در بارهء کتاب «تذکرهء اربیل»

فوریه 26th, 2015

«تذکره اربیل»از کتاب هایی است که درگروه تاریخ ایران باستان و خاور نزدیک قرار دارد و زیر عنوان وقایع نامه ها شناخته شده و بر جا مانده است. این کتاب متنی دراصل سریانی است و مسایلی از تاریخ ایران را باز می گوید که از سال 104 تا 510 میلادی را در بر دارد و به عبارتی از حدود نیمه سلسلهء پارت ها آغاز و به پادشاهی کوات ساسانی پایان می یابد.این کتاب ازمنابع بسیارمهمی است  که ماراازاوضاع سیاسی – اجتماعی آن دوران آگاه می کند.

 
در این کتاب،احوال و اوضاع« میان رودان»(بین النهرین)یعنی یکی از بغرنج ترین بخش های جغرافیایی ایران را گزارش می کند. سرزمین« میان رودان» در روزگار باستان سرزمین مورد منازعهء ایران و روم بوده و سرتاسر آن- از جنوب عراق امروز تا حتی ارمنستان کنونی- بین دو امپراتوری دست به دست می گشته است. بخاطرهمین دست به دست شدن ها آگاهی چندانی از تاریخ آن منطقه در دست نیست وبسیاری ازوقایع آن پوشیده مانده است. «تذکره اربیل»در این باره آگاهی هایی ناب وکمیاب بدست می دهد.
«میان رودان» تا روزگار پیش از اسلام، به تعبیری گُسلِ بین تمدن ایران زرتشتی و تمدن نوپدید مسیحی روم بود. از روزی که اسلام پدیدار شد و از شبه جزیره عربستان به صفحات شمالی ( خاور و باختر) دامن گسترد با دگرگشت اساسی در اوضاع این سرزمین، گویی پرده ای بر رویش کشیده شد و تاریخ پیش از اسلام آن ناپدید گردید.این کتاب پاره هایی از آن تاریخ فرو بلعیده شده وپنهان راگزارش می کند
شگفتا که امروز هم همان سرزمین محل منازعات اساسی تمدنی است که شناخت و درک بنیادین آن دانسته هایی مفصل تری را می طلبد.

محمودفاضلی،تذکرهء اربیل

 

«تذکرهء اربیل» هرچند بانگاهی «دشمنانه» نگاشته شده ومترجم فاضل کتاب،محمودفاضلی بیرجندی،خود، درمقدمهء کتاب به این موضوع اشاره کرده ،امّا-بی تردید- گزارشی است ناب از ایران دوران پارت ها و ساسانی ها. این کتاب، متن گرانسنگی است که در بسیاری از متون فارسی به آن اشاراتی شده اما در دسترس نبودواینک به همت محمودفاضلی بیرجندی دردسترس علاقه مندان به تاریخ ایران باستان قرارگرفته است.توضیحات وپانوشت های روشنگرمترجم کتاب،به غنای متن افزوده است.این کتاب توسط مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی در185صفحه چاپ ومنتشرشده است. محمودفاضلی بیرجندی مترجم کوشائی است که ترجمهء کتاب های« شاهنامه و پژوهش های تازه، پیرامون تاریخ نگاری، هنر و جامعه ایرانی»،«ناگفته های امپراتوری ساسانیان»،«پارت ها وروزگارشان» را نیزدرکارنامهء خوددارد.

      اجرش  مشکور وهمّتش   مستدام باد!

مطالب مربوط:

http://mirfetros.com/fa/?p=10544

http://mirfetros.com/fa/?p=10032

http://mirfetros.com/fa/?p=8469

 

کوتاه،مثل آه…. سه شعراز : رضاکاظمی

فوریه 26th, 2015

1
من «ها» می‌کنم
پنجره‌ء تو را بخار می‌گیرد
تو روی بخار، لبخند می‌کشی
شمعدانی‌های من می‌شکفند.
می‌بینی؟!
زمین، کوچک‌تر از آن بود که فکر می‌کردیم

2
هرکجا بروی
دوباره بازمی‌گردی
مثل نامه‌ای که هر دو رووش
نشانیِ من است!

3
در تمام حنجره‌هایی که تو را می‌خوانند
قناری کوچکِ دست‌آموزی ست
که دفتر نُت‌های مرا
دوره می‌کند هر شب

 به نقل از:کوتاه؛مثل آه…(عاشقانه های شعرامروزایران)،بکوشش میناراد

                          در دست تنظیم وانتشار

خراسان است اینجا

فوریه 26th, 2015

مجموعۀ حاضر در ابتدا مقاله‌ای بود در پاسخ به مخالفان تاجیکیِ قانون زبان، که در سال 1989 با تلاش فرهنگیان به تصویب رسید و بنا بر آن مقرر شد که نام زبان دولتی به فارسی تاجیکی تغییر یابد.

چند سال پس از تصویب این قانون، در سال 1994 و پس از آماده شدن طرح قانون اساسی جدید تاجیکستان، بر اساس پیشنهاد چند تن از نمایندگان، اسم «فارسی» از نام زبان دولتی حذف شد. این اقدام واکنش روشنفکران را به دنبال داشت و از جمله استاد محمدجان شکوری، عضو پیوستۀ درگذشتۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی نیز به همراهی لایق شیرعلی و مؤمن قناعت مقاله‌ای را با عنوان «عزیز من، خراسان است اینجا» منتشر کردند که اقدام مجلس تاجیکستان را در این زمینه محکوم می‌کرد. سرانجام این مطالب در شکل یک کتاب و به خط سیریلیک در سال 1997 منتشر شد. استاد شکوری در آخرین سال‌های زندگی خود نکات جدیدی را به نسخۀ سیریلیک افزود که اکنون حاصل آن، با برگردان فارسی، به چاپ رسیده است.

این مجموعه علاوه بر مقدمه‌ها و زندگی‌نامۀ خودنوشت شادروان محمدجان شکوری، شامل پنج بخش است که عبارت‌اند از: معنویت، زبان و احیای ملی تاجیکان؛ حیات امر معنوی است؛ خراسان است اینجا؛ هویت فرهنگی وجهان‌گرایی؛ اندیشۀ ملی.
کتاب خراسان است اینجا نوشتۀ شادروان دکتر محمدجان شکوری و به کوشش آقایان دکتر حسنعلی محمدی و علی‌اکبر شرفی است که انتشارات فرتاب آن را در 376 صفحه و با شمارگان 1000 نسخه، به بهای 160000 ریال منتشر کرده است.
منبع:فرهنگستان زبان وادب فارسی

 

اسلام سکولار:افسانه یاواقعیّت؟،کوروش اعتمادی

فوریه 19th, 2015

ابداع گری اخیر اکبر گنجی در حوزهء سیاست؛ «اسلام سکولار» است!

 

کوروش اعتمادی
انکارِ وجود نهاد دولت/حکومت در اسلام، از همان آغاز، و نتیجه آنکه پس «اسلام سکولار» است از کشفیات جدید اصلاح گر مسلمان اکبر گنجی است که تلاش میورزد در مقاله اخیر خود، «اسلام سکولار پاد زهر تروریسم اسلام ‌گرا»، برای بازیافتن اعتبار فروریخته اسلام ناب محمدی، توجیه گر تفسیری دیگر از اسلام و قرآن در خصوص دولت/حکومت باشد، بر این مبنا که اسلام عین سکولاریسم است.
دلایلی که اکبر گنجی در تأیید ادعای خود در این رابطه مطرح میکند این چنین است:
«در منطقه جزیرة العرب، دولت/حکومت به معنایی که ما می‌شناسیم وجود نداشت. آن اجتماعات قبیلگی، بسیار کم جمعیت، ساده، دارای روابط و قدرت شخصی و… فاقد نهاد دولت/حکومت به معنایی که ما می‌فهمیم- با این همه کارکرد- بودند. در قبیله اقتدار وجود دارد، ولی اقتدار پدرانه و شخصی آنان از منزلت و جایگاهی که در قبیله دارند، ناشی می‌شود. اجتماع ساده قبیلگی هنوز به حکومت کنندگان و حکومت شوندگان تقسیم نشده است. پیدایش دولت با افزایش تقیسم کار نسبت مستقیم دارد. فرایندهای تقسیم کار اجتماعی و بورکراتیزه شدن؛ نهادی سازمان یافته، غیر شخصی، دارای مرزهای مشخص، جمعیت معین، و… به نام دولت را پدید می‌آورد. » (اسلام سکولار پاد زهر تروریسم اسلام‌گرا)
با چنین پیش زمینه فکری اکبر گنجی شروط استقرار دولت/حکومت را منوط به پیشرفت های ساختاری طبقات اجتماعی و تقسیم کار پیچیده اجتماعی ارزیابی میکند که منجر میگردد تا طبقه برتر برای حفظ روابط اجتماعی و تولید، قدرت سیاسی را در اختیار گیرد و جامعه را در چارچوب نظام سیاسی قانونمدار و با اتکا به نهاد دولت و حکومت اداره کند. و از این رو اکبر گنجی نتیجه میگیرد؛ دولت و حکومت محصول پیشرفت مدرنیت است که از خلال یک تقسیم کار اجتماعی پیچیده پدید میاید، آنهم جهت هماهنگ ساختن نظم کار اجتماعی که هر روز نسبت به گذشته بغرنج تر میشود.
اکبر گنجی برای اثبات هر چه بیشتر نظریه خود در رابطه با عدم امکان استقرار دولت/حکومت در عصر بادیه نشینی اعراب مسلمان در جزیرة العرب، اشاره دارد:
الف- مدیریت: دارای دو بعد معرفتی و مهارتی است. بعد معرفتی مدیریت محصول علوم تجربی است. بعد مهارتی مدیریت ناشی از تجربه/تمرین است (مانند رانندگی، نقاشی). هیچ یک از این ابعاد هیچ ربطی به دین- هیچ دینی- ندارند.
ب- برنامه ‌ریزی: برنامه ریزی وظیفه علم است. هیچ دینی- از جمله اسلام- دارای برنامه ریزی در زمینه‌های مورد نیاز اداره جوامع نبوده و به هیچ کس چنین چیزی را نمی‌آموزد.
با چنین احتساب هایی نتیجه میگیرد:
«حکومت اسلامی ایده قابل قبولی نیست. برای اینکه که دین فاقد نیازهای اداره جوامع (مدیریت، برنامه ریزی، ارزش‌ها، حقوق) است. از این رو، حکومت‌هایی چون جمهوری اسلامی، عربستان سعودی، پاکستان، داعش، و… را نمی‌توان دولت اسلامی به شمار آورد. دلیل این امر، دیکتاتور بودن و سرکوبگری‌های این رژیم‌ها و گروه‌ها نیست، بلکه آن است که اسلام هیچ برنامه و طرحی برای دولت دینی ندارد. بنابراین سکولاریسم کاملاً با اسلام و مسلمانی سازگار است. به تعبیر دیگر، «اسلام سکولار» است. یعنی هیچ مدلی برای دولت و حکومت کردن ارائه نکرده و این امر را به مسلمانان واگذار کرده تا براساس عقل و مشورت جمعی، زندگی جمعی خود را اداره کنند.» (اسلام سکولار پاد زهر تروریسم اسلام‌گرا)
اکبر گنجی و باورمندیش به خلافت اسلامی
اینکه در سرزمینهای اعراب مسلمان در جزیرة العرب، در همان عصر «طلایی» پیامبر مسلمین، امکان دائر کردن دولت و حکومت ناممکن بوده امری است طبیعی و مسلم. در واقع چنین انتظاری هم دور از ذهن است که از دل یک چنین جامعهء بدوی دولت و حکومتی سر برآورد و اداره امور را در اختیار گیرد. امّا اینکه ادعا کنیم و به این نتیجه برسیم به دلیل عدم وجود دولت/حکومت در آن عصر جاهلیت پس «اسلام سکولار» است جای شگفتی است!
بنظر میرسد نه تنها اکبر گنجی بلکه بیشماری از اسلامگرایان جهان به نوعی از اقتدار سیاسی در همان دورانِ بازار گرمی اسلام در زمان محمد و پس از او، باور داشته اگرچه آن حاکمیت های سیاسی هیچ وجه اشتراکی با ساختار و ویژگیهای دولت و حکومت نداشته اند. در همین نوشتار اخیر، «اسلام سکولار پاد زهر تروریسم اسلام‌ گرا»، خود اکبر گنجی به صراحت به خلافتهای اسلامی پس از محمد اشاره دارد که در دوران چهار خلیفه راشدین بر پا میگردند و بویژه آنکه ایشان علاقه بیشتری را نسبت به خلافت علی ابراز میدارد که گزینش علی به مقام خلافت مبتنی بر بیعت اعراب مسلمان با او بوده.
در همین رابطه این پرسش مطرح است که دوران خلیفه گری چهار خلیفه راشدین که آقای گنجی سخت نسبت به آخرین آن هم دل بسته اند و در روزگاری برای استقرار چنین خلافتی جانفشانی و جان ستانی میکردند، مگر چیزی جز یک مدیریت سیاسی در قالب حکومت بوده است که از دل آن جامعهء بدوی در جزیرة العرب سر برآورده و بعدها از لابلای کتاب «امت الکلثوم» «امام راحل» شان، حضرت آیت الله خمینی، تئوریزه شد؟
اگر امروز هم از هر نحلهء فکری اسلامی در خصوص ویژگیهای دولت و حکومت اسلامی در زمان کنون پرسشی را بکنید آنها بلافاصله شما را به همان دورانی ارجاع میدهند که دارالخلافه ای دائر بوده و ریش سفید قبیله ای با داشتن حکم خلیفه گری، همهء آحاد جامعه را بدون در نظر گرفتن باور و عقیده شان به اطاعت کورکورانه از فرامین خود فرامیخواند. دقیقاً به همین سبکی که امروز اسلامگرایان شیعه برهبری فقها جامعه شهروندی ایران را با همهء تنوعهای سیاسی مذهبی و فرهنگی اش در ید قدرت و استیلای خود گرفته اند و اسلاف سلفی شان در بخشی دیگر از خاورمیانه به همان سیاق، سیستماتیک وار، به قتل و ویرانگری مشغول میباشند. این حکومتهای سرکوبگر وسازمانهای خشن و انسان کش چه از نوعی شیعه اش و چه از نوع سنی اش، نمونه های همان خلافتهای اسلامی هستند که درصدر اسلام بر پا گردیدند، امّا چون جوامع کنونی بزرگتر و پیچیده تر شده اند بالطبع ابعاد جنایت شان هم گسترده تر و بیشمارتر هستند.
ادعای آقای گنجی پس از 35 سال خلافت اسلامی فقهای شیعه بر سرزمین بزرگ ایران و یا 1400 سال خلافتهای گروه های سنی در دوره های متناوب بر خاورمیانه مبنی بر اینکه چون در اسلام پدیده دولت/حکومت وجود نداشته است پس «اسلام سکولار» است، دنیای اندیشه را دچار تشویش خاطر کرده که بخشاً خود ایشان هم در چنبره آن گرفتار آمده اند. بویژه آنکه مشاهده میکنیم در جایی خود آقای گنجی بر وجه سیاسی بودن اسلام در دوران خلافت علی، چهارمین خلیفه مسلمین بزعم سنی ها و یا اولین خلیفه اسلام بزعم شیعیان، به شکلی از حاکمیت سیاسی اسلامی باور داشته که در آن نوعی از «عدالت سیاسی و اجتماعی» را هم مشاهده میکنند. در همین رابطه اشاره میکنند:
«علی بن ابی طالب در نامهٔ ۲۸ نهج البلاغه خطاب به معاویه، از دو جهت صلاحیت خود را برای حکومت ذکر می‌کند: خویشاوندی با پیامبر و اطاعت خداوند. توضیح می‌دهد که مهاجران در گفتگو با انصار در سقیفه به نزدیکی با پیامبر احتجاج کردند. هیچ کس نزدیکتر از من به پیامبر نبود. با این حال، از نصب از سوی پیامبر سخن نمی‌گوید. آیا او هم نصب خود را فراموش کرده بود؟ در همین نامه حضرت تأکید می‌کند که وقتی شورش علیه عثمان به پا شد، من از هیچ کمک به او دریغ نکردم، اما تو درخواست کمک او را رد کردی تا کشته شود (نهج البلاغه، نامهٔ ۲۸، صص ۹۳- ۲۹۲). در خطبهٔ ۶۷ استدلال مهاجرین در سقیفه علیه انصار را تأیید و تحکیم می‌کند، اما خود را نزدیکتر از همه به پیامبر معرفی می‌کند (نهج البلاغه، خطبهٔ ۶۷، ص ۵۲). در نامهٔ ۵۴ خطاب به طلحه و زبیر تمام مدعایش انتخاب توسط مردم است.»
در جای دیگر آقای گنجی برای توجیه حقانیت خلافت علی نسبت به خلافت سه خلیفه دیگر مینویسد:

«خودسرانه خلافت را عهده دار شدن، و ما را که نسب بر‌تر است و پیوند با رسول خدا استوار‌تر، به حساب نیاوردن، خودخواهی بود. گروهی بخیلانه به کرسی خلافت چسبیدند، و گروهی سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدند، و داور خداست و بازگشتگاه روز جزاست» (نهج البلاغه، خطبهٔ ۱۶۲، ص ۱۶۵).
در این جدال قدرت که چه کسی پس از فوت محمد شایستگی آنرا داشته است بر دستگاه خلافت اعراب جزیرة العرب حکم براند، زمینه ساز همین جنگ قدرتی است که تا بامروز پس از 14 قرن بگونه وحشیانه ای همچنان تداوم دارد. این جدال قدرت از همان آغاز خونین و بیرحمانه بوده تا بامروز که شاهد هستیم سبُعانه تر از گذشته جوامع بشری را دربرگرفته است. از یک سو پیروان سه خلیفه نخست حق مدیریت سیاسی جامعه مسلمین در جزیرة العرب را در ید اختیار ابوبکر، عثمان و عمر میدانستند و از سویی دیکر اهل بیت علی خلافت را حق علی برمیشمردند. و در این خصوص علی در توجیه خلافت برتر خود نسبت به سه خلیفه دیگر میگوید:
« همانا می‌دانید! که سزاوار‌تر از دیگران به خلافت منم. به خدا سوگند، [بدانچه کردید] گردن می‌نهم، چند که مرزهای مسلمانان ایمن بود. و کسی را جز من ستمی نرسد. من خود این ستم را پذیرفته ام، و اجرء چنین گذشت و فضیلتش را چشم می‌دارم، و به زر و زیوری که در آن بر هم پیشی می‌گیرید دیده نمی‌گمارم (نهج البلاغه، خطبهٔ ۷۴، ص ۵۶).»
نتایج
آقای گنجی!
هر چه شما با تناقض گویی های خود توجیه گر این نظریه بُهت آور باشید؛ چون در عصر قبیله گرایی اعرابِ ساکن جزیرة العرب خبری از دولت/حکومت نبوده پس «اسلام سکولار» است، ولی قادر نیستید افکار عمومی و تاریخ را از سیادت دوران خلیفه گری چهار خلیفه راشدین خلاص کنید که بیانگر ماهیت واقعی «دینی» است که از بدو تأسیس اش هدف را بر کسب قدرت سیاسی و استیلای سیاسی بر جامعه بشری استوار کرده است. حال چگونه ممکن است اندیشهء «دینی» که در طی همهء دورانِ حیات اش همیشه در پیوند با حکومتمداری و اقتدار سیاسی بر مردم هویت یافته است و بر سر رسیدن به این هدف سر میلیونها انسان دگراندیش را از تن جدا کرده است، شما امروز به این نتیجه رسیده اید که «اسلام سکولار» است؟!
یعنی بزعم شما؛ اسلام آئینی است که قصد دخالت در امور سیاسی و حکومت را ندارد و مبلغ جدایی دین از دولت و حکومت است!
 با توجه به تاریخ اسلام،آیا آقای گنجی،خود از این ادعا شگفت زده نمیشوند؟
در گذشتهء نه چندان دور، در بحبوبه گفتمان عمومی پیرامون سکولاریسم و مفهوم آن،حتّی پدرخواندهء اسلامگرایان مدعی سکولاریسم در ایران، آقای عبدالکریم سروش، چنین ادعایی در مورد رابطه اسلام با حکومت نکردند. آقای سروش علیرغم همهء دُرفشانی هایشان در باب سکولاریسم، در سمیناری شفاهی در یکی از دانشگاههای شهر آمستردام اظهار داشتند که همیشه یک رابطه حقوقی و حقیقی ما بین دین و حکومت وجود دارد و چون دین یک مبنای اخلاقی دارد در نتیجه سیاست و حکومتها نمیتوانند خود را از این رابطهء اخلاقی که منشاء آن ادیان میباشند جدا کنند. ایشان در این سخنرانی تأکید داشتند: بدین خاطر همیشه سیاست و حکومت متأثر از ادیان خواهند بود و بالعکس ادیان هم متأثر از سیاست. این نهایت اندیشه شخص اسلامگرایی است که پیش از جنابعالی و دوستان شما بر علیه حکومت فقها به مخالفت برخاست، ولیکن هرگز نتوانست بپذیرد که دین و مذهب امری کاملاً خصوصی هستند و همانند هر ایدئولوژی تمامیت خواه، حق دخالت در امور حکومت را ندارند. از این رو ادعای امروز شما؛ چون در صدر اسلام دولت و حکومتی وجود نداشته پس «اسلام سکولار» است، قابل قبول نیست. اسلام همانطور که بنیانگزاران و بانیان آن مدعی بوده اند، «دین» و آئینی است جهانشمول، ثابت و غیر قابل تغییر، قابل تحقّق در تمامی اعصار و برای همهء عرصه های اجتماعی، فرهنگی،خانواده، آموزش و پرورش و حکومت دارای برنامه است،تا جائیکه خود جنابعالی هم بر خلافت نخستین خلیفه شیعیان، علی، مهر تأیید میگذارید و برای توجیه آن از قول علی مینویسید:
«من پی مردم نرفتم تا آنان روی به من نهادند، و من با آنان بیعت نکردم تا آنان دست به بیعت من گشادند؛ و شما دو تن از آنان بودید که مرا خواستند و با من بیعت کردند، و مردم با من بیعت کردند نه برای آنکه دست قدرت من گشاده بود، یا مالی آماده. پس اگر شما از روی رضا با من بیعت کردید تا زود است بازآیید و به خدا توبه نمایید، و اگر به نادلخواه با من بیعت نمودید، با نمودن فرمانبرداری و پنهان داشتن نافرمانی راه بازخواست را برای من بر خود گشودید، و به جانم سوگند که شما از دیگر مهاجران در تقیه و کتمان سزاوار‌تر نبودید. از پیش بیعت مرا نپذیرفتن برای شما آسان‌تر بود تا بدان گردن نهید و پس از پذیرفتن از بیعت بیرون روید» (نهج البلاغه، نامهٔ ۵۴، صص ۳۴۲- ۳۴۱).
در واقع این همان جوهره و ذات واقعی اسلام است که مبنایش ستیز قدرت، کسب قدرت سیاسی و گردن زدن مخالفینی است که به مخالفت با رهبریت جامعهء اسلامی بپاخاسته اند.

منابع:
http://www.radiofarda.com

http://www.azadi-b.com/arshiw/?p=12777
آقای سروش! رابطه حقیقی دین با حکومت همان بنیادگرایی اسلامی است

نگاهی تازه به«انقلاب اسلامی»،بخش سوم،علی میرفطروس

فوریه 13th, 2015

                    ازلابلای خاطرات مردان ِ اوّل شاه وخمینی 

کودتای نفتی آمریکا و عربستان علیه شاه!

بخش پایانی

*سرنوشت شاه نه در«گوآدلوپ» بلکه سال ها قبل در محافل نفتی آمریکا طرح ریزی شده بود و تنها بدنبال بسترِ اجرائی مناسب می گشت.کودتای نفتی عربستان سعودی و آمریکا علیه شاه،سقوط قیمت نفت و بازتاب اقتصادی آن درجامعۀ ایران وخصوصاً سال 1979=1357،سال انقضای قطعی«قراردادِ اسارت بار کمپانی های نفتی» می توانست چنین بسترِ زمانی مناسب باشد.  

                                                            ***

کنفرانس«گوادلوپ» و سرنوشت شاه!

با استقرار آیت الله خمینی در«نوفل لوشاتو»،او که تا آن زمان فردی گمنام و حتّی خواستاربازگشت به ایران و«گذراندن این چندروزۀ عمر در قم»بود،با تلاش های دکتریزدی،صادق قطب زاده ،بنی صدر و یاران خارجی شان به کانون توجۀ روزنامه نگاران خارجی بدَل گردید.به روایت دکتریزدی:
-«صادق قطب زاده که مسؤول روابط بین المللی نهضت آزادی ایران خارج از کشور بود و آشنایی گسترده ای با محافل مطبوعاتی فرانسه داشت…توضیح داد که سردبیر روزنامۀ« فیگارو»، که یک روزنامۀ محافظه کار و دست راستی است روابط نزدیک با رئیس جمهور فرانسه [ژیسکار دستن]دارد. مرحوم قطب زاده با سردبیر آن آشنایی داشت. او اگر بتواند فیگارو را به مصاحبه با آقای خمینی راضی کند، این سد [منع مصاحبۀ خمینی]شکسته خواهد شد. روابط ویژۀ سردبیر «فیگارو» با رئیس جمهور به او امکان میدهد مصاحبه را چاپ کند،علاوه بر صادق قطب زاده سایر ایرانیان فعّال و هوادار آقای خمینی در پاریس،هر یک با روزنامه ها،رادیوها و تلویزیون های فرانسه یا آلمان آشنایی و ارتباط داشتند و ترتیب مصاحبه ها را می دادند.(یزدی،ج3،ص215).

مضمون سخنان و گفتگوهای آیت الله خمینی با خبرنگاران خارجی،اساساً،توسط مترجمین[دکتریزدی ،قطب زاده و…] دچارتحریف و تغییرمی شدآنچنانکه شباهتی به گفته های اصلی آیت الله نداشت.احمدرأفت،خبرنگارایرانی-ایتالیائی حاضر در نوفل لوشاتو می گوید:

-«بعد از یکی دو مصاحبه که ما خبرنگارانی که با رسانه‌های غیر ایرانی کار می‌کردیم انجام دادیم، از ما می‌خواستند همان حرف‌های آقای خمینی در گفتگوها را ترجمه نکنیم، بلکه ترجمه‌ای که این آقایان[دکتریزدی و….] یا مترجمان این آقایان به زبان خارجی می‌گذاشتند را مخابره کنیم. یک بار من با دو خبرنگار خارجی با آقای خمینی گفتگو می‌کردیم. یکی از آنها خانم خبرنگاری ایتالیایی بود که برای مجله زنان کار می‌کرد، و از آقای خمینی پرسید اگر شما به ایران برگردید و حکومت را به دست بگیرید، سیاست‌های‌تان در مورد زنان چه خواهد بود.؟ آقای خمینی مثل همیشه بدون اینکه به صورت خبرنگار نگاه کند،به مترجم گفت به ایشان بگویید که در اسلام موقعیت زنان مشخص شده. مترجم به زبان انگلیسی،این گفته را ترجمه کرد که «آنچه خواست مردم ایران باشد»….من در همین رابطه در مستندی که به مناسبت ۳۰‌امین سالگرد نوفل‌لو شاتو ساختم ،از آقای بنی‌صدر در همین رابطه سوال کردم و ایشان گفت که ما نمی‌توانستیم بگذاریم آقای خمینی هرچه دلش می‌خواست بگوید. یعنی ایشان هم به نوعی به این مساله اعتراف کرد که صحبت‌های آقای خمینی به نوع دیگری متناسب با خواست جامعه بین‌المللی ترجمه شود».

دکترابراهیم یزدی بهنگام«ترجمه»ی گفته های خمینی

 

 

 

 

 

 

 

 

دکترابراهیم یزدی درحال ترجمۀ سخنان آیت الله خمینی

کودتای«محمد داوود خان» و سرنگونی رژیم سلطنتی«ظاهرشاه»در افغانستان( 1973)و-خصوصاً- استقرار ارتش سرخ و نیروگرفتن کمونیست ها دراین کشور(1978) دولتمردان آمریکا و اروپا را دچارترس کرده بود و لذا،مقابله با شوروی ها در دستور کار این دولت ها قرار گرفت.کودتای کمونیست ها در یمن جنوبی نیز این امر را برای کشورهای غربی به یک ضرورت استراتژیک بدل ساخت. بنابراین،ایجاد«کمربند سبز»و استقرارحکومت اسلامی در ایران می توانست بر این سیاست استراتژیک آمریکا وا روپا،جامۀ عمل بپوشاند.تصمیمات «کنفرانس گوآدلوپ»،تبلوراین برنامۀ استراتژیک بود.دکتر ابراهیم یزدی در این باره یادآورمی شود:
-«کودتای افغانستان و یمن جنوبی به نفع هواداران مسکو، شوروی را در وضعی قرار داد که در ایرانِ بعد از انقلاب جاری بتواند اعمال نفوذ کند، ایران بدون شاه نا آرام و بی ثبات خواهد ماند. دست کشیدن ایران از خلیج فارس سبب خلائی خواهد شد که مسکو و دوستانش حتی با وجود مخاطرۀ پایداری غرب،حاضرند آن را پُر کنند.»(یزدی،ج3،صص266-267).
چند روز بعد،اطلاعاتی از سایر مسائل بحث شده در کنفرانس گوآدلوپ منتشر شد:
-«امروز فاش شد که در کنفرانس سران آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان راه های جلوگیری از نفوذ فزایندۀ شوروی به خلیج فارس بررسی شد. هر چهار کشور بر این عقیده بودند که اگر در مثلث بین ترکیه، حبشه و افغانستان،تسلّط شوروی افزایش یابد موازنۀ قدرت در جهان بر هم خواهد خورد.».(یزدی،ج3،ص266).
به روایت دکتریزدی:
-«…یک هفته قبل از کنفرانس گوادلوپ، وزارت امور خارجۀ فرانسه با صادق قطب‌زاده تماس می‌گیرد. علت تماسِ آن‌ها با صادق قطب‌زاده چنین بیان شده است که: «… او بسیار به آیت‌الله خمینی نزدیک بود، در واقع به آن حد نزدیک بود که به نام «داماد پیامبر» شناخته شده بود. فرانسوی‌ها مشغول تهیه تدارکات کنفرانس گوادلوب بودند و مطمئن بودند که مسأله ایران در کنفرانس مطرح خواهد شد، لذا از قطب‌زاده خواستند که برای آن‌ها روشن کند که در صورت پیروزی آیت‌الله خمینی، چه نوع سیاست‌هایی از جانب ایشان اتخاذ خواهد شد.»(یزدی،ج3،ص268).قطب‌زاده موضوع را پیگیری کرد: «کمی بعد از سفر رئیس‌جمهور فرانسه به گوادلوب،آیت‌الله[خمینی]از قطب‌زاده می‌خواهد که تحقیق کند آیا رئیس‌ جمهور فرانسه مسأله ایران را در کنفرانس مطرح خواهد کرد و آیا تحلیل قطب‌زاده به رئیس‌جمهور داده شده است. در ظرف چند ساعت قطب‌زاده تماس گرفت و به او پاسخ داده شد که بله رئیس‌جمهور مسألۀ ایران را در کنفرانس مطرح خواهد کرد و او تحلیل قطب‌زاده را دیده است. علاوه بر این، نمایندۀ وزارت امور خارجه گفت که تحلیل قطب‌زاده به قدری رئیس‌جمهور را تحت تأثیر قرار داده است که ژیسکاردستن به کار‌تر توصیه خواهد کرد که با دولت احتمالی جدید تهران که ریاست معنوی آن با آیت‌الله خمینی خواهد بود، وارد مذاکره شود».آیت الله خمینی با توجه به این اطلاعات، که از کانال‌های دیگر نیز تأیید گردید، از موضع‌گیری رئیس‌جمهور فرانسه در گوادلوپ تشکر نمودند. لازم به تذکر است که موضع فرانسه قبلاً چنین نبود.»(یزدی،ج3،صص268-269).

سخن دکتریزدی دربارۀ« تأثیرتحلیل قطب زاده در رئیس جمهور فرانسه»!،اغراق آمیز است چراکه در آن زمان،صادق قطب زاده،فاقد تحصیلات و دانش نظری در تحلیل مسائل ایران بود.از این گذشته،موضوع عوض کردن شاه،از سال ها پیش(ازسال1974) در دستورکار دولت آمریکا بود.آیا«تحلیل قطب زاده»مبنی برضرورت جایگزین کردن خمینی باشاه بود؟،ضرورتی که سال ها پیش درمیان برخی ازدولتمردان آمریکا نیز رواج داشت.

دکترافشار دربارۀ «کنفرانس گوآدلوپ»می گوید:
ـ «كنفرانس گوادلوپ در ژانویۀ 1979 با شركت رؤسای كشورهای آمریكا، انگلیس، فرانسه و آلمان برگزار شد تا در بارۀ اوضاع ایران بحث و بررسی كنند. در گوادلوپ آقای كارتر با توجـّه به شرایط افغانستان و تهدید ارتش سرخ شوروی، خواهان بركناری شاه از قدرت و جایگزینی رژیم شاه با حكومتی به رهبری خمینی گردید به طوری كه به قول ژیسكار دستن (رئیس جمهور فرانسه)باعث تعجـّب و حیرت همگان گردید… ما كه در تهران بودیم، منتظر بودیم ببینیم كه گوادلوپ چه تصمیمی ‌می‌گیرد ولی از قرائن و اطّلاعاتی كه به گوش ما می‌رسید، می‌دانستیم كه گوادلوپ هم تصمیم به رفتن شاه خواهد گرفت.اعلیحضرت آقای هوشنگ رام را مأمور كردند كه مرتّب موضوع گوادلوپ را از رادیو ـ تلویزیون‌های مختلف جمع‌آوری كند و هر روز آن‌ها را گزارش دهد. هوشنگ رام هم با من خیلی دوست بود و خیلی هم دقیق. او بود كه می‌گفت این‌ها تصمیم‌شان را گرفته‌اند البتّه نمی‌گویند كه شاه باید برود ولی می‌گویند «گاندی دوم» باید به ایران برگردد».(افشار،صص488-491).
در این میان،جرالد فورد،رئیس‌جمهور جمهوریخواه سابق آمریکا می گفت: «مصلحت دنیای غرب در این است که شاه در رأس حکومت ایران باقی بماند تا ثبات سیاسی این کشور را که برای غرب دارای اهمیّت حیاتی است حفظ کند. اگر آمریکا ایران را از دست دهد غرب شدیداً به خطر خواهد افتاد.»(یزدی،ج3،ص266).

این سخن یزدی در بارۀ موضع سیاسی فورد در مورد شاه  درست نیست،چرا که در آن زمان،موضع آشتی ناپذیر شاه در افزایش قیمت نفت،فورد را  در عرصۀ انتخاباتی دچار مشکلات اساسی کرده بود. 
بنظر نگارنده-امّا- سرنوشت شاه نه در«گوآدلوپ»بلکه-چنانکه گفته ایم– سال ها قبل درمحافل نفتی آمریکا طرح ریزی شده بود و تنها بدنبال بسترِ اجرائی مناسب می گشت.کودتای نفتی عربستان سعودی و آمریکا علیه شاه،سقوط قیمت نفت و بازتاب اقتصادی آن درجامعۀ ایران و خصوصاً سال 1979=1357،سال انقضای قطعی«قرارداد اسارت بار ِ کمپانی های نفتی»(بقول شاه)می توانست چنین بستر زمانی مناسب باشد.

ملاقات های پنهانی!

«در هشتم ژانویۀ 79 برابر با 18دی ماه 57 دو نفر از جانب رئیس‌جمهور فرانسه، ژیسکاردستن، به دیدار آقای خمینی در نوفل‌ لوشاتو آمدند. این اولین باری بود که نمایندگان رسمی شخص رئیس‌جمهور به دیدار آقای خمینی می‌آمدند و روشن بود که باید مسألۀ مهمی مطرح باشد. در این ملاقات، بعد از رد و بدل شدن تعارفات معمولی، یکی از آن‌ها شروع به صحبت کرد و گفت: «هدف از دیدار با آقای خمینی پیغامی است که برای آیت‌الله دارند. این پیغام از طرف پرزیدنت کار‌تر برای آقای خمینی می‌باشد. … پرزیدنت کار‌تر آرزو دارد که این پیغام کاملاً مخفی و محرمانه بماند. یک وسیله ارتباطی مستقیم با آیت‌الله باید امکان‌پذیر باشد تا مرتّب در جریان حوادث گذاشته شوید و این به نفع کشور شما و خصوصاً آیت‌الله می‌باشد».نمایندۀ ژیسکاردستن سپس گفت که: «وزیر خارجه (فرانسه) پیغام داد که محرمانه ماندن پیغام کار‌تر برای آقای خمینی خوبست، چرا که امکان ادامه این ارتباط را خواهد داد. به من هم دستور داده شده است که بگویم ارتباط و محتوای آن خیلی منطقی است و انتقال قدرت در ایران باید کنترل بشود و با احساس مسئولیت‌های شدید سیاسی همراه باشد…پس از بیانات آقای خمینی، نمایندۀ پرزیدنت ژیسکاردستن، ضمن تشکر از امکان ملاقات با آقای خمینی و صحبت با ایشان، مجدداً یادآور شد که این پیغام ،محرمانه بماند که آقای خمینی تأکید کردند که محرمانه بودن آن محرز است».(یزدی،ج3،269-270).

تماس نمایندۀ رسمی دولت آمریكا

 

به روایت دکتریزدی:«پس از پیام کارتر به آقای خمینی از طریق نمایندهء ژیسکاردستن ،رئیس جمهوری فرانسه و پاسخی که آقای خمینی دادند، آمریکاییها پیشنهاد کردند که مستقیماً با نماینده ای از جانب خود با آقای خمینی در ارتباط باشند.پیرو همین پیشنهاد، ساندرز، معاون وزارت امور خارجۀ آمریکا در تماسی با نوفل‌لوشاتو می‌گوید: «به دلیل وخامت و حساسیت اوضاع ایران، آمریکا مفید می‌داند که نمایندۀ رسمی دولت آمریکا با نماینده‌ای از جانب آقای خمینی ارتباط مستقیم داشته باشد.» طرف ِگفت‌وگوی او در محل اقامت امام در نوفل‌لوشاتو، ابراهیم یزدی بود…امام پس از شنیدن پیام ساندرز، یزدی را مامور تماس با نمایندۀ کار‌تر می‌کند.»به روایت دکتریزدی:اولین دیدار وی با «وارن زیمرمن»( فرستادۀ هارولد ساندرز، معاون وزارت امورخارجۀ آمریکا)در روز 26دی ماه 57(روز خروج شاه از ایران) در رستوران مسافرخانۀ نوفل ‌لوشاتو انجام شد.(دکتریزدی،ج3،ص275).

بیداد«بی بی سی»و سفرِناگهانی ملکۀ انگلیس به ایران!

به روایت امیراصلان افشار:
-«…تقریباً دوماه و  نیم قبل ازخروج اعیحضرت ازایران،سفیرانگلیس در تشریفات نزدمن آمد و گفت که علیاحضرت ملکۀ انگلستان می خواهند به ایران بیایند.می دانیدکه ملکۀ انگلیس،بیخودی جائی نمی رود.اولاً،ملکۀ انگلیس مطابق مقرّرات خودشان،در سال بیشتر از یک یا دو دعوت رسمی به خارج از کشور را قبول نمی کند.دوم ،ملکۀ انگلیس هم هرجا که می رود تمام مدّت بااجازۀ دولت است.برای تفریح اگر بخواهدبه جائی برود می تواند،ولی برای سفر رسمی به یک کشور همیشه باید با اجازۀ دولت باشد،حال چطور دولت انگلیس این اجازه را داده بود؟…از این گذشته،دولت انگلیس مگر وضع ایران را نمی دید؟خودشان که انگشت شان در کار بود و با رادیو«بی بی سی» مملکت را بهم می زدند و بقول اعلیحضرت:«بی بی سی  بیداد می کند»،چطور شدکه دراین موقعیّت حسّاس،ملکۀ انگلیس حاضرمی شود که به ایران مسافرت بکند،آنهم باکشتی به خلیج فارس بیاید و در بندعباس پیاده شود…ترتیب برنامۀ[سفر] ملکۀ انگلیس را به نحو احسن در کلوپ نیروی دریائی(که بسیار کلوپ خوب و مجهّزی بود)دادند.سفیر انگلیس گفته بودکه «تاریخ ورودِ ایشان را ما اعلام می کنیم» ولی بعداً روز به روز که اوضاع در ایران بدتر شد،اصلاً صحبتی از سفر ملکۀ انگلیس نشد…این در همان موقعی بود که اعلیحضرت به من گفتند:«سفیرانگلیس را بخواهید و به او بگوئیدکه یک کاری بکنید چون «بی بی سی»دارد بیداد می کند و تمام مملکت را بهم می ریزد».ملکۀ انگلیس ظاهراً با این سفر ناگهانی و سپس لغو آن،می خواست بگوید که ما از این اغتشاشات بی خبریم و نقشی در آن نداریم!!سپهبد«بدره ای»،فرماندۀ گارد شاهنشاهی،از طریق من به اعلیحضرت پیغام دادند که:ارتش امکانات فنیِ لازم برای پارازیت فرستادن و قطع برنامه های«بی بی سی»را دارد و خواست که چنین کند،اما اعلیحضرت گفتند:«به بدره ای بگوئیدکه این کار در شأن ما نیست!»(افشار،صص491-493).
دکترافشارمی افزاید:
-«اعلیحضرت روز 16 ژانویه تهران را ترك كردند و به اسوان رفتند.در روز دوم اقامت‌مان در اسوان، سفیر انگلستان بوسیلۀ یك پیك، نامه‌ای برای اعلیحضرت فرستاد كه اعلیحضرت به من دادند و گفتند بخوانید. نامه را كه باز كردم دیدم نامه‌ای است به خط خودِ ملكۀ انگلیس كه به اعلیحضرت نوشته بود:
-«اعلیحضرت… فیلیپ شوهرم و من بی‌اندازه خوشحال بودیم از اینكه بتوانیم به كشور شما بیاییم و شما را از نزدیك ببینیم ولی متأسّفانه پیش‌آمدهایی شد كه نتوانستیم این مسافرت را عملی كنیم و امیدواریم كه در آینده…»
                                       امضاء: الیزابت (52)

«چراغ های رابطه خاموشند!»(53)

آیا سفر ناگهانی ملکۀ انگلیس به ایران برای گمراه کردن شاه و تزریق حس اعتماد و اطمینان به دوستی و حمایت انگلیس و آمریکابود؟.اینگونه «چراغ های سبز» باعث انفعال حیرت انگیز شاه در سراسر سال 57 گردید آنچنانکه با وجود هشدار و خواهش ِاطرافیان،شاه از اتخاذ تدابیر قاطع در مقابله با بحران پرهیزکرد.از طرف دیگر،اینگونه«چراغ های سبز»، امید کاذبی در شاه بوجودآورد که او با سفر به آمریکا و مذاکره باکارتر-مانند زمان کندی- می تواند «بحران مهندسی شده» را حل و فصل کند.به امیدِ سفر به آمریکا بودکه شاه از واگذارکردن«فرماندهی کل قوا»به سرلشگرفریدون جم(در پیشنهاد نخست وزیری دکترصدیقی) و سرلشگرقره باغی(در نخست وزیری بختیار) امتناع نموده و تنهادرآخرین لحظات( در فرودگاه مهرآباد) متن فرمان را به اصرار قره باغی و برپُشت او امضاءکرده بود.شاه در پاسخ به توصیۀ امیراصلان افشار برای دادن یک پیام به ملّت ایران،گفت:
این گفته ها مربوط به کسی است که بخواهد برای همیشه از کشوربروَد و باملّت خود خداحافظی کند،درحالیکه ما بزودی برمی گردیم.مگر هر بار که برای استراحت یا مذاکره به خارج می رفتیم،برای ملّت  پیام می فرستادیم؟»(افشار،صص508و519).
این فرض(چراغ های سبز برای گمراه کردن شاه) زمانی واقعی بنظرمی رسدکه بدانیم 3ماه قبل از درخواست ِسفرملکۀ انگلیس به ایران(درتاریخ 30 اکتبر1979/8آبان1357) سرویس اطلاعاتی انگلیس درگزارشی به نخست وزیر(کالاهان)اطلاع داده بود:«کار ِشاه،تمام است!».بر اساس همین گزارش،نخست وزیر انگلستان دستور داده بود تا برای«یافتن بیمۀ دیگری»برای منافع انگلستان،با مخالفان شاه وارد گفتگو شوند.(54).
اگر چنین باوری درست باشد،آنگاه تلفن کارتر به شاه(در مهرماه 57)را نیز بخش دیگری از نقشۀ دولت های انگلیس و آمریکابرای گمراه کردن شاه می توان بشمارآورد.

تلفن كارتر به شاه

کارتر که در سفر به تهران(ژانویۀ 1978/بهمن 1356)ایران را«جزیرۀ آرامش»نامیده بود و ضمن ستایش از پیشرفت های ایران،پُرتملّق ترین،ستایش آمیزترین و بی سابقه ترین سخنانش را نثار محمدرضاشاه کرده بود،در مهرماه 57 نیز در تماس تلفنی با شاه ،وی را بسیار مطمئن و امیدوارساخته بود.به روایت دکتر امیراصلان افشار:
-«در مهرماه 1357[بعدازواقعۀ 17شهریور درمیدان ژاله]روزی اعلیحضرت از یك عده اساتید دانشگاهی كه برای شركت در كنفرانسی به ایران آمده بودند،در كاخ سعدآباد پذیرایی می‌كردند. بعد از ظهر بود،چایی می‌خوردند و اعلیحضرت هم در باغ با آنها صحبت می‌كردند.پیشخدمت آمد و به من گفت: شما را از آمریكا پای تلفن می‌خواهند. زود پای تلفن رفتم كه ببینم كیست، دیدم كه آقای كارتر می‌خواهد با اعلیحضرت صحبت كند. من، فوراً پایین آمدم و به اعلیحضرت گفتم: كارتر می‌خواهند با اعلیحضرت صحبت كنند. اعلیحضرت از مهمانان معذرت خواستند و گفتند: شما چایی‌تان را بخورید من برمی‌گردم، تلفنی هست كه باید بروم… اعلیحضرت رفتند كه با كارتر صحبت كنند…بنده [ازمضمون صحبت ها]خبر ندارم، ولی وقتی اعلیحضرت برگشتند دیدم خیلی خوشحال هستند بطوریكه از فرط خوشحالی، دو پله یكی، از پله‌ها پایین می‌آیند. این، علامت رضایت و خوشحالی اعلیحضرت از گفتگو با كارتر بود.
همان موقع كه اعلیحضرت رسیدند، قبل از اینكه با مهمانان در باغ، ادامۀ صحبت بدهند، به من گفتند: شما بروید و زود به كارتر تلگراف كنید و بگویید كه از مذاكرات امروز خیلی خیلی خوشحال هستم و از پشتیبانی شما خیلی متشكرم و امیدوارم كه بر تمام مشكلات فائق شویم…من هم بلافاصله رفتم و با آقای همایون بهادری متن تلگراف را به انگلسیی تنظیم كردم و ماشین كرده آوردم كه اعلیحضرت خواندند و پسندیدند و امضاء كردند و گفتند: مخابره شود….در آبان‌ ماه هم كارتر ضمن ملاقات با شاهزاده رضا پهلوی از «اقدامات شاهنشاه برای استقرار دموكراسی در ایران» ابراز خوشحالی كردند».(افشار،صص432-433).

 

اسلحه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چندماه پیش ازوقایع بهمن ماه،روزنامۀ کیهان (پنج شنبه 7 اردیبهشت 1357) از«ورود مقداری اسلحه بطورقاچاق به ایران»خبر داده بود.بنظر می رسد که در واقعۀ خونین «میدان ژاله»(17شهریور57)این سلاح ها مورداستفادۀ مخالفان شاه و خصوصاً عوامل دولت لیبی و فلسطینی قرار گرفته باشند.تیراندازی درسالن غذاخوری افسران گارد شاهنشاهی درپادگان «لويزان»(20 آذر57) نیز از این منظر  قابل بحث و بررسی است.بهمین جهت،بقول دکترابراهیم یزدی:گروه های مسلّح فلسطینی خود را در ایجادانقلاب اسلامی ایران  شریک و سهیم می دانستند(یزدی،ج2،ص317).

PIC3

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دکترابراهیم یزدی،یاسرعرفات وسیداحمدخمینی

«عملیّات خاش» وتغییرناگهانی نظرِ شاه!

چنان سخنان گمراه کننده وحمایت های دروغین کارتر، شاه را در مقابله با رویدادهای 57 بطورحیرت انگیزی«خلع سلاح»کرده بود آنچنان که وقتی به خواهش- و حتّی التماس- دکترامیراصلان افشار،اردشیرزاهدی،دکترنهاوندی،دکترباهری و…خصوصاً فرماندهان بلندپایۀ ارتش(مانندامیرحسین ربیعی،منوچهرخسروداد،مهدی رحیمی،جواد معین زاده،عبدالعلی بدره ای و علی نشاط)، قرار شد تا با«عملیّات خاش»یا با نخست وزیری«یک ارتشی شجاع ونترس»( تیمسارغلامعلی اویسی)بر اغتشاشات جاری نقطۀ پایان بگذارند،ناگهان،حضور سفیران آمریکا و انگلیس برای جلوگیری از «اقدامات نسنجیده»،این عملیّات را متوقف و منتفی ساخت.«مأموریت شگفت انگیز ژنرال هایزر»(بقول شاه)-درواقع-برای تسلیم ارتش و جلوگیری از همین «اقدامات نسنجیده»بود.اسناد و گزارش های موجود در آرشیو امنیّت ملّی آمریکا که درکتاب روشنگر«سلاطین نفت» نیز منتشرشده،از این اقدامات بازدارندۀ دولت آمریکا  پرده برمی دارند:                           سلاطین نفت

 

 

 

 

 

 

 

دکتر افشار در بارۀ واکنش سرلشگر منوچهر خسروداد در برابر تغییر تصمیم و انفعال شاه می گوید:
-««بخوبی بیاد دارم که تیمسارخسروداد[فرماندۀ هوا نیروز] دست هایش را چنان به سرش کوبید که من صدایش را شنیدم».(افشار،صص473-776).

امیرحسین ربیعی 1

 

 

 

 

 

 

 

 امیرحسین ربیعی،فرماندۀ نیروی هوائی ارتش ایران

منوچهرخسرو داد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                            منوچهر خسروداد،فرماندۀ دلاورِ هوانیروز

درچنان حالتی از انفعال و امیدِ سفر به آمریکا و مذاکره باکارتر بود که شاه از پذیرفتن پیشنهاد شخصیّت خوشنام جبهۀ ملّی،دکترغلامحسین صدیقی مبنی بر«قبول پُست نخست وزیری بشرط حضور شاه در ایران»،خودداری کرد و حتّی هشدار دوست آگاه و مورداعتمادش،«الکساندر دو مارانش» را نیز باور نکرد.«مارانش»بعنوان( رئیس سازمان اطلاعات و امنیّت فرانسه در سال های 1970-1981 و مشاور امنیّتی بین‌المللی رونالد ریگان و والری ژیسکار دستن)،اطلاعات دست اوّلی از وقایع پُشت پرده داشت.ارزیابی «مارانش»شخصیّت خمینی را باصفاتی مانند« آتشِ سوزان» و«بی رحم»توصیف می کرد و به همین جهت،مخالف حضور و اقامت خمینی درفرانسه بود.«مارانش» کارتر را«شخصیّتی شوم و فلاکت بار»می دانست که «از مسائل منطقۀ خاورمیانه، کاملاً بی اطلاع بود و می خواست هرچه زودتر در ایران،حکومتی دموکراتیک به سبک آمریکا مستقرکند»(55)
مارانش در بارۀ آخرین ملاقاتش باشاه یادآوری می کند:
روزی که نام همۀ افرادی را که در آمریکا مأمور فراهم کردن مقدّمات سرنگونی شاه بودند،به وی دادم،شاه سخنان مرا باور نکرد و گفت:«هرچه بگوئید باورمی کنم جز این را».

گفتم:«اعلیحضرتا!چرا حرف مرا باور نمی کنید؟».

شاه گفت:«زیرا احمقانه است که کس دیگری را جانشین من کنند.من بهترین مدافع غرب در منطقه هستم،بهترین ارتش را دارم.من صاحب نیرومندترین قدرت ها[در منطقه]هستم. سخن شما آنقدر غیرمعقول است که من نمی توانم آنرا باور کنم»(56).
بااینهمه،بیماری شاه و مصرف قرص های مختلف چه تأثیری درانفعال شاه داشت؟ دکتر امیراصلان افشار که در تمام روزهای انقلاب،ناظر حالات شاه بود،در این باره می گوید:
-«زمانی که بنده سفیرایران در اتریش بودم[1967-1969]اعلیحضرت برای معاینه های پزشکی هر سال به اتریش می آمدند.دکتر«فلینگر»اعلیحضرت را معاینه می کردند،اما به هیچ وجه ازعمق بیماری ایشان خبر نداشتم.عکس های ایشان در همان روزهای آخر در ایران،نشان می دهند که اعلیحضرت،سر ِحال هستند…بیاد داشته باشیم که در روز خروج ازایران،[اعلیحضرت] بوئینگ707شاهین را شخصاً تاحریم هوائی عربستان سعودی هدایت کردند و بعد،خلبانی را به سرهنگ مُعزّی سپردند….چون اصلاًخروج درازمدّت در دستور کار نبود،اعلیحضرت طبق معمول،9صبح به دفترمی آمدند و بانظم همیشگی مشغول به کار می شدند،البته غم بزرگی روی چهره شان آشکاربود….[پس ازواقعۀ سینما رکس آبادان]رویهمرفته،روحیه هاخیلی پائین آمد و ضعیف شد.شاید بیماری اعلیحضرت هم مزید برعلّت شده بود.یادم می آیدکه روزی اعلیحضرت آمدند و پُشت میز نشستند،دیدم چند قرص رنگارنگ از جیب شان درآوردند و روی میز ریختند و گفتند:«اینها هم نُقل و نبات من هستند که هر روز باید بخورم»(افشار،صص472-473 و484).

عکس دکترافشار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                دکترامیراصلان افشار

سفرشاه به آمریکا:«دام ویک فریب بزرگ»!

به روایت دکترافشار:
-«اعلیحضرت معتقد بودند كه:«سولیوان سوء‌نیـّت دارد و گزارش درستی از اوضاع ایران به كاخ سفید و مقامات وزارت امور خارجهء آمریكا ارائه نمی‌دهد. بنابراین لازم است كه خودم به آمریكا بروم و با كارتر و مقامات وزارت امور خارجهء آمریكا ملاقات كنم و به آنها بگویم كه اقدامات شما در بی ثبات كردن ایران نه فقط برای ما بلكه برای تمام منطقه فاجعه‌بار خواهد بود…در زمان كندی هم كه حكومت اعلیحضرت مورد انتقاد شدید دموكرات‌های آمریكا بود، شاه با سفر به آمریكا و گفتگو با دولتمردان آن كشور، كندی و مشاوران سیاسی او را قانع كردند كه مسائل ایران، آنچنان كه برخی از مخالفان (و خصوصاً رهبران كنفدراسیون دانشجویان ایرانی) می‌گویند، نیست. با چنان سابقه‌ای و با این هدف،سولیوان طی ملاقاتی با اعلیحضرت، موافقت دولت آمریكا را برای سفر اعلیحضرت اعلام كرد و تأكید كرد: «هواپیمای اعلیحضرت در فرودگاه «آندروز» نزدیك واشنگتن، به زمین خواهد نشست و از آنجا با هلی‌كوپتر به منزل دوست نزدیك‌تان «والتر آننبرگ» خواهید رفت…».با این مقدّمات، اعلیحضرت از سفر به آمریكا راضی و خوشحال بودند و به من فرمودند: «در اینصورت، حداكثر 2-3 ماه در سفر خواهیم بود، هدایائی تهیـّه كنید تا به میزبان‌های خودمان بدهیم»(افشار،صص512-513).
شاه درکتاب«پاسخ به تاریخ»می نویسد:
-«لرد جرج براون،وزیر امور خارجه سابق انگلیس، را ملاقات کردم. با هم دوست بودیم. او دست مرا گرفت و از من موکّداً درخواست کرد که به یک مرخصی 1-2 ماهه بروم ».(57)شاه تأکیدمی کند:
-[بنابراین]«قراربراین شدکه شهبانوومن برای چندهفته استراحت وتمدّداعصاب،ایران را ترک کنیم».(58)
دکترافشارنیزبیادمی آورَد:
-«چندروزقبل ازسفراعلیحضرت به خارج،«جرج براون»همراه ِ«سِر داود الیانس»(ایرانی مقیم انگلستان که به سلطان نساجی اروپاشهرت داشت)به تهران آمدوبه دیداراعلیحضرت رفت.روزبعدبه من تلفن کردوگفت قصددیدارمرادارد.ازاعلیحضرت اجازه خواستم،فرمودند:برویدببینیدچه می گوید.به دیداراودرهتل هیلتون رفتم.«جرج براوون»گفت:به اعلیحضرت پیشنهادکردم حال که برای مدّت دویاسه ماه به خارج ازکشورمی روید،ماوشماکه به اصلان افشاراعتمادداریم،اوتنهارابط شمابابختیارباشدکه دستورات شمارابه تهران بیاوردوپاسخ لازم رابگیرید.اعلیحضرت نیزاین پیشنهادراقبول فرمودند.ملاحظه می کنیدکه دراینجاهم وزیرخارجهء سابق انگلیس می گوید:«حالا که اعلیحضرت برای 2-3ماه به خارج ازکشورمی روند»،که منظورهمان2-3ماه موردنظرِاعلیحضرت است…در تدارك سفر و تهیـّهء هدایا بودم كه اعلیحضرت به من فرمودند:«كارتر پیشنهاد كرده، بهتر است كه در سر راه آمریكا، دو سه روز هم به اسوان (مصر) برویم و در آنجا با انور سادات و جرالد فورد (رئیس جمهور سابق آمریكا) در بارهء قرارداد «كمپ دیوید» ملاقات و مذاكره كنیم…». گفتنی است كه در برقراری صلح بین مصر و اسرائیل، اعلیحضرت نقش بسیار مؤثّری داشتند و انور سادات در مسافرت‌های غیررسمی و محرمانه به ایران (كه غالباً من به استقبال‌شان به فرودگاه می‌رفتم )ایشان در كاخ خصوصی والاحضرت شهناز در سعدآباد با اعلیحضرت ملاقات می‌كردند. اعلیحضرت به آقای سادات می‌فرمودند: «مصلحت مصر در اینست كه با اسرائیل صلح كنید، چون بیشتر خطرات و ضررها، متوجـّه شما و ملّت مصر است و سایر كشورهای عربی فقط «رَجَز» می‌خوانند و دَم از جنگ می‌زنند»… انور سادات همیشه از این دوستی و حمایت اعلیحضرت نسبت به مردم مصر، ابراز امتنان می‌كردند و می‌گفتند: «مصر هرگز یاری های اعلیحضرت را در جنگ 1973 فراموش نخواهد كرد». به همین جهت اعلیحضرت مسافرت به اسوان برای مذاكره با انور سادات را پذیرفتند.با این مقدّمات، اعلیحضرت و شهبانو و همراهان به اسوان رفتند و در فرودگاه بین‌المللی «اسوان» از طرف انور سادات و همسرش با تشریفات و احترامات بسیار، مورد استقبال رسمی قرار گرفتند».
دکترافشارادامه می دهد:
پس از 3 روز، اعلیحضرت به من فرمودند: «مذاكرات ما تمام شده و سادات هم باید به یك سفر رسمی به سودان بروند، شما با سفیر آمریكا در قاهره تماس بگیرید و بپرسید كه در چه روز و چه ساعتی ما وارد آمریكا می‌شویم». در لحظه، با سفیر آمریكا در قاهره تماس گرفتم و ایشان گفتند: با واشنگتن تماس خواهم گرفت و روز بعد، به من تلفن كرد و گفت: «متأسّفانه مقامات آمریكائی در حال حاضر، مسافرت اعلیحضرت را به آمریكا صلاح نمی‌دانند»!
بدین ترتیب: با یك فریب بزرگ، اعلیحضرت را از ایران خارج كردند و بعد، مانع سفر اعلیحضرت به آمریكا شدند. با بیم و نگرانی، وقتی پیام سفیر آمریكا در قاهره را به عرض اعلیحضرت رساندم، با ناراحتی و حیرت فرمودند:

-«این‌ها با پدر من هم همین كار را كردند. پدرم مایل بود كه در هند و نزدیك ایران باشد و این وعده را هم داده بودند، ولی در بمبئی انگلیسی‌ها اجازه ندادند كه پدرم حتّی از كشتی پیاده شود و از آنجا، او را به جزیرهء موریس بردند… من اشتباه كردم كه به این‌ها اعتماد كردم و به اسوان آمدم!»
در آن شرایط آشفته و عصبی، خودمان را در برابر یك توطئه یا فریب بزرگ می‌دیدیم و واقعاً نمی‌دانستیم كه چه كنیم؟ هیچیك از دولتمردان آمریكا دیگر به تلفن‌هایم پاسخی نمی‌دادند. ما با مختصری لباس و وسایل سفر كوتاه از ایران آمده بودیم و هیچ آمادگی برای تحمّل این شرایط ناگهانی و نامنتظره را نداشتیم.طرز صحبت كردن اعلیحضرت هم حتّی عوض شده بود و دیگر وقار پادشاهی را نداشتند…
ما قرار بود اول به اسوان برویم، چون كارتر از اعلیحضرت خواهش كرده بود كه در سر ِ راه آمریكا، این جمله را مخصوصاً تكرار می‌كنم، سر ِ راه آمریكا برای اینكه نگفت راست بیائید به آمریكا، كارتر گفت: در سر راه آمدن به آمریكا، یعنی سفر آمریكا هم در برنامه هست، یعنی اینكه شما اول بروید اسوان و ببینید مذاكرات صلح اعراب و اسرائیل در چه حالی‌ست؟ و در آنجا با جرالد فورد (رئیس جمهور آمریكا بعد از نیكسون) و آقای سادات مذاكرات مربوط به صلح «كمپ دیوید» را دنبال كنید…با این سابقه، آقای كارتر از اعلیحضرت خواسته بود كه به اسوان بروند و مذاكرات بین مصر و اسرائیل را دنبال كنند…امّاالآن كه جریان گذشته و تمام شده، بنده می‌بینم این فقط یك دام و فریب بزرگ بود. به غیر از اینكه یك كسی را بخواهند بكَشند به جائی كه بعداً در جای دیگر راهش ندهند!این نقشهء آقای كارتر و شركای او بود كه چطور اعلیحضرت را از ایران بیرون بكشند و بعد، خمینی را به ایران بفرستند.این بهترین راه بود…من و اردشیر زاهدی چندین بار به اعلیحضرت گفتیم: اعلیحضرت! بهتر نیست كه شما ایران را ترك نكنید؟ اعلیحضرت گفتند:
– «من باید بروم و با آمریكائی‌ها صحبت كنم تا حداقل برای ثبت در تاریخ هم كه شده، آیندگان بدانند كه من تا آخرین لحظه می‌خواستم این مملكت را نجات دهم.»…(افشار،صص513-517).

فصل بی شکوه

شاه در«پاسخ به تاریخ» می نویسد:
-«… بی تردیدمن اشتباهاتی کرده بودم،امّانمی توانم باورکنم آن اشتباهات عامل اصلی سقوط من بودند…پیش ازپیش،این اعتقاددرمن پیداشده بودکه آمریکا،حقیقتاً،نقش بسیار بزرگی رادرسقوط من ایفاء کرده است…اگرکاربه اینجارسید،نه فقط بخاطرآن بودکه ملّت ایران فریب خورد[بلکه]من هم فریب خوردم».(59).
دکترامیراصلان افشار می گوید: در سمپوزیومی در ایالت ایندیانای آمریكا(1980) به مسئلهء «سیلی به شاه» (The Scourging of the Shah) اشاره كرده‌اند. آقای Russ Braley در سخنرانی مفصّلی به نام «سیلی به شاه» یا «تنبیه شاه»از جمله گفت:
-«محمّد رضا شاه كشوری شرقی و عقب مانده را به پیش برد، با كمونیسم مبارزه كرد و ارتشی نیم میلیون نفری ایجاد كرد تا استقلال و تمامیـّت ارضی كشورش را حفظ و حراست كند. شاه، ایران را به قرن بیستم رساند. در وقایع اخیر، شاه ارتش خود را از دست نداد، شاه دوستانش را از دست داد… برای دنیا،سرنوشت شاه سمبولی است از خیانت آمریكا،سمبولی است از سهل‌انگاری، بی‌اعتنائی و بی‌فكری آمریكا. سقوط شاه تحـّولات ناگهانی و خطرناكی به دنبال دارد».(افشار،صص531-534).
«رونالد ریگان» درمناظرهء انتخاباتی خود بارقیب دمواکراتش«Walter Mondale»که یکی از حامیان پُرشورآیت الله خمینی بود،به نقش آمریکا در سقوط محمدرضاشاه اعتراف کرد و گفت:
سیاست غلط ماکه باعث سقوط شاه ایران شد،لکّهء ننگی درتاریخ ایالات متحدهء آمریکااست».

بخش نخست

                                                    بخش دوم

زیرنویس ها:

52- متن دستخط ملکهء انگلیس درصفحهء583،چاپ دوم، خاطرات دکترافشار گراورشده است.
53-ازشعرفروغ فرّخزادبنام«پرنده، مردنی است»:

دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهء شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست

54-PRO,30 October 1978,prime Minister’s office to Foreign Ministey,PREM/16/1719
به نقل از:میلانی،ص491
Marenches,Alexandre de:Dans le secret des princes,entretien avec Christine – 55
Ockrent,éditions Stock,Paris,1986,pp296
Marenches,pp296-297 – 56¬

57- پاسخ به تاریخ ( نسخهء انگلیسی)، ص 171
58-پاسخ به تاریخ،ص248
59-پاسخ به تاریخ،صص65-66و 70-73وص265

نگاهی تازه به«انقلاب اسلامی»،بخش دوم،علی میرفطروس

فوریه 7th, 2015

کودتای نفتی آمریکاوعربستان علیه شاه!

«خواب آشفتهء نفت!»

درکتاب«دکترمحمدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست» گفته ایم:
-«سرنوشت تاریخ معاصرایران را دو مسئلهء اساسی رقم زده است،یکی:نفت ودیگری،همسایگی با روسیه (وبعد،اتحادجماهیرشوروی کمونیستی).بنابراین،بی معنانیست اگربگوئیم که تاریخ معاصرایران بانفت نوشته شده است».
براین اساس،به اعتقادنگارنده،رضاشاه،مصدّق ومحمدرضاشاه،بایستی می رفتندتامنافع شرکت های بزرگ نفتی باقی وبرقراربماند.
باتوجه به فاکتوراساسی نفت درتاریخ معاصرایران، درک حوادث سال 57و ظهور آیت الله خمینی مستلزم درک سیاست های شاه درقبال شرکت های نفتی و ایجاد«شوک نفتی»ی سال های 1970 است.مانندرضاشاه ودکترمصدّق،محمدرضاشاه نیزدرآرزوی تسلّط ومالکیّت ایران برصنایع نفت بود.او شهریور 1320 وتبعید خفّت‌بار پدرش توسط انگلیسی‌ها را هنوز بخاطر داشت وازاین رو نسبت به انگلیسی ها بدبین وکینه مندبود.«میدلتون»(کاردارسفارت انگلیس درایران)و«زینر» (مستشارسفارت انگلیس و سرپرست فعالیّت های ضدمصدّق درتهران) از«بی اعتمادی ونفرت ریشه دار ِشاه نسبت به انگلیسی ها»یادمی کنند(21).
بنابراین می توان باپژوهشگری صاحب نظرموافق بودکه نوشته است:
-«در دوران نهضت ملّی شدن صنعت نفت،«مصدّق وجدان بیدار و یکی دیگرازخویشتن های شاه بود»(22).

چندسال پس ازسقوط دولت مصدّق(1332/1953)وبا درهم شکسته شدن سازمان نظامی حزب توده ورفع خطراستیلای کمونیسم برایران،شاه،بقول خودش:برای پایان دادن به« تحقیرهاوبی عدالتی های شرکت های نفتی»،ازقرارداد ِکنسرسیوم نفت بعنوان« قراردادِ اسارت بار»یادمی کردوازاینکه «بهای یک بشکه نفت برابرِ یک بُطرآب معدنی إویان است»،بشدّت ناراضی بود. شاه،ضمن اینکه تاریخ امپراطوری عظیم نفتی را«تاریخ غیرانسانی»می نامید،تأکیدمی کرد:
-«از1337که شکیبائی من دربرابرتحمیلات وسوءاستفاده های شرکت های بزرگ نفت-واقعاً-بپایان رسیدوما درمقامی بودیم که می توانستیم باآنان -جدّاً-به مقابله بپردازیم،اندک اندک حوادث ووقایعی غریب و شگفت انگیز وقوع یافت…به محض اینکه ایران حاکمیّت مطلق ثروت های زمینی خودرابدست آورد،بعضی ازوسایل ارتباط جمعی ِ دنیا مبارزه ای وسیع علیه کشورما آغازکردند ومراپادشاهی مُستبدخواندند»(23).
درتمام آن سال ها،سخنان وتلاش های شاه برای استیفای حقوق ایران،ازسوی عموم رهبران سیاسی وروشنفکران ایران ناشنیده یا نادیده ماند.درواقع،پس ازسال32،بخاطرتبلیغات عظیم حزب توده ونیروهای متشکل در«کنفدراسیون محصلین ودانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»،سایهء سنگین28مردادچنان برروحیّه وروان رهبران سیاسی وروشنفکران ایران چیره شدکه بامطلق گرائی سیاسی وارزیابی شاه بعنوان«سگ زنجیری امپریالیسم»و«رژیم وابسته به آمریکا»،ازدرک تضادها وتقابل های شاه با دولت آمریکابازماندند.

 

کودتای نفتی آمریکا و عربستان!

درسال های 1973-1978شاه فرصت یافت تاخواستِ ملّت ایران برای تسلّط کامل ایران برصنعت نفت راجامهء عمل بپوشاند.درسراسر«یادداشت های عَلَم»،تحقیروتوهین شاه نسبت به«پدرسوخته ها[شرکت های]نفتی»بسیار شگفت انگیزاست و بی تردید،این تحقیرهاوتوهین ها نمی توانستندازگوش وهوش کارتل های نفتی بدوربوده باشند.دراین سال هاسیاست های نفتی شاه کشورهای غربی را دچاربحران های اقتصادی فلج کننده کرده و باعث نگرانی ومخالفت شدیدبرخی ازدولتمردان آمریکاشده بود.این مخالفت ها حتّی ازطرف برخی ازدوستان شاه (مانندهنری کسینجر)درسال1974نیزابراز می شد.دکترهوشنگ نهاوندی،بااستنادبه مدارک متعدّد،سخن کسینجر دریکی ازجلسات شورای امنیّت ایالات متحده را چنین نقل کرده است:
اگرشاه بخواهدخط مشی کنونی خودراادامه دهدوسیاستی راکه درچهارچوب سازمان کشورهای صادرکنندهء نفت[اُوپک] اتخاذکرده ،تغییرندهد،ممکن است این تصوّربرایش حاصل شودکه نفوذش درمنطقه دائماً افزایش خواهدیافت…تردیدی نیست که اواکنون سیاستی اتخاذکرده که بتواندفشاربیشتری برماواردآورَد،چه بساممکن است روزی فرارسدکه مادیگرسیاست اورا به سودخودتشخیص ندهیم.او[شاه]این سودا را درسرداردکه کشورش را به یک قدرت بزرگ تبدیل کند،نه به کمک مابلکه بااستفاده ازوسایل دیگری،ازجمله،همکاری بیشترباهمسایگان روس اش.دراینجابرخی ازمابراین عقیده اندکه یابایدشاه دست ازسیاست های[نفتی]خود بردارد ویامابایداورا عوض کنیم»(34).
درسال 1977 عربستان سعودی درمخالفت با افزایش قیمت نفت توسط «سازمان اوپک» (به رهبری شاه)،ضمن افزایش خودسرانهء تولیدنفت این کشوراز8میلیون بشکه به حدود12میلیون بشکه درروز و اشباع بازارهای بین المللی بانفت ارزان ودرنتیجه،سقوط قیمت نفت و کاهش درآمدهای نفتی ایران،باعث نوسانات شدیددربرنامه های اقتصادی وصنعتی ایران(خصوصاًدر احداث نیروگاه های اتمی)شد.ملک خالد،پادشاه عربستان سعودی،که شاه را به چشم یک«سروَر»و«اَبَرقدرت منطقه» می دید و آرزو می کردتاشاه درمسیرسفری دیگر،«حتّی برای صَرف یک نهار»،مهمان اوباشد(برای نمونه نگاه کنیدبه خاطرات دکترافشار،صص549-550)،درسال 1977 باسیاست نفتی خود،ضمن انتقام ازاین«ابَرقدرت منطقه» وکوشش برای جانشینی آن،درواقع،به خواست دولتمردان مخالف شاه درآمریکا،جامهء عمل پوشاند،کتاب مستندوروشنگر«سلاطین نفت»نوشتهء پروفسور«آندرو اسکات کوپر»پرده ازاین تلاش ها وتوطئه ها برداشته است.«کوپر»باارائهء اسناد دست اول وگفتگوهای متعدّد بادولتمردان آمریکا،از«عملیّات مخفی علیه شاه»واز«کودتای نفتی آمریکاوعربستان علیه شاه»سخن می گوید (35).

سلاطین نفت

 

 

 

اعتماد واعتقادعمیق شاه به دوستی وحمایت آمریکا،وی را ازدرک تحولات مهم وتصمیم گیری های پنهان دولت آمریکابازداشت.شاه این سخن یکی ازسیاستمداران انگلیسی را ازیادبرده بودکه:«دولت انگلیس [وآمریکا]درمنطقه،دوستان دائمی نداردبلکه منافع دائمی دارد».

شاه می نویسد:
-درسال 1976دوتن ازشخصیّت های مهم نفتی گفته بودند که« تا2سال دیگرکار ِشاه،تمام است».
اوضمن انتقادازنشریات ورادیو-تلویزیون های غربی دروارونه جلوه دادن حوادث ایران وتحریف واقعیّات،یادآورمی شود:
-«سخنان موهن وتهدیدآمیز[ویلیام]سایمون،وزیردارائی آمریکا علیه من،باعث شدتامطبوعات آمریکا مرامسئول اصلی افزایش قیمت نفت وگناهکار اصلی بدانند…رویّهء بنگاه سخن پراکنی انگلستان(بی بی سی)نیزشگفت انگیربود.ازآغاز1978برنامه های فارسی این بنگاه ،صریحاً وعلناً درمخالفت وضدیّت بامن تنظیم می شد،گوئی یک دست نامرئی ،همهء این برنامه ها را تنظیم ورهبری می کند».(36).

دولت کارتر؛کشتیبان را سیاستی دگرآمد!

محمدرضاشاه بطورسُنتی هوادارحزب جمهوریخواه آمریکابود.رابطهء ایران وآمریکادرزمان نیکسون به اوج خودرسیده بود.ازاین گذشته،بطوریکه عکس های متعدّدکتاب«خاطرات دکترامیراصلان افشار»نشان می دهند،رابطهء بسیاردوستانهء «کامیلا»(همسردکترافشار،دخترمحمدساعدمراغه ای)باهمسرنیکسون ،به روابط سیاسی-دیپلماتیک ایران باآمریکا،وزن واعتباربیشتری می داد.

 

کامیلا افشارباهمسرریچاردنیکسون

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

          همسرنیکسون باکامیلا افشار

رابطهء شاه باآمریکا درزمان نیکسون،رابطه ای مستقل ومتهّدبه منافع ملّی ایران بود وهمانطورکه دکتر« رهام الوندی»درکتاب«نیکسون، کیسینجر و شاه» نشان داده :رابطهء دیپلماتیک ایران باآمریکادراین زمان رابطه ای متقابل و موازنه ای بودنه مبتنی بروابستگی (37).

دلبستگی شاه به حزب جمهوریخواه(خصوصاً نیکسون)آنچنان بودکه شائبهء کمک های مالی شاه به کاندیدای حزب جمهوریخواه(رقیب انتخاباتی جیمی کارتر)راتقویت کرده و دربرخی نشریات آن کشور نیزبازتاب یافته بودبطوریکه سفیرایران درآمریکا(دکترامیراصلان افشار)مجبورشدتا طی نامه ای درمطبوعات آمریکا،این امررا تکذیب نماید:
-«روزنامه نویس معروفی بنام«جک اندرسون»درروزنامه«واشنگتن پُست»نوشت که[امیراصلان]افشار،سفیرایران درآمریکا،ازبانک«دی روما»ی مکزیک مبلغ 8میلیون دلارگرفته وبااستفاده ازپاسپورت سیاسی اش،این پول را همراه آورده وبه عنوان کمک انتخاباتی به نیکسون داده است.من وقتی که این خبرراخواندم،خیلی ناراحت شدم،برای اینکه همچین چیزی اصلاًحقیقت نداشت وبااین مقاله می خواستندماراخراب کنند…خوب!این جورتبلیغات بی شک روی دموکرات ها تأثیرداشت وباتوجه به اینکه اعلیحضرت بطورسنتی،دوست جمهوریخواهان بود،می توانست حس انتقامجوئی درسران دموکرات ها درکاخ سفید به وجودآورد».(افشار،ص 487)
شاه درخلوت،کارتـر را«کُرّه خر» ونامهء کارتر را«عریضه»می نامید(38)
این توهین وتحقیرشاه وآن «حس انتقامجوئی»-بی تردید-می توانست برسیاست های دولت کارتر نسبت به شاه تأثیرات مرگباری داشته باشد.باتوجه به سابقهء رابطهء شاه باجمهوریخواهان،سفرشاه وفرح پهلوی به آمریکا(24 و 25 آبان 1356)فرصتی بودتاکارترومشاوران وی علامت روشنی برای«وداع باسلطنت»به شاه بفرستند.دراین سفر-برخلاف عُرف ورویّهء بین المللی-دولت کارتر اجازه دادتامخالفان شاه درمحوطهء کاخ سفیدعلیه وی به تظاهرات خشونت بار بپردازند.

 

حسن اعتمادی،تحلیگرسیاسی ویکی ازاعضای« کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»دراین باره نوشته است:
-«… چماقداران «سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی تظاهرات مسالمت آمیزدانشجویان ایرانی دربرابرکاخ سفید را به خاک وخون کشیدند.شلیک گازاشک آوردراین تظاهرات انعکاس گسترده ای دررادیو-تلویزیون ها ودیگررسانه ها ی آمریکاداشت.این تظاهرات موجب شادمانی ورضایت قذّافی ،صدّام حسین و آیت الله خمینی بوده است»(39).

آمریکائی ها دیگرشاه را نمی خواهند!

دکترافشاردربارهء این سفرشاه به آمریکا می گوید:
-«حقیقت اینست که ازهمین زمان احساس کردم که آمریکائی هادرسوداهاوفکرهای دیگری هستندوبه عبارت دیگر:دیگرشاه رانمی خواهند!.درواقع،بلندپروازی هاواستقلال طلبی های اعلیحضرت برای شرکت های نفتی قابل تحمّل نبود.باتغییرآقای نیکسون،همهء کادرهاومقامات عالی رتبه دروزارت خارجه تغییرکردندوکسانی آمدندکه اصلاًشناخت درستی ازایران نداشتند…آمریکائی هادرآن زمان عمیقاًنگران وضعیّت افغانستان ونفوذ روسیه درآن منطقه بودند.نگرانی هائی که ایجاد«کمربندسبز»رادرمنطقه علیه کمونیسم سرخ،ضروری می ساخت.ایجاددفترجدیدالتأسیسی بنام«دفترحقوق بشر»درکاخ سفید،فضای سردی دررابطهء ایران وآمریکا ایجادکرده بود و رسیدن به تفاهم مشترک دربارهء هدف های سفراعلیحضرت را دشوارمی کرددرحالیکه درهمان زمان درشیلی،آرژانتین،فیلیپین،اندونزی وغیره،«نقض حقوق بشر»بسیاربسیار بیشتربود…مسئلهء اصلی،سرنگونی شاه بودوایجادیک«کمربندسبز»درمقابله باکمونیسم شوروی.(افشار،صص402-406و485).

سازمان سیاو سازمان دفاعی آمریکا درمرداد-شهریور57:

ایران در موقعیّت انقلاب و یا حتّی ما قبلِ انقلاب قرار ندارد.

به روایت شاه:«درسال1976 دوتن ازشخصیّت های مهم نفتی آمریکا گفته بودندکه «تا دوسال دیگرکارِشاه تمام است»(پاسخ به تاریخ،ص265)،بااینحال درمرداد57 سازمان سیاگزارش داده بودکه«درایران هیچ علائم یاموقعیّت انقلاب وحتّی قبل از انقلاب به چشم نمی خورَد».براساس این ارزيابى،سازمان سيا معتقدبود:«ايران نه در حال انقلاب است و نه در شرف انقلاب»(40). سازمان اطلاعات دفاعی آمریکا( DIA)نيز در ارزيابی اطلاعاتی خود در تاريخ 28 سپتامبر 1978(6/7/57) اعلام كرد: انتظار می رود كه شاه تا ده سال ديگر به طور فعّال زمام قدرت را در دست داشته باشد!» (41).
«سِرآنتونی پارسونز»( Sir Anthony Parsons)،سفیروقت انگلیس،نیز دربهار1357به وزارت امورخارجهء انگلستان،گزارش داده بود:
-«با وجود شلوغی‌ها و تنش‌هایی که در خیابان‌های تهران شاهد آن است، به نظر،خطری جدّی[حکومت] محمدرضا شاه را تهدید نمی‌کندالبتّه که ماشین حکومت انگار در شن ِ نرمی گرفتار شده است، اما به نظر،می‌تواند سرعت بگیرد و دوباره راه بیفتد.»(42).

 

پنهان کردن عقایدواقعی آیت الله خمینی درپاریس!

آیت الله خمینی نظرات سیاسی خودرا درسال 1349-1350-درکتاب«ولایت فقیه»یا«حکومت اسلامی» منتشرکرده بودو-بی تردید -مشاوران نزدیک ویاران تحصیلکردهء وی درخارج ازکشور(ماننددکتریزدی،بنی صدر،قطب زاده،حسن حبیبی و…علی شریعتی یاعبدالکریم سروش)ازماهیّت ارتجاعی وقرون وسطائی این عقایدآگاه بودند.خانم عذرا بنی صدر(همسرابوالحسن بنی صدر)،مترجم کتاب«ولایت فقیه»به فرانسه،یادآوری می کند:
من بعد از خواندن کتاب، دچار تردید شدم و از خود پرسیدم آیا باید چنین کتابی را ترجمه کنم؟ ترجمهء این کتاب[آیا] آبروی ملت ایران را نزد افکار عمومی دنیا نمی برد ؟و جهانیان از خود نمی پرسند: آیا ایرانیان انقلاب کردند که این شخص با این افکار برآنها حکومت کنند؟ آیا نمی پرسند: شما ایرانیان مردمی عاقلید؟ …پس به آقای بنی صدر تلفن کردم و نگرانی خود را اظهار کردم. ایشان[آقای بنی صدر] گفتند: کتاب[ولایت فقیه] مجموعه درسهائی بوده است که آقای خمینی در نجف داده است. حالا او تحول کرده و دموکراسی را قبول کرده است. من با اینکه، در دل، به تحول کردن آقای خمینی باور نکردم، قبول کردم کتاب را ترجمه کنم. یک ترجمه تحت اللفظی کردم و نزد ناشر بردم»(43).
آیت الله خمینی در15خرداد42،نتوانسته بودنه افکارعمومی داخلی ونه افکارعمومی بین المللی را بخودجلب کند،امّا،دراردیبهشت ماه 1357به کمک صادق قطب زاده در«نجف»،اولین مصاحبهء خمینی بانشریهء معتبرفرانسوی«لوموند»انجام شد.به روایت دکترابراهیم یزدی:«صادق قطب زاده،پُرسش های «لوسین ژرژ »(خبرنگارلوموند)را می نویسد و آقای خمینی بعد از مشورت با قطب زاده پاسخ هارا می نویسند».ترجمهء انگلیسی این مصاحبه،باپرداخت 11هزاردلاربه روزنامهء آمریکائی«لوس آنجلس تایمز»-بصورت آگهی– چاپ ومنتشرشد،درحالیکه روزنامهء«نیویورک تایمز»حتی باهمین مبلغ،حاضربه چاپ این مصاحبه-آگهی نشده بود.( یزدی،ج3،ص212).
درتمام مصاحبه ها وگفتگوهای خمینی درپاریس،اوبصورت فردی عامی جلوه می کردکه نه تنها زبان عربی نمی دانست(و این،موجب حیرت «حسنین هیکل»،روزنامه نگارمعروف مصری شده بود)،بلکه،حتّی زبان فارسی رانیزباغلط های فاحش اظهارمی نمود،ازاین رو،مشاوران نزدیک خمینی(ماننددکتریزدی،قطب زاده وبنی صدر)برای رفع ورجوع کردن ِاین پریشان گوئی ها،صلاح دیدندتا قبل از هرگفتگو ومصاحبه ای،سئوآلات مطروحه را- قبلاً-بصورت مکتوب- دریافت کنندتاپس ازمشورت باآیت الله،پاسخ هابطور«سنجیده»و«معقول»ابرازشوند! .دکتریزدی دراین باره یادآوری می کند:
-«مسؤلیت برنامه ریزی این مصاحبه ها،عموماً بر عهدهء من بود. شیوهء کار من این بود که اولاً هیچ درخواستی را رد نمیکردم ،ثانیاً از خبرنگاران میخواستم که پرسشهای خود را به طورکتبی بنویسند و بدهند. توجیه من این بود که سؤالات باید برای آقای خمینی ترجمه شوند و جواب آنها را بگیریم و سپس جوابها ترجمه شوند و بعد در یک دیدارحضوری پرسشها و پاسخها رد و بدل شوند.این شیوهء عمل به ما امکان میدادکه پرسشها و پاسخها را ویرایش کنیم و انسجام پاسخها را در نظر داشته باشیم.حتی در مورد مصاحبهء تلویزیونهای سرتاسری آمریکا، من این شرط را مطرح واجرا کردم. علاوه بر این، با إشراف و اطلاعاتی که از وابستگی های سیاسی و دینی خبرنگاران و رسانه ها داشتیم قبل از مصاحبه، آقای خمینی را مطلع میکردم تادر مورد پاسخهای خود، آنها را رعایت کنند.در مصاحبه های زنده تلویزیونی، به وضع اتاق محل مصاحبه و وضعیّت شخص آقای خمینی نیز توجه میشد. به عنوان مثال دست چپ آقای خمینی گاهی می لرزید. من از ایشان خواستم که دست چپ را با دست راست زیر عبا نگه دارندتا مصاحبه گر نتواند دوربین را روی دست لرزان ایشان متمرکز کند.اگر مصاحبه گر فرانسوی بود، ترجمه مصاحبه معمولاً با آقای بنی صدر یاصادق قطب زاده و اگر آلمانی بود توسط آقای دکتر صادق طباطبایی و اگرایتالیایی بود، توسط یکی از دانشجویان ایرانی از ایتالیا صورت میگرفت. ترجمه های انگلیسی را خود من شخصاً انجام میدادم.(یزدی،ج3،صص215-217).

شاگردان جادوگر!

پنهان کردن عقایدواقعی آیت الله خمینی درپاریس توسط«شاگردان جادوگر»(بقول شاه،درپاسخ به تاریخ،ص218)) وتبلیغ عقاید قرون وسطائی آیت الله بسان اندیشه هائی مدرن ودموکراتیک،به جائی رسیده بودکه یکی مشاوران خمینی دربرایر پُرسش«اوریانا فلاچی»،روزنامه نگار برجستهء ایتالیائی،مبنی بر«ارتجاعی بودن عقایدخمینی»(خصوصاً دربارهء حقوق زنان)،مدّعی شد:
این مطالبِ ارتجاعی،ساخته وپرداختهء ساواک شاه است!».(44)
بدین ترتیب،باپنهان کردن عقایدواقعی آیت الله خمینی درپاریس،وی درچشم روشنفکران ورهبران سیاسی غرب،به سان«قدّیس»،«پیامبرآزادی»و«گاندی دوم»جلوه گرشد.
ریچاردکاتم،استادتاریخ ایران دردانشگاه های آمریکا ومأمورسابق سازمان سیاکه درسال32 وتبلیغات علیه دولت مصدّق و تضعیف حکومت او نقش اساسی داشت،درانقلاب 57 «حلقهء اتصال دولت کارترباانقلابیون ایران» بود (45)، روشنفکران واحراب سوسیالیست وکمونیست اروپا(خصوصاً فرانسه)درپیوندبا«کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»(که بصورت یک ارتش منسجم دراروپاوآمریکافعالیّت می کردند)باحمایت حیرت انگیزازآیت الله خمینی،نه تنها به تمایلات ضدامپریالیستی خوددرمبارزه با«شاه،عامل امپریالیسم درمنطقه»،پاسخ می دادند،بلکه دراین پشتیبانی ها،ناآگاهی عمیق خویش ازاندیشه هاوفلسفهء سیاسی آیت الله خمینی را پنهان می کردند.ژان پُل سارتر(که درآن زمان خانمی ایرانی وضد شاه مسئول دفترش بود)، سیمون دو بووار، میشل فوکو، آندره فونتن، ژاک مادل،رژه گاردی و…ده ها فیلسوف وروشنفکرنامدارفرانسوی کارزار ِ عظیمی رادرحمایت ازآیت الله خمینی آغازکردند. میشل فوکو، فیلسوف نامدار فرانسوی،که خودرا اسلام شناس نیزمی دانست،ضمن دیدارباآیت الله خمینی در«نوفل لوشاتو»،وی را«قدّیس درتبعید» نامیدودریک افسون شدگی حیرت انگیز،ازباورهای رهائیبخش خمینی سخن ها گفت.(46)
روزنامهء معتبر«لوموند»که پیش ازانقلاب 57،گزارش های مثبتی دربارهء تحوّلات اجتماعی ایران می نوشت،درآستانهء انقلاب ایران،باتغییرموضعی ناگهانی،مدعی وجود300هزارزندانی سیاسی درایران شد وسردبیراین روزنامه،آندره فونتن، درمقاله‌ای با عنوان« بازگشت الهی»،ازخمینی ستایش ها کرد.(47)
رهبران جبههء ملّی وروشنفکران داخل ایران نیزباکلامی آغشته به مذهب ،معتقدبودند«نه یک قدّیس،نه یک معجزه بلکه انسان راستین عصرحاضروابَرمرد ِزندهء تاریخ،می آید»…«باصدای نوح،باطیلسان وتیشهء ابراهیم،باهیأت صمیمی عیسی»(48).
این تبلیغات وحمایت ها ازطریق« بی بی سی »هرشب به ایران می رسیدو این گمان را درمردم ایران دامن زدکه ستایش وحمایت اینهمه روشنفکرایرانی وجهانی ازخمینی بیهوده نیست وحتماً دراین سخن ستایش آمیز«ژاک مادل»( Jacques Madaule)فیلسوف معروف فرانسوی،واقعیّتی است و«جنبش خمینی، درهای آینده را بسوی بشریّت می گشاید»(49)

«هاناآرنت»درکتاب درخشان خویش،اتحادتوده های عوام وروشنفکران را موجب پیدایش فاشیسم می داند(50)،تجربهء انقلاب ایران مصداق برجستهء سخن آرنت است.«کارل پوپر»، این دسته ازروشنفکران راکه با اندیشه های خویش، عملاً راهگشای حکومت های جبّار بوده اند، «پیامبران دروغین» نامیده وآلودگی کلام شان را« بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوا» دانسته است(51).

بخش سوم

                                                             بخش نخست

زیرنویس های بخش دوم:
21-نگاه کنیدبه:آرشیوعمومی دولت انگلستان،
FO 248 EP 1531,May 17, 1952
FO 371 EP 98602,July 28,1952
FO 371 EP 98603,Ougust 28,1952
22- رهنما، علي، نيروهاي مذهبي بر بستر حركت نهضت ملّي،نشرگام نو،1384،صص895و896
23-پاسخ به تاریخ، صص65-66و 69-72
-Mohammad Réza Pahlavi : le dernier Shah / 1919-1980,éd Perrin,Paris,2013 34
,p432
ترجمهء فارسی،ص635
35- Cooper, Andrew Scott: The Oil Kings: How the U.S., Iran, and Saudi Arabia Changed the Balance of Power in the Middle East, Edition Simon & Schuster,2011

گفتگوی«آندرو اسکات کوپر» باتلویزیون دانشگاه کالیفرنیا دربارهء این کتاب را در نشانی زیر ببینید:
https://www.youtube.com/watch?v=7BXCx8oNvoo

همچنین نگاه کنیدبه کتاب روشنگر « Mike Evans »که ضمن بحث جالب ومستندی،از کمک های مالی دولت کارتربه آیت الله خمینی یاد می کند:

Evans,Mike:Jimmy Carter: The Liberal Left and World Chaos: A Carter/Obama Plan That Will Not Work,Us and Canaca,2009,pp253-349

گفتگوی «مایک ایونس» دربارهء کتابش را دراینجاببینید:

http://vimeo.com/2878270
36-پاسخ به تاریخ،صص265و212-214 ؛ دریک تحقیق منتشرشده،مسئولان« بی بی سی» به دخالت خود درحوادث ایران ونیزبه موضع انتقادی خودنسبت به رضاشاه ومحمدرضاشاه اعتراف کرده اند.نگاه کنیدبه:
www.open.ac.uk
برای نقش «بی بی سی»در سقوط رضاشاه نگاه کنیدبه مقالهء مسعودلقمان«رادیو و جابه‌جایی قدرت در شهریور ۱۳۲۰: سقوط یک شاه به کمک بی.بی.سی»؛ ماهنامه‌‌ء تحلیلی، آموزشی و اطلاع‌رسانی «مدیریت ارتباطات»؛ شماره‌ی ۹؛ بهمن‌ماه، برگرفته از
http://iranshahr.org/?p=12105
37-Alvandi ,Roham: Nixon, Kissinger, and the Shah(The United States and Iran in the Cold War) , Oxford University Press,2014
38-برای نمونه نگاه کنیدبه یادداشت های عَلم،ج6، ویراستار:علینقی علیخانی،ناشر ای بکس، مریلندآمریکا،2008،صص211و449
39- دکترامیراصلان افشار،سفیرسابق ایران درآمریکاورئیس کل تشریفات دربار که همراه شاه، شاهد زدوخوردهای مخالفان درمحوطهء کاخ سفیدبود،درگفتگوبانگارنده(2/اوت/ 2011)،حضور«چماقداران سازمان احیاء»وعوامل قذافی وصدام حسین را تأئیدکرده است.توضیحات آقای محمدامینی(رهبرسازمان احیاء) دراین باره می تواند روشنگرباشد.
40-Washington, DC: National Strategy Information Center, 1979), p. 24, Hoaglan , Jim “CIA Will Survey Moslems Worldwide.” The Washington Post, January 20, 1979, p. A1.
41-لدین، مایكل و ویلیام لوئیس، کارتر و سقوط شاه روایت دست اول،ترجمهء ناصرایرانی،انتشارات‌ امیر‌كبیر، 1361، ص 37.
42-نگاه کنیدبه:گزارش پارسونز:

http://www.telegraph.co.uk/news/worldnews/middleeast/iran/4014855/National-Archives-British-ambassador-to-Iran-failed-to-predict-downfall-of-Shah.html
43-نگاه کنیدبه:
https://www.balatarin.com/permlink/2010/9/27/2202880
44-گفتگوی نگارنده بادکترروح الله عباسی،استاددانشگاه های پاریس(25می،2006،پاریس).دکترعبّاسی ازاین«مشاورنزدیک آیت الله خمینی»نام برده،امّانگارنده،ازذکرنام وی پرهیزمی کند.توضیح آقای ابوالحسن بنی صدرکه بااوریانافلاچی دیدارداشته،می تواند روشنگراین ماجراباشد.گفتنی است که بهنگام اقامت آیت الله خمینی در«نوفل لوشاتو»،دکترعبّاسی درپیوندبادکترحسن حبیبی(یکی ازیاران ومشاوران نزدیک آیت الله خمینی) وهمسرش،به بیت آیت الله خمینی رفت وآمدداشته وازنزدیک شاهدوناظربرخی جریانات بوده است.کتاب وی بنام«خاطرات یک افسرتوده ای» توسط نگارنده و به همّت آقای حمیدشوکت ازسوی«انتشارات فرهنگ» منتشرشده است.
45-نگاه کنیدبه:خاطرات دکتریزدی،ج3،صص314-324،ونیزنگاه کنیدبه:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2015/02/150201_u01-revolution-cottam

46- Michel Foucault et l’Iran
Michel Foucault et l’Iran », Le Matin, no 647, 26 mars 1979, p. 15. (Réponse à C. et J. Broyelle, « À quoi rêvent les philosophes ? », Le Matin, no 646, 24 mars 1979, p. 13.) Dits Ecrits tome III texte 262, édition de Gallimard, Corriere della sera, no 36, 13 février 1979, p. 1

47 – Le Monde,2Février1979
دربارهء انعکاس وقایع انقلاب مشروطه وانقلاب اسلامی ایران درروزنامه های «زمان»و« لوموند»،نگاه کنیدبه رسالهءدکترای محمدتاج دولتی:
Tadjdolati,Mohammad:Les révolutions Iraniennes dans les presse Française à travers “Le Temps” et “Le Monde” ,Paris,Janvier 1995
48-برای نمونه هائی ازاین «بشارت نامه ها»،نگاه کنیدبه:

     http://mirfetros.com/fa/?p=16924    
49- Le Monde,13 Janvier 1979
50- Arendt , Hannah ,Le Système totalitaire, traduction par Jean-Louis Bourget, Robert Davreu et Patrick Lévy, Editions Seuil,Paris, 1972,
51- جامعهء باز و دشمنانش،کارل پوپر،ترجمهء علی اصغر مهاجر،ج 1 ،تهران، 1364
همچنین نگاه کنیدبه:
http://mirfetros.com/fa/?p=179

نگاهی تازه به«انقلاب اسلامی»،بخش نخست،علی میرفطروس

ژانویه 29th, 2015

 

 

مردانِ تأثیرگُذار

دو هفته قبل از انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا،دخترجوانی با متهم کردن رئیس جمهورِ  وقت به داشتن رابطۀ جنسی با وی، موقعیّت انتخابِ دو بارۀ رئیس جمهور را دچار مخاطره  می سازد.مشاورِ مخصوص رئیس جمهور با کمک فردی بنام Brean ،متخصّص در منحرف کردن افکارِ عمومی، کوشید تا برای این«بحران انتخاباتی» راه حلّی بیابد.

رئیس جمهور- که در چین بسر می برَد- با تظاهر به «بیماری»،از بازگشت به واشنگتن پرهیز می کند،در حالیکه مشاور مخصوص رئیس جمهور و «متخصّص منحرف کردنِ افکار عمومی» می کوشند تا تولید کنندۀ سینمائیِ ثروتمندی بنام Stanley Motss را برای مهندسی و «ساختن» یک سناریوی جنگی علیه کشور کمونیستِ آلبانی قانع کنند.شایعۀ یک چمدان حاوی بمب در کانادا ،ساختن ترانه ای در حمایت از مردم آلبانی و گزارش ساختگی یک دختر جوان آلبانیائی در روستائی بمباران شده(که همۀ صحنه های آن،در استودیوئی در هالیوود «ساخته» و «مهندسی شده») و صحنۀ انبوه کفش های پراکنده و عروسک های له شدۀ کودکان بمباران شده!(که یادآورِ انبوه کفش های پراکندۀ تظاهرکنندگانِ«میدان ژاله»در 17 شهریور57 می باشد)،باعث شد تا ناگهان توجۀ تلویریون های آمریکا از ماجرای افتضاح آمیز رئیس جمهور به«جنگ آلبانی» جلب شود.در موجِ عظیم تبلیغاتیِ شبکه های رادیو-تلویریونی،رئیس جمهور از چین به آمریکا بر می گردد و اعلام می کند که جنگ با آلبانی تمام شده…انبوهی از پوتین های نظامیِ مردمِ عادی بر سیم های برق و تلفنِ شهرها نشانۀ پایان جنگ و همبستگی مردم با یک فردِ روانی است که نه در جنگ با آلبانی بلکه بدست دهقانی- بخاطر تجاوز به دخترش-کشته شده ولی اینک،تابوت وی به عنوان«سرباز وطن» و«قهرمانِ جنگ» با احترامات ویژۀ  نظامی،به گورستان قهرمانان مشایعت می شود.

در هیاهوی هوشرُبای رادیو-تلویریون ها،رئیس جمهورِ متهم به داشتن رابطۀ جنسی- بار دیگر-انتخاب می شود ولی در این میان-با وجودِ توافقات قبلی-تولیدکنندۀ ثروتمندِ فیلم Stanley Motss تصمیم می گیرد تا واقعیّت ماجرا را فاش کند،اما او بزودی توسط عواملBrean(متخصّص منحرف کردن افکار عمومی)کُشته و جسدش -به عنوان«سکتۀ قلبی»-در پُشت فرمان اتومبیل اش پیدا می شود.

فیلم فوق العادۀ «Wag the Dog »(که در فرانسه به نامِ«مردانِ تأثیرگُذار» اکران شده)به کارگردانی Barry Levinson با بازی درخشان«روبرت د نیرو» و «دستن هوفمن» واقعیّت سیاست دولت های آمریکا در ایجاد آشوب های مصنوعی و «انقلاب های مهندسی شده» را نشان می دهد و  تئوریِ ادوارد برنیز (Edward Bernays) مبنی برنقش تبلیغات(Propaganda)در«ساختن افکارِ عمومی»به منظور انجام انقلاب و کودتا را برجسته می کند.ما اینگونه آشوب های خیابانی و صحنه سازی های سیاسی را در جریان حوادث مهندسی شدۀ سال57(مانند آتش زدن سینما رکس آبادان،میدان ژاله و…) بیاد داریم.انتشار کتاب پُرفروش«سقوط 79» در اوایل سال1977 و شباهت های حیرت انگیزحوادث و خصوصاً قهرمانان اصلی کتاب(شاه و پادشاه عربستان سعودی)،شاید سناریوی شرکت های بزرگ نفتی برای جنگ روانی علیه شاه بود که 2 سال پیش از حوادث57 توسط«پل اميل اردمن» منتشر شده بود! (1)

زمستان

«انقلاب اسـلامی» از آغاز برای نگارنده،مشکوک و نامتعارف بود و لذا،در فروردین ماه و اردیبهشت 57 با انتشارکتاب های«اسلامشناسی» و «حلاج» و سپس«آخرین شعر»(مرداد ماه 57)ضمن اشاره به حاکمیّت تازی ها و نازی ها،احساسم را نسبت به ماهیّتِ مشکوکِ حوادثِ جاری  ابراز کرده بودم، دریغا که بقول احمدشاملو:

-«آنان به آفتاب شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب‌گونه‌یی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!».(2)

  بعدها نیز در یک مقایسۀ تطبیقی،وجوه مشترک فلسفۀ سیاسی آیت الله خمینی با فاشیسم را بررسی کرده(3)  و با اعتقاد بر اینکه:«انقلاب سال 57 نالازم ترین و غیرضروری ترین انقلاب در تاریخ انقلاب های دو قرن اخیربود»،کوشیدم تا ضمن طرح پُرسش هائی،علل و عوامل این رویدادِ سرنوشت ساز را مورد بازبینی و تأمّل قرار دهم،از جمله:

1 ـ تأثیر حضور اتحاد جماهیر شـوروی کمونیستی در مرزهای طولانی با ایران و تحرّکات و تحریکات دائمی این دولت برای دسـتیابی به آب های خلیج فارس و سـلطه بر ایران از طریق حزب توده در ایجاد تحوّلات سال 57 چه بود؟
2 ـ تحولات سـیاسی در افغانسـتان و اسـتقرار«ارتش سـرخ» و ایجاد یک رژیم كمونیسـتی وابسـته به شـوروی در این کشور،آیا خطر كمونیسـم در ایران و در نتیجه: ضرورت ایجاد یک«كمربند سـبز» در مقابله با«ارتش سـرخ»را در ذهن و ضمیر دولت های غربی (خصوصاً دولت آمریکا) تقویت نكرده بود؟

اخطارشاه

3 ـ اسـتقلال طلبی های شـاه در میان كشـورهای منطقه و خصوصاً رهبری وی در هدایت سـازمان«اوپک»جهت افزایش قیمت نفت و انعكاسـات این افزایش قیمت یا «شـوک نفتی»بر اقتصاد اروپا و آمریكا و خصوصاً تهدیدات صریح شـاه مبنی بر«پایان دادن به قراردادِ اسارت بار ِنفتی با کنسرسیوم در سال 1979=1357»و تأکید بر اینکهبا پایان قرارداد کمپانی های نفتی در سال1357=1979دیگر به هیچوجه قراردادهای نفتی با کنسرسیوم تمدید نخواهد شد»موجب خشمِ دولت های آمریكا و دیگرکشورهای غربی نبود؟
4 ـ سـودای شـاه در ایجاد یک ارتش مدرن و قدرتمند (با توجه به حسـاسـیّت ژئو پولیتیكی ایران و تمایلات اشغالگرایانۀ صدّام حسین) و تلاش های پیگیر شـاه برای خرید و احداث نیروگاه های هسته ای و ارتقاء ایران به یک قدرت اتمی در منطقه و نیز سفارش خرید7 فروند هواپیمای بسیار پیشرفته و تجسّسی«آواکس»در سال های 1354-1356،آیا باعث نگرانی دولت های منطقه(خصوصاً عربستان سعودی)و برخی از دولتمردان آمریكا نبود؟
5 ـ همۀ این اسـتقلال طلبی ها و بلند پروازی ها به اضافۀ نوعی تحقیر و تهدید کشورهای غربی و«چشم آبی ها»که در مصاحبه های مطبوعاتی و رادیو- تلویزیونی شاه با خبرنگاران خارجی نمایان بود،و نیزتأكیداو برتاریخ و تمدن2500سال ایران، آیا در ذهن و ضمیر دولت های آمریكا و اروپا از شـاه تصویر یک «مغرور» و «سـركش» را تداعی نمی كرد؟.در اینصورت،کتاب سِر آنتونی پارسونز(آخرین سفیرانگلیس درایران)بنام «غرور و سقوط»می تواند تأمّل انگیزباشد!(4)
6-حضورسران آمریکا و اروپا در«کنفرانس گوادلوپ»و تصمیمات آن،چه نقشی درسرنگونی رژیم شاه داشت؟
7-باتوجه به خصلت عُمدتاً غیراسلامی جنبش مشروطیّت و نهضت ملّی شدن صنعت نفت و با توجه به تحولات اجتماعی سال های 1340-1350 و تغییرِ ساختارهای اقتصادی-اجتماعی و فرهنگی ایران-اساساً-نامیدن رویداد سال 57 با صفت«اسلامی»تا چه حد می تواند واقعی و درست باشد؟

8-و سرانجام:نبودن دموکراسی و آزادی های سیاسی در ایران،بیماری شاه و برخی نارضایتی های مردمی،چه نقشی در رشد مساجد و حوزه های دینی- بعنوان سنگر و پایگاهی برای اعتراضات مردمی و در نتیجه،ظهورآیت الله خمینی- داشته است؟(5).

انقلاب سال 57 و علل و عوامل آن،پدیده ای چندبُعدی و پیچیده است که با وجود انتشار کتاب ها و مقالات بسیار،هنوز به بحث و بررسی های کارشناسانه نیازمند است چرا که فقدان منابع آرشیوی و اسناد دست اول،خصوصاً عدم انتشار متن کامل اسناد محرمانۀ دولت آمریکا(6پژوهشگر محتاط را از قضاوت نهائی در این باره برحذر می دارد.هدف نگارنده در نوشتۀ حاضر اینست تا از لابلای روایت مردانِ اوّلِ شاه و خمینی:«خاطرات دکتر امیراصلان افشار»(7)و«خاطرات دکتر ابراهیم یزدی»(8) نگاهی تازه به«انقلاب اسلامی»داشته باشد تا از این طریق، پاسخی برای برخی پرسش  ها بیابد،بی آنکه در این باره مُدعی«کشف تمام حقیقت»باشد!.

روایت مردانِ اوّلِ شاه و خمینی!

دکتر امیراصلان افشار یکی از دولتمردان خوشنام و از دیپلمات های برجستۀ دوران محمدرضاشاه پهلوی بود.وی پس از اخذ دکترای علوم سیاسی از دانشگاه اتریش (1942)وارد وزارت امورخارجۀ ایران شد.او در زمان ملی شدن صنعت نفت،جوان ترین عضو سفارت ایران در هلندبود که بخاطر دانستن چند زبان(از جمله هلندی)،رابط سفارت ایران در ارائۀ مستندات دولت مصدّق به دادگاه لاهه بود و دراین راه،تلاش های بسیارکرد.بعدها،علاوه بر ریاست وی بر«شورای حُکّام آژانس بین المللی انرژی اتمی»(در وین)،شرکت او درکمیتۀ اقتصادی سازمان ملل،حضور در بسیاری از کنفرانس های بین المللی(مانندکنفرانس باندونگ در اندونزی)،سفیرایران در اتریش ،سفیرایران در آلمان و خصوصاً سفیرایران در آمریکا بخشی ازکارنامۀ سیاسی-دیپلماتیک دکترافشار بشمار می رود.



                                      امیراصلان افشار و ریچاردنیکسون درکاخ سفید،1969
دکتر امیراصلان افشار بهنگام «انقلاب اسلامی»،رئیس کُل تشریفات دربار محمدرضاشاه و شاهدتحولاتی بودکه منجربه سقوط رژیم شاه گردید.وی بهنگام خروج شاه از ایران(26دی ماه 1357) و نیز در طول اقامت شاه در مصر و مراکش از همراهان بسیارنزدیک محمدرضاشاه و در واقع،همدم و همراز وی بود.همۀ این جایگاه های سیاسی و استثنائی و نیز حافظهء قوی،صداقت و صراحت دکترامیراصلان افشار ،به خاطرات وی ارزشی استثنائی و دست اول می دهند.کتاب او چکیدۀ 180ساعت گفتگوی نگارنده با وی(در مدّت1سال و نیم) می باشدکه  در 718 صفحه،با حدود100عکس نادر و رنگی منتشرشده و در فاصلۀ چند ماه به چاپ دوم رسیده است.
روی جلد خاطرات،چاپ 2

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دکترابراهیم یزدی-امّا-ابتداء عضو«نهضت خداپرستان سوسیالیست» بود و باآغازنخست‌وزیری دکتر محمد مصدق به نهضت ملی شدن صنعت نفت پیوست و در کمیته‌های دانشجوئی،سیاسی و اجرایی جبهۀ ملّی فعال شد و تا عضویّت در هیأت تحریریه و ناشر روزنامهٔ «راه مصدّق» ارتقاء یافت.در سال 1339 یزدی برای تحصیل در رشتۀ پزشکی به آمریکا رفت و به عنوان دبیر شورای مرکزی جبهۀ ملی ایران(شاخۀ آمریکا) و عضو هیأت اجرایی و مسئول تشکیلات جبههء ملّی، عضو هیأت تحریریۀ مجلۀ «اندیشۀ جبهه» (ارگان جبهۀ ملی)فعالیت نمود. با تاسیس «نهضت آزادی ایران» توسط مهندس مهدی بازرگان (درسال1340 ) ابراهیم یزدی به همراه مصطفی چمران،علی شریعتی و صادق قطب‌زاده به تأسیس شاخه‌های اروپا و آمریکای این سازمان پرداخت و به عنوان رییس شورای مرکزی «نهضت آزادی ایران»در خارج از کشور انتخاب ‌شد.وی در سال 1344 /1964با همکاری مصطفی چمران و محمد توسلی با ایجاد«سازمان مخصوص اتحاد و عمل»(سماع)به تاسیس اولین پایگاه آموزش جنگ‌های مسلحانه علیه رژیم شاه،در مصر و سپس در جنوب لبنان (در پیوند با«یاسرعرفات»و دیگرگروه های فلسطینی)اقدام کرد.سازمان «سماع»ازکمک های مالی،نظامی و رادیوئی ِ دولت مصر برخورداربود(یزدی،ج2،صص299–306)در حالیکه رئیس جمهور مصر،جمال عبدالناصر،درآن زمان در بارۀ مالکیّت جزایرخلیج فارس و استان خوزستان با محمدرضاشاه  دشمنی شدید داشت.بهمین جهت،بعدها،گروه های مسلّح«ناصری»(هواداران جمال عبدالناصر)در لبنان و مصرمدّعی بودند که در ایجاد انقلاب اسلامی ایران  نقش داشته اند(یزدی،ج2،صص317).



                                          دکترابراهیم یزدی،یاسرعرفات وسیداحمدخمینی
گذشته ازنهضت آزادی ایران،برخی سازمان های«جبههء ملّی» (بخش خاورمیانه)وسازمان های چپ نیزباحمایت مالی وتدارکاتی دولت های مصر،عراق،لیبی،الجزایر وآیت الله خمینی علیه رژیم شاه مبارزه می کردندبطوریکه به کوشش کامبیزروستا،عضوجبههء ملّی (بخش خاورمیانه) ونمایندهء این سازمان درکنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور،درطرحی بنام«برف های خونین»قراربودکه شاه رابهنگام سفرزمستانی اش به سوئیس،ترورکنند(9).نشریات برخی سازمان های مخالف شاه درخارج ازکشور،به دوزبان عربی وفارسی منتشرمی شدندو-عموماً- اعلامیّه های آیت الله خمینی را چاپ ومنتشرمی کردند.ملاقات هیأت دبیران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور(محمودرفیع ومجیدزربخش)با آیت الله خمینی درنجف(شهریور1348) ویا پیام های حمایت آمیزاین سازمان دانشجوئی خطاب به خمینی وحمایت از شورش15خرداد 42،نشانهء وحدت سیاسی-ایدئولوژیک آنها باآیت الله خمینی درمبارزه باامپریالیسم ورژیم شاه بود.شعاربرخی ازاین گروه ها دربارهء«خلیج عربی»(بجای خلیج فارس)وشعار«کوتاه بادحاکمیّت استعماری وفاشیستی رژیم شاه برجزایرعربی!»(یعنی جزایرخلیج فارس)،بیانگر ِوابستگی های مالی یاتدارکاتی این گروه ها به دولت های مصر،عراق،یمن جنوبی،لیبی و…بود.شگفتا که همهء این گروه ها وسازمان های سیاسی،زیر اسم وعکس دکترمصدّق فعالیّت می کردند؛شخصیّتی که استقلال طلبی وسیاست«موازنهء منفی»ازمشخّصات ممتازوی بود.حسن ماسالی،عضوفعّال جنبش دانشجوئی ویکی ازمسئولان اصلی «جبههء ملّی»(بخش خاورمیانه)،ضمن اشاره به ارتباط و ملاقات خود«باخمینی واطرافیان او»،از ملاقات های خویش با رهبرلیبی،معمّر قذّافی ودیگررهبران مخالف شاه درمنطقه،یادمی کندو می نویسد:

درکل حدودهشتصدهزاردلار[ازدولت قذّافی]کمک مالی گرفتیم».(10).

کتاب دکتریزدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بنظرمی رسدکه خاطرات دکتریزدی،از یکطرف، برای رفع شُبهه از کسانی است که به«توطئهء بردن شاه وآوردن خمینی ازطرف آمریکاوانگلیس»اعتقاددارند، و ازطرف دیگر،خاطرات وی پاسخ به مخالفان حکومتی او می باشد که همواره دکتریزدی را«آمریکائی»نامیده وازاین طریق،گذشتهء سیاسی ومبارزاتی وی را موردتهاجم وتردیدقرارداده اند.دکتریزدی«همچنان انقلاب اسلامی ایران را یک رویداد بزرگ تاریخی مردمی و یک انقلاب کلاسیک میداند»(خاطرات،ج3،ص19)ولذا،دراعتراض به انتقادات وبی حرمتی های میراث خواران انقلاب،درنامهء گلایه آمیزی به سیداحمدخمینی یادآورمی شود:

اگر کسی نداند، شما خوب میدانید که «برنامهء سیاسـی و اجرایی» آقای خمینی را من تنظیم کرده و ایشان تصحیح و تنقـیح نمودنـد، کـه بعدها بر طبق آن، شورای انقلاب و دولت موقت تأسیس گردید… شما به کسی این اتهامات پوچ و بی اساس را زده ایدکه طرّاح و مؤسس سپاه پاسداران بوده اسـت،طراح ومبتکر«روزقدُس» بوده است، طراح اصلی و اولیّهء برخی دیگر از نهادهای انقلاب بوده است».(خاطرات،ج3،ص443،نامهء 24بهمن 1369).

متاسفانه اسنادآرشیو وزارت امنیّت آمریکا دراین باره،ساکت ویادستخوش حذف وخط خوردگی های فراوان است و اسنادسفارت آمریکادرایران معروف به«اسنادلانهء جاسوسی»نیربطورحیرت انگیزی پاکسازی شده و حتّی فاقدمذاکرات آیت الله خمینی با آمریکائی ها درپاریس ویاران وی درایران می باشند.حسن ماسالی، یکی از مسئولان اصلی جبههء ملّی(بخش خاورمیانه) وآشنا با دکتریزدی،ضمن اشاره به تماس های دکتریزدی باآمریکائی هابرای«ساختن یک رهبرانقلابی»ازآیت الله خمینی،دربارهء دیدگاه های مذهبی دکتریزدی درآن زمان یادآورمی شود:

-«او(دکتریزدی)ازجریان های دانشجوئی سیاسی که خودرا سکولار(یعنی طرفدارجدائی دین ازحکومت)می نامیدند،بیزار بود و این محافل را نجس می دانست… وبهمین جهت درتگزاس،انجمن اسلامی برپاکرده وباروضه خوانی وتفسیرقرآن،خودرامشغول کرده بود»(11).

دکتریزدی درجلددوم خاطرات خویش به ارتباطات،دیدارهاوگفتگوهای مستمرخودباعلمای نجف وخصوصاًبا آیت الله خمینی پرداخته ومی نویسد:که درسال1351،بامُجوّز کتبی آیت الله خمینی،وی نمایندهء خمینی برای دریافت«وجوهات شرعیّه»بود.بخشی ازاین«وجوهات»برای مبارزه علیه  رژیم شاه«هزینه می شد»(یزدی،ج2،ص252).
انتقال آیت الله خمینی از ترکیه به نجف بقول دکتریزدی:« امکانات مناسب تازه ای برای همکاری و همگامی و همکُنشی و تا حدود زیادی همزبانی، میان روحانیت به طورعام و آقای خمینی به طور خاص و روشنفکران دینی خارج از کشور (انجمن های اسلامی دانشجویان در اروپا و آمریكا و نهضت آزادی ایران در خارج ازكشور) و هم چنین روشنفکران غیرمذهبی (سازمانهای دانشجویان ایران وكنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی) به وجود آورد.طی حدود 12 سال(1345 تا 1357) ارتباط سازمان یافتهء بی سابقه ای میان دو طرف شکل گرفت».(یزدی،ج3،مقدمه،ص16).
بدین ترتیب،اتحاد نیروهای چپ،ملّی ومذهبی درخارج ازکشور،ارتش نبرومندی بوجودآورده بودکه با امکانات مالی -تدارکاتی وزرّادخانهء تبلیغاتی خویش(که بخشی ازسوی دولت های مصر،لیبی،عراق و… تأمین می شد)،کارزارِ عظیمی علیه شاه واصلاحات ارضی واجتماعی وی  آغازکردند.
بهنگام اقامت در آمریکا،دکتر یزدی به تاسیس انجمن اسلامی دانشجویان وپزشکان آمریکا و کانادا و«جامعهء مسلمانان هوستون»پرداخت.این سازمان،بزرگترین سازمان اسلامی در آمریکا به شمار می‌ رفت.تظاهرات،راه پیمائی ها،اعتصاب هاوبست نشستن های دکتریزدی ویاران او علیه شاه (ج2،صص421-461)،باعث شده بودتا بهنگام تحولات سال1357دکتریزدی برای روزنامه ها و رادیو-تلویزیون های آمریکا چهره ای آشنا باشد.
دکتریزدی بهنگام اخراج آیت ‌الله خمینی از عراق،به کمک صادق قطب زاده، موجبات اقامت آیت الله در«نوفل لوشاتو»را فراهم ساخت وازاین هنگام،مشاور ارشد آیت الله خمینی ومسئول اموراجرائی وارتباطات بین المللی خمینی گردید.در بهمن ماه 1357، دکتریزدی به دستور‌آیت الله خمینی عضو«شورایعالی انقلاب اسلامی ایران»شد.وی درمحاکمهء افسران بلندپایهء ارتش ایران،ازجمله منوچهرخسروداد(فرماندهء نیروی هوائی)،مهدی رحیمی(فرماندارنظامی تهران)،نقش داشته وبه روایت آیت الله خلخالی،بازپرس این محاکمات بود (12) .


باتشکیل«دولت موقت انقلاب»، دکتریزدی به سِمَت «معاون نخست‌وزیردر امورانقلاب» برگزیده شد ومدتی نیز«وزیرامورخارجهء دولت موقت انقلاب» گردید.

شاه،درکنار«مارتین لوترکینگ»،

نامزد دریافت جایزهء صلح نوبل!

در زمانی که نیروهای ملی،مذهبی و چپ ایران درمصر،الجزایر،لیبی،عراق،لبنان،فلسطین ،کوباوچین درتدارک مبارزهء مسلحانه علیه شاه بودند،بخاطراصلاحات ارضی واجتماعی وتحوّلات اساسی درجامعهءایران،ونیزبپاس تلاش های محمدرضا شاه دربرقراری صلح  بین مصرواسرائیل،کمیتهء بین المللی صلح نوبل،پس ازبررسی های فراوان،نام محمدرضاشاه را درکنارنام«مارتین لوترکینگ»درفهرست نهائی خودقرارداد.طبق مقرّرات کمیتهء صلح نوبل،این کمیته پس ازگذشت 50سال مُجازبه افشاء وانتشاراسامی نامزدهای نهائی دریافت جایزهء صلح نوبل است.اینک در«گزارش کمیتهء جایزهء  صلح نوبل» یادآوری شده  که در اصل، 43 نفر برای آن سال نامزد شده بودند که پس ازبررسی های اولیّه، 13نفربه لیست نهائی راه یافتندو در پایان، دکتر«مارتین لوترکینگ» موفق به کسب جایزهء صلح نوبل برای سال 1964شد.در لیست نهائی کمیتهء جایزهء صلح نوبل،نام محمدرضاشاه پهلوی بعدازنام «مارتین لوترکینگ»قراردارد!

موقعیّت دین درآستانۀ انقلاب اسلامی

باتوجه به خصلت عُمدتاً غیردینی جنبش مشروطیّت،رضاشاه –بعنوان تجسّم بخش مهمی ازآرمان های انقلاب مشروطیّت-بدنبال بنیانگذاری جامعه ای مدرن مبتنی برجدائی دین ازسیاست بود و بهمین جهت،درزمان رضاشاه،مذهب وسازمان ها ونهادهای مربوط به روحانیّت شیعه،شدیداً محدود و تضعیف شده بودند(13).درجنبش ملّی شدن صنعت نفت نیزباوجودرهبران برجستهء مذهبی-مانندآیت الله کاشانی-رهبری جنبش -عُمدتاً-در دست نیروهای سکولاربود.رفرم ارضی واصلاحات اجتماعی شاه درسال های 40- 56 سپهرفکری وفرهنگی جامعه رانیز تغییرداده بودوباعث پیدایش اقشاروطبقات نوینی شده بودکه عنایتی به مذهب-بعنوان یک آرمان حکومتی-نداشتند،به همین جهت،ایدئولوگ های برجستهء اسلام سیاسی،مانندآیت الله مطهری وعلی شریعتی،از«حالت نیمه مرده ونیمه زندهء اسلام ووضعیّت خطرناک آن»سخن می گفتند.(14).به عبارت دیگر،دراین سال ها مذهب به درون«حوزه»ها و«مسـجد» ها رانده شـده بود و اسـاسـاً نقشی در تحوّلات سـیاسی – اجتماعی ایران نداشـت.دکترابراهیم یزدی ضمن ارائهء آماری از180هزارروحانی درشهرهاوروستاهای ایران،تأکیدمی کند:
اکثریت قریب به اتفاق روحانیان ایران، باوضعیت و مقتضیات سیاسی، اجتماعی و گرایشات ذهنی مردم بیگانه بوده اند. این بی اطلاعی نقطهء ضعفی در جنبش روحانیان بود».(یزدی،ج3،ص15).
نیروهای فعّال سـیاسی و فرهنگی درسـال های 50 ( روشـنفکران و دانشـجویان) اکثراً، نیروهای سکولار بودند.دراین باره کافی است که به ترکیب «کانون نویسندگان ایران»-بعنوان نماد ِجغرافیای فرهنگی جامعهء ایران- بنگریم که 95% اعضای آن،افرادی لائیک وسکولار بشمارمی رفتند.درآن زمان فقط یک روحانی بنام «شیخ مصطفی رهنما»عضو کانون نویسندگان ایران بود که اوهم ،نقدفیلم ومطالبی غیرمذهبی وسکولار در روزنامه های کیهان و اصلاعات منتشرمی کرد.رشـد روزافزون نیروهای غیرمذهبی وانزوای نیروهای اسـلامی درعرصهء سـیاسی ـ فرهنگی جامعه آنچنان بود که بقول حجت الاسـلام سـید محمّد خاتمی:
دانشـگاه های ما، مرعوب هیاهوی تبلیغی الحاد بودند و بچه های مسـلمان در دانشـگاه های ایران قاچاقی زندگی می کردند.» (15).
پژوهشگرانی که افزایش تعدادمساجد،مجالس تدریس قرآن ومدرسه های دینی درزمان محمدرضاشاه رانشانه ای از«اسلام پروری ِ محمدرضاشاه»و«پایگاهی برای ظهورانقلاب اسلامی»تلّقی کرده اند،متأسفانه  به واقعیّت های زیر توجهی ندارند:
-احداث وافزایش مساجددرزمان محمدرضاشاه،امری شخصی وخصوصی بوده ودولت درایجادآنها نقشی نداشت.
-تراکم وتزایدجمعیّت درشهرهائی مانندتهران،مساجدتازه ای رابرای افراد،خصوصاً روستائیان مهاجر -لازم وضروری می ساخت.
مدارس دینی» در زمان محمدرضا شاه،مدارسی خصوصی بودند و با «مدارس قرآنی»درافغانستان یا پاکستان تفاوت ماهوی داشتند.نگارنده که درسال1346 دورهء ششم دبیرستان رادر«مدرسهء ملّی مهدویّه»لنگرود(به ریاست حجت الاسلام تقوائی)سپری کرده،می تواند ادعاکند که آموزش وپرورش این مدرسه-اساساً-غیراسلامی بوده وبسیاری ازدبیران برجسته وسکولار ِشهر،دراین دبیرستان  تدریس می کردندو«شرعیّات»دراین مدرسه  جائی درحد ِمدارس دولتی داشت!
بنابراین:تلقّی ازمسـاجد و مدارس اسـلامی به عنوان«شـبکه ای  گسترده در سـازماندهی و بسـیج توده ای در سـال های 50-57» تا حدود زیادی اغراق آمیز اسـت،زیرا که درقبل از رویدادهای57، این شـبکه ها – پنهان و آشـکار- تحت نظر دولت(سـازمان اوقاف و سـاواک)قرار داشـتند وازعملکردهای سـیاسی ناچیزی برخوردار بودند.
محمدرضاشاه نیزمی نویسد:
مبارزهء سیاسی بامن ازمیان جامعهء روحانیّت آغازنشدبلکه دراواخرسال1976 گروهی ازچپ گرایان ومحافل سیاسی غیرمذهبی بابرخورداری ازحمایت شخصیّت های سیاسی خارجی،مبارزه وشایعه پراکنی ودروغ پردازی را آغاز کردند»(16).
دررویدادهای سال 57اولین گروه های اعتراضی علیه رژیم شـاه، روشـنفکران لائیک و دانشـجویان سکولاربودند:«شـبِ شـعرِ کانون نویسـندگان ایران»وادامهء آن در دانشـگاه آریامهر (شـبِ شـعر سـعید سـلطانپور) به اعتراضات و اعتصابات دانشـجوئی دامن زد.برای اولین بار،شـرکت کنندگان دراین شـب ها،به خیابان ها ریختند و مبارزهء ضد دولتی را عمومی کردند.تنها پس ازاعتراضات روشـنفکران واعتصابات دانشـجویان بودکه نیروهای مذهبی (بازاریان وطُلاّب) جرأت یافتند و شـروع به اعتراض، بسـتن بازارها و راهپیمائی کردند.شـعارهای مردم  دراین دوره-عموماً-شـعارهای عام ودموکراتیک(مانندآزادی مطبوعات،آزادی زندانیان سـیاسی و…) بود،امّاچندماه بعد،تقارن تظاهرات ضددولتی باروزهای مُحرّم -خصوصاً تاسوعاوعاشورا -بتدریج،به شعارهای مردم رنگ اسلامی داد و ازاین هنگام ما شـاهد شعارهای مشخصی بانام آیت الله خمینی و استقرارحکومت اسلامی بودیم،درحالیکه اکثرعلمای برجستهء مذهبی ومراجع تقلیدمهم(مانندشـریعتمداری،گلپایگانی،خوئی و…) درحوادث 57،موضعی متفاوت ومحافظه کارانه داشـتند(17).

آیت الله خمینی خواستاربازگشت به ایران!

شـورش 15 خرداد42 آیت الله خمینی برای عموم مردم ایران جاذبه ای نداشت و به همین جهت، این شـورش مذهبی در چند روز اوّل، در قم و تهران خاموش وفراموش شـد.موقعیّت ومقام آیت الله خمینی دراین زمان آنچنان ضعیف بودکه بقول دکترابراهیم یزدی:

-«بعد از قیام 15خردادو تبعید آقای خمینی به ترکیه، نجف حرکت شایسته ای متناسب با مسائل آن روز از خود نشان نداده بود…اعتراضات علمای عراق می توانست در این رابطه موثر باشد،اما نجف متأسفانه ساکت و آرام بود».(یزدی ،ج3،ص41).

به روایت دكتر سـیروس آموزگار: در سـال 55 یكی از مقامات عالی رتبهء ایرانی ( ایرج گلسـرخی، مسـئول امور اوقاف و حجّ و زیارات ) سـفری به عراق داشـت و با اسـتفاده از فرصت به زیارت مرقد امام علی در نجف رفت. بهنگام زیارت، فردی به مقام ایرانی نزدیک شـد و گفت:

لطفاً فردا-بهنگام نمازصبح -در حرم باشـید، شـخص مهمی كار واجبی با شـما دارد »…

مقام عالی رتبهء ایرانی، سـحرگاه فردا به حرم امام علی رفت و با تعجّب دید که آن شـخص مهم،«آیت الله روح الله خمینی» اسـت که آمده بود و از مقام ایرانی می خواسـت که واسـطه شـود تا او (خمینی) در آن سـن و سـال پیری،از تبعید به ایران برگردد …(18)

هوشنگ معین زاده(نویسنده ومسئول امورامنیّتی سفارت ایران دربیروت)نیزتأئیدمی کندکه درخواسـت بازگشـت خمینی به ایران قبلاً نیز توسـط«امام موسی صدر»از طریق سـفارت ایران در بیروت، به سـاواک گزارش شـده بود(19).

دکترحسین شهیدزاده،سفیرایران درعراق که بخاطرپیوندهای خانوادگی،روابط نزدیکی باروحانیون داشت،تأکیدمی کند:چندماه قبل ازانقلاب ،آیت الله خمینی خواهان بازگشت به ایران بود(20).

دکترامیراصلان افشارنیزضمن تأکیدبر«منشاء خارجی شلوغی های ایران درسال 1357»،یادآورمی شود:

«ازخمینی درآن زمان،اصلاً خبری نبودوحتی درسال 1355اوخواستاربازگشت محترمانه به ایران ورفتن بی سرو صدا به قم شده بود».(افشار،صص520-521).                                

                                                          بخش دوم

زیرنویس ها:
1- 

The Crash Of’79 , Paul Emil Erdman,New York,1976

سقوط 79 ،ترجمهء حسين ابوترابيان،چاپ اول،انتشارات اميركبير،تهران،دی ماه 1357
2-برای نمونه هائی ازاین«دل-فریفتگی»ها،نگاه کنیدبه مقالهء زیر:

http://mirfetros.com/fa/?p=16924   
3-ملاحظاتی درتاریخ ایران، بخش سوم ،نشرفرهنگ،کانادا،1988
4- پارسونز،سِر آنتونی، غرور و سقوط (ایران 1352- 1357)،ترجمهء منوچهرراستین،تهران،1363

5-نگاه کنیدبه:دیدگاه ها،نشرعصرجدید،سوئد،1993،صص79-102 ؛دکترمحمدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست،،نشرفرهنگ،کانادا،2008،صص369-42

6- برخی از این اسناددرآرشیو امنیّت ملی آمریکاقابل دسترسی است که -متأسفانه -درموارد متعدّد ،نام مأموران وعوامل سازمان سیا،افراد وشخصیّت های درگیردراین ماجرا،حذف یاسیاه شده اند:
http://www2.gwu.edu/~nsarchiv/nsa/publications/iran/iran.html
7-خاطرات دکترامیراصلان افشار،درگفتگوباعلی میرفطروس،چاپ دوم،نشرفرهنگ،کانادا،2012
8-خاطرات دکترابراهیم یزدی:شصت سال صبوری و شکوری(درسه جلد)،نشرندای آزادی،تهران،1389-1392.این کتاب ازطریق اینترنت نیزقابل دسترسی است:
http://www.nedayeazadi.net
9-نگاه کنیدبه :ماسالی،حسن، نگرشی به گذشته و آینده،ج1،آلمان،تابستان 1393،ص402-403؛نگاهی ازدرون به جنبش چپ ایران، گفتگوبامهدی خانباباتهرانی،بکوشش حمیدشوکت،ج2،آلمان،اردیبهشت1366، صص373- 391.
10-نگاه کنیدبه: ماسالی،ص393.شاه در«پاسخ به تاریخ»(ص214)اشاره می کندکه«برای انحراف ومشوب کردن اذهان جوانان ودانشجویان ما نزدیک به 250میلیون دلارازطرف دولت لیبی تأمین شده بود!».دربارهء گروه های ایرانی مستقردرمصر،عراق،لیبی،الجزایر،لبنان،یمن جنوبی،فلسطین،چین،کوباو…نگاه کنیدبه خاطرات امیرپیشداد،خسروشاکری،عبّاس معماریان،حسین حریری وهوشنگ شهابی:اندیشهء پویا،شمارهء 22،،آذر1393،صص73-89؛ماسالی،ج1؛خانباباتهرانی،ج1و2.برای آگاهی ازبرخی نشریات ومواضع سازمان های سیاسی درخارج ازکشور،نگاه کنیدبه:شوکت،حمید،کنفدراسیون جهانی محصّلین ودانشجویان ایران(اتحادیهء ملّی)،چاپ دوم،نشرگردون،آلمان،1377.

 11-نگاه کنیدبه:ماسالی،ج1،صص385-386

 12-ایّام انزوا(خاطرات آیت‌الله شیخ صادق خلخالی)،ج1،نشرسایه،تهران،1379،ص 360
13-دراین باره نگاه کنیدبه:سلسله پهلوی و نیروهای مذهبی به روایت تاریخ کمبریج،بکوشش چارلز ملویل ،گوین همبلی، پیترآروی ،ترجمهء عباس مخبر ،نشرطرح نو،تهران،1371؛ بصیرت منش،حمید،علما ورژیم رضاشاه(نظری بر عملكرد سياسی- فرهنگی روحانيون در سالهای 1305-1320)، تهران،نشرعروج،تهران،1376 ؛تقی زادهء داوری، محمود واميدبابايی:«برّرسی ِ فرایند محدودکردن ِنفوذسازمان روحانیِّت شیعه درزمان رضاشاه»: فصلنامهء شيعه شناسی،شماره 31 ،پاييز 1389
14-دراین باره نگاه کنیدبه آثارزیر:
-احیاء فکردینی،مرتضی مطهری
-علل گرایش به مادیگری(ماتریالیسم)،مرتضی مطهری
-اصول فلسفهء وروش رئالیسم،سیدمحدحسین طباطبائی،مقدّمهء مرتضی مطهری
-رهبری نسل جوان،مرتضی مطهری
-اسلام جوان،مهندس مهدی بازرگان
-اُمّت وامامت،علی شریعتی
-اسلامشناسی،ج2،شریعتی
-یادویادآوران،علی شریعتی
-پروتستاتیسم اسلامی،علی شریعتی
-پدر،مادرها!مامتهمیم،علی شریعتی.
15- مقالهء«تهاجم هنرمندانه به مبادی الحادی مدرن»،کیهان هوائی،27خرداد1366،ص26؛مقایسه کنیدبانظرعلی شریعتی:بازگشت به خویش،مجموعه آثار27،نشرالهام،تهران،1361،ص248.آیت الله مصطفی محقّق داماد نیزدراین باره تأکیدمی کند:

-«نمی دانیدکه گرایش چپی چطورتوسعه پیداکرده بود!،عالمان بزرگ،عمّامه های کبیره و ریش های مهیب،همه چپ شده بودند»،نگاه کنیدبه:نشریهء مهرنامه،شمارهء52،تیرماه1396،صص242-244
16 – پاسخ به تاریخ،ص 219.ازاین کتاب،ترجمه ها وچاپ های متعدّدی منتشرشده،نسخهء مورد استفادهء من درلینک زیرقابل دسترسی است:

http://www.adabestanekave.com/book/Mohammad_Reza_Pahlavi_-_Pasokh_be_Tarikh.pdf
 17 – میرفطروس،علی،آسیب شناسی یک شکست،چاپ چهارم،نشرفرهنگ،کانادا،2012،صص491-495.
18 -گفتگوی نگارنده بادکترسیروس آموزگار،پاریس،25نوامبر2004
19 -گفتگوی نگارنده باهوشنگ معین زاده،پاریس،30نوامبر2004
20 -ره آورد روزگار،لوس آنجلس،بی تا،صص350-359.

انقلاب اسلامی ازنگاه 3شاعر:نعمت میرزازاده(م.آزرم)،علی میرفطروس واسماعیل خوئی

ژانویه 28th, 2015

                      1

          پیک سبکبال سَحَر

   نعمت میرزا زاده(م.آزرم)

نعمت آزرم

 

 

 

 

 

 

 

 

 سوی پاریس شو ای پیک سبکبال سحر
نامه مردم ایران سوی آن رهبر بر
تا به بال و پر خونین نشوی نزد امام
هان پر و بال بشویی به گلاب قمصر
چون رسیدی برسانش ز سوی خلق درود
وز سوی خلق ببوسش دولب و سینه و سر
به نشانی که ز من پیکی و داری پیغام
بو که بنوازدت و گرم نشاند در بر
رخصتی خواه و سپس نامه من بازگشای
نامه‌ای از سوی ابنای وطن نزد امام
تهنیت نامه‌ای از خلق به سوی رهبر
نامه‌ای جوهر هر واژه آن خون شهید
نامه‌ای واژه هر جمله آن شور و شرر
ای امامی که ترا نیست زعیمی همدوش
ای خمینی که ترا نیست به گیتی همبر
پانزده سال برآمد که از ایرانی دور
دور و نزدیک، نه غایب شده از یاد و نظر
همچنان نیز تو خود باز نیاسودی هیچ
هم به تبعید ثمربخش بدی چون به حضر
در دل این شب یلدای ستم در ایران
نور فرمان تو بوده ست همی روشنگر
نیز فریاد دل خلق ز حلقوم تو خاست
پانزده سال در اقصای جهان چون تندر
در ره خلق پذیرنده هر درد شدی
هم در این راه بدادی پسر نیک سیر
پیش ازینت ز سوی بنده گزارشهایی‌ست
پویش نهضت اسلام نگر بار دگر
…..

شاعر در بخش پایانی شعرخطاب به خمینی چنین می‌سراید:

 

بازگردی به سلامت سوی ایران پیروز
چون سوی مکه پس از هجرت خود پیغمبر
خلق ایران کند از شور، قیامت برپای
سوی ایران شدنت را چو بیارند خبر
چشم ایران شود از دیدن رویت روشن
مژده خلق ز اشک شعف و شادی‌تر
– چهارده سال ازین پیش چنینت گفتم
ورنه امروز از این‌گونه سخن نیست هنر
من به زندانم اگر باز، چو دیگر مردم
سوره فتح مرا هست چو الحمد از بر-
زود باشد که ببوسمت در ایران سر و روی-
بینمت بر زبر مسند توحید، مقر
داد مظلوم ز بیدادگران بستانی
پیش فرمان تو خود رنجبران بسته کمر
کارگر از ستم آزاد کنی هم دهقان
نبرد بهره ز رنج دگران یغماگر
دست بیگانه شود قطع ازین بیت المال
ثروت خلق نبلعد شکم هر اژدر-
دین حق را ز خرافات چنان بزدائی
که نظامی شود از نو به جهان حق پرور
شکر پیروزی و آزادی و جمهوری ما
تهنیت گوی تو از باختران تا خاور
شد سرانجام قیام تو در ایران پیروز
به فداکاری این خلق و به لطف داور

                        2

                آخرین شعر

             علی میرفطروس

 علی میرفطروس،عکس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ـ « نه !

مرگ است این

که به هیأت قِدّیسان

برشطِّ شاد باورِ مردم

پارو کشیده است . . . »

این را خروس های روشنِ بیداری

ـ خون کاکُلانِ شعله ور عشق

گفتند

 

ـ « نه !

این ،

منشورهای منتشرِ آفتاب نیست

کتیبهء کهنهء تاریکی ست ـ

که ترس و

تازیانه و

تسلیم را

تفسیر می کند.

آوازهای سبزِ چکاوک نیست

این زوزه های پوزهء «تازی ها»ست

کزفصل های کتابسوزان

وزشهرهای تهاجم و تاراج

می آیند . »

این را سرودهای سوخته

در باران

می گویند.

حملهء اعراب به ایران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 خلیفه!

خلیفه!

خلیفه!

چشم و چراغ تو روشن باد !

اَخلافِ لاف تو

ـ اینک ـ

در خرقه های توبه و تزویر

با مُشتی از استدلال های لال

« حلاّج » دیگری را

بردار می برند

خلیفه!

خلیفه!

چشم و چراغ تو روشن باد ! !

* * *

در عُمقِ این فریب مُسلّم

درگردبادِ دین و دغا

      بايد

ازشعله و

شقایق و

شمشیر

رنگین کمانی   برافرازم . . .

مرداد ماه ١٣۵٧ تهران

شنیدن این شعر باصدای شاعر:                             

  https://www.youtube.com/watch?v=OGXUkyl6Pp0&feature=youtu.be
 
                      3 
              ما مرگ را…

            اسماعيل خويى

 اسماعیل خوئی

 

 

 

 

 

 

 

ما، عشق مان همانا
میراب کینه بود.
ما کینه کاشتیم،
و،
تا کشت مان به بار نشیند،
از خون خویش و مردم
                    رودی کردیم
ما خامسوختگان
زان« آتش نهفته که در سینه داشتیم »

در چشم خویش و دشمن
                     تنها
                      دودی کردیم

ما آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشتیم
ما
               -نفرین به ما-
ما
بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
(البته تنها در قلمرو پندار خویش)
                             بودی کردیم
و غایت زیان بود
هرگاهی از همیشه که پنداشتیم
                           سودی کردیم
و ینگونه بود ،
زیرا ما
ما”مرگ را سرودی” کردیم.
و زندگانی را
بر سرگمراهه مان ،
در رهگذار «هر چه شود گو شو!»

با گله ی سگان «هر چه که پیش آید!»  

                               وا گذاشتیم

ما
زیباترین حقیقت را،
               -عشق را-
با زشتی همیشه ترین
                      -با کینه-
                      تنها گذاشتیم.
ما کینه کاشتیم و
       خرمن خرمن مرگ
                   برداشتیم.
و ینگونه بود،
زیرا ما
                 -نفرین به ما –
 ما «مرگ را سرودی» کردیم   

   
 آیندگان !
بر ما مبخشایید!

هر یاد و یادبود از ما را
به گور بی نشان فراموشی بسپارید.
وزما،
اگر به یاد می آرید،
هرگز ، مگر به ننگ و به بیزاری ،
از ما به یاد میارید.

سالگرد قتل استاداحمدتفضّلی،ایران‌شناس و پژوهشگربرجسته در دی‌ماه ۷۵

ژانویه 15th, 2015

استاداحمد تفضّلی زبان‌شناس، ایران‌شناس و پژوهش‌گر ایرانی در ۱۳۱۶ در شهر اصفهان دیده به جهان گشود. دوران دبستان و دبیرستان خود را در تهران گذراند و دیپلم ادبی خود را از دبیرستان دارالفنون اخذ کرد. لیسانس زبان و ادبیات فارسی را در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران با رتبه‌ی اول به پایان رساند. دوره‌ی فوق لیسانس خود را در مدرسه‌ی زبان‌های شرقی دانشگاه لندن گذراند و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۴۵ موفق به اخذ مدرک دکترا در رشته‌ی زبان‌های باستانی شد. موضوع پایان‌نامه دکتر تفضّلی تصحیح و ترجمه‌ی سوتکرنسک ( نخستین بخش از اوستای ساسانی) و ورشت مانسرنسک ( نسک دوم یا دومین بخش از اوستای ساسانی) از دینکرد و مقایسه این دو بخش با متن‌های اوستایی بود که به راهنمایی دکتر صادق کیا، زبان‌شناس و متخصص زبان‌های باستانی ایرانی انجام گرفت.

                          تفضّلی 2                          در زمان تحصیل حضور درس استادان بزرگی هم‌چون بدیع‌الزمان فروزانفر، جلال همایی، محمد معین، احسان یارشاطر، عبدالعظیم قریب و … را تجربه کرد. او هم‌چنین از محضر اساتید غیرایرانی‌ای چون مری بپیس، مکنزی، دومناش و … استفاده‌های فراوان برد.

تفضلی مدتی به عنوان پژوهش‌گر در بنیاد فرهنگ ایران به کار مشغول شد و از سال ۱۳۴۷ با سمَت استادیار گروه فرهنگ و زبان‌های باستانی به هیئت علمی دانش‌کده ادبیات دانشگاه تهران پیوست و پس از آن استاد زبان‌های باستانی ایرانی در دانش‌گاه به تدریس مشغول شد و ده سال ریاست بخش دانش‌جویان خارجی دانشکده‌ی ادبیات را برعهده داشت.

پژوهش‌های احمد تفضلی با همراهی بدیع‌الزمان فروزانفر در بازنویسی یادداشت‌های کتاب “عطار” آغاز شد. فروزان‌فر هم‌واره دید علمی و سخت‌کوشی و موشکافی ِ تفضلی را می‌ستود.

تفضلی به زبان‌های انگلیسی، فرانسه و آلمانی تسلط داشت و با زبان‌های روسی و عربی نیز آشنایی داشت.

احمد تفضلی در زندگی پر بار خود جوایز و تقدیرنامه‌های بسیار دریافت کرد. آکادمی کتیبه‌ها و ادبیات فرانسه جایزه‌ی گیرشمن را برای قدردانی از تحقیقات تفضلی در حوزه‌ی مطالعات زبان پهلوی به او اختصاص داد. آکادمی کتیبه‌ها و ادبیات یکی از پنج آکادمی تشکیل‌دهنده‌ی انستیتوی فرانسه است. این برای بار نخست بود که این آکادمی به این شکل از یک ایرانی قدردانی می‌کرد. احمد تفضلی هم‌چنین نخستین استاد از کشورهای شرقی بود که از دانش‌گاه سن پترزبورگ دکترای افتخاری دریافت می‌کرد.

احمد تفضّلی با داشنامه‌ی ایرانیکا و همین‌طور دائره‌المعارف بزرگ اسلامی هم‌کاری داشت.دکتر جلیل دوست‌خواه، ایران‌شناس، پژوهش‌گر و شاهنامه‌پژوه ایرانی در گفت‌وگویی درباره احمد تفضلی و آثار او چنین می‌گوید:

دوستخواه

“زنده‌یاد دکتر احمد تفضلی با دریغ بسیار در سال ۱۳۷۵، در تهران در یک رویداد یا بهتر گفته بگویم در یک سانحه ساختگی کشته شد و در واقع به‌قتل رسید. این فاجعه‌ای بود در فرهنگ ایرانی و در عرصه‌ی کوشش‌ها و پژوهشهای دانشگاهی. ایشان متخصّص ادبیات باستانی ایران، بويژه در دوره‌ی میانه، یعنی در دوره‌ی ادبیات پهلوی بود. ادبیاتی که معروف است به ادبیات زبان فارسی میانه (پارسی میانه) یا به تعبیر دیگر، پهلوی که در دوره‌های اشکانی و ساسانی در تاریخ ما رواج داشت و بويژه از دوره‌ی ساسانیان که ما سند، مدرک و یادگار بیشتری داریم تا از دوره‌ی اشکانیان. احمد تفضلی بويژه بیشتر متخصص پژوهش در فرهنگ و ادبیات این دوران بود ولی احاطه‌ی بسیار گسترده‌ای به دیگر بخش های فرهنگ ایرانی (پیش و پس از این دوران) هم داشت. چنانچه در نوشته‌هایش همواره می‌بینیم که در فرهنگ، ادب و دانش دوران پیش از این دوران میانه، یعنی دوران هخامنشیان و دوره مادها هم صاحب‌نظر بود و اشاره‌های بسیار روشن و علمی به آن دوران ها هم دارد. ولی نقطه مرکزی توجه‌ و کارش، همانطور که گفته شد، در دوره میانه، یعنی دوره اشکانیان و ساسانیان است. آثار ایشان متعدد است و در دو دسته می‌شود خلاصه‌شان کرد. یک‌دسته کتابهایی‌ که یا خود ایشان گردآوری و تالیف کرده یا کتابهایی که از ادبیات فارسی میانه ترجمه کرده است، از جمله ترجمه‌های بسیار ارزشمند و مهم ایشان کتاب معروفی‌ست که در ادبیات فارسی میانه به زبان پهلوی نوشته شده بود به نام «مینوی خرد». این کتاب بسیار کلیدی و مهم را از پهلوی به فارسی ترجمه کرد که هم پیش از درگذشت‌اش و هم پس از آن، این کتاب چاپ و منتشر شد و اهل پژوهش با آن آشنا هستند.”

احمد تفضلی در ساعت دوازده و نیم روز ۲۴ دی‌ماه ۱۳۷۵ دفتر کارش را در دانش‌گاه تهران ترک کرد تا به منزل خود در شمیران برود اما هیچ‌گاه به منزل نرسید.

 دکتر ژاله آموزگار پژوهشگر ایرانی فرهنگ و زبان‌های باستانی و هم‌کار احمد تفضلی در مورد تفضلی چنین می‌گوید:                      آموزگار

 “وقتی در ساعت ۱۲:۳۰ روز دوشنبه ۲۴ دی‌ماه ۱۳۷۵ احمد تفضلی دفتر کارمان را در دانشکده‌ی ادبیات ترک می‌کرد، هنوز نامه‌ای و کاری نیمه‌تمام روی میز بود. با اطمینان به این که فردا صبح زود این در را خواهد گشود، بر سر این میز خواهد نشست و کارها را به انجام خواهد رساند، خندان و پر از ذوق زیستن خداحافظی کرد. با بازگشت کوتاهی، آخرین نامه‌اش را به دخترش که به تازگی او را پدربزرگ کرده بود، نوشته بود، روی میز گذاشت و از من خواست که بدهم آن را پست کنند. شاد و سرشار از غرور. نمونه‌ی چاپی آخرین کتاب در دست انتشارش (تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام) را در کیف چرمی با خود می‌برد که چند مورد بازمانده را بازبینی کند تا در قراری که فردای آن روز، یعنی ساعت ۱۰ روز سه‌شنبه ۲۵ دی، با ناشرش داشت، کار را تمام شده تحویل دهد.

در آن ساعت شلوغ دانشکده که رفت و آمد همکاران و دانشجویان راهروی جلوی دفترمان را پرسروصدا کرده بود. در میان سلام‌ها و خداحافظی‌ها، کی می‌توانست فکر کند که او دیگر باز نخواهد گشت، او دیگر در این راهرو قدم نخواهد گذاشت، این پله‌ها را که آن روز چندین بار تا کتابخانه پائین رفته و بالا آمده بود، طی نخواهد کرد. کی می‌توانست فکر کند که در شامگاه آن روز بر اوراق زندگی پرافتخار این دوست، دردآورانه کلمه‌ی پایان نقش خواهد بست. او راهی منزل شد ولی هرگز به منزل نرسید. گرچه در طی عمر پربار و نسبتاً کوتاهش منزلگه‌های بسیاری را درنوردید. بسیاری از راه‌های این منازل را ما با هم طی کرده بودیم.

محبت و احترام متقابل، همکاری مداوم، هم‌زبانی و همدلی پشتوانهء بیش از ۳۰ سال دوستی بی‌وقفه و ناگسستنی من و احمد تفضلی بود که از کلاس درس زبان پهلوی استاد فقید «دومناش» در پاریس شروع شد و بالا گرفت و تا لحظهء مرگ او غباری بر بلندای آن ننشست. ما پنج کتاب را با هم به نگارش درآوردیم و به چاپ رساندیم. در تجدیدنظر سطر به سطر چاپ‌های بعدی «شناخت اساطیر ایران»، «اسطوره‌ی زندگی زردشت» و «زبان پهلوی» ساعت‌ها و ساعت‌ها به طور جدی و مداوم با هم کار کردیم.”

احمد سمیعی گیلانی نویسنده و مترجم، احمد تفضلی را این‌گونه توصیف می‌کند:

   سمیعی“استاد تفضّلی محقّقی بود جدّی و سخت‌کوش و موشکاف و خبیر، با فرهنگی عمیق و ظریف. وسعت معلومات او با فراست و تیزبینی و ذوق سلیم قرین گشته دستاوردهایی بدیع پدید آورده است. تفضّلی، در مصاحبت، بسیار صمیمی، یک رنگ، خوش محضر و ظریفه‌گو بود. او با همه مایه و پایه‌ای که داشت زیاده فروتن بود. ذره‌ای کبر و عُجب در وجودش نبود. هیچ‌گاه در صدد فضل‌فروشی برنیامد. حتی در فرصت‌هایی که همه منتظر بودند عرضِ وجود کند سکوت می‌کرد و اگر به اظهار نظر در بابی که در حوزهء تخصص او بود وادارش می‌کردند چنان عمل می‌کرد که گویی ورود او در جریان مذاکره اهمیتی ندارد و اصولاً مطلبْ مهم نیست. این رفتار از روی ریا نبود، پرتوِ ضمیر آگاه او بود که در برابر بیکرانی اقیانوس علم، دانسته‌های خود را ناچیز می‌دید. هیچ‌گاه ندیدم در جلسه‌ها و مجالس صدرنشین و شاخص باشد، همواره در صفِّ نعال یا در میان انبوه جمعیت گم بود. حتی در مجامعی که جای شایسته‌اش در صدر بود از اشغال آن اکراه داشت. جاه‌طلب نبود و از نمایش هم بیزار بود. استاد تفضّلی در رشته تخصصی خود، زبان پهلوی، تبحّر کم‌نظیر داشت و می‌توان گفت مرجعیّت جهانی پیدا کرده بود و از این حیث مایه فخر و مباهات جامعه فرهنگی ما در جهان دانش بود. کرسی دانشگاهی او به این آسانی و راحتی شاید نتواند وارثِ شایسته‌ای پیدا کند. وجود او مایه نازشِ دانشگاه تهران و شورای فرهنگستان بود که با از دست دادن او وزنه‌ای را از دست دادند.”

احمد تفضلی توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کشته شد و نامش میان صدها نمونه از قتل‌های زنجیره‌ای نویسندگان و متفکران و فعالان سیاسی و … قرار گرفت. 

این‌روزها که کشتار بی‌رحمانه‌ی کاریکاتوریست‌های فرانسوی توسط بنیادگرایان اسلامی به وقوع پیوسته بازنگری در مرگ صدها متفکر و نویسنده‌ای که توسط حکومت جمهوری اسلامی کشته شده‌اند قابل توجه و ضروری می‌نماید.

یادش گرامی!

منبع:سایت توانا 

                         تفضّلی 3

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعری از:نجیب بارور،شاعر هم میهن افغانستانی

دسامبر 30th, 2014

نجیب بارور

هـر کُـجـا مــرز کــشـیـدند، شمـا پُـل بـزنید
حرف «تهران» و «دوشنبه» و «سرپُل» بزنید
مـشتـی از خـاک بـخـارا و گِـلی از شیـراز
با هـم آرید و بـه مخـروبه ی کـابـل بزنید
نه بگویید، به بـت‌های سیاسی نه، نه!
روی گـور هـمـه‌ی تفـرقـه‌ها گُـل بزنید
قـاصدک حـرف مـرا ، پیـش ز مـن می‌آرد
زعفران را به روی سوسن و سنبل بزنید
تـو و او و مـن و مـا هـیـچ بـه جـایـی نرسد
حرف «تهران» و «دوشنبه» و «سرپُل» بزنید

کودتا یا افسانه‌ی کودتا؟،مجیدمحمّدی

دسامبر 26th, 2014

*مصدّق را مصدّق ساقط کرد!

*برکناری مصدق توسط ارتش، اجرای حکم شاه بود و نه کودتا. وقتی شاه حاکم است، برکناری نخست وزیر کودتا نیست. اگر چنین باشد هر حکم برکناری خامنه‌ای برای فرماندهان نظامی یا مقامات سیاسی کودتا علیه آنها است . 

                                  مجیدمحمدی

 

 

 

 

        مجیدمحمّدی

خبر انتشار برخی دیگر از اسناد سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا دوباره آمریکا ستیزان را به جنب و جوش انداخته تا نکات تازه‌ای برای تحریک دشمنی با این کشور پیدا کرده و دستگاه‌های تبلیغات دشمنی با این کشور را تغذیه کنند. آیا تحریک این دشمنی بر اساس رویداد برکنار مصدق اصولا پایه و اساسی دارد؟ 

غرب ستیزی، دشمن مردم

از موانع جدی دمکراسی در ایران نگرش منفی به غرب است که مارکسیست‌ها و اسلام‌گرایان حدود شش دهه است آن را تبلیغ و ترویج کرده و می‌کنند. از نکاتی که به این نگرش منفی دامن زده رخداد ۲۸ مرداد است. اما میان واقعیت این رخداد و آن‌چه در تبلیغات رسمی جمهوری اسلامی و ادبیات نیروهای ملی و مذهبی می‌آید شکافی وجود دارد که به عمد یا قصور دامن زده شده است.

۳۵ سال است که جمهوری اسلامی و دیگر نیروهای ملی و مذهبی در ایران و خارج کشور کودتای ادعایی سی آی ای علیه مصدق را به یکی از نقاط کلیدی و غامض رابطه‌ی ایران و آمریکا تبدیل کرده‌اند. این امر تا آنجا پیشرفته است که هم مادلین آلبرایت برای بهبود روابط در دوران خاتمی و هم اوباما برای به جریان انداختن مذاکرات اتمی در سخنرانی قاهره‌ی خود به این کودتای ادعایی اعتراف کردند (همان طور که فتوای خیالی خامنه‌ای در زمینه‌ی هسته‌ای را برای پیشبرد مذاکرات فرض می‌گیرند). از سوی دیگر در گفتاری از مقامات جمهوری اسلامی در باب ایالات متحده نیست که به نقش تعیین کننده‌ی ایالات متحده در تداوم رژیم پهلوی اشاره نشود و از این جهت آمریکا را مسوول همه‌ی مشکلات کشور نخوانند. بسیاری حتی وقوع انقلاب سال ۵۷ را پاسخی به برکناری مصدق معرفی می‌کنند. در اینجا سه سوال به هم پیوسته وجود دارد:

۱. آیا اصولا کودتایی صورت گرفته است و آنها که می‌گویند صورت گرفته چه تصوری از کودتا دارند؟

۲. آیا عامل سرنگونی مصدق کودتای ادعایی بوده است؟ نقش ایالات متحده در این رویداد چه بود؟

۳. آیا مشکل جمهوری اسلامی با ایالات متحده سرنگونی مفروض دولت ملی و قانونی مصدق است؟

طرح برکناری موفق نبود

پس از فراهم کردن مقدمات و قانع کردن شاه برای برکناری مصدق، شاه در ۲۲ مرداد ۱۳۳۲ حکم برکناری مصدق را صادر کرد. اما مصدق با بازداشت و زندانی کردن پیام آور موضوع را به تعویق انداخت. این طرح برکناری با همکاری دول بریتانیا و ایالات متحده اجرا می‌شد. مذاکره‌ی ایالات متحده و بریتانیا برای برکناری مصدق را نمی‌توان کودتا نامید. بنا بر این عامل برکناری مصدق کودتا نبود، حکم شاه بود. برکناری مصدق توسط ارتش اجرای حکم شاه بود و نه کودتا. در کشوری که شاه حاکم است برکناری نخست وزیر کودتا نیست. اگر چنین باشد هر حکم برکناری خامنه‌ای برای فرماندهان نظامی یا مقامات سیاسی کودتا علیه آنهاست.   

 مصدّق را مصدّق ساقط کرد

تنها با تحلیل‌های تک علتی و تقلیل‌گرایانه می‌توان سرنگونی مصدق را به رخداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نسبت داد. هیچ رخدادی در تاریخ را فقط با یک علت آن هم نزدیک‌ترین علت (سقوط یک دولت به دلیل کودتا) توضیح داد. سقوط مصدق ناشی بود از چهار علت که در یک نقطه به هم رسیدند:

الف. شکاف میان نیروهای سیاسی. هم جریان مذهبی و هم جریان چپ در برابر سرنگونی دولت مصدق یا با دربار همکاری یا سکوت پیشه کردند.

ب. اشتباهات مصدق در این میان نباید مورد فراموشی قرار گیرد. تعطیلی مجلس و طرح نظرات پوپولیستی مثل این که مجلس شمایید (خطاب به افرادی که بیرون مجلس جمع شده بودند) در آسان شدن کشیدن صندلی از زیر پای دولت مصدق نقش جدی داشت. او همچنین با تقاضای اختیارات ویژه از مجلس و گرفتن اختیارات وزارت جنگ که سنتا در اختیار شاه بود دربار را از خود نگران می‌ساخت. همه پرسی وی نیز تردیدهای جدی به همراه داشت.

پ. نیروی خارجی هنگامی در یک کشور وارد عمل می‌شود که اولا نیروهای داخلی برای بر هم زدن بازی سیاست داخلی به آنها اتکا داشته باشند و ثانیا نیروهای داخلی ظرفیت معامله و گفتگو را از دست بدهند. بسیاری برای نادیده گرفتن اتکای بخشی از نیروی سیاسی داخلی به نیروی خارجی، فقط نیروی خارجی را عامل موثر دانسته و آن را سرزنش می‌کنند. از سوی دیگر همه‌ی شواهد تاریخی نشان می‌دهند که مصدق در روزهای پایانی دولتش ارتباطی با دربار نداشت و همین امر سقوط دولتش را تسریع کرد. در صورت ارتباط و مذاکره قبل از عزل مصدق توسط شاه (۲۵ مرداد) امکان رسیدن به توافقی میان دربار و دولت می‌بود.

ت. مصدق بعد از گرفتن مصوبه‌ی ملی شدن صنعت نفت از مجلس از هر گونه مصالحه با شرکت‌های نفتی انگلیسی سرباز زد و زمینه را برای این تصور برای طرف مقابل فراهم کرد که با دولت وی نمی‌شود کار کرد. نتیجه‌ی این امر وخیم شدن اوضاع اقتصادی کشور و آماده شدن افکار عمومی برای سقوط وی بود. همین امر دولت ایالات متحده را از این که حزب کمونیست ایران (توده) بتواند با استفاده از شرایط قدرت را به دست بگیرد نگران می‌ساخت.  

بدین ترتیب نقش سی آی ای و دولت ایالات متحده در برکناری مصدق کلیدی نبوده است چون مصدق در سرازیری سقوط بود. آثار نویسندگان آمریکایی که برکناری مصدق را به ایالات متحده نسبت می‌دهند یا مبنا را بر اغراق در قدرت ایالات متحده می‌گذارند یا بزرگنمایی نقش برخی از افراد در این رویدادها. ایالات متحده کشور قدرتمندی بعد از جنگ جهانی دوم بوده است اما نه تا این حد که از دور و با یک چمدان پول دولت‌ها را در کشورها جابجا کند. مورخان تاریخ معاصر ایران در باب این که آیا تظاهرات ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تظاهراتی خودجوش در هواداری از شاه بوده یا عاملانش گنده‌لات‌های جنوب شهر تهران با حمایت سی آی ای بوده اتفاق نظر ندارند.

 ملیّون مرتد

مشکل جمهوری اسلامی با ایالات متحده سرنگونی مفروض دولت ملی و قانونی مصدق نبوده و نیست به دو دلیل: اول آن که خمینی نیروهای ملی و از جمله مصدق را بی‌دین می‌دانستند و اصولا در ادبیات قبل از انقلاب خود اشاره‌ای به کودتا نمی‌کردند. بسیاری از نیروهایی که با خمینی به قدرت رسیدند از دنباله‌های جریان فداییان اسلام بودند که اصولا میانه‌ی خوشی با مصدق و نیروهای ملی نداشتند و از سقوط وی نیز نباید کینه‌ای به دل گرفته باشند.

 خمینی در مورد مصدق و نیروهای ملی می‌گوید: «آقایان سر یك ملی شدن چیز (نفت) امروز دیدید كه التماس می‌كنند كه بگذارید یك قدری بگذرد یك قدری بگذرد ببینیم ملی چطوری است. ما چقدر سیلی از این ملیت خوردیم من نمی‌خواهم بگویم كه در زمان ملیت در زمان آن كسی كه این همه از آن تعریف چه سیلی به ما زد آن آدم من نمی‌خواهم بگویم كه طلبه‌های مدرسه فیضیه را به مسلسل بستند در آن زمان همان طور [مصدق] می‌كنند كه زمان پهلوی بستند. كه من و آقای حائری بالای سر این جوان‌هایی كه از مدرسه فیضیه به تیر بسته شده بودند رفتیم و اطبا جرات نمی‌كردند بنویسند این زخمی شده است. بروند كنار اینها بروند گم بشوند اینها. اینها منحل باید باشند.» (صحیفه‌ی نور ج ۱۲و ص ۲۵۶)

خمینی اعضای جبهه‌ی ملی و مصدق را مسلمان نمی‌دانست: «مسلمان‌ها بنشینند تماشا كنند یك گروهی كه از اولش باطل بودند ـ من از آن ریشه‌هایش می‌دانم ـ یك گروهی كه با اسلام و روحانیت اسلام سرسخت مخالف بودند از اولش هم مخالف بودند، اولش هم وقتی كه مرحوم آیت الله كاشانی دید كه اینها خلاف دارند می‌كنند و صحبت كرد اینها كاری كردند كه یك سگی را نزدیك مجلس عینك به آن زدند اسمش را آیت الله گذاشته بودند این در. او هم مسلم نبود. من آن روز در منزل یكی از علمای تهران بودم كه این خبر را، زمان آن بود كه اینها فخر می‌كنند به وجود او، شنیدم كه یك سگی را عینك زدند و به اسم آیت الله توی خیابان‌ها می‌گردانند و من به آن آقا عرض كردم كه این دیگر مخالفت با شخص (نیست) و اگر [مصدق] مانده بود سیلی را بر اسلام می‌زد. عرض کردم، این سیلی خواهد خورد و طولی نكشید كه سیلی را خورد (و الان نیز) تفاله‌های آن جمعیت هستند كه حالا قصاص را حكم ضروری اسلام را غیرانسانی می‌خوانند.» (صحیفه‌ی نور، ج ۱۵، ص ۱۵)

و دلیل دوم عدم مخالفت روحانیت شیعه با کنار گذاشته شدن مصدق است. بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ هیچ یک از مراجع شیعه با برکناری دولت مصدق و محاکمه و تبعید وی مخالفتی نکردند. محمد حسین بروجردی موضع بی‌تفاوتی اتخاذ کرد و ابوالقاسم کاشانی در دعوای مصدق و دربار طرف دربار را می‌گرفت. برکناری دولت مصدق هدیه‌ای بود برای اسلام‌گرایان تا مبارزه با رژیم پهلوی براساس ملی‌گرایی را بیهوده و ناکارآمد تلقی و خود را به عنوان بدیل به مردم معرفی کنند.

چرا ایالات متحده؟

برای ایرانیان بسیار آسان‌تر بوده است که به جای توجه به مشکلات سیاسی و فرهنگی خود در شکل‌دهی به دولت‌های قانونی و دمکراتیک به سرزنش دیگر کشورها بپردازند. یکی از ریشه‌های نظریه‌ی توطئه همین گریز از ارزیابی خود است. فرصت‌هایی را که همه‌ی ایرانیان (و نه فقط یک دسته یا گروه خاص از آنها) در سال‌های ۱۳۳۲و ۱۳۵۷ و ۱۳۸۸ برای محدود و مقیده کردن قدرت و تشکیل دولت‌های قانونی از دست داده‌اند به تفرق میان نیروهای سیاسی، میدان دادن قدرت به اراذل و اوباش برای غلبه بر رقیب، تمسک به نظامیان در دعواهای سیاسی، رانت خواری و رانت جویی بخشی قابل توجه از نیروهای سیاسی و فرهنگ استبدادی رایج در کشور باز می‌گردد و نه دستکاری مستقیم خارجی‌ها در امور سیاسی داخلی.

مطلب مرتبط:

نقش و نقشهء دکترمصدّق در روز 28مرداد،علی میرفطروس

بابک امیرخسروی: آذربایجان در گلوی استالین گیر کرد!

دسامبر 8th, 2014

                                بابک امیرخسروی

 

 

– «رفیق پیشه‌وری! به نظر من شما وضعیتی را که در ایران و جهان به وجود آمده است درست ارزیابی نمی‌کنید.» این جمله آغازین نامه‌ای است که ژوزف استالین، رهبر آهنین اتحاد شوروی برای جعفر پیشه‌وری، رهبر فرقه دموکرات آذربایجان و نخست‌وزیر حکومت خودخوانده آذربایجان نوشت. استالین در این نامه پیشه‌وری را به کوتاه آمدن از خواست‌های به اصطلاح انقلابی فرا می‌خواند و او را به همکاری با قوام و دولت مرکزی تهران دعوت می‌کند. غافل از اینکه خود استالین در سایه اشغال آذربایجان توسط ارتش سرخ امکان ایجاد این دولت را فراهم کرده بود. پیرامون نقش استالین در حوادث بعد از جنگ جهانی دوم در آذربایجان با بابک امیرخسروی، مورخ و عضو سابق حزب توده ایران به گفت‌وگو نشستیم. امیرخسروی در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» تاکید می‌کند استالین از‌‌ همان روز اشغال آذربایجان در شهریور ۱۳۲۰ به دنبال ضمیمه کردن شمال ایران به اتحاد شوروی بود اما این لقمه سرانجام در گلوی او گیر کرد.
                                                                  علی افتخاری روزبهانی

آقای امیرخسروی برای شروع بحث می‌خواستم بپرسم در سال ۱۹۴۱ وقتی ارتش اتحاد شوروی شمال ایران را اشغال کرد، برنامه استالین و هیات حاکمه شوروی برای آذربایجان چه بود؟ آیا روس‌ها با توجه به حجم عظیم نیروی نظامی که وارد ایران کردند، از اول به قصد ماندن در شمال ایران وارد نشده بودند؟

وسوسه دست‌اندازی به ایران به قصد توسعه حوزه نفوذ روسیه و رسیدن به آب‌های گرم و منطقه نفت‌خیز خلیج فارس به روشنی در مفاد موافقت‌نامه محرمانه میان مولوتف و ریبن تروف، وزرای خارجه شوروی و آلمان، در۱۳ نوامبر ۱۹۴۰، یعنی چند ماه پیش از هجوم آلمان هیتلری به خاک شوروی، بازتاب یافته است. این موافقت‌نامه بین دولت‌های معروف به «محور»، دربرگیرنده سه کشور فاشیستی آلمان، ایتالیا و ژاپن از یک‌سو و کشور به اصطلاح «سوسیالیستی» اتحاد شوروی از سوی دیگر منعقد شده بود. هدف از آن، «تعیین حدود مناطق نفوذ» هر یک از امضا‌کنندگان پس از پایان جنگ جاری میان آلمان و انگلستان بود که پیروزی آلمان در آن زمان قریب‌الوقوع به نظر می‌آمد. مولوتف پس از مذاکرات و موافقت روی کلیات موافقت‌نامه در برلین و مراجعت به مسکو و گفت‌وگو و مشورت با استالین، در یادداشت مورخ ۲۶ نوامبر ۱۹۴۰ به سفیر آلمان شولنبرگ، شرایط دولت متبوع خود را برای امضای موافقت‌نامه چنین ابلاغ می‌کند: «مشروط بر اینکه منطقه جنوب باتوم و باکو در جهت کلی خلیج فارس به مثابه مرکز تقاضا‌های اتحاد شوروی مورد پذیرش قرار بگیرد!»

گرچه به علت تغییر استراتژی جنگی هیتلر، با حمله برق‌آسا به خاک شوروی، سرنوشت و فرجام جنگ جهانی دوم دگرگون شد، مسیر دیگری یافت و موافقت‌نامه فوق‌الذکر روی کاغذ ماند، ولی اسناد منتشر شده از سوی آقای جمیل حسنلی که در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» نقل شده است، به روشنی نشان می‌دهد که استالین از نیت پلید خود دست برنداشته بود؛ وسوسه کشورگشایی او در راستای توسعه منطقه نفوذ روسیه از جنوب به سوی خلیج فارس، از میان نرفته بود. این وسوسه کشورگشایی با ورود ارتش شوروی به ایران چشم‌انداز تازه‌ای یافت.

زمان آغاز ورود ارتش سرخ به آذربایجان، هیاتی مرکب از ۵۳ گروه با هزاران کادر آزموده حزبی، امنیتی، اهل مطبوعات و قلم و تبلیغاتچی، گروه و دسته‌های موسیقی و تئا‌تر، به شهرهای آذربایجان و حتی رشت و انزلی اعزام شدند و طی چند سال کار منظم و پیگیر در برانگیختن احساسات قومی مردم آذربایجان نقش مهمی بازی کردند.

هدف استالین از عدم تخلیه شمال ایران پس از پایان جنگ چه بود؟ آیا این عدم تخلیه اهرم فشاری برای امتیاز نفت بود یا استالین واقعا می‌خواست شمال ایران را ضمیمه اتحاد شوروی سازد؟

استالین در واقع هم خدا را می‌خواست وهم خرما را! هدف و آرزوی او در گام اول سلطه بر آذربایجان و کردستان و وارد کردن این بخش حیاتی ایران به اقمار شوروی بود، نظیر آنچه در اروپای شرقی رخ داد. اما عوامل بازدارنده وجود داشت و برای وی، اولویت‌های دیگری در کار بود. استالین به موضوع آذربایجان به صورت جزئی از کل منظره عمومی و استراتژی توسعه‌طلبی جهانی اتحاد شوروی می‌نگریست. لذا بده و بستان بر سر آن یا استفاده ابزاری از این ماجرا در معادلات ذهنی او، یک امر عادی می‌نمود. با نزدیک شدن پایان جنگ اولویت‌های استالین عبارت از سلطه بر کشورهای اروپای شرقی و مرکزی و خاور دور و تبدیل آن‌ها به اقمار شوروی و استقرار در مرکز اروپا بود. به ویژه آنکه در کنفرانس پتسدام، حفظ متصرفات جنگی شوروی در این بخش از جهان، از سوی متفقین پذیرفته شده بود. حال آنکه در کنفرانس تهران در تیرماه ۱۳۲۲ که با شرکت استالین برگزار شد، رعایت استقلال و تمامیت ارضی ایران به جهانیان اعلام شده بود. لذا تصرف بخشی از ایران، تجاوز به تمامیت ارضی کشور تلقی می‌شد. بنابراین، با آنکه استالین اشتهای تیزی به بلع آذربایجان و کردستان داشت، ولی لقمه سخت گلوگیر بود و فرو بردن آن به آسانی میسر نبود. بدین جهت، دولت شوروی برای توسعه منطقه نفوذ خود، از برگ ماجرای آذربایجان بیشتر برای اعمال فشار به دولت ایران برای کسب امتیاز نفت شمال استفاده کرد. تصادفی نبود وقتی در فروردین ۱۳۲۵، موافقت‌نامه قوام- سادچیکف درباره شرکت مختلط نفت ایران و شوروی به امضا رسید، ارتش شوروی، ایران و به ویژه منطقه آذربایجان را ترک گفت. از‌‌ همان لحظه نیز شمارش معکوس نهضت آذربایجان آغاز شد!

اسناد منتشر شده از جمله در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات» نوشته جمیل حسنی که به آن اشاره کردید میزان بسیار بالای وابستگی فرقه دموکرات به روس‌ها را نشان می‌دهد. دیدگاه شما چیست؟ آیا حرکت فرقه و پیشه‌وری یک حرکت آزادی‌خواهانه و ملی بود؟ آیا سران فرقه واقعا امیدوار بودند به کمک روس‌ها بتوانند جمهوری مستقلی راه بیندازند؟

بی‌گمان سران فرقه، به ویژه جعفر پیشه‌وری، دچار چنین توهمی بود. برخی از اظهارات او به ویژه در آغاز کار، حاکی از آن است. سخنان پیشه‌وری در اولین شماره نشریه «آذربایجان» ارگان فرقه، شاهد آن است: «چنانچه حقه‌بازان تهران در اثر الهاماتی که از لندن کسب می‌کنند، به محو آزادی ادامه دهند، ما مجبوریم یک گام فرا‌تر رفته و از آنجا کاملا قطع رابطه کنیم… چنانچه تهران راه ارتجاع را انتخاب کند، خداحافظ، راه در پیش! بدون آذربایجان راه خود را ادامه دهید. این است آخرین حرف ما!» یا «آذربایجان ترجیح می‌دهد به جای اینکه با بقیه ایران به شکل هندوستان اسیر درآید، برای خود ایرلندی آزاد شود!»

