ایران فرهنگی، وطنِ آنها که در وطن نیستند ،ماهرخ غلامحسین پور
نمیدانم چه کسی نخستین بار در دایرهی ادبیات و زبان از مفهوم «ایران فرهنگی» نوشت (و نقشِ اگر نگوییم نجاتبخش بلکه مؤثرش برای اتصال نویسندگان مهاجر به زبان و کلمه، دستکم در طول دوران گذار از زبان مادری به زبان کشور میزبان) اما من این مفهوم را از احسان یارشاطر آموختم.
هر چند احسان یارشاطر سالها پیش ایران را ترک کرد اما تا واپسین دم عمرش در خدمت وطن بود. او از یک «وطن دوگانه» نوشت که از یک سو بیشههایش «از چند قرن پیش رو به کاستی داشته» و درختانی که «نسل بسیاری از آنها را تبر زغالگران و ارهی تختهسازان برانداخته»، جایی که بارها «به سم اسبان مهاجمان ترک و تازی و تاتار کوفته و باز با تن ناتوان به پا خاسته» است، و از سوی دیگر وطن دومی که سالهای سال تنها مأمن کسانی چون این مرد خستگیناپذیر حوزهی فرهنگ و ادب شد، همان جای «معنوی که در معرض آفات نیست و از گزند باد و باران و دستبرد ویرانگر حوادث در امان» است.
یارشاطر در کتاب گفتوگویش با ماندانا زندیان (لس آنجلس، شرکت کتاب، 2016) که یکی از مهمترین منابع شناخت ما در مورد زندگی شخصی و باورهای اوست، میگوید اوایل فکر میکرده وطن آن جایی است که انسان در آن متولد شده ولی بعدها درک و دریافتش تغییر کرده است:
«متوجه شدم که آن چه مرا به وطنم، ایران، علاقمند میکند بیشتر، اگر نه تماماً، همهی آن چیزهایی است که در زبان فارسی اتفاق افتاده. شعر در درجهی اول و بعد هم نثر خوب فارسی. وگرنه خاک و کوه و دریا و درخت و گل همه جای دنیا هست.»
او همه جا تأکید میکند که موطنش زبان فارسی است:
«انسانهایی چون من و دکتر خانلری بیشتر از آنکه به جغرافیا و طبیعت یک سرزمین دل ببندند به فرهنگ آن تعلق خاطر پیدا میکنند. در فرهنگ ما زبان، برجستهترین عنصر است و کارهایی که در زبان فارسی انجام شده وصف اجزای دیگر فرهنگ ما از جمله تاریخ ما هم هست. ما باید ممنون نیاکانمان باشیم که میراثی برای ما گذاشتهاند که ما میتوانیم تا ابد به آن سرفراز باشیم. بسیاری کشورها حتی ممالک متمدنی چون بلژیک نیز چنین عنصر برجسته، درخشان و یگانهای در فرهنگ خود ندارند امروزمن عمیقاً معتقدم که وطن واقعی من فرهنگ ایران است.»
برای من به عنوان داستاننویسی که به زبان فارسی مینویسد و از مرزهای جغرافیایی وطنش بیرون انداخته شده، ایدهی یارشاطر، مفرح ذات و نجاتبخش است. بدین معنا که هیچ کس قدرت و اراده آن را ندارد که مرا از زبان فارسی بیرون بیندازد و من در فارسی خانه میسازم. اما آیا اساساً نیازی به این مفهوم هست؟ آیا توفان جهانیشدن ادبیات را به مخاطره نمیاندازد؟
هنر، ادبیات و هویت
فرهنگ ملی خواستار حفظ و بازیابی هویت است و در مواجهه با توفان جهانیشدن و یکسانسازی ایستادگی میکند.
توفان جهانی شدن به مدد انقلاب دیجیتال و عرضهی بیتوقف و گستردهی اطلاعات، قادر است جهان کوچک ما را درگیر بحران هویت و سردرگمی کند اما آیا میتواند ادبیات را هم به مخاطره بیندازد؟
نازنین شیبان، دانشجوی کارشناسی ارشد علوم اجتماعی با گرایش مطالعات فرهنگی که موضوع پایان نامهاش «نقش شبکههای اجتماعی بر ادبیات داستانی» است، میگوید به باور او پاسخ این پرسش هم آری و هم خیر است:
«انقلاب دیجیتال و تبدیل شدن جهان به دهکدهای کوچک از یک سو برای ادبیات سودآور و مایهی روشنگری و تبادل روشها و ایدههاست. چنانکه صد سال پیش از این ما به ندرت داستانی از آن سوی مرزها خوانده بودیم که به کارمان بیاید اما به مدد شبکههای اجتماعی این روزها میتوانیم در مورد ادبیات جهان به روز باشیم. از دیگر سو، هویت جهانی و فراملی میتواند هویت، فرهنگ و حتی زبان و ادبیات ملی را که همان نقطهی تمایز جوامع انسانی و دلیل تکثر و تنوعاند را نشانه برود.»
