چنین گفت هدایت،مسعودلقمان

آوریل 12th, 2006

نگاهی به “بوف کور”

به نقل از:سایت گویا

به علی میرفطروس

که برای هم نسلان من، چونان چراغِ «هدایت» است

*«بوف کور» شناسنامهء هویت ایرانی است، نسخه ای کامل از ادبیات نمادین و کنایه ای.
*«بوف »در فرهنگ زرتشتی«بهمن مرغ»نامیده می شود و مرغی است اهورائی، شب بیدار،منزوی و منفرد.

نوشتن یعنی نومیدی مطلق 
«ویرجینا وولف»

نوشته های هدایت، به مانند آینه ای در برابر ما، بازتاب همه ی زیبایی ها و زشتی ها، نیکی ها و پَلشتی های انسان ایرانی است. نوشته های او، ایرانیان را به خودشان شناساند، همان کاری که هزار سال پیش از او، فردوسی با شاهنامه اش در مورد داستان های ملی و زبان پارسی کرد.
هدایت با دستی در تاریخ و فرهنگ ایران زمین و پایی در تمدن و اندیشه های دوران روشنگریِ باختر زمین، چنان کاخ باشکوهی پی ریخته که می توان با آن، تاریکی ها را شناخت و به دیو نادانی و خرافات یورش برد.
با نگاهی به حال و روزِ امروز می بینیم که همه ی نگرانی های او، اکنون شکل واقعیت به خود گرفته اند. «کاروان اسلام» با «حاجی آقا» ها و رجاله های “خنزپنزری، که از دندان های کرم خورده شان آیات عربی بیرون می آید” کابوس وحشتناک خواب و بیداری ما گردیده اند و “مثل خوره روحمان را می خورند و می تراشند” و با «افسانه ی آفرینش» شان چنان «نیرنگستان»ی ساخته اند که آوایی جز «وغ وغ ساهاب» در آن نمی آید و ما «زنده بگور»انِ «شهرستان های ایرانشهر» با «ولنگاری»، حتا توان یافتن «آب حیات» را در خود نمی بینیم.

آری! او بیم داد از آن چه بر سرمان آمد …

بوف کور سرگذشتِ شوم و شوربختی مردم ایران است. بوف کور، سرگذشت توده ای است که هزاران سال زیسته، هزاران سال اندیشیده و هزاران سال پیر گشته و نتیجه ی این اندیشه و کوشش او برای زیستن، در بوف کور “چکانده” شده است.
ایرانی که به دختر اثیری ماننده و پیامش خردورزی و شادزیستنِ این جهانی بود، در گذرِ هزاران سال به علت یورش انیران، به لکاته ای پَلشت که پیام آورِ مرگ و نیستی است تبدیل شده است.

چرا بوف کور شاهکار تواند بود؟ آشکار است، هنگامی که گذشته و آینده ی دور و نزدیک، با زندگی انسان والایی چون هدایت گره بخورد، “در این جور مواقع هر کس به یک عادت زندگی خود، به یک وسواس خود پناهنده می شود؛ عرق خور می رود، مست می کند، نویسنده می نویسد، حجّار، سنگ تراشی می کند و هر کدام دق دل و عقده ی خود را به وسیله ی فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی می تواند از خود شاهکار به وجود بیاورد.”

هدایت فهمیده بود که “ورطهء هولناکی” بین او و دیگران وجود دارد و هیچ گاه برای او مهم نبود دیگران او را باور بکنند یا نکنند،جاودانه بشود یا نشود،برای این بود که برخی داستان های هرگز چاپ نشده اش را در پایان عمر،پاره کرد،اما در این بین از چیزی می ترسید و آن این که، بمیرد و هنوز خود را – یا شاید ملت خویش را – نشناخته باشد به همین علت بود که بَر آن شد، برای سایه ای که نوشته هایش را با اشتها هر چه تمامتر می بلعد، خودش را بشناساند.

بوف کور داستان «سالکی» است در «سلوک» خودشناسی – ” فقط می ترسم فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم” – و با نگاه به این که آخرین گام از پایه های عرفان مزدیسنا، «اورمزد» گردیدن است می بینیم، سالک به این مرحله گام می نهد و “یک خدا می شود” نه “خداهایی که زاییده شهوت بشری هستند” بلکه «خداوند جان و خرد» یعنی انسان کامل می گردد.

بخش های بوف کور دارای هم آهنگی بسیار شگفت انگیزی است که می توان به این نکته، پس از بارها خواندن پی برد و این می نمایاند که نویسنده در هنگام نگارش دارای ذهنی تیزبین بوده است و این چنین تراوش های ادبی هرگز از یک ذهن افیونی “صادر نمی شود”.

هدایت برای بوف کورش زمان و مکان ویژه ای قرار نمی دهد،تا خواننده به فراخور موقعیت اش آن را در هر جا و هر مکان که خواهان است، بنگرد.بوف کور، رؤیا و واقعیت،خواب و بیداری، هویت و شخصیت همه و همه را در می نوردد و به خرافات و اجتماعِ پستی که در آن می زید،می تازد.

بوف،سراپا موسیقی است.موضوع ها همانند نُت موسیقی اند، می دانیم که در موسیقی اگر نتی نادرست باشد، همه ی نغمه بهم می خورد، بوف کور هم دارای هم آهنگی شگفتی همانندِ نت های ردیف شده موسیقی اند. و به مانند موسیقی سنتی ما با پیش درآمدی آغاز ( “در زندگی زخم هایی است …” ) سپس درآمدی در پی اش (“من فقط برای سایه خود می نویسم…”)، اوج (“دختر اثیری”) و پایان (“نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم…”) می باشد، که بیانگر ذهن بیدار و خلاق نویسنده به هنگام نوشتن است.

هدایت به رسایی در بوف، به مانند «اخوان ثالث» فریاد “این مباد آن باد” می کشد و از جهانی که آرزوی بودن در آن را می کند و چگونگی آن، سخن به میان می آورد. او از آنچه می باید بود و نیست، سخن می گوید: “قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیده اند.”

هدایت به همه چیز به دیده ی شک و تردید می نگریست، تردیدی که باید باشد تا اگر حقیقتی وجود دارد با آن یافت. چرا که تنها در شک است که نمی توان شک کرد؛ “من از بس که چیزهای متناقض دیده و حرف های جور به جور شنیده ام و از بس که دید چشم هایم روی سطح اشیای مختلف سابیده شده،این قشر نازک و سختی که روح، پشت آن پنهان شده،حالا هیچ چیز را باور نمی کنم، به ثقل و ثبوت اشیا، به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم، نمی دانم اگر انگشتم را به هاون سنگی گوشه حیاتمان بزنم و از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی؟ در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور کنم یا نه.”

رمز زیبایی بوف کور، ایهام،ابهام و چند معنایی آن می باشد.راوی برای دیدن دنیای خود بایدبوف شود تا با چشم های جغدوارش در تاریکی درونش سیر کند و نادیدنی هایی را که با چشم های انسانی نمی توان دید، ببیند.

بوف در فرهنگ زرتشتی “بهمن مرغ” نامیده می شود و مرغی است اهورایی، شب بیدار، منزوی و منفرد.

و اما چرا هدایت شهر ری را برمی گزیند؟ این شهر ساخته شده در هزاره چهارم پیش از میلاد توسط هوشنگ پادشاه ایرانی است. در اوستا، دو بار به هنگام یاد زرتشت، از ری نام برده می شود. دفترهای پهلوی نیز این شهر را زادگاه مادر زرتشت شمرده اند. پس ری شهری است کهن و دارای تمدنی باستانی که اکنون همانند روح ایرانی ویرانه ای بیش از آن نمانده است.

در بوف کور می بینیم همه ی شخصیت ها به علت آموزه های مذهب حاکم، دست سنگین تقدیر را برتر از اراده خود می دانند و خوبی را نه برای خوبی بلکه برای پاداش می ورزند.

راوی، “معجزات انبیا” را “فکر پست” می خواند و “کتاب دعا” را “افکار رجاله ها” می داند و “هیچ وقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و نه اَخ و تُف انداختن و دولا و راست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق – که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد -” در او تأثیری نداشته است او “حس می کند مرگ، مذهب، ایمان و اعتقاد، چه قدر سُست و بچه گانه و تقریباً یک جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت است” و خدا را “مظهر فرمانروایان روی زمین” می داند “که برای استحکام مقام الوهیت و چاپییدن رعایای خود… تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کرده اند و “آن چه راجع به کیفر، پاداش، روح و روز رستاخیز” به راوی ” تلقین کرده بودند، یک فریب بی مزه شده بود” به گونه ای که “صدای ناله ی سگی را از لابلای اذان” می شنید.

ما ردپای عشق به حیوانات و تاثیرگذاری آن ها بر زندگی انسانی را در بوف کور نیز می بینیم؛ برای نمونه به این جمله ی بوف کور بنگرید: “هر روز صبح زود، دو یابو سیاه لاغر، یابوهای تب لازمی که سرفه های عمیق خشک می کنند و دست های خشکیده ی آن ها منتهی به سم شده، مثل این که مطابق یک قانون وحشی، دست های آن ها را بریده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده، جلو دکان می آورند.” یا آن جا که “جسدهای خون آلود را با گردن های بریده، چشم های رک زده و پلک های خون آلود از میان کاسه سر کبودشان در آمده است.” آن چنان بیان می کند که نفرتش را از کشتار حیوانات آشکارا نشان می دهد.

هدایت به ژرفا نفوذ می کند و درون شخصیت های داستانش را می شکافد و آن ها را رسوا می کند. هدایت این رجّاله ها – کسانی را که تنها دنبال پول و شهوت اند – این گونه به وصف می کشد: “همه آن ها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته منتهی به آلت تناسلیشان می شد.” راوی داستان، خود را اسیر زندگی رجاله ها می داند و می گوید: “زندگی من مثل یک کُنده هیزم تر است که گوشه ی دیگدان افتاده و با آتش هیزم های دگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده است.”

البته همهء شخصیت های بوف کور،نشان دهنده وجودی از وجود راوی داستان است و هنگامی که راوی اشاره می کند: «می ترسم بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم…».این موضوع آشکار می گردد که منظور از خودشناسی، همان همه شناسی است. ما در بوف کور به وحدت وجود می رسیم چرا که همه مردان، یک مرد و همه زنان، یک زن و این یک مرد و زن نهایی، یک انسان اند.

راوی خود و دختر اثیری را به مهر و مهریانه (آدم و حوای آریایی) مانند می کند. و روان خود در زندگی پیشین را همجوار با روان دختر اثیری در “عالم مثال” می داند که در این جهان نتوانستند به هم برسند، بنابر این آغاز به گله و شکایت می کند. این نکته، ریشه در عرفان خسروانی و پسین تر در عرفان پس از اسلام به ویژه در اندیشه ی شاعر بزرگ پارسی زبان مولانای بلخی دارد، آن جا که مولانا نیز در آغاز دفترش این گونه می نالد: 
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند…

گلدان راغه دیدِ ما را به این “فلسفه ی خیامی” سوق می دهد که بدن نیاکان ما خاک کوزه گری شده و کوزه گر آن را به گلدانی بدل کرده است و در جایی که راوی پس از دیدن نگاره متوجه وجود “همدردی قدیمی” می گردد، راوی و همدرد کهن به گمان من کسانی نیستند جز خیام و هدایت (که هر دو درد میهن و اصالت های از دست رفته ی آن و مبارزه با تحمیق آدم ها را داشته اند). 
بوف کور به دیدِ من، شناسنامه ی هویت ایرانی است و نسخه ای کامل از ادبیات نمادین و کنایه ای. بدین دلیل که؛ میهن پرستی ساده ای که ما در داستان های « مازیار » یا «پروین دختر ساسان» می بینیم در بوف کور شکل کامل شده و پیچیده اش را شاهدیم.

در بخش نخست، ایران باستان را به تصویر می کشد و سپس خاکسپاری اصالت ها (دختر اثیری).

بخش دوم بعد از تازش تازیان است که ارزش ها آنچنان دگردیسی می کنند که وی “نژاد ناشناس” با فرهنگ ناشناس در پیرامون خود می بیند، بدین گونه در میهن خود احساس بیگانگی و تنهایی می کند.

در بخش یکم، نگرنده ی نگاره بالا هستیم. پیرمرد نماد انسان ایرانی است، که در زیر تُرکتازی فرهنگ های مهاجم خمیده شده اما درخت سرو که نماد فرهنگ ایرانی است هنوز سرسبزی خود را نگه داشته و پیرمرد در زیر سایه ی آن نشسته است و دختر اثیری نماد انسان اصیل ایرانی است که در سوگ اصالت از دست رفته رَخت سیه بر تن کرده و خرد و اصالت ایرانی را در گل نیلوفری ریخته و می خواهد آن را به انسان ایرانی (جمود و خموده شده در زیر تازش مهاجمان) دهد ولی جوی آب (که بیانگر فاصله پیرمرد و اصالتش است) مانعی است برای رسیدن او به اصالتش.

دختر اثیری برای راوی نماد حقیقت نیز هست. حقیقتی که ” همه ی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او رمز و اسراری، دگر وجود نداشت” و “در زندگی من آرامشی تولید می شد.”

حقیقتی که با رسیدن به آن “به آسانی به رموز نقاشی های قدیمی به اسرار کتاب های مشکل فلسفه به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم.”

پدر و عمو کسانی نیستند جز آریاییان هندی و ایرانی که در هزاره های پیشین، از هم جدا شده اند و هر یک به راه خود رفته اند ولی جوهره ی وجودی یکسان خود را نگه داشته اند.

پیرمرد خنزرپنزریِ بخش دوم نیز، انسان ایرانی کنونی است که پس از هزاران سال زندگی در بساطش جز کوزه ای لعابی، دستغاله، مهره های رنگین، گزلیک و … چیز دیگری یافت نمی شود. “زیر یک طاقی، پیرمرد عجیبی نشسته که جلویش بساطی پهن است. توی سفره او یک دستغاله …. فقط شب های جمعه با دندان های زرد افتاده اش قرآن می خواند… پُشتِ این کلّّه ی مازویی و تراشیده ی او که دورش عمامه ی شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او، چه افکار سمج و احمقانه ای مثل علف هرز روییده است؟”
پیرمرد کالسکه چیِ بخش نخست؛ انسان ایرانی کنونی است که گورکن قهّار اصالت ها است (دختر اثیری)؛ که دفن اصالت ها برای او به یک حرفه و عادت روزمره بدل شده است.

در پایان باید گفت: هر کس از ظنِ خود، یار هدایت می شود، ولی هیچ گاه از درون او اسرار را نمی جوید. بوف کور کتابی نیست که تنها خواند و لذت برد، بوف کتابی است که بسیاری با آن زیسته اند.

کاشان؛ فروردین 1385
برابر با پنجاه و پنجمین سال خودکشی صادق هدایت

پی نوشت ها:

* نوشته هایی که میان این نشان ( ” ) قرار گرفته اند، جمله های خود هدایت است.

** نقاشی نخستین از آنِ خود هدایت است و نقاشی پیرمرد نشسته زیر درخت سرو که روبروی او دختر اثیری ایستاده است، کار هنرمند معاصر، « جواد علیزاده » می باشد.

1- وهومن در پهلوی _ بهمن در پارسی امروز _ به معنای اندیشه ی نیک است، بوف در فرهنگ مزدیسنا مرغی است نیک اندیش نه پیام آور شومی و تاریکی. به دید من همین دگردیسی معنایی در مورد بوف، که از یک مرغ نیک اندیش به مرغ شوم بدل می شود می تواند نماینده ی سایر فرگشت های فرهنگی ایرانیان پس از تازش تازیان باشد.

2- جامه ی ابریشم چین خورده بلند که چسب تن بود، جامه ای بود که بانوان در ایران باستان می پوشیدند که این دختر نیز همین رَخت را بر تن دارد.

3- گل نیلوفر همان لوتوسی است که دیواره های تخت جمشید را فرا گرفته است و در فرهنگ ایرانی نماد خرد و اصالت است.

 

یادنوشتِ خاموشی نویسندهء بزرگ ایران،صادق هدایت،علی صدیقی

آوریل 6th, 2006

صادق هدایت، مدرنیسم و فرهنگ عامه

• هدایت بود که اولین بار با زیر سوال بردن «تابو»های ادبی، اجتماعی و سُنتّی، ذهن خواننده داستان ایرانی را از ساده انگاری و توقع روایت و حکایت نقّالی، به مرحلهء ساختار پیچیده پیش برد و از روابط تازه آدم ها سخن گفت. او با یورش به کلیت نقش بسته در ذهن خواننده، او را در قطعیت خدایی و همه چیز دان راوی سنتّی، دچار تردید ساخت. 

به نقل از:سایت اخبار روز

به پژوهشگر گرانقدر: علي ميرفطروس 

نتیجه تصویری برای صادق هدایت

تولد: بهمن ۱۲٨۱ تهران ـ مرگ: فروردين ۱٣٣۰ پاريس
صادق هدايت به جز آن كه از پيشگامانِ داستان نويسي مدرن در خارج از زادگاه اين نوع داستاني در جهان است، به دليل گردآوري و نگارش مطالب فراوان در قلمرو فرهنگ عامه ايران؛ و به عبارتي به خاطر دلبستگي هم زمان به ادبيات نو و انديشه مدرن از يك سو؛ وبه فرهنگ و ادبيات كهن و عموما فرهنگ شفاهي عاميانه از سوي ديگر، به عنوان پژوهنده اي پيشرو نيز، داراي چهره اي منحصر به فرد در ادبيات معاصر است. 
در هدايت همواره عشقي دوسويه و يا بهتر گفته باشيم دو نوع شيفتگي به ظاهر غريب از هم، اما به موازات يكديگر تا پايان عمر كوتاهش پايدار ماند. عشقي برپايه ذهن نوانديش و آشنا با جامعه غرب، نگاه او را به دستاوردهاي انديشه مدرن، بويژه در گستره داستان نويسي و علم و روانشناسي و روانكاوي معطوف می داشت؛ و نيز دلبستگي اي كه به تبع رويكرد روشنفكرانِ بعد از مشروطيت به فرهنگ و ادب باستان در برون رفت از اوضاع حقارت بار دوره قاجار به باور ملي رسيده بود، هدايت پژوهشگر را نيز به درون جامعه ايراني و به فرهنگ ملي و فلكلور پای بند و متكي می ساخت. اين دوگونگي فعاليت فكري و قلمي از آن رو غريب و تاحدودي متعارض می نمود كه جهانِ داستان نويسي هدايت در روايت ها و آموزه هاي انديشه مدرن، نگاه نخبه گرايانه اي می طلبيد كه نه تنها بيگانه با مردم و فرهنگ ملي و قومي بود، بلكه با انديشه روشنفكران عصر نيز بسيار فاصله داشت. اما شيفتگي و دلبستگي ديگر هدايت ـ برخلاف جهان مدرن داستان ـ به دور از مردم گرايي هاي حزبي و شعاري و بعضا سطحي و مقطعي ، در نزديكي هرچه بيشتر با مردم و در ضبط و ثبت باورها و روايت هاي فرهنگ توده و مردم دوستي او معنا و هستي می يافت. 
هدايت، هم چون پيشتازي نوآور قابليت و جسارت شكستن ديوارهاي سنت را داشت. او بود كه اولين بار با زير سؤال بردن “تابو”هاي ادبي، اجتماعي و سنتي، ذهن خواننده داستان ايراني را از ساده انگاري و توقع روايت و حكايت نقالي، به مرحله ساختار پيچيده پيش برد و از روابط تازه آدم ها سخن گفت. او با يورش به كليت نقش بسته در ذهن خواننده، او را در قطعيت خدايي و همه چيز دان راوي سنتي، دچار ترديد ساخت.  
يقيناً الگوهاي داستاني جديد و بهره گيري از ساختار روايي مدرن در آثار هدايت يك باره ظهور نيافت. همان گونه كه اين نوع ادبي جوان در اروپا و آمريكا به مدد رشد انديشه مدرن و به خصوص با آموزه هاي فرويد و آنگاه يونگ در علم روانكاوي به افق هاي تازه تكنيكي و ساختارهاي روايي مدرن و بعضا به ارزش هاي زيبايي شناختي نوين دست يافته بود؛ هدايت نيز پس از آشنايي با انديشه ها و قوالب مدرن در هنر و بويژه در داستان نويسي و يافته هايي چون ضمير ناخودآگاه و منطق گريزی غير تقويمی از زمان در ساختار روايی ، به مرور از تكنيك هاي مدرن بهره برد. چنان كه در نخستين مجموعه داستان او “زنده بگور” (۱٣۰۹ـ ۱۹٣۰) نشانه هاي اندكِ اين آشنايي زدايي در اولين داستان كتاب، ـ يعني همين زنده بگورـ به چشم می خورد. اين تلاش با استفاده   از تكنيك تك گويي و فضاي روحي حاكم بر داستان در اقدام به خودكشي روايتگر داستان آشكار است. اما در اين داستان دستاورد هدايت تنها در روايت خود ويرانگر يك بيمار روحي در فرآيند تك گويي داستان نيست؛ او همچنين بعضي از “تابو”هاي اجتماعي و سنتي جامعه ايراني را براي اولين بار به چالش می گيرد و درباره (ستايش) خودكشي، در استدلال وابستگان به زندگي ميگويد: 
“نه كسي تصميم خودكشي را نمیگيرد، خودكشي با بعضي ها هست. در خميره و نهاد آنهاست.”(۱) 
و يا راوي همين داستان، از رابطه دوستي با دختري می گويد که تا آن زمان در اجتماع و ادبيات ايران بی سابقه بوده است. رابطه او با دختر به هنگام تماشاي يك فيلم در سالن سينمايي در پاريس ، به تماس جنسي مي انجامد.(۲) 
از جمله منابعي كه در زيرساخت فكري هدايت نقش موثر داشته ديدگاههاي فرويد است، اما   اثر و يا آثار مشخصي را به طور روشن و دقيق نمی توان نام برد كه در آفرينش اثري چون بوف كور و يا هر اثر هنري ديگر تأثير مستقيم داشته باشد. در خلق هر اثر ادبي به طور قطع ده ها اثر هنري و ادبي و ده ها موضوع و متن غيرادبي و صدها صداي مختلف حتي ثبت نشده موثر است. 
محمدعلي همايون كاتوزيان در كتاب ارزشمند “بوف كور هدايت” (٣) به منابع داخلي و خارجي تأثيرگذار در بوف كور اشاره دارد و اين اثر را با داستان “ارلا” گي دوموپاسان قابل قياس می داند، كه البته اين قياس را می توان در مورد نخستين داستان از اولين مجموعه داستان هدايت ـ زنده بگور ـ نيز صادق دانست. 
دراين باره، يعني تأثيرپذيری« نويسنده » از آثار ديگران « کارلوس فوئنتس » به خوبی توانسته است حق مطلب را ادا کند .او در باره تاثير آثارديگران در آفرينش “آئورا” به ده ها اثر، از آثار سينماي “بونوئل” و “ميزوگوچي” تا آثاري چون “آرزوهاي بزرگ” ديكنز و “مادام كامليا” دوماي پسر، تا افسانه هاي چيني و ژاپني و ده ها موضوع و اثر ديگر اشاره می كند و به مانند اين مثلِ انگليسي كه:”ادبيات از ادبيات تغذيه می كند”، می گويد:”هيچ واژه اي نيست كه زاده واژه ديگري نباشد.”(۴) 
  
درباره آشنايي هدايت با انديشه هاي فرويد و نيز با آثار داستان نويسان مدرنيست نخستين سالهاي قرن بيستم، ترديدي نيست كه اين آشنايي سبب شد تا توقع ادبي و هنري او در گسترده اي فراتر از زمانِ “شرقي” وسعت يابد. او پس از اين آشنايي اين امكان را كشف كرد كه جهان دروني خويش و روياهاي غيرقابل مهار را با صناعت نوين داستاني لگام زند و بدان هستي زيبايي شناسانه ببخشد. 
هدايت در بوف کور (۱۹٣۶) می گويد:” قصه فقط يک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.”(۵) 
اهميت و جايگاه نظري اين تعريف هدايت از داستان كه ملهم از دانش روانكاوی فرويد است در فرافکنی روانشناختی نيست ، بلکه در پايبندی هميشگی هدايت نسبت به آن و همخواني ساختاري اين نظريه با انديشه زيبايي شناختي اوست. 
او براساس شرايط فرهنگي و اجتماعي دوران خود در كشور، نتوانست درقلمرو مباحث تئوريك داستان چندان سخن بگويد ، اما با داستان نويسي، يعني با حضور زيبايي شناسانه، همواره بر تعريف خود پايدار ماند. به جز نامه ها و گفته هاي پراكنده هدايت به دوستان خود، تنها در مقدمه “پيام كافكا” بر ترجمه “گروه محكومين” (۱۹۴٨) است كه او به طور مبسوط درباره داستان هاي كافكا و طبعا نظرگاه هاي خود دراين باره سخن می گويد. 
براساس روايت « م. ف .فرزانه » (دوست جوان هدايت در سال هاي آخر زندگي) در كتاب آشنايي با هدايت، او با طبقه بندي داستان نويسي كلاسيك و مدرن جهان، بر عصر جديد داستان نويسي با “دنياي پيش از جويس و پس از جويس” تأكيد داشت. 
هدايت در پيام كافكا(مقدمه گروه محكومين ـ ترجمه قائميان) هنگامي كه سايه ايدئولوژي استالنيستي و اصطلاحاً رئاليسم سوسياليستي بر ادبيات و هنر روشنفكري ـ حزبي كشور سنگيني می كرد نوع ديگري از زيبايي شناسي داستان و ارزش هاي هنري را ستود و در ستايش كافكا نوشت:”براي نخستين بار سبك و فكر و موضوع تازه اي به ميان كشيده و معني جديدي براي زندگي آورده كه پيشتر وجود نداشته است.”(۶) و بار ديگر قرائت خود از داستان را تكرار كرد و اين بار درباره كافكا گفت:”آثارش يك جور فعاليت براي تلافي از ناكامي هاي زندگي بوده است.”(۷) 
  
                                             *** 
سويه ي ديگر دلبستگي هدايت، يعني عشق و علاقه به بنيادهاي فرهنگ قومي و ملی، و پژوهش در فرهنگ عامه و متون كهن نيز با نوآوري هايي همراه است. او در جايگاه يك پژوهشگر ايراني فرهنگ فولكلور، نخستين كسي است كه شيوه تازه پژوهش را در گردآوري فرهنگ مردم به كار بست و در اين راه قصه ها و ترانه ها و بازيهاي عاميانه بسياري را به ثبت رساند. او اعتقاد داشت شناخت فرهنگ عامه می تواند نكات تاريكِ تاريخ را بر ما روشن رساند. با همين انگيزه، براي فراگيري زبان از ياد رفته “پهلوي” در سال (۱٣۱۵ـ ۱۹٣۶) به كشور هند سفر كرد و ضمن آموختن زبان پهلوي ، رمان بوف كور را در نسخه هاي معدودي منتشر كرد. او بنا به گفته خودش با همين علاقمندي، توانست به تصحيح نكات ناروشن افسانه ها، ترانه ها و آداب دوران زرتشتي كه پس از اسلام وارد ادبيات و اساطير ايراني شده است، پي ببرد. وي با حساسيت خاص خود درصدد بيرون كشيدن منابع عربي ـ اسلامي از متون ايراني برآمد كه از آن جمله می توان به تأكيد روايت اوليه زرتشتي “افسانه عاشقانه ويس و رامين كه شاعر آن ـ اسعد گرگاني ـ رسوم و باورهاي زمانه خود را در آن گنجانده” اشاره كرد.  
هدايت همچنين با علاقه مندي و مردم باوري كم نظيری، در سال ۱۳۱۰ ( ۱۹۳۱ )نسبت به فرآيند استحاله و فراموشي فرهنگ شفاهي هشدار داد و با نگراني و دغدغه خاطر نوشت: 
“ايران رو به تجدد میرودـ اين تجدد در همه طبقات مردم به خوبي مشاهده می شود. رفته رفته افكار عوض شده، رفتار و روش ديرين تغيير می كند و آن چه قديمي است منسوخ و متروك ميگردد. تنها چيزي كه در اين تغييرات مايه تأسف است، فراموش شدن و از بين رفتن دسته اي از افسانه ها، قصه ها، پندارها و ترانه هاي ملي است كه از پيشينيان به يادگار مانده و تنها در سينه ها محفوظ است. زيرا تاكنون اين گونه تراوش هاي ملي را كوچك شمرده و علاوه بر اين كه در گرد آن نكوشيده اند، بلكه آن ها را زيادي دانسته و فراموش شدنش را مايل بوده اند.”(٨)  
با اين وجود، گوهري كه فاصله اين دو نوع عشق ورزي ادبي را در وجود هدايت از بين می برد ، پويايي ارتباط بين دو مقوله ياد شده است. هدايت در مقام يك داستان نويس مدرنيست توانست پاره هاي كارساز فرهنگ ملي و باورهاي عامه و يادمان هاي تاريخي را در قالب مدرن داستاني پي ريزد. او گرچه در فراگيري ساختار مدرن داستان از اولين شاگردان موفق مدرسه مدرنيسم است ولي اعتقاد و باور عميق او به فرهنگ ايراني به آفرينش آثاري انجاميد كه هيچ گاه و هيچ كس نتوانست او را به از خود بيگانه بودن متهم سا زد. 
بهمن    ۱٣٨۰ ـ نروژ

پي نوشت ها: 
۱ـ صادق هدايت، زنده بگور ، چاپ هفتم ۱٣۴۴، انتشارات اميركبير(سري كتابهاي پرستو)، ص ٣۰
۲ـ همان كتاب ، ص ۱۴
٣ـ محمدعلي همايون كاتوزيان، بوف كورِ هدايت، چاپ اول، ۱٣۷٣، نشر مركز، تهران، ص ۱۱۴
۴ـ كارلوس فوئنتس ، آئورا، مترجم عبدالله كوثري، نشر تندر، ۱٣۶٨، چاپ اول، ص ۹۷
۵ـ صادق هدايت، بوف كور، چاپ يازدهم، ۱٣۴۴، انتشارات اميركبير(سري كتابهاي پرستو)، ص ۹۵
۶ـ صادق هدايت، مقدمه گروه محكومين و پيام كافكا، ترجمه قائميان، ۱٣۴۲، انتشارات اميركبير
۷ـ همان كتاب ، مقدمه
٨ـ صادق هدايت، نوشته هاي پراكنده، چاپ دوم، انتشارات و سال نشر؟

بر سمرقند اگر بگذری ای بادِ سحر! (بخش دوم)،علي ميرفطروس

مارس 26th, 2006

* نکتة مهم، تکرار کلمة «ایران» در شعر انوری است. این امر نشان می دهد که برخلاف تصورّات رایج، مردم ما – از دیرباز – بسیاری از عناصر تشکیل دهندة ملّت را می شناخته اند.

***

« … خبرت هست کز اين زيرو زَبر شوم ُغزان
نيست يـکی پی ز خراسان که نشد زيـر و زَبَر
خبرت هست کـه از هر چـه در او چيـزی بود
در همـه ايـران، امـروز نمـانده اسـت اثـر؟
بـر بـزرگان زمــانه شـده خُـردان، سـالار
بـر کريمـان جهان گـشته لئيمان، مهتر …».

هجوم های هفت سالة ُغزان به شهرهای خراسان بر شاعران بزرگ آن عصر تأثير عميقی داشته است، عبدالواسع جَبَلی (متوفی به سال 555/1160) در شکايت از فروپاشی ارزشهای اخلاقی و انسانی بعد از حملة غزان می گويد: «منسوخ شد مروّت و معدوم شد وفا». او اوضاع پريشان علما و دانشمندان آن عصر را چنين بيان می کند:
هر عالِمی به زاويه ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهيه ای گشته مبتلا (34)
و به قول انوری:
کهـتر و مهـتر و شـريف و وضـيع
همـه سـرگشته انـد و رنجــورنــد (35) 
خاقانی در قصيده ای، از خراسان پس از حملة غزان به عنوان «جزيرة وحشت» ياد می کند:
خواهی که جان به شطّ ِسلامت برون بری
بگـريز از اين جـزيرة وحشت فـزای خـاک
دورانِ آفت است چه جويی سوادِ دهر
ايـّام صَرصَر است چه سازی سرای خاک؟ (36)
                                                         ٭ ٭
اوحدالدين محمد انوری اوايل قرن ششم/دوازدهم در ابيورد – نزديک ميهنة خاوران – به دنيا آمد. او در شهر طوس به تحصيل پرداخت و ضمن اشتهار و استادی در شعر و ادب، به فلسفه و نجوم و رياضيات نيز اشتغال داشت. به همين جهت وی را «حـُجـّه الحق» (که يک لقب علمی بود) می ناميدند. ظاهراً اين اشتغال و اشراف در فلسفه و حکمت، انوری را به عقايد ابن سينا نزديک نموده به طوری که وی در اشعارش از ابن سينا دفاع و ستايش کرده است. (37)
انوری با اشتهار در شعر و ادب و فلسفه و نجوم به دربار سلطان سنجر راه يافت و حدود سی سال با عزّت و احترام در ملازمت سلطان سنجر به سر برد و اشعار بسياری در مدح سنجر و درباريان او سرود. پس از حملة غزان به خراسان و اسارت سلطان سنجر (548/1153) بزرگان خراسان، رکن الدين محمود خاقان (پسر خواندة سلطان سنجر و حاکم سمرقند) را برای جنگ با غزان و خاتمه دادن به فتنة آنان به خراسان دعوت کردند. خواجه کمال الدين- يکی از بزرگان خراسان – از طرف خراسانيان به نزد خاقان سمرقند شتافت و انوری، قصيدة «بر سمرقند …» را به عنوان «نامة اهل خراسان»، توسط خواجه کمال الدين برای محمود خاقان فرستاد.
قصيدة «بر سمرقند …» شامل 73 بيت و بر وزن «فعلاُتن … فعلاُتن … فعلاُتن» است که انوری آن را بر اساس قصيده ای از عمعق بخارايی سروده است. (38)
پريشانی و حسرتی که در اين قصيدة انوری موج می زند، يادآور پريشانی و حسرت ناصر خسرو قباديانی در تبعيدگاه يمگان است:

بگـذر ای بـادِ دلـفروز خـراسـانـی 
بر يکی مانده به يمگان درّه، زندانی (39)
يا:
سلام کن زمن ای باد! مر خراسان را
مر اهل فضل و خِرَد را نه عام و نادان را
کنون که ديو، خراسان به جمله ويران کرد
از او چگونه ستانم زمين ويران را (40)
انوری شاعری ست که وزنِ کلمات را می شناسد. مثلاً تکرار حرف «ر» در کلمات بر، سمرقند، اگر، بگذری، سحر، خراسان، بَبَر، بَر! و حرکت (فتحه) قبل از «ر» (در بيت اول) مفهوم «بـُردنِ نامه» را عينيـّت بيشتری می دهد. همچنين است تکرار کلمات متجانسِ ُخطبه، خطّه و خطيب، و حَشر و حَشـَر در بيت های ديگر. اين همسازی يا همصدايی حروف و کلمات، فضای مضاعفی به وجود می آورد و به اشعار انوری طنين و تفاخری خاص می بخشد.
نکتة مهم، تکرار کلمة «ايران» در شعر انوری ست. با وجود تعصّبات شديد سلاطين ترک و ترکمان، کلمة «ايران» (به عنوان يک کشور) در اشعار بيشتر شاعران معروف قرون چهارم تا ششم/دهم تا دوازدهم، به کار رفته است (41). اين امر نشان می دهد که بر خلاف تصوّرات رايج، مردم ما – از ديرباز – بسياری از عناصر تشکيل دهندة ملـّت را می شناخته اند. به عبارت ديگر: تصوّر سرزمين مشترک، زبان مشترک، آيين ها و احساسات مشترک، جشن های مشترک و خصوصاً تصوّر ايران زمين و وجود نوعی «خودآگاهی تاريخی»، در تاريخ و فرهنگ ما – و خصوصاً در ادبيات حماسی ما – به خوبی نمايان است. به قول فريدون آدميت: «اين عناصر، چيزهايی نيستند که از خارج وارد ايران شده باشند، اين عناصر، زاده و پروردة تاريخ و فرهنگ کهنسال ما هستند و در مسير تاريخ ايران و پيدايش جنبش های مختلف اجتماعی، سياسی و مذهبی، تجليـّات اساسی داشته اند». (42)
                                                                ٭ ٭ ٭
قصيدة «بر سمرقند …» بی تابی ها و عواطف شاعرانة انوری را پس از هجوم ُغزان به خراسان نشان می دهد. در اين شعر، حسرت و حيرانی، سرگشتگی و شکايت، رنج و شکنج، و پريشانی ها و ويرانی های اين حملات هستی سوز به خوبی احساس می شود. بعد از گذشت 800 سال، گوئی که انوری، اینک از زبان و زمانة ما سخن می گوید … با هم اين قصيدة غمناک را می خوانيم. (43)

بر سمرقند اگر بگذری، ای باد سحر
نامة اهل خراسان به برِ خاقان بر!
نامه ای مطلع آن: رنج تن و آفت جان
نامه ای مقطع آن: درد دل و سوز جگر
نامه ای بر رقمش آهِ [عزیزان] پيدا
نامه ای در شکنش خون شهيدان ُمضمر
نقش تقريرش از سينة مظلومان خشک
سطر عنوانش از ديدة محرومان، تر
ريش گردد مَمَر ِ صوت (44) از او گاهِ سماع
خون شود مردمک ديده از او وقت نظر
تاکنون حال خراسان و رعايا بوده ست
بر خداوند جهان خاقان، پوشيده مگر؟
نی، نبوده ست، که پوشيده نباشد بر وی
ذرّه ای نيک و بدِ ُنه فلک و هفت اختر
کارها بسته [بـُوَد] بی شک در وقت و کنون
وقتِ آن است که رانَد سوی ايران لشکر
خسرو عـادل، خـاقانِ معظم کـز جد
پـادشاه است و جهـاندار بـه هفتاد پـدر
دايمش فخر بدان است که در پيش ملوک
پسرش خواندی سلطان سلاطين، سنجر
باز خواهد ز غزان کينه، که واجب باشد
خواستن کينِ پدر بر پسرِ خوب سِيـَـر (45)
چون شد از عدلش [سرتاسر] توران آباد
کـسی روا دارد ايـران را ويـران يـکسر؟
ای کيومرث بقا! پـادشه کـسری عـدل!
وی منوچـهر لـقا! خــسروِ افـريدون فر
قصة اهل خراسان بشنو از سر لطف
چـون شنيدی ز ره لطف بر ايشان بنگر
اين دل افگار جگر سوختگان می گويند
کای دل و دولت و دين را ز تو شادی و ظفر 
خبرت هست کزين زير و زَبـَر شوم ُغزان
نيست يک پی ز خراسان که نشد زير و زَبـَر؟ (46)
خبرت هست که از هر چه در او [چيزی] بود
در همـه ايــران، امـروز نمانده ست اثر؟
بر بزرگان زمانه شده خُردان سالار
بر کريمان جهان گشته لئيمان مهتر
بر در ِدونان، احرار، حزين و حيران
در کـفِ رنـدان، ابرار، اسير و مضطر
شـاد، الاّ بـه در ِ مـرگ، نبـينی مـردم
بـکر، جـز در شکـم مام، نيابی دختر
مسجد جامع هر شهر ستوران شان را
پايگاهی شده، نه سقفش پيدا و نه در
نکنند خطبه به هر خطّه به نام غـُز، از آنک
در خراسان نه خطيب است کنون، نه منبر
کشتـه فـرزند گـرامی را گـر نـاگاهان
بينـد، از بيـم خـروشيـد نيـارَد مادر
آن که را صد ره (47) ، ُغز زر ستُد و باز فروخت
دارد آن جنس که گوييش خريده ست به زر
بر مسلمانان ز آن گونه کنند استخفاف
که مسلمان نکند صد يک از آن با کافر
هست در روم و ختا امن مسلمانان را
نيست يک ذرّه سلامت به مسلمانی در
خلق را زين غم، فرياد رس، ای شاه نژاد!
ُملک را زين ستم، آزاد کن، ای پاک گهر!
به خدايی که بياراست به نامت دينار
به خدايی که بر افراخت به فرقت افسر
که کنی فـارغ و آسوده، دل خـلق خـدای
زيـن فـرومايـه ُغزِ شـوم پیِ غـارتگــر
وقت آن است که يابند ز ُرمحت (48) پاداش
گـاهِ آن است کـه گـيرند ز تيغت کيفر
زن و فرزند و زَرِ جمله به يک حمله چو پار
بردی امسال، روانشان به دگر حمله ببر
آخر ايران، که از او بودی فردوس به رشک
وقف خواهد [شد] تا حشر بر اين شوم حشر؟
سوی آن حضرت کز عدل تو گشته ست چو ُخلد
دور از اين جای که از ظلم غزان شد چو سَـقَر (49)
هر که پايی و خری داشت به حيلت افکند
[چه کند آن که نه پای است مر او را و نه خر؟]
رحم کن، رحم بر آن قوم که جويند جوين (50)
از پـسِ آنکــه نخوردنـدی از نـاز شکر
رحم کن، رحم بر آنها که نيابند نمد
از پس ِ آن که ز اطلسشان بودی بـستر
رحم کن، رحم بر آن قوم که نَبوَد شب و روز
در مصيبت شان جز نوحه گری کارِ دگر
رحم کن، رحم بر آن قوم که رسوا گشتند
از پسِ آن که به مستوری (51) بودند سَمـَر (52)
گـرد آفـاق چو اسکـندر بر گـرد، از آنـک
تـويی امـروزِ جهــان را بـَـدَلِ اســکندر 
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک، و از مَلَک العرش ظفر
همه پوشند کفن چون تو بپوشی خفتان (53)
هـمه خواهند امان چون تو بخواهی مغفر
[ای] سرافراز جهانبانی کز غايت فضل
حق سپرده ست به عدل تو جهان را يکسر
بهره ای بايد از عدل تو نيز ايران را
گـرچه ويران شد، بيرون زجهانش مشمر!
تو خورِِ ِ (54) روشنی و هست خراسان اطلال (55)
نـه بـر اطـلال بتابـد، چو بر آبادان، خور؟ 
هست ايران به مَثََل شوره (56) و تو ابری و نه ابر
هـم بيفشانـد بر شوره، چو بر باغ، مَطَر؟ (57)
بر ضعيف و قوی امروز توئی داورِ حق
هـست واجـب غـم جملـه ضـعفا بر داور
کشور ايران چون کشور توران چو توراست
از چه محروم است از رأفت تو اين کشور؟
گـر نيارايد پـای تو بـدين عزم رکاب
ُغـزِِ مـُدبر (58) نـکشد بـاز عنــان تـا خاور
کی ُبوَد، کی، که ز اقصای خراسان آرند
از فتـوح تـو بشـارت بـرِ خورشيـد بـشر؟
خلق را زين حَشَرِ (59) شـوم اگـر برهانی
کـردگـارت بـرهانـَد ز خـطر در محــشر
با کمال الدين ابنای خراسان گفتند:
قصـة مـا به خـداوند جهـان، خـاقـان بر! 
چون کند پيش خداوندِ جهان از سرِ سوز
عرضه اين قصة رنج و غم و اندوه و فِکَر (60)
از کمال کرم و لــطف تو زيبد، شـاهـا!
کــز کمـال الديـن داری سـخن مـا باور
زو شنو حالِ خراسان و غزان، ای شه شرق!
که مر او را ست همه حال چو الحمد ز َبر
تا کشد رای تو، چون تير، بر آن قوم کمان
خويشتن پيش چنين حادثه کرده ست سپر
آنچه او گويد محض شفقت باشد، از آنک
بسطت ملک تو می خواهد، نه جاه و خَطَر (61)
خسروا، در همه انواع هنر دستت هست
خاصه در شيوة نظم خوش و اشعار ُغرَر (62)
هم بر آن گونه که استاد سخن عمعق گفت:
« خاک خون آلود، ای باد! به اصفاهان بر!»
بی گمان خلق جگر سوخته را دريابد
چون ز درد دلشان يابد از اين گونه خبر …

پاریس: 10 ژوئن 1999
بازنویسی: آوریل 2005

پانویس ها
34- ديوان عبدالواسع جبلی، صص 13 و 14
35- ديوان انوری، ص 387
36- ديوان خاقانی شروانی، ص 237
37- نگاه کنيد به ديوان انوری، ص 332
38- هم بر آن گونه که استاد سخن « عمعق» گفت:
« خاک خون آلود، ای باد! به اصفاهان بر!».
متأسفانه قصيدة عمعق به دست ما نرسيده است. نگاه کنيد به: ديوان عمعق بخاری، مقدمة سعيد نفيسی، ص 29
39- ديوان ناصر خسرو، ج 1، ص 435
40- ديوان ناصر خسرو، ج 1، صص 117 و 188
41- برای آگاهی از کاربرد کلمة « ايران» (به عنوان يک کشور) در قبل و بعد از اسلام نگاه کنيد به مقالات جلال متينی و جلال خالقی مطلق در: ايران شناسی، شمارة 2، 1371 ش، ص 236-243 و 255-265؛ شمارة 4، 1371 ش، ص 692-706؛ شماره 2، 1372 ش، ص 307-327. برای آگاهی از ايران دوستی در قرن سوم و چهارم / نهم و دهم، نگاه کنيد به مقالة علينقی منزوی در: هفتاد مقاله (يادنامة دکتر غلامحسين صديقی)، ج 2، ص 727-760. دربارة نام « ايران» و تطّور آن در طول تاريخ نگاه کنيد به تحقيق ارزشمند زير:
Gherardo Gnoli, The idea of Iran, Roma, 1989
42- ديدگاه ها، ص 31
43- در نقل اين قصيده، چندين بيت (در مدح خاقان سمرقند) حذف شده تا خواننده بيشتر در متن احساس و اندوه انوری قرار بگيرد. کلمات داخل [ ] از روی ديوان انوری، به اهتمام مدرس رضوی، تصحيح شده اند. برای متن کامل قصيده نگاه کنيد به: ديوان انوری، به کوشش سعيد نفيسی، صص 105-108
44- مَمَرِ صوت: حنجره، گلو
45- سِيـَر: جمع سيرت، ُخلقيّات، منش ها
46- پی: ديوار
47- صَد ره: صد بار. صائب تبریزی (شاعر عصر صفوی) نیز می گوید:
خورشید طلعتان دل عشّاق را چو موم
صـد ره بهم شکسته و بـاز آفـریده اند
اين کلمه در اشعار معاصران نيز آمده است: نگاه کنيد به قصيدة شيوای «نامه» از احمد شاملو در، مجموعة اشعار، ج 2، صص 947-952:
نگفته بودم صد ره که نان و نور، مرا
گر از طريق بپيچم، شرنگ باد و شَرَر
48- ُرمح: نيزه
49- سُقَر: دوزخ، جهنم
50- جوين: منسوب به جو، نان جوين
51- مستوری: عفت و پاکدامنی، شرم و حيا
52- سمر: افسانه، مشهور
53- خفتان: لباس رزم
54- خور: خورشيد
55- اطلال: ويرانه ها
56- شوره: زمين بی حاصل
57- مَطَر: باران
58- ُمدبر: بدبخت
59- حَشَر: لشگر، گروه مهاجم
60- فِکَر: جمع فکرت، انديشه ها
61- خَطَر: بزرگی، حشمت
62- غـُرَر: جمع غُرّه = برگزيده ها، بهترين ها

در حمايت از برگزاری رفراندوم:ظرافت ها و ظرفيـّت های يک طرح،علی میرفطروس

دسامبر 29th, 2004

 

٭ استقبال عظيم آزاديخواهان ايران از فراخوان ملی … نمونهء درخشان ديگری از درهم آميزی ها و همآوازی های ملی ماست که در شرايط حساس تاريخی – بارها – راهگشا و رهائی بخش بوده است.

