Print This Post Print This Post
تازه‌ها


نان سنگک و حزب توده(طنز تاریخی)،بهمن زبردست

خاطرات فلان السلطنه از عضویتش در حزب توده 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

 

استالین‌گرایی و حزب توده ایران

برخی از بنیانگذاران حزب توده که پس از به قدرت رسیدنِ فضل الله زاهدی به اتحادجماهیرشوروی رفتند،از راست:عبدالصمد کامبخش،ایرج اسکندری،رضا رادمنش،فریدون کشاورز و رضا روستا،سال ۱۳۳۴

 

* بسیاری از جوان‌های روشنفکر آن دوران، به دلیل برابری‌خواهی و عدالت‌طلبی‌ای که داشتند، برای دوره‌ای عضو یا دستِ‌کم هوادار حزب توده شدند. شما هم با این حزب ارتباطی پیدا کردید؟

راستش من هم برای دوره‌ای عضو این حزب شدم و هنوز هم کارت عضویتم را به یادگار نگه داشته‌ام. اتفاقاً عضو بسیار فعالی هم بودم و به نظرم اگر در آنجا مانده بودم عضو کمیتۀ مرکزی و از رهبران درجه‌اول حزبی می‌شدم و چه‌بسا سیر تاریخ عوض می‌شد! ولی به دلیل موضوعی که پیش آمد و صحبتی که جناب آقای دکتر مصدق با من کردند از حزب استعفا دادم و بیرون آمدم. من همیشه از روی احترام به ایشان عمو می‌گفتم و به قول معروف، عمو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! خدا خواست و من به سبب ایشان از این ورطه نجات پیدا کردم.

* حتماً علت جذب شما به این جریان، آرمان‌گرایی دوران جوانی و گرایش به شعارهای عدالت‌خواهانۀ این حزب بود؟

خیر. (لبخند بلیغی زدند.)

* پس علت چه بود؟

خدمت‌تان عرض می‌کنم. دکتر [رضا] رادمنش که علاوه بر وکالت مجلس، از رهبران برجستۀ حزب و فیزیک‌دانی برجسته و مصداق منجم حکایت معروف سعدی و شعر تو بر اوج فلک چه دانی چیست / چون ندانی که در سرایت کیست! بودند، با بانو مهین یزدی که بانوی بسیار زیبارو و خون‌گرم و مهربانی بودند و نسبت دوری هم  با ما داشتند و گاه‌وبی‌گاه همدیگر را در اجتماعات خانوادگی می‌دیدیم و خیلی به هم علاقه داشتیم، ازدواج کرده بودند.ایشان برخلاف نطقهای تند و آتشینی که روزانه در مجلس می‌کردند، ذاتاً شخص آرام و متینی بودند و به‌خصوص شبها خیلی زود و آرام می‌خوابیدند.

من هم که به اقتضای جوانی سر پرشور و پرمویی داشتم و مثل حالا کچل نشده بودم و زوارم در نرفته بود مرتب به خانه‌شان می‌رفتم. (اینجا خانم فرمودند، جناب فلانی شکسته‌نفسی می‌کنید، هیچ هم زوارتان در نرفته، ماشالله هم مو و هم بنیه‌تان از این آقای ما بیشتر است! ایشان هم مفصل و غش‌غش خندیدند و گفتند، خانم شما به من لطف دارید. به قول معروف تو فلانی را ای ماهرو کنون بینی/  بدان زمانه ندیدی که این‌چنینان بود!)

باری من به اقتضای حجب و حیای خاص سن جوانان آن دوره که برخلاف جوانان امروزی بسیار محجوب و مودب بوند، همواره سعی می‌کردم در زمان‌هایی که دکتر رادمنش خانه نبودند به دیدن قوم و خویش‌مان، مهین خانم بروم اما یک بار ایشان ناگهانی و در نزده با کلیدی که داشتند وارد خانه شدند و راستش من هم که در آن لحظه احساس می‌کردم در موقعیت مناسبی نیستم بسیار شرمنده و خجلت‌زده شدم. ایشان با همان لهجۀ گیلکی گفتند، برارجان این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ من هم که هول شده بودم و شرشر عرق می‌ریختم تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که گفتم، راستش آمده بودم از مهین خانم کمک بخواهم تا در مورد سیاست حزب توده راهنمایی‌ام کنند!مرحوم دکتر رادمنش نگاه عقل اندر سفیهی به من انداختند و گفتند، آخر مهین از سیاست حزب چه می‌فهمد؟ قوم و خویش محترمتان حتی بلد نیست درز شلوار من را بدوزد یا یک بار هم شده خورش فسنجان را درست بپزد!  بعد ایشان که معروف بود همیشه چند تا آنکت حزب توی جیب کتش می‌گذارد و می‌گفتند حتی یک بار یکی را به خود شاه هم داده بود که پر کند و عضو حزب شود، فوراً یکی را هم درآوردند و به من دادند و گفتند، زشت است در حالی‌که اوضاع کشور در جوش و خروش است و همۀ جوان‌های وطن‌پرست می‌خواهند کشور را از استعمار و استبداد رها کنند، تو این جور خودت را زیر دامن زن‌ها قایم کردی. اگر راست می‌گویی بیا این را پر کن و عضو حزب شو تا خودم سیاست حزب را برایت بگویم!  (غش‌غش خندیدند.)

