Print This Post Print This Post
تازه‌ها


داستان مصدّق و یول برینر(طنز تاریخی)،بهمن زبردست

بخش هشتم از خاطرات فلان السلطنه

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

 

* فرمودید که از حزب توده استعفا دادید، اگر ممکن است جریانش را برای‌مان بیان بفرمایید.

(با تامل و نگاهی که نشان می‌دهد متوجه ترفند من برای تغییر بحث شده‌اند، ولی با بزرگواری به روی خودشان نمی‌آورند)بله، (لام بله را با حالت معنی‌داری کش دادند.) همان‌طور که داشتم عرض می‌کردم، من مرتب برای نشریات حزبی مقاله و شعر و داستان می‌نوشتم. دراین‌میان یک روز هم برداشتم با الهام از یک نوشتۀ طبری که آن روزها چهرۀ خیلی خوشنام و معتبری در حزب بود، مقاله‌ای در توجیه حوزۀ نفوذ شوروی در شمال کشور بود نوشتم که مثل بقیۀ نوشته‌هایم فوراً در یکی از نشریات حزبی منتشر شد.چند روز بعد یک روز که داشتم در زیرزمینِ خانه استراحت می‌کردم، مادر خدابیامرزم که معلم من در سیاست بودند آمدند و گفتند، باز چه شری به‌ پا کردی؟ گفتم، این چه حرفی است؟ مگر چه شده؟ ایشان گفتند آقای دکتر مصدق زنگ زدند و فرمودند فردا ساعت دو بعدازظهر بروی خانه‌شان.

من آن شب تاصبح از ترس خوابم نبرد. فردا سر ساعت خدمت ایشان رسیدم. برخلاف همیشه که تا من را می‌دیدند لطف می کردند و از زیر تختشان باقلوا و گز اصفهان بِهِم تعارف می‌کردند، فوراً چفت بالای در اتاق را انداختند، بعد دست کردند توی جیبشان قلم‌تراشی را درآوردند و تیغه‌اش را باز کردند و گفتند، این‌ها چیست در این روزنامه‌ها می‌نویسی؟ خدا شاه شهید ناصرالدین شاه را بیامرزد که گفتند، می‌خواهم به شمال بروم سفیر انگلیس اعتراض می‌کند، می خواهم به جنوب بروم سفیر روسیه اعتراض می‌کند، ای مرده‌شور این سلطنت را ببرد که شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت کند!حالا جنوب حریم امنیت انگلستان، شمال حریم امنیت روسیه، پس حریم امنیت ایران کجاست؟! کاش من هم مثل میرزا احمد خان مرده بودم و این روز را نمی‌دیدم. حتم دارم الآن استخوان‌هایش در گور از دست تو می‌لرزد. آن روز ایرج این‌جا بود، منظورشان مرحوم ایرج اسکندری بود، به او هم همین را گفتم، شما مثل پسر من هستید. به خدا فلانی، اگر یک بار دیگر جایی از این حرف‌ها بزنی، با همین قلم‌تراش یا زبان تو را می‌برم یا شکم خودم را پاره می‌کنم. بعد هم دچار گریه شدند و غش کردند و روی زمین افتادند. آقای زبردست، خدا می‌داند چه حالی شدم. دستشان را می‌بوسیدم و با گریه می‌گفتم، آقا ببخشید، به خدا غلط کردم، اصلاً از حزب استعفا می‌دهم! (اینجا به گریه افتادند و مدتی در سکوت اشک می‌ریختند.)

آقا چشم‌شان را نیمه‌باز کردند و گفتند، راست می‌گویی؟ گفتم، به خدا استعفا می‌دهم. گفتند، پس به روح میرزا احمدخان قسم بخور. گفتم به روح آقای بزرگ استعفا می‌دهم. ایشان هم زودی بلند شدند و خیلی فرز با همان قلم‌تراش، قلمی تراشیدند و گفتند پس بیا همین جا استعفایت را بنویس. من هم همان جا استعفایم را نوشتم و ایشان مثل همیشه با مهربانی به من گز و باقلوا تعارف کردند و قلم‌تراش را هم به یادگار به خودم دادند. بعد از بیرون آمدن از خانۀ ایشان هم اولین کاری که کردم تسلیم استعفایم به رابط حزبی‌ام بود که البته همان‌طور که انتظار می‌رفت حزب حاضر نبود به سادگی از عضو مبرز و برجسته‌ای مانند من صرف‌نظر کند ولی به هر زحمتی بود سر حرفم و قولی که به آقای دکتر مصدق داده بودم ایستادم و دیگر به حزب برنگشتم. بگذریم که همین موضوع هم بعدها باعث درسرهای فراوانی برایم شد و دوست و دشمن تا موضوعی پیش می‌آمد این سابقه را به رخم می‌کشیدند.همین‌جا این را هم اضافه کنم که آقای دکتر مصدق، با محبت و لطف فراوانی که به من داشتند، از آن‌جا که از علاقۀ زیاد من به باقلوا خبر داشتند، همیشه می‌گفتند، در ایران سه جور باقلوا درست می‌کنند؛ یکی باقلوای تبریز و دیگر باقلوای یزد و بالاخره باقلوای بازار؛ فلانی حکم طرخان را دارد که می‌تواند از هر سه این باقلواها بخورد.قطعاً می‌دانید که طرخان در سابق یکی از مقامات مهم درباری بوده، آقای دکتر مصدق، ضمناً اشاره به همین معنی و جایگاه من در چشم خودشان هم داشتند اما بعضی از نارفیقان ما در جبهۀ ملی، از روی حسادت می‌گفتند که منظور ایشان سابقۀ فعالیت من ابتدا در حزب توده و بعد در جبهۀ ملی بوده، آقای دکتر مصدق خواسته‌اند به بی‌ثباتی من در کار سیاست اشاره کنند، درحالیکه مطلقاً چنین چیزی را از گفتۀ ایشان نمی‌توانید برداشت کنید.