٭ فراخوان ملی … در جوهر خود، يک طرح برانداز و سرنگون ساز است.

میرفطروس

 

اقدام شجاعانهء گروهی از دانشجويان و فعالان سياسی داخل کشور در ارائه ی طرح فراخوان ملی برگزاری رفراندوم پاسخ به يک نياز ملی بوده وبهمين جهت در زمانی اندک ، شمار کثيری ازاحزاب ، سازمان های سياسی و آزاديخواهان مختلف العقيده را بر محور خويش جذب کرده است. اين پاسخ به نياز ملی ، از ذهن و زبان نسل آگاه و آينده نگری است که خسته از جُدُل های تفرقه انداز سياسی – ايدئولوژيک سياستمداران کهنه و در جدال با قرون وسطای رژيم اسلامی حاکم ، تلاش می کند که در آغاز هزارهء سوم ميلادی ، خود را از قبرستان های سياسی و از قبيله های ايدئولوژيک رهبران ُسنتّی بُرُهاند تا ُمبشّر آگاهی ، اتحاد، آزادی و رهائی ملی ما گردد.

فراخوان ملی … قانون اساسی نيست تا همهء موارد و مسائل (از جمله جدائی دين از دولت، حقوق اقوام ايرانی و اقليت های دينی و غيره …)در آن – يک به يک – آورده شود، فراخوان ، طرحی است که فقط به کليات می پردازد و در اين کليات، عام ترين و اساسی ترين خواست ملّت ما ( يعنی برگزاری رفراندوم يا همه پرسی ملی زير نظر ناظران بين المللی برای تعيين نظام دلخواه مردم ) را محور اساسی خود قرار می دهد.

به عبارت ديگر: فراخوان ملی …. کتاب پرحجم همهء آرمان ها و ايده آل های اين يا آن فرد و سازمان سياسی نيست. اين فراخوان تنها فصل مشترک اين ايده آل ها و آرمان ها می باشد. اين تقليل گرائی  تبلور اين حقيقت است که اگر ما می خواهيم فردائی روشن و مشترک داشته باشيم، امروز بايد خواست ها و آرمان های مشترکی داشته باشيم چرا که جامعهء مدنی – بعنوان تبلور تکامل يافتهء يک جامعهء ملی  از جمله توافق بر پاره ای از آرمان های ملی و مشترک است.

با اين مقدمات، فراخوان ملی برگزاری فراندوم طرحی است که در شرايط دشوار سياسی داخل ايران و با ظرافت بسيار نوشته شده و طبيعی است که ادبيات آن گاهی از صراحت چندانی برخوردار نباشد. اين عدم صراحت – در عين حال – معلول ايجاز و اختصاری است که در سرشت اينگونه طرح ها و فراخوان ها می باشد، با اينحال فراخوان ملی … در بيان ُبنيان های فکری و ظرفيـّت های عملی خويش از استحکام ، روشنی و شفافيـّت لازم برخوردار است :

بر خلاف نظام های آزاد و دموکراتيک ، به خاطر سرشت تئوکراتيک و ضد دموکراتيک رژيم اسلامی – نظام حقيقی (ولی فقيه) و نظام حقوقی آن ( قوانين ارتجاعی حکومت ) در هم آميخته و با قانون اساسی رژيم تعريف می شود، بنابراين : فراخوانی که با نقد و نفی کليـّت اين قانون اساسی و با اعتقاد به اينکه : با وجود قانون اساسی موجود، امکان اصلاح کشور در هيچ جهتی متصوّر نيست … نه تنها در سودای ترميم و اصلاح قانون اساسی جمهوری اسلامی نيست بلکه در صدد الغای آن، تدوين قانون اساسی نوين و تدارک يک رفراندوم آزاد برای تعيين نظام دلخواه مردم است.

لذا اين فراخوان در جوهرخود، يک طرح برانداز و سرنگون ساز میباشد. مخالفت ها و کينهء سوزان ايدئولوگ های رژيم اسلامی (خصوصاً آقای سعيد حجاريان) نسبت به اين فراخوان، از چنين درک و دريافتی ناشی می شود.

امـّا فراخوان ملی … طرحی انقلابی  در معنای خشونت بار و خونفشان آن- نيست. اين فراخوان، با توجه به نيروهای سرکوبگر رژيم ، با توجه به روان خسته و توان درهم شکستهء مردم ، با توجه به نگرانی های مردم از بروز آشوب و آشفتگی در کشور و بدتر شدن اوضاع و با توجه به پيروزی انقلاب های نارنجی در بيش از 70 کشور جهان، با عقلانيّت، مدنيّت و هوشياری سياسی ، جمهوری اسلامی را به عرصهء حسـّاسی می کشاند که رژيم – همواره – از حضور در آن وحشت داشته است : منشور حقوق بشر و ميثاق های الحاقی آن. اينکه با وجود 51 بار محکوميـّت در مجامع حقوق بشری سازمان ملل، رژيم اسلامی خود را در سنگر دروغين حقوق بشر اسلامی پنهان می کند، نشانهء هراس و وحشت رژيم از منشور حقوق بشر و ميثاق های الحاقی آن است. بهمين جهت، منشور حقوق بشر، چشم اسفنديار رژيم است. به تعبير درست تر، منشور حقوق بشر آن حلقهء طنابی است که سرانجام، رژيم اسلامی را خفه خواهد کرد، چرا که وجود حکومتی سرکوبگر و توتاليتر همانند حکومت اسلامی، در صورتی پايدار است که از نقيض آن ( يعنی آزادی و حقوق بشر ) سخنی نباشد، بنابراين : جغرافيای سياسی برگزاری رفراندوم – پيشاپيش – آشکار می شود : با وجود ناظران بين المللی و رعايت حقوق بشر ( خصوصاً آزادی احزاب و سازمان های سياسی، روزنامه ها، راديوها و تلويزيون ها ) چيزی بنام جمهوری اسلامی باقی نخواهد ماند تا در  چهارچوب آن  رفراندوم ملّی، برگزار شود، در اينصورت، رفراندوم ملی تنها بر جسد و جنازهء جمهوری اسلامی برگزار خواهد شد و لاغير.

منشور حقوق بشر و ميثاق های الحاقی آن، جامع ترين و جهانی ترين دستاورد بشريّت آزاد، متمدن و لائيک (سکولار) می باشد. فراخوان ملی … با تکيهء اساسی بر اين منشور جهانی، خصلت آزاد و غيردينی ( لائيک ) خويش را در شکل گيری حکومتی دموکراتيک عيان می کند و ضمن طرد مفاهيمی چون حکومت دموکراتيک اسلامی يا دموکراسی دينی و غيره … اعتقاد خويش را به لائيسيته و جدائی دين از دولت ابراز می کند. مواضع آشکار ُمبتکران فراخوان (که بخاطر آن، رنج و شکنجِ فراوان ديده اند) و نيز ديدگاه های روشن و شفّاف حاميان فراخوان ( که بسياری از آنان کارنامهء درخشانی در نقد اسلام سياسی و ترويج و تثبيت شعار جدائی دين از دولت دارند) همه و همه، جائی برای ترديد و نگرانی در اين باره باقی نمی گذارند.

دوستانی که در سواحل عافيت (در لوس آنجلس يا پاريس و غيره) بی هيچ تشکّل و تشکيلاتی در داخل کشور، مردم ما را به قيام يا خيزش انقلابی  فرا می خوانند، تنها، از خون جوانان وطن هزينه های سرنگونی يک رژيم سفّاک و سرکوبگر را بيش و بيش تر می کنند. سياستمداران کهنه ای هم که در قلعهء باورهای خدشه ناپذير از پيادگان فروتن عرصهء سياست و انديشه پرهيز می کنند و همصدا با معماران و حجـّاران سرشکستهء اصلاحات و مشروعه خواهان شرمگين (همانند آقای سعيد حجاريان) به دانشجويان بيدار و هوشيار ما، پند می دهند که: ره چنان رو که رهروان رفتند (1) در واقع با تقسيم کردن شهروندان يک کشور به خودی و غيرخودی، انقلابی و ضدانقلابی ، جمهوريخواه و سلطنت طلب، ضمن مخدوش ساختن همبستگی ملی ما  در مبارزهء يکپارچه با رژيم اسلامی – عملاً از عرصهء رقابت های آزاد سياسی و از انتخاب و ارادهء آزادانهء مردم در يک همه پرسی (بعنوان حق همگان و منشاء مشروعيت حکومت ها) می هراسند و بدين ترتيب : عدم علاقه و اعتقاد خويش را به آزادی، دموکراسی و حقوق بشر به نمايش می گذارند.

دموکراسی را ورزش فروتنی ناميده اند و طرح فراخوان ملی برگزاری رفراندوم بهترين آموزشگاه دموکراسی و عالی ترين وسيله برای ابراز ارادهء ملی است. اين فراخوان، با توجـّه به تجربهء پيروزمند رفراندوم در بيش از 70 کشور جهان و با تکيه بر منشور جهانی حقوق بشر و ميثاق های الحاقی آن، خواست عادلانهء ملّت ما را برای داشتن جامعه ای آزاد و امروزی، از حوزه های ملی به عرصه های بين المللی می کشاند و برای انتخاب نظام آزاد و دلخواه مردم کشورهای آزاد و متمدّن جهان را به ياوری و داوری فرا می خواند.

استقبال عظيم آزاديخواهان ايران از فراخوان ملی … نمونهء درخشان ديگری از در هم آميزی ها و همآوازی های ملی ماست که در شرايط حساس تاريخی – بارها – راهگشا و رهائی بخش بوده است. اين فراخوان، شور و اميد تازه ای در فضای خسته و افسردهء سياسی داخل و خارج کشور پديد آورده و به آزاديخواهان ايران توان تازه ای بخشيده است.

اين استقبال عظيم و اين فضای شور و اميد، مسئوليت های سنگينی بر دوش همهء حاميان فراخوان و ديگر آزاديخواهان ايران قرار می دهد، از جمله:

1 – با توجه به اينکه ُمبتکران و امضاء کنندگان اوليـّهء فراخوان ملی … با فروتنی ستايش انگيز بعنوان قطره ای از اقيانوس بيکران مردم تحول طلب ايران، به هيچ عنوان خود را در جايگاه متوليّان اين فراخوان ندانسته و طرح فراخوان را متعلّق به همهء حاميان اين طرح تلقّی کرده اند، لازم است تا در مراحل آينده برای تبيين دقيق فراخوان، به تعيين سخنگو يا سخنگويان رسمی جنبش رفراندوم، اقدام شود.

2 – با توجه به انعکاس گستردهء فراخوان رفراندوم در ايران و استقبال عظيم آزاديخواهان و مسدود شدن سايت 000،000، 60 در ايران و حجم سنگين حملات ، اخلال ها و خرابکاری های رژيم ، لازم است تا با ايجاد يک روابط عمومی فعـّال در جلب حمايت های هموطنان و آگاهی از پيشنهادات شان، اقدام گردد.

3 – با توجه به انتخابات نزديک رياست جمهوری در ايران، لازم است تا با تحريم قاطع و مطلق آن، ضمن آگاه کردن افکار عمومی جهان نسبت به عدم مشروعيـّت اين انتخابات نمايشی، خواست مشروع و عادلانهء ملت ايران جهت برگزاری رفراندوم برای تعيين نظام دلخواه مردم زير نظر ناظران بين المللی به اطلاع جهانيان برسد.

همهء کسانی که با مدنيـّت، عقلانيّت و آينده نگری ( با حفظ اختلافات سياسی – عقيدتی خويش ) دل در هوای ميهن و آرزوی آزادی و سرفرازی ايران دارند به فراخوان ملی برگزاری رفراندوم خوش آمد می گويند و ضمن اعتلای بيشتر آن در عرصهء ملّی، برای ارتقای اين خواست مشروع، معقول و ممکن در سطح بين المللی تلاش می کنند.

      علی ميرفطروس
 28 دسامبر 2004

1- اشاره به مقالهء آقای دکتر علی اصغر حاج سيد جوادی

                                            

جنبش رفراندوم،«ارکستر بزرگ ملّی» است!

دسامبر 22nd, 2004

مصاحبه با نشريهء نيمروز، شماره ۸۲۴، 7اسفند ۱۳۸۳
بخش دوّم

٭ ما جماعتی بوديم که همواره از «آفتاب» سخن می‌گفتيم در حاليکه عموماً از مواجهه با «آفتاب حقيقت» يا«حقيقت آفتاب» هراسان بوديم.

٭ جنبش ملّی رفراندوم، بايد به انتخاب يک «سخنگوی رسمی» برای حضور در محافل بين‌المللی اقدام کند. سخنگوئی موجّه، معروف و مناسب.

٭ در حاليکه سران و ايدئولوگ‌های رژيم اسلامی، ماهيّت برانداز و سرنگونسازِ «فراخوان رفراندوم» را فهميده‌اند، گروهی در خارج از کشور، به دشمنی با آن برخاسته‌اند. از اين نظر بايد به جمهوری اسلامی برای داشتن چنين «اپوزيسيون هوشيار»ی تبريک گفت!

                                                      * * *

نـيمروز: با توجه به آنچه که دربارهء گذشتهء رهبران سياسی و روشنفکران ما گفته‌ايد و اينکه بعد از يک انقلاب ُپرهزينه هم ما نتوانسته‌ايم به استقرار آزادی و دموکراسی موفق شويم، به‌هرحال ما تا کی دچار اين “دور باطل” خواهيم بود؟ به عبارت ديگر: علت‌العلل اين شکست‌ها و ناکامی‌ها در چيست؟

ميـرفـطروس: ببينيد! ما جماعتی بوديم که همواره از “آفتاب” سخن می‌گفتيم در حاليکه عموماً از مواجهه با “آفتابِ حقيقت” يا “حقيقتِ آفتاب” هراسان بوديم. برای اينکه وجود “آفتاب“، خواب ذهنی و آسودگی‌های ايدئولوژيک روشنفکران ما را آشفته و پريشان می‌کرد، هم از اين‌رو بود که وقتی اصلاحات اجتماعی شاه (در سال‌های ۴۰-۵۰) روابط و مناسبات قرون وسطائی جامعهء ما را در هم می‌ريخت و افق تازه‌ای در حيات ملی ما بوجود می‌آورد، عموم رهبران سياسی و روشنفکران ما به نفی يا نديدن اين “افق تازه” پرداختند بطوريکه حتی بزرگ‌ترين و ُمدرن‌ترين شاعر روزگار ما (احمد شاملو) نيز «ز حيرت اين صبح نابجای»، خطاب به “خلق” (يعنی روستائيان و کارگران و زنان و مردانی که به حمايت از اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه برخاسته بودند) خروشيد:
-«ای ياوه
ياوه
ياوه خلايق!
مستيد و منگ؟
يا به تظاهر تزوير می‌کنيد؟!
از شب هنوز مانده دو دانگی
ور تائبيد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاووشان نيامده بانگی».
ظاهراً او نيز-همانند ديگر روشنفکران ما- منتظر “چاووش”ی بود تا با “بانگی” گوری برای ملّت ما بکَند که با انقلاب اسلامی همهء ما در آن خـُفتيم!
می‌خواهم بگويم که آزادی و دموکراسی به زمينه‌های فرهنگی و بسترهای اجتماعی خاصی نياز دارد. تا اين زمينه‌ها و بسترهای خاص بوجود نيايد و پا نگيرد، هرگونه آزادی يا دموکراسی با کمترين بادها و توفان‌های سياسی-اجتماعی فرو خواهد ريخت، به‌همين جهت است که در جائی گفته‌ام: «در يک جامعهء فئودالی، استقرار آزادی و دموکراسی، محال است!»
روشنفکران عصر مشروطيت و خصوصاً روشنفکران عصر رضاشاه به اين زمينه‌ها و بسترسازی‌ها توجه داشتند و به‌همين جهت، بجای آرمان‌گرائی و ايده‌آليسم سياسی، به ُممکنات يا به ظرفيّت‌های عملی و ضرورت‌های عينی جامعهء ايران توجه داشتند. مسئلهء اساسی روشنفکران عصر مشروطيت و دوران رضاشاه گسترش سوادآموزی و کوتاه‌کردن دست ُملّاها از آموزش و پرورش و نهادهای قضائی کشور، ايجاد نهادهای مدنی، تقويت حس ملی(مـلّـت) بجای احساس مذهبی (امـّت) ، رهاکردن زنان از اسارت قيد و بندهای قرون وسطائی، گسترش مدارس و دانشگاه‌ها و اخذ علم و تکنولوژی مدرن و غيره بود، به‌همين جهت در ذهن و زبان روشنفکران و سياستمداران آن دوران، آزادی و دموکراسی جای چندانی نداشت، در واقع، رضاشاه بر بستر چنين شرايطی ظهور کرد حتّی در “غوغای استقرار جمهوری” توسط سردار سپه (رضا شاه) در سال ۱۳۰۲ می‌بينيم که عموم رهبران سياسی و روشنفکران آن عصر، به مخالفت با استقرار نظام جمهوری در ايران برخاستند و در برابر سردار سپه (رضا شاه) قرار گرفتند و خواهان تداوم نظام سلطنت مشروطه شدند (از اين نظر، رضا شاه نسبت به دوستان جمهوريخواه ما “حق تقدّم” دارد!)
ظاهراً رضا شاه و هم -خصوصاً- محمد رضا شاه به مفاهيمی مانند آزادی و دموکراسی آگاهی داشتند، امّا استقرار آزادی و دموکراسی را به دورانی ديگر يعنی به تحقّق زمينه‌های فکری و پيدايش بسترهای لازم فرهنگی موکول می‌کردند، به‌همين جهت آنان، آزادی و دموکراسی را با هرج و مرج‌های اجتماعی و آشفتگی‌های سياسی رايج آن دوران، يکی می‌دانستند. مثلاً (اگر اشتباه نکنم) در خاطرات مهندس مهدی بازرگان خواندم که بهنگام اعزام اولين گروه دانشجويان به خارج، رضا شاه خطاب به دانشجويان اعزامی از جمله به مهندس مهدی بازرگان می‌گويد:
«من، می دانم که در ايران، ما چه داريم و چه نداريم. اميدوارم که شماها از اروپا، علم و صنعت و تکنولوژی را به ايران بياوريد»!
مثال ديگر، نمونهء آقای دکتر روح‌الله عباسی (استاد سابق دانشگاه‌های پاريس) است. او در خاطراتش می‌نويسد که در حوالی سال ۱۹۵۰ با بورس ارتش ايران برای تحصيلات دورهء “رادار” به فرانسه اعزام شد، ولی پس از بازگشت به ايران، بعنوان اولين “متخصّص رادار” در کشتی پلنگ، جذب سازمان افسران حزب توده گرديد. با لو رفتن و کشف سازمان افسران حزب توده، او دستگير و زندانی شد و بعد از آزادی از زندان و اخراج از ارتش، در رشتهء زبان و ادبيات فرانسه، وارد دانشگاه تهران گرديد که در پايان، بعنوان شاگرد اول دانشگاه و “بورسيّه” -باز- برای تحصيلات عاليه از طرف دولت ايران روانة فرانسه گرديد. در جشن فارغ‌التحصيلی دانشگاه، محمد رضا شاه وقتی مدال افتخار را بر سينهء دکتر عباسی نصب می‌کرد (با آگاهی از پرونده‌اش در حزب توده) به وی گفت:
«آقای عباسی! من به کمبودها يا نارسائی‌های سياسی و مشکلات اجتماعی ايران آگاهم، اميدوارم که اين‌بار، شما در بازگشت به ايران، بتوانيد به ميهن خودتان خدمت کنيد»!
می‌خواهم بگويم که با توجه به نهال نورس تجدّد در دوران رضا شاه و خصوصاً محمد رضا شاه و فقدان آن زمينه‌ها و بسترسازی‌های لازم فرهنگی، و خصوصاً با توجه به تئوری‌های خونفشان انقلابی روشنفکران ما، در انقلاب ۵۷،مادر ِ انقلاب، آبستن آزادی و دموکراسی نبوده و نمی‌توانست باشد …

نـيمروز: بالاخره در يک جمع‌بندی کلی، جدا از نتايج فلاکت‌بار انقلاب اسلامی، دستاوردهای مثبت اين انقلاب را چطور می‌توان ارزيابی کرد؟

ميـرفـطروس: يکی از دستاوردهای مثبت انقلاب اسلامی و حکومت ۲۵ سالهء روحانيّون، اينست که مسائلی از قبيل جدائی دين از دولت (حکومت)، امنيّت اجتماعی و تجدد و توسعهء ملی اينک از “حوزهء خواص” (روشنفکران) به حوزهء عمومی (جامعه) کشيده شده و به يک خواست ملی تبديل شده‌اند.
تجربيات هولناک ۲۵ سال اخير نشان داد که “روشنفکران” دينی يا “ملی-مذهبی ها” بهتر است که به “تفسير حداقلی از دين”، بسنده کنند و از سودای کسب قدرت سياسی، پرهيز کنند چرا که نه دين حکومتی، دين است، نه حکومت دينی، حکومت. بنابراين، مفاهيمی مانند “دموکراسی دينی”، “جمهوری دموکراتيک اسلامی”، “اقتصاد اسلامی” و غيره، چاه‌های جديدی هستند برای سقوط به اشتباهات هولناک آينده… اين ۲۵ سال به “روشنفکران دينی” يا “ملی-مذهبی‌ها”ی ما نشان داد تا سطح بحث‌هاشان را فراتر ببرند و بجای توسل به قرآن يا “نهج‌البلاغه”، مانند دموکرات مسيحی‌های اروپائی، به مسائل و مشکلات امروز با تئوری‌ها و تفکرات امروزی پاسخ دهند.
اگر برای نسل‌های قبل از انقلاب، “مبارزهء مسلّحانه: هم استراتژی، هم تاکتيک ” بود، برای نسل کنونی، “مبارزهء مدنی: هم استراتژی، هم تاکتيک ” بشمار می‌رود، بهمين جهت است که عليرغم تمايل و تحريک رژيم به کشاندن جوانان و خصوصاً دانشجويان به يک پيکار مسلحانه (انقلابی)، دانشجويان ما مبارزهء مسالمت‌آميز و مدنی را ترجيح داده‌اند، اين‌ست که در برابر گلوله پاسداران و بسيجی‌ها، گـُل به آنان هديه می‌کنند… از اين ديدگاه است که “طرح فراخوان ملی برگزاری رفراندوم” را می‌توان محصول شعور و تبلور خواست‌های مدنی نسل بعد از انقلاب دانست.

نـيمروز: خوب، همين طرح فراخوان رفراندوم که شما خودتان از اولين حاميان اين فراخوان بوديد. حقيقت اينست که با توجه به کارنامهء فرهنگی شما در مخالفت با هرگونه “اسلام‌شناسی” و اينکه در اين ۲۵ سال اخير، شما زير هيچ فراخوان سياسی را امضاء نکرده‌ايد، امضاء “فراخوان رفراندوم” از طرف شما، باعث بعضی سئوالات و سردرگمی‌ها شده بود که در راديو-تلويزيون‌های فارسی‌زبان هم بازتاب يافت… اصلاً انگيزهء اساسی شما در امضاء و حمايت از اين فراخوان چه بوده؟

ميـرفـطروس: ببينيد! با توجه به پايان يافتن “توهّم اصلاح‌طلبان دينی” و با توجه به عقيم بودن طرح‌ها و تئوری‌های احزاب و سازمان‌های سياسی مختلف در اين ۲۵ سال و ضرورت يک اتحاد و همبستگی ملی در مبارزهء مشترک برای استقرار نظام دلخواه مردم، من طرح فراخوان رفراندوم را معقول‌ترين، منطقی‌ترين و ممکن‌ترين راه برای تحولات سياسی در ايران می‌دانم، اين، طرحی بود که من سال‌ها منتظرش بودم و مضمون آن در کتاب‌ها و مقالاتم هم انعکاس يافته است مثلاً در کتاب “ديدگاه‌ها” (در سال ۱۹۹۳) گفته بودم:
«قدرت رژيم (اسلامی) در ضعف و پراکندگی ماست. بنابراين: هرگونه اخلالی در امر همبستگی ملی ما، راهِ رهائی ايران را درازتر خواهد ساخت … برای من، اينک، اعتقاد به آزادی، ميهن دوستی، عدالت اجتماعی، لائيسيته، حاکميت مردم، ترقيخواهی و توسعهء ملی (تجدّد) اصل همبستگی با همه افراد است… جهان تغيير کرده است و ما هم آدم‌های سال‌های پيش نيستيم، آيا فکر نمی‌کنيد که بسياری از مخالفان سياسی ديروزمان نيز، امروز تغيير کرده باشند؟…» (ديدگاه‌ها، ص ۲۰ – ۲۱)
و يا در گفتگويی با فصلنامهء “کاوه” (بهار ۱۳۷۵ = مارس ۱۹۹۶) گفته بودم:
«رژيم اسلامی، نه تنها امکانات اقتصادی و مادی جامعهء ما را نابوده کرده، بلکه مهم‌تر از همه، غرور ملی و روحيهء انسانی مردم ما را به تباهی کشانده است… جامعهء ايران، اينک کشتی شکسته‌ای است که ¾ آن در غرقاب فقر، فساد، فحشاء، بيکاری، گسيختگی اخلاقی، عاطفی و خانوادگی غرق شده است. در عرصهء چنين کشتی شکسته‌ای، جدال بر سرِ “رهبری” يا “ناخدائی” بوسيلهء اين يا آن سازمان و فرد سياسی، يک خودخواهی يا يک اشتباه ُمهلک سياسی است. اسپانيايی‌ها، شيليايی‌ها و ملّت‌های ديگر، با هوشياری، بلندنظری و گذشت، بر گذشتهء خونبار تاريخ معاصرشان فائق آمده‌اند و حال و آينده را فدای اين گذشتهء ناشاد نکرده‌اند، با چنان بلندنظری و گذشتی، ما هم می‌توانيم بر اين مذلـّت تاريخی-سياسی خود فائق شويم و خودمان را و تاريخ‌مان را از نو بسازيم… ضرورت اساسی در مبارزات کنونی مردم، ايجاد يک اتحاد ملی از همهء نيروهای دموکرات و ملی (چه مشروطه‌خواه ملی وچه جمهوری‌خواه ملی) است. ايجاد اين اتحاد ملی بر اساس ُشعار برگزاری انتخابات آزاد زير نظر سازمان ملل، هم به نااميدی‌ها و يأس‌های مردم ايران پايان می‌دهد، هم رژيم را دچار واهمه خواهد ساخت، و هم خصوصاً به مبارزات مردم ما در محافل بين‌المللی، مشروعيت و حقانيّت جهانی خواهد داد، و گرنه آلترناتيوهای ضد دموکراتيک -مانند مجاهدين خلق- عرصهء سياست ايران را خالی خواهند يافت، خلاء آلترناتيو سياسی دموکراتيک در انقلاب ۵۷ را بياد داشته باشيم».(گفتگوها، ص ۲۶ – ۲۷ و ۶۷)
بنابراين وقتی “طرح فراخوان ملی برگزاری رفراندوم” -آنهم از طرف مبارزان داخل کشور- به‌دستم رسيد، بی‌درنگ از آن حمايت و پشتيبانی کردم.

نـيمروز: ولی اين طرح، با انتقادات شديدی روبرو شده که شما حتماً در جريان هستيد…

ميـرفـطروس: بله! جدا از چند مقاله و گفتگوی دلسوزانه و صميمانه (مانند مقالهء دکتر مهدی قاسمی و سخنان فرهنگ فرّهی عزيز)، بيشتر آن ايرادات و انتقادات متأسفانه بازتاب همان “خشم و هياهوی ذهن‌های توسعه‌نيافته” است که در اوّلِ اين گفتگو عرض کردم. خشم و هياهوئی آميخته به جعل، تحريف، بدفهمی، ناسزا و دشنام. در حالی که سران و ايدئولوگ‌های رژيم اسلامی (از رئيس جمهور و سرداران سپاه تا آقايان سعيد حجاريان، جلائی‌پور، صادق زيباکلام و ديگران) ماهيّت برانداز و سرنگونساز اين طرح را فهميده‌اند و در يک کارزار عظيم تبليغاتی و تخريبی، شديدترين و کينه‌توزانه‌ترين دشمنی‌ها را با “فراخوان ملّی رفراندوم”، ابراز کرده‌اند، گروهی در خارج از کشور به دشمنی با آن برخاسته‌اند، از اين نظر بايد به جمهوری اسلامی برای داشتن چنين “اپوزيسيون هوشيار“ی، تبريک گفت!!
در واقع “طرح رفراندوم”، خود به رفراندومی برای تعيين جايگاه اپوزيسيون واقعی و مخالفان آن بدل شده است و اين شايد از برکات “فراخوان” بوده است. در اين ۲۵ سال بيشتر سران و رهبران اپوزيسيون جمهوری اسلامی در يک “دور باطل” و با طرح “بحث‌های سرگرم کننده”، تمام توان و نيروی مبارزاتی ما را به “گروگان” گرفته بودند، بطوريکه در سيطره و سيادت اين «رهبران سياسی» آنچنان ما مشغول “قصهء اسکندر و دارا” يا گرفتار “کربلای ۲۸ مرداد” و “انقلاب شکوهمند اسلامی” بوديم که تا چشم باز کرديم ديديم ۲۵ سال گذشته است و ما -با وجود حضور چند ميليونی ايرانيان در خارج از کشو- هنوز نتوانسته‌ايم هيچ حضور يا هويتی در مجامع بين‌المللی برای طرح خواست‌های عادلانه و آزاديخوانه‌ء ملت ما داشته باشيم.

نـيمروز: بعضی‌ها انتقاد کرده‌اند که «رژيم، حاضر به رفراندوم نخواهد بود» و عدهء ديگری هم می‌گويند که: «شرائط برای رفراندوم آماده نيست»، بعضی‌ها هم -به‌درستی- از «ابهام در طرح فراخوان خصوصاً دربارهء جدائی دين از دولت» صحبت کرده‌اند…

ميـرفـطروس: به‌نظر من، بخشی از اين مخالفت‌ها از روانشناسی سياسی ما ايرانی‌ها، ناشی می‌شود. از ياد نبريم که ضرب المثلِ «ديگی که برای من نجوشد، بگذار سرِ سگ…» هنوز در ميان رهبران سياسی و روشنفکران ما «فوايد عملی و تئوريک» دارد! از همين روست که بعضی از دوستان مخالف طرح، گلايه کرده‌اند که «چرا اوّل به من نگفته‌اند؟» يا «چرا با من مشورت نکرده‌اند؟!»، و غيره… بنابراين بی‌ آنکه خود، طرح بهتری داشته باشند، در يک تنزّه‌طلبی آشکار به انتظار نشسته‌اند تا با شکست فراخوان رفراندوم، «پيروزمندانه» فرياد بزنند: «ديديد؟ نگفتيم؟!»
از اين گذشته: بخشی از رهبران سياسی و روشنفکران ما سال‌هاست که تنها با نفی و انکار “ديگران” خود را تعريف می‌کنند و از اين راه به اصطلاح “هويت” می‌يابند، بنابراين، فرهنگ “خودی” و “غيرخودی”، “انقلابی” و “ضد انقلابی”، “جمهوری‌خواه”، “مشروطه‌خواه” و “دموکرات” و “ضد دموکرات” تنها مربوط به رژيم اسلامی نيست بلکه بسياری از رهبران سياسی و روشنفکران ما نيز در عمل از رژيم اسلامی چيزی کم ندارند! پرسيدنی است که اين “دموکرات‌های جديد الولاده” که تا ديروز برای استالين و خمينی و رجوی سينه می‌زدند، اينک در هيأت “شورای نگهبان” چگونه به حذف “ديگران” و تعيين “صلاحيّـتِ” اين و آن می‌نشينند؟!!
امّا بعضی از دوستان -به‌درستی- انتقاد کرده‌اند که «رژيم، راضی به رفراندوم نخواهد شد»، بسيار خوب، امّا آيا رژيم راضی به سرنگونی خود (که اين دوستان مدعی آن هستند) می‌شود؟!
بعضی از دوستان هم صادقانه انتقاد کرده‌اند که «پيش‌شرط‌ها و زمينه‌های انجام رفراندوم فراهم نيست»، اينهم درست است، امّا بايد به اين دوستان گفت: اين پيش‌شرط‌ها و زمينه‌ها را ما هستيم که بايد فراهم کنيم نه رژيم! ۲۵ سال، عمر يک نسل است، در اين ۲۵ سال چرا ما نتوانسته‌ايم اين «پيش‌شرط‌ها و زمينه‌ها» را فراهم کنيم؟ آيا غير از اين است که در “اسارت گذشته”، آنچنان زيسته‌ايم که حال و آينده را از ياد برده بوديم؟
بعضی از رهبران سازمان‌های سياسی ما نگرانند که در رفراندوم آينده مبادا مشروطه‌خواهان (يا سلطنت‌طلبان) پيروز شوند، از اين رو، از آغاز با “طرح فراخوان رفراندوم” مخالفت کرده‌اند. اين امر نه تنها از “عدم اعتماد به نفس” اين دوستان و بی‌اعتقادی‌شان به “قواعد بازی دموکراسی” ناشی می‌شود بلکه -مهم‌تر از همه- از مسئوليت‌گريزی آنان در انجام وظايف ملّی برای اتحّاد جهت سرنگونی رژيم اسلامی سرچشمه می‌گيرد، ايکاش اين “رجُـل سياسی”، اندکی از آقای رضا پهلوی بياموزند که در پاسخ به اين سئوال که: «اگر جمهوريخواهان در رفراندوم آينده پيروز شوند، شما چه می‌گوئيد؟» گفت: «در صورت پيروزی جمهوری‌خواهان، من به ۹۰% آرزوهايم خواهم رسيد».

نـيمروز: به‌هر حال ابهاماتی در طرح رفراندوم وجود دارند که قابل انکار نيستند مثلاً عدم شفافيت دربارهء ضرورت جدائی دين از دولت يا حکومت و غيره…

ميـرفـطروس: کاملاً! امّا همانطور که در مقالهء “ظرافت‌ها و ظرفيت‌های يک طرح” اشاره کرده‌ام: طرح فراخوان رفراندوم، قانون اساسی نيست تا همهء موارد و مسائل (از جمله جدائی دين از دولت، حقوق اقوام ايرانی و اقليّت‌های مذهبی و غيره) در آن -يک‌به‌يک- آورده شود. “طرح فراخوان ملّی برای برگزاری رفراندوم” همانطور که از نامش نيز بر می‌آيد، فقط يک طـرح يا شـعار بسيج‌کننده است؛ ظرفی است که اساسی‌ترين، اصولی‌ترين و عام‌ترين خواست‌های مشترک آزاديخواهان ايران را برای يک اتحاد ملّی، در خودش، جمع کرده است.
از طرف ديگر: “فراخوان ملی” با محور قراردادنِ منشور حقوق بشر و ميثاق‌های الحاقی آن، نه تنها ايدهء جدائی دين از دولت (حکومت) را در خود دارد، بلکه مادهء ۱۸ منشور، از اين نيز فراتر رفته و «آزادبودن انسان در تغيير دين» -يعنی “ارتداد” را- به رسميّت شناخته است.
از اين گذشته: فراخوان ملی، ضمن طرد مفاهيمی چون “حکومت دموکراتيک اسلامی”، “دموکراسی دينی”، “حقوق بشر اسلامی”، “مردم‌سالاری دينی” و غيره… علناً اعتقاد خويش را به حقوق بشر و ليبرال دموکراسی، ابراز داشته است.

