نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی(بخش۱)،علی میرفطروس
*میلانی ، شاه را «مذهبی»،«مُرغدِل»(ترسو) و «شاهِ برفی»نامیده است،ولی آیا آن اصلاحاتِ عظیمِ اجتماعی و تحوّلات شگفت انگیز صنعتی،فرهنگی و هنری یا آن جدالِ سهمگین علیه «ارتجاع سیاه» ، به دستِ همین شخصیّتِ«مذهبی» و «مُرغدِل»انجام شده بود؟!
*یکی ازنتایجِ هرج وُ مرج های سیاسی-اجتماعی و «عصرِ ترور و آشوب»این بود که شاهِ مشروطه خواه-به تدریج-از احزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی،به تدریج از«سلطنت»به«حکومت»گرائید.
***
زندگینامه نویسی نوعی تاریخنویسی به شمار می رود به این معنا که نویسنده برای تدوین کارِ خود از اسناد و منابع تاریخی نیز استفاده می کند.نمونه ای از این زندگینامه ها،کتابِ«زندگی و زمانۀ شاه، اثرِ دکتر غلامرضا افخمی(دسامبر۲۰۰۸)،محمّد رضاپهلوی؛آخرین شاهنشاه،نوشتۀ دکتر هوشنگ نهاوندی و اِیو بوماتی(ژانویۀ2013)،«نگاهی به شاه» اثر دکتر عباس میلانی(اوت2013) و سقوطِ بهشت، اثرِ پروفسور اندرو اسکات کوپر(اوت ۲۰۱۶)می باشد.هر چهار زندگینامه،دورانِ نوجوانی، زندگی و زمانۀ شاه را بررسی کرده و لذا،طبیعی است که ضمن داشتنِ فصل ها و موضوعاتِ مشترک،از منابع و اسنادِ مشترک نیز استفاده کرده باشند.ولی وقتی نویسنده ای بخواهد یک شخصیّت تاریخی را باشخصیّت تاریخی دیگر مقایسه کند،دشواریِ کار دو چندان می شود،زیرا این کار زمانی می تواند به درستی انجام شود که نویسنده در انتخابِ«قالب» یا «الگو»ی شخصیّتِ کتابش احتیاط کند،و گرنه کارش مصداقِ این سخن سعدی خواهد بود:
[تو] ای نیک بخت این نه شکلِ من است
ولیکن قلم در کفِ دشمن است
آنچه کتاب دکتر میلانی را از سه کتاب دیگر متفاوت می کند، شبیه سازیِ شخصیّت شاه و برخی داوری های نادرست است که با سخنِ میلانی مبنی بر«نِسبی بودنِ حقیقت های تاریخی»(ص549) مغایرت دارد.
«نگاهی به شاه»به لطفِ دکتر میلانی و همّتِ دوست عزیزم(هایدۀ رزقی)در اوتِ 2013 به دستم رسید و قرار بود تا نقدی برآن بنویسم،ولی بیقراری های زمانه و اِشتغال من در تنظیم یادداشت های 40 ساله ام برای تکمیل کتاب حلّاج رُخصتِ انتشارِآن را نداد.در این مدّت نقدهای متعدّدی برکتاب میلانی نوشته شده و لذا،برخی انتفاداتم-که در نقدِ دیگران نیز آمده-ازمتنِ این«یادداشت»حذف شده اند. مفهومِ «نیم نگاه»نیز ناظر بر حصر وُ حدود این یادداشت وتمرکزِآن تنها بر چند صفحه یا برچند نکته است.برخی از این نکات در برخی مقالاتم آمده اند،ولی بازخوانیِ آنها می تواند روشنگرِ این بحث باشد.
حضورِگسترده و-گاه -اغراق آمیزِ میلانی در رادیو-تلویزیون ها و دیگر رسانه ها باعثِ برجستگیِ«نگاهی به شاه» و استقبالِ گسترده از آن در ایران و خارج از کشور شده و همین امر،باعثِ اشاعۀ گستردۀ برخی نظراتِ نادرستِ میلانی گردیده است.هدفِ این یادداشت-درعین حال-یادآوریِ آن نادرستی ها است.
