مادر علیّه جعفر(طنز تاریخی)، بهمن زبردست
چگونه فلانی وزیر خارجۀ فرقۀ دموکرات نشد/ بخش نهم
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
***
* از حکومت خودمختار آذربایجان و فرقۀ دمکرات خاطرهای دارید؟
راستش در همان دورانی که مرتب به نشریات حزبی یا متمایل به چپ مطلب میدادم با آقای [سید جعفر] پیشهوری هم که مدیر روزنامۀ آژیر بود آشنا شدم. ایشان در آن زمان فرد خیلی آرام و ملایمی بودند و اصلاً نمیشد حدس زد که در آیندۀ نهچندان دوری چه اقداماتی خواهند کرد. خیلی دوست داشتند که از خاطرات سالهای جوانی و دوران طولانی زندانشان برای من صحبت کنند و درواقع به خواهش من هم بود که بخشی از این خاطرات را به تدریج در روزنامهشان منتشر کردند.
ایشان که خیلی به من لطف داشتند، زمانی که قرار شد برای فراهم آوردن مقدمات تشکیل فرقه به تبریز بروند، یک روز من را دعوت کردند و گفتند، فلانی شنیدهام که از حزب توده استعفا دادهای و از نظر من این کارَت هم کاملاً درست بوده. این را دارم خصوصی به تو میگویم، با من صحبتهایی شده که مقدمات ایجاد نهضتی ملی را در آذربایجان فراهم کنم. به تو که جوان روشنفکر و بااستعدادی هستی هم دوستانه نصیحت میکنم که عمرت را در این محیط فاسد تهران تلف نکنی و همراه من به تبریز بیایی. حتی گفتند، از رفقا شنیدهام که در زمان اشتغال مرحوم پدرت در وزارت داخله زیاد به آنجا رفتی و با چموخم کارها آشنایی، قول میدهم اگر دولتی تشکیل دادم تو را وزیر داخله کنم.
بازی تقدیر را میبینید؟! چند سال قبل رضاشاه میخواست من را به وزارت داخله برساند، حالا صد و هشتاد درجه عکسش، این پیشهوری بود که میخواست چنین کاری بکند. از شما چه پنهان، من هم جوان بودم و وسوسه شدم. خواهش کردم به من فرصتی بدهند که قدری بیشتر فکر کنم و بعد جواب بدهم.ایشان که معلوم بود از نپذیرفتن پیشنهاد وزارت توسط جوانی مثل من قدری آزرده شده، به طعنه گفتند، نکند تو هم مثل پدربزرگت میخواهی وزیر آبرسانی شوی؟! شما سلطنهها و دولههای فئودال، همه ته دلتان مدافع این رژیم پوسیده هستید!
من عذرخواهی کردم و گفتم، گذشته از اینکه من یک کلمه هم ترکی بلد نیستم، بیشتر نگران این بودم که در این سن آیا تجربۀ لازم برای مقام وزارت را دارم یا نه، ضمناً میدانید من مجردم و با مادرم زندگی میکنم. قصدم این بود که ابتدا از مادر سوال کنم آیا همراهم به تبریز میآیند یا خیر. مرحوم پیشهوری که معلوم بود رفع کدورتشان شده، قدری خندیدند و گفتند: فلانی این حرفها چیست؟ من به سن تو که بودم کمیسر یا همان وزیر جنگ جمهوری شوروی گیلان بودم و اگر این میرزا کوچکخان کاسه کوزهمان را به هم نریخته بود وزیر داخلۀ کل ایران میشدم. مادرت را هم فراموش کن. خودم یک دختر خوشگل همان جا برایت میگیرم و دامادت میکنم و میگویم خودش معلمت بشود و ترکی هم یادت بدهد. نشنیدهای میگویند:
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست
به شرط آنکه تو را پیشهور کند داماد!
خلاصه خود دانی! فردا ساعت هفت صبح در خیابان سپه جلوی مسافرخانۀ شمال منتظر باش، من با بیوکِ[فتحعلی] ایپکچیان که بزرگ و جادار است میآیم آنجا و تو ویکی دیگر از رفقا را سوار میکنم. آمدی آمدی، نیامدی هم نیامدی!
آقای زبردست، آن شب با کلی فکر و خیال به خانه رفتم. مانده بودم به مادرم بگویم یا نه، چون میدانستم اگر بفهمد مانعم میشود، ولی ایشان که معلم من در سیاست بودند، وقتی دیدند یواشکی مشغول جمع کردن وسایلم هستم متوجه شدند و تا کل موضوع را از زیر زبانم بیرون نکشیدند دست برنداشتند. بعد هم شروع به گریه کردند که، آن تودهبازیهایت بس نبود، حالا میخواهی بروی دیار غربت و زن غریبه بگیری! اگر زن میخواهی بگو خودم نوۀ آینهدارباشی مرحوم را که از هر انگشتش یک هنر میریزد و خودم چند بار در حمام همه جایش را به دقت ورانداز کردم برایت بگیرم. به خدا اگر پایت را از خانه بیرون بگذاری عاقت میکنم و خودم هم تریاک میخورم تا بمیرم و بیمادر شوی!