نـيمروز: بعنوان آخرين سئوال، نگرانی های شما دربارهء «طرح فراخوان ملی رفراندوم» چيست؟ با توجه به موفقيّت نسبی فراخوان در ميان ايرانيان آزاديخواه، مشکلات و موانع و يا راهکارهای آينده چيست؟

ميـرفـطروس: به‌نظر من، جنبش ملّی رفراندوم يک “ارکستر بزرگ ملی” است که افراد آن (با آلات و عقايد مختلف) يک سرود را می‌نوازند: سـرود رهـايـی ايـران را…
با توجه به استقبال عظيم ايرانيان از “طرح فراخوان” و تبديل آن به يک شعار يا گفتمان ملی، با توجه به حسّاسيت شرايط ملی و بين‌المللی، و با توجه به اينکه مبتکران و امضاءکنندگان اوليهء “فراخوان” با فروتنی ستايش‌انگيز «به هيچ عنوان خود را در جايگاه متوليّان اين فراخوان ندانسته» و در واقع ادامهء کار را به آزاديخواهان و مبارزان خارج از کشور، واگذاشته‌اند، جنبش رفراندوم ضمن تشکيل کنگرهء ملی (متشکل از حاميان طرح و نمايندگان کميته‌های شهرها و کشورهای مختلف)، در يکی-دو ماه آينده (يعنی قبل از انتخابات رياست جمهوری در ايران) بايد به انتخابيک سخنگوی رسمی برای حضور در محافل بين‌المللی اقدام کند. يک سخنگوی موجّه، معروف و مناسب… تأخير در اين کار اساسی، باعث رخوت، ُسستی و نااميدی امضاءکنندگان و حاميان “طرح فراخوان…”، و در نتيجه، موجب شکست آن خواهد شد…
بخش نخست

برخی منظره ها و مناظره های فکری درایران امروز،علی میرفطروس

اکتبر 8th, 2004
انقلاب اسلامى ايران دگرگونى هاى ژرفى در عرصهء سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهاى اجتماعى در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمى را در برابر مردم و خصوصاً روشنفكران ما قرار داده است: «چرا انقلاب؟»،«چرا آيت الله خمينى؟» … و «چه بايد كرد؟» … منظره ها و مناظره هاى فكرى در ايران امروز از زاويهء پاسخ به اين سئوالات اساسى، بسيار جالب و گاه اميد انگيزاند.
انقلاب اسلامى ايران شايد نالازم ترين و غيرضرورى ترين انقلاب در تاريخ انقلاب هاى دو قرن اخير بود زيرا همهء انقلاب هاى دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادى و زوال اجتماعى روى داده اند،در حاليكه انقلاب اسلامى ايران در دوران رشد اقتصادى و رونق مناسبات اجتماعى بوقوع پيوسته است.از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبى (سکولار) يعنى انقلاب مشروطيت (١٩٠٦) و جنبش ملی كردن صنعت نفت در ايران (١٩٥٠) ابهامات و تناقضات موجود در چرائى ظهور خمينى و وقوع انقلاب اسلامى را دو چندان مى كند.
تبيين اين تناقضات در علل و زمينه هاى متفاوت انقلاب اسلامى در ايران و انقلاب هاى ديگر كشورها، موضوع كتاب ها و تحقيقات بسيارى بوده است ولى شايد بتوان گفت كه بيشتر اين تحقيقات از ضعف هاى تاريخى جامعه ايران و از علل فرهنگى و عوامل سیاسی-ايدئولوژيك ظهور آيت الله خمينى و وقوع انقلاب اسلامى غافل اند.
نگارنده در مقالات و مصاحبه هاى چندى ـ بقدر توان و بضاعت خويش ـ به طرح كلى اين ضعف ها و علل و عوامل تاريخى اشاره كرده است «١». در واقع با سقوط شاهنشاهى ساسانى، ايران در يك روند ١٤٠٠ ساله، شاهد حملات و حكومت هاى متعدد قبيله اى بوده است، قبايلى كه بقول ابوالفضل بيهقى: «بيابان، ايشان را پدر و مادر است، چنانكه ما را شهرها» . اين حملات و هجوم ها، و سپس مهاجرت و اسكان قبايل چادرنشين در شهرهاى بزرگ، بتدريج اخلاق و «عصبيّت» هاى قبيله اى را در جامعه ايران نهادينه ساخت و باعث تضعيف همبستگى هاى قومى يا ملى ايرانيان گرديد. در اين دوران هاى متعدد مرگ و زندگى، زبان پارسى و بعضى آئين هاى ملى ايرانيان و نيز ـ خصوصاً ـ ادبيات حماسى ايران باعث بقا و پايدارى «حس ملى» در ايران گرديد و شگفت اينكه بسيارى از قبايل مهاجم و حكومت هاى مستقر قبيله اى نيز در شرايط حساس تاريخى به اين «حس ملى» و ادبيات حماسى توسل جسته اند، بطوريكه ـ مثلاً، پس از شكست بزرگ قزلباشان ترك زبان صفوى از قواى تركان عثمانى در جنگ چالدران (١٥١٤ ميلادى) كه ناشى از بى تدبيرى نظامى، خرافه پرستى مذهبى و خودسرى شاه اسماعيل صفوى بود، براى فائق آمدن روحى بر اين شكست هولناك، بدستور شاه اسماعيل و سپس شاه طهماسب، «شاهنامهء طهماسبى» تهيه و تدوين گرديد كه با بيش از دويست و پنجاه نقاشى مينياتور و خط نگارى هاى بغايت زيبا «يك گنجينهء تصويرى يا يك نگارخانهء قابل حمل» است. جالب اينكه بيشتر تصاوير، صحنه هائى از شاهنامه است كه در آن، ايران بر توران پيروز گرديده و بر عظمت ايران و ايرانيان تأكيد شده است «٢».
خصلت پدرسالانهء حكومت هاى قبيله اى، پيدايش مفهوم «فرد» و «مالكيت فردى» را غيرممكن ساخت و لذا در فقدان «فرد» و «مالكيت فردى» ، حقوق فردى نيز نمى توانست تحقق يابد، بنابراين، مفهوم «شهروند» نيز هيچگاه در تاريخ اجتماعى ايران امكان بروز نيافت.
در قرن بيستم، با توجه به جهانى شدن سرمايه دارى غربى و نفوذ گريزناپذير آن در ايران، و نيز با توجه به تمركز و تراكم مالكيت (سرمايه) در دست دولت (شاه) مشاهده مى كنيم كه ـ برخلاف جوامع غربى ـ دولت در ايران عامل پيدايش، رشد و گسترش سرمايه دارى بوده و در نتيجه، برخلاف جوامع غربى، طبقات نوين اجتماعى ـ اساساً ـ زائيده يا زائده حكومت هاى وقت بوده اند. بنابراين: تحليل تاريخ اجتماعى ايران براساس الگوهاى جوامع غربى، نادرست و داراى نتايج گمراه كننده خواهد بود.حكومت رضاشاه باعث گسست قطعى جامعه ايران از مناسبات قبيله اى (پيش سرمايه دارى) گرديد. اصلاحات اجتماعى گسترده ء رضاشاه اگرچه بسيارى از آرمان هاى ناكام جنبش مشروطيت را جامهء عمل پوشاند، اما ساختار آمرانه و استبدادى سلطان (دولت) دست نخورده باقى ماند. ضعف نهادهاى مستقل اقتصادى ـ اجتماعى و سياسى و فقدان يك طبقه متوسط شهرى نيرومند، به حضور قاهره حكومت در عرصه‌ هاى فوق، توان بيشترى بخشيد.
در حكومت محمد رضاشاه، سرمايه دارى صنعتى رشد چشم گيرى يافت بطورى كه پيدايش نهادهاى مدنى و كارخانه هاى متعدد صنعتى، نشانهء پيدايش و گسترش نيروهاى نوين اجتماعى بود، اما تداوم «مالكيت دولتى» و خصوصاً تكيه حكومت بر درآمد سرشار نفت، اساساً، مشاركت اقشار و طبقات «ماليات ده» را در عرصه سياست، منتفى ساخت. بر اين اساس ـ برخلاف جوامع غربى ـ در ايران هيچگاه «دولت پاسخگو»در برابر «شهروندهاى ماليات ده» بوجود نيامد و اين امر، قدرت قاهره حكومت (دولت) را در عرصه هاى سياسى ـ اجتماعى تقويت كرد.
فروپاشى ساختار قبيله اى ـ «فئودالى» و رشد و رونق مناسبات سرمايه دارى، فلسفه سياسى و جهان بينى نوينى را براى جامعه در حال تحول ايران ضرورى ساخت، اما در تمامت اين دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآورى نبوديم بلكه عموم «فيلسوف»هاى ما با بازنويسى و بازسازى فلسفه اسلامى (شيعه)، عقل ستيزى خويش را در پرده غرب ستيزى پوشاندند و «انجمن شاهنشاهى فلسفه» نيز ـ كه با عنايت به «٢٥٠٠ سال شاهنشاهى در ايران» قرار بود فلسفه اى ايرانى ـ مبتنى بر انديشه هاى ايران باستان ـ تدوين نمايد، در سلطه و سيادت كسانى چون دكتر سيد حسين نصر و آيت الله مرتضى مطهرى ـ عملاً ـ به تدوين فلسفه شيعى پرداخت.
در هياهوى روشنفكران و فلاسفهء تجددستيزى مانند جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر رضا داورى و شاگردان و مريدان ايرانى هانرى كُربَن (دكتر داريوش شايگان و دكتر سيد حسين نصر) نه تنها نهال نورس تجدد در ايران بارور نگرديد بلكه عقايد و افكار اين دسته از متفكرين ، ميخ هائى بودند بر تابوت نوزاد نيمه جان تجدد در ايران. بدين ترتيب: روح شيخ فضل الله نورى «همچون پرچمى» نه تنها بر بام «حوزه هاى علميه» ، بلكه بر بلنداى دانشگاه ها و «حوزه هاى علمى» ما برافراشته شد «٣».
بر بستر اين بى بضاعتى فكرى و بى نوائى فلسفى، هر كس «يوسف گم گشته» ى خود را در «كنعان» انديشه ها و ايدئولوژى هاى ضدتجدد مى يافت و در فضائى از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه مى كرد:«من خواب ديده ام كه كسى مى آيد
من خواب يك ستاره ء قرمز را
وقتى كه خواب نبودم ديده ام
كسى ديگر
كسى بهتر
و مثل آنكسى است كه بايد باشد
و قدّش از درخت هاى خانهء معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن تر
و اسمش آنچنان كه مادر
در اول نماز و در آخر نماز
صدايش مى كند
يا قاضى القضات
يا حاجت الحاجات
 است

و مى تواند كارى كند كه لامپ الله
(كه سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)
دوباره روى آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود…
كسى مى آيد
كسى مى آيد.» «٤»اينچنين بود كه هر يك از ما،در كوره بى خِرَدى هامان دميديم و آتش بيار معركه انقلاب و استبداد گرديديم… روحانيت ُسنّى شيعه ـ كه در زمان رضا شاه دچار ضربات مهلكى شده بود ـ در زمان محمد رضاشاه و در بيم رژيم از «شبح كمونيسم» ، جانى تازه يافت و در پيلهء «انتظار» از طريق شبكه ها و انجمن ها و هيأت هاى مذهبى به بازسازى خويش پرداخت. با اينهمه، وضعيت مذهب در ميان روشنفكران و دانشجويان و جوانان ايران آنچنان بود كه دكتر على شريعتى و مرتضى مطهرى از آن بعنوان «حالت نيمه مرده و نيمه زنده ء مذهب و وضعيت بسيار بسيار خطرناك آن» ياد كرده اند«٥». حجت الاسلام سيد محمد خاتمى نيز در باره وضعيت دين در ميان جوانان و دانشجويان اين دوران تأكيد كرده است:
«دانشگاه ها، مرعوب هياهوى تبليغى الحاد بودند ـ بويژه الحاد ماركسيستى ـ بچه هاى مسلمان ما در دانشگاه هاى ايران، قاچاقى زندگى مى كردند» «٦».
در چنان شرايطى، وقتى دكتر على شريعتى با زبانى شعرگونه و شورانگيز از «پروتستانتيسم اسلامى» ياد كرد و از «مذهب عليه مذهب» يا از «پدر ـ مادرها! ما متهميم» و از «شيعه، يك حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهاى سنگ شده و سنتى شيعه، از درون منفجر شد و بعد، چون آوارى هستى فكرى جوانان و دانشجويان ما را در خود گرفت.در آن فضاى شعر و شور و افسانه و افسون، رهبران جبهه ملى و مليون ايران در كربلاى ٢٨ مرداد سينه مى زدند و از تدوين يك فلسفه ملى، معقول و معاصر بازماندند. «انديشمندان» سلطنتى نيز در غوغائى از تملّق ها و بزرگ نمائى هاى تاريخى، و در گرايش درونى به «آفاق تفكر معنوى اسلام ايرانى»، راه «يوسف گم گشته»ى انقلاب آينده را هموار مى كردند.
بدين ترتيب:پنج جريان تجدد ستيز و عقل گريز و ضد آزادى (جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر شريعتى، چپ ماركسيستى و تفكرات كُربَنى در «انجمن شاهنشاهى فلسفه») بهم پيوستند و اينچنين شد كه«دروازه هاى تمدن بزرگ» از فاضلاب هاى انقلاب اسلامى سر درآورد…ظهور آيت الله خمينى و وقوع انقلاب اسلامى در ايران از يكطرف، تبلور عينى يك تنازع تاريخى يا يك تسويه حساب فكرى بين ُسنّت و تجدّد بود كه خصوصاً از جنبش مشروطيت تا بهمن ماه ٥٧، ناتمام و نيمه كاره و پنهان، باقى مانده بود، و از طرف ديگر: آغازى بود براى تقدّس زدائى از چهره ء مذهب و روحانيت شيعه و اين جهانى شدن (عرفى شدن) دين و روحانيت در ايران.
انقلاب اسلامى ايران و حضور عملى رهبران و روشنفكران مذهبى در صحنه هدايت جامعه، ـ در واقع ـ آزمايشگاهى بود كه در آن، همهء تئورى سازى هاى رايج مذهبى (از «اسلام نبوى» تا «شيعه علوى»ى دكتر شريعتى و از «اقتصاد توحيدى» تا «تشيع، تئورى پيشگام در راه استقلال و توسعه»ى آقاى ابوالحسن بنى صدر) به محك تجربه در آمد. نتيجه اين آزمايش و تجربه اگر چه هزينه هاى بسيار سهمگينى براى ملت ما داشت، اما شكست بزرگ و شرمسارى تاريخى رهبران دينى و روشنفكران ملى ـ مذهبى ما را مُسلّم ساخت. اميد بود كه اين شكست و شرمسارى، رهبران و روشنفكران مذهبى ما را فروتن و فروتن تر سازد تا ضمن حفظ حرمت دين (بعنوان يك مقولهء وجدانى و خصوصى) از «بازسازى نادانى» و بازآفرينى فاجعه هاى ديگر جلوگيرى گردد، اما طرح و تلاش هاى جديد بعضى از نوانديشان دينى در ايران، اين اميد يا انتظار معقول را به يأس بدل مى سازد زيرا كه اين نوانديشان دينى، با آرايش دوباره ء باورهاى كهنه و بازسازى «متجدّدانه»ى آنها، ظاهراً آزمايش خونين و هولناك ديگرى را براى مردم ما تدارك مى بينند! نظرات دكتر عبدالكريم سروش، سيد محمد خاتمى، سعيد حجاريان و… خصوصاً سخنراني جنجال برانگيز آقاى دكتر هاشم آقاجرى نمونه درخشان اين طرح ها و تلاش هاست.مرحوم دكتر شريعتى با زبانى شوريده و شاعرانه، مخاطبان خويش را دچار جذبه اى انقلابى و در عين حال عارفانه مى كرد، دكتر عبدالكريم سروش ـ اما ـ با قلمى فاخر، شوريده و شيوا به طرح عقايد مذهبى خويش مى پردازد. او يك فيلسوف اسلامى است كه عرفان و ادبيات ايران را بخوبى مى شناسد. دكتر على شريعتى، پيچيده ترين مفاهيم فلسفى و جامعه شناسى جديد را ساده و مبتذل مى كرد، دكتر سروش ـ اما ـ ساده ترين مفاهيم علمى، مذهبى و فلسفى را در لفافه اى پيچيده و شبه فلسفى، طرح و تبيين مى كند. او اهل «كلام» است و لذا ضعف ها و تناقضات درونى عقايدش را در سيلى از كلام و كلمات عارفانه، فلسفى و «علمى» پنهان مى كند. نگارنده ـ قبلاً ـ در حد توان و بضاعت خويش ـ به بررسى و نقد آراء دكتر شريعتى و دكتر سروش پرداخته است «٧». لذا در اينجا به بررسى عقايد آقاى دكتر هاشم آقاجرى مى پردازيم تا در پرتو آن، به منظره ها و مناظره هاى مهم در انديشه هاى آقاى اكبر گنجى، اشاره كنيم.
سخنرانى ساده آقاى آقاجرى اگرچه تكرار حرف هاى مرحوم دكتر شريعتى و دكتر عبدالكريم سروش بود، اما جنجال هاى متعاقب آن، اقتدارگرايان سنتى درون حاكميت را به قدرت نمائى نوينى براى حذف يا سركوب رقيبان «اصلاح طلب»شان واداشت.
برخلاف جامعه مدنى، در «جامعهء توده وار» هيچكس به هيچكس «پاسخگو» نيست: نه دولت و دولتيان، و نه روشنفكران و مدعيان. بر اين اساس است كه شكست ها و ناكامى ها و اشتباهات خانمانسوز رهبران و روشنفكران، جائى مندرج يا متمركز نيستند، كارنامه اى نيست تا ارائه و ارزيابى گردد، لذا آگاهى هاى تاریخی و سياسى جامعه،پراکنده و سيّال يا غيرمتمركز است. برخلاف جامعه مدنى، در «جامعهء توده وار» از «رهبرى» تا «رهبُرى» راهى نيست. سرنوشت «جامعهء توده وار» را ـ همواره ـ «روشنفكران هميشه طلبكار» رقم مى زنند و… اينچنين است كه سرکوب کنندگان اندیشه ـ به راحتى ـ به«مدّعیان اندیشه» بدل مى شوند،متحّجر مذهبى ديروز، بدل به «معمار و مغز متفكر اصلاحات» مى گردد، شكنجه گران ديروز، بدل به نمايندگان شعور و عقلانيت جامعه مى شوند. مباشران «انقلاب فرهنگى» و مسئولان پاكسازى هزاران استاد، دبير و معلم و دانشجوى شريف و آزاديخواه به مُبشّران «عقل نقدى» و مناديان جامعه مدنى بدل مى گردند… و در اين ميانه كسى نيست كه بپرسد:«آقايان! لطفاً كارنامه هاى تان!»… بدين ترتيب: «عقل نقّاد» به «عقل نقال» سقوط مى كند و در پرتو «هدايت» اين رهبران و روشنفكران، راه سقوط به اشتباهات هولناك آينده، هموارتر مى شود چرا كه برخلاف جامعه مدنى، «جامعهء توده وار» فاقد حافظه تاريخى است.

 ***

دكتر هاشم آقاجرى فعاليت هاى سياسى ـ مذهبى خود را از انجمن ضدبهائيت «حجتّيه» آغاز كرد و سپس آيت الله خمينى را مرجع و مقتداى مذهبى خود شناخت. آشنائى با عقايد دكتر على شريعتى «نقطهء عطف جديدى» در زندگى سياسى او بود بطورى كه «آشنائى با دكتر شريعتى و خواندن كتاب ها و شنيدن سخنرانى هاى ايشان نگاه (وى) را به يك نگاه روشنفكرانه و ترقى خواه تبديل كرده بود» «٨».
در انقلاب اسلامى، دكتر هاشم آقاجرى با تلفيق عقايد آيت الله خمينى و دكتر على شريعتى توانست «بخش عظيمى از جوانان انقلاب را در دامان اسلام و انقلاب حفظ كند… جوانانى كه بسيارى از آنها در زمان جنگ، شهيد شدند»، جنگى كه دكتر آقاجرى نيز ـ خود ـ از لطمات و صدمات آن در امان نماند و باعث قطع پاى وى گرديد. او اينك از تئوريسين هاى بنام «سازمان انقلاب اسلامى» است كه جزو مهم ترين سازمان هاى تشكيل دهنده «جبهه دوم خرداد» بشمار مى رود.
بطوريكه گفتيم، سخنرانى ساده ء دكتر آقاجرى مى توانست در سادگى و سكوت برگزار شود، اما پيامدهاى پرجنجال اين سخنرانى، وى را به چهره اى بحث انگيز بدل ساخت آنچنانكه تعدادى از نشريات معروف فارسى زبان در خارج از كشور نيز اين سخنرانى را «يك سرفصل تاريخى در نبرد بين روشن انديشى و نوآورى با خرافه و جهل و سنت گرائى» تلقّى كرده اند! «٩»
دكتر آقاجرى براساس عقايد دكتر شريعتى و دكتر عبدالكريم سروش معتقد به تفكيك «اسلام ذاتى» از«اسلام تاريخى» است. به عقيده او نيز «اسلام تاريخى، حاصل استنباط ها، فهم ها، درك ها و سنت ها و عرف هاى نسل هاى گذشته است و فهم ها و درك ها و استنباط هاى علماى دوره هاى گذشته، ربطى به اسلام ندارد» «١٠». اما مرجع و معيار «اسلام ذاتى» چيست يا كدام است؟ دكتر آقاجرى ـ چونان دكتر شريعتى و سروش ـ «قرآن» را مرجع و معيار «اسلام ذاتى» يا «راستين» مى داند و تأكيد مى كند: «برويد سراغ قرآن، خودتان برويد قرآن را بخوانيد، اگر متد داشته باشيد بهتر از بسيارى از روحانيون مى توانيد حرف هاى قرآن را بفهميد. يك دانشجو اگر با متد علمى، با روش برود سراغ مطالعهء قرآن، چيزهائي درك مى كند و مى فهمد كه آن آقائى كه يك خروار علوم قديمه هم مى داند، اما متد و روش نمى داند، هيچگاه آنها را درك نخواهد كرد»… دكتر آقاجرى هيچ توضيحى از «متد علمى» خود نمى دهد و فقط با ارجاع به كسانى چون «دكتر شريعتى، طالقانى، مهندس بازرگان، شهيد بهشتى، شهيد مطهرى و در رأس آنها رهبر بزرگ انقلاب اسلامى آيت الله خمينى» به زيربناهاى ذهنى و بت هاى فكرى خويش اشاره مى كند.
متأسفانه، نه مرجع دكتر آقاجرى (قرآن) و نه مصداق هاى او (دكتر على شريعتى، شهيد مطهرى… و آيت الله خمينى) هيچيك باعث اعتبار «اسلام ذاتى» ايشان نيست. واقعاً امروزه كدام روشنفكر ترقيخواه و آزاده اى ـ (حتى با «روش علمى»!!) مى تواند مدافع تعاليم قرآن در باره ء برده دارى، پايمال كردن حقوق زنان و غيرمسلمانان و سركوب دگرانديشان يا قتل كُفّار باشد؟ «١١» اينگونه توضيحات غيرعلمى نه به سود اسلام است و نه به سود تاريخ و تحولات تاريخى در ايران.
 آقاجرى در سراسر سخنرانى خود از «فهم دينى ما» و «درك دينى ما» ياد مى كند و مى گويد: «فهم دينى ما و درك دينى ما آن چهارچوبى ست كه ما تجربه شخصى و جمعى خودمان را دائم در آن تكرار مى كنيم». او داشتن اين «درك و فهم شخصى» را براى فهم اسلام راستين (اسلام ذاتى) مهم و اساسى مى داند، اما در يك تناقض آشكار فراموش مى كند كه اگر «فهم ها و درك ها و استنباط هاى شخصى علماى دوره هاى گذشته، ربطى به اسلام ندارد» پس چگونه فهم و درك شخصى ايشان، امروز مى تواند ملاك و معيار «اسلام راستين» باشد؟! اين «تفسير به رأى» آيا ـ خود ـ نوعى «اسلام تاريخى» نيست؟!آقاجرى با ستايش از عقايد دكتر شريعتى و پروژه ء پروتستانتيسم اسلامى وى، امروز نياز به آن را «خيلى جدّى تر» مى داند. از طرف ديگر، او «امام خمينى» را «در رأس مصلحان اجتماعى و نوگرايان دينى» مى نامد!
چنين تعلق خاطرى نسبت به اين دو «نوگراى دينى» در نزد دكتر آقاجرى ـ البته ـ بى جهت نيست چرا كه هم فلسفهء سياسى دكتر شريعتى، و هم فلسفهء سياسى آيت الله خمينى به نوعى «اصالت رهبر» (پيشوا، امام يا ولى مطلقهء فقيه) ختم مى شود «١٢».
برخلاف ادعاى دكتر آقاجرى، در ديدگاه دكتر شريعتى نيز، امام، انسانى مافوق و پيشوا است .اَبَرمردى است كه جامعه را سرپرستى، زعامت و رهبرى مى كند. در ديدگاه دكتر شريعتى نيز دوام و قوام جامعه بوجود امام بستگى دارد زيرا «امام، عامل حيات و حركت اُمّت (جامعه) است. وجود و بقاى امام است كه وجود و بقاى اُمّت (جامعه) را ممكن مى سازد». در ديدگاه شريعتى نيز امام، متعهد نيست كه همچون رئيس جمهور آمريكا مطابق ذوق و پسند و آراى اكثريت مردم عمل كند. او نه تنها تعهدى ندارد كه براى خوشى، شادمانى، رفاه و سعادت جامعه كوشش كند بلكه در نظر امام، سعادت و شادمانى جامعه امرى فرعى و حتى مسخره مى نمايد. امام تنها متعهد است كه هر چه زودتر جامعه را بسوى «كمال» رهبرى كند، حتى اگر اين «كمال» به قيمت رنج افراد و برخلاف اراده و علاقه مردم باشد. بقول دكتر شريعتى:
«مسئوليت امام، ايجاد يك انقلاب شيعى است.. مسئوليت گستاخ بودن در برابر مصلحت ها، در برابر عوام و پسند عوام (مردم) و بر ذوق و ذائقه و انتخاب عوام (مردم) شلاق زدن… امام مسئول است كه مردم را براساس مكتب (شيعه) تغيير و پرورش دهد حتى عليرغم شماره ء آراء… او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموكراسى نمى سپارد». «١٣»
دريغا كه دكتر على شريعتى سال هاست كه در ميان ما نيست تا شاهد تحقق آرمان ها و انديشه هايش در جمهورى اسلامى باشد. اما آيا از نظر آقاى دكتر آقاجرى، رهبر و امام آرمانى دكتر شريعتى غير از «امام خمينى» و انديشه ها و عملكردهاى وى بود؟ و آيا شگفت انگيز است كه سيد احمد خمينى در ستايش دكتر شريعتى گفته بود: «پدرم (آيت الله خمينى) براى مردم و انقلاب چيزى نداشته و كارى نكرده است، همه از آنِ شريعتى ست». «١٤»
پروتستانتيسم اسلامى دكتر شريعتى بدنبال آزادسازى و رهائى «فرد» (بعنوان يك شهروند مستقل و آزاد) نبود لذا جامعه موعود او نه يك جامعه مدنى بلكه ـ اساساً ـ يك جامعه توده وار بود كه در آن فرديت انسان در مفاهيمى مانند شهادت، امامت، عبوديت و ايثار، نيست و نابود مى گردد. در چنين بينشى آن كس كه «پيشوا» يا «امام» مى كارد ـ بى ترديد ـ خمينى يا استالين درو خواهد كرد.

 * * *

«ما براى شما پيام آور راستى و حقيقت بوديم، ولى اين پيام ها در دهان هاى مان به دروغ تبديل شدند. ما براى شما آزادى به ارمغان آورديم كه در دستان ما به شلاق تبديل شد. ما به شما وعدهء حيات و زندگى داديم، ولى صداى ما به هر كجا رسيد، درختان را خشكاند و صداى خش خش برگ ها به هوا برخاست». «١٥»
اكبر گنجى با اين جملات تكان دهنده ء «آرتور كويستلر» كتاب جديدش را آغاز كرده است. او نيز مانند دكتر آقاجرى، سعيد حجاريان و بسياري ديگر، از مذهب آغاز كرد، به دكتر على شريعتي رسيد و سرانجام به انديشه ها و امامت آيت الله خمينى سر سپرد و مدت ها از كارگزاران سياست و ايدئولوژى انقلاب اسلامى بود. اما گنجى، برخلاف دكتر آقاجرى، سعيد حجاريان و بسيارى ديگر، در رؤياها و تعصبات اسلامى خويش باقى نماند بلكه با برخورد به صخره هاى واقعيت، از تفكر مجرّد به تفكر تجربى رسيد و چون روشنفكرى متعهد و آگاه اينك به نقد انديشه ها و عملكردهاى خويش نشسته است. نقد و نظراتى كه سرزنش و سركوب وى توسط دوستان ديروز و شكنجه و زندان دشمنان امروزش را بدنبال داشته است. با اين اعتقاد روشن كه: «يك روز ـ كه خيلي دور نخواهد بود ـ درب بايگانى ها گشوده خواهد شد و به تاريكخانه ها، نور آزادى خواهد تابيد».
كارل پوپر ـ بدرستى ـ مى گويد: اگر قرار است كه تمدن بشرى زنده بماند ما بايد عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترك كنيم چرا كه بسيارى از اين «مردان بزرگ» با حمله به آزادى و عقل، خطاهاى بزرگ مرتكب شده اند. پوپر، اين دسته از روشنفكران و خردمندان را كه با انديشه هاى خويش، عملاً در خدمت خودكامگان قرار داشته و راهگشاى حكومت هاى جبار بوده اند، «پيامبران دروغين» مى نامد.
كارل پوپر را «فيلسوف آزادى» ناميده اند، چرا كه او با تكيه بر علم و عقلانيت بدنبال رهائى انسان از قيد و بندهاى ايدئولوژيك و حتى «علمى» است. ترجمه و انتشار يكي از معروف ترين كتاب هايش بنام «جامعهء باز و دشمنانش» «١٦» در ايران موج عظيمى از نظرات و مناظرات فكرى را باعث گرديد «١٧». اكبر گنجى را مى توان محصول اين موج و مناظرات ناميد. مقاله اكبر گنجى با نام «غرب ستيزى، ديندارى و…» «١٨» پاسخى شجاعانه ـ و حتى افشاگرايانه ـ به دكتر رضا داورى و شاگردان مكتب «فرديد» است كه در دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامى، با انديشه هاى تجددستيز و آزادى گريز خويش راهگشاى نوعى فاشيسم در ايران بوده اند، انديشه هاى تجددستيز و آزادى گريزى كه ريشه در عقايد و آراى «مارتين هايدگر» فيلسوف بزرگ آلمانى داشت. فيلسوفى كه مدتى نظريه پرداز نازيسم هيتلرى بوده است.
كارنامهء فكرى اكبر گنجى نشان مى دهد كه از مقاله «غرب ستيزى…» تا «مجمع الجزاير زندان گونه» و «مانيفست جمهوريخواهى»، او تلاش كرده تا به تحول و تكامل انديشه هايش بپردازد، تلاشى كه براى شخصى چون او (با آن مقام و موقعيت ممتازش در دستگاه حكومتى) بسيار پرهزينه، خطر آفرين و حتى مرگبار مى تواند باشد.
«مجمع الجزاير زندان گونه» «١٩» در واقع، مانيفستى است عليه خِرَدستيزى روشنفكران، و دعوتى است در دفاع از عقلانيت و آزادى انديشه و در نقد روشنفكران و «پيامبران دروغين»، نقدى كه بقول گنجى «تا اوراق كردن همه چيز، زدودن هاله هاى تقدس و به حاشيه رانده شدن تمام روابط ثابت و منجمد و عقايد كهنه و محترم و دنيوى شدن هر آنچه مقدس است پيش مى رود». چرا كه: «هر نقدى ـ هر قدر كه بنيادين و برانداز باشد ـ در چهارچوب مدرنيته است». برخلاف سعيد حجاريان كه انقلاب اسلامى را «انقلاب مدرنيته عليه مدرنيزاسيون» مى نامد، اكبر گنجى از انقلاب اسلامى بعنوان يك «انقلاب ضد مدرنيته كه نوستالژى جهان گذشته را داشت» ياد مى كند و آشكارا ـ يا به اشاره ـ «بت هاى ذهنى» خويش ـ از آيت الله خمينى و سيد محمد خاتمى تا دكتر عبدالكريم سروش و دكتر على شريعتى ـ را مورد انتقادات بى پروا قرار مى دهد. از نظر او: «خاتمى كسى است كه حقيقت را در پاى مصلحت ـ براى توجيه وضع موجود ـ فدا كرد و امكان اصلاحات دموكراتيك را منتفى ساخت». گنجى ـ بدرستى ـ تأكيد مي كند كه «خاتمى نه مى خواهد و نه مى تواند رهبر جنبش باشد» هم از اين روست كه خُسران زده و خروشان، از خويش انتقاد مى كند كه با انديشه ها و عملكردهايش، چرا موجب «مشروعيت عقلائى و قانونى» خاتمى و ديگر دوستانش شده است.
اكبر گنجى در بررسى عقايد دكتر عبدالكريم سروش، دكتر على شريعتى و مجتهد شبسترى، از همهء كسانى كه با طرح «اسلام ذاتى» و «اسلام تاريخى» و با رويكرد هرمنوتيكى به اسلام، هر فهم و روايت و قرائت و برداشتى از «متون مقدس» را ممكن و مجاز مى دانند و «از دلِ دين، دموكراسى و پلوراليسم و جامعه مدنى و تساهل و تسامح و روامدارى و حقوق بشر را بيرون مى آورند» انتقاد مى كند و نشان مى دهد كه «كتاب (قرآن) و سنت قطعى پيغمبر با ليبرال دموكراسى و سوسيال دموكراسى تعارض دارد و چنان تفاسيرى را برنمى تابد»… لذا به عقيده گنجى: «دانهء دموكراسى يا ليبرال دموكراسى را بدست هرمنوتيك در مزرعهء دين نمى توان نشاند». اكبر گنجى قرائت انسانى ـ عقلانى از دين را متضمن جدائى نهاد دين از نهاد دولت مى داند چرا كه به عقيده او «نه دينِ دولتى دين است و نه دولتِ دينى، دولت». او با اشاره به عقايد دكتر على شريعتى، جلال آل احمد، دكتر عبدالكريم سروش و آيت الله خمينى تأكيد مى كند: در قبل از انقلاب «بسيارى از نظريه پردازان به صراحت و از موضعى ايدئولوژيك، دموكراسى و آزادى را نفى مى كردند. گفته مى شد: سرنوشت انقلاب را به دموكراسى رأى هاى بى ارزش نبايد دهند، مردم نيازمند شستشوى فكرى اند… انقلاب اسلامى در چنين بستر فكرى اى زاده شد و بطور طبيعى، مادر انقلاب، آبستن دموكراسى نمى توانست باشد». «٢٠»
موضوع روشنفكرى: فكر كردن، استدلال، نقد و شك كردن است. در اين معنا، شك كردن، تنها موضوعى است كه در آن شك نيست. روشنفكر با بيدار كردن شك، مى كوشد تا پايه هاى يقين رااستوار كند. از طرف ديگر: نخستين جرقه استدلال براى درك حقيقت، اولين گام براى پشت كردن به مذهب و «عقايد كهنه و محترم» است. بقول پوپر: «هدف اصلى انسان، نه مالكيت حقيقت، بلكه جستجوي مستمر آن است». با اين ديدگاه پوپر، اكبر گنجى معتقد است كه «روشنفكر دينى» وجود ندارد زيرا كه «روشنفكرى به عقلانيت است و عقلانيت با تعبد به كس يا كسان و متن يا متون خاصى منافات دارد (لذا) روشنفكر دينى يا دموكراسى دينى وجود ندارد و نمى تواند وجود داشته باشد». از نظر گنجى: مصلحان و مبارزان دينى را نه «روشنفكر» بلكه بايد «نوانديشان دينى» ناميد، زيرا كه «روشنفكر» فرزند انديشه تجدد است.
در «مانيفست جمهوريخواهى» «٢١» نيز اكبر گنجى تحت تأثير انديشه هاى پوپر، بدنبال عقلانيت و آزادى انديشه است. او تأكيد مى كند: «نگاه عقلانى به دين، چيز زيادى از دين باقى نمى گذارد. پروژه ء عقلانيت، پروژه ء همه يا هيچ است… كه همچون اسيد، عمل مى كند». در «مانيفست جمهوريخواهى»، اكبر گنجى بدنبال ارائه طرح يا مدلى است براى «برون رفت از بن بست تصلّب سياسى» حاكم بر ايران. اين رساله در نقد طرح و تفكرى است كه از سوى آقاى سعيد حجاريان ارائه گرديده كه طى آن با مشروط كردن اختيارات رهبرى (آيت الله خامنه اى) و ايجاد يك «حكومت مشروط ولايت فقيه» مى توان تداوم حكومت اسلامى را ميسر ساخت و از سرنگونى آن جلوگيرى كرد. اكبر گنجى در اين «مانيفست» (بيانيه) معتقد است كه: «راه برون رفت از بن بست تصلب سياسى با تداوم حاكميت دوگانه و كارآمد و مشروط كردن آن، امكان پذير نيست… استراتژى مشروطه خواهى… نمى تواند جريان روشنفكرى را جذب نمايد.»…
بطوريكه مى بينيم، هم آقاى حجاريان و هم اكبر گنجى با نوعى «اينهمانى» و شبيه سازى كوشيده اند تا «ولايت فقيه مشروط » را با نظام «مشروطه خواهى» يكى بدانند، اين «اينهمانى» يا شبيه سازى از سوى سعيد حجاريان و بسيارى از اصلاح طلبان و جمهوريخواهان دينى اگر ناشى از ناآگاهى سياسى يا از كينه تاريخى آنان نسبت به مشروطيت و آرمان هاى غيردينى آن است، در مورد اكبر گنجى ـ اما ـ مى تواند ناشى از محدوديت هاى وى در زندان جمهورى اسلامى و خطر متهم كردن او به «سلطنت طلبى» باشد.
جنبش مشروطيت (١٩٠٦) بعنوان بزرگ ترين جنبش اصلاح طلبانه تاريخ معاصر ايران براساس قانون و حاكميت مردم استوار بود. فلسفه سياسى اين جنبش با احكام شرعى (مبنى بر ولايت مطلق يا مشروط فقها و حاكميت قوانين الهى) تعارض ذاتى داشت. قانون اساسى مشروطيت و متمم آن، با تأكيد بر تساوى همه افراد جامعه در برابر قانون، امنيت جانى، مالى و عقيدتى و مصونيت از بازداشت هاى خودسرانه، آزادى انتشار روزنامه ها و تشكيل انجمن ها را تضمين مى كرد و ضمن نفى هرگونه حكومت مطلقه (چه دينى و چه دولتى)، حاكميت ملى را هدف اصلى و اساسى خويش قرار داده بود و اراده ء مردم را منشاء قدرت دولت، و سلطنت را اگرچه «وديعه و موهبتى الهى» اما آنرا «از طرف ملّت به شخص شاه، مفوّض شده» مى دانست.
روشنفكران جنبش مشروطيت ـ اساساً، در پى كسب قدرت سياسى نبودند بلكه ضمن خواست كنترل قدرت سياسى (از طريق مجلس شوراى ملى و انجمن هاى ايالتى و ولايتى…) بدنبال گسترش آموزش و پرورش و استقرار جامعه مدنى بودند. آنان، بيشتر تحت تأثير انديشمندان ليبرال اروپائى (مانند ولتر، ژان ژاك روسو و منتسكيو) قرار داشتند. اينكه چرا و چگونه جنبش مشروطيت پيروز نشد بلكه در مقابله با نيروهاى ضد مشروطه، شكست خورد، مسئله اى است كه اساساً ريشه در ضعف هاى تاريخى و ساختارى جامعه ايران در آن دوره داشت (از جمله بيسوادى اكثريت مردم و فقدان آگاهى هاى سياسى ـ اجتماعى، نبود ساختار سرمايه دارى كه جامعه مدنى و مدرنيته محصول آنست، و نيز خصوصاً فقدان يك طبقه متوسط نيرومند شهرى كه بتواند از دستاوردهاى جنبش مشروطيت دفاع نمايد)… با توجه به خصلت اصلاح طلبانه جنبش مشروطيت و با توجه به آرمان ها و شعارهاى اصلى آن (مدرنيته، آزادى،‌ دموكراسى، قانونگرائى، جدائى دين از دولت، ناسيوناليسم و…) مى توان گفت كه جنبش نوين روشنفكرى در ايران و خصوصاً شعارها و آرمان هاى دانشجويان و جوانان و نيروهاى معروف به «خط سوم» يا «جريان سوم»، امروزه اساساً بر ميراث ها و آرمان هاى جنبش مشروطيت استوار است.
در مقابل «مشروطهء مشروعه»ى سعيد حجاريان، اكبر گنجى در دو كتاب اخيرش از «جمهورى تمام عيار» دفاع مى كند، اما نمى گويد كه مصداق ها و مستوره هاى «جمهورى تمام عيار»ش كدام كشورها هستند: سوريه و عراق و تركيه؟ يا فرانسه و آلمان و آمريكا؟ مى توان گفت كه گنجى با جمهورى هاى دسته اول، مخالف است، در اينصورت پرسيدنى است كه كداميك از ساختارهاى اقتصادى ـ اجتماعى و فرهنگى ما شبيه به فرانسه و آلمان و آمريكا است تا نظام يا ساختار سياسى ما چنان باشد؟ از اين گذشته، نگاهى به رژيم هاى مشروطه در انگليس و سوئد و دانمارك و هلند و بلژيك و ژاپن (و شايد اسپانيا) نشان مى دهد كه دموكراسى، آزادى و حاكميت قانون در اين كشورهاى مشروطه نه تنها همسان و همطراز با «جمهورى هاى تمام عيار» است بلكه در مواردى، بسيار غنى تر، پايدارتر و استوارتر از فرانسه و ايتاليا و آلمان و آمريكا مى باشد.
بنظر نگارنده كوشش هاى بعضى از اصلاح طلبان دينى (مانند آقاى سعيد حجاريان) در شبيه سازى بين «مشروطه‌ خواهى» و «ولايت فقيه مشروط» يا قرار دادن «جمهوريخواهى» در برابر «مشروطه خواهى» در شرايط حساس كنونى، نوعى ايجاد سنگرهاى مصنوعى در مقابله با سنگر استبداد و ارتجاع حاكم بر ايران است و لذا هوشيارى نيروهاى سياسى و مبارزاتى را طلب مى كند.اكبر گنجى به اين سنگرهاى مصنوعى اشاره كرده و به نقد كسانى پرداخته است كه «به جاى مسئله ها، مسئله نماها يا شبه مسئله ها را پيش مى كشند و مردم را با سرگرم كردن به مسئله نماها و آگاهى هاى كاذب، از توجه به مسئله هاى اساسى، باز مى دارند». لذا او، بدون طرح نابهنگام و پيش رس «تعيين نوع نظام» تأكيد كرده: «گشودن آگاهانه درب ها و پنجره ها و تأسيس حكومت دموكراتيك مبتنى بر جامعه باز، گره گشاى مشكلات ماست (لذا) اگر رأى ملت بالفعل، معتبر است. اگر تعيين سرنوشت، حق مردم است، بايد رفراندوم در بارهء نوع نظام را پذيرفت و به آن، خوشآمد گفت»!(۲۲).
مهر ماه ١٣٨١،پاریس
 

پانويس ها:
١ ـ نگاه كنيد به: «ديدگاه ها، على ميرفطروس، سوئد، ١٩٩٣، صص ٧٢-٨٢؛ گفتگوها، آلمان، ١٩٩٨، صص ٣٢-٤٧، ٩٩-١٠٤؛ رو در رو با تاريخ، آلمان، ١٩٩٩، صص ٢٣-٢٥، ٤٦-٤٧، ٦٦-٧٩؛ ملاحظاتى در تاريخ ايران، چاپ چهارم، فرانسه، كانادا، ٢٠٠١، صص ١٣-٥٦. براى يك بحث جامع و ارزشمند در اين باره نگاه كنيد به: ديباچه اى بر نظريه انحطاط ايران، دكتر سيد جواد طباطبائى، تهران، ١٣٨٠.
٢ ـ در باره ارزش و اهميت هنرى شاهنامه طهماسبى، نگاه كنيد به مقاله:
Hellenbrand, Robert : « The Iconography of the Shah-nami-yi shahi » in : Safavid Persia, ed Charles Melville, London, 1996, pp. 53-79.
همچنين نگاه كنيد به: ايران عصر صفوى، راجر سيورى، ترجمه كامبيز عزيزى، چاپ ششم، تهران، ١٣٧٨، صص ١٢٥-١٢٦.
٣ ـ اشاره به سخن جلال آل احمد در ستايش «نعش آن بزرگوار» (شيخ فضل االه نورى): غرب زدگى، جلال آل احمد، تهران، ١٣٥٩، ص ٣٦.
٤ ـ شناخت نامهفروغ فرخزاد، گردآورنده شهناز مرادى كوچى، تهران، ١٣٧٩، صص ٢٧١-٢٧٤. شاعر ديگرى (نعمت آزرم) در تعبير عينى اين خواب زدگى، و در ستايش از ظهور «امام» سرود :

«سوى پاريس شو! اى پيك سبكبال سحر
نامهء مردم ايران سوى آن رهبـــر بر!
تا ببال و پر خونين نشوى ســـوى امام
هـان پر و بال بشويى بـه گلاب قمصر
نامه اى از سوى ابناى وطن نزد امــام
تهنيت نامه اى از خلق به سوى رهبر…
اى امامى كـه ترا نيست زعيمى همدوش
اى خمينى كه ترا نيست به گيتى همبر»
(روزنامه اطلاعات، شماره ١٥٧٦١، ٢٦ دى ماه ١٣٥٧)
٥ ـ ملاحظاتى در تاريخ ايران، ص ١٠٧-١٠٨.
٦ ـ كيهان هوائى، ٢٧ خرداد ماه ١٣٦٦، ص ٢٦.
٧ ـ نگاه كنيد به: ملاحظاتى در تاريخ ايران، صص ١٢١-١٢٩، ١٣٥-١٥٥؛ گفتگوها، صص ٤٩-٥٣؛ رو در رو با تاريخ، صص ٩٥، ١٠٠-١٠٥.
٨ ـ جملات داخل « » از گفتگوى دكتر آقاجرى، چاپ شده در روزنامه نيمروز، شماره ٦٩٣، ص ١٧ نقل شده اند.
٩ ـ مثلاً نگاه كنيد به: روزگار نو، چاپ لندن، شماره ٤، شهريور ١٣٨١، ص ٣٦.
١٠ ـ تمام جملات سخنرانى دكتر آقاجرى از متن سخنرانى وى مندرج در روزنامه نيمروز، شماره ٦٩٠، ص ١٠، نقل شده اند.
١١ ـ در باره آموزه هاى قرآن در اين مسائل نگاه كنيد به: اسلام شناسى. على ميرفطروس، ج ١، چاپ دوازدهم، آلمان، ١٩٩٩، صص ٣٢، ٤٤-٤٥، ٥٠-٥٨ و ٧٩.
١٢ ـ براى مقايسه تطبيقى انديشه هاى سياسى دكتر شريعتى و آيت الله خمينى و تشابهات آنها با فاشيسم و استالينيسم نگاه كنيد به: ملاحظاتى در تاريخ ايران، صص ١١٨- ١٥٣.
١٣ ـ امت و امامت، دكتر على شريعتى، مجموعه آثار شماره ٢٦، صص ٥٠٤-٥٠٥، ٥٢١ و ٦٠١-٦٠٧، ٦٢٢ و ٦٣٠-٦٣١؛ مسئوليت شيعه بودن، دكتر شريعتى، مجموعه آثار، شماره ٧، صص ٤٧، ٢٤٨-٢٤٩، ٢٥٤ و ٢٦٤؛ شيعه يك حزب تمام، ص ٤٧، مجموعه آثار شماره ٧.
١٤ ـ موحدين انقلابى (هواداران مكتب دكتر شريعتى)، اطلاعيه ٢٩ دى ماه ١٣٦٤، ص ٢، به نقل از صفحات شورا، نشريه مجاهد، ١٣٦٥.
١٥ ـ ظلمت نيمروز، آرتور كويستلر، ص ٦٠، به نقل از اكبر گنجى.
١٦ ـ جامعه باز و دشمنانش، كارل پوپر، ترجمه على اصغر مهاجر، ج ١ و ٢، تهران، ١٣٦٤.
١٧ ـ براى نمونه هائى از اين موج و مناظرات نگاه كنيد به نشريه كيهان فرهنگى، سال هاى ١٣٦٤-١٣٦٦.
١٨ ـ كيهان فرهنگى، شماره ٥، مردادماه ١٣٦٥، صص ١١-١٦.
١٩ ـ مجمع الجزاير زندان گونه، اكبر گنجى، تهران، ١٣٨١.
٢٠ ـ مقايسه كنيد با متن و منابع شماره ١٣ اين مقاله.
٢١ ـ مانيفست جمهوريخواهى، اكبر گنجى، زندان اوين، فروردين ماه-شهريور ١٣٨١، به نقل از سايت ايران امروز.

۲۲-متأسفانه اکبرگنجی پس ازخروج ازایران و استقراردرخارج ازکشور  دربارۀ انقلاب اسلامی و رژیم شاه مواضعی اتّخاذکردکه  می تواند نوعی بازگشت و سقوط در تاریک اندیشی مذهبی باشد. 

آوازه گری های یک «منتقد»!،علی میرفطروس

دسامبر 2nd, 2003

باز خوانی یک مقاله

* هنوز هستند افرادی که در کوچه های خلوت ایدئولوژی های فریبا، «آوازه گری» می کنند تا -مانند «کَپََک»در پوسیدگی- به «حیات» خود ادامه دهند.

*اینگونه «نقدهای زنجیره ای» یادآورِ «قتل های زنجیره ای» است. احمد شاملو اینگونه افراد را «شُغالانِ گَر»نامیده که به«ماهِ بلند» دشنام می دهند.

***

اشاره:

 مقالۀ زیر سال ها پیش منتشر شده ولی به مناسبت انتشار مقاله ای در همین باب در شمارۀ اخیر روزنامۀ انقلاب اسلامیِ مرحوم بنی صدر  و عدم انتشار توضیح من، اینک باز نشر می شود.امیدواریم که بازخوانیِ مقالۀ زیر موجب آگاهیِ«دلخواسته»های جمهوری اسلامی  و «نسخه نویسانِ دار الشفای جامعۀ بی طبقۀ توحیدی»گردد.