ماننددکتر افخمی،دکتر نهاوندی و پروفسور کوپر،دکترمیلانی نیز در تألیف کتابش زحمتِ بسیار کشیده و نثرِ شیوای نویسنده به جذّابیّتِ کتاب افزوده است.نویسنده-به زعم خویش-کوشیده تا روایتی«میانه»یا «بی طرفانه»از زندگی و کارنامۀ شاه ارائه کند،امّا این«موضعِ میانه»،حاملِ چه مقدار«حقیقت های تاریخی»است؟و تا چه اندازه می تواند رنگی از«تنزّه طلبی»یا«محافظه کاری»داشته باشد؟ آنهم در جامعه ای که سخنِ سعدی مانیفستِ اخلاقیِ بسیاری از روشنفکران و پژوهشگران است:
-[سخنی] که دلی بیازارَد،توخاموش باش تا دیگری بیارَد».
در«نگاهی به یک عارضۀ تاریخی!» و «ما و «نفرین شدگان تاریخ»، به«دشواری های تاریخنویسی درایران معاصر»اشاره کرده ام،بنابراین،پرسش اینست که شجاعت اخلاقی چه جلوه وُ جایگاهی درمیانِ روشنفکران و پژوهشگرانِ ما دارد؟ وقتی که تولستوی می گوید:
-«ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم که همه می دانند،امّا هرکسی را شهامتِ گفتنِ آن ها نیست!».
فصل های مختلفِ«نگاهی به شاه»با جمله ای از نمایشنامۀ ریچاردِ دومِ اثر شکسپیر آغاز می شوند.میلانی با شبیه سازیِ منِش و کردارِ شاه با ریچاردِ دوم،محمّد رضا شاه را فردی«مُرغدِل»(ترسو) و «شاهِ برفی»نامیده که«اغلب چون شیر می غُرّید اما به محضِ احساس خطر،غُرّش اش به کُرنش بدَل می شد»(صص4 و504 و543).همین مرغدلیِ شاه – گاه – «به تذبذب و تردیدهای فاجعه آفرین ره می بُرد»(ص48).
نخستین پُرسشی که باخواندنِ این داوری به ذهن می آید اینست:
-«پس،آن اصلاحات عظیمِ اجتماعی و تحوّلات شگفتِ صنعتی،فرهنگی و هنریِ زمان شاه، یا آن جدالِ سهمگین علیه«ارتجاع سیاه»و تلاش برای استقلال و نیکبختی ایران،به دستِ یک شخصیّتِ«مُرغدِل»و«شاهِ برفی»انجام شده بود؟! آیا این باور،بازتابِ آسیب هائی است که در زمان شاه نصیبِ میلانی شده بود؟
من نیز در زمان شاه دچارِ رنج وُ شکنج های فراوانی بوده ام،امّا از شاهرخِ مسکوب آموخته ام که در بررسی شخصیّت های تاریخ معاصر ایران،عدالت وُ انصاف را بر جراحات گذشته ترجیح دهم،با این اعتقاد،«انقلاب شکوهمنداسلامی»هیچگاه برای من جلوه وُ جذبه ای نداشت؛ انتشار کتابِ کوچکِ اسلامشناسی(فروردین1357)، حلّاج (اردیبهشت1357) و آخرین شعر(مردادماهِ 1357)نشانۀ این برائت وُ بیزاری بود.
نگاهِ مادرانه به تاریخ!
عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران-از جمله دکترمیلانی-«انسدادِ سیاسی و فقدان دموکراسی و آزادی های سیاسی در زمان شاه» را عاملِ مهمّی در وقوعِ انقلاب اسلامی دانسته اند.در بخش دومِ این مقال خواهیم دید که چنین نگاهی تا چه اندازه موجّه وُ معتبر است.به عبارت دیگر،خواهیم دید که جایگاهِ آزادی و دموکراسی در نظرِ شاه و مخالفانش چگونه بود؟ ولی اگربپذیریم که مخالفانِ شاه ( از جمله دکتر میلانی)فرزندِ زمانۀ خود بودند که علاقه ای به آزادی و دموکراسی نداشتند،می توان گفت که شاه نیز فرزندِ زمانۀ خود بود با همۀ ممکنات وُ محدودیّت ها وُ اشتباهاتش.
