فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،بهمن زبردست
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
****
نقش امینالسلطان در قتل ناصرالدین شاه
گذار از عهد ناصری به عهد مظفری به روایت فلانالسلطنه
* واقعاً شاه آفتابهدارش را صدراعظم کشور میکرد؟
بله! مگر خود همین امینالسلطان در ابتدا صاحبجمع یا خیلی ساده بگویم شتردار و قاطرچی نبود؟ یا امیرکبیر که بچۀ آشپز صدراعظم بود و بعدها خود به صدراعظمی رسید.
عرض میکردم که شاه یک روز پیش از مرگش، جلوی همۀ درباریان آن فرمایش را در مورد پدربزرگم کردند و همانجا هم ایشان را ملقب به لقب دبوسالسلطنه نمودند. باید به استحضارتان برسانم که در آن دوران القاب اشرافی دارای سلسلهمراتبی بودند که مثلاً از ایاله و ملک و دوله شروع میشد و به سلطان و سلطنت میرسید. اگر هم شاه میخواست به کسی از عملة خلوت و ندیمانش لطف و مرحمتی کند و لقبی به او ببخشد، مثلاً لقبی با پسوندِ حضور یا خلوت و امثالهم میبخشید.
* اجمالاً از این سلسلهمراتب اطلاع داشتم، ولی یادم نمیآید که لقب دبوسالسلطنه را جایی شنیده یا خوانده باشم.
خود همین بیسابقه بودن لقب، نشان از خاص بودن پدربزرگم در چشم شاه بود که میخواست بگوید او با بقیۀ درباریان تفاوت دارد. از طرفی میدانید که ناصرالدینشاه هم شیطنتهای خاص خود را داشت و همچنین در زمان خودش شخص بسیار نوآوری بود. کما اینکه یکی از پیشگامان هنر عکاسی در ایران و حتی خاورمیانه و شاید کل آسیا، همچنین نقاشی چیرهدست بود که یک بار هم که اجابت مزاجش به درازا کشیده بود، همانجا در خلا تصویر پدربزرگم را آفتابه به دست کشیده و به یادگار به خودش داده بود که من در کودکی میان اوراق پدرم دیده بودم ولی بعدها نمیدانم چه شد. از این گذشته شاه اولین ایرانی بود که در روز ولنتاین از فرنگ کارت تبریکی را، البته با رعایت جوانب شرعی برای یکی از زنانش فرستاده بود.نمیدانم میدانستید که ناصرالدینشاه نویسندۀ اولین داستان معاصر به زبان فارسی و همچنین مصنف این تصنیف معروف است:
عقرب زلف کجت با قمر قرینه تا قمر در عقربه کار ما چنینه
کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه
( در حال خواندن این تصنیف لبخندی بلیغ و چشمکی هم به خانم زدند که ایشان قدری سرخ شدند و به بهانۀ آوردن چای به آشپزخانه رفتند. من هم که قدری معذب و ناراحت شده بودم گفتم، شما هم میدانستید که ناصرالدینشاه در نگارشش خیلی بیقید بود و مثلاً اگر میخواست بنویسد فلانی خواهرت فلان شد، واو خواهرتان را ندیده میگرفت و مینوشت فلانی خاهرت فلان شد؟ ایشان جوابی ندادند و سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد، ولی بعد که خانم چای تازهدم و زولبیا بامیههای تازهای را که به ما چشمک میزدند، آوردند یکباره جو عوض شد و آن چشمک نامناسب فراموش شد و همگی شاد و خوشحال شدیم و گفتوگو به همان روال عادیاش ادامه یافت. همینجا اضافه کنم، به قدری از این کارشان شاد شدم که میخواستم همانجا دستشان را ببوسم، ولی گرچه همسر شرعی و قانونی هم بودند، به دلیل حضور غیر به فرصت مناسبی موکول کردم.)
* شنیده بودید مظفرالدینشاه یک بار به اتابک گفته بود، اتابک کی میشود ماه رمضان بیاید و زولبیا بامیۀ سیری بخوریم؟!