***

شما را به دیده درون شرم نیست

ز راهِ خِرَد   مهر و آزرم نیست

                             فردوسی   

فروپاشی «اردوگاه سوسیالیستی واقعاً موجود» و تحولات سیاسی سال های اخیر، باعث تحولات چشم گیری در نظرگاه های روشنفکران ایران شده است. مهم ترین این تحولات، بی اعتبار شدن ایدئولوژی ها (چه دینی و چه لنینی)در تفسیر حوادث سیاسی و تاریخی است زیرا که ایدئولوژی ها بخاطر ذات ایمانی و یقینی خود، همواره به مطلق گرائی و «سیاه و سپید دیدن پدیده ها و رویدادها» دچار بوده اند.با همۀ این تحولات،متأسفانه هنوز هستند افرادی که در کوچه های خلوت ایدئولوژی های فریبا، «آوازه گری» می کنند تا -مانند «کپَک»در پوسیدگی- به «حیات» خود ادامه دهند.از آنجائیکه اینگونه «نقد»ها از یک بنیاد ایدئولوژیک مایه می گیرند،در زبان، کلمات و «استدلال»به نقدهای بینادگرایان اسلامی در ایران شباهت دارند، بهمین جهت است که مورد عنایتِ روزنامه های جمهوری اسلامی (خصوصاً کیهان حسین شریعتمداری) قرار دارند،یکی از آخرین نمونه های اینگونه «نقد» ها، مطلبی است از فردی بنام احمد افرادی که دوستان ارجمندی به آن پاسخ داده اند،از جمله دکتر رامون.

این آقای احمد افرادی، هم «خوشمزه» و  هم آدمِ «رقّت انگیز»ی است.خوشمزه است، وقتی که از «در»رانده می شود،از«پنجره» وارد می گردد. رقّت انگیز است به این معنا که پس از ناکامی های سیاسی در حمایت از «انقلاب شکوهمند اسلامی» و «خط ضد امپریالیستی امام خمینی» ،اینک – در آستانۀ پیری – تلاش می کند تا خود را – بهر حال – «مطرح» کند.او نمی داند (و نمی خواهد بداند) که برای مطرح بودن و معروف شدن، باید خواند و خواند و خواند و یا با کسانی که جان و جوانی خود را بر سر تاریخ و فرهنگ این آب و خاک گذاشته اند، باید با ادب،اخلاق،اعتدال و خصوصاً به انصاف سخن گفت.او  نمی داند و نمی خواهد بداند که نقد با نفرت پراکنی و دشمنی فرق دارد به همین جهت، برای معروف شدن، (مانند برادرِ حاتم طائی) نزدیک ترین راه،یعنی «چاهِ زمزم» را انتخاب کرده است و لذا «نقد» ی را که سال ها پیش-بارها- چاپ کرده و پاسخ آنرا نیز دریافت نموده،چونان یک «مانیفست ادبی»!! هنوز تجدید چاپ و منتشر می کند.بنظر می رسد که برای وی بدنامی از گمنامی بهتر است!! او -با خصلتی ضد شاهی- مذبوحانه و با جملات ناقص و سر وُ دُم بریده ،الحق که شریعتمداری کیهان تهران را روسفید کرده است! احمد شاملو اینگونه افراد را «شُغالانِ گَر»نامیده که به«ماهِ بلند» دشنام می دهند.بهمین جهت،برای من که در همۀ این سال های دشوار در  سایۀ داس ها و هراس ها زبسته ام،اینگونه «نقدهای زنجیره ای» یادآورِ قتل های زنجیره ای است!

 متن زیر، در پاسخ به بازنشرِ افاضات فرد مذکور  در نشریۀ چپگرای آرش(چاپ پاریس) نوشته شده ولی مسئول یا مسئولان نشریه از انتشار آن پرهیز کرده اند با این توجیه حیرت انگیز:«…همین جا موضوع را خاتمه یافته تلقّی کرده و از چاپ پاسخ احتمالی در هر شکل و با هر نگاه  معذوریم»!!!... به این ترتیب، مسئولان مجلّۀ آرش بی اعتقادی خود را به آزادی و «گردشِ آزاد اطلاعات» نشان داده اند.  ع.م

**

  از انتشار مقالۀ پرتحریف و تهمت و تکراری آقای افرادی در آرش(شمارۀ ۸۱-۸۲،مهرماه ۱۳۸۱)،بسیار سپاسگزارم. همانطور که «منتقد» نیز اشاره کرده: این نقد – قبلاً- برای نشریات نیمروز، کاوه و تلاش ارسال شده بود، امّا بخاطر لحن پردشنام و تحریف های آشکارش که یادآور نقدهای کیهان تهران بود، سردبیران نشریات مذکور از چاپ آن خودداری کرده بودند. بنابراین، اصرار آقای افرادی در انتشار آن نقد کهنه و تکراری در نشریۀ آرش  یادآورِ این شعر شاملو است:

– انكار ِ عشق را

چنين كه به سر سختی

                      پا سفت كرده ای

دشنه ای مگر به آستين اندر نهان كرده باشی

  نقد و بررسی تاریخ معاصر ایران  امری است حیاتی که هم دقّت و همّت بسیار طلب می کند و هم، شهامت فراوان. امّا «تاریخ ایدئولوژیک» یا «ایدئولوژیک کردن تاریخ» – هیچگاه – در خدمت آگاهی و بیداری ملّی ما و در جهت شفافیت حقیقت تاریخی نبوده است.به عقیدۀ من اگر ملّت ما – با تجربهء دو انقلاب بزرگ و چند رویداد مهم سیاسی در یک قرن – هنوز در الفبای مطالبات جنبش مشروطیت است،از جمله به این خاطر است که روشنفکران و رهبران سیاسی ما با درک ایلی و ایدئولوژیک،تاریخ و شخصیت های تاریخی را به سنگر «مصالح حزبی» و «منافع ایدئولوژیکِ» خویش بَـدَل کرده و با خاک پاشاندن در چشم مردم، عامل اشتباهات هولناک گردیده اند،آخرین دستاوردِ اشتباهات این روشنفکران(از جمله گردانندگان آرش) «امام خمینی» و «انقلاب شکوهمند اسلامی» است!

بقول کارل پوپر: هدف اصلی روشنفکر،نه مالکیت حقیقت بلکه جستجوی مستمّـرِ آن در یک رَوَند پایان ناپذیر است. این سخنِ پوپر (که برخاسته از عقاید سقراط است) به ما می آموزد که در بررسی های تاریخی،عقل و شک را، بعنوان دو بالِ پروازِ حقیقت و آزادی، چراغِ راه و اندیشه ی خویش سازیم.

«نقد» آقای افرادی – متأسفانه – به «کیفرخواست دادگاه های اسلامی» شباهت دارد که در آن، با شیوه ای «گُزینشی» و وصله – پینه کردنِ جملاتی ناقص و پراکنده، سعی شده تا این «دشمن خطرناک» را محکوم نماید.

در بارۀ انتشار مقاله ام با نام مستعار مسعود حاتمی – که آقای افرادی با چاپ کلیشۀ آن،«ارشمیدوس وار» فریادِ«یافتم!یافتم!»سرداده !!!- گفته بودم که آن نام مستعار به خواست دوست شاعرم انتخاب شده بود،از این گذشته،بر محتوای آن مقاله چه  انتقادی وارد بود جز اینکه از سعیدی سیرجانی، استاد زرین کوب، صادق هدایت و علی میرفطروس  دفاع شده بود؟!

آقای افرادی با این شیوه ها و شگردهای پلید نشان داده که  مصداقِ مُجسّم این سخن فردوسی توسی است:

ناراستی  از نادانی گردن افراخته تر است»،

 در بارۀ رضاشاه

در گفتگوئی با نشریهء تلاش (شمارة 11، 1381) دربارۀ جعلیّات آقای افرادی چنین آمده است:

 تلاش: گفتگوهاي شما در بارة تاريخ ايران ـ خصوصاً تاريخ معاصر ايران ـ از يكطرف با استقبال فراوان روبرو شده و از طرف ديگر، هر از گاهي ـ و از جمله بدنبال انتشار مصاحبه هاي شما در شماره هاي اخير «تلاش» ـ باعث انتشار موج نقدهائي عليه نظرات تان شده است خصوصاً بخاطر داوریِ مثبت شما از دوران رضاشاه و محمد رضاشاه بعنوان «درخشان ترين دوران تاريخ معاصر ايران». آيا آنگونه كه «دوستان نقّاد» برداشت كرده اند، اين دفاع در همۀ زمينه هاست؟ آيا اصولاً تأكيد بر روي ضعف ها يا قوّت هاي شخصيت های تاريخي به منزلة تخطئه يا دفاع همه جانبه از آنهاست؟

ميرفطروس: من فكر مي كنم كه «موج نقد»هائی كه به آن اشاره كرده ايد. اصلاً «موج» نيستند بلكه «گرداب»اند كه سالهاست افرادی را در خودش غرقه كرده است،بهمين جهت من از چاپ و انتشار آنگونه «نقد»ها تشكر و سپاسگزاري كرده ام…

 سانسور، سركوب، پرونده سازي و متهم كردن دگرانديشان، اصولاً مهم ترين سلاح افرادِ نابردبار در مواجهه با اسناد و استدلال است. كارل پوپر بياد مي آورد كه يك عضوِ جوان حزب ناسيونال سوسياليست آلمان به وی گفته بود:

-«ببينم! می خواهی بحث كنی؟! من بحث نمی كنم. من، شليك می كنم!» 

 بنابراين در بارۀ شليك آن «نقد»ها، دروغ ها و دشنام ها چه می توان گفت؟ آنچه كه در بارۀ رضا شاه و محمد رضا شاه گفته ام حاصل مطالعات من است بی آنكه در قطعيّت يا قبولش از طرف ديگران، اصراری داشته باشم زيرا كه معتقدم داوریِ قطعی و نهائی در بارهء اين دوران هنوز زود است زيرا كه بسيارِ از «قهرمانان» و «ضد قهرمانان» هنوز زنده اند، اماپرسيدني است: افرادی كه تمام «كارنامه»ی فكری شان چيزی جز افزودن چند فحش و دشنام تازه به «فرهنگ سياسی» اين آب و خاك نيست و يا كسانی كه ديروز حتّی خشتی برای مهندسی اجتماعی يا نوسازی جامعهء ما نگذاشته اند و در عملكردهای سياسی ـ مطبوعاتی خود نيز  صدیق و آزاده و دموكرات نبوده اند، امروز چگونه می توانند طلبكارِ رضاشاه يا محمد رضاشاه ديكتاتور باشند؟

  آقای افرادی  مرا مورد انتقاد قرار داده كه گفته ام:

«رضاشاه، بيش و پيش از آنكه از طريق سرنيزۀ سربازانش به حكومت و قدرت برسد، از طريق حمايت های ملی و مردمی و خصوصاً با پشتيباني عموم رهبران و روشنفكران ترقيخواه آن عصر مانند سيد احمد كسروي، عارف قزويني، محمد علی فروغی، سليمان ميرزا اسكندری (رهبر حزب سوسياليست) تقی زاده، علی اكبر سياسی، محمود افشار، ابراهيم پورداود… و محمد تقی بهار بقدرت رسيد».

 افرادی اين سخن را «ادعاي حيرت آور» ناميده و با استناد به گفته های محمد تقی بهار (كه ربطی به دوران مورد بحثِ ما ندارد بلكه مربوط به «دورۀ دوم» حيات سياسیِ رضاشاه است) كوشيده تا اين «ادعاي حيرت آور» را نفی و انكار نمايد در حاليكه نگاهي كوتاه به مقدمه و صفحات مختلف كتاب بهار، نادرستی های كلام منتقد را برملا می كند.

  محمد تقی بهار با تأكيد بر شرايط آشفتۀ سياسی و اوضاع فلاكت بار اقتصادی و خصوصاً فقدان امنيّت اجتماعی آنروز ايران و با يادآوری و انتقاد از تنزّه طلبی های «رجال وجيه الملّه» می نويسد:

  «من از آن واقعۀ هرج و مرج مملكت (بعد از جنگ جهاني اول)… كه هر دو ماه، دولتی به روي كار می آمد و می افتاد و حزب بازي و فحاشی و تهمت و ناسزاگوئی مخالفانِ مطلق هر چيز و هر كس، رواج كاملی يافته بود و نتيجه اش، ضعف حكومت مركزی و قوّت يافتن راهزنان و ياغيان در اقصاي كشور و هزاران مفاسد ديگر بود… از آن اوقات حس كردم و (در اين حس خود) تنها نبودم كه مملكت با اين وضع علي التحقيق رو به ويراني خواهد رفت… معتقد شدم و در جريدۀ «نوبهار» مكرّر نوشتم كه بايد يك حكومت مقتدر به روي كار آيد… بايد حكومت مشت و عدالت را كه متكي به قانون و فضيلت باشد رواج داد… ديكتاتور يا يك حكومت قوي يا هر چه… در اين فكر من تنها نبودم. اين فكرِ طبقۀ بافكر و آشنا به وضعيّات آن روز بود. همه، اين را مي خواستند تا آنكه رضاخان پهلوي پيدا شد و من به مردِ تازه رسيده و شجاع و پرطاقت، اعتقادی شديد پيدا كردم…» (1).

 در مورد حمايت احزاب ترقيخواهی چون حزب سوسياليست از سردار سپه (رضاشاه بعدي)  یادآور می شوم كه طی جلسه اي با حضور سردار سپه، سيد محمد صادق طباطبائی، سليمان ميرزا اسكندري (رهبر حزب سوسياليست)، خدايارخان، ميرزا كريم خان رشتي، امان الله اردلان و گروهي ديگر از چپ گرايان، قراردادي مشتمل بر 12 ماده به امضاء شش نفر اعضاي حاضر در جلسه رسيد. به موجب اين «عهدنامه»، سوسياليست ها موظف شدند موجبات رئيس الوزرائي «سردار سپه» (رضاشاه) را فراهم سازند (2).

  در برابر اين حمايت سوسياليست ها بود كه «سردار سپه» پس از رسيدن به رئيس الوزرائي، مسئوليت وزارت معارف را به سليمان ميرزا اسكندري بخشيد و به هريك از اعضاء آن جلسه شش نفره، پست ها و مسئوليت هاي مهمی داد.

  اساساً يكی از بدبختی های جامعه سياسی و روشنفكری ما اين بوده و هست كه  افرادی در اسارت «ايدئولوژی هاي خطاناپذير»! كوشش كرده اند كه به شيوه ای گزينشي، جملات و رواياتي را «انتخاب» كنند تا با قد و قوارهء ذهنيّت شان سازگار باشند. در اشاره به چنين سبك و سياقی است كه هگل ـ در توصيف طنزآميز چنين افرادي گفته است:

-«رويدادهای تاريخی با ذهنيّت من، خوانائی ندارند! پس، بدا بحال رويدادها!».

 احمد افرادی با بکارگیری «ابر و باد و مِه و خورشید و فلک» می کوشد تا انتقاداتش را «به پیش» برَد. چنين شیوه ای نشان مي دهد كه روح پرونده ساز و دروغپردازِ حزب توده ـ با حضور يا بی حضور كيانوری ـ هنوز در ذهن و ضميرِ وی حاکم است!

عرصۀ تاريخ و فرهنگ و انديشه، عرصۀ ادب، انصاف و آگاهي است و لذا افرادی كه بعد از شكست هاي سياسی ـ ايدئولوژيك، تازه به اين عرصۀ حسّاس قدم مي گذارند، لازم است كه كمی آزاده و فروتن باشند…

 

زیرنویس ها:

1ـ تاريخ مختصر احزاب سياسي، محمد تقي بهار، ج1، تهران، 1357، صص ي و 100.

2ـ براي آگاهی از متن اين «عهدنامه» نگاه كنيد به نشريۀ گنجينه، شمارۀ 1، تهران، پائيز 67، صص76-81. همچنين نگاه كنيد به روايت سليمان بهبودی (پيشكار یا منشی مخصوص سردار سپه): نخست وزيران ايران  از مشيرالدوله تا بختيار، باقر عاملی، تهران، 1370، ص344.

درهمین باره:

برای بالابردن سطح گفتمان بکوشیم،رامون

در بارهء«آسيب رسانی به حافظهء تاريخی»،حسن اعتمادی

 

 

روزنامۀ باختر امروز(دکتر حسين فاطمی)،شمارۀ ۹۱۴ ، شنبـه ۲۸ شهـريـور ۱۳۳۱

ژوئن 3rd, 2001

زنادقه در سده های نخستین اسلامی،تورج تابان

می 20th, 2001
 در سده ی سوم اسلامی، میراث فرهنگی یونان موج وار به اسلام روی می آورد. گروهی از متفکران شیفته ی معقولاتی شدند که گفتی در آن ها کشفی کرده بوده یا می پنداشتند که کشفی خواهند کرد، این گروه که تحت تأثیر اندیشه های باستانی ایرانی نیز بودند، در عصر عباسیان، مسلمانان آزاد اندیش را تشکیل می دادند و به «زنادقه» موسوم شدند. واژه ی «زندیق»لفظی ایرانی بود که از دستگاه اداری ساسانیان اخذ شده بود. زنادقه روایات اسلامی را جز بعنوان شاهدی محض و تأویل پذیر بکار نمی بردند. بررسی واژه ی زندیق دشوارست، چه مدلول این لفظ با تغییر حریفان طرف مخاصمه عوض شده است. با این که فرقه هایی با گرایش های ثنوی گوناگون که از مزادپرستی یا آیین مانوی ناشی می شدند و کما بیش تحت تأثیر تأویلات غنوسی Gonostic قرآن قرار داشتند، هنوز در سرزمین های اسلامی باقی بودند.شیعیان میانه رو (زیدیه)حریفان اسماعیلی خود را زندیق نامیدند، صوفیان نیز به نوبه ی خود بارها زندیق خوانده شدند.ابوالحسن نوری (م.۲۹۵/۹۰۷)را به سبب نظریه ی عشق الهیش بعنوان زندیق محاکمه کردند و در آغاز قرن چهارم اسلامی، زندقه یکی از اتهامات عمده ی حلاج بود.(۱)در مبارزات مکتبی، کاربرد واژه ی زندیق مسلماً با سوء استفاده همراه بوده است. با این همه می توان گفت که این لفظ بجا یا نابجا به صاحبان هر گونه طرز فکری اطلاق می شد که شریعت و حدیث را اساس عقاید خود قرار نمی دادند.(۲)بدین سان زندیق به همه ی کسانی گفته می شد که در زندگی با شریعت بر خوردار پیدا کردند. بطور کلی پیروان آیین ثنوی که فتح ایران به دست مسلمانان صورت تازه ای بدان داده بود، روافض که تأویل را به صورت افراطی بکار می بردند، بدبینان و اباحتیان(۳)و دهریان یا منکران خدا و همه ی کسانی که نسبت به وحی یا سنت موضع انتقادی داشتند و در میان امت مسلمان منبع فساد یا اغتشاش بحساب می آمدند زندیق خوانده شدند.(۴)مخالفان این بدعتگران محدثانی بودن که به تعلیم قدما وابستگی داشتند، به ویژه در قرن سوم اسلامی، همان حنبلیان بودند که دلایل ردیه شان بیش از هر چیز بر حجت های معتبر و بر دفاع از معتقدات ایمانی علیه هر گونه معیاری که دارای جنبه ی عقلانی محض باشد متکی بود،لیکن «بدعتگران»علاوه بر آن حریفانی داشتند که با سلاح خود آنان می خواستند با آنان مقابله کنند.(۵)می توان گفت مفهوم و مدلول واژه ی زندیق هیچ گاه به یک صورت باقی نمانده بلکه در زمان ها و مکان های مختلف تغییر می کرده است، نه تنها مانویان و مزدکیان و فیلسوفان و منطقیان زندیق خوانده شدند، بلکه روافض و اهل اعتزال نیز از این نسبت بی بهره نمانده و گاهگاه چنین عنوانی یافته اند.(۶)خوارزمی در مفاتیح العلوم (۷)زنادقه و مانویه و مزدکیه را مترادف یکدیگر خوانده است.ابوالمعالی در بیان الادیان (۸)و عبدالجلیل قزوینی در کتاب نقض(۹)و نشوان الحمیری (م.۵۷۳/۱۱۷۷)در الحور العین(۱۰)و یافعی (م.۷۶۸/۱۳۶۶) در مرآت الجنان و عبره الیقظان(۱۱)قرمطیان را زندیق می نامند و بیهقی ( م.۴۷۰/۱۰۷۷) معتزلی و زندیقی و دهری را در یک ردیف ذکر می کند(۱۲).مفهوم زندیق در نظر افراد مختلف فرق می کرد، چه بسا افرادی که دیگران را ملحد و زندیق خوانده اند و حال آن که دیگران آنان را متهم به الحاد و زندقه کرده اند.ابوالعلاء معری (م.۴۴۹/۱۰۴۸)در رساله الغفران،(۱۳)ابن راوندی ( م.۲۹۳/۹۰۵)را ملحد می داند و از کتاب های او بزشتی یاد می کند.(۱۴)ابوحیان توحیدی (م.۴۰۰/۱۰۰۹)نیز او را از دهریان و ملحدان شمرده می گوید: گروهی از دهریان و ملحدان که بر مرکب جهل سوارند و چشم دلشان از دیدن حقایق کورست و موجب تباهی دین شده اند، از این گروه اند صالح بن عبد القدوس(۱۵)(مق ۱۶۰/۷۷۶)و ابن ابی العوجاء (مق ۱۵۵/۷۷۲)و مطربن ابی الغیث و ابن راوندی و حصری که در بیابان گمراهی سر گردان بوده اند و گروهی از کوته نظران را با گفتار خود فریفته اند.(۱۶)اما ابن جوزی (م.۵۹۷/۱۲۰۰)ابوحیان توحیدی را در کفر و زندقه همپایه ی ابن راوندی و ابوالعلاء معری می داند.(۱۷)بدین ترتیب سرانجام مفهوم واژه ی زندیق توسعه ی بسیار یافت تا آنجا که هر بدعتگزار با ملحد و کسانی که مذهبشان با مذهب رسمی سنی مطابقت نداشت زندیق نامیده شدند.
۱-منابع تاریخ زنادقه(۱۸)زندقه در اسلام سرگذشتی جالب دارد. مورخان اسلام درباره ی زنادقه مطالب گوناگون و حکایات متعدد بیان کرده اند که نمی توان بدون نقد و تحلیل تاریخی با آن برخورد کرد، کما این که خاورشناسان نیز توجه ویژه ای به این مسأله مبذول داشته اند.آلفرد دفون کرمر در این مورد اشاراتی به منابع سده ی نخست اسلامی دارد و معتقدست که باید به آراء و عقایدی که در متون اسلامی درباره ی روزگار بنی امیه آمده است با احتیاط نگریست.(۱۹)آرایی که اکنون در دسترس ماست، از سده ی سوم اسلامی به بعد تحت تأثیر اخبار دوره ی عباسیان قرار گرفته است.دگرگون جلوه دادن روایات تاریخی پدیده ای است که در تاریخ نه یک بار بلکه بارها تکرار شده است،(۲۰)آنچه درباره ی تاریخ زنادقه در روزگار نخستین خلفای عباسی بیان شده تقریباً مبتنی بر منابع تاریخی و ادبی همان دوره است، و همچنین بر آراء متکلمان و نویسندگان ملل و نحلی متکی است که غالباً سنی بوده اند، از این جهت بیشتر کسانی را زندیق شمرده اند که با گروه های مختلف شیعی مرتبط بوده اند.با این که اطلاعاتی که درباره ی زنادقه از منابع شیعی بدست می آید زیاد مهم اند، ارزش آن ها بطور عمده از این لحاظ است که درباره ی مبارزه ی عقیدتی اسلام سنی و زنادقه معلوماتی بدست می دهند، برای مثال ابو منصور طبرسی (م.اوایل سده ی ششم/ دوازدهم)در کتاب احتجاج(۲۱)مناظرات امام رضا را با زنادقه آورده است(۲۲). در بیشتر این منازعات امام هشتم شیعیان مدار بحث و گفتگوست، هم از این نظر که این امام مرجع اصلی شیعه ی امامیه در مسائل اعتقادی آنان است و هم بسبب روابط او با برخی از زنادقه که از نظر تاریخی مورد تصدیق است.(۲۳)منابعی که ما را به تاریخ زندقه راهنمایی می کند اندک و نامطمئن است به دلیل این که کتاب های زنادقه تقریباً از بین رفته است. متأسفانه در روزگار ما جز پاره های کوتاه در کتاب هایی در رد عقاید آن ها نوشته شده، چیزی بدست ما نرسیده است.(۲۴)این ردیه ها از دو جهت نامطئمن و غیر قابل اعتماد هستند.نخست این که روایاتی که در بعضی از آن ها هست نه تنها درست و با دقت ذکر نشده بلکه ناقص و مشوش است. دوم این که بعضی از این منابع یا بیشتر آن ها را مخالفان زنادقه نوشته اند و آراء و عقاید زنادقه را با روشی دشمنانه و افزون مطالبی از خود نقل کرده اند، تا اغراض خویش را تثبیت کرده، گناه را متوجه ی زندیقان کنند،(۲۵)خاورشناسان بدین تخلیط و تحریف توجه بسیار کرده، مقالات گوناگون در این باره منتشر نموده اند که حاوی اطلاعات فراوان است.با این همه، هنوز در مسأله ی مفهوم زندقه و روشن کردن عقاید آن توفیق نیافته اند.توجه آن ها به تاریخ زندقت بدان سبب است که برخی از نظریات علم کلام و بعضی مذاهب کلامی(۲۶)که در قرن های دوم و سوم هجری پدید آمد بدون شناخت مفاهیم زندقت قابل فهم نیستند، بسیار از آراء مذهبی از جمله درک دشمنی های بسیار شدید که غالباً میان معتزله و زنادقه روی می داد قابل درک نیست. این زندقیان مسایلی را مطرح می کردند و اصحاب اعتزال مجبور بودند به آنان پاسخ دهند(۲۷).در آمدن آراء معتزلیان متقدم به صورت مکاتب متشکل علم کلام با ترکیب آیین فکری و تنظیم مسایل مورد اختلاف، مرهون همین توجه به جدال عقیدتی است.(۲۸)اگر پیدایش آراء مختلف معتزله را مورد بررسی قرار دهیم به این نتیجه می رسیم که زندقت بزرگ ترین نقش را در پیدایش و تکامل این مکتب داشته است. همچنین است مسأله ی شعوبیت ما، نمی توانیم این جنبش سیاسی را که دراوایل حکومت عباسی بر پا شده است بشناسیم مگر این که به نتیجه ای که طه حسین در کتاب حدیث الاربعاء(۲۹)رسیده است برسیم.بنا به رای او جنبش زندقت اساساً به شعوبیت باز می گردد.در میان آثار مورخان اسلام، جاحظ ( م.۲۵۵/۸۶۹) در کتاب های الحیوان،(۳۰) کتاب التاج،(۳۱) البیان و التبین(۳۲)، التبریع و التدویر،(۳۳) این قتیبه (م.۲۶۷/۸۸۹) در عیون الاخبار(۳۴)، خیاط معتزلی در الانتصار،(۳۵) ابی حاتم رازی (م.۳۲۲/۹۳۳-۹۳۴) در اعلام النبوه،(۳۶) اشعری (م.۳۲۴/۹۳۵) در مقالات الاسلامیین،(۳۷) مسعودی (م.۳۴۶/۹۵۷) در مروج الذهب،(۳۸) و التنبیه و الاشراف،(۳۹) ابوالفرج اصفهانی (م.۳۵۶/۹۶۶-۹۶۷) در الاغانی(۴۰)، ملطی (م.۳۷۷/۹۸۷) در التبنیه…،(۴۱) ابن ندیم (م.۳۸۵/۹۹۵) در الفهرست،(۴۲) ابو منصور بغدادی (م.۴۲۹/۱۰۳۷) در الفرق بین الفرق،(۴۳) سید مرتضی (م.۴۳۶/۱۰۴۴) در امالی،(۴۴) ابوریحان بیرونی (م.۴۴۰/۱۰۴۸) در آثار الباقیه،(۴۵) و تحقیق ماللهند،(۴۶) و حسنی رازی در تبصره العوام (۴۷) اطلاعات بسیاری درباره ی زنادقه بدست داده اند.خاورشناسان در بررسی های انتقادی خود درباره ی زندقه بعلت پیچیدگی های فراوان آراء این مکتب در مقیاس کوچکتری بدان توجه کردند، چنان که غالباً یکی از بزرگان زندقه را معرفی می نمودند تا بتوانند مأخذی برای کار خود ارائه دهند.(۴۸)بعنوان مثال پژوهشگر مجاری الگناتس گلدتسیهر Ignaz Goldziher تحقیق ویژه ای بسال (۱۸۹۳)میلادی درباره ی صالح بن عبدالقدوس نموده که در کنگره ی بین المللی خاورشناسان منتشر شده است.(۴۹)پس از آن رساله ی کوچکی به زبان روسی از ابان عبدالحمید اللاحقی (م. دوم/هشتم)بسال (۱۹۱۳)انتشار یافته است.(۵۰)اما بیشترین پژوهش ها درباره ی ابن مقفع (م.۱۴۲/۷۵۹)صورت گرفته و از طریق شرح حال وی توانسته اند جنبه های دیگر زندقت را مورد نظر قرار دهند. معروفترین بررسی هایی که درباره ی ابن مقفع منتشر شده است، رساله ی محققانه ی زنده یاد عباس اقبال آشتیانی است که در سال (۱۳۰۶)شمسی در برلین نشر شده است.(۵۱)پس از آن پژوهش فرانچسکو گابریلی Francesco Gabrieli درباره ی ابن مقفع است. گابریلی در مقاله ی «شرح حال ابن مقفع»(52)ضمن تحلیل انتقادی، گزارش گرانقدری از دستاوردهای ابن مقفع بدست داده و کوشیده است به جنبه های گوناگون زندقه ی وی بپردازد، وی به نوشته های ابن خلکان (م.۶۲۸/۱۲۳۰-۱۲۳۱) و ابن جوزی (۶۴۸/۱۲۴۶) و صفدی (م.۷۶۸/۱۳۶۶) استناد می کند، و نوشته ی مختصر الفهرست و فقراتی را از یعقوبی (م.۲۸۴/۸۹۷) و ابن قتیبه و کتاب اغانی ابوالفرج اصفهانی را بدان ها می افزاید.(۵۳)مأخذ مهمی که از دسترس گابریلی خارج مانده اند بوسیله ی دومنیک سوردل Dominique Sourdel مورد بررسی قرار گرفته است.سوردل در مقاله ی « شرح حال ابن مقفع از روی مأخذ قدیم»(54)بر اساس کتاب الوزراء و الکتاب(۵۵)ابوعبدالله جهشیاری (م.۳۳/۹۴۱) و نسخه ی خطی انساب لاشراف(۵۶) بلاذری (م.۲۷۹/۸۹۲)چهره ی دیگری از ابن مقفع بدست داده است. مؤلف به کمک متون تازه بخشی از عقاید سیاسی و مذهبی این زندیق قدیمی را آشکار کرده است. گابریلی علاوه بر مقاله ی ابن مقفع تحقیق دیگری زیر عنوان «یادداشت هایی درباره ی بشاربن برد»(57)دارد که در سمینار مدرسه ی بررسی های خاورمیانه در سال (۱۹۳۷)میلادی ارائه کرده است.همچنین پژوهش دیگری به نام «زندقه در قرن اول حکومت عباسی»(58)نوشته است.نویسنده در این گفتار زندقه را در قرن دوم و سوم هجری مورد بررسی قرار داده، اما تکیه ی او بیشتر بر خلافت عباسیان است.گابریلی در این مقاله صادقانه اعتراف دارد که در این زمینه هیچ مطلب تازه ای درباره ی زندقه ارائه نکرده است و تنها به پژوهش های جدیدی که بعد از جنگ جهانی دوم صورت گرفته است اشاره می کند، همو می افزاید در بین دو جنگ جهانی هنگامی که نبرد میان مانویت و اسلام موضوع اصلی بررسی های ساموئل نیبرگ(۵۹)و میکل آنجلو گوئیدی(۶۰)و ریشتر(۶۱)و ژرژ واژدابو، در این زمینه بحث های مفیدی انجام گرفته است.اثر قابل تحسین پاول کراوس Paul Kraus با عنوان «گفتاری درباره ی تاریخ الحاد در اسلام»(62)که می رفت تا نقاب از چهره و دوره های الحادی عصر عباسی بردارد، متأسفانه پس از اندک مدتی نشر آن متوقف ماند.یکی از پژوهش های جالب درباره ی تاریخ زندقه، تحقیقی است از ژرژ واژدار با عنوان «زندیق در کشورهای اسلامی در اوائل دوره ی عباسی»(63).این مقاله در سال (۱۹۳۵)نوشته شده و در سال (۱۹۳۷)میلادی در مجله ی بررسی های خاوری منتشر شده است. این گفتار ترسیم تمام و کمالی از زنادقه در سرزمین های اسلامی در اوایل عصر عباسیان است و به شناخت منابع قابل دسترس کمک شایانی می کند. واژدا در این مقاله کوشیده است تاریخ سطحی زندقت و مناظراتی را که بر ضد ثنویان و مانویان بعمل آمده بنویسد، او به تأثیر احتمالی مانویان در زندگی فکری و اجتماعی اوائل عصر عباسی توجهی ندارد، بلکه تکیه ی او بیشتر بر منابع تاریخی درباره ی فشار بر زنادقه و معروفترین زندیقان در عصر نخستین خلفای عباسی است. واژدا در بخش نخست از بررسی های خود بندهای موجود در الفهرست ابن ندیم را که برخی از آنان از مانویان در سرزمین های اسلامی هستند و اختلاف ایشان را در جانشینی مانی و فشار ساسانیان بر آنان، همچنین درباره ی متکلمانی که اظهار مسلمانی می کردند و در باطن مانوی بودند و به نام رؤسا و امرایی که متهم به زندقت در زمان عباسیان بودند آورده است. در بخش دوم به فشار رسمی خلفای اول عباسی بر زندیقان و قلع و قمع آن ها پرداخته و اطلاعات گسترده ای از معروفترین زندیقان آن زمان بدست داده است.(۶۴)واژدار با بررسی منابع شیعی گزارش جالبی درباره ی ابن ابی العوجا و ابو عیسی وراق (م. ۲۴۷/۸۶۱)داده است.اطلاعات واژدار درباره ی بشار بن برد (م.۱۶۸/۷۸۴)بسیارست.نویسنده با نقدی موشکافانه بدون پرداختن به زندگینامه و دستاوردهای ادبیش به زندقه ی او پرداخته است.(۶۵)وی به تحلیل شخصیت و شعر و روابط بشار با معاصرانش و آنچه را که موجب شد که بشار به زندقه شهرت یابد می پردازد.(۶۶)بنا به رای وی صفت آشنای زندیق به استثنای ابن مقفع به او بیش از هر ادیب دیگری تعلق داشته است.«زندیق یا زندیک»(67)عنوان مقاله ای است از هانس هاینریش شدر H.H. Schaeder که در سال (۱۹۳۰)میلادی در مجله ی مطالعات ایرانی منتشر ساخته است. شدر در این تحقیق فقط به اصل ریشه ی واژه ی زندیک نزد نویسندگان غیر مسلمان پرداخته این پژوهش شامل چهار بخش است. مؤلف در بخش نخست ریشه ی آرامی زندیک را مورد تحلیل قرار داده.بخش دوم گفتاری درباره ی قدمت و مفهوم واژه ی زندیک برای مانویان است در این بخش به تحلیل قدیمیترین سندی که در آن مانویان را زندیک خوانده اند پرداخته. بخش سوم بررسی ای است از استاد تازه یاب تورفان درباره ی مانی… و آخرین قسمت آن به واژه ی زندیک در ادبیات فارسی اختصاص دارد. گذشته از مقاله ی شماره او ماسینیون معانی واژه ی زندیق را آن طوری که مسلمانان استعمال کرده اند در مقالتی در دایره المعارف اسلام (۶۸)و در کتاب مصائب حلاج، شهید تصوف اسلام (۶۹)آورده است. دو مقاله ی شدر و ماسینیون نشان می دهند که اختصاص دارد نقل می شود: کتاب الزندقه و الزنادقه منذ ظهور الاسلام…(۷۱)نگاشته ی طه شرف، الزندقه و الشعوبیه…(۷۲) نوشته ی سمیره مختار لیثی، الشعوبیه اثرها الاجتماعیه…(۷۳)تألیف زاهیه قدوره و الزندقه فی عهد المهدی عباسی (۷۴)تألیف محمد خلیف التونسی.(۷۵)   ۲-وجه اشتقاق آرامی و ایرانی زندیقدرباره ی خاستگاه و مفهوم نخست واژه زندیق به طور کلی می توان گفت که این واژه معرب زندیک فارسی میانه است، در حالی که پیش از این برخی از نویسندگان اسلامی زندیک را صفت آشنای زند می دانستند(۷۶).بعقیده ی فریدریش آندرئاس F.Andreas زندیق واژه ای اوستایی است.(۷۷)۱٫۱٫ بون A.A. Bevan می گوید:در متون اسلامی قدیم مراد از زندیق مانویان (۷۸)بودند و زندیک از زندیق سریانی گرفته شده است، (۷۹)بعقیده ی افرائیم(۸۰)این واژه به طور کلی به مانویان (۸۱)اطلاق نشده بلکه عنوانی برای سران روحانی آن ها بوده است.(۸۲)بعدها این لغت سریانی در روزگار ساسانیان به زبان ایرانی راه یافت، سپس اعراب این واژه را گرفتند و مفهومش در زبان های اسلامی چنان وسعت یافت که نه فقط مانویان بلکه شعوبیه (۸۳)تعبیر آزاداندیش را از آن استنباط کردند. این تعبیر مورد توجه بسیاری از دانشمندان قرار گرفت.(۸۴)محمد بن جریر طبری (م.۳۱۰/۹۹۲)مانی (۸۵)را بعنوان زندیک می شناسد و مأخذ او در این مورد شاهنامه ی پارسی میانه یعنی خداینامه است.(۸۶) بعکس در کتاب مینوی خرد زندیک مفهومی متضاد دارد.در این کتاب ضمن شرح داستان سی خواهر گناهانی به سیزدهمین خواهر نسبت داده شده که آن را گناهانی که زندیک مرتکب می شود نام برده اند، (۸۷)و به دنبال آن ترجمه ی سانسکریت زیر نقل شده است:«آن که از اهریمن و دیو به نیکی یاد می کند»(88)احتمالاً این نسبت را نویسندگانی مسیحی و مسلمان در طی مشاجرات قبلی زندیق یا از زندیک فارس گرفته شده است یا از صدیق که واژه ای آرامی است و نزد مانویان بالاترین عنوان دینی بوده است…(۹۳)لازم به یادآوری است که م.هورتن(۹۴)زندیق را مربوط به مزدک می داند.(۹۶)درباره ی پیوستگی زندیک و واژه ی سریانی صدیق، ۱٫صدیقی مقاله ی با ارزشی زیر عنوان «حرف «ق»و اهمیت آن در تعریب کلمات فارسی»نوشته است.(۹۷)صدیقی عقیده دارد که واژه ی زندیک بیشک از لفظ زن Zan فارسی میانه و زن Zan گات هایی (اوستایی)و دن Dan فارسی جنوب غربی به معنی دانستن گرفته شده است.(۹۸) شدر نظریه ی ۱٫صدیقی را که زندیک یک واژه ی فارسی خالص نه کلمه که از زبان سوریه ای بعاریت گرفته شده باشد، تأیید می کند، (۹۹)اما کوشش او رضایتبخش نیست، زیرا وی این واژه را بسادگی به ریشه ی اوستایی زن Zan ارتباط می دهد، (۱۰۰)در تأیید نظریه ی او که زندیک می تواند فقط صفتی از زند باشد، تردیدی نیست که در سده ی چهارم میلادی و حتی پیش از روزگار ساسانیان در اثر بازنویسی متون مقدس اوستا به فارسی میانه واژه ی زند پدید آمده و در نتیجه زندیک می تواند مربوط به زمان مانی باشد، (۱۰۱)به این ترتیب زند عبارت است از شرح الهامات و اکتشافات اوستا. هر ایرانی که از اوستا روی بر می گردانید تا به تأویل زند بپردازد او را زندیک می گفتند.بعدها اعراب این واژه را از ایرانیان گرفتند و آن را معرب کردند.(۱۰۲)همه ی منابع اسلامی متفق القولند که واژه ی زندیق اصل ایرانی دارد و بعضی از زبانشناسان آن را مشتق از زند کرد، زنده کرد یا حتی زینده می دانند (۱۰۳)زیرا اصطلاح زندیق کلاً بر کسی اطلاق می شد که معتقد بود جهان ازلی است.همچنین برخی از فرهنگ نویسان اسلامی آن را به معنی کسی که درزند صاحبنظرست گرفته اند، (۱۰۴)ایگناتس گلدتسیهر در این باره می گوید: چون کفر دارای مفاهیم مختلف است بدشواری می توان برای زندیق تعریفی جامع یافت.(۱۰۵)این عنوان نه تنها به زردتشتیان و مانویان و آزاداندیشان داده شد بلکه بوداییان و مسیحیان را نیز در برگرفته است.(۱۰۶)بنابراین به هیچ وجه تنها به مانویان اطلاق نشده است (۱۰۷)ومسلمانان آن را بر کسی که اعتقادی بر خلاف ایمان ایشان داشته باشد اطلاق کرده اند، حتی برخی از فرقه های اسلامی نیز مشمول این اطلاق شده اند.(۱۰۸)به هر تقدیر واژه ی زندیق عربی شده ی زندیک به معنی اهل تفسیر و تأویل و توسع است. در دوره ی ساسانی به کسانی گفته می شد که می خواستند مذهب زرتشت را با علوم جدید روزگار خویش آشتی دهند.پس مانویان و مزدکیان که اوستا را بر طبق علم آن روزی تأویل می کردند، زندیک خوانده می شدند، (۱۰۹)بنابراین نه از جهت تاریخی و نه از لحاظ زبانشناسی نمی توان زندیک را مأخوذ از آرامی دانست و باید گفت که بی هیچ شبهه این واژه ریشه ی فارسی دارد.
۳-مفهوم سیاسی و وجه اشتقاق زندیق در اسلاماتهام زندقه که متوجه مانویان مقیم مدائن بود طبیعه متوجه شهرنشینانی نیز می شد که بتازگی به دین اسلام گرویده بودند و در زیر لوای اسلام آیین مخفی و مناسک ریاضت گیاه خواری و الهام باطنی را حفظ می کردند(۱۱۰)ارتداد شناسان میانه رو شیعی مثل نوبختی (۱۱۱)(م.۳۱۰ /۹۹۲)مدائن را در آغاز قرن دوم اسلامی مرکز شیعیان معرفی کرده اند، معتقد بودند که این شیعیان افراطی در آنجا آیین طغیان سیاسی را تبلیغ می کردند.تحول اصطلاح زندقه در اسلام با کاربرد سیاسی توأم است و اصولاً این اصطلاح در قوانین جزایی اسلامی به ملحد یا بدعتگری اطلاق می شود که تعلیماتش خطری برای دولت و کشور شود.(۱۱۲)این جرم مستوجب اعدام به موجب (سوره ی ۵ آیه ی۲۳ و سوره ی ۲۶ آیه ی ۴۸) می گردد،(۱۱۳) آنچه تا کنون در روایات آمده، اشارتی است از سلمان فارسی مبنی بر این گفتار پیامبر که مهدی ستمگران را هلاک خواهد کرد و زنادقه را نابود می کند و هرگز توبه ی (۱۱۴)آنها را نمی پذیرد و نیز جزیه از ایشان قبول نمی کند، حتی یک تن را که دینی جز اسلام داشته باشد زنده نخواهد گذاشت.(۱۱۵)مراحل تحول اصطلاح زندقه را می توان با تلخیص تعریف هایی که مکتب های گوناگون اسلام از واژه ی زندقه کرده اند به هم نزدیکتر نمود، (۱۱۶)حنبلیان به نقل از خشیش بن اصرم (م.۲۵۳/ ۸۷۶)نویسنده ی کتاب الاستقامه (۱۱۷)و یکی از یاران ابن حنبل (م.۲۴۱/ ۸۸۵)، پنج فرقه از زنادقه را نام برده اند:معطله که آفرینش و خالق را انکار کرده و جهان را آمیخته ای ناپایدار از عناصر اربعه می دانند، مانویه و مزدکیه که ثنوی هستند، عبدکیه (زاهدان امامی گیاهخوار کوفه)و روحانیه (چهار فرقه ای که می کوشیدند تا خود را از قید فشار فرائض و قوانین برهانند)، مالکیان مغرب (اسپانیا و مراکش)، زندیق را به سبب توهین به شرافت پیامبر قابل محاکمه می دانند،(۱۱۸)ظاهراً اصطلاح زندقه در آغاز بوسیله ی ائمه ی شیعه علیه مسلمانان بکار برده شده و نه بوسیله ی دادگاه های سنی اموی. امام ششم شیعیان این اصطلاح را علیه بشار بن برد(۱۱۹)بکار برده است.گذشته از آن نوعی ریا و نفاق زندیق را در برابر صدیق قرار داد، و از جانب سنیان کاربرد تعبیر زندقه به ابن حنبل (۱۲۰)و رد او بر زنادقه می رسد.(۱۲۱)مسعودی از واژه های تأویل و ظاهر استفاده می کند که در زبان اسلامی مورد استعمال دارند و نزد صوفیان، اسماعیلیه مراد از آن توضیح و تفسیر قرآن است. برای اسماعیلیه همچنین واژه ی باطنیه بکار برده می شود و هدف از آن کسانی است که بجای ظاهر به باطن توجه دارند،(۱۲۲)بعقیده ی مسعودی زندیک معنی و مفهومی معادل باطنی دارد، به گفته ی شدر به این نتیجه می رسیم که بین زندیکی و باطنیه یک ارتباط و پیوستگی تاریخی وجود دارد.ابن بطه عکبری (م.۳۸۷/ ۹۹۷)به نقل از محدثان دوران اموی درباره ی زنادقه نوشته است:خداوند آدم را با شریعتی فرستاد و آدمیان از شریعت او تا ظهور زنادقه پیروی کردند بنا بر این شریعت آدم را میان رفت، سپس خداوند نوح را با شریعتی فرستاد و تنها زندیقان آن را از میان بردند، خداوند ابراهیم را با شریعتی فرستاد و آدمیان از شریعت او تا ظهور زنادقه پیروی کردند و شریعت ابراهیم محو شد، سپس خداوند موسی را فرستاد و آدمیان از شریعت او تا ظهور زنادقه پیروی کردند و شریعت موسی از میان رفت، خداوند عیسی را با شریعتی فرستاد و آدمیان تا ظهور زنادقه از او پیروی کردند، شریعت وی محو شد. سرانجام خداوند محمد را با یک شریعتی فرستاد ما بیم رفتن این شریعت را نداریم مگر از زندقه. (۱۲۳)در میان مورخان اسلام جاحظ بیش از همه به مفهوم زندقه پرداخته و تعابیر گوناگونی برای این واژه بیان داشته است. وی زنادقه را شعوبی می نامد و به اعتقاد او شعوبی بودن سر فصل زندقه است. از طرف دیگر جاحظ معتقدست:« کسی که از میان نویسندگان سربلند کرده از سخن عبارات شیرین را آموخته… ادب ابن مقفع را اخذ نموده و کتاب مزدک را معدن علم خود دانسته کلیله و دمنه را مایه ی فضل شناخته… در تفسیر و تأویل مانند ابن عباس و در محافظه کاری مثل ابوالهذیل علاف (م.۲۳۵/ ۸۴۹) و در نظم و تجنیس رقیب ابراهیم بن سیار (م.۲۳۱/ ۸۴۵) و در علم لغت و نسب در صف اصمعی (م. بعد از ۲۱۶/ ۸۳۱) و ابو عبیده می باشد… آنگاه بر قرآن رد و انتقاد کرده و آن را متناقض و متباین می داند، سپس اخبار و احادیث را تکذیب و راویان حدیث را طعن می کند…سخن از معقول رانده از محکم قرآن گفتگو و از منسوخ آن خودداری نموده، آنچه را به چشم دیده نشود یا عقل آن را نمی پذیرد، تکذیب می کند و آنچه را در کتب وارد شده اگر مقرون به منطق باشد، قبول و الا رد می کند… چنین کسی زندیق است.» (124) ابن راوندی لفظ زندیق را به کسی اطلاق می کند که وجود خدا یا حکمت بالغه ی او را انکار کند. (۱۲۵) خیاط معتزلی (م.۳۰۰/ ۹۱۲) در کتاب الانتصار به روایت ابن راوندی زنادقه را در ردیف ادیان یهود و نصاری و مجوس می آورد و به نقل از ثمامه می گوید همه ی اینها به انضمام دهریان از بهشت محروم خواهند شد. (۱۲۶) جوهری (م.۳۹۳/ ۱۰۰۲) در صحاح اللغه، (۱۲۷) ابن سیده (م.۴۵۸/ ۱۰۶۶) در المخصص، (۱۲۸) نویری (م.۷۳۳/ ۱۳۳۲) در نهایه الارب،(۱۲۹) و ابن کمال پاشا (م.۹۴۰/ ۱۵۳۳) در رساله فی تصحیح لفظ الزندیق، (۱۳۰) زندیق را معرب زندیک می آورند، جوالیقی (م.۵۳۹/ ۱۱۴۴) در المعرب…(۱۳۱) معتقدست که واژه ی زندیق در کلام عرب نیامده و به نقل از ابوحاتم آن را معرب می داند. غزالی (م.۵۰۵/ ۱۱۱۱) در فیصل التفرقه…، (۱۳۲) ابن جوزی (م. ۵۹۷) در تلبیس ابلیس، (۱۳۳) ابوالعلاء معری در رساله الغفران، (۱۳۴) ملطی (م.۳۳۷/ ۹۴۸) در التنبیه و الرد، (۱۳۵) قاضی صاعد اندلسی (م.۶۴۲/ ۱۰۶۹) در طبقات الامم، (۱۳۶) ابن وردی (م.۷۴۹/ ۱۳۴۸) در تتمه المختصر، (۱۳۷) ابن قیم جوزیه (م.۷۵۱/ ۱۳۵۰) در اغاثه اللهفان، (۱۳۸) و ابن حجر عسقلانی (م.۸۵۲/ ۱۴۴۷) در فتح الباری (۱۳۹) زنادقه را به مفهوم دهری و ثنوی ذکر کرده اند. صولی(۱۴۰) و ثعالبی (م.۴۲۹/ ۱۰۳۷) زنادقه را جزو شعرا و ظرفا ذکر می کنند. بنا به رای ثعالبی (۱۴۱) زنادقه به کسانی اطلاق می شود که به ظرافت طبع و نازک خیالی تظاهر می کنند، خوش لباس، پاکیزه و جوانمردند. شریف مرتضی (م.۴۳۶/ ۱۰۴۴) در امالی (۱۴۲) و یاقوت حموی (م.۴۲۶/ ۱۰۳۴) در معجم البلدان (۱۴۳) زنادقه را در عداد ملحدین شمرده اند. ابن منظور (م.۷۱۱/ ۱۳۱۱) در لسان العرب (۱۴۴)کسی را زندیق می داند که به بقاء دهر قایل است و ریشه ی آن را فارسی می داند. سعدالدین تفتازانی (م.۷۹۳/ ۱۳۹۱) در شرح مقاصد (۱۴۵) زندیق را منسوب به زند دانسته است. ابن اثیر (م.۶۳۰/ ۱۲۳۲) در اللباب (۱۴۶) زند را به معنی تفسیر آورده است. عبدالرحمن عباسی (م.۶۹۳/ ۱۵۵۵) در معاهد التنصیص (۱۴۷) زندیق را به کسانی که قایل به نور و ظلمت اند اطلاق می کند و واژه ی زندیق را معرب «زن دین» یعنی دین زنان می داند. جلال الدین سیوطی (م.۹۱۱/ ۱۵۰۵) در المزهر (۱۴۸) و خفاجی (م.۱۰۶۹/ ۱۶۵۸) در شفاء الغلیل(۱۴۹) ریشه ی آن را زنده کرد آورده اند، طریحی (م.۱۰۸۵/ ۱۶۷۴) در مجمع البحرین (۱۵۰)معتقدست که زندیق کسی است که بر شریعتی ایمان ندارد و دهر را دایم می داند، عرب او را ملحد گویند. در حدیث گوید: زنادقه دهریانند که نه خدا و نه بهشت و نه جهنم را قائلند.