تمام اقدامات آغازین فرقه از قبیل تشکیل حکومت ملی، مجلس ملی، انحلال تشکیلات ارتش و پلیس و ژاندارمری که بخش‌هایی از سازمان‌های سرتاسری ایران بودند، انتخاب پیشه‌وری به‌نام باش‌وزیر (نخست‌وزیر)، تشکیل هیات دولت و قشون ملی با اونیفرم و درجات نظامی به تقلید از ارتش سرخ، اعلام زبان آذری به عنوان زبان رسمی و دولتی و اقدامات دیگر، آشکارا مقدمات جداسازی آذربایجان بود. البته این‌گونه گفتار‌ها و گستاخی‌ها کم کم فرو نشست، ولی آژیر خطری بود که استقلال و تمامیت ارضی ایران را به چالش می‌کشید. به باور من، آنچه در آذربایجان گذشت، هدفی بود که بیگانگان در اندیشه دستیابی به آن بودند؛ نه یک جنبش آزادیخواهانه بود و نه یک حرکت ملی. آزادیخواهانه نبود، زیرا مدل پیشنهادی آن‌ها، همان جهنم جامعه پرخفقان بود که در خود شوروی و کشورهای اقمار شوروی در اروپای شرقی برقرار بود.

ملی نبود، زیرا قصد سازندگان این سناریو، چنانکه اشاره کردم، در صورت امکان، جداسازی آذربایجان و پیوستن آن به جمهوری آذربایجان شوروی بود. در حقیقت گو هر آنچه در آذربایجان بنام فرقه دموکرات سپری شد، ضد ملی، ضد استقلال و تمامیت ارضی ایران بود. چنین حرکتی با چنین انگیزه‌ای، با هر نیتی که باشد، ملی نیست. متاسفانه باید گفت که مردم زحمتکش آذربایجان، ناخواسته، بازیچه امیال شیطانی بیگانگان شدند. به باور من جوهر ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان جدایی‌طلبی بود. به نظر من شخص پیشه‌وری نیز آلت دست شد. شوروی‌ها از باورهای کمونیستی وی نیز سوءاستفاده کردند.

اگرچه رویاهای میرجعفر باقروف (دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی) و استالین که این چنین از زبان پیشه‌وری جاری می‌شد، به خاطر روند رویداد‌ها و ملاحظات و عوامل بازدارنده بین‌المللی و به ویژه در سایهٔ هنر سیاسی و درایت احمد قوام تحقق نیافت، از بزرگی خطری که مردم شریف و ایراندوست آذربایجان و نیز استقلال و تمامیت ارضی کشور را تهدید می‌کرد، نمی‌کاهد.

نامه‌های متعدد میرجعفر باقروف (دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی) به استالین در مورد آذربایجان و سایر نواحی شمالی ایران به قدری در مورد عزم بر جدایی این نقاط از ایران صراحت دارند که نشان از توافق قبلی سران اتحاد شوروی در این خصوص دارد. نقش میرجعفر باقروف را در این میان چگونه می‌توان دید؟

استالین در نظام استبداد مطلقه اتحاد شوروی، یگانه فرمانده تصمیم‌گیرنده بود. اسناد منتشر شده در کتاب حسنلی به خوبی نشان می‌دهد که استالین لحظه به لحظه رویداد‌های آذربایجان را دنبال و دستور صادر می‌کرد. منتهی بین سیاست و استراتژی استالین و کوچک ابدال او میرجعفر باقروف، تفاوت وجود داشت. باقروف، مجری و پیاده‌کننده دستور وی بود، ولی با این حال، نقشه‌های مسکین و کوته‌بینانه خود را داشت. استالین به موضوع آذربایجان، همچون مهره کوچک در صحنه شطرنج جهانی می‌نگریست. ولی باقروف فراتر از نوک دماغ خود نمی‌دید. او در فکر و وسوسه تحقق نقش خود همچون «پدر آذربایجان واحد» بود.

اظهارات باقروف دو هفته پس از ورود ارتش سرخ، به هیات ویژه اعزامی به آذربایجان ایران به رهبری سرهنگ عزیز علی‌اف، که ماموریت داشت نقشه‌های او را متحقق سازد، از انگیزه‌ها و آرزوهای شخصی او، پرده بر می‌دارد. در حقیقت، آنچه میرجعفر باقروف، همه کاره آذربایجان شوروی، در سر می‌پروراند و وسوسه ذهنی او بود، جداسازی آذربایجان ایران و اتصالش به آذربایجان شوروی و تحقق رویای «پدر آذربایجان واحد» بود که خوشبختانه با خود به گور برد! باقروف خطاب به سرهنگ عزیز علی‌اف، می‌گوید: «اگر در رگ‌های ما یک قطره خون آذربایجانی جاری است، باید دیر یا زود آذربایجانی‌های مقیم آنجا را با برادران جدا مانده عزیزشان، یعنی خلق آذربایجان شوروی پیوند دهیم… غیرت ما، ناموس ما، انصاف ما، ما را مجبور به اجرای این کار می‌کند!»

یادآوری این نکته لازم است که در آستانه ورود ارتش سرخ، زمینه برای پیشبرد نقشه باقروف از بعضی لحاظ و تا حدی مساعد بود. این یک واقعیت بس تلخ و ناگوار تاریخ یک قرن اخیر ماست که آذربایجان و مردم آن، علی‌رغم نقش سرنوشت‌سازی که در انقلاب مشروطیت ایفا کرده بود، با آنکه آذربایجان سرزمینی حاصل‌خیز و ثروتمند و در آغاز مشروطیت از لحاظ پیشرفت صنعتی و تجاری و فرهنگی، در سطح بالایی در مقیاس کشوری قرار داشت، با این حال، در دوران پهلوی در اثر جهالت و سیاست‌های نابخردانه زمامداران وقت، کاملا مورد بی‌مهری قرار گرفت و از قافله نوسازی کشور که تا حدی راه افتاده بود، عقب ماند. در زمان رضاشاه، برای اولین بار در تاریخ ایران، مردم آذربایجان به خاطر ‌آذری زبان بودن، مورد اهانت جاهلانه قرار گرفتند. رفتار عبدالله مستوفی، استاندار زمان رضاشاه، اثرات تلخی برجای گذاشته بود. به هنگام سقوط رضاشاه، وضع عمومی آذربایجان و مرکز آن تبریز، از لحاظ توسعه صنعتی، آبادانی، تولید ثروت، داد و ستد، آموزش و پرورش و…در مقایسه با آغاز قرن و دوران مشروطیت، درجا زده و در بعضی حوزه‌ها حتی عقب‌مانده بود. عقده‌های فراوانی انبان شده بود. ظلم و ستم بزرگ مالکان با حمایت ژاندارم‌های بی‌وجدان، دهقانان آذربایجان را از هستی ساقط کرده و به ستوه آورده بود. به هنگام ورود ارتش سرخ به آذربایجان، احساسات ضد دولت مرکزی و نیز کشش به سوی مظاهر هویت آذری، قوی بود. بر چنین بستر نسبتا آماده و مساعدی بود که میرجعفر باقروف با چراغ سبز استالین، برنامه‌ریزی دقیق و منظمی را برای جدایی آذربایجان از پیکر ایران سازمان داد. پیشتر، در پاسخ به پرسش اول، داده‌هایی در رابطه با برخی اقدامات و هیات‌های فرستاده شده از سوی باقروف، از همان آغاز ورود ارتش سرخ به آذربایجان، ارائه گردید.

ولی آن زمان، استالین، سوداهای بزرگتری را در سر می‌پروراند و اولویت‌های دیگری داشت. حفظ اروپای شرقی به صورت اقمار شوروی از اهمیت استراتژیکی بیشتری برخوردار بود. از این دیدگاه، به موضوع آذربایجان می‌نگریست که اهمیت کمتری داشت. لذا با بستن قرارداد نفت، که آن زمان از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود، فرقه دموکرات و مردم آذربایجان را به امان خدا سپرد! باقروف تا آخرین لحظهٔ سقوط حکومت پیشه‌وری، از هیچ تلاش و یاری برای تحقق رویای خود دریغ نکرد. منتهی اگر ناکام ماند از برای آن بود که استالین سوداهای بلندپروازانه‌تر دیگری در سر داشت و مجبور به رعایت ملاحظات بین‌المللی بود. میرجعفر باقروف و سید جعفر پیشه‌وری‌ها، عروسک‌های کوچک و کوچکتر خیمه‌ شب‌ بازی سناریوی بزرگتری بودند که استالین کارگردان آن بود.

چرا استالین پشت فرقه دموکرات را خالی کرد؟

به گمانم به این پرسش پیشتر پاسخ داده‌ام. تنها این نکته را بیافزایم که در آن سال‌ها مساله نفت شمال برای شوروی اهمیت بسیاری داشت. هنوز همه منابع نفت شوروی کشف نشده و به مرحله بهره‌برداری نرسیده بود. لذا بستن قرارداد نفت شمال، چه به صورت امتیاز یا شرکت مشترک، بسیار مهم بود. در اینجا باید به نقش قوام‌السلطنه و کاردانی و ایراندوستی وی، آفرین گفت و سر تعظیم فرود آورد. قوام با درک این نقطه ضعف شوروی‌ها، با مهارت خارق‌العاده‌ای، در گفت‌وگو با استالین و مولوتف، موضوع بستن نهایی قرارداد نفت با شوروی را با خروج ارتش سرخ از ایران و برگزاری انتخابات مجلس شورای ملی و تشکیل آن، برای گذراندن مقاوله‌نامه از مجلس، گره زد. قوام در مقیاس جهانی، از نادر کسانی است که استالین را فریفت. قوام با فراست خود، متوجه شد که برای استالین، فرقه دموکرات آذربایجان یک ابزار برای فشار سیاسی به ایران بود. 

استالین در پاسخ به نامه گلایه‌آمیز پیشه‌وری که عملکرد روس‌ها در آذربایجان را موجب بی‌اعتباری و بی‌آبرویی فرقه دانسته بود، عملکرد خود را کاملا انقلابی توصیف کرده و از پیشه‌وری می‌خواهد با قوام همکاری کند (متن نامه در کتاب جمیل حسنلی آمده است). آیا نحوه رفتار استالین با فرقه با سیاست شوروی مبنی بر حمایت از انقلاب‌ها و جنبش‌های سوسیالیستی در جهان همخوان بود؟

همان‌گونه که عرض کردم، ماجرای آذربایجان برای استالین به صورت یک مهره شطرنج، در صحنه داد و ستدهای سیاسی جهانی وی بود. با بستن قرارداد نفت با دولت قوام، با این پندار که این توافقنامه در مجلس ایران نیز با توجه به قدرت قوام‌السلطنه تصویب خواهد شد، پشت فرقه را خالی کردند.

در کمال تاسف و پس از یک عمر تجربه، باید اذعان کنم که دولت شوری ادامه دهنده بسیار گستاخ سیاست‌های جهانگشایانه تزارهای روس و در آرزوی اجرای وصیت‌نامه معروف پطرکبیر بود که این بار، در پوشش ایدئولوژی و سوسیالیسم و جنبش‌های سوسیالیستی پیش می‌برد؛ که در حقیقت، سنخیتی با سوسیالیسم واقعی نداشت. چنانکه می‌دانیم، قربانیان این سیاست اجنبی ساخته، در درجه نخست، مردم شریف و بی‌گناه آذربایجان بودند که هزاران کشته و ده‌ها هزار آواره و بی‌خانمان شده برجای گذاشت. گناه اشخاص ساده‌دل و خوش‌نیتی نظیر پیشه‌وری نیز در این است که به علت تعلق ایدئولوژیک و باورهای کاذب و ایمان راسخ به صداقت دولت شوروی، عروسک و بازیچه دست خارجی‌ها شد. تراژدی انسانی پیشه‌وری را در روز ۲۰ آذرماه ۱۳۲۵ قلی‌اف، سرکنسول شوروی در تبریز دریک جمله کوتاه ولی پر از حکمت، که سرشار از نخوت و تکبر یک ارباب بود، خلاصه کرد و بر سر او کوبید. ماجرای آن را دکتر جهانشاهلو معاون او، که همراه وی به کنسولگری رفته بود چنین نقل می‌کند: «همراه با پیشه‌وری با قرار قبلی به کنسولگری رفتیم… آقای پیشه‌وری که از روش نا‌جوانمردانه روس‌ها سخت برآشفته بود، از آغاز به قلی‌اف پرخاش کرد و گفت شما ما را آوردید میدان و اکنون که سودتان اقتضا نمی‌کند، ناجوانمردانه‌‌ رها کردید. از ما گذشته است، اما مردمی را که به گفته‌های ما سازمان یافتند و فداکاری کردند، همه را زیر تیغ دادید. به من بگویید پاسخگوی این همه نا‌بسامانی کیست؟ آقای سرهنگ قلی‌اف که از جسارت آقای پیشه‌وری سخت برآشفته بود و زبانش تپق می‌زد، یک جمله بیش نگفت: سنی گتیرن، سنه دییر گت! (کسی که تو را آورد، به تو می‌گوید برو!)»

با این وصف، آنچه به ویژه تاسف‌بار و نگرانی‌آور است، موضع و گفتمان بخشی از روشنفکران و برخی سازمان‌های سیاسی چپ ایران است که همانند آقای جمیل حسنلی، هنوز از جنبش خودانگیخته و اصیل «ملی و دموکراتیک آذربایجان» سخن می‌گویند. و هر بار در سالگرد ۲۱ آذر، به یاد سقوط آن به ماتم می‌نشینند. همین عزیزان، از نظریه ایران کشور چند ملتی (کثیرالمله) است و از انطباق نادرست اصل «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، که در حقیقت تنها در مقیاس ایران و ملت واحد ایران معنی دارد، بر اقوام ساکن ایران دفاع می‌کنند. امری که در صورت تحقق، به پاره پاره شدن ایران می‌انجامد. نظریه‌ای که نه با واقعیت ایران خوانایی دارد و نه قابل انطباق در ایران است. یادآوری آن مفید است که همه این مقوله‌ها و نظریه‌ها تماما از مقطع ماجرای آذربایجان به این سو، به گونه ویروسی سخت‌جان، از سوی دستگاه‌های انتشاراتی و تبلیغاتی شوروی وارد ادبیات سیاسی چپ شد و بر سر زبان‌ها افتاد. شگفتا که عده‌ای با وجود فروپاشی دیوار بتنی برلین، هنوز دست از این مقوله‌ها برنداشته‌اند.

آیا وقت آن نرسیده است که جامعه سیاسی ایران به ویژه هم‌ولایتی‌های عزیز ما در طیف چپ، که روی احساسات صادقانه ولی بی‌خبر از آنچه گذشته است، یک بار برای همیشه ماجرای غم‌انگیز اجنبی‌ساخته «فرقه دموکرات آذربایجان» را آنگونه که در واقعیت بود بشناسند و عبرت بگیرند وبا آن مرزبندی کنند؟ و هرگز به دنبال مقوله‌هایی نباشند که استقلال و یکپارچگی ایران را به خطر بیندازد؟

این گفتمان به معنی آن نیست که در آذربایجان و کردستان و سایر مناطقی که اقلیت‌های قومی سکونت دارند، مساله‌ای وجود ندارد. اقوام ساکن ایران، اضافه بر مشکلات و معضلاتی که همه مردم زحمتکش و محروم کشور از آن رنج می‌برند، مسایل مضاعف ویژه خود را دارند. اقوام ساکن ایران بحق، به خاطر نبود امکان و مجاز نبودن برای آموزش زبان مادری و به کارگیری آن در امور جاری محلی و نیز در اثر کمبود شرایط برای شکوفایی فرهنگ و ادبیات و هنرهای قومی، ناخرسندند. هیچ انسان آزادمنش و طرفدار حقوق بشر نمی‌تواند در قبال اینگونه مسایل بی‌تفاوت بماند.

من بار‌ها نوشته و گفته‌ام که اقوام ساکن ایران ازجمله آذربایجانی‌ها، از یک «هویت قومی» برخوردارند که در زبان مادری و گویش و فرهنگ و هنر آن‌ها تجلی می‌یابد. همه این مظاهر قومی را باید محترم شمرد و برای تحقق و رشد و شکوفایی آن‌ها شرایط لازم را فراهم ساخت. این خواست‌ها طبیعی و از الزامات منشور جهانی حقوق بشرند. بنابراین، برای دستیابی به آن‌ها نیازی به سردادن نغمه‌های جدایی‌طلبانه و افتادن در دام وسوسه‌های پان‌ترکیست‌های ترکیه و جمهوری آذربایجان نیست. همه این خواست‌ها، در چارچوب ایران کاملا تحقق‌پذیر است. از سوی دیگر، همه اقوام ساکن ایران، همزمان از یک «هویت ملی» برخوردارند که در تعلق مشترک آن‌ها به ملت ایران و ایرانی بودن و ایرانیت، بازتاب می‌یابد که با تمام نیرو می‌باید از آن پاسداری کرد.

منبع:تاریخ ایرانی

رضا براهنی: برای ایران می‌جنگم!

دسامبر 6th, 2014

 رضا براهنی : هرگز تمامیّت ایران را از نظر دور نداشته‌ام و گفته‌ام که اسلحه دست می‌گیرم و برای آن می‌جنگم. 

رضابراهنی

 

 

 

 

دکتررضابراهنی، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی  نامدارما سالهاست که درکانادا اقامت دارد.اوبانثری استوار و پُرتوان،ازپیشکسوتان نقدادبی مدرن درایران معاصر است ولی درسالهای اخیر-بخاطرسوء برداشت ازبرخی نظرات وی دربارهء«زبان ومسئلهء ملّی»-چندان موردتوجهء محافل فرهنگی ورسانه ای ایران نبوده است.در گفت‌وگویی بانشریهء«مهرنامه»دکتربراهنی به مسائل مختلفی از جمله ایران‌دوستی و علاقه اش به میهن، انتقاد از سنت‌گراها، کانون نویسندگان، شعر و رمان و نقد پرداخته است.بخش‌هایی از این گفتگو رامی خوانید:  

 
ایران‌دوستی و علاقه به وطن 

در شش‏‌سالگی در مدرسه بود که برای اولین‌بار با زبان فارسی آشنا شدم. بحبوبه‌ اشغال ایران توسط متفقین بود. معلم فارسی ما مثل بقیه شاگردان ترک‌زبان بود و موقعی که فارسی درس می‌داد با لهجه آذری همه‌چیز را از فارسی به ترکی ترجمه می‌کرد. فقط سال ۱۳۲۴ بود که در تبریز به ما با زبان مادری‌مان درس دادند.

دفاع از زبان‌های مردم ایران ضرورت ا‌ست و هرگز به معنای تجزیه‌طلبی نیست. ربطی به هم ندارند. مرز یک موضوع سیاسی و تاریخی‌ است. مذهب و زبان مرزها را نمی‌سازند و کشور به وجود نمی‌آورند. فارسی زبان رسمی و مشترک همه‌ ایران است و زبان فوق‌العاده شاهکاری ا‌ست که من نویسنده‌ی آنم، ولی از زبان مادری خودم هم دفاع می‌کنم و ابدا به تجزیه اعتقادی ندارم.

هرگز تمامیت ایران را از نظر دور نداشته‌ام و گفته‌ام که اسلحه دست می‌گیرم و برای آن می‌جنگم، ولی خب عده‌ای دفاع من از زادگاه و زبان مادری‌ام را برای مقاصد خودشان بهانه کرده‌اند و نمی‌فهمند که وقتی دم از آزادی بیان می‌زنیم نمی‌توانیم بعدش زبان مردم را ممنوع کنیم. حس من به وطنم همان حسی ا‌ست که در شعرهایم بیانش کرده‌ام.

چطور رمان نوشتن

افتخار من قلمم است. از اعماق تاریخ ایران کاراکتری را که نوچه‌ سلطان محمود بود انتخاب کردم تا آن‌چه را که سر او آمده، بنویسم. نوشتنِ آن از هر نوشته‌ دیگری مهم‌تر بود. فکر کردم این کتاب یک ماجرا را توضیح می‌دهد: فاعلیتِ قدرت و مفعولیتِ مردمی ‌که از آن فاعلیت تبعیت می‌کنند. «روزگار دوزخی آقای ایاز» روزگار دوزخی ملت ایران است. (جلد اول این رمان در سال‌های قبل از انقلاب و پیش از عرضه در بازار، خمیر شد.)

اگر در رمان‌نویسی شعار دهید بیش‌تر شبیه رئالیست سوسیالیست‌هایی می‌شوید که فکر می‌کنند وسط کار به فلان حزب کمونیست هم مقداری آوانس دهند. هیچ وقت تعلق به این احزاب نداشتم. معتقد بودم که نویسنده خودش حزبِ خودش است. البته با ‌اغلب اشخاص مارکسیستی و غیرمارکسیستی حشرونشر داشته‌ام. ولی نگارش رمان یک مسئله‌ دیگر است.

کانون نویسندگان ایران

اولین‌بار که درباره‌ کانون به شکل غیررسمی صحبت شد بین من، ساعدی، آل‌احمد و خانم دانشور بود. توی کافه بود. اول به شکل خصوصی مطرح بود. بعد ما آن را با دیگران مطرح کردیم و دیگران هم پاسخ مثبت دادند. یعنی این‌که باید کانونی تشکیل شود و علیه سانسور مبارزه شود و نویسندگان نیاز به تشکیلات غیردولتی دارند.

ما از آل‌احمد دعوت کردیم و به خاطر سن و احترام به او، جلسه را در منزل او برگزار کردیم. حتی به او گفتیم شما توی مسائل سیاسی و فرهنگی چند پیرهن بیش‌تر پاره کرده‌ای و وقتی با ما همراه شوی به نفع همه است و به نفع بود، چون دولت هم از صراحت آل‌احمد می‌ترسید و از طرفی به دلیل حرمت آل‌احمد خیلی‌ها آمدند و شرکت کردند. در این تردیدی نیست که ما از او کم‌سن‌تر و کم‌سابقه‌تر بودیم و نیاز به کسی مثل او داشتیم و تشکیل کانون یکی از بزرگ‌ترین کارهای دموکراتیکی است که صورت گرفته و از قبل بارها و بارها بحث آن در این‌جا و آن‌جا مطرح بوده و به نظر من نمی‌شود این را به تنهایی به کسی نسبت داد. آل‌احمد و دانشور بزرگ‌تر از ما بودند و تجربه مبارزه آل‌احمد به درد ما می‌خورد و ما نمی‌خواستیم خودمان را از تجربه‌ آن نسل محروم کنیم. نیاز به آنان بود که کانون، سقفی برای همه باشد. آل‌احمد قوی، سالم و صریح بود و غیرتمند نسبت به حق و حقانیت. او حرفش را می‌زد. در جلسه‌ای که ما رفته بودیم به هویدا اعتراض کنیم موقعی که او می‌گفت ما سانسور نداریم آل‌احمد مشتش را بلند کرد و زد روی میز و گفت که من از طرف نویسنده حرف می‌زنم و مسئله‌ من این است. بسیار شجاعانه عمل کرد. در جمعی که ما بودیم دیدیم برای اولین‌بار یک نفر شهامتی غیرقابل تصور از خود نشان می‌دهد. هویدا مرعوب شد. در گذشته حرف این‌ها زده شده و موجود است.

شعر امروز فارسی

شما نثرنویسان امروز شعر فارسی را در نظر بگیرید و با شاملو مقایسه‌شان کنید. به نظر من شاملو تنها شاعر موفقی‌ است که شعر منثور گفته و خوب شده. بقیه هیچ‌کدام خوب نشده‌اند. چون سادگی آن نوع نثر، چشم‌شان را گرفت و فکر کردند هر قدر به‌طرف سادگی و نثر بروند عالی می‌شود ولی سواد او را در زبان فارسی نداشتند.

یک عده زحمت کشیدند و نیما خواندند. ولی نیما در وزن‌های مرکب به‌طور کلی عاجز بود، چون طبق قرارداد عمل کرد. کمی‌ از مصرع را کوتاه کرد، ولی در بلند کردنش اندازه‌ مصرع شعر حافظ و مولوی بود. این کافی نیست برای جهانی این همه متنوع و پرموسیقی و مرکب. دوران سلطان محمود نیست که همه‌مان بر وزن فردوسی شعر بگوییم.

آن‌چه درباره‌ فروغ فرخزاد اهمیت دارد این است که او از ترکیب زبان فارسی با ترکیب زبان کلاسیک یک نوع ابتکار خاصی به وجود آورد و وزن‌های مرکب را توانست در شعرش به سود زنانگی به کار گیرد. او باید با صدای درونی خودش نگاه می‌کرد به مسائل که کرد. زنانه‌ترین شعر ما در زبان فارسی شعر فروغ است.

اخوان‌ثالث، که خیلی سررشته داشت در ادبیات کلاسیک، هیچ‌وقت نتوانست وزن‌های مرکب را طولانی‌تر از سطر قرادادی به کار ببرد. به این دلیل به این مسئله نرسید که با موسیقی جهانی سروکار نداشت. منظورم درک موسیقی و تطبیق آن با وزن است. شعر گفتن مثل اخوان ساده است اگر شما در ادبیات فارسی یک مقدار تخصص پیدا کنید.

نقد و جمله‌های طولانی

نقد ادبی را با جمله‌ ساده نمی‌شود نوشت. ابزار اصلی نگارش یعنی مفاهیم فلسفی و اجتماعی و تئوری ادبی جمله‌های ساده نیست، مرکب است. جمله‌ مرکب، جمله‌ متفکر است. وقتی جمله را طولانی می‌کنید با تفکر خودتان آن را طولانی می‌کنید، یعنی نیاز می‌بینید که چند چیز را کنار هم و برابر هم قرار دهید. آن‌جاست که نقد ادبی پیش می‌آید.

طولانی نوشتن جملات فارسی را از مارسل پروست یاد گرفتم، حتی گاهی انگلیسی و فرانسه را کنار هم می‌گذاشتم که ببینم فلان جمله از فرانسه چطور منتقل شده به انگلیسی. این را هم باید بگویم که فارسی یکی از قوی‌ترین زبان‌هاست. بدبختی من این است که فارسی را در «روزگار دوزخی آقای ایاز» خیلی عالی نوشته‌ام که هیچ‌وقت به دست مردم نرسیده.

منبع: شماره‌ ۳۸ مجله‌ «مهرنامه»، گفت‌وگوی علیرضا غلامی با رضا براهنی.

حسین بن منصورحلّاج درتهران!

دسامبر 6th, 2014

 «کانون مفاخر و مشاهیرایران زمین» درتهران اخیراً  به زندگی و عقاید حسین بن منصورحلّاج پرداخته و روایات و تحقیقات مختلف رابه علاقه مندان به تاریخ و فرهنگ ایران عرضه کرده است.درجلسهء چهل ویکم این کانون فرهنگی،زندگی و عقایدحلّاج براساس کتاب علی میرفطروس ارائه شده که طی آن، دوره های مختلف زندگی و عقایدحلاج ( از تولّد تا تصوّف ، تردید و طغیان ) مورد ارزیابی قرار گرفته است.                          ???????????????????????????????

این جلسهء فرهنگی که درسالن مجلّل فرهنگسرای ملل-پارک قیطریّه برگزارشد،مورد توجه و استقبال حاضران قرارگرفت.

کتاب حلاج در اردیبهشت 1357 منتشرشده و تاکنون ده ها بار – بطور مجاز و غیرمجازدرداخل و خارج از کشور  منتشرشده است.متن تازهء این کتاب( با الحاقات و اضافات بسیار ) در 500صفحه ازسوی «نشرفرهنگ»منتشرخواهدشد.

نویسنده درپیشگفتارِ مفصّل بر ویرایشِ تازۀ کتاب حلّاج،ضمن اشاره به عقاید«ابن مقفّع»و«ابونواس اهوازی»-بعنوان دو نمونه یا نمایندهء برجستهء تداوم اندیشهء ایرانشهری و آئین های ایرانیِ عصرساسانی پس ازحملهء تازیان-به ضرورت«شکل شناسی»جنبش های فکری ایرانیان پس از اسلام تأکیدکرده است:

-«کلیدِ راهیابی  به  اندیشهء حلّاج و شناخت«اناالحق»(من حقّ هستم!) در اینست که عصر حلاج و جنبش ها و جوشش های فکری آن را بشناسیم؛عصری که شک گرائی،شدیدترین مجادلات فکری و ظهورمتفکران و مُلحدان برجسته ای مانندزکریای رازی،ابن راوندی و…شاخصهء آن بود؛عصری که برخی ازمحققّان-بدرستی-آنرا«دوران رنسانس فکر و فلسفه»نامیده و به این اعتبار، الحاد،انسانگرائی و تغییرنگاه انسان از«خدا»به«خود»از ویژگی های آن بود…».

نویسنده درپایان یادآور شده:

-«درپرتو مصائب سال های اخیر،اینک بهتر می توانیم به مصائب و محدودیّت های حلاج در ابراز عقایدخویش  آشنا شویم،هم ازاین روست که موضوعِ حلاج -بعد از 1000سال- موضوع زمانۀ ما است ».

 

 

چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم

دسامبر 4th, 2014

                         21آذر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    سالگرد۲۱آذر

روزِ نجاتِ آذربایجانِ ایران  با شعرِ شورانگیز«عارفِ قزوینی» 

گرامی باد!

چه آذرها به جان از عشق آذربایجان دارم      

      من این آتش  خریدارش به  جانم  تا  که  جان  دارم

به بی پروائی من کس در این آتش نمی سوزد

     من آن پروانه، چون پروانه کی  پروای جان  دارم؟

                                               (عارف قزوینی)

              

سعیدی سیرجانی؛رند عالمسوزی که مصلحت‌بین نبود:دکترصدرالدین الهی

دسامبر 2nd, 2014

دکترالهی

اشاره
روزچهارشنبه ششم آذرماه 1387 ـ 26 نوامبر 2008 مصادف است با  سال قتل ناجوانمردانهء علی اكبر سعيدی سيرجانی، محقق، مقاله‌نويس، شاعر و «رند عالم‌سوز» روزگار ما که به‌اقتضای رندی مطلقاً مصلحت‌بین‌اند. در روز 6 آذرماه 1373 مقامات امنيتی و اطلاعاتی رژيم جمهوری اسلامی ايران مرگ سعيدی سيرجانی را كه قريب ده ماه از دستگيريش می‌گذشت، اعلام داشتند و علت مرگ را «ايست قلبی» عنوان كردند.

                       سعیدی سیرجانی

در حقيقت سعيدی سيرجانی اولين قربانی سلسله قتلهايی بود كه بعدها به‌نام «قتلهای زنجيره‌ای» مشهور شد و هدف این کشتارها از ميان برداشتن و حذف فيزيكی كليه مخالفان دگرانديش، فارغ از نحوة فكر و طيف عقيدتي آنان بود.كارگزاران قتلگاه «عقيدتي ــ سياسي» وزارت اطلاعات ايران انواع وسايل قتل و شكنجه را به روي زندانيان مبارز مي‌آزمودند. از آن جمله گفته شد كه «ايست» قلبي سعيدي سيرجاني به واسطة‌ استفاده از شياف پتاسيم بوده است كه پس از مرگ هيچگونه اثري در بدن به جاي نمي‌گذارد. با وجود اين مسئولان قتلگاه، جسد سعيدي سيرجاني را هنگامي تحويل خانواده‌اش دادند كه از آنها سه تضمين به اين صورت گرفتند:

1- تقاضاي كالبدشكافي در پزشكي قانوني نكنند؛
2- در مراسم تشييع و تدفين جز نزديكان درجه اول، آنهم حد اكثر ده تن، بيشتر شركت نداشته باشند؛3- مجلس ترحيمي بطور رسمي منعقد نگردد.

بدين گونه دفتر حيات مردي مبارز، دانشمند و آگاه فرو بسته شد. اين هفته و هفتۀ بعد يادداشتهاي بي تاريخ را به سعيدي سيرجاني و نگاهي از نو به او اختصاص داده‌ام به این نحو که در یادداشتهای این هفته به معرفی او و طرز کار و مبارزه‌اش پرداخته‌ام. و در هفتة بعد اثري از وي را معرفي خواهم كرد كه كمتر كسي آن را خوانده است و مي‌شناسد.

1
آشنايی

سال اولي كه اين بنده به دانشكدة ادبيات تهران در عمارت نگارستان رفتم (1333)، سعيدي سيرجاني شاگرد سال سوم بود. بنا به يك سنت نانوشته، سال اولي‌ها احترامي براي بزرگترها قائل بودند. در آن سال سعيدي كه جواني سيه‌چرده و لاغر اندام بود، در ساعات استراحت در محوطة جلو ساختمان كلاسهاي دانشكدة ادبيات مي‌ايستاد و هميشه دور و برش پر بود از آدمهايي كه مي‌گفتند اين جوان كرماني هم خوش صحبت و بذله‌گوست، هم شعر خوب مي‌گويد و خوب مي‌شناسد.
سلام و عليك ما در آن سالها شبيه ايست خبردار سال اولي‌هاي دانشكدة افسري براي سال سومي‌ها بود و ما دلمان خوش بود كه اين سيه‌چردة كرماني با آن لهجة دوست داشتني گاهي شعر بخواند و شعرها هم اكثراً شعرهاي طنزآميز بود از نگاه او. اولين باري كه من ديدم كسي از طنز حافظ سخن به ميان آورد سعيدي بود، در دانشكدة‌ ادبيات آن روزگار، يعني زماني كه كسي فكر نمي‌كرد مي‌شود لابلاي حافظ طنز يافت. آن روز بعد از ظهر پاييزي سعيدي دور برداشته بود و بحث مي‌كرد كه حافظ زبان طنزي دارد كه كم از سعدي و عبيد نيست و در برابر حيرت همه گفت:
اصلا هيچكدام از شما تا حالا فكر كرديد كه جواب حافظ به آقاي آيت اللهي كه او را نصيحت مي‌كند، از چه طنز شيريني برخوردار است:
شيخم به طنز گفت: «حرام است مي‌ مخور»
گفتم كه: «چشم، گوش به هر خر نمي‌كنم»

2
سعيدی ساواكی

در سالهاي انقلاب سعيدي در تهران بود و من خوانندة‌ مشتاق مقالات جاندار و انتقادي او و كتابهايش كه به اينجا مي‌رسيد و مثل ورق زر دست به دست مي‌گشت. در برخورد با وقايع انقلاب اسلامي سعيدي به ناگهان از قالب محققي برجسته در بنیاد فرهنگ ایران و ویراستار بسیاری از کتب این نهاد فرهنگی واقعی که خود نیز كتابهاي «وقايع اتفاقيه»، «تفسير سورآبادي» و «تاريخ بيداري ايرانيان» را تصحيح و تنقيح كرده و به چاپ سپرده بود، بيرون آمد و مبدل به اولين منتقد مستقل و تكصداي جمهوري اسلامي ايران شد.

سابقة تحقيقي او در ساية‌ مقالاتش قرار گرفت. از آنجا كه يك انسان تكصدا بود و نمايندة هيچ دسته و گروه سياسي نبود، به ناگهان از هر دو سو مورد انتقاد سخت قرار گرفت. داستان شيخ صنعان را در «نگين» دكتر محمود عنايت چاپ زد و اين قصه چنان بر خليفه خميني گران آمد و آنقدر دل «قدرت‌ خانم» دلبر آقا را سوزاند كه مجله توقيف شد و دكتر عنايت آمد به آمريكا كه معالجه كند و ماند و ماندگار شد، اما سعيدي در داخل ايستاده بود. در حقيقت انقلاب اسلامي چيزي به سعيدي داد كه همانا ساختن منتقدي آگاه و دلير بود و چيزي از او ستاند بس گرامي: جانش را.

او در بحبوحة ‌اعدامهاي دسته‌جمعي افسران ارتش شاه اولين نويسنده‌اي بود كه پرسيد اينها را به چه جرم اعدام مي‌كنيد؟ خيلي از اينها مأمور كاري بوده‌اند و در دستگاهي كار مي‌كرده‌اند كه براي خدمت به آن قسم خورده بودند و انقلاب در اين معني نيست كه گله گله آدمها را به جوخة ‌آتش بسپاريم و جرم آنها را فقط در برداشتن لباس نظامي بشمريم.
گمان مي‌بريد آسان است در آن دوران تب و تاب انقلاب با اين جرأت و صراحت كاري را كه «تودة به هيجان» آمده به شيوة تماشاگران ميدان كنكورد انقلاب فرانسه تأييد مي‌كرد، و «اعدام بايد گردد» شعار خشمگينانه به خيابان ريخته‌هاي بي خبر بود، تقبيح كردن و در برابر آن ايستادن؟ مزد سعيدي اين بود كه گفته شود «ساواكي» است. بيچاره سعيدي همة عمر، از تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت. خيلي زياد.

3
دو تكهء جدا از هم
بعد از يك سخنراني در دانشگاه بركلي شب به منزل صادق چوبك كه غالباً با مهر و صفا ميهماندار بعد از سخنراني خواص بود، جمع بوديم. سخنراني‌اش در دانشگاه يك حرف اساسي داشت و آن اين كه ايرانيان نبايد به دو پارچة «ايراني مهاجر»، «ايراني مقيم» تقسيم شوند. در لس آنجلس اين حرفها را زده بود و تقريباً هواش كرده بودند. با جرأت در همة ‌مصاحبه‌هاي تلويزيوني شركت جسته بود و با رندي تمام ضمن نقد سخت رژيم اين تز را پيش كشيده بود كه: مادام كه اين دو پارچگي مهاجر و مقيم وجود داشته باشد، سود اصلي را رژيمي خواهد برد كه مي‌خواهد از دعواي اين دو جناح براي سفت كردن پايه‌هاي موجوديت خود استفاده كند.

در دانشگاه بركلي تقريباً همان ايرادهاي لس آنجلس به زبان مؤدب‌تري بر او گرفته شده بود. در خانة ‌چوبك در حضور دكتر محجوب گيلاس به دست حرف مي‌زديم و مرد سيه‌چردة سيرجاني كه ديگر آن پسر لاغر مجلس آراي دانشكدة ادبيات نبود، دل شكسته حرف مي‌زد. به‌نوعي از فكرش دفاع مي‌كرد و به نوع سخت‌تري آخوندها را مي‌كوبيد. به يكي دو تا از جوانترها توصيه مي‌كرد كه بيشتر در احوال دينداران دنياپرست دقيق شوند و بشدت از دست حزب توده و همبستگي انقلابيش با امام عصباني بود. اعتقاد داشت كه تمام دستگاه انقلاب همّ و غم خود را مصروف اين كرده است كه سابقهء فرهنگی و تجددگرايی از مشروطه به اين طرف بخصوص عصر پهلوی‌ها را از ذهن مردم پاك كند.نامهای بزرگ ادب و فرهنگ ايران را با تهمتهای زشت و كثيف بيالايد. اعتقاد داشت كه كار آخوند در طول تاريخ فكري ايران فقط تهمت زدن بوده است. و مردم را با اين تهمتها به هيجان آوردن و بر سر اهل فكر تازاندن و آنان را از معركه به بيرون تاراندن و به يك مدعي متذكر شد كه: بله آقا راست مي‌گويم همين محجوب، چوبك و يارشاطر و، متيني را تهمتها از وطن تارانده است.از تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت. خيلي زياد.

4
مرد ساده‌دل كويری

بار آخري كه ديدمش دفعة دومي بود كه به لس آنجلس آمده بود. آقاي رفسنجاني، رئيس جمهور بود و او در نامه‌اي سرگشاده او را «مرد هوشمند كويري» ناميده بود. زانو به زانو نشسته بوديم. پرسيدم آيا واقعاً به رفسنجاني اعتقاد دارد؟ در كمال صداقت گفت: «مرد قرصي است، مي‌شود با او حرف زد، از حرف زدن كه آدم ضرر نمي‌كند.» با او همعقيده نبودم. تذكر دادم كه به‌هرحال اين طور تند و بدون پروا حمايت كردن از اين آقاي رئيس جمهوري شايد درست نباشد و او جواب داد كه «نه، اين آقا مي‌خواهد آنهايي را كه از وطن قهر كرده‌اند به وطن برگرداند» و چون سرمان گرم بود به خنده گفت: «باور كن حتي ضد انقلابهايي مثل ترا من خودم مي‌آيم با ماشين پاي طياره مي‌برم شهر».
در آن شب هيچ ايرادي بر اين «مرد ساده‌دل كويري» نگرفتم. با آدمهايي كه دل و زبانشان يكي است، دشوار مي‌توان محاجّه كرد. خوشحالي او اين بود كه با آمدن رفسنجاني اوضاع بهتر و آرامتر خواهد شد و تيغ سانسور از پشت گردن كتاب و روزنامه‌ها برداشته خواهد شد. هم در آن شب بود كه گله مي‌كرد از نگهداشتن كتابهايش ازجمله «ضحاك ماردوش». وسط صحبت گفت: «فلاني، اين ضحاك آدم بزرگي است، چون هر ظالمي در ايران به او تشبـّه مي‌جويد. آن منظومة «باور نمي‌كنيم كه ضحاك مرده است» ترا ديده‌ام. ضحاك‌ها هميشه هستند، فقط از اينكه اسم ضحاك رويشان باشد بد اخم مي‌شوند. راست گفته‌اي.»
روزهاي بعد لس آنجلس به جان او افتاد. تير تهمت از هر سو روانه شد. چيزي كه سعيدي از آن نفرت داشت. گفتند و نوشتند كه او مأمور رژيم است! كه براي اغفال روشنفكران و مبارزان برون مرزي به خارج از ايران اعزام شده و مأموريتش را به نحو احسن انجام مي‌دهد. «فرستادة رژيم» در روزها و ماههاي بعد عنوان رسمي سعيدي سيرجاني شد از سوي «مبارزان برون مرزي» براي مردي كه:
از تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت. خيلي زياد.

5
سعيدی دربند

خبر آمد كه سعيدي سيرجاني و نياز كرماني را در تهران گرفته‌اند به جرم حمل و استفادة از ترياك و ارتكاب عمل لواط. تكليف روشن بود. او را گرفته بودند به جرم نوشتن مقاله‌هايي كه بنيان حكومت ولايت را به لرزه درآورده بود و نامه‌هاي سرگشاده‌اي كه براي مسؤولان رژيم از رهبر تا رئیس مجلس نوشته بود و از رفتار ناجوانمردانة‌ دستگاه سانسور با آثارش در آنها ناليده بود.

و اين تهمت آخر تهمت ناجوانمردانه‌اي بود. اما قاعدتاً سعيدي نبايد از اين تهمت خشمگين و يا متعجب مي‌شد. او ديده بود كه پيش از وي دكتر بقايي را با همين اتهام لواط و ابتلاي به سيفليس زنداني كرده‌اند. انسولين را كه داروي حياتي او براي مبارزه با قند بوده است، از وي بريده‌اند و روزي كه جنازة آن مرد درشت اندام سنگين را تحويل كسانش داده‌اند،‌ مرد سرسخت همولايتي‌اش فقط چهل كيلو شده بوده است.

در آمريكا ما دست به‌كار شديم. كميته‌اي به نام «كميتة دفاع از سعيدي سيرجاني» تشكيل شد. در شرق و غرب آمريكا روزها و ساعتها وقت گذاشتيم. نامه نوشتيم. امضا جمع كرديم. مدارك ضد و نقيضي را كه دستگاه امنيتي عليه او ارائه داده بود، در روزنامه‌هاي خارج مورد بحث و فحص قرار داديم. به‌تشویق استاد احسان یارشاطر و با همت و پیگیری دکتر جلال متینی در شرق و رفقای مبارز من در غرب این کشور، جنبشی فراگیر نه‌تنها آمریکا که تمام ممالک دیگر را در خود گرفت.

خيلي‌ها كه اهل اين طور كارها نبودند با تمام اختلافات مسلكي و سياسي‌ پا پيش گذاشتند و امضا دادند. چوبك يكي از آنها بود كه گفت: «من پای هيچ اعلاميه‌ای را امضا نكرده‌ام اما به خاطر مظلوميت سعيدی امضا مي‌كنم.» پس از اعلامية دفاع از سلمان رشدي، که امضاکنندگان زیادی نداشت اما تأثیرش انکارناپذیر بود، اين اولين و وسيعترين تجمع صاحبان فكر و ايرانيان خارج از ايران بود كه حكومت تهران را به فكر واداشت. نامه‌ها به مقامات بين‌المللي نوشتيم. استمداد كرديم. كتابي با نام «گناه سعيدی سيرجانی» منتشر ساختيم و كوشيديم كه زنداني بيگناه را به نحوي از بند برهانيم.

در داخل اما فشار بر سعيدي سيرجاني افزايش يافت. از قول او ندامت‌نامه‌هايي خطاب به بازجوي عزيزش در كيهان و روزنامه‌هاي مشابه چاپ شد. اين ندامت‌نامه‌ها رسوايي رژيم را بيشتر كرد، لاجرم تهمتهايي را كه بر او وارد ساخته بودند رنگ و جلاي بيشتري داد: كارگزار سيا، مأمور صهیونيسم، همكار فراماسونها، و در ارتباط با سلطنت‌طلبان. در درون زندان بي شك دل مردي كه زهرة شير داشت از اين تهمتها آب مي‌شد، زيرا اواز تهمت زدن و تهمت زنان نفرت داشت، خيلي زياد.

6
قلمی تيزتر از شمشير

لابد مي‌خواهيد بدانيد كه چرا سعيدي سيرجاني به چنين عاقبتي دچار شد؟ اگر به چند نامه كه او به مقامات مملكت نوشته است و ما همه را در كتاب دومي به نام «از شيخ صنعان تا مرگ در زندان» پس از مرگش به سرپرستي دكتر احسان يارشاطر منتشر كرديم، مراجعه كنيد، به نكته‌هايي مي‌رسيد كه مي‌بينيد دستگاه امنيتي رژيم حق داشته است از يك صدا، آن هم يك تكصدا آنقدر وحشت كند كه كمر به قتلش ببندد. سعيدي در نامه‌هاي خود كه به‌ترتيب سه نامه به آيت‌الله خامنه‌اي، يك نامه خطاب به آقايان هاشمي رفسنجاني، دكتر حبيبي، معاون اول رياست جمهوري و آقاي خاتمي، وزير ارشاد اسلامي، يك نامه به نمايندگان مجلس شوراي اسلامي و يك نامه در جواب تهمتهاي روزنامة ‌كيهان خطاب به هموطنان نوشته است، او در این نامه‌ها مسأله سانسور و كتاب به طور اخص و موضوع فشار و آزادي‌كشي را به‌طور اعم طوری مطرح كرده است كه بي شك حرفهاي او و افكارش مانند همولاتيش ميرزا آقاخان كرماني و مكتوبات او در تاريخ فكر آزاديخواهي ايران باقي خواهد ماند.

نامه‌ها صريح است. بي پرده است. حرفها در آن بروشني زده شده و مرد به جان آمده از ريا و دروغ، در بند تعارفات و مجامله‌هايي كه عموماً در اين مواقع به كار مي‌گيرند تا شايد راه فرار و آشتي براي روز مبادا باقي بگذارند، نيست. يك تنه ايستاده است و تنها و بي هيچ ياوري رجز خوانده و حريف طلبيده است. خواندن بخشهايي از اين نامه‌ها ياد اين دلاور به خاك افتاده را در اذهان جاودانه خواهد ساخت.

7
از: نامه‌هايی به خامنه‌ای

ضحاك ماردوش» كتاب مفصلي نيست، جزوة مختصري است كه خواندن و بررسي‌اش بيش از دو ساعت وقت نمي‌گيرد. موضوعش ارتباطي نه به زمان حاضر دارد و نه به رژيم فعلي. البته توجه به شاهنامهء‌ فردوسی و فرهنگ فارسی احتمالا گناهی است در نظر بزرگانی كه در نهايت مآل انديشي همتشان مصروف برگذاري سمينار دعبل خزايي است، آنهم در مناسبترين نقطهء‌ ايران، يعني استان خوزستان.

*واقعاً نمي‌دانم كجا نوشته‌هايم خلاف مصلحت اسلام يا حتي حكومت موجود است. رجال الغيب وزارت ارشاد هم كه در رديف از ما بهترانند و دست نويسندة مطرود ممنوع‌القلمي چون من به دامن كبرياشان نمي‌رسد تا ارشادم كنند و آخر عمري از تكرار معاصي محفوظم دارند.

* در ماههاي اخير شايعه‌سازان البته متدين و جوانمرد، خروارها كاغذ مؤسسه كيهان و خبرنامه‌ها را تلف كردند كه مرا سرسپردة امپرياليسم و از فعالان حزب توده و از مداحان رژيم آريامهري و از نوكران پهلبدي كه شوهر شمس است و بالاخره عضو رسمي ساواك معرفي كنند تا اگر روزي صفير گلوله‌اي سينه‌ام را شكافت، يا جسد بيجانم فرش خياباني شد، حتي يك نفر بر جنازهء ملحد بدنامي چون بنده نماز نخواند. اقدام پرخرجي كه مي‌توانستند با كشف يك لولة ترياك، يا مصرف دو مثقال سرب، هم بهتر به مقصود رسند و هم عملشان با تقواي اسلامي و شرافت انساني فاصلة كمتري داشته باشد.

* اين شايد آخرين نامة من باشد كه گوش جانم مشتاق طنين رهايي بخش «الرحمن» است و مزه‌اي در جهان نمي‌بينم. يا بفرماييد مرا بگيرند و به پاداش جرايمي كه به سائقة ‌طبع بزرگوار پرهيزكارشان برايم تراشيده‌اند بكشند يا به دادخواهي‌ام رسيدگي كنند و علت توقيف كتابهايم را اعلام. راه پيشواي آزادگان جهان حسين‌بن علي كه در انحصار قشر و طبقه خاص نيست.

به نزديك من در ستم سوختن
        گواراتر از با ستم ساختن

* در حكومت اسلامي ضابطه چيست. آيا فضايل، منحصر به نياز و دعاي بيشتر است و روزهء طولاني‌تر، سجدة غليظ‌تر و لقب حاجي و انبوهي محاسن و كلفتي دستار و دعوي بسيار، يا به حكم آية كريمة‌ «ان اكرمكم عندالله اتقيكم». فضيلت افراد محصول تقرب به حق است و قرب يزدان در گرو تقوي.اگر چنين است اجازه فرماييد بي هيچ ملاحظه و پروايي عرض كنم بسياري از اعمال سران حكومت برخلاف تقواست. اين را به تجربه شخصاً دريافته‌ام و اثباتش اگر خواستيد آسان است.

*آدميزاده‌ام. آزاده‌ام و دليلش همين نامه كه درحكم فرمان آتش است و نوشيدن جام شوكران. بگذاريد آيندگان بدانند كه در سرزمين بلاخيز ايران هم بودند مرداني كه دليرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.

8
از نامه‌ای به: رفسنجانی، حبيبی، خاتمی

اين نامه را سعيدي سيرجاني خطاب به كابينة ‌رفسنجاني نوشته است كه در آن آقاي خاتمي، رئيس جمهوري اصلاح‌طلب بعدی عهده‌دار پست وزارت ارشاد اسلامي بود و مي‌بينيد كه نالة سعيدي از وزارت ارشاد خاتمي چطور به آسمان رفته است.

* كتابهايي كه در چاپخانه‌ و صحافي توقيف است و در حال پوسيدن، عموماً با اجازة‌ وزارت ارشاد چاپ شده و هزينة سنگين آنها را هم ناشر اندك مايه‌اي پرداخته است كه قبلا از من كتاب چاپ نكرده و به نوايي نرسيده است. مطابق ريز اقلامي كه در نامة قبلي‌ام نوشته‌ام، بابت كتابهاي «تاريخ بيداري ايرانيان»، «وقايع اتفاقيه»، «سيمای دو زن»، «ضحاك ماردوش»، «آشوب اژدها» و «تفسير سورآبادی» جمعأ مبلغ هفت ميليون و هفتصد و پنجاه هزار تومان هزينهء حروفچيني و چاپ و كاغذ و صحافي پرداخته شده است. نزول ماهانه‌اي كه ناشر بيچاره بابت اين سرمايه‌گذاري راكد مي‌پردازد، بيش از يكصد و پنجاه هزار تومان است.

*اگرنشر اين كتابها ممنوع بود، چرا وزارت ارشاد صريحاً و رسماً اجازه داد و اگر در صدور اجازه غفلتي رفته باشد گناه ناشر و چاپخانه و صحافي چيست. بگذريم از آزادي فكر و قلم، تكليف ناشر چيست؟ دولت اسلامي مي‌خواهد با همين نحوة‌ عمل مغزها و سرمايه‌هاي فراري را به مملكت برگرداند و به آنها امنيت شغلي بدهد؟

* اگر در نوشته‌ها عيبي است من گناهكارم و براي هر مجازاتي آماده. گناه كساني كه طبق موازين قانوني عمل كرده‌اند چيست؟ چرا فرمها و كتابها را نمي‌سوزانند و اتاقهاي صحافي و چاپخانه را خالي نمي‌كنند؟

* اگر اين كتابها ممنوع است، چرا چاپ قاچاقي آنها در اغلب كتابفروشيها موجود است. با كنترل دقيقي كه وزارت ارشاد بر كار چاپخانه‌ها دارد و چاپ كارت ويزيتي بدون اجازه ميسر نيست، در پناه چه قدرتي «سيماي دو زن»، «ضحاك ماردوش» و «در آستين مرقع» منتشر مي‌شود و به قيمتي چند برابر علناً به‌فروش مي‌رسد؟

9
يك خداحافظی دلگير با پير

در پايان اين قسمت از يادداشتها حق آن است كه نمونه‌اي از نثر درخشان و شيرين سعيدي سيرجاني را بياوريم. اين قسمت از پايان مقاله‌اي كه او در مرگ علي دشتي نوشته و با عنوان «پير ما» در كتاب «در آستين مرقع» چاپ شده است، برگرفته و خلاصه شده است. سعيدي در اين خاطرة قصه‌وار، داستان آشنايي و شيفتگي‌اش را به قلم و مشخصات دشتي نقل مي‌كند و از دوستي عميق و دو سويه‌اش با او سخن به ميان مي‌آورد. روزهاي آخر عمر دشتي را كه شكسته و نابسته از زندان به خانه فرستاده شده است، تصوير مي‌كند و از يك ماه پيش از مرگ، داستاني پر آب چشم از او حكايت مي‌نمايد. زبان، تصوير و احساس در اين آخرين ديدار او با مردي كه او را «پير ما» مي‌خواند خواندني است.

«يك ماهي پيش از مرگش روزي كه خلوتي دست داده بود، ــ با مقدمه چيني مفصلي در مورد آشنايي كوتاه‌مدت و پر كيفيتمان و اينكه اهل تعقل و منطقم پنداشته ــ از من خواهشي كرد كه مو بر تنم راست شد و عرق سردي پيشانيم را پوشاند. مرد از من كپسول سيانور خواسته بود. سكوتي كردم و قولي دادم، بي آنكه عواقب اين تعهد را سنجيده باشم. آن هم چه عواقب جانكاهي كه در طول يك ماه، ده سال پيرم كرد. اگر در عمر خويش گرفتار جدال دروني تعقل و عاطفه شده باشيد به عظمت رنج من آگاهيد و نيازي به بازگفتن نيست. از آن پس مطالبه‌هاي مكرر او بود و وعده‌هاي امروز و فرداي من.

من عمري عليه خودنماييهاي پزشكان كه نام اخلاق بر آن نهاده‌اند رجز خوانده‌ام و مخالف اين بوده‌ام كه آدميزاده‌اي را خرگوش آزمايشگاه كنند و در هر حالتي و به هر كيفيتي زنده‌اش نگه‌دارند. چه لطفي دارد با ذلت و نكبت و علت زيستن و به‌عبارت بهتر نفس كشيدن، بي هيچ اميد بهبودي؟ سالهاست كه به تحريك همين طبع راحت طلب، از دوستان طبيبم خواسته‌ام كه در منزل واپسين، براي چند روز نفس كشيدن بيشتر آزارم ندهند و دست از هنرنمايي بردارند با اينهمه در دو بزنگاه حساس زندگي بر سست اعتقادي و بي همتي خود خنديده‌ام، خنده‌اي به تلخي جام شوكران و زهر هلاهل.

يكي روزي كه مادر مغرور و هم‌سليقه‌ام، بر اثر سكتة مغزي به حال اغما رفته و روي تخت بيمارستان افتاده بود و طبيب معالجش مي‌گفت قسمت اعظم بدنش فلج شده است و من مي‌دانستم كه فلج شدن كوچكترين عضوي چه رنج جانكاهي نصيب پير زن مغرور خواهد كرد و اگر زنده بماند، هر لحظة حياتش چه عذاب اليمي خواهد بود. با اينهمه به‌جاي آنكه فرمان پذير عقل باشم و بگذارم با‌ آرامش بميرد، به حكم عاطفه دست التماس به دامن طبيبانش انداختم كه به عمل مغز متوسل شوند و به هر صورت زنده‌اش نگهدارند و پيرزن نيمه شب قبل از عمل، با كشيدن آخرين نفس از چنگ عواطف احمقانة من خويشتن را نجات داد.

و دومين باري كه هجوم عاطفه نظام عقلي‌ام را در هم ريخت، همين آخر عمر پيرمرد بود. به خلاف سابق مي‌كوشيدم كمتر به ديدنش بروم و هر بار انبان فريب و دروغي پيش چشمان هوشيار و دقيقه‌يابش خالي كنم و با وعدة فردايي از چنگ اصرارش خلاص شوم. و روزي كه تك و تنها، كنار سنگ غسالخانه ايستاده بودم و شاهد شستشوي پيكر نحيفش بودم، روح او را ديدم كه به بالاي پيكر بيجانش مي‌چرخد و با همان حركت معهود دست، مي‌گويد «نازنين من، تو هم كه بي غيرتي كردي. اما ديدي چطور قالت گذاشتم و رفتم؟»

مي‌خواستم مطابق معمول جوابش دهم كه «آقا به جان خودتان فردا صبح ساعت 10 مي‌آيم به بيمارستان و برايتان مي‌آورم»، كه ناگهان يكي از آن خنده‌هاي غم آلودش را سر داد و با دستش اشاره‌اي به طرف مرده‌شور كرد كه جوابش را بده. و اين جناب مرده‌شور بود كه ظاهراً براي سومين بار از من مي‌پرسيد «كفن مكه‌اي داريد يا خودمان بگذاريم؟» چه تلخ و دردناك است بازيهاي مسخرة سرنوشت.

بعد از آنكه پيكر استخواني در كفن پيچيدة او را به دهان گشاد گور سپرديم، خسته بر زمين نشستم و تكيه به ديواري دادم. در حالي كه مي‌كوشيدم صفحة آشفتة ذهن غمناك خود را از هر نقشي خالي كنم و دقايقي در خلأ محض از ياد هستي و نيستي برهم، اما ‌آشوب يادها امان نمي‌داد… جنازة بي يار و ياور فردوسي را مي‌ديدم كه ملاي متعصب طوس راهش را بسته است و عربده سر داده كه «نمي‌گذارم جسد اين شيعة رافضي را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد» و جنازه به‌دوشان حيرت زده و ترسان از جمعيت سنگ در مشت، معذرت مي‌خواهند كه «نمي‌‌شناختيمش، نمي‌دانستيم رافضي و بد مذهب است».

حسنك وزير را مي‌ديدم كه بر چوبة دار مي‌رقصد و به ريش خليفه قرمطي‌كش عباسي قهقه مي‌زند. منصور حلاج را مي‌ديدم كه ميان خنده مي‌گريد و مي‌نالد كه «شبلي» تو هم مي‌زني؟» عطار را مي‌ديدم كه مغول خنجر بر كف كف برلب را به ريشخند گرفته است تا غضبش بيشتر گردد و كارش را سريعتر انجام دهد. شمس تبريزي را مي‌ديدم كه زير ضربه‌هاي خنجر تعصب مي‌چرخد و سماع صوفيانه‌اي دارد. و عين القضات را مي‌ديدم كه بالاي جسد خويش ايستاده و هر تكه بدنش را كه جدا مي‌كنند و به هوا پرتاب مي‌نمايند مي‌قاپد و به‌هم مي‌چسباند.

و سرانجام او را ديدم كه از تختخوابش فرو مي‌آيد، عينكش را از ميز كنار دستش بر مي‌دارد و بر چشم مي‌گذارد، قباي صوف سفيدش را بر تن مي‌كند، محمد استكان چاي را روي ميز مي‌گذارد و زير بازويش را مي‌گيرد، پسر كوچك محمد با دندانهاي درشت و صورت نازيبا پيش مي‌آيد و او خم مي‌شود و با گفتن «نازنين» صورتش را مي‌بوسد، كمربند قبايش را محكم مي‌كند، دمپاييهايش را مي‌پوشد و به طرف صندلي من مي‌آيد. انگشتان ظريفش را لاي موهاي سرم فرو مي‌كندو با خندة شيرين معني داري مي‌پرسد «توي چه فكر بودي؟، نكند باز هم داشتي به گذشتة پر افتخار ما فكر مي‌كردي، مي‌بيني چه ملت حقشناس و فرهنگ‌دوستي داريم، مي‌بيني چه…»

كه ناگهان صداي دكتر مير به فضاي غمزده و خاموش امامزاده عبدالله بازم مي‌گرداند، دو برادر ــ و به قول پير مرد دو فرشتة نازنين ــ دست از كار و بيمارستان كشيده و‌ آمده‌اند تا با يار ديرينة پدرشان وداع كنند. و چند قدم آن سوتر زير درخت خزان زده‌اي دكتر رعدي ايستاده است. غمگين و مبهوت. همين و بس.

کوتاه ؛ مثل آه…(2): سه شعر از جعفرشفیعی لنگرودی،نسرینا رضائی ورضاکاظمی

نوامبر 21st, 2014

۱
سپید رود را
            بر لبانت
                می نشانم
خزر را
          بر زبانت،
من هم
ولایتی دارم

جعفر شفیعی ِ لنگرودی

 

۲
تمام مردها را جلوی گلوله‌ها فرستادی فرمانده!
حالا بگو برای پس گرفتنِ آغوشی
                                 که وطنم بود
                                       به کجا لشگرکشم؟

نسرینآ رضایی

 

۳
شعری‌ نهفته است در لب‌هات
                  که بویِ نارنج می‌دهد.
بهار که شد
                به چیدنت می‌آیم.

رضا كاظمی

 

به نقل از:کوتاه؛مثل آه…(عاشقانه های شعرامروزایران)،بکوشش میناراد

                          در دست تنظیم وانتشار

دکترجواد طباطبایی در تبریز: تاريخ جمهوری باکو در دل تاريخ ايران جای دارد!

نوامبر 20th, 2014

 *سیدجوادطباطبائی:تبريز منشأ تكوين ايران جديد است و دوران آگاهی جديد در تاريخ معاصر از اين شهر آغاز شده است.

*ترکیه ناچار از جعل تاریخ است.

                           سیدجواد

به گزارش هفته نامه طرح نو (تبریز) سيدجواد طباطبايي در نشست تخصصي «مكتب تبريز» كه در حاشيه سومين جشنواره كتاب سال تبريز برگزار شده بود با بيان اين‌كه ايران امروز، بخشي از ناحيه بسيار بزرگ جغرافيايي بوده كه به تدريج از همديگر جدا شده‌اند افزود: ايران امروز در قلب و مركز اين ناحيه واقع شده است و به رغم فراز و نشيب‌هاي تاريخي هنوز استواري و استحكام خود را حفظ كرده است.

                                              مکتب تبریز

 

وي در ادامه بحث خود درخصوص گستره چتر ايران فرهنگي اضافه كرد: از حدود سه دهه قبل دريافتم كه آنچه از سوي شرق‌شناسان درخصوص ايران مطرح شده است و همواره از سوي آنان به عنوان يكي از ويژگي‌هاي ايران از آن ياد مي‌كنند اين نكته است كه ايران به‌رغم پذيرش اسلام هرگز در متن عربيت محو نشد و كوشيد فرهنگ و زبان خود را در اين ورطه حفظ كرده و از آن پاسداري كند.

وي يادآور شد: بسياري از كشورهايي كه اسلام را پذيرفته بودند، در متن عربيت حل شدند و فرهنگ خود را نيز از دست دادند. اين باعث شد كه در حال حاضر از آنها به‌عنوان بخشي از جهان عرب كه هم هويت زباني و هم هويت فرهنگي عربي دارند ياد شود.

سيدجواد طباطبايي ادامه: اما اين مسأله هرگز در مورد ايران اتفاق نيفتاد و ايران برخلاف بسياري از كشورهاي آن زمان كه اسلام را پذيرفته بودند زبان محلي خود را نه تنها از دست نداد و زبان عربي به‌عنوان زبان علمي جهان اسلام، بر آن چيره نشد، بلكه توانست انسجام خود را حفظ كند و به عنوان يك زبان موفق در جهان اسلام ظاهر شود.

وي با اشاره به اين‌كه زبان فارسي واجد ويژگي‌هاي ارزنده‌اي بود كه توانسته بود به حيات معنوي و فرهنگي خود در زمان خود ادامه دهد افزود: ذكر اين نكته شايد قابل توجه باشد كه اگر زباني جز زبان فارسي در اين تقابل فرهنگي وجود مي‌داشت، در مقابل اين فرهنگ تمدني ديگر يا از ميان مي‌رفت و يا حيات آن دست‌خوش وضعيتي مي‌شد كه نمي‌توان به ادامه آن اميدوار بود.

دكتر سيدجواد طباطبايي با اشاره به نظريه «ويليام دانالد هادسن» مستشرق درخصوص ايران و واقعيت تاريخي آن خاطرنشان كرد: اين مستشرق درخصوص ويژگي فرهنگي ايران مي‌گويد كه ايران وراي مرزهاي جغرافيايي و تاريخي خود گسترانده شده است و به‌عنوان جوامع ايراني مطرح است.

وي ادامه داد: آنها شايد به لحاظ ملتي ايراني نباشند، اما تفكر و فرهنگ ايراني در آن سيطره دارد كه از عثماني تا هند گسترده شده است.

طباطبايي ادامه داد: استدلال اين شرق‌شناس غربي كه هيچ تعلق خاطر ناسيوناليستانه‌اي نسبت به ايران و اين فرهنگ ندارد و خارج از اين مجموعه به فرهنگ ايراني مي‌نگرد اين است كه فرهنگ ايراني مآبي در تمام سيطره اين سرزمين گسترده شده است و در آن تأثيرات فراواني شده است.

اين نويسنده و تاريخ‌نگار افزود: در مقطعي از تاريخ حتي شاه عثماني هنگام مكاتبه با ياران به رغم آن‌كه مي‌توانست به زباني تركي مكاتبه كند اما به دليل جايگاه ارزنده زبان فارسي به زبان فارسي نامه‌نگاري مي‌كرد تا نشان دهد نسبت به آن فرهنگ تسلط دارد و بر ابعاد زباني آن مسلط است.

وي ادامه داد: اين نشان مي‌دهد كه آسياي ميانه تا مرز اروپا چيزي را در چنته دارد كه نشان از اقتدار و قدرت آن است و با الگويي جهان را

مي‌نگريست كه اساس آن ايراني است.

وي با بازگشت به بحث مبنايي خود تحت عنوان «مشكل ايران»، گفت: پاسخ به «مشكل ايران»، بدون نظريه مقتدري كه بتواند اين مشكل را تشريح كند، امري دشوار است.

طباطبايي گفت: بعد از اسلام نظريه رايج حكومتي كه در جهان اسلام گسترده شد نظريه خلافت بود كه با اندكي تأخير وارد فرهنگ سياسي ايران شد.

وي افزود: اين نظريه توسط يك دانشمند اهل بصره به نام ابوالحسن ماوردي ارائه شد. بصره در آن زمان تحت سيطره فرهنگ ايراني بود و توانست با ارائه اين نظريه به پيشرفت و توسعه فرهنگ اسلام كمكي شايان نمايد.

دكتر طباطبايي يادآور شد: ايران بيش از آن‌كه يك واقعيت سياسي باشد يك حوزه گسترده فرهنگي وسيع است كه ما در حال حاضر در قلب اين كانون فرهنگي قرار گرفته‌ايم.وي با اشاره به پيچيدگي‌هاي تاريخ ايران افزود: با اين رويكرد است كه از ايران به‌عنوان يك مشكل ياد مي‌كنم. چرا كه ما يك تاريخ واقعي داريم كه بر مبناي رويدادهاي پرفراز و نشيب تقرير شده است و حوادث منبعث از‌ آن نيز تحت تأثير آن قرار گرفته است.

طباطبايي با طرح اين نكته كه ما از يك تاريخ غني و پايدار برخورداريم، افزود: اين واقعيتي است كه ما در كنار همسايگاني زندگي مي‌كنيم كه تاريخ منسجمي ندارند و با جعل تاريخ مي‌كوشند براي خود هويت دست و پا كنند. اين كشورها تاريخشان از يك نقطه به خصوص آغاز مي‌شود و تاريخ آنها فرعي بر تاريخ ايراني است و به‌عنوان يك نمونه، تاريخ ادبيات عثماني را مي‌توان نام برد.

دكتر طباطبايي با اشاره به تكوين تركيه جديد افزود: مهم‌ترين اتفاقي كه در جريان اين امر روي داد، اين بود كه تركيه با قطع كردن بند ناف و اتصال آن با ايران فرهنگي تلاش كرد تاريخي نو براي خود دست و پا كند. در ادامه ترك‌ها با طرح مباحث اسطوره‌اي، نظير دده قورقود و قلمداد آن به‌عنوان يك حماسه ملي تلاش كردند خود را با اين فرهنگ بيگانه نشان دهند تا از رهگذر اين نقطه اتصال، تاريخي جديد براي خود ست و پا كنند.

طباطبايي در ادامه با اشاره به حضور همسايه شمالي ايران خاطر نشان كرد: در شمال ايران نيز اين وضعيت حاكم است: كشوري كه تاريخش در دل يك كشور ديگر حضور دارد و بايد از همين رهگذر تاريخ خود را تدوين نمايد. جمهوري آذربايجان هميشه با طرح اين نكته كه بخشي از خاك خود را در سرزمين ايران تعريف كرده است در صدد اين است كه تاريخ اين سرزمين را نيز به تاريخ جمهوري آذربايجان اضافه كند.وي افزود: در تريبون‌هاي رسمي جمهوري آذربايجان از منطقه آذربايجان ايران به‌عنوان آذربايجان جنوبي ياد مي‌شود. در حالي كه همگان مي‌دانند سرزمين‌هاي فعلي جمهوري آذربايجان بخشي از سرزمين ايران بوده‌اند كه به دنبال قراردادهاي ايران و روسيه از ايران جدا شده‌اند.

دكتر طباطبايي ادامه داد: اين كشور علاوه بر اين ناچار است براي توجيه وضعيت نابسامان فرهنگي و تاريخي‌اش كه از فقدان يك گذشته مستقل ناشي مي‌شود يك دشمن را براي خود تعريف كند تا انحرافات خود را به آن نسبت دهد. مقامات اين كشور، ارمني‌ها را دشمن عمده اين خطه از اقليم ايران فرهنگي معرفي مي‌كنند و همه موانع تاريخي و فرهنگي را به اين كشور نسبت داده‌اند.وي با اشاره به اصطلاح مكتب تبريز كه عنوان دومين جلد از آثار سه‌گانه وي درخصوص تأملي درباره ايران است گفت: پيشينه تجددطلبي و مشروطه‌خواهي برخلاف تاريخي رسمي كه از اين رخداد مهم سياسي وجود دارد پيشينه‌اي بيش از ١١٠ سال دارد و مي‌توان ريشه‌هاي آن را به بيش از 150 تا 200 سال نسبت داد. در خلال همان سال‌ها اتفاقي در حال نضج بود كه منجر به اعتلاي تبريز و تبديل شدن آن به مركز تجددخواهي و مشروطه‌طلبي بود.

طباطبايي با اشاره به حوادث تاريخي و سياسي آن دوره از تاريخ ايران افزود: دربار ايران در زمان فتحعلي شاه يك دربار سرشار از فساد و توطئه بود كه در اندروني آن نطفه بسياري از دسائس و توطئه‌ها بسته مي‌شد.در اين وضعيت بود كه به تبديل شدن تبريز به‌عنوان دارالسلطنه دربار قاجار دوپارچه شد و دربار تبريز به‌عنوان دربار مهم قاجار مطرح گرديد. امري كه منجر به آغاز فصلي نوين در تاريخ ايران منجر گشت.

نويسنده كتاب مكتب تبريز، اضافه كرد: تبريز به دليل نزديكي به مرزهاي روسيه به محلي براي اداره مناسبات جنگ و اقتصاد تبديل شد و عباس ميرزا كه مجدانه مي‌كوشيد كشور را از بيم و گزند تهديدات برهاند توانست اين شهر را به‌عنوان يك شهر مهم و استراتژيك بسازد.

وي افزود: عباس ميرزا در ديداري كه با ناپلئون داشت با طرح اين سؤال كه شما چه مي‌كنيد كه همواره در جنگ‌ها پيروز هستيد تلاش كرد به سنت قضا و قدر پايان دهد.

طباطبايي زايش يك آگاهي جديد را نشاني از آغاز تاريخ جديد توصيف كرد و افزود: با پيدا شدن يك آگاهي جديد است كه روند نوسازي ايران آغاز مي‌شود و ايران جديد نطفه‌اش در تبريز شكل مي‌گيرد…

اين نشست با استقبال گسترده و كم سابقه اساتيد دانشگاه، اصحاب فرهنگي و نويسندگان و ناشران و مترجمين تبريزي روبرو شد.

منبع:وبسایت آذری ها

اینجا چراغی روشن است …

نوامبر 20th, 2014

               (به مناسبت  هفتاد و هفتمین سالروز وقف کتابخانه و موزهء ملی ملک)

                     ملک

6 آبان، سالروز وقف کتابخانه و موزه ملی ملک است.این گنجینه گران‌سنگ، در سال 1393 خورشیدی، هفتاد و هفتمین سال وقف را پشت سرمی‌گذارد و به دوره‌ای تازه از فعالیت‌های تخصصی وارد می‌شود.

کتابخانه و موزه ملی ملک از سال 1278 خورشیدی که نخستین اندیشه درباره گردآوری کتاب و تشکیل یک کتابخانه به ذهن حاج حسین آقا ملک راه یافت، تا امروز که 115 سال از آن روزگار می‌گذرد، دوره‌های مهمی از دگرگونی‌های اساسی را از سرگذرانده است. 
بنیانگذار و واقف کتابخانه و موزه ملی ملک آنگونه که در گفت‌وگو با روزنامه اطلاعات در تاریخ 30 اردیبهشت 1345 روایت کرده است، برای نخستین بار در سال 1278 از راه آشنایی با یک دیوان خطی شعر به اندیشه گردآوری کتاب افتاد «در سال 1317 هجری قمری [1278 خورشیدی] که به اتفاق مرحوم پدرم حاج محمدکاظم ملک‌التجار برای دیدن املاک خراسان به مشهد رفتیم در بازگشت، در نیشابور نیرالدوله حاکم این شهر از ما که عده همراهانمان به 400 نفر می‌رسید استقبال باشکوه و پذیرایی 15 روزه کرد. من در نیشابور نسخه‌ای از دیوان ابن یمین را پیدا کردم و در این 15 روز از روی آن نسخه‌ای برای خود نوشتم. از آن پس این فکر در من قوت گرفت که یک کتابخانه بزرگ دایر کنم». 
تشکیل کتابخانه اما به زودی رنگ واقعیت نگرفت. نخستین اقدام شش سال بعد صورت پذیرفت «6 سال بعد، از طرف پدرم مامور خراسان شدم. در آنجا کتابخانه شیخ عبدالحسین پسر شیخ عبدالرحیم بروجردی را خریداری کردم. بعدا هم کتابهای میرزا ارسطو منشی کنسولگری روس را خریدم و کتابخانه خود را با این کتابها بوجود آوردم پس از آن هر کجا می‌شنیدم که کتاب خطی هست به سراغش رفتم. در این راه شهرتی بهم زدم، بطوریکه برای فروش کتاب قدیمی و خطی به من مراجعه میشد هر کس هر چه کتاب داشت می‌خریدم». کتابخانه مشهوری که حاج حسین آقا ملک ایجاد کرده بود تا پیش از درگذشت پدر در مشهد جای داشت «در سال 1336 قمری [1297 خورشیدی] که پدرم درگذشت این خانه را که خود من در آنجا متولد شده‌ام به کتابخانه اختصاص دادم … کتابها را تا نخوانده‌ام به کتابخانه تحویل نداده‌ام». کتابخانه ملی ملک اکنون به پایتخت آمده و با حضور در بازار حلبی‌سازهای تهران، به دوره‌ای تازه از زندگی‌اش وارد شده بود. این اما پایان اندیشه بزرگ حاج حسین آقا ملک و کتابخانه مشهورش نبود. او که اکنون با درگذشت پدر بازرگان و زمین‌دار، میراث‌دار ثروت بی‌کران او شده بود، به واسطه کتابخانه، به گستره‌ای تازه از فعالیت فرهنگی روی آورد؛ راه‌اندازی موزه «انگیزه من از تاسیس موزه سکه و فرش و قلمدان و نقاشی و … که هنوز در دست تکمیل است این بود که بعضی از مراجعین کتابخانه من محققین خارجی هستند آنها سوال می‌کردند که سکه‌های قدیم ایران و یا خطوط تاریخی و قلمدانها را که همگی نشانه تمدن کهن ما است کجا می‌توانند تماشا کنند و من برای سهولت کار آنها و نیز استفاده ملت ایران دست به ایجاد این موزه زده‌ام». او که توانسته بود نخستین موزه خصوصی ایران را بنیاد گذارد، به روایت خودش، در سال 1314 کتابخانه و موزه ملی ملک را تاسیس و سازمان‌دهی کرد. 
اقدام مهم بعدی حاج حسین آقا ملک در سال 1316 صورت گرفت. او در این سال که با راه‌اندازی موزه ایران باستان از سوی دولت هم‌زمان بود، خانه پدری را به همراه کلیه اموال موجود در آن که کتابخانه و موزه ملی ملک را دربرمی‌گرفت، بر آستان قدس رضوی وقف کرد تا «شعبه‌ای از کتابخانه مقدسه رضویه باشد که کافه و عامه افراد سکنه ایران بدون رعایت ملیت حق استفاده داشته و هر یک از افراد در خور استعداد خود عندالحاجه» از آن بهره بگیرند. حاج حسین آقا ملک در سال‌های بعد اموال و زمین‌هایی فراوان را به ویژه در خراسان بر آستان قدس رضوی وقف کرد تا بودجه کتابخانه و موزه از محل درآمدهای آن‌ها تامین شود؛ بدین ترتیب بنیاد این موقوفه را بر خودکفایی مالی گذاشت. او همچنین به موجب وقف‌نامه، تولیت موقوفات را تا زمان وفات به خود اختصاص داده و پس از آن به تولیت آستان قدس رضوی سپرده بود. 
حاج حسین آقا ملک 35 سال پس از وقف کتابخانه و موزه، در سال 1351 درگذشت و تولیت موقوفات به ویژه کتابخانه و موزه ملی ملک مستقیما در اختیار آستان قدس رضوی قرار گرفت. کتابخانه و موزه ملی ملک پس از درگذشت واقف، به فعالیت خود در همان مکان و گستره جغرافیایی در بازار تهران ادامه داد. در سال‌های پس از انقلاب اسلامی 1357، بافت جمعیتی، فرهنگی و اجتماعی بازار تهران به دگرگونی‌هایی اساسی دچار و بدین ترتیب تداوم حیات فرهنگی کتابخانه و موزه ملی در آن فضای جدید با تردیدهایی روبه‌رو شد. با دریافت همین مساله، آستان قدس رضوی، از وجود قطعه زمینی در محوطه تاریخی میدان مشق (باغ ملی کنونی) بهره جست که حاج حسین آقا ملک در زمان زندگی خویش با هدف گسترش کتابخانه و موزه در آنجا تدارک دیده و وقف کرده بود. عملیات ساختمانی در سال 1364 آغاز شد و ساختمان تازه با کاربری کتابخانه و موزه در هفت طبقه با بهره‌گیری از معماری اسلامی در سال 1375 گشایش یافت. کتابخانه و موزه ملی ملک بدین ترتیب 24 سال پس از درگذشت بنیان‌گذار و واقف، به ساختمان نو در محوطه میدان مشق منتقل شد. کتابخانه و موزه ملی ملک از آن روزگار تا امروز در این ساختمان زیبا که جلوه‌هایی تحسین‌برانگیز از معماری ایرانی- اسلامی را به نمایش گذاشته است، به مخاطبان کتابخانه و موزه خدمات فرهنگی می‌رساند. 
با گذشت نزدیک به دو دهه از فعالیت در ساختمان جدید، متولیان کتابخانه و موزه ملی ملک پس از بررسی‌ها و مطالعات پی بردند که این عمارت برای برآوردن نیات واقف به ویژه برای «ترقی معارف» و نیز برخورداری از قابلیت توسعه‌پذیری معماری و پویایی فرهنگی به دگرگونی‌هایی اساسی نیاز دارد. از همین‌رو طرح دگرگونی و گسترش معماری، با هدف بهبود کارکرد و بهره‌وری شایسته و مناسب از ساختمان در جهت انجام فعالیت‌های تخصصی، نگهداری درست و اصولی منابع، استفاده حداکثری از فضا و رفع نواقص، بازطراحی و گسترش خدمات فرهنگی در دو حوزه کتابخانه‌ای و موزه‌ای، تدوین شد و به اجرا درآمد. مهم‌ترین رویکرد و هدف در این میانه، رساندن کتابخانه و موزه به جایگاه درخور آن، یعنی پایگاه و مرکزی برای پژوهشگران برجسته و فرهیختگان در کنار خدمات‌رسانی به مراجعان عادی، همچنین شناساندن آن به عنوان یکی از مهم‌ترین نهادهای نفیس و شاخص عرصه‌های کتابداری و موزه‌داری بوده است. اکنون پس از پنج سال عملیات پیوسته ساختمانی که بدون تعطیلی خدمات‌رسانی فرهنگی و هم‌زمان با پذیرش مخاطبان کتابخانه و موزه صورت گرفته، یکی از بخش‌های معماری ساختمان پایان یافته است. بر همین اساس، با گشایش سازه الحاقی ساختمان که آسانسورها و راه‌پله جدید را دربرگرفته است، سه طبقه تازه کتابخانه با بهره‌گیری از طراحی مدرن و تجهیزات روزآمد گشایش می‌یابد. بدین ترتیب، گستره خدمات کتابخانه‌ای این مجموعه در قلب تهران، از 300 به 1460 متر مربع افزایش می‌یابد. از این مجموعه یک طبقه ویژه به محققان و دو طبقه به مطالعه‌کنندگان اختصاص دارد. 
کتابخانه و موزه ملی ملک از زمان تاسیس تاکنون، از نظر محتوایی، کارکردی دوگانه داشته است؛ حاج حسین آقا ملک، خود نیز تصریح داشته است که وجود کتابخانه و موزه در کنار یکدیگر موجب می‌شود پژوهشگران هم‌زمان با بهره‌گیری از کتاب‌ها و نسخه‌های خطی، با تماشای آثار موزه‌ای و تاریخی، با فرهنگ پربار ایرانی- اسلامی آشنا شوند. این همسایگی و همنشینی در سراسر روزگار فعالیت موقوفه موجب شده است عملکرد فرهنگی آن افزایش و گسترش یابد و آنچه در این میانه به چشم می‌آید هم‌افزایی فعالیت‌های کتابخانه‌ای و موزه‌ای و نگاهی نو به مقوله تخصصی کتابداری و موزه‌داری است. به عنوان نمونه، بسیاری از نمایشگاه‌های موزه‌ای در سال‌های گذشته بر اساس یافته‌های پژوهشی از نسخه‌های خطی کتابخانه در حوزه‌هایی همچون نجوم، طب اسلامی، هنرهای سنتی، ریاضیات و تقویم شکل گرفته است. گشایش طبقات جدید کتابخانه با هدف خدمات‌رسانی بیش‌تر به محققان و اهل علم، فرصتی تازه برای توسعه بخش موزه نیز فراهم می‌آورد. پس از الحاق طبقه قدیم کتابخانه به موزه و آغاز بازطراحی تالارها، کتابخانه و موزه ملی ملک، یادگار گران‌سنگ حاج حسین آقا ملک، به دوره و گستره‌ای تازه از حیات خویش وارد خواهد شد.

فرستنده:شهلابدیعی

مطلب مرتبط:

                   ملک التجّارفرهنگ:حسین ملک

نگرشی جامعه شناختی بر اساطیر و نگاهی تحلیلی بر اسطورهء آفرینش در ایران باستان،دکترمینوامیرقاسمی

نوامبر 20th, 2014

 دربارهء نویسنده:

دکتر مینو امیرقاسمی  از سال 1348 تا کنون در فضای فرهنگی و ادبی ایران وخصوصاًتبریز،حضوری موثر داشته است.دکترامیرقاسمی دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشتهء فرهنگ و زبان های باستانی ایران از پژوهشکدهء فرهنگ ایران و مدرک دکترا در رشتهء جامعه شناسی ادبیات از دانشگاه تبریز می باشد و طی سالهای 1355تا 1362 به عنوان عضو هیئت علمی فرهنگستان زبان ایران و از سال 1362 تا سال 1390 به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه تبریز در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشکده زبان و ادبیات و موسسهء تحقیقات اجتماعی دانشکدهء علوم انسانی و اجتماعی به تحقیق و تدریس اشتغال داشته است.   

                        امیرقاسمی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کتاب های«درباره قصه های اسطوره ای»، «نشانه شناسی مناسک گذر»، «کتابشناسی توصیفی علوم اجتماعی»، «کتابشناسی علوم اجتماعی»، «نگاهی به مسایل اجتماعی فرهنگی سیاستنامه و قابوسنامه»، «تیشه در سنگ» و «سوگ اسفندیار»«فرهنگ فارسی کودک و نوجوان»وچندکتاب در زمینهء ادبیات کودک و نوجوان از جمله آثار منتشر شدهء او است.همکاری با دایره المعارف بزرگ اسلامی و تألیف بخش مربوط به انسان شناسی آذربایجان برای کتاب «آذربایجان، تاریخ و فرهنگ»، انجام طرح های مردم شناسی درموسسهء تحقیقات اجتماعی دانشگاه تبریز و نیز انتشارحدود20 مقاله تحقیقی در مجلات علمی، پژوهشی و ترویجی، بخشی از سوابق علمی و کارنامه فرهنگی دکتر مینو امیرقاسمی است.

مقدمه:

اسطوره نه به معنای داستانی واقعی با ابعادی غیر واقعی و فوق بشری، و نه به معنای کوششی ابتدایی برای تبیین جهان آفرینش؛ بلکه به معنای تجلّی گاه اندیشه ی بشر و نوع شناخت وی از جهان، در دوره ای خاص از تاریخ اندیشه ی او به مثابه ارابه ی عظیم، ارجمند و گرانقدری است که نه تنها شیوه ی تفکّر و تعمّق زرّین بشر را نسبت به جهان به دنبال خود می کشد، بلکه حامل شیوه ی زندگی مادّی و زمینی او نیز می باشد.

در این نوشته، از زاویه هایی که ما به اساطیر خواهیم نگریست، جنبه های فلسفی و ادبی آن کم رنگ خواهد شد. برای ما جنبه هایی از اساطیر حائز اهمیت خواهد بود که محل انعکاس زندگی اجتماعی قوم در دوره ی خاص اساطیری اش می باشد.

چنین نگرشی به اسطوره، گرچه عظمت و زیبایی آن را درهم خواهد ریخت و اُبهت و شکوهش را فرو خواهد شکست؛ ولی برای بررسی جامعه شناختی راهی جز این به نظر نمی رسد.

از آنجایی که در اغلب و یا تمامی جهان بینی ها و اندیشه های مذهبی، انسان غایت آفرینش منظور شده است، از این رو توضیح و تفسیر کلیه ی پدیده های خلقت در جهت شکل دادن یا معنی کردن انسان صورت می گیرد. از سوی دیگر زندگی «انسان» اساساً به معنای حیات جمعی اوست. بدین ترتیب یکی از مسایلی که در بررسی اسطوره باید بدان توجه کرد، یافتن هسته ی مرکزی اسطوره بر مبنای زندگی اجتماعی انسان و اندیشه های اوست.

اینکه آیا انسان در دوره ی اساطیری خود سعی داشته است بر مبنای الگوهای اساطیری زندگی خود را بسازد یا برعکس صورت عالی الگوهای زندگی زمینی خود را رنگ و جلایی آسمانی و مینوی زده و به آن ابعاد فوق بشری داده است و سپس آن را جریان واقعی دوران ازلی جهان و آغاز آفرینش دانسته است؛ و بعد از تمامی این مراحل در دایره ی این داستان ها نیم چرخی زده و آن الگوها را بالای سر خود گرفته است، بحثی است که از دو جانب یا از دو جهت می توان به آن نزدیک شد: نخست آنکه آیا انسان روایت های اساطیری را الگوی رفتاری خود ساخته؟ اگر جواب مثبت به این سؤال بدهیم باید پاسخگوی این سؤال نیز باشیم که وی این اندیشه ها و این الگوها را از کجا آورده است؟

ظاهراً منطقی ترین جوابی که می توان برای این سؤال یافت آن است که بگوییم: اساطیر حاصل تجرید فعالیت ذهنی بشر است. به نظر می رسد چنین استدلالی صحیح نباشد، چه، قدرت ذهنی و اصولاً تجربه ی تاریخی زندگی انسان دوره ی اساطیری ـ خواه این انسان از نظر تاریخی بسیار کهن باشد، خواه انسان معاصری باشد که هنوز در مرحله ی اسطوره سازی است ـ به اندازه ای نیست که دست به خلق چنین اندیشه های شاعرانه و فوق بشری و مجرد بزند، زیرا حتا نزد انسان متمدن امروزه نیز عالی ترین صور خیال برگرفته شده از تجربیات حسی هنرمند است. با گرفتن چنین پاسخی به طور ضمنی به این نتیجه می توان رسید که اساطیری اولیه و از پیش ساخته و پرداخته ی خدایان وجود نداشته تا بشر آن را الگوی زندگی مادی و اجتماعی خود بسازد.

بنابر این ناگزیریم در بررسی خود جانب دوم، یعنی شیوه ی فرافکنی زندگی زمینی را به آسمان اصل فرض کنیم؛ و بدین ترتیب در واقع اسطوره را دور بزنیم تا دو باره به هسته ی زمینی و الگوهای عینی و کیهانی آن برسیم. هر چند می پذیریم که همین اساطیر در دوره های بعدی زندگی بشر تبدیل به الگوهای مقدس و مینوی قابل تقلید و پیروی در زندگی این جهانی می شود. و باز معتقدیم که انسان، همین الگوهای مینوی را در هر دوره از تاریخ زندگی اش، متناسب با شرایط زمانی خود، آراسته و با آنها زیسته است.

تعریف اسطوره

«میرچاالیاده» در تلاش برای تعریف اسطوره چنین می گوید: «اسطوره واقعیت فرهنگی به غایت پیچیده ای است که از دیدگاه های مختلف و مکمل یکدیگر، ممکن است مورد بررسی و تفسیر قرار گیرد. تعریفی که به نظر من از دیگر تعریف ها کمتر نقص دارد، زیرا گسترده تر از بقیه ی آنهاست، این است: اسطوره نقل کننده ی سرگذشتی قدسی و مینوی است، راوی واقعه ای ست که در زمان اولین، زمان شگرفت بدایت همه چیز رخ داده است. به بیانی دیگر اسطوره حکایت می کند که چگونه از دولت سرو به برکت کارهای نمایان و برجسته ی موجودات فوق طبیعی، واقعیت ـ کیهان ـ یا فقط جزیی از واقعیت ـ جزیره ای، نوع نباتی خاص، سلوکی و کرداری انسانی، نهادی ـ پا به عرصه ی وجود نهاده است. بنابر این اسطوره همیشه متضمن روایت یک «خلقت» است. یعنی می گوید چگونه چیزی پدید آمده، موجود شده و هستی خود را آغاز کرده است. اسطوره فقط از چیزی که واقعاً روی داده و به تمامی پدیدار گشته سخن نمی گوید. آدم های اسطوره، موجودات فوق طبیعی اند و خاصه به خاطر کارهایی که در زمان پر ارج و اعتبار سرآغاز همه چیز انجام داده اند شناخته اند و شهرت دارند. اساطیر کار خلاق آنان را باز می نمایند و قداست (یا فقط فوق طبیعی بودن) اقدامات و اعمال شان را عیان می سازند. خلاصه آنکه، اساطیر ورود و دخول های گوناگون ناگهانی و گاه فاجعه آمیز مینوی (یا فوق طبیعی) را در عالم وصف می کنند. این فوران طغیان عصر مینوی است که واقعاً عالم را می سازد. بنیان می نهد و آن را بدان گونه که امروزه هست در می آورد، بالاتر از این، بر اثر مداخلات موجودات فوق طبیعی که انسان آنچه امروزه هست، شده است. یعنی موجودی میرنده، صاحب جنس و فرهنگ پذیر »

تکرار می کنیم: گرچه می پذیریم که اسطوره داستان واقعیت های موجود کیهانی را به شکل و شیوه های فوق طبیعی بیان می کند، ولی سؤال این است که صورت اولیه ی این شکل و شیوه را از کجا می آورد؟ به نظر می رسد جواب این باشد که این لباس زمینی است که انسان به ابعاد مینوی در می آورد و بر تن نیروهای مینوی می پوشاند.

انسان جهان را آن طور که خود می بیند و می شناسد، تعریف می کند و می پذیرد. جهان برای فرد آن واقعیت جغرافیایی، تاریخی یا اجتماعی است که خود تجربه می کند. درست همان گونه که برای یک کودک واقعیت جهان، آغوش مادر یا خانه یا کوچه ای است که در آن زندگی می کند.

اسطوره گرچه به عنوان یک الگوی پیشتاز برای افراد قوم، نشان دهنده ی رفتارهای صحیح و آسمانی است، ولی به اعتقاد ما از جهتی دیگر خود نمونه ی عالی شده و صاف و صیقل یافته ی رفتارهای واقعی و زمینی همان قوم است. یک چنین اعتقادی را شاید نتوان در هیأت کنونی تک تک اسطوره ها ثابت کرد چون برخی از آنها آن چنان در هاله ای از بیانات فوق طبیعی و اشکال فوق جهانی پیچیده شده اند که گاه دست یافتن به هسته ی مرکزی اندیشه غیر ممکن جلوه می کند؛ و یا گاه آنچنان رنگ و بوی دوره های تاریخی مختلف را به خود گرفته اند که از صورت اولیه تقریباً چیزی نمانده است، با تمام اینها، همین اشکال فوق بشری اساطیر، داستان فوق واقعیِ اتفاقات واقعی است. یعنی اسطوره در باره ی چیزی سخن می گوید که واقعاً وجود دارد و تلاش می کند تا رمز نهفته در خلقت این واقعیت را کشف کند. انسان اسطوره ساز نمی تواند رمز و راز این واقعیت ها را در جایی ماورای آنچه که خود تجربه کرده است بیابد. به طور مثال اگر او حتا مبدأیی واحد برای آفرینش قایل می شود ناگریز در وحدت آن مبدأ گوهر دو گانه به ودیعه می گذارد چرا که تجسم صورت مجرد و ذهنی یک مبدأ که برایش میسر نیست. بدین ترتیب مثلاً هرمزد، تنها خالق هستی در اساطیر زردشتی، تنها در صورت گرفتار شدن در یک تضاد، در مقابله با گوهری دیگر آفرینش خود را ممکن می سازد.

انسان اسطوره ساز جز این نمی تواند بیندیشد چرا که همه چیز را در بیعت از سرچشمه های دو یا چندگانه منشعب می بیند: انسان زاده ی ترکیب پدری و مادری است و از اینجاست که اندیشه ی دو جنسه بودن هرمزد یا حتا مخلوق بودن خود هرمزد شکوفا می شود و

اندیشه ی اسطوره ساز تخم بهترین رمز ممکن را در دل واقعیت پدیده های جهان هستی می کارد، سپس بر مبنای آن، بهترین الگوهای رفتاری، بهترین الگوهای فلسفی، بهترین الگوهای زندگی و حفظ و حراست آن را از درون این تخم بیرون می کشد، آن را رشد می دهد، صاحب ساقه و برگ و گل و میوه می کند.

«الیاده» می گوید: «اسطوره همچون سرگذشتی و داستان مینوی و بنابر این «حدیثی واقعی» قلمداد می شود زیرا همیشه به واقعیت ها رجوع و حواله می دهد. اسطوره ی آفرینش کیهان، «واقعی» است چون که وجود عالم، خود واقعیت آن را اثبات می کند، همچنین اسطوره اصل و منشاء مرگ نیز «واقعی» است زیرا میرایی و مرگ انسان ثابت کننده ی آن است و بر همین قیاس »

هر تلاشی که اسطوره می کند تا به واقعیت یا به رمز خلقت دست یابد تلاشی است ارزشمند و وسیله ی حرکت بشر به طرف جلو؛ ولی آنچه که از حاصل این تلاش امروزه در دست ماست، صورتی است که عالم تخیلی قوی آن را از بدنه ی ملموس و زمینی خود جدا می کند و چنین نیز باید باشد.

تخیلی که در اسطوره تجلی می کند، شبیه همان تخیلی است که در هنر جلوه گر می شود. اگر تخیل در هنر عامل مؤثر فردیِ هنرمند است، تخیل در اسطوره عاملی است گروهی و قومی که سینه به سینه در آن وارد می شود و آن را می آراید.

بنابر این منطقی خواهد بود اگر بگوییم اسطوره تجلی هنری بخشی از اندیشه های دینی بشر در دوره های ابتدایی است. و منظور از این بیان آن است که ثابت کنیم اسطوره نه افسانه، نه داستان و نه خیال صرف، بلکه تلاشی جدی برای دست یافتن به هدف، مقصود و فلسفه ی آفرینش جهان است و در مرحله ی بعد، یعنی بعد از رسیدن به هدف های بالا، هدف یافتن روش و فلسفه ی زندگی زمینی است. اگر آفرینش هدفمند نباشد، زندگی نیز بی هدف و پوچ خواهد بود و این امر با طبیعت بشر سازگار نیست.

و اما عامل تخیل در اسطوره، نه تنها آن را غیر واقعی و بی ارزش نمی کند؛ بلکه دقیقاً ارزشی فرا زمینی و هنری بدان می بخشد. ارزشی که می تواند آن را تبدیل به الگوهایی ارزشمند و قابل تقلید یا پیروی کند و ارزش فراتر این الگو آن است که متناسب با زندگی زمینی و واقعی او ساخته می شود.

همین عامل، اساطیر را دارای ارزشی دیگر گونه می کند بدین شکل که عالم تخیل که اساساً عاملی فردی است، آنچنان زیبا بر شانه های باشکوه خدایان قوم که حاصل اندیشه های جمعی هستند می نشیند که هیچ هنرمندی را به تنهایی یارای آفریدن آن نخواهد بود.

اسطوره و افسانه

اغلب می بینیم که بین اسطوره و افسانه (افسانه در معنی داستان بی پایه و اساس) تمییز قایل نمی شوند و آنها را هم ردیف یکدیگر می آورند. یک چنین آمیختنی اساساً ناشی از دور شدن از ارزش و قدر و قیمت اسطوره و بی توجهی به تأثیرات مستمر اسطوره در زندگی بشر است. و البته این به معنای رد ارزش های ویژه ی افسانه نیست، بلکه منظور اشاره به تفاوت بنیادین این دو شاخه ی فعالیت ذهنی بشر است.

شخصیت های اسطوره عموماً شخصیت هایی کاملاً آسمانی، مینوی و اولیه هستند. منظور از اولیه این است که بن و سرآغاز هر پدیده ای در جهان، و صورت نخستین و ازلی هر پدیده ی واقعی در کیهان اند. بنابر این اساطیر و شخصیت های والایش از یک تقدس آسمانی، برتر و غیر مادی برخوردار هستند که نمی توان با اندیشه یا گفتار یا کردار بد و پلید بدان ها نزدیک شد. حتا اگر به قصه های متداول در میان اقوام (در خود ایران) دقت کنیم می بینیم که اسطوره ها جزء قصه هایی نیستند که شب هنگام یا هر جا و توسط هر کسی به عنوان سرگرمی نقل شوند.

تقدس مذهبی اساطیر آنها را عموماً دور از دسترس مردم عادی قرار می دهد حال آن که حضور کاملاً ملموس و دائمی افسانه ها را با شخصیت های قوی (چه خیر و چه شر) انسانی یا حیوانی نقل محافل و مجالس قصه گویان می بینیم.

گر چه در بسیاری از افسانه ها، شخصیت ها دست به کارهای غیر عادی می زنند، قهرمانی ها می کنند، گاه از قوای فوق بشری برخوردارند، ولی دارای تقدس یا اعتبار صورت اولیه نیستند.

افسانه ها اغلب بیان آروزها و آمال انسانی است که توسط انسان هایی ویژه مطرح می شود. حرکات و سکنات و اندیشه های شخصیت های اساطیری اغلب الگوی مذهبی و معتبر زندگی انسان هاست هر چند که غالب آن خدایان و ایزدان و الهه ها و شخصیت های اساطیری و مینوی حیات و حرکاتی زمینی و مادی و انسانی دارند که بالطبع بشر از زندگی خود گرفته و صورت عالی به آنها داده است.

فایده ی شناخت اساطیر

شاید امروزه ما به غلط با داستان های اساطیری به عنوان داستان های ابتدایی، دور از واقعیت، حتا به لحاظ مذهبی، دور از واقعیت آسمانی برخورد می کنیم. آنها را به عنوان کلمات قدیمی، مفاهیم ذهنی ابتدایی و یا حتا بسیار ساده انگارانه، داستان هایی مضحک بپنداریم، ولی ما هر چه کنیم نمی توانیم از این واقعیت بگریزیم که اسطوره همچنان در دل تاریخ بشر می تپد و تداوم و پیوستگی جریان پنهان آن را در رگ های تاریخ و اندیشه نمی توان انکار کرد.

با توجه به چنین تداوم آرام ولی عمیق چگونه می توان از شناخت اساطیر، شکافتن لایه های درونی آن و دست یافتن به هسته ی اولیه ی چنین تفکری سر باز زد.

اسطوره زمان خود را به عنوان یک دوره ی نسبتاً مشخص و محدود در زندگی جوامع و اقوام مختلف بشری ـ در دوره های تاریخی از گذشته تا حال ـ پشت سر می گذارد ولی این به معنای پایان دوره و پایان یک مرحله نیست؛ بلکه پیوستگی آن با تاریخ و جریان آرام ولی مداومش در بستر زندگی و اندیشه ی بشر امری است انکار ناپذیر. از دیدگاهی که ما تلاش می کنیم به اساطیر و هسته ی مرکزی هر اسطوره نزدیک شویم ناگزیریم که جلوه های شاعرانه ی فوق طبیعی و تخیلی آن را نادیده بگیریم و به گونه ای خشن و بسیار زمینی آن را بشکافیم تا بتوانیم به شناخت چگونگی زندگی، جامعه و اندیشه ی صاحبان آن اساطیر نزدیک شویم. چنین تلاشی برای شناخت صاحبان اساطیر، تنها در همان محدوده ی زمانی کهن باقی نمی ماند و تنها به عنوان یکی بررسی در تاریخ گذشته نیست بلکه ما می خواهیم ـ هر چند نه به طور صریح و آشکار ـ ریشه ی اندیشه ها و تفکرات و تبیینات کنونی همان جوامع را که بی شک متأثر از دوران اساطیری شان هستند، بشناسیم و یا حداقل به شناخت آن نزدیک شویم.

شناخت اساطیر به لحاظ دست یابی به اصل و ریشه مهارها و عوامل محدود کننده ی ذهن و رفتارهای اجتماعی و یا بالعکس عوامل مشوق و پیش برنده ی قوم در زمان کنونی می تواند بسیار نتیجه بخش باشد .

اگر ما بتوانیم ریشه ی بسیاری از تفکرات، تخیلات و یا اعتقادات خود را بشناسیم، به نوعی آزادی دست خواهیم یافت.

شناخت چرایی و چگونگی بسیاری از حرکت های تاریخی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی و غیره ی ملل نیز در گرو شناخت اساطیر و اندیشه های بنیادین شان است. چگونگی تبیین آفرینش جهان اغلب به چگونگی تبیین زندگی زمینی و تعیین شیوه های آن منجر می شود و اخلاقیات و روحیات قومی غالباً از سرچشمه ی فلسفه های آغازین آب می خورد.

اسطوره الگوی آسمانی شده ی جوامع بشری

انسان پیوسته با واقعیاتی در جهان و دنیای اطراف خود رو به رو می شود. وی جهان را همان می داند که خود در آن به سر می برد. انسان مطابق شرایط اقتصادی و اجتماعی خود اصل و منشاء هر چیز از زمین و آسمان و گیاه و حیوان و انسان را تعیین می کند. به اصل و سرچشمه ی هر چیز کامل ترین شکل همان صورتی را می دهد که چشمانش در اطراف خود می بیند، گوشش می شنود و حواسش درک می کند. آنچه که در زندگیش مثبت و نیک است آن را به نیروهای مثبت آسمانی و آنچه را که ناشناخته و در نتیجه مضرّ است، به نیروهای منفی منتسب می کند. مثلاً تاریکی به جهت معضلاتی که در زندگیش ایجاد می کند تبدیل به هستی اهریمن می شود و آتش به جهت کارگشایی عظیمش در حیات بشر از خود خدایان سرچشمه می گیرد. خلاصه اگر انسان، انسان کشاورز است، گاو و گندم را می ستاید، اگر شکارچی است تیر و کمان را و اگر کنار آبی زندگی می کند خدایان و الهه ها و داستان هایش با آب مربوط می شود و نظایر چنین تأثراتی را در اساطیر فراوان می توان یافت.

«الیاده» می نویسد: «همان گونه که انسان جدید خود را ساخته و پرداخته ی تاریخ می داند، انسان جوامع کهن، خویشتن را فراورده ی تعدادی وقایع اساطیری می شمرد.»

به واقع تاریخ، انسان را در طول زمان می سازد و شگفت آنکه تاریخ را خود انسان برای خود رقم می زند؛ همان گونه که انسان اساطیری را اسطوره می سازد و او خود راقم هستی خویش در قالب اسطوره است. البته این بیان بدان معنا نیست که بگوییم تاریخ همان اسطوره است ولی به جرأت می گوییم اسطوره بخشی جدی از تاریخ اندیشه ی بشر است و همان گونه که وقایع تاریخ اثرات خود را در طول زمان حفظ می کنند، تفکرات اساطیری نیز خطی از اثرات خود بر سرزمین هستی بشری می کشد. با این تفاوت آشکار که انسان، «واقعیت مینوی اساطیری» را اصلی اولیه، ثابت و قابل تکرار می داند حال آنکه وقایع تاریخی نه اولیه اند، نه دائمی و نه قابل برگشت.

اسطوره از آنجایی که مینوی، ثابت و قابل تکرار است، زندگی بشر معتقد به خود را به گونه ای محدود و مهار می کند: اگر خدایان چنین می کرده اند، نیاکان ما نیز چنین کرده اند، ما نیز باید چنین کنیم.

انسان تاریخ را سرمشق قرار می دهد تا اشتباهات را تکرار نکند ولی اسطوره را پیش روی فرد می گیرد تا درست همان گونه که آن بوده است عمل کند.

جان هینلز (Hinnells) در بیان طبیعت اسطوره می گوید: «اسطوره ها تنها بیان تفکرات آدمی در باره ی مفهوم اساسی زندگی نیستند؛ بلکه دستور العمل هایی هستند که انسان بر طبق آنها زندگی می کند و می توانند توجیهی منطقی برای جمعه باشند. طرحی که جامعه بر طبق آن قرار دارد، اعتبار نهایی خود را از طریق تصورات اساطیری به دست می آورد؛ چه این تصورات در باره ی حق خدا داده ی شاهان در انگلستان دوران استوارت باشد یا الگوی سه بخشی جامعه در نظر هند و ایرانیان. خدایان، بر طبق این نظر اخیر جامعه را با ساختی سه لایه ای آفریده اند: دسته ای از مردمان روحانی، عده ای جنگجو و گروهی کشاورز خلق شده اند. بنابر این، همه ی مردمان مرتبه ی خود را در زندگی مدیون اراده ی خدایان می دانستند. اسطوره ها همچنین می توانند نقش اندرزها را در یک مجموعه ی اخلاقی والا داشته باشند و سرمشق هایی در اختیار بشر بگذارند که وی با آنها زندگانی خویش را بسازد.» چون عبارات زیر که در کارساز بودن زمان نوشته اند:

« زمان درنگ خدای نخستین آفریده بود که او [هرمزد] فراز آفرید چنین گوید در دین که زمان نیرومندتر از هر دو آفرینش است: آفرینش هرمزد و آنِ اهریمن. زمان یابنده ی کارهاست، زمان از نیک یابندگان یابنده تر است، زمان از جستجو کنندگان جستجوکننده تر است، زیرا داوری به زمان توان کردن. به زمان است که خانمان برافکنده شود. اگر تقدیر باشد در زمان، آراسته فرو شکسته شود. کس از مردمان میرنده از او رهایی نیابد، نه اگر به بالا پرواز کند، نه اگر به نگونی چاهی کند و در نشیند و نه اگر زیر چشمه ی آبهای سرد فرو گردد.»

تحلیلی بر فلسفه ی آفرینش در ایران باستان و ارتباط آن با جامعه ی آن دوران

اسطوره در جستجوی چگونگی تفکیک اجزای خلقت از کل واحدی است که این کل واحد سرچشمه ی اصلی همه چیز است. در اساطیر اقوام هند و اروپایی این کل واحد «زمان» است. هرمزد که خالق بعدی جهان مادی و مینوی به شمار می رود، از آغاز خدا نبوده بلکه خود فرزند سپید و روشنِ «زمان» (زروان) است همان گونه که اهریمن فرزند زشت و تاریک اوست:

«هرمزد پیش از آفرینش خدای نبود، پس از آفرینش، خدای وسود خواستار و فرزانه و پد بدی و شد.»

آیا قائل شدن منشاء واحد برای هرمزد و اهریمن که در اصل هر یک حامل مخالف ترین اجزاء نسبت به دیگری در خود است، علاوه بر رعایت اصل وجود یک کل واحد برای خلقت جهان نمی تواند ناشی از تأثر قوم از یکی بودن منشاء اقوام ساکن و اقوام شکارچی بیابانگرد باشد؟ اقوامی که همه از یک سر منشاء شروع که حرکت و مهاجرت به طرف سرزمین های گرم می کند، برخی به سرعت به سکونت و کشاورزی و دامپروری روی می آوردند و برخی دیگر هنوز به تأمین معاش خود از طریق شکار و تهاجمات و جنگ ها پایبند هستند. ویژگی های زندگی این دو دسته به نحوی در اندیشه های اساطیری شان منعکس می شود.

اندیشه ی انتساب هستی به یک کل واحد ـ زمان ـ در اندیشه ی این اقوام احتمالاً می تواند یا از تجربه ی قدرت واحد مرکزی و شناخت آن و گرایش به آن سرچشمه بگیرد یا منشاء واحد اقوام متخاصم تصویر آغازین آنان را از چگونگی تکوین هستی شکل می بخشد.

اهریمن به علت بی خردی از وجود هرمزد و سرزمین او آگاه نیست ولی در یک حرکت ناآگاهانه، به مرز روشنایی نزدیک می شود و آن را می بیند و برای مرگ و نابودی به آن حمله می برد.

دین زردشت، یعنی دینی که از میان قوم ساکن سر برآورده است، مردم را تشویق و ترغیب به سکونت و کشاورزی و دامپروری می کند. پس باید سرزمین آسمانی خدای این قوم نیز مانند سرزمین خودشان ساکن و بی حرکت باشد، و قلمرو اهریمن مانند سرزمین قوم پلید و مهاجم، عرصه ی حرکت های نامنظم و تاخت و تازهای بدون اندیشه.

هرمزد و اهریمن، نمایندگان تضاد بنیادین

کل واحدِ ناظر بر هستی، «زروان» یا خدای زمان، در آگاهی بشر اسطوره ساز با دلایل منطقی و قابل پذیرش، اجزایی را از خود صادر می کند، درست همان گونه که نور از خورشید ساطع می شود. بعد از این کل واحد (زمان)، پدیده ی واحد دیگری رخ می نماید که بنیان هستی جهان را تشکیل می دهد و برای همیشه به عنوان یکی از عناصر اصلی اندیشه، در زندگی قوم نقش بازی می کند.

این پدیده ی تضاد است که در کلی ترین صورت خود به شکل تقابل جاودانه ی خیر و شر یا هرمزد و اهریمن، فلسفه ی زندگی این مردم را شکل می دهد.

این دو نیروی عظیم با ویژگی های ظاهری و باطنی نشانگر چگونگی تضاد در اندیشه ی آریایی هستند: هرمزد، سفید و خوشبو و روشن مثل آفتاب شرق، سراسر نور مطلق است، ساکن و بی حرکت مثل قوم اسکان یافته ی خویش و صلح طلب و آرام و یکجا نشین است و اندیشه را پیشه ی خود کرده. اهریمن سیاه و تاریک و بد بو، مهاجم و جنگ طلب و موجودی در حرکت دائم مثل اقوام مهاجر و شکارچی و ضد سکونت است.

در عمق فلسفه ی این تضاد شگرف شاید بتوان ریشه ی اصول متضاد اندیشه و عمل را یافت. هرمزد با آرامش ابدی خویش تنها به نیروی خرد می اندیشد، با نیروی اندیشه خلق می کند، با نیروی اندیشه می جنگد، با نیروی اندیشه احساس می کند.

اهریمن از آغاز بدون اندیشه، تنها بر محور اصل حرکت نامنظم و غیر هدفمند خویش می چرخد.

شاید بسیار بعید نباشد اگر نهایتاً یکی شدن این دو نیرو (اندیشه و عمل) را در جوهره ی وجود مخلوق برتر هرمزد (انسان) پیدا کرد.

انسانِ نیمه هرمزدی و نیمه اهریمنی آمیزه ای ست از اندیشه و عمل. گاه اندیشه می چربد و گاه عملِ بدون اندیشه و تعیین کننده ی سرنوشت نهایی انسان تسلط نهایی یکی از این دو خواهد بود.

اهریمن و هرمزد، هر دو در وجود این مخلوق هرمزدی رخنه می کنند، یکی برای زندگی یکی برای مرگ، یکی برای نیکی یکی برای شر و نهایتاً حضور این دو نیروی متضاد در وجود انسان است که او را به تحرک وا می دارد و در درون جبرِ مطلق حاکم بر هستی، او را حاکم مختار سرزمین وجود خویش می سازد. اگر سرنوشت کلی بشر در آغاز به وسیله ی قادر مطلق رقم زده شده است و هیچ گونه تغییری نخواهد پذیرفت؛ ولی حضور این دو نیروی عظیم مخالف در وجود وی عواملی هستند که او را از انفعال و تسلیم شدن به جبر مطلق باز می دارد و تحرک و قدرت تصمیم گیری به او می بخشند تا زندگی برایش معنا پیدا کند.

بدون وجود این پدیده ی هستی آفرین هیچ دلیلی برای خلق جهان نمی توان تصور کرد. هیچ چیز در درون خود هرمزد که در قلمروی از نور مطلق و سکون کامل به سر می برد و با بهتر است بگوییم هم جنس قلمرو ساکن و نورانی خود و آمیخته با آن است، وجود ندارد که او را به حرکت در آورد و عامل محرکی برای او باشد تا او دست به آفرینش بزند. پس نطفه ی هستی یعنی تضاد پا به میدان می گذارد، اهریمن در مقابل هرمزد قرار می گیرد. و آفرینش صورت می گیرد.

ریشه ی زمینی دست یافتن به چنین اصل تعیین کننده ای را علاوه بر زمینه های فلسفی شاید بتوان در واقعیت زندگی قوم که اغلب مورد حمله و تهاجم نیروهای متخاصم شکارچی یا بیابانگرد هستند یافت. در متن این تضاد است که قوم رشد می کند، می سازد، ایجاد می کند، و برای این حرکتش معنا و مفهوم می یابد. خدایشان نیز در متن تضادی بین خیر و شر است که هستی را شکل می دهد، ابزار می سازد و حرکت را در ابزارش جاری می کند.

آفرینش برای جنگ

«به بهدین آن گونه پیداست (که) هرمزد فراز پایه، با همه ـ آگاهی و بهی، زمانی بیکرانه در روشنی می بود. آن روشنی، گاه و جای هرمزد است که (آن را) روشنی بیکران خوانند اهریمن در تاریکی، به پ ـ دانشی و زدارگامگی، ژرف پایه بود.»

اهریمن بر خلاف هرمزد متحرک است ولی تحرک او توأم با آگاهی نیست بلکه حرکتی نامنظم دارد. بعد از این تازش که به منظور ویرانگری و مرگ صورت می گیرد، هرمزد در مقام دفاع و بعد از تعیین زمانی برای آغاز جنگ، دست به آفرینش مینوی و سپس مادی می زند.

در کل فلسفه ی آفرینش زردشتی آنچه که از نخستین قدم برای خواننده چهره مشخص خود را می نماید صحنه ی نبردی است که هر حرکتی در تک تک اجزای آن، با آغاز جنگ، هدف آن و پایانش ارتباط منطقی دارد. چنین فلسفه ای بی درنگ صاحبان آن فلسفه را سوار بر اسب های جنگی، با ابزار جنگی و روحیه ای جنگی جلو چشم می آورد. با نگرشی از آغاز بر چونی و چرایی این آفرینش، بوی جنگ را در زندگی این قوم به راحتی می توان حس کرد.

اهریمن گناگ (ganag گناگ به معنی مهاجم یکی از صفات اهریمن است) بر قلمرو هرمزد می تازد، هرمزد برای دفاع از سرزمین خویش ـ که در واقع نمونه ی آسمانی سرزمین اقوام بومی و ساکن است که مورد تهاجم اقوام بیابانگرد و مهاجم قرار می گیرد ـ دست به کار می شود. وی با اندیشه و خردی که ذاتی اوست نیروی دشمن را بررسی می کند و آنگاه دست به ساختن ابزار دفاعی می زند، زمان معین و محدودی برای جنگ تعیین می کند. در درون زمان کرانه مند دست به دامان چاره می زند. با هوشیاری و خرد خویش در می یابد که دشمن را باید زمانی سردواند پس برایش سرود می خواند ـ همانطور که دشمن برای دشمن رجز می خواند ـ روحیه اش را تضعیف می کند، به او می گوید که پایان کار به نفع تو نخواهد بود، حتا بزرگوارانه به او پیشنهاد صلح می دهد ولی دشمن کج اندیش این پیشنهاد را ناشی از ضعف می پندارد و جری تر می شود.

رجز خوانی یا خواندن سرود اَهونَوَر (ahunavar) کار خودش را می کند. جادوی کلام به کمک هرمزد می آید و اهریمن را مدت ها گیج و بی هوش می کند و این فرصت خوبی است تا هرمزد ابزار جنگ بسازد و لشکر بیاراید. او این کار را نخست به شکل مینوی انجام می دهد. آنها را ساکت و خاموش می آفریند و می آراید.

وی پس از آفرینش زمان درنگ خدای (زمانی که پادشاهی دراز دارد) «از خودی خویش، از روشنی مادی، تن آفریدگان فراز آفرید، به تنِ آتشِ روشن، سپید، گرد و از دور پیدا، از ماده ی آن مینو که پتیاره را که در هر دو آفرینش است، بِبَرَد )

جنس آفریدگان هرمزد نیز از جنس مینویی است که کشنده و نابود کننده ی پلیدی و پتیاره است. هرمزد پس از آن وای درنگ خدای را که ایزدی قدرتمند و در واقع بزرگ ارتشتاری است با جامه ی ارغوانی رنگ جنگی و سلاح زرین در دست، می آفریند و اساساً آفرینش خود را، یا به واقع سربازان خود را به یاری وای درنگ خدای می آفریند.

ستارگان آسمان و ماه و خورشید نیز سپاهیانی هستند گمارده شده در آسمان و فلسفه ی وجودی شان تنها دفاع در برابر دشمنان پتیاره است:

«هرمزد در میان آسمان و زمین روشنان را فراز آفرید او برای همه ی آفرینش آغازین جهان جایگاه ساخت که چون اهریمن رسد به مقابله ی دشمن خویش کوشند و آفریدگان را از آن پتیارگان رهایی بخشد، همان سپاه و گند که در (میدان) کارزار بخش شوند بر آن اختران چهار سپاهبد به چهار سوی گمارده شد.

سپاهیان بر آن سپاهبدان گمارده شد. پس بیشمار ستاره ی نامبردار، برای همزوری و نیرودهندگی (به) آن اختران، به سوی سوی و جای جای گمارده شد. چنین گوید که تیشتر، سپاهبد شرق، سَدْویس سپاهبد نیمروز، وَنَند سپاهبد غرب، هفتورنگ سپاهبد شال، میخگاه که میخ میان آسمانش خواند، سپاهبدان سپاهبد، پارَنْد و مَزَده داد و دیگر از این شمار، سرداران پاسدار نواحی اند او ماه و خورشید را به سالاری آن اختران آمیخته و نیامیخته گمارد که ایشان را همه بند به خورشید و ماه است.»

خورشید و ماه همانند پادشاه و وزیری مقتدر، با القای قدرت واحد مرکزی، مهار همه ی ستارگان و ارتشیان خود را به دست دارند. هر حرکتی تنها با حرکت دست این دو میسر است. یعنی همان الگویی که در نظام پادشاهی به باوری ابدی تبدیل می شود. و سپاهبدان چهارگانه، با سپاهبدان سپاهبدی که ناظر بر امورات جنگی است، به خوبی سیستم نظامی حاکم یا مطلوب را تجسم می بخشد.

« نخست آسمان را آفرید او آفریدگان را همه در درون آسمان بیافرید دژگونه بارویی که آن را هر افزاری که برای نبرد بایسته است، در میان نهاده شده باشد یا به مانند خانه ای که هر چیز در (آن) بماند مینوی آسمان (که) اندیشمند و سخنور و کنش مند و آگاه و افزونگر و برگزیننده است، پذیرفت دوره ی دفاع بر ضد اهریمن را که باز تاختن (وی را به جهان تاریکی) نهلد، مینوی آسمان گونان گُرد ارتشتاری که زره پوشیده باشد تا بی بیم، کارزار رهایی یابد آسمان را بدان گونه (برتن) دارد »

چنین ترکیب و چنین ترتیبی جز در یک سپاه منسجم و منظم با تجربه ی جنگی خوب و طولانی ممکن نیست. الگوی زمینی سپاه ارتشتاران و سپاهبدان و غیره به خوبی به آسمان منتقل شده و فلسفه ی وجودی آسمان را معنی بخشیده است. از جانبی دیگر تقدس مینوی ترکیبی آسمانی، اطاعت خالصانه ی زمینی و پیروی از این ساختار مقدس را الزامی می کند.

تصویر نهایی که از وضعیت این ستارگان و سپاهبدان شان داده می شود، درست شبیه ساعات انتظار و وضعیت بی حرکت سپاهی آراسته در یک سوی میدان رزم است و تا حرکت و تازش دشمن دست به حمله نمی زند و آرام به جا می ماند.

«ماه و خورشید و آن ستارگان، تا آمدن اهریمن ایستادند و نرفتند. زمان به پاکی می گذشت و همواره نیمروز بود. پس از آمدن اهریمن، به حرکت ایستادند و اگر آن بزرگتر مرد از آن بزرگتر کمان بیفکند. ماه را حرکت همسان سه پره تیری میانه است اگر آن میانه مرد از آن میانه کمان بیفکند. ستارگان را حرکت چون سه پره تیر کوچک است اگر آن کوچک مرد از آن کوچک کمان بیفکند »

به نظر می رسد صاحبان چنین اندیشه ی اساطیری، قومی می باشند ساکن که در آرامش و نور مطلق زندگی می کنند (همان گونه که خدایشان زندگی می کند)، ولی دشمنِ بی دانش ضمن حرکتِ بی هدف و اهریمنانه و نامنظم خود که اقوام کوچ نشین یا بیابانگرد و مهاجم را به خاطر می آورد، به این سرزمین ساکت و پُر از آرامش می تازد. از آنجایی که سکون و آرامش تازه یافته، ودیعه ای ست که عیناً باید مانند صورت آسمانی خود حفظ شود، آغاز به حمله نمی کنند، صلح طلب هستند در عین حال بسیار آگاه (صاحب خردی همه آگاه)، آینده نگر، چاره ساز، قدرتمند، صاحب تجربه ی جنگ های منظم و دارای سپاهی قدرتمند و عظیم.

بنابر این طبیعی به نظر می رسد که اسطوره ی آفرینش چنین قومی ـ که رنگ و شکل خود را مستقیماً از وضعیت زندگی زمینی آنها گرفته است فلسفه ی وجودی خویش را بر مبنای جنگ بنیان گذارد.

تشویق قوم و قبیله به ساکن شدن (مثل هرمزد) ظاهراً تشویق آغاز دوره ی کشاورزی و دامداری توأم با آن است و حرکت و کوچیدن و دست درازی کردن به سرزمین این و آن و وارد قلمرو اقوام ساکن شدن حرکتی اهریمنانه، زشت و سیاه است.

منابع

الیاده، میرچا(1362)، چشم اندازهای اسطوره، ترجمه ی جلال ستاری،تهران، انتشارات توس.

هنیلز، جان (1368)، شناخت اساطیر ایران، ترجمه ژاله آموزگار و احمد

تفضلی، کتابسرای بابل، نشرچشمه.

بهار، مهرداد (1362)، پژوهشی در اساطیر ایران، تهران، انتشارات توس.

فرنبغ دادگی، بندهش (1369)، گزارنده مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس

جهانِ ایرانی شاهرخ مسکوب از نگاهِ داریوش کارگر

نوامبر 19th, 2014

اشاره:

دوم نوامبر سالگرد درگذشت داریوش کارگراست،دوستی که شیفتگی به تاریخ و فرهنگ ایران باستان،وفاداری های پایدار و دوستی های بیدریغ ،نجابت استثنائی و اعتقادعمیق به ارزش ها و آرمان های شریف از وجوه مشخّصه اش بود.این ویژگی ها و سپس،کوشش در ارتقای خویش ازعنصری حزبی-سازمانی به فردی مستقل و فرهنگساز و علاقه به هنرخطّاطی و صفحه آرائی(که بر جلد کتاب های علی میرفطروس و خصوصاً درخط-نگاریِ زیبا و هنرمندانۀ«حلّاج»جلوه گرند) ،همه و همه،ویژگی های داریوش کارگر را به خصلت ها و خصوصیّات شاهرخ مسکوب نزدیک می کرد.

در بارۀ داریوش کارگر دوستانش سخن هاگفته اند ،امّا باید تأکید کرد که تلاش های داریوش در عرصۀ فرهنگی و عنایت او به تاریخ و فرهنگ ایران باستان(رسالۀ دکترای وی در دانشگاه اپسالا و مقالات او در دانشنامۀ ایرانیکا، ایرانشناسی،ایران نامه و…)طلیعۀ ظهور پژوهشگر فرهیخته ای بود که بهارِ حضورش – دریغا – در خزانی مرگبار  پَرپَرشد.

در سالگرد خاموشی داریوش کارگربا سخنانش دربارۀ شاهرخ مسکوب،یاد این دو جانِ شیفتۀ فرهنگ ایران را گرامی می داریم.       شاهرخ مسکوب داریوش کارگر

 

                      داریوش کارگر                  

گزارشِ ناصر رحیم خانی
۱۳ آوریل ۲۰۱۳
۴۲ فروردین ۱۳۹۲

«کارهای مسکوب نشان می‌دهد که جهانِ ایرانی با اندیشهٔ هزار چرخ خورده‌اش، با فرهنگ مدام دگرگون شده‌اش، برای او بسیار ارزشمند است و به همین خاطر هم نه بهانه که یک بنیان است برای کنکاش و بررسی. اسطوره، دین، تاریخ، فلسفه، حماسه، هنر، نقاشی و مینیاتور، آرمان شهر سیاوشی…. همه و همه اجزاء بنیانی‌ست که گفته شد، یعنی محمل‌های کنکاش‌ها و بررسی‌ها و پژوهش‌های مسکوب است»

یازده سال پیش در روز آدینه ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۸۱ خورشیدی، به دعوت و میزبانی «کانون فرهنگی ایده» در استکهلم، شاهرخ مسکوب، در بارهٔ «تجدد و دگرگونی پاره‌ای از مفاهیم در ادبیات آغاز قرن»، سخنرانی کرد. جلسهٔ سخنرانی مسکوب با حضور بیش از یکصدتن از دوستداران فرهنگ و ادبیات ایران آغاز شد. شاهرخ مسکوب در آن سخنرانی، نخست گریزهائی زد به مقوله‌هائی چون طبیعت، انسان، عشق، و زن در ادبیات کهن ایران و سپس اشاره‌هائی کرد به آغاز دگرگونی در مفهوم‌ این مقوله‌ها در طلیعهٔ مشروطه و سپس‌تر، گذری به روزگار عارف قزوینی و داستان اندوهبار عشق او در «قصهٔ پرغصه یا رمان حقیقی»، و نیز گریزی به خاطرات تاج‌السلطنه دختر ناصرالدین شاه. آنگاه پرداخت به محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) و نقش او در دگرگون ساختن زبان فارسی. شاهرخ مسکوب در بخش دوم سخنرانی خود، دربارهٔ کسروی و هدایت سخن گفت با این توضیح که چند بار خواسته است دربارهٔ این دو شخصیت بنویسد و نشده است آنچه می‌خواسته است. می‌خواست کسروی و هدایت را با هم و در مقایسهٔ با هم بررسی کند، باز هم نشد آن چیزی که می‌خواست و دستمایه‌هایش را نیز فراهم آورده بود و همراه داشت. مسکوب در این سخنرانی، دست کم سه تا چهار بار و هربار چندین صفحه از یادداشت‌هایش درباره کسروی را کنار گذاشت و گذشت. نیز نرسید بیش از یکی دو جملهٔ کوتاه از هدایت بگوید با این وعدهٔ امیدوارانه که: «در مورد هدایت، شاید بماند برای سال دیگر و سفر دیگر.» آن سال دیگر و آن سفر دیگر از ما دریغ شد. دو سه سالهٔ بعد را گرفتار بیماری بود و سرانجام، به بیان دردمندانهٔ گیل گمش در سوگ انکیدو، «بهرهٔ آدمی»، به شاهرخ مسکوب نیز رسید، در بیست و سوم فروردینماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی.

در اردیبهشت ماه سال گذشته (۱۳۹۱ خورشیدی)، در هفتمین سال خاموشی مسکوب و دهمین سالگشت سخنرانی او در استکهلم برآن شدم آن پاره از گفته‌های این اندیشمند بزرگ ادب ایرانی در بارهٔ احمد کسروی و صادق هدایت را تقدیم خوانندگان کنم.اما امسال، در سالگرد درگذشت شاهرخ مسکوب، سخنان یازده سال پیشِ داریوش کارگر در بارهٔ «جهانِ ایرانی شاهرخ مسکوب»، تقدیم می‌شود.

روز شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۱خورشیدی، از دوست نازنین داریوش کارگر خواستم در برنامهٔ «رادیو همبستگی» استکهلم، و برای آشنائی بیشتر شنوندگان با کتاب‌ها و نوشته‌های شاهرخ مسکوب، صحبت کند. داریوش کارگر با مهربانی و گرمی ویژهٔ خود، دعوت مرا پذیرفت و در سخنانی کوتاه و فشرده از مسکوب گفت و از تبیین جهانِ ایرانی مسکوب. فایل صوتی آن برنامهٔ رادیوئی در بارهٔ مسکوب، کارهای مسکوب و جهان ایرانی مسکوب، پیش روی شماست. آنچه در این نوار صوتی قدیمی می‌شنوید نخست سخنان ناصر رحیم خانی است در معرفی کتاب‌های شاهرخ مسکوب و موضوع سخنرانی او در استکهلم، سپس سخنان داریوش گارگر است در تبیین جهان ایرانی شاهرخ مسکوب و در پایان روخوانی پاره‌ای از کتاب « گفتگو در باغ » مسکوب است با صدای ناصر رحیم خانی.

کانون فرهنگی ایده در معرفی کتاب‌های مسکوب و موضوع سخنرانی او بروشوری در بیش از پانصد نسخه منتشر کرده بود… سخن پایانی اینکه امسال اما در سالگرد درگذشت مسکوب و یاد حضور گرم او در استکهلم، آنچه آزرده خیالی و افسوس را دوچندان می‌کند، غم از دست دادن داریوش گارگر است که نامهربانی طبیعت و سنگینی دردِ تن و جان، تاب ایستادگی از عاشقی همچو او نیز در ربود. داریوش کارگر، نویسنده و پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ایران، از پس رویاروئی طاقت سوز و جانفرسا با سرطانِ ریه، سرانجام در بامداد روز دوم نوامبر ۲۰۱۳ میلادی در اوپسالای سوئد، ما را تنها گذاشت. اینک اما در نبود آن دو فرهیختهٔ فرهنگ ورز، سخنان دل انگیز شاهرخ مسکوب و کلام گرم و گیرای داریوش کارگر در آن شنبهٔ بیست و یک اردیبهشت ماه جلالی سال هزار و سیصد و هشتاد و یک خورشیدی، همچنان در گوش جان ما پژواک می‌کند.

صدای داریوش کارگر در بارهٔ مسکوب را از اینجا بشنوید

                    (ازدقیقۀ هشتم)

به نقل از عصرامروز

 

 

 

 

 

چاپ غیرمُجازِ آثارِ علی میرفطروس

نوامبر 18th, 2014

اطلاعیۀ نشر فرهنگ

 

سال ها است کتاب های علی میرفطروس(خصوصاً کتاب حلّاج)- به طورِ غیرِ مُجاز- توسط برخی کتابفروشی های خارج از کشور  چاپ و منتشر می شوند و با وجود پیگیری های متعدّد، متأسفانه این کارِ غیراخلاقی و غیرقانونی هنور نیز ادامه دارد. 

 با توجه به پیگیری ها و اسناد موجود،مرکز چاپ و توزیع این کتاب ها کتابفروشی «پ» در خیابان «وِست ووُد» (لوس آنجلس)است.توزیع گستردۀ این آثارِ غیر مُجاز(با چاپی نامناسب و قیمتی گزاف) ضمن اینکه خسارات مادی و معنوی فراوانی متوجۀ نویسنده و «نشر فرهنگ» کرده،باعث دلسردی و تردید نویسنده برای انتشار متنِ تازه و کامل کتاب ها(خصوصاً حلّاج)شده است.

اینکه عده ای حاصلِ رنج برخی پژوهشگران را سرمایۀ کارِ خود ساخته اند،مایۀ تأسفِ است.امید است که با همّت و هوشیاریِ فرهنگدوستان،این ناروائی ها و نادرستی ها در عرصۀ نشر کتاب در خارج از کشور  پایان یابد. 

    نشر فرهنگ

          ۱۴نوامبر۲۰۱۴

 

خاستگاه سیاوش

نوامبر 1st, 2014

خاستگاه سیاوش      

خاستگاه سیاوش: جغرافیای تاریخی داستان سیاوش و فرود

شاهنامه، تنها تاریخ نیست بلکه برای هر ایرانی خردمند به مثابه قباله عقد ِ مادر این آب و خاک است و گواهی بر حیثیت فرزندان آن.

نویسنده در این کتاب به بررسی جغرافیای تاریخی داستان سیاوش و فرود پرداخته که قسمت‎های زیادی از این جغرافیای تاریخی در استان یزد است.

«شاهنامه» حکیم فردوسی یک اثر ادبی حماسی است که در سطح جهان توجّه هر قوم و ملّتی را به خود جلب کرده است و به جرأت می‌توان گفت تا به حال هیچ اثر حماسی‌ چون «شاهنامه» فردوسی بر جنبه‌های مختلف فرهنگ یک قوم اثر‎گذار نبوده است. یکی از مهم‌ترین داستان‌های «شاهنامه»، داستان سیاوش است که پس از مرگ او به فرمان افراسیاب، ایرانیان به خونخواهی این شاهزاده به پا می‏‌خیزند.

فردوسی در داستان خونخواهی سیاوش توسط فرزندش کیخسرو به ذکر مکان‎هایی چون کاسه‎رود، کلات، جرم، میم، سیاهکوه، سپیدکوه، دخمه شاهوار، دربند دژ و درازایسنگ می‌پردازد. فردوسی در سرودن «شاهنامه» بخصوص در قسمتی که با عنوان بخش اسطوره‌یی پهلوانی شناخته می‌شود، تنها به ذکر تخیّلات یک قوم نپرداخته، بلکه این مطالب را از منابعی دقیق برگرفته و با کلام زیبای خود به ما ارزانی داشته است.

فهرست مطالب کتاب به این قرار است:

چکیده

دیباچه

فصل اول- مستندات تاریخی در مورد داستان سیاوش

فصل دوم- داستان سیاوش از ابتدا تا بخشایش کی خسرو، طوس و لشگریان را

فصل سوم- بررسی نقاط تاریخی ذکر شده در داستان سیاوش، کیخسرو و فرود

سخن آخر

خاستگاه سیاوش: جغرافیای تاریخی داستان سیاوش و فرود نگارش محمدحسین صالحی ابرقویی در 144 صفحه از سوی انتشارات مشروطه در یزد در سال 93 منتشر شده است.

فرستنده:سیماشکوهی

کوتاه؛مثل آه…،سه شعر از:حسین منزوی،حافظ موسوی،سیدعلی صالحی

اکتبر 31st, 2014

 1

دهان كدام لبخند خواهی شد؟

تو كه چشم تمام گريه ها بودی

حسين منزوی

2

آرزوهایت بلند بود
دستهای من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم

با این همه…
فراموشم مکن
وقتی که بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
وبه ماه فکر می کنی

حافظ موسوی

3

و تو

هر جا و هرکجای جهان که باشی
باز به رویاهای من بازخواهی‌گشت.
تو مرا ربوده، مرا کُشته
مرا به خاکسترِ خواب‌ها نشانده‌ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم…
عشق                       
همین است در سرزمین من،
من کُشنده‌ی خواب‌های خویش را
دوست‌می‌دارم

سید علی صالحی

         به نقل از: کوتاه،مثل آه….  (عاشقانه های شعرامروزایران)، بکوشش مینا راد

                                                                                                                                                                        در دست تنظیم وانتشار

رستم و سهراب شاهنامه به روایت استاد خالقی مطلق

اکتبر 31st, 2014

اولین داستان از مجموعه داستانهای شاهنامه فردوسی که قرار است با مقدمه، تصحیح و توضیحات استاد دکتر جلال خالقی مطلق، شاهنامه‌شناس برجسته و صاحب‌نام، فراهم گردد، منتشر شد.

                                     خالقی 2 

اوّلین داستان از این مجموعه به رستم و سهراب اختصاص دارد که به تازگی از سوی نشر سخن چاپ و منتشر شد. آماده‌سازی و ترتیب و تنظیم این مجموعه بر عهدهء دو تن از محقّقان فاضل و پویای ادب فارسی، دکتر محمد افشین‌وفایی (عضو هیئت علمی دانشگاه تهران) و پژمان فیروزبخش (دانشجوی دکتری ایران‌شناسی دانشگاه هامبورگ) است. داستان رستم و سهراب با پیشگفتاری از دکتر جلال خالقی مطلق آغاز می‌شود. ایشان در پیشگفتار یکی از دلایل اصلی پنهان ماندن بخش بزرگی از ارزش ادبی شاهنامه را حجیم بودن آن دانسته‌اند؛  از این روی از نظر این استاد دانشمند یکی از راههای رفع این مسئله، انتشار برخی از داستانهای شاهنامه به صورت مستقل و همراه با توضیحات گسترده است.

دکتر خالقی‌مطلق در مقدّمهء کتاب که عنوان «یکی داستانی است پر آب چشم» را بر پیشانی دارد،‌ به بررسی و نقل روایتهای مختلف موضوع نبرد پدر و پسر در داستانهای حماسی و افسانه‌های اقوام جهان می‌پردازد و معتقد است از میان روایتهای مختلف نبرد پدر و پسر، فقط چهار روایت از لحاظ موضوع و انگیزه و ساخت به هم شبیه‌اند: روایت آلمانی هیلده‌براند و هادوبراند، روایت ایرلندی کوکولین و کنلای، روایت روسی ایلیا مورمیث و سکلنیک و روایت ایرانی رستم و سهراب. ایشان ضمن بازگویی خلاصه‌ای از هر کدام از روایتهای مذکور، به بررسی تفاوتها و اشتراکات آنها می‌پردازد و در نهایت نتیجه می‌گیرد: «این تفاوت‌ها و همسانی‌ها… نشان می‌دهد که اگرچه هر چهار روایت کنونی دارای یک ریشهء واحد بوده‌اند، ولی هیچ‌یک از صورتهای چهارگونهء کنونی نمی‌تواند اصل آن سه روایت دیگر باشد، بلکه هر چهار روایت به یک اصل دیگر برمی‌گردند» (ص 37 ـ 38). در ادامه و در بررسی داستان رستم و سهراب ضمن اشاره به این موضوع که روایت رستم و سهراب به زبان‌های ماندایی، ارمنی، کردی، ترکی، آسی و چند گویش قفقازی دیگر نظیر پشاوی، ایمرتینی و سوانتی نیز وارد شده است، خلاصه‌ای از این روایتها را نقل می‌کند.

پس از مقدمهء پنجاه و پنج صفحه‌ای متن داستان رستم و سهراب آغاز می‌شود که پنجاه صفحهء کتاب را در بر می‌گیرد و پس از آن تعلیقات متن با عنوان «گزارش» آمده است. تعلیقات کتاب دارای یادداشتها و توضیحات مفیدی است که خواننده را در قرائت صحیح و نیز درک درست معنی و مفهوم داستان کمک می‌کند. پس از گزارش، گزیده‌ای از نسخه‌بدلهای متن و کتابنامه ذکر شده است. یکی از نکات مهمی که در نسخه‌بدلها به چشم می‌خورد، استفاده از دست‌نویس بسیار مهم سن‌ژوزف است که گرچه در قالب مقالات مختلف توسّط استاد دکتر خالقی‌مطلق و چند شاهنامه‌پژوه دیگر بررسی و ارزیابی شده، ولی در تصحیح متن شاهنامه تا کنون مورد استفاده قرار نگرفته بود که در این چاپ برای اوّلین بار از آن استفاده شده است.

با توجّه به اینکه متن توسّط یکی از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین شاهنامه‌شناسان و شاهنامه‌پژوهان فراهم آمده، و ایشان نیز در این راستا از همکاری دو تن از محققان جوان و فاضل بهره برده، بی‌تردید یکی از معتبرترین چاپهای این قسمت از شاهنامه محسوب می‌شود و امید است در دانشگاهها و مراکز آموزشی به ویژه در گروههای زبان و ادب فارسی دانشگاههایی که داستان رستم و سهراب به عنوان واحد درسی تدریس می‌شود، از این کتاب به بهترین نحو ممکن استفاده شود و رفته‌رفته جایگاه خود را به عنوان یک کتاب درسی و آموزشی معتبر در محافل علمی و آکادمیک باز کند.

بنیاد شکوهی

نامۀ روشن؛ارجنامهء استادمحمدروشن

اکتبر 31st, 2014

 استاددکتر محمد روشن از اساتید برجسته در تصحیح متون کهن است که در گردآوری مقالات استاد پورداود وتدوین فهرستهای دوازده گانهء چهار مقاله نظامی عروضی به تصحیح استادمحمد معين وکتاب«ايران از آغاز تا اسلامی» ترجمهء آن زنده یاد همّت فراوان کرد.استادمحمدروشن-همچنین-در تمهيدمقالات«فرهنگ معين»ازنخستین همكاران استاد محمدمعین بود.پس ازانتشار«داستان رستم و سهراب» به تصحیح استاد مينوی،«داستان فرود»به تصحیح روشن در بنياد شاهنامه(به مناسبت جشنواره طوس در1354)منتشرگرديد.یکی ازآخرین آثار ارزشمند محمدروشن تصحیح جامع التواریخ ِ خواجه رشیدالدین فضل الله است که در سه جلد منتشر شده است.ازدکتر روشن تا کنون بیش از 27 جلد کتاب منتشر شده  و آثاردیگری ازوی نیز در دست چاپ  وانتشاراست.

                       نامهء روشن    

محمدروشن درسال1312درشهرستان رشت  دیده به جهان گشودو«نامهء روشن» در ارجگزاری به تلاش های فرهنگی وی می باشد.این کتاب حاوی 27 مقاله از استادان و پیشکسوتان حوزه‌های تاریخ، ادبیات، نسخه‌پژوهی و تصحیح متون است:

کتابچه راه گیلان و مخارج آن/ سید علی آل داود

تأثیر پهلوی اشکانی بر فارسی/ محسن ابولقاسمی

ستاره روشن/ احمد اداره‌چی گیلانی

داد و دهش ادبی ایران و هند و نمود آن در عرفات العاشقین/ اکبر ایرانی

بررسی و تحلیل رابطه خاقانی و رشیدالدین طواط/ محمد بهنام‌فر حسینی کهنسال داودی

میرزا موسی‌خان منجم باشی لنگرودی/ افشین پرتو

سده در شاهنامه/ عباس پریش‌روی

گزارش سفر یک افسر فرانسوی در مأموریت به گیلان/ پور احمد جکتاجی

زلال چشمه روشن/ ابولقاسم جلیل پور

شرح رساله مونس العشاق سهروردی/ محمدرضا راشد محصل

جنبش علی بن فضل قرمطی در یمن/ رضا رضا زاده لنگرودی

بررسی و تحلیل پنج کتابشناسی ایران/ رضا طهمورث ساجدی

دیدرو و عصر روشنگری/ احمد سمیعی

مروری بر احوال خاندان مولانا در خراسان/ مهدی سیدی

شاهنامه نوّاب عالی/ جعفر شجاع کیهانی

سعدی در بالکان و معرفی دستنوشته‌ای از شرح گلستان/ احسان شفیعی

دیروز و امروز دانشکده ادبیات/ فرهاد طاهری

حق با کدام طرف است: نشریه یا نویسنده/ مجدالدین کیوانی

کارهای علمی با برنامه‌های علمی/ عبدالکریم گلشنی

آریائی بد، آریائی خوب/ محمود متقالچی

یادی از خاطره‌ای خوشایند و دلچسب و مؤثر/ رحمت موسوی گیلانی

مرداویچ زیاری/ سیروس مهدوی

یاد یاران از دیاری دور/ احمد مهدوی دامغانی

ناموری از گیلان و برای همه ایران/ فریدون نوزاد

آب دریا را اگر نتوان کشید/ رضا نوزاد

استاد روشن و تصحیح تاریخنامه طبری/ محمود نیکویه

اخوان اسطوره شکست/ محمدکاظم یوسف ‌پور

شعر

بهاریه/ جعفر بخش‌زاد محمودی

پا به پای/ رحمت موسوی گیلانی

روشن/ منوچهر هدایتی

این کتاب به کوشش دکتر طهمورث ساجدی و احمد اداره‌چی گیلانی در 432 صفحه از سوی انتشارات صدای معاصر در سال 92 منتشر شده است.

 

معلم من؛فریدون آدمیت:دکتر صدرالدین الهی

اکتبر 30th, 2014

             دکترالهی 

               دکترصدرالدین الهی

…با آن که از یادنامه ‌نوشتن و مرثیه‌سرایی و زبان گرفتن به‌شدت متنفرم، دیدم که در این مورد نمی‌توانم چیزی ننویسم. به دو دلیل؛ اول آن که دکتر فریدون آدمیت فرزند مرحوم عباسقلی خان آدمیت اهل سرچشمه بود. خانۀ آنها نبش خیابان سیروس بود و برادران آدمیت همسن و سال برادر بزرگ من شمس‌الدین و دوستان او محمود تقوی، ابراهیم گلستان و… بودند و البته نه مثل آنها اهل ورزش و گردش. پس به‌اعتباری آدمیت بچه محل من محسوب می‌شد. اما دلیل دوم که به‌قول آخوندها اقوی بر دلیل اول است، دینی است که او به گردن من دارد به‌عنوان اولین معلمی که با کتابی کوچک مرا با نوعی نگاه تحلیلی با تاریخ آشنا کرد. شاید بیشتر به این دلیل دوم بود که ترجیح دادم هرچه می‌توانم درباره‌اش بنویسم. آخر او آدم کمی نبود. فریدون آدمیت بود.                                              

                                  yaadnaameFAdamiyyat.jpg

                       
             (1)
امیرکبیر و ایران ـ آدمیت و… من
سال چهارم ابتدایی را که تمام کردم پدر عصر که به خانه آمد کتاب لاغری با جلد آبی آورد و به دستم داد که این جایزۀ پایان سال تحصیلی است. این رسم و عادت او بود. سال اول گلستان و سال دوم بوستان سعدی را برایم خرید. سال سوم یک خلاصۀ شاهنامه به من داد و حالا این کتاب آبی لاغر را با خود به خانه آورده بود.
پشت جلد کتاب نوشته شده بود «امیرکبیر و ایران» و نام مؤلفش «فریدون آدمیت» بود. پدر گفت این کتاب را بخوان که بفهمی تاریخ یعنی چه؟ پیش از آن من تاریخ‌نویس بزرگتری را در خانۀ خودمان، در شبهای زمستان زیر کرسی اتاق پنجدری دیده بودم که بعدها نامش را دانستم. اما او با پدر جر و منجر و مباحثه داشت و اسمش را روزی که کشته شد، دانستم، «سید احمد» و بعد از خوشحالی مؤمنین کوچه سید ارسطوخان فهمیدم که سید احمد کسروی بوده است. اما این کتاب امیرکبیر و ایران چیز دیگری بود. آنچه به من داده شده بود جلد اول کتاب بود که باید منتظر مجلدات بعدیش می‌شدم.
اما همان جلد اول کافی بود که من به تاریخ ایران به چشمی دیگر بنگرم. پدر دربارۀ خانوادۀ آنها می‌گفت که با خانوادۀ ما دوستی دیرینه داشته‌اند و عباسقلی خان پدر مؤلف از ارادتمندان جد من بوده است که حکیم الهی بوده و نایب اول ملکم در فراموشخانه. و ما اصلا نمی‌دانستیم ملکم کیست و فراموشخانه چه جور جایی است. اما کتاب قشنگ بود و خواندنی و سرگذشت بچه آشپزی بود که اربابش در او استعداد رشد و ترقی کشف کرده است و این ارباب همانا قائم مقام فراهانی بود که بعدها وقتی ما نامه‌هایش را می‌خواندیم، می‌دیدیم که شکل فرمایشات حضرت شیخ است در گلستان، به همان ظرافت و حلاوت. حالا هم هر وقت می‌خواهیم حسن مطلع یک نامه را مثل بزنیم این چند خط را برای اشخاص می‌خوانیم:
«مهربان من
دیروز که به خانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبلۀ عطار دیدم. معلومم شد که وقت ظهر قاصد کاغذی سر به‌مهر آورده که سربسته به طاق ایوان است و گلدستۀ باغ رضوان.
مُهر از سر نامه برگرفتم
گویی که سر گلابدان است.»

این کتاب سرگذشت تقی فرزند کربلایی قربان پسر آشپز قائم‌مقام بود که او فهم و فراست و عقل و کیاست او را توی سر بچه‌هایش می‌زد و آنها را تحقیر می‌کرد. اما کتاب امیرکبیر و ایران چشمم را به تاریخ تحلیلی گشود. آنهم وقتی تازه کلاس چهارم ابتدایی را تمام کرده بودم. یادم هست که کنار عکس خوشگل میرزا تقی خان که ته کتاب چاپ شده بود نوشته بودم «بهشتی‌روان میرزا تقی خان امیرکبیر» و کنار عکس حاجی میرزا آقاسی که از او در کتاب بد گفته شده بود نوشته بودم «جهنمی‌روان حاج میرزا آقاسی» و پدر گوشم را کشید که حق نداری کسی را به بهشت و جهنم بفرستی.
این کار، کار خداست و من با شرارت کودکانه گفتم: «آقا پدر، مگر فامیل ما الهی نیست؟ مگر ما جزو خدا نیستیم؟»
با فریدون آدمیت و میرزا تقی خان امیرکبیر او که ایران را طور دیگری می‌خواست، به این طریق آشنا شدم. و هرگز تأثیر سهمگین او را در قضاوت تاریخی بر وجود خود از یاد نبردم.

      (2)
نایب فراموشخانه
بزرگتر و بزرگتر که شدیم پدر گاهی از فراماسونری و فراموشخانه برای ما سخن می‌گفت. از پدربزرگ خود که نام او یعنی جعفر را بعد از مرگ وی بر او گذاشته بودند حرف می‌زد و این که این میرزا جعفر حکیم الهی سرش بوی قرمه‌سبزی می‌داده و در وقتی که ملکم خان ارمنی پسر میرزا یعقوب خواسته است تجدد و تحزّب را به ایران بیاورد وی را که از حکما بوده به‌نیابت فراموشخانه انتخاب کرده و خواهرزادۀ او میرزا رضا شمس‌الادبا را ناظم فراموشخانه کرده است.
ما هنوز نمی‌دانستیم که فراموشخانه یعنی چه و بعدها هم فراماسونری را شعبه جاسوسی انگلیسی‌ها می‌دانستیم و خجالت می‌کشیدیم که جدّمان فراماسون بود و نایب ملکم و روزی که تشکیلات آنها لو رفته است، ملکم فرار کرده و میرزا جعفر را هم فرار داده بودند که سرش زیر تیغ نرود. پدر و عمه‌ها داستانها از آن روز بگیر بگیر برایم حکایت می‌کردند و ما فکر می‌کردیم چقدر خوب است آدم کاری بکند که گیر بیفتد و بعد فرار کند و گرفتار نشود. سالها بعد فریدون آدمیت در کتاب دیگری یادی از این جد انقلابی ما کرد. او در کتاب «اندیشه ترقی و حکومت قانون عصر سپهسالار» از قول پدرش یعنی همان عباسقلی خان آدمیت نقل می‌کند:
«به مأخذ گفتۀ پدرم که حکیم الهی را از اعضای فراموشخانه اول اسم می‌برد، در ضمن بگوییم حکیم الهی اعتقاد زیادی به ملکم داشت و او را فیلسوف می‌خواند. حسنعلی خان گروسی در نامه 3 محرم 1288 به مستشارالدوله می‌نویسد: «به‌قول حکیم الهی، فیلسوف زمان میرزا ملکم خان را… به رفتن تهران راضی کردم» و در نامه‌ای دیگر، ملکم را چنین خطاب می‌کند: «مخدوم مکرم مهربانا و به‌اصطلاح حکیم الهی فیلسوف اعظما»
خوب، پس با آقای فریدون آدمیت پسر عباسقلی خان آدمیت مؤسسه لژ فراماسونری «مجمع آدمیت» که گفته می‌شد در ترور اتابک دست داشته و محمدعلیشاه را هم به عضویت لژ درآورده باید مهربان بود و کتابهایش را خواند.
                  (3)
مورخی بزرگ، معلم وقایع‌نگاری کوچک
و کتابهایش را می‌خوانیم؛ یک دوتا نیست؛ امیرکبیر و ایران ـ فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران ـ ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران ـ مجلس اول و بحران آزادی ـ فکر آزادی و مقدمۀ نهضت مشروطیت ـ اندیشۀ ترقی و حکومت قانون. همه این کتابها را دارم. با خودم آورده‌ام اینجا. هر وقت که می‌خواهم به‌طور احساساتی با تاریخ روبرو بشوم، این فریدون آدمیت است که با ترازوی انصافش روبرویم ظاهر می‌شود و از تندروی و تعریف یا تکذیب بی‌جهت بازم می‌دارد. آدمیت به همۀ آنها که می‌خواهند با تاریخ روبرو شوند روش تحلیلی ـ انتقادی خود را ارائه می‌دهد و شیوۀ‌ کارش را به‌صراحت روشن می‌کند. او در شرح بر کتاب امیرکبیر و ایران می‌نویسد:
«بنیان این تصنیف بر مدارک اصیل تاریخ نهاده شده است. (شرح آنها را در فهرست منابع ملاحظه خواهید فرمود) اما… هیچ مأخذی را چشم‌بسته نپذیرفتم. همه جا ذهن مقوم و انتقادی را رهنمون کار خویش قرار دادم. مآخذ درجه دوم را (از خطی و چاپی و فارسی و فرنگی) نیز خواندم؛ اگر چیزی مورد تأیید نوشته‌های اصیل بود پذیرفتم وگرنه نامعتبر شمردم. راستش این است که آثار تاریخنگاران خودمان از همه مآخذ دیگر کم‌مایه‌ترند. آن کتابها نه فقط از نظر واقعه‌‌یابی و حقیقت‌جویی خیلی مفید نبود، در واقع مورّخان ما با مفاهیم تاریخنویسی جدید بیگانه‌اند. با تاریخ‌پردازی و خیالبافی و افسانه‌سازی هم کاری ندارم؛ این هنرها از عهدۀ من ساخته نیست. سر و کار من تنها با امور عینی و متحقق تاریخ است. هرآینه مجموع مدارک اصیل منتشرنشده را جداگانه انتشار داده بودم تکنیک دیگری در انتشار این کتاب بکار می‌بردم. چون این مجال را نیافتم برخی از عمده‌ترین اسناد را همراه هر گفتار آورده‌ام.
روش من تحلیلی و انتقادی است. در واقعه‌یابی نهایت تقید را دارم که هر قضیه تاریخی را تا اندازه‌ای که مقدور بوده است همه‌جانبه عرضه بدارم. حقیقتی را پوشیده نداشتم. از آنکه کتمان حقیقت تاریخ، عین تحریف تاریخ است و مورخی که حقیقتی را دانسته باشد و نگوید راستگفتار نیست، مسؤولیت او چندان کمتر از آن نیست که دروغزنی پیشه کرده باشد. در سرتاسر کتاب سخنی نگفتم که مستند نباشد و سندی ندادم که معتبر نباشد. ولی در تحلیل تاریخ مختارم و استقلال رأی دارم، آن جهتی از تفکر تاریخی مرا می‌نماید. معیار داوریهای تاریخی ارزشهایی است که اعتقاد دارم و با آنها خو گرفته‌ام.؛ ارزشهایی که مبنای عقلی دارند نه عاطفی. اما هیچ اصرار ندارم که مورد پذیرش همگان باشد.»
به من حق نمی‌دهید که این معلم را دوست داشته باشم. او حق بزرگی به گردن من دارد به‌عنوان یک روزنامه‌نگار کوچک که وقایع‌نگاری او اگر دچار آسیبهایی که او برمی‌شمرد بشود، شما حق دارید او را مزدور، نان به نرخ روز خور، دروغگو و فریبکار بشناسید. آخر کار ما بخشی از تاریخ است که باید وقایع را آنچنانکه هست به‌دست مردم بدهیم نه آنچنانکه می‌خواهند و دوست دارند.
و وای، چه بگویم از مدعیان تاریخ‌نویسی که با مصاحبه‌های سر پایی و ورق زدن بایگانیهای وزارت خارجه‌های ممالک دیگر، بی آن که متر انصاف از یکسو و پیمانۀ عقل از سوی دیگر در اختیار داشته باشند، تاریخ دیروز و امروز را می‌نویسند و بیوگرافیهایی را که به رمانهای میشل زواگو شباهت دارد به‌جای تاریخ به من و شما و فردا قالب می‌کنند.
او بود که به من وقایع‌نگار آموخت که تا همه اطلاعات را از منبع درست نداشته باشم، خبر ننویسم. من به او مدیونم.
آدمیت معلم اولین من در کلاس چهارم ابتدایی در برخورد با تاریخ بود. باید دینم را به او ادا کنم حتی اگر شما دوست نداشته باشید.
        (4)
تصویر آخرین
من از او تصویرسازیهای گزارش‌نویسی را هم آموخته‌ام. در «امیرکبیر و ایران»، فریدون آدمیت مرگ امیر را از صدور فرمان شاه آغاز می‌کند. فرمانی که در آن نوشته شده است:
«چاکر آستان ملائک‌پاسبان، فدوی خاص دولت ابدمدت حاج علی خان پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار مأمور است که به فین کاشان رفته میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید. و در انجام این مأموریت بین‌الاقران مفتخر و به‌مراحم خسروانی مستظهر بوده باشد.»
آدمیت آنگاه صورتهای متفاوت از صحنۀ مرگ امیر را نقاشی می‌کند و آنگاه از قول دکتر خلیل ثقفی (اعلم‌الدوله) به‌نقل از عزت‌الدوله خواهر ناصرالدینشاه و زن امیر، تصویر هولناک آن مرگ افسانه‌وش را ارائه می‌دهد:
«چون حاج علی خان با همراهانش به باغ فین رسیدند، علی اکبر بیک، چاپار دولتی را دیدند که منتظر بیرون آمدن امیر از حمام بود که جواب نامه مهد علیا را به عزت‌الدوله بگیرد. فراشباشی دست علی اکبر بیک را گرفت. با خود به حمام برد که زن امیر را از آمدن او مطلع سازد. فراشباشی با مأموران خود وارد حمام گشتند، دیدند خواجه حرمسرا مشغول جمع‌آوری لباسهای امیر است. اعتمادالسلطنه یکی از کسان را بر سر او گماشت که از آنجا بیرون نرود. سپس پشت در دیگر حمام را سنگچین کرد که کسی از آن راه داخل نگردد. وارد صحن حمام شدند.
فراشباشی فرمان شاه را ارائه داد. امیر خواسته بود عزت‌الدوله را ملاقات کند یا پیغامی برای او بفرستد، و وصیت بکند؛ اعتمادالسلطنه اجازه نداده بود. پس امیر به دلاک دستور داد رگهای هر دو بازویش را بزند؛ و دو کف دستش را روی زمین نهاد در حالی که خون از بازوانش فوران داشت. در این وقت میرغضب به امر فراشباشی با چکمه لگدی به میان دو کتف امیر نواخت. چون امیر درغلتید، دستمالی را لوله کرد به حلق امیر فرو برد و گلویش را فشرد تا جان داد. بلندشد گفت: «دیگر کاری نداریم». از حمام بیرون آمدند و با اسبهای تندرو به تهران بازگشتند.
حالا به من حق می‌دهید که فریدون آدمیت را معلم گزارشگری ساده و سالم خود بدانم؟

     (5)
سینه به سینه
اسماعیل رائین داشت کتاب معروفش فراموشخانه و فراماسونری در ایران را می‌نوشت. من پاریس بودم و او از من خواست که به کتابخانه ملی فرانسه مراجعه کنم و اسنادی را دربارۀ لژ گراند اوریان و ارتباط آن با لژهای ایران پیدا کنم و برایش بفرستم. رفتم و موفق نشدم. چرا؟ هنوز هم نمی‌دانم. به من گفتند که این اسناد در آنجا نیست. به رائین نوشتم؛ نوشت مقداری سند پیش پسر عمویت رحمت الهی است که هرچه التماس می‌کنم به من نمی‌دهد. فقط آنها را دیده و خوانده‌ام. فریدون آدمیت هم معتقد است که اسناد فراموشخانۀ اول در کتابخانه ملی موجود است.
این موضوع گذشت تا من به تهران آمدم. اسماعیل کتاب را در سه جلد به کمک ایرج داورپناه در چاپخانۀ تهران‌مصور چاپ زد. رفقای تهران‌مصور می‌گفتند که هزینۀ چاپ کتاب را امیر اسدالله علم که دارید جلد ششم خاطراتش را می‌خوانید، داده است و با توجه به دوستی عمیق علم با رائین، این شایعه می‌توانست درست باشد. خاصه آن که انتشار کتاب در تهران باعث جنجال بزرگی شد و رائین و داورپناه را به زندان بردند و البته هر دو مدت کوتاهی در زندان ماندند و باز گفته شد که شخص علم دخالت کرد و آنها را نجات داد و هدف اصلی علم که ضربه زدن به هویدا و دوستانش بود، برآورده شد.
رائین یک روز به من گفت که من از جدّ تو در کتاب یاد کرده‌ام و حکایتی را از عمه کوچکت به‌نقل از مادرش آورده‌ام. اما دکتر فریدون آدمیت اطلاعات بیشتری دارد. اگر بخواهی می‌توانی به او مراجعه کنی. به‌گفتۀ رائین و تشویق مرحوم محیط طباطبایی تصمیم گرفتم که به دیدار آدمیت بروم. به من گفته شد که او از خدمت وزارت خارجه کناره‌گیری کرده یا کنارش گذاشته‌‌اند به‌جهت مخالفتی که با قضیه استقلال بحرین داشته و پافشاریهایی که در این باب کرده بوده است. من دکتر آدمیت را به سلام و علیک می‌شناختم. تلفن کردم، خواهش کردم که او را ببینم. خیلی سخت بود و جدی و ناموافق اما چون اسم خانوادگی را بردم و آشنایی قدیم دادم، قبول کرد که یکدیگر را در چایخانه هتل اینترکنتینانتال ببینیم.
ساعت ده صبح مردی همسن و سال برادر بزرگم با سر و روی آراسته دیپلمات‌وار وارد لابی هتل شد و من دانستم که اوست. نشستیم. سفارش چای داد و خیلی به‌زحمت شروع به صحبت کرد. وقتی می‌نویسم به‌زحمت، یعنی با نارضایی و شاید کمی احتیاط؛ چون پیدا بود که از شغل من چندان خوشش نمی‌آید، خاصه وقتی فهمید که حالا آن را درس هم می‌دهم. اما کم کم نرم شد. از سوابق خانوادگی با من سخن گفت و این که از میرزا جعفر حکیم الهی در کتاب سپهسالار یاد کرده است. بعد کپیه‌ای از یک روزنامۀ قدیمی به دست من داد و گفت که خوشحال باشید که پدربزرگ پدر شما از مصلحین بوده و از حکمای عقلی و فرنگی‌فکرکن و این مقاله را در روزنامۀ مریخ که یک روزنامۀ علمی عصر ناصرالدینشاه بوده و توسط میرزا حسین خان سپهسالار منتشر می‌شده است، نوشته.
وقتی آدمیت کپیه آن روزنامه را به من داد این بنده تازه فهمیدم که بیماری موروثی مقاله‌نویسی از او به بنده رسیده است. آن کاغذ میان بسیاری از یادداشتهایم که در تهران ماند از دست رفت. اما آن روز آدمیت به من گفت که تکه‌ای از این مقاله را در کتاب اندیشه ترقی آورده است و امشب که داشتم مقاله آدمیت را تمام می‌کردم به کتاب «اندیشه ترقی و حکومت قانون» دکتر فریدون آدمیت مراجعه کردم، نام محمدجعفر حکیم الهی را در صفحات 68، 71، 159 و 398 این کتاب دیدم. آدمیت در صفحه 398 کتاب، بخشی از آن مقاله را به این صورت آورده است:
«میرزا جعفر حکیم الهی از حکمای عقلی (و از فراموشخانه‌ئیان سابق) نامه‌ای در تهنیت روزنامۀ مریخ نوشت. سپهسالار را در ایجاد این روزنامه به‌عنوان یکی از «تدبیرات صائبه» او ستایش گفت: امید است این خلف‌الصدق که نتیجۀ بکر عقل است، مقدمه فکر دانش و بینش شود و برهان قاطع اشکال اربعۀ سیاست مدن، تدبیر منزل و تهذیب اخلاق و تعیین اوضاع و حدود جمیع طبقات و حالات کافۀ مردم گردد و این فرزند… به سن بلوغ برسد و نتیجۀ کمالات و صفات حسنۀ عامۀ خلق شود… و بسط عدالت و بساط عمارت از آن به‌وجود آید» (اندیشۀ ترقی ص 389 ـ چاپ دوم ـ 2536 شاهنشاهی).
با این یادداشت، یاد دکتر فریدون آدمیت و خاطرۀ مردی را که به من نگاه کردن به تاریخ از نوعی دیگر را آموخت عزیز و گرامی می‌دارم.

مطلب مربوط:

دكترخانلری؛قافله سالار«سخن»

زندگینامه و خدمات علمی-فرهنگی دکترمنوچهرمرتضوی

اکتبر 29th, 2014

زندگینامه و خدمات علمی-فرهنگی زنده یاددکترمنوچهر مرتضوی حافظ شناس برجسته، رئیس واستاد دانشکده ادبیات دانشگاه تبریزویکی ازفرهیخته ترین فرزندان آذربایجان،منتشر شد.

                                  مرتضوی

دکترتوفیق.سبحانی درپیشگفتاراین کتاب می نویسد:روز چهارشنبه 9 تیر ماه 1389 مردی خاموش شد که خلاصه خود بود. این خاموشی در گوش من هزاران هزار هیاهو پدید آورد، هیاهویی که همه نوع فراموشی را پس می‌زد و هر خلائی را انکار می‌کرد. او با قامت کشیده و استخوانی، چشمانی نافذ و ریزبین که به من آموخت که در برابر هیچ کلی گویی تسلیم نشوم و به این نگره و نگاه برسم که آدمیان قریب به اتفاق در گرداب توهمات خود ساخته خود دست و پا می‌زنند. شاید دلبستگی او به مولانا از همین نقطه نشأت می‌گرفت. (صفحه 7)

فهرست مطالب به این قرار است:

پیش‌گفتار/ توفیق.سبحانی

شیوه خاص حافظ/ منوچهر مرتضوی

من المبلّغ عنّی الی سعاد سلامی؟/ احمد مهدوی دامغانی

گلگشتی در مکتب حافظ/ رشید عیوضی

تصوف در دوره ایلخانان/ منوچهر مرتضوی

یادی از استاد منوچهر مرتضوی/ حسن انوری

دامنه تأثیر و نفوذ فردوسی/ منوچهر مرتضوی

عرفان و ادب نمرده است/ جلیل تجلیل

عظمت فردوسی و شاهنامه/ منوچهر مرتضوی

توضیحی کوتاه درباره‌ی یک بیت از حافظ/ مهدی باقری

آذری یا زبان دیرین آذربایجان/ منوچهر مرتضوی

از مُلک ادب حکم گزاران همه رفتند/ منصور ثروت

فهرست آثار زنده‌یاد دکتر منوچهر مرتضوی/ عبدالباقر امانی

عکس‌ها و اسناد

فهرست زندگی‌نامه‌ها و تاریخ بزرگداشت‌ها

زندگینامه و خدمات علمی فرهنگی حافظ پژوه برجسته و استاد دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز مرحوم منوچهر مرتضوی در سال 93 از سوی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و بنیاد دایره المعارف بزرگ اسلامی234 صفحه منتشر شده است.

 

دژ ِ«بابک خرّمدین»درخطر نابودی!

اکتبر 29th, 2014

منطقه کوهستانی آذربایجان شرقی دارای بیش از یکصد قلعه تاریخی است که بیشتر از 50 مورد آنها در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده، موضوعی که اهمیت محافظت از این آثار ملی و حفظ و نگهداری آنها را بیش از پیش نشان می‌دهد.

                    دژ بابک

قلعه‌های متعددی در شهرهای مختلف آذربایجان شرقی به‌صورت پراکنده وجود دارد که علت اصلی احداث آنها در زمان‌های گذشته رویکردهای سیاسی حاکمان بود و زمانی که قبایل مورد حمله حکام قرار می‌گرفتند، مردم به ارتفاعات پناه می‌بردند و در مکان‌های طبیعی مانند صخره‌ها و تپه‌های نفوذ‌ ناپذیری با حداقل امکانات برای حفاظت از جان و مال افراد قبیله اقدام به احداث قلعه ها می کردند تا حاکمان محلی به آنها دسترسی نداشته باشند.

در دهه‌های گذشته با توجه به تغییر سبک زندگی و از دست رفتن کاربرد اصلی این قلعه‌ها، متاسفانه بی‌ توجهی به حفظ و نگهداری این مکان‌ها از سوی مردم و مسوولان باعث نابودی این نمادهای استقامت قبایل آذربایجان شرقی در روزگاران گذشته شده و بر اساس اظهارات گردشگران اگر این بی توجهی‌ها ادامه داشته باشد، در چند سال آینده اثری از این دژهای استوار و نمادهای تاریخی آذربایجان شرقی وجود نخواهد داشت.

مسیرهای دسترسی به قلعه های آذربایجان شرقی نامناسب است

یکی از گردشگران و طبیعت گردان آذربایجان شرقی در گفتگو با خبرنگار مهر، مسیرهای دسترسی به قلعه های استان را نامناسب دانست.

کامران بلوریان همچنین در ادامه بی توجهی به برخی از قلعه های دور افتاده استان را یکی از عوامل نابودی آنها دانست و افزود: در حال حاضر بسیاری از قلعه‌های دور افتاده از خطر نابودی در مصون نیستند و ضرورت دارد که برای مرمت آنها اقدامات لازم از سوی متولیان امر انجام شود.

وی عدم نظارت کافی، مدیریت، راهنما و امکانات رفاهی را از مهمترین مشکلات موجود در قلعه های استان بر شمرد و تصریح کرد: متاسفانه به علت نبود مدیریت و نظارت درست، برخی از گردشگران محوطه قلعه های ارزشمند تاریخی را به زباله گاه تبدیل کرده اند و متاسفانه گردشگران واقعی و طبیعت و تاریخ دوستان از چنین وضعیتی در این مکان ها رنج می برند.

یکی دیگر از گردشگران و کوهنوردان آذربایجان شرقی با بیان اینکه امکانات لازم برای گردشگران و کوهنوردان در قلعه‌های استان وجود ندارد، اظهار داشت: برخی از کوهنوردان حرفه ای با تجهیزات شخصی خود به خوبی می توانند تمام قسمت های قلعه را مشاهده کنند، اما ورود برخی از افراد بی‌تجربه برای رفتن به قسمت های بالای قله به علت نبود امکانات خطرناک بوده و احتمال پرت شدن آنها وجود دارد.

عباس بابایی ادامه داد: در حال حاضر پلکان‌های بسیاری از این قلعه برای رفتن به قسمت‌های بالایی آنها از بین رفته اند و هیچ گونه تابلوهای راهنمای نیز در این مکان ها وجود ندارد و حتی به علت امکانات نامناسب تا کنون برخی از افراد از بالای قلعه‌ها سقوط کرده اند.

وی ضعف در نگهداری قلعه‌ها را باعث نابودی آنها دانست و گفت: متاسفانه در زمان‌های گذشته، تخریب‌های عمدی توسط برخی از افراد ناآگاه و بی اطلاع در قلعه ها صورت گرفته است و آنها به راحتی توانسته اند از سنگ‌های قلعه ها برای استفاده در ساخت و سازهای شخصی استفاده کنند.

بیش از 100 قلعه در آذربایجان شرقی وجود دارد

مشاور عالی مدیر کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری آذربایجان شرقی در گفتگو با خبرنگار مهر با بیان اینکه بیش از یکصد قلعه در آذربایجان شرقی وجود دارد، اظهار داشت: 70 درصد این استان را مناطق کوهستانی تشکیل داده است که همین امر دلیل تکثر تعداد قلعه‌های در آذربایجان شرقی است.

بهروز عمرانی با اشاره به قدمت قلعه های آذربایجان شرقی افزود: قدمت برخی از قلعه های این استان به تاریخ قبل از میلاد بازمی‌گردد که به وجود آمدن قلعه‌ها نشان دهنده یک جریان حاکمیتی است چرا که مردم برای حفاظت از جان و مال خود به مناطق کوهستانی پناه می‌بردند و قلعه‌ها و استحکامات احداث می‌کردند تا از گزند و حملات احتمالی در امان بمانند.

وی بحث نگهداری و حفاظت را مهمتر از مرمت قلعه‌های تاریخی دانست و ادامه داد: با توجه به اهمیت قلعه های آذربایجان شرقی اداره کل میراث فرهنگی استان بعد از انجام اقدامات حفاظت و نگهداری، اقدام به مرمت برخی از قلعه هایی که در حال از بین رفتن بود، کرده است.

این کارشناس میراث فرهنگی و گردشگری با اشاره به قلعه های مهم و توریست پذیر آذربایجان شرقی گفت: قلعه ضحاک هشترود، قلعه بابک و پیغام کلیبر از مهم ترین قلعه های استان هستند که همه ساله در ایام مختلف سال خیل عظیمی از گردشگران را بسوی خود جلب می کنند.

بیش از 50 اثر قلعه آذربایجان شرقی در فهرست آثار ملی ثبت شده است

عمرانی اظهار داشت: با توجه به کثرت قلعه‌های تاریخی در آذربایجان شرقی تاکنون 50 اثر قلعه این استان در فهرست آثار ملی ثبت شده است و این در حالی است که 80 گروه یگانی اداره کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و میراث فرهنگی آذربایجان شرقی برای حفاظت قلعه‌ها تلاش می کنند.

این باستان شناس با تاکید بر توجه و رسیدگی به قلعه‌های آذربایجان شرقی به عنوان بهترین راه برای توسعه توریسم و جذب گردشگران داخلی و خارجی ابراز داشت: امیدواریم با تامین اعتبارات و ایجاد امکانات لازم در قلعه های استان شاهد افزایش گردشگران و بازدید کنندگان از این اماکن تاریخی باشیم.

عمرانی حضور مردم و تشکل های مردمی را یکی از موثرترین عوامل برای حفاظت از قلعه‌های آذربایجان شرقی برشمرد و افزود: در 10 سال گذشته 290 تشکل مردمی گردشگری در این استان وجود داشت که متاسفانه در حال حاضر اکثر آنها غیرفعال هستند که با توجه به اهمیت نقش مردم در حفاظت از قلعه ها و اماکن تاریخی و گردشگرپذیر، تشکل های مردمی گردشگری در استان فعال خواهند شد.

سرمایه گذاری در حوزه آثار تاریخی زود بازده نیست

یکی از باستان شناسان آذربایجان شرقی نیز در گفتگو با خبرنگار مهر با اشاره به علت های به وجود آمدن قلعه ها در طول تاریخ اظهار داشت: قلعه ها به دو قسمت “نظامی” و “قلعه شهر” تقسیم می شوند که وسعت برخی از قلعه های آذربایجان شرقی از جمله قلعه ضحاک به بزرگی یک شهر بوده و هدف از احداث آنها در زمان گذشته دفاع از جان و دارایی مردم بود و برخی قلعه ها به منظور امنیت شاهراه ها احداث می شدند.

