با میهن جَزَنی،علی میرفطروس
با میهنِ جَزَنی
از میان چند یادداشت و خاطره
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
۳ اردیبهشت ۱۳۶۷/ ۲۴ آوریل ۱۹۸۸
شهرک مهاجرنشینِ «بانیوله»(Bagnolet) دارد به یک «ایرانجلس» تبدیل می شود،بدون زَرق و برق و مال وُ منالِ لوس آنجلسی ها!
شهردارِ این شهرک،کمونیست است و نام لنین و استالین و ماکسیم گورکی و…در کوچه ها و خیابان ها دیده می شود.
چند سال پیش،دنبال آپارتمانِ کوچکی در پاریس بودیم ولی به کمکِ مرتضی جانِ نگاهی،دکتر محمّد عاصمی(سردبیر فصلنامۀ کاوه) آپارتمان تمییزش در«بانیوله»را-با تمام وسایل-در اختیار ما گذاشت و از آن هنگام به اینحا کوچیده ایم.
«مادام راکومله»(مسئول این مجموعۀ مسکونی) با اینکه سن و سالی دارد امّا-با لباس های شیک و چشم های آبی اش-بسیار جذّاب و زیبا می نماید.او در زمان شاه به ایران سفر کرده و خاطرات خوشی از ایران و ایرانیان دارد و این امر،سبب شده تا من بتوانم در اینجا برای برخی دوستان خانه هائی دست وُ پا کنم.
بعضی ها این منطقه را«کوی نویسندگانِ ایران در تبعید» می دانند،چون بسیاری از نویسندگان و شاعران تبعیدی در اینجا سکونت دارند،از دکترغلامحسین ساعدی و رضا مرزبان تا نعمت آزرم و محسن حسام…و بعد،شهریارِ محجوب،پسرِ استاد محمدجعفر محجوب.
سکونت دکتر غلامحسین ساعدی موجبِ«مرکزیّت»این شهر برای بسیاری از هنرمندان و شاعران و نویسندگان شده ،با اینحال،در میان آنهمه«تن ها»-غلامحسینِ تنها را می بینی که از پُشت پنجره اش رفت و آمدِ آدم ها را«رَصَد» می کند.
حضور میهن جزنی و رفت وُ آمدِ نیروهای چپ و جبهۀ ملّی به خانه اش نیز«بانیوله»را به مرکزِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بدَل کرده است.با میهن جَزنی(و بابک و مازیار جزنی) در این مجتمع ساختمانی آشنا شده ام و تقریباً هر روز همدیگر را می بینیم.میهن در طبقۀ ۱۵و ما در طبقۀ ۹ زندگی می کنیم(ظاهراً اینهم نشانۀ«اختلاف طبقاتی»است!!).با این وجود،روابط خانوادگی ما با میهن آنقدر گرم و صمیمانه است که دربِ خانه های مان به روی همدیگر باز است.
نام«میهن»برایم احترام انگیزاست؛این نام نوعی احساس«امنیّت» و «اطمینان خاطر»به من می دهد و در تبعید،مرا به میهنِ محبوب(ایران)وصل می کند.هنوز نمی دانم پدر و مادرِ میهنِ(به جای نام هائی مانند صُغرا،کُبری،زینب و زهرا)چرا نامِ میهن و ایران را برای دختران شان انتخاب کرده اند؟ آیا این امر-مانند نام ایرانِ درّودی-بازتاب فرهنگِ دورانِ رضاشاهی بود؟
***
خانۀ میهن پایگاه رفقائی است که خود را«میراث خوارِ مشیِ بیژن جزنی» می دانند.در مسیر این رفت و آمدها،برخورد با برخی رهبران سازمان های سیاسی معروف نیزجالب است چنانکه چند روز پیش،«ف.ن»در بازگشت از خانۀ میهن،سری هم به من زد(با تعدادی از افرادِ«هیأت سیاسی سازمان»ش).حرف هایم بیشتر در بارۀ دوران رضاشاه و محمدرضاشاه و «انقلاب شکوهمنداسلامی»بود و اینکه:در بهترین و درخشان ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران،ما به ارتجاعی ترین قشر جامعه(روحانیّت شیعه)باخته ایم و…
بهنگام خداحافظی،«ف.ن» سه تارِ دخترم-سالیا-را می بیند و با تعحّب می پرسد:
– تار هم می زنی!؟
به طنز و طعنه گفتم:بله! ولی صدای تارِ من فرداها درمی آید…[منظورم کتاب«آسیب شناسی یک شکست» بود].
***
میهن دارای جانِ شیفته ای است که وی را از«رفقا» متمایز می کند.دلبستگیِ میهن به موسیقی و ادبیّات و خصوصاً صدای دلکش اش-از وی چهره ای هنری و دوست داشتنی می سازد.این امر«مرز» ها یا«مَرَض های ایدئولوژیک»را از بین برده است و این (با توجه به«گرایشِ رویزیونیستیِ»من!! در بارۀ«انقلابِ شکوهمندِ اسلامی»، رضاشاه،مصدّق،محمدعلی فروغی و محمدرضا شاه)برای خیلی از«رفقا»عجیب است بی آنکه میهن حساسیّت تندی به این گرایش ها داشته باشد!
***
دیشب پیشِ میهن بودیم.مینا(همسرم)،«نازنین مریمِ»محمد نوری را خواند و میهن هم شعرِ«طاهرۀ قُرّة العین» را؛باصدائی که چنگ برجگر وُ جان می زد:
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غمِ تو را نکته به نکته مو به مو
از پیِ دیدنِ رُخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه،دربه در،کوچه به کوچه،کو به کو
میرود از فراق تو خونِ دل از دو دیدهام
دجله به دجله یَم به یَم،چشمه به چشمه،جو به جو