4-نبرد خلفا با زنادقه

آخرین خلفای اموی با تعقیب شیعیان افراطی (غلاه)یا جهمیه راه مبارزه با ارتداد را گشوده بودند و منصور خلیفه ی عباسی نیز از آن ها پیروی کرد.(151)هر چند دقیقاً معلوم نیست که تدابیر ضد زندیقان (152)در چه سال هایی آغاز شده است.روی کار آمدن عباسیان موجب شد که در کار رهبری مسلمانان برخی از خانواده های بزرگ ایرانی که از لطف عباسیان برخوردار بودند جنبش فرهنگی شعوبیه به وجود آید و طلب حق نمایند، و بوسیله ی این جهش یک جنبش مذهبی غیر عرب را به وجود آورند.(153)می دانیم که عباسیان غدارانه از مخالفت ایرانیان با خلفای ستمگر اموی استفاده کردند و بر اریکه ی خلافت نشستند ولی خود به سختترین دشمن ایرانیان بدل شدند تا آنجا که بویژه از زمان متوکل دست در دامن سرداران ترک زدند تا در برابر نفوذ ایرانیان سدی بکشند، شگفت نیست که اکثر زنادقه یا لااقل کسانی که به زندقه متهم شدند از موالی ایرانی نژاد یا خود ایرانی اند. منصور عباسی مبارزه با زنادقه را بسط داد و مهدی خلیفه ی دوم آن را به عنصر مهمی در سیاست دولتی خود مبدل کرد.(154)مهدی بلافاصله پس از جلوس به مسند خلافت عفو عمومی داد و بدین سان امید می رفت که سیاست مسالمت آمیز در پیش گیرد، از جمله زندانیانی که آزاد شدند، دو شیعی مشهور، ابراهیم و یعقوب بن داوود بودند که بعدها خلیفه به این امید که علویان و عباسیان را با هم نزدیک سازد مدت شش سال یعقوب بن داوود را یکی از مشاوران خود ساخت.(155)با این همه مهدی بر اثر اغتشاشاتی که رخ داد مجبور شد مبارزه با زنادقه را شدت بخشد، (156)از این رو تعقیب و آزار زنادقه آغاز شد.از جمله ی کسانی که قربانی این جریان شدند رافضیان از هر نوع بودند، از مانویان گرفته تا شیعیان افراطی یا میانه رو و ادیبان و شاعران.(157)اطلاعاتی که منابع موجود درباره ی آزار و پیگرد زنادقه بدست می دهد فقط ما را قادر می سازد تاریخ دوره ی کوتاهی (163- 170/ 779- 786)، یعنی سال های خلافت مهدی و دوره ی کوتاه هادی و رویدادهای چند سال قبل یا بعد از این دوره را بررسی کنیم.(158)مهدی نخستین بار در سال (167/ 783)به پیگرد زنادقه پرداخت.او در یکی از لشکرکشی ها وقتی با پسرش هارون به حلب رهسپار می شد، عبدالجبار محتسب را مأمور ساخت زنادقه ای را که در آن سرزمین بسر می بردند دستگیر سازد. زنادقه را به حضور خلیفه بردند و او فرمان قتل عده ای از آنان را صادر و کتاب های آنان را نابود کرد.در سال های بعد آزار و پیگرد زنادقه با شدت بیشتری انجام گرفت و از سال (166- 170/ 782- 786)به اوج خود رسید و عفو عمومی که هارون الرشید هنگام جلوس بر مسند خلافت صادر کرد شامل زنادقه نشد (159)هارون الرشید نیز به تعقیب و از زنادقه مبادرت کرد ولی در این راه کمتر از سلف خویش پیش رفت، هر کس که می گریخت یا پنهان می شد، امید نجات داشت به استثنای چند تن از علویان که بسیار خطرناک تلقی شده بودند. قیام مکرر دشمنان خلیفه وی را به این تدابیر خشونت آمیز وا می داشت.(160) در این هنگام قاضیانی مخصوص مأمور پیگرد زنادقه شدند که از جمله ی آن هاست عبدالجبار، (161)که طبری او را فقط «محتسب»و ابوالفرج اصفهانی در اغانی « صاحب الزنادقه»که عنوان مفتش عقایدست معرفی می کند، (162)و عمر کلواذی اولین کسی بود که در سال (167/ 783)به این سمت منصوب شد.کلواذی بی گمان محتسبی بود که امتحان خود را داده بود.(163)پس از مرگ وی محمد بن عیسی حمدویه (164)به این سمت منصوب شد (165)درباره ی ابن حمدویه گویند در باطن زندیق بوده و به شیوه ی زنادقه که رسم تقیه و دین پوشی را مرعی داشته اند عقیده ی خود را سخت پنهان کرده بود چنان که هنگامی هم که به مقام ریاست مبارزه با زنادقه رسیده بود بدان ها کمک بسیار می کرد و از خطر نجاتشان می داد.(166)با وجود این در خلافت مهدی دو بار یکی در سال (163/ 779)و دیگری در سال (169/ 785)قتل عام زندیقان رخ داد. مهدی هنگام مرگ به فرزندش هادی سفارش کرد که از تعقیب و کشتار زنادقه غافل نباشد.این سفارشنامه نشان می دهد که خلیفه چه وحشت مرگباری از این گروه داشته است. هادی نه تنها برای اطاعت امر پدر، بلکه بعنوان ضرورتی سیاسی که به سود خلافت بود، این وصیت را با خشونتی بی نظیر اجرا کرد.(167)
هادی در سال (169/ 785)به پیگرد زنادقه پرداخت و عده ای از آنان را از جمله یزدان بن باذان دبیر یقطین و پسرش علی بن یقطین را اعدام کرد.(168)یزدان بن باذان بخاطر آن که مسلمانانی را که طواف می کردند به گاوان نری تشبیه کرده بود که گندم لگد می کنند مشهور شد.(169)شیوه ی مبارزه ی با زنادقه آن بود که آن ها را به ضرب تازیانه به اعتراف وا دارند. در پرتو اطلاعاتی که متأسفانه فقط از معدودی متون به دست می آید می توان از نوع تفتیش عقاید آگاه شد، کوچکترین خبر درباره ی اعمال مشکوک افراد کافی بود که قاضی شخصاً دست به کار شود و آنان را مجازات کند.(170)خواندن یک کتاب مشکوک ممکن بود توجه دستگاه حسبه را جلب کند، غالباً زنادقه دسته جمعی دستگیر می شدند، ابتدا آنان را نزد مأمور تفتیش عقاید یا خلیفه می بردند و از آنان بازجویی می شد، اگر ایمان و اعتقاد خود را لعن می کردند، آزاد، و گر نه آنان را سر می بریدند و به دار می آویختند.(171)
درباره ی جزئیات این محاکمات دو متن جالب توجه وجود دارد، یکی از این متون مستخرجی است از یک نسخه ی خطی موجود در کتابخانه ی استانبول به نقل رشر Rescher، مضمون آن چنین است:روزی ابونواس (م.198/ 813)در حال مستی به مسجدی در آمد که در آن نماز مغرب گزارده می شد. چون امام جماعت «قل یا ایها الکافرون»(172)را خواند، ابو نواس که پشت سر او بود بانگ بر آورد کافر منم، مؤمنین او را نزد شرطه بردند که او اقرار به کفر کرده است، امیر شرطه او را نزد ابن حمدویه که محتسب زنادقه بود فرستاد، این قاضی که فکر نمی کرد که ابونواس زندیق باشد، نخست از قضاوت درباره ی او خودداری کرد ولی سرانجام برای آرام ساختن جماعت دستور داد تصویری از مانی (173)بیاورند و به شاعر گفت بر آن تف اندازد، ابو نواس کار بهتری کرد یعنی انگشت در گلو کرد و بر روی تصویر قی کرد و حمدویه پس از این کار او را آزاد ساخت.(174)می دانیم که ابونواس زمانی در زندان زنادقه محبوس بود. (175)در تاریخ طبری اسامی گروهی از رجال که در محاکمه ی زنادقه درگیر بوده اند محفوظ مانده است.در سال (166/ 782) داوود بن روح و اسماعیل بن سلیمان، محمد بن ابی ایوب مکی، محمدبن طیفور به جرم زندقه دستگیر شدند، آن ها را به حضور مهدی بردند و پس از اظهار ندامت (لعن)خلیفه آزادشان ساخت و داوود بن روح را نزد پدرش حاکم بصره فرستاد و به او توصیه کرد که فرزندش را کیفر دهد.(176)تاریخ طبری نشان می دهد که زنادقه حتی در خاندان های بزرگ مریدانی داشته اند.
طبری یادآور می شود که پسر ابوعبیدالله وزیر به زندقه متهم شد. این تنها اتهام بدبینی نبود که علیه این خاندان اقامه شد.(177)چنان که گفته شد در سال (167/ 783)مهدی خلیفه ی عباسی زنادقه را سخت تحت پیگرد و آزار قرار داد و فرمان داد که همه جا به جستجوی آنان بپردازند.طبری در وقایع همین سال دستگیری یزیدبن فیض دبیر منصور را گوشزد می سازد که به فرار از زندان توفیق یافت.(178)سه سال بعد یونس بن ابی فروه را از فهرست مشمولان عفو عمومی که هارون الرشید صادر کرد خارج ساختند.(179)زندقه حتی در خاندان هاشمی نیز نفوذ کرده بود و دو عضو این خاندان یعنی یکی از پسران داوود بن علی و شخصی به نام یعقوب بن فضل به جرم زندیق بودن به نزد مهدی خلیفه ی عباسی جلب شدند، خلیفه به خاطر سوگندی که یاد کرده بود نتوانست آنان را به قتل برساند ولی در این زمینه به پسرش هادی وصیت کرد. پسر داوود بن علی قبل از وفات مهدی در زندان درگذشت، اما هادی پس ازمرگ خلیفه فرمان داد که یعقوب را در همان زندان خفه کنند.(180)
با روی کار آمدن مأمون عباسی زندیق کشی فروکش کرد، حکایتی از ثمامه بن اشرس (181)(م.213/ 828)نقل شده که مربوط است به دوره ی مأمون که نشان می دهد این خلیفه زنادقه را در معرض چندین امتحان قرار می داده از آن جمله تف انداختن بر تصویر مانی (182)و دیگری سر بریدن مرغ دریایی به نام تذرو.(183)اصولاً پیدایش زندقه را بعنوان مانی گرایان از موقعی می توان در نظر گرفت که فرقه ی معتزله موقعیت موقت و زودگذری را که در زمان مأمون (184)و جانشینانش بدست آورده بود از دست داد.در طول قرن سوم دیگر برای آزار و شکنجه ی زنادقه احتیاجی به دادگاه تفتیش عقاید از طرف حکومت نبود.اما زندقه به معنای عمیق کلمه بعنوان کفرگویی و مخالفت با مذهب هنوز سرکوب نشده بود، (185)و حکمای معتزله هر چند که خودشان در معرض حمله ی حریفان قرار داشتند از ادامه ی یک مشاجره ی قلمی که هنوز دو علت داشت، یعنی دفاع کلی از اسلام و دفاع از اصول و عقاید خود دست بردار نبودند.

5-زنادقه مشهور

اسامی متکلمان وابسته به زنادقه که در الفهرست (186)ابن ندیم آمده به تعبیر لویی ماسینیون بسیار نامتجانس است، (187)و عقاید دوره ای را منعکس می سازد که در آن ناراضیان بآسانی به صفت زندقه موصوف می شده اند.نام ابن طالوت و نعمان در کتاب الانتصار (188)خیاط معتزلی بعنوان استاد ابن راوندی که خود لقب زندیق گرفته یاد شده است.(189)ابوشاکر معروف نیز استاد ابن راوندی ذکر شده که خیاط معتزلی وی را با هشام بن حکم متکلم معروف شیعی مربوط می داند، یگانه پیوند میان این سه استاد ابن راوندی ظاهراً موضوع شیعیگری افراطی آن هاست که برای قرار دادن آنان در زمره ی زنادقه کافی بوده است.(190)تعداد اشخاصی که در الفهرست ابن ندیم از آنان بعنوان زندیق یاد شده بسیارست، گروهی از این مردم بی جهت به این نام خوانده شده اند و بعضی از آن ها نسبت به آیین مانوی بیگانه بوده و یا چنان غیرمعروف بوده اند که به علت فقدان مدارک و اسناد نمی توان به ضرس قاطع زندیق بودن آن ها را تأیید کرد.اکثریت این زندیقان ایرانی نژاد بوده اند، اما برخی از اعراب و حتی قریش (191)و بنی هاشم نیز گاه طریق زندقه پیش می گرفته اند.
اسامی زنادقه ی مشهوری که در کتاب های الحیوان (192)الفهرست (193)و الاغانی (194)آمده بقرار زیرست:ابن مقفع، ابو علی سعید، حماد عجرد، ابونواس، حماد الزبرقان، ابوالعتاهیه، محمد بن النجم، بشاربن برد، وده الشروی، ابن طالوت،واله بن ایاس، یعقوب بن فضل هاشمی، الحریزی، ابراهیم بن سیابه، علی بن الخلیل، داوود بن علس عباس، ابوشاکر، ابان بن عبدالحمید اللاحقی، محمد بن ابی عبیدالله، داوود بن روح، ابوعیسی وراق، مطیع بن ایاس، اسماعیل بن سلیمان، ابن ابی العوجا، صالح بن عبدالقدوس، اسحق بن خلف، محمد بن طیفور، یونس بن ابی فروه، علی بن ثابت، علی بن یقطین، یحیی بن زیاد، محمد بن زیاد، یزدان بن باذان، یزید بن فیض، ابوالعباس ناشیء، حماد الراویه، جیهانی، حفض بن ابی وده (195)…

پی نوشت ها :

1.Louise Gardet. “PhIosophie et religion en Islam avant L,an 330 de L,Hegire.” L, Elaboration de L,Islam (Paris 1961) pp.45-46
2.ibid. p.45
3.Otto Pretzl. Die streit schrifi des Gazali gegen Ibahivs (Bayerischen Akademe der Wissen-schaften 1933). Hefte 7, pp. 1-15
4.Henry Laoust. Les Schismes dans L,Islam, (paris 1977),P.72
5.L. Gardet,ibid, p.46
6.مهدی محقق.«ابن راوندی» بیست گفتار ( تهران 1355)، ص 195
7.ابو عبدالله محمد بن خوارزمی، مفاتیح العلوم، باهتمام فان فلوتن ( لیدن 1895)، ص 37
8.ابوالمعالی محمد الحسینی العلوی. بیان الادیان. باهتمام عباس اقبال ( تهران 1313)، ص 21
9.عبدالجلیل قزوینی رازی، بعض مثالب النواصب فی نقض «بعض فضائخ الروافض». باهتمام محدث ارموی ( تهران 1357). ج2، ص 317
10.ابوسعید بن نشوان الحمیری، الحور العین. باهتمام کمال مصطفی ( تهران 1972)، ج 2، 200
11.عبدالله بن علی یافعی، مرآه الجنان و عبره الیقضان ( حیدرآباد دکن 1337- 1339 ه). ج2، ص 238
12.ابوالفضل بیهقی، تاریخ بیهقی. تصحیح دکتر غنی و فیاض ( تهران 1324)، ص 99
13.ابوالعلای معری، رساله الغفران (قاهره 1950)، ص 486
14.درباره ی آراء الحادی ابن راوندی به مقاله ی ارزشمند پاول کراوس با عنوان « گفتاری درباره ی تاریخ الحاد در اسلام» رجوع شود. کراوس در این مقاله پاره ای منقول از کتاب الزمرد او را که در کتاب المجالس مؤید شیرازی آمده نقل کرده است. ن.ک. به:
Opaul kraus. Beitrage zur islamichen ketzergeschichte, RSO.XIV (1934) pp.93-129,335-79.
15.تازه ترین پژوهشی که درباره ی صالح بن عبدالقدوس صورت گرفته، تحقیقی است از یوزف فان اس با عنوان « اعدام صالح بن عبدالقدوس»این مقاله در جشن نامه ی بر تولد اشپرلر که به مناسبت هفتادمین سال تولدش نشر یافته، منتشر شده است، ن.ک. به:
J.Van Ess, “Die hinrichtung des Salih B. Abdul quddus”.
Geshichte und kultur des Vorderen Orients. (Leiden 1981),pp.53-66.
16.ابو حیان توحیدی، الامتاع و الموانسه، باهتمام احمد امین و احمد الزین ( قاهره 1942)، ج2، ص20
17.مهدی محقق، همان کتاب، ص 196
18.در این مختصر اگر به تمام منابع و مآخذ اولیه اشاره نشد ناشی از تسامح نیست، بلکه کوشش بر این بوده است که گزارش اجمالی از کتاب های مهم بدست دهیم. حتی اشارتی کوتاه به منابع در دسترس، نوشته ای بیش از متن مقاله خواهد بود.
19.Alfred Von Kremer. Culturgeschichte Streifzuge aufdem gebiete des Islam. (Leipzig) 1873,I,P.141
20.و.و. بارتولد. خلیفه و سلطان. ترجمه ی سیروس ایزدی ( تهران1358)، ص 7
21.ابو منصور احمدی بن طبرسی. الاحتجاج. تعلیقات و ملاحظات محمد باقر موسوی ( بیروت 1981) ج2، ص 415 به بعد.
22.geroge vajda.les zindips en pays d, Islam au debut de la periode abbaside, rso,xvi ( rome 1937),p.223
23.ibid. p.223
24.عبدالرحمن بدوی، من تاریخ الحاد فی الاسلام ( مصر1945)، ص 24
25.همان کتاب، ص 25
26.Francesco Gabrieli. “La ,Zandaqa au ler Sience Abbasside” in L,Elaboration de L,Islam, (Paris 1961),p.32
27.بدوی، همان کتاب، ص 23
28. L. Gardet. Ibid. P.46
29.طه حسین، حدیث الاربعاء ( قاهره 1925)، ج2، ص 162
30.ابوعثمان عمر بن جاحظ. الحیوان. باهتمام محمد هارون (مصر1356ه). ج1، صص 57-58، ج4، صص 441-443
31.____کتاب التاج فی اخلاق الملوک. باهتمام احمد زکی پاشا ( مصر1322ه) ص 184
32.____البیان و التبین ( قاهره 1948)، صص 29-30
33.____التربیع و التدویر. باهتمام شارل پلا ( دمشق 1955)، ص 77
34.ابن قتیبه دینوری، عیون الاخبار، باهتمام احمد زکی عدوی (مصر1349 ه)، ج2، صص152-154
35.عبدالرحیم خیاط معتزلی. الانتصار و الرد علی ابن الراوندی الملحد، باهتمام ساموئل نیبرگ ( مصر1925)، صص 30-45
36.ابوحاتم رازی، اعلام النبوه. باهتمام غلامرضا اعوانی، (تهران1356)
37.ابوالحسن اشعری، مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلیین. باهتمام هلموت ریتر ( استانبول 1929-1930)، ج2، صص 336-349
38.ابوالحسن مسعودی، مروج الذهب فی معادن الجوهر. ترجمه ی ابوالقاسم پاینده ( تهران1347)، ج2، صص317-697
39.التنبیه و الاشراف. ترجمه ی ابوالقاسم پاینده ( تهران 1349)
40.ابوالفرج اصفهانی، الاغانی، ج12، صص 77-81
41.محمد بن احمد ملطی. التنبیه و الرد علی اهل الاهواء و البدع. باهتمام دیدرینگ، ( استانبول 1936)، ص صص 15-17
42.ابن ندیم، الفهرست. ترجمه ی رضا تجدد ( تهران 1346، صص 594-602
43.ابومنصور بغدادی، الفرق بین الفرق. باهتمام دکتر محمد جواد مشکور ( تهران 1358)، ص 101
44.شریف مرتضی،امالی ( مصر 1954)، ج1، صص 127-128
45.ابوریحان بیرونی، آثار الباقیه. ترجمه ی اکبر داناسرشت ( تهران 1352)، صص 43، 161-164
46.تحقیق ماللهند من مقوله مقبوله فی العقل او مزدوله. باهتمام ادوارد زاخائو ( لایپزیگ 1925)، صص18-21
47.حسنی رازی، تبصره العوام فی معرفه مقالات الانام. باهتمام عباس اقبال. ( تهران 1313)، صص 19-20، 70-71
48.بدوی، همان کتاب. ص 26
49.Ignaz Goldziher. Salih B. Abd-al-kuddus das Zindikthum Wahrend der regierung des chali-fen Al-Mahdi. (London 1893), II,pp.104-129
50.بدوی، همان کتاب، ص 26
51.عباس اقبال، شرح حال ابن مققع. ( برلین 1306 ش)، ص 76
52.F. Gabriel, L,opere d,ibn al-muqaffa. RSO. (Rome 1923),XIII,pp.197-247
53.ibid. p.236
54.Dominique Sourdel. “La Brographa dibu a mugatta d,apres sourees anerennes, Arabica, (1953) pp. 307ff
55.ابوعبدالله محمد بن جهشیاری، الوزراء و الکتاب. ترجمه ی ابوالفضل طباطبایی، ( تهران 1348)، صص 142-150
56.D. Sourdel. Ibid. P.307
57.F. Gabrieli, “Appunti su Bassar b, Burd” in Bulten of the School of Oriental Studies, (1937),pp.151-157
58.”La , Zandaqa au ler Siencle Abbasside”, in L,Elaboration de L,Islam, pp.23-38
59.Samuel Nyberg. “der Kampf zwischen Islam und Manichaismus” in Orientalisches Literature-zeitung. (1929).p.423ff
60.Michelangelo Guidi. La lotta tra L,Islam e il mancheismo (Rome 1929),pp.I-XXVIII.
61.G. Richter.Studien zur geschichte der alteren Arabischen Furstenspiegel (Leipzig 1923),pp.1-44
62.نگاه کنید به زیر نویس 14 همین مقاله، نیز مؤید الدین شیرازی، المجالس المؤیدیه. تلخیص حاتم بن ابراهیم. تحقیق عبدالقادر عبدالناصر ( مصر 1975) ص 459
63.مشخصات مقاله ی واژدار در زیرنویس 22 داده شده است.
64.G. Vajda. Ibid, pp.173-183
65.ibid, p.197
66.ibid,p.198
67.H. H. Schaeder. “Zandik-zindig” in Iranische Beitrage, (1930), pp.274-291
68.Louis Massignon. “zindik”, EI, IV, p.1398
69.La Passion de Hallaj, Marryr Mystigue de L”Islam. (Paris 1975). 1,p.428ff
70.بدوی، ص 25
71.طه شرف، الزندقه و الزنادقه منذ ظهور الاسلام حتی نهایه العصر العباسی الاول ( مصر 1340)
72.سمیره مختار لیثی، الزندقه و الشعوبیه و انتصار الاسلام و العروبه علیهما (مصر1968)، ص254
73.زاهیه قدوره. الشعوبیه و اثرها الاجتماعی و السیاسی فی الحیاه الاسلامیه فی العصر العباسی الاول، صص127-173
74.متأسفانه به اصل این کتاب دسترس نداشتم.
75.برای آگاهی از آرای گوناگونی که بوسیله ی پژوهندگان ایرانی درباره ی زنادقه ارائه شده، به گزیده ای از آن ها که به صورت الفبایی در زیر آمده نگاه کنید:
الف) محمد علی امام شوشتری. فرهنگ واژه های فارسی در زبان عربی ( تهران1346)، صص326-328
ب) غلامرضا انصاف پور، روند نهضت های ملی… ( تهران1359)، صص58-63
پ) مهرداد بهار. «زندیق»«سالنامه ی دنیا» (1327)، ص118-121
ت) ابراهیم پور داوود، «زندیق»«سالنامه ی دنیا» (1327)، ص 118-121
ث) رحیم رئیس نیا. از مزدک تا بعد ( تهران 1360)، صص 74-83
ج) عبدالحسین زرین کوب. دو قرن سکوت ( تهران 1360)، سس 310-312
_________تاریخ ایران بعد از اسلام ( تهران 1355)، صص 426-436
_________«زندقه و زنادقه» نه شرقی، نه غربی، انسانی ( تهران 1353)، صص 105-126
چ)احسان طبری، جنبش های اجتماعی ایران (1348)، صص 160-163
ح) صادق گوهرین. حجه الحق ابوعلی سینا ( تهران 1356)، صص 380-382
خ) مهدی محقق. «ابن راوندی» بیست گفتار، صص 191-198
د) حسینعلی ممتحن. نهضت شعوبیه ( تهران1354)، صص 216-223
ذ) علی میرفطروس. حلاج ( تهران 1357)، صص 81-103
ر) ناصح ناطق. بحثی درباره ی مانی و پیام او ( تهران 1356)، صص 163-173
ز) علی محمد نقوی، عقاید مزدک (تهران 1353)، صص 100-113
76.ژام دارمستتر در پیوستگی بین زندیک و زند تردید نموده و برای اثبات آراءخود به دو بخش از اوستای تازه استناد می کند و هانس شدر با اصلاح نظر دارمستتر معلوم کرده است که مسعودی (م.346ه) و به دنبال آن هجویری (م.465ه) درست اندیشیده اند که در میان مزداییان، زندیق به معنی کسی است که بدعت آورده باش. ن.ک. به:
H.Schaeder. ibid. P.268
L.Massignon, ibid,p.428
77.Schaeder. ibid, p.274
78.Philippe Gignoux, glossaire des inscription pehleveis et parthes, (London 1972),p.38
79.A.A. Beven, “Manichaeism” in Encyclopaedia of Geligion and Ethics. (1903),VIII,p.398
80.C. Mitchell,S. Epharaem. Prose Refutation of Mani, Marcion, and Bardism,1,30. 18,128
81.ابن ندیم صاحب الفهرست که بهترین و غنی ترین منبع اطلاعات ما درباره ی مانویان است، واژه ی زندیق را برای مانویان و به معنی کافران درست به همان طریقی که دیگر مؤلفان آثار عربی بکار برده اند ذکر کرده است که بعضی از آن ها این واژه را بر مانی اطلاق کرده اند. ن.ک. به:
Kanrad kessler, Mani Forschungen uber die Manichaische religion. (Berlin 1889). P. 181. H. Schaeder. Ibid, p.276
82.Gustav Flugel. Mani Seine Lehre und Seine Schriften. (Leipzig 1862),p.73
83. عبدالعزیز الدوری، الجذور التاریخیه للشعوبیه، ص 121؛ قاسم العزیز. البابکیه، صص 90-94؛ بدوی، همان کتاب، ص 23؛ زاهیه قدوره. همان کتاب، صص 127-172
84.درباره ی این تعابیز ن.ک.به:
Francis,C. Burkitt.The Religion of the Mainchees. (Cambridge 1925), index.
85.ابن واضح یعقوبی. تاریخ بیهقی. ترجمه ی دکتر محمد آیتی (تهران 1347)، ج1، ص 196
86.تئودورنلد که. تاریخ ایرانیان و عرب ها در زمان ساسانیان. ترجمه ی دکتر عباس زریاب خوبی (تهران 1358)، ص 87
87.بر طبق آیین مزدایی زندیکی شامل 30 گناه کبیره است و آن عبارت ازاین اعتقادست که منشاء خیر، اهریمن و دیوان می توانند باشند، و در نتیجه گناه کسی است که دیوان را نیایش می کند. هنگامی که مانویان در حدود سال 260 میلادی آیین دو بنی مزدایی رسمی دولت ساسانی را برانداختن به اتهام زندقه تعقیب و قتل عام شدند. ن.ک. به:
L. Massignon, La Passion… p. 428
88.Schaeder, ibid, p. 285
89. بنا به رای شدر، قدیمی ترین سندی که در آن مانویان را زندیک خوانده اند، مربوط به حدود 200 سال پس از مرگ مانی است. این سند در نوشته های مذهبی پارسیان به چشم نمی خورد زیرا آنان نه به اصل و مفهوم این واژه توجه داشتند و نه اشاره ای در مورد تاریخ گذاری آن ها کرده اند، بلکه این ارمنی های مسیحی بودند که در ادبیات قدیمی خود واژه ی زندیک را دوباره بکار برده اند و در هر مورد مرادشان از این واژه مانویان بوده است. ن.ک. به:
Schaeder, ibid, p. 278
90.رساله ی پهلوی « گنجستک ابالیش» شامل شرح مباحثه ابالیش با موبد زرتشتی، آذر فرنبغ پسر فرخ زاد، می باشد. از این رساله بر می آید که مأمون خلیفه ی عباسی به گفتگوهایی که بین مجوس و زنادقه روی می داده با نظر توجه و علاقه می نگریسته است. ن.ک. به:
صادق هدایت. «گجسته ابالیش» نوشته های پراکنده ( تهران 1344)، صص 330-342؛ ابراهیم پور داوود. « زندیق»، ص 119؛ عبدالحسین زرین کوب. تاریخ ایران، ص 434
91.Schaeder, ibid, p.285
92.مروج الذهب و معادن الجوهر. ج1، ص 245
93.Scheader, ibid, p.274
94.M. Horten. Die philosophia des Islam. (1924), p.126
تئودور نلد که بنا بر نوشته ی ازنیک Eznik ارمنی معتقدست این واژه درباره ی مانویان بکار رفته است، همچنین این کلمه ها درباره ی پیروان مزدک استعمال شده است. مسلمانان این واژه را به فرق گوناگون مخالف اسلام اطلاق می کردند این نام را درباره ی بیدینان نیز استعمال می کردند. ن.ک. به: نلد که، همان کتاب، ص 98، حاشیه ی 45
95.بنا بر رای الکساندر یا کوبوفسکی در ماوراء النهر مزدکیان بسیاری به نام زندیق شهرت داشتند، مؤلف در این باره با آراء اولدنبورگ و روزن همداستان است، به عقیده ی آنان واژه ی زندیق به زردتشتیان و حتی بوداییان و مزدکیان اطلاق شده است. ن.ک. به:
Aleksandr. J. Jakubovskij. “Vosstanie mukanny-dvizenie Ljudej V belych odezadach”. Sovetskoe Vostokovedenie, (1948),p.42
96. برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به کتاب اوتاکر کلیما درباره ی « گفتاری درباره ی تاریخچه ی مکتب مزدک » رجوع کنید. کلیما در این اثر در فصل ششم ( زیرنویس های 13 و 19) نکاتی درباره ی زندقه آورده است. مؤلف بنابر نوشته ی محمد بن جریر طبری (ج3، ص 588) ثنویان ریاضت کش و مانویان را که بطور مخفی در میان مسلمانان زندگی می کردند، در شمار زنادقه آورده است. همچنین معتقدست که زنادقه را به پنج گروه تقسیم کردند که مهم ترین آنها علاوه بر مانویان و مزدکیان، فلاسفه بودند که به وجود خداوند اعتقاد نداشتند و عالم را قدیم می دانستند. ن.ک. به:
Otakar Klima. Beitrage zur Geschichte des Mazdakimus. (Praha 1977), pp. 81-82.
Allahabad 1928) p.228 Vols II,. 97.
Proceefings and transactions of the fourth oriental conference
98-99. Schaeder, ibid, p.277
100.این ارتباط قبلاً به وسیله ی فریدریش اشپیگل و کارل فولرس بیان شده بود. ن.ک. به:
F. Spiegel. Die traditionelle litrature der Parsen. (1860),p.16
K.Vollers. Beitrage zur tenntniss der Lebenden arabischep sprache in Agypt, ZDMG. (Vols,50),p.642
101.Schaeder, ibid,p.277
102.ibid, p.279
103.ابومنصور جوالیقی. المعرب من کلام الاعجمی علی المعجم. تحقیق احمد محمد شاکر ( مصر1361 ه)، صص166-167
104.محمد بن خلف تبریزی، برهان قاطع. باهتمام محمد معین. ج2، ص 1036؛ ابراهیم پورداوود، « زندیق»، ص 118
105.R.A. Nicholson. A Lirerary History of the Arabs. P.372
106. تاریخ طبری، ج3، ص 422، نیز
H.Schaeder. urform undfortbildungen des Manichaischen system. (Leipzig 1927),pp.65-157
107.O.Klima. Manis Zeit und Leben. (1962) pp.119-157
108.CHr. Bartholomae. Altiranisches Worterbuch, (1904), Columns 1659-1660;o. Klima. Beitrage zur…p.81,n,19.
109.ایگناتس گلدتسیهر. درس هایی درباره ی اسلام. ترجمه ی دکتر علینقی منزوی، ج2، ص 423؛ نیز ن.ک. به:
M. Mole. “Le Problem des Sectes Zoroastriennes dans les Livres Pehlevis.” In Oriens, (1960-1) p.20
110.L. Massignon. Ibid, p.429
111. حسن بن موسی نوبختی. فرق الشیعه. ترجمه ی دکتر جواد مشکور( تهران 1361)، ص 41
112.L. Massignon. Ibid. P.429
113.Zindil,IV,p.1393
114. تقی الدین احمد بن تیمیه. الصارم المسلول علی شاتم الرسول (حیدر آباد دکن 1322 ه)، ص 515؛ نیز بسنجید با عثمان بن سعید الدرامی. الرد علی الجهمیه. باهتمام Gostavitestam( لایدن 1960)، ص 100
115.Waladimir Ivanow. The Rise of the Fatimid, (London 1942),p.117
116.L.Massignon.La Passion…p.659
117.شمس الدین ذهبی، تذکره الحفاظ ( بیروت 1374ق). ج2، ص 551
118 L. Massignon.”Zindilk”.EI. IV. P.1398
119.Ignazio di Matteo. La poesia araba nel 1 secolo delgi Abbasidi. (1935).pp.9ff
120.برای پژوهش در وضع عقیدتی ابن حنبل و آراء او درباره ی زنادقه به رساله ی کوچک وی زیر عنوان الرد علی الزنادقه و الجهمیه فیما شکت فیه من القرآن رجوع شود. ابن حنبل در این رساله تعلیمات جهم بن صفوان را که درخراسان بسیار انتشار یافته و مورد قبول بعضی از شاگردان ابوحنیفه قرار گرفته بود رد می کند از این رساله دو چاپ در دست است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تحقیق حسین علی محفوظ ( بغداد 1962)، حاشیه؛ هانری لائوست. دانشنامه ی ایران و اسلام. ج9، 10 ، صص 1240-1248
121. L. Massignon. La Passion …1.p.430
122.Schaeder,ibid,p.273
123.ابن بطه عکبری. کتاب الشرح و الابانه علی اصول السنه و الدیانه. تحقیق هانری لائوست ( دمشق 1958)، ص 33
H. Laoust. Les Schaeder, dans L,Islam. P.72
124.احمد امین. پرتو اسلام. ترجمه ی عباس خلیلی ( تهران 1315)، صص 187-188
125.امام محمد غزالی. فیصل التفرقه بین الاسلام و الزندقه ( قاهره 1319ه)، ص 32
126.خیاط معتزلی، الانتصار، ص 86
127.ابونصر اسماعیل جوهری، صحاح اللغه (1270ه) ، ج14، ص 43
128.ابن سیده. کتاب المخصص ( مصر 1316-1321ه) ج 15، ص 169
129. شهاب الدین نویری. نهایه الارب فی فنون الادب ( مصر 1923-1949) ج15، ص 169
130.ابن کمال پاشا. همان کتاب، حاشیه ی 1
131.ابو منصور جوالیقی. همان کتاب، صص 166-167
132.امام محمد غزالی، همان کتاب، ص 56
133.عبدالرحمن بن جوزی، تلبیس ابلیس. تحقیق محمد منیر دمشقی ( مصر 1347)، ص 47
134.ابوالعلاء معری، همان کتاب، ص 354
135.محمد بن احمد ملطی. همان کتاب، ص 19
136.قاضی صاعد. طبقات الامم. تحقیق لویس شیخو ( بیروت 1912)، ص 33
137. ابن الوردی. تتمه المختصر ( مصر1285ه) ج12، ص 220
138.ابن قیم الجوزیه. اغاثه الهفان من مصاید الشیطان. تحقیق محمد حامد الفقی (مصر1358ه) ج2، ص 145
139.ابن حجر. فتح الباری ( مصر 1319-1329). ج12، ص 220
140.شریف مرتضی. امالی.ج1، ص 143
141.ابو منصور ثعالبی. ثمار القلوب فی المضاف و المنسوب ( قاهره 1908)، ص 121
142. شریف مرتضی. همان کتاب. ص 143
143.یاقوت حموی. معجم البلدان. باهتمام فردیناندو وستنفلد ( لایپزیگ 1872). ج1، ص 84
144.ابن منظور. لسان العرب. ج12، ص 12
145.سعدالدین تفتازانی. شرح مقاصد الطالبین فی علم اصول الدین ( استانبول، 1305ه) ج2، ص 64
146.ابن اثیر. اللباب فی تهذیب و الانساب ( مصر1357ه) ج1، ص 511
147.عبدالرحمن بن عباس. معاهد التنصیص علی شواهد التلخیص ( 1274)، ص 71
148.جلال الدین سیوطی. المزهرفی علوم اللغه. تحقیق علی محمد البجاوی ( مصر1368). ج1، ص 278-279
149.شهاب الدین خفافی. شفاء الغلیل فیما فی کلام العرب من الخیل (1282ه)، ص 112
150.فخرالدین طریحی، مجمع البحرین و مطلع النیرین ( تهران1263ه)، ماده ی زندق، ص 449
151.Henry Laoust. Les Schismes dans L,Islam. P.72
152.ibid, p.72
153.F. Gabrieli. La “zandaga” au ler…,p.30
154.احسان طبری. جنبش های اجتماعی در ایران. ص 161
155.Gh. sadaghi. Les Mouvements religieux iraniens Iieme siecle de L,hegire. (Paris 1938) pp.91-93
156.D. Sourdel. “Abbasid Caliphate” in the Cambridge History of Islam. (1970).1,p.112
157.H. Laoust. Ibid,p.74
158.J. Vajada. P.182
159.تاریخ طبری، ج3، ص 604
160.H. Laoust. Ibid, p.74
161.Goldziher. ibid, p.108
162.اغانی، ج3، ص 72
163.تاریخ طبری، ج3، 519
164. عبدالرحمن الاربلی، خلاصه الذهب المسبوک، ص 72؛ ابن کثیر. البدایه و النهایه فی التاریخ. ج10، ص 149؛ معتزلی. الانتصار، ص 159
165.تاریخ طبری، ج3، ص 522؛ اغانی. ج 3، ص 129
166.احسان طبری. همان کتاب، ص 161
167.همان کتاب، ص 161؛ ابن جوزی. تلبیس ابلیس، ص 64؛ جاحظ، الحیوان، ص 149
168. تاریخ طبری، ص 548
169.مطهر بن مقدسی. البداء و التاریخ. باهتمام کلمان هوار، ج3، ص 100؛ نیز ترجمه ی فارسی آفرینش و تاریخ. ترجمه ی دکتر شفیعی کدکنی.ج6، ص 102؛ همچنین شواهد تمسخر طواف را پاول کراوس و کارلو آلفونسو نالینو بتفصیل آورده اند. ن.ک. به:
Paul kraus. Beitrage zur Islamiscen ketzergeschict, p.112; C.A. Nallino. Noterelle su ibn mugaffa e suo figlio RSO,XIV.p.132
Cf. Vajda. P.189.n.5
170.همان کتاب، صص 17-18
171.G. Vajda. P.184
172.سوره ی 109، آیه ی1
173.گویا تصویر مانی از همان ابتدا نزد مانویان مقدس شمرده می شد و این مسأله در اسناد قبطی تأیید شده است، همچنین مزامیر آلات موسیقی و کتاب هایی که پس از پای گرفتن دین مانوی به دست « راستان و پارسیان» افتاده است مقدس بحساب می آمده اند. ن.ک. به:
Hans. J.Polotsky. Abriss des Mainchaischen system (1934) pp.24-25
Et. Vajda. p.185.n.1
174.O. Rescher. Abriss des Arabischen Literaturgeschichte (Konstantinopol 1925),pp.18-19
175.احمدبن حرب المهزمی. اخبار ابی نواس، ص 224؛ همچنین نگاه کنید به سرگذشت اواخر عمر او در تاریخ طبری (ج3، ص 964)، در آنجا سلیمان بن ابی جعفر او را از بزرگان ثنوی یاد کرده است. ن.ک. به:
G. Vajada.p.185.n.1
176.تاریخ طبری، ج3، ص 517
177.G.Vajda. p.186
178.جاحظ. الحیوان. ج4، ص 143؛ تاریخ طبری، ج3، ص604
179.و 180. تاریخ طبری. ج3، ص549
181. متکلم السلامی در اوائل عصر عباسی، وی معاصر هارون الرشید و مأمون عباسی بود و شهرت دارد که مأمون تحت تأثیر گفتگوهای او به الحاد گراییده است. برای آگاهی بیشتر ن.ک. به: دایره المعارف فارسی. زیر نظر غلامحسین مصاحب. ج1، ص 713
J.W. Fuck. “some hitherto unpublisched texts on the Mutazilite movement from ibn-al-Na-dim,s kitab-al-fihrist” in the Majlis-e-llmi. (Lahore 1955) p.63
182.جاحظ. همان کتاب. ج4، ص 141؛ ابن ندیم در الفهرست اطلاعاتی را که یکی از منابع مانوی ثبت کرده می رساند مأمون یکی از مانویان بوده است؛ همچنین به موجب داستانی که مسعودی در مروج الذهب نقل کرده در بغداد آن دوره مانویت رقیب اسلام شمرده شد. ن.ک. به: الفهرست، ص 601
Ef.Vajada.p.185.n.2
183.درباره ی ارزش نمادی این آزمایش نگاه کنید به واژدا، ص 185 یادداشت3؛ نیز احمدبن شریشی، شرح المقامات الجریریه ( مصر 1284). ج1، صص 272-273؛ ابو علی تنوخی.المستجاد من فعلات الاجواد. باهتمام محمود کردعلی (دمشق1946)، ص 53
184.هر چند مأمون خلیفه ی عباسی به بحث درباره ی مذاهب علاقه مند بود و مجالس برای این کار داشت. اما زندان های مأمون پر از اندیشمندان ایرانی مانوی و شیعی بود. از این رو نمی توان حسن نیت علمی بدو نسبت داد. شاید پیش از آن تاریخ، فلسفه ی اشراق سلاح ایدئولوژیک ایرانیان بود. و مأمون خواست با ترجمه ی فلسفه ی مشاءاز سریانی به عربی سلاح ایرانیان را کند نماید و علم کلام مشائی را سلاح دفاع از مذهب قرار دهد.
185.F. Gabrieli. La zandaga au ler siecle Abbasside, p.32
186.ابن ندیم، همان کتاب، ص 601
187.L. Massignon. “Zindik” EI,IV,p.1328
188.الانتصار، ص 142
189.همان کتاب، ص 25
190. G. Vajada. ibid, p.192
191.ابن قتیبه در ذکر معتقدات اعراب صدر اسلام در جنب اعراب یهودی، نصرانی، زردتشتی و بت پرستی از نوعی زندقه که برخی از قریشیان از حیره با خود آورده اند یاد می کند (و کانت الزندقه «قریش »اخذوها من «الخیره»).این متن ابن قتیبه با فرضی که هانس شدر بیان کرده است توافق دارد.بنا به رای وی مانویت از پایان قرن سوم میلادی در حیره ریشه دوانیده است. ن.ک. به:
ابن قتیبه.المعارف.(بخش ادیان عرب). تحقیق ثروت عکاشه ( مصر1969)، ص 621
Et. Vajada.p.188.n.1
192. جاحظ، الحیوان، ج4، صص 447-451
193.ابن ندیم، همان کتاب، ص 601
194.ابوالفرج اصفهانی، همان کتاب، ج12، صص 77-78
195.فاروق عمر. بحوث فی التاریخ العباسی، صص 288-289