او به بیعملی دولتهایی که بیش از دلنگرانی بابت هنر، ادبیات، و علم، در پی ترویج ایدئولوژی و دین اند اشاره میکند و عملکرد آنها را در این امر بیتأثیر نمیداند:
«در این شرایط است که هنر به معنای عام و ادبیات به معنای خاصش قابلیت آن را دارد که مصونیتی برای هویت در معرض خطر ایجاد کند و از پارهپاره شدگی عناصر فرهنگی در طول زمان جلوگیری کند. تقویت مفهوم ایران فرهنگی به واسطهی ادبیات مشترک نقش مؤثری در مقابله با این تهاجم دارد.»
میراث مشترک ادبیات و هنر
اما «آسیه امینی» با این نظر موافق نیست. با این شاعر و نویسندهی ساکن سوئد در مورد مفهوم «ایران فرهنگی» و ارتباطش با دنیای نویسنده یا شاعر مهاجر سخن میگویم. اینکه توسل به مفهوم ایران فرهنگی تا چه حد میتواند نویسنده را از نوستالژی هجرت برهاند. او میگوید به زبان و ادبیات فارسی تعلق خاطر دارد اما به مفهوم «ایران فرهنگی» به دیدهی تردید مینگرد:
«باید بگویم وقتی یک مفهوم را بر اساس پیشفرضی همچون مرزهای جغرافیایی تعریف میکنیم دو مسئله را باید در نظر بگیریم؛ نخست مرزی که با سیاست متمایز و تعریف شده و ممکن است صرفاً منافع و منابع سیاسی و اقتصادی را نمایندگی کند و دیگری زمینههای مشترک اجتماعی و فرهنگی در یک محدودهی جفراقیایی است که لزوماً ممکن است به مرز سیاسی هم محدود نشود. از این منظر من میتوانم از تعلقم به زبان و ادبیات فارسی سخن بگویم اما به مفهومی به نام « ایران فرهنگی» با تردید نگاه میکنم چون مفهومش برایم روشن نیست و اگر دنبال یک مفهومسازی جدید با تکیه بر ملیت و ملیتگرایی هستیم، آن را نه ضروری میدانم نه مفید.»
این شاعر میگوید اگر کارش به مهاجرت نمیکشید شاید نگاه متفاوتتری به موضوع داشت:
«مهاجرت چشمم را به دنیای واقعیتری باز کرد. دنیایی که چنان متنوع و مرکب است که از صافی رد کردن فرهنگ عملاً ناممکن شده و اصرار بر آن، ما را از نظر فرهنگی فلج میکند. و البته این سخن من منافاتی با تعلق خاطرم به ادبیات فارسی که بخش عمدهای از هویتم را وابسته به آن میدانم، ندارد. در عین حال، بر این باورم که فرهنگ مفهومی سیال است و قابلیت انعطاف بسیار دارد و در مرزهای سیاسی و ملی محصور نمیماند. از این نگاه، فرهنگ پل است نه دیوار. بهویژه در دنیای امروزی که تکنولوژی سبب شده مراودات فرهنگی، اجتماعی و حتی اقتصادی ما بسیار سریعتر از گذشته بر همدیگر اثر بگذارند دیگر معنای این قبیل وابستگیهای متصلب تغییر یافته است.»
او در ادامه به تاریخ مشترک بین ایران، افغانستان و تاجیکستان اشاره میکند و اینکه تا همین یکی دو سدهی قبل هیچ کدام از این کشورها و مرزها به معنای امروزی وجود نداشتند:
«ما همه مردم یک منطقه بودیم. با خردهفرهنگها و سنتها و آیینهای شبیه و گاهی متفاوت. کدام یک از ما میتواند ادعا کند که نوروز مال اوست؟ ما حتی در مورد میراث فرهنگی مولانا به یک کشور خاص نمیتوانیم انحصارگرانه رفتار کنیم. چون این میراث مشترک همهی مردم آن منطقه است.»
