در حاشیۀ خیابان انقلاب ، علی میرفطروس
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
چهل سالگی و انقلاب
به یادِ دوستِ فروتن و فرزانه ام:
دکتر داریوش کارگر؛پژوهندۀ «نامۀ باستان».
15بهمن 1398/ 4 فوریه2020
سالگرد انقلاب اسلامی فرا می رسد؛انقلابی که «سرِ ما را سوزاند و دلِ ما را روشن نکرد». به قول حافظ :
چل سال رنج وُ غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شراب دوساله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام
روزیِّ ما ز خوانِ قَدَر این نواله بود
[مفهوم«نواله»ناظر به «لقمه ای نان» و غذائی اندک است که اینک بسیاری از مردم ما(خصوصاً کارگران) به دنبالِ آن هستند].
معمولاً چهل سالگی را زمانِ پُختگی و قوامِ عقل می دانند،زمانی که انسان با توشه ای از خودآگاهی ها و تجربه های تلخ و شیرین «قدم در راهِ بی برگشت» می گذارد و به سوی سرنوشتی محتوم (مرگ) می رود. به قول فردوسی:
چو سالِ جوان بر کشد بر چهل
غمِ روزِ مرگ اندر آيد به دل
هانا آرنت شجاعت را بزرگ ترین فضیلتِ یک فردِ سیاسی می داند، در حالیکه بسیاری از «معمارانِ تباهیِ امروز» بدون شجاعتِ اخلاقی – هنوز – از عملکردهای دیروزِشان در «انقلاب شکوهمندِ اسلامی» دفاع می کنند!
در بارۀ علل و عواملِ انقلاب اسلامی در« چند مقاله» به نکاتی اشاره کرده ام ولی هر وقت به این عکس و خبر نگاه می کنم می پُرسم : دربهمن1349= 1971 شاه با کدام «مُعجزۀ کلام» می توانست به وقوعِ آنچه که آیندۀ هولناکِ ایران را رقم می زد هشدار دهد؟ :
-«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».
چهل سال از«انقلاب اسلامی» می گذرد،گوئی که «عُمرِ قرونی بر ما گذشته است»!
ارزیابی های شتابزده و انقلاب اسلامی!
۸بهمن ۱۳۹۹/ ۲۷ ژانویۀ ۲۰۲۱
پیش از انقلاب اسلامی،جلال آل احمد در یک «ارزیابی شتابزده» در بارۀ دوران محمدرضاشاه نوشته بود:
–«حکومتی که زیر پوششِ ترقیّات مشعشعانه هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشته است».
این ارزیابیِ تند علیه رژیم شاه در «کارنامۀ سه ساله»( 1355) منتشر شده بود.با خودم می گویم:اگر رژیم شاه « هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشت»،پس این آزادی ها و ارزیابی ها چه بود؟
آل احمد به سانِ «خسی در میقات» در جستجوی شیخ فضل الله نوری و «وحدت حوزه و دانشگاه»بود و لذا در قم یا نجف با آیت الله خمینی ملاقات و «بیعت» نموده بود .با ظهور خمینی و انقلاب 57 آل احمد به آرزویش رسید! هر چند که وی زنده نبود تا از «ثمرات انقلاب» برخوردار شود!
بعد از گذشت سال ها،گوئی که روحِ آل احمد و ارزیابی های شتابزده اش هنوز زنده است که آخرینِ نمونۀ آن،سخنِ دوست عزیزی است که با همۀ احترام و ارادتم به وی نمی توانم از آن بگذرم.به اعتقاد او:
-«فرمانرواییِ پنجاه سالۀ پهلویان نیز با همۀ دیگرگوننمایی آنها در تحلیلی بنیادی جز نمایشی آوازه گرانه … نبود و بانگ آن طبلِ میان تهی و آن «هیاهوی بسیار برای هیچ»، هرگز به گوشِ دلِ تودۀ مردم نرسید و …».