منبع:فصلنامهء ایرانشناسی،به سردبیری استادجلال متینی،شمارۀ 19،مریلند(آمریکا)،1366

اکبرگنجی،ما دروغ می گفتیم!

نوامبر 27th, 2000

جنبش خُرّمدینان(بابک خُرّمدین)،علی میرفطروس‏

دسامبر 11th, 1999

ارزیابیِ منابع ، مآخذ و تحقیقات

بررسی جنبش خُرّمدینان خالی از دشواری‏ ها و ابهام‌های تاریخی نیست،چرا که در طول سال‏ ها سرکوب عقاید آنان به دست مورّخان و مؤلفان متعصّب تحریف شده‏ اند. به جرأت می‏توان گفت که منابع تاریخی دربارۀ‏ باورهای کمتر جنبشی اینهمه به اختصار و ابهام سخن گفته ‏اند.این منابع اگرچه اطلاعات روشنی دربارۀ عقاید خُرّمدینان به دست نمی ‏دهند، اما از خلال این اتهام‌ها و دشنام‏ ها می‏توان به جایگاه نظریِ قیام بابک خُرّمدین‏ در ذهن‌ مؤلّفان اسلامی پی برد و نیز خطوط اصلی عقاید آنان را یافت‏ که از نظر این مؤلّفان «ارتداد»،«اباحه»،«کفر»،«الحاد» و …خوانده می‏ شد.با اینهمه برخی منابع  سیمای روشنی از بابک و جنبش خُرّمدینان  به دست داده اند.

به جزء چند منبع،ما -البته- در مطالعات خویش منبع یا مسئله تازه ‏ای ارائه نداده ‏ایم، زیرا منابع اصلی راجع‏ به خُرّمدینان و بابک خرمدین، مدّت‏ هاست که شناخته ‏شده و انتشار یافته ‏اند و در این مورد-صد البتّه- فضل تقدّم و تقدّم فضل با استاد سعید نفیسی و سپس -به‌ویژه- با استاد غلامحسین صدیقی است.

منابع مربوط به سرخ‌جامگان را می‏توان به سه دسته کرد:

۱.منابع دست اوّل

۲.منابع دست دوم (کمکی)

۳.منابع و تحقیقات جدید

 

۱. منابع دست اوّل

   منابع دست اوّل منابعی هستند که یا در عصر خُرّمدینان و یا نزدیک به زمان‏ این جنبش نوشته شده و از این نظر دارای اطلاعات دست اول‏ می باشند.پاره ‏ای از منابع پسین،مانند‏ سیاست‏نامۀ نظام‌الملک و جوامع‌ الحکایاتِ محمد عوفی با آنکه با دوران مورد بحث فاصله‏ دارند،به خاطر نقل اخبار و روایاتی از منابع نزدیک به آن زمان که به دست ما نرسیده‌،در شمار منابع دست اوّل به شمار می روند.

این منابع و مآخذ اگرچه اطلاعات روشنی دربارۀ عقاید خُرّمدینان به دست نمی ‏دهند، اما از خلال این اتهام‌ها و دشنام‏ ها می‏توان به جایگاه نظریِ قیام بابک خُرّمدین‏ در ذهن‌ مؤلّفان اسلامی آن زمان پی برد و نیز خطوط اصلی عقاید آنان را یافت‏ که از نظر این مؤلّفان«ارتداد»،«اباحه»،«کفر»،«الحاد» و …خوانده می‏ شد*

  نخستین اشاره به قیام بابک خرمدین در یادداشت‏ های دیونیسیوس (Dionysius) راهب‏ مسیحی است که در حوالی ۱۹۵-۲۱۹ / ۸۱۰-۸۳۴ چندین بار از بغداد و دیگر شهرهای‏ اسلامی دیدار و با مأمون عباسی نیز ملاقات کرده است. دیونیسیوس برای نخستین بار از شورش جاویدان (رهبر خرّمدینان آذربایجان پیش از ظهور بابک) خبر داده و به عقاید او اشاره کرده است. شورش جاویدان را حسن بن سهل، حاکم بغداد در سال‏ ۱۹۸ سرکوب کرد[30]  دیونیسیوس همچنین از قیام بابک خرّمدین و سرکوب آن به دست افشین‏ یاد کرده اما متأسفانه از عقاید و آئین های خرمدینان سخنی نگفته است[31] . نوشته‏ های‏ دیونیسیوس از منابع ارزنده در شناخت اوضاع اقتصادی-اجتماعی سرزمین ‏های خلافت‏ عباسی در این دوران است.

در سال ۲۱۵ ابومسیح بن اسحق‌الکندی،فیلسوف بزرگ عصر مأمون عباسی در رسالۀ‏ خود به قیام بابک اشاره کرده است.این رساله در واقع نامه‏ ای است در پاسخ عبداللّه بن‏ اسماعیل بن هاشم که الکندی را به دین اسلام دعوت کرده بود.در این جوابیّه، الکندی ضمن‏ انتقاد از اسلام و دفاع از مسیحیّت به آیین خرّمدینان و به‌ویژه به پیروزی‏ های بابک خرّمدین‏ اشاره کرده است[32]

از ارتباط مستقیم الکندی با خُرّمدینان و شخص بابک اطلاعی در دست‏ نیست،اما بر اساس یک داستان تاریخی،گویا الکندی با بابک‏ در «قلعه بَذّ» دیدار و گفت‌وگو کرده است[33]

  در همین زمان ابو تمّام، شاعر و قصیده ‏سرای بزرگ عرب به قیام بابک و جنگ‏های او با سپاهیان عباسی اشاره کرده است[34] ابو تمّام تا سال ۲۳۱ زنده بود و در دربار معتصم عباسی‏ مرتبه ‏ای بلند داشت.او در قصاید خود به جنگ‏های بابک با سپاهیان عبّاسی پرداخته و در آن‌ها به مکان‏ها و میدان‌گاه‏ های جنگ مانند ارشق، میمذ (میمند)، دروذ (درّه رود)، بذّ، موقان‏ (دشت مغان) و ابرشتوم اشاره کرده‏ [35]و در ستایش معتصم عباسی و سرداران بزرگ او در جنگ‏ با بابک (مانند سعید ثغری، ابوسعید محمد طائی و افشین)سخن گفته است.[36] ابو تمّام‏ نخستین مؤلفّی است که از بعضی سرداران بابک مانند معاویّه نام برده است.او همچنین‏ به شکست بابک در قعله بذّ و پناهنده‌شدن او به سنباط،حاکم ارمنستان اشاره نموده و از اسارت بابک به دست سنباط و تسلیم او به افشین یاد کرده است. [37] یاقوت حمَوی، جغرافیدان‏ معروف از اطلاعات ابو تمّام استفاده کرده است[38]

  ابن خردادبه نخستین سیّاحی است که از شهرها و نواحی آذربایجان سخن گفته است.او که زمانی در نواحی جبال دارای شغل مهم دولتی بوده‌ در سال ۲۳۲ هجری کتاب المسالک و الممالک را تألیف کرد و در آن از مناطق نفوذ بابک خرّمدین یاد کرده است.شعری را که ابن‏ خردادبه از حسین بن ضحّاک دربارۀ «قلعه بذّ»ذکر کرده‌، نشان‌دهندۀ وسعت و عظمت ستاد مبارزاتی بابک خرّمدین است[39]

  ابن خیّاط در سال ۲۴۰ از خروج خرّمدینان گرگان در زمان خلافت مهدی عبّاسی و‏ هارون‌الرّشید یاد کرده و ضمن دشنام به بابک،او را «کافر» و «دشمن اسلام‏» نامیده است[40]

در همین دوران کتابی دربارۀ خاندان بنی‌عبّاس و چگونگی به قدرت‌رسیدن عبّاسیان تألیف‏ شد.مؤلّف گمنام این کتاب اطلاعات سودمندی از فعّالیت‏ های خِداش(مُبلّغ خرّمدینی در نواحی خراسان) به دست داده است[41]

ابن قتیبه (درگذشته به سال ۲۷۶ هجری) در کتاب خود به علّت قیام بابک و جنگ‌های او اشاره کرده‏ است. به عقیده او، طغیان حاتم بن هرثمه – حاکم گماشته مأمون در ارمنستان- علت قیام‏ بابک بوده است[42] این نظر که بعدها بسیاری از مؤلّفان و محقّقان به آن استناد کرده ‏اند، شاید نادرست بوده باشد، زیرا هرثمه در سال ۲۱۲ از طرف مأمون والی ارمنستان شد و طغیان‏ او علیه خلیفه حدود ۱۱ سال با آغاز قیام بابک فاصله داشته است[43]

ابن طیفور (درگذشت ۲۸۰) کتابی دربارۀ خلافت مأمون عباسی تألیف کرده و اوضاع‏ سیاسی-اجتماعی و مذهبی این دوران-در آغاز قیام بابک- را نشان داده است با این همه‏،او از قیام بابک سخنی نگفته و فقط به مأموریت عبداللّه بن طاهر برای جنگ با بابک اشاره کرده‏ است[44]

احمد بن ابی یعقوب معروف به یعقوبی به سال ۲۵۲ اطلاعات ارزشمندی از اوضاع‏ اجتماعی-سیاسی جنبش خُرّمدینان  به دست داده است.چگونگی جنگ‏های سرداران‏ خلیفه عباسی با بابک و نیز خیانت عده ‏ای از خرده‌مالکان آذربایجان و ارمنستان-که به خاطر اقتدار خُرّمدینان به بابک پیوسته بودند- و هم‌چنین چگونگی شکست،دستگیری و اعدام بابک با دقّت و امانت در کتاب یعقوبی آمده است[45].احمد بن ابی یعقوب، گذشته از تاریخ یعقوبی در حوالی سال‌های ۲۷۰ از آذربایجان‏ و اصفهان دیدار کرده و در کتابش به خرّمدینان این نواحی اشاره کرده است[46]

بلاذری (درگذشته به سال ۲۷۹) اطلاعات ارزنده ‏ای دربارۀ شهرهای آذربایجان و مناطق نفوذ بابک خرمدین به دست داده و به خرمدینان زمانش اشاره کرده است[47].کتاب او همچنین‏ به خاطر اطلاعات دقیق دربارۀ چگونگی حملۀ اعراب به ایران و تصرّف  شهرها و روستاهای‏ آذربایجان،همدان،گرگان،ری و اصفهان -که از مراکز عمدۀ خرمدینان به شمار می‏ رفتند- ارزشمند است.

  کتاب دینوری نیز از منابع پرارزش برای آگاهی از رویدادهای سیاسی-اجتماعی این دوران‏ تا پایان خلافت معتصم‏ عبّاسی (۲۲۷ هـ) است. دینوری با لحنی ایران‏دوستانه حوادث تاریخ ایران را بیان کرده است.او خود شاهدِ برخی حوادث جنبش خُرمدینان بوده و در کتاب خود بخش مستقلّی‏ به داستان بابک اختصاص داده است[48] دینوری نخستین مورّخی است که به تبار بابک‏ اشاره نموده و تأکید کرده که: «بابک از فرزندان مطهّر بن فاطمه‏ [دختر ابومسلم خراسانی‏] بوده است.» [49] . با اینهمه دینوری بیش‌تر به مبارزات و شیوه‏ های جنگی بابک توجه داشته و از ذکر عقاید خرّمدینان خودداری کرده است.این خودداری یا پرهیز چه بسا ناشی از توطئه‏ ها و دسیسه‏ هایی بوده که دولتمردان آن زمان را دچار هراس کرده بوده و به قول عبدالمُنعم عامر، مصحّح متن عربی کتاب ، شاید دینوری هم بیم‌ناک از آن بود که مبادا او را هم دچار سرنوشت شوم ابن مقفّع کند[50]

در بارۀ عقاید فلسفی و باورهای مذهبی خُرّمدینان نخستین اطلاعات را می‏ توان در نوشته ‏های فضل‏ بن شاذان نیشابوری،النّاشی الاکبر،نوبختی و ابی خلف اشعری یافت.نوشته ‏های این‏ چهار تن قدیمی ‏ترین منابعی هستند دربارۀ شیعه و فرقه‏ های منسوب به آن.فضل بن شاذان (درگذشته به سال ۲۶۰) در الایضاح فی الرّد علی سائر الفرق به تشریح اصول‏ اعتقادی شیعه پرداخته و سپس به فرقه‏ های منسوب به شیعه اشاره کرده است. او غُلاة،باطنیّه،قرامطه و خرمدینان را در یک ردیف قرار داده و آنان را خارج از مذهب شیعه دانسته است[51]

النّاشی (درگذشته به سال ۲۹۳) در کتاب مسائل الامامة اطلاعات جالبی از نخستین خُرمدینان‏ خراسان (خداش و خداشیّه) به دست داده است و در آن ازعقاید خرمدینان دربارۀ امامت،حلول و تناسخ انتقاد کرده است[52]

نوشته‏ های نوبختی (درگذشته به سال ۳۰۰ یا ۳۱۰ هجری/۱۰۰۲ یا ۱۰۱۲میلادی) دربارۀ عقاید خُرمدینان بر روی هم از تهمت‏ ها و دشنام‏ های رایج در آثار علمای مذهبی برکنار است.نوبختی شرح مفصّلی از عقاید خرمدینان به دست‏ داده و انتساب آنان را به فرقه ‏های شیعه نادرست و ناروا شمرده است.او خُرمدینان را معتقد به تناسخ و منکرِ بهشت و رستاخیز و دوزخ دانسته و آنان را با مزدکیان،زندیقان و دَهریان در یک ردیف قرار داده‌ و تأکید کرده‌ که این چهار فرقه دارای سرچشمه واحدی هستند[53]

سعد بن ابی خلف اشعری قمی (درگذشت ۳۰۱) نیز خرّمدینان را جزو فرقه‏ های غُلاة، مانند کیسانیّه و مُغیریّه به شمار آورده و آنان را معتقد به تناسخ و نفی معاد و رستاخیز دانسته‏ است.او همچنین عنوان «خرمدین» را مرکّب از دو کلمه خرّم و دین دانسته و «خرمدین»را کسی دانسته‌است که «گرایش به چیزهای لذّت ‌آور، شهوات و ترک وظایف دینی» دارد. اشعری‏ قمی نیز خرمدینان را در شمار مزدکیّه آورده است[54] اطلاعات الناشی، نوبختی و اشعری‏ بعدها مورد استفادۀ مؤلفانی چون ابوالحسن اشعری،بغدادی،اسفراینی و شهرستانی قرار گرفته است.

محمد بن جریر طبری در سال ۳۰۲ با استفاده از منابع که به دست ما نرسیده‌،شورش‏‌های خرمدینان را در نواحی آذربایجان و گرگان در سال‏های ۱۸۰ و ۱۸۱ و ۱۹۲ گزارش‏ کرده‏ [55] و شرح مفصّلی دربارۀ قیام بابک خرمدین نوشته است[56].نوشته‏ های طبری آلوده به تعصّبات دینی‏ نیستند بلکه او- هم به عنوان یک‏ مورّخ دقیق و هم به عنوان یک سیاستمدار و فقیه معتدل- نمونه ‏ای از تاریخ‏نگاری‏ کمابیش علمی را ارائه داده است. کتاب او برای آگاهی از اوضاع‏ سیاسی-اجتماعی دوران مورد مطالعۀ ما از منابع بسیار ارزشمند است. طبری نیز در بیان‏ ظهور بابک خرّمی به اعتقاد به تناسخ در آیین خرمدینان اشاره کرده‏ [57] و در خلال نوشته ‏هایش‏ تا حدّی شخصیّت و منش بابک را نشان داده است.[58]

کتاب طبری در سال ۳۵۲هجری به دست ابوعلی محمّد بلعمی به فارسی ترجمه شد و بلعمی خود نیز مطالبی بر آن افزود. بلعمی‏ بادشنام واتهام  مذهب (آیین) بابک را «حلال‏‌کردن حرام ‏ها که اندر دین[اسلام] محظور است و می خوردن و زنا کردن» دانسته است[59] بلعمی‏ ضمن اشاره به جنگ‌های بابک با سپاهیان عباسی و چگونگی اسارت و اعدام وی،اطلاعات جالبی از موقعیّت قلعۀ «بَذّ» به دست داده است[60]

احمد بن اعثم الکوفی (درگذشت ۳۱۴) همزمان با طبری به تألیف کتاب الفتوح پرداخت.کیفیّت مطالب و روایات کوفی نشان می ‏دهد که وی مستقیم به تاریخ طبری چشم داشته و یا از منابع مورد استفادۀ طبری بهره برده است. کوفی نیز گزارش مفصّلی از قیام بابک و جنگ‏های او با سپاهیان عباسی به دست داده و به‌ویژه از مناطق و میدان‌گاه ‏های جنگ یاد کرده‌ و سرانجام گزارش خود را با دستگیری و چگونگی قتل بابک به پایان برده است.[61]

ابوالقاسم بلخی(در گذشته به سال ۳۱۹ / ۹۳۱)گویا نخستین کسی بود که در کتاب «عیون ‌المسائل و الجوابات» اخبار و آیین‏ های خرمدینان را گرد آورد بود.ظاهراً این کتاب نخستین اثر جامع و مفصّل در بارۀ آرا و عقاید فرقه های مختلف بود که می توانست دریچه ای در شناخت فرقه های مختلف فکری در بعد از اسلام باشد که متاسفانه در حوادث تاریخی مفقود و نابود شد. ابوالقاسم بلخی با ابوزید بلخی و زکریای رازی(هر دو متهم به الحاد) روابط دوستانه داشت و همین امر، نشانۀ آزاد اندیشی وی بود. 

ابوالحسن مسعودی ابوالحسن مسعودی با استفاده از کتاب ابوالقاسم بلخی در «المقالات فی اصول الدیانات» از باورهای خُرّمدینان  یاد کرده است،متأسفانه این‏ کتاب مهم نیز در جریان حوادث روزگار نابود شده و آنچه از آن باقی مانده‌، گزارش کوتاهی‏ است که در «مُروج‌الذّهب» و «التّنبیه و الاشراف» آمده است،[62] اما – متأسفانه – این‏ دو کتاب مهم در جریان حوادث نابود شدند و آنچه از آن باقی مانده‌، گزارش کوتاهی‏ است که در مُروج‌الذهب و التّنبیه و الاشراف آمده است. مسعودی در این دو کتاب اطلاعات ارزنده ‏ای دربارۀ عقاید خرّمدینان و چگونگی اعدام بابک‏ به دست داده است.او کتاب گم‌شدۀ عیون‌المسائل و الجوابات تألیف ابوالقاسم بلخی را -که به گفته ابن ندیم اخبار و آیین‏ های خرمدینان را گرد آورد بود- در اختیار داشت و گویا در نوشته‏ های خود از آن استفاده کرده است. مسعودی در ۳۳۲ / ۹۴۳  از خرّمدینان زمانش و فرقه‏ های گوناگون آن یاد کرده است.[63] از شهرها و روستاهائی که مسعودی ذکر کرده  می توان فهمید که خُرّمدینان در آن زمان در نقاط مختلف ایران  پراکنده بوده اند.مسعودی بر پایگاه مردمی بابک تأکید کرده و نوشته است:بابک در دل‏های مردم جایگاهی بزرگ داشت و اهمیّت و عظمت کار و کثرت سپاهیانش آن‌چنان بود که نزدیک بود خلافت عباسی را از میان بردارد و مسلمانی را تغییر دهد.[64]

نوشته ‏های مسعودی همچنین مأخذ ارزشمندی برای درک مناسبات اجتماعی و شرایط سیاسی‏ دوران عباسیان به هنگام ظهور بابک خرمدین است.نکتۀ تازه و درخشان در گزارش مسعودی گفت‌وگوی معتصم،خلیفه عباسی با بابک است؛ به روایت او:بابک را بیاوردند و مقابل معتصم گردانیدند.معتصم بدو گفت:

-«تو بابکی؟»

و او جواب نداد.خلیفه چند بار این سؤال را تکرار کرد و بابک همچنان خاموش بود.افشین به بابک نگریست و گفت:

-«وای بر تو! امیر مؤمنان با تو سخن می ‏کند و تو خاموشی؟!»

بابک گفت: «بله! منم بابکم!».

در این وقت معتصم به سجده افتاد…[65]

در همین دوران ابوالحسن اشعری (درگذشت ۳۳۰) با استفاده از روایات نوبختی و اشعری قمی دربارۀ عقاید خرمدینان، آنان را از غلات شیعه دانسته است[66]

ابو زکریا ازدی (درگذشته به سال ۳۴۰) در تاریخ خود به جنگ‏های بابک خرمدین با سپاهیان معتصم عباسی اشاره کرده‌ اما از عقاید بابک سخنی نگفته است[67]

در سال ۳۴۱ ابودُلَف المُهَلهِل، شاعر و جهانگرد عرب برای نخستین بار از ستاد مرکزی‏ خرّمدینان (قلعه بذّ) دیدار کرد و در کتاب خود اطلاعات ارزشمندی دربارۀ شهرها و راه‏ها و محصولات اقتصادی منطقۀ آذربایجان به دست داده است.[68]

در همین دوران،اصطخری با استفاده از منابع دیگر به سال ۳۴۰ کتاب مسالک و ممالک‏ را نوشت و در آن به شهرها و نواحی آذربایجان و مناطق مسکونی خرمدینان اشاره کرده‏ است[69]روایت اصطخری در سال ۳۶۷ به وسیلۀ ابن حوقل تکرار شده است[70]

کتاب  مقدسی از جمله منابع ارزشمندی است که مطالب تاریخی و اصول عقاید در آن با یکدیگر تلفیق شده ‏اند ‏[71].این کتاب،هم از نظر اصول عقاید و هم از نظر تاریخی در مطالعۀ خرمدینان  اهمیّت فراوان دارد.مقدسی در حوالی سال‏های ۳۵۰ / ۹۶۱ از خُرّمدینان دیدار کرده‌ و  با «بعضی از دانشمندان خرّمیه» ارتباط داشته است[72] این امر ارزش اطلاعات و روایات او را دوچندان‏ می کند.او در کتاب خود بخش مستقلی با عنوان «در یادکردن مذاهب خرّمیه» اختصاص‏ داده است. مقدسی نخستین مؤلفی است که از محلّ تولد، کودکی و شرایط دشوار زندگی‏ بابک در نوجوانی اطلاعات دقیقی داده است.او از اعتقاد خرمدینان به تناسخ و از اخلاق و باورهای آنان یاد کرده و به پاکدامنی ،صداقت و  راستگوئیِ خرّمدینان زمانش اشاره کرده‏ است[73].مقدسی همچنین از شورش خُرمدینان خراسان به رهبری عبدالوهّاب (در زمان‏ منصور عباسی) سخن گفته است[74] به نظر می‏رسد که این شورش همان شورش سال ۱۶۲/ ۷۷۸ در گرگان به رهبری عبدالقهّار بوده باشد که به دست عمرو بن علاء سرکوب شد[75]

باتوجه به این‌که مؤلّفان معتبری چون طبری و مسعودی و مقدسی که به تدوین اخبار بابک‏ علاقه داشته ‏اند، هیچ‌یک از کتاب اخبار بابک تألیف واقد بن عمرو تمیمی نام نبرده ‏اند،برخلاف نظر دکتر صدیقی[76] می‏ توان مطمئن بود که کتاب واقد بعد از کتاب مقدسی و در حوالی سال‏های ۳۶۰-۳۷۰ تألیف شده است.چند سال بعد (در سال ۳۷۷)ابن ندیم در الفهرست از کتاب مقدسی و کتاب گم‌شدۀ واقد یاد کرده است.روایات ابن ندیم اگرچه‏ آلوده به تهمت و دشنام نسبت به بابک است،اما از نکات درست و اطلاعات ارزنده‏ خالی‏ نیست. این روایات نیز ما را با دوران کودکی و شرایط سخت زندگی بابک در نوجوانی و از وضع دشوار پدر و مادرش آگاه می‏ کنند[77]

کتاب‏های قاضی ابوعلی تنوخی (تألیف ۳۶۰) نیز در ذکر اوضاع سیاسی-مذهبی دوران‏ عباسیان و درک شرایط اجتماعی این دوران ارزش فراوان دارد[78] . اعضای خاندان تنوخی از کاتبان و مُنشیان دربار عبّاسیان بودند و خود وی نیز مدتی در دستگاه خلافت به عنوان‏ قاضی‌القضات مرتبه ‏ای بلند داشت.این امر سبب می‏ شد تا ابوعلی تنوخی از اسناد دولتی و اخبار دست اوّل آگاه باشد.تنوخی ضمن شرح پایداری و «قدرتِ نفس» بابک به هنگام‏ اعدام، به نکات ارزنده ‏ای اشاره می‏ کند؛از جمله به سخن عبداللّه-برادر بابک-که به هنگام‏ شکنجه و اعدام در برابر خلیفه عبّاسی خطاب به بابک گفت:

-«ای بابک! تو کاری کردی که‏ کسی نکرد، پس اینک تابی بیاور که کسی نیاورده است.»[79]

ابن مِسکویه در سال ۳۶۹ با استفاده از تاریخ طبری و منابع‏ دیگر به جنگ‏های بابک با سپاهیان عباسی اشاره کرده است. گزارش وی با آن‌که تا حوادث‏ سال ۲۵۱ پیش می ‏رود، امّا حوادث سال‏های ۲۲۲-۲۲۳ را در بر ندارد و در نتیجه از دستگیری و چگونگی اعدام بابک اطلاعی نداده است.[80]

گویا در همین زمان است که مؤلّفی گمنام در کتاب  العیون و الحدائق فی اخبار الحقایق   با استفاده از تاریخ طبری و منابع دیگر گزارشی مفصّل از قیام بابک ارائه کرده است.اگرچه دراین گزارش ذکری از عقاید‏ خرّمدینان نیست، ولی اشاراتی به فعالیت خِداش در خراسان شده است[81]

مقدسی بشاری در کتاب جغرافیای خود (تألیف ۳۷۵) ضمن معرّفی شهرها و روستاهای‏ آذربایجان[82] مذاهب اسلامی را بیست و هشت قسم شمرده و در بخش«مذهب ‏های‏ روستایی» از خرمدینان یاد کرده است[83]. مقدسی اگرچه دلیل این تقسیم ‏بندی را ذکر نکرده‌،امّا به نظر می ‏رسد که این تقسیم ‏بندی بر مبنای سکونت اکثریّت خرّمدینان در دهات و خاستگاه‏ روستایی آنان صورت گرفته باشد[84]

ابوالحسین ملطی(درگذشته به سال ۳۷۷) در کتاب خود ضمن یادآوری فرقه‏ های ضداسلامی‏ «اهل الاهواء و البدع» به خرمدینان نیز اشاره کرده و آنان را معتقد به تناسخ دانسته است.[85]

ابوبکر محمد الباقلانی(درگذشته به سال ۴۰۳) در ذکر فرقه ‏های «ملحده» از خرمدینان نیز یاد کرده و آیین آنان را «اسقاط شریعت» و ترک تکالیف شرعی و پیروی از شهوات دانسته‏ است[86]

کتاب عبدالقاهر بغدادی (تألیف ۴۲۰) از جمله منابعی است که برای آگاهی از عقاید خرمدینان و «بابکیّه» دارای اهمیّت است. بغدادی با تکرار روایت نوبختی، اشعری و مقدسی-دربارۀ اعتقاد خرّمدینان به تناسخ -از مدارای مذهبی بابکیّه در برخورد با ادیان و عقاید دیگر یاد کرده است[87] .بغدادی خرّمدینان را از گروه مزدکیان دانسته و باطنیّه، قرامطه، خرمیّه و زنادقه را در یک ردیف قرار داده است[88] او به دو نکته مهمّ در مورد بابکیّه‏ اشاره کرده‌ که در منابع دیگر دیده نمی‏شوند: یکم، تأکید می‏کند که بابکیّه آیین خود را به‏ یکی از پادشاهان پیش از اسلام به نام شروین منسوب می‏کنند و برآنند که شروین افضل از حضرت محمّد و دیگر انبیا بوده است؛[89] دوم، از یک جشن بابکیّه یاد کرده‌ که در منابع دیگر«چراغ کُشان» نامیده شده  و در آن «چراغ‏‌ها را خاموش کنند،مردان و زنان‏ شان به هم درآمیزند و می گُسارند و ساز و نای نوازند.»[90]

این آیین حاکی از طرد حجاب اسلامی و معاشرت و «درهم آمیختن» آزادانۀ زنان و مردان بوده است، چیزی که در اسلام‏ «کفر» و «إباحه» خوانده می‏شد.آیین «چراغ‌ کُشان» بعدها در دیگر جنبش‏ها (از جمله در جنبش‏ نُقَطویان) نفوذ کرد[91].

 بغدادی در کتاب اصول‌الدّین  نیز بعضی اطلاعات کتاب الفِرَق‏ را تکرار کرده است.[92]

نخستین اثر فارسی در تاریخ خلفای عبّاسی زین‌الاخبار نوشته عبدالحیّ گردیزی است. این کتاب که در سال ۴۳۰ تألیف شده‌  به خاطر ذکر بعضی شورش ‏های مردمی و بیان‏ شیوه ‏های شکنجه و سرکوب این شورش ‏ها ارزشمند است. گردیزی نیز اشاراتی به قیام بابک‏ کرده است[93]

مجلّدات کتاب خطیب بغدادی (درگذشته به سال ۴۶۳) اگرچه اطلاعات سودمندی‏ از اوضاع اجتماعی و احوال شخصیت ‏های سیاسی-مذهبی قرن سوم به دست داده‌است، اما برای‏ تحقیق ما چندان اهمیتی ندارد. خطیب بغدادی  در جلد سوم کتاب خود در ذکر خلافت معتصم عباسی از پیروزی معتصم بر بابک و تصرّف آذربایجان به وسیله افشین یاد کرده‏ است[94]

اسفراینی (درگذشته به سال ۴۷۱) روایات مقدسی و به‌ویژه بغدادی را تکرار کرده و خرمدینان‏ را از فرق مزدکی شمرده‌است و آیین آنان را «حلال‌دانستن همۀ محرّمات» دانسته است. او نیز مانند بغدادی، نام عبداللّه برادر بابک را به خطا اسحاق ذکر کرده‌است و نیز به آیین «چراغ ‌کُشان» در جشن خرمدینان و اعتقاد آنان به «شروین» اشاره کرده است[95]

کتاب خواجه نظام‌الملک توسی(تألیف سال ۴۸۴ هجری)، منبع ارزشمندی‏ دربارۀ خرمدینان است. خواجه نظام‌الملک در تألیف کتابش از منابع دست اوّلی چون تاریخ‏ اصفهان و تاریخ خلفای بنی ‏عباس که به دست ما نرسیده‌، استفاده کرده‌ و در فصل مستقلی‏ به جنبش خرمدینان پرداخته است.خواجه نظام‌الملک کینه سوزانی نسبت به خرمدینان و مزدکیان ابراز کرده‌، با اینهمه به راستگویی‏ و زهد و پرهیزگاری خرمدینان اشاره کرده است.سیاست‏نامه یا سیرالملوک به خاطر ذکر نام‏ رهبر خرمدینان نواحی اصفهان (علی مزدک) و ذکر جایگاه‏ های خرمدینان در روستاهای‏ اصفهان و نیز به خاطر پرداختن به بعضی اصول و عقاید آنان و چگونگی قتل بابک از ارزش‏ فراوان برخوردار است. خواجه نظام‌الملک نیز مزدکیان، خرّمدینان، بابکیان (سرخ‏‌ جامگان)،باطنیّه (اسماعیلیه) و قرامطه را در یک ردیف قرار داده و آنان را «همدل» برای‏ براندازی اسلام دانسته است[96]

در کتاب بیان‌الادیان (تألیف سال ۴۸۵)، ابوالمعالی محمدالحسینی العلوی عباراتی دربارۀ خرمدینان آمده است. مؤلف این کتاب خرّمدینان را جزو «زنادقه» به شمار آورده‌ که «تن آسانی و خرّمی اختیار کرده ‏اند و از هر مذهبی آن گرفته ‏اند که ایشان را خوش‌تر آید.».وی مانند خواجه نظام‌الملک، خرّمدینان، قرامطه، زنادقه و اباحیّه را در یک ردیف‏ قرار داده است[97] در باب پنجم این کتاب،مؤلّف شرح بلندی از «قصه بابک خرّمدین» به دست داده و با تکرار پاره‏ ای از روایات مقدسی و ابن ندیم، اطلاعاتی دربارۀ دوران نوجوانی‏ بابک ارائه کرده است. در این کتاب برای نخستین بار ما با چهره و شخصیت بابک آشنا می‏شویم که «بسیار ملیح بود و نیکو رو و خوش آواز.»[98]

محمدبن عبدالکریم شهرستانی (درگذشته به سال ۵۴۸) از «تناسخ» و «حلول» در عقاید خرمدینان یاد کرده و زنادقه، قرامطه، مزدکیّه، اباحیّه و خرّمدینیّه را یکسان شمرده است[99] او ضمن اشاره به فرقه‏ های «خرّمدینیّه» تأکید کرده‌است که «تشویش دین از آنان است.» شهرستانی‏ یادآور شده‌ که در هر ولایتی خرّمدینان را به نامی خاص می‏خوانند، چنانکه در اصفهان‏ خرّمیّه، در ری مزدکیّه و سنبادیّه، در آذربایجان ذاقولیّه و در نواحی دیگر محمّره(سرخ‌جامگان) می‏نامند[100]

عبدالکریم سمعانی (درگذشته به سال ۴۶۲) ذیل نام «بابک» و «خرّمی» اطلاعات سودمندی‏ به دست داده و برای نخستین بار به نام پدر بابک -مرداس- اشاره کرده است.سمعانی با اشاره به جنگ‏های بابک با سپاهیان عباسی، روایت بغدادی، اسفراینی و دیگران در مورد جشن «چراغ‌کشان» در آیین بابکیّه و اعتقاد آنان به «شروین‌شاه» را تکرار کرده است و نخستین مؤلّفی است که از فرقه «شروینیّه» در کوه‏ های همدان ( از مراکز مهم خُرّمدینان) خبر داده است. سمعانی از فرقۀ «محمّره» یاد می کند که جامه های سرخ پوشند و از این رو،آنان را«سرخ جامگان» خوانند[101]

کتاب ابن اثیر(تألیف سال ۶۲۸ هجری)،بعد از تاریخ طبری و مروج‌الذّهب، کامل‏ترین تاریخ در شرح وقایع سیاسی-اجتماعی قرن دوم و سوم هجری است. کتاب ابن‏ اثیر در اساس، برگرفته ‏ای است از متن کامل تاریخ طبری (که به دست ما نرسیده ‌است) و نیز از نوشته‏ های بلاذری و دیگران. او نیز در ذکر «بیان آغاز کار بابک خرّمی» از خرّمدینان‏ آذربایجان (جاودانیّه) یاد کرده‌است که در «بذّ» جایگاه داشتند.ابن اثیر با اشاره به ریشۀ کلمه «خرمدین»، به خرمدینان سخت دشنام داده است[102] او نیز مانند طبری، شرح مفصّلی‏ از جنگ‏های بابک و اسارت و اعدام وی به دست داده و در پایان تأکید کرده است که تاریخ‏ بابک و خرمدینان بسیار مهم و مفصل است و اگر افشین ریشه آنان را نمی‏ کَند، آنان سراسر ایران را می‏گرفتند و «ایرانیان نزدیک بود از قید تازیان رها شوند.»[103]

جوامع‌ الحکایات اثر محمد عوفی (تألیف به سال ۶۳۰/ ۱۲۳۲) نیز از مآخذ مهم دربارۀ بابک‏  و جنبش خُرّمدینان است. عوفی در تألیف کتاب خود از برخی منابع تاریخی‏ نایاب – از جمله تاریخ خلفای بنی‌عبّاس- استفاده کرده است. نوشته های عوفی‏ خالی از تهمت و افترا نیست، اما دارای اطلاعات ارزشمندی است که در منابع دیگر دیده نمی‏ شود از جمله، سخن ابن سیّاح، مأمور خلیفه و محافظ  بابک که هنگام رفتن به نزد خلیفه عباسی به بابک توصیه کرده بود تا در برابر خلیفه به خاک افتد و ابراز پشیمانی و ندامت کند و از خلیفه طلب بخشش کند، اما بابک با دلیری از این کار خودداری‏ کرد.[104] یا آخرین سخنان عبداللّه- برادر بابک- به جلاّدش در هنگام مرگ که نشان‌دهندۀ وفاداری وی‏ به آرمان مردم است:

فلان دهقان را از من سلام برسان و بگوی در این حالت نیز ما را از شما فراموشی نیست[105]

 

۲- منابع دست دوم:

 بسیاری از کتاب‌های تاریخی و رسالات مربوط به فرقه‏ های اسلامی نیز از خرمدینان و بابک سخن گفته ‏اند. این منابع، مطالب خود را در اساس از  مآخذ دست اوّل گرفته‌اند و دارای اطلاعات سودمندی هستند. مهم‌ترین این منابع عبارتند از:

مجمل‌التواریخ و القصص ازمؤلفی ناشناس (تألیف سال ۵۲۰ هجری) و در آن با اشاره به منشاء واژه خرمدین به جنگ‌های بابک و چگونگی اعدام او اشاره‏ای کرده است[106]

تلبیس ابلیس یا نقدالعلم و العلماء تألیف ابن جوزی (درگذشته به سال ۵۹۷) دارای اطلاعاتی‏ است که بیش‌تر آن‌ها از نوبختی و بغدادی و دیگران گرفته شده است. ابن جوزی با یکی‏‌شمردن زنادقه،قرامطه،باطنیّه،خرّمیّه و بابکیّه بر آنان سخت تاخته است. ابن جوزی در پایان،از اعدام بابک و شهامت و استواری وی به هنگام مرگ یاد کرده‌است و سخن عبداللّه برادر بابک را خطاب به او آورده است[107] ابن جوزی در کتاب دیگر خود نیز اشاراتی به خرّمدینان‏ و قیام بابک کرده است[108]

کتاب ابن داعی (تألیف اوایل ۶۰۰) نیز از منابع سودمند در مورد خرمدینان است؛ این‏ کتاب دوّمین تألیف دربارۀ فرقه ‏های اسلامی به زبان فارسی است.ابن داعی نیز مانند شهرستانی،باطنیّه و قرامطه و خرّمیه و بابکیه را در یک ردیف قرار داده و تأکید کرده‌ که در هر منطقه‏ ای آنان را به نامی خاص می ‏نامند:در اصفهان و نواحی آن خرمیه؛در قزوین و ری‏ مزدکی و سنبادی؛ در ماهین (کرمانشاه، دینور و نهاوند) محمّره و در آذربایجان قولیّه‏ (ذاقولیّه، به گفته شهرستانی). ابن داعی خلاصه ‏ای از باورهای خرمدینان را به دست داده‏ است[109]

در وفیات‌الاعیان تألیف ابن خلکان (درگذشته به سال ۶۸۱) به قیام بابک و فرستادن عبداللّه‌ بن‏ طاهر به جنگ او اشاره‏ شده است. ابن خلکان گزارش خود را با اعدام بابک توسط معتصم‏ عبّاسی و با قصیدۀ ابو تمّام در ستایش معتصم به پایان برده است[110]محمد بن حسن الدیلمی‏ نیز در سال ۷۰۷ ضمن یکسان‌شمردن فرقه‏ های باطنیّه،قرامطه،اباحیّه، ملاحده،زنادقه، مزدکیّه،بابکیّه و خرّمیه تأکید می‏کند که آیین آنان پیروی از هوای نفس، لذّت‏ جویی و مباح‏‌دانستن همۀ محرّمات است.او دربارۀ آیین ‏ها و مراسم بابکیّه، روایت بغدادی را تکرار کرده و از جشن «چراغ‏ کُشان» یاد کرده است[111]

ذَهَبی (درگذشته به سال ۷۴۸) از خروج خرمدینان آذربایجان به سال ۱۹۲ یاد کرده ‌است و در ذکر حوادث ایام خلافت معتصم به جنگ‏های بابک با سپاهیان عباسی اشاره کرده و در پایان از چگونگی اسارت و اعدام بابک و پایداری و استقامت او به هنگام مرگ سخن گفته است.[112] ذهبی در کتاب دیگر خود نیز به این جنبش اشاره‏ ای کرده است.[113]

مجموعۀ تاریخ ابن کثیر شامی (درگذشته به سال ۷۷۴) در شناخت اوضاع سیاسی-اجتماعی‏ دوران عباسیان ارزشمند است. ابن کثیر در تألیف کتاب خود از تاریخ طبری و دیگر منابع‏ پیشین سود برده است. او نیز در ذکر حوادث دوران معتصم عباسی از شورش خرمدینان‏ نواحی همدان، اصفهان، ماسبذان و مهرجان یاد کرده و از جنگ‏ها و دستگیری و اعدام بابک سخن گفته است.[114]

ابن‌خلدون در کتاب تاریخ معروف خود (تألیف ۷۹۷) از جنبش خرمدینان در زمان‏ معتصم عباسی یاد کرده و آیین آنان را آیین «فرح» و «خرّمی» دانسته است. او در یک بخش‏ مستقل به نام «جنگ‌های بابک خرّمی» به نبردهای بابک در طول خلافت مأمون و معتصم پرداخته‏ که بر روی هم از تاریخ طبری گرفته است. ابن خلدون از دستگیری پسر و مادر بابک به دست‏ ابوسفّاح (ابوالساج، به گفته طبری) و فرستادن آن دو به سوی افشین خبر داده است[115]

ابن عماد حنبلی در کتاب مفصّل خود به نخستین قیام خرمدینان در آذربایجان (سال ۱۹۲) اشاره کرده و سپس به قیام بابک پرداخته است. ابن عماد از اعتقاد سرخ ‏جامگان به تناسخ یاد کرده و در پایان از چگونگی اسارت و اعدام بابک سخن گفته است.[116] ابن عماد نیز سخن‏ عبداللّه برادر بابک را به هنگام شکنجه و اعدام آورده است.[117]

  بسیاری از کتاب‌های تاریخی مربوط به اصول عقاید نیز از خرّمدینان و جنبش بابک یاد کرده ‏اند.از آن جمله می‏توان از کتاب‌های زیر نام برد:

مفاتیح‌العلوم از احمد خوارزمی (درگذشته به سال ۳۸۷)، الدّیارات از ابوالحسن شابشتی‏ (درگذشته به سال ۳۸۸)، التوحید و العدل از قاضی عبدالجّبار(درگذشته به سال ۴۱۵)، آثارالباقیه از ابوریحان بیرونی (تألیف حدود ۳۹۰)، مختصر الفرق بین الفرق از ابوالفرج رسعنی (تألیف‏ ۴۳۷)، فضائح الباطنیّه از ابوحامد محمد غزّالی (درگذشته به سال ۵۰۵)،اعتقادات فرق‏ المسلمین و المشرکین از امام فخرالدین رازی (درگذشته به سال ۵۶۴)، تاریخ مختصر الدّول از ابن‌العبری (درگذشته به سال ۶۸۵)، تاریخ‌الزّمان از ابن‌العبری (تألیف حدود ۶۷۲)، مراصدالاطلاع از صفی الدّین بغدادی (تألیف ۷۰۰)، زبده‌التواریخ از جمال‌الدین کاشانی‏ (تألیف ۷۱۷)، نزهه‌القلوب از حمداللّه مستوفی (تألیف ۷۳۵)، تاریخ گزیده از حمداللّه‏ مستوفی (تألیف ۷۴۰)، فوات‌الوفیات از محمدبن شاکر الکتبی(درگذشته به سال ۷۶۴)، مرآت‌الجنان از ابومحمد یافعی (درگذشته به سال ۷۶۸)، تاریخ‌الخلفاء از جلال‌الدین سیوطی‏ (درگذشته به سال ۹۱۱)، روضه‌الصّفا از محمّدبن میرخواند (درگذشته به سال ۹۰۳)، حبیب السیَر از میرخواند (تألیف ۹۳۰)، زینه‌المجالس از مجدالدّین حسینی مجدی (تألیف ۱۰۰۴)، تاریخ و جغرافی دارالسلطنه تبریز از نادرمیرزا (تألیف۱۳۰۰ ).

