غزلی از حسین منزوی
لبت صریحترین آیهی شکوفایی است
و چشمهایت ، شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلههای مه آلود ، محو و رؤیایی است
چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت ، کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو وُ بهت من تماشایی است
در آسمانهی دریای دیدگان تو ، شرم
گشودهبالتر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحرایی است
نمیشود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو ، زود آشنا و هر جایی است
تو باری اینک ، از اوج بینیازیِ خود
که چون غریبیِ من مبهم و معمّایی است
پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناکترین ساقههای تنهایی است