در نامه ای به وی نوشته ام:بانگِ دگرگونی های«پهلویان» اگر«به گوشِ دلِ تودۀ مردم نرسید»[!؟] امّا گوش وُ هوشِ «روشنفکرانِ توده ای» را پُرکرده بود،ولی آن تحوّلاتِ مهم در دیدۀ آنان چیزی نبود «جز نمایشی آوازه گرانه»،«طبلِ میان تهی» و «هیاهوی بسیار برای هیچ»!…
آقای فریدون جُنیدی -پژوهشگرِ شاهنامه – نیز در گفتگوئی سرشار از نفرت وُ نخوت در بارۀ محمدعلی فروغی گفته است:
-«من پیش از اینکه دربارۀ این شخص[یعنی فروغی!]صحبت کنم…من هیچ اثری از عشق به ایران در آثار فروغی نمی بینم…فروغی کدام کار را برای ایران کرد؟،هیچ کار!»(هفته نامۀ صدا،شمارۀ 139، 4آذر 1396).
شاهنامۀ فردوسی، کتابِ فرهنگ وُ معرفت وُ داد است و لذا لازم بود تا آقای جُنیدی بر کارِ بزرگِ فروغی به دیدۀ معرفت بنگرد و تعلّقاتِ سیاسیِ خود را در این باره لحاظ نکند.از این گذشته، فروغی اگر هیچ کاری نکرده باشد،حداقل حدود 90 سالِ پیش با انتخاب، تصحیح و انتشارِ«خلاصۀ شاهنامه» و ساختنِ آرامگاهِ فردوسی و نیز با برگزاریِ«هزارۀ فردوسی»،ما را با شاهنامه آشناکرد. محمدعلی فروغی در خانوادۀ فضل وُ فضیلت پرورش یافته بود و از نوجوانی در کنارِ پدرِ دانشورش با شاهنامه و فردوسی اُلفتی عمیق داشت. او در مقدّمۀ «خلاصۀ شاهنامه» می نویسد:
-«این جانب هیچگاه از فردوسی غافل و با شاهنامه بیگانه نبودهام و لیکن بیش از بیست سال قبل[یعنی سال1292خورشیدی] مناسباتی پیش آمدکه شاهنامه را از آغاز تا انجام در ظرفِ مدّت بالنّسبه قلیلی مرتّباً خواندم. تأثیری که قرائتِ کلّی آن کتاب در خاطر من بخشید فوقالعاده بود.(مقالات فروغی،ج2، چاپ دوم،انتشارات توس،تهران،1387،ص326).
نگاهی به کارنامۀ شاهنامه شناسی فروغی(مقالات فروغی،ج2،صص309-476) آگاهی ،عظمت و روش علمیِ کارِ وی را (با توجه به ممکنات و محدودیّت های آن زمان) نشان می دهد.
فروغی در پایان مقدّمۀ«خلاصۀ شاهنامه» با فروتنی و تواضع بسیار « مراتبِ امتنانِ کامل خود را از دوست فاضل [و جوانِ ]خویش،آقای مجتبیخان مینوی»ابراز می دارد که «در موقع طبع این کتاب در مراجعه به نُسَخ و تصحیحِ أوراق و تنظیم فهرست لغات به این جانب یاوریِ شایان نموده و از معلومات و ذوق سلیمِ خود مرا مستفید ساختهاند».( مقالات فروغی،ج2، ص358).
«مجتبی خان مینوی»- که بعدها استاد برجستۀ و کم نظیرِ شاهنامه شناسی شد-اوّلین آشنائی خود با شاهنامه و آگاهی از نام مستشرقانی نظیر ژول مُل، باربیه دومینار و نولدکه را مدیون سخنرانی های فروغی به سال 1296 =1917 در تالار کنفرانس دارالفنون دانسته است(نقدِ حال،انتشارات خوارزمی، تهران،1358، ص534 به نقل از مقالۀ« فروغی و فردوسی»).
فریدون جُنیدی با عُجبی عجیب و نخوتی نفرت انگیز،به گفتگوگرِ جوان، خانم بهارۀ بوذری -که با آگاهی ادعاهای وی را به چالش کشیده- می گوید:
-« من نباید از نگاهِ یک دانش آموزچهارم ابتدائی نظر بدهم.فروغی حق نداشته به شاهنامه دست بزند…به من نگوئیدکه نثرِ فروغی زیبا و روان بوده است.من 3500صفحه شاهنامه نوشتم که یک واژۀ تازی در آن نیست… همه مثل آوای بلبل چه چه می زند…البتّه نمی خواهم بگویم که فروغی را بگیرید و بیندازید در آتش…من به گوشِ خودم از یغمائی شنیدم که در یک جلسۀ بزرگداشتِ فردوسی در توس فریاد کشیدکه من این تصحیح(شاهنامه)را کردم ولی فروغی به نام خود منتشر کرده است و من هم جرأت نداشتم چیزی بگویم»!(1).
