فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،بهمن زبردست
نان و کباب مشروطه
روایت فلانالسلطنه از چگونگی ترویج مشروطه در بین عوام / بخش سوم
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،
* واقعاً موضوعی که دربارۀ مظفرالدینشاه فرمودید صحت دارد؟
بله، میگویند شمار زیادی عکسهای نامناسب در دربار قاجار وجود داشته که رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، برای حفظ آبرو دستور معدوم کردنشان را داده بوده.
* از این قرار گویا مظفرالدینشاه هم به تأسی از پدرشان که پیشگام هنر عکاسی بودند، خواسته بودند پیشگام صنعت تولید صوَر قبیحه شوند! علت رد پیشنهاد این منصب توسط پدربزرگتان چه بود؟
مرحوم پدربزرگم همزمان با مجمع آدمیت و کمیتۀ اجتماعیون عامیون ارتباط داشتند و هم عباسقلیخان رییس مجمع آدمیت، و هم حیدرخان عمواوغلی معروف به حیدرخان برقی و حیدرخان بمبی، رییس فرقۀ اجتماعیون عامیون، جداگانه با ایشان تماس گرفته و اصرار زیادی به پذیرفتن منصب آفتابهدارباشی محمدعلیشاه داشتند، البته اولی نیتش این بود که پدربزرگم در زمان حضور شاه در خلا، نرمک نرمک ایشان را با اصول دمکراسی و نظام مشروطه و فواید حاکمیت قانون آشنا کنند، اما دومی میخواست به کمک پدربزرگم در خلای شاه بمب کار بگذارد یا در آفتابهاش اسید یا به قول آنروزیها تیزاب بریزد! که این هم یکی دیگر از ابداعات حیدرخان عمواوغلی است و تا جایی که میدانم اولین کسی بوده که به فکرش رسیده با ریختن اسید در آفتابۀ کسی ترورش کند!
شما همین جا تفاوت روشهای فرقۀ اجتماعیون عامیون و مجمع آدمیت را که یکی معتقد به روشهای انقلابی و دیگری مقید به روشهای اصلاحی بود میبینید که بعدها در اختلاف میان روشهای حزب توده و جبهۀ ملی ایران هم جلوهگر شد.
* از قرار معلوم پدربزرگتان با درخواستشان موافقت نکردند، وگرنه به قول شما چه بسا سیر تاریخ عوض و ضمناً لقب حیدرخان تیزابی به دیگر لقبهای ایشان اضافه میشد.
بله، طبعاً ایشان هم در عین ارادت به هر دوی این بزرگواران با صراحت گفته بودند، من که مانند آن خائنالسلطان نیستم. حاضرم جانم را هم در راه مشروطه بدهم، اما نه شأن دمکراسی و نظام مشروطه را در حد صحبت در خلا پایین میآورم و نه به اعتماد کسی که قرار است آفتابهاش را دست من بدهد، و در حقیقت ناموسش را به من بسپارد خیانت میکنم! بدین ترتیب پدربزرگم همزمان به نوعی هم از سوی جناح تندروی مشروطهخواهان و هم از سوی جناح اعتدالی طرد شدند، درست همان سرنوشتی که سالها بعد نصیب نوهشان یعنی بنده شد. به قول شاعر،
نه در مسجد گذارندم که مستی/ نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است/ بجویید ای عزیزان کاین کدام است
مرحوم پدربزرگم با وجود سواد اندک، درس اصلی را در مدرسۀ بزرگ زندگی آموخته بودند و نسبت به دیگر معاصرانشان دید خیلی روشنتر و جامعتری نسبت به معنای واقعی مشروطه داشتند. معروف است که آن زمان یکی از وعاظ برای تهییج عامه، بر سر منبر عبای خود را نشان مردم داده و گفته بود، مردم اگر مشروطه شود نان سنگک درِ خانهتان میآورند این اندازه، بعد هم آرنجش را نشان داده و گفته بود کباب هم میآورند این هوا!
درحالیکه پدربزرگم با این سطحی کردن عامیانۀ مفهوم مشروطه، حتی برای عوامالناس هم بهشدت مخالف بودند و همیشه میگفتند، خیر! مشروطه مطلقاً ربطی به پهنای نان و درازای کباب ندارد و نباید چنین مفهوم عمیقی را با این تعاریف عوامانه و سطحی بیان کرد! این اندازه از نان و کباب هم طی صدها سال بر اساس خِرد جمعی و سنتهای ما ایرانیان شکل گرفته و قطعاً حکمتی در آن بوده، لزومی هم به پخت نان یک ذرعی و کباب به کلفتی بازوی آدم نیست و چهبسا اصولاً تهیه و مصرف چنین نان و کبابی هم به سادگی ممکن نباشد!
درواقع مشروطه بیشتر با کیفیت و قیمت نان و کباب مرتبط است. یعنی در صورت استقرار مشروطه و حاکمیت قانون، نان و کباب را با کیفیت مناسب و در اندازۀ معین و قیمت تعیین شده به حکم قانون، در نانوایی و کبابی به شما عرضه میکنند، یا اگر خواستید درِ خانهتان میآورند و شما هم به حکم همان قانون باید فیالمجلس و بیکموکاست بهایش را پرداخت کنید، یا حالا اگر نسیه خرید کردید در موعدش تسویه نمایید!