در واقع،«نگاهِ مادرانه به تاریخ» بیانگرِ این حقیقت است که هم رضا شاه،محمدعلی فروغی،سیدحسن تقی زاده و قوام السلطنه، و هم دکتر مظفّر بقائی،دکتر مصدّق و محمّدرضاشاه،«فرزندانِ مامِ میهن»بودند و همگی ایران را سربلند وُ آزاد وُ آباد می خواستند هر چند که هریک- در قفسِ تنگِ شرایط – دچارِ اشتباهاتی شده بودند.
با این مقدّمات ،پُرسش اساسی در رابطه باکتابِ«نگاهی به شاه»اینست که«قالب»(الگو)ی میلانی برای پرداختِ شخصیّت شاه تا چه حد درست و مناسب است؟ و آیا این «تصویر»با آنچه که شاه در عرصۀ فرهنگ وُ مدنیّت وُ مدرنیسمِ ایران انجام داده تطابق دارد؟
به نظر من،مقایسۀ شخصیّتِ ریچارد دوم با شاه -اساساً- نادرست است به این دلیل که ریچارد دوم در 10سالگی به سلطنت رسید و -همانند کودکی ناتوان- بازیچۀ دستِ سیاستمدارانِ بی تدبیر بود.در برخی اجراهای این نمایشنامۀ شکسپیر،ریچارد دوم با «چوب-پای بلند» ظاهر شده تا کودکی یا کوتاهیِ قد وُ قواره اش را بپوشاند؛همانند دلقکی شوخ در کارناوالی مضحک وُ مسخره.در حالیکه محمّدرضا شاه -با قامتی بلند- در 22 سالگی به سلطنت رسیده بود و شخصیّت برجسته ای مانند محمدعلی فروغی را در کنارخود داشت.
عصـر تـرور و آشوب
چنانکه گفته ام :آغازِ سلطنت محمّد رضا شاهِ 22 ساله(در شهریور1320)،با آشوب های سیاسـی و آشـفتگی هـای اجتمـاعیِ فراوانی همراه بود و اگرهمّت بلندِ سیاستمدارانِ برجسته ای(مانند محمدعلی فروغی و قوام السلطنه) نمی بود،چه بسا میهن ما دچارآسیب های بیشتری می شد.به عبارت دیگر:در سال های نخستینِ سلطنت محمدرضاشاه،جامعۀ ایران در آشوب های نفَس گیرِ سیاسی،از بحرانی به بحرانی دیگر پرتاب می شد و فرصتی برای مهندسی اجتماعی یا ثبات وُ سامانِ سیاسی نبود،از جمله:
اشغال ایران توسط ارتش های متّفقین(3شهریور1320)،
تبعیدِ تحقیر آمیزِ رضاشاه به آفریقای جنوبی( 25شهریور1320)،
تشکیل حزب تودۀ ایران (مهر1320)،
تقاضـای امتیـاز نفـت شـمال از طـرف دولت شوروی(1323)،
تأسیس سازمان نظامی حزب توده (1323)،
غائلۀ آذربایجان و مـاجرای پیشـه وری(1324)،
قیام افسران خراسان (25 مرداد 1324)،
تشکیل گـروه فـدائیان اسـلام بـه رهبـری نـواب صـفوی(1324)،
ترور احمد کسروی(20 اسفند 1324)،
ترور محمّد مسعود،سردبیرمرد امروز توسط سازمان نظامی حزب توده(1326)،
سوء قصـد به شاه در دانشگاه تهران (15 بهمن 1327)،
ترورِ هژیر،نخست وزیـر و وزیـر دربـار شاه (1328)،
تـرور احمـد دهقان،صاحب امتیاز مجلّۀ تهران مصـّوّر (1329)،
فرارِ حیرت انگیز رهبران حـزب تـوده از زنـدان( 25 آذر 1329)،
ترور رزم آرا،نخست وزیر(16 اسفند 1329)،
ترور دکتر عبدالحمید زنگنـه، اسـتاد حقـوق دانشـگاه تهران و وزیر فرهنگ دولت رزم آرا (28 اسفند 1329)،
سوء قصد به حسین فاطمی سردبیر باختر امروز و سخنگوی دولت مصـدّق (25بهمـن 1330)،
قتـل سـرتیپ افشـارطوس،رئـیس شـهربانی دولـت مصـدّق(1اردیبهشت1332)،
سوء قصد به جـان حسـین عـلا، نخسـت وزیر(25آبان 1334)،
دکتر محمّدعلی موحّـد-به درسـتی-آن دوره را «عصـر تـرور و آشوب» نامیده است(خوابِ آشقتۀ نفت، ج1،ص109).