به نظر او، توسل به مفهوم ایران فرهنگی به علت ترس و واهمه از فراموش شدن یا نابود شدن زیر چتر سیاست است:
«میخواهیم بین خودمان و ایران سیاسی تفاوت قائل شویم و گمان میکنیم که با این نامگذاری دنیا هم این تمایز را میپذیرد. اما آیا واقعاً با این تمایز میشود فرهنگ را نجات داد؟ شک دارم! به گمانم به جای آن باید به تولید هنر فکر کنیم. با ادبیات و هنر به جنگ این تسلط مرعوبکنندهی سیاسی برویم. ادبیات و هنری که مرز نمیشناسد. حتی از محدودیتهای زبان میتواند عبور کند. راه ما این است، نه اینکه با ابزار خود سیاست، فرهنگ را حفظ کنیم.»
هجرت از وطن، نه زبان
از ادبیات مهاجرت یا نویسنده در غربت که حرف میزنیم اغلب اولین نامی که به ذهنمان میرسد غلامحسین ساعدی است. نمایشنامهنویسی که به قول محمود دولت آبادی در غربت «دق مرگ» شد. او که در زمان حضورش در ایران از پرکارترین نویسندگان ایرانی محسوب میشد و آثار درخشانی خلق کرده بود، بعد از هجرتش به جز چند نمایشنامه از جمله «اتللو در سرزمین عجایب» و «پردهدران آینهافروز» که در فرانسه نوشت، بقیهی روزگار کوتاه غربتش در سکوت و بیتابی گذشت.
ساعدی بعدها به دوستانش گفت از همان بدو ورود به فرودگاه اورلی در حوالی پاریس از مهاجرت پشیمان شد و میل به بازگشت داشت. او در نوشتهای با عنوان «دگردیسی رهایی آوارهها» شرح مبسوطی میدهد در مورد تفاوت آوارگی با هجرتی خودخواسته و در این شرح نفس جانسوزش مینویسد:
«آواره مدتها به هویت گذشتهی خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطرهی یاران و دوستان، به همرزمان و همسنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضربالمثل عامیانه را چاشنی صحبتها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغییر شکل میدهد، نه مثل غنچهای که باز شود؛ چون گل چیدهشدهای که دارد افسرده میشود، میپلاسد، میمیرد. عدم تحمل، زودرنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریهی آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچههای خلوت گریستن و دورافتادهها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش که آخر سر منجر میشود به نفرت آواره از آواره، یادشان میرود که هر دو زادهی کاشانهٔ خویشاند.»
ساعدی هرگز عزم نوشتن به زبان فرانسه نکرد و بعد از هجرت ناخواسته هم از زبان فارسی هجرت نکرد، گرچه هرگز ساعدی پیش از هجرت هم نشد.
به کتاب «نوشتن به وقت وطن» از نیلوفر دُهنی (لندن، اچ اند اس، 1394) که مجموعهی کاملی از مصاحبههای این محقق و روزنامهنگار با نویسندگان در غربت است مراجعه میکنم با فهرست بلندبالای نویسندگانی که در تبعید خودخواسته یا ناخواسته نیز دست از نوشتن نکشیدهاند. او در گوشهای از این کتاب و آنجا که در مورد فریدون تنکابنی، نویسندهی مهاجر ساکن آلمان، مینویسد به بخشی از دغدغههای یک نویسندهی تبعیدی اشاره میکند. آنجا که تنکابنی گفته داستانهایش را به فرزندانش تقدیم کرده «به بیتا و ترگل و پریسا و کیوان. به این امید که شاید بیتا قصهها را به انگلیسی برگرداند و ترگل بتواند بخواند. یا پریسا به آلمانی برگرداند و کیوان هم بخواند.»
دُهنی میپرسد آیا این مشکل اغلب مهاجران نیست که فرزندانشان نمیتوانند به زبان سرزمین مادری خود بخوانند و بنویسند؟ اینکه شاید روزگار این نسل از مهاجران که بگذرد دیگر نویسنده ایرانیتباری نباشد که به فارسی بنویسد؟
این دوگانگی بین نویسندهی مهاجر با فرزندش ناگزیر است همان طور که مواجهه و درک دنیای نسل تازه نیز ناگزیر است با اینکه به هر حال مواجهه با نسلی که درک محدودتری از مفاهیم ایران فرهنگی یا زبان فارسی دارد و- چه بسا که مطلقاً ندارد- شرایط را برای نویسنده و محیط پیرامونیاش دشوار میکند. نسلی عاری از خاطره و نوستالژی.
