نگاهی به:«طفل صدساله ای به نام شعرنو»(۲)علی میرفطروس
در جدال با شاعران
نادرپور مکتب های شعری قبل از انقلاب را به چهار گروه تقسیم می کند:
1-مکتب نظم گرایان،که«در صورت و معنا پا ازحدودسُنّت فراتر نمی گذارند و هیچ بدعتی را نمی پذیرند»،مانندبهار،شهریار،رعدی آذرخشی،حمیدی شیرازی،منوچهرنیستانی،سیمین بهبهانی.در این تقسیم بندی جائی برای هوشنگ ابتهاج نیست چرا که به باورِ نادرپور«اگرنام کسی مثل هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)را با همۀ شهرتش در غزلسرائی فروگذاشته ام،ازاین روست که به گمان من،غزلِ سایه،به رغم اعتقاد خودش(که برای اصطلاحات قدیم عرفانی مانند«میخانه»و«پیرمغان»معانی جدیدسیاسی می تراشد)دارای هیچگونه بدعتی در قالب و محتوی نیست و با غزل شاعران استادی نظیر پژمان بختیاری و رهی معیّری و ابوالحسن ورزی فرقی ندارد و بنابراین،عقیده دارم که ارزش شاعرانۀ سایه را دراشعار نیمائی او باید جُست»(صص94-95).
چنین قضاوتی در بارۀ شعرسایه چندان درست نیست،زیرا شعرهای هوشنگ ابتهاج نشان می دهندکه شعرنیمائیِ ابتهاج درسایۀ غزلیات شورانگیز و درخشان وی قراردارد.
در ادامۀ مطلب،خواننده با نوعی«گُسست»در تداوم غزلسرایان روبرومی شود،ولی خوشبختانه نادرپوردر بخش 13کتاب،این«گُسست»را جبران می کند و از غزلسرایانی مانندبهمن صالحی،نوذرپرنگ،یدالله درودیان،پرویزخائفی و حسین منزوی یاد می کندکه بخاطرنوآوری های شان درغزلسرائی«ستایشگرانی درخورِ اعتنا یافته اند»(صص 228-230و247-254).
دریغاکه شرایط ناگوارتبعید و درگذشت ناگهانی نادرپور فرصت و رخصت آنرا نداد تا وی باغزلیات درخشان محمدعلی بهمنی،قیصرامین پور و دیگران…آشناشود.
2-شاعران مکتب نیمائی که خود،به سه دسته تقسیم می شوند:
دسته اول،اسماعیل شاهرودی،منوچهرشیبانی و…در دوره ای،احمدشاملو.
دسته دوم،کسانی که فقط به پیشنهادهای نیما دل سپرده و هرکدام شیوۀ بیانی درخورِ سلیقۀ خویش برگزیده اند،مانندمهدی اخوان ثالث(م.امید)،هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)سیاوش کسرائی،محمد زُهری و…
دسته سوم،کسانی که پس ازقبول پیشنهادهای نیما کوشیده اند که در قلمرو صورت و معنی از حدود سخن نیمائی فراتر روند:سهراب سپهری،فروغ فرخزاد،نصرت رحمانی،یدالله رؤیائی و منوچهر آتشی…کسانی ماننداسماعیل خوئی،شفیعی کدکنی،محمدعلی سپانلو کدکنی[ومنصوراوجی]که به نسل شعری(و سِنّی)بعد از ما تعلق دارند برمبنای سلیقه و اسلوب بیان هرکدام [را]،پیروِ یکی از این گروهای سه گانۀ «نیمائی» می توان شمرد،
دسته چهارم،شاعران مکتب سخن یا«کلاسیک نو»که چندان تفاوتی باشیوه نیمائی ندارد،مانند خانلری،فریدون توللی و…
3-مکتب سخن:اسلوب بیان این مکتب،که به نام«کلاسیک نو»نیز شناخته شده است…چندان تفاوتی باشیوۀ نیمائی ندارد.شاعران این مکتب نیز وزن عروضی را لازمۀ شعر دانسته و پیشنهادهای سه گانۀ نیما را دربارۀ کوتاه و بلند ساختن مصراع ها و به هم آمیختن اوزان و جابه جاکردن ِقافیه ها پذیرفته اند و فقط،در ازای جرئتی بیشتر برای آفریدن تصایر ذهنی،احتیاطی افزون تر را درکارِ به هم آمیختنِ اوزان ناسازگار به کاربسته اند،مانند،فریدون توللی،پرویزناتل خانلری،فریدون مشیری،محمودکیانوش،حسن هنرمندی،و خودِ من[نادرپور]»(صص96-97).
