چهار چهرۀ روشنفکری:(منوچهر هزارخانی، رضا براهنی، پرویز ناتل خانلری و احسان یارشاطر)، علی میرفطروس
* اگر میخواهیم که آیندۀ دموکراسی و جامعۀ مدنی در ایران به گذشتۀ پـُراشتباهِ بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ما نبازد، باید شجاعانه و بی پروا به چهرۀ «حقیقت تلخ» نگریست و از آن، چیزها آموخت.
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
فروردین ۱۴۰۱/ آوریل۲۰۲۲
در این شبِ سیاهم،گم گشته راهِ مقصود
از گوشه ای برون آی! ای کوکب هدایت
(حافظ)
این روزها حملۀ نظامی پوتین به اوکراین هوش و حواسم را با خود برده است. این جنگِ نابرابر جغرافیای سیاسی جهان را تغییر خواهد داد و تأثیرات مهمّی نیز بر آیندۀ سیاسی ایران خواهد داشت،ولی موضع گیری محمد علی عموئی، چهرۀ معروف حزب توده، در حمایت از حملۀ پوتین به اوکراین حیرت انگیز است، گوئی که در نظر عموئی«اردوگاه سوسیالیستی واقعاً موجود» هنوز برقرار است و منتظرِ ظهور «استالین تازه»ای است!.با خودم می گویم: کاش میتوانستم در کنارِ اوکرائینیها باشم…
در این میان، خبر در گذشت دکتر منوچهر هزارخانی و دکتر رضا براهنی مرا به سالهای پُرشورِ دانشجوئی در دانشگاه تبریز برده است. دورانی که «ما بیخبر بودیم و هر یک در جستجوی آگاهی مرزهای«ادبیات ممنوع»را با لذّتی شَگَرف در مینوشتیم»[۱]. انتشار مجلّۀ دانشجوئی سهند (بهار ۱۳۴۹) محصول آن شور وُ شرارههای ۲۰ سالگی بود؛نشریّهای که به قول صاحب نظری: «چون بُمبی در محافل دانشجوئی و روشنفکری منتشر شده بود»، مقالۀ «ادبیّات و مفهوم آزادی» نوشتۀ دکتر براهنی-با نثری محکم و استوار- تندترین مقالۀ سهند بود.
دانشگاه تبریز در آن سالها در تبِ «کشته شدن صمد بهرنگی در رودخانۀ ارس توسط ساواک»!! میسوخت و مقالۀ سراپا دروغ جلال آل احمد و یارانش در مجلۀ «آرش» (ویژۀ صمد بهرنگی) و خصوصاً مقالۀ دکتر منوچهر هزارخانی با نام «جهان بینی ماهی سیاه کوچولو»مانیفست روشنفکران و دانشجویان شده بود..ما بی خبر بودیم.
هزارخانی از معروف ترین روشنفکران دهۀ ۵۰ بود. آنچه که در نظر اوّل چشمگیر بود، ادب، اخلاق و متانت وی بود. او در فرانسه رشتۀ پزشکی خوانده بود با تخصّص در آسیب شناسی (پاتولوژی). در سال های 46-47 دکتر هوشنگ منتصری،خواهر زادۀ دکتر رضا راد منش(از رهبران حزب توده) و مترجم کتاب معروف «زردهای سرخ»، ریاست دانشگاه تبریز را برعهده داشت و دکتر هزارخانی دورۀ نظام وظیفه را در آن دانشگاه به تدریس گذراند و در آنجا با «محفل صمد بهرنگی» آشنا شده بود، امّا علاقۀ هزارخانی به فرهنگ و ادبیّات وی را به ترجمۀ آثار گرامشی ، پلخانف و دیگران کشاند ؛ ترجمۀ درخشانِ کتاب «در دادگاه تاریخ» اثرِ «رُی ممدودف» نیز از آن جمله بود؛ کتابی که دادگاههای هولناک دوران استالین را افشاء میکرد و در من تأثیر فراوان داشت.
اوّلین ملاقات من با هزارخانی در سال ۱۳۴۸ و در دفتر روزنامۀ آیندگان بود که شهرآشوب امیرشاهی (سردبیر آیندگانِ ادبی) و هوشنگ وزیری نیز حضور داشتند (دریغا شهرآشوب که در این سالهای خاموشی و فراموشی یاد وُ نامی از او نیست!).همۀ اینان از شاگردان خلیل ملکی بودند.