بعد هم از روی محکمکاری درِ خانه را قفل کردند و این طور شد که من از همراهی با آقای پیشهوری باز ماندم. گرچه ایشان زمانی که برای مذاکره با [احمد]قوام به تهران آمدند پیغام فرستادند که در باغ جوادیه که محل اقامتشان بود به دیدنشان بروم، قدری از خجالت بدقولی آن روز و قدری هم به خاطر اینکه با شیوۀ تجزیهطلبیای که درپیش گرفته بودند موافق نبودم، به دیدنشان نرفتم و حتی در مهمانی حزب ایران هم که آن زمان موتلف حزب توده بود و به افتخار پیشهوری و هیأت همراهش مهمانی مفصلی داده بود، و آقای دکتر [کریم] سنجابی که سوابق من و ایشان را میدانستند از من دعوت کردند بروم هم شرکت نکردم. واقعاً این را از سعادت و بخت و اقبال داشتن چنین مادر و معلمی میدانم که با آن حرفهای بهظاهر ساده و عامیانه من را از افتادن در چنین دامی نجات دادند. به قول معروف آنچه منِ جوان در آینه میدیدم، ایشان در خشت خام میدیدند. خدا رحمتشان کند.
* خدا رحمتشان کند، ولی ببخشید، مگر مادر شما علوم سیاسی خوانده بودند که معلم شما در سیاست شدند؟
چیز عجیبی نیست. حتی مادر آقای دکتر مصدق هم بهنوعی معلم ایشان در سیاست بودند و زمانی که از حملات مخالفان بسیار مایوس و دلشکسته شده بودند، به ایشان گفته بودند، خب سیاست همین است! اگر نمیخواستی به تو اینطور حمله کنند وارد عرصۀ سیاست نمیشدی.کلاً سیاست همین است. حالا ببین همین خاطرات من که منتشر شود چه حملههایی به من و شما بکنند! از الآن خودت را آماده کن آقاجان!
* حالا باز به خانم [ملکتاج فیروز] نجم السلطنه میآید که معلم پسرشان در علم سیاست شده باشند، ولی به نظرم شما از روی محبت فرزندی، قدری در نقش مادرتان اغراق میکنید!
خیر، هیچ اغراقی نیست. برای نمونه آقای دکتر [ابراهیم] یزدی هم همواره از مادرشان به عنوان معلمشان در سیاست یاد، و جملات قصاری مانندِ قالی را به خوابش جارو کن، و مثل دیگ بزرگ قابلمههای کوچک را در دلت جا کن، یا اگر در کوچه چیزی پیدا کردی به صاحبش بده و هرگز در کوچه و خیابان خوراکی نخور را هم به عنوان شاهد مدعایشان ذکر میکردند! حالا باز حرفهای مادر من که سیاسیتر است.
* به ازدواجتان اشاره کردید. اگر ممکن است در مورد همسر مرحومتان و اینکه فرمودید مادرتان در حمام با ایشان آشنا شده بودند توضیح بدهید.
عرض به حضور شما که در آن زمانها که روابط اجتماعی مانند حال حاضر نبود، مادران سعی میکردند خودشان عروس مناسبی برای پسرانشان پیدا کنند. یکی از بهترین جاها برای این کار هم حمامهای عمومی بود که چون اغلب مردم به دلیل نداشتن حمامسرخانه به آنجا میرفتند و ضمن استحمام هم میشد دخترخانمها را بهخوبی ورانداز کرد که عیب و ایراد ظاهریای نداشته باشند، هم میشد با مادرشان صحبت کرد و با وضع خانوادگیشان آشنا شد، چون خانمها با تجهیزات کامل و حتی گاه خوردوخوراک به حمام میرفتند و ساعتها آنجا میماندند، و درواقع حمامهای آنوقت مثل حمامهای رُم باستان، محل مناسبی برای وقتگذرانی هم محسوب میشدند.در یکی از همین حمام رفتنها مرحوم مادرم با همسر بعدی من، یعنی نوۀ میرزا جمالالدین خان آینهدارباشی بهمانالدولۀ مرحوم آشنا شده و بهاصطلاح ایشان را پسندیده بودند. البته هر دو خانواده از پیش همدیگر را بهخوبی میشناختند و ازقضا میرزا جمالالدین خان آینهدارباشی، رقیب و دشمن سرسخت پدربزرگ مرحومم و ازجمله مستبدین معروف بودند و در زمان خدمت پدربزرگم در دربار، هر وقت آن مرحوم را میدیدند به طعنه این شعر را میخواندند:
بعد از این روی من و آینۀ وصف جمال/ که در خلا خبر از حال آفتابهام دادند!
مرحوم پدربزرگم هم که اهل شعر و ادب بودند در جواب میفرمودند:
آینه چون نقش تو بنمود کژ/ برشکن این آینۀ کژومژ!
بعدها هم که دیگر پدربزرگم از دربار بیرون آمده بودند، هربار به ایشان میرسیدند به طعنه میگفتند، بوی پلوی سفارت میآید! یا مثلاً پلوی سفارت را عشق است! درحالیکه خودشان هم میدانستند این تهمت بیهودهای است و مرحوم پدربزرگم علیرغم حضور فعال در ماجرای بستنشینی سفارت انگلیس، حتی یک بار هم حاضر لب به غذای آنجا نزدند و همیشه از نان و پنیر و یا گوشتکوبیده و غذای حاضری دیگری که نوکرشان برایشان میبرد صرف میکردند یا سفارش میدادند از کبابیهای بازار برایشان غذا ببرند.
خلاصه به قول معروف این دو نفر مدام به هم اره میدادند و تیشه میگرفتند و خبر نداشتند قسمت این شده که نوۀ یکی زن نوۀ دیگری شود و همین گوشهوکنایهها هم بعدها در دعواهای زنوشوهری نوههایشان مرتب تکرار شود!
به نقل از:روزنامۀ سازندگی