4- مکتب «آزادگویان» که وزن و قافیه را مطلقاًً از لوازم سخن نمی شمارند و به شعربی وزن و قافیه یا نثرگونه اعتقاددارند و تا آنجا پیش می روند که حتّی فقدان وزن را برای تجلّی«شعرناب»ضروری می دانند.این مکتب«سرانجام به چنگ احمدشاملو افتاد و صورت شعر پذیرفت و گویا به یُمن آسان بودن(یعنی نداشتن هیچگونه قانون و قاعدۀ مسلّم)هواداران بسیاریافت و چندتنی نظیر احمدرضا احمدی و اسماعیل نوری علا را در نسل بعد از ما شهرت نسبی بخشید»(صص93-97).
سه تفنگدارِشعرزنان
در بخش«مکتب نیما وشعرزنانه»،نادرپوربه شعرهای فروغ فرخزاد،سیمین بهبهانی و لعبت والا به عنوان«سه تفنگدارشعرزنان»اشاره می کندکه ازآن میان،فروغ وسیمین باادامۀ تلاش های خویش به جایگاهی شایسته در شعرمعاصر دست یافتند،امّا لعبت والا-که روزگاری بخاطرزیبائی زنانه ومنش اشراف منشانه اش درشباهت باشاعرۀ معروف فرانسوی«آنا دو نوآ» ازطرف مطبوعات ایران«کنتس دو نوآی ایران» لقب یافته بود(ص261)،بخاطرهمۀ فراز و فرودهای زندگی اش نتوانست درتلاش های شاعرانه اش تعالی یابد.درهمین بخش، نادرپور به شعرهای پروین بامداد،پروین دولت آبادی،طاهرۀ صفارزاده،آذرخواجوی،ژالۀ اصفهانی،میمنت ذوالقدر(صادقی)،مهستی بحرینی،مینااسدی نیز اشاره نموده ولی اشعارمهوش مساعد،مهین خدیوی،بتول عزیزپور و خصوصاًصفورا نیّری را ازیادبرده کرده است.
چند نکته یا نظر:
گفتیم که نادرپور-بازبانی صریح وگاه تلخ و تند- ازضعف ها و ظرفیّت های بسیاری ازشاعران معاصرسخن گفته که گاه موجب تأسف و حیرت است،از جمله دربارۀ احمدشاملو،شفیعی کدکنی،حسین منزوی و…مثلاً، دربارۀ احمدشاملو می گوید:
-«…دراین میان زرنگ تروبااستعدادتر ازهمه، احمدشاملوبودکه شاعرمحبوب بانوی اول[شهبانوفرح پهلوی] وکاندیدای او برای تدریس دردانشکدۀ نوبنیادهمدان بود…گذشته ازدودوزه بازی کردن او درصحنه اجتماعی پیش ازانقلاب،آشوبی است که دراقلیم سخن جدیدفارسی پدیدآورده است…راه تنبلی و تن آسانی را درپیش پای تازه شاعران نهاده وشعررا به آفت سهل انگاری وآسان پسندی دچارکرده است[بنابراین]شاملو را یکی ازعاملان آشفتگی درفضای ادبیِ پیش ازانقلاب بایدشمرد(صص102-103)…
نادرپور-به درستی-ازچپی هائی که استادناتل خانلری را بخاطرپذیرفتن وزارت فرهنگ شاه،موردملامت و سرزنش قرارمی دادند-انتقادمی کند،امّا دراینجامحبوب بودن شاملودرنزد«بانوی اول مملکت»و کاندیدکردن وی برای تدریس دردانشگاه نوبنیاد همدان را موردشماتت وسرزنش قرارمی دهد.درجائی گفته ام که:«یکی ازافتخارات رژیم شاه این بایدباشدکه استادناتل خانلری وزیرفرهنگ اش بود،نه آدم مرتجعی مانند آل احمد و دیگران».همین داوری درموردِ سخن نادرپور(دراشاره به شاملو)نیز می تواندمصداق داشته باشد.
نادرپوردربارۀ بضاعت شاعری احمدشاملو اضافه می کند:
-«…چنانکه گفتم شاملو درشمارکسانی بودکه به سبب کم اطلاعی ازشعرکلاسیک،مقلّدلحن و بیان نیماشد…کوتاه دستی آن روزیِِ شاملوازشعرقدیم فارسی درپشت بهانه بیان نیمائی پنهان شد…اوتبلیغاتچی بزرگی است که درکارشاعری استعدادی متوسط دارد»(صص139-141 و316-317).بنابراین،وقتی می بینیم که حتّی اکنون نیزهیچ یک ازاشعار بی وزن شاملویاسایرشاعران آزادگو درحافظۀ هواداران«دوآتشۀ»ایشان نقش نبسته است،چگونه تصورمی توان کردکه آینده به تصرف این گونه اشعار درآید؟(ص302).