در غوغای انقلاب اسلامی و اخراج شاعران و نویسندگان تودهای از کانون نویسندگان ، هزار خانی در صفِ مخالفان حزب توده قرار داشت. او پس از آغاز سرکوبهای سال ۶۰ به فرانسه آمد و چندی بعد به شورای مجاهدین خلق پیوست.با توجه به باورهای عمیقاً غیردینیِ هزارخانی، نمیدانم که او چرا به مجاهدین خلق پیوسته بود؟. در کنسرت پریسا در پاریس (به همّت مرکز فرهنگی پویا) وقتی او را دیدم از همه چیز صحبت کردیم اِلّا از عللِ پیوستن وی به شورای مجاهدین. در واقع، اخلاق، ادب و متانت وی مرا از طرح این «موضوعِ دل-گزا» بازداشته بود.
***
برخلاف هزارخانی، براهنی شخصیّتی تند وُ تیز بود؛ مصداقِ«چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد».چنانکه گفته ام:براهنی یکی از نویسندگان تأثیر گذار در عرصۀ نقد ادبی بود با اینهمه، در غوغای ۵۷ عملکردهایش چنان بود که از «فاضلآبهای انقلاب اسلامی» سر در آورد. نامۀ او به خمینی و باورِ وی به اینکه «با بازگشت آیت الله خمینی فقر و خفقان از میان میرود» تَرشّحاتی از آن «فاضلآب» بود. او انسانی چند ضلعی بود با استعدادهای متراکم و شگفت انگیز، دریغا که سیاست و ایدئولوژی باعث شد تا بسیاری از خلاقیّتهای وی «حرام» گردد.
نفرت براهنی از رژیم شاه روایتهای دروغینی ساخت که «رازهای سرزمین من» نبود بلکه محصول ذهنِ قصّه پردازِ وی بود. ارزیابی او از رژیم شاه تکرارِ این باورِ آل احمد بود:
– «حکومتی که در زیر پوشش ترقیّات مشعشعانه، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر و ببند نداشته است» [۲]
تحقّق آرمانهای شریف-خصوصاً آزادی- به ابزارهای شریف و شرافتمندانه نیاز داشت در حالیکه رهبران سیاسی و روشنفکران ما با تکیه بر«هدف،وسیله را توجیه می کند»استفاده از انواع و اقسام دروغ ها را «مشروع» می دانستند [۳] بنابراین:
حاصلِ عشق مترسک به کلاغ
مرگِ یک مزرعه بود
پرسش اینست که روشنفکری مانند دکتر رضا براهنی که آنهمه از مدرنیسم و پُست مدرنیسم سخن میگفت، در حسّاس ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران چرا به قهقرا سقوط کرده بود؟پاسخ به این پرسش،آسیب شناسیِ روشنفکران ایران را برجسته میکند. سالها پیش در گفتگو با مجلّۀ کاوه (به سردبیری دکتر محمّد عاصمی) گفته ام:
در آن زمان، عموم روشنفکران ما بوسیلۀ انواع و اقسام ایدئولوژیهای انقلابی (از مارکسیسم روسی و چینی و کوبائی گرفته تا تشیّع سرخ علوی) مسخ و افسون شده بودند؛ایدئولوژیهائی که بیشتر« توجیهاتی بودند برای مقاصد شرارت آمیزِ پنهان».با چنان ایدئولوژی هائی عموم روشنفکران ما تحولات عظیم اقتصادی، اجتماعی،هنری و فرهنگی را نمیدیدند. تحلیلهای رایج چنان بود که آزادی را به آزادی سیاسی فرو می کاست بی آنکه گفته شود که مثلاً آزادی زنان و دادن حق رأی به نیمی از جمعیّت جامعه میتوانست تبلوری از آزادی سیاسی باشد. با چنین دیدگاهی، روشنفکران ایران خود را از دیدنِ تحولات جاری در جامعه، بی نیاز میدیدند و از این رو، به جای اندیشیدن، «نقل قول» میکردند. در واقع، این سخنِ افلاطون که: «ای فرزانگان! اگر شما از حکومت دوری کنید گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند کرد»بوسیلۀ روشنفکران ما ناشنیده ماند. آنان با تشکیل «جبهۀ امتناع» هم جامعه و هم رژیم حاکم را از داشتن روشنفکرانِ آگاه، میهن پرست و هدایت گر محروم کردند. البتّه بودند روشنفکرانی که با واقع