Print This Post Print This Post
تازه‌ها


فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،بهمن زبردست

روایت فلان‌السلطنه از تهران قدیم و رضا شاه 

 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

***

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

مرحوم پدرم که متاسفانه در سنین جوانی هم فوت شدند، البته سوابق پدربزرگم را نداشتند ولی ایشان هم به‌نوبۀ خود از مدیران برجسته و به‌نام وزارت داخله بودند. خیلی شخص کم‌حرفی بودند و از خاطراتشان و حوادثی که دیده بودند زیاد در خانه صحبتی نمی‌کردند. خاطره‌ای که شخصاً از ایشان دارم مربوط به تنفرشان از نقاشی است.

حسب‌المعمول آن زمان والدین توجه چندانی به درس و مشق و تربیت فرزند نداشتند. تنها موردی که مرحوم پدرم در خصوص آن حساس بودند این بود که به شدت من را از نقاشی، که از قضا بسیار هم به آن علاقه داشتم منع می کردند. در آن زمان متاسفانه کاغذ و مداد رنگی مانند این روزها در دسترس نبود و اغلب اطفال نقاشی‌های‌شان را با گچ یا زغال روی در و دیوار می‌کشیدند و یادم هست هر وقت ایشان من را مشغول نقاشی می‌دیدند فوراً گوشم را می‌کشیدند و تنبیهم می‌کردند. بعدها وقتی در خصوص علت این حساسیت ایشان تأمل کردم، به ذهنم رسید شاید دلیلش خاطرۀ تلخشان از نقاشی روی طومار لقب پدربزرگم بوده، در حالیکه چنین رویه‌ای از نظر تربیتی درست نیست و من خودم شخصاً دختر بزرگم را به نقاشی تشویق کردم و حال هم در پاریس نقاش موفقی هستند و آتیۀ درخشان و آتلیۀ بزرگی دارند.

* از آداب و سنت‌های تهران قدیم نکته‌ای به ذهنتان می‌رسد؟

در تهران قدیم شب قبل از تحویل سال را شب علفه گویند که در این شب غذایی مانند سبزی پلو، کوکوسبزی و سیر تازه، ماهی خورده می‌شد، تا بدن در طول سال سالم بماند. در این شب سفرة هفت سین را پهن می‌کردند. پلو را باید خوب دم می‌کردی که شل و وارفته نشود. ماهی سرخ کردن هم مهارت خاصی می‌خواست و باید بلد بودی طوری برشته‌اش کنی که استخوانش هم برشته شود، طوری که بتوانی استخوانش را هم بخوری. (فلانی را در هیأت پیر سردوگرم چشیدۀ پختۀ کارآزموده‌ای می‌بینم که رنج تجربت را بر خود هموار کرده و گنجش را بی‌مزد و منت بر اهل و نااهل نثار می‌کند. چه زیبا و گرم و دلاویز سخن می‌گوید. طراوت کلامش جان خسته را چون نی می‌نوازد!) ماهی برای من در این سن با نقرسی که دارم خوب نیست، ولی باز هم گیر بیاید می‌خورم. (او ز جا برخاست من بوسیدمش!) آقای زبردست چه‌کار می‌کنید؟!

* هیچ، ببخشید یکهو احساساتی شدم.

خواهش می‌کنم، اشکالی ندارد. (این‌همه لطف و تواضع و بخشش الحق که سزاوار بوسۀ دیگری بود اگر اجازه می‌دادند!)

* به نظر امشب خیلی خسته می‌آیید. اگر خاطرۀ دیگری از کودکی دارید بفرمایید وگرنه ضبط خاطرات را همین‌جا تمام کنید.

عرض به حضور شما، خاطرۀ جالبی یادم آمد. اگر درست خاطرم مانده باشد، سال 1305 بود و یک سالی از پادشاهی رضاشاه می‌گذشت. یک روز غروب که مادرم من را بیرون برده بود، نمی‌دانم چه شد که حواسم به تماشای کباب‌هایی که جلوی دکان کبابی روی آتش جلزوولز می‌کرد رفت و به‌نظرم یک لحظه چادر مادرم را ول کردم و گوشۀ چادر خانم دیگری را گرفتم و مدتی هم دنبالش رفتم تا گوشۀ چادرش را از دستم کشید و با عتاب گفت، بچه مگر خودت خواهر مادر نداری؟ چرا گوشۀ چادر من را گرفتی؟همین‌جا خدمت شما این توضیح را عرض کنم که چادر در آن زمان غیر از چادرِ الآن و درواقع بیشتر شبیه چیزی بود که هم‌زبانان افغان ما در کشورشان به آن چادَری می‌گویند، یعنی چیزی شبیه به پیچه که نوعی نقاب و روبند از موی یال و دم اسب بود هم طوری جلوی صورت خانم‌ها را می‌گرفت که دیگر حتی نمی‌شد زن یا مادر خودت را هم بین زن‌های دیگر بشناسی، همین هم گاه در مورد مردان نابابی که دنبال زن‌ها می‌افتادند و گاه به اشتباه به مادر و خواهر یا همسر خودشان متلک می‌گفتند  باعث اشتباهات خنده‌آوری می‌شد.

خلاصه من که تازه فهمیدم گم شده‌ و مسافت طولانی را هم به اشتباه از محل اولیه‌ام دور شده‌ام، طبعاً در آن سن کم به شدت ترسیدم و شروع به گریه کردم. رهگذران هم با دیدن گریۀ من دورم جمع شده بودند و راستش همین ازدحام هم بیشتر باعث ترس و وحشت و درنتیجه گریه‌ام می‌شد، تا اینکه آژان پست از راه رسید و وقتی نام و نسب من را پرسید و گفتم نوۀ میرزا احمدخان آفتابه‌دارباشی فلان‌السلطنه هستم، پرسان‌پرسان من را به خانه‌ رساند.