شاید همه این دلنگرانیهاست که کسانی همچون یارشاطر را برمیانگیزد که از «ایران فرهنگی» بنویسند («وطن دوگانهی ما»، ایرانشناسی، پاییز ۷۴) یعنی جایی که نویسندهی آواره میل به فرهنگ ملی و زبان مادری را در آن مییابد. مهمترین ابزار اتصال این جهانیاش کلمه و ظرفیتهای زبانی است. هم او که با هزارتوی زبان کشور میزبان بیگانه است، در شرایط موقت بین ماندن و برگشتن قرار دارد. ریشه گرفتنش در فرهنگ تازه به سادگی مردم عادی نیست و موقعیت، توان یا ارادهی بازگشتنی هم در کار نیست.
«رضا قاسمی» از آنهاست که در سال ۱۳۶۵ با سختترشدن اوضاع سیاسی و اجتماعی، ایران را به قصد فرانسه ترک کرد اما بعد از هجرت هم نویسندهی پرکاری باقی ماند. «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها»، «چاه بابل»، و «وردی که برهها میخوانند» از جمله آثار منتشر شدهی او در بیرون مرزهای ایران اند. او از سالهای نخستی میگوید که با گیجی و ابهام نویسندگان تبعیدی همراه بود:
«آنها هنوز زیر پایشان سفت نشده بود و نمیدانستند کجا هستند. بیشتر به گذشته فکر میکردند و آنچه مینوشتند مربوط به همان زمان بود و حالتی نوستالژیک داشت و متأسفانه با مقدار زیادی آه و ناله و شعار آمیخته بود. دههی بعد اما دیگر از گیجیها و سردرگمیها خبری نبود. زیر پاها سفت شده بود و آرامشی را با خود به همراه داشت که امکان فکر کردن به موقعیت جدید را به هنرمند میداد.»
و شاید همان گیجی و سردرگمی که رضا قاسمی در این اظهاراتش خطاب به «دویچه وله» به آن اشاره کرده، ریشه در شرایط پیچیده سیاسی آن سالها دارد. دههی شصت دوران بسیار دشواری برای ادبیات ایران و روشنفکرانش بود. دوران بگیر و ببندها، اعدامها و تبعید. بعد از این دهه بود که ژانر تازهای در ادبیات مهاجرت به وجود آمد: «زنداننگاری»های کسانی که در جریان حوادث سیاسی به زندان افتاده و تجربهی تلخ آن سالها بعد از هجرت با آنها مانده بود.
محصول این دوره کتابهایی است همچون «خرچنگها بر ساحل» نوشتهی شریفه بنی هاشمی، «مبارزات زنان در ایران» نوشتهی نسرین پرواز، «فراموشم نکن» از عفت ماهباز، «یادنگارههای زندان» از سودابه اردوان، «خاطرات زندان» ایرج مصداقی، «کلاغ و گل سرخ» مهدی اصلانی، «حقیقت ساده» از منیره برادران، «مصلوب» از کتایون آذرلی، و «هنوز قصه بر یاد است» از حسن درویش، «قبیله آتش در گرگ» اثر فریدون گیلانی و «یاداشتهای روزانه زندان» از محسن فاضل و بسیاری دیگر که ذکر نام همهی آنها از حوصلهی این مطلب خارج است.
زیستن در زبان فارسی
از جمله نویسندگان زن ایرانی خارج از کشور میتوان به گلی ترقی، پرتو نوری علا، فهیمه فرسایی، مرضیه ستوده، نهال تجدد، منیرو روانی پور، شهرنوش پارسی پور، مهشید امیر شاهی، روحانگیز شریفیان، مهرنوش مزارعی، و سودابه اشرفی اشاره کرد. کسانی همچون آذر نفیسی، مرجانه ساتراپی یا فیروزه جزایری دوما آثار مهم و پرفروشی به زبان دیگری جز فارسی خلق کردهاند.