مرحوم پدربزرگم که برعکس ناصرالدینشاه، به پسرش مظفرالدینشاه هیچ علاقهای نداشتند، هر وقت زولبیا بامیه میدیدند این را تعریف میکردند و غشغش میخندیدند! (خودشان هم موقع تعریف این خاطر غشغش خندیدند.)
* علت این بد آمدن مرحوم پدربزرگتان از مظفرالدینشاه چه بود؟
داشتم عرض میکردم که دادن لقبی با پسوند سلطان به پدربزرگم، آن هم بلافاصله بعد از اینکه شاه صراحتاً از صدراعظم مقتدرش با عنوان خائنالسلطان یاد نموده، به خوبی نشاندهندۀ نیت شاه در ارتقای قریبالوقوع ایشان به مقام صدراعظمی و عزل امینالسلطان است، و طبعاً چنین امر مهمی از چشم درباریان که مراقب هر گوشهچشم و نیشخند و ریشخند شاه بودند، بخصوص خود امینالسلطان زیرک و موقعشناس که به خوبی میدانست عزلش از مقام صدراعظمی چه بسا توأم با مصادرۀ اموال یا حتی خوراندن قهوۀ قجری و مرگش باشد، دور نمیماند. جدای از این، مطمئناً سفارتهای روس و انگلیس هم که همواره جاسوسانی در دربار داشتند به سرعت برقوباد از این موضوع مطلع شدند و چون علیرغم رقابتی که با هم داشتند، نفع مشترکشان را در حفظ نوکر بیارادهای مثل امینالسلطان میدیدند و از روی کار آمدن جوان شجاع و وطنپرستی چون پدربزرگم که شاه هم به درستی او را تالی امیرکبیر خطاب کرده بودند بیم داشتند، به تکاپو افتادند تا هر طور شده جلوی این اتفاق مساعد، البته از دید خودشان، را بگیرند.
مرحوم پدربزرگم عقیده داشتند که قتل شاه در ظاهر به دست میرزا رضای کرمانی، اما در باطن بر اساس توطئۀ اتابک صورت گرفته، چه بسا سیاست استعماری روس و انگلیس هم در آن نقش داشته. این موضوعی است که در خاطرات برخی از نزدیکترین افراد به شاه هم ذکر شده. از آن گذشته مرحوم پدربزرگم تعریف میکردند روزی که شاه قصد زیارت شاه عبدالعظیم را داشتند، ایشان هم مثل همیشه قصد داشتند همراه شاه باشند و از او جدا نشوند، اما اتابک به این بهانه که شاه در حرم نیازی به آفتابهدار ندارد و تو هم حق نداری با این آفتابۀ نجست داخل حرم مطهر شوی، مانع او شده بودند و پدربزرگم همیشه میگفتند که اگر این خائنالسلطان مانع من نشده بود، با همان آفتابه به مغز میرزا رضا میزدم و اجازه نمیدادم به شاه سوءقصدی بکند. البته ایشان بنا به شعر عامیانهای که همان زمان بر سر زبانها افتاده بود، که، این میرا رضای […] کمونچه زده شاه شهیدو با طپونچه، با همین لفظ نامناسب هم از میرزا رضا یاد میکردند که من علیرغم تمام احترامی که برای پدربزرگ مرحومم قائل هستم، به دلیل مجاهدات آن شهید راه آزادی طبعاً با آن موافق نیستم.
طبیعی است بعد از مرگ شاه، و با آمدن مظفرالدینشاه به تهران که آفتابهدار خودش را داشت، پدربزرگم از کار بیکار شدند. از طرفی شاهِ تازه، اطرافیان خودش را که موسوم به دارودستۀ ترکها بودند و از تبریز همراهش آمده بودند بر سر کار آورده بود و از طرف دیگر اتابک هم که هنوز حرف ناصرالدینشاه در گوشش زنگ میزد و در پدربزرگم سیمای رقیبی بالقوه را میدید، به هر نحو ممکن سعی در طرد او از دربار داشت.