با توجه به این مآخذ روشن می ‏شود که مؤلفان اسلامی دربارۀ عقاید و آئین های خرّمدینان(سرخ ‏جامگان) و شخصیت «بابک خرّمدین»،سخن چندانی نگفته اند با این همه، این روایات بخاطر ارائه برخی اطلاعات دارای ارزش فراوان است که باید با دیدی انتقادی مورد ارزیابی و استفاده  قرارگیرند.

 

۳.منابع و تحقیقات جدید

از محققان معاصر، برای نخستین بار استاد سعید نفیسی در سال ۱۳۱۲ خورشیدی (۱۹۳۳ م) مقالاتی دربارۀ بابک خرمدین نوشت[118] این مقالات چندین سال بعد با الحاقات و اضافات در کتاب«بابک خرّمدین، دلاور آذربایجان» منتشر شد[119]استاد سعید نفیسی تأکید می ‏کند که مورّخان و دیگر کسانی که دربارۀ خرمدینان سخن رانده‏ اند،درست نتوانسته‏ اند حقیقت را دریابند،[120]اما خود نیز نظر روشنی دربارۀ مبانی اعتقادی‏ خرّمدینان ارائه نمی‏دهد. او نخست می‏ نویسد: «چیزی که ظاهراً مسلّم است اینست که دین خرّمی یکی از فروع دین مزدکی بوده و خرمدینان‏ را مزدکیان جدید و مزدکیان پس از اسلام باید دانست.»[121] اما سرانجام تأکید می‏کند که «از قراین می‏توان حدس زد که مذهب خرّم‌دینی از دو عنصر اصلی مرکّب بوده است:نخست‏ یک عنصر آریایی ایرانی پیش از اسلام که شاید برخی از عقاید مزدکیان جزو آن بوده، و دوّم: یک عنصر ارتجاعی و ملّی ایرانی پس از اسلام که مانند همۀ جنبش‏ های دیگر بوده‏ است.»[122] نفیسی کم‌ترین توضیحی دربارۀ «عنصر آریایی ایرانی پیش از اسلام» نمی‏دهد و نیز روشن نمی‏ کند که منظور او از «عنصر ارتجاعی و ملّی ایرانی پس از اسلام» چیست؟

استاد غلامحسین صدیقی نخستین محقّق ایرانی است که با شیوه ‏ای آکادمیک جنبش های‏ ایرانیان در دو قرن نخستین اسلام را مطالعه و بررسی کرده است. کتاب او به نام «جنبش‏های‏ دینی ایرانی در قرن دوم و سوم هجری»،یک تحقیق درخشان دربارۀ بابک خرّمدین و شامل یک بررسی انتقادی از مآخذ موجود دربارۀ خرّمدینان است.[123]

صدیقی تحقیقات خود را با مطالعه آیین‏های زرتشتی و مانوی آغاز کرده و به آیین میترا توجهی نکرده و از این رو تأثیر آیین میترایی بر آیین‏ها و باورهای خرمدینان را بازگو نکرده است. وی پیوند خرمدینان و مزدکیان را به‌درستی نشان داده و تأکید کرده‌است که «خرّمدینان، در حقیقت، همان مزدکیان جدیدند.»[124] 

همزمان با کتاب صدیقی (در سال ۱۹۳۸) تحقیق دیگری به همّت محسن عزیزی با نام‏ «تسلّط عرب و شکوفایی احساسات ملّی در ایران» منتشر شد[125] این کتاب نیز جنبش‏های‏ اجتماعی ایرانیان پس از حمله اعراب را بررسی کرده و در آن‏ به شرایط اجتماعی-سیاسی ظهور این جنبش‏ها توجه اساسی شده است. مؤلف،جنبش‏ خُرّمدینان بابک را یک «قیام سیاسی-مذهبی با گرایش ضد عرب و ضداسلامی» نامیده‌،اما به بررسی آموزه ‏های فلسفی-دینی آنان نپرداخته است[126]

استاد عبدالحسین زرین‌کوب، ضمن این‌که جنبش بابک را «فتنه بابک» نامیده‌است، درباره عقاید خرمدینان و سرخ‏ جامگان با احتیاطی عالمانه نظر داده است:«دین خرّمی زندقه ‏ای بود مسلّح که ظاهراً هدف آن احیاء و شاید اصلاح آیین مزدک بود و بقایای یاران‏ ابومسلم و شاید ناراضیان دیگر هم به آن نهضت پیوسته بودند… جاویدان و بابک در آیین آن‌ها چیزهای تازه ‏ای پدید آوردند.»[127] استاد زرّین‌کوب امّا از این «چیزهای تازه» سخنی نگفته است.وی از نخستین محققان‏ ایرانی است که در بررسی تاریخ اجتماعی ایران به شرایط اجتماعی-سیاسی ظهور جنبش‏ها توجه کرده است.زرین کوب نمایش‌نامه جالبی نیز به نام بابک و بازگشت قهرمان نوشته است.[128]

غلامحسین ساعدی در کتاب خیاو یا مشکین‌شهر، ضمن اشاره به قیام بابک، از قلعه‏ های‏ «بابک خرّم‏دل» در این منطقه یاد کرده است.این نام‌گذاری از نظر مردم گویا نشانۀ اعتقاد به خرّمی و شادخواری درآئین خُرّمدینان بود.ساعدی دو افسانه رایج در این منطقه مربوط به بابک‏ خرمدین را ضبط کرده است.[129]

پژوهش باستان‏شناسانه سیف‌اللّه کامبخش‌فرد به نام قلعه «بذ» یا «جمهور» (مرکز مبارزاتی‏ بابک خرمدین) از ارزش فراوان برخوردار است. این تحقیق مَیدانی با عکس‏ ها و نقشه‏ هایی همراه‏ است و ما را از موقعیّت سوق‌الجیشی این قلعه و دشواری دسترسی به آن آگاه می ‏کند.[130].

استادغلامحسین یوسفی نیز مقالۀ مفیدی بانام«بابک خُرّمی»  منتشر کرده است[131]

استاد احسان یارشاطر در مقالۀ درخشان خود با نام «کیش مزدکی»[132] پیوند عقیدتی‏ خرمدینان و مزدکیان را نشان داده و مانند صدیقی، خرمدینان را همان مزدکیان دانسته‏ است.[133] استاد یارشاطر با استناد به منابع دست اوّل جنبه‏ هایی از جهان‌شناسی، فلسفۀ دینی و اخلاق و آداب دینی خرمدینان را بازگو کرده و باتوجه به جایگاه«سُرور»(شادی)درآئین مزدکی،استخراج خرّمی و شادمانی در آئین خُرّمدینان را منطقی و میسّر می داند.[134]

نویسندگان دیگری نیز در بارۀ  بابک خُرّمدین نوشته اند ،از جمله: نادعلی همدانی[135]،احسان طبری[136]،عباس پرویز[137]، عبدالرفیع حقیقت[138]،محمدجواد مشکور[139]،مصطفی رحیمی[140]،حسینعلی ممتحن [141]،استاد عبّاس زریاب‌خویی[142]،شهیندخت کامران ‌مقدّم[143]،رحیم رئیس‏ نیا[144]،خسرو خسروی[145]  و غلامرضا انصاف‌پور [146].

بررسی تحقیقات نویسندگان ایرانی بدون اشاره به کتاب برجستۀ خاندان نوبختی نوشتۀ استاد عباس‏ اقبال‌آشتیانی، ناقص خواهد بود. این کتاب ضمن اشاره‏ای گذرا به خرّمدینان (بابکیّه یا محمّره) به خاطر ارائه چند مأخذ تاریخی-کلامی مربوط به این جنبش و به‌ویژه به خاطر معرّفی فرقه ‏های مختلف اسلامی از ارزش فراوان برخوردار است.[147]

نتیجه:

  با توجه به تحقیقات نویسندگان ایرانی، می‏ توان گفت که این پژوهش‌ها از تأثیر آیین‏ها و باورهای میترایی بر خرّمدینان غافل‌اند،اگرچه برخی ازاین پژوهشگران بر جنبه‏ های‏ مزدکی عقاید آنان تأکید کرده ‏اند. بررسی پژوهش‌های محققان خارجی در این باره مبحث دیگری است که به آن خواهیم پرداخت.

پانویس ها:

_______________________________

*– در این مقاله،اعداد سمت راست، سال هجری و ارقام سمت چپ  معادل میلادی آن است.  

[30] -Chronique de Michel le-syrien tome 3,pp.50-53,ed.et tr.par J.B.Chabot,Paris, 1905

هم‌چنین نگاه کنید به ژ.مارکورات،«یک کنفرانس علمی درباره آذربایجان»، ترجمه رضازاده شفق، در مجله ایرانشهر، شماره ۷، برلین، مهرماه ۱۳۰۵، ص ۴۰۳-۴۰۴.

[31] -Chronique.Ibid.,Tome 3.pp.84,88-90,101

[32] -The Apology of al-Kindy,Written at the Court of al-Ma?mu?n,in Defence of Christianity against Islam,ed.and tr.by Dr.Tien, London, 1882, pp.13-15,19,22-25,37-38.

بخش‏هایی از رساله الکندی در این رساله دکتری آمده است:

G.Tartar,Dialogue islamo-chretien sous le calife le-Mamun(813-834), strasbourg, 1977

[33] -جلال برگشاد، بابک، ترجمه رحیم رئیس ‏نیا و رضا انزابی، انتشارات نگاه، تهران، ۱۳۶۳، صص‏ ۳۷۲-۳۸۰.

[34] -دیوان ابو تمّام، به شرح الخطیب التبریزی، تحقیق محمد عبده عزّام، ۴ جلد، دارالمعارف مصر، ۱۹۷۶.

[35] -دیوان ابو تمّام، همان، ج ۱، ص ۲۱۸، ۳۳۳،۳۳۵؛ ج ۲، ص ۱۸، ۲۰، ۲۶ ،۳۴، ۳۶-۳۷، ۳۹، ۱۳۸، ۳۳۲ ،۳۶۷، ۳۷۴؛ ج ۳، ص ۱۳۵، ۱۳۷، ۱۴۱، ۲۳۶، ۲۳۷، ۳۱۶-۲۳۲-۲۶۶، ۳۱۶-۳۱۹؛ ج‏ ۴، ص ۶۴۹-۶۵۶.

[36] -همان، ج ۲ ،ص ۴۰، ج ۴، ص ۶۵۲.

[37] -همان، ج ۲ ،ص ۴۰، ج ۴، ص ۶۵۲.

[38] -معجم البلدان، دار صادر، بیروت، ۱۳۷۴-۱۳۷۶ هـ/۱۹۵۵-۱۹۵۷ م، ج ۱، ص ۶۵، ۱۵۲، ۳۶۰-۳۶۱؛ ج ۲، ص ۴۵۳؛ ج ۵، ص ۲۴۴-۲۴۵.

[39] -ابن خردادبه،المسالک و الممالک،طبع بردل،لیدن،۱۸۸۹؛ص ۱۱۹-۱۲۲

[40] -خلیفه بن خیّاط، تاریخ، تحقیق سهیل زکار، طبع وزارة الثقافه، دمشق، ۱۹۶۸،ج ۲، ص ۶۸۶، ۷۳۹، ۷۷۷-۷۷۸،۷۸۶-۷۸۸.

[41] -اخبار العبّاس (مؤلف گمنام)، به تصحیح دوری و مطلّبی، دارالطیعه، بیروت،۱۹۷۱، ص ۱۵۹، ۲۱۲ ، ۲۰۳-۲۰۲.

[42] -کتاب المعارف، با مقدمه وستنفلد، چاپ گوتینگن، آلمان، ۱۸۵۰، ص ۱۹۸.

[43] -تاریخ یعقوبی، همان، ج ۲، صص ۴۸۲-۴۸۳.

[44] -کتاب بغداد، به تصحیح محمد زاهد کوثری، نشر الثقافه الاسلامیّه، قاهره، ۱۳۶۸ هـ/۱۹۴۹ م، ص ۷۴.

[45] -تاریخ یعقوبی، همان، ج ۲، ص ۳۹۸، ۴۸۳-۴۸۵، ۴۹۸، ۴۹۹، ۵۰۰-۵۰۴.

[46] -البلدان، همان، ص ۴۷، ۵۰.

[47] -فتوح البلدان، همان، ص ۱۱۴، ۱۱۶، ۱۶۸، ۱۶۹.

[48] – اخبار الطّوال، ص ۴۰۸-۴۰۹، ۴۱۹-۴۲۳.

[49] -همان، ص ۴۱۹.

[50] -همان، مقدمه مصحّح متن عربی، ص کج-کد. در مورد سرنوشت مقفّع و عقاید او نگاه کنید به: علی‏ میرفطروس، حلاّج، انتشارات فرهنگ، فرانسه و کانادا، ۱۹۹۰، صص ۱۱۲-۱۱۵.

[51] -الایضاح، با تصحیح و تحشیه سید جلال‌الدین محدّث ارموی، طبع دانشگاه تهران، ۱۳۵۱، صص‏ ۵۲-۵۸.

[52] -مسائل الامامه، تحقیق یوسف فان اس، طبع بیروت، ۱۹۷۱، صص ۴-۹، ۱۷، ۳۲-۳۵.

[53] -فرق الشّیعه، به اهتمام و ترجمه محمدجواد مشکور، بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۵۳، صص ۶۰-۶۳،  ۷۳-۷۵. یادآور می‏شویم که عباس اقبال آشتیانی انتساب این کتاب را به نوبختی مردود می‏داند. نگاه کنید به: عباس‏ اقبال‌آشتیانی، خاندان نوبختی، انتشارات طهوری، تهران، ۱۳۵۷، صص ۱۴۳-۱۶۰.

[54] – کتاب المقالات و الفرق، با مقدمه و حواشی عربی محمدجواد مشکور، انتشارات عطائی، تهران، ۱۳۴۲، صص ۴۴، ۶۴، ۱۸۶

[55] – تاریخ طبری، همان، ج ۱۲، صص ۵۲۷۶، ۵۲۷۷، ۵۳۶۳.

[56] -همان، ج ۱۳، اکثر صفحات.

[57] -همان، ج ۱۳، ص ۵۶۶۱.

[58] -مثلاً نگاه کنید به: تاریخ طبری، همان، ج ۱۳، صص ۵۸۵۲-۵۸۵۳ در اظهار و اعتراف زنان اسیر نسبت به نیکویی و رفتار انسانی بابک با آنان.

[59] – ابوعلی بلعمی، تاریخ‌نامه طبری، به کوشش و تصحیح محمد روشن، نشر نو، تهران، ۱۳۶۶، ج ۳، ص‏ ۱۲۵۷. بلعمی همین اتهامات را نیز به مزدک منسوب می‏کند. نگاه کنید به: تاریخ بلعمی، به تصحیح ملک‌الشعرای بهار، انتشارات اداره کل نگارش وزارت فرهنگ، تهران، ۱۳۴۱، ج ۱، ص ۹۶۷.

[60] -همان، ج ۳، صص ۱۲۵۷-۱۲۵۷.

[61] -احمد بن اعثم الکوفی، کتاب الفتوح، طبع دار النّدوه الجدیده، بیروت، بدون تاریخ، ج ۸، صص ۳۱۸-۳۱۹،  ۳۲۴-۳۵۳.

[62] مُروج الذّهب و معادن الجوهر،ج4،به تصحیح کمال احمد مرعی، مکتبة العصریّه، بیروت، ۱۴۲۵/ ۲۰۰۵، صص۴۶-۴۹؛ترجمۀ فارسی،ابوالقاسم پاینده،  ج ۲، ص ۲۹۷؛ التنبیه و الإشراف، ترجمه ابوالقاسم پاینده، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۴۹، صص‏ ۳۳۶-۳۳۷.

[63] – مُروج الذّهب،ج4،به تصحیح کمال احمد مرعی، صص بیروت، ۱۴۲۵/ ۲۰۰۵ ، ص۴۶،ترجمۀ فارسی، همان، ج ۲، ص ۲۹۷؛ التنبیه،همان، صص ۱۵۲، ۱۵۳، ۳۳۶-۳۳۸

[64] -مروج الذّهب، همان، ج ۲، صص ۲۹۷، ۴۶۹-۴۷۲؛ التنبیه، همان، صص ۱۵۲، ۱۵۳، ۳۳۶-۳۳۸

[65] -مُروج الذّهب،ج4،به تصحیح کمال احمد مرعی، صص۴۷-۴۸،ترجمۀ فارسی ، ج ۲، ص ۴۷۱.

[66] -مقالات الاسلامیین و اختلاف المصلّین، تحقیق محمد محیی‌الدّین عبدالحمید، قاهره، ۱۹۵۴، ج ۲، ص‏ ۴۳۸.

[67] -تاریخ الموصل، تحقیق علی حبیبة، طبع المجلس الاعلی للشئون الاسلامیه، قاهره، ۱۹۶۷، صص ۳۴۳،  ۳۵۳، ۳۷۸، ۳۸۶، ۴۱۴-۴۱۵، ۴۲۲، ۴۲۶.

[68] -سفرنامه ابودُلَف در ایران، با تعلیقات و تحقیقات ولادیمیر مینورسکی، ترجمۀ ابوالفضل طباطبائی، انتشارات‏ فرهنگ ایران‌زمین، تهران، ۱۳۴۲، صص ۳۸-۴۲ و ۴۵-۵۰.

[69] -ابوالقاسم اصطخری، مسالک و ممالک، به کوشش ایرج افشار، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۴۷، صص‏ ۱۵۵-۱۶۱، ۱۶۷.

[70] -ابن حوقل، صورة الارض، ترجمه جعفر شعار، بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۵، صص ۸۱-۱۰۰، ۱۱۴،  ۱۱۶.

[71] -مطهّر بن طاهر مقدسی،البدء و التاریخ، همان، ج ۳، ۴، ۶.

[72] -همان، ج ۳، ص ۱۰۳.

[73] -همان، ج ۴، صص ۲۵-۲۶؛ ج ۶، صص ۱۱۵-۱۱۹.

[74] -همان، ج ۶، ص ۹۹

[75] -نگاه کنید به ابن اثیر، کامل، همان، ج ۱۰، ص ۶؛ تاریخ طبری، همان، ج ۱۲، ص ۵۱۱۱؛ تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص‏ ۳۹۸.

[76] -GH-H.Sadighi,  Ibid.,  p.234.

[77] -ابن الندیم، الفهرست، دارالمعرفه، بیروت، ۱۳۹۸ هـ-۱۹۷۸ م. صص ۴۷۹-۴۸۲؛ ترجمه فارسی، محمدرضا تجدّد، انتشارات ابن سینا، تهران، ۱۳۴۳، صص ۶۱۱-۶۱۴. گفتنی است که در این متن عربی و نیز در بسیاری‏ از نسخ قدیم الفهرست «خُرّمیه» همه جا «حَرَمیّه» آمده است و آن را از« حرام» مشتق دانسته‏اند!

[78] -نشوار المحاضره و اخبار المذاکره، تصحیح عبّود الشالجی، ۸ مجلد، دار صادر، بیروت، ۱۳۹۳/۱۹۷۳؛ کتاب الفرج بعد الشدّه، تصحیح عبّود الشالجی، ۵ مجلد، دار صادر، بیروت، ۱۳۹۸/۱۹۷۸

[79] – نشوار، همان، ج ۱، ص ۱۴۷. تنوخی نام برادر بابک (عبداللّه)را به اشتباه مازیار ذکر کرده است.

[80] -تجارب الأمم، طبع بریل، لیدن، ۱۸۷۱، ج ۱، ص ۴۳۷، ۴۵۰، ۴۶۴، ۴۷۳-۴۷۷، ۴۸۲-۴۸۵.

[81] -العیون و الحدائق فی اخبار الحقایق (مؤلف گمنام)، به ضمیمه تجار الأمم، طبع بریل، ۱۸۷۱، صص‏ ۳۵۴-۳۸۸. بخش کوچکی از این کتاب با نام خلافت معتصم در سال ۱۸۷۱ از طرف انتشارات «بریل» منتشر شد. این‏ کتاب شامل جنگ‌های بابک با سرداران معتصم عباسی و چگونگی دستگیری و اعدام بابک است که در پایان با شعری از ابو تمّام در ستایش معتصم و افشین پایان می‏یابد(صص ۲-۲۷).

[82] – احسن التقاسیم فی معرفة الاقالیم، ترجمه علی‌نقی منزوی، انتشارات شرکت مؤلفان و مترجمان، تهران، ۱۳۶۱، ج ۲، صص ۵۵۵-۵۶۱.

[83] – همان، ج ۱، ص ۵۱.

[84] – یعقوبی (به سال ۲۷۸) و مسعودی (به سال ۳۳۲) از زندگی فرقه ‏های خرّمدینان در کشتزارها و روستاهای اصفهان،  آذربایجان، ری و خراسان خبر داده‏اند. نگاه کنید به: البلدان، همان، ص ۵۰؛ مروج، همان، ج ۲، ص ۲۹۷.

[85] – التنبیه و الردّ علی الاهواء و البدع، تحقیق محمد زاهد کوثری، بغداد، ۱۹۶۸، ص ۲۲.

[86] –  التمهید فی الرد علی الملحدة المعطّله و الرافضه…، تحقیق محمود محمد الخضیری و محمد عبدالهادی‏ ابوریده، قاهره، ۱۹۴۷، صص ۲۳-۲۴، ۳۰، ۴۵.

[87] – الفرق بین الفرق، به حواشی محمّد بدر، مطبعه المعارف، مصر، ۱۳۲۸/۱۹۱۰،  ص ۲۵۲.

[88] – همان، ص ۲۵۱

[89] – همان، ص ۲۵۲. محمدجواد مشکور در ترجمه کتاب الفرق بین الفرق یا تاریخ مذاهب اسلام، ص ۱۹۲، خرّمیه را از پیروان «شروین بن سرخاب» از شاخه کیوسیه از آل باوند بشمار آورده است.

[90] – همان، ص ۲۵۲.

[91] – نگاه کنید به احمدعلی‌خان وزیری، جغرافیای کرمان، ص ۱۵۶، تصحیح و تحشیه‏ باستانی‌پاریزی، ضمیمه مجله فرهنگ ایران‌زمین، ج ۱۴، تهران، ۱۳۴۵-۱۳۴۶؛ معصوم علی‌شاه، طرائق الحقایق،  ج ۳، ص ۱۳۶، به تصحیح محمدجعفر محجوب، کتابخانه بارانی، تهران، ۱۳۳۹؛ باستانی‌پاریزی، کوچه هفت پیچ، انتشارات نگاه، تهران، ۱۳۶۳، ص ۲۶۳، ۲۶۴؛ علی میرفطروس، جنبش حروفیّه و نهضت پسیخانیان (نقطویان)، انتشارت تهران، ۱۳۵۷، ص ۱۱۵.

[92] – عبد القاهر بغدادی، اصول الدّین، جلد ۱، مطبعه الدوله، استانبول، ۱۳۴۶/۱۹۲۸، صص ۳۱۹-۳۲۳.

[93] – زین الاخبار، به تصحیح و تحشیه عبدالحیّ حبیبی، انتشارات دنیای کتاب، تهران، ۱۳۶۳، صص ۱۷۵،  ۱۷۷، ۱۷۸، ۱۸۰-۱۸۳.

[94] – اریخ بغداد، دار الکتاب العربی، بیروت، ۱۳۵۰ هـ، ج ۳، ص ۳۴۳.

[95] – ابی المظفر اسفراینی، التبصیر فی الدین و تمییز الفِرَق النّاجیه عن الفِرَق الهالکین، به تصحیح ، به تصحیح کمال یوسف حوت،عالم الکتب،بیروت، 1403/  ۱۹83،صص 135-136؛الانساب، به تصحیح و تعلیق عبدالله عمر بارودی، دارالجنان، 1408/۱۹88،ج 1، ص241

[96] –  سیاست‏نامه تاکنون به تصحیح هیوبرت دارک، عبّاس اقبال‌آشتیانی، محمد قزوینی، عبدالرحیم خلخالی و جعفر شعار چاپ و منتشر شده است. نسخۀ مورد استفادۀ ما (تصحیح جعفر شعار صص ۲۴۹-۲۵۱ و ۲۷۹-۲۸۶، انتشارات‏ جیبی، تهران، ۱۳۴۸، اگرچه دارای اصالت بیش‌تری است،  اما در تصحیح این نسخه نیز اشتباهات مهمّی وجود دارد که‏ از آن جمله می‏توان به مورد زیر اشاره کرد:

در ذکر قیام خرّمدینان (سرخ‏ جامگان) به سال ۳۰۰ هجری آمده است:

و در ایام واثق، دیگر بار، خروج کردند خرّمدینان در ناحیت سپاهیان، و فسادها کردند و تا سنه ثلاثمائة [۳۰۰] هجری خروج می‏کردند و کره (کرج) را بغارتیدند دیگر باره، و خلقی بکشتند و باز مقهور گشتند، و «باریزد شاه» خروج کرد و در کوه‏ های سپاهان، مأوی گرفت(ص ۲۸۴-۲۸۵).

مصحّح (بدون ذکر مأخذ) در توضیح «باریزد شاه» یادآور شده است: «باریزد شاه» از خرّمدینان و خروج‏ کنندگان روزگار «واثق»… که در کوه‏های سپاهان جای گرفته و فتنه او سی و اند سال برپا بود.» سیاست نامه، ص ۳۴۶).

با توجه به منابع تاریخی و با دقّت در نسخه‏ های دیگر سیاست‌نامه، خروج باریزد شاه نادرست و متن صحیح چنین است:

و باز مقهور گشتند و بار دیگر خروج کردند و در کوه‏ های سپاهان مأوی گرفتند.

[97] – یان الادیان، به تصحیح عبّاس اقبال، طبع مجلس، تهران، ۱۳۱۲ ش. ص ۲۱

[98] – باب پنجم بیان الادیان، با تصحیح و مقدمه محمدتقی دانش‏ پژوه در مجله فرهنگ ایران‌زمین، ج ۱۰، سال‏ ۱۳۴۱، صص ۲۹۹-۳۰۱.

[99] – محمد بن عبد الکریم شهرستانی، الملل و النّحل، تصحیح محمد بدران، مطبعه الأزهر، مصر، ۱۳۷۰/۱۹۵۱،  ج ۱، صص ۵۸۱-۵۸۲؛ متن فارسی ترجمه افضل‌الدّین صدر ترکه اصفهانی، به تصحیح و مقدمه سید محمدرضا جلالی‌نائینی، انتشارات علمی، تهران، ۱۳۲۱ ش، صص ۱۸۸، ۲۱۱، ۲۶۵.

[100] – همان، صص ۵۸۲، ۶۳۷.

[101] -الانساب، به تصحیح و تعلیق عبد الرحمن المعلّمی الیمانی، مطبعه مجلس دائرة المعارف، حیدرآباد (دکن)،  ۱۳۸۳و ۱۳۸۵/۱۹۶۳ و ۱۹۶۶، ج ۲، صص ۷-۸، ج ۵، ص ۱۰۴.

[102] -عزّ الدّین ابن الاثیر، الکامل فی التاریخ، طبع المعرفه، بغداد، ۱۹۷۰، ج ۱۰، صص ۱۹۸-۲۰۱؛ متن فارسی، ترجمه عباس خلیلی، انتشارات علمی، تهران، بدون تاریخ، ج ۱۰، صص ۲۷۱-۲۷۲.

[103] -الکامل، همان، ج ۱۱، صص ۲۸-۳۱، ۵۴-۵۵، ۶۱-۶۶، ۷۲-۹۳؛ متن فارسی، همان، ج ۱۱، صص‏ ۴۰-۴۱، ۷۳-۷۴، ۸۰-۸۵، ۹۰-۱۱۰.

[104] -سدیدالدّین محمّد عوفی، جوامع الحکایات و لوامع الروایات، نسخه خطی کتابخانه ملی پاریس،

Supple.Pers No.906,  folio 95 a et b

[105] -همان، برگ۹۵.

[106] -مجمل التواریخ، همان، صص ۲۴۹، ۳۵۴، ۳۵۸.

[107] -جمال‌الدین ابی الفرج ابن جوزی، تلبیس ابلیس (نقد العلم و العلماء)، دار الرائد العربی، بیروت، بدون‏ تاریخ، صص ۱۰۲-۱۱۱. مقایسه کنید با نشوار المحاضره، همان، ج ۱، ص ۱۴۷.

[108] -المنتظم فی تاریخ الملوک و الأمم، حیدرآباد (دکن)، ۱۳۵۹ هـ، ج ۵، ص ۱۱۳.

[109] -سید مرتضی بن داعی حسنی رازی، تبصره العلوم فی معرفه مقالات الأنام، به تصحیح عباس اقبال، طبع مجلس، تهران، ۱۳۱۳ ش، صص ۶۷، ۱۸۰-۱۸۲، ۱۸۴.

[110] -وفیات الأعیان، تحقیق احسان عباس، طبع دار الثقافه، بیروت، ۱۹۷۰، ج ۳، ص ۸۳؛ ج ۵، ص ۱۲۳.

[111] -بیان مذهب الباطنیّه و بطلانه، تصحیح ستروطمان، مطبعه الّدوله، استانبول، ۱۹۳۸، صص ۵، ۱۸،  ۲۱-۲۵. مقایسه کنید با بغدادی، الفرق بین الفرق، همان، صص ۲۶۵-۲۶۹.

[112] -حافظ ذهبی، العبر فی خبر من عبر، تحقیق صلاح‌الدین المنجّد، کویت، ۱۹۶۰، ج ۴ (جزء اول)، صص‏ ۳۰۸، ۳۳۵، ۳۴۸، ۳۶۱، ۳۶۵، ۳۷۸، ۳۸۳-۳۸۴، ۳۸۶، ۳۹۵ و ۴۰۱.

[113] -دول الاسلام، طبع مؤسسه الاعلی للمطبوعات، بیروت، ۱۴۰۵/۱۹۸۵، صص ۱۱، ۱۲۰، ۱۲۱.

[114] -البدایة و النهایه، به تصحیح و تدقیق احمد ابوملحم و دیگران، بیروت، ۱۴۰۵/۱۹۸۵، ج ۱۰، صص ۲۷۵،  ۲۷۸، ۲۹۳-۲۹۴ و ۲۹۵-۲۹۷.

[115] -ابن‌خلدون، کتاب العبر و دیوان المبتداء و الخبر، دارالکتاب اللبنانی، بیروت، ۱۹۸۱، ج ۳(۵)، صص‏ ۵۴۰-۵۴۱، ۵۴۳، ۵۴۸-۵۵۲، ۵۵۵-۵۵۶.

[116] -ابوالفلاح عبدالحی بن العماد الحنبلی، شذرات الذّهب فی اخبار من ذهب، طبع دار المسیره، بیروت،  ۱۳۹۹/۱۹۷۹، ج ۱، ص ۳۲۹، ح ۲، صص ۱۴، ۲۷، ۳۱، ۴۷، ۹۴.

[117] -همان، ص ۵۱، مقایسه کنید با متن زیرنویس شماره ۶۷.

[118] -مجله مهر، سال اول، شماره‏های ۹ و ۱۰ و ۱۲، تهران، ۱۳۱۲؛ سال دوم، شماره‏های ۱ و ۳، تهران،  ۱۳۱۳ ش.

[119] -سعید نفیسی، بابک خرّمدین، دلاور آذربایجان، چاپ اول، تهران، ۱۳۳۳؛ چاپ دوّم ۱۳۴۲.

[120] -همان، ص ۲۸.

[121] -همان، ص ۱۵.

[122] -همان، ص ۲۸.

[123] -Sadighi, G. H. Les Mouvements Religieux Iraniens au IIe et au IIIe Siècle de L’Hègire. Paris: Les Presses Modernes, 1938,PP229-280

ترجمۀ فارسی،صص232-273

[124] – Ibid.,  p 281

[125] – M.Azizi,  La dominiation arabe et peponouissement du sentiment nationale en Iran(de 651 a 900),  Paris,  ۱۹۳۸.

[126] -Ibid.,  pp.156-180

[127] -عبدالحسین زرین‌کوب، دو قرن سکوت، چاپ دوم، انتشارات امیرکبیر، تهران ۱۳۳۶، صص ۲۲۵ و ۲۲۶؛ تاریخ ایران بعد از اسلام، تهران، ۱۳۴۳، ص ۴۵۹.

[128] -عبدالحسین زرین‌کوب، نه شرقی، نه غربی، انسانی، تهران، ۱۳۵۳، صص ۵۸۱-۶۰۹.

[129] -غلام‌حسین ساعدی، خیار یا مشکین‌شهر، انتشارات مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی، تهران، ۱۳۴۴، صص ۲۴-۲۵، ۶۴، ۷۰-۷۱، ۲۰۱.

[130] -مجله بررسی‏های تاریخی، شماره ۴، انتشارات ستاد بزرگ ارتشتاران، تهران، ۱۳۴۵، صص ۱-۸؛ مجله‏ هنر و مردم، شماره ۵۰، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴۵، صص ۲-۶.

[131] -GH.Yusofi,  “Babak Khorrami”,  Encyclopedia Iranica,  Vol.3.pp.299-30

؛یادداشتهائی درزمینهء فرهنگ وتاریخ،انتشارات سخن،تهران،1371،صص120-147

[132] -احسان یارشاطر، «کیش مزدکی»، ایران‏نامه، سال دوم، شماره ۱، ۱۳۶۲، واشنگتن دی.سی.، صص‏ ۶-۳۷. اصل این مقاله در تاریخ ایران کمبریج چاپ شده است:

The Cambridge History of Iran,  Cambridge university press,  ۱۹۸۳,  Vol.3(2) pp.991-1024.

[133] -همان، صص ۱۸، ۲۱.

[134] -همان، صص ۲۴-۲۶.

[135] – حماسه بابک خرّمدین، انتشارات بامداد، تهران، ۱۳۵۳.

[136] –  برخی بررسی‏ها درباره جهان‏بینی‏ها و جنبش‏های اجتماعی در ایران، تهران، ۱۳۴۸، صص‏ ۱۶۵-۱۷۲.

[137] -قیام ایرانیان در راه تجدّد مجد و عظمت ایران، انتشارات علمی، تهران، ۱۳۵۱، صص‏ ۸۱-۹۳.

[138] -تاریخ نهضت‏های ملّی ایران، انتشارات علمی، تهران، ۱۳۴۸، صص ۳۶۱-۴۰۵؛ تاریخ نهضت‏های فکری ایرانیان، انتشارت فرهنگ، تهران، ۱۳۴۷، صص ۱۸۴-۱۹۰.

[139] -نظری به تاریخ آذربایجان، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۴۹، صص ۱۳۷-138

[140] -دیدگاه ‏ها، چاپ دوم، انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۵۲، صص ۶۸-۶۹.

[141] -راز بقای تمدن و فرهنگ ایران، انتشارات دانشگاه ملی ایران، تهران، ۱۳۵۵، صص‏ ۱۴۴-۱۵۰.

[142] -Abbas Zaryab,  “some Remarks on Babaks” Actes du XXIXe congres international des orientalistes,  Paris,  Juillet 1973.

[143] -مجله بررسی‏های تاریخی، شماره ۶، تهران، ۱۳۵۵، صص ۱۳۱-۱۹۲؛ شماره ۱، ۱۳۵۶، صص‏ ۲۱۷-۲۸۶.

[144] -از مزدک تا بعد، انتشارات پیام، تهران، ۱۳۵۸، صص ۸۵-۱۴۷.

[145] -مزدک، انتشارات روزبهان، تهران، ۱۳۵۹، صص ۸۹-۹۲.

[146] -روند نهضت‏های ملّی و اسلامی در ایران، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی‏ (فرانکلین سابق)، تهران، ۱۳۵۹، صص ۳۰۱-۳۲۴.

[147] -خاندان نوبختی،انتشارات طهوری،تهران،1345

 

 

کلیدر؛صدای انقراض ایلات،علی میرفطروس

اکتبر 29th, 1998

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

 کلیدر؛صدای انقراض ایلات 

7آبان ماه 1377/ 29 اکتبر1998

مهدی جان من*

مدتی است که می خواهم برایت بنویسم امّا این زندگی پُر وصله و پینه،امانِ نوشتن را از من سلب کرده است.تو به خوبی می دانی که من و ما دیگر در سن و سالی نیستیم که بخواهیم یا بتوانیم پُرتوش و توان دراین تیغ زارِ زندگی بدَوَیم و به علایق فردی خویش پاسخ دهیم.در یک کلام،به طورِ اسارت باری «مشروط به شرایط» هستیم.با اینحال،عمیقاً آرزو می کنم که «انتهای سرنوشت  اینجا نباشد»…

همانطورکه نوشتم،من هیچگونه تجربه و صلاحیّتی در کارِ قصّه و رُمان ندارم.علایق اساسی من-چنانکه می دانی-تاریخ و شعر است و لذا در حوزۀ داستان باید بگویم که من از منظرِتاریخ به قصه نویسیِ امروز نگاه می کنم.

من که تاریخ ایران را« تاریخ ایل ها»دانسته ام،تأثیر ایل ها و قبایل بر فرهنگ و ادبیّات و اخلاقیّات ما را بسیار اساسی می دانم و خصوصاً معتقدم که ادبیّات داستانی ما تا این اواخر-عموماً-تحت تأثیر فرهنگ و مناسبات ایلی-روستائی بوده و تقریباً از مسائل شهر و شهر نشینی-که بسترِ جامعۀ مدنی است-به کلی دور بوده است…به عبارت دیگر،ادبیّات داستانیِ ما بازتابِ مناسبات شهر و شهرنشنی نبود بلکه -به طورِ آشکاری-ضد تجدّد بود…بگذار نظراتم را با بزرگ ترین و معروف ترین رمان سال های اخیرِ ایران،یعنی رمان «کلیدر» دقیق تر بگویم:

من خودم دو-سه بار این رُمان ده جلدی را مطالعه کرده ام(البته هر بار از زاویۀ خاصی).با اینکه کلیدر از نظر غنای واژگان و تصویرسازی و شخصیّت پردازی  کم نظیر یا بی نظیر است،با اینحال،به نظرِ من،کلیدر یک رُمان ضدِّ تاریخی است.به این معنا که قهرمانان داستان(گُل محمد و خان عمو)در راستای مناسبات نوین اجتماعی نیستند،بلکه ایلیاتی های راهزنی هستند که بر ضد مناسبات جدید اجتماعی و علیه استقرار قوانین مدنی و نهادهای شهری(ژاندارمری،شهرداری و…)برای احیا یا ادامۀ مناسبات ایلی-قبیله ای مبارزه می کنند؛به یاد بیاور که آغازِ داستان کلیدر با کشتنِ یک ژاندارم(یعنی،عامل استقرار قانون و نظم نوین اجتماعی) و پنهان کردن پوتین های او در خانوادۀ «گُل محمد»آغازمی شود.