محمد رحمت‌پور با اشاره به قدمت قلعه های آذربایجان شرقی گفت: قدمت برخی از قلعه های استان همانند قلعه ضحاک هشترود، بختک لیلان، نارین، سردرود مربوط به تاریخ قبل از میلاد است در حالیکه برخی دیگر مانند قلعه بابک، دختر میانه و قیز قالاسی مراغه ساخت اسلامی دارند و قدمت آنها بعد از اسلام است.

این باستان شناس با بیان اینکه معماری قلعه های آذربایجان شرقی بستگی به مصالح موجود در طبیعت پیرامون محل ساخت آنها دارد، اظهار کرد: بسیاری از قلعه های استان و معماری آنها با استفاده از مصالحی که در طبیعت به آسانی در دسترس بوده، ساخته شده اند.

رحمت پور خاطر نشان کرد: برای حفاظت از قلعه های تاریخی آذربایجان شرقی کارگاه های مرمت در مناطق مربوطه ایجاد شده است و هر سال در این کارگاه ها برای مرمت قلعه های تاریخی اقدامات اساسی صورت می گیرد.

استخدام مراقب و نگهبان در قلعه‌ها نیازمند اعتبار میلیاردی است

وی با اشاره به نبود امکانات در قلعه های آذربایجان شرقی اظهار داشت: برای ایجاد امکانات رفاهی و اقداماتی همچون تجهیز و ایجاد سیستم نورپردازی قلعه ها بدون برق امکان پذیر نیست و اگر به دنبال توسعه این مراکز گردشگری و دعوت گردشگران به بازدید از آنها هستیم، چنین مواردی نیز باید مورد توجه قرار گیرند.

این باستان شناس با اشاره به هزینه میلیاردی استخدام مراقب و نگهبان برای قلعه های تاریخی آذربایجان شرقی تاکید کرد: شهروندان و اهالی منطقه قلعه های استان با توجه به اشرافیت کامل به منطقه می توانند در نگهداری و محافظت از قلعه های تاریخی نقش موثری داشته باشند و در واقع بهترین محافظ و نگهبان این مکان ها هستند تا برخی افراد سودجو به این آثار ارزشمند ضربه ای وارد نکنند.

وی با اشاره به اینکه سرمایه گذاری برای آثار تاریخی زود بازده نیست، خاطرنشان کرد: جذب سرمایه گذار و واگذاری امور به بخش خصوصی به علت زود بازده نبودن اقدامات این حوزه مشکل است ولی با این وجود سرمایه گذار برای به عهده گرفتن امور در قلعه ضحاک عجب شیر اعلام آمادگی کرده است.

با حاکم شدن امنیت و آرامش در منطقه آذربایجان شرقی از حدود 300 سال گذشته تاکنون مردم دیگر در قلعه ها سکونت ندارند و به همین علت در طول این سال ها بیشترین تخریب قلعه ها صورت گرفته و بخش اعظمی از این آسیب ها به علت نبود مدیریت و عدم نظارت از سوی مردم وارد شده که ضروری است برای کنترل برخی از افراد سودجو و مخربان آثار طبیعی اقدامات اساسی از سوی متولیان امر صورت گیرد و همچنین با ایجاد امکانات رفاهی و تفریحی و سرمایه گذاری در این بخش توسط بخش خصوصی حضور بیش از پیش گردشگران را شاهد باشیم و با ارز آوری توریست های خارجی شاهد افزایش اشتغال مناطق روستایی باشیم.

منبع: خبرگزاری مهر

مطالب مرتبط:

حماسهء بابک

بالهء بابک خُرمدین،نیماکیان

زندگینامه و خدمات علمی استادمحمدجان شکوری

سپتامبر 29th, 2014

                                  شکوری     

کتاب زندگینامه و خدمات علمی فرهنگی استاد فرهیخته ،زنده یاد، پروفسور محمد جان شکوری بخارایی عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی از کشور تاجیکستان همزمان با برگزاری مراسم بزرگداشت وی منتشر شد.

به مناسبت دومین سالگرد بزرگداشت مرحوم پروفسور محمدجان شکوری‌ بخارایی، عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی از کشور تاجیکستان، مراسم بزرگداشتی در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد. در این بزرگداشت کتاب زندگینامه و خدمات علمی و فرهنگی ایشان از سوی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی منتشر شد که فهرست مطالب آن به این قرار است:

پیش‌گفتار/ محمدرضا نصیری

زندگی‌نامه خودنوشت/ محمدجان شکوری بخارایی

محمد جان شکوری؛ تاریخ ناطق ملت تاجیکستان/ سحر وحدتی حسینیان، علی اشرف مجتهد شبستری

محمد جان شکوری و خاندان بزرگ او/ قهرمان سلیمانی

محفل ادبی صدر ضیا و انقلاب فکری در بخارا/ محمدجان شکوری بخارایی

ماه این آسمان/ حسنعلی محمدی

استاد زبان و اصطلاحات ملی/ میرزا حسن سلطان، سید احمد قربان

سرنوشت زبان بازگوی سرنوشت ملت است/ محمد جان شکوری بخارایی

روشنگر تاریخ و فرهنگ ملی/ میربابا میررحیم

نقش استاد شکوری در رشد نقد معاصر/ عبدالنبی ستارزاده

شعر، خودشناسی و خودشکنی/ محمد جان شکوری بخارایی

مسئله‌های تشکل رمان تاجیکی از نگاه استاد محمد جان شکوری/ شمس‌الدین صالح

فهرست آثار

اسناد و عکس‌ها

قائم مقام انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، محمدرضا نصیری در پیش‌گفتار کتاب نوشته است:‌ استاد محمدجان شکوری بخارایی (م. شکوراف) «چهره ماندگار» روزگار ما، فرزند صدر ضیاء نویسنده انقلابی تاجیکستان از چهره های شناخته شده ادبیات کشور- دوست و برادر- تاجیکستان زاده بخاراست که خود تولدش را به سال 1925 م. ثبت کرده است. و نوشته های استاد در عین اینکه جذاب و خواندنی است بسیار دردآور و عبرت آموز است.

استاد شکوری در سال ۱۹۲۵در بخارا زاده شد. همانند شاعران و نویسندگان و دانشوران جوان تاجیک، برای سربلندی دگرباره تاجیکان جنبشی را ادامه داد که کسانی چون صدرالدین عینی آغاز کرده بودند؛ جنبشی که هدف از آن همانا نگهبانی از هویت تاجیکان و ایرانی‌تباران و فارسی‌زبانان آسیای میانه بود.

او 60 سال از عمر خود را به عنوان محقق و پژوهشگر پژوهشگاه زبان و ادبیات «آکادمی ابوعبدالله رودکی» در بخش تحقیق آثار قدیمی سپری کرد و کتاب‌هایش از جمله «هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد»، «سرنوشت فارسی تاجیکی فرارود در سده بیست»، «خراسان است این‌جا»، «صدر بخارا»، «روشنگر بزرگ»، «فتنه انقلاب در بخارا» که در سال‌های مختلف در انتشارات دوشنبه به نشر رسیده‌، در جامعه علمی آسیای مرکزی به عنوان آثار ماندگار شناخته شده‌اند.

همچنین تألیف بیش از 40 کتاب و ۵۰۰ مقاله پژوهشی از دیگر دستاوردهای علمی و قلمی این دانشمند فقید است.

استاد شکوری علاوه بر کار سازمان‌یافته و نظام‌مند در زمینه زبان و ادب، در زمینه تاریخ ادبیات و نقد ادبی و فرهنگ‌نویسی نیز کارهای برجسته‌ای تألیف کرده است. همکاری و عملکرد او در تدوین لغت‌نامه و فرهنگ‌نویسی موجب تألیف یکی از بهترین نمونه‌های فرهنگ زبان (لغت‌نامه) شد.

شکوری از جمله نویسندگان طرح قانون درباره مقام زبان رسمی تاجیکی است که سال 1989 از سوی مجلس وقت تاجیکستان به تصویب رسید. این دانشمند تاجیک همچنین برنده عالی‌ترین جایزه دولت تاجیکستان به نام «رودکی» در بخش آثار ادبی و هنری شده است.

او نخستین اندیشمند و محقق تاجیک بود که عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی در ایران شد و در سال ۲۰۰۵ عنوان افتخاری و جایزه چهره ماندگار ایران را دریافت کرد.

«زندگی‌نامه و خدمات علمی و فرهنگی مرحوم پروفسور محمدجان شکوری بخارایی» در 218 صفحه و در سال 93 از سوی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی منتشر شده است.

 

 

 

 

 

 

دوشعر از یغما گلرویی

سپتامبر 29th, 2014

 

                                               یغماگلروئی

              1

به شانه هایم زدی
 تا تنهاییم را تکانده باشی
 به چه دل خوش کردی؟
 تکاندن ِ برف از شانه های آدم برفی

                    2      

    از «شریعتی» به« شیخ فضل الله» رسیدیم
تا «جلال آل احمد» رفتیم و
از «انقلاب» گذشتیم…
تمام راه را اشتباه آمده بودیم،
آزادی،
آن‌سوی چراغ قرمزها بود… 

بزرگداشت استادعبدالحسین زرین‌کوب

سپتامبر 29th, 2014
                                               زرین کوب

 
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) مراسم بزرگداشت عبدالحسین زرین‌کوب، عصر امروز، دوشنبه، 24 شهریور در ساختمان شماره 2  انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد. 
استادمهدی محقق، رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی نیز در ابتدای مراسم نکوداشت عبدالحسین زرین‌کوب، اظهار کرد:
متاسفانه در کشور ما این نهادینه شده که عالمان و دانشمندان در گوشه‌ای باشند و جاهل به میدان بیایند. در تاریخ ،دانشمندی نیست که از گوشه‌نشینی عالمان، در کتابش گله نکرده باشد. چنان‌که ملاصدرا هم در «اسفار اربعه» می‎‌‌گوید:«هر کس بیشتر در دریای حماقت فرورفته باشد، در زمانه ما بیشتر مورد احترام است.»نامه فرانتسروزنتال

استادمهدی محقق با طرح این پرسش که «چرا همیشه جهل مقدم بر علم است؟» ادامه داد: در روزگاری که مورخ کم داشتیم و حالا هم به معنای واقعی مورخ با کیفیت اسلامی مانند طبری و حمزه اصفهانی نداریم، چهره‌هایی مانند عبدالحسین زرین‌کوب و عباس زریاب خویی ظهور کرده‌اند. زمانی که در کانادا تدریس می‌کردم، پروفسوری به نام «فرانتس روزنتال» را از نزدیک دیدم، که بسیار نامدار است. او مقدمه ابن خلدون را به انگلیسی برگردانده است و من قبل از دیدار با وی کتاب «علم التاریخ عندالمسلمین» را که وی به زبان عربی نوشته است، خوانده بودم. او در نامه‌ای به من نوشت با مورخ بزرگی به نام عباس زریاب خویی  آشنا شده است. آن زمان با خودم فکر کردم چرا ما نباید قدر این افراد را زمانی که زنده‌‎اند، بدانیم. محقق سپس خاطره‌ای را از مراسم بزرگداشتی که برای زرین‌کوب در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد، به این مضمون نقل کرد: زرین‌کوب در آن مراسم جمله معروفِ«الدهر یومان، یوم لک و یوم علیک» (روزگار دو روز است، روزی به نفع تو و روزی به ضرر تو) را به زبان راند. او همچنین گفت: روزی می‌گویند زرین‌کوب، آدم بی‌فایده و بی معنا و بی اثری بوده و یک روز هم مانند امروز، می‌گویند زرین‌کوب چه مرد بزرگی بوده است! 

وی در ادامه به اهداف ایجاد ساختمان 2 انجمن آثار و مفاخر فرهنگی پرداخت و توضیح داد: این عمارت برای کسانی که نیازمند انتشارات ما هستند، فرصت خوبی است که تا «پل امیربهادر» نروند و به کتابفروشی ما که اینجاست، رجوع کنند. ضمن این‌که ما در این ساختمان با هر مناسبت برنامه‌ای برگزار می‌کنیم که دکتر توفیق سبحانی عهده‌دار برگزاری‌اش است. 
 
ماجرای آشغال‌های دور ریختنی صاحبخانه میرزا مهدی آشتیانی!
محقق با بیان مراسم بزرگداشتی که برای چهره‌های بزرگ حوزه و دانشگاه در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد، اظهار کرد: یکی از این مراسم برای میرزا مهدی آشتیانی برگزار شد. یادم هست روزی به دیدار ایشان در خانه‌اش رفتم و زن صاحبخانه با فریاد و عصبانیت به دلیل دیرکرد پرداخت اجاره خانه‌اش می‌گفت :

-اگر اجاره بها را پرداخت نکند، آشغال‌هایش را در زباله‌دانی می‌ریزد! ….و آن آشغال‌ها چیزی نبود جز ترجمه اسفار اربعه!
رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی درباره آشنایی‌اش با زرین‌کوب، توضیح داد: از 1337 با استاد زرین‌کوب آشنا شدم. آن زمان انجمنی به نام انجمن فلسفه و علوم انسانی وابسته به یونسکو فعالیت می‌کرد و هر ماه جلسه‌ای با حضور استادان در آن برگزار می‌شد. زرین‌کوب از نظر علمی در این انجمن می‌درخشید و هر وقت مبحثی تاریخی  مطرح می‌شد، او مرد میدان بود و هرچند استادانی مانند شهیدی، انوار و صدر هم در آن انجمن حضور داشتند، اما زرین‌کوب چهرهء شاخص این انجمن به حساب می‌آمد. 

محقق افزود: زرین‌کوب از سال 1337 به بعد مدیر زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران شد و به این گروه غنای خاصی بخشید و درخشان‌ترین دوران گروه زبان و ادبیات فارسی، زمان حضور زرین‌کوب بود. آن زمان دانشگاه ادبیات کعبه آمال دانشمندان بزرگ شده بود و حتی هانری کربن 6 ماه از سال در آنجا تدریس می‌کرد.
دکترمهدی ماحوزی، مدیر گروه ادبیات فارسی دانشگاه تهران در این برنامه گفت: حوادث روزگار آزادگان را آزاده‌تر و فرومایگان را فرومایه‌تر نشان می‌دهد، این یک پیام برای جامعه ایران است. 

وی افزود: وقتی از زرین‌کوب سخن می‌گوییم، باید یک جامعیت را مدنظر داشته باشیم. بنده هم در کلاس درس ایشان از تواضع و فروتنی و از صبر و شکیبایی و سعه صدری که داشت بهره‌ می‌بردم.  او به همه اجازه اظهار نظر می‌داد. در یکی از جلسات بحث حدوث و قدیم مطرح شد و این‌که عالم حادث است یا قدیم که چند نفر برحسب آنچه معمول و متداول بود، گفتند جهان حادث است، اما زرین‌کوب ثابت کرد جهان در معنا قدیم است و در صورت حادث. بیان این موضوع شجاعتی می‌خواست که فقط در زرین‌کوب پیدا می‌شد.

ماحوزی اضافه کرد: در آن روز برنامه «هویت» پخش می‌شد و مقامات دولتی و وزیر نیامدند اما زرین‌کوب خیلی خویشتن‌دار بود و به ما گفت، شما برنامه را اجرا کنید و آنها که نیامدند به برنامه «هویت» برسند.  

 
داستان‌ها و نمایشنامه‌های زرین‌کوب
دکترروزبه زرین‌کوب، برادرزاده عبدالحسین زرین‌کوب هم در این برنامه گفت: استاد زرین‌کوب با همه مردم ایران نسبت داشت و امیدوارم مرا به چشم یکی از منسوبان ایشان نبینید. متاسفانه ما دچار روزمرگی شده‌ایم و از موضوع تحقیق خود فاصله گرفته‌ایم. 

زرین‌کوب «یاد مدام ایران» را از ویژگی‌های عبدالحسین زرین‌کوب دانست و افزود: ایران پیوسته‌ترین اندیشه زرین‌کوب بود و لحظه‌ای از تفکر در باره گذشته، اکنون و آینده میهنش فارغ نبود. اگر ایران را در خطر می‌دید، در خط مقدم دفاع می‌ایستاد. زمانی که  نام جعلی خلیج عربی مطرح شد، استاد با بحث‌های تاریخی و منطقی ثابت کرد این نام جعلی است.

 وی با اشاره به نمایش‌واره‌های زرین‌کوب ادامه داد: او نمایشنامه‌هایی می‌نوشت که خودش به آن‌ها نمایش‌واره می‌‎گفت. یکی از این نمایش‌واره‌ها «گفت‌وشنود درباره ابدیت ایران» نام داشت که سال 1350 نوشت. در این نمایش‌واره روح  فردوسی و رستم پس از قرن‌ها در آرامگاه حکیم طوس به یکدیگر می‌رسند و درباره تاریخ و فرهنگ ایران سخن می‌گویند. 

دکترروزبه زرین‌کوب درباره داستان‌های کوتاه زرین‌کوب گفت: استاد داستان‌های کوتاهی نیز می‌نوشت. یکی از آنها «درخت‌های دهکده» است که در مجله «کلک» چاپ شد. این داستان روایت پیرمردی است که خاطرات گذشته خود را برای نوه‌هایش بازگو می‌کند.وی در ادامه به روخوانی داستان کوتاه «درخت‌های دهکده» پرداخت. 
 
 مرگ همه جا هست!
تقی پورنامداریان، از شاگردان عبدالحسین زرین‌کوب هم در این برنامه گفت: زمانی که دانشجو بودم، علاقه زیادی به دیدن زرین‌کوب داشتم اما گمان می‌کردم او با من برخورد گرمی نخواهد داشت. یک بار در  تعطیلات نوروز دکتر شفیعی گفت می‌خواهد پیش زرین‌کوب برود و من هم با ایشان رفتم. برخلاف تصورم استاد زرین‌کوب به حدی با خوشرویی مرا تحویل گرفت که از آن به بعد شجاعت بیشتری برای دیدن ایشان پیدا کردم. 
 
پورنامداریان اضافه کرد: زرین‌کوب هم به قله‌ای رسیده است که  دست‌نیافتنی است و جای تأسف است که زرین‌کوب نماند تا بیشتر بنویسد. آثار او نه تنها برای محققان بلکه برای همه مردم ایران قابل درک بود. برای نمونه  «پله پله تا ملاقات خدا»‌ اثری است برای تمام مردم ایران‌زمین. زرین‌کوب کاخی را بنا نهاد که وقتی آخرین آجر را روی آن گذاشت، از دنیا رفت ولی این کاخ تا همیشه خواهد ماند و زرین‌کوب از نوابع ادبیات ایران خواهد ماند.

وی با اشاره به درگذشت زرین‌کوب گفت: شب پیش از مرگ زرین‌کوب به دیدارش رفتم. مرحوم قمر آریان  به وی گفت فلانی آمده است.  استاد  به سختی پلک‌های خود را باز کرد و نمی‌دانم مرا را شناخت یا نشناخت اما  دو بار تکرار کرد:« مرگ همه جا هست» و فردای آن روز خبر درگذشت زرین‌کوب را شنیدم.

یادآورمی شویم که  درپانزدهمین سال درگذشت استادزرین کوب .کتاب«ازگذشتهء ادبی ایران» ِ وی به  زبان های انگلیسی وعربی توسط انتشارات بین المللی الهدی درتهران  منتشر می شود.

يك بستر و چهار رويا،فريدون مجلسی

آگوست 20th, 2014

كودتا به روايت يرواند آبراهاميان

                         فریدون مجلسی

                           فریدون مجلسی

اخيراً روايتي تازه از كتاب كودتا نوشته يرواند آبراهاميان به ترجمه مترجم و ديپلمات و استاد نامدار دكتر عبدالرضا هوشنگ مهدوي از نشر البرز به دستم رسيد. كتاب تحليل و روايت تازه يي است از يرواند آبراهاميان درباره كودتاي 28 مرداد 1332 در سال هاي 93-1392 كه با فاصله يي اندك پس از انتشار آن به زبان انگليسي توسط چهار مترجم باسابقه به فارسي ترجمه و از سوي چهار ناشر به بازار نشر ايران عرضه شده است. همزماني انتشار اين كتاب با سر و صداي بسيار كه درباره انتشار اسناد جديدي در اثبات دخالت امريكا در كودتاي 28 مرداد اين تصور را پديد آورد كه روايت جديد آقاي آبراهاميان با بهره مندي از اطلاعات تازه معماهاي تازه يي را حل و ابهاماتي را روشن كرده است. در واقع نيازي هم به آنگونه توقعات از انتشار «اسناد جديد» نمي رود. جاي ترديد نيست كه وقتي ستيز ايران و انگليس توانست ستيز ايران و امريكا را هم در پي داشته باشد، طبيعتا اين دو قدرتِ همواره متحد جهاني از به زير كشيدن آن دولت و نخست وزير سرسخت و «سازش ناپذيرش» خشنود مي شدند و از آن حمايت مي كردند، تا شايد با جانشين «سازش پذيرش» به سازشي دست يابند. و باز جاي ترديدي در اين باره نيست زيرا پرزيدنت آيزنهار در گزارش سالانه خود به كنگره در پايان سال 1953 سقوط دولت مصدق را پيروزي بزرگي براي دولت خود ناميد. نمي دانم از اسناد تازه چه انتظار ديگري مي رود؟ در حالي كه درباره حمايت امريكا از رخداد 28 مرداد 1332 و جانشيني دولت زاهدي به جاي مصدق جاي ابهامي وجود ندارد! آقاي يرواند آبراهاميان نيز چنين قصدي براي رفع ابهام نداشته است. در حقيقت آبراهاميان كه خود بهره مند از مزاياي زندگي و استادي در امريكاست با سلطه يي كه به عنوان يك مورخ دانشمند درباره آن دوران دارد با بازنگاري تاريخ صنعت نفت ايران از اعطاي امتياز دارسي در سال 1280 شمسي تا فوران نخستين چاه نفت در 1287 شمسي و تاسيس شركت نفت انگليس و ايران و تحولات آن تا ابطال آن قرارداد و امضاي قرارداد جديد و آغاز مبارزات پس از جنگ جهاني دوم به رهبري دكتر مصدق براي ملي كردن نفت ايران، تشكيل جبهه ملي و همكاري با آيت الله كاشاني نخست وزيري مصدق، دادگاه لاهه، پيشينه نقش امريكا، سفر مصدق و سخنانش در شوراي امنيت و مذاكراتش در واشينگتن، قيام 30 تير 1331 و بازگشت مقتدرانه مصدق به قدرت، تا رخداد 9 اسفند 1331 و تدارك مقدمات كودتا، نقش انگليس و امريكا را در برنامه ريزي و به انجام رساندن كودتا شرح داده و اطلاعات لازم را گردآوري و ارائه كرده است و سپس به ميراث كودتا و ديكتاتوري منجر به سقوط شاه پرداخته و كتابنامه مفصلي هم ضميمه كرده است. كتاب آقاي آبراهاميان و اطلاعات ارائه شده در آن جالب و براي نسل من كه شاهد آن رخدادها بوده ايم يادآور همه رخدادهايي است كه از آنها نام مي برد. اما كتاب مسير و ديدگاه خاصي دارد و معتقد است در اين كتاب: «مي كوشد كودتا را قاطعانه در چارچوب منازعه ميان امپرياليسم و ناسيوناليسم، ميان جهان اول و جهان سوم، ميان شمال و جنوب، ميان كشورهاي صنعتي پيشرفته و كشورهاي عقب ماند وابسته به صدور مواد خام قرار دهد… از اين رو استدلال مي شود كه هرچند ايالات متحد امريكا و بريتانياي كبير براي توجيه كودتا از زبان جنگ سرد استفاده مي كردند، كه گفتمان مسلط آن دوران بود، اما نگراني عمده آنان از كمونيسم نبود بلكه از بازتاب هاي خطرناك ملي كردن نفت بود كه مي توانست در سراسر جهان داشته باشد…» و در جايي ديگر معتقد است كه سرنگوني مصدق به دليل سرسختي و آشتي ناپذيري او نبود «كتاب حاضر مي گويد سازش دست نايافتني بود…» در واقع آقاي آبراهاميان حضور شوروي و رفتارهاي آن كشور و حزب توده را به كلي از معادلات كتاب خود خارج مي كند. مي توان گفت نويسنده ضمن ارائه حقايق بسيار به عنوان يك متفكر چپ ديدگاه جانبدارانه يي دارد و در كتاب اثري از نقش و تاثير شوروي و سياست هايش ديده نمي شود! يا نقش آن همواره قابل توجيه است.

منبع:روزنامهء اعتماد

نقش و نقشۀ دکتر مصدّق در روز ۲۸ مرداد،علی میرفطروس

آگوست 18th, 2014

*مهم ترین«میراث ۲۸ مرداد» این بود که با تبلیغات حزب توده جامعۀ سیاسی و روشنفکری ایران دچارِ نوعی«امتناع تفکر»شد.فاجعۀ انقلاب اسلامی محصول این«امتناع تفکّر»بود. 

* برخی صاحب نظران و شاهدان عینی،از جمله بابک امیرخسروی (عضو برجستۀ حزب توده) وقوع «كودتا در روز ۲۸ مرداد » را  غیر ممکن و نادرست دانسته اند.

*احمد زیرک زاده(یارِ وفادارِ دکتر مصدّق):« در روز ۲۸ مرداد  مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد».

* تحوّلات سال های اخیر و خصوصاً شعارهای جنبش«زن، زندگی، آزادی»نشان می دهند که نسل کنونی ضمن عبور از ۲۸ مرداد ۳۲ دستآوردهای دوران رضا شاه، محمد رضا شاه و شخصیّت هائی مانند محمد علی فروغی را مورد ارزیابی های تازه قرار می دهد.

 اشاره:

  انفعال حیرت انگیز دکتر مصدّق و سقوط آسانِ دولتِ وی در ۲۸ مرداد۳۲ موضوعی است که توجۀ به آن  می تواند دریچۀ تازه ای بر روی این رویداد مهم و سرنوشت ساز بگشاید.تحقیقات موجود – عموماً – با عُمده کردن«دستِ خارجی»،از علل و عوامل داخلی و خصوصاً از عزم و ارادۀ شخص دکتر مصدّق در روز ۲۸مرداد  غافل اند.

  مقالۀ حاضر کوششی است در نشان دادنِ این عزم و اراده. متن زیر از چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»استخراج شده و اینک با اضافاتی منتشر می شود.  ع.م

                                                                        ***    

                      28مرداد32

                       هواداران حزب توده در25مرداد32

حوادث منجر به ۲۸ مرداد ۳۲ در هنگامۀ جنگ سرد روی داد و سوداهای استالین برای سلطه بر ایران از طریق شبکه های گستردۀ حزب توده – و خصوصاً سازمان نظامی آن – در تکوین این رویداد تعیین کننده بود. از این رو، طرح کودتا -اساساً- ناظر به درهم کوبیدنِ سازمان نظامی حزب توده بود و بهمین جهت ، «TP-AJAX»نامیده می شد.در آن زمان حزب توده -به عنوان بزرگ‌ترین حزب كمونیست خاور میانه – توان نظامی و تشكیلاتی قدرتمندی برای تغییر ساختار قدرت سیاسی ایران داشت. به نظر نگارنده،بدون توجـّه به قدرت حیرت‌انگیز سازمان نظامی حزب توده و نقش ‌آفرینی های این حزب در آشفتگی‌ های سیاسی-اجتماعی زمان مصدّق ، درك مسائل سیاسی آن عصر بسیار دشوار خواهد بود. 

برخی پژوهشگران – مانند یرواند آبراهامیان و مازیار بهروز- ضمن «ناچیز»جلوه دادنِ توان نظامی حزب توده كوشیده اند تا انجام « كودتا » در روز ۲۸  مرداد ۳۲ را اثبات کنند در حالیکه عموم رهبران و فرماندهان کودتا از ۲۵ تا ۲۸ مرداد در زندان بودند!.با توجه به رَوَند حوادث در این روز برخی صاحب نظران و شاهدان عینی،از جمله بابک امیرخسروی (عضو برجستۀ حزب توده) وقوع «كودتا در روز ۲۸ مرداد ۳۲ » را غیر ممکن و نادرست دانسته اند.  

  به نظرنگارنده در ماجرای منجر به سقوط دولت مصدّق سه طرح  در جریان بود:

۱– طرح کودتای««ت.پ.آژاکس»،

۲– انحلال مجلس توسط دکتر مصدّق و در نتیجه،صدور فرمان قانونی عزل وی توسط شاه،

 ۳– نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد.

  برتریِ طرح سوم در روز ۲۸ مرداد، هم موجب ناباوری و شگفتی عوامل سازمان سیا در تهران شد، هم باعث حیرت و حیرانی هواداران دكتر مصدّق و هم موجب تعجـّب سلطنت‌طلبان و هواداران حزب توده گردیده بود.         

                             باخترامروز2

            مقالۀ تند و تحریک آمیز دکترحسین فاطمی در ۲۵ مرداد۳۲

دکتر مصدّق«جرأت،ازخودگذشتگی و توان تصمیم گیری به موقع» را از ویژگی های اصلی یک رهبرسیاسی می دانست[۱] و با این اعتقاد در روز ۲۸ مرداد،او در برابر یك موقعیـّت تراژیك قرار گرفته بود: انتخاب آگاهانه در برابرِ دو سرنوشت كه می‌بایست انجام می‌گرفت و مصدّق بهای آن را می‌پرداخت.

شکست مذاکرات مربوط به نفت و بحران های سیاسی-اجتماعی و مالی و خصوصاً تحرّکات و تظاهرات نیروهای توانمند حزب توده باعث شده بود تا مصدّق با آینده نگری در اندیشۀ نقش و نقشۀ دیگری در برخورد باحوادث جاری باشد، اندیشه ای كه در سخن مصدّق به صدیقی (وزیر كشور) مبنی بر«با مطالعاتی كه كرده ام»[۲] و در این سخن احمد زیرک زاده(یارِ وفادار دکتر مصدّق) معنا می‌یافت:

مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد[۳]

  بنظر می رسد که پس از شکست ابلاغ فرمان عزل مصدّق و خروج شاه از ایران در ۲۵ مرداد ۳۲ ،مصدّق  دچار ترس و تردید شده بود،تردیدی که چندی پیش ماتیسون(کاردارِ سفارت آمریکا در تهران)«دربارۀ گزینش مسیرِ آینده توسط مصدّق»،به آن اشاره کرده بود[۴].این ترس و تردید، ازجمله،شاید به خاطر اختلافاتی بوده که در بزرگ ترین و متشکل ترین حزب هوادار مصدّق، یعنی «حزب نیروی سوم»(خلیل ملکی)در بارۀ «همکاری دولت مصدّق با حزب توده»پدید آمده بود.[۵] از این رو،در سراسر روزهای 25 تا ۲۸مرداد مصدّق ضمن پذیرفتنِ عزل خود،در جستجوی شاه بود و به پسرش (دكتر غلامحسین مصدّق) گفته بود:

می‌خواهم ببینم حالا كه مرا عزل كرده، كجا گذاشته رفته؟ چكار كنم؟ مملكت را دست چه كسی بسپارم بروم؟»[۶]

در عصر روز ۲۷ مرداد نیز مصدّق معتقد شده بود:

از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه درخواست شود تا هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند».[۷]

  به نظر شاهدان عینی،با همۀ اختلافات و انشعابات جبهۀ ملّی، مصدّق اگر می خواست با یک فراخوان رادیوئی و یا با کمک«سپاهِ عظیم و رزم‌دیدۀ توده‌ای ‌ها»[۸] می توانست بر اوضاع مسلّط شود و مخالفان را سرکوب کند.[۹]

 بابک امیر خسروی ضمن اشاره به اخلال‌گری‌ها و اغتشاش‌های حزب توده در ایجاد ترس و نگرانی در میان مردم و تأثیر این حوادث بر عزم و ارادۀ مصدّق تأكید می‌كند:

-«نتیجه آن شد كه تمام توجـّۀ دكتر مصدّق،ستاد ارتش و نیروهای انتظامی به سوی حزب توده معطوف گردید…مهار كردن حزب توده در رأس برنامه‌ها قرار گرفت.تصمیمات كمیسیون امنیـّت در صبح روز ۲۷ مرداد در منزل دكتر مصدّق،اعلامیـّه‌های حكومت نظامی و شهربانی كلّ كشور در همان روز در بارۀ ممنوع ساختن میتینگ‌ها و تجمّعات غیرمجاز، دستور دكتر مصدّق مبنی بر دخالت سربازان و نیروهای انتظامی در عصر و شب روز ۲۷ مرداد برای پراكنده ساختن تظاهرات جمهوریخواهانۀ توده‌ای‌ها و تصمیم‌گیری‌های وی در صبح روز ۲۸ مرداد، نمونه‌های آنست.»[۱۰]

  واگذاری همزمانِ سه نیروی نظامی و انتظامی کشور به سرتیپ محمد دفتری (که وفاداری او به شاه و سرلشکر زاهدی برای مصدّق  آشکاربود) و تعلّل یا امتناع مصدّق جهت فراخواندن مردم برای مقابله با «کودتاچیان» و خصوصاً درخواست مصدّق ازمردم برای ماندن درخانه ها و پرهیز از انجام هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی یا رد پیشنهاد رهبران حزب توده برای مقابلۀ مسلّحانه با كودتا، نشانۀ نقش و نقشۀ دیگر مصدّق بود.

  در روز ۲۸ مرداد ،مصدّق حتّی با نزدیك‌ترین یارانش مشورت نكرد و به قول محمد علی موحّد:«آنچه را كه می‌اندیشید به كسی نگفت و تمامِ بارِ مسئولیـّت‌ را خود بر دوش گرفت».[۱۱]

مهندس زیرك‌زاده كه از بامداد روز ۲۸ مرداد در کنار مصدّق بود،می‌گوید:

در آن روز،واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمی‌خواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخست‌وزیری رسید تمام آن‌هائی كه در آن روز در خانۀ نخست‌وزیر (بودند) بارها و بارها،تك‌تك و یا دسته‌جمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافۀ خشمناك دكترفاطمی را درخاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش برای باخبر كردن مردم به جائی نرسیده بود،از اطاق دكتر مصدّق خارج شده،فریاد زد:«این پیرمرد آخر همۀ ما را به كشتن می‌دهد…»مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم، مخالفت كرده بود[۱۲] 

دكتر سنجابی ضمن تأكید بر وفاداری عموم ارتشیان به مصدّق،با شگفتی یادآور می‌شود:

-«فقط برای من عجیب است كه چطور شده بود كه از طرف دولت دكتر مصدّق  به طرفداران دكتر مصدّق دستور داده شد كه روز ۲۸ مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نكنند. نتیجه این شد كه روز ۲۸ مرداد،هیچ یك از طرفداران مصدّق توی خیابان نبودند، برای اینكه به همه دستور داده بودند كه در خانه‌های‌تان بمانید[۱۳]

محمّدعلی عموئی (عضو سازمان نظامی حزب توده) نیز تأكید می‌كند:

تعجـّب و حیرت همگان نه از بابت كودتا و كودتاگران، بلكه از بی‌عملی و انفعال دولت ملّی مصدّق بود با آنهمه هوادار و امكانات حكومتی، و حزب تودۀ ایران با آن تشكیلات نسبتاً منسجم و سازمان نظامی.»[۱۴]

 مصدّق با وجود برخی عصبیـّت‌ها و عصبانیـّت‌ها در مقابله با شاه ـ اساساً ـ مرد اصلاح بود و نه مرد انقلاب. ما چنین عقب‌نشینی و تاكتیكی را ـ بارها ـ در زندگی سیاسی مصدّق شاهد بودیم،از جمله در تیرماه ۱۳۳۱ كه طی آن،مصدّق ضمن استعفای محرمانه و غیرمنتظرۀ خود و با «خالی گذاشتن میدان»،نه استعفای خود را از رادیو اعلام كرد و نه دلایل آن را با نزدیك‌ترین یارانش در میان گذاشت[۱۵]به قول كاتوزیان:

این هم نمونه‌ای دیگر از وجود دو نیروی دیالكتیكی در سرشت مصدّق بود: جنگیدنِ بدون هراس و با توان بی حدّ و مرز در زمانی كه هنوز امیدی می‌بیند، و بعد، تغییر جهتی به همین قدرت و عقب‌نشینی كامل در زمانی كه همه چیز را از دست رفته می‌داند… »[۱۶]

  با توجـّه به تاكتیك‌ها و عقب‌نشینی‌های مصدّق و ابراز خستگی‌های این «فدائی باز نشسته»[۱۷] كه یكسال پیش معتقد بود: «مردم از دولتی كه زیاد سر كار بماند حمایت نمی‌كنند و خسته می‌شوند»[۱۸] و نیز در ۲۶ فروردین ۳۲ درنامه ای به علی شایگان تأکید کرده بودکه«روحاً بسیارکسل و افسرده ام و نمی دانم کارِ این مملکت به کجاخواهد رسید»[۱۹]رَوَند شكل‌گیری«طرح سوم» را می‌توان چنین ترسیم كرد:     

۱ ـ حضور قدرتمند و روزافزون حزب توده و اقدامات ضدسلطنتی هواداران آن-خصوصاً در روزهای 25-27مرداد- مردم را عمیقاً نگران ساخته بود چندانكه به قول خلیل ملكی:

-«روشنفكران و دانشگاهیان نگران و حیران بودند و از خود می‌پرسیدند به كجا می‌رویم؟ در حالی كه پشتیبانان نهضت مردّد و نگران می‌گردیدند… بازاری‌ها صریحاً از این اوضاع ناراضی بودند. عدّه‌ای از بازرگانان اصفهان و سایر شهرها به تهران آمده و از رجال نهضت می‌پرسیدند: آیا واقعاً مملكت كمونیستی خواهد شد؟»[۲۰]

۲ ـ یك ماه پیش از ۲۸ مرداد،سرلشكر زاهدی (كاندید مخالفان مصدّق برای نخست‌وزیری) به دستور مصدّق از تحصّن مجلس شورای ملّی رهائی یافت و با اینكه او تحت تعقیب دولت مصدّق بود،در بیرون از مجلس توانست پنهان و آشكار به تماس‌ها و فعالیـّت‌های خود ادامه دهد.

۳- در حالیکه برخی یاران افراطی مصدّق(مانند حسین فاطمی) و رهبران حزب توده،خواهان تشکیل مجلس موسّسان برای تغییررژیم سلطنتی به رژیم جمهوری بودند[۲۱]،دکترمصدّق با اعتدال و آینده نگری به دنبال تشکیل شورای سلطنت بود تا به قول دکترعلی شایگان«فرصتی برای خیالات خامِ دیگران نمانَد.»[۲۲]این اقدام نیز ناشی از پای بندی مصدّق به حکومت مشروطه بود چندانکه،بعدها،در این باره،در پاسخ به محمدرضا شاه نوشت:

-«من نه فقط با جمهوری دموکراتیک بلکه با هر رقمِ دیگر آن هم موافق نبودم چونکه تغییر رژیم موجب ترقّی ملّت نمی شود…چه بسا ممالکی که رژیم شان جمهوری است ولی آزادی ندارند،و چه بسیار ممالکی که سلطنت مشروطه دارند و از آزادی و استقلال کامل برخوردارند».[۲۳]

۴ ـ در ۲۶ مرداد،هندرسون از طریق بیروت به تهران بازگشت و در فرودگاه،دكتر غلامحسین مصدّق (به نمایندگی از پدرش) از سفیر آمریكا استقبال كرد.

۵ ـ در بامداد ۲۷ مرداد، به دستور مصدّق، اعلامیـّۀ فرمانداری نظامی تهران، هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی را ممنوع ساخت.[۲۴] این اعلامیـّه به طور آشكاری متوجـّۀ تظاهرات ضد شاهی حزب توده بود كه پس از ۲۵ مرداد و خروج شاه از ایران،گسترش بی‌سابقه ‌ای یافته بود.

۶ـ اوج دستگیری و سركوب تظاهركنندگان توده‌ای در شامگاه ۲۷ مرداد و همزمان با دیدار هندرسون با مصدّق بود،گوئی كه مصدّق می‌خواست به سفیر آمریکا چنین وانمود كند كه كنترل اوضاع را در دست دارد و خطری از جانب حزب توده نیست.به گزارش سفارت آمریکا درتهران، در این دیدار،هندرسون از حضور توده‌ای‌ها و اذیّت و آزارِ اتباع آمریکائی،ابراز نگرانی و ناخرسندی کرد.[۲۵]

بنابر روایات دیگر،در این ملاقات،هندرسون به مصدّق گفته بود:

-«دولت آمریكا دیگر نمی‌تواند حكومت او(مصدّق) را به رسمیت بشناسد و به عنوان نخست‌وزیر قانونی با وی معامله كند…دولت آمریكا،دولت زاهدی را تنها دولت رسمی و قانونی ایران می‌داند…»[۲۶]

۷ ـ پس از دیدار هندرسون،مصدّق دستگیری و سركوب توده‌ای‌ها را تشدید كرد[۲۷] به طوری كه حدود ۶۰۰ نفر از افراد، مسئولین و كادرهای حزب توده دستگیر شدند و این امر،ضربۀ بسیار مهلكی بر ارتباطات حزب توده وارد ساخت.[۲۸]

۸ ـ در روز ۲۷ مرداد، مصدّق، نامۀ حمایت‌آمیز آیت‌الله كاشانی برای مقابله با كودتا را رد كرد و در پاسخی كوتاه،به  كاشانی نوشت:

-«مرقومۀ حضرت آقا توسط آقا حسن آقای سالمی زیارت شد، اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملّت هستم، والسلام».[۲۹]

۹ ـ امّا به نحو عجیب و حیرت ‌انگیزی، مصدّق در روز ۲۸ مرداد، از ملّت و هواداران خود خواست تا در خانه‌های‌شان بمانند و از انجام هرگونه تحـّرك و تظاهراتی خودداری كنند.

۱۰ ـ حضور و آمادگی توانمند حزب توده در روز 28 مرداد چنان بود که علاوه بر آماده باشِ سازمان نظامی حزب توده، به روایت کیانوری« حزب توده[در تهران] تنها از بخش كارگری می‌توانست ۲۵ هزار كارگر را به خیابان‌ها بفرستد.»[۳۰]

  با اینهمه،مصدّق، ادامۀ نبرد را دیگر به سود خود و به صلاح ملّت ایران نمی‌دانست و بهمین جهت در بامداد ۲۸ مرداد، پیشنهاد دكتر فاطمی مبنی بر:«به ستاد ارتش دستور داده شود تا اسلحه در اختیار توده‌ای‌ها بگذارند» را رد كرد[۳۱].مصدّق همچنین، درخواست رهبران حزب توده برای «توزیع ده هزار قبضه تفنگ و سلاح‌های سبك به منظور دفاع از دولت مصدّق» را رد نمود[۳۲].سپهرذبیح(سردبیرسابق روزنامۀ  باخترامروز و استاد تاریخ معاصر در دانشگاه های آمریکا) می نویسد:

-«هیأتی که از جانب حزب توده با مصدق تماس گرفت نتوانست موافقت او را برای پخش اسلحه میان توده‎ای‎ها و جبهۀ ملّی‎‏های تندرو جلب کند.گزارش شده است که مصدّق به نمایندگان حزب توده و تنی چند از یاران وفادار خود گفته بود که ترجیح می‌دهد طرفداران شاه او را زجر کش کنند،اما خطر یک جنگ داخلی را نپذیرد[۳۳]

به روایت ستوان عموئی،در روز  ۲۸ مرداد سازمان افسران حزب توده:

«بیش از هر زمان و پیش از هر كس، چشم انتظار دریافت مأموریـّتی درخور بود. هیأت دبیران [سازمان افسری] در انتظار اشارۀ رهبری حزب، در كلیۀ شاخه‌های سازمان آماده‌باش اعلام می‌كند. اعضای سازمان به عنوان آخرین دیدار، با همسران و سایر اعضای خانوادۀ خود، وداع می‌كنند و مسلّح به مركز تجمِع شاخۀ سازمان افسران رو می‌آورند[۳۴]

سرگرد فریدون آذرنور (عضو بلندپایۀ سازمان نظامی حزب توده) نیز تأكید می‌كند:

-«تمام ۲۴۳ عضو سازمان افسران در تهران، در روز ۲۸ مرداد در انتظار دستور از بالا بودند كه وارد عمل شوند. در بین آن‌ها، ۲۹ افسر هوائی، ۷ افسر توپخانه، ۹ افسر سوار، ۱۷ افسر پیاده، ۲۵ افسر مهندس، ۲۳ افسر ژاندارمری بودند كه هركدام متناسب با وضع شغلی، امكانات خود را داشتند…»[۳۵]

۱۱ ـ مصدّق، ضمن رد پیشنهاد كمك رهبران حزب توده برای مقابلۀ مسلّحانه با كودتا،با وقت‌كُشیِ آشكار و «مهلت خواستن» یا سرِ كار گذاشتنِ رهبری حزب توده[۳۶] كوشید تا در روز ۲۸ مرداد، نیروهای رزمندۀ حزب توده را عقیم یا بلاتكلیف بگذارد.[۳۷] مهندس زیرك‌زاده، ضمن ابراز خوشحالی از ردّ پیشنهاد كمك حزب توده توسط مصدّق و نجات ایران از خطر كودتای این حزب کمونیستی تأكید می‌كند:

از اواخر سال ۱۳۲۴ تا مرداد ۱۳۳۲ حزب توده هر وقت می‌خواست می‌توانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند… بخوبی می‌بینیم كه مصدّق با رد كمك حزب توده چه خدمت بزرگی به ملّت ایران كرده است[۳۸]

۱۲ ـ مصدّق ـ با وجود اصرار و پافشاری یاران نزدیكش- از تقاضای كمكِ مردمی توسط رادیو خودداری كرد.

۱۳ ـ به روایت سرهنگ حسینقلی سررشته(از افسران هوادار مصدّق):

-«در صبح روز ۲۵ مرداد، مأمور شدم ابوالقاسم امینی، وزیر دربار را دستگیر كنم…تمام قصرها را بازدید كردم ولی اثری از وزیر دربار بدست نیامد.در مجاورت كاخ سعدآباد ساختمانی را مشاهده كردم كه آنتن‌های بلندی داشت.برای بازرسی،داخل آن ساختمان شدم،دیدم سرهنگ حسینقلی اشرفی،فرماندار نظامی تهران، ارنست پرون[۳۹] را كه مقیم آن ساختمان بود ،دستگیر كرده و اثاثیه و نوشته‌های بسیاری را از داخل قفسه‌ها در چمدان‌هائی جا می‌دهد تا به همراه متّهم (ارنست پرون) به فرمانداری نظامی بیاورد.متوجـّه شدم آنتن‌ها نیز متعلّق به دستگاه بی‌سیمی است كه ارنست پرون با آن،با نقاط دور و نزدیك می‌توانست تماس داشته باشد…»[۴۰]

امّا به دستور دكتر مصدّق، ارنست پرون بزودی آزاد می‌شود و در عوض، سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی تهران و دستگیر كنندۀ پرون) بازداشت می‌گردد.سرهنگ سررشته تأكید می‌كند كه: سرهنگ اشرفی با كودتاچیان همكاری نداشت و توقیف او، كمك بزرگی به كودتا بود![۴۱]  

بدین ترتیب،تا ظهر ۲۸ مرداد،شهر تهران فاقد فرماندار نظامی بود.در چنان شرایطی،با توجـّه به تشدید و تراكم تظاهرات پراكندۀ مردم تهران،در اوایل بعد از ظهر ۲۸ مرداد سرتیپ محمّد دفتری،خواهرزادۀ دكتر مصدّق ـ كه «از نزدیكان شاه شمرده می‌شد»[۴۲]  و معروف به همكاری با «كودتاچیان» بود[۴۳]،با وجود مخالفت شدید سرتیپ ریاحی،رئیس ستاد ارتش مصدّق و دیگران، به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ ریاست نیروهای مسلّح گمرك،به ریاست فرمانداری نظامی تهران و نیز به ریاست شهربانی كلّ كشور منصوب شد.سرتیب دفتری در بعد از ظهر ۲۸مرداد،با«ماچ و بوسه»و شعارِ«ما همه برادر و شاه پرستیم»،نیروهای بلاتکلیف سرتیپ عطاالله کیانی(معاون ستاد ارتش مصدّق)را درخیابان های تهران،جذب و خُنثی کرد.[۴۴]

۱۴ـ با توجـّه به پیوند فامیلی بین مصدّق و سرتیپ دفتری و وابستگی آشكار سرتیپ دفتری به شاه و دربار،مصدّق با انتصاب وی به ریاست شهربانی كلّ كشور و نیز فرمانداری نظامی تهران،شاید می‌خواست تا با ایجاد نوعی«حفاظ فامیلی و امنیـّتی»، خود و یارانش را از آسیب‌های احتمالی نیروهای مخالف ، مصون و محفوظ بدارد[۴۵] و در عین حال از كشت و كشتار و وقوع یك جنگ داخلی جلوگیری كند.[۴۶]

۱۵-گویا با چنین اعتقادی بود که مصدق،حتّی به نیروهای تحت فرماندهی سرهنگ ممتاز(در خیابان کاخ)نیز گفته بود که دست از مقاومت بردارند و بروند[۴۷]  

۱۶ ـ‌ در چنان شرایطی،از بامداد ۲۸ مرداد 32 تظاهرات در تهران تغییر شكل یافت[۴۸]: در حالیكه در صبح ۲۸ مرداد، مصدّق، دعوت خسروخان قشقائی برای عزیمت به جنوب را رد كرد[۴۹] و هواداران مصدّق به دستور او از آمدن به خیابان‌ها خودداری كردند و حتّی دانشگاه‌ها و مدارس و بازارها هم به دستورمصدّق تعطیل شده بودند[۵۰]، رئیس شهربانی كلّ كشور و فرماندار نظامی جدید تهران (سرتیپ محمّد دفتری) با داشتن فرمانِ دكتر مصدّق برای استقرار نظم و سركوب تظاهركنندگانِ ضد شاهی آماده بود.به گفتۀ مصدّق:

-«سرتیپ دفتری در اروپا بود،من او را خواستم و به ریاست گارد مسلّح گمرك منصوب كردم…در آن روز (۲۸ مرداد) تلفن كردم به وزیر كشور كه «شما حكم ریاست شهربانی را به سرتیپ دفتری بدهید»، برای اینكه او (سرتیپ دفتری) بتواند كار مؤثّری كند، تلفن كردم به ستاد ارتش، به آقای سرتیپ ریاحی كه حكم فرمانداری نظامی را هم به او بدهند.»[۵۱] مفهوم این سخن که سرتیپ دفتری «بتواند كار مؤثّری كند»- با آنچه که در ۲۸ مرداد از سرتیپ دفتری دیدیم- کاملاً روشن و آشکاراست.[۵۲]

منوچهر فرمانفرمائیان،دولتمرد و كارشناس ارشد نفت و از بستگان نزدیك دكتر مصدّق كه در بامداد ۲۸ مرداد با پسر مصدّق (غلامحسین مصدّق) قرار ملاقات داشت،یادآور می‌شود كه در روز ۲۸ مرداد:

-«دیدم چند كامیون سرباز می‌آید و فریاد «زنده باد!» شنیده می‌شود، ولی درست معلوم نبود چه كسی را می‌گفتند. حدس زدم مصدّق تصمیم گرفته كلَك شاه را بكنَد و این كامیون‌ها هم برای تشویق مردم به خیابان آمده‌اند، ولی نزدیك‌تر شدم و شنیدم می‌گویند «زنده باد شاه!» خیلی عجیب بود! چطور جرأت می‌كردند چنین بگویند و چطور هزاران مردمی كه در اطراف بودند اعتنائی به آنها نمی‌كردند؟ ما ناظر تحـّول عمیقی بودیم…»[۵۳]

درچنان شرایطی،هندرسون،ویلبر و کابِل(قائم مقام سازمان سیا)باحیرت و ناباوری،گزارش دادند:

-«یک جنبش نیرومند و غیرمنتظرۀ مردمی و نظامی،منجر به تسخیرِ واقعیِ شهر تهران توسط نیروهای هوادار شاه شده… نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلكه شاهی‌ها و توده ای ها هم از این موفقیـّتِ آسان و سریع كه تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته،در شگفت اند.»[۵۴]  

                 مردم در28مرداد

                 مردم تهران تانک های نظامی را تصرف کرده اند

سرهنگ نجاتی(عضو نیروی هوائی هوادار مصدّق)یادآور می‌شود:

پیروزی سریع كودتاچیان در روز ۲۸ مرداد نه تنها برای ملّت ایران، بلكه برای كرمیت روزولت و سردمداران كودتا، باور كردنی نبود[۵۵]

سرهنگ نجاتی که برای دفاع از اقامتگاه مصدّق شتافته بود،با تعجّب فراوان می گوید:

عجیب اینكه هزاران تن از مردم تهران در كنار خیابان‌ها یا بر پشت‌بام‌های مجاور خانۀ مصدّق، نظاره‌گرِ اوضاع و در انتظار پایان ماجرا بودند!»[۵۶]

سپهرذبیح نیز نظری مشابۀ نظرسرهنگ نجاتی ابرازمی کند.او ضمن تأکید برعلل روانی و عکس العمل شدید و غیرمشروط مردم برای خُنثی کردن حزب توده در دوران های مختلف و با توجه  به رفتن شاه از ایران در ۲۵مرداد۳۲ و وحدت نظر حزب توده و برخی از یاران مصدّق در مبارزۀ مشترک با شاه، می‌نویسد:

-«…[وحدت نظر حزب توده وبرخی ازیاران مصدّق درمبارزۀ مشترک با شاه]در میان علاقمندان سیاست،ترس واقعی را برانگیخت،به طوری که ترجیح می‌دادند شاهد سقوط دکتر مصدق باشند،اما خطر پیروزی حزب توده را پذیرا نشوند. [درگذشته نیز]هروقت خطرحزب توده احساس می شد،مردم،عکس العمل شدید و غیرمشروطی برای خُنثی کردن حزب توده نشان می دادند».[در۲۸مرداد نیز]«قشربزرگی ازمردمِ علاقمندبه سیاست،درگوشه ای ایستادند تا شاهد سقوط حکومتی باشند که مدّت ها مظهرجدیدی ازناسیونالیسم در ایران بود. در این مورد نیز،به نظر می رسید که دلیل عُمدۀ بی حرکتی مردم ناشی از خطر شدیدی بود که از جانب حزب توده احساس می کردند.»[۵۷]

۲۸ مرداد ۳۲:

 مردم تهران یکی دیگر ازتانک های نظامی را تصرف کرده اند     

مهدی غنی،ازفعّالان ملّی-مذهبی می‌گوید:

-« ما بچه‌های انجمن (اسلامی دانشجویان) این نگرانی را داشتیم كه توده‌ای‌ها دارند می‌برند، یعنی كشور كمونیستی می‌شود… ما نگران حاكمیـّت كمونیست‌ها بودیمتصـّور ما این بود كه ایران دارد به سمتِ یك جریان كمونیستی می‌رود. این نگرانی موجب شده بود كه در آن 3-4 روز، بی‌طرف بودیم[۵۸]

ابراهیم یزدی،رهبر «نهضت آزادی ایران»نیز تأكید می‌كند:

-«اگر در آن زمان از هر ملّی‌گرائی می‌پرسیدند كه بین دربار و كمونیسم (حزب توده) كدام گزینه را انتخاب می‌كنید؟ همگی بدون شك، دربار را انتخاب می‌كردند.»[۵۹]

  خلیل ملكی،رهبر فکری بزرگ ترین سازمان سیاسی هوادار مصدّق(نیروی سوم) در اعلامیـّۀ حزبی خود،در بارۀ ۲۸ مرداد چنان سخن گفت كه موجب حیرت و انتقاد شدید یارانش گردید،چرا كه در آن اعلامیـّه،ملكی نه از كلمۀ  كودتا استفاده كرده بود و نه از ضرورت بازگشت دولت دكتر مصدّق و ادامۀ مبارزه برای تحقّق هدف‌های نهضت ملّی سخنی گفته بود[۶۰] گوئی که خلیل ملكی آنچه را كه در روز ۲۸ مرداد اتّفاق افتاده و به چشم خود دیده بود  كودتا نمی‌دانست!

بابك امیرخسروی در گفتگوبا نگارنده تأكید می کند:

-«بدور از تعصّبات سیاسی و در ارزیابی‌های تازه، با توجـّه به انشعابات و اختلافات جبهۀ ملّی،حضور قاطع حزب توده و ناامیدی و بی‌تفاوتی مردم نسبت به دولت مصدّق،اینك من، بیش از گذشته، واژۀ «كودتا»را برای تبیین رویداد ۲۸ مرداد ۳۲، نادرست می‌دانم[۶۱]

مهندس زیرك‌زاده ـ به درستی ـ می‌نویسد:

-«احتمال یك جنگ داخلی زیاد بود به طوری كه اگر در ۲۸ مرداد چندین كشته داشتیم، مقاومت دكتر مصدّق، صدها بلكه هزارها كشته بجای می‌گذاشت.»[۶۲]

باتوجه به این واقعیّت ها بود كه مصدّق ـ بعدها ـ به وكیل مورد اعتمادش (سرهنگ بزرگمهر) گفته بود:

                    ـ «بهترین حالت، همین بود كه پیش آمد»[۶۳]

***

مهم ترین«میراث ۲۸ مرداد۳۲» این بود که با تبلیغات حزب توده جامعۀ سیاسی و روشنفکری ایران دچارِ نوعی«امتناع تفکر»شد و «عقل نقّال» جایگزینِ«عقل نقّاد»گردید به طوری که عموم روشنفکران ما به جای اندیشیدن،«نقل قول» می کردند.فاجعۀ انقلاب اسلامی محصول این«امتناع تفکّر»بود.

***

در فاصلۀ نخستین چاپ این كتاب (۲۰۰۸) تاکنون، نظرات اصلی كتاب-خصوصاً در بارۀ حوادث روز ۲۸ مرداد ۳۲- مورد موافقت بسیاری از پژوهشگران قرار گرفته است.این امر برای نگارنده نشانۀ نوعی پیروزی نظری است و در عین حال، نشان دهندۀ این است كه بررسی دوران مصدّق و خصوصاً رویداد ۲۸ مرداد ،اینك وارد مرحلۀ تازه‌ای شده و از اسارت ملاحظات سیاسی – ایدئولوژیک  آزاد گردیده است.تحوّلات حیرت انگیزِ سال های اخیر و خصوصاً شعارهای جنبش «زن، زندگی، آزادی»-نشانۀ آگاهی و بیداری نسلی است که ضمن عبور از ۲۸ مرداد ۳۲ دستآوردهای دوران رضا شاه، محمد رضا شاه و شخصیّت هائی مانند محمد علی فروغی را مورد ارزیابی های تازه قرار می دهد.

در همین باره:

The 1953 «Coup d’etat» in Iran and Mosaddeq’s Alternative Plan

[email protected]

 

[۱] – تقریرات مصدّق در زندان،یادداشت شده توسط جلیل بزرگمهر،ص۱۳۰

[۲] – نجاتی،ص۵۴۱

[۳] – زیرک زاده،ص۳۱۱

[۴] – نگاه کنید به:

Mattison to the Department of State, July 25, 1953, telegram 788,00/7-2553

[۵] – نگاه کنید به:

Mattison to the Department of State, August 12, 1953, telegram 788,00/8-1253

[۶] – دكتر غلامحسین مصدّق، تاریخ شفاهی هاروارد، ص ۱۲ (نوار شمارۀ ۱۲)

[۷]– مصدّق، صص۲۷۲-۲۷۳؛ سنجابی، ص۱۴۸

[۸] – امیرخسروی، ص ۷۴۳

[۹] – انورخامه ای،نشریۀ شهروند امروز، شمارۀ ۱۲ بمناسبت ۲۸ مرداد، شهریور ۱۳۸۶؛ مقایسه کنید با نظر زیرک زاده،ص۳۱۲

[۱۰] – امیرخسروی، صص۶۱۷-۶۱۸، مقایسه كنید با روایت سرهنگ سررشته، ص۱۰۹

[۱۱] – موحّد، ج۲، ص۸۵۷

[۱۲] – زیرك‌زاده، ص۳۱۱، همچنین نگاه كنید به صص۱۴۰و ۳۰۴

[۱۳] – سنجابی، ص ۱۴۵، تاریخ شفاهی هاروارد، ص۱۰ (نوار شمارۀ۱۲) مقایسه كنید باروایت زیرک زاده در بارۀ«گیجی وحیرت بیشترمردم ایران ازوقایع روز 28  مرداد»،زیرك‌زاده، صص۳۰۳-۳۰۴

[۱۴] – عموئی، ص۷۳

[۱۵] – برای نمونه‌هائی از تردیدها و عقب‌نشینی‌های دكتر مصدّق نگاه كنید به: مصدّق، خاطرات، ص۲۴۸؛ مصدّق، نامه‌ها، ج۱، صص۱۰۵ و ۱۶۴؛ مكّی، خاطرات سیاسی،ص۱۸۴؛مكّی، وقایع سی‌ام تیر ۱۳۳۱، صص ۱۶-۱۷؛ نامه‌های دوستان [به دكتر محمود افشار]،ص۲۱۷؛موحـّد، ج۲،ص۱۰۵۶؛اردشیر آوانسیان، خاطرات، صص۴۶۷-۴۶۸

[۱۶] – Homa Katouzian, Musaddiq and the struggle for power in Iran ,pp. 6,14

متن فارسی،ترجمۀ فرزانۀ طاهری،ص۲۰

[۱۷] – مصدّق، نامه‌ها، ج۱، ص۱۰۵

[۱۸] – موحـّد، ج۱، ص۴۳۲ به نقل از یادداشت ۱۸ خرداد ۱۳۳۱ مهندس كاظم حسیبی

[۱۹] – مصدّق، نامه‌ها، ج۲، صص۱۶۱-۱۶۲

[۲۰] – ملكی،نهضت ملّی و عدالت اجتماعی، ص۲۰۵

[۲۱] – «هرکس بخواهدبساط سلطنت را با تشکیل شورای نیابت سلطنت و یا جانشین شاه فراری به وسیلۀ مزدور دیگر،محفوظ نگه دارد،به جنبش استقلال ملّی خیانت می کند و آب در آسیاب استعمارگران می ریزد»:روزنامۀ شجاعت (بجای بسوی آینده)،۲۷مرداد۱۳۳۲

[۲۲] – مصدّق در محکمۀ نظامی،ج۲،ص۶۹۰

[۲۳] – مصدّق ،خاطرات،ص۲۷۳

[۲۴] – روزنامۀ اطّلاعات، سه‌شنبه ۲۷ مرداد ۳۲؛ مصدّق در محكمۀ نظامی، ج۲، ص۴۹۵

[۲۵] – Henderson to the Department of State, August  18, 1953, telegram  788,08-1853

[۲۶] – New York Times, August 19, 1953

خواندنیها، شمارۀ ۹۶، سال ۱۳، ۳۱ مرداد ۱۳۳۲؛ اتابكی، ص۱۸۴.برای روایات دیگر نگاه کنید به: موحّد، ج۲، صص۸۲۷-۸۲۸

[۲۷] – New York Times, August 19, 1953 ; Roosevelt, pp. 182-185

روزنامۀ كیهان، ۲۹ مرداد ۱۳۳۲؛ اتابكی،ص۱۱۶؛مقایسه كنید با نظر غلامحسین  صدیقی در گفتگو با روزنامۀ دنیا، ۲۰ شهریور ۱۳۵۸

[۲۸] – كیانوری، ص۲۶۸؛ كیانوری، «حزب توده و مصدّق»، نامۀ مردم، شمارۀ ۱ و۲، ۱۳۵۹، صص۵-۶

[۲۹] – برای متن نامۀ آیت‌الله کاشانی و بحث‌های مربوط به آن، نگاه کنید به مقالۀ دکتر محمّد حسن سالمی در: فصلنامۀ تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره‌های ۶-۷، ۱۳۷۶، صص۱۵۴-۱۶۸؛ کاتوزیان، صص۲۱۳ و۲۱۸؛ روحانیت و اسرار فاش نشده از نهضت ملی شدن صنعت نفت، ص۳۶

[۳۰] – خاطرات کیانوری، ص۲۷۸

[۳۱] – مكّی، صص۴۱۱-۴۱۲

[۳۲] – Foreign Relations of the United States, volume X, 1951-1954, Editor in Chief John P. Glennon, Washington, 1989,doc  n° 362, p.784

مقایسه کنید با جوانشیر، ص۳۱۲؛ شایگان، سیـّد علی، خاطرات، صص۹-۱۰؛ کیانوری، ص۲۷۶، ورقا، ص۱۸۶-۱۸۷

[۳۳] – The Mossadegh era: roots of the Iranian revolution. Lake View Press (Original from: University of Michigan),p121

ترجمۀ فارسی، محمد رفیعی مهرآبادی، ص۱۷۹، مقایسه کنید با: جوانشیر، ص۳۰۷

[۳۴] – عموئی، صص۷۱-۷۲

[۳۵] – گفتگوی نگارنده با سرگرد آذزنورپاریس، ۲۰مرداد۱۳۷۴؛ امیرخسروی، ص ۷۱۲

[۳۶] – نگاه کنید به: کیانوری، صص۲۷۶-۲۷۷؛ جوانشیر، صص۳۱۱-۳۱۳؛ مریم فیروز (همسر کیانوری)، خاطرات، ص۱۰۶

[۳۷] – برای نمونه‌هائی از سرگردانی و بلاتکلیفی نیروهای رزمندۀ حزب توده در روز ۲۸ مرداد، نگاه کنید به: جوانشیر، صص۳۰۸-۳۰۹؛ گذشته چراغ راه آینده، صص ۶۲۹ و ۶۷۶؛ عموئی، صص۷۱-۷۳؛ امیرخسروی، ص۶۵۴ و۶۸۳ و۶۸۵؛ ورقا، صص ۴۶-۵۰

[۳۸] – زیرك‌زاده، صص۳۲۲-۳۲۵

[۳۹] – Ernest Perron: منابع مصدّقی پرون را«جاسوس انگلستان در دربار»، «دوست نزدیك شاه»، «از عوامل دست اول كودتا» و…نامیده اند.نگاه کنید به:نجاتی، صص۳۴۴، ۳۶۲-۳۶۳، ۳۷۳، ۴۶۹، ۶۰۴

[۴۰] – سررشته، صص۱۱۰-۱۱۱، مقایسه کنید با: نجاتی، صص۴۱۳ و۶۰۳

[۴۱] – سررشته، صص۱۲۰-۱۲۱

[۴۲] – زیرک‌زاده، ص۱۴۱؛ سررشته، ص۱۲۰

[۴۳] – نجاتی، صص۶۰۴-۶۰۵

[۴۴] – نجاتی، صص۴۴۵-۴۴۶؛ امیرخسروی، ص۷۱۸

[۴۵] – موحـّد، ج۲، صص۸۶۷-۸۶۸

[۴۶] – زیرک‌زاده، ص۳۱۳

[۴۷] – روزنامۀ اطلاعات (ویژۀ ۲۸مرداد)، ۲۹مرداد۱۳۵۸

[۴۸] – عاقلی، ج۱، ص۳۵۱

[۴۹] – مصدّق، نامه‌ها، ص۴۰۴

[۵۰] – نگاه کنید به: اتابکی صص۱۸۷-۱۸۹؛ سنجابی، تاریخ شفاهی هاروارد، ص ۱۰۶۹ (نوار شمارۀ ۱۲)؛ موحّد، ج۲، صص۸۲۷-۸۲۸؛ امیرخسروی، ص۶۱۸؛ ملکی، ص۱۰۵؛ کاتوزیان، ص۲۳۴؛ آبراهامیان، ص۲۵۲

[۵۱] – مصدّق در محكمۀ نظامی، ج۲، ص۴۸۱

[۵۲] – سرتیپ دفتری ۱۴روز بعد از این «کار موثر»، دوباره به پُست اولیّۀ خود، ریاست گاردمسلّح گمرک، بازگشت. روزنامۀ اطلاعات، ۱۰شهریور۱۳۳۲

[۵۳] – فرمانفرمائیان، ص۷۲۲. تورج جوادی، عضوسازمان جوانان حزب زحمتکشان (مظفّربقائی) که درروز۲۸مرداد بسیارفعّال بود، مضمون روایت فرمانفرمائیان از روز ۲۸مرداد را تکرارکرده است: گفتگوی نگارنده با تورج جوادی، اوت۲۰۰۶

[۵۴] – Foreign Relations of the United States, volume X,,docs 348, 349   ؛Wilber, Overthrow of Premier Mossadeq of Iran (November 1952-August  1953). Central Intelligence Agency, March 1954,pp66-67

[۵۵] – نجاتی، ص۴۳۹

[۵۶] – مصدّق، دولت ملّی و کودتا (مجموعۀ گفتگوها و مقالات)، بکوشش مهندس عـّزت‌الله سحابی، ص۲۲۷

[۵۷] –  Zabih,p.179

ترجمۀ فارسی، صص۱۹۸-۱۹۷

[۵۸] – نشریۀ شهروند امروز، شمارۀ ۱۲، بمناسبت ۲۸ مرداد، شهریور ۱۳۸۶

[۵۹] – سخنرانی ابراهیم یزدی در تالار شیخ انصاری دانشكدۀ حقوق دانشگاه تهران، به تاریخ ۲۱ اسفندماه ۱۳۸۴

[۶۰] – نگاه کنید به: حجازی، صص۱۱۵-۱۱۸. برای متن اعلامیۀ حزب «نیروی سوم» به قلم خلیل ملکی نگاه کنید به: صص۱۲۹-۱۳۵ همان کتاب

[۶۱] – گفتگوی نگارنده با امیر خسروی ،پاریس، ۱۵ مه ۲۰۱۱

[۶۲] -زیرک زاده، ص۳۱۳؛ مقایسه کنید با نظر دکترصدیقی: نجاتی، ص۵۳۷؛ عموئی، ص۷۴. در این روز از میان هواداران و مخالفان دکتر مصدّق، جمعاً، ۴۶ تن مقتول و ۳۳۳ تن مجروح شدند. روزنامۀ اطلاعات، ۳۱مرداد۱۳۳۲

[۶۳] – برهان، عبدالله، مصاحبه با سرهنگ جلیل بزرگمهر: كارنامۀ حزب توده و راز شكست مصدّق، ، ج۲، ص۱۹۰

ایران را چرا باید دوست داشت؟محمّدعلی فروغی

آگوست 9th, 2014

‌                  

 

 

 

 

 

 

 

 

‌اگر مهر من نسبت به وطن تنها از آن سبب باشد که خود از آن مرز و بوم هستم و بخواهم این عنوان را وسیله ی مغایرت خویش و بیگانه قرار داده و از اختلاف و نفاق بین مردم برای خود استفاده کنم، این وطن پرستی نیست، خود پرستی است و مانند تعصب دینی آن جماعت از ارباب ادیان که اختلاف دین و مذهب و نفاق بین مردم را وسیله ی منافع و اعتبارات شخصی و فرقه ای قرار می دادند، مذموم است و باید مردود باشد.

این ایام بسیاری از اصول و نوامیس که در نظر مردم همواره مسلم و مقدّس بود از مُسلّم بودن و قدس افتاده است یا لااقل مثل سابق محل اتفاق نیست.برای بعضی در آن باب تردید و تشکیک حاصل شده و جماعتی مخالف منکر آن گردیده اند. از جمله ی آن اصول، حب وطن و علاقه ی ملیت است که منکر آن شده و درصدداند به احساسات بین الملل تبدیل نمایند. در نظر من، علاقه ملیّت با احساسات بین المللی و وطن پرستی و با حب نوع بشر منافات ندارد و به آسانی جمع می شود. و لیکن یک وطن پرستی بی غرضانه هم هست که هر فردی چون پرورده ی آب و خاکی است به واسطه ی نعمت ها و بهره مندی هایی که از وطن و ابنای وطن دریافت کرده نسبت به آن ها در خود حق شناسی احساس می کند، چنان که فرزند نسبت به پدر و مادر مهر ورزد. این حب وطن پسندیده است بلکه هر فردی به آن مکلف باشد، مگر این‌که می‌توان متذکر شد که این وطن‌پرستی با همه‌ی نوع بشر منافات ندارد و انسان هم چنان که در درجه‌ی اول رهین منت پدر و مادر و در درجه‌ی دوم مدیون ابنای وطن است، در درجه‌ء سوم ذمه‌اش مشغول همه‌ی نوع بشر می‌باشد و همه را باید دوست بدارد و خیر وسعادت همه را بخواهد که خیر و سعادت خود او و قوم او هم در آن است. به عبارت آخری، این قسم وطن‌پرستی جزو تعاون و همبستگی کل نوع بشر است.

 از این گذشته، یک منشاء و مأخذ دیگر نیز برای وطن‌پرستی هست که در نظر من از منشاء سابق‌الذکر هم محکم‌تر و معقول‌تر می‌باشد و آن وطن‌پرستی کسی است که وطن و ابناء وطن خود را لایق مهر و قابل محبت می‌داند، از جهت قدر و منزلتی که در واقع دارند. مانند دوستی کسی نسبت به شخص دیگر نه از جهت خویش و قرابت یا مهربانی و ملاطفتی که بین آن‌ها بوده، بلکه به سبب منزلتی که به واسطه‌ی قدر و قیمت واقعی در نظر یکدیگر حاصل نموده‌اند.

 به عقیده‌ء من به ویژه این نوع محبت است که به قول معروف بنای آن خالی از خلل است. امروز دانشمندان و صاحب‌نظران دنیا متفق‌اند بر این که همه‌ی موجودات و نوع بشر در طریق ترقی قدم می‌زنند و متوجه کمال و طالب وصول به آن می‌باشند و اگر یک وظیفه‌ء معنوی برای مردم، چه فردی و چه جمعی، قائل باشیم چنان که نمی‌توانیم قائل نباشیم، آن وظیفه این است که در وصول نوع بشر به مدارج عالیه‌ی کمال شرکت و مدد نمایند.

 هر قوم و جماعتی مانند هر فردی که این وظیفه را ادا کند عزیز و قابل احترام و محبت است و هرچه بهتر و بیش‌تر از عهده‌ی آن برآید گرامی‌تر است و علاقه به وجود و بقای او بیش‌تر باید داشت. و هر چه یک قوم در ادای این وظیفه کوتاهی کند البته عزتش کم‌تر و علاقه به وجود و بقای او ضعیف‌تر خواهد بود، مگر این که این کوتاهی تقصیر او نبوده و عوائق و موانع او را از کار باز داشته باشد و در آن صورت وظیفه ی هر کسی است که آن عوائق را حتی الامکان مرتفع سازد و عنصر بی‌ثمر را در مجمع انسانیت مثمر نماید.

 غرض این که هر کسی عضو هیئت و جماعتی باشد که وظیفه‌ی انسانیت خود را چنان که بیان کردم ادا نموده است، حق دارد هیئت و جماعت خود را دوست بدارد و در عین این که البته نباید منکر وجود سایر اقوام و ملل باشد علاقه‌ی او نسبت به قوم و ملت خویش علاقه‌ی معقول و تحسین‌شده است. حال تصور می‌کنم هر کسی با احوال ایرانیان درست معرفت یابد تصدیق خواهد کرد که این قوم در وظیفه‌ء خود در عالم انسانیت کوتاهی نکرده بلکه نسبت به بسیاری از اقوام دیگر در راه وظیفه‌‌شناسی پیش قدم است و مداومتش در این راه نیز از اکثر ملل بیش‌تر بوده است.

 هرچند برای ملت ایرانی به اقتضای طبیعت روزگار متاسفانه دوره‌های تنزّل و انحطاط نیز پیش آمده که درآن دوره‌ها از ابزار استعداد و مایه‌ء خداداد ممنوع و محروم گردیده است ولیکن ظلمت آن ایام همه وقت عارضی و قهری و موقتی بوده و با این همه هیچ‌گاه تندباد حوادث که بر ایران و مردم آن هجوم آورده چراغ معرفت را در آن مملکت و آتش ذوق و شور را در دل ایرانیان به کلی خاموش ننموده و به قول خواجه حافظ شیرازی:

  از  آن   به  دیر    مغانم   عزیز    می ‌دارند   

 که آتشی که نمیرد همیشه  در دل ماست

قوم ایرانی هرگاه شوکت و سیادت داشته قدرت خود را برای استقرار امنیت و آسایش و رفاه مردم به کار برده، اقوام زیردست خویش را به ملاطفت و رأفت اداره کرده، مزاحم آداب و رسوم و زبان و خصوصیات قومیت آن‌ها نشده، هرگز به تخریب آبادی‌ها و قتل عام نفوس نپرداخته و با آن‌که از طرف دشمنان مکرر به بلیات نهب و حرق و قتل و چپاول گرفتار گردیده، هنگام قدرت درصدد تلافی برنیامده است.

کیش باستانی ما ویرانی و درندگی را مانند بیماری و تاریکی از آثار شیطان و اهریمن خوانده ایجاد وسایل آبادی و روشنایی و تندرستی را مایه‌ء تقرّب یزدان دانسته است. در همه‌ی دوره‌ی سه هزار ساله‌ء تاریخ ما از صاحبان شوکت،آن‌ها که ایرانی حقیقی بوده‌اند، نام خود را به عملیاتی مانند فجایع آشوریان و بابلیان و چنگیزیان و تیموریان و امثال آن‌ها ننگین ننموده‌اند. آزار و اذیت و قتل و غارت و ویرانی و تعصب جاهلانه در مملکت ایران کمتر وقتی از خود ایرانیان ناشی شده و اغلب کار خارجیان یا از تاثیر نفوذ ایشان بوده است.

ایرانیان مثل یونانیان و رومیان، زیردستان خود را بنده نساخته و زحمات زندگانی خویش را به دوش آن‌ها بار نکرده و بزرگان و سلاطین ایرانی هیچ وقت مانند رومیان برای تفنن و تفرج خاطر، اسیران را با یکدیگر یا با شیر و ببر و پلنگ به جنگ نینداخته‌اند. دولت‌های ایرانی هرگز مانند اسپانیولی‌ها طرد و تبعید چند صد هزار مردم بی‌آزار را به جرم اختلاف دین و مذهب روا نداشته‌اند بلکه خارجیان را به مملکت خود دعوت نموده‌اند. رفتار سلاطین صفویه با ارامنه نمونه‌‌ای از این شیوه و طریقه است و دست یافتن کوروش شاهنشاه ایران بر بابل بشارت آزادی قوم یهود از اسارت هفتاد ساله بوده است.

هر یک از ادوار شوکت و سلطنت ایرانی را که بنگریم، می‌بینیم در آن دوره آثار و خصایص انسانیت از علم و حکمت و شعر و ادب و زراعت و تجارت و صناعت و همه‌ی لوازم مدنیّت رونق و رواج داشته است. ایرانی‌ها خود به آن امور اشتغال می‌ورزیدند و بیگانگان را هم در این راه تشویق و ترغیب و تقویت و حمایت می‌نمودند. داراها و اردشیرهای ما دانشمندان و حکمای یونان و غیره را به دربار خود دعوت می‌کردند و فلاسفه و علمایی که از وطن خود طرد و تبعید می‌گردیدند در نزد اکاسره به مهربانی پذیرفته شده و دارالعلم‌های ما به مطالعات و عملیات علمی اشتغال می‌ورزیدند.

متاسفانه دست جفاکاران آثار و نتایج زحمات اجداد ما را محو و خراب نموده و چون می‌خواهیم پی به چگونگی آن‌ها ببریم به وسایل غیرمستقیم باید متوسل شویم. اما آیا کلمات حکیمانه که از بزرگان و پادشاهان ما منقول است دلیل بر بزرگواری و بلند نظری آنان نیست؟ آیا اهتمامی که برای دست یافتن بر خزائن حکمت و معرفت مانند «کلیله و دمنه» و امثال آن داشتند نشانه‌ی دانش‌پروری ایشان نتواند بود؟ آیا آثار صنعتی که در خرابه‌های قصور آن‌ها دیده می‌شود دلالت تامه بر هنرپروری و ذوق فطری ایشان ندارد؟ بزرگ‌منشی و استعداد و دانشمندی ایرانیان چنان بوده که همه‌ء اقوام و مللی که با آن‌ها سر و کار داشته‌اند حتی دانشمندان ایشان از آن‌ها به خوبی یاد می‌کرده‌اند و همه وقت نام ایرانی در اذهان و خاطر مردم، شهامت و ملاطفت و ذوق و شور و ظرافت و حکمت و عرفان را به یاد می‌آورده است. هرگاه به گفته‌های بزرگان دنیا از هر قوم و مملکت و هر دوره و زمان رجوع شود و از دوست و دشمن از یونانی و رومی و عرب و یهود و هنود گرفته تا اقوام عدیده‌ی اروپایی و از هرودوت و گزنفون و افلاطون تا ولتر و منتسکیو و ارنست رنان و مستشرقان گذشته و معاصر اگر در کلماتشان تتبع شود دفاتر چند می‌توان ترتیب داد از آن‌چه در حق ایرانیان گفته و به صراحت یا کنایه و مستقیم یا غیر مستقیم آنان را ستایش نموده‌اند.

از طرف دیگر، هرگاه سیادت از ایران سلب شده و غلبه‌ی اقوام خارجی ذوق سلیم و طبع رقیق ایرانی را محجوب کرده، عالم انسانیت در این قسمت دنیا که ما هستیم تنزل و انحطاط یافته است، ولیکن در آن مواقع نیز مایه و استعداد ایرانی تاثیر خود را بخشیده و اقوام وحشی و بی‌تربیت را که به زور کثرت جمعیت و یا بر حسب پیش آمدهای خاص بر مملکت ایران چیره شده‌اند، در اندک زمانی برحسب استعداد آنان بیش یا کم داخل در عالم تمدن و تربیت کرده است. رونق همه‌‌ی لوازم تمدن و تربیت در زمان خلفای عباسی که یکی از دوره‌های درخشان تاریخ عالم انسانیت به شمار می‌رود، بهترین شاهد این مدعاست. چه همه تصدیق دارند که جلوه‌ی خوشی که مسلمین در آن دوره در علم و حکمت و سیاست و صنعت و غیره‌ها کرده‌اند جزو اعظم آن به همت ایرانیان و از اثر وجود ایشان بوده است.

قریحه و استعداد ایرانیان در ابراز افکار عالی و بدیع و ایجاد آثار صنعتی ظریف و لطیف چنان سرشار و زاینده بوده که انسداد مجاری عادی از آن جلوگیری ننموده و خود مجاری برای ظهور و بروز احداث کرده است. اگر مایه‌ی طبیعی فکر خود را به صورت حکمت و فلسفه نمی‌توانسته است جلوه دهد، به عنوان دین و مذهب در آورد و اگر ممنوع بوده است که ذوق صنعتی خود را با نقاشی و مجسمه‌سازی ظاهر کند، به خوش‌نویسی و تذهیب و منبت‌کاری وسایر تزئینات و تنزهات جلوه داده است.

نفوذ علمی و ادبی و صنعتی ایران در ممالک مجاوره از آفتاب روشن‌تر و با این که در این صد سال اخیر در بر انداختن آن اهتمام به عمل آوره‌اند هنوز آثارش پدیدار است، چنان‌که می‌توان گفت از دیر زمان درآسیای غربی و مرکزی، ایرانی یگانه عامل تربیت و تمدن و ایران مرکز و کانون تابش انوار معرفت بوده است.

از این گذشته از ایرانیان هرگاه فردی یا جماعتی اوضاع وطن را مساعد احوال خود ندیده و به جبر یا به اختیار به ممالک دیگر مهاجرت کرده‌اند، همواره نام ایرانی را به آبرومندی حفظ نموده حامل علم و صنعت و عامل آبادی و ثروت بوده‌اند. چنان‌که می‌توان گفت در همه‌ی ممالک مجاور ایران، آثار تمدن و آبادی از نتایج وجود ایرانیان است. مردم ممالک وسیعه‌ی هندوستان اگر انصاف دهند می‌توانند بهترین شاهد این مدعا باشند که تاثیرات ایرانیان اسلامی در آن مملکت آشکار است و قابل انکار نیست. مقام ایرانی‌های باستانی نیز در هندوستان حاجت به شرح و بیان ندارد که جماعت پارسیان که بازماندگان آن قوم شریف‌اند، امروز در آن سرزمین چه مقام ارجمند در همه‌ی رشته‌های خصایص انسانیت دارند و چگونه نام ایرانی را در میان اقوام و فرق و بی‌شمار آن دیار محترم نگاه داشته و مایه‌ی سرافرازی ما می‌باشند.

 از ذکر این جملات مقصود در رجزخوانی نیست، بلکه غرض این است که به عقیده‌ء من ایرانی از آن اقوام است که استعداد ادای وظایف انسانیت را دارد چنان‌که امروز هم با آن که تازه از یکی از دوره‌های تاریکی تاریخ ایران بیرون آمده‌ایم، آثار استعداد ایرانی ظاهر شد و می‌توان امیدوار بود که باز با کاروان ترقی نوع بشر هم قدم شود و در این موقع که به نظر می‌رسد که تمدن‌های مختلف شرق و غرب به یکدیگر برخورده و با هم اختلاط و امتزاج یافته و یک یا چند تمدن تازه باید ایجاد گردد، ذوق و هوش و فکر ایرانی هم مثل ایام گذشته یک عنصر مفید و باقیمت واقع شود. پس ما ایرانی‌ها حق داریم که وطن‌پرست و ملت دوست باشیم چنان‌که خارجیان نیز هر کسی درست به احوال این قوم برخورده تصدیق کرده است که وجودش در عالم انسانیت مفید بوده و هست و نسبت به ملت و مملکت ما اظهار مهر و ملاطفت نموده و ما قدرآن مهربانی‌ها را می‌شناسیم و منظور می‌داریم.

آخرین عقیده‌ای که می‌خواهم اظهار کنم این است که چون وطن‌پرستی و ملت دوستی البته لوازمی دارد که هر کسی باید به قدر قوه به آن قیام نماید، درنظر من نخستین لوازم آن این است که شخص در ادای آن وظایف انسانیت که موجب عزت و حرمت ملتش می‌شود کوتاهی ننماید و اگر استعدادش در انجام این وظیفه سرشار نباشد لااقل در تجلیل و تکریم کسانی که استعداد را داشته و به کار انداخته‌اند بکوشد.

 منبع: مقالات فروغی،ج1،انتشارات توس،چاپ سوم،1387،صص243-251،

پژوهشی در اسامی الحان ساسانیان

آگوست 1st, 2014

پژوهشی در اسامی الحان ساسانیان

 

«خسروانی‌ها» پژوهشی در اسامی الحان دوره‌ی ساسانیان می‌باشد.

عنوان «اسامی الحان دوره ی ساسانیان» به معنی نسبت مطلق این نغمات و نامها به دوره ی یاد شده نیست، بلکه بنابر مدارک و شواهد بازمانده، برخی از آنها به همراه آیین ها و اسطوره های خود، تا بُن تاریخ باستانی ایران ریشه های عمیق دارند.

اغراق آمیز نخواهد بود اگر حضور نام جمشید، فریدون و سیاوش و… (به عنوان نخستین انسانها و نخستین شهریارانِ فرهنگ اساطیری ایران) در فرهنگ موسیقی عصر ساسانیان، گواه روشنی بر این ادعا برشمرده شوند.

گزارش ها و اسناد بازمانده از علاقه ی خسروپرویز به موسیقی و همزمانی دوره‌ی حکومت این پادشاه با ظهور نوابغ نام آوری چون باربُد و نکیسا، شاید در ابتدای امر، ارتباط «الحان دوره ی ساسانیان» به این محدوده ی تاریخی را توجیه نماید. اما با اندکی تورق در صفحات تاریخ این سرزمین، درمی یابیم که حقیقت امر اینگونه نیست.

چرا که اولاً تنها در همین دوره از تاریخ ایران (عصر ساسانیان) لااقل سه برهه ی جداگانه وجود داشته است که در هر یک بواسطه ی علاقه و عنایت پادشاه به موسیقی، شرایط مناسب رشد و اعتلای این هنر در آن دوره فراهم آمده است.

دوم اینکه بی تردید تجربه ها و قابلیت های مهمی وجود داشته است تا استعداد چنین حرکت و رشد شگفت انگیزی از آن بروز پیدا کند و تاکنون سند و گزارشی خلاف این ادعا دیده نشده است. یکی از سه برهه ی یاد شده در آغاز این دوره و مربوط به توجه ویژه ی اردشیر بابکان، بنیانگذار این سلسله به خنیاگران بوده است که به ارتقاء جایگاه آنان تا بالاترین درجه، در دربار و جامعه منجر می شود.  برهه ی دوم مربوط به عصر بهرام گور است؛ بر اساس اسناد بازمانده؛ حسن توجه وی به موسیقی و گزارش های مربوط به فراخوان اهل موسیقی از هند به ایران، از مهم ترین شاخص های فرهنگی دوره ی حکومت این پادشاه ساسانی است.

از چگونگی گردآوری احتمالی اسامی الحان در عصر ساسانیان اطلاع روشنی در دست نیست. اما بی شک در آثاری که تا زمان «خرداذبه»، «کندی» و «فردوسی» (به احتمال) وجود داشته اند و دستمایه ی خلق آثار نوشتاری آنان بوده اند، نام این الحان بصورت کلی یا جزئی در منبع یا منابعی ثبت شده بوده است.

مشخص نیست چه نامکی (در ردیف تاج نامک ها و خدای  نامک ها و…) به چنین اطلاعاتی اختصاص داشته، اما ایده ی غالب این است که بر اساس اهمیت هنر و دانش موسیقی، در زندگی، دین و آیین مردم و درباریان، و به ویژه حساسیت گروهی از واژگانی که بعضاً به ما هم رسیده اند و هنوز هم بزرگ و مهم جلوه می کنند (مانند: تخت طاقدیس، پیکار گُرد، یزدان آفرید و سوگ سیاوش و…)؛ دور از ذهن نخواهد بود که بگوییم شاید روزگاری نسبت به جمع آوری آنها اقدامی صورت گرفته شده باشد… با این حال متأسفانه از وجود چنین آثار و منابعی، اطلاع روشنی در اختیار ما نیست.

خسروانی‌ها: پژوهشی در اسامی الحان دوره‌ی ساسانیان نگاشته اکبر یاوریان در 568 صفحه است که از سوی انتشارات آرما در اصفهان در سال 93 منتشر شده است.

خاطره‌ای خواندنی از «بهار»

جولای 2nd, 2014
                      ملک الشعرای بهار 
 
استادپرویز ناتل خانلری دربارهء ملک‌الشعرا بهارمی‌گوید: «به نظر من بهار آخرین «ادیب بزرگ» ایران بود. «ادیب» تعریف جامع‌الاطرافی است که در نزد قدما متداول بوده برای معرفی کسانی که در کلیه «علوم ادبی» به مرحله کمال می‌رسیده‌اند در مقابل فقیه و حکیم که به علمای علوم نقلی و عقلی گفته می‌شده. این‌که می‌گویم بهار آخرین ادیب بزرگ ایران بود از آن جهت است که او تمام دانش‌های ادبی قدیم را در خدمت ذوق و استعداد شاعری خود گرفته بود و به اصطلاح به علم خود عمل می‌کرد و نشان می‌داد که خوانده‌هایش را در میدان آزمایش به کار گرفته و با نهایت استادی موفق شده است. در میان استادان خود، ما ادبایی مانند آقایان همایی و فروزانفر داشتیم، اما من به جرأت در مورد مرحوم بهار کلمه «ادیب بزرگ» را به کار می‌برم.»

خانلری در گفت‌وگویی باروزنامه نگاربرجسته،دکتر صدرالدین الهی که در کتاب «نقد بی‌غش» منتشر شده، همچنین خاطره‌ای قابل تأمل از دوران وزارت محمدتقی بهار بیان می‌کند:

– «در نخستین کنگره‌ نویسندگان ایران که در خانه «وُکس» به همت انجمن فرهنگی ایران و شوروی تشکیل شد، کنگره در دوره دوم نخست‌وزیری قوام‌السلطنه بعد از شهریور 20 و در جریان داد و ستدهای قضیه آذربایجان بود و قدرت کامل حزب توده و صف‌بندی به قول شما امروزی‌ها کهنه و نو در مقابل هم. بهار وزیر فرهنگ بود و در روز افتتاح کنگره صحبت بسیار کوتاه اما جالبی کرد. در کنگره دو سخنرانی سر و صدای زیادی راه انداخت. یکی من که درباره نثر معاصر فارسی صحبت کردم، و دیگری احسان طبری که در حقیقت به عنوان نقد بر صحبت من، مسأله نقد ادبی را مطرح ساخت. خانم دکتر فاطمه سیاح هم، که یک زن نمونه در شناخت مسائل ادبی و یک سخنور برجسته بود، حرف‌هایی داشت و گفت. در فاصله صحبت‌ها، در وقت صرف چای، طبری که در حقیقت بیان‌کننده اعتقادات ادبی حزب توده و طراح راه ادبیات به حساب می‌آمد، ناگهان به چنگ خانم سیاح افتاد. مرحوم بهار ایستاده بود و گروه معدودی دورش بودند. خانم سیاح به طبری که می‌خواست یک تأییدیه از بهار در مورد حرف‌هایش بگیرد، پرید، خیلی هم سخت و اشاره کرد که تمام موضوع صحبت طبری و مفاهیم آن چکیده تزهای اخیر شوروی است در مورد ادبیات و این‌که چطور باید ادبیات را هدایت کرد. من دقایق این صحبت را به یاد ندارم، فقط به خاطرم هست که طبری کم‌کم کوتاه آمد و خاموش شد و خانم سیاح هم که با وجود گرفتاری خاص و عصبیت شدید بلند بلند حرف می‌زد و تقریبا می‌خواست بگوید که این سروصداها هدایت‌شده است، او را ول نمی‌کرد. طبری بسیار مؤدب و سنجیده بود، اما در مقابل استدلال‌های خانم سیاح و نام مأخذی که او پشت سر هم به روسی ذکر می‌کرد، کاملا عاجز مانده بود. وضعیت بسیار سختی پیش آمده بود. بهار، هم رییس کنگره بود و هم وزیر فرهنگ و هم دوست قوام‌السلطنه و هم مهمان انجمن فرهنگی ایران و شوروی.

بالأخره خوب یادم است که وقتی خانم سیاح به او گفت: جناب آقای ملک‌الشعرا، آخر شما هم یک چیزی بگویید همین‌طور که نمی‌شود این آقایان ادبیات فارسی را خراب کنند. بهار به عصایش تکیه داد و گفت:‌ خانم، اگر قرار بود ادبیات فارسی با کنگره‌ای که من رییس آن هستم و آقایان مدعوینش خراب یا آباد شود، ما حالا یا مستعمره روس بودیم یا تحت‌الحمایه انگلیس. دلواپس نباشید این آقای جوان هم وقتی به سن ما رسیدند آرام‌تر و پخته‌تر درباره لزوم تجدد ادبی سخنرانی خواهند کرد.»

استادمحمدتقی ملک‌الشعرای بهار روز 16 آبان‌ماه 1265 در محله‌ سرشور مشهد به دنیا آمد و در نخستین روز اردیبهشت‌ماه سال 1330 درگذشت. او در زمینه‌های گوناگون ادبی از جمله شعر، نویسندگی، ترجمه و تحقیق به فعالیت پرداخت. از مهم‌ترین کارهای بهار می‌توان به تصحیح و تحشیه‌ دو متن مهم «تاریخ سیستان» و «مجمل التواریخ و القصص»، تألیف «سبک‌شناسی نثر فارسی» (در سه جلد)، مجموعه‌ای از اشعار (در دو جلد)، «دستور زبان فارسی»، «تاریخ احزاب سیاسی ایران»، «دروس دانشکده ادبیات»، «رساله در شرح حال مانی»، «احوال فردوسی»، «احوال محمد حریر طبری»، «یادگار زریران» و «نیرنگ سیاه یا کنیزان سفید» (رمان)، تصحیح و ترجمه «تاریخ طبری» و «جوامع الحکایات» عوفی اشاره کرد.

 

جلوه­ های خِرَدورزی ایرانیان باستان در شاهنامه و منابع عربی،وحید سبزیان پور

ژوئن 28th, 2014

 

جلوه­ های خردورزی ایرانیان باستان در شاهنامه و منابع عربی/ وحید سبزیان پور

 

خردگرایی از اندیشه­ های بنیادین فرهنگ ایرانی است، زیرا این فرهنگ، سعادت و رستگاری آدمی را در استخدام خرد می­داند.

از این دیدگاه خرد بزرگترین موهبت الهی و مهم­ترین ابزار برای مبارزه با دیوهایی است که در درون آدمی به صورت صفات ناپسند چون حرص، خشم، حسد و… فروخفته­اند.

این بینش از آغاز تا پایان، چون خون در پیکر شاهنامه جاری است. فردوسی در جای جای شاهنامه صفات نیک و آثار پر برکت آن را برمی­شمارد و در ستایش امور پسندیده و نکوهش امور ناپسند، خرد را معیار قرار داده، آن را چون ترازو ملاک سنجش می­داند.

این جهان­بینی، موجب شده است که فردوسی ستایش خرد را مقدم بر ستایش پیامبر بیاورد و برخلاف دیگر ستایشگرانِ دانش، قید و شرطی برای ستایش دانش نیاورد. در شاهنامه، سخنان حکیمانه­ی بسیاری دیده می­شود که فردوسی آنها را از خردمند، مرد خرد، خردمند ایران و… نقل کرده است، تأمل در منابع عربی که آکنده از اقوال حکیمانه ایرانیان است، نشان می­دهد بسیاری از این خردمندان، حکیمان ایرانی چون بزرگمهر و انوشروان هستند.

واژگان کلیدی: فردوسی، شاهنامه، خرد، خردورزی، فرهنگ باستانی ایران، منابع عربی، ادبیات تطبیقی.

1- پیشگفتار

دیدگاه­های مختلف در تفسیر اندیشه­های اخلاقی و حکمی شاهنامه غالباً مبتلا به آفت افراط و تفریط است. حقیقت این است که جز مقدمه شاهنامه و برخی ابیات پراکنده در این کتاب، به سختی می­توان این حکمت­ها را اسلامی محض دانست و تأثیر فرهنگ ایرانی را در آنها انکار کرد.

در این میان، تحلیل و ریشه­یابی موضوع خردورزی در شاهنامه بسیار دشوار و پیچیده است، زیرا هم منطبق با مفاهیم قرآن کریم و روایات دینی است و هم ریشه­ای استوار و عمیق در فرهنگ باستانی ایران دارد. نویسنده­ی این مقاله در پی نشان دادن سرچشمه­های ایرانی خردورزی است و معتقد است رنگ و بوی خردورزی در شاهنامه بیشتر از آنکه اسلامی باشد، ایرانی است، زیرا علاوه بر منابع به جا مانده از زبان پهلوی، منابع عربی نیز مؤید این ادعاست.

1- اهمیت خرد و خردورزی در ایران باستان و بازتاب آن در شاهنامه

2-1- تحلیل موضوع

خردگرایی چون خونی است که در همه­ی اجزای شاهنامه جریان دارد. در همه جای آن، نام خرد و خردمند دیده می­شود. از نظر فردوسی، معیار درستی و نادرستی کارها خرد است. هنگامی­که قصد ستایش عملی را دارد از ارزش و اعتبار خرد، مدد می­جوید تا شنونده در درستی آن کار تردید به خود راه ندهد، نظام هستی را یکسره براساس نظم و منطق می­بیند و اغلب از خداوند به تعبیر خدای خرد یاد می­کند (بهار، 1374: 158). در شاهنامه بیش از 300 بیت در ستایش خرد آمده (نک: رنجبر، 1369: 71-90)، بیش از 500 بار واژه­ی خرد و خردمند و بیش از 150 بار واژه­ی روشن­روان آمده است (ولف، 1377: ذیل واژه خرد و روشن روان).

حکیم طوس در آغاز شاهنامه با عبارت «به نام خداوند جان و خرد» خواننده را به سرزمین دانش و خرد دعوت می‏کند. این براعت استهلال، چون چراغ راهنما، خواننده را از فضای فکری و مقصود و هدف گوینده باخبر می‏کند[1]. این بینش، آنقدر اهمیت دارد که فردوسی در ابتدای شاهنامه، 19 بیت «گفتار اندر ستایش خرد» را مقدم بر «گفتار اندر ستایش پیغمبر» آورده، ترتیبی که در همه­ی دست­نویس­های کهن شاهنامه مراعات شده است (متینی، 1375: 216).

سبب این امر، آن است که دومین مرحله­ی جهان­بینی زرتشتی «وهومن» است، به معنی اندیشه­ی نیک و عقل که جهان مادی و معنوی برمدار آن می‏گردد… خرد و اندیشه در آدمی به او توانایی دریافت و شناخت می‏دهد. خرد و اندیشه، مایه برتری آدمی از دیگر جانوران است و هر کس که خرد و اندیشه‏اش بیشتر و برتر باشد، به همان اندازه، نیروی آفرینش و بالندگی‏اش بیشتر است[2] (شهزادی، 1367: 40).

دقیقی که آیین پارسی داشته، در ابتدای دیـوان خـود، پس از شرح جلوس گشتاسب بـر تخت شاهی می­گوید: «پس از چند سال در ایوان او درختی در زمین رویید که برگش پند و بارش خرد بود، این درخت پیامبری به نام زرتشت بود که اهریمن را کشت و به شاه گفت: من خرد را برای تو به ارمغان آورده­ام:

چـو یـک چنـد سالان برآمد برین
در ایـوان گشتـاسپ بر سوی کاخ
همـه بـرگ وی پنـد و بارش خرد
خجستـه نبـی نــام او زردهشـت
بــه شـاه کیـان گفـت پیغمبــرم

 

درختـی پـدیـد آمـد انـدر زمیـن
درختـی گشـن بـود بسیـار شـاخ
کسـی کـو خـرد پـرورد کـی مرد
کـه آهـرمـن بـد کنـش را بکشت
سـوی تـو خــرد رهنـمـون آورم

 (دقیقی، 1373: 50)

همچنین در آموزه­های دینی ایرانیان، یکی از خواسته­های بندگان از خداوند، اعطای موهبت خردمندی است: «ای مزدا ما را از نیروی خرد مقدس خویش برخوردار ساز.» (یسنای 33 بند 9) «ای نور حقیقت و ای روح راستی! ما از تو خواستاریم که اشویی و آمال نیک و حکمت و دانایی، ظفر و قدرت عمل نیک را به ما ارزانی داری.» (مهریشت 33، نقل از ایرانی، 1361: 60).

در مینوی خرد که از متون پهلوی به جا مانده از ایران باستان است، (نک: عفیفی، 1383: 629)، از 57 جمله‏ی مقدمه‏ی آن 14 جمله در وصف و ستایش خرد است. نگاهی گذرا به این کتاب نشان می‏دهد که محور اصلی آن توجه به دانش و برتری آن بر هر چیز دیگری است. در این متن پهلوی یک شخصیت خیالی به نام دانا از شخصیت خیالی دیگری به نام «مینوی خرد» که سمبل دانایی است می‏پرسد و در پی حقیقت در سرزمین‏های گوناگون است. مقایسه­ی مقدمه­ی شاهنامه با مینوی خرد نشان می­دهد که فردوسی در سرودن شاهنامه، بی­بهره از مقدمه مینوی خرد نبوده است[3]. برای مقایسه­ی خرد در دو کتاب مذکور (نک: کویاجی، 1371: 6-10)، به علاوه، اینکه خرد و دانا بارها در شاهنامه در کنار هم آمده­اند از نشانه­های آگاهی فردوسی از متن مینوی خرد است. (نک: راشد محصل، 1362: 8).

در مینوی خرد، عقل، رکن اصلی زندگی است، خدا سرچشمه­ی دانایی است، خردمندان در دو جهان، پاداش می­گیرند. خردورزی، شفای روح و روان است. خلقت جهان به وسیله­ی خرد است. خداوند، هستی را با خرد نگه می­دارد. خرد، سودمندترین ابزار است. کار نیک، بدون آگاهی ارزش ندارد. خرد، بهتر از همه‏ی خواسته­هاست و… (مینوی خرد، 1379: 18)، همچنین (نک: آذرباد، 1379: 83)، برای اطلاع بیشتر از مفهوم خرد در اندیشه­های ایرانی (نک: صرفی، 1383: 71-76) و (سبزیان­پور، 1384: جستاری…88- 90).

از دیگر سو، ستایش دانش در روزگار فردوسی در مقدمه­ی بسیاری از کتاب­ها مرسوم بوده اما نوع ستایش شاهنامه از دانش، قابل تأمل است، اول اینکه ستایش خرد بر ستایش پیامبر (ص)، تقدم دارد، دیگر فردوسی، خرد را بیشتر از دانش ستایش کرده است، حال آنکه در کتاب­های اسلامی ستایش خرد نیامده است. نکته­ی سوم اینکه، ستایش دانش به شکل مطلق صورت گرفته نه دانش اسلامی

«ز هر دانشی چون سخن بشنوی

 

ز آموختن یک زمان نغنوی[4]»

 (ص 2)

ستایش خرد در آثاری چون مینوی خرد، بهمن­نامه، کوش­نامه، همای­نامه، ابتدای دیوان دقیقی و زراتشت­نامه که اصل آنها متعلق به پیش از اسلام است، نشان می­دهد که این نوع خردستایی، رنگ و بوی ایرانی دارد و سخت متأثر از فرهنگ باستانی ایران است زیرا در کتاب­های اسلامی، این دانش است که مورد ستایش است نه خرد. لازم به ذکر است که بعد از دوره سامانیان، خردگرایی و ستایش خرد در ابتدای متون فارسی، به سبب نفوذ تعصبات مذهبی و دینی دیده نمی­شود[5] (نک: متینی، 1375: 209-223).

اگر اندرزنامه­ی بزرگمهر حکیم را که «عریان» از پهلوی به فارسی ترجمه کرده با ترجمه­ی منظوم فردوسی در شاهنامه مقایسه کنیم، سبب تقدم ستایش خرد (به جای دانش) بر ستایش پیامبر و تجلیل از مطلق دانش روشن خواهد شد:

در بند 27، 28، 29 و 30 اندرزنامه بزرگمهر (متون پهلوی، 1371: 127-129) آمده است: «فرجام تن چیست؟ و آن دشمن که دانایان باید با توان هرچه بیشتر آن را بشناسند کدام است؟ فرجام تن عبارتست از آشفتگی کالبد و دشمن روان این چند دروج است که گناگ مینو برای فریفتن و گمراه کردن مردمان، در برابر مردمان فراز آفرید. آن دروج کدام و چند است؟ آز و نیاز و خشم و رشک و ننگ و شهوت و کین و غفلت و دروج بدعت و تهمت…» (بند 43) دادار هرمزد برای بازداشتن آن چند دروج برای یاری مردمان چند چیز نگاهدار مینو آفرید: آسن خرد (خرد فطری) و گوش سرود خرد (خرد اکتسابی) و خیم و امید و خرسندی و دین و همپرسگی… برای مردمان چه هنری بهتر است؟ دانایی و خرد (بند 57).

در مینوی خرد (1379: 61) آمده است: «اهرمن بدکار و دیوان را شکست دادن و از دوزخ تاریک بی­بها رستن، چنین ممکن است وقتی که مینوی خرد را به پشتیبانی گیرند؛ و نیز «شکستن کالبد دیوان و ناپدید کردن آنان، از نظر مردمان به سبب برترین افزار خرد بهتر انجام گرفته است» (همان: 74).

از سخنان بالا نتیجه گرفته می­شود: خداوند برای مبارزه با دیوهای درون انسان یعنی صفات ناپسند، ابزار­هایی برای مقابله قرار داده است، از جمله خرد غریزی و اکتسابی[6]، امید، رضایت، دینداری، مشورت و… و مهم­ترین و مؤثرترین آنها خرد است:

مضامین بالا را فردوسی در ضمن پندهای بزرگمهر به انوشروان به نظم کشیده است، ابیات زیر جای هرگونه تردید را در اقتباس فردوسی از پندهای بزرگمهر منتفی می­سازد:

ز دانــا بپــرسیـد پـس شهـریـار
ببنـده چـه دادست کیهـان خـدیـو
چنین داد پاسخ که دست خرد
خــرد بــاد جــان تــرا رهنمون
ز شمشیر دیـوان خـرد جـوشنست

 

که چون دیـو بـا دل کند کارزار؟
که از کار کوته کنـد دست دیـو؟
ز کــردار اهــریـمنـان بـگــذرد
که راهی درازست پیش اندرون‏
دل و جــان داننــده زو روشنست

‏ (ص 1530)

خرد، ابزار مبارزه با دیو و اهریمن و بهترین موهبت الهی است تا آنجا که حکیم طوس خود و شنونده را ناتوان از ستایش و خواننده را عاجز از شنیدن آن می­داند:

تو چیزی مدان کز خرد برتر است
فزون از خرد نیست اندر جهان
خرد را و جان را که یارد ستود

 

خــرد بــر همه نیکویی‏ها سرست
فــروزنــده‏ی کهتــران و مهــان
وگــر مـن ستـایم که یارد شنود؟

 (ص 1383)

این مضمون در منابع عربی و پهلوی از زبان ایرانیان به شکل زیر آمده است:

بزرگمهر: ما أوتی رجل مثل غریزة عقل. (ابن جوزی، 1412: 2/137): چیزی همسنگ عقل به آدمی داده نشده است. فرأیت (انوشروان) العقل أکبر الأشیاء. (ابن مسکویه، بی­تا: 61): به اعتقاد من عقل برترین چیز است؛ بزرگمهر گفته است: لا شرف إلا شرف العقل. (توحیدی، بی­تا: 4/94) و (آبی، 1990: 7/69): هیچ عزتی چون عزتِ داشتن عقل نیست.

تو را گویم، پسرم کی بختیاری به مردمان بهتر چیز خرد است. (آذرباد، 1379: 83) پاسخ داد که خرد است که بهتر از همه­ی خواسته­هاست. (مینوی خرد، 1379: 59).

اهورامزدا، خدای خرد است و در کنار خود، مشاورانی خردمند چون بهمن، امشاسبند خرد دارد و در میان ایزدان نیز بانویی به نام چیستا به دانش و دانایی اختصاص دارد (نک: موسوی، 1387: 101)، «در فلسفه­ی زرتشت، هستی یا آغاز جنبش و آفرینش را استوار بر تصمیم و آهنگ خداوند و به سخن درست­تر «خواست و خرد» اورمزد می­داند که در زبان اوستایی نیز «خواست و خرد» معنـایی یگانه می­یابند زیرا واژه «خرتهو» در زبان باستانی ایران، هم به معنای خواست و اراده و کام خداوندی و هم به معنای خرد ایزدی است.» (ثاقب­فر، 1377: 120).

با توجه به جهان­بینی خاص ایرانیان نسبت به رابطه­ی هستی با خرد است که فردوسی می­گوید:

نخست آفـرینـش خـرد را شنـاس

 

نگهبـان جـان است و آن سپـاس[7]

(ص 2)

نمونه­های بسیاری وجود دارد که نشانگر اهمیت برجسته­ی خرد در ایران باستان بوده از جمله: «پرستش و نیایش پروردگاری را که در میان همه‏ی آفرینش­های گیتی انسان را به زیور گویایی و گیروایی (ادراک) بیاراست و او را به شهریاری جهان و رهبری مخلوقات بر گماشت تا با بدی روبرو گشته پیکار کند و آن را براندازد.» (از نماز ستایش خدا، به نقل از شهزادی، 1367: 28)، «آزمودم که خرد بهتر است…» (متون پهلوی، 1371: 112، اندرز بهزاد فرخ پیروز). «از همه­ی نیکی­هایی که به مردمان می‏رسد، خرد بهتر است.» (مینوی خرد، 1379: 18) پرسید که کشتن خرد چه؟ او گفت: که کشتن خرد آموختاری و آب آن نیوشداری و بار آن گزیداری و جای آن بهشت روشن همه آسانی (متون پهلوی، 1371: 118، از پندهای آذر فربغ فرخزادان).

2- 2- خرد، معیار درستی و نادرستی

در منابع عربی، عبارات بسیاری درباره­ی عقل از دیدگاه ایرانیان آمده که سبک سخن نشان می­دهد عقل، معیاری دقیق برای تشخیص حقایق زندگی تعیین شده و گویی برای همگان یقین حاصل شده که تنها معیار تشخیص حق از باطل، عقل است، این شیوه­ی سخن را در نمونه­های زیر می­بینیم:

سؤال از کسری: أی رجل أحمد عندکم بالعقل؟ (ابن مسکویه، بی­تا: 41): با معیار عقل چه کسی نزد شما ستوده­تر است؟

وعلی العاقل ألا… بر عاقل واجب است که… (ابن مسکویه، بی­تا: 72)

سؤال از انوشروان: ما العقل؟ (طرطوشی، 1990: 529): عقل چیست؟ … از نوع سؤال فهمیده می­شود که عقل تنها معیار سعادت و دستیابی به حقایق است.

أردشیر: العاقل من ملک عنان شهوته. (زمخشری، 1412: 3/444): عاقل کسی است که…

از اردشیر: العاقل من… (ثعالبی، بی­تا: 54، منسوب به اردشیر پسر هرمز): عاقل کسی است که…

از بزرگمهر: ینبغی للعاقل… (ابن جوزی، 1412: 2/137): شایسته است که عاقل….

یک حکیم ایرانی: للعاقل أربع علامات… (غزالی، 1968: 119)

در شاهنامه هم معیار درستی، دانایی و خرد است:

«ز دانا سخن بشنو ای شهریار»؛ «که دانا نخواند ترا پارسا»؛ «که دانا زد این داستان از نخست»؛ «نبینی که دانا چه گوید همی؟»؛ «خوی مرد دانا بگوییم پنج» و…

با توجه به آنچه که گفته آمد به نظر می­رسد خردورزی در میان ایرانیان در مقایسه با دیگر ملل بزرگ مثل رومی­ها از جایگاه ویژه­ای برخوردار بوده، بویژه اینکه در منابع عربی این برتری مورد اتفاق همگان قرار گرفته است:

قال رومی لفارسی: نحن لا نملک من یشاور. فقال الفارسی: نحن لا نملک من لا یشاور، وقد أجمع الناس أن الفرس أعقل من الروم. (عسکری، بی­تا: دیوان…1/178)، (طرطوشی، 1990: 243) و (ابن النجار، 1417: 4/146): یک رومی به یک ایرانی می­گوید: ما کسی را که نیازمند مشورت باشد به حکومت برنمی­گزینیم، ایرانی می­گوید: ما کسی را که بی­نیاز از مشورت باشد برای حکومت انتخاب نمی­کنیم و همگان بر برتری عقل ایرانی­ها متفق شدند.

2-3- نشانه­های عقل و خرد در شاهنامه و ایران

از آنجا که در حماسه­ی جهانی فردوسی جایی برای تعریف و شرح دقیق مفاهیم عقلی و انتزاعی وجود ندارد، حکیم طوس با آوردن صفات و ویژگی­های خرد، اهمیت آن را نشان می­دهد. صفات خرد در شاهنامه بسیار است، نویسنده­ی مقاله در یک کار پژوهشی نشان داده است با استناد به منابع عربی و آنچه که محققان عرب از ایرانیان نقل کرده­اند، می­توان ادعا کرد که اگر فردوسی، شاهنامه را قبل از بعثت پیامبر (ص) می­سرود بـاز هم بـا ستـایش خـرد آغـاز می­کرد و در بیش از 350 بیت به ستایش آن می­پرداخت. برای اجتناب از تکرار، با ذکر چند نمونه، خواننده را به مقاله­ی زیر ارجاع می­دهیم. (نک: سبزیان­پور، 1384 مقایسه…: 127-148)[8]

2- 3-1- مدارای با مردم

در شاهنامه، رفتار نیک انسانی و مدارای با مردم از نشانه­های عقل برشمرده شده است:

مــدارا خــرد را بـــرادر بـــود

 

خـرد بــر سـر دانـش افسر بـود[9]

 (ص 1411)

از قرائن وجود این نگرش در ایران باستان، سخن بزرگمهر است: «من علامات العاقل بره بإخوانه، وحنینه إلی أوطانه، ومداراته لأهل زمانه». (عسکری، بی­تا: دیوان…: 2/588) و (ابن جوزی، 1412: 2/137): از نشانه­های عاقل، نیکی به برادران، دلتنگی برای وطن و مدارای با مردم روزگار خود است.

2-3-2- میانه­روی

فردوسی میانه­روی را کاری خردمندانه و مورد پسند خردمندان می­داند:

میــانـه گـزینی بمـانی بـه جـای

 

خـردمنـد خـوانـدت پـاکیزه رای

 (ص 1225)

در متون پهلوی و منابع عربی نشانه­های وجود این بینش در ایران باستان دیده می­شود:

میانه­روی به خرد پیداتر، دانش بر پایه­ی خرد کاری‏تر است. (متون پهلوی، 1371: 114، اندرز بهزاد فرخ پیروز).

قیل لأنوشروان: ما العقل؟ قال: القصد فی کل الأمور. (طرطوشی، 1990: 529): به انوشروان گفته شد: عقل چیست؟ گفت: میانه­روی در همه­ی کارها. برای اطلاع بیشتر (نک: سبزیان­پور، 1389، بازتاب…: 138).

2- 3-3- زهد و دوری از گناه

خردمند برای دنیا نه شادی می­کند و نه اندوه می­خورد:

خوی مرد دانا بگوییم پنج
نخست آنکه هر کس که دارد خرد
نه شادان کنــد دل بــه نـایـافتـه
……..
دل انــدر سـرای سپنـجی مبنــد

چـه بنـدی دل انـدر سـرای سپنج

 

کز آن عادت او خود نباشد به رنج
نــدارد غــم آن کــزو بگـــذرد
نـه گـر بگـذرد زو شـود تـافتـه

بـس ایمـن مشـو در سرای گـزند

که دانـا نـدانـد یکـی را ز پنــج

‏ (ص 1383)

 فردوسی نشانه­ی عقل را در ترس از ارتکاب گناه می­داند:

نخستیــن نشـان خـــرد آن بــود

 

که از بـد همـه سالـه تـرسان بود

مضامین بالا دقیقاً در پاسخ کسری به قیصر روم دیده می­شود:

جواب کسری قباد به پادشاه روم: أی رجل أحمد عندکم بالعقل؟ قال: البصیر بقلة بقاء الدنیا، لانه یجتنب الذنوب لبصره بذلک ولا یمنعه ذلک أن یصیب من لذة الدنیا بقصد. (ابن مسکویه، بی­تا: 41): چه کسی از نظر شما عقل کامل­تری دارد؟ گفت: کسی که به کوتاهی زندگی آگاه باشد زیرا به سبب آگاهی از گناه اجتناب می­کند و در عین حال مانع او نمی­شود که با میانه­روی از لذت­های دنیا برخوردار شود.

همچنین توصیه به غم نخوردن بر مال از دست رفته، یکی از پند­های مکتوب بر تاج انوشروان بوده: «…که بر شکسته و سوخته و دزدیده غم مخورید.» (نفیسی، 1310: 623)

شباهت بیت زیر و سخنی از انوشروان که با دو شیوه­ی بیانی متفاوت، اجتناب از گناه را شرط عقل دانسته­اند، قابل تأمل است.

مگرد ایـچ گـونـه بـه گـرد بـدی

 

بــه نیــکی گــرای اگـر بخردی

 (ص 1493)

ما ثمرة العقل؟ … و منها أن لا یضیع التحفظ والإحتراس من المعاصی. (ابن مسکویه، بی­تا: 55).

برای اطلاع از این مضمون در کلیله و پندهای آذرباد (نک: سبزیان­پور، 1387: 95).

2- 3-4- برتری خرد بر مال و ثروت

گهـر بـی­هنر ناپسند است و خوار

 

بـریـن داستـان زد یـکی هـوشیار

 (ص 1485)

قال بزرجمهر: ما ورثت الآباء الأبناء شیئا أفضل من الأدب، لأنها تکتسب المال بالأدب وبالجهل تتلفه فتقعد عدما منهما (ابن قتیبة، بی­تا: 2/137): پـدران برای پسران چیزی بهتر از ادب (عقل) بـه جای نمی­گذارند، زیرا با خرد مال را به دست می­آوری و با نادانی آن را از بین می­بری و از هردو محروم می­شوی.

به مردمان بهترین چیز خرد است، چه اگر خدای ناکرده، خواسته به شود و یا چهار پای به میرد، خرد به ماند. (آذرباد، 1379: 82)

از اردشیر نقل شده است: «أقسام الأشیاء مختلفة، فمنها حارس ومنها محروس فالمحروس المال والحارس العقل ومنها مسلوب ومنها محفوظ، فالمسلوب المال والمحفوظ العقل، فالعقل یحرسک وأنت تحرس المال[10]. (قیروانی، بی­تا: 207) و (ابن مسکویه، بی­تا: 61، منسوب به ایرانیان).

خرد است که بهتر از همه­ی خواسته­هایی است که در جهان است. (مینوی خرد، 1379: 64).

2- 3-5- نیاز دین به دانش

تـو را دیـن و دانش رهاند درست

 

در رستـگــاری ببـایـدت جسـت

(ص 4)

در جواب کسری قباد به سؤال­های پادشاه روم آمده است: أیحتاج مع الایمان الی العقل؟ قال: نعم لأن بالعقل یفصل بین الحق والباطل. (ابن مسکویه، بی­تا: 42): آیا با وجود ایمان به عقل نیازی هست؟ گفت: بله زیرا با عقل است که حق و باطل تمییز داده می­شود…

در بندهشن آمده «هرمز به مشی و مشیانه گفت: مردم اید، پدر و مادر جهانیانید، شما را با برترین عقل سلیم آفریدم، جریان کارها را با عقل سلیم به انجام رسانید، اندیشه نیک اندیشید، گفتار نیک گویید، کردار نیک ورزید، دیوان را مستایید». (دادگی، 1382: 81).

بعید نیست که فردوسی با توجه به عبارات بالا گفته باشد:

خـرد مـرد را خلـعت ایـزدی است

 

سـزاوار خلعت نگه کن که کیست

 (ص 1493)

مصراع دوم بیت به گونه­ای اشاره به قدرشناسی از خرد و دستور به نیکی دارد.

2- 3-6- سعادت در گرو عقل

رهــانـد خــرد مــرد را از بـــلا

 

مبــادا کســی در بــلا مبتـــلا

(ص 1383)

عمل العقل الخلاص من الخوف والخطایا. (ابن مسکویه، بی­تا: 32).

السعادة مقرونة بالعقل. (ابن مسکویه، بی­تا: 50).

2-3-7- نیاز ادب و جوانمردی به عقل

در شاهنامه واژه­ی ادب نیامده ولی فرهنگ که نزدیک به آن است 49 بار آمده، این واژه در 14 مورد در کنار خرد و رای است: «ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی»؛ «به بالا و دیدار و فرهنگ و رای»؛ «به بخت تو آموخت فرهنگ و رای»؛ «به مرد خردمند و فرهنگ و رای»؛ «پسندیدم این رای و فرهنگ اوی». رابطه­ی فرهنگ و عقل را در سخنان منسوب به اردشیر و بزرگمهر می­بینیم: اردشیر: الأدب زِیادة فی العَقل. (ابن عبد ربه، 1999: 2/109): ادب موجب فزونی عقل است. و «الأدب صورة العقل فحسن صورة عقلک کیف شئت.» (وطواط، بی­تا: 88): ادب بازتاب عقل است، پس تصویر عقل خود را هرگونه که می­خواهی نیک گردان.

واژه­ی راد و رادی در شاهنامه غالباً همراه خرد و خردمند می­آید:

«بیامد دبیر خردمند و راد»؛ «خردمند و راد و جهاندار بود»؛ «جهان دیده و راد و فرخنده رای»؛ «دلیر و بزرگ و خردمند و راد».

وابستگی واژه­های خرد و رادی و فرهنگ را در این عبارات حکیمانه از بهمن و بهزاد می­بینیم:

وحاجة الأدب والمروءة الی العقل کحاجة البدن الی الغذاء. (ابن مسکویه، بی­تا: 62): نیاز ادب و جوانمردی به عقل مانند نیاز بدن به غذا است.

جوانمردی با خرد مفیدتر است، رادی به خرد فریادرس‏تر. (متون پهلوی، 1371: 113، اندرز بهزاد فرخ پیروز).

2- 4- خردمند و دانا در شاهنامه کیست؟

در شاهنامه، سخنان حکیمانه­­ی بسیاری وجود دارد که فردوسی آنها را از «دانا»، «مرد خرد»، «خردمند مرد خرد»، «هوشیار» و… نقل کرده است اما به روشنی معلوم نیست که این مرد دانا و خردمند کیست؟ اگر بپرسیم این مرد خرد کیست؟ در پاسخ با دو دیدگاه اسلامی و ایرانی که غالباً آمیخته با افراط و تفریط است روبرو می­شویم. از آنجا که شاهنامه محل التقای این دو فرهنگ است، پاسخ به این سؤال نیاز به تأمل بسیار دارد. از نکات قابل تأمل این است که فردوسی دست کم بیش از شش بار بزرگمهر را با لفظ «دانا» نام برده است.[11]

در این بخش سه نمونه از این سخنان حکیمانه را مورد تأمل قرار می­دهیم تا با پرتوی ناچیز، سهمی در روشنگری و تبیین برخی نقاط تاریک شاهنامه داشته باشیم؛ به همین منظور سه مضمون «چاه کن همیشه ته چاه است»، «دشمنی نادان با نفس خود» و «بدی شتاب» را مورد تأمل قرار می­دهیم:

2- 4-1- چاه کن همیشه ته چاه است

نـگر تـا چـه گفتـست مـرد خـرد

 

که هـر کس کـه بـد کرد کیفر برد

 (ص 1045)

کسی کو به ره برکند ژرف چاه

 

سزد گر کند خویشتن را نگاه

 (ص 608)

مضمون مکافات عمل در قرآن کریم به صورت «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ (زلزال، 7 و 8) آمده و از بدیهیات فرهنگ اسلامی شده است تا آنجا که برای نمونه، محفوظ در چهار مورد[12] (1336: 102، 113، 118 و 147)، فروزانفر در دو مورد[13] (1385: 358 و 493) ابیاتی را از سعدی و مولوی با همین مضمون برگرفته از امثال عربی و احادیث اسلامی دانسته­اند. برای اطلاع از بیش از صد شاهد فارسی و عربی برای مضمون فوق (نک: دهخدا، 1366: 1/158-160)، در حالی که قراین دیگری مبنی بر وجود این اندیشه در ایران باستان وجود دارد:

برخی نشانه­ها برای تفسیر مرد خرد:

در پندهای منسوب به آذرباد و انوشروان آمده است:

کسی که کرفه کند پاداش یابد و آن که گناه کند پادا فره برد؛ و هر کس همیمالان را چاه کند، خود اندر افتد (آذرباد، 1379: 82).

پند پانزدهم انوشروان: بگزاف مخر تا بگزاف نباید فروخت (عنصرالمعالی، 1366: 52).

این مضمون در ایران باستان آنقدر مشهور بوده که ناصر خسرو آن را از اوستا نقل می­کند:

از بـدی­ها خـود بپیـچد بـد کنـش
چنـد نـاگـاهـان بـه چاه اندر فتاد

 

ایـن نـوشتستند در استـا و زنــد
آنکه او مر دیگران را چـاه کنـد[14]

(ناصر خسرو، 1388: 434)

در آیین زرتشت آمده است «داوری تو پیوسته بر این اصل است که بدی بهره­ی بدان و نیکی پاداش نیکان است.» (یسنا 43، بند 5).

ابوهلال عسکری (بی­تا: 1/542) حکمت زیر را از پندهای ایرانیان می­داند: من فعل الشر فقد أقام الکفیل: هرکس کار بدی انجام دهد، برای خود نایب گرفته است (از مکافات آن در امان نمی­ماند).

بزرگمهر: وطلبنی الطلاب فلم یدرکنی مثل إساءتی. (طرطوشی، 1990: 539): طلبکاران مرا مؤاخذه کردند و هیچ چیزی مثل اعمال بدم دامنم را فرا نگرفت.

قال الموبذ بحضرة المأمون: ما أحسنت إلی أحد ولا أسأت، فقال المأمون: وکیف ذلک؟ قال: لأنی إن أحسنت فإلی نفسی، وإن أسأت فإلیها؛ فلما نهض قال المأمون: أیلومنی الناس علی حب من هذا عقله؟ (توحیدی، بی­تا: 7/377): موبد در حضور مأمون گفت: به کسی نه نیکی کردم و نه بدی. مأمون گفت: چطور؟ گفت: اگر نیکی کردم به خودم و اگر بدی کردم به نفسم کردم. وقتی مأمون برخاست گفت: آیا ممکن است مردم مرا به خاطر علاقه به فردی که عقلش این است سرزنش کنند؟

همچنین ثعالبی (1403: 4/100) بیت زیر از ابوالفضل سکری مروزی را ترجمه­ی اشعار فارسی دانسته است:

کــم مــاکــر حــاق بــه مکـره

 

و واقــع فــی بعــض مــا یحـفر

چه بسیارند کسانی که مکرشان دامن آنها را می­گیرد و در چاهی می­افتند که کنده­اند.

سعدی در بوستان از حیله­گری سخن می­گوید که به علت مردم­آزاری به چاه افتاد:

تـو مـا را همی چـاه کندی به راه

 

بـسر لاجـرم درفتـادی بــه چــاه

 (سعدی، 1368: 62)

برای اطلاع بیشتر درباره­ی این مضمون در امثال عربی، کلیله و سخنان عیسی (ع) (نک: سبزیان­پور، 1386: 104).

2- 4-2- دشمنی نادان با نفس خود

فردوسی مضمون حکیمانه­ی «آسیب رساندن نادان به خود» را از زبان «خردمند مرد خرد» بیان می­کند:

چـه گفت آن خـردمنـد مـرد خـرد
کسی کـو خــرد را نـدارد ز پیش

 

کـه دانــا ز گفتـار او بــرخـورد
دلش گـردد از کـرده خویش ریش

 (ص 2)

براستی این فرد حکیم خردمند کیست که فردوسی او را با تأکید، اهل خرد و معرفت می­داند و سخنان او را نه تنها برای مردم که برای افراد دانا مفید می­داند؟

به نظر می­رسد این حکیم، اردشیر بابکان باشد، زیرا این مضمون در کارنامه اردشیر بابکان دیده می­شود:

«چی دانا کان گو پت ایستیت کو دوشمن پت دوشمن آن نی تو بان کرتن اهچ ادان مرت هچ کونشن خویش او یش رسیت»: چه، دانایان گفته­اند که دشمن به دشمن آن نتوان کردن که مرد نادان از کنش خویش بهش رسد (کارنامه اردشیر بابکان، 1329: 7).

این مضمون در ایران باستان مشهور بوده است، زیرا مفهوم «دشمنی نادان با نفس خویش» در حکمت­های ایرانیان باستان از جمله بزرگمهر حکیم در منابع عربی نقل شده: «الجاهلُ عدوُّ نفسِهِ فَکیفَ یَکونُ صدیقَ غیرِهِ» (وطواط، بی­تا: 124): نادان دشمن خود است، چگونه می­تواند دوست دیگری باشد.

قابوس بن وشمگیر در قابوس­نامه، 51 پند از انوشروان نقل کرده که پند سی و یکم آن چنین است:

«همه چیزی از نادان نگه داشتن آسان­تر که ایشان را از تن خویش.» (عنصرالمعالی، 1366: 52).

در خرد نامه (1378: 60) آمده است: «اندر کتاب­ها و اخبارها یافتیم نبشته که حصنی اندر پارس، نام او اصطخر و اندر آن جایگاه گنجی یافتند از گنج­های شاپور ملک؛ و در جمله آن گنج­ها لوحی بود زرین؛ و بر آن لوح این نکته­ها نبشته بود، به لغت و عبارت آن مردمان. دانایان پارس آن را ترجمه کردند؛ و آن سخن­ها چنین بود که یاد کرده شود: نکته­ی اول: همه چیز را از ابله نگاه داشتن آسان­تر از آنکه او را از تن خویش…»

فردوسی در جایی دیگر از زبان گردآفرید به سهراب نصیحت می­کند که از جنگ با ایرانیان دست بردارد، زیرا در مقابل قدرت لشکر ایران تاب مقاومت ندارد و جنگ ضعیف با قوی نشانه نادانی است و این نادان است که از پهلوی خود می­خورد و به خود آسیب می­رساند:

نباشی بس ایمن به بازوی خویش

 

خـورد گاو نادان ز پهلوی خویش

(ص 255)

برای اطلاع بیشتر از تأثیر این مضمون در مثنوی، اشعار سعدی و شاعران عرب (نک: سبزیان­پور، 1390: 50).

در مثنوی معنوی داستان بقالی آمده که به مردی نادان شکر می­فروخت، از قضا سنگ ترازوی بقال گل سرشوی بود و مشتری بیماری گل­خواری داشت، هر زمان بقال برای آوردن شکر، روی از ترازو برمی­گرفت، مشتری از گل او می­دزدید و به دهان می­گذاشت، بقال که متوجه کار مشتری شده بود در دل، به حماقت او می­خندید و سعی می­کرد که خود را بیشتر مشغول کند، زیرا دزدی او موجب کاهش شکر می­شد که به نفع بقال و به ضرر مشتری بود، در ابیات زیر کنایه­ی «از پهلوی خود خوردن» را که در شاهنامه دیدیم از زبان بقال، در مثنوی مولانا، برای وصف نادان می­بینیم:

گـر بـدزدی و ز گل مـن می­بری
تو همی­ترسی ز من، لیک از خری
چون ببینی تو شکر را، ز آزمود

 

رو که هم ازپهلوی خود می­خوری
من همی­ترسم که تو کمتر خوری
پس بدانی کاحمق و غافل که بود

 (مولوی، 1360: 657)

برای اطلاع بیشتر از تأثیر این حکمت در ادب فارسی (نک: دهخدا، 1366: 1/294-296).

2- 4-3- شتاب سبب پشیمانی

ز دانــا شنیــدم یکــی داستـــان
کـه آهستـه دل کـی پشیمان شود
شتـاب و بـدی کـار اهریمن است

 

خـرد شـد بـدیـن گونه همداستان
هـم آشفتـه را هوش و درمان شود
پشیمـانی و رنـج جـان و تن است

 (ص 368)

این دانا کیست که خرد هم با او همدل و همرای است؟ در سخنان منسوب به علی (ع) آمده است:

«العجل یوجب العثار: عجله موجب لغزش است» (آمدی، 1371: 432)؛ ذر العجل فإن العجل فی الأمور لایدرک مطلبه ولایحمد أمره: عجله را ترک کن. زیرا عجول به خواسته‌اش نمی‌رسد وکارش پسندیده نیست (همان، 5189).

انوشروان: فثمرة العجلة الندامة. (ابن مسکویه، بی­تا: 54): نتیجه­ی شتاب، پشیمانی است.

از پندهای مکتوب بر تاج انوشروان: «شتاب­زدگی نکنید» (مستوفی، 1339: 118).

از پندهای هوشنگ: أقل التأنی أجدی من اکثر العجلة. (ابن مسکویه، بی­تا: 9): کمترین صبر بهتر از بیشترین عجله است.

از پندهای ایرانیان: احذر العجلة قولا وفعلا. (ابن مسکویه، بی­تا: 82): در کلام و رفتار از عجله پرهیز کن.

پادشاه روم از قباد پرسید: چه چیزی برای عاقل سودمند­تر و چه چیزی برای او زیان­بارتر است؟ گفت: أنفع الأشیاء له مشاورة العلماء والتجربة والتؤدة؛ وأضرها له الکسل واتباع الهوی والعجلة فی الامور (ابن مسکویه، بی­تا: 42): سودمندترین کار، مشورت با دانشمندان و تجربه و تأمل است و پر ضررترین کار، تنبلی، اطاعت از هوای نفس و عجله در کارهاست.

ابوهلال عسکری در مذمت عجله که موجب تأخیر می­شود، مثل زیر را از ایرانیان می­داند:

إذا رجع القطیع تقدمت العرجاء[15]. (عسکری، بی­تا: 2/119): هنگامی­که گله برمی­گردد آنکه لنگ است جلو بقیه است.

به راستی مقصود فردوسی از «دانا»، «خردمند» و «خردمند مرد خرد» کیست؟ بزرگمهر است؟ انوشروان و یا اردشیر بابکان؟ آنچه جای تردید ندارد شهرت این مضامین در فرهنگ باستانی ایران است.

در پایان برای آنکه بازتاب گسترده­ی خردورزی ایرانیان را در منابع عربی نشان دهیم، نمونه­هایی از اقوال آنها را از باب مشت نمونه­ی خروار ذکر می­کنیم:

بهمن: ولا أساس للعلم الا بالعقل. (ابن مسکویه، بی­تا: 61): هر دانشی بدون عقل بی­پایه است. اردشیر: نموّ العقل بالعلم. (قرطبی، بی­تا: 2/1، 536): فزونی دانش با عقل است. از پند­های ایرانی: والهوی آفة العقل. (ابن مسکویه، بی­تا: 75): آفت عقل هوای نفس است. اردشیر: العاقل من ملک عنان شهوته. (زمخشری، 1412: 3/444): عاقل کسی است که زمام شهواتش را در دست دارد. انوشروان: فأما منفعة الآخرة فلا حظ للجاهل فیها. (ابن مسکویه، بی­تا: 55): برای نادان بهره­ای از قیامت نیست. انوشروان: العاقل هو البصیر بما یحتاج الیه فی أمر معاده. (ابن مسکویه، بی­تا: 54): عاقل کسی است که به آنچه در قیامت نیاز دارد، آگاه است. حکیم ایرانی: یجب علی العاقل فی حق الله التعظیم والشکر. (ابن مسکویه، بی­تا: 14): عاقل باید ستایش و شکر خدا را به جا آورد.

حکیم ایرانی: وبالعقول تنال ذروة الأمور. (ابن مسکویه، بی­تا: 16): با عقل است که بـه نهایت کارها می­توان رسید. أردشیر: من کلّ مفقودٍ عوضٌ إلاّ العقل. (ابن منقذ، 1354: 440): هر گمشده­ای عوض دارد جز عقل.

نتیجه

خرد و خردورزی در ایران باستان، جایگاهی بس والا دارد که آثار آن در شاهنامه به صورت ستایش خرد و وصف ویژگی­های نیک آن منعکس گردیده است. با تأمل در مضامین حکمی موجود در منابع عربی که از ایرانیان نقل شده می­توان قراینی پیدا کرد که نشان می­دهد بسیاری از حکیمانی که فردوسی آنها را با نام دانا و خردمند، مورد خطاب قرار داده است، ایرانی هستند.

همچنین بسیاری از مضامین اخلاقی که در فرهنگ اسلامی دیده می­شود برای ایرانیان باستان امری شناخته شده و معروف بوده است؛ بنابراین، لازم است در شرح و تحلیل متون ادب فارسی، در کنار مضامین عربی و اسلامی، سهم فرهنگ ایرانی را هم نادیده نگیریم. 

به نقل از:مجلّهء ­ نقد و ادبیات تطبیقی، دانشکده ادبیات دانشگاه رازی، سال اول، شماره 3، پاییز 1390


پی­نوشت­ها:

[1]- رستگار فسایی (1383: 359) «خردورزی» را یکی از اصول پنج­گانه­ی هویت ایرانی در کنار «خداپرستی»، «دادگری»، «نام» و «شادی» می­داند. رنجبر با اختصاص فصل دوم کتاب خود به بررسی خرد در شاهنامه، با ارائه 300 بیت از فردوسی، اهمیت خرد را در این اثر حماسی نشان داده است. (1369: 70-90) آنچه جای تعجب دارد این است که رنجبر در این بخش، برخلاف دیگر بخش­ها، شاهدی از آیات و احادیث برای هدف خود از تألیف کتاب که نشان دادن سرچشمه­های اسلامی شاهنامه است، نیاورده است. «… تا بدانیم که آیا این سروده­ها مبتنی بر حدیث است یا آیه قرآن یا اقتباس از نهج البلاغه و یا سایر کتب اسلامی؟» (ص 12)

[2]- رکنی (1388: 28) با آنکه ستایش خرد را در شاهنامه از زبان بزرگمهر، موبد و حکیمان ایرانی نقل کرده در پایان سخن، سرچشمه­ی خردورزی فردوسی را در مذهب او می­داند: «ستایش و بزرگداشت فردوسی از خرد سخنی است که از سرشت مذهبی او برمی­خیزد و در وجودش اعتقادی ژرف دارد. ریشه­ی آن را در تشیع او باید جست.»

[3]- به اعتقاد صاحب­نظران، در کلیله و دمنه، بویژه باب برزویه حکیم، (که مقدمه کلیله محسوب می­شود) به گونه­ای از عقل و خرد سخن به میان آمده که به وضوح شباهت آن را با مینوی خرد و متن پهلوی «شگند گمانیک وزار» می­توان شناخت. (تفضلی، 1378: 196)

[4]- در این مقاله برای رعایت اختصار، اشعار شاهنامه را از چاپ هرمس، 1387، فقط با شماره صفحه نشان داده­ایم.

[5]- از نکات قابل تأمل اینکه عقل و خرد در اصول کافی که تقریبا همزمان با تولد فردوسی (329) تألیف شده، جایگاه ویژه ای دارد زیرا باب­های اول و دوم این کتاب یعنی باب «عقل و جهل» و «فضیلت علم» در 81 صفحه مقدم بر باب توحید قرار گرفته و مباحثی بسیار شبیه به آنچه ایرانیان درباره­ی عقل طرح کرده­اند، در آن دیده می­شود، از جمله: «طاعت حق با عقل صورت می­گیرد»، «عقل سبب رفتن به بهشت است»، «عقل معیار پاداش و مجازات در قیامت است»، «عقل اولین مخلوق خداست»، «عقل بهترین سرمایه»، «برتـری عالم بر عابد» و… (نک: کلینی، بی­تا: 10-91)، بـرای اطـلاع از نمونه­هایی از شباهت­های تألیفات دانشمندان شیعه با فرهنگ ایران باستان (نک: محمدی،1384: 282). عاکوب (1989: 253) پس از اشاره به تأثیر زهد ایرانی در فرهنگ و ادب عربی می­گوید: علمای شیعه به علت نزدیکی به زهاد ایرانی نقش بیشتری در تألیف کتاب با موضوع زهد داشتند.

[6]- ماوردی (1407: 15) از شاپور اردشیر نقل کرده است: الْعَقْلُ نَوعانِ: أَحَدَهُمَا مَطْبُوعٌ، وَالآخَرُ مَسْمُوعٌ وَلاَ یَصْلُحُ وَاحِدُ مِنْهُمَا إِلاَ بِصَاحِبِه: عقل دوگونه است طبیعی و شنیدنی (ذاتی و اکتسابی) و هیچ­کدام از ایـن هر دو بدون دیگری کامل نمی­شوند، به اعتقاد ماوردی این مطلب را یکی از شاعران عرب به شکل زیر سروده است:

رَأیْــتُ الْعَقْــــلَ نَـــوعَیـــن
وَ لاَ یَنْــــفَــــعُ مَسْمُـــوعٌ
کَمَــــا لاَ تَنـــفَــعُ الشَّــمسُ

 

فَمَطْبُــــــوعٌ وَ مَسْمُـــوعٌ
إِذَا لَــمْ یَــکُ مَطْبُـــوعٌ
وَ ضُـــوءُ الْعَیـــنِ مَمْنُـــوعٌ[6]

عقل را دوگونه دیدم ذاتی و اکتسابی؛ اکتسابی فایده­ای ندارد اگر عقل ذاتی نباشد همان­گونه که نور خورشید بی­فایده است در زمانی که نور چشم موجود نباشد. نیز (نک: دهخدا، 1366: 3/1650)، (سبزیان­پور، 1389، نقبی…: 83)

و بدان­که عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزیست و دوم عقل مکتسب است آن را که عقل غریزی بود خرد خوانند و آن را که عقل مکتسب است دانش خوانند اما هرچه مکتسب است بتوان آموختن ولکن عقل غریزی هدیه­ی خدایست آن به تعلیم از معلم بنتوان آموخت اگر چنان­که عقل غریزی ترا خدای تعالی داده بود، به و به، تو در عقل مکتسبی رنج بر و بیاموز، مکتسبی را با غریزی یار کن تا بدیع­الزمان باشی. (عنصرالمعالی، 1366: 262) در مثنوی آمده است:

عقل دو عقل است اول مکسبی
عقل دیگر بخشش یزدان بود

 

که درآموزی چو در مکتب صبی
 چشمه آن در میان جان بود

 (مولوی، 1360: 722)

عقل غریزی و اکتسابی در ایران باستان به گونه­ای شناخته شده بود که در سی روزه بزرگ بند 29 (نک: عفیفی، 1383: 271) و در بندهشن نیز به آن اشاره شده است: «آسن خرد و گوش سرود خرد نخست بر بهمن پیدا شود. او را که این هردو است، بدان برترین زندگی (بهشت) رسد. اگر او را این هردو نیست، بدان بدترین زندگی (دوزخ) رسد. چون آسن خرد نیست، گوش سرود آموخته نشود. او را که آسن خرد هست و گوش سرود خرد نیست، آسن خرد به کار نداند بردن (دادگی، 1382: 110) ناصر خسرو نیز در جامع الحکمتین (1322: 149) عقل را به دو نوع تقسیم کرده است: «یکی عقل غریزی که آن اصل است اندر مردم و دیگر عقل مکتسب است که از راه تعلیم موجود شود».

[7]- رستگار (1365: 119) و فاطمی (1376: 405) این بیت را برگرفته از حدیث «اول ما خلق الله العقل» از اصول کافی دانسته­اند.

[8]- برای نمونه عناوین زیر از جمله مباحثی است که مضمون ابیاتی از شاهنامه را با اقوال ایرانیان باستان که در منابع عربی آمده تطبیق داده­ایم: «خرد برترین چیز جهان»؛ «خرد عامل دوری از گناه»؛ «خرد موجب آسایش»؛ «خرد فاصل حق و باطل»؛ «تشبیه خرد به چراغ»؛ «تشبیه خرد به گنج بی­پایان»؛ «برتری دانشمندان بر شجاعان»؛ «خردمند و محاسبه­ی نفس» و… ضمناً لازم به یادآوری است که در این مقاله به شواهدی از شاهنامه و منابع عربی دست یافته­ایم که در مقاله­ی مذکور نیامده است.

[9]- برای اطلاع از این مضمون در کلیله و دمنه (نک: سبزیان­پور، 1387: 94)

[10]- این عبارت بی­کم و کاست در کلیله و دمنه (ابن مقفع، 1407: 28) و نهج البلاغه (کلمات قصار، 147) نیز آمده است.

[11]- نک: پند بزرگمهر به انوشروان «سخن‏گوی دانا زبان برگشاد»

«بپرسید ازو شاه نوشین روان

 

که ای مرد دانا و روشن روان‏»

«ز دانا بپرسید پس دادگر»،

«و زان پس ز دانا بپرسید مه
«دل از کار گیتی بیک سو کشید

 

که فرهنگ مردم کدامست به»
کجا خواست گفتار دانا شنید»

[12]- این مضامین عربی عبارتند از «ولا یحیق المکر السیء الا باهله»، «من حفر لاخیه حفرة وقع فیها»، «کل یحصد ما یزرع ویجزی بما صنع» و «لا تجنی من الشوک العنب».

[13]- «الدنیا مزرعة الاخرة» و «کما تدین تدان».

[14]- برای اطلاع بیشتر (نک: معین، 1388: 2/194)

[15]- بعید نمی­نماید که سعدی در گلستان عبارت مذکور از ایرانیان را در نظر داشته است:

ای بسا اسب تیزرو که بماند

 

خرک لنگ، جان به منزل برد

 (سعدی، 1368: 174)

ای که مشتاق منزلی، مشتاب
اسب تازی دوتگ رود به شتاب

 

پند من کار بند و صبر آموز
اشتر آهسته می­رود شب و روز

 (همان: 422)، (نک: سبزیان­پور، 1388: 113)

مجله‌ «ایران و قفقاز»

ژوئن 28th, 2014

مجله‌ «ایران و قفقاز» در کتابخانه ایران­شناسی مجلس

 

مجله‌ی «ایران و قفقاز» شامل مقالات، بررسی کتاب و مطالب مربوط به ارتباطات بین ایران و قفقاز است و سالانه3 شماره از این مجله‌ منتشر می­ شود.

معرفی کلی

«ایران و قفقاز[1]»، مجله‌ای چند‌رشته‌ای[2] است که مطالب آن از سوی متخصصین حوزه‌ی ایران و قفقاز با دقت و حساسیت مورد ارزیابی قرار می‌گیرد و پس از داوری چاپ می‌شود. هدف این مجله ارتقاء پژوهش‌های نو همراه با نوآوری و انتشار مطالب علمی در زمینه‌های تاریخ(باستانی، قرون‌ وسطی و نوین)، فرهنگ، زبان‌شناسی، ادبیات، متن‌شناسی، آداب و رسوم، باستان‌شناسی اجتماعی و فرهنگی و مسائل سیاسی دنیای ایرانی-قفقازی می‌باشد.

این مجله علاوه بر چاپ مقالاتی به زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و آلمانی؛ مطالعات دقیق تک‌نگاشت، رسالات کوچک و نیز بررسی کتاب و یادداشت‌هایی پیرامون کتاب‌های منتشره‌شده‌ی مربوطه را نیز منتشر می‌کند. همچنین این مجله به بررسی‌ کتاب و یادداشت‌های پیرامون کتاب‌های منتشر‌شده، انتشارات جدید و مهم در زمینه‌ی مطالعات ایرانی-قفقازی می­پردازد.

«ایران و قفقاز» تحت راهنمایی‌های یک هیأت بین‌المللی متشکل از محققین برجسته این منطقه‌ مطالب ارسالی را بررسی و برای انتشار تأیید می‌کنند.

این مجله فرصت مناسبی است برای جهانیان که درک و فهم مناسبی نسبت به این منطقه‌ از جهان که روزبه­روز اهمیت بیشتری می‌یابد بدست آورند و به منابع و اطلاعاتی دسترسی یابند. این مجله در شهر لیدن هلند توسط انتشارات بریل منتشر می‌شود.

نشانی مجله

پژوهشگران می‌توانند مطالب خود را به نشانی زیر برای مجله ارسال فرمایند.

Garnik S. Asatrian, Editor Iran and the Caucasus

Caucasian Centre for Iranian Studies

375010 Khorenatsi Str. 26, Yerevan, Republic of Armenia

E-mail: [email protected] آدرس ایمیل جهت جلوگیری از رباتهای هرزنامه محافظت شده اند، جهت مشاهده آنها شما نیاز به فعال ساختن جاوا اسکریپت دارید

Tel: (37410) 556 191; (37410) 274 470

مجید سائلی

درکِ ملّی از تاريخ،علی میرفطروس

ژوئن 26th, 2014

* ادبيات ما -در قبل از انقلاب 57- نه تنها نقشی در معماری و مهندسی اجتماعی نداشت بلکه بطور آشکاری ضد تجدّد و ويرانگر بود. ادبيات اين دوران، عمومآ خصلتی ايلی و ايدئولوژيک داشت که با نيهيليسم ويرانساز و عدم مسئوليّت در نوسازی جامعه  عجين شده بود.

*به نظرم «کليدر» يک رمان ضد تاريخی است. ضد تاريخی به اين معنا که قهرمانان داستان(يعنی گُل محمّد و خان عمو) در راستای مناسبات نوين اجتماعی نيستند بلکه ايلياتی های راهزنی هستند که بر عليه مناسبات جديد اجتماعی، بر عليه استقرار قوانين مدنی، بر عليه نهادهای جديد شهری و در جهت احياء يا ادامهء مناسبات ايلی و قبيله ای مبارزه می کردند.

*آل احمد در واقع نمايندهء تيپيکِ روشنفکران متناقض و آشفتهء ايران بود. آل احمد(مانند دکتر علی شريعتی و سيّد حسين نصر) سمبل روشنفکرانی بود که با پائی در «مدينهء اسلامی» و با پای ديگری در «مدرنيتهء اروپائی»، چشم و دل به «آفاق تفکّر معنوی اسلام ايرانی»داشت. بنابراين بررسی و نقد جلال آل احمد در واقع نقد جامعهء روشنفکری ايران نيز هست.

                                                                      * * *

اشاره:
اين، متن گفتگوئی است با خانم فَرَح جهانگيری(برنامه ساز راديو صدای آمريكا) که درسال ١٣٧٧ در چند بخش از اين راديو پخش گرديدو سپس متن آن در چندين نشريهء چاپ اروپا، آمريکا و کانادا  منتشر شد. متن کامل این گفتگو درکتاب«رو در روباتاریخ»(نشرنیما،آلمان، 1999 )منتشرگردید.نایاب بودن آن کتاب و نشریات ودرخواست بسیاری ازعلاقمندان،باعث نشراینترنتی این گفتگوشده است.

                                                                             * * *

جهانگيری: آقای ميرفطروس! مضمون اصلی کتاب ها و مصاحبه های اخير شما، نوعی بازنگری و بازانديشی نسبت به تاريخ ايران يا به قول شما: “نوعی دعوت به رهائی از قيد روايت انحصاری تاريخ” است خصوصآ در رابطه با تاريخ معاصر ايران …

ميرفطروس: بله! همين طوره، بنده فکر می کنم که تاريخ ايران و خصوصآ تاريخ معاصر ايران بخاطر سيطره تفسيرهای سياسی-ايدئولوژيک، دچار آشفتگی ها و ابهامات فراوانی است. از طرف ديگر، وجود نوعی تقيّه سياسی در ابراز حقايق تاريخی، بر اين ابهامات و آشفتگی ها افزوده است. همانطور که در جای ديگر گفته ام: تاريخ، سياست نيست، اگر چه گاهی رويدادهای سياسی می توانند تاريخی بشمار آيند، امّا رويدادهای تاريخی را بايد از عرصه منازعات سياسی خارج کرد و آنها را بايد موضوع بررسی های بیطرفانه قرار داد. به نظر بنده، درک مشترک يا ملّی از تاريخ، باعث تقويت همبستگی ملّی ما خواهد بود. ملّت های آزاد جهان، تنها با يک برداشت ملّی از تاريخ خود، خويشتن را آزاد ساخته اند.

تصویربرای مقدمهء5

جهانگيری: به نظر می رسد که در سال های اخير، تحقيقات تاريخی در کشور ما-خصوصآ در بارهء تاريخ معاصر- با نوعی واقع بينی و اعتدال همراه است. شما اين مسئله را چگونه می بينيد؟

ميرفطروس: فکر می کنم که همين طور باشد. يعنی جامعهء ما دارد به تدريج به يک برداشت ملّی از تاريخ معاصر می رسد. اين برداشت ملّی از تاريخ، زمينهء تفاهم و همبستگی ملّی ما خواهد بود.
در کشورهای متمدن، معمولآ تاريخ، عامل پيوند و وحدت ملّی ملّت هاست در حاليکه در ايران، به خاطر سيطره احزاب سياسی و يک برداشت ايدئولوژيک از تاريخ، تاريخ(و خصوصآ تاريخ معاصر) عمومآ عامل جدائی ها و اختلاف ها بوده(و هست) و-معمولآ- از ياد می بريم که بد و خوب اين گذشته تاريخی، محصول مشترک ما و نياکان ماست. در قبل از انقلاب 57 هر يک از احزاب و گروه های سياسی بر بخشی از تاريخ ايران چنگ انداخته بودند و از آن به عنوان چماقی در سرکوب مخالفان سياسی شان استفاده می کردند و در نفی و انکار بخش های ديگر تاريخ، آنچنان پيش می رفتند که به “تاريخ سازی” هم دست می زدند.

جهانگيری: در حقيقت، برای احزاب و سازمان های سياسی ما، تاريخ معاصر ايران عرصهء نبرد “يزدان” و “اهريمن” و يا “شرِّ مطلق” و “خيرِ مطلق” بوده …

ميرفطروس: بله! و در اين ثنويّت هولناک، همه چيز را يا سياه می ديدند و يا سفيد، و از ياد می بردند که “يک نظام سياسی، همه، ساخته و پرداخته رهبرانش نيست، بلکه مخالفانش نيز در آن سهمی دارند”… به نظر بنده، تاريخ سياسی ايران معاصر را هميشه دو عامل اساسی رقم زده است: يکی عامل نفت و ديگر مرزهای مشترک طولانی با همسايهء شمالی(اتحاد جماهير شوروی) که هميشه چشم طمع به منافع ملّی ما داشته است. هر يک از اين دو عامل در پيدايش و چگونگی رويدادهای سياسی در ايران معاصر، نقش اساسی و گاهی تعيين کننده داشته است.
واقع بينی و اعتدالی که شما اشاره کرديد تا حد زيادی طبيعی است برای اينکه به هر حال نسل يا نسل های جديدی بوجود آمده اند که هيچ خاطره ای از رضا شاه يا 28 مرداد و مصدق و محمّد رضا شاه ندارند و بنابراين با فاصله به رويدادها و جريانات آن دوران نگاه می کنند. البته بی اعتباری و سقوط اردوگاه کمونيستی، تاريخ های حزبی و تفسيرهای ايدئولوژيک از تاريخ معاصر ايران را نيز بی اعتبار کرده است.

جهانگيری: شما مطالعات اصلی تان در بارهء تاريخ و تاريخ اجتماعی ايران است امّا در شعر و ادبيات ايران هم دست داريد. می خواهم بدانم که به نظر شما رابطهء ادبيات و تاريخ چيست؟

ميرفطروس: سئوال جالبی است! بطور کلّی ادبيات رابطهء تنگاتنگی با تاريخ دارد. در واقع ادبيات هر دوره ای در عين حال بخشی از تاريخ همان دوره نيز هست. تفاوت تاريخ و ادبيات در اينست که تاريخ، رويدادها و حوادث را بيان می کند، امّا ادبيات حالات، روحيّات، شخصيّت و عواطف انسان ها را بيان می کند، از همين جاست که ادبيات از تاريخ و سياست جدا می شود، هر قدر که تاريخ و سياست دارای خصلتی باز، صريح، جزئی و روشن است، ادبيات -و خصوصآ شعر- دارای خصلتی عام، کلّی، تصويری و ايهامی است.

جهانگيری: آقای ميرفطروس! شمادر بررسی علل تاريخ عقب ماندگی های جامعهء ايران، به هجوم ايل ها و انهدام مناسبات شهری در طول تاريخ ايران توجه اساسی کرده ايد و در جائی به تأثيرات اين هجوم های پی در پی بر حيات روحی و فرهنگی ما اشاره کرده ايد. می خواهم بپرسم که تأثير اين گذشتهء ايلی، بر ادبيات معاصر ايران چگونه بود؟

ميرفطروس: به نظرم ادبيات ما -در قبل از انقلاب 57- نه تنها نقشی در معماری و مهندسی اجتماعی نداشت بلکه بطور آشکاری ضد تجدد و ويرانگر بود. ادبيات اين دوران، عمومآ خصلتی ايلی و ايدئولوژيک داشت که با نيهيليسم ويرانساز و عدم مسئوليّت در نوسازی جامعه عجين شده بود. در حاليکه رشد مناسبات اجتماعی در سال های 40-50 باعث رشد و گسترش طبقهء متوسط جديد شهری شده بود، ادبيات ما توان تحوّل از خصلت ايلی يا روستائی به ادبيات شهری رانداشت و از شهر و شهرنشينی تقريبآ بيگانه بود و عمومآ از مسائل روستائی تغذيه می کرد. داستان های جلال آل احمد، صمد بهرنگی، محمود دولت آبادی و ديگران نمونه های روشن اين نوع ادبيات بودند. در اين دوران، ترجمه و انتشار کتاب های فانون و سِه زِر -که هيچ پيوندی با مسائل جامعهء در حال تحوّل ما نداشتند- روحيهء روستائی و جهان سوّمی روشنفکران ما را به اصطلاح “صفا” می دادند.
اساسآ مهم ترين رسالت روشنفکر واقعی، فرهنگ سازی و حفظ و انتقال فرهنگ معنوی و ارزش های متعالی است. بنابراين، آن نويسندهء معروفی که در آثارش، کينه، دشمنی و نفرت را به کودکان و جوانان ما تلقين می کرد، اساسآ، نه روشنفکر بود و نه نويسنده. انتشار آنگونه قصّه ها در کشورهای پيشرفته، نوعی جرم محسوب می شد در حاليکه فرهنگ نيهيليستی و ويرانساز روشنفکران ما، آنها را “شاهکارهای ادبی” بحساب می آورد!!

دربارهء رمان کلیدر

جهانگيری: در صحبتی که در پيش از شروع اين گفتگو با هم داشتيم، شما اشارات جالبی به رمان “کليدر” داشتيد. می دانيم که “کليدر” يکی از پرفروش ترين و معروف ترين رمان های سال های اخير بود و حتّی شاعر نامدار احمد شاملو از “کليدر” بعنوان يک “رمان رشک انگيز” ياد کرده است، با توجه به اشارهء شما به محمود دولت آبادی، می خواهم بدانم که نظرتان در بارهء رمان “کليدر” چيست؟

کلیدر

ميرفطروس: همان طوری که گفتيد “کليدر” يکی از معروف ترين رمان های سال های اخير است. بنده خودم دو-سه بار اين رمان ده جلدی را خوانده ام(البته هر بار از زاويهء خاصی. مثلآ يکبار از نظر واژگان. يک بار از نظر تصويرسازی ها و يک بار هم از نظر تيپ ها و شخصيّت پردازی های داستان). در واقع، “کليدر” گنجينهء سرشاری از واژگان اصيل فارسی و تصويرسازی های به غايت زيباست و از اين بابت بايد از دولت آبادی سپاسگزار بود. امّا از نظر تاريخی، به نظرم “کليدر” يک رمان ضد تاريخی است. ضد تاريخی به اين معنا که قهرمانان داستان(يعنی گُل محمّد و خان عمو) در راستای مناسبات نوين اجتماعی نيستند بلکه ايلياتی های راهزنی هستند که بر عليه مناسبات جديد اجتماعی، بر عليه استقرار قوانين مدنی، بر عليه نهادهای جديد شهری و در جهت احياء يا ادامهء مناسبات ايلی و قبيله ای مبارزه می کردند.
در “کليدر”، دولت آبادی -متأسفانه- حدّ فاصل بين خودش و قهرمانان داستانش را از بين می بَرد و با آنان همدل و همراه می شود، به همين جهت، نسبت به سرنوشت و مبارزات گُل محمّد و خان عمو و ديگران نوعی احساس همدلی و موافقت دارد بی آنکه از خودش بپرسد که: گُل محمّد و خان عمو برای استقرار چه جامعه يا کدام مناسبات اجتماعی مبارزه می کنند؟
از اين گذشته، حضور ستّار(که ظاهرآ از فراريان فرقهء دموکرات آذربايجان است) و خصوصآ “فلاش بک”های نويسنده در يادآوری حملهء ارتش ايران برای نجات آذربايجان(در 21 آذر 1325) بسيار جانبدارانه و حتی غير واقعی و اغراق آميز است و جنبهء سياسی-ايدئولوژيک داستان را پررنگ تر می کند.
در واقع “کليدر”، صدای انقراض ايلات در تاريخ معاصر ايران است.

جهانگيری: شما در کتاب “ملاحظاتی در تاريخ ايران” با تأکيد بر نقش حملات قبايل چادرنشين در فروپاشی ساختارهای شهری، تاريخ ايران را تا اوايل قرن بيستم(يعنی تا پايان عصر قاجارها) “تاريخ حکومت ايل ها” قلمداد کرده ايد. به عبارت ديگر: شما هجوم های پی در پی قبايل چادرنشين و حکومت های 900 سالهء ايلی در ايران را فاکتور اساسی در عقب ماندگی های تاريخی جامعه ايران می دانيد، طبق گفتهء شما، ما تا اين اواخر، يعنی تا اوايل قرن بيستم، محصور يک گذشته و جهان بينیِ ايلی يا قبيله ای بوديم که در آن، “فرد” -به عنوان يک ارزش مستقل اجتماعی- نقش و اهميّتی نداشت، بلکه سلطان يا رئيس قبيله در يک اقتدار هولناک، همهء عرصه های اقتصادی، اجتماعی، قضائی و سياسی را در انحصار خودش داشت…

ميرفطروس: بله! کاملآ! مثلآ در آغاز قرن نوزدهم که اروپا مراحل تازه ای از پيشرفت و تمدّن و اکتشاف و اختراعات علمی را پشت سر می گذاشت، شناخت سلاطين قبيله ای از جهان آنچنان محدود و عقب مانده بود که فکر می کردند اروپا و آمريکا در عُمق زمين قرار دارند! مثلآ فتحعلی شاه قاجار به هنگام شرفيابی قنسول انگليس از او می پرسد: “چند ذرع بايد زمين را کَند تا به ينگه دنيا(آمريکا) رسيد؟”!!!
با چنين گذشتهء تاريخی و روان فرهنگی-مذهبی، ما به آستانهء قرن بيستم قدم گذاشتيم. در واقع تا آستانهء انقلاب مشروطيّت(1906) ما، در گذشته های عميقآ ايلی و قرون وسطائی بسر می برديم و با چشم های معيوب و پرحيرت، در افق های دور، نظاره گر تحوّلات عظيم غرب بوديم.
بعد از مشروطيّت و خصوصآ بعد از شهريور 1320 تا انقلاب 57، با رواج مارکسيسم حزب توده در ايران، نقش قاهرهء دولت(سلطان)، به رهبری حزب يا “سازمان پيشتاز” واگذار شد و توده های هوادار، تحت قيموميّت يا ولايت رهبری حزب و سازمان، از خودشان سلب تفکر کردند. نفی فرديّت انسان و تأکيد بر “اولويّت جامعه بر فرد” و سقوط عقل نقّاد به عقل نقّال، نفی ليبراليسم، حقوق بشر، مليّت و ميهن دوستی در سازمان های مارکسيستی و خصوصآ رواج انديشه های تجدّدستيز و خردگريزِ روشنفکرانی مانند جلال آل احمد، دکتر احمد فرديد و دکتر علی شريعتی در اين دوران، بر مشکلات نظریِ تحقّق جامعهء مدنی در ايران افزود.

جهانگيری: امّا در انقلاب مشروطيّت، ما شاهد يک تحوّل کيفی در ديدگاه های سياسی و فرهنگی روشنفکران بوديم. فکر می کنيد که محور يا محورهای اساسی اين تحوّل فکری چه بود؟

ميرفطروس: شکست ايران در دو جنگ با روسيه در اوايل قرن نوزدهم و تحميل معاهده های اسارت بارِ “گلستان” و “ترکمن چای” که در نتيجهء آنها، 17 شهر قفقاز و نيز بعضی از شهرهای شمال شرقی، از ايران جدا و ضميمهء خاک روسيه شدند، در واقع باروتی بود که حس نهفتهء ملّی ايرانيان را منفجر کرد و برای اوليّن بار جامعهء ايران و خصوصآ روشنفکران ايران را با “چرا؟” و “چه بايد کرد؟” روبرو ساخت. برای اوّلين بار، ايرانيان وطن دوست متوجه شدند که برخلاف اعتقاد آيات عظام، با آيه و استخاره و دعا و روضه نمی توان به جنگ توپ و تفنگ های “کفّار” رفت. در واقع، شعارِ “ما مسلّح به الله و اکبريم” حدود صد و پنجاه سال پيش از جنگ ايران و عراق -در جنگ های ايران و روسيه- پوچی و فريبکاری خودش را آشکار کرده بود. جامعهء ايران و خصوصآ روشنفکران ايران، عامل اصلی اين دو شکست اسارت بار را، هم در حکومت مطلقهء ايلی و بی تدبيری سياسی قاجارها می دانستند و هم در سلطهء بلامنازع علمای مذهبی می ديدند که در واقع “يارِ غار” حکومت و آتش بيارِ جنگ های ايران و روسيه بودند و با هرگونه نوآوری و نوسازیِ اجتماعی-سياسی مخالفت می کردند.
در اين ميان، داد و ستد های بازرگانی و مسافرت ايرانيان به روسيه و بعضی کشورهای اروپائی و خصوصآ آگاهی از تحوّلات فکری و سياسی-اجتماعی انگليس و فرانسه، به طور کلّی ذهنيّت ايرانيان را تغيير داد. بدين ترتيب: محدود کردن يا مشروط کردن حکومت مطلقهء سلطان و کوتاه کردن دست ملاها از نهادهای قضائی و آموزشی جامعه، وضع قانون و ايجاد عدليه، به خواست عينی و اساسی مردم ايران -خصوصآ روشنفکران- بَدَل شد.
بنابراين، نهضت مشروطيّت، اساسآ تداوم حکومت ايلی و سنّتی در ايران و مظهر عينی و ذهنی آن(يعنی قدرت مطلقهء سلطان و سلطه بلامنازع علمای مذهبی) را مورد هجوم قرار داده بود.

جهانگيری: شما در کتاب “ديدگاه ها” گفته ايد که “روشنفکران ايران در انقلاب 57 حدود يکصد سال از روشنفکران انقلاب مشروطه عقب تر بودند”. می خواهم بدانم که به نظر شما اصولآ روشنفکر کيست؟ يا روشنفکری چيست؟

ميرفطروس: از تعاريف کلاسيک که بگذريم، فکر می کنم که روشنفکر کسی است که با مجهز بودن به خِرَد و آينده نگری به تحليل مسائل جامعه می پردازد. در اين تعريف که از متفکر معروف معاصر ادوارد سعيد است -خرد و آينده نگری دو اصلِ اساسی روشنفکر يا روشنفکری است. خرد به اين معنا که هيچ پديده ای -حتّی “مقدسات”- از حوزهء عقل برکنار نيست و بايد همه چيز زير ذرّه بين عقل و انديشه مورد بررسی قرار بگيرند. آينده نگری به اين معنا که با تفکر و تعمّق در گذشته و بررسی حال بتواند رابطهء منطقی با آينده برقرار کند.
روشنفکری، اساسآ با شک آغاز می شود، يعنی شک کردن و نقد کردن، ماهيت و موضوع روشنفکر واقعی است. او با بيدار کردن شک می کوشد تا پايه های يقين را در جامعه استوار کند. در واقع برای يک روشنفکر واقعی، شک کردن تنها مسئله ای است که در آن شک نيست. به هر حال، همانطور که گفته ام: مهم ترين رسالت روشنفکر واقعی، فرهنگ سازی و حفظ و انتقال فرهنگ معنوی و ارزش های متعالی است.
با اين توضيحات، من فکر می کنم که در سال های قبل از انقلاب 57، ما بيشتر ايدئولوگ داشتيم تا روشنفکر، کسانی که اساسآ ميراث ايدئولوژيک حزب توده را تغذيه و تکرار می کردند.

جهانگيری: به بخشيد! وجه مشخصهء اين “ميراث ايدئولوژيک” چه بود؟

ميرفطروس: وجه مشخصهء اين ميراث ايدئولوژيک، فکر نکردن، تقدّس شريعت مآبانهء حزب يا سازمان، شک نکردن، نسبی نبودن، چند بُعدی نبودن، با فاصله نگاه نکردن به حوادث و رويدادها و خصوصآ سلطهء عاطفه و احساس حزبی(يا قبيله ای) بر عقل نقّاد و پرسشگر بود.
سلطهء ميراث ايدئولوژيک حزب توده آنچنان گسترده و عميق بود که حتی روشنفکران غير توده ای و ضد توده ای هم -بی آنکه خودشان بدانند- از آن بی بهره نبودند چرا که “توده ايسم” قبل از اينکه يک حزب سياسی بوده باشد، يک بينش و نگرش سياسی بود، بنابراين عجيب نيست که با اوّلين حملهء تئوريک نظريه پردازان حزب توده، بزرگترين سازمان های چپ غيرتوده ای يا باصطلاح ضد توده ای(مانند سازمان فدائيان خلق اکثريت) بدامان حزب توده افتادند … ظاهرآ سلطهء اين ميراث ايدئولوژيک هنوز هم بر بسياری از سازمان های سياسی و روشنفکران ما حاکم است! امره لاکاتوش Imre Lakatos(متفکر بزرگ حزب کمونيست مجارستان که پس از نفی کمونيسم، در همکاری با کارل پوپر، يکی از فلاسفهء بزرگ معاصر بشمار می رود) می گويد: “تعهّد کورکورانه به يک ايدئولوژی، نه تنها يک فضيلت نيست بلکه يک گناه روشنفکرانه است”. من فکر می کنم که جنبش روشنفکری ايران با نقد گذشته بايد به گسست قطعی و شجاعانه از ايدئولوژی های مطلق گرا(چه دينی و چه لنينی) دست يابد. در واقع آزادی ايران آينده، در گرو رهائی از اسارت ايدئولوژی های توتاليتر و مطلق گرا است.

جهانگيری: با توجه به توضيحاتی که داده ايد، اصولآ تفاوت اساسی بين روشنفکران عصر مشروطه و روشنفکران سال های قبل از انقلاب 57 چه بود؟ يعنی دلمشغولی اين دو نسل از روشنفکران ايران چه ها بودند؟

ميرفطروس: روشنفکران عصر مشروطه و دورهء رضاشاه، عمومآ درگير توسعه و تجدّد اجتماعی، گسترشِ سوادآموزی و حفظ وحدت ملّی بودند در حاليکه از شهريور 1320 و سقوط رضاشاه تا انقلاب 57، روشنفکران ما اساسآ درگير آزادی های سياسی و ايدئولوژی های رنگارنگ سياسی بودند بی آنکه به پايه ها و زمينه های اين آزادی و دموکراسی آگاهی داشته باشند. در واقع بعد از سقوط رضاشاه تا انقلاب 57 اکثريت روشنفکران ما فاقدِ حسِ مسئوليّت در مهندسی اجتماعی جهت توسعهء ساختارهای شهری بودند.
روشنفکران عصر مشروطه، به مسائل ايران به طور تاريخی يا ريشه ای نگاه می کردند در حاليکه روشنفکران بعدی، مسائل و مشکلات ايران را به شکل لحظه ای و سطحی می ديدند، يعنی تنها به تغيير رژيم سياسی فکر می کردند نه به ساختار و بافتار فرهنگی جامعه در پيوند با آزادی و دموکراسی، و ديديم که رژيم حکومتی تغيير کرد امّا هم آزادی های اجتماعی قربانی شد و هم توسعه و تجدّد ملّی.
از اين گذشته، روشنفکران عصر مشروطه با برخورداری از يک ناسيوناليسم مثبت و انسانی، اساسآ به منافع ملّی ما فکر می کردند در حاليکه روشنفکران بعدی، با اعتقاد به انترناسيوناليسم کمونيستی يا پان اسلاميسم، به مصالح عاليهء “جهان سوسياليستی” يا “امّتِ اسلامی” فکر می کردند. بنابراين عجيب نبود که ناسيوناليسم و ميهن دوستی، هم در سازمان های کمونيستی و هم در ديدگاه های روشنفکران اسلامی، نوعی “شرک” يا “مقوله ای بورژوائی” به شمار می آمد.

جهانگيری: در همين دوران، ما با پديده ای به نام “پروتستانتيسم اسلامی” مواجه بوديم که روايت تازه ای از مسائل و مشکلات جامعهء ايران داشت. اعتلای اين جريان مذهبی که با ظهور مرحوم دکتر شريعتی به اوج خود رسيد، تأثيرات فراوانی در جامعهء ايران داشت. شما اين جريان را چطور ارزيابی می کنيد؟

ميرفطروس: پروتستانتيسم اسلامی مسئلهء تازه ای نبود بلکه از آغاز نهضت مشروطيّت، اين مسئله به وسيلهء سيّد جمال الدّين اسدآبادی و ديگران مطرح شد حتی به وسيلهء روشنفکری مانند فتحعلی آخوندزاده که اصلآ هيچ عقيده ای به اسلام و مذهب نداشت. در سال های 1320 تا انقلاب 57 “پروتستانتيسم اسلامی” اساسآ برای مقابله با نفوذ افکار جديد غربی و توسعه و تجدّدِ دوران رضاشاه و خصوصآ محمّدرضاشاه ظهور کرد. در واقع با اصلاحات رضاشاه، ضربهء خردکننده ای بر جايگاه و منافع روحانيت در ايران وارد شد. رضاشاه بر اساس تجربهء عينی و عملی خود در زندگی روزمره، پی برده بود که ايلات و عشاير وعلمای مذهبی دو عامل بازدارنده در تحوّلات اجتماعی ايران هستند و لذا به محض تحکيم قدرتش، ضمن سرکوب ايلات و عشاير و اسکان آنها در شهرها و روستاها، دستِ ملاها را از عرصه های آموزشی و قضائی کشور کوتاه کرد و با تأسيس دانشگاه و دادگستری و اعزام محصّل به خارج از کشور، احداث کارخانه های صنعتی و تشويق توليدات داخلی، به تدريج توسعه و تجدّد ملّی در ايران را آغاز نمود. گفتنی است که در تمامت اين اقدامات، روشنفکران ترقّی خواه ايران(مانند کسروی، ملک الشّعرای بهار، عارف قزوينی و ديگران) از رضاشاه حمايت و پشتيبانی می کردند. سيّد احمد کسروی(که از حاميان پرشور ظهور رضاشاه بود) می گفت: “وجود مراکز متعدد و مستقل قدرت در ايران که به فقدان کامل امنيت و از هم گسيختگی عملی کشور انجاميده، دليل اصلی آن است که مردم ايران از برقراری يک ديکتاتوری، به عنوان تنها وسيلهء توقّفِ از هم گسيختگی کشور و تثبيت امنيّت، حمايت و پشتيبانی می کنند”.