* قلم‌تراش را هم دارید؟

بله، همین است که روی میزم گذاشتم.

* شاید منظورشان این بوده که اگر احیاناً روزی باز خرس تان یاد روس‌ستان کرد، تهدیدشان را به یاد بیاورید!

(خندۀ رندانه‌ای می‌کنند) هیچ بعید نیست! ولی آقای زبردست خدمتی که این پیرمرد به من و نسل من کرد را تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. من در خانه، یکی در همین اتاق که محل کارم است و دیگری در اتاق خوابم، عکس ایشان را بالای سرم زده‌ام که همیشه یادم بماند که مصدقی بوده‌ام، هستم و تا زنده باشم خواهم ماند. کسی را ندیدم که مثل ایشان این‌طور عاشق ایران باشد؛ عاشقِ دانسته، نه اینکه ایران وطن ماست. (دلم نمی‌خواهد در کتاب خاطرات فلانی در باب مردی که او را نازنین و نازآیین و آیینه‌سان می‌داند و از پس این همه سال هنوز قلم‌تراشش را هم که با آن تهدید به بریدن زبان یا هرجای دیگرش شده، چون یادگار عزیزی نگه داشته و با ذوقی کودکانه به همه نشان می‌دهد، با او محاجه کنم:

که آنچ‌ه شرط بلاغ است با فلانی رفت/ چه از سخنم پند گیرد و چه ملال.)

* زمان شاه هم این عکس‌ها به دیوار بود؟

 راستش آن زمان که چنین کاری ممکن نبود. تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که با زحمت فراوان دو عکس از یول برینر را که قدری به ایشان شباهت داشت گیر آورده و به دیوار اتاق خواب و دفتر کارم نصب کرده بودم. تازه همین هم باعث دردسر شد و گاه بیگاه دوستان به شوخی و طعنه به آن اشاره می‌کردند و خانمم هم همیشه می‌ترسید نکند ساواک اطلاع پیدا کرده، باعث گرفتاری‌مان بشود. طنز تلخ تاریخ و عواقب شوم دیکتاتوری را ببینید که برای یادبود پیشوای ملی که یک عمر با سیاست استعماری روس و انگلیس جنگید، آن هم با هزار ترس‌ولرز، ناچار شوی تصویر یک هنرپیشۀ روسی-انگلیسی را به دیوار خانه‌ات بزنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

* واقعاً این طور بود که بگویند شما عکس یول برینر را به یاد دکتر مصدق به دیوار زده‌اید و اذیت‌تان کنند؟

بله! ما در آن زمان سیم‌کش آورده بودیم که لوستر این اتاق را نصب کند. باور نمی‌کنید دیدم این جوان که سروضع فقیرانه‌ای هم داشت همین طور دارد اشک می‌ریزد. فکر کردم مشکلی دارد یا مثلاً می‌خواهد پول بیشتری بگیرد. هرچه هم می‌پرسیدم چیزی نمی‌گفت. آخرش موقعی که خواستم دستمزدش را بدهم سرش را پایین انداخت و گفت، آقای فلانی، چطور من از شما که این همه برای من و امثال من با استبداد و سیاست استعماری انگلیس مبارزه کردید پول بگیرم؟ فکر کردید متوجه نشدم که به عکس این هنرپیشه را به یاد پیشوا اینجا گذاشته‌اید؟حالا این را داشته باشید، همین چند هفته پیش لوله‌کش جوانی آورده بودیم و من دیدم همه‌اش با علاقه به این عکس که از داخل سالن هم معلوم بود نگاه می‌کند. داشتم فکر می‌کردم که نسل جوان هم دکتر مصدق را از یاد نبرده. پرسیدم این عکس را می‌شناسی؟ گفت آقا مگر می‌شود کسی بن کینگزلی، یا چنین اسمی که درست خاطرم نمانده، را نشناسد؟! فقط تعجبم یکی از این است که شما هم با این سن، این‌قدر اهل فیلم دیدن هستید و دیگر از این که این عکس بی‌ریش و سبیلش را از کجا گیر آوردید که من تا حالا ندیدم!می بینید؟ زمانی بود که ما از این ناراحت بودیم که به دلیل این‌که یاد و نام دکتر مصدق در خاطر همه مانده بود ناچار بودیم به جای عکس ایشان، عکس یک هنرپیشۀ انگلیسی را به دیوار بزنیم، اما حالا دوره‌ای شده که اگر عکس خودشان را هم به دیوار بزنیم کسی نمی‌شناسد و همه خیال می‌کنند فلان هنرپیشۀ انگلیسی است! این هم از نتایج شوم سیاست استعماری انگلیسی‌هاست!

به نقل از روزنامۀ سازندگی

 

 

فرستادن این مطلب برای دیگران