بینی، ایراندوستی و شجاعت به نفوذ در دستگاه دولتی و «اصلاح رژیم از درون» معتقد بودند مانند:خلیل ملکی، داریوش همایون، عنایت الله رضا، پرویز نیکخواه، مهدی بهار (نویسندۀ «میراث خوار استعمار»)،فیروز توفیق، هوشنگ وزیری،حمید عنایت، پرویز اوصیا ، چنگیز پهلوان، محمد عاصمی،هوشنگ منتصری، کوروش لاشائی و خصوصاً فرزانهای مانند فیروز شیروانلو. شیروانلو پس از جریان سوء قصد به شاه در کاخ مرمر و آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعۀ صنعتی ایران، با کمک به سازماندهی و گسترشِ « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» یا با تشکیل فرهنگسرای نیاوران و ترجمۀ «ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی» (اثر ارنست فیشر) فضای نوینی در عرصۀ فرهنگی ایران بوجود آورده بود که تأثیرات مثبت آن بر هیچ هنرمند و نویسندهای پوشیده نیست … پس از گذشت نیم قرن، امروز باید کلاه از سر برداریم و به آنان ادای احترام کنیم.
در آن دوران باورِ نادرستی جریان داشت مبنی بر اینکه:«روشنفکران بر حکومت هستند نه با حکومت». این باورِ نادرست -که «آیزایا برلین» آن را «مفهوم روسیِ روشنفکر» نامیده – چنان تأثیری در جامعۀ ایران داشت که تا انقلاب اسلامی ادامه داشت. اعتقاد به اینکه: «روشنفکران بر حکومت هستند نه با حکومت» تأثیر دیگری نیز داشت و آن انکارِ شخصیّتهای برجستهای مانند دکتر پرویز ناتل خانلری، دکتر احسان یارشاطر، سید حسن تقی زاده، محمدعلی فروغی، علی اصغر حکمت و دیگران بود. با چنان باور نادرستی بود که اتومبیل پیکان دکتر خانلری را در دانشگاه تهران به آتش کشیده بودند به این «جُرم» که او وزیر فرهنگ شاه بود؛ به قول صدرالدین الهی: «مردی در ارتفاعِ بلعمی، ابونصر کُندُری، صاحب بن عَبّاد، خواجه نظامالملک طوسی، خواجه نصیرالدین طوسی و قائم مقام فراهانی. وزیری دبیر و دبیری بزرگ» [۴]
خانلری، علاوه بر انتشار مجلۀ «سخن»، بنیانگذار «بنیاد فرهنگ ایران» بود که صدها کتاب در بارۀ تاریخ و فرهنگ ایران منتشر کرده بود. او طرّاح «سازمان پیکار با بیسوادی» و تشکیل سپاه دانش بود؛ «مردی که مدرسه را به روستاهای ایران بُرده بود».
روشنفکران ما -در آن سال ها- حتّی با جشن هنر شیراز، جشنوارۀ توس، بنیاد فرهنگ ایران، تالار رودکی و فرهنگسرای نیاوران میانهای نداشتند. در واقع ، هرچه از «بالا» میآمد، «بو» میداد و اشرافی، بورژوائی یا «لانۀ فساد» تلقّی میشد؛ تلقّی جلال آل احمد از اصلاحات اجتماعی شاه(خصوصاً آزادی زنان) یا تلقّی دکتر براهنی از «کاخ جوانان» تبلوری از آن اعتقاد بود.
کاخ جوانان در ۴ آبان ۱۳۴۵ به دست شاه افتتاح شده بود و هدف از ایجاد آن ارتقای سطح فرهنگی و هنری و ورزشی جوانان بود. شعبۀ مرکزی کاخ جوانان در تهران روبروی حسینیّۀ ارشاد قرار داشت و «در بنای آن؛ کتابخانه، سینما، کافه تریا، اتاقهای شطرنج، موسیقی و بیلیارد تعبیه شده بود. تالار اجتماعات آن گنجایش ۳۵۰ نفر را داشت و هر روز برنامههایی از قبیل نمایش فیلم، تئاتر، کنسرت و سخنرانی در آن به اجرا درمیآمد»، ولی در نظر کسانی مانند آل احمد و براهنی«کاخ جوانان»مکانی مشکوک و «لانۀ فساد» بود. با چنان باوری، در خرداد ماه ۱۳۴۶ براهنی به «کاخ جوانان» رفت و کوشید جلسۀ شعرخوانی نادر نادرپور، فریدون مشیری، سیاوش کسرائی و هوشنگ ابتهاج را برهم زده تا به قول خود «مربّع مرگ و سنگر پوشالی» را تسخیر کند!.
