ایران باستان،شاهنامه و هویّت ایرانی(2)،استادمرتضی ثاقب فر
آیا ناسیونالیسم ایرانی و کوشش برای شناخت هویت ملی در دورهء معاصر صرفاً عکسالمعلی در برابر نفوذ استعمار بوده یا واکنشی در برابر مسائل داخلی یا هر دو؟
هر دو. با آنکه دقیقاً نمیدانم منظور شما از «مسائل داخلی» چیست اما روی هم رفته در دورهء معاصر ایدئولوژیهای ضد ملیگرایی در ایران پدید آمدهاند. اگر انقلاب اسلامی را کنار بگذاریم که خود بحث جداگانهای را میطلبد، اکثر این ایدئولوژیها به هر شکل متأثر از نفوذ استعمار یا نفوذ فرهنگ غرب بودهاند. چه غربزدگانی که به جهان وطنی روی آورده و میخواستند ایرانی سراپا براساس الگوی غرب بسازند و چه کمونیستهایی که ملیگرایی را یک پدیدهء بورژوایی دانسته و در آرزوی تحقق حکومت جهانی پرولتاریایی بودهاند. هر دوی اینها ناچار ابزار دست سلطهجویی بیگانگان شدهاند. چه دسته نخست که اکثراً مجریان حلقه به گوش سیاستهای استعماری شدند چه دسته دوم دانسته یا ندانسته به خدمت سیاسی شوروی درآمدند.
در هر حال ناسیونالیسم ایرانی در دورهء معاصر –مانند دورههای گذشتهء تاریخ ایران- واکنشی بوده است در برابر هجوم بیگانه و عوامل داخلی آن. همانطور که حماسهسرایی و ملیگرایی پس از حملهء اسکندر (کتاب یادگار زریران، بخش بزرگی از داستانهای گیو و گودرز و بیژن و حتی شخصیت رستم و نیز قیام پارتها) و پس از حملهء اعراب واکنشی بوده است در برابر تهاجم نظامی-سیاسی-فرهنگی بیگانه. در دورهء معاصر نیز چه به صورت سیاسی (در زمان امیرکبیر – نهضت جنگل – نهضت تنگستان – نهضت ملی شدن صنعت نفت) و چه به صورت فرهنگی (از دورهء رضاشاه تاکنون) در درجهء نخست معلول هجوم استعمار و از این رو واکنشی بوده است در برابر هم غربزدگان راست و چپ و هم عربزدگان.
عناصر تشکیلدهندهء هویت ملی ایرانی را چه میدانید؟
عناصر تشکیلدهندهء هویت ملی ایران، متعدداند، اما سه رکن یا سه عنصر اصلی و بنیاد را میتوان در شکلگیری فرهنگ و هویت ملی ایران تشخیص داد که عبارتند از: 1- فرهنگ ملی باستانی ایران 2- فرهنگ اسلامی 3- فرهنگ غربی و معاصر. هویت کنونی جامعه ایران و هر فرد ایرانی از هر سه این فرهنگها به شدت تأثیر پذیرفته است. کاری که روشنفکران و پژوهندگان کنونی ایرانی باید انجام بدهند آن است که در فضایی آزاد و فارغ از هرگونه کار سیاسی به پژوهش عمیق در هر یک از سه عنصر بپردازند. جنبههای مثبت و منفی هر یک را بیطرفانه و عالمانه بشناسند و به جامعه ایران معرفی کنند تا جامعه بتواند دست به گزینش درست بزند: جنبههای منفی ناسازگار با شرایط امروز و کهنه شده و منسوخ را کنار بگذارد وبه تقویت و تبلیغ جنبههای مثبت و ضروری و سازگار با شرایط کنونی زندگی امروزی بپردازد. تکیه افراطی بر هر یک از این سه عنصر بدون جدا کردن جنبههای نیک و بد آن – به خصوص از جانب نیروهای حاکم بر جامعه و دولتها به ضد خود عمل خواهد کرد، یعنی آن عصنر را تضعیف میکند و از چشم مردم میاندازد و به اعتبار آن در جامعه آسیب میرساند. همان طور که حمله افراطی و غرضورزانه به هر یک از این عناصر نیز به عکس باعث تقویت آن میشود و آن را در نظر مردم عزیز میکند. فقط نقد و سنجش بیطرفانه هر یک از این عناصر و بررسی جایگاه درست و سزاوار آنها در هویت ملی میتواند وضعیت متعادلی پدید آورد و به رشد و تعالی فرهنگی و شکلگیری درست هویت ملی بینجامد.