«شاهِ مُرغدِل»(به قول میلانی)درقفسِ تنگِ چنان شرایطِ نامتعارفی بالید و لذا،محدودیّت ها و ممکناتِ خود را داشت.چنان منِش و کرداری را در حکومتِ کوتاهِ دکتر مصدّق نیز شاهد بودیم به طوریکه بیشترِ ایّام حکومتِ 28ماهۀ وی در رختخواب و بسترِ بیماری یا تمارض گذشته بود و چنانکه دیدیم در روزِ 28مرداد32 نیز او دچار تردید و انفعال عجیبی شد.این موضوع تاحدِ زیادی از شرایط ژئو پولیتیک و از سرشتِ دشوارِ حکومت کردن در ایران ناشی می شد نه از ذاتِ شاه یا مصدّق.
رحیم زهتاب فرد(مدیر روزنامۀ«ارادۀ آذربایجان»)دربارۀ روزنامه ها و نشریّاتِ آغازِپادشاهیِ محمد رضاشاه می نویسد:
-«بعد از شهریور1320روزنامه ها یکی پس از دیگری راه افتادند،البتّه و صد البتّه، خط همه،آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت؛هرکس قادربه انتشار روزنامه ای در چهارصفحه،دو صفحه،حتی به صورت اعلامیه به اندازۀ یک کفِ دست می بود،خود را مُجاز دانست به حیثّیت وُ شرف وُ ناموسِ افراد تاخته، وهرکه قلم را تیزتر و فُحش را رکیک تر و افرادِ موردِ حمله را از شخصیّت های سرشناس تر انتخاب می کرد؛از معروفیّت بیشتری برخوردار می شد تا جایی که محمدمسعود برای سرِ قوام السلطنه یک میلیون جایزه گذاشت!. روزنامۀ دیگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرك! و عکس! دربارۀ آلودگی به فحشا خانواده های مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشرساخت.بلبشوي عجیبی به نام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت.روزنامه ای به نام «ادیب»- با یک خورجین فحش- درسرمقالۀ خود نوشت:متأسفانه،عفّت قلم اجازه نمی دهد که به این مادر…و زن…بگویم که…»(خاطرات درخاطرات،نشرویستار،تهران،1373،صص50-51).
یکی از نتایجِ هرج وُ مرج های سیاسی-اجتماعی و «عصرِترور و آشوب»این بود که شاهِ مشروطه خواه-به تدریج-ازاحزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی،به تدریج از«سلطنت»به«حکومت»گرائید.مرزهای طولانیِ با اتحاد جماهیرشوروی، هراسِ شاه از هسته های خُفته و نهفتۀ حزبِ توده و طمعِ روس ها در تبدیل کردنِ ایران به«ایرانستان»، گرایشِ شاه از سلطنت به حکومت را بیشتر کرد.سوء قصدبه جان شاه در دانشگاه تهران(15بهمن 1327) باعثِ گرایشِ قطعیِ شاه به کسبِ بیشترِ قدرتِ و اقتدار شد و سیاستمداران برجسته ای مانند دکترقاسم غنی،سیدحسن تقی زاده و ابوالحسن ابتهاج شاهِ جوان را به«اقتدارِ بیشتر»،تشکیل مجلس مؤسّسان و تغییر قانون اساسی تشویق کردند.(نگاه کنیدبه:نامه های دکترقاسم غنی،لندن،1368، صص169-174).
