چندین سازمان بینالمللی حقوق بشری به حکم ۳۸ زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق علیه نسرین ستوده اعتراض کردهاند. از نظر عفو بینالملل، دیدهبان حقوق بشر و کمپین حقوق بشر در ایران چنین حکمی علیه این فعال مدنی به سخره گرفتن عدالت است.
یک مسئول دیدهبان حقوق بشر در این باره گفت: به نظر میرسد که مقامات رژیم ایران تصمیم گرفتهاند با محکوم کردن یکی از سرشناسترین و مطرحترین مدافعان حقوق زن به یک مجازات هولناک غیرقابل تصور به استتقبال روز جهانی زن بروند. پاسخ آنها به باور عمومی درباره بیکفایتی، فساد و خودکامگی، خاموش کردن صدای مدافعان حقوق بشر برای دفاع از شهروندان عادی است
یک سخنگوی وزارت خارجه آمریکا نیز در توییتر نوشت: همزمان با بزرگداشت روز زن در دیگر نقاط جهان، رژیم ایران نسرین ستوده، مدافع سرشناس حقوق بشر و فعال حقوق زنان را به ۳۸ سال زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم میکند. آیا این است فصل جدید اجرای عدالت که خامنهای با افتخار موعظه میکند؟
گزارش روز گذشته: طبق حکمی که در زندان به نسرین ستوده ابلاغ شده، وی به ۳۳ سال زندان دیگر و ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم شده است. او در پرونده دیگری به ۵ سال زندان محکوم شده بود و اکنون مجموع محکومیتهای وی به ۳۸ سال زندان رسید.
سازمان حقوق بشر ایران تشدید سرکوب مدافعان حقوق بشر که محکومیت ناعادلانه نسرین ستوده مصداق بارز آن است را به شدت محکوم کرده و خواستار واکنش فوری از سوی جامعه بینالمللی شد.
محمود امیری مقدم، سخنگوی این سازمان گفت: «ما بهطور مشخص از اتحادیه اروپا میخواهیم که در این خصوص اقدام کند. وضعیت کلی مدافعان حقوق بشر و بهطور خاص نسرین ستوده باید پیش از ادامه هرگونه مذاکره و گفتگوی دیگری بین حکومت ایران و اتحادیه اروپا در دستور کار قرار بگیرد و حل شود».
بنا به اطلاع سازمان حقوق بشر ایران، نسرین ستوده، فعال حقوق بشر زندانی در طی حکمی که روز شنبه ۱۸ اسفند ماه، در زندان به وی ابلاغ شده، به ۳۳ سال زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم شده است. این حکم از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی مقیسه صادر شده است. با توجه به تعداد زیاد موارد اتهامی که به این وکیل زندانی وارد شده، مشخص نیست که وی چه میزان از این محکومیت را باید پشت سر بگذارد.
در این پرونده نسرین ستوده با ۷ مورد اتهامی روبرو شده بود و جلسه رسیدگی به این اتهامات روز ۹ دی ماه بصورت غیابی در دادگاه انقلاب برگزار شد.
هفت مورد اتهامی این مدافع حقوق بشر عبارت بودند از: «اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی»، «فعالیت تبلیغی علیه نظام»، «عضویت موثر در گروهک غیرقانونی و ضد امنیتی کانون مدافعان حقوق بشر لگام و شورای ملی صلح»، «تشویق مردم به فساد و فحشا و فراهم آوردن موجبات آن»، «ظاهر شدن بدون حجاب شرعی در محل شعبه بازپرسی»، «اخلال در نظم و آسایش عمومی»، «نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی».
لگام یا «لغو گام بگام مجازات اعدام»، که عضویت در آن به عنوان مصادیق اتهام «عضویت در گروههای غیرقانونی» برای این فعال حقوق بشر درنظر گرفته شده، گروهی است که برای حذف مجازات اعدام به صورت مسالمت آمیز تلاش میکند.
این درحالی است که محمد مقیسه، قاضی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران، امروز دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، در حاشیه مراسم تودیع و معارفه رئیس قوه قضاییه در جمع خبرنگاران از محکومیت نسرین ستوده به اتهام «اجتماع علیه امنیت ملی» به ۵ سال حبس تعزیری و به اتهام «توهین به رهبری» به دو سال حبس تعزیری خبر داده است.
رضا خندان، همسر نسرین ستوده در خصوص مصاحبه محمد مقیسه گفت: «شاید پرونده سومی در کار هست که ما خبر نداریم. حتی اتهاماتی که آنجا آمده گفته ۵ یا ۷ سال، آن اتهامات در هیچ کدام از پروندههای خانم من نیست. یعنی ۷ اتهامی که پرونده جدید دارد و ۲ اتهامی که در پرونده قبلی، اصلا توهین به رهبری ندارد. شاید پرونده سومی هم درست کرده باشند».
گفتنی است، هنوز بطور دقیق مشخص نیست که ۱۴۸ ضربه شلاق برای کدام موارد اتهامی صادر شده است.
نسرین ستوده ۲٣ خرداد ماه سال جاری برای چندمین بار بازداشت شد. وی در حکمی که بهصورت غیابی صادر شده، به اتهام «اختفای جاسوسی»، به ۵ سال زندان محکوم شده است. گفتنی است که حتی به فرض وقوع جرم نیز مجازات این عنوان اتهامی شش ماه تا سه سال زندان میبود.
همچنین پس از اینکه اقدامها برای اعتراض به حکم پنج سال زندان خانم ستوده بینتیجه ماند، شعبه ۲ بازپرسی او را فراخواند و اتهامی را تفهیم کرد مبنی بر اینکه بازپرس کاشان از وی شکایت کرده است. این موضوع به زمانی برمیگردد که خانم ستوده برای دفاع از یکی از موکلان خود به نام شاپرک شجریزاده که از دختران خیابان انقلاب بود، به کاشان رفته بود.
*این ادعا که «سازمان سیا در دموکراسی که در ایران حاکم بود، دخالت کرده است» حقیقت ندارد. ایران دارای دموکراسی نبود ولی یک پادشاهی مشروطه داشت که در آن شاه دارای حق انتصاب و عزل نخست وزیر بود. شاه بارها نخستوزیران مختلف را برکنار و عزل کرد و هیچکدام «کودتا» قلمداد نشد! *به نظر میرسد نویسندهی این کتاب، هیچ چیز دربارهء صدها کتاب و هزاران مقالهای که دربارهء رویدادهای ایران نوشته شده نمیداند. او فرض را بر این گذاشته که ایرانیان نمیتوانند هیچ روایت معتبری از تاریخ خود ارائه کنند.
***
هنگام نوشتن از جوامع غیرغربی در قرن گذشته یا پیشتر از آن، بسیاری از مورخان و مترجمان کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی یکی از دو نگرش را اتخاذ میکنند.
نگرش نخست را میتوان زیر عنوان «امپریالیسم متکبّر» توصیف کرد. در این نگرش گفته میشود هر چیز خوبی که در جوامع غیرغربی رخ میدهد ناشی ازعملکرد سخاوتمندانه قدرتهای غربی است که مأموریتش عمران و صدور تمدن به جوامع عقبافتاده است. مردم چنین جوامعی به عنوان بومیان معرفی میشوند که خودشان نمیتوانند شرایط بهتری را برای خودشان مهیا کنند.
نگرش دوم را میتوان «امپریالیسمِ گناهکار» خواند که در آن هر رخداد بدی که برای «بومیان» اتفاق میافتد، خطایی است که از سوی استعمارگران و یا قدرتهای امپریالیستی حادث شده. در این دیدگاه، بومیان هرگز به خودشان آسیبی نمیرسانند و هر چه هست از طرف استعمار است.
میهنپرست ایران؛ محمد مصدق و کودتای تراژیک انگلیسی- آمریکایی
کریستوفر دی بلیگ Christopher De Bellaigue
انتشارات هارپر؛ نیویورک و لندن
برای دههها بحث در مورد ایران در ایالات متحده و اروپای غربی منجر به چیره شدن اندیشه «امپریالیسم گناهکار» شد. در قلب این اندیشه، افسانهای وجود دارد که یک اشرافزادهی پیر نقش مرکزی را در آن بر عهده دارد. افسانه از این قرار است که در اوت ۱۹۵۳ (مرداد ۳۲) سازمان سیا یک کودتا را برنامهریزی و هدایت کرد که منجر به سرنگونی دموکراسی و دولت منتخب ایران شد و این عمل آمریکا راه را برای به قدرت گرفتن آخوندها در ۲۶ سال بعد هموار کرد. قهرمان این افسانه نیز دکتر محمد مصدق است که برای بار دوم در سال ۱۳۳۱ (۱۹۵۲) توسط محمدرضاشاه پهلوی به نخست وزیری منصوب شده بود.
این افسانه تقریبا یک دهه پس از رخدادهایی که در آن اعتبار سازمان سیا در «خلیج خوکها» [حملهی شکست خورده به کوبا] خدشهدار گشت متولد شد. زمانی که سازمان سیا به شدت دنبال ایجاد یک اتفاق موفقیتآمیز بود.
ولی سازمان اطلاعاتی بریتانیا به آمریکاییها اجازه نداد تا همه دستاوردها را به تنهایی از آن خود کند. کریستوفر دی بلیگ نویسندهی کتاب «میهنپرست ایران» تلاش کرده هر دو- هم طرف آمریکایی و هم طرف انگلیسی- را راضی نگه دارد. از همین رو، نسخه آمریکایی کتاب تیتر دومی تحت عنوان «کودتای تراژیک انگلیسی- آمریکایی» دارد اما تیتر دوم نسخه انگلیسی مختصرتر است: «یک کودتای تمامانگلیسی»!
بر پایه افسانهای که توسط نویسندهی این کتاب تکرار شده، مهره اصلی کودتا «کرمیت روزولت» است که اگر دی بلیگ به نقش وی واقعا باور داشته باشد، نابغهای است در حد هنرهای شعبدهبازی. چرا که او در تاریخ ۱۹ ژوییه به تهران میرسد و در فاصله فقط یک ماه مصدق را سرنگون میکند و بعد راهی لندن میشود تا با چرچیل ناهار بخورد! برای کمک به کرمیت روزولت در این حادثهی ماجراجویانه، سیا امکاناتی در اختیار داشت از جمله کنت لاو گزارشگر نیویورک تایمز و یکخبرنگار آزاد ایرانیتبار از یونایتدپرس.
امیر طاهری
در سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶) به واسطهی دوستم احمد تهرانی سفیر ایران در آفریقای جنوبی باکرمیت روزولت در تهران دیدار کردم. این آمریکایی به ایران آمده بود تا یک بیوگرافی از شاه بنویسد که قرار بود از آن روایتی مصور نیز برای دانشآموزان مدارس تهیه شود. وی بعدا نظرش را تغییر داد و با استفاده از فرصت کتابی نوشت که در آن خودش را قهرمان اصلی این ماجراجویی معرفی کرد و کریستوفر دی بلیگ هم در کتاب خود همان را تکرار میکند.
تصویری که دی بلیگ از ایرانیان مخالف مصدق ترسیم میکندکاملا هراسناک است. وی طرفداران مصدق را «مردم» یا «تودههای خلق» خطاب میکند و همزمان مخالفان او را «زاغهنشینهایی» قلمداد میکند که «در برابر کابینه وزیری ایستادهاند که از فرانسه دکترایش را گرفته است.»
دی بلیگ نمیتواند تصور کندحداقل برخی از ایرانیان عادی مصدق را دوست ندارند.او میگوید فقط کودنها و مباشران و مزدوران هستند که علیه «دکتر» هستند!
زمانی که ساختمانها و مغازهها توسط طرفداران مصدق به آتش کشیده میشوند، از آن فقط به عنوان «نشان دادن خشم خلق» نام برده میشود اما وقتی مخالفان مصدق علیه او راهپیمایی میکنند دی بلیگ آنان را «اغتشاشگر» خطاب میکند.
وقتی دکتر مظفر بقایی کرمانی از مصدق پشتیبانی میکرد از سوی دی بلیگ به عنوان «یک جوان ناسیونالیست» معرفی میشود اما وقتی همین بقایی علیه مصدق تغییر جهت میدهد، به او صفات دیگری اطلاق میکند: «اراذل و اوباش- فتنهگر»! حال آنکه بقایی دکترای فلسفه اخلاق از دانشگاه تهران داشت. او عضو پارلمان بود و رهبر حزب زحمتکشان و در کل یک روشنفکر بسیار محترم به شمار میرفت.
با کمی تلطیف باید عرض کنم که افسانه مصدق و روح ضدآمریکایی او مانند پنیر سوئیسی پر از سوراخ و حفره است که کریستوفر دی بلیگ هم نمیتواند همه آنها را نادیده بگیرد.
اجازه بدهید به این ادعا که «سازمان سیا در دموکراسی که در ایران حاکم بود، دخالت کرده است» بپردازیم. حقیقت این است که ایران دارای دموکراسی نبود ولی یک پادشاهی مشروطه داشت که در آن شاه دارای حق انتصاب و عزل نخست وزیر بود. تا سال ۱۹۵۳ میلادی (۱۳۳۲ خورشیدی) شاه که از سال ۱۹۴۱ (۱۳۲۰ خورشیدی) به پادشاهی رسیده بود حدود ۱۰ نخست وزیر را عزل و نصب کرده بود از جمله مصدق که دو بار توسط شاه به نخستوزیری منصوب شد که بار اول خودش استعفا داد و بار دوم عزل شد.
همچنین بین سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ خورشیدی که شاه به تبعید رفت، وی ۱۲ نخستوزیر دیگر را عزل و نصب کرد اما هیچیک از این تغییرات و عزل و نصبها به عنوان کودتا قلمداد نشد بلکه کاملا هم قانونی بود. هیچکدام از جابجاییهای نخستوزیران کودتا حساب نمیشود چون کاملا قانونی بودهاند و این عزل و نصبها در ماهیت و شکل ایران به عنوان یک دولت ملّی تغییر نمیداد.
جالب است بدانیم مصدق خودش هرگز حق شاه در عزل نخستوزیر را به چالش نکشید. همانطور که دی بلیگ نشان میدهد مصدق در طول دادگاهِ خود ابتدا ادعا کرد که نسبت به صحت فرمان شاه مبنی بر عزل او شک داشته است. خود مصدق هرگز و در هیچ کجا ادعایی نکرده است که آمریکاییها نقشی در پایان دادن به دوران نخست وزیری وی داشتهاند.
دی بلیگ برای نشان دادن مصدق به عنوان «یکی از نخستین لیبرالهای خاورمیانه، مردی که پایهگذار نوعی آزادی بود که نمونهاش فقط در اروپا و آمریکا وجود داشت» تلاش فراوانی به خرج داده است.
مشکل اینجاست که در روند ترقی حرفهای مصدق به عنوان سیاستمدار که بیش از نیم قرن را در بر میگیرد، از حاکم ایالتی و وزارت کابینه تا در نهایت نخستوزیری، هیچ استنادی برای به تصویر کشیدن او حتی به عنوان یک لیبرال دست چندم یا آنچه بطور کلی تداعیکنندهی این اصطلاح (لیبرال) باشد در دست نیست.
در اینجا دی بلیگ از مصدق درباره یک رهبر ایدهآل نقل میکند که «کسی است که هر حرفش مورد قبول مردم است و از آن پیروی میکنند.» وی میافزاید: «درک او از دموکراسی میتواند همیشه در رابطه با تصورات سنتی رهبری اسلامی باشد که بر اساس آن جامعه مردی با خصوصیات برجسته را انتخاب کرده و هر جا که آنها را هدایت کند از او دنبالهروی میکند.» این تعریف درباره «رهبر ایدهآل» کلمه به کلمه میتواند درباره مرحوم آیتالله خمینی باشد که اگر به او دمکرات میگفتند آن را اهانت به خود حساب میکرد.
مصدق در دوران نخست وزیری، شخصیت خود را به عنوان یک اقتدارگرای کامل نشان داد. صرف نظر از اصل مسئولیت جمعی موجود در مشروطه هیچگاه در یک جلسه کامل هیئت وزیران تا پایان نماند. او مجلس سنا را تعطیل و مجلس شورای ملی را منحل کرد. او یک انتخابات را پیش از آنکه همه کرسیهای مجلس مشخص شود نادیده گرفت و اعلام کرد که خودش حکم خواهد کرد. او شورای ملی پول را منحل کرد و دادگاه عالی را برچید. در اواخر این چنین دوران نخستوزیری بود که همه دوستان و متحدانش از او بریدند. برخی از قدیمیهای پارلمان مانند ابوالحسن حائریزاده به دبیرکل سازمان ملل متحد نامه نوشت تا با دخالت خود به دیکتاتوری مصدق پایان دهد.
در اکثر دوران نخست وزیری او تهران، تحت مقررات منع رفت و آمد و خاموشی در شب (حکومت نظامی) سپری شد و همزمان صدها تن از مخالفان او زندانی شده بودند.
با چنین اوصافی آیا مصدق آنگونه که کریستوفر دی بلیگ ادعا میکند واقعا «مرد ملت» بود؟
نویسنده کتاب در اینجا نیز تصویر دیگری از مصدق ارائه میدهد. شاهزاده مصدق، زمیندار بزرگ و نوهی یکی از پادشاهان قاجار جزو آن هزار فامیلی بود که صاحب ایران بودند و بر آن حکومت میکردند. او و همه فرزندانش توانسته بودند تحصیلات عالی گران در سوییس و فرانسه داشته باشند. فرزندانش خدمتکار فرانسوی داشتند و وقتی بیمار میشدند برای درمان به پاریس یا ژنو فرستاده میشدند. دی بلیگ حتی اشاره میکند که مصدق، اگرچه غیرقابل باور به نظر رسد، اما احتمالا یک معشوقه فرانسوی داشته است. یک بار که مصدق در داخل کشور تبعید شده بود کلی خدم و حشم با خود برد از جمله آشپز مخصوص وی. دین اچسون از مصدق به عنوان یک «فئودال ایرانی ثروتمند و مرتجع» نام میبرد که «محرک وی نفرت متعصبانهاش علیه انگلیسیها بود.»
البته درباره تنفر وی علیه انگلیسیها جای تردید است. دایی وی، فرمانفرما شازدهی قاجار، تقریبا چهار دهه یکی از متحدین مهم بریتانیای کبیر در ایران بود. مصدق در خاطراتش مینویسد که او در نخستین منصب خود به عنوان والی فارس با کنسول انگلیس «دست در دست مانند برادر کار میکردند.»
به عنوان میهنپرست نیز مصدّق یک الگوی قانعکننده نیست.
بر اساس خاطرات خود مصدق، وی در پایان تحصیلات حقوق در سوییس تصمیم گرفت در آنجا بماند و تبعه سوییس شود. او عقیدهاش را زمانی تغییر داد که به او گفتند برای دریافت تابعیت سوییس باید ده سال صبر کند. در همان زمان فرمانفرما دایی مصدق در ایران یک «پست خوب» برای وی تضمین کرد که او را به بازگشت ترغیب نمود.
این ادعا که مصدق یک لیبرال سکولار بود نیز به استناد برخی از بیانیههای خودش رد میشود. دی بلیگ از او نقل میکند، هر کسی که اسلام را فراموش کرده است «جایگاه و شرافتی ندارد و باید کشته شود.» روابط نزدیک او با اسلامگرایان از جمله فداییان اسلام که نخست وزیر پیش از وی حاجعلی رزمآرا را به قتل رساندند، دلیل نگرانی بسیاری از طرفداران مصدق بود.
همچنین این ادعای کریستوفر دی بلیگ که مصدق از توطئهی قتل رزمآرا خبر داشت نیز فقط بر شایعه و سخنان تند مصدق استوار است که وی گفت: «من تو را همینجا میکشم! من خون به پا میکنم!»
این ادعای مصدق در خاطراتش نیز که در خواب «یک موجود آسمانی» را که احتمالا «امام غایب» بوده دیده که از او دعوت میکرد تا «زنجیرهای ایران را پاره کند» نیز نکتهی روشن و قابل تأملی دربارهی طرز فکر وی به دست میدهد.
نویسندهی کتاب «میهنپرست ایران» همچنین درباره روابط مرموز مصدق با یک خانم پاریسی مینویسد و اشارههایی ناروشن میکند که شاید مصدق در این فکر بوده که در فرانسه بماند تا در کنار وی باشد.
نام مصدق با جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران در سال ۱۳۳۰ گره خورده است. اما او حتی عضو آن پارلمانی نبود که صنعت نفت را ملی کرد. طرح مربوطه توسط پنج عضو پارلمان نوشته شده بود که بعدا همه آنان پشت مصدق قرار گرفتند تا نخست وزیر شود و دو سال بعد هم از او جدا شدند.
شاه بود که او را برای اجرای ملی شدن قانون صنعت نفت منصوب کرد اما مصدق در این راه شکست خورد و همه را علیه ایران شوراند.
کریستوفر دی بلیگ تلاش کرد تا ماجرای دراماتیک سال ۱۹۵۱تا ۱۹۵۳ در ایران را به عنوان برخورد ملیگرایی ایرانی با استعمار انگلیس نشان دهد. اما تحمل این ادعا بسیار سخت است چرا که ایران هرگز مستعمره انگلیس نبوده است. شرکت نفت انگلیس و ایران در ۵ ناحیه دورافتاده یکی از استانهای کشور حضور داشت که مجموعا حتی نیم درصد از خاک پهناور ایران را شامل نمیشد. در اوج فعالیت این شرکت در مجموع ۱۱۸ کارمند خارجی حضور داشتند که بسیاری از آنان هندوهای سیک و مسلمان و به عنوان نگهبان یا خدمتکار بودند. با این حساب اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان حتی یک انگلیسی هم در طول زندگیشان ندیده بودند.
با این حال دی بلیگ ایرانیان را به عنوان «بومیان» یا «شرقیها» در برابر «جهان سپیدپوست» قرار میدهد (البته که ایرانیان خود را سیاهپوست و یا حتی افراد محترم شرقی نمیدانند! آنها خود را آریایی و از این نظر از انگلیسیها برتر میشمارند).
دی بلیگ اصلا نمیتواند قبول کند که ایرانیان مخالف مصدق ممکن بود که از خودشان دیدگاه و استراتژی داشته باشند. او مینویسد: «نمایندگان مخالف پارلمان توسط سیا تحریک شده بودند تا اعتبار رفراندومی را که مصدق به دور از روند قانونی برگزار کرده بود زیر سوال ببرند.»
او میگوید وقتی که «دکتر منطقی حرف میزد» مخالفانش داد و فریاد میکردند. وی تظاهرات خیابانی طرفداران مصدق را «نمایش خشم خلق» مینامد اما تظاهرات مخالفان مصدق را با برچسب «آشوبگران و اغتشاشگران» تخطئه میکند.
دی بلیگ در کتابش بارها از عزل مصدق به عنوان یک کودتای نظامی یاد کرده در حالی که فراموش کرده که هرگز هیچ واحد نظامی در تظاهراتهای خیابانی مشارکت نداشت تا «دکتر» را مجبور کند که مخفی شود.
در آن زمان مصدق وزیر دفاع بود و خود را فرمانده کل نیروهای مسلح نیز اعلام کرده بود. یکی از بستگانش تیمسار تقی ریاحی رئیس ستاد ارتش بود و یکی دیگر از بستگانش محمد دفتری رئیس پلیس بود. نیروهای سراسر کشور و تجهیزات آنان تحت کنترل انحصاری خود مصدق قرار داشت. فردی که از طرف شاه برای جانشینی مصدق به عنوان نخست وزیر انتخاب شده بود فضلالله زاهدی فرمانده بازنشستهای بود که پس از آنکه مصدق برای سر وی جایزه تعیین کرد، مخفی شده بود. زاهدی زمانی ظاهر شد که مصدق مخفی شده و مقاومت علیه وی به موفقیت رسیده بود.
دی بلیگ از این رویدادها به عنوان «نقشه برای بازگرداندن شاه» یاد کرده است. اما شاه نه کنار رفته بود و نه خلع شده بود که نیاز باشد او را دوباره به قدرت برگرداند. خود مصدق سرسختانه از اینکه پایان سلطنت را اعلام و خود را به عنوان رئیس یک نظام جمهوری احتمالی بنامد، امتناع کرده بود.
شاهزاده پیر قاجار، رویکردی غیرجدی و شوخ به همه چیز داشت. اولویت نخست او گویی سرگرم کردن خود بود. او صاحبنظران خارجی را در حالی که در بستر دراز کشیده بود و تظاهر میکرد حالش خوب نیست، به حضور میپذیرفت. به نوشتهی دی بلیگ، مصدق در جریان محاکمهاش تیمسار آزموده دادستان ارتش را به کشتی گرفتن دعوت میکرد و میگفت «اگر من نبردم سرم را میزنم!»
یکی از ترفندهای مصدق تظاهر به اعتصاب غذا بود چون مخفیانه غذا میخورد. این قضیه در یک مورد موجب خشم همسرش شد؛ همسر مصدق بالش او را بلند کرد تا خوراکیهای مخفی شده زیر آن را به گزارشگری به نام محمود کشاورزیان که برای مصاحبه آمده بود نشان بدهد.
اما چرا به ادعای دی بلیگ آمریکاییهایی که به مدت ۳ سال از مصدق پشتیبانی کرده بودند ناگهان تصمیم گرفتند او را از قدرت خلع کنند؟
دی بلیگ چنین پاسخ میدهد: «در آمریکا قوانین بازی سیاست در دورانی که سناتور جو مککارتی کمونیستهای مشکوک را مورد پیگرد قرار میداد زیر پا گذاشته میشد و فرصت مناسبی بود تا برای دفاع از ارزشهای آمریکایی یک زور بازو در خارج نشان داده شود.»
دی بلیگ عدم شناخت خود را درباره سیاستهای آمریکا در دهه پنجاه میلادی هنگامی به نمایش میگذارد که ژنرال آیزنهاور را جنگجویی توصیف میکند که دستکشهای جنگ سرد را در آورده است.
او مدعی میشود که برادران دالس، جان فوستر وزیر امور خارجه و آلن رئیس سازمان سیا «یک زوج جاسوس جنگی» بودند که میخواستند نام مصدق را به عنوان بازیچهی حزب توده که طرفدار شوروی بود تخریب کنند. اذغان میکنید که چنین انگیزهای بسیار سخیف است.
داستان و مدیحهسرایی کریستوفر دی بلیگ درباره مصدق بیش از هر چیز به دلیل عدم تحقیق و بررسی فکتها، پر از اشتباه است. نامهای بسیاری را غلط استفاده میکند از آن لمبتون افسر اطلاعاتی انگلیس در تهران تا مجتبی میرلوحی رهبر فداییان اسلام با نام مستعار نواب صفوی.
متاسفانه به نظر میرسد دی بلیگ هیچ چیز درباره صدها کتاب و هزاران مقالهای که درباره رویدادهای ایران نوشته شده نمیداند. او فرض را بر این گذاشته که ایرانیان نمیتوانند هیچ روایت معتبری از تاریخ خود ارائه کنند. دی بلیگ میگوید هر زمان که «دکتر» اعتصاب غذا میکرده «اشتهایش همیشه بر او چیره میشده.»
قضیّۀ مصدق بیش از نیم قرن به درازا کشید. تاریخ ممکن است او را به عنوان کودکی نازپرورده بنگرد که هرگز بزرگ نشد. برند پوپولیسم منفی وی ممکن است دههها قبل اغواگر بوده باشد. اکنون اما دستکم عجیب و غریب به نظر میرسد. افسانهی «کودتای آمریکاییها علیه مصدق» چنان در برخی محافل آکادمیک و سیاسی تثبیت شده که هر نقدی بر آن توهین به مقدسات پنداشته میشود. یک مبلّغ قدیمی این افسانه، پروفسور اروند ابراهامیان، از چهرههای معتبر ایرانی- آمریکایی است که به تازگی از این واقعیت گله کرده است که «پس از ۴۰ سال از زندگی»اش که تلاش کرده نام شاه و پدرش را تخریب کند، شاهد آن شده است که مردم در خیابانهای ایران به ارواح آنها درود میفرستند و میخواهند که به کشور برگردند!
شاید برکناری مصدق از نخستوزیری توسط شاه، آنچه که «کودتای مرداد» خوانده میشود و نزد ایرانیان به «۲۸ مرداد» معروف است، یک اقدام اشتباه بود. اما رویدادهایی که به این اقدام منجر شدند، نشانگر انجام یک کودتا نیستند. نگاهی به هر دیکشنری که میخواهید بیاندازید! حداکثر حذف یک جناح در ادارهی کشور توسط جناح دیگر را شاید بتوان کودتا نامید. ممکن است مصدق حتی بهترین چیزی باشد که بشریت به چشم دیده است! ولی واقعیت این است که او هر کسی را علیه خود برانگیخت و قادر نشد یک استراتژی برای هدایت ایران از بحران ارائه دهد.
میتوان شاه را که مصدق را خوب میشناخت سرزنش کرد که چرا او را به نخستوزیری منصوب کرد. شاه میدانست که «دکتر» پیر اگرچه رهبر کاریزماتیک اپوزیسیون به شمار میرفت ولی یک رئیس دولت ناتوان بود. این «دکتر» پیر که یک شاهزادهی قلبا خودشیفته بود، خیلی ساده، برای بوروکراسی و کارهای دولتی و روزنامه خواندن و شرکت در جلسات و مذاکره و حل مسائل و غیره وقت نداشت.
کریستوفر دی بلیگ مینویسد: «بدون سقوط مصدق تاریخ ایران خوشبختتر میبود.» ممکن است اینطور باشد. اما برخی ممکن است بگویند این تاریخ بدون اشتباهات مصدق خوشبختتر میشد.
مازیار قویدل چهرهء پرتلاش فرهنگی، با ارائه کتاب های آموزشِ زبان پارسی،همچنان به تلاش های فرهنگی خود برای رواج زبان پارسی میان نسل جوان ادامه می دهد.
مازیار قویدل از دلِ شاهنامهء استادتوس زیباترین داستانها را برای کودکان تهیه کرده و آنها را در کتاب های زیبا با دلنشین ترین تصاویر آمیخته است.نقاشی ها به همت هنرمندان و عاشقان ایران، بانو دانا علی نژاد،مهران یوسفی، دارا علی نژاد میسر شده است.برای تألیف این مجموعه کتاب هاو پژوهش های تاریخی، آئینی، به ویژه آئین زرتشت 12 سال صرف شده و در هر کتاب، قهرمانان تاریخی معرفی می شوند،ازجمله:نوروز،جشن های باستانی،جشن سده،مهرگان ودیگر روزهای تاریخی.این تلاش های فرهنگی حتی به تاجیکستان هم رسیده و بزودی صدها دانش آموز در دوشنبه و سمرقند و بخارا، به یادگیری زبان فارسی مشغول می شوند. آموزش کودکان و نوجوانان از طریق داستان های شاهنامه اقدام فرهنگی مهمّی است که به قول قویدل:«جوانان و نوجوانان را با زیر و بم های زبان و تاریخ سرزمین مادری شان آشنا می کند.کتاب های اول و دوم کاملا آهنگین است، همین به بچه ها کمک می کند راحت تر بیاموزند، تصاویر رنگی کمک می کند که روحیه شان شاد باشد. واژه هایی را که بکار می گیریم، بچه ها را با زبان پارسی آشنا می کند. در این کتابها، بخشی را برای رنگ آمیزی به خود بچه ها سپردیم تا آنها با گزینش رنگها درون و روحیه شان را نشان دهند.کتاب ها به زبان فارسی، انگلیسی، سوئدی، بلوچی نیز ارائه شده است».
چهارشنبه ۱۶ اسفند وکیل سفارت فرانسه در تهران، نامه دعوت امانوئل مکرون رییس جمهور فرانسه مبنی بر عضویت نسرین ستوده در کمیته مشورتی برابری جنسیتی گروه جی ٧، برای بهبود وضعیت زنان را به رضا خندان همسر این وکیل مدافع حقوق بشر تحویل داد.
رضا خندان با اعلام این مطلب به کمپین حقوق بشر درایران گفت: «به او گفته شد که رونوشت این ابلاغیه به وزارت خارجه ی ایران و کانون وکلای تهران نیز ارسال شده است. در این نامه که با امضای رییس جمهور فرانسه نوشته شده است از او درخواست عضویت در کمیته برابری جنسیتی گروه جی ٧ به عمل آمده است.»
فرانسه در سال ۲۰۱۹ ریاست جی-۷ را به عهده دارد.
اعضای این هیات ۳۵ نفره شامل سه برندهی جایزه نوبل است. کارآفرین زن تونسی ویداد بوچاموی، پزشک زنان اهل کنگو دنیس موکوج و فعال حقوق بشر یزیدی نادیا مراد.اما واتسون، هنرپیشه معروف و سفیر اقدامات خیرخواهانه سازمان ملل در امور زنان نیز از جمله اعضای این هیات هستند.
ماه گذشته رئیس جمهور فرانسه امانوئل مکرون از ۳۵ زن فعال حقوق بشر دعوت کرده بود تا با گروه جی-هفت در زمینه زنان مشورت کنند. هنگامی که آغاز سال ۲۰۱۹ فرانسه مدیریت جی-هفت را بر عهده گرفت، مکرون اعلام کرد که برابری جنسیتی از اهداف اصلی در مدیریت وی خواهد بود.
در نامه رییس جمهوری فرانسه که برای نسرین ستوده ارسال شده، آمده است: «یکی از ابتکارعملهای مدیریت فرانسه تحت عنوان«همکاری برای برابری جنسیتی» قصد بر ایجاد گروهی متحد از دولتهایی دارد که به تصویب قوانین در جهت ترویج حقوق زنان تعهد دارند. «هیات مشورتی برابری جنسیتی» نقش بزرگی در این ابتکار عمل دارد. این هیات تحت مدیریت کانادا در جی-هفت در سال ۲۰۱۸ تشکیل شد و من نیز قصد ابقا کردن آن را دارم. در همین راستا، با افتخار شما را دعوت به عضویت آن میکنم. این هیات که اکثرا از اعضای جامعه مدنی تشکیل شده، به مدیریت فرانسه در جی-هفت کمک خواهد کرد تا بهترین قوانین را برای زنان جهان به خصوص در سه موضوع مذکور شناسایی کند.»
در ادامه این نامه در شرح فعالیتهای این هیات آمده است: «این قوانین در یک «بستهی قانونگذاری» جمع آوری خواهند شد تا به کشورهای عضو جی-هفت فرستاده شوند، و همچنین در صورت امکان به کشورهایی که داوطلبانه اشتیاق به همکاری دارند. باشد که این کشورها با دیدگاهی متمرکز حداقل یک قانون از این بسته را به قوانین کشور خود اضافه کنند و در نتیجه به پیشرفتی همصدا به نفع زنان دست یابند.»
آقای مکرون در پایان این نامه نوشته است: «بسیار خوشحالم که در جهت پیشرفت برابری حقیقی زنان و مردان سراسر جهان، شما را به این هیات دعوت کنم.»
نسرین ستوده هم اکنون با هفت اتهام، به دلیل فعالیتهای مسالمتآمیز و دفاع از فعالان مدنی و سیاسی در زندان به سر می برد و در انتظار حکم دادگاه است.
مقدمه فارسی آشوری وجدان انتقادی عصر ما پاریس، لرمتان، 2019
امسال داریوش آشوری هشتاد ساله شد. نشریه نگاه نو در ایران (سال بیست و هفتم،شماره 117، بهار 1397) به بررسی کارنامه فکری او پرداخت. مانیز به سهم خود کوشیده ایم، تا در شکل دیگری، قدردان یکی از فرهنگ آفرینان جامعه ایران باشیم که با کمترین امکانات بیشترین خدمت را در مدرن کردن زبان فارسی، بازاندیشی در باب آن، آشنا کردن ایرانیان با بخشی از میراث فلسفی و فکری غرب و تفسیر تازه ای از میراث شاعرانه ما کرده است. هدف ما در این کتاب آشنا کردن فرانسه زبانان و محیط های پژوهشی فرانسه زبان با یکی از چهره های برجسته روشنفکری ایران و از مترجمان بنام آن است. ما این پروژه را با امکانات محدود و در حد توانمان به پیش بردیم و به هیچ وجه مدعی نوآوری و اصالت برای این کار کوچک خود نیستیم بلکه امید داریم که این قدم نخست را دیگران، با توجه به علقه فکری و شخصی خود، ادامه دهند تا، در کنار ترجمه های بی شماری که از آثار غربیان در فضای فکری ایران پراکنده شده است، زمینه و امکان شناختن و شناساندن متفکران و اندیشمندان ایران در فضای فکری غرب نیز فراهم شود.
عنوان کتاب ما”آشوری وجدان انتقادی عصر ما: کارنامه فکری روشنفکر دگر اندیش (دگر کیش، دگر باور)” است. منظور از دگراندیش تعلق نداشتن او به دو راست کیشی روزگار خود است که در چهره مارکسیسم و اسلام تجلی یافته است. او در زمانه ای که از یکسو، ایدئولوژی های مارکسیستی و مذهبی عقل و هوش روشنفکران را ربوده و آرمان انقلاب کارگری و جامعه بی طبقه کمونیستی و توحیدی گفتمان غالب فضای روشنفکری ایران بود، و از سوی دیگر، گفتمان غرب زدگی در روایت فردیدی و یا آل احمدی جایی برای اندیشه انتقادی و هشیاری تاریخی باقی نگذاشته بود، بر این دو روایت رسمی و چیره زمانه خود شورید و “ساکن کوی رندان” شد. او که در جوانی چند صباحی را در مکتب مارکسیسم و در حزب توده گذرانده بود مدت کوتاهی همراه و همیار خلیل ملکی و نیروی سوم شد اما کم کم دریافت که سیاست و کنشگری سیاسی پاسخ گوی عطش پایان ناپذیر او برای فهم جهان نیست و با کناره گیری از سیاست زندگی خود را وقف تالیف، ترجمه و جستار نویسی کرد.
قرار دادن آشوری در میان جریان های فکری و فلسفی دوران ما کار ساده ای نیست اما می توان سرچشمه های فکری او را در محور های زیر نشان داد:
نخست مارکسیسم و روایت های گوناگون آن که در فضای فکری ایران پیش از انقلاب حضور چشمگیر داشتند. آشوری چندی دلبسته اندیشه های مارکسیستی شد اما حوادث روزگار او، و رویدادهایی که منجر به سرکوب انفلاب مجارستان شد، سسبب رویگردانی او از فعالیت سیاسی شد.
دوم فلسفه مدرن و گرایشهای غالب و مخصوصا روایت نیچه ای آن. ترجمه کارهای نیچه او را وارد فضای فکری فیلسوف بزرگ قرن نوزده کرد و پس از آشنایی با اندیشه های این فیلسوف، آشوری کوشید تا جانمایه تاملات فلسفی و مخصوصا نقد های ویرانگر او را بر بسیاری از بنیادهای فکری و اخلاقی غرب زندگی کند.
سرانجام باید از سنت شاعرانه و عرفان ایرانی- اسلامی نام برد که مُهر خود را بر افکار و اندیشه های او زده است. کوشش او در بیست سال گذشته جهت ارائه تفسیر تازه ای از حافظ و فهم دیوان او در پرتو دانش هرمنوتیک و دو متن مهم عرفان ایرانی-اسلامی نشانگر تلاش برای تفسیر تازه از این دیوان و قرار دادن آن در افق فکری امروز ماست.
این کتاب دو هدف را دنبال می کند:
نخست در دسترس قراردادن زندگی نامه فکری یکی از اندیشه ورزان ایران معاصر برای فرانسه زبانان و حلقه های پژوهشی غرب. کوشش ما فهم نوشته های او در سیاق تاریخی ایران معاصر و تلاش جهت نشان دادن اصالت و نوآوری های او است. هدف ما ارج گذاری، قدردانی و پاسداشت کوشش های او در پیراستن زبان فارسی، پیشنهاد برای واژگان غربی و به سامان رساندن “واژگان علوم انسانی” است. در زمانه ای که چنین کارهایی بدون کمک و همیاری نهادهای دولتی ناممکن است آشوری تک و تنها و با اندک امکانات این کار را به سر منزل مقصود رسانده است. بر معاصران و آیندگان است تا از سر انصاف در کار او داوری کنند و سره را از ناسره جدا کنند اما فراموش کردن تلاش های او و نقش مهمی که در رشد زبان فارسی و به نویسی آن تا کنون انجام داده است گرهی از کار فروبسته ما نخواهد گشود. در این بخش کوشش ما آشنا کردن خواننده با جنبه های از افکار و اندیشه های اوست و نقش او را در ورود تفکر انتقادی، مدرن گری زبان فارسی و ترجمه آثار فلسفی برجسته کرده ایم.
هدف دوم ما آشنا کردن خوانندگان فرانسوی زبان با برخی از تاملات فلسفی و فکری اوست. از آنجا که آشوری چهره شناخته شده ای در فضای فکری جامعه فرانسه نیست و جز معدود پژوهشگران حلقه های ایرانشناسی از کارهای او کسی مطلع نیست، ما به ترجمه برخی از مقالات او پرداختیم که، به باور ما، نمایانگر دغدغه های فکری و تلاش او برای خروج از بحران فکری است که جامعه ایران با آن درگیر است. می توان به انتخاب ما ایراد گرفت و در آن چون و چرا کرد به هرحال ما را از انتخاب گریزی نبود و امیدوارم که این مقالات گوشه ای از درگیری های فکری او را نمایان کند و شوقی در خواننده علاقمند برانگیزد.
او وجدان بیدار و هشیار نسلی از روشنفکران ایرانی است که دل در گرو تجدد، پیشرفت، آبادانی و تحول جامعه ایران داشتند اما انقلاب اسلامی و استقرار نظامی خدا سالار (یزدان سالار) آنان را از رویای تجدد خواهانه و پیشرفت گرایانه شان بیدار کرد. آشوری تجربه انقلابی را که در مقابل چشمانش می گذشت و حوادث تلخ و شیرینی را که شاهد آن بود، به موضوع تاملات فلسفی و باریک اندیشی های فکری تبدیل کرد و در این مسیر کوشید تا تراژدی روشنفکری کشورش را بر مبانی نوعی پدیدار شناسی روح و روان ایرانی بنا کند.
او مرد دو جهان و نقطه تلاقی دو فضای شرق و غرب است. اگر ما شرقیان، یعنی مردم نگون بخت جهان سومی، می توانیم از نوشته های او برای خروج از وضعیت غم انگیز دورانمان الهام بگیریم خوانندگان غربی نیز می توانند با تامل در کارنامه فکری او مواجهه با انسانی شوند که در حد توان کوشیده است تا هم از وضعیت جهان سومی خود رها شود و هم بر کین توزی، که در روح و روان روشنفکران رخنه کرده است، چیره گردد.
آشوری از معدود روشنفکران غیر دینی است که وارد گفتگوی انتقادی و سازنده با همتایان دینی خود شد. او هر چند همدل راه حل های پیشنهادی نواندیشان دینی نیست اما بر نقش سازنده و مهم آنان در گذار جامعه ایران از دینداری های تقلیدی به دینداری تحقیقی و از دریافت های بنیادگرایانه به برداشتهای مداراجویانه واقف است
او زندگی خود را وقف ترجمه، تالیف و تفسیر جهان پرآشوب ما کرده است. ترجمه برای او نوعی الگوی فهم و تفسیر جهانی است که در آن زندگی می کنیم. به قول ریکور ترجمه تنها مجبور کردن ما به یافتن یک واژه نیست بلکه ما را وادار می کند تا معنی راستین متن را در افق زبانی کاملا تازه ای قبول کنیم. ترجمه راستین همیشه نوعی از فهم است که ما قادر به تبیین آن هستیم.
آشنایی من با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به سال ۱۳۴۶ بر میگردد؛ بیش از نیم قرن پیش و زمانی که در دوره فوق لیسانس، استاد حقوق اساسی تطبیقیِ من بود. دیگران او را بیشتر از دیدگاههای اجتماعی، ادبی، فرهنگی و تاریخی میشناسند در حالی که در تحصیلاتش در رشته حقوق بوده و کارش را به عنوان قاضی آغاز کرده است. او در آثارش کمتر به آن دوره فعالیت قضایی خود اشاره کرده است؛ گویی از بد حادثه به رشته حقوق قدم گذاشته بود؛ اما شجاعانه به ندای قلب خود پاسخ داد و در جایگاه یک روشنفکر مستقل، پژوهش و تحلیل ادبی و تاریخی و اجتماعی را در زندگی دلخواه برگزید و چنین تأثیرگذار شد.
معدود است شمار کسانی که در دوران زندگی بر جامعه و پیرامون خود رَد و اثری سازنده و قابل درک برجای میگذارند و در راه کیفیت بخشیدن بر زندگی انسانها میکوشند تا به آن، معنا و محتوا و تعالی بخشند. به عبارت دیگر زندگی آنان پرورنده و مسئولانه است، بیآنکه کسی چنان مسئولیتی را به آنان واگذار کرده باشد. اینان تماشاگر جهان و طبیعت و ساکنانش نیستند، جهان را، انسانها را، و طبیعت را میبینند و به آن میاندیشند. میخواهند ایرادها و زشتیهایش کمتر و خوبیها و زیباییها و ارزشمندیهایش بیشتر باشد. چنین بینش و دخالتی میتواند صرفاً جنبه هنری داشته باشد، از نقاشی و مجسمهسازی تا شعر و موسیقی و نمایش، که خوشایند مردمان باشد. خوشایند بودن ارزش مهمی در معنا بخشیدن به زندگی است. میتواند درباره اداره بهتر جامعه و تعالی بخشیدن به عدالت و امنیت اجتماعی باشد، چنان که دلمشغولی نامدارانی از عهد افلاطون و ارسطو و پیش از آنان گرفته تا متفکران آشنا در سدههای جدید بوده است؛ که اگر نشانی از آزادی و اثری از دورشدن از تبعیضات ازلی و ناگریزِ قانون جنگل در جوامع بشری پدید آمده حاصل اندیشه و عمل همان معدود کسان بوده است.
در تاریخ کشور ما سهم بزرگی از این تأثیرگذاری بر عهده ادیبان و شاعرانِ اندیشمند بوده است که گاه به گونهای معجزهآسا از ترکیب آموختههایشان از آثار و اندیشههای پیشینیان، با نبوغ ذاتی خود آثاری حیرتانگیز برجای نهادهاند که چه با تأثیرگذاری آموزنده اجتماعی و چه با لطافت هنری و عرفانی خود ارزشآفرینی کردهاند. عمومیت یافتن آموزههای آنان مخزنی از یادماندههای مشترک ملتساز در میان وارثان فرهنگ ایرانی پدید آورده و مرزهای سیاسی را درنوردیده است. با تولید «خاطراتی مشترک» که ملتی فرامرزی از رودکی و فردوسی و نظامی و خیام و مولانا و سعدی و عبید و خواجو و حافظ، یا بیرونی و فارابی و خوارزمی و خیام و ابن سینا، تا شاگردان و رهروانشان در زمانهای بعدی پدید آورده است. ملتی برجای مانده با میراث چنان فرزندانی که با وجود نشیبهای تاریخی باز هم وارثانی داشته است که آن کولهبار و آن امانت یادماندههای فرهنگی تاریخی را بر دوش کشند و به فرزندان و نسلهای آینده بسپارند، به امید آنکه با گشایشها و فرازهای تاریخی باز چون مرغ آتش از میان خاکسترها بال بگشاید و فراگیر شود. دورانهای فراز چون عهد سامانی و وارثانش، و دورانهای نشیب چون عهد مغولان و جانشینانش. دورانهای افول حاصل از بیلیاقتی متأخران صفوی که از میان همان خاکستر اثری بدیع و پیشتاز چون جنبش مشروطه و زایشی ادبی و اجتماعی را دوباره پدید آورد. اینگونه تحولات حاصل تراوشات عالمانه و اندیشمندانه کسانی است که در دوران معاصر نیز توانستهاند اثرگذار و راهگشا باشند و آن امانت فرهنگیِ یادماندههای تاریخی را بر دوش کشند و گسترش دهند و به ما بسپارند. محمدعلی اسلامی ندوشن در شمار این مردان است.
او نسبت به جهان و جامعه و پیرامون خود بینشی ژرف، متفاوت و تحلیلگرانه دارد. برای چنین بینشی تجربه و سواد ابزار است و لازم، اما کافی نیست. جوهره و قریحهای ذاتی و هنرمندانه میخواهد که نزد همه یافت نمیشود. تولید و تعالی فرهنگی حاصل کوششهای اینگونه انسانهاست، که آنچه بنا میکنند، برخلاف آبادی بناهای مادی تمدن، «ز باران و از تابش آفتاب»، نیابد گزند و نگردد خراب!
روزی از ایشان پرسیدم چگونه است که درباره بیت بیتِ اشعار حافظ و سطرسطرِ حماسههای فردوسی این همه میگویید و مینویسند، اما درباره سعدی، جز تطبیق و تصحیح، از آن گونه نقد و تفسیرها نمیبینیم. ایشان به درستی گفت که در پس هر نماد و اسطورهای ابهامی یا حکمتی نهفته است و هر عبارت عرفانی و رازگونه مستلزم موشکافی و تفسیر و تعبیری است، اما سخن موجز و معیار سعدی به عنوان ادیب و جامعهشناس، در مقام استادی که با صریحترین و زیباترین زبان، درس ادب و اخلاق و زندگی حتی به شاهان و امیران میدهد، نیازی به تفسیر ندارد. روشنتر و روانتر از آن چیست؟ و بهراستی چنین است، و تفسیر کار سعدی، «آب در غربال» بیختن است. در آن حال با خود فکر کردم که او خود نیز چنین است. او نیز معلمی است در مکتب همان استاد، و قلمش از جنس بیانش، و بیانش از جنس هستیاش، و به همان روانی، روشنی، درستی، و بینیاز از هر تفسیر و تعبیری است.
روزی یکی از دوستان روزنامهنگار که در تدارک برنامهای درباره آثار دکتر اسلامی ندوشن بود به من گفت که دکتر اسلامی ندوشن درباره فردوسی و مولانا و حافظ بسیار کوشیده و نوشته و تفسیر کرده است؛ و پرسید اگر بخواهیم شخصیت او را با یکی از شاعران نامدار مقایسه کنیم به نظر شما به کدام شاعر نزدیکتر است؟ گفتم سعدی! روز اجرای برنامه که فیلم آن پرسش و پاسخها را به نمایش گذاشتند، معلوم شد همین را از چند نفر از استادان فرهنگ و ادب نیز پرسیده بودند، دیدیم که دیگران نیز بدون آگاهی از نظر یکدیگر جملگی بر این شباهت شخصیتی رأی داده بودند. به نظر من یک دلیل آن برتری سعدی در صفت معلمی است و دیگری جهاندیدگی و دیدگاههای واقعبینانه و موشکافانهی جامعهشناختی او و دیگر سادگی و شیرینی بیان است که دکتر ندوشن، به نظر ما، در این صفات شباهت بیشتری به سعدی داشتهاند.
دکتر اسلامی ندوشن گذشته از احاطه به ادب و شعر فارسی و تحلیل و معرفی گزیدههای آن، از هر سفر ساده گزارشی به ارمغان میآورد که خوانندگانش بیش از تماشاگرانِ عادی همان گونه سفرها از آن بهره میگیرند، اما محور اصلی در اغلب این آثار، عشقی آگاهانه، با شناختی ژرف از ادب و تاریخ ایران زمین است. بر هر نقیصه و ایراد آن دل میسوزاند که چرا چنین است، و هشدار میدهد که چگونه باید میبود و چگونه باید باشد. هر جا اثری و نمادی از فرهنگ ایران و ایرانی میبیند به وجد میآید و از زوال آن اندوهگین میشود. ایران در دیدگاه او فراتر از مفهوم صرفاً جغرافیای سیاسی امروزی آن است. او ایران فرهنگی را در نظر دارد که مرز نمیشناسد. این سخن یا تعریف کوتاه و فراموشنشدنی از اوست که: «گستره ایران فرهنگی تا آنجایی است که نوروز را پاس میدارند»؛ اما هیچ چیز او را بهاندازه زوالی که با شتابی صنعتی و همراه با جابهجاییهای جمعیتی و هویتی این فرهنگ را تهدید میکند رنج نمیدهد، که گویی فرصت فراگیری تربیت و ادب متعارف را، که ریشه در تاریخی کهن دارد، حتی در روابط اجتماعی، در غوغای سیاست و دود و ترافیک و کژراهههای اقتصادی و اجتماعی از این نسل دریغ داشته است، و نگرانِ آنانی است که خود «بر سر شاخ و بن میبرند.»
بحث تفصیلی پیرامون جنبههایی از شخصیت چندوجهی دکتر اسلامی ندوشن، در ادبیات، تاریخ، فرهنگ و شناخت عمیق و تحلیلی محتوای آثار اجتماعی و جامعه شناختی او در شأن کارشناسان این رشتهها است. اما با شناختی که در این پنجاه سال آشنایی با او داشتهام، ترجیح میدهم درباره نکاتی از جنبههای شکلی آثار او بگویم: سادهنویسی از آن کارهای سهل و ممتنع است. اندکی ضعف و ناشیگری نوشته را پیشپا افتاده و سبک میکند. سادهنویسی دکتر اسلامی ندوشن به روانی آب است و اصالت دارد، یعنی تقلید از هیچ کس نیست. راز آن به نظر من که مکرر در محضرشان بودهام، در این است که نمینویسد بلکه میگوید! این روانی و درستی و پختگی گفتاری اوست که عیناً به نوشته تبدیل میشود. برای زیباسازی جملات تلاشی اضافی برای آراستن و پیراستن آن نمیکند. همان را که میگوید، مینویسد و همین اصالت است که آن را بر دل مینشاند. سبکی ویژه که آن را چندان قابل تقلید نمیدانم، زیرا قریحه و استعداد ذاتی قابل تقلید، و کار تقلیدی اصیل نیست. از آن میتوان آموخت و لذت برد. و پیام آن برای کسانی که بخواهند زیبا و ساده و روان بنویسند این است که باید بسیار بخوانید، بسیار بدانید، جوهرش را داشته باشید، آنگاه چنان که تراویده از اندیشهء اصیل و ویژهء خودتان است، بنویسید. بنگرید به کتاب روزها!
روايتی از استعفای حسين نواب، وزير امور خارجهء دولت محمّد مصدّق
نفراوّل ازسمت چپ:حسین نواب سفیرکبیرایران در دادگاه لاهه
دفاع از مذاكره تا حد استعفا
مهرشاد ايماني: اين روزها كه بحث استعفاها داغ است، بد نيست يادي كنيم از استعفاي مردي كه در رداي سفير ايران در هلند و سپس وزير امور خارجه براي مليشدن صنعت نفت هرآنچه داشت در اختيار ايران گذاشت، اما در تاريخ كمتر از او ياد ميكنند. از حسين نواب سخن ميگوييم؛ فردي كه مليشدن صنعت نفت را با قطع روابط ديپلماتيك و يكسويهنگري همراه نميدانست. نواب پيش از وزارت امور خارجه سفير ايران در هلند بود و توانست نقش مؤثري در رد شكايت انگليس در دادگاه لاهه ايفا كند. هنگامي كه انگلستان در چهارم بهمن ۱۳۳۰ شکایت خود مبنیبر مغایرت ملیشدن نفت با قوانین بینالمللی و تقاضای محکومیت ایران، بهخاطر اجرای خلعید را به دیوان دادگستری لاهه تسلیم کرد، دكتر مصدق به نواب دستور داد تا مهلت یکماههای از دادگاه درخواست کند كه در نهايت با حضور مصدق در لاهه، اين نهاد بينالمللي اعلام كرد كه براي رسيدگي به شكايت انگلستان صلاحيت ندارد و ايران در آن مقطع به پيروزي شاياني دست يافت. مصدق هنگامي كه چنين قابليتهايي را در نواب مشاهده كرد، او را در كابينه دوم خود بهعنوان وزير امور خارجه گمارد، اما ديري نپاييد كه بهدليل اتخاذ تصميمهايي متفاوت از سوی افرادي مانند آيتالله كاشاني مجبور به استعفا شد. آیتالله كاشاني كه از مواضع نواب درباره قطعنكردن روابط سياسي ايران و انگلستان در نامهاي خطاب به دكتر مصدق از انتصاب او گلايه كرد و گفت كه اگر مصدق حاضر به تجدیدنظر در این باب نشود، بهعنوان اعتراض از شهر خارج خواهد شد. مرحوم حسيبي در آن برهه نوشت: «من به آیتالله تذکر دادم که [نواب] مرد باشرف و علاقهمندی است و در نفت رُل مهمی بازی کرده است و بایستی از او دلجویی شود». پس از استعفاي نواب نهتنها از او دلجويي نشد كه هيچگاه ديگر او را در بازيهاي سياسي دخالت ندادند. شايد مخالفان نواب در برههاي كه احساسات مليگرايانه و البته پراحساس در اوج و خروش بود، او را متهم ميكردند كه با دفاع از نظريه ارتباط با انگلستان منافع ملي را به خطر مياندازد، اما نواب منافع ملي را در حفظ و بقاي مذاكرات ميديد و ميدانست كه با قطع روابط سياسي اين امكان وجود دارد كه كشور درگير مناقشات سنگيني شود؛ در حقيقت او گرچه يكي از همراهان دكتر مصدق محسوب ميشد و ذرهاي از منافع مردم و كشور ايران غافل نماند، اما حتي در قبال دكتر مصدق نيز از موضعش كوتاه نيامد و شخصيت سياسي خود را مستقل نگاه داشت.
مخالفت نواب با مصدق و كاشاني در باره قطع رابطه با انگلیس
فريدون مجلسي، تحليلگر روابط بينالملل، باور دارد كه حسين نواب براي استقرار اصل مذاكره مجبور به استعفا شد. او در بازخواني دوران وزارت نواب به «شرق» گفت: «آشنايي دكتر مصدق با حسين نواب قدمت زيادي نداشت. مصدق هنگامي كه موضوع دادگاه لاهه مطرح شد، در هلند با نواب كه سفير وقت ايران محسوب ميشد، آشنا شد و به تسلط، دانش و وطنپرستياش پي برد. مصدق كه خود دل در گرو وطن داشت متوجه شخصيت میهندوست نواب شد؛ ازاينرو پس از واقعه 30 تير و تشكيل مجدد دولتش او را به وزارت امور خارجه برگزيد.
نواب در دوره وزارت خود با دو چالش مواجه شد؛ نخست آنكه او باور داشت قطع روابط سياسي با انگلستان به صلاح ايران نيست و با اين موضوع مخالفت ميكرد و دوم مخالفت او با تمديد لايحه قانونگذاري توسط نخستوزير بود. در موضوع نخست استدلال ميكرد كه اگر ايران با انگلستان قطع رابطه كند، در بهرهبرداري از نفت دچار مشكل خواهد شد، اما آيتالله كاشاني كه روزگاري در فلسطين در اسارت انگليسيها قرار داشت، بهشدت با ارتباط ايران و انگلستان مخالفت ميكرد و بهشدت اصرار داشت كه تحت هر شرايطي رابطه قطع شود. دكتر مصدق مانند آيتالله كاشاني تندوتيز نبود، اما به دليل آنكه قطع روابط ايران و انگلستان با كليت افكارش موافق بود و از سوي ديگر ميدانست مردم نيز از اين اتفاق خشنود خواهند شد، با كاشاني همراهي ميكرد. فاطمي كه در آن مقطع سمت معاونت نخستوزيري را برعهده داشت نيز با روحيه بهشدت احساسگرايانه و افراطي خود بر اين موضوع دامن ميزد. نواب در مقابل ميگفت كه گرچه نفت را ملي كردهايم، اما هنوز غرامت نپرداختهايم و بايد با مذاكره موضوعات را حل كنيم. او باور داشت كه ايران احتياج به فروش نفت دارد و با حركات تند سياسي ممكن است ديگر نتواند نفت خود را بفروشد؛ كمااينكه بعدها محمولههاي نفتي كه ايران ميخواست به فروش برساند، خريداري نشد. مليشدن صنعت نفت براي نخستينبار در سال23 مطرح شد، اما در آن مقطع مصدق با آن طرح مخالفت كرد، زيرا به درستي ميگفت كه ايران توان پرداخت غرامت را ندارد. نواب نيز به شكل ديگري همين موضوع را ميگفت با اين تفاوت كه تمايل داشت بحث غرامت با مذاكره حل شود، نهآنكه ايران درگير يك مناقشه بزرگ بينالمللي شود».
مجلسي ادامه داد: «مسئله دومي كه نواب با آن مشكل داشت، بحث تمديد اختيارات قانونگذاري بود. مصدق براي يكبار توانسته بود اختيار قانونگذاري را از مجلس براي خود اخذ كند. نواب با تمديد آن مخالف بود، زيرا ميگفت كه اين موضوع گرچه به تصويب مجلس رسيده است و در ظاهر قانوني به نظر ميرسد، اما از اساس غيرحقوقي و مغاير با اصل تفكيك قواست. اين دو مسئله، بهخصوص موضوع دوم باعث شد كه با فشارهاي بسيار مجبور به استعفا شود.
معيار دوگانه انگلستان
داوود هرميداسباوند، استاد روابط بينالملل و از اعضاي جبهه ملي ايران، درباره قطع روابط ايران و انگلستان در مقطع دولت دوم دكتر مصدق به «شرق» گفت: «ما با يك نهضت سراسري مواجه بوديم كه قائل به اصول 9گانه مليشدن صنعت نفت بود. درواقع مليشدن نفت به يك ايدئولوژي تبديل شده بود و هيچكس تمايل نداشت در آن كوچكترين خللي وارد شود. انگلستان مليشدن صنعت نفت را به رسميت نميشناخت و ميگفت كه اين كار غيرقانوني است و اگر خارج از ارادهاش به فروش برسد، كالاي قاچاق محسوب ميشود؛ كمااينكه وقتي يك كشتي ژاپني بار نفت ايران را حمل كرد، انگلستان به اقامه دعوا پرداخت. اينكه برخي ميگويند موضوع دفاع از ادامه ارتباط ايران و انگلستان به حلوفصل موضوع غرامت بازميگردد، سخن درستي نيست، زيرا ايران مقرر كرده بود كه پنج درصد از درآمد براي غرامت كنار گذاشته شود، اما ايران مسائل ديگري داشت كه در ابتدا بايد آنها حل ميشد تا به بحث غرامت ميرسیديم. چرا هيچكس نميگويد كه آيا انگلستان قدمي براي حل دغدغههاي ايران برداشت يا خير؟ بنابراين مطلقگويي درباره ادامه ارتباط ايران و انگلستان صحيح به نظر نميرسد. دولت كارگري انگلستان تمام بانكهاي خود را ملي اعلام كرده بود، اما درباره ايران معياري دوگانه داشت».