حالا نگو در این میان مادرم که بچۀ یکی‌یک‌دانه‌اشان را گم کرده بودند توی خانه به سر و صورتشان می‌زدند و فغان و ناله می‌کردند و وقتی هم من و آن آژان را دیدند فریادی کشیدند و از هوش رفتند. خلاصه آن شب اوقات همه تلخ شد و مرحوم پدرم که اهل منقل بودند و عادت داشتند هر شب در پای منقل تمدد اعصابی کنند، آن شب از صرافت این کار افتادند و چون مادرم هم بعد از این واقعه، و به قول شما شوکی که به ایشان وارد شده بود در بستر بیماری افتاده بودند، از ترس این‌که مبادا کسی حواسش به من نباشد و بیرون بروم و باز گم بشوم صبح زود، ناشتا، دست من را گرفتند و به محل کارشان که وزارت داخله بود بردند.

آن‌قدر زود رسیدیم که جز دربان و یکی از دوستان صمیمی پدرم به نام آقای دولتشاهی که از شاهزادگان قاجاری و از اقوام عصمت‌الملوک [دولتشاهی]، همسر رضاشاه بود کسی در ساختمان نبود. مرحوم پدرم بعد از رسیدن به من گفتند همین‌جاها باش و جایی نرو، بعد هم خودشان داخل دفترشان شدند و در را بستند. من مشغول بازی با مورچه‌ها بودم که کمی بعد یک‌مرتبه خود رضاشاه با آن قد بلند و هیبتی که داشتند، با لباس نظامی همراه یک افسر که گویا آجودانشان بود و یک نفر سیویل در بازدیدی سرزده که قصد داشتند ببینند وزیر و کارکنان وزارت داخله کِی سر کار حاضر می‌شوند، وارد کریدور شدند و به من هم نهیب زدند که، بچه اینجا چه‌کار می‌کنی؟

من با کمال ادب گفتم، با پدرم اینجا آمدم. شاه دوباره پرسیدند، پدرت کجاست؟ اشاره به درِ بسته کردم و گفتم، این‌جا. رضاشاه خواستند در را باز کنند که قفل بود. محکم به در کوبیدند که پدرم گویا از ترس جرئت نکردند باز کنند. بعد با لگد درا شکستند و داخل اتاق رفتند. حالا من هم از لای در شکسته داشتم نگاه می‌کردم. همان‌جا شاه با لگد دیگری زیر منقل زدند و گفتند، مردک معلوم است این‌جا چه غلطی می‌کنی؟! خودت پای منقل نشستی و پسرت هم دارد توی ساختمان ول می‌چرخد! برای چه پسرت را با خودت آوردی؟

بعد یک‌مرتبه توجهشان به استکان چای‌خوری دمِ دست مرحوم پدرم که شیئی عتیقه و یادگار اجدادی بود جلب شد و آن را برداشتند و به‌اصطلاح با نگاه خریدار وراندازی کردند و بی هیچ حرفی توی جیبشان گذاشتند. پدر ما را می‌گویید، از ترس زبانش بند آمده بود، فقط با کلی من‌ومن توانست همین را بگوید که، دیروز گم شده بود قربان، مادرش هم هول کرده توی رختخواب افتاده. رضاشاه با شنیدن حرف‌های مرحوم پدرم، که به دلیل ترسش زیاد هم مفهوم نبود، بدتر عصبانی شدند و با چوبدستی‌ای که داشت به جان پدرم افتادند. شانس آوردیم که آقای دولتشاهی از راه رسیدند و ایشان که به سابقۀ قرابت با همسر شاه، قدری کمتر از دیگران از ایشان می‌ترسیدند به دست‌ و پای شاه افتادند که، قربانت گردم ایشان را به من ببخشید!

شاه گفتند در این وزارتخانۀ خراب‌شده از وزیر تا دربان فقط سه نفر سر کار حاضرند، آن‌وقت از این سه نفر هم یکی‌اش این مردک فلان فلان شده است که خودش پای منقل نشسته و بچه‌اش دارد دیوار ساختمان وزارت را سوراخ می‌کند!آقای دولتشاهی، با موقع‌شناسی گفتند، قربان ایشان فلان فلان شده نیستند و فلانی فلانی شده هستند. شاه پرسیدند، کدام فلانی؟ ایشان جواب دادند، پسر میرزا احمد خان آفتابه‌دارباشی فلان‌السلطنه. شاه باز دوباره عصبانی شدند و گفتند، شازده! مگر مجلس پارسال این القاب فلان فلان شده را لغو نکرد! شما کی دست از این القاب منسوخ‌تان برمی‌دارید؟ ایشان فوراً عذرخواهی کردند و گفتند، ببخشید اشتباه از من بوده. صرفاً از روی عادت عرض کردم. به قول معروف ترک عادت موجب مرض است!شاه قدری آرام شدند و گفتند، حالا پسرش را چرا آورده اینجا؟ ما صبح تا شب داریم توی این مملکت می‌سازیم و آباد می‌کنیم، آن‌وقت این بچه دارد دیوار دولت را سوراخ می‌کند! باز آقای دولتشاهی با آن موقع‌شناسی که داشتند گفتند، قربان مگر شما خودتان والاحضرت ولیعهد را به بازدیدها نمی‌برید که با گردش امور آشنا شوند؟ خب فلانی هم پسرش را آورده که با گردش امور وزارت آشنا شود و روزی بتواند جای ما را در اینجا بگیرد!

 

فرستادن این مطلب برای دیگران