شاه موقعیّت استراتژیک ایران را چنان مهم و اساسی می دانست که در سال1352 =1973به اوریانا فلاچی،روزنامه نگارِ ایتالیائی گفته بود:«آغازِ جنگ جهانی سوم به خاطر ایران بسیار بیشتر است».
در همین گفتگو،شاه با تأکید بر اهمیّتِ استرانژیکِ«نفتِ نفرین شده»،از آرزوی خود برای ارتقاء ایران «به یکی از5 قدرت برترِ جهان»و نیز از حملۀ آیندۀ عراق به ایران یادکرد.وقایع آینده نشان داد که ارزیابی های شاه چقدر درست و واقع بینانه بوده است.
با آن ارزیابی ها،زمانی که شاه کوشید تا به خواستِ«مُرغِ دل»اش- برای استیفای حقوق و منافع ملّی ایران-عمل کند،دریافت:
این مرغِ دل که درقفسِ سینۀ من است
آخر مرا به خانۀ صیّاد می بَرَد
محمدرضاشاه تاپایانِ عُمر در اندیشۀ«خانۀ صیّاد»بود.نقش انگلیسی ها درتبعیدِ تحقیر آمیزِ رضاشاه و سوء قصدهای متعدّدبه جانِ وی،حسِّ کُشته شدن را-هماره-در ذهن وُ ضمیرشاه بیدارکرده بود.امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات شاه) به خاطره ای اشاره می کندکه روشنگراین موضوع است:
-«رسم براین بودکه بهنگام حضورمهمانان خارجی و برای آنکه به آنها بی احترامی نشده باشد، دو خدمتکار،همزمان،یکی برای مهمانان و دیگری برای اعلیحضرت چای یا قهوه می بُردند.مسئول چای اعلیحضرت آقای حسّاسی بودکه سال ها در دربار خدمت می کردند…دریکی ازروزهای اوایل سال 1357،سفیرآمریکا(سولیوان)همراه یکی ازسناتورهای آمریکائی به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدند و همزمان با قهوۀ مهمانان،آقای حسّاسی هم چای اعلیحضرت را(دراستکان کمرباریکی که خیلی موردِ علاقۀ اعلیحضرت بود)آورد.اعلیحضرت چای را روی میزِکوچکِ چوبی و ظریفِ گذاشتند…پس از رفتنِ مهمانان،اعلیحضرت به من فرمودند:
-«این چای،چای همیشگی نبود،ببینید!حتّی اثرِ چای بر روی میز،سرخ رنگ است.فکر می کنم چیزی در چای من ریخته اند»…
گفتم:نه قربان!حتماً استکان خیس بوده و علامتِ قرمزرنگ،علامتِ خیسیِ استکان است… دستور دادند تا چای دیگری بیاورند که پس از نوشیدن فرمودند:
-این،چایِ درست وحسابی است! قبلاً فکر کردم چیزی در چای من ریخته اند و می خواهند مرا بکُشند…
عرض کردم:ابداً قربان! کِی جرأتِ این کاررا دارد؟!.
فرمودند:شما از کجا می دانید؟(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار،28می2012،نیس).
باتوجه به بیماری پنهانِ شاه،او احساس می کردکه زمانِ زیادی برای تحقّق آرزوهایش ندارد.شاه، درگیر«مبارزه بازمان» بود و گمان می کردکه تا 3-4سال آینده خواهد توانست با انجام پروژه های صنعتی،اقتصادی و رفاه اجتماعی،ایران را به یکی از پیشرفته ترین کشورها تبدیل کند،موضوعی که شاه آنرا «رسیدن به دروازۀ تمدّن بزرگ» می نامید.شاه دراین باره می نویسد:
-«مبارزۀ من،با زمان بودکه شاید اکنون همه متوجۀ مفهوم و هدف آن بشوند و دریابندکه چرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد…باید صمیمانه اعتراف کنم که خواستم ملّت کهنسال ایران راباشتابی که شایدبیش ازتوانش بود،به سوی استقلال، همزیستی،فرهنگ و رفاه-یعنی آنچه که تمدن بزرگ می خواندم-پیش ببرم.شاید اشتباهِ اصلیِ من همین شتاب بود».(پاسخ به تاریخ،صص 209-210،265).