اینگونه داوری ها ازسوی شاعربرجسته ای مانندنادرپور منصفانه نیست و اینکه«کم اطلاعی شاملو ازشعرکلاسیک»سبب پیرویِِ وی ازنیماشد،چندان معقول وموجّه به نظرنمی رسدزیرا که -مثلاً-قصیدۀ بلندِ«نامه»،آگاهی عمیق شاملو ازشعرکلاسیک ایران را نشان می دهد.به نظرنگارنده،این قصیدۀ فاخر و فخیم،از اُمّهاتِِ شعرکلاسیک معاصراست که در 29 سالگیِ شاملو سروده شده و ذهن سرشار و زبان استوارِ مسعودسعدسلمان و ناصرخسروقبادیانی درسراسر آن دیده می شود.
بااینهمه،فکرمی کنم که نگاهی به کارنامۀ رشک انگیز شعری،ادبی،فرهنگی و هنری شاملو و عنایت و استقبال نسل جوان ایران به شعرهای او،حضورهرسالۀ آنان درآرامگاه وی و تبدیل شدن خانه-موزۀ شاملو به میزبانی مهمانان نوروزی،ماراازقضاوت بیشتر دربارۀ سخن نادرپور بی نیاز می سازد.
نادرپور دربارۀ استاد شفیعی کدکنی(م.سرشک)نیز معتقداست:
-«اگر رندی ها وشطحیات استادفروزانفر واندیشه های باخترگرای وغیرمذهبی دکترخانلری و نیز آئین مزدُشتی اخوان[ثالث] وافکارآخوندی خامنه ای در وجودیک تن به هم آمیزد،معجونی پدیدمی آورَدکه به شخصیت وشعرشفیعی کدکنی شبیه است و ازاین روست که من هرچه سخن و سجایای فریدون مشیری را زلال وآینه وار می بینم،آثاروصفات م.سرشک را-برخلاف معنی این نام مستعار-پیچیده و پُرگره می یابم…[شفیعی کدکنی]درشعرجدیدفارسی،چه مکتب نیما وچه مکتب سخن،شاعرمیان مایه ای است… »(صص 282 – 286).
چنین نگاهی به شخصیّت و شعرهای شفیعی کدکنی،کم لطفی یا غیرمسئولانه است چراکه تنها شعرِ«حلاجِ»وی به اکثرآثار شاعران و متشاعران معاصر ارجحیّت و اعتبار دارد.از این گذشته،پژوهش های ادبی و عرفانی شفیعی کدکنی،خود،دریائی است که تنها،«به دریا رفته می داند،مصیبت های طوفان را».
نام شاملو و شفیعی کدکنی را-باوجودتفاوت های اخلاقی و عقیدتی شان- به این خاطرآورده ام که به نظرم هویّت و اعتباراین دو،تنهادرشعر و شاعری نیست بلکه هریک ازآنان-به سان رنگین کمانی-با رنگ های متنوعِ هنری،ادبی،شعری،فرهنگی و…هویّت یافته است و همین جااضافه کنم که حتّی صدا(شیوۀ شعرخوانی شاملو)نیز-خود-هنرِ مضاعفی است!
نادرپور در سراسر گفتگوی خود،بُغض یاکدورتِ تلخ و تاریکی نسبت به رضابراهنی ابرازمی کند که حاصل جدال های قلمی سال 1346 است که طی آن،براهنی درمقالۀ تندی،نادرپور،مشیری،کسرائی و سایه را«مربع مرگ» نامیده بود.نادرپور براهنی را ازعوامل اصلی آشوب درشعرمعاصر وایجاد«تعهددروغین درشعر»می نامد(صص88،100-103)بااینهمه،حق این است که اضافه کنیم براهنی بافارسیِ فاخر و فخیم،یکی ازبنیانگذاران تئوری و نقدمدرن درشعر معاصرایران است،هر چندکه مبارزات تندِ وی علیه رژیم شاه،موضع گیری های حیرت انگیزِ وگمراه کنندۀ وی درقبال آیت الله خمینی و مواضعِ متزلزل براهنی درقبال تمامیّت ارضی ایران(درهمنوائی بابرخی«پان تُرکیست» ها)،شخصیّت و خدمات ادبی وی را مخدوش کرده است.