جهانگيری: خوب! پس علّت شکست تجدّدگرايی دوران رضاشاه چه بود؟ می دانيم که پس از سقوط رضاشاه(يعنی از شهريور 1320 به بعد) ما ديگر شاهد آن ناسيوناليسم سازنده نيستيم بلکه می بينیم که مذهب و روحانيت دوباره رشد کردند و مهم تر از همه، انديشه های کمونيستی، جای انديشه های ناسيوناليستی دوران رضاشاهی را گرفتند…

ميرفطروس: بله! همينطوره! جنگ جهانی دوّم در واقع جغرافيای سياسی جهان را تغيير داده بود. اشغال ايران توسط دولت های بيگانه و سقوط رضاشاه در واقع باعث فقر و هرج و مرج و آشفتگی های سياسی و اجتماعی فراوان شد. از اين گذشته، با پيروزی انقلاب کبير روسيه و حکومت بلشويک ها در شوروی، “تزاريسم روسی” که سال ها در آرزوی تسلّط بر ايران بود، اين بار از طريق گروه ها و تشکّل های کمونيستی، و خصوصآ از طريق حزب توده، وارد ايران شد. بی ثباتی ها و آشفتگی ها و فقر و فاقّهء دوران جنگ و خصوصآ پيروزهای ارتش سرخ در جنگ با آلمان ها، زمينه های مناسبی برای تبليغات حزب توده بود. با سقوط رضاشاه، ناسيوناليسم و ناسيوناليست های ايرانی در برابر زرّادخانهء تبليغاتی حزب توده، بی دفاع ماندند. از اين تاريخ، حزب توده با کمک های مالی و تدارکاتی شوروی ها و با انواع و اقسام نشريات رنگارنگ، در جامعهء ايران “افکار عمومی” ساخت و در ابتداء، ناسيوناليسم و آرمان های ملّی و ناسيوناليستی را آماج تبليغات خود قرار داد. از اين زمان، مفاهيمی مانند ليبراليسم، ملّی گرائی، ميهن دوستی و فرديّت(به عنوان يک ارزش اجتماعی مستقل) مورد تنفر و تکفير روشنفکران ايران قرار گرفت. انترناسيوناليسم حزب توده(که چيزی جز تأمين منافع دولت شوروی نبود) و تبليغات روشنفکران مذهبی(که خواستار تحقّق “حکومت عدل علی” بودند) زير عَلَم “مبارزه با سرمايه داری و امپرياليسم” در واقع مبارزهء مشترکی را عليه توسعهء ملّی و تجدّد اجتماعی در ايران آغاز کردند.
لنينيسم و استالينيسم حزب توده به ماهيت توتاليتاريستی فلسفهء سياسی در ايران رنگ تازه ای زد و بزودی تبليغ “اسلام راستين” و “تشيّع انقلابی”(توسط دکتر علی شريعتی و مجاهدين خلق) و بعد، تبليغ “غرب زدگی” و فلسفهء “بازگشت به خويش”(توسط جلال آل احمد، شريعتی، دکتر احمد فرديد،رضاداوری ،مرتضی مطهری، سيّد حسين نصر و ديگران) تجدّدگرايی نوپای ايران را عقيم کردند. اين افکار، در واقع، ميخ هائی بودند بر تابوت نوزادِ نيمه جانِ تجدّد در ايران.

جهانگيری: گفته می شود که يکی از علل شکست اصلاحات دوران پهلوی ها، ناشی از فقدان آزادی و دموکراسی بوده…

ميرفطروس: بله! اشتباه رضاشاه و خصوصآ محمّدرضا شاه اين بود که می خواستند جامعهء پيچيده و متنوعی مانند ايران را به طور فردی اداره کنند، در حاليکه ادارهء يک کودکستان هم نيازمند به افراد متعددی است. امّا اينکه در جامعه ای مثل ايران(نه در جامعهء سوئيس يا فرانسه و انگليس) در جامعه ای مثل ايران(با آن گذشتهء تاريخی و آن ساختار قبيله ای که عرض کردم و خصوصآ با توجه به حضور روس ها که هميشه چشم به منافع ملّی ما داشتند) در چنان شرايطی آيا ابتداء تجدّد و توسعهء ملّی مقدّم بود يا استقرار آزادی و دموکراسی سياسی؟ اين، مسئلهء بسيار مهمی است که بايد منصفانه به آن پرداخت. به طوريکه عرض کردم، روشنفکران عصر مشروطيّت و رضاشاه -عمومآ- به توسعهء ملّی، سوادآموزی، تجدّدگرائی، استقرار امنيت و حکومت قانون، جدائی دين از حکومت، وحدت ملّی، ناسيوناليسم، و به ايجاد مدارس و آموزش و پرورش نوين توجه داشتند و از آزادی و دموکراسی سياسی، خيلی کم حرف زده اند(از ميرزا آقاخان کرمانی و ميرزا فتحعلی آخوندزاده بگيريد تا کاظم زادهء ايرانشهر، محمّدعلی فروغی، عارف قزوينی، فخرالدّين شادمان، کسروی و ديگران). آنها معتقد بودند که در جامعه ای که 95% افراد آن بيسواد هستند، آزادی و دموکراسی سياسی نمی تواند معنائی داشته باشد. در واقع رضاشاه بر زمينهء اين اعتقاد عمومی روشنفکران آن زمان ظهور کرد و محصول آن شرايط مشخّص تاريخی بود. اين اعتقاد به “بيسوادی مردم” و کم بهاء دادن به آزادی و دموکراسی سياسی، در عقايد عموم روشنفکران دورهء بعد هم وجود داشت با اين تفاوت اساسی که برخلاف روشنفکران مشروطه و دورهء رضاشاه(که معتقد به تجدّد و توسعه ملّی و رواج آموزش و پرورش نوين بودند) روشنفکران بعدی، ضمن جهل از ماهيت آزادی و دموکراسی غربی و مخالفت با آن، معتقد به “بازگشت به خويش” يا “بازگشت به سرچشمه”(يعنی معتقد به بازگشت به اسلام و فلسفه تشيّع) بودند، مثلآ جلال آل احمد معتقد بود که: “ما نمی توانيم از دموکراسی غربی سرمشق بگيريم، فقط وقتی می توان در اين مملکت دَم از آزادی و دموکراسی زد که بسياری از مقدّمات آن فراهم شده باشد، برای اينکه کسی که اُجرتِ مّدتِ بيکار شدن افراد را می دهد تا آنها را بپای صندوق های رأی ببرد و يا کسی که فقط وسيله مجانی رفت و آمد اهالی يک حوزه را بپای صندوق رأی فراهم می کند، آخرين نفری است که رأی مردم را در دست دارد. چنين انتخاباتی چيزی جز انتخاب عوام نخواهد بود…” . از اين مهمتر، به نظر آل احمد، احزاب و سازمان های سياسی در کشورهای غربی “منبرهائی هستند برای تظاهرات ماليخولياآميز آدم های نامتعادل و بيمارگونه” لذا به نظر او: “تظاهر به دموکراسی غربی، يکی از نشانه های بيماری غرب زدگی است”.

جهانگيری: فکر می کنم که چنان درکی از غرب و دموکراسی غربی، درک عموم روشنفکران ايران در آن زمان بود…

ميرفطروس: بله! کاملآ! مثلآ دکتر علی شريعتی هم با “عوام” خواندن مردم و تأکيد بر ضرورت ديکتاتوری رهبر(يا امام) ضمن تکرار حرف های آل احمد، معتقد بود که: “توده های عوام مقلّدِ منحط و بنده واری که رأی شان را به يک سواری خوردن يا يک شکم آب گوشت می فروشند، شايستهء دموکراسی نيستند. آرای گوسفندها و رأس ها، ارزشی ندارد، رهبری نمی تواند زادهء آرای عوام و برآمده از متن تودهء منحط باشد”… به قول شريعتی: “در چنين جامعه ای، استقرار آزادی و دموکراسی نه تنها معقول و منطقی نيست بلکه حتی خطرناک و ضدانقلابی است”… آزادی و دموکراسی، به نظر دکتر شريعتی “لقمهء چرب و شيرين مسمومی است که غربی ها به ما هديه کرده اند”. بنابراين به نظر شريعتی: “رهبر سياسی يا بنيانگذار مکتب، حق ندارد دچار وسوسهء ليبراليسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها(الاغ ها=توده های مردم) بسپارد”.
متأسفانه هم آل احمد و هم دکتر شريعتی زنده نيستند تا تحقّق عملی انديشه های سياسی شان را در جمهوری اسلامی، جشن بگيرند.

جهانگيری: از آل احمد و دکتر شريعتی صحبت کرديد. با توجه به تأثير گسترده ای که اين دو در عرصهء روشنفکری ايران داشته اند، ارزيابی کلّی شما در بارهء آل احمد و دکتر شريعتی چيست؟

ميرفطروس: آل احمد در واقع نماينده تيپيکِ روشنفکران متناقض و آشفتهء ايران بود. آل احمد(مانند دکتر علی شريعتی و سيّد حسين نصر) سمبل روشنفکرانی بود که با پائی در “مدینهء اسلامی” و با پای ديگری در “مدرنیتهء اروپائی“، چشم و دل به “آفاق تفکّر معنوی اسلام ايرانی” داشت. بنابراين بررسی و نقد جلال آل احمد در واقع نقد جامعهء روشنفکری ايران نيز هست.

جهانگيری: نگاه آل احمد به انقلاب مشروطيّت و روشنفکران آن دوره چگونه بود؟

ميرفطروس: آل احمد، شکست انقلاب مشروطيّت را نه در ضعف نيروهای نوين اجتماعی، نه در ضعف بورژوازی ترس خورده، متزلزل و وابسته به اشرافيّت قاجار و نه در سلطهء روحانيون شيعه و دخالت آنان در تدوين قانون اساسی مشروطه بلکه او -اساسآ- علل شکست انقلاب مشروطيّت را در “دور شدن از آرمان های اصيل اسلامی” و در فاصله گرفتن از سنّت های بومی و “دخالت روشنفکران غرب زده در تدوين قانون اساسی” و خصوصآ در کناره گيری روحانيّت شيعه در امر حکومت و سياست می دانست. او ضمن ابراز تأسف از “خلع يد از روحانيت”، در بارهء “شيخ شهيد”(يعنی شيخ فضل الله نوری) می گفت: “خلع يد از روحانيت، حاصل اصلی مشروطه بود و گويا امروز ما حق داريم که نظر شيخ شهيد(فضل الله نوری) را صائب بدانيم که به مخالفت با مشروطه برخاست و مخاطرات آنرا برای روحانيت گوشزد نمود… و من، نعش آن بزرگوار(يعنی نعش شيخ فضل الله نوری) را بر سرِ دار همچون پرچمی می دانم که بعلامت استيلای غرب زدگی بر بامِ سرای اين مملکت افراشته شده است”.
آل احمد(و بعد دکتر علی شريعتی، احسان نراقی و ديگران) با روشنفکران عصر مشروطيّت، برخوردی انتقادی و سرزنش وار داشت و متأسف بود که روح و بينش مشروطه بيش از آنچه که متأثر از جهان بينی سياسی-ايدئولوژيک اسلام يا شيعه باشد، تحت تأثير فرهنگ انقلاب کبير فرانسه است.
در واقع، سال ها قبل از ظهور آيت الله خمينی و استقرار جمهوری اسلامی، آثار و افکار روشنفکرانی مانند آل احمد و دکتر علی شريعتی، بنيادهای فکری و فرهنگی جامعه، و خصوصآ انديشهء نوبنياد تجدّد در ايران را خورده بودند. به عبارت ديگر: عناصر ايدئولوژيک انقلاب اسلامی، سال ها پيش از انقلاب 57 به اشکال مختلف در جنبش روشنفکری ايران، طرح و تثبيت شده بود.

جهانگيری: شما در کتاب ها و مصاحبه های اخيرتان عقايد دکتر علی شريعتی و دکتر عبدالکريم سروش را نقد و بررسی کرده ايد. با توجه به نفوذ انديشه های آقای سروش در ميان روشنفکران مذهبی ايران، می خواهم بپرسم که پايهء فکری آقای دکتر سروش در کجاست و ايشان چه نوع انديشه ای را نمايندگی می کنند مثلآ در مقايسه با دکتر شريعتی؟

ميرفطروس: به طوريکه در جای ديگر گفتم: ظهور جريان جديدی به نام روشنفکران مذهبی در ايران، باعث خوشحالی است، خصوصآ اينکه اين دوستان، پس از سال ها، از آزادی، دموکراسی، حقوق بشر و جامعهء مدنی صحبت می کنند. از نظر سياسی و مذهبی، عقايد آقای دکتر سروش، در واقع معجونی است از انديشه های مرحوم مرتضی مطهری، دکتر علی شريعتی و مهندس مهدی بازرگان، به همين جهت است که ايشان از آنها به عنوان کسانی که “ميراث بزرگی از روشنفکران دينی برای ما به جا گذاشته اند” و به عنوان “نمونه هائی از فعاليّت های عاشقانهء دينی” ستايش می کنند.(حتی از آيت الله خمينی)
نظرات دکتر سروش -در موارد اساسی- متناقض و آشفته است و فاقد يک منظومه نظری است. به عنوان مثال: دکتر سروش -مانند دکتر علی شريعتی و مرتضی مطهری- کوشش می کنند تا بين “معرفت دينی” و “معرفت علمی” سازگاری و تلفيق ايجاد بکنند و به عمد -يا به سهو- اين نکته را پنهان می کنند که حوزه معارف دينی، حوزه ای است معنوی، فرا اين جهانی و متافيزيکی، در حاليکه حوزه معرفت علمی، حوزه ای است اين جهانی، مادّی و فيزيکی. ايشان از يکطرف دخالت دين در دولت و اخذ مبانی دولت مدرن از دين و معرفت دينی را نادرست يا غيرممکن می دانند امّا -خودشان- با طرح “حکومت دموکراتيک دينی”، هم به دموکراسی ستم می کنند و هم به دين، و فراموش می کنند که وظيفه دين، انسانی کردن شرايط زندگی و ايجاد روحيه آشتی و تفاهم اجتماعی است نه دخالت در قدرت سياسی.

جهانگيری: آقای سروش که “ولايت فقيه” را قبول ندارند!

ميرفطروس: خير! آقای دکتر سروش، ضمن پذيرش “ولايت فقيه” -به عنوان مسئول رهبری کشور- مسألهء رهبری را جدا از حکومت و ادارهء جامعه می دانند و در يک تناقض آشکار نمی گويند که حکومت دينی، بدون مداخله رهبر دينی چگونه می تواند اصول و ارزش های دينی را حفظ کند؟
آقای سروش -مانند دکتر شريعتی، مرتضی مطهری و ديگران- “حقيقت اسلام” را اصلی ثابت و لايتغيّر می دانند که هر کوششی برای بازسازی يا نوسازی آن، بيهوده و باطل است، بنابراين به نظر ايشان، اين اسلام نيست که بايد تغيير کند بلکه اين، درک و فهم ما از اسلام است که بايد تغيير کند. در واقع به عقيدهء دکتر سروش:

اسلام  بذات خود ندارد  عيبی

هر عيب که هست از مسلمانی ماست
البته اين برداشت ها، برداشت هائی است که بنده از مقالات و کتاب های ايشان دارم نه از موضع گيری های لحظه ای يا مقطعی ايشان در اين اواخر…

جهانگيری: امّا دکتر سروش -بارها- از جامعهء مدنی صحبت کرده و از آن حمايت کرده…

ميرفطروس: بله، آقای سروش هم از “جامعهء مدنی” صحبت می کنند امّا ايشان با داور قراردادن دين در کشمکش های اجتماعی، و تفسير ليبراليسم، آزادی و حقوق بشر در پرتو احکام شريعت، عملآ سلطهء دين در دولت يا قدرت سياسی را توصيه می کنند. از اين گذشته، دکتر سروش با اعتقاد به اينکه: “دانش و تکنولوژی نمی توانند برای ما عزّت بياورند لذا بايد به دين تمسّک جُست” در واقع خِرَد علمی و مدرن را -که لازمهء مدرنيته و جامعهء مدنی است- به دست اسطوره های مذهبی می سپارند.
دکتر سروش از “شک” و “عقل نقدی” -به عنوان يکی از مظاهر جامعهء مدنی- صحبت می کنند امّا به اين مسئله پاسخ نمی دهند که اگر در “حکومت دموکراتيک دينی” ايشان، نويسنده ای(مانند سلمان رشدی) به مبانی دينی شک کند و با “عقل نقدی” آنها را مورد ترديد قرار دهد، چه سرنوشتی خواهد داشت؟ از اين گذشته، دکتر سروش فراموش می کنند که يکی از مظاهر جامعهء مدنی، و خصوصآ مدرنيته، افسون زدائی از جهان و طرد عوامل غيبی و متافيزيکی از هستی انسان و تکيه بر عقل و علم و دانش است نه نوسازی يا بهسازیِ اسطوره ها و خرافات. ايشان فراموش می کنند که جامعهء مدنی و مدرنيته، اساسآ با بيرون راندن دين از حيات سياسی-فرهنگی جامعه، يعنی با خصوصی کردن دين -به عنوان يک مسئلهء وجدانی و فردی- تحقّق پيدا می کند.
به طور خلاصه، چشم انداز تاريخی بيشتر روشنفکران مذهبی راجع به جامعهء مدنی، اساسآ “مدينة النّبی” حضرت محمّد است، همچنانکه نمونهء اعلای حکومت آزاد، عادلانه و دموکراتيک شان، حکومت 4 سالهء حضرت علی در 1400 سال پيش می باشد!

در عفولذتی ست؟،مسعودسپند

می 27th, 2014

                      مسعودسپند

تلخ است روزگاروکسی  را  بکام نیست  

 مردم بسی و مردمی  اما    مرام نیست

جز خنجر  نگاه به  چشمی  نمانده است 

 تیغی بغیر زخم زبان     در نیام نیست

بسیار دیده ایم که در خشم چشم ها  

ما را درود هست وکسی    را سلام نیست

زین خیل سر خراب و روان پاره وپلید   

 سودای ننگ هست و تمنای   نام نیست 

از گرگ و میش صبح مگر گرگ مانده است   

 دیگر ستیغ صبحد مان   نقره  فام نیست   

در سوگ تاج ها و عزای  ستاره ها   

 جز ناله های مرغ سحر پشت بام نیست

وقتی خدا درست خدایی نمی کند     

هرگز کسی  به فکر حلال و حرام نیست  

 خود درکمین کشتن ما بود آن که گفت:

 -«در عفو لذتی ست که در انتقام نیست»

ياد آن شب که صبا بر سر ِ ما گل مي‌ريخت

می 27th, 2014

                                  

                                    

                                                               استادباستانی پاریزی

ياد آن شب که صبا بر سر ما گل مي‌ريخت

بر سر ما ز در و بام و هوا گل مي‌ريخت

سر به دامان منت بود وز شاخ بادام

بر رخ چون گُلت آرام، صبا گل مي‌ريخت

خاطرت هست  که آن شب، همه شب تا دم صبح

گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل مي‌ريخت

زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من

مي‌زدم دست بدان زلف دو تا ،گل مي‌ريخت

تو فرو دوخته ديده به مه و باد صبا

چون عروس چمنت بر سر و پا گل مي‌ريخت

گيتي آن شب اگر از شادي ما شاد نبود

راستي تا سحر از شاخه چرا گل مي‌ريخت؟

شادي عشرت ما باغ، گل افشان شده بود

که به پاي تو ومن از همه جا گل مي‌ريخت

ایران در شاهنامه، حسن انوری

می 27th, 2014

                                 ایران در شاهنامه/ حسن انوری

ایران آشناترین نامی است که خواننده «شاهنامه» با آن روبرو می‌شود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است.

این نام در شاهنامه به کجا اطلاق شده است؟ به یقین خوانندگان دقیق شاهنامه به ابهامی که از نظر جغرافیایی در کاربرد این واژه هست، توجه کرده و از خود پرسیده‌اند: ایران در شاهنامه با چه مرزهایی مشخص می‌شود؟ این ابهام در وهله نخست از آنجاست که در شاهنامه مانند دیگر حماسه‌های طبیعی و ملی زمان و مکان را ارج و اهمیتی نیست. چنان که گفته‌اند: منظومه حماسی نباید در زمان و مکان محدود باشد؛ زیرا هر چه صراحت زمان و مکان بیشتر باشد، صراحت و روشنی وقایع بیشتر است و در نتیجه وقایع داستانی و اساطیری به تاریخ نزدیک می‌گردد و از ارزش حماسی آن کاسته می‌شود. ابهام در جایگاه نام‌های جغرافی از نامی به نامی دیگر تسری می‌کند؛ مثلاً اگر ندانیم البرز کوه در کجاست، بسیاری از نامها که با آن پیوند دارند، در بوته ابهام خواهد ماند. ابهام در چگونگی کاربرد این واژه‌هاست؛ مثلاً اگر البرز کوه در ایران است چرا رستم به کیقباد که در کوه مزبور زندگی می‌کند، می‌گوید:

کنون خیز تا سوی ایران شویم

 به یاری به نزد دلیران شویم

علت دوم ابهام شاید از آنجا باشد که سرزمین‌های ایرانی جز در جنوب مرز طبیعی ندارد و مثل برخی از کشورها که به صورت جزیره یا شبه جزیره هستند، با مرزهای طبیعی تحدید نمی‌شود. و علت سوم را در نکته زیر باید جستجو کرد:

اجداد ایرانیان پیش از آنکه به فلات ایران بیایند، در سرزمینی می‌زیستند که در اوستا به آن airyana vaejah گفته‌اند و صورت جدید آن را به صورت «ایران ویج» به کار برده‌اند. ایران‌ویج را پژوهندگان سابقاً بر جلگه‌های شمال قفقاز و بر خوارزم قدیم انطباق داده بودند و امروزه بیشتر نظر این است که مسکن اصلی قوم آریایی یا همان ایران ویج در بخش علیای رود ینی سئی [Yenisei در سیبری] بوده است.

نامهای جغرافیایی که ایرانیان پیش از ورود به فلات ایران یعنی در همان ایران‌ویج یا در سرزمینهای میان راه به کار می‌برده‌اند، در اوستا انعکاس دارد. این نامها را که در اوستا جنبه اساطیری یافته، در کتابهای دورهٔ ساسانی با امکنه فلات ایران انطباق یافته می‌بینیم و احتمالاً انطباق در زمانهای پیش از ساسانیان انجام گرفته باشد. به عنوان مثال البرزی که در اوستا از آن نام برده شده ـ و قطعا سلسله جبالی که امروزه معروف به البرز است، نیست ـ بر این سلسله جبال اطلاق گردیده. البرز شاهنامه نیز ناظر به البرز اوستاست.

در این مقاله می‌خواهیم نگاهی به کلمه «ایران» در شاهنامه بیندازیم و حدود ابهام و صراحت را در آن ببینیم و به این پرسش پاسخ دهیم که در ذهن پردازندگان داستانهای کهن و خودفردوسی ایران به کجا اطلاق گردیده و با چه مرزهایی مشخص می‌شده است.

نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامی از ایران به میان می‌آید و به عنوان سرزمینی در مقابل سرزمین دیگر قرار می‌گیرد، در زمان پادشاهی جمشید است. پیش از آن در روزگار گیومرث، هوشنگ و تهمورث از ایران نام برده نشده و از اینان با عنوان مطلق پادشاه یا پادشاه جهان یاد شده است؛ چنان که هوشنگ می‌گوید:

که بر هفت کشور منم پادشا

 جهاندار پیروز و فرمانروا

اینان نمایندگان نخستین افراد انسانی هستند و دورهٔ آنان سرآغاز تمدن به شمار می‌رود. گیومرث از پوست جانوران جامه می‌دوزد، هوشنگ آتش را کشف می‌کند و با آتش از سنگ، آهن بیرون می‌آورد و با آن ابزار کار و زندگی می‌سازد، و تهمورث از پشم گوسفند پارچه بافتن و لباس دوختن را معمول می‌سازد و جانوران را اهلی می‌کند و… از این رو تعلق به کل بشریت دارند و سازندگان تمدن قلمداد شده‌اند، چنان‌که پس از این سه، جمشید نیز از آهن جنگ‌افزار می‌سازد و زر و سیم از کان می‌آورد و کشتی می‌سازد و مصنوعات دیگری اختراع می‌کند. در روزگار پادشاهی جمشید نیز نامی از ایران برده نمی‌شود، مگر در اواخر روزگار او که ضحاک در صحنه شاهنامه ظاهر می‌شود و خواننده درمی‌یابد که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان که با عنوان کنائی «دشت سواران نیزه‌گذار» از آن نام برده می‌شود، و آنگاه که جمشید در مقابل پروردگار ناسپاسی می‌کند و فر یزدان از او می‌رود و مردم از وی روی می‌گردانند و به سوی ضحاک می‌روند، عنوان «شاه ایران زمین» نخستین بار مطرح می‌شود:

به شاهی بر او [= ضحاک] آفرین خواندند

 ورا شاه ایران زمین خواندند

و این از عجایب است که در سلسله روایات شاهنامه، عنوان «شاه ایران زمین» نخستین بار به یک غیر ایرانی یعنی ضحاک تازی اطلاق شده است؛ اما اولین کسی از ایران که خود را صریحاً ایرانی (= از ایران) می‌نامد، فرانک مادر فریدون و پس از او پسرش فریدون است. تشخص ایران به عنوان سرزمینی خاص از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کم‌کم در ذهن خواننده شاهنامه جا می‌افتد و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا می‌شود. در اواخر روزگار فریدون جغرافیای شاهنامه بیشتر شکل می‌گیرد. بدینسان که معلوم می‌شود فریدون پادشاه جهان است، اما مقر او در ایران است و سرزمین‌های دیگری وجود دارند که عبارتند از توران و چین و مغرب و روم، و فریدون جهان را میان پسرانش تقسیم می‌کند: روم و مغرب را به سلم، و توران و چین را به تور، و ایران و دشت نیزه‌وران [=کشور تازیان] را به ایرج می‌دهد. از این دوره به بعد است که ایران جایگاه جغرافیای خود را در پهنه شاهنامه پیدا می‌کند و به خصوص اندک اندک مرز شمال شرقی آن مشخص می‌شود و معلوم می‌گردد که رود جیحون [آمودریا] ایران و توران را از هم جدا می‌کند. به این امر در شاهنامه چند بار اشاره هست و افراسیاب پادشاه توران به آن تصریح می‌کند:

زمین تا لب رود جیحون مراست

 به سغدیم و این پادشاهی مراست

مرز شرقی

جیحون مشخص‌ترین مرز ایران با یک سرزمین بیگانه در شاهنامه است؛ اما مرز شرقی کجاست؟ در این باره نکته‌های زیر گفتنی است:

در داستان رستم و سهراب، که در زمان کاووس روی می‌دهد، رستم در مرز توران به شکار می‌پردازد. سواران توران رخش را به سمنگان می‌برند. سمنگان جزء توران زمین شمرده می‌شود. طبق نوشتهٔ «حدودالعالم» کهن‌ترین کتاب جغرافی به زبان فارسی ـ که در اوقاتی تنظیم شده که فردوسی مشغول سرودن شاهنامه بود ـ سمنگان در تخارستان واقع است و در قرن چهارم شهری آباد بود و به احتمال زیاد سمنگان مذکور در حدودالعالم همان سمنگان داستان دانسته می‌شده است، از این رو مرز غربی تخارستان و یا حوالی آن، مرز شرقی ایران بایست تلقی شده باشد. این مرز در امتداد به سوی شمال به رود جیحون می‌پیوندد. اگر بخواهیم نقشه‌ای برای ایران شاهنامه در دوره اساطیری و پهلوانی رسم کنیم، شاید بتوانیم از شهر هیبک کنونی خطی به طور عمودی به شمال و جنوب بکشیم.

از تخارستان که به سوی جنوب سرازیر شویم، به سرزمین‌هایی می‌رسیم که تحت فرمانروایی خاندان سام بود. منوچهر پادشاه پیشدادی که پس از فریدون به پادشاهی می‌رسد، فرمانروایی کابل و زابل و مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند و سرزمینهای میان زابلستان تا بست را به سام می‌دهد.

مرکز فرمانروایی خاندان سام، زابلستان و سیستان است و به خصوص خاندان سام جایی اقامت داشتند که در کنار رود هیرمند بود. زابلستان و سیستان در روزگار فردوسی به سرزمینهایی اطلاق می‌شد که امروزه بخش اعظم افغانستان را تشکیل می‌دهد. به گفته مؤلف حدودالعالم: «غزنین و آن‌ ناحیتها که بدو پیوسته است، همه را زابلستان بازخوانند. و سرزمینهای جنوبی زابلستان، سیستان نامیده می‌شده؛ اما در شاهنامه زابلستان و سیستان اغلب یکی قلمداد شده است. آیا زابلستان و سیستان در شاهنامه جزء ایران دانسته شده؟ در زیر به این موضوع رسیدگی می‌کنیم: اگر منطوق برخی از ابیات شاهنامه، مثلاً ابیات زیر را،‌ سند قرار دهیم،‌ باید زابلستان و سیستان را جدا از ایران بدانیم:

الف ـ چون گیو، نامهٔ کاووس را به رستم که در زابلستان است،‌ می‌برد و او را برای مقابله با سهراب فرامی‌خواند، رستم از گیو استقبال می‌کند:

پیاده شدش گیو و گردان به هم

 هر آن کس که بودند از بیش و کم

ز اسب اندر آمد گو نامدار

از ایران بپرسید وز شهریار

اگر رستم در ایران بوده باشد، یعنی زابلستان جزء ایران شمرده شده باشد، معقول نیست رستم از ایران پرسش کند.

ب ـ رستم و اسفندیار در زابلستان در مقابل هم قرار گرفته‌اند. رستم به اسفندیار می‌گوید:

چو خواهی که لشکر به ایران بری

 به نزدیک شاه دلیران بری

گشایم در گنجهای کهن…

ج ـ در همان داستان اسفندیار خطاب به رستم می‌گوید:

چو از شهر زاوُل به ایران شوم

 به نزدیک شاه دلیران شوم

هنر بیش‌بینی ز گفتار من…

د ـ در همان داستان هنگامی که رستم با تیرهای اسفندیار زخمی شده است، زال به سمیرغ می‌گوید:

گرایدون که رستم نگردد درست

 کجا خواهم اندر جهان جای جست؟

همان سیستان پاک ویران کنند

 به کام دلیران ایران کنند

هـ ـ باز در همان داستان اسفندیار در دم مرگ به برادرش پشوتن می‌گوید:

چو رفتی به ایران،‌ پدر را بگوی

 که چون کام‌یابی، بهانه مجوی

وـ پس از مرگ رستم چون بهمن به کینهٔ اسفندیار لشکر به سیستان می‌برد و گنج‌های زال را غارت می‌کند، چون می‌خواهد برگردد، فردوسی می‌گوید:

سپه را ز زابل به ایران کشید

 به نزدیک شهر دلیران کشید

چنانکه ملاحظه می‌شود، در این موارد زابلستان و سیستان در تقابل با ایران قرار گرفته است، نه جزئی از آن. بنابر اینها زابلستان و سیستان نباید جزء ایران شمرده شود؛ اما نکته‌های زیر این فرض را متزلزل می‌کند:

الف ـ ایران را در این قبیل موارد به کار برده شده به جای «پایتخت» و «دارالملک» ایران بدانیم. نکته زیر مؤید این فرض است:

ساسان پسر بهمن چون می‌شنود که پدرش، همای چهرزاد را ولیعهد کرده، از پدر دل‌آزرده می‌شود و روی می‌گرداند:

چو ساسان شنید این سخن، خیره شد

 ز گفتار بهمن دلش تیره شد

به دو روز و دو شب به سان پلنگ

 ز ایران به مرزی د گر شد زننگ

دمان سوی شهر نشابور شد

 پر آزار بُد، از پدر دور شد

آیا بنابراین گفتار، نشابور را باید جایی جدا از ایران بدانیم؟ قطعاً در ذهن پردازندگان داستانها و فردوسی نشابور جزئی از ایران دانسته می‌شود؛ اما این که می‌گوید ساسان از ایران به نشابور رفت، مؤید این است که مراد از ایران پایتخت و مقر سلطنت است. به خصوص باید توجه داشته باشیم که پایتخت و مرکز حکومت در شاهنامه اغلب مشخص نیست و در مواردی با حدس و گمان باید پایتخت را شناخت.

ب ـ اگر زابلستان جزء ایران نباشد،‌ زابلیان نیز نباید ایرانی شمرده شوند؛ اما اگر از تمام شاهنامه فقط یک تن به عنوان ایرانی کامل عیار و فرد اعلی برگزیده شود، قطعاً رستم زابلی خواهد. پس نمی‌توان زابلستان را خارج از ایران دانست. بر اینکه رستم مظهر ایرانیت و فرد شاخص قوم ایرانی است، از جای جای شاهنامه می‌توان شاهد آورد. به چند نمونه اکتفا می‌کنم:

۱-  چون رستم – رخش- اسب مناسب خود را می‌یابد، از چوپان بهای آن را می‌پرسد، پاسخ چوپان بسیار معنی‌دار است. ببینید که فردوسی بر زبان چوپان، چه گذاشته است:

چنین داد پاسخ که: گر رستمی

 برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست

بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

۲-  کیخسرو خطاب به رستم می‌گوید:

زهر بد تویی پیش ایران سپر

همیشه چو سیمرغ گسترده پر

۳- کتایون درباره رستم و اسفندیار می‌گوید:

نکو کارتر زو به ایران کسی

نیابی و گر چندیابی بسی

اسفندیار درباره او می‌گوید:

همه شهر ایران بدو زنده‌اند

اگر شهریارند، و گر بنده‌اند

 نیز در جای دیگر:

نکو کارتر زو به ایران کسی

نبوده‌ست کاورد نیکی بسی

و خود رستم می‌گوید:

نگهدار ایران و شیران منم

به هر جای پشت دلیران منم

باتوجه به آنچه گذشت، نباید تردید داشته باشیم در اینکه زابلستان و سیستان جزو ایران شمرده نمی‌شد. علاوه بر زابلستان،‌ چنان که گفتیم، منوچهر ـ پادشاه پیشدادی ـ فرمانروایی مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند را نیز به خاندان سام داده بود. آیا این سرزمینها نیز در ذهن پردازندگان داستانهای کهن جزء ایران دانسته می‌شد؟ دلیلی روشن بر این امر نداریم؛ اما رستم چون می‌خواهد به خونخواهی سیاوش به توران لشکر ببرد:

سپاهی فراوان بر پیلتن

ز کشمیر و کابل شدند انجمن

پس کشمیر و کابل جزء فرمانروایی رستم است؛ اما در روزگاری دیرتر در جنگ دوازده رخ، رستم از سوی شاه ایران مأمور گشودن کشمیر و کابل می‌شود و در همان جنگ ضمن نامه‌ای که کیخسرو به گودرز می‌نویسد، گشوده شدن کشمیر و کابل را به وسیله رستم به او اطلاع می‌دهد. پس کشمیر و کابل گاهی جزء متصرفات ایران بود و گاهی نبود و به طور کلی می‌توان این‌طور نتیجه گرفت که مرز شرقی ایران در ذهن شاهنامه‌نویسان و از آن جمله فردوسی همان سر حدات شرقی زابلستان و بنا به آنچه ذیلاً گفته می‌شود، دامنه‌های غربی هندوکش باید بوده باشد.

البرز کوه

نام جغرافیایی دیگری که در بحث مرز شرقی باید به میان آید، البرز کوه است. رستم برای آوردن کیقباد به البرز کوه می‌رود. سواران افراسیاب در راه با او نبردی کوتاه دارند چون رستم با کیقباد برمی‌گردد، دوباره با تورانیان برخورد می‌کند. پس البرز کوه باید در جایی باشد که برای رسیدن به آن باید از کنار سواران تورانی گذشت. چنین کوهی باید با هندوکش انطباق داده شود. پیش از این نیز فرانک فریدون را برای در امان بودن از گزند ضحاک، به دورترین نقطه شرقی باید برده باشد که ضحاک را که در غرب کشور،‌ در آن سوی اروند رود است، به او دسترس نباشد؛ این است که او را به البرز کوه برد.

استاد مجتبی مینوی حدس زده است که مراد از البرز، کوههای شمال هندوستان است. البرز در اوستا به صورت «Haraiti» آمده است. «هرائیتی» در زبان پهلوی «هربرز» و در فارسی «البرز» شده است. هرائیتی به نظر شادروان پورداوود باید کوهی اساطیری یا بنا به تعبیر خود ایشان کوهی معنوی و مذهبی بوده باشد.

مرز غربی

اگر مرزشمال شرقی و شرقی در شاهنامه تا حدودی مشخص است، مرز غربی به کلی مبهم و نامشخص است. نخستین بار که به مرز غربی اشاره گونه‌ای می‌شود، زمانی است که فریدون پس از قیام کاوه برای سرکوبی ضحاک به پایتخت می‌رود. پایتخت ضحاک در شاهنامه «بیت‌المقدس» است و در کتب دیگر از جمله در «مجمل‌التواریخ و القصص»، «بابل». فریدون برای رسیدن به جایگاه ضحاک می‌خواهد از اروند رود بگذرد. نگهبان رود به دستور ضحاک برای عبور از اروند رود جواز و مهر درست می‌طلبد:

چنین داد پاسخ که: شاه جهان

 چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشه را تا نخست

جوازی بیابی و مهری درست

آیا این بدان معناست که اروند رود دشت سواران نیزه‌گذار را از ایران جدا می‌کند یا صرفاً برای محافظت از محدوده نشستگاه ضحاک است؟ با توجه به آنچه در ذیل  خواهد آمد، شاید شق دوم درست‌تر باشد.

پادشاه دوم کیانی، کاووس به هاماوران و مازندران لشکرکشی می‌کند. کاووس برای رسیدن به هاماوران و مازندران، از سرزمین بیگانه دیگری عبور نمی‌کند. پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران با ایران هم مرز دانسته می‌شد.  این دو سرزمین در کدام سوی ایران قرار داشته‌اند؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گوییم، بد نیست اشاره‌ای شود به آنچه در سر آغاز داستان رزم کاووس با شاه هاماوران هست و شاهد بسیار خوبی است برای ابهام مکان در آثار حماسی:

کاووس از ایران به توران و چین می‌رود و از چین به مکران [ناحیه میان کرمان و سند] می‌آید و از مکران به زره [ظاهراً بخش غربی سیستان] و از زره به بربر [در شمال آفریقا] می‌رود. در آنجا با شاه بربرستان جنگ می‌کند و آن سرزمین را مسخر می‌کند و از آنجا دوباره به مکران می‌آید و از سوی کوه قاف و باختر [شاید مراد مناطق شمالی زمین باشد] گذر می‌کند و سرانجام به زابلستان می‌رود و یک ماه مهمان رستم می‌شود. تا اینکه خبر می‌رسد تازیان در مصر و شام طغیان کرده‌اند. بدان سو حرکت می‌کند و از راه دریا به جایی می‌رسد که در پیش روی، هاماوران، در سمت راست بربرستان و در سمت چپ، مصر قراردارد و شگفت آنکه دریایی که کاووس از آن گذر می‌کند، آب زره [دریای زره] نامیده شده است. با تمام ابهامی که در سیر و گذار کاووس هست، بازمی‌توان حدس زد که در نظر پردازندگان قصه‌های کهن، کناره‌های شرقی دریای مدیترانه و حدود شام و مصر، مرز غربی ایران تصور می‌شده است.

مازندران

سرزمین دیگری که با مرزهای غربی کشور در شاهنامه ارتباط دارد، مازندران است. مازندران در ذهن پردازندگان داستان‌های کهن در خارج از ایران تصور شده و گردان مازندران به عنوان دشمنان ایرانی معرفی شده‌اند. تسخیر مازندران بسیار سخت‌ تصور می‌شده، جمشید و فریدون  که پادشاه جهانند،‌ هیچ‌کدام به فکر تسخیر مازندران نمی‌افتند. تنها کسانی که توانسته‌اند به مازندران بروند،‌ سام و رستم‌اند. سام گویا مازندران را تصرف کرده بود در نامه‌‌ای که به منوچهر می‌نویسد، به این امر اشاره دارد. در آغاز پادشاهی نوذر نیز سام را در سگسار [ظاهراً سگستان] می‌بینیم. اگر سام مازندران را تصرف کرده بود،‌ معلوم نیست کی دوباره دیوان مازندران سرکشی کرده‌اند؛ چراکه پیش از زاده شدن رستم، ستاره شماران می‌گویند از جمله کارهایی که او باید بکند،‌ گشودن مازندران است. رستم مازندران را در زمان کاووس می‌گشاید: کاووس چون از رامشگری وصف مازندران را می‌شنود، به این اندیشه می‌افتد که به مازندران لشکرکشی کند. چون این موضوع را با بزرگان در میان می‌نهد، هیچ‌کدام نمی‌پسندند:

زما و ز ایران برآید هلاک

نماند بر این بوم و بر آب و خاک

که جمشید با فرّ و انگشتری

به فرمان او دیو و مرغ و پری

ز مازندران یاد هرگز نکرد

 نجست از دلیران دیوان نبرد…

یکی شاه را بر دل اندیشه خاست

 بپیچیدش آهرمن از راه راست

به رنج نیاگانش از باستان

نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی‌رنج بگزایدش

چراگاه مازندران بایدش

کاووس نمی‌شنود، به مازندران لشکر می‌برد و گرفتار می‌شود، تا اینکه رستم پس از گذشتن از هفتخان به مازندران می‌رود و کاووس را نجات می‌دهد. رستم در راه مازندران از جاهایی خشک و بی‌آب و علف و صدها فرسنگ مسافت عبور می‌کند. لحن سخن همه‌جا چنان است که مازندران جایی است دور و جدا از ایران. افراسیاب در نامه‌ای کاووس را برای به مازندران رفتن سرزنش می‌کند:

تو را گر سزا بودی ایران بدان

نیازت نبودی به مازندران

مازندران شاهنامه، نه مازندران کنونی، استان شمالی ایران،‌ بلکه سرزمین پهناوری است در مغرب. مازندران کنونی را در قدیم «تپورستان» و [معرّب آن] «طبرستان» می‌نامیدند. واژه «مازندران» در مورد طبرستان اسم مستحدثی است. یاقوت حموی می‌گوید: «نمی‌دانم از چه زمانی به طبرستان مازندران گفته‌اند. آن را در کتاب‌های قدیم نیافتم.» مازندران در مورد طبرستان گویا یک اصطلاح محلی بوده است. یاقوت، واژه مازندران را در مورد طبرستان از اهالی آنجا شنیده بود. منوچهری دامغانی که می‌گوید:

برآمدز کوه، ابر مازندران

چو مار شکنجی و ماز اندر آن

ظاهراً به علت نزدیکی دامغان به مازندران با اصطلاح محلی آشنا بود؛ اما مازندران شاهنامه را باید آن مازندرانی دانست که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری و برخی کتب دیگر از آن یاد شده است. در آن مقدمه هست که: «شام و یمن را مازندران خواندند» و در جای دیگر هست: «از چپِ روم خاوریان دارند و مازندریان دارند و مصر گویند از مازندران است.» مؤلف مجمل‌التواریخ گویا توجه داشته است که دو مازندران هست. می‌گوید: «فریدون، قارنِ کاوه را به چین فرستاد تا کوش پیل دندان بگرفت و بعد از آن به مازندرانِ مغرب رفت.» اینجا نیز باید نتیجه بگیریم که مرز غربی ایران در ذهن پردازندگان داستان‌های کهن مازندران بوده که شام و مصر بوده باشد. مقدمه شاهنامه ابومنصوری نیز این را تأیید می‌‌کند که می‌گوید: «ایرانشهر از روی آموی است تا رود مصر.»

شمال غربی

در شمال غربی نیز مرز ایران را باید حدود آذربایجان و رود ارس دانست. آذربایجان یا بخشی از آن در اواخر روزگار کاووس به وسیله کیخسرو گشوده می‌شود. در این روزگار بر سر اینکه پس از کاووس، فریبرز بر تخت نشیند یا کیخسرو، میان بزرگان اختلاف‌نظر هست. کاووس می‌گوید هر دو را برای گشودن دژ بهمن که در «اردبیل» است می‌فرستم، هر که آن دژ را مسخر کند، شاه آینده ایران خواهد شد. نخست فریبرز به سوی «دژ بهمن» می‌رود و ناکام برمی‌گردد. پس کیخسرو آن دژ را می‌گشاید و آتشکده آذرگشسب را در آن‌جا بنا می‌کند. فراتر از این در دورهٔ اساطیری و پهلوانی از شاهان و پهلوانان ایران، کسی را در آن سوی آذربایجان نمی‌بینیم. از این رو باید در ذهن پردازندگان داستان‌ها و خود فردوسی اقصی حدود آذربایجان در شمال، مرز شمال غربی ایران تصور شده باشد.

منبع: مجلهء بخارا

نگارگری شاهنامه/ اولگ گرابار؛ ترجمه محمود فاضلی بیرجندی

می 27th, 2014

                                 نگارگری شاهنامه/ اولگ گرابار؛ ترجمه محمود فاضلی بیرجندی

 یکی از معماهای ناگشوده قدیم در آن چه از محیط فرهنگی شاهنامه می‌دانیم آن است که نگارگری این کتاب با اسم و رسم والایی که به هم رسانده، حدود 300 سال پس از پدید آمدن نخستین نسخه‌های خطی از خود کتاب سابقه دارد.

درباره این معما به چندین طریق می‌توان سخن گفت.از هر طرف هم که به راه شکافتن این معما برویم چیزی بر آشنایی ما با فرهنگ ایران افزوده خواهد شد. اما هیچ یک از این راه‌ها و افزوده‌ها سر به سر چنگی به دل نمی‌زند. حرف این مقاله این است که راه درست حل معما شاید شناخت بهتر و کامل‌تر پیامدهای اجتماعی و اندیشه‌ای حاکمیت مغولان و یا غرابت‌های فرهنگ شهری آن روزگار باشد.

                                                            ***

آن چه در پی می‌آید صورت قلمی شده معمایی است که ظرف بیش از پنجاه سال سر و کله زدن‌های گاه و بی‌گاه با نگارگری‌های شاهنامه، فکر مرا به طرق مختلف به خود مشغول داشته است. این مقاله ادعای خاصی ندارد زیرا در مفاد آن پاسخی برای پرسش‌هایی که خود طرح می‌کند، نیست و من خود هم به اطلاعات تازه‌ای دسترسی عملی یا نظری ندارم که داشتن آن لازمه پاسخ دادن به پرسش‌هاست. من پرسش‌هایم را چنان طرح می‌کنم که نسل جدید پژوهشگران را به کار آید که همانا بازتاب فکر و اندیشه‌ای هستند که به سال 1952 در سمیناری در بوچوسن به زعامت استادم کورت وایتزمن برپا شد. او به روزگار خود شخصیت سرشناسی بود، اما امروزه دیگر حتی دانشجویانی که پا به تحصیل در دوره کارشناسی ارشد می‌گذارند هم او و روزگارش را به یاد نمی‌آورند.

باری، امروز همگان اتفاق نظر دارند که شاهنامه، حماسه عظیم فردوسی بیش از هر کتاب دیگر فارسی، نگارگری شده است. شاهنامه پرارج مغولی متعلق به سال‌های 1330ـ1336 و شاهنامه بی‌بدیل شاه تهماسبی متعلق به میانه سده نوزدهم دو قله از شاهکارهای تاریخ فاخر نگارگری ایرانی است. اما این‌ها فقط دو نمونه از صدها نسخه خطی شاهنامه است که نگارگری شده است. این احتمال هم می‌رود که خیلی از نگاره‌های دیواری هم از نگارگری‌های شاهنامه الهام گرفته باشد، اما از این دسته از نگاره‌ها چیزی برجا نمانده است. مناظری را که ادعا می‌شود از روی حماسه فردوسی بر سفالینه‌های ایرانی سده‌های دوازدهم و سیزدهم نقش بسته است خوب می‌شناسیم. اما این قبیل نگاره‌ها هم به نوبه خود پرسش‌های چندی را در پیرامون ربط خود به شاهنامه برمی‌انگیزد.

در طول پنجاه سال گذشته مطالب زیادی درباره نگاره‌هایی به رشته تحریر درآمده که در سده‌های میانه به قلم مسیحیان یا مسلمانان بر نسخه‌های شاهنامه نقش بسته است. این‌ها گاه نگاره‌هایی درباره بیت‌هایی در اطراف همان نگاره بوده و به عبارتی ترجمان تصویری روایت‌های مکتوب است. گمان غالب آن است که این قبیل آثار، کار نگارگران برجسته تاریخ ایران، و از سویی مرتبط با رویدادهای زمان استنساخ نسخه‌ها باشد و مورخان یا منتقدان عقیده دارند که این آثار همانا روایت‌های پهلوانی از رویدادهای خصوصی یا عمومی روزگار خود است. اما اشکال این تصویرها که خصوصاً در اکثر مطالب سال‌های اخیر درباره شاهنامه مغولی نوشته شده، آن است که دشوار بتوان آن را صرفاً به مسایل دیداری ربط داد. یعنی خواننده یا مفسر با این احساس نامطبوع در می‌ماند که می‌خواهد نگاره‌ای را درک کند، اما نمی‌تواند از کُنه ضمیر نگارگر آن سر درآورد. از طرفی ناگفته نماند که تمیز دادن اثر هنری از چیزی که صرفاً تصویر است دقیقا به توسط آن تهدید یا رعبی امکان‌پذیر می‌شود که از سوی ذات خلاقه اثر متوجه ماست و بنیاد معینی هم ندارد. حال، پرسشی برجا می‌ماند که در این صورت، پس انبوه نگاره‌های محض را که همان پیاده نظام فرهنگ دیداری شمرده می‌شود و نمونه‌های آن صفحه‌های فراوانی را در نسخه‌ها پر کرده، چگونه می‌توان درک کرد؟ این پرسش، دو پاسخ دارد. یکی برپایه وجود تصویرها یا نگاره‌ها استوار است و نقطه عزیمت آن نگاره‌های مستقلی است که شرح و تعریف آن را باید در صورت‌بندی رابطه موجود بین تصویر با متن جست. همه راه‌ها در ضمن پژوهش و ارزیابی آن میزان از دقت نظری به دست آمده که هر متن بر تصویر اعمال می‌کند. جتی گفته شده که توصیف‌های درخشانی که از متن به عمل آمده الهام‌بخش پاره‌ای از نگاره‌ها شده و باز سوای رابطه بین متن ـ تصویر و گذشته از آن، همانا کلیت متن است که خود تاثیر به سزایی بر شالوده فن نگارگری گذاشته است. با این حساب نقش و کارکرد تصویرها در هر نسخه از کتاب را می‌توان با سایر متن‌ها مطابقت داد تا راه بر آن قسم مطالعات تطبیقی در نگارگری‌ها باز شود که در هنر مسیحی برای نگارگری کتاب مقدس و سایر کتاب‌های دینی به کار می‌رود. اما همین که در فرهنگ اسلامی نهادهای رسمی مثل کلیسا پدید نیامده موجب شده که هم نگارگری و هم تهیه و فهم نگاره‌ها،‌آزاد و رها از هر منطق و سیره مشخصی رواج یابد و از طرفی اغتشاشی بصری برپا گردد که جنبه زیباشناختی جذاب مخصوص به خود را دارد و در عین حال مانع جریان یافتن تفاسیر رسمی شده و در غالب موارد موجب شده که بیشتر نگاره‌ها، آثاری استثنایی به نظر برسد.

دومین پاسخ به تصویرهای مستقل کاری ندارد و کار خود را یک سره با اصل نسخه خطی آغاز می‌کند. تصویر در این رویکرد همانا یکی از اجزای متشکله در امر تالیف نسخه کتاب است و به مسایلی چون قطع کتاب، مراحل تالیف،‌آیین آرایش صفحه‌ها، عده متخصصان فنی رنگ‌ها یا طراحان صفحه‌ها، تلقی آتی از نسخه‌هایی که تحریر آن معمولاً در نشست واحدی به اتمام نمی‌رسد، و امثال این‌ها ربط پیدا نمی‌کند. در این رویکرد، اندیشه پژوهشگر فقط به تصویر مشغول نمی‌شود. چون که هر تصویر یا دست کم هر نسخه، از دل تصمیماتی بیرون آمده که بر سلسله‌ای از دلایل اقتصادی یا اعتقادی، رسمی یا خصوصی، و زینتی یا آموزشی استوار بوده است. در این رویکرد، تصویر یا نسخه خطی، معرف ذوق زیباشناختی نبوده و فقط، سند تاریخی به حساب می‌آید.

پس این هر دو، رویکرد تاریخی ـ فرهنگی، و رویکرد مبتنی بر متن، همچنان که باید، مورد استعمال دارد و البته راه‌هایی هم هست که این دو را به یکدیگر پیوند می‌دهد. اما این هر دو رویکرد باید در نهایت از عهده پاسخ دادن به این پرسش برآیند که چرا شاهنامه نگارگری شد؟ چنین پرسشی شاید در بادی امر مهمل به نظر آید. چرا که داستان‌های حماسه فردوسی سراسر، روح و جان خود را به نگارگری بخشیده و حتی بلکه نگارگری را به سوی خود جلب و جذب می‌کند. در این صورت پس چرا بین زمان نگارش نسخه‌های کتاب، حدود سال 1000، و نخستین نسخه‌هایی که نگارگری شده، حدود سال 1300، نزدیک به سه سده فاصله است؟ شایان ذکر است که ویس و رامین، حماسه عاشقانه‌ای که حدوداً مقارن همان روزگار شاهنامه تألیف شده، با آن که بارها مورد ترجمه‌ها و تفسیرهایی قرار گرفته، هنوز نگارگری نشده است. ویس و رامین البته در نزد عموم، جایگاه شاهنامه را ندارد و تا جایی که می‌دانیم نسخه‌ای هم از آن برجا نمانده که متعلق به پیش از سده شانزدهم باشد. معنی این سخن آن است که گویا امر به خصوص یا ویژه‌ای در کار آمده که طبق آن شاهنامه باید نگارگری می‌شد. امری که مثلاً یا به همان زمان خودش، به اواخر سده سیزدهم مربوط بوده، یا به موضوعی مثل روزگار پهلوانی‌ها مربوط می‌شده، یا شاید هم چیزی بوده که در دیگر متن‌ها دیده نمی‌شده است.

اما پیش از پرداختن به زمان و موضوع، فرضیه‌ای را طرح می‌کنم که شاید امروز به اندازه گذشته شایع نباشد، اما در عین حال هرگاه که به این بحث وارد شویم حتماً باید مدنظر قرار بگیرد. فرضیه من، فرضیه سکوتی است که گاه صداهای مبهم از آن به گوش می‌رسد. یعنی می‌توان قایل به این شد که سابقه نسخه‌های نگارگری شده شاهنامه حتی به سده یازدهم هم می‌رسد، گو این‌که از خود کتاب نسخه‌ای از آن روزگار، اعم از مصور یا غیرمصور، برجا نمانده است. فرضیه من بر پایه‌هایی استوار است و از آن جمله یکی این که کتاب‌هایی به صورت متن بدون هر نگاره‌ای هم بوده، و دیگر این‌که نگارگری از آیین پهلوانی و پهلوانان ایرانی در سرزمین سُغد در دوره پیش از اسلام رواج داشته و نیز بر این گمان تکیه دارد که نسخه‌های نگارگری شده داستان‌های حماسی پا به پای نگاره‌های دیواری وجود داشته است. این نسخه‌ها شباهتی به کتاب‌های نگارگری شده مانویان دارد که به قرار اطلاع قدیم‌ترین مثال‌های برجامانده از این نوع در دنیای پهناور اندیشه ایرانی بوده و چنان که پیداست در سده هشتم رواج زیادی هم داشته است. حتی جا داشت گفته شود که راه و رسم مردم سغد در نگارگری کتاب در میان بوداییان چین و آسیای میانه در خلال سده‌های نخستین حاکمیت اسلام دوام یافته و بعد از آن باز در خراسان یا فرارود در قالب فرهنگ سامانی و احیای مضامین فرهنگ ایرانی پدیدار گشته و شاهد آن، مثلاً روایت‌های گوناگون از نخستین نسخه‌های قدیم نگارگری شده داستان‌های کلیله و دمنه است. همه این‌ها به لحاظ نظری امکان‌پذیر است. زیرا شعر حماسی فارسی در تزیین کاخ‌های سلاطین غزنوی به کار گرفته شده و نیز در روایت‌های مختلف که از زندگی سلطان مسعود در دست داریم از دیوارنگاره‌های هنرمندانه سخن رفته است. در سده‌های یازدهم و دوازدهم کمتر کتابی بوده که بر نگارگری بر روی سفال تأثیری گذاشته باشد. اما پیکرنگاری‌های بسیار هنرمندانه متعلق به همین دوره حاکی است که نگارگری به طور کلی در جامعه مقبولیت داشته است.

منبع:روزنامه اطلاعات

ایران درگذرِ روزگاران

آوریل 26th, 2014

           ایران درگذر ِروزگاران

      

انديشه های صائب در شعرهای«صائب»(بخش نخُست)،علی میرفطروس

مارس 2nd, 2014

بخش نخست

* یکی از مشخصات برجستۀ هنر دورۀ تیموری، حضور روزافزون انسان و تصویر کردن حالات، روحیّات و عواطف انسانی ست. در هنر این عصر، انسان و طبیعت در یک حس پذیریِ هنرمندانه، حضوری چشم گیر یافتند.

* شاه عباس اول، نمایندۀ دوران جدیدی بود. دورانی که با وزیدنِ نسیم رنسانس اروپا در ایران،جامعۀ ایران حال و هوای دیگری یافت.

  ***

با حمله چنگيز به ايران (616/1219) پايگاه اشرافی شاعران و هنرمندان فروريخت و آوارگی و پراکندگی آنان باعث گرديد تا شعر و هنر از دربارها به بازارها و خانقاه ها کشانده شود و شاعران و هنرمندان ضمن آشنائی نزديک با زندگی مردم کوچه و بازار، سخنگوی آلام و عواطف آنان گردند.حمله تيمور به ايران (782/1380) هر چند که با کشتارها و ويرانی های فراوان همراه بود، امـّا علاقة وی به ايجاد يک پايتخت آباد و شکوهمند و در نتيجه: کوشش تيمور به گردآوری و تمرکز هنرمندان برجسته در بخارا، بتدريج باعث شکل گيری مکتب هائی در هنر معماری و نقاشی شد. اين تمرکز هنری پس از مرگ تيمور (808/1405) به شهر هرات انتقال يافت بطوريکه در زمان جانشينان تيمور، خصوصاً بايسنقُر (?825-837/?1422-1433) و سلطان حسين بايقرا (872-911/1468-1506) شهر هرات بعنـوان پايتخت سرزنده و شکوهمند هنر معماری، نقاشی، مينياتور و شعر، پايگاه و پناهگاه بزرگترين دانشمندان و هنرمندان زمان گرديـد آنچنانکه صدها شاگرد در مدرسه سلطان حسين بايقرا بطور رايگان به تحصيل اشتغال داشتند و بقول دولتشاه سمرقندی: «چهل کاتب خوشنويس در کتابخانه بايسـُنقر به کتابت مشغول بودندی». (1) در همين زمان است که استادانی مانند کمال الدين بهزاد، قاسم علی و سيد ميرک در هنر نقاشی و مينياتور ظهور کردند.سپری شدن دوران خونبار چنگيز و تيمور، استقرار امنيـّت و آسايش نسبی و رشد شهر و شهرنشينی و خصوصاً تسامح مذهبی، سرزندگی، شادخواری، سرخوشی، خردمندی و هنرپروری شاهزادگان تيموری و وزير فرهنگدوستی مـانند عليشيرنوائی ضمن رواج علم و انديشه، باعث تحول کيفی در نگاه ها و ديدگاه های هنرمندان شد. هنر نقّاشی و تصويرسازی- که در ممنوعيـّت يا تحريم اسلامی قرن ها به حاشيه بازنويسیِشاهنامه فردوسی و هفت پيکر نظامی و تذهيب کتاب های ديگر رانده شده بـود- اين بار در جسارتی هنرمندانه، به متن آثار نقاشان صاحب نام راه يافت.

يکی از مشخصّات برجسته هنر اين دوران، حضور روزافزون انسان و تصوير کردن حالات، روحيات و عواطف انسانی است. در عرصه نقاشی و مينياتور، کمال الدين بهزاد و شاگردان او به فضاهای سـُنتی و بسته هنر مينياتور پشت کردند و فضاهای نـوينی بوجود آوردند که در آن «رنگ» در ترکيبی خلاّقانه با تخيـّل و احساس، جلوه و جلای تازه ای يافت.

شاعران پيشه ور يا پيشه وران شاعر نيز که در پيوند با زندگی روزانه مردم، ذهن و زبانی تازه يافته بودند، برخلاف شاعران گذشته، سراينده عشق ها و عواطف واقعی گرديدند و باعث پيدايش مکتبی شدند که به «مکتب وقوع» معروف گرديد. (2)

برخلاف دوره های گذشته که قصيده های مطنطن و مطوّل، شعر رايج دربارهای سلاطين بود، در اين دوران، غزل و غزلسرائی با زبانی ساده و مضمون سازی های نوين، شکل غالب شعری زمان گرديد، اين زبان ساده و صميمی و نيز مضمون سازی ها و «خيال بندی» ها، بعدها در سبک و طرز شاعرانی مانند طالب آملی، کليم کاشانی و صائب تبريزی تأثير فراوان داشته است.

شعر، نقاشی و مينياتور در اين دوران بيان احساسات، عواطف، اميال و لذت هايی بود که به دلايل مذهبی، تحريم يا ممنوع شده بودند، بنابراين، در آثار بسياری از شاعران و هنرمندان اين عصر، عشق لاهوتی به عشق ناسوتی، شراب روحانی به شراب ارغوانی تحول يافت و پيکره های اثيری و فضاهای روحانی تا حدود زيادی رنگ باختند و انسان و طبيعت در يک حسّ پذيری هنرمندانه، حضور بيشتری يافتند.

تحولات اجتماعی اين عصر، باعث رواج علم و انديشه و موجب پيدايش مکتب های نوين فکری گرديد، مکتب هائی که در نزد ُسنّتگرايان و شريعتمداران حاکم نوعی «کفر» و «زندقه» بشمار می رفتند (مانند جنبش حروفيان). (3)

نکته ديگر اينکه: با وجود تدوين چند شاهنامه شکوهمند در اين دوران (مانند شاهنامه بايسـُنقری) بايد گفت که بيشتر شاعران و نقاشان اين عصر، عنايت چندانی به حماسه و قهرمانان حماسی نداشتند بلکه آنان توجه خود را بيشتر به توصيف «حال» و ترسيم دغدغه های روحی و عاطفی انسان زمانه معطوف ساختند. به عبارت ديگر: شاعران و نقاشان اين دوران بجای هنرِ«دليرانه» عموماً به هنرِ «دلبرانه» پرداختند. (4)

يکی از کارشناسان برجسته هنر مشرق زمين ضمن تأکيد بر پيدايش «زندگانی نو» در عصر شاهزادگان تيموری، آنان را «بهترين امرای هنر پرور تاريخ ايران» می داند و می نويسد:

«شاهرخ، بايسنقر، اُلـُغ بيگ و سلطان حسين (بايقرا) در ذوق و قريحه و کتابدوستی از معاصران فرانسوی و ايتاليائی خود در قرن 16 و 17 ميلادی، جلوتر بودند زيرا که شاهزادگان تيموری نه تنها فقط کتاب جمع می کردند، بلکه آنرا بوجود می آوردند. بايسنقر و سلطان حسين بايقرا برای ايران همانند ويليام موريس (شاعر، نويسنده و نقاش معروف انگليسی) هستند که در چهارصد سال بعد در انگلستان ظهور کرد … جنبشی که بوسيله شاهزادگان تيموری در عالم هنر و صنعت پديد آمد، آنچنان بود که تا اواخر قرن 16 ميلادی در ايران باقی و برقرار ماند». (5)

بنابراين: وقتی صفويان به حکومت رسيدند (907/1502) ُسنّت سرزنده و سرشاری از شعر و نقاشی و هنر معماری در ايران وجود داشت که صفويان می توانستند ميراث خوار آن باشند.

                                     ٭ ٭

تعصّبات مذهبی دوران صفوی و شيوه های هولناک سلاطين در سرکوب مخالفان، شعر و هنر دوران صفوی را غالباً با داوری های شتابزده همراه ساخته است، در حاليکه با تفکيک مصائب سياسی از مسائل شعری و هنری شايد بتوان به نتيجه گيری های معتدل و منصفانه ای رسيد و از اين راه به نقش سازنده شاه عباس اول در استقلال کشور و اعتلای اقتصادی- اجتماعی و هنری ايران آگاه گرديد.

بزرگان و مشايخ صفوی (شيخ صفی الدين و شيخ صدرالدين اردبيلی) پيشوايان طريقتی صوفيانه در اردبيل بودند که در سراسر قرن 8/14 مريدانی در ايران و آناطولی عثمانی داشتند و مورد عنايت و احترام سلاطين زمان (مانند تيموريان و آل جلاير) بودند. اين عنايت و احترام در زمان شيخ صدرالدين اردبيلی آنچنان بودکه سلطان احمد جلاير طی فرمانی (بسال 773/1371) اردبيل و نواحی اطراف آن را، کلاً، در اختيار شيخ صدرالدين قرار داد و حکمرانان و مأموران حکومتی را از دخالت در امور مالی، مالياتی، اداری و مذهبی اين نواحی بازداشت. (6)

روابط رهبران آينده اين طريقت صوفيانه، خصوصاً علاءالدين علی (معروف به سياه پوش) و شيخ ُجنيد با «اَخی» ها و گروه های تندروی منطقه آناطولی (7) ، به طريقت صوفيانه صفوی ها، خصلتی نظامی و مبارزاتی داد بطوريکه از زمان شيخ جنيد (851/1447) مقّرر شد تا پيروان و مريدان قزلباش «با خود، کارد و قمه و تبرزين حمل کنند». (8) از همين زمان، طريقت صوفيانه صفوی با آميختن بعضی باورهای ُغلات شيعه (بکتاشيان و مشعشعيان) به فرقه ای مبارز برای کسب قدرت سياسی َبدَل شد و کلمه «سلطان» جانشين «شيخ» گرديد. در چنان شرايطی، وقتی شاه اسماعيل نوجوان در کسوت «مرشد کامل» به رياست طريقت صفوی رسيد (907/1502) زمينه برای کسب قدرت سياسی صفويان آماده بود.

در آستانه ظهور شاه اسماعيل، 3/2 مردم ايران، ُسنّی مذهب بودند (9)، اما با اقدامات خشونت بار و هولناک شاه اسماعيل، بزودی بيشتر مردم به پذيرفتن «مذهب حقّه» (شيعه) گردن نهادند. او خود را «معصوم» و «نظرکرده خدا» می دانست و معتقد بود:

«مرا به اين کار باز داشته اند و خدای عالم و حضرات (ائمـّهً معصومين) همراه من اند و من از هيچکس باک ندارم، بتوفيق الله تعالی، اگر رعيـّت هم حرفی بگويند، شمشير می کشم و يک کس، زنده نمی گذارم» (10).

با چنين اعتقادی بود که برای شيعه سازی مردم، شاه اسماعيل هزاران تن را در تبريز و ديگر نواحی ايران بطرز هولناکی کشت. (11)

نياز به يک ايدئولوژی فراگير به عنوان ابزار سياسی در مقابله با خلافت ُسنّی مذهب عثمانی و در نتيجه: لزوم تدوين اصول و مبانی مذهب شيعه، باعث شد تا شاه اسماعيل و سپس شاه تهماسب، عده ای از علمای عرب شيعه را از نواحی جَـبَل عامل (لبنان) به ايران دعوت کنند و ضمن واگذاری موقوفات و املاک بسياری به سادات و روحانيون شيعه (12)، آنان را به مهم ترين مقامات دينی و قضائی منصوب نمايند (13) – نفوذ اين علمای شيعه عرب، آنچنان بود که مثلاً شاه تهماسب، پادشاهی را سزاوار شيخ محقّق کَرَکی (معروف به «مخترع الشيعه») می دانسته و خود را بعنوان يکی از عاملان وی در اجرای «امر به  معروف و نهی از منکر» بشمار می آورد (14) . اين«عَرَب زدگی»- بی ترديد- نمی توانست خوشايند شاعران و هنرمندانی باشد که دوران شاد و شکوفای شاهزادگان تيموری را تجربه کرده بودند.

برخورداری ارتش عثمانی از توپ و تفنگ و تجهيزات آتشين و ناآشنائی سپاهيان قزلباش با اين تجهيزات جنگی و خصوصاً، نوعی غرورِ آميخته به خرافات مذهبیِ شاه اسماعيل در بی اهميـّت جلوه دادن اين تجهيزات و اعتقاد به اينکه «استفاده از سلاح آتشين، خلاف جوانمردی و دليری است»، باعث شد تا در جنگ چالدران (در شمال غربی خوی) بسال 920/1514 ضمن شکست سهمگين شاه اسماعيل از سپاه عثمانی، بسياری از سران و سرداران برجسته قزلباش کشته شوند.

شکست چالدران به مقام روحانی و حيثيـّت معنوی شاه اسماعيل صفوی (بعنوان مرشد کامل) در نزد مريدان قزلباش وی، آسيبی جدّی وارد ساخت و باعث ترديدها و اختلافات داخلی سران و سرداران صفوی گرديد. از اين پس، شيرازه قدرت شاه اسماعيل در شقاوت، يأس و بی اعتنائی های گسترده از هم گسيخت و او برای فائق آمدن بر حقارت روحیِ شکست چالدران، دستور داد تا شاهنامه ای را تدوين کنند که بعدها، در زمان پسر و جانشينش (شاه تهماسب) کامل و بهشاهنامه تهماسبی معروف گرديد. کم و کيف هنری اين شاهنامه- با بيش از 250 نقاشی و مينياتور بغايت زيبا – که عده ای از کارشناسان هنر از آن بعنوان يک «نگارخانة قابل حمل»، ياد کرده اند (15) – نشان می دهد که نقاشان و هنرمندانی که دوران پر رونق شاهزادگان تيموری را تجربه کرده بودند، هنوز سرزنده و خلاّق اند. در واقع شاگردان کمال الدين بهزاد (مانند شيخ زاده، سلطان محمد، مير مصوّر، آقاميرک و ديگران) به هنر نقاشی و مينياتور اين دوران اعتباری خاص داده و باعث پيدايش چشم اندازهای نوينی گرديده بودند.

استاد کمال الدين بهزاد در کهولت سن و سال در عصر شاه تهماسب صفوی از روش های ُسنتّی و رسمی هنر نقاشی پيروی می کرد و بيشتر بدنبال تعادل هندسی و هماهنگی قانونمند رنگ ها و خطوط بود، در حاليکه شاگردان او (خصوصاً سلطان محمد) در گرايشی برون گرا و بی تاب، شورانگيز و کام طلب، از عواطف فردی و شور و شيدائی های طبيعی انسان الهام می گرفتند، امـّا اين «گرايش شيطانی» خيلی زود با مخالفت شديد شريعتمداران به زاويه های خلوت و خاموش خزيد تا در زمانی ديگر فرصت حضور و ابراز وجود بيابد، در اين هنگام است که شاه تهماسب صفوی شاهنامه معروف تهماسبی را به رسم «هديه» برای سلطان عثمانی فرستاد و پس از توبه کردن از مناهی و ُمسکرات، در تعبـّدی بيمارگونه، فرمان داد تا ميخانه ها و خرابات ها و مکان های عيش و عشرت (بيت اللطف) را بستـند (16) و «دسـت کـسی را که ساز نوازد، قطع گردد». (17)

پس از شاه طهماسب، دوران 11 ساله سلطنت شاه اسماعيل دوم و سلطان محمد خدابنده، همه، در توطئه ها، دسيسه های قبيله ای، بی ثباتی های سياسی و نابسامانی ها و آشفتگی های اجتماعی گذشت.

                                    ٭ ٭

شاه عباس اول (جلوس996-1038/ مرگ1587-1629) نماينده دوران جديدی بود، دورانی که قدرت قبيله ای قزلباشان تُرک در حکومت صفوی رنگ باخت و با وزيدن نسيم رنسانس اروپا در رفت و آمد بازرگانان و جهانگردان ونيزی، هلندی، اسپانيائی، انگليسی، پرتغالی، فرانسوی و دانمارکی، جامعه ايران حال و هوای ديگری يافت. در واقع، دوران شاه عباس اول، دوران گذار ايران از فرهنگ و مناسبات قبيله ای به عرصه مناسبات شهرنشينی بود.

شاه عباس اوّل- بر خلاف ديگر شاهان صفوی- در حرمسراها رشد و پرورش نيافته بود و لذا از سياست و اجتماع درک واقع بينانه ای داشت. او معتقد بود که: «تجارت و بازرگانی، عامل شکوفائی اقتصاد و پيشرفت کشور است». (18) شکست سهمگين ايران در جنگ چالدران و اختلافات سران و سرداران قزلباش، ضرورت استقرار يک حکومت مقتدر مرکزی و لزوم ايجاد ترتيبات اداری و نظامی جديد در مقابله با دولت عثمانی و قبايل مهاجم ازبک، و نيز نياز سياسی به حمايت اروپای مسيحی در مقابله با توسعه طلبی های خلافت اسلامی عثمانی ها باعث شدند تا شاه عباس، ضمن کاهش نفوذ سران و سرداران ترکِ قزلباش، بتدريج به دبيران و دولتمردان ايرانی و ايرانيان گرجی و ارمنی تبار تکيه کند. از اين هنگام، حکومت صفوی ضمن فاصله گرفتن نسبی از تعصّبات دينی و در رقابت با حکومت گورکانيان هند، نوعی تسامح دينی را پيشه خود ساخت و کوشيد تا بين قدرت دينی و قدرت عرفی، تعادلی برقرار سازد. (19)

شاه عباس اول با انتقال پايتخت از قزوين به اصفهان (1006/1598) و طرح ايجاد يک پايتخت شکوهمند، کوشيد تا با رقبای سياسی خود (حکومت های عثمانی و هند) رقابت نمايد. در اين دوران، اصفهان ايستگاه مناسبی برای بازرگانان اروپائی بشمار می رفت. از اين گذشته، استقرار هزاران تاجر و صنعتگر ارمنی در جلفا، اصفهان را به شهری شاد و پر تحرّک بدل ساخته بود بطوريکه شاردن و ساير بازرگانان و سيـّاحان معروف اروپائی که در عصر صفوی از اصفهان ديدار کرده اند، اين شهر را چنين توصيف می کنند:

«شهری خندان، با قصرهای باشکوه و خانه های دلباز و کاروانسراهای وسيع و بازارهای عالی و خيابان های حاشيه بندی شده با درختان چنار … پايتختی ُپر رونق و به گونه ای حيرت انگيز، زيبا … از هر طرف که به شهر نگاه کنيم، همانند يک جنگل بنظر می رسد». (20)

شاردن ضمن اينکه ايران اين دوران را «خوشبخت ترين امپراطوری جهان» می نامد، يادآوری می کند که اصفهان، دارای 600 هزار نفر جمعيـّت و 1802 باب کاروانسراست. (21)

شعر، نقاشی و معماری عصر شاه عباس اوّل، بازتاب اين سرزندگی، سازندگی، شادابی، تحرّک و نوجوئی است. شاهنامه ها و مضامين اساطيری و صحنه های جنگ و حماسه، ديگر طبع های پرشور و نوجوی شاعران و هنرمندان را ارضاء نمی کنند، بلکه صحنه های پرطراوت «هفت گنبد» (نظامی) جويندگان و مشتاقان سرخوشی های طبيعی را بخود جذب می نمايند. همـّت نقاشان برجسته ای مانند رضا عباسی و شاگردان وی (شفيع عباسی، محمد يوسف، محمد قاسم، ميرافضل، مير مصوّر و ديگران) باعث پيدايش «مکتب اصفهان» گرديد. سفر دو نقّاش اروپائی به ايران، در زمان شاه عباس و خصوصاً حضور نقاشان هلندی در اجرای نگاره های کاخ ها و قصرها، ذهنيـّت نقاشان و هنرمندان و شاعران ايرانی را از سمفونی شگرف رنگ های خيال انگيز سرشار می کند. مضامين مذهبی يا حماسی و مجالس موقّرانه شاهانه در نقاشی ها به مجالس ميگساری های شادخوارانه و حالات شورانگيز جنسی و عاطفی تحول می يابند. توجه به واقعيت های زندگی مردم عادی و تـاکيد بر «فردگرائی» (individualisme) بصورت تفرّج انسان در فضاهای باز يا در رابطه عاشقانه زن و مرد زير درختان تناور و سايه گستر و يـا در عشق ورزی ها و کامجوئی ها و لذت طلبی های توبه ناپذير، حضوری چشم گير می يابند. (22)

آنهمه خطوط خروشان و رنگ های رعنا و رقصان (در قالی ها و قلمکاری ها و نقاشی ها و تذهيب ها و تزئينات و تنزّهات) از يکطرف، بيان انديشه های ممنوع است در خط و رنگ، و از طرف ديگر: تجلّی سرکوب شده هنر رقص، موسيقی و پيکرتراشی در فرهنگ اسلامی است؛ و اينهمه بی ترديد بر ذهن و زبان شاعران و خصوصاً بر «فکر رنگين» صائب تبريزی تأثير فراوان داشته است:

از روی لاله گون تو در خون تپيد رنگ

ديـوانـه وار پيـرهنِ گـل دريـد رنـگ

تـا روی آتشين تـو در بـاغ جـلوه کرد

از روی گل چو قطره شبنم چکيد رنگ

تـا چهـره لطيف تو گُلگُل شد از شراب

در تنگنای غنچه ز خجلت خزيد، رنگ

                                   ٭ ٭

شاه اسماعيل صفوی که در مکتب شيخ شمس الدين لاهيجی تربيت شده بود، ضمن سرودن شعر به ترکی آذری با زبان فارسی نيز آشنائی داشت، امـّا عموم قزلباشان صفوی از قبايل ترکمن و جنگجويانی بودند که با فرهنگ ايران و زبان و ادبيات فارسی آشنائی نداشتند و حتی شغل دبيری و ديوانی را خوار و بی مقدار می شمردند و با طعنه و تمسخر، آنرا در شأن «تاجيکان» (ايرانيان) می دانستند. (23) ُترک گويی و ُترک خوئی سلاطين و سرداران صفوی (24) و نيز «عَرَب زدگی» و رواج نوعی ادبيات دينی در مدح و منقبت امامان شيعه، بی اعتنائی يا کم توجهی نسبت به شاعران بزرگ را تقويت می کرد (25). از اين گذشته، خصلت عمل گرای شاه عباس اول در توجه به «هنرهای مفيده» برای آبادانی و عمران کشور (مانند راه سازی، شهرسازی، معماری، قاليبافی و غيره) باعث گرديد تا او نيز به شعر و شاعران کم توجه باشد و بقولی: «آن پادشاهِ کارآگاه، کم متوجه خواندن و نوشتن بود». (26)

کم اعتنائی سلاطين صفوی به شاعران و نيز نابسامانی های سياسی- اجتماعی و سلطه و سختگيری های علمـای شيعی باعث گرديد تا بسياری از شاعران و متفکران اين دوران، ايران را«کشور بی رواج» (27) يا «منزل چون قفس» (28) بدانند و برای دستيابی به امنيـّت و آرامش و آسايش به «دارالامان حادثه» (هند) (29) مهاجرت کنند، چرا که بقول مير عقيل کوثری:

نيست در ايران زمين سامان تحصيل کمال

تا نيامد سوی هندوستان، حنا رنگين نشد

در تاريخ ادبيات ايران، قاهره (مصر) و هند بخاطر وجود آزادی ها و آسانگيری های عقيدتی و وجود ثروت و آسايش، دو بـارپناهگاه شاعران و متفکرانی گرديد که بسبب تعقيب ها و آزارهای مذهبی يا برای حصول به آسايش و ثروت، جلای وطن کرده بودند، و شگفتا که هر دو بار، اين مهاجرت ها با سلطه سلاطين و سرداران ترک و نيز بعلّت تعصّبات دينی بوده است.

مهاجرت اول: بدنبال سلطه سران و سرداران ترک (البتکين، سبکتکين و بعد سلطان محمود غزنوی) و غلبه آنان بر سامانيان و دبيران و دولتمردان ايرانی (سرخسی، بلعمی، جيهانی و ابوريحان بيرونی) و خصوصاً با سختگيری ها و تعصّبات مذهبی سلطـان محمود غزنوی در تعقيب و کشتار قرامطه و اسماعيليان ايران، بسياری از شاعران و متفکران ايرانی (مانند هبـّه الله شيرازی، حميدالدين کرمانی، حسن صبـّاح و ناصرخسرو قباديانی) به قاهره مهاجرت کردند. (30)

مهاجرت دوم: غلبه ترکان قزلباش و استقرار حکومت شيعه مذهب صفوی و تعصّبات و سختگيری مذهبی- سياسی اين عصر، دوران جديدی از اختناق فکری و هراس سياسی را بدنبال داشت، اين مسائل، و نيز بی توجهی سلاطين صفوی به شاعران، هنرمندان و متفکران باعث گرديد تا خيل بزرگی از شاعران و متفکران ايرانی بسوی هند مهاجرت کنند، مهاجرت بزرگی که استاد گلچين معانی- بدرستی- آنرا «کاروان هند» ناميده اند.(31) بقول تذکره نويس عصر صفوی ملاّ عبدالنبی فخرالزمانی: هند در اين دوران «خانه عافيت هنرمندان» و «سرای راحتِ خردمندان» بشمار می رفت. (32)

دراين هر دو دوره محدوديت های مذهبی و مهاجرت های سياسی- عقيدتی، شاعران ايرانی در شعر فارسی سنگر گرفتند و از اين پايگاه و پناهگاه کوشيدند تا زبان فارسی و هويـّت ملّی يا قومی ايرانيان را محفوظ بدارند «که از باد و باران نيابد گزند».

بخش دوم

پا نوشت ها:

1- تذکره الشعراء، ص 264

2-  نگاه کنيد به: مکتب وقوع در شعر فارسی، بکوشش احمد گلچين معانی؛ بنياد فرهنگ ايران، تهران، 1348

3- دربارۀ حروفيان نگاه کنيد به: عمادالدين نسيمی، شاعر و متفکر حروفی، علی ميرفطروس، چاپ دوم، آلمان، 1999

4- درباره هنر در عصر تيموری نگاه کنيد به: هنر عهد تيموريان و متفرّعات آن، عبدالحی حبيبی، تهران، 1355؛ صفا، ج 4، صص 102-110؛ تاريخ ايران کمبريج، ج 4، فصل دهم، مقاله بازيل گری، صص 380-410؛ «مکتب هراب در نگارگری»، هدايت نيـّر سينا، در: فصلنامه ره آورد، شماره 22، 1367، صص 54-59

Kevorkian, A. M. /Sicre, J. P.: Les Jardin du désire (Sept Siècle de Peinture Persane, Paris, 1983, PP 30-40

ترجمه فارسی: باغ های خيال، ترجمه پرويز مرزبان، تهران 1377، صص 27-37

5-Martin, F. R: The Miniature Painting and Painters of Persia, India and Turkey, London, 1912

به نقل از: تاريخ ادبيات ايران، براون، ج 3، صص 553-557.

6- برای متن اين فرمان نگاه کنيد به: مجله يادگار، سال اول، شماره 4، 1323،  صص 25-29

7- درباره « اخی» ها نگاه کنيد به مقاله « ف. تشنر» در:

Teschner, F: Encyclopédie de l’Islam, Tome 1. PP 331-333

برای آگاهی از جريان های فکری منطقه آناطولی در اين هنگام نگاه کنيد به مقاله روشنگر اسماعيل حقّی اوزون چارشلی: مجله تحقيقات تاريخی، شماره های 4 و 5، صص 99-121

8- زندگانی شاه اسماعيل صفوی، رحيم زاده صفوی، ص 46

9- نگاه کنيد به: احسن التواريخ،حسن بيگ روملو، ج 12، صص 39-40؛ عالم آرای صفوی، صص 64-65؛ نزهه القلوب، حمدالله مستوفی، ص 78.

10- عالم آرای صفوی، ص 64 و 111؛ تاریخ ایلچی نظام شاه، صص 6 و 16-17

11- نگاه کنيد به: عالم آرای صفوی، صص 53-54، 64-65، 98-99، 346-347 و 371-372؛ حبيب السير، خواند مير، ج 4، صص 467-468، 478 و 527-528؛ روملو، صص 45، 61، 77، 92 و 98؛ احياء الملوک، ملکشاه حسين، صص 198 – 100؛ سفرنامه های ونيزيان در ايران، صص 251، 310 و 408-410. بقول نصرالله فلسفی: شاه اسماعيل در جنگ ها و قتل عام هائی که برای ترويج و تثبيت مذهب شيعه کرد، نزديک به 250،000 نفر را کشت: زندگانی شاه عباس، ج 2، ص 125. برای يک بحث دقيق درباره چگونگی شيعه سازی مردم ايران در اين دوران نگاه کنيد به:

Calmar, Jean: “Les Rituels Shiites et le Pouvoir: L’imposition du Shi’isme Safavide” in: Etudes Safavides, PP 109-150

12- نگاه کنيد به: عالم آرای عباسی، اسکندر بيگ منشی، ج 1، صص 44 و 145.

13- نگاه کنيد به: صفا، ج 5 (1)، صص 126-128 و 170-186

14- روضات الجنّات، خونساری، ج 4، ص 361 به نقل از: صفا، ج 5 (1)، صص    177-178

15- ايران عصر صفوی، راجر سيوری، ص 25. درباره  شاهنامه تهماسبی نگاه کنيد به مقاله ارزشمند هيلن براند:

Hillenbrand, Robert: “The Iconography of  the Shah-nama-yi Shahi” in: Safavid Persia, Ed: Charles Melville, London-New York, 1996, PP 53-78

16- تذکره شاه تهماسب، ص 30، به نقل از صفا، ج 5 (1)، ص 175

17- شاه تهماسب اول، منوچهر پارسا دوست، ص 865

18- برای بحثی درباره تجارت و بازرگانی در این عصر نگاه کنید به بحث ارزشمند ویلم فلور، در: صنعتی شدن ایران، خصوصاً صفحات 85-117

سفرنامه دلا واله، صص 37-42؛ در اين هنگام بيش از  300 کشتی از کشورهای مختلف در لنگرگاه بندر هرمز بودند و هميشه 400 تاجر در آن شهر اقامت داشتند و «قوافل بازرگانی، گاهی قريب به ده هزار شتر بار داشتند»: نگاه کنيد به: احياءالملوک، ص220؛ سفرنامه، تاورنيه، ص 128؛ سياست واقتصاد عصر صفوی، باستانی پاريزی، صص 114- 138.

همچنين نگاه کنيد به مقاله ارزشمند کلاين در مجموعه زير:

Klein, Rudiger: ” Caravan Trade in Safavid iran”, in: Etudes Safavides, Ed. Jean Calmard, PP 305-318

19- شاردن ضمن حيرت و ستايش از مدارای دينی اين دوران، آنرا « امتياز انکارناپذير مردم ايران نسبت به مسيحيان» می داند:

Chardin, Vol 3, PP 480-489, Vol 5, PP 465-467

20- Chardin, Vol, 8, PP 131, 272

همچنين نگاه کنيد به: گزارش تاورنيه (فرانسوی)، پيترو دلا واله (ايتاليائی)، اولئاريوس (آلمانی) و کمپفر (آلمانی) و توماس هربرت (انگلیسی).

Voyage de Piettro della Vallé, PP 45, 53; Olearius Adam: Relation du Voyage en Moscovie, Tartarie et Perse, Tome 1, PP 525-526.

سفرنامه کمپفر، صص 190-195؛ برای نظر توماس هربرت نگاه کنید به مقاله لطف الله هنرفر، در: هنر و مردم، شماره  157، ص 79 همچنین نگاه کنید به کتاب ارزشمند هانری ستیرلن: اصفهان تصویر بهشت، انتشارات فرزان، تهران، 1377؛  Tavernier, Vol 2, P 118

21- Chardin, Vol, 8 PP 39, 114

مقایسه کنید با: Oléarius, PP. 524-525

22- Les Jardins du désir, PP 46-50

ترجمه فارسی، صص 44-48

شاردن در ديدار از خانه ميرزا رضی منشی الممالک يادآور می شود که در اين خانه، تصوير«شيخ صنعان» را ديدم جام شراب بدست که در برابر زنان و مردانی با لباس های اروپائی قرار گرفته بود که شيخ را به دين خود می خواندند. شاردن در توصيف سردرِ بازار اصفهان می نويسد: «بالا و پائين آن، نقاشی مردان و زنان اروپائی است که سرِ ميز قرار گرفته و جام شراب در دست، به عيش و نوش مشغولند». او در توصيف کاخ «هشت بهشت» تأکيد می کند: «نمی توان اينهمه شکوه و جلال و دلربائی و فريبندگی را تصوّر کرد. ميان نقاشی های اين بنا، تصاوير برهنه و فرح انگيز وجود دارد … در اين تالار اطاق های آئينه کاری کاملی است که اثاثيه هر اطاق، با شکوه ترين و شهوت انگيزترين نوع خود در دنيا است».

Chardin, Vol 8, PP 39-41, 43, 57, …

23- در ادبيات فرقه های فلسفی و اجتماعی اين عصر- خصوصاً  ُنقطَويان (پسيخانيان)- اشارات صريحی عليه «ترکان قزلباش» ديده می شود که نشانه پيکار هواداران زبان فارسی و فرهنگ ايرانی با تُرکان قزلباش است. نگاه کنيد به: دبستان المذاهب، ملامحسن فانی، ص 302؛ روضة الصفا، ج 8، ص 373.

24- نگاه کنيد به: صفا، ج 5 (1)، صص 423-432؛ فلسفی، ج 2، صص 30 و 31

25- نگاه کنيد به: اسکندر بيگ منشی، ج 1، ص 178، مقايسه کنيد با: تذکره نصرآبادی، صص 9 و 414؛ کلمات الشعرا، سرخوش، ص 101

26- نصر آبادی، ص 10

27- بيـا سـاقی از احتيـاجـم بــر آر

وزين کشور بـی رواجـم بـر آر!

(صفی صفاهانی)

28- چو رفتم از ين منزل چون قفس

چو عمرِ شـده، بـاز نـايم زپـس

(ملامحمد صوفی مازندرانی)

29- چرا نخوانم دارالامان حادثه اش

که هند، کشتی نوح و زمانه توفان است( کليم کاشانی)

30- نگاه کنيد به مقاله باستانی پاريزی: کوچه هفت پيچ، صص 228-332؛ ناصرخسرو قباديانی؛ صدای طغيان و تنهائی و تبعيد، علی مير فطروس، در همين کتاب.

31- نگاه کنيد به: کاروان هند، احمد گلچين معانی، (2 جلد)،  انتشارات آستان قدس رضوی، مشهد، 1369؛ مقاله «هندوستان در چشم شاعران»، احمد گلچین معانی، در: مینوی نامه، صص 377-394؛ «شاعران دوره صفوی و هند»، عزیز احمد، در: مجله هنر و مردم، شماره 164، صص 46-60.

32- تذکره ميخانه، صص 536 و 545 و 635.

 

اندیشه های صائب در شعرهای «صائب» بخش دوم
اندیشه های صائب در شعرهای «صائب» بخش سوم

محمّدرضاپهلوی:آخرین شاهنشاه،دکترهوشنگ نهاوندی-ایوبوماتی

ژانویه 24th, 2014

                            سياستمداران نابينای جهان غرب

دکترهوشنگ نهاوندی یکی ازدولتمردان خوشنام  در اواخردوران محمدرضاشاه پهلوی بود.اوبعنوان وزیر،مشاورورئیس دفترفرح پهلوی،رئیس دانشگاه های پهلوی و تهران و آخرین رئیس هیأت مدیرهء انجمن آثار ملی، ونیزعضو وابسته فرهنگستان علوم اخلاقی و سیاسی فرانسه وسرانجام نویسندهء کتاب های متعدّدی دربارهء اقتصادوخصوصاًتاریخ  معاصرایران،ازشهرت بسیاردرمجامع علمی وفرهنگی برخورداراست.

کتاب نهاوندی

آخرین کتاب دکترهوشنگ نهاوندی،«محمدرضاپهلوی،آخرین شاهنشاه»روایت تازه ودست اول ِدولتمردی است که درجریان حوادث منتهی به انقلاب اسلامی،ازشاهدان وناظران نزدیک بوده وبهمین جهت،کتاب او باذکر جزئیات زندگی و دوران محمدرضاشاه ،روایت دقیق ومنصفانه ای دراختیارخوانندگان قرارمی دهد.این کتاب باهمکاری«ایوبوماتی»(نویسنده وپژوهشگرفرانسوی)ابتداء به فرانسه منتشرشدوخیلی زودموردتوجهء محافل مطبوعاتی فرانسه قرارگرفت ازجمله  Eric Roussel در Le Figaro نوشت:

«زندگینامه واقعی شاه، هم به سبب استادی و هنری که در نوشتن کتاب به کار رفته، هم به سبب صحت و دقت داوریهایی که دربارهء شخصیت مرموز و پیچیده ء محمدرضاشاه ابراز شده است… محمدرضا پهلوی هرگز نخواست استقلال خود و کشورش را انکار کند و به راه ژنرال دوگل رفت. ایران را به نوسازی و اصلاح برد. به جهان غرب وفادار ماند. اما به اتحاد جماهیر شوروی و چین نیز نزدیک شد. هوشنگ نهاوندی و ایوبوماتی همه جزئیات زندگی او در دوران تاریخ را با دیدی نوین و عمیق بیان میکنند. اشتباهات شاه را پنهان نمیکنند. ولی عشق وی را به ترقی ایران و میهن دوستی عمیق وی را نیز به خوبی نشان داده اند.مردم مغرب زمین نمیتوانند این کتاب را بخوانند و از رفتاری که با شاه شد احساس شرم نکنند

کتاب«محمدرضاپهلوی،آخرین شاهنشاه»باترجمهء خوب«دادمهر»ازطرف«شرکت کتاب»(آمریکا)در858صفحه منتشرشده است.

درسالگردانقلاب اسلامی،انتشاربخش«سياستمداران نابينای جهان غرب»می تواندروشنگربرخی از زوایای انقلاب اسلامی ونشان دهندهء شیوه وروش نویسندگان این کتاب  باشد.

                                                                                 * * *

 «آمريکايي‌ها از سال 1974 مي‌خواستند مرا سرنگون کنند. از اواسط دهه 1960 و قراردادي که ايران با ماته‌اي[1] بست و سياست‌هايي که شرکت‌هاي بزرگ نفتي را نگران مي‌کرد، غربي‌ها به من و تمايلم به درهم شکستن آن‌چه که به ما تحميل مي‌کردند، بدگمان و بيمناک شدند. هر چه من در اين راه پيروزي به دست مي‌آوردم، اين بيم و بدگماني بيشتر مي‌شد. به‌ويژه پس از آن‌که در ابتداي دهه هفتاد بهاي نفت افزايش يافت. آن‌ها اکنون دارند انتقام مي‌گيرند.»[2]

«پيروي از توصيه‌هاي آمريکايي‌ها و انگليس‌ها اشتباه بود. آن‌ها مي‌خواستند که من دست تروريست‌ها، آتش‌افروزان، غارتگران و کساني را که به عمارات دولتي حمله‌ور مي‌شدند باز بگذارم. آن‌ها مي‌گفتند که مايلند سياست آزادسازي محيط همچنين ادامه يابد».[3]

اين نکات را شاه چند روز و سپس چند ماه پس از دوري‌اش از ايران، بيان داشت. امروزه بيشتر تحليل‌گران و محققان و مجموع اسناد رسمي قابل دسترسي، گفتار شاه را تائيد مي‌کند. متأسفانه او خيلي دير به اين واقعيات توجه يافت، هنگامي که کار از کار گذشته بود. در ماه‌هاي آخر سلطنتش، ديگر دريافته بود که سياست‌هاي رسمي جهان غرب براي سقوطش مي‌کوشند و حتي از تظاهر به اين کار هم امتناع ندارند. با اين حال به مشاوره با سفيران ايالات متحده آمريکا و بريتانياي کبير درباره رويه‌اي که بايد اتخاذ کند ادامه مي‌داد و چند بار ميشل پويناتوسکي[4] فرستاده‌ي مخصوص رئيس‌جمهوري فرانسه را به حضور پذيرفت و از او نظرخواهي کرد. واقعيات در برابرش بودند چرا نمي‌خواست آن‌ها را ببيند؟

مسافرت رسمي ريچاد نيکسون و همسرش به تهران در ماه مه 1972، به احتمال قريب به يقين نقطه اعتلاي روابط ايران و آمريکا بود. نيکسون در بين روساي جمهور اخير آمريکا بيش از هر کس ديگر به اوضاع و معادلات بين‌المللي و مسائل سوق‌الجيشي آشنا بود. به همين سبب تسلط و آگاهي شاه ايران را به اين مسائل مي‌ستود و مخصوصاً به واقع بيني او در سياست بين‌المللي و کفايتي که در نتيجه‌گيري‌هاي کلي از معادلات جهاني داشت، ارج بسيار مي‌نهاد.

نيکسون از شکست فضاحت‌آميز آمريکا در ويتنام درس عبرت گرفته بود و مي‌خواست حضور مستقيم نيروهاي نظامي آمريکا را در نقاط مختلف جهان تا حد امکان کاهش دهد که امنيت هر منطقه به وسيله کشورهاي آن و به رهبري تواناترين‌شان تضمين شود. ترجيح مي‌داد به اين کشورها ساز و برگ نظامي بفروشد تا واحدهاي نظامي گسيل دارد. اين سياست با هدف‌هاي سياسي و دورنگري‌هاي محمدرضا شاه کاملاً تطبيق مي‌کرد. نيکسون، وزير امورخارجه‌اش ويليام راجرز[5] و رئيس‌ شوراي امنيت ملي او هنري کيسينجر[6] نيز معتقد بودند که ايران از هر جهت قادر به تقبّل و اجراي نقش هست و ديگر بايد آن را به عنوان يک کشور هم‌پيمان واقعي تلقي کرد تا يک عامل اجرائي در منطقه.

روابط ايران و فرانسه که پس از رفتار ژرژ پميپدو در جشن‌هاي تخت‌جمشيد، تا حدي به سردي گرائيده بود.[7] به تدريج بهبود يافت و به حال عادي، يعني گرم و دوستانه، بازگشت. پميپدو، براي‌ اين‌که دل‌شکستگي و گلايه محمدرضا را از ميان بردارد سال بعد با وجود شدت بيماري‌اش سفري کوتاه به ايران کرد.

پس از درگذشت پميپدو، والري ژيسکاردستن[8] در سال 1974 به رياست جمهوري فرانسه انتخاب شد. شاه و شهبانوي ايران نخستين مهمانان رسمي او بودند. از آنان استقبال و پذيرائي فوق‌العاده و حتي برتر از رسوم و آداب و تشريفات فرانسه تا آن زمان، به عمل آمد. با اين حال جناح چپ در فرانسه هم‌چنان به انتقاد از شاه ادامه مي‌داد و از مخالفانش که در اين کشور مقيم بودند، علناً حمايت مي‌کرد.

ايالات متحده آمريکا، پس از روي کار آمدن جرالد فورد[9]، به تدريج رويه‌ي خود را نسبت به ايران تغيير داد. هنري کسينجر در سال 1974 در يکي از جلسات شوراي امنيت ملي ايالات متحده گفت «اگر شاه بخواهد خط مشي کنوني خود را ادامه دهد و سياستي را که در چهارچوب سازمان کشورهاي صادرکننده نفت اتخاذ کرده تغيير ندهد، ممکن است اين تصوّر برايش حاصل شود که نفوذش در منطقه دائماً افزايش خواهد يافت. روزي فرا خواهد رسيد که بايد او را شخصاً در محک آزمايش قرار دهيم. ترديد نيست که او اکنون سياستي اتخاذ کرده که بتواند فشار بيشتري بر ما وارد آورد. چه بسا ممکن است، روزي فرا رسد که ما ديگر سياست او را به سود خود تشخيص ندهيم. او اين سودا را در سر دارد که کشورش را به يک قدرت بزرگ تبديل کند. نه به کمک ما بلکه با استفاده از وسايل ديگري، از جمله همکاري بيشتر با همسايگان روس‌اش.[10] در اينجا، برخي از ما بر اين عقيده‌اند که يا بايد شاه دست از سياست‌هاي خود بردارد و يا ما بايد او را عوض کنيم.»[11]

از اين پس مسئولان بلندپايه دوران رياست جمهوري جرالد فورد از انتقادات شديد و تند نسبت به شاه و سياست خارجي و داخلي‌اش، دريغ نمي‌ورزيدند و محمدرضا شاه به آنان پاسخ‌هاي دندان‌شکن مي‌داد.[12]

در حقيقت مخالفت و مبارزه ايالات متحده آمريکا با ايران و سياست ايران و شاه از اين زمان تقريباً رسمي و علني شد. سيا در گزارشي «خود بزرگ‌بيني خطرناک شاه» را مورد انتقاد قرار داد و آن را «پي‌آمد بي‌حرمتي‌هاي قبلي جهان غرب نسبت به وي و شرم او از گذشته ناچيز خاندانش» دانست.[13] تجزيه و تحليل مغرضانه. ويليام سايمون[14] وزير خزانه‌داري آمريکا علناً شاه را «ديوانه» خواند.[15] در گفتگوهاي خصوصي، شاه دل‌شکستگي خود را از اين موضع‌گيري‌ها پنهان نمي‌کرد[16] و پياپي به سفيرش در واشنگتن دستور مي‌داد که هر چه مي‌تواند براي رفع و رجوع اين وضع و آرام کردن آمريکايي‌ها انجام دهد.[17] نتيجه آن‌که حالتي غيرمعقول و غيرعادي در روابط ميان ايران و ايالات متحده آمريکا به وجود آمد. از يک طرف بحران واقعي و اظهارنظرهاي علني يا خصوصي. از طرف ديگر تعارفات رسمي، توفيقات شخصي سفير ايران در واشنگتن[18] و محبوبيتش در جامعه آمريکا و ابراز محبت و ميهمان‌نوازي‌ ايرانيان نسبت به اتباع آمريکا که مقيم کشورشان بودند و همه به آن اذعان دارند.

واقعيت سياسي آن بود، که نفوذ ايران در منطقه و نقش رهبري که اين کشور مي‌خواست در منطقه داشته باشد، ديگر براي ايالات متحده قابل قبول و تحمل نبود.

مي‌بايست شاه نگران مي‌شد و اين نگراني را فقط در محافل بسيار خصوصي ابراز نمي‌داشت و يا به پاسخ‌هاي خشن اکتفا نمي‌کرد. براي شاه حتي قابل تصوّر هم نبود که جهان غرب به تواناترين هم‌پيمانش در منطقه، به کشوري که ضامن صلح و تعادل قوا و امنيت راه نفت بود، خيانت کند. قدرت فزاينده ايران در منطقه و سياست مستقل ملي‌اش، از ديدگاه او به حقيقت، مخالف مصالح و منافع جهان آزاد نبود، گرچه همانند رويه‌ي ژنرال دوگل به هنگامي‌ که در فرانسه زمام امور را به دست داشت، مي‌خواست اصالت و شخصيت خود را حفظ کند.

بايد گفت که هشدارهاي چندي در اين زمينه به او داده شد که به آن‌ها توجه نکرد يا نخواست توجه کند.

جمشيد قريب سفير بازنشسته، که قسمت مهمي از دوران خدمت خود را در ترکيه گذرانده آخرين سمتش نيز سفارت در آنکارا بود. براي گذراندن تعطيلاتش سفري در تابستان 1977 به ترکيه کرد. دو تن از برجسته‌ترين رهبران آن کشور[19] به وي گفتند که براساس اطلاعاتي که دارند، واشنگتن سرگرم آماده کردن «ضربه‌»اي در ايران است که چند تن از «مراجع ديني» در آن دخالت دارند. آنان از او خواستند که اين مطلب را به شاه بگويد و تأکيد کند که او بايد مراقب آمريکا باشد.

در بازگشت به تهران، ديپلمات کهنسال کار کشته، با زحمت بسيار موفق به کسب يک وقت شرفيابي از شاه شد. چون ديگر سمتي نداشت در دربار موجبي هم براي باريابي او نمي‌ديدند. در ملاقاتش عين مطالبي را که دو شخصيت ترک به وي گفته بودند، به محمدرضا شاه بازگو کرد. شاه با عصبانيت پرسيد: «چه کسي را در آنکارا در جريان اين حرف‌ها گذاشتيد؟» قريب جواب داد «در آنکارا هيچ‌کس، در اين‌جا وزير دربار (تازه هويدا به اين سمت منصوب شده بود) خواست علت تقاضاي شرفيابي مرا بداند، چيزي نگفتم.» اما اشاراتي به نهاوندي[20] و دامادم (دکتر شيرواني نماينده مجلس) کردم. شاه با لحني ناراضي و بازدارنده گفت «اين سخنان را براي هميشه فراموش کنيد. به آن‌ها نيز بگوييد فراموش کنند. اين مزخرفات گفتگوهاي قهوه‌خانه‌اي است.»

روايت کنت آلکساندر دومارانش[21] رئيس توانا و بانفوذ سازمان اطلاعات فرانسه[22] که مورد اعتماد شاه بود که او را همواره يکي از دوستان خود مي‌دانست، صريح‌تر و پرمعني‌تر است. وي بعداً در خاطرات خود نوشت «روزي نام همه کساني را که در آمريکا مأمور فراهم کردن مقدمات رفتن او و جستجو و انتخاب جانشينش بودند، به او دادم و گفتم که حتي در يکي از گردهم‌آيي‌هاي آنان شرکت کرده بودم. مسأله آن بود که چگونه عذر شاه را بخواهيم و چه کسي را جانشينش کنيم.»

شاه سخنان مرا باور نکرد و گفت: «هر چه بگوييد باور مي‌کنم. جز اين. پاسخ دادم، اعليحضرتا، چرا در اين مورد حرف مرا باور نمي‌کنيد؟ شاه گفت زيرا احمقانه است که مرا با ديگري جايگزين کنند. من بهترين ارتش را دارم. من نيرومندترين هستم… اين سخن آن‌قدر نابخردانه است که نمي‌توانم قبول کنم»

کنت دومارانش، دو سه سطر بعد مي‌نويسد، «به هر حال آمريکايي‌ها تصميم‌شان را گرفته بودند»[23]

ماه‌ها بعد، در آغاز بهار 1978، هوشنگ نهاوندي نيز در مذاکراتي شک و ترديد خود را نسبت به سياست دولت آمريکا، به استحضار شاه رساند. جواب او صريح بود «آمريکايي‌ها هرگز مرا رها نخواهند کرد.»

اندکي بعد در مصاحبه‌اي گفت، «آيا ايالات متحده آمريکا، آيا جهان غيرکمونيست، مي‌توانند به خود اجازه بدهند که ايران از دست برود؟ اگر از دوستان خود که با پول خودشان و با سربازان خودشان به نحو مؤثر از جهان آزاد دفاع مي‌کنند، پشتيباني نکنيد، با يک فاجعه جهاني، يا با ويتنام ديگري روبرو خواهيد شد.»[24]

در اشتباه محمدرضا شاه ترديد نيست. او تصور مي‌کرد که سياست آمريکا عقلاني و بخردانه‌، است. اما در اين مقطع از زمان وحشت اصلي آمريکايي‌ها از برتري قدرت ايران در منطقه بود. نه حفظ تعادل‌هاي جهاني در زمان طولاني. سياستمداران آمريکا و مسئولان جهان غرب نابينا بودند و تاريخ حق را به شاه مي‌دهد.[25]

بازديد رسمي شاه و شهبانو از ايالات متحده در نوامبر 1977 مي‌بايست چشمان محمدرضا شاه را باز مي‌کرد. اين مسافرت چنان‌که بايد و شايد انجام نشد.

شب پيش از عزيمت‌شان به واشنگتن و آغاز بازديد رسمي، زوج سلطنتي اقامتي کوتاه در ويليامز بورگ[26] داشتند. تقريباً پانصد تن دانشجوي ايراني در آن‌جا گرد آمده بودند که محبت و احساسات صميمانه خود را به شاه ابراز دارند. او مثل هميشه به ميان آنان رفت و با آنان به گفتگو پرداخت. محيط پرشور و دوستانه بود. بسيار دورتر، گروه کوچکي که صورت خود را از «بيم ساواک» پوشانده و به فارسي نيز سخن نمي‌گفتند. بنابراين مي‌شد پنداشت که ايراني نبودند، به دورِ پرچم سرخي با داس و چکش گرد آمده به شاه ناسزا مي‌گفتند. فرداي آن روز گزارش‌هاي مطبوعات و راديوها و تلويزيون‌ها مملو از اخبار مربوط به اين گروه بود. هيچ خبري از تظاهرات مهم‌تر طرفداران شاه در جايي نبود.

روز بعد، 16 نوامبر هزاران ايراني که از سرتاسر آمريکا و اغلب به همراه خانواده‌شان آمده بودند در نزديکي کاخ سفيد جمع شدند تا حمايت خود را از شاه نشان دهند.

پليس آنان را تا حد امکان از کاخ‌ سفيد دور نگاه داشته و فقط به گروه کوچکي از مخالفان اجازه داده بود به نرده‌هاي مقر رياست جمهوري، که قرار بود هلي‌کوپتر شاه براي انجام مراسم در آن‌جا فرود آيد، نزديک شوند. درست به هنگام ايراد سخنراني‌هاي رهبران دو کشور بر چمن کاخ سفيد، آن گروه مخالف که به پُتک، پنجه‌بکس و زنجيرهاي دوچرخه مسلح بودند به ديگران حمله بردند. پليس براي متفرق کردن جمعيت، نارنجک‌هاي گاز اشک‌آور شليک کرد، همگان بر صحنه‌هاي تلويزيون‌هاي سرتاسر جهان، صحنه‌هاي اغتشاش را به هنگام ورود زوج سلطنتي مشاهده کردند و ديدند که شاه با چشماني اشک‌آلود به خوش‌آمدگويي کارتر که خود او نيز اشک مي‌ريخت، پاسخ مي‌دهد. بعدها، اندکي قبل از مرگش، در قاهره، محمدرضا شاه با اشاره به اين رويداد گفت: «مثل يک باله واقعي يا فيلم هاليوودي، همه چيز از پيش مهيا شده بود که پيامي نادرست به افکار عمومي جهانيان برساند.»[27]بنا بر گزارش جرايد، گفتگو ميان دو رئيس مملکت که براي نخستين‌ بار ملاقات مي‌کردند در محيطي دوستانه، يا دور از تشنج، انجام شد. فضاي شام رسمي مجلل پس از آن نيز، صميمانه و تشريفاتي بود. کارتر در سخنان خود از شاه تجليل و بلکه ستايش کرد. همه اين‌ها مانع از آن نشد که يکي از مقامات رسمي و بلندپايه کاخ سفيد در همان روز اعلام کند «اگر شاه خيال مي‌کند که آن‌چه را از تسليحات نظامي مي‌خواهد، مي‌تواند دريافت نمايد، به زودي تعجب خواهد کرد.»[28]

در آن روزها، سياست آمريکا درباره ايران، چنين بود: مملو از ضد و نقيض. با اين حال، در پايان سفر رسمي شاه و شهبانو به ايالات متحده، در ميان شگفتي همگان اعلام شد که رئيس‌جمهوري آمريکا و خانم کارتر، دعوت رسمي آن‌ها را براي بازديدي از ايران پذيرفته‌اند و تاريخ آن 31 دسامبر 1977 خواهد بود.

بعدازظهر روز 31 دسامبر، هواپيماي رئيس‌جمهوري[29] در فرودگاه بين‌المللي مهرآباد به زمين نشست. قرار بر آن بود که زوج کارتر قبل از نيمه‌ شب به هواپيما بازگردند و تحويل سال نو را در آن‌جا بگذرانند، به عبارت ديگر شب در تهران توقف نکنند.

در فرودگاه مراسم استقبال رسمي با تشريفات متعارف به عمل آمد. آقا و خانم کارتر به همراهي زوج سلطنتي ايران با اتومبيل به ميدان شهياد رفتند و در آن‌جا، باز طبق تشريفات معمول براي همه روساي ممالک، «کليد طلائي» شهر تهران به رئيس جمهوري تقديم شد. شاه و کارتر با هلي‌کوپتر، براي انجام مذاکرات سياسي، عازم کاخ نياوران شدند. خانم کارتر به ديدن مينياتورهاي ايراني اظهار علاقه کرده بود، به موزه رضا عباسي که قرار بود چند روز بعد افتتاح شود و به نمايش اين مينياتورها اختصاص داشت، هدايت شد. مينا صادق مسئول موزه که تحصيل کرده آمريکا و کاملاً به زبان انگليسي آشنا بود، بانوي اول آمريکا را به تالارهاي متعدد موزه برد و کوشيد توضيحاتي به وي بدهد. بعداً اظهار داشت که بهتر بود او را به يک کهنه‌ فروشي مي‌بردند، تا به اين موزه.

شاه و جيمي‌کارتر در جلسه مذاکرات خود مسائل مختلفي را مطرح کردند. روابط اعراب و اسرائيل، صلح در خاورميانه، بحران افغانستان که در حال تکوين بود، روابط شرق و غرب. کارتر چند کلمه‌اي نيز درباره علاقه دولت ايالات متحده به ادامه سياست فضاي باز سياسي در ايران بيان داشت.

در پي اين ملاقات، استراحتي کوتاه و سپس شام رسمي شاه و شهبانو به افتخار رئيس‌جمهوري آمريکا و بانو پيش‌بيني شده بود، که به اين سفر ابعادي غيرمنتظره داد.

مقررات تشريفاتي در اين پذيرائي‌ها، جدي و يکنواخت بود. چند تن از اعضاي خانواده سلطنتي، نخست‌وزير، روساي دو مجلس، وزيران و فرماندهان اصلي ارتش، روساي سازمان‌هاي انتظامي (شهرباني کل، ژاندارمري، ساواک) و مقامات بلندپايه دربار با همسران‌شان دعوت مي‌شدند. با توجه به مدعو اصلي، بعضي از سفرا و احتمالاً چند شخصيت ديگر نيز حضور مي‌يافتند.

با توجه به فضاي سياسي وقت، شهبانو نظارت بر اسامي مدعوين را در دست گرفت. از تعداد اعضاي خانواده سلطنتي، وزيران و به‌خصوص نظاميان کاسته شد. شهبانو دستور داد که مخصوصاً از دعوت ارتشبد نصيري رئيس ساواک هدف اصلي انتقادات محافل آمريکائي، خودداري شود. به جاي آن‌ها چند روشنفکر صاحب نام و مقام دانشگاهي مشهور، از جمله يک فيلم‌ساز معروف که رابطه‌ي خوبي با حکومت داشت اما همه جا خود را در شمار مخالفان و معترضان جا مي‌زد، دو رهبر ارکستر و رئيس‌ سازمان صنايع نظامي در شمار مدعوين بودند. هدف آن بود که جامعه مدني نمايندگان زيادي در پذيرايي داشته باشد. گروه روزنامه‌نويسان و خبرنگاراني که رئيس‌جمهوري آمريکا را همراهي مي‌کردند، به صرف شام در يکي از مهمانسراهاي بزرگ تهران دعوت شدند. تنها، به دستور شاه، يک استثناء وجود داشت و آن پي‌يرسالينجر،‌ مشاور پيشين مطبوعاتي و سخنگوي کاخ سفيد در زمان رياست جمهوري جان کندي بود که شاه او را شخصاً مي‌شناخت. وي بعداً جريان اين شام را به تفصيل روايت کرد و انتشار داد.[30]

به رعايت مقررات تشريفاتي دربار، همه مدعوين قبل از ميهمانان رسمي شاه و شهبانو به کاخ نياوران آمده بودند و در سرسراي بزرگ آن، با شامپاني، آب‌ميوه، ويسکي و مشروبات ديگر و نيز ساندويچ‌هاي کوچک خاويار و ماهي آزاد از آنان پذيرايي مي‌شد.

برخلاف آن‌چه مطبوعات غربي نوشتند، پيشخدمت‌ها لباس ويژه خدمتگزاري[31] نپوشيده و کلاه‌گيس به سر نداشتند.[32] مقامات ايراني هم لباس‌هاي مليله دوزي پوشيده از مدال‌ها و نشان‌ها نپوشيده بودند. متن دعوت‌نامه‌ها و تصاوير متعدّد موجود از اين ضيافت اين نکته را ثابت مي‌کند. مهم در حقيقت وقايع نبود. در اين مقطع از زمان مي‌بايست ايران را به باد تمسخر گرفت و به افکار عمومي جهانيان اطلاعات نادرست داد.

در رأس ساعت 20:30 دقيقه، (هشت و نيم بعدازظهر). شاه و شهبانو، زوج کارتر، جمشيد آموزگار نخست‌وزير و همسرش، اميرعباس هويدا وزير دربار شاهنشاهي در تالار پذيرايي کاخ مستقر شدند تا مدعوين به رئيس‌جمهوري و همسرش معرفي شوند.

شاه عادت داشت خودش، شخصيت‌هاي ايراني را با عنوان شغل هر کس معرفي کند و در مورد همسرشان نيز بگويد «و بانو». در اين شب، گويا به توصيه شهبانو، نام هر کدام را با عبارت کوتاهي که خوش‌شان بيايد و احساس آسايش کنند، همراه مي‌کرد. برخي از مدعوين وابسته به جامعه مدني را نمي‌شناخت. بنابراين شهبانو در کنارش، يا رئيس‌کل تشريفات شاهنشاهي در پشت سرش نام آنان را کنار گوشش زمزمه مي‌کردند. در مورد هوشنگ نهاوندي گفت، «سردسته اين روشنفکراني که اين قدر مرا دردسر مي‌دهند.»[33] احتمالاً مي‌خواست به کارتر بگويد که مخالفان و منتقدان نيز به اين ضيافت دعوت شده‌اند که در مورد شخص مورد اشاره درست نبود. يا به وي بفهماند که از گزارش‌هاي انتقادآميز گروه انديشمندان درباره سياست‌هاي دولت‌ گله‌مند و ناراضي است، که اين مطلب در يادداشت‌هاي روزانه عَلَم منعکس است.[34] به هر حال پيرامونيان از اين عبارت شاه خنديدند، شايد هم مقصودش همين بود. در مورد پير سالينجر نيازي به معرفي نبود، شاه گفت «من هر هفته مقالات آقاي سالينجر را در اکسپرس مي‌خوانم و بسياري چيزها درباره آن‌چه در ايالات متحده مي‌گذرد مي‌آموزم». درباره درياسالار ابوالفتح اردلان: «نه تنها يک نظامي، بلکه يک دانشمند، داراي دکتراي تکنولژي از يک دانشگاه بزرگ آمريکا».

مدعوين به ترتيب، زوج به زوج، پشت سر يکديگر به تالار ناهارخوري رفتند، هر يک سر جاي خود قرار گرفتند و پشت صندلي‌هاي‌شان در انتظار شاه و شهبانو و جيمي کارتر و بانو ايستادند. در برابر هر يک از مدعوين صورت غذاها بر مقواي زيبا و منقشّي به دو زبان فارسي و فرانسه گذاشته شده بود. گويا اين موضوع سبب گلايه مأموران تشريفاتي آمريکا شد که چرا صورت اغذيه به انگليسي نيست. به آنان گفته شد که رسم تشريفات دربار از ديرباز[35]  چنين است. شاه و ملکه و دو ميهمان‌شان آمدند، بر سر جاهاي خود نشستند و صرف غذا از ساعت 21 (نه شب) آغاز شد. ابتدا پيش‌غذاهاي ايراني مشتمل بر خاويار (البته از بهترين نوع، موسوم به مرواريدهاي سلطنتي)[36]، سپس کباب، پس از آن پلوي ايراني همراه با جوجه کباب معطّر به زعفران، سرانجام سالاد به مدعوين تعارف شد. آن‌گاه از نور چراغ‌ها اندکي کاسته شد و گروه‌هاي پياپي پيشخدمت‌ها، به سرعت بستني‌هايي را که از آن شعله برمي‌خاست به مهمانان ارائه و تعارف کردند و شام با سالاد ميوه پايان يافت. در طول صرف غذا به ترتيب ودکاي ايراني، شراب قرمز شاتوتالبو[37] 1972 و شامپاين دُم پرين يون[38]، به جام‌ها ريخته شد.

در تالار مجاوري، يک ارکستر کوچک سنفونيک، آهنگ‌هايي از موزار[39]، وردي[40]، شوپن[41] و برنشتين[42] و آهنگساز ايراني حشمت سنجري، به آرامي مي‌نواخت.

پس از صرف شام، نوبت به سخنراني‌ها رسيد که ضيافت آن شب را به يک رويداد مورد تفسير جرايد بين‌المللي و محافل سياسي همه کشورها تبديل کرد.

محمدرضا شاه به زبان انگليسي سخن گفت که همه حاضران کم و بيش با آن آشنا بودند. وي به روابط ديرين دو کشور اشاره کرد و به نقش فراموش ناشدني ايالات متحده در حمايت از ملت ايران در چند بحران وخيم بين‌المللي، سخناني متعارف که لحني احساساتي پايان يافت: «در کشور ما براساس سنتي ديرپا، نخستين ميهمان سال نو بشارتي براي تمام سال به شمار مي‌آيد… ما اين ديدار را پديده‌اي پرشگون در اين تقارن مي‌انگاريم». سپس گيلاس‌اش را بلند کرد و از حاضران خواست که با او يگانه شوند و همه جام‌‌هاي‌شان را به پيروزي و کاميابي ايالات متحده و تندرستي زوج کارتر بنوشند. سلام رسمي ايالات متحده[43] نواخته شد. همه برخاستند و جام‌هاي خود را نوشيدند.

سخنان کارتر، در ابتدا عادي بود. توقف کوتاهش در تهران، «حداقل» اعلام شده بود. بعضي از همراهانش در طي ميهماني از تکرار اين نکته خودداري نمي‌کردند. مخالفان شاه در تهران نيز بر همين نکته تکيه مي‌کردند و کوتاهي اقامت کارتر را در تهران نشاني از عدم حمايت او از شاه مي‌دانستند. بنابراين همه منتظر سخناني کوتاه بودند. با طرز بيان يکنواخت و خسته‌کننده‌اش، به اهميت احترام به حقوق بشر در تاريخ انديشه‌هاي ايرانيان اشاره کرد از سعدي نام برد[44] سخناني که قطعاً خوش‌آيند مخالفان بود. اما ناگهان لحنش تغيير کرد و گفت، «سود بردن ما از قضاوت‌هاي شما و درستي آن‌ها، و مشاورت‌هاي ذي‌قيمت ما با اعليحضرت، براي ما اهميت فراوان دارد.» سپس افزود: «ايران با رهبري خردمندانه شما جزيره صلح و ثبات در يکي از پرتلاطم‌ترين مناطق جهان است اعليحضرتا، اين حقيقت و احترام و ستايشي که مردم‌تان نثار شما مي‌کنند، خود نشان دهنده قابليت‌هاي رهبري شما است.» کارتر همچنين تاکيد کرد: «هيچ کشور ديگري در جهان به ما، از نظر امنيت و همکاري نظامي به اندازه کشور شما نزديک نيست. هيچ کشور ديگري در جهان وجود ندارد که ما در مورد مسائل منطقه‌اي که نگران‌مان مي‌سازد، با آن مشورت‌هائي چنين دقيق کنيم. هيچ رهبر ديگري نيست که من به او احترامي عميق‌تر و احساس دوستي شخصي صميمانه‌تري داشته باشم».

جيمي کارتر که خود را مدافع حقوق بشر اعلام کرده بود، در سخنانش حتي شاه را به خاطر کوشش‌هاي ايران و پادشاه ايران براي تحکيم دمکراسي و احترام به حقوق بشر مورد ستايش قرار داد. سپس او نيز جام خود را به سلامتي شاه و شهبانو و به آرزوي بزرگي ايران و خوشبختي ايرانيان نوشيد. همه برخاستند و دست زدند. ارکستر سلام شاهنشاهي را نواخت.

شخصيت‌هاي رسمي آمريکايي حاضر در شام متحير بودند. شاه به عادت معمولش کاملاً بر خود مسلط بود و قيافه‌اي تقريباً بي‌تفاوت داشت، اما اندک اندک لبخند کوچکي بر لبانش ظاهر شد. علامت رضايت بود يا تمسخر؟

پس از نواخته شدن سلام شاهنشاهي، کارتر با دو دست خود دست شاه را گرفت و فشرد و به گرمي چند بار تکان داد. اين بار ديگر شاه راضي و خندان به نظر مي‌رسيد. تا آن زمان هيچ رئيس مملکتي تا اين حد نسبت به وي ابراز ستايش، يا تملّق، نکرده بود.

تعجب در اين بود که ستايش و يا تملّق از سويي و از جانب کسي مي‌آمد که هيچ‌کس انتظارش را نداشت.

علت اين تغيير رويه‌ي ناگهان چه بود؟

به گمان بعضي از صاحب نظران جيمي کارتر، با سخنان آميخته به ستايش و تملق مي‌خواست به شاه ثابت کند که يک رئيس‌جمهوري دمکرات مي‌تواند به اندازه يک رئيس‌جمهوري از حزب جمهوري‌خواه، دوست راستين او باشد. اين برداشت قانع‌کننده به نظر نمي‌رسد. جريان نابسامان کردن ايران و ترتيب سقوط شاه از سال 1974 آغاز شده بود، ولو آن‌که به هنگام رياست جمهوري جيمي کارتر شتاب بيشتري يافت و به مرحله عمل نزديک و نزديک‌تر شد. مدارک مقتضي که امروز در دست داريم اين نکته را ثابت مي‌کند

تعبير گروهي ديگر از ناظران بر آن است که در طي مذاکراتش کارتر، که به نوشته کنت دومارانش به زحمت مي‌توانست جاي ايران را روي نقشه‌هاي جغرافيايي تعيين کند و چيزي از اين کشور نمي‌دانست، سخت تحت تأثير آگاهي‌هاي استثنائي شاه از مسائل بين‌المللي و سوق‌الجيشي قرار گرفت و راساً در سخنان خود تغييراتي داد. اين نظر را هم بايد با احتياط تلقي کرد. چرا که بعد از نطق کارتر اندک تغييري در سياست آمريکا نسبت به ايران حاصل نشد و رويه‌ي نابسامان‌سازي اين کشور همچنان ادامه يافت.

سرانجام، نظر ديگري هم ابراز شده که براساس آن هدف کارتر آن بود که شاه را فريب دهد و با اين سخنان، که در آن صورت بايد مزورانه و رياکارانه تعبيرشان کرد، مي‌‌خواست شاه را به خواب غفلت فرو برد و از هر مقاومتي در برابر تحريکات واشنگتن باز دارد.

پس از شام، مدعوين به تالار نمايشي که متصل به محوطه ورودي کاخ نياوران بود هدايت شدند. برنامه کوتاه اما زيبايي به وسيله هنرمندان وزارت فرهنگ و هنر اجرا شد، همه شادمان به نظر مي‌رسيدند.

نخستين شگفتي و اتفاق غيرمنتظره شب، سخنان کارتر بود که حتي ديپلمات‌هاي آمريکايي را متحيّر کرد.

در پايان برنامه‌ هنري، اتفاق غيرمنتظره ديگري روي داد، اعلام شد که آقا و خانم کارتر و همراهان‌شان شب سال نو را در تهران خواهند گذرانيد و بنابراين مسافرت‌شان طولاني‌تر خواهد شد.

ظاهراً اين تصميم درست قبل از آغاز شام گرفته شده و نتيجه گفتگوهاي اردشير زاهدي با زوج کارتر و نزديکان‌شان بود. اما از نظر سياسي جلوه و اهميت خاص داشت. در ظرف کمتر از سه ساعت، تالار کتابخانه کاخ براي پذيرايي‌ سال نو آماده شد. تني چند از دوستان جوان (يا جوان‌تر از مدعوين رسمي) شهبانو، براي شادي بخشيدن به حال و هواي شب، با تلفن به کاخ فراخوانده شدند.

در ساعت 23 و 50 دقيقه، مستخدمين مجدداً ظاهر شدند و به تعارفِ گيلاس‌هاي کريستالِ مملو از شامپاين به مدعوين پرداختند و هنگامي که نيمه ‌شب (يعني سال 1978) فرا رسيد، همه جام‌هاي خود را به شادي و پيروزي سال نو ميلادي و به سلامتي آقا و خانم کارتر و زوج سلطنتي ايران بلند کردند و نوشيدند. شاه خانم کارتر را بوسيد و کارتر شهبانو را. شاه روزالين کارتر را به رقص دعوت کرد. به عادت هميشگي‌اش، اندک فاصله‌اي با خانم کارتر داشت. رئيس‌جمهوري آمريکا نيز از شهبانوي ايران دعوت کرد که با او برقصد. عکس‌هاي زيادي به وسيله عکاسان خارجي و ايراني برداشته مي‌شد. اندکي بعد، شاه و پرزيدنت کارتر مجلس را ترک کردند. صاحب‌منصبان تشريفات به مدعوين گفتند که اگر مايل هستند مي‌توانند همچنان به حضور خود ادامه دهند و اگر مي‌‌خواهند مجلس را که ديگر کاملاً خصوصي است ترک کنند. بسياري چنين کردند. از جمله نخست‌وزير و همسرش.

در ساعت يک و نيم بامداد، در حالي‌که مجلس رقص و خوشي ادامه داشت اتفاق‌ غيرمنتظره سوم آن شب علني شد. به هنگام فرود آمدن رئيس‌جمهوري‌ آمريکا در تهران به او اطلاع داده شده بود که ملک‌حسين پادشاه کشور هاشمي اردن در تهران است و مذاکراتي درباره صلح بين اعراب و اسرائيل انجام خواهد شد.

پس از مذاکرات و ملاقات‌هاي کمپ داويد (17سپتامبر 1977) و آغاز جريان صلح ميان مصر و اسرائيل، تمام سعي و کوشش شاه و ديپلماسي ايران بر آن بود که بين اسرائيل و هاشمي اردن نيز گفتگوهاي مشابهي آغاز شود و فضاي صلح در خاورميانه گسترش يابد، هدفي که سال‌ها بعد تحقق يافت، اما ديگر شاه در اين جهان نبود.

ظهور ناگهاني ملک‌حسين، به اتفاق شاه و کارتر در ضيافت، همه را غافلگير کرد. مدعوين اندکي که باقي مانده بودند، به شدت و با گرمي براي آنان کف زدند. مجلس چند دقيقه‌اي ادامه يافت. سپس شاه و شهبانو، ملک‌حسين و زوج کارتر، هر يک براي استراحت به آپارتمان‌هاي خود رفتند و مدعوين نيز به دنبال آنها به منازل خويش بازگشتند.

جيمي کارتر و همسرش و همراهان‌شان، اندکي پس از ساعت شش بامداد يعني پس از کمتر از چهار ساعت استراحت رهسپار فرودگاه مهرآباد شدند. تشريفات بدرقه رسمي انجام نشد. در آن ساعت سرد و تاريک زمستاني ترتيب آن معنايي هم نداشت. خيابان‌هاي تهران تهي از جمعيت و يخ‌زده بود، مغازه‌ها طبيعتاً تعطيل بودند. معذالک تقريباً همه جرايد دنياي غرب نوشتند که ساواک همه خيابان‌هاي تهران را تخليه کرده و مسير امني را براي حرکت کارتر و همراهانش فراهم کرده بود حال آن‌که اصولاً کسي از ساعت خروج کارتر اطلاع نداشت، حتي نمي‌دانست که او در تهران مانده و نرفته و مسئوليت امنيت خيابان‌ها با شهرباني کل و احتمالاً گارد شاهنشاهي (براي تشريفات رسمي) بود، نه با ساواک. دروغ‌پردازي وسايل ارتباط جمعي غرب درباره ايران و رژيم ايران ادامه داشت.

تصوير آن شب به ظاهر رويايي، و به هر تقدير توفيقي سياسي براي شاه و ديپلماسي ايران، سه روز بعد تيره و تار شد.

به مطبوعات داخلي تکليف شده بود که تصاوير شب جشن و مجلس رقص را چاپ نکنند. در عوض از سخنان کارتر که مخالفان شاه را بهت‌زده کرده بود حداکثر استفاده را کردند. اما مطبوعات خارجي به هر حال به کشور رسيد و در قم نيز پخش شد. آيت‌الله عظمي شريعتمداري، مرد شماره يک سلسله مراتب شيعه در داخل ايران (که در حقيقت آيت‌الله عظمي خوئي مقيم نجف در رأس مجموع آن بود يا تلقي مي‌شد) که ديگر عملاً سخنگوي منتقدان از رويه‌هاي دولت و توقعات مخالفين محسوب مي‌شد، از خود عکس‌العملي تند و غيرمنتظره نشان داد. شخصاً به رئيس دفتر شهبانو در آن زمان[45] تلفن کرد و ناخشنودي شديد خود را از ديدن تصاوير «دختر عمويش» (شهبانو فرح نيز چون خود او از سلاله محمّد پيامبر اسلام و بنابراين سيد يا «سيده» محسوب مي‌شد) در حال رقص با جيمي کارتر بيان داشت: «به من مربوط نيست که به او بگويم چه بکند و چه نکند، اما دست کم بايد رسوم و ظواهر را حفظ کنند و افکار مسلمانان را متأثر نسازند.»

اين پيام به مقصد رسانده شد. اما هنوز در رأس هرم قدرت ايران حساسيت کافي به مسائل داخلي و بحراني که در حال تکوين سريع بود، وجود نداشت. اقدامات آمريکاييان نيز در تحريک عليه رژيم و مدارک براندازي شاه ادامه يافت. جرج بال[46]، شخصيت بسيار بانفوذي که يکي از الهام بخشان سياست خارجي آمريکا به حساب مي‌آمد، به عنوان کسب اطلاع از اوضاع ايران، به تهران آمد. البته به ديدار شاه و نخست‌وزير رفت. اما از غرائب آن‌که، به جاي سفارت آمريکا، يا جايي در يک مهمانسراي بزرگ تهران، دفتري در ساختمان‌ مرکزي راديو، تلويزيون ملي ايران در اختيار گرفت، يا به وي پيشنهاد شد و کسان بسياري به ديدنش رفتند. مخصوصاً با همه سرآمدان و سرشناسان مخالف دولت و رژيم به گفتگو نشست و همگان را به ادامه‌ي مخالفت با آن تشويق کرد.[47] شايعه اين ملاقات‌ها و گفتگو‌ها در تهران مي‌پيچيد، هر کس به آن چيزي مي‌افزود و سرانجام مخالفت دولت آمريکا با سياست ايران و شخص شاه ديگر بر هيچ کس پوشيده نبود و پوشيده نماند.

چرا شاه و ديپلماسي ايران در برابر اين اقدامات و حرکات عکس‌العلملي نشان ندادند؟ معمائي است که جوابي به آن نداريم.

در پايان بهار 1978 همکاري نظامي ميان ايالات متحده آمريکا و ايران رسماً به حال تعليق درآمد و شرکت‌هاي بزرگ آمريکايي مستقر در تهران علناً به تقليل تعداد کارمندان خود، انتقال خانواده آنان به خارج از ايران، پرداختند جرياني که از هيچ کس پنهان نماند و بر نگراني‌ها و شايعات افزود.

از همين بهار سال 1978، تظاهرات دسته جمعي و سپس خياباني مخالفان آغاز شد. ابتدا در مکان‌‌‌هاي مختلف و به بهانه‌هاي گوناگون گردِ هم مي‌آمدند. يکي از اين اجتماعات که انعکاس فراوان يافت «شب‌هاي شعر» در انستيتوي گوته[48]  تهران، شعبه فرهنگي سفارت جمهوري فدرال آلمان، بود. از شاعران برجسته و شناخته شده کسي در آن جا ديده نشد. سخنراني‌ها، در قالب ادبيات و روشنفکري همه بر ضد دولت و رژيم بود و در پناه مصونيت سياسي سفارت آلمان صورت مي‌گرفت. ظاهراً دولت اعتراضي به اين سوء‌استفاده از مصونيت ديپلماتيک نکرد. مبناي کار بر رعايت فضاي باز سياسي بود.

تظاهرات اندک اندک به خيابان‌ها کشيد. ولي پس از سال‌ها آرامش، شهرباني کل تجهيزات لازم براي مقابله با آن‌ها نداشت.[49] دولت اين تجهيزات را به آمريکا، انگلستان و اسرائيل به قيد فوريت سفارش داد که اين کشورها از تحويل آن خودداري کردند يا تأخير نمودند.[50] وسائلي که به انگليس سفارش شده بود، بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب به دولت تحويل شد.

در همين گير و دار، معاون وزارت امورخارجه ايالات متحده در امور مربوط به حقوق بشر دوبار به تهران آمد و به دولت «اخطار» کرد که از هرگونه سخت‌گيري در برابر تظاهرکنندگان، حتي اگر متوسل به خشونت شوند، خودداري کند، به عبارت ديگر دست آن‌ها را در هر چه مي‌خواهند بکنند، آزاد بگذاريد!

از پشتيباني دولت‌هاي غربي از ايران، ديگر خبري نبود، يا خاطره‌اي دور دست و تلخ به جا مانده بود. شاهپور رضا، فرزند ارشد شاه در سال 2009 به اين واقعيت اذعان نمود.[51]

از همين زمان راديوهاي مهم غربي که برنامه‌‌هايي به زبان فارسي و براي ايرانيان پخش مي‌کردند (صداي آمريکا، صداي اسرائيل اما با احتياط و اعتدال، و مخصوصاً B.B.C) در حمله به حکومت ايران و شخص شاه و جانبداري از مخالفان به رقابت پرداختند. محمدرضا شاه بعداً نوشت «از آغاز سال 1978، حملات شديد بي.بي.سي عليه رژيم آغاز شد. گوئي يک رهبر ارکستر نامرئي ناگهان دستور آن را صادر کرده بود»[52] واقعيت اين است که از همان آغاز تحريکات، يعني سال 1977،‌ اين راديو تبديل به صداي انقلاب ايران شده بود.[53]

در اين اقدامات وسيع جهان غرب براي سرنگون ساختن شاه نبايد نقش و سهم فرانسه را ناديده گرفت. البته در اين زمينه والري ژيسکاردستن از خط‌مشي آمريکايي‌ها پيروي کرد. ولي عوامل ديگري، شايد عوامل شخصي، در رفتار و سياستش بسيار موثر بود. حُسن رابطه ايران و فرانسه طي بازديد رسمي و بسيار باشکوه شاه و شهبانو از فرانسه در سال 1974 به حد اعتلاي خود رسيد. نخستين اتفاق نامطلوب در فوريه 1975 روي داد.

در روز 17 فوريه‌ي اين ماه که شاه و همسرش براي استفاده از ورزش‌هاي زمستاني در سن‌موريتز[54] بودند، رئيس‌جمهوري فرانسه که به همين منظور با خانواده‌اش به کورشول[55] آمده بود با هلي‌کوپتر به ديدار شاه رفت. گويا مجبور شد چند دقيقه‌اي با شهبانو به گفتگو بپردازد تا شاه آماده شده او را بپذيرد. اين انتظار بسيار کوتاه به رئيس‌جمهوري فرانسه بسيار ناگوار آمد و آن را چون بي‌احترامي نسبت به خود تلقي کرد. روزنامه‌نويس ويليام شاوکراس[56] ماجرا را چنين حکايت کرده است: «گفته مي‌شود که شاه عمداً ژيسکار را در انتظار گذاشت زيرا با دوستانش به ورق‌بازي مشغول بود و مي‌خواست بازي را تمام کند.»

اين داستان به کلي نادرست و مجعول به نظر مي‌رسد زيرا شاه علاقه خاصي به بازي ورق نداشت، به علاوه «بيش ازحد مبادي آداب و مقيد به تشريفات بود که چنين رفتاري داشته باشد.[57]» سال‌ها بعد، در همين مورد از شاه، سوال شد؛ که اين داستان را به کلي نادرست خواند و افزود که اگر هم ژيسکار انتظار کشيد به اين علت بود که زودتر از موقع مقرر رسيده بود.[58] با تمام اين احوال سال بعد رئيس‌جمهوري فرانسه، به اتفاق همسرش و هيأتي بزرگ براي انجام يک بازديد رسمي عازم ايران شد. گويا در اين سفر بود که روابط شخصي و خصوصي شاه ايران و رئيس‌جمهوري فرانسه به هم خورده و به روايت منابع موثقي، درباره جاي
 «نامزد آينده»[59] دختر رئيس‌جمهور که همراه والدين خود آمده بود،‌ بر سر ميز شام رسمي اختلافي ميان صاحب‌منصبان تشريفات دو کشور، اختلاف نظر حاصل شد و موجب گله رئيس‌جمهوري گرديد. در بعضي انتشارات آمريکايي نوشته‌اند که هديه‌هاي زوج سلطنتي به آقا و خانم ژيسکاردستن مورد پسندشان واقع نشد و ايجاد گله کرد و گويا در بازگشت به کاخ گلستان ژيسکار از شاه به عنوان «اين تازه به دوران رسيده» سخن گفت. ظاهراً مثل همه کاخ‌ها يا عمارات پذيرايي و مهمانسراي مخصوص ميهمانان رسمي در همه جاي دنيا، اين سخنان ضبط مي‌شد و بامداد روز بعد شاه از آن اطلاع داشت. سال‌ها بعد ژيسکاردستن از سفر خود به ايران با لحني نه چندان دلپسند ياد مي‌کند «استقبال از ما در ورودي شهر انجام گرفت. جمعيت اندکي در آن‌جا منتظر ما بودند، کودکان مدارس که به آن‌ها لباس پيشاهنگي پوشانده بودند، شخصيت‌هاي مملکتي، چند کنجکاو و شهردار تهران. قالي قرمز به زمين انداخته شده بود. سلام‌هاي رسمي اجرا شد. بعد از طي پنج ساعت در هواپيما البته همه اين‌ها جالب بود. ولي شب در کاخ ما[60]، اَن اِمون[61] به من گفت «همه اين‌ها به صحنه تأتر و بازيگران آن شبيه بود. من هم اين استقبال را واقعاً غم‌انگيز ديدم از مردم خبري نبود.»[62]

نتيجه آن شد که در ساعت‌ها و روزهاي بعد، در دربار و محافل رسمي تهران، عمداً ديگر کسي از آقاي ژيسکاردستن صحبت نمي‌کرد و رئيس‌جمهوري فرانسه را، ژيسکار مي‌خواندند.

شاه مي‌دانست و همه مطّلعين مي‌دانستند که اين عنوان اشرافي را پدر و عموي وي پس از کسب اجازه از يک مرجع قضائي خريداري کرده‌اند و او تبار اشرافي ندارد. شاه از کلمه «تازه به دوران رسيده» سخت ناراحت شده بود. اگر او «تازه به دوران رسيده بود» ژيسکار «تازه به دوران رسيده‌تر» بود.

سال‌ها بعد، شاهپور غلامرضا در خاطرات خود نوشت، «برادرم از رفتار متکبرانه و آميخته با تحقير رئيس‌جمهوري فرانسه و حساسيتش در بعضي از موارد تشريفات ناراحت شده بود. ژنرال دوگل و فرانسويان در زمان او، دوستان صميمي و واقعي بودند. ژيسکاردستن در آن حد نبود.»[63]

قدر مسلم اين است که ديگر عدم تجانس فکري و سپس عدم احترام متقابل ميان دو رئيس مملکت به وجود آمد که بر روابط دو کشور، حتي قبل از انقلاب اسلامي که فرانسه به دنباله‌روي واشنگتن پرداخت، بي‌اثر نبود.[64] و اين کينه ژيسکاردستن در زمان در به دري و حتي پس از مرگ شاه نيز، چنان‌که خواهيم ديد، ادامه يافت.

اما نبايد پنداشت که اين کينه يا عقده رئيس‌جمهوري فرانسه تنها علت رفتار دولت آن کشور در زمان انقلاب بود. رويه‌ي دست‌چپي‌هاي فرانسه نيز در آن تأثير بسيار داشت و ژيسکاردستن مواظب آن بود که سبب رنجش آنان نشود.

در کنگره حزب سوسياليست در 1977 فرانسوا ميتران[65] سخت از شاه انتقاد کرد و او را با ژنرال پي‌نوشه رئيس‌جمهوري شيلي و ملک‌ حسن دوم پادشاه مراکش در يک رديف نام برد.[66] اما پس از انتخابش به رياست جمهوري در سال 1981 نسبت به انقلاب ايران و به ويژه پي‌آمدهاي آن نظري انتقادي و آميخته به شک و ترديد داشت.

در سال 1978 ديگر رو در روئي و مخالفت جهان غرب با شاه ايران، که تا آن روز دوست و هم‌پيمان اصلي‌اش در منطقه محسوب مي‌شد، عيان و آشکار گرديد.

در همين سال بود که اشتباهات مقامات مسئول ايران در سياست خارجي به نارضايي‌هاي خارجيان و تحريکات آنان پر و بال‌هاي بسيار و بهانه‌هاي متعدد داد.

بسياري از رهبران، مسئولان و متفکران جهان غرب رفتار کشورهاي خود را نسبت به ايران طي اين سال‌ها هرگز نبخشيدند و نسبت به آن کوچک‌ترين اغماضي نشان ندادند.

رُنالد ريگان، جانشين کارتر گفت:

«سياست غلط ما که باعث سقوط شاه ايران شد لکه ننگي در تاريخ ايالات متحده آمريکاست. در پي اين سياست ما بود که ديوانه متعصبي توانست قدرت را در ايران به دست گيرد و هزاران ايراني را به جوخه‌هاي آتش بسپارد.»[67]

اعترافي جانگداز و اقراري روشن از جانب بالاترين مقام سياسي ايالات متحده آمريکا. با گذشت زمان تجزيه و تحليل‌هاي ديگري در اين زمينه انتشار يافته‌اند.

ژاک دوگِن،‌ نويسنده، تحليل‌گر سياسي و روزنامه‌نگار نامدار فرانسوي در سال 1988 نوشت،[68] «جاي تأسف بسيار است که کشورهاي آنگلوساکسون دنيا همواره همان اشتباه را تکرار مي‌کنند. يعني از اسلام‌گرايي افراطي حمايت مي‌کنند. نه از آن کشورهاي مسلماني که مي‌‌خواهند نوعي جدايي ديانت از سياست را به مرحله اجرا درآورند.

توجيه اين رويه نادرست دشوار نيست. هواداران جدايي ديانت از سياست ملي‌گرا و ترقي‌خواه هستند، يعني آن‌چه بسياري از غربي‌ها از آن بيم دارند. قضاوت خانم جين کِرک پاتريک[69] دانشگاهي ديپلمات آمريکائي، صريح‌تر است درباره روش حکومت کارتر گفته: «انديشه‌هاي نادرست. نتايج غلط».

آلکساندر دومارانش، به نوبه خود مسأله را به نحوي اساسي‌تر مطرح مي‌کند: «چرا دولت آمريکا بهترين و تواناترين هم‌پيمان خود را در يکي از حساس‌ترين و پرماجراترين مناطق جهان محکوم و نابود کرد؟ پاسخ را بايد در امتزاجي از نزديک‌بيني، اطلاعات نادرست و ساده‌لوحي تاريخي، جستجو کرد.»[70]

حتي چپ‌گرايان فرانسه نيز به زودي متوجه شدند که انقلاب ايران جنبه احساساتي و پرشوري که تصور مي‌کردند ندارد و آينه انقلاب فرانسه نبوده که آن هم سريعاً از آرمان‌هاي نخستين خود دور شد.

کلام آخر اين فصل را به موريس دروئن[71] که هم ايران را خوب مي‌شناخت و هم شجاعت و صراحت بيان داشت، واگذار کنيم:

«در خاورميانه و نزديک است که رهبران آمريکايي‌ بيش از هر جاي ديگر در اشتباهات و نابينائي خود را نشان دادند. نوفل لوشاتو[72] صفحه درخشاني در تاريخ فرانسه نيست. رفتار والري ژيسکاردستن که آن همه توجه و عنايت به يک پيغمبر دروغين کرد و آن همه وسيله در اختيارش گذاشت قابل فهم نيست. ايران در دوران پهلوي، خالي از عيب و نقص نبود. ولي در حال نوسازي و پيشرفت بود. آيا مي‌بايست جاي آن را به نظامي عقب‌افتاده، سخت متعصب و نابينا داد؟ اعتلاي اسلام‌گرايي افراطي از همين جا شروع شد.[73]

 

 پانویس ها:

[1] – Enrico Mattei رئيس شرکت نفت ملي ايتالياييAGIP  که هواپيمايش را در طي يکي از مسافرت‌هاي او منفجر کردند. سياست نفتي او با روش‌ها و هدف‌هاي کمپاني‌هاي بزرگ نفتي جهان منافات داشت.

[2] – روايت کتبي دکتر امير اصلان افشار آخرين رئيس کل تشريفات شاهنشاهي که به هنگام اقامت محمدرضا شاه در مراکش (مرحله دوم دربدري و تبعيد شاه ايران) همواره در کنارش بود.

[3] – مصاحبه با Washington Post و Iran Times (واشنگتن) مورخ 30 مه 1980

[4] -Michel Poniatovski

[5]– William Rogers درباره‌ي رويه و رفتار وي به اطلاعات جالبي در مقدمه جلد دوم (ترجمه فرانسه) خاطرات اردشير زاهدي (متن ذکر شده) مراجعه کنيد.

[6] -Henri Kissinger

[7] – نگاه کنيد به نقش گروه‌هاي چپ فرانسه در اين رويه که در کتاب گزارش‌گونه (منبع ذکر شده) تجزيه و تحليل شده است.

[8] -Valery Giscard D΄Estaing

[9]– Gerald Ford، پس از استعفاي ريچارد نيکسون و ماجراي واترگيت Watergate، جانشين او شد. در نوامبر 1976 از جيمي کارتر شکست خورد. شخص اخير در ژانويه 1977 رسماً به کار آغاز کرد.

[10]– درست است که از آغاز سال‌هاي 1970، ايران همکاري خود را با اتحاد جماهير شوروي و «کشورهاي شرق» توسعه داد و شاه بر آن شد که رقابتي ميان شرق و غرب در ايران و براي کمک و همکاري با ايران، به وجود آورد.

[11]– آخرين جمله اين تجزيه و تحليل که نشان از طرز گفتار متعارف کيسينجر دارد، هميشه در کتب و مقالات مربوط به حوادث اين دوران نقل مي‌شود. البته نبايد آن را از مجموع سخنان کيسينجر جدا کرد، گرچه نتيجه‌گيري الزاماً مشابه است درباره روابط کيسينجر با ايران و رويه‌ي او نسبت به شاه نگاه کنيد به Bulletin du Center Eunohe΄en d΄Information (C.E.I) مورخ 16 اکتبر 1980 که متن سخنان او را نقل و نيز Alain Vernay, Giscarel, Kissinger et & Shah, Le Figaro, 2 May 1975 و مقاله جرج بال George Ball در هفته‌نامه The Economist مورخ 24 فوريه 1979 و مقاله ژان لاکوتور Le Nouvel Observateur  رد  Jean Lacouture  مورخ 3 نوامبر 1980 …

[12]– براي اطلاع بر قضاوت‌هاي شاه درباره سياست آمريکا نسبت به ايران در اين دوران، نگاه کنيد به خاطرات عَلم مخصوصاً جلدهاي پنجم و ششم.

[13]– متن کامل اين گزارش در Le Monde مورخ 29 ژوئيه 1980 انتشار يافته است.

[14] -William Simon

[15]– نگاه کنيد به William Schawcross, Le Shah, Exil Et Mort d΄d’un personnage
 Encombrant, Paris, Stock,1989

[16]– خاطرات عَلم، جلد ششم

[17]– همان منبع

[18]– اردشير زاهدي

[19]– رئيس‌جمهوري و رئيس مجلس کبير که هر دو از دوستان شخصي او بودند.

[20]– نويسنده اين کتاب

[21] – Conte Alexandre de Marenches

[22]– S.D.E.C.E بعداً D.G.S.E

[23] – Dans Le Secret Des Princesمنبع ذکر شده،  

[24]– مصاحبه‌اي که در کتا  Williamsburg عيناً نقل شده.

[25]– نگاه کنيد به کتاب Mike Ewans, Jimmy Carter, The Liberal Left and World Chaos. Times worthy Books, Phoenix, Arizona 2009  کتابي که از جانبداري‌هاي خاص سياسي به دور نيست ولي بسيار مستند و متکي به مدارک و مصاحبه‌هاي پرمعني است.

[26] -Williams Sburg

[27]– گفتگو با نويسنده ايراني کتاب در قاهره، ماه مه 1980

[28]– David Aaron مشاور معاون رئيس‌جمهوري آمريکا در مسائل سياست خارجي

[29] -Air Force One

[30]–  Pierre Salinger کتاب خود Otages را با فصلي در توصيف اين شام آغاز کرده (منبع ذکر شده). او به عنوان خبرنگار و فرستاده مجله Express پاريس دعوت شده بود. دعوت وي به دستور شاه بود، اما ده‌ها روزنامه‌نگار ديگر هم به عنوان مخبرين جرايد آمريکايي در اين سفر حضور داشتند. در شامي که براي مخبرين ديگر ترتيب داده شده بود، گويا در صرف مشروبات الکلي افراط شد و همه سر حال و پر سر و صدا بودند!

[31] -Livree΄

[32] -Perruque

[33]– اشاره به سمت رئيس گروه بررسي مسائل ايران

[34]– خاطرات عَلَم

[35]– در حقيقت از زمان قاجار (مترجم)

[36] -Perles fines Imperiales

[37] -Chateau Talbot, 1972

[38] -Dom Perignon

[39] -Mozart

[40] -Verdi

[41] -Chopin

[42] -Bernstein

[43] -Star Spangles Banner

[44] – بني آدم اعضاي  يک  پيکرند    که در آفرينش ز يک گوهرند

    چو عضوي به درد آورد روزگار  دگر عضوها  را  نباشد  قرار      (مترجم)

 

[45]– نويسنده ايراني کتاب

[46] -George Ball

[47]– شاه در خاطرات خود با تأسف به George Lambrakis دبير سياسي سفارت آمريکا در تهران اشاره مي‌کند که ملاقات‌هاي فراوان داشت و همه را به ضديت با رژيم ايران دعوت مي‌کرد.

در اسناد سفارت آمريکا در تهران (جلد بيستم)، از ملاقات‌هاي ديپلمات‌هاي آمريکايي با رهبران مخالف رژيم دربار يا چايخانه مهمانسراي کاسپين واقع در چند قدمي سفارت آمريکا در خيابان تخت‌جمشيد،‌ گزارش‌هايي چند وجود دارد که حاکي از تشويق آنان به تشديد مخالفت با رژيم است.

[48]– Goethe، شاعر و نويسنده معروف آلماني

[49]– که علل اين عدم توجه جاي سؤال باقي مي‌گذارد. (مترجم)

[50]– براي جريان اين ماجرا نگاه کنيد به

Jean Pichard et Christian Delannoy, Khomeini, la Révolution trahie, Paris, Carrier, 1988

 

[51]– مصاحبه با Jean Pierre Elkabbach، به مناسبت سالروز انقلاب اسلامي در راديو Europe I

[52] -Reponse a L Histoire

[53]– همچنين در فيلم‌هاي مستندي که از تلويزيون انگلستان پخش مي‌شد. اما هنوز امکان روئيت آن‌ها در ايران نبود.

[54] –  Saint- Moritz- واقع در سوئيس

[55] -Courchevel

[56] – William Schawcross، منبع ذکر شده

[57]– اردشير زاهدي در پاسخ به روزنامه‌نويس فوق‌الذکر

[58]– گفتگو با نويسنده ايراني کتاب در قاهره، مه 1980

[59]– رئيس کل تشريفات به همتاي فرانسوي خود گفت که در مقررات ايران «نامزد آينده» جائي ندارد. اما دختر رئيس‌جمهوري در صدر ميز و بعد از شاهدخت‌ها قرار خواهد گرفت. در مقابل اصرار فرانسوي‌ها پاسخ داد که «مراتب را به شرف عرض خواهند رساند» که اين کار در عادات او بود. شاه از اين پرسش در خشم شد و گفت «به من مربوط نيست، مقررات خود را اجرا کنيد.» هرمز قريب به فرانسوي‌ها گفت،«به عرض مي‌رساندم، اعليحضرت تصويب نفرمودند» که هم درست بود و هم نادرست. سرانجام اين «نامزد آينده» گويا به نام Montassier ، به شام دعوت شد، اما در جاي تشريفاتي خود، يعني در ته ميز قرار داشت. دکتر اميراصلان افشار، جانشين هرمز قريب، در خاطرات خود نوشته (نشر فرهنگ، کانادا 2012) که اصولاً او را به ضيافت دعوت نکردند، که اين نکته را در جاي ديگر نگفته و ننوشته‌اند. دختر ژيسکاردستن و «نامزد آينده»‌اش بعداً ازدواج کردند و سپس از يکديگر جدا شدند. (مترجم)

[60]– مقصود کاخ گلستان است که در آن مسکن داشتند. (مترجم)

[61]– Anne Aymone ، همسر رئيس‌جمهوري

[62]– والري ژيسکاردستن در Le Pouvoir et la Vie, Compragnie 12, Paris 1988 البته همه اين نوشته مجعول و به خصوص مغرضانه است. استقبال رسمي در فرودگاه مهرآباد به عمل آمد، نه در داخل يا ورودي شهر. در ميدان شهياد کليد شهر را به او تقديم داشتند. تشريفات عيناً مشابه استقبال از همه روساي ممالک ديگر بود. نه بيشتر و نه کمتر. لباس پيش‌آهنگي کودکان مدارس ناشي از تخيلات نويسنده است. (مترجم)

[63] – Gholam Reza Pahlavi, Mon Pere, Mon Frere, LES SHAHS D΄IRAN, Norman, Paris, 2004.

[64]– نگاه کنيد به:‌ Dominique Lorentz, Une Gurre, Les Arênes, Paris, 1997

[65]– François Mitterand

[66] – نگاه کنيد به Alain Chenal، متن ذکر شده.

[67]– مناظر تلويزيوني با والتر مانديل Walter Mondale داوطلب رياست جمهوري از جانب حزب دموکرات، نوامبر 1984. والتر مانديل يکي از طرفداران پر و پا قرص آيت‌الله خميني بود.

[68] -Jacques Duouesnes, La Croix, Événement, 30 December, 1998

[69]–  وي سفير آمريکا در سازمان ملل متحد بود و در زمان دولت ريگان مقام عضويت در کابينه او را داشت.

[70]– در متن ذکر شده

[71]– نويسنده، سياستمدار و متفکر معروف فرانسوي که سال‌ها دبير کل مادام‌العمر (يعني عملاً رئيس) فرهنگستان فرانسه بود، در مقاله‌اي تحت عنوان Les Stratégies Aveugles

[72] -Neauphle-le-Château

[73]– عنوان اين فصل از مقاله مفصل آقاي Maurice Druon الهام گرفته است.

        

انتشار متن مذاکرات نمایندگان آیت الله خمینی و کارتر در نوفل‌لوشاتو

ژانویه 24th, 2014

آموزش زبان فارسی،نگارش مازیارقویدل

ژانویه 23rd, 2014

زبان فارسی-بی تردید-سند ِهویت تاریخی مااست وآنچه که ملّت ایران را در درازنای تاریخ ودرحملات وهجوم های متعدّداقوام  وقبایل بیگانه،زنده وپاینده نگهداشته زبان فارسی بوده است.

آموزش زبان فارسی ازدیرباز،موردتوجه و دغدغهء خاطربسیاری ازفرهنگ پروران ایران بوده است وباتوجه به مهاجرت شمارِ عظیم ایرانیان به خارج ازکشورودرنتیجه،ضرورت آموزش زبان به فرزندان ونونهالان میهن،این توجه ودغدغهء خاطر،بیشترشده است.کتاب«آموزش زبان فارسی»(برای کلاس اول دبستان)نگارش مهندس مازیارقویدل،پاسخ شایسته ای است به این دغدغه ها وضرورت ها.

                                Maziar

مازیارقویدل،شاهنامه پژوهی است که فعالیّت های ارزنده ای درشناخت وشناساندن فرّو فرهنگ ایران درکارنامهء خوددارد.اودرپیشگفتارکتاب-بدرستی- یادآورشده:«برای آموزش زبان، روش های گوناگونی به کار گرفته می شود که هر يک به گونه ی خود بهره رسان و از کاربردهای ويژه ای  برخوردار هستند. برای نمونه،کارهای استادیمینی شریف،پیشکسوت بزرگ ادبیات کودکان درایران واخیراً کار آقای محمد هادی محمدی و با نگارگری های زنده ياد علی عامه کَن، از چونی و يا کيفيت ارزنده ای برخوردار هستند،.

   کتابی را که پيش روی خود داريد نيز روش ويژه ی خود و کوشش در راه آموزش زبان به گونه ای آهنگين را دارد.  همگان می دانند با سرودين شدن داستانها و رويدادهای کوتاه و کودکانه   بهره گيری از آهنگين و سرودين نوشتن نه اينکه فراگيری و به ياد سپردن آنها را ساده می سازد که انگيزه ی زمزمه ی گاه و بيگاه آنها نيز می شود. نامدار و ارزنده ترين نمونه ی آن نيز «شاهنامه» ی سرودين شده ی استاد سخن فردوسی توسی است که شمار فراوانی از پارسی زبان آن را از بر و در سينه و گنجينه ی تاريخی خود نگاهبان اند.

   اين نامه يا کتاب در دو بخش آموزشی و خوانشی پيشکش دوستاران فرهنگ و ادب و نوآموزان می شود. در بخش نخست يا آموزشی، هر کدام از اندام های دستوری زبان ماننده کننده يا فاعل، شونده يا مفعول و کنش يا فعل، در جای خود نشانده شده اند. در بخش دو،چنين نيست و آموزش و فراگيری پيرامون از بر کردن نوشته ها دور می زند. اميدوارم اين کوشش بتواند همانگونه که در آرمان نويسنده نهفته است و نوآموزان را در راه آموختن آسان تر زبان ياری دهد».

کتاب«آموزش زبان فارسی»(برای کلاس اول دبستان)بانقش های رنگارنگ ونقاشی های جذّاب وهنرمندانهء «همای»چاپ ومنتشرشده که ازنظربَصَری درفراگیری زبان فارسی  برای نوآموزان ونونهالان  بسیارمفیدوموثّراست. 

سفارش  کتاب:

این کتاب تنها  در «انجمن زرتشتیان زرتشت»، در آمریکا، «جنبش کوروش»، در سیدنی
استراليا و همچنین چند کشور اروپايی در دسترس است و تنها و تنها از راه ايميل
و يا پیام در فیس بوک سفارش پذیرفته می شود.
نشانی برای سفارش  کتاب:

                             [email protected]

 

عارف:«ما را نگذارند به یک خانهء ویران!»،محمود خوشنام

ژانویه 23rd, 2014

 

هشتاد سال پس از درگذشت عارف قزوینی

 

این روز‌ها هشتاد سال از درگذشت عارف قزوینی، چاووش بلند بانگ آزادی می‌گذرد. شعر‌هایش برمی‌انگیزاند و ترانه‌هایش از نظر محبوبیت هنوز نقش ترانه‌های روز را ایفا می‌کنند. درباره زندگی و شخصیت عارف بسیار گفته و نوشته‌اند ولی ما در پی تنها نگاهی به ترانه‌های او می‌افکنیم که در سال‌های مشروطیت چون سلاحی بُرنده علیه استبدادیان عمل می‌کرد.

عارف قزوینی، چاووش بلند بانگ آزادی

                                              عارف قزوینی، چاووش بلند بانگ آزادی

می‌دانیم که همزمان با عارف شاعران و نویسندگان دیگری نیز بودند که در دفاع از حنبش مردمی می‌نوشتند و می‌سرودند ولی هیچ‌گاه تأثیر فرهنگی عارف را پیدا نکردند. سبب اصلی را باید در عملکرد سلاحی بازشناخت که عارف داشت و آنان نداشتند. این سلاح‌‌ همان ترانه‌های عارف است که از پیوند شعر و موسیقی پدید آمده است.

او بر زمینه‌ای آکنده از ابتذال پرچم موسیقی برانگیزاننده خود را بر می‌افرازد و تصنیف، کارساز‌ترین حامل پیام‌های انقلابی او می‌شود. ساده‌ترین واژه‌ها، در نرم‌ترین وزن‌های موسیقی می‌نشیند و چون سلاحی بُرنده در پشت جبهه و‌ گاه حتی در خود جبهه عمل می‌کند. موسیقی ملی ایران نیز چون مشروطه به عارف مدیون است.

خود او می‌گوید: «وقتی من شروع به تصنیف ساختن و سرودهای ملی و وطنی کردم، مردم خیال می‌کردند که باید تصنیف برای جنده‌های دربار یا ببری خان گربه شاه شهید گفته شود…»

و باز در جای دیگری می‌گوید: «اگر من هیچ خدمتی دیگر به موسیقی و ادبیات ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساخته‌ام که ایرانی از هر ده هزار نفر، یک نفرش نمی‌دانست وطن یعنی چه؟ تنها تصور می‌کردند وطن، ده یا شهری است که انسان در آنجا زائیده شده باشد….»

جالب است که عارف که هیچ مدرسه و مکتبی را در موسیقی نگذرانده، بهتر از بسیاری از استادان زمانه کمبود اصلی موسیقی سنتی ایران را درمی‌یابد؛ کمبودی که سبب از میان رفتن آثار گذشتگان می‌شود. می‌گوید: «نبودن اشارات نت بزرگ‌ترین بدبختی موسیقی ایران است. والا آهنگ‌های مرحوم شیدا از میان نمی‌رفت و ممکن بود هزار سال دیگر باعث بقای اسم او باشد.»

عشق پر شور به موسیقی و نگرانی از آینده آن عارف را به اندیشه‌های دیگری نیز می‌برد. در سفر استانبول با دیدار از «دارالحان» ترک‌ها، آرزو می‌کند که در بازگشت به تهران یک مدرسه موسیقی راه بیندازد و حتی به فکر نوشتن اپرا و اپرت می‌افتد و می‌گوید: «خیال می‌کردم که اپرا و اپرت‌هایی ترتیب داده و به واسطه‌‌ همان شاگردان مدرسه موسیقی به صحنه تماشا آورده باشیم که گمان دارم اگر به حَیز فعلیت در می‌آمد از آرشین مالالان ترک‌ها بد‌تر نمی‌شد!»

                                                الهه، از خون جوانان وطن لاله دمیده

ولی به ایران که بازمی‌گردد، مقدمه آن را شروع نکرده، موضوعش از میان می‌رود، بماند که این کار به تنهائی کار عارف نیز نبود. او پس از آن، همه نیروی خود را در‌‌ همان راه ساختن تصنیف به کار می‌گیرد.

از عارف در مجموع ۲۹ تصنیف به یادگار مانده که البته غالب آن‌ها نه از راه نت‌نویسی که سینه به سینه به زمان ما رسیده است. بسیاری از این تصنیف‌ها را بعد‌ها آهنگسازان برجسته‌ای چون روح‌الله خالقی، جواد معروفی و فرامرز پایور به نت درآورده و برای اجرای ارکسترهای بزرگ و کوچک تنظیم کرده‌اند.

روح الله خالقی می‌گوید: «عارف دل غمدیده‌ای داشت و برای بیان سوز درون خود مقام‌های به ظاهر غم‌انگیز موسیقی سنتی را برگزیده است. یازده تصنیف او در دشتی و افشاری ساخته شده…»

گفتنی است که پیوندی از شعر و موسیقی در پیشبرد همه انقلاب‌های پیش آمده در تاریخ، نقش اساسی ایفا کرده، ولی غالباً در قالب سرود و مارش عرضه شده است. می‌توان گفت که انقلاب مشروطه از این بابت استثناء است.

                                                          عبدالوهاب شهیدی، «گریه کن» از عارف

عارف اگرچه مارش جمهوری و مارش خون نیز ساخته، ولی تأثیر تصنیف‌های سیاسی- اجتماعی او به مراتب بیشتر از این سرود‌ها و مارش‌هاست و جالب این است که او‌‌ همان مایه‌های به ظاهر غم‌انگیزی را که خالقی از آن‌ها یاد می‌کند، دستمایه قرار داده و ترانه‌هائی ساخته که تأثیری چند برابر سرودهای معمولی پیدا کرده است. دشتی غمگنانه را آن چنان به کار می‌گیرد که تأثیر حماسه پیدا می‌کند و جمع شنوندگان را برمی‌انگیزاند. به گمان من مهم‌ترین وجه توان هنری عارف در همین شیوه به‌کارگیری مایه‌ها نهفته است.

عارف از روی غریزه دریافته که کدام واژه را بر کدام گوشه از نغمه بنشاند که بتواند تأثیر مورد نظر خود را بگیرد. بعد‌ها روح الله خالقی نیز از این تجربه بهره گرفت و در همین مقام دشتی، سرود برانگیزاننده «ای ایران» را ساخت که امروز در درون و بیرون ایران به سرود ملی ایرانیان تبدیل شده است.

پیش آز آنکه یکی از زیبا‌ترین و برانگیزاننده‌ترین تصنیف‌های عارف را به کوتاهی وارسی کنیم، در بند بند آن خیره می‌شویم که در همین مایه دشتی ساخته و پرداخته شده. او این تصنیف را که به خون جوانان وطن معروف شده، زیر تأثیر کشتار جوانان به دست قداره‌بندان محمد علیشاهی سروده و آن را به حیدر خان عمو اوغلی، از سرداران مشروطیت هدیه کرده است. این تصنیف یک مانیفست تمام و کمال انقلابی است و در آن نه تنها از کشتار جوانان، که از خیانت وکیلان و وزیران و امیران و از ضرورت برپائی قیام ملی سخن رفته است. از شش بند این تصنیف، تا آنجا که من می‌دانم تنها دو بند اول و دوم به اجرا درآمده و چهار بند دیگر هیچگاه نتوانسته از قید و بند سانسور رهائی پیدا کند.

بند اول تصنیف، زمان فاجعه را مشخص می‌کند. بهار دل انگیزی که به خون کشیده می‌شود:
«هنگام میو فصل گل و گشت و چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد»

بند دوم گریز به متن فاجعه می‌زند، تصویری به غایت دراماتیک:

«از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل، بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده»

در بند سوم، عارف اندوه و التهابی را که از برخورد با فاجعه پیدا کرده است به خشم و نفرت برمی‌گرداند. انگشت بر روی علت‌ها می‌گذارد و دزدان و خائنان وطن را زیر تازیانه می‌گیرد:
«خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ویران
یارب بستان داد فقیران ز امیران»

در بند چهارم به این فکر می‌افتد که باید غیرت مردم، این صاحبان اصلی وطن را برانگیزاند که برخیزند و سینه خود را سپر تیر عدو سازند:

«از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست، به سر کن!
غیرت و اندیشه ایام بَتر کن
اندر جلوی تیر عدو، سینه سپر کن!»

عارف بعد می‌گوید: مبارزه و نبرد برای آزادی، بازی نرد نیست که هر وقت خواستی بتوانی از آن کناره بگیری. باید تا آخرین نفس رفت:

«از دست عدو ناله من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است!
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است!»

در بند آخر پس از آنکه همه خشم و نفرت و سرخوردگی خود را فریاد می‌کند، به‌‌ همان حال تغزلی نخستین بند باز می‌گردد:

«عارف ز ازل تکیه بر ایام نداده است
جز جام به کس دست، چو خیام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگی ننگ به یک نام نداده است»

در پایان همه بند‌ها ترجیع‌بندی آمده است که چرخ و گردون را به ملامت و شماتت می‌گیرد که این همه بدبختی را بر مردم ایران روا داشته است.

عارف این چاووش بلند بانگ آزادی، سال‌های پایانی زندگی را در دره مُراد بَک در همدان در فقر و تیره روزی گذرانید. استغنای طبع او، هیچ کمکی را از هیچ سو نمی‌پذیرفت. تنها پزشک نیکوکاری به نام بدیع‌الحکماء که بیماری مالاریای او را درمان می‌کرد، نان و آبی نیز برایش فراهم می‌آورد. دولتمردان ترجیح می‌دادند او در‌‌ همان زندگی شبه‌تبعیدی بماند. زبان سرخ‌اش را بر نمی‌تابیدند. کسانی هم که همیشه نان را به نرخ روز می‌خوردند حرف و حدیث‌ها درباره‌اش ساختند و پراکندند. عارف خود می‌گوید:

یکی از جراید ننگین تهران نوشت:‌ای مردم گول این عارفِ دجالِ خلقت را نخورید. این همیشه خائن و اجنبی‌پرست بوده است…»

و بعد بی‌اعتنا به این یاوه گوئی‌ها می‌افزاید:

من یک ایرانی پاک و بی‌آلایش بوده و هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه ندارم. من کسی هستم که آرزو می‌کنم در خاکستر تون حمام بخوابم ولی ملتم شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه به خود داشتم کار به اینجا نمی‌کشید

برای اینکه بدانید کار این چاووش بزرگ آزادی به کجا رسیده که چنین می‌نالد، این تکه را هم از زبانش می‌شنویم: «اغلب مردم گمان کرده بودند در قزوین املاکی دارم که مخارج سال من از عایدی آن‌ها می‌گذرد. در صورتی که اتفاق افتاده که چندین شب با صد دینار سیب زمینی نسیه از بقال سر کوچه شب خود را گذرانده‌ام…»

چنین وضعیتی البته سبب شدت نفرت عارف از زمین و زمان می‌شود. خود می‌گوید: «با روح نفرتی که از خواندن و گفتن شعر پیدا کرده‌ام حتی از خواندن کلیات شیخ و دیوان خواجه و شاهنامه فردوسی هم که برای هر ایرانی به منزله کتاب آسمانی است پرهیز می‌کنم!»
سرانجام دست اجل روز دوم بهمن ماه سال ۱۳۱۲ گریبان شاعر و ترانه‌پرداز برجسته ما را گرفت و ما هشتاد سالی می‌شود که چشم به‌راه عارفان دیگر نشسته‌ایم!

منبع:سایت زمانه

     درهمین باره:

‘ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت’؛ هشتادمین سالمرگ عارف قزوینی

عارف؛ چاووش آزادی،ماشاالله آجودانی

از کافه نادری تا کافه فیروز،مهدی اخوان لنگرودی

ژانویه 9th, 2014

 خاطرات مهدی اخوان‌لنگرودی،از شاعران و نویسندگان دهه 40 وسرایندهء ترانهء معروف «گُل یخ»در کتابی با نام «از کافه نادری تا کافه فیروز» منتشرشد.

مهدی آخر

این کتاب  زندگی وزمانهء  شاعران و نویسندگان دهه چهل را مرور کرده  وتب وتاب های روشنفکرانهء آن دوران را به نحو درخشانی تصویرکرده است.

«از کافه نادری تا کافه فیروز» از سوی انتشارات مروارید در229صفحه،با قطع رقعی و بهای 88 هزار ریال منتشر  شده  ویکی ازپُرفروش ترین کتاب هادرماه های اخیربوده است.

از مهدی اخوان‌لنگرودی  تاکنون مجموعه شعرهای «چوب و عاج»،«آبنوس بر آتش»،«سالیا» ،«خانه» و«گُل یخ»ورُمان های«ارباب پسر»، «پنجشنبه سبز»، «آنوبیس» و«در خم آهن»ونیزکتاب معروف«یک هفته بااحمدشاملو»و«زندگی و شعر نصرت رحمانی»منتشرشده است. 

ما،درشمارهء آیندهء«تازه ها»دربارهء کتاب«از کافه نادری تا کافه فیروز»سخن خواهیم گفت.

 

 

 

روایت سنجابی،ملکی و صدیقی از مخالفت با رفراندوم ِ دکتر مصدّق،محمدعلی همایون کاتوزیان

ژانویه 9th, 2014

وقتی که دکتر مصدق تصمیم گرفت که مجلس هفدهم را با مراجعه به آراء عمومی یا رفراندوم (و به اصطلاح امروز، همه‌پرسی) ببندد، با مخالفت جدی چند تن از نزدیکان و هواداران خود روبرو شد.

اخیراً (به شرحی که در پایین خواهد آمد) تردیدهایی در مخالفت مشهور خلیل ملکی با رفراندوم پدید آمده و این شبهه را ایجاد کرده که اصلاً کسی درباره‌ رفراندوم به مصدق «هشدار» نداده بود.

بنابراین لازم است که پیش از ادای توضیح درباره‌ شخص ملکی اندکی به اصل موضوع بپردازیم تا این اشتباه بزرگ تاریخی اصلاح شود.

در واقع بسیاری از یاران و هواخواهان مصدق با رفراندوم مخالف بودند. یک نمونه مهم مورد دکتر عبدالله معظّمی، یار مصدق و رئیس مجلس، است که بدون اعلام علنی مخالفت خود از ریاست مجلس استعفا کرد و با حالت قهر به موطنش گلپایگان رفت تا در هنگام برگزاری رفراندوم در تهران نباشد.

به هر حال بسیاری از مخالفت‌ها اعلام نشد و امروز نمی‌توان به یکایک آن‌ها استناد کرد.

 

         دوصندوق جداگانه برای موافقان ومخالفان !

این عکس،موافقان رفراندوم وچگونگی اخذ آرا را نشان می دهد

اما مخالفت سه تن از اعضای مهم نهضت ملی مستند و غیرقابل تردید است: دکتر غلامحسین صدیقی، نایب‌نخست‌وزیر و وزیر کشور؛ دکتر کریم سنجابی، وزیر سابق مصدق و از سران فراکسیون نهضت ملی در مجلس و از رهبران حزب ایران؛ و خلیل ملکی، رهبر حزب نیروی سوم که بزرگ‌ترین و فعال‌ترین حزب نهضت ملی و طرفدار دولت بود.

هنگامی که کتابم درباره‌ مصدق و نهضت ملی را به زبان انگلیسی می‌نوشتم (که بعدا فرزانه طاهری آن را با عنوان «مصدق و مبارزه برای قدرت در ایران» به فارسی ترجمه کرد)، از جمله برای روشن شدن پاره‌ای نکات، با برخی از سران برجسته‌ نهضت ملی مکاتبه کردم.

یکی از آن‌ها غلامحسین صدیقی بود و پرسش من از او دقیقاً به روایت او از ماجرای رفراندوم و موضعش در این زمینه ارتباط داشت.

صدیقی در پاسخ نامه‌ بسیار بلندی در این باره نوشت. این نامه اکنون در دسترسم نیست که از آن مستقیماً نقل کنم چون در آتش‌سوزی کتابخانه‌ام از دست رفت،ولی خوشبختانه تمام آن را پس از درگذشت صدیقی در مجله‌ «فصل کتاب» که در آن زمان دکتر ماشاءالله آجودانی در لندن منتشر می‌کرد به چاپ رسانده بودم و بی‌شک هم در آرشیو ایشان و هم در کتابخانه‌ مطالعات ایرانی در لندن که ایشان مؤسس و مدیر آن است موجود و قابل رجوع است (یک نسخه از اصل نامه را هم به درخواست بابک امیرخسروی در پاریس برای ایشان فرستاده بودم که باید در آرشیو خود داشته باشند).

خلاصه آن‌چه صدیقی در نامه‌اش نوشت این بود که وقتی مصدق به من گفت که درصدد بستن مجلس است گفتم پس اجازه دهید من استعفا بدهم.

توضیح این‌که پیش از آن چند بار در مجلس از صدیقی به عنوان نایب (به معنای قائم‌مقام یا جانشین) نخست‌وزیر سؤال کرده بودند که گویا دولت قصد بستن مجلس را دارد و او صادقانه انکار کرده بود.