شاید عمل براهنی از منظرِ «جدالِ سُنّت و تجدّد» میتوانست قابل درک باشد همچنانکه سال ها پیش از او،احمد شاملو«حمیدیِ شاعر را بر دارِ شعر خویش،آونگ کرده بود»، امّا «مقاصدِ شرارت آمیزِ پنهان» به عقاید و اقدامات براهنی رنگ دیگری می داد. ۴۵ سال بعد،او در یادآوری آن ماجرا به ماهنامۀ تجربه (دی ۱۳۹۱) گفت:
– «کاخ جوانان روبهروی سازمان امنیّت در خیابان شمیران قرار داشت. کاخ جوانان جایی بود که دولت برای جلب اشخاص به سمت خودش راه انداخته بود و چند نفر از اینها که گربۀ مرتضی علی بودند[یعنی نادر پور، فریدون مشیری، سیاوش کسرائی و هوشنگ ابتهاج]رفته بودند آنجا. من در آن زمان که استادیار دانشگاه بودم به همراه تعداد خیلی زیادی از جوانترها پا شدیم رفتیم آنجا و به اینها اعتراض کردیم و گفتیم: شما آمدهاید در این مکان- نگفتیم سازمان امنیّت– چه کار میکنید؟ شعر فارسی را به چه مناسبت اینجا کشاندهاید؟!».
دکتر براهنی در سال ۵۲ به خاطر مقالۀ تندی که بدون مجوّز به پایان کتاب«تاریخ مذکّر» افزوده بود،دستگیر شد ولی بعد از ۱۰۲ روز با پیشنهاد فرح پهلوی و اعتراض نهادهای بین المللی آزاد گردید و پس از چندی به آمریکا رفت. اسدالله عَلَم در یادداشت ۶ مهرماه ۱۳۵۴ -با لحنی کنایه آمیز نسبت به فرح پهلوی-ضمن اشاره به مقالات تُندِ براهنی در مطبوعات آمریکا-مینویسد:
– «علیاحضرت شهبانو از شاهنشاه خواستند این شخص[براهنی]را آزاد کنند. او هم آزاد شد و این، نتیجۀ آن است».
با توجه به اِشراف براهنی به زبان و ادبیّات انگلیسی، فعالیّتهایش علیه شاه در رسانهها و محافل روشنفکری آمریکا بسیار تأثیر داشت و موجب نگرانی شاه شده بود .مقارن حضور براهنی در «کمیسیون حقوق بشر سنای آمریکا» جهت ادای شهادت مبنی بر «وجود شکنجه در زندانهای ایران»، عَلم در یادداشت های ۱۴ اردیبهشت و ۱۱ شهریور ۱۳۵۵ می نویسد که به خواستِ شاه دکتر احسان یارشاطر نامهای به نام و امضای خود به کمیسیون حقوق بشر سنای آمریکا ارسال نمود و ادعاهای براهنی را تکذیب کرد. انتخاب دکتر یارشاطر از طرف شاه شاید به خاطر موقعیّت و نفوذ یارشاطر در دانشگاه کلمبیا بود. او در سال ۱۳۵۳/ ۱۹۷۴ دفتر «دانشنامۀ ایرانیکا» را در مرکز ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا ایجاد کرده بود و شگفتا که یکی از سخنرانیهای تند براهنی علیه شاه در همین دانشگاه صورت گرفته بود.