کار به جایی رسید که حتی وقتی پدربزرگم درخواست فرمان لقب دبوسالسلطنه را هم ـکه حقشان بود ـ کردند، ابتدا قدری به مماطله گذراندند که، شاه همین تازگی مرده و مطالبۀ فرمان لقب در این میان کار زشتی است و باید صبر کنید که ولیعهد از تبریز بیاید و رسماً شاه شود تا فرمان لقب را تایید کند. بعد هم که مدتی از این موضوع گذشت، کلاً موضوع را منکر شدند و حتی آن گروه از درباریان که آن روز در خدمت ناصرالدینشاه بودند و به گوش خود اعطای این لقب توسط شاه را شنیده بودند هم یا از سر حسادت یا به تحریک و بعضاً تهدید اتابک، مدعی شدند که لقب اعطایی شاه به پدربزرگم نه دبوسالسلطنه بلکه دیوثالسلطنه بوده.
این بیشرمی کم نبود، شاهِ بیآزرمی که خودش ملقب به لقب آبجی مظفر بود و حتی به شهادت خواهرش تاجالسلطنه رابطۀ خلاف عرف با چهارپایان داشت، چنین لقب زشتی به پدربزرگم داد. به قول معروف، تو که با قاطرت […] کنی با دیگران چهها کنی؟!
ایشان هم با دیدن اینهمه بیاخلاقی و بیانصافی و بیمروتی، قید خدمت در چنین دربار هرزه و فاسدی را زدند و برای همیشه از خدمات درباری کناره گرفتتند و حتی در دورۀ محمدعلیشاه قاجار هم که از روی لطف به ایشان خانعمو میگفتند، هرچه اصرار کردند که به دربار برگردند، یکی به دلیل همان رنجیدگی، و دیگری به دلیل خوی مستبد شاه و مخالفتش با مشروطهخواهان، که پدربزرگم هم جزوشان بودند، قبول نکردند و حتی پیشنهاد شاه به قبول سمت آفتابهدارباشی را هم رد کردند.
* واقعاً موضوعی که دربارۀ مظفرالدینشاه فرمودید صحت دارد؟
بله، میگویند شمار زیادی عکسهای نامناسب در دربار قاجار وجود داشته که رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، برای حفظ آبرو دستور معدوم کردن شان را داده بوده.
* از این قرار گویا مظفرالدینشاه هم به تأسّی از پدرشان که پیشگام هنر عکاسی بودند، خواسته بودند پیشگام صنعت تولید صوَر قبیحه شوند! علت رد پیشنهاد این منصب توسط پدربزرگتان چه بود؟
مرحوم پدربزرگم همزمان با مجمع آدمیت و کمیتۀ اجتماعیون عامیون ارتباط داشتند و هم عباسقلیخان رییس مجمع آدمیت، و هم حیدرخان عمواوغلی معروف به حیدرخان برقی و حیدرخان بمبی، رییس فرقۀ اجتماعیون عامیون، جداگانه با ایشان تماس گرفته و اصرار زیادی به پذیرفتن منصب آفتابهدارباشی محمدعلیشاه داشتند، البته اولی نیتش این بود که پدربزرگم در زمان حضور شاه در خلا، نرمک نرمک ایشان را با اصول دمکراسی و نظام مشروطه و فواید حاکمیت قانون آشنا کنند، اما دومی میخواست به کمک پدربزرگم در خلای شاه بمب کار بگذارد یا در آفتابهاش اسید یا به قول آنروزیها تیزاب بریزد! که این هم یکی دیگر از ابداعات حیدرخان عمواوغلی است و تا جایی که میدانم اولین کسی بوده که به فکرش رسیده با ریختن اسید در آفتابۀ کسی ترورش کند!
شما همین جا تفاوت روشهای فرقۀ اجتماعیون عامیون و مجمع آدمیت را که یکی معتقد به روشهای انقلابی و دیگری مقید به روشهای اصلاحی بود میبینید که بعدها در اختلاف میان روشهای حزب توده و جبهۀ ملی ایران هم جلوهگر شد.
* از قرار معلوم پدربزرگتان با درخواستشان موافقت نکردند، وگرنه به قول شما چه بسا سیر تاریخ عوض و ضمناً لقب حیدرخان تیزابی به دیگر لقبهای ایشان اضافه میشد.