دین چه قبل و چه بعد از اسلام چه نقشی در تعیین هویّت ایرانی داشته است؟
اعتقادات و باورهای هر کس و به طور کلی جهانبینی او بخش اصلی هویتش را تشکیل میدهد. در جامعه نیز چنین است. دین به عنوان دستگاه منسجم اعتقادی به جهانبینی و به زبان اروپایی «ایدئولوژی» جامعه که نه تنها رابطه انسان با خدا را تعیین میکند بلکه با تعریف چیستی و کیستی خداوند چگونه و چرایی آفرینش هدف زندگانی این جهان فرجامشناسی انسان و نظایر آن تعیینکننده نظامی سیاسی و نظام اخلاقی فردی و اجتماعی است، و بنابراین مهمترین نقش را در تعیین هویت ایرانی از طریق تعیین نظام حکومتی و سیاسی آن داشته است. از آنجا که من برخلاف مارکسیستها اندیشه را منطقاً مقدم بر ماده میدانم، ضمن پذیرش تأثیر فراوان عامل اقتصادی بر شکل و ماهیت نظام سیاسی آن را به عنوان عامل درجه دوم تلقی میکنم و عامل درجه اول و تعیینکننده را «ایدئولوژی» جامعه میدانم که در گذشته به صورت دین تجلی کرده است. بنابراین مانند هگل عقیده دارم که در گذشته این «دین» بوده است که چیستی و کیستی و سرشت هر دولت را تعیین میکرده است همان گونه که حتی امروز نیز هر دولتی براساس ایدئولوژی ویژهای شکل میگیرد.
در جهان باستان، به جز بعضی دولت-شهرهای پراکنده یونان و بهویژه آتن و نیز جمهوری رم که به شکل دموکراسی بسیار ابتدایی و ناقص اداره میشدند و هر دو نیز عمر بسیار کوتاهی داشتند، در سراسر جهان هر کجا حکومتی شکل میگرفت به صورت نظام پادشاهی بود. اما آیا همهء این پادشاهیها ماهیت و سرشتی یکسان داشتند؟ به هیچ وجه! همانطور که مثلاً جمهوریهای مادامالعمر امروزیِ کشورهای عقبمانده هیچ شباهتی -از لحاظ سرشت و ماهیت- با جمهوریهای پیشرفته اروپایی ندارند و از هر سلطنت استبدادی نیز مستبدتر هستند در آن روزگار نیز میان پادشاهی در ایران با سایر حکومتهای پادشاهی جهان شباهتی وجود نداشت. در واقع سرشت این پادشاهی را دینهای حاکم بر جامعه آنها و تصویری که از خداوند و چگونگی فرمانروایی او بر جهان داشتند تعیین میکرد، در واقع، ماهیت سلطنت آرمانی خداوند بر جهان،الگوی سلطنت زمینی انسانها بود. چنان که ما در کتاب اوستا مینوی،«شهریور» یا «خشثره وئیریه» را داریم که یکی از امشاسپندان یا مفاهیم و مینوهای والا و مقدّس اهورامزدا است و معنای آن سلطنت ایزدی خداوند است.