نادرپورکتاب«تاریخ تحلیلی شعرنو»تالیف شمس لنگرودی را«انباشته ازاشتباهات ادبی و تاریخی»دانسته و برخی از نظرات وی را«حیرت انگیز»نامیده است و باتحقیر و تمسخُرمی گوید:
-«اشتباهات این تالیف عدیم النظیر چندان فراوان است که آنچه برشمردم به منزلۀ قطره ای چندازدریاست واین همه خطا نه فقط درکتابی بانام پُرطمطرق «تاریخ تحلیلی شعرنو»،که درهیچ کتاب دیگری هم بخشودنی نمی تواندبود»(ص335 ).
روشن است که داوریِ نادرپور ریشه در تفاوت دیدگاهِ شعریِ وی با شمس لنگرودی دارد(صص336-341)،ولی باوجودِ نثرِناپخته وگاه نادرستِ شمس لنگرودی و با وجود نگاهِ«طبقاتیِ»شمس درتحلیل شعر و شاعران معاصر(ازمشروطیّت تایایان سلطنت پهلوی)بایدگفت:درشرایط دشوارایران اینکه وی باکوشش و مرارتِ بسیار و بامراجعه به ده هانشریه،مجله و مقالۀ نادر و نایاب،«تاریخ تحلیلی شعرنو»را تألیف و منتشرکرده،قابل قدردانی و ستایش است.
نادرپوردربارۀ نوگراترین شاعرغزلسرای معاصر،حسین منزوی،معتقداست که«نوآوری های لفظی و معنوی منزوی ازدایرۀ تنگ سلیقۀ شخصی او فراتر نمی رود و فی المثل،نه تنها درابداع وزن های تازه به شیوۀ سیمین بهبهانی نمی کوشد،غزلش رانیز برخلاف او(سیمین) آئینۀ حوادث زمان نمی سازد»(ص253).
دانسته نیست که فقدان«آئینۀ حوادث زمان درغزل منزوی» آیا اشاره به نوعی«شعرمتعهد و سیاسی» است؟ که نادرپور،خود-به درستی-درسراسرحیات شعری خویش با آن مخالف بود!.ازاین گذشته،حضورِحوادث زمان درشعر های سیمین بهبهانی،تا چه با جوهر و جانِ غزل همخوانی وهمآهنگی دارد؟
دربارۀ جایگاه حسین منزوی در غزل معاصر،سال ها پیش نوشته ام:
حسين منزوی بیترديد از پيشگامان برجستۀ غزل معاصر است که در نوآوری،بداعت و غنای غزلسرائی امروز نقشی بسزا داشته است.در واقع با ُمنزوی و با همّت و خلاقيّتهای شعری او-ازجمله ابداع اوزان عروضی تازۀ درغزل فارسی– بود که غزل از فضای بستۀ مضامين تکراری و سوز و گدازهای کليشهای به «هوای تازه»ی عواطف و احساسات عاشقانه و تصويرسازیهای بديع شعری دست يافت.شعر این آذربایجانی ِآذر به جان،شعرِ جانهای شيفته و دلهای شوريده و بيقرار است…در همۀ سالهائی که«در اين قفس که نَفَس در وی /هميشه طعم لَجَن دارد»،حسين ُمنزوی با نجابتی استثنائی و بدور از جنجالهای روزنامهای، مُـنـزوی زيست و مُـنـزوی مـُرد(اردیبهشت ۱۳۸۳).
ازاین گذشته،غزل های متعدد حسین منزوی نشان می دهند که -این«حنجرۀ زخمی تغزل»-قبل ازسیمین بهبهانی«درابداع وزن های تازه»پیشگام بوده است،ازجمله درغزلِ شگفت و رشک انگیزِ زیر:
زنی که صاعقه وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد
که گاه، پيرهن يوسف کنايههای کفن دارد
کيم؟ کيم که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد
دو باره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
دو باره عشق در اين صحرا، هوای خيمهزدن دارد
زنی چنين که توئی، بیشک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر ديرينه که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گيسويت هوای خويش بپالايم
درين قفس که نَفَس در وی، هميشه طعم لجن دارد
****
«طفل صد ساله ای بنام شعر نو»کتابی است که می تواند مأخذ ارزشمندی برای آگاهی از روَند تکوین و تحولِ شعر و شاعران معاصر باشد.برای حُسنِ ختام،شایداین سخن نیما پایان بخشِ همۀ جدال ها در ارزیابیِ شعر و شاعران معاصر باشد:
-«آن کس که غربال به دست دارد،از عقبِ کاروان می آید».
مطالب مرتبط :
دكترخانلری؛قافله سالار«سخن»،علی ميرفطروس
سیّدضیاء:سیاستمدارِ نفرین شده!،علی میرفطروس