استاد یارشاطر، ایرانشناسی فرهیخته و فروتن بود که مانند محمد علی فروغی فضل و فضیلت را با هم داشت. مردی از تبار روشنفکران دوران رضا شاه که «خدمت به میهن» در سرشت و سُنّتشان بود.نوجوئی و مدرنیسم ادبی یارشاطر در دهۀ۵۰ باعث شده بود تا وی با همکاری کریم امامی، نجف دریا بندری و ابوالحسن نجفی فصلنامۀ «کتاب امروز» را منتشر کند. این مجله نخستین مجلۀ تخصّصیِ نقد و بررسی کتاب بود. یارشاطر در همۀ دوران زندگی پُربار خود «یارِ شاطرِ فرهنگ ایران» بود. او بود که نام «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را پیشنهاد کرده بود و به همّت او در «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» حدود ۵۰۰ کتاب در حوزۀ تاریخ و ادبیّات و فرهنگ ایران منتشر شده بود. یارشاطر سرانجام با «دانشنامۀ ایرانیکا»، شاهنامۀ فرهنگ و تاریخ و تمدّن ایران را منتشر ساخت. با این کارنامه، نظر یارشاطر در ترسیم چهرۀ دکتر براهنی میتواند منصفانه باشد:
– «… بودند کسانی که جز حمله کردن به دیگران و فرو باریدنِ آتشِ غضب خود بر سرِ نوشتههای دیگران، راهی نمیشناختند و هیچ وقت هم تغییر نکردند و آدم فکر میکرد اینها اگر استعداد و وقت خودشان را به تولید کار مفید و بی غرض میسپردند، چقدر برای کار خودشان بهتر بود. ولی در وجودشان خشم و کینهای بود که نمیگذاشت، و هنوز هم نمیگذارد. یک نمونهٔ اینها که من هم برای همکاری از او دعوت کردم چون درک خوبی از متن داشت، رضا براهنی بود که در تمام عمر ظرفیتهای خودش را فدای خشم درونیاش کرد»[۵]
مقالهها و مصاحبههای براهنی در آمریکا همزمان با مناقشات نفتی شاه با دولت آمریکا بود؛ مناقشاتی که از ۱۳۵۳ شروع شده بود و در سال ۱۳۵۵ به مراحل حسّاسی رسیده بود آنچنانکه جرالد فورد، رئیس جمهور آمریکا، در نامۀ تندی (به تاریخ ۷ آبان۱۳۵۵=۲۹ اکتبر۱۹۷۶) به شاه هشدار داد و نوشت:
– «صبرش در برابر رفتار پرخاشگرانۀ شاه تمام شده است…».
شاه به تاریخ ۱ نوامبر ۱۹۷۶ =۱۰آبان ۱۳۵۵در پاسخ تندی به نامۀ جرالد فورد تأکید کرد:
– «هیچ کس نمیتواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمیتواند به نشانۀ تهدید انگشتاش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند».
شاه با لحنی تهدید آمیز در پایانِ نامهاش به رئیس جمهور آمریکا نوشت:
– «اگر وجود ایرانی خوشبخت و به لحاظ نظامی مقتدر مخالفانی در کنگره و دیگر کانونهای قدرت[در آمریکا] دارد، منابع فراوان دیگری برای تأمین نیازهای ما وجود دارد و زندگی ما در دست آنها نیست… هیچ چیز بیش از لحنِ تهدیدآمیزِ کانونهای خاص قدرت و شیوههای پدرمآبانه واکنش ما را تحریک نمیکند» [۶]
اینگونه سخنان تند ، دشمنان شاه در کاخ سفید را مصمّم ساخت تا برای راحت شدن از دستِ این «یاغی» و «شرِّ مطلق»، سرنگونی شاه را در دستورِ کارِ خود قرار دهند. سردمدارِ این طرح شیطانی «ویلیام سایمون» (وزیر دارائی و سلطان انرژی در دولتهای نیکسون و فورد) بود که همراه با «دونالد رامسفلد» (یکی از سردمداران بعدی حملۀ آمریکا به عراق در سال۲۰۰۳) با کمپانیهای نفتی و عربستان سعودی پیوند داشت. شاه در پاسخ به تاریخ ضمن اینکه تاریخ امپراطوری عظیم نفتی را «تاریخ غیرانسانی» می نامد، تأکید می کند:
– «از ۱۳۳۷که شکیبائی من در برابر تحمیلات و سوء استفادههای شرکتهای بزرگ نفت-واقعاً-بپایان رسید و ما در مقامی بودیم که میتوانستیم با آنان -جدّاً-به مقابله بپردازیم، اندک اندک حوادث و وقایعی غریب و شگفت انگیز وقوع یافت…به محض اینکه ایران حاکمیّت مطلق ثروتهای زمینی خود را بدست آورد، بعضی از وسایل ارتباط جمعیِ دنیا مبارزهای وسیع علیه کشور ما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند».