و اکنون نه فقط انکارهایش خلاف واقع از آب درمی‌آمد، بلکه علاوه بر آن باید به عنوان وزیر کشور رفراندوم را سازمان می‌داد و برگزار می‌کرد.

باری، صدیقی به مصدق گفته بود که اگر مجلس تعطیل شود، شاه شما را با یک فرمان عزل خواهد کرد و مصدق پاسخ داده بود که “جرأت نمی‌کند”.

بالاخره پس از آن‌که مصدق به نمایندگان پیشنهاد کرد که داوطلبانه استعفا بدهند و اکثریت آن‌ها پذیرفتند، صدیقی حاضر شد رفراندوم را برگزار کند.

صدیقی ضمناً در نامه‌اش نوشت که پس از ۲۸ مرداد محمود نریمان به او گفته بود:

– «تاریخ ما را به خاطر این اشتباه نخواهد بخشید».

و اما روایات دکتر کریم سنجابی. سنجابی یک‌بار شخصاً در گفتگو با مصدق با رفراندوم مخالفت کرده بود که تفصیل آن را در مصاحبه‌ خود با تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد ارائه کرده است.

او می‌گوید:

“… روز پنجشنبه‌ای بود. بنده نیم‌بعدازظهر که از مجلس بیرون آمدم مستقیماً رفتم به دیدن مصدق. او را در حالت عصبانیت و آشفتگی مطلق دیدم. به من گفت آقا ما باید این مجلس را ببندیم. گفتم چطور ببندیم؟ گفت این مجلس مخالف ما است و نمی‌گذارد که ما کار بکنیم. ما بایستی آن را با رأی عامه ببندیم. بنده گفتم جناب دکتر من با این نظر مخالف هستم.”

و پس از شرح مفصلی ادامه می‌دهد که به مصدق گفتم:

“به هر حال اگر اجازه می‌فرمایید بنده شب فکر کنم و جناب عالی هم بعد از ظهر امروز با رفقای دیگر که خدمتتان می‌آیند مشورت بکنید. من فردا صبح دوباره می‌آیم و نظریات خود را عرض می‌کنم… بنده صبح اول وقت منزل مصدق رفتم… و گفتم جناب دکتر من فکرهایم را کردم و در این موضوع با دلیل می‌خواهم خدمتتان صحبت کنم. من با بستن مجلس مخالفم و دلایلم را هم مفصلاً خدمتتان عرض می‌کنم.”

سنجابی سپس به دنبال ارائه‌ چندین دلیل ادامه می‌دهد:

“بعد گفتم آقا من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی این‌که فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود. دیگر آن‌که با یک کودتا مواجه بشوید. آن وقت چه می‌کنید؟

[مصدّق]گفت :شاه فرمان عزل را نمی‌تواند بدهد و بر فرض هم بدهد ما به او گوش نمی‌دهیم.اما امکان کودتا؛ قدرت حکومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگیری می‌کنیم…

مصدق می‌گفت چون مجلس به من رأی داده و چون ملت پشتیبان من است و در سی تیرِ سال پیش با قیام مردم بر سر کار آمده‌ام شاه نمی‌تواند فرمان عزل بدهد.”

سنجابی در ادامه می‌گوید:

“خلاصه ایشان از بحث طولانی من ناراحت شد و یک کلامی به من گفت که تاریخی است و چون زشت است در بیان آن تردید دارم… گفت: آقا جناب‌عالی که امروز صبح اینجا آمده‌اید چرس کشیده‌اید؟ من از این حرف او بسیار ناراحت شدم. گفتم آقای مصدق من چرس نکشیده‌ام.شما هر کاری بکنید ما از پشتیبانی شما دست نمی‌کشیم، ولی در مقابل وجدانم خود را مسئول دیدم آن‌چه را مفید به حال مملکت و شما می‌دانم خدمتتان عرض کنم و دیگر عرضی ندارم. مرحمت زیاد.” (برای شرح سنجابی رجوع کنید به پروژه‌ تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد، آن‌لاین: Harvard Iranian Oral History Project, Online, Karim Sanjabi: ۱۶۴-۱۶۶).

و اما مورد خلیل ملکی. سنجابی و صدیقی و دیگران مخالفت خود را با رفراندوم در مجامع و ملأعام اعلام نکردند، حال‌ آنکه ملکی مخالفت خود را در همه جا و به‌ویژه در جلسات و میتینگ‌های حزب نیروی سوم اعلام می‌کرد، آن‌چنان‌که، هم در آن زمان و هم سال‌ها بعد، گمان می‌رفت که او تنها مخالف رفراندوم بوده است.

مسعود حجازی در خاطراتش («رویدادها و داوری») می‌نویسد که یک دلیل مهم این‌که او و چند تن دیگر از حزب نیروی سوم انشعاب کردند و به ملکی تهمت خیانت زدند همان مخالفت او با رفراندوم بود.

اینک به شرح روایت سنجابی از مخالفت ملکی می‌پردازم که اخیراً در معرض تردید قرار گرفته است.

در سال تحصیلی ۱۳۴۰-۱۳۳۹ دانشجوی سال اول پزشکی دانشگاه تهران و از فعالان سازمان دانشجویی بودم و غالباً به دیدار سران نهضت ملی – به ویژه ملکی، سنجابی و صدیقی – می‌رفتم.

دکتر پرویز سنجابی (مقیم آمریکا) همکلاس من بود و شاهد است که بعضی از روزهای جمعه برای دیدار پدرش به منزل‌شان می‌رفتم. یک روز یک از نسخه از روزنامه‌ «مردم»، ارگان مرکزی حزب توده، که در اروپا چاپ می‌شد و مخفیانه به ایران ارسال می‌شد به دستم رسید. در صفحه اول آن شرحی بود به این مضمون که در جریان رفراندوم ملکی به دیدار مصدق می‌رود و با رفراندوم مخالفت می‌کند. مصدق خشمگین می‌شود و چکی را که دربار برای ملکی کشیده بود از زیر بالش خود درمی‌آورد و به او نشان می‌دهد و او را با افتضاح از اطاقش بیرون می‌کند.

جمعه بعد که به دیدار دکتر سنجابی رفتم از جمله از او پرسیدم که آیا این مطلب را دیده است و چیزی درباره‌ آن می‌داند.

او گفت: بله دیده‌ام و دروغ محض است. و سپس شرحی داد که من در مقدمه کتاب «خاطرات سیاسی خلیل ملکی» (چاپ ۱۳۵۸) آوردم و در اینجا عیناً نقل می‌کنم:

“در آن زمان آقای ملکی که از مخالفت من [دکتر سنجابی] و داریوش فروهر با بستن مجلس باخبر بود به من تلفن زد و پیشنهاد کرد که ما سه تن [سنجابی، ملکی و فروهر] به عنوان نمایندگان احزاب هوادار نهضت ملی [«ایران»، «نیروی سوم» و «ملت ایران»] به دیدار دکتر مصدق برویم و از جانب این احزاب با بستن مجلس مخالفت کنیم.

ما هم پذیرفتیم و هر سه تن متفقاً به ملاقات دکتر مصدق شتافتیم. در این ملاقات، ما [سنجابی و فروهر] میدان را به ملکی سپردیم که از جانب ما نیز دلایل مخالفت با بستن مجلس را عرضه و دکتر مصدق را از تصمیم خود منصرف کند.

اما مصدق این نظر را نپذیرفت و بر دلایل خود برای بستن مجلس تأکید کرد. بالاخره آقای ملکی، با همان تندی خاصی که در او سراغ دارید، از جا برخاست و گفت:

– “آقای دکتر مصدق! این راهی که شما می‌روید به جهنم است، ولی ما تا جهنم دنبال شما خواهیم آمد.”

در اینجا ما نیز برخاستیم و هر سه نفر پس از خداحافظی با مصدق مجلس را ترک کردیم.”

یک نسخه از«خاطرات سیاسی خلیل ملکی» را در زمان مهاجرت دکتر سنجابی به آمریکا برای او فرستادم، و گذشته از آن (چنان‌که پیشتر اشاره‌ کرده‌ام) در این دوران درباره‌ پاره‌ای از وجوه تاریخ نهضت ملی با او مکاتبه کردم و او هرگز تردیدی در آن‌چه از او نقل کرده بودم نکرد.

اما اخیرا ویدیویی از زنده‌یاد داریوش فروهر منتشر شده که در آن، شرکت در جلسه‌ای که سنجابی شرحش را برای من گفته بود و در بالا نقل کردم انکار می‌کند.

من هر توضیحی دراین‌باره بدهم جز حدس و گمان مبنای دیگری نخواهد داشت و به همین دلیل ارزش گفتن ندارد.

به نقل از:بی بی سی

۴۷ هزار کتاب و عکس تاریخی به یغما رفت

ژانویه 7th, 2014
 مرکزاسناد
 
محمد باریکانی: ۴۷ هزار جلد کتاب و اسناد مربوط به کاوش‌های باستان‌شناسی و نقشه‌های اوزالیدی از بناهای باستانی به همراه هزاران قطعه عکس‌های تاریخی مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، صنایع ‌دستی و گردشگری کشور به یغما رفت و نابود شد.

این خبر را یکی از کارکنان سابق مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، صنایع ‌دستی و گردشگری کشور پس از انتشار گزارشی از مفقود شدن هزاران نقشه بناهای تاریخی و محوطه‌های باستانی به روزنامه همشهری اعلام کرد.

براساس آنچه کارمند سابق مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، صنایع‌دستی و گردشگری به روزنامه همشهری اعلام کرد، هنگام انتقال پژوهشگاه و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی به شیراز در دوران مدیران قبلی سازمان میراث فرهنگی ۴۷ هزار جلد کتاب تخصصی در موضوعات میراث فرهنگی، صنایع ‌دستی و گردشگری کشور به همراه هزاران قطعه از عکس‌های تاریخی موجود در این مرکز به یغما رفت و حتی براساس آنچه علی کرمی از کارکنان بخش پشتیبانی و تدارکات مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی کشور به نقل از شاهین‌پور، مدیرکل علوم و فنون پژوهشگاه میراث فرهنگی می‌گوید، بخشی از عکس‌های دوره پهلوی که دارای مهر مرکز اسناد بوده است در خیابان منوچهری تهران به فروش می‌رسد.

به گفته کرمی، زمان انتقال کتابخانه و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی به شیراز، کتاب‌های هولستر نابود شد و بسیاری از کتاب‌ها بر اساس تماسی که شهر کتاب نیاوران با سازمان میراث فرهنگی گرفت، توسط فردی به‌نام نقوی به آن کتابفروشی فروخته شد. وی افزود: شهر کتاب نیاوران آن زمان با ما تماس گرفت و خواستار اجازه خرید کتاب‌های خارج شده از مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی شد در حالی که اصلا معلوم نیست این آقای نقوی در سازمان میراث فرهنگی چه مسئولیتی داشته است و تنها کاری که ما کردیم این بود که از شهر کتاب نیاوران بخواهیم کپی کارت ملی فروشنده کتاب‌ها را برای ما ارسال کند.

آنطور که این کارمند سابق بخش اسناد سازمان میراث فرهنگی می‌گوید: اسناد خارج شده از سازمان میراث فرهنگی نیز چند دسته بوده که یکسری از آن‌ها مربوط به عکس‌های تاریخی دوره پهلوی می‌شده و براساس آنچه شاهین‌پور، مدیرکل علوم و فنون پژوهشگاه میراث فرهنگی در دوره مدیران قبلی سازمان میراث فرهنگی اعلام کرد این عکس‌ها در خیابان منوچهری تهران و با کدهای مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی فروخته می‌شد.

این موارد جدای از گزارش‌های باستان‌شناسی بسیار زیاد و ارزشمندی بوده است که باستان‌شناس‌ها از سال‌ها کاوش باستان‌شناسی در محوطه‌های باستانی به مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی کشور تحویل داده بودند. کرمی گفت: هنگام جابه‌جایی مرکز اسناد از تهران به شیراز آقای خوشنویس، معاون میراث فرهنگی وقت کشور حتی اجازه حضور کارشناس‌ها برای بار کردن این اسناد به کامیون‌ها و انتقال آن‌ها به شیراز را نداد و کارگر‌ها ارزشمند‌ترین اسناد میراث فرهنگی کشور را داخل کامیون‌ها ریختند. به گفته او همین حالا هم آنچه از شیراز به تهران بازگشته است آن چیزی نیست که از مرکز اسناد به شیراز رفت.

به گفته او هنگام انتقال مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، تنها یکی از کارکنان این مرکز به‌همراه اسناد به شیراز رفته که او نیز پس از بازگشت به تهران از وضعیت اسناد ابراز بی‌اطلاعی کرده است. جدای از این موارد حتی خبری از دستگاه دیجیتال بارکد‌خوان کتاب‌ها و اسناد نیست که مشخص شود کدام کتاب‌ها یا اسناد سازمان میراث فرهنگی باقی ‌مانده است. مشخصات کتاب‌ها و اسناد موجود در مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی که دارای نزدیک به ۴۷ هزار جلد کتاب تخصصی و حتی نسخه‌های خطی بود در دستگاه بارکدخوان ذخیره شده بود. چند کارتن حاوی گزارش‌های باستان‌شناسی مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی بازگشتی به تهران نیز هنوز جایی برای قرار گرفتن در قفسه‌های مخصوص ندارند و هنوز کارتن‌های مقوایی در یکی از اتاق‌های ساختمان اصلی سازمان میراث فرهنگی در ارگ آزادی نگهداری می‌شوند.

به گفته کرمی حتی از دستگاه‌هایی که فیلم‌ها و نگاتیوهای موجود در مرکز اسناد را بازبینی می‌کردند و هیچ کدام نیز به شیراز منتقل نشدند خبری نیست. فریبا فرزام، رئیس سابق مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی کشور که پرونده ثبت جهانی نسخه شاهنامه بایسنقری در یونسکو را نیز مدیریت کرده بود و به‌دلیل ماجراهای همین پرونده در سازمان میراث فرهنگی از مرکز اسناد این سازمان کناره‌گیری کرد درخصوص ارزش‌های اسناد و کتاب‌های نابود شده متعلق به مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی در جریان جا‌به‌جایی از تهران به شیراز به همشهری گفت: آنچه در مرکز اسناد نگهداری می‌شد دارایی فعالیت‌های سازمان در تمام سال‌هایی بود که سازمان میراث فرهنگی فعالیت کرده بود؛ یعنی گزارش‌های مختلف پژوهشی از مرمت‌ها و کاوش‌های باستان‌شناسی و پژوهش‌های مردم‌شناسی و نقشه‌های تاریخی و هر آنچه به‌عنوان اثر مستند در بخش‌های مختلف سازمان میراث فرهنگی تولید شده بود آنجا نگهداری می‌شد و مرکز اسناد، کتابخانه‌ای نیز داشت که منابع مطالعاتی در زمینه میراث فرهنگی را فراهم می‌کرد و قلب فعالیت‌های پژوهشی در سازمان میراث فرهنگی بود که با جا به جایی از بین رفت.

فریبا فرزام با اشاره به سابقه چندین ساله تشکیل مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی گفت: گزارش‌ها و پژوهش‌های باستان‌شناسی و کاوش‌ها، اطلاعاتی با جزئیات علمی کامل داشت که باستان‌شناس‌ها از سال‌ها فعالیت خود در محوطه‌های باستانی تهیه کرده بودند که اگر این گزارش‌ها در دست افراد غیرمتخصص بیفتد، به‌دلیل اطلاعاتی که از سایت‌های باستانی در آن‌ها وجود دارد ممکن است مورد سوءاستفاده قرار بگیرند. به گفته فرزام زمانی که او مرکز اسناد را پیش از جا‌به‌جایی‌ها تحویل داد حدود ۴۰ هزار نسخه کتاب در آن مرکز بود و تعداد عکس‌ها نیز بسیار زیاد بود.

فرزام از تعداد زیاد نگاتیوهای شیشه‌ای موجود در مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی که متعلق به مرکز مردم‌شناسی این سازمان بود خبر داد و افزود: عکس‌های بسیار زیادی نیز از بناهای تاریخی در مرکز اسناد وجود داشت که اگر از بین رفته باشند یک جنایت و خیانت به میراث فرهنگی کشور است.

آنطور که فریبا فرزام به «همشهری» می‌گوید هر اتفاقی که برای بناهای تاریخی کشور بیافتد مرمتگران برای اقدامات پژوهشی در مورد بنا ناچار به مراجعه به سابقه بنا‌ها هستند و تصاویر نابودشده نیز منابع مطالعاتی کار‌شناسان و مرمتگران آثار تاریخی بود. رئیس سابق مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی گفت: اگر منابعی از سازمان بر اثر جا‌به‌جایی‌ها خارج یا سرقت شده باشند و در بازارهای سیاه فروخته شوند اتفاق بسیار وحشتناکی برای میراث فرهنگی است.

مرکز اسناد و مدارک سازمان میراث فرهنگی از سال ۷۴ پایه‌گذاری شد و هدف از آن گردآوری گزارش‌های باستان‌شناسی، اسناد تاریخی و تشکیل بانک جامع اطلاعاتی از وضعیت میراث فرهنگی کشور بود که به گفته کار‌شناسان در زمان جا‌به‌جایی از تهران به شیراز و انتقال مجدد به تهران در دوران مدیران دولت قبل در سازمان میراث فرهنگی نابود شد و اکنون مشخص نیست چه کسانی اسناد این مرکز را به غارت برده یا به عمد نابود کرده‌اند!

منبع:تاریخ ایرانی

نقدی بر نمایشنامهء «مرگ یزدگرد» اثر بهرام بیضائی،غفّارحسینی

دسامبر 21st, 2013

 اشاره:

نوشتن دربارهء کارهای بهرام بیضایی بسیار دشوار است. مگر گستاخی جوانان داشته باشی و خامی نقدنویسان. هنگامی‌که نه جوان باشی و نه «نقد نویس»، هنگام نوشتن واژه‌ها سخت بر کاغذ می‌نشینند، چرا که هر یک برای حضور خود بر صفحهء کاغذ دلیلی می‌جویند، و گرنه…
آن‌چه می‌خوانید، نخست کوششی است برای تحلیل نمایشنامه «مرگ یزدگرد» و بعد تلاشی برای تجزیه و تحلیل آن از دیدگاه «جامعه شناسی هنر». این یادآوری لازمست که برای تحلیل جامعه شناسانه، می‌باید تمام آثار یک نویسنده مورد مطالعه و بررسی قرار گیرد، اما این کار همت و فرصت بسیار می‌خواهد و ناگزیر به آینده محول می‌شود.
«مرگ یزدگرد»، شاید، به عنوان «اثری» که پس از «اتودهای» بسیار یک نمایشنامه‌‌نویس، سرانجام در یک موقعیت مناسب تاریخی «صورتی» کامل یافته است، بتواند به عنوان یک اثر هنری که واجد نوعی «کلیّت» است مورد بررسی قرار گیرد. در هر حال این بررسی جنبه آزمایشی دارد و نتایجی که به دست می‌دهد جنبه‌ی «حکم کلی» درباره اثر مورد بحث ندارند، و ممکن است در تحلیلی دقیق‌تر که در حقیقت، می‌باید به وسیله یک گروه انجام گیرد مورد تجدید نظر قرار گیرند. «تحقیق گروهی» درباره آثار هنری معاصران ما تا کنون انجام نشده و بعید به نظر می‌رسد که در آینده نزدیک نیز انجام گیرد. این «تحقیق» برآیند کوششی فردی است که با هدف برانگیختن محققان آثار برجسته‌ی ادبیات معاصر، به تحقیقات دقیق فردی یا گروهی انجام گرفته است.

      مرگ یزدگرد2

«مرگ یزدگرد» چگونه نمایشنامه‌ای ست؟ چرا به عنوان یک اثر نمایشی دارای یک «کلیت» است و به همین دلیل اثری است که در میان نمایشنامه‌های معدود ایرانی در ردیف بسیاری از آثار نمایشنامه‌نویسان بزرگ جهان قرار گرفته است.
فرض ما این است که «مرگ یزدگرد» یک «تراژدی» است، نویسنده، هوشیارانه، «اصول کلاسیک» تراژدی را رعایت کرده است.
«حادثهء نمایشی» تقریباً در یک شبانه روز می‌گذرد (وحدت زمان).
«حادثهء نمایشی» تماماً در یک محل رخ می‌دهد (وحدت مکان).
هسته‌ی اصلی آن چه در زمان و مکان محدود رخ می‌دهد یک واقعه نمایشی است (وحدت عمل یا وحدت واقعه؟).
اما این «قالب» یا«صورت»یا«فرم» کار است. آیا محتوی یا واقعه‌ای که در این قالب گنجانده شده است «تراژیک»است؟ آری، چرا که اجرای «مرگ یزدگرد» یا بهتر، اجرای «مرگ» یا مفهوم تاریخی در لحظه‌ای از تاریخ یک ملت که «می‌باید» پایان یک دوران و آغاز دورانی دیگر باشد، به نمایش در می‌آید.
چرا واجد یک «کلیّت» است؟
صورت و محتوی چنان درآمیخته‌اند که جدایی اجزاء آن از یکدیگر ناممکن است. کلیتی است که اگر یک جزء آن را از پیکره اصلی جدا کنی تمامی آن از هم می‌گسلد، بی معنی می‌شود. «زمان و مکان» و «واقعه نمایشی» چنان با یکدیگر جوش خورده‌اند که گویی جز در چنین مجموعه‌ای هرگز نمی‌توانستند آفریده شوند. واقعه نه «زمانی» درازتر می‌طلبد و نه «مکانی» گسترده‌تر و در این زمان و مکان نیز گویی جز همین واقعه هیچ ماجرای دیگری نمی‌تواند یا نمی‌توانسته است رخ دهد. جدایی هیچ یک از دیگری ممکن نیست.
چرا این «کلیت» اثر هنری مورد تأکید قرار می‌گیرد؟ توضیحی شاید خارج از متن لازمست:
تاریخ هر ملت را دو گروه می‌نویسند: مورخان و محققان و هنرمندان. گروه اول یا وقایع تاریخی را چنان‌که می‌بینند یا می‌خواهند ببینند و یا مجبورند که چنان ببینند می‌نگارند. یا می‌کوشند وقایع تاریخی را از میان اسناد و آثار بازمانده از گذشته بازگویی یا بازنویسی کنند. باز هم چنان که می‌خواهند یا مأمورند که بخواهند تاریخ را می‌نویسند.
جستجوگری که می‌داند، مثلاً تاریخ ایران یا تاریخ‌های ایران را چگونه نوشته‌اند یا می‌نویسند، پس از هدر دادن سال‌های جوانی و از دست دادن بینایی خود، حیرت‌زده هم چنان در میان اوراق و اسناد به دنبال «واقعیت» (نه حقیقت) می‌گردد و سرانجام خسته و فرسوده اعتراف می‌کند که «تاریخ نکات باریک بسیار دارد.» او در جستجوی مکانها، اسناد معتبر و نامهای تاریخی معینی است و جزئیات وقایع تاریخی را که طی هزاران سال رخ داده‌اند مطالعه می‌کند تا عللی برای رخ دادن وقایع تاریخی کشف کند یا معنایی برای تاریخ پیدا کند یا…؟ تازه این تاریخ را نیز همیشه «پیروزشدگان» می‌‌نویسند.
اما، هنرمندان که درکارگاه خیال خود با تصویرهای ذهنی سر وکار دارند تاریخ را به گونه‌ای دیگر درک می‌کنند و در نتیجه به گونه‌ای دیگر آن را نشان می‌دهند. آنان با مفاهیم و رابطه‌ی این مفاهیم در یک دوره تاریخی یا اگر با مفاهیم و رابطه‌ها درگیرند با مفهوم زن و مفهوم مرد، مفاهیم کارگر و کارفرما، نوکر و ارباب، و رابطه‌ی این مفاهیم در یک دوره‌ی تاریخی یا اگر با مفاهیم کلی‌تر و مانند مفهوم فرمانروا و فرمانبر، شاه و رعیت، رهبر و رهرو، یا خیلی کلی‌تر خدا و انسان درگیر باشد، رابطه‌ای تاریخی را باز می‌نمایاند که قرن‌ها و هزاره‌ها را درس می‌گیرد. هنرمند این مفاهیم و رابطه‌های متقابل آنان را آن قدر از صافی تخیل خود می‌گذراند (خودآگاه یا ناخودآگاه) تا عصاره آن متبلور شود و بلوری پدید آید منشورگونه بدانسان که از هر جانب آن که بنگری تصویری از رابطه را باز بنماید. چگونگی این منشور و تصاویری که از روابط مقابل مفاهیم باز می‌نمایاند بسته بدان است که کارگاه تخیلی هنرمند خود در کدام دوره تاریخی و در چه شرائط اجتماعی خاص شکل گرفته است، و تصویرهای ذهنی واقعیت تاریخی چگونه در کارگاه تخیل او منعکس شده است. (۱)
پیچیدگی یا وضوح این تصویرها خارج از اراده او است، او سال‌ها این مفاهیم را در کارگاه ذهن خود بررسی کرده است، و هنگام خلاقیت کوشش می‌کند تا رابطه‌های آن‌ها را در حد توانایی خود نشان دهد. اگر این منشور که همان اثر نمایشی است- تصویرهای دلخواه ما را باز ننماید، شاید بدان علت است که تنها از یک جانب بدان نگریسته‌ایم. اما در هر صورت ما را به نگاه کردن و قضاوت کردن وادار کرده است. ما در این رابطه‌ها ناگزیر در «جایی» قرار داریم یا شاید در بیرون آن‌ها. به هر صورت میان ما و این منشور رابطه‌ای برقرار می‌شود. قضاوت ما هر چه باشد نتیجه این رابطه اجتناب ناپذیر است. احتمال این هست که ما تماشاگران بازیچه‌ی هنرمندی چیره‌دست شویم و این احتمال بسیار است، همان گونه که پدران ما بازیچه جادوگران و شعبده‌بازان بوده‌اند اگر هنرمندی چنین توانا باشد و بتواند عاطفه یا دانش حقیر را به بازی بگیرد، همانا شایسته عنوان هنرمند است. مگر نه هنر فرزند خلف جادو است؟
         ***

اکنون به موضوع اصلی باز گردیم. «مرگ یزدگرد» یکی از آن منشورهایی است که توصیف آن گذشت.
موضوع نمایشنامه، ظاهراً از این «روایت تاریخی» گرفته شده است یا بهتر است بگوئیم این روایت بهانه یا دست‌آویزی بوده است برای نوشتن یک نمایشنامه:
روایت چنین است:
«یزدگرد شاه… چون از تازیان شکست یافت برای دریافت کمک به مرو تاخت و آن‌ جا مرزبان مرو که از گماشتگان او بود، خواست او را بکشد یا جهت معاملتی با عربان او را دربند کند. یزدگرد شاه گریخت و در نزدیکی مرو به آسیایی درآمد و آن‌جا آسیابان او را به طمع جواهرات و لباس بکشت(؟)…» تاریخ ایران(۲)

خلاصه‌ء نمایشنامه
در آسیایی نیمه تاریک که محل زندگی آسیابان و زن و دختر اوست، جسدی افتاده است و رگه‌های خون نشان می‌دهد که صاحب جسد ظاهراً در آسیا کشته شده است. «موبد موبدان» و «سردار» و یکی از سرکردگان سپاه یزدگرد که به دنبال شاه گم شده می‌گردند وارد آسیا شده‌اند و جسد را یافته‌اند و تصمیم دارند آسیابان را به جرم کشتن شاه به دار بیاویزند. آسیابان می‌گوید که قاتل شاه نیست. زن و دختر او نیز تائید می‌کنند. جریان ورود شخص ناشناسی به آسیا و کشته شدن او را آسیابان و زن و دختر او در طول جر و بحث میان آسیابان و گروه جویندگان شاه تکه تکه نمایش می‌دهند.
بیرون از صحنه باد و طوفان است و سربازان مشغول ساختن دار برای آسیابان و کندن دخمه برای جسد او هستند. رابطه‌ی نمایش با بیرون از صحنه یک سرباز است و از طریق اوست که خبر می‌شویم تازیان همه جا را تسخیر کرده‌اند و به دنبال بقایای لشکر یزدگرد پیش می‌تازند. یکی از آنان اسیر لشکریان شده است و سردار دستور می‌دهد او را به سخن بیاورند.
از «نمایش دادن» ورود شخص ناشناس به آسیا، معلوم می‌شود که وی تالانی زر به همراه داشته است، و ابتدا از آسیابان تقاضا می‌کند که او را بکشد و در عوض تالان زر را تصاحب کند. آسیابان از ترس این پیشنهاد را رد می‌کند. بعداً شخص ناشناس، به عنوان «شاه» به او دستور می‌دهد که او را بکشد، باز هم آسیابان از بیم پیروان او از اجرای دستور سرباز می‌زند. به آسیابان دستور می‌دهد که برای چاشت وی گوسفندی فراهم آورد و آسیابان برای اجرای دستور از آسیا خارج می‌شود. در غیاب او «شاه» زن آسیابان را می‌فریبد، با او همدست می‌شود و قرار می‌گذارند که آسیابان را هنگام بازگشت وی بکشند و تالان زر را بردارند و فرار کنند. دختر شاهد این ماجرا است باز هم از طریق «نمایش دادن» می‌فهمیم که هنگامی که آسیابان باز می‌گردد، شاه با شمشیر به او حمله می‌کند. آسیابان ناچار با چوبدست از خود دفاع می‌کند اما شاه در حقیقت قصد خودکشی داشته است، و در نتیجه بی آن که آسیابان قصد کشتن او را داشته باشد، کشته می‌شود. طی نمایش جریان اقامت شاه در آسیا، معلوم می‌شود که وی خوابی دیده است، خواب خود را برای زن گفته است و زن آن را از زبان «شاه» باز می‌گوید. در پایان نمایش، تازیان به آسیا نزدیک می‌شوند و رأی موبد و سردار و سرکرده در مورد دار زدن آسیابان برمی‌گردد. سردار دستور می‌دهد «لاشه» را به خاک بسپارند. همه شمشیر می‌کشند و منتظر ورود تازیان می‌مانند.
در طول نمایش درمی‌یابیم که آسیابان پسری نیز داشته است که به سربازی خوانده شده، در جنگ تیر خورده و با بدن مشبک به خانه بازگشته و هم در این آسیا خون بالا آورده و مرده است. (۳)

مرگ یزدگرد1

کوششی برای تحلیل نمایش
اگر با آثار نویسندهء نمایش «مرگ یزدگرد» آشنا باشی، می‌دانی که در تحلیل باید محتاط باشی و شرط احتیاط آنست که به جای «باید» ها «شاید» بگذاری.
«بیضایی» بازی‌های نمایشی سنتی ایران و شرق را از دیرباز تا امروز خوب می‌شناسد. نویسنده‌ی تاریخ نمایش در ایران است و سال‌ها نمایش در ایران و نمایش در شرق را تدریس کرده است. تحقیق درباره‌ی بازی‌ها و نمایش‌‌های ایرانی، مستلزم مطالعه‌ی تاریخ و فرهنگ رسمی و عامیانه اقوام ایرانی بوده است و نویسنده ناگزیر، این کار دشوار را طی سالیان دراز انجام داده است. باید افزود که بیضایی به عنوان نمایشنامه نویس، آثار نمایشی بزرگ پیشینیان و معاصران خود را در غرب خیلی خوب می‌شناسد، و در حقیقت در فضای «نمایش» نفس می‌کشد. (ما در این نوشته به آثار سینمایی او که رابطه‌ای تنگاتنگ با آثار نمایشی او دارند کاری نداریم. گرچه گذشتن از آن‌ها کار تحلیل ما را دشوارتر می‌کند).
تسلط او بر فرهنگ عامیانه ایران و دلبستگی به «راز گرسنگی» آثار هنری شرق، در تمامی آثار او (تا جایی که حافظه یاری می‌کند جز یک اثر و آن هم «زندگی مطبوعاتی آقای اسراری») تجلی کرده است. افسانه‌ها و روایت‌های عامیانه، هسته اصلی بسیاری از کارهای نمایشی او را تشکیل داده‌اند. علت یا علل دلبستگی نویسنده به این نشانه‌های باستانی و پناه بردن به این دنیای «رازگونه» چیست؟ پاسخ این پرسش برای آنان که پاسخ تمامی پرسش‌ها را در آستین دارند، ظاهراً روشن است. اما به گمان من، چندان روشن نیست و مستلزم تحقیقی دقیق و بی‌نظرانه درباره‌ی زمانه او و کارهای اوست.
این چند سطر به عنوان «مقدمه» برای تحلیل نمایش«مرگ یزدگرد» ضروری بود. نتیجه‌ای که از نوشتن سطور بالا می‌باید به دست آید این است که نویسنده از دو منبع بهره‌برداری کرده است.یکی تاریخ و ادبیات ایران، یا به معنایی کاملتر «فرهنگ ایران» که ادبیات عامیانه، بازی‌های نمایشی و … همه را دربرمی گیرد. دیگری آثار نمایشی جهان. با در نظر داشتن این نکته به تحلیل نمایش می‌پردازیم.
*****

پیش از این گفته شد که نمایش «مرگ یزدگرد»یک تراژدی است.
اما تعیین «نوع هنری»(GENRE) یک اثر کار تحلیل ما را آسان نمی‌کند. باید افزود که نوعی تراژدی جدید است که شگرد اجرای آن قراردادهای «تراژدی‌های یونان» و تراژدی‌های بعد از رنسانس اروپا را درهم‌ می‌شکند. به زبان دیگر، شگرد یا شگردهای اجرای آن امروزی است. نویسنده با انتخاب روایتی قدیمی، و صحنه و لباس در خور زمان رخ دادن واقعه، میان تماشاگر و نمایش «فاصله»‌ای ایجاد کرده‌است، زبان نمایش بر این «فاصله» می‌افزاید. این شگرد نمایشی، با «فاصله گذاری» به معنای «برشتی» آن متفاوت است. این همان شگردی است که «سارتر» از آن سخن گفته است. (۴)
اما ریشه‌ی آن را نه در سنت نمایشی غرب، که در سنت‌های نمایشی ایران « در سیاه بازی‌‌ها» و نمایش‌های تخته حوضی و از همه مهم‌تر در تعزیه باید جستجو کرد.
این «فاصله» نخست القاگر این فکر است که آن چه تماشاگر می‌بیند، یک «نمایش» است، اما نویسنده به این اکتفا نمی‌کند. بازیگران نمایش، خود نمایش دیگری را بازی می‌کنند. چگونگی واقعه نمایش اصلی، تنها از طریق نمایشی دیگر، بازسازی می‌شود، به کار گرفتن شگرد «نمایش در نمایش» از «مرگ یزدگرد» یک «نمایش ناب» می‌سازد. (۵)
در «دنیا نمایشی» «واقعیت» از طریق بازی هنرپیشگان می‌باید کشف شود. واقعیت مرگ پدر هاملت، تنها از طریق «نمایش دادن» مسموم کردن وی آشکار می‌شود. اما اگر گروه بازیگران سیار، از «خارج» وارد صحنه‌ی نمایش هاملت می‌شوند، در «مرگ یزدگرد» همان بازیگری اصلی، نقش‌های نمایش دیگر را نیز بازی می‌کنند.
نمایش دوم چنان تکه تکه در دل نمایش اول جای داده شده است، نقش‌ها چنان سریع عوض می‌شوند، دو نمایش چنان در هم تنیده شده‌اند که ناگزیر از طرح این پرسش می‌شوی که: نمایش اصلی کدامست؟
شگرد تغییر نقش را، شاید نویسنده از سیاه‌بازی‌ها گرفته باشد، اما تبادل نقش‌ها که پی‌در‌پی میان آسیابان، زن و دخترش صورت می‌گیرد، شگردی است که «ژان ژنه» در نمایشنامه‌ی «کلفت‌ها» به کار بسته است. و چنین می‌نماید که این شگرد سال‌ها ذهن بیضایی را به خود مشغول داشته است. گذشته از دوگانگی شخصیت‌های افسانه‌ای، که در نمایشنامه «غروب در دیاری غریب» و «سلطان مار» به نمایش درآمده‌اند، گویی شگرد «تبادل نقش‌ها» را بیضایی تنها به هنگام نوشتن نمایشنامه‌هایی که با «رابطه‌های تاریخی» سروکار دارند به کار می‌گیرد. این شگرد را در نمایشنامه «راه طوفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی» حدود ده سال پیش آزموده است، در آن جا نیز «نوکر و ارباب» نقش خود را عوض می کند … (۶)
اما در «مرگ یزدگرد» است که این شگرد در ناب‌ترین شکل خود به کار گرفته شده است. شاید بتوان گفت که «مرگ یزدگرد» دنباله «راه توفانی فرمان…» است. اما نویسنده طی ده سال راه خود را تا بدان جا پیموده است که از چنگ «عوامل کمکی» رها شود. از یاری موسیقی و بازیگران اضافی خود را بی‌نیاز کند، در و دیوار «فرضی» به کار نگیرد وبا فضای «نیمه چینی» حاکم بر نمایشنامه فرمان برای همیشه خداحافظی نماید و فضایی خلق کند که در عین «سادگی» خود، بهترین فضای ممکن برای رخ دادن یک «حادثه تراژیک» است.
اگر «آسیای نیمه تاریک» ویرانه «شاه لیر» را به خاطر می‌آورد، و اگر گریختن اسب «شاه» نمایش، و جمله «اگر اسبم نگریخته بود» (که دو یا سه بار در طول نمایش تکرار می‌شود) جمله معروف ریچارد سوم را تداعی می‌کند، تنها به خاطر تأکید بر پیوند ذهنی میان نویسنده این اثر نمایشی و تراژدی‌نویسان بزرگ نیست (بعداً خواهیم دید که میراث نمایشی یونان چگونه با این نمایش پیوند خورده است). بل‌که برای آنست، با طنزی گزنده تفاوت زمان و جامعه خود را با زمان و جامعه‌ی شکسپیر بنمایاند. یا شاید، برای آنست، با زیرکی نیشی به نویسنده ریچارد سوم بزند. هنگامی که «شاه» گرسنه است و دوباره به یاد اسب گریخته‌اش می‌افتد و با حسرت می‌گوید: «آه، اگر اسبم نگریخته بود!»
آسیابان، با ساده‌دلی(ظاهراً) با توجه به گرسنگی شاه و خود و زن و فرزندش بلافاصله می‌گوید: «ما هم می‌خوردیمش».
این جمله ساده، ناگهان «تراژدی» سرگردانی شاه و «بن بست» زندگی او را در برابر واقعیت برهنه «گرسنگی» آسیابان و خانواده‌اش قرار می‌دهد. این طنز تلخ از آن‌گونه طنزهایی است که در عین گریه‌آور بودن، تماشاگر یا خواننده را می‌خنداند.
بعد «شاه» می‌کوشد خشم آسیابان را برانگیزد و او را به کشتن خود وادار کند. برای این منظور او را تحقیر می‌کند. به صورت او تف می‌اندازد، او را می‌زند و… آسیابان به خود می‌پیچد و خشم خود را مهار می‌کند. بعد «شاه» دختر او را می‌خواهد، به زور با دختر همبستر می‌شود، اما آسیابان هم‌چنان در کار مهارکردن خشم خویشتن است، (البته بارها «شاه» را در «نمایش» می‌کشد اما هر بار می‌گوید که او را نکشته است). سرانجام «شاه» راه دیگر را برمی‌گزیند.
                                                  ***

قبلاً اشاره شده که «مرگ یزدگرد» منشوری است که تصویر ذهنی رابطه‌های تاریخی را باز می‌نماید. پس شخصیت‌های نمایش، هریک تجسم یک رابطه‌اند. رابطه‌ها جان گرفته‌اند و تاریخ را به گونه‌ای دیگر باز می‌سازند. برای همین است که «اسم خاص» ندارند.
«موبد» و «سردار» و «سرکرده»، عناوینی هستند که در طول تاریخ همواره وجود داشته‌اند و امروز نیز وجود دارند. گروه مقابل آنان، آسیابان، زن و دخترش، نیز «بی‌نامند»، چرا که آنان در تمام طول تاریخ نان شهریان و سپاهیان را داده‌اند، همواره «همزاد بینوایی» بوده‌اند، بازیچه‌ی شهرت گروه اول شده‌اند، و نیز با احساسی دوگانه نسبت به فرادستان خود زیسته‌اند: حسرت و نفرت. در ژرفای نهان خود، آرزوی شاهی و فرمانروایی کرده‌اند، نیز در خیال خود فرادستان را هر روز و هر شب کشته‌اند، انتقام بینوایی خود را گرفته‌اند.
این «رویاها» اکنون، زنده شده اند، «خیالات» آنان جان گرفته‌اند و به صورت بازیگران نمایش رو در روی تماشاگران، رو در روی تاریخ ایستاده‌اند.
و اما نام «یزدگرد»؟ «یزدگرد» برای گروه اول حامل معنایی باستانی است، او «پادشاه دریادل، سردار سرداران، دارای دارایان، شاه شاهان، یزدگرد شاه پسر یزدگرد شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین» است. (۷)
ستون کاخ هستی آنان، نماینده اهورامزدا بر روی زمین است. آنان تنها در پناه نام او، که بار سنگین مفهومی تاریخی را حمل می‌کند، زیسته‌اند و جاه و جلال و قدرت آنان جزیی از جاه و جلال و قدرت او است. «نامش» را می‌دانند، چرا که او وارث «نام‌هایی» دیگر است، که تمامی قدرت حاکم را بدو منتقل کرده‌اند. نام او رمزی است که قدرت جادویی- دینی- نظامی را تداعی می‌کند. اگر او نباشد، موبد و سردار و سرکرده، عناوین خود را، قدرت و حشمت خود را به «نام» که به دست‌آویز «چه» حفظ توانند کرد؟ در حقیقت آنان خود «شاه» را به وجود آورده‌اند. (۸)
«او» برای آنان، در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی دارد. و «فرمان مزدا اهورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده است. با این همه آنان چهره واقعی او را هیچ‌گاه از نزدیک ندیده‌اند، برای همین است که «جسد» را از لباس‌ها و نشانه‌هایش می‌شناسند، یا باید بشناسند، چرا که این لباس‌ها و نشانه‌ها حامل آن «نام» هستند. اما این نام برای آسیابان و زن و دخترش چه معنایی دارد؟ هیچ. آنان «نام» او را نمی‌دانند. در طول نمایش،هیچ یک، حتا یک بار، نام یزدگرد را بر زبان نیاورند.
آنان با واژه‌ای دیگر آشنایند که «نام خاص» نیست.یک مفهوم است: «شاه».
از اصل و نسب او، و رابطه او با مزدااهورا بی‌خبرند. آسیابان شخصی به نام «یزدگرد» را نکشته است، اما «شاه» را در خیال خود، بارها کشته است. پس چه کسی بهتر از او تا «تاریخ» مهر اتهام «شاه کشی» را بر پیشانی او بچسباند؟
قبلاً گفته شد که هنرمندان تاریخ را به گونه‌ای دیگر می‌نویسند. برای همین است که نمایشنامه از لحظه‌ای آغاز می‌شود که «تاریخ» پایان یافته است. اما تاریخی را که میراث‌خواران شاهان نوشته‌اند، تاریخ ساخته و پرداخته دیوانیان، موبدان، سرداران و سرکردگان را باید به محاکمه کشید.
«آسیابان» باید از خود دفاع کند. پس در نمایشنامه «مقتول» غایب است ولی مدعیان او حضور دارند. «جسد» تنها یک وسیله نمایشی است، همان پیکره‌ای است که مردم از دوران باستان تا امروز ساخته‌اند و آن را «سلطان» «شاه» یا «میر» خوانده‌اند و برای فرونشاندن آتش کینه‌های خود سوزانده‌اند. (۹)
گفتیم که «شاه» در صحنه حضور ندارد، اما در «تخیل» آسیابان و زن و دختر او حضور پیدا می‌کند، زنده می‌‌شود و نقش خود را بازی می‌کند. آسیابان، زن و دختر او هر یک بارها در جلد شاه فرو می‌روند و نقش نمایشی خود را به دیگری می‌سپارند. نمایش در این لحظات، به خوابی می‌ماند که گویی هر یک از بازیگران دیده‌اند و اکنون «رؤیای» خود را به نمایش می‌گذارند. حتا می‌توان چنین پنداشت که «حادثه نمایش» تنها در ذهن زن گذشته است و اکنون شخصیت‌های ذهن او هستند که بر صحنه جان می‌گیرد، یا شاید در ذهن دختر یا آسیابان، یا تک تک آنان؟
هنگام جابه‌جایی نقش‌ها، با استفاده از شگردهای نمایشنامه‌های تخت حوضی فاصله‌ای دیگر میان بازیگر و تماشاگر ایجاد می‌شود، تا نمایشی بودن واقعه را تأکید کند.
تبادل نقش‌ها چنان آرام شکل می‌گیرند، که تماشاگر آن را «طبیعی» می‌پندارد، اول بار شاه در ذهن دختر حلول می‌کند- یک کلمه کافیست او از نقشی به نقش دیگر فرو رود.

نمونهء اول:در مقابل پرسش‌های پیاپی «سردار» از آسیابان و زن در مورد چگونگی آمدن «شاه» به آسیا، چگونگی آمدن او را به آسیابان و زن می‌گویند:
زن: او خود را به کنجی افکند و گفت که روزنه‌ها فرو بندید!
آسیابان: (به دختر) آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟
زن: او بی گمان دزدی بود.
آسیابان: یا گدایی، ما چه می‌دانستیم؟
دختر: (به جای شاه) به من چیزی برای خوردن بدهید!
سردار: (به آسیابان) بگو، ای مرد تا چوبه‌ی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه آغاز نبردی با تازیان نبود؟
دختر: (به جای شاه، برمی‌خیزد) او گفت به من چیزی برای خوردن بدهید.
و دیگر دختر در جلد شاه فرو رفته است، و از زبان او سخن می‌گوید، اما در همین صحنه دوبار، لحظه‌ای به نقش خود باز می‌گردد و با، بی هیچ مکثی، نقش پادشاه را بازی می‌کند.

نمونه دوم: هنگامی‌که شاه می‌خواهد آسیا را با زری که در کیسه دارد برای خودکشی بخرد:
زن: او می‌خواهد آسیای ویرانه را بهایی بنهیم.
آسیابان: (به زن) تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم، جوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به من به چند پاره‌ی زر بفروشد؟
زن: (جوان بر سر) در این سودی نیست ای مرد…
این شگردهای نمایشی که با چیره‌دستی تمام بکار گرفته شده‌اند، در «ساخت نمایش» چه کارکردی دارند؟ تنها از طریق به کار گرفتن این شگردها است که نویسنده توانسته است «رابطه‌های تاریخی» را به نمایش درآورد.
رابطه‌ی رعیت با شاه همواره در تاریخ کشورهای شرقی چنین بوده است که رعیت خراج می‌دهد و سرباز، و شاه قصر می‌سازد و بر فرش زر گام می‌‌زند، به شکار می‌رود و بر زنان حرمسرا می‌افزاید. بیرون از پایتخت «جانورانی» زندگی می‌کنند که دیکتاتور شرقی با آنان بیگانه است. «شاه» روستا را نمی‌شناسد، هیچ‌گاه در طول تاریخ نشناخته است.
شاه نمایش در آسیا، هنگامی‌که گوشت گوسفند برای چاشت نمی‌یابد:
… من به کجا فرو افتادم. این جا کجاست و شما کیانید؟ شنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی می‌کنند که نه ایزدی‌اند و نه راه نهان دارند.
آسیابان: شنیدی زن؟ آن چه من آرد می‌کنم به تیسفون می‌رود.
«رابطه» همین است. «تیسفون» است،«اکباتان» است، «پاسارگاد» است، «دمشق» است «بغداد» است، «اصفهان» است، «تهرانست،…» ، «پایتخت» است و «بیرون» از پایتخت. «آسیای نیمه تاریک» و ویران، همه‌ی ایران است. خارج از تیسفون. و شاه «تیسفون» وقتی وارد «آسیا» می‌شود، ویرانی آن و فلاکت ساکنانش را نمی بیند. نه تنها لشگریان که پیشوایان دین او نیز، از روستائیان نفرت دارند، و خود جلاد آنانند.
موبد: (درمقابل انکار آسیابان) دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره بسر آید، چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند و دروغ از پنج سخن چهار باشد. تو خون سایه‌ی مزدااهورا را در آسیاب خود به گردش درآور. دیس جامت از خون تو پر خواهد شد و استخوان‌های تو سگ‌های بیابانی را سور خواهد داد. این سخنی است بی‌برگشت و ما سوگند خورده‌‌ایم که خانمان تو بر باد خواهد رفت.
و این «حکم» در حالی صادر می‌شود که «تازیان» ایران را تسخیر کرده‌اند و به دنبال بقایای لشکر یزدگرد به سوی مرو می‌تازند:
آسیابان: و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این طوفان طناب دار مرا می‌بافند… شمشیرهای آنان تشنه است و به خون من سیراب خواهند شد. آنان از خشم خود سپری ساخته‌اند که گفته‌های مرا چون نیزه‌های شکسته به سوی من باز می‌گرداند، آه، پس چاره کجا است؟
اما زن آسیابان بهتر از شاه می‌داند که دشمن او «سپاه تازیان» نیست، او دشمن را خود پرورده است:
زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه، دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمن تو پریشانی مردمان است. ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آید؟
موبد نیز بر این واقعیت آگاهست، و می‌داند که دشمنی شاه و رعیت همیشگی است:
موبد: … پیاده دشمن سوار است و گدا خونی پادشاه. (۱۰)
اما دشمنی روستایی با «شاه» در تخیل روستایی چگونه بوده است و چگونه باز نموده می‌شود؟
از زبان بازیگر نقش آسیابان هنگامی که از مرگ پسرش که به عنوان سرباز در جنگ تیر می‌خورد شنیدیم:
آسیابان: … انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با این همه من او را نکشتم.
نه از نیکدلی، از بیم.
و جای دیگر، آسیابان: من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به پای خود آمدی. پاسخ این رنج‌های سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به شما باج داده‌ام. من سواران تو را سیر کرده‌ام.
اکنون که دشمنان سیرند تو باید بگریزی و مرا که سال‌ها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد. آری من به او بد گفتم، من او را زدم.

زن: تو او را زدی، به بازی و خوشدلی، آن‌چنان که در نوروز شاه ساختگی را آنان بازی سنتی «شاه کشی» خود را بازی کرده‌اند، در نتیجه چوبدست آسیابان جز بر لاشه‌ی شاه فرود نیامده است. اما اکنون که به روایت «تاریخ» یزدگرد مرگ خود را به کاشانه آسیابان آورده است، مرگ او، که مرگ یک دوره تاریخی است، بار تراژیک خود را به آسیابان منتقل می‌کند. اگر عنوان نمایش ما را بفریبد و چشم ما را تنها به تصویرهایی که نمودار مرگ یک مفهوم است خیره کند، از دیدن تصویرهای دیگر بازمانده‌ایم. تراژدی مرگ یزد گرد «بازی» می‌شود، «نمایش دوم» است، اما زندگی آسیابان، «موقعیت» تراژیک او، در متن نمایش اول قرار دارد، مگر نه این که نمایش اصلی با دفاع او آغاز می‌شود؟ قبلاً گفته شد که «نمایش» از لحظه‌ای آغاز می‌شود که «تاریخ» پایان یافته است.
اکنون نویسنده‌ی نمایش، «مرگ یزدگرد» را به گونه‌ای دیگر روایت می‌کند. در این «روایت» به تدریج درمی‌یابیم که این آسیابان و خانواده او است که در «موقعیتی» تراژیک قرار دارند. مسئله‌ی مرگ و زندگی آسیابان، درماندگی و تنهایی او، مرگ پسر، بیماری دختر، ویرانی آسیا و دشمنانی بیگانه که از «هشت سو» نزدیک می‌شوند، و هموطنانی دشمن‌تر که تیر سایبان آسیای او را می‌کشند تا چوبه دار او را بر پا کنند. آسیابان در «بن بست» قرار گرفته است و پی‌درپی راه چاره می‌جوید. اگر «شاه» پیش از آن به دست پادشاهان کشته شده و اگر او در اثر شکست به دنبال مرگ می‌گردیده است. آسیابان، در برابر چوبه‌ی دار خود به دنبال زندگی می‌گردد. او از «بیم مرگ» دشمن خونین خویش، شاه را نکشته است، و اکنون به کیفر قتلی ناکرده، می‌باید شکنجه شود و در کنار آسیای ویرانه خود مرگ ناخواسته را بپذیرد. اگر موبدی هست تا برای مرده شاه «نیایشی» بخواند برای مرده او جز نفرین خوانده نخواهد شد. هنگامی که موبد برای مرده شاه نیایش می‌خواند:
آسیابان: برای مرده ما هم نیایشی خوانده می‌شود؟
موبد: بد کیش را مرده خواهم، بد کنش را مرده خواهم…
تقدیر چاره‌ناپذیر آسیابان، هنگامی هولناک بودن خود را بازمی‌نماید که وی بر سر یک دو راهی قرار می‌گیرد، که هردو به مرگ می‌رسند.کیفر بینوایی او دو نوع مرگ است، که هر دو را «تاریخ»، تاریخی که دشمنان او نوشته‌اند، ننگین دانسته است. اگر پادشاه را نمی‌کشت، از فرمان او سرپیچی کرده بود، که کیفر سرپیچی نیز مرگ است.
هنگامی که در نمایش نشان داده می‌شود که شاه به او فرمان داده است که وی را بکشد و او از آدم‌کشی سرباز زده است به او می‌گویند:
دختر (شاه): نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدا اهورا ست.

سردار: آیا سزاست که بندگان از فرمان شاهان روی برتابند؟
زن: نمی فهمم. اگر او را می‌کشت مردمی‌کش بود. و اگر نمی‌کشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید می‌کرد؟
آسیابان: هیچ ای زن، گناه با ما زائیده شده و آن جفت همراه من که با من زائیده شده نامش بینوایی است.
این «محکومیت» آسیابان، همزادی او با گناه، همان محکومیتی است که «زاغی» یکی ار پرسوناژهای نمایشنامه «نظارت عالیه» ژان ژنه، بدان دچار آمده است.
اگر «زاغی» بی آن‌که بخواهد، در چنگ شوربختی اسیر شده است، آسیابان نیز در این «موقعیت»، ناخواسته گرفتار شده است. علت گرفتاری هر دو پرسوناژ، بینوایی آنانست. زاغی نیز، ناگزیر آدم کشته است. (۱۱) و کیفر گناهی را باز پس می‌دهد که بی آن که خود بخواهد، بر او فرود آمده است. آسیابان نیز، مانند «زاغی» از آدمکشی اجتناب می‌کند، اما «جرم» او را، انتخاب کرده است، یا بهتر «تاریخ» او را به عنوان «مجرم» برگزیده است.
بدین‌گونه همین که خطوط یک تصویر در «منشور» نمایش مرگ یزدگرد کشف می‌شود بی‌وقفه تصویرها یکی پس از دیگری می‌آیند و تصویرهای تاریخی با تصویرهای اسطوره‌ای- نمایشی درهم می‌آمیزند تا نه تنها موقعیت تاریخی یک ملت را در یک لحظه حساس تاریخی بنمایانند و تضاد اساسی دولت و ملت، شاه و رعیت را در تاریخ ایران باز نمایند، بل‌که چشم تماشاگر را به دیدن ستیزه‌هایی ابدی و انسانی وادار کنند. مگر نه جامعه ایران پاره‌ای از جوامع انسانی است، و ستیزه‌هایی دیگر که از بطن تضاد اساسی زائیده می شوند، ستیزه‌هایی همیشگی بوده‌اند، و چه کسی می‌داند که چه زمانی از میان خواهند رفت؟
گفته بودم که نمایش «مرگ یزدگرد» یک «تراژدی» است، نیز گفته شد که نویسنده نمایش از دو منبع تغذیه شده است. گذشته از اشارتی که درصفحات پیش به «منبع نمایشی» اثر موردبحث شد اینک به بازگشادن لایه‌های دیگر این نمایش باید پرداخت. اگر آن را “تراژدی” نامیدم، فقط به خاطر «تراژیک بودن» سرنوشت یک ملت، مرگ یک مفهوم، یا تراژیک بودن سرنوشت آسیابان نبود. نمایش سومی نیز از نمایش دوم زاده می‌شود، که خود نوعی تراژدی ابدی است. جانمایه آن جاذبه قدرت، عشق، حسادت، و رابطه زن و مرد است. این جانمایه از دوران باستان تا به امروز، همواره خونی بوده است که در رگ‌های آثار تراژیک جریان یافته است و امروز نیز جریان دارد.
از همان آغاز نمایش، «دختر» حرکاتی می‌کند که ظاهراً او را دیوانه می‌نمایاند که گاه در طول نمایش این حرکات تکرار می‌شود و سرانجام بدانجا می‌کشد که «توهمات» این «دختر دیوانه» به صورت یک «واقعیت نمایشی» پذیرفته می‌شود. در جریان «نمایش دادن» توهمات دختر واقعیت‌های دیگری آشکار می‌شوند، و تراژدی دیگر از بطن دو تراژدی قبل زاده می‌شود. نطفه آن از همان آغاز، شاید از آغاز تشکیل «خانواده» بسته شده بود، و اکنون در صحنه‌ی نمایش، برای بار هزارم به دنیا می‌آید.
دختر «جسد» را پدر خود می‌پندارد، معتقد است که پادشاه کشته نشده است و دارد آن‌ها را خواب می‌بیند. این «توهم» سرانجام راه گریزی بر آسیابان می‌گشاید، تا خود را، به جای «شاه» بنمایاند و از مرگ بگریزد. هنگامی که به راستی برای چند لحظه در جلد شاه فرو می‌رود، زن او ناگزیر «نقش» خود را در مقابل شاه بازی می‌کند. آسیابان درمی‌یابد که زن بدو خیانت کرده است. دختر در نقش شاه و زن در نقش گذشته‌ی خود رؤیاهای سرخورده زن را «نمایش» می‌دهد. زن با شاه همدست شده و نقشه‌ی توطئه قتل شوهر و «رهایی» خود را کشیده است. غافل از آن که شوهر نیز هنگامی که برای فراهم آوردن «چاشت» شاه، ناگزیر در دل شب طوفانی کاشانه خود را ترک می‌کند، در رؤیای خود از زن می‌گریزد. وی نیز در جستجوی رهایی خویشتن از چنگال زن است.
چرا دختر «جسد» را پدر خود می‌پندارد؟ او در نهانگاه جان خود پدری «نیرومند» می‌خواسته است. در ناخودآگاه خویش، خواستار نزدیک شدن به پدر و مرگ مادر بوده است. او جای‌به‌جای کینه خود را نسبت به مادر و اشتیاق خود را برای نزدیک شدن به پدر باز می‌نماید. هنگامی که زن از او می‌خواهد نقش زن آسیابان را بازی کند، وی بی‌اختیار در آغوش آسیابان می‌افتد و اشتیاق خود را بی‌اراده بر زبان می‌آورد: ای آسیابان، لختی مرا در کنار گیر.
مادر، که نقش آسیابان را در این لحظه بازی می‌کند، به نقش خود بازمی‌گردد و به دختر ناسزا می‌گوید. حسادت دختر نسبت به مادر آشکارا بیان می‌شود. در صحنه‌ای که آسیابان، ناگزیر از پذیرفتن نقش شاه می‌شود، ستیز دختر و مادر از نهانگاه ذهن آنان بیرون می‌جهد.
دختر: (گریان) تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌ای… تو حتا با او نمی‌خفتی… من با تو کنار نمی‌آیم.
اما ناسازگاری زن با شوهر، ظاهراً به دلیل زندگی دشوار آنان بوده است.
زن: من چه باید می‌کردم … جز این‌که همه‌ی روزهای زندگیم را دراین سیاهچال با او شب کنم. جز که بارکشی باشم چون خود او … تو بیش از این از زادنت پشیمانم مکن.
آسیابان می‌کوشد به جدال آنان خاتمه دهد، اما کینه دختر نسبت به مادر فوران می‌کند دختر (به آسیابان): تو با من سخن بگو. تو بیگانه به من دست مزن…
آسیابان: من منم ای نادان، نمی‌شناسی؟
دختر: چرا نیک می‌شناسمت. می‌دانم چگونه مردی، بی‌گمان اگر مرا می‌خریدند می‌فروختی به یک لبخند این زن.
زن: چه کنم جان دل، فروشندگان تو خریداران من‌اند.
شاید بتوان گفت که «دختر» دردی تاریخی را فریاد می‌زند: فروش «دختران» به عنوان برده و نگاهداری مادران، طی چندین قرن، جمله مادر نیز این گمان را تقویت می‌کند. اما چرا دختر «جسد» را پدر خود می‌نامد، و چرا بر بالین او مویه می‌کند، آن را می‌پوشاند، و وابستگی شدید خود را با آن جای‌به‌جای باز می‌نمایاند؟
ریشه‌ی توهمات جنون‌‌‌آسای دختر را باید در تاریخ ایران جستجو کرد. نخست یادآور شوم که «شاه» نمایش به زور با دختر همبستر می‌شود و پدر دختر می‌انگارد که ریشه‌ی جنون دختر، این تجاوز است.
تعبیری دوگانه، شاید چندگانه از این تجاوز می‌توان ارائه کرد. «دختر» تصویر نمایشی تمامی دخترانی است که در طول تاریخ، برده‌ داران، اربابان، فرماندهان، رهبران قبایل، شاهان و … به آنان تجاوز کرده‌اند. اما او در رؤیای خود لحظاتی خود را به جای دختر آن شاهان ایران قدیم می‌پندارد. دخترانی که به همسری پدران درمی‌آمدند و گاه نه یک یک که سه تا سه تا. او در گوشه‌ای از نهانگاه ذهنش دختر اردشیر است. نزدیک شدن به پدر پادشاه را آرزو می‌کند. اما این اشتیاق تنها یک چهره‌ی دختر را باز می‌نمایاند. او در عین حال، با نشان دادن علاقه‌ی خود به نزدیک شدن به پدر و نفرت از مادر (اوست که نزدیک شدن به مادر را با شاه بازمی‌گوید و مادر را رسوا می‌کند)، «الکترا» است که از دل اسطوره و تراژدی بیرون آمده است و خود را در حوزه روانشناسی فروید و قسمتی از ادبیات غرب جاودان کرده‌است. پس دختر، تصویری چند چهره دارد. چهره‌ی دیگر او معصومی است که به ننگ آلوده شده است، و به دنبال پاکی از دست رفته خویش است: «دنیا در کمین پاکی من است».
اما «زن». او نیز تصویری چند چهره است. مادری مهربان و داغدیده است، که پسر جوانمرگش را گرانمایه‌تر از پادشاه می‌داند.
موبد: … ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.
اما گاه زنی است، که به خواسته‌های خویش می‌اندیشد، با مردمان دیگر می‌خوابد (گرچه فقر می‌تواند این همخوابگی را توجیه کند) اما جای دیگر ما را از این اشتباه بیرون می‌آورد.
گاه زنی وفادار است که از شوهر بینوایش دفاع می‌کند. در کینه‌ی او نسبت به دشمن شاه سهیم است. او را به کمین‌ستانی ترغیب می‌کند. هنگامی که آسیابان به انتقام تجاوز شاه به دخترش، به شاه خیالی ضربه می‌زند:
زن: … دشنه را سخت‌تر بزن.
آسیابان: او را می‌کشم، دوبار، سه‌بار، چهاربار …
زن: بزن! بزن!
اما چهره‌ی دیگر در لحظاتی دیگر عیان می‌شود. در گفتگویی که با دختر دارد، و در بالا نقش شد. «گله‌های» او را از زندگی خویش دریافتیم. اینک با چهره‌هایی دیگر از او آشنا شویم. زنی سلیطه، لذت‌جوی و فتنه‌گر.صحنه‌ای که دختر تسلیم شدن زن را به «پادشاه» بازگو می‌کند:
دختر: او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
(…)
آسیابان: از این زن اندیشه‌ام نیست. زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
زن: نامرد!
آسیابان: بی خبر نیستم.
زن: هر کس را مشتریانی است.
و در صحنه‌ی دیگر به هنگامی که «شاه» او را وسوسه می‌کند و ضعف زن نمایان می‌شود در پاسخ آسیابان که به وی می‌گوید: مرگ به تو زن!
زن: چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به این سیاهی پا گذاشتم. هم صحبت من سنگی بود کنار سنگی دیگر.
گستاخانه به موبد، که از پلیدی او سخن می‌گوید می‌تازد:
زن: آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش می‌کند. من سالیان چشم به راه رهایی بوده‌ام. آری من!
و بعد هنگامی که تسلیم هوس‌ها و آرزوهای خود می‌شود، از پس نقاب مادر مهربان و «زن وفادار» و رنجیده، آدمکشی حیله‌گر و سنگدل رخ می‌نماید:
دختر: (درنقش شاه) چون منی می‌میرد، و پست‌ترین جانوران می‌مانند.
زن: تو نمی‌میری.
دختر: چه گفتی؟
زن: چگونه می‌توانم از شویم رها شوم.
و طرح شاه را برای کشتن شوهر، با این جمله تأیید می‌کند: هیچ کس بی‌گناه نیست. و به تدریج تسلیم غرایز خود می‌شود، چرا که شکوه و جلال کاخ شاهی، و جوان‌تر بودن وسوسه‌انگیز است. شهوت زیستن، نزدیک شدن به نماینده قدرت و ثروت چنان بر او غلبه می‌کند که حکم قتل دختر و شوهر را، یک به یک صادر می‌کند.
زن: او را بکش! (درمورد دختر)
و هنگامی که آسیابان بازمی‌گردد،
زن: او را بکش!
بدینسان، او بازیگر نقش همه‌ی زنانی است که فرمان غریزه در آنان نیرومندتر از «اخلاق» و پیوند خانوادگی است.
و اما آسیابان، مردی است، تنها و درمانده، زنش با دشمن او می‌خوابد و همدست می‌شود و سرانجام فرمان قتل او را صادر می‌کند. وضع خانواده آسیابان، نه تنها از برون، که از درون نیز «تراژیک» است.
خلاصه کنم: «خانواده» در این نمایش نه براساس عطوفت، که براساس ضرورت وجود دارد. هریک از اعضای آن در جستجوی رهایی خویشتن است. آن‌چه آنان را در کانون خانواده نگاه می‌دارد نه دلبستگی عاطفی آنان، که جبری اقتصادی-اجتماعی است. و اگر این «جبر» فشار خود را کاهش دهد، یا یکسره از میان برداشته شود، «رؤیای» رهایی افراد آن به تحقیق خواهد پیوست.
در این «نمایش سوم» روابط انسانی، کشاکش غریزه و اخلاق، نقش‌های اجتماعی زائیده از شرایط اجباری و حسرت‌ها و آرزوهای نهان انسان، «بازی» می‌شود. (۱۲)

کوششی آزمایشی برای تجزیه و تحلیل نمایشنامه مرگ یزدگرد از دیدگاه جامعه‌شناسی هنر
آیا می‌توان گفت که بیضایی کوشیده‌است دریافت خود را از تاریخ ایران که جای‌به‌جای در نمایشنامه‌های دیگرش به گونه‌ای هنری نمایانده شده‌اند، سرانجام در نمایش مرگ یزدگرد، به طور کلی، بیان کند؟ پاسخ این پرسش برای من مثبت است، و این نوشته تلاشی است برای تجزیه و تحلیل این «دریافت»، که در قالب یک اثر نمایشی، به صورتی ظاهراً پیچیده، ارائه شده است.
در صفحات پیش اشاره شد که یک اثر نمایشی، واجد نوعی «کلیت» است که تصویرهای هنری «کلیت» بزرگتر را که ممکن است بخشی از یک جامعه، یا تمامی جامعه باشد، در خود متبلور کرده‌ است.
«ارزش‌های اجتماعی» و روابط اجتماعی، در اثر نمایشی، از طریق «پرسوناژها» جان می‌گیرند و جامعه‌ای کوچک می‌سازند که خود دارای یک «ساخت» است. این «ساخت» از سویی روابط مادی، و از سوی دیگر «روابط» ذهنی، اجزاء سازنده‌ی خود را که همان گروه‌ها، قشرها، یا کلی‌تر، طبقات اجتماعی، به صورت تصویرهای هنری هستند، در خور متبلور می‌کند. در بسیاری از آثار هنری از جمله در «رمان‌ها» و «نمایشنامه‌ها»‌ی جدید این تصویرها به صورتی پیچیده در اثر هنری منعکس می‌شوند. این «پیچیدگی» گاه بر اثر کوشش خودآگاهانه‌ی نویسنده، و گاه آمیزه‌ای از کوشش خودآگاه و ناخودآگاه نویسنده است. اگر آثار «کافکا» در دهه‌ی اخیر در اروپا مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و به جای طرد و رد او به عنوان، نویسنده‌ای با تخیل بیمارگونه، او را به عنوان نویسنده‌ای «انقلابی» مطرح کرده است. علت آنست که تلاش سخنرانان و جامعه‌شناسان هنر سرانجام به این نتیجه رسیده است که حتا انتزاعی‌ترین اثر هنری نیز واحد معنایی اجتماعی و دشوار بودن کشف این «معنی» که ناشی از تنبلی ذهن و ساده‌ طلبی ما ست، نباید سبب طرد این آثار گردد.
تحلیل جامعه‌شناسانه‌ی یک اثر هنری از طریق تجزیه «روابط» سازنده یک اثر هنری و از طریق کشف معنایی که در چگونگی «ترکیب» این «روابط» نهفته است، «جهان‌نگری» نویسنده را می‌جوید، ستیزه‌ها و تضادهای موجود در «فرم» و محتوای اثر را آشکار می‌کند و این همه را با ستیزه‌ها و تضادهای اجتماعی که هنرمند در آن زیسته است «مقایسه» و تطبیق می‌کند، تنها از طریق به کار گرفتن چنین روشی است که می‌تواند سرانجام در مورد محتوای اثر و موضع نویسنده در مقابل مسائل فلسفی و اجتماعی عصر او داوری کند.
با توجه به نکات فوق، ابتدا «ساخت» جامعه‌ی ایران را در طول تاریخ، می‌باید اجمالاً ارائه داد، و آنگاه چگونگی انعکاس آن را در نمایشنامه «مرگ یزدگرد» با روش فوق آشکار کرد.
                                                                   *****

جامعه‌ء ایران، به عنوان یک جامعه‌ء آسیایی، از بدو تشکیل «دولت» در زمان مادها همواره دارای دو قطب «متضاد» بوده است. در یک سو روستائیان به عنوان تولیدکنندگان اصلی مواد مورد نیاز جامعه قرار دارند و در سوی دیگر دولت به عنوان «دستگاهی» که شبکه منظمی برای جمع‌‌آوری مازاد تولید کشاورزی دایر کرده‌است، قرار گرفته است. روستائیان به صورت گروه‌های متشکل در یک سازمان تولید در «ده» سکونت دارند و بدین‌سان «ده» به عنوان یک «واحد تولید خود بسنده»، کارخانه‌ای است که مدام در حال کار است و «تولید» می‌کند «دولت»ها، سلسله‌های سلطنتی، دست به دست می‌گردند، می‌‌آیند و می‌روند. اما «ده» هم‌چنان پابرجا است. هربار که بر اثر هجوم‌ها و جنگ‌ها ویران می‌شود، دوباره در همان محل بازساخته خواهدشد و کار خود را دنبال خواهد کرد.
«تحجر» جامعه‌ی آسیایی ناشی از استمرار شیوه تولید مشابه طی قرن‌های دراز است. تغییر ابزارهای کشاورزی، شیوه‌های آبیاری، و شیوه‌های کشت، داشت و برداشت، طی حدود سه هزار سال، چنان، «کند» است، که می‌توان آن را «جهش‌ناپذیر» نامید.
با توجه به این تغییرناپذیر بودن ابزارها و شیوه‌های تولید است که «ذهنیت» انسان آسیایی طی قرن‌ها از تحجر بنیادهای اساسی جامعه تبعیت می‌کند و در قالب اسطوره‌ها و ادیان باستانی دست و پا می‌زند.
پراکندگی روستاها، وضع جغرافیایی که شیوه‌ی تولید شبانی را ناگزیر در کنار شیوه‌ی تولید کشاورزی زنده نگاه می‌دارد، سبب می‌شود که روستاها از برقراری رابطه با شهرهای معدود ناتوان باشند و حتا از تغییرات بزرگ سیاسی بی‌خبر بمانند. دررابطه با چنین «ساختی» است که مارکس می‌نویسد:
«سادگی سازمان تولید این اجتماعات، که اجتماعاتی خودبسنده هستند و به طور مستمر خود را به همان شکل سابق بازمی‌آفرینند، و هرگاه تصادفاً ویران شوند، در همان محل و با همان نام خود را باز می‌سازند، کلید تغییرناپذیری (یا جهش‌ناپذیری) جوامع آسیایی را در اختیار ما می‌گذارد. این تغییرناپذیری به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز با انحلال و بازسازی بی‌وقفه دولت‌های آسیایی، و جابه‌جا شدن خشونت‌آمیز سلسله‌های سلطنتی تناقض دارد. ساخت عوامل بنیادی و اقتصادی جامعه از تاثیر تمامی طوفان‌های حوزه سیاست، مصون می‌ماند. (۱۳)
دولت‌هایی که در ایران تشکیل می‌شدند، چه در جریان تشکیل خود و چه هنگام استقرار درازمدت، همواره بر دو ستون اصلی تکیه داشتند. این دو ستون نگاهدارنده‌ی دستگاه دولت، نیروی جنگی و دین است. این دو چنان در هم جوش خورده‌اند که می‌توان آن‌ها را به دوقولوهایی تشبیه کرد که دو تنه به هم پیوسته و یک سر دارند. هر یک از پیکرها وظائفی به عهده دارد و تنها هنگامی قادر به انجام این وظایف‌اند که با همزاد خود پیوسته باشد. هرگاه این دو پیکر از یکدیگر جدا شوند، زوال آنان فرا می‌رسد. سری که بر فراز این دو پیکر قرار گرفته است، از هر دو تغذیه می‌کند، تجسم «اتحاد» این دو پیکر است. اگر دو پیکر از هم جدا شوند، نه تنها خود مرگ را پذیرا شده‌اند، بل «سر» نیز خودبه‌خود دو نیمه خواهد شد و کارکرد خود را از دست خواهد داد. شگفت نیست اگر در تمام آثار «متفکران» ایرانی در تمامی نوشته‌های «دبیران» و «قاضیان» «دین و دولت» همواره با هم می‌‌آیند. چنین است که از داریوش گرفته تا انوشیروان از طغرل تا غازانخان، از عباس صفوی تا ناصرالدین شاه و …، خود را «نماینده»، سایه یا نوکر خدا می‌دانند.
«دستگاه دولت»، برای مکیدن مازاد تولید کشاورزی، شبکه‌ای منظم دایر می‌کند. چون هزارپایی بر فراز سر جامعه قرار می‌گیرد و خون آن را از دوردست‌ترین سلول‌های زنده‌ی آن که همان روستاها هستند می‌مکد و در لانه‌ی خود، در پایتخت، بر حجم جثه انگل خود می‌افزاید. «واسطه‌ها»، «ساتراپ‌ها»، فرمانروایان ایالات، شهربانان، دهبانان و … همان پاهای مکنده هیولای دولت‌اند که از سلول‌های تولید، تا کله هزارپا، که همانا «شاه» است، مانند نسوج غده سرطان گسترده شده‌اند. این اجتماع فرازین، هویت خود را همواره مدیون وجود «سر» خویش است.
«این اجتماع فرازین، می‌زید و در وجود یک «شخص» تجسم عینی می‌یابد. مازاد تولید هم به شکل خراج جمع‌آوری می‌شود و هم به شکل کارگرهایی برای شکوه بخشیدن به اتحادی که فرمانروای مستبد واقعی، با موجودی خیالی به نام خدا، تجسم آنست». (۱۴)
هرگاه در طول تاریخ ایران «اتحاد» نامیمون قدرت جنگی و قدرت دینی دچار تزلزل شده‌است، دستگاه دولت از هم گسیخته است، و ناگزیر متفکران و مصلحانی از نوع بزرگمهرها یا برمکی‌ها، یا رشیدالدین‌ها، دوباره این دو را با هم پیوند داده‌اند تا «کار رعیت سامان بگیرد».
هرگاه که اعتقاد مردمان به «دین» سست شده است، یا دین و دولت چنان یگانه شده‌اند که دین از انجام وظیفه‌ی خود که حفظ اعتقاد مردمان از طریق مرهم نهادن بر زخم‌های گرسنگی، و التیام بخشیدن به زخم‌های درون آنان از طریق نوازش و نیایش و وعده‌ی زندگی سعادتمندان در دنیای دیگر، بازمانده‌است، نیروی جنگی نیز از انجام وظیفه خود سر باز زده و کار «دولت» زار شده‌است.
ناگفته آشکار است، که هرگاه ستون دین را از زیر دستگاه دولت در ایران کشیده‌اند چندگاهی، چونان مرغ……
کافیست از درگیری نیمه آشکار قاجاریه با دین و نقش روحانیت شیعه در نهضت مشروطیت یاد کنیم و از همه نزدیک‌تر و امروزی‌تر بی‌اعتنایی رضاخان قزاق و پسرش را به «ایدئولوژی» دولت آسیایی به یاد آوریم و تلاش‌های مذبوحانه او را برای «زنده کردن» ارزش‌های شاهنشاهی و اعلان جنگ علنی با دین از طریق تغییر تاریخ ایران و تلاش ابلهانه «متفکرین» آریامهری را برای تدوین «فلسفه شاهنشاهی» و نتایج آن را بنگریم تا دریابیم که جامعه‌ی ایران، با همه‌ی دگرگونی‌هایی که در آن رخ داده‌است در ژرفای خود هنوز یک «جامعه‌ی آسیایی» است، و هر «دولتی» که در آن مستقر شود ناگزیر باید بر دو ستون کهن این جامعه تکیه کند.
می‌دانم که «طرح اجمالی»‌ای که از تاریخ ایران داده شد جای بحث بسیار دارد. در این نوشته نمی‌توان به ایرادهای احتمالی‌ای که خوانندگان از این طرح خواهند گرفت پاسخ داد. امیدوارم این بحث در جای دیگری دنبال شود. (۱۵) «طرح اجمالی» فوق در رابطه با تحلیل جامعه‌شناسانه نمایشنامه‌ی «مرگ یزدگرد» از لحاظ مقایسه «ساخت» کلی یک جامعه با «ساخت» یک اثر هنری، ضروری است. در رابطه با چنین طرحی از تاریخ ایرانست که «ساخت» نمایشنامه «مرگ یزدگرد» را می‌توان مورد بررسی قرار داد.
بازیگران نمایشنامه به دو گروه مشخص و مجزا تقسیم شده‌اند. گروه جویندگان «شاه» نمایندگان «دولت» که خود متشکل از نمایندگان دو قدرت تشکیل دهنده آنست:
«سردار» سرکرده و سرباز، نمایندگان قدرت نظامی و «موبد» نماینده قدرت دینی هیولای دو پیکره در لحظه‌ای تاریخی «سر» خود را از دست داده است، و اکنون به دنبال سر گمشده می‌گردد، تا هستی خود را نجات بخشد. گروه دوم، آسیابان، زن و دختر او است. نمایندگان روستائیان که «به ملت نان می‌دهد» و نه تنها نان که سرباز می‌دهد، پند و اندرز می‌شنود. با بینوایی همزاد است، نان جوین و کشک می‌خورد و آرد گندم به پایتخت می‌فرستد.
اینان، هر یک خود می‌دانند که دشمن یکدیگرند. حضور شاه با «تالان زر» در آسیای نیمه ویران، در کنار دختری بیمار، که با سهم نان جویش در آخرین دم، گرسنگی «شاه» را فرو می‌نشاند، شاهی که تنها با گوشت کبک و تیهو آشناست و برای چاشت «گوسفندی» طلب می‌کند. تضاد این دو قطب جامعه را به گونه‌ای برجسته می‌نمایاند. برخورد این دو گروه، خصلت‌های آنان، و رابطه‌های آنان را با اهورامزدا، با سلاح جنگ، با دشمنی که پیش می‌تازد و نیز رابطه‌های آنان را با یکدیگر آشکار می‌سازد.
گروه اول، جویندگان شاه «رزم جامه» بر تن و نیزه و شمشیر بر کف دارند و به امداد جادویی و سرودهای نابش مجهزند، فرمان می‌دهند، شکنجه می‌کنند و حتا هنگام ساختن دار و برافروختن آتش برای سرخ کردن میله‌های آهن، ابزار و وسائل مورد نیاز خویش را از خانه گروه دوم به زور برمی‌گیرند، تیر سایبان خانه نیمه ویران را می‌کشند تا چوبه دار صاحبخانه را بر پا کنند. خود را از نژادی برتر می‌دانند و گروه دوم را از مردمان پست؛ و از عواطف انسانی، از رحم و شفقت در وجود آنان اثری نیست. رابطه آنان نه تنها با گروه دوم که با «اعضای» خود بر خشونت استوار است. رابطه‌ی سردار با سرکرده، رابطه‌ی سرکرده با سرباز، روابطی مبتنی بر زور است و دستور. رابطه‌ی «شاه» نیز با سرکرده چنین بوده است.
این جرثومه خشونت، هر چه از بالا به پائین می‌غلتد، هولناک‌تر می‌شود و شتاب‌زده‌تر و سرانجام از تیغه‌ی شمشیر و نوک نیزه سرباز زهر خود را در جان گروه دوم فرو می‌ریزد.
اما این «خشونت» حرکتی از پائین به بالا نیز دارد. برای همینست که سرباز نمایش از سردار و موبد شتابزده‌تر و بی‌رحم‌تر است. شتاب او در «اجرای عدالت»، فرزی و چابکی او در فراهم آوردن تیر و طناب و تبر، افروختن آتش، و رفتار او با خانواده آسیابان هنگام پاسداری، تصویری از او به دست می‌دهد که نامش از دوره‌ی داریوش تا به امروز «سرباز گارد جاویدان» و «مأمور تحقیق» از اسیران و زندانیان و … است. هم او است که «مزدک» را سر می‌برد، حسنک وزیر را به دار می‌کشد دست و پای منصور حلاج را قطع می‌کند، چشم می‌کند، رگ امیرکبیر را می‌زند، ملک‌المتکلمین را حلق‌آویز می‌کند ستارخان را به گلوله می‌بندد. لبان فرخی را می‌دوزد، و … تصویری از این زنده‌تر، می‌شناسیم؟ او ابزار دست طبقه‌ی حاکم است. همان انسان «شئی شده» و از خود بیگانه‌ای است که تبار خود روستایی آسیابان را نمی‌شناسد. چشمان او فقط نشانه‌های قدرت را بر شانه سردار می‌بیند، و گوش او فقط «فرمان» فرمانده را می‌شنود. اما این ابزار خشونت هنگامی کارآمد است که نه تنها شکمی سیر داشته باشد، بل‌که اعتقاد به مزدااهورا، به نماینده او بر روی زمین، که سروش اهورایی از دهان او شنیده می‌شود، به عنوان نیروی محرک، آن را به حرکت همیشگی وا دارد. «موبد» از طریق اجرای مراسم مذهبی، با خواندن سرودهای نیایش، با دادن وعده آمرزش، بقای این نیروی محرک را تضمین می‌کند. اما کار «موبد» فقط تضمین بقای این نیروی محرک در سرباز نیست. در وجود آسیابان نیز این اعتقاد باید بر جای بماند تا شکوه شاهنشاهی و تهیدستی خود را مصلحت الهی بداند و اگر ندانست، از روی دیگر «دولت شاهنشاهی» یعنی «سردار» و زیردستانش به یاری موبد خواهند شتافت تا اراده مزدا اهورا را به آسیابان تفهیم کنند.
نه شاه نمایش، و نه جویندگان او، هیچ‌گاه از خانواده خود یاد نمی‌کنند. اینان تصویرهایی هستند که تنها تجسم خشونت اند. تنها هنگامی که دیگر «شاه» نیست، بل‌که مردی تنها و سرگردانست و جلد قدرت خویش را پنهان کرده و در لباسی ژنده فرو رفته است، تنها لحظه‌ای صدای ضجه دختر گرسنه و بیمار را می‌شنود. در می‌یابد که درد شکم او از گرسنگی است، اما لحظه‌ای بعد فراموش می‌کند، چرا که هنوز «جلد قدرت» را بر تن دارد، و باید نقش شاه را بازی کند. (۱۶)
او در صحنه‌ی جامعه هنرپیشه‌ای است که سردار، موبد، سرکرده و سرباز اجرای نقش شاه را به او واگذار کرده‌اند. (۱۷)
گروه دوم، آسیابان و زن و دخترش، بی‌سلاحند و فرسوده و تهیدست. اما آسیابان چوبدستی دارد که نشان رابطه‌ی مستقیم او با طبیعت است. تفاوت او با گروه اول، و نیز تضاد آنان از طریق مقایسه چوبدست او با تیغ بلا و زانوبند و ساعدبند و سینه‌بند و تاج «زرناب» شاه نمایش و نیز سلاح‌ها و تجهیزات جویندگان او نمایانده می‌شود. آسیابان قلبی پر از عطوفت دارد. حتا لحظه‌ای که برای شاه فراری دل می‌سوزاند نان خویش را به مهمان ناخوانده می‌دهد و کشک هم بر آن می‌افزاید. در فکر بیماری دختر و مرگ پسر است. او نه تنها توان جنگ ندارد، بل‌که در فرهنگ او خونریزی جایی ندارد. او نمی‌خواهد دست خود را به خون بیالاید حتا به خون دشمنش. نان او «جوین» بوده است، اما «خونین» نبوده است.
این «خصلت‌ها» خصلت روستایی ایرانی ست، که وابسته به خاک است و نان از دسترنج خویش می‌خورد نه از غارت همسایه. فرهنگ روستایی، فرهنگ جنگ نیست. او روحیه‌ای مسالمت‌آمیز، قانع و محافظه‌کار دارد برای همین است که از خطر می‌ترسد و از «بیم» شاه را نمی‌کشد. حتا تجاوز به دختر خویش را تحمل می‌کند، و تحقیر را تا سر حد سگ شدن و زوزه کشیدن تحمل می‌کند و خشم خود را مهار می‌کند، و پی‌درپی از دشمن خود می‌خواهد که او را بر سر خشم نیاورد «مبادا که دست بر او فراز برد». او به «تجربه» در طول تاریخ چند هزار ساله خود دریافته ‌است که اگر «دست بر او فراز برد» نه تنها همواره کسانی از پی او می‌آیند با نیزه و شمشیر و آزار و شکنجه، بل‌که «موبدان» نیز آن‌ها را نفرین می‌کنند. آن‌ها فرزند «فراش‌های» مخصوص آقامحمدخان یا قزاق دیگری را به جای او بر تخت شاهی خواهند نشاند. در نهانگاه وجود خود او خود را با پشمینه پوشانی که شاه ندارند و نان و خرما می‌خورند، «ماننده‌تر» می‌یابد. آسیابان چیزی ندارد «وطنی» ندارد تا از آن دفاع کند. همزبانان او نمایندگان «دولت»، جویندگان شاه و خود شاه دشمنان او هستند. آنان در گرماگرم هجوم دشمن، به او تاخته‌اند و ابزار شکنجه و مرگ او را فراهم کرده‌اند:
سرباز: دار آماده است. گور کنده شده، هاون کنار دار است و تند گداخته است.
آسیابان: ای زن، و ای دختر من، نزدیک‌تر بیائید. ای قربانیان تنگدستی من، اینک من از همزادم جدا می‌شوم. از بینوایی از آن‌چه شنیده‌ام. دشمنانی که می‌آیند تازیان به من ماننده‌ترند تا به این سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به ایشان می‌دادم.
بدین‌سان، علت پیروزی تازیان، یا مهاجمان دیگر و عدم مقاومت روستائیان در مقابل آنان از زبان آسیابان بیان می‌شود. او به آگاهی رسیده است که خطای زن و نکوهش‌های دختر را ببخشاید. چرا که آنان «قربانیان تنگدستی» او بوده‌اند.
طبقه‌ی آسیابان، اکنون به نوعی واقع‌نگری رسیده است. خرافه پرستی موبد و اعتقاد او را به حضور روان پادشاه به مسخره می‌گیرند و با چماق به جان روان پادشاه می‌افتند.
اما «زن آسیابان» در «ماننده» بودن تازیان به خود و شوهرش تردید می‌کند: «از همان آستان که آمدن آن شاه ژنده‌پوش را دیدی نگاه کن. اینک در پی او سپاه تازیان را می‌بینم.» …. آیا روستاهای ویرانه آباد خواهد شد؟ نتیجه را می‌دانیم.
خلاصه کنیم: نوشتن و اجرای نمایشنامه «مرگ یزدگرد» در این لحظه از تاریخ ایران مبین چیست؟
نمایشنامه بازتاب فکر چه گروه یا طبقه اجتماعی است؟
پاسخ این پرسش‌ها را با توجه به آن‌چه گفته شد جستجو می‌کنیم و کار خود را پایان می‌دهیم.
۱-‌ یکی از دو ستون نگاهدارنده سلطنت را از زیر تخت شاهی کشیده‌اند. «دین» با سلطنت درافتاده است. «موبدان» که تا دیروز برای «سلامتی وجود شاهنشاه» و «رفع بلا» از وجود مبارک او دعا می‌کردند، اکنون او را نه حافظ دین و نه ظل‌الله که نماینده شیطان می‌دانند. پس دیگر کشتن شاه در نظر طبقه‌ی ستمکش «گناهی دوزخی» نیست، بل‌که وظیفه‌ای «دینی» است. اینان همان «داورانی» هستند که آسیابان هزار و چهارصد سال پیش، خود را بدانان ماننده می‌دانست، و در انتظار داوری آنان با نان و خرما به استقبالشان شتافت. تجربه‌ی هزار و چهارصد ساله به روستائیان نشان داد که آنان هم‌چنان «همزاد بینوایی» خواهند ماند، باج خواهند داد و سپاهیان جدید را سیر خواهند کرد.
مفهوم «شاه» در ذهن مردم کشته شده است. ستم دیدگان بار دیگر در پرتو تجربه و آگاهی‌های جدید، دشمن همیشگی خود، سرداران و سرکردگان و موبدان و سربازانی را که به نام «شاه» آنان را غارت می‌کردند، شکنجه می‌کردند و «مردمان پست» می‌نامیدند شناخته‌اند. مجسمه‌های «شاه» را فرود آورده‌اند، شکسته‌اند و سوخته‌اند، بر در و دیوار شهر و روستا، مفهوم او را کشته‌اند و هر روز می‌کشند. تهی‌دستان، روستائیان و کارگران به دست‌های خود نگریسته‌اند، دست‌هایی چنین زمخت و کارآلوده، پینه‌ها بر آن بسته و گره‌ها…» و آن را با دست‌های ظریف و عطرآلود طبقه فرادست که «شاه» ساخته و پرداخته او بوده ‌است، مقایسه کرده‌اند و در فرصتی که فرا دست آمده است، «رود خروشان» (۱۸) کینه‌ای که در رگ‌های او قرن‌های دراز جاری بوده‌ است طغیان کرده است. شورشی که در دل او جا گرفته بود، (۱۹) جای خود را شکافته است و بیرون جهیده است، همان بود که در خیابان‌های شهرها دیدیم و می‌بینیم.
«رنج‌های سالیان دراز» و «مزد همه‌ی روزهای کار» طبقه‌ی تولیدکننده را «شاه» دزدیده است. «کیسه زر» یزدگرد فراری همان بیست میلیارد دلار ثروت پسر رضاخان قزاق است. آسیابان، طبقه‌ای که آسیابان سخنگوی او است، اکنون می‌داند که این «دزدی» که در طول تاریخ دسترنج او را دزدیده است، «دستگاهی» است به نام دولت، که در واژه‌ی «شاه» خلاصه شده است.
گرچه گفتگوی نمایشنامه در این مورد ما را متوجه «شاه» می‌کند، و به طبقه‌ای که در وجود او خلاصه می‌شود اشاره‌ای ندارد، اما با توجه به گفتار زن هنگام سخن گفتن با «سردار» با مفهوم گسترده‌تری سروکار داریم. هنگامی که «سردار» از چاره‌سازی دولتمندان و دلسوزی شاهان سخن می‌گوید، «زن» درباره «شاه» سخن نمی‌گوید، بل‌که «سردار» و همدستان او را مخاطب قرار می‌دهد.
زن: های ای درشتگوی، کدام چاره‌ سازی، کدام دلسوزی؟ برکشان ببین: بلند تبارانی چون شما از گرده‌ی ما تسمه‌ها کشیده‌اید، شما و همه‌ی آن نوجامگان نو کیسه. شما دمار از روزگار ما درآورده‌اید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بسته‌ای.
سردار: زبانت ببرد.
زن: و تو شمشیر را برای همین بسته‌ای.

(در نقش زن)
دختر آسیابان، از زبان نسل تازه، از پدر می‌خواهد که «شاه» را بکشد تا شاید ملتی نو به دنیا آید. اما آسیابان و طبقه‌ی او هنوز به آن مرحله از آگاهی نرسیده‌اند که خود را سازنده تاریخ بدانند. در ایران دیدیم که آنان نه با نام خویش که با نام خدا به جنگ سایه او (شاهان) می‌روند.
نویسنده نمایشنامه، ظاهراً بازگوکننده تفکر روشنفکرانی است که براساس مشاهده «واقعیت» چنان که هست، برآنند که طبقه زحمتکش در ایران هنوز به آن مرحله از آگاهی نرسیده‌است که خود را «مامای» تاریخ بداند. او از پذیرفتن این نقش امتناع می‌کند. نویسنده در جمله‌ای کوتاه از زبان آسیابان بی‌اعتقادی خود را به نقش طبقه‌ی او در زایمان اجباری تاریخ بیان می‌کند. شاید هم بیان این عقیده نشانه‌ی نوعی تأسف، و نوعی واقع‌نگری باشد. اما نمی‌توان پنهان کرد که «بیضایی» خواسته است «نیشی» طنزآمیز به مارکس زده باشد:
دختر: او را بکش ای مرد. شاید با مرگ او ملتی نو به دنیا آید.
زن: (در نقش آسیابان) من نه دایه‌ام و نه ماما. من آسیابانم، من به ملت نان می‌دهم. همین، و این تنها چیزیست که دارم.
در تأکید بر این «اعتقاد»، آسیابان نمایشنامه، هنگامی که دشمن خود شاه را در مقابل خود می‌یابد، خود را برای داوری واجد صلاحیت نمی‌داند. در جستجوی مرجعی دیگر است تا «داد بدانجا برد»:
آسیابان: پس شاه خود تویی… همیشه آرزو می‌کردم روزی داد به شهریار برم، و اینک او این جاست. داد از او به کجا برم؟…
اکنون می‌دانیم که ستم‌دیدگان – آسیابان – داد به کجا برده‌اند.
در «نمایشنامه» آسیابان از زبان اکثریت مردم سخن می‌گوید، اکثریتی که هنوز به حق داوری خویشتن آگاه نشده است و دیگران را از جانب خود به داوری برگزیده است. تجربه‌ای تکراری در تاریخ.
نویسنده آن گروه کم‌شمار، ولی آگاهی را که دستشان برای بازپس گرفتن «مزد» سالیان دراز پدران خود توانا است، و بر خلاف آسیابان، خود را از بار «بیم سنتی» تاریخ شوم خود رهانیده‌اند، نادیده گرفته است. اما او در بازنمایاندن این لحظه‌ی تاریخی از طریقه مسلح کردن موبد و همدستی او با سردار در محکومیت آسیابان، و بی‌اعتقادی «زن» نسبت به «پندنامه‌های» «موبد»، سندی هنرمندانه از تاریخ معاصر ایران به دست داده است.
با این همه، ناگفته نماند که طرح تضادهای کنونی جامعه‌ی ایران، در نمایشنامه جایی در خور برای بازنموده شدن نیافته‌اند. ظاهراً قالب نمایشنامه گنجایش طرح آن را نیافته است.
نویسنده نمایشنامه، نومیدانه، طبقه‌ی آسیابان را، بی‌اراده در انتظار داوری رها کرده است. نمایشنامه با این جمله به پایان می‌رسد.
زن: آری، اینک داوران اصلی از راه می‌رسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.

غفار حسینی
آبانماه پنجاه و هشت

پانوشت‌ها:
۱- می‌دانم که «کلی‌گویی» می‌کنم. این سخنان جای بحث دارد و جای آن این‌جا نیست. اما از نوشتن آن ناگزیرم. چرا که یادآوری آن را، به عنوان مقدمه کار خود ضروری می‌دانم.
۲- این روایت، همین‌گونه در صفحه‌ی اول بروشور نمایش «مرگ یزدگرد» آورده شده است. با همین نقطه‌گذاری و همین علامت استفهام.
۳- کوشش من برای خلاصه کردن نمایش سخت ناموفق است، چرا که خلاصه‌پذیر نیست، و ناگزیر جز طرحی ناقص از آن ارائه نمی‌توان کرد.
۴- نگاه کنید به ژان پل سارتر، درباره‌ی نمایش، مترجم ابوالحسن نجفی.
۵- نگاه کنید به همان کتاب.
۶- برای کوتاه شدن سخن از بحث درباره‌ی نمایشنامه «راه توفانی فرمان …» خودداری می‌کنم، اما خواندن آن برای علاقمندان برای درک بهتر نمایشنامه «مرگ یزدگرد» ضروری است.
۷- از این پس آن‌چه در «گیومه» نوشته می‌شود، از متن نمایشنامه گرفته شده است.
۸- برای آگاهی از این تعبیر بیضایی به نمایشنامه‌ی «چهار صندوق» مراجعه کنید.
۹- برای اطلاع از سابقه‌ی این‌گونه مراسم و تبدیل آن به صورت‌های دیگر، از جمله «عمرکشی» که هم‌اکنون در پاره‌ای دهات ایران رایج است، نگاه کنید به: بهرام بیضایی نمایش در ایران (مهرماه ۱۳۴۴) صفحات ۱۸ تا ۵۰) توضیحات داخل پرانتیز از متن است.
۱۰- هنگام نوشتن یادم آمد که یکی از بازماندگان خلف این معبد، به نام دکتر سهراب خدابخشیان (که کاندید نمایندگی مجلس خبرگان هم شده بود) سال گذشته کشف کرده بود که «سوشیانت» که قرار بوده است … (تا پایان پانوشت ها در اصل افتادگی دارد.)
تایپ شده از روی مجله فرهنگ توسعه شماره ۳۹، ۴۰، ۴۱
با تشکر از خانم هنگامه ناجی که نوشته فوق را تا آنجا که ممکن بوده به طور کامل تایپ و تصحیح کردند.

منبع:اندیشه وپیکار

فصلنامهء«ایران نامه» منتشرشد

دسامبر 17th, 2013

شمارهء3(پائیز  1392) فصلنامهء ارزشمند«ایران نامه»ازانتشارات«بنیادمطالعات ایران»درآمریکا منتشرشد.

ایران نامه

فهرست مطالب

فرگرد پژوهش

زنان در گفتمان پزشکی عصر صفویه‫:‬ مطالعه موردی پزشکی نگاری های عمومی، تشریح نامه ها و متون پزشکی مذهبی (0 )  
سیدهاشم آقاجری, بهرنگ صدیقی, بهزاد کریمی  
اختیار، جبر یا تقدیر‫:‬ به کدامین حکم باید باور داشت؟ (0 )  
حمید صاحب جمعی  
سید جلال طهرانی (0 )  
بهرام گرامی, سید حجت الحق حسینی  
رنگ شادی در کلام رنگین رودکی (0 )  
محمدناصر رهیاب  
مرز‌ در ‌شاهنامه ‌فردوسی (0 )  
پیروز مجتهدزاده, ابوالفضل کاوندی کاتب  
انتقاد هگل از نوعی طنز در ادبیات آلمانی‫:‬ تکلمه ای بر گفتار «تاملی در باب مفاهیم طنز و هجا در ادب فارسی» (0 )  
باقر پرهام  
طنز سیاسی و آزادی بیان در مطبوعات ایران با تمرکز بر سال های ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۸ (0 )  
محمود فرجامی  
میراث مری بویس در باستان شناسی (0 )  
فرانتس گُرنه  
تقیه، ستر و کتمان در دیانت های بابی و بهایی (0 )  
کامران اقبال  
نیروی کار در قالی بافی (0 )  
علی حصوری  
 

مقاله ها

تاملی نقادانه بر مقاله «جنسیت و آلات جنسی» (0 )  
مصطفی عابدینی فرد  
پاسخ به عابدینی فرد (0 )  
آنا قریشیان

داریوش مهرجویی:با یک تمدّن 2500 ساله باید از آلودگی هوا بمیریم؟

دسامبر 6th, 2013

 *ما یک تمدّن 2500 ساله داشتیم و بزرگترین امپراتوری دنیا دست ما بود، چطور شده که اینگونه شدیم؟

*در مراسم یادبود خواهرش؛داریوش مهرجویی: ​آلودگی هوا، همه را دارد می‌کشد!

مهرجوئی

داریوش جویی،کارگردان برجستهء سینمای ایران با اندوه و تاثر فراوان از درگذشت خواهرش (ژیلا مهرجویی طراح صحنه و لباس سینمای ایران) گفت: یک چیزی مرا کُفری می‌کند و آن این است که چه چیزی ژیلا را کشت؟!

این کارگردان سینمای ایران که در مراسم یادبود زنده‌یاد ژیلا مهرجویی عصر 11 آذر ماه در خانه هنرمندان ایران سخن می‌گفت، در حالی که اشک می‌ریخت و به سختی خود را کنترل می‌کرد، گفت: من خیلی غمگینم. ژیلا با استعداد بود و تصاویری در اینجا نشان داده​شد که من از او ندیده​بودم اما از یک چیز کفری می‌شوم و آن هم این است که چه چیزی ژیلا را کشت!

مهرجویی با اشاره به آلودگی هوای تهران ادامه داد: این آلودگی هوا، همه را دارد، می‌کشد. همه دوستان من سرطان گرفته‌اند! عزت‌الله انتظامی در بیمارستان خوابیده​است. این رییس محیط زیست ما کجاست، چه کار می‌کند؟ مردم ما از این آلودگی دارند، می‌میرند. کارگردان «هامون» که سخنانش را با لحن آرامی شروع کرده بود اما به مرور عصبانی شده بود، گفت: من بسیار خشمگین هستم. اهواز بدترین شهر جهان شده است، همهء شما کامیونی را تجربه کرده‌اید که از کنار شما رد شده و کلی دود خارج کرده است.

مهرجویی که میان سخنان خود اشک می‌ریخت و سکوت می‌کرد، گفت: خانم محیط زیست چقدر حرف، حرف حرف؟! ما یک تمدن 2500 ساله داشتیم و بزرگترین امپراتوری دنیا دست ما بود، چطور شده که اینگونه شدیم؟!

در میان سخنان داریوش مهرجویی، گوهر خیراندیش بازیگر سینما که در مراسم حاضر بود با صدای بلند خطاب به داریوش مهرجویی گفت:

– آقای مهرجویی دختر من «آناهیتا» هم در بیمارستان است و فقط 20 درصد ریه دارد، او هم دارد می‌میرد.

سپس داریوش مهرجویی اینگونه سخنانش را با تاسف ادامه داد: خواهر من هم زنده و شاداب بود اما …. مهرجویی در پایان سخنانش گفت: رییس محیط زیست این مملکت باید به من جواب بدهد نه اینکه فقط حرف بزند. شهردار عزیز کاری بکن همه دارند، می‌میرند.

در این مراسم که حدود دو ساعت به طول انجامید، سینماگرانی چون لیلا حاتمی، نیکی کریمی، علی مصفا، فرشته طائرپور، محمود کلاری، کوهیار کلاری، گوهر خیراندیش، رخشان بنی‌اعتماد، مهدی سلطانی، محمدمهدی عسگرپور، ابوالحسن داودی، نظام‌الدین کیایی، ملک‌جهان خزاعی، جعفر پناهی، پرویز نوری، ناصر چشم‌آذر، امین حیایی، مهتاب کرامتی،مرجان شیرمحمدی،مسعود رایگان، پگاه آهنگرانی، نگارآذربایجانی، غلامحسین نامی، احمد امینی، همایون ارشادی، رضا درمیشیان، مانی حقیقی، پروین صفری، مریم بوبانی، حبیب اسماعیلی، امیرعلی دانایی و… حضور داشتند.

ژیلا مهرجویی در سکوت رفت
در ابتدای این مراسم، جهانگیر کوثری تهیه‌کننده سینما که اجرای آن را برعهده داشت، گفت: با این عمرهای کوتاه که قابل اعتبار نیست چگونه باید برخورد کنیم، ژیلا مهرجویی هنرمند متواضع و فرهیخته‌مان بود که در سکوت رفت. او تعهد خود را به درستی انجام داد و پر کشید، به اندازه‌ای که می‌دانست نگفت اما چراغ‌ها را در ظلمت می‌دید. وی ادامه داد: چند دریا اشک باید در نبودش بریزیم تا به اقیانوس پرتلاطم روحش نزدیک شویم.

رخشان بنی‌اعتماد: هنوز رفتنش را باور ندارم
رخشان بنی‌اعتماد کارگردان سینما هم در حالی که اشک می‌ریخت، گفت: ژیلا در «گیلانه» و «خون‌بازی» فقط همکار من نبود، ما دورانی را زیر یک سقف گذرانده‌ایم و چند سالی به همراه نوشین عاطفی در ساختمان قدیمی محله امامزاده «زرگنده» زندگی می‌کردیم که نام آنجا را «خانه آرزوها» گذاشته بودیم. این کارگردان سینما بیان کرد: ما ایده‌هایی داشتیم اما اتفاقاتی افتاد که خانه آرزوهای ما را به هم ریخت. بنی‌اعتماد با اشاره به اینکه آن زمان دوران دلتنگی ژیلا برای «مینا»یش بود و در عین حال دنیای امید و آرزو را سپری می‌کرد، ابراز خوشحالی کرد که مینا (دختر ژیلا مهرجویی) چقدر خوب رویاهای ژیلا را به واقعیت رساند. او ادامه داد: ژیلا به معنای واقعی زنی زحمتکش و پر از شور و انرژی بود و هنوز رفتنش باورم نمی‌شود. کارگردان «زیر پوست شهر» با بیان اینکه ژیلا عین خودش بود و شبیه هیچ‌کسی نبود، گفت: بویی از تفاخر در رفتارش وجود نداشت. این کارگردان سینما هنر بزرگ ژیلا مهرجویی را هنر زندگی کردن دانست و گفت: او با ناجوانمردانگی‌ای که در حق‌اش شده بود، دنیایی از صلح در وجودش بود. ما سال‌ها با هم رفاقت داشتیم اما هیچ‌وقت تلخی‌هایی که در جوانی در کامش ریخته شده بود را از او نشنیدیم.

پس از سخنان رخشان بنی‌اعتماد که او هم به دلیل شرایط روحی نتوانست صحبت‌های خود را ادامه دهد، مینا مهرجویی (دختر ژیلا مهرجویی) با تشکر از حاضران گفت: ممنونم که ما را در این روزها دلگرم می‌کنید. از دست دادن خیلی سخت و دردناک است اما گاهی مرگ واقعا باشکوه است که تمام غصه‌های ما یکی می‌شود. او ادامه داد: دوست دارم کسی را که اینقدر کامل زندگی کرده است، در پایان زندگی‌اش تشویق کنم. دختر ژیلا مهرجویی که به سختی می‌توانست سخن بگوید، اضافه کرد: مهم‌ترین چیزی که از او یاد گرفتم این بود که مقابل هیچ یک از اتفاقات ناگوار حسرت نخورم، الان هم می‌دانم او شاد است. ما امروز پیش او بودیم، او شاد بود. جای خوبی خوابیده است. مینا مهرجویی در پایان گفت: مطمئن هستم او اکنون آرام است و از شما می‌خواهم که برایش شاد باشید.

این گفته‌های مینا مهرجویی با تشویق حاضران در سالن همراه شد. در بخش دیگری از این مراسم ،سوسن پیرنیا، فریال جواهریان، پدرام اکبری هم به عنوان دوستان و همکاران ژیلا مهرجویی سخنان کوتاهی را مطرح کردند. جواهریان در بخشی از صحبت‌های خود با اشاره به فیلم «هامون» که مسوولیت طراحی لباس آن را ژیلا مهرجویی برعهده داشت، گفت: حتما به یاد دارید که لباس‌های فیلم «هامون» چقدر مجلل و شیک بود. از همه مهم‌تر لباس عروس «هامون» بود که فکر می‌کنم با همان لباس عروس، جرقه‌ای در ذهن ژیلا زده شد که کار خود را به عنوان طراح لباس جدی بگیرد. او تاکید کرد: ژیلا در طراحی لباس همان کاری را کرد که افرادی همچون کامران بی‌باک در معماری کردند، یعنی ارزش‌های اصیل ایرانی را با ارزش‌های غربی تلفیق کردند.

در این مراسم، جهانگیر کوثری اعلام کرد که قرار بود فاطمه معتمدآریا اجرای مراسم را برعهده داشته باشد اما او نتوانست حضور داشته باشد و فقط متنی را به مراسم فرستاد که قرائت شد. مراسم یادبود ژیلا مهرجویی طراح صحنه و لباس در میان ازدحام علاقه‌مندان به سینما در خانه هنرمندان برپا شد. همچون روال دیگر مراسم‌های بزرگداشت و ختم هنرمندان متاسفانه بازار عکس گرفتن از بازیگران سینما داغ بود،بطوریکه امین حیایی به سختی امکان حضور در سالن را پیدا کرد. پگاه آهنگرانی بازیگر سینمای ایران که در مقابل درب ورودی راهروی منتهی به سالن برگزاری مراسم مهمانان را راهنمایی می‌کند،از جمله کسانی است که متقاضی زیادی برای عکس گرفتن دارد. به دلیل کوچک بودن سالن تعداد زیادی از علاقه‌مندان امکان حضور در سالن را پیدا نکردند و از مونیتورهای بیرون سالن، مراسم را دنبال کردند. کارکنان بخش حراست خانه هنرمندان به طور ویژه در این مراسم و در راهروهای منتهی به سالن حضور داشتند و تلاش می‌شد نظم و ترتیب برنامه به دلیل حضور بی‌شماری از علاقه‌مندان سینما که در خانه هنرمندان حضور داشتند رعایت شود. در بخش‌هایی از این مراسم چند کلیپ که تصاویر و فیلم‌هایی از ژیلا مهرجویی را نشان می‌داد، پخش شد . پخش این تصاویر باعث تاثر و ناراحتی شدید برخی از بستگان و همکارانش شد. 

  منبع:بهارنیوز

سند منتشرنشده:نامهء حزب تودهء ايران به آيت‌الله خمينی

نوامبر 23rd, 2013
 

مجلهء «انديشهء پويا» در آخرين شمارهء خود متن نامه کميته مرکزی حزب توده ايران خطاب به آيت الله خمينی  در ژانويه ۱۹۷۹( يک ماه قبل از پيروزی انقلاب اسلامی)را برای اولين بار منتشر کرده است. این نامه درراستای حمایت قاطع رهبران«جبههء ملّی»وبرخی از«روشنفکران لائیک»ازآیت الله خمینی بود(نگاه کنیدبه:«بشارت ‌نامه نویسان دیروز:معماران تباهی ِامروز»در پایان این مطلب).متعاقب این نامه،حزب توده اعلام کرد :«به جمهوری اسلامی  رأی می دهیم»! 

کیانوری

 
بابک اميرخسروی عضو سابق کميته مرکزی حزب تودهء ايران که اين نامه را در اختيار مجلهء «انديشهء پويا »گذاشته در بارهء روَند تهيه و ارسال اين نامه گفته است:
 
-«اولين اقدام در راستای تلاش‌های رهبری حزب برای برقراری رابطه با آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی، نامۀ مورخ آبان‌ماه ‏‏۱۳۵۷ به امضای ايرج اسکندری دبيراول کميتۀ مرکزی است.-متن اين نامه ارسال نشده نيز در مجله انديشه پويا منتشر شده است- در آن نامه تقاضای ملاقات با آيت‌اﻟﻠﻪ ‏خمينی را مطرح ساخته بودند. اين نامه ‏ قرار بود توسط من که آن زمان مقيم پاريس بودم، به ايشان ‏رسانده شود. اطمينان داشتم امکان چنين ملاقاتی با ايشان فراهم نيست. زيرا صرف‌نظر از آن‌که محيط ‏زندگی آيت‌اﻟﻠﻪ طوری نيست که بشود او را به تنهايی ملاقات کرد و هميشه عدۀ زيادی دور او هستند و ‏به‌خصوص که در ميان اطرافيان، افراد غيرقابل اعتمادی نيز وجود دارند، به‌خصوص در شرايطی که خود ‏ايشان اعلاميه عليه حزب داده و از مسلمانان خواسته بود که از ما دوری بکنند، چگونه ممکن بود که ‏ايشان با ما خلوت بکند! اطلاع از چنين ملاقاتی مسلماً وسيلۀ تبليغات وسيع رژيم عليه جنبش می‌شد که ‏مسلمانان و کمونيست‌ها با هم ساخته‌اند و غيره. لذا من از ردکردن نامه خودداری کردم و از طريق ‏کيانوری اطلاع دادم و خواستم اگر رفقا مخالف هستند، تا يک هفته دست نگهدارند تا من حضوراً توضيح ‏بدهم. همين‌طور هم شد و در اوايل دسامبر (۱۹۷۸)، در جلسۀ هيئت اجراييه شرکت کردم و توضيحات ‏لازم را دادم و آن‌ها نيز قانع شدند. » اميرخسروی در بخش ديگری از توضيحاتش به جمع بندی نهايی حزب توده برای ارسال نامه ۹صفحه ای به ايت الله خمينی می پردازد و ماجرا را اينگونه توضيح می دهد:« اين نامه در نه صفحۀ تايپی با امضای کميتۀ مرکزی حزب تودۀ ايران خطاب به «آيت‌اﻟﻠﻪ‌العظمی خمينی» ‏نوشته شد. مضمون نامه در دو کلمه گزارش تمجيدآميز از فعاليت‌های گذشتۀ حزب عليه رژيم شاه و ‏حمايت از فعاليت‌های آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی و طرح پيشنهاد تشکيل يک «جبهۀ متحد آزادی ملی ايران»، با ‏شرکت همۀ نيروهای سياسیِ ضدرژيم، به‌رهبری آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی بود. ‏من يک هفته پس از دريافت اين نامه، در تاريخ نهم ژانویۀ ۱۹۷۹، به محل اقامت آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی رفتم و ‏توسط نوۀ دختری ايشان نامه را به آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی رساندم. به اين ترتيب که در اتاقی که جدا از محل ‏اقامت آيت‌اﻟﻠﻪ بود، نوۀ ايشان را ديدم و نامه را دادم. نوۀ آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی مدتی بعد بازگشت و گفت نامه را ‏به خود آيت‌اﻟﻠﻪ داده است. آدرس و مشخصات خود را همراه با کارت ويزيت، دادم و بعداً نيز موضوع را از ‏طريق صادق قطب‌زاده پيگيری کردم. ولی آيت‌اﻟﻠﻪ خمينی هرگز تمايلی از خود برای ديدار و يا صحبت ‏دربارۀ پيشنهادهای رهبری حزب تودۀ ايران نشان ندادند.‏»متن نامهء حزب توده ايران خطاب به آيت الله خمينی به نقل ازآخرين شمارهء مجله «انديشه پويا »به شرح زیراست:
 
 
به حضور حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ‌العظمی خمينی!
 
با ارسال اين نامه، کميتۀ مرکزی حزب تودۀ ايران پيش از هر چيز احترام عميق خود را به حضور حضرت ‏آيت‌اﻟﻠﻪ و به مبارزۀ آشتی‌ناپذيری که از ديرزمان عليه استبداد و استعمار آغاز و پيگيرانه دنبال کرده و ‏می‌کند، ابراز می‌دارد و پشتيبانی خود را از اين مبارزه، که در عمده‌ترين هدف‌هايش منطبق با ‏خواست‌های مبرم حزب ماست با صراحت تمام بيان می‌کند. ‏احساس عميق‌ترين مسئوليت در برابر منافع حياتی مردم قهرمان ايران و خون‌های ريخته‌شدۀ هزاران و ‏هزاران مبارز قهرمان، در نبرد حياتی کنونی برای سرنگونی رژيم سياه سلطنتی پهلوی و در راه استقلال و ‏آزادی ايران، به گردن هر شخصيت ملی، هر سازمان سياسی ملی و آزادی‌خواه و هر ايرانی ميهن‌پرست ‏تعهدات سنگينی می‌گذارد. همين احساس مسئوليت کميتۀ مرکزی حزب تودۀ ايران را بر آن داشته ‏است که در اين حساس‌ترين لحظات تاريخ کشورمان، به‌وسيلۀ اين نامه به شما که بدون ترديد نقش بسيار ‏بااهميتی را در گسترش جنبش کنونی مردم ايران و دادن سمت‌گيری درست، پيگير و آشتی‌ناپذير به آن ‏در مرحلۀ کنونی ايفا کرده‌ايد، مراجعه نمايد و نظر خود را دربارۀ آنچه که برای سرنوشت آتی نبرد مردم ‏ايران اهميت حياتی دارد، با شما در ميان گذارد و کمک شما را برای پيداکردن راه اتحاد همۀ نيروهای ‏ملی يعنی عمده‌ترين مسئلۀ جنبش در لحظۀ کنونی و آينده، خواستار شود: ‏‏۱. به‌نظر ما جنبش نيرومند و همگانی کنونی در ميهن ما در سراسر تاريخ مبارزات خلق‌های جهان برای ‏استقلال و آزادی کم‌نظير است و هم‌اکنون به‌حق تحسين شورانگيز همۀ هواداران راستين آزادی را در ‏سراسر جهان برانگيخته است. اين جنبش توانسته است ضربات سختی بر يکی از سياه‌ترين رژيم‌های ‏فاسد، غارتگر، ضدانسانی و آزاديکُش در جهان و به يکی از عمده‌ترين پايگاه‌های تسلط جبهۀ متحد ‏امپرياليسم جهانی، به سرکردگی متجاوز چپاولگر و خون‌خوار امريکا، وارد کند و پايه‌های اين کاخ ستم را، ‏که برپاکنندگانش آن را يکی از «پرثبات‌ترين سنگرها»ی تسلط جهنمی خود بر خلق‌های محروم جهان ‏می‌دانستند، به‌شدت متزلزل سازد. ‏‏۲. به‌نظر ما، با وجود اين پيروزی چشمگير، هنوز مردم ايران برای رسيدن به هدف اساسی خود در مرحلۀ ‏کنونی، راهی بسيار دشوار و پردرد در پيش دارند. رويدادهای ايران بدون ابهام بيانگر اين واقعيت است که ‏صرف‌نظر از برخی موضع‌گيری‌های ويژۀ اين يا آن بخش از جبهۀ عظيم مبارزان ضدرژيم شاه و ‏ضداستعمار، اکثريت مطلق مردم ايران خواستار آنند که رژيم استبدادی شاه منفور و خائن سرنگون گردد، ‏بساط سلطنت بدون بازگشت برچيده شود، تسلط نظامی، سياسی، اقتصادی، فرهنگی امپرياليست‌ها بر ‏ميهن عزيزمان ريشه‌کن گردد، پرچم جمهوری متکی به ارادۀ خلق در ميهن ما به اهتزار درآيد و يک ‏حکومت ملی و آزادی‌خواه زمام امور کشور را در دست گيرد، حکومتی که در راه تأمين کامل استقلال ‏ملی و آزادی‌های کامل دموکراتيک برای همۀ مردم، در راه سالم‌سازی اقتصاد ملی و بيرون کشيدن منابع ‏عظيم ثروت‌های ملی از چنگال خون‌آلود غارتگران داخلی و امپرياليست‌های خارجی و بهبود زندگی ‏قشرهای وسيع ده‌ها ميليونی مردم زحمت‌کش شهر و روستا گام بردارد، حکومتی که از حمايت همۀ ‏نيرو‌های ملی و آزادی‌خواه ميهن ما برخوردار باشد و با تکيه به آرای عمومی مردم، قانون اساسی جديدی ‏را برای نظام ملی و دموکراتيک آيندۀ ميهن ما تدارک ببيند. ‏به‌نظر حزب ما هنوز در برابر مبارزان ميهن ما برای رسيدن به اين هدف‌ها، دشواری‌های بسيار بزرگ و ‏موانع بسيار سخت وجود دارد. برپاکنندگان اين موانع و دشواری‌ها، هم در جامعۀ ايران و هم به‌ويژه در ‏صحنۀ جهانی، هنوز دارای پايگاه‌های قابل توجيهی هستند. در درون جامعۀ ايران، هواداران رژيم سياه شاه ‏و کارگزاران امپرياليسم، هنوز از امکانت قابل ملاحظه‌ای برخوردارند و می‌توانند نه‌تنها امروز، بلکه در ‏مراحل آتی گسترش جنبش، حتی پس از سرنگون‌شدن رژيم استبدادی شاه، ضربات دردناک و حتی ‏جبران‌ناپذيری به جنبش ملی و دموکراتيک ما وارد سازند. در صحنۀ جهانی، همۀ امپرياليست‌ها، به ‏سرکردگی امپرياليست‌های امريکايی و انگليسی، و به‌ويژه امريکايی، که نقش ژاندارم خون‌آشام را در ‏سراسر جهان به عهده گرفته است جبهۀ متحدی عليه جنبش ملی و دموکراتيک ميهن ما به وجود ‏آورده‌اند و با تمام نيروی خود می‌کوشند پيروزی قطعی اين جنبش را غيرممکن سازند. ‏درست است که در جهان کنونی به‌علت وجود جبهۀ نيرومند نيروهای ضدامپرياليستی، که کشورهای ‏سوسياليستی، جنبش‌های رهايی‌بخش ملی، کشورهای مترقی و ضدامپرياليست «جهان سوم» و جنبش ‏عظيم زحمت‌کشان و آزادی‌خواهان را دربرمی‌گيرد، به‌دليل نيرومندی روزافزون و پيروزی‌های تازه‌به‌تازه‌ای ‏که اين جبهه به دست می‌آورد و پيروزی‌های خلق ما تاکنون يکی از نمونه‌های برجستۀ آن است، ‏امپرياليست‌ها ديگر مانند گذشته برای مداخلۀ علنی و مستقيم در امور کشورهای ديگر، به‌ويژه در کشوری ‏با اهميت سوق‌الجيشی کم‌نظيری مانند ايران، دست‌شان باز نيست و همان‌طور که آيت‌اﻟﻠﻪ در مصاحبۀ ‏خود با روزنامۀ الوطن چاپ کويت اظهار داشته‌ايد، امپرياليست‌ها از مداخلۀ مستقيم در کشورهای ديگر ‏تجربيات تلخ و دردناکی دارند و می‌دانند که چنين مداخله‌ای برای آنان گران تمام خواهد شد، بااين‌همه ‏هنوز امپرياليست‌ها امکانات بسي
اری در اختيار دارند. آن‌ها به نيروهای سياه رنگارنگ ارتجاعی در درون ‏کشور و نيروهای سازش‌کار در درون جنبش تکيه دارند و می‌توانند از وسايل و شيوه‌های گوناگون ‏مردم‌فريبانه و رياکارانه، غدارانه و جنايت‌بار برای سرکوب جنبش استفاده کنند. ‏‏۳. شيوه‌های رايج مقابلۀ رژيم کنونی ايران با جنبش انقلابی مردم، مانند هميشه، توسل به زور و سرکوب ‏خونين و تشبث به تزوير و دروغ برای گمراه‌کردن و بالأخره نفاق‌افکنی و ايجاد شکاف و تصادم در ميان ‏نيروهای مخالف خويش است. در زمينۀ توسل به زور، يعنی به‌کارانداختن نيروهای مسلح برای کشتار ‏مردم و سرکوب جنبش، امکانات رژيم هر روز محدودتر می‌شود و شعله‌های فروزان آتش ميهن‌پرستی و ‏آزادی‌خواهی از ديوارهای سربازخانه‌ها عبور کرده مهم‌ترين پايگاه رژيم را به خطر می‌اندازد.

رويدادهای روزهای اخير بار ديگر نشان داد که از اين پس تکيه‌گاه رژيم سياه شاه و امپرياليسم تنها ‏فرماندهان خودفروختۀ ارتش، آدمکشان حرفه‌ای ساواک و پليس، اراذل، اوباش و چاقوکشان و بخش ‏کوچکی از افسران و درجه‌داران و سربازانی است که با دقت دست‌چين شده و برای آدمکشی از طرف ‏مربيان امريکايی و اسرائيلی آموزش يافته‌اند. ضربۀ مردم‌فريبی و رياکاری رژيم هم مدت‌هاست که اثر خود ‏را از دست داده است. ولی تنها ضربه‌ای که هنوز امپرياليست‌ها و دست‌نشاندگان به وسيع‌ترين شکل مورد ‏استفاده قرار می‌دهند و هر روز بيش‌تر به عمده‌ترين سلاح اميدبخش آن‌ها مبدل می‌شود، حربۀ ‏نفاق‌افکنی و شکاف‌اندازی در ميان گردان‌های مبارز نيروهای ميهن‌پرست است، هم در ميدان نبرد درون ‏ايران و هم در ميدان بزرگ نبرد جهانی.
 
 
در صحنۀ مبارزات درون کشور، سمت‌گيری اساسی رژيم شاه و کارشناسان امريکايی و اسرائيلی‌اش به‌ويژه ‏در جهت جداکردن نيروهای مبارز جنبش توده‌ای و کارگری ايران از ساير نيروهای ملی و به‌ويژه از آن ‏بخشی از مبارزان است که زير پرچم مذهب در اين نبرد عظيم ملی شرکت دارند. در صحنۀ مبارزات ‏جهانی، سمت‌گيری اساسی رژيم شاه و امپرياليست‌های حامی آن به‌ويژه در جهت جداساختن اين بخش ‏جنبش از پشتيبانان راستين جنبش‌های رهايی‌بخش ملی، يعنی از کشورهای سوسياليستی و احزاب ‏کارگری جهان است. تمام تبليغات مشمئزکنندۀ رژيم شاه و همۀ مفسرين سياسی اردوگاه امپرياليستی ‏درست همين سمت‌گيری را دارند. ‏

در اجرای اين سياست نفاق‌افکنانه، رژيم از هر وسيله‌ای بهره‌برداری می‌کند: عوامل خود را به درون ‏سازمان‌های مبارزان می‌فرستد و به‌وسيلۀ آن‌ها تخم نفاق و دشمنی را می‌افشاند. از خامی تازه‌واردان در ‏مبارزۀ سياسی، که هنوز به‌دنبال يک «موضع‌گيری» سياسی می‌دوند، بهره‌برداری می‌کند و به‌وسيلۀ آن‌ها ‏از درون جنبش به پشت مبارزان خنجر می‌زند. به‌دست عناصر خود سازمان‌ها و گروه‌های تفرقه‌اندازی با ‏نام سازمان‌های پيگير و مبارز ضدامپرياليست به وجود می‌آورد و از آن‌ها برای بدنام‌کردن و تفرقه‌انداختن ‏ميان نيروهای اصيل ملی بهره‌برداری می‌کند. وازدگان و منحرفين جنبش بين‌المللی کارگری و حتی ‏خائنين و خودفروختگان سازمان‌های سياسی ملی را به کار می‌کشد و با دست آن‌ها بذر خصومت ‏می‌افشاند و از وجود نکبت‌بار آن‌ها برای بدنام‌کردن سازمان‌های سياسی ملی استفاده می‌کند. در اين ‏زمينه به‌ويژه مائوئيست‌ها نقش نفرت‌انگيزی را ايفا می‌کنند، چه آن‌ها که کورکورانه به‌دنبال رهبران ‏کنونی چين می‌دوند که با سياه‌ترين نيروهای ارتجاعی جهان، و ازآن‌جمله با رژيم شاه ايران، برای سرکوب ‏همۀ جنبش‌های اصيل آزادی‌بخش ملی سازش ننگينی کرده‌اند و چه آن‌ها که آگاهانه و به‌دستور ‏سازمان‌های جاسوسی امپرياليستی نقاب‌های رنگارنگ هواداری از سوسياليسم علمی به صورت زده‌اند، ولی ‏در عمل تنها برای نفاق‌افکنی ميان نيروهای اصيل جنبش رهايی‌بخش ملی فعاليت می‌کنند. نمونۀ عمل ‏نفرت‌انگيز يکی از اين گروه‌ها را در «سازمان مجاهدين خلق» ديده‌ايم که چگونه با نقاب ريا و تزوير در ‏اين سازمان راه يافتند و با توسل به همۀ وسيله‌ها، حتی تا کشتن افراد مبارز، سرانجام اين سازمان را ‏به‌سوی تفرقه و تلاشی سوق دادند. ‏

به‌نظر ما وظيفۀ ميهنی و تاريخی همۀ افراد و سازمان‌های ملی و آزادی‌خواه ايران است که صرف‌نظر از ‏همۀ اختلافات مسلکی و اعتقادات فلسفی و سياسی در اين دام‌های دشمنان خلق نيفتند و تمام نيروی ‏خود را برای بی‌اثر ساختن اين سياست مزورانه و خطرناک به کار اندازند. ‏

آنچه امروز برای گسترش باز هم بيش‌تر جنبش، برای درهم‌شکستن همۀ دسايس دشمنان مردم ما ‏ضرورت درجۀ اول دارد، همان وحدت عمل همۀ اين نيروها در جبهۀ متحدی است که بتواند با استفاده از ‏همۀ امکانات مساعد درون جامعۀ ايران و همۀ عوامل مساعد بين‌المللی، مقاومت رژيم شاه و امپرياليست‌ها ‏را درهم‌شکند و اين نبرد تاريخی پرافتخار را به پيروزی قطعی و نهايی برساند. ‏

‏۴. در آنچه که مربوط به حزب تودۀ ايران است، ما توجه ويژۀ حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ را به اين واقعيت جلب ‏می‌کنيم که حزب ما از همان آغاز فعاليت و در سراسر تاريخ پررنج و خون‌آلود موجوديت‌اش، با پيگيری و ‏قاطعيت در راه تحقق شعارهايی که امروز به شعارهای عموم مردم مبدل شده‌اند، مبارزه کرده است. آنچه ‏تعيين‌کننده و شاخص تاريخ مبارزات حزب ماست، همانا صداقت و پيگيری و آشتی‌ناپذيری‌اش در نبرد ‏برای دفاع از مردم زحمت‌کش، نبرد برای استقلال و آزادی، نبرد عليه غارتگران خودی و چپاولگران ‏امپرياليستی، نبرد برای سربلندی ميهن عزيزمان ايران است. به‌علاوه حزب ما، در طول تمام تاريخش، ‏همواره در جهت اتحاد همۀ نيروهای ملی و دموکراتيک و ضدامپرياليستی و ضدارتجاعی گام برداشته و ‏تشکيل جبهۀ متحدی از اين نيروها را شرط ضروری برای پيروزی جنبش رهايی‌بخش ملی ايران دانسته ‏است. به همين علت هم هست که امپرياليسم و رژيم شاه، حزب تودۀ ايران را در صف بزرگ‌ترين دشمن ‏خود قرار می‌دهند؛ به همين جهت است که از همان اولين روز پيدايش تاکنون، حزب ما مورد ‏نفرت‌انگيزترين سفسطه‌ها و اتهامات و کين‌توزترين حملات از طرف نيروهای سياه ارتجاع و امپرياليسم ‏قرار گرفته است. ‏

در دوره‌هايی از تاريخ معاصر که حزب ما تنها و يا تقريباً تنها در ميدان نبرد عليه رژيم سياه شاه و ‏امپرياليسم قرار داشت، اين اتهامات و حملات تنها متوجه حزب ما بود، ولی اکنون که رژيم از طرف طيف ‏پهناوری از نيروهای اجتماعی با عقايد و افکار سياسی و فلسفی گوناگون مورد حمله قرار گرفته، سيل اين ‏اتهامات و ناسزاها و حملات به‌سوی همۀ جنبش و حتی به‌سوی شخص آيت‌اﻟﻠﻪ نيز سرازير شده است.

برای حزب تودۀ ايران همکاری با نيروهای ملی و آزادی‌خواه، و به‌ويژه نيروی عظيم مبارزانی که زير پرچم ‏انديشه‌های اسلامی در راه استقلال و آزادی ايران نبرد می‌کنند، يک مسئلۀ گذرای سياسی نيست. برای ‏حزب ما اين همکاری دارای اهميت اساسی و تعيين‌کننده بوده و يکی از عمده‌ترين پايه‌های سياست ‏طويل‌المدت ما بر روی آن استوار است. ما با احساس عميق‌ترين مسئوليت، به ضرورت تاريخی اين ‏همکاری عقيده داريم و با صداقت کامل، علی‌رغم برخوردهای ناروا و دردآوری که بارها و بارها از طرف ‏بخش‌های گوناگون جنبش ضدامپرياليستی و آزادی‌خواهانۀ ميهن ما ــ و با کمال تأسف حتی از طرف ‏شخص آيت‌اﻟﻠﻪ ــ به حزب ما شده است، اين دست همکاری را هميشه آماده نگاه می‌داريم. ‏

تجربيات ديگر جنبش‌های رهايی‌بخش ملی در سراسر جهان، چه در دوران مبارزه برای رسيدن به ‏هدف‌های مبرم و چه پس از رسيدن به قدرت دولتی، همه مؤيد اين واقعيت است که هر جا اين اتحاد ‏عمل به وجود آيد، پيروزی آسان‌تر و امکان نگهداری پيروزی‌های به‌دست‌آمده اطمينان‌بخش‌تر است. امروز ‏هيچ‌کس نمی‌تواند اين حقيقت را انکار کند که اتحاد عمل همۀ نيروهای تشکيل‌دهندۀ سازمان ‏آزادی‌بخش فلسطين، که هم نيروهايی را که زير پرچم اسلام در مبارزه شرکت می‌کنند و هم هواداران ‏سوسياليسم علمی را دربرمی‌گيرد، مهم‌ترين ضامن مقاومت درخشان خلق فلسطين و محکم‌ترين وثيقۀ ‏پيروزی نهايی آن است. اين حقيقت نيز کاملاً روشن است که تفرقه و نفاق و چنددستگی ميان کشورهای ‏عربی که محصول خيانت سادات‌های مسلمان‌نما و نظاير اوست، تا چه حد پايه‌های تسلط خون‌بار ‏امپرياليسم و صهيونيسم را بر خلق‌های عرب منطقه تحکيم نموده است. ‏

‏۵. يکی از فجيع‌ترين اتهاماتی که از روز پيدايش جنبش توده‌ای، به حزب ما وارد شده و تاکنون نيز ادامه ‏دارد، اين است که گويا اين واقعيت که حزب ما هوادار بی‌چون‌وچرای دوستی مردم ايران با کشورهای ‏سوسياليستی و به‌ويژه همسایۀ بزرگ و نيرومند ما اتحاد شوروی است، نشانۀ آن است که ما منافع مردم ‏ايران را محترم نمی‌شماريم. اين بزرگ‌ترين دروغی است که ارتجاع در سراسر تاريخ جهان، همواره به ‏نيروهای مترقی جامعۀ خود وارد کرده و در هر دوره رنگ و لباس تازه‌ای بدان داده است. ولی حقيقت اين ‏است که تنها وفاداری عميق به منافع ملی ميهن عزيرمان، همراه با تحليل علمی دربارۀ جريانات سياسی ‏سراسر جهان و ماهيت نظام‌های قتصادی‌ـ‌اجتماعی‌ـ‌سياسی کشورهای دنيا و شناخت درست ماهيت ‏امپرياليسم و سوسياليسم ما را به آنجا رسانده است که مانند حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ امپرياليسم و به‌ويژه ‏امپرياليسم امريکا را دشمن خلق خود و همۀ بشريت بدانيم و خلق‌های سراسر جهان و دولت‌هايی را که ‏دارای ماهيت خلقی هستند و بر پایۀ همين ماهيت در اردوی ضدامپرياليستی قرار دارند، دوست مردم ‏ميهن خود بشناسيم. دوستی ما با اتحاد شوروی بر واقعيت غيرقابل انکار تاريخ ۶۲ سالۀ اين دولت و نقشی ‏که در اين دوران در تمام حوادث جهانی ايفا کرده، استوار است. در عرض تمام اين دوران بيش از شصت ‏سال، حتی يک جنبش نجات‌بخش ملی در سراسر جهان نمی‌توان يافت که يا از همان آغاز مبارزه و يا از ‏همان مراحل اولیۀ تکاملش مورد پشتيبانی معنوی و مادی اتحاد شوروی قرار نگرفته باشد؛ جنبشی را ‏نمی‌توان يافت که توانسته باشد بدون استفاده از اين کمک‌های بی‌دريغ، در مبارزۀ خود عليه ‏امپرياليست‌های خون‌خوار به‌طور قطعی و نهايی پيروز گردد. جهان کنونی هم شاهد گويای اين واقعيت ‏است که خلق‌های زير ستم تنها و تنها در سایۀ حمايت بی‌دريغ کشورهای سوسياليستی و پشتيبانی ‏جنبش عظيم کارگری جهان و همبستگی بين خود می‌توانند از آزادی و استقلال ملی خود در برابر هجوم ‏امپرياليسم متجاوز و خون‌خوار دفاع کنند. در دنيای اسلام کيست که بتواند انکار کند که ايستادگی ‏کشورهای کوچکی مانند ليبی، يمن جنوبی و سوريه در برابر دسايس روزافزون جبهۀ مشترک امپرياليست ‏و صهيونيست‌ها، تنها به اتکای وحدت درونی ملی خويش و پشتيبانی بی‌دريغ و معنوی و مادی کشورهای ‏سوسياليستی و ساير نيروهای مترقی جهان، ميسر است. ‏

اين‌هاست دلايلی که به‌نظر ما، هر ايرانی ميهن‌پرست را به تحکيم دوستی با کشورهای سوسياليستی، ‏به‌ويژه با اتحاد شوروی، بزرگ‌ترين سنگر جبهۀ عظيم جهانی ضدامپرياليسم، موظف و متعهد می‌سازد. اين ‏است يگانه انگيزۀ ما در اتخاذ سياست دوستی با اتحاد شوروی و ساير کشورهای سوسياليستی و لاغير. ‏

‏۶. پس از راهپيمايی تاريخی عيد فطر، که رفراندوم گويايی در جهت تأييد هدف‌های اساسی جنبش ملی ‏ميهن ما بود، حزب تودۀ ايران در اعلامیۀ ۱۳ شهريور ۱۳۵۷ خود، پيشنهاد روشنی دربارۀ نکاتی که ‏می‌تواند به‌عنوان برنامۀ مبرم مورد پذيرش همۀ نيروهای اصيل مبارز ملی قرار گيرد و خط فاصل بارزی ‏ميان مبارزان و سازش‌کاران با رژيم شاه و امپرياليسم بکشد، تدوين و مطرح کرد. از اين پيشنهاد، که ‏به‌ضميمۀ اين نامه به‌نظر آيت‌اﻟﻠﻪ می‌رسد، ديده می‌شود که بين آنچه که حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ تاکنون بيان ‏داشته‌ايد و آنچه که حزب ما خواستار است، در مهم‌ترين و عمده‌ترين جهاتش، انطباق و يا لااقل نزديکی ‏بسيار زياد موجود است. واقعيت مبارزات روز در ميدان‌های نبرد ايران و قطع‌نامه‌های راهپيمايی‌های ‏عظيم و بی‌نظير روزهای تاسوعا و عاشورا هم مؤيد کامل اين واقعيت است. با تکيه به همين واقعيات ‏است که حزب تودۀ ايران همواره اميدوار است که بالأخره تجربيات زندگی، شرايط عينی و ذهنی لازم را ‏برای نزديکی و همکاری همۀ نيروهای ملی و آزادی‌دوست آماده خواهند کرد. با تکيه به همين واقعيات ‏است که حزب تودۀ ايران از حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ به‌عنوان برجسته‌ترين شخصيت ملی جنبش کنونی ايران ‏انتظار دارد که نفوذ و اعتبار بزرگی را که در ميان مبارزان راه استقلال و آزادی داريد، در راه تحکيم ‏بيش‌تر امر اتحاد همۀ نيروهای ملی و آزادی‌دوست به کار اندازيد و به نيروهايی که به سخنان آيت‌اﻟﻠﻪ ارج ‏فراوان می‌گذارند، توصيه فرماييد که از گرفتن مواضع دشمنانه نسبت به حزب ما که با تمام نيروی خود ‏در راه استقلال ملی و آزادی و پيشرفت همه‌جانبۀ اجتماعی ميهن عزيزمان مبارزه می‌کند و افراد و ‏هوادارانش چه در زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌ها و چه در ميدان‌های نبرد دوش‌به‌دوش ساير مبارزان راه مردم ‏پيگيرانه به مبارزه ادامه می‌دهند، احتراز نمايند. ‏

‏۷. اکنون جنبش انقلابی مردم ايران به حساس‌ترين مرحلۀ خود رسيده و دوران نبرد نهايی، نبردی که ‏می‌تواند سرنوشت ميهن ما را برای يک دورۀ تاريخی معين سازد، فرا رسيده است. امپرياليسم از راه مقابلۀ ‏مسلح با تظاهرات مردم و از راه تلاش برای ايجاد شکاف و نفاق در جبهۀ مخالفين خود می‌کوشد راه‌حل ‏سازش‌کارانۀ خويش را به مردم ما تحميل کند. رژيم و امپرياليسم نشان داده‌اند که تا آن لحظه که بتوانند ‏ايستادگی کنند، حاضر نيستند از مواضع اصلی غارتگرانۀ خويش عقب‌نشينی نمايند. از سوی ديگر مردم ‏مبارز هر روز بيش‌تر به اين حقيقت پی می‌برند که در مقابل دسايس امپرياليسم و ارتجاع تنها از راه ‏تظاهرات و اعتصابات نمی‌توان مقاومت رژيم و امپرياليسم را در هم شکست. به‌نظر ما مردم را بايد برای ‏اشکال قاطع‌تر مبارزه آماده ساخت. حزب تودۀ ايران اعتقاد دارد که هنگام آن رسيده است که امر اتحاد ‏همۀ نيروهای ملی و آزادی‌دوست وارد مرحلۀ جدی‌تر و عالی‌تری گردد و کوشش‌های عملی فوری برای ‏تشکيل «جبهۀ متحد آزادی ملی ايران» به عمل آيد. ‏

به‌نظر حزب تودۀ ايران، وظيفۀ اين جبهه بايد اين باشد که با همکاری همۀ نيروها، شخصيت‌ها، ‏سازمان‌های سياسی و اجتماعی اصيل ضدرژيم با توجه عميق به بيانات حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ در مصاحبه با ‏مخبر روزنامۀ الوطن چاپ بيروت دربارۀ اين‌که جبهۀ مخالفان ضدرژيم هنوز متشکل نيست، مرکز متحد ‏رهبری به وجود آورد، امر رهبری عملی مبارزات عموم مردم را عليه رژيم شاه و امپرياليسم در دست ‏گيرد و ضمن استفاده از همۀ شيوه‌های عادی مبارزۀ سياسی، امر تدارک مبارزۀ مسلحانۀ خلق را عليه ‏نيروهای مسلح رژيم شاه و در درجۀ اول درهم‌کوبيدن مراکز ساواک و پليس و از پا درآوردن گاردهای ‏آدمکش پليس را مطالعه کند و سازمان دهد. ‏

با توجه به مقام شامخ حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ در جنبش ملی ميهن ما، حزب تودۀ ايران درست و بجا می‌داند که ‏شما ابتکار تشکيل چنين جبهه‌ای را به نام «جبهۀ متحد آزادی ملی ايران» و يا هر نام ديگری که شما ‏بهتر بدانيد، در دست گيريد و از همۀ سازمان‌ها و گروه‌ها و نيروهای اصيل ضدرژيم دعوت فرماييد که در ‏اين جبهه شرکت نمايند. حزب تودۀ ايران آماده است که تمام نيروی خود را برای شرکت در چنين جبهه ‏و پشتيبانی فعال از آن به کار اندازد. ‏

ما با اميد زياد اين نامه را به حضور حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ می‌فرستيم و آماده هستيم که هر طور صلاح بدانيد، ‏به‌طور مستقيم و يا با واسطۀ هرکس که تعيين بفرماييد، نظريات و پيشنهادهای‌مان را مشروح‌تر در ‏اختيارتان بگذاريم و از نظريات حضرت آيت‌اﻟﻠﻪ نيز به‌طور دقيق‌تر آگاه شويم. ‏

با احترام ‏
کميتۀ مرکزی حزب تودۀ ايران
‏۱۲ دی‌ماه ۱۳۵۷ ‏

درهمین باره:

بشارت ‌نامه نویسان دیروز : معماران تباهی ِامروز


حضوری چشمگیر در فرصت تبعید:نگاهی به اثری منتشر نشده از داریوش کارگر زرین قلم،مهدی استعدادی شاد

نوامبر 22nd, 2013

 اين گفتار دو بخش دارد. یکی به مفهوم و معنای ادبیات تبعید می‌پردازد. دیگری فقط نگاهی اجمالی به یک روایت منتشر نشده از داریوش کارگر دارد که روند نوشتنش در تبعید هر دم رو به تحول داشت.

داریوش کارگر

                داريوش کارگر

اکنون (به هشتم نوامبر سال ۲۰۱۳ در استکهلم- سوئد) گرد هم آمده‌ایم تا از ادبیات تبعید و از حضور و سهم داریوش کارگر زرین قلم بگوئیم. دوست وداع کرده‌ای که شش دهه زیست. از ۱۳۳۱ تا ۱۳۹۱.
سخن اینجانب، در این گردهمایی دو بخش دارد. یکی به مفهوم و معنای ادبیات تبعید می‌پردازد. دیگری فقط نگاهی اجمالی به یک روایت منتشر نشده از داریوش کارگر دارد که روند نوشتنش در تبعید هر دم رو به تحول داشت.
همین جا، در اول صحبت، تشکر می‌کنم از گیتی خانم راجی (همسر ارجمند داریوش) که متن رُمان انتشار نیافته را جهت خواندن و آشنایی برایم فرستاده است. سپاسگزار ایشانم.
همچنین این نکته را نیز بیفزایم که پیش از این در مطلبی با عنوان «چند قدمی در بدرقۀ دوست» (نشریۀ بارانِ مسعود مافان، شمارۀ۳۴- ۳۵، پائیز۱۳۹۱، چاپ سوئد) مشاهده خود را پیرامون سبک و سیاق نویسندگی داریوش کارگر و شخصیتش گفته‌ام. بنابراین حرف و نظر پیشین خود را تکرار نمی‌کنم.
                                                                       ***

باری. گفتن در رثای یار و دوست وداع کرده کاری دشوار است. چرا که هر بار بایستی طغیان جان و عاطفۀ مجروح را آرام کنیم و آن‌ها را به شکیبایی فرابخوانیم.
بدین خاطر پیشگفتار خود را با پاره‌ای ازغزل حافظ شروع می‌کنم که با عنوان و موضوع سخن ما هماهنگ و مربوط است.

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
       صُراحی میناب و سفینۀ غزل است
       جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
       پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است
                   …
       به چشم عقل در این رهگذار پُر آشوب
       جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌عمل است
                        … 
       دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
       ولی اجل به ره عمر رهزن عمل است… 
                                                                  ***

آری. همین ماه پیش در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بود که بیش از پیش به یاد داریوش کارگر (آن «رفیق خالی از خلل» بقول حافظ) افتادم که سال پیش اجل، رهزن عمرش شد.
در نمایشگاه یادشده و در غرفه ناشران ایرانی، کتاب سه جلدی از عارف نوشاهی (کتاب‌شناسی پاکستانی) را که نسخه‌های خطی و چاپی زبان فارسی را در هند و پاکستان فهرست بندی کرده بود دیدم. این تداعی برخاسته از کتاب‌شناسی نوشاهی، که حضور داریوش را پیش چشم ذهنم زنده می‌کرد، از آن رو بود که پروژۀ ناتمام ماندۀ رفیق خالی از خلل ما را یادآور می‌شد.
داریوش کارگر زرین قلم در صدد تهیه فهرستی از آثار خطی و چاپی پیشا اسلامی ایرانیان بود که به اصطلاح اجل مُهلتش نداد. او که زندگی را دوست می‌داشت، با جهان ما وداع کرد.
پیامش در پروژۀ یادشده چنین بود که آن آثار نیاکان را نباید دست کم گرفت. آثاری که حجم وسیعی از آن در شبه قاره هند و در کتابخانه-های تخصصی و شخصی موجود است.
                                                                      ***

اگر فهرست آن آثار دور از دسترس ایرانیان را داریوش به سرانجامی می‌رساند و کاتالوگی در این رابطه منتشر می‌کرد، به واقع دریچه‌ای تازه‌ برای شناخت کتابخوان ایرانی گشوده بود. دریچه‌ای که ضمیر جمعی ما را از نادانی و فراموشی دراز دامن نجات می‌داد. اینکه مدام شایعات و گزارش‌های جانبدار را تکرار نکنیم که منشیان و میرزابنویس‌های سلطۀ سپاه اسلامی بر ایران از بود و نبود ما منتشر کرده‌اند.
از جمله نتایج گشایش دریچۀیادشده این امکان بود که می‌توانستیم، همچو مشتی نمونه خروار، از کم و کیف «قصۀ سنجان» با خبر شویم. یعنی قصۀ سرگذشت مردمان شهر سنجان یا سنگان را بشناسیم که از دست لشگریان نجد و حجاز گریخته‌اند.
این قصه‌‌ همان حکایتی است که سپس در چند قرن بعد توسط کیقباد به نظم درآمده است. قصه هم از زجر گریز و سختی‌های سفر به گجرات هند حکایت دارد و هم از ستیزه‌جویانی که همه را تسلیم اسلام خود می‌خواستند. این روایت، بخاطر قدمت تاریخی خود، یکی از نخستین آثاری بشمار می‌آید که ایرانیان در زمینۀ ادبیات تبعید داشته‌اند.
آن متن‌ها با سرودن و روایتگری هم انگیزه هستند که در سه دههٔ اخیر نیز در خارج از ایران شکل گرفته و تداوم یافته است. هر چقدر هم که نظام ولایت فقیه برای نادیده انگاشتن آن تقلا کرده و با ثروت بادآورده و امکانات خود برای آن مانع تراشیده باشد.
بدین ترتیب مایی که در این سه ده و اندی سال اخیر، به علت کوچ و مهاجرت میلیونی ایرانیان به خارج، متوجه اهمیت ادبیات تبعیدیان در جهان گشته‌ و در کنج و زاویه‌های تبار‌شناسی آن دقیق شده‌ایم، با همت داریوش کارگر در ارائۀ فهرست آثار پیشا اسلامی‌ می‌توانستیم التفاتی نیز به تبار و نیاکان هم سرنوشت خود داشته باشیم.
پیشینیانی که البته در دو دوره مختلف به هند گریختند. یکبار در دورۀ لشگر کشی سپاه اسلام و پایانۀ دورۀ ساسانی بوده و بار دیگر هم به دورۀ صفویه که آئین تشیع مذهب رسمی کشور شده است. شاعرانی چون صائب و کلیم که سروده‌هایشان در تاریخ ادب فارسی به سبک هندی مشهور گشته، کوچیدگان دورۀ دومند. 
                                                                      

داریوش

در حقیقت با افزایش دانش و آگاهی از روایت‌های هموطنانی که از دست خودکامگی اسلامگرایان گریخته‌اند، اشراف بیشتری نیز در مورد ادبیات تبعیدیان می‌یابیم. ادبیات تبعیدی که، در فرنگ و در پژوهش‌های معمول خود، عجیب اروپا محور است. بدین دلیل فقط از عناصر تمدنی و فرهنگی یاد می‌کند که در ساختن اروپای امروزی دخیل هستند.
اما از بخت ناجور اروپا بخشی از عناصر سازندۀ فرهنگش در محدودۀ داخلی قاره نیستند. در جایی هستند که امروزه خاورمیانه خوانده ‌شده و بستر شکل گرفتن ادیان ابراهیمی و آئین یهود و مسیحیت بوده است.
البته از تاثیر و پیامد ادیان ابراهیمی گذشته، این نکته جانبی را نیز درمی‌یابیم که گرایش اروپا مرکزبین تنها به تاریخ و روایت مطلوب خود بسنده نکرده است. جغرافیا و مفهوم سازی در این رابطه را هم ملک طلق خود ‌پنداشته است. اروپائیان، از دید قرارگاه خود، بر مناطق جهان اسم گذاشته و دوری و نزدیکی‌ها را معین کرده‌اند. مثل خاور و باختر دور و نزدیک یا همین اصطلاح خاورمیانه‌ای که بنوعی با سرنوشت ایران نیز گره خورده است.
                                                                        ***

آری چنین است که در پژوهش‌های یادشده و معمول فرنگیان، جهان ادبیات تبعید به یک منطقه خلاصه می‌شود. این تاریخ فقط از ماجراهایی که در خاورمیانه رخ داده می‌گوید. از تبعید یهودیان به بابل، همچون نمونه‌ای عتیق و شایستۀ بازگویی، شروع می‌شود.
درچارچوب تحقیق و پژوهش یادشده، سوای ایراد یکسونگری که جهان را به منطقه‌ای فروکاسته، نوعی تقسیم بندی هم در رابطه با تبعیدیان پیش می‌آید. اینکه تبعید بصورت جمعی یا فردی رُخداده است.
تاریخنگاری سرگذشت تبعیدیان با اتکا بر تقسیم بندی یادشده، پس از اشاره به سرگذشت یهودیان، به دورۀ امپراتوری رُم و قرون وسطا می‌رسد.
در این دوره که زبان لاتین می‌داندار است بیشتر با اکسیل (Exil) یا تبعید بصورت فردی روبروئیم. تبعید افرادی که در آن زمانه‌ نام‌هایی چون اُوید پوبلیوس ناسو و دانته آلیگری داشته‌ و آثارماندگاری چون متامورفوزن و کمدی الاهی پدید آورده‌اند. گرچه اثر اولی به لاتین سروده شده و اثر دومی در تقابل با سلطه لاتین به زبان محلی که در شمال ایتالیای امروز رایج بوده است.
گزارش مرسوم از تاریخ تبعیدیان و آثارشان می‌گوید که از قرن نوزده میلادی حاکمیت سیاسی نیز در کنار فتوای دینی – اخلاقی مسبب تبعید است.
در این رفتار تبهکارانه گاهی فتوای دینی متکی بر حکم کلیسا و گاهی حاکمیت سیاسی به بهانۀ حفظ امنیت کشور فرد و جماعت را از زادگاه خود می‌رانند و تبعید می‌کنند. گرچه هر دو مداخله، نتیجه‌ای جز به بند کشیدن آزادی فرد و جمع ندارند.
در قرن نوزده و با تداوم دگراندیش ستیزی اولیای امور، از جمله هاینریش هاینۀ شاعر، کارل مارکس نظریه‌پرداز و گئورگ بوشنر نمایشنامه نویس آلمانی تحت پیگرد بوده که به فرانسه پناه برده‌اند.
در قرن بیستم هم که اروپا خودکامگی‌های متفاوتی را تجربه کرده است، سیاهۀ بلندی از نام اندیشمندان و هنرمندان تاریخساز وجود دارد. انسان‌هایی که قربانی نبود تُلرانس و رواداری در حاکمیت‌های سیاسی شده‌اند. در آن میانه افراد و جماعت‌های مختلفی از دست پیگرد و سرکوب نازیسم، فرانکیسم، فاشیسم و استالینیسم گریخته‌اند. شماری ازآن افراد که در سیاهۀ بلند بالای تبعیدیان هستند، نام‌هایی چون وال‌تر بنیامین، آدورنو، برتولت برشت، ارنست بلوخ، توماسمان، سولژنیستین، چسلاو می‌لوش، ژورف برودسکی و میلان کوندرا داشته‌اند.
                                                                 ***

از منظر تداوم «گریزهای ناگریز» در قرن بیستم میلادی، که باعث و عاملش نظام‌های خودکامه و توتالیتر بوده‌اند، ایرانیان هم در سیاهۀ جماعت و افراد تبعیدی جا دارند. زیرا «غیر خودی‌»‌های حاکمیت پس از انقلاب اسلامی از چهارسمت کشور به غربت رفتند تا از کُشتار، زندان و شکنجه در امان باشند.
بگذریم که در «قانون مجازات اسلامی» تبعید پیشاپیش نوعی کیفردهی محارب بشمار می‌رود. تبعیدی که «نفی بلد» دانسته می‌شود و شخص را از محل آشنای خود دور می‌کند.
در واقع پس از استقرار خلافت فقهای فرتوت در کشور، که اهریمن زدگان و بدسلیقگان آن را نظام مقدس می‌خوانند، گمانه‌زنی‌های مختلفی داریم. اینکه رقمی بین سه تا چهار میلیون ایرانی به خارج کوچیده ا‌ست.
البته این کوچ میلیونی که از منظر کمی در تاریخ ایرانی بی‌نظیر است، انگیزه‌ها و علت‌های متفاوتی دارد. این علت‌ها و انگیزه‌ها که از سرکوب‌های سیاسی، تبعیض‌های فرهنگی و تنگناهای اقتصادی ریشه گرفته با تحرک افراد به فاکتور و عامل‌هایی برای تفکیک و تفریق بعدی بدل گردیده‌اند. چنان که هم با خیل مهاجران روبروئیم که برخی از آنان در تعطیلات سالیانه گاهی سری به موطن می‌زنند و هم با شماری تبعیدی که در گوشه و کنار جهان دنبال اجازۀ اقامت و پناهگاه بوده‌اند.
منتها از آنجا که ما از سرزمینی همچون چهارراه گذر یورشگران می‌-آئیم و دستخوش افراط و تفریط‌های زمانه‌ایم، بنابراین خلق و خویمان نوسان‌های شدید دارد. از اینرو با منطق ساده و مفهوم‌های معمول جهانیان نمی‌توانیم خود را تعریف کنیم. این امر خلاف عادت بودن در رابطه با کنش و واکنش حاکمیت و کوچیدگان از ایران هم مشهود است.
***

بیهوده نیست اگر به برنامه‌های جستجوگر اینترنت سری بزنید. ببینید در جهان مجازی بزبان فارسی در مورد تبعید و رابطه‌اش با ایرانیان چه اطلاعاتی ارائه می‌شود.
اینجانب در جستجوی خود در سایت گوگل با چهار تا پنج آدرس و ارجاع روبروشده‌ام که فقط از تبعید آقای خمینی به ترکیه و عراق و پاریس می‌گویند.
البته در این رابطه سایه دست ماموران حکومتی کاملا آشکار است. مستخدمانی که با شبیخون سایبری خود به دگر اندیش تبعیدی اجازه اطلاع رسانی در شبکه جهانی ارتباطات نمی‌دهند. مثل سایر عرصه-های عمومی، حضوردیگری را حذف و فیل‌تر می‌کنند.
بنابراین شگرد و نیرنگ عملۀ ظلم فقط به این انحصار طلبی «خط امام» و حذف نام ایرانیانی خلاصه نمی‌شود که در دهه‌های اخیر طعم تلخ تبعید (یا بقول دانته، نان شورغربت) را چشیده‌اند. ایراد اصلی در وارونه سازی اهمیت و اولویت‌ها است که گُفتمان رسمی مزورانه بدان متوسل می‌شود.
در واقع با اینکه تبعید رفتن آقای خمینی امری غیر قابل انکار است، اما هرگز به پای کلیت رنج و دشواری‌های ایرانیان پراکنده در گوشه و کنار جهان نمی‌رسد. همچنین از منظر آزادیخواهی نیز آثار وی هیچگاه همطراز ادبیات تبعیدیان نیست.
بطورمثال دو اثر مختلف تبعیدی را با هم مقایسه کنید. دریابید منظور اثر «سیاحتنامه ابراهیم بیگ…» مراغه‌ای را که بسال ۱۸۸۸ میلادی انتشار یافته است. آن را با قصد و هدف اثر «ولایت فقیه» خمینی بسنجید که به سال ۱۹۶۹ موعظه ومکتوب گشته است.
اولین اثر، که در ضمن سرآغاز رُمان فارسی در تبعید است، از ناراستی‌های دولت و نظام قاجار شکایت دارد. به عدم وجود عدالت در کشور و بیرحمی اولیای امور معترض است و می‌خواهد بی‌لیاقتی ارباب و ناآگاهی رعیت را افشاء کند. البته اثر دومی هم که در اصل خطابه‌ای به نفع خلافت خلفا است، به کمبودهایی در دوره پهلوی‌ها اشاره و از محدودسازی نفوذ روحانیت شکایت دارد.
منتها این انتقاد‌ها به حاکم وقت یک تفاوت تعیین کننده با هم دارند. نویسنده اولی نمی‌خواهد شکلی از قدرت خواهی را به جامعه حُقنه کند. از پرستش و جاذبۀ قدرت تهی است. مراغه‌ای تا آخر ناظر منتقد وضع موجود باقی می‌ماند. سلطه‌ای را جایگزین سلطه دیگر جا نمی‌زند. در حالی که نویسنده دومی، روح الله خمینی، از در انتقادی وارد ‌شده تا با جور شدن امکانات خودکامگی خود را به کرسی بنشاند و خود را نمایندۀ خدا بخواند.
در این راستا از آن بی‌احساس بودن معروف آقای خمینی بی‌اعتنا نمی‌توان گذشت که گفت، هیچی. وقتی ازش پرسیدند چه احساسی در بازگشت به وطن دارد. آن تصاویر پرسش و پاسخ را، در هواپیمایی که او را بسمت ایران می‌آورد، بخاطر دارید؟ اگر آیندگان آن را به خاطر نیاورند، فراموش خواهد شد. گرچه در حافظه و در آثار نسل ما، نسلی که داریوش کارگر هم در شمار آن بود، حفظ شده است.
                                                                      ***

آقای خمینی به اصطلاح در تجربۀ تبعید خود از فضای حوزه علمیه قُم به فضای متشابه حوزۀ علمیه نجف رفت. وی برای جامه عمل پوشاندن به آرزوی خود یعنی کسب قدرت سیاسی در ایران، در‌‌ همان تبعید، اثر ولایت فقیه را مکتوب کرده و حزب نامرئی خود را سازمان داده است.
در حالی که تبعیدیان دگر اندیش، برغم سینه‌های پُرشده از غم دوری، در نوشته‌های خود به علل عقب ماندگی سرزمین خود از کاروان پیشرفت جهانیان پرداخته و می‌پردازند. هم وغمشان تحول آگاهی در کشور است.
در این میانه بنظر می‌رسد ایرانیان حتا ‌آموخته‌اند که از اندوه خود آگاهی بسازند. نمونه‌اش را در بررسی روایت منتشر نشده داریوش کارگر خواهیم دید که در روند داستان‌نویسی‌های خود (مثلا «عروس دریایی» و «پایان یک عمر») دانشنامه‌ای را هم به دست می‌دهد. منظورم هم از دانشنامه، کتابی است که با نوشته‌های جامع و فشرده اطلاعاتی درباره علم و یا شاخه‌ای از دانش را بدست دهد.
در هر صورت استخراج آگاهی از اندوه، یک دستاورد تاریخی است. بخشی از دیالکتیک رشد و تحول بشمار می‌آید که در تقابل با ضربات و ویرانه‌های ایران طرح‌های بازسازی را تهیه می‌کند.
تبعیدیان در روند معرفت‌شناسانه نه فقط از اندوه دوری از خانه بلکه حتا از ارزیابی سرگذشت خودکامه مسلط بر سرزمین خود نیز درس -می‌گیرند.
این نکته حتا در شناخت کار و ساز آقای خمینی و سرگذشتش نیز مصداق یافته است. چون اگر با پیامد توفیق وی در قدرت یابی توافقی نداشته باشیم که کشور را به قهقرا برده و باعث آوارگی و در بدری میلیون‌ها ایرانی شده، اما در تجربۀ او می‌توانیم این درس را بیاموزیم که تبعید محل غصه خوری، ناله و گلایه از زمین و آسمان یا ترحم به خود نیست. دورۀ نوشتن «غمنامۀ تبعید» که به روزگار دیرین کسب و کار اُوید شاعر رومی در غربت محسوب می‌شد، دیگر سپری شده است.
تبعید، فرصت است. فرصتی برای خود‌شناسی، قوم‌شناسی و مثلا همین امکان ارائۀ دانشنامه که دوستمان داریوش به سهم خود بدان تحقق بخشیده است.
بواقع تبعید امکان و فرصت است تا به سهم خود به دانش و آگاهی بال و پر بدهیم. پروازی که می‌تواند زمینه ساز پیشرفت اجتماعی، شکوفایی فرهنگی و عدالت و رعایت حقوق انسانی شود. در نتیجه ما به آن مفهوم معروف هگل، یعنی به مفهوم آگاهی معذب یا ناخوش، شکل و برداشت دیگری بخشیده‌ایم. زیرا از عذاب و رنج و اندوهی که در این سال‌ها داشته‌ایم آگاهی ساخته‌ایم.
                                                                               ***

اکنون در اینجا، یعنی در بخش پایانی سخن خود، به اثر انتشار نیافته داریوش کارگر (روایت «چلچلی یا فراقی ولایت کوچک») نگاهی اجمالی خواهیم کرد. در ضمن تاکید دوباره می‌کنیم بر پدیده‌ای که در پیش آن را آگاهی برآمده از اندوه دوری از خانه خواندیم.
باری. روایت «چلچلی، یا، فراقی ولایت کوچک» داریوش کارگر که بخشی از آن در سال ۱۹۹۳ (نشریۀ آرش، پاریس، شماره ۳۴-۳۳) انتشار یافته، با فعل «واگذاشتن» شروع می‌شود. نوشته است و ما سرلوحه روایت او را اینچنین می‌خوانیم:
«واگذاشته‌امشان.
قاموس حتی اگر بگوید- هر قاموسی-، باز، باور بی‌قراریِ جان من بر آن است که، واگذاشتن، برابر‌‌ رها کردن نیست. کجا دلت، دست و دلت، مختار به گُزینش بود؟»
از عنوان، اعداد شناسنامه و فحوای کلام بالا معلوم است که داریوش روایت را در چهارمین دهۀ حیات خود نگاشته، و «چلچلی» راوی بدین مسئله مربوط می‌شود. اما نویسنده و راوی در روایت فقط با چهل سالگی خود روبرو نیستند. با فراق هم روبرو هستند و با دوری از خانه.
همچنین صفت و موصوف «ولایت کوچک» در عنوان اثر را نباید به فضایی در کنار خانواده محدود کرد. آن به ناحیه و محله‌ای هم که راوی در آن رشد و نمو کرده خلاصه نمی‌شود.
روایت «ولایت کوچک» زنده یاد داریوش کارگر از این فضا‌ها فرا‌تر می‌رود. به کُل شهر و کشور می‌رسد. کشور و خانه‌ای که به خود انقلاب و جنگ می‌بینند و نیز فرار و تبعید فرزندان خود را در دفتر تاریخ ثبت می‌کند.
بنابراین فعل واگذاشتن آغاز روایت به تمامی فضاهای یادشده مربوط می‌شود و بر آن‌ها تامل می‌کند. باهمین فعل آغازین روایت، لحن اندوهناک روای هم رقم می‌خورد که اندوهی بخاطر جدایی از مادر و دوری از میهن است. این حالت‌ها همچون سرچشمه‌های عاطفی راوی و فاعل شناسای متن مورد نظر مایند.
البته فضای روایت فقط با اندوه پُر نشده است. در هنگام حکایت از سرگذشت ترانه خوانی و طنین موسیقی یا گفتن از شعر و داستان نسل قبل و برشماری چهره‌ها، داریوش لحن شادمانه خود را نمی‌پوشاند. در پلان ۲۹ می‌نویسد:
«یادماندهٔ زندگی، از کودکی، رادیو است و ترانه‌ها؛ و سینما هم. از کودکی، ترانه‌ها ست که مانده؛ آواز‌ها؛ خواننده‌ها… پروین: «امشب در سر شوری دارم…»، نوری: خوشهٔ غم/ توی دلم/ زده جونه/ دونه به دونه/ دل نمی‌دونه / چه کنه با این غم… ».سه‌گاه و چهارگاه و راست پنجگاه. سلطان ماهور: دلکش:» آتشی ز کاروان به جا مانده… «. مرضیه: به زمانی، که محبت، شده همچون افسانه/ به دیاری، که نیابی، خبری از جانانه/ دل رسوا، دگر از من، تو چه خواهی، دیوانه…»
می‌بینیم این دیالکتیک حُزن و شادی در مسیر روایت داریوش رقص کنان و سوگوار در جریان است.
                                                            ***

اکنون باز گردیم به سر منشا روایت و بپرسیم از تعریف لغوی فعل واگذاشتن. فعلی که هم تسلیم کردن، به خدا حواله کردن و به عهده کسی محول کردن معنی می‌دهد و هم به حال خود‌‌ رها کردن و ترک کردن. روایت نشان می‌دهد که منظور نویسنده در فرازهای مختلف یکی از این معنا‌ها و مترادف‌های فعل بوده است.
تمام تنش و گیرایی نهفته در میان سطرهای روایت «چلچلی…» در این نکته است که دست اندرکاران داستان نمی‌خواهند بدین واگذاری تن در دهند. زیرا طرف معامله خود (چه خدا باشد یا شخص و اشخاص دیگر) را سزاوار و در خور «ولایت کوچک» نمی‌بینند.کوچک، البته در صفت و موصوف یادشده نه فقط در مقابل بزرگی بکار نرفته بلکه نشانه‌ای برای رابطه صمیمی گوینده و موضوع است.
بواقع آن نگاه تجلیل گرایانه به کوه الوند، که همواره در کنار همدان زادگاه راوی سر به فلک می‌کشد یا آن اشاره به اهمیت همدان در شکلگیری فرهنگ فارسی زبانان، هیچگونه امکان و مجال به کسی نمی‌دهند که ولایت مورد نظر نویسنده را کوچک بشمارد. آنهم کوچک با معناهای ضمنی که رو به تصغیر و تحقیر دارند.
به یاد آوریم که داستان حی بن یقظان (زنده پسر بیدار) و اثر فلسفی «شفا» ابن سینا در همدان نگاشته شده است و این آثار در زمینه خود سرآغازهایی برای زبان فارسی هستند. همچنین باید این نکته را نیز افزود که نخستین ترجمۀ «رسالۀ روش» دکارت (یعنی آنچه سرآغاز فلسفه مُدرن محسوب می‌شود) توسط ملا لاله‌زار همدانی صورت گرفته است. سال‌ها پیش از آنکه زنده یاد فروغی بزرگ در پیوست سیر حکمت در اروپا به برگردان آن بپردازد و ما را بدین نکته راهبر شود که تمایز دکارت با پیشینیان‌‌ همان جراتی است که نمی‌خواهد پاسخ پیشینیان به مسائل فلسفی را تکرار کند و قصد دارد با مغز خود فکر کند و پاسخ دهد.
                                                                            ***

به هر صورت «همدان» یا ولایت مورد نظر داریوش کارگر به بزرگی جهان و سرزمینی است که او برای آن آرزوی آرامش و عدالت دارد.
روایت «چلچلی یا فراقی…» که چیزی حدود صد و پنجاه صفحه است، ساختاری شبیه به فیلمنامه دارد. در صد و بیست پلان (یا قطعه) شماره گذاری گردیده است. پلان بندی روایت ممکن می‌دارد که روند حکایت را همچون حرکتی زنده بر روی صحنه تماشا کنیم.
در پلان‌های اولیه جُنب و جوش جوانی در حال رشد را می‌بینیم که برای تجربۀ بلوغ و به اصطلاح بزرگ شدن از خانه و از پیش پدر و مادر بیرون می‌رود تا زنجیره‌ای از اتفاقات و رویداد‌ها را شاهد باشد و تجربه کند.
روایت نشان می‌دهد که فاعل شناسا یا قهرمانش در خانواده‌ای اهل فرهنگ پا به جهان گذاشته است. با پدری دمخور با کتاب، نقاش و دلسوز کشور و نیز با مادری مهرورز و صمیمی. او تا پایان عمر از این دو چشمه نیرو و انرژی گرفته است. همین نیرو و انرژی است که داریوش را تا نفس‌های پسین وفادار مهر مادر و میهن و نیز دغدغه-های سرزمین پدرش نگه می‌دارد.
چلچلی یا فراقی ولایت کوچک داریوش کارگر فقط روایتی سرگرم کننده نیست که با نگاه نوجوان و مردی عاقل جهان را ورانداز می‌کند. این روایت، دانشنامه‌ای درباره همدان است که آرامگاه ابن سینا یا پورستاره (نام مادر بوعلی سینا، ستاره بوده است) را در خود جا داده است.
داریوش در‌‌ همان اوایل روایت وقتی از گردش رفتن با پدر می‌گوید از رد شدن از کنار آرامگاه بوعلی می‌گوید که بر سر درش شعر زیر را بهمراه خواهر و برادر‌هایش هربار خوانده است:

از قعر ِ گلِ سیاه، تا اوج زُحل
کردم همه مشکلاتِ عالم را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشوده شد، مگر بند اجل.
                                                                                                    ***

همدان، در روایت داریوش کارگر،‌گاه در چشم انداز تاریخی و‌گاه با نگاهی معاصر به زندگی شهری و گسترش و مُدرن شدنش دیده می‌-شود. در این تماشا شالوده‌های عمده و کلان (مثل سیستم آبرسانی شهری، تاسیس بانک و ادارات) و نهادهای فرهنگی (مثل سینما و تماشاخانه) مورد توجه روایتگر قرار دارند. اما در کنار نگاه کلان بین توجه به جزئیات نیز وجود دارد. توجه به ظرایفی که به سکونت گزینی جمعی شکل و شمایل خاصی می‌بخشند.
از جمله این ظرایف مشتق گرفتن از نام کوه الوند است که در همدان به صورت تی‌تر و عنوان فراگیر است وهمه جا حضور دارد. از اسم سینما، «مهندسی رادیو»، دبستان و مکانیکی الوند داریم تا خانواده-هایی که خود را بدین شهرت می‌خوانند. بدین ترتیب همدان می‌شود شهر الوندیان و الوندی‌ها.
داریوش کارگر در تامل و بازنگری فرایند رشد و بلوغ و بزرگ شدن قهرمان داستان فقط روی یک شخص زوم نکرده و بر آن زل زده نمانده است. از لا به لای صحنه‌های سوگواری و عزاداری آئینی یا حضور در سینما و دیدن فیلم و شنیدن موسیقی از رادیو، ما را با فرهنگ رفتاری مردمی آشنا می‌کند که در دوره پهلوی دوم در برزخی از کشاکش سنت و مدرنیته گرفتارند.
این برزخ، بیش از بیش، در جاهایی از رُمان رُخنمایی می‌کند که از زندگی اقلیت‌های قومی و عقیدتی و تماس اجتماعیشان سخن می‌رود. همدان، در زمان روایت داریوش، شهری است که در خود یهودی و ارمنی و خوشباشان غیرمذهبی دارد. همچنین در روند روایت با انسان‌هایی از قشرهای مختلف از منظر کاربرد فرهنگ و زبان روبروئیم. اینجا به‌‌ همان اندازه‌ای که از آداب و رسوم «بالای شهری» ‌ها می‌بینیم، از رفتار و گفتار «پائین شهری» ‌ها هم با خبر می‌-شویم.
راوی در یادآوری‌ فیلم‌های داخلی و خارجی که در سینما دیده یا ترانه-هایی که از رادیو شنیده، با دوربین روایت خود تصویر وسیعتری را پیش چشم مخاطب می‌گذارد. تصویری کلوزآپ که از طریقش می‌توان وضع برنامه‌های تفریحی و کار فرهنگی در کُل کشور را دید.
داریوش سیاهه بلندی از نام و عنوان آثار دست اندرکاران رادیو و سینماگران بدست می‌دهد. سپس از شاعران و داستان نویسان کشور و نمونۀ آثارشان می‌گوید. با این کار، دانشنامه بودن اثر خود را همچون ژانر و نوع ادبی مشخص‌ می‌سازد. در «چلچلی یا فراقی…» داریوش کارگر ما با یک هو ز هو (who `s who) فرنگی یا چهره‌شناسی خودمانی ازهنرمندان و اهل مطبوعات سال‌های چهل و پنجاه جامعه ایرانی روبروئیم.
داریوش در حالی که از خوشداشت آرشیو مجلات و نشریه‌های پدر می‌گوید، نشان می‌دهد که گرایش شناخت اسناد و آرشیو دستنوشته را از چه کسی به ارث برده است. بر همین منوال معلوم می‌شود که تمایل به دانشنامه نویسی را هم از پدران معنوی خود در ایران الهام گرفته است. یکی از این پدران معنوی می‌تواند بدون شک «ابن سینا» یا از منظر امروزی «پور ستاره» باشد؛ که نویسندۀ «دانشنامۀ علایی» بوده است.
در صفحه ۳۶ اثر یادشده، از «کوههٔ مجله‌های پدر، رفته تا سقف، توی بریدگی انتهای اتاق پذیرایی؛ پشت پرده‌ای که حیاتِ کهنه، حیات شلوغ و ساکت‌مانده‌شان را پنهان می‌کند…» می‌نویسد.
بدین ترتیب از میراث بدون واسطۀ خود می‌گوید. اما انگیزۀ حفظ نام ترانه خوانان، بازیگران و اهل نمایش را که در شکل دانشنامه‌ای روایت کرده است، مسکوت می‌گذارد. انگیزه‌ای که می‌تواند برخاسته ازدلبستگی او به هنر از کودکی و جوانی باشد.
در حضور خودش که مطرودی از کشوری با سلطۀ فقیه است، ما البته می‌توانیم علت و دلیل همدردی او را با انسان‌های طرد شده ببینیم. انسان‌هایی که از لحظۀ نخست پیدایش نظام «جمهوری اسلامی» شامل سرکوب و چوب تکفیر شدند. نوازندگان و خوانندگان زن و مرد از این جمله‌اند که از صحنۀ تماشا حذف شدند.
انگیزه گفتن از شعر و شاعران، از داستان و داستان نویسان هم در دانشنامه‌ای که به چهره‌های فرهنگی می‌پردازد روشن است. داریوش کارگر در این فضای روایتی خوشداشت‌های ادبی خود را یادآور می‌-شود. او سعی کرده تبار کار و ذوق خود را که داستانسرایی معاصر است نشان دهد. وقتی از اخوان ثالث و گلستان نوشته یا از آتشی و گلشیری و از دیگری و دیگران یاد کرده است. او با تکرار نام هر شخص و چهرۀ برجسته، میزان خوشداشت و اهمیت ادیب را برای خود یادآور شده است.
بواقع در «چلچلی یا فراقی ولایت کوچک» داریوش کارگر، همچنین با تحول دانشنامه نویسی و معاصر شدنش روبروئیم. این تحول، که شاخه شاخه شدن علم را درک کرده و بر حوزه خاصی متمرکز می‌-شود تا اطلاعاتی را به جوینده بدهد، به سنت دانشنامه نویسی ایرانیان نیز تکیه دارد. سنتی که با دینکرد نُه جلدی شروع می‌شود و به پنجاه و اندی رسالهٔ اخوان الصفا می‌رسد. آنگاه با دانشنامه‌های پورسینایی و سهروردی تداوم یافته و الهام بخش بسیارانی بوده است که در گذر زمانه تلاش کرده‌اند دانش فعلیت دار را بصورت موجز و فشرده در اختیار مراجعه کنندگان قرار دهند.
سخنم را، که دیگر وقتش به پایان رسیده، با فرازی از روایت داریوش کارگر تمام می‌کنم. این فراز نشان می‌دهد که ترس علت عینی بوجود آمدن تبعید است.
داریوش کارگر آن را در یک زمان مشخص، یعنی دهۀ شصت و به هنگام شکل گرفتن اولین موج تبعیدیان گریخته از دست جمهوری اسلامی، این چنین در پلان ۱۰۹ و۱۱۱ روایت ثبت کرده است:
«ترس. ترسِ خواهر از برادر. برادر از زن برادر. زن از شوهر. مادر زن از پدر عروس. پدر از فرزند. احتراز از نگاهِ بقال محل. ترس از نگاه دزدیدن بقال محل. احتراز از پاسخگویی به بغل دستی‌ات در اتوبوس. احتراز از سکوت در برابر پُرچانگی بغل دستی‌ات در اتوبوس. احتراز از دوری جُستن از خویش و آشنا. احتراز از دیرماندن در خیابان. احتراز از زود رفتن به خانه. اطلاعات سی و شش میلیونی. شماره تلفن دادستانی انقلاب بر همهٔ دیوارهای شهر. تلفن سپاه پاسداران. شماره تلفن کمیته‌های انقلاب…
رد پای ترسِ شبانه، رد پای سایه‌های شبانهٔ کیسه به دوش، در جوی-های خیابان صبح. در جاده‌های بیرون شهر. آشغالدانی‌ها. کیسه‌های کتاب، ولو توی آشغالدونی‌ها. آلبوم‌های پاره پارهٔ عکس، توی جوی-‌ها. کیسه‌های نشریه، توی جاده‌ها.
معرفی اجباریِ صاحبخانه‌ها و مستاجرین به دادگاه انقلاب. لایحهٔ جدید مجلس: معرفی اجباری کارگر‌ها و کارفرما‌ها به دادگاه انقلاب. لایحهٔ جدید مجلس. سگ‌ها و گربه‌هایی که مامورین را به سر وقت خانه‌های تیمی می‌برند. دهان‌های خشک شده و قرص سیانور. واماندگی. محاصره. شلیک در مغز خود.
عکس‌های اعدام شدگان.»