آنچه از پس بازخواني روند وزارت نواب ميتوان گفت اين است كه او گرچه مدتزمان اندكي را به وزارت پرداخت، اما نقش او جاودان خواهد بود و شايد يكي از علل غفلت تاريخي درباره بازخواني زندگي سياسي او اين باشد كه رويكردش به مذاق هر دو جناح حاكم در آن زمان خوش نميآمد و شايد بتوان گفت كه او در تنهايي استعفا داد تا تاريخ نيز او را تنها بگذارد.
آستان قدس رضوی بر اساس موسیقی متن سرود «ای ایران» نماهنگی منتشر کرده با این مضمون که پرچم سه رنگ ایران با قصد ظهور امام زمان، «این آخرین یادگار علی» از «خمین» علم شده با این هدف که ایرانیان در «رکاب ولی» بایستند. خانه موسیقی با انتشار بیانیهای اعلام کرده که سرود «ای ایران» به ثبت ملی رسیده و جزو میراث معنوی ایران است و نمیتوان آن را تحریف کرد. گلنوش خالقی، دختر روحالله خالقی، سازنده سرود «ای ایران» نیز با انتشار بیانیهای از ایرانیان خواسته است به اقدام «آستان قدس» در تحریف سرود «ای ایران» اعتراض کنند.
خانه موسیقی ایران (عکس: آرشیو)
سرود «ای ایران» برای نخستین بار ۲۷ مهر ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی (دانشکده افسری فعلی) و در حضور جمعی از چهرههای موسیقی ملی ایران اجرا شد. شعر این سرود را حسین گل گلاب، استاد دانشگاه تهران سروده بود، و از ویژگیهای آن، این است که سرایندهاش در ادامه سیاستهای ناسیونالیستی دوران پهلوی، از به کارگیری واژههای عربی خودداری کرده. آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساختههای ماندگار روحالله خالقی است. ملودی اصلی و پایهای کار، از برخی نغمههای موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده. آستان قدس رضوی به تازگی بر اساس موسیقی این سرود، ترانه تحریف شدهای را در ستایش از خمینی، امام زمان و ولی فقیه اجرا کرده است.
«ای ایران» تقلبی، کار آستان قدس رضوی:
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) دوشنبه ۶ اسفند خانه موسیقی با انتشار بیانیهای در اعتراض به تحریف اثر ماندگار روحالله خالقی که سرود غیررسمی ملی ایران به شمار میآید نوشته است:
«سرود زیبا و ملی “ای ایران” که به ثبت ملی رسیده جزو میراث معنوی ایران شناخته شده و همچون دیگر آثار ملی ارزشمند و غیر قابل تغییر است و به هیچ عنوان نمیتوان در آن دخل و تصرفی ایجاد کرد و سازمان میراث فرهنگی کشور به عنوان متولی اصلی آثار ملی در کشور باید نسبت به این حرکت زشت واکنش مقتضی نشان دهد.»
خانه موسیقی در ادامه این بیانیه یادآوری کرده که جعل و تحریف این اثر به عنوان یک اثر هنری میبایست تحت پیگرد قانونی قرار گیرد:
«سرود ملی “ای ایران” مورد وثوق قاطبه مردم ایران بوده و میلیونها نفر از ایرانیان در سراسر گیتی با آن خاطره دارند و نسبت به آن عشق میورزند و لذا تحریف و جایگزینی هر کلام دیگری بر روی آن آهنگ به نوعی جعل و تحریف یک ترانه ملی و خاطرهانگیز است و نه تنها احساسات میلیونها ایرانی را جریحهدار خواهد کرد بلکه پیگرد قانونی خواهد داشت.»
گلنوش خالقی، دختر روحالله خالقی نیز با انتشار بیانیهای از همه ایرانیان خواسته است به اقدام آستان قدس رضوی در تحریف اثر ماندگار پدرش اعتراض کنند.
پیش از انقلاب خوانندگان شناختهشدهای مانند غلامحسین بنان و اسفندیار قرهباغی سرود «ای ایران» را بهصورت تکخوانی هم اجرا کرده بودند. در سالهای نخست پس از انقلاب بهمن ۵۷، این سرود برای مدت کوتاهی بهعنوان «سرود ملی» از رادیو و تلویزیون ایران پخش میشد، اما با تسلط گرایشهای ضد ملیگرایی، این سرود هم چند سالی از رسانههای داخلی حذف شد تا سالهای دهه ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰ که به مناسبتهای مختلف تاریخی آن را شنیدیم.
زندگی و عقایدصادق هدایت هنوز درتار وُ پودِ راز وُ رمزهای فراوانی مفقود یا مغفول است چنانکه گفته می شودکه او هیچ عنایتی به مسائل سیاسی-اجتماعی زمانش نداشته است!.این نظر-امّا-بابرخی ازنامه ها و نوشته های هدایت سازگارنیست.ازاین گذشته،بسیاری ازنامه های هدایت دلبستگیِ عمیق وی به دکترمظفّربقائی را آشکار می کنند که می توانند نمایندهء بُعدِ تازه و ناشناخته ای از اندیشه ها و فعّالیّت های هدایت باشند.
نویسندۀ شریف و صدیق،علی اکبرسعیدی سیرجانی، با«سی و چندسال آشنائی نزدیک و معاشرت مداوم بادکتربقائی»،ضمن اشاره به فضیلت اخلاقیِ بقائی می گوید:«بقائی باهمۀ وجودش ازشکنجه گران نفرت داشت تاآنجاکه موضوع درس اخلاقش[دردانشگاه] را هم منحصربه تاریخچۀ شکنجه کرده بود»[i].سعیدی سیرجانی درمقدمۀ«افسانه ها»نیزکه آنرا«به توصیۀ استاداخلاق خویش،دکترمظفربقائی کرمانی»سروده بود،باردیگرضمن ستایش ازدکتربقائی تأکید می کند:«باآشنایی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبت ِ دست ِکم هفته ای یک بار،به من این حق را می دهد که او[دکترمظفربقائی] را از اخلاقی ترین رجال سیاسی روزگارمان بدانم»[ii].
بااینحال،دشمنیِ آشتی ناپذیرِ دکتربقائی با حزب توده،چنان سرنوشتی برای وی رقم زد که سرانجام-مانندخلیل ملکی- در«حمّام فینِ حزب توده!»رَگ زده شد.
بااین مقدّمه و باتوجه به وسواسِ حیرت انگیزِصادق هدایت در معاشرت باافراد،پرسش اینست که دوستی هدایت با دکترمظفّربقائی برای چه؟یاچگونه بود؟.
مقالهء زیر می کوشدتاازخلال نامه های هدایت به این پرسش پاسخ دهد.این مقاله از چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»استخراج شده است.
***
…درآن زمان،کافه فردوس( درخیابان استانبول)یکی از«پاتوق»های صادق هدایت بودکه بقائی نیز-گاه- درآن ها حضور می یافت[iii].رواج کافه نشینی و بازتاب زندگی شهری درادبیّات داستانی آن دوران،نشانۀ رونق شهرنشینی،تجدّد و نمایندۀپیدایش طبقۀ نوینی درجامعه بود و بی تردید،هدایت یکی ازنمایندگان و پیشگامان این نوع ادبیّات بودهمچنانکه درعصرصفوی نیزقهوه خانه ها محل تجمّع شاعران و پیشه وران آن عصربود[iv]. دکترمظفربقائی دراین باره می گوید:
-«با مرحوم صادق هدايت ما تقريباً در حدود سال 22 آشنا شديم، به وسيله يكی از دوستانم مرحوم علی اصغر سروش كه مترجم بود…برنامه مرحوم هدايت هم اين بود كه بعداز ظهرها می آمد كافه فردوس می نشست، آنجا،دوستانش می آمدند دُورش و بعد، از آنجا راه می افتاد.اگر برنامهای داشت كه خداحافظی می كرد و می رفت،وإلّا به قدم زدن توی خيابانها و سركشی به مشروب فروشی ها و اينها… من هم هر وقت كه فرصتی داشتم میرفتم در اين برنامهها شركت میكردم…» [v].
ازکم وکیف دوستی هدایت بابقائی اطلاع چندانی در دست نیست،امّاباتوجه به وسواس شدیدهدایت در دوستی ها و پرهیز او از«رجّاله ها»به نظرمی رسدکه صداقت،صمیمیّت و صراحتِ دکتربقائی باعث دلبستگی و دوستی هدایت با وی بود.
«رجّاله ها»درنظرهدایت،«آدم های بی حیا،پُررو،گدامنش و معلومات فروش»[vi] بودند؛افرادِ غیرامینی که با وقاحت و مغالطه در رسانه های وطنی«اِبرازِ فضل»می کردندو هدایت ازآنان بعنوان«فضله های فرهنگی»یادمی کرد.هدایت بانجابتی استثنائی و در انزوائی آگاهانه از این جماعت بیزار بود.ازاین گذشته،ایراندوستی،اعتقادبه تمامیّت ارضی ایران و مخالفت هدایت و بقائی باحزب توده و«فرقۀ دموکرات پیشه وری» دلایل دیگرِدوستیِ هدایت بابقائی بود[vii].گفتنی است که پس ازغائلۀ آذربایجان واعتراض و انزوای هدایت از«رفقا»،احسان طبری بانوشتن مقاله ای بنام«روشنفکر مأیوس»،موجب خشم هدایت گردیده بود[viii].
درسال1324بقائی درکنارتدریس دردانشگاه تهران،مدتی نیزدرآموزشگاه ایرانشناسی به کارمشغول شد.دراین آموزشگاه،زبان های باستانی،تاریخ و زبان ایران باستان،فرهنگ ایران باستان،باستانشناسی و زبانشناسی تدریس می شد و از جمله استادانِ آن،استادابراهیم پورداوود،دکترماهیارنوائی،دکترمحمدجوادمشکور ودکترمحمدمعین بودند.صادق هدایت نیزدرآن دوران به فرهنگ ایران باستان عشق می ورزید و به آموختن زبان و ترجمۀ برخی متون پهلوی پرداخت[ix].بنابراین،علاقه به فرهنگ ایران باستان حلقۀ مشترکِ دیگری بودکه هدایت و بقائی را بهم وصل می کرد.ازاین گذشته،وجودنوعی ناسیونالیسم ستیزنده و مهاجم درهدایت و بقائی نیز بر دوستی و رابطۀ آن دو تأثیرداشت بااین تأکید که ناسیونالیسم مهاجم بقائی بیشتر،سیاسی و متوجۀ انگلیسی ها بودولی ناسیونالیسم هدایت-اساساً-فرهنگی بود و رنگی ضداسلامی و ضدعربی داشت.
صادق هدایت و دکترمظفّر بقائی
باچنان مشترکات اخلاقی،فکری و فرهنگی،اغراق آمیزنیست اگربگوئیم که صادق هدایت ازشیفتگان دکتربقائی بودبطوریکه برای شنیدن سخنرانی های آتشینش درمجلس:«هدایت برای حضوردرلُژ تماشاچیان ازاو[بقائی] بلیط می گرفت.یکی-دوبار هم که بقائی درمجلس بست نشسته بود،به دیدار اورفت وبرایش شیرینی وُ گُل بُرد»[x].
-«آن روز صحبتِ ماازنویسندگان و ادبای معاصربودو سخن- قهراً-به مرحوم صادق هدایت کشید…راجع به نبوغ ادبی و آثاراو توضیحاتی دادم و درآن زمینه خوب بخاطردارم که به جنابعالی عرض کردم درطول مبارزاتی که کرده ام،پاداش های بزرگی گرفته ام و دراثرتوجۀ مردم به افتخارات زیادی نائل شده ام،ولی ازنظرشخصی و احساس خصوصی،بزرگ ترین افتخاری که نصیب من شد،این بودکه درهنگام استیضاح من ازدولت ساعد،مرحوم صادق هدایت،سه دفعه برای شنیدن استیضاح من درجلسهء مجلس حاضرشد.معنای این جمله را کسانی درک می کنند که افتخارشناسائی مرحوم هدایت را داشتند»[xi].
بقائی در بارۀ این دوستی ها می گوید:
-«صبحهای جمعه یك عده از دوستانم میآمدند منزل ما،یك عده همراه مرحوم صادق هدایت. با او خیلی دوست شده بودیم…» [xii].
دکترناتل خانلری دریادآوری آخرین شب اقامت خویش درتهران به سوی پاریس(1326)تأکیدمی کند:
-«حتّی شب خداحافظی ِ من،هدایت درمهمانی منزل دکتربقائی حضورداشت…هدایت بادکتربقائی دوستی می کرددرحالیکه جناح وجبهۀ بقائی بادوستان سابق او تفاوت زیادداشت»[xiii].
جهانگیرتفضّلی،روزنامه نگارمعروف نیزکه بقول خودش:«باهمۀ آشنائی و دوستیِ12ساله باصادق[هدایت]درصفِ چندنفردوستان نزدیک اونبود» درذکر«دوستان خیلی نزدیک»و«معاشرینی که بیش ازهمه باصادق[هدایت]الفت داشتند»،ازدکتربقائی نیزیادمی کند[xiv].
سال های 1327-1329سال های پُرخروشِ سیاسی و طلیعۀ ملّی کردن صنعت نفت بود و دکتربقائی درآن سال ها ازچهره های بسیارمحبوب سیاسی برای طرح خواست های ملّی بشمارمی رفت.مسئلۀ نفت،ترورشاه در15بهمن 1327 ،گسترش نفوذ و فعالیّت های حزب توده و تدارک مجلس مؤسسان برای تغییرقانون اساسی مشروطیّت ازجمله رویدادهای مهم سیاسی آن دوران بود.بقائی ضمن استیضاح دولت ساعدمراغه ای درسال1328 و مخالفت باقراردادنفتی«گِس-گلشائیان»،درنامۀ سرگشاده ای از شاه نسبت به تغییرقانون اساسی- شدیداً-انتقاد کرده وبه او هشدارداده بودتا«نسبت به اطرافیان متملّق و مُغرضِ چاپلوسی که پدرش رااحاطه کرده و میان او و مردم فاصله انداخته بودند،واکنون همان اشخاصِ بداندیش دُورِ او را احاطه کرده اند،هوشیارباشد».[xv].به روایت ساعدمراغه ای:استیضاحی که باسخنرانی های آتشین بقائی،حائری زاده، و مکّی علیه قرارداد«گِس-گلشائیان» تنظیم شده بودقریب 20روز درمجلس موردبحث و گفتگو و مجادله قرارگرفت[xvi].
باسخنرانی های دکتربقائی،حائری زاده و خصوصاً حسین مکّی،عُمرمجلس پانزدهم به سرآمد و لایحۀ پیشنهادی«گِس-گلشائیان»،نتوانست ازتصویب مجلس بگذرد [xvii].
م.فرزانه-یکی ازدوستان نزدیک هدایت-می گوید:
-«هدایت درتدوین لایحۀ استیضاح بابقائی همکاری هائی داشته است»[xviii].
فرزانه -همچنین-ازقول سیروس ذکاء تأکیدمی کندکه پس ازسوء قصدبه محمدرضاشاه در15بهمن 1327،سخنرانی دکتربقائی درمجلس را صادق هدایت نوشته است[xix].
چنان «همکاری هائی»نشان می دهندکه- برخلاف باورهای رایج-هدایت درآن زمان نسبت به مسائل سیاسی جامعه حسّاس بود و به قدرِتوان خود برای تغییر و بهبودشرایط سیاسی تلاش می کرد.هدایت دراشاره به همین موضوع ملّی درنامۀ 27فروردین 1328به دوست نزدیک خود،شهیدنورائی می نویسد:
-«یک هفته است که استیضاح دکتربقائی شروع شده است و لیکن هنوز تمام نشده.[بقائی]خیلی سخت دولت[ساعد]رابه بادانتقادگرفته.خدا آخر وُ عاقبتش را به خیربگذراند!.مطالب قابل توجّهی موردبحث قرارگرفته»[xx].
درادامۀ استیضاح دولت ساعدتوسط بقائی،هدایت درنامۀ11اردیبهشت1328 یادآوری می کند:
-«استیضاح دکتربقائی ناتمام ماند و بعدهم به عنوان اعتراض حتّی ازمادۀ 109 نتوانست استفاده کند»[xxi].
به نظرمی رسدکه درماجرای کشف «اسنادخانۀ سِدان»نیزنقش صادق هدایت بی تأثیرنبوده چراکه امیرحسین پاکروان-کارمندشرکت نفت ایران وانگلیس وعامل کشف آن اسناد-ازدوستان نزدیک هدایت بوده است.پاکروان پس ازمشورت باصادق هدایت و درحضورِوی،موضوع اسنادخانۀ سدان را بامظفربقائی مطرح کرده بود[xxii].
هدایت درنامۀ 7آبان 1328 می نویسد:
-«چندروزاست که گوش مان ازسر وُ صدای انتخابات فارغ شده.حالا مشغول خواندن آراءهستند.دکتربقائی فعالیّت شدیدی نشان می دهد و تاحالا که مقدارکمی آراء خوانده شده،دومین وکیل تهران است.تابعدچه بشود!»[xxiii].
هدایت دربسیاری ازنامه هایش به شهیدنورائی از رابطهء نزدیکش با دکتربقائی یادکرده،ازجمله،دراواخرسال1326:
-«چندروزپیش دکتربقائی را دیدم وشب را باهم گذراندیم»[xxiv].
-«دیشب خانلری درخانۀ دکتربقائی خداحافظی کرد و قراراست امروزصبح باهواپیمای سوئدی [به پاریس]حرکت کند»[xxix].
درنامۀ 29دی 1327:
-«دکتربقائی قصدمسافرت اصفهان را داشت،دیشب تصمیم گرفت که مراهم باخودش بَبَرَدوشبانه به خانۀ اورفتیم.صبحِ خیلی زودبه فرودگاه نزول اجلال کردیم و باتمام زد وُ بندهائی که کرد،بلآخره موفق به گرفتن بلیط رسمی نشد.مقداری سبیل چرب کرد و به زورچندوکیل وُ وزیر،پول بلیط راپرداخت،امّاچیزی که مُضحک شد،من ازپلّۀ هواپیماهم بالا رفتم و بانهایت خجالت،ماراازهواپیما پائین آوردندوهمین.»[xxx].
دکتراحمدفردیدنیزدرنامه ای ازپاریس خطاب به دکتربقائی ضمن اعلام خبرخودکشی هدایت یادآورمی شود:
-«هدایت نسبت به جنابعالی اعتقادخاصی داشت و میان ما،مکرّرذکرخیرِ سرکارمی شد…آنچه راکه مخصوصاًدرشخص سرکارمی ستود،یک نحو-به تعبیرخودش-حالت میستیک[عرفانی]شمابود… » [xxxi].
علاقۀ دکتربقائی به فرهنگ و ادبیّات پس از28مرداد32 ،تبعید و انزوای سیاسی وی نیزادامه داشت بطوریکه تشکیل جلسات فرهنگی و دعوت از شاعران،نویسندگان وهنرمندان معروف- مانندسعیدنفیسی،شجاع الدین شفا،محمدحسین شهریار،نادرنادرپور،سیمین بهبهانی،فروغ فرّخزادو مرضیّه- ازفعالیّت های دکتربقائی بود،جلساتی که –گاه- تاساعت 3بامداد ادامه می یافت[xxxii].باوجودعدم علاقه و ارادت دکتربقائی به احمدفردید،اونیزدراین جلسات شرکت می کرد.[xxxiii].
یکی ازجنبه های مشترک شخصیّت بقائی وهدایت، طنزگوئیِ آمیخته به هجو وُ هزل بودکه به کلام آن دو جلوه ای خاص می بخشید[xxxvi]،مثلاً،پس ازمخالفت بقائی و برخی احزاب نسبت به حضورِ هوادارانِ حزب توده درمراسم بزرگداشت شهدای 30تیر و سپس برگزاری آن مراسم درمیدان فوزیه،بقائی درطنزی گزنده بنام«استدلال منطقی» دراین باره نوشت:
جنبۀ طنزآمیزهدایت-امّا-درکتاب«البعثة الاسلامیّه إلی البلادالفرنجیّه»به اوج می رسد.هدایت- که کتاب«توپ مروارید»را ابتداء بانام مستعار«هادی صداقت» منتشرکرده بود- درپُشت عکسی به دکتربقائی،باطنزی شیرین چنین نوشته بود:
-الاستاذ هادی صداقت فی خیابان فردوسی
1329هجَرَی شَمَسَی
صادق هدایت در قصّه هایش -خصوصاًدر«حاجی آقا»و«کاروان اسلام (البعثة الاسلامیّة الی البلاد الافرنجیّة)» با هشیاری کم نظیری نقاب ازچهرهء«زاهدان ریائی» برداشت و سال ها پیش از«انقلاب اسلامی» به عواقب شومِ استیلای سیاسی آنان هشدارداده بود.دکترمظفربقائی نیزدرآغازقدرت گیری آیت الله خمینی و درشرایط بسیاردشوارِ سیاسی –برخلافِ عموم رهبران جبههء ملّی و حزب توده– در دوسخنرانی( درآذر-دی ماه 1358) درمحل حزب زحمتکشان ملّت ایران ازجمله گفت:
-«قسمتی ازحرف هائی که خواهم گفت درجوّ فعلیِ مملکت،کُفراست…ما25سال بار ِاین بهتان[ازپُشت خنجرزدن به نهضت ملّی]را بردوش خودکشیدیم،حالاهم به محض اینکه دهن بازکنیم،دوباره آن بهتان بصورت وحشتناک تری تجدیدمی شود… من بارأی دادن به این قانون اساسی مخالف هستم…من باروح این قانون اساسی مخالف هستم،هرچنداسمش را جمهوری اسلامی گذاشته اندولی اسمی بی مسمّاست…اسم جمهوری اسلامی باواقعیّتی که ساخته وپرداخته اند هیچ مطابقت ندارد.دراین قانون[اساسی]بسیارچیزهای مبتذل هست… یکی ازاین ها،شورای نگهبان است…نتیجه این می شودکه مجلس بدون وجودشورای نگهبان،هیچ ارزش واثرقانونی ندارد…این قانون اساسی جمهوری اسلامی نیست بلکه قانون اساسی تئوکراسی است…امّامن به این قانون[اساسی]اعتقادندارم وبه چیزی که اعتقادندارم،رأی نمی دهم…این حکومت اوّل کاری که می کنددرقانون اساسی،شیروخورشیدرا دور می اندازد.لااله الّا الله عبارت محترمی است،عبارتِ مقدّسی است ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیروخورشید ترجیح نمی دهم ونخواهم داد...دربارۀ این موضوع[رفراندوم جمهوری اسلامی]برای اولین مرتبه درجلسۀ ماهیانۀ حزب[زحمتکشان]مخالفت خودم را بیان کردم واجازه ندادم که حزب ما آنراتأئیدکند… برای من مخالفت بااین قانون اساسی،موضوع اعتقاداست وبه این جهت،بهر صورت[باآن]،مخالف هستم…دارم می بینم که چهاراسبه به طرف یک دیکتاتوری فجیعی داریدمی روید… »(37).
[ii] ـ سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12
[iii] ـ دربارۀ پاتوق های صادق هدایت(ازشهریور1320-1329)نگاه کنیدبه مقالۀ یکی ازدوستان هدایت:دانائی برومند،مریم[به کوشش]،صادق هدایت دربوتۀ نقدونظر،نشربوم،تهران،1377،صص159-173
[iv]ـ برای آگاهی ازنقش قهوه خانه ها درعصرصفوی وحضورشاعران و پیشه وران در آن ها ،نگاه کنیدبه:میرفطروس،علی،تاریخ درادبیّات،چاپ دوم،نشرفرهنگ،کانادا،2008،صص98-157
[vi] ـ بوف کور،چاپ چهارم،انتشارات امیرکبیر،تهران،1331،صص10،9 ،92،55،و99
[vii] ـ هدایت درنامۀ 2سپتامبر1947/11شهریور1325به شهیدنورائی ازنامۀ مفصّل خود«راجع به توده ای ها»و«کثافت کاری دموکرات ها»که «خیانت توده ای هاراتحت الشعاع گذاشته»یادمی کند.درنامۀ 27بهمن ماه1325(1947)درنامه به فریدون تولّلی نیزهدایت خشم خودازغائلۀ آذربایجان راچنین ابرازمی کند:
-«مطالب بسیارمفصل وعجیب است،ولی خیانت دو-سه جانبه بود و حالا توده ای ها خودشان راگُه مالی می کنندبرای اینکه اصل مطلب را بپوشند».نگاه کنیدبه:نامه های صادق هدایت،،گردآورنده محمدبهارلو،نشراوجا،تهران،1374،صص235و367
بقائی درنامۀ 5آوریل1984 به احمداحرار ازنامۀ صادق هدایت و وشعرستایش آمیزپژمان بختیاری خطاب به وی یادکرده وتأکیدنموده که «این نامه وشعر باعث افتخارمن است».باسپاس فراوان ازدوست بزرگوارم احمداحرارکه این نامه را دراختیارم گذاشته اند.
37-آنکه گفت:نه!(وصیّت نامۀ سیاسی دکترمظفّربقائی)،آمریکا،1984،صص31، 41- 47 .چاپ های متعدّدی ازاین کتاب درایران وخارج ازکشورچاپ ومنتشرشده است که گاه آغشته به تغییر و تحریف است.نسخۀ مورداستفادۀ نگارنده،کتابی است که دکترمظفربقائی-شخصاً- آنرا برای دوست بزرگوارم، دکترمحمدحسن سالمی امضاء و اهداء کرده است.
غروب در نفسِ گرمِ جاده خواهم رفت پياده آمده بودم ،پياده خواهم رفت
مثنوی«بازگشت»سرودهء محمد کاظم کاظمی،شاعربرجستهء افغانی ،تب و تاب های شاعر در برودتِ مهاجرتی ناخواسته و سپس ضرورتِ«بازگشت»به سرزمین مادری اش را بیان می کند.این شعر بازتاب فراوانی در میان شاعران ایرانی و افغانی داشته است،پاسخ محمد علی بهمنی-غزلسرای نامی ایران -ازآن جمله است.
پاسخ بهمنی به کاظمی تبلورِ همزبانی ها و همدلی هائی است که هماره میان شعر و شاعران ایران و افغانستان وجودداشته است.
مثنوی بازگشت،محمد کاظم کاظمی
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پياده آمده بودم پياده خواهم رفت طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد و در حوالی شبهای عيد همسايه صدای گريه نخواهی شنيد همسايه همان غريبه که قلک نداشت خواهد رفت و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گرديده منم که هر که مرا ديده در گذر ديده منم که نانی اگر داشتم از آجر بود و سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود به هر چه آينه تصويری از شکست من است به سنگ سنگ بناها نشان دست من است اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم تمام مردم اين شهر می شناسندم من ايستادم اگر پشت آسمان خم شد نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
چگونه باز نگردم که سنگرم آنجاست چگونه آه… مزار برادرم آنجاست چگونه باز نگردم که مسجد و محراب و تيغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود قيام بستن وُ الله وُ اکبرم آنجاست شکسته بالی ام اينجا شکسته طاقت نيست کرانه ای که در آن خوب می پرم آنجاست مگير خُرده که يک پا و يک عصا دارم مگير خُرده که آن پای ديگرم آنجاست
شکسته می گذرم امشب از کنار شما و شرمسارم از الطاف بی شمار شما من از سکوت شب سردتان خبر دارم شهيد داده ام از دردتان خبر دارم تو هم به سان من از يک ستاره سر ديدی پدر نديدی وُ خاکستر پدر ديدی تويی که کوچه غربت سپرده ای با من و نعش سوخته بر شانه برده ای با من تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگر چه مزرعِ ما دانه های جو هم داشت و چند بُتّهء مستوجب درو هم داشت اگر چه تلخ شد آرامش هميشهء تان اگر چه کودک من سنگ زد به شيشه تان اگر چه متهمِ جُرم مُستند بودم اگر چه لايق سنگينی لحد بودم دمِ سفر مپسنديد نا اميد مرا ولو دروغ، عزيزان بهل کنيد مرا!
تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت پياده آمده بودم پياده خواهم رفت
به اين امام قسم چيز ديگری نبَرم به جز غبار حرَم چيز ديگری نبرم خدا زياد کند اجر دين و دنياتان و مستجاب شود باقی دعاهاتان هميشه قُلّک فرزندهاي تان پُر باد و نانِ دشمن تان هر که هست آجر باد!
پاسخ محمدعلی بهمنی
به عمرِ مثنویات با تو زيستم، شاعر و سخت بدرقهات را گريستم، شاعر اگر چه در همهجا آسمان همينرنگ است- قبول میکنم، اينجا دل شما تنگ است درنگ کن که دلم با تو همسفر شدهاست سفر؟ نه، آه…دلم با تو دربهدر شدهاست تو ساده گفتی وُ من نيز ساده میگويم پيادهام، و رفيقی پياده میجويم
طلسم غربت شاعر شکستنی است مگر؟ عزيز من! مگر اين سفره بستنی است دگر؟ تو وُ گرسنگیات جاودانهايد، عزيز! هميشه راوی اين تازيانهايد، عزيز! صدای گریهء تو زير سقفِ من باقی است فقط برای من وُ تو گريستن باقی است
چه فرق میکند اين بار در حوالی عيد تو خندهکردی وُ همسايهای دگر گرييد چه کودکان که به تاراج رفت قُلّک شان چه جامهها که دريدند از عروسک شان دوباره باغِ من وُ اين شکوفههای يتيم و سفرهای که کريمانه میشود تقسيم
چگونه میشود ای همزبان! زبان را کُشت سکوت کرد وُ به لب بُغض بیامان را کُشت چگونه میشود آيا گلايه نيز نکرد که ميهمان به سرِ سفره ميزبان را کُشت ميان گندم وُ جو فرق آنچنانی نيست کسی به مزرعِ ما اعتبارِ نان را کُشت هر آنچه ميوه در اين باغ، رايگان شما ولی عزيز من! اين فصل، باغبان را کُشت
ببخش، با همهء درد وُ داغ، میدانم نمیتوان به يکی ابر، آسمان را کُشت
عباس امیرانتظام، معاون نخستوزیر و سخنگوی دولت موقت پس از انقلاب بهمن ۵۷ در ایران که سالها به اتهام جاسوسی در زندان بود، روز ۲۱ تیر ۱۳۹۷ درگذشت. آقای امیرانتظام در زمان حیات خود با فیروزه رمضانزاده، روزنامهنگار همکار ‘مجله حقوق ما’ و ‘سازمان حقوق بشر ایران’ گفتوگویی انجام داده بود که به دلیل شرایط ایران و ممنوعالمصاحبه بودن، درخواست کرد تا در زمان حیاتش منتشر نشود.
او گفت که به نظرش هدف انقلابیونی که از خارج آمده بودند، اعتلای ارزشهایی نبود که از آن دم میزدند، بلکه «آمدند تا اوضاع را به صورتی در بیاورند که امروز ملاحظه میکنید.» امیر انتظام گفت در حالی که مردم فکر میکردند آیتالله خمینی، پیامبر جدیدی است که از آسمان به زمین آمده، لیکن او بر این باور بود که همهچیز «برنامهریزی» شده است.
او درباره برخی اعضای دولت موقت گفت: «ریش گذاشتهاند و شلوارهای اتو نکرده، کفشهای واکس نزده و لباسهای اتو نکرده میپوشیدند و اسمشان هم وزیر بود، تا دو ماه قبل کراوات و ادکلن استفاده میکردند اما یک باره خود را عوض کردند آمدند شدند آنچه را که باید میشدند و بلایایی بر سر مردم ایران وارد کردند که نباید میکردند و امروز همه پشیمان شدند.»
امیرانتظام درباره اقدامات ابراهیم یزدی در همراهی با آقای خمینی و آوردن او به ایران، اظهار بیاطلاعی کرد و در جملهای کوتاه، گفت: «حتما رسالتی و وظیفهای داشتهاند که یک مرتبه به پاریس میروند.»
متن کامل گفتوگو را که ماه ژوئیه سال ۲۰۱۵ انجام شده، در ذیل میخوانید.
آقای امیرانتطام! روزی که با همکارانتان دولت موقت را در دست گرفتید، کشور در چه شرایطی قرار داشت؟ اگر ممکن است، تصویری از شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن زمان برای ما ترسیم کنید.
تصویری بسیار مبهم بود. من از دیدگاه خودم صحبت میکنم، چون آقایان با اعتقادات عمیقی که نسبت به تربیت اسلامی داشتند [و] اعتقادات خاص خودشان را داشتند، اما من با وجود اینکه مسلمان اثنی عشری هستم و شیعه، ولی با شک و تردید و ابهامات خاص خودم آن جریانات را در نظر میگرفتم.
به همین دلیل بسیار وضع آشفته بود و دولت، دولتی نپخته [بود] با عدم آمادگی نسبت به وقایع آن زمان و من بیاغراق میتوانم بگویم تنها شخصی بودم که آمدن آن آقایان از خارج به داخل ایران برایم وضع خاصی داشت. من آن طور که همه نگاه میکردند نسبت به حوادث آن زمان نگاه نمیکردم.
من فکر میکردم که این آقایان با یک برنامه خاص برای تغییرات خاص و زیر ورو کردن احوال کشور به سر کار آمده بودند. شاید به این دلیل بود که فردی با تربیت مذهبی نبودم مسلمان و شیعه اثنی عشری بودم ولی با دیدگاه خودم نسبت به حوادث آن زمان نگاه میکردم و باور نداشتم. به همین دلیل وقتی با شرایط آن زمان به اوضاع نگاه میکردم باور ۹۹ درصد مردم را نداشتم و امروز بعد از گذشت نزدیک به ۴۰ سال ثابت شد که باور من درست بوده و آن آقایان نیامدند برای بالا بردن ارزشی که به آن معتقد بودند، آمدند اوضاع را به صورتی دربیاورند که امروز ملاحظه میکنید.
از نظر اقتصادی، اداری و سیاست خارجی ایران در آن زمان دارای چه مشکلاتی بود، وزارتخانهها وقتی دولت را تحویل گرفتید در چه شرایطی قرار داشتند؟
در آن زمان ما از نظر اقتصادی اجتماعی، سیاسی و نیز تولید نفت حالت بسیار مبهمی داشتیم. جوّ آنچنان سنگین بود که هیچ کس جرات نمیکرد نظریات خود را برای کس دیگری بیان کند.شاید تنها کسی بودم که مخالف ۹۹ درصد جریان حوادث بودم، برخلاف دیگران که فرض میکردند از آسمان پیامبری به زمین آمده، من فکر میکردم آنچنان که الان مردم فکر میکنند، [نیست]. آن زمان مردم فکر میکردند که پیامبر جدیدی از آسمان به زمین آمده و این پیامبر جدید راه جدیدی برای زندگی و آینده مردم ایران تعیین خواهد کرد. در حالی که من باورم این بود که همه چیز برنامهریزی شده و هم رسول و هم مردم که پذیرای این رسول بودند سراپا درخود گم شده بودند؛ چه افراد دانشگاهی و چه بیسواد کنار و چه آنها که تصاویر پیامبر جدید را در ماه میدیدند. واقعا این طور نبود و مردم به راه راست هدایت نشدند.
دادگاه انقلاب در زمانی که دولت را تحویل گرفتید در چه شرایطی قرار داشت؟
بسیار بد، یعنی بدتر از این شاید در تاریخ انقلابها و جنبشها وجود نداشت. مردم فکر میکردند رییس دادگاه و نماینده آن، نمایندهء خدا هستند. میگفتند گردن بزنید، زنها را بگیرید، دختران را بگیرید، اقتصاد مملکت را زیر رو رو کنید، نفت را ندهید. تمام وضعی را که حاکم کردند وضعی بود که غیر قابل تصور و باور بود. من حتی جرات نمیکردم به نخست وزیر وقت که نزدیکترین فرد به من بود بگویم آقا این طور که شما فکر میکنید نیست، چون جو ناسالم و بدی بود.
آقای خمینی در جایی دولت بازرگان را دولت شرعی و اسلامی اعلام کرد اما چرا بقای این دولت آنقدر کوتاه بود؟
من شخصا نشنیدم ولی عملاً ثابت کردند که عکس قضیه را باور دارند. یعنی اگر امکانش نبود سر همه ما را لب جوی گذاشته بودند. همه ما که البته نه، چون یک عده بودند که دستبسته اسیر آنها بودند و با قلب و وجودشان هر چه ایشان میگفتند میپذیرفتند. بنابراین فرق است بین آنچه من به شما گفتم و این آقایان به عنوان استاد دانشگاه و تحصیل کرده مذهبی تا عمق در مذهب ذوب شده و فرو رفته گفته بودند.
علت استعفای دولت بازرگان به خاطر اعدامهای روزهای نخست بود؟
یک نخست وزیر وقتی تصمیمی میگیرد تصمیم را با مسوولیت خود اجرا میکند وقتی اقای بازرگان به دیدار اقای برژنسکی، نماینده دولت امریکا برای مذاکرات الجزایر رفتند اقای خلخالی ایشان را زیر سوال بردند که چرا برای رفتن به این اجلاس از امام اجازه نگرفتی و ایشان هم به صراحت جواب دادند که «نخست وزیری که برای صحبت با یک دیپلمات و دیدار با او به گرفتن اجازه از رهبر احتیاج داشته باشد جایش لای جرز دیوار است» بعد از آن ایشان استعفای خود را تحویل دادند.
شما وقتی سخنگوی دولت بودید در بخش فکاهی و طنز مطبوعات از شما به عنوان کسی یاد میکردند که در پاسخ به سوالات خبرنگاران همیشه میگفتید چیزی نمیدانم یا کسی چیزی به من نگفته است.
بله! کاملا صحیح است. برای اینکه آن زمان جو طوری بود که من اگر این طور میفهمیدم که باید مطالب را بگویم مطالب به صورت مسخرهای تظاهر پیدا میکرد. چون کسانی که در مقابل دوربین نشستهاند ریش گذاشتند و شلوارهای اتو نکرده، کفشهای واکس نزده و لباسهای اتو نکرده میپوشیدند و اسمشان هم وزیر بود، تا دو ماه قبل کراوات و ادکلن استفاده میکردند اما یک باره خود را عوض کردند آمدند شدند آنچه را که باید میشدند و بلایایی بر سر مردم ایران وارد کردند که نباید میکردند و امروز همه پشیمان شدند. چه آنها که مردند قبل از مردن از مردم ایران عذر خواهی کردند و چه آنها که زندهاند از کار خود پشیمان شدهاند.
من واقعیت را دیده بودم. فهمیده بودم آنچه بر سر ملت ایران میآید یک ضایعه جبران ناپذیری ست و هیچکس نمیفهمد، همه چشمها و گوشها بسته بود.
شما اولین کسی بودید که لایحه انحلال مجلس خبرگان را صادر کردید.
بله! من اولین کسی بودم که لایحه انحلال مجلس خبرگان را دادم. برای اینکه اینها آمدند یک باره قانون اساسی را زیرپا گذاشتند و خبرگان به جنگ قانون اساسی آمد. آمدند قانون نوشتهشده دولت را تغییر دهند آنها فقط مذهب را میشناختند نه قانون. به همین دلیل مجلس خبرگان را عوض کردم. آمدم اعتراض کردم. هیات دولت ایران به اتفاق آرا نظریات من را قبول کرد که این قانون نباید از طریق مجلس خبرگان عوض شود و بایستی ازطریق مجلس موسسان عوض میشد.
شما در خاطرات خود نوشتهاید که بخش اداره ۸ ساواک (اطلاعات خارجی) تامین جانی شده بودند. در مجموع بخش اداره هشتم ساواک تامین جانی گرفتند و جزو اعدامیها نبودند؟
زمانی که من سرپرست نخست وزیری هم بودم به من اطلاع دادند که عده زیادی از کارمندان اداره هشتم ساواک ریختند آنجا. من از آنها خواهش کردم که بیایند آمفی تئاتر، خانمها و اقایان اداره هشت اطلاعات گفتند محل تزریق زندگی ما از این اداره بود چون این اداره را بستند ما بیکار شدیم و مصیبتهای بزرگی سر ما آمد. من بلافاصله به اطلاع اقای نخستوزیر رساندم. اقای نخستوزیر ترتیب این کار را دادند که افراد کارمند اداره هشتم ساواک بیایند و کارهای خودشان را انجام دهند. از جمله تیمسار سپهبد مقدم که نمیدانم دقیقا ریاست این اداره را داشتند یا نداشتند، آمدند یک سری مدارک محرمانه خود را به من دادند و من آنها را به اطلاع آقای نخستوزیر رساندم. حالا چه اتفاقی بین مذاکرات خصوصی آقای نخستوزیر و اداره هشتم ساواک اتفاق افتاد، من هیچ اطلاعی ندارم.
در رابطه با موضوع بازداشت محمدرضا سعادتی، از اعضای مجاهدین خلق، و ملاقات وی با کاردار سفارت شوروی چه توضیحی دارید؟
روز دوم و سومی که من در نخستوزیری به عنوان اداره کننده نخستوزیری بودم، به من تلفن شد که شخصی به نام عبدالعلی که نام پسر بازرگان است، با یک افسر روسی در میدان ۲۵ شهریور میخواهد در ساعت ۵ بعد از ظهر تماس بگیرد، اسم آن فرد روس را هم نگفتند.
من به آقای بازرگان گفتم. ایشان نگران شد از اسم عبدالعلی؛ و به من گفت مساله را تعقیب کن و دستور بده توقیفش کنند. شنیدم که شعبان جعفری یا همان شعبان بیمخ همان جاهل معروف دوران انقلاب مامور دستگیری شد. دستور نخست وزیر را پیاده کردم. رفتند آن آقا را همراه فرد دیگری به نام سعادتی بهاضافه دستگاه دوربینی که قرار بود به ایشان بدهد، توقیف کردند و آوردند به من نشان ندادند و گفتند ما آن فرد را گرفتیم. من به اطلاع نخستوزیر رساندم. بعد اقای سعادتی را در محلی بردند تا بعد آن اتفاقات که شاهدش بودید اتفاق افتاد.
آیا بالاخره سعادتی با کاردار سفارت شوروی ملاقات کرد؟
نمیدانم! ولی میدانم با فردی روس ملاقات کرد و ابزار و وسایلی در اختیارش گذاشته بود. آن ابزار چه بود؟ چرا دراختیارش گذاشته شده بود؟ و طبق چه قراری این وضع به وجود آمده بود؟ هیچ چیز نمیدانم.
در شهریور ۱۳۵۷ چند ماه قبل از ورود امام خمینی به ایران، روزنامههای سراسری برای نخستین بار عکس خمینی را منتشر میکنند، ابراهیم یزدی برای دیدن خمینی به فرانسه رفت، در مورد این مسایل چه نظری دارید؟
یک برنامهای از قبل ریخته شده بود و ملت سادهدل و خدا پرست ایران با توجه به شکل لباسی که رهبر این حرکت پوشیده بود و پیشانی همه مردم ایران را به خاک رسانده بود و همه زمین را سجده میکردند که خدا این فرد را بعد از پیغمبر اسلام به زمین رسانده و عکسش را در کره ماه گذاشته است.
من در مورد اقدامات اقای دکتر ابراهیم یزدی هیچ آگاهی ندارم. حتماً رسالتی و وظیفهای داشتهاند که یک مرتبه به پاریس میروند.این رشتهکار سال ۵۷ ایران پیچیدهترین عملی ست که در جهان سیاست واقع شده است. بنابراین به این سادگیها نمیتوان در این مورد قضاوت کرد.
از شورای انقلاب بگویید! قبل از تاسیس آیا برنامهریزی وجود داشت که چه کار باید بکنند؟ مشکلات کجا بود؟
توجه داشته باشید که من هیچ وقت عضو هیات اجرایی شورای انقلاب نبودم و به همین دلیل هیچ چیز از مذاکرات آقایان در درون شورا نمیدانم. فقط میدانم که آقای موسوی اردبیلی از طرف شورای انقلاب خواستند که من با شورای انقلاب تماس بگیرم و از طریق شورای انقلاب از آقای سالیوان و اقای استمپل درباره موضوعی که من در جریانش نبودم و فقط واسطه تماس گرفتن بودم، خبر بگیرم. بنابراین آقای بازرگان و سالیوان که سفیر امریکا در ایران بودند، خودشان با هم در تماس بودند.
به پاس زحمات بی دریغ محمود خوشنام در خدمت به موسیقی معاصر ایران، بنیاد ژاله اصفهانی و انجمن سخن لندن، با همکاری انستبتو خاورمیانه لندن، “شب محمود خوشنام” برگذار می کنند. این برنامه روز شنبه ۲۳ فوریه ۲۰۱۹ از ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر در سالن برونئی گالری اجرا خواهد شد. در این برنامه آقایان ایرج جنتی عطائی و فرنوش بهزاد و خانم سپیده رئیس سادات سخنرانی کرده و همچنین خانم سپیده رئیس سادات با سه تار و صدای دلنشین، آقای مجید کاظمی با نواختن گیتار وخواندن آهنگهای پاپ و آقای پیمان حیدریان با نواختن آهنگهای خاطره انگیز با سنتور، هنر نمائی خواهند کرد. پیام هایی نیز از بزرگان شعر و موسیقی پخش خواهد شد. برای خرید بلیط می توانید مستقیما به لینک زیر مراجعه کنید. https://www.eventbrite.co.uk/ شما هم چنین می توانید برای انجمن سخن لندن و یا بنیاد ژاله اصفهانی ایمیل بفرستید و تقاضای رزرو بلیط کنید و بهای آن را هنگام ورود به سالن بپردازید. ایمیل انجمن سخن لندن: [email protected] ایمیل بنیاد ژاله اصفهانی : [email protected] ورودیه: ۱۰£ دانشجویان:۵£
آدرس:
Brunei Gallery SOAS Russell Square London, WC1H 0XG
*وقوع دو رویدادِ عُمدتاً سکولار(یعنی انقلاب مشروطیّت و جنبش ملّی شدن صنعت نفت) و تضعیف پایگاه مذهب و روحانیّت در زمان رضاشاه و محمدرضاشاه،تلقّیِ رویداد 57 به عنوانِ«انقلاب اسلامی» را دچار تردید می کند.مرتضی مطهّری و دکترعلی شریعتی در دهۀ 1350 از«حالت نیمه مرده و نیمه زندۀ اسلام و وضعیّت خطرناک آن»سخن می گفتند.
*ادعای دکتر عبّاس میلانی مبنی بر وجودِ«تعداد 75 هزار مسجد و حوزه در زمان شاه»بسیار اغراق آمیز است.طبق منابع رسمی جمهوری اسلامی:«ایران در سال57 نزدیک به 27 هزارمسجد داشته است».
* چند سال قبل از ظهورآیت الله خمینی،هنری کیسینجردر شورای امنیّت آمریکا گفت:«در اینجا[آمریکا] برخی بر این عقیده اند که یا باید شاه دست از سیاست های نفتی خود بردارد و یا ما باید او را عوض کنیم».
***
مسئلهء عقب ماندگیِ جامعهء ایران هماره مورد توجهء متفکران عصر مشروطه بوده و هر یک کوشیدند تا برای این مسئلهء تاریخی راهی بیابند.اگربپذیریم که روشنفکران هرجامعه بازتاب وُ بالیدهء زمانِ خویش اند،آنگاه لازم است که در بررسی آرا و عقایداین متفکران به مُمکنات و محدودیت های تاریخی آنان توجه کنیم.بنابراین،نادرست است که از روشنفکران عصر مشروطیّت آزادی و دموکراسی به معنای امروزی را توقّع داشته باشیم چرا که بخاطر ساختاراجتماعی و بافتار فرهنگی آن زمان تولید و تولّد مفاهیم فلسفهء سیاسی غرب در ایران-خصوصاً آزادی و دموکراسی -اساساً-محال و غیرممکن بود.
دکترماشالله آجودانی در تحقیقات خود کوشیده تا به این موضوعات مهم بپردازد، کتاب«مشروطهء ایرانی»، تلاشی در این باره بود.گفتگوی اخیرِ وی با آقای علی لیمونادی تجلّی تازه ای از چهارچوب نظری آجودانی است.این گفتگو در سایت گویا نیز بازتاب یافته و با ابراز نظرهای موافقان و مخالفان روبرو شده است.مقالهء حاضر ضمن اشاراتی به جنبش مشروطیّت ،می کوشد که به برخی ضعف ها و ظرافت های این«چهارچوب نظری» نگاهی گذرا داشته باشد تا برای بحث «انقلاب اسلامی»،مقدّمه ای به شمار آید.این مقاله -درعین حال-ادای دینی است به دکتر فریدون آدمیّت و دکتر هما ناطق که از سوی دکترآجودانی مورد«بی مهری»قرار گرفته اند.
ملکم خانِ ارمنی،نظریه پردازِ«ولایت فقیه»!
آجودانی در انتقاد از عقاید میرزا ملکم خان و تجدیدچاپ روزنامهء قانون توسط دکتر هما ناطق در سال ۱۳۵۵،می گوید:«به جرأت می توان گفت که فریدون آدمیّت و هما ناطق روزنامهء قانون را نخوانده بودندو همینجوری این روزنامه را چاپ کرده بودند».
با توجه به وسواس،دقّت و امانتِ علمیِ آدمیّت(که در زیر به آن اشاره می شود)،بنظرمی رسد که ادعای دکتر آجودانی نوعی«نیّت خوانی»باشد،آنهم در شرایطی که هم فریدون آدمیّت و هم هماناطق،رخ در نقاب خاک کشیده و امکانی برای دفاع از خود ندارند!
فریدون آدمیّت- و بعد،هما ناطق-پژوهشگرانی بودندکه در شبانه های خاموشی و فراموشی،چراغِ مشروطه شناسی را فروزان ساخته بودند.بی اغراق-از قول فرزانه ای-می توان گفت که آدمیّت «صدراعظمِ مملکت تاریخ»بود.
درجائی گفته ام:«گاهی نامِ افراد تبلورِ شخصیّتِ آنان است،یعنی اسم با مُسمّا همخوان وُ همآهنگ است،مانند:محمّد علی فروغی(ذُکاالمُلک)،فریدون آدمیّت و…».
کمتر پژوهشگری را می توان شناخت که مانندفریدون آدمیّت پُرکار،پُربار،بی ادّعا،صبور و مُنزوی به تحقیقاتِ سترگ مشغول بوده باشد،از این نظر نیز او از تبارِ محمدعلی فروغی(ذُکاالمُلک) بود.به همّت فریدون آدمیّت بود که تفکرعقلی در بررسی تاریخ واردِ ذهن وُ زبان پژوهشگران ایران شد.آدمیّت درمقدّمهء چاپ سوم کتاب درخشانِ«امیرکبیر و ایران»(1348)در بارهء روش تحقیقاتی خود نوشت:
-«روشِ من تحلیلی و انتقادی است.در واقعه یابی نهایت تقیّد را دارم که هرقضیّهء تاریخی را تا اندازه ای که مقدور بوده است،همه جانبه عرضه بدارم.حقیقتی را پوشیده نداشتم از آنکه کتمان حقیقتِ تاریخ،عین تحریف تاریخ است و موّرخی که حقیقتی را دانسته باشد و نگوید یا ناتمام بگوید،راست گفتارنیست.مسئولیّت او چندان کمتر از آن نیست که دروغزنی پیشه کرده باشد».
با گذشت 72سال از نخستین چاپ و انتشار«امیرکبیر و ایران»(1325)می توان-و باید-برکمبودها و کاستی های آن و دیگر آثار فریدون آدمیّت نگریست و در ارتقای مطالعات مشروطه شناسی کوشید،از جمله در بارهء«میرزاملکم خان»که موردنزاع یا انتقاد دکتر آجودانی است.
دکتر آجودانی معتقداست که«بخشی از بدفهمیهایی که در تاریخ معاصر ایجاد شد، مستقیماً به کارنامهء عملِ فریدون آدمیت و خانم ناطق برمیگردد».در این باره،آجودانی-خصوصاً-به موردِ«میرزا ملکم خان»اشاره می کند و او را«نظریّه پردازِ ولایت فقیه»می داند، درحالیکه پژوهشگران دیگر ملکم خان را«نظريه پردازِ نوسازی در صدر مشروطه»دانسته اند.دکترمحمّدمصدّق -که گویا محضرِ میرزا ملکم خان را درک کرده بود -معتقد بود:«اگر ناصرالدینشاه آدم عاقلی بود میبایستی تمام اختیاراتش را به مَلکم واگذار کند».
دکتر هما ناطق نیز که ابتداء«با دفاع سرسختانۀ از ملکم موافق نبود»،بعدها در مقالهء«استادم، فریدون آدمیّت»در بارهء میرزاملکم خان نوشت:
-«من با ناپختگی- يک سره- همهء گفتار و کردار او[ملکم] را طرد می کردم.جملهء خدماتش را ناديده می گرفتم، امروز برآنم که ملکم خان با رَويّهء سياسی اش، نه تنها انديشهء قانون خواهی را در ايران پيش بُرد بلکه به سال هايی که ترکيه در کار کشتار عيسويان بود،با روشنگری ها و پادرميانی هايش از سرايتِ ارمنی آزاری در ايران جلوگيری نمود».
مشروطه،یک انقلاب بورژوا-دموکراتیک؟
آجودانی معتقداست که شکست مجلس و مجلسیان در تدوین یک قانون اساسیِ عرفی و در نتیجه، نظارت 5تن از علما یا مجتهدین باعث شد تا ما با«رو دربایستی و کج دار وُ مریز»با این مسائل برخوردکنیم.«این امر نشان داد که سنگ بنای قانون خواهی و دموکراسی(در معنای محدودش)کج گذاشته شده بود،با تعارف و رودربایستی…».
در اینجا ما با پُرسشی کلیدی در روش شناسی یا متدُلوژیِ بحث روبرو هستیم:
می دانیم که جامعهء ایران در انقلاب مشروطیّت جامعه ای بود که 90% مردم آن بیسواد بودند و ساختاراقتصادی-اجتماعیِ آن -عمیقاً-روستائی و عشیره ای بود و لذا انقلاب مشروطیّت -اساساً- نمی توانست حامل آزادی و دموکراسی باشد. بنابراین:سئوآل اینست که دکتر آجودانی در تدوین قانون اساسی مشروطیّت،چرا خواهان«دموکراسی»است؟کدام ساختارسیاسی یا بافتارفرهنگی-اجتماعی ایران در آن زمان عامل یا حامل دموکراسی بود؟ آیا-مانند باقر مؤمنی و دیگران- دکترآجودانی نیز معتقداست که انقلاب مشروطیّت یک«انقلاب بورژوا-دموکراتیک»بوده؟و براین اساس،آزادی و دموکراسی به سبک اروپائی را از آن استخراج می کند؟
همین«دموکراسی خواهی»در فرازِ دیگری از گفتگو نیز تکرار می شود.به نظرآجودانی:«رضاشاه قوهء قضائیّه و آموزش و پرورش را از چنگ روحانیون بدرآورد و کوشید تا با چنگ و دندان جامعه را به پیش ببرد و متحوّل کند امّابه زور،نه به شیوهء دموکراتیک،در واقع، مشکل اساسی،همین جابود.این کارها با زور و قلدری انجام گرفت و از پائین به مشارکت مردم توجّهی نکردند»… پرسش اینست که منظور از«شیوهء دموکراتیک»چیست؟ در جامعه ای که هیچ بُنیه و بُنیانی از مشارکت مردمی و دموکراسی نداشت،آیا رضاشاه می توانست اصلاحات اجتماعیِ خود را به«شیوهء دموکراتیک» به پیش بَرَد؟
باور به «وجود دمکراسی در انقلاب مشروطیّت» در نظرات دکترهمایون کاتوزیان نیز به چشم می خورَد . وی-به درستی- نسخه برداری از مفاهیم جوامع غربی و تحمیل آن بر تحوّلات سیاسی-اجتماعی ایران را نادرست می داند،با اینحال معتقداست:«رضاشاه دموکراسی و مشروطه را بر انداخت»!.
سئوآل این است که قبل از رضاشاه اگر دموکراسی و مشروطه ای وجود داشت، پس چرا عموم رهبران سیاسی و روشنفکران برجستهء آن عصر،در جستجوی«مردی مقتدر»، «مشتی آهنین»و یک«دیکتاتورِترقیخواه»(رضاشاه)بودند؟
روشنفکران ایران ومسئلهء دموکراسی!
مسئلهء آزادی و دموکراسی حتّی بعد از مشروطه و رضاشاه نیز در میان روشنفکران و رهبران سیاسیِ ایران جائی نداشت بطوری که معروف ترین روشنفکر و تأثیرگذارترین نویسندهء زمان-جلال آل احمد-در بارهء استقرار آزادی و دموکراسی معتقد بود:
-«ما نمی توانيم از دموکراسی غربی سرمشق بگيريم… احزاب و سازمان های سياسی در کشورهای غربی، منبرهائی هستند برای تظاهرات ماليخولياآميزِ آدم های نامتعادل و بيمارگونه… لذا تظاهر به دموکراسی غربی، يکی از نشانه های بيماری غرب زدگی است».
علی شریعتی دموکراسی غربی را دموکراسی غیر واقعی خواند و درتوهینی کنایه آمیز،دموکراسی غربی را«دموکراسی رأس ها و نه دموکراسی رأی ها»می نامید.به نظرشریعتی:
-«دموکراسی نظام ضعیفی است و حتّی خطرناک و ضد انقلابی… انحطاطی که در کشورهای لیبرالیسم و دموکراسی غربی پیش می آید نشانه ضعف این نظام در هدایت جامعه است».
شریعتی تأکید می کند:
-«اصل دموکراسی،مخالف اصل تحول انقلابی و پیشرفت است…رهبریِ انقلاب با دموکراسی سازگار نیست…آزادی،دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت به چهرهء فاحشه است».
حقوقدان و مدافعِ معروف حقوق بشر،دکتر ناصر زرافشان نیز در هنگامهء رویدادهای 57 معتقد بود:
-«حقوق بشر و دموکراسیِ غربی، فریب است. نمیتوان در شعارِحقوق بشر غرب صداقتی سراغ کرد.خطابههای پرطمطراق مُبلّغین حقوق بشر وقتی از آزادیهای دموکراتیک و حق بیان عقاید و نظرات فرد صحبت میکنند، طنین ریاکارانهای پیدا میکند».
دکترعلی اصغرحاج سیدجوادی،نویسنده و رئیس «کمیتهء ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر» نیز،چهار روز پس از پیروزی انقلاب در مقاله ای بنام«اگر شکوفهء سیب به میوه رسد»،ضمن اشارهء شاعرانه به آیت الله خمینی-در زیرِ«درخت سیب»-رعایت حقوق بشر نسبت به«عوامل ضدانقلاب» و محاکمهء آنان را-اساساً- نالازم و غیرضروری می دانست.
با چنان درکی از آزادی،دموکراسی و حقوق بشر بود که در غوغای«انقلاب اسلامی»،کانون وکلای ایران از پذیرفتنِ وکالت و دفاع از یکی از برجسته ترین و شریف ترین حقوقدانان ایران-دکتر پرویز اوصیا- به اتهام «همکاری با رژیم طاغوت» پرهیز کرده بود!
ازقوانین شرعی به قوانین عُرفی
دموکراسی های غربی در یک رَوَندِ تاریخی و درازمدّت و بر بستر توسعهء اجتماعی-اقتصادی و رشد نهادهای مدنی ظهور کردندکه مفهوم«شهروند»از مظاهرِ آن بود.در انقلاب مشروطیّت-امّا-مفهوم«شهروند» شناخته نبود و به همین جهت در اصلِ هشتم متمّم قانون اساسی مشروطیّت،بجای«شهروند»ازمردم ایران به عنوان«اهالی مملکتِ ایران»یاد شده بود که«در مقابل قانون دولتی متساوی الحقوق خواهد بود».
بنظر آجودانی:منظور قانون اساسی از«قانون دولتی»اینست که مردم در برابر«قانون شرعی»یا«ملّتی»متساوی الحقوق نیستند».
تدوین کنندگان قانون اساسی مشروطیّت با هوشیاری و درایت بر«متساوی الحقوق بودنِ اهالی ایران در برابرِ«قانون دولتی»تآکید کردند تا«قوانین شرعی»را(که آجودانی آنرا«قانون ملّتی یا شریعتی»می نامد!)در حاشیه قراردهند یا انرا به سکوت برگزارکنند.به عبارت دیگر،در اینجا برای اولین بار،«دولت»به عنوان متصدّی و متولّی اجرای قوانین شناخته می شود نه شرع و محاکم شرعی.همین تعبیر وُ تفسیر از قانون اساسیِ مشروطیّت بود که در زمان پهلوی ها زمینهء وضع و اجرای قوانین مدنی گردید.
آجودانی -به درستی-از«قدرت هیولائی روحانیّت در آن دوره»یاد می کند،امّا این نکتهء مهم را کمرنگ می نماید که قانون اساسی مشروطیّت از درون همین «قدرت هیولائی»زاده شد ولذا، محدودیّت ها و«رو در بایستی»های خود را داشت.محمدعلی فروغی در بارهء مخاطرات و مشکلات تدوین قوانین غیرشرعی در آن زمان و ایجاد دادگستری مدرن می گفت:
-«…تصوّر نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت… لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسهها تصادف کردیم… مِنجمله این که مقدّسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در اِبطال و مخالفت آنها با شرعِ شریف حرفها زدند و رسالهها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رسالهها، اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود که در موقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا با بسم الله الرحمن الرحیم[آغاز] بشود… خلاصه با مرارت و خونِ دل فوق العاده و با رعایت بسیار ، اول قانونی که از کمیسیون گذشت قانون تشکیلات عدلیه بود که بر طبق آن عدلیهء ایران دارای محاکم صلح و محاکم استیناف و دیوان تمییز و متفرّعات آنها گردید و دوم قانونی که گذشت،قانون اصول محاکمات حقوقی بود که تهیه آن را مرحوم مشیرالدوله دیده و زحمتِ گذراندنش را از کمیسیون کشیده بود».
انقلاب اسلامی و ضعفِ نیروهای مذهبی!
در یک مقایسهء تطبیقی می توان گفت که در اساسی ترین مسائل مربوط به عقب ماندگی های جامعهء ایران،روشنفکرانِ عصرِ مشروطیّت از روشنفکران انقلاب اسلامی جلوتر بودند،هم از این روست که فقیه ضد مشروطه و برجسته ای مانندشیخ فضل الله نوری،بدست مشروطه طلبان بدار آویخته شد،ولی چهرهء خَلفِ همین شیخ فضل الله(یعنی آیت الله خمینی)در رویدادهای سال 57 توسط بسیاری از رهبران سیاسی،شاعران و روشنفکران ایران در«ماه»دیده شد!.بیانیه ها و اعلامیّه های سیاسی این دوران-در واقع–سقوط اندیشۀ سیاسی درمردابِ خرافه پرستی و جهالت بود.توجیه این سقوط و جهالت با«انسدادِسیاسی»یا«دیکتاتوری شاه»نوعی فرافکنی و فرار از پذیرفتنِ مسئولیّت های رهبران سیاسی و روشنفکران است چراکه دربسیاری ازکشورها (مانند شیلی،اسپانیا،آرژانتین،کُرهء جنوبی و…)با وجود دیکتاتوری و انسدادِسیاسیِ شدیدتر،انقلابی صورت نگرفته بود!
