Print This Post Print This Post
تازه‌ها


فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،بهمن زبردست

آن پیشنهاد بچگانه

مواجهۀ فلان‌السلطنه با رضا شاه 

 

 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

***

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،

 

 

 

یکی از زنان لُر پس از واقعۀ کشف حچاب هنگام دیدار با رضاشاه

 

 

فلان‌السلطنه:شاه باز کمی نرم‌تر شد و با خنده گفت، دست بردار شازده، خودم دیدم انگشت توی لانۀ مورچه‌ها می‌کرد. باز هم آقای دولتشاهی با آن موقع‌شناسی که داشتند خودشان را از تک‌وتا نینداختند و گفتند، قربان این بچه از حالا بچۀ کنجکاو و باهوشی است. من چند وقت پیش از کتاب مورچگان موریس [پُلیدور ماری برنار] مترلینک که یک عالِمِ بلژیکی است برایش تعریف کرده بودم، حالا کنجکاو شده می‌خواسته خودش در عمل ببیند.شاه خنده‌ای کردند، بعد برگشتند و روبه‌روی من چمباتمه زدند و با انگشت چانه‌ام را بالا آوردند و با آن چشم‌های نافذشان به چشمم خیره شدند و گفتند، شازده راست می‌گه بچه؟ من هم گفتم، بله قربان! بعد پرسیدند، اگر این‌قدر بچۀ باهوشی هستی پس چرا بابات گفت دیروز گم شدی؟ من با همان سن کم و زبان بچگانه گفتم، قربان زن‌ها با این چادر و پیچه همه عین هم هستند، شما که شاه هستید دستور بدهید بیرون از خانه هم کسی پیچه و چادر سر نکند تا بچه‌ها گم نشوند!شاه قاه قاه به خنده افتاد و گفت، شازده می‌بینی چه حرف‌هایی می‌زند؟! این‌ها را کی یادش داده؟! آقای دولتشاهی گفتند هوش و استعداد خداداد است که از پدربزرگش به او به ارث رسیده! شاه هم گفتند، راست می‌گویی! من میرزا احمدخان را در جوانی دیده بودم، برای خودش یلی بود! می‌دانستی صبح به صبح تمام اخبار پایتخت را می‌نوشت و دورِ دستۀ آفتابه لوله می‌کرد و به شاه می‌داد؟ کاش الآن هم ما چنین آفتابه‌داری داشتیم! همین‌جا اضافه کنم که بعدها در دوران همین شاهی که این حرف را می‌زد، روسای شهربانی مانند [محمد حسن] آیرم کار را به جایی رساندند که دم هر صندوق پست یک  آژان می‌گذاشتند مبادا کسی نامه‌ای به شاه بنویسد و او را از اوضاع بد مملکت باخبر کند!

خلاصه شاه دوباره رو به من کردند و گفتند، پسرم برای کشف حجاب خیلی زود است، اگر خواستۀ دیگری داری آن را بگو. من فوری گفتم، این وارطان پسر همسایۀ ما همه‌اش ما را اذیت می‌کند و وقتی به آقاجان‌مان می‌گوییم، می‌گویند که پدرش در سفارت انگلیس پیش‌خدمت سفیر است و زور ما به او نمی‌رسد.شاه با خشم فریاد کشیدند، خودش و ارباب انگلیسی‌اش هردو  غلط کردند! انشالله به همین زودی این کاپیتولاسیون منحوس را ملغی می‌کنیم تا دیگر این‌ها این‌همه غلط زیادی نکنند! بعد که دیدند من از صدای فریادشان ترسیده‌ام، با ملاطفت خاصی گفتند، ما داریم می‌رویم مازندران، ولیعهد هم می‌آیند. دوست داری همراهمان بیایی؟من دیدم پدرم از پشت سر شاه مدام دارد اشاره می‌کند که بگو نه! من همین‌طور مانده بودم که چه بگویم، شاه به فراست دریافتند و پرسیدند، نکند پدرت دارد از پشت اشاره می‌کند که همراه ما نیایی؟ یک‌مرتبه گویی خدا به زبان من گذاشت و گفتم، پارسال که ما رفتیم مازندران، راه خیلی خراب بود و اذیت شدیم، شما دستور بدهید جاده را درست کنند که انشالله سال دیگر با هم برویم.شاه با کمال تعجب به من نگاه کردند و گفتند، بچه این‌ها را کی به تو یاد داده؟ کجا را داری نگاه می‌کنی؟ نکند پدرت دارد این‌ها را از دور به تو یاد می‌دهد؟ بعد یک لحظه برگشتند و نگاه خیره‌ای به پدرم کردند که همان باعث شد ایشان غش کنند و روی زمین بیفتند. شاه پوزخندی زدند و گفتند، حیف از آفتابه‌دارباشی که تو پسرش باشی!