پیل و پَشه!،علی میرفطروس

نوامبر 3rd, 2013

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

پیل و پَشه!

(حکایت ابوسعیدابوالخیر و ابوالقاسم قُشیری)

8آبان 1391/29اکتبر2012

به دوست فرزانه ام،دکترم.ر گفته بودم :

-«اگر سنگر و سایه سارِ عرفان و ادبیّات ما نمی بود چگونه می شد در برابرِ رذالتِ گستردۀ دلقکان و دَغلکاران و مشاطه نویسانِ گزافه گو  پایدار ماند؟».

این روزها-باز-کتاب ارجمند«اسرارالتوحیدِ»ابوسعیدابوالخیر را می خوانم.به نظر من عرفان ایرانی و تصوّف اسلامی دارای تفاوت های اساسی است که متآسفانه کمتر مورد توجۀ پژوهشگران بوده است.این تفاوت ها در طول تاریخ موجب مجادله های بسیار بوده اند.در ویرایشِ تازۀ کتاب حلّاج،مشخّصه های عرفان ایرانی و تفاوت یا تقابل آن باتصوّفِ اسلامی را به دست داده ام.در این جا می خواهم به یک نکتۀ اخلاقی در شیوۀ برخوردِ یکی از نمایندگانِ برجستۀ عرفان ایرانی با مخالفانش اشاره کنم.در کتاب«اسرارالتوحید» آمده است:

 ابوالقاسم قُشیری از فُحولِ مشایخ صوفیه بود که در میانِ عوام  شوکتی عظیم داشت.او روزی گفته بود که در شناخت مراتبِ حق،«من پیل ام و شیخ ابوسعید،پشه»…این خبر را به نزدِ ابوسعید ابوالخیر بردند.ابوسعید آن کس را گفت:به نزدِ قُشیری شُو و بگوی:

-«استاد قُشیری! ما هیچ ! آن پشه هم تویی!».

https://mirfetros.com/fa/

 

یادمان داریوش کارگر

اکتبر 31st, 2013

یادمان داریوش کارگر

جهان را روشن کن!،جعفر شفیعی لنگرودی

اکتبر 19th, 2013

 

به علی میرفطروس

 زمزمۀ ماه

     جانت را پُرکرده است،

آتش ِ نیفروخته!

     جهان را روشن کن!

    جهان را روشن کن!

کودتا علیه مصدّق، دروغ بزرگی که 60 ساله شد،گفتگو با دكتر محمود كاشانی

اکتبر 13th, 2013

 ويژه نامهء روزنامهء اعتماد ، ٢٨ مرداد ١٣٩٢

                                                             

                                          

                                 دکترمحمود کاشانی،استادحقوق دانشگاه های ایران             

  • ·– به نظر شما تا چه حد ضرورت ملی شدن صنعت نفت در ایران احساس می شد و چه میزان این ملی شدن به پیشرفت کشور کمک کرد؟

* برای اینکه در مورد ‌ ملی شدن نفت اظهار نظر کنیم باید ‌کمی ‌به گذشته تر از آن برگردیم و به نهضت ملی ایران بپردازیم. می دانید که کشور ما در سال 1320 به اشغال نظامي متفقین درآمد. کشوری که دارای ثبات سياسي  و در حال پیشرفت اقتصادی اجتماعی و فرهنگی بود دچار آشفتگی شد و پدیده های شومی همچون ناامنی، قحطی و آشفتگی سیاسی و نظامی را در پی داشت. اما در برابر اين اوضاع،  یک نهضت ایستادگی به وجود آمد که آن زمان رهبری آن را آیت الله کاشانی به عهده داشت و ‌به دنبال انتخابات آزاد و حضور مردم در صحنه های انتخابات و راه یافتن نمایندگان حقیقی مردم به مجلس بود تا کشور از حالت استبدادی به مردم سالاری منتقل بشود و در حقیقت اراده مردم در سرنوشتشان مؤثر شود. ‌یک دهه مبارزه ‌انجام شد و آیت الله کاشانی 3 بار تبعید گرديد. بار اول از سوی انگلیس ها بازداشت شد در حالی که به نمایندگي مجلس چهاردهم انتخاب شده و از مصونيت پارلماني برخوردار شده بود و بار دوم در انتخابات مجلس پانزدهم بود که احمد قوام برگزار می کرد و هدف او این ‌بود که افراد وابسته به دولت، به مجلس راه پیدا کنند و بار سوم هم به دستاویز ترور شاه، آیت الله کاشانی را بازداشت و به بیروت تبعید کردند. ‌این تبعيد نیز در آستانه انتخابات دوره شانزدهم رخ داد چون سیاست انگلیس این بود که  قرارداد‌ الحاقی به قرارداد سال ١٣١٢ را در مجلس تصویب کند و با بودن آیت الله کاشانی این کار دشوار بود. به هر حال با این مبارزات این نهضت در آستانه پیروزی قرار گرفت و در سال 1329 هدف های آن کاملا مشخص شد که عبارت بودند از: 1- جلوگیری از بازداشتهای خودسرانه معترضان به حکومت استبدادی به دستاويز برقرار كردن حكومت نظامي 2- آزادی مطبوعات و جلوگیری از دخالت دولت در بازداشت روزنامه نگاران  3- ملی کردن نفت و استقرار حاکمیت دولت ایران بر منابع نفتی كشور و سرانجام اصلاح قانون انتخابات و برگزاری انتخابات آزاد و عادلانه مجلس و انجمن هاي شهر. بنابراین نهضت ملی ایران یک روند مسالمت آمیز‌ و با اين هدف بود كه در چارچوب قانون اساسی مشروطیت و نظام سیاسی موجود، مجلس نيرومندي ‌تشكيل شود و حاکمیت در اختیار مردم قرار گیرد. ملی کردن صنعت نفت از دستاوردهای این نهضت بود چون نفت ایران در انحصار انگلیس بود و ‌حق امتیاز اندکی به ایران داده می شد و از طرفی شرکت نفت انگلیس عملا به عنوان دولتی در دل دولت ايران عمل می کرد یعنی در انتخابات دخالت می‌کردند، در انتخاب نخست وزیر دخالت می کردند و حتی در انتخابات استانداران در مناطق نفت خیز نقش داشتند. ملی کردن صنعت نفت در واقع ‌آرزوی دیرینه ملت ایران بود برای اینکه حاکمیت بر منافع نفتی ایران بر قرار شود  ‌ قانون ملی کردن نفت 24 اسفند 1329 در مجلس تصویب شد  یقینا این قانون در پیشرفت ایران تأثیر داشت و یک نقطه عطفی در تاریخ ‌كشور بود. ‌ اگر قرارداد 1312 را در نظر بگیریم كه مدت آن  60 سال بود ‌ باید این قرارداد تا سال 1372 خورشیدی ادامه پیدا می کرد و در این مدت مردم ایران از منابع نفتی خدادادی خود محروم می شدند.

  • ·  – آیا به نظر شما ملی شدن نفت با نگاهي که اکنون بر آن داریم بدون ایجاد شرکت های داخلی در سطح کشور و ایجاد بسترهای مناسب کار درستی بود ؟

* قانون ملی کردن نفت  قانون حساب شده اي بود. محتوا و ماهیت قانون این بود که منابع نفتی ایران از ‌كنترل شركت نفت انگليس خارج بشود و در کنترل دولت ایران قرار بگیرد. البته در آن زمان ایران امکانات تکنولوژیک اکتشاف، استخراج، تصفیه یا صدور نفت را به طور کامل نداشت با این حال می توانست کارهای تصفیه را تا حدودی در پالایشگاه آبادان انجام دهند. اما اساساً قرار نبود همه کارها را ایران بی درنگ خود انجام دهد و هیچ منعی وجود نداشت که ایران از کشورها و شرکت های نفتی خارجی مانند شرکت های آمریکایی استفاده کند و از این طریق جریان نفت کشور به خارج ادامه پیدا کند و این ‌ ‌ناسازگاري با قانون ملی شدن نفت نداشت.

  • · – آیا به نظر شما وارد شدن آیت الله کاشانی به موضوع ملی شدن صنعت نفت ایران صرفا نگرانی به جهت پیشرفت کشور ایران بوده یا نوعی وارد کردن مذهبیون و روحانیت به مسائل سیاسی کشور و تثبیت این قشر در سیاست هم مدنظر بوده؟

 8-مصدق وکاشانی

* – همان گونه که در آغاز این بحث اشاره کردم اگر به اهداف نهضت ملی ایران دقت کنید می بینید این     نهضت به دنبال آن نبود که نظام سیاسی موجود در کشور را واژگون کند. اين نهضت در حقیقت یک‌ دگرگونی     مسالمت آمیز ‌و براي اجراي اصول قانون اساسي  مشروطیت ‌در زمينه آزادی مطبوعات ، آزادی بیان، آزادي انتخابات آزاد بود‌. بنابراین نهضت ملی ایران را نباید با رویدادهای انقلاب اسلامی مقایسه کرد. ‌اگر آن نهضت با اهميت دچار مداخله بيگانگان نشده بود مي توانست دگرگوني ارزشمندي را در همه شئون كشور به وجود آورد.

  • · –  آیا منظور شما این است که این نگرش وجود نداشته ؟

* – البته گروههای فشار در آن زمان هم وجود داشتند که در حقیقت به دنبال ظواهر مذهبی بودند. اما آیت الله کاشانی ‌ به دنبال برگزاری انتخابات آزاد و اجراي اصول قانون اساسي مشروطيت بود.

  • · –  چرا پس از ملی شدن صنعت نفت صحنه همکاری میان دکتر مصدق و ایت الله کاشانی تبدیل به صحنه رقابت شد، رقابتی که شاید اگر نبود دستاوردهای دیگری هم برای کشور به ارمغان می آورد؟

*– من این پرسش را اصلاح می کنم. پس از ملی شدن صنعت نفت، در حدود 2 سال همکاری وجود داشت.  همکاری به این معنا که آیت الله کاشانی و مجلس از‌ مصدق حمایت می کردند ولی مصدق در عمل کار مثبتی انجام نمي‌داد. ‌به این نکته اشاره مي کنم هنگامي كه مصدق  نخست وزیر شد، نهضت ملی ایران در اوج قدرت خود بود چون ‌آيت الله كاشاني ، مجلس ، علما و مراجع و مردم در سراسر كشور از نهضت ملي ايران پشتيباني مي كردند.

برنامه هایی که مصدق برای دولت خود اعلام کرد همان اهداف نهضت ملی ایران بود 1- اجراي قانون ملی کردن نفت و استفاده از درآمدهاي حاصله براي رفاه و آسايش عمومي 2- اصلاح قانون انتخابات و برگزاری انتخابات آزاد و عادلانه ، که این برنامه به ‌تصویب مجلس رسید و این ‌ یک تعهد قانونی و اخلاقی را برای دولت مصدق به وجود آورد که این دو بند برنامه را اجرا کند تا ‌با اجراي قانون ملی شدن صنعت نفت درآمدهای نفتی نصیب ایران شود و از سوی دیگر ‌با اصلاح قانون انتخابات ‌‌‌دولت نتواند در انتخابات دخالت کند و سیاست های خارجی و شبکه‌های بیگانه مانند فراماسون ها هم نتوانند عوامل نفوذی خود را وارد مجلس کنند. اما باید این پرسش مطرح شود که آیا مصدق به تعهدات خود عمل کرد یا نکرد؟

‌ به این نکته اشاره مي کنم که با ملی کردن صنعت نفت نه تنها در داخل زمینه ی موفقیت و دستیابی به این هدف وجود داشت بلکه در سیاست خارجی هم ‌ دولت آمریکا از ملی شدن صنعت نفت حمایت مي کرد. من می توانم به اسنادي كه ‌ در ‌سال ١٩٨9 يعني 40 سال بعد از ملی کردن نفت از سوي شوراي روابط خارجي امريكا انتشار یافت اشاره کنم.‌ از جمله این اسناد پیامی است به تاریخ 26 اسفند 1329 خورشیدی که دين آچسُن ، وزير امور خارجه امريكا به سفير اين كشور در ايران چنین اعلام کرده است:

« هرچند دولت امريكا با ملي كردن اصولاً موافق نيست ولي حق دولت ايران در ملي كردن صنعت نفت را تأييد مي كند مشروط برآنكه غرامت منصفانه و فوري پرداخت گردد».

‌ توجه شما را به این نکته جلب کنم که سیاست آمریکا در آن روز در قبال ایران شکلی متفاوت از سیاست کنونی در قبال جمهوری اسلامی داشت و این دلایل گوناگونی دارد که یکی از آن ‌ها رقابت شدید ميان آمریکا و شوروی بود. امریکا از نهضت ملی حمایت می کرد تا از این طریق افرادی با گرایش های ‌مذهبی و ناسيوناليستي به قدرت برسند تا یک سدی باشد در برابر توسعه طلبي اندیشه های مارکسیستی شوروی سابق. از سوي دیگر ‌دولت آمریکا اشتیاق فراوان داشت که ایران یک دولت قدرتمندی شود و از طریق ملی کردن نفت ‌ پای شرکت های آمریکایی هم به ایران باز شود و به نوعی یک رقابت میان آمریکا و انگلیس وجود داشت‌. دولت انگلستان بعد از روی کار آمدن دولت مصدق یعنی در 17 اردیبهشت 1330  ‌يادداشتي به دولت ایران تسليم كرد و در آن ملی شدن نفت را   برخلاف قرارداد 1312 اعلام کرد و درخواست کرد که این اختلاف ‌ به داوری ارجاع شود اما دولت ایران اعلام کرد ملی کردن، حق حاکمیت ایران است و امکان ارجاع به داوری وجود ندارد .

در اینجا ‌به سند دیگری اشاره مي کنم به تاریخ 20 اردیبهشت 1330 یعنی 3 روز پس  از نامه انگلیس به ایران.  این سند ‌پیام وزیر خارجه امریکا است به سفیر آن كشور در ایران كه درآن  ‌چنين آمده است:

« همان گونه که ایالات متحده آمریکا به بریتانیا اظهار داشت ، آمریکا نمی ‌تواند هیچ طرح پیشنهادی انگلستان را که در آن اصل ملی شدن نفت ایران در نظر گرفته نشده باشد بپذیرد زيرا به عقيدة ما امكان موفق شدن و تصويب ندارد».

بنابراین می بینیم که امریکا باز از انگلستان می خواهد که اصل ملی شدن نفت را به رسمیت بشناسند. اما دولت انگلستان راه جدایی از آمریکا در پیش گرفت و در 4 خرداد 1330 دادخواستی به دیوان ‌بين المللي دادگستري تسليم كرد و قانون ملی شدن نفت را الغای یک سویه قرارداد نفتی 1312 میان شرکت نفت ایران و انگلیس دانست. بنابراین ‌امریکا به دنبال صدور نفت ایران به بازارهای جهانی بود ولی انگلستان به دنبال توقف صدور نفت ایران و در واقع ایجاد بن بست مالی در ایران بود. ‌هنگامي كه کشوری از نظر مالی در تنگنا قرار می گیرد نارضایی عمومی ایجاد می شود. در اين اوضاع و احوال در چنین شرایطی دولت مصدق چه باید می کرد و چه راهی باید در پیش  می گرفت؟

قطعا باید از کمک ‌آمریکا ‌بهره مي گرفت و موضوع نفت را حل و فصل می کرد. اما در تمام دوران نخست وزیری مصدق ‌هیچ اقدام مؤثری از سوی وي صورت نگرفت و در نتیجه ‌عملاً سیاست انگلستان را ‌دنبال كرد و با اجرا نكردن قانون ملي كردن نفت ، كشور را گرفتار بن بست مالي و اقتصادي كرد.

  • · – خوب اگر مصدق می خواست خواسته های انگلستان را دنبال کند در همان ابتدا طرح های پیشنهادی این دولت را می پذیرفت یا در دیوان لاهه از حقوق ایران در مورد ملی شدن نفت دفاع نمی کرد. شاید قبول نکردن پیشنهاد آمریکا به منظور حفظ استقلال ایران مد نظر مصدق بوده است.

* – پیشنهادهایی که از طرف امریکا مطرح شد به هیچ عنوان با ‌استقلال ایران و قانون ملی شدن نفت ناسازگار نبودند. در تیرماه 133٠ ‌فرستاده دولت آمریکا، ‌آورل هریمن، به ایران آمد ‌تا راه حلي براي صدور نفت ايران به بازارهاي جهاني را مورد گفتگو قرار دهد ولي مصدق از هرگونه مذاکره خودداری کرد بنابراین فرصت های ارزشمندی ‌از دست رفت.

‌ ‌ پیشنهاد ديگري در نيمه دوم سال 1330 ‌ از سوی بانک جهانی به ايران داده شد. ‌یک فرمول موقتی را به ایران پیشنهاد کرده بودند به مدت 2 سال که نفت ایران ‌صادر شود و در همین حال فرصت برای ایران باشد که بتواند برای قراردادهای دراز مدت ‌برنامه ريزي كند. در مورد ‌پیشنهاد بانک جهانی هم هیچ گفت و گویی از سوی مصدق صورت نگرفت و معاون بانک جهانی که ناامید شده بود ايران را ترک کرد.

‌ دولت انگلیس با دور اندیشی احساس کرد باید از ‌پشتيباني دولت امریکا برخوردار شود. بنابراین در 11 مرداد 1330 نامه ای را به دولت ایران تسلیم کرد و اصل ملی شدن نفت را پذیرفت ‌تا بتواند از پیشتیبانی آمریکا برخوردار شود اما دولت مصدق ‌ به جای ‌بهره گرفتن از فضای رقابت میان این دو کشور در جهتی حرکت کرد که این دو را در یک جبهه ‌و ‌در مقابل ایران قرار داد. ‌به هر حال با پذيرش اصل ملي كردن نفت از سوي انگلستان ، مباني دعوي اين دولت در ديوان بين المللي دادگستري از هم گسيخت و اين ديوان هم در ٣١ تير ١٣٣١ رأي به عدم صلاحيت خود در رسيدگي به دعوي دولت انگليس را صادر كرد.

 

·پس از صدور رأي ديوان ، سرنوشت اجراي قانون ملي كردن نفت چه شد؟

* –  پس از صدور رأی دیوان بین المللی دادگستری چند پیشنهاد به ایران داده شد که به آنها پیشنهادهای مشترک آمریکا و انگلیس می گویند. ‌نخستين پيشنهاد در 15 شهریور 1331 از سوی ‌اين دو دولت  به ایران داده شد که به نظر من ‌چارچوب خوبی بود برای گفت و گو. چون بزرگترین مشکل ایران، مسئله پرداخت غرامت بود و انگلیس مطالبه غرامت از ایران می کرد. ایران هم باید غرامت می پرداخت به ویژه اینکه در قانون 9 ماده ای طرز اجرای کردن قانون ملی شدن نفت هم كه در ٩ ارديبهشت ١٣٣٠ به تصويب مجلس رسيد پرداخت غرامت پیش بینی شده بود. در این ‌پيشنهاد مشترك پیش بینی شده بود که دیوان بین المللی دادگستری به ادعای غرامت از سوی انگلیس ‌و از سوی دیگر به ادعاهای متقابل ایران نیز رسیدگی کند. بنابراین این یک پیشنهاد خوبی بود و دیوان یک مرجع قضایی مستقل جهانی بود که قضات آن از چندین کشور و قاره هاي گوناگون بودند و در انحصار انگلستان نبود و این ‌می توانست بابی باشد برای صدور نفت ایران به بازارهای جهانی و خارج شدن ایران از تنگناي مالي. اما در مورد‌ این پیشنهاد ‌نيز مصدق نه مذاکره ‌و نه به مجلس ارائه کرد ‌و این پیشنهاد نيز مسکوت ماند .

پیشنهاد دوم در يكم اسفند 1331 به ایران داده شد که از پیشنهاد اول بهتر بود. مصدق سه‌ بار با لوئي هندرسن،  سفیر امریکا گفتگو‌های طولانی ‌‌ در خانه خود انجام داد. اما این پیشنهاد و مذاکرات محرمانه بود و فقط مصدق این پیشنهاد را به نزدیکان خود نشان داد و از آنها نظر خواهی کرد و در نهایت اطرافیان ‌او بر اين عقيده بودند که این پیشنهاد به مجلس ارائه شود. ‌ ‌در اين زمينه سند شگفت انگيزي در اسناد وزارت خارجه امريكا وجود دارد كه تاريخ آن ١٨ اسفند ١٣٣١ مي باشد . در اين سند گفته شده كه مصدق تلفني با هندرسون تماس گرفت و پيام زير را داد:

«کل مذاکرات نباید قبل از طرح آن در هیأت وزیران به هیچ جا درز پیدا کند و باید چنین انگاشته شود که اصلا مذاکره ای صورت نگرفته است».

بنابراین خواسته مصدق این بوده که پیشنهادهای آمریکا و انگلیس به ایران در جایی منتشر نشود تا زمانی که در هیأت وزیران مطرح شود ولي این موضوع در هیات وزیران هم مطرح نشد. اگر مصدق به دنبال اجراي قانون ملي كردن نفت بود بايد اين پيشنهاد را به مجلس ارائه می داد تا مجلس نیز نقش خود را ایفا کند ولي این کار را نکرد. من در اینجا می‌خواهم یک واقعیت تاریخی را بگویم و آن اینکه انگلیس ها اگر چه در این پیشنهادها خواسته های خود را مطرح کرده بودند، اما خواسته اصلی آنها این بود که نهضت ملی ایران شکست بخورد و در نهایت پس از براندازی نهضت ملی ایران یک دولت ضعیف روی کار بیاید و با آن وارد مذاکره شوند تا دوباره بتوانند کنترل خود را بر نفت ایران برقرار کنند و به همین سبب انگلستان به هیچ عنوان به دنبال پیشنهاد مشترک نبود و این آمریکا بود که دائما فشار می آورد که این پیشنهاد مشترک در ایران به نتیجه برسد. اما مصدق نه تنها این مسئله را با مجلس در میان نگذاشت بلکه روز 29 اسفند 1331 یک نطق رادیویی در حدود یک ساعت و نیم انجام داد ‌كه چهار بار در راديو پخش شد و پس از بيان شرح طولاني از ملي كردن نفت از جمله گفت: «باب مذاکرات با دولت انگلستان مسدود نیست و هرگاه آن دولت بخواهد با رعایت حقوق ایران برای نفت مذاکره کند دولت ایران حاضر است». و حال آنکه  دولت انگلستان به دنبال مذاکره با ایران نبود . بنابراین براساس این اسناد و مدارک نتیجه ای که می گیرم این است که مصدق از تعهدات خود در قبال مجلس و ملت ايران تخلف کرد و عملا راه سیاست انگلیس را در پیش گرفت و در سال 1332 وضعیت مالی ایران را با ورشکستگی کامل روبرو  کرد .

  • · – اگر تمام این ‌مستندات را درست تلقی کنیم و مبنا را بر اینگونه رفتار دولت مصدق قرار دهیم آیا به نظر شما مخالفت‌هایی که با دولت مصدق از سوی آیت الله کاشانی و مجلس صورت گرفت بیشتر به ضرر کشور تمام نشد؟ شاید اگر این مخالفت ها نبود کودتاي 28 مرداد به راحتی اتفاق نمی افتاد؟

*نخست من از شما مي پرسم مخالفت هاي آيت الله كاشاني و نمايندگان پيشگام نهضت ملي ايران در مجلس   با مصدق بر سر چه موضوعاتي بود؟ ‌آیت الله کاشانی بر سر دو موضوع با ‌مصدق اختلاف پیدا کرد و همین طور پیشگامان نهضت ملی ایران؛ ‌نخست بر سر اختیارات قانونگذاری به این معنا که مصدق در ‌دی ماه 1331 خواستار واگذاری اختیار قانون گذاری مجلس به ‌ شخص مصدق شد ولي  آیت الله کاشانی که طرفدار اقتدار مجلس و اصل تفكيك قوا بود هرگز زیر بار این لایحه نرفت و با نامه های متعدد او را از این خواسته خلاف قانون اساسي بر حذر داشت . اختلاف مهم تری که پیش آمد در تیر ماه سال 1332 بود که مصدق به دنبال منحل کردن مجلس بود، مجلسی که نیرومندترین مجلس دوران مشروطیت بود، اما مصدق تصمیم گرفت این مجلس را منحل کند. چرا؟ آیا شما توجیهی برای این مسئله دارید؟

  • · – خوب من شناخت دقیقی از آن مجلس ندارم اما به نظر من اگر مجلسی ناکارآمد باشد شاید انحلال آن برای کشور مفیدتر از وجودش باشد.

* – ‌ به نظر من حتي یک مجلس بد وجودش بهتر از عدم آن است. ‌اگر مجلسی منحل شود کشور دچار هرج و مرج می شود و به استقلال آن کشور ‌آسيب وارد می سازد. اما مجلس هفدهم ‌نيرومندترين مجلس ها در همه دوران مشروطيت بود كه در آن شخصيت هايي چون آيت الله كاشاني ، دكتر بقايي ، سيد ابوالحسن حائري زاده و جمعاً  ٢٣ نماينده شجاع و مبارز درآن حضور داشتند. طرح انحلال اين مجلس هدفی بود که انگلستان دنبال می کرد به خاطر این که حق انتخاب نخست وزیر به دست شاه بیفتد. زیرا از مدتها پیش زاهدی خود را نامزد نخست وزیری کرده بود ولي شاه با نخست وزیری زاهدی موافق نبود. زاهدی از رأی تمایل مجلس هم برخوردار نبود چون نظامی بود. بنابراین تنها راه برای نخست وزیری زاهدی این بود که مجلس منحل شود تا شاه بتواند بدون رأی تمایل مجلس، فرمان نخست وزیری او را صادر کند. این از رازهای تاریخ نهضت ملی ایران و واقعیتی است غیر قابل انکار چرا که روز 22 مرداد 1332 وزیر کشور مصدق نتایج رفراندوم نمایشی براي انحلال مجلس را اعلام می کند و ‌فردای آن روز شاه حکم نخست وزیری زاهدی را صادر می کند و روز 24 مرداد فرمان بر کناری به مصدق ابلاغ شد و مصدق هم آن فرمان را می پذیرد و از آن با عنوان ‌«دستخط  مبارک»  یاد كرد.

  • · –  به نظر شما با تمام این شرایط آیا کودتاي 28 مرداد به نفع ایران تمام شد؟ و آیا وجود دولت مصدق با تمام فراز و نشیب ها بهتر از آن کودتا و کنار رفتن دولت مصدق نبود؟

* – من از شما می پرسم کدام کودتا؟! چون شاه روز 23 مرداد فرمان نخست وزیری زاهدی را بر پايه اختياراتي كه داشت صادر کرد‌ و مصدق هم فرمان را پذیرفت. بنابراین مصدق از روز 23 مرداد دیگر نخست وزیر نبود که روز 28 مرداد علیه او کودتايي ‌انجام شود. روز 28 مرداد هم هیچ یک از ‌واحدهاي  نظامی کشور حرکتی علیه مصدق نکردند ولی چرا دائم سخن از «کودتا» در میان است؟ به این دلیل است که ملت ایران را فریب بدهند و طرح انگلستان پنهان بماند. «کودتای 28 مرداد» یک دروغ بزرگ تاریخی است و کسانی که مدعی کودتا هستند باید دلیل بر اثبات این ادعا بیاورند ولي كمترين دليلي براي اثبات اين ادعاي موهوم وجود ندارد.

  • · – اگر به گفتة شما کودتاي 28 مرداد یک دروغ تاریخی است چرا آیت الله کاشانی بعد از 28 مرداد پیام تبریک در رادیو می دهند؟

* – هرگز چنین پیام تبریکی از آیت الله کاشانی ‌وجود ندارد و این همان تبلیغات مسمومی است که در این سالها برای تخریب و ترور شخصیت ایشان به کار گرفته شده است. ‌آيت الله كاشاني در ١٠ اسفند ١٣٣١ در يك گفتگوي مطبوعاتي اعلام كرد كه با نخست وزيري زاهدي موافق نيست و پس از روي كار آمدن او نيز با بسياري از كارهاي او مبارزه شديد كرد.

  • · –  مسئله دیگری هم که از این قبیل ابهامات وجود دارد، ‌اين است كه آيا  شعبان جعفری در ‌رويدادهاي به قدرت رسيدن زاهدي نقش داشته است ؟

* –  این موضوع نیز از همان‌ تبلیغات ‌دروغين است.  شعبان جعفری، ‌ در خاطرات خود واقعيتي را بیان می کند كه ‌ جالب است. در حالی که همه اصرار بر نقش داشتن شعبان جعفری در کودتاي 28 مرداد ! دارند وی از روز 9 اسفند 1331 تا عصر 28 مرداد در زندان بود و زمانی که زاهدی در پشت میز نخست وزیری نشست دستور آزادی زندانیان سیاسی از جمله شعبان جعفری را صادر کرد و اگر به روزنامه اطلاعات روز 31 مرداد 1332 مراجعه کنید این واقعیت را ‌در آن می بینید.

  • · –   اما عکس هایی وجود دارد که آیت الله کاشانی در کنار شعبان جعفری و طیّب ایستاده اند.

* –  بله این عکس ها مربوط است به سال 1330 یعنی زمانی که شعبان جعفری از مدافعان ‌مصدق بوده و حتی ‌ در ماه300 تومان از شهربانی دولت مصدق حقوق دریافت می کرده ‌كه سند آن هم در صفحه ٣٢٧ كتاب آقاي علي ميرفطروس (آسیب شناسی یک شکست) منتشر شده است.  

 · – ‌به نظر شما ‌کنار رفتن مصدق و روی کار آمدن زاهدی و همین طور وقایع 28 مرداد ١٣٣٢ به نفع چه کسی تمام شد؟

* – ‌ ملت ایران از انتخابات آزاد و اجراي اصول قانون اساسي مشروطيت و برخورداري از نتايج قانون ملي كردن نفت محروم شد بنابراین بیشترین زیان نصیب ملت ایران ‌گرديد و بیشترین سود نصیب انگلستان شد که دوباره کنترل نفت ملی شده را به دست گرفت و شرکت های امریکایی هم با آن سهیم شدند .‌

  • · –  به عنوان آخرین سوال موضع آیت الله کاشانی در قبال وقایع 28 مرداد چه بود ؟

* –  آیت الله کاشانی ‌در ماههاي پاياني نخست وزيري مصدق ترور شخصيت شده بود . با اين حال در ماههاي تير و مرداد سال ١٣٣٢ با همه توان با صدور اعلاميه ها و پيام ها با رفراندوم نمايشي كه براي منحل كردن مجلس از سوي مصدق در دست انجام بود مبارزه كرد و در اين مبارزه نمايندگان پيشگام نهضت ملي ايران در مجلس نيز با آيت الله كاشاني همگامي داشتند. آيت الله كاشاني جلسات سخنرانی در خانه خود دائر کرد ولي ‌مصدق افرادی را بسیج کرد برای جلوگیری از این سخنرانی ها و آنها به منزل آیت الله کاشانی هجوم بردند و ‌حتي  یک نفر را در منزل ایشان کشتند. آیت الله کاشانی مجبور شد اين جلسات را ‌متوقف کند. اما پس از 28 مرداد باز هم  پرچم مبارزات به دست آیت الله کاشانی به همراه دکتر بقایی ‌افتاد و سنگين ترين مبارزات را در برگزاري انتخابات دوره هجدهم مجلس و تحميل قرارداد كنسرسيوم به ايران انجام دادند كه در نهايت به بازداشت آنان در دي ماه سال ١٣٣٤ انجاميد‌.

 

                                                                                                                           

                                                                                                                                    

 

جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(۳)،علی میرفطروس

اکتبر 10th, 2013

                                                      بخش پایانی

*سازمان نظامی حزب توده، قبل از ۲۸ مرداد، نقشه و كروكی دقیق پادگان‌های باغشاه،عشرت‌آباد، دانشكدهء افسری و كاخ سعدآباد را با ذكر دقیق محلّ اسلحه‌خانه‌ها،موتورخانه‌ها،انبار سوخت و… تهیـّه كرده بود.

 *بابک امیرخسروی:«وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد،حتّی توده‌ای‌ها را نیز به حیرت انداخت!».

*تبلیغات دیرپای حزب توده  وتأثیرات عمیق آن  بر روانِ سیاسی روشنفكران ایران،رویداد 28 مرداد را ـ بعنوان یك «کربلا» ـ در حافظهء تاریخی جامعهء ما تثبیت كرد.

                                        * * *                                                                            

  اشاره:

   شصتمین سالگرد سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکترمحمد مصدّق،منظره ها و مناظره های تازه ای را در میان ایرانیان داخل و خارج ازکشور پدیدآورده که هریک می تواند روشنگر این ماجرای مهم و پُرابهام باشد،امّا آنچه که کمتر به آن توجه شده،جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و تأثیرات داخلی وخارجی آن در سقوط دولت مصدّق می باشد.مقالهء زیر،مقدمه ای است در بارهء این موضوع اساسی. این مقاله از کتاب«دکترمحمدمصدّق،آسیب شناسی یک شکست»(چاپ چهارم)استخراج و در سه بخش تنظیم شده است که امیدوارم پرتوی براین بحث بسیار مهم و اساسی  بشمار آید.تأمل دراسناد و روایت های ارائه شده نشان می دهد که چرا سازمان«سیا»طرح براندازی دولت مصدّق را«ت.پ.آژاکس»(پاکسازی ایران از حزب توده)نامیده بود.

                                                                                                 ع.م

«پیروزی، كینه می‌آفریند

چون شكست خوردگان ناخشنودند»

سقوط آسان دولت مصدّق و كشف سازمان نظامی حزب توده وگسترهء حیرت‌انگیز آن در عالی‌ترین سطوح نظامی،انتظامی و سیاسی كشور،نگرانی‌های دولت آمریكا در احتمال«استیلای وحشت سرخ بر ایران» و درنتیجه، تدوین طرح TP-Ajax برای «پاكسازی ایران از حزب كمونیست توده» را پذیرفتنی ساخت. كشف شبكهء نظامی حزب توده ـ همچنین ـ دل‌نگرانی‌ها و دغدغه‌های سیاستمدارانی مانند خلیل ملكی و دكتر بقائی در بارهء خطر استیلای حزب توده ـ به عنوان «بزرگ‌ترین خطری كه ایران و نهضت ملّی را تهدید می‌كند» را تأئید كرد(1)

چنانكه دیدیم: امیرخسروی در گزارش دقیق خود از نفوذ اعضاء سازمان افسران حزب توده در عالی‌ترین سطوح نظامی وانتظامی كشور،ازكثرت تعداد افسران حزب توده در این زمان بعنوان «اردوی عظیم حزب توده» و «سپاه عظیم و رزم‌دیدهء توده‌ای‌ها» یاد كرده است(2). این «سپاه عظیم و رزم‌دیده» منتظر بود تا در فرصتی مناسب، برای تغییر رژیم سلطنتی وارد عمل شود و گویا با چنین سودائی، ماه‌ها پیش از 28 مرداد 32، حزب توده در تدارك تهیـّه سلاح و مسلّح كردن نیروهای خود و انجام عملیـّات خرابكاری برای تضعیف ارتش ایران بود، بطوریكه تشكیلات نارنجك‌سازی سازمان افسران حزب توده به مسئولیـّت و نظارت نورالدین كیانوری و با معاونت و شركت سروان محقّق‌زاده، مهدی ابوالفتحی، سرگرد لطفعلی مظفّزی، سرگرد هوائی پرویز اكتشافی، سروان مهندس مختار بانی سعید، ستوان یكم هوائی منوچهر مختاری و… فعّال گردیده بود(3). در این راستا، قبل از 28 مرداد، نقشه و كروكی دقیق پادگان‌های باغشاه،عشرت‌آباد،دانشكدهء افسری وكاخ سعدآباد را با ذكر دقیق محلّ اسلحه‌خانه‌ها،موتورخانه‌ها،انبار سوخت و… تهیـّه كرده بودند.(4)

سازمان نظامی حزب توده ـ بلافاصله بعد از 28 مرداد ـ در تدارك مبارزهء مسلّحانه و خرابكاری در شبكه‌های ارتش بود كه خرابكاری در فرودگاه «قلعه مرغی» تهران و تهیـّه و ساخت هزاران نارنجك جنگی از آنجمله بود.(5)

رونوشت فرودگاه 4

كلیشهء روزنامهء اطّلاعات:

خرابكاری سازمان افسران حزب توده در فرودگاه قلعه مرغی

دستگیری سروان ابوالحسن عبـّاسی (21 مرداد 1333) و سپس بی‌مسئولیـّتی و عدم تحـّرك مسئولان حزب توده و درنتیجه: كشف«دفترچهء رمز سازمان افسران حزب توده»(6)، نشان داد كه این سازمان شگفت‌انگیز حتّی تا درون گارد شاهنشاهی، كاخ سلطنتی، اطاق خواب سرلشكر زاهدی، دفتر فرماندار نظامی تهران (تیمور بختیار)، دفتر دادستانی ارتش،دفتر تجسّس و اطّلاعات ركن دو ارتش،بخش اطّلاعات و مراقبت شهربانی كلّ كشور و… نفوذی گسترده داشت و می‌توانست تغییرات مهمّی در نظام سیاسی ایران پدید آوَرَد بطوریكه بقول امیرخسروی:

وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد، حتّی توده‌ای‌ها را نیز به حیرت انداخت»(7)

كشف این سازمان نظامی، حتّی «رهبران بسیار دیرباور جبههء ملّی» را نیز دچار شگفتی و وحشت كرده بود(8) زیرا كه سرهنگ مبشـّری و سرهنگ حبیب‌الله فضل‌الهی (از اعضاء برجستهء سازمان افسران) در مقام دادیار دادگاه نظامی و معاون سرتیپ آزموده، مسئول رسیدگی به پرونده‌های دستگیرشدگان توده‌ای بودند(9). سرهنگ فضل‌الهی و سروان محمّد پولاددژ (مبهوت) عضو دیگر سازمان افسران حزب توده و همكار نزدیك سرهنگ مبصـّر در ادارهء تجسّس و اطّلاعات ارتش برای شكار افسران توده‌ای(10) جزو مأمورینی بودند كه در جریان بازرسی از خانه‌های حزبی و سازمانی افسران توده‌ای«هرچه توانستند اسناد و مداركی را كه می‌توانست اسرار و مشخصـّات اعضای سازمان افسران را برملا كند، از بین بردند» و بدین ترتیب «تقریباً همهء ضررها و خطرات احتمالی كه موجودیـّت سازمان [نظامی حزب توده] را تهدید می‌كردند، خنثی شدند.»(11)

با چنین امكاناتی بود كه به قول سرگرد مهدی همایونی (عضو سازمان افسران حزب توده و فرماندهء نگهبانان زندان دكتر مصدّق) و ماشاالله ورقا (رئیس ادارهء اطّلاعات و مراقبت شهربانی كلّ كشور و عضو سازمان افسران حزب توده): در دورانی كه مصدّق در بازداشتگاه لشكر 2 زرهی بسر می‌برد، سازمان افسران حزب توده به صورت منظّم، اطّلاعات، اخبار و مدارك و اسنادی كه مورد نیازمصدّق بود،به وی می‌رساند و حتّی به ابتكار خسرو روزبه به مصدّق پیشنهاد شد كه سازمان افسران حزب توده، قادر است مصدّق را از زندان برهاند و تعهـّد كند كه وی را به سلامت به هر كشوری كه مصدّق انتخاب كند، برساند،امـّا مصدّق با اظهار سپاس، این پیشنهاد را نپذیرفت(12)

Mosadeq_Homayooni

سرگرد مهدی همایونی، عضو سازمان افسران حزب توده و فرماندهء نگهبانان زندان دكتر مصدّق در دادگاه نظامی.

مصدّق وسرگردهمایونی

سرگرد مهدی همایونی، عضو سازمان افسران حزب توده ،داروی دکترمصدّق را درفنجان می ریزد  

چند هفته پس از سقوط دولت مصدّق، بیست و یك شبكهء حزب توده در تهران كشف گردید(13). در ماه‌های مهر، آبان و دی 1333، چاپخانه‌های اصلی و انبار مهمـّات حزب توده در خیابان‌های روزولت و داودیـّهء تهران كشف شده و 12 هزار نارنجك و 900 بمب آتش‌زا بدست آمد. پیش از این نیز انبار دیگری از سلاح‌ها و مهمـّات حزب توده در خیابان دلگشا كشف گردیده بود(14)

    

                                            كشف انبار مهمّات سازمان افسران حزب توده 

               

   با كشف این مهمـّات و دستگیری رهبران برجستهء سازمان نظامی و اعضاء كمیتهء مركزی و هیأت اجرائیهء حزب توده، حیات تشكیلاتی حزب توده رو به زوال نهاد آنچنانكه «اردوی عظیم حزب توده» و «سپاه عظیم و رزم‌دیدهء توده‌ای‌ها»(15)كه در زمان مصدّق تنها در سازمان ایالتی تهران، بالغ بر 20 هزار عضو داشت، در پایان سال 1333 به كمتر از صد نفر كاهش یافت. حدود 40 نفر از كادرها و اعضای برجستهء حزب و 37 تن از اعضاء و كادرهای مهـّم سازمان افسران حزب توده نیز به روسیهء شوروی گریختند(16)چنین ضربات سهمگینی هرچند كه حزب توده و سازمان نظامی آن را از عرصهء سیاسی ایران حذف كرد، امـّا تأثیرات سیاسی ـ ایدئولوژیك این حزب، سال‌های سال بر حافظهء سیاسی ـ فرهنگی روشنفكران ایران باقی ماند.

پایگاه اصلی حزب توده، طبقهء متوسّط شهری بود(17)كه هزاران كارمند و دانشجو را مجذوب خود كرده بود بطوریكه مجلّهء هفتگی و پرفروش «تهران مصـّور» در اواسط سال 1330 گزارش داد كه 25% دانشجویان دانشگاه‌ها، عضو مخفی حزب توده و 50% دیگر هوادار حزب‌اند(18). دیپلمات‌های غربی مقیم ایران در این زمان اقرار می‌كنند كه 30% روشنفكران ایران در حزب توده فعالیـّت دارند و بقیـّه ـ به استثنای معدود كسان هوادار انگلستان و آمریكا ـ هوادار آن حزب‌اند(19). در این زمان حزب توده در لفّافهء احزاب، جمعیـّت‌ها و انجمن‌های سیاسی، فرهنگی، هنری و اجتماعی مختلف، با جذب روشنفكران و نویسندگان و هنرمندان بسیار، در تهران و شهرستان‌ها،حدود 100 روزنامه و مجلّه و نشریـّه منتشر می‌ساخت(20) با این «ارتش فرهنگی»، حزب توده در جامعهء ایران افكار عمومی ساخت كه تأثیرات آن ـ خصوصاً در بارهء رویداد 28 مرداد 32 ـ هنوز نیز ادامه دارد.

اگر تراژدی را تقابل واقعیـّت (آنچه هست) با حقیقت (آنچه باید باشد) بدانیم، شكست سیاسی دكتر مصدّق را می‌توان نوعی تراژدی بشمار آورد یعنی: تقابل واقعیـّت (ضعف‌های شخصی دكتر مصدّق، محدودیـّت‌های تاریخی و ضعف ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی جامعهء ایران) با حقیقت (آرمان‌خواهی و استقلال‌طلبی مصدّق)، و اگر بپذیریم كه «مظلومیـّت» از عناصر اساسی تراژدی بشمار می‌رود و اگر این «مظلومیـّت» را با پیشواسازی و شیعه‌گرائی تاریخی‌مان بهم آمیزیم، آنگاه به راز تداوم «كربلای 28 مرداد» در ذهن و زبان رهبران سیاسی و روشنفكران ما آگاه‌تر می‌شویم.

محاكمهء ناروا و شتابزدهء دکترمصدّق و سپس استفادهء هنرمندانهء وی از تریبونِ آزاد این محكمهء نظامی، جلوهء دیگری از مواضع سیـّال و خصلت دوگانهء مصدّق برای «مظلومیـّت»، «قربانی بودن» و «قهرمان شدن» را به نمایش گذاشت.مصدّق كه با اراده، آگاهی و انفعال كامل در 28 مرداد،راه سقوط آسان دولت خویش را هموار كرده و سپس در برخورد با سرلشكر زاهدی، ضمن روبوسی، پیروزی وی را به او تبریك گفته بود، اینك، درفضائی مساعد و متفاوت،خود را بسان قهرمانی احساس می‌كرد تا شكست‌ها و ناكامی‌های خویش را بپوشاند و…

تبلیغات دیرپای حزب توده ـ كه با رویداد 28 مرداد، امید ایجادِ «ایرانستانِ» وابسته به شوروی را بر باد رفته می‌دید ـ و سپس تیرباران 26 تن از افسران سازمان نظامی حزب توده و نیز شاعر و نویسندهء محجوب مرتضی كیوان(21) و تأثیرات عمیق آن بر روانِ سیاسی روشنفكران ایران…، همه و همه،رویداد 28 مرداد را ـ بعنوان یك «کربلا» ـ در حافظهء تاریخی جامعهء ما تثبیت كردو ترانهء رشك‌انگیز«مرا ببوس!» حدیث عشق‌های آتش گرفته و امیدها و آرزوهای بر باد رفتهء روشنفكران ایران گردید.گفته می‌شدکه ترانهء «مرا ببوس» با صدای  حسن گلنراقی، در سوگ برخی افسران سازمان نظامی حزب توده سروده و خوانده شده است درحالیکه این ترانه 4 سال پيش از دستگيری و اعدام افسران حزب توده، در سال 1329 در مجموعهء اشعار «آسمان اشك» حيدر رقابی (هاله) چاپ و بوسيلهء انتشارات اميركبير منتشر شده بود.اين ترانه سپس توسّط مجيد وفادار (آهنگساز برجسته) و خوانندهء معروف آن زمان (خانم پروانه) ترانهء متن يك فيلم اجتماعی بنام «اتهام» گرديد (1335). حيدر رقابی (هاله) متمايل به جبههء ملّی بود كه در سال 1332 فقط 20 سال داشت و در همان سال عازم كشور آلمان گرديد. (22).

از این زمان، زمستان فكر و اندیشهء سیاسی در ایران آغاز شد و بار دیگر، «تاریخ» به «تقویم» بدل گردید و اندیشهء سیاسی، به آئین‌ها و عزاداری‌های مذهبی تبدیل شدآنچنانکه بقول فروغ فرخزاد:

«مرداب‌های الكل

انبوهِ بی‌تحـّرِك روشنفكران را

به ژرفنای خویش كشیدند

در دیدگانِ آینه‌ها‌گوئی

حركات و رنگ‌ها و تصاویر

وارونه منعكس می‌گشت

دیگر كسی به عشق نیاندیشید

و هیچكس، دیگر به هیچ چیز

نیاندیشید.»

هم از این روست كه گفته‌ایم: انقلاب اسلامی‌ ایران را- از جمله- می توان محصول كينه‌ها و كدورت‌ها و عصبيـّت‌های روشنفكران و رهبران سياسی ايران بعد از 28 مرداد 32 بشمار آورد…

                             بخش نخست 

                                 http://mirfetros.com/fa/?p=6816

بخش دوم

           http://mirfetros.com/fa/?p=6675

______________________________

پانویس ها:

1 ـ نگاه كنید به: علم و زندگی، شمارهء 3، خردادماه 1332، صص203-206 و 291-295؛ روزنامهء شاهد، شماره‌های 20 فروردین 1332 و 7-15 و 23-25 مرداد 1332

ـ امیرخسروی، صص743 و8722

3ـ نگاه كنید به: اكتشافی، صص84-106؛ بانی سعید، مختار، «سازمان افسران حزب تودهء ایران و تشكیلات نارنجك‌سازی»، خسروپناه، ص112-114؛ نصیری، نصرالله، «ماجرای خرابكاری در پادگان هوائی قلعه مرغی» (31 شهریورماه 1332)، خسروپناه، صص103-105؛ سیر كمونیسم در ایران، صص103-104، 433 و 635-636

4ـ نگاه كنید به عموئی، ص69

5 ـ نگاه كنید به: اكتشافی، صص76-97

6ـ نگاه كنید به: عبـّاسی، صص123-129؛ عموئی، صص47-48 و 82-91؛ مبصـّر، صص323-337

7ـ امیرخسروی، ص709

8-سپهر ذبیح،ایران در دوران مصدّق،ص207

9 ـ سرهنگ مبشـّری در جریان دادرسی و محاكمهء دكتر مصدّق، معاون سرتیپ آزموده و سرهنگ فضل‌الهی از جمله بازپرسان دكتر مصدّق بوده است. روزنامهء اطّلاعات، 6 مهرماه 1332؛ خواندنیها، شمارهء 3، 10 مهرماه 1333، ص14 به نقل از: خسروپناه، ص200

10 ـ نگاه كنید به مبصـّر، صص310-318

  11- عموئی، صص47-48. مقایسه كنید با روایت سرگرد فریدون آذرنور، در خسروپناه، ص39

12ـ ورقا، ص65؛ خامه‌ای، انور، خاطرات سیاسی، صص1040-1041؛ خسروپناه، صص198-201

13 ـ تهران مصـّور، شمارهء 526، 20 شهریورماه 1332

14ـ تهران مصـّور، شمارهء 595، 8 بهمن 1333

15-  امیرخسروی، صص743 و872

16 – امیرخسروی، صص870 و872

17ـ نگاه كنید به نمودار پایگاه طبقاتی حزب توده، آبراهامیان، صص298-299

18 ـ آبراهامیان، ص302

19 ـ آبراهامیان، صص302-305

20ـ حدّادی، بهمن، «مطبوعات توده‌ای» در: حزب تودهء ایران، ج2، صص256-286

21 ـ نگاه كنید به: مرتضی كیوان، بكوشش شاهرخ مسكوب، تهران، نشر نادر، 1382

22ـ نگاه كنيد به: گفتگو با مجيد وفادار، مجلّهء تهران مصـّور، شمارهء 1418، 11 آذرماه 1349؛ نـّواب صفا، اسماعيل، قصّهء شمع (خاطرات هنری 50 سال موسيقی معاصر)، صص104-105؛ خطيبی، پرويز، خاطراتی از هنرمندان، ص77؛ انقطاع، ناصر، صص90-93

 

دکترمحمّدمصدّق،«دموکراسی ناقص» ومحمّدامینی(2)،حسن اعتمادی

اکتبر 3rd, 2013

                                                ( بخش دوم)

                             حسن اعتمادی حسن اعتمادی2

                                            حسن اعتمادی

*آیاملّت ما دارای «حافظهء تاریخی» نیست؟واگرهست،پس چرا دریک چرخهء باطل،اشتباهات گذشته را تکرارمیکند؟

*کسی که ازبرخوردباگذشتهء ایدئولوژیک وعملکردهای سرکوبگرانهء سیاسیِ دیروزخود پرهیزمیکند،امروزنمیتواندروشنفکری شجاع و پژوهشگری صادق و بیطرف باشد!

* استالینیسم فقط شیوهء سرکوب و ترورپلیسیِ مخالفان نیست بلکه اساساً  مقوله ای فکری واعتقادی است که گُسستن ازاخلاقیّات و شیوه های آن،نیازمندِتربیّت ذهنی و شجاعت اخلاقی فراوان است.

                                                 * * *

 «حافظهء تاریخی»موضوعی است که بارها موردبحث و توجهء روشنفکران ایران بوده است.سئوآل اساسی این است که آیاملّت ما دارای «حافظهء تاریخی» نیست؟واگرهست،پس چرا دریک چرخهء باطل،اشتباهات گذشته را تکرارمیکند؟و برهمین اساس،چرا دشمنان دیروز آزادی و دموکراسی،امروزلباس آزادیخواهی به تن کرده وگوش فلک را از«آزادیخواهی»خود کَر میکنند!؟

 واقعیّت  این است که درزمان هائی(مانندانقلاب 57)هرچند حافظهء تاریخی مردم ما دچارضعف یاناتوانی گردیده،امّااین به معنای فقدان حافظهء تاریخی درمیان ایرانیان نیست، ولی مهم این است که باپیگیری و تکرار،کوشش کنیم تا حافظهء تاریخی رابه  شعورتاریخی ارتقاء دهیم و باشناخت بیشتر،ازبازتولیداشتباهات گذشته  جلوگیری شود،هرچندکه برای برخی ها،یادآوری ومرورِ این«حافظهء تاریخی»چندان خوشایندنباشد!.

دراین میان، وضعیّت بعضی ازکمونیست ها ی دوآتشهء دیروز،شبیه به وضعیّت شکنجه گران دیروز و «اصلاح طلبان امروز»(مانندآقای حجت الاسلام هادی غفّاری) است.هردوی این گروه ،کوشش میکنندتابا دست بُردن یاپاک کردن حافظهء تاریخی مردم، از«سئوآل های مزاحم» و بدترازهمه، ازدستِ«آدم های مزاحم و کنجکاو»،خلاص شوند! ولی آیا واقعاً کاری نادرست است که ما امروزبپرسیم:

– چرارهبران جبههء ملّی درآستانهء انقلاب اسلامی،زنده یاد دکترشاپوربختیاررا تنهاگذاشتند و بدنبال آیت الله خمینی رفتندکه سال ها پیش ازانقلاب 57،نظرات و دیدگاه های سیاسی خودرا دربارهء«حکومت اسلامی»منتشرکرده بود؟

-آیا واقعاً کار نادرستی است که ما امروزازآقای دکترعبدالکریم سروش بپرسیم تاازنقش ویرانگرخوددر«انقلاب فرهنگی رژیم اسلامی»سخن بگوید؟

-آیاکارنادرستی است که ما ازآقای ابراهیم یزدی وحجت الاسلام هادی غفاری بپرسیم تا ازنقش فعّال خوددربه اصطلاح«محاکمات»و کشتاراوایل انقلاب اسلامی و ازجمله،ازنقش شان درقتل فجیع نخستین زنِ وزیر(خانم دکترفرّخروپارسا) و محمدرضاعاملی تهرانی(رهبربرجستهء پان ایرانیست ها) و دیگران  سخن بگویند؟ 

-آیانادرست است که ما امروز بانیان فاجعهء سینمارکس آبادان راشناسائی کنیم؟

-آیانادرست است که ما امروزازعاملان قتل عام هزاران زندانی آزادیخواه و بیگناه درتابستان 67 خصوصاً ازآقای مصطفی پور محمدی(وزیردادگستری آقای حسن روحانی)!!پرسش کنیم؟

-آیاکوشش برای شناخت سازمان دهندگان واقعی«قتل های زنجیره ای»و قتل فجیع نویسندگان وشاعران و رهبران سیاسی ایران (محمدمختاری،جعفرپوینده،غفّارحسینی،پروانه و داریوش فروهر و دیگران)کوششی نادرست است؟

-آیا…..

بنظرمن پاسخ دادن به این پرسش های ملّی میتواندبه غنای حافظهء تاریخی  جامعه کمک کند،بنابراین:من چندان معتقدبه این سخن نیستم که«ببین چی گفته،نپرس کی گفته!»،بلکه معتقدم که گذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک مدّعیان کنونی آزادی و دموکراسی،بسیاراهمیّت داردو گرنه-چنانکه گفتم- امروز؛سخنان«حجت الاسلام هادی غفّاری»نیزدربارهء آزادی و دموکراسی  گوش فلک را کَر کرده است!

متاسفانه گذشتهء برخی ازروشنفکران وسیاسیّون ما،آنچنان سیاه و تاریک و شرم آوراست که اشاره کردن به آن،«جُرم»وعبوراز«خط قرمز»بشمارمیرود و لذاعواقبی مانندحذف مقاله درسایت ها،تعقیب قانونی و قضائی را بدنبال دارد!!

گذشته:چراغ؟ یاچماقِ راهِ آینده؟

 این مقال،مدّعی است که اندیشه های ایدئولوژیک و عملکردهای سیاسی دیروزِبرخی ازروشنفکران و سیاسیّون ما،میتوانددرعملکردها و افکارامروزشان  تداوم داشته باشدو لذا،بازبینی یابازخوانی گذشتهء این افراد،وسیله ای است که مارا ازعوامفریبان و مُنادیان دروغین آزادی ودموکراسی  برحذر میدارد.

انتشاربخش اول مقاله ام بحث های زیادی را برانگیخت.این بحث هاهرچندکه باعث اخطار به آقای محمد امینی درتلویزیون«اندیشه»و حذف یکی ازبرنامه هایش گردید،امّااین موضوع را نیزآشکار ساخت که وی تاچه حد دربرخوردباگذشتهء سیاسی خود دچاربیم ودهراس است،بیم و هراسی که باارعاب و تهدیدِ آقای امینی نسبت به سردبیران بعضی ازسایت ها،موجب حذف مقالهء نگارنده ازبرخی سایت ها(ازجمله سایت« گویانیوز»)شده است!درحالیکه شیوهء متمدّنانه و دموکراتیک این بودو هست که آقای امینی به جای استخدام وکلای پُرهزینه،به دعوت من پاسخ مثبت میدادتادریک مناظرهء زندهء تلویزیونی و دربرابرقضاوت مردم،دربارهء گذشته و حال،گفتگو میکردیم. متاسفانه آقای امینی،چنان ازمواجهه باعملکرد سیاسی-ایدئولوژیک خود پرهیزمیکندکه مایهء حیرت است،این درحالی است که او از آقای رضاپهلوی (که درزمان محمدرضاشاه فاقدهرگونه مسئولیّت اجرائی بود و درزمان برخی رویداها،مانند28مرداد 32 ،اصلاًبدنیانیامده بود)میخواهدتادربارهء این رویداد یا فلان حادثهء سیاسی،«موضع گیری»کند و مهمترازهمه،«ازملّت شریف ایران پوزش بخواهد»!!…روشن است که باچنین شیوه ای نه میتوان به حافظهء تاریخی جامعه کمک کرد و نه میتوان،مدّعیِ«پاسداری ازراستی و رسواسازی پلشتی»بود!(چنانکه آقای امینی مدّعی آن است!).به نظرنگارنده،پژوهشگری که ازبرخوردباگذشته و عملکردهای سیاسی-ایدئولوژیک خود پرهیزمیکند،اینک نمیتواند پژوهشگری صادق،شجاع و بیطرف باشد.

دروغگوی کم حافظه!

محمدامینی درآخرین برنامهءتلویزیونیِ«یک کلمه»،باضعف و دستپاچگی آشکار،ضمن اینکه بحثِ سیاسی و تاریخی مرا تا حد«مسائل خصوصی و خانوادگی»!! تقلیل داد،کوشیدتا ازپاسخ به سئوآلاتم بگریزد و دراین میان عجیب ترین ادعای او این بود:

من،نویسندهء محترم کتاب«دموکراسی ناقص»را میشناسم که نام خانوادگی اش، باحرف«ت»آغازمیشود…».

ازقدیم گفته اند:«دروغگو،کم حافظه است»،به این دلیل روشن که اگرادعای آقای محمد امینی درست بود،نام مستعارِروی جلدکتاب«دموکراسی ناقص» ،بجای«م.الف.جاوید» میبایست«م.ت.جاوید»میبود!!.

ازاین گذشته،این چه اخلاق و شرافت سیاسی است که آقای امینی کسی را که آنهمه به دکترمحمدمصدق دشنام داده، «نویسندهء محترم»مینامدولی ازافشای نام آن«نویسندهء محترم»،پرهیزمیکند!،«نویسندهء محترم»ی که باتئوری بافی های خوددرکتاب«دموکراسی ناقص»،ضمن دشنام های شدیدبه دکترمصدّق،معتقدبه تجزیهء ایران،حمایت ازغائلهء آذربایجان و حضورارتش متجاوزسرخ شوروی درایران،حمایت ازغائلهء ارتجاعی 15خردادآیت الله خمینی بوده است!

 محمدامینی- بعنوان ایدئولوگ شناخته شدهء«اتحادیهء کمونیست ها»،حداقل درانتشار کتاب«دموکراسی ناقص» نظارت و مسئولیّت مستقیم داشته و لذا،«دادن ِآدرسِ عوضی» دربارهء نام نویسندهء کتابِ«دموکراسی ناقص»،وی راازمسئولیّت های مستقیم سیاسی-ایدئولوژیک ِ انتشاراین کتاب ضدملّی ،تبرئه نمیکند!

سکولاریسم  شرمگین!                 

محمد امینی اینک بعنوان یکی ازرهبران گروهی بظاهرباورمندبه سکولاریسم،درگفتگوها و مقالات خودتلاش میکندتا آقایان موسوی،کرّوبی،رفسنجانی و حسن روحانی را«عاملان وحاملان سکولاریسم درایران»معرفی کند،درحالیکه الفبای سکولار-دموکراسی بایدبه آقای محمدامینی آموخته باشدکه حضورهرگونه ایدئولوژی(چه دینی،چه غیردینی)درسکولار-دموکراسی،آنرا به«شتر،گاو،پلنگ»ی تبدیل می کندکه به همه چیزشباهت دارد مگربه«سکولاردموکراسی».از این گذشته،وقتی آقایان موسوی،کرّوبی،رفسنجانی و حسن روحانی،خود،خواستار«بازگشت به دوران طلائی امام خمینی»و استقرار«دموکراسی اسلامی»یا«مردمسالاری دینی»هستند،چرا آقای محمدامینی(درگفتگوبارادیوکوچه و رادیوفردا و…) آنان را«عاملان و حاملان سکولاریسم درایران»معرفی میکندکه«بایدازآنهاحمایت و پشتیبانی کرد»!؟آیااین سوداگری به قصدرسیدن به کدام اهداف سیاسی یاامکانات مالی است؟و آیااین اعتقاد،تداوم اعتقادآقای محمدامینی وسازمان سیاسی اش درحمایت ازشورش ارتجاعی 15خردادآیت الله خمینی و نیزحمایت اواز«مواضع ضدامپریالیستی امام خمینی»درانقلاب اسلامی نیست؟و آیادشمنی آشکارمحمد امینی بایکی ازبرجسته ترین وشریف ترین روشنفکران ایران درمبارزه علیه اسلام سیاسی و بنیادگرائی اسلامی،ازهمین دیدگاه نمی باشد؟

    تصویربرای مقدمهء5

دیکتاتوری رضاشاه و دیکتاتوری رفقا!

 گفته اند:سیاست جاده ای دوطرفه است که«حکومت کنندگان»(دولت ها)و«حکومت شوندگان»(مردم)برهمدیگرتاثیرمیگذارند و باهم  فضای سیاسی یک جامعه را میسازند. آقای امینی حکومت رضاشاه و محمدرضاشاه را«حکومت فاشیستی»(صص5-7)و مصدّق رانیز«مردمتوسّط» (ص96) میداند که «برای تامین منافع و تقویت پایگاه امپریالیسم آمریکا درایران کوشش میکرد»(صص 76-101)اوبایدبه خوانندگان کتابش توضیح دهدکه حکومت آرمانیِ خودِ وی چه بود؟ آیا غیراز«دموکراسی های توده ای»(ص89) ازنوع «انورخوجه»(آلبانی)یا«پل  پُت»(کامبوج)،«رُمانی»و«آلمان شرقی» بود؟چگونه است که محمدامینی محاکمهء«53نفر»درزمان رضاشاه راعمده میکند،امّامحاکمه و اعدام حداقل 53هزارنفردرزمان استالین رابیادنمیآورَد؟!

ضرورت حفظِ«حافظهء تاریخی»!

نگارنده که بعنوان یکی ازاعضای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج،فعّال بوده و ازسوی برخی مسئولین و رهبران جبههء ملّی (بخش خاورمیانه) برای ادامهء مبارزه درایران انتخاب شده بودم،بانقدکتاب«دموکراسی ناقص» وظیفهء خوددانستم تاازفعّالیت های سیاه و غیرمسئولانهء بخش کوچکی ازکنفدراسیون معروف به«سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی سخن بگویم تا درحدتوان خود،به غنای حافظهء تاریخی جامعهء سیاسی مان کمک کرده باشم.روشن است که پژوهشگران ارجمندی مانندآقای حمیدشوکت ،بابک زهرائی،دکتررضابراهنی  و دیگران که  ازشاهدان عینی و آگاهان و یاازقربانیان سرکوب های این جریان سیاسی بوده اند،میتوانندضعف ها و کمبودهای این مقال را تکمیل و جبران نمایند.

این مقال،مارا نه تنهابا پدیدهء شومی بنام«چماقداری»وسرکوب دگراندیشان آشنامیکندبلکه نشان میدهدکه پیدایشِ«بسیج»،«چماقدار»و«انصارحزب الله»درعرصهء سیاسی ایران سابقه  دارد.بررسی اقدامات«سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی و شعارهای شان مبنی بر«نابودبادسلطهء امپریالیستی رژیم شاه برجزایرعربی!»(یعنی خوزستان و جزایرخلیج فارس)این سئوآل را مطرح میکندکه«سازمان احیاء»(باامکانات مالی و بسیج تدارکاتی گسترده)،چه رابطه ای باحکومت های ضدایرانی(مانندحکومتِ قذّافی و صدّام حسین) داشته است؟،حکومت هائی که باشعار«پان عربیسم»هریک درسودای تجزیه ایران واشغال خوزستان و جزایرخلیج فارس بودند.ویا:آقای امینی درسال های رهبری سازمان«احیا»چه پیوندمالی وتدارکاتی بادولت های ضدایرانی فوق داشته؟.باتوجه به اینکه آیت الله خمینی دوست خانوادگی و بسیارنزدیک مرحوم نصرت الله امینی(پدرآقای محمدامینی) بوده و باتوجه به حمایت های آشکارآقای امینی از«مبارزات ضدامپریالیستی آیت الله خمینی» و پشتیبانی او ازشورش ارتجاعی 15خرداد42،اساساً،این سخن شایع که«درآن سال هاهزینه های زندگی روزانه وفعّالیّت های آقای محمد امینی ازطریق وجوهات شرعیّهء آیت الله خمینی تأمین میشده»تاچه حد درست میباشد؟ودر«یک کلمه»:چراآقای امینی تاکنون ازنقد و بررسی عقایدآیت الله خمینی پرهیز کرده است؟

گفتنی است که چماقداران «سازمان احیاء»به رهبری آقای امینی درسفرمحمدرضاشاه و فرح پهلوی به آمریکا( 24 و 25 آبان 1356)نیزتظاهرات مسالمت آمیزدانشجویان ایرانی دربرابرکاخ سفید را به خاک و خون کشیدند.شلیک گازاشک آوردراین تظاهرات  انعکاس گسترده ای دررادیو-تلویزیون ها و دیگررسانه های آمریکاداشت.این تظاهرات موجب شادمانی ورضایت قذّافی ،صدّام حسین و آیت الله خمینی بوده است:

درآغازاین مقال،از«حافظهء تاریخی»و ضرورت ارتقای آن به«شعورتاریخی»سخن گفته ام واینک لازم است تاباطرح سئوآلات و اسنادغیرقابل انکار،این بحث را بپایان ببرم:

-آیا کتاب«دموکراسی ناقص»،نوشتهء آقای محمدامینی بانام مستعار«م.الف.جاوید» نیست؟

-اگرنه!نویسندهء واقعی کتاب(که آقای امینی «اورا میشناسد»و وی را«نویسندهء محترم»!!مینامد)کیست؟

-دراینصورت،محمدامینی(بعنوان رهبرفکری اتحادیّهء کمونیست ها)شخصاً،چه نقشی درتصویب مندرجات و نشرآنهابصورت کتاب«دموکراسی ناقص»داشته است؟

-آیاروایتِ دوست عزیزم،زنده یاددکتراحمدشایگان(فرزنددکترعلی شایگان،ازیاران نزدیک دکترمصدّق)مبنی براخراج آقای محمدامینی از کنفدراسیون دانشجویان بجرم  چماقداری و ضرب و جرح دانشجویان مخالف توسط آقای امینی، نادرست بود؟

http://www.tvpn.de/sa/sa-ois-iran-2530.htm

توضیح:

 بعدازانتشارمقالهء حاضر،آقای محمّدامینی ضمن حذف این مقاله درسایت های «گویانیوز»و…ظاهراً باعث غیرفعال شدن بسیاری ازلینک های پایان این مقاله(ازآرشیوسال 57سایت نشریهء« کارگر»،وابسته به حرب کارگران سوسیالیستِ آقای بابک زهرائی)نیز شده است(«ویکی پدیا»تاریخ این تغییرات را  ‏۲ مارس ۲۰۱۴ ساعت ‏۲۰:۲۳ )ذکرکرده است.خوانندگان ارجمندمیتوانندبرخی ازاین اسنادسانسورشده را دربرنامهء تلویزیونی زیر  ملاحظه فرمایند: 

http://www.youtube.com/watch?v=LTj3stmtyZE&feature=youtu.be

-آیا آقای محمدامینی(رهبرسازمان«احیاء»)ومُریدانش،مخالفان نظری شان رابا چوب وچماق وچاقو،سرکوب و مضروب و مجروح  نمیکردند؟

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p36.pdf

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p22.pdf

 -آیاهشدارنشریهء«پیام دانشجو»(شمارهء 1،اردیبهشت1357)باعکسی از محمد امینی و رفقای اوباتیتر«خطرِچوب بدستان سازمان احیاء»نادرست بود؟    

                     چوب بدستان امینی

-آیامحمدامینی و مُریدانش،یکی ازمسئولان و نمایندگان سازمان حقوق بشردرآمریکا،بنام «جیم کالاهان»رابشدّت مضروب و مجروح و روانهء بیمارستان نکردند؟

    http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p27.pdf

-آیامحمدامینی و مُریدانش،«جان سارج»کارگرفولادکارِآمریکائی را مضروب و مجروح  نکردند؟

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p31.pdf

-آیاآقای امینی و مُریدانش معتقدنبودندکه:«هرگروه سیاسی که درمقابل اَعمال و عقایدسازمان[احیاء] سرِتعظیم فرودنیاورَد،باچوب و چماق و چاقو ازگردونهء مبارزه  خارج و حذف خواهدشد».

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p21.pdf

-آیاآقای امینی و مُریدانش جلسات بحث و گفتگوی مخالفان سیاسی خودرا  برهم نمیزدند؟

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p26.pdf

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p37.pdf

-آیاآقای امینی و مُریدانش حتّی به جلسات«کمیته برای آزادی هنرواندیشه درایران»حمله نکردند؟.

   http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p19.pdf

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p12.pdf

این«کارنامهء درخشان»درنقض حقوق بشر و سرکوب آزادی های اولیّهء مخالفان،اینک بایدآقای امینی را فروتن سازدو به پوزشخواهی ازملّت ایران وادارکند نه آنکه در«سوداگری باتاریخ»ضمن چاپ عکسی درپُشت جلد کتاب-به دروغ -چنین وانمودکندکه:ازدوران کودکی در دامان اندیشه های دکترمحمدمصدّق پرورش یافته است!!

 چنانکه گفته ام:کسی که ازبرخوردباگذشتهء ایدئولوژیک و عملکردهای سرکوبگرانهء سیاسی دیروزخود پرهیزمیکند،امروز نمیتواندروشنفکری شجاع و پژوهشگری صادق و بیطرف باشد،بهمین جهت نوشته ها و گفتارهای محمدامینی و آنچه که دربرنامه های«یک کلمه»و«برگی ازتاریخ» صادرکرده (ازجمله دربارهء«کشف حجاب اجباری»و قدرت روحانیون  درزمان رضاشاه،نواب صقوی و فدائیان اسلام،ماجرای قتل رزم آرا،عقایدشادروان احمدکسروی،سیدحسین فاطمی،حق رای به زنان درزمان مصدّق،رویداد 28مرداد32 و…) سرشارازناراستی و دروغپردازی است که نگارنده درگفتگوبا«تلویزیون کانال یک»،نمونه هائی ازاین ناراستی ها و دروغپردازی ها را نشان داده ام:

http://mirfetros.com/fa/?p=5001

http://mirfetros.com/fa/?p=5051

                                                                 * * *

 استالینیسم فقط شیوهء سرکوب و ترورپلیسی مخالفان نیست بلکه اساساً  مقوله ای فکری و اعتقادی است که باتاکیدبر«حقانیّت خود»،دگراندیشان را خوار و دشمن میداند.روایت محمدامینی از تاریخ معاصرایران- درواقع- تداوم تعصّبات سیاسی-ایدئولوژیک گذشتهء امینی درعقایدامروز او است و نشان میدهدکه گُسستن ازاخلاقیّات و شیوه های استالینیستی نیازمندِ تربیّت ذهنی و شجاعت اخلاقی فراوان است. 

 آقای محمدامینی بایدبداندکه باسرکوب دگراندیشان و سانسورگذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک خود،نمیتواند«صورت مسئله» را پاک کندو لذابعنوان کسی که تأثیرات مُخرّبی بردانشجویان ایرانی مقیم خارج ازکشورداشته،وظیفه داردتاباپاسخ  دادن به سئوآلات فوق،به مسئولیّت های مدنی خود عمل کند.این امرمیتواندنمونه ای از«پاسداری ازراستی و رسواسازی پلشتی»باشدکه اینک آقای امینی  ظاهراًمدّعی آن است.*           

                                                                                         حسن اعتمادی

                                                                                        بخش نخست

____________________

*این مقاله براساس گفتگوهای اخیرنگارنده باتلویزیون«اندیشه»(آقای سهراب اخوان) و تلویزیون«ایران آریائی»(آقای مرادمعلّم)،تهیّه و تنظیم شده است.

جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(۲)،علی میرفطروس

سپتامبر 29th, 2013

   بخش دوم

    * كیانوری (دبیر كلّ حزب توده):«عناصر حزب توده در تمام واحدهای عملیـّاتی ارتش و حتّی در گارد شاهنشاهی حضور داشتند»!

   * سروان ماشاالله ورقا ـ عضو سازمان افسران حزب توده و رئیس بخش مراقبت ادارهء اطّلاعات شهربانی ـ مأمور حفظ و نگهبانی جان شاه و افراد خانواده سلطنتی در تشریفات رسمی و دیگر بازدیدها بود!

  * زیرک زاده،ازرهبران برجستهء جبههء ملّی:« از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده، هر وقت می‌خواست، می‌توانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند».  

اشاره:

   شصتمین سالگرد سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکتر محمد مصدّق،منظره ها و مناظره های تازه ای رادر میان ایرانیان داخل و خارج از کشور پدید آورده که هر یک می تواند روشنگر این ماجرای مهم و پُرابهام باشد،امّا آنچه که کمتر به آن توجه شده،جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و تأثیرات داخلی و خارجی آن در سقوط دولت مصدّق می باشد.مقالهء زیر،مقدمه ای است در بارهء این موضوع اساسی. این مقاله ازکتاب«دکترمحمدمصدّق،آسیب شناسی یک شکست»(چاپ چهارم)استخراج و در سه بخش تنظیم شده است که امیدوارم پرتوی براین بحث بسیار مهم و اساسی  بشمار آید.تأمل دراسناد و روایت های ارائه شده نشان می دهد که چرا سازمان«سیا»طرح براندازی دولت مصدّق را«ت.پ.آژاکس»(پاکسازی ایران ازحزب توده)نامیده بود.

                                                      ع.م

 ساختار سْنّتی ارتش هر چند كه ـ اساساً ـ در حمایت از شاه و شاهدوستی شكل گرفته بود، امّا باید دانست كه بعد از 30 تیر 1331 با قبضه كردن وزارت جنگ و فرماندهی وزارت دفاع توسط مصدِق، نیروهای ارتشی ـ خصوصاً سران و فرماندهان ارتش ـ در آستانهء 28 مرداد 32 به چهار بخش تقسیم شده بودند:

1 ـ سازمان افسران حزب توده و نیروهای تحت فرمان آن،

2 ـ‌ طرفداران شاه،

3 ـ طرفداران مصدّق،

4 ـ بی‌طرف‌ها،

عظیمی‌ـ بدرستی ـ تأكید می‌كند:

«برای نخستین بار در تاریخ ایران و به رغم دشواری‌های بسیار، حكومتی غیرنظامی توانسته بود به اندازه‌ای ارتش را در مهار خود بگیرد كه نه تنها [سرلشكر] زاهدی بلكه شاه نیز نمی‌توانست با اطمینان بر حمایت محسوس نظامیان تكیه كند»(1)

حملهء ارتش‌های متّفقین به ایران و تارومار شدن ارتش نوپای كشور در سـّوم شهریور 1320، روحیهء شكست و شرمساری را در میان ارتشیان ایران پدید آورد و باعث خشم و نارضائی افسران جوان نسبت به اوضاع نابسامان سیاسی ـ اجتماعی موجود گردید. این افسران با ایجاد محفل‌هائی، به «كانون افسران ناسیونالیست ایران» تبدیل گردیدند. امـّا پیروزی ارتش سرخ بر فاشیسم هیتلری و «حماسهء استالینگراد»، برای بسیاری از افسران جوان ایرانی، شكوهمند و الهام‌بخش بود و لذا با توجـّه به حضور «ارتش سرخ» در ایران و نفوذ روزافزون حزب توده و شعارهای میهن‌پرستانهء این حزب در اوایل سال‌های 1320، بخشی از افسران آرمانخواه و عدالتجوی ایران بتدریج به حزب توده پیوستند و «سازمان افسران حزب تودهء ایران» را پدید آوردند(2). حزب توده در نخستین اساسنامهء خود (اسفند 1320) بعنوان یك حزب ملّی و میهنی، جلوه نمود و بهمین جهت بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و روشنفكران ترقیخواه ایران را بخود جلب كرده و از این طریق، باعث نوآوری در هنر و ادبیـّات ایران شده بود. این امر و نیز «مبارزه برای حفظ استقلال و تمامیـّت ارضی كشور، برقراری آزادی و دموكراسی، تأمین حقوق فردی، اصلاحات اجتماعی، مبارزه با فقر و فساد و پیكار با امپریالیسم انگلیس و…»(3) حزب توده را به پایگاهی برای نیروهای میهن‌پرست و ترقیخواه تبدیل كرده بود، هم از این رو، رهبران حزب توده، گاه، حزب توده را «تجلّی ارادهء ملّت ایران» می‌دانستند و «حزب ما» را مترادف «ملّت ما» بشمار می‌آوردند(4). امـّا با سیطرهء جناح هوادار شوروی، این حزب ـ بتدریج ـ به ابزاری در خدمت منافع دولت شوروی بدل شد كه طی آن، منافع ملّی ایران قربانی مصالح انترناسیونالیستی اردوگاه شوروی گردید. در پائیز سال 1331 حزب توده با انتشار «برنامه»ای، رسماً خواستار برانداختن نظام سلطنتی، تغییر قانون اساسی… و استقرار «دموكراسی توده‌ای» گردید(5).

آزادسازی غیررسمی حزب توده در زمان مصدّق، باعث تحـّركات گستردهء این حزب گردیده و حزب توده را به اوج قدرت خویش رسانده بود، بطوریكه در اوایل سال 1332، حزب توده تنها در سازمان ایالتی تهران بالغ بر 20 هزار عضو داشت(6). این حزب غیرقانونی از طریق اتّحادیه‌ها، سازمان‌ها، سندیكاهای متعدِد و با حدود 100 روزنامه‌ و نشریـّه در سراسر ایران، دارای توان تجهیز نیروهای عظیمی بود. به روایت مهندس زیرك‌زاده:

«حتّی بدون كمك اتّحادیه‌های كارگری، حزب توده با این عدِه عضو در ایران آن روز، از قدرت قابل ملاحظه‌ای برخوردار بوده است و مرا عقیده بر این بود كه از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده، هر وقت می‌خواست، می‌توانست با یك كودتا، تهران را تصـّرف كند».(7)

با اینحال، به روایت یكی از رهبران حزب توده:

«مصدّق در طی 25 سال از تاریخ تشكیل حزب توده تا مرگ خود «تقریباً هیچ سخنی علیه حزب ما نگفت… و در تمام دوران نخست‌وزیری خود، هرگز حاضر نشد به حزب ما بتازد».(8)

چنین شرایطی ـ البتّه ـ بهترین زمینه برای رشد و گسترش سازمان نظامی‌حزب توده بود. سرگرد اكتشافی ـ سرگرد نیروی هوائی و عضو برجستهء سازمان افسران حزب توده ـ تأكید می‌كند:

«مصدّق [كه] بر سرِ كار آمد قدرت حزب [توده] و سازمان نظامی بیشتر شد. سازمان نظامی، بخصوص در واحد نیروی زمینی توسعه پیدا كرد… همهء این‌ها به توسعهء سازمان نظامی [در زمان مصدّق] كمك می‌كرد. سازمان نظامی بخصوص در نیروی زمینی پیش از مصدّق آنقدر توسعه نداشت و از زمان مصدّق توسعه پیدا كرد، ولی سازمان نظامی در نیروی هوائی پیش از دوران مصدّق به اندازهء كافی توسعه یافته بود».(9)

سرگرد جعفر وكیلی، یكی از مسئولان برجستهء سازمان افسران حزب توده تأكید می‌كند كه: «ما به طور متوسِط سالی صد نفر را جلب می‌كردیم»(10) در اینصورت می‌توان گفت كه در آستانهء 28 مرداد 32، شاخهء نظامی‌حزب توده حدود 600 عضو رسمی‌و صدها افسر هوادار داشت كه بسیاری از آنان در مقام و موقعیـّت فرماندهی، نیروهای فراوانی را تحت پوشش و فرماندهی خود داشتند. بر شبكهء افسران، باید «سازمان درجه‌داران حزب توده» را نیز افزود كه در تاریخ سازمان نظامی حزب توده، ناشناخته است(11). بنابراین، امیرخسروی (عضو كمیتهء مركزی حزب توده) بدرستی می‌نویسد:

«رهبری حزب «از حمایت چند صد افسر مبارز و از جان گذشتهء متشكّل در سازمان آهنین نظامی ـ كه امكانات قابل توجـّهی داشت ـ برخوردار بود»(12).

كیانوری (دبیر كلّ حزب توده) تأكید می‌كند:

«عناصر حزب توده در تمام واحدهای عملیـّاتی ارتش و حتّی در گارد شاهنشاهی حضور داشتند»(13).

         Mosadeq_Homayooni

سرگردمهدی همایونی،عضوسازمان افسران حزب توده،فرماندهء نگهبابان دکترمصدّق

                                                   در دادگاه نظامی

بسیاری از اعضاء برجستهء سازمان افسری حزب توده، از نخبگان و نوابغ ارتش ایران بودند و به جرأت می‌توان گفت كه در تاریخ سازمان‌های سیاسی ایران معاصر، هیچ سازمان مبارزاتی، اینهمه انسان‌های شریف، شجاع، تحصیلكرده و پاكباخته را در خود گرد نیاورده بود، با این حال گفتنی است كه بسیاری از این افسران عدالتجو و آرمانخواه ـ باوجود پاكدامنی و شرافت اخلاقی ـ بخاطر اعتقاد به خطّ مشی رهبری حزب توده، فاقد دلبستگی‌های ملّی و میهنی بودند. ستوان روح‌الله عبـّاسی، افسر متخصّص توپخانه و نویسندهء كتاب «خاطرات یك افسر توده‌ای»، در گفتگو با نگارنده تأكید می‌كند:

«بخاطر همان اعتقادات انترناسیونالیستی ـ كمونیستی، بسیاری از ما حاضر بودیم كه بی‌هیچ مقاومتی، مرزهای ایران را به روی سربازان ارتش سرخ بگشائیم و…»(14).

به عبارت دیگر: اعضای این سازمان پاكباخته و عدالتخواه، توسِط ایدئولوژی انقلابی حزب توده مسخ شده بودند،حزبی كه رهبران آن بقول سرگرد جعفر وكیلی:«در اغراض خصوصی و حسابگری‌ها غوطه‌ور بودند و منافع نهضت را اغلب زیر پا می‌گذاشتند و آن را تحت‌الشعاع منافع خصوصی می‌ساختند»(15).

بابك امیر خسروی كه از سازمان افسران حزب توده بعنوان «سپاه عظیم و رزم‌دیدهء توده‌ای‌ها» یاد می‌كند(16)، ضمن گزارش دقیق و مفصّل خود، از جمله می‌نویسد:

«تقسیم‌بندی افسران حزب توده به رسته‌هائی چون هوائی، توپخانه، سوار، پیاده، ژاندارمری، شهربانی، دانشجوی افسری و… بیانگر آنست كه حزب توده در همهء اركان و زوایای ارتش ـ حتی گارد جاویدان شاهی ـ رخنه كرده بود. آنچه واقعاً اهمیـّت دارد، بررسی این امر است كه پشت سر این ارقام: 125 افسر توپخانه، 180 افسر پیاده، 59 افسر شهربانی و غیره، چه مقدار تانك و نیروی زرهی و امكانات فرماندهی و مواضع حسِاس و اطّلاعاتی نهفته بود… با اطمینان می‌توان گفت كه در تاریخ جنبش‌های سیاسی در جهان، هرگز هیچ حزب و سازمان سیاسی سراغ نداریم كه توانسته باشد آن همه افسر را در یك حزب غیر قانونی با ایدئولوژی كمونیستی گرد آورده باشد… سازمان افسران از یك جهت، واقعاً افسانه بود، البتّه نه به معنای قصّه و داستان بلكه به علّت امكانات و قدرت واقعاً فوق‌العاده و باورنكردنی‌اش به افسانه‌ای حماسی می‌ماند. وقتی سازمان (افسری) كشف شد، حتّی توده‌ای‌ها را به حیرت انداخت… درصد قابل توجـّهی از افسران جوان رزمی، فرماندهان تانك‌های «شرمن» به اضافهء برخی فرماندهان ردهء بالاترِ ارابهء جنگی، از اعضاء سازمان افسری بودند…»(17)

ستوان محمّد علی عموئی نیز تأكید می‌كند:

«در یك كلام، ظرفیـّت و توان سازمان نظامی بیش از آن بود كه تنها بر آمار و ارقام افسران صف یا قابلیـّت یك واحد رزمی تكیه شود، و این ناشی از موقعیـّت ویژه‌ای بود كه آن سازمان در قلب ارتش داشت و اعضایش در موقعیـّت‌های حسّاس بودند. آنان كه بر واحدهای رزمی، فرماندهی داشتند می‌توانستند در صف مقدِم قیام قرار گیرند و با آتش سلاح‌های خود، راه پیشرفت تودهء مردم را هموار كنند، و آنان كه در ادارات بودند، بسته به محل كار و پْستی كه داشتند، قادر بودند وابستگان به كودتا ـ حتّی مغزهای رهبری كنندهء آن ـ را خنثی كنند»(18)

سرگرد فریدون آذرنور (عضو بلندپایهء سازمان افسران) تعداد افسران سازمان یافته در شبكه را نزدیك به 500 نفر می‌داند (از میان تقریباً 6 هزار افسر ارتش) كه «از نظر كمّی، رقم بزرگ و از نظر كیفی در سطح فوق‌العاده بالائی بود كه در لحظهء عمل می‌توانست ستون فقرات نیروهای مسلّح را خُرد كند»(19). به نظر می‌رسد كه این تعداد، غیر از نام صدها افسری است كه هنوز در دورهء آزمایشی و مقدِماتی بودند و لذا، نام‌شان در دفتر اعضاء رسمی سازمان افسران، ثبت و ضبط نشده بود.

علاوه بر تشكیلات سازمان افسری، اندكی بیش از هزار تن از افسران ـ به ویژه افسران جوان ـ به حزب توده گرایش داشتند و آمادهء همكاری و رویاروئی با كودتا بودند، علاوه بر آن، رابطهء بسیار خوبی میان افسران سازمان حزب توده با سربازان و گروهبانان و افسران همكار در یگان‌ها برقرار بود كه در لحظات بحرانی می‌توانست نقش مثبتی ایفا كند(20).

در بارهء شبكهء افسران شهربانی، سرگرد آذرنور توضیح می‌دهد:

«دربارهء نقش افسران شهربانی عضو سازمان كه هركدام از آنها منشاء عملیـّات مهـّم شدند و غالباً موقعیـّت ممتازی داشتند، تاكنون سكوت شده است. تعداد آنها در تهران 24 نفر و در تمام كشور 47 نفر بود. دو نمونه‌ای كه از نزدیك با آنها آشنا شده‌ام بیان می‌كنم: مثلاً سروان جواد درمیشیان ـ یكی از اعضاء سابقه‌دار سازمان نظامی(حزب توده) و رئیس كلانتری ناحیهء شاپور (سبزه میدان) دارای نفوذ فراوانی بر روی شعبان بی‌مخ بود كه دستورات او را كودكانه اجرا می‌كرد، و یا تظاهرات اوباش در ناحیهء 10 صورت می‌گرفت كه ریاست آن به عهدهء سروان جواد صادقی ـ یكی از افسران با اتوریته، قدرت فرماندهی و مدیریـّت استثنائی ـ بود كه علاوه بر عضویـّت فعـّال در سازمان افسران، یكی از طرفداران و ارادتمندان پر و پا قرص دكتر مصدّق بود…» (21)

فرماندهی تانك‌های مستقر در اطراف منزل دكتر مصدّق بر عهدهء علی اشرف شجاعیان (عضو سازمان افسران حزب توده) بود(22). فرماندهء تانك‌های مستقر در فرستندهء رادیو تهران نیز سروان كلالی (افسر سازمان نظامی حزب توده) بود كه می‌توانست عوامل كودتا و خصوصاً شخص سرلشكر زاهدی را دربعد از ظهر 28 مرداد دستگیر كند و یا ایستگاه رادیو را با تانك و توپ درهم بكوید(23).

ستوان یكم ایرج ایروانی عضو سازمان افسران حزب توده، فرماندهی بخشی از تانك را بر عهده داشت. وی روز 28 مرداد، بدون اینكه دستوری از حزب دریافت كند، در خیابان‌های تهران سرگردان بود و عاقبت وقتی كار آشوبگران بالا گرفت، تانك او نیز در خدمت كودتاچیان قرار می‌گیرد و در یورش به خانهء مصدّق به كار می‌رود.(24)

فریدون آذرنور (كه در آن ایـّام مسئول ایالتی سازمان افسران حزب توده در آذربایجان بود) در سخن از طرح تدارك قیام مسلّحانه در تبریز می‌نویسد:

«سازمان افسران می‌توانست با كمك 500 توده‌ای زُبده، با چند عملیات هماهنگ، تبریز را بطور كامل تسخیر كند… این تعهـّد سنگین بر این اساس به عمل آمده بود كه از یك گردان مستقل توپخانه كه از 4 آتشبار تشكیل می‌شد، سه نفر از فرماندهان از جمله ستوان یكم توپخانه كریم زندوانی، عضو سازمان افسری بودند و نفر چهارم، افسر بكلّی بیطرفی بود. از یگانه هنگ رزمی در تبریز، چهار فرمانده گروهان، از جمله گروهان مأمور دژبان شهر (سروان پیاده حسن سدیدی و حسین زاده صدیقی) و فرودگاه، فرماندهء واحد كوماندو (سرگرد فریدون آذرنور)، واحد زرهپوش هنگ را رفیق ما سروان محمد صادق دلیر آذر فرماندهی می‌كردند. فرماندهء ارابه‌های جنگی از هواخواهان ما و معاون دژبان كه افسر بانفوذی در شهر و درعین حال فرماندهء واحد دژبان، عضو سازمان افسری بودند. فرماندهء گروهان مهندسی لشكر (سروان مهندس ابوالقاسم اویسی) و سه نفر از افسران شهربانی از جمله ستوان یكم عبـّاس افراخته و مقدِم ـ رئیس رمز شهربانی ـ عضو سازمان افسری بودند و دو نفر دیگر هركدام بنوبه، از مسئولین نگهبانی زندانیانی بودند كه تسلیح 450 زندانی فرقه [منظور زندانیان فرقهء دموكرات آذربایجان پس از شكست آن در آذر 1325 است] و آماده نمودن آنها برای هرگونه عملیـّاتی بعهدهء آنان بود. چهار نفر از افسران كادر فرماندهی نیز جزو اعضای آزمایشی و یا هوادار [سازمان افسران حزب توده] بودند»(25).

آذرنور سپس اطّلاعات كوتاهی در مورد لشكر ارومیه می‌دهد:

«اضافه بر فرماندهان واحدهای كوچك ـ كه اغلب آن‌ها عضو سازمان افسری حزب توده بودند ـ  می‌توان سرهنگٍ ستاد صدیق یحیوی (فرماندهء هنگ سوار و پادگان سلماس)، سرگرد یعقوبی (فرماندهء گُردان و پادگان قره‌تپه)، سرهنگ دوّم صالح نجات (فرماندهء هنگ پیادهء رزمی ارومیّه) و سرهنگ جاوید (رئیس ركن 2 لشكر رضائیه و آجودان مخصوص شاه) را نام برد…»(26)

نفوذ و موقعیـّت افسران حزب توده در دستگاه سلطنتی آنچنان بود كه سرگرد عبدالصمد خیرخواه ـ از افسران عضو سازمان نظامی حزب توده ـ فرماندهء گردان گارد جاویدان شاهنشاهی و مأمور حفاظت از كاخ‌های سلطنتی بود!(27) و سروان ماشاالله ورقا ـ عضو سازمان افسران حزب توده و رئیس بخش مراقبت ادارهء اطّلاعات شهربانی ـ مأمور حفظ و نگهبانی جان شاه و افراد خانواده سلطنتی در تشریفات رسمی و دیگر بازدیدها بود(28).

سروان محمـّد جعفر محمـّدی در تأیید نظر سرگرد آذرنور بر نیرومندی سازمان افسری، چند مورد دیگر را كه خود بر آنها آگاهی دارد، می‌افزاید و می نویسد:

«چهار نفر از افسران سازمان با درجات سرهنگ دوّم پیاده (فتح‌الله پهلوان)، سرگرد پیاده (عنایت‌الله پهلوان)، ستوان یكم توپخانه (قدرت‌الله پهلوان) و ستوان یكم هوائی (كامبیز دادستان) از خاندان سلطنتی بودند. سروان مهدی همایونی (از گارد سلطنتی شاه) از افراد نفوذی در میان كودتاچیان بود… سروان پولاد دژ، از افسران برجستهء ركن دو (اطلاعات) و از همكاران نزدیك سرتیپ تیمور بختیار و بسیار مورد اعتماد و مْشیر و مْشاور او بود… همچنین، سرگرد رستمی فرماندهء گردان تیمور بختیار (قبل از 28 مرداد در كرمانشاه) بود كه سرلشكر زاهدی و دیگر مخالفان مصدّق به آن بسیار امید داشتند. ستوان یكم عبدالله مهاجرانی از اعضاء سازمان افسری با واحد تحت فرماندهی‌اش، محافظ سرلشكر زاهدی بود و خودِ او را اسكورت می‌كرد. مهاجرانی پس از لو رفتن سازمان، در زندان می‌گفت: «هر موقع زاهدی می‌خواست بخوابد، مرا صدا می‌كرد و می‌گفت عبدالله من نیاز دارم دو سه ساعتی استراحت كنم، تو آماده هستی؟ و من جواب می‌دادم: «بخواب تیمسار! راحت باش!» و تیمسار با آرامش كامل بخواب می‌رفت و من روی صندلی پشت اتاق او تا ساعت بیداری‌اش می‌نشستم و از او مراقبت می‌كردم»(29).

هنگامی كه سرلشكر زاهدی همراه با اسكورتش به اصفهان رفته بود، لیست افسران سازمان نظامی كشف می‌شود كه نام عبدالله مهاجرانی نیز در شمار آنان بود. از تهران به اصفهان تلگرافی دستور داده می‌شود تا عبدالله مهاجرانی بازداشت شود. زاهدی متوحِش می‌شود و تصـّور می‌كند كه علیه او كودتائی رخ داده و لذا از بازداشت مهاجرانی جلوگیری می‌كند. سپس از تهران تلگراف حضوری می‌شود و سرلشكر زاهدی در تلگراف‌خانه حضور می‌یابد و از جریان دستیابی به دفتر رمز اسامی افسران سازمان نظامی آگاه می‌شود كه نام عبدالله مهاجرانی نیز در آن ثبت بود. همان لحظه زاهدی از مهاجرانی سئوال می‌كند: «جریان چیست، دستور بازداشت تو را می‌دهند؟ اگر چیزی هست الآن بگو تا كمكت كنم». مهاجرانی جواب می‌دهد: «تیمسار! من در هیچ جریان و سازمانی نیستم، سوءتفاهم است برطرف می‌شود»(30).

ستوان یكم مهاجرانی می‌گوید:

«تقریباً یك ماه بعد از 28 مرداد با یك دسته از ژاندارمری، مأمور حفاظت سرلشكر زاهدی شدم، ولی محافظین نخست‌وزیر كودتا از سه نیرو تأمین می‌شدند: لشكر گارد، شهربانی و ژاندارمری. من موقعی كه زاهدی در باشگاه افسران مستقر شده بود مأمور آنجا شدم. سازمان نظامی از مأموریت من باخبر بود، بخاطر ندارم كه در بارهء ترور زاهدی به سازمان نظامی مطلبی گفته باشم، لكن با ایمانی كه به هدف خود و حزب داشتم، اگر دستوری در این مورد می‌رسید اجرا می‌كردم. مثلاً بعضی اوقات جلسهء هیأت وزیران در باغی ـ در قیطریه ـ تشكیل می‌شد كه همگی در فضای باز، دوُر میزی می‌نشستند و من روی تپه‌ای كه مُشرف به باغ بود، پشت مسلسل موضع‌گیری كرده و هیأت وزیران و نخست‌وزیر در تیررس آتش من بودند. و یا اینكه در سفری كه [سرلشكر] زاهدی به اصفهان داشت، هنگام شب در منزل كازرونی بیتوته كرد و من تا صبح، سلاح در دست، پشت اطاق خوابش كشیك می‌دادم».(31)

در بارهء قدرت و نفوذ حیرت‌انگیز سازمان افسران حزب توده، در فصل «مرا ببوس! برای آخرین بار…» نیز سخن خواهیم گفت، امّا وزارت امور خارجهء آمریكا پس از بررسی گزارش‌های هندرسون در رابطه با حوادث منجر به 9 اسفند 1331، از «افزایش احتمال در دست گرفتن قدرت توسّط كمونیست‌های حزب توده» ابراز نگرانی كرد:

«1 ـ هدف حزب توده حذف شاه است و بدین منظور در حال حاضر با مصدّق همراهی می‌كند تا پس از حدف شاه، تغییر موضع داده و برای حذف مصدّق كوشش نماید و فرصت به دست گرفتن قدرت توسط خود را افزایش دهد.

2 ـ مصدّق برای حذف شاه، ناگزیر به همراهی با حزب توده خواهد بود و بعد خود را در مقابل حزب توده ناتوان خواهد دید.

……………………..

5 ـ در صورتی كه مصدّق قادر به حفظ قدرت خود شود، احتمال حذف شاه از صحنهء سیاسی ایران زیاد است و این به معنای برهم خوردن ِ فوری روابط ایران و غرب و افزایش احتمال در دست گرفتن قدرت توسّط كمونیست‌ها می‌باشد»(32).

                                                                ادامه دارد

بخش سوم

                                                             بخش نخست

__________________________________

پانویس ها:

[1] ـ عظیمی،ص193

2ـ دراین باره نگاه كنیدبه خسروپناه،محمـّد حسین: سازمان افسران حزب تودهء ایران (1323-1333)،تهران،شیرازه،1378؛خسروپناه، محمّدحسین (به كوشش):سازمان افسران حزب تودهء ایران از درون، تهران، انتشارات پیام امروز، 1383؛ عباسی،روح‌الله:خاطرات یك افسر توده‌ای (1320-1335)، كانادا،نشر فرهنگ،1989؛ عموئی،محمد علی:دُرد زمانه،تهران، نشرآنزان، 1377؛خاطرات سرگردهوائی،پرویز اكتشافی،تهران، نشرثالث، 1381.برای روایت رسمی و دولتی از سازمان افسران حزب توده و آگاهی از متن بازجوئی‌های افسران نگاه كنیدبه: كتاب سیاه،در بارهء سازمان افسری توده،چاپ مطبوعات،تهران،1334؛ سیر كمونیسم در ایران، تهران، چاپخانهء كیهان،1336؛مبصّر، محسن،نقدی بر كتاب خاطرات ارتشبدسابق حسین فردوست وگزیده‌هائی از یادمانده‌های نویسنده،كتاب ایران، لندن،1996؛ سازمان افسران حزب توده(به روایت اسنادساواك)،تهران، مركز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطّلاعات،1380

3 ـ كامبخش،عبدالصمد،نظری به جنبش كارگری درایران،ص52

4 ـ نگاه كنیدبه: روزنامهء مردم،27 خردادماه1329

5 ـ گذشته،چرا‎غ راه آینده،ص633

6 ـ امیرخسروی،ص 872 مقایسه كنیدبا:آبراهامیان،ص 290

7 ـ زیرك زاده، ص323

8 ـ جوانشیر، تجربهء 28 مرداد،ص35

9 ـ اكتشافی،صص 6-66

10 ـ خسروپناه،ص296

11 ـ نگاه كنیدبه خسروپناه،صص337-352

12ـ امیرخسروی،ص652،مقایسه كنیدبانظر عموئی،ص72

13ـ كیانوری،خاطرات،ص264

14ـ نمونه‌هائی از این سرسپردگی‌هاودلبستگی‌های صادقانهءافسران حزب توده رادركتاب «خاطرات یك افسر توده‌ای»می‌توان یافت.همچنین نگاه كنید به: عموئی،صص28، 42، 45 و 53-54؛آوانسیان،صص469-471؛اكتشافی، ص54. در بارهءعلل وعوامل ایدئولوژیك وابستگی حزب توده به شوروی نگاه كنید به: شیرازی، اصغر، مدرنیته، شبهه و دموكراسی(برمبنای یك بررسی موردی در بارهء حزب تودهء ایران)،خصوصاً فصل 5، صص319-361

15ـ نامهء سرگردجعفر وكیلی به همسرش، 14 آبان‌ماه 1333،كتاب جمعه، شمارهء 35، 25 اردیبهشت‌ماه 1359،صص129-130

16ـ امیرخسروی،ص 743

17ـ امیر خسروی،صص708-709؛ مقایسه كنیدبا روایت عموئی،ص73

18ـ عموئی،ص 73،مقایسه كنیدبه روایت سرگردآذرنور:خسروپناه، صص49-50

19ـ خسروپناه،صص49-50؛ كیانوری وادّعاهایش،گردآورنده فریدهء خلعتبری،ص263

20ـ امیرخسروی،ص717،مقایسه كنیدباروایت محمّدعلی عموئی،ص72

21 ـ امیر خسروی،ص712

22ـ امیر خسروی،ص 711؛عموئی،ص73

23ـ عموئی، ص73

24ـ امیر خسروی،ص712

25ـ امیر خسروی، ص713، مقایسه كنیدبا:عموئی،صص46-47

26 ـ امیر خسروی، ص 713،مقایسه كنیدبا:عموئی،صص94-95

27 ـ تركمان، محمّد:«اسنادكودتای 25 مرداد1332»، بخش8،روزنامهء اطّلاعات،4 شهریورماه 1374؛امیرخسروی،ص638

28 ـ ورقا، ناگفته‌هائی پیرامون فروریزی حكومت مصدِق و نقش حزب تودهء ایران،ص249

29ـ امیر خسروی،صص714-715 و718

30ـ امیر خسروی،ص715

31ـ امیر خسروی،ص 716.مقایسه كنیدباروایت عموئی، ص73؛ورقا، صص249-250.برای روایت‌های دیگری ازكم وكیف قدرت حزب توده نگاه كنیدبه: ورقا،ماشاالله،در سایهء بیم وامید(رویدادهائی ازسازمان افسران وابسته به حزب تودهء ایران)،انتشارات بازتاب نگار،تهران،1382، ص65؛ عظیمی،صص151-152

32- Dulles to Henderson, March 2, 1953, telegram 2266-788.00/3-253

جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و سقوط دولت مصدّق(۱)،علی میرفطروس

سپتامبر 20th, 2013

(بخش نخست)

* به نظر ریچارد كاتم: «آمریكائی‌ها تا سر حدِ جنون از كمونیسم وحشت داشتند و مصدّق ترجیح می‌داد تا از حضور حزب توده ـ بعنوان «مترسك» یا «لولوی ِ سرِخرمن» ـ استفاده كند».

* مصدّق خطاب به هندرسون(سفیر آمریکا در ایران):« بدون كمك های مالی آمریکا، به فاصلۀ سی روز،ایران سقوط خواهد كرد و چه بسا حزب توده قدرت را بدست گیرد»!

 

اشاره:

   شصتمین سالگردسقوط آسان و حیرت انگیزدولت دکترمحمدمصدّق،منظره ها ومناظره های تازه ای رادر میان ایرانیان داخل وخارج ازکشور پدید آورده که هر یک می تواند روشنگر این ماجرای مهم و پُرابهام باشد،امّا آنچه که کمتر به آن توجه شده،جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و تأثیرات داخلی و خارجی آن در سقوط  دولت مصدّق می باشد.مقالۀ زیر،مقدمه ای است دربارۀ این موضوع اساسی.این مقاله از کتاب«دکتر محمد مصدّق،آسیب شناسی یک شکست»(چاپ پنجم)استخراج و در سه بخش تنظیم شده است که امیدوارم پرتوی بر این بحث بسیار مهم  بشمار آید.تأمل در اسناد و روایت های ارائه شده نشان می دهد که چرا سازمان«سیا» طرح براندازی دولت مصدّق را«ت.پ.آژاکس» (پاکسازی ایران ازحزب توده)نامیده بود.

                                                                 ***

ایران، بخاطر موقعیـّت استراتژیك و حسـّاس خود در منطقه ـ از دیرباز- مورد طمع و طُعمۀ روسیۀ تزاری و سپس اتحاد جماهیر شوروی بود. ماجرای نفت شمال (1323) و غائلۀ آذربایجان (1324) ایران را به یكی از اصلی‌ترین میدان‌های جنگ سرد بین شوروی و آمریكا بدل ساخته بود.تضاد ایدئولوژیك جهان كمونیست (شوروی) با جهان آزاد غرب (آمریكا) تضاد میان این دو قُطب را دو چندان می‌كرد،هم از این روست كه گفته‌ایم: سرنوشت ایران معاصر را دو مسئلۀ اساسی رقم زده است، یكی، نفت و دیگری،همسایگی با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.

در سال‌های 30-32، بحران مالی و وخامت اوضاع اقتصادی دولت مصدّق، بن‌بست مذاكرات نفت بین ایران و انگلیس، بروز آشفتگی‌های اجتماعی و گُسترش فعالیت‌های حزب توده در شهرها و روستاهای ایران، آمریكا را نسبت به امكان قدرت‌گیری حزب توده عمیقاً نگران ساخت، از این رو دولت آمریكا با دادن كمك های مالی، عمرانی و بهداشتی ـ از طریق طرح «اصل چهار»(۱) ـ ضمن تقویت دولت مصدّق،كوشید تا از توجـّۀ ایران به شوروی یا از نفوذ آن كشور در ایران جلوگیری كند، در این راستا، تنها در سال 1952 (1331) علاوه بر كمك‌های مالی،بهداشتی و عمرانی، دولت آمریكا تعداد 42 تانك شرمن به دولت مصدّق تحویل داد و بیش از 300 افسر ایرانی را برای دیدن آموزش نظامی، به آمریكا دعوت كرد.

  بـا آغـاز حکـومت مصـدّق، کمک هـای آمريـکا بــه ايـران، از 500 هـزار دلار بــه 23 ميليـون دلار افــزايش يـافتــه بــود. 

در این دوران، در دیده و دیدگاه سیاستمداران ایران (خصوصاً دكتر مصدّق، دكتر فاطمی، دكتر بقائی، مكّی و دیگران) آمریكا، نه تنها «بهترین دوست ایران» بود،بلكه این كشور «مهد آزادی» و «قبله‌گاهِ آزادیخواهان و ملیّون ایران» بشمار می‌رفت که «بایدایران راازاین مرگ وفنا نجات دهد»(۲). با چنین جایگاهی، در اختلافات نفتی بین ایران و انگلیس و تهدیدات دولت انگلیس برای حملۀ نظامی به ایران و یا در پاسخ به اوّلین پیشنهاد انگلیس در انجام كودتا برای سرنگون کردن دولت مصدّق،آمریكا نه تنها مخالف اقدامات نظامی انگلیس علیه ایران و نیز مخالف طرح كودتا علیه دولت مصدّق بود، بلكه عموم سیاستمداران این كشور با كمك‌های مالی، نظامی‌و عمرانی به تقویت و تحكیم دولت مصدّق مصمـّم بودند زیرا كه در این دوران،حمایت از ناسیونالیسم و دولت‌های ملّی از هدف‌های استراتژیك آمریكا در مقابله با نفوذ كمونیسم بود.هندرسون(سفیرآمریکادرایران) در گزارش 27 سپتامبر 1951 (6 مهرماه 1330) به مقامات وزارت امور خارجۀ آمریكا توصیه می‌كند:

«1 ـ اطمینان دارم كه وزارت امور خارجه، هیچ‌گاه به فشاری كه ظاهراً به ایالات متحده وارد می‌شود تا بریتانیا برای دستیابی به برخی اهداف خود در ایران، از نیروهای نظامی یا تهدید در بكارگیری آن استفاده كند، تن در نخواهد داد… این حقیقت را نمی‌توان نادیده گرفت كه ورود نیروهای ارتش انگلیس به ایران در این مقطع زمانی… چیزدیگری جز تجاوزمسلّحانه محسوب نمی‌گردد.

2 ـ سیاست خارجی ما، در پنج سالهء گذشته به طور كلّی مبتنی بر مخالفت با تجاوز بوده است. ما كمك‌های مالی عظیمی در اختیار ملّت‌های مختلف گذاشته‌ایم تا آنها را قادر سازیم در مقابل تجاوز، بهتر مقاومت كنند. ما جان بسیاری از آمریكائی‌ها را قربانی کردیم و با صرف منابع فراوان، بسیاری از ملّت‌ها را نیز در كشور كُره به فداكاری‌های مشابه تشویق كرده‌ایم تا از تجاوز جلوگیری كنند، حال اگر ما به تجاوز از سوی یكی از متّفقین و دوستان خویش تن دردهیم، در نزد جهانیان،اعتباری را كه برای پشتیبانی از آرمان‌گرائی كسب كرده‌ایم،كاملاً از دست خواهیم داد و مسلّماً به بزرگ‌ترین ریاكاری و دو روئی متّهم خواهیم شد. [در صورت تسلیم به خواست انگلیس] پرچم اصولی را كه برافراشته‌ایم و تاكنون توانسته‌ایم اكثر ملل جهان را به دوُر ِ آن گرد آوریم، بدور خواهیم افكند…»(۳)

چنین بود كه در اختلاف بین ایران و انگلیس و خصوصاً پس از قطع رابطۀ دیپلماتیك بین دو كشور، آمریكا در نقش یك «میانجی» كوشید تا جای خالی انگلیس را در مقابله با «وحشت سرخ» (كمونیسم) پـُركند.برخلاف دولت انگلیس، دولتمردان آمریكا در آن دوران معتقد بودند: بی توجـّهی به گرایش‌ها و آرمان‌های ملّی در منطقۀ خاورمیانه، باعث رانده شدن مردمان این منطقه به سوی اردوگاه شوروی می‌شود.آنان اعتقاد داشتند كه ناسیونالیسم در كشورهای خاورمیانه، برج و باروی مستحكمی‌ در مقابله با كمونیسم شوروی می‌باشد. با چنین اعتقادی بود كه دولتمردان آمریكا ضمن مخالفت شدید از حملۀ نظامی انگلیس به ایران،این كشور را به ادامۀ مذاكره با مصدّق تشویق كردند(۴)

هندرسون،در گزارشی به وزیر امور خارجۀ آمریكا، ضمن ارائۀ ارزیابی مشترك خود و همتای انگلیسی خویش، دربارۀ اوضاع ایران تأكید می‌كند:

«1 ـ فرض ما بر این است كه هدف مشترك، فوری و تعیین كنندهء آمریكا و انگلیس در ایران، جلوگیری از افتادن این كشور در چنگال كمونیسم است… پیگیری این هدف باید پایۀ همۀ كوشش‌های دولتین آمریكا و انگلیس در ایران بشمار آید. اگر تصـّور شود كه به خطر افتادن منافع تجاری ما ـ مانند به خطر افتادن منافع حاصل از نفت ایران یا اجرای شیوۀ 50/50 درتقسیم سود حاصله از فروش نفت ـ ممكن است تحقّق یافتن این هدف اساسی آمریكا و انگلیس را در دراز مدّت به خطر اندازد، اینگونه منافع تجاری احتمالاً در درجۀ دوّم اهمیـّت قرار دارند. باید به خاطر آورد كه عامل نوینی در صحنهء خاورمیانه وارد شده است. تبلیغات شوروی و سازمان‌های كمونیستی تلاش می‌كنند تا رهبری نهضت‌های ملّی را به چنگ آورند.

2 ـ‌ اگر هدف اساسی آمریكا و انگلیس می‌باید تحقّق یابد،لازم است تا در ایران حكومتی درستكار وكارآمد ـ با برنامۀاصلاحات مثبت ـ بر سرِ كار آید تا از جذبۀ حزب توده بكاهد.»(۵)

* * *

كودتای كمونیست‌ها در چكسلواكی ( فوریه 1948)، پیروزی‌های كمونیست‌ها در چین (1949) و سپس جنگ كُره (1950) این نگرانی را در میان سیاستمداران آمریكا تقویت كرد كه دولت مسكو نه تنها از طریق جنگ،بلكه از طریق بسترسازی‌های محلّی،ایجاد جمعیـّت‌ها،احزاب و سازمان‌های داخلی و نفوذ در دولت‌ها، می‌تواند به توسعۀ نفوذ خود و سرانجام، تسلّط بر كشورهای نفت‌خیز خاورمیانه ادامه دهد.

سازمان C.I.A كه در سال 1947 تشكیل شده بود، در سال 1950 هنوز تجربه ای در عملیات خرابكارانه و تبلیغات ضدكمونیستی نداشت،امّا جنگ كُره و تحـّولات جاری در ایران و هشدار روزافزون مأموران آمریكائی دربارۀ «خطر استیلای وحشت سرخ بر ایران» باعث گردید تا ترومنِ دموكرات در سال 1952با یك تجدید نظر آشكار، «اقدام به جنگ به خاطر ایران» را در سرلوحۀ سیاست‌های منطقه‌ای خود قرار دهد.هندرسون در گزارش 15 آبان 1331 نگرانی خویش را از نفوذ حزب توده در دستگاه دولت مصدّق چنین ابراز كرد:

-«حزب توده اگر نه آشكارا،امـّا آنچنان نفوذی بر دولت (مصدّق) اِعمال می‌كند كه ما را تحت تأثیر قرار داده است… شایع است كه بعضی از اعضای كابینۀ مصدّق ـ شامل وزیر داد گستری و معاون او، معاونان وزارتخانه‌های كار و كشور ـ طرفدار حزب توده هستند و گفته می‌شود كه وزیر فرهنگ نیز عامل حزب توده است»(۶)

اینگونه گزارش ها دربارۀ كـّم وكیف قدرت و نفوذ حزب توده،بقول برخی از پژوهشگران،هرچندخالی ازاغراق نبوده(۷)،امـّا، گزارش‌های مستندی كه در زیرخواهیم دید و نیز تهدیدها و تلقین‌های شخصِ مصدّق در مذاكره با مقامات آمریكائی و نیز تظاهرات و اقدامات رادیكال حزب توده ـ بعنوان بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین سازمان كمونیستی در خاورمیانه ـ احتمال تسلّط حزب توده بر ایران و نگرانی های دولت آمریكا را تقویت می کرد،در این باره كافی است بدانیم كه در تظاهرات علیه هریمن، فرستادۀ مخصوص دولت آمریكا به تهران (23 تیرماه 1330) حدود ده هزار تن از هواداران حزب توده در تهران شركت داشتند كه منجر به كشته شدن بیش از 24 نفر و مجروح شدن بیش از 200 نفر گردید. در شمار كشته‌شدگان، چهار تن از نیروهای انتظامی بودند(۸). امیر تیمور كلالی (سرپرست وزارت كشور دولت مصدّق) با لحنی انتقادآمیز نسبت به مصدّق می‌گوید: دكتر مصدّق با «معاذیر باطلی كه دموكراسی اجازه نمی‌دهد»، از تظاهرات توده‌ای‌ها جلوگیری نكرد(۹)، در حالیكه رهبری حزب توده در بارۀ سفر هریمن به تهران و حادثۀ 23 تیر معتقد بود:

-«جبهۀ ملّی، عوام‌فریبانه كبـّادۀ مبارزه با شركت نفت را می‌كشَد… و دكتر مصدّق، مقصد و منظوری جز تسلیم منابع نفتی كشور به امپریالیست‌های آمریكائی ندارد… دولت ضد ملّی دكتر مصدّق در راه ملّت‌كُشی، فاشیسم، دروغگوئی و اطاعت از سیاست استعماری آمریكا گام نهاده است»(۱۰)

 همچنین در فاصلۀ 1331 تا 1332، ده‌ها اعتصاب و تظاهرات مهـّم كارگری و شهری در ایران تحت رهبری یا هدایت حزب توده انجام شد(۱۱). از این گذشته، حضور افراد رادیكالی مانند زیرك‌زاده، احمد رضوی، مهندس حسیبی و حسین فاطمی‌ در كنار مصدّق و سوابق سیاسی برخی از این افراد و احزاب، باعث تشدید نگرانی‌های دولت آمریكا بود. مهندس كاظم حسیبی، دكتر سنجابی، مهندس زیرك‌زاده و سرتیپ ریاحی (رئیس ستاد ارتش دكتر مصدّق) از رهبران«حزب ایران» بودند که ـ در واقع ـ دولت مصدّق را هدایت و رهبری می‌كردند. این حزب در تیرماه 1325 با حزب توده ائتلاف كرده بود،به روایت مهندس زیرك‌زاده:

«تبلیغات ما، تفسیرات ما بیش و كم،نزدیك به افكار حزب توده بود». (۱۲)

به نظرریچارد كاتم: آمریكائی‌ها تا سر حدِ جنون از كمونیسم وحشت داشتند و مصدّق ترجیح می‌داد تا از حضور حزب توده ـ بعنوان «مترسك» یا «لولوی ِ سرِخرمن» ـ استفاده كند(۱۳)

در مورد تهدیدها و تلقین‌های شخصِ مصدّق دربارۀ خطر استیلای كمونیسم، یادآور می‌شویم كه مصدّق در دیدار از آمریكا و گفتگو با ترومن و اچسن (وزیر امورخارجۀ آمریكا) در 23 اكتبر 1951 ضمن اشاره به اوضاع بسیار بـدِ اقتصادی ایران، تأكید كرد:

«نیروهای مسلّح و پلیس ایران مدت 2 ماه است كه هیچگونه حقوقی دریافت نكرده‌اند و خودِ این امر، به تنهائی خطر مهمی‌ بشمار می‌رود. بودجهء دولت، با كسری حدود چهارصد میلیون تومان روبرو است و فقر و آشوب در سراسر كشور، گسترده است. معلّمین مدارس، حقوق ماهیانه‌ای به مبلغ یكصد تومان ـ كه معادل 25 دلار است ـ دریافت می‌كنند، این مبلغ به دشواری هزینهء پرداخت اجارۀ یك اطاق را در ماه كفایت می‌كند، در نتیجه: بسیاری از معلّمین، هوادار و متمایل به كمونیسم شده‌اند، و این افكار را در سراسر مدارس كشور ترویج می‌دهند.» (۱۴)

مصدّق در مذاكرات متعـّدد با هندرسون نیز چنین وانمود می‌كرد كه:دولت آمریكا بین دولت او (مصدّق) واستقرار كمونیسم در ایران،باید یكی را انتخاب كند،مثلاً: در تاریخ 13 ژانویۀ 1952 (22 دی ماه 1331) مصدّق، ضمن دیدار با هندرسون، درخواست كمك مالی فوری آمریكا برای ترمیم كسر بودجۀ جاری دولت ـ به میزان تقریبی ماهی ده میلیون دلارـ را به سفیر آمریكا تسلیم كرد.مصدّق در این دیدار با لحنی تهدیدآمیز گفت:

ـ «بدون این كمك مالی، به فاصلۀ سی روز،ایران سقوط خواهد كرد و چه بسا حزب توده قدرت را بدست گیرد».مصدّق افزود: «هرگاه او از دریافت كمك آمریكا ـ فوراً ـ اطمینان نیابد، پس از 5 روز، وی ناچار به شوروی متوسـّل خواهد شد

هندرسون در برابر این «اولتیماتوم مصدّق»، در گزارش مفصّل خود به وزارت امورخارجۀ آمریكا نوشت:

«۱ ـ ما نسبت به مسئله و اوضاع كنونی ایران ـ كه سریعاً در حال فروپاشی است ـ به ویژه دربارهء سخنان مصدّق كه بدون دریافت كمك مالی خارجی در سی روز آینده، ایران با انقلاب مواجه خواهد شد، توجه و تأمـّل بسیار كرده ایم. ما معتقدیم كه مصدّق اینك دست به بزرگترین قمار خویش زده است كه یا برندۀ همه چیز یا بازندۀ همه چیز می‌گردد.مصدّق می‌گوید این امید را دارد كه اگر بتواند از آمریكا كمك مالی دریافت كند،تبدیل به یك قهرمان ملّی ـ حتّی بزرگ‌تر ـ شود و یك بار دیگر بر انگلیس پیروز گردد…اگر هیچ كمك خارجی دریافت نشود،وی ممكن است در لحظات آخر توسط یك مجلس،مرعوب و یا بر اثر نوعی كودتا ساقط گردد، و یا ممكن است ایران به سوی هرج و مرج و بی‌نظمی‌برود و امكان دارد كه این بی‌نظمی‌به پیدایش رژیم‌های مختلفی كه به احتمال قوی تحت كنترل اتحاد شوروی باشند، بیانجامد. مصدّق مشغول پروراندن این فكر در سر است تا در صورت عدم كمك مالی آمریكا یا عدم توافق با انگلیس، روس‌ها را برای كمك به ایران ترغیب نماید…مصدّق تشخیص می‌دهد كه روس‌ها ـ بدون هزینه و صرف هیچ منابعی ـ فرصت و شانس خوبی برای تسلّط بر ایران را دارند، با این حال، اگر مصدّق امید دریافت فوری كمك‌های مالی آمریكا را از دست بدهد، صرف‌نظر از عواقب نهائی آن، احتمالاً در انجام معامله با روس‌ها ـ كه بتوانند دولت وی را برای مدتی سرِ پا نگهدارند ـ تردیدی نخواهد كرد.

………………………

۳ ـ‌ ما باور داریم كه مصدّق با روحیهء كنونی‌اش، هرج و مرج و انقلاب را- به راحتی- بر آنچه كه وی به مفهوم «تسلیم به انگلیس» تلقّی می‌كند، ترجیح می‌دهد. خواسته‌های او در طول زمان به سرعت ازحـّد خود فراتر رفته است و به نظر نمی‌رسد كه او عقب نشینی نماید، بلكه درست برعكس،ما عقیده داریم كه وی بیشتر از پیش به اقدامات ضدانگلیسی و ضدبیگانه به منظور برانگیختن احساسات و منحرف ساختن توجـّۀ مردم از نقاط ضعف دولت خود، روی می‌آوَرَد.

……………………

……………………

۱۱ـ ما تردید داریم كه وزارت امور خارجه [آمریكا] در فاصلۀ 5 روزِ اعلام شده توسط مصدّق بتواند پاسخی كامل و اساسی تهیه كند… اگر مصدّق هیچ پاسخی در فاصلۀ 5 روز دریافت ندارد، ما نمی‌توانیم این احتمال را كه وی دست به یك اقدام نسنجیدۀ غیرقابل برگشت بزند، ندیده بگیریم… »(۱۵)

                                                              بخش دوم

————————————————-

پانویس ها:

1 ـ «اصل چهار» از چهارمین اصل سخنرانی ترومن در نطق افتتاحیهء دور دوم ریاست جمهوری او ـ در سال 1949 ـ اخذ شده كه طرحی برای كمك‌ها و كارهای عمرانی، كشاورزی، جنگلبانی و بهداشتی در كشورهای عقب‌مانده بود. این طرح، خدمات شایانی در ایران انجام داد و خصوصاً در ریشه‌كنی مالاریا در ایران نقش اساسی داشت.

2-برای نمونه نگاه کنیدبه:باخترامروز،مقالۀ حسین فاطمی،شمارهء3،دوشنبه10مردادماه 1328

3- Henderson to the Department of State, september 27, 1951, telegram 888,2553/9-2751

4ـ كاتم، ناسیونالیسم در ایران، ص267

5- Henderson to Acheson in Paris, November 6, 1951, telegram 23-888,2553//11-651 and telegram October 22, 1951, 1478-888,2553/10-2251

6- Henderson to The Department of State, November 5, 1952, telegram 1850, 788.00/11-552

7ـ نگاه كنید به: بهروز، مازیار، در: مصدّق و كودتا، صص 122-125؛ آبراهامیان، تجربهء مصدّق…، صص178-179؛ عظیمی، ص151-152

8ـ موحّد،محمدعلی،خواب آشفتهء نفت، ج1، صص220-221؛ مهربان، رسول، تاریخ معاصر ایران، صص308-312

9- كلالی، ص108

10- نگاه كنید به: بسوی آینده، شمارهء 275، 31/2/1330؛ صلح پایدار (بجای بسوی آینده)، شمارهء 3، 22/4/1330؛ بسوی آینده، شمارهء 331، 9/5/1330؛ بسوی آینده، شمارهء 357، 10/6/1330 (سرمقاله)، به نقل از: گذشته، چراغ راه آینده، صص610، 616

-11 برای شرح دقیقی از چند اعتصاب مهم كارگری در این دوران، نگاه كنید به: ارسلان پوریا (عضو كمیتهء ایالتی حزب توده)، صص271، 402-406، 468-474 و صفحات دیگر.

-12 نگاه كنید به: زیرك‌زاده،پرسش های بی پاسخ درسال های استثنائی، ص93،برای ائتلاف حزب ایران با حزب توده نگاه کنیدبه صفحات 486-489 و 494-496

13ـ كاتم، ص274

14- Foreign relations of the United States, vol. X, n° 147, p. 328

15- Henderson to the Department of State, January 15, 1952, telegram 2640-888,10/1-1552

در پاسخ به مهشید امیرشاهی،علی میرفطروس

سپتامبر 6th, 2013

 *جوابیّۀ مهشید امیرشاهی به مقالۀ دوستانۀ من، نمونۀ تازه ای از آسیب شناسی گفتار و کرداری است که دکتر غلامحسین ساعدی-به درستی- آنرا:«سرطان آوارگی»نامیده است و«اینچنین است که همه در غربت، گوری خیالی برای همدیگر می کَنند».

 *من با سری افراخته،شوکرانِ خانم امیرشاهی و «روشتفکران عوام» یا «عوامان روشنفکر» را- به جان- می نوشم !

«..و سُنّت جاهلان است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسلۀ خصومت بجنبانند».

(گلستان سعدی – باب هفتم : در تاثیر تربیت) 

جوابیّۀ خانم مهشید امیرشاهی به مقالۀ دوستانۀ من، نمونۀ تازه ای از آسیب شناسیِ گفتار و کرداری است که دکتر غلامحسین ساعدی-به درستی- آنرا:«سرطان آوارگی»نامیده است و «اینچنین است که همه در غربت، گوری خیالی برای همدیگر می کَنند».یکی از جلوه های این«سرطان آوارگی»،فراموشی و زبان تند و بی آزرم نسبت به دگراندیشان است،هم از این رو است که جوابیّۀ خانم امیرشاهی،سرشار از عصَبّیت های کلامی،ناآگاهی های تاریخی ونمونۀ درخشانی از درماندگی و فقرفرهنگی برای یک بحث مدنی و دوستانه است که یادآور ِسخن سعدی شیراز در آغاز این مقال است.بنابراین،وقتی او- با تفرعنی رقّت انگیز- می گوید:«ازآنجا که باقی ماندۀ عمر،کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود، صادرات قلمی او[میرفطروس] را نمی خوانم»،نشانۀ این است که او-متأسفانه-از متانتِ یک گفتگوی مدنی،خلّاق و سازنده  غافل است،و این،از مهشید امیرشاهی(که بیش از50سال از زندگی خود را در اروپا گذرانده و با شیوه های گفتگوهای متمدّنانه و سازنده باید آشنا باشد)،واقعاً اسفبار است!

 پرداختن به همۀ جوانب این«جوابیّه»،فرصتِ دراز دامنی طلب می کند و لذا – به اختصار – نکات زیر را یادآور می شوم:

۱-نیک می دانم که خانم امیرشاهی نه از تبارِ«امیر»است و نه نسَب به خاندانِ«شاهی» می برَد،بنابراین:سخن وی که گویا روزی این«حقیر و فقیر»را به«صله»ای نواخته است،اگر نشانه ای از فراموشی نباشد،بی تردید،علامت عدم حُسن نیّتِ اوست چرا که در آن روزها خانم امیرشاهی،خود، با کمک مالی زنده یاد دکتر شاپور بختیار زندگی می کرد و ضمن ترجمۀ فارسی کتاب«یکرنگی»ی بختیار،نشریه ای بنام«نامۀ پارسی»را در پاریس منتشر می کرد.روزی که خانم امیرشاهی و آقای«معلّم»(یکی ازیاران نزدیک دکتربختیار و از قهرمانان کتاب«درسفرِ»امیرشاهی)به من گفتند که:چه نشستی دلِ غافل!؟در این نکبت و نداریِ تبعید چرا سری به درگاهِ«خان»[بختیار] نمی زنی که دوستان همه جمع اند و بقول سعدی:«باران رحمتِ بی حسابش همه را رسیده و خوانِ نعمتِ بی دریغش همه جا کشیده…»،نمی دانم چرا هیچگاه حاضرنشدم که به درگاهِ«خان»بروم و از«خوانِ نعمتِ بی دریغش»برخوردار شوم، شاید به این خاطر که مثل خلیل ملکی اعتقاد داشتم:

                           ما نان به نرخِ خونِ جگر خوردیم

                             زیرا که نرخِ روز  ندانستیم

۲– گرایش سیاسی جدید خانم امیر شاهی‌ در دفاع از کسی که  بنابر اسناد موجود، در دوره های مهمی از «مبارزات»خود،علیه دکتر محمد مصدّق،جبهۀ ملّی،حمایت از غائلۀ آذربایجان و «استقلال جزایرعربی»!! (یعنی:جزایر همیشه ایرانیِ خلیج فارس)و حمایت از شورش ارتجاعی 15خرداد آیت الله خمینی» و مخالفت با دکترشاپور بختیار،قلمفرسائی ها کرده و مخالفان نظری خود را -باچوب و چُماق و چاقو-حذف و سرکوب و مجروح و مضروب نموده  و اینک،آقایان موسوی و کرّوبی و رفسنجانی و منادیان «بازگشت به دوران طلائی امام خمینی» را «نمایندگان سکولاریسم در ایران»می داند!!،آیانشانۀ نوعی تغییرفکریِ سیاسیِ امیرشاهی  است؟   

۳سخن من همه،این بود و هست که خانم امیرشاهی از کتابی سخن می گوید و آنرا«نقد»می کند که بقول خودش،بخاطرخستگی و«از آنجا که باقی ماندۀ عمر،کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود»آنرا نخوانده است!.بنابراین:

      آنان که بی مطالعه  تقریر می کنند

    خوابِ ندیده ای است که تعبیر می کنند

۴-او نه تنهاکتاب من و منتقد«حقیقت نویس»(«حقیقت»ارگان سازمان اتحادیّۀ کمونیست ها»)را نخوانده،بلکه دربارۀ گذشتۀ سیاسی و فرهنگی من و نویسندۀ«حقیقت نویس» نیز دچار فراموشی شده آنجا که  مثلاً در اشاره به من می نویسد:«در بحبوحهُ انقلاب به فدائيان و مجاهدين شعر تقديم می کرد»!!!(جَفّ القلم!).

ایکاش نویسندۀ خوب ما بیاد می آوُرد که ماه ها قبل از انقلاب شکوهمنداسلامیِ رفقا،کتاب های اسلام شناسی،حلاج،و خصوصاً«آخرین شعر»از این«حقیر» منتشرشده بود که هر چندبقول خانم امیرشاهی:«وقتی خواندم،کّلی به سروده و سراينده خنديدم.»!!!امّا کینۀ سوزانِ شریعتمداران تاریک اندیش را نصیب«حقیر»ساخته بود!

«فراموشیِ»خانم امیرشاهی چنان مُزمِن و سنگین است که حتی از یاد برده که انتشار متن فرانسۀ رسالۀ دانشگاهی حقیر – در دانشگاهِ سوربُنِ پاریس – به لطف و همّت او در رادیو بین المللی فرانسه معرفی گردید!

۵-سخن من با نویسندۀ طنّاز(یعنی:طنزپرداز)،بقول شاملو«همه از عشق بود و نه از نفرت»،ولی متاسفم که امیرشاهی عزیز این ادب و ادبیّات دوستانه را بگونۀ دیگری تعبیر و تفسیر کرده است! درحالی که او، خود بهتر می داند که در این ۳۵سالِ«داس ها و یاس هاو هراس ها»، من از هیچ دروغزنی نهراسیده ام!

۶– «شرح حيات حقير»نیز در کارنامۀ روزگار ثبت است هر چند که بقول کلیم کاشانی:

خود نمایی شیوۀ من نیست، چون دیوار باغ-

گل به دامـــــــن دارم امإا خــــــار بر سر می زنم

۷-هر ابجد خوانی با مراجعه به کتاب«آسیب شناسی…»زبان همدلانه و متین مبتنی بر نگاه مادرانه به تاریخِ معاصرایران را خواهد دید که بر اساس آن،هم رضاشاه، هم قوام السلطنه،هم مصدّق و هم محمدرضاشاه در بلندپروازی های مغرورانۀ خود،ایران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند اگرچه-هریک-چونان عقابی بلندپرواز-در فضا ی تنگ محدودیت های تاریخی،پَرسوختند و پَرپَر زدند.اگرکتاب های این«حقير»-هر یک- به چاپ های متعدّدی رسیده،ناشی از اعتماد و اطمینان خوانندگان آگاه و هوشیاراست.به عبارت دیگر،چنانکه در جای دیگر نوشته ام:من یک پژوهشگر و فرهنگ سازم (نه یک سیاست باز) و در همۀ این سال ها – بقدر توان و بضاعت خود – کوشیده ام تا چشمانی را بیدار یا چشمۀ جانی را سرشار نمایم، اگر استقبال و عنایتی از طرف خوانندگان آثارِ من است، ناشی از همین رنج و شکنج های طاقت سوز است چرا که بقول زنده یاد شاهرخ مسکوب: «هیچِ چیزِ ارزیدنی،آسان بدست نمی آید»…

۸– سخن دیگرِ خانم امیرشاهی مبنی بر«اذعان صریح سازمان جاسوسی امریکا (سیا) به طرّاحی و اجرای نقشۀ کودتا (البته با همراهی همه جانبۀ سازمان های جاسوسی و دولتی انگلستان) به منظور براندازی دولت دکتر محمد مصدق»،قصه ای بیش نیست و اگر ایشان :در« باقی ماندۀ عمر(که)کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود»،مقالات روشنگرِ«حقیر»را در این باره می خواند و به این افسانه سازی ها و دروغپردازی ها  دل نمی بست:

http://mirfetros.com/fa/?p=6175

http://mirfetros.com/fa/?p=6309

۹-خانم امیرشاهی «ازهردری سخنی» گفت تا از پاسخ دادن به سئوآلات کلیدیِ کتاب «آسیب شناسی …» پرهیزکند،اساسی ترینِ آن سئوآلات چنین بودند:

1-«شکوفائیِ حضور روحانیّت در دوران حکومت مصدّق»(بقول مهندس عزّت الله سحابی) و یا ظهور و رشد«روشنفکران ملّی-مذهبی»در این زمان،چه پیوند و نسبتی با اندیشه های سیاسی دکتر مصدّق داشته است؟

2- با توجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدّق و دستگيرى و بازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدّق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در 28 مرداد را داشتند؟ بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده ،ضمن احترام عميق به دكتر مصدق،تأكيد مى كند:

هيچ واحد منظم ارتشى در ماجراى روز 28 مرداد 32 شركت نداشت». 

 3-از اين گذشته، نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتۀ دكتر فاطمی، مهندس زيرك‌زاده و مهندس حق‌شناس،ما را با پرسش‌های تازه‌ای روبرو می‌سازد.سخن مهندس زيرك‌زاده در بارۀ بازداشت دكتر فاطمی‌ و…،بسيار تأمّل ‌برانگيز است، گویی كه «كودتاچيان» بازداشت‌شدگان رابه «پیک نیک» می‌بُرده‌اند.به روایت مهندس زیرک‌زاده:

-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی ‌و حق‌شناس که هر دو جوک‌گو [بوده] و قصّه‌های خوشمزه می‌دانستند، می‌گفتند و می‌خندیدیم»!   

4-پس از دستگيری «ارنست پرون» (از عوامل دست اول و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی مصدّق در ‌تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی، چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی‌ خود (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟  

5– بقول عموم شاهدان و صاحب‌نظران: در28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگان‌های تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم  نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق): «در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجه‌داران از مصدّق پشتیبانی می‌کردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در 25 تا 28 مرداد 32  در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجه‌دار در پادگان‌ها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».

  6- در اینصورت،با توجه به اصرار برخی ازیاران دکترمصدّق ،خصوصاً دکترفاطمی،مبنی بر ایجاد «ستادمقابله با کودتا»و لزوم توزیع اسلحه در بین نیروهای حزب توده، امتناع حيرت انگيز دكتر مصدّق در مقابله با«كودتاچيان »و خصوصاً دعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن در خانه ها و عدم انجامِ هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی در روز 28 مرداد، چرا؟و به چه معنا بود؟

7-با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی، رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، چرا سرتيپ محمّد دفتری (که معروف به همدستی با«كودتاچيان» بود) به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی  تهران و نیز به رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد؟ و بدین ترتیب،بازوهای سه گانۀ مسلّحِ دولت مصدق،بدستورِ شخصِ دکترمصدّق در اختیار مخالفان او قرارگرفت؟

8- آيا اين اقدامات،نشانۀ«نقش و نقشۀ ديگرِ مصدّق در روز 28 مرداد»نبود؟ 

9-مهندس زیرك‌زاده كه از ساعات اولیـّۀ روز 28 مرداد در خانۀ مصدّق بود، می‌گوید:

«در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخست‌وزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،[امّا مصدّق] موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافۀ خشمناك دكتر فاطمی را در خاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش ـ برای باخبر كردن مردم ـ به جائی نرسیده بود از اطاق دكتر مصدّق خارج شده، فریاد زد:

ـ «این پیرمرد آخر همۀ ما را به كشتن میدهد…»

مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[از طریق رادیو]مخالفت كرده بود. مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد… ».

http://mirfetros.com/fa/?p=2105

http://mirfetros.com/fa/?p=5897

 

جُرم من…؟

 بقول سقراط:«جرم من اينست كه در جستجوی حقيقت- و نه در داشتن آن- بی حقيقتی افكار عمومی و روشنفكران و رهبران سياسی ما را نشان داده ام».

 جرم من اينست كه جامعۀ روشنفكری ايران را به نگاه تازه ای در تاريخ معاصر ايران فراخوانده ام.

  جرم من اينست كه بی صداقتی و اشتباه «ريش سفيدان سياسي»، روشنفكران و ملّيونی را برمَلا كرده ام كه هنوز با بادبزنِ خاطرات،غبارِ«عناصر ضد ملّی» را از سر و روی شان می تكانند!

 جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: روشنفكر واقعی در پیِ وجاهت ملّی نيست. كارِ او، آزاد كردن حقيقت از زندان مصلحت های سياسی-ايدئولوژيک است، چرا كه وقتی حقيقت آزاد نباشد، آزادی، حقيقت ندارد،

جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: هم رضاشاه، هم قوام السلطنه،هم مصدّق و هم محمدرضاشاه در بلندپروازی های مغرورانۀ خود،ایران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند اگرچه-هریک-چونان عقابی بلند پرواز،در فضای تنگ محدودیّت های تاریخی،پَرسوختند و پَرپَر زدند،

جرم من اينست كه تأكيد كرده ام:ايران اينک بر هر آرمان و عقيده و انتخابی تقدّم دارد.

جرم من اينست كه نيروهای ملی و آزاديخواه را به اتحاد و آشتی و همبستگی ملّی دعوت كرده ام.

جرم من این است که گفته ام:28مرداد32،امروز،مشکل و مسئلۀ ملّت ما نیست،

جرم من اينست كه تأكيد كرده ام:بحث های تاریخی را باید از سطح «منازعات قبیله ای»خارج کرد و آنها را بعنوان «موضوعات تاریخی»،مورد ارزیابی قرارداد،

 جُرم من…

  اگراینهمه،«جُرم»است من- با سَری افراخته-شوکرانِ خانم امیرشاهی و«روشتفکران عوام»یا«عوامان روشنفکر»را به جان  می نوشم!

                                      * * *

مهشیدامیرشاهی در پایان هشدارداده که این«حقیر و فقیر»با انتشار کتاب«آسیب شناسی…»اعتبارگذشته ام را از دست داده ام.در این باره باید بگویم:

   عجب مدار که تنهای روزگار  شدیم

   نمی رویم به راهی که دیگران رفتند

از این گذشته،تاریخ سال های اخیر نشان می دهد آنان که درعرصۀ سیاست باخته اند،درعرصۀ تاریخ پیروزشده اند،نمونه اش زنده یاد دکتر شاپور بختیار است که خانم امیرشاهی،روزگاری دوستدار و هوادارِ وی بوده و بی تردید دشنه ها و دشنام های یاران«جبههء ملّی» به بختیار را به یاد دارد.

                                                             * * *

مهشیدامیرشاهی،بی تردید،نویسندۀ بسیار خوبی است،اما این امر،او را صاحب نظر در بارۀ تاریخ معاصرایران نمی سازد.مقالۀ شتابزده و نامتعارف وی، ناشی از شرایط نانجیبِ غربت است و لذا من آنرا به دل نمی گیرم،با اینحال بار دیگر تکرارمی کنم که ایکاش مهشید امیرشاهی عزیز بقول صادق هدایت(بوف کور،ص 99)،از ستایش«آدم هاى بی حيا،پررو،گدا منش و معلومات فروش»، پرهیزکند.او باید ه یاد داشته باشد که مشّاطه نویسان،دلقکان ِفکاهی نویس،مصدّقی های کاذب و افراد غیرامینی که امروز،رختِ«ملّی گرائی»پوشیده اند،دیروز با گفتنِ«تُف برچهرۀ بختیارمزدور!»گوری برای ملّت ما کَندند که سرانجام، همۀ ما در آن خُفتیم.

چنین مباد!

          علی میرفطروس

   6سپتامبر2013

درهمین باره:

http://mirfetros.com/fa/?p=5001

http://mirfetros.com/fa/?p=5051

مدیرمسئول اسنادسازمان سیا:هیچ سندی،«تازه»نیست!،علی میرفطروس

سپتامبر 3rd, 2013

*مالکوم برن»(مدیرمسئول انتشاراسنادسازمان سیا):«همانطورکه درمقدّمهء موجود در وبسایت نوشته شده،کشف تازه ای دراین اسناد وجودندارد».

*«مالکوم برن»:«بریتانیائی هادر بارهء 28مرداد32 «سکوت محض» کرده اند.

                                                          * * *

در شصتمین سالگردسقوط آسان وحیرت انگیزدولت دکترمصدّق،غوغای برخی رسانه های فارسی زبان دربارهء انتشار«اسنادتازهء سازمان سیا واعتراف آن سازمان به  دست داشتن درسقوط دولت دکترمصدّق»،بحث های تازه ای را درمیان ایرانیان علاقمندبه سرنوشت میهن دامن زدوباعث «بگومگو»های فراوانی در میان مخالفان وموافقان گردید. به نقل از«بی بی سی»:

-«با گذشت ۶۰ سال از سرنگونی دولت محمد مصدق به دست ارتش، سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده، سیا، با خارج کردن اسنادی از طبقه‌بندی محرمانه به نقش خود در این کودتا اعتراف کرد.پیش از این،بحث‌های زیادی درباره نقش آمریکا و بریتانیا در طراحی و حمایت از این کودتا صورت گرفته بوده، اما این اولین بار است که سیا اذعان می‌کند در کودتا علیه مصدق دست داشته است».

http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2013/08/130819_l45_cia_coup_role.shtm

درهمین گزارش به تیترِ اغراق آمیزِ«دستورشاه برای کودتا»!!برخوردمی کنیم که درمتن منتشرشدهء«اسنادسازمان سیا» وجودندارد!(ظاهراًاین تیترپس ازچندروزازصفحهء مذکورحذف شده است!).

نگارنده دراولین روزهای این غوغای  سئوآل انگیزطی مقاله ای روشنگر،وجوداین«اسنادتازه»را-اساساً- انکارکرده است:

                                     http://mirfetros.com/fa/?p=6175

اینک مدیرمسئول انتشاراین اسناد،مالکوم برن(Malcolm Byrne)درگفتگو با تلویزیون معروف وپُربینندهء «من وتو»،شخصاً،تازه بودن این اسنادرا –قویاً-تکذیب کرده وبدین ترتیب، ادعای نگارنده درمقالهء«اسنادتازهء سازمان سیا:یک دروغ تازه!» راتأئید نموده  است.«مالکوم برن»،مدیرتحقیق آرشیو امنیّت ملی آمریکا در دانشگاه جورج واشنگتن، یکی ازپژوهشگران صاحب نام ِ تاریخ معاصرایران است که مقالات وکتاب های متعدّدی دربارهء  نفت وسقوط دولت مصدّق منتشرکرده است.گفتنی است که آنچه را که  دراین اسنادبنام«کرمیت روزولت»وبنام«اسنادتازه» نام برده شده،قبلاً درکتاب«ضدکودتا»ی روزولت  منتشرشده بودوبقول «مالکوم برن» :

-«همانطورکه درمقدّمهء موجود در وبسایت نوشته شده،کشف تازه ای دراین اسنادوجودندارد».

                     http://www.manoto1.com/videos/asnadsia/vid3901

  سازمان سیا:رابطهء دکترحسین فاطمی با انگلیسی ها!

دراین  برنامه-امّا-به «اسنادنخوانده» ای اشاره شده که گویا کمترموردتوجه قرارگرفته اند،ازجمله سندی دربارهء دکترحسین فاطمی وارتباط وی با انگلیسی ها:

-«امّادرهمین جزوه به مطالب جالب وبااهمیّتی برخوردمی کنیم که کمترموردتوجهءجرایدومطبوعات وحتّی رسانه های فارسی زبان  قرارگرفته،ازجمله:درصفحهء 10 ،بخش 2،پاورقی ئی وجودداردکه درآن ازشک وتردیدآمریکائی هانسبت به دکترفاطمی،وزیرخارجهءدکترمصدّق وارتباط اوباانگلیسی ها  خبرمی دهد.دراین پاورقی نوشته شده که اجازهء خروج[اسدالله]رشیدیان واجازهء بازگشت او توسط وزیرامورخارجهء خود ِدکترمصدّق،یعنی دکترحسین فاطمی،صادرشده .این نکته برای سازمان سیا نشانهء این بودکه حسین فاطمی درمواردی باسازمان جاسوسی انگلستان تماس داشته است».

  

  متاسفانه این سندنیز«تازه» نیست،بلکه عین آن درگزارش «ویلبر»درسال 2000منتشرشده بود. محمّدعلی موحـّد در بررسی گزارش ويلبر، زير عنوان «فاطمی‌و علامت سئوال»، می‌نويسد:

«مطلب قابل تأملِ ديگر در «تاريخچــهء عمليـّات سيا»، زيرنويس،راجع به دكتر حسين فاطمی‌است. ما در شرح زمينه‌سازی‌ها برای كودتا آورده بوديم: «قرار شد يك نفر از سازمان اطلاعات انگليس و يكي ديگر از سيا به ديدنِ خواهر شاه، اشرف ـ كه در فرانسه بود ـ برَوَد و او را به تهران بفرستند تا برادر [شاه] را از رسمـّيت و اعتبار كامل اقدامات [كرميت] روزولت مطمئن سازد»…چنين پيش‌بيني شده بود كه اسدالله رشيديان به فرانسه برود و در ديداری از اشرف، ترتيب ملاقات او را با مأموران بريتانيا و آمريكا بدهد. امّا گرفتن اجازهء خروج از كشور [براي رشيديان] در آن روزها كارِ آسانی نبود. اين مشكل را دكتر حسين فاطمی‌ وزير امور خارجــة دكتر مصدّق حـّل كرد و خود، اجازهء خروج و رواديد ِ ورود رشيديان را در اختيار او گذاشت. گزارشگر سيا پس از اين حكايت، در زيرنويس اضافه می‌كند كه حسين فاطمی‌در نزدِ سيا به عنوان عضوی مشكوك شناخته می‌شد كه گاه و بی‌گاه آمادهء تماس با انگليسی‌ها بود و دلش مي‌خواست در صورت سقوط مصدّق، جايگاهی در ميان مخالفان او و هواخواهان بريتانيا داشته باشد. زيرنويسِ سيا تأكيد می‌كند كه حسين فاطمی، رشيديان را می‌شناخت و می‌دانست كه او عامل انگليسی‌هاست… اين البتـّه، نكتــهء درخور ِ تأمـّلی است. برادران رشيديان به اتفاق سرلشكر حجازی در مهرماه 1331 به اتـّهام توطئــهء كودتا دستگير شدند و درست در همان ايـّام بود كه دكتر حسين فاطمی از سفری كه برای معالجه در اروپا داشت به ايران بازگشته و به وزارت خارجه منصوب شده بود».(خواب آشفتهء نفت،ج2،صص967-968)

                                                                       * * *

«مالکوم برن»(مدیرمسئول انتشاراسنادسازمان سیا)درگفتگوباتلویزیون«من وتو»تاکیدمی کند:

-«بریتانیائی هادراین باره[28مرداد32]هنوزسکوت محض کرده اند».                 

 بنابراین:اگرروزی دولت انگلیس از«سکوت محض»بیرون آیدو آرشیو سازمان اطلاعاتی انگلستان آزادشودو دراختیارپژوهشگران قرارگیرد،بی شک،رازهای ناگفتهء  بسیاری دربارهء 28مرداد32 وعوامل آن  آشکارخواهدشد.تاآن زمان،امّا،لازم است که نسبت به این رویدادسرنوشت سازِ تاریخ معاصرایران با نسبیّت گرائی،انصاف و تواضع، قضاوت کنیم و از«حُکم های حتمی وقطعی»پرهیزنمائیم.

 

سخنی با نویسندۀ طنّاز،مهشید امیرشاهی،علی میرفطروس

آگوست 29th, 2013

 *کسی که تا دیروز یکی از اولین و بهترین مدافعان سلمان رُشدی در دفاع از«حقِ کُفرگوئی»بوده، اینک به«کیش شخصیّت پرستی»و یا به عَصَبیّتی مسلکی و  ژورنالیسمی ارزان و مهاجم سقوط کرده است!

*در بحث از 28 مرداد 32 و سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکتر مصدّق،سطح بحث ها را باید از سطح «منازعات قبیله ای»بالا برد و آنرا به عنوان«موضوعی تاریخی»مورد ارزیابی و بررسی های تازه قرارداد.

*پس از گذشت 5 سال از انتشار نخستین چاپ«آسیب شناسی یک شکست»و در آستانۀ پنجمین چاپ این کتاب،اینک بیش از هر زمان دیگری معتقدم که نوآوری و نگاه  منصفانۀ من به حوادث این دوران،از حقانیّت تاریخیِ بیشتری برخوردار خواهد بود.   

    * * *

«من به راهِ خود باید بروم
صبح وقتی که هوا روشن شد
هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنه ورآب
به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب؟».

                     (نیمایوشیج)

 مقالۀ کوتاه مهشیدخانم امیرشاهی در بارۀ کتاب«آسیب شناسی یک شکست»(آنهم پس از 5 سال تأخیر!)،مرا به یاد روزهائی انداخت که در کافۀ «کولونی-سوربن»(Cluny – La Sorbonne)می نشستیم و گُل می گفتیم و گُل می شنیدیم:من او را بخاطر نثر و نگارش درست و طنزِ تمیزش در کتابِ«در حَضَر»ستایش می کردم و این کتاب را«آئینۀ تمام نمای بی مایگی های فرهنگی  روشنفکران ایران در آستانۀ انقلاب 57» می دانستم و نیز بخاطرشجاعت و جسارت مهشید در«درآویختن»با باورهای رایجِ زمانه،او را«فروغِ عرصۀ قصّه نویسی ایران»می نامیدم و…او هم بخاطر انتشار کتاب«اسلام شناسی»و«آخرین شعر»م در آستانۀ«انقلاب شکوهمنداسلامی»و بعد،بخاطر انتشار«ملاحظاتی در تاریخ ایران»مرا به لطف می نواخت و…

حالا نشسته ام که در بارۀ «نقدِ»دوست(حتماً«سابق»!!) و نویسندۀ طنّازم مهشید امیرشاهی چه بنویسم؟!این«نقد»،هم مرا خوشحال و شادمان کرد زیرا که پس از مدّت هابی خبری،از وی باخبر شده ام:

                            تو که در خواب هم از آمدنت بود دریغ

                            در شگفتم که به ناگاه چرا آمده ای ؟

و هم  مرا اندوهگین کرد که چنان نثر و نگارش فاخری،اینک چه ارزان و موهن به جدالی بی شکوه و زبانی بی آزرم سقوط کرده است آنچنانکه  فکرمی کنم خانم امیرشاهی و رفقای«لیبرال- دموکرات»ش،اگر اینک مصدر حکومتی بودند،با همین«کیفرخواست فتواگونه»مرا حلق آویز می کردند!.لذا شاید بهتر باشد من این«نقد»را نشانۀ دیگری از طنزِ وی بدانم و بی آنکه بخواهم آنرا به دل بگیرم،پاسخی به مِهر و دوستی برآن بنویسم که گفته اند:«در دلِ دوست بهر حیله رهی باید جُست!».

همچنانکه در بارۀ کتاب«در حضَر»ِ مهشیدامیرشاهی نیز گفته ام،بحث های راجع به کتاب«دکترمحمّدمصدّق:آسیب شناسی یک شکست»-در واقع-آینه ای است که بی مایگی های فرهنگی و فرومایگی های اخلاقی«روشنفکران عوام»یا«عوامان روشنفکر»را به تماشا گذاشته است،بااینحال،این کتاب کوچک باعث بحث و بررسی های تازه ای در داخل و خارج ایران شده و دریچۀ تازه ای در این باره گشوده  که آخرینِ آنها،مقالهءمرتضی مریها  و محمد قائد است.بنابراین:من به اجر و پاداش خویش دست یافته ام،حتّی اگر این«اجر و پاداش»،آلوده به تُندگوئی ها و تُندخوئی های فردی مانند مهشید امیرشاهی شده باشد.بقول عطار نیشابوری:

                              يکی پرسيد از آن شوريده ايّام

                             که تو چه دوست داری ؟ گفت : دشنام

                             که هر چيزی که ديگر می دهندم

                            بجز دشنام ، منّت می نهندم (1)

 امّا،متاسفم که سخنان مهشیدامیرشاهی،این بار،یادآورِ«فتوا»و سخن گُهربارِ امام خمینی (در تحریم یا نخواندنِ روزنامۀ «آیندگان»)نیز هست آنجا که می نویسد:

-« از آنجا که باقی ماندۀ عمر،کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود، صادرات قلمی او[میرفطروس] را– به ویژه اگر توأم با دراز نفسی باشد – نمی خوانم».

شگفتا! نویسندۀ طنّازِ ما 380 صفحه مطلب تحقیقی در بارۀ دکتر مصدّق (در یک کتاب583 صفحه ای) را« دراز نفسی»می داند و لذا آنرا«نمی خوانَد»!!،اما 677 صفحه درازنفَسیِ فرد گستاخ و غیرامینی را با نَفَسی عمیق بالا می کشد و ظاهراً«می خواند»،آنهم بقول خودش در«پیرانه سری» و در «باقی ماندۀ عمری که کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود»!!

ایکاش نویسندۀ طنّازما-در کنار اینگونه«افاضات»-به سئوآلات کلیدیِ مطرح شده در کتاب«آسیب شناسی…»نیز پاسخی می داد تا به دانشِ تاریخی خوانندگان مقاله اش می افزود،عُمده ترینِ این سئوآلات کلیدی،چنین بوده اند:

1-«شکوفائیِ حضور روحانیّت در دوران حکومت مصدّق»(بقول مهندس عزّت الله سحابی) و یا ظهور و رشد«روشنفکران ملّی-مذهبی»در آن زمان،چه پیوند و نسبتی با اندیشه های سیاسی دکتر مصدّق داشته است؟

2- با توجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدّق و دستگيرى و بازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در 25 مرداد 32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدّق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در 28 مرداد را داشتند؟ بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده،ضمن احترام عميق به دكتر مصدّق،تأكيد مى كند:

هيچ واحدِ منظم ارتشى در ماجراى روز 28 مرداد 32،شركت نداشت».

    3-از اين گذشته، نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتۀ دكتر فاطمی، مهندس زيرك‌زاده و مهندس حق‌شناس،ما را با پرسش‌های تازه‌ای روبرو می‌سازد. سخن مهندس زيرك‌زاده در بارۀ بازداشت دكتر فاطمی‌ و…، بسيار تأمّل ‌برانگيز است، گویی كه «كودتاچيان» بازداشت‌شدگان را به «پیک نیک» می‌بُرده‌اند. به روایت مهندس زیرک‌زاده:

-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی ‌و حق‌شناس که هر دو جوک‌گو [بوده] و قصّه‌های خوشمزه می‌دانستند، می‌گفتند و می‌خندیدیم»!   

4-پس از دستگيری «ارنست پرون» (از عوامل دست اول و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی مصدّق در ‌تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی، چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد نمود و در عوض، فرماندار نظامی‌ خود (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟

5– بقول عموم شاهدان و صاحب‌نظران: در 28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگان‌های تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق):

-«در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجه‌داران از مصدّق پشتیبانی می‌کردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در 25 تا 28 مرداد 32  در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجه‌دار در پادگان‌ها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».

  6- در اینصورت،با توجه به اصرار برخی از یاران دکترمصدّق ،خصوصاً دکتر فاطمی،مبنی بر ایجاد «ستادمقابله با کودتا»و لزوم توزیع اسلحه بین نیروهای حزب توده، امتناع حيرت انگيز دكتر مصدّق در مقابله با«كودتاچيان »و خصوصاً دعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن در خانه ها و عدم  انجامِ هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی در روز 28 مرداد، چرا؟ و به چه معنا بود؟

7-با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی، رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، چرا سرتيپ محمّد دفتری (که معروف به همدستی با«كودتاچيان» بود) به دستور و اصرار مصدّق، ضمن  حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی  تهران و نیز به رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد؟ و بدین ترتیب،بازوهای سه گانۀ مسلّحِ دولت مصدق،بدستور ِشخصِ دکتر مصدّق  چرا در اختیار مخالفان او قرار گرفت؟

8- آيا اين اقدامات،نشانۀ«نقش و نقشۀ ديگر ِ مصدّق در روز 28مرداد»نبود؟ 

9-مهندس زیرك‌زاده نیز كه از ساعات اولیـّۀ روز 28 مرداد در خانۀ مصدّق بود، می‌گوید:

در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخست‌وزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم، موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافۀ خشمناك دكتر فاطمی را در خاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش ـ برای باخبر كردن مردم ـ به جائی نرسیده بود از اطاق دكتر مصدّق خارج شده، فریاد زد:«این پیرمرد آخر همۀ ما را به كشتن میدهد…».مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[ازطریق رادیو]مخالفت كرده بود. مصدّق نقشه خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد… ».

http://mirfetros.com/fa/?p=2105

http://mirfetros.com/fa/?p=5897 

در دفاع از«حقّ ِ کُفرگوئیِ سلمان رُشدی»؟!

بنظر مهشید امیرشاهی:«بهتان های نویسندۀ« آسیب شناسی… »به یکی از شریفترین دولتمردان این عصر و یکی از پاکترین فرزندان ایران، در دل خوانندۀ حقیقت جو  احساس خصومتی می پرورد که به تحقیر و انزجار سرشته است».

نویسندۀ طنّاز ما-امّا- هیچ لازم نمی بیند که به خوانندگان مقاله اش این بهتان«به یکی از شریفترین دولتمردان این عصر و یکی از پاکترین فرزندان ایرانها را نشان دهد».اینگونه سخنان بی پایه،مُسلّماً در شأن و شخصیّت نویسنده ای مانند مهشید امیرشاهی نیست،کسی که تا دیروز یکی از اولین و بهترین مدافعان سلمان رشدی در دفاع از«حقِ کُفرگوئی»بوده، چرا و چگونه اینک به«کیش شخصیّت پرستی»و یا به عَصَبیّتی مسلکی و  ژورنالیسمی ارزان و مهاجم سقوط کرده است؟شاید رازِ این عَصَبیّت و تهاجم را در سخن دوست مشترک مان،زنده یاد دکترغلامحسین ساعدی باید خواند که  در شبانه های غربتِ تبعید در نامه ای دردانگیز نوشت:

-«اتهام، یکی از عوارض عُمده و یکی از جوانه های سرطانِ آوارگی ست، و اینچنین است که همه در غربت، گوری خیالی برای همدیگر می کَنند» (2)

از این گذشته،برخلاف ادعای امیرشاهی،با مراجعه به کتاب«آسیب شناسی یک شکست» ستایش های زیر را در بارۀ مصدّق می توان خواند:

-«مصدّق،دارای خصائل و فضائل مهـّمی‌ بود (از جمله پاکدامنی، فسادناپذيری و عشق او به استقلال ايران) و بی ترديد،وجود همين خصائل و فضائل بود که وی را از ديگرِ رهبران سياسی عصر، ممتاز و متمايز می‌ساخت.(آسيب شناسی…،چاپ چهارم،ص115).

یا:

-«دکتر مصدّق، بعنوان تجسّم آرمان ها و آرزوهای ملّت ايران در مقابله با تحقير ها و اجحافات دراز مدّت استعمار انگليس،گوهر عزّت و استقلال ايران را در نگين ارادۀ خود داشت…»(آسيب شناسی…،ص 182)،

ویا:  

-«عدم مقاومت دكتر مصدّق يا مقابلۀ قهر‌آميز وی با تظاهركنندگان سلطنت‌طلب ـ با وجود اصرارها و پافشاری‌های حسين فاطمی‌ و ديگران ـ و يا تمايل مصدّق به بازگشت شاه، نشانۀ درايت،دورانديشي و حـّس ايران‌دوستی مصدّق بود كه نمی‌خواست ايران را در يك جنگ داخلی، نصيب حزب توده و اتحاد جماهير شوروی كمونيستي سازد…(این ها)همه و همه، نشانۀ همين دورانديشی و ايراندوستی دكتر مصدّق بود»(ص436).

مقالۀ کوتاه مهشید امیرشاهی در ستایشِ دروغپردازی های«مصدّقیِ جدیدالولاده»و غیرامینی است که تا دیروز ضمن شدیدترین دشنام ها و کثیف ترین اتهامات به دکنر مصدّق،در سودای تجزیۀایران بود.

http://mirfetros.com/fa/?p=5941

«مصدّقیِ جدیدالولاده»، درهیأت رهبر چماقداران «سازمان احیاء»،با چوب و چماق و چاقو به جان مخالفان فکری خود می افتاد و درنشریۀ سازمانی اش(که به طرز طنزآمیزی «حقیقت»!!نامیده می شد) می خروشید:

-«هرگروه سیاسی که در مقابل اَعمال و عقاید سازمان مان سرِ تعظیم فرود نیاورَد،با چوب و چماق و چاقو از گردونۀ مبارزه   خارج و حذف خواهدشد».

                    چوب بدستان امینی

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p21.pdf

او-حتّی-در حمله به میتینگ«کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران»نیز پروا و پرهیزی نداشت.

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p19.pdf

http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p12.pdf

صد البته،افراد در مسیر زندگی تغییر می کنند،ولی حداقل شرافت و صداقت این است که«مصدّقیِ جدیدالولاده» بجای«طلبکاری»،از گذشتۀ خویش انتقاد کند و بقول دوستی:میکروفون رادیو-تلویزیون ها را باچوب و چماق  عوضی نگیرد»(3).

 دائره المعارفِ اتهام و دشنام و ناسزا!

  با اینهمه،گویا معیار نویسندۀ طنّازِ ما،در ارزیابی افراد فقط«مصدّقی بودن» است!،یعنی همان داستان ِپُرآب چشمِ حزب توده:«هرکه با ما نیست،بر ما است!». لذا نظر امیرشاهی در بارۀ این«حقیقت نویس»بسیار شگفت انگیز است،بی آنکه از خود بپرسد:فردی با آن گذشتۀ سیاسی-ایدئولوژیک،امروز چگونه می تواند« حقیقت را شُسته و رفته، مقابل چشم خواننده  بنشاند»؟یا چنین فردی چگونه می تواند«پژوهشگری تیزبین و شریف و شکیبا»باشد که « لحن نوشتۀ او یک لحظه از نزاکت و ادب دور نمی شود که فقط نشانۀ شرفِ اخلاقی پژوهشگر است»!! ؟

این سخنان- به روشنی- نشان می دهند که نویسندۀ طنّازِ ما اصلاً  کتاب محبوبش را نخوانده چرا که با تورّقی سطحی در آن کتاب،متوجه می شدکه بقول نویسنده ای در 20-30سال اخیر،هیچ  منتقدی را نمی توان یافت که اینهمه،توهین و تحقیر و دشنام و اتهام   نصیب یک کتاب و نویسندۀ آن کرده باشد،از این نظر،کتاب«سوداگری با تاریخ»را می توان«دائره المعارفِ اتهام و دشنام و ناسزا» نامید!

                                       ***

   مهشید امیرشاهی ایکاش بقول صادق هدایت(بوف کور،ص 99)،از ستایش«آدم هاى بی حيا،پررو،گدا منش و معلومات فروش»،پرهیزکند.او باید بیاد داشته باشد که بقول فرزانه ای:«زندگی کوتاه است ولی حقیقت،دورتر می روَد و بیشتر عمر می کند،بگذار تا حقیقت را بگویم».

پس ازگذشت 5سال از انتشار نخستین چاپ «آسیب شناسی یک شکست»و در آستانۀ پنجمین چاپ این کتاب،اینک بیش از هر زمان دیگری معتقدم که نوآوری و نگاه منصفانۀ من به حوادث این دوران،از حقانیّت تاریخیِ بیشتری برخوردارخواهدبود و به همین جهت،این مقاله را با شعر شریف نیما آغازکرده ام:«من به راهِ خود بایدبروَم….».

 در بحث از 28مرداد 32 و سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکترمصدّق،سطح بحث ها را باید از سطح «منازعات قبیله ای» بالا برد و به عنوان «موضوعی تاریخی»آنرا مورد ارزیابی و بررسی های تازه قرارداد و این کار-از جمله-با شهامت اخلاقی نویسندگانی مانندمهشید امیرشاهی امکان پذیر است.در این باره،در یادداشت«کودتای شیلی و شهامت اخلاقی روشنفکران »یادآور شده ام:

  – روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تواضع و شجاعت اخلاقی،ضمن ارزیابی تازه از گذشتۀ ناشادِ خود،آن را پُلی برای رسیدن به آینده ای بهتر ساخته اند،در حالیکه بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما، در«کربلای 28 مرداد»،هنوز از جمجمۀ مردگان«الهام» می گیرند و از شجاعت اخلاقی،فروتنی،انصاف و آشتی ملّی غافل اند و لذا آینده را قربانی گذشته می سازند.«انقلاب شکوهمندِ اسلامی »،در واقع،محصول یا نتیجۀ چنین رویکردی بوده است.

روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تبدیل کردن«گذشته» به« تاریخ» به ما می آموزند که داشتنِ انصاف، فروتنی و تفاهم ملّی در بارۀ شخصیّت های سیاسی و رویدادهای مهم تاریخی،زمینه ای است برای رشد و تقویت جامعۀ مدنی.بنابراین:

 برای رسیدن به آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی،باید خود را از«زندان تاریخ» آزاد کرد!

 

پاسخ دوم به مهشید امیر شاهی

------------------------------                            

 پانویس ها:

1 ـ اسرارنامه،عطار نيشابوری،به تصحيح سيد صادق گوهرين،تهران،1338،ص160

2-نشریۀ کلک، شمارۀ 45-46، آذر- دی 1372، ص 386

3-ازدوست پژوهشگرم، رحیم  حدیدی ماسوله که لینک های مربوطه را برایم فرستاده اند،سپاسگزارم.

در همین باره:

http://mirfetros.com/fa/?p=5001

http://mirfetros.com/fa/?p=5051

http://iranshahr.org/?p=8259


«اسنادتازهء سازمان سیا»:یک دروغ تازه!، علی میرفطروس

آگوست 24th, 2013

 * کارمسئولان سازمان سیا دراین باره،مصداق روشنِ ضرب المثل معروف است که می گوید:«کوهی که موش زائید!».

حلقهء گمشده»درماجرای28مرداد،نه  طرح واقدامات  سازمان سیا، بلکه«نقش ونقشهء دکترمصدّق»وآینده نگری وایراندوستی اودرمواجهه با حوادث بود.

                              * * *

   درشصتمین سالگردسقوط آسان وحیرت انگیزدولت دکترمحمدمصدّق،غوغای عظیم،سوآل انگیز وهوشرُبای«انتشاراسنادتازهء سازمان سیا واعتراف این سازمان درکودتاعلیه دکترمحمدمصدّق»

http://www2.gwu.edu/~nsarchiv/NSAEBB/NSAEBB435    

هیجان فراوانی در محافل سیاسی -تحقیقاتی ایرانیان پدیدآورد وانتظارمی رفت که پس از60سال،این اسناد،بریکی ازمهم ترین،مبهم ترین ومناقشه برانگیزترین  رویدادهای سیاسی تاریخ معاصر ایران  پرتو ِتازه ای افکندواز«رازهای ناگفته»سخن ها بگویدو…دریغاکه بامطالعهء این «اسنادتازه»ملاحظه می کنیم که هیچ سخن تازه ای در آن نیست بلکه این «اسنادتازه»،درواقع،ویرایش گزارش«دونالد ویلبر» یکی ازعوامل اصلی طرح T.P.AJAX(پاکسازی ایران از حزب کمونیست توده)  است که درسال 2000 منتشرشده و درهمان زمان بعنوان«مهم ترین ومعتبرترین سنددربارهء نقش سازمان سیا درسقوط دولت مصدّق»،مورداستنادعموم پژوهشگران قرارگرفت.

Overthrow of Premier Mossadeq of Iran,
November 1952-August 1953,” March 1954

http://www2.gwu.edu/~nsarchiv/NSAEBB/NSAEBB28/

 اینک محتوای اصلی همان گزارش باویرایش وانشای جدیدبه انضمام گزارش هائی از کرمیت روزولت (فرماندهء عملیّات)درکتاب«ضدکودتا»

Countercoup; the struggle for  control of Iran/, McGraw-Hill; First Edition, August ,1979.

به عنوان«اسنادتازه»انتشاریافته است!کارمسئولان سازمان سیا دراین باره،مصداق روشنِ ضرب المثل معروف است که می گوید:«کوهی که موش زائید!».

ويلبر، درگزارش خود، روَند تهيهء طرح و تدارك عمليـّات برای تضعيف و سرنگونی دولت مصدّق را بازگو کرده بود و علّت اصلی طرح عمليـّات را نه منافع اقتصادی بلكه «ترس از كمونيسم و سْلطهء حزب توده بر ايران» می‌دانست. ويلبر بعدها خاطراتش را در بارهء مأموريـّت خويش در ايران منتشر كرد.

با وجود لحن محتاطانهء ويلبر، گزارش او ـ به روشنی ـ شتابزدگی در تنظيم طرحِ «ت. پ .آژاكس» و عدم پيش‌بينی‌های لازم در تداركات اساسی عمليـّات را آشكار می‌ساخت:

ـ اينكه: ويلبر و همكار انگليسی او،« داربی شر» به مدت 17 روز (از 13 مه 1953 تا 30 مه 1953 = 23 ارديبهشت تا 9 خرداد 1332) بر روی طرح، مطالعه و كار كردند(بخش 2،ص 5)،

ـ اينكه سازمان سيا در آن زمان برای كمك به طرح «ت. پ. آژاكس»، هيچ عامل نظامی‌در ايران نداشت و سرهنگ بازنشسته، عباس فرزانگان (افسر سابق مخابرات) نيز پيش از آن در هيچ عمليـّات نظامی شركت نكرده بود و در مورد وقايع پيش رو، هيچ چيز نمی‌دانست (پیوست د،ص3) 

ـ اينكه سازمان سيا برای اين نوع طرح عمليـّاتی، بی‌نهايت فاقد آمادگی بود (پیوست د،ص2)،

ـ اينكه سرلشكر زاهدی، فاقد هرگونه طرح دقيق يا سازمان و نفرات نظامی‌بود و هيچ يك از افسران مذكور در طرح را نمی‌شناخت و لذا «نمی‌شد روی سرلشكر زاهدی حساب كرد»(پیوست د،ص3)،

ـ اينكه سرلشكر زاهدی تا ساعت 5/4 بعد از ظهر روز 28 مرداد، در يك خانهء امـن، مخفی بوده(بخش 8،ص69)،

ـ اينكه برخلاف پيش‌بينی‌های طرح ـ‌كه شاه را كانون محوری عمليـّات می‌دانست ـ در سراسر مذاكرات، شاه از همكاری با طـّراحان كودتا خودداری كرد بطوريكه «فشار بی‌امان بر شاه» ضرورت يافت(بخش 5،پیوست ت،ح2،وبخش 10،ص88)،

ـ اينكه برخلاف پيش‌بينی‌های طرح، هيچ يك ازعلمای معروف مذهبی (بروجردی و كاشانی) به درخواست‌های طـّراحان عمليـّات، پاسخ مثبت ندادند(بخش10،ص91)،

ـ اينكه در آغاز عمليـّات، معلوم شد كه «همه چيز به اِشكال برخورد كرده است»‌(بخش7،ص44)،

ـ اينكه با توجـّه به قطع كامل روابط ديپلماتيك بين ايران و انگليس، سازمان اطلاعاتی انگليس (MI6) غير از چهارـ پنج تَن (برادران رشيديان و دو خبرنگار روزنامهء اطلاعات: علی جلالی و فـّرخ كيوانی) فاقد نفرات، امكانات و اطلاعات لازم در ايران بود،

ـ اينكه تعداد مأموران در مقـّر فرماندهی عمليـّات (نيكوزيا) فقط 2 مأمور و 2 ماشين نويس بودند كه در نگاه اول، بسيار شگفت‌انگيز می‌نمود و ارتباط مركز فرماندهی عمليـّات (نيكوزيا) با تهران، با تأخيرهای فراوان همراه بود(بخش 10،ص84)… همه و همه نشان می‌دهند كه طرح سازمان سيا، بيشتر به يك طرح كودكانه يا خيالپردازانه شبيه بود تا به يك طرح كودتا، و بهمين جهت، شكست آن محتوم ویاعمل به آن، غیرممکن بود.