اوستا خداوند را زورگویی خودکامه نمیداند،بلکه دوست و یاور انسانها میشناسد و اساساً هدف از آفرینش انسان یاوری او به خداوند برای غلبه بر اهریمن بوده است.بنابراین قدرت مطلقه خداوند بالفعل نیست بلکه بالقوه است و با همکاری انسان این قوه به فعل تبدیل میشود. پس چون فرمانروایی خداوند همراه با دوستی با انسان و دادگرانه و پدرسالارانه است در ادبیات سیاسی کهن ایران نیز (مانند پندنامههای زمان ساسانیان شاهنامه فردوسی و اکثر اشعار فارسی) پیوسته بر دادگری شاه تأکید شده است. آملی کورت یکی از پژوهندگان تاریخ خاورمیانه در کتاب هخامنشیان (به ترجمه خود من) مینویسد:«شاه،شهریاری با قدرت مطلقه بود که همه میبایست تابع قدرت و قانون او باشند،اما این بدان معنا نیست که او قدرت خود را به نحوی مستبدانه اعمال میکرد.او در مقام نگاهبان آفریدههای اهورامزدا و به یاری او بر زمین فرمان میراند و ملزم به رعایت حدود و قوانین اخلاقی-سیاسی خداوندی بود. در جای دیگری میافزایند که پادشاهی در ایران بیشتر جنبه «پدرسالاری» داشت. درست به همین دلیل بود که بیشتر شاهان باستانی ایرانی (و در رأس آنها کوروش) حکومتی دادگرانه داشتند و حتی با دشمنان خود با مدارای فراوان رفتار میکردند. بنا به اعتقاد ایرانیان چنان که در شاهنامه نیز آمده است، اگر شاهی بیدادگر و ستمگر میشد یا غرور و قدرت فراوان به فساد سیاسی او میانجامید،فرّه ایزدی از او میگسست و به دست نیروهای اهریمنی مغلوب میگشت. مثال بارز این گونه شاهان،جمشید است که فره ایزدی از او گسست و ضحّاک بر ایران حاکم شد و نیز کیخسرو است که با همه نیکی و نزدیکی به خداوند از ترس آنکه مبادا به سرنوشت جمشید و امثال او دچار شود و قدرت بیکرانه به فساد سیاسی او بینجامد از سلطنت کناره گرفت و در واقع نوعی خودکشی کرد. این سخن بدان معنا نیست که در ایران باستان شاهان مستبد یا ستمگر وجود نداشتند بلکه به معنای آن است که دین و فرهنگ عمومی جامعهّ آنها را نمیپذیرفت و طرد میکرد و از این رو، وجود آنها «قاعده» نبود بلکه «استثناء» بود. اما پس از اسلام هم تصوّر از سلطنت ایزدی خداوند دگرگون شد و هم با هجوم قبایل ترک و تاتار و مغول به ایران ماهیت سلطنت تغییر یافت.ایرانیان با آن که در مقام دبیری یا وزارت کوشیدند به خلفای بغداد یا سلاطین ترک و مغول آداب و شیوه کشورداری و دادگری بیاموزند،اما اکثر آنها چیز ی نیاموختند و از این رو پس از اسلام سلطنت استبدادی تبدیل به «قاعده» شد و شاهان دادگر ،بسیار «استثناء» بودند. ایرانیان کوشیدند درستترین قرائت و تفسیر از اسلام را برگزینند و به این دلیل بزرگترین مفسران و محدثان اسلامی ایرانیان بودند و نیز به این دلیل اکثر ایرانیان به مذهب شیعه و نیز عرفان روی آوردند که میخواستند عشق به خدا را جایگزین ترس از خدا سازد. با این حال فکر انتقاد به نظام پادشاهی حتی به ذهن بزرگترین روشنفکران و دانشمندان سدههای زرین فرهنگ ایران نیز نمیرسید.این نظام در طی قرون چنان کارآمدی و درستی خود را ثابت کرده بود که حتی تقریباً تمام عرفای ما به خود لقب سلطان و شاه میدادند و چه بسا مشابه آن دستگاه شاهی را نیز در پیرامون خود بر پای کردند. بنابراین تعجبآور نیست که میبینیم ایرانیان با آن که به ترجمه تمام آثار فلسفی و علمی مهم بزرگان یونان پرداختند ولی به نوشتههای سیاسی آنها هیچگونه توجهی نداشتند و تردیدی در برتری نظام پادشاهی بر نظام دموکراسی از نوع یونانی آن وجود نداشت. از این رو در آن روزگار اثری از ترجمه کتابهایی نظیر جمهوری افلاطون یا سیاست ارسطو نمیبینید. فقط با تغییرات شدید علمی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی در غرب و پیشرفت نظامهای مردمسالار در آن کشورها از یک سو و تباهی شدید جامعه قاجاری از سوی دیگر بود که در نخستین سالهای قرن بیستم میلادی ایرانیان را به فکر محدود کردن قدرت استبدادی شاه انداخت و نهضت مشروطه پدید آمد.
بدین ترتیب مشاهده میشود که دین و تصوری که از خداوند و خواسته ایزدی ارائه میکرد چه تأثیر ژرفی بر نوع حکومت و از این رو بر هویت ایرانی داشته است.