«گلی ترقی» یکی از مشهورترینهاست. او قریب به چهل سال است که از ایران خارج شده اما همواره بر حفظ ارتباطش با زبان فارسی تاکید کرده و میگوید سختی غربت برایش مربوط میشده به دوری از زبان فارسی و دوری از ایران. او در بهمن ۱۳۹۳ در گفت گو با خبرگزاری مهر میگوید برای نوشتن به ایران نیاز دارد:
«من به ایران نیاز دارم، به تهران، برای نوشتن. برای اینکه پاریس که هستم یک فاصلهای هست، اگر چیزی را هم نگاه میکنم یک عکس تار میشود. درونم منعکس نمیشود. فاصله دارم. سی و چهار سال است که من پاریس زندگی میکنم، با پاریس و زندگی پاریس و هر چیزی که آنجا هست، فاصله دارم. من در پاریس زندگی میکنم و چیزها را انتخاب میکنم، اما چیزها در درون من نیستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دل و شکمم نیست، هر چند خوب حرف میزنم. بعد از سی سال یاد گرفتهام. ولی وقتی میخواهم حرف بزنم آدمها با من فاصله دارند. من خارج از زبان فرانسه هستم. نگاه میکنم و انتخاب میکنم درست مثل اینکه در یک سوپر مارکتم، بهترین اشیاء، بهترین مواد و بهترین چیزها را برمیدارم و میگذارم کنار هم، آن جاهایی را هم که مثلاً برایم خیلی است، برنمیدارم. ولی زبان فارسی یک چیز دیگر است برای من.»
گلی ترقی همواره در دایرهی مرزهای ایران فرهنگی زیست کرده و هر آنچه مینویسد یا دربارهی ایران است یا به نوعی رنگ و بوی ایرانی دارد. رمان «بازگشت» به عنوان آخرین کتاب منتشر شده از گلی ترقی باز هم به تضاد درونی ناشی از مهاجرت میپردازد. هجرتی که «ماه سیما» شخصیت اصلی داستان را به لحاظ درونی آواره کرده است. زنی که نه به گذشته تعلق دارد نه به فردای پیش رو و نه به خانوادهای که هر تکهاش یک سوی جهان خاکی است و به طور عملی وجود ندارد. درگیری درونی زنی که بین دو کشور و دو زمان سرگردان مانده است. ترقی در مصاحبهای با رادیو فرانسه میگوید قریب به سی و سه سال است که از ایران خارج شده اما نمیتواند اسمش را تبعید بگذارد چون هر سال هر جور شده خودش را میرساند به ایران و کتابهایش را چاپ میکند. حتی وقتی هم که چاپ کتابهایش قدغن شده باز هم نمیتواند نرود.
مرضیه ستوده نویسنده و مترجم ایرانی دیگری است که ساکن کاناداست. در گفتوگویی که با او داشتم معتقد بود که ادبیات، مفهومی فراتر از ملیت، هویت و مهاجرت است و به شرایط اشراف دارد:
«با همهی اینها اما تجربه نشان داده است که نویسندهی مهاجر از طریق زبان، بار هجرت را سبک میکند مثل جملهی معروف جویس که گفت: من هرگز از دابلین نرفتهام. و یا باشویک سینگر با این که به انگلیسی مسلط بود آثارش را به ییدیش نوشت. استثنا هم وجود دارد مثل ناباکوف. تجربهی شخصی من این بود که بعد از مهاجرت، فارسیام بهتر شد و غرقه شدن در ادبیات کلاسیک و بعدتر که نیما و فروغ و شاملو، جای اعضای خانواده را گرفتند.»
روحانگیز شریفیان نویسندهی مهاجر دیگری است. او در سال ۱۳۴۲ به اتریش هجرت کرد. نخستین رمانش به نام «چه کسی باور میکند، رستم» در سال ۱۳۸۲ برندهی جایزهی ادبی گلشیری شد و در همهی این سالها به فارسی نوشت و آن طور که خودش میگوید حسرت کسانی را خورد که «به انگلیسی مینویسند، خوانندههای بسیاری دارند و از سایهی سنگین سانسور و خودسانسوری چیزی نمیدانند.»
شریفیان درگیر نوستالژی و تقابل است. از نخستین اثرش که شرح کشمکش درونی یک زن مهاجر با دنیایی است که دیگر با آن احساس الفت نمیکند با حسرتی آکنده از اندوه نسبت به آنچه در گذشته به او احساس امنیت و شادمانی میداده و شاید این حسرت، تمثیلی از وطن باشد.