بله، طبعاً ایشان هم در عین ارادت به هر دوی این بزرگواران با صراحت گفته بودند، من که مانند آن خائنالسلطان نیستم. حاضرم جانم را هم در راه مشروطه بدهم، اما نه شأن دمکراسی و نظام مشروطه را در حد صحبت در خلا پایین میآورم و نه به اعتماد کسی که قرار است آفتابهاش را دست من بدهد، و در حقیقت ناموسش را به من بسپارد خیانت میکنم! بدین ترتیب پدربزرگم همزمان به نوعی هم از سوی جناح تندروی مشروطهخواهان و هم از سوی جناح اعتدالی طرد شدند، درست همان سرنوشتی که سالها بعد نصیب نوهشان یعنی بنده شد. به قول شاعر،
نه در مسجد گذارندم که مستی/ نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است/ بجویید ای عزیزان کاین کدام است
مرحوم پدربزرگم با وجود سواد اندک، درس اصلی را در مدرسۀ بزرگ زندگی آموخته بودند و نسبت به دیگر معاصرانشان دید خیلی روشنتر و جامعتری نسبت به معنای واقعی مشروطه داشتند. معروف است که آن زمان یکی از وعاظ برای تهییج عامه، بر سر منبر عبای خود را نشان مردم داده و گفته بود، مردم اگر مشروطه شود نان سنگک درِ خانهتان میآورند این اندازه، بعد هم آرنجش را نشان داده و گفته بود کباب هم میآورند این هوا!
درحالیکه پدربزرگم با این سطحی کردن عامیانۀ مفهوم مشروطه، حتی برای عوامالناس هم بهشدت مخالف بودند و همیشه میگفتند، خیر! مشروطه مطلقاً ربطی به پهنای نان و درازای کباب ندارد و نباید چنین مفهوم عمیقی را با این تعاریف عوامانه و سطحی بیان کرد! این اندازه از نان و کباب هم طی صدها سال بر اساس خِرد جمعی و سنتهای ما ایرانیان شکل گرفته و قطعاً حکمتی در آن بوده، لزومی هم به پخت نان یک ذرعی و کباب به کلفتی بازوی آدم نیست و چهبسا اصولاً تهیه و مصرف چنین نان و کبابی هم به سادگی ممکن نباشد!
درواقع مشروطه بیشتر با کیفیت و قیمت نان و کباب مرتبط است. یعنی در صورت استقرار مشروطه و حاکمیت قانون، نان و کباب را با کیفیت مناسب و در اندازۀ معین و قیمت تعیین شده به حکم قانون، در نانوایی و کبابی به شما عرضه میکنند، یا اگر خواستید درِ خانهتان میآورند و شما هم به حکم همان قانون باید فیالمجلس و بیکموکاست بهایش را پرداخت کنید، یا حالا اگر نسیه خرید کردید در موعدش تسویه نمایید!
* گویا این علاقۀ شما به چلوکباب هم از همانجا ناشی شده! ایشان در حوادث مشروطه نقش دیگری هم داشتند؟
بله، نقش خیلی مهمی هم داشتند، ولی اگر بخواهم داستان شیرین زندگی پرافتخار و حماسی ایشان را نقل کنم، از موضوع مهم خاطرات خودم منحرف میشویم. فقط چون فرمودید، خاطرۀ جالبی از ایشان را که با پیشوای نهضت ملی جناب دکتر ]محمد[ مصدق هم ارتباط دارد نقل میکنم و بعد به داستان زندگی خودم برمیگردم.
عرض به حضور شما که مرحوم پدربزرگم با وجود اینکه سناً از آقای دکتر مصدق بزرگتر بودند، ولی همیشه ارادت خاصی به ایشان داشتند و حتی از روی تواضع به خود ایشان گفته بودند حاضرم آفتابهدار شما باشم. متقابلاً جناب دکتر مصدق هم ارادت فراوانی به ایشان داشتند و هر وقت من را میدیدند ضمن یادآوری خاطرات شیرینی از آن مرحوم میگفتند، هرگز یادت نرود که تنها نوۀ پسری میرزا احمدخان آفتابهدارباشی هستی و باید همیشه اعتبار و نام نیک آن مرحوم را حفظ کنی.