سهم خاورشناسان و اکتشافات اخیر باستانشناسی را در روشن کردن زوایای تاریک ایران باستان را چگونه میبینید؟
بدون تردید این سهم بسیار عظیم بوده است. مثلاً پیش از رمزگشایی از خط میخی و خواندن دقیق کتیبههای موجود در ایران توسط غربیان و سپس ترجمه نوشتههای ایشان به زبان فارسی و نیز ترجمه کتابهای یونانیان باستان مانند هردوت، گزنفون، پلوتارک، استرابون و دیگران به فارسی ما خبری از دودمان هخامنشیان نداشتیم. و با این که در تورات به کوروش و سایر شاهان هخامنشی مکرر اشاره و از آنها تجلیل شده و کوروش تا حد مسیح بالا برده شده است، متأسفانه خود ما کمتر در این مورد پژوهش کرده بودیم و اغلب نیز (مانند دوره ساسانیان) کوروش را همان کیخسرو میپنداشتیم و همانند شاهنامه فردوسی و مآخذ آن با حذف یک دوره طولانی 700 ساله و به واقع چند هزار ساله، یکباره کیانیان را به ساسانیان پیوند میزدیم. بنابراین سهم خاورشناسان در شناخت تاریخ ایران بسیار بنیادی بوده و ما وامدار ایشان هستیم بدون آن که «خودآگاهی تاریخ و ملی» خود را مرهون ایشان باشیم زیرا این «خودآگاهی» همواره با شاهنامه در ما وجود داشت.
برخی ادعا میکنند که تاریخ ایران باستان صرفاً محصول نوشتههای خاورشناسان است. شما با این گفته موافقید؟
حتی طرح این سؤال برای من شوخی بیمعنایی است. اگر گفته میشد که بخشی از تاریخ ایران باستان توسط پژوهندگان غربی روشن شده است تا حدی درست بود و اگر افزوده میشد که این کشف در عین حال با تخریب و تعصب به سود یونان و روم به زیان ایران انجام گرفته است باز هم سخنی بود درست و قابل بررسی چنان که شادروان امیرمهدی بدیع پژوهنده بزرگ ایرانی در کتاب چند جلدی عظیم یونانیان و بربرها و با تسلط و مطالعه دست اول منابع به زبانهای یونانی، لاتین، انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، و بیگزافه بگویم نقد سطر به سطر تواریخ هرودت و سایر نویسندگان باستان و حتی مورخان امروزی غرب ثابت کرده است که نوشتههای همه آنها با تخریب و جعل مورخان امروزی غرب ثابت کرده است که نوشتههای همه آنها با تخریب و جعل و تعصب و پیشداوری همراه بوده است. اما گفتن این که تاریخ ایران باستان «محصول» نوشتههای خاورشناسان است سخنی بیمعنا است که فقط از دهان یک دشمن ایران و دشمن حقیقت ممکن است بیرون بیاید و ناچار باعث بیآبرویی گویندهاش میشود. مگر نوشتههای تورات، تواریخ هردوت، کتابهای گزنفون و پلوتارک و دیگران و سنگنبشتههای موجود در ایران محصول نوشتههای خاورشناسان هستند که تاریخ ایران باستان چنین باشد؟ لابد همه این اسناد را ناسیونالیستهای ایرانی یا هواداران دودمان پهلوی جعل کردهاند؟ این گونه سخنان اصلاً ارزش پاسخگویی ندارد و فقط ممکن است از زبان دشمنان قسم خورده نادانی بیرون بیاید که عرض خود میبرند گرچه زحمتی برای ما ندارند.