   عموم پژوهشگران وحتی محققّان مصدّقی  وتوده ای(مانندسرهنگ غلامرضا نجاتی وبابک امیرخسروی)،گزارش های کرمیت روزولت را،لاف وگزاف هائی دانسته اندکه به توصیهء مقامات سازمان سیاودرپیوندباشکست این سازمان درعملیات«جزیرهء خوک ها»(درحمله به کوبا)به منظورتامین بودجهء ازدست رفتهء سازمان سیا نوشته شده است،دراین باره،«ریچاردهلمز»(رئیس اسبق سازمان سیا)نیزدر مصاحبهء تلويزيونی با B.B.C گفته بود:

«…سيا در 1961 ‌در عمليات «خليج خوك»ها عليه كوبا  شکست خورده بود و می‌خواست به نوعی «پيروزی» خود را نشان دهد تا بتواند بودجه‌اش را ـ كه موجوديتش به آن بستگی داشت ـ توجيه كند. برای اين مقصود،سازمان سیا به نقش ناچيزی كه درايران[درجریان سقوط مصدّق] ايفاء كرده بود،توسـّل جْست. سيا با اين اقدام، تاريخ را جعل كرد. افكارعمومی‌آمريكا را منحرف ساخت و زمينهء دشمنی بين مردم ايران و آمريكا را ـ كه  برای دو نسل ،ازدوستان نزديك ومتحـّد هم بودند ـ فراهم  ساخت».

تبدیل موضوع تاریخی به منازعات سیاسی!

 بدین ترتیب،باتوجه به ادعاى قبلی مسئولان سازمان سیامبنی بر«آتش گرفتن ونابود شدن اسنادمربوط به سقوط دولت دكترمصدق»وباتوجه به ناکامی های اخیرسازمان سیا درعراق وافغانستان و…آیاانتشاراین«گزارش تازه»برای اعادهء اعتبار سازمان سیا به منظور تامین بودجه اش صورت گرفته؟ یامقاصد سیاسی دررابطه با رژیم جمهوری اسلامی ویا تغییریک موضوع تاریخی وسقوط آن به منازعات سیاسی ودرنتیجه،تداوم نفاق ونفرت سیاسی بین ایرانیان آزادیخواه بمنظورعدم اتحادوهمبستگی ملی،انتشارآن را ضروری ساخته است؟

چنانکه بارها تاکیدکرده ام،طرح کودتای آمریکا و انگلیس، با نامِ« T.P.AJAX »، ونقش سازمان سیا دراین طرح،امری مُسلّم و انکارناپذیر است. هدف اساسی این طرح، چنانکه از نام آن پیدا است،« پاكسازى ايران از حزب کمونیست توده و سرنگونی دولت دکتر مصدّق» بود، امّا طبق گزارش‌های متعدّد سفارت آمریکا در تهران و نیز بر اساس گزارش مهّم  ویلبر: شاه از آغاز، با انجام هرگونه کودتا علیه دولت مصدّق، مخالف بود. به نظر شاه:« مصدّق از طریق پارلمان به قدرت رسیده بود و لذا از طریق پارلمان نیز بایستی برکنار می‌گردید». مخالفت‌های پایدار شاه با کودتا آنچنان بود که به روایت ویلبر: «فشار بر شاه برای پذیرفتن طرح کودتا » و یا حتـّی «انجام کودتا بدون آگاهی یا موافقت شاه» ضرورت یافت(بخش 5)، در چنین شرایطی، انحلال مجلس توسّط دکتر مصدّق، راه را برای اقدام قانونى شاه مبنى بر صدور«فرمان عزل مصدّق» هموار ساخت و لذا با در دست داشتن فرمان قانونى عزل مصدّق، اساساً، هرگونه عملیّات نظامی به قصد کودتا، نالازم بود، به همین جهت، هم دکترمظفر بقائی و برخی دیگر از سران جبهۀ ملّی، و هم مأموران سفارت آمریکا در تهران، در اوّلین ساعات این ماجرا(در25مرداد32)، آن را «کودتائی ساخته و پرداختۀ دکتر مصدّق برای تضعیف شاه و سرکوب مخالفان» دانستند،ادعائی که با سخن کرمیت روزولت درکتاب«ضدکودتا»همخوانی دارد.بنابراین، حتی اگرگزارش های کرمیت روزولت را ملاک ومعیارقراردهیم،وقایع25- 28مرداد32را می توان «ضدکودتا»ئی علیه«کودتای دکترمصدّق»نامید!واین ادعا،چنانکه پیداست،چندان به نفع کسانی نیست که رویداد28مردادرا«کودتاعلیه مصدّق» می دانند!

بقول عموم شاهدان عینی(ازجمله دکترهدایت الله متین دفتری نوهء دکترمصدّق درگفتگوبا«بی بی سی»)درروز28مرداد،تهران درآرامش کامل  بودوباوجود وقایع شب 25مرداد،هیچگونه نشانه ای ازآشوب وکودتا درتهران دیده نمی شدوزندگی عادی  ادامه داشت آنچنانکه عبدالرضاانصاری، همکار«ویلیام  وارن»(رئیس «اصل 4»درزمان دولت مصدّق) درگفتگوبانگارنده یادآورمی شود:

-«در روز 28 مرداد گروهی از زنانِ کارمندان بلندپایهء سفارت آمریکا، ازجمله خانم ویلیام وارن( رئیس اداره‌ء «اصل چهار»)، همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی، مانند: خانم عزّت سود آور، خانم ناصر (رئیس وقت بانک ملّی)، خانم مبصّر (شهردار تهران) و… که در یک انجمن خیریّه فعالیّت می‌کردند، طبق معمول، در سالن بانک ملّی جلسه داشتند… این امر، نشان می‌دهد که هیچیک از کارمندان بلند پایه‌ء آمریکائی، حتّی تصوّری از وقوع «کودتا» نداشتند،چه در غیر این صورت، با توجه به حسّاس بودن اوضاع و احتمال وقوع حوادث ناگوار در روز 28 مرداد،از رفتن این زنان امریکایی به جلسه‌، ممانعت می‌کردند.»

ازاین گذشته،سرلشکرحسن اخوی،«مغزمتفکّروفرماندهء  افسران کودتاگر»،دررابطه باحوادث 25مرداد،دستگیرودرروز28مرداددرزندان بود!

بااینهمه،«حلقهء گمشده»درماجرای28مرداد،نه  طرح واقدامات  سازمان سیا، بلکه«نقش ونقشهء دکترمصدّق»وآینده نگری وایراندوستی اودرمواجهه با حوادث بود.بعبارت دیگر: در روز 28 مرداد،دکتر مصدّق در برابر یك موقعیـّت تراژیك قرار گرفته بود، انتخاب آگاهانه در برابر دو سرنوشت كه می‌بایست انجام می‌گرفت و مصدّق بهای آن را می‌پرداخت:

1-تن دردادن به یک جنگ داخلی واحتمال تصرّف قدرت توسط  سازمان نظامی حزب توده؟

2-یاعقب نشینی آگاهانه وانفعال خردمندانه دربرابرمخالفان؟

مصدّق باآینده نگری وایراندوستی،تاکتیک دوم را اختیارکردکه ما دلایل ونشانه های آنرادرمقالهء«28 مرداد32وسقوط آسانِ دولت مصدّق،چرا؟»بدست داده ایم.

درهمین رابطه:

http://mirfetros.com/fa/?p=6124

http://mirfetros.com/fa/?p=2059

http://mirfetros.com/fa/?p=2105

http://mirfetros.com/fa/?p=5941

 

درپاسخِ محمدامینی!،حسن اعتمادی

آگوست 19th, 2013

حسن اعتمادی

*من آقای محمد امینی را به یک مناظرهء تلویزیونی دعوت میکنم.

* گذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک آقای امینی«خط قرمز»ی است که گوئی کسی نبایدازآن  عبورکندیاازآن سخن بگوید!

* هرکس که ازموازین تشکیلاتی وسازمانی(خصوصاً سازمان «اتحادیّهء کمونیست ها») اندک اطلاعی داشته باشد،میداندکه آقای محمد امینی بعنوان یکی ازمسئولین،رهبران وایدئولوگ های برجستهء سازمان«اتحادیّهء کمونیست ها»،یاخود،«نویسندهء محترم»است ویادرجریان نوشتن و انتشاراین کتاب بوده و«دموکراسی ناقص»،حداقل باتائید ایدئولوژیک آقای امینی منتشرشده است.

                                ***

  هفتهء گذشته من مطلبی را در مورد محتوای يک کتاب، با عنوان «دموکراسی ناقص» نوشته و،با يقينی حاصل از چهل سال شنيدن و تکرار، آن را منتسب به آقای محمد امينی دانستم؛ بی آنکه قصدم حملهء شخصی به ايشان باشد. قصد من طرح اين پرسش بود که چگونه شخصی که چهل سال پيش دکتر مصدق را خائن، تجزيهء ايران را بر حق، و سرکوب مليّون را لازم می شناخت اين روزها طرفدار سينه چاک دکتر مصدق، مخالف هرگونه عدم تمرکز حکومت در ايران، و ميراث بر ِ جبههء ملی شده و عکس خود و پدرش با دکتر مصدق را زينت پُشت جلد کتاب اش میکند.

 آقای محمد امینی، بلافاصله،ضمن فرار از یک بحث اساسی، و با تهدیدبه دادگاه،مسئولان برخی از سایت ها را مجبور به حذف بخش اول مقالهء من با عنوان «دکتر محمّد مصدّق، [کتاب] دموکراسی ناقص و محمّد امینی» ساخته است.،درحالیکه شیوهء مدنی و اصولی این بودکه پاسخ محمد امینی درکنارِمقالهء من  چاپ ومنتشرمیشدتاخوانندگان آگاه،خود قضاوت وداوری کنند.این امر،اصولی ترین شیوه ای است که برخوردنظرات مختلف وایجادیک دیلوگ مدنی  را  ممکن میسازد.

این اولین بارنیست که آقای امینی باتوسل به« وکلای پُرهزینه»وتهدیدوارعاب ،رسانه های ایرانی خارج ازکشوررا مجبوربه سکوت میکند،درگذشته ای نزدیک نیز،همین شیوهء آقای امینی،باعث سکوت وقطع برنامه های برخی از تلویزیون ها گردید.این موضوع ،نشانهء تداوم سرکوب وحذف دگر اندیشان درفرهنگ  سیاسی آقای محمدامینی است، گذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک آقای امینی«خط قرمز»ی است که گوئی کسی نبایدازآن عبورکندیاازآن سخن بگوید!

 مژده آمدکه گربه،عابدشد!

  ازقدیم گفته اندکه دیوارحاشابلنداست.خواندن«تکذیب نامه»ی آقای محمدامینی مرا به یاد گربهء«عبیدزاکانی» انداخت،«تکذیب نامه» ای که «دُمِ خروس» نیزازآن هویداست.

من نمی دانم که گذشتهء سیاسی-سازمانی آقای محمدامینی چقدرسیاه است که وی بابکارگیریِ« ابروبادو مه و خورشیدو فلک»کوشیده تابا« فراربه جلو»،ازآن«گذشتهء سیاه» بگریزد!آقای امینی مدّعی است که نویسندهء کتاب«دموکراسی ناقص»اونیست بلکه نویسندهء کتاب،«نویسندهءمحترم»ی است و…..

معلوم نيست آقای امینی، که مدّعی است نویسندهء کتاب «دموکراسی ناقص» نیست وصاحب کتاب مزبور «نویسندهء محترم» ديگری است و شاهدانی (و از جمله خود ايشان!!) ازهویّت اصلی نویسنده و زمان و مکان نوشتن کتاب مطلع هستند، به چه دليلی از معرفی نويسندهء اين کتاب  طفره میرود!!؟ و آيا اگر نام نويسندهء کتابی عليه دکتر مصدق و موافق با سياست های تجزيه گرانهء شوروی فاش شود ،حکومت اسلامی سبيل نويسنده را دود خواهد داد؟ و آيا اگر کار من و ايشان، به احتمال بسيار ضعيف، به دادگاه کشيد آقای امینی همچنان از معرفی هویّت«نويسندهء محترم»ی که آشنای ايشان بوده، امتناع خواهد کرد؟

 جدا از اينگونه پرسش ها،آقای امینی با ادعای اينکه کتاب،نوشتهء ايشان نيست،ضمن گرد و خاک کردن در اين مورد،کوشيده است تا به هيچ روی وارد بحث دربارهء محتوای نقد من بر کتاب «دموکراسی ناقص» نشود،چرا که، لابد،جواب مرا در اين مورد بايد آن «نويسندهء محترم اما ناشناس» بدهد!! و ايشان، اگرچه در رهبری سازمان منتشر کنندهء آن کتاب قرار داشته، از هرگونه مسئوليتی مُبرا است!!

  درهرحال،من هرقدردر«گوگل»جستجوکردم شخصی بنام«نویسندهء محترم»راپیدانکرده ام!!،ازاین گذشته، هرکس که ازموازین تشکیلاتی وسازمانی(خصوصاً سازمان «اتحادیّهء کمونیست ها») اندک اطلاعی داشته باشد،میداندکه آقای محمد امینی بعنوان یکی ازمسئولین،رهبران وایدئولوگ های برجستهء سازمان«اتحادیّهء کمونیست ها»،یاخود،«نویسندهء محترم»است ویادرجریان نوشتن و انتشاراین کتاب بوده و«دموکراسی ناقص»،حداقل باتائیدایدئولوؤیک آقای امینی منتشرشده است.آنچه که  انتساب کتابِ«دموکراسی ناقص» نوشتهء«م.الف.جاوید» را به محمدامینی  تقویت میکندشباهت ادبیات  و اصطلاحات بکاررفته درکتاب«دموکراسی ناقص»و«سوداگری باتاریخِ» محمدامینی است.

«نویسندهء محترم»کیست؟

  همانطورکه گفتم، آقای امینی متاسفانه دربارهء محتوای نقدمن بر«دموکراسی ناقص»،سکوت مطلق کرده وباآنکه نویسندهء اصلی کتاب را میشناسد،ازاوبه عنوان«نویسندهء محترم»یادمی کند.بعبارت دیگر،کسی با شدیدترین توهین ها ودشنام ها به دکترمحمدمصدّق،حمایت ازارتش سرخ شوروی برای اشغال ایران،حمایت از سیّدجعفرپیشه وری وغائلهء آذربایجان،دشنام  به جبههء ملّی ورهبران آن،ازطرف آقای امینی،«نویسندهء محترم»نامیده می شودولی همین آقای امینی برای کتاب «دکترمحمدمصدّق:آسیب شناسی یک شکست»،یک کتاب 600صفحه ای میسازدونویسندهء شریف آنرا با شدیدترین توهین ها مورد هتّاکی واتّهام قرارمیدهدبطوری که به جرأت میتوان کتاب آقای امینی را«دائره المعارف دشنام وناسزا واتهام»نامید!.اگر-واقعاً-محمدامینی نویسندهء کتاب«دموکراسی ناقص» نیست ،قلم رنجه فرمایدوضمن معرّفی«نویسندهء محترم»؟،سخنانی راکه علیه منافع ملّی ایران  نوشته شده موردنقدیانکوهش قراردهد،کاری که آقای امینی وظیفه داشت که در«یک کلمه» زودتر وپیشتر ازاین ها،انجام دهد!بنظرنگارنده،باتوجه به آشنائی نزدیک آقای امینی با«نویسندهء محترم»،سکوت وتبانی آقای امینی،خود،نوعی«سوداگری باتاریخ»است.

يقيناً اين پرسش در ذهن خوانندهء مقالهء من وجود دارد که چرا من،اکنون، اين مطلب را دربارهء کتاب «دموکراسی ناقص» نوشته وبه طرح بخش هائی از آن کتاب اقدام کرده ام؟ من عضو سازمان جديدالتأسيسی هستم که «جنبش سکولار دموکراسی ايران» نام گرفته و دو هفته ای بيش از تولدش نمیگذرد.شعار نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران ـ که مادر اين «جنبش» محسوب می شود ـ چنين بوده که: «ايران هم اکنون در خطر است؛ در گذشته نمانيم و به فکر آيندهء و چارهء کار باشيم؟» پس،چگونه است که، در عين نشستن در زير اين شعار،به کتابی از گذشته  و به نقدآن پرداخته ام؟

    پاسخ من به اين پرسش به نقش مهم آقای محمد امينی در کوبيدن تشکّلات مختلف سکولار دموکرات های انحلال طلب بر میگردد که اگر لازم باشد، فهرست کوشش های ايشان در اين مورد را ارائه خواهم داد. وقتی کسی «اکنون» با سکولار دموکرات های انحلال طلب مخالفت می کند و در رهبری نظری «اتحاد برای گسترش سکولار دموکراسی در ايران» می نشيند و با آلوده کردن نام شريف سکولار دموکرات ها به مغازله با اصلاح طلبان و طرفداری از موسوی و کروبی ورفسنجانی… می پردازد، آنگاه وظيفهء هر انحلال طلبی است که بداند با چه موجودی روبرو است.

  درپایان نمیتوانم ازاین واقعیّت بگذرم که آقای امینی در« سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک»،ضمن استفاده ازهمهء ترفندهای لنینی،ازحربهء چوب و چماق و چاقونیزبرای«منکوب کردن»یا ازمیان بُردن«حریف »استفاده میکردبطوری که آقای امینی در دوران مبارزات کنفدراسیون،دراین عرصه،«شهرهء آفاق» بود،زنده یاددکتراحمدشایگان،پسر دکترعلی شایگان(ازیاران دکترمصدّق) ومسئول جبههء ملّی درآمریکا،دربارهء آقای محمدامینی گفته است:

  

           دکتراحمدشایگان

-«اين افراد(آقای محمد امینی ویارانش) متأسفانه اين سياست غلط را داشتندكه درگيری‌های  فيزيكی ايجاد می‌كردند.ما به‌شدت با ايشان مخالف بوديم و چندين‌بار هم در سازمان آمريكا كه من در آن دبير بودم، بحث شد كه بايد اين افراد(محمّدامینی ویارانش) اخراج شوند».

http://www.tvpn.de/sa/sa-ois-iran-2530.htm

   درهمین رابطه،نشریهء«پیام دانشجو»(شمارهء 1،آذر1357)باچاپ عکسی ازآقای محمدامینی ویارانش، از«خطرچوب بدستان سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی، یادکرده است.

            چوب بدستان امینی

  من آقای محمد امینی را به یک مناظرهء تلویزیونی دعوت میکنم تا ضمن معرفی نویسندهء اصلی کتاب«دموکراسی ناقص»، روشن کندکه اشارهء دکتراحمدشایگان ونشریهء«پیام دانشجو» آیاهمان«نویسندهء محترم»بود؟

                                                ***

   چنانکه دربخش دوم این مقال خواهم گفت:بُریدن ازفرهنگِ سرکوب،سانسور و«انگ زدن های استالینی» توسط آقای امینی به کوشش ها وفروتنی های فراوانی   نیازدارد.

                                                              به امیدچنان روزی

                                   حسن اعتمادی

 به نقل از سایت های:ایران پرس نیوز،اخبارروز،و….

بيداری ها و بیقراری ها(1)،علی میرفطروس

آگوست 19th, 2013

             

اشاره: 

    «بیداری ها و بیقراری ها» نوشته هائی است «خطی به دلتنگی» که می خواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که-گاه-از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله  بسیاراست.

  درسالهای مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده هاو دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنها می تواندبه غنای این یادداشت ها  بیفزاید.

  «بیداری هاوبیقراری ها»تأمّلات کوتاه وگذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی ،تاریخی وسیاسی :دغدغه هاودریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و رام وآرام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه وآزردگی وانتقاداست.شایدسخن«تبعیدی یمگان»-بعدازهزارسال-اینک سرشت وسرنوشت مارا  رقم می زنَد.

  این یادداشتهای پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِزمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

          حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

          محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

                         ***

  28/مرداد/1386=19 /اوت/2007   

     بازهم«کربلای 28مرداد» وتکرارافسانه هائی که تاریخ 50سالهء اخیررا سیاه کرده است.روزی که متاسفانه، کوشش می شودتافاجعهء هولناک سینمارکس آبادان(در28مرداد57)درپرتو آن،فراموش شود.

   پس ازگذشت 50سال،سازمان«سیا»ودولت انگلیس هنوزازافشای اسنادمربوط به این رویدادمهم  خودداری می کنند درحالیکه اسنادمربوط به کودتاهای مهم وخونبار(مانندکودتای اندونزوی،گوآتمالا،شیلی و…)مدّت ها است که ازآرشیو هاخارج شده واینک در دسترس همگان قراردارد.این«پرهیز»وبعد،ادّعای عجیب مسئولان سازمان«سیا» مبنی براینکه« تمام اسنادمربوط به  رویداد28مرداد32 درآتش سوخته اند»!!آیانشانهء آن است که درآرشیو«سازمان سیا»،اساساً،چیزمهمی وجودنداشته تا«افشاء»گردد؟ دراین باره،سخن «ریچاردهلمز»(رئیس اسبق سازمان سیا)در مصاحبهء تلويزيونی با B.B.C بسیارقابل تامل است:

«…سيا در 1961 ‌در عمليات «خليج خوك»ها عليه كوبا  شکست خورده بود و می‌خواست به نوعی «پيروزی» خود را نشان دهد تا بتواند بودجه‌اش را ـ كه موجوديتش به آن بستگی داشت ـ توجيه كند. برای اين مقصود،سازمان سیا به نقش ناچيزی كه درايران[درجریان سقوط مصدّق] ايفاء كرده بود،توسـّل جْست. سيا با اين اقدام، تاريخ را جعل كرد. افكارعمومی‌آمريكا را منحرف ساخت و زمينهء دشمنی بين مردم ايران و آمريكا را ـ كه  برای دو نسل ،ازدوستان نزديك ومتحـّد هم بودند ـ فراهم  ساخت».

   شکست عمليات«خليج خوك ها» وضرورت «جعل ِ پيروزی»برای سازمان«سیا»تا«بتواند بودجه‌اش را كه موجوديتش به آن بستگی داشت تامین کند»،مسئله ای است که امروزه،حتّی،مورد تائید برخی ازپژوهشگران مصدّقی نیزمی باشد.

   دربارهء شخصیّت های تاریخ معاصر-عموماً-ودربارهء سقوط آسان وحیرت انگیزدولت مصدّق در 28مرداد32-خصوصاً-من فکرمی کنم که تمام روایت ها ورویدادهای مربوطه به این دوران را بایدازنو  بازخوانی وارزیابی کردتابدورازعواطف سیاسی-ایدئولوژیک و«کیش شخصیّت پرستی»،نکات ناگفته ونادیده،مورد توجه وبررسی قرارگیرند،بعنوان نمونه:

   درعکس هاواسناد حزب توده چنین ادعامی شودکه :«شعبان جعفری ویاران او درسرنگون کردن دولت مصدّق در28مردادنقش اساسی داشته اند و….» بی آنکه توضیح داده شودکه درگرمای 40درجهء 28مرداد32 شعبان جعفری ویاران او چرا با لباس زمستانی یاپائیزی به میدان آمده و«سرگرم کودتا»شده اند!!؟.                             

   ازاین گذشته،می دانیم که شعبان جعفری تاشامگاه 28مرداد درزندان شهربانی ِ دولت مصدّق محبوس بودووقتی اززندان آزادشدکه از سقوط قطعی ِدولت مصدّق (دراوایل بعدازظهر28مرداد)،ساعت هاگذشته بود.لذاشعبان جعفریِ زندانی  چگونه می توانست «نقش تعیین کننده ای دربسیج اراذل واوباش وسقوط دولت مصدّق» داشته باشد؟!

  گزارش های حزب توده،همچنین دربارهء روابط نزدیک واعتمادعمیق وحمایت های قاطعانهء مصدّق از سرلشکر فضل الله زاهدی درمقاطع مختلف،ونیزدربارهء نقش قاطع سرلشکرزاهدی(بهمراهِ رضاشاه) درآزادکردن مناطق نفت خیزخوزستان ازچنگِ شیخ خزعلِ انگلیسی سکوت می کنند.بعبارت دیگر:اگرهمّت وشهامت رضاشاه وسرلشکرزاهدی درآزادکردن خوزستان ازچنگ عوامل انگلیس نمی بود،نفتی وجودنمی داشت تا مصدّق بعدها بخواهدآنرا  ملّی کند!

   نمونهء دیگر،افسانهء نشستن دکترمصدّق دردادگاه لاهه درجایگاه نمایندگان دولت انگلیس است که باوجودحضور ده ها خبرنگاروعکّاس ایرانی و بین المللی،شگفتا که تاکنون حتی یک عکس وسنددراین باره انتشارنیافته است!

لاهه

                هیأت انگلیسی در  دادگاه لاهه باتعجّب به ورود دکترمصدق به جلسه نگاه می کنند 

مصدّق و مقام نخست وزیری

    سیاست یعنی«توانِ رهبری ومدیریّت مشکلات جامعه بمنظورخوشبختی مردم».بااین تعریف،آنچه که تاکنون موردتوجه  قرارنگرفته این است که برطبق یک رویّهء پارلمانی،نخست وزیران می باید«سالم  ومدیرومدبّر»باشند(شرایطی که در قوانین سایرکشورهای مشروطه نیز ملحوظ ومندرج است)،درحالی که از28ماه حکومت دکترمصدّق،حدود20ماه،او مریض وبیمار وبستری بودورابطهء چندانی باجامعه نداشت،به همین جهت،جلسات هیات دولت،عموماً درخانهء مصدّق وگاه، بدون حضوراو برگزارمی شد.بنابراین:سئوآل این است که باتوجه به اینکه دکترمصدّق رجال برجسته ای مانندموتمن الملک را بخاطر«مریضی وکهولتِ سن» ازنمایندگی مجلس شورای ملّی منع و نکوهش می کرد،خود ِاوباتوجه به پیری وبیماری اش؛آیا-اساساً- توان لازم برای تصدّی مقام نخست وزیری را داشت؟به عبارت دیگر:باچنان ضعف وظرفیّتی آیامصدّق قادربودکه بحران اقتصادی-اجتماعی ومشکلات عظیم اقتصادیِ مردم رامدیریّت کند؟

          

     دکترمصدّق باشعارِ«ملّی کردن صنعت نفت،حق مسلّم مااست»فضای سیاسی ایران ودیگرکشورهای خاورمیانه را   علیه دولت غارتگرِ انگلیس  برانگیخته بود،اما،چنانکه برخی ازکارشناسان  پیش بینی می کردند،تحقّق این شعار،باامکانات فنی وتوان مالی ایران ونیز باشرایط بین المللیِ شرکت های نفتی تناسبی نداشت.بااینحال،بخاطرغلبهء شور واحساسات اجتماعی برشعوروعقلانیّت سیاسی،متاسفانه دکتر مصدّق از«هنر ِممکنات»- بعنوان شیوه ای برای سیاست ورزی-نتوانست استفاده کندولذا درهراس از لکّه دار شدنِ وجاهت ملّی خود،بقول خلیل ملکی:باپافشاری برسیاستِ«یاهمه چیز یا هیچ چیز»،همهء ممکنات ومقدورات راازدست داد.

رفراندوم دموکراتیک!

     درچنان شرایطی،دولت انگلیس  که ازآغازِملّی شدن صنعت نفت درصددسرنگونی دولت مصدّق بود،باتوسل به آمریکا،طرح سرنگونی دولت مصدّق را دنبال کرد.مقامات دولت آمریکا(که تاآن زمان بقول مصدّق«مانندبرادر ودوست صمیمیِ ایران»دراختلاف بین ایران وانگلیس  فعّال بودند) باتوجه به اختلافات وانشعابات جبههء ملی وخصوصاً قدرت نمائی ها ونفوذ روزافزون حزب کمونیست توده درایران،سرانجام،به تهیّهء طرح«ت.پ. آژاکس»(یعنی پاکسازی ایران ازحزب توده)اقدام کردند،طرح شتابزده ای که  فاقدکمترین نفرات تشکیلاتی وامکانات تدارکاتی بودوبهمین جهت،بقول«ویلبر»(یکی ازطرّاحان اصلی طرح):«سازمان سیابرای این نوع طرح عملیّاتی،بی نهایت فاقدآمادگی بود»ولذا:«درآغاز،همه چیزبابُن بست روبرو گردید».

   ازاین گذشته،از«طرح کودتا» تا«انجامِ عملیِ کودتا»،فاصله  بسیاربود،زیرا،با وجودهشدارهای برخی ازنزدیک ترین وبرجسته ترین یاران مصدّق،ازجمله دکترمعظّمی(رئیس مجلس)،دکتر شایگان،دکترکریم سنجابی،دکترغلامحسین صدیقی، مهندس احمدرضوی ودیگران،مبنی براینکه «درصورت انحلال مجلس توسط مصدّق، شاه می تواندوی راعزل کند»،انجام رفراندوم برای انحلال مجلس شورای ملّی توسط مصدّق،عملاً راه قانونیِ عزل مصدّق توسط شاه  را هموارساخت.«رفراندومی که باگذاشتن دوصندق رأیِ جداگانه در  دومحل جداگانه،موافقان ومخالفانِ دولت مصدّق  شناسائی می شدند!،عملی که هم باقانون گرائیِ دکترمصدّق   مغایرت داشت و هم درجهان، بی سابقه بود!

   مصدّق در پاسخ به مخالفتِ دکترکریم سنجابی با رفراندوم ِ انحلال مجلس، به وی گفته بود:
   – «معلوم می شود که جناب عالی امروز صبح، چَرس کشیده اید!»
  دکتر صدیقی (وزیر کشور مصدّق) نیز دربارهء غیرقانونی بودن رفراندوم گفت:
  -«گریه کردم و به مصدّق گفتم: هر چه شما بگوئید ما اجرا می کنیم،امّا رفراندوم، کار درستی نیست».

     مهندس احمدرضوی (ازیاران نزدیک مصدّق ونایب رئیس مجلس شورای ملّی) دراعتراض به دکتر مصدق در جلسهء فراکسیون نهضت ملی که صبح روز ۲۳ تیرماه ۱۳۳۲ در منزل نخست‌وزیر تشکیل شد، گفت:

   -«آقای دکتر مصدّق! شما تا به حال هرچه خواستید به ما تحمیل کردید و ما حرفی نزدیم… شما بر خلاف قانون اساسی از مجلس اختیار گرفتید و بر خلاف قانون ۲سال است که حکومت غیرقانونی نظامی اعلام فرموده‌اید و برخلاف قانون در انتخاب رئیس مجلس دخالت نمودید و با تمام این جریانات ما چیزی نگفتیم ولی دیگر در مورد رفراندوم سکوت نمی‌کنیم».

    باتوجه به هشدارهای دلسوزانه وآگاهانهء نزدیک ترین یاران مصدّق دربارهء عدم انجام رفراندوم غیرقانونی،

    باباتوجه به استعفاء ها و اظهار خستگی‌هاوبیماری های دکترمصدّق که دراین زمان خودرا«فدائیِ بازنشسته» می دانست و یكسال پیش از28مرداد معتقد بود:«مردم از دولتی كه زیاد سرِكار بماند حمایت نمی‌كنند و خسته می‌شوند»،

سئوآل این است که چرامصدّق به توصیهء یاران نزدیک وحقوقدانش دراحتمال عزل وی توسط شاه درصورت انجام رفراندوم وانحلال مجلس،گوش نداده بود؟آیامصدّق پس ازشکست مذاکرات مربوط به نفت بدنبال راهی بودتاازمیان مشکلات عظیم اقتصادی واجتماعی،«پیروز»یابصورت یک«قربانی مظلوم»  بیرون آید؟

    پاسخ به این پرسش ها،تنهاباشناخت شخصیّت پیچیدهء دکترمصدّق  امکان پذیراست،مهندس احمدزیرک زاده،(ازیاران نزدیک ووفادارمصدّق) دربارهء شخصیّت پیچیدهء او می گوید:

     -« مصدّق در تغییر قیافه دادن مهارت خاصی دارد،به موقع،خود را به کری می زند،عصبانی می شود، یا قاه قاه می خندد.حتّی اگر بخواهد حالش بهم می خورَد،مریض می شود و غش می کند.روزی(مصدّق)به من گفت:نخست وزیرِ مملکتی حقیر و بیچاره،باید ضعیف و رنجور بنظر بیاید و از این هنر،در پیش بردنِ مقاصد سیاسی خود استفاده کند».

  سازمان نظامی حزب توده وکودتای کاغذی!

      بی تردید،بزرگ ترین بازندهء سیاسی  درجریان سقوط  آسان دولت مصدّق،حزب تودهء ایران بودکه با28مرداد،رویایِ«ایرانستان وابسته به شوروی» رابربادرفته دیدولذاازاین هنگام، با زرّادخانهء عظیم تبلیغاتی وخیلِ گستردهء روشنفکران وشاعران خود،کوشیدتا این رویدادرا بعنوان یک«کودتا»درحافظهء تاریخی ملّت ایران،تثبیت سازدآنچنانکه هنوز ما نتوانسته ایم خود را ازاین تأثیرات و تبلیغات حزب توده نجات دهیم. برای رهائی از دروغی که تاریخ معاصر ما را در بر گرفته، شجاعت و صداقت اخلاقی فراوانی لازم است.  

  متأسفانه هنوزارزیابی دقیقی ازنقش حزب توده وخصوصاًسازمان نظامی آن حزب در رویدادهای شبِ24  مرداد 32 (بهنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق توسط سرهنگ نصیریدر دست نیست ولی باتوجه به نفوذگسترده واخلالگری های سیاسی حزب توده در آن زمان،سخن نورالدّین کیانوری(دبیرکل حزب توده)وبرخی از رهبران برجستهء جبههء ملّی دربارهء توان نظامی – تشکیلاتی حزب توده  می تواند درست باشد:

      -«عناصر حزب توده در تمام واحدهای عمليـّاتی ارتش و حتّی در گارد شاهنشاهی حضور داشتند».

    مهندس زیرک زاده،نیزتاکیدمی کند:

     -«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند ».

     دکترمصدّق نیزدرگفتگوهای خودبا«هندرسون»(سفیرآمریکادرتهران)ضمن شرح اوضاع آشفتهء اقتصادی ایران و عدم پرداخت حقوق کارمندان وخصوصاً معلّمان-بارها- به سفیرآمریکاهشدارداده بودکه«بدون کمک های مالی آمریکا،ایران،درظرف 30روز سقوطخواهدکردوچه بسا کمونیست های حزب توده  قدرت را بدست گیرند».

      اگر این سه نقل قولِ دقیق ودست اوّل را ملاکِ توان نظامی وتشکیلاتی حزب توده برای تغییررژیم سیاسی درایران قراردهیم،

   اگربدانیم که هفته ها پیش ازرویدادنیمه شب 24مرداد(برای ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل مصدّقحزب توده با تبلیغات گسترده،ضمن انتشاراسامی افرادی مانندسرهنگ نصیری،«توهّم وقوع کودتا» راشدیداً در جامعه  شایع کرده بودبطوری که بقول مصدّق:«روز دوشنبه 22مرداد اخبارکودتابه حدِ اشباع رسیده بود»،

  و اگربدانیم که در رویدادِنیمه شبِ24مرداد32 حداقل 5تن ازافسران سازمان نظامی حزب توده ازبازیگران اصلی این ماجرا بودند،آنگاه،بازسازی وبررسیِ«پازل های پراکنده»ی رویداد نیمه شب 24 مرداد32  نشان می دهدکه این رویداد،اساساً،یک«کودتای کاغذی»بوده که باابلاغِ«یک کاغذ»(ابلاغ فرمان عزل مصدّق توسط سرهنگ نصیری،رئیس گاردشاهنشاهی) وسپس دستگیری غیرمنتظرهء سرهنگ  نصیری توسط یکی از افسران سازمان نظامی حزب توده بنام ستوان علی اشرف شجاعیان،کلیدخورده بود،پس شگفت نبودکه اوّلین روزنامهء صبح تهران که  پیش ازاعلامیّهء دولت مصدّق،از«شکست کودتا»یادکرده بود،روزنامهء«شجاعت»(ارگان حزب توده) بود!

28مرداد32

هواداران حزب توده درروز25مرداد32      

    اینکه آن«کاغذ»چرادرنیمه شب 24 مرداد به مصدّق ابلاغ شد؟ سئوآلی است که بایدآن را درمتن شرایط بحرانی آن زمان،درک کردچراکه پس ازواقعهء 9اسفند1331وقطع هرگونه ارتباط وملاقات بین شاه ومصدّق وتبدیل شدن«خیابان»به«پارلمان»،بنظرمی رسیدکه ابلاغ فرمان عزل مصدّق دروسط روز،بلوای غوغائیان ِ خیابانی وخصوصاًتظاهرات نیروهای رزمندهء حزب توده را بدنبال داشته باشدواین امر به آشفتگی ها وبحران های سیاسی موجود  دامن زنَد.دلیل دیگر،احتمال جلسهء هفتگی هیأت وزیران درخانهء دکتر مصدّق وضرورت آگاهی اعضای هیأت دولت از فرمان عزل بود.

     درهرحال، بخاطرماهیّت این«کودتای کاغذی»بودکه یک روزبعداز28مرداد،بامعرفی شخصِ دکترمصدّق ویارانش به ستادنخست وزیرجدید(سرلشکرزاهدی)،برخلاف همهء کودتاهای واقعی،همه چیزباماچ وبوسه وشربت وشیرینی خاتمه یافت بطوریکه بقول شادروان دکترغلامحسین صدیقی(وزیرکشوردولت مصدّق): «در فرمانداری نظامی، سرلشکر زاهدی پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متأسفم که شما را در اینجا می‌بینم،حالا بفرمایید در اتاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمایید…سپس [زاهدی] رو به ما کردوگفت: «آقایان هم فعلاً بفرمایید یک چایی میل کنید … و با ما دست داد.سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر [مصدق] را به اتاق رسانید،برگشت به ما گفت:«وسایل راحت آقایان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقایان هر چه می خواهید بفرمایید بیاورند»،و بعد رو به من کرد و گفت:«با آقای دکتر [صدیقی] هم که قوم و خویش هستیم!»…سرتیپ فولادوند به من [صدیقی] گفت: شما چه می خواهید؟ گفتم: وسایل مختصر شُست‌و‌شو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرهنگ نصیری [عامل وحاملِ کودتای کاغذی!] گفت:هرچه بخواهید،خودم برای جنابعالی فراهم می‌کنم،هرچندبا 

وجود سابقهء قدیم،شما می خواستید مرا بکُشید!».  

:باقر عاقلی نیزدراین‌باره نوشته است

-«سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدّق  ازاو استقبال کرد و مصدّق هم به او تبریک گفت».    

                                 ***

      ناپلئون  می گفت:

            -«تاریخ چیزی نیست بجز دروغ های مورداتفاقِ همه!».

   دربارهء«28مرداد»وسقوط آسان وحیرت انگیزدولت مصدّق،آیا باید سخن ناپلئون راپذیرفت؟ یابایداین ضرب المثل معروف فرانسوی را تکرارکرد؟:

            – «یک دروغ  وقتی 100بارتکرارشود،تبدیل به حقیقت می شود».

Un mensonge  cent fois répété,devient une vérité 

 

15آبان1387

5 نوامبر2008

پاریس

             درهمین باره:

      http://mirfetros.com/fa/?p=5897   

http://mirfetros.com/fa/?p=2059

   http://mirfetros.com/fa/?p=2105

        http://iranshahr.org/?p=8259

 

                                       

 

پیک ِ آخر،قصّه ای کوتاه ازقاسم کشکولی

آگوست 16th, 2013

قاسم کشکولی  یکی ازنویسندگان  مدرن درادبیّات داستانی  معاصراست که در ۶ مهرماه ۱۳۴۲ در شهرستان لنگرودزاده شد. 

کشکولی داستان نویسی را به شکل حرفه‌ای از زمستان ۱۳۶۹ آغاز کرد. نخستین داستانش «پنجره» در هفته نامه نقش قلم به چاپ رسید.

 پیک ِ آخر،تازه ترین اثر او است.

آثار:

  • زن در پیاده رو راه می‌رود، مجموعه داستان، نشر قصیده سرا
  • ناهید، رمان، قصیده سرا
  • رمان نامه، رمان، نشر اینترنتی و زیراکسی
  • بازی، مهندس یک رمان[
  • روایتی از سوانح احمد غزالی[۱]

 

همین دیروز . توی میخانه ای که  نداریم . با  دوستان  قدیمی ای که  نبودند . پشت  دود غلیظ  دلتنگی نشسته  بودم  و پیک  دوم  و سوم  و … سرم که گرم  شد . دستی روی شانه ام نشست . برگشتم ببینم صاحب دست …

گفت    اجازه هست ؟

گفتم     تنها نیستم ! می بینی که !  —  و به دوستان قدیمی ام  اشاره کردم –  گفتم     باید از آن ها هم اجازه بگیری !

گفت    نگران آن ها  نباش ! مرا نمی بینند !

و نشست .

پیک دوم  و سوم  و … سرش که گرم شد ، وقتی نگاهم کرد . همه ی اندوه ِ خاطرات یک میخانه  قدیمی را توی چشم هایش دیدم.

گفت     برای گرفتن جانت آمده بودم اما از تکرار این همه مرگ خسته شدم. گفت    دلم می خواهد یکی جان مرا بگیرد.

 و رفت .  سَرم  را  رو به سمتی که غریبه  می رفت  چرخاندم  و به صدای بلند گفتم     من همیشه همین جام. هر وقت دل تنگ شدی  بیا پیکی بزنیم.

و آخرین پیکم را که نبود . با دوستانی که نبودند . بالا رفتم.

                                                                     24/9/91 

دکترمصدّق،«دموکراسی ناقص» و محمّدامینی(بخش ۱):حسن اعتمادی

آگوست 15th, 2013

 *محمّد امینی،ضمن انتقادشدیدازموضع شجاعانۀ دکترمصدّق دربارهء«ضرورت تخلیۀ بدون تاخیر ایران ازنیروهای ارتش سرخ»، به پیروی از«پیشه وری»(رهبرفرقۀ دموکرات)،دکترمصدّق را «مردِمتوسط» مینامد!

  *امینی دربارۀ شخصیّت دکترمصدّق می نویسد:«چنین است بصیرت،قاطعیّت و عافیت  اندیشیِ کسی که سعی شده او را جانشین و وارثِ ستارخان و شیخ محمد[خیابانی]و مجاهدان مشروطه به ملّت ما  قالب کنند»!

     

       

      حسن اعتمادی 

 ارزش روایت تاریخی،مسئله ای است که امروزه موردتوجهء علاقمندان به تاریخ معاصرایران میباشد و برای خوانندهء کنجکاوی که بدنبال حقیقت تاریخی است، داشتنِ راویِ امین،بسیارمهم است و این امر،ممکن نیست مگرازطریق استعلامِ کارنامهء فرهنگیِ راوی یا آگاهی ازگذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک وی،چراکه گذشتهء سیاسی –ایدئولوژیکِ راوی یا پژوهشگر میتواند درادبیات  و شیوهء بحثِ وی درحال حاضر   تداوم داشته باشد.لحن آمرانه و قلم تند آقای امینی در دو کتاب«دموکراسی ناقص»و«سوداگری باتاریخ»،دو نمونه از تداوم زبان حزبی و اندیشهء سیاسی-ایدئولوژیک  درتحقیقات تاریخی است.

 نگارنده آقای محمد امینی را از«سال های  خوشِ دروغ های ایدئولوژیک»میشناسم، سالهائی که آقای امینی،درهیات یکی ازرهبران معروف کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور(سازمان احیاء)و بعنوان یکی ازتئوریسین های برجستهء سازمان«اتحادیّهء کمونیست ها»درعرصهء مبارزات دانشجوئی درخارج ازکشور،بسیار سخن آور و نامجوبوده است.

Amini

 درآن زمان،محمدامینی بانام«م.الف.جاوید»مقالاتی دربارهء تاریخ معاصرایران در نشریات سازمانی منتشرمیکردکه کتاب «دموکراسی ناقص» نمونه ای ازآن است(1).این کتاب نظرات آقای امینی دربارهءتاریخ معاصرایران و خصوصاًدربارهء شخصیّت شادروان دکترمحمدمصدّق را بازگو میکند.سالگرد 28مرداد32 و سقوط دولت دکترمحمدمصدّق،فرصتی است تابانگاهی کوتاه به دوکتاب«دموکراسی ناقص»و«سوداگری باتاریخ» و باتامّل دربرخی ازسخنان اخیرآقای امینی،تداوم زبان حزبی و اندیشهء سیاسی –ایدئولوژیک را درعقاید او  نشان دهم.درمقالهء حاضر،بی آنکه وارد مستندات تاریخی شوم،بانقل قولهائی ازکتاب«دموکراسی ناقص»،فقط به طرح نظرات آقای امینی،خصوصاً درچندموضوع اساسی زیر پرداخته ام و قضاوت درمحتوای آن ها را به خوانندگان  واگذارکرده ام،با این یادآوری که کلمات داخل[  ] ازنگارنده است:

1-اشغال ایران توسط ارتش سُرخ

2-فرقهء دموکرات وغائلهء آذربایجان

3-دکترمصدّق

4-جبههء ملّی                  

«دموکراسی ناقص»،اصطلاحی است که بقول آقای امینی از«نویسندگان حزب توده» وام گرفته  شده(ص9)این مفهوم دربرابر«دموکراسی کامل»( دیکتاتوری پرولتاریا)قراردارد و منظورازآن،«دوره ای است که ازسوم شهریور1320آغازمی شودو به تشکیل کابینهءساعد[مراغه ای] دراواخراسفند1322،خاتمه می یابد…بزعم نویسنده،[دراین دوره]،کشاکش میان توده ها و ارتجاع درزمینهء همان«دموکراسی ناقص»درجریان بود. وجود دموکراسی براثرِ تضعیف باندحاکمه ازضربه ای که درسوم شهریور بدان واردآمدو همچنین،ازحضور ارتش سرخ درایران و ازمقتضیّات اتّفاق میان شوروی و امپریالیستها و بلآخره،ازآمادگی مردم برای مقاومت درمقابل ارتجاع نتیجه میشد.نقص آن[دموکراسی ناقص] عُمدتاًمعلول نبودن رهبری مصمّم انقلابی بود.»(ص9)

دربارهء  اشغال ایران توسط ارتش سرخ وغائلهء آذربایجان:

  آقای محمدامینی(م.الف.جاوید)ضمن ستایش ازدولت شوروی برای اشغال نواحی شمالی ایران و تائید«فرقهء دموکرات آذربایجان»،اساساً،مذاکره با قوام االسطنه برای تخلیهء ارتش سرخ ازایران رانادرست میداندو مینویسد:

  «درموردقیام آذربایجان[یعنی غائلهء فرقهء دموکرات به رهبریِ سیدجعفرپیشه وری]،کمکهای مادی ومعنوی شوروی،امری طبیعی و لازمهء انترناسیونالیسم پرولتری بود»(ص36).

  آقای امینی،ضمن انتقادشدیدازموضع شجاعانهء دکترمصدّق دربارهء «ضرورت تخلیهء بدون تاخیر ایران ازنیروهای ارتش سرخ»،یادآورمیشود:

 «دکترمصدّق به تاخیردرتخلیهء کامل ایران ازارتش سرخ اعتراض نمود و… ازاینکه دولت حکیمی نتوانست ارتش استعماری رابرای براه انداختنِ کُشت و کُشتاربه آذربایجان بفرستدبه تلخی یادمی کندوبدین ترتیب، سواربراسب سیاست موازنهء منفیِ خود به اِمدادارتجاع و امپریالیسم وبجنگ توده های زحمتکش و کعبهء آمال شان-سوسیالیسم-میشتابد»(ص38)

محمد امینی«ضمن مخالفت خود باتوطئهءکمیسیون سه جانبه وآمادگی برای مذاکره بادولت قوام السلطنه [جهت]تخلیهء سریع آذربایجان ازارتش سرخ»اعتقاددارد:

  «… [شوروی ها]  نشان دادندکه دراینکار،پاراازدائرهء همزیستی مسالمت آمیز بیرون ننهاده اند.چیزی که فهم آن برای «بیطرف ها»ی سوگندخورده و مومنین به سیاست«موازنهء منفیِ»[دکترمصدّق] مشکل،بل محال بود،همان جنبهء انترناسیونالیسم پرولتری بود.همین موضع طبقاتی،مصدّق را واداشت که روزبیستم دیماه 1325طی میتینگ مسجدشاه(بازار)چنین بگوید:

 «مابسیارخوشوقتیم که دولت[قوام السلطنه]،آذربایجان را به حیطهء تصرف درآورده و ارتش شاهنشاهی درآنجا مستقرشده است.فراموش نمیکنم ایّامی را که دولت تا«شریف آباد»بالاتر  نتوانست نیرو بفرستدوتجزیه طلبان تاچه درجه   گستاخ شده و تاآخرین مرحله، تقویت مالی ومعنوی شدند.»( دموکراسی ناقص،ص37،به نقل از سالنامهءپارس،سال26،ص150).

 آقای امینی،باابرازتنفّر ازسیاست«موازنهء منفی»و سخنان استقلال طلبانهء دکترمصدق،بالحنی تمسخرآمیزنسبت به او،ادامه میدهد:

  «آری!دکترمصدّق  شادمانی میکندکه باردیگرسایهء شوم و سنگین ارتجاع و امپریالیسم برآذربایجان،میهن ما و میهن همهء آزادی پرستان گسترده شده است،زیرا نیروئی که آن قیام[یعنی:غائلهء آذربایجان] رابپاساخته بود،نیروی کارگران و دهقانانِ زجرکش ایران بودو میان دکترمصدّق و این طبقات،بیگانگی ابدی برقراراست»(ص37)

امینی،بانوعی همدلی و «رفاقت»بامقامات شوروی،حضورنیروهای ارتش سرخ درنواحی شمالی ایران را چنین توجیه میکند:

 «درمنطقهء شمالی،ارتش سرخ و مقامات شوروی درامورداخلی دولت و مردم بهیچوجه ،مداخله نمی کردند….درمنطقهء شمالی،مخصوصاًدرآذربایجان،ارتشیان سرخ اگربامردم تماس می گرفتند،این تماس بامُنتهای دوستی وتواضع وصمیمیّت  همراه می بود،چنانکه  هنگام رفتن شان ازایران، مردم،بامحبّت و اندوه بدرقه شان میکردند.»(ص8)

 بطوریکه درآغازگفته ام،بی آنکه واردمستندات تاریخی شوم،قصدمن،فقط نقل قول و طرح دقیق نظرات آقای امینی است وگرنه،نگاهی سطحی مثلاً به کتاب پُرحجم ومستندِ«تبریز،زیرچکمه های ارتش سرخ»(گردآوری ونگارش جهانگیرموسوی زادهء تبریزی)،پرده ازجنایات ارتش سرخ دراین منطقهء برمیدارد.

                          تبریززیر

دربارهء دکترمحمدمصدّق وجبههء ملّی:

   آقای امینی به پیروی از«سیدجعفرپیشه وری»(رهبرفرقهء دموکرات آذربایجان)،دکترمصدّق را «مردِ متوسط»مینامد(ص96) ازدیداو،مصدّق کسی است که درمبارزه باامپریالیسم خونخوارآمریکا،«مسائل راازمردم پنهان می کرد».امینی باانتقادازگزارش رادیوئی دکترمصدّق دربارهء ملّی شدن صنعت نفت درشب نوروزسال1332،تاکیدمیکند:

«گزارش مختصرمذکوربرای تحلیل و ارزیابی سیاست دکترمصدّق،ارزش نمایانی میدارد[؟!]و یکی ازسندهای مهم است.بنابراین بایدآنرابادقت و روح تحلیلی مطالعه نمود»سپس،«مواردمتعددی ازکوشش های مُصمّمانهء دکترمصدّق برای پوشانیدن نقش حقیقی آمریکا،نموده شده است».(صص70-71)نویسنده تاکیدمی کند:«ازگزارش مختصردکترمصدّق،بخوبی دیده می شودکه[او]پیوسته کوشیده است تاامپریالیسم آمریکا را«میانجی بیطرف»معرّفی نمایدو شیوهء زورگویانه و ستیزه گرانهءاو[آمریکا]راناشی ازتاثیرات و تبلیغات شرکت سابق نفت جلوه دهد.[مصدّق]دراین کوششِ خود،نه تنهانقش درجهء اوّل امپریالیسم آمریکارادرمبارزه باهدف های ملّت ایران،پوشیده میدارد»بلکه بنظرمحمدامینی:«سیاست فرصت طلبانهء ملّیون،نهضت عظیم ضدامپریالیستی خلقهای ایران رابه قربانگاه«وال استریت»هدیه کرد…هفت سال بعدازکودتای 28مرداد،عده ای ازهمان پیروان دکترمصدّق توانستندباسودجوئی ازمحبوبیّت مبالغه آمیزِ او،دکّانی تازه بنام«جبههء ملّی دوم»بپردازند.»(ص76)

  محمدامینی درصفحات دیگر،باردیگرتاکیدمیکند:

 «دلبستگی عمیق و بی قیدو شرط مصدّق و جبههء ملّی به جهان سرمایه داری،درسیاست های لیبرالی و عاجزانهء آنها نسبت به امپریالیسم،تاآخرین لحظه درامرملّی کردن صنعت نفت،خلع یدو فروش نفت به خارج،به روشنی منعکس شده است»(ص86)«دراجرای خلع ید[ازشرکت نفت انگلیس]چنانکه ازنطق شب عیددکترمصدّق برمی آید،سیاست سازشکاری و ترس و تردیدو احساس زبونی برنفس ملّیون،حاکم و دررفتارشان جاری بود.مهندس مهدی بازرگان طی مدافعات خوددرسالهای1960دردادگاه نظامی حکایت نمودکه وقتی عضویّت هیات مدیرهءنفت به اوپیشنهادشد،ازعظمت مسئولیتی که به اوپیشنهادشده بود،واهمه  کرد و براثرمشورت بامهندس حسیبی،پیش ازقبول اینکار،ازقرآن استخاره  نمود.مهندس حسیبی نیزچنین کرد».(صص87-88)

بقول مصدّق:«جبههء ملّی میگویدکه صنعت نفت بایددرسراسرایران،ملّی شودتاموضوع دخالت شرکت نفت و إعمال نفوذآن  ازبین برودو بنابراین،تشکیل شرکت مختلط نفت درشمال ایران  سبب می شدکه دولت شوروی هم باماهمان معامله ای رابکندکه شرکت نفت انگلیس میکند»(دموکراسی ناقص،ص 86،به نقل ازنطق های دکترمحمدمصدّق،ج1،،ص128).امّابه باورآقای محمدامینی:«این جملهء دکترمصدّق،درعین حال،عمق کینهء ملّیون رابه اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی ِ آن زمان و نهایتِ فرصت طلبی بورژوائی ِ[دکترمصدّق]را  آشکارمیسازد زیرامیخواهداتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی راباشرکت نفت و انگلیسی ها،برابرنهاده،یکسان معرفی کند».(ص86)

بااین عشق پُرشورِآقای محمد امینی به اتحادجماهیرشوروی و اردوگاه سوسیالیستی،وی ازامتناع دولت مصدّق برای فروش نفت به کشورهای سوسیالیستی،شدیداً انتقادمیکندو این سیاست راناشی ازعلاقهء شدیدمصدّق و جبههء ملّی  نسبت به اردوگاه امپریالیسم آمریکا میداند( صص 90-94)و چنین نتیجه میگیرد:

  «1-جبههء ملّی و دولت دکترمصدّق مبارزهء ملّی کردن صنعت نفت را به مبازره ای متزلزل و ناپایدارباشرکت سابق[نفت]و امپریالیسم انگلستان،محدودساختند.

2-همین سیاستِ محدودکردن مبارزه به شرکت سابق[نفت]باتبلیغات ضدسوسیالیستی و ضدشوروی ازیکسو،و باسازشکاری وتردیدودلبستگی به«جهان آزاد»ازسوی دیگر،همراه بود.

3-این هردوجنبه ازسیاست ملّی کردن صنعت نفت درقوانین ملّی شدن،تبلوریافت و بصورت امتناع  مصرّانه ازفروش نفت بخارج ازشبکهء امپریالیستی،یعنی کشورهای سوسیالیستی و دموکراسی های توده ای که از اینها،لهستان و چکسلواکی حتی جزوِ خریداران سابق نفت بودند،جامهء عمل پوشید…. ویژگی های سیاست مذکوررابایدازراه نشان دادن رابطهء جبههء ملّی و دولت مصدّق باامپریالیسم آمریکا آشکارساخت زیرااین دوجنبه ازسیاست ملیّون،یگانگی ناگسستنی بایکدیگرمیدارند»(94)

دربارهء مذاکره بادولتمردان آمریکا بهنگام سفرمصدّق به آن کشور،بنظرمحمدامینی:

 «اقامت درازمدّت دکتر مصدّق درآمریکا و مذاکرات اوباامپریالیستها- دست کم سه هفته به درازا کشید-دراین مدّت او[مصدّق]بامباشران کارتل بین المللی نفت  مشغول مذاکره بود.ازمضمون این مذاکرات، ملّت ایران که ملّی کنندهء صنعت نفت بود،پاک بیخبر مانده بود.دربارهء این بی خبری عمومی،باقرکاظمی(نایب نخست وزیر)درمجلس میگوید:«هنوزازمضمون مذاکرات،اطلاعی در دست نیست و هروقت اطلاعی رسیدبه اطلاع همایونی و آقایان محترم خواهدرسید».

آقای امینی دربارهء این عضوبرجستهء دولت دکتر مصدّق  میگوید:

«بنظرِاین عضو ِفسیل شدهء هیات حاکمه[یعنی باقرکاظمی]،کسانِ ذینفع درمضمون مذاکرات،نه تودهء ایرانی،بلکه«اعلیحضرت همایونی و آقایان محترم»هستند!.پوشیده داشتن مضمون مذاکرات میان امپریالیستهای آمریکائی و دولت دکتر مصدّق،تنهایک نمونه ازسازشکاری او[دکترمصدّق]رانشان میدهدو تحت فشارامپریالیستها درتمام دورهء 2سالهء[دولت مصدّق]رعایت شد.تنهافشارشدیدنهضت توده ای و به ویژه،حملات بُرّان مطبوعات حزب توده بود که این نهانکاریِ ضدتوده ایِ[مصدق]را خنثی کرد»(ص96)

 امینی،چنین قضاوتی رانسبت به یکی ازرجال خوشنام و برجستهء دولت مصدّق نیزتعمیم میدهد و باانتقادشدید ازمصاحبه های مطبوعاتی اللهیارصالح، سفیرکبیردولت مصدّق درآمریکا ،یادآورمیشود:

«نبایدپنداشت که این دریوزگی و پوزه بخاک سودن و باخواری به نطق و ستایش پرداختن درپیشگاه امپریالیسم آمریکاو این اهانت های بیشرمانه به ملّت بزرگ و پُرتوان و سرفرازما،منحصربه[اللهیار] صالح است،ببینیدخودِ دکترمصدّق که به ناروا«مظهر»و«رهبر»مبارزات ضدامپریالیستی ملّت ایران  وانمودشده است،درنامه ای که به آیزنهاورنوشته،چگونه حیثیّت ملّی مارا  زیرپامیگذارد»(ص99)…«ازمضمون شرم آور نامهء دکترمصدّق،همین بس که یکی ازنمایندگان طرفدارخودش،نزدعموم بدان اعتراض نمود»(ص100)

امینی سیاست جبههء ملّی را«سیاست گمراه کنندهء ملّیون غربگراکه گرگ درندهء امپریالیسم آمریکارابه ملّت ایران بعنوان«داوربیطرف»معرّفی میکردند»مینامد،به نظرامینی:«سیاست فرصت طلبانهء ملّیون[جبههء ملّی]، نهضت عظیم ضدامپریالیستی خلقهای ایران رابه قربانگاه«وال استریت»هدیه  نمود…هفت سال بعدازکودتای 28مرداد،عده ای ازهمان پیروان دکترمصدّق توانستندباسودجوئی ازمحبوبیّت مبالغه آمیزِاو،دکّانی تازه بنام«جبههء ملّی دوم»بپردازند.»(ص76)

امینی،سپس، با همدلی باشورش ارتجاعی 15خرداد42آیت الله خمینی،باخوشحالی و رضایت  دراین باره مینویسد:

«توفانِ پانزده خردادماه1342،آن تفاله ها[اعضای جبههء ملّی دوم]رابگوشه ای پرتاب کرد»(ص76)

 محمدامینی دربخش دیگری ازنظرات خود،ضمن انتقادشدیدازسیاست«موازنهء منفیِ»دکترمصدّق،باعرضه کردن شواهدتفصیلی فراوانی کوشش کرده تا«اتکاجوئی و مماشات طلبی لیبرال-بورژوائیِ غربگرا بنام«جبههء ملّی»علیه مبارزات ضدامپریالیستی خلقهای ایران دربرابرامپریالیسم آمریکاجای تردیدی نمانَد»(صص85-84)…«درقبال گرایش عمیق جبههء ملّی به غرب امپریالیستی و بمثابهء همزاد و مکمّل آن،سیاست«موازنهء منفی»نیزعمیقاً و فعّالانه،ضدپرولتری و ضدکمونیستی و به ویژه ضدشوروی بود.این هردوجنبه ازموضع ایدئولوژیک دکترمصدّق و جبههء ملّی،درسیاست نفتی و داخلیِ اوبه حدکمال خودراظاهرساخت»(ص85)

نتیجه:

  محمدامینی دربارهء شخصیّت دکترمصدّق،نتیجه میگیرد:

 «چنین است بصیرت،قاطعیّت و عافیت  اندیشیِ کسی که سعی شده اورا جانشین و وارثِ ستارخان و شیخ محمد[خیابانی]ومجاهدان مشروطه  به ملّت ما  قالب کنند»(ص87)

نظرات آقای امینی در«سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک»،بسیاری ازما-دانشجویان فعّال درکنفدراسیون- را تحت تاثیرقرارداده و باعث آسیب های فراوانی به حافظهء تاریخی جامعه شده بود،لذاطبیعی بودکه  آقای محمدامینی  بابت آن«افاضات  تاریخی»،ازملّت ایران عذرخواهی کند،ولی شگفتا که او اینک باچاپ عکسی ازکودکیِ خود درپُشت جلدکتابِ«سوداگری باتاریخ »،به خوانندگان کتابش چنین وانمود میکندکه اوازدوران کودکی در دامان اندیشه های دکترمحمّدمصدّق پرورش یافته است!!                   

                                                                 بخش دوم

درهمین رابطه:

   http://www.youtube.com/watch?v=9ZalSAF6DdU

http://www.youtube.com/watch?v=UGJzsO555bg

 ——————————————-

1-چاپ های متعددی ازاین کتاب درایران وخارج ازکشور منتشرشده است.نسخهء مورداستنادمن،دموکراسی ناقص(تحلیل اوضاع اقتصادی-سیاسی سالهای1320-1332)،نشر«سازمان اتحادیهء کمونیست ها»میباشدکه آقای امینی از رهبران وایدئولوگهای برجستهء آن سازمان بوده است.

نکاتی دربارۀ دوران رضاشاه ،علی میرفطروس

آگوست 1st, 2013

*رضاشاه در جامعه‌ای رشد و پرورش یافته بود که نه آزادی و دموکراسی و نه تجدّد و پیشرفت اجتماعی – هیچیک – شناخته شده نبود.

* با نگاه به خواست‌ها و شعارهای متفکّران عصر مشروطیت، می‌توان گفت که رضاشاه بسیاری از خواست‌ها و آرمان‌های ناکام جنبش مشروطیت را جامهء عمل پوشاند.

* متأسفانه بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما تمام هوش و استعداد خود را در جهت ترویج و دفاع از دروغ هایی بکار برده اند که نتیجهء سیاسی آن را سرانجام دیده ایم.                                                                 

 ***

اشاره:

متن حاضر،بخشی از گفتگوی نگارنده با نشریهء «کاوه»(به سردبیری دکترمحمّدعاصمی) است که در شماره های 82 و 83(آلمان،1375)چاپ و منتشر شده است.اهمیّت سیاسی مباحث این گفتگو در این است که بیش از 20سال پیش و در دوران اقتدارِ ایدئولوژی‌هایِ فریبا ابراز شده و لذا باعث انتقادات برخی از«روشنفکرانِ عوام»و«عوامانِ روشنفکر»شده بود. 

                                                  ***  

واقعيّت اينست كه در آن زمان، عموم روشنفكران ما بوسيلهء انواع ايدئولوژی های انقلابی(از ماركسيسم چينی و كوبائي گرفته تا تشيّع سرخ علوي) مسخ و افسون شده بودند، بهمين جهت در كنار اختناق سياسی، تحولات اقتصادی-اجتماعی و فرهنگي را نمی ديدند، تحليل های رايج چنان بود كه اختناق سياسی را مخالف و مغاير توسعه اجتماعی می دانستند. طبق اين تحليل ها، با وجود اختناق سياسی، توسعه، تجدّد و پيشرفت اجتماعی، دروغ يا غيرممكن بود. با چنين ديدگاهی، روشنفكران ايران در قبل از انقلاب 57، خود را از ديدن و بررسی تحولات جاری در جامعه، بی نياز می ديدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب و با نوعی راديكاليسم كور، به سهم خود موجب تشديد و گسترش اختناق و استبداد سياسي گرديدند. در واقع اين سخن درست افلاطون كه: «ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنيد گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند كرد» بوسيلهء روشنفكران ما ناشنيده ماند. آنان با تشكيل نوعی جبهه امتناع و با اعتقاد بر اين باور نادرست كه: «روشنفكران با حكومت نيستند، بر حكومت هستند» هم جامعه و هم رژيم حاكم را از داشتن روشنفكران آگاه و هدايت گر محروم كردند…
باید بدانیم که رضاشاه در جامعه ای رشد و پرورش یافته بود که نه آزادی و دموکراسی و نه تجدّد و پیشرفت اجتماعی – هیچیک – شناخته شده نبود. کودکی و جوانی او – همه – در سختی و خشونت گذشته بود … و بعد، تربیت نظامی در شخصّیت قاطع و پُر تحکّم او نقش اساسی داشت. بهمین جهت، او با روحیه ای نظامی و «سربازخانه ای» درکی از آزادی و دموکراسی نداشت. آغاز حکومت او با آشفتگی های سیاسی – اجتماعی فراوان همراه بود. رضاشاه، وارث کشوری بود که بقول یکی از دیپلمات هایخارجیمقیمایران:
– «ایران،در واقع، ملک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قیمت بیشتری می داد و یا تهدید پرسروصداتری بکار می بُرد، می توانست آنرا از چنگ زمامداران فاسد قاجار بیرون آورَد».

برخلاف نظر بعضی ها، در آن زمان از مشروطیّت و آرمان های آن چیزی باقی نمانده بود تا رضاشاه آنرا «تعطیل» کند و یا از بین ببَرد. شرایط حساس سیاسی بعد از جنگ جهانی اوّل و حضور سربازان روسیّه و انگلیس و حتّی عثمانی، فقر عمومی و فقدان امنیّت فردی و اجتماعی، خودسری و استقلال طلبی خان ها و سران عشایر مسلّح (مثل شیخ خزعل، اسماعیل آقا سمیتقو و …)، تحریک روحانیون مرتجع و خطر تجزیهء ایران، آنچنان بود که اکثریت مردم و بسیاری از روشنفکران ترقیخواه (مانند عارف قزوینی، ملک الشعراء بهار، محمدعلی فروغی، ابراهیم پورداود، احمد کسروی و دیگران) ظهور «مردی مقتدر» و «مشتی آهنین» را آرزو می کردند. تصنیف مشهور ملک الشعرای بهار، بنام «مرغ سحر» تصویرگرِ ِ مظالم ارباب ها و عدم امنیّت فردی و اجتماعی و بیانگر آرزوهای روشنفکران این دوران بود:

 ظلم ظالم، جور ِارباب
آشیانم، داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت!
شامِ تاریک ِ ما را سحر کن!

ظهور رضاشاه –در واقع-حاصل مجموعهء شرایط سیاسی و اجتماعی آن زمان بود که شاهرخ مسکوب –بدرستی–از آن بعنوان «سرنوشت تاریخی جامعهء ایران» یاد کرده است.1… حتّی توافق دولت های روس و انگلیس در تأئید و تقویت «سردار سپه» هم – در واقع – ناشی از همان ضرورت و «سرنوشت تاریخی» بود.
 در آن شرایط هرج و مرج و آشفتگی و عقب ماندگی، رضاشاه، مانند بسیاری از روشنفکران و ملّی گرایان آن زمان، تنها به استقرار آرامش و امنیّت ملّی، توسعهء اقتصادی، تجدّد و نوسازی ایران توجه داشت. ظاهراً با چنین اقدامات و عقایدی بود که «کمینترن کمونیستی» و روزنامهء «ایزوستیا» در سال 1926= 1305 از رضاشاه بعنوان «نمایندهء بورژوازی پیشرو ایران» یاد می کرد.

 در آن شرایط آشفتگی و کشمکش دائمی سران ایلات و عشایر، فقر، عقب ماندگی و فقدان امنیّت اجتماعی، از نظر رضاشاه، آزادی و تعدّد احزاب و سازمان های سیاسی باعث آشفتگی های بیشتر اجتماعی بود. رضاشاه، آزادی ها و احزاب سیاسی را ممنوع کرد و با تصویب قانون 1310، ضمن جلوگیری از تبلیغات و فعالیّت های کمونیست ها (که مستقیم و غیرمستقیم در خدمت منافع دولت شوروی بودند) گروهی از کمونیست های ایران – معروف به« 53 نفر» – را محاکمه و زندانی کرد، آنهم در زمانی که در کشور همسایهء ما (شوروی سوسیالیستی) بدستور استالین 53 هزار نفر روشنفکر و متفکّر را دستگیر، محاکمه، زندانی، تبعید و یا تیرباران می کردند (چیزی که عموم روشنفکران چپ ایران، هرگز نخواستند آنرا بیاد بیاورند!). رضاشاه مخالف هر نهاد و حزب سیاسی بود. او نه تنها از فعالیّت کمونیست ها بلکه حتّی از فعالیت ناسیونال فاشیست های ایران جلوگیری کرد و رهبر آنان (محسن جهانسوزی، مترجم کتاب «نبردِ من» هیتلر) را دستگیر و اعدام کرد …او – خصوصاً – در تجدید قرارداد نفتی «دارسی» (بسال 1932)، علیرغم مقاومت های اولیّه،دچار شتابزدگی یا اشتباه شد و…این ها بخشی از واقعیت های دوران رضاشاه است.بخش دیگر – که متأسفانه در تحلیل ها و ارزیابی های روشنفکران ما مفقود است- اینست که رضاشاه:


– اولین ارتش ملّی ایران را بوجود آورد.
– او با ایجاد بانک ملّی و خلع ید از «بانک شاهی»، دست انگلیسی ها را از منابع پولی کشور کوتاه کرد.
– با ایجاد دادگستری و تدوین قوانین غیردینی و تشکیل و گسترش دادگاه های مدنی، عملاً دادگاه ها یا «محاکم شرع» را تعطیل کرد و با قطع کمک های دولتی به حوزه های دینی، … به سهم خود در جهت تحقّقِ جدائی دین از دولت، گام های استواری برداشت.
– با تأسیس ادارهء رادیو، به آشنائی و آگاهی ایرانیان از مسائل جهان کمک کرد.
– با اجباری کردن تعلیمات عمومی و تأسیس صدها دبستان و دبیرستان دخترانه و پسرانه و ایجادِ ده ها مؤسسه فنی و آموزشی و خصوصاً با تأسیس دانشگاه تهران و اعزام دانشجو به خارج، به آموزش و پرورش نوین، تجدّد گرائی و توسعهء علم و دانش کمک فراوان نمود و نقش «مکتب» های سنّتی ِ ملاّها را در عرصهء آموزش و پرورش جامعه تضعیف کرد.
– بودجهء آموزش و پرورش از 5،6  میلیون ریال (به پول آن زمان) در سال 1923=1302، به حدود 86 میلیون ریال در سال 1939= 1318 و به حدود 155 میلیون ریال در سال 1940=1320 (آخرین سال حکومت رضاشاه) افزایش یافت.
– در فاصلهء ده سالهء ظهور رضاشاه (1300 شمسی تا 1310 شمسی) وضعیّت تجاری ایران با انگلیس، منفی و با شوروی، متعادل گردید.
– با تأسیس ده ها کارخانهء کوچک و بزرگ صنعتی- آنهم بدون قرضهء خارجی و در کوتاه ترین مدّت – به صنعتی کردن کشور و استقلال ایران از بازارهای انگلیس و غیره افزود.
– با جشن «هزارهء فردوسی» و بزرگداشت فرهنگ و زبان و تمدّن ایران، هویت ملّی ما را بجای هویّت مذهبی … تقویت و تحکیم کرد.
– با تأسیس فرهنگستان ایران (سال 1314) به غنا و سالم سازی زبان فارسی کمک کرد.
– با کشف حجاب (اگر چه با تحمیل و تهدید نیز همراه بود) «نیمهء دیگر»ی از نیروی اجتماعی و فعّال جامعه (زنان) را از اسارت مناسبات قرون وسطائی، آزاد و به عرصه های نوین اجتماعی و فرهنگی کشانید.
– با ایجاد «مدرسهء عالی موسیقی» توسط رضاشاه و اجباری کردن تدریس موسیقی در مدارس، روح جدیدی در فضای آموزشی و تربیتی جامعه دمیده شد.
– با ساختمان و تأسیس راه آهن ایران و هزاران کیلومتر راه شوسه، شهرها و روستاهای ایران را از حالت بسته و منزوی به تحّرک اقتصادی – اجتماعی چشمگیری واداشت.
– با تأسیس «سازمان ثبت اسناد و املاک» ضمن رسمی کردن املاک و اراضی مردم، دست روحانیون و محاکم شرع را از اوقاف و املاک مردم کوتاه کرد.
– علیرغم غصب و تملّک خصوصی اموال و املاک ِخان هائی مانند اقبال السلطنهء ماکوئی و شیخ خزعل و عده ای از مالکین مازندران، در سال 1313 زمین های خالصهء دولتی را به نفع دهقانان فروخت و در سال 1316 اراضی بلوچستان را در اختیار دهقانان آن منطقه قرار داد.
 بطوریکه گفتم این تحوّلات و بسیاری اقدامات دیگر در مدتی کوتاه و بدون وصول قرضه یا وام خارجی انجام شد، خصوصاً اینکه درآمد حاصله از نفت نیز فقط 10% هزینه های دولتی را تشکیل می داد. 2.

در واقع، با نگاه به خواست ها و شعارهای متفکّران عصر مشروطیّت، می توان گفت که رضاشاه بسیاری از خواست ها و آرمان های ناکام جنبش مشروطیت را جامهء عمل پوشاند.
 …من معتقد نیستم که «مسائل ناگوار» این دوران را «نادیده» بگیریم یا فراموش کنیم، بلکه – برعکس- معتقدم که این دوران، یعنی همهء تحوّلات این دوران را ببینیم. از این گذشته، من معتقدم که این مسائل را باید از حوزهء منازعات سیاسی خارج کنیم و آنها را بعنوان موضوعات تاریخی بررسی نمائیم (همانطور که ملّت های آزاد شده و متمّدن جهان با تاریخ سیاسی شان کرده اند). در واقع، مسائل این دوران نباید بعنوان چماق برای سرکوب دیگران بکار رود بلکه این مسائل باید بعنوان چراغ در خدمت آگاهی و روشن بینی سیاسی – تاریخی ِ ما باشد. بنابراین، داوری من دربارهء رضاشاه، مصدّق و محمد رضاشاه – اساساً – یک داوری تاریخی است نه سیاسی. یعنی من– بعنوان یک محقّق تاریخ- بر وجه کلّی و عمومی این دوران در اعتلاء یا انحطاط جامعهء ایران توجّه می کنم نه با عُمده کردن این یا آن رویداد سیاسی. این، اصولی ترین کار در مطالعات تاریخی است و در این باره، نمونه ها بسیاراند. مثلاً:ما اصلاحات اجتماعی میرزا تقی خان امیرکبیر را می بینیم و به او – بدرستی- لقب «کبیر» و «قهرمان استعمار» می دهیم، اما آیا قتل عام گسترده و سرکوب خونین جنبش مترقّی بابیّه توسط امیرکبیر را «نادیده» می گیریم؟ آیا غیر از اینست که من و شما بر وجه عُمدهء دوران و اقدامات امیرکبیر توجه کرده ایم؟
   باوجودِگذشتِ ده ها سال،متأسفانه، هنوز ذهنیّت ما – در بررسی حوادث این دوران- آلوده به تعصّبات سیاسی – ایدئولوژیک است. ما هنوز نتوانسته ایم خود را از تأثیرات و تبلیغات حزب توده نجات دهیم. برای رهائی از دروغی که ما و تاریخ معاصر ما را در بر گرفته، شجاعت و صداقت اخلاقی فراوانی لازم است. آیا – واقعاً – در تمامت دوران رضاشاه یا محمدرضا شاه هیچ کار مثبت و مفیدی انجام نشد؟! … در گذشته ما آنقدر به شوروی و کوبا و آلبانی چشم دوخته بودیم که تشبّه به شوروی و کوبا و آلبانی مُدِروز شده بود، یعنی فعالیّت ها و اقدامات اجتماعی رژیم تا آنجا «مقبول» بود که شباهتی به فعالیت های انجام شده در کوبا و آلبانی و شوروی می داشت، بهمین جهت، رهبران و روشنفکران ما از «نهضت سوادآموزی در کوبا» افسانه ها و اغراق ها می گفتند، اما تلاش هزاران هزار جوان ایرانی در کسوت سپاه دانش، بهداشت،ترویج و آبادانی در «نهضت پیکار با بیسوادی» و بردن بهداشت و درمان و آبادانی به دورافتاده ترین روستاهای ایران را نادیده می گرفتند، و یا مسئلهء تغذیهء رایگان در مدارس ابتدائی سراسر ایران،سهیم شدن کارگران در سود کارخانه ها،قانون حمایت از خانواده و حقوق مربوط به زنان و غیره را … متأسفانه بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما تمام هوش و استعداد خود را در جهت ترویج و دفاع از دروغ هایی بکار برده اند که نتیجه سیاسی آن را سرانجام دیده ایم …امروزه می توان – و باید – با چشمانی باز و با ذهنیّتی بی تعصّب و آزاد، این گذشته نزدیک را دید، عناصر مثبت آنرا بررسی کرد و بکار بست و از عناصر منفی آن، دوری جُست. بعد از آواز سهمگین سال های اخیر و پس از فروریختن دیوارها و دُگم های ایدئولوژیک، من فکر می کنم که ما باید بیش از پیش فروتن باشیم. هنگام آنست که ما با بررسی، شناخت و درک همهء جنبه های تاریخ معاصر ایران، محدودیّت ها و ممکنات آن دوره ها را بفهمیم و توقعّات و آرزوهای امروزمان را بر شخصیّت ها، حوادث و رویدادهای دیروز،سوار نکنیم. درک معتدل و مشترک از تاریخ، زمینه اساسی برای تفاهم و همبستگی ملّی ما خواهد بود. من تردیدی ندارم که هم رضاشاه، هم مصدّق و هم محمدرضا شاه  ایران را سربلند و آباد و آزاد می خواستند، اگر چه هر یک، راه و روش و اشتباهات و تناقضات خود را داشتند.

_________________
1- داستان ادبیّات و سرگذشت اجتماع (سال های 1300- 1315)، شاهرخ مسکوب، تهران، 1372، ص 14. این کتاب ارزشمند، یکی از منصفانه ترین تحلیل ها دربارهء دوران رضاشاه است.
2- برای یک تحلیل دقیق آماری از تحولات دورهء رضاشاه، نگاه کنید به:
IranEvolution economique et sociale de l  assistance  de  Ruth(1918-1940), R. Abbassi, avec l  Tarnawski-Infanger, Paris, 1992.

مطلب مرتبط:

تجدّدِ آمرانهء دوران رضاشاه؛کمبودها وکامیابی ها،علی میرفطروس

دربارهءفیلم مستند ِ«رضاشاه»

جولای 31st, 2013

*آنچه که برخی ازرسانه های جمهوری اسلامی ازآن بنام«سونامی فیلم مستند ِ رضاشاه» یادکرده اند،نشانهء علاقهء نسل جوان ایران به تاریخ این دوران ونمودار فروپاشی تفسیرهای ایدئولوژیک ازتاریخ است. به عبارت دیگر: آن کس که  دیروز،گویادرعرصهء سیاست باخته بود،امروز درعرصهء تاریخ پیروزشده است.

                                   *** 

من نیز مستند«رضاشاه»رادیده ام.بطوری که درجائی گفته ام:
متأسفانه بسياری از روشنفکران و رهبران سياسی ما تمام هوش و استعداد خود را در جهت ترويج و دفاع از دروغ هايی بکار برده اند که نتيجهء سياسی آن را سرانجام با«انقلاب شکوهمنداسلامی»!! ديده ايم … امروزه می توان – و بايد – با چشمانی باز و با ذهنیّتی بی تعصّب و آزاد، اين گذشته نزديک را ديد، عناصر مثبت آنرا بررسی کرد و بکار بست و از عناصر منفی آن، دوری جُست. بعد از آواز سهمگين سال های اخير و پس از فروريختن ديوارها و دُگم های ايدئولوژيک، من فکر می کنم که ما بايد بيش از پيش فروتن باشيم. هنگام آنست که ما با بررسی، شناخت و درک همهء جنبه های تاريخ معاصر ايران، محدودیّت ها و ممکنات آن دوره ها را بفهميم و توقعّات و آرزوهای امروزمان را بر شخصیّت ها، حوادث و رويدادهای ديروز، سوار نکنيم. درک معتدل و مشترک از تاريخ، زمينه اساسی برای تفاهم و همبستگی ملّی ما خواهد بود. من ترديدی ندارم که هم رضاشاه، هم مصدّق،هم محمدرضا شاه، ايران را سربلند و آباد و آزاد می خواستند، اگر چه هر يک، راه و روش و اشتباهات و تناقضات خود را داشتند. رضاشاه نه تنها سازندهء «ایران نوین»بلکه سازندهء«انسان ِ نوین ایرانی» بود.به عبارت دیگر:با نگاه به خواست‌ها و شعارهای متفکّران عصر مشروطیت، می‌توان گفت که رضاشاه بسیاری از خواست‌ها و آرمان‌های ناکام جنبش مشروطیت را جامهء عمل پوشاند.
 
             
 
رضاشاه، بعلّت ساختار روستائی و محدودیّت های تاريخی جامعه،اولویّت را به تجدّد اجتماعی و توسعهء ملّی و ايجاد يک زيربنای اقتصادی مدرن گذاشته بودو بهمين جهت، به آزادی و استقرار دموکراسی بی توجه بود…رضاشاه نه آتاتورك بود  ونه  فارغ التحصیل دانشگاه «سوربُن». او ـ بدرستي ـ فرزند زمانهء خود بود، با همهء ضعف ها، محدوديت ها، قدرت ها و كمبودها. بعبارت ديگر: او كسى بود كه پائى در استبداد عصر قاجار داشت و پاى ديگرى در آينده ء تحولات و تغييرات اساسى. خصلت عميقاً نظامى، پر تحكم و پر ديسيپلين رضاشاه، از او انسانى خشك و بى انعطاف و منضبط مى ساخت كه نه تنها هيچ دركى از آزادى و دموكراسى نداشت بلكه ـ اساساً ـ آزادى و دموكراسى را با هرج و مرج هاى سياسى و آشفتگى هاى اجتماعىِ رايج، يكى مى پنداشت.از اين گذشته برخلاف نظر بسيارى، رضاشاه وقتى بقدرت رسيد كه از مشروطيت، چيزى جز نام، باقى نمانده بود و ايران، بين دو سنگ آسياب قدرت هاى روس و انگليس هر روز خُردتر و ضعيف تر شده بود، آنچنانكه يك روز، دولت روسيه فلان امتياز را مي گرفت و روز ديگر دولت انگليس خواستار بهمان امتياز و قرارداد بودوبقول يکی از ديپلمات های خارجی مقيم ايران:
«در واقع،ایران، ملک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قيمت بيشتری می داد و يا تهديد پرسروصداتری بکار می بُرد، می توانست آنرا از چنگ زمامداران فاسد قاجار بيرون آورَد.»
 
 طرح این مسائل تاریخی درسال های سیطرهء ایدئولوژی های فریبا وسُلطهء«روشنفکران  عوام»و«عوامان روشنفکر»» بررسانه های عمومی،بسیاردشواروچه بسابا انتقادات تندی همراه بود(درست همانندکتاب کوچک من دربارهء دکترمحمدمصدّق)،اما اینک خوشحالم که  مستند ِبغایت زیبای«رضاشاه»،ضمن نشان دادن محدودیِت ها ی تاریخی وممکنات  دوران رضاشاه ،جایگاه برجستهء وی درتاریخ معاصرایران را  بازگوکرده است،ازاین نظر به  مسئولان تلویزیون«من وتو»و همهء دست اندرکاران  این مستند ِدقیق ومنصفانه   تبریک   می گویم.
کلام فاخر،موسیقی متن وتصویرهای نایاب یا کمیاب  به این مستندتاریخی ارزش واهمیّتی ممتاز داده است.بادیدن این مستند،بیننده  درخواهدیافت که باوجودتبلیغات 80سالهء حزب توده وبرخی از«روشنفکران همیشه طلبکار» علیه رضاشاه،حقیقت ِ تاریخی   روزی خودرا-به روشنی- نشان خواهدداد.آنچه که برخی ازرسانه های جمهوری اسلامی ازآن بنام«سونامی فیلم مستند ِ رضاشاه» یادکرده اند،نشانهء علاقهء نسل جوان ایران به تاریخ این دوران ونمودار فروپاشی تفسیرهای ایدئولوژیک ازتاریخ است. به عبارت دیگر:

     آن کس که دیروز گویادرعرصهء سیاست باخته بود،امروز درعرصهء تاریخ پیروزشده است.

                                                      ع.م

                                                ****
مستندِ «رضاشاه» از برآمدن و به‌قدرت رسیدن رضاخان آغاز می‌شود. از کودتای سوم اسفندماه ۱۲۹۹. زمانی‌که سرزمینِ ایران در یک بحرانِ تمام‌عیار قرار داشت و شیرازۀ دولت مرکزی ازهم گسسته بود. ایران در آن برهه از تاریخ نیازمند یک قدرت مرکزی بود و فردی مقتدر و لایق که بار دیگر یک‌پارچگی و استقلال را به ایران برگرداند.مستندِ «رضاشاه» از دورانِ وزارت و نخست‌وزیریِ رضاخان سردارسپه در سال‌های آخر قاجاریه می‌گوید. این‌که چه‌طور او ترجیح داد از فرماندهیِ ارتش به عرصۀ سیاست وارد شود و مدیریت و زمام امور را خود به دست گیرد. او حتی یک‌بار برای ایران، اعلام جمهوریت کرد که روحانیت و عموم نپذیرفتند. این‌که او چگونه به سلطنت رسید.
مستندِ «رضاشاه» از پیش‌رفت‌ها و توسعه‌هایِ ایران طی سال‌های سلطنتِ رضاشاه پهلوی می‌گوید. این‌که او چگونه به‌هم‌راه دولت‌‌هایش، عقب‌ماندگیِ ایران از باقی جهان را در نیمۀ نخست قرن بیستم، طی کم‌تر از دو دهه جبران می‌کند.
و بالاخره مستند «رضاشاه» با مرگ او در تبعید پایان می‌پذیرد. تبعیدی ناخواسته به جزیرۀ موریس و سپس ژوهانسبورگ که باآغاز جنگ دوم جهانی و اشغال ایران توسط نیروهای متفقین به‌وقوع پیوست و سرنوشتی تلخ برای او رقم زد.
     https://www.manoto1.com/videos/rezashah/vid3758       
 
درهمین باره:   
 

28مرداد32وسقوط آسانِ دولت مصدّق،چرا؟،علی میرفطروس

می 16th, 2013

      *مهندس زیرک زاده(یاروهمراهِ دکترمصدّق در روز28مرداد):«مصدّق نقشهء خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد».

 *دکترسنجابی: «فقط برای من عجیب است كه چطور شده بود كه از طرف دولت دكتر مصدّق،به طرفداران دكتر مصدّق دستور داده شد كه روز 28 مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نكنند… به همه دستور داده بودند كه در خانههایتان بمانید!».

* دکترمصدّق خطاب به وکیل مورداعتمادش(سرهنگ بزرگمهر):بهترین  حالت،همین بودکه پیش آمد!

                                                              ****

اشاره:                                                                       

    سالگرد 28مرداد32 باردیگرماجرای سقوط آسان وحیرت انگیزدولت دکترمصدّق را درمرکزتوجّهء برخی از پژوهشگران قرارداده است.تاریخنویسان سُنّتی دراین باره، بیشتربه «عوامل خارجی»ونقش افسانه آمیز«کرمیت روزولت» عنایت دارندوازاندیشه،عزم وارادهء شخصی دکترمصدّق درروز28مرداد32 غافل اند،درحالیکه رهبران برجسته درلحظات حسّاس وسرنوشت ساز، بااندیشه وارادهء شخصی خود،مسیرحوادث را رقم می زنند.

   خوشبختانه درسال های اخیرباانتشارخاطرات برخی ازناظران وشاهدان اصلی ماجرا،بسیاری ازافسانه سازی ها وابهام های مربوط  به این رویدادمهم،روشن گردیده است.مقالهء حاضربانگاه به این خاطرات وباتوجه به عزم واندیشهء دکترمصدّق در روز 28مرداد،بدنبال طرح پرسش هاوتامّلات تازه ای دربارهء سقوط آسان وحیرت انگیزدولت مصدّق می باشد.

                                                                                ****

در روز 28 مرداد،دکتر مصدّق در برابر یك موقعیـّت تراژیك قرار گرفته بود، انتخاب آگاهانه در برابر دو سرنوشت كه می‌بایست انجام می‌گرفت و مصدّق بهای آن را می‌پرداخت:

1-تن دردادن به یک جنگ داخلی واحتمال تصرّف قدرت توسط  سازمان نظامی حزب توده؟

2-یاعقب نشینی آگاهانه وانفعال خردمندانه دربرابرمخالفان؟

دکترمصدّق باتدبیرشخصی،آینده نگری وایراندوستی،راه ِ دوم را برگزید.اوباآگاهی از آرایش نیروهای خودویاران دیروزش(که اینک بسیاری ازآنان وی را«هیتلر»و«چنگیز»خطاب می کردند)ضمن تعلّل یا امتناع از فراخواندن مردم برای مقابله با «کودتاچیان» وخصوصاًبا رد پیشنهاد رهبران حزب توده برای مقابلهء قهرآمیز با«كودتاچیان»، در برخورد با رویدادهای 28مرداد، نقش ونقشهء دیگری درسر داشت، نقش و نقشه ای كه در سخن ِ مصدّق به دکترغلامحسین صدیقی (وزیر كشورش)مبنی بر «با مطالعاتی كه كرده ام»، ویا درسخن ِ مهندس زیرك ‌زاده معنا می یافت:

مصدّق[در28مرداد] نقشهء خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد».

بنظرمی رسدکه واگذاری توأمان سه بازوی نظامی دولت (ریاست گارد گمرك، ریاست شهربانی كلّ كشور و فرمانداری نظامی تهران) در روز28 مرداد به سرتیپ محمّد دفتری توسط شخص ِدکترمصدّق برای تحقّق همین «نقش و نقشهء دیگر» بود.

دکترمحمدعلی موحّد-باعلاقه واخلاص فراوان نسبت به دکترمصدّق-بدرستی یادآورمی شود که درفاصلهء25-28مرداد-باآن موج واحساسات که بالاگرفته بود-وفشارهائی که یاران نزدیکش بر او واردمی کردند،مصدّق،شرط احتیاط را فرونگذاشت و[برخلاف جمهوریخواهی کسانی ماننددکترحسین فاطمی]به تغییررژیم تن نداد،گوئی اومسیرحوادث را ازپیش می دانست…ازاین رو،درروز28مرداد، مصدّق حتّی با نزدیك‌ترین یارانش مشورت نكرد و آنچه را كه می‌اندیشید به كسی نگفت و تمام بار مسئولیـّت‌را خود بر دوش گرفت1.

مهندس زیرك‌زاده نیزكه از ساعات اولیـّه روز 28 مرداد در خانهء مصدّق بود، می‌گوید:

«در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخست‌وزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانهء نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم، موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافهء خشمناك دكتر فاطمی را در خاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش ـ برای باخبر كردن مردم ـ به جائی نرسیده بود از اطاق دكتر مصدّق خارج شده، فریاد زد:

ـ «این پیرمرد آخر همهء ما را به كشتن میدهد…»

مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[ازطریق رادیو]مخالفت كرده بود. مصدّق نقشه خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد… »2

دكتر سنجابی نیزضمن تأكید بر وفاداری عموم ارتشیان به مصدّق، با شگفتی فراوان یادآور می‌شود:

«فقط برای من عجیب است كه چطور شده بود كه از طرف دولت دكتر مصدّق، دستور به طرفداران دكتر مصدّق داده شد كه روز 28 مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نكنند. نتیجه این شد كه روز 28 مرداد، هیچ یك از طرفداران مصدّق توی خیابان نبودند، برای اینكه به همه دستور داده بودند كه در خانههایتان بمانید.»3

ستوان محمّد علی عموئی (عضو سازمان افسران حزب توده) نیز تأكید می‌كند:

«تعجـّب و حیرت همگان نه از بابت كودتا و كودتاگران، بلكه از بیعملی و انفعال دولت ملّی مصدّق بود با آنهمه هوادار و امكانات حكومتی، و حزب تودهء ایران با آن تشكیلات نسبتاً منسجم و سازمان نظامی»4

این«خالی کردن میدان»یاانفعال فعّال ِ مصدّق  درمقابله با«کودتاچیان»راچگونه می توان توضیح داد؟

واقعیّت این بودکه مصدّق باوجودبرخی عصبیّت ها وعصبانیّت هایش(خصوصاً درتهدیدبه قتل ِ نخست وزیروقت،سرلشکر رزم آرا، درصحن مجلس شورای ملّی)- اساساًـ مرد اصلاح ومسالمت و مدارا بود و نه مرد ِشورش واغتشاش و انقلاب. ما چنین عقب‌نشینی و تاكتیكی را ـ بارها ـ در زندگی سیاسی مصدّق شاهد بودیم، از جمله در تیرماه 1331 كه طی آن، مصدّق ضمن استعفای محرمانه و غیرمنتظرهء خود و با «خالی گذاشتن میدان»، نه استعفای خود را از رادیو اعلام كرد و نه دلایل آن را با نزدیك‌ترین همكارانش در میان گذاشت5، بقول كاتوزیان:

«این هم نمونه‌ای دیگر از وجود دو نیروی دیالكتیكی در سرشت مصدّق بود: جنگیدن بدون هراس و با توان بی حدّ و مرز در زمانی كه هنوز امیدی می‌بیند، و بعد، تغییر جهتی به همین قدرت و عقب‌نشینی كامل در زمانی كه همه چیز را از دست رفته می‌داند… »6

با توجـّه به تاكتیك‌ها و عقب‌نشینی‌ها و ابراز خستگی‌های مصدّق که خودرا «فدائی بازنشسته»می نامید7 و یكسال پیش معتقد بود: «مردم از دولتی كه زیاد سر كار بماند حمایت نمی‌كنند و خسته می‌شوند»8روند شكل‌گیری «نقش و نقشهء دکترمصدّق درروز 28 مرداد» را می‌توان چنین ترسیم كرد:

                       28مرداد32

 هواداران حزب توده درروز25مرداد32                                           

1 ـ حضور قدرتمند و روزافزون حزب توده و اقدامات ضدسلطنتی هواداران آن حزب، از مدّت‌ها پیش مردم را عمیقاً نگران ساخته بود، آنچنانكه بقول خلیل ملكی:

«روشنفكران و دانشگاهیان نگران و حیران بودند و از خود می‌پرسیدند به كجا می‌رویم؟ در حالی كه پشتیبانان نهضت مردّد و نگران میگردیدند… بازاری‌ها صریحاً از این اوضاع ناراضی بودند. عدّه‌ای از بازرگانان اصفهان و سایر شهرها به تهران آمده و از رجال نهضت می‌پرسیدند: آیا واقعاً مملكت كمونیستی خواهد شد؟»9

بابک امیرخسروی ضمن اشاره به اخلال‌گری‌ها و اغتشاش‌های حزب توده در ایجاد ترس و نگرانی در میان مردم و تأثیرات این حوادث برعزم وارادهء دکترمصدّق، تأكید می‌كند:

«نتیجه آن شد كه تمام توجـّه دكتر مصدّق، ستاد ارتش و نیروهای انتظامی به سوی حزب توده معطوف گردید… مهار كردن حزب توده در رأس برنامه‌ها قرار گرفت. تصمیمات كمیسیون امنیـّت در صبح روز 27 مرداد در منزل دكتر مصدّق، اعلامیـّه‌های حكومت نظامی و شهربانی كلّ كشور در همان روز در بارهء ممنوع ساختن میتینگ‌ها و تجمّعات غیرمجاز، دستور دكتر مصدّق مبنی بر دخالت سربازان و نیروهای انتظامی در عصر و شب روز 27 مرداد برای پراكنده ساختن تظاهرات جمهوریخواهانهء توده‌ای‌ها و تصمیم‌گیری‌های وی در صبح روز 28 مرداد، نمونه‌های آنست»10.

2 ـ سه هفته پیش از 28 مرداد، سرلشكر زاهدی (كاندید مخالفان مصدّق برای نخست‌وزیری) بطورسئوال‌انگیزی بدستور مصدّق از تحصّن مجلس شورای ملّی رهائی یافت و بااتومبیل رئیس مجلس ِهوادارمصدّق(دکترعبدالله معظمی)به  خانه اش منتقل شد،درحالیکه سرلشکرزاهدی  تحت تعقیب دولت مصدّق بود و حتّی برای دستگیری وی جایزه‌ای نیز تعیین شده بود!

3 ـ مصدّق در سراسر روزهای 25-28 مرداد در جستجوی شاه بود و به پسرش (دكتر غلامحسین مصدّق) گفته بود:

«میخواهم ببینم حالا كه مرا عزل كرده، كجا گذاشته رفته؟ چكار كنم؟ مملكت را دست چه كسی بسپارم بروم؟»11

4 ـ در 26 مرداد، هندرسون از طریق بیروت به تهران بازگشت و در فرودگاه، دكتر غلامحسین مصدّق (به نمایندگی از پدرش) از سفیر آمریكا استقبال كرد.

5 ـ در بامداد 27 مرداد، بدستور مصدّق، اعلامیـّهء فرمانداری نظامی تهران، هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی را ممنوع ساخت12. این اعلامیـّه بطور آشكاری متوجـّه تظاهرات ضد شاهی ِ هواداران حزب توده بود كه پس از 25 مرداد و خروج شاه از ایران، گسترش بی‌سابقه‌ای یافته بود.

6 ـ در عصر روز 27 مرداد مصدّق معتقد شده بود:

«از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه درخواست شود تا هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند»13

7 ـ اوج دستگیری و سركوب تظاهركنندگان توده‌ای در شامگاه 27 مرداد و همزمان با دیدار هندرسون با مصدّق بود، گوئی كه مصدّق می‌خواست به هندرسون چنین وانمود كند كه كنترل اوضاع را در دست دارد و خطری از جانب حزب توده نیست.

8-   برطبق برخی منابع،در این دیدار، هندرسون ضمن ابراز نگرانی از حضور توده‌ای‌ها و با اشاره به فرمان عزل مصدّق، به وی گفته بود:

«دولت آمریكا دیگر نمی‌تواند حكومت او(مصدّق) را به رسمیّت بشناسد و به عنوان نخست‌وزیر قانونی با وی معامله كند… دولت آمریكا، دولت زاهدی را تنها دولت رسمی و قانونی ایران می‌داند…»14

9 ـ پس از دیدار هندرسون، مصدّق دستور دستگیری و سركوب توده‌ای‌ها را صادر كرد15بطوریكه بقول نورالدّین کیانوری:حدود 600 نفر از افراد، مسئولین و كادرهای حزب توده دستگیر شدند و این امر، ضربهء بسیار مهلكی بر ارتباطات حزب توده وارد ساخت16.

10 ـ در غروب 27 مرداد، مصدّق، نامهء حمایت‌آمیز آیت‌الله كاشانی برای مقابله با كودتا را  رد کردودرپاسخی کوتاه

به آیت‌الله كاشانی نوشت:

«مرقومه حضرت آقا توسّط آقا حسن آقای سالمی زیارت شد، اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملّت هستم، والسلام».17

11 ـ امّا به نحو عجیب و سئوال‌انگیزی، مصدّق درهمان روزودر روز 28 مرداد، از ملّت خواست تا از تهران خارج شوند و یا در خانه‌های‌شان بمانند و از انجام هرگونه تحـّرك و تظاهراتی خودداری كنند.

12 ـ با توجـّه به حضور و آمادگی توانمند حزب توده18، مصدّق، بدرستی، ادامهء نبرد را دیگر به سود خود و به صلاح ملّت ایران نمی‌دانست و بهمین جهت در بامداد 28 مرداد، پیشنهاد دكتر فاطمی مبنی بر: «به ستاد ارتش دستور داده شود تا اسلحه در اختیار تودهایها بگذارند» را رد كرد19. مصدّق همچنین، درخواست رهبران حزب توده برای «توزیع ده هزار قبضه تفنگ و سلاح‌های سبك به منظور دفاع از دولت مصدّق» را رد نمود20

. به روایت ستوان عموئی:

در روز  28 مرداد سازمان افسران حزب توده «بیش از هر زمان و پیش از هر كس، چشم انتظار دریافت مأموریـّتی درخور بود. هیأت دبیران [سازمان افسری] در انتظار اشارهء رهبری حزب، در كلیهء شاخههای سازمان آمادهباش اعلام میكند. اعضای سازمان به عنوان آخرین دیدار، با همسران و سایر اعضای خانوادهء خود، وداع میكنند و مسلّح به مركز تجمِع شاخهء سازمان افسران رو میآورند»21.

سرگردفریدون آذرنور (عضو بلندپایهء سازمان افسران حزب توده) نیز تأكید می‌كند:

«تمام 243 عضو سازمان افسران در تهران، در روز 28 مرداد در انتظار دستور از بالا بودند كه وارد عمل شوند. در بین آن‌ها، 29 افسر هوائی، 7 افسر توپخانه، 9 افسر سوار، 17 افسر پیاده، 25 افسر مهندس، 23 افسر ژاندارمری بودند كه هركدام متناسب با وضع شغلی، امكانات خود را داشتند…»22

13 ـ مصدّق، ضمن رد پیشنهاد كمك رهبران حزب توده برای مقابله با كودتا، با وقت‌كُشی ِ آشكار و «مهلت خواستن»! یا «سر ِ كار گذاشتن ِ» رهبری حزب توده23 ،كوشید تا در روز 28 مرداد، نیروهای رزمندهء حزب توده را عقیم یا بلاتكلیف بگذارد24. مهندس زیرك‌زاده، ضمن ابراز خوشحالی از ردّ پیشنهاد كمك حزب توده توسّط مصدّق و نجات ایران از خطر كودتای این حزب، تأكید می‌كند:

«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند… بخوبی میبینیم كه مصدّق[در28مرداد] با رد كمك حزب توده  چه خدمت بزرگی به ملّت ایران كرده است»25.

14 ـ مصدّق ـ باوجود اصرار و پافشاری یاران نزدیكش از تقاضای كمك ِ مردمی توسّط رادیو خودداری كرد.    

15 ـ آزادکردن«ارنست پرون»،«از عوامل دست اول كودتا»،«جاسوس انگلیس درایران» و«یکی ازمحارم  نزدیک شاه»26 ،نشانهء دیگری ازتغییرعزم وارادهء دکترمصدّق درروز28مردادبود .به روایت سرهنگ حسینقلی سررشته (رئیس  دژبان تهران و از افسران هوادار مصدّق در فرمانداری نظامی تهران):

«در صبح روز 25 مرداد، مأمور شدم ابوالقاسم امینی، وزیر دربار را دستگیر كنم… تمام قصرها را بازدید كردم ولی اثری از وزیر دربار بدست نیامد. در مجاورت كاخ سعدآباد ساختمانی را مشاهده كردم كه آنتن‌های بلندی داشت. برای بازرسی، داخل آن ساختمان شدم، دیدم سرهنگ حسینقلی اشرفی، فرماندار نظامی تهران، ارنست پرون را ـ كه مقیم آن ساختمان بود ـ دستگیر كرده و اثاثیه و نوشته‌های بسیاری را از داخل قفسه‌ها در چمدان‌هائی جا می‌دهد تا به همراه متّهم (ارنست پرون) به فرمانداری نظامی بیاورد. متوجـّه شدم آنتن‌ها نیز متعلّق به دستگاه بی‌سیمی است كه ارنست پرون با آن، با نقاط دور و نزدیك می‌توانست تماس داشته باشد…»27

امّا بدستور دكتر مصدّق، «ارنست پرون» بزودی آزاد می‌شود و در عوض، سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی تهران و دستگیر كنندهء پرون) بازداشت می‌گردد!. سرهنگ سررشته ضمن ابرازتعجّب ازاین اقدام مصدّق،تأكید می‌كند كه: سرهنگ اشرفی با كودتاچیان همكاری نداشت و توقیف او، كمك بزرگی به كودتا بود! 28

بدین ترتیب، تا ظهر 28 مرداد، شهر تهران فاقد فرماندار نظامی بود. در چنان شرایطی، با توجـّه به تشدید و تراكم تظاهرات پراكنده مردم تهران، در حوالی ظهر 28 مرداد سرتیپ محمّد دفتری، ازبستگان دكتر مصدّق ـ كه «از نزدیكان شاه شمرده می‌شد»29 و معروف به همكاری با «كودتاچیان» بود30، با وجود مخالفت شدید سرتیپ ریاحی، رئیس ستاد ارتش مصدّق و دیگران، بدستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ ریاست نیروهای مسلّح گمرك، به ریاست فرمانداری نظامی تهران و نیز به ریاست شهربانی كلّ كشور منصوب شد!

16 ـ با توجـّه به پیوند فامیلی بین مصدّق و سرتیپ دفتری و وابستگی آشكار سرتیپ دفتری به شاه وسرلشکرزاهدی، مصدّق با انتصاب وی به ریاست شهربانی كلّ كشور و نیز فرمانداری نظامی تهران، شاید می‌خواست تا با ایجاد نوعی «حفاظ فامیلی و امنیـّتی»، خود و یارانش را از آسیب‌های احتمالی نیروهای مخالف، مصون و محفوظ بدارد31 و در عین حال از كشت و كشتار و وقوع یك جنگ داخلی جلوگیری كند32.

17 ـ‌با چنین اقداماتی از حوالی ظهر 28 مرداد 32 تظاهرات در تهران تغییر شكل یافت33: در حالیكه در صبح 28 مرداد، مصدّق، دعوت خسروخان قشقائی برای عزیمت به جنوب را رد كرد34 و هواداران مصدّق بدستور او از آمدن به خیابان‌ها خودداری كردند و به اشارهء مصدّق حتّی دانشگاه‌ها و مدارس و بازارها تعطیل شده بودند35، رئیس شهربانی كلّ كشور و فرماندار نظامی جدید تهران (سرتیپ محمّد دفتری) با داشتن فرمان دكتر مصدّق برای استقرار نظم و سركوب تظاهركنندگان ضد شاهی، آماده بود. به گفته مصدّق:

«سرتیپ دفتری در اروپا بود، من او را خواستم و به ریاست گارد مسلّح گمرك منصوب كردم… در آن روز [28 مرداد] تلفن كردم به وزیر كشور كه «شما حكم ریاست شهربانی را به سرتیپ دفتری بدهید»، برای اینكه او [سرتیپ دفتری] بتواند كار مؤثّری كند، تلفن كردم به ستاد ارتش، به آقای سرتیپ ریاحی كه حكم فرمانداری نظامی را هم به او[سرتیپ دفتری] بدهند».36

این«کار موثر»چه بودکه مصدّق درآن لحظات حسّاس وسرنوشت ساز  ازسرتیپ دفتری انتظارداشت؟درحالیکه وابستگی سرتیپ دفتری به درباروسرلشکرزاهدی برای مصدّق وعموم رهبران جبههء ملّی روشن وآشکار بود!

منوچهر فرمانفرمائیان، دولتمرد و كارشناس برجستهء نفت و از بستگان نزدیك دكترمصدّق كه در بامداد 28 مرداد با پسرمصدّق (غلامحسین مصدّق) قرار ملاقات داشت، یادآور می‌شود:

 در روز 28 مرداد:«دیدم چند كامیون سرباز می‌آید و فریاد «زنده باد!» شنیده می‌شود، ولی درست معلوم نبود چه كسی را می‌گفتند. حدس زدم مصدّق تصمیم گرفته كلَك شاه را بكنَد و این كامیون‌ها هم برای تشویق مردم به خیابان آمده‌اند، ولی نزدیك‌تر شدم و شنیدم می‌گویند «زنده باد شاه!» خیلی عجیب بود! چطور جرأت می‌كردند چنین بگویند و چطور هزاران مردمی كه در اطراف بودند اعتنائی به آنها نمیكردند؟ ما ناظر تحـّول عمیقی بودیم…»37

سرهنگ نجاتی (عضو نیروی هوائی هوادار مصدّق) كه در روز 28 مرداد برای دفاع از اقامتگاه مصدّق شتافته بود، به یاد می‌آوَرَد:

«عجیب اینكه هزاران تن از مردم تهران در كنار خیابانها یا بر پشتِ بامهای مجاور خانهء مصدّق، نظارهگر اوضاع و در انتظار پایان ماجرا بودند!»38

مهندس عـّزت‌الله سحابی، از فعّالان ملّی ـ مذهبی می‌گوید:

«… ما بچه‌های انجمن (اسلامی دانشجویان) این نگرانی را داشتیم كه توده‌ای‌ها دارند می‌برند، یعنی كشور كمونیستی می‌شود… ما نگران حاكمیـّت كمونیستها بودیم. بعد از 25 مرداد و شكست كودتای اوّل، تصـّور ما این بود كه كودتا تمام شده و ایران دارد به سمت یك جریان كمونیستی می‌رود. این نگرانی موجب شده بود كه در آن 3-4 روز، بیطرف بودیم»39.

دكتر ابراهیم یزدی، رهبر«نهضت آزادی ایران» نیز تأكید می‌كند:

«اگر در آن زمان از هر ملّی‌گرائی می‌پرسیدند كه بین دربار و كمونیسم (حزب توده) كدام گزینه را انتخاب می‌كنید؟ همگی بدون شك، دربار را انتخاب می‌كردند»40.

خلیل ملكی ـ كه در رابطه با انحلال مجلس و انجام رفراندوم با مصدّق اختلاف داشت و یك ماه پیش از 28 مرداد، به مصدّق هشدار داده بود كه: «این راهی كه شما می‌روید، به جهنّم است ولی ما تا جهنّم هم بدنبال شما خواهیم آمد!»41 در اعلامیـّهء «حزب نیروی سوم»، در بارهء 28 مرداد چنان سخن گفت كه موجب حیرت و انتقاد شدید یارانش گردید، چرا كه در آن اعلامیـّه، ملكی نه از كلمهء كودتا استفاده كرده بود و نه از ضرورت بازگشت دولت دكتر مصدّق و ادامهء مبارزه برای تحقّق هدف‌های نهضت ملّی سخنی گفته بود!42 آیا خلیل ملكی، آنچه را كه در روز 28 مرداد اتّفاق افتاده و به چشم خویش دیده بود ـ اساساً ـ كودتا نمی‌دانست؟!43

بابك امیرخسروی،عضوبرجستهء حزب توده و از كادرهای فعـّال در روز 28 مرداد نیزضمن رد«وجود نقشهء کودتائی ازپیش طرح شده درروز28مرداد»،«افسانه سازی ها،خُزعبلات ودروغپردازی های کرمیت روزولت درکتاب ضدکودتا»راموردانتقادشدیدقرارداده است44،او همچنین درگفتگو با نگارنده  تأكید كرده:

«بدوراز تعصّبات سیاسی-ایدئولوژیک ِ گذشته و دریک ارزیابی‌ تازه، اینك من، بیش از گذشته، واژهء «كودتا» را برای تبیین رویداد 28 مرداد 32، نادرست میدانم».45

دکترمصدّق،بعدها،به وکیل مورداعتمادش(سرهنگ بزرگمهر)دراشاره به رویداد28مردادگفته بود:

بهترین حالت،همین بودکه پیش آمد! 46

___________________________________

                پانوشت ها:

1 ـ موحّد،محمدعلی،خواب آشفتهء نفت ج2، ص857

2 ـ زیرك‌زاده،احمد، پرسش‌های بی پاسخ درسالهای استثنائی، ص311، همچنین نگاه كنید به صص140و 304

3ـ سنجابی،22کریم،امیدهاوناامیدی ها، ص 145، تاریخ شفاهی هاروارد، ص10 (نوار شماره12) مقایسه كنید با حیرت و شگفتی احمد زیرك‌زاده وانورخامه‌ای در این باره: زیرك‌زاده، صص303-304 ؛ خامه‌ای، گفتگو با روزنامه شهروند، بمناسبت 28 مرداد، شهریورماه 1386

4 ـ عموئی،محمدعلی،دُرد ِزمانه، ص73

5 ـ برای نمونه‌هائی از تردیدها و عقب‌نشینی‌های دكتر مصدّق نگاه كنید به: مصدّق، خاطرات وتالمات، ص248؛ مصدّق، نامه‌ها، ج1، صص105 و 164؛ مكّی، خاطرات سیاسی، ص184؛ مكّی، وقایع سی‌ام تیر 1331، صص 16-17؛ نامه‌های دوستان [به دكتر محمود افشار]، ص217؛ موحـّد، پیشین، ج2، ص1056؛ آوانسیان، اردشیر، خاطرات، صص467-468

6ـ كاتوزیان،محمدعلی،مصدّق ومبارزه برای قدرت درایران، ص20

7ـ مصدّق، نامه‌ها، ج1، ص105

8 ـ موحـّد، پیشین، ج1، ص432 به نقل از یادداشت 18 خرداد 1331 مهندس كاظم حسیبی

9 ـ ملكی، نهضت ملّی و عدالت اجتماعی، ص205. برای آگاهی بیشتر از نظرات سیاسی خلیل ملكی نگاه كنید به:آسیب شناسی یک شکست،چاپ چهارم،صص459-483.

10 ـ امیرخسروی،بابک،نظرازدرون به نقش حزب تودهء ایران، صص617-618، مقایسه كنید با روایت سرهنگ حسینقلی سررشته،خاطرات من(یادداشتهای دورهء1310-1334)،ص109

11ـ دكتر غلامحسین مصدّق، تاریخ شفاهی هاروارد، ص 12 (نوار شماره 12)

12 ـ روزنامه اطّلاعات، سه‌شنبه 27 مرداد 32؛ مصدّق در محكمه نظامی، ج2، ص495

13 ـ مصدّق،پیشین،صص272-273؛ سنجابی، پیشین، ص148

14- New York Times, August 19, 1953

خواندنیها، شمارهء 96، سال 13، 31 مرداد 1332؛ اتابكی وبنی احمد،پنج روز رستاخیزملّت(مجموعهء گزارش روزنامه ها)، ص184؛ موِحّد، پیشین، ج2، صص827-828

15 – New York Times, August 19, 1953 ; Roosevelt, pp. 182-185

روزنامهء كیهان، 29 مرداد 1332؛ اتابكی، پیشین، ص116؛ مقایسه كنید با: غلامحسین صدیقی در گفتگو بانشریهء دنیا، 20 شهریور 1358.

16 ـ كیانوری،نورالدین،خاطرات، ص268؛ كیانوری، «حزب توده و مصدّق»، نامهء مردم، شمارهء 1 و2، 1359، صص5-6

17 ـ برای متن نامه آیت‌الله كاشانی و بحث‌های مربوط به آن، نگاه كنید به مقاله دكتر محمّد حسن سالمی در: فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر، شماره‌های 6-7، 1376، صص154-168؛ كاتوزیان، پیشین،  صص213 و218

18 ـ به روایت كیانوری: در 28 مرداد، حزب توده، تنها از بخش كارگری، می‌توانست 25 هزار كارگر را به خیابان‌ها بفرستد…كیانوری،پیشین، ص278.

19 ـ مكّی،پیشین، صص411-412

20- Foreign relations…, vol X, n° 362n p.784

مقایسه كنید با شایگان، سیـّد علی، خاطرات، صص9-10؛ كیانوری،پیشین، ص276

21ـ عموئی، پیشین، صص71-72

22 ـ امیرخسروی، پیشین، ص712؛ همچنین نگاه كنید به روایت فریدون آذرنور، در: كیانوری و ادّعایش، صص263 و266

23 ـ نگاه كنید به: كیانوری، پیشین، صص276-277؛ جوانشیر، ف.م.، صص311-313؛ فیروز، مریم (همسر كیانوری)، خاطرات، ص106

24 ـ برای نمونه‌هائی از سرگردانی و بلاتكلیفی نیروهای رزمنده حزب توده در روز 28 مرداد، نگاه كنید به: جوانشیر، پیشین، صص308-309؛ گذشته چراغ راه آینده، صص629 و 676؛ عموئی، پیشین، صص71-73؛ امیرخسروی،پیشین، ص654 و683 و685؛ ورقا،ماشاالله،فروریزی حکومت مصدّق ونقش حزب تودهء ایران،صص46-50

25 ـ زیرك‌زاده، پیشین، صص322-325

26ـ نجاتی، پیشین،صص362-363

27-سررشته،حسینقُلی،خاطرات من(یادداشت های دورهء 1310-1334)،صص110-111، مقایسه كنید با نجاتی،پیشین،صص413 و603.

28 – سررشته،پیشین، صص120-121

29 زیرك‌زاده، پیشین، ص141؛ سررشته، پیشین، ص120

-30نجاتی،پیشین،ص604-605

31 ـ موحـّد، پیشین، ج2، صص867-868

32-زیرك‌زاده، پیشین، ص313

33 ـ عاقلی،باقر،روزشمارتاریخ ایران ازمشروطه تاانقلاب اسلامی، ج1، ص351

34 ـ مصدّق، نامه‌ها، ص404

35ـ نگاه كنید به: اتابكی، پیشین، صص187-189؛ سنجابی،تاریخ شفاهی هاروارد، ص1069 (نوار شماره 12)؛ موحّد، پیشین، ج2، صص827-828؛ امیرخسروی، پیشین، ص618؛ ملكی، پیشین،ص105؛ كاتوزیان، پیشین، ص234؛ آبراهامیان،یرواند،ایران بین دوانقلاب،ص252

36 ـ مصدّق در محكمهء نظامی، ج2، ص481

37ـ فرمانفرمائیان،منوچهر،ازتهران تاکاراکاس(نفت وسیاست درایران)، ص722

38 مصدّق، دولت ملّی و كودتا (مجموعه گفتگوها و مقالات)، بكوشش مهندس عـّزت‌الله سحابی، ص227

39ـ نشریهء شهروند امروز، بمناسبت 28 مرداد، شهریور 1386.

40ـ سخنرانی دکترابراهیم یزدی در تالار شیخ انصاری دانشكدهء حقوق دانشگاه تهران، به تاریخ 21 اسفندماه 1384

41 ملكی، خاطرات سیاسی، ص104؛ سنجابی، پیشین، ص138

42ـ نگاه كنید به: حجازی،مسعود،رویدادهاوداوری، صص115-118.

43- برای متن اعلامیهء «حزب نیروی سوم» بقلم خلیل ملكی نگاه كنید به:حجازی،پیشین، صص129-135

44-امیرخسروی،پیشین،صص535-566 و….

45ـ گفتگوی تلفنی نگارنده با بابك امیر خسروی، 15 می 2011

46-برهان،عبدالله،مصاحبه باسرهنگ جلیل بزرگمهر،کارنامهءحزب توده ورازشکست مصدّق،ج2،ص 190

نکته‌ها و ناگفته‌هایی دربارۀ ۲۸ مرداد ۳۲ (بخش پایانی) علی میرفطروس

می 16th, 2013

* نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چندساعته‌ی دكتر فاطمی و… نيز قطع تلفن و برق مركز بازار تهران (با وجود برقراری تماس تلفنی مصدّق با رئيس ستاد ارتش و ديگران) و سپس دستگيری سرهنگ نصيری به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق، ما را با پرسش‌های تازه‌ای روبرو می‌سازد.

*با توجـّه به مخالفت سرلشکر زاهدی با هرگونه «اقدامات شبیه کودتا» در شب 25 مرداد (به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق) و با توجـّه به اينكه هر پنج تن عاملان و راويان اصلی اين ماجرا، از افسران سازمان نظامی‌ حزب توده بودند، نقش حزب توده در اين ماجرا چه بود؟

* چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «ارنست پرون» («از عوامل دست اول كودتا» و «جاسوس انگلستان در دربار») را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی‌خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟                                                                                                                                                          

* * *

ارزيابي‌هاي جديد درباره‌ی كم و كيف حيرت‌انگيز سازمان نظامی‌ حزب توده، نگرانی‌هاي دولت آمريكا در تدوين طرح كودتای TP-AJAX برای «پاكسازی ايران از حزب كمونيست توده» را پذيرفتنی می‌سازد، همچنان كه دل‌نگرانی‌ها و دغدغه‌های سياستمدارانی مانند دكتر مظفّر بقایی و خليل ملكی از خطر حزب توده را مورد تأئيد قرار می‌دهد. اين ارزيابی‌ها نشان می‌دهد كه سخن دكتر مصدّق- به عنوان وزير دفاع– مبنی بر اينكه: «حزب توده حتّی يك تفنگ نداشت…»[5] تا چه اندازه بی‌پايه و اشتباه و برای امنيـّت ملّی ايران تا چه حد خطرناك بوده است، زيرا چند ماه پس از سقوط آسان دولت مصدّق،‌ كشف شبكه‌های سازمان نظامی‌ حزب توده، نه‌ تنها بسياری از اعضای حزب توده را دچار شگفتی و حيرت ساخت[6] بلكه حتّی «رهبران بسيار ديرباور جبهه‌ی ملّی» را نيز به وحشت و شگفتی انداخت.[7]

 

 

کشف شبکه‌ی نظامی‌حزب توده

 

سرگرد مهدی همایونی، عضو سازمان افسران حزب توده و فرمانده‌ی نگهبانان دکتر مصدق، در دادگاه نظامی

از اين گذشته، نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعته‌ی دكتر فاطمی، مهندس زيرك‌زاده و مهندس حق‌شناس و نيز قطع تلفن و برق مركز بازار تهران (با وجود برقراری تماس تلفنی مصدّق با رئيس ستاد ارتش و ديگران) و سپس دستگيری سرهنگ نصيری به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق، ما را با پرسش‌های تازه‌ای روبرو می‌سازد. سخن مهندس زيرك‌زاده درباره‌ی بازداشت دكتر فاطمی‌ و…، بسيار تأمّل ‌برانگيز است. گویی كه «كودتاچيان» بازداشت‌شدگان را به «پيك‌نيك» مي‌بُرده‌اند. اين روايت، ادّعای منسوب به دكتر فاطمی ‌مبنی بر «ضرب و شتم و قصد تجاوز به همسرش توسّط كودتاچيان» را عميقاً مورد ترديد قرار می‌دهد. به روایت مهندس زیرک‌زاده:

هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی ‌و حق‌شناس که هر دو جوک‌گو [بوده] و قصّه‌های خوشمزه می‌دانستند، می‌گفتند و می‌خندیدیم.»[8]

با توجـّه به مخالفت سرلشکر زاهدی با هرگونه «اقدامات شبیه کودتا» درشب 25 مرداد (به هنگام  ابلاغ فرمان عزل مصدّق) و با توجـّه به اينكه هر پنج تن عاملان و راويان اصلی اين ماجرا، از افسران سازمان نظامی‌ حزب توده بودند، نقش حزب توده در اين ماجرا چه بود؟

در همين راستا، روايت سرهنگ حسینقلی سررشته (رئيس دژبان تهران و از افسران پرشور هوادار مصدّق) نيز بسيار تأمّل‌برانگيز است و اين پرسش را ايجاد می‌كند كه: پس از دستگيری «ارنست پرون[9]» («از عوامل دست اول كودتا» و «جاسوس انگلستان در دربار»[10]) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی ‌تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی، چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی‌ خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟[11] و سپس سرتيپ محمّد دفتری (خواهرزاده‌ی دكتر مصدّق كه معروف به همكاری با «كودتاچيان» بود[12]) با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك، به رياست فرمانداری نظامي تهران و رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد! آيا اين اقدامات، نشانه‌ی «نقش و نقشه‌ی ديگر مصدّق در روز 28 مرداد» بود؟

بنابراين: هرگونه تحقيقی درباره‌ی 28 مرداد 32 ضمن پاسخ به سئوالات فوق، به طور روشن و مشخّص بايد به اين سئوال كليدی پاسخ دهد كه: چرا در روز 28 مرداد، مصدّق، ميدان را خالی كرد و با وجود در دست داشتن همه‌ی نيروهای نظامی ‌و انتظامی، از همه‌ی هوادارانش خواست تا در روز 28 مرداد در خانه‌های خويش بمانند و از هرگونه تظاهراتی خودداری كنند؟

بر اين اساس، با توجـّه به مخالفت‌های پايدار محمدرضاشاه جوان با كودتا و تأكيد او بر «بركناری مصدّق از طريق پارلمان» و سپس، انجام رفراندوم بی‌سابقه توسّط دكتر مصدّق برای انحلال مجلس شورای ملّی و اعلام نتايج آن از طريق راديو و مطبوعات (12 و 19 مرداد 1332) و در نتيجه: صدور فرمان عزل مصدّق توسّط شاه (23 مرداد 1332)، تأمّل در پازل‌های پراكنده‌ی رويداد 25 مرداد و نقش‌آفرينی سازمان نظامی‌ حزب توده به هنگام ارائه‌ی فرمان عزل مصدّق توسط سرهنگ نصيری و يا رمزگشایی از «نقش و نقشه‌ی ديگر دكتر مصدّق در روز 28 مرداد» و خصوصاً شاهكار سياسی مصدّق در تعلّل يا «مهلت‌خواهی» در برابر پيشنهاد رهبران حزب توده برای مقابله با «كودتا» و در نتيجه، عقيم‌گذاشتن نيروهای رزمنده‌ی حزب توده‌ توسّط مصدّق در روز 28 مرداد و همچنین، آگاهی‌هایی درباره‌ی پایگاه اجتماعی حزب توده و قدرت حیرت‌انگیز نظامی ‌آن حزب در فصل «مرا ببوس!» و… موارد ديگری است كه چاپ جديد كتاب حاضر را از چاپ‌های ديگر متمايز می‌سازد.

دكتر مصدّق، به عنوان ميراث‌خوار فكری برخی روشنفكران جنبش مشروطيـّت، با ادغام و التقاط انديشه‌های عرفی (سكولار) با باورهای اسلامی، به مبارزات خويش خصلتی «ملّی -مذهبی» می‌داد و می‌كوشيد تا با نوعی دادخواهی مذهبی، ضمن كسب حقّانيـّت سياسی، مبارزات خويش را از مشروعيـّت مذهبی نيز برخوردار سازد. در چاپ سوم كتاب به اين جنبه از عقايد مصدّق توجـّه‌ بيش‌تری شده است؛ عقايدی كه بعدها بر انديشه‌های روشنفكرانی مانند جلال آل‌احمد و دكتر علی شريعتی تأثير داشته و باعث پيدايش گروه‌های «ملّی ـ مذهبی» در عرصه‌ی سياست ايران شده است.

آسيب شناسی شكست دكتر مصدّق -در واقع- آسيب‌‌شناسی ضعف‌ها و ظرفيـّت‌های ما نيز هست. شناخت و خصوصاً پذيرفتن اين ضعف‌ها می‌تواند به ما برای ساختن آينده‌ای روشن و راهيابی به آزادی و دموكراسی ياری کند. خوشبختانه در سال‌های اخير، جامعه‌ی ايران از سنّت ويرانگر «ابليس» و «قدّيس» يا «خائن» و «خادم» فاصله گرفته‌است و با نوعی اعتدال، انصاف، مروّت و مدارا شخصيـّت‌های تاريخی خود را مورد نقد و داوری قرار می‌دهد. اگر تجدّد (مدرنيته) را به معنای رشد ذهنيـّت نقّاد و پرسشگر بدانيم، آنگاه شك‌كردن و به پرسش‌گرفتن «دروغ‌های باورشده» در حوادث منجر به سقوط آسان دولت مصدّق، می‌تواند نشانه‌ی خٍرَد نقّاد و رشد تجدّدگرایی و نمونه‌ی اميدبخشی از ضرورت بازنويسی تاريخ معاصر ايران به شمار آيد. استقبال خوانندگان عالي‌مقدار و چاپ دوم اين كتاب در فاصله‌ای كوتاه نيز مؤيـّد اين امر است.

در چاپ اول و دوم اين كتاب، ضرورت اختصار و ايجاز و تمركز اساسی نگارنده بر رويدادهای 25 تا 28 مرداد 32، باعث شده بود تا برخی از موضوعات، مورد غفلت قرار بگيرند. چاپ سوم كتاب، فرصتی است تا نگارنده ضمن بازبينی، بازنويسی و ويرايش دوباره، كتاب حاضر را با تغييرات، الحاقات و اضافات روشنگر منتشر كند. همين ملاحظات و اضافات، انتشار ترجمه‌ی انگليسی كتاب را دچار تأخير كرده است.

حقيقت و خصوصاً حقيقت تاريخی، تراوش فكر و انديشه‌ی يك فرد نيست بلكه اين امر، محصول تلاش همه‌ی كسانی است كه با بردباری و شجاعت در شبانه‌های تيره، نقبی به سوی نور (حقيقت) می‌زنند، از اين نظر، تحقيق به معنای جست‌وجو كردن حقيقت است. لذا، كتاب حاضر تنها می‌تواند بخشی از حقيقت باشد، به اين اميد كه «بر اين نامه‌ بر سال‌ها بگذرد» و پژوهندگان آينده، كاستی‌ها و كمبودهای آن را جبران سازند.

در پايان، وظيفه‌ی خود می‌دانم كه از نامه‌های شوق‌انگيز و پيام‌های تأیيدآميز استادان بزرگوارـ خصوصاً از نامه‌ی پُرمهر استاد احسان يارشاطرـ سپاسگزاری کنم. هم‌چنين، لازم است كه مراتب تشكّر خود را به استاد مرتضی ثاقب‌فر، حسن اعتمادی و تهمورث كيانی (به خاطر نقدها و نظرهای ارزشمندشان) ابراز کنم. از دوستان دانشورم دكتر مينا راد، دكتر اميراصلان افشار، دكتر تورج تابان، دكتر محمّدحسن سالمی‌ و مسعود لقمان نيز (برای تهيـّه و ارسال برخی كتاب‌ها، اسناد و عكس‌ها) صميمانه سپاسگزارم.

 پاريس، ژوئن 2011

پانویس‌ها:

5 ـ مصدّق، خاطرات و تألّمات، ص 379 و نيز صص 272 و 288-289؛ مصدّق در محكمهء نظامي، ج 2، صص 574 و 575.

6 ـ اميرخسروي، بابك، نظر از درون به نقش حزب توده‌ی ايران، ص 709.

7 ـ ذبيح، سپهر، ايران در دوران مصدّق، ص 207.

8ـ نگاه كنيد به: زيرك‌زاده، پرسش‌هاي بي‌پاسخ، ص 138.

9- Ernst Perron

10 ـ نجاتي، غلامرضا، جنبش ملّي شدن صنعت نفت، صص 344، 362-363، 373، 469، 604.

11 ـ سررشته، حسينقلي، خاطرات من، صص 110-111 و 118-121، مقايسه كنيد با: نجاتي، صص 413، 601 و 603.

12 ـ  نجاتي، صص 604-605 و…؛ سررشته، ص 120؛ زيرك‌زاده، ص 141.

بخش نخست

 

 

 

 

 

 

افسانه‌ها در مَحَك ِتاريخ، فرو مي‌ريزند!(علي ميرفطروس)

می 11th, 2013

در حاشيۀ مقالۀ «ناگفته‌هائی در بارۀ 28 مرداد»

 

در شمارهء 1376 روزنامهء كيهان لندن (شنبه14مهرماه) در اشاره به پيشگفتار چاپ سوم كتاب «دكتر محمّد مصدّق،آسيب‌شناسی يك شكست» (كيهان لندن، شمارهء 1370، ص11) مطلبی از آقای رحيم شريفی، عضوقديمی «حزب ايران»و«جبههء ملّی»، چاپ شده كه طی آن، نويسندهء محترم برخی از مندرجات پيشگفتار مذكور را مورد ترديد قرار داده‌اند.

مقالهء من «ناگفته‌هائی دربارهء 28 مرداد 32» نام داشت كه در آن، سئوالات كليدی و مهمّی در بارهء حوادث 25 و 28 مرداد 32 طرح شده بود، از جمله:

* نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتهء دكتر فاطمی و… نيز قطع تلفن و برق مركز بازار تهران (با وجود برقراری تماس تلفنی مصدّق با رئيس ستاد ارتش و ديگران) و سپس دستگيری سرهنگ نصيری به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق، ما را با پرسش‌های تازه‌ای روبرو می‌سازد. باتوجه به مخالفت سرلشكر زاهدی با هرگونه «اقدامات شبيه كودتا» در شب 25 مرداد (بهنگام ابلاغ فرمان عزل دكتر مصدّق) و با توجـّه به اينكه هر 5 تن عاملان و راويان اصلی اين ماجرا، از افسران سازمان نظامی حزب توده بودند، آيا نقش حزب توده در اين ماجرا چه بود؟

* چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «ارنست پرون» («از عوامل دست اول كودتا» و «جاسوس انگلستان در دربار») را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟

* هرگونه تحقيقی در بارهء 28 مرداد 32 ضمن پاسخ به سئوالات فوق، بطور روشن و مشخّص بايد به اين سئوال كليدی پاسخ دهد كه: چرا در روز 28 مرداد، مصدّق، ميدان را خالی كرد و با وجود در دست داشتن همهء نيروهای نظامی و انتظامی، از همهء هوادارانش خواست تا در روز 28 مرداد در خانه‌های خويش بمانند و از هرگونه تظاهراتی خودداری كنند؟

انتظار اين بودكه آقای شريفی ـ به عنوان عضو قديمی «حزب ايران» و«جبههء ملّی»ـ به اين سئوالات كليدی پاسخ دهند، امّا ايشان ترجيح داده‌اند تا از «متن» به «حاشيه» بپردازند كه در پاسخ يادآور می‌شوم:

1 ـ شيوهء مرسوم بيشتر روزنامه‌ها، واز جمله كيهان لندن، اينست كه از چاپ زيرنويس‌های متعدّد مقالات تحقيقی خودداری می‌كنند تا خوانندهء كنجكاو، خود، به اصل كتاب يا مقالهء تحقيقی مراجعه نمايد. اين امر، باعث شده تا آقای شريفي بدون مراجعه به منابع مندرج در چاپ سوم كتاب، مدِعی شوند: آنچه در بارهء توافق سران جبهة ملّی با فدائيان اسلام برای قتل رزم‌آرا به شرط اينكه «جبهة ملّی به رهبري دكتر مصدّق پس از رسيدن به حكومت، احكام اسلامی را اجرانمايد» مورد ترديد است… در حاليكه با نگاه به صفحات 22 و 89-93 كتاب «آسيب‌شناسی…» (چاپ سوم) ملاحظه می‌كنيم كه اين موضوع، با نام «ترور مقدّس!» مبتنی بر اسناد دست اوّل و متّكی به اقوال عوامل اصلی اين ماجرا است، ازجمله: ناگفته‌ها، حاج مهدی عراقی، صص38-41 و 72-75، خاطرات سيـّد محمّد واحدي از اعضاء فدائيان اسلام، خواندنيها، شمارة 17، 9 آبان 1334، جمعيـّت فدائيان اسلام، داود امينی، صص 267 و 274، اسرار قتل رزم‌آرا، محمّد تركمان، صص288، 399-404 و 409، جمعيـّت فدائيان اسلام به روايت اسناد، ج2،صص 666-669، نيم قرن خاطره و تجربه، عـّزت‌الله سحابی، ص21، سيـّد نـّواب صفوی: انديشه و مبارزات و شهادت او، سيـّدحسن خوش‌نيـّت، ص51.

از اين گذشته، دكتر مصدّق در نطق 8 تيرماه 1329 در مجلس شورای ملّی، خطاب به رزم‌آرا تهديد كرده بود:

«به وحدانيـّت حق، خون می‌كنيم! خون می‌كنيم، می‌زنيم و كشته می‌شويم! اگر شما نظامی هستيد، من از شما نظامی‌ترم. می‌كُشم! در همين مجلس شما را می كشم

طبيعی است كه چنين صراحتی از سوی دكتر مصدّق، به عنوان يك رهبرپُرنفوذ، می‌توانست مجـّوز يا مشـّوق فدائيان اسلام و برخی از سران جبهة ملّی براي كشتن رزم‌آرا باشد. بنابراين: استباط آقای شريفی كاملاً درست است كه مفهوم سخنان من اين است كه «ترور رزم‌آرا، خواست جبههء ملّی بوده و برای انجام اين نظر به فدائيان اسلام روی آورده اند…» با تحقّق اين «خواست» به دست فدائيان اسلام بود كه دو روز بعد، عموم رهبران جبههء ملّی در جشنوارة 70 هزار نفري ترور رزم‌آرا در ميدان بهارستان شركت و شادمانی كردند و دكتر فاطمی، ترور رزم‌آرا و هژير (وزير دربار) را «دو نمونه از علاقهء مردم رشيد پايتخت به آزادی آراء و عقايد خويش» اعلام كرد! (نگاه كنيد به: روزنامهء باختر امروز،20 اسفند 1329).

2 ـ آقای شريفی كه گويا «تاريخچهء متحـّرك جبههء ملّّی» هستند… و «در جريان تمام وقايع روز بوده‌اند»، متأسّفانه، بين دو سفر به دادگاه لاهه، خلط و خطا كرده‌اند. برخلاف درك ايشان، در رابطه با دادگاه لاهه دو سفر انجام شد: اوّلين سفر، در 7 تيرماه 1330، بدون دكتر مصدّق (متشكّل از آقايان حسن صدر، دكتر علي شايگان و اصغر پارسا) برای ارائة رئوس لايحهء اعتراضی دولت ايران به دادگاه لاهه بود، و دومين سفر در 7 خرداد 1331 (متشكّل از دكتر مصدّق، دكتر بقائی، كاظم حسيبی، دكتر شايگان، دكتر غلامحسين مصدّق و…) برای دفاع از همين لايحهء اعتراضی توسّط شخص دكترمصدّق بود. گفتنی است كه لايحهء اعتراضی ايران (كه به سفارش و خواست دكتر مصدّق توسّط حسن صدر تنظيم شده بود) بيشتر به يك انشای سوزناك دبيرستانی در ذكر مظالم دولت انگليس شبيه بود تا به يك لايحهء مستدلّ و محكم حقوقی (در اين باره نگاه كنيد به نظر دكتر سنجابی، در: اميدها و نااميدی‌ها، نشر جبهة ملّی، لندن، 1368، ص108). 

3 ـ نويسندهء محترم، از «گزارش دكتر شايگان به مجلس در تاريخ 6و25 تيرماه 1330 در بارهء سفر به لاهه »ياد كرده‌اند بی‌آنكه به منبع يا مأخذ خويش اشاره كرده باشند! برای آگاهی ايشان يادآور می‌شوم كه مجلس شورای ملّي، در 6 تيرماه1330، اساساً، جلسه‌ای نداشت تا «گزارش سفر آقای دكتر شايگان به لاهه» را استماع نمايد!! جلسهء 25 تيرماه1330 نيز، عموماً به حوادث خونين 23 تير (در رابطه با سفر هريمن به تهران) اختصاص داشت و هيچ گزارشی از آقای دكتر شايگان به مجلس ارائه نشده است! (نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شوراي ملّی، دورة شانزدهم، جلسات 161 تا 170، مشروح مذاكرات تا 27 تيرماه 1330). تنها در روز يكشنبه 30 تيرماه 1330 بود كه گزارش كوتاهی از آقای شايگان (از سفر 7 تيرماه 1330 به لاهه) در مجلس ارائه شد كه بخاطر حسّاسيّت موضوع ِ«دادگاه لاهه» در افكار عمومی مردم ايران و نمايندگان مجلس، طبيعی بود كه آقای شايگان از «جاگذاشتن لايحهء دفاعی در ايران» سخنی نگويد چرا كه طرح اين موضوع در مجلس، آنهم در آن شرايط حسّاس، می‌توانست يك سرشكستگی يا «افتضاح بزرگ» بشمار آيد (نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شورای ملّی، دورهء شانزدهم، جلسهء171، مشروح مذاكرات30 تيرماه1330).

4 ـ منتقدمحترم، متأسّفانه، بدون مراجعه به خاطرات مفصّل دكتر امير اصلان افشار، مندرج در چاپ سوم كتاب «آسيب شناسی يك شكست» (صص104-114) كوشيده‌اند تا اظهارات اين دولتمرد خوشنام و رابط سفارت ايران با دادگاه لاهه را ردّ نمايند! در حاليكه در خاطرات دكتر اميراصلان افشار خوانده‌ايم: فراموش كردن يا «جاگذاشتن» لايحة دفاعی دولت مصدِق در آخرين لحظات مهلت قانونی دادگاه لاهه توسّط هيأت اعزامی ايران (آقايان حسن صدر، دكتر شايگان و اصغر پارسا) باعث عصبانيـّت و پرخاش شديد آقای حسين نـّواب (سفير ايران در هلند) نسبت به اين آقايان شده بود… لذا، قابل درك است كه هم آقای حسن صدر و هم آقاي دكتر شايگان در خاطرات يا گزارش خويش در اين باره، سكوت كنند و حتّي ضمن مسكوت گذاشتن موضوع «جاگذاشتن لايحة دفاعي در تهران» و پرخاش‌های تند سفير ايران در هلند به آنان، چنين وانمود كنند كه لايحة دفاعی ايران را، خود، مستقيماً به دادگاه لاهه تسليم كرده‌اند!! در حاليكه در سفر نخست، آقای شايگان به گفتهء خود «به عنوان يك فرد عادی و نه به عنوان مأمور دولت» به دادگاه لاهه رفته بود و نيز در عْرف ديپلماتيك، هر لايحه يا نامهء مهـّم ارسالی دولت ايران، لزوماً از طريق مسئولان سفارت ايران در هلند به مقامات دادگستری لاهه تسليم می‌شد

5 ـ آقای شريفی در ردّ اين نظر كه «طرح ملّی شدن صنعت نفت فاقد آينده‌نگری بود»، معتقدند كه «در بارهء طرح ملّی شدن نفت، مطالعات و بررسی‌هاي زيادی شده بود. افراد صاحب‌نظر در اين باره، همكاری و مدِت‌ها در بارهء ملّی شدن نفت و پيامدهای آن به تجزيه و تحليل پرداخته بودند.»

تمام شواهد و قرائن موجود و خصوصاً نتايج عملی طرح ملّی شدن صنعت نفت، نشان می‌دهند كه هيچيك از ياران نزديك دكتر مصدّق (خصوصاً دكتر شايگان و مهندس كاظم حسيبی) كمترين تخصّصي در بارهء نفت و جايگاه آن در مناسبات بين‌المللی نداشتند و از اين رو، در نوعی «تنزّه‌طلبی» و «ناب‌گرائی» و سياست «يا هيچ چيز يا همه چيز» (به قول خليل ملكی)، با ردّ پيشنهاد مناسب بانك بين‌المللی و سپس، با ردّ آخرين پيشنهاد مطلوب و مناسب آمريكا و انگليس، آخرين اميدها برای حل مسئلهء نفت را بر باد دادند. دكتر فؤاد روحانی (كه آقای شريفي وی را در شمار «هيأت مشاوران مصدّق» قرار داده‌) مي‌نويسد:

«بدون ترديد [اين پيشنهاد] بهترين پيشنهادی بود كه به دولت ايران تسليم گرديد… بزرگترين مزيـّت پيشنهاد اين بود كه تسلّط ايران بر ادارهء صنعت نفت را تأمين می كرد.» (زندگي سياسی دكترمصدّق…، ص380).

دكتر محمّد علی موحـّد، باوجود احترام و علاقة فوق‌العاده نسبت به دكتر مصدّق، تأكيد می‌كند:

«به نظر می‌رسد كه موضع منفی مصدّق در برابر پيشنهاد تجديدنظر شدهء بريتانيا و آمريكا اشتباه بود… دكتر مصدّق می‌توانست پيشنهاد مشترك بريتانيا و آمريكا را به عنوان مبنای توافق بپذيرد و كشور را از بليـّاتی كه پيامد ردّ آن بود، مصون نگاه دارد… آنچه مصدّق مي‌خواست نه تنها به بهای فروپاشی جبهة جهان غرب در برابر كمونيسم تمام می‌شد، بلكه ساختار امتيازات را در سراسر جهان، متزلزل می‌ساخت…» (خواب آشفتة نفت، ج2، صص 679 و 723-724).

6 ـ منتقد محترم معتقدند كه «نتيجهء آينده‌نگری طـّراحان ملّی شدن نفت اين بود كه دولت زاهدی و شخص شاه از ملّی شدن نفت بهرهء فراوان بردند…» در حاليكه اسناد نشان می‌دهند كه برخلاف نظر آقای شريفي، نتيجهء «آينده‌نگری دكتر مصدّق و يارانش»، به ميراث گذاشتن يك كشور ورشكسته  با ميليون‌ها دلار بدهی داخلی وخارجی بود، به قول دكتر منوچهر فرمانفرمائيان (كارشناس برجستهءنفت و از بستگان نزديك دكتر مصدّق) به خاطر سياست‌هاي نادرست دكتر مصدّق و يارانش: حدود هزار ميليون دلار ضرر (به پول آن زمان) نصيب ملّت ايران گرديد. (از تهران تا كاراكاس، نفت و سياست در ايران، صص 605-606). گفتنی است كه به هنگام نخستين سفر به دادگاه لاهه در خرداد1330، سپهبد زاهدی، وزير كشور وقت كابينهء مصدّق، پای پلّكان هواپيما مبلغ 300 دلار، كه از صـّرافی لاله گرفته بود، برای خرج راه به آقايان حسن صدر و دكتر شايگان داد «تا دولت، بعداً، پول كافی بفرستد.» (حسن صدر، دفاع مصدّق از نفت در زندان زرهی، نشر اميركبير، 1357، ص31).

7 ـ نظر ديگر آقای شريفی مبنی بر «جاسازی اسناد مربوط به شركت نفت در آستر لباس مصدّق و بيرون آوردن اسناد با شكافتن آستر لباس دكتر مصدّق در لحظات آخر!!» نيز در شمار افسانه‌ها است و هيچ عكس و سند و شاهد بيطرفی آن را تأئيد نمی‌كند.

از اين گذشته، هيچيك از دوسفر هيأت ايرانی به دادگاه لاهه، برای رسيدگی به «ماهيـّت دعوا» نبود بلكه تنها برای ايراد به صلاحيـّت دادگاه در رسيدگي به اقامهءدعوای دولت انگليس عليه ايران صورت گرفته بود. آيا دكتر مصدّق، بعنوان يك حقوقدان تحصيلكردهء اروپا، نمی‌دانست كه جلسهء دادگاه لاهه، بدواً «جنبهء صوری يا شكلی» دارد و وارد «ماهيـّت دعوا» نمی‌شود؟ در اين صورت، بسيج و اعزام آنهمه افراد به لاهه ـ كه دكتر غلامحسين مصدّق بيشتر آنان را «سياهی لشكر» ناميده ـ چه ضرورتی داشت؟ از اين گذشته، خودِ دكتر مصدّق، بی هيچ اشاره‌ای به افسانهء «شكافتن آستر لباس»!! تأكيد كرده كه: به خاطر مقـّررات دادگاه «كه از حدود مطالب مربوط به عدم صلاحيـّت [دادگاه] خارج نشوم، ناچار شدم از ارائهء اسنادی كه در دست داشتم خودداری نمايم.» (خاطرات وتألّمات مصدّق، صص243-244).

8 ـ … و سرانجام، پس از سال‌ها افسانه‌پردازی در بارهء «موضوع نشستن مصدّق در جايگاه نمايندهء انگليس در دادگاه لاهه»، با انتشار عكس‌های تاريخي دكتر اميراصلان افشار در كتاب «آسيب‌شناسي يك شكست…» (چاپ سوم، صص108-110) بسيار خوشحالم كه اينك، آقای رحيم شريفی نیز، بعنوان یکی ازاعضای قدیمی جبههء ملّی، معتقد شده‌اند:

«موضوع نشستن مصدّق در جايگاه نمايندهء انگليس در دادگاه لاهه، از اساس، ساختگی و دروغ است و ساخته و پرداختهء مخالفان دكتر مصدّق است و واقعيـّت ندارد!…» هم از اين روست كه گفته‌اند:

                                             افسانه‌ها در مَحَك تاريخ، فرو می‌ريزند! 

                                                                   9 اكتبر 2011 ـ بوستون آمريكا                           

جهانِ ایرانی ِ شاهرخ مسکوب از نگاهِ داریوش کارگر وهمراه با صدای وی

می 3rd, 2013

                                           گزارشِ ناصر رحیم خانی

* «کارهای مسکوب نشان میدهد که جهانِ ایرانی با اندیشه ی هزار چرخ خورده اش، با فرهنگ مدام دگرگون شده اش، برای او بسیار ارزشمند است و به همین خاطر هم نه بهانه که یک بنیان است برای کنکاش و بررسی. اسطوره، دین، تاریخ، فلسفه، حماسه، هنر ، نقاشی و مینیاتور، آرمان شهر سیاوشی …. همه و همه اجزاء بنیانی ست که گفته شد، یعنی محملهای کنکاشها و بررسیها و پژوهشهای مسکوب است » 
          
یازده سال پیش در روز آدینه ۲۱ اردیبهشت ماه ۱٣٨۱ خورشیدی، به دعوت و میزبانی «کانون فرهنگی ایده» در استکهلم ، شاهرخ مسکوب، در باره ی «تجدد و دگرگونی پاره ای از مفاهیم در ادبیات آغاز قرن»، سخنرانی کرد. جلسه ی سخنرانی مسکوب با حضور بیش از یکصدتن از دوستداران فرهنگ و ادبیات ایران آغاز شد. شاهرخ مسکوب در آن سخنرانی، نخست گریزهائی زد به مقوله‌هائی چون طبیعت، انسان، عشق، و زن در ادبیات کهن ایران و سپس اشاره‌هائی کرد به آغاز دگرگونی در مفهوم‌ این مقوله‌ها در طلیعه‌ی مشروطه و سپس‌تر، گذری به روزگار عارف قزوینی و داستان اندوهبار عشق او در «قصه‌ی پرغصه یا رمان حقیقی»، و نیز گریزی به خاطرات تاج‌السلطنه دختر ناصرالدین شاه. آنگاه پرداخت به محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) و نقش او در دگرگون ساختن زبان فارسی. شاهرخ مسکوب در بخش دوم سخنرانی خود، درباره‌ی کسروی و هدایت سخن گفت با این توضیح که چند بار خواسته است درباره‌ی این دو شخصیت بنویسد و نشده است آنچه می‌خواسته است. می‌خواست کسروی و هدایت را با هم و در مقایسه‌ی با هم بررسی کند، باز هم نشد آن چیزی که می‌خواست و دستمایه‌هایش را نیز فراهم آورده بود و همراه داشت. مسکوب در این سخنرانی، دست کم سه تا چهار بار و هربار چندین صفحه از یادداشت‌هایش درباره ی کسروی را کنار گذاشت و گذشت. نیز نرسید بیش از یکی دو جمله‌ی کوتاه از هدایت بگوید با این وعده‌ی امیدوارانه که: «در مورد هدایت، شاید بماند برای سال دیگر و سفر دیگر.» آن سال دیگر و آن سفر دیگر از ما دریغ شد. دو سه ساله‌ی بعد را گرفتار بیماری بود و سرانجام، به بیان دردمندانه ی گیل گمش در سوگ انکیدو، «بهره‌ی آدمی»، به شاهرخ مسکوب نیز رسید، در بیست و سوم فروردینماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی.
در اردیبهشت ماه سال گذشته (۱٣۹۱ خورشیدی)، در هفتمین سال خاموشی مسکوب و دهمین سالگشت سخنرانی او در استکهلم برآن شدم آن پاره از گفته های این اندیشمند بزرگ ادب ایرانی در باره‌ی احمد کسروی و صادق هدایت را تقدیم خوانندگان کنم .این بخش با عنوان «کسروی از خرد آغاز می کند و می رسد به بیخردی»، در چند سایت و از آن میان در سایت های «عصرنو» و «اخبار روز» منتشر شد. اما امسال، در سالگرد درگذشت شاهرخ مسکوب ، سخنان یازده سال پیشِ داریوش کارگر در باره ی «جهانِ ایرانی شاهرخ مسکوب»، تقدیم میشود . 


روز شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱٣٨۱خورشیدی ، از دوست نازنین داریوش کارگر خواستم در برنامه ی «رادیو همبستگی» استکهلم، و برای آشنائی بیشتر شنوندگان با کتاب ها و نوشته های شاهرخ مسکوب، صحبت کند. داریوش کارگر با مهربانی و گرمی ویژه ی خود، دعوت مرا پذیرفت و در سخنانی کوتاه و فشرده از مسکوب گفت و از تبیین جهانِ ایرانی مسکوب. فایل صوتی آن برنامه ی رادیوئی در باره ی مسکوب، کارهای مسکوب و جهان ایرانی مسکوب، پیش روی شماست. آنچه در این نوار صوتی قدیمی میشنوید نخست سخنان ناصر رحیم خانی است در معرفی کتاب های شاهرخ مسکوب و موضوع سخنرانی او در استکهلم، سپس سخنان داریوش گارگر است در تبیین جهان ایرانی شاهرخ مسکوب و در پایان، روخوانی پاره ای از کتاب «گفتگودر باغ» مسکوب است با صدای ناصر رحیم خانی.
کانون فرهنگی ایده در معرفی کتاب های مسکوب و موضوع سخنرانی او بروشوری در بیش از پانصد نسخه منتشر کرده بود. متن کامل این بروشور نیز در همین جا در اختیار شماست. سخن پایانی این که امسال اما در سالگرد درگذشت مسکوب و یاد حضور گرم او در استکهلم، آنچه آزرده خیالی و افسوس را دوچندان می کند ، غم از دست دادن داریوش کارگر است که نامهربانی طبیعت و سنگینی دردِ تن و جان، تاب ایستادگی از عاشقی همچو او نیز در ربود .داریوش کارگر ،نویسنده و پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ایران ، از پس رویاروئی طاقت سوز و جانفرسا با سرطانِ ریه، سرانجام در بامداد روز دوم نوامبر ۲۰۱٣ میلادی در اوپسالای سوئد، ما را تنها گذاشت. اینک اما در نبود آن دو فرهیخته ی فرهنگ ورز ، سخنان دل انگیز شاهرخ مسکوب و کلام گرم و گیرای داریوش کارگر در آن شنبه ی بیست و یک اردیبهشت ماه جلالی سال هزار و سیصد و هشتاد و یک خورشیدی، همچنان در گوش جان ما پژواک می کند.

صدای داریوش کارگر در باره ی مسکوب را از اینجا بشنوید

  www.akhbar-rooz.com

به نقل از:اخبار روز

یادباد!(نگاهی به خاطرات دکترمحمدحسن سالمی)،همایون داوودی

مارس 28th, 2013

 *یادباد!(گوشه هائی ازخاطرات محمدحسن سالمی)

* بهمّت مجیدتفرشی ومهندس نادررستگار

 *انتشارات سایه،آمریکا

*151صفحه+34صفحه اسنادوتصاویر

* متاسفانه،بروزاختلاف وجدائی بین رهبران جنبش ملّی شدن صنعت نفت،چنان سایهء سیاهی برچهرهء رجال ورهبران مهم این جنبش کشیدکه نتیجهء آن  می تواندمصداق ِ «انقلاب،فرزندانش را می خورَد»باشد.

* اگرنقش قاطع کاشانی درقیام 30تیرنمی بود،بااستعفاء یا کناره گیری دکترمصدّق وادامهء حکومت قوام السلطنه، تاریخ معاصرایران  مسیردیگری می پیمودوچه بسا رویدادهای25و28مرداد32 نیزاتفاق نمی افتاد.

*آیت الله کاشانی، برخلاف سیّد حسن مدرس وعموم روحانیون آن زمان،درماجرای خلع سلسلهء قاجاریّه، درکناررضاشاه باقی ماند!

                    

جنبش ملّی شدن صنعت نفت،بعنوان تداوم آرمان های جنبش ضداستبدادی وضداستعماری انقلاب مشروطیّت،شامل اقشار،اصناف وطبقات مختلف وگاه متضادی بودکه درمسیرخود،مانندانقلاب مشروطیّت،نمی توانست یکدست وهماهنگ وهمآواز باقی بماندبلکه باتوجه به فرازوفرودهای این جنبش وتعلّل درحل اختلافات موجودباشرکت نفت انگلیس(باوجود پیشنهادمناسب بانک جهانی ونیز،آخرین پیشنهادتکمیل شدهءانگلیس وآمریکا)،بیکاری گسترده،گرانی روزافزون ارزاق عمومی ونارضائی بخش مهمی ازجامعه، وخصوصاً قدرت گیری روزافزون حزب توده وسازمان افسران آن حزب،طبیعی بودکه رهبران اصلی جنبش ملّی شدن صنعت نفت،دچاراختلاف وانشعاب وپراکندگی گردند.

آیت الله سیدابوالقاسم کاشانی درکناردکترمحمدمصدّق،یکی ازدوچهرهء برجسته درمبارزه برای ملّی کردن صنعت نفت وخلع یدازشرکت نفت انگلیس بود.نقش قاطع اودرقیام ملّی 30تیر1331وبازگرداندن دکترمصدّق به حکومت،برهیچ پژوهشگرمُنصف وبیطرفی پوشیده نیست بطوریکه گفته اند:«اگرنقش قاطع کاشانی درقیام 30تیرنمی بود،بااستعفاء یا کناره گیری دکترمصدّق وادامهء حکومت قوام السلطنه، تاریخ معاصرایران  مسیردیگری می پیمودوچه بسا رویدادهای25و28مرداد32 نیزاتفاق نمی افتاد».

انقلاب،فرزندانش را می خورَد!

می گویند:«انقلاب فرزندانش رامی خورَد!».این سخن باتوجه به انقلاب فرانسه(سرنوشت خونین دانتون وروبسپير)،انقلاب چین(سرنوشت لین پیائو ولیوشائوچی)،انقلاب مشروطیّت(سرنوشت سّتارخان وباقرخان)،جنبش ملّی شدن صنعت نفت(سرنوشت آیت الله کاشانی،حسین مکّی،دکترمظفربقائی)وانقلاب اسلامی ایران(سرنوشت  بنی صدر،صادق قطب زاده،آیت الله منتظری ودیگران)می تواند درست باشدوبهمین جهت است که مثلاً پس ازگذشت60سال هنوزهم چهره های مهم وبرجستهء جنبش ملّی شدن صنعت نفت درهاله ای از«سیاه نمائی»ودروغپردازی های سیاسی،پنهان وناشناخته  مانده اند.باتوجه به اینکه هم فرانسوی ها وحتّی چینی ها بافاصله گرفتن ازوقایع خونین انقلاب شان ضمن ارزیابی تازه، شخصیّت های تاریخی شان را درجایگاه شایستهء خودقرارداده اند،شایسته است که مانیزبانگاه تازه به شخصیّت های تاریخ معاصرایران،دررفع هاله های غرض آلود دربارهء این شخصیّت ها بکوشیم.

دربارهء جنبش ملّی کردن صنعت نفت،متاسفانه،بروزاختلاف وجدائی بین رهبران جنبش(که گاه با شیوه های قهرآمیزِهر دوطرف نیزهمراه بود)چنان سایهء سیاهی برچهرهء رجال ورهبران مهم جنبش،یعنی کاشانی،بقائی و حسین مکّی، کشیدکه نتیجهء آن  می تواندمصداق«انقلاب،فرزندانش را می خورَد»باشد.کتاب«یادباد!» (گوشه هائی ازخاطرات دکترمحمدحسن سالمی)کوششی است در زدودن سایه های سیاه ازچهرهء یکی ازرهبران اصلی جنبش ملّی کردن صنعت نفت.

دکترسالمی نوهء دختری ِ آیت الله کاشانی است ولی درسراسرکتاب ازآیت الله بعنوان«پدربزرگ»یادمی کندوازاین نظرچه بسا که خاطرات او رنگی از ارادت و علاقهء شخصی دکترسالمی نسبت به کاشانی داشته باشد.دکترسالمی باقبول این علاقه وارادت یادآورمی شود:

«انکارنمی کنم که نگاه من به پدربزرگم،نگاهی جانبدارانه است…امادرتمام مقالات وکتاب هائی که نوشته ام،قصدم این بودکه بگویم بستن مجلس(توسط دکترمصدّق)کاردرستی بوده یانه؟آیا رفراندوم لازم بوده یانه؟آیاگرفتن اختیارات،مفیدبوده یا نه؟و إلّا کجا نوشتیم که چراآقای دکترمصدّق درایران،راه به راه غش می کردامّادرآمریکا40روز سپری کردوبه غش وضعف نیفتاد؟ماکجاگفتیم که یک پیرمردی که مدام غش می کرد،چطور روز28مردادازچنددیواربالا رفت وپائین آمد وسرش گیج نرفت!»(صص143 و95).

مهندس نادررستگار(یکی ازمصاحبه کنندگان)نیزاشاره کرده:واقعیّت این است که دراین 60سال بجای اسنادواستدلال های دکترمحمدحسن سالمی-بعنوان یکی ازنزدیک ترین افرادبه آیت الله کاشانی –عموماً- به روابط فامیلی وی با آیت الله کاشانی اشاره کرده انددرحالیکه  سخنان وروایات افرادفامیل دکترمصدّق(ماننددکترغلامحسین مصدّق،فرهاددیبا وهدایت الله متین دفتری)دربارهء مصدّق را «وحی مُنزل» دانسته اند(صص144-145).

دکترمحمدحسن سالمی،فعّالیت های سیاسی خودراازکلاس ششم ابتدائی آغازکردو«درهمین کلاس ششم بودکه برای اولین بار زندانی شد»(ص29).اوسپس به گروه«خداپرستان سوسیالیست»(به رهبری محمدنخشب)پیوست وبهنگام ملّی شدن صنعت نفت برای نامزدهای جبههء ملّی فعالیّت می کرد(ص41).او تاماجراهای منجربه رویدادهای 25-28مرداد32،یکی ازنزدیکان آیت الله کاشانی بشمارمی رفت بطوریکه حدود9بارپیام های آیت الله کاشانی توسط محمدحسن سالمی به دکترمصدّق رسانیده شد(ص110). بهنگام بازگشت دکترمصدّق ازسفرلاهه،محمدحسن سالمی ِ جوان،جزو مستقبلین بوده ومصدّق ضمن روبوسی باسالمی به اومی گوید:«اوه!اوه!چه ریشهائی!…».(ص6).

 درآستانهء رویداد28مرداد،نامهء هشداردهنده و حمایت آمیز27مرداد32آیت الله کاشانی به دکترمصدّق توسط محمدحسن سالمی به دست دکترمصدّق رسانیده شد.دربارهء  تشکیک برخی نسبت به  این نامهء آیت الله کاشانی وهشدار او به مصدّق نسبت به احتمال وقوع کودتا وبُردن آن  نامه توسط حسن سالمی ِ جوان( 21ساله)دکترسالمی می گوید:

«آقای مصدّق اجازه داشت با12سالگی مستوفی خراسان شودومن با21سالگی اجازهء نامه رسانی رانداشتم؟….[بهنگام ملاقات بامصدّق]بااشاره به موهایم که درزندان تراشیده بودند،گفت:«به به!سرت را که تراشیده اند،خوشگل بودی،خوشگل ترشده ای!»….بعدحرف عجیبی زد:«بدنشدزندان رفتی،وگرنه ممکن بودبلائی سرت بیاید.بیرون آنقدرشلوغ بودکه احتمال داشت کشته شوی!»…من فقط سکوت کردم واونامهء پدربزرگم[آیت الله کاشانی]راخواند.در حین خواندن نامه،حالت صورتش تغییری نکردونمی شددریافت چه فکرمی کندوچه احساسی دارد.کاغذراگذاشت زیرمُتکّا….آخرسرهم  دستی به پُشت من زدوگفت:«این چیزها[وقوع کودتا]را توده ای ها سر ِزبان انداخته اند،باورنکنید!».(صص11-112).به روایت دکترسالمی، فتوکپی نامهء27مرداد آیت الله کاشانی را نه دربعدازانقلاب بلکه آنرا بسال1962 درآلمان درکتابی چاپ ومنتشرکرد که نسخه ای ازآن کتاب  موجوداست.این کتاب،بعدهاتوسط عدّه ای بنام«حقیقت چیست؟»منتشرشده است(ص114).   

 8-مصدق وکاشانی                 

 

 

 

 

 

 

 

 

سکّه ای دو رویه!

آیت الله کاشانی، برخلاف سیّد حسن مدرس وعموم روحانیون آن زمان،درماجرای خلع سلسلهء قاجاریّه، درکناررضاشاه باقی ماندوبهمین جهت درزمان رضاشاه با عزّت واحترام می زیست.رضاشاه می گفت:«تنهاآخوندی که حرفش باعملش می خوانَد،مجتهد کاشانی است»(ص24).ازاین گذشته،مبارزات طولانی کاشانی علیه  نیروهای انگلیسی(ازانقلاب عراق تامبارزه علیه سلطهء انگلیسی ها درایران)، بازداشت اوتوسط انگلیسی ها ،همراهی قاطع کاشانی بامصدّق برای ملّی کردن صنعت نفت،نفش قاطع وتعیین کنندهء اودرقیام 30تیر1331،پیونداوبافدائیان اسلام ودرعین حال،ممانعت کاشانی ازبرخی حرکت ها واقدامات افراطی فدائیان اسلام(ازجمله،مخالفت کاشانی با اجرای حدود واحکام اسلامی،اجباری کردن حجاب، و… به بهانه«دشمن اصلی ما، الآن دولت انگلیس است، بگذاریداول درمسئلهء نفت،پیروزشویم تابعدبه دیگرمسائل بپردازیم »)،جدائی کاشانی ازفدائیان اسلام ومخالفت فدائیان با وی،مخالفت شدیدکاشانی با قراردادکنسرسیوم نفت دربعداز28مرداد32وسخنرانی تند پسرش(مصطفی کاشانی)درمجلس علیه این قرارداد و… سرانجام، محاکمهء کاشانی دردادگاه نظامی پس از رویداد28مرداد (دی ماه 1334 )و….نشان می دهندکه شخصیّت آیت الله کاشانی«سکّه ای دو رویه» است که می بایدهردوسوی آن را منصفانه  نگریست،ازاین نظر،با توجه به اینکه،کاشانی درانقلاب مشروطیّت، مشاور آخوندکاظم خراسانی بود،شاید وی را تداوم سنُت روحانیون انقلاب مشروطیت(مانندآیت الله نائینی،آیت الله سیدصادق طباطبائی،آخوندکاظم خراسانی)دانست.

کاشانی باآنکه درسن 25سالگی به درجهء اجتهادرسیده بود،امّاهیچگاه رسالهء علمیّه ای ننوشت شایدبه این خاطرکه بقول او:«اگررسالهء  ام منتشرمی شد،موردتکفیرعلما قرارمی گرفتم».کاشانی مخالف مراسمی مانندقمه زدن درروزعاشورا بود،این امرشایدناشی از نوجوئی ونوگرائی آیت الله کاشانی درامردیانت بودبطوری که دائرکردن« دانشکدهء علوم وطب»یا دایرکردن ِ کلاس زبان انگلیسی در«دانشکدهء معقول ومنقول»توسط استادبدیع الزمان فروزانفرباتشویق کاشانی،نشانهء همین نوگرائی او بود«درحالیکه تاآن زمان،کسی صلاح نمی دانست آقایان علما زبان خارجی واروپائی بدانند»(ص16).شایدباچنین نوگرائی و باوری بودکه بسیاری ازدختران وپسران ودیگراعضاء خانوادهء آیت الله کاشانی به تحصیلات علوم جدید پرداختند، دکترسالمی نیزبه تشویق آیت الله کاشانی برای ادامهء تحصیلات عالیه عازم آلمان شدودردانشگاه گوتینگن به تحصیل پرداخت.او و همسرش، بانوناهیدمکّی نژاد(ازخاندان مستوفی الممالک معروف)بعنوان متخصّص زنان وزایمان ازآلمان  فارغ التحصیل شدند.

28مرداد32و رازهای پنهان!

دکترسالمی رویداد28مرداد32وعدم مقاومت مصدّق وجلوگیری او ازهرگونه تظاهرات ضدسلطنتی را برنامه ای ازپیش تهیّه شده می داندومعتقداست که پس ازدادن ِ نامهء هشدارآمیزآیت الله کاشانی به مصدق دربعدازظهر27مرداد32،هندرسون(سفیرآمریکادرایران) واردخانهء  مصدّق شد ودرهمان دیدار،هندرسون به مصدق توصیه کرد:«شماجلوی توده ای ها را بگیرید،ماتکلیف را روشن می کنیم»(ص134).

متعاقب این دیداروتوافق بودکه بایک چرخش 180درجه ای،مصدّق ازغروب 27مرداد 32شروع به دستگیری توده ای ها وقلع وقمع سازمان ها ی وابسته به این حزب کردآنچنانکه«ازساعت 8شب درخیابان اسلامبول هرکه را که پیراهن سفید ِ آستین کوتاه پوشیده بود وسبیل داشت،بدون مقدّمه می گرفتند….یکدفعه درشهر چُو افتادکه توده ای ها را می گیرند.همین مسئله باعث شدفردای28مرداد،کسی جرأت نکندبه خیابان ها بیایدومقاومت بکند»(ص134)

این سخن دکترسالمی با اسنادتاریخی وسخنان شاهدان عینی(ازجمله باگواهی آقای بابک امیرخسروی ودیگر کادرهای برجستهء حزب توده)ونیزبا توصیه های خود دکترمصدّق  جهت درخواست ازمردم برای ماندن درخانه های شان درروز28مردادوعدم هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی، مطابقت دارد.این روایات پراکنده اگردرکنارهم گذاشته شوند،تصویری به خواننده ارائه می کنندکه حاکی ازتوافق قبلی مصدّق برای خالی گذاشتن خیابان ها درروز28مردادبوده است،مسئله ای که «کودتای 28مرداد»وافسانه سازی های «کرمیت روزولت» در28مرداد را عمیقاً دچارتردیدمی سازد!

دکترسالمی بنقل ازکتاب«درخدمت وخیانت روشنفکران»(جلال آل احمد)می گوید:«تنها برندهءکودتای28مرداد،شخص دکترمصدّق بودکه باسقوط یک دولت ناتوان وروبه اضمحلال،ازخودش یک قهرمان جاودانه ساخت»(ص140)

                                                                                ****

ازدکترسالمی قبلاً کتاب پُرحجم«تاریخ نهضت ملّی شدن صنعت نفت ایران ازنگاهی دیگر»(1388)منتشرشده است.کتاب«یادباد!»(گوشه هائی ازخاطرات محمدحسن سالمی) بهمّت پژوهشگرسرشناس تاریخ معاصرایران،آقای مجیدتفرشی ومهندس نادررستگار تنظیم وتوسط انتشارات سایه ،در151صفحه+34صفحه اسنادوتصاویر منتشرشده  که برای آشنائی بابخشی مغفول از تاریخ معاصرایران،بسیار مفیدفایده است.

یادنامهء پژوهشگرفرزانه،داریوش کارگر

مارس 18th, 2013

در این شماره چند تن از نویسندگان در تبعید، به یاد داریوش کارگر، دوست و نویسنده ایرانی مقیم سوئد، یادداشت‌های درباره او و کارهایش نوشته‌اند: مرور شتابزده یک عمر/ باران، مرگ پروانه ایست آبی/ گیتی راجی، چند قدمی در بدرقه دوست/ مهدی استعدادی شاد، پایان یک عمر/ ملیحه تیره گل، تنها صداست که میماند/ نسیم خاکسار، واپسین دیدار/ حسن حسام، پایان یک عمر/ محسن حسام، از مه زمان/ اسفندیار دانشور، اندیشه مرگ در ایران باستان/ اسد سیف، آواز غربت آرزو چه واژه ها میخواهد/ بهروز شیدا، کارگر خیابان فروردین/ علی شفیعی، رفتگان باشکوهترند/ بتول عزیزپور، به یاد داریوش کارگر/ مجید نفیسی، نقش رستم با نام من نقش رستم شد/ رباب محب، همشهری شهر از دست رفته/ محسن یلفانی، ستاره‌ای در تبعید،خاطرات شتابزده / مسعود مافان
داریوش کارگر زاده ی ۱۷ دیماه سال ۱۳۳۱ خورشیدی در همدان بود. داستان نویسی را از اوایل دهه ی ۵۰ خورشیدی آغاز و دوم نوانبر ۲۰۱۲ در سوئد بر اثر بیماری سرطان درگذشت.

در بخش نقـد، نظـر، مقـاله مقالات زیر آمده است:
چالش علم و دین در رویکرد تاریخی به اخلاق/ علی محمد اسکندری جو، تقی زاده و نهضت مشروطیت/ منوچهر بختیاری، داستان یک همکاری از «مادلن پامپل»، نویسنده و محقق آمریکایی/ محسن حسام، نبرد با سرنوشت در داستانهای مختلف/ ا.خلفانی، نگاهی به رمان همسایه ها نوشته احمد محمود/ رویا خوشنویس انصاری، عشق پسرانه در عرفان گزاری عطار/ س.سیفی، در جاده های شبانه، درباره جنبش چریکی فداییان خلق/ انوش صالحی، فلسفه زبان به مثابه پایه نقد مفاهیم دینی/ احمد علوی، مصطفی شعاعیان، سیاست جبهه ای، استالینیسم و نقش روشنفکران/ پیمان وهاب زاده
مستند از تهران تا قاهره/ هلن همتی، کتابشناسی علی حصوری/ داریوش کارگر
در بخش طنز و گفت و گو
شاعر طنزپرداز یا طنزپرداز شاعر/ ناصر زراعتی
در بخش کتابخانه باران
دین نه نیازمند حکومت و اسباب و ابزار آن است و نه ابزار قدرت نمایی بشر/ علی شاهنده
در بخش زنـدان
پاره پاره خاطره ها با اشقیا/ رحمت غلامی

دربخش داستـان، شعر، خاطـره
ماه زده ها/ م.توفان، پرتگاه/ فرهاد داودی، دریا ، پشت در اتاق/ شهلا شفیق، حکایت سنگشیشه/ علیمراد فدایی نیا، جنگجویی با کرست قرمز/ مهرنوش مزارعی، سه شعر از م. توفان، دو شعر از عمید دادخواه، شش شعر از لادن سلامی، سه شعر از سهیلا میرزایی، فصلی تازه از ” ژنده خانه”/ حسین شرنگ، دو شعر از پیام عبدل صمدی، برنگرد/ لیلی گله داران…و درپایان: معرفی کتاب

رُباعیّات بهاری،رضا مقصدی

مارس 17th, 2013

  Reza-Maghsadi_3

 

 

 

 

 

 دیدار بنفشه زار را باور کن
   بیداری جویبار را باور کن
   بر شانهء شادمان گلبرگ و درخت
   گستردگی بهار را باور کن
  

 از   پونه پیام ِ  آشنا   می آید
   عطرِ علف از عاطفه ها می آید
   خیزید و به روی عاشقان گُل ریزید
   ای  منتظران!  بهار  ِ ما   می آید

 

 این بار، چو این بهار می باید  زیست
    سرشار و شکوفه بار، می باید زیست
    امروز که رنگِ شادیت سُرخ تر است
    شاداب تر از انار،   می باید   زیست

 

 برخیز و بیفشان و بباران،  ما را
   سبز است ترانهء بهاران،  ما را
   ای شعلهء هر شکفته، ای آتشِ عشق
   برخیز و برانگیز و بسوزان، ما را

 

من چون چمنم تو بادِ فروردینی
   من، داغِ هزار لاله، تو نسرینی
   آزاده تر از سرودِ سروستانم
   گر با من و آرزوی من، بنشینی

مارس 16th, 2013

 اندکی شادی بايد/ که گاه ِ نوروز است

در تواريخ سيستان آمده است:

 وقتی که سپاهيان «قُتيبه»(سردارعرب)، سيستان را به خاک و خون کشيدند،

  مردی چنگ‌نواز،در کوی و برزن ِ شهر – که غرق خون و آتش بود –

 از کشتارها و جنايات«قُتيبه» قصّه‌ها می‌گفت و اشک ِخونين

از ديدگان آنانی که بازمانده بودند،جاری می‌ساخت و خود نيز، خون می‌گريست…

و آنگاه، بر چنگ می‌نواخت و می‌خواند:

                                   -«با اين‌همه غم

                                                در خانهء دل

                              اندکی شادی بايد

                                                 که گاهِ نوروز است 

                                   اندکی شادی بايد

                                                که گاهِ نوروز است …»

(به نقل از کتاب« ديدگاه ها»،علی ميرفطروس،۳ ۱۹۹،صص ۳۲-۳۳)

                    

انتشارچاپ دوم«خاطرات دکترامیراصلان افشار»،علی میرفطروس

فوریه 28th, 2013
      روی جلد خاطرات،چاپ 2

خاطرات دکتر امیراصلان افشار، آخرین رئیس کل تشریفات محمدرضا شاه پهلوی

انتشارات فرهنگ،2012

چاپ دوم با اضافات

718 صفحه با حدود100 عکس رنگی

وزن: 1450 گرم

                                                                   مقدّمه 

سابقهء تاريخ شفاهی (1) را اگرچه می‌توان در نقّالی‌ها، شاهنامه‌خوانی‌ها، قٍصَص و حكايات دنبال كرد و شايد بتوان شيوهء تاريخ‌نويسی ابوالفضل بيهقی از طريق «معاينه» (مشاهده) يا از «سماع درست از مردی ثِقَه» را مصداقی از «تاريخ شفاهی» در ايران بشمار آورد (2)، امّا اين رشته ـ بعنوان بخشی از اسناد تاريخی ـ رشتهء جديدی است كه قدمت آن به 50-60 سال اخير می‌رسد و امروزه يكی از منابع مهـّم در مطالعات تاريخی بشمار می‌رود. در اين ميان، خاطرات دولتمردان دوران پهلوی منبع پرارزشی است كه ما را از ساخت و سازهای سياسی ـ اجتماعی و فرهنگی عصری كه به درستی «ايران نوين» ناميده می‌شود، آگاه می‌كند. انتشار اين خاطرات ـ بی‌ترديد ـ به غنای حافظهء تاريخی جامعه و شناخت علل و عوامل ظهور آيت‌الله خمينی و وقوع «انقلاب اسلامی» ياری خواهد كرد.