آخرین اثر او یعنی «سالهای شکسته» باز هم درگیر گرهی به نام مهاجرت است. روایت سه دوره از زندگی زنی به نام آیینه از پدری ایرانی و مادری بریتانیایی. آیینه در سن شانزده سالگی به علت طلاق مادرش به انگلستان هجرت میکند و آنچه پس از آن در زندگی او روی میدهد بر پایهی تقابل دو قطب همیشگی زندگی یک آواره است؛ دو قطب وطن و تبعید. آنچه مانند دو قطب آهنربا دائما در حال نفی همدیگرند.
جغرافیای فرهنگی وطن و رؤیای فرنگ
تینوش نظمجو، نویسنده و ناشر ایرانی ساکن فرانسه به مدد تأسیس و مدیریت نشر «ناکجا» در پاریس همواره در تماس با نویسندگان مهاجر ایرانی و دغدغههایشان بوده است. او میگوید به تجربه دریافته که نویسندهی مهاجر از همان نخستین لحظهای که در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به زبان فارسی مینویسد، با دو پا و دو دست و کل وجودش درگیر مفهوم وطن، نوستالژی، تضاد، تقابل و زبان است:
«آیا من و شما که در پاریس، لندن، آمریکا یا هر جای این جهان زیست میکنیم لزوماً هر روز صبح در همان پاریس، لندن یا کالیفرنیا بیدار میشویم؟ من واقعاً فکر نمیکنم هر روز صبح الزاماً در قلب پاریس بیدار میشوم. به همین دلیل هم این روزها مهاجرت محدود به بحث تغییر مکان جغرافیایی نیست، خصوصاً آن گروهی که به کار نوشتن مشغول اند و به اندیشه مرتبط اند، همین که بعد از مهاجرت هم درگیر همان زبان اند و به همان زبان مینویسند حتی اگر سوژهشان هم ایران نباشد – که اکثراً هم هست- باز هم از همه نظر هنوز در آن محدودهی جغرافیای فرهنگی که همان ایران فرهنگی است که شما میگویید، زیست میکنند. قصدم ارزشگذاری اخلاقی نیست و الزاماً نمیگویم این اتفاق خوب است یا بد است. همین اندازه میدانم که حتی اگر خود نویسنده هم بخواهد باز هم نمیتواند به تمامی از این نوستالژی رها شود.»
با وجود این، کم نبودهاند نویسندگانی که اساساً ادبیات مهاجرت را به رسمیت نمیشناسند. اسماعیل فصیح در روزگار جوانی هجرت کرد و بخشی از زندگیاش یعنی همسرش آنابل کمبل را در بیمارستانی در شهر سانفراسیسکو سر زای کودکش جا گذاشت. اما این غربتنشینی منجر به نگاه مهربان فصیح به ادبیات مهاجران نشد. فصیح در رمان «ثریا در اغما» همهی مهاجران در تبعید را به یک گناه مشترک که همان نفس «هجرت» بود، لایق نواختن میدانست. از فحوای کلامش چنین برمی آید که گویی مهاجران غم وطن ندارند. شاید دلیل این قضاوت به روزهای سخت جنگ ایران و عراق برمی گشت چون ثریا در اغما در سال ۱۳۶۱ و در بحبوبهی جنگ و درگیری گروههای سیاسی داخلی و بگیر و ببندها نوشته شد.
فصیح «آنها» را «یک مشت فرصتطلب» میدانست که به جای غم وطن، در شهر رؤیایی پاریس در حال خوشگذرانی اند. آدمهایی به بیعملی «ثریا» که در کما و زندگی نباتی فرو رفته و با تغذیه از فرهنگ کشور میزبان به سختی نفسی میکشند. جلال آریان به پاریس میرود تا از دختر خواهرش ثریا که در سراسر رمان به کما فرو رفته مراقبت کند و در طول رمان با شخصیتهای متفاوتی مواجه میشویم.
فصیح با طرح دو موقعیت متضاد این صحنه را ترسیم میکند. از یک سو جادهی پتروشیمی آبادان که «زیر انبوه دود و نخل سوخته به خواب ابدی مرگ رفته و پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوختهاش دود بلند است. جادهی پتروشیمی و خیابانهای پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفتهاند. خانهها تقریباً تماماً متروکه اند. اغلب با اثاث و دزدها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقفها اینجا و آنجا خمپاره و توپ خورده. چمنها بلند و خشکیده، درختها شکسته، اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته، کسی نبوده، که زحمت بلند کردن آن را به خود بدهد. حتی سگها و گربهها رفتهاند» و از سوی دیگر شرح روزگار «نادر پارسی پور» به عنوان نماد نویسندهی تبعیدی بیغمی که دور از وطن جنگزده در کافهی مجلل مانکسیون کنیاک مینوشد و «با افکار پوسیده منحط و بیارزشش به ارگاسم» میرسد.