حضرت استادی تاریخ و محلِ بزرگداشت فردوسی و یا شاهدان آن«فریاد» را ذکر نمی کند! درحالیکه،روی جلدِ «منتخب شاهنامه» نشان می دهد که این کتاب در سال 1321 به اهتمامِ مشترکِ محمد علی فروغی و حبیب یغمایی منتشر شده است،لذا،به قول صائب تبریزی:
عکسِ خود را دید در مِی زاهدِ کوتاه بین
تهمتِ آلوده دامانی به جامِ باده نیست!
سال ها پیش از آتش افروزی آقای جُنیدی ،استاد حبیب یغمائی،«آتش را بر فروغی گلستان کرد» و در همۀ گفته ها و نوشته هایش جز ستایش وُ ثنا سخنی دربارۀ فروغی نگفته است.پژوهشگر شاهنامه کافی است به قصیدۀ غرّای حبیب یغمائی در سوگ فروغی(مقالات فروغی،ج1،صص 34-35) مراجعه کند تا احترام عمیق و علاقۀ شدید یغمائی نسبت به فروغی را دریابد. استاد حبیب یغمائی در پایان کتابِ «شاهنامه برای دبیرستان ها» تأکید می کند:
-«فروغی شاهنامه را بارها خوانده بود اما نه چنان که ما می خوانیم، فردوسی را می شناخت اما نه چنان که ما می شناسیم. او حکیمی بود که به فردوسی عاشق بود و شاهنامه را به حکمت و عشقِ تمام مطالعه می کرد…».(مقالات فروغی،ج1،صفحۀ سی و شش).
فروغی 90سال پیش(1930) در یادنامۀ «مودی»- از پارسیان دانشمندِ هند- به ما آموخت که:« ایران را چرا باید دوست داشت؟».
حبیب یغمائی نیز در بارۀ ایراندوستی فروغی می گوید:
-«فروغی به تمام معنا ایران را دوست داشت.وطنخواهی با حقیقت بود.از غوغا و هیاهوی عوام و حتّی خواص باک نداشت و از کسانی نبود که وجهۀ ملّیِ خود را به مصلحت کشورش ترجیح نهد… »(برای نگاهی تازه به زندگی و عقاید محمدعلی فروغی نگاه کنیدبه مقالۀ فروغی در ظلمات).
با اینهمه،آقای فریدون جُنیدی مدّعی است:
-«من هیچ اثری از عشق به ایران در آثارِ فروغی نمی بینم».
با خودم زمزمه می کنم:
-«تُفو برتو ای چرخِ گردون تُفو!…بر ما چه رفته است که « اینگونه فجیع » به تاراجِ ارزش های ملّیِ خود نشسته ایم؟. اینگونه «داوری» ها شاید ناشی از عارضه ای است که در «نگاهی به یک عارضۀ تاریخی» به آن پرداخته ام.
نمی دانم که جوانی های استاد جُنیدی در کدام سازمان سیاسی گذشته است ولی می دانم که انسان با جانی عرفانی و ذهنیّتی عقلانی می تواند چونان شاهرخِ مسکوب، رسوباتِ آن «حزب طراز نوین» را از ذهن وُ زبان بزُداید و به سانِ آئینه ای زلال، دریچۀ روشنی از تاریخِ معاصر ایران در برابرِ اکنونیان و آیندگان بگشاید…
چنین باد!
________________
1 – به یادِ«مشّاطه گرِی های فردی حسود»افتادم که می گفت:کتابِ حلّاج را حسن ضیا ظریفی در زندان شاه در کرمان نوشته است.گفتم: زندان شاه ( آنهم در شهرِی مانند کرمان)مگر کتابخانۀ عظیم دانشگاه تهران بود تا ضیاظریفی بنشیند و با زیر وُ رو کردنِ صدها کتاب و مقاله کتاب حلّاج را بنویسد!؟عقلِ سلیم هم چیزِ خوبی است!