آقای دولتشاهی خواستند مزاحی کنند گفتند، قربان فلانی یکی‌یک‌دانه است، نشنیده‌اید می‌گویند، یکی‌یک‌دانه یا خُل‌وچِل می‌شود یا دیوانه؟ باز شاه دوباره خشمگین شدند و سر ایشان داد زدند، حواست را جمع کن میرزا قشمشم، می‌دهم معدومت کنند! مگر نمی‌دانی من خودم هم یکی‌یک‌دانه‌ام؟ یعنی من هم خُل‌وچِل و دیوانه‌ام احمق؟ این بار دیگر انگار نوبت آقای دولتشاهی بود که غش کنند. من باز به اقتضای کودکی گفتم، قربان ناراحت نشوید! من هم مثل شما یکی‌یک‌دانه‌ام و نه خُل‌وچِل شدم نه دیوانه. شاه قاه ‌قاه به خنده افتادند و همان‌طور که تا مدتی می‌خندیدند گفتند، الحق که نوۀ آفتابه‌دارباشی هستی و خون میرزا احمدخان در رگت جریان دارد!

اطرافیان شاه هم همگی از روی ادب خندیدند. باز دوباره گویی خدا به من الهام کرد و به تصویری که بالای سر پدرم به دیوار زده شده بود و قطاری را در حال خروج از تونل نشان می‌داد اشاره کردم و گفتم، شما که شاه هستید بگویید از این تونل‌ها و قطارها درست کنند، تا با آن برویم شمال.

شاه با کمال تعجب نگاهی به اطرافیان کردند و گفتند، به خدا این بچه یک روز  به مقامات عالی می‌رسد! به این [حاج میرزا محمد] علامیر فلان فلان شده، بگویید به خاطر این بچه از سر تقصیرش گذشتم، اگر یک بار دیگر بیایم و ببینم که اول وقت خودش و ابواب‌جمعی‌اش سر کار نیستند، همه‌شان را می‌اندازم حبس و همین بچه را جایش وزیر کشور می‌کنم! کما این‌که دوران وزارت مرحوم علامیر هم زیاد طولی نکشید، گرچه طبعاً بنده جانشین ایشان نشدم! (قاه قاه به خنده افتادند.)

بعد شاه با کمال مهربانی دستی زیر چانۀ من زدند و گفتند، از شمال چه سوغاتی می‌خواهی بدهم برایت بیاورند؟ من هم با کمال ادب تشکر کردم و گفتم، همین که شما خاطرات سفرتان را بنویسید و برایم بفرستید کافی است. شاه گویی برق گرفته باشدشان گفتند، چی؟ من گفتم خاطرات سفرتان را برایم بنویسید که از آن در زندگی سرمشق بگیرم.

ایشان فقط گفتند، باشد و بعد درحالی‌که سرشان را پایین انداخته،  به‌شدت به فکر فرو رفته و دست‌شان را هم به پشتشان زده بودند، همراه با همراهان‌شان از آنجا رفتند. حالا من منتظر بودم که پدرم چطور می‌خواهند از من تشکر کنند، ولی ایشان به جای تشکر کتک مفصلی هم به من زدند. البته بعدتر از دربار یک نسخه سفرنامۀ مازندران شاه را برای ما فرستادند که شاه که تنها چیزی که می‌توانست بنویسد اسم خودش یعنی رضا بود که نامه‌ها و اسناد را هم با همان امضا می‌کرد، همان را هم برای من امضا کرده بود.