در چنان فضائی از توطئه وُ تهدید وُ تبلیغ، ادعاهای براهنی در رسانه های آمریکا مبنی بر وجود ۲۷۰ هزار زندانی سیاسی در ایران که «زیر شکنجههای هولناکِ مأموران ساواک، ناخنهایشان را بیرون میکشند. جلوی شوهرها یا پدرها، به زنان تجاوز میکنند و به کودکان سیلی میزنند.» افکار عمومی آمریکا را علیه شاه برانگیخت.انتشار کتاب«آدمخوران تاجدار»(نیویورک1356)نیز برآن کارزار بی شکوه افزوده بود و لذا، در آبان ۱۳۵۶ وقتی شاه به آمریکا سفر کرد، همۀ شرایط برای « استقبال چماقداران از شاه» آماده بود.
***
در این سالهای زوال، «عُمر قرونی بر ما گذشته است». بنابراین، لازم است تا با وجدانی بیدار به گذشته بنگریم و با نقدِ اندیشه ها و عمکردهای خود به غنای حافظۀ تاریخی جامعه کمک کنیم و از این طریق، چراغی فرا راهِ آیندگان بگذاریم. از این رو در مقدّمۀ «برخی منظره ها و مناظره ها…» گفته ام:
-« اگر میخواهیم که آیندۀ دموکراسی و جامعۀ مدنی در ایران به گذشتۀ پـُر اشتباهِ بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکران نبازد، باید شجاعانه و بی پروا به چهرۀ حقیقت تلخ بنگریم و از آن، چیزها بیاموزیم؛ به این امید که از بازتولید و تکرار ايدئولوژی های خِرَد گريز و تجدّد ستيز جلوگيری گردد»…این مقاله و مقالۀ دیگر پاسخی به این ضرورت و امید است.
https://mirfetros.com
[email protected]
[۱] – دیدگاهها، علی میرفطروس در گفتگو با بهروز رفیعی، نشر عصر جدید، سوئد، ۱۹۹۳، ص۸
[۲] – کارنامۀ سه ساله، انتشارات زمان، تهران، ۱۳۵۳، ص۹۸.
[۳] – اکبر گنجی در همین باره گفته است:
– «ما دروغ میگفتیم، ما به دروغ میگفتیم حکومت شاه ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی دارد و این دروغ بود، و امروز باید بابت این دروغ، یعنی خودمان و همه کسانی که این دروغ را گفتهاند باید خودشان را نقد بکنند. ما به دروغ میگفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت، ما به دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت، ما به دروغ میگفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همۀ این دروغها را گفتهایم، آگاهانه هم گفتهایم. اینها باید نقد بشود. کسی که با روش دروغ بخواهد پیروز بشود، بعد هم که به قدرت برسد، دروغ میگوید، برای نگهداشتن قدرت دروغهای وسیعتر و بزرگ تری میگوید. این روشها باید نقد بشود. روش مهم است».
[۴] – براهنی در شعر «مرگ شاعر» از دکتر پرویزخانلری به عنوان «للۀ مادرزادِ نطفۀ ولدالزنای شاه و شهبانو» یاد کرده است!.سال ها پیش در جلسۀ «کانون نویسندگان ایران در تبعید» (پاریس) وقتی نویسنده و شاعری انقلابی، خانلری را «مأمور سانسور رژیم شاه» نامید، گفتم: «یکی از افتخارات رژیم شاه این است که شخصیّتی مانند ناتل خانلری وزیر فرهنگش بود نه آدم مرتجعی مانند آل احمد»… و به اعتراض از کانون نویسندگان استعفاء دادم. نگاه کنید به: برخی منظرهها و مناظرههای فکری در ایران امروز، علی میرفطروس، چاپ دوم، نشر فرهنگ، کانادا، ۲۰۰۵، ص۱۹۳
[۵] – احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان، شرکت کتاب، لس آنجلس، ۱۳۹۵ = ۲۰۱۶، ص ۱۲۹.
[۶] – برای منابع این روایتها نگاه کنید به پژوهشِ درخشان پروفسور اندرو اسکات کوپر در مقالۀ زیر:
https://mirfetros.com/fa/?p=17214