برخی پژوهشگران در توجیه وقوع انقلاب اسلامی،از«اسلام پناهی محمدرضاشاه»و علاقۀ جوانان به باورهای اسلامی یاد می کنند،چنانکه عباس عبدی(اصلاح طلب معروف)به گسترش مساجد و «رشد باورهای مذهبی»و«استقبال جوانان از فرهنگ اسلامی در سال های دههء 1350»اشاره می کند.
دکترعبّاس میلانی نیز معتقداست که«درسال1977(1356)چیزی نزدیک به 75 هزارمسجد و حوزهدر ایران مشغولِ کاربود».به نظرمیلانی:«یکی ازمهم ترین نمادهای این تغییر و دگرگونی [درگسترش مساجد]،تصمیم محمد رضاشاه درتاسیس مسجدی در دانشگاهِ تهران بود.».
اینکه دکترمیلانی خواستِ«انجمن معارف اسلامی دانشجویان»در سال1327 برای تاسیس مسجدی در دانشگاهِ تهران و افتتاح آن-با18سال تأخیر(در سال 1345) را به حساب و خواستِ شاه واریز کرده و یا -بدتر از آن-این«نمونه»رابه کُلِ سیاست های سکولارِ شاه درعرصه های اجتماعی، فرهنگی،هنری و آموزشی تعمیم داده، بسیار حیرت انگیز است.از این گذشته،سخنان و ارقام میلانی در بارهء تعداد مساجد در زمان شاه،اساساً نادرست و با واقعیّت فاصلهء بسیار دارند،چرا که به قول حجت الاسلام مجتبی صداقت( معاون فرهنگی و اجتماعی مرکز رسیدگی به امور مساجد در جمهوری اسلامی):«ایران در سال 1357 نزدیک به 27 هزار مسجد داشته است».
رقمِ«نزدیک به 27هزارمسجد»وقتی درست تر می نماید که بدانیم میلانی- در تناقضی آشکار-مجموعۀ روحانیون، طلبه ها، امامان جماعت، وعاظ و معمّمینِ کل کشور تا سال 1355 را رقمی در حدود 23500 نفر می داند!،رقمی که با تعداد مساجدِ دکتر میلانی( 75 هزارمسجد)نمی خواند.از طرف دیگر،در دههء 1350 ایدئولوگ های برجستهء اسلام سیاسی-مانند مطهری و شریعتی-از«حالتِ نیمه مرده و نیمه زندهء اسلام و وضعیّت خطرناک آن»سخن می گفتند.
بعد از اصلاحات ارضی-اجتماعی شاه ساختار دهات و روستاهای ایران چنان تغییر یافته بود که عموم روستائیان ایران عنایتی به سخنان روحانیون نداشتند و بهمین جهت،این طبقهء اجتماعی[دهقانان] در«انقلاب اسلامی»شرکت نداشت،گوئی که برای روستائیان ایران،آیت الله خمینی،تداعیِ بازگشتِ اربابان به دهات و روستاها بود.جالب اینکه، روحانیون نیز از تغییرات ذهنی و اجتماعیِ روستاها بی خبر بودند.دکتر ابراهیم یزدی ضمن ارائهء آماری، دربارهء موقعیّتِ روحانیون در شهرها و روستاهای ایران،تأکید می کند: –«اکثریت قریب به اتفاق روحانیان ایران، با وضعیّت و مقتضیّات سیاسی، اجتماعی و گرایشات ذهنی مردم بیگانه بوده اند.این بی اطلاعی نقطهء ضعفی در جنبش روحانیان بود». در عرصهء نیروهای دانشجوئی و روشنفکری،حجت الاسـلام سـید محمّد خاتمی(رئیس جمهوراسبق) تأکید می کند: –«دانشـگاه های ما، مرعوب هیاهوی تبلیغی الحاد بودند و بچه های مسـلمان در دانشـگاه های ایران قاچاقی زندگی می کردند.».
مجتهد نواندیش،سیدمصطفی محقّق داماد نیز ضمن ابراز شگفتی از توسعهء گرایش های غیراسلامی در ایران تأکید می کند:
-«عالمان بزرگ،عمّامه های کبیره و ریش های مَهیب،همه چپ شده بودند».
این شواهد نشان می دهند که بر خلاف نظر عباس عبدی و دکترعبّاس میلانی،مذهب و اسلام-به عنوان یک آرمان حکومتی- نه تنها پایگاهی در ذهن و ضمیر ایرانیان نداشت،بلکه عموم علمای برجسته(مانندآیت الله بروجردی و آیت الله شریعتمداری)نیز از موافقان شاه بودند.
نویسندگان و هنرمندان،تبلورِ«روحِ یک جامعه»!
از طرف دیگر،گفته اندکه«نویسندگان و هنرمندان،روحِ جامعه هستند».با این تعریف،در نگاهی به ترکیبِ شاعران، نویسندگان،سینماگران و دیگرِ هنرمندان ایران در سال های 1350،به روشنی در می یابیم که 95%شاعران،نویسندگان،سینماگران و دیگر هنرمندان ایران در آن دوران، سکولار،لائیک،چپ و غیر اسلامی بودند.«غفلت ساواک» (بزعم دکتر میلانی)در تعقیب و شناسائیِ محافل مذهبی ناشی از این بود که از نظرِ مسئولانِ ساواک این محافل کوچک- اصلاً- خطری برای رژیم شاه بشمار نمی آمدند.اینکه نخستین اعتراضات علنی علیه شاه از طرف نیروهای سکولار(ده شبِ شعر کانون نویسندگان و شعرخوانی سعیدسلطان پور در دانشگاهِ آریامهر) برگزار شد،تأئیدکنندهء نظرات بالا است.بنابراین،تلقّی رویدادهای سال 57 به عنوان «انقلاب اسلامی»-عمیقاً-چالش برانگیز و تردیدآمیز است،وقوع دو رویدادِ عُمدتاً سکولار(عُرفی و غیراسلامیِ)یعنی انقلاب مشروطیّت(1906) وجنبش ملّی شدن صنعت نفت(1329)نیز این تردید و چالش را تقویت می نماید،ضمن اینکه در سال های 1354-1355 آیت الله خمینی نه تنها سودای رهبری و رسیدن به قدرت سیاسی نداشت بلکه بخاطر پیری و کهولتِ سن،خواستارِ بازگشت آبرومندانه به قُم بود.
روشنفکران،امتناعِ تفکر و سرنگونی شاه!
آن «روحِ جامعه»-و ترکیبِ عُمدتاً سکولارِ جامعهء ایران-با ظهور آیت الله خمینی و وقوع انقلاب اسلامی متنا قض می نماید.این تناقض را چگونه می توان توضیح داد؟
واقعیّت اینست که بعد از 28 مرداد 32 و سقوط دولت مصدّق،تحت تأثیر تبلیغات حزب توده،فاصلهء بین ملّت و دولت(رژیم) چندان شد که سرنگونی شاه ذهنیّت بخشی از رهبران سیاسی و روشنفکران ایران را اِشغال کرد.این دسته، ضمن چشم بستن بر اصلاحات عظیمِ اجتماعی،آموزشی،صنعتی و اقتصادیِ شاه،در یک«امتناع تفکّر»معتقد شدند«تاشاه کفن نشود/این وطن،وطن نشود».سردستهء این گروه از روشنفکران،جلال آل احمد بود که پس ازبُریدن از حزب توده، چونانِ«خسی در میقات»به شخصیّت آیت الله خمینی دل بست آنچنانکه در سفر به مکّه(به سال1343) طی نامه ای به وی نوشت:
-«… طرح دیگری در دست داشتم در بارهء نقش روشنفکران میان روحانیّت و سلطنت و توضیح این که چرا این حضرات[روشنفکران] همیشه در آخرین دقایق، طرفِ سلطنت را گرفته اند و نمی بایست… همچنان که آن بار در خدمتتان به عرض رساندم، فقیر، گوش به زنگ هر امر و فرمانی است که از دستش برآید… مکّه – روز شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۴۳ / ۸ ذی حج 1383 والسلام – جلال آل احمد ».
باتوجه به زخمِ دیرپای حزب توده و نیروهای جبههء ملّی در رویدادِ 28 مرداد 32، روشنفکران غیرتوده ای -به رهبری آل احمد –نیز معتقد شدند که«تنها راهِ رهائی ملّی،سرنگونی شاه است».آنان -بی آنکه بدانند در پُشت دروازه های تهران منتظر کدام «سلطان عادل» هستند-در نهیلیسمی ویرانساز ضمن مخالفت باتوسعهء ملّی و تجدّد اجتماعی زمان شاه،گوری برای ملّتِ ما کَندند که همهء ما در آن خُفتیم:
نادری پیدا نخواهدشد«امید»
کاشکی اسکندری پیداشود
دولتمردانِ آمریکا و سودای سرنگونی شاه!
چنان اعتقادی،مخرجِ مشترکِ مبارزات نیروهای سکولار با روحانیّون شیعه شد که از اصلاحات اجتماعی رضاشاه و محمدرضاشاه آسیبِ فراوان دیده بودند.با اینحال،در ماه های مرداد و شهریور 1357 ارزیابی مسئولان سازمان سیا و سازمان دفاعی آمریکا در بارهء رویدادهای ایران چنین بود:
-«ایران در موقعیّتِ انقلاب و یا حتّی ما قبلِ انقلاب قرار ندارد».
بنابراین،می توان گفت آنچه که رژیم شاه را سرنگون کرد-اساساً-تلاش کمپانی های نفتی بود که از بلندپروازی های شاه و پافشاری وی در افزایش هر چه بیشتر قیمت نفت هراسان بودند.من در مقالاتی به این مسئلهء کلیدی پرداخته ام و تأکیدکرده ام که تحولات سیاسی در ایرانِ معاصر (از سقوط رضاشاه،تا تضعیف و سقوط دولت مصدّق و سرنگونی محمدرضاشاه)را نمی توان فهمید مگر اینکه -ابتداء- نقشِ استراتژیک نفت و کمپانی های نفتی درعرصهء سیاست ایران فهم وُ درک گردد.در همین راستا،چند سال قبل از ظهورآیت الله خمینی،هنری کیسینجر(به سال 1974/1353) در شورای امنیّت آمریکا گفت:
-«…دراینجا[آمریکا]برخی بر این عقیده اند که یا باید شاه دست ازسیاست های نفتی خود بردارد و یا ماباید او را عوض کنیم».
پافشاری شاه در افزایش هر چه بیشترقیمت نفت و روی کارآمدنِ دموکرات ها در آمریکا به رهبری جیمی کارتر،فرصتی شد تا سقوطِ«شاهِ جمهوریخواه و دوست صمیمی ریچاردنیکسون»در دستورِ روزِ کمپانی های نفتی قرارگیرد.
اینک که 40 سال از«انقلاب اسلامی»می گذرد،می توان به آخرین سخنان شاه توجهء بیشتری کرد.او در«پاسخ به تاریخ»ضمن اینکه تاریخ امپراطوری عظیم نفتی را«تاریخ غیرانسانی»می نامد،تأکیدمی کند:
-«مبارزهء من،بازمان بود که شاید اکنون همه متوجهء مفهوم و هدف آن بشوند و دریابند که چرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد…می خواستم پیش از پایان ذخایر نفتیِ کشور،کارِ سازندگی ایران را به سرمنزل مقصود برسانم.البتّه در این رهگذر مخالفانِ بسیارداشتم که کوشیدند مرا از پای درآورند،در شمارِ این مخالفان باید بیش از همه از دار و دستهء شرکت های بزرگ نفتی نام برد… به محض اینکه ایران حاکمیّت مطلقِ ثروت های زمینی خود را بدست آورد،بعضی از وسایل ارتباط جمعیِ دنیا مبارزه ای وسیع علیه کشور ما آغازکردند و مرا پادشاهی مُستبدخواندند…بیش از پیش،معتقدم که آمریکا،حقیقتاً،نقش بسیار بزرگی در سقوط من ایفاء کرده است».
***
تاریخ معاصر ایران،حکایتِ پایان ناپذیری است که گذشتگان در بارهء آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.در سال های اخیر،خوشبختانه،پژوهش های تاریخی از اعتدال و انصاف بیشتری برخوردار شده اند،با اینحال،در بارهء این شخصیّت سیاسی یا آن رویداد تاریخی هنوز نقد وُ نظرها فراوان است و لذا،برعهدهء پژوهشگران ما است که بابلندنظری،نسبیّت گرائی و شجاعت اخلاقی به شفّافیّت و غنای حافظهء تاریخی جامعه یاری کنند.
پژوهشها در اين باره نيز بايد تا پانزده ماه مارس ٢٠١٩ به نشانى انجمن رودكى فرستاده شود.
هزينهء سفر براى اين همايش به عهده شركت كنندگان خواهد بود.ميزبانانِ همايش جاى زيستن را بگونهء خانه هاى تك نفرى تا چند نفرى و همچنين هتل با بهاى مناسب براى شركت كنندگان پيشنهاد خواهند نمود.
ويژگيها براى فراهم نمودن جستارها:
جستار ها به هر زبانى تا ١٠ رويه (تا پنج هزار واژه)،با فشرده اى به زبان انگليسى و فارسى(٣٠٠-٤٠٠ واژه).
فرتورها بايد در جستار ها گنجانده شده و جداگانه نيز بگونه jpgو يا Tif به همراه ارائه گرد.
پا نويس ها و داده زادها ( رفرانس) با شماره در متن جستار آورده شود.
از نوشته هاى تكرارى و فرتورهاى منتشر شده در رسانه هاى گروهى خوددارى گردد.
جستار هايى كه از اين ويژگيها دور باشند توسط گروه علمى همايش پذيرفته نخواهند شد.
جستارها در رشته هاى گوناگون, در كتابهاى جداگانه به چاپ خواهند رسيد و بگونه i-book نيز در دسترس قرا خواهند گرفت.
از هنرمندان خواهش ميشود كه طرحى براى نشان اين همايش پيشنهاد كنند تا در پوسترى كه به همين مناسبت خواهد آمد ، كنجانده شود.
از ميان پيشنهاد ها ، يكى برگزيده خواهد شد.
اين طرح بايد
– نو
– گوياى برنامه
– و همراه رنگهاى استفاده شده در مينياتورهاى ايرانى و يا آثار هنرى كهن باشد.
– يادآورى ميشود كه اين همايش ويژهء كشورها در گسترهء فرهنگ ايرانى مى باشد.
هشتمین شمارۀ فصلنامه پژوهش های فرهنگی آرمان منتشر شد. این نشریه در لس آنجلس توسط بنیاد فرهنگی آرمان، بهبنیادگذاری ساموئل دیّان، مدیر مسئول، مهدی سیاح زاده و دبیری فصلنامه و تارنما توسط شیریندخت دقیقیان در تیراژی محدود منتشر شده است.
آرمان هدف خود را شناخت و اعتلای فرهنگ، اندیشه و هنر ایران زمین با رویکردی امروزین، زنده، چندفرهنگی و با احترام به دیگربودگی که با نسل های گوناگون، گروه های جوانتر ایرانیان و همۀ فارسی زبانان ارتباط بگیرد، می داند.
در این شماره پس از نگاهی به خدمات زنده یاد پروفسور احسان یارشاطر توسط ساموئل دیان و حورا یاوری، تازه های فرهنگ از جمله مراسم رونمایی کتاب پیمانه و دانه اثر مهدی سیاح زاده در دانشگاه تهران، و نمایشگاه های نقاشی شایان افشار، بازتاب یافته اند. گل و گیاه در شعر سهراب سپهری عنوان تحقیقی از بهرام گرامی، از مشاوران ایرانیکا می باشد که برای نخستین بار منتشر شده است.
همچنین، پرونده ای شامل سه مقاله در نقد و بررسی موسیقی ایران، از جمله مقایسۀ تطبیقی رشد موسیقی در اروپا و ایران در دوران مدرن به قلم بهراد توکلی، مرتضی حسینی دهکردی و سیروس اژدری ارایه می شود.
بخش “تازه های باهمستان” جهت معرفی سازمان ها و فعالیت های مردم نهاد ایرانیان در خارج از کشور که مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته، این بار به معرفی “فصلنامه میراث ایران” و مصاحبه با سردبیر و دبیر آن شاهرخ احکامی و اردشیر لطفعلیان و نیز معرفی کارگاه داستان نویسی “کولی ها به سرپرستی منیرو روانی پور” به قلم سودابه رکنی اختصاص دارد. دو داستان کوتاه از نویسندگان جوان و حرفه ای این کارگاه، مریم رییس دانا و هما جاسبی تقدیم خوانندگان می شود.
در بخش تاریخ، گزارشی پیرامون هدی لامار، هنرپیشه زیبایی که فن آوری ارتباطات کنونی را پایه گذاشت، به برگردان بانو مهر را می خوانیم که خبرهای آن اخیرا در رسانه های جهان آمده بود.
روشنفکر به روایت سخن و کنش امیل زولا در دفاع از آلفرد دریفوس، پژوهشی از شیریندخت دقیقیان است که نگاهی دارد به مبارزۀ نویسندۀ فرانسوی، امیل زولا با آنتی سمیتیزم در فرانسه و مفهوم روشنفکر که پس از آن رویداد تاریخی زبانزد شد.
در “فرهنگ مختصر مبانی مثنوی” به قلم مهدی سیاح زاده، بخش اول حرف “ح” به خوانندگانی که می خواهند در معنای واژه ها در مثنوی مولوی کاوش کنند، تقدیم شده است.
در بخش یادبودها یاد می کنیم از عمران راتب، منتقد ادبی جوان افغان که به فارسی شیوا مقالات نقد ادبی و فلسفی در رسانه های مدرن و سکولار افغانستان می نوشت. در این زمینه، نوشتاری با عنوان “عمران، زاده ی بام بلند بامیان” نوشته مهین میلانی، نمونه ای از متون فلسفی این جوان رخت بربسته و نیز نقد آن زنده یاد از رمان «تهران کوه کمرشکن» نوشتۀ مهین میلانی را می خوانیم.
در بخش معرفی و بررسی کتاب ، کولی کنار آتش اثر منیرو روانی پور؛ شاهنشاهی ساسانی اثر تورج دریایی؛ و فرهنگ سبک شناسی، نوشتۀ روسیو مونتورو، نینا نورگارد، بئاتریکس بوسه و ترجمۀ احمد رضایی جمکرانی،مسعود فرهمندفر(چاپ تهران نشر مروارید) معرفی شده اند.
شعرهایی تازه از نادر مجد؛ سید علی صالحی؛ بیتا امیری؛ علیرضا آبیز؛ شیدا محمدی؛ جهانگیر صداقت فر؛ و پرتو نوری علا آرایندۀ بخش شعر هستند.
برای خواندن و دانلود آزاد آرمان ۸ و شماره های پیشین:
در آستانه ی جشن ملی سده هستیم؛ یکی از بزرگترین جشن های آتش که از دیرباز برای ايرانيان به یادگار مانده است. اين جشن، علاوه بر ستایش آتش و نور – که همواره در گوهر فرهنگ ایرانی ما وجود داشته، جشنی آئينی برای گستراندن همبستگی و همکاری اجتماعی بوده است. هر ساله، در روز دهم بهمن ماه، مردمان ايرانی، با هر مذهب و مرام و جنسیتی، پیر و جوان، در نقاطی از شهرها و روستاها با همکاری یکدیگر به تدارک این جشن مشغول شده و بر بلندی ها، یا در محوطه های باز، آتشی بزرگ می افروختند و ساعت ها به جشن و پایکوبی می پرداختند.
متاسفانه، با وقوع انقلاب اسلامی، جشن های ملی ما یا ممنوع شده و یا مورد بی توجهی قرار گرفتند. و در اين راستا جمهوری اسلامی برگزاری جشن سده را ممنوع اعلام کرده است، بطوری که در چهار سال گذشته فقط هموطنان زرتشتی اجازه داشته اند به شکلی بسیار محدود آن را برگزار کنند.
با این حال، مردمانی که در گوهر فرهنگ شان همبستگی، مهربانی، و شادمانی نهادينه است، چه درایران و چه در کشورهای دیگر جهان، هر ساله جشن سده را پاس می دارند.
بنیاد میراث پاسارگاد، ضمن شادباش به باورمندان فرهنگ ایران، از همگان می خواهد تا آئين ملی سده را، همچون سال های گذشته، در هر کجایی که هستند و با هر اندازه امکانی که دارند، برگزار کرده و آن را در حافظه ی فرزندان خود به ثبت برسانند؛ درست همانگونه که مادران و پدران ما قرن هاست که نگذاشته اند فشار تعصب های مذهبی جشن های گرانقدر فرهنگ ما را از حافظه ی ملی ما پاک کند.
به من ارزانی دار ای آتش،ای پرتو اهورامزدا آسایش آسان،پناه آسان آسایش فراوان،فرزانگی افزونی،شیوایی زبان و هوشیاری روان و پس از آن دلیری مردانه،استواری،هوشیاری و بیداری فرزند برومند و کاردان،کشوردار و انجمن آرا بالنده نیک کردار،آزادی بخش و جوانمرد که خانه را،ده مرا،شهر مرا کشور را آباد سازند که انجمن برادری کشورها و همبستگی جهان را فروغ بخشند
نیاکان ما به چهار آخشیج آتش،آب،خاک،هوا بسیار ارج می نهادند در استوره های ایرانی آمده که روزی هوشنگ شاه پادشاهی از دودمان پیشدادیان با گروهی از درباریان به شکار رفته بود در میان راه ماری سیاه که در آن پیرامون می خزید به پای اسب او نزدیک می شود هوشنگ شاه سنگی برداشته به سوی مار سیاه پرتاب می کند.سنگ به مار سیاه نمی خورد.از برخورد این دو سنگ اخگری پدید می آید که آن اخگر به بوته های خشک شاخ و برگ درختان که در آنجا پراکنده بودند گرفته و آتشی روشن می شود.هوشنگ شاه این پدیده را ارمغانی از سوی پروردگار می داند و آنرا ارج می نهد و آز آن پس هر ساله جشن آتش بر پا می کرد
***
جشن سده روز شنبه ۲۶ ژانویه از ۶ پسین همراه با آتش افروزی و برنامههای شاد در مرکز زرتشتیان کالیفرنیا برگزار خواهد شد.
پروژه داو،اثر کارگردان روسی،ایلیاخرزانف از زندگی فیزیسین برنده جایزه نوبل ۱۹۶۲«ِلِو لانداو» الهام گرفته شده است.این برنامهء بسیار گسترده هنری با حضور و همکاری شمار زیادی از شخصیت های فرهنگی،هنری،عرفانی،فرهیختگان و پژوهشگران از چهار سوی دنیا ،از ۲۴ ژانویه تا ۱۷ فوریه ۲۰۱۹بطور ۲۴ساعته،در مکان های تاتر«شاتله»،تاتر شهر و مرکز«ژورژ پومبیدو»در پاریس برگزار می شود
پرفورمانس،کنفرانس و مشاوره خصوصی در فضاهای طراحی شده،به همراه صدها ساعت فیلم،بازدید کننده رادرمقابل آینهء درون قرار می دهد تا بدور از درگیری های روزمره با خویشتنِ خود ارتباط برقرار کند
داو نشان میدهدکه چگونه انسان زمانی که ازخودفاصله میگیرد،ضعیف و شکننده می شود.این نمایش بسیار گسترده نیاز عمده جامعه را به موضوع هنر به تصویر می کشد
داو بزرگترین پروژهء فرهنگی فرانسه در سال ۲۰۱۹ است و حضور و شرکت«وانشا رودبارکی»نقاش برجستهء ایرانی در این پروژهء هنری- فرهنگی مایهء مباهات است
به گزارش خبرگزاری موج، در رشته شعر معاصر از میان 37 مقاله ارزیابی شده در مرحلة نخست داوری، شش مقاله «سبک شناسی لایه ای مجموعه اشعار قیصر امین پور ، هوشنگ محمدی افشار و کبری شایان مهر، ادبیات پایداری، ش16، بهار و تابستان 1396»، «صافی تبریز و وطنیه هایش، کامیار عابدی، جهان کتاب، ش337و 338، خرداد و تیر 1396»، «نقد بومگرایانه دفتر شعر از زبان برگ سروده محمدرضا شفیعی کدکنی، فرهاد بشیریان و اکبر شایان سرشت، شعرپژوهی، ش3، پاییز 1396»، «نقد و بررسی بانگ نی، سعید رضوانی، نامة فرهنگستان، ش16، 1396»، «و گاهی تنهایی، عنایت مهمی، نقد و بررسی کتاب تهران، ش55، تابستان1396» و «های آزادی ای دروغ بزرگ، مهدی فیروزیان، جهان کتاب، ش339و 340، مرداد و شهریور 1396» به عنوان نامزدهای این دوره از جشنواره نقد کتاب شناخته شدند.
در گروه تاریخ و جغرافیا از میان 121 مقاله ارزیابی شده در مرحلة نخست داوری، مقاله های «آیا علوم طبیعی در تمدن اسلامی برگرفته از اسلام بود؟، امیرمحمد گمینی، نقد کتاب کلام، فلسفه و عرفان، ش15و16، پاییز و زمستان 1396»، «بررسی و نقد ترجمه کتاب روشهای میدانی در باستانشناسی، کوروش روستایی، پژوهشنامة انتقادی متون، ش4، مهر و آبان 1396»، «بررسی و نقد کتاب شهرهای ساسانی از منظر تاریخ و باستانشناسی، میثم لباف خانیکی، پژوهشنامة انتقادی متون، ش4، مهر و آبان 1396»، «جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب: نگاهی به کتاب سیاق، تاریخ، آموزش، دیوان سالاری و ریاضی حسابداری، مریم صدیقی، آینة پژوهش، ش164، خرداد و تیر1396» و «گمگشته در زمان، کاوه بیات، جهان کتاب، ش 345 و346، بهمن و اسفند 1396»، «کتیبه های میخی اورارتویی، سهیل دلشاد، نقدکتاب تاریخ، ش16، زمستان 1396» در فهرست نامزدهای این دوره از جشنواره نقد کتاب قرار گرفتند.
همچنین، مقاله های «نخستین «تاریخ ماد» نقد و بررسی کتاب مادها، سعدی سعیدیان، پژوهشنامة انتقادی متون، ش4، مهر و آبان 1396»، «نقدی بر کتاب «باستانشناسی میدانی (اصول سیستماتیک در کاوشها)»، محمد قمری فتیده، پژوهشنامة انتقادی متون، ش4، مهر و آبان 1396»، «نقدی بر کتاب نگاهی به تاریخ تفکر امامیه از آغاز تا ظهور صفویه، غلامحسن محرمی، تاریخ اسلام در آینة پژوهش، ش42، بهار و تابستان 1396»، «نقدی بر مرجع شناسی تاریخ سلجوقیان، محسن رحمتی، نقد کتاب تاریخ، ش13و14، بهار و تابستان 1396»، «نقدی تاریخی بر کتاب خواجه نظامالملک اثر سیّد جواد طباطبایی، محمد حسین بیگی و فرهاد صبوریفر، تاریخ نو، ش19، تابستان 1396»، «هَفَوات و سَرقات: پژوهش نامه یا پژوهش نما؟ نگاهی انتقادی به کتاب نگاهی به تاریخ تفکر امامیه از آغاز تا ظهور صفویه، حمید عطایی نظری، آینة پژوهش، ش165، مرداد و شهریور 1396» و نقدکتاب دکتریرواندآبراهامیان بانامِ«یرواند بین دو انقلاب، بهمن زبردست، نگاه نو، ش115، تابستان 1396» در گروه تاریخ و جغرافیا به مرحله دوم داوری راه پیدا کردند.
مهدی محموداقدم؛ معاون فرهنگی، آموزشی سازمان تاکسیرانی شهر تهران در گفتوگو ئیدرباره اجرای طرح فرهنگی با محوریت کتاب از سوی سازمان تاکسیرانی شهر تهران بیان کرد:
-تاکسی بهمثابه «خانهء فرهنگِ سیّار» است با توجه به این رویکرد، طرح «فانوس راه» که به عرضهء کتاب در تاکسیها، اختصاص دارد و همزمان با بیستوششمین دوره هفته کتاب، کلید خورد. البته پیش از این طرح در قالب محدود برگزاری شده بود اما به دلایلی متوقف شد. وی افزود: طرح «فانوس راه» با همکاری بخش خصوصی، احیاء شد. تبلیغات و چگونگی تولید و عرضه کتاب در تاکسیهای شهر تهران با مشارکت این بخش برنامهریزی شده است. بسته فرهنگی «فانوس راه» در بازار نشر وجود ندارد و ویژه این طرح است. معاون فرهنگی آموزشی سازمان تاکسیرانی شهر تهران در تشریح جزئیات این طرح گفت: در طرح «فانوس راه» بسته فرهنگی شامل چهار عنوان کتاب در تاکسی قرار داده شده است. کتابها به زبان انگلیسی و فارسی، تولید شده و مسافران درصورت تمایل میتوانند کتاب را خریداری کنند. اقدم با بیان اینکه هماهنگیهای لازم از سوی موسسه «کتاب هفت» با وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برای اجرای طرح «فانوس هفت» انجام شده، درباره سهم ناشر و راننده تاکسی از فروش کتاب بیان کرد: بسته فرهنگی «فانوس راه» 15 هزار تومان قیمتگذاری شده است. سهم ناشر 60 و سهم راننده 40 درصد از فروش کتاب است. معاون فرهنگی آموزشی سازمان تاکسیرانی شهر تهران درباره فاز دوم طرح فرهنگی عرضه کتاب در تاکسیها بیان کرد: در دومین فاز این طرح مقرر شده تا کتابهای پُرفروش بازار نشر، از سوی نهادهایی مانند موسسه خانه کتاب و منابع موثق دیگر شناسایی و در قالبهای مختلف ازجمله بروشور در اختیار مسافران قرار بگیرد. اقدم با بیان این مطلب که در فاز دوم، علاوه بر کتابهای فیزیکی به کتابهای صوتی و همچنین گروههای سنی کودک و نوجوان نیز توجه خواهد شد، ادامه داد: طرح «فانوس راه» به بازار کتابفروشیها لطمه نمیزند؛ بهعبارت دیگر با اجرای این طرح در کنار فعالان نشر بهویژه کتابفروشیها هستیم و هدفمان کمک به خانواده نشر و تاکید بر اهمیت کتاب و کتابخوانی است. وی میزان استقبال از طرح «فانوس راه» را قابل توجه ارزیابی کرد و گفت: فار نخست این طرح در پایانههای ارم، رسالت، شهید نظری و صادیقه شروع شده است و توسعه پیدا خواهد کرد.
“آزادی اندیشه و بیان و نشر در همهی عرصههای حیات فردی و اجتماعی بی هیچ حصر و استثنا حقِ همگان است. این حق در انحصار هیچ فرد، گروه یا نهادی نیست و هیچ کس را نمی توان از آن محروم کرد.”
اصل اول منشور کانون نویسندگان ایران
در پی حضور رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن اعضای هیئت دبیران و بکتاش آبتین بازرس کانون نویسندگان ایران در شعبهی ۲۸ “دادگاه انقلاب اسلامی”، با توجه به اینکه دادگاه وکلای معرفی شده – ناصر زرافشان و راضیه زیدی – را نپذیرفته بود، اعضای کانون مهلت تعیین وکیل و برخورداری از حق دفاع از خود را درخواست کردند، اما رئیس دادگاه – قاضی مقیسه – با طرح این نکته که “متهمان” خود میتوانند از خودشان دفاع کنند در واقع حق اعضای کانون برای برخورداری از وکیل را نقض کرد و پس از آن قرار تأمین را از کفالت صد میلیون تومانی برای هر یک، به وثیقهی یک میلیارد تومانی برای هر کدام از آنان تبدیل کرد. اعضای کانون به دلیل عدم امکان تأمین قرار، بازداشت و به زندان اوین منتقل شدند. لازم به ذکر است که پروندهی فوق تا کنون دو بار مورد تفهیم اتهام قرار گرفته و هر بار قرار تأمین آن تشدید شده بود. بار نخست، اعضای کانون به “تبلیغ علیه نظام” متهم شدند و بار دوم که پرونده از “دادسرا” به “دادگاه” رفته و بازگردانده شده بود، دو اتهام سنگینتر یعنی “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی” و “تشویق بانوان کشور به فساد و فحشا” به اتهام فوق افزوده شد و اعضای کانون با قرار کفالت صد میلیون تومانی به طور موقت آزاد شدند. جلسهی مورخ دوم بهمن ۱۳۹۷ بر اساس این سه اتهام تشکیل شد که چنان که گفته شد به تشدید قرار برای هر یک از اعضای کانون انجامید، و این در حالی است که فلسفهی قرار تأمین این است که حضور متهم را در دادگاه تضمین کند و در مواردی که متهم در دادگاه حضور پیدا میکند هیچ توجیهی برای تشدید قرار وجود ندارد.براساس نظر کارشناسی حقوقدانان، اولاً تشدید قرار معمولاً جزءِ اختیارات “دادسرا”ست و قاضی شعبهی ۲۸ “دادگاه” میبایست پرونده را با درخواست تشدید قرار به “دادسرا” میفرستاد نه اینکه خود رأساً قرار را تشدید کند. ثانیاً قاضی دادگاه مجاز نیست با درخواست برخورداری متهم از وکیل برای دفاع از خود مخالفت کند. همین دو مورد به معنی نقض آشکار حقوق مسلم متهم است و نشان میدهد که قاضی اصل بی طرفی را آشکارا زیر پا گذاشته است، که خود برای اثبات این نکتهی مهم کفایت میکند که شعبهی فوق فاقد صلاحیت رسیدگی به پروندهی مورد بحث است.
کانون نویسندگان ایران ضمن اعتراض به بازداشت بکتاش آبتین، کیوان باژن و رضا خندان (مهابادی)، که حتی با آیین دادرسی و موازین قضایی جمهوری اسلامی مغایر است، خواهان آزادی بی درنگ و بی قید و شرط اعضای بازداشت شدهی کانون است. دفاع از آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا حق مسلم تمام شهروندان از جمله اعضای کانون نویسندگان ایران است. از این رو، هیچ کس را نمیتوان به سبب استفاده از این حق به دادگاه کشاند و محاکمه کرد، چه رسد به آنکه، چنان که آمد، حقوق مسلم او را در “دادگاه”هایی از نوع “دیوان بلخ” پایمال کرد.
چه کسانی، به چه منظوری و چگونه موسی صدر را به لبنان فرستادند!
مقدّمه
در یک نگاه کنجکاوانه به داستان اعزام موسی صدر به لبنان و تأمل و تعمّقی در دخالت علنی و پنهانی دستهایی در این جابه جائی، مسائل زیادی را برایمان روشن میکند. این که چرا و چگونه یک روحانی غریبه، به زبانی بیگانه، از جانب ملت لبنان، به ویژه شیعیان این کشور پذیرفته میشود، بی آن که کوچکترین اطلاعی از واقعیت امر داشته باشند و یا کمترین واکنشی به حضور او نشان بدهند. با اندک توجهی به این جابه جائی، هر انسانی را به این پرسش میاندازد که: «چطور یک ملتی مانند ملت لبنان که از لحاظ درک و فهم سیاسی و فرهنگی جزو ملتهای نسبتاً پیشرفته خاور میانه محسوب میشوند، به آن راحتی موسی صدر را پذیرا شدند و مقام و منزلتی به او دادند که در نوع خود بیسابقه بوده است!؟»
در این جا، ما واقعیت این جابه جائی را به گونه ای که رخ داده، شرح میدهیم، تا روزنه ای باز کنیم و از آن روزنه بتوانیم جابه جائیهای دیگری که در کشورهای مسلمان، به ویژه میهن خود ما انجام گرفته است، برسیم و از دلایل جابه جائی آنها آگاه شویم.
نا گفته پیداست که خاطره نویسی، قصه نویسی نیست، بلکه بازگو کردن جریاناتی است که دست اندرکاران سیاسی، فرهنگی، نظامی، اطلاعاتی و غیرۀ یک کشور که در زمان خود، شاهد و ناظر آن بودند و یا خود نیز نقش و سهمی در آن داشتند. و بزرگترین اثر مثبت این گونه خاطرهنویسی نیز این است که آیندگان از حوادث گذشتۀ سرزمین خود آگاه میشوند و از علل و أسباب فعل و انفعالات و نقل و انتقالات انجام شده در کشورشان مطلع میگردند. و این گونه است که ملتهای آگاه در رو یاروئی با مسائل مشابه از اشتباه پرهیز میکنند و به گمراهی کشیده نمیشوند.
اگر داستان واقعی و علل و اسبابی که موجب اعزام موسی صدر به لبنان شد، برملا و ترتیباتی که برای این جابهجائی داده شده بود، به درستی مطرح میگردید، چه بسا در سال ۱۳۵۷ مردم خوش باور و ساده اندیش ایران به آن سادگی فریب بت سازی از یک آخوند قشری عقب ماندۀ هندی تبار را نمیٔخوردند و او را که دیگران با فریب و نیرنگ میخواستند به رهبری و زعامت کشور و ملت ایران برسانند، به آن راحتی نمیپذیرفتند.
این بخش از داستان من و موسی صدر را با این هدف بخوانیم و به این «این همانی»، انتخاب، اعزام و پذیراندن موسی صدر به مردم لبنان، انتخاب، اعزام و پذیراندن خمینی به مردم ایران، بیندیشیم!! اندکی هم با تعمق به شرکت کشورهای خارجی و عوامل موثر داخلی آنها و اهدافی که دنبال میکردند، فکر کنیم. شاید حرفی برای گفتن به فرزندانمان و به نسلهای آینده کشورمان داشته باشیم!!
چه کسانی، به چه منظوری و چگونه موسی صدر را به لبنان فرستادند !
پس از مراجعت از ماموریتام در کشور ترکیه به عنوان سرپرست دانش آموزان نیروی دریایی ایران، در اواخر سال۱۹۷۰ به دعوت سازمان اطلاعات و امنیت کشور مأمور خدمت در این سازمان شدم. پس از طی یک دورۀ آموزشی، برایِ ماموریتی ویژه، به کشور اردن هاشمی اعزام گشتم. بعد از گذشت چند ماه از این مأموریت و پایان گرفتن غائلۀ فلسطینیهای درگیر با ملک حسین پادشاه اردن، در سپتامبر معروف به سیاه «ایلول الاسود»، (سپتامبر۱۹۷۰ تا جولای ۱۹۷۱) و تار و مار شدن چریکهای فلسطینی و فرارشان به لبنان، ماموریت من هم در آن کشور به پایان رسید و برای پیگیری و ادامۀ ماموریت، به لبنان اعزام شدم.
اعزام من به کشور اردن هاشمی، بر مبنای درخواست آقای منصور قدر سفیر ایران در این کشور، برای انجام یک ماموریت ویژه صورت گرفته بود. و من برای اولین بار ایشان را در این ماموریت ملاقات کردم. بازگشت من به ایران و رفتنم به لبنان نیز به گونهای با مشورت ایشان انجام گرفته بود که به آن خواهم پرداخت.
بازگشت من از اردن هاشمی به ایران و آماده شدنم برای رفتن به لبنان، مصادف شد با آمدن موسی صدر، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان به ایران و ملاقات او با پادشاه فقید که با پا درمیانی سفیر وقت ایران در لبنان، زنده یاد رکنالدین آشتیانی انجام شده بود.
در دیداری که برای عزیمت به لبنان، با تیمسار سپهبد ناصر مقدم، رئیس اداره سوم سازمان اطلاعات و امنیت کشور آن زمان داشتم، به من گفت: « همزمان با مأموریت ویژهای که داری، رابط مستقیم من (سازمان) با آقای موسی صدر نیز خواهی بود. بهتر است پیش از برگشت ایشان به لبنان، در ایران او را ببینی و با وی آشنا شوی».
چند روز بعد، در پی تماس با رابطی که تیمسار مقدم به من معرفی کرده بود، در منزل آقای رضا صدر، برادر بزرگ موسی صدر که پیشنماز مسجد امام حسین در میدان فوزیه بود، با آقا موسی صدر دیدار و گفتوگو کردم.
دیدارم با موسی صدر و برادرش، بسیار گرم و صمیمانه بود، پس از آن نیز همیشه همان طور باقی ماند. آن روز، پس از آشنائی و گفتوگوهای متفرقه، از تاریخ عزیمت او از تهران آگاه شدم. در روز پرواز او از تهران نیز با تشریفات بسیار خوب در پاویون دولت از ایشان پذیرایی و وی را بدرقه کردم، با این وعده که در بیروت دیدارمان را تجدید کنیم.
در لبنان، رشتۀ ارتباط من با موسی صدر به خوبی پیش میرفت تا این که به دستور مرکز، از تماس با ایشان منع شدم. این قطع ارتباط بنا به درخواست منصور قدر سفیر ایران در بیروت انجام گرفت که داستان مفصلی دارد. در این جا فقط به این نکته اشاره و بسنده میکنم که در اثر یک بی سیاستی بزرگ، زنده یاد رکن الدین آشتیانی سفیر ایران در لبنان، معزول شد. به جای این دیپلمات آگاه و ورزیده و دوراندیش، سرلشکر منصور قدر، افسر سازمان اطلاعات و امنیت کشور که سفیر ایران در اردن هاشمی بود، به سمت سفیر ایران در لبنان منصوب شد و به این کشور اعزام گردید.
با آمدن منصور قدر به لبنان خصومت دیرینۀ او با موسی صدر که مربوط به گذشتۀ آن دو بود، از نو بروز کرد و به اوج خود رسید. مضافاً این که موسی صدر پس از دیدار با پادشاه فقید ایران در ژانویه ۱۹۷۲ که حمایت او را برای کمک به شیعیان لبنان جلب کرده بود، مورد تأئید منصور قدر نبود. در حقیقت نظر منصور قدر این بود که کمک دست و دلبازانۀ پادشاه ایران به شیعیان لبنان، از طریق سفارت ایران هزینه شود و ریش و قیچی این کمکها، دست خود او باشد، نه موسی صدر.
منصور قدر برای رسیدن به این خواستة خود، سعی میکرد که موسی صدر را دشمن ایران و شاه قلمداد کند. و در این راه اقدامات زیادی انجام داد که یکی از آنها، درخواست از مرکز برای قطع ارتباط من با موسی صدر بود که به عنوان رابط مستقیم سازمان اطلاعات و امنیت کشور و سپهبد ناصر مقدم، با موسی صدر بودم.
داستان من و موسی صدر و منصور قدر، بسیار دراز است، که به بخش دیگر این مبحث مربوط میشود و در این جا فقط به شرح ماجرای اعزام موسی صدر به لبنان می پردازم.
***
و اما، واقعیت ماجرا!
رفتن موسی صدر به لبنان، موفقیتی که در این کشور به دست آورد و پایان کارش در لیبی، توسط جامعۀ روحانیت ایران به تفصیل نوشته شده است. در شرح حال او که بیشک یکی از آخوندهای نامدار قرن بیستم مذهب شیعۀ دوازده امامی محسوب میشود، این گونه آمده است که رفتن او به لبنان و موفقیتاش در این کشور، یک امر طبیعی و یک داد و ستد آخوندی در مذهب شیعه بوده. در حالی که چنین نبود و لازم است، پس از سالیان دراز پرده پوشی، ماجرای رفتن او به لبنان نیز روشن گردد تا این بخش از تاریخ مذهب شیعه نیز که به خواستِ ملایان و ایادیشان تحریف شده، آشکار شود. چرا که اگر واقعیت این نقل و انتقال به درستی شرح داده شود، با روش شدن آن، به راحتی میتوان حوادث مشابه را نیز تا حدودی روشن کرد.
در آغاز، نگاهی میاندازیم به روایتی که آخوندهای مذهب شیعه در بارۀ موسی صدر و رفتنش به لبنان نقل میکنند، اینان نوشته اند:
«موسی صدر بنا به وصیت سید عبدالحسین شرفالدین، روحانی بزرگ شیعیان لبنان و به توصیۀ آیتالله سید حسین طباطبائی بروجردی مرجع اعلای شیعیان آن زمان، سید محسن طباطبائی حکیم، مرجع بعدی شیعیان و شیخ مرتضی آل یاسین برای ادارۀ امور شیعیان لبنان به این کشور اعزام شده است». یعنی یک روحانی ایرانی، به صورت طبیعی و به توصیه روحانیون طراز اول مذهب شیعه از شهر قم به لبنان رفته و رهبری شیعیان این کشور را به دست گرفته است!
اولاً: در این جا لازم است یک نکته را یادآور شویم و آن این که همۀ آنهائی که با آخوند جماعت و خصلتهای این طایفه آشنائی دارند، میدانند که آخوندها، محال است، مسجد و منبر خود را فیسبیلالله به کسی واگذار کنند. به خصوص وقتی که خود فرزند معمم دارند، مسجد و منبرشان را برای فرزندانشان به ارث میگذارند. از این رو، باید از راویان محترم روایت وصیت مرحوم شرفالدین پرسید:
« سید عبدالحسین شرفالدین با داشتن فرزند معممی به نام سید عبدالله شرفالدین که در زمان پدر در قم مشغول تلمذ از محضر بزرگان این شهر بوده، چرا و به چه دلیلی ارث و میراث اش را به یک آخوند دیگر، آن هم یک آخوند ایرانی داده است!؟».
به خصوص این که موسی صدر همسن و سال عبدالله شرفالدین بود. (موسی صدر متولد ۱۳۰۷ در قم و سید عبدالله شرفالدین ۱۳۰۵ در صور لبنان).
لبنان، کشوری است که در آن پیروان ادیان و مذاهب مختلف در صلح و آشتی با هم زندگی میکنند. این کشور پس از جنگ جهانی اول و سرنگونی امپراطوری عثمانی تأسیس گردیده است. اگر چه پیروان مذهب شیعه در لبنان نسبت به سایر مذاهب در اکثریت قرار دارند، با این حال، در تقسیم بندی مشارکت مذاهب مختلف در حکومت، رئیس مجلس لبنان به مسلمانان شیعه اختصاص داده شده. در همین حال، ریاستِ جمهوری این کشور به مسیحیان (مارونی) و نخست وزیری هم به مسلمانان اهل سنت رسیده است. بقیه مذاهب نیز هر یک در ادارۀ امور کشور دارای امتیازاتی هستند.
اخذ تابعیت لبنان هم بسیار دشوار است و تابعیت لبنان به هر کسی به راحتی داده نمیشود، مگر تحت شرایط خاص. یکی از این شرایط خاص، مربوط میشود به پایان ریاست جمهور این کشور که هر رئیس جمهوری در پایان دوران ریاستش، اجازه دارد به تعدادی از متقاضیان مورد نظر خود، تابعیت لبنان را بدهد.
در لبنان، به خاطر تقسیمبندی مشاغل دولتی بین مذاهب مختلف، هر یک از مذاهب دارای تشکیلات خاصی هستند که مسئول ادارۀ امور پیروانشان میباشند. از این رو، علاوه بر سیاستمداران مذاهب مختلف، روحانیت این مذاهب نیز دارای تشکیلاتی هستند. در این میان مشکلی که شیعیان لبنان داشتند، نداشتن تشکیلاتی بود که از نظر«مذهبی» بتوانند پیروان خود را زیر یک چتر نگهدارند و مانند رهبران سایر مذاهب امتیازاتی برای پیروان مذهب خود کسب کنند.
میدانیم که پیروان مذهب شیعه بنا به تشخیص خود، هر یک مقلد مجتهدی از مجموع مجتهدان موجود هستند. تا به امروز هم در هیچ یک از جوامع شیعه مذهب، یک مجتهد جامع الشرایط ظهور نکرده که همۀ شیعیان تابع و مقلد او باشند. تا آنجایی که حتی با پیدا شدن مراجع بلند پایهای مانند سید ابوالحسن اصفهانی و سید حسین بروجردی که بیشترین پیروان را داشتند، به عنوان مرجع یگانه محسوب نمیشدند و در هر گوشه و کنار دنیای اسلام، شیعیان دارای دهها و صدها مرجع بودند که هر یک پیروان خود را داشتند.
**
در سال ۱۳۷۷ هجری قمری سید عبدالحسین شرفالدین مرجع اعلای شیعیان لبنان که مورد احترام شیعیان این کشور بود، درگذشت و جامعۀ شیعیان این کشور بدون سرپرست شد.
این حادثه درست در زمانی اتفاق افتاد که عبدالناصر رئیس جمهور کشور مصر با دیدگاههای خاص خود، به دنبال رهبری جهان عرب بود. از این رو شیعیان این کشور که از بابت رهبر مذهبی، بیسرپرست شده بودند، طعمه خوبی برای عبدالناصر شدند که آنها را در کشمکشهای سیاسی به دنبال خود بکشاند.
روایتی که در این جا نقل میشود، روایتی است از یک راوی مطلع، موثق، بینظر و برمبنای واقعیتهای عینی. قصد و غرض راوی هم تنها آگاهی دادن به شخص« من» بوده، نه چیز دیگر. بی آن که بخواهد یا بداند که این موضوع روز و روزگاری مطرح و منتشر خواهد شد.
من این روایت را به کوتاهی بازگو میکنم و در تأئید درستی آن، اطلاعات دیگری را که به گوش خود از منابع مختلف شنیده و قرائنی که در تأیید آن به مرور زمان، به دست آوردهام را نیز اضافه خواهم کرد و داوری آن را بر عهدۀ پژوهشگران این بخش از تاریخ، میگذارم. با این امید که این جستجوگران عزیز، بتوانند با دیدی دقیق تر و نگاهی عمیقتر این گونه نقل و انتقالات را در گسترۀ پراکندگی پیروان مذهب شیعه بررسی و تجزیه و تحلیل کنند. ضمن این که از سرگذشت این روحانی بسیار پر تلاش و جویای نام نیز که چند صباحی در عالم اسلام نقش آفرینی کرده، آگاه شوند. آنهائی هم که ریزبینترند، میتوانند با آگاهی از این ماجرا واین همانیها، پی به نقل و انتقالهای دیگر ببرند و ببینند که سلطهگران چگونه از ناآگاهی مردمان ساده دل مسلمان بهره میگیرند و هر روز با ترفندهای نوئی، یکی را برای آنان علم میکنند.
راوی، زنده یاد نوذر رزم آرا، فرزند سپهبد حاجعلی رزم آرا، نخست وزیر مقتول است. او یکی از کارمندان ارشد و با تجربۀ سازمان اطلاعات و امنیت کشور بود. چندین سال هم در سمت رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در عربستان و مصر خدمت کرده و اطلاعات زیاد و جالبی در بارۀ عملیات سازمان اطلاعات و امنیت ایران در کشورهای منطقه، به ویژه کشورهای مسلمان داشت.
زمانی که من در لبنان خدمت می کردم، او هم در مصر انجام وظیفه مینمود. و با آشناِیی به سوابق آقای منصور قدر و آقای موسی صدر و اختلاف این دو با هم، در یکی از سفرهای خود به قاهره که توقف کوتاهی در بیروت داشت، برنامۀ سازمان اطلاعات و امنیت کشور را در اعزام موسی صدر به بیروت برای من تعریف کرد. گفتنی است که او به مناسبت خدمت در ادارۀ دوم و هفتم سازمان اطلاعات و امنیت کشور که مربوط به جمعآوری و بررسی اطلاعات خارج از کشور، به ویژه در مسائل مربوط به کشورهای عرب بود، با بسیاری از پروندههای شخصیتهای سیاسی، نظامی، دینی و فرهنگی این کشورها آشنائی داشت. از این رو سخنان او در بارۀ شخصیتهای این کشورها، مستند و معتبر شمرده میشود. ضمن این که او در یک خانوادۀ ارتشی متولد و بزرگ شده بود و با بسیاری از ارتشیان نیز آشنائی داشت، از جمله با سپهبد تیمور بختیار و ارتشبد نصیری که هر دو سالیان دراز رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور بودند.
روایت نوذر رزم آرا:
…عبدالناصر پس از به قدرت رسیدن،جنبشی به عنوان ناسیونالیسم عربی به راه انداخت که با این جنبش،از یک سو رهبران سنّتی کشورهای اسلامی را به چالش گرفت و از سوی دیگر منافع و مصالح بعضی از کشورهای غربی و دوستان شان را به مخاطره افکند.از این رو،این کشورها مشترکاً به رویاروئی با او برخاستند. سه کشور عمدهای که بیش از هر کشوری خطر عبدالناصر را با منافع خود در تضاد میدیدند،انگلیس و فرانسه و اسرائیل بودند، همانهائئ که به دلیل ملی کردن کانال سوئز توسط عبدالناصر در سال ۱۹۵۶ به مصر حملۀ نظامی کرده بودند، و ….
این سه کشور،با کشورهائی که رهبرانشان مورد انتقاد عبدالناصر بودند،مانند لبنان و ایران و عربستان و غیره به گفتگو و رأیزنی نشستند و در رویاروئی با سیاست عبدالناصر در منطقه، مشترکاً اقداماتی انجام دادندکه یکی از آنها، ممانعت از افتادن شیعیان لبنان به دام عبدالناصر بود.به همین منظور نیز تصمیم گرفتند که سید عبدالله شرف الدین پسر معمم مرحوم سید عبدالحسین شرف الدین را که در حوزۀ علمیه قم مشغول تحصیل بود، به لبنان بازگردانند و جایگاه خالی پدر را که مرجع شیعیان لبنان بود، با پسر پر کنند. با این هدف که او بتواند سرپرستی مذهبی و معنوی شیعیان لبنان را برعهده بگیرد و از گرایش و پیوستن آنان به عبدالناصر مانع شود.
در آن زمان،ریاست سازمان اطلاعات و امنیت کشور ما با سپهبد تیمور بختیار بود که مسائل مربوط به امور کشورهای عربی،منجمله لبنان و عراق و سوریه و عربستان و مصر و غیره با نظر او اداره میشد.از این رو، بازگرداندن سید عبدالله شرف الدین به لبنان بر عهدۀ او گذاشته شد.سپهبد تیمور بختیار دستور احضار سید عبدالله شرف الدین را به رِئیس ساواک قم میدهد که او را همراه با ماموری به تهران و به دفتر او بفرستد.
ابلاغ احضار سید عبدالله شرف الدین توسط سپهبد بختیار،این آخوند غریبه در قم را به شدت نگران میکند و با ترس و وحشت به آقا رضا صدر برادر بزرگ آقای موسی صدر متوسل میشود.آقا رضا صدر هم با دلداری به شرفالدین، او را راهی تهران و دیدار با سپهبد بختیار میکند،با این قرار که پس از ملاقات، ماجرای دیدارش را برای او تعریف کند تا راه حلی برایش پیدا کند.
سید عبدالله شرف الدین، در مَعیّت مامور ساواک قم به تهران و به دفتر سپهبد بختیار میرود.بنا به گفتۀ شرف الدین،در این ملاقات،سپهبد بختیار با او بسیار محترمانه برخورد و گفت وگو میکندو نظر او را در باره بازگشت اش به لبنان و عهده دار شدن مسند و مسجد و منبر پدر خود جویا میشود و این که شیعیان لبنان با درگذشت پدر او، نباید برای مدت زیاد بیسرپرست بمانند و به دام این شیخ و آن شیخ بیفتند و یا به دامان عبدالناصر که دین و ایمان درست حسابی ندارد،پناه ببرند.در نهایت از او میخواهد که هر چه زودتر به لبنان برود و عهده دار سرپرستی شیعیان لبنان بشود. ضمن این که این وعده را هم به او میدهد که روی کمک مادی و معنوی ایران میتواند حساب کند. در این مورد هم یکی از کارمندان عالیرتبۀ سفارت ایران در لبنان را مسئول ارتباط با او میکند که هر کاری داشته باشد، برایش انجام دهد. و از او میخواهد هر وقت آمادۀ حرکت شد به ساواک قم اطلاع دهد تا ترتیبات سفرش را فراهم کنند.
سیدعبدالله شرف الدین پس از این دیدار،مستقیماً به دیدار آقا رضا صدر میرود و ماجرا را برای او شرح میدهد و از او چاره جویی میکند.
آقارضا صدر پس از شنیدن ماجرا و ترس و نگرانی این سید از همه جا بیخبر،از او میخواهدکه موضوع را با هیچ کس مطرح نکند تا او به دنبال یک راه حل بگردد.او که با شنیدن گفتوگوی تیمسار بختیار با سید عبدالله شرف الدین و آگاهی از برنامه ای که سازمان اطلاعات و امنیت ایران برای شیعیان لبنان در نظر گرفته بود،با تیزبینی خود، اهمیت قضیه را درک و در صدد بر میآید که از این حادثه به نفع خود و خانواده اش استفاده کند.
آقا رضا صدر،ضمن مشورت و هماهنگی با برادر خود موسی صدر و آماده کردن او برای شرکت در این برنامه که به نظر او بسیاری از کشورها درگیر آن خواهند بود،به واسطۀ آشنایانش از سپهبد بختیار تقاضای وقت ملاقات میکند و به دیدار او میرود.
در این دیدار،آقا رضا صدر، سید عبدالله شرف الدین را با توجه به آشنائی نزدیک و نسبت فامیلی که با او دارد،به سپهبد بختیار معرفی میکند و میگوید که فرستادن این سید بی دست و پا و فاقد تحصیلات و معلومات کافی،برای برنامه ای که در لبنان دارید،بی ثمر و بدون نتیجه خواهد بود.
در این مورد خود بختیار هم در ملاقاتی که با سید عبدالله شرف الدین داشت،کمابیش همین استنباط را کرده بود.اما این تصمیمگیری را سپهبد بختیار به تنهائی اتخاذ نکرده بود، بلکه تصمیمی بود که سه کشور لبنان و عربستان و ایران متفقاً و با نظر کشورهای دوست خود، انگلیس و فرانسه و اسرائیل گرفته بودند،بی آن که از خصوصیات شخصی که انتخاب کرده بودند،اطلاع درستی داشته باشند.البته دلیل عمدۀ این انتخاب نیز معمّم و فرزند سید عبدالحسین شرف الدین بودن،او بود.
آقا رضا صدر در مقابل وضع موجود و اینکه سید عبدالله تنها فرد حائز شرایط لازم برای عهده دار شدن جایگاه پدرش در لبنان است،میگوید: نه! میتوان شخص دیگری را که دارای صلاحیت و درایت و تحصیلات کافی باشد به این ماموریت گسیل داشت. و او، برادر خود موسی صدر را به سپهبد بختیار معرفی میکند.
تیمسار بختیار در مقابل نظر او میگوید:موسی صدر ایرانی است،علاوه بر این که شیعیان لبنان او را نخواهند پذیرفت،دولت لبنان هم نمیتواند به او تابعیت لبنان را بدهد.
آقارضا صدر در پاسخ میگوید: اجداد ما لبنانی و از عالمان جبل عامل لبنان بودند که در زمان صفویه به درخواست پادشاهان این سلسله به ایران آمده اند. شجرنامۀ ما به راحتی لبنانی الاصل بودن ما را گواهی میدهد و به سادگی میشود تابعیت پدران خود را اخذ کنیم.ضمن این که جمع آوری شیعیان لبنان و برحذر داشتن آنها از گرایش به ناصریسم،یک کار پر زحمتی است که از همه کس، به خصوص اشخاصی مانند سید عبدالله شرف الدین ساخته نیست.برادر من،موسی صدر میتواند این کار را به نحو احسن انجام دهد.
گفت وگوی آقا رضا صدر با سپهبد بختیار به علت جالب بودن موضوع،بسیار طولانی شد و در نهایت قرار بر آن شد که آقا موسی صدر به دیدار سپهبد بختیار برود تا ایشان حضوراً با او آشنا گردد و قابلیت او را ببیند و تصمیم بگیرد.
چند روز بعد آقا موسی صدر به دیدار سپهبد بختیار میرود و با او به گفت وگو مینشیند.در پایان آن دیدار که سپهبد بختیار تحت تأثیر شخصیت آقا موسی صدر قرار گرفته بود، به او میگوید: بروید و وسائل سفر خود به لبنان فراهم کنید تا پس از آماده شدن ترتیبات لازم،به لبنان حرکت نمائید و…
اینگونه بود که موسی صدر بنا به توصیهء برادرش آقا رضا صدر و پذیرفته شدنش از جانب رئیس سازمان اطلاعات و امنیّت ایران،سپهبد تیمور بختیار و پیشنهاد او به کشورهای ذینفع جایگزین سید عبدالله شرف الدین و به لبنان اعزام می شود تا با عهده دار شدنِ جایگاه سیدعبدالحسین شرف الدین در لبنان،امور شیعیان این کشور را اداره کرده،از پیوستن آنها به حرکت ناسیونالیستی عربی عبدالناصر جلوگیری کند.به عبارت دیگر،عزیمت موسی صدر هیچ ارتباطی با وصیتنامه سید عبدالحسین شرف الدین نداشت و ربطی هم به توصیه و پیشنهاد روحانیونی مانند آقای سید حسین بروجردی، سیدمحسن حکیم، مرتضی آل یاسین و غیره نداشت.تیزبینی آقا رضا صدر، برادر آقا موسی صدر،سبب اصلی اعزام او به لبنان بود.
آقای موسی صدر پس از حضور در لبنان،با ترتیباتی که از پیش برایش فراهم شده بود،مستقیماً به جنوب لبنان و شهر صور میرود و امامت مسجد سیدعبدالحسین شرف الدین را برعهده میگیرد.همان طور که اشاره شد، در انجام این برنامه،بعضی از کشورهای غربی دست اندر کار بودند و توسط عوامل خود در لبنان به موفقیت این پروژه کمک کردند.نام و نشان تجار بزرگ و سیاستمداران نامدار لبنانی که به صورت مستقیم و غیر مستقیم،دانسته یا نادانسته در موفقیت این برنامه، یار و یاور آقای موسی صدر بودند،نیز در تاریخ آشکار و پنهان لبنان وجود دارد.
موسی صدر با اقامت در شهر صور و عهده دار شدنِ مسجد و منبر مرحوم سید عبدالحسین شرف الدین،با رفتار سنجیده و اخلاق خوب و کمک دستهای پنهان عواملی که در خدمت او بودند، آرام آرام،توانست جایگاهش را به عنوان یک روحانی متشخص و معتبر در میان شیعیان لبنان باز کند و با تأسیس «مجلس اعلای شیعیانلبنان» و انتخاب شدنش به عنوان رئیس این مجلس نیز به گردآوری شیعیان بر محور مجلس اعلای شیعیان قدم بردارد.
