Print This Post Print This Post
تازه‌ها


شهریور 1320 به روایت فلان‌السلطنه،بهمن زبردست

بخش ششم

حسادت فروغی به فلانی

 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،

ز: از شهریور بیست چه خاطره‌ای دارید؟

ف: در همان سال متاسفانه من هم پدرم را از دست دادم و هم به چشم خودم دیدم که سربازان بیگانه به مادرم تجاوز کردند. حتی یادش هم الآن متاثرم می‌کند.

ز: می‌دانم که چنین خاطره‌ای خیلی تلخ است، ولی اگر برایتان امکان دارد، داستانش را بفرمایید.

ف: چه داستانی؟

ز: مطلبی که در مورد مادرتان و سربازان بیگانه فرمودید.

ف: چرا مغلطه می‌کنید آقا؟! (اخم خود را نشانمان دادند) منظورم تجاوز (تجاوز را با غیظ و غصه گفتند) بیگانگان به مام عزیز همۀ ما، ایران بود. همین مانده که فردا بگویند سربازان بیگانه مادر فلانی را فلان کردند و دامنش آلوده شد تا آبروی هزاران سالۀ خاندان ما که کوچکترین لکۀ ننگی (با تامل این کلمه را انتخاب کردند و گفتند) بر دامانش (این کلمه را هم با تامل بیشتری انتخاب کردند و گفتند) نبوده، به باد برود.

ز: ببخشید.

ف: خواهش ‌می‌کنم. لطفاً شما هم قدری در بیان مکنوناتتان بیشتر دقت کنید. عرض کنم که آن روزها همراه مرحوم مادرم، که جهت اطلاع بانوی عفیفه‌ای بودند و عملاً هیچ سرباز بیگانه‌ای را به چشم ندیدند، و خواهش می‌کنم این مطلب را حتماً در کتابتان ذکر کنید، در ملک موروثی‌مان در لواسان به سر می‌بردیم. خاطرم هست که روزها سر به بیابان می‌گذاشتم و گریه می‌کردم و تا ظهر که تشنه و گرسنه می‌شدم به خانه برنمی‌گشتم. یادم هست مرحوم بدرالزمان مادرم که تمام فرمایشاتشان دارای دنیایی معنی بود، یک بار گفتند، پسرم تو که بر سر سفره هم این‌همه گریه می‌کنی و اشتهای ما را هم کور می‌کنی، بهتر نیست صبح قدری غذا همراهت ببری و همان جا بیرون بخوری؟

یعنی شدت تاثر من تا این حد بود! عرض کنم که بعدها از یکی از دوستان نزدیک مرحوم پدرم، یعنی همان مرحوم دولتشاهی که قبلاً هم ذکرشان رفت و سالها در وزارت داخله همکار ایشان و در آن روزها شاغل در دربار و بسیار به رضاشاه نزدیک بودند شنیدم که، هنگامی که مرحوم ]محمدعلی[ فروغی آن جملۀ معروفِ وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیۀ جوانتری به کار‌های کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد را در استعفای رضاشاه گنجانده بود، ایشان در گوش شاه گفته بودند، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، چرا فروغی به فکر جانشینی خودش با قوه و بنیۀ جوانتری نیست؟! 

به روایت ایشان شاه آهی کشیده، بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخته بودند که کسی حرفشان را نشنود، گفته بودند، فکر می‌کنی این خرس جهود کینۀ مرگ ]محمدولی[ اسدی را فراموش کرده و دلش به حال من و پسرم سوخته؟ اگر ناچار نبودم کسی مثل او را نخست‌وزیر نمی‌کردم.

مرحوم دولتشاهی به ایشان گفته بودند، تازه شنیده‌ام که مذاکراتی هم برای ریاست‌جمهوری خودش با انگلیسی‌ها داشته.

رضاشاه گفته بودند، بله، من هم شنیده‌ام و مطمئنم اگر انگلیسی‌ها خودشان به سائقۀ علاقه‌شان به نظام‌های پادشاهی و ترس از غلتیدن ایران به دامان روسیۀ شوروی مخالفت نکرده بودند، الآن رییس‌جمهور هم شده بود.

ایشان به شاه گفته بودند، صلاح می‌دانید فلانی را که جوان برومند و معقولی است و قبلاً هم پدرش همکار خود من در وزارت داخله بود و هر روز به اداره می‌آوردش و قطعاً در آن مدت چم‌وخم کار را به خوبی آموخته، به عنوان وزیر کشور جانشین ]جواد[ عامری شود تا بعداً ضمن کسب تجربۀ کافی جانشین خود فروغی گردد؟

شاه گفته بودند، نوۀ میرزا احمد خان آفتابه‌دارباشی مرحوم را می‌گویی؟ همان پسرۀ سروزبان‌داری نبود که به ما گفت، جادۀ شمال را درست کنیم و خط‌آهن بکشیم و کشف حجاب کنیم؟

ایشان عرض کرده بودند بله و شاه هم گفته بودند، ای کاش به جای پسر آن تیمورتاش دزد و جاسوس روس و این پسره حسین فلان فلان شده، اشاره به فردوست، که نزدیک بود محمدرضا را از کمر بیندازد، نوۀ میرزا احمد خان را همراه ولیعهد به سویس فرستاده بودیم. همین فروغی و امثال فروغی بودند که از روی حسادت گفتند این پسر وابسته به قاجاریه است و اگر به دربار بیاید به جان ولیعهد سؤقصد می‌کند. حالا هم دیر نشده. فوراً پیدایش کن تا بگوییم فروغی به عنوان وزیر کشور منصوبش کند.