امیراصلان افشار بیاد می آورَد:
– شاه در آخرین مراجعات پزشکی از دکترِ معالج اش پرسیدکه:«من تا چند وقت دیگر زنده ام؟».پزشک معالج پاسخ داده بود:«اگرقرص های تان رابخورید و به ورزش هم ادامه دهید،تا 10سال دیگر…».
شاه گفت:«خیلی خوب است!این[زمان]برای من کافی است!».(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار، 28می2012،نیس).
افسانۀ«دعوت شاه ازآیت الله قُمی»!
میلانی،انقلاب اسلامی را محصولِ«شخصیّت و عملکردهای مذهبیِ شاه» می داند.این سخن برای روشنفکرانی که در حمایت از انقلاب اسلامی و آیت الله خمینی،«قهرمانی» ها کرده اند،می تواندسنگرِ مناسبی باشد؛ادعای اینکه:«شاه روحانیون را به قدرت رساند»،نمونه ای از این فرا فکنی و «سنگر»است.در بخشِ دوم،به بی پایگیِ این موضوع اشاره خواهد شد،امّا همین جا گفتنی است که ادعای مهم میلانی (صص113-114) دربارۀ «دعوت شاه از آیت الله سید حسین قُمی» درسال1322 = 1943 بی پایه وُ اساس است.ظاهراً این موضوع،«شاه بیتِ»استدلالاتِ میلانی در بارۀ«اسلام پناهیِ شاه» است که -بارها-در گفتگوهای متعدّدِ وی تکرارشده و برخی نویسندگان نیز با استناد به کتاب میلانی-آنرا«بازتولید» و تکرارکرده اند!
آیت الله قمی در زمان رضاشاه با«کشف حجاب»و آزادی زنان مخالفت کرده و پس از غائلۀ مسجدِ گوهرشاد درسال1314، به نجف تبعید شده بود.
در سال1322 و درشرایط جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط ارتش های بیگانه و آشوب ها وُ آشفتگی های گستردۀ سیاسی-اجتماعی،آیت الله قُمی قصدِ بازگشت به ایران کرد.«پایگاه اینترنتیِ آیت الله سیّدصدرالدین صدر»(ازبستگانِ نزدیک آیت الله قمی) جزئیات دقیق سفر قُمی را گزارش کرده است.طبق این گزارش،وزارت امورخارجۀ دولتِ علی سُهیلی به محضِ آگاهی ازتصمیمِ آیت الله قمی دستورداده بود تا کنسولگری ایران در کربلا«از دادنِ روادید به آیت الله قمی و همراهان خودداری کند».این امر نشان می دهد که ادعای«دعوت شاه از آیت الله قُمی» بی اساس است،زیرا اگرچنین دعوتی از طرف شاه بود،دولتِ وقت موظّف به دادنِ روادید به آیت الله قُمی و اجرای امرِ شاهانه می شد.بی اعتنائی های شاه به نامه و تقاضاهای قُمی نیز«دعوتِ شاه»را موردِ تردید قرار می دهد!
طبقِ روز شمارِ سفرآیت الله قُمی،دستورِ دولت در بارۀ«ندادنِ روادید به آیت الله فُمی و همراهان»زمانی به کنسولگری ایران رسیده بود که«معلوم شد کنسولگری نامبرده قبل از کسب تکلیف،به گذرنامۀ آقای حاجآقا حسین قمی و پنج نفر همراهان او روادید داده و[وی]ازطریق خانقین عازم ایران گردیده است».