با درگذشت عبدالناصر نیزداستان گرایش شیعیان لبنان به او منتفی و میدان فراخی برای یکه تازیهای جاه طلبانه موسی صدر فراهم شد که بر اثرِ همین یکه تازیها جان خود را نیز از دست داد.
گفتنی است که موسی صدر در تمام مدتی که در لبنان بود با ایران رابطۀ خوبی داشتتا این که درسال ۱۳۴۷،سپهبد بختیار هنگام ورود به لبنان، در فرودگاه بیروت،به جرم داشتن اسلحه بازداشت و زندانی میشود.
زندانی شدن سپهبد بختیار در لبنان،دوستداران ایران را در این کشور به تلاش میاندازد که از مقامات لبنانی بخواهند که او را به ایران تحویل دهند.متقابلاً عدهای از سیاستمداران لبنانی هم به دلایل خاصی به کمک بختیار بر میخیزند و از دولت خود میخواهند که از تحویل او به ایران خوداری شود.در گیر ودار این کشمکشها میان هواداران تحویل سپهبد بختیار به ایران و مخالفین این امر،یکی از کسانی که در زندان به دیدار سپهبددر بند می رود، موسی صدر است که در آن زمان صاحب اسم و رسمی شده بود و دیدارش هم با سپهبد در بند،پر آوازه شد.
در بارۀ رفتن موسی صدر به دیدن سپهبد بختیار در زندان لبنان،با توجه به شرح داستانی که در مورد اعزام او به لبنان داده شد، به سادگی می توان به این نتیجه رسید که این ملاقات یکی از علائم درستی روایت نوذر رزم آرا است.چرا که لزوم و ضرورتی نداشت،امام موسی صدر رهبر مذهبی شیعیان لبنان پا به این کشمکش پر ماجرا بگذارد و به دیدار مردی برود که علیه پادشاه کشور خود قیام کرده بود.
بدون شک موسی صدر هم میدانست که دیدار او با سپهبد بختیار،خشم پادشاه ایران را برخواهد انگیخت،چنانکه برانگیخت. و در این ماجرا که بسیاری چه در ایران و چه در خارج از ایران به دنبال بهره برداری بودند،منصور قدر هم به عنوان یک افسر اطلاعات به دلایل خاص خود،آتش بیار معرکه دیدار موسی صدر با سپهبد بختیار می شود.
حمایت موسی صدر و بسیاری دیگر سبب گردید که دولت لبنان از تحویل سپهبد بختیار به ایران خودداری کندو در نتیجه، از آن تاریخ به بعد، رابطۀ موسی صدر با ایران تیره و به گونه ای بریده شد. همچنان که رابطۀ دیپلماسی ایران با لبنان نیز به خاطر این حادثه برای مدتی قطع گردید.
تا این که در سال ۱۳۵۰ روابط ایران و لبنان از نو برقرار میشود و رکن الدین آشتیانی یکی از دیپلماتهای بلندپایه وزارت خارجه ایران،به عنوان سفیر ایران در لبنان منصوب و به این کشور اعزام میگردد.حضور آشتیانی به عنوان سفیر ایران در لبنان که خود از یک خانوادۀ سرشناس روحانی بود،از یک سو و حضور نفر دوم سفارت،آقای محمود لواسانی که او نیز از یک خانوادۀ معروف روحانی و خواهر وی نیز همسر شیخ محمود فرحات معاون مجلس اعلای شیعیان لبنان بود، موقعیتی فراهم کرد که موسی صدر در صدد بر آید که رابطۀ خود را با ایران بهبود ببخشد.
واقعیت این است که موسی صدر برای رسیدن به اهداف بلند پروازانۀ خود به حمایت معنوی و مادی شاه ایران به عنوان تنها رهبر یک کشور شیعه مذهب جهان نیاز داشت.از این رو،رفتن او به دیدار سپهبد بختیار، دشمن شاه، می باید دلیل خاصی داشته باشد و این دلیل هم به نظر میرسد،همانا موضوع انتخاب و اعزام او توسط سپهبد بختیار به لبنان بود.و ترس از این که مبادا سپهبد دربند، این اسرار پنهان را فاش کند و لطمهای بزرگ به موقعیت او بزند.
دلیل دیگری هم که خود من برای اعزام موسی صدر توسط تیمسار بختیار به لبنان دارم،سخنان غیر مستقیم حاج آقا رضا صدر،برادر ارشد موسی صدر است.کسی که اولین دیدار و آشنائی من با موسی صدر،در منزل او انجام گرفت و در طول مدت ماموریتم در لبنان و در سفرهایم به تهران و سفرهای آقا رضا صدر به لبنان،مرتب همدیگر را میدیدیم و دوستی صمیمانه ای میان ما برقرار بود.
من شخصاً چندین بار از زبان ایشان به مناسبتهای مختلف شنیدم که میگفت:«آقا موسی هر چه دارد از من دارد».او نه به صراحت و نه به روشنی، بلکه در لفافه آمدن برادرش به لبنان را مرهون دوراندیشی خود عنوان میکردو این که «اگر او نبود و نمیخواست موسی صدر امروز در لبنان نبود».
به نظر من، اشتباه او این بود که فکر می کرد من باید از این قضیه آگاه باشم. در صورتی که این گونه نبود و نمیدانست در سازمانهای اطلاعاتی، همۀ کارمندان سازمان، به همۀ اسناد و مدارک و عملیات سری سازمان دسترسی ندارند.هر کسی در حد مقام و موقعیت و ماموریتی که دارد، میتواند به اطلاعات مربوطه دسترسی داشته باشد.این که، من به دلیلی که ذکر کردم، توسط،نوذر رزم آرا،بر خلاف مقررات،از این امر آگاه شده بودم،امر دیگری است.
این نکته را هم بایدیادآور شوم که اعزام من به لبنان از طرف اداره سوم سازمان اطلاعات و امنیت کشور بوده که به امنیت داخلی مربوط می شد،لذا من از پروندههای اطلاعات خارجی بیخبر بودم. وقتی هم من به ریاست نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در لبنان منصوب شدم،در این کشور بودم، لذا اطلاعات چندانی در باره پروندههای اداره دوم نداشتم.
**
پس از حضور آقای منصور قدر در سفارت لبنان،اختلاف من و ایشان شروع شدو دلیل عمدۀ آن هم اختلافِ نظرمان در مورد موسی صدربود.او موسی صدر را از مخالفین ایران و شاه قلمداد میکرد و من بیآن که در این مورد،مخالفتی با او بکنم،معتقد بودم و می گفتم که با این اوصاف هم،ما میتوانیم از بودن موسی صدر در لبنان و در رأس مجلس اعلی شیعیان به نفع مملکت مان استفاده کنیم.به قطع یقین آقای قدر هم در باطن با نظر من موافق بود، ولی به دلایلی که هیچ ربطی به منافع و مصالح کشورمان، نداشتُ، با موسی صدر مخالف بود.
در این مورد خاص،خود من با هماهنگی با یکی از تجار بسیار معروف و خوشنام لبنانی ایرانی تبار که از دوستان آقا موسی صدر هم بود، چندین بار ترتیب دیدار و گفت و گو میان آن دو ( منصور قدر و موسی صدر)را چه در خانه دوست تاجرم و چه در منزل خود فراهم کردم که متاسفانه این اقدامات نیز بینتیجه بود. یعنی، درست در زمانی که موسی صدر در عالیترین موقعیت خود و مورد احترام بسیاری از رهبران کشورهای منطقه، به ویژه کشورهای سنی مذهب بود، منصور قدر عزم خود را جزم کرده بود که او را از ایران دور کند، و این کار را کرد. آن هم درست پس از آن که موسی صدر به دیدار پادشاه ایران رفته و مورد مرحمت او قرار گرفته بود.
در عالم سیاست و در ارتباط با مسائل سیاسی،همۀ کشورها و همۀ سازمان های اطلاعاتی به دنبال آن هستندکه نظر شخصیتهائی نظیر موسی صدر را جلب کنند.اما قدر سفیر شاهنشاه ایران که خود یکی از افسران اطلاعاتی بود،به عمد و در حقیقت با کینه توزی و به خاطر منافع شخصی،چنین موقعیت ممتازی را از دست کشور ما خارج ساخت.
من نه سابقه طولانی آقای قدر را درسازمان اطلاعاتی داشتم و نه در سیاست و دیپلماسی به قدمت سالهایی که او در لبنان و سوریه و اردن خدمت کرده بود،خدمت کرده بودم. ولی این دیدگاه را داشتم که مصلحت و منفعت کشورمان ایجاب میکردکه از موقعیت موسی صدر کمال بهره را ببریم.ضمن این که خود آقای صدر نیز صمیمانه علاقمند بودکه ما را در مسائل مربوط به منافع کشورمان یاری برساند.
امادر زمینهء دورکردنِ موسی صدر از ایران،منصور قدر کوتاه نمی آمد.آخرین تیری که او در این راستا به جانب موسی صدر پرتاب کرد،داستان یکی از مصاحبههای موسی صدر با سلیم لوزی سر دبیر مجلۀ معروف«الحوادث»لبنان است که در این مصاحبه موسی صدر مطلبی عنوان کرده بود که به تعبیر آقای قدر و مترجمین او،خلیج فارس را خلیج عربی عنوان کرده بود.
منصور قدر درترجمه گفتار موسی صدر،به جای «دولتهای عربی خلیج»،که ترجمۀ «الدول الخلیج العربیۀ »است،دولتهای خلیج عربی، ترجمه کرده بود.درعبارت«الدول الخلیج العربیۀ»،کلمه “العربیۀ” صفت “الدول” که کلمهای مونث است،میباشد،نه صفت برای کلمهء”الخلیج”؛ وی این عمل را به این خاطر انجام میداد تانزد پادشاه ایران، موسی صدر به عنوان شخصی شمرده شود که به جای استفاده از نام«خلیج فارس» از واژه«خلیج عربی» استفاده نموده است.این بحث در آن زمان بین کشورهای حاشیه خلیج فارس و ایران بسیار بالاگرفته بود و دولت ایران، به این ماجرا بسیار حساس بود.
در این مورد خاص،موسی صدردر دفتر خود با کمال صمیمیت و صداقت مطلب را برای من خواند و ترجمه کرد و گفت من صحبت خلیج عربی نکرده ام و از من خواست که به تهران بگویم،متن را به یک نفر عربی دان مجرّب بسپارند که ترجمه کند که متاسفانه چون مسألۀ خلیج عربی به پادشاه گزارش شده بود،هیچ کس جرأت نکرد که دروغ بودن حرف آقای منصور قدر را به پادشاه بگوید.به این ترتیب همۀ رشتههای ارتباط آقای صدر با ایران بریده شد و کمکی هم که قرار بود پادشاه ایران برای ساختن بیمارستان شیعیان بکند، عملی نشد.
آقای منصور قدر،مدتها با من در بحث و گفت و گو بودکه نظرم را نسبت به موسی صدر عوض کنم و چون به نتیجه نرسید،در سفری به تهران،از سازمان خواست که از من بخواهند که ارتباط خود را با موسی صدر قطع کنم.یعنی من که به عنوان رابط ساواک با موسی صدر تعیین شده بودم،دیگر با او تماس نگیرم.در تماسی که با دوستانم در تهران داشتم،گفتندکه آقای قدر به ارتشبد نصیری گفته بود:«معین زاده تحت تأثیر موسی صدر قرار گرفته و مصلحت نیست که دیگر با او در تماس باشد».
گفتنی است که من بادرجه سروانی به ریاست نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در لبنان منصوب شده بودم ودرجه سرگردی ام را نیز در لبنان گرفتم.پیش از من از افسرانی که در این پست خدمت کرده بودند،همگی از بزرگان سازمان اطلاعات و امنیت کشور بودند که می توان به نامهای سرهنگ مجتبی پاشائی نخستین مسئول خاورمیانۀ ساواک،سرلشکر عباس شقاقی و سرلشکر منصور قدر اشاره کرد.من،پس از بالا گرفتن اختلافاتم با قدر،به درخواست شخصی از این پست و مقام مهم نسبت به سن و سال و درجه ام،دست کشیدم و شخصاًتقاضای بازگشت به ایران را کردم.پس از بازگشت به ایران هم بنا به تقاضای شخصی به ماموریت خود در سازمان اطلاعات و امنیّت کشور پایان دادم و به نیروی دریائی بازگشتم و….
سال هاست که به دلیل کارهایم در ارتباط با میراث فرهنگی، مرتب از چپاول آثار هنری قبل از انقلاب با خبر می شوم و رنج می برم: همان هزاران اثر هنری که پس از انقلاب از کاخ ها و موزه ها و خانه های مردم بیرون کشیدند وسال هاست که به دلیل کارهایم در ارتباط با میراث فرهنگی، مرتب از چپاول آثار هنری قبل از انقلاب با خبر می شوم و رنج می برم: همان هزاران اثر هنری که پس از انقلاب از کاخ ها و موزه ها و خانه های مردم بیرون به عنوان «اموال طاغوت» مصادره و در انباری عظیم به نام «بنیاد مستصعفان» ریختند تا «مستکبران» جمهوری اسلامی بتوانند آن ها را از ایران خارج کنند و بفروشند. اکنون بسیاری از این آثار در موزه های شخصی اروپایی ها و آمریکایی ها و یا موزه های عمومی کشورهای حاشیه خلیج فارس به سر می برند؛ آثاری که اندکی شان صاحب خصوصی داشتند و بیشترشان جزو اموال ملی بودند. برخی از این آثار، که در موزه ی هنرهای معاصر نگهداری می شدند، اثر هنرمندان بزرگ ایران و جهان بودند که زیر نظر شهبانو فرح خریداری شده بودند و ایشان چند بار به طور علنی خطاب به مسئولین در ایران گفته اند که: «این آثار متعلق به مردم و جزو اموال ملی ست». اما این گواهی هم نتوانسته کاری انجام دهد و آن ها هنوز و همچنان از این اموال به عنوان «اموال طاغوت» نام می برند و هنوز هیچ کس خبری درست از وضعیت آن ها ندارد.
در این سال ها من هم، مثل بسیاری از علاقمندان به آثار هنری، فکر می کردم آخر چه بر سر این نقاشی ها و مجسمه ها آمده است؛ کجا هستند، به که و در کجا فروخته شده اند؛ و آیا روزی خواهد رسید که مردمان ایران بتوانند دوباره آن ها را در موزه های ملی شان تماشا کنند؟ و در اين هفته ناگهان دریچه ای روشن مقابلم باز شد که به من می گفت: «بله، آن روز خواهد آمد».
دو روز پيش دولت آلمان اعلام کرد که یک اثر زیبای هنری، کار «توماس کوتور»، را که نازی های هیتلری از «ژرژ مندل» سیاستمدار فرانسوی ـ یهودی گرفته بودند، به بازماندگان او بازگرداندند.
این رسیدن حق به حق دار، پس از ماجرای تکان دهنده ای است که در نوامبر 2013 اتفاق افتاده؛ وقتی که حدود 1500 اثر هنری کشف شد که توسط نازی ها مصادره شده بود؛ آثاری از هنرمندان بزرگ، از جمله پیکاسو، ماتیس، شاگال،. از آن تاریخ تلاش های زیادی برای یافتن صاحبان اصلی و قانونی این آثار انجام شده و دور نیست که به زودی این آثار یا در موزه ها جای خواهند گرفت و یا به دست صاحبان قانونی شان خواهند رسید.
خبر خوبی بود. همین خبر کوچک می تواند نه تنها به من، که به همه ی عاشقان میراث فرهنگی ایران این امید را بدهد که، چه ما باشیم و چه نباشیم، روزی این اموال ملی به موزه های ما بازخواهند گشت. بله.. آن روز خواهد رسید. می دانم!
شاید آن زمان که نیما گفت «خانهام ابریست، یکسره روی زمین ابریست با آن» نمیدانست روزی همین شعر وصف حال خانهای شود که بخشی از زندگیاش را در پایتخت در آن سپری کرده بود.
شاید آن زمان که نیما گفت «خانهام ابریست، یکسره روی زمین ابریست با آن» نمیدانست روزی همین شعر وصف حال خانهای شود که بخشی از زندگیاش را در پایتخت در آن سپری کرده بود.
به گزارش ایرنا خانه نیما در محله تجریش، دزاشیب، خیابان رمضانی، کوچه رهبری قرار دارد و در دوره پهلوی دوم محل زندگی این شاعر معاصر بوده است.
این خانه از آنجا که محل زیست نیمایوشیج بوده سال ۱۳۸۰ توسط سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری با شماره ۴۶۰۳ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسید اما پارسال و پس از ۱۶ سال از ثبت ملی خارج شد.
مسئولان، علت خروج این خانه از فهرست آثار ثبت ملی را ایراد حقوقی مبنی بر نبودن نام نیما در سند مالکیت بنا عنوان می کنند.
خانه نیما ۶۸۸ مترمربع عرصه و ۱۸۰ مترمربع زیربنا دارد؛ به گفته متولیان میراث فرهنگی این بنا خودش دارای ارزش معماری چندانی نیست اما از آنجا که محل زندگی شاعر معاصر، نیمایوشیج بوده و نیز در نزدیکی خانه – موزه سیمین و جلال (سیمین دانشور و همسرش جلال آل احمد) قرار دارد، تلاش ها برای حفاظت از آن در دستور کار قرار گرفته است.
علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج (زادهٔ ۲۱ آبان ۱۲۷۶ – درگذشته ۱۳ دی ۱۳۳۸) شاعر معاصر ایرانی و به عنوان بنیانگذار شعر نوین و ملقب به پدر شعر نو فارسی شناخته می شود.
*سرگذشت نیما در خانه محله دزاشیب براساس مستندات موجود، نیما سال ۱۳۲۷ خورشیدی در محله دزاشیب ساکن شد؛ برخی منابع اعلام کرده اند که نیما این خانه را درحالی که نیمه تمام بوده خریده، آن را تکمیل کرده و سپس در آنجا ساکن شده است.
همچنین گفته شده نیما سال ۱۳۴۵ این خانه را به فرد دیگری فروخته و به همین علت نام نیما در سند مالکیت آن مشاهده نمی شود اما ازآنجا که این خانه در همسایگی خانه – موزه سیمین و جلال قرار دارد، سیمین دانشور طی سال های اخیر با تلاش های خود مانع تخریب و نوسازی آن شد. خانه – موزه سیمین و جلال هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۷ همزمان با سالروز تولد سیمین در محله دزاشیب افتتاح شد.
* پویش مردمی برای حفاظت از خانه پس از خروج خانه نیما از فهرست آثار ثبت ملی میراث فرهنگی و از آنجا که حرف و حدیث ها از تلاش مالکان برای تخریب این ملک بالا گرفت، افکارعمومی نیز در این زمینه واکنش هایی نشان داد.
غیر از موضع گیری برخی کارشناسان و متولیان فرهنگی طی ماههای اخیر مبنی بر ضرورت صیانت از این خانه خریداری آن توسط نهادهای متولی مثل شهرداری، شاهد برخی حرکت های مردمی نیز در این زمینه بودهایم.
از آن جمله راه افتادن پویشی مردمی «نجات خانه نیمایوشیج» بود که چندروز پیش همزمان با سالگرد درگذشت این شاعر مقابل خانه او تشکیل شد.
تعدادی از شهروندان عصر ۱۳ دیماه جاری همزمان با پنجاه و نهمین سالروز خاموشی نیمایوشیج در هوایی برفی مقابل خانه نیما در دزاشیب حاضر شدند و با روشن کردن شمع و نوشتن جملات برخی مسئولان روی دیوارهای خانه، رسیدگی متولیان به وضعیت این خانه را خواستار شدند.
*مالکان خانه به دنبال قیمت از زمانی که خانه نیما از فهرست آثار ثبت ملی خارج شد، حرف و حدیث ها هم بالا گرفت و موافقان صیانت از این خانه به تکاپو افتادند تا از همه ظرفیت های موجود بویژه مدیریت شهری برای حفاظت از این بنا به کار گرفته شود. در این میان اما به نظر می رسد که مالکان بویژه پس از خروج ملک از آثار ثبت ملی اصرار دارند که آن را به قیمت مناسب (به زعم خودشان بالاتر) بفروشند یا مجوز تخریب و نوسازی بگیرند و این درحالی است که شهرداری اعلام کرده به دنبال خرید این ملک و تبدیل آن به موزه یا مکانی فرهنگی است.
* شهرداری: مالکان خانه مذاکره نمی کنند سرپرست شهرداری منطقه یک تهران در این زمینه می گوید: به دلیل آنکه میراث فرهنگی برای خانه نیما طرح فرهنگی تعیین و این موضوع موجب اعتراض مالکان فعلی شده است، این افراد اعلام کرده اند فعلا امکان مذاکره ندارند.
اسماعیل بدریان در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهارداشت: روز افتتاح خانه- موزه سیمین و جلال، احمد مسجد جامعی عضو شورای اسلامی شهر تهران بر تعیین تکلیف خانه نیما تأکید کرد که بلافاصله موضوع در دستور کار و پیگیری شهرداری قرار گرفت.
وی با اشاره به اینکه میراث فرهنگی برای این خانه طرح فرهنگی گذاشته و زمانی که یک ملک طرح فرهنگی داشته باشد قیمت آن پایین می آید خاطرنشان کرد: مالکان از این موضوع شکایت کردند و خواستار برداشتن طرح فرهنگی هستند.
سرپرست شهرداری منطقه یک تصریح کرد: مالکان فعلی نیز با یکدیگر اختلافات جدی دارند و اعلام کرده اند اکنون امکان مذاکره درخصوص خانه را ندارند.
وی افزود: مالکان این ملک می خواهند پس از شکستن رای،( افزایش قیمت خانه) وارد مذاکره در این باره شوند.
بدریان درباره قیمت این ملک نیز گفت: با توجه به اینکه تعیین قیمت کارشناسی برای املاک تا ۶ ماه اعتبار دارد و شهرداری باید برای آن هزینه کند بنابراین هر زمان که بخواهیم با مالکان وارد مذاکره شویم قیمت کارشناسی ملک را تعیین خواهیم کرد.
* تلاش برای ثبت مجدد خانه مدیر بافت و بناهای تاریخی شهرداری تهران اما ضمن تشریح آخرین وضعیت حقوقی این خانه تاکید دارد که به طور جدی به دنبال ثبت ملی این خانه هستیم.
ابوالفتح شادمهری در گفت وگو با خبرنگار ایرنا تصریح کرد: صبح دیروز(شنبه ۱۵ دیماه) با معاون سازمان میراث فرهنگی صحبت کردم تا ایرادهای حقوقی که به خانه نیما گرفته شده را بررسی و رفع کنند تا در صورت امکان به ثبت بازگردد.
وی اظهارداشت: دیوان عدالت اداری سال ۹۶ ایراد حقوقی نسبت به سند مالکیت خانه داشت که براساس آن این خانه از ثبت خارج شد.
شادمهری ایراد حقوقی دیوان را نبودن نام نیما در سند مالکیت ذکر و خاطرنشان کرد: این بنا مالکان خصوصی دارد که به دنبال نوسازی بنا هستند و در همین زمینه نامه ای به شهرداری منطقه یک نوشته شده که با توجه به سابقه ارزشمند مالک، از انجام هرگونه عملیات ساختمانی در آن جلوگیری شود.
مدیربافت و بناهای تاریخی شهرداری تهران با تأکید بر اینکه مدیریت شهری پایتخت به دنبال حفظ این بنا است اظهارداشت: به طور جدی در حال تملک بنا و تغییر کاربری آن هستیم.
وی اضافه کرد: تلاش می کنیم در تعیین کاربری به گونه ای عمل کنیم که در شان خانه نیما باشد و به ارتقای شناختی که از نیما و آثارش داریم منجر شود.
شادمهری یادآور شد: برای مثال ایجاد موزه بنا می تواند یکی از کاربری هایی باشد که برای این خانه تعریف شود.
به گزارش ایرنا باتوجه به تلاش هایی که مدیران شهرداری می گویند به جریان انداخته اند تا بتوانند ملک را تبدیل به موزه یا مکانی فرهنگی خریداری کنند، باید منتظر نتیجه تعامل مدیران شهری با مالکان بنا ماند و دید که آیا خانه-موزه دیگری در جوار خانه -موزه سیمین و جلال در شمال پایتخت راه اندازی می شود که بتواند به کانون حضور و بهره برداری علاقه مندان به حوزه میراث فرهنگی و شعر و ادب تبدیل شود یا خیر؟
انقلاب 57 و مواضع روشنفکران و رهبران سیاسی ایران تاریک ترین لحظه یا لحظات تاریخ معاصر ایران است.این مواضع نشان دادکه رهبران سیاسی آن روزِ ایران تاچه اندازه از آینده نگری دور و بیگانه بودند؛آینده نگری ای که وجه مشخّصۀ رهبری و روشنفکری به شمار می رود.این مواضع به ما می آموزدکه نباید فریفتهء«تودۀ عوام»یا«عوام توده ای» بود و حقّانیّت تاریخی رهبران و روشنفکران واقعی دیر یا زود آشکارخواهدشد…دریغا که پیروزیِ نظری دکترشاهپوربختیار پس ازمرگش بود و…
خبرنامۀ جبهۀملی ایران در شماره های ۵۹ و 60 (17و18دی ماه)،مقالات اساسی خود را به حملاتِ سنگین به یار سابقِ خود[دکترشاپوربختیار] اختصاص داد و با شعارهایی چون«ننگ بر سازشکارِ خودفروخته»،«ملت ایران خواهان تغییرات بنیادی است،نه جابجایی مهره ها»،درمقالاتی زیر عنوان «دکتر بختیار،از آن طرف راه نیست» و «خیانت منطق نمی پذیرد»،عملِ بختیار را به صحنهء جنگ جمل و رو در رو قرار گرفتن طلحه و زُبیر با امیر المومنین علی تشبیه کرده و نوشت:
«آقای دکتر بختیار،موضع سیاسی شما جایی است شبیه و نظیر شریف امامی و ازهاری و هویدا و دیگران و اجرای تشریفات صدارت شما همان است که در بارهء سایر نخست وزیران تحقّق یافته است…توفیق دکتر بختیار،امری محال و ممتنع است.»
در مقالهء جبهۀ ملی نوشته شد:
«هر کس از راه پاک و روشن نهضت منحرف شود، به ملت خیانت کرده است و خیانت استدلال نمیپذیرد. سازشکاران همیشه برای سازش خود بهانههایی دارند، بهانههایی که عاشقان استقلال و آزادی بر آنها تف میاندازند (و نیز)بر چهره سازشکارانِ بهانهتراش…. دیوارهای خیابانهای وطن، پوشیده از قضاوت است. قضاوت خونخواهان و مرثیهسازان،قضاوت بازماندگان شهیدان و رایدهندگان راستین…
بختیارها باید به خیابانهای شهر بیایند تا طعم تلخِ نفرت را بچشند… این انقلاب بزرگ ملت ایران چیزی نیست که به بازی گرفته شود…این انقلاب فقط و فقط سرنگونی نظام سلطنت استبدادی را میخواهد و این دقیقاً همان چیزی است که رهبر پایدار و ثابت قدم ملت آیتالله العظمی خمینی بارها گفته است،آشکارا گفته است،سازشکار نمیخواهد،مقام طلبِ بزدلِ ریاکار نمیخواهد.این انقلاب تنها انهدام کامل نظام استبدادی زیر سلطه را میطلبد و بس».
پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۵۷
سنجابی تظاهرات طرفداران بختیار را محکوم کردند
دکتر کریم سنجابی امروز با صدور بیانیهای با ضدمردمی خواندن تظاهرات طرفداران قانون اساسی آن را محکوم کرد. در این بیانیه آمده است:
«بار دیگر استبدادیان به راه افتادهاند تا با همان شیوههای قدیمی برگزاری تظاهرات رستاخیزی و اجبار و ارعاب و فریب مردم اینبار تظاهراتی به نام دفاع از قانون اساسی ایران به راه اندازند. عناصر و محافلی که در ۲۵ سال گذشته با تجاوزات مستمر خود قانون اساسی ایران را پایمال کردهاند، اکنون به عنوان آخرین عمل خود به منظور بیاعتبار کردن میراث بزرگ انقلابیون مشروطه میخواهند از آن به عنوان وسیلهای برای دفاع از دستگاه استبداد غیرقانونی و غیرمشروع استفاده کنند. عصاره قانون اساسی ایران اصل حاکمیت ملی و سپردن سرنوشت مردم به خودشان میباشد…».
کریم سنجابی در این پیام از ایرانیان خواست که بیش از هر زمان نسبت به سرنوشت کشور از خود مسئولیت نشان داده و در تظاهرات ضد مردمی به هر عنوان و شعار که سازمان داده شوند شرکت نکنند.
وی بیانیه خود را اینگونه به پایان رساند: «در حد امکان از رفتن به مسیرهای این نوع تظاهرات و یا حضور در آنها احتراز جویید. امیدوارم که با ابراز هوشیاری و دقت انقلابی از جانب همه مردم، آخرین پایگاههای استبداد و استعمار در این مملکت مضمحل گردد و شرایط مساعد برای ابراز اراده ملت، عاری از هر نوع ابهام و اعمال فشار و زور فراهم گردد تا آرمانهای پاک پیشگامان انقلاب مشروطه و رهبر نهضت ملی ایران دکتر محمد مصدق به خود جامه عمل بپوشد.». آیتالله طالقانی نیز با صدور اطلاعیهای با ضد اسلامی و خلاف شرع خواندن این تظاهرات از مردم خواست که به تماشای این تظاهرات نروند. آیتالله طالقانی در اعلامیه خود گفت:
«شرکت افراد و خانوادههای ارتشی در تظاهرات ضد اسلامی و مردمی که رژیم این روزها در گوشه و کنار شهر به راه انداخته، دور از موازین انسانی و خلاف شرع انور است
سه شنبه نوزدهم دی ماه ١٣٥٧
دکتر سنجابی:
حکومت ایران باید اسلامی باشد
دکتر سنجابی در مصاحبهای که امروز در جراید تهران چاپ شد، جریان دیدار خود با آیتالله خمینی را توضیح داد. دکتر کریم سنجابی دبیر کل جبهه ملی ایران گفت:
«من ابتدا به عنوان یک مسلمان و یک ایرانی حضور حضرت آیتالله خمینی که امروز تمام حرکات ایران زیر نظر ایشان قرار دارد، رسیدم و گفتم همانطور که هر فرد مسلمان روزی چند بار خدا را به شهادت میگیرد.
من خدا را به شهادت میگیرم که با هیچ سیاست خارجی بهطور مستقیم یا غیرمستقیم ارتباط ندارم و در هیچ جمعیت سری یا غیرسری ارتباط ندارم و با مقامات دولتی و با دربار ایران گفت و گو و مذاکره نکردم. برای این به اینجا آمدهام تا آنچه را تشخیص میدهم بیان کنم و موضع جبهه ملی را برای شما تشریح کنم.»
من این طرح سه ماده را به خط خودم نوشتم و خدمتشان فرستادم. ایشان به خط خودشان، واژه استقلال را به آن اضافه کردند. آنوقت امضا کردم و فردای آن روز فرستادم خدمتشان و گفتم این نوشته به عنوان سند خدمت شما بماند تا دستورالعمل ما باشد.
گفتند این سه ماده را اعلام کنید. من به حیاط بیرونی آمدم و در یک جمع صد نفری که آنجا حضور داشتند برای اولین بار این متن قرائت شد و با صدای تکبیر حضار بدرقه شد. ما در این اعلامیه گفتیم:
1- سلطنت کنونی ایران با نقض مداوم قانون اساسی و اعمال ظلم و ستم و ترویج فساد و تسلیم در برابر سیاست های بیگانه فاقد پایگاه قانونی و شرعی است.
2- جنبش ملی اسلامی ایران نمیتواند با وجود بقاء نظام سلطنتی غیرقانونی با هیچ ترکیب حکومتی موافقت نماید.
3- نظام حکومت ملی ایران باید بر اساس موازین اسلام و دموکراسی و استقلال به وسیله مراجعه به آرای عمومی تعیین گردد.
سنجابی در بخش دیگری از سخنان خود درباره دولت بختیار گفت: «در مقابل این حرکت انقلابی پادشاه مستبد و حامیان بینالمللی او اکنون دست به توطئه تازهای زده و تصور نمودهاند با استفاده از محکومترین وسایل تبلیغاتی و از طریق عناصر سازشکار با تغییر کابینه و ظاهرسازیهای دیگر می توانند جنبش مردم میهن ما را منحرف سازند».
وی افزود: «ادامه نظام سلطنت استبدادی و غیرقانونی به هیچوجه مورد قبول مردم ایران نیست و مادام که این وضعیت ادامه پیدا کند، هیچ راهحلی برای خروج از بحران کنونی کشور متصور نمیباشد».
از سنجابی سوال شد اگر بعد از خروج شاه، دولت حاضر دست به همهپرسی یا انتخابات آزاد بزند، مورد موافقت شما خواهد بود یا نه؟ سنجابی گفت: «به هیچ وجه این دولت را برای انجام چنین انتخاباتی صالح نمیبینم».
وی در جای دیگری از سخنان خود گفت: «فرم ظاهری حکومت،مورد نظر نیست، آنچه مهم است، محتوای یک حکومت ملی است. چه بسا جمهوریها هست که از سلطنت استبدادی مستبدتر است و چه بسا سلطنتهایی که بهتر از جمهوری است. بنابراین آنچه را که طالبش هستیم، حاکمیت ملی و یک حکومت مردمی واقعی است».
در همین روز بخشهایی ازمصاحبه دکتر سنجابی با تلویزیون فرانسه نیز در جراید کشور درج شد. رهبر جبهه ملی در این مصاحبه گفته است:
-«پیوند بین جبهۀ ملی و روحانیون مخالف رژیم راه حل مناسبی برای ملت ایران است و هیچگونه خطری در بر ندارد.» وی افزود: «نود و هشت درسد ملت ایران مسلمانند و الزاماً حکومت آن نیز باید اسلامی باشد و خیال می کنم در این مورد بین آنچه که من می گویم و آنچه که امام خمینی اظهار می دارند اختلاف زیادی وجود نداشته باشد.».
چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۵۷
بشارتنامۀ جبهۀ ملی به مناسبت ورود آیت الله خمینی به کشور
روابط عمومی جبهۀ ملی به مناسبت ورود آیتالله خمینی بشارتنامهای انتشار داد و در آن ضمن ستایش از عزم راسخ و اراده ایشان خطاب به ملت ایران نوشت: «حق است که اینک صدای هلهله ملتی را به گوش جهانی برسانیم و این بزرگ را چنان که شایسته و بایسته است گرامی بداریم.خمینی که بخاطر ذات رهایی انسان میجنگد و بخاطر بازآفرینی معرفت و معنویت بشر به میدان آمده، سپاس نمیخواهد، تقدیر و تشویق نمیطلبد، ما تنها بخاطر رضای دل خویش عزیزش میداریم و بخاطر رضایت تاریخ.حفاظت و حراست جان خمینی به همت سربازان وطن به معنی تجدید میثاق مقدس میان سپاه میهن است و همه خانواده ایشان، میثاق اجزای ملتی که به ضرب شلاق استعمار و استبداد اسیر پراکندگی شده بودند.»
روابط عمومی جبهه ملی در پایان این بشارت نامه چنین خواسته است: «با نظمی که اعجاب و تحسین همگان را برانگیزد و نشانی از فرهنگ متعالی ما باشد از ایشان استقبال میکنیم.»
* جدا از فتواهای دینی و لنینی،در شرایط سقوط معیارهای اخلاقی(مانندجامعۀ کنونی ایران) بسیاری از روشنفکرانِ غیردینی نیز برای«بی اعتبار کردنِ حریف»،از سلاحِ بُهتان وُ افتراء استفاده می کنند.
بُهتان به مخالفان یا اهل«بدعت» از موضوعات مشترک در نظرات بیشترِ فقهای اسلام سیاسی و ایدئولوگ های نظام های فاشیستی و استالینیستی است.۳۰سال پیش،ضمن یک مقایسۀ تطبیقی به این وجوه مشترک پرداخته ام.(۱).
درسال ۱۹۷۰،فیلم«اعتراف» ساختۀ کارگردان بزرگ فرانسوی،گوستا گاوراس(با بازی درخشان«ایو مونتان»و«سیمون سینیوره»)جایگاه اعتراف های اجباری و دادگاه های فرمایشی در رژیم های استالینی را در برابرِ چشم جهانیان به نمایش گذاشت.
در ۴۰ سال اخیر برای رژیم جمهوری اسلامی نیز،شکنجه،اعتراف و دادگاه های فرمایشی ابزاری برای نشان دادنِ«اقتدار» بوده است.
فیلم مستندِ«بُهتانبرای حفظ نظام»ساختۀ حسین باستانی،به موضوع بُهتان و بدنام کردنِ مخالفان جمهوری اسلامی پرداخته و در این کار،از مستندات فقهی(مکاتبه بامراجع تقلید) و مصاحبه با افرادی چند بهره برده است،هرچند که حضور افراد و شخصیإت های دیگر-از افق های فکری دیگر-در مصاحبه ها می توانست به غنای فیلم بیفزاید.
حسین باستانی با زمینه قراردادن خبری ساختگی برای بی آبروکردنِ یکی از مخالفان رژیم در سایت خبری«ایرانیان کانادا»(که توسط جمهوری اسلامی «شبیه سازی» و جعل شده) و انعکاس آن خبرِ ساختگی در حد اقل ۱۰شبکۀ رسانه ای،فیلمِ«بُهتان»را آغاز می کند و با استناد به سخنرانی ها و فتواهای آیت الله خمینی و دیگر مراجع شیعه،جایگاه و اهمیّتِ«بُهتان»و«بی آبرو کردن مخالفان»در نظام اسلامی را بازگو می کند.تلاشِ حسین باستانی قابل ستایش است با اینهمه،در گفتگو با محسن کدیور ،عبدالکریم سروش و یوسفی اشکوری چنین وانمود می شود که نظراتِ«روشنفکران دینی»فاقد و ناقدِ سُلطه گرائی و سرکوبِ دگراندیشان است در حالیکه جوهرِ نظریِ عملکردهای آیت الله خمینی را در عقایدِ برخی پیشگامانِ«روشنفکران دینی» نیز می توان دید،ازجمله، دکترعلی شریعتی می گفت:
-« امام در کنار قدرت اجرائی نیست. هم پیمان و هم پیوند با دولت نیست، نوعی همسازی با سیاست حاکم ندارد. او خود ،مسئولیت مستقیم سیاست جامعه را داراست و رهبری مستقیم اقتصاد،ارتش،فرهنگ، سیاست خارجی و ادارۀ امور داخلی جامعه با اوست یعنی امام، هم رئیس دولت است و هم رئیس حکومت و … مسئوليت امام(رهبر)، ايجاد يک انقلاب شيعی است… مسئوليت گستاخ بـودن در برابر مصلحتها، در برابر عوام (مردم) و پسندِ عوام و بر ذوق و ذائـقه و انتخابِ عوام شلاق زدن…امام، مسئول است که مردم را بر اساس مکتب (اسلام) تغيير و پرورش دهد حتی عليرغم شمارۀ آراء … رهبری بايد بطور مستمر، به شيوهء انقلابی –نه دموکراتيک– ادامه يابد … او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموکراسی نمیسپارد».
شریعتی دربارۀ آزادی و دموکراسی های غربی معتقد بود:
-«آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی، چونان حجابِ عصمت بر چهرۀ فاحشه است».
در فیلم«بهتان»سخنان صریحِ مدیر مسئول سایتِ«صلح نیوز»(یکی ازناشران اتهام و بُهتان علیه مخالفان حکومت) بازتاب اعتقادِ وی به نظرات آیت الله خمینی است.مدیرمسئول سایتِ«صلح نیوز»می گوید:
-«سیاست این است که ما باید ضدانقلاب را بی حیثیت کنیم… من در برابر ضدانقلاب و معاندان هیچ خط قرمزی ندارم. این را در رسانهام تعریف کردم، حال، خبرسازی باشد یا هر چیز دیگری…ما مملکت را که نمیتوانیم به اینگونه اداره کنیم که برای هر چیزی سند رو کنیم. اینطوری سنگ روی سنگ بند نمیشود…ما در صلح نیوز خط قرمزی در برخورد با ضدانقلاب نداریم…».
روزنامه نگار شجاعی تهدیداتِ دوتن از عاملان اینگونه رسانه ها راچنین بازگو می کند:
–آن دو با تهدید به این که:«ما بلَدیم چطور پودرَت کنیم و بلَدیم چگونه داغ به دل تو و زن و بچه ات بنشانیم و توی صدتا سایتِ خبری وغیرخبری آبرو برایت نگذاریم»، از خودرویِ من پیاده شدند و رفتند…(2).
این امرنشان می دهد که درنظرِمسئولانِ رسانه های حکومتی هیچ چیزِ اخلاقی وجودندارد و دستگاه اخلاقی شان دریک جمله خلاصه می شود:
-«آنچه به هدف اصلی نظام خدمت می کند،اخلاقی،و آنچه که درتحقّقِ این هدف مانع ایجادمی کند،غیراخلاقی است».
درنظرِ این ایدئولوگ ها معیارِ ارزش ها(ازجمله آزادی،اخلاق و انسانیّت)مبتنی برتفسیرها یا تصمیم های فردیِ«رهبر»(پیشوا)است که ازطریق یک ایدئولوژیِ تمامیّت خواه،با تفتیش عقاید،تکفیرمذهبی،قهر و خشونت،ارعاب و ترورِمخالفان تبلیغ می شود.
سلطۀ ایدئولوژی-به عنوان یک حقیقت برتر- به این معنانیست که محتوای ایدئولوژی،«نصّ»یا مقوله ای مشخّص،ثابت و پایدار است بلکه-برعکس- درمواقع ضروری و به بهانهء«مصالح عالیۀ نظام»،ایدئولوژی می تواندبه ضدیا«نقیض»خود تفسیرشود،تأکیدبرخی مراجع مهم شیعی به ضرورت بهتان و لزوم دروغگوئی،هتک حُرمتِ مخالفان،جاسوسی و…نمونه ای از این مدّعا است. کارنامۀ 40سالهء حکومت اسلامی ایران،بیانگراین تراژدی هولناک است.
نمونه هائی ازاین«تفسیربه رأی»را در عقاید دیگر رهبرانِ نظام های توتالیتر می توان ملاحظه کرد،هیتلر در کتاب«نبردمن»نوشته است:
-«برای بسیاری از پیروان،جوهرجنبش ما،درنصِّ برنامه ها و اساسنامۀ مانیست بلکه درمعناهائی است که که ما می توانیم به آنها بدهیم».
تئوریسین های ادبی استالین نیز در بارۀ آثارِ پاسترناک و بولگاکف می گفتند:
-«مهم نیست که پاسترناک و بولگاکف چه می گویند،مهم اینست که این آثار تا چه اندازه به تحقّقِ هدف های«آموزگارکبیر»(استالین)خدمت می کنند».
یکی ازویژگی های رژیم های توتالیتر ایحادِ رُعب وُ وحشت و مخالفت با روشنفکرانِ دگراندیش است.این دو مسئله با سرکوب زنان نیز پیونددارد.
باسرکوبِ زنان، نویسندگان و روشنفکرانِ دگراندیش،تلاش می شود تا نوعی«جامعه بی طبقۀ توحیدی»و همسانی یا«توحیدعقیدتی» ایجادکنند،لنین روشنفکرانِ مستقل و دگراندیش را«غایط(مدفوعِ)ملّت»می دانست و به تَبَعِ او،استالین نیز به سرکوب و ترورِ آنان پرداخت.قتل عام هزاران زندانی سیاسی درتابستان 67، طرح سقوط اتوبوس نویسندگان و شاعران ایران به درّه درسفر ارمنستان( در ۱۶ مرداد ۱۳۷۵ )،قتل های زنجیره ای نویسندگان و روشنفکران ایران درسال1377 و… نشانۀ دیگری از وجوه مشترکِ «سرکوب دینی»و«سرکوب لنینی»بود.
کتاب«دست نوشته ها نمی سوزند»،اثرِ میخائیل بولگاکف(نویسندۀ بزرگ روسی در دوران استالین)روایت دیگری ازسُلطۀ ایدئولوژیک و سرکوب است.دربارۀ کتاب میخائیل بولگاکف درجائی-مفصّلاً –سخن گفته ام. در یادداشت های«بیداری ها وبیقراری ها»(به تاریخ 30خردادماه1395 / 20دسامبر 2016)نیزنوشته ام:این کتاب نشان دهندۀ سوخت وُ سازهای روحیِ بولگاکف در هیاهوهای منتقدانِ گُستاخ است.همسرِ بولگاکف دربارۀ شرایط روحیِ وی درمواجهه با«وَزَغ های ادبی»و «سوسماران رسانه ای» می نویسد:
-«بولگاکف درتمام این سال ها-به بهای نابودکردنِ تدریجیِ خویش،مشغول دفاع ازخود بود».(ص391).
درآن شرایط دشوار بولگاکف نوشت:
-«همۀ کارهایم نقدهای نامطلوب و سُخره آمیزی دریافت کرده اند،و نام من نه فقط درمطبوعات ادواری که حتّی درکتاب های دائره المعارف کبیرشوروی و دائره المعارف ادبی شوروی لجن مال شده است…روز به روز نقدهای مطبوعات بی رحمانه ترشده بطوری که الآن -خیلی ساده-این نقدهامبدّل شده اندبه فحش وُ ناسزاهای عنان گسیخته …من هیچ توانی برای دفاع ازخودم ندارم…»(ص156).
جدا از فتواهای دینی و لنینی،دربحران های اجتماعی و درشرایط سقوط معیارهای اخلاقی(مانندجامعۀ کنونی ایران)بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکرانِ غیردینی نیز برای«بی اعتبار کردنِ حریف»،ازسلاح بُهتان وُ افتراء استفاده می کنند .درمقالۀ«نگاهی به یک عارضۀ تاریخی»به زمینه های تاریخی-اجتماعیِ پیدایشِ این پدیدۀ شوم اشاره کرده و ازجمله گفته ام:باشکست جنبش مشروطیّت و استیلای بحران سیاسی،بدبینی و ناامیدی درجامعه ،نوعی ادبیّات درعرصۀ سیاست و مطبوعات ایران رواج یافت که می توان آنرا«ادبیّات دشنام»نامید.وحیددستگردی، ادیب و روزنامه نگارِ آن دوران در مقالۀ مفصّلی بانام«ایران،از فحش ویران است!»به انتقاد از این پدیدۀ شوم پرداخته است.تازه ترین نمونۀ این پدیده برخوردِ برخی از منتقدان کتابِ«آسیب شناسی یک شکست»است که طی آن،نگارنده را به«سوداگری»،«مشّاطه گری»متهم کرده اند(3)؛ هیاهوهای نفرت انگیزی که یادآورِمقالات کیهانِ شریعتمداری یا تلاشِ سازندگان برنامۀ «هویّت»بود.
سقوط استالینیسم و شکست اسلام سیاسی نشان دادکه با وجودِ بُهتان ها و هیاهوهای «سوسمارانِ رسانه ای»،«قدرتِ حقیقت» از «حقیقتِ قدرت»(استالینیسم،فاشیسم و اسلامیسم) قدرتمندتراست!
_____________________
پانویس ها:
1-نگاه کنیدبه کتاب ملاحظاتی درتاریخ ایران،علی میرفطروس،چاپ چهارم،صص97-155؛همچنین نگاه کنیدبه:
2-این تهدیدات یادآورِ تبلیغاتِ حیرت انگیز علیه نگارنده مبنی بر«حمایت ازحملۀ نظامیِ آمریکا و اسرائیل به ایران»است!!.اتهامِ بی شرمانه و ناجوانمردانه ای که حتّی در رسانه های برخی«اپوزیسیون»در خارج از کشور نیز منتشر شده بود!.در یادداشتی به نمونه ای ازاین بُهتان ها اشاره کرده ام.
3- فردِ فرومایه ای در مشّاطه گری های خود تا بدانجا پیش رفت که مدّعی شد:«کتابِ حلّاج را حسن ضیا ظریفی در زندان شاه در کرمان نوشته است»بی آنکه بتواند به این پرسش ساده پاسخ دهد که آیا زندان شاه ( آنهم در شهرِ دورافتاده ای مانند کرمان)مگر کتابخانۀ عظیم دانشگاه تهران بود تا زندانی سیاسی معروفی مانند ضیاظریفی بنشیند و با زیر وُ رو کردنِ صدها کتاب و مقاله،حلّاج را بنویسد!؟
صبح روز یکشنبه (پنجم دی ماه) انجمن زرتشتیان تهران، آیین درگذشت اشوزرتشت را در تالار ایرج و آرامگاه قصر فیروه برگزار کرد.آیین آفرینگان خوانی با اوستاخوانی موبدان در تالار ایرج برپا شد و در ادامه در آرامگاه قصر فیروزه تهران ادامه یافت.
زرتشتیان یزد،شیراز،کرج،اصفهان،تفت،خرمشاه،قاسم آباد و…نیز به همین مناسبت مراسمی برگزارکردند.
درشهرهای آمریکا،ازجمله درمریلند و کالفرنیا نیز مراسمی برگزارشد.درزیر،عکس هائی ازمراسم آئین درگذشت زرتشت درتهران را ملاحظه می کنید:
...سالگرد«انقلاب بهمن» فرا می رسد و بهمنِ اندوهی که بر دل وُ جان می نشیند.در این میان-امّا-برخی تلویزیون های وطنی به نمایشگاهی برای«جنبش چانه ها» و مغالطه های«روشنفکرانِ همیشه طلبکار»تبدیل شده است.
روشن است در آنچه که بر سرِ ملّت و میهن ما آمده همگان(چه چپ و چه راست،چه ملّی و چه مذهبی)شریک وُ سهیم هستند،ولی این آوارِسهمگین،«معمارانِ تباهیِ امروز»و روشنفکرانِ«عالی جاه»را باید فروتن کند تا ضمن خودداری از«مغالطه»و«فرافکنی»،از ایجادِ چاه های آینده پرهیز نمایند…
***
18بهمن 1388/ 7 فوریه 2010
این روزها دوستانی در تدارک ایجاد سازمانی هستند که امروز دکتر«ن»،بیانیه اش را برایم آوُرد تا نظر مرا بپرسد:
«بیانیۀ جنبش براندازیِ ملّت ایران».
بانگاهی به سرتیترِ بیانیه،پرسیدم:دکتر! آیا شما خودتان این متن را خوانده اید؟
گفت:بله!بارها خوانده ام!
گفتم:فکرنمی کنید که دارید از آرمانِ رهائی ایران دور می شوید!؟؟
گفت:نه!چطور مگر!؟
گفتم:سرتیترِ بیانیه را بخوانید:«بیانیۀ جنبش براندازیِ ملّت ایران».
خواند وُ گفت:خوب!چه اشکالی دارد؟!
گفتم:شما دارید ملّت ایران را براندازی می کنید!
با مکثی گفت:آره! فهمیدم که منظورت چیست؟،امّا منظورمان…
سرور کسمایی – «سهم من از او» رمانی است به قلم جواد جواهری که به تازگی توسط انتشارات گالیمار به بازار آمده است.
رمان به زبان فرانسه نوشته شده اما موضوع آن مربوط به مقطع وقوع انقلاب ایران است. داستان یکی دو سالی پیش از انقلاب در شهرکی ساحلی در کنار دریای مازندران آغاز میشود. با شروع تعطیلات تابستانی، گروهی نوجوان محلی گرد هم میآیند که در طول رمان با سرنوشت آنان آشنا میشویم. در دل این محفل دوستانه، مثلثی احساسی شکل میگیرد که گرانیگاه آن دختری است به نام نیلوفر که بنا به موقعیت طبقاتیاش با دنیای این نوجوانان فاصله بسیاری دارد. همین فاصله بستری است مساعد برای اینکه دختر تجسم آمال و آرزوهای ناشناخته آنان بشود. راوی خود پسرکی سیزده ساله است که از همان موومان Mouvement اول رمان، به دنبال نقطهای دوردست، تنها در دریا شنا میکند و رفتهرفته از ساحل دور میشود و خواننده را به دنبال خود به اعماق ناشناخته و مواج میکشاند. گونهای غسل تعمید خواننده پیش از ورود به اصل داستان. توصیف فوقالعاده زیبای صحنه شنا در گسترهی آبی میان آسمان و زمین و خارج شدن ساحل از حوزه دید راوی، شیرجه رفتن در ژرفای ناشناختهها و تعقیب نقطهای دوردست و مجهول، استعارهای است هنرمندانه از آنچه در صفحات بعدی رمان اتفاق میافتد.
«قلمرو بدی بسیار گستردهتر از قلمرو نیکی است، بسیار ژرفتر. بدی نیرنگهای بیشتری در سر دارد، ورقهای بیشتری در آستین… آنچه تو کردی، در مقایسه با آنچه من مرتکب شدم، هیچ است.»
خطاب راوی به همبندی است که او خود نیز از کرده خویشپشیمان است و احساس گناه رهایش نمیکند. هر چند در آغاز رمان راوی سیزده سال بیشتر ندارد، اما داستان را از پس سالیان به روایت میکشد. او به گذشته خود و دوستانش مینگرد و بارها و بارها، لابلای خطوط، اعتراف میکند که پلید، خائن و دروغگو بوده است. این نگاه، با توجه به فجایعی که روی داده و راوی خود در آن تا حدی نقش داشته است، صریح، سرد، موشکافانه و جسور است.
«در حلقه دور آتش، تکتک ما میبایست از بین میرفتیم. هر کدام به گونهای. نسل ما میبایست تماما نابود میشد. اگر قرار میبود دوباره روزی گردهمآیی دوستانهای داشته باشیم، این کار فقط در گورستان امکانپذیر بود. شکافی میرفت تا زیر پای ما دهان باز کند و به تابستانمان خاتمه بدهد… تابستانی دیگر در کار نبود.»
در شرح روند تباهی محفل نوجوانان از همه جا بیخبر گرد آتش، انگشت اتهام راوی پیش از همه به سوی خودش نشانه میرود. این اوست که با دروغهای سنجیده ، تزویر و در نهایت خیانت، دو تن از دوستانش را بیمحابا به بازی گرفته و در جهت آمال و اهداف خود به پرتگاه کشانده است. او که با آغاز انقلاب به فعال سیاسی تبدیل میشود، نه به دنبال آرزوهای بزرگ برای آینده کشور و مردمش، بلکه به دنبال پستیها و اهداف شخصی خود است.
«انقلابی که افرادی مثل مرا در صدر داشته باشد، نمیتواند چیزی بهتر از جانورهایی که خلق کرد، خلق کند.»
فرم اعترافگونه روایت علاوه بر اینکه چارچوب و لحن مناسب را در اختیار راوی میگذارد تا به فاش کردن نقش خود بپردازد، به نویسنده هم این امکان را میدهد که با استفاده از تکنیک رفت و بازگشت زمانی، یعنی از پس از وقوع فاجعه به پیش از آن، اطلاعات را خرده خرده بر خواننده برملا کند. این تکنیک آمیخته به تعلیق و اشارات سربسته، کشش جالبی در خواننده برای دانستن و حتی گمانهزنی ایجاد میکند.
«ورق در خاطره دریای خزر دیگر برگشته بود. پایان ما آغاز شده بود. ما اما ناتوان از دیدن آن پایان غمانگیز، از بس که درگیر نابود ساختن دنیای خود بودیم.»
کاربرد اول شخص مفرد شگردی است هوشمندانه از سوی نویسنده تا خواننده را هم شریک جرم راوی ساخته، بار این پلیدی را بر دوش او هم بگذارد و به سیاق صفحات آغازین رمان، او را با خود به ژرفنای پیچیدگی روح انسان بکشاند. اعتراف به یهودا بودن، نداشتن هیچگونه ارزش اخلاقی یا احساس گناه نسبت به رفقای خود، از راوی شخصیتی شبه استاوروگینی میسازد، با این تفاوت که راوی «انقلابی» ما از ابتدا نه آرمانی داشته نه اعتقادی و حتی وقتی به عضویت رهبری یکی از گروههای سیاسی نائل میشود، به پوشالی بودن شخصیت خود اذعان دارد.
«برای ساختن و پرداختن یک ایدئولوژی، یک مذهب، یک انقلاب، نباید از دروغهایی که باید در چنته داشته باشد، غافل ماند. هرچه بیشتر در تشکیلات صعود میکنی، بیشتر تابوی دروغ شکسته میشود، بیشتر مفهوم و محتوایش دگرگون میشود. آن بالا، بحث دیگر بر سر راست و دروغ بودن حقایق نیست. حقیقت و دروغ را باید ساخت. من یقین دارم که حتی آیتاللههای عظما، کاردینالها، حتی خود پاپ، وقتی به اینجا میرسند، اعتقادشان را به خدا از دست میدهند. همینطور کلهگندههای به اصطلاح سوسیالیست یا کمونیست دیگر به اسطوره جامعه برابریخواه باور ندارند. همه این چیزها را من خیلی زود دریافتم. شاید خیلی زودتر از دیگران. بیگمان بسیار زودتر از تو. به همین خاطر تو بر خلاف من، توانستی باورهایت را حفظ کنی و در گناه غوطهور نشوی. وقتی تو برای آرمانهایت مبارزه میکردی، آرمانهایی که فکر میکردی اجتنابناپذیر، حیاتی و برحقاند، امثال من مشغول تولید آنها بودیم. من، در حد توان خودم، آرمانهایی از این دست بسیار تولید کردم. ابتدا آرمانهای خودم راساختم، سپس آرمانهایی را که به کارم می آمدند. نمیگویم آرمان واقعی وجود ندارد، نمیگویم میل راستین به نیکی کردن وجود ندارد، فقط میگویم هر چه بالاتر میروی، این میل کمتر یافت میشود. این را خوب میدانم چون خودم در اوج بودم.»
جواد جواهری: نمیگویم آرمان واقعی وجود ندارد، نمیگویم میل راستین به نیکی کردن وجود ندارد، فقط میگویم هر چه بالاتر میروی، این میل کمتر یافت میشود. این را خوب میدانم چون خودم در اوج بودم.
آنچه بی گمان در سنت ادبی ما میتوان یک نوآوری محسوب کرد، همین لحن صریح راوی نسبت به کرده خود است. او پیش از همه به بررسی نقش خود در شکست و تباهی میپردازد، پیش از آنکه گناه را به گردن دیگران بیاندازد. این نگاهی است کمتر معمول در فرهنگ ما، نگاهی کمتر معمول در ادبیات داستانی ما یا در میان شخصیتهای رمانهای ما. گویی زمان بلوغ و مسئولیتپذیری نسلی که از نزدیک دست بر آتش انقلاب ایران داشته، سرانجام فرا رسیده و در این رمان بازتاب هنری یافته است.
اشارهای هم به زبان ساده و در عین حال زیبا و پخته جواد جواهری در رمان بکنیم که با سنت معمول رمانهای فرانسوی این روزگار که برگرفته از زبان روزنامهای و اینترنتی و فاقد سبک هستند، فاصله دارد. توصیفهای بجا و دقیق همه جا در خدمت جان دادن به شخصیتها و موقعیتهاست، نه به دنبال توصیف برای توصیف یا قلمفرسایی و به رخ کشیدن توان ادبی نویسنده. زبان دقیق، ساده و در عین حال غنی «سهم من از او»، گاه یادآور شیوه نگارش پاسکال کیگنار Pascal Quignard و ماتیاس انار Mathias Enard، دو نویسنده برجسته فرانسوی است و این برای نویسنده ایرانیتباری که پس از سن بیست سالگی این زبان را آموخته است، البته دو چندان ارزشمند.
انتشار «سهم من از او» توسط انتشارات گالیمار رویداد فرخندهای است برای ادبیات ایرانی به زبان فرانسه و شاهدی بر این واقعیت پذیرفته شده که با وجود سر باز زدن از انتشار «در جستجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست، «اولیس» جیمز جویس و « سفر به انتهای شب» لوئی فردینان سلین در نیمه اول قرن بیستم، گالیمار در زمینه انتخاب اثر کمتر اشتباه کرده و از این رو یکی از معتبرترین انتشاراتیهای فرانسه است. این انتشارات بیگمان امکان ترجمه این رمان را به زبانهای بزرگ دنیا فراهم خواهد آورد. امید است اما که جواد جواهری که خود به فارسی هم به خوبی قلم میزند و پیش از این، دو مجموعه داستان کوتاه «رخ» و «کوچه های موازی» را از او به این زبان خواندهایم، آستین بالا بزند و رماناش را به زبان مادری هم منتشر کند تا خواننده فارسیزبان نیز سهم خود را از او ببرد.
*سرور کسمایی، نویسنده، مترجم، ناشر ایرانی مقیم فرانسه است. جملاتی که از متن رمان در این کتابگزاری آمده است، ترجمهی سرور کسمایی است.
این پاره ابرِ مهاجر، کز پشتِ پردهی یلدا شبِ دیجور میگذرد – بهین مصداقِ سرگذشتِ نسلِ من با اوست : هیچ مجالِ آرامش اش مقدّر نیست : سرگشته در ظلمتِ دراز هم راه با شتابِ با د میشود و در آبستنگاهِ وسعتِ تاریک، ناف بند بر گسسته از رسالتِ نارسِ خویش، گهی سخت میغریود از سیاهیِ بخت و رگبار وار میگرید گاه از سرِ درد ؛ و برنیاسوده در درنگِ دمی محو میشود ناگهان به قلبِ قیریِ سرد …
آه، گذر از شبانهی یلدا دراز بود و سفر – خود هر آینه تلخ بود و بس کوتاه .