مرحوم دولتشاهی گفته بودند، گویا در ملک خانوادگی‌شان در لواسان هستند. شاه پرسیده بودند، مگر در لواسان صاحب ملک هستند؟ ایشان گفته بودند، بله. شاه گفته بودند، چطور در لواسان صاحب ملک شدند؟ جواب داده بودند، ناصرالدین‌شاه قاجار به دلیل جدیت مرحوم میرزا احمدخان آفتابه‌دارباشی در تهیۀ روزانۀ آب از جاجرود، ملکی در همان حدود به ایشان مرحمت کرده بودند.

باز شاه پرسیده بودند که مثلاً مساحت ملکش چقدر است و چند نفر رعیت و چقدر آب دارد و از این قبیل سوالات، که طبعاً آن دوست ما از این مسائل اطلاع دقیقی نداشتند، در همین موقع پیشخدمت آمده و به شاه گفته بود، قربان همه در ماشین نشسته‌اند و به شدت نگران رسیدن سربازان روسی و تنها منتظر شما هستند که حرکت کنند. رضاشاه هم در آخرین لحظه برگشته و با افسوس گفته بودند، باز فردا همه می‌گویند چرا من ملک و املاک مردم را گرفتم! ببین اگر همین ملک لواسان میرزا احمدخان را هم گرفته بودم، الآن نوه‌اش در تهران بود و به وزارت می‌رسید.

افسوس که در آن شلوغی و به‌هم‌ریختگی اوضاع مملکت، من را که در لواسان بودم پیدا نکرده بودند، و گرچه شاه سابق در این خصوص هم به ولیعهد و هم به فروغی سفارش اکید کرده بود، اما به دلیل ناتوانی محمدرضا در آن روزها و خبث باطن و حسادت فروغی که نمی‌خواست برای خودش رقیبی بتراشد و اصولاً هم زیاد مایل نبود کسی خارج از حلقۀ فراماسون‌ها به مدارج بالا برسد، به این سفارش شاه عمل نشد وگرنه چه‌بسا سیر تاریخ عوض می‌شد!

اگر مطالعات تاریخی‌تان کافی باشد، حتماً از ماجرای پرتاب پاره‌آجر به فروغی در مجلس اطلاع دارید. عرض به حضور شما که می‌خواهم رازی را برایتان فاش کنم. آن روز من با نیمه‌آجری به نیتِ زدن فروغی به مجلس رفته بودم، ولی درست لحظه‌ای که می‌خواستم این کار را بکنم، دیدم که جوان وطن‌پرستی در کنارم به خود می‌پیچد و می‌گوید، ای کاش پاره‌آجری داشتم تا این جهودزادۀ خائن را به سزای خیانتش می‌رساندم!

وقتی این جمله را شنیدم، به خودم گفتم من که هدفم خودنمایی نیست، آیا بهتر نیست ازخودگذشتگی نشان دهم و این جوان را به مرادش برسانم؟ برای همین پاره‌آجر را به دست جوان دادم که آن را به طرف فروغی پرتاب کرد و خوشحالم که من هم نقش کوچکی در این اقدام بزرگ میهنی داشتم.

(امشب خانم مدام نق می‌زدند که زودتر برویم فرودگاه، آذرخانم مادرشان را که قرار بود از مشهد تشریف بیاورند برداریم و بعد به خانه برویم که برسم شام درست کنم، من هم که می‌خواستم این بخش از مصاحبه ناقص نماند و تمام شود، می‌گفتم ماشالله آذرخانم تهران را از ما بهتر بلدند، خودشان از فرودگاه تاکسی می‌گیرند و می‌آیند، ما دیگر چرا این‌همه راه برویم و برگردیم؟

آخرش فلانی که معلوم بود هم از طولانی شدن مصاحبه و هم از بگومگوی ما دو نفر خسته شده‌اند، درظاهر به طرفداری از خانم صدایشان درآمد که :

ای زبردست راهله‌آزار

گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار آیدت زن‌آزاری؟

رفتنت به که راهل‌آزاری!

دیدم جنگ مغلوبه شده است و مقاومت بین دو جبهۀ متخاصم ثمری ندارد! بندوبساطم را جمع کردم و همراه خانم عازم فرودگاه شدیم. ضمناً همین‌جا اضافه کنم که نمی‌دانم چرا اسم شناسنامه‌ای ایشان با ه دوچشم است، خدای نکرده خوانندگان محترم به حساب بی‌سوادی من یا فلانی نگذارند!)

فرستادن این مطلب برای دیگران