* گویا این علاقۀ شما به چلوکباب هم از همانجا ناشی شده! ایشان در حوادث مشروطه نقش دیگری هم داشتند؟
بله، نقش خیلی مهمی هم داشتند، ولی اگر بخواهم داستان شیرین زندگی پرافتخار و حماسی ایشان را نقل کنم، از موضوع مهم خاطرات خودم منحرف میشویم. فقط چون فرمودید، خاطرۀ جالبی از ایشان را که با پیشوای نهضت ملی جناب دکتر ]محمد[ مصدق هم ارتباط دارد نقل میکنم و بعد به داستان زندگی خودم برمیگردم.
عرض به حضور شما که مرحوم پدربزرگم با وجود اینکه سناً از آقای دکتر مصدق بزرگتر بودند، ولی همیشه ارادت خاصی به ایشان داشتند و حتی از روی تواضع به خود ایشان گفته بودند حاضرم آفتابهدار شما باشم. متقابلاً جناب دکتر مصدق هم ارادت فراوانی به ایشان داشتند و هر وقت من را میدیدند ضمن یادآوری خاطرات شیرینی از آن مرحوم میگفتند، هرگز یادت نرود که تنها نوۀ پسری میرزا احمدخان آفتابهدارباشی هستی و باید همیشه اعتبار و نام نیک آن مرحوم را حفظ کنی.
باری، مدتی بعد از به توپ بستن مجلس و بر باد رفتن آنهمه مجاهدتهای مجاهدین مشروطهخواه، پدر بزرگم که دیگر دلودماغ ماندن در تهران و مشاهدۀ جولان و یکهتازی مستبدین را نداشتند، وقتی از جناب دکتر مصدق، که البته آن زمان هنوز دکتر نشده بودند، شنیدند که به بهانه تحصیل اجازۀ رفتن به فرنگ را از شاه گرفتهاند، ایشان هم خدمت شاه رسیده، خواستار اجازۀ رفتن از تهران برای تحصیل شده بودند. شاه هم با کمال تعجب، با همان لهجۀ ترکی غلیظی که داشتند پرسیده بودند، خانعمو، چطور شده در این سن و سال چنین فکری به سرت زده؟ حتماً این فکر را هم آن رفیقت میرزا محمدخان به سرت انداخته! به او هم گفتم که تا این حرف را نزده بود فکر میکردم برای خودش افلاطونی است! ولی از شما دیگر اصلاً توقع چنین حرفی نداشتم! حالا بفرما ببینم علم آفتابهداری را در کدام مملکت تعلیم میدهند که خیال داری آنجا بروی؟! پدربزرگم با وجود اطلاع از خوی تند و استبدادی شاه، با کمال شجاعت گفته بودند، اعلیحضرتا! من نمکپروردۀ این آب و خاکم و تا زندهام پایم را به لوث خاک بیگانه آلوده نمیکنم! الآن هم قصد دارم با اجازۀ شما به سر ملک و املاکم در لواسان بروم!
شاه دوباره با کمال تعجب گفته بودند، خب حالا در لواسان قصد تحصیل چه چیزی داری؟ پدربزرگم هم با شیطنت جواب داده بودند، قبلۀ عالم به سلامت باد! قصد تحصیل رزق و روزی دارم.
شاه تندخو، با شنیدن این حاضرجوابی پدربزرگم به حدی به خنده افتاده بودند که به روایت ایشان حتی از روی صندلیای که رویش نشسته بودند به زمین افتاده، و وقتی دیده بودند ایشان فقط قصد رفتن به سر ملک و املاکشان را دارند، با وجود رنجشی که به خاطر هواخواهیشان از مشروطهخواهان و عدم همراهیشان با مستبدین داشتند، نهایتاً در همان حال خنده با دست اشاره کرده و گفته بودند، برو! برو گم شو! هر گوری میخواهی بروی برو!
پدربزرگم هم با رسیدن به خواستۀ باطنیشان خوشوخرم از نزد شاه برگشته و همان روز همراه خانواده عازم لواسان شدند و تا مدتی پس از فتح تهران توسط مشروطهخواهان در آنجا ماندند. البته متاسفانه همین اقامت هم باعث شد مشروطهخواهان که ابتدا قصد داشتند پدربزرگم را به پاس مجاهدتهای فراوانشان به عنوان وزیر معارف انتخاب کنند، به دلیل عدم دسترسی به ایشان و عجلهای که در تشکیل دولت و استقرار نظم داشتند، بالاجبار شخص دیگری را که اگر اشتباه نکنم مرتضیقلیخان صنیعالدوله بودند به عنوان وزیر معارف انتخاب کردند.
هرچند پدربزرگم با علو طبعی که داشتند مطلقاً رنجشی از این بابت نشان ندادند و همواره به کسانی که این مطلب را عنوان میکردند هم میگفتند، اصل کار پیروزی مشروطهخواهان و برافتادن نظام استبداد بوده، حالا دیگر وزارت عمرو و زیدش فرقی نمیکند، اما به نظر خود من حیف شد و اگر آن موقع در تهران بودند لابد بعد از مدتی تصدی وزارت به مقام ریاست وزرا هم میرسیدند و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد و با استقرار حاکمیت قانون و مشروطه به معنی واقعی، دیگر گرفتار پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی و تبعات و عوارض آن هم نمیشدیم!
ادامه دارد