اهالی تاریخ وقتی به قرن پانزدهم میلادی میرسند، ناخودآگاه به آثار شکسپیر رجوع میکنند. تصویری که شکسپیر از پادشاهان، ملکهها و اتفاقات آن زمان ترسیم میکند چنان قدرتمند است که نمیتوان بدون در نظر گرفتن توصیفات جناب شکسپیر آنها را در ذهن مجسم کرد. بعد از گذشت صدها سال از تحریر این آثار بهنظر میرسد شکسپیر، مانند هر نویسنده دیگری، کمی یا حتی بیشتر در تاریخنگاریهای خود دست برده و نوشتههایش را بهدلیلی خاص برای همعصران خودش تغییر داده است. «ریچارد سوم»، بهعنوان شاهکار نویسنده و نمایشنامهای تمامنشدنی از این تغییرات مصون نیست. «متیو لوئیس» نویسنده و منتقد انگلیسی بهطور ویژه روی آثار شکسپیر و وقایع تاریخی مرتبط با نمایشنامهها و کتابهای این نویسنده فعالیت میکند. لوئیس در این مطلب اشاره میکند که شکسپیر به طور عامدانه و البته فاحش تغییراتی در روند تاریخی رخدادها اعمال میکند، به نظر لوئیس اعمال چنین تغییراتی از سوی شکسپیر برگرفته از شرایط دینی، اجتماعی و سیاسی او و جامعه پیرامونش بوده، علاوه بر این تغییراتی که شاید در 400 سال پیش و روی صحنه نمایش برای مخاطب واضح و مشخص بود، ممکن است مخاطب کنونی شکسپیر را به غلط بیندازد و تفسیر و تعبیر آن به مسیر نادرستی وارد شود. شناخت اشتباهات تاریخی و دلیل اعمال این موارد در «ریچارد سوم» و البته سایر نمایشنامههای تاریخی ویلیام شکسپیر، تفسیری نو از شخصیتها و موقعیتها ایجاد میکند، اشتباهاتی که در بزرگی این آثار تغییری ایجاد نخواهند کرد؛ شاید ریچارد برای ما دیگر بزدلی بهدنبال فرار از معرکه جنگ نباشد و به جای آن یک شجاعدلِ زیرک جایگزینش شود.«جنگ رزها»، «نجات شاهزادگان در برج»، «هنری سوم» و «ریچارد، دوک یورک» از مجموعه کتابهای تاریخی متیو لوئیس است، علاوه بر این رمان تاریخی «وفاداری» نیز از او منتشر شده است.تراژدی ریچارد سومِ ویلیام شکسپیر یک شاهکار است، ترسیم شیطان بهگونهای است که به ما جرأت دوست داشتن او را میدهد و این سؤال را مطرح میکند که چرا به لطیفههای او میخندیم و مجذوب چنین مردی میشویم. به نظر میرسد نمایشنامه در حدود سال 1593 نوشته شده باشد و درونمایههای سیاسی آن معنای گستردهتری را متبادر میکند. سن ملکه الیزابت یکم در حال افزایش است و بهطور روشن قرار نبوده وارثی داشته باشد. زیر سؤال بردن توارث و جانشینی مانند علفی در حال رشد بود و حداقل در میان عموم چندان موضوع مهمی تلقی نمیشد. با این حال هویت پادشاه یا ملکه آینده اهمیت زیادی برای تمام کشور داشت. تنشهای مذهبی به بالاترین میزان رسیده بود و درگیریهای میان ادوارد ششمِ پروتستان و ماری یکمِ کاتولیک و الیزابت اول کاتولیک و 60 سال پس از اصلاحات هنری هشتم همچنان عامل ایجاد آشفتگیهایی بود. برخی معتقدند شکسپیر در طول عمر خود یک کاتولیک متعصب بود اما ایمان و کارهای خود را به خاطر حامیانی چون کنتِ اسکس و ساوتهمپتون مخفی میکرد. در مقابل افرادی که مشتاق بازگشت آیین کاتولیک بودند خانواده قدرتمند سیسیل قرار داشتند؛ ویلیام سیسیل، بارون اول برگلی از حامیان وفادار الیزابت و در طول سلطنت او مشاورش بود. در اوایل دهه 1590 با غلبه آرام آرامِ پیری بر او، راه بر جانشینی پسرش در همان مقام هموار شد. خانواده سیسیل ترجیح میدادند جانشین سلطنت یک پروتستان از سمت جیمز ششمِ اسکاتلند باشد. اینها بر خلاف پیشزمینهای است که شکسپیر نمایشنامه خود را نوشته و احتمالاً شریر واقعی او یکی از نقشهای معاصر بوده است. تراژدی ریچارد سوم مملو از اشتباهات تاریخی و جغرافیایی قابلاثبات است. در نسخه اولیه موقعیت نورثهمپتون و استونی استراتفورد تغییر پیدا کرده تا ریچارد بتواند به کمین میهمانی ادوارد پنجم (یکی از شاهزادههای برج) بنشیند. در اوایل نمایشنامه ریچارد به مخاطبان میگوید که من با جوانترین دختر وارویک ازدواج خواهم کرد حتی اگر مجبور باشم شوهر و پدرش را بکشم. دو نبرد بارنت (آوریل 1471) و تویکسبری (مه 1471) با قاطعیت نشان میدهد وارویک و ادوارد وستمینستر توسط ریچارد کشته نشدهاند. انتهای نمایشنامه نیز به اشتباه تفسیر شده است. جملات مشهور «یک اسب!، یک اسب! تمام پادشاهیام برای یک اسب!» اغلب به اشتباه به تقاضای بزدلانهای برای فرار از معرکه تفسیر شده است. اگر دوباره به متن بازگردیم، در حقیقت ریچارد به دنبال اسب تازه نفسی است تا به میدان نبرد بازگردد و ریچموند (هنری تودور) را بیابند. شوق ریچاردِ شکسپیر برای برنامهریزی حیلهگرانه قتل برادرش، کلارنس، توسط برادر دیگرش ادوارد ششم در حالی است که در حقیقت اعدام کلارنس توسط ادوارد به نظر معاصرین آن زمان چنان شکافی میان آنها ایجاد کرده که ریچارد را از دادگاه ادوارد دور میکند. این گمراهی پیشتر هم در چرخه تاریخی نمایشنامههای شکسپیر دیده شده بود. در هنری پنجم، قسمت دوم، ریچارد دوک سامرست را در نبرد سنت آلبنز در سال 1455 میکشد در حالی که او در آن زمان تنها دو سال و نیم سن داشت. افشاگریهای آغاز نمایشنامه درباره ترس ادوارد پادشاه از پیشگویی اینکه «ج» پسرش را از ارث محروم میکند هم احتمالاً یکی دیگر ازنشانههای گمراهی یا راهنماییهای نادرست است. ادوارد و برادر ریچارد، جورج، یا همان دوک کلارنس به ریچارد میگوید: «ایشان گوش به پیشگوییها و خوابها دارد و از جدول الفبا حرف «ج» را برگرفته و میگوید ساحری به ایشان گفته که زادهاش به دست ج نامی از میراث خود بینصیب خواهد ماند و از آنجا که نام من، جورج با ج آغاز میشود پس خود پنداشتهام که من آن مَردم.» [ترجمه عبدالله کوثری، نشر نی»] علاوه بر این به نظر میرسد که جورج بدون در نظرگرفتن عنوانش، دوک گلاستر که او را با همان ج نمایش میدهد به عنوان تهدید فرض شده است. پیش از رسیدن کلارنس، ریچارد به ظاهر از این پیشگویی آگاه است و مشخص است جورج هدف ترس ادوارد قرار خواهد گرفت. این موضوع نشان میدهد ریچارد حقهای در آستین دارد و در سراسر نمایشنامه پرده نازکی بر واضحات کشیده شده است. شریر حقیقی با نشانههای نادیده گرفته شده یا به اشتباه تفسیر شده به عقب رانده شده است. زبان تگگویی آغازین نمایشنامه با توجه به زمان نگارش آن بسیار جالب است. در پاییز 1592 نمایشنامه «آخرین وصیت تابستان» نوشته توماس ناشه اولین نمایشنامهای بود که در کرویدون اجرا شد. روح ویل سامر راوی لطیفههای دادگاه معروف هنری هشتم است و داستان فصلها و هواداران آنها را بازگو میکند. تابستان پادشاه است، اما ارثی ندارد و با سوگواری میگوید «برای نشستن بر تاج پادشاهی خود مشکلاتی دارم، حزن و اندوهم خواهد مُرد، مرگ فریادهای مرا نباید بشنود». تابستان، پاییز را به عنوان وارث خود انتخاب میکند اما زمستان پس از پاییز جانشینش میشود و فرمان تابستان ادامه پیدا نمیکند. وقتی ریچارد به ما میگوید «اکنون زمان ناخشنودی ماست، با خورشید یورک تابستان مجللی ایجاد شده است» شاید، و نه صرفاً، اشارهای زیرکانه به شکوه و جلال خورشید ادوارد پنجم باشد. الیزابت یکم، مادرِ مادربزرگ ادوارد پنجم، میتواند همان «خورشید یورک» باشد، شاید این موضوع کاربرد «خورشید» (sun) را نسبت به «پسر» (son) توضیح دهد. با استفاده از کنایههای ناشه، الیزابت به خاطر نبود میراثی از خود، تابستان را ایجاد میکند که به زمستان، شریر حقیقی، در دوره پاییز سلطنت خود اجازه خودنمایی میدهد. اولین کلمه نمایشنامه، «اکنون» احتمالاً نشانهای است که شکسپیر انتظار داشته مخاطبانش از روی آن متوجه این ارتباط شوند. ریچارد به خاطر جایگاه ویژهاش به عنوان شخصیتی که میتوانست مورد سوءاستفاده قرار بگیرد و در عین حال داستانی اخلاقی و سیاسی ایجاد کند، قادر بود ایفاگر این نقش برای شکسپیر باشد. خانواده یورکی ادوارد ششم از اجداد مستقیم الیزابت یکم بودند و حمله به آنها میتوانست اقدامی بسیار بد باشد. ریچارد در این محدوده قرار نداشت. با توجه به آموزههای ریچارد در سنت آلبانز توسط پدر، ارتباطی میان رفتارها و گناهان پدر و پسر یافت میشود و پسر سرانجام عامل سقوط مصیبتبار خاندانش میشود. در اینجا، شکسپیر به گروه پدر و پسر یا همان خانواده سیسیلها بازمیگردد که اکنون انگلستان را از درون یک فاجعه رهبری میکنند. به نظرم شکسپیر تلاش میکرده در نمایشنامه ریچارد سوم مخاطبش، شخصیت رابرت سیسیل، پسر ویلیام را بشناسد و به احتمال بسیار زیاد تماشاگران هم در دهه 1950 چنین برداشتی از نمایش داشتهاند. در کتاب تاریخ هلند نوشته موتلی (منتشر شده در 1988) ظاهر رابرت را در 1588 به عنوان «یک مرد جوان قد کوتاه، حقیر، خمیده و گوژپشت» تصویر میکند که بعدتر به «دو رویی فراوان» او اشاره میکند که «بخشی از شخصیت او» را تشکیل میدهد. رابرت سیسیل گوژی داشته و شکسپیر در مکالمهای جسورانه به گوژپشتی اشاره دارد که به دو رویی شهرت دارد. فکر میکنم پس از ورود ریچارد روی صحنه نخستین تماشاگران شکسپیر به یکدیگر اشارهای میکردند و صریحاً در گوش هم میگفتند که این همان رابرت سیسیل است. هشدارهای نمایشنامه مشخص است، ریچارد نظم طبیعی را بر هم میزند و وارث بر حق را به نفع خود جابهجا میکند. حامیان کاتولیک شکسپیر احتمالاً سیسیل را همانطوری دیدهاند که او یک توارث پروتستان را برنامهریزی کرده است. الیزابت، رابرت سیسیل را «شیطان کوچک» خود معرفی میکند و علاقه زیادی به او نشان میدهد. ریچارد به ما میگوید که او «مصمم است تا شریر را به اثبات برساند» و شکسپیر به مخاطبانش هشدار میدهد که رابرت سیسیل از حجاب دلپذیر مشابهای برای پنهان کردن نیات خطرناکش استفاده کرده است. رابرت سیسیل توارث پروتستانی خود را داشت. ویلیام شکسپیر به شخصیتی افسانهای تبدیل شد و ریچارد سوم به عنوان یک شریر وارد جامعه شده است. شاید اینها تصادفی بوده اما زمان آن رسیده است که به جای توجه به این افسانه با دقت بیشتری به این مرد نگاه کنیم. منبع: هیستوری اکسترا
شجاع الدین شفا، حامی و مبارز آشتی ناپذیر فرهنگ ایران در زمان رفتن همیشگیاش توصیه و سفارش کرد که نوشتههای روشنگرش را هرچه بیشتر و بیشتر در اختیار جوانان میهنمان بگذاریم تا هرچه بیشتر و بیشتر آگاه شوند، و بدانند که از کجا و چرا این سیلی نکبت بار چهل ساله را خورده اند، و دیگر هرگز تن به آن ندهند جمله معروف اوست، که در روی سنگ آرامگاهش هم نوشته شده:
«برای آزادی و سربلندی ایران و ایرانی تنها یک راه هست،
روشنگری، روشنگری، و باز هم روشنگری،
جوانان ما را روشن کنید، خود آنها بقیه کار را انجام خواهند داد».
برای برآورد این خواسته مرد بزرگ فرهنگ ایران، همسر و همکار وفادار او، بانو کلودین شفا، وخود من، با همکاری کامل یکی از یاران و مریدان او، ترتیب داده ایم که سامانهای به نام و برای شجاع الدین شفا بر پا شود که این هفته که مصادف با سالروز تولد ایشان است کار خود را شروع خواهد کرد، تا به تدریج تمامی نوشتهها و گفتههای او را، بطور رایگان، در اختیارهمگان قرار دهد از همه ایران دوستان و یاوران فرهنگ آن، صمیمانه در خواست میکنیم که، چه به طور شخصی و چه به صورت سازمانهای روابط جمعی و یا هر تشکیلاتی، به هر شکل و ترتیبی که لازم بدانند، در پخش این آگاهی نامه کوتاهی نکنند و ما را یاری دهند. لازم به گفتن و تاکید است است که اعتقادات و باورهای این دوستان و سازمانها هیچ گونه اهمیتی ندارد. نوشتههای روشنگرانه شجاع الدین شفا هیچ گاه رنگ سیاسی نداشته و متعلق به همه و جزئی از دارایی هر ایرانی است که دلش برای میهنش میتپد. لبه تیز حمله آن همیشه و فقط در یک جهت و بسوی یک هدف بوده:
غزلِ«اوحدی مراغه ای»یکی ازشگفت ترین و شورانگیزترین شعرهای زبان فارسی است.این غزلِ به غایت زیبا علاوه بر اینکه نشان دهندۀ اوجِ رونق و رواجِ زبان فارسی در آذربایجانِ قرن 8 هجری/14 میلادی است،یادآورِ شادخواری ها و شور و سرمستی های عصرساسانی می باشد که از جمله در عرفان ایرانی انعکاس یافته است.در ویرایشِ یا تدوینِ تازۀ کتاب«حلاج»،ما به این جنبۀ مهم پرداخته و چگونگیِ تداومِ آئین ها و اندیشه های عصرساسانی در بعد از اسلام را نشان داده ایم.
دل مست وُ دیده مست وُ تن بـیقرار مست جانِ زبون چـه چاره کند با سه چـار مست؟
تلخ است کــــام مــــا ز ستیز تــــو، ای فلک! ما را شبـــی بر آن لبِ شیرین، گُمــار! مست
ای بـــــاد صبـــــــح ، رازِ دلِ لاله عـَــــرضه دار روزی کــه باشد آن بتِ ســوسن عذار مست
از درد هجــــــر وُ رنج خُمــــارش خبـــــر دهم گـــر دَر شَـــوَم شبی به شبستانِ یار، مست
ســــر در ســــرش کنم به وفا ، گر به خلوتی در چنگــــم اوفتـــــد ســـــرِ زلفِ نگار ،مست
لب بـــرنگیـــــــرم از لب یـــــارِ کنـــــاره گیـــر گــــر گیــــرمش به کــامِ دل اندر کنار ،مست مــــا را تـــو پنج بــــار به مسجـــد چه می برَی؟
اکنـــون که میشویم به روزی سه بار مست
از مــــا مـــدار چشـــمِ سـلامت ، که در جهان جــــز بهـــر کـــــارِ عشــق نیاید به کار،مست
ای «اوحدی»،گـــرت هوس جنگ وُ فتنه نیست ما را به کــــوی لاله رُخـان در مَیار مست !
علیرضا رضایی، طنزپرداز تبعیدیِ مقیم فرانسه به دلیل تألّمات روحی و ایست قلبی درشهرلیل فرانسه چشم ازجهان فروبست.
علیرضا رضایی متولد شیراز و تحصیل کرده رشته مهندسی عمران بود. پس از شرکت در اعتراضات ۸۸ ایران را ابتدا به مقصد کردستان عراق ترک کرد و پس ازمدتی به فرانسه مهاجرت کرد. او بهخاطر نوشتههایش در وبلاگ شخصی و ستونی ثابت در سایت خودنویس شناخته شده بود که پس از خروج او از ایران نیز ادامه پیدا کردند. اخیراً نیز بسیاری از مخاطبانش ویدیوهای طنز موسوم به «شفافسازی» را در کانال یوتیوب او دنبال میکردند. در فرانسه با رسانههای متعدد در خارج از ایران همکاری داشت و مدتی به عنوان نویسنده برنامه «پارازیت» و «پولتیک» با کامبیز حسینی همکاری میکرد.
-من که مُردم جسذمو از همون درِ پشتی فرودگاه ببرید بندازید تو بیابون خدا جک و جونورا تغذیه کنن خوشحال بشن. فقط منو ببرید
خانوادهء علیرضا رضایی با انتشار اطلاعیهای اعلام کرده که پیکر علیرضا، روز جمعه ۳۰ نوامبر در محل زندگیاش، شهر لیل فرانسه تشییع و به خاک سپرده خواهد شد و مادرش میزبان دوستان و نزدیکان او خواهد بود:
شماره جدید مجله جهان کتاب پس از چندماه تاخیر به دلیل گرانی و کمبود کاغذ، با میزگرد بررسی شعر ایران در دهههای ۶۰ تا ۹۰ منتشر شده و روی پیشخوان آمد.
شماره جدید مجله ادبی جهان کتاب ویژه شهریور تا آبان ۹۷ به تازگی منتشر شده و روی پیشخوان مطبوعات آمده است. شماره جدید این مجله دربرگیرنده شمارههای ۳۵۲ تا ۳۵۴ این نشریه است که انتشار چند شمارهاش به دلیل گرانی و کمبود کاغذ تا این ماه به تاخیر افتاده بود.
این شماره هم مانند دیگر شمارههای این مجله با مطلبی از مجموعه «نامههایی از پراگ» به قلم پرویز دوایی شروع شده که «بر بال بادها» نام دارد. این نوشته، خاطراتی از دوران کودکی دوایی را در بر میگیرد. پس از این، داستان «میریام» به قلم ایوان کلیما، با ترجمه چکی به فارسی رضا میرچی چاپ شده که داستانی از رؤیاها و آرزوهای نوجوانانه و دل باختن به دیگری است که حتی در جهنم آوشویتس هم از بین نمیرود.
مطلب بعدی مقالهای از احمد اخوت است که با عنوان «چاق و لاغر» چاپ شده و درباره کتابهای پرحجم و کمحجمی است که مورد بررسی یک منتقد قرار گرفتهاند. در یادداشت بعدی این شماره جهان کتاب، کتاب «جا ماندیم» نوشته بهناز علیپور گسکری به قلم زری نعیمی مورد بررسی قرار گرفته است. «تهران، تبریز، پرلاشز» هم عنوان مطلب بعدی است که مجموعهداستان «تونل» اثر فرهاد کشوری را نقد میکند و به قلم امین فقیری نوشته شده است.
کتاب «دستیار» نوشته روبرت والزر که توسط علیاصغر حداد ترجمه شده، در مطلب بعدی با عنوان «غروب ستاره شامگاهی» به قلم حمید نامجو مورد بررسی قرار گرفته و کتاب «آنچنان که بودیم» نوشته لیلی گلستان هم بهانه نوشتن مطلب بعدی به قلم فرخ امیرفریار بوده است. مهدی فیروزان هم در مقاله «گردآوری درازدامن پُرکاستی» دومین جلد از کتاب «چهرههای موسیقی ایران معاصر» اثر هوشنگ اتحاد را بررسی کرده است. ۲ عنوان از مجموعه مصاحبههای تاریخ شفاهی (کتابخانه ملی) که درباره نوشآفرین انصاری و ثریا قزل ایاغ هستند، موضوع مطلب بعدی با نام «سلوک کتابداری» به قلم یاشار هدایی هستند.
نقد مریم مشرف بر کتاب «زیباشناسی» ژان بارتلمی که احمد سمیعی آن را ترجمه کرده؛ بررسی نخستین شماره فصلنامه «ترکمن» به قلم مصطفی نوری و همچنین معرفی کتاب «دانشنامه مختصر اقتصاد» با وایرایش دیوید هندرسون و ترجمه مشترک محمد صادقالحسینی و محسن رنجبر دیگر مطالبی هستند که در ادامه صفحات این مجله چاپ شدهاند. بررسی کتاب «خرد کشی: روشنفکران و انقلاب اکتبر» و کتاب «تاریخ مختصر جمهوری وایمار» در کنار گزارش میزگرد ۵ نفر از شاعران معاصر درباره شعر ایران در دهههای ۶۰ تا ۹۰ هم در ادامه چاپ شدهاند. این میزگرد با حضور اسدالله شعبانی، علی عبداللهی، مریم جعفری آذرمانی، آیدا عمیدی، و حسن همایون برگزار شده و گزارش آن با عنوان «از زبان شاعران» چاپ شده است.
در بخش بعدی مطالب «جهان کتاب» با این مقالات و نوشتهها روبرو هستیم: ترجمه شعر «مرگ سیلویا» از آن سِکستِن، شاعر آمریکایی با ترجمه و شرح سهیلا صارمی، «هوشنگ آزادیور به مثابه شاعر»، مقالهای از فرید قاسملو در بزرگداشت جیان روبرتو اسکارچیا ایرانشناس ایتالیایی، برخی سوابق و لواحق وزن عروضی شعر «افسانه» نیما یوشیج به قلم کامیار عابدی با عنوان «فاعلن فاعلن فاعلن فع»، گفتوگوی عظیم طهماسبی با فخری صالح نویسنده و منتقد فلسطینی که با عنوان «کاوش در شرقشناسی نوین و نومحافظهکاری» و ترجمه علیاکبر ملایی چاپ شده، و بررسی معضل چاپ ترجمههای پرغلط با عنوان «بیمعنایی معنا» که به قلم محمد امجدی نوشته شده است.
«کذّاب کبیر» نوشته آدام گاپنیک با ترجمه گلی امامی و هدف نقد یک زندگینامه جدید از رومن گاری مطلب بعدی است که پس از آن، «وارثان گوگل» با محوریت معرفی ۱۱ چهره جدید رمان روسیه و ترجمه یاسمن منو چاپ شده است. «دوران رونق کتابهای عامهپسند» نوشته لوئیس منند با محوریت تاریخ کتابهای جیبی در امریکا و انگلستان و ترجمه سعید پزشک و «چه شد که صفحه سفید ماند؟» درباره آثاری که هیچگاه نوشته نشده یا منتشر نشدند؛ چاپ شدهاند. این مطلب به قلم کریستوفر رُز و ترجمه پرتو شریعتمداری نوشته شده و اولین قسمت از سری مقالات «ناکامی ادبیات» است که قرار است در این مجله چاپ شوند.
«استانداردهای حرفهای ویرایش» (انجمن ویراستاران کانادا، ۲۰۱۶) با ترجمه فاطمه ترابی و نقد برخی کتابهای جدید بازار نشر در «هزار و یک داستان» از دیگر مطالبی هستند که در صفحات پایانی این مجله چاپ شدهاند؛ «بی نازنین» اثر کیوان ارزاقی، «پشت حصار» نوشته محبوبه بهزادفرشید، «پنجرهای مشرف به میدان» نوشته هوده وکیلی و «خُردهروایتهای بیزن و شوهری» اثر مهسا ملک مرزبان.
معرفی کوتاه ۱۷ کتاب، «تازههای بازار کتاب»، «نامه» (یادی از احسان یارشاطر) و صفحه «درگذشتگان»، مطالب پایانی جهانکتاب هستند.
این مجله با ۱۱۰ صفحه و قیمت ۲۰ هزار تومان منتشر و عرضه شده است.
دیروزبا استادمحمدجعفرمحجوب دیدارکردم.چندسال پیش برای تکمیل کتابخانهء ایرانشناسی دانشگاه استراسبورگ(فرانسه)دکترمحجوب به دنبال مجلداتی ازلغتنامهء دهخدا بود و من توانسته بودم که این مجلّدات و چندکتاب دیگررا دراختیارش بگذارم.حالا گویاباشنیدن فروش بخشی ازکتابخانه ام به آقای اسماعیل پوروالی،سردبیرمجلهء «روزگارِنو»(به همّت دوست نازنینم مرتضی نگاهی) می خواست بداندکه ریز وُ درشت این کتاب ها چه بود؟،بقول صائب:
ازبس کتاب در ره میخانه داده ایم
امروز خِشت میکده هاازکتاب مااست
استادمحمّدجعفرمحجوب
وقتی دانشجوی شبانهء دانشگاه تهران بودم،استادمحجوب را در دانشکدهء ادبیّات می دیدم و گاه درکلاس های سبک شناسی وی شرکت می کردم و ازغنای اندیشه و حافظهء حیرت انگیزش لذّت می بردم.محجوب-به راستی-«دائرة المعارف سیّارِشعر و ادب پارسی»است و…حالا -بعدازسال ها-موضوعِ فروش کتاب های کتابخانه ام و همسایگیِ دیوار به دیوارِ ما باخانوادهء شهریار(فرزنداستادمحجوب)بهانه و فرصتی بودتا درکافهء معروف«سارا برنارد»( Sarah Bernhardt)ازمحضرش استفاده کنم.
فروتنی استاد یادآورِعیّاران است که دکترمحجوب سالیان دراز- درپرتو فرهنگ عامه و تحقیقات گسترده دربارهء فتوّت یا آئین جوانمردان – باآنها زیسته است و ازاین نظر به شاهرخ مسکوب شباهت دارد.
مثل سال های دانشکده،سخنش گرم وُ دلنشین است.باتوجه به رسالهٔ دکترای محجوب دربارهء«سبک خراسانی در شعر فارسی»،می پرسم:
-فکرمی کنم که «سبک خراسانی» درتداوم خود به «سبک عراقی» می رسد و یکی ازنمایندگان برجستهء آن،سعدی شیرازباشد.به نظرمی رسد که سعدی زمینی ترین شاعردرتاریخ ادبیّات ایران باشد،منظورم اینست که عشقِ سعدی(برخلاف حافظ)عمیقاً زمینی،انسانی و غیرعرفانی است.
استادمحجوب:بله!بنده غزلیّات سعدی را«صدرنشینِ غزل عاشقانه»نامیده ام.نکتهء مهم دربارهء سبک خراسانی،فضای شاد وُ خوشباشی وُ پُرگل وُ باغ وُ بزم است که بیشتر خودرا درقصیده های مطنطنِ فرّخی سیستانی،انوری،خاقانی و عسجدی نشان می دهد،درحالیکه سبک عراقی بیانگرسوخت و سازهای عاطفی انسان است و ازاین نظر،غزل جلوه گاه سخن شاعر می شود.بعدها«مکتب وقوع»وخصوصاً شعرهای وحشی بافقی این سوخت و سازهای فردی و عاشقانه را بازبانی بسیارساده و عاری ازصنایع شعری تداوم داد.
می گویم:
-درسال های1348-1349دردانشکدهء ادبیّات تبریزازدکتررشیدعیوَضی(استادادبیّات فارسی)شعری ازسعدی شنیده بودم که برخی ازابیاتش جزوِ«امثال سایره»در زبان فارسی است،ماننداین شعرسعدی که بعدازگذشت اینهمه سال،هنوزبخاطرم مانده:
سَل المَصانِعَ رکباً تهیمُ فی الفلواتِ(1)
توقدرآب چه دانی که درکنارفراتی
شبم به روی تو روز است وُ دیده ام به تو روشن
وَ اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشـیّــتی و غـداتی (2)
استادمحجوب:اصلاً یکی ازنشانه های سبک عراقی همین حضور ابیات و امثالِ عربی است.این«عربیُت»درقصاید سبک خراسانی خیلی کم است.اینگونه اشعار،ملمّع نامیده می شوند،یعنی،شعری که مصراعی ازآن،فارسی و مصراع دیگرش،عربی است و دراین باره ،سعدی واقعاً سنگ تمام گذاشته هرچندکه ملمّعات حافظ هم درخشان است مانند این بیت معروف:
الا یا ایّها السّاقی اَدِر کأساً و ناوِل ها (3)
که عشق آسان نمود اول،ولی افتاد مشکلها
می گویم:گویا«سودى»درشرححافظ مدّعی است که این مصراعِ عربی از«یزیدبن معاویه»است و حافظ ازاو«استقبال» کرده!
دکترمحجوب با تأکید می گوید:
-نه!نه!این یک اشتباه است وظاهراً ناشی ازانگیزه های سیاسی تُرک های سُنّی مذهب بوده.یزیدبن معاویه-البته- دارای طبع شعربوده و اتفاقاٌ شعرهای نابی هم داشته ولی با تحقیقات دقیق علامّه قزوینی،درهیچیک از دواوین موجود،سخنی ازاین مصراعِ یزید نیست.ظاهراً اختلاف صفوی های شیعه مذهب باعثمانی های سُنّی مذهب،باعث شده تامحقّقان تُرک بااین«استناد»،حافظ رادرنظرایرانیان،کوچک کنند…
سعی کردم که از«مجلس یزید»خارج شویم و به کربلای دیگری برویم.باتوجه به عضویّت شاهرخ مسکوب،جلیل دوستخواه،مهردادبهار و دکترمحجوب درحزب توده،ازفعالیّت های او درحزب توده می پُرسم.
استادمحجوب باطنزی خاص می گوید:
-دورانِ خریّتِ مابودآقاجان! ماکه آنهمه به استقلال و آزادی ایران علاقه داشتیم،می خواستیم که این استقلال و آزادی را ازدولت شوروی طلب کنیم:
سال ها دل طلبِ جامِ جم ازما می کرد
آنچه خودداشت زبیگانه تمنّامی کرد
نزدیک بودکه مانند«خاقان مغفور»(فتحعلیشاه قاجار)علاوه بر17شهرقفقاز،70شهرِدیگرایران را به روس ها ببخشیم!این،عینِ خریّت ما بود…خدابیامرزد خلیل ملکی را که چه خونِ دلها خورد و چقدردچار«ترورشخصیّت»شد!
می پُرسم:فکرمی کنیدعلل یاعوامل ترورِشخصیّت خلیل ملکی چه بود؟
استادمحجوب:خلیل ملکی سال ها از زمانهء خود جلوتربود و«دورنما»ئی را می دیدکه دیگران از دیدنِ آن عاجزبودند،خصوصاً دربارهء استالینیسم و سوسیالیسمِ اتحادجماهیرشوروی.او روشنفکرمیهن پرست،شریف و صریح اللهجه ای بودو عقایدش را بدون«ملاحظه»ابرازمی کرد.درجامعه ای که «ملاحظه کاری» جزوِ«ملزومات» بود،طبیعی بودکه مواضع ملکی علیه شوروی ها،رهبران حزب توده و حتّی علیه جبههء ملّی می توانست اورا موردِ نفرتِ این و آن قراردهد.درواقع،زندگی و عقایدملکی مصداق این شعرحافظ بود:
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
درفکرخلیل ملکی بودم که می پرسم:
-کدام شخصیّت درحزب توده برای تان برجسته و دوست داشتنی بود؟
به فنجان قهوه اش نگاه می کند،گوئی که درآن،«عکس رُخِ یار دیده است»:
-مرتضی کیوان!مرتضی کیوان!اوچکیدهء فرهنگ و رفاقت بود(رفاقت درمعنای لوطیانهء کلمه)…کیوان ادبیّات رامقوله ای انسانی می دانست نه طبقاتی.همین اعتقادباعث شده بودتا اوباطیف مختلفی ازنویسندگان و شاعران رفت و آمدداشته باشد؛ازچپ تا راست و میانه!(هرچندکه گاه از«آثارارتجاعیِ»برخی ها هم یادمی کرد).به توصیهء کیوان بودکه من کتاب«پاشنهء آهنین»(جک لندن) و بعد«مروارید»(جان اشتاینبک)را ترجمه کردم که بامقدمهء مرتضی کیوان منتشرشده بود.
می پرسم: نظرکیوان نسبت به ملّی شدن صنعت نفت و دکترمصدّق چه بود؟
محجوب تمایل چندانی به این بحث ندارد،بااینحال به اصرارمن می گوید:
-متأسفانه مانندبیشترِاعضای حزب توده،کیوان نظرمساعدی نسبت به مصدّق نداشت و دولت مصدّق را«بورژوائی»،«مرتجع»و«وابسته به امپریالیسم»می نامید.شایدیکی ازدلایل این اعتقادات،فشارهای مالیِ شدیدی بودکه بخاطرسیاست های نفتی مصدّق به کارگران،معلمان و طبقات محروم جامعه وارد می شد و کیوان-باآن روح بزرگ و حسّاسش- نمی توانست شاهد و ناظرِ آن محرومیّت ها باشد…اصلاً کیوان اهل سیاست نبود.او«رندِعالم سوز»ی بودکه بقول حافظ:«بامصلحت بینی»میانه ای نداشت و همین رندی یا پاکباختگی- سرانجام-سرنوشت خونینش را رقم زد…مرتضی کیوان کمتر می نوشت ولی بیشترمی خواند و می اندیشید…او یک راهنما و راهسازبود و شایدبهمین جهت به استخدام وزارت راه درآمد و نشریهء«راه نو»را منتشرکرده بود!
-بیشترِاین شاعران و نویسندگانی که امروزه محبوب شماهاهستند،درواقع، دست پروردهء مرتضی کیوان هستند…کیوان بضاعت مالی خوبی نداشت ولی چشم وُ دلش از زرق وُ برق های این زندگیِ مبتذل سیربود.درطول زندگیِ پُرفراز وُ نشیب،من کمترانسانی را به نجابت و شرافت او دیده ام:کم حرف،فروتن،عمیق و بی ادعا.امیدوارم که به قول بیهقی«قلم را لَختی بر وی بگریانم»و مطلب دقیقی دربارهء کیوان بنویسم و به او ادای دین کنم…
____________________
1- سَل المصَانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلواتِ= دربارهء چشمهها از سواران[تشنه] که در بیابانها سرگردانند، بپرس!
2- وَ اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشـیّــتی و غـداتی = اگر از پیشم بَروَی شب و روزم یکسان میشود.
3- الا یا ایّها الساقی اَدِر کأساً و ناوِل ها =هان ای ساقی! جامی به گردش درآر وُ به من ده!
تاریخ چاپ: ۱۳۹۷مکان چاپ: تهرانتیراژ: –شابک: –تعداد صفحات: ۴۸۶
شمارۀ یکصدوبیستوهفتم از مجلۀ فرهنگی هنری بخارا با دو شعر منتشرنشده از هوشنگ ابتهاج و یادنامۀ دکتر غلامحسین صدیقی منتشر شده است.
در ابتدای این شماره دو شعر منتشرنشده از هوشنگ ابتهاج (هـ.ا. سایه) با عناوین تندیس (با یاد قدیمیترین دوست شاعر به نام محمدهادی نخست هدایتی) و در رثای دوست آورده شده است.
در بخش نقد ادبی دو واژۀ «آستین گل» و «باد شرطه» در متون ادب فارسی بررسی شده است که برگرفته از یادداشتهای استاد دکتر شفیعی بر تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری است.
نوشتار دکتر محمدعلی موحد در این شماره، در واقع متن سخنرانی ایشان در مراسم رونمایی از تصحیح جدید مثنوی در دانشگاه انقره کشور ترکیه است.
در بخش تاریخ ادبیات فارسی، ابتدا سخنی کوتاه در باب پروین اعتصامی آورده شده و سپس به اجمال به مقدمات مربوط به شکلگیری شعر نو و دوران پس از شهریور 1320 پرداخته شده است.
دکتر بهاءالدین خرمشاهی در قلمرنجۀ این شماره، با نگاهی به آشنایی خودشان با دکتر حسین کمالی، کتاب «خداشناسی مردمان تهران: از دوران قاجار تا جمهوری اسلامی» او را بررسی کرده است. این کتاب در هفت فصل و یک پیشگفتار به این ترتیب سامان یافته است: ای خدا، ای فلک، ای طبیعت؛ موافقان و مخالفان نیابت الهی؛ و خدایی که در این نزدیکی است؛ حکم الهی و قانون آدمی؛ فلسفه در مدرسه؛ بازگشت تصوف؛ و گونههای شکاکیت.
یادنامۀ این شماره به دکتر غلامحسین صدیقی (1284 ـ 1370) با نوشتارهایی از داریوش آشوری، ایرج افشار، سیدابوالقاسم انجوی شیرازی، نصرالله پورجوادی و …. اختصاص یافته است. زندهیاد غلامحسین صدیقی در دوازدهم آذرماه 1284 در شهر تهران دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی و قسمتی از تحصیلات متوسطه را در مدرسۀ اقدسیه گذراند. سپس در مدرسۀ آلیانس فرانسۀ تهران به تحصیل زبان فرانسه پرداخت و به اخذ دیپلم نائل گشت. بعد به مدرسۀ دارالفنون رفت و دروس متوسطۀ سالهای چهارم و پنجم را در شعبۀ علمی تحصیل کرد و در سال 1308 در جمع محصلین دورۀ دوم که وزارت فرهنگ برای تکمیل تحصیل به اروپا فرستاد به فرانسه رفت. در سال 1316 به درجۀ دکتر از دانشگاه پاریس توفیق یافت و در اول سال 1317 به تهران بازگشت. او صاحب مشاغل متعدد و تألیفات بسیاری است که از جمله تألیفات او میتوان به این موارد اشاره کرد: جنبشهای دینی ایران در قرم دوم و سوم هجری، رساله راجع به زندگانی و تألیفات و مقام علمی ابوریحان بیرونی، گزارش سفر هند، تصحیح و چاپ معراجنامه منسوب به ابن سینا، تصحیح و چاپ ظفرنامه منسوب به ابن سینا، تصحیح و چاپ خردنامه و ….. .
گزارش این شماره نیز اختصاص دارد به شب «محسن میرزایی» با سخنرانی ناصر تکمیلهمایون، علیاکبر فرهنگی، کامران کاتوزیان و …. . این مراسم به مناسبت هشتادوپنجمین زادروز استاد میرزایی برگزار شد. او موفق شده در عمر گرانبار خود کارهای ارزشمند و برگهای زرینی در کارنامۀ درخشانش داشته باشد. کارهایش چه در عرصۀ تدریس و چه در بخش تألیفات تاریخی بهویژه تاریخ دورۀ قاجار حائز اهمیت است. در بخش مطبوعات هم میتوان به تجربیات مطبوعاتی او در بیش از چند دهه، از سردبیری و کارهای گوناگونی که میتوان تصور کرد، اشاره داشت. در بخش فن و ادبیات تبلیغات، نهتنها صاحب نظر هستند، بلکه به استادی نظریاتشان را مطرح کردهاند و مورد توجه کسانی بودهاند که قصد یادگیری و ارائۀ کار در بخش تبلیغات داشتهاند. از آثار ایشان: 28 هزار روز تاریخ ایران و جهان، خاطرات غلامعلی خان عزیزالسلطان ملیجک، تاریخچۀ بریگاد و دیویزیون قزاق و …. .
زبانشناسی، آویزهها، در حواشی کتاب در ایران، در حاشیۀ ایرانشناسی، نشر و تمدن، از چشمۀ خورشید، به ترنم و ترانه، کتابها و نشریاتی از تاجیکستان و …. دیگر مطالب و نوشتارهای این شماره را شکل میدهند.
بهمن (تقی) امینی، مدیر انتشارات خاوران، یکی از ناشران باسابقه ادبیات تبعید در اثر پیامدهای بیماری سرطان جمعه ۲۵ آبان در ۶۷ سالگی در بیمارستانی در شهر لیون درگذشت. بهمن امینی از نخستین ناشران ادبیات تبعید بود. انتشارات خاوران هم در کنار نشر باران در سوئد از مهمترین ناشران کتاب فارسی در خارج از ایران به شمار میرفت. برخی از آثار شاهرخ مسکوب، رضا دانشور، شهلا شفیق، رضا قاسمی و علی عرفان را انتشارات خاوران برای نخستین بار منتشر کرد. بهمن امینی چاپخانهای در محله ونسن پاریس داشت. از کار چاپ، هزینه نشر کتابهای ادبیات تبعید را تأمین میکرد و در کنار این فعالیتها، جلسات «دیدار با اهل قلم» را برگزار میکرد. او عضو «کمیته مستقل ضد سرکوب شهروندان ایرانی» در پاریس هم بود. بعد از مدتی او کار چاپ را رها کرد و یک کتابفروشی دو زبانه در نزدیکی میدان ناسیون پاریس تأسیس کرد. بهمن امینی بعد از ابتلا به بیماری سرطان، آخرین ماههای زندگیاش را در کنار خانوادهاش در روستایی به نام دییونه در جنوب شرقی فرانسه گذراند.
در مرداد سال جاری دو تن از دبیران کانون نویسندگان ایران، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن، و نیز بکتاش آبتین، یکی از بازرسان کانون، به بازپرسی دادسرای امنیت واقع در زندان اوین احضار و “تفهیم اتهام” شدند. این احضار مربوط به پروندهای بود که وزارت اطلاعات در اردیبهشت ۱٣۹۴ برای این سه عضو کانون گشوده بود. در روزهای اخیر آنها باز به همان شعبه بازپرسی احضار شدند تا یک بار دیگر “تفهیم اتهام” شوند. گویا اتهام “تبلیغ علیه نظام” که بار اول به متهمان “تفهیم” شده بود نهاد اطلاعاتی را، که شاکی پرونده است، راضی نکرده و پرونده به شعبه بازپرسی بازپس فرستاده شده تا دو اتهام دیگر به اتهام پیشین افزوده شود: “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی” و “تشویق بانوان کشور به فساد و فحشا”. سنگین ترکردن بار اتهام در این گونه پرونده ها، چنانچه به توصیه و با اعمال نفوذ شاکی پرونده صورت گرفته باشد، حاکی از آن است که دراین پرونده سازی آشکار سرنوشت «متهمان» را نهادهای اطلاعاتی و امنیتی تعیین میکنند و از دستگاه قضایی یی که بدین سان به خواست شاکی گردن میگذارد امید هیچ دادرسی عادلانه و بیطرفانه ای نباید داشت.
اما ساختگی بودن اتهام های یادشده در مورد اعضای کانون روشنتر از آن است که به توضیح چندانی نیاز داشته باشد. اتهام “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی” مستلزم آن است که متهمان در خفا بر ضد شخص یا نهادی دولتی تبانی کرده باشند؛ حال آن که کانون نویسندگان ایران تشکلی است علنی که در سراسر عمر پنجاه ساله ی خود هرگز دیدگاه ها و فعالیتهای خود را از چشم هیچ شخص یا نهادی پنهان نکرده و نمیکند. وانگهی، اگر منظور از «امنیت ملی» امنیت «ملت» و در واقع مردم باشد، چیزی مضحکتر از این نیست که اعضای تشکلی چون کانون نویسندگان ایران بر ضد چنین امنیتی «اقدام» کنند. مصداق برهم زدن چنین امنیتی را باید نه در میان اعضای کانون بلکه بین کسانی جست که مردمی را سرکوب میکنند که به مسالمت آمیزترین شیوه ها به خیابان میآیند تا خواست های برحق خود را بیان کنند. در مورد اتهام «تبلیغ علیه نظام» نیز باید گفت انتقاد و مخالفت با این یا آن نهاد دولتی به دلیل سلب آزادی بیان و اِعمال سانسور نه مصداق «تبلیغ» است و نه به معنی ضدیت با کل «نظام». اما اگر این دو اتهام از نوع اتهامهای رایجی است که به وفور بر پروندهی فعالان سیاسی و اجتماعی و فرهنگی الصاق میشود، “تشویق بانوان کشور به فساد و فحشا” اتهام جدید و بی پایه و اساسی است که ظاهراً (می گوییم ظاهراً زیرا درباره ی این اتهام، همچون دو اتهام دیگر، مطلقاً هیچ توضیحی به «متهمان» داده نشده است) پس از اعتراضهای اخیر بسیاری از زنان به حجاب اجباری، در دستگاه اتهامتراشی و پروندهسازی سیستم دادرسی برای منتقدان و معترضان ساخته و پرداخته شده است. در این مورد نیز کانون نویسندگان ایران چیزی جز حق آزادی پوشش و مخالفت با حجاب اجباری را مطرح نکرده است و هیچیک از اینها مصداق این اتهام نیست، مگر آن که خواست رفع تبعیض جنسیتی و برابری زنان با مردان را «فساد و فحشا» تلقی کنیم. برای این اتهام شرم آور نیز کسانی را باید به دادگاه کشاند که حقوق زن را نیمی از حقوق مرد میدانند؛ کسانی را باید محاکمه کرد که سن فحشا و اعتیاد را به دوازده سالگی رساندهاند و گروه گروه زنان جوان را به بردگی جنسی کشانده و در بازارهای سکس داخل و خارج به تاراج گذاشتهاند؛ کسانی که هزاران کودک دختر و پسر را از تحصیل و زندگی امن و شاد بازداشته و در کارگاهها و خیابانها جسم و جانشان را تباه و فسادهای گوناگون را به آنها تحمیل میکنند و… آری، اینان را باید به پای میز محاکمه کشاند نه نویسندگان آزادیخواهی را که خواهان حق انتخاب آزادانه برای زنان اند و به آنان به چشم موجودی انسانی و برابر با مرد مینگرند.
بدینسان، صدور چنین اتهام هایی در مورد سه تن از اعضای فعال کانون نویسندگان ایران ظلمی است آشکار و مبتنی بر دروغ و پاپوش دوزی که هیچگونه وجاهت حقوقی و قانونی ندارد. کانون نویسندگان ایران این اتهام تراشی و پروندهسازی را محکوم میکند و خواهان رفع کامل اتهام از رضا خندان (مهابادی)، کیوان باژن و بکتاش آبتین، و مختومه کردن پروندهی آنها و همه پروندههای مشابه است.
کانون نویسندگان ایران با انتشار بیانیه ای جلوگیری از برگزاری مراسم سالگرد درگذشت علی اشرف درویشیان را محکوم کرده است. در بیانیه ی کانون نویسندگان ایران آمده است:
در پی اعلام خانواده ی علی اشرف درویشیان مبنی بر برگزاری مراسم سالگرد درگذشت این نویسنده ی سرشناس و عضو برجسته ی کانون نویسندگان ایران در روز جمعه چهارم آبان ۱٣۹۷، مقامات امنیتی طی تماسی با خانواده ی زنده یاد درویشیان آنان را از برگزاری این مراسم بازداشتند، و بدین سان با پایمال کردن ابتدایی ترین حقوق انسان ها، هراس خود را از حضور مردم حتی در مراسم سالگرد معمولی و رایج برای یک نویسنده ی مردمی به نمایش گذاشتند. این اجحاف آشکار البته پاسخی مفصل و درخور را می طلبد، اما در حد یک واکنش فوری نیز نباید آن را بی پاسخ گذاشت. کانون نویسندگان ایران برپایی مراسم سالگرد درویشیان را حق مسلم خانواده ی او می داند و محروم ساختن خانواده ی او، مردم، دوستان، یاران به ویژه اهالی ادبیات و فرهنگ پیشرو را از برگزارکردن مراسم بزرگداشت برای این نویسنده ی نامدار محکوم می کند.
لغو مراسم بزرگداشت علی اشرف درویشیان
روز گذشته ماموران وزارت اطلاعات در تماس تلفنی با شهناز دارابیان همسر علیاشرف درویشیان به او اعلام کردند باید مراسم اعلام شده به مناسبت نخستین سالگرد درگذشت درویشیان را لغو کند. روز پیش از آن همسر و فرزندان علی اشرف درویشیان با انتشار اطلاعیه از برگزاری مراسم سالگرد درویشیان در بهشت سکینه کرج خبر داده بودند. به گفتهی مطلعان بهانهی وزارت اطلاعات برای برهم زدن مراسم “سوء استفادهی ضد انقلاب از مراسم” بوده است. این وزارت تاکید داشته که “به هیچ وجه نباید مراسم برگزار شود. فقط خانواده و فامیل نزدیک می توانند ساعت ده – یازده صبح جمعه بر سر مزار رفته و فاتحه بخوانند”. در پی این ممانعت تهدیدآمیز خانوادهی درویشیان اطلاعیه منتشر کرد و خبر داد که به “اجبار” مراسم لغو شده است. در ابتدای آذر ماه سال گذشته نیز یک نهاد امنیتی مراسم بزرگداشت علیاشرف درویشیان را در حالی که چند ساعت به اجرای آن مانده بود ممنوع کرد. این مراسم را کانون نویسنگان ایران برنامهریزی کرده بود. ماموران در تماس با مدیر سالن گفته بودند که نباید سالن را در اختیار کانون قرار دهد. خاکسپاری پیکر علیاشرف درویشیان اما با حضور انبوه جمعیت انجام گرفت. روز دوشنبه هشتم آبان ۱٣۹۶ هزاران نفر در گورستان بهشت سکینه کرج به بدرقهی نویسنده محبوبشان رفتند، عکسها و پوسترهای او را بر سر دست گرفتند و با خواندن شعر و سرود دست جمعی با او وداع کردند. ماموران امنیتی البته بسیار بودند اما هیچ مداخلهی آشکاری نکردند.
مراسم اولین سالگرد درگذشت علیاشرف درویشیان قرار بود بعد از ظهر جمعه چهارم آبان بر سر مزارش در بهشت سکینه کرج قطعه هفت برگزار شود.
روز گذشته کانون نویسندگان ایران در بیانیه ای که به مناسبت اولین سالگرد درویشیان منتشر کرد نوشت: انسانها پس از مرگ با آنچه از خود به جا گذاشتهاند در یادها میمانند و از این راه به حیات معنوی و اثرگذاری خویش ادامه میدهند. از درگذشت علیاشرف درویشیان نویسندهی محبوب و سرشناس و عضو برجستهی کانون نویسندگان ایران یک سال میگذرد. چهارم آبان ۱٣۹۶ پس از تحمل ده سال بیماری و عوارض جانکاه سکتهی مغزی، سرانجام قلبی که برای فرودستان جامعه میتپید از حرکت بازماند؛ اما علیاشرف درویشیان به پایان نرسید؛ زیرا او همراه میراث ادبی و اجتماعیاش حی و حاضر در یادها خواهد ماند: با دهها اثر داستانی و پژوهشی که هستیاشان بر واگویی صدای هیچبودگان بنا نهاده شده است.
به دنبال استقبال مردم ازکتاب های تاریخی و تحقیقی و رونق فروشِ «کتاب های ضاله»درایران، پلیس تهران از کشف و ضبط کتابهای آنچه او “غیرمجاز” نامید خبر داد و گفت که ۱۵ نفر در این خصوص به اتهام تکثیر این کتابها بازداشت شدهاند. وی گفت “برخورد با ناشران کتب ضاله و غیر مجاز از اقدامات ما بود و در همین راستا در عملیاتی که در نقاط مختلف پایتخت به مرحله اجرا در آمد بیش از ۳۳۳ هزار جلد کتب غیر مجاز و ضاله کشف و ضبط شد”.
روز سهشنبه ۱ آبان ۱۳۹۷، رئیس پلیس پایتخت از اجرای عملیاتی خبر داد و گفت: “برخورد با ناشران کتب ضاله و غیر مجاز از اقدامات ما در اجرای یک طرح بود و در همین راستا در عملیاتی که در نقاط مختلف پایتخت به مرحله اجرا در آمد بیش از ۳۳۳ هزار جلد کتب غیر مجاز و ضاله کشف و ضبط شد”.
وی با بیان اینکه این کتابها در ۱۶ انبار قرار داشتند، گفت: این کتابها به حدود ۹۰۰ دستفروش در سراسر کشور توزیع میشد که با اقدامات انجام شده از سوی پلیس جلوی آن گرفته شد.
رحیمی از دستگیری ۱۵ نفر در این زمینه خبر داد و مدعی شد: این افراد کتب غیر مجاز و دارای محتویات نامناسب را تکثیر کرده که پلیس در راستای حمایت از ناشران و صنوف و با هماهنگی صنف مربوطه با آنان برخورد کرد.
پیشتر نیز در خردادماه سال جاری پلیس تهران گزارش داد که ۱۰ وانت کتاب را که “به شکل غیر قانونی منتشر و تکثیر شده بودند” توقیف و در همین رابطه ۳ نفر را بازداشت کرد. با این حال این نهاد انتظامی اقدام خود را در پاسخ به “اعتراضات امت حزبالله” دانست و تاکید کرده بود “در این بازرسی حدود ۲۰ هزار جلد کتاب غیرمجاز که بعضاً کتبی خاص سیاسی علیه حاکمیت بودند کشف و ضبط شد”.
درخبری دیگر،رئیس اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران از کشف و توقیف حدود ۴۰۰ هزار جلد کتاب طی یک عملیات ضربتی با همکاری پلیس امنیت در روز گذشته (شنبه ۲۸ مهرماه) در پایتخت خبر داد. این کتابهای قاچاق، این بار در محدوده خیابان جمالزاده در تهران، کشف شدهاند و در این رابطه هم دو نفر بازداشت شدهاند.
دراین نامه،نسرین ستوده از«طوفان بیعدالتی» و از«بیشهامتیایی که جامعهء وکالت ایران را از کار انداخته است»یادکرده …
باخواندن این جمله به یاد خانم شیرین عبادی افتادم که بعنوان«برندهء جایزهء صلح نوبل»،می توانست درخارج ازکشور کارها بکندکه نکرد و سال ها بهترین تریبون های بین المللی را صرف تبلیغ«سازگاری اسلام بادموکراسی» نموده است.در یادداشت های دیگرم- ضمن مقایسهء مبارزات هنرمندیونانی،«ملینامرکوری»درمقابله بادیکتاتوری سرهنگان یونان- به کم کاری های وضرورت هایِ عملیِ خانم عبادی اشاره کرده ام.
«غزل شبانه»ام را به یاد وُ نام نسرین ستوده پیشکش می کنم:
عطش عطش همه زخمم؛ هزار اخگر بود
تپش تپش همه قلبم؛ طنين تُندر بود
در آن سراچهء ساكت در آن حصار سكوت
سرودِ سركش ياران؛ سرودِ سنگر بود
هلا شقايق عاشق! هلا ستارهء خون!
دريغ وُ درد من از داغ هاى «آذر» بود
چه سروهاى سَتُرگى كه اُفتاد به خاك!
چه قصه هاى بلندى ز سروِ ديگر بود
«به شب نشينى زندانيان مخور حسرت»
كه نقل مجلس ما: خار وُ خون وُ خنجر بود
شكوه وُ شور تو اى عشق! عشق آتشناك!
چراغ ظلمتِ شب هاى «قصرِ»قیصر بود
***
یادِبعضی نفرات،روشنم می دارد!
25 آبان 1373=16نوامبر1994
پس ازمدت ها بی خبری،امروز نامهء«ن»رسید و خوشحالم کرد.بی اختیار این شعرنیما را زمزمه کردم:«یادِ بعضی نفرات،روشنم می دارد!»…
هنوزیادِ چهرهء زیبا و شخصیّتِ متین و صمیمی اش مرا سبز و سرشار می کند.او نخستین روزنامه نگاری بودکه پس ازانتشارکتاب«حلاج»(اردیبهشت1357)به سراغم آمده بود تا بامن گفتگوئی برای یکی ازمجلّات معروف انجام دهد،ولی من-باتوجه به حس و احساسم ازسلطهء« تازی ها ونازی ها»،ازپذیرفتن پیشنهادش پرهیزکرده بودم.
نامه اش سرشار از شِکوه و شکایت است،آنهم از سوی روزنامه نگارشجاعی که درتمام این سال ها به شرافت قلم و آرمان های انسانی وفادار مانده است.نامه اش درعین حال حکایتی است ازشرایط دشوار نویسندگان و شاعران ما درسلطهء تازی ها و نازی ها:
-«…پس ازبازگشت-به علل عدیده-که بخش عُمده اش رانگفته می دانید-اعصابم به شدّت کش آمد.اکنون بیش ازسه ماه است که به تجویزپزشک با دُوزِ بالا دارو می خورم و نزدیک به یک و ماه نیم درخانه استراحت کردم…لابد می دانید که تعدادی ازنویسندگان،نامه ای باعنوان«ما نویسنده ایم»منتشرکرده اند.روزنامهء کیهان،دیشب فحاشی را آغازکرده.درمطلب امروزش-مثلاً -سوابق شاملو و دیگران را «رو» کرده بود،مطلبش ادامه دار است!
امّا درد،این نیست.درد درجائی عمیق تر و نزدیک تر وجوددارد؛دردِ جامعهء روشنفکری موجود را نمی توان باصدای بلند اعلام کرد،چون همانندِ تُفِ سربالا خواهدبود،امّا انکارش جنایت است…ما زیرِ بلیط کسی نیستیم،حداقل آن تعدادی که من می شناسم.نمی دانم!.اگرطرفداران دموکراسی به شیوه های غیردموکراتیک عمل کنند،چه بایدگفت.واقعاً نمی دانم!امّامی دانم که تا دموکراسی راهِ درازی داریم.بعضی شاعران امضای شان را پس گرفتند از جمله…در دانشگاه امام صادق یکی از دانشجویان،کاغذی به دکتر[چنگیز]پهلوان داده که در آن نوشته شده بود:«امضاء کنندگان[متنِ«ما نویسنده ایم»]در روزِ معیّنی درمسجدامام حسین جمع شوند تا به سئوآل دانشجویان پاسخ دهند،واِلّا«حزب الله»با آنان برخورد خواهد کرد»…
————–
بیرون مان،دیگران راکُشته،درون مان،خودمان را…لطفاً تاحدامکان هوای نویسندگان را داشته باشید». ن
***
مقوله ها و مقاله های الهی
4تیرماه1397/25ژوئن2018
دکترصدرالدین الهی،ازاستادان و پیشگامان روزنامه نگاری نوین درایران،بخشی ازنوشته های خودرا درهیأت کتاب ارزشمندی بنام مقوله ها و مقاله ها منتشرکرده است.این کتاب دارای 8مقاله پژوهشی است که برای رهروان روزنامه نگاری و علاقمندان به ادبیّات ایران بسیارآموزنده است.دکترالهی درپیشگفتارکتاب یادآورشده:
-«40سال مهاجرت اختیاری به من این فرصت را داد که درکنار کارهای همیشگی زندگی ام ،اندکی هم به موضوعاتی که در حد تخصّص حرفه ای و دانشگاهی ام بود بپردازم.درکناراین فرصت،بحت آشنائی وهمکاری بااستادِکوشنده و صمیمی فرهنگ و ادب ایران،دکترجلال متینی نیزنصیبم گردید و ایشان که ابتداء فصلنامهء ایران نامه و سپس ایران شناسیرا پایه ریزی ومدیریّت می کرد،مرا به همکاری بااین دو نشریه تشویق نمود.به این ترتیب،من مقالاتی درحدتخصص یادشده،ابتداءبرای ایران نامه و سپس ایران شناسی نوشتم(ص5).
مقالات این کتاب عبارتنداز:
نگاهی دیگربه سنّتی کهن:زورخانه
واژگان ورزش نوین در زبان فارسی
ازدربارتابازار:تک نگاری یک تذکره
تک نگاری یک کتاب:منتخبات آثارمحمدضیاء هشترودی
پس ازخواندنِ کتاب«شاه و من» و روزنامهء خاطرات اعتمادالسطنه
درآمدی برمقولهء پاورقی نویسی درایران
تک نگاری یک روزنامه:دانش،اولین روزنامه فارسی زبان برای زنان ایرانی
تک نگاری یک مجلهء روزانه:افسانه،مجله ای یگانه
درهمهء این مقالات گوشه های ناشناخته ای از روزنامه نگاری،سیاست و فرهنگ ایران نموده می شوند.به عبارت دیگر،هریک ازاین مقالات دریچه ای است به تاریخ،فرهنگ و روزنامه نگاری درایران.مثلاً:دربررسیتذکرهء نصرآبادی،دکترالهی چگونگی تطوّرشعردرعصر صفویّه را بررسی کرده است.عصرصفوی(خصوصاً زمان شاه عبّاس بزرگ)همزمان با رونق شهر و شهرنشینی و رواج نوعی تجدّداجتماعی درایران بوده و لذا شعرفارسی نیز ازاین تجدّداجتماعی درحوزهء ذهن وزبان نمی توانست برکنارباشد.تغییرپایگاه شعرفارسی از«دربار»به«بازار»و رونق قهوه خانه ها(بعنوان پایگاه شاعران)تبلوراین تجدّداجتماعی بود،گفتنی است که درتاریخ اروپانیز پیدایش«قهوه خانه»ازمظاهرِشهرنشینی و ظهورتجدّد گرائی به شمارمی رفت.این مقاله درعین حال پاسخ به برخی ایرانشناسان غربی (مانندجروم کلینتون،استادبخش مطالعات خاورمیانهءدانشگاه پرینستون) است که تذکره های ادبی ایران را فاقدارزش ادبی و اجتماعی می دانند.
یکی ازمقالات ارزشمند،«درآمدی برمقولهء پاورقی نویسی درایران» است.الهی در اوج دوران طلائیِ پاورقی نویسی درایران بانام های سپیده،تاک،ارغنون و… پاورقی های متعدّدی نوشته که مشتاقان وطرفداران فراوانی داشتند.او ضمن اشاره به سابقهء پاورقی نویسی دراروپا و تأثیرات آن بر روزنامه نویسی ایران،به اهمیّت پاورقی نویسی در رواج روزنامه خوانی درمیان اقشارمختلف جامعهء ایران پرداخته است.
بطوری که گفتم،هریک ازمقالات این کتاب دریچه ای است به تاریخ،فرهنگ وروزنامه نگاری درایران که برای رهروان وعلاقمندان می تواندچشم اندازتازه ای باشد.خط نگاری روی جلدکتاب کارِاستادمحمود زنده رودی است. مقوله ها و مقاله ها در228صفحه ازسوی نشرتاک درلوس آنجلس انتشاریافته است.
انسانهایی هستند که در سراسرِ زندگیِ خویش در پیِ آموختناند، و این ویژگیِ آنان شایستهی هرگونه ستایشی است. این آدمها از آنچه آموختهاند خرسند نیستند و در این میانه، خویش را نیز برتر از دیگران برنمیشمرند و هماره در پیِ بازآموختناند، و سپس آنچه را که آموختهاند با گشادهدستی و فروتنی فرادست دیگران میگذارند، و چونان درختی پربار پیشِ خواهندگان سر فرود میآورند تا دیگران نیز از بار و برشان بهرهمند گردند. «محمد دبیرسیاقی» که پس از عمری کوشش در راهِ آموختن و آموزاندن، ۱۶ مهرماه، درگذشت از این دست کسان بود.
دبیرسیاقی پژوهنده و نویسندهای باریکنگر، ویراستاری تیزبین و استادی دلسوز در زبان و ادبِ پارسی بود.