باری، مدتی بعد از به توپ بستن مجلس و بر باد رفتن آنهمه مجاهدتهای مجاهدین مشروطهخواه، پدر بزرگم که دیگر دلودماغ ماندن در تهران و مشاهدۀ جولان و یکهتازی مستبدین را نداشتند، وقتی از جناب دکتر مصدق، که البته آن زمان هنوز دکتر نشده بودند، شنیدند که به بهانه تحصیل اجازۀ رفتن به فرنگ را از شاه گرفتهاند، ایشان هم خدمت شاه رسیده، خواستار اجازۀ رفتن از تهران برای تحصیل شده بودند. شاه هم با کمال تعجب، با همان لهجۀ ترکی غلیظی که داشتند پرسیده بودند، خانعمو، چطور شده در این سن و سال چنین فکری به سرت زده؟ حتماً این فکر را هم آن رفیقت میرزا محمدخان به سرت انداخته! به او هم گفتم که تا این حرف را نزده بود فکر میکردم برای خودش افلاطونی است! ولی از شما دیگر اصلاً توقع چنین حرفی نداشتم! حالا بفرما ببینم علم آفتابهداری را در کدام مملکت تعلیم میدهند که خیال داری آنجا بروی؟! پدربزرگم با وجود اطلاع از خوی تند و استبدادی شاه، با کمال شجاعت گفته بودند، اعلیحضرتا! من نمکپروردۀ این آب و خاکم و تا زندهام پایم را به لوث خاک بیگانه آلوده نمیکنم! الآن هم قصد دارم با اجازۀ شما به سر ملک و املاکم در لواسان بروم!
شاه دوباره با کمال تعجب گفته بودند، خب حالا در لواسان قصد تحصیل چه چیزی داری؟ پدربزرگم هم با شیطنت جواب داده بودند، قبلۀ عالم به سلامت باد! قصد تحصیل رزق و روزی دارم.
شاه تندخو، با شنیدن این حاضرجوابی پدربزرگم به حدی به خنده افتاده بودند که به روایت ایشان حتی از روی صندلیای که رویش نشسته بودند به زمین افتاده، و وقتی دیده بودند ایشان فقط قصد رفتن به سر ملک و املاکشان را دارند، با وجود رنجشی که به خاطر هواخواهیشان از مشروطهخواهان و عدم همراهیشان با مستبدین داشتند، نهایتاً در همان حال خنده با دست اشاره کرده و گفته بودند، برو! برو گم شو! هر گوری میخواهی بروی برو!
پدربزرگم هم با رسیدن به خواستۀ باطنیشان خوشوخرم از نزد شاه برگشته و همان روز همراه خانواده عازم لواسان شدند و تا مدتی پس از فتح تهران توسط مشروطهخواهان در آنجا ماندند. البته متاسفانه همین اقامت هم باعث شد مشروطهخواهان که ابتدا قصد داشتند پدربزرگم را به پاس مجاهدتهای فراوانشان به عنوان وزیر معارف انتخاب کنند، به دلیل عدم دسترسی به ایشان و عجلهای که در تشکیل دولت و استقرار نظم داشتند، بالاجبار شخص دیگری را که اگر اشتباه نکنم مرتضیقلیخان صنیعالدوله بودند به عنوان وزیر معارف انتخاب کردند.
هرچند پدربزرگم با عُلوِّ طبعی که داشتند مطلقاً رنجشی از این بابت نشان ندادند و همواره به کسانی که این مطلب را عنوان میکردند هم میگفتند، اصل کار پیروزی مشروطهخواهان و برافتادن نظام استبداد بوده، حالا دیگر وزارت عمرو و زیدش فرقی نمیکند، اما به نظر خود من حیف شد و اگر آن موقع در تهران بودند لابد بعد از مدتی تصدی وزارت به مقام ریاست وزرا هم میرسیدند و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد و با استقرار حاکمیت قانون و مشروطه به معنی واقعی، دیگر گرفتار پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی و تبعات و عوارض آن هم نمیشدیم!
ادامه دارد
به نقل از:روزنامۀ سازندگی