در کلیدر،دولت آبادی فاصلۀ بین خود و قهرمانان اصلی داستانش را از یاد می برَد و با آنان همدل و همراه می شود بدون آنکه از خود بپرسد که:گُل محمد و خان عمو برای استقرار چه جامعه و یا کدام مناسبات اجتماعی  مبارزه می کنند؟

از این گذشته،حضور«ستّار»(که گویا از فراریان فرقۀ دموکرات آذربایجان است) و خصوصاً«فلاش-بک»های دولت آبادی در یادآوری حملۀ ارتش ایران برای نجات آذربایجان(21 آذر 1325)بسیار جانبدارانه- و حتّی غیر واقعی و اغراق آمیز-است و جنبۀ سیاسی-ایدئولوژیکِ داستان را پُر رنگ تر می کند…در واقع،کلیدر،صدای انقراض ایلات در تاریخ معاصر ایران است.

___________

*به مهدی اخوان لنگرودی

 

 

 

تاريخ ايران،تاريخ «ايل»هاست!

آوریل 29th, 1996

چاپ شده در: فصلنامهء کاوه، شمارۀ 82، آلمان، بهار 1375/مارس1996

 

اشاره:

در میان روشنفكران و محققّان ایرانی،علی میرفطروس از معدود كسانی است كه به یمن تلاش و آگاهی خود،كوشیده است تا روایت تازه ای از تاریخ ایران و اسلام بدست دهد. مطالعات او اگرچه بیشتر بر روی ادبیات،عرفان و خصوصاً جنبش های اجتماعی ایران بعد از اسلام است(كتاب های حلّاج،جنبش حروفیه،نهضت پَسیخانیان وعمادالدین نسیمی:شاعر ومتفكرحروفی)،اما دلبستگی، حسّاسیت و نگرانی میرفطروس به سرنوشت ایران معاصر،از وی چهره ای سیاسی نیز ساخته است. تحلیل او در باره بنیادگرائی اسلامی و انقلاب 57(كتاب دیدگاه ها و ملاحظاتی در تاریخ ایران) تحلیل تطبیقی وی در باره فاشیسم و توتالیتاریسم در فلسفۀ سیاسی آیت اله خمینی،دكتر علی شریعتی و مجاهدین خلق(ملاحظاتی در تاریخ ایران)،نظرات او در بارۀ دكتر محمد مصدق و رویدادِ 28 مرداد 32(نشریۀ راه آزادی، شماره 39) و…نمونه هائی از این حسّاسیت،نگرانی و روشن بینیِ سیاسی ـ اجتماعی میرفطروس بشمار می روند.همین تحلیل ها و صداقت ها و شجاعت هاست كه هر یك از كتاب های وی را با استقبال فراوان خوانندگان روبرو ساخته است.

این مصاحبه  بخشی ازگفتگوی بلندی است که به بهانۀ انتشاربخش اوّل رسالۀ دکترای میرفطروس به زبان فرانسه(دربارۀ جنبش حروفیان)صورت گرفته و طی آن  به مسائلی دربارۀ تاریخ،فرهنگ و سیاست درایران  پرداخته شده است.     

کاوه                              

کاوه: دریک نگاه عمومی به تاریخ ایران،می بینیم كه جامعۀ ما دوره های كوتاهی از رونق شهرها و پیشرفت علم و فلسفه را طی كرده و در دوره های بسیار درازی هم،در ركود و انحطاط بسر برده است،شما این مسئله را چگونه توضیح می دهید؟

 

میرفطروس: تاریخ ایران،در مجموع، تاریخ «ایل» هاست نه تاریخ «آل» ها.روند تكاملی جامعۀ ایران ـ بارها ـ بخاطر حملات ایل های بیابانگرد وعشایر چادرنشین از هم گسسته است.مهم ترین نتیجۀ این حملات،تضعیف مناسبات شهر و شهرنشینی و تقویت موقعیّت ایلات و قبایل مهاجر در ایران بود.در واقع، هجوم های متعدد بیابانگردان وگوسفندچرانان غزنوی، سلجوقی، مغول،غُزّ، تیموریان،آق قویونلوها(گوسفند سفیدها)،قراقوینلوها(گوسفندسیاه ها)،صفویه،افشاریه،زندیه وقاجاریه ـ كه بسیاری از پادشاهان شان حتّی سواد خواندن و نوشتن نداشتندـ باعث گسست در روند تكاملی جامعۀ ایران گردید.به عبارت دیگر:ایران در طول تاریخ خود ـ برخلاف اروپا ـ زیر فشار هجوم های ایلات چادرنشین،كمتر روی ثبات و آرامش بخود دیده و آن هنگام كه چنین ثبات و آرامشی در جامعه وجود داشت(مثلاً در عصرسامانیان،آل زیار و آل بویه)ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاریخ و فلسفه و ادبیات بوده ایم.
پس از استقرار سیاسی یک ایل و سپری شدن دوران آشفتگی و هرج و مرج و پیدایش یک آرامش نسبی در جامعه،هجوم قوم دیگری این آرامش لرزان را به هم می ریخت و بارِدیگر،ظلم و ستم و آشفتگی وناامنی و قتل وغارت بر جامعه حاكم می شد.مثلاً: پس از حملۀ محمود و اشرف افغان به اصفهان وسقوط حكومت 240 ساله صفوی ها و بدنبال حملۀ ایل افشار(نادر افشار) به این شهر، 33 سال بعد(بسال 1163ه‍/1755م) سربازان و سپاهیان زند(كه از عشایر لرستان بودند) در حمله به اصفهان بقول مورخین:«دست به تاراج گشودند و سامانِ 240 سالۀ خلق اصفهان را برهم زدند».
حكومت ایل ها تا اواخر قرن نوزدهم شكل مسلّطِ حكومت در ایران بود،بهمین جهت تا آغاز قرن بیستم كه اروپا مراحل نوینی از تمدن و پیشرفت را تجربه می كرد، جامعۀایران از علم و پیشرفت و تجدّد ودموكراسی خبری نداشت.مثلاً فتحعلی شاه قاجار در اوایل قرن نوزدهم، طی نامه ای به سفیرش در استانبول،ناآگاهی و بی خبری خود از دنیای غرب(فرنگستان) را چنین ابراز می كرد:

سفارت مآبا!
… وسعت ملك فرنگستان چقدر است؟ ثانیاً: فرنگستان عبارت از چند ایل نشین یا چادرنشین است؟ خوانین و سركردگان ایشان كیانند؟ آیا فرانسه هم یكی از ایلات فرنگ است؟ بناپارت نام كافری كه خود را پادشاه فرانسه می داند كیست و چكاره است؟… اینكه می گویند (مردم انگلیس) در جزیره ای ساكنند و ییلاق و قشلاق ندارند راست است یا نه؟ آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟ احسن طرق برای هدایت فرنگیان گمراه به شاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اكل میت و لحم خنزیر كدام است؟…

کاوه: با اینهمه حكومت های ایلی، ما ـ بعنوان ایرانی ـ چگونه توانستیم در طول تاریخ باقی بمانیم؟ از طرف دیگر،ما با تمدن بمعنای مدرن كلمه از چه زمانی آشنا شدیم؟

میرفطروس: در تمامت این قرن ها، نقش سیاستمداران و دیوانیان ایرانی در دستگاه حكومت تركان، نقشی اساسی بود و در واقع سیاست نامه ها و  نصیحـة الملوك ها راه و رسم كشورداری را به مهاجمان بیابانگرد آموخت و دراین مسیرطولانی،ایرانیان،تنها با تاریخ و زبان(فارسی) توانستند هویّت ملی شان را حفظ كنند.در واقع تاریخ و زبان مشترک، دو قلعه تسخیرناپذیر و پناهگاه مردم ما در حملات و هجوم های اقوام مختلف بود.
از اوایل قرن 19 میلادی با مداخلات توسعه طلبانۀ روسیه وانگلیس و فرانسه وخصوصاً پس از شكست ایران از روسیه و معاهده های ننگین گلستان و تركمانچای و ضرورت تجهیز به سلاح های مدرن و آشنائی با دنیای غرب،نسیم آگاهی و پیشرفت و تمدن جدید در ایران احساس شد و سیستم ایلی ـ استبدادی قاجارها ترک برداشت و انقلاب مشروطیت باعث انكشاف نیروهای نوینی در جامعۀ ایران شد.
نكتۀ بسیار مهم در بررسی انقلاب مشروطیت اینست كه نشریات سیاسی و اجتماعی، شعارهای مردمی،خواست های سیاسی و اتحادیه های صنفی در این دوران ـ عموماً ـ دارای خصلتی غیراسلامی بودند.با اینحال بخاطر سلطه مناسبات ایلی ـ فئودالی و تفكیک نشدن اقتصاد شهری از اقتصاد روستائی،فقدان سرمایه داری صنعتی و ادغام منافع فئودال ها و بورژوازی تجاری وضعف نیروهای نوین اجتماعی(طبقۀ متوسط و پیشه وران شهری و كارگران)،در یک ائتلاف سیاسی بین اشراف درباری،بورژوازی تجاری دلّال و روحانیت حاكم(یعنی با مصالحه بین مشروطه خواهان و مشروعه خواهان) انقلاب مشروطیت نتوانست به هدف های اساسی خود در ایجاد تجدّد و امنیّت ملّی، حاكمیّت قانون،آزادی ودموكراسی توفیق یابد،بنابراین عجیب نیست كه نخستین رؤسای دولت های مشروطه، فئودال و از شاهزادگان مستبد قاجار بودند!

کاوه: انقلاب مشروطیت و نقش مهم روشنفكران یا «منورالفكرها»های آن دوران در طرح شعارهای ملّی،لائیک و تجدّدخواهانه،این سئوال را مطرح می كند كه:چرا در انقلاب 57، این شعارها و خواست های اساسی در برنامه اكثر روشنفكران و سازمان های سیاسی ما غایب بود؟ به عبارت دیگر:اگر انقلاب مشروطیت را یک مرحله مهم و اساسی در تاریخ معاصر ایران بگیریم، حضور و نقش روشنفكران ایران در مرحله های بعدی(دوران رضاشاه،مصدق،محمد رضاشاه تا انقلاب 57) چگونه بود؟ اصلاً چرا هر قدر كه ما از انقلاب مشروطه به انقلاب 57 جلو می آئیم، عرصۀ سیاست ایران را از روشنفكران آگاه و خصوصاً از رجل سیاسی برجسته،خالی تر می بینیم؟

میرفطروس:بعد از انقلاب مشروطیت -و خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب 57-ما شاهد پیدایش سه دسته روشنفكر بودیم:
دسته اول:روشنفكرانی كه با تكیه بر تاریخ و فرهنگ ایران، اصلاحات فرهنگی و سیاست های آموزشی و تربیتی و تحولات آرام اجتماعی ـ به سبک اروپا ـ را مد نظر داشتند.این دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان بلافصل روشنفكران عصر مشروطه(مانند:آخوندزاده، میرزا آقاخان كرمانی و میرزا ملكم خان) بودند،ضمن حمایت آشكار از اصلاحات رضاشاه جهت نوسازی، ایجاد امنیّت ملّی و استقرار نهادهای مدنی در جامعه، در واقع هستۀ فكری ناسیونالیسم دوران رضاشاه را تشكیل می دادند.روشنفكرانی مانند:محمد علی فروغی(ذكاء الملک)،مشیرالدوله پیرنیا،محمودافشار،ابراهیم پورداوود،عباس اقبال،سعید نفیسی،احمد كسروی،عارف قزوینی،علی دشتی،ملک الشعراء بهار… و هسته نویسندگان نشریۀ  ایرانشهر و كاوه(دربرلین آلمان) یعنی:كاظم زاده ایرانشهر، رضازاده شفق و سید حسن تقی زاده…
دستۀ دوّم:روشنفكرانی كه تحت تأثیر انقلاب شوروی،خواستار تغییرات انقلابی و سوسیالیستی در ایران بودند.این دسته از روشنفكران كه در واقع فرزندان فكری كمونیست های عصر مشروطه(مانند حیدرعمواوغلی، احسان الله خان وسلطان زاده)بودند،بدون توجه به محدودیّت های تاریخی و ظرفیّت های فرهنگی مردم و بدون آگاهی از ضرورت ها و اولویّت های اساسی جامعۀ ایران،با تشكیل گروه «53 نفر»و بعد، حزب توده ایران به مخالفت با رضاشاه و اصلاحات اجتماعی او پرداختند.حزب توده كه در آغاز،محفلی از فئودال زاده های تحصیل كردۀ اروپا بود ـ ضمن آرزوی تحقّق ساختمان سوسیالیستی در ایران(به سبک شوروی)، تحت تعالیم و توصیه های استالین،مبارزات سیاسی را ابتدائآ از زاویۀ مبارزه با امپریالیسم جهانی(به سركردگی انگلیس و بعد آمریكا) آغاز كرد. انترناسیونالیسم حزب توده(كه در خدمت مصالح و منافع دولت شوروی بود) در واقع بر ضد ناسیونالیسم دورۀ رضاشاه بود و اگر چه براساس تحلیل های اولیۀ كمینترن،رضاشاه بعنوان «نمایندۀ بورژوازی پیشرو ایران» بشمار می آمد،امّا بزودی مبارزه با حكومت رضاشاه ومخالفت با رژیم بورژوایی او،سرشت وسرنوشت سیاسی روشنفكران چپ ایران را تعیین كرد.حزب توده ـ كه از انسجام ایدئولوژیک و حمایت مالی و تداركاتی دولت شوروی(خصوصاً استالین) برخوردار بود و با همین امكانات،در جامعه ایران«افكار عمومی» می ساخت، بتدریج به جریان مسلّط سیاسی و روشنفكری ایران تبدیل شد و از این تاریخ، جریان اصیل و ملّیِ روشنفكری ایران در هجوم تبلیغات حزب توده،خاموش و فراموش گردید.
دسته سوم:با واقعۀ «سیاهكل»(اسفند 49) دوران جدیدی در تاریخ روشنفكری ایران بوجود آمد كه نه غنای فرهنگی روشنفكران عصر مشروطیت را داشت و نه مجهز به آگاهی های ماركسیستی ـ كمونیستی حزب توده بود.«مبارزۀ مسلحانه:هم استراتژی،هم تاكتیک» در واقع تیرِ خلاصی بود بر پیكرِ نیمه جانِ اندیشه و تعقل سیاسی در ایران…انهدام گرائی،شهادت طلبی،فقرپرستی،تحقیر كتاب و فرهنگ و هنر،مطلق كردن استبداد سیاسی رژیم و نفی امكان هرگونه مبارزۀ صنفی و دموكراتیک، بن بست سیاسی ایران را عمیق تر ساخت…دیگر، همه بجای اندیشیدن، «نقل قول» می كردند. سلاحِ فرهنگ به چاه ویل فرهنگِ سلاح سقوط كرد و فولكلور مذهبی خون و شهادت، دلیل بر حقانیّت مبارزه و جایگزین خِرَد سیاسی گردید و«شهید، قلب تاریخ» شد…در این زمان، حتی گروه ماركسیستی معروفی مانند گروهِ «جزنی ـ ضیا ظریفی»كه تأمّلی در تاریخ و فرهنگ ایران داشتند ـ بوسیلۀ منادیان افراطی مبارزۀ مسلحانه،تكفیر وتحریم شدند.به این اعتبار،در این دوران، ما به اندازه بیسوادهای مان «روشنفكر» داشتیم و رهبری سیاسی،دیگر نه احتیاجی به تجربۀ سیاسی داشت و نه نیازی به تحصیلات دانشگاهی. صلاحیّت رهبران سیاسی،تنها با معیارِ شكنجه و زندان ارزیابی می شد.
تأكید بر عدالت خواهی و فلسفۀ شهادت باعث همدلی روشنفكران ماركسیست و شیعی(مجاهدین و هواداران شریعتی) گردید، شعار«فدائی ـ مجاهد پیوندتان مبارک!» در واقع، بیانگر نوعی وحدت سیاسی ـاستراتژیک روشنفكران ماركسیست و مذهبی بود، استراتژی واحدی كه در آن از آزادی و دموكراسی و حقوق بشر سخنی نبود و جنبه های مثبت فرهنگ و تمدن غرب نیز ـ یكجا ـ نفی و انكار می گردید.در این دوران،مترقی بودنِ افراد و گروه ها، ابتداء از زاویۀ مخالفت با شاه و امپریالیسم  ارزیابی می شد بی آنکه به ماهیّتِ ارتجاعی افكار و عقاید آنان توجۀ اساسی گردد.اینكه «اكثریتِ» بزرگترین سازمان سیاسی چپ ایران بهنگام انقلاب(یعنی سازمان چریكهای فدائی خلق) با اولین كیشِ تئوریکِ حزب توده، مات گردید و سران و رهبران آن به دامان كیانوری افتادند و ـ بعد ـ هر دوی این سازمان ماركسیستی، مجذوب شعارهای ضد امپریالیستی امام خمینی شدند، نتیجۀ همین همدلی و وحدت سیاسی ـ استراتژیک بوده است.با اینهمه باید دانست كه نسل سوم روشنفكران ایران(گروه های چریكی)با مبارزه ها و فداكاری های حماسی خود،زندگی و آینده بهتری را برای مردم ایران می خواست اگرچه بخاطر فقدان آگاهی های تاریخی و سیاسی در دامِ رادیكالیسمی هولناک و ویرانگر گرفتار شد. بقول شاملو:
-عاشقان
سرشكسته گذشتند
شرمسارِ آوازهای بی هنگام خویش.

 

کاوه: فكر می كنم كه اختناق و استبداد سیاسی شاه،عامل اساسی در گرایش «نسل سوم» به مبارزه مسلّحانه بود و…

میرفطروس: مسلماً انسدادِ سیاسی در رشد و رونق این گرایش،تأثیر فراوان داشت،اما واقعیّت اینست كه در آن زمان،عموم روشنفكران ما بوسیلۀ انواع ایدئولوژی های انقلابی(از ماركسیسم چینی و كوبائی گرفته تا تشیّع سرخ عَلَوی)مسخ و افسون شده بودند، بهمین جهت در كنار اختناق سیاسی،تحولات اقتصادی-اجتماعی و فرهنگی را نمی دیدند،تحلیل های رایج چنان بود كه اختناق سیاسی را مخالف و مغایرِ توسعۀ اجتماعی می دانستند.طبق این تحلیل ها، با وجود اختناق سیاسی،توسعه، تجدّد و پیشرفت اجتماعی،دروغ یا غیرممكن بود.با چنین دیدگاهی، روشنفكران ایران در قبل از انقلاب 57، خود را از دیدن و بررسی تحولات جاری در جامعه، بی نیاز می دیدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب و با نوعی رادیكالیسم كور،موجب تشدید و گسترش اختناق و استبداد سیاسی گردیدند.در واقع این سخن درست افلاطون كه: «ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنید گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند كرد» بوسیلۀ روشنفكران ما ناشنیده ماند.آنان با تشكیل نوعی «جبهۀ امتناع» و با اعتقاد بر این باور نادرست كه: «روشنفكران با حكومت نیستند، بر حكومت هستند»،هم جامعه و هم رژیم شاه را از داشتن روشنفكران آگاه و هدایت گر محروم كردند.

کاوه: فكر نمی كنید كه خود شاه،روشنفكران آگاه و متعهّد را برنمی تابید و حضور آنها را خوش نداشت؟

میرفطروس: ببینید! رابطه بین دولت ها و روشنفكران، جادۀ یكطرفه ای نیست.دولت ها و روشنفكران از هم تأثیر می گیرند و برهم  تأثیر می گذارند.ماحَصَلِ این كنش ها و واكنش ها، فضای سیاسی یک جامعه را می سازد…از این گذشته، ما دارای 1900 كیلومتر مرز مشترک با شوروی ها بودیم كه همیشه چشم به منافع ملّی ما داشتند، و بعد، حزب توده كه با یک شبكۀ سراسری- بعنوان عامل شوروی ها در ایران- عمل می كرد.خودِ همین مسئله،همیشه فضای سیاسی ایران را متشنّج و پر از سوء ظن و تردید و توطئه كرده بود و باعث كنش ها و واكنش های متقابل رژیم و نیروهای سیاسی جامعه شده بود.علاوه بر این،در آن زمان «جبهۀ امتناعِ روشنفكران»، رژیم را فاقد مشروعیّت سیاسی می‌دانست و لذا هرگونه همكاری و همسوئی با آنرا كفر می دانست.[2] البته بودند روشنفكرانی كه با هوشیاری، شجاعت و واقع بینی به نفوذ در دستگاه دولتی و اصلاح رژیم از درون معتقد بودند،مانند:دكتر عنایت الله رضا، پرویز نیكخواه، دكتر مهدی بهار(نویسندۀ «میراث خوار استعمار»)،داریوش همایون،چنگیز پهلوان و خصوصاً فرزانه ای مانند فیروز شیروانلو(از رهبران برجستۀ كنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از كشور).فیروز شیروانلو پس از جریان سوء قصد به شاه در كاخ مرمر و پس از سال ها زندان، طی آگاهی و شناخت نزدیک از تحولات اجتماعی و توسعه صنعتی ایران، با ترجمه و انتشار كتاب ارزشمند «ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعی»(اثر ارنست فیشر)و تشكیل فرهنگسرای نیاوران و با حضور فعّال در سازماندهی و گسترش «كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان»، فضای نوینی در عرصۀ فرهنگی و انتشاراتی ایران بوجود آورد كه تأثیرات مثبت آن بر هیچ نویسنده و متفكری پوشیده نیست…

کاوه: در این تقسیم بندی، روشنفكران جبهۀ ملی را فراموش كرده اید…

میرفطروس: جبهۀ ملّی بنا برسرشت جبهه ای خود،طیف های فكری و طبقاتی مختلف و حتّی متناقضی را نمایندگی می كرد.بخشی از این جبهه،توسعۀ اجتماعی و سیستم پارلمانی و مدرن به سبک كشورهای اروپائی را در نظر داشت(مثل دكتر محمّد مصدق و دكتر غلامحسین صدیقی) و بخشی هم اقشار بازاری و گرایش های اسلامی به اصطلاح «نوین»را نمایندگی می كرد(مثل مهندس مهدی بازرگان، سحابی، طالقانی و غیره) گروهی هم پائی در جبهه ملّی و دلی با رژیم سلطنتی و دربار داشتند.این تركیب متفاوت ومتناقض با پیشرفت جنبش اجتماعی و رادیكال شدنِ خواست ها و شعارها،بتدریج دچار تشتت،اختلاف وچنددستگی شد.در واقع، قیام ملی 30 تیر 1331 در آستانۀ  28 مرداد 32، دیگر از نفس افتاده بود زیرا، نه جبهۀ ملّی آن جبهۀ ملّی سابق بود، نه مصدق آن عزم و اراده و نفوذ سیاسی سابق را داشت،نه كارگران و توده های خروشان 30 تیر در كنار مصدق بودند و نه حزب توده-كه شعار سرنگونی سلطنت و استقرار «جمهوری دموكراتیک» از نوع اروپای شرقی را می داد[3]…بر زمینۀ این اختلاف ها و آشفتگی ها و بی تكیه گاهی ها و خصوصآ بی تفاوتی عمومی مردم و اعتماد خوشباورانۀ مصدق به كمک های آمریكا(خصوصاً ترومن) بود كه رویداد 28 مرداد 32 انجام شد.رویدادی كه بقولی:«ارزان ترین و آسان ترین كودتای جهان» بود.
بهر حال،در دوران مبارزۀ مسلحانه(سال های 49-56) صدای روشنفكران و رهبران جبهۀ ملّی دیگر بگوش نمی رسید.اصلآ «نسل سوّم» نه از مصدق و جبهۀ ملّی و نه از رویداد 28 مرداد 32 هیچگونه خاطره ای نداشت.در واقع، بعد از 28 مرداد 32،رژیم سلطنتی دچار نوعی بحران مشروعیّت شد كه با وجود گام های مثبت در توسعۀ اقتصادی ـ صنعتی و رفاه اجتماعی،تا پایان سال 57 ادامه داشت.بهرحال،شخصیت های جبهۀ ملّی در این سال ها درحالت سكوت و انتظار بودند و اكثرآ درجریان «نهضت آزادی»(مهندس مهدی بازرگان) فعالیت می كردند و سرانجام هم دیدیم كه اكثرِرهبران این جبهه با امام خمینی و دولت موقت بازرگان«بیعت» كردند…

کاوه:غیر از دكتر غلامحسین صدیقی البته؟!…

میرفطروس: بلی! تنها شخصیت ممتاز و برجستۀ جبهۀ ملّی،دكتر غلامحسین صدیقی(وزیر كشور مصدق) بود كه در طول این سال ها به فعالیت های فرهنگی و تحقیقاتی مشغول بود.او با تأسیس دانشكدۀ علوم اجتماعی و تربیت دانشجویان بسیار، نقش بسیار مهمی در رواج جامعه شناسی و تحقیقات اجتماعی در ایران داشت.در بحران سال 57، صدیقی ـ علیرغم مخالفت 25 ساله اش با شاه ـ با او ملاقات كرد و مسئولیت نخست وزیری شاه را پذیرفت با این شرط كه «شاه از ایران خارج نشود»(كه با خروج شاه از ایران، نخست وزیری صدیقی هم منتفی شد). بد نیست اشاره كنم: در شبی كه بسیاری از رهبران و مسئولان جبهۀ ملّی برای شنیدن توضیحات دكتر صدیقی در خانه اش جمع شده بودند،عمومآ با تصمیم صدیقی برای ملاقات با شاه و پذیرفتن نخست وزیری مخالفت كردند. امّا صدیقی ضمن تأكید بر ضرورت این ملاقات و آیندۀ سیاهی كه با استقرار حكومت خمینی در انتظار ایران است، با صدائی لرزان گفت: «روزی خواهد آمد كه شما در مرزهای بین المللی از آوردن نام ایران و ایرانی خجل و شرمسار باشید.»[4] در چنان شرایط بسیار آشفته و حساسی، دكتر شاپور بختیار هم، تنهاتر از آن بود كه بتواند كاری انجام دهد، خصوصآ اینكه با تبلیغات اغراق آمیز مطبوعات و رادیوهای بین المللی(خصوصآ بی.بی.سی) و حضور روزافزون بازرگان و بیعتِ سنجابی و دیگران، همۀ زمینه ها برای حكومت آیت الله خمینی آماده شده بود.

کاوه: وجه مشخصۀ جنبش روشنفكری ایران در این سال ها، از نظر سیاسی،چه بود؟

میرفطروس:جنبش روشنفكری ایران تا همین چند سال پیش، خصلتی ماركسیستی و ضددموكراسی داشت.در واقع، فلسفه بافی ها،شعارها وبرنامه های كلّی(كه اساسآ رونوشتی از برنامه انقلاب شوروی و چین و كوبا بود)جای تفكر و ارائه یک پروژۀ اجتماعی مبتنی بر شرایط واقعی و منافع ملّی ما را گرفته بود.تأكید سازمان های چپ بر عدالت اجتماعی(تقسیم عادلانه ثروت و دشمنی با اقشاروطبقات دارا)نه تنها جائی برای مفاهیمی چون دموكراسی،آزادی وحقوق بشر باقی نمی گذاشت، بلكه در نظر چپ ایران و بسیاری از روشنفكران دیگر،مفاهیمی مانند ملیت،آزادی،دموكراسی،میهن دوستی وحقوق بشر،مفاهیمی بورژوائی و لیبرالی بودند،همچنانكه هواداران خمینی هم شعار می دادند:«دموكراتیك و ملّی،هر دو فریب خلق اند!».

کاوه: تحولات سال های اخیر،فكر می كنم بر روشنفكران ما تأثیر اساسی گذاشته است...

میرفطروس: بله! این یک واقعیت خوشحال كننده ای است.امروزه گروه های متعدد و انجمن های مستقلی در اروپا و آمریكا وجود دارند كه موضوع فعالیت آنها ترویج هنر و فرهنگ ایران و اشاعه دموكراسی و روحیه تفاهم و مدارا می باشد…با این حال وقتی می بینیم كه چند تنی از روشنفكران معروف ایران از بایكوت كردن نویسنده فرزانه ای مانند دكتر مصطفی رحیمی حرف می زنند(بجرم! اینكه او در كتاب «تراژدی قدرت در شاهنامه»، قدرت طلبی و توتالیتاریسم لنینیستی را محكوم كرده است) و یا در همین پاریس ـ در كانونی از نویسندگان تبعیدی ـ وقتی نویسنده ای،فرهیختگان و فرزانگان فرهنگ ما(یعنی:خانلری،یارشاطر،ذبیح الله صفا،زرّین كوب و مسكوب) را به باد تهمت و دشنام می گیرد،می توان بسیار متأسف و ناامید بود.چندی پیش، نویسنده ارجمند خانم ناهید موسوی در مطلب دردآلودی در بارۀ روشنفكران ایران نوشت: “درد جامعه روشنفكری ما را نمی توان با صدای بلند اعلام كرد، چون همانند تُفِ سر بالا خواهد بود، اما انكارش جنایت است…”

کاوه: نظر شما در بارۀ روشنفكران ایران،كمی بدبینانه،مأیوس كننده و حتّی متهم كننده و به اصطلاح «كفرآمیز» است…

میرفطروس: شاید! اما همۀ حقایق بزرگ ـ در آغاز ـ كُفرآمیز شمرده می شدند.از این گذشته،من نه تنها دیگران را بلكه خودم را،نسل خودم را هم قضاوت كرده ام.متأسفانه،مسئله این بودكه بسیاری از روشنفكران ما جوهرِتحولات اجتماعی و صنعتی آن زمان را درک نمی كردند ومانند جلال آل احمد -با ذهنیتی مذهبی و فرهنگی دهاتی سرشت و شهری نما،توسعۀ صنعتی و تحولات اجتماعیِ زمان شاه را«غرب زدگی»و «درهم ریختن مرزهای اجدادی» می دانستند.روشنفکرانِ دینی هم توسعۀ صنعتی و تجددگرائی رژیم شاه را «طوفان های بنیادكنِ اعتقادی و اخلاقی» می دانستند و لذا«برای نیرومند شدن در برابر هجوم ارزش های عقلی و مادی و فردی غرب»خود را با حماسۀ عاشورا وكربلا «واكسینه»می كردند(نمونه اش:دكترعلی شریعتی).بعضی روشنفكران لائیک هم(مانند دكتر علی اصغرحاج سیدجوادی)انقلاب حضرت محمّد را «بزرگترین انقلاب تاریخ بشر» و پیام محمّد را «پیام یک انقلابی كامل عیار زمینی»می دانستند و لذا«بازگشت به سرچشمه» و برابری و مساوات اسلامی را توصیه می کردند.
چپ ایران هم كه از اساس، اختناق سیاسی را مغایر توسعۀ صنعتی و تجدّدِ اجتماعی می دانست و لذا این تحولات را یا نمی دید و یا به هیچ می گرفت،در حالیكه توسعۀ صنعتی و تحولات آرام اجتماعی می توانست بر اختناق سیاسی تأثیر بگذارد و رژیم را از حالت «بسته» به نظامی «باز» تبدیل كند(چنانکه دردرسال 56 چنین فضای بازی را تجربه کرده بودیم) و یا مبارزات آرام سیاسی و فعالیت های دموكراتیک روشنفكران می توانست به تعادل یا تفاهم بین رژیم و مردم كمک كند و از سوق دادن جامعه به یک انقلابِ وهم آلود جلوگیری كند(نمونه اش: كره جنوبی و فضای باز سیاسی اواخر رژیم شاه).
     بهر حال،واقعیت اینست كه در یكی از فرصت های خوب تاریخ معاصر ایران،ما مات شده ایم. این را همه می دانند اما از ابراز و اظهار آن شرمنده و ناتوانند. بقول تولستوی:

 -«ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم كه همه می دانند ولی هر كسی را شهامت گفتن آن نیست».

 بنابراین: بپذیریم و با آگاهی و خصوصآ فروتنی، به آینده بنگریم. كارل پوپر ـ بارها ـ خطر روشنفكران را گوشزده كرده و آلودگی كلام آنان را بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوا دانسته است.سهراب سپهری-به درستی-می گفت:
-ایران، دشت های گسترده
مادران خوب
و روشنفكران بد دارد.-
با همه این انتقادات، بنده معتقدم كه در غیاب احزاب و سازمان های سیاسی و در فقدان آزادی و دموكراسی، این، باز هم روشنفكران هستند كه در تحولات سیاسی-اجتماعی ایران كنونی، نقش اساسی و سازنده خواهند داشت.این،«بارِ امانت»ی است كه تاریخ و شرایط حساس ایران بر دوش روشنفكران آگاه و میهن دوست ما گذاشته است.

کاوه: در قبل و بعد از انقلاب 57، ما چند كتاب تحقیقی در بارۀ اسلام از شما خوانده ایم. در همه این كتاب ها به ماهیّت ضددموكراتیک اسلام و حكومت اسلامی،اشارات بسیاری شده است.در حقیقت،شما از معدود روشنفكران و محققانی هستید كه در قبل از انقلاب 57 بر این موضوع تأكید كرده بودید.اخیرآ در بعضی تحقیقات تاریخی راجع به انقلاب 57 و ظهور خمینی، از «حملۀ دوّم اعراب به ایران» صحبت می شود و حتی تأكید می شود كه:«حمله اعراب در چهارده قرن پیش، با دین اسلام ارتباطی ندارد…».

میرفطروس: بله! یعنی همان حرفِ عامیانۀ همیشگی:

اسلام بــــــــذات خـود ندارد عیبی

هر عیب كه هست از مسلمانی ماست

این تحقیقات ـ در واقع ـ بجای اشاره به «آمر»(اسلام) به «مأمور»(اعراب) توجه دارند و نوعی كینۀ نژادی نسبت به اعراب را تبلیغ می كنند.این محققان توضیح نمی دهند كه كدام ایمان یا ایدئولوژی به اعراب نیرو داد؟ و اساسآ اعراب با الهام از چه اعتقاد و ایمانی به ایران حمله كردند؟ و آنهمه قتل عام ها و خرابی ها وغارت ها و غنیمت ها براساس كدام دستور ایمانی یا توصیۀ قرآنی صورت گرفته است؟
با اینگونه توجیهات تاریخی است كه جامعۀ ایران ـ حداقل از انقلاب مشروطیت تا به حال ـ انواع و اقسام اسلام های «راستین»را تجربه كرده است بی آنكه بتواند اسلام را(بعنوان یک مسئلۀ شخصی، خصوصی و وجدانی) از عرصۀ مناسبات اجتماعی ـ سیاسی به زاویۀ مساجد و حوزه های دینی سوق دهد.از این نظر،متفكران دورۀ مشروطیت یكصد سال از محققان و متفكران ما جلوتر بودند.

کاوه: آیا یكپارچه كردن انواع اسلام ها، ما را از درك ویژگی ها و پیام های هریك باز نمی دارد؟ مثلا شما فكر نمی كنید كه اسلام آقای دكتر عبدالكریم سروش كه این روزها محور بحث های سیاسی و مبارزاتی در ایران شده اند، با اسلام متفكران دیگر، تفاوت اساسی داشته باشد؟ حداقل آقای سروش معتقد به جدائی دین از دولت هستند…

میرفطروس: بنده در بارۀ انواع و اقسام اسلام راستین در كتاب ملاحظاتی در تاریخ ایران  مفصلآ صحبت كرده ام.دراین كتاب،بطور تطبیقی و مستند نشان داده ام كه وجوه متفاوت یا مشترک اندیشه های خمینی،دكتر شریعتی ومجاهدین ـ خصوصآ در بارۀ آزادی و دموكراسی ـ كدام ها هستند. اندیشه های آقای سروش هم همان تشیع علوی و اسلام نبویِ دكتر علی شریعتی و مجاهدین است با این تازگی كه پس از تجربۀ خونین حكومت اسلامی،آقای سروش ـ اینک ـ با احتیاط و شرمندگی و تأخیر، از «جدائی دین و سیاست» حرف می زنند،با اینحال باید بدانیم كه این«موضع گیری»-اساساً -برای حفظ و نجات اسلام است نه برای استقرار آزادی و دموكراسی در ایران. کسانی مانند آقای سروش اگر بخواهند روزی بین ایران و اسلام و یا بین آزادی و اسلام یكی را انتخاب كنند،فكر می كنم اسلام را انتخاب کنند، نه ایران و نه آزادی را.

کاوه: می بخشید كه صحبت تان را قطع می كنم، نگفتید كه تفاوت آقای سروش با دیگر متفكران اسلامی چیست؟

میرفطروس: تفاوت همان است كه مرحوم شریعتی در توضیح مخالفت  های خود با علمای حوزۀ علمیۀ قم گفته بود، یعنی:اختلاف برسرِ شكل بیان و یا بقول شریعتی: «اختلاف در ظرف های بیانی، شكل و شیوه نشر حقایق ثابت و لایتغیر اسلام است».شریعتی ـ بدرستی ـ دریافته بود كه«اگر محتوای اسلام را ـ كه حقایق ثابتی است ـ در شكل و ظرف های بیانیِ تازه مطرح نكنیم، ظرف و مظروف ـ هر دو ـ نابود می شوند»… از یاد نبریم كه كشمكش ها و اختلافات دكتر شریعتی با آخوندها نیز بسیار تند و خشن بود با اینحال او در ماهیت این اختلاف تأكید می كرد:«اختلاف من با او [آخوند] اختلاف پسر و پدری است در داخل یك خانواده، بنابراین كماكان انتقاد و پیشنهاد می كنم، اما در برابر بیگانه [یعنی غیراسلامی ها، غیرمذهبی ها، كمونیست ها و كافرها] تسلیم محض آنها [ملاها] هستم…».با این استدلال ها بود كه شریعتی با رنگ كردن عقب مانده ترین آراء اسلامی و تحویل آنها به جوانان مشتاق و پرشور، تأثیرات مخرّبی بر شعور نسل جوان ما باقی گذاشت.سید احمد خمینی درباره نقش دكتر شریعتی در پیدائی انقلاب اسلامی تأكید می كرد:

-«پدرم [آیت الله خمینی] برای مردم و انقلاب اسلامی چیزی نداشته و كاری نكرده، همه از آنِ دكتر شریعتی است.»[5]

کاوه: امّا آقای سروش اعتبار عقل و آزادی را می پذیرند.مثلآ ایشان در مقاله ای بنام «عقل و آزادی» می گویند:«آزادی، اصل است و حتی سابق بر عُبودیت است…ما حتی اگر بندگی را قبول داریم برای اینست كه آزادانه بندگی را برگزیده ایم. اگر كسی مجبورانه و به تحمیل، بندگی را برگزیده باشد،این بندگی نیست. بندگی، مسبوق به حُرّیت بندگی است. اگر این بندگی،مسبوق به آن حریّت نباشد ارزشی ندارد»…

میرفطروس: واقعآ این عقاید شبه فلسفی یعنی چه؟ ما، در قبل از انقلاب، آنقدر درگیر بحث «زیربنا» و «روبنا» و مشغول فلسفۀ دیالكتیكی«مرغ»و«تخم مرغ» !!بودیم كه تا چشم باز كردیم دیدیم هم «زیربنا» را از دست دادیم و هم «روبنا» را.هم «مرغ» را دزدیدند و هم «تخم مرغ» را.. پاسخ به حرف های شبه فلسفی و فریبای آقای دكتر سروش، همان ارزیابی درخشان ماركس در موردِ  لوتر است.شما بجای لوتر نام آقای سروش را بگذارید ببینید چه شباهت شگفتی دارند:

لوتر (آقای سروش) بر بندگی خداوند، پیروز شده، زیرا او بندگی از روی ایمان را بجای آن نشاند. او ایمان به سلطه را در هم كوبید زیرا كه او سلطۀ ایمان را تجدید نمود.او كشیش (آخوند) را به عامی تبدیل كرد،زیرا كه او عامی را به كشیش (آخوند)مبدّل كرد.او انسان را از مذهب گرائیِ ظاهری آزاد ساخت،زیرا كه او مذهب گرائی را بباطن انسان منتقل نمود.او تن را از زنجیرها رها ساخت زیرا كه او دل را به زنجیر كشید.

 با این افكار شبه فلسفی بود كه حزب توده و بسیاری از روشنفكران ما ـ در قبل از انقلاب ـ برای جامعۀ در حالِ تحوّل ایران، انواع «اسلام رهائی بخش» و«تشیع انقلابی» خلق كردند.ظاهرآ حالا هم داریم این دُور باطل را تكرار می كنیم.حدود یكصد سال پیش فرزانگان انقلاب مشروطیت می گفتند: -«ما با رنج های بسیار،این غول خطرناک(مذهب)را در شیشه كردیم،بر آیندگان است كه با هوشیاری و آگاهی نگذارند تا بار دیگر این غول(مذهب)آزاد شود»… بعد از گذشت یک قرن، واقعاً ما در كجای كار هستیم؟
امروز وظیفۀ ما مبارزه با این كشیش درونی، با این طبیعت كشیش گونه است(فرقی نمی كند از نوع دینی ان باشد یا ازنوع لنینی آن). تا زمانی كه جدائی دین از دولت(حكومت) بوجود نیاید،نه آزادی و استقلال ملّی و نه توسعه و تجدّد اجتماعی ـ هیچیک ـ به سرانجام نخواهدرسید.جامعۀ ایران، الآن نه به «دین حكومتی» احتیاج دارد و نه به «حكومت دینی». بحث اساسی در ایران امروز، بحث «حكومت دموكراتیک دینی» یا «قبض و بسط شریعت» نیست.آنانی كه در داخل و خارج ازكشور به این «مسائل» دل خوش كرده اند،در واقع، ضرورت های اساسی جامعۀ ایران در بارۀ لزوم لائیسیته، تجدّد، پیشرفت، استقرار حكومت قانون، آزادی، دموكراسی و حقوق بشر را از یاد می برند، آنهم در شرایطی كه بقول مهندس بازرگان:«بسیاری از مردم ـ خصوصآ نسل جوان ـ به شعائر و باورهای اسلامی، پشت كرده اند”.

ادامه دارد

افزوده ها و یادداشت ها:
1- مثلآ وقتی عکس افتتاح سد عظیم “دز”(در خوزستان) در نشریات خارجی چاپ شد، بحث بسیاری از فعّالین سیاسی در خارج از کشور این بود که: “این عکس، مونتاژ است و ساختن چنین سد عظیمی در ایران، دروغ تبلیغاتی رژیم شاه است!”… بعدها یکی از همین رهبران سیاسی -که تحصیلاتش را هم در رشتۀ اقتصاد ایران به پایان برده بود- در پاسخ به این سئوال که: “در دوران 25 سالۀ دیکتاتوری محمّدرضا شاه، چند سد بزرگ در ایران ساخته شده؟” به من گفت: “فقط 5 تا!”…ظاهرآ این استاد اقتصاد از ساختن 30 سد دیگر خبری نداشت!…
وقتی دوست شاعرم(اسماعیل خوئی) می گوید: “ما، بوده را نبوده گرفتیم، و از نبوده -البته در قلمروِ پندارِ خویش- بودی کردیم…” یعنی همین!
2- برای نمونه، نگاه کنید به خاطرات دکتر منوچهر ثابتیان(از رهبران کنفدراسیون): فصل کتاب، شمارۀ 2، بهار 1369، صص 66-82
3- برای آگاهی از اختلافات و دسته بندی های جبهۀ ملّی از آغاز تا آستانۀ کودتای 28 مرداد 1332، نگاه کنید به: “جنبش ملّی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد 1332″، غلامرضا نجاتی، نشر شرکت انتشار، 1364، صص 224 – 225، 242 و 271 و نیز مقالۀ روشنگر همین نویسنده در: آدینه، شمارۀ 105، صص 52 – 55 و منابع پایان همین مقاله.
4- نقل به معنا از دوستان عزیزم دکتر امیرهوشنگ کشاورز و مهندس هوشنگ کردستانی.
5- برای یک بحث تطبیقی در بارۀ آراء و عقاید متفکران «اسلام راستین» نگاه کنید به:ملاحظاتی در تاریخ ایران، علی میرفطروس، چاپ سوّم، انتشارات نیما(آلمان).

 

جنبش حروفیّه و نهضتِ پسیخانیان

سپتامبر 25th, 1985