او به سالِ ۱۲۹۸ در قزوین زاده شد؛ تا دانشگاه را در این شهر خواند و پس از آن به تهران آمد و در رشتهی زبان و ادبیاتِ پارسیِ دانشگاهِ تهران با بهرهمندی از دانشِ استادانی همچون ابراهیم پورداود، ملکالشعرای بهار، بدیعالزمان فروزانفر، علیاصغر حکمت، علیاکبر سیاسی، محمد مقدم و بسیارانی دیگر دکتر در زبان و ادبِ پارسی شد.
دبیرسیاقی در دو بخشِ اداری و آموزشی به ایران خدمت کرد: در کارنامهی او ۳۴ سال خدمتِ صادقانهی دولتی در بخشِ مالیاتهای وزارتِ دارایی و نیز ۴۵ سال آموزشِ زبان و ادبِ پارسی در آموزشگاهِ عالیِ حسابداریِ وزارتِ دارایی، مدرسهی عالیِ ادبیات و زبانِ خارجه، پژوهشکدهی فرهنگِ ایران، دانشکدهی علومِ ارتباطات، دانشگاهِ ملی، که سپستر بهشتی نام گرفت، دانشگاهِ قزوین و نیز در دانشگاههای پکنِ چین و عینالشمسِ مصر دیده میشود، و نیز سخنرانیهایی گوناگون دربارهی تاریخ و فرهنگِ ایران در دانشگاههای تهران، قزوین، دهلیِ هند، کلنِ آلمان و نیویورک در امریکا ایراد کرده است.
دبیرسیاقی بیش از ۷۰ سال از زندگیِ خویش را صرفِ ویرایش و چاپِ نزدیک به ۹۰ اثر در زمینههای گوناگونِ ادب، دستورِ زبان، واژهنامه، تاریخ، دانش، گیتیشناسی، سفرنامه و … کرد که بیشتر آنها آثاری مرجع در زبانِ پارسی به شمار میروند که تا پیش از ایشان ویرایش و چاپ نشده بودند.
دیوانهای شاعرانِ ایران که ایشان ویراستهاند ـ همچون دیوانِ دقیقی، دیوانِ منوچهری، دیوانِ فرخی، دیوانِ عنصری، دیوانِ لامعی گرگانی و شاه داعیِ شیرازی و نیز زراتشتنامه، گنجِ بازیافته و شاهنامهی فردوسی ـ و همچنین فرهنگها و واژهنامههای کهنِ پارسی ـ همچون فرهنگهای آنندراج، مجمعالفرس سُروریِ کاشانی، غیاثاللغات، مخلصاللغات و لغتِ فُرس اسدی توسی ـ نمونهای از ویراستاریِ درست، باریکنگرانه و تیزبینانه و الگویی برای ویراستارانِ ادبیِ آیندهاند.
دبیرسیاقی با فرهنگِ دهخدا ۶۲ سال همکاری داشت که از این میان ۹ سالش در همکاری با خودِ علیاکبر دهخدا سپری شد، ۱۱ سالش نیز در همکاری با محمد معین و ۴۲ سالِ دیگرش نیز با جعفر شهیدی که سپستر جانشینِ دهخدا و معین شد. میگویند که ایشان بامداد به وزارت داریی میرفت و پسین، بیآنکه ناهاری خورده باشد، رهسپارِ لغتنامه میشد و تا شب به کار واژه میپرداخت و چنین، اگر یاریِ دانشمندانی همچون او نبود بیگمان کارِ فرهنگِ دهخدا سرانجامی نمیگرفت و در میانهی راه یا با مرگِ دهخدا بازمیماند، و این برماندِ گرانبها برای پارسیزبانان برجای نمیماند. گفتنی است که دبیرسیاقی افزون بر فرهنگِ دهخدا با دانشنامههایی دیگر همچون دانشنامهی ایرانیکای یارشاطر در امریکا و دانشنامهی ایران و اسلام نیز همکاری داشت و برخی از درایهها یا مداخل این دانشنامهها را نوشت.
وی همچنین ۲۳ سال، از ۱۳۲۵ تا ۱۳۴۸ که استاد پورداود درگذشت، دبیرِ انجمنِ ایرانشناسی بود و ۳۳ سال نیز، از ۱۳۵۶ تا ۱۳۸۹، هموندِ هیئتِ علمیِ انجمنِ آثار و مفاخرِ فرهنگیِ ایران. افزون بر اینها، چهارشنبهی هر هفته از ساعتِ ۱۹ تا ۲۲ نشستهایی هفتگی با حضورِ استادانِ دانشگاهها، ادیبان و روزنامهنگاران برپا کرد که تا سالِ ۱۳۹۰ که بیماری خانهنشینش کرد، دنبال شد. در این نشستها برخی از شاهکارهای ادبِ پارسی همچون شاهنامه، ویس و رامین، بوستانِ سعدی و تاریخِ بیهقی در درازای چندین سال خوانده و بررسی شدند.
استاد دبیرسیاقی دربرابرِ خانهشان در قزوین، اسفندماه ۱۳۹۴
کنون،با درگذشتِ دبیرسیاقی،فرهنگِ ایران باری دیگر در سوگِ یکی از خدمتگزارانِ راستین خویش نشست.روشن است که مردمان در این جهان سرنوشتی جز آمدن و رفتن ندارند، لیک جای شوربختی آنجا است که با رفتنِ دانشمندی همچون او، پژوهندگانی دیگر نیستند که جایِ خالیاش را پر کنند. چنین، از نسلِ دبیرسیاقیها ـ آنان که عمری به ایران و زبانِ آن خدمت کردند ـ یکیک رفتند، بی آنکه جانشینی داشته باشند. کنون واپسین بازماندهی آن نسل، محمد دبیرسیاقی، نیز این جهان را در حالی بدرود گفت که سخت دلنگرانِ ایران و آیندهی فرهنگیِ آن بود.
ژیلا مساعد، شاعر و نویسنده ایرانی-سوئدی به عضویّت کمیتهء داوران نوبل ادبیات انتخاب شد.
مساعدکه 32سال پیش به سوئد مهاجرت کرده باانتشارآثاری به زبان سوئدی توانسته نظرمحافل ادبی سوئد را جلب نماید،هرچندکه به قول او،«آثارِوی درکشورش جایگاهِ درخوری نیافته است».
«دراین زمانهء عُسرت»انتخاب ژیلامساعد به کمیتهء داوران نوبل ادبیّات برای همهء ایرانیان می تواند خبری بسیار خوب و خوش به شمارآید.
ازجمله آثارمساعد می توان به کتاب های زیر اشاره کرد:
غزالان چالاک خاطره ۱۹۸۶
یله بر کجاوه اندوه ۱۹۸۸
پنهان کنندگان آتش ۱۹۸۹
ماه و آن گاو ازلی (به زبان سوئدی) ۱۹۹۷
سرخ جامه ای که منم (به زبان سوئدی) ۲۰۰۰
هفت اقیانوس وحشی (به زبان سوئدی) ۲۰۰۰
اقلیم هشتم (به زبان سوئدی) ۲۰۰۳
زیر رودخانه بالشی هست (به زبان سوئدی) ۲۰۰۵
هر شب پاهای زمین را میبوسم (به زبان سوئدی) ۲۰۰۹
صدایی که تنها من میتوانم ۲۰۱۲
آهو را من میزایم ۲۰۱۵
بعضی از کتابهای مساعد به زبانهای اسپانیایی، استونیایی و انگلیسی نیز ترجمه شدهاست.
ژیلا مساعد دربارهء نقش خویش درکمیتهء نوبل ادبیّات می گوید:
« نقش من معرفی ادبیات پربار زبان فارسی و شعر فارسی است. من فکر میکنم ما صاحب زیباترین اشعار جهان هستیم. همان طور که غربیها جنبههای اساطیری ایران را به جد نگرفتند، با شعر هم همین کار را کردند. برای همین فکر میکنم بتوانم شعر فارسی را آنجا معرفی کنم. فرصت بسیار نادری به من داده شده و میتوانم به بهترین وجه از آن استفاده کنم. من فکر میکنم هم ادبیات مدرن ایران و هم شعرای کلاسیک ما باید معرفی شوند… امیدوارم که این طور باشد ولی من باید بگویم که ما به عنوان هنرمند در مقابل حقیقت مسئولیم. بیشتر امید من این است که بتوانم خیلی از نقطههای تاریک تاریخ ادبی کشورم را آنجا روشن کنم. محققّان غربی به نظرم همیشه از صاحبان قدرت اطلاعات گرفتهاند و حقیقت را آن طور که بوده نشان ندادهاند، چه از لحاظ تاریخی، چه از لحاظ اساطیری و چه از لحاظ ادبیات کلاسیک ایران».
نیمای من! چگونه میتوانستم شاهد اعدام نوجوانان وطنام باشم و سکوت کنم؟ چگونه میتوانستم چشم بر کودک آزاریها ببندم تا شبها را با خیالی آسوده در کنارت بگذرانم؟ تا روز اول مهر کیف مدرسه ات را بر پشتات بگذارم و به اتفاق بابا تو را تا مدرسه بدرقه کنم؟ پسرم، من نمیتوانستم.
نیمای عزیزم سلام
نمیدانم باید نامه را از کجا شروع کنم؟ آیا میتوانم شروع سال تحصیلیات را بدون وجود من و حتی پدرت نادیده بگیرم و بگویم نیما جان امسال هم یک سالی است برای خودش مثل سالهای قبل. لطفا سر وقت مدرسهات را برو مشقهایت را بنویس درسات را بخوان و پسر خوبی باش تا ما برگردیم.
متنفّرم که به عنوان یک مادر چنین حرفهای بیسر و تهی به تو بزنم که همواره در مدت عمر کوتاهت در تلاطم زندان و ملاقات و قطع ملاقات و ترس از بیداد زیستی.یا نمیتوانم به عنوان یک مادر از تو بخواهم وجودم را نادیده بگیری و با خود فکر کنی اصلاً مادر نداری تا به این ترتیب با خیالی راحت به کار و مبارزهام! بپردازم. دور باد از من که با تو چنین بیرحمانه رفتار کنم.
اما نیمای من! چگونه میتوانستم شاهد اعدام نوجوانان وطنام باشم و سکوت کنم؟ چگونه میتوانستم چشم بر کودک آزاریها ببندم تا شبها را با خیالی آسوده در کنارت بگذرانم؟ تا روز اول مهر کیف مدرسه ات را بر پشتات بگذارم و به اتفاق بابا تو را تا مدرسه بدرقه کنم؟ پسرم، من نمیتوانستم… همین.
گناهم همین بود و حرفهام که به نفرین ابدی در ایران دچار شده است مرا و این بار پدرت را نیز در این طوفان بیعدالتی و بیشهامتیایی که جامعهی وکالت ایران را از کار انداخته است در خود فرو میبرد و من در این روزها بیش از پیش به تو میاندیشم و به تنهایی تو و مهراوه عزیزم که با همهی افتخاری که همواره برای مان ارمغان آورده است حالا باید نقش پدر و مادر را توأمان برایت بازی کند و از تو به شایستگی مراقبت کند.
اشکهای عاشقانهام را نثارت میکنم تا گوشهای از ظلم و بیداد زمانه را برایت قابل تحمل سازد.
تهران – اوین مامان نسرین هزاران بار میبوسمت که رویت را مدتهاست ندیدهام
گاهی نامِ افراد تبلورِ شخصیّتِ آنان است، یعنی اسم با مُسمّا همخوان وُ همآهنگ است،مانند:محمّدعلی فروغی (ذُکا المُلک) ، فریدون آدمیّت ، فروغ فرّخزاد ، منوچهر فرهنگی ، داریوش همایون ، مرتضی ثاقب فر ، منوچهر پیروز، سعید نفیسی، احسان یارشاطر…و بزرگِ نادرزاد.
منوچهر پیروز
نادرزاد را چند باری در مغازۀ منوچهر پیروز دیده بودم.پیروز با وجودِ گرایش به حزب توده،پس از 28 مرداد 32 خیلی زود واردِ خدمات دولتی شده بود و به عنوان شهردار تهران و سپس در مقام استاندار فارس و جزایر خلیج فارس- خدمات ارزنده ای انجام داده بود.او در مقام شهردار تهران در تأسیس تئآترشهر و سپس در مقام استاندار فارس از کسانی بود که در برگزاری جشن هنر شیراز تلاش فراوان داشت و در همۀ این تلاش ها،«پیروز»بود.
در هیاهوهای سال 57 منوچهر پیروز از زندانِ انقلاب گریخت و به فرانسه آمد و پس از سرخوردگی از سازمان های سیاسی،در منطقۀ 15پاریس مغازه ای باز کرد برای عرضۀ کالاهای ایرانی و ارائۀ نشریات و کتاب های فارسی.مردی محجوب،موقّر و اهل قلم که خاطراتش(خصوصاً از دوران مأموریّت اش در بنادر و جزایر خلیج فارس)بسیار ارزشمند بود.
تازه فهمیده ام که او نویسندۀ جزوۀ «این نیز بگذرد» با نام مستعار«علی نقی ارجانی»است که شرح دستگیری و فرار وی از زندانِ جمهوری اسلامی در آغاز انقلاب است؛با نثری روان و آمیخته به ظرائف ادبی است…
با نوعی مناعتِ طبع از گرفتنِ پول اجناس اِکراه داشت و مشتری مجبور می شد تا پول را روی پیشخوانِ مغازه بگذارد.پستوی مغازه اش-امّا- مکان دِنجی بود برای دوستانی مانند شاهرخ مسکوب،ایرج پزشکزاد،فرّخ غفّاری و…بزرگ نادرزاد.
***
بزرگ نادرزاد
در اوجِ بگیر و ببندهای«انقلاب اسلامی»(سال های 1360-1362)،من مشغول تحقیق دربارهء جنبش خُرّمدینان(بابک خرّمدین)بودم.چندسال پیش از این(1354) در شعر«حماسۀ بابک»از این چهرۀ شگفتِ تاریخ ایران یاد کرده بودم و حال می خواستم پیوندِ عقیدتیِ خُرّمدینان را با آئین ها و باوری های میترائی نشان دهم، بنابراین،کتاب«آئین میترا»اثر«مارتین وِرمازِرن»با ترجمۀ درخشان بزرگ نادرزاد ازجمله منابعِ مهم پژوهشِ من بود.
از همان ابتدای دیدار،فروتنی و تواضعِ نادرزاد برایم دلپذیر بود و فهمیدم که«بزرگی،نشانِ کوچکِ اوست».
بزرگ نادرزاد-به درستی-«از تبارِ فروغی»بود:میهن پرست،فرهیخته و فرهنگساز.او -مانند فروغی- ازبهترین مترجمانِ فرهنگ و فلسفۀ سیاسیِ غرب در ایران بود،از جمله ترجمه های او می توان از کتاب های زیر نام بُرد:
1-آیین میترا:وِرمازِرن
2-حکمت یونان:شارل ورنر
3-رساله ای درباب انسان:ارنست کاسیرر
4-توکویل : ژاک گنن –هوتر
5-تأمّلی درمبانی دموکراسی:الن دُ بنوا
6-دموکراسی در امریکا :الکسی دُ توکویل
۷-قدرت سیاسی:لاپیر
۸-در باب دمکراسی و تربیت و اخلاق سیاست(مجموعه مقالات)
بزرگ نادرزاد -مانندشاهرخ مِسکوب-با مناعت و قناعتِ طبع،کمتر در رسانه ها و روزنامه ها«حضور»می یافت و با اشاره به برخی هیاهوها می گفت:
-به هر انتقادی نبایدپاسخ داد،امّا،در همه حال،باید ادبِ کلام و انصاف در قضاوت را از دست ندهیم.این هیاهوها- مِثلِ حُباب های سطح دریا- بی دوام و ناپایدار هستند،نمونۀ محمدعلی فروغی و صادق هدایت و فروغ فرّخزاد(باآنهمه انتقادات و دشنام علیه آنان)نشان می دهد که آنکه می مانَد خواهد ماند و آنکه رفتنی است خواهد رفت.متأسفانه برخی ها دچارخودشیفتگیِ بیمارگونه (نارسیسیم)هستند و…
به یاد سخن داریوش همایون افتادم که می گفت:
-«متمّدن کردن بحث،درآمدی برمتمدّن کردن جامعه است».
ریچارد نلسون فرای، زبانشناس و ایرانشناس آمریکایی است که بیش از ۷۰ سال از زندگیاش را صرف مطالعه و پژوهش درباره تاریخ و فرهنگ فلات ایران کرد. او یکی از مهمترین ایرانشناسان و شرقشناسانی چون آرتور کریستینسن و آرتور پوپ، رومن گیرشمن و پروفسور آلبرت امستد بود که شرقشناسی را در دانشگاههای جهان بنیان گذاشتند و تألیفات بسیاری درباره فرهنگ و هنر و تاریخ ایران داشتند.
تلاشهای ریچارد نلسون فرای منجر به ایجاد کرسی تدریس مطالعات ایرانی در دانشگاه کلمبیا شد و به عنوان اولین استاد کرسی مطالعات ایرانی منصوب شد. همچنین یکی دیگر از کارهای فرای، تأسیس مرکز مطالعات خاورمیانه در دانشگاه هاروارد بود. او یکی از بنیانگذاران مرکز مطالعات خاورمیانه در تهران بود و نخستین مدرسه تابستانی مطالعات ایرانی را در دانشگاه شیراز سازمان داد.
بهمن زبردست، مترجم کتاب «خاطرات ریچارد فرای» در گفتوگو با ایبنا درباه این کتاب گفت: این خاطرات شامل کلیتی از زندگی ریچارد فرای و خاطرات او مربوط به ایران است. کتاب شامل دو مصاحبه است که دو طرح تاریخ شفاهی، یکی کار شهلا حائری و دیگری کار سیدولیرضا نصر(پسر سید حسین نصر) بوده و نسخههای انگلیسی آن در اینترنت موجود است. این دو در سالهای مختلف با ریچارد فرای صحبت کرده و خاطرات او درباره ایران را جمعآوری کردند. همانطور که میدانید ریچارد فرای سالها در روسیه، تاجیکستان و دیگر کشورها هم بوده است و خاطرات او گسترده است ولی در این دو مصاحبه فقط از خاطراتی که درباره ایران بوده، سوال شده است.
زبردست درباره قسمتهای جذاب این خاطرات بیان کرد: برای من به عنوان یک ایرانی همه این خاطرات جذاب بود. مثلا اینکه ریچارد فرای 5 روز قبل از 28 مرداد به دیدار دکتر مصدق میرود. صحبتها و سوالات زیادی در این باره هست، مثلا نامهای که مصدق به آیزنهاور داده و آیزنهاور به آن جواب داده، چه بوده که در اینجا برای ریچارد فرای تعریف میکند و میگوید: «من به آیزنهاور نوشتهام که از نظر پولی نمیتوانم مملکت را اداره کنم و اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، کمونیستها دولت را میگیرند.»، این خاطره و این موضوع خیلی برای من جالب بود؛ یا مثلا چیزهایی که درباره تاریخ ایران و اینکه رابطه دین و دولت قبل و بعد از مغول در ایران چطور بوده، صحبت میکند. یک جمله جالبی هم که دارد این است که میگوید من سالها درباره ایران تحقیق کردم ولی تا زمانی که به ایران رفتم و مسئولیت پذیرفتم، یعنی مدیر موسسه ایرانشناسی در شیراز شدم، درک درستی از جامعه ایران و اینکه دیوانسالاری ایران چگونه کار میکند، نداشتم و این شرایط به اندازه سالها درس تاریخ خواندن به من درس و تجربه آموخت. نظر فرای به ایرانیها نزدیکتر است تا به آمریکاییها این مترجم درباره دید و نظر فرای نسبت به ایران گفت: فرای در مجموع نظر مثبتی نسبت به ایران داشته است. مرحوم دهخدا به او لقب ایراندوست داده بود و فرای هم در تمام مواردی که به فارسی امضا میکرد، نام خود را ریچارد فرای ایراندوست مینوشت. علاقه او به ایران به حدی زیاد بود که با وجود اینکه خودش امریکایی است، نظرش این بود که آمریکا درک درستی از ایران ندارد و برخورد مناسبی با ایران نکرده است. در کل میتوان گفت که نظر او به ایرانیها نزدیکتر است تا به آمریکاییها. زبردست درباره اندیشمندان ایرانی که فرای با آنها در ارتباط و دوستی بوده، عنوان کرد: فرای در خاطرات خود از مرحوم دهخدا که با او خیلی دوست بوده، بسیار تعریف کرده است؛ یا از کسانی مانند شاهپور شهبازی که او را برای کار کردن در ایران دعوت کرده و تعداد دیگری از بزرگان ادبی ایران در خاطرات خود یاد کرده است. البته از برخی هم انتقاد کرده، مثلاً در مورد باستانیپاریزی میگوید، درست است که باستانی اطلاعات جالبی داشت، ولی نمیتوانست تاریخ را به روش جدید تدریس کند و سر کلاس فقط قصه تعریف میکرد. مترجم کتاب «خاطرات ریچارد فرای» درباره حیطه کاری فرای در ایران گفت: فرای بیشتر زبانشناس و ایرانشناس است و حیطه تخصص او بیشتر ایران باستان بود، ولی با فرهنگ ایران هم آشنا بوده است. مثلاً یک خانقاه خاکساریه در شیراز بوده، که فرای به آنجا میرود و در آنجا درویش میشود. البته پیر این فرقه در تهران به دلیل اینکه دین فرای مسیحی بوده، دستور میدهد که او را نپذیرند، اما پیروان این فرقه در شیراز او را میپذیرند. فرای رابطه گستردهای با ایرانیها داشته و به دیدار بسیاری از علما هم رفته، مثلا آیتالله بروجردی از کسانی است که فرای با او دیدار داشته است. تاسف فرای از صدمه ایرانشناسی در غرب زبردست درباره خواسته یا خواستههای فرای که در خاطرات او ذکر شده ولی به آن نرسیده، بیان کرد: فرای در بخشی از خاطرات خود میگوید خیلی حیف شد که کار موسسه ایرانشناسی که برای ایران تاسیس کردیم و خیلی از خارجی ها را به آن دعوت کردیم، ادامه پیدا نکرد. یا مثلاً خیلی تاسف میخورد که با به هم خوردن رابطه ایران با کشورهای غربی، ایرانشناسی هم در غرب صدمه دید و کسی هم روی این مسئله کار و هزینهای نکرد؛ برعکس عربها که خیلی هزینه میکنند. وی همچنین به وصیت فرای برای دفن او در ایران اشاره کرد و افزود: این دو مصاحبه که در قالب کتاب «خاطرات ریچارد فرای» چاپ شده، سالها قبل از مرگ او انجام شده است؛ اما در همین مصاحبهها هم اشاره میکند و با تأثر میگوید که من وصیت کردهام در ایران دفن شوم. البته دولت هم به او قول این کار را داده بود، اما با اعتراض برخی که او را جاسوس CIA میدانستند، این کار انجام نشد. همسر ریچارد فرای هم ایرانی است، یعنی بار دومی که ازدواج می کند، همسر ایرانی برمیگزیند.
ریچارد فرای و رومن گیرشمن در محوطه باستانی شوش- سال 1345 زبردست به بحثهایی که فرای درباره ایران داشته هم اشاره کرد و گفت: فرای در خاطرات خود، درباره خیلی چیزها در ایران نظر داده و مطالبی دارد که شرقشناسان دیگر به آن توجهی ندارند. مثلاً درباره تفاوت آجر نایین با آجر شهر دیگری مثل شیراز میگوید که آجر نایین به دلیل نمک کمتر، دیرتر خراب میشود. یا اینکه میگوید، کارگر اصفهانی پرکار و کارگر شیرازی تنبلتر است. فرهنگ ایران بسیار برای او جالب است و با نگاهی دقیق به آن پرداخته است. مثلاً در خاطرات خود از تفاوت یک فرد شمال شهری با جنوب شهری در تهران تفاوت شهرستانها و تهران و … مطالبی را بیان کرده است که شاید هیچ کس دیگری با این دقت و ظرافت به آن نپرداخته باشد. چیز جالبی هم که به آن اشاره کرده این است که میگوید، من خودم را ایرانیتر میدانم تا کسانی که در ایران به دنیا آمدهاند؛ چرا که کسی که در ایران به دنیا آمده، از اول این زبان و ملیت را داشته، ولی من برای رسیدن به آن زحمت کشیدهام؛ پس من از بعضی ایرانیها، ایرانیتر هستم. وی در ادامه اظهار کرد: دو مصاحبهای که در این کتاب ترجمه شدهاند، با هم همپوشانی دارند، اما خیلی جالب است که در آن مصاحبهای که پسر آقای نصر با وی انجام داده، خیلی از پدر او بد نمیگوید، ولی در مصاحبهای که خانم حائری دارد، این طور نیست. در کل این دو مصاحبه با هم بسیار تفاوت دارند. مثلاً در آن مصاحبهای که زمانش دیرتر است، فرای برخی مسائل را فراموش کرده است. بنابراین با اینکه هر دو مصاحبه در مواردی همپوشانی دارند، اما من لازم دیدم که هر دو آنها ترجمه شود. ترجمه «خاطرات ریچار فرای» برای قدردانی از زحمات یک ایراندوست زبردست در دلیل خود برای ترجمه کتاب «خاطرات ریچارد فرای» عنوان کرد: من به فرای خیلی علاقه داشتم و کتابهای او را خوانده بودم. کتاب خاطرات ریچارد فرای، شماره دوم طرح تاریخ شفاهی در انتشارات شرکت سهامی انتشار است و شماره اول آن خاطرات دکتر قریب است؛ بنابراین برای ترجمه این کتاب، با ناشر هم صحبت کردم و با هم به این نتیجه رسیدیم، ولی خوشحالم که این انتخاب را کردم. البته به عنوان یک ایرانی، یک مقدار هم از برخوردی که با فرای در زمان دفن او شد و آن احترامی که باید به او گذاشته نشد، احساس عذاب وجدان میکردم؛ بنابراین فکر کردم شاید ترجمه این اثر جبرانی باشد در قدردانی از زحمات این ایراندوست و ایرانشناس غربی.
امروزخبررسیدکه استاداحسان یارشاطر،یارِشاطرِ فرهنگ و ادبیّات ایران زمین چشم ازجهان فروبست.آشنائی من با آثار او ازکتاب«شعرفارسی درعهدشاهرخ تیموری»آغازشدکه درواقع رسالهء دکترای وی در دانشگاه تهران بود که درسال1334منتشرشده بود.در اواسط سال های 1350 من درجستجو و تحقیق«جنبش حروفیان»و یکی ازشاعران و متفکران برجستهء این جنبش،عمادالدین نسیمی، بودم که باحکومت شاهرخ تیموری درقرن نهم/پانزدهم همزمان بود،ولی استادیارشاطر درکتاب ارزشمندخویش هیچ اشاره ای به نام و شعرهای نسیمی نکرده بود و همین امر موضوع مکاتباتی بااستاد شده بود.دیدارمن با یارشاطر درکتابخانهء ایرانشناسی دانشگاه سوربن(سانسِیه)درسال1993و عنایتِ یارشاطربه کتاب«عمادالدین نسیمی؛شاعرحروفی»، باعث شدتا من توسط وی به یکی ازبرجسته ترین ایرانشناسان فرانسوی(پروفسورژان کالمار) معرفی شوم و در دورهء دکترای «مدرسهء مطالعات عالیه»در دانشگاه سوربن ثبت نام کنم.انتشار کتابشناسی جنبش حروفیان (به فرانسه)بخشی ازاین رساله بود.
استادیارشاطردرهمهء سال های عمرِ پُربارِ خویش باکوششی خستگی ناپذیر برای اشاعه و ارتقاء فرهنگ ایران همّت کردکه«دانشنامهء ایرانیکا»تبلورِنهائی این تلاش ها و کوشش هابود.یارشاطرقبل ازانقلاب اسلامی باتأسیس«بنگاه ترجمه و نشرکتاب»درتهران(1333) درتصحیح،تنقیح،ترجمه و انتشار ده ها کتاب تاریخی و ادبی همّت نمود و سپس نخستین دانشنامه(دائرة المعارف)به شیوهء علمی رامنتشرکرد.ادامهء همین کار درآمریکا-باتشکیل«بنیادایرانیکا»به صورت«دانشنامهء ایرانیکا»(به زبان انگلیسی)منتشرشد،دانشنامه ای که بقول برخی ازصاحب نظران« شاهنامهء کامل و جامع فرهنگ ایران است».
استادیارشاطر-همچنین-در ویراستاری و انتشار ده ها کتاب دربارهء تاریخ و فرهنگ ایران شرکت داشت ازجمله: انتشارمتن انگلیسی تاریخ طبری(در40جلد)،تاریخ ادبیّات ایران(در22جلد)تاریخ ایران کمبریج(در7جلد)و…
یارشاطر از پیشگامان کتابشناسی و نقدمدرن درایران بود،انتشارماهنامهء راهنمای کتاب(به سردبیری استادایرج افشار)دریچهء نوینی به فرهنگ و ادبیّات ایران وجهان بود.
درهمهء سال های سرپرستی نهادهای فرهنگی-چه درایران و چه درآمریکا-استادیارشاطر نه تنهاهیچگونه حقوقی دریافت نکردبلکه درآمریکا بافروش برخی اشیاء عتیقه و نسخه های خطیِ شخصیِ خود،درتأمین مخارج چاپ و انتشار«دانشنامهء ایرانیکا» همّت کرد.
یارشاطرنمونهء درخشانی ازعشق به ایران و تبلورِ روشنی ازفرزانگی و فروتنی بود.او زبان فارسی را «میهن فرهنگی» خویش می دانست.
… دربزرگی استاداحسان یارشاطربایدبگویم که او نه یک ستاره،بلکه کهکشانی ازستاره بود؛میهن پرست،فرهیخته و فرهنگسازازتبارِ فروغی.
فقدان استاداحسان یارشاطر خُسران بزرگی برای فرهنگ و ادب ایران است.
* بدون بررسی نقش حزب توده-و خصوصاً سازمان افسرانِ آن- درک حوادث این دوران و از جمله رویداد 28 مرداد بسیار ناقص و دشوار خواهد بود.
*حزب توده با ایجاد اعتصابات و حادثهآفرینیهای خیابانی به تضعیفِ دولت مصدّق پرداخت. این حزب در فاصلۀ یک سال،باعثِ ۲۰۰ اعتصاب كارگری شده بود!
***
اشاره:
حزب توده – به عنوان بزرگ ترین و منسجم ترین حزب کمونیست خاورمیانه – در تاریخ معاصر ایران نقش مهمی در حادثه آفرینی های سیاسی-اجتماعی داشته است.این حزب ،با ده ها عضو در حسّاس ترین پُست های نظامی و انتظامی خطرِی جدّی برای نظام سیاسی ایران بشمار می رفت،مثلاً ، سروان ماشاالله ورقا، عضو سازمان افسران حزب توده و رئیس بخش مراقبت ادارۀ اطّلاعات شهربانی کُل کشور، مأمور حفظ و نگهبانی جان شاه و افراد خانوادۀ سلطنتی بود همچنانکه ستوان عبدالله مهاجرانی، عضو دیگر سازمان افسران حزب توده، محافظ و «بادیگاردِ»سرلشکر زاهدی و نیر سروان پولاد دژ،مشیر و مشاورِ مورد اعتمادِ سرتیپ تیمور بختیار،فرماندار نظامی تهران بعداز 28مرداد بودند!.[1]
حزب توده که در سال 1325 سه وزیر توده ای را به کابینۀ قوام السلطنه تحمیل کرده بود،دارای چنان قدرتی بود که به روایت یکی از یاران نزدیک مصدّق:
–«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده،میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند»[2].
با اینهمه،پژوهشگرانی مانند دکتر یرواند آبراهامیان،قدرت سیاسی-نظامی حزب توده را «ناچیز» و «اغراق آمیز» می دانند. ما ضمن نشان دادن جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده،معتقدیم که نقشِ آن حزب در تغییر و تحوّلات سیاسی ایران سرنوشت ساز بود. به نظر نگارنده بدون بررسی نقش حزب توده-و خصوصاً سازمان افسرانِ آن- درک حوادث این دوران و از جمله رویداد 28 مرداد بسیار ناقص و دشوار خواهد بود.
با این مقدّمه،یادآور می شویم که در حوادث سیاسی سال های 30-32 از پدیدۀ«چماقداران» و «اراذل و اوباش» بسیار سخن رفته ولی از نقش حزب توده در استفاده از این پدیدۀ شوم پرهیز شده است.
مقالۀ زیر نگاهی است کوتاه به آشوب ها و حادثه آفرینی های حزب توده در دوران مصدّق و نشان می دهد که در آن دوره« بُهتان،سُلطه گرائی و سرکوب» نقش مهمّی در احزاب سیاسی داشت و شگفتا که این پدیدۀ شوم -سال ها بعد-در مبارزاتِ برخی گروه های کمونیستیِ درخارج از کشور نیز حضوری خونین داشته است،خصوصاً در سازمان کمونیستی «احیا».
***
دوران 28 ماهۀ حكومت دکتر مصدّق یکی از پرآشوبترین دوره ها بعد از انقلاب مشروطیـّت بود.در آن دوران، حزب توده بخاطر قدرت سیاسی ـ تشكیلاتیاش، در عرصۀ سیاست ایران خود را «نیروی اول» میدانست كه در رویدادهای مهم میبایست«حرف اول» را بگوید.از این رو،حزب توده خود را همسنگِ ملّتِ ایران ارزیابی می کرد و لذا،حل مسئلۀ نفت را مشروط به «پیروزی حزب ما، یعنی ملّت ایران» میدانست[3].
با چنان سودائی برای كسب هژمونی و سلطۀ سیاسی، از اسفندماه 1331 تا مردادماه 1332 براندازی سلطنت و استقرار «جمهوری دموكراتیك تودهای»، هدف اساسی حزب توده بود بطوریكه شعارِ «ما شاه نمیخواهیم! برچیده باد سلطنت!» شعار نشریـّات آن حزب بود.[4]با این اعتقاد،از آغاز نهضت ملّی شدنِ صنعت نفت، رهبران حزب توده امید و علاقهای به «دولت وابسته به امپریالیسم دكتر مصدّق» نداشتند و لذا در سراسر آن دوران، حزب توده با ایجاد اعتصابات و حادثهآفرینیهای خیابانی به تضعیفِ دولت مصدّق پرداخت،در این باره کافی است بدانیم که در فاصلۀ یک سال، 200 اعتصاب كارگری رخ داد كه برخی از آنها اقتصادی و سیاسی و برخی صرفاً سیاسی بود [5].این اعتصابات و اعتراضات ضمن گسترش روحیـّۀ خشونت و تخریب در جامعه، دولت مصدّق را «ضعف و ناتوان در ادارۀ جامعه» جلوه می داد و «شبح كمونیسم»را در میان دولتمردان آمریكا تقویت میكرد.[6]
حزب توده در نشریۀ تعلیماتی خود (شمارۀ 12) به هواداران حزب توصیه كرده بود:
-«تودهها وقتی حرف ما را میپذیرند كه تجربۀ روزانه هم مؤیـّد آن باشد. وقتی كه برقراری حكومت نظامی در خوزستان، 23 تیر، 14 آذر1330 و سازش با بانك بینالمللی سخنان ما را در بارۀ مصدّق و دار و دستهاش تأئید كرد… حوادث بهترین مددكارِ ما هستند… باید حوادث بیدار كننده را آفرید و جبهۀ ملّی را در برابر آن قرار داد و ما میتوانیم این كار را بكنیم… پس اگر میخواهیم جبهۀ ملّی را رسوا كنیم باید او را به میدان عمل بكشیم…»[7]
با چنان «رهنمود»ی، حزب توده ـ كه بعد از ماجرای سوءقصد به شاه ( 15 بهمن 1327) هنوز غیرقانونی بود ـ در لباس سازمانها و تشكّلهای صنفی و سندیكائی، مبارزات گستردهای را علیه دولت مصدّق و آمریكا سازمان میداد. برای نمونه: در تظاهرات«دوچرخهسواران صلحدوست» وابسته به « جمعیـّت هواداران صلح» در 14 تیرماه 1330، شعارهای تظاهركنندگان «صلحدوست» چنین بود:
ـ اعدام ماك آرتور، فرماندار نظامی آمریكا در ژاپن
ـ اخراج مستشاران آمریكائی از ایران
ـ به رسمیـّت شناختن چین كمونیست
این شعارها باعث خشم و مخالفت احزاب ملّی و گروههای غیركمونیست شد كه در نتیجۀ آن، تعدادی کشته و مجروح گردیدند . بابك امیرخسروی ـ كه در آن زمان از مسئولان اصلی تظاهراتهای حزب توده بود ـ در بارۀ تظاهرات غیرقانونی حزب توده در 23 تیر 1330 یادآور میشود:
-«به واحدهای حزبی و سازمان جوانان[حزب توده] آموزش داده بودند كه چوب های پلاكارد و پرچمها را طوری تهـّیه بكنند كه بتوان از آنها در موقع مقتضی! به جای چماق استفاده كرد.بسیاری از شركتكنندگان در جیبهای خود فلفل و پنجه بوكس و چاقو و وسایل مختلف ضرب و جرح آماده داشتند. اعضای حزب و به ویژه سازمان جوانان برای انتقامكِشی و نشان دادنِ ضرب شست ، مغز شوئی شده بودند»[8].
انور خامهای نیز در بارۀ «علل واقعی حادثهآفرینیهای حزب توده» مینویسد:
-«اغتشاش در كارخانهها و دبیرستانها و دانشگاه، اغلب بدین سان پدید می آمد كه تودهایها به مصدّق و جبهۀ ملّی حمله میكردند و آنها را نوكر انگلیس و آمریكا میخواندند و در نتیجه،خشم طرفداران مصدّق را برمیانگیختند و حادثه، آفریده میشد! به موازات این حوادث، حزب توده از هر فرصتی استفاده میكرد برای اینكه میتینگ و راهپیمائی به راه اندازد. اگر زد و خوردی، كشت و كشتاری، خونریزی پیش آمد،كه هوالمطلوب،اگر نیامد كه [حزب توده] قدرتِ خود و ضعف حكومت مصدّق را نشان داده است».[9]
انور خامهای در بارۀ تحریكات حزب توده برای حادثهآفرینیها به شیوهای اشاره میكند كه میتوان آنرا «میتینگهای زنجیرهای»نامید . وی ضمن اشاره به حوادث خونین 23 تیر و 14 آذر 1330،در بارۀ حادثهآفرینی حزب توده در 8 فروردین 1330 از قول یكی از مسئولان آن حزب میگوید:
-«هفتۀ جهانی جوانان دموكرات[وابسته به حزب توده] از روز اول فروردین تا هفتم در كانون [ جوانان حزب توده] با شكوه و برنامۀ مجلّل اجرا شد. هزاران جوان پسر و دختر به كانون رفت و آمد میكردند و برنامهها و واریتههای مختلف تماشا نمودند و قرار شد روز آخر جشن، میتینگ اختتامیـّه در میدان فوزیه داده شود. از صبحِ روزِ میتینگ بین افراد انتظامات بستههای نمك و فلفل كه مخلوط شده و در كاغذ بسته شده بود ـ پخش گردید كه برای مقابله با افراد مخالف و مأمورین انتظامی، از آن استفاده نمایند. چوبهای كوچك به مقدار زیادی برای زد و خورد تهیـّه شده بود و از شبِ قبل،عدهای در كانون جوانان، چوب میبریدند، ظاهراً برای دستۀ پرچم و باطناً برای نزاع. چوبهائی به قطر 5 سانتیمتر و به بلندی 30 سانتیمتر… همان شب، نادر شرمینی [مسئول سازمان جوانان حزب توده] كه مخفی بود، آخر شب بطور ناشناس به كانون میآید و كار تهیـّۀ فلفل نمك و بریدن چوبها را از نزدیك- شخصاً- كنترل مینماید…صبح روز 8 فروردین ارسلان پوریا ـ كه مسئول كلّی انتظامات بود ـ به مسئولین كمیتههای محلّی به نسبت اعتمادی كه به آنها داشت ـ دستور شرمینی را ابلاغ میكرد، مثلاً به تربتی ـ مسئول محل 4 ـ میگفت: «محسن! امروز با این چوبها و فلفل نمكهاكار داریم و باید ـ جدّاً ـ پوزۀ پلیس و مخالفین بخاك مالیده شود». تربتی جواب داد:«حتماً از پیروزی احزاب مخالف بر صفوف خودمان جلوگیری خواهدشد»و ارسلان پوریا اضافه كرد:« نه!نفهمیدی! كاوه(شرمینی)دستور داده است به هر نحوی شده، امروز باید دعوا بشود، زد و خورد بشود»… این جملات هنوز در گوش من طنینانداز است… در این حادثهآفرینی 2 نفر كشته و بیش از50 نفر زخمی شدند. همین امر،مدرك جدیدی برای اثباتِ«آزادی كُشی» و «نوكرِ استعمار بودنِ دكتر مصدّق» به دستِ حزب توده داد».[10]
سندی محرمانه از ركن دو ارتش [سازمان اطّلاعات و امنیـّت ارتش] بتاریخ 16 فروردینماه 1331 روحیـّۀ تهاجمیِ هواداران حزب توده ـ بعد از تظاهرات خونین 8 فروردین ـ را چنین گزارش كرده است:
-«جریان 8 فروردین هیچگونه تزلزلی در روحیـّۀ تودهایها ایجاد نكرده تا آنجا كه بعضیها اعتراض نموده و خواستار شدهاند كه عدهای از سران نظامی و شهربانی را ـ كه همه در اینگونه جریانات شركت دارند ـ از بین ببرند و تقاضا كردهاند كه حزب [توده] نارنجك در اختیارشان بگذارند، امّا به همه پاسخ داده شد كه صبر كنند، زیرا اینگونه عملیـّات موقّتی ـ فعلاً ـ به ضرر ما تمام میشود»[11].
با توجه به حضورِ سروان ماشا الله ورقا، رئیس بخش مراقبت ادارۀ اطّلاعات در شهربانی کُل کشور و رابطۀ نزدیک وی با سرتیپ افشارطوس رئیس کل شهربانی دولت مصدّق.آیا «قتل های زنجیره ای» این دوران و از جمله، قتل سرتیپ افشارطوس، و یا طرح ترورِ سرلشکر مزیّنی،رئیس اسبقِ شهربانی کل کشور در دولت مصدّق ،آیا تبلوری از انجام خواست های فوق از طرف رهبران حزب توده بود؟.
_____________________________
پانویس ها:
[1] نگاه کنید به: ورقا،ماشالله ،رویدادهائی از سازمان افسران وابسته به حزب تودۀ ایران،نشر بازتاب نگار،تهران؛1382؛ ورقا،ماشالله،ناگفته هائی پیرامون فروریزی حکومت مصدّق و نقش حزب تودۀ ایران،نشربازتاب نگار،تهران،1384؛ امیر خسروی،بابک،نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران،انتشارات روزنامۀ اطلاعات،تهران،1375،صص714-716
[2] پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی،انتشارات نیلوفر،تهران ، 1376،ص 323
[4] برای نمونه نگاه كنید به: روزنامۀ «به سوی آینده»، شمارۀ 13 اسفندماه 1331
[5] عبدالصمد كامبخش،نظری به جنبش كارگری و كمونیستی در ایران، ج1، انتشارات حزب توده، بیجا، 1972، ص 171، برای شرحی از اعتصابات كارگری در دوران مصدّق نگاه كنید به: ارسلان پوریا (عضو كمیتۀ ایالتی حزب توده)،کارنامۀ مصدّق و حزب توده،نشر مزدک،فلورانس،بی تاریخ، صص271، 402-406، 468-474 و صفحات دیگر؛ «اعتصابات كارگری دورۀ نخست وزیری مصدّق»، علی منوچهری و مهدی احمدی، پیام بهارستان، شمارۀ 5، تهران، 1388، صص 369-398
[6] باختر امروز، شمارۀ 26 تیرماه 1330؛ برای نمونه هائی از این دشنامها و اتّهامها،نگاه كنید:بسوی آینده،شماره های 17 آذرماه 1330؛ اوّل ديماه 1331؛10ديماه 1331؛20 بهمن 1331؛27بهمن 1331 ؛ شهباز،21 دی ماه 1331؛آخرین نبرد، 17 آذر1330
[7] ملكی، خلیل، درس 28 مرداد از لحاظ نهضت ملّی ایران و از لحاظ رهبران خائن حزب توده، انتشارات پردیس دانش، تهران، 1394، ص 289
[10] خامهای،پیشین، صص 361-363. در بارۀ «سازمان جوانان حزب توده» و میتینگها و تظاهراتهای آن نگاه كنید به: سازمان جوانان حزب توده به روایت اسناد، مركز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطّلاعات، تهران، تابستان 1380
[11] خسرو پناه،محمدحسین،سازمان افسران حزب توده…،انتشارات شیرازه،تهران،1378، ص 14
کتاب ناشاختهء «تاریخ»در سده هفتم میلادی نوشته شده و نویسندهء آن «تئوفیلاکت سیموکاتا»ازمورّخان بزرگ بیزانس(روم شرقی) بوده است.اودر سرزمین مصر به دنیا آمد و در کنستانتینوپول درس خواند و «تاریخ» را به سنّت مورخان عرفیِ دوران باستان نوشت.تاریخ او عمدتاً از روابط روم(بیزانس) با همسایهء بزرگ آن،امپراتوری پارس،گزارش های دست اولی داده است.حوادث اواخردوران ساسانی وخصوصاًگزارش شورش بهرام چوبینه و عواقب آن در امپراتوری پارس،به کتاب وی ارزشی خاص داده هرچندکه این گزارش ها شاید از شائبه های سیاسی آن زمان خالی نباشند. او -همچنین-گزارش جالبی از خلع هرمزد و بر تخت نشستن پرویز ارائه نموده و در ضمن آن،نکات تازه ای از مسائل داخلی امپراتوری ساسانی روایت کرده است. این کتاب به همّت مترجم فاضل و فروتن،محمودفاضلی بیرجندی،به فارسی برگردان شده است.ازمحمودفاضلی بیرحندی کتاب های دیگری ترجمه و منتشرشده است،ازجمله:
-شاهنامه و پژوهشهای تازه پیرامون تاریخنگاری، هنر و جامعه ایرانی،
-پارت ها وروزگارشان،
-ناگفته هائی ازروزگارساسانیان،
-تذکرهء اربیل،
-و تاریخ سبئوس
کتاب«تاریخ»اثر تئوفیلاکت سیموکاتا را نشر سده درتهران منتشرکرده است.
خبرها از نهایی شدن پیش نویس تقسیم دریای شمال ایران توسط روسیه حکایت دارد و این وانهادن حقوق یک دوم ایران در این دریا به طرف دیگر صاحب حق یک دوم ( که به چهار کشور در کرانه دیگر دریای كاسپين تقسیم شده)، نگرانی های زیادی را برای تهدید حقوق ملی و تمامیت ارضی ایران در جامعه میهن دوست ایرانی به همراه آورده است. بنابر اطلاع رسانی شبکه تلویزیونی آر بي کا روسیه متن کنوانسیون رژیم حقوقی دریای کاسپی در آستانه اجلاس سران پنج کشور ساحلی منتشر شده و هماهنگی های اولیه در مورد آن با چهار کشور ساحلی دیگر شامل ایران، قزاقستان، ترکمنستان و جمهوری باکو صورت گرفته است.
نقشه مسكو براي كاسپين
در متن تنظیم شده توسط روسیه برای کنوانسیون رژیم حقوقی دریای كاسپين آمده است:
بستر و کف این پهنه آبی بر اساس اصل بخش بندی و سطح دریا به محدوده های داخلی و سرزمینی، محدودههای ماهی گیری و پهنه مشترک آبی تقسیم می شود.
هر یک از پنج کشور اجازه دارد محدوده هایی آبی تا پهنای ۱۵ مایل دریایی تعیین کند که با خطوط مرزی مطابق با کنوانسیون مشخص خواهد شد.
هر کشور ساحلی نیز اجازه می یابد محدوده ماهیگیری به پهنای ۱۰ مایل دریایی تعیین کند.
شیوه تعیین خطوط میانی در دریای كاسپي بین کشورهای ساحلی باید با یک موافقتنامه جداگانه مشخص شود.
مسئولان هوشيار شوند
بنابراين در این مقطع تاریخی و سرنوشت ساز برای تمامیت ارضی ایران در Caspian Sea، توجه مسئولان دستگاه دیپلماسی به چند نکته کلیدی از اهمیت تاریخی برخوردار است.
۱- نام هر محدوده جغرافیایی، گویای اصالت و ریشه تاریخی آن است و کاربرد نامناسب هر نام ثبت شده جغرافیایی بین المللی میتواند پیامدهای متعددی در پی داشته باشد.
در این میان، کاربرد نام خزر برای نام درست «دریای مازندران» یا «دریای كاسپي»، با توجه به این که خزر ها، قومی وحشی، ضد ایرانی و متجاوز به ایران بوده اند، آن هم تنها توسط كشورمان، از هیچ منطقی برخوردار نیست. با این که کمیته تخصصی نامنگاری و یکسانسازی نامهای جغرافیایی ایران در اوج کج سلیقگی و سهل انگاری، در مصوبه جلسه مورخ ۱۳۸۱/۹/۱۸ نام قوم بیگانه خزر را برای کاربرد در داخل کشور در برابر نام رسمی و تاریخی و بین المللی Caspian Sea، تصویب و ابلاغ کرد، این نام توهین آمیز به ملت ایران، هیچ گاه در میان اندیشمندان و صاحبنظران ایران گرای حوزه تاریخ و ژئوپلیتیک و فرهنگ ملی پذیرفته نشد.
۲- رژیم حقوقی فعلی این دریا مبتنی بر دو قرارداد دوستی ۱۹۲۱ میلادی و قرارداد بحرپیمایی ۱۹۴۰ میلادی است که دریای كاسپي را مشترک و مشاع بین دو کشور ایران و شوروی معرفی میکند، بنابراین منافع ملی نسلهای ایرانی ایجاب میکند که این دو قرارداد کنار گذاشته نشوند بلکه درموارد ضروری تکمیل شوند.
ازجمله بخشهای مسکوت این قراردادها میتوان به وضعیت محیطزیست این دریا اشاره کرد که میتوان قراردادهای موجود را تکمیل کرد. البته مسکوت ماندن مساله محیطزیست، در آن مقطع طبیعی است زيرا در آن سالها، هنوز معضلات محیطزیست به طور عام و محیطزیست دریایی به طور خاص، در جهان مطرح نبود تا بتواند در قراردادهای دریایی بینالمللی گنجانده شود.
آسيبهاي يك تصميم
در دریای شمال ایران،۱۱۴ گونه، ۶۳ زیرگونه و ۱۴ نژاد از کمیابترین ماهیان جهان به ویژه ماهی خاویار معروف ایرانی زیست و زادآوری میکنند. افزایش ورود آلایندهها از سوی این کشورها به دریای كاسپي، به ویژه آلایندههای شیمیایی، آب توازن کشتیها و ورود نفت، بیشترین نقش را در آلودگی این دریا داشته و آن را در آستانه یک فاجعه محیطزیستی قرار داده است که اتخاذ راهکارهای حقوقی و بینالمللی محیطزیستی برای پرداخت غرامتهای محیطزیستی بابت صدماتی که به محیطزیست دریایی و اکوسیستم طبیعی و انسان ساخت وارد میآید، بسیار ضروری است.
۳- اولویت منافع ملی ایران در هر زمان چه امروز و چه آینده، پافشاری بر به کارگیری اصل بهره برداری مشاع از همه دریای كاسپي است و لازم است مسئولان ایرانی به جای عبارت «تعیین رژیم حقوقی دریای كاسپي» عبارت «تکمیل رژیم حقوقی کنونی دریای كاسپي» را در همه مذاکرات حال و آینده بهکار گیرند که توافقی غیر از این، برخلاف سه اصل بنیادین تعریف شده و مصرح نظام یعنی حکمت، عزت و مصلحت ملی خواهد بود.
۴- در سال های پس از فروپاشی شوروی شاهد بوده ایم که هریک از چهار کشور میراث دار شوروی پیشین با ابزار های گوناگون تلاش داشتهاند که ایران را از حق مستند و تاریخی مشاع خود محروم کرده و راضی به پذیرش سهم ناچیز ۱۱ تا ۲۰درصدی از این دریا كنند؛ سهمی که پذیرش آن به معنای چشم پوشی ایران از ذخایر عظیم نفت و گاز و ارزش های ژئوپلیتیک و محیط زیستی دریای كاسپي است.
این در حالی است که منطق حقوقی حکم میکند که یک دوم سهم طرف دیگر قراردادهای ۱۹۲۱ و ۱۹۴۰ باید بین کشورهای تجزیه شده از شوروی سابق تقسیم شود که این تقسیم به چهار کشور، 10 کشور یا هر تعداد محتمل در آینده انجام شود ربطی به ایران ندارد و نباید سهم ایران را از یک دوم به یک پنجم یا شاید یک یازدهم (بر اساس هر تقسیم احتمالی دیگر آینده ) کاهش دهد.
دستگاه دیپلماسی ایران باید بر«اصل جانشيني دولتها» تاکید کند که در حقوق بین الملل از اهمیت بسیاری برخوردار است. منظور از جانشيني دولتها، بررسي آثار حقوقي تغيير حاکميت روي سرزمين است که ممکن است دو حالت به خود بگيرد. در حال اول يک دولت ممکن است بخش يا تمام سرزمين خود را از دست بدهد و در حالت دوم امكان دارد به صورت جزيي از سرزمين يک يا چند دولت موجود درآيد يا به ايجاد يک يا چند دولت جديد (مانند فروپاشي اتحاد شوروي و امپراتوري عثماني) منجر شود.در مورد معاهداتي که حقوقي را در رابطه با يک سرزمين تعيين مي کنند (معاهدات مربوط به حقوق عيني)، جانشيني حقوق و تکاليف هميشه صورت مي گيرد. اين گونه معاهدات همراه سرزمين حرکت مي کنند و تغيير حاکميت، تاثيري در وضع آنها ندارد.
مواد ۱۱ و ۱۲ کنوانسيون وين (۱۹۷۸) درباره جانشيني معاهدات به صراحت اعلام مي دارد که معاهدات مرزي از اين جمله اند وچنانچه سرزمين واقع در يک طرف مرز به دولت ثاني منتقل شود، دولت ثالث ملتزم به رعايت معاهده مرزي (گذشته)است.
۵- ازمجموع مدارك و اسناد موجود، این نتیجه حاصل می شود كه بر اساس قوانین و حقوق شناخته شده بینالمللی دریای كاسپي دارای رژیمحقوقی مدون ومشخص بوده و دو طرف قرار داد های موجود، یعنی یک طرف، ایران با یک دوم حق و طرف دیگر، شوروی سابق ( و چهار کشور بر آمده از آن یا به هر تعداد کشورهای متصور در آینده ) با یک دوم حق دیگر، یعنی حقوق مساوی، مشترك ومشاع در تمامی منابع وحقوق متصوره اعم از سطح دریاچه، منابع آبی، بستر وزیر بستر آن ذی حق بوده و خواهند بود، البته اين مساله با رعایت حق انحصاری 10 مایل ساحلی، آن هم فقط برای ماهیگیری است.
۶- روس ها در طول تاریخ اثبات کرده اند که همسایه قابل اعتمادی برای ایران نبوده اند. فراموش نمیکنیم در حالی که روسیه تزاری با تحمیل معاهده های ننگین گلستان در ۱۸۱۳ میلادی و ترکمانچای در ۱۸۲۸ میلادی، ۱۷ شهر قفقاز در کرانه باختری دریای كاسپي را از ایران جدا كردندو به اشغال خود درآوردند و سپس با تحمیل معاهده ۱۸۸۱ میلادی، خراسان بزرگ و ورارود و کرانه خاوری دریای كاسپي را نیز اشغال کردند، در معاهده مودت ۱۹۲۱ میلادی، به غاصبانه بودن سیاست دولت تزاری سابق اقرار کردند ولی هیچ گاه سرزمین های ایرانی دو سوی دریای كاسپي را به ایران پس ندادند.
بنابراین قاطعانه میتوان گفت قراردادهای ظالمانه تحمیل شده در گذشته و عملکرد حال حاضر کشور ها گویای این است که به هیچ کشوری به عنوان دوست و متحد پایدار نمی توان نگریست زيرا تنها منافع ملی هرکشور است که پایدار و همیشگی محسوب ميشود و روشنگری و مرور پیوسته اتفاق های ناگوار پیشین جدایی سرزمین های ایرانی میتواند چراغی برای جبران و دست کم عدم تکرار تصمیمات نادرست پیشینیان توسط نسل های امروز و آینده باشد.
۷- هم اکنون ایران تنها کشور ساحلی دریای كاسپي است که از منابع و ذخاير انرژي این دریا بی بهره مانده است که ادامه اين امر مي تواند تا آينده اي طولاني سبب وارد آمدن لطمات جدي به منافع ملي ايران در این دريا شود. بنابراين شايسته است دست اندرکاران سیاست خارجی ايران جهت تحقق هر چه بيشتر و بهتر منافع ملي نسل های ايرانی هر چه بیشتر بکوشند زيرا کوتاه آمدن از هر جزیی از تمامیت ارضی ایران جریتر شدن بیش از پیش دشمنان ایران را جهت تهدید و سهم خواهی باز هم بیشتر از خاک وآب ایران زمین به دنبال خواهد داشت.
۸- بنابراین منافع ملی و تمامیت سرزمینی ایران بر اساس موازین حقوق بین المللی ایجاب می کند، در مذاکرات ونشست های آتی، سیاستگذاران دیپلماتیک با همراهی هوشیارانه رسانه های همگانی، با تاکید ثابت و غیر قابل تزلزل بر حق قانونی ایرانیان در دریای كاسپي ( صرف نظر از این که در این مقطع تاریخی می توانیم به این حق برسیم یا نه)، یعنی لزوم به کارگیری اصل بهره برداری مشاع از تمام دریا شامل زیر بستر ، بستر ، ستون آب ، سطح و فضای فراز دریا از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، به جز محدوده ۱۰ مایلی ساحلی ویژه ماهیگیری هر کشور، پافشاری کنند و همواره به جای عبارت« تعیین رژیم حقوقی جدید برای دریای كاسپي» به طور رسمی عبارت «تكمیل رژیم حقوقی فعلی دریای كاسپي» یعنی قراردادهای ۱۹۲۱ و ۱۹۴۰ میلادی را به کار گیرند.
* در 80-90سال اخیر بررسی تاریخ معاصرایران تحت تأثیرِروایتِ«روسی-ایدئولوژیک» بوده واگر بپذیریم که«غالبِ ایدئولوژی ها توجیهاتی هستندبرای مقاصد شریرانهء پنهان»آنگاه به میزان خُسران وخسارت اینگونه«توجیهات شریرانهء پنهان»درارزیابی تاریخ معاصر می توان آگاه شد.
*شعارِ«رضاشاه،روحت شاد!»نوعی داوری نسبت به شخصیّتی است که بیش از80 سال مورد«بی مهری» و«قهرِ»عموم رهبران سیاسی وروشنفکران ما بوده است!
* مقایسه و مقابلهء فلسفهء سیاسی دكتر مصدّق با اندیشههای رضا شاه، محمّد علی فروغی، قوامالسّلطنه، دكتر مظفّر بقائی و خلیل ملكی چشمانداز جالبی از عقاید این پنج شخصیـّت ممتاز تاریخ معاصر ایران به دست میدهد.
***
درجوامع پیشرفته تاریخ ورویدادهای گذشته عرصه ای برای عبرت آموزی وعبوربه آینده است،درجامعهء ما-امّا-تاریخ،سلاحی است برای جدال ایل ها وگروه های سیاسی وازاین نظر، هنوزنیز«تاریخ ایران،تاریخ ایل ها است»ولذا تلاش برای رسیدن به یک توافق ملّی دربارهء این شخصیت سیاسی یاآن رویدادتاریخی بسیاردشوارو«دشمن ساز»است و…به عبارت دیگر،در 80-90سال اخیرتاریخ معاصرایران،غالباً،تحتِ تأثیرِ روایتِ «روسی-ایدئولوژیک»بوده که ما آنرا«توده ایسم»نامیده ایم.«توده ایسم»سیستمی است که حتّی روشنفکران ضدتوده ای و ملّی-مذهبی ها نیز می توانندازآن برخوردارباشند.وجه مشخّصهء این سیستم نظری،سقوط«اندیشهء نقّاد»به«ایدئولوژیِ نقّال»است ولذا،بجای اندیشیدن و طرح«پُرسش»،رویدادهاوشخصیّت های تاریخی تاحدِّ «پَرَستش»ارتفاع می یابد…واینچنین است که جامعه درغوغای کوته بینان و مترسَک های سیاسی ازدرکِ منافع درازمدّت ملّی غافل می مانَد،«انقلاب شکوهمنداسلامی»می تواندبهترین تبلوراین مُدّعاباشد:
-«حاصلِ عشق مترسک به کلاغ
مرگِ یک مزرعه بود»(1).
دوران کوتاه حکومت دکترمصدّق و چگونگی سقوط آسان دولت وی نمونهء برجسته ای ازاین «امتناع پُرسش»و«ارتفاع پرَستش»است و اگراین سخنِ درست را بپذیریم که«غالب ایدئولوژی ها توجیهاتی هستندبرای مقاصد شریرانهء پنهان»آنگاه به میزان خُسران وخسارت اینگونه «توجیهات شریرانهء پنهان» می توان آگاه شد،ازاین رو تاریخ معاصرایران را نمی توان فهمیدمگراینکه ابتداء ازاین سنّتِ سیاسی-ایدئولوژیک فراتر رویم.
روشنگری و فائق آمدن برخصلتِ قبیله ای سیاست درایران -البتّه-خوشایندکسانی نیست که رویدادهای تاریخی را به آئین ها و عزاداری های مذهبی تبدیل می کنند.اینان -صدالبتّه- هنوز می توانند درغبارگذشته ها فروتر روندتادراین«سنگر»،اشتباهات سیاسی شان را پنهان کنند،امّانسل یا نسل های کنونی ایران ضمن فرا رفتن ازاین گذشتهء پُرقهروغبار،اینک داوری دیگری ابرازمی کنند:شعارِ«رضاشاه،روحت شاد!»تازه ترین نمونهء این مدعااست.این شعار،نوعی داوری نسبت به شخصیّتی است که بیش از80 سال مورد«بی مهری»و«قهرِ»عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ما بوده است.درواقع،رضاشاه،محمدرضاشاه ،محمدعلی فروغی،خلیل ملکی،شاهپوربختیار و…شخصیّت هائی هستندکه «پیروزی شان پس ازمرگ شان بوده است».