  

در سال‌های طولانی مهاجرت، توفيق داشته‌ام كه با دولتمردان بسياری آشنا شوم، امّا به معدود شخصيـّت‌هائی برخورد كرده‌ام كه آگاهی سياسی، ادب و نجابت اخلاقی را با هم داشته‌اند و دكتر اميراصلان افشار از جملهء آن معدودان و انگشت‌شماران است. بنابراين: وقتی دوست بسيار عزيز و فرزانه‌ام، زنده‌ياد دكتر محمّد حسين موسوی (سناتور انتخابی مردم آذربايجان) پيشنهاد كرد تا در تدوين و تنظيم خاطرات دكتر اميراصلان افشار اقدام كنم، از اين پيشنهاد استقبال كردم. خدمات فرهنگی دكتر امير اصلان افشار در شناساندن تاريخ و فرهنگ ايران در خارج از كشور (و از جمله چاپ شاهنامهء طهماسبی و برگزاری كنگرهء ايرانشناسان در آلمان) مورد ديگری بود كه علاقهء مرا به اين شخصيـّت سياسی ـ فرهنگي بيشتر ساخت.

مورد ديگری كه اين استقبال را دو چندان كرد، سلامت شخصيـّت سياسی و اهميـّت تاريخی خاطرات دكتر افشار بود كه در آستانهء انقلاب 57 و ظهور آيت‌الله خمينی، از نزديك، شاهد گفتگوها، مذاكرات و تحـّولاتی بود كه سرانجام، باعث خروج محمّد رضا شاه از ايران (26 دی ماه 1357) و سپس، موجب بازگشت آيت‌الله خمينی گرديد (12 بهمن 1357).

از اين گذشته، انتشار خاطرات مجعولی از دكتر امير اصلان افشار در ايران به نام «سروها در باد» و در نتيجه ضرورت انتشار يك روايت دست اوّل و دقيق از خاطرات وی، دليل ديگری برای تدوين و انتشار كتاب حاضر بوده است.

دكتر اميراصلان افشار ـ به عنوان آخرين رئيس كلّ تشريفات دربار شاهنشاهی ـ به هنگام خروج شاه از ايران، از معدود افرادی بود كه با محمّد رضا شاه همراه شد و با وفاداری‌های صميمانه، تا آخرين لحظات زندگی شاه، همدم و همراه و همراز ِ وی بوده است.

                                          پُشت جلد

در دوران مهاجرت، دكتر افشار بخاطر روابط ديرين خود با رهبران و سياستمداران اروپا و آمريكا با نوشتن نامه‌های بسيار كوشيد تا نظر آنان را نسبت به وضع ناگوار حقوق بشر در جمهوری اسلامی جلب نمايد.

دكتر اميراصلان افشار در تهران متولّد شد و بسال 1935، در سن 15-14سالگی، برای تحصيلات دورهء متوسّطه، عازم آلمان (برلين) گرديد، دورانی كه آدولف هيتلر در عرصهء سياسی آلمان به قدرت می‌رسيد. اميراصلان افشار پس از پايان دورهء متوسّطه، وارد دانشگاه برلين گرديد و سپس در سال 1942 با درجهء دكترای رشتهء علوم سياسی از دانشگاه وين (اتريش) فارغ‌التحصيل شد.

دكتر اميراصلان افشار در دوران خدمت خود  دارای پست‌های مهـّم و حسّاس بوده، از جمله:

ـ وابستهء سفارت ايران در هلند و رابط دادگاه لاهه به هنگام ملّی شدن صنعت نفت (1952)

ـ نمايندهء ايران در كنفرانس آسيا ـ آفريقا، باندونگ اندونزی (1955)

ـ عضو بنياد آيزنهاور (1955-1956)

ـ نمايندهء مجلس شورای ملّی در دوره‌های نوزدهم و بيستم و آجودان كشوری محمّد رضا شاه پهلوی (1335-1340)

ـ نمايندهء ايران در كميتهء اقتصادی مجمع عمومی سازمان ملل متّحد (1958 و 1959 و 1961)

ـ سفير ايران در اتريش (1967-1969)

ـ رئيسِ شورای حُكّام سازمان بين‌المللی انرژی اتمی در وين (1968-1969)

ـ سفير ايران در آمريكا و مكزيك (1969-1973)

ـ سفير ايران در آلمان (1973-1977)

ـ و سرانجام، رئيس كلّ تشريفات دربار شاهنشاهی در آستانهء انقلاب اسلامی (1355-1357)

 وسعت موضوعات و حافظهء دقيق، سرشار و رشك‌انگيز دكتر اميراصلان افشار، خاطرات وی را بسيار خواندنی می‌سازند. اين كتاب، چكيدهء بيش از 180 ساعت گفتگو است كه بين ماه‌ های آوريل 2010 تا اكتبر 2011 در خانهء دكتر افشار در «نيس» (فرانسه) انجام شده است.برای انجام اين گفتگو، لازم بود که  دوره‌های مورد بحث در زندگی دكتر افشار ـ قبلاً ـ مطالعه شوند تا با آگاهی بيشتر، جوانب و زوايای جالب آن، مورد بحث و بررسی قرار گيرند.

خاطرات دكتر افشار ـ اساساً- شامل يك دورهء 44 ساله،از ظهور فاشيسم هيتلری در آلمان تا ظهور آيت‌الله خمينی در ايران است. اين خاطرات، گنجينه‌ای است از يادهای سياسی، اجتماعی و تاريخی، امّا شايد مهم‌ترين بخش اين خاطرات، مربوط به  هدف یاچرائی ِ خروج محمّد رضا شاه پهلوی از ايران در آستانهء انقلاب اسلامی باشد كه دكتر افشار از آن به عنوان «دام يا فريب بزرگ» ياد می‌كند. اين بخش ـ به عنوان روايتی دست اول از انقلاب 57 ـ به خاطرات دكتر افشار تازگی سخن، ارزش سياسی و اهميـّت تاريخی خاصّی می‌دهد كه اگر با اسناد و مدارك ديگر همراه شود، روايت‌های رايج در بارهء علل خروج شاه از ايران و عوامل انقلاب اسلامی را مورد ترديد يا تأمّل جدّی قرار خواهد داد.

دكتر افشار در سراسر اين گفتگوها، اعتدال، انصاف و مدارا را در بارهء شخصيت‌های مورد بحث، رعايت كرده است. تنها در دو جا كلام دكتر افشار به تندی و تلخی و سرزنش می‌گرايد: يكی دربارهء اسدالله عَلَم و ديگری در بارهء ساواك و سپهبد نعمت‌الله نصيری.

در اين كتاب، ساختار كلامی دكتر افشار از گفتار به نوشتار تبديل شده، ولی كوشش گرديده تا اصطلاحات و تكيه‌كلام‌های وی، حفظ شوند زيرا كه در تاريخ شفاهی، اين امر، بخشی از روانشناسی راوی خاطرات بشمار می‌آيد. همچنين، در متن اين خاطرات، پرسش‌ها و پاسخ‌ها با حروف مختلف متمايز شده‌اند.

از بانو كاميلا افشار (ساعد) همسر دكتر افشار و نيز از خانم فاطی افشار (ملكی) كه در تدارك و انتشار اين خاطرات و خصوصاً در تدوين و تنظيم عكس‌های پايان كتاب، همّت كرده‌اند صميمانه سپاسگزارم. همچنين، سپاس‌هايم را به دكتر صدرالدّين الهی و خانم آليس آواكميان ابراز می‌دارم: دكتر صدرالدّين الهی متن گفتگوی خود با ساعد مراغه‌ای را ـ قبل از انتشار كتاب «سيد ضيا» ـ در اختيارم گذاشته‌اند، و خانم آليس آواكميان با علاقه و بردباری، متن گفتگوها را تايپ و تنظيم كرده‌اند. از دوست فرزانه‌ام دكتر مينا راد، برای تشويق و تأكيدش بر اهميـّت تاريخی خاطرات دكتر اميراصلان افشار، و از علی آذربا، برای صفحه‌بندی نهايی كتاب، از مهندس هوتن نحوی، برای ياری‌های فنی‌اش ، از باقر مرتضوی، به خاطر هنر و حوصله‌اش برای چاپ هرچه زيباتر كتاب،ونیزازروزنامه نگارگرامی ودوست صدیق دکترافشار،آقای دکترعبدالله قراگُزلو،برای برخی یاری ها و یادآوری ها ،صميمانه سپاسگزارم. ياری‌های همسر مهربانم، تدوين و تنظيم اين كتاب را تسهيل كرده است، قدردان محبـّت‌هايش هستم.

                                                                  علی ميرفطروس                   

                                                                                        دسامبر2011       

                                                                                                                                   پانویس ها:

1  – Oral History

2  ـ تاريخ بيهقی، به تصحيح علی اكبر فيـّاض، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 2536 ، ص905

                                   بخشی ازموضوعات ومطالب کتاب:

 رضا شاه: ايران نوين و انسان نوين- برلين و مجلهء «ايران باستان» ـ در خانهء «مارتين لوتر» ـ روشنفكران ايرانی در برلين ـ اعدام محسن جهانسوز، مترجم كتاب «نبرد من» هيتلر ـ گروه «ايران آزاد» در برلين ـ ديدار هيتلر در كافه! ـ يك ايرانی در ميان «اِس اِس»ها!ـ با كورت والدهايم رئيس جمهور اسبق اتريش -اشغال ايران از سوی ارتش متّفقين، چرا؟- دكتر مصدّق در دادگاه لاهه- با فريدون آدميـّت و مجيد رهنما- ارامنهء ايرانی در اندونزی!- ساعد مراغه‌ای: «جالب ‌ترين نخست‌وزير ايران»- ساعد مراغه‌ای و سفير شوروی در ايران- ساعد مراغه‌ای و خروشچف! ـ ساعد مراغه‌ای و «بولارد»، سفير انگليس در ايران- پاپ، مسلمان می‌شود!- به رسميّت شناختن دولت اسرائيل!- سفر اعليحضرت به برلين و قتل يك دانشجوی آلمانی- شاهپور علی(پاتريك) پهلوی: شاهزادهء شورشی!- كاردينالی كه عاشق زرتشت بود! ـ جدال با ساواك ـ شاه، قهر می‌كند!- رياست شورای حُكّام سازمان انرژی اتمی ـ پسر نادرشاه در اتريش- بحرين و مسئلهء جزاير سه‌گانه- دكتر علی شايگان به ايران می‌رود! ـ جشن‌های 2500سال شاهنشاهی ـ چاپ شاهنامهء طهماسبی ـ 800 هزار دلار گمشده!- انفجار در سفارت! ـ مأمور ساواك كه به آمريكا پناهنده شد!- اولين مذاكرات در بارهء نيروگاه انرژی اتمی ايران- ذوالفقار علی بوتو: نخست‌وزير محكوم! ـ سفر صدام حسين به ايران ـ سفر «ضياء الحق» و تمارض شاه!- سفر رسمی شاه به آمريكا در زمان كارتر- شاه و «جنگ خيالیِ» تيمسار قره‌باغی با روس‌ها ـ توصيهء «ملك حسين» به شاه ـ مرگ سپهبد محمّد خادمی: خودكشی؟ يا قتل؟ ـ «معمّای هويدا»؟ يا هويدای يك معمّا؟ ـ در بارهء علم و «يادداشت‌های علم» ـ تلفن كارتر به شاه- آندره‌پوف: بايد ايران را بی‌ثبات كرد! ـ در مهمانی سفير شوروی ـ نامهء «احمد رشيدی مطلق» ـ شاه: «مَه فشاند نور و سگ، عوعو كند!» ـ ميدان ژاله و ژاله‌های خونين! ـ سينما ركس آبادان و آتش ِ ايران‌سوز- عمليـّات «خاش»! ـ شاه: صدای انقلاب شما را شنيدم! ـ گوادولوپ: كنفرانس سرنوشت! ـ شاه:«بی‌بی‌سی»بیدادمی کند- سفر ناگهانی ملكهء انگليس! ـ ملاقات دكتر غلامحسين صديقی- خطاب تند عبدالله انتظام به شاه! ـ نخست‌وزيری شاپور بختيار ـ فردوست، دوست ِ دشمن!- سفر به آمريكا: دام و يك فريب بزرگ – سيلی به شاه! ـ شاه ِ گروگان و خبرنگار گستاخ ـ تقاضای استرداد شاه به ايران ـ خُروپُف‌های نخست وزير سابق انگليس ـ درگذشت شاه و سوگند شاهزاده رضا پهلوی ـ نشانهء ديگری از ادبار زمانه! ـ اخلاق شاه!

               

نقدی بر«سوداگری با تاریخیِ»محمّدامینی(بخش ۲)؛حسن اعتمادی

ژانویه 30th, 2013

     *سیاست عمومی رضا شاه-اساساً – یک سیاست غیردینی بود.او(برخلاف مصدّق)مخالف حضور روحانیون شیعه در عرصۀ سیاست ایران بود.

*جَدَل های شریف و خصوصاً جدل های فکری و روشنفکرانه،نیازبه ابزارِ شرافتمندانه دارد نه آنکه مدّعی بخواهد در«یک کلمه»،به میل خودش،چهرۀ«حریف»را چنان ترسیم کند تا به مقاصد سیاسی یا ایدئولوژیک خودش برسد!

***

 بطوری که گفتیم، آقای محمّد امینی نه تنها به هیچیک از سئوآلات  اساسی کتاب«آسیب شناسی یک شکست»،پاسخی نداده بلکه،با شیوه ای دور از اخلاق و نزاکت پژوهشی،همانند«سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک!»،به دشنام و تحریف توسّل جُسته است درحالیکه اخیراً،محقّقان صاحب نظری مانندعباس میلانی،موسی غنی نژاد و دیگران،ضمن تاکیدبر«افسانه بودنِ کودتای 28مرداد»،گفته اند:«این،مصدّق بود که علیه شاه کودتا کرده و نه برعکس!».(برای نمونه بنگریدبه گفتگوی دکترعباس میلانی،رادیوفردا، ٣۰ مرداد،٨۹)    

مصدّق و روحانیّت

                             8-مصدق وکاشانی

مصدّق وروحانیّون

 حضور یا بقول مهندس عزّت الله سحابی«شکوفائی روحانیّت در زمان دکترمحمدمصدّق» یکی از اختلافات نظریِ علی میرفطروس با آقای امینی است.میرفطروس با ترسیم فضای مذهبی کابینۀ مصدّق و حضور روزافزونِ روحانیون و پیدایش جریان«ملّی-مذهبی» در سپهر سیاسی ایران، کوشید تا یکی ازدلایل عُمدۀ شکست ایرانیان در استقرار آزادی و مدرنیته را برجسته کند.او،ازجمله نوشته است:«درکابینۀ نخست ِ دکترمصدّق،دو سیاستمدار ِشدیداً مذهبی و مورداعتماد روحانیان،بنام باقرکاظمی و محمود شروین،وزیرخارجه و مدیرکل اوقاف دولت مصدّق شدند(آسیب شناسی،چاپ چهارم،ص119)،اماآقای امینی برای کمرنگ کردن حضور مذهبی ها در دولت مصدّق،سوابق خدمت ِباقرکاظمی درزمان رضاشاه را برجسته کرده تا حضوررجال مذهبی درعرصهء سیاست را به دوران رضا شاه نسبت دهد!،درحالیکه میدانیم  سیاست عمومی رضا شاه-اساساً – یک سیاست غیردینی و گاه، ضددینی بود.رضاشاه، خصوصاً ،مخالف حضور روحانیون شیعه در عرصۀ سیاست ایران بود، دکترمحمود تقی زاده و اميدبابايی در«برّرسیِ فرایند محدودکردن ِنفوذسازمان روحانیِّت شیعه در زمان رضاشاه»و همچنین درکتاب«روحانیّت شیعه در عصر رضا شاه»،به درستی،نشان داده اند که با استقرارسلطنت رضا شاه،سياست مذهب زدايی و حاکميّت سکولاريسم در دستور کار قرار گرفت. آنچه در دوران رضا شاه اهميّت فراوانی پيدا کرد، توجه به غرب و رفع عقدۀ حقارت ملّی در مقابل بيگانگان بود؛ لذا هر عاملی که در مقابل اين هدف،مقاومت میکرد، حذف می شد از جمله روحانیّونی که نمایندۀ سُنّت و عقب ماندگی بودند؛طبيعي است که در اين راستا، سازمان روحانيت شيعه  مورد حملات جدّی قرارگرفت… الگوی نوسازی در عصر رضا شاه، راه به سوی سكولاریسم می‌بُرد و در نتیجه،اصلاحات اجتماعی و فرهنگی رضا شاه ،هریك به نوعی، باعث كاهش قدرت و نفوذ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی سازمان روحانیّت شیعه در ایران شده بود.(1)

در مقابلِ کاهش اقتدار روحانیّون شیعه در زمان رضاشاه، اقليت‌های مذهبی از فرصت‌های شغلی و اجتماعی بهتری برخوردارشده بودند که در واقع،بیانگر یکی از آرمانهای انقلاب مشروطیّت بود(تساوی حقوق همۀ ایرانیان).نتيجۀ اين سياست،بهبود منزلت اجتماعی و دینی مسيحيان ارمنی، يهودی ها ، زرتشتی ها و بهائیان بود.بدین ترتیب،باتضعیف روحانیّت شیعه،زرتشتی ها،یهودیان، ارمنی ها و بهائیان، جزوِ ستون فقراتِ اصلاحات دوران رضاشاه شدند و بقول«ارباب كيخسرو شاهرخ»(رئیس انجمن زرتشتیان در زمان رضاشاه):

           ارباب کیخسرو

«زرتشتیان از آن پس می‌توانستند گمشدگان خرابه‌های مداين را در خانۀ پهلوی پيدا كنند». (2)

علاقهء رضاشاه به زرتشتی هاآنچنان بودکه يكی ازدختران وی(شاهدخت فاطمهء پهلوی) تحصيلات خود را در دبيرستان دخترانهء زرتشتی ها،بنام انوشيروان دادگر،گذراند.

در زمان رضاشاه، بهائيان هم دارای موقعّیت خوبی شدند و اقدام به تأسيس تشكيلات و محافل رسمی خودشان کردند.تأسيس «محفل ملّی روحانی بهائيان ايران» و«انجمن شور روحانی» نمونه‌ای از اولين تشكيلاتِ رسمی بهائيان در ايران بود.رضاشاه اساساً نسبت به بهائيان خوش‌بين بود و لذا سرلشكر شعاع‌الله علائی -از بزرگان بهائيان تهران-توسط رضاشاه مأمور ادارهء ماليه و سپس مأمور ادارهء محاسبات شد. همچنين رضاشاه يكی از افسران معروف بهايی بنام «سرگرد اسدالله صنیعی» را به عنوان آجودان مخصوص وليعهد (محمدرضاشاه)انتخاب كردکه حاكی از اعتماد شخص رضاشاه نسبت به بهائيان می‌باشد. در حكومت محمدرضا پهلوی هم، تعداد زيادی از بهائيان،دارای پُستهای مهم دولتی شدند و اعتراضات گروه‌های مذهبی،غیر از موارداستثنائی،تأثيری در كاهش قدرت بهائیان نداشت…بااینهمه،آقای محمدامینی،که در  گذشته ای نزدیک،رضاشاه را از«رذل ترین عناصر و قدّاره بند و یاغی»می نامید و محمدرضاشاه جوان را«فرزندهمان قدّاره بند و یاغی»می دانست که «از دوران کودکی دستش به خون مردم آغشته بود»!!!،متاسفانه، باهمان کینهء ایدئولوژیک،ضمن دشمنی شدید بارضاشاه و محمدرضاشاه،حکومت 27ماهه و پُرآشوب و تحت حکومت نظامیِ دکترمصدّق را در برابر 57سال اصلاحات اجتماعی و توسعۀ صنعتی زمان رضاشاه و محمدرضاشاه،برجسته کرده و با روایتی از حجت الاسلام محمدتقی فلسفی،دکترمصدّق را پیشگام آزادی و برابری اقلیّت های مذهبی در ایران   وانمود می کندکه بقول آقای امینی:« یک سر و گردن و شایدیک قامت از دیگران،برتری داشت»!!(امینی،صص 120-121).  

دو دوران،دو عملکردِمتفاوتِ مذهبی                             

برای اینکه از تفاوت عملکردمذهبیِ رجال سیاسی در زمان رضاشاه و دکترمصدّق نمونه ای داشته باشیم،کافی است به عملکرد مذهبیِ باقرکاظمی، وزیر امور خارجهء دکتر مصدّق،اشاره کنم که در زمان رضاشاه هم، دارای شغل مهمّی بود. به روایت اصغرپارسا(یکی از یاران نزدیک دکتر مصدّق):                            

 -«آقای کاظمی ،خیلی آدم مذهبی ای بود.دیدم که ایشان نشسته اند و آفتابه و لگنی گذاشته اند و پائینِ همان میزِ وزارت  دارند  وضوء می گیرند،در آن زمان(یعنی زمان رضاشاه)در وزارت خارجه چنین چیزهائی اصلاً من ندیده بودم»(از یادنامهء اصغرپارسا،ص،70)

جالب است که خودِ آقای امینی دریک تناقض گوئیِ آشکار،نظر میرفطروس را تائیدمی کند و می نویسد:«بیشتر رهبران جبههء ملّی و یاران دکترمحمّدمصدّق،انسان هائی مسلمان و پایبند به دین بودند،برخی نماز می خواندند و روزه می گرفتند…»(ص131). روشن بود که بقول میرفطروس: «ازدرون منظومهء فکری چنین افرادی،نه آزادی و دموکراسی  قابل استخراج بود و نه،توسعه و تجدّدملّی».بعبارت دیگر،چنان ترکیبی از رجال مذهبی در دولت مصدّق،نمی توانست پیام آورِ سکولاریسم وآزادی و تجدّد باشد بلکه،غایتِ آرمان آنها،چیزی شبیه به همین«جمهوری اسلامی» بود،پس عجیب نیست که  در سال57،همین یاران قدیمی دکتر مصدّق در جبههءملّی،ماننددکترسنجابی،فروهر،دکترابراهیم یزدی، بنی صدر،نصرت الله امینی(پدرآقای محمدامینی) و دیگران،بدنهء اصلی انقلاب اسلامی آیت الله خمینی شدند.

بدین ترتیب،سخن آقای امینی که مصدّق را«نمایندهء واقعی آرمان های عرفی یا غیردینی انقلاب مشروطیّت» می داند،نادرست است،زیرا، وابستگی مصدّق به قدرت روحانیّت شیعه،پیشاپیش،امکان حرکت بسوی آزادی،سکولاریسم ومدرنیته را سدّ می کرد،از این رو،«مصدّق، در واقع ،در برزخِ سنّت و تجدّد،اسلام و ایران، مذهب و مدنیّت سرگردان بود.جبهۀ او – اساساً- جبهۀ «ملّی-مذهبی»ها بود،و این- در واقع- چشمی اسفندیارِ فلسفهء سیاسی دکترمصدّق بشمار می رفت»،بهمین جهت است که در نطق های دکتر مصدّق،ما نشان چندانی از گرایش او به تاریخ ایران باستان و یا علاقهء مصدّق به شخصیّت هائی مانند کوروش بزرگ و زرتشت و فردوسی نمی بینیم!

«28مرداد32» به گواهی کادر برجستهء حزب توده

بابك اميرخسروی ـ کادر برجسته‌ء حزب توده و از دشمنان سرسخت محمّد رضاشاه ـ دربارهء 28مرداد32 و زمینه های حرکت خودجوش مردم تهران می گوید:

                                 بابک امیرخسروی

«برای روز 28 مرداد، نه كودتائی برنامه‌ريزی شده بود، و نه اساساً دشمنان نهضت ملّی پس از 25 مرداد، قادر به اجرای برنامه‌ای بودند كه بتوانند حكومت ملّی مصدّق را در چنين فاصلۀ زمانی كوتاهی براندازند. باوجود اين، در روز 28 مرداد، پيش‌آمدها و عوامل متعدّی، كه حتّی ريشه‌ های متفاوتی داشتند، چنان همسو عمل كردند كه طـّی چند ساعت، همه چيز زير و رو شد. پژوهشگرانی كه رویداد 28 مرداد را سلسله عمليـّات برنامه‌ريزی شد‌ه‌ای می‌دانند كه گويا «مستر روزولت» پس از شكست كودتای 25 مرداد طـّراحی نموده بود،رويدادهای مختلف روز 28 مرداد را اقداماتی به‌هم‌ پيوسته و طبق نقشه قبلی تلقّی می‌كنند.عمق فاجعه در اين است كه واقعيـّت،غيرازاين بود.

امیرخسروی تاکید می کند:«پافشاری من بر اين نكته كه رویداد 28 مرداد، اقدامی از پيش برنامه‌ريزی شده نبود، چالش صِرفِ روشنفكری نيست بلكه تلاش در جهت ارائهء تصويری از واقعيـّت است كه به گمان من، بيشتر به حقيقت نزديك است…مجموعهء اقدامات تحريك‌آميزی كه در تهران و شهرستان‌ها، چه از سوی توده‌ای ها و چه حكومتيان و احزاب ملّی صورت گرفت، نه فقط احساسات لايه ‌هائی از ارتشی‌ها و نيروهای انتظامی را جريحه‌دار نمود و به تعـّرض واداشت، بلكه حتّی بخشی از مردم را نيز رَماند و به صفوف مخالفان راند و ياآنان را به ناظرانِ مُنفعلی  مبدّل ساختپائين كشيدن مجسّمه‌های رضاشاه و محمّد رضاشاه در تهران و شهرستان‌ها، حمله به آرامگاه رضاشاه و قصد تخريب آن، برگزاری ده‌ها و ده‌ها ميتينگ موضعی به ابتكار حزب توده در خيابان‌ها و ميدان‌های شهرهای مختلف عليه سلطنت؛ يورش به مغازه‌ها و ادارات برای پائين كشيدن عكس شاه و خانوادۀ سلطنتی، توهين و ناسزاگوئی به آنان و درگيری با كَسَبه و مردم، بسياری را آزُرد و موجب رميدن آن‌ها از حكومت مصدّق شد،آنگاه كه اين اَعمال با شعار برپائیِ جمهوری دموكراتيك به ميدان‌داری توده‌ای‌ها، فروش علنی «نامهء مردم» ارگان حزب و شعار علنی كردن حزب توده و قدرت‌نمائی‌های آن  توأم گشت، بسياری از مردم را به وحشت انداخت و نسبت به آينده كشور نگران ساخت،اين فكر قـّوت گرفت كه در نبودِ شاه، دكتر مصدّق و سازمان‌های سياسی ضعيف و هوادار او، توان مقابله با حزب تودهء ايران را،كه از حمايت شوروی برخوردار بود، نداشته باشند».

بابک امیرخسروی  یادآوری می کند:

«واقعيـّت اين است كه ما غرق در دنيای خودمان بوديم.كتاب‌ها و رُمان‌هائی كه می‌خوانديم، شيوهء زندگی ما، دامنهء معاشرت ما، حتّی با خانواده خود، و محافلی كه آمد و شد داشتيم، عالَم خود را داشت و ما را بتدريج از مردم جدا ساخته بود.در درون و عمق جامعه، واقعيـّت‌هائی جريان داشت كه ما نمی‌ديديم و يا ناديده می‌انگاشتيم  و اين‌ها ثمرات تلخ خود را در روز 28 مرداد ببار آورد. از جمله:ذهنيـّت تودهء مردمِ آن ايـّام در قبال شاه و رژيم سلطنتی بود. اين مقوله، يك بارِ فرهنگی داشت كه طی سده‌ها و هزاره‌ها، در ناخودآگاهِ تودهء مردم   ريشه دوانده بود… سلطنت و شاه در جهان‌بينی و ناخودآگاهِ مردم، نوعی قُُدّوسيـّت داشت، گوئی بخشی از فرهنگ ما بود!»(به نقل از:آسیب شناسی یک شکست،صص383-398).

آقای امینی بجای استناد به اینگونه اسناد و شواهدِ دست اوّل،به کتاب افسانه آمیز ِ«کرمیت روزولت»استنادکرده که حتّی بسیاری از دوستدارانِ دکتر مصدّق هم   آنرا  بی اعتبار و بی ارزش می دانند!

حکومت مصدّق و حضور چاقوکش ها و چماقدارها!

یکی ازویژگیهای دوران بعد از سقوط  رضاشاه(از شهریور1320تا1332)و خصوصاً دوران دکترمحمدمصدّق،حضور چشمگیرِ چاقوکش ها و چماقدارها درعرصهء سیاسی ایران بود.این امر،ضمن اینکه محصول عقب ماندگی ساختارهای اجتماعی ایران بود،ازتمایل برخی رجال و رهبران سیاسی و مذهبی هم ناشی می شدبطوریکه در این دوران هریک از احزاب و گروه های سیاسی(چه توده ای،چه مصدّقی و چه ضدمصدّقی)هریک،«لات» ها و«بزن بهادر»های خاص خودشان را داشتند.جالب است که برخی از این چاقوکش ها و چماقدارها،«اهل قلم» و«رسانه»نیز بودند بطوریکه،مثلاً«احمدعشقی»(چاقوکش و چماقدارِ معروف تهران)مدیرروزنامهء«علمدار»بود!(آسیب شناسی…،چاپ چهارم،ص329). در زمانی که جامعهء سیاسی ایران برای پیشبُرد ِ پیروزمندانهءِ مشکلات ملّی و ازجمله مسئلهء نفت،به آرامش  نیاز داشت، حضور این چاقوکش ها و چماقدارها فضای سیاسی ایران را آلوده ساخته بود.محمدترکمان درکتاب خود،از تشنّجات و درگیری های خیابانیِ این دوران سخن گفته است(3)

تبلیغات سازمان یافتهء آقای امینی و برخی ازدوستانش در برخی از تلویزیون های لوس آنجلس،علیه نویسندهء کتاب ِ«آسیب شناسی…»،نشان می دهد که «گروه های فشار» هنوز در عرصهء سیاسی ایران حضور دارندبااین تفاوت که این بار،اینان،میکروفونِ رادیو-تلویزیونها رابا«چوب وچماق وچاقو»عوض کرده اند!!

                          شلّاق 50 

                            شلّاق:کار ِ مانا نیستانی               

جمعبندی کُلّی

جَدَل های شریف و خصوصاً جدل های فکری و روشنفکرانه،،نیاز به ابزار شرافتمندانه دارد نه آنکه مدّعی بخواهد در«یک کلمه»،به میل خودش،چهرهء«حریف»را چنان ترسیم کندتا به مقاصد سیاسی یا ایدئولوژیک خودش برسد.نام این کار،همه چیز می تواندباشد غیر از جدل متمدّنانه یا نقد منصفانه.اینگونه «دفاعِ بد از دکترمصدّق»(آنهم از سوی آقای محمدامینی که تا دیروز علیه دکتر مصدّق،مقاله ها می نوشت)،نه به نفع مصدّق است و نه به نفع تحقیقات تاریخی مااست.

 در یک جمبندی کُلّی،در بارهء کتاب علی میرفطروس و کتاب محمدامینی  می توان گفت:

1-کتاب آقای امینی،فاقد حرف و نظرتازه دربارهء دوران دکترمصدّق و خصوصاً در بارهء رویداد28مرداد32 است،درحالیکه کتاب میرفطروس با وارونه کردن هِرَمِ روایت های سَنّتیِ موجود،بجای عوامل خارجی،اساساً، علل و عوامل داخلیِ سقوط آسان و حیرت انگیز دولت مصدّق را برجسته می کند.

2-کتاب آقای امینی بالحنی پُردشنام و پُراتهام،از حوزهء اخلاق پژوهشی خارج شده و به یک« ژورنالیسم  بازاری»سقوط کرده است (خوشبختانه آقای امینی اخیراًپذیرفته اندکه این کتاب را «با عصبانیت و خشم» نوشته اند!)،در حالیکه کتاب علی میرفطروس،با فروتنی و انصاف و با«نگاه مادرانه به تاریخ»،شخصیّت های برجستهء تاریخ معاصرایران (مانند رضاشاه، محمدرضاشاه ،مصدّق و قوام السلطنه)را«فرزندان مام میهن» دانسته که همگی در آرزوی استقلال و سربلندی ایران بودند.

3-بنابراین،کتاب آقای میرفطروس بدنبال تفاهم ،آشتی و همبستگی ملّی است،در حالیکه آقای امینی،با عُمده کردن رویداد 28مرداد32،میکوشدتا از همبستگی وآشتی ملّی برای رهائی ایران جلوگیری کند،چیزی که خوشایندمحافل جمهوری اسلامی نیز می باشد!

همچنانکه درطول این گفتگو تکرارکرده ام،امیدوارم که آقای محمدامینی همّت کنندتا در یک مناظرهء تلویزیونی به این مسائل و سایر مطالب کتاب شان و همچنین به نقش شان در«کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»(سازمان احیاء) بپردازیم.

                                                           ***

بقول شوپنهاور:هرحقيقت ازسه مرحله می گذرد،

 اول، مورد تمسخر قرارمی گيرد،

دوم، به شدّت با آن مخالفت می شود،

 و سوم، به عنوان يك امر بديهی،مورد پذيرش قرار می گيرد.

استقبال کم سابقه از کتاب«آسیب شناسی یک شکست»وچاپ چهارم آن در مدّتی کوتاه،نمودارِ مرحلهء سوم حقیقت است!*

                                                                               حسن اعتمادی

                         بخش نخست

زیرنویس ها:

*متن تکمیل شدهء گفتگوباخانم سوزی یاشارکه درسه برنامه از تلویزیون کانال یک(لوس آنجلس)پخش شده است.

1- بنگریدبه فصلنامهء شیعه شناسی،پائیز1389،شمارهء31،صص39-68    

2-يادداشت‌های كيخسرو شاهرخ، به كوشش وزير نويس جهانگيری اشيدری،انتشارت پرچم، تهران، 1355،ص69   

3-محمدترکمان،تشنّجات و درگیری های خیابانی و توطئه ها در دوران حکومت دکترمحمدمصدّق، انتشارات رسا،تهران،1359

4-گفتگوی محمدامینی باتلویزیون«کوچه»،14ژوئیهء2012

درهمین باره:

http://mirfetros.com/fa/?p=5941

http://mirfetros.com/fa/?p=6699

http://www.youtube.com/watch?v=wNffPPLmi80

http://www.youtube.com/watch?v=UP5Tqs73OeM&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=sHZKT4CyYTE&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=Z9wTMcHvDk8
http://www.youtube.com/watch?v=Tb0StaO6oYE

 نقل از:ایران پرس نیوز،پارس دیلی نیوز،بالاترین،آزادگی،کیهان نوین،میزخبری ایران،خبرنت و….

نقدی بر«سوداگری با تاریخ»(بخش۱)،حسن اعتمادی

ژانویه 22nd, 2013

    (نقدی برکتاب محمّدامینی) *
                             بخش نخست                                            

*بقول دکتر آرامش دوستدار:«ردیّه‌نویس»،خودش مطلقاً تولید ندارد،پس به لباس مبدّل دیگری در می‌آید تا خود را تولید کننده جا بزند».

*به جرأت می توان کتاب آقای امینی را «دائرة المعارفِ دشنام و جعل و تحریف» نامید!

                            

سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک!   

در اوایل سال های دهۀ 50 مانند بسیاری از هم نسلانم برای ادامۀ تحصیل و یا یافتن راهی برای  رسیدن به جامعه ای پرسعادت، به خارج از کشور آمدم.درآن سال ها اغلب جوانان ایرانی در خارج از کشور با توجه به جوّ زمانه ،جذب «کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی» می شدند و طبعاً من نیز در این مسیر قرار گرفتم. طولی نکشید که با شرکت در جلسات هفتگی بحث و گفتگو و مطالعۀ نشریات «کنفدراسیون»، متوجۀ اختلافات درونی این تشکیلات بزرگ و جهانیِ دانشجویی شدم.این اختلاف ها بی شک از طریق عناصر وابسته به سازمان های سیاسی  خارج از کنفدراسیون شکل می گرفت و در نهایت به انشعاب و چند دستگی تبدیل می شد تا  جائی که در همان دوره ،ما با چندین «کنفدراسیون» روبرو بودیم. اما عضویّت من در یکی از بخش های کنفدراسیون سراسری یعنی «اتحادیّۀ ملی»، دلیلی برای دور شدن و قطع ارتباط من با اعضاء سایر «کنفدراسیون ها» نمی شد بلکه من، رابطۀ دوستی ام  را با بسیاری از آنان حفظ می کردم  که تا  امروز هم ادامه دارد.

در آن دوران،بحث ها و مجادلات تند و آتشینی در کنگره های سالانۀ کنفدراسیون جریان داشت، مجادلات و بحث هایی که گاه حتی به درگیری های فیزیکی نیز کشیده می شد.عضویّت من در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور موجب ارتباط من با سازمان های«جبهۀ ملّی در خارج از کشور»(بخش خاورمیانه) شد، سازمانی با نشریه ای به نام «باختر امروز»که بر بالای آن، تصویری از دکترحسین فاطمی و شعارِ «راهِ ما، راهِ دکتر  فاطمی است»نقش بسته بود. در رهبری این گروه،افرادی وابسته به رهبران اصلی جبهۀ ملّی عضویت داشتند ازجمله:احمد شایگان (فرزند دکترعلی شایگان،از یاران نزدیک دکتر مصدّق)،بهروز معظّمی(فرزند دکترمعظّمی،رئیس مجلس شورای ملّی در زمان نخست وزیری مصدّق) تا جائی که کنفدراسیون ما به« کنفدراسیون جبهه ای ها» هم معروف بود.

قصدم از اشاره به این موضوع، بیشتر به این خاطر است تا بگویم که مجادلات غیر منطقی و ناسالم تا چه حد می تواند اثرات منفی بر روحیۀ جامعه بگذارد و از همین جا به موضوعی بپردازم که در طی هفته های اخیر، بار دیگر، مرا به یاد دورانی انداخت که خود از نزدیک، شاهد و متأثر از آن بوده ام،بیاد دوران اختلافات سیاسی و نظری در« کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور» که در آن میان،آقای محمدامینی،از رهبران«سازمان احیاء»در آمریکا،بخاطرتعصّبات شدیدِ او به «اندیشه های خطا ناپذیر رفیق لنین»،بسیار معروف بودند.

روشن است که هریک از ماها در دوره ای از فعّالیّت های سیاسی خودمان،چه بسا اشتباهاتی داشته ایم ،امّا،آن اشتباهات،امروز باید همۀ ما را فروتن کند تا دربرخورد با نظرِ مخالفان خود،با مدارا و انصاف برخورد کنیم.بعبارت دیگر:طبیعی است که هر کادرِ سیاسی- ایدئولوژیک(از جمله آقای محمّدامینی) در طول حیات سیاسی خود،می تواند متحوّل شود و از اندیشه های توتالیتر(مائوئیسم و استالینیسم )به اندیشه های دموکراتیک دست یابد،ولی،طبیعی تر این است که او با فروتنی و تواضع،ضمن نقد گذشتۀ سیاسی خود،چراغی  فرا راهِ آیندگان قرار دهد.کتاب آقای محمدامینی،متاسفانه،نشان می دهدکه او با همان فرهنگ سرکوب و حذفِ دوران کنفدراسیون  با مخالفان نظری شان برخورد می کنند،بطوریکه به جرأت می توانم بگویم  که در20-30سال اخیر،هیچ  منتقدی را نمی توان یافت که مانند آقای امینی،اینهمه،توهین و تحقیر و دشنام و اتهام   نصیب یک کتاب و نویسندۀآن کرده باشد،از این نظر،کتاب آقای امینی را می توان«دائره المعارفِ تحریف وجعل و دشنام و ناسزا» نامید!

آقای امینی ضمن پرهیز از نقد گذشتۀ ناهنجار خود و باپنهان شدن درپُشتِ نام  شخصیّت های معروف،اینک داعیّه های تازه ای ابراز می کنند و با چاپ عکسی از کودکی خود در پُشت جلدکتابِ«سوداگری باتاریخ »،به خوانندگانِ ناآشنا چنین القاء می کنندکه :او از دوران کودکی،در دامان اندیشه های دکترمحمّدمصدّق پرورش یافته است!!!…. بدین ترتیب،او با«سوداگری با تاریخ»،خود را«میراث دارِ»اندیشه های مصدّق و پدرش(مرحوم نصرت الله امینی)وانمود  می کند! در حالیکه نامه ای از آیت الله خمینی نشان می دهدکه پدر آقای محمدامینی ازیاران قدیمی آیت الله خمینی بوده است! 1

روشنفکر ِتنها  

-«فراتر از منافع فردی يا مصالح ايدئولوژيک، حقايق يا ارزش‌های عامی وجود دارند كه بايد از آن‌ها سخن گفت و از آن‌ها دفاع كرد.ما اينک بايد شجاعانه خود را از اسارت مصالح سياسی- ايدئولوژيک‌ آزاد کنيم و از واقعيّت های تاريخی-سياسی، همانگونه که هستند سخن بگوييم،حتی اگر طرح اين واقعيّت ها،با مصالح سياسی- ايدئولوژيک ‌مان،مخالف باشند.ما بايد  بگوييم نه اين که منتظر باشيم و ببينيم که آيا می شود گفت يا نه؟ اساسآ عمل يا بيان اين«بايد»هاست که به روشنفکری معنا و هويّت می دهد، بقول تولستوی:«ما بايد از چيزهائی سخن بگوئيم كه همه می دانند ولی هر كسی را شهامت گفتن آن نيست!».روشنفکری، اساسآ با شک آغاز می شود، يعنی شک کردن و نقد کردن، ماهیّت و موضوع روشنفکر واقعی است. او با بيدار کردن شک می کوشد تا پايه های يقين را در جامعه استوار کند. در واقع برای يک روشنفکر واقعی، شک کردن تنها مسئله ای است که در آن شک نيست.وظیفۀ روشنفکر واقعی،«درآویختن»با دروغ ها و باورهای رایج  است و نه«در آمیختن»با آنها.روشنفكر واقعی، اساساً جوينده، كنجكاو و شجاع است. روشنفكر واقعي با شک در داده های تاريخی-سياسی، خوابِ ذهنی جامعه را آشفته می كند.روشنفكر واقعي در پيِ وجاهت ملّی نيست.كار او، آزاد كردن حقيقت از زندانِ مصلحت های سياسی-ايدئولوژيک است،چرا كه وقتی حقيقت آزاد نباشد،آزادی،حقيقت  ندارد».                                                            

این جملات و عبارات، هستۀ اصلی اندیشه های علی میرفطروس رادربارۀ «روشنفکر و روشنفکری» تشکیل می دهند،اندیشه ها و باورهائی که سال هاست میرفطروس به آنها وفاداراست،از این نظر،مانند صادق هدایت و خصوصاً خلیل ملکی،علی میرفطروس نیز در بین روشنفکران و نویسندگان معاصرایران،یک«روشنفکرِ تنها و تکرو »ست که هر بار،با شک در داده های تاريخی و سياسی،خوابِ ذهنی جامعه را آشفته می كند،در همین رابطه است که استاد دکتر صدرالدین الهی درمقاله ای بنام«صدای تنها» نوشته اند:  

 -«شـجاعت و از روبرو به گذشـته نگاه کردن، نعمتی‌سـت که نصیب هرکس نمی‌شود. میرفطروس از آن شـجاعت به سـرحدِّ کمال برخوردارسـت و این، آن نایافته گوهری‌سـت که باید گردن‌آویزِ همۀ متفکران امروز و فردای ما باشد … برداشـتن این صدا در برهوت ایمان‌های نئولیبرالی، نیازمند جرئتی منصوروار است. امید آن است که این صدای تنها، طنینی جهان‌تاب پیدا کند، زبان آتشینش درگیرد و او چون شـمع، به تنهایی، نسـوزد و آب نشود».  

 سخن دکترصدرالدین الهی،ترجمان این واقعیّت است که در جوامعی مانند جامعۀ ما-که بیشتر بر احساسات و شورِ توده های مردم استواراست-حقیقت گوئی یا حقیقت جوئی باخطرات فراوانی همراه است،بی جهت نیست که دکترمیرفطروس در کتاب «آسیب شناسی یک شکست»،فصل کامل و مستقلی به عقاید زنده یادخلیل ملکی اختصاص داده و او را«اندیشمند تنها»نامیده است،گوئی،میرفطروس وجه مشترکی در سرنوشت خود با خلیل ملکی می یابد،بهمین جهت است که از قول ملکی می گوید:

«من،همواره،عادت کرده ام که از«بروتوس»ها از پُشت  خنجر بخورم».

مواضع خصمانۀ برخی افراد در واکنش به کتاب«آسیب شناسی  یک شکست»،نشان می دهد که روزگار برای برخی از «توده ای های دیروز» و«مصدّقی های امروز»تغییری نکرده است،کتاب«سوداگری با تاریخ»نوشتۀ آقای محمدامینی،نمونۀ روشنِ این مدّعااست.                                                                           

درتاریخ معاصرایران،دوران 27ماهۀ حکومت دکتر مصدّق،از اهمیّت خاصی برخوردار است ضمن اینکه کارنامه و زندگی سیاسیِ او،با ابهامات فراوانی همراه است که پس ازگذشت ده هاسال،هنوز ادامه دارند و این امر،کارِ پژوهشگر را دشوار می کند،بهمین دلیل،داشتن اعتدال پژوهشی و چند بُعدی دیدنِ حوادث این دوران،دارای اهمیّت فراوان است.در این باره،بنظرعلی میرفطروس:«پژوهشگرِ کنجکاو،در ميان اسناد وعملکردهای بازيگران اصلی تاريخ معاصر ايران،بايد خطوط نانوشته يا ناگفته را نيز استنباط و استخراج کند و همين امر،گاه،پژوهشگرِ کنجکاو را مورد انتقادهای محقّقان سُنّتی قرار می‌دهد».میرفطروس در کتاب«آسیب شناسی یک شکست»بامراجعه به اسناد فراوان و باطرح پرسش های مهمّ ،باورهای رایج در بارۀ«کودتای 28 مرداد32 »را  دستخوش شک و تردید یا بازاندیشی های جدّی قرار می دهد.او با اعتدال و با«نگاه مادرانه به تاریخ»،ضمن نشان دادن ضعف های ساختاری جامعه یا مُمکنات و محدودیّت های اجتماعی رجال برجستۀ تاریخ معاصر ایران،کوشیده تا در کتاب«آسیب شناسی…»،علل یا چرائیِ عدم استقرار آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی درایران را بیان کند و از این راه،زمینه های  دستیابی به یک«تاریخ ملّی»یا«ملّی کردن تاریخ»را فراهم سازد تا براساس آن،بتوان پایه های یک جامعۀ مدنی و دموکراتیک را استوار ساخت،زیرا بنظرمیرفطروس:«نگاهِ فروتنانه به گذشته و دستيابی به تفاهم ملّی ـ يا تاريخ ملّی ـ می‌تواند سقفی برای ايجاد جامعۀ مدنی بشمار آيد، چرا كه جامعۀ مدنی،تبلورِ يك جامعۀ ملّی است و جامعۀ ملّی نيز تبلورِ داشتنِ تفاهم ملّی پيرامون برخی ارزش‌ها (از جمله بر روی حوادث و شخصيـّت‌هاي مهـّم تاريخی) است».لذا،بنظر میرفطروس:«مفهوم آسیب شناسی-اساساً ناظر بر ضعف ها، نارسائی ها و اشتباهات است،از این رو ،نویسنده ضمن احترام عمیق به شخصیت های ممتاز تاریخ معاصر ایران،در تحلیل خود،از مدح و ثنا های رایج سیاسی پرهیز کرده است».

کوشش میرفطروس برای دستیابی به یک«تاریخ ملّی»،کوشش فرخنده ای است آنهم در زمانی که برخی از «روشنفکران» با سنگرگرفتن در«کربلای 28مرداد»،راهِ رسیدن به آشتی و تفاهم ملّی را دشوار کرده و درنتیجه،به بقا و تداوم حکومت اسلامی یاری می دهند! و آیا عجیب  نیست که آقای محمدامینی،اخیراً در گفتگو با«شبکۀ تصویری کوچه»(14ژوئیۀ 2012)آقایان سیدحسین موسوی و شیخ کروبی و روحانیّون دیگر(رفسنجانی؟) را«پیام آوران سکولارسیم در ایران» می داندکه«بایدبه آنها گوش فرا داد وآنها را حمایت و تقویت کرد»!!. بنابراین روشن می شود که مخالفت آقای امینی با آقای میرفطروس،اساساً یک اختلاف نظر سیاسی است که اینک خود را در پُشت جدال های به اصطلاح تاریخی،پنهان می کند! ولی آیا محمدامینی نمی‌داند که هدف سیّدحسین موسوی،شیخ کرّوبی و رفسنجانی«بازگشت به دوران طلایی امام خمینی» است؟.این«التقاط سُنّت و تجدّد»یا«مذهب و مدنیّت»،همان چیزی است که آقای میرفطروس در آسیب شناسی و نقد آرای سیاسیِ دکتر مصدّق،آن را«چشمِ اسفندیارِ عقاید دکتر مصدّق»دانسته است.       

                                                                                            

پاسخی به یک ردیّه‌نویس

بقول دکترآرامش دوستدار:«ردیّه‌نویسی» بطور اخص نه تنها لو دهندۀ ذهنی است نامتکّی به خویش و وابسته به دیگری، که می‌خواهد آنچه برپاست سرنگون سازد و همیشه شکست می‌خورَد چون جنساً وعملاً مأجور است، بلکه به همان اندازه،لودهندۀ ذهنی است مصرف‌کننده که خودش مطلقاً تولید ندارد، پس به لباس مبدّل دیگری در می‌آید و از آن -به سرحد نخ‌نماشدگی- استفاده می‌کند تا خود را تولیدکننده جا بزند».

کتاب آقای محمدامینی نمونۀ روشنی از اینگونه«ردیّه نویسی» است:فردی که سراسر زندگی سیاسی اش را در سودای استقرار حکومتی توتالیتر و پلیسی-از نوع استالینیسم و مائوئیسم-برباد داده،چه بسا که در پیرانه سری،با این«ردیّه نویسی»می خواهد«خود را تولیدکننده جابزند!.

 گفتنی است که نگاه و قضاوت من در اینجا،نگاه و قضاوت یک خوانندۀ کنجکاو از مطالعۀ این دو کتاب در بارۀ حوادث دوران دکترمصدّق است و بهمین جهت،در صدد یک بحث تاریخی یا پژوهشی نیستم،امّا نیک می دانم که کارِ یک محقّّقِ بیطرف و امین،تنها،ارائۀ اسناد معتبر است و «قضاوت»در بارۀ ماهیّت این نوشته یا شخصیّت آن نویسنده  را به خوانندگان کتابش  واگذار می کند.از این گذشته،نقد یعنی نشان دادنِ جنبه های  مثبت و منفی یک اثر،در حالیکه آقای امینی دریک کتاب 580صفحه ای هیچ نکتۀ درست یامثبتی نیافته  و از این رو،در کتابش بقول آقای میرفطروس: از«انتقاد»به «انتقام»و از «تحقیق»به«تخریب»سقوط کرده است.او،از آغازِ کتابش،این باورِ نادرست را در خواننده القاء می کندکه:کتاب آقای میرفطروس«کوشش در ویران ساختن سیمای یکی از پاک ترین سیاستمداران تاریخ ایران است»…میرفطروس «باکینه ای که سرچشمه اش جز سوداگری نتوانستی بود،به ویران کردنِ جایگاه بزرگ مردی(مصدّق) نشسته است» (ص4)«انگیزۀ آشکار او در سراسرکتاب،ویران ساختن همۀ ارزش ها و دستاوردهای مصدّق و آن جنبش اجتماعی است که مصدّق نمادِ آن بود»(ص42).

در واقع،امینی،هم دیدگاه میرفطروس نسبت به مصدّق را بدفهمیده و هم،عامدانه،تصویر نادرستی از آن  ارائه کرده است.سخنان او در بارۀ کتاب«آسیب شناسی …»،چنان بی پایه و نادرست است که منِ خواننده را دچار تعجّب و حیرت کرده است،اما بدتر و عجیب تر از همه،کلمات و جملاتی است که آقای امینی ازقول میرفطروس،جعل و نقل کرده تابه نتیجۀ دلخواهش(یعنی تخریب و ترورِ شخصیّت میرفطروس)نائل شود،جعل و تزویری که بازماندۀ اعتقادات استالینی آقای محمدامینی بهنگام فعالیّت در«سازمان مخوفِ احیا»است.

بعنوان نمونه،امینی مینویسدکه بنظرمیرفطروسمصدّق،فرومایه مردی است که بارفتارهائی پرسش برانگیز،سرنگونی دولت خود را فراهم ساخته است»»(ص45)و یا:«خواننده پس از خواندن کتاب آقای میرفطروس در می یابدکه مصدّق و یارانش از فرومایه ترین سیاستمداران تاریخ ایران بوده اند»(ص45)

چنین اتّهامات بی پایه ای در سراسر کتاب آقای امینی،چشمگیرند و همچنانکه گفته ام:به جرأت می توان گفت که در 20-30سال اخیر،هیچ  منتقدی را نمی توان یافت که مانند محمّد امینی،اینهمه،توهین و تحقیر و دشنام و اتهام   نصیب یک کتاب و نویسندۀ آن کرده باشد،از این نظر،کتاب وی را می توان«دائره المعارفِ تحریف و دشنام و ناسزا» نامید!،به عبارت دیگر:آقای امینی از آغاز کتاب خود،هم در لباس«شاکی»،هم بعنوان«دادستان» و هم در لباس«قاضی» ظاهرشده و بنابراین:پیشاپیش،حُکمی صادرکرده که«محکومیّت متهّم»،در آن،مُسلّم است بی آنکه  به قضاوت خوانندگان کتابش اهمیّتی داده باشد!. بدین ترتیب:آقای امینی،با رسوباتی از اخلاقیّات و ایدئولوژی های گذشته و برخلاف اخلاق پژوهش،از آغاز کار،ضمن متّهم کردن میرفطروس به«سوداگری های سیاسی ومالی…به سودای درهم و دیناری»(پُشت جلدکتاب)،هم امکان هرگونه قضاوت مستقل را ازخوانندۀ کتابش سلب کرده، و هم در«یک کلمه»،«سوداگری باتاریخ» را با سوداگریِ تاریخ   درهم آمیخته است!

نکتۀ دیگر اینکه،آقای امینی در تلویزیون«اندیشه»و نیز در صفحۀ 7 کتابش ادعاکرده که:«کتاب میرفطروس دارای هزاران ناراستی،کژرَوَیِ تاریخی و سند جعلی است …»!!! و یا دارای«پانسدبرگ[یعنی500صفحه] ناراست گوئی وگاه وارونه نویسی های آشکاراست»….نمی دانم آیا محمّد امینی با  حساب و رقم و اعداد  آشنا نیست؟یا خوانندگان کتاب و بینندگان برنامه اش  را عامی و بیسواد  فرض کرده!؟چون،مجموع نوشته های آقای میرفطروس در بارۀ دورانِ مصدق،حدود 350صفحه و«هزاران کلمه» است! و لذا چگونه ممکن است که در چنین متن کوتاهی،«هزاران ناراستی،کژ روَیِ تاریخی وسندِ جعلی»»یا«پانسد[500]برگ ناراست گوئی» گنجانده شده باشد؟!!

نادیده گرفتنِ غلطنامۀ پیوست کتاب

 آقای امینی با انواع و اقسام شیوه های غیر اخلاقی -از جمله نادیده گرفتنِ غلطنامۀ پیوست کتاب –کوشیده که با بزرگ جلوه دادن نکات کوچک،بر وزن و حجم کتاب خود بیفزاید تا به قول دکتر آرامش دوستدار«خود را تولید کننده جا بزند»و در این راه، از برجسته کردن غلط های چاپی کتاب میرفطروس هم  پروا نکرده است.او با عُمده کردن چند غلط و اشتباه چاپی کتاب آقای میرفطروس (که درچاپ های بعدی کتاب،تصحیح  شده اند)چنین میگوید:

«…نمی توان پذیرفت که کسی،ناراستی هائی را چندسالی[؟؟؟] روان کند و هنگامی که در ویرایش تازه،آن ناراست گوئی ها را از میان برداشت،یک واژه ی پوزش خواهانه ننویسد…»(ص5-6،سوداگری).

شگفتا! چنانکه در مقالۀ«دکتر مصدّق،دموکراسی ناقص و محمد امینی»نشان  داده ام  آقای محمدامینی ،بعنوان ایدئولوگ نامدارِ«سازمان اتحادیّۀ کمونیست ها»در سراسر عُمرش در خارج از کشور،عظیم ترین دروغ ها و تحریف ها ی تاریخی و غلط آموزی های سیاسی(خصوصاً دربارۀ زنده یاد دکتر محمد مصدّق) را میان ما جوانانِ آن دوران«روان کرد» و تاکنون نیز بابت آن بدآموزی ها و دروغ ها و تحریف های فاجعه بار،از هزاران دانشجوی ناآگاهی که از «مجموعه آثار رفیق امینی»الهام می گرفتند،نه تنهاهیچ پوزشی نخواستند،بلکه  اینک مانند یک«طلبکار»،مدّعیِ«پاسداری از راستی و رسواسازی پلشتی»نیز می باشد!!.به نظرنگارنده،پژوهشگری که از برخورد با گذشته و عملکردهای سیاسی-ایدئولوژیک خود پرهیز میکند،اینک نمیتواند پژوهشگری صادق،شجاع و بیطرف باشد.

دونظر،دودیدگاه                                                                                                                        

 شیوۀ تاریخ نگاری میرفطروس،شیوهء تحلیلی- انتقادي است که متاثّر از شیوهء تاریخ نویسی زنده یاد،دکترفریدون آدمیّت می باشد.این شیوهء تاریخ نویسی براساس عقلانیّت و تقدّس زدائی از تاریخ قراردارد.میرفطروس،هماننددکترفریدون آدمیّت،ادغام دین با اندیشهء ترقیخواهی و حضورِ روحانیّت درعرصهء سیاست را ازدلایل شکست ایرانیان برای استقرار آزادی و تجدّد اجتماعی می داند.از این گذشته، میرفطروس با اختصار و ایجاز فراوان در بارۀ دوران مصدّق سخن گفته و با ارجاع به منابع مختلف،از بحث های مفصّل پرهیز کرده است.او -دراین باره- تاکید کرده:

-«عرصــۀ تحقيقات تاريخی، عرصــهء نسبیـّت‌ها و احتمالات است و لذا نگارنده کوشيده است تا بجای پيشداوری و طرح «نظرات قطعی و حتمی»،با طرح سئوالاتی،خواننده را به داوری و تأمّل  فراخوانَد. همچنين،نگارنده بدنبال يک بررسی جامع و گسترده از ماجرای ملّی شدن صنعت  نفت و شخصیّت های سیاسی دوران مورد بحث نيست،کمبودها و کاستی های احتمالی کتاب، هم از اين روست. اين کتاب،تنها نگاهی است مختصر و گذرا بر برخی از جنبه‌های رويداد مهمـّی که کمتر مورد توجـّه پژوهندگان بوده است…لذا، كتاب حاضر تنها می‌تواند بخشی از حقيقت باشد، به اين اميدكه پژوهندگان آينده،كاستی‌ها و كمبودهای آن را جبران سازند.نویسنده،خود را مدیون همهء کسانی می داند که با تحقيقات ارزشمند خويش،روشنگر اين دورۀ پُرابهام بود اند…. » (آسيب شناسی….چاپ چهارم،ص43و48).                                                

 اینهمه فروتنی و تواضع علمیِ میرفطروس می باید به آقای محمد امینی می آموخت تا با آن گذشتهء سیاسی –ایدئولوژیک اش،در برخورد با یکی ازشریف ترین و شجاع ترین روشنفکران ایران،کمی متواضع و فروتن باشد،در حالیکه  تصویری که آقای امینی از کتاب یا شخصیّت میرفطروس بدست می دهد،عمیقاًآلوده به نفرت و انگیزه های سیاسی- ایدئولوژیک است و با آنچه که در کتاب آقای میرفطروس مندرج است، فاصلهء بسیاردارد.من به چند نمونه از جعل های آقای امینی اشاره کرده ام .به عقیدهء من، پرداختن به همهء جوانب کتاب آقای امینی،«مثنوی 70من کاغذشود»و لذا،من در اینجا به برخی نکات،اشاره ای گذرا  می کنم تا مصداقِ«مُشت،نمونۀ خروار»باشد:

 ابتداء ببینیم که ادعای آقای امینی در بارهءکوشش میرفطروس« در ویران ساختن سیمای یکی از پاک ترین سیاستمداران تاریخ ایران»و« دشمنی کینه توزانه باراستی (برای) ویران کردن جایگاه بزرگمرد(مصدّق)»چقدرحقیقت دارد!؟

بنظرآقای ميرفطروس:

-«مصدّق،دارای خصائل و فضائل مهـّمی‌ بود (از جمله پاکدامنی، فسادناپذيری و عشق او به استقلال ايران) و بی ترديد،وجود همين خصائل و فضائل بود که وی را از ديگرِ رهبران سياسی عصر، ممتاز و متمايز می‌ساخت.(آسيب شناسی…،چاپ چهارم،ص115).

یا:

-«دکتر مصدّق، بعنوان تجسّم آرمان هاو آرزوهای ملّت ايران در مقابله با تحقير ها و اجحافات دراز مدّت استعمار انگليس،گوهر عزّت و استقلال ايران را در نگين ارادهء خود داشت…»(آسيب شناسی…،ص182)

میرفطروس در پایان بحث خود دربارهء مصدّق،نتیجه می گیرد:

-«عدم مقاومت دكتر مصدّق يا مقابلهء قهر‌آميز وی با تظاهركنندگان سلطنت‌طلب ـ با وجود اصرارها و پافشاری‌های حسين فاطمی‌ و ديگران ـ و يا تمايل مصدّق به بازگشت شاه، نشانهء درايت،دورانديشي و حـّس ايران‌دوستی مصدّق بود كه نمی‌خواست ايران را در يك جنگ داخلی، نصيب حزب توده و اتحاد جماهير شوروی كمونيستي سازد…(این ها)همه و همه، نشانهء همين دورانديشی و ايراندوستی دكتر مصدّق بود»(ص436).

اینگونه ستایش و احترام درکتاب «آسیب شناسی…»نشان می دهدکه قضاوت آقای ميرفطروس در بارهء مصدّق با آنچه که آقای امینی القاء میکند، بسيار بسیار متفاوت است!

آقای امینی میخواهدنشان دهدکه:«مصدّق،یادگار و نماد انقلاب مشروطه بود»که در جوانی،دوش بدوش مشروطه خواهانی مانند دهخدا،صوراسرافیل،تقی زاده،عارف قزوینی،محمدتقی بهارو دیگران علیه استبدادمحمدعلی شاهی جنگیده است!!.سخن آقای امینی در این باره،کاملاً بی پایه و نادرست است چون بنابراسنادتاریخی، مصدّق نه تنها هیچگاه در کنار این آزادیخواهان نبوده و نجنگیده،بلکه در اوج ِکارزار ِ مشروطه خواهان،مصدّق پس از کسب اجازه از محمدعلی شاهِ مستبد،عازم اروپا شد و لذا،هیچ نقشی درانقلاب مشروطیّت نداشت!

روایت آقای امینی در بارهء رویداد 28 مرداد 32 -اساساً- تکرار روایتِ حزب توده است و فاقد سخنِ نو یا فرضیهء تازه است،در حالیکه کتاب آقای میرفطروس،ضمن طرح سئوآلات اساسی و ارائهء فرضیهء تازه،دریچهء تازه ای در مطالعات مربوط به این دورهء پُرابهام می گشاید.از نظر میرفطروس:«روشنفکری،اساسآ با شک آغاز می شود،يعنی شک کردن و نقد کردن،ماهیّت و موضوع روشنفکر واقعی است…وظیفهء روشنفکر واقعی،«درآویختن»با دروغ هاو باورهای رایج  است و نه«درآمیختن»با آنها».با چنین اعتقادی،دکترمیرفطروس،در کتاب«آسیب شناسی…»،با طرح  سئوآلات اساسی،ضمن«درآویختن»با دروغ ها و باورهای رایج،روایت های سُنّتی مربوط به رویداد 28 مرداد 32 را به چالش کشیده  و در حدّ ِتوان خود کوشیده تا با بازسازیِ«پازل های گمشده»ی این ماجرای پیچیده و پُرابهام، به آن سئوآلات کلیدی  پاسخ دهد.این امر،وجه تمایز کتاب میرفطروس ازتحقیقات دیگران است و شاید استقبال کم نظیر از این کتاب و چاپ چهارم آن در مدّتی کوتاه،از همین نوآوری و سُنّت شکنی میرفطروس ناشی می شود.بنابراین:لازم بود تا آقای امینی ،به آن سئوآلات اساسی پاسخ می داد تا به غنای برّرسی های موجود در بارهء دوران دکتر مصدّق می افزود،امّا،متاسفانه،آقای امینی با توسّل به «ابر و باد و مه و خورشید و فلک»کوشش کرده تا از پاسخ به آن سئوآلات کلیدی،بگریزد.

مشتی نمونهء خروار!

همانطورکه گفته ام:آقای امینی،بارها نظرات مهم و اساسی میرفطروس را جعل و تحریف کرده و حتّـی جملات وعباراتی را ازخودش اختراع کرده و به آقای میرفطروس نسبت داده است،مثلاً او در صفحات383 و 520 مدّعی است که میرفطروس،رویداد 28 مرداد را یک«قیام ملّی»نامیده،در حالیکه،میرفطروس،اصلاً،چنین سخنی نگفته بلکه دربارهء رویداد 28مرداد32 -بروشنی-گفته اند:                                                                     

 -«برخلاف نظرهاى رايج،رويداد28مرداد32 و سقوط دولت مصدّق را يک «کودتا» و یا يک«قيام ملّی» نمى توان ناميد،بلکه اين رويداد،ابتدا تظاهرات کوچک و خودجوشی بود که بزودی و بطور شگفت‌انگيزی به «آتشی خرمن‌سوز» بدَل گرديد آنچنان که  به گزارش هندرسون،سفیرآمریکادرتهران):« هم، شاهی‌ها،هم مصدّقی‌ها، هم، مأموران سازمان سيا، و هم کارمندان سفارت آمريکا در تهران از اين امر،دچار شگفتى و حيرت شده بودند».  

آقای میرفطروس با ارائهء اسناد فراوان در بارهء اعتقادات مذهبی مصدّق و مخالفت او با تجدّدگرائی دوران رضا شاه،اشاره کرده اند:  

-«مصدّق هرچند كه شخصيـّتی عرفی (سكولار) بود امّا برای پيشبرد آرمان‌هايش،شور سياسی را با نوعی «مظلوميـّت» و «دادخواهی مذهبی» در هم می‌آميخت و باعث همدلی و تحريك احساسات مردم می‌شد بطوری كه در مخالفت با اعتبارنامهء سيدضياء الدين طباطبائی، مصدّق ضمن تمسّك به صحرای كربلا و امام حسين تأكيد كرد:

-«مردم به حضرت سيـّدالشهدا چرا معتقدند؟ براي اينكه او در راه آزادی صدماتی كشيد و جان خود را فداي اُمّت  كرده «بابی انتَ و اٌمِی يا اباعبدالله» پس من هم كه سگِ آستان حضرتم بايد به آقا و مولای خود تأسّی كنم و برای خيرِ اين مردم و برای آزادی اين جامعه  هرگونه فحش و ناسزا بشنوم و خود را برای هر كاری آماده نموده، آرزومندم [تا] به درجهء شهادت نائل شوم».

در مجلس پنجم و ششم نيز مصدّق بيش از نمايندگان روحانی مجلس ـ مانند مدرّس ـ به دين اسلام تظاهر میكرد آنچنانكه میگفت:

-«بايد مملكت را هميشه اصلِ اسلاميـّت حفظ كند، خصوصاً حالا كه تجدّدمآبی، اصل است، ما نبايد با اين اصولی كه در جامعه است،به عنوان تجدّدهای دروغی، مملكت را خراب كنيم…امروز در مملكت ما اصلِ اسلاميت، اقوا است، اصل اسلاميـّت و اصل وطن‌پرستی با هم متباين نيست

اينكه مصدّق -با کمک روحانیِ سرشناسی- رسالهء دكترای خود را دربارهء«وصيّـّت در حقوق اسلامی (شيعه)» نوشت،شايد ناشی از تعلّقات او به مبانی حقوق اسلامی بود.مصدّق در مقدمهء بلند اين رسالهء دانشگاهی ضمن انتقاد از تأثيرات قوانين اروپائی بر قانون اساسی مشروطيـّت،بر تطابق مشروطه با تعاليم اسلامي تأكيد كرده و از رواج «تجدّدگرائی دروغین»در ايران،انتقاد نموده است.با چنين دركی از«تجدّدهای دروغین» بود كه سال‌ها بعد،مصدّق با اقدامات رضاشاه در توسعه و تجدّد در ايران و خصوصاً با ايجاد دادگستری نوين،كشف حجاب زنان ،احداث راه آهن و تغيير عمّامه و عبای مردان  مخالفت كرده بود.

آقای امینی آسمان را به ریسمان بافته تا بگویدکه مستندات آقای میرفطروس از رسالهء دکترای  مصدّق در بارهء انتقادمصدّق از تجددگرائی دوران رضاشاه یا اعتقاد مصدّق به ادغام اسلامیّت و ایرانیّت و…نادرست بوده است(صص109-131)

متاسفانه من به متن فرانسهء رسالهء دکترمصدّق  دسترسی ندارم،ولی ترجمهء این رساله به فارسی،تمام آنچه را که آقای میرفطروس از متن فرانسهء رسالهء مصدّق  نقل کرده  را،تائید میکند (بنگرید به:وصیّت درحقوق اسلامی(شیعه)،ترجمهء علی محمدطباطبائی،انتشارات زریاب،تهران،1377،صص47-48و71-72و85و88و…).

نمونهء دیگر،ادعای محمد امینی دربارهء گزارش هندرسون است.به نظر امینی چنین روایتی اساساً دراسناد وزارت امورخارجۀ آمریکا  وجود ندارد(ص22)در حالیکه بانگاهی،عین روایت هندرسون را به نشانی زیرملاحظه می کنیم:

Henderson to the Department of State, May 28, 1952, telegram 4600-788,00/5-2852

نمونهء دیگر از دروغپردازی ها  امینی مربوط به روایت«ویلبر»(از عوامل مهم سازمان سیا)مبنی بر«طرح انجام کودتا بدون موافقت شاه»است.آقای امینی با اشاره به کتاب آقای میرفطروس این روایت را  هم نادرست دانسته است در حالیکه بانگاهی به گزارش ویلبر(متن انگلیسی،بخش ب،صفحهء 10)ملاحظه میکنیم که این روایت درست است و محمدامینی-باز-به جعل و دروغ  متوسل شده است.

نمونهء دیگر:اشارهء محمدامینی به روایت یکی ازموجّه ترین و خوشنام ترین رجال سیاسیِ اواخرِ زمان محمدرضاشاه،یعنی دکتر امیر اصلان افشاراست.محمد امینی ضمن متهم کردن دکترافشار به دروغگوئی و با کوچک جلوه دادن مقام دیپلماتیک دکترافشار بهنگام خدمت در سفارت ایران در هلند و اقداماتِ او در جریان دادگاه لاهه،کوشیده تا روایت دکترافشار(مبنی بر«جاگذاشتن لایحهء دفاعی ایران توسط هیات اعزامی ایران»)را مجعول و بی اساس جلوه دهد در حالیکه میرفطروس درمقاله ای مندرج درروزنامهء کیهان لندن( مورخ شنبه 14مهرماه ،یعنی 1سال پیش از نشر کتاب آقای امینی) در بارۀ روایت دکترامیراصلان افشارتوضیح داده بودند.

در رابطه با دادگاه لاهه دو سفر انجام شد: اوّلين سفر،در 7 تيرماه 1330،بدون دكتر مصدّق (متشكّل از آقايان حسن صدر، دكتر علی شايگان و اصغر پارسا) برای ارائهء رئوس لايحهء اعتراضی دولت ايران به دادگاه لاهه بود، و دومين سفر در 7 خرداد 1331 (متشكّل از دكتر مصدّق، دكتر بقائی، كاظم حسيبی، دكترشايگان، دكتر غلامحسين مصدّق و…) برای دفاع از همين لايحهء اعتراضی توسّط شخص دكترمصدّق بود.گفتنی است كه لايحهء اعتراضی ايران (كه به سفارش و خواست دكتر مصدّق توسّط حسن صدر تنظيم شده بود) بيشتر به يك انشای سوزناك دبيرستانی در ذكر مظالم دولت انگليس شبيه بود تا به يك لايحهء مستدلّ و محكم حقوقی (در اين باره نگاه كنيد به نظر دكتر سنجابی، در: اميدها و نااميدی‌ ها، نشر جبههء ملّی، لندن، 1368، ص108).

 محمدامینی از «گزارش دكتر شايگان به مجلس در تاريخ 6و25 تيرماه 1330 در بارهء سفر به لاهه »ياد كرده‌اند بی‌آنكه به منبع يا مأخذ خويش اشاره كرده باشد! برای آگاهی يادآور می‌شوم كه مجلس شورای ملّی، در 6تيرماه1330، اساساً، جلسه‌ای نداشت تا «گزارش سفر آقای دكتر شايگان به لاهه» را استماع کرده باشد!! جلسهء 25 تيرماه1330 نيز، عموماً به حوادث خونين 23 تير (در رابطه با سفر هريمن به تهران) اختصاص داشت و هيچ گزارشی از آقای دكتر شايگان به مجلس ارائه نشده است! (نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شوراي ملّی، دورة شانزدهم، جلسات 161 تا 170، مشروح مذاكرات تا 27 تيرماه 1330). تنها در روز يكشنبه 30 تيرماه 1330 بود كه گزارش كوتاهی از آقای شايگان (از سفر 7 تيرماه 1330 به لاهه) در مجلس ارائه شد كه بخاطر حسّاسيّت موضوع ِ«دادگاه لاهه» درافكار عمومی مردم ايران و نمايندگان مجلس،طبيعی بود كه آقای شايگان از «جاگذاشتن لايحهء دفاعی در ايران»سخنی نگويد چرا كه طرح اين موضوع مهم در مجلس، آنهم در آن شرايط حسّاس، می‌توانست يك سرشكستگی يا «افتضاح بزرگ» بشمار آيد(نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شورای ملّی، دورهء شانزدهم، جلسهء171، مشروح مذاكرات30 تيرماه1330).

محمدامینی،متأسّفانه،بدون مراجعه به خاطرات مفصّل دكتر امير اصلان افشار، مندرج در چاپ سوم كتاب «آسيب شناسی…» (صص104-114) كوشيده‌ تااظهارات اين دولتمردِخوشنام و رابط سفارت ايران با دادگاه لاهه را ردّنمايد! در حاليكه در خاطرات دكتر اميراصلان افشار خوانده‌ايم: فراموش كردن يا «جاگذاشتن» لايحهء دفاعی دولت مصدّق در آخرين لحظات مهلت قانونی دادگاه لاهه توسّط هيأت اعزامی ايران (آقايان حسن صدر، دكتر شايگان و اصغر پارسا) باعث عصبانيـّت و پرخاش شديد آقای حسين نـّواب (سفير ايران در هلند) نسبت به اين آقايان شده بود…»لذا، قابل درك است كه هم آقای حسن صدر و هم آقای دكترشايگان در خاطرات يا گزارش خويش در اين باره، سكوت كنند و حتّی ضمن مسكوت گذاشتن موضوع «جاگذاشتن لايحۀ دفاعی در تهران» و پرخاش‌های تند سفير ايران در هلند به آنان، چنين وانمود كنند كه لايحة دفاعی ايران را،خود،مستقيماً به دادگاه لاهه تسليم كرده‌اند!! در حاليكه در سفر نخست، آقای شايگان به گفتهء خود «به عنوان يك فرد عادی و نه به عنوان مأمور دولت» به دادگاه لاهه رفته بود و نيز در عُرف ديپلماتيك،هر لايحه يا نامهء مهـّم ارسالی دولت ايران،لزوماً از طريق مسئولان سفارت ايران در هلند به مقامات دادگستری لاهه تسليم می‌شدنه توسط یک «فردعادی».

بنابراین، آقای امینی بانادیده گرفتن مقالهء روشنگرِ آقای میرفطروس (که در  9 اكتبر 2011 ،یعنی 1سال قبل  از انتشار کتاب «سوداگری….»اش نوشته و منتشر شده بود) کوشیده تا به شیوهء دوران دانشجوئی،اساس ادعاهایش را بر دروغ و اتهام  و توهین استوار سازد!.از این گذشته،عکس های مندرج در کتاب«خاطرات دکترافشار»وکتاب«آسیب شناسی یک شکست»دررابطه با دادگاه لاهه و حضوردکترافشاردر دادگاه لاهه(عکس زیر،سمت راست،ردیف دوم،در کنارِدکترسنجابی و دکترغلامحسین مصدّق)،بهترین گواه بر مقام دکترافشار در سفارت ایران در هلند و دلیل دیگری بر دروغپردازی های آقای امینی است.

مصدق دردادگاه لاهه

شاید مشکلِ آقای امینی با دکترامیراصلان افشار به دوران سفارت دکتر افشاردر آمریکا برمیگردد،دورانی که آقای محمدامینی بعنوان«پاسداراندیشه های لنین»سراسر شهرهای آمریکا را عرصهء تظاهرات خونین وخشونت بار ِ خود و رفقایش کرده بود که نمونه هائی از آنها رادرمقالهء«دکترمصدّق،دموکراسی ناقص و محمدامینی»بدست  میدهم.با اینهمه،دانسته نیست که چرا آقای امینی روایت مستند و غیرقابل انکار دکتر افشار،مبنی بر ردِ افسانهء«نشستن مصدّق درجایگاه نمایندگان انگلیس در دادگاه لاهه»را به سکوت برگذارکرده و کلمه ای دراین باره ننوشته است!

 آقای امینی حـتّی ازغلط های چاپی کتاب میرفطروس نگذشته بلکه باعُمده کردن اینگونه غلط ها کوشیده تابر«استدلال»های خود،اعتبارببخشد،ازجمله اینکه او غلطنامۀ ضمیمهء کتاب را -عمداً یا سهواً-نادیده گرفته و«چهارروز»و«چندماه»راچنان عُمده می کند تا موضوع اصلی(تهدیدبه قتل رزم آرا توسط مصدّق) را کمرنگ نماید،ضمن اینکه در چاپ سوم  کتاب«آسیب شناسی…»(که مورد استناد آقای امینی بوده)این غلط تایپی،تصحیح شده بود.اینگونه  اشتباهات در کتاب خودِ امینی هم فراوان است،مثلاً:او نوشته است:«…منصور مزیّنی برادرزادهء سرتیپ علی اصغر مزیّنی درجریان ربودن و کشتن میرفطروس،نام خانوادگی تازه رابرگزید»(40)…چنانکه از سراسرکتاب آقای امینی و برنامه های تلویزیونی او برمی آید،شاید این ادعا ازمیل باطنی آقای امینی به ترور شخصیّت آقای میرفطروس خبر می دهد ولی دراینجا،منظور،کشتنِ سرتیپ افشارطوس بوده است! 

استفاده یاسوء استفاده از این غلط های چاپی و خصوصاً رفرنس ها و ادعاهای نادرست آقای امینی دربارهء کتاب آقای میرفطروس،متاسفانه مرا بیاد دورانی می اندازدکه آقای امینی-بعنوان پاسدارشجاعِ اندیشه های لنین-در هربحث مهمّی بانقل قولی از«رفیق لنین»،دهان معترضان و مخالفان را می بست،امّا پس ازچندی،ما با مراجعه به مجموعه آثارلنین،ملاحظه می کردیم که اصلاً چنین نقل قولی از«رفیق لنین»وجودندارد و آقای امینی آنرا ازخود،جعل کرده است!!…مورد دیگر،انتقادی است که آقای امینی به مطلب  صفحهء 173 کتاب میرفطروس  واردمیکند و طی آن،سخن ثریا پهلوی در رابطه به خروج شاه ازایران را مربوط به مرداد ماه 1332 میداند و….(سوداگری…،ص261)در حالیکه با مراجعه به متن کتاب«کاخ تنهائی»ملاحظه می کنیم که سخن ثریا مربوط به تاریخ  13فوریه1953=24بهمن 1331است و برخلاف ادعای آقای امینی،روایت آقای میرفطروس کاملاً درست می باشد. 

محمد امینی در بارهء قتل رئیس شهربانی دکتر مصدّق(سرلشگر افشارطوس)مدّعی است که«اینک باپژوهش های بسیار و روشدن بسیاری ازاسناد،این رازِ آشکارشده ای است که…».(سوداگری باتاریخ،ص304)،بی آنکه به نام این«پژوهش های بسیار»و«بسیاری از اسناد»اشاره کند!!.درهمین باره،آقای امینی صفحاتی را سیاه کرده تا قتل افشارطوس را- تلویحاً-بگردن شاه و افسران وابسته به دربار بیاندازد.او فعالیّت های افسران اخراجی یا بازنشستهء ارتش در«کمیتهء نجات وطن» رامحکوم میکند و بااشاره به«قانون مجازات عمومی»،آنرا اقدامی علیه «دولت قانونی مصدّق»و مستوجب حبس و اعدام مینامد (سوداگری،ص283-2304)،در حالیکه تشکیل«سازمان افسران ناسیونالیست»یا«گاردملّی»توسط سرلشگرافشارطوس ویارانش رانه تنهابرخلاف «قانون مجازات عمومی»نمیداند و آنرا محکوم نمیکند،بلکه آنرا تائید میکند.دراین صورت،چرابایدتلاش حزب توده برای تشکیل «سازمان نظامی حزب توده»رامحکوم کرد؟ 

دربارۀ عبدالقدیر آزاد هم آقای امینی دروغ گفته است چون برخلاف نظر او(ص14،سوداگری…)عبدالقدیر آزاد در سال 1325 به قوام السلطنه نزدیک بود،اما در نخستین روزهای تشکیل حزب دموکرات  قوام ،ازآن حزب خارج شد و به یکی از منتقدان سرسخت  قوام مبدّل گردید و دارای محبوبیّت فراوانی شد.آزاد در شانزدهمین دورهء به نمایندگی از طرف مردم سبزوار به مجلس راه یافت و همزمان با تشکیل جبهه ملی، به این جبهه پیوست و از اعضای موثر و متنفذ آن شد ومدّت هابعنوان یکی ازرهبران مهم جبههء ملّی در کنار دکتر مصدق بود.در اواخر دوره شانزدهم مجلس و پس از پذیرش سمت نخست‌وزیری از سوی دکتر محمد مصدق، وی از جبههء ملی کناره‌گیری کرد و در صفِ مخالفان دولت مصدّق  قرار گرفت و….بنابراین،سخن آقای میرفطروس مبنی بر انتساب عبدالقدیرآزادبه جبههء ملّی و«یکی ازیاران مصدّق»،بسیار درست و موجّه  است.

از این همه گذشته،محمد امینی صفحاتی را(البته باسند و مدرک!!!)سیاه کرده تاشعبان جعفری و دار و دسته اش را وابسته به«فدائیان شاه»قلمدادکند(،سوداگری،صص332-353)،در حالیکه هر ابجدخوان تاریخ آن دوران می داندکه شعبان جعفری ،رمضان یخی،طیّب حاج رضائی و…قبل از پیوستن به شاه از فدائیان دکترمصدّق و جبهۀ ملی بودند.(بنگریدبه خاطرات شعبان جعفری که به کوشش خانم هماسرشارمنتشرشده است).گزارش مستندی ازروزنامهء باختر امروزِ دکتر فاطمی (مندرج درکتاب« آسیب شناسی …»این وابستگی را  نشان می دهد:

شعبان جعفری

 

سیاست«یک بام دوهوا»!

این سیاست«یک بام دوهوا»،در نحوهء استفاده(یاسوء استفاده)از اسناد تاریخی توسط آقای امینی هم به چشم میخورَد،یعنی،آنجا که سندی به ایدئولوژی یا نظرش کمک می کند،خوب و «مستند»است!،امّا،آنجاکه همان اسنادبه ضررِ دیدگاه های او هستند،نادرست و «غیرمستند»اند،که نمونه ای ازاین «سیاست یک بام و دوهوا» دربارهء روایت حاج مهدی عراقی(یکی از افراد اصلی فدائیان اسلام)و بردنِ نامهء نواب صفوی توسط او برای دکترمصدّق است!

آقای امینی چنین وانمود میکندکه شاه و دربار،حامی نواب صفوی بوده است !!.امینی باسوء استفاده ازعکس های مندرج درمطبوعات آن زمان،میخواهد نشان دهد:«نواب صفوی تحت حمایت و پوشش ماموران شهربانی رژیم شاه بوده است!!!درحالیکه این عکس ها،مربوط به زمانی است که ماموران شهربانی، نواب صفوی را«تحت الحفظ» به دادگاه میبرده اند.ازاین گذشته،بقول عموم محقّقان:درزمان مصدّق بودکه نواب صفوی و فدائیان اسلام دارای موقعیّتِ مهم مبارزاتی شدند.این،دکتر مصدّق بود که باعث آزادی نواب صفوی از زندان گردید،واین،در زمان شاه  و سرلشگر زاهدی بودکه نواب صفوی (به همراه مظفر ذوالقدر،خلیل طهماسبی و محمد واحدی) دستگیر ، محاکمه و اعدام شد(دی ماه1334).

مورد دیگر،برداشت عوامفریبانه و نادرست آقای امینی ازاسناد وزارت امورخارجهء آمریکاست.او باکم بهادادن به هوشیاری خوانندگان کتابش،میکوشد تا آنها را مسحور«مستنداتِ» خود سازد،ازجمله :

-«12مارس1953[21اسفند1331]-…شایعاتی در تهران جاری است که سفارت آمریکا با پرداخت ده میلیون ریال،برابر با 125 هزار دلار،تظاهرات شاه دوستانهء28فوریه و 1مارس[9 و 10اسفند]را هزینه کرده است».(سوداگری…،ص387) 

جدا از ترجمهء نادرست این متن به اصطلاح «فارسی»و بی معنابودن«تظاهرات شاه دوستانه…..را هزینه کرده است»!!!،روشن است که آقای امینی«شایعات جاری»را جزو مسُلّمات دانسته تامیزان دخالت آمریکا در تظاهرات مردم را ثابت کند! 

همین برداشت یا تفسیرخودسرانه از گزارش دیگر«ویلبر»(یکی اردوعامل اصلی طرح کودتا)نیز به چشم میخورد:

-«10ژوئن1953[20خرداد1332]…شایعه ای که گسترش یافته این است که ایالات متحده و بریتانیا،با هماهنگی،هوادارنخست وزیری زاهدی اند…(سوداگری،ص388)

مورد دیگر،در بارهء محمدنمازی،بازرگان معروف ایرانی مقیم نیویورک و از دوستداران مصدق است که آقای امینی کوشیده تا منزلت وی را  تاحد«فردی مشکوک» تنزّل دهد(سوداگری…،صص38-39)در حالیکه فراموش کرده که خود او در کتاب«دموکراسی ناقص»ازقول فرد قابل اعتمادی مانند اللهیار صالح(سفیرایران درآمریکا)نوشته است:«آقای محمدنمازی میهن پرست ایرانی[که]باتأسیس موسسه ای در شهرنیویورک،خدمت بزرگی انجام داده اند»(نگاه کنیدبه:دموکراسی ناقص،دفتر2-3،(تحلیل اوضاع اقتصادی-سیاسی سالهای1320-1332)،انتشارات سازمان اتحادیهء  کمونیست ها،1357،ص98-99).

اینگونه«تاریخنویسی»،الهام گرفته از مکتب«تاریخ نویسی ژدانوف»است که آقای امینی -سال های سال-مبلّغ و مروّج آن بوده است!

این چند نکته،تنها با ورق زدن چند صفحۀ کتاب حجیم محمد امینی استخراج شده تا بعنوان«مشتی نمونۀ خروار»نشان دهم که وی چگونه به«سوداگری باتاریخ»پرداخته است.من امیدوارم که درمقالهء «دکترمحمدمصدّق،«دموکراسی ناقص»و محمدامینی»،سیمای واقعی و ایدئولوژی زدهء آقای امینی را درنگاه به تاریخ معاصرایران نشان بدهم. 

پرسش های بی پاسخ!

 آقای امینی،ایکاش،بجای آنهمه تحریف و دشنام،باتأمل درکتاب«آسیب شناسی…»،به پرسش های اساسی زیر پاسخ می دادند:

1- چرا روشنفكران ايران(ازجمله آقای محمدامینی) در سال 57 از تجدّدگرائی انقلاب مشروطه به تحجـّرگرائی انقلاب مشروعه (اسلامی) تنـّزل نمودند؟

2-«شکوفائیِ حضور روحانیّت در دوران حکومت مصدّق»(بقول مهندس عزّت الله سحابی) ویا ظهور و رشد«روشنفکران ملّی-مذهبی»در آن زمان،چه پیوندی با اندیشه های سیاسی دکتر مصدّق داشته است؟

3- باتوجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدّق ودستگيرى و بازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدّق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در28مرداد را داشتند؟بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده -با احترام عميق به دكتر مصدق-تأكيدمىكند:«هيچ واحدِ منظم ارتشى درماجراى روز 28 مرداد32،شركت نداشت». 

4- با توجه به انحلال مجلس توسط مصدّق در يك رفراندوم غيرقانونى و غيردموكراتيك زير چتر حمايت گستردۀ حزب توده (12و18مرداد32) و سپس،صدور فرمان قانونى شاه مبنی بر عزل مصدّق از نخست وزیری و رؤیت،امضا و ارائۀ رسید كتبى این فرمان توسط مصدّق به سرهنگ نصیری(25مرداد32)،آیا ادعاى «كودتاى نظامى عليه دولت مصدق»مى تواند دقيق یا منطقی باشد؟

5-نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعته‌ء دكتر فاطمی، مهندس زيرك‌زاده و مهندس حق‌شناس،ما را با پرسش‌های تازه‌ای روبرو می‌سازد. سخن مهندس زيرك‌زاده درباره‌ء بازداشت دكتر فاطمی‌ و دوستانش  بسيار تأمّل ‌برانگيز است،گویی كه «كودتاچيان» بازداشت‌شدگان را به«پیک نیک»می بُرده‌اند،اين روايت،ادّعای منسوب به دكتر فاطمی ‌مبنی بر«ضرب وشتم و قصد تجاوز به همسرش توسّط كودتاچيان» راعميقاً مورد ترديد قرار می‌دهد.به روایت مهندس زیرک‌زاده(یاروهمراه دکترفاطمی):

-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی ‌و حق‌شناس که هر دو،جوک‌گو [بوده]و قصّه‌های خوشمزه می‌دانستند،می‌گفتند و می‌خندیدیم».!!                                   

6-پس از دستگيری«ارنست پرون»(از عوامل دست اول و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی(فرماندار نظامی مصدّق در ‌تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی،چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی‌ خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟              

7 – بقول عموم شاهدان و صاحب‌نظران: در28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگان‌های تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم  نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق): «در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجه‌داران از مصدّق پشتیبانی می‌کردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در25تا28مرداد32  در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجه‌دار در پادگان‌ها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».

  8-در اینصورت،باتوجه به اصرار برخی ازیاران دکترمصدّق،خصوصاً دکترفاطمی،مبنی برایجاد«ستادمقابله با کودتا»و لزوم توزیع اسلحه دربین نیروهای حزب توده،امتناع حيرت انگيز دكتر مصدّق درمقابله با«كودتاچيان »وخصوصاًدعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن درخانه ها و عدم هرگونه تظاهرات ضد سلطنتی در روز 28 مرداد،چرا؟و به چه معنا بود؟

9- چرا سرتيپ محمّد دفتری (که معروف به همدستی با «كودتاچيان» بود) با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، به دستور و اصرار مصدّق، ضمن  حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی  تهران و نیز به رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد؟و درواقع،چرا«بازوهای سه گانهء مسلّحِ دولت مصدّق» بدستورِ وی دراختیار مخالفان مصدّق قرارگرفت؟

10- بقول دکتر میرفطروس:آيا اين اقدامات،نشانه‌ء«نقش و نقشۀ ديگرِ مصدّق در روز 28مرداد»نبود؟ 

                                                                                      بخش دوم

 زیرنویس ها:

*متن تکمیل شدهء گفتگوبا خانم سوزی یاشار که درسه بخش ازتلویزیون کانال1 درلوس آنجلس،پخش شده است:

http://www.youtube.com/watch?v=9ZalSAF6DdU

http://www.youtube.com/watch?v=Xi7apPW8rDs

http://www.youtube.com/watch?v=gPjuUshDSV4&feature=share&list=UUVpXjCQ7ay9ekhut2nKkIIQ

http://www.youtube.com/watch?v=UGJzsO555bg&feature=youtu.be

1-بنگریدبه کتاب صحیفهء نور،آیت الله خمینی،ج4،ص313،همچنین به گفتگوی فریباامینی باپدرش نصرت الله امینی درسایت «چالش گری»:

http://chaleshgari.com/?page_id=169

           درهمین باره:

http://mirfetros.com/fa/?p=5941

http://mirfetros.com/fa/?p=6699

http://www.youtube.com/watch?v=wNffPPLmi80

http://www.youtube.com/watch?v=UP5Tqs73OeM&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=sHZKT4CyYTE&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=Z9wTMcHvDk8
http://www.youtube.com/watch?v=Tb0StaO6oYE

فروغی و بنیاد لیبرالیسم ایرانی،رامين جهانبگلو

دسامبر 9th, 2012
در برهه میان فرهنگ های سنتی و مدرنیته، گروهی از روشنفکران قرار گرفته اند _ متفاوت در خاستگاه و نگرش که در پی میانجیگری برای گذار از سنت گرایی به نوسازی (مدرنیزاسیون) هستند. تقریباً همواره این روشنفکران حسی از وابستگی را القا می کنند که اساساً از احساسات ناسیونالیستی آنان ناشی می شود و نیز حسی از اضطرار که پیامد باورشان به نوسازی به مثابه اصلی است که از طریق آن پیشرفت و استقلال سرزمین شان می تواند تضمین شود. رویارویی روشنفکران ایرانی با این قبیل دوراهی ها از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز شد. این مسئله همچنین در دوره خطیری از تاریخ معاصر ایران در مورد نسل دوم روشنفکران ایرانی روی داد. این امر، در هیچ کجا نمی تواند روشن تر از زمانی باشد که در اوایل قرن بیستم در ایران دیده می شود؛ به خصوص در مورد روشنفکر و دولتمردی به نام محمدعلی فروغی. مرد فرهنگ، اما در عین حال مرد سیاست. زندگی فروغی مقام روشنفکرانه و نقش سیاسی اش حکایتی است از سرشت و سرنوشت مدرنیته و لیبرالیسم در ایران.

فروغی سیاستمداری لیبرال بود. هرچند که او مجال اندکی برای کاربست لیبرالیسم خود در طول حکومت رضاشاه یافت، اما یک بار وقتی که روی رضاشاه به سویی دیگر بود، فروغی نخست وزیر، فرصتی برای اجرای ایده های لیبرالی اش پیدا کرد. او زندانیان سیاسی را آزاد کرد، به نمایش های دینی اجازه فعالیت داد، مطبوعات را مجاز به انتشار آزاد و بدون سانسور کرد. شاید بتوان گفت واقع بینانه ترین و متوازن ترین نما از فروغی، در کتاب رهبران مشروطه ابراهیم صفایی نشان داده شده است. صفایی می گوید: «فروغی یک انسان لیبرال بود. او نگاهی فلسفی به زندگی داشت و هرگز غره جایگاه خود نشد… او به نمادهای ملی ارزش قائل بود و سنت های دینی را احترام می گذاشت. به همین دلیل، او در لژ فراماسونری گراند اورینت۱ فرانسه پذیرفته شده بود. او منشی پارسایانه و اخلاقی داشت، گرچه علیه اش تهمت ها شکل گرفته بود. او به هیچ عنوان بدزبان نبود… او افرادی را که به پژوهش و اندیشه می پرداختند، قدردانی و تشویق می کرد… تاملات فلسفی و روح وقاد، او را از وسعت نظری برخوردار ساخته بود که موقعیت های ظاهری و موقتی را وقعی نمی نهاد و از این رو زیانی از سوی او متوجه کسی نمی شد.» پس از مرگ فروغی، دیگر به ندرت فیلسوف دولتمردی مانند او ظهور کرد. از این رو به گزافه نیست اگر فروغی را یکی از بنیانگذاران لیبرالیسم ایرانی بنامیم.

دفاع فروغی از ارزش های لیبرال با علاقه او به هنجارهای فلسفی تمدن غربی، رابطه تنگاتنگی داشت. نکته مهمی در اینجا قابل ذکر است و آن اینکه فروغی، در عین حال که شارح شگفت آور میراث ادبی پارسی بود، خواننده موشکاف کارهای افلاطون و ارسطو نیز بود. چنان که به قول حبیب یغمایی (ویراستار کتاب فروغی با عنوان حکمت سقراط و افلاطون): «فروغی خود را چنان ژرف در اندیشه های این دو فیلسوف تعمید داده که به طور طبیعی و بی هیچ ادعایی، آموزه های آنان را در امور خود به کار بسته است.» در سال ۱۹۲۲ (مقارن با ۱۳۰۰ شمسی) فروغی پرآوازه ترین و مشهورترین اثر فلسفی خود با عنوان سیر حکمت در اروپا را منتشر کرد. وقتی فروغی تالیف این کتاب را آغاز کرد، قصدش ترجمه گفتاری در باب روش رنه دکارت بود، اما پس از ترجمه این اثر به فارسی، او دریافت که این رساله کامل نخواهد بود مگر آنکه توجه شایانی به تکوین و تطور فلسفی پیش از دکارت مبذول شود. از آن رو، وی دیباچه ای بلند بر جبین کتابش نهاد که در آن به طور خلاصه در باب تحول تاریخی فلسفه از پیدایش در یونان باستان تا رسیدن به زمان دکارت سخن گفت. در چاپ ۱۹۴۱ (۱۳۱۹ شمسی) این کتاب بسط قابل توجهی مشتمل بر تحول تاریخی فلسفه در اروپا را به خود دید که از آغاز قرن نوزدهم شروع شده و در اوایل قرن بیستم به پایان می رسد.تمایل فروغی به دکارت به عنوان پایه گذار فلسفه نوین و فیلسوف بزرگ سوبژکتیویته بی دلیل نبود. برای فروغی، دکارت پیشاهنگ روشنگری بود و در نگاه او روشنگری اصالتاً به معنای رهایی «فرد»های انسانی از بندهای به خود بسته به سوی توانایی و تفویض مسئولیت به هر فرد برای داوری خودبنیاد و خودآگاه است. در نظر فروغی، روشنگری رهایی بخشی نوع بشر انگاشته می شد و خودبنیادی به معنای مخالفت با اقتدار، معیار فرهنگ نوین تلقی می گردید. بر اساس دیدگاه فروغی، برای رواج روشنگری در ایران، هم آیی دو شرط لازم است. نه تنها ضروری است که نیروهای اعمال اجبار در جامعه بایستی در شکل نهادها مرسوم شوند، بلکه همچنین لازم است که نوع دیگری از نهادها تا اصلاح و بهبود، اقدام به سرپرستی نهادهای نوع پیشین کنند. به علاوه، این وضعیت، شرط کافی برای برقراری و حفظ تعادل در جامعه سیاسی را مهیا ساخته و بدین سان زمینه را برای شکوفایی آرمان های روشنگری آماده می کند.آنچه از نوشته های فروغی بر می آید، باوری خالص به ایده ترقی و مجادله ای بر سر تفکیک قوا و حقوق مردمان تحت یک نظام لیبرالی است. پیش و بیش از هر چیز در اندیشه فروغی، ایده ضرورت ترقی موج می زند و این واقعیت که پیشرفت در غرب، اساساً به اعتبار یک بازسازی لیبرالی در حوزه های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی بوده است. راز این بازسازی _ که به گمان فروغی عامل اصلی پیشرفت ها و موفقیت های علمی و فناورانه تمدن غربی است _ در ایجاد سیستمی برای مدیریت تمام زمینه های مبتنی بر فرآیند تکاملی نهفته است.

در مقاله کوتاه اش با عنوان اندیشه دور و دراز، فروغی آینده بشر را در چندین قرن بعد براساس نظریه تکامل_ که معترف به باور آن است_ پیش بینی می کند. به عقیده وی، پیشرفت در علم و فناوری به چنان درجه ای خواهد رسید که مغز آدمی را از بخش عمده کارکردهای عزیزی رها سازد و بدین گونه به او اجازه دهد تا خود را بهتر درگیر فعالیت های خردمندانه و معنوی کند. نتیجه نهایی همه اینها چنین خواهد بود که «فاصله ها و موانعی که امروزه میان مردمان و اهدافشان وجود دارد، بیش از این دیگر نباشند… روح ها به اتحاد برسند، امیال بچگانه امروز ترک شوند و معرفت بشر نسبت به جهان آفرینش کامل تر شود و منافع او از آن، فزونی یابد.»

باید به خاطر داشت که با ارایه این ایده ها، فروغی قصد مطرح کردن ادعایی علمی را نداشت. تنها مقصود او از نوشتن این مقاله، یافتن بنیانی فلسفی برای نگرش لیبرالش به جامعه بود. هرچه باشد، جریان تاریخ مدرن در نقطه نظر فروغی منعکس و هویدا می شود. از نظر فروغی، این نهادهای مدرن است که انسان مدرن تولید می کند و راهی دیگر نیست و این نهادهای مدرن _ که خود محصول روشنگری هستند _ برای پاسداری از آزادی های فردی طراحی شده اند. این ما را به نظریات آزادیخواهانه فروغی در باب سازمان های حکومتی می رساند. در این رابطه، فروغی یک حکومت مشروطه را به مثابه نهادی مبتنی بر دو اصل در نظر می گیرد: حکومت ملی و انفصال اختیارات دولت. فروغی در رساله خود با عنوان حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت دول می نویسد: «سابق بر این مردم تصور می کردند که یک نفر یا جماعت باید صاحب اختیار مطلق عموم ناس باشد و امور ایشان را هر طور می خواهد و مصلحت می داند اداره کند و مردم حق ندارند در اداره امور خودشان مداخله و چون و چرا نمایند. حتی در بعضی ممالک سلاطین مدعی بودند که من جانب الله هستند و به این واسطه امر ایشان امر الهی و واجب الاطاعه است… اما حالا متجاوز از صد سال است که حکما و دانشمندان بلکه اکثر عوام از این رای برگشته و معتقد شده اند که هیچ وقت یک نفر یا یک جماعت حق ندارد صاحب اختیار یک قوم و یک ملت بشود و صاحب اختیار ملت باید خود ملت باشد و امور خویش را اداره کند.» به عبارت دیگر، از نظر فروغی علت وجودی قوانین، صراحتاً پیشگیری از سوء استفاده از قدرت است و حاکمیت نیز تنها از آن ملت است. در متن و بطن همین اندیشه هاست که فروغی ایده تفکیک شاخه های مختلف قدرت منتسکیو و مفهوم حکومت عدل و قانون را وارد می کند. فروغی تصریح می کند: «وظیفه دولت این است که حافظ حقوق افراد ناس یعنی نگهبان عدل باشد. دولت از عهده انجام وظیفه خود بر نمی آید مگر اینکه به موجب قانون عمل کند. وجود قانون متحقق نمی شود مگر به دو امر: اول وضع قانون، دوم اجرای آن.

پس دولت دارای دو نوع اختیار است: یکی اختیار وضع قانون و دیگر اختیار اجرای قانون… پس دولت وقتی با اساس است که این دو اختیار را از هم منفصل کرده باشد یعنی به دو هیات جداگانه مفوض کرده باشد.»چنان که پیشتر اشاره شد، فلسفه سیاسی فروغی ابتدائاً و نه منحصراً، متاثر از سنت فلسفی قرن هجدهم فرانسه و به ویژه منتسکیو بود؛ کسی که فروغی باور استوارش به ایده میانه روی در سیاست را از او وام گرفته بود. چرایی وابستگی مواضع فروغی به آرمان های روشنگری و اندیشمندان لیبرال قرن هجدهم، با توجه به ذکر نام ها و ارجاعات صریح به این اندیشمندان در آثار فروغی، تقریباً آشکار است. بگذارید برای مثال در اینجا بحث فروغی درباره دو مفهوم «آزادی» و «برابری» را در فصل دوم حقوق اساسی وی ذکر کنیم. تعریف او از «آزادی» به عنوان «گزینه آزاد اشخاص برای انجام کاری که می خواهند انجام دهند در شرایطی که آزادی آنها به زیان دیگران نباشد»، بسط وفادارانه نظریه منتسکیو در باب «آزادی» است که او در کتاب روح قوانین خود توصیف کرده است. برای توجیه و توضیح دیدگاه های لیبرالی اش، فروغی اشکال گوناگون آزادی از قبیل آزادی اندیشه (اختیار عقاید)، آزادی انتشارات (اختیار طبع)، آزادی مالکیت (اختیار مال) و آزادی اجتماعات (اختیار تشکل انجمن) را به تفصیل و تشریح بیان می کند. در رابطه با «برابری»، فروغی آن را «مساوات در مقابل قانون»، «مساوات در مقابل محاکم عدلیه» و «مساوات در [پرداخت] مالیات» تعریف می کند. مفهوم اساسی و مرکزی دیگری که در اندیشه لیبرالی فروغی وجود دارد، «وظیفه» است. از نظر فروغی، حقوق فردی بدون تکالیف فردی و هیچ قانونی بدون پیروی از قانون وجود ندارد. در یک سخنرانی معروف در رادیو ملی ایران پس از انتخابات مجلس چهاردهم، فروغی با صراحت بر دیدگاه خود مبنی بر حکومت قانون تاکیدمی کند.هرچند که مفاهیم و ایده های بیان شده در کتاب فروغی اصالتاً از آن او نیست، اما قطعاً تفسیر همدلانه و بی غل و غشی از اندیشه های روشنگران فرانسوی است که فروغی از آنها به عنوان بنیانگذاران لیبرالیسم مدرن نام می برد. بنابراین، نیازی به گفتن ندارد که فروغی از نخستین روشنفکران و دولتمردان ایرانی بود که این ایده ها را در روندی نظام مند به کار بست. به همین دلیل است که می توان گفت تاثیر فروغی در پیدایش و تکوین میراث لیبرالی ایرانی جایگاه خاصی دارد.

 ترجمه: حسین فراستخواه

منبع:روزنامه شرق

داریوش کارگر، عبور از داستان نویسی به پژوهش در متون کهن

نوامبر 5th, 2012

 

داریوش کارگر

داریوش کارگر در سال ۱۳۳۲ در همدان متولد شد و از نوجوانی به داستان نویسی و سیاست روی آورد

داریوش کارگر، نویسنده، ایران شناس، مصحح کتاب “اردای ویراف نامه” و خالق آثاری چون پایان یک عمر و باغ، باغ ما، شامگاه جمعه دوازدهم آبان(دوم نوامبر) بر اثر بیماری سرطان در شهر اپسالا در سوئد درگذشت.

داریوش کارگر در سال ۱۳۳۲ در همدان متولد شد و از نوجوانی به داستان نویسی و سیاست روی آورد. پیش از انقلاب به سازمان های چپ مستقل گرایش داشت و پس از انقلاب از فعالان سازمان فدائیان اقلیت بود اما بدین دوران با انتشار چند مجموعه داستان کوتاه، به یکی از نویسندگان مطرح نسل خود بدل شد.

داریوش کارگر از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۶ مجموعه داستان‌های کوتاه تردید در سه فعل، تیرانداز، خسته اما رهرو، زندانی، سنگسار و آواز نان، داستان بلند اینک وطن تبعیدگاه و داستان ما صبر می‌کنیم، برای نوجوانان را در ایران منتشر کرد و در سرکوب های دهه ۶۰ “به ناگزیر و برای رهائی از زندان، شکنجه و اعدام” به خارج از ایران گریخت و در سوئد اقامت گزید.

به گفته فرج سرکوهی، منتقد ادبی، “اغلب آثار داستانی داریوش کارگر در ایران را می توان داستان‌های رئالیستی توصیف کرد که با زبانی روان و با فضا و شخصیت سازی های خلاقانه روایت خود را به خواننده منتقل می‌کنند.”

داریوش کارگر در آن سال‌ها از امیدهای ادبیات داستانی ایران بود و اگر امکان ماندن در ایران و امکان تجربه در بستر تحولات جامعه، زبان و داستان فارسی را یافته بود، به یکی از چهره‌های خلاق نسل سوم داستان نویسان معاصر فارسی بدل می‌شد اما تیغ سرکوب دهه ۶۰ او را چون بسیاری از استعدادهای درخشان ادبی از ایران و زبان فارسی گرفت.

داریوش کارگر به دوران تبعید از فعالیت‌های سیاسی کناره گرفت اما خلاقیت‌های ادبی خود را ادامه داد و داستان‌های پایان یک عمر و باغ، باغ ما را به دوران تبعید منتشر کرد.

کارگر در این دو کتاب با فرا رفتن از چارچوب رئالیستی آثار گذشته خود، چشم اندازهای تازه ای را در فرم، ساختار و زبان داستان نویسی تجربه کرد.

این دو کتاب نیز با استقبال منتقدان ادبی رو به رو شد و از جمله بهروز شیدا در نقدی مفصل بر این دو کتاب شاخص ها و دستاوردهای کارگر در داستان نویسی فارسی را تحلیل کرد.

داریوش کارگر در عرصه انتشار نشریات ادبی فارسی در تبعید نیز فعال بود و نزدیک به ۲۰ شماره نشریه افسانه، ویژه ادبیات داستانی را سردبیری و منتشر کرد.

کتاب شناسی داستان کوتاه فارسی در تبعید و سالشماری زندگی و آثار صادق هدایت از دیگر آثاری است که داریوش کارگر در دوران اقامت در سوئد تالیف و منتشر کرد.

اردای ویراف نامه
داریوش کارگر اردای ویراف نامه را که از معروف ترین متن های ایرانی پیش از اسلام است تصحیح کرد.
داریوش کارگر از چهره های فعال کانون نویسندگان ایران در تبعید و از نویسندگانی بود که در مبارزه برای دفاع از نویسندگان و روزنامه نگاران زندانی در ایران نقشی فعال داشتند.

او در دهه های پایانی عمر خود و پس از دریافت دکترای ایران شناسی از دانشگاه اپسالا ، از عالم داستان نویسی نیز کناره گرفت و یک سره به کار پژوهشی پرداخت.

رساله دکترای داریوش کارگر با عنوان “مفهوم ایرانی جهان دیگر” و پژوهش مفصل او را، که در مقدمه کتاب “اردای ویراف نامه” منتشر شده است، از متن های معتبر در عرصه ایران شناسی تلقی می کنند.

داریوش کارگر اردای ویراف نامه را که از معروف ترین متن های ایرانی پیش از اسلام است، “براساس شش دست نوشته و مقایسه با روایت و نسخه زبان پهلوی و ترجمه انگلیسی” تصحیح کرد و به گفته متخصصانی چون محمد شریفی “کامل ترین نسخه” این متن کهن را به دست داد.این کتاب را دانشگاه اپسالا با عنوان “اردای ویراف نامه، روایت فارسی زرتشتی” منتشر کرده است.

داریوش کارگر دهه پایانی عمر خود را وقف پژوهش در متن های کهن کرد. به گفته فرج سرکوهی “برخی روشنفکران دوران مشروطه پس از ناکامی این جنبش به تصحیح متون کهن روی آوردند، برخی روشنفکران چپ گرای دهه سی نیز پس از شکست ۲۸ مرداد به تاویل متن های کهن پرداختند، در عبور داریوش کارگر از داستان نویسی به پژوهش در متن های کهن نیز شاید بتوان رد شکست، گرایش به بازخوانی و بازشناسی فرهنگ در ریشه های از یاد رفته اما بر جای مانده و علاقه به خلق کاری ماندگار را نیز یافت.”

او در رساله دکترای خود با عنوان “مفهوم ایرانی جهان دیگر” و در مقدمه مفصل خود بر کتاب اردای ویراف نامه، برداشت های تازه ای مطرح می کند و از جمله بر آن است که اردای ویراف نامه به دوران پیش از زرتشتی در ایران نوشته شده و موبدان زرتشتی بعدتر فصل هائی را بدان افزوده اند.

کارگر در مقدمه اردای ویراف نامه نشانه های بر جای مانده جهان بینی غیردینی در متنی دینی شده را نیز برکشیده و تحلیل می کند.

آنان که داریوش کارگر را می شناختند او را روشنفکری صادق و وفادار به آرمان های انسانی، انسانی زلال، شفاف، نجیب، فروتن و بی ادعا تصویر می‌کنند.

به نقل از:بی بی سی

جایی که حقیقت آزاد نیست، آزادی حقیقت ندارد:شاهین نژاد

اکتبر 21st, 2012

با پژوهشهای استاد میرفطروس در حدود پانزده سال پیش که از میهن به اروپا مهاجرت کردم آشنا شدم و پس از نخستین کتابی که از وی خواندم (ملاحظاتی در تاریخ ایران)، به دنبال دیگر نوشته هایش گشتم. در نگاهش به پدیده های تاریخی و فرهنگی، تیزبینی و ژرف نگری ویژه ای دیدم که هم نشان دهنده ی بی غرضی او در بازخوانی قصه ی پر غصه ی ایران و ایرانی و هم محصول دلیری ایشان در بیان یافته ها و تفسیرهایش بود.

میرفطروس در آستانه ی آغاز انقلاب اسلامی، با نوشتن کتاب «اسلام شناسی» نشان داده بود که بر خلاف بیشتر به اصطلاح روشنفکران آن عصر، برای یک دستمال بازار قیصریه ای را به آتش نمی کشد و برخلاف برخی مدّعبان روشن اندیشی از هول حلیم، در دیگ «انقلاب شکوهمند اسلامی» و ویران سازی همه ی دستاوردهای مدرنیته ی ایرانِ سده ی بیستم نمی افتد. وی هنگامی دست به این روشنگری دلاورانه در حوزه ی دین و تاریخ زد که مدعیان جریانهای لايیک و سکولار در مجاهدت های خستگی ناپذیر برای ابراز عبودیّت به پیشگاه «رهبرمعظّم انقلاب» به صف می ایستادند. از همان زمان، حساب میرفطروس از دیگران جدا بود و به عنوان یک «غیر خودی» توسط گروههای فشار ایدئولوژی های طالبانی شناسایی شد.

در پی کند و کاو میرفطروس در تاریخ معاصر کشورمان که شاید مکملی بر کارهای اثرگذار و با ارزش وی از جمله کتاب «برخی منظره ها و مناظره ها فکری در ایران امروز» بود، کتاب «دکتر محمد مصدق: آسیب شناسی یک شکست» در چهار سال پیش منتشر شد. کتاب، حاوی مطالبی در باره ی دکتر مصدق بود که برای بسیاری از ما تازگی داشت. مصدق هم مانند هر سیاستمدار دیگری بری از اشتباه و خطا نبود و کتاب میرفطروس با اشاراتی به این موارد، هاله ی تقدّس و افسانه ای را از چهره ی پیامبر گونه او می زُداید. برخی از این موارد مانند تهدید دکتر مصدق به قتل رزم آرا و مهدورالدم خواندن او، قابل تکذیب نیست چون در گزارشهای مذاکرات مجلس شورای ملی ثبت شده است. شماری دیگر از موارد، حاصل نگاه تحلیلی نویسنده به برخی شواهد و قراین است و بنابراین تا اندازه ای وابسته به داوری خواننده خواهد بود. در مجموع، مانند هر نگاه نو و غیر کلیشه ای دیگری، این سُنت شکنی میرفطروس می توانست آغاز مناسبی برای گفتگوها و مناظره های مستدل و سازنده در راستای دستیابی به اجماعی در باره ی بخش حساسی از تاریخ معاصر کشورمان باشد. «آسیب شناسی یک شکست» می توانست نقطه عطفی برای رسیدن به یک روایت واقعی، منصفانه، غیر اسطوره ای و غیر حماسی از جنجالی ترین روبداد سده ی گذشته تاریخ کشورمان (بیست و هشت مرداد) باشد اگر و تنها اگر، مخالفان نگاه میرفطروس مانند هر پژوهنده ای در حوزه ی اندیشه، تاریخ و سیاست، با چشمانی شسته از غبار خشک اندیشی و روحیه ی فارغ از شعارزدگی، حقیقت را بالاتر از نگاه های ایدئولوژیک و مصالح سیاسی و حزبی خود می دانستند. ولی افسوس و صد افسوس.

انسانی که در کشوری آزاد زندگی کرده و از موهبت آزادی بیان بهره مند شده و دستی بر قلم دارد، در صورت مخالفت با مطالبی از یک کتاب و یا مقاله، نقد و یا مروری بر آن می نویسد و وارد یک مباحثه و گفتمان عقلانی و متمدنانه با نویسنده آن می شود. آنچه در هفته های گذشته گواه آن بوده ایم، هجومی هماهنگ، با برنامه و بسیار زشت و منزجر کننده به میرفطروس بوده است. گذشته از اینکه کتاب چهار سال پیش منتشر شده ، واکنش پرخاشجویانه و عصبی اینان پس از گذشت این مدت طولانی، از یکطرف، نشانه ی کارائی کتاب و استواری استدلالات میرفطروس در زدودن افسانه ها از عرصه ی تاریخ معاصر ایران است و از سوی دیگر، دشنام گویی و حتّی پرونده سازی منتقدان، نشانه ی ضعف و زبونی کسانی است که با تفکری تمامیّت خواه و انحصارطلب، راه اندیشه ی آزاد را می بندند

                    

داستان، همان داستان ملال آور و اندوهبار روشنفکران جهان سومی است که به جای پویایی فکری و نواندیشی در مقوله های اجتماعی و سیاسی، روال نا بخردانه ی مرید و مرادی را سالهاست ملکهء ذهن خویش کرده اند. دردناک است ولی هر چه بیشتر می گذرد بیشتر به این نتیجه تلخ می رسم که تا هنگامی که عرصه های رسانه ای و حوزه های فکری، جولانگاه فعالان «انقلاب شکوهمند اسلامی» باشد، بازسازی و نوسازی فرهنگی جامعه دستکم برای ایرانیان برونمرز ممکن نیست. چرا نسل من و نسل پس از من باید تاوان کین خواهی های این منجمد شدگان در دوران جنگ سرد و یا وارثان «شام غریبان بیست و هشت مرداد» را بپردازد؟! چرا واکنشهای پرخاشجویانه و عصبی گروهی به یک کار پژوهشی (باوجود کاستی های احتمالی آن) باید آنچنان زننده و غیر حرفه ای باشد که آبرو و اعتبار معترضان (که برخی از آنان جایگاهی در نزد طبقه کتابخوان و اهل اندیشه دارند) را زیر سوال ببرد؟!

غم انگیز است، چهره ای که برنامهء تلویزیونی خویش را با عبارت «زنده باد آزادی» به پایان می بَرد، پس از چهل سال زندگی در کشوری آزاد، به جای پاسخ گویی مستدل و مشفقانه به نظرات میرفطروس، با حملات شخصی به وی، در بیننده نسبت به اعتقاد این برنامه ساز ارجمند به آزادی بیان دیگران، ایجاد شبهه و گمان می کند. همین بزرگوار که از سوی مخالفان سیاسی خویش بارها مورد حملات شخصی قرار گرفته و مزه تلخ این بی اخلاقی را چشیده است، باید بر زشتی این گونه رویکردهای خویش، بیش از دیگران واقف باشد و این کاستی اخلاقی را رواج ندهد.

فکاهی نویس توانایی که مانند دیگر رفقایش پس از «تُف برچهره ی بختیار خائن!» و تسلبم کردن کشور به « آیات عظام و علمای اعلام»،با«خرسندی» و بیدرنگ عازم لندن شد و تا امروز دیداری از میهن تازه نکرده تا دستکم برای شاهکار سال پنجاه و هفتش به اندازه ی سهم خویش از نسل دیروز و امروز پوزش بخواهد، با سخیف ترین واژگان به میرفطروس می تازد تا بار دیگر یاد آورمان شود که چقدر مرز میان طنز و ابتذال، ظریف و کمرنگ است. دیگری که در غرض ورزی کوس رقابت را از همه ربوده، با افسوس از اینکه در دوران تحصیل دانشگاه در تبریز، به میرفطروس هیجده ساله کمک مالی می کرده، یاد می کند. براستی برخی از ما به چه ورطه ای سقوط کرده ایم؟!

دکتر مصدق از رجال تاثیرگذار و خوشنام کشورمان در سده ی بیستم بود و مانند هر چهره ی تاریخی، می توان عملکرد او را نقد نمود و نقاط ضعف و قوتش را بررسی نمود. این حق طبیعی هر پژوهشگر حوزه ی تاریخ و سیاست است. آنچه میرفطروس در «آسیب شناسی یک شکست» بیان کرده، دریچه ی تازه ای درباره ی دگردیسی اندیشه ی سیاسی از انقلاب مشروطه به انقلاب مشروعه (انقلاب اسلامی) است. مدّعیان و« رهروان مصدق» نمی توانند این حق مساّم را با اعمال فشار و ایجاد ارعاب و جنگ روانی از کسی بگیرند همچنان که خود مصدق نیز با سانسور و اختناق میانه ای نداشت. اگر تلخیهای زندگی در غربت و با تبعید را پذیرفته ایم، باید دستکم از بزرگترین مزایای آن (یعنی آزادی بیان ) بهره ببریم و بهره خواهیم برد.

17 اکتبر 2012

خطرحزب توده:افسانه؟ یا واقعیّت؟

سپتامبر 24th, 2012

http://mirfetros.com/fa/?p=6607

http://mirfetros.com/fa/?p=6675

http://mirfetros.com/fa/?p=6816

http://mirfetros.com/fa/?p=11958

 

یادِ شاملو؛ نامه اعتراضی به سانسور شعر

جولای 24th, 2012

 

دوم مرداد برابر بود با دوازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو.

سایت بی‌بی‌سی فارسی به همین مناسبت نامه‌ای از آقای شاملو را برای نخستین بار منتشر می کند که در اعتراض به دستور وزارت ارشاد ایران برای سانسور قسمتهایی از کتاب “همچون کوچه‌ئی بی‌انتها” نوشته شده است.

این کتاب منتخبی است از شعر شاعران جهان با ترجمه و بازسرایی احمد شاملو.

(رسم الخط نویسنده حفظ شده است)

“آقاى عزیز!

با سلام. یادداشتى را که‌‌ ملاحظه‌‌ مى‌‌کنید، هم مى‌‌توانید یک ‌‌نامه‌‌ خصوصى تلقى ‌‌کنید هم مى‌‌توانید در نهایت ‌‌سپاسگزارى‌‌ من به ‌‌دادگاهى‌‌ احاله‌‌ کنید که ‌‌من‌‌ آن را به‌‌ مجلس پر سر و صداى محاکمه‌‌ سانسور تبدیل‌‌ کنم، چون به‌‌ هرحال یکى باید در برابر این‌‌ فشار قد علم‌‌ کند.

من با نکات نخست ۳۸ موردى سانسور مجموعه “همچون کوچه‌‌ئى بى‌‌انتها” که‌‌ بعد به‌‌ یازده‌‌ مورد تخفیف‌‌ داده ‌‌شده به‌‌ شدت ‌‌معترضم. من ‌‌نمى‌‌دانم ‌‌این ‌‌کتاب ‌‌را چه ‌‌کسى، به ‌‌چه‌‌ حقى و با کدام‌‌ صلاحیت‌‌ ویژه ‌‌مورد “بررسى” قرارداده اما آن‌‌ چه ‌‌از ماحصل کار او استنباط مى‌‌شود این‌‌ است که:

۱. کم‌‌ترین ‌‌صلاحیتى براى قضاوت ‌‌شعر ندارد و کم‌‌ مایه‌‌گى‌‌اش‌‌ حتا از خطش‌‌ هم‌‌ پیدا است.

۲. حقایق را به‌‌ بهانه ‌‌اخلاقى‌‌ که ‌‌ضوابطش را احساس سرخورده‌‌گى شدید جنسى تعیین کرده‌‌ است لاپوشانى مى‌‌کند. شدت‌‌ این سرخورده‌‌گى به‌‌ حدى‌‌ است ‌‌که فقط کلمه‌‌ زن او را به‌‌ جبهه گیرى در برابر شیطانى ‌‌شدن قطعى برمى‌‌انگیزد. به ‏اعتقاد او هر زنى یک ‌‌روسپى بالقوه‌‌ است‌‌ و در نتیجه به‌‌ شعرى چون “تماس” (که‌‌ مواجهه‌‌ ساده ‌‌زن و مرد را که معمولا براى‌‌ عوام موضوعى حیوانى‌‌ است به‌‌دیدگاهى‌‌ انسانى ‌‌کشانده ‌‌است) از دریچه ‌‌فحشا نظر مى‌‌کند. سرخورده‌‌گى جنسى او به‌‌ حدى‌‌ است‌‌ که‌‌ امر فرموده ‌‌این‌‌ سطور حذف‌‌ شود:

به‌‌ میخانه مى روم، آن‌‌جا که‌‌ ویسکى مثل‌‌ آب جارى ست. 

دلتنگى‌‌هام به ‌‌باران مى‌‌ماند…

احساس‌‌ مى‌‌کنم ‌‌آغوش سردى‌‌ مرا مى‌‌فشارد و لب‌‌هاى یخ‌‌بسته‌‌ئى بر لب‌‌هایم مى‌‌افتد. 

ملاحظه‌‌ مى‌‌کنید؟ نمى‌‌دانستیم ‌‌احساس در آغوش ‌‌داشتن مرده‌‌ئى‌‌ که ‌‌دلتنگى‌‌ است ‌‌هم‌‌ آدمى‌زاد سالمى را به ‌‌تحریک‌‌ جنسى مى‌‌کشاند!ـ و آقا که‌‌ در دستگاه‌‌ شما نانى‌‌ نه‌‌ به‌‌ شایسته‌‌گى‌‌ که‌‌ به‌‌ ناحق مى‌‌خورد اسم ‌‌این را گذاشته “رکاکت‌‌الفاظ”ـ چیزى‌‌ که معلوم‌‌ مى‌‌کند ایشان معنى کلماتى را که‌‌ خود به ‌‌کار مى‌‌برد هم نمى‌‌داند!ـ رکاکت ‌‌الفاظ !

۳. در آن شعر تلخ “شکوه‌‌ پرل‌مى‌‌لى” کار از کج‌‌ فهمى و عقده‌‌ جنسى به‌‌ فاجعه کشیده شده. این‌‌جا همان عقده‌‌ئى مبناى قضاوت ‌‌قرار گرفته که ‌‌همان‌‌ ابتدا دست‌‌ صادق قطب‌‌زاده ‌‌را رو کرد: آن‌‌ حشره در تظاهر به‌‌ عفاف قلابى چنان ‌‌پیش رفت ‌‌که ‌‌در یک‌‌ فیلم مستند مربوط به‌‌ مسائل گاودارى دستور داد پستان گاوه را کادر به‌‌ کادر با ماژیک‌‌ سیاه‌‌ کنند که ‌‌مبادا مؤمنان به وسوسه‌‌ شیطان آلوده‌‌شوند!

شکوه‌‌ پرل‌‌مى‌‌لى از یک‌‌ سو حکایت‌‌ سقوط اخلاقى جامعه ‌‌امریکاست ‌‌و از سوى دیگر قصه غم‌‌انگیز لینچ سیاهان ‌‌آمریکا به‌‌ کارگردانى عوامل ضد انسانى گروه کوک‌‌لوکس‌‌کلان. سراسر شعر در فضائى تلخ و غمبار و معترض مى‌‌گذرد. دختران امریکائى به ‌‌دلیل تصورى درست‌‌ یا غلط از قدرت ‌‌جنسى سیاهان، کششى بیمارگونه به‌‌ سوى آن تیره‌‌روزان داشتند ولى همیشه‌‌ از ترس آبستنى و زادن نوزادى سیاه‌‌پوست ادعا مى‌‌کردند که‌‌ مورد تجاوز قرار گرفته‌‌اند تا نتیجه رسوائى‌‌آمیز بعدى را توجیه‌‌ کنند، و به‌‌ این ترتیب‌‌ سیاه بیچاره شکارى مى‌‌شد براى تفریح آدم‌‌کشان ک.ک.ک و لینچ کردن سوژه موردنظر. آقاى سانسورچیان این ‌‌شعر را هم از همان دریچه‌‌ فحشا قضاوت‌‌ کرده ‌‌به‌‌ حذف ‌‌یک‌‌ صفحه‌‌ کامل‌‌ و چندین‌‌ سطر مهم ‌‌آن‌‌ در صفحات ۳۲ تا ۳۴ فتوا صادر فرموده ‌‌است. او با مخدوش‌‌ کردن واقعیتى ضد انسانى درحقیقت‌‌ بى ‌‌آن‌‌که‌‌ بفهمد از فساد جامعه امریکا دفاع‌‌ کرده‌‌است. این‌‌ حذف‌‌هاى بى‌‌ منطق در مجموع چیزى جز مشاهده یک‌‌ فاجعه با چشم لوچ نیست. ایشان‌‌ حتا در کشاکش فاجعه ‌‌نیز مسأله‌‌ را از زاویه‌‌ تحریک ‌‌میل جنسى نگاه‌‌ مى‌‌کند. به‌‌ عقیده‌‌ شما این ‌‌شخص صاحب روان سالمى ‌‌است؟ 

۴. دستور قلع و قمعى که‌‌ براى دو سطر از صفحه ۲۱۸ صادر فرموده‌‌اند البته‌‌ مرا سخت مجاب ‌‌کرد: وقتى‌‌ که‌‌ شتر براى ‌‌آدم جاذبه ‌‌جنسى داشته ‌‌باشد دیگر کره‌‌ سکسى ماه جاى‌‌ خودش را دارد!

۵. درک‌‌ عامیانه از شعر تا آن‌‌جا است که ‌‌در یک‌‌ مجموعه‌‌ شعرى دستور حذف یکى از موفق‌‌ترین اشعار من، آیدا در آینه را صادرفرموده! 

ازمن دورباد که‌‌ قصد چغلى‌‌کردن داشته‌‌ باشم ولى واقعا سیاست‌‌هاى یک‌‌ بام و دو هواى ‌‌شما است‌‌ که‌‌ مرا به ‌‌این لجن زار هم هدایت‌‌ مى‌‌کند.ـ سوآل ‌‌این ‌‌است: 

چرا جلو رمان ‌‌که‌‌ کشش و نتیجتا خواننده ‌‌بیشترى‌‌ دارد از این‌‌ سنگ‌‌ها پرتاب‌‌ نمى‌‌شود؟ آیا رمان “خانه‌‌ارواح” و مجموعه”جاودانگى” را خوانده‌‌اید؟ درحالى‌‌که شعر، با این که نسبت‌‌ به رمان خواننده‌‌گان متعال‌ترى‌‌دارد که ‌‌با خواندن کلمه ‌‌پستان دندان‌‌هاى‌‌شان کلید نمى‌‌شود و مقوله‌‌ئى‌‌ است به‌‌ کلى خارج از دسترس عوام، کار سخت‌‌گیرى به ‌‌این‌‌جا مى‌‌کشد؟ 

اسم‌‌ این رسوائى تبعیض نیست؟ 

من ‌‌در کمال حماقت ‌‌امتحانا در چند مورد لطمه‌‌ زدن به‌‌ شعر را آزمایش ‌‌کردم ولى دست آخر به‌‌ این نتیجه رسیدم که‌‌ بهتر است‌‌ با تأسى به‌‌ شما کل کتاب را سانسور کنم و از خیر نشرش بگذرم. 

شعر جهان نیازمند ارشاد کارمند تنگ ‌‌نظر شما نیست‌‌ که‌‌ به‌‌ عقیده ‌‌سخیف‌‌ عوامانه‌‌اش هر شعر که‌‌ هدف‌‌اش گذر از حیوانیت ‌‌به‌‌ انسانیت‌‌ باشد ادبیات فاحشه ‌‌خانه ‌‌است.

                                                                   والسلام

                                                                           احمد شاملو

                                                                                  ۲۴/۶/۷۲”

منبع:بی بی سی

مردم قدرشناس!

جولای 24th, 2012

 

                      استادحبیب یغمائی

                                            استاد حبیب یغمایی           

   استاد حبیب یغمایی تعریف می کردند:

   -«در دورهء رضا شاه که عزاداری وسینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به شوکت المُلک عَلَم – امیر بیرجند -گفته بود:الحمدالله ولایت شما هم برق دارد؛هم آب دارد؛ هم مدرسه دارد؛هم سالن نمایش دارد؛همه چیز هست،اینکه بعضی هاهنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟».
شوکت المُلک گفته بود:

  -«آقا ! اینها برق نمی خواهند.اینها محّرم می خواهند.این ها مدرسه نمی خواهند؛ روضه خوانی می خواهند .کربلا را به این ها بدهید همه چیز به آنها داده اید !
                                                                 *****
استادحبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام« خور» که خیلی به آنجا عشق می ورزیدو در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هرکس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . و مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کردو همهء کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیّت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند . اما میدانیدمردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیدهء او با کاروان استادان و شاگردانش ( از جمله دکتر اسلامی؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان )به روستای« خور» برده شد؛همان کودکانی که در مدرسهء یغمایی درس می خواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند؛ به فتوای آخوندک  همان روستا؛ دامن شان را پر از سنگ های ریزو درشت  کردند تا جنازهء این خدمتگزارِ فرهنگ ایران را سنگباران کنند … و درد انگیز تر اینکه پس از دفن جنازهء حبیب یغمایی ؛ فرزندانش دو سه  شبی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند تامبادا «سربازان گمنام امام زمان»آن پیکر بیگناه را از زیرخاک  بدر آرند و طعمهء لاشخورها کنند !
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها  داستان های بسیار دارد .

                                به یزدان که گر  ماخرد داشتیم          کجااین سرانجام بد داشتیم

آيدا سرکيسيان(شاملو): جلد دوازدهم «کتاب کوچه» منتشر می‌شود

جولای 23rd, 2012

    

امروز سالروز درگذشت احمد شاملو است. به گفته آيدا سرکيسيان؛ همسر احمد شاملو، دوازدهمين جلد از کتاب کوچه برای کسب مجوز به وزارت ارشاد فرستاده شده است.
ايلنا: جلد دوازدهم کتاب کوچه برای کسب مجوز به وزارت ارشاد فرستاده شد.

به گزارش خبرنگار ايلنا، آيدا سرکيسيان؛ همسر احمد شاملو ضمن اعلام اين خبر گفت: اميدواريم بعداز مدت‌ها انتظار، اين کتاب بدون مشکلی مجوز نشر دريافت کند و به مرحله چاپ برسد.

وی در مورد اين جلد از “کتاب کوچه” گفت: جلد دوازدهم کتاب کوچه، به حرف “چ” اختصاص دارد و کار نشر آن مثل جلدهای قبلی، برعهده انتشارات مازيار است.

“کتاب کوچه” عنوان دانشنامه‌ی فولکلور ايران‌ است که توسط احمد شاملو و با همکاری آيدا سرکيسيان تهيه و تنظيم شده‌ و تاکنون ۱۱ جلد از آن منتشر شده است.

احمد شاملو؛ شاعر، نويسنده، روزنامه‌نگار، پژوهشگر و مترجم و از مؤسسان و دبيران کانون نويسندگان ايران، در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در تهران متولد شد. شهرت اصلی شاملو به خاطر سرايش شعر است که شامل گونه‌های مختلف شعر نو و برخی قالب‌های کهن نظير قصيده و نيز ترانه‌های عاميانه می‌شود. شاملو در سال ۱۳۲۶ با نيما يوشيج ملاقات کرد و تحت تأثير او به شعر نو (که بعدها شعر نيمايی هم ناميده شد) روی آورد، اما برای نخستين بار در شعر «تا شکوفهٔ سرخ يک پيراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفيد غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پيشرو سبک نويی را در شعر معاصر فارسی شکل داد. بعضی از منتقدان ادبی، او را موفق‌ترين شاعر در سرودن شعر منثور می‌دانند. سرودن شعرهای آزادی‌خواهانه و ضد استبدادی، عنوان شاعر آزادی ايران را برای او به ارمغان آورده ‌است.

وی علاوه بر شعر، فعاليت‌های مطبوعاتی، کارهای تحقيق و ترجمهٔ شناخته‌شده‌ای دارد. مجموعهٔ کتاب کوچهٔ او بزرگ‌ترين اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامهٔ مردم ايران (با تمرکز بر فرهنگ تهران) می‌باشد. آثار شاملو تاکنون به زبان‌های: سوئدی، انگليسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانيايی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانيايی، فنلاندی، کردی و ترکی، ترجمه شده‌است. از آثار می‌شود به: هوای تازه، باغ آينه، لحظه‌ها و هميشه، آيدا در آينه، ققنوس در باران، مرثيه‌های خاک، شکفتن در مه، ابراهيم در آتش، دشنه در ديس، ترانه‌های کوچک غربت، مدايح بی‌صله، در آستانه و حديث بی‌قراری ماهان، اشاره کرد.

امروز دوازدهمين سالگرد درگذشت احمد شاملو است. پيکر او در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شده است

آذربایجان ِ ما

جولای 2nd, 2012
                       
سرزمین زیبای آذربایجان همیشه یادآور ایرانیانی وطن‌دوست و خردمند است. کتاب «سلام بر آذربایجان»‏ نوشته و گردآوری دکتر عبدالحسین مستوفی با گفتارها و مقالاتی از استاد شهریار، عباس اقبال‌آشتیانی، دکتر تقی ارانی، دکتر احسان یارشاطر، مهندس ناصح ناطق، دکتر محمدامین ریاحی، دکتر عباس زریاب‏خویی، دکتر منوچهر مرتضوی، دکتر ماهیار نوابی، دکتر جلال متینی، دکتر عنایت‏اللّه رضا و کاوه بیات ‏‌درصدد است روشنایی تاریخی این سرزمین همیشه ایرانی را تصویر کند و از فرزندان ایران بگوید که در هر کجای این خاک عشق وطن و آزادگی دارند و دوستی مردم.
به نوشته جواد لزگیان در روزنامه شرق، در اولین مقاله کتاب «عباس اقبال‌آشتیانی» با نگاهی دقیق به جغرافیای آذربایجان از منظر آثار کهن می‌پردازد و می‌نویسد: معجم‏البلدان ‏یاقوت را که در اوایل قرن هفتم هجری یعنی حین استیلای مغول تالیف‏شده بردارید و اعلام جغرافیایی آذربایجان و اران را تا ماورای رودخانه‏ ‏کورا و دربند یکی‏یکی مطالعه کنید، نادر است اگر به یک اسم ترکی ‏بربخورید و همین حال وجود دارد کم و بیش در مطالعه‏ کتاب‏ بستان‏السیاحه حاج زین‏العابدین شروانی که در 1247 یعنی سه سال قبل‏ از مرگ فتحعلی‏شاه به انجام رسیده است. و تصریح دارد: همه آثار تاریخی و خرابه‌های آتشکده و کتیبه‌های مختلف که در سراسر آذربایجان دیده می‏شود همه در حکم ‏مشتی فولادین است بر دهان دشمنانی که بخواهند به غرض و سفسطه این‏ سرزمین ایرانی را از ایران جدا بدانند یا به عمد در جدا کردن آن کوشش ‏بی‏فایده به خرج دهند. در مقاله‌ جواب به روزنامه‌های استانبول‏، «دکتر تقی ارانی‌تبریزی‏» یاوه‌سرایی‌های فردی به نام «روشنی‌بیک» را پاسخ داده است که ادعا دارد در ایران سیاحت کرده، آثار روح ترک را مشاهده کرده است و مثال می‏زند که گنبد سلطانیه در نزدیکی ‏زنجان و مسجد کبود در تبریز از این قبیل هستند. غافل از اینکه اگر این آثار از روح ترک و نژاد مغول است، چرا در مغولستان وطن مبارک‌شان چند عدد از این شاهکارها نکرده‏اند. تقی ارانی تصریح می‌کند روح ایرانی در هر موقع آثار خود را به ظهور رسانده و خواهد رساند. منتها اینکه چون در زمان استیلای مغول این آثار به ظهور رسیده به‏اسم مغول مشهور شده است وگرنه همان ذوقی که در ازمنه‏ قدیمه ‏تخت‏جمشید و طاق کسری و بیستون و طاق بستان و طاق بسطام را به وجود آورده در زمان مغول در تحت صورت گنبد سلطانیه و مسجد کبود تبریز ظهور کرده است. و می‌پرسد: چرا آقای روشنی‏بیک وقتی ایران را سیاحت می‏کرده آثار آتش زردشت را که در هر گوشه از ایران بلکه در قطرات خون هر ایرانی پاک شعله‏ور است توجه نکرده، فقط از اسم‏ مسجد کبود حکم می‏کند که این از آثار ترک است. اگر این‌طور باشد خود ایشان ایرانی هستند چون اسم‌شان فارسی است.
در اندیشه ارانی بهترین پاسخ به این‌گونه اباطیل کلمه‏ «آذری» است که به آذربایجانی‏ها خطاب می‏کنند و به معنای آتشی‏ است که نیاکان‌شان در روح آنها به ودیعه گذاشته و آن را برای سوزاندن‏ خرمن هوا و هوس دشمن ذخیره کرده‏اند.
«احسان یارشاطر» در مقاله آذری با بازخوانی دقیق منابع و متون تاریخ کهن و اسناد منتشره می‌گوید تردید نیست که زبان آذری جز دنباله‏ زبان مادی ‏نمی‏توانسته باشد و این زبان زبانی ایرانی و با هویتی ایرانی است. «مهندس ناصح ناطق» در مقاله‌ای درباره زبان آذربایجان با تاکید بر ایرانی بودن و ایرانی فکر کردن آذربایجانی‌ها چه زیبا می‌نویسد: در سرزمین ما که یکی از سالخورده‏ترین کشورهای جهان است، اختلاف زبان و مذهب و نژاد در طول قرن‏های گذشته کمابیش وجود داشته و در زندگی ما دوران‏هایی بوده که اقوام بیگانه با نژادهای مختلف و با زبان‏های گوناگون و مذاهب متنوع در میان ما زندگی کرده‏اند، ولی این‏ عوامل هرگز باعث تفرقه و نفاق در میان مردم ایران نشده است و ایرانی‏ها در همه ادوار تاریخ خصلت‏ها و نشانه‌های ملیت خود را همچنان حفظ کرده‏اند، تا به امروز که می‏بینیم شما به هر گوشه از ایران سفر کنید خواه ‏شهرهای بزرگ یا روستاهای کوچک یا قبایل چادرنشین، کمتر کسانی ‏را خواهید دید که پهلوانان شاهنامه را نشناسند یا از داستان‌های بیژن و منیژه و خون سیاوش چیزهایی به گوش‌شان نرسیده باشد یا از حوادث‏ عظیمی مانند تاخت و تاز اعراب و مغول‏ها یا حمله‏ روس‏ها و جنگ‌های ایران و روس که قیافه کشور ما را تا حدود زیادی تغییر داده ‏به کلی بی‏خبر باشند. گویا هنوز در روستاهای دورافتاده مازندران از مرگ سیاوش یاد و مراسم سوگواری‌مانندی برایش برپا می‏کنند و همچنین کودکان ‏آذربایجان به یاد شکست آذربایجان از روس‏ها هم‏اکنون این آواز را به یاد دارند و با تاسف می‏گویند: ارسین سویی گوزلریم دن آخیر. یعنی: آب رود ارس همیشه از دیدگان ما جاری است! در نوشتاری جالب به نام زبان آذربایجان «دکتر منوچهر مرتضوی» از هم آوایی زبان فارسی و آذری می‌نگارد: زبان مردم نقاط مختلف ایران با وجود اختلافاتی که لازمه‏ ‏طبیعی لهجه‌های گوناگون است دارای زمینه و رنگ واحد ایرانی است ‏و همین زمینه و رنگ ایرانی است که به وضوح در زبان کنونی آذربایجان نیز جلوه‏گر است و روشن‏تر از هر دلیلی ریشه و بن و اصل ایرانی زبان ‏آذربایجان را نمایان می‌کند.
طرز تعبیر مشترک آذربایجانی و فارسی یا تعبیرات و اصطلاحات و امثال مشترک فارسی و آذربایجانی به قول مرتضوی آینه‏ای است که از پیوستگی و وحدت ‏زمینه‏ زبان مردم آذربایجان با زبان دیگر نقاط ایران حکایت می‏کند و نماینده این حقیقت است که مردم آذربایجان همان گونه می‏اندیشند و تعبیر می‏کنند و مثل می‏آورند که مردم دیگر نقاط ایران. به عبارت روشن‏تر مردم آذربایجان نیز مثل مردم تهران و شیراز و خراسان گاه‏گاهی «سری به ‏خانه هم می‏زنند» و «دست باز» را کنایه از جود می‏گیرند و «سوگند» را «می‏دهند» و «می‏خورند» و از صدا کردن ‏آب، آمدن میهمان را استنباط می‏کنند و آب را دلیل روشنایی و شادمانی ‏می‏دانند و از چشم زدن می‏ترسند و از شورچشمی و تنگ‏چشمی متنفرند و بالاخره مثل مردم سرتاسر ایران آرزومندند که دشمنان ایران «آرزویشان را به گور ببرند.»
«کاوه بیات»‏ در پاسخی که برای یک مدعی تدارک می‌بیند با تامل در پیشینه تاریخی آذربایجان می‌نویسد: کشور ایران «در طول تاریخ بارها و بارها بزرگ و کوچک شده…» و این ‏فراز و نشیب‌ها را نیز پشت سر گذاشته زیرا بن‏مایه‏ آن براساس همان ‏احترام به تمدن‏ها و فرهنگ‌های دیگر بوده است، زیرا ماندگاری و حیات ‏خود را نه فقط «آذربایجان» بودن آذربایجان، «کُردستان» بودن کُردستان و «طبرستان» بودن طبرستان… در تضاد و تعارض نمی‏دانسته، بلکه اصولا این تنوع و گستردگی را مقوم سرزندگی و حیات خود تلقی کرده است و به‏همین دلیل نیز با تمام ویژگی‏هایش، از جمله یک تنوع گسترده‏ قومی، زبانی، فرهنگی… ماندگار بوده و با وفاداری به یک چنین اصولی ماندگار نیز خواهد بود. به عقیده بیات در واقع اشکال اصلی کار از زمانی آغاز می‏شود که با پیشامد دوره‏ای ‏از افول، بخش‌هایی از این پیکر از اصل خود دور می‏شوند؛ آذربایجان و کُردستان و طبرستان… در چارچوب ایران آذربایجان و کُردستان و طبرستانند… ولی جدای از آن خیر. دکتر عبدالحسین مستوفی نیز در نوشتار پایانی کتاب «آذربایجان یعنی ایران و ایران یعنی آذربایجان» با نثری درخشان و به‌یادماندنی همگان را به نگاهی به تاریخ فرامی‌خواند تا درس ملت ایران یکپارچه و متحد و همیشه جاودان را از پیر تاریخ بیاموزند.
ظهور و سقوط فرقه ‏دموکرات آذربایجان در پی نارضایتی روسیه‏ از عدم توفیق ‏در کسب امتیاز نفت شمال و تحمیل فرقه با سرنیزه‏ سربازان روسی و بازخوانی ابعاد شوم این حکایت دردآور و البته درسی که در پایان مردم آذربایجان به بیگانگان و دنباله‌هایشان دادند به قلم دکتر مستوفی از خواندنی‌ترین بخش‌های این مقاله است.
به نقل از نشریهءقانون

استادخالقی مطلق: شاهنامه يک کتابخانهء پر از مفاهيم بلند انسانی است

می 26th, 2012

            

 استاددکتر جلال خالقی مطلق در هفتمين کنگره بزرگداشت حکيم ابوالقاسم فردوسی با عنوان پاژ که روز گذشته (۲۳ ارديبهشت) در دانشکده ادبيات دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد، گفت: اصولا با اين‌گونه همايش‌ها که در ايران متداول شده است، مخالف‌ام؛ زيرا مقام شاعران ما با اين‌گونه مراسم کاسته می‌شود و علت اين است که اگر در اين‌گونه مجالس فنی صحبت بشود، بسياری از حاضران متوجه صحبت‌ها نمی‌شوند و اگر به صورت عاميانه سخن گفته شده است برخی از مطالب به صورت غلط در بين مردم شايع می‌شود و اين امر باعث ضربه زدن به شاعران بزرگ ما می‌شود.

او در ادامه اظهار کرد: تمام کسانی که شاهنامه را خوانده‌اند، می‌دانند که می‌توان از شاهنامه اسطوره‌های اصيل ايرانی و سپس تاريخ ايران و بخصوص تاريخ ساسانی را آموخت.

اين استاد دانشگاه هامبورگ عنوان کرد: مطالب تاريخ شاهنامه بسيار بيش‌تر از تاريخ طبری است و بسياری از ريزه‌کاری‌ها در شاهنامه هست و در طبری نيست. در واقع شاهنامه و تاريخ طبری مکمل يکديگر هستند، بسياری از نکات تاريخی در تاريخ طبری در شاهنامه نيست و حجم بيش‌تری از مطالب شاهنامه در تاريخ طبری وجود ندارد.

خالقی مطلق با تاکيد بر اين‌که از شاهنامه می‌توان شاعری آموخت همان‌گونه که آموخته‌اند، اظهار کرد: می‌توان گفت شاهنامه فردوسی اثری است که بر تمام آثار پس از خودش تاثير گذاشته است، حتا بر آثار تعليمی و اخلاقی. اگر ما بخش‌های تعليمی اخلاقی شاهنامه را جدا کنيم، کتابی به دست می‌آيد که چيزی از گلستان سعدی کم ندارد.

اين مصحح  برجستهء شاهنامه خاطرنشان کرد: از شاهنامه می‌توان زبان فارسی آموخت؛ زيرا اسلوب‌ و قوانين زبان فارسی در شاهنامه حفظ شده و اگرچه من با سره‌نويسی موافق نيستم، ولی زبانی را که ۹۰ درصد آن الفاظ بيگانه باشد، نمی‌توان زبان فارسی ناميد. پس بايد بکوشيم تا آن‌جا که می‌توانيم، مانع ورود کلمات بيگانه بشويم و از واژگان فارسی بهره ببريم.

استادخالقی مطلق افزود: ما می‌توانيم از شاهنامه ايران‌دوستی بياموزيم؛ زيرا شاهنامه يک کتاب نيست؛ يک کتابخانه است پر از مفاهيم بلند انسانی و در دنيای امروز که بسياری از کشورها مانند کشتی‌های بی‌لنگر در تلاطم درياها هستند، يک لنگر مطمئن برای کشتی فرهنگ و تمدن ايرانی است. در مورد امانت‌داری فردوسی بايد به اين نکته اشاره کنيم که او هزار بيت دقيقی را در اثر خود گنجانده است و در انتها و ابتدای آن يادآور شده است که اين ابيات از دقيقی است؛ کاری که اگر آن را هم نمی‌کرد، کسی متوجه آن نمی‌شد؛ ولی فردوسی در نهايت امانت اين کار را کرده و درسی بزرگ به همگان داده است.

اگر فردوسی نبود الان عربی صحبت می‌کردیم

دکتر سید جعفر حمیدی سحنران دیگر همایش بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی اظهار داشت: شناخت خصوصیات و ویژگی‌های ادبیات فارسی از مسائلی است که در شناخت تاریخ کهن این مرز و بوم بسیار اثرگذار است.

وی با اشاره به قدمت ادبیات فارسی اظهار داشت: ادبیات فارسی از اسناد هویتی مردم ایران عزیز است و وجود کتب و دیوان‌های قدیمی اشعار از ویژگی‌های اثبات‌کننده این مهم است.

حمیدی ادامه داد: اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی اشعاری غنی و سرشار از مفاهیم و معناهاست و باید برای شناخت دقیق ویژگی‌های این متون ارزشمند فارسی تلاش کرد. علم و معرفت، دانش و اندیشه‌ورزی، پهلوانی، دلیری و نامداری از خصوصیات فردوسی است و همگی این خصایص در اشعار و سروده‌های فردوسی متبلور است.

دکترحمیدی شاهنامه فردوسی را مهم‌ترین عامل حفظ زبان فارسی دانست و گفت: فردوسی با تلاش و مشقت زبان فارسی را زنده نگهداشت و امروز ما به این سند هویتی می‌بالیم. اینکه در بسیاری از کشورهای جهان دانشجویانی در رشته زبان و ادبیات فارسی به تحصیل می‌پردازند نشان از بلاغت و زیبایی زبان فارسی و ارزش‌های والای ادبی این زبان دارد.

چیزی فراتر از صدا ،علی صدیقی

آوریل 17th, 2012

به مناسبت خاموشی موسیقیدان و آواز خوان موسیقی گیلان

فریدون پور رضا

         
• هر گیلکی از شرق و غرب تا مرکز گیلان، فریدون پور رضا را حنجره خود می داند. صدای او به یکسان، پژواک آواهای مردم گیلان از جلگه تا کوهپایه و کوهستان است. او، بی نظیر، گویش های اندک متفاوت گیلکان را بی هیچ تفاوتی نسبت به خاستگاه لهجه ها، به آواز کشید. …

صدایی که از یک نمایش آیینی – مذهبی برخاسته بود، بعدها، تا پایان دوره خوانندگی اش در موسیقی، حنجره حزن انگیز خود را حفظ کرد. ته مایه ای از رنگ غمبار تعزیه، گاه در شادترین آهنگ های گیلکی او نیز قابل تشخیص بود. او برآمده از محیطی بود که به منطقه ” آواز خوانان” گیلان شهرت داشت؛ “لشت نشاء”. و در آن نزدیکی، ” لاشا” روستای بزرگی بود که تعزیه خوانی و تعزیه گردانی در آن رونق داشت. دلیل شکوفایی و پدیدار شدن این دو نوع از هنر؛ آواز خوانی و شبیه خوانی در این منطقه ی گیلان، شاید به رویداد های خونباری بازگردد که منطقه لشت نشاء در دوره صفویه از سر گذراند. چه بسا نجواها و آواهای بازماندگان خونین ترین کشتار عصر صفوی( ۱۰٣٨ قمری) در گیلان (۱) خود را در خاطره جمعی آواز خوانان و شبیه خوانان این منطقه باز یافته باشد.
فریدون پور رضا، موسیقدان و خواننده مهم موسیقی گیلان، مشهور ترین آواز خوان و پیش تر، شبیه خوان همین منطقه لشت نشاء در حوالی رشت است. گذر او از تعزیه به موسیقی رویکردی است متناسب با زمانه اش. جاذبه های مدرنیسم گام به گام خود را به سنت تحمیل می کرد و رادیو های استانی از پدیده های نوظهوری بودند که به گام های مدرنیسم سرعت می بخشیدند. پور رضا پس از کسب اولین آموزه ها صدا در محیط تعزیه، دنیای اسطوره های مذهبی را رها ساخت و راه فراگیری موسیقی را برگزید و از بزرگان موسیقی ملی سال های سی، درس های پایه ای موسیقی را آموخت. تاسیس رادیو گیلان( ۱٣٣۴) فرصت مناسبی برای این خواننده جوان بود تا با خواندن ترانه های گیلکی و بازخوانی پژوهشگرانه موسیقی فلکلور گیلان،بتواند بسیار زود صاحب شهرت و اعتبار گردید. او که خود از لایه های پایین جامعه برخاسته بود، راه ارتباط بی تکلف با مردمان روستایی را می دانست و از این طریق با کنجکاوی های پژوهش گرانه اش، همواره اثری مهم در موسیقی فلکلور گیلان را به ثبت می رساند. اوج خوانندگی و فعالیت هنری پور رضا در دهه ی پنجاه است، زمانی که تلویزیون گیلان نیز در هفته، ساعت ها برنامه های خود را به موسیقی استانش اختصاص می داد. مشهور ترین ترانه های پور رضا اگر به یافته های فلکلوریک دهه ی پیشین او نیز نیز بازگردد، اولین بار در دهه پنجاه اجرا شده اند.

” وقتی شکست های اجتماعی حادث می شود، همه چیز حتا موسیقی را هم در بر می گیرد.(۲)”چرخش معکوس زندگی در پس از انقلاب اسلامی، او را ابتدا به حرفه ی فراگرفته در نوجوانی اش بازگرداند. مدت زمانی او با آرایش گری روزگار گذراند. و آن گاه این گسستی که پور رضا از آن سخن گفت، برای مدتی کوتاه او را به صحنه تعزیه نیز بازگرداند. در این بازگشت نابهنگام، او نه به عنوان بازیگر تعزیه که با تعزیه گردانی نیز نتوانست بین علایق رشد یافته ی موسیقی اش و تعزیه نسبتی بیابد. در بی میلی او (٣) هیچ انگیزه ای که بیانگر بازگشتش به بازسازی اسطوره های مذهبی در شبیه خوانی باشد، دیده نمی شد؛ مگر تاثیر همان رخداد اجتماعی فاجعه باری که موسیقی را به پستو رانده بود
.
هر گیلکی از شرق و غرب تا مرکز گیلان، فریدون پور رضا را حنجره خود می داند. صدای او به یکسان، پژواک آواهای مردم گیلان از جلگه تا کوهپایه و کوهستان است (۴). او، بی نظیر، گویش های اندک متفاوت گیلکان را بی هیچ تفاوتی نسبت به خاستگاه لهجه ها، به آواز کشید. چه چیز و چه ویژگی ای باعث شده است که هنر او تا این حد با فرهنگ بومی مردم گیلان آمیزش یابد؟ انتخاب تحقیقی ترانه ها و بازخوانی مسئولانه ترانه های فلکلوردر شیوه کار این هنرمند، مهم تلقی می شود اما چشم گیر ترین ویژگی که او را خواننده و هنرمند همه ی مردمان گیلک ساخت، اصالت و انعطاف صدا و لهجه او در خواندن ترانه ها فلکلور از مناطق مختلف گیلان بود. پوررضا ترانه های فلکلور خود را چنان می خواند که گویی خود به مبداء انسانی – جغرافیایی ترانه ها تعلق داشت. راز این موفقیت او نیز به محل زادگاهش و گویش آن بازمی گردد. لهجه گیلکی مردمان لشت نشاء لهجه ای میانه است؛ چنان که جغرافیای این منطقه نیز در حدفاصل شرق و غرب گیلان واقع شده است. و گویش این منطقه از مردمان گیلان، چیزی است بین لهجه ” بیه پسی” گویش مردم رشت و انزلی ” و گویش” بیه پیشی”، لهجه مردم لاهیجان و لنگرود – شرق گیلان. این ویژگی زبانی و صوتی، سبب شده است تا پوررضا بتواند هر دو لهجه مهم گیلکی را به راحتی و خوبی بخواند، و هم اصالت گویش مردم کوهستان دیلمان و نیز لهجه کوه پایه نشینان ” گالش” را هم در خوانده های فلکلوریک خود به درستی بازآفرینی کند.
فریدون پور رضا در موسیقی گیلان چیزی فراتر از یک صداست. نام و خوانده هایش معرف یک هویت است. هویتی که یکسان به همه ی گیلان و گیلکان تعلق دارد. بی اغراق صدای او در گیلان همیشه شنیده خواهد شد و بالاتر از این؛ صدایش برای آیندگان موسیقی فلکلور گیلان به عنوان صدای معیار خواهد ماند.
————-
۲۴فروردین/ برگن
———————
۱- بخش لشت نشاء بخاطر مرکزیت و رهبری قیام”عادل شاه”، بیش ترین کشتار و آسیب را در ابتدای سلطنت شاه ” طهماسب صفوی” متحمل شد.
۲- سایت رادیو زمانه، گفت و گوی مجتبا پور محسن با فریدون پور رضا.
٣ – در سال ۱٣۷۴ استاد پور رضا از نگارنده و یک دوست دیگر خواست تا نمایشی از شبیه خوانی را که با همکاری وی در حوالی رشت اجرا می شد، ببینیم.
۴- به جز زبان تالشی که تفاوت های بیشتری با زبان گیلکی دارد

به نقل از :سایت اخبارروز

آزادگی، جوهر اخلاق شاهرخ مسکوب، فرنگیس حبیبی

آوریل 14th, 2012

در زمانه ای که اخلاق در بسیاری از عرصه های زندگی اجتماعی و سیاسی دچار گسل های عمیقی شده است، جستجوی مظاهر و معنای اخلاق در زندگی و آثار اندیشمندی چون شاهرخ مسکوب می تواند گردشی نیرو زا و نویدبخش باشد.

در واقع، اخلاق یک رکن مهم هویت شاهرخ مسکوب و در معنای والاتر، در جهان بینی او، یک مقصد بود. این عنصر هویتی چه در زندگی روزمره در روابطش با نزدیکان و دوستان و چه در زندگی اجتماعی، سیاسی و فکریش به صورت تعهدی عمیق جلوه گر می شد که گویی طبیعت ثانوی او شده بود.

در قضاوت ها، تصمیم ها، پیوند ها و گسست های کوچک و بزرگ زندگی اش، تا آنجا که از خلال آثار و گفته هایش می توان سنجید، آمیزه ای از اخلاق پهلوانی، اخلاق اندیشیده و تعهد به خود، به انسان و به جهان دیده می شود و در هر دوره از زندگی مسکوب یکی از وجوه این آمیزۀ اخلاقی عیان تر از دیگر وجوه است.

نمودی از این اخلاق را در کتاب “سفر در خواب”(۱) می بینیم. آنجا که نهال دوستیِ ناب مسکوب با آقامهدی با تجلی اختلاف نظر در بارۀ معنای “شرف” به دو نیم می شود.

آقا مهدی قصد دارد برای “دفاع از برادر دینی اش” که با یک دختر لهستانی سر و سری دارد، به جنگ چند جوان ارمنیِ جلفا برود که آن ها هم به دختر نظر دارند. مسکوب می خواهد او را از این کار منصرف سازد و می گوید:

_”اگر برادر دینی توست چرا رابطۀ نامشروع دارد، چرا زنا می کند؟”
و آقا مهدی نگاهی به او می کند و می گوید:
ــ” آقای مسکوب شما فهم و سوادت از من بیشتره اما شرف نداری.”

شاهرخ مسکوب در آن زمان جوانی شانزده ساله است ولی از آن نوع اخلاق که شرف را در محدودۀ یک دین، یک محله یا یک قبیله معنا می کند بیزار است. اخلاق مسکوب یک بام و دو هوا نمی‌شناسد. دوستی با آقا مهدی فدای این اخلاق می شود که در آن زمان بی شک مسکوب نام اخلاق را بر آن نمی گذاشته است.

ده دوازده سال بعد، یک سال پس از کودتای بیست و هشتم مرداد ۱۳۳۲ و متلاشی شدن سازمان افسری حزب توده، شاهرخ مسکوب که به مدت ده سال فعال تشکیلاتی ردۀ بالای این حزب بوده است در حالیکه سخت در درستی خط مشی حزب تردید دارد همچنان به تکاپوی تشکیلاتی خود ادامه می دهد. حال آنکه می داند خود در خطر است و حزب تاب مقاومت در برابر سرکوب را نخواهد داشت.

او در گفتگویش با علی بنوعزیزی می گوید: “من فقط از روی لوطی گری و انسانیت و این چیز ها در حزب ماندم. تمام کوششم این بود که شاید چند نفری را بخصوص در شهرستان ها بتوانم نجات دهم. همینطور که حزب لو می رفت من دائم این طرف و آن طرف سفر می کردم و هی وصله پینه می کردم. یک جوری که آدم ها بتوانند خودشان را جمع کنند و کمتر گرفتار شوند.”(۲)

در این گفته آن احساس مسئولیتی را مشاهده می کنیم که برخاسته از اخلاق مسکوب است. با این حال باید در نظر داشت که مسکوب چارچوب های اخلاقی متعارف و ارزش های اخلاقی رسمی را نمی پذیرفت و ضد ظواهر اخلاقی بود. با این وجود می گوید تا زمانی که در حزب توده فعالیت می کرد و به عنوان یک کادر این حزب شناخته می شد ” از همۀ کارهایی که احتمال داشت به حزب لطمه بزند و برای حزب بدآیند باشد” خودداری می کرده است.

این تعهد به حزب در مسکوبی که هنوز سی سال هم نداشت بعدها، هنگامیکه “ادبیات بزرگ” و ژرف نگری در آن دغدغه و محور تلاش های فکری و نوشتاری اش شد، شعاع خود را به پهنۀ والاتر و وسیعتری گسترش داد. می گوید: “کوچکترین نویسنده هم می تواند از نظر اخلاقی همت بزرگ داشته باشد، آدم بلند نظری باشد. آدمی که دست به قلم میبرد باید در قبال جهان، در قبال هستی و در قبال خودش متعهد باشد.” این یعنی نمی توان آدمی متعهد بود و از سر تفنن، خودنمایی و خرید شخصیت کاذب دست به قلم برد. این تعهد که در نزد مسکوب رنگی از حماسه و عرفان دارد در عین حال مفهومی مدرن است.

نگاه سنجیده و نقد کنندۀ او به وقایع تاریخی، به ادبیات و هنر و به ویژه به خودش از همین تعهد سر چشمه می گیرد و دلبستگی خاص وی را به عدالت و حقیقت نشان می دهد. دادجویی و حقیقت طلبی دو بال گستردۀ اخلاق مسکوب است. اخلاقی که اندیشمند و هنر شناسی چون یوسف اسحق پور را وامیدارد بگوید: “بین تمام کسانی که می شناسم، از ایرانی و غیر ایرانی، برای شاهرخ مسکوب بیش از همه احترام قائل بوده و هستم، قبل از هر چیز این احترام برای آن چیزی بود که خود شاهرخ اسم آنرا اخلاق می گذاشت.”(۳)

به پیروی از این اخلاق بود که شاهرخ مسکوب به کسی نان قرض نمی داد، با خودش و دیگران رودربایستی نداشت، عوام را نمی فریفت، حق کسی را پایمال نمی کرد، از پیشداوری های رایج زمانه تأثیر نمی پذیرفت و با وسواس نگران آن بود که مبادا با خود یا با مردم ریا کرده باشد.

نمود مشخص این اخلاق را می توانیم در مقدمۀ “روزها در راه” ببینیم. این کتاب مجموعه ای از یادداشت های روزانۀ مسکوب است از سال ۱۹۷۸ تا ۱۹۹۷. این یادداشت ها به قصد انتشار نوشته نشده اند و حدیث نفسی در خلوت نویسنده اند. هنگامی که او تصمیم می گیرد آن ها را منتشر کند “هیچ مطلبی را بنابر مصلحت دستکاری” نمی کند و هرچند بخش هایی از تحلیل های گذشته اش را در زمان انتشار مردود می شمارد، از سر درستکاری آن ها را به همان شکل باقی می گذارد. اظهار نظرهایش را دربارۀ افرادی که مرده اند از کتاب حذف می کند. چرا که دیگر نیستند که پاسخ بگویند یا احیاناً خطای نویسنده را بگیرند.

با اینحال مسکوب به کلی مصلحت ستیز نیست. او ترس را می شناسد ولی آن را پنهان نمی کند. می نویسد: “نزدیک به یک چهارم یادداشت ها را بیرون کشیدم تا بماند برای زمانی دیرتر و دورتر به چند دلیل، اول از ترس آزار دشمنان که دشمن هرکسی جز خودند. پس بسیاری ازاظهار نظر هاو اشاره ها به سیاست و سیاست بازان در ایران کنار گذاشته شد.”(۴)

اینها جلوه هایی از رفتارهای مبتنی بر اخلاق شاهرخ مسکوب بود. اما تعریف او از اخلاق که نسبی گرایی و تقیه را بر نمی تابد در کتاب “مرتضی کیوان” چنین آمده است: “منظورم از اخلاق… آن راه و روش خصوصی ویژه است که شخص برای تحقق آرمان هایش در قبال خود و دیگری بر می گزیند و بکار می برد. این اخلاق به زندگی و مرگ انسان، تنها موجود اخلاقی جهان، معنا می بخشد و به گفتۀ استاد توس گاه او را به پایگاهی می رساند” به هر باره برتر از فلک.”(۵)

در واقع شاهرخ مسکوب در پی تحقق اخلاقی چنین متعالی است. در این راه فردوسی آموزگار بزرگ اوست. اخلاق فردوسی اخلاقی انسانی و مبتنی بر خردی متعالی است. نیک و بد در نزد فردوسی مرز، کیش، ملیت و نژاد نمی شناسد. اگر کشتار و خونریزی بد است، فردوسی آن را مردود می شمرد، چه در توران به دست رستم صورت گیرد و چه در ایران به دست افراسیاب، چه به خونخواهی مظلومی چون سیاوش و چه از سر آز و غرور.

یکی دیگر از آموزه های فردوسی که مسکوب آن را به جان دریافته و در نگاهش به مناسبات اجتماعی و سیاسی به کار بسته اینست که نبرد همیشه میان نیک و بد نیست، گاه بین خوب و خوب و نیز گاه میان بد و بد هم در می گیرد. برای داوری دادجویانه باید به معیارهایی فراتر از طبقه بندی های رایج میان خوب و بد مجهز بود.

کشف و درک جوهر “نام” در نزد فردوسی، مسکوب را که عمیقاً درگیر معمای مرگ و زمان است سبکبال می کند و او را به فضای آزادگی رهنمون می سازد. می نویسد:” پس آزادگی ما، در این دوکرانۀ زمان[ آمدن و رفتن]، در این کوتاهِ غمناکِ دلپذیر، در کجاست؟ چه چیز مرگ را تباه می کند، شدت و سختی ناگوار و دردناک آن را هیچ و پوچ می کند؟ “نام”! چیزی بی نام و نشان، مبهم، کلی و همگانی، ارزشی که مثل هوا فضای روح را فرا گرفته و “اخلاق” در آن نفس می کشد، به آن زنده است و از برکت وجود آن رفتار میکند.”(۶)

اخلاق در نام تنفس می کند و نام به یاری سخن نامیده و زنده نگاه داشته می شود. همان سخنی که فردوسی با آن کاخی بلند ساخت و از باد و طوفان گزندی ندید. و این نام سخن زاد است که شاهرخ مسکوب عمری آن را با کارش می پروراند. ارزش این نام با معناهای دیگری که این واژه در نزد دیگر بزرگان ادب فارسی به کار رفته است متفاوت است. این تفاوت را مسکوب چنین تعریف می کند: “می توان “نام” فردوسی را با همین مفهوم در نزد سعدی سنجید و دید چه تفاوت بزرگی نه تنها اخلاقی بلکه در جهان بینی آن دو وجود دارد، نام نیکو گر بماند زآدمی به کزو ماند سرای زرنگار. “نام نیکو ” مفهومی نسبی است نه مطلق آنچنان که در فردوسی هست، و سنجیده می شود با سرای زرنگار(مال دنیا، ثروت) مال و نام در دو کفۀ ترازو قرار می گیرند. نه نام و جان. در سعدی نام نیکو مفهومی اخلاقی و نسبی است نه متعالی و مطلق”(۷)و مسکوب نام و جان را هم ارز می داند و از همین روست که جانش را در قلمش می گذارد و این کار را تعهد می نامد.

مسکوب به دوستانش نیز متعهد است. نمونۀ بارز این تعهد و وفا در دوستی را در مناسباتش با مرتضی کیوان می بینیم که دوست حزبی او بوده است و اولین غیرنظامی که با گروه اول افسران توده ای در سال ۱۳۳۳ اعدام شد، کمی پیش از دستگیری مسکوب. هم اوست آن حضور غائب که به برکت دوستی و صفایش مسکوب همۀ شکنجه های بازجویان را تحمل می کند. او می گوید: چیزی که مرا نگه می داشت، شاید این مربوط به خصوصیات روانی منست، یک امر عاطفی بود. دو تا آدم بودند که همیشه حاضر و ناظر بودند آنجا. یعنی وجودشان حس می شد. یکی زنده، یکی مرده. مرده مرتضی کیوان بود….من همه اش فکر می کردم مثل اینکه آنجاست. ایستاده و دارد مرا نگاه می کند.(۷)

و در سوگ مرتضی کیوان، این کشتۀ عقیدتی، می نویسد:”در این ماجرا بر همه ستم رفت. حتی ستمکاران نیز در این کشتار بر خود ستم کردند زیرا آنکه انسانی را میکشد، انسانیت را در خود می کشد. تجاوز به جان دیگری تجاوز به روح خود هم هست. به همین منوال مرگ کشتگان و “پیروزی” کشندگان تبلور ناکامی آرمان های اجتماعی و نشان ناتوانی ماست در تحقق بخشیدن به آنها.”(۸)

کتاب مرتضی کیوان را که مجموعه ایست از نامه ها و خاطرات چند تن از همراهان او، مسکوب در سال ۲۰۰۳، دو سال پیش از مرگش گردآوری و منتشر کرد. وقتی کتاب منتشر شد دوستانش خشنودی حاصل از ادای دینی دیرین را در نگاه و لبخند او مشاهده کردند.

اکنون هفت سال از خاموشی شاهرخ مسکوب می گذرد. جز این چه می توان آرزو کرد که نامش، که ساختۀ اخلاق، دانش، خرد و سختکوشی اوست زنده بماند و گوش ما به سخنش شنوا.

پانوشت ها:

۱- شاهرخ مسکوب،”سفر در خواب”، انتشارات خاوران، پاریس ۱۳۷۷، ص۳۵
۲- علی بنو عزیزی در گفتگو با شاهرخ مسکوب،”دربارۀ سیاست و فرهنگ”، ص ۷۸ و ۷۹
۳- یوسف اسحق پور، بهروز شیدا، “سرگذشت فکری و آثار شاهرخ مسکوب”، انتشارات خاوران، ص ۱۱
۴- شاهرخ مسکوب، “روزها در راه” ، پاریس ۱۳۷۹، انتشارات خاوران، جلد اول، ص ۱۲
۵- “کتاب مرتضی کیوان”، به کوشش شاهرخ مسکوب، تهران، انتشارات نادر، ص۳۰
۶- شاهرخ مسکوب، “روزها در راه” ، پاریس ۱۳۷۹، انتشارات خاوران، جلد دوم، ص۵۳۹
۷- همانجا ص ۵۴۳
۸- علی بنو عزیزی در گفتگو با شاهرخ مسکوب، “دربارۀ سیاست و فرهنگ”، ص ۸۸ و ۸۹
۹- “کتاب مرتضی کیوان”، به کوشش شاهرخ مسکوب، تهران، انتشارات نادر، ص ۵۴

نقل از:سایت بی بی سی

دربارهء شاهرخ مسکوب:

http://fis-iran.org/fa/irannameh/volxxii/shahrokh-moskoob

http://iranshahr.org/?p=769

 بخاطرهء شاهرخ مسکوب:

http://mirfetros.com/fa/?p=93

مهاجرين،شعری از:مانی

آوریل 7th, 2012

                                مانی

  اندوهگنانه، ترك می‌گويند زاد وُ بومِ خویش را

                                        – مهاجرين.

نه از آن‌گونه كه کُشته‌‌‌‌‌‌‌‌ ای زندگی را

بل از آن دست كه خورشيد ترك می‌گويد نيمرخ ِجهان را.

          « براى آن كه طلوع می‌كند

             هر جاى جهان

            بامدادى است!»

رَج به رَج بازخواهند‌ آمد‌ امّا

شادمانه، به زادگاهِ خويش

با فروزه‌‌‌‌‌‌‌‌ ای فرازنده بر شانه وُ

رخشان ستاره‌‌‌‌‌‌‌‌ ای بر پيراهن.

بازخواهند‌ آمد

به نيمروزِ شادكامیِ‌ كردستان

به شامگاهِ هوشرُباى تركمن صحرا

به سپيده دمانى كز كوهستان‌هاى تو برخواهد خاست

                                      – بلوچستان غمگین!

          « براى آن‌كه دوست می‌دارد

          هر جاى جهان

          نیایشگاهی است!»

اندوهگنانه می‌گذرند

از بندرگاه‌ها وُ كوهستان‌هاى مرزى

با پيرهنانِ تاریک وُ آوازهاى غمگين.

چه گذرگاهی دشوار وُ تلخ

            كه از آن می‌بايدشان گذشت،

چه چشم‌اندازی كه می‌بايدشان به ديده گرفت

آكنده از فرازها وُ فرودها

درودها وُ بدرودها

شَروه‌ها وُ سرودها.

          « براى آن‌كه راه می‌پويد

          هر كجاى جهان

          جاده‌ئى است!».

هزار بار براى زندگى، مردن

و هزار بار براى مرگ، زيستن

ازين‌گونه در می‌نوَردند سرنوشت خويش را

                  در سايه‌ها وُ روشنائى‌ها.

می‌كوچند، از سرزمینی به سرزمینی ديگر

در دستى آفتاب وُ

              در دستى جان.

           «براى آن‌كه می‌جنگد

          هر جاى جهان

          سنگرى است!»

نه زندگى تنهاست، نه آزادى، نه پرندگانِ کوچیده.

زودا كه ناتمامان را خورشِ نیستی خورانند

و در پهنه‌ی رُبايش‌ آتش درافكنند.

زودا كه بازپس آيند به زادبومِ خويش.

نه همچون سرشكستگانِ ‌زانوزده

با پرچم‌هاى نگونسر وُ سیماهای شرمگین

بل از آن دست كه خورشيد بازمی‌آيد به فرمانروِ تاریکی

تا بیفشاند رخشه‌های روشنِ جاودانش را.

          « براى آن که می‌كارَد

           هر كجاى جهان

           كِشتگاهى است!»

                                          سال 1364  

وطن!،مهدی اخوان لنگرودی

آوریل 7th, 2012

به مانند دانه های برنج
چونان رشتهء مروارید
       گردنبند زمین می شوی
و من هر بامداد
       نامت را به سان عطری
بر گونه هایم می مالم
زیرا ـ
تورا از همهء دنیا
بیشتر دوست دارم
                                         وطن !