با توجه به شخصیّت جاه طلبِ آیت الله قُمی،وی قبل ازبازگشت،به اطرافیان خود گفته بودکه«به دعوتِ شخصِ شاه به ایران بر می گردد».به نظرِ میلانی:آیت الله قُمی در این باره:«دروغ نمی گفت و اغراق هم نمی کرد» زیرا:«شاه زین العابدین رهنما -ازنویسندگانِ خوشنام آن دوره- را مأمورکردکه به عراق برود و آیت الله قمی را به بازگشت به ایران متقاعد و راضی کند»(صص 113 -114).
متأسفانه میلانی دربارۀ این ادعای مهم،سندِ مهمّی ارائه نداده و کتاب موردِ استنادِ وی نیز فاقد چنین سخنی است(نگاه کنیدبه:مرجعیّت درعرصۀ اجتماع و سیاست:اسناد و گزارشهایی از آیات عظام نائینی،قمی،اصفهانی،حائری و بروجردی1339-1292شمسی،به کوشش سیّدمحمدحسین منظور الاجداد،نشر شیرازه،تهران،1379،ص272).
ادعای قُمی می توانست لاف وُ گزافِ یک روحانیِ جاه طلب باشد،لاف وُ گزافی که چندی بعد نیز توسطِ شاگردانش-مبنی بر«ملاقات قهرمانانۀ نواب صفوی با شاه »-تکرار شده بود!
بی اعتنائی شاه نسبت به نامۀ آیت الله قُمی باعث شد تا قُمی برای انجامِ تقاضاهایش به دولت متوسّل شود.این خواسته ها عبارت بودند از:
-لغوقانون منع حجاب،
-استردادِ موقوفات سابق به روحانیون،
-تعلیم شرعیّات در مدارس دولتی،
-تعطیل مدارس دخترانه-پسرانه ای که در زمان رضاشاه ایجاد شده بودند.
انجام این تقاضاها پایمال کردنِ دستآوردهای بزرگ دوران رضاشاه بود و از این رو،هم شاه و هم دولتمردان وقت با آن ها مخالف بودند.دولتمردِ ورزیده و کهنه کار-علی سهیلی- نیزبا«وقت کُشی»و «وعدۀ اهتمام برای تصویبِ آنها»کوشید تا از انجام تفاضاهای قمی پرهیز کند.
باتوجه به تحریک مردمِ عوام و فشارمراجع بزرگ دینی به دولت و بیم از وقوعِ آشوب در تهران و شهرهای بزرگ،دولتِ سُهیلی-سرانجام -به آیت الله قمی خبرداد که برخی تقاضاهای وی درهیأت دولت تصویب شده است(مرجعیّت درعرصۀ اجتماع وسیاست،ص 272).ولی از«تصویب» تا اجرای عملیِ آن تقاضاها فاصله بسیار بود زیرا که با تعللِ دولت،آن مصوّبه -عملاً- اجراء نشد.اعتراضاتِ زنانِ بی حجاب و ترقیخواه(همان،صص 285-290)،توصیۀ سیاستمداران برجسته ای مانندمحمّدعلی فروغی و نیز حضورِ دو جریانِ فکریِ نیرومند در جامعه،موجبِ دلگرمیِ علی سُهیلی برای تعلّل در اجرای تقاضاهای آیت الله قُمی بود:
1-جریان فکری سید احمد کسروی،
2-جریان نواندیشان دینی.
ظهور آیت الله قُمی برای بسیاری از روشنفکرانی که دوران رضاشاه را «راهی برای تجدّدگرائی و خروج ایران ازعقب ماندگی»می دانستند،بسیار مخاطره انگیزبود.احمدکسروی با تمسخر،دربارۀ استقبال از آیت الله قمی،می گفت:
-««آمدن و رفتن یك مجتهد چه تواند بود و چه سودی از آن برای مردم به دست تواند آمد»…«در این چند سال،بزرگ ترین گامی كه در راهِ تقویت ارتجاع برداشته شده،آمدن آقای قمی بوده است». (نگاه کنیدبه:احمد كسروی،دادگاه،چاپ چهارم،تهران،1357،ص 55ـ54).