ارزیابی های ناروای گذشته اینک باید ما را به فروتنی،انصاف و بازاندیشیِ تاریخ هدایت کند تا ازبازتولیدوتکراراشتباهات گذشته جلوگیری گردد.بطوریکه گفته ایم:پژوهشهای تاریخی در گذر روزگاران تكامل مییابند و مانند هر پدیدهء اجتماعی، دستخوش تحـّول میشوند.در روند این تحـّول و تكمیل است كه گفتهاند:«هر تاریخی، تاریخ معاصر است».براین اساس، برخی كسانی كه تا دیروز «قهرمانان ملّی» و «اسطورهء شرافت و شهامت» قلمداد میشدند، امروز به صفت دیگری نامیده میشوند(2).این موضوع – چنانكه گفتهایم – نشان میدهد كه بخاطر عدم تدوین آگاهیهای تاریخی یا فقدان تمركز تجربههای سیاسی ، در جامعهء ما هنوز مرز بین «قهرمان» و «ضدقهرمان» و«قدّیس» و «ابلیس» بسیار لغزان و سیـّال است و لذا ضروری است كه با احتیاط و اعتدال، از «نتیجهگیریهای قطعی» در بارهء این رویداد و یا آن شخصیـّت مهم سیاسی پرهیز شود. رعایت این احتیاط و اعتدال در بررسی دوران پُر آشوب نهضت ملّی شدن صنعت نفت و حكومت 27 ماههء دكتر مصدّق اهمیـّت بیشتری دارد چرا كه افسافهزدائی از تاریخ این دوران، ضمن ایجاد تفاهم ملّی، زمینهای برای داشتنِ یك تاریخ ملّی جهت حصول به جامعهء مدنی و رهائی از زندان اسطورهها است.
به نظر نگارنده، محدودیـّتها و موانع جنبش مشروطیـّت،در جنبش ملّی شدن صنعت نفت و دوران حكومت مصدّق نیز تداوم داشتند؛ هم از این روست كه آن دوران نیزتجلّی التقاط اندیشه های عُرفی باعقایددینی بود.به عبارت دیگر،درآن دوران نیز«جامعه»بود،امّا «جامعهء مدنی»نبود،«پارلمان» بود،ولی«فرهنگ و سلوك پارلمانی» نازل بود و لذا،درمهم ترین مسائل ملّی،خیابان جای پارلمان را می گرفت و…با چنان شرایط و محدودیت هائی بودکه جامعهء ایران از انقلاب مشروطه (1906) به انقلاب مشروعه (1357) سقوط كرده است.
حوزهء مطالعات نگارنده – اساساً – فرهنگ و ادبیّات ایران است و پرداختن به زندگی و كارنامهء سیاسی دكتر مصدّق،فقط ناشی از یك «كنجكاوی» و حاصل این پرسش بود كه «چرا پس از گذشت چند دهه،شخصیـّت سیاسی مصدّق و خصوصاً رویداد 28 مرداد تا این حدّ در حافظهء تاریخی و سیاسی ما تداوم یافته است؟ و – اساساً – دستآوردِ مبارزات 50 سالهء دكتر مصدّق در حوزهء توسعه و تجدّد ملّی در ایران معاصر چه بود؟ و… لذا، تلاش نگارنده کوششی تازه برای پاسخ دادن به پرسش یا پرسشهای كهنه و دیرینه است بااین اعتقاد که وظیفهء پژوهشگرکنجکاو درآمیختن با باورهای رایجِ سیاسی- تاریخی نیست بلکه وظیفهء وی درآویختن با آنها است هرچند که این درآویختن، کاری دشوار و-گاه- حتّی خطرخیز باشد.بنابراین، هدف اصلی، نه مالکیّت حقیقت بلکه جستجوی مستمر آن است. نتیجهء منطقی چنین اعتقادی – به تعبیر پوپر- این است که بسیاری از «حقایق ثابت، مُسلّم وبدیهی» – خصوصاً حقایق تاریخی- قابل ابطالاند. درواقع، اوراق کردن( Deconstruction) و ویران نمودنِ «باورهای بدیهی ومُسلّم»، از شاخصههای اصلیِ پژوهشگرِکنجکاواست.
بنابراین،«طبیعی» بود که نگاهِ تازه ومتفاوت به دوران حکومت مصدّق باعث نقدهای تند وغرض آلود گردد هرچندکه پارهای از نظرات و مفروضات اصلی نگارنده مورد موافقت یا تأیید برخی پژوهشگران قرارگرفته است، از جمله: داریوش بایندُر، عباس میلانی، ری تكیه و هوشنگ نهاوندی – ایو بوماتی.همچنین باید از كتاب احمد بنی جمالی و مقالات موسی غنینژاد، مرتضی مردیها، سیروس مرادی، محمد قائد، حسن زحمتكش، مجید محمّدی، فریدون مجلسی و…بهمن زبردست یاد كرد.این نمونههای روشنگر ضمن اینکه نشانهء نوعی پیروزی نظری می تواندباشد،درعین حال، نشان دهندهء این است كه بررسی دوران دكتر مصدّق – و خصوصاً رویداد 28 مرداد 32 -اینك وارد مرحلهء تازهای شده و از اسارت ملاحظات سیاسی یا تعلّقات ایدئولوژیكِ دوران جنگ سرد آزاد گردیده است.اگر تجدّد (مدرنیته) را به معنای رشد ذهنیـّت نقّاد و پرسشگر بدانیم، آنگاه شك كردن و به پرسش گرفتن باورهای رایج دربارهء برخی رویدادها و شخصـّتهای تاریخ معاصر، میتواند نشانهء خِرَد نقّاد و رشد تجدّدگرائی و نمونهء امیدبخشی از ضرورت بازنویسی تاریخ معاصر ایران بشمار آید.
***
زندگی و شخصیـّت سیاسی دكتر محمّد مصدّق، قصهء پر راز و رمزی است كه زوایای تاریك و ابهامآمیز آن- پس از گذشت 65 سال، هنوز موضوع مطالعات و پژوهشهای متعدّدی است و لذا، کوشش نگارنده، فقط میتواند «كوزه»ای از«بحر» بشمار آید.
مقالات روزنامهء شهباز،وابسته به حزب توده،یک روزپیش از28مرداد
نگارنده با قبول وجود طرح TP-AJAX معتقد است كه در فاصلهء 25 تا 28 مرداد 32 سه طرح یا اقدام موازی در سقوط دولت مصدّق فعّال بودند و برتری یكی از این سه طرح موازی در روز 28 مرداد، هم موجب ناباوری و شگفتی عوامل سازمان سیا در تهران، هم باعث حیرت و حیرانی هواداران دكتر مصدّق شد و هم موجب تعجـّب سلطنتطلبان و هواداران حزب توده گردیده بود بطوریكه به گزارشهای هندرسون (سفیر آمریكا در تهران)، ویلبر (یكی از طرّاحان اصلی كودتا) و كابِل (قائم مقام سازمان سیا):
«یك جنبش نیرومند و غیرمنتظرهء مردمی و نظامی، منجر به تسخیر واقعی شهر تهران توسط نیروهای هوادار شاه شده… نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلكه شاهیها و تودهایها هم از این موفقیـّت آسان و سریع كه تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته، در شگفتاند…».
بنابراین: هدف نخست اثبات این فرضیه و روشن ساختن نقش هر یك از این سه طرح یا اقدام موازی در سقوط قطعی دولت مصدّق است.
پژوهشگران ارجمندی كوشیدهاند تا وقوع«کودتا» در روز28 مرداد را اثبات نمایند،لذا،هدف دوم، به چالش كشیدن مفهوم «كودتا»درسقوط آسان دولت مصدّق میباشد.
هدف سوم، این است تا نشان دهیم كه بخاطر محدودیـّتهای تاریخی و ضعف ساختارهای سیاسی و مدنی جامعهء ایران، هیچیك از رهبران سیاسی آن زمان، نمیتوانست عامل استقرار آزادی و دمكراسی در ایران باشد.
و سرانجام، هدف چهارم این است تا نشان دهیم كه در سالهای 1324-1332 توان نظامی ـ تشكیلاتی حزب توده، به عنوان بزرگترین حزب كمونیست خاور میانه، برای تغییر ساختار قدرت سیاسی در ایران، خطری جدّی و نیرومند بوده است. به نظر نگارنده، بدون توجـّه به نفوذ حیرتانگیز سازمان افسران حزب توده در میان نیروهای نظامی و انتظامی ایران و نقشآفرینیهای این حزب در آشفتگیهای سیاسی ـ اجتماعی زمان مصدّق، درك مسائل سیاسی آن دوران بسیار دشوار خواهد بود. با آگاهی از این شرایط حسّاس و باوجود مخالفت نزدیكترین یارانِ مصدّق،وی با انفعالِ حیرتانگیز در 28 مرداد 32، باعث بروز رویداد مهم و سرنوشتسازی گردید كه ما آنرا در « نقش و نقشهء دکترمصدّق در روز 28مرداد» نشان دادهایم.
حوادث دوران دولت مصدّق،دارای نکات مهمّی است که تأمّل درآنها می تواندروشنگربرخی مسائل مبهم وپیچیده باشد،ازجمله:
– قتل اسرارآمیز سرتیپ افشارطوس، رئیس شهربانی دولت مصدّق دراردیبهشت ماه 1332. با توجه به قتلهای زنجیرهای این دوران توسّط «كمیتهء ترور سازمان نظامی حزب توده» (به رهبری خسرو روزبه و نورالدین كیانوری)،نگارنده این فرضیـّه را مطرح كرده كه نقش این «كمیتهء ترور» در قتل افشارطوس به منظور فتنهانگیزی و تشدید اختلاف بین مصدّق و شاه و سپس، برای بدنام كردن و متّهم نمودن یكی از دشمنان سرسخت حزب توده (یعنی دكتر مظفّر بقائی) چه بود؟
– از اردیبهشت تا مردادماه 1332، حوادث مهمّی در عرصهء سیاسی ایران روی داد كه سرشت و سرنوشت سیاسی دكتر مصدّق را در 28 مرداد 32 رقم زد. ما این مسائل و رویدادها را در بخش «از اردیبهشت دوزخی» تا «مردادماه خاموش» بررسی کردهایم.
-مقایسه و مقابلهء فلسفهء سیاسی دكتر مصدّق با آراء و اندیشههای رضا شاه، محمّد علی فروغی، قوامالسّلطنه، دكتر مظفّر بقائی و خلیل ملكی چشمانداز جالبی از عقاید این پنج شخصیـّت ممتاز تاریخ معاصر ایران به دست میدهد. مفهوم «مقابله» – جدا از معنای مقایسه و تطبیق – ناظر بر تقابل این عقاید است كه – گاه – در كسوت اتّهامات بیپایهء این و آن خود را نشان داده است.ما این عقاید را در بخش «مقایسهها و مقابلهها» مورد بررسی قرار داده ایم.
بررسی زندگی، شخصیـّت وعقاید سیاسی دكترمصدّق، «فصلی ناتمام» در مطالعات تاریخ معاصر ایران است، امید است كه کوشش مختصرِنگارنده، برگی از این «فصل ناتمام» بشمار آید و در روشن ساختن برخی زوایای تاریك این دوران مهم و پُرابهام مفید و مؤثّر باشد،بااین یادآوری که حقیقت- خصوصاً حقیقت تاریخی- تراوش فكر و اندیشهء یك فرد نیست بلكه این امر، محصول تلاش همهء كسانی است كه با بردباری و شجاعت در شبانههای تیره، نقبی به سوی نور (حقیقت) میزنند، از این نظر، تحقیق به معنای جستجو كردن حقیقت است. لذا،کوشش نگارنده تنها میتواند بخشی از حقیقت باشد، به این امید كه «بر این نامه بر سالها بگذرد» و پژوهندگان آینده، كاستیها و كمبودهای آن را جبران سازند(3).
2-نمونهای از این تغییر صفت و ارزیابی، سرنوشت خسرو روزبه است كه با انتشار اسناد و مدارك مستند، ثابت شد كه وی قاتل روزنامهنگار معروف، محمّد مسعود و كسان دیگر بوده است؛ حقیقتی كه باعث شد تا احمد شاملو، نام خسرو روزبه را از پیشانی شعر معروف «خطابهء تدفین» حذف كند. نگاه كنید به: احمد شاملو، مجموعهء اشعار، انتشارات بامداد، آلمان، 1989، ص1156. برای اعترافات خسرو روزبه و دیگران درسربه نیست کردنِ مخالفان نگاه كنید به:زیبائی،علی، كمونیسم در ایران، نشر كیهان، 1343، تهران، صص427-555.درعرصهء جهانی نیز زوال استالینیسم و«کیش شخصیّت»به بسیاری از«بُت»ها وافسانه های ایدئولوژیک قلم بطلان کشیده است.
3- بخشی ازپیشگفتار چاپ پنجم کتاب نگارنده که اخیراً برای یاری رسانی به آسیب دیدگان زلزلهء کرمانشاه درقطعبزرگ(A4)منتشرشده است.قطع معمولی کتاب (بافهرست اَعلام،درحدود800صفحه) توسط نشرفرهنگ منتشرخواهدشد.
برای دریافت رایگان این کتاب به لینک زیر مراجعه فرمائید:
به دنبال پیش فروشِ چاپ پنجم کتاب «آسیب شناسی یک شکست»برای یاری رسانی به آسیب دیدگان زلزلۀ کرمانشاه،اینک متن «پ.د.افِ»این کتاب(در قطع A4 ) بطور رایگان در اختیار دوستداران تاریخ معاصر ایران قرار می گیرد.قطع معمولی کتاب (+کتابشناسی و فهرست اَعلام،در حدود ۸۰۰ صفحه) منتشر خواهد شد.
برای دریافتِ رایگانِ چاپ پنجم این کتاب به لینک زیر مراجعه فرمائید:
دکترصدرالدین الهی،ازاستادان و پیشگامان روزنامه نگاری نوین درایران،بخشی از تلاش های فرهنگی خودرا درهیأت کتاب ارزشمندی بنام«مقوله ها و مقاله ها»منتشرکرده است.این کتاب دارای 8مقاله پژوهشی است که برای رهروان روزنامه نگاری و علاقمندان به ادبیّات ایران بسیارآموزنده است.دکترالهی درپیشگفتارکتاب یادآورشده:
-«40 سال مهاجرت اختیاری به من این فرصت را داد که درکنار کارهای همیشگی زندگی ام ،اندکی هم به موضوعاتی که در حد تخصّص حرفه ای و دانشگاهی ام بود بپردازم.درکناراین فرصت،بحت آشنائی وهمکاری بااستادِکوشنده و صمیمی فرهنگ و ادب ایران،دکترجلال متینی نیزنصیبم گردید و ایشان که ابتداء فصلنامهء ایراننامه و سپس ایران شناسی را پایه ریزی ومدیریّت می کرد،مرا به همکاری بااین دو نشریه تشویق نمود.به این ترتیب،من مقالاتی درحدتخصص یادشده،ابتداءبرای ایران نامه وسپس ایران شناسی نوشتم(ص5).
مقالات این کتاب عبارتنداز:
نگاهی دیگربه سنّتی کهن:زورخانه
واژگان ورزش نوین در زبان فارسی
ازدربارتابازار:تک نگاری یک تذکره
تک نگاری یک کتاب:منتخبات آثارمحمدضیاء هشترودی
پس ازخواندنِ کتاب«شاه و من» و روزنامهء خاطرات اعتمادالسطنه
درآمدی برمقولهء پاورقی نویسی درایران
تک نگاری یک روزنامه:دانش،اولین روزنامه فارسی زبان برای زنان ایرانی
تک نگاری یک مجلهء روزانه:افسانه،مجله ای یگانه
درهمهء این مقالات گوشه های ناشناخته ای از روزنامه نگاری ،سیاست و فرهنگ ایران نموده می شوند.به عبارت دیگر،هریک ازاین مقالات دریچه ای است به تاریخ،فرهنگ و روزنامه نگاری درایران.مثلاً:دربررسی«تذکرهء نصرآبادی»دکترالهی چگونگی تطوّرشعردرعصر صفویّه را بررسی کرده است.عصرصفوی(خصوصاً زمان شاه عبّاس بزرگ)همزمان با رونق شهر و شهرنشینی و رواج نوعی تجدّداجتماعی درایران بوده و لذا شعرفارسی نیز ازاین تجدّداجتماعی درحوزهء ذهن وزبان نمی توانست برکنارباشد.تغییرپایگاه شعرفارسی از«دربار»به«بازار»و رونق قهوه خانه ها(بعنوان پایگاه صدهاشاعر و نویسنده)تبلوراین تجدّداجتماعی بود،گفتنی است که درتاریخ اروپانیز پیدایش«قهوه خانه»ازمظاهرِشهرنشینی و ظهورتجدّد گرائی به شمارمی رفت.این مقاله درعین حال پاسخ به برخی ایرانشناسان غربی (مانندجروم کلینتون،استادبخش مطالعات خاورمیانهءدانشگاه پرینستون) است که تذکره های ادبی ایران را فاقدارزش ادبی و اجتماعی می دانند.
یکی ازمقالات ارزشمند،«درآمدی برمقولهء پاورقی نویسی درایران» است.دکترالهی در اوج دوران طلائیِ پاورقی نویسی درایران بانام های سپیده،تاک،ارغنون و… پاورقی های متعدّدی نوشته که مشتاقان وطرفداران فراوانی داشتند.او ضمن اشاره به سابقهء پاورقی نویسی دراروپا و تأثیرات آن بر روزنامه نویسی ایران،به اهمیّت پاورقی نویسی در رواج روزنامه خوانی درمیان اقشارمختلف جامعهء ایران پرداخته است.
بطوری که گفتم،هریک ازمقالات این کتاب دریچه ای است به تاریخ،فرهنگ و روزنامه نگاری درایران که برای رهروان و علاقمندان می تواندچشم اندازتازه ای باشد.خط نگاری روی جلدکتاب کارِاستادمحمود زنده رودی است.مقوله ها و مقاله ها در228صفحه ازسوی نشرتاک درلوس آنجلس انتشاریافته است.
پنجاهمین سالمرگ فروغ فرخزاد بود. فروغی که بسیاری از ما را در سرکشیها، جوششها و درک زنانگی دوران نوجوانی و جوانیمان همراهی کرده است. برای بسیاری شاید شور و طغیان شعر معاصر بوده و برای نگارندهی این سطور تنها زن الهامبخشِ آن سرزمین، که خودش را جسورانه زیسته و نسبتاش را با زندگی و اجتماع از خلال حسگرهایی بس دقیق و توانا به نظمی شاعرانه کشیده است؛ که ذکاوت، نگاه و کنش انسانیاش در عمر کوتاهش به درخشندگی تام و تمام از برابر چشمان ما گذشته است. او در یکی از نامههایش، کمی پیش از مرگ با خودآگاهی تمام مینویسد که سی و دو سال سهم زندگی را پشت سر گذاشته و موهای سپید در سرش پیدا شده، اما خودش را نیز پیدا کرده است.[۳] مرگ زودهنگاماش در همان سی و دو سالگی این خیال را در ما باقی میگذارد که اگر زنده میماند، شاعرانگیاش تا کجا اوج میگرفت و از توان همدلانهی زنی که مستند کوتاه «خانه سیاه است» را در بیست و هشت سالگیاش ساخته، دیگر چه چیز مجال دمیدن مییافت… شاعری که در گسترش تجربهی زیستِ مدرن زنانه در اجتماعی مردسالار، در درک از زنانگی خود و فراتر رفتن از سنتها و چارچوبهای اجتماعی زنستیز نه تنها از زمانهی خود که از تجربهی سالها بعدِ ما در ایران پساانقلاب نیز بهمراتب پیشروتر بوده است؛ که شصت سال پیشتر بس بیش از بسیاری از زنان امروز جامعهی ما تهور تجربه و روایتگری داشته است و چندان سخت نیست تصور آن که در اجتماعی با آن مختصات، چه زخمها که میتواند در جان و روان خود پذیرفته باشد. زخمهایی که خود را در سرودهها و نامههای فروغ نیز کم و بیش آشکاره میکنند. عشق و ازدواج زودهنگام جوانی، مادر شدن، شکستن پیوند ازدواج در بیستسالگی و از دست دادن ارتباط با پسرش شخصیترین لایههای این تجربه بودهاند که رد روشنی از آن در شعرهای مجموعههای اولیهی فروغ به چشم میخورد: تصاویر و تجربههایی از زنانگی، مادرانگی و کشمکشها و تضادهای مدام با قضاوتهای اجتماع سخت و سنتزده. روندی که در سالهای متاخر عمر او هرچه بیشتر سویههای هستیشناسانه، اجتماعی و بعضاً سیاسی پیدا میکند. سرودههای متاخر او آن بیواسطگی جسورانهی سه مجموعهی اول را که عمدتاً به درک و کشف موقعیت زنانه و روایت تجربیات آن میگذرد، پس پشت مینهد و از روایت حسانیت، تنانگی و تضادهایی که بیواسطهتر تجربه شده، به نگاه شاعرانهای که تضاد و تنشهای حیات و زیست اجتماعی و سیاسی برایش بیش از پیش مساله شده، فرا میگذرد. دو مجموعهی درخشان «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» داشتههای ما از این سالهای سپسین هستند. سرودههایی که بیش از پنجاه سال از ظهور آخرینهاشان میگذرد.
نیمقرن پس از درگذشت فروغ، در پنجاهمین سالمرگ تاثیرگذارترین شاعر زن معاصرمان، شاهد مصاحبهای تلویزیونی هستیم میان مصاحبهگر برنامهی پرگار تلویزیون بیبیسی فارسی از یک سو، و نویسنده و فیلمسازی که در آخرین سالهای حیات فروغ با او رابطهای عاشقانه داشته، از سوی دیگر. رابطهای که در این سالها افراد متعددی برای کشف زوایای پنهان آن تلاش کردهاند؛ کنجکاویای که مدام به در بستهی طفره رفتنها و تن ندادنهای ابراهیم گلستان خورده است. این بین شاهد انتشار پرسروصدای نامههای عاشقانهی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان و تحلیلهای روانکاوانهی پیرامون ماجرا نیز بودهایم. نامههایی که چند ماه پیش توسط فرزانه میلانی در کتاب «فروغ فرخزاد؛ زندگینامهی ادبی و نامههای عاشقانه» منتشر شد. و حالا در آستانهی سالمرگ فروغ، ابراهیم گلستان ۹۴ساله برای نخستین بار به مصاحبهای با محوریت فروغ فرخزاد تن داده است.[۴] مصاحبه اما از ابتدا بر خشت کج نهاده میشود. مصاحبهگر – داریوش کریمی – فروغ را از آغاز مصاحبه یکی از معدود شاعرانی قلمداد میکند که «نقشهی روان پیچیدهی خودش رو در شعرهاش ترسیم کرده». با چنین مقدمهای از در تحلیل روانشناسانهی فروغ فرخزاد درمیآید. میکوشد که رد روان او را به شکلی بیواسطه در سرودههایش دنبال کند و بی آن که میان منِ شاعرانه و منِ حقیقی فروغ تفکیکی قایل شود، تناظری یک به یک میان زندگی فروغ فرخزاد و شعرش برقرار نماید. این رویه البته چندان ناآشنا نیست. مطالعات روانشناسانهی متن در دورانی حتا مد روز بوده است و تحلیلهای روانکاوانهی متون نویسندگان نامداری چون کافکا زبانزد است. تحلیلهایی که هنرمند را به روایتگر بیواسطهی خویش فرومیکاهد. با این همه، فارغ از نقدی که میتوان به رویکرد روششناسانهی مصاحبهگر داشت، برخورد او نیز چنان است که گویی مضامینی چون مرگاندیشی، افسردگی، تشکیک در دوست داشتن و … در نسبت با زندگی و هنر یک هنرمند یا حتا در تجربهی انسانی معمول و غیرهنری ما، مضامینی غریب و نامانوس هستند. او در برابر گلستان که تاکنون تنها بهامساک، به شکلی خنثی و با پرهیز از احساساتگرایی از فروغ و رابطهاش سخن گفته، مدام از در ابراز حس و هیجان درمیآید. در لحظاتی که گلستان اتفاقی را خنثیتر نقل میکند، واکنشی نشان میدهد که فضا را به روایتگری صمیمانه و حسانی راغب کند. آن هم در برابر گلستان کمصبر و حوصلهای که گذشتهاندیش نیست، در نوستالژی سیر نمیکند و به قول خودش نامههای فروغ را پس از آن که به دستش رسیده، هیچگاه دوباره نخوانده، چرا که شاید «خوندنش یه مقداری [برایش] دردناکتر هم میبوده». واکنشهای کریمی البته شاید دور از انتظار نباشد. گویی او میل و کنجکاوی تلنبارشدهی فضای عمومی فارسیزبان را در ماهها و سالهای اخیر نمایندگی کند. تمایل به سر کشیدن در اندرونی رابطهای عاشقانه که تابو بودناش به دلیلِ تاهل پیشینی گلستان، تمایل را انگار بیشتر هم میکند. تمایلی که البته در کلیتاش کنجکاوی و علاقهای همگانی به دانستن از زندگی، تاثیرات و تاثرات شخصیتهای معروف است. رویهی جاافتادهای که به خودی خود ایرادی ندارد، اما مرزهای میان آن با افتادن در دام مصاحبهای مبتذل بسیار ظریف است. ماجرا در دقایقی از مصاحبه با طرح پرسشهایی سادهدلانه از آنچه در فضای خصوصی میان آن دو میگذشته، یا پرسش از انتخاب حسی میان فروغ و همسر گلستان و شاید بیش از همه در صحبت بر سر جزییاتی از صیغه کردن یا نکردن به اوج ناخوشایند خود میرسد. روندی که البته تاییدی است بر این که فضایی که شاعر ما شصت و چند سال پیش «زیسته»، هنوز تا چه مایه برای ذهنهای هنجاراندیش و کنجکاو ما جسورانه است.
این میان ابراهیم گلستان هم گاه و بیگاه از در تمسخر و طعنه درمیآید. او همان لحن معمولش را دارد؛ لحنی که این بار شاید تلخی کمتری در خود داشته باشد و درشتیهای گاه و بیگاه آن نیز، در برابر بیربط و نابهجا بودن فرم یا محتوای پرسشهای کریمی، مناسب و درست جلوه میکند. داستان اما به اینجا ختم نمیشود. مصاحبهگر و مصاحبهشونده در روندی تشدیدکننده که از روانکاوی فروغ شروع میشود، به تاثیرپذیری فروغ از گلستان و کمکهای گلستان به اعتلای فکری فروغ میرسند. از این میگویند که گلستان چطور در زمان خودکشی «نجاتش داده»؛ از این که در فضای شخصی حرف سیاسی هم میزدهاند و فروغ در «همتراز شدن آب»، به برکت وجود و حضور گلستان و با گرفتن کتاب از گلستان، از رهگذر بحث با او و شنیدن توضیحات گلستان، به درک سیاسی قویتری در سالهای آخر و شعرهای آخرش دست پیدا کرده است. ابراهیم گلستان حتا در بخشی از مصاحبه، تن زدنِ فروغ از بلند شدن پیش پای اشرف پهلوی یا روی صحنه نرفتن بهواسطهی خوشحال نبودن از حضور اشرف و فرح پهلوی پس از نمایش مستند «خانه سیاه است» را – کنشی که جنبههای سیاسی روشن و مظاهری از اختلاف در خود دارد – به «شرم و حیا و ناراحتی از برخورد با یک آدم کولوسال و گنده» نیز تعبیر میکند. تعبیری که دست کم در نوع بیانش سوژگی و اندیشهی مستقل فروغ را دست کم میگیرد. داستان تا آنجا پیش میرود که از جایی از مصاحبه برای آن که فروغِ شاعر را ببینیم – شاعر جوانی را ببینیم که چند نسل زن و مرد مملکت را از خود متاثر کرده است و مناسبت این مصاحبه سالمرگ او بوده – باید سایهی سنگین پرسشهای تقلیلدهندهی کریمی را از یکسو و خودمحوری گلستان را از سوی دیگر بهسختی از روی تصویر کنار بزنیم. سوژگی فروغ در این گفتوگو تا آنجا تقلیل مییابد که کریمی از درستی اثرگذاری سیاسی اینچنینی گلستان در دههی۴۰ و بیمناک نبودن گلستان میپرسد، طوری که انگار فروغ آن میان موجوی تماماً منفعل بوده که تاثیر گلستان را بهشکلی صددرصدی در خود جذب و هضم میکرده است. گلستان نیز با اعتماد و یقینی مضاعف از درستی این سمتوسو و این که باید اجتماع را میشناخته و … میگوید. اگر بینندهای از این لحظه مصاحبه را دنبال کند، متوجه نمیشود که سخن از یک زن شاعر بیست و چند ساله، پرتجربه و اثرگذار است یا بچهای نابالغ که مدام در حال آموزش دیدن بوده. گلستان بهصراحت فروغ بالنده و در حال شکلگیری و متهور سه کتاب اول را نادیده میگیرد. فروغی را که تجربهی عشق، ازدواج و تصمیم به جدایی را پشت سر گذاشته. در برخی لحظات چنان خودمحورانه سخن میگوید که گویی همهچیزِ فروغ از و با خودِ گلستان و در برخورد با داستانها و فیلمهای او آغاز شده. طوری که بزرگترین تحول فروغ به زعم گلستان در برخورد با نگاتیوهای «تپههای مارلیک» و تلاش ناموفق برای چیدمان متفاوت آنها بوده است.[۵] روند فروکاستن فروغ به تن و روانش و نادیده گرفتن او بهمثابهی شاعری مستقل در طی گفتوگو به شکلی آزارنده پیش میرود. جایی از «عدم تعادل موسمی» او نیز سخن به میان میآید و علاوه بر روان، تن زنانهی شاعر نیز میشود مرکز تحلیل. عمل دماغ او برای مصاحبهگر میشود آغازگاهی برای به میان کشیدن نارضایتیهای مداوم فروغ از جوانب مختلف زندگی. نارضایتیهایی که مصاحبهگر ما را مدام شگفتزده میکند و گلستان جزیی از طبیعت زندگی میپندارد. این تهی کردن فروغ از فاعلیت که در روند کلی گفتوگو بسیار بدیهی و طبیعی در جریان است، در تاکید مصاحبهگر بر روی نامههای عاشقانهی فروغ شکل نمادین خود را پیدا میکند؛ در ابراز شگفتی او از این اندازه بیان عاشقانه در نامههای فروغ خطاب به گلستان. چرا که توان عاشق بودن و ابراز زنانه از قابِ تصویر تاثیرپذیر و منفعلی که مصاحبهگر دارد ساخته و پرداخته میکند، بهتمامی بیرون میافتد. در واقع تصویر زنی که عاشقی میکند، بیان رها و جسورانهای از دوست داشتناش دارد و تنها معشوقی منفعل نیست، در چارچوب تنگ پذیرش جامعهی مردسالار از زن جایی چندانی ندارد.
و سرآخر این پرسش که چه باید گفت؟ یا بهتر است که بپرسیم چه میشود گفت؟ نیم قرن پس از مرگ فروغ فرخزاد، که از بزرگترین شعرای معاصر ایران و از درخشانترین فیگورهای زن مدرن عصر ما بوده است، یکی از پربینندهترین برنامههای فکری-تحلیلی تلویزیونی در این شکل و ابعاد به زندگی او میپردازد. در واقع درستتر آن است که بگوییم اصلاً به او نمیپردازد. یگانگی حضور مدرن و شاعرانهی او را در صحن ادبیات به نوسانهای روانش فرو میکاهد و تنها تاثرات او را از مرد نامدار داستان به تصویر میکشد. در چارچوب مرتجع جامعهای هنوز و همواره مردسالار، جایی مناسب برایش تدارک میبیند و تکینکیاش را و سوژگی زنانهاش را با قدرت تمام محو میکند. بینندهی برنامه از خود میپرسد که اگر با فروغ فرخزاد در یک برنامهی تلویزیونی با مایههای روشنفکری چنین میکنیم، با سایر زنان بیصداتر در لایههای ذهن و خیالمان چه میکنیم؟ در فضای زندگی اجتماعی کنونیمان چه میکنیم؟ برنامهی پرگار بیان درد یک وضعیت است. اشارتی به این که تا جدی گرفتن سوژگی زنانه هنوز فرسنگها فاصله داریم…
۱- عنوان یادداشت از گفتار متن مستند «خانه سیاه است»، ساختهی فروغ فرخزاد،۱۳۴۱.
[۵] در اینجا لازم میدانم از مصاحبهی اخیر سعید کمالی دهقان با ابراهیم گلستان که در سالمرگ فروغ فرخزاد منتشر شده نیز یاد کنم. در این مصاحبه، گلستان با لحنی بسیار متفاوت و البته فروتنانه از اثرگذاریاش بر روی حرکت فروغ سخن میراند. طوری که نگارنده را بیش از پیش مجاب میکند که نقش اجرای ضعیف مصاحبهگر را در کیفیت برنامهی پرگار پررنگ ببیند. (ن.ک. http://saeedkd.com/ebrahim-golestan-on-forough-farrokhzad)
هم از تو هیچ در این رهگذر نمیخواهم
و هم حضور تو را مختصر نمیخواهم اگر چه حرفِ توقف به دفتر من نیست قبول کن که تو را رهگذر نمیخواهم تویی که از من و پنهان من خبر داری کسی که نیست ز من با خبر نمیخواهم زمانه از تو هزاران شبیه ساخته است هنرشناسم و شبه هنر نمیخواهم بخواه تا اثری باز جاودانه شود
در سرزمین های پیشرفته، وقتی یک پژوهشگر، یک تاریخ نگار، و حتی یک اهل سیاست می خواهد درباره ی مردان و زنان تاریخ خودشان سخن بگوید، احساسات و هیجان در قضاوت را – که خاص مردمان عامی و ناآگاه است – کنار می گذارد و سعی می کند تا معیار و سنجش او صرفاً کارهای نیک یا بد شخص مورد قضاوت، به ويژه در ارتباط با کشور و مردمان آن، باشد و نه در ارتباط با منافع شخصی خود و یا حزب و گروهی که به آن تعلق دارد. مثلاً، اگر یک سیاستمدار یا پژوهشگر تاریخ، که فرضا عضو حزب دموکرات یا جمهوری خواه آمریکاست، بخواهد درباره ی لینکلن یا روزولت و یا هر کدام از روسای جمهور دوران گذشته ی آمریکا بنویسد، نیک و بد او را فارغ از این که عضو جمهوری خواه بوده یا دموکرات مطرح می کند.
متاسفانه در کشورهای دیکتاتور زده، از آنجا که تاریخ و تاریخ نگاری و حتی بررسی های پژوهشی نیز گرفتار بی عدالتی ست، مردمان شانس آن را ندارند تا مسایل تاریخ و فرهنگ خود را آنگونه که واقعیت دارند بشناسند و گرفتار افرادی می شوند که بخاطر منافع حزبی یا گروهی خود، و یا حتی منافع شخصی شان، سعی می کنند گذشتگان را، بر اساس عشق یا نفرتی که نسبت به آن ها دارند قضاوت کنند.نمونه ی روشن این وضعیت در کشور ما برخورد برخی از گروه های سلطنت طلب و یا جبهه ی ملی با یکدیگر است؛ آنگونه که در ارتباط با هر مساله ای که مربوط به دکتر مصدق و یا شاهان پهلوی باشد جز واکنشی از نفرت و خشمی بی منطق با خود ندارند؛ خشم و نفرتی که چون سمی مهلک مبارزات مردم ایران برای آزادی خواهی را محکوم به شکست می کند.
تازه ترین واکنش های غرض آلوده را در نشست تنی چند از سران جبهه ملی در داخل کشور می بینیم که به بهانه ی سالروز مشروطیت و تحت عنوان «توسعه و رضاشاه» برگزار شده و در آن به جای تحلیل و بررسی مشروطیت، به جنگ با رضا شاه و دست آوردهای او برای ایرانیِ رها شده از عقب ماندگی های دوران قاجاریه رفته اند.
شگفت انگیز است که درست در زمانه ای که مردمان ایران، پس از چهل سال تجربه ی «حکومتی مذهبی» داشتن، با شعار ساده ی «رضاشاه روحت شاد» از دهش های رضاشاه بزرگ تجلیل کرده اند، این آقایان در کنار جمهوری اسلامی و مقابل مردم ایستاده اند و با استدلال هایی بی پایه که شباهت کاملی به گفته های مسئولین جمهوری اسلامی دارد، غیرمستقیم از جمهوری اسلامی حمایت می کنند.
این دیگر روشن است که رضاشاه (با هر عیب و ایرادی که بر او بگیرند) ایران را از قعر عقب ماندگی دوران قاجار به دوران مدرن بالا کشید و، با بيرون انداختن خرافات آخوندی از حیطه ی اجتماع و سیاست، در واقع به مهم ترین خواست مشروطیت، که نزدیک شدن به «جدایی مذهب از حکومت و قضاوت و ثبت اسناد و آموزش و پرورش در سطوح مختلف آن» بود، به طور جدی توجه کرد و بزرگترین کمک را به پیشبرد مشروطیت و به پیشبرد و ترقی ایرانی عقب نگاهداشته شده انجام داد.
کار این آقایان درست شبیه به کار بخشی از جبهه ملی در سال 57 است که به خاطر نفرت از شاه، با پشتیبانی از خمینی و انقلاب اسلامی او، در بردن ایران به دوران قبل از مشروطیت لطمه بزرگی به ایران و ایرانی زدند.
در نشست «توسعه و رضاشاه»، آقای هرميداس باوند، سخنگوی هیئت رهبری جبهه ملی، همه ی کارهای رضاشاه را متلعق به قبل از او می داند!، ساختن دانشگاه و حضور مردان و زنان و امکان بهره مندی از آموزش مدرن و رفتن به دانشگاه را ندید می گیرد، و می گوید «دانشگاه دنباله ی کار امیرکبیر و ساختن دارالفنون بود». او همچنین می گوید «با این که گفته می شود راه آهن از نظر تجاری آثار مثبتی داشته، و با این که اقتصاد کشور دولتی بوده و نقش مثبتی داشته، اما رضاشاه بانی ایران نوین نیست و وظیفه ی او حفظ امنیت منابع نفتی برای دولت انگلیس بوده است».
در همین نشست، شخص دیگری به نام رحیم نیکبخت، پژوهشگر تاریخ، رسماً از تز افراد و آیت الله های واپسگرایی دفاع می کند که ایران را وامدار تشیّع می دانند و می گوید:« حكومت پهلوي يك نزاع ساختگي ميان اسلام و ايران شكل داد. در دوره ی پهلوي دست و پاي هويت ايراني ميشكند و جريانهاي رقيب مانند حزب توده و بهاييت و… شكل ميگيرند».
باید به این آقایان (که اگر دکتر مصدق زنده بود از گفته هایشان شرمگین می شد) گفت که اين شمائيد که دست و پای هویت ایرانی را شکستید، وقتی که در سال 57 با پشتیبانی از خمینی و دار و دسته اش – که از قلب قرون وسطا بیرون آمده بودند – در رساندن ایران و ایرانی به وضعیت تاسف بار امروز، شریک شدید. و اکنون نیز به جای همگامی با مردمی که پس از چهل سال رنج و فقر و بدبختی و دربدری به پا خواسته اند و می خواهند از شر حکومتی مذهبی نجات پیدا کنند، و خواستار حکومتی سکولار و باهویتی ایرانی هستند، می خواهید جلوی آن ها را بگیرند تا به بقای این حکومت کمک کنید!
خوشبختانه اهمیت و زیبایی تاریخ در این است که هر چه زمان بیشتر از آن می گذرد، و هر چه از منافع شخصی و آنی آدم ها دورتر می شود، جریانات و افرادی که در آن حضور دارند، زنده تر و شفاف تر و روشن تر دیده می شوند. و دیگر کسی را توانایی این نیست که بنا به سلیقه ی خود آن را تغییر دهد و یا کج و معوج نشان دهد. هفتم آگوست 2018
هنرمندمجبوب میهن مان،گوگوش آتسین،درهمصدائی با سیاوش قُمیشی اخیراًترانهء «40سال»را منتشرکرده است.شعراین ترانه،کارِ«رهااعتمادی»است که یکی ازبرجسته ترین ترانه سرایان ما بشمارمی رود.
رهااعتمادی باشوری آتشین به ایران،این بارنیز سروده هایش را سرودِ رهائی میهن کرده است.غنای این سروده و همخوانی و همآهنگیِ هنرمندانهء آن با موسیقی متن و نیزصدای جاودانهء گوگوش،ترانهء«40سال»را بازتابِ نبردِ رهائی ایران ازاین«کابوس 40ساله»کرده است.
مرگ صریحترین و صادقترین واقعیت بشری است که هیچیک از ما از آن گریزی نداریم. هما سلطانی دختر ۲۷ساله معصومه دهقان، معلم دلسوز و مقاوم و عبدالفتاح سلطانی، وکیل سرشناس حقوق بشری روز جمعه ۱۲ مردادماه ۹۷ چشم بر جهان ما فرو بست. اما مرگ، بهتنهایی مساله نیست. مردن در شرایطی که حق زندگی آزاد و طبیعی، حق شادی، حق امنیت، حق کار، کرامت و حق بودن در خانواده و داشتن آزادی از تو سلب میشود، مرگ بهحقی نیست.
هما سلطانی در شرایطی از جهان رفت که ۹ سال از بهترین سالهای جوانیاش را چشم به راهی دوخت تا پدرش، مدافع سرسخت حقوق بشری که با حکم ناعادلانه و غیرانسانی ۱۳ سال زندان دوران محکومیتش را طی میکند از راه اوین به خانه برگردد. این مرگ، حق نیست، تحمیل رنجی است که چون سمی بر جان و جوانیات مینشیند، وگرنه قلبی چنین زیبا، که وقت شکفتن و دویدنش است، چه به ایستادن در میانه ۲۷ سالگی؟!
هما سلطانی در شرایطی از جهان رفت که مثل بسیاری از جوانان باهوش و مستعد ایرانی رویاهایش را در مسیر تحصیل علم و مدارج دانشگاهی دنبال کرد. او کارشناسی ارشدش را در رشته ادبیات فارسی از دانشگاه علامه طباطبایی گرفت. اما دختری که باید به دنبال رویاهایش این دانشاندوزی را پس از پایان تحصیل به بهرهوری میرساند، مثل بسیاری از جوانهای هموطنش که از مزایای «ژن خوب سیاسی» بیبهره و قربانی سوءمدیریت کشورند، رویاها را در کولهپشتی دانشگاه در گوشه خانه گذاشت، تا با واقعیت زندگی، در دنیای کاری که هیچ ربطی به دانش و تخصصش نداشت دست و پنجه نرم کند. دختری چنین خودساخته و جوانمرگی؟ حاشا به مرگ!
عبدالفتاح سلطانی و معصومه دهقان و همچنین فرزندانشان مائده، هومن و حامد سلطانی برای کرامت انسانی بهایی گزاف پرداختهاند. کرامتی که در برابر ستم سر خم نکرد، ریا، دورویی و مجیزجویی را الگو نکرد و با سری افراشته زندان و زندگی سخت ولی شرافتمندانه را به زندگی چرب و چرک چاپلوسانه و ستمپذیر ترجیح داد. فرزند چنین خانوادهای بودن آسان نیست. این را مرگ حتی میداند. شاید برای همین است که پاورچین پاورچین زیبای خفته خانواده سلطانی را در خواب ربوده است. این همان مرگی است که سالها پشت در این خانه کمین کرده، از دادگاه انقلاب تا اوین زیرچشمی سلطانی سفت و سخت را پاییده است، معصومه دهقان را تهدید به شکستن و بریدن از این همه شکیب کرده … این مرگ، همان مرگ مار بهدوش است که آخرش هم از خون جوانترین و پاکترینها سیراب میشود. این مرگ ادامه همان ستم است.
خانواده گرانقدر سلطانی؛ عبدالفتاح بزرگ، معصومه خانم عزیز، مائده جان، هومن عزیز و حامد نازنین، ما با شما به سوگ نشستهایم. با شما همدلیم، با شما همنفسیم، همدردیم، همدادیم.
دوست داشتیم کنارتان بودیم. همراهتان بر خاک سرد سوگلی این خانه مینشستیم، گریه میکردیم، در آغوشتان میگرفتیم، دستتان را میفشردیم و سوگواری میکردیم. سوگواری حق است. امان از حق!… تسلیت ما را از لابلای این کلمههای عزادار بپذیرید و به بزرگواریتان ببخشایید که کنارتان نیستیم، که در پشت مانیتورهای مان عکس هما را در آغوش میگیریم، که درپای تلفن گریه میکنیم، در در ای میل ها تسلیت میگوییم و البته که از هر رسانهای و بر هر صفحهای این بیداد را که بر شما رفته و بین سلطانی و خانوادهاش و همه مدافعان حق و آزادی و خانوادههای عزیزشان فاصله انداخته است فریاد میزنیم.
جای خالی هما تا همیشه عزیز و گرامی!
شیرین عبادی، نسرین ستوده، نرگس محمدی، مهناز پراکند، منصوره شجاعی، خدیجه مقدم، پروین اردلان، پرستو فروهر و آسیه امینی
به تجربه دریافتهام که بیشتر مردم از «روشنفکر» تصویر شخصی را در نظر مجسم میکنند که درسخوانده و دانشگاه رفته و باسواد و بافرهنگ است، احتمالاً یک زبان خارجی میداند و میتواند خارج از محدوده زبان فارسی هم به منابع سوادافزا دسترسی داشته باشد. خوش بیان است و خوش قلم و اطلاعات خوبی در زمینههای اجتماعی دارد. از تاریخ و جغرافیا و حقوق و سیاست و اقتصاد و صد البته فلسفه و حتی بهداشت و آنچه در اطرافش و در جهان میگذرد اطلاعات مناسب و خوبی دارد، این روزها به محیط زیست و توسعه پایدار نیز توجه دارد، حقوقبشر و تساوی حقوق مرد و زن و ملل و عدالت اجتماعی و آزادی را ارج مینهد، با هنر، از نقاشی و مجسمهسازی تا موسیقی و تئاتر و سینما و معماری و شهرسازی آشناست و به احتمال زیاد عینکی هم هست!
در واقع کسی را که بخواهیم روشنفکر بدانیم باید کم و بیش واجد چنین شرایطی هم باشد. شرایطی که آنها را باید شرایط لازم بدانیم، اما شرایط کافی نیستند. به عبارت دیگر ممکن است کسی حتی بدون آن شرایط از خیابان بیاید و وزیر و وکیل شود، اما هرکسی نمیتواند با همان شرایط کِیفی از خیابان بیاید و روشنفکر شناخته شود. ما در دانشگاهها رشتهای به نام «روشنفکری» نداریم که بتواند «روشنفکران» واجد شرایط لازم و کافیتربیت و «فارغالتحصیل» کند. روشنفکری اصلاً فراغتپذیر نیست. رسالتی بر عهده و بار امانتی بر دوش و ذهنِ «مبتلایان» یا «معتادان» واجد شرایط میگذارد که قابل فروگذاشتن و رهاکردن نیست.
از روشنفکر تعریفهای گوناگون شده است، به اعتقاد نگارنده خصوصیتی که روشنفکر واجد شرایط لازم را شاخص میسازد، آزادی اندیشه یعنی رهایی اندیشه از هرگونه اسارت است. روشنفکر تحتتأثیر اندیشههایی که آنها را میپسندد قرار میگیرد، برای دارندگان اندیشههای مورد علاقه و تأیید خود احترام قائل است و آنها و اندیشههایشان را میستاید، اما اسیر آنها هم نیست. عقایدشان را تا جایی که موافق است و آنها را منطقی و سودمند میداند تأیید میکند و هر نظری را که برایش قابل تأیید نباشد، حتی اگر از سوی نامدارترین نظریهپردازان و فیلسوفان باشد، صرفاً به اعتبار نامداری آنان، یا از ترس هیبت استادی و شهرتشان، تأیید و از آن پیروی نمیکند. به عبارت دیگر احترامش به عقاید و نظرات و رفتارهای دیگران رنگ مریدانه ندارد. مرید هیچ کس نیست و به همین دلیل نمیپذیرد مراد دیگران باشد و استقلال فکری آنان را برخلاف آرمان خودش سلب کند، هرچند طرفداران عقایدش بسیار باشند. یعنی به خاطر حفظ استقلال و رهایی اندیشه تن به عوامفریبی و پوپولیسم نمیدهد. به همین دلیل در عالم سیاست موفقیت تضمین شدهای نصیباش نمیشود. سیاست عرصه جلب رضایت عامه و خرید طرفداران است. در حالی که روشنفکر در بیان افکارش آنچه را شرط بلاغ میداند میگوید، تو خواه از سخنش پند گیر و خواه ملال. این به معنی صحیحبودن نظرات و افکار روشنفکر هم نیست. روشنفکری، ایدئولوژی یا مذهب فکری خاصی نیست که همه روشنفکران را پیرامون آرمان واحدی گردآورد، چنین تصوری درست برخلاف استقلال و رهایی فکری روشنفکر است. به همین دلیل روشنفکر حتی اسیر و عاشق افکار خودش هم نیست. یعنی در برابر استدلال و منطق و سند به راحتی تسلیم میشود و خودش را اصلاح میکند، و هرگز «تا پای جان و با مشتهای گره کرده» از آرمانی که آن را برتر بداند دفاع نمیکند، بلکه هیچ آرمانی را هم برتر نمیداند. آنچه را میپسندد و از آن دفاع میکند فقط تا زمانی است که درستتر و بهتر از آن را نیافته باشد. تابع هستی است، و هستی ثباتبردار نیست.
من این نشانهها را در مقالات و یادداشتهای دکتر مصطفی رحیمی میبینم. سالها پیش در مقالهای از رحیمی در کتابی با نام «نگاه» خوانده بودم که ژان پل سارتر در محفلی دانشجویی سخنرانی میکرد. نکتهای گفت که دانشجویی از او ایراد میگیرد که چگونه است که شما در فلان مقاله در 30 سال پیش فلان مطلب را برخلاف نظر امروزتان گفتید؟ سارتر، که از قضا از اشخاص مورد علاقه دکتر مصطفی رحیمی است، پاسخ میدهد که آن جوان سی سال پیش عقایدی داشت و این پیرمرد کنونی با او فرق میکند! که خوشبختانه اظهار این مطلب هم واقعیت دارد و هم حقیقت. گرچه درباره آثار رحیمی بررسیهایی شده ولی هنوز کار بیشتری درباره محتوا و ارزش پیام فرهنگی و سیاسی او باقی مانده، که باید انجام شود و کارهای روشنفکرانه او بیشتر شناسانده شود.
رحیمی به گفته خودش در جوانی مدتی تحت تأثیر افکار مارکسیستی قرار گرفته بود که البته در آن زمان برای جوانان ایرانی تحصیل کرده و رنجدیده و عدالتخواه امری طبیعی و تقریباً عمومی بود. زیرا باز به گفته خودش در سالهای دهه 20 او و همنسلانش تحت سیطره کتابهای حزب توده بودند و باز همان طور که رحیمی اشاره دارد، در واقع در ایران این استالینیسم خشن و ستیزهجو بود که خود را در قالب مارکسیسم معرفی کرده بود. رحیمی با اینکه هرگز به حزب توده نپیوسته بود، از خودش انتقاد میکند که چرا باید مدتی از جوانی خود را با پرداختن به آن گونه ادبیات و اندیشهها هدر داده باشد، یعنی آن نوع شیوه اسیرکننده اندیشه دیگران را در لوای آموزههای استالینی، با آن چهارچوبهای خودسانسوری و دگرسانسوری ژدانوفی، بر نمیتابد. همین برنتابیدن افکار تحمیلی است که او را ضمن حفظ ارزشهای عدالتخواهانه و سوسیالیسمی انسانی و دموکراتیک این چنین از استالینیسم و استبداد مدعی سوسیالیسم برکنار میدارد.
در جای دیگری نقل قولی از مرحوم رضا سیدحسینی کرده بودم که کتابهایی را هم با توکل بهطور مشترکترجمه کرده است، او میگوید:«روزی یکی از دبیران حزب توده آمد پیش من و توکل ایراد گرفت که شنیدم شما با کانون معرفت قرارداد بستید که صد کتاب خوب از صد نویسنده خوب را ترجمه کنید. گفتیم؛ بله با هم میخواهیم انجام دهیم. گفت؛ مگر صد نویسنده خوب در دنیا هست که شما میخواهید چنین کاری کنید؟ گفتم صدتا چیست هزارها کتاب خوب داریم در جهان. گفت خیر. نویسنده و کتاب خوب فقط همان هست که ما به شما میگوییم!» همین پاسخ است که موجب میشود سیدحسینی و توکل باسواد، از اسارت اندیشه قالبگیری شده و التزامی رها شوند و آزادی روشنفکرانه را ترجیح میدهند. همین آزادی است که روشنفکری ناب مانند مصطفی رحیمی و دوستش دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، یا در نسلهای بعدی مانند مصطفی ملکیان، دکتر جواد مجابی، دولت آبادی، دکتر علی فردوسی و بسیاری روشنفکران دیگر را بر آن میدارد که سخن خود را مستقل از فرصت طلبیها و مصلحتجوییها بگویند و در اندیشه جاه و مقام و امید و نوید حاکمان نباشند. اگر عُمر و روشنفکری دکتر مصطفی رحیمی در همان یک نامه هشداردهنده و تحمل آزارِ هشدارش خلاصه شده بود، کفایت میکرد که نگرانی و پیام روشنفکرانه خود را به نسل بعدی منتقل کند.
با این نکته که گاهی از «چرایی فراموششدن مصطفی رحیمی» سخن گفته میشود موافق نیستم. اگر امروز با همان ذوقی دربارهاش مینویسم، که در آن زمانها یادداشتهای او را میخواندم، نشان از فراموشنشدن او دارد. [1]
-«من برای نجات این چند کلمه ای که برای تان به ارث می گذارم زیسته ام: عشق، عدالت، آزادی.»
مصطفی رحیمی از نخستین کتابی که سال 1345 با عنوان «یأس فلسفی» در انتشارات نیل منتشر کرد و آن را به محمود اعتمادزاده (به آذین)* تقدیم کرد تا آن تابستان گرم 1381 که به شکلی عجیب از دنیا رفت، هر چه را نوشت و ترجمه کرد با اطمینان می توان در همین سه کلمه خلاصه کرد که آن شاعر کاتالونیایی هنگام مرگ به فرزندانش گفته بود و این قولِ شاعر کاتالونیایی چیزی بود که رحیمی خودش در مقاله «ارزش های روشنفکری» به آن اشاره کرده بود.او در مقاله های متعددی که در مطبوعات دهه های 40 تا 70 نوشت تصویری از یک روشنفکر ایرانی به جا گذاشت که هم ذهنی نقاد و جستجوگر داشت هم در عین حال از موهبتِ صراحت کلام و شجاعت سیاسی بی مانند برخوردار بود. رحیمی مانند بسیاری از هم نسلانش یک مبارز بود ولی مبارزی که تمرکزش را بر آگاهی دادن گذاشت، خصوصا از راه مقاله نویسی. آنچه را نوشت متکی بود بر دانشی که از گذشته تاریخی ایران و ادبیات کلاسیکش داشت و همین طور دانشی که از فلسفه و حقوق به دست آورده بود.
با این حال در 15 سالی که از مرگ او می گذرد به شکلی غم انگیز و تاسف برانگیز آثارش انگار رو به فراموشی گذاشته است. کتاب ها و مجموعه مقالات به ندرت تجدید چاپ می شوند و کمتر هم به او ارجاع داده می شود. مورد مصطفی رحیمی در تاریخ روشنفکری معاصر ایران قطعا یک مورد یگانه و خاص است. او هر چه از دهه 40 جلوتر آمد مشی روشنفکرانه اش تفاوت های عمیق تری پیدا کرد با روشنفکرانی که در ویترین جریان روشنفکری ایران به نمایش گذاشته شدند. به رغم شجاعت سیاسی و صراحت کلامی که داشت تقریبا هیچ گاه در ویترین روشنفکری ایران گذاشته نشد و چهره ای قهرمانانه که پرهیاهو و مریدساز باشد از او به دست داده نشد.
سوال این است که چرا مصطفی رحیمی که چند دهه با مقاله هایش کارکرد متفاوتی از امر روشنفکری به نمایش گذاشت حالا انگار محکوم به فراموشی است؟ در حالی که آنچه را او در مقاله هایش با فصاحت نقد کرده یا در موردشان روشنگری کرده هنوز هم مبتلا به ایران است. آیا دلیلش را باید در سلیقه شبکه توزیعی دانست که روشنگری رحیمی را نمی پسندد؟ یا باید دلیلش را در ذهنینی دانست که ارزشی برای مقاله قائل نیست و نگاه مصرفی به آن دارد؟ یا باید دلیلش را در آیین فراموشی در ذات ایرانی ها د انست؟ دلیلش هر چه هست خودش شأنی برای روشنفکر قائل نبود که بر جهان فرمان براند. او برای روشنفکر یک نقطه پایان متصور بود که بعد از ایفای وظیفه اش باید انتظارش را داشت.
با همه اینها هر چه هست نمی توان ارزش مقاله نویسی رحیمی را که با زبانی خشک و رسمی همراه بود، نادیده گرفت. دست کم در مطبوعات ایران هنوز هم کمتر می توان تفسیری یافت که نوتر از تفسیرها و نقدهای رحیمی در باب موضوعات سیاسی، حقوق و اجتماعی باشد.
روشنفکری که از خیر شاعری گذشت مجید حسینی: 15 سال پیش مصطفی رحیمی در نهم دی از دنیا رفت. هنگام مرگ 76 سال داشت و چند کار منتشر نشده نیز از او باقی مانده بود که مهم ترین آنها بدون شک کتاب بحث برانگیز «مارکس و سایه هایش» بود؛ کتابی که او سال ها درباره اش پژوهش کرده بود و به شدت امید داشت به کمک آن بتواند به قول خودش «گمگشتگان وادی توهم» را با «آزادی و مهر وطن» آشتی بدهد.
او در شهر نایین به دنیا آمده بود و تا 18 سالگی که تحصیلات ابتدایی و متوسطه را می گذراند در همان شهرهای نایین و یزد ماندگار بود. بعد از آن به شهر اصفهان رفت و در همین شهر بود که با ابوالحسن نجفی دوستی به هم زد و علاقه اش به ادبیات دو چندان شد. با راهنمایی ابوالحسن نجفی مدتی برای مطبوعات در زمینه های ادبیات و هنر نوشت. بدون شک همین مطبوعات و همکاری مستمر رحیمی با آنها بود که در دهه های بعد از او یک چهره سرشناس در جریان روشنفکری ایران ساخت. خودش بعدها در آستانه انقلاب وقتی از سفر فرانسه برگشت نشریه ای با عنوان «نقد» منتشر کرد که در واقع نشریه ای بود متعلق به انتشارات آگاه. در همان مجله توانست مقالات روشنگرانه فراوانی در زمینه ادبیات و جامعه و فلسفه منتشر کند.
اما اولین مرحله مهم زندگی مصطفی رحیمی را باید ورودش به دانشگاه برای تحصیل در رشته حقوق دانست. او از اصفهان برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمد. سال 1327 توانست با مدرک کارشناسی در رشته حقوق فارغ التحصیل شود. یک سال پس از فارغ التحصیلی توانست وارد وزارت دادگستری شود و برای کار و ماموریت به شهرهای کوچک و بزرگی غیر از تهران رفت. در همان سال های دانشجویی برای امرار معاش در دفترهای اسناد رسمی منشیگری کرده بود و در بانک ملی نیز در سمت کارمندی برای چند ماهی کار کرده بود.
بعد از آن که حدود ده سال در وزارت دادگستری کار کرد، توانست مقداری پول پس انداز کند و با همین پول بود که عازم فرانسه شد، برای تحصیل در پاریس. بعد از بازگشت به تهران دوباره مشغول کار در وزارت دادگستری شد تا این که در سال 1355 درخواست بازنشستگی داد و پس از آن همه وقت خود را صرف نوشتن مقاله و ترجمه و تحقیق کرد.
در بحبوحه انقلاب و درست یک روز قبل از خارج شدن محمدرضا شاه پهلوی از ایران، مصطفی رحیمی مقاله ای را در روزنامه آیندگان منتشر کرد که بعدها به مقاله ای بحث برانگیز تبدیل شد. رحیمی که کار نوشتنش را در آغاز با شعر و شاعری و داستان نویسی شروع کرده بود به تدریج تبدیل به منتقدی شد که در زمینه جامعه و فلسفه و سیاست قلم زد.
در زمینه ادبیات نخستین کاری که منتشر کرد: «بهشت گمشده» بود در سال 1328 که البته دستاورد چندانی برای نویسنده اش به ارمغان نیاورد و خیلی زود به فراموشی سپرده شد. رحیمی در نخستین کتابش که اثری منظوم بود سراغ موضوعی رمانتیک رفته بود؛ قصه آشنایی دختری با پسری که می خواهد خودکشی کند و دختر مانند فرشته نجات او را از این کار باز می دارد.
حدود ده سال بعد از آن نیز وقتی در آستانه سفر به پاریس بود، مجموعه دیگری با عنوان «شب» منتشر کرد که باز هم دستاورد شاعرانه قابل توجهی برایش به ارمغان نیاورد. بعدها در دهه چهل هر چند باز طبع شاعرانه اش را چند بار در معرض قضاوت گذاشت، ترجیحش این بود که صرفا به صفحات ادبی مجلات اکتفا کند و حاصل طبعش را در آنها منتشر و از انتشار کتاب شعر پرهیز کند اما وقتی از شعر فاصله گرفت سراغ داستان و رمان رفت و البته چند نمایشنامه. از این داستان ها که در سال های منتهی به انقلاب منتشر شدند نیز طرفی نبست.
مصطفی رحیمی بدون شک اگر در تاریخ معاصر حرفی برای گفتن داشت آن حرف ها همانی بودند که در قالب مقاله عنوان شان کرد و همین طور انتخاب هایی که در ترجمه کتاب ها و مقالات داشت و دغدغه های فردی اش را نمایش می داد.
یکی از دغدغه های همیشگی او مسئله سوسیالیسم و مارکسیسم بود و همواره تاکید می کرد ورود استالینیسم به جای مارکسیسم به ایران موجب شد روحیه ستیزه جویی و تهاجم در ایران تقویت و تشدید شود. بعدها وقتی در نقد آنچه نسل خودش تجربه کرد می نوشت به این نکته اشاره کرد که سال های دهه 20 برای او و هم نسلانش سال هایی بود که تحت سیطره کتاب های حزب توده بود.