خلاصه من که دیگر نه راه پیش داشتم و نه راه پس، همان جا آنکت کذایی را پر  کردم و خود ایشان هم معرفم شدند و از فردا مشغول فعالیت حزبی شدم و از قضا سخنگوی حوزه‌ای که برایم مشخص شده بود هم خود دکتر رادمنش بود و یه این ترتیب عملاً امکان در رفتن از حوزه و کار حزبی را هم نداشتم.خلاصه یواش یواش ما آن‌قدر گرم کارهای حزبی شدیم که داد مهین خانم هم درآمد که چرا دیگر به من سر نمی‌زنی و حالم را نمی‌پرسی. آخرش هم کلاً با من قهر کردند و رابطۀ خوبی که از دوران کودکی داشتیم به شکل نامناسبی تمام شد و بعدها هم که کلاً به مهاجرت رفتند و دیگر هیچ وقت ایشان را ندیدم. (آهی کشیدند و با تأثر مدتی در سکوت به دیوار روبه‌رو خیره شدند.)

* شما در دوران فعالیت حزبی، آقای دکتر [یوسف] قریب را هم می‌شناختید؟

بله، ایشان که چند سالی هم از من کوچکتر بودند، از جوانان خیلی فعال در حزب بودند و ضمناً چون روحیۀ خیلی رفیق‌بازی داشتند با ایشان دوست بودم و چند باری هم در کلوپ حزب با هم ناهار آبگوشت حسن آقا آشپز حزب را خوردیم که گرچه غذای اصلی مورد علاقۀ من چلوکباب است ولی مزۀ آن آبگوشت‌ها هم هنوز یادم نرفته. بعد از جدایی از حزب هم به دلیل اینکه آقای دکتر قریب شخص بسیار وطن‌پرستی بودند، رابطۀ ما دورادور ادامه داشت و می‌شنیدم که ایشان ازجمله اعضای حزب بودند که بعد از شروع اختلافات میان حزب و آقای دکتر مصدق، همیشه نسبت به این سیاست نادرست معترض بودند. تا جایی که می‌دانم ایشان در حال حاضر هم فعالند و نشریه‌ای به نام «دهاتی» منتشر می‌کنند و چون مثل شما طنزپردازند، مطالب طنزی با امضای ملایوسف در آن می‌نویسند. اگر این خاطرات منتشر شد، حتماً یک نسخه بیاورید من امضا کنم و تقدیم ایشان کنید.

* اگر از دوران فعالیت حزبی و حس و حال آن سال‌ها خاطره‌ای دارید بفرمایید.

خاطره که زیاد است. آقای زبردست، عضویت در حزبی مانند حزب توده، تجربۀ خاصی است که برای کسی که تجربه‌اش نکرده قابل توضیح نیست. شما یک‌مرتبه وارد دنیای جدیدی از روابط و تعاریف و ارزشها و ضدارزشها می‌شوید و تمام کار و زندگی و مال و اموال و حتی آبروی‌تان را فدای حزبی که عضوش شده‌اید می‌کنید و همه‌چیزتان در همین رابطه تعریف می‌شود. واقعاً در آن دوران جز ساعاتی که انسان ناگزیر است چیزی بخورد یا اندکی بخوابد، تمام وقت من صرف کار حزبی می‌شد و عملاً بیشتر وقتم هم در بیرون از خانه با رفقای جدید حزبی‌ام می‌گذشت و با دوستان و آشنایان سابقم، جز برای این‌که بخواهم به حزب جذب‌شان کنم رابطۀ چندانی نداشتم. در خانه هم مرتب برای نشریات حزبی مطلب می‌نوشتم که طرفداران زیادی هم داشت و فوراً منتشر می‌شد. من بعدها برای سال‌ها در جبهۀ ملی فعالیت کردم، ولی به قول شاعر:

دانۀ توده سیاه و جبهۀ ملی سیاه

هـــردو جانســـوزند، امــا این کجا و آن کجا؟

معروف بود که بعضی‌ها از جهت شیوۀ کار و نظم و انضباط و روحیۀ حزبی می‌گفتند، نان فقط نان سنگک و حزب فقط حزب توده!  افسوس که حزب، علی‌رغم تمام جوانان شرافتمند و پاک‌بازی که به آن پیوسته بودند، گوش‌به‌فرمان همسایۀ شمالی بود و درواقع این نان سنگک گرچه شاطر و خمیرگیر و خلیفه‌اش همه ایرانی بودند، اما با آرد گندم روسی درست می‌شد، که نهایتاً همین هم باعث جدایی من و بسیاری دیگر از آن شد.

*لابد نانش هم به جای سنگک، از این نانهای سیاه روسی می‌شد.

چه بسا!

* جسارتاً روس‌ها برای خودشان هم گندم نداشتند و سال‌های سال گندمشان را از آمریکا و جاهای دیگر وارد می‌کردند!

مثال عرض کردم آقاجان! (اخم خود را نشان‌مان دادند.)

* راستی شما که این‌همه به نان سنگک علاقه دارید چرا خودتان فقط لواش و بربری می‌خورید؟

برای اینکه خودم با این سن قادر به خرید نان نیستم و نانوایی سنگکی هم این نزدیکی نیست. اگر شما همت کنید ممنون‌تان می‌شوم. (خندۀ رندانه‌ای می‌کنند و من که می‌بینم مثل همیشه از سر سادگی خودم را به دردسر انداخته‌ام فوراً بحث را عوض می‌کنم).

 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۶،

 

فرستادن این مطلب برای دیگران