* اگر شاه فقط بلد بود اسم خودش را بنویسد، چطور سفرنامه نوشته بود؟

رضاشاه مثل خیلی‌ها در آن‌زمان سواد خواندن داشت، ولی قادر به نوشتن نبود و این سفرنامه و سفرنامۀ دیگرش، یعنی سفرنامۀ خوزستان را تقریر کرده و دبیراعظم [فرج‌الله] بهرامی برایش نوشته بود.بعد از دیدن آن کتاب، دیگر پدرم تا آخر عمرشان که خیلی هم به درازا نکشید، همیشه با احترام خاصی با من برخورد می‌کردند و حتی احساس می‌کردم که از من حساب می‌برند، یا اگر دقیق‌تر بگویم احساس می‌کردم از من واهمه دارند و می‌ترسند، هرچند وقتی سال‌ها بعد در سال 1314 کشف حجاب اجباری شد، مرحوم مادرم این را از چشم من می‌دیدند و همیشه شماتتم می‌کردند و هرچه می‌گفتم، من چنین نیتی نداشتم و هیچ وقت راضی به این نبودم که به زور چادر از سر زنها بردارند، بازهم دست از شماتت برنمی‌داشتند و مدام سرزنشم می‌کردند.

همان‌طور که می‌دانید جز آن حرف کودکانه‌ای که من به شاه زدم، قطعاً عوامل دیگری مانند سفر رضاشاه به ترکیه و توصیه‌هایی که برخی درباریان به‌ویژه [عبدالحسین] تیمورتاش به او می‌کردند در این تصمیم بی‌تاثیر نبود. حتی روایت شده که اولین باری که قرار بود زن و دختران بی‌حجاب در انظار عموم ظاهر شوند، او از فرط تعصب و اینکه این کار را وهن خود می‌دانست، به‌شدت ناراحت بود و حتی گریه می‌کرد. به هرحال هرچه که بود، درست یا غلط به این نتیجه رسیده بود که برداشتن حجاب زن‌ها لازمۀ تجدد و پیشرفت ایران است، و شاید به آن حد خشونت در اجرای این کار هم معتقد نبود اما طبعاً مثل همیشه که دستوری از بالا صادر می‌شود و زیردستان در اجرایش افراط را به منتهای درجه می‌رسانند و به جای کلاه سر می‌برند، وقایع بسیار ناگواری در این زمینه روی داد که حتی برای من که در عالم بچگی پیشنهاد اولیۀ این کار را به شاه دادم هم باعث شرمندگی و ندامت است.


بعدها شنیدم که رضاشاه می‌خواستند من را به دربار دعوت کنند تا هم‌بازی و راهنمای ولیعهد شوم، ولی یکی به دلیل حسادت درباریان که گفته بودند این پسر نوۀ آفتابه‌دارباشی و از وابستگان سلسلۀ قاجاریه است و ممکن است نسبت به ولیعهد سؤقصدی کند یا فکرش را تحت تأثیر قرار دهد، و دیگری به دلیل مخالفت شدید تاج‌الملوک [آیرملو] مادر ولیعهد که نمی‌خواست پسرش هم‌بازی کسی شود که پدرش دوست نزدیک یکی از بستگان هوویش است، از این کار منصرف شده بودند. ازهمه بامزه‌تر این بود که شنیدم یکی از درباریان گفته بود، پدر این بچه منقلی است و اگر با ولیعهد هم‌بازی شود ولیعهد را هم منقلی می‌کند! که شاه سرش داد زده و گفته بودند، احمق، اگر به این حرف‌ها باشد که پدر خود ولیعهد هم منقلی است! افسوس که محیط دربارهای شرقی همیشه مملو از این افکار پوچ و حسادت‌های کودکانه بوده، وگرنه چه‌بسا من هم نقش دیگری در عرصۀ سیاست ایران بازی می‌کردم و سیر تاریخ عوض می‌شد!

 

فرستادن این مطلب برای دیگران