قبل از انتشار این آثار، ردپای تاریخ ایران باستان در اسطورههای ایرانی و آثار تاریخی بعد از اسلام به خصوص شاهنامه را چگونه میبینید؟ مثلاً کورورش و داریوش و به طور کلی هخامنشیان را در کجای اسطورهها یا شاهنامه پیدا میکنید؟
در شاهنامه، دورهء ساسانیان بسیار درست و روشن بیان شده، دوره اشکانیان چنان که خود فردوسی اعتراف میکند برای او روشن نیست و بنابراین ذکری نشده و از دورهء هخامنشیان تصویر بسیار گنگ و مهآلودی از کوروش و داریوش وجود دارد که کوروش و داریوش سوم را دارا و ویشتاسب را گشتاسب و غیره پنداشتهاند. اما از یک سو این همنامی ظاهری واقعیت تاریخی ندارد و از سوی دیگر کیخسرو و سایر شاهان کیانی هم اسطوره نبوده و واقعیت تاریخی داشتهاند و سپس شکل اسطوره پیدا کردهاند. نام شاهان کیانی مانند کیکاووس و کیخسرو و شاهان قدیمتر و حتی جمشید (به صورت «یم») در اوستا آمده است چنان که نام جمشید در ریگودای هندیان نیز هست و بنابراین آنها مسلماً شاهان قبایل آریایی پیش از ورود ایشان به سرزمین کنونی ایران بودهاند. در مورد هخامنشیان باید گفت که به علت نابودی تمام اسناد تاریخی بایگانی شده در خزانههای سلطنتی به دست اسکندر مقدونی در زمان ساسانیان که خواستند تاریخ ایران را در خداینامکها تدوین کنند، مدرکی در دست نداشتند. بنا به تأکیدات مکرر تورات در جاهای گوناگون آن و نیز هردوت و گزنفون و دیگران، دبیران هخامنشی وقایع روزانه را در دفترهایی ثبت کرده و سپس بایگانی میکردهاند. بنابراین به قول هگل ما تاریخ یا گزارشی دست اول از تمام رویدادها در اختیار داشتهایم که متأسفانه از بین رفته است. چنان که ساسانیان در مورد گردآوری اوستا و تدوین و مرتب کردن آن نیز با همین دشواری روبهرو شدند.
به هر صورت شاهنامه که از روی «خداینامکهای» ساسانی و نیز به خصوص شاهنامههای تدوین شده به نثر زمان خود مانند شاهنامه ابومنصوری و نظایر آن با امانت کامل به نظم درآمد ناچار افسانهها را در کنار واقعیتهای تاریخ پذیرفت.
مشکلات موجود بر سر راه ایرانشناسی از بعد تاریخی چیست؟
مهمترین مشکل ما در دورهء معاصر این است که تاریخ پیش و پس از اسلام ایران را عمدتاً مورخان و ایرانشناسان غربی نوشتهاند و ما بیشتر یا نقلکننده منفعل یا مترجم ساده کارهای آنها بودهایم نه پژوهشگران ژرفانگر تاریخ کشور خودمان. البته چند تاریخ نظیر تاریخ ایران باستان مرحوم پیرنیا یا تاریخ اجتماعی ایران نوشته مرتضی راوندی یا کارهایی که سعید نفیسی، عبدالحسین زرینکوب، عباس اقبال، علی سامی و دیگران کردهاند درخور قدردانی است اما متأسفانه این کارها نه در سطح پژوهشهای عمیق خود ایرانیان در سدههای سوم تا پنجم هجری است و نه در سطح کارهای ایرانشناسان غربی. ما باید همانطور که بیرونی برای نوشتن آثار الباقیه یا تحقق ماللهند به آموختن سانسکریت و عبری میپرداخت یا مثلاً خانم لمبتون انگلیسی بر همه منابع فارسی و عربی تسلط داشت به همه زبانهای زنده و مردهای که اطلاعاتی درباره تاریخ ایران در آنها یافت میشود مسلط شویم و با دقت و بیطرفی به بررسی تاریخ خود بپردازیم. من تنها ایرانی که میشناسم تاریخ روابط ایران و یونان را در 8 جلد به بررسی عمیق کشیده و به همه منابع نیز چنان که گفتم تسلط داشته همان مرحوم امیرمهدی بدیع است که قبلاً به نام او اشاره کردم. تصور کنید دو جنگ سالامین و پلاته در زمان خشایارشا را در حدود هزار صفحه به نقد دقیق کشیده است و من اکنون آن را در دست ترجمه دارم. میزان زحمت و دقت این پژوهندهء ایرانی حیرتانگیز و باعث افتخار است.ما باید از او درس بگیریم ،تنبلی را کنار بگذاریم و خودمان کار کنیم البته او این خوشبختی را نیز داشت که همسر ثروتمندش امکان تحقیق و کار را برای او فراهم ساخت در حالی که ما به نان شب مان محتاجیم و جز کمک مالی ایرانیان میهندوست به هیچ جایی امید نداریم…
مطلب مرتبط :