اسماعیل فصیح در جایی تأکید میکند: «آدم باید در ایران باشد و بنویسد، نه این که توی کافههای پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینید و شعر و آه و ناله از رادیوی امریکا و بیبیسی بشنود.» همان امری که آیدین آغداشلو، نقاش و نویسندهی ایرانی هم به آن اشاره کرده، که «کوچکردهها خیال میکنند که جغرافیا جایگزین تاریخ میشود و با تغییر سرزمین، مجال دسترسی به آن معنا و مفهوم مخفی و دور از دسترس ماندهی درون فراهم خواهد شد.»
هوشنگ گلشیری هم نگاه مهربانانهای به ادبیات آوارگان در تبعید نداشت. او داستانهای مهاجرت را «چس نالههای» نویسندگان مهاجری میدانست که غالباً در خلأ میگذرد و بنا به آنچه در لابلای سطور رمان «آینههای دردار» می خوانیم که عملاً سفرنامهی او به غرب است، این تقابل دیده میشود. «ابراهیم» نویسندهای است که به دعوت ایرانیان ساکن پاریس به آنجا رفته تا قصههایش را بخواند و از سر اتفاق با عشق روزهای نوجوانیاش «صنم بانو» مواجه میشود و وسوسهی صنم بانو را بهرغم همهی مهری که به او دارد، برای آنکه همان جا در پاریس بماند تا جهانی شود را رد میکند. ابراهیم ترجیح میدهد به نزد همسر اینجهانی و واقعیترش «مینا» برگردد. شاید صنم تمثیل دنیای خارج از مرزهای جغرافیایی است که بهرغم زیباتر بودنش، از آنِ ابراهیم و در محدودهی زبانی او نیست.
او با همهی بیمهریاش به ادبیات مهاجرت اما به مفهوم ایران فرهنگی که زیر سایهی زبان قوام گرفته تلویحاً باورمند است.. «من کجایی ام؟» و پاسخش به این پرسش ربطی به جغرافیا ندارد. مرتبط با زبان است. این زبان است که به او اجازه میدهد تا باشد.
نویسندگان افغانستان در وطن فرهنگی
سالهای طولانی جنگ در افغانستان باعث هجرت نویسندگان بسیاری شد. گروهی همچون محمدحسین محمدی، سید ضیاء قاسمی، سید رضا محمدی، سید الیاس علوی و بسیاری دیگر به ایران آمدند. تعدادی از آنها در ایران دوام نیاوردند و رفتند و دستهی دوم همچون عتیق رحیمی، عارف فرمان و عزیزالله نهفته از همان آغاز راهی غرب شدند. آنها که در محدودهی ایران فرهنگی ماندند با اینکه مشکل زبان و ناهمگونی فرهنگی کمتری داشتند اما بستر کاری متناسب با روحیهی فرهنگیشان فراهم نشد و ناچار شدند به کارهایی همچون خیاطی یا کارگری بپردازند. بنبستی که نویسندگان ایرانی در اروپا یا آمریکا هم – دستکم در سالهای نخستین مهاجرت- برای امرار معاش و غم نان درگیرش بودند. چنانکه «عباس معروفی» در نامهاش به «گونترگراس»، نویسندهی آلمانی که پیش از این او را دعوت به پناهندگی به آلمان کرده بود مینویسد: «ما درخت ایم و اینجا میخواهند ما را به جای کود پای درختان بریزند.» او از این نویسنده میپرسد چرا کشورش آلمان سعی میکند او را از یک نویسنده به یک رانندهی تاکسی یا پیتزافروش تبدیل کند؟
اما این کاری است که ایران هم بر سر جوانی مثل محمدحسین محمدی آورد. محمدی به عنوان یک نویسندهی مهاجر در ایران رنج بسیار برد و ناچار شد برای امورات روزمره به کار در خیاطخانه روی بیاورد. در گفتوگویی از او با عنوان «خانه به دوشی نویسنده افغان» در حالی که تأکید کرده «وطنش فارسی است» اما به آسانی میتوان اثرات تلخ مهاجرت را بر پیکرهی روح و روان نویسنده دید. او زادهی شهر مزارشریف است و نخستین مجموعهی داستانش به نام «انجیرهای سرخ مزار» در سال ۱۳۸۳ برندهی معتبرترین جایزهی ادبی آن روزهای ایران، یعنی جایزهی گلشیری، شد. این نویسنده بعدها از ایران هجرت کرد و این روزها در کشور سوئد باز هم به فارسی مینویسد.