او بعدها چند سال قبل از درگذشتش وقتی به گذشته نگاه کرده بود گفت: «بعد از 1320 و آن سکوت و بی کتابی و بی مجله ای که یکباره شکست با کتاب های زیادی مواجه شدیم. آنچه در ابتدا، پیش از 1320 نظر مرا جلب کرد، کتاب های احمد کسروی بود و کتاب هایی از شخصی به نام عطاءالله شهاب پور که اسمش را روی کتاب هایش نمی نوشت و به جای آن می نوشت «بانی انجمن تبلیغات اسلامی».موضوع کتاب هایش انطباق دادن اسلام با علوم قرن بیستم بود. در دهه 20 کتاب های کسروی همچنان منتشر می شد و کتاب های حزب توده هم به بازار می آمد.
آنچه بیش از همه برای من جالب بود کتاب های تئوریک در آن فضای کاملا ناشناخته بود. مانند کسی که وارد دریا شده باشد – فضایی هم مرطوب و هم عجیب – انگار پا به محیطی گذاشته بودم که بیرون رفتن از آن برایم بسیار مشکل بود. این فضا در من تاثیر گذاشت و حالا که به آن فک رمی کنم تاسف می خورم. به خودم می گویم نباید دنبال آن می رفتی، ولی آن جریان در آن زمان جاذبه ای داشت که نمی توانستم از تاثیر آن در امان بمانم. بدون این که هیچ وقت عضو حزب توده شده باشم، یا با یکی از نویسندگان آن تماس مستقیم داشته باشم، دچار شیفتگی خواندن آثار آنها شده بودم.»
مصطفی رحیمی بعد از انقلاب به مدت 100 روز به زندان رفت. سال 1360 بود که او را در خانه علینقی منزوی بازداشت کردند و وقتی از زندان آزاد شد، همچنان به نوشتن و ترجمه و پژوهش مشغول شد اما هر چه زمان گذشت نام وآوازهء رحیمی دهه 50 نیز کاسته شد.
خبرگزاری هرانا – روز پنجشنبه ۴ مردادماه رضا خندان مهابادی و کیوان باژن دو تن از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران به دادسرای اوین احضار شدند.
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، روز پنجشنبه ۴ مردادماه ۱۳۹۷ “رضا خندان مهابادی” و “کیوان باژن” دو تن از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران طی برگههای جداگانه به دادسرای اوین احضار شده و به آنان ابلاغ شد که باید تا سه روز دیگر به این دادسرا مراجعه کنند.
لازم به ذکر است کیوان باژن در خردادماه سال ۹۴ نیز برای بازجویی توسط اداره اطلاعات به صورت تلفنی احضار شده بود.
پیش از آن نیز رضا خندان (مهابادی) و بکتاش آبتین، از اعضای هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران، به دفتر مرکزی وزارت اطلاعات احضار شده و مورد بازجویی قرار گرفته بودند، به گفته آقای خندان، دلیل احضار و بازجویی ایشان، تبلیغ علیه نظام عنوان شده بود.
لازم به ذکر است که طی هفته گذشته ماموران وزارت اطلاعات از برگزاری مراسم سالگرد درگذشت احمد شاملو در امامزاده طاهر کرج ممانعت کرده و دستکم پنج تن از شهروندان ازجمله دو تن از اعضای کانون نویسندگان ایران به نامهای روزبه سوهانی و علی کاکاوند را بازداشت کردند.
در تاریخ ۴ خرداد ماه سال جاری نیز ماموران امنیتی مانع از برگزاری مراسم ۵۰ سالگی کانون نویسندگان ایران شده بودند. گفته شده ماموران خیابان خانه محل برگزاری مراسم را بسته و پوسترها، یادگاریها و وسایل تهیه شده برای مراسم را ضبط کرده و از تعدادی از حاضران در محل مراسم بازجویی کردهاند.
کانون نویسندگان ایران یک نهاد غیردولتی متشکل از نویسندگان، مترجمان، ویراستاران و بخشی از انجمن جهانی قلم است، این کانون در سال ۱۳۴۷ رسما با هدف تشکل یابی صنفی نویسندگان و مبارزه با سانسور اعلام موجودیت کرد، کانون نویسندگان و اعضای آن از ابتدای تشکیل و به ویژه طی دهه های ۶۰ و ۷۰ با درجات مختلف سرکوب، از سانسور و تعقیب قضایی گرفته تا قتل روبرو بودهاند. محمدجعفر پوینده و محمد مختاری از از جمله اعضای کانون نویسندگان بودهاند که در جریان قتلهای زنجیرهای توسط وزارت اطلاعات به قتل رسیدند.
طی سالهای اخیر حکومت جمهوری اسلامی ایران برخوردهای شدیدی با شاعران و نویسندگان داشته و در مواردی چند تن از آنها را به حبس، جریمه نقدی و شلاق محکوم کرده است و تعدادی نیز مجبور به خروج از کشور شدهاند. “بکتاش آبتین، روزبه گیلاسیان”، “الهه سروشنیا”، “نیما صفار”، “محمد بم“، “سید مهدی موسوی”، “رضا اکوانیان”، “محمدرضا حاجرستمبگلو”، “فاطمه اختصاری” از جمله شاعران و نویسندگانی هستند که طی سالهای گذشته تاکنون محکوم شده و برخی نیز پس از بازداشت، شکنجه و حبسهای بلندمدت مجبور به فرار و خروج از کشور شدهاند.
به نام خداوند جان و خرد یکبار دیگر دستگاه قضایی در تداوم رفتار بیمارگونه ی خود یک فعال صنفی! یک زندانی را وادار ساخت از آخرین، خطرناک ترین و تنها امکان خود، یعنی جانش مایه بگذارد و در اعتراض به روند ناعادلانه ی برخورد با زندانیان به اصطلاح سیاسی و امنیتی، اقدام به اعتصاب غذا نماید. آن هم برای رسیدن به بدیهی ترین حقوقی که در قوانین همین نظام تصویب شده و رسمیت یافته اند.
خواسته چیست؟
– اعتراض به عدم دادرسی های عادلانه پرونده های فعالین صنفی / سیاسی ( اصل ۱۶٨ قانون اساسی)
-مسدود نمودن حق استفاده از مرخصی برای فعالین صنفی / سیاسی
– عدم اعمال حق قانونی آزادی مشروط برای فعالین صنفی / سیاسی ؛
این که اصل ۱۶٨ قانون اساسی برای زندانیان به اصطلاح سیاسی به ویژه محمود بهشتی، اسماعیل عبدی و البته عبدالفتاح سلطانی( وکیل آزاده) رعایت نشده است، کاملا روشن است. اما اکنون که هرسه نفر آنها بیش از یک سوم مدت محکومیت(؟!) خود را گذرانده اند و واجد شرایط آزادی مشروط هستند، در ظلمی مضاعف این حق نیز از آنان سلب گردیده است. بدتر اینکه حق مرخصی معمول که همه ی زندانیان عادی، از جمله غارتگران اموال مردم و مجرمان سابقه دار به راحتی از آن استفاده می کنند، از این معلمان سلب شده است.
در این شرایط آیا یک ناظر بیرونی نباید به این بیندیشد که آیا معلمی که بزرگترین خطایش اعتراض به بی عدالتی های موجود است، از نظر آقایان موجود خطرناکی است و باید در حصار زندان محبوس باشد؛ اما غارتگران بیت المال و… خودی هستند و قابل اعتماد و صاحب حقوق شهروندی؟!!
در پس این نگاه حاکم بر دستگاه قضایی پیش فرض هایی دیده می شود مانند مطلق اندیشی. و این تصور که حقیقت تنها و تنها در اختیار ماست. در مبارزه ی میان خیر و شر، ما خیر مطلقیم و هر دگری شر.
در این نگرش – همانند آن چه در دنیای ماقبل مدرن دیده می شد – قدرت و حکومت مخدوم است و مردم خادم. نسبت به حکومت ها نوعی نگرش کمال گرایانه وجود دارد و حکومت ها به دنبال به کمال رساندن شهروندان از هر طریق ممکن هستند (بودند). لذا خود را صاحب این حق می دانند که با شهروند(بخوانید رعیت) هرگونه که بخواهند، رفتار کنند.
در این تفکر انسان ها درجه بندی دارند. «ناقص» و «کامل» دارند. فردی که نتواند یا نخواهد به کمالی که حکومت برای او تعریف کرده است، برسد؛ موجود بی ارزشی است و لذا می توان نادیده اش گرفت، صدایش را نشنید، یا حتی در صورت لزوم حذفش نمود.
اگر این نگاه را دریابیم، این را نیز درخواهیم یافت که چرا پس از چهارده روز اعتصاب غذا از سوی بهشتی و رسیدن به شرایط وخیم جسمی، بی توجهی و بی تفاوتی عوامل دادستانی همچنان ادامه دارد. چرا هر وعده و قولی که به اسماعیل عبدی داده شده است، به راحتی زیرپا گذاشته می شود و دروغ از آب در می آید. چرا محمد حبیبی با آن شرایط ناهنجار بازداشت می شود، برخلاف قانون به زندان تهران بزرگ منتقل می شود و هیچ اقدامی برای بهبود وضعیت جسمی او صورت نمی گیرد.
کانون صنفی معلمان تهران ضمن بیان اعتراض شدید خود نسبت به قوه قضاییه به دلیل عدم اجرای قانون و اعتراض به بیتوجهی و بیمسئولیتی دادیار ناظر بر زندان اوین و اعلام حمایت از خواستههای بهحق و قانونی محمود بهشتی، اسماعیل عبدی و محمد حبیبی؛ به دلیل دریافت اخبار نگران کننده از شرایط جسمی محمود بهشتی و بیم از خطرات جانی ناشی از آن برای این عزیز و احتمال بروز شرایطی غیر قابل بازگشت، از این عضو هیأت مدیره و سخنگوی خود اکیداً تقاضا می کند که هرچه سریع تر به اعتصاب غذای خود پایان دهد.
امسال نیز چون سال های گذشته مردمان بسیاری از شهرهای آذربایجان و از سراسر ایران برای بزرگداشت بابک خرم دین به سوی «دژ بابک»* می شتابند تا یاد این قهرمان ملی ایرانزمین را گرامی بدارند.
این مراسم امروز و فردا 14 و 15 تیرماه برگزار می شود.
بابک خرمدین یکی از سرداران ایرانی بود که از آذربایجان به پا خاست و بیست و دو سال علیه بیدادگری های خلفایعباسی و برای آزادی ایران مبارزه کرد.
بابکحدود 1200 سال قبل (حدود 140 سال پس از اشغال ایران) رهبری جنبش سرخ جامگان را بر عهده داشت و آوازه ی دلیری ها و نیکی های او و یارانش فراتر از ایران رفت و سبب شد که خبرها و داستان های جالبی از قیام خرم دینان در سراسر جهان آن روزگار بپیچد.
___________
*دژ یا قلعه بابک، بر بالای کوهی 2300 متری، و در نزدیکی شهر کلیبر آذربایجان قرار دارد. این قلعه در زمان ساسانیان ساخته شده و پس از حمله اعراب به نام «قلعه دختر» شناخته می شده است. اما از آنجا که گفته می شود این قلعه مرکز اصلی مبارزات بابک برای نجات ایران از سلطه ی خلفای عباسی بوده است، از سال 1330 شمسی به نام قلعه یا دژ بابک خوانده شده است.
به گزارش آناج، بی تردید فعالیت مطبوعاتی همچون دیگر فعالیت های فرهنگی هم لذاتی دارند و هم مخاطراتی! آگاهی و دانش و فضیلت ورزی را پاس داشتن و ترویج کردن و مهم تر از همه در کنار خواست ها و اَمیال و دغدغه های کشور، قلم زدن به امید فردایی بهتر، اموری نیست که بتوان به سادگی از آن ها گذشت.
قلم یارانی ها اصول مند و قائده مند قدم برمی دارند و آنان را با هوچی گری های سیاسی کاری نیست، همچنان که قلم یاران در این نیم سال فعالیت خود توانسته با احتراز از دعوا های حیدری و نعمتی و شبه جریان های روشنفکری، به تأمل در بحران نظری عارض بر ایران بپردازد. آن چه محرز هست پایبندی قلم یارانی ها به آزادی اندیشه و پاسداشت حرمت قلم و اندیشیدن و واکاویدن حقیقت زوال ایران برای نیل به سعادت ایران بوده است.
قلم یارانی ها به حضور پر رنگ اندیشمندان، زنان، اقلیت های مذهبی و کم توانان جسمی و ذهنی در ساخت و بافت کشور ایران باور راستین دارند. بهره بردن از توانایی ها و استعداد هرکسی که دل در گرو این آب و خاک دارد، جدا از رنگ و نژاد و زبان و مذهب، برای قلم یارانی و هر ایرانی شرافت مندی موجب مباهات خواهد بود. قلم یارانی ها به تمامیت ارضی ایران و رعایت تمامی اصول و میثاق های ملّی در این حیطه، عصبیت ویژه دارند و هر گونه مماشات با تجزیه طلبان و بدخواهان ایران زمین را برنخواهد تابید. قلم یارانی ها در حفظ و حراست از میراث فرهنگی و هنری ایران ، زبان و ادبیات فارسی و معرفی و پاسداشت کوشندگان تاریخ و تمدن این مرز و بوم پاک، مصّر و ساعی اند. بی گمان دفاع از مواریث تاریخی و فرهنگ ملّی هر سرزمینی، مساوی است با «میهن دوستی» و قلم یارانی ها با جان و دل، «میهن دوستانی» صدیق بوده و خواهند بود.
*به راستی چگونه میتوان اعتراضات مسالمت آمیز معلمان، دانشجویان، کارگران، روزنامه نگاران و دیگر اقشاری را که به منظور پیگیری مطالبات صورت می گیرد مخل امنیت ملی تلقّی کرد و برای بانیان و شرکت کنندگان در این اعتراضات مسالمت آمیز احکام سنگین صادر نمود؟
به نام خداوند جان و خرد سخنگوی محترم قوه قضاییه جناب آقای محسنی اژهای با سلام
در خبرها آمده بود که شما در یکصد و بیست و هفتمین نشست خبری خود در پاسخ به پرسش خبرنگاری که از برخورد با معلمان و کارگران گلایه کرده بود گفتهاید: «ما با هیچ فردی با عنوان کارگر و معلم برخورد نمیکنیم بلکه کسانی که معلم و کارگر باشند از تخفیفاتی نیز برخوردار هستند.»
در ارتباط با بخش اول پاسخ شما به سهم خودم از اینکه با معلمان و کارگران به صرف معلم و کارگر بودن برخورد نمیکنید سپاسگزارم. احتمالا در دیگر نقاط دنیا ماجرا طور دیگری است و ما از این بابت قدردان شما مسئولان محترم قضایی هستیم!!
اما بخش دوم پاسخ شما این احتمال را تقویت میکند که گویی مقامات بالای قضایی از مصیبت هایی که خود برای فعالان جامعه معلمان ایجاد کردهاند بیخبر هستند. لذا جهت اطلاع شما به مصادیقی از برخوردهای صورت گرفته اشاره میکنم و قضاوت را به شما و افکار عمومی میسپارم:
۱- در تیرماه سال ۸۳ وزارت اطلاعات دولت اصلاحات که رئیس دولت آن امروز مورد غضب شماست، دو تن از نمایندگان معلمان را به جرم شرکت در تجمعات مسالمت آمیز معلمان بازداشت نمود و برای هر کدام پروندههایی تشکیل گردید و پس از بازجوییهای سخت و طولانی پروندهها مختومه اعلام شد.
۲- در ۲۳ اسفند ماه سال ۱۳۸۵ در دوران آقای احمدینژاد کسی که امروز مورد غضب شماست با حملهی گستردهی نیروهای امنیتی و لباس شخصی به تجمع مسالمت آمیز معلمان در مقابل مجلس صدها معلم زن و مرد مورد ضرب و شتم واقع شدند و برخوردهایی توهینآمیز که هرگز از حافظه معلمان پاک نخواهد شد صورت گرفت. در این روز صدها معلم شاغل و بازنشسته بازداشت شده و از میان آنها تعدادی از معلمان ایام نوروز را در زندان سپری کردند.
۳- رسول بداقی عضو هیئت مدیرهی کانون صنفی معلمان (تشکلی رسمی و قانونی که پروانه فعالیت و مجوز خود را از وزارت کشور جمهوری اسلامی اخذ کرده) به اتهام شرکت در تجمعات مسالمت آمیز معلمان به ۶ سال حبس تعزیری محکوم گردید و این حکم بدون هیچ تخفیفی عیناً اجرا شد. رسول بداقی هرگز مشمول آزادی مشروط نگردید و طی ۶ سال اسارت در زندانهای رجایی شهر و اوین حتی از یک روز مرخصی استحقاقی بهرهمند نشد، تاسفبار تر اینکه پس از درگذشت مادر گرامیش تلاشها برای شرکت در ختم مادر بینتیجه ماند و ایشان پس از سپری کردن کامل دوران حبس خود از زندان اوین آزاد گردید.
۴- اسماعیل عبدی عضو هیئت مدیرهی همان تشکل یکی دیگر از فعالینی است که با اتهامات مشابه به شش سال حبس محکوم شده است و علی رغم گذراندن بیش از ۳سال از دوران حبس خود از حق قانونی استفاده از آزادی مشروط محروم مانده است. ایشان نیز از مرخصی استحقاقی و استعلاجی محروم بوده است و با وجود داشتن سه فرزند که کوچکترین آنها سه سال و نیمه است و تنها شش ماه آغوش پدر را درک کرده کوچکترین تخفیفی شامل حال وی نگردیده است.
۵- سید محمود باقری عضو دیگر هیئت مدیرهی کانون صنفی معلمان نیز با همان اتهامات به ۵ سال حبس محکوم گردید و دوران اسارت خود را در زندان اوین گذراند.
۶- علی اکبر باغانی یکی دیگر از اعضای هیئت مدیرهی کانون صنفی معلمان در حالی دوران یک سال حبس و دو سال تبعید خود در زابل را سپری نمود که در دوران حبس و تبعید به بیماریهای متعددی مبتلا بودهاست، ایشان هم از تخفیفی در محکومیت بهرهمند نشد.
۷- محمد حبیبی عضو هیئت مدیرهی کانون صنفی معلمان طی دو مرحله بازداشت با برخورد شدید و ضرب شتم نیروهای بازداشت کننده مواجه بوده و برخلاف رویه و عرف پس از بازجویی به زندان تهران بزرگ منتقل شده است و این درحالی است که معمولا به جز در موارد خطرناک متهمان تا صدورحکم به قید وثیقه آزاد میگردند. محمد حبیبی در حال حاضر روزهای سختی را در زندان تهران بزرگ سپری مینماید.
۸- مختار اسدی عضو هیئت مدیرهی انجمن صنفی معلمان کردستان است، وی به یک سال حبس محکوم گردیده و مسئولان با آزادی مشروط او مخالفت کردهاند و ایشان آخرین روزهای حبس خود را بدون هیچ تخفیفی در زندان اوین سپری مینماید.
۹- سید هاشم خواستار عضو هیئت مدیرهی کانون صنفی معلمان خراسان نیز علیرغم بازنشسته بودن با برخوردهای توهینآمیز مواجه بوده است. تصویر ایشان که با دستبند و پا بند به تخت بیمارستان زنجیر شده است خود گویای اوج احترامی است که مسئولین قضایی برای این همکار بازنشسته و جامعه معلمان قائل بودهاند. ایشان تمامی مدت اسارت خود را بدون کم و کاست در زندان وکیل آباد مشهد گذرانده است.
۱۰- محسن عمرانی ، یکی از معلمان بوشهری است که مدت یک سال از حبس خود را در زندان بوشهر سپری کرده است. وی نیز از حق قانونی آزادی مشروط بیبهره بوده و بدون هیچ تخفیفی دوران حبس خود را به پایان رسانیده است.
۱۱- تعدادی از فعالان صنفی معلمان در تجمع مسالمت آمیز و بدون حاشیه هفته معلم سال جاری که مقابل سازمان برنامه وبودجه برگزار گردیده بود با ضرب و شتم بازداشت و با دستبند و پابند به شکل توهینآمیزی به زندان اوین انتقال داده شدند. این همکاران پس از آزادی به قید کفالت در انتظار برگزاری دادگاه به سر می برند.
۱۲- اینجانب نیز با عنوان سخنگو و عضو هیئت مدیرهی کانون صنفی معلمان تنها به دلیل فعالیت صنفی، طی چند حکم مجزا مجموعا به ۱۴ سال حبس محکوم گردیدم و به واسطه استفاده از ماده ۱۳۴ قانون و تجمیع احکام این مدت به ۵ سال تبدیل وکماکان دوران حبس خود را در زندان اوین سپری مینمایم. لازم به ذکر است که برای اینجانب نیز نه تنها هیچ تخفیفی اعمال نشده بلکه بخش عمده مرخصیهای خود را مدیون اعتصاب غذاهای مکرر و به خطر انداختن زندگی خود بودهام نه اجرای قانون مرخصی استحقاقی به زندانیان.
جناب اژهای موارد فوق تنها بخشی از مصادیق مجازاتهای حداکثری همکاران فرهنگی ما بوده، علاوه بر موارد مذکور همکاران بسیاری در تهران و شهرستانها مورد بیمهری دادگاههای انقلاب و نیروهای امنیتی و حراستهای آموزش و پرورش و هیئت های تخلفات اداری قرار گرفته اند و با احکامی همچون زندانهای کوتاه مدت، تبعید، انفصال از خدمت، کسر از حقوق و … مواجه شدهاند. که ذکر تمامی آنها از حوصله این نامه خارج است.
با این اوصاف کماکان این پرسش باقی است که حضرتعالی از اعمال کدام تخفیفات در حق همکاران فرهنگی سخن می گویید و برای ادعای خود چه مستنداتی دارید.
جناب آقای اژه ای تصور بنده این است که حضرتعالی و دوستان شما که با صدور چنین احکام سنگینی عرصه را برمعلمان تنگ کرده اید در تشخیص وتعریف امنیت ومصادیق اقدامات ضد امنیت ملی دچاراشتباه بزرگی شده اید. به راستی چگونه میتوان اعتراضات مسالمت آمیز معلمان، دانشجویان، کارگران، روزنامه نگاران و دیگر اقشاری را که به منظور پیگیری مطالبات صورت می گیرد مخل امنیت ملی تلقی کرد و برای بانیان و شرکت کنندگان در این اعتراضات مسالمت آمیز احکام سنگین صادر نمود؟
آیا معلمان مخل امنیت ملی هستند یا کسانی که با حمله به سفارتخانه ها هزینه های سنگینی به جامعه تحمیل کرده اند؟
کدام یک از این دو گروه مشمول تخفیف دستگاه قضایی قرار گرفتهاند؟ آیا معلمان مخل امنیت ملی هستند یا کسانی که به جرم معاونت در قتل عمد و ماجرای کهریزک حیثیت نظام را ملکوک کرده اند ؟ کدام یک مشمول تخفیفات مورد ادعای حضرتعالی گشتهاند؟
آیا معلمان مخل امنیت ملی هستند یا نیروهای خودسری که حتی تجمعات قانونی را تاب نمی آورند و در مراسم رسمی مسئولان هم اخلال ایجاد می کنند؟
آیا معلمان مخل امنیت ملی هستند یا غارتگران بیت المال؟ آیا معلمان مخل امنیت ملی هستند یا کسانی که علیرغم سابقه شرارت، قتل، دزدی و آدم ربایی باز هم آزادانه جولان می دهند؟
نگاهی به صفحات حوادث روزنامه ها واخبار صدا وسیما بیندازید و ببینید چه کسانی موردتخفیف واقع شده اند؟
جناب اژه ای اینجانب به عنوان عضو کوچک جامعه فرهنگیان که سهم ناچیزی در دوران انقلاب و جنگ داشته ام و پس از آن نیز تلاش کرده ام تا درطی سالهای تدریس از هیچ کوششی برای اعتلای آموزش وپرورش و خدمت به آینده سازان این مرز وبوم غفلت ننمایم، در کنار وظایف شغلی، مشکلات و دغدغه های صنفی همکاران خود رانیز در حد توان دنبال کرده ام والبته هر کاری انجام داده ام را وظیفه انسانی و وجدانی خود دانسته و به آن افتخار می نمایم.
با این اوصاف خوشحال خواهم شد که مدیران ارشد قوه قضائیه و همچنین قضات معدودی که با صدور احکام سنگین برای فعالان صنفی و اجتماعی، عدالت طلبان و آزادیخواهان را به بند و رنج افکنده اند، گزارشی از سوابق مبارزاتی خود در رژیم گذشته و احکام احتمالی که رژیم برای ایشان صادر کرده ارایه نمایند تا افکار عمومی درک درستی از تفاوت شرایط قبل وبعد از انقلاب داشته باشند. هرچند تحقیقات ابتدایی گواه این واقعیت تلخ است که برخی از کسانی که اکنون برسفره انقلاب نشسته اند و به زعم خود احکام انقلابی صادر می نمایند کوچکترین سابقه مبارزاتی در کارنامه آنان به ثبت نرسیده است و در واقع قاعدینی بودند که امروز مدعی انقلاب گشته اند.
اینمقاله پروفسور ایلبر اورتایلی، تاریخشناس و نویسنده سرشناس ترکیه در سال 2009 در روزنامه «ملیّت» استانبول منتشر شد. تخصص استاد اورتایلی تاریخ و بویژه تاریخ عثمانی و منطقه است. او در دانشگاه های مهم ترکیه و غرب درس داده است. کتاب ها و مقالات بسیاری از آقای اورتایلی به ده ها زبان خارجی ترجمه شده و خود ایشان هم به زبانهای روسی، آلمانی، انگلیسی، فارسی و عربی مکالمه کرده و یا اثر میخوانند. آقای اورتایلی که تا چندی قبل رئیس کاخ موزه «توپ قاپی» هم بود این مقاله را در رابطه با یک نمایشگاه آثار تاریخی ایران در کاخ موزه «توپ قاپی» نوشته بود که ما در ترجمه این مقاله از اشاره هائی که به آن نمایشگاه شده بود انصراف کردیم.
ایلبر اورتایلی – برای فرهنگ تُرک، ایران یکی از مهمترین حوزه هاست. قبل از همه چیز، زبان ما مقدار معتنابهی لغات از فارسی گرفته است. حتی بعد از گسترش اسلام نیز، لغات عربی از طریق فارسی وارد ترکی شده اند و از این جهت در دین ما لغاتی هستند که منشاء ایرانی دارند مانند «رمضان، اوروچ، پیغمبر، نماز.»
هنر، اساطیر و عموما شعر فارسی تاثیر بسیار مهمی بر تشکل شعر، ادبیات و تصوف ترکی گذاشته است. البته این را هم باید گفت که لغات ترکی هم در زبان فارسی به همه زمینه های زندگی و حتی امور اداری و نظامی رسوخ کرده اند. دنیای ترک بدون ایران و ایران بدون دنیای ترک قابل تصور نیست.
درعصر های میانه در مناطقی که امروزه آسیای مرکزی و ماوراءالنهر مینامیم زبان «دری» یعنی فارسی ادبی نوشته و صحبت میشد. بیشک بهمین جهت امروز هم در آسیای مرکزی تاثیر زبان فارسی در فرهنگ ترکی بسیار زیاد است و این تاثیرات فرهنگی هنوز هم پابرجا هستد. آثاری که از دوره پیش از اسلام کشف شده اند نشان دهنده رابطه نزدیک این دو جامعه با همدیگرند.
معلوم است که حتی بسیاری از دانسته های ما در باره شامانیزم ترکی که تا همین اواخر آنرا تکرار میکردیم چندان درست و یا کامل نبوده اند. این موضوع را باید با ادیان کهن ایران مقایسه کنیم. روابط دینی ما به دوران پیش از اسلام هم برمیگردد.
ترک ها ادبیات ایران را هم مورد استقبال قرار داده بودند. بیشک نمونه های روشن تاثیر امپراتوری های قدیمی ایران را میتوان روشن تر از همه در تعابیر نظام اداری دولتمان مشاهده کرد. در مقابل میتوان دید که در ساختارنظامی ایران هم تعابیر ترکی هنوز رایج اند. قبل از همه باید گفت که نام «ایران» چیزی است که بیشتر بکمک ترک ها به این کشور داده شده است. این نام قبل از سلجوقیان («ایرانشهر») برای نامیدن مردم و قوم ایرانی به آن درجه رایج نبود.
ترک ها ادبیات ایران را هم قبول کرده اند
شاعری که ادبیات ترکی را بمدت قرن ها در دوران اسلامی تحت تاثیر قرار داده فردوسی است. اما این را هم میتوان با غرور گفت که بیشترین تفاسیر حافظ هم در زبان ترکی منتشر شده است تا جائیکه در قرن پانزدهم میلادی در بوسنی که به جامعه عثمانی پیوسته بود فعالیت ادبی تفسیر حافظ بقدری وسعت یافته بود که اثر «سودی بوسنوی» پنج قرن است که پرخواننده ترین تفسیر حافظ برای بهترین درک او را تشکیل میدهد. امروزه فرهنگ و زبان ایران در آسیای میانه در جمهوری تاجیکستان و بین تاجیک های پامیر که در بدخشان کوهی زندگی میکنند و همچنین در افغانستان و ایران حاکم است.
علاوه بر این در سمرقند، بخارا و حتی در جزیره بحرین و وادی «ایندوس» هندوستان جمعیت های فارسی زبان موجودند. طرفداران دین اصلی و تاریخی ایران یعنی دین زرتشت بغیر از اینکه در خود ایران و بخصوص شهر یزد و اطراف آن زندگی میکنند، در جنوب هندوستان هم اگرهم نه از نظر تعداد ولی یقینا از جهت اقتصادی و فرهنگی جماعت با نفوذی هستند. خانواده معروف اهل صنایع «تاتا» و رهبر معروف ارکستر «زوبین مهتا» جزو سرآمدان سرشناس زرتشتیان هندوستان هستند.
شکوه و جلال سازمان دولتی، دستگاه نظامی و معماری
میدانیم که در منطقه وسیع خاورمیانه، قبل و بلافاصله بعد از اسلام در منطقه ای که امروزه کشور عراق را تشکیل میدهد فارسی قدیم صحبت میشد و یکی از مراکز مهم ساسانیان هم همینجا بود. امروزه هم مهمترین گروه مردمی که نزدیکترین رابطه با زبان فارسی را داراست، ترک ها هستند.
یک فصل مشترک تاریخی ما با ایران دوره غزنویان و بخصوص سلجوقیان ایران است. دولت سلجوقی نمونه تمام عیار آمیزش و «سنتز» فرهنگ ایرانی و ترکی است. از تشکیلات دولتی گرفته تا سازماندهی کارهای عدلیه، ارتش و معماری میتوان این شکوه و عظمت را مشاهده کرد. حتی در دیوار های مسجد جامع اصفهان هم آثار این ابهت را میتوان براحتی دید.
آناتولی و روم منطقه ای هست که ترک ها از آسیای مرکزی آمده، از ایران گذشته و در قرن های 12 و 13 میلادی نظام و آثار خود را در این جغرافیا بنا کرده اند. هم در این دوره و هم بعد ها اجداد ما زبان فارسی و شعر ایرانی را پسندیده و بکمک متفکرینی مانند مولانا جلال الدین تصوف ایران و ماوراالنهر را قبول کرده اند.
در ترکیه عثمانی پیوسته میتوان تاثیر فرهنگی ایران را مشاهده کرد. کتابخانه های ما پر از کتابهای ایران هستند. هنرمندان ما با هنرمندان تبریز و اصفهان آشنا شدند و زبان و شعر ما ادبیات ایران را با اعتنای تمام محافظت کرد. قرن های 18 و 19 میلادی دو قرنی هستند که در ترکیه ادبیات ایران بیشتر و بهتر از همه دوره های دیگر بررسی شده و جا افتاده است. بخصوص خانقاه های مولوی از نظر آموزش، گسترش و اشاعه فرهنگ و ادبیات ایران نقش بزرگی داشته اند.(…).
گفتگو با عباس امانت به مناسبت انتشار کتاب «ایران، تاریخ دوران نوین»
عباس امانت استاد دانشگاه ییل و از سرشناسترین مورخان ایرانی است. تازهترین اثر او کتابی است هزار صفحهای به نام «ایران، تاریخ دوران نوین» که به تاریخ پانصد ساله ایران از آغاز دوران صفوی تا عصر حاضر میپردازد. مهراد واعظینژاد در حاشیهیسخنرانی عباس امانت در دانشگاه هاروارد با او گفتگو کرده است.امانت در آغاز از فکر نگارش کتاب میگوید:
فکر نگارشِ این کتاب شاید از ابتدای دورهای که به تدریس پرداختم در نظرم بود. انتخاب این نقطهی آغاز، که برای من دورهی صفویه بود، خود یک بیانیهی مهم است، که چرا باید یک کتاب تاریخ مدرنِ ایران را از این دوره آغاز کرد. تاریخی که غالباً از دورهی انقلاب مشروطه به بعد یا، اگر مورخ خیلی وسیع نگاه کند، به ندرت دورهی آغاز قاجاریه در نظر گرفته میشود. بعضی وقتها هم ایرانِ مدرن را از دورهی پهلوی به بعد در نظر میگیرند. چرا باید نزدیک به ۵۰۰ سال به عقب برگردیم و از سال ۱۵۰۱ شروع کنیم و راجع به صفویه صحبت کنیم که در بسیاری از آثاری که ما دربارهی ایران داریم همیشه به عنوان تاریخ قرون وسطا شمرده میشود؟ حالا مورخین جدید به آن میگویند دورهی Early Modern که در واقع مدرنِ پیشین یا اولین است. ولی EarlyModernی است که در پیدایش مدرنیته در ایران، به مفهومی که ما آن را میشناسیم نقش عمدهای دارد. نه مدرنیتهای که غالباً برای ما شناخته است، یعنی مدرنیته به عنوان یک ارمغانی از دنیا غرب به ایران و مفاهیم و نهادهایی که همراه آن در مورد ایران عرضه شده است… مفهومی که من از مدرنتیه در نظر داشتم بیشتر پیدایش نوعی انسجام ملی بود که تصور میکنم در شکلگیری ایران به عنوان یک ملت نقش خیلی عمدهای داشت. اگر بخواهیم از مفاهیم همان عهد استفاده کنیم، یعنی از یک ممالک محروسهی ایران به دولت علیّهی ایران در عصر قاجار، و دولت و کشورِ ایران در دورهی پهلوی و دورهی حاضر.
وقتی آغاز شکلگیری ایران مدرن رادورهی صفویه در نظر میگیرید، بدون اینکه کتاب را خوانده باشیم، به نوعی از همین انتخابِ مبدأ میشود فرض کرد که نقش پررنگی برای شیعی بودن ایران قائلاید.
نکتهی خیلی مهمی گفتید. البته تنها من نیستم، این چیزی نیست که یکباره من از جیب خودم درآورده باشم. اهمیت تشیع در شکلگیری دولت صفویه و ایران از قرن ۱۶ تا دورهی حاضر، بالاخره چیزِ دانستهای است. ولی نکتهای که من فکر میکنم شاید کمی جدیدتر باشد این مسئله است که آیا میشود گفت که نوعی تجدد بومی در ایران وجود دارد؟ یعنی پیدایش شیعه را باید به نحوی به عنوان آغاز یک تجدد بومی شناخت. چرا؟ به خاطر اینکه در قرن شانزدهم ایران تنها کشوری نبود که این نوع شکلگیری مذهبی-دولتی را پیدا کرد. در انگلستان با پیدایش دوران هنری هشتم و در امپراتوری هابسبورگ در اسپانیا هم این را میبینیم که کاتولیسیسم در شکلگیری امپراتوری اسپانیا، و در واقع دولت اسپانیا و هویت اسپانیا سهم عمدهای داشت. یا حتی در مورد عثمانی تا اندازهای میشود گفت که این سَروَریای که سلاطین عثمانی بر دنیای تسنن برای خودشون در نظر داشتند آن هم نوعی از این تشکل دینی- دولتی بود. و در ایران که البته ما سابقهای حدوداً ۱۴۰۰ ساله داریم در پیوند دین و دولت که من در کتابم به آن خیلی تأکید کردم اما فرق در این بود که در اینجا اصرارِ بر تشیع به عنوان یک عامل انسجام تدریجاً یک جزء و عنصری از ملیت ایرانی شد و به این ترتیب نقطهی مناسبی است برای شروع کار. در نظر داشته باشید که حداقل در دو مورد دیگر کوشیده شد که این هویت شیعه کمرنگ شود یا کنار گذاشته شود و هر دو مورد به نحوی شکست خورد. یکی در عهد اسماعیل دوم در دورهی صفویه و یکی در عهد خیلی معروف دورهی نادرشاه که کوشید تا تشیع را به اندازهای ضعیف بکنه ولی در هر دو مورد شکست خورد و میشود گفت که این شکلگیریِ ایران به عنوان یک جامعهی شیعه بالاخره نهادین شد.
یک برداشت ممکن از کتاب شما این است که تلاش ناخواستهی سومی هم بود که شاید موفق بود: یعنی جمهوری اسلامی. از کتاب شما برمیآید که جمهوری اسلامی را نوعی گسستی تاریخی میدانید، با یک نظام اجتماعی کهن که بر دو ستون موازی دین و دولت استوار بود اما بعد از سال ۵۷ در هم شکسته شد. چقدر این برداشت من درست است؟ آیا میشود انقلاب اسلامی را به عنوان تلاش ناخواستهی سوم در نظر گرفت که موفق شد؟
کاملاً. این نقطهی پایانیِ این کتاب است. برای اینکه کوشیده است تا تحول این دو نهاد را در کنار همدیگر، از دورهی صفویه تا دورهی قاجاریه و از دورهی قاجاریه تا دورهی پهلوی، نشان دهد. در واقع در دورهی پهلوی تحول بزرگی که پیدا شد آن بود که دولت به خاطر اینکه منابع و قدرتهایی ماورای آنچه که در گذشته به شکل سنتی خودش داشت، به چنگ آورد، توانست این پیوند بین دین و دولت را بشکند و دستگاه روحانیون و علما را به کلی منزوی کند و به این ترتیب آنها را از یک قدرتی که تابع و مدافع دستگاه دولت بود، چنانکه که در تمام دورهی قاجاریه و دورهی صفویه بود، به یک قدرت مخالفِ دولت تبدیل کرد. که هیچ گاه در تاریخ تشیع چنین چیزی، بهرغم آنچه که همواره در جمهوری اسلامی گفته میشود، وجود نداشت. علما همواره مدافع دولت و مدافع این اصل دوگانگیِ دو رکن استقرار و آرامش و پیدایشِ تعادل در جامعه بودند. و به دلیل اینکه در دورهی پهلوی کنار گذاشته شدند ماهیتشان تغییر کرد و در واقع آن نقشی را برای خودشان در نظر گرفتند که در سابق همواره برای فراکیشداران بود. یعنی نظائر نهضتهای مسیحایی مثل بابیه، اسماعیلیه، نقطویه و … . اینها بودند که همیشه این نقش را ایفا میکردند. اما در قرن بیستم قُم شد مرکز فکرِ مخالفِ دستگاه دولت. در نتیجه علیرغم اینکه تصور میشد پایانِ کارِ دستگاه علما به عنوان یک قدرت دینی در ایران فرا رسیده، در عمل یک شگفتی عجیبی پیدا شد که دوباره به عنوان قدرت مخالف دستگاه دولت ظهور کرد.
فکر میکنید در سطح جامعه، و نه فقط در سطح حکومت، یعنی در بین مردم این تفاوت چقدر بوده؟ یعنی آیا این گسست را در انقلاب ۵۷، یا کمی پیش و پس از آن، به عنوان یک گسست اجتماعی هم میتوان دید؟ از صفویه تا الان از لحاظ پیوند مردم ایران و آن بخشِ هویت شیعیشان، آیا در طی این ۵۰۰ سال گسستی در هویت مردم هم میبینیم یا این هویت چیزی است که به رغم همهی فراز و نشیبها و به رغم گسست سال ۵۷ ثابت میماند؟
اگر بخواهیم تصور کنیم که ثابت میماند در واقع نوعی تصور اسنشالیست [ذاتباورانه] داریم، یعنی فکر میکنیم که هیچ وقت مردم این رابطهشون اعم از تقلید و اجتهاد و پیوندِ با تشیعِ و تشیعِ عامیانه و کربلا و … تغییر نکرده. بلکه چنین نیست. میشود تصور کرد که از دورهی مشروطه به بعد بخشی از جامعهی ایران، معمولاً بخشِ شهرنشینِ طبقهی متوسط که یک نوع بورژوازیی در دورهی پهلوی ساخت، به تدریج به خاطر اینکه بیش از پیش دنیویت یا سکولاریسم را پذیرفتهاند درجهای از مدرنیتهی غربی در آنها پیدا شد و این یک نوع دوگانگی در جامعهی ایران به وجود آورد که از یک طرف یک قشر غربی یا مدرن شده (با هر تعبیری که از مدرنیته داریم) داشت، از طرف دیگر یک قشر دیگری داشت که هنوز آن وابستگیهای به دنیای مسجد و بازار را حفظ کرده بود. پس به این ترتیب میشود گفت که خاطرهی تشیع فراموش نشد و اگر سطح و رویه را کمی بخراشیم، در زیر آن هنوز پیوندی با علائق مذهبی شیعه وجود داشت که به یک ترتیبی هم در دورهی پهلوی به خاطر سیاستهای خطای دولت پهلوی خیلی بیشتر تشدید شد، یعنی هر آنچه که دولت پهلوی کوشید که یک الگوی خودکامهی قدرت رو تماماً در جامعه نفوذ بده، راههای دیگر همه بسته شد و جریانات مخالف یا فکرهای مخالف در جامعهی ایران به جانب فکر مذهبی رفت.
گفتید اگر سطح را بخراشیم، این پیوند را میتوان دید. این پیوند مردمی با تشیع یا این هویت شیعی در سطح جامعه، نه در سطح حکومت، ریشههایش به چه زمانی برمیگردد؟ میتوان این دو را همزمان دانست؟ حکومت از زمان شاه اسماعیل شیعه میشود، اما ملت چه موقع شیعه میشود؟
البته سابقهی این مسئله، عمیقتر از دورهی صفویه است. بالاخره مناطقی در جامعه ایران وجود داشت که شیعی بودند، کاشان، سبزوار، لاهیجان، اینها همه جوامع شیعی داشتند که سوابقی خیلی قدیمی داشتند. سینه میزدند، مراسم نوحه و احترام به خاندان آل عبا هم در ایران همیشه خیلی قوی بود. حتی کسانی که شیعه هم نبودند این تمایلات به تشیع را داشتند. پس این سابقه بود. در دورهی صفویه ما این را در دو سطح میبینیم: یکی در سطح پیدایش فقها و دستگاه فقهاست که تا اندازهای هم در واقع از بیرون به ایران آمد، اینها علمای جبل عامل و بحرین و شمال عربستان بودند، شیعه بودند و به ایران میآمدند و دولت صفوی اینها را ارج مینهاد و به آنها مقامات میداد و یک دستگاه قضائی را ساخت. در یک سطح دیگر که بیشتر عامیانه بود، به تدریج جامعهی ایران در طول قرن ۱۶، ۱۷ و ۱۸ این شکل شیعهی مردمی به صورت مجالس روضه و مصائب، به شکل رفتن به کربلا و نجف برای زیارت، و داستانهایی که با اینها پیوند داشت، شاید بتوان گفت که از اواخر صفویه خیلی قویتر است. شخصیتی که خیلی با این داستان پیوند دارد، مجلسی است که جلاءالعیون، حلیهالمتقین و آثاری نظیر اینها را نوشت که این نوع شیعهی عامیانه را پروراند و در جامعهی ایران تقویت کرد و به آن ریشههای عمیقتر داد. در دورهی قاجاریه هم که ما البته میدانیم تمام این کتب مراثی مهمی که نوشته شد اگرچه ریشهاش در هرات دورهی تیموری است اما در واقع در دورهی قاجاریه است که میبینیم که نمونههای متعدد از آثار محرقالقلوبِ نراقی و امثال اینها پیدا شد که به مردم عادی این آموزشِ شیعه را داد. نقاشی قهوهخانهای پیدا شد که تصاویر داستان کربلا و داستان روز رستاخیز و پیوند این دو با هم را نشان میداد و تمام جریاناتی که این را بیشتر بومی و محلی کرد. البته همانطور که میدانید جامعهی ایران جامعهی خیلی پیچیدهایست، و اگر چه شیعه شد ولی در عین حال یک تصویر خاصِ خودش را از تشیع داشت که هیچ وقت به کلی منکوب و تابع دستگاه علما و فقها نبود. فقها اهل مدرسه بودند، طلاب خود را داشتند و کتابشان را میخواندند و حواشی مینوشتند، دستگاه محدودی در داخل داشتند و وعظی هم میکردند. ولی قدرت مطلقهای بر روی جامعهی ایران نداشتند، قدرت وعظ و تماس با مردم از یک طبقهی دیگری از علما (وعاظ) بود که خیلی قوی بودند. آنها خیلی اهل فقه نبودند، آنها مخالف فقها بودند و اینها بعدها نقش عمدهای باز کردند.
خیلی جالب است که میگویید هیچ وقت چیرگی کامل نداشتند. از خیلی پیش از شیعه شدن ایران، انگار ویژگیای در این سرزمین بوده که نهضتهای مخالف با اندیشه مسلط میپرورده، به خصوص با یک زیرمتن مذهبی یا به قول شما مسیحایی. این در هر دورهای بوده و در ایران شیعی هم ادامه پیدا میکند. فکر میکنید نقش این لایهی میانی که گفتید مخالف فقها بودند چقدر پررنگ بوده؟
این نکتهی خیلی اساسیای است. در جامعهای مثل ایران که طبقهی فقها هرگز نتوانستند تا نیمهی قرن بیستم باید گفت یک دستگاه به قول معروف، سلسله مراتب شیعی بسازند. یعنی وقتی مجتهد شدی دیگر مختارِ عامی و کسی در عمل نمیتواند به شما بگوید که تو فتوایی که میدی باید تابع فتوای یک مجتهد دیگری باشه. هیچ همچین چیزی وجود نداشت شیعه به این اعتقاد نداشت. به دلایل اعتقادی به خاطر اینکه به مهدی و بازگشت مهدی اعتقاد داشت، خیلی خب اگر این جریان نسبی بود پس اجازه میداد که به یک طبقهای که اونجا پیدا بشن یک گروههایی پیدا بشن که اینها همیشه پرسش بکنن نقش فقه و فقها را. خب ایران یه جامعهای بوده که تصوف داشت و تصوف اکثر مواقع پرسش میکرد شریعت و قدرتِ شریعت و سیطرهاش بر جامعه را. خب اگه این جریان مداومت پیدا میکرد این شکل مسیحایی همیشه برای جامعهی ایران محبوبیت داشت. البته من نمیخوام بازهم برگردم به دنبال یک فکر essentialist و اصولی و بگویم این جامعه همیشه اینشکل بوده است ولی در عمل خب خیلی جذاب است که ما ببینیم نهضتهایی مثل نهضتهای مانوی که خب فکر مسیحائی در آنها بسیار قوی است، خود فکر زرتشتی، که در واقع ریشهاش فکر مسیحائی است، یا در مزدکیایسم یا خرمدینیه، نهضتهای قرون وسطایی دنیای ایرانی اسلام، اسماعیلی از همه مهمتر، بعدها نقطویه، بعدها حروفیه، تمام این نهضتهایی که پیدا شد، بعدها شیخیه و بابیه. همه اینها که پیدا شدند، اینها نهضتهای ضد شرعی بودند که در واقع دنبال یک مفاهیم عمیقتر، معانی جذابتری در دین از صرفِ عبادات میگشتند و به این ترتیب همیشه طرفدار داشتند، یعنی همیشه جامعه پرسش داشتند که آیا دین یعنی همین شعائر شیعه و شعائر اسلامی یا چیزی ورای آن هم هست که معنی بهخصوصی به این داستان پیامبری و داستان قرآن و داستان شیعه و مخصوصاً داستان تشیع میداد. خوب اینها همه جذابیت داشت، یک Role model بود، یک Pattern بود که شما همیشه میتوانستید این نقش را دوباره بازسازی کنید. و این به خاطر تداومی که داشت، همیشه هر نوع نهضتی که ما میبینیم در دورهی جدید پیدا شده، یک ریشههایی از آن درش باقی مانده است.
از ماجرای تشیع بگذریم. در کتاب تشبیه قشنگی دارید. میگویید ایران مثل یک عمارت کهن یا قدیمی است که در یک محلهی تازهساز که هنوز دارند میسازند و میکوبند، و در شرایطی که حتی اطرافش هنوز همچنان دعواست سر اینکه کدام محله مال کیست و کدام زمین را کی حق دارد بسازد، در همهی درگیریها این عمارت با همه مشکلاتی که داشته و احیاناً یک دیوارش هم فروریخته، برجا مانده است. حالا با زبان همین تصویر، چطور میشود این را کمی توضیح داد؟ به هر حال شما وظیفهتان فقط توصیف نیست، یعنی من انتظار دارم به عنوان یک مورخ توضیحی هم بدهید که این عمارت چه ویژگیهایی داشته که اینجا باقی مانده؟
همان نکتهای که در اول خودتان متذکر شدید- یک عمارتی که یک جاهایی از آن هم مخروبه است ولی تصویری که برای من جذاب است و این را نباید حمل بر یک نوع ناسیونالیسم ایرانی بکنیم ولی خوب از نظر تاریخی یک پدیده عجیبی است که این سرزمین که از نقطه نظر سوقالجیشی و جغرافیای سیاسی در یک جای خیلی حساسی در دنیای قدیم، «برّ قدیم» بود، و هنوز هم به یک ترتیبی هست، و خب تاریخش هم خیلی پر تلاطم است. یعنی تاریخی است که اگر نگاه کنید، دائماً در معرض هجوم یا مهاجرت از طرف اقوام مختلف و زبانهای مختلف و نژادهای مختلف در این سرزمین بودند، فرهنگهای مختلف را جذب کرده و حتی تا قرن نوزدهم هم باز در میانهی دو امپراطوری مسیحی بزرگ – یکی امپراطوری روسیه تزاری، و دیگری امپراطوری انگلستان در خلیج فارس و هند- نشسته بود. و از یک طرف هم که چندین قرن فشار و تهدید دولت سنی عثمانی را که خیلی قویتر از ایران بود، تحمل کرد. اگر به منابع اقتصادی ایران پیش از پیدایش نفت نگاه کنید، دولت بسیار ضعیفی بود. منابعش محدود بود، کشاورزیش محدود بود، به خاطر اقلیم و امکاناتش، به خاطر جمعیتش که جمعیت نسبتاً کوچکی داشت و یک سرزمینی بود که آسیبپذیر بود. مثل هند نبود که خیلی قویتر بود از نظر ثروت و غنا در دورهی امپراطوری گورکانیان. یا حتی مثل عثمانی نبود که بسیار بزرگ بود و مثل روسیه نبود که بسیار بزرگتر و قویتر بود. چطور همچین سرزمینی در دورهای که بهش میگوییم High Imperialism یعنی عصر قدرت دولتهای جهانجوی (اگر بخواهیم جهانجوی را به جای Imperialism بگذاریم) این توانست مقاومت بکند و به عنوان یک چیز «قزمیت»، ما بهش در دوره قاجاریه میگوییم «قزمیت»، باقی ماند و با دنیای خارج خودش گفتگو داشت، طوری نبود که یک لقمهی چپ این امپراطوری یا آن امپراطوری دیگر بشود. البته در این مورد هم که خود شما میدانید نظرهای متفاوت هست. چون یک عدهای میگویند که این به خاطر این بود که ایران دولت حد واسط بود و این وسط نشسته بود بین امپراطوری روسیه و انگلستان. ولی به گمان من یک نوعی عاملیت در آن وجود داشته است. یعنی آن دولت با آن محدودیتهایی که داشت در پیش از دورهی پهلوی باز هم مقاومت میکرد و این مقاومت صرفاً دولتی نبود. ملتی هم بود. و ایران به ترتیب عجیب و غریبی این وسط مانده و یک ذره تعمیراتی هم شاید کرده به خاطر اینکه قدرت مالی تازه یافته در قرن بیستم که از زیر زمین آمده و از دولت و اقتصاد داخلیاش نیامده و این دولت را خیلی قوی کرده است و بهش یک فرمانفرمایی خیلی حاکمانه و جبارانهای در داخلش داده که قبلاً هیچوقت نداشت و وضعیت داخلی خودش را خیلی متشتت کرده. یعنی ساکنین این خانهی بزرگ قدیمی در میانهی خودشان گرفتاریهای بزرگ دارند. این طور نیست که به بقیه اطراف فخر بفروشند و بگویند ما از قدیم ماندهایم و شما تازه پیدا شدهاید. به نظر من این خاطراتی که از گذشته دارند و با خود در این خانه مداومت پیدا کرده، هنوز هم هست و درش جوشش هست و حرکت ولی مشکلات خیلی بزرگ هم در آن هست.
فکر میکنید بجز عامل جغرافیایی – که میتوان گفت ایران امروز میانگین یا هستهی مرکزی آن چیزی است که در دورههای مختلف کوچک و بزرگ شده – اگر این عنصر جغرافیایی را یک چیز ثابت بگیریم، بجز این دیگر عنصر ثابتی که این خانه را تعریف میکند چیست؟ چون خودتان گفتید اینجا همه جور قومی حکومت کرده، همه جور نژادی آمده و رفته، و خب منِ نوعی میتوانم بپرسم شما به جز جغرافیا، با چه عنصری این پیوستگی را توضیح میدهید که بگویید این ایران هنوز همان ایران است؟ آیا اینطور نیست که میخواهید دل خودتان را خوش کنید که این خانه همان خانه است؟ درحالیکه بارها کوبیدهاند و ساختهاند و دوباره ساختهاند، ولی شما میگویید نه، این هنوز همان خانه قدیمی است.
نکتهی خوبی است و من به کلی منکرش نیستم. یعنی ما به ایران صرفاً نباید به عنوان یک سرزمینی که در یک حیطهی جغرافیایی مشخصی است بپردازیم. بلکه باید یک ایرانی را در نظر بگیریم که عنصر فرهنگی مهمی در آن وجود دارد. این را من نمیخواهم به عنوان یک عنصر ناسیونالیسم بگویم، ولی خوب ایران یکی از معدود سرزمینهایی است در جهان که شما اگر به آن نگاه کنید، یک حافظهی جمعی خیلی عمیقی دارد. یعنی ما چه در میان زبدگان و چه در میان عوام، بالاخره یک تصویری از ایران همیشه داشتهایم. این یک سرزمینی بوده است که بالاخره همیشه روی نقشه وجود داشته است. مثلاً این مورخ و جغرافیدان بسیار نخبهی ایران، یعنی حمدالله مستوفی در نهضةالقلوب، کتابی که در باب جغرافیای ایران، در قرن چهاردهم نوشته است، اگر این کتاب را بخوانید در ابتدای کار، حدود مکه را گفته به خاطر اینکه سرزمین مقدس اسلام بود ولی بعدش آمده و گفته حالا ایران کجاست. تصویری که به شما از ایران میدهد بیشباهت به ایران معاصر نیست. یعنی حدودش از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب تقریباً همین است. اولاً اینکه حمدالله مستوفی، خودش مستوفی بوده است و میدانسته است که چه میگوید. چون مالیات جمع میکرده و میدانسته باید حیطه را چگونه تعریف کرد. و خب این یعنی به ما میگوید که سرزمینی در حافظهی طبقهی دبیران و دیوانیان وجود داشته است که اینها بودهاند که ایران را تعریف میکردهاند در واقع. همیشه هم کردهاند. بالاخره شاهنامه هم یک نوع patronage این طبقه بود. از قِبَل اینها آن تصویر گذشتهی ایران پیدا شد. اینها [بودند] که به شاهان میگفتند شما بر کدام سرزمین حاکماید. حالا چه تُرک بود، چه ایرانی بود، هر که میآمد بالاخره یاد میگرفت که یک ایرانشهری، یک سرزمینی به عنوان ایران درش هست.
نکتهای که برای من خیلی جالب بود این بود که شما یک کتاب هزار صفحهای نوشتهاید – و بالاخره اینکه کتاب با چه شروع میشود و با چه تمام میشود، یک پیامی دارد، حالا شاید در ذهن نویسنده نباشد و برای خواننده ایجاد شود. شما در آخرین پاراگراف آخرین صفحهی کتابتان، دو نقل قول مستقیم دارید: یکی از حافظ، شعر «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر …»، و یکی از فروغ فرخزاد، شعر «تنها صداست که میماند». یعنی به نظر میرسد آن ایرانی که روی عنوان کتاب آمده و شما از آن صحبت میکنید، از قضا بیشتر به همان خاطره یا موجودیت فرهنگی میاندیشید تا به یک موجودیت سیاسی و جغرافیایی. به خاطر اینکه آن است که پیوسته است. اگر برداشت من اشتباه است تصحیح کنید و اگر درست است، فکر میکنید چقدر از این خاطره و «ثابت فرهنگ» در بقیهی چیزهای متغیر دور و بر، وابسته به زبان فارسی و ادبیات بوده؟
خب چند نکته اینجا باید گفت. یکی اینکه یک چیزی از نویسنده، در اینجا از مورخ، همیشه در تعبیر تاریخیاش هست. اینکه احتیاجی نیست به آن زیاد بپردازیم. گویی جزئی از من در این کتاب هست. برای من ارزشهای فرهنگی جامعهی ایران از جمله شعر و ادب آن، هنر، معماری، چه فرهنگ مادی و چه فرهنگ معنوی و پیوند ایندو با همدیگر خیلی همیشه جذاب و ارزشمند است. این را در این کتاب میبینیم. همهجا شعر هست. همهجایش راجع به فرهنگ مادی [هم] صحبت کردهام. کوشیدهام راجع به قنات و ساختن مساجد و میدان و بازار و این دنیا برای خواننده صحبت کنم. پس اینها هست. دوم اینکه من صرفاً ایران را به عنوان یک پدیدهی فرهنگی نمیبینم. ولی آن صدای زیر گنبد دوار را در شعر حافظ میبینم که دائماً از یک طرف در یک تلاطم و حرکت و جوششی نگه میدارد و این صدا همیشه زیر آن گنبد دوار پژواک دارد. ولی آن گنبد دوار هست و یک دنیای مادی آنجا هست که در آن اینها شکل میگیرد. یک جامعهای هست و یک دولتی هست. درگیری بین دولت و فرهنگ و جامعه یک چیز پیچیدهای است که دائماً تداوم دارد. من تصور نمیکنم ما بتوانیم به فرهنگ ایران، خارج از این حیطه بیندیشیم. اینها با این حیطه پیوند دارند. خب، [این] محاسنی دارد و معایب بزرگ بسیاری. حالا ما همیشه صحبتمان در این محدوده بیشتر به محاسن پرداخته تا معایب. ما خوب خیلی چیزها میتوانیم ببینیم: خطاهای بزرگی که جامعهی ایران گرفتارش است. اینها بیماریهای جامعه ایران هستند که گرفتارش است. چه قدیمی و چه جدید. حالا مثلاً یک بخشی در این کتاب من صحبت کردهام راجع به مسئلهی دسیسهپنداریِ ایرانی. خوب این یک پدیده جالبی است که این چرا قوی است در این جامعه. چرا این جامعه نمیتواند علیت را بشناسد و به علیت بپردازد و همش به دنبال یک دست مخفی و پنهان در یک جایی است؟ این یک پدیدهای است که جزئی از این فرهنگی است که ما دربارهاش داریم صحبت میکنیم. خوب به اینها هم باید البته پرداخت. این است که نباید صرفاً فقط یک نوعی ستایشی از یک فرهنگ خیلی پاکی را در نظر بگیریم. بالاخره همه جای دنیا فرهنگهای خودش را دارد و مال ایران هم با بقیه قابل مقایسه است. ولی خوب من هنوز فکر میکنم این مسألهی حافظهی فرهنگی و این که حافظهی فرهنگی چه نقشی در تحول این جامعه بازی کرده است و میکند، یک جزء مهمی از این کتاب و جزء مهمی از شناسایی از آن چیزی است که ما ایران میدانیم. و فکر میکنم که حال که پایان این کتاب، ۳۵ سال پس از انقلاب ۵۷ است و ما هنوز یک جامعهای را میبینیم که آن تصویر یکبعدی که شعارهای انقلاب اسلامی بر جامعهی ایران میخواست تحمیل بکند را نتوانست به نتیجه برساند. این جامعه هنوز یک جامعهی خیلی متحول و متغیر و گوناگون و با تصاویر متعدد و با یک نسل جدیدی است که میخواهد راه خودش را پیدا کند. به نظر من ایران پدیدهای است که نمیشود به راحتی در آن قالبهایی که تا اندازهای ایدئولوژیک هستند جا بیفتد.
در سال های ۱۹۳۰ مسئولان جمهوری جوان ترکيه، كشورى که از میان خاک و خون و جنگ رسته بود، کارزاری فرهنگی، سرتاسری و ملی را آغاز کردند که به دو تئوری استوار بود: «تئوری آفتاب زبان» و «تز تاریخ ترکی» (۱). طبق این تئوری ها که به ادعاهائی مندرآوردی، خیالی و حتی خنده دار متکی بودند، دولت ترکیه از طریق تمام موسسات خود تبلیغ میکرد که:
یکم: زبان ترکی منشأ همه زبان های دنیاست و باستانی ترین زبان تاریخ است؛ و دوم: ترک ها اولین قوم متمدن جهان بودند که در تاریخ باستان زمینه را برای پیدایش تمدن های بزرگی مانند سومر، مصر، یونان و ایران آماده کردند.
آن تئوری های ابتدای دولت ترکیه که بیشتر برای تحکیم روحیه مردم بود، بعد از ۱۰-۲۰ سال عملا به فراموشی سپرده شد. امروز در ترکیه دیگر کسی آن تئوری ها را یا به یاد ندارد و یا جدی نمیگیرد اگر چه تاثیرات این «فرهنگ سازی» در بین مردم هنوز کاملا از بین نرفته است.
بنظر میرسد در قرن بیستم و بخصوص در همین ده بیست سال گذشته به موازات کامیابی های نظامی و سیاسی نيرو های کُردی در عراق و سوریه، این بار کوشش میشود برای یک دولت و ملت مستقل و قدرتمند کرد، تاریخ و شناسنامه وزین و پراعتباری ساخته شود. این کوششی است در اصل بسیار طبیعی که مردم کرد بیشک لایق آنند. اما این کوشش ها که ظاهرا به یک جریان اجتماعی-فرهنگی و تبلیغاتی فراگیر تبدیل شده اند آنقدر به اغراق و گزافه گوئی های خیالی میل میکنند که ممکن است بعد از مدتی به سرنوشت مشابهی مانند تئوری های فراموش شده ترکی دچار شوند.
کافی است به روزنامه ها، تارنماها و حتی مطالب علمی و دانشگاهی بسيارى از منابع کردی نگاهی بکنید:
«مادهای کرد با مغلوب کردن آشور