«نواندیشان دینیِ»آن زمان نیز که چشم وُ دلی به اصلاحات اجتماعی رضاشاه داشتند،علیه عقایدِ ارتجاعی آیت الله قمی موضع گرفتند.ازجمله،شریعتِ سنگلجی،شیخ علی اکبربرقعی،معروف به «روحانی سرخ»و علی اکبرحکمیزاده نویسندۀ کتابِ«اسرارِهزار ساله»(شهریور-مهر1322). کتاب حکمی زاده با پاسخ تندِ آیت الله خمینی روبرو شده بود.
در این میان،حزب توده نیز با تظاهر به اسلام،از بازگشت آیت الله قُمی استقبال کرده بود.کسروی ضمن نکوهشِ حزب توده،از اینکه این حزب با عقاید ارتجاعی آیت الله قُمی مقابله نکرده و تحت تأثیرِ افکارِ عمومی،آیت الله قُمی را«اولین شخصّیتِ دینی»نامیده بود،انتقادکرد؛موضوعی که یادآورِ موضعِ حزب توده درحمایت وُ استقبال از آیت الله خمینی در سال57 بود.
دوتن از پژوهشگران جوان نیز-به درستی- نشان داده اند:
1-شاه هیچ پاسخی به خواستههای قمی نداده بود،
2-در نتیجۀ بی اعتنایی شاه، قمی به مذاکره با دولت روی آوُرد،
3- دولت هم به خواسته های قمی ترتیب اثر نداد،
4-و در نتیجه:چندماهِ بعد (در همان سال1322) آیت الله قُمی-بی آنکه به تقاضاهایش دست یابد- به نجف بازگشت.
با اینهمه،دکترمیلانی معتقد است که«همۀ خواست های آیت الله قُمی مورد قبولِ شاهِ جوان قرارگرفته بود»(ص115)!!
یکی ازنتایج ناکامیِ آیت الله قمی و بازگشت وی به نجف، قتل فجیعِ متفکّر و تاریخ نگارِبرجسته،سیّداحمد کسروی به دستِ شاگردانِ قُمی(فدائیان اسلام)در 20 اسفند 1324 بود.(میلانی سال قتل کسروی را 1325ذکرکرده است،ص115).
در ادامۀ«اسلام پناهی شاه»،دکترمیلانی به«سخنرانیِ[؟!] شاه»در اوایل سلطنت اش اشاره کرده(ص 113)،بی آنکه بگوید آن جملات کوتاه،در مراسمِ«سلام عیدِ مبعث»(تولّدپیامبراسلام)ابراز شده و شاهِ جوان-به عنوان پادشاهِ یک کشورِ شیعه-مجبور بود که چنان سخنی را در چنان روزی بیان کند.(نگاه کنیدبه:گاهنامۀ 50سال شاهنشاهی پهلوی،ص 281،رویداد 5 خرداد 1328=26 مه 1949).
پُرسشِ اساسی
پرسش اساسی اینست که «باورهای مذهبی شاه» چه تأثیری در برنامه های توسعه و تجدّدِ ملّی ایران داشت؟.پژوهشگرِ صدیق با ملاک قراردادنِ مجموعۀ عملکردهای محمّدرضاشاه خواهدگفت که آن اعتقاداتِ دینی و خصوصی،تأثیری بر شخصیّتِ اساساً سکولارِ شاه نداشت. تغییرِ مذهب و مسیحی شدنِ خواهر شاه(شمس)و شوهرش (مهردادپهلبُد)و تأسیس یک مدرسۀ مسیحی توسط آن دو،مصداق دیگری در این باره است،موضوعی که می توانست باعثِ آشوب ها وُ اغتشاش های رهبران دینی گردد.امّا آن تغییرِ مذهب نه تنها باعث مخالفت شاه نشد،بلکه شاه، پهلبُدِ مسیحی را به عالی ترین مقامِ فرهنگی-هنریِ کشور(وزارتِ فرهنگ وهنر)منصوب کرد!
نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(۱)
نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(۲)