«محمد سرور رجایی» دیگر شاعر و روزنامهنگار افغانستانی ساکن ایران است. او هم در گفتوگوی دیگری با عنوان «رنج بیوطنی در وطن فرهنگی» میگوید در تمام این سالها با وجود همهی مرارتهای معیشتی، نه خودش را یک پناهنده حس کرده نه یک مهاجر. چون همواره ایران را وطن فرهنگیاش میداند. او میگوید مردم افغانستان و ایران دارای دین، باور و زبان مشترک هستند و همان نیازی را دارند که مخاطبان ایرانی دارند. کودک و نوجوان افغانستانی همان نیاز فرهنگی را دارد که کودک ایرانی دارد. تفاوتی بین نیاز فرهنگی ایران و افغانستان نیست چون ما یک ملت هستیم.
با وجود این، نمیتوان مدعی شد که نویسندگان افغانستانی در ایران با وجود بستر مشترک فرهنگی و همزبانی، به درد تنهایی، گرسنگی، بیکاری و نوستالژی یا غم سنگین غربت مبتلا نبودهاند. با نگاهی به آثار منتشر شده در طول چند سال اخیر میبینیم که آنها حتی بیش از نویسندگان ایرانی مهاجر، درگیر تنهایی، نوستالژی و مضامین بومی و وطنی بودهاند.
شعر در بیرون مرزها مهجورتر از داستان است
سید مهدی موسوی شاعر است. میگوید مفهوم «ایران فرهنگی» برای نجات شاعر درغربتمانده کافی نیست:
«مسئلهی ادبیات و خصوصا شعر بسیار وابسته به زبان است. وقتی شاعر به زبان دوم تسلط نداشته باشد نمیتواند اثر قابل توجهی خلق کند. در عین حال از آثار دیگران هم نمیتواند به خاطر همان ظرایف زبانی لذت ببرد، چون در جریان ترجمه، خصوصاً ترجمهی شعر بخش زیادی از مفهوم از بین میرود. اگر هم بخواهد خودش به زبان دوم تبحر پیدا کند به شکلی که بتواند لذت بلاواسطهی آن را تجربه کند، چیزی بین ده تا پانزده سال زمان میبرد.»
به گفتهی موسوی برای خلق اثر ادبی به زبان کشور میزبان، نیازمند زیست در زبان دوم هستیم: «طبیعتاً وقتی تو ده تا پانزده سال نتوانی اثری خلق کنی یا آثاری که خلق میکنی به زبان مادری باشد و آن اثر در کشور محل سکونت تو مخاطب نداشته باشد آنوقت است که مفهوم زیبای ایران فرهنگی کاربرد زیادی ندارد.» از او در مورد ارتباط با مخاطب فارسیزبان در کشور میزبان میپرسم. میگوید مگر در یک کشور بیگانه چند نفر را میتوان شناخت که به ادبیات علاقهمند باشند؟ «فرض کنید یک عده به ادبیات علاقهمند باشند، چند نفرشان به شعر گرایش دارند؟ گیرم که یک عده هم به شعر علاقه مند باشند چند نفرشان به فضای کار من گرایش دارند؟ به نظرم بهرهگیری از فرهنگ ملی در هنرهایی مثل موسیقی، تئاتر و سینما که از جنس تصویر و صدا هستند کاربرد به مراتب قویتری دارد اما در حوزهی ادبیات و شعر مثلاً در شیوهی کار من که بر عناصری چون زبانگرایی و ویژگیهای بومی تأکید میکند چندان به کار نمیآید.»
در انتها، چه بخواهیم و چه نخواهیم «ادبیات مهاجرت» وجود دارد. این ادبیاتی است که شاعر و نویسنده وطن خود را با خود به هر کجا که رفته میبرد و مهمترین ویژگیاش رهایی از خودسانسوری است. اما نویسندهی مهاجر درگیر نوستالژی و تنهایی است. او به فضایی که به یک باره در آن افتاده تعلق ندارد. احساس ناهمگونی میکند و تا بیاید زبان کشور میزبان را بیاموزد بخشهایی از خود را گم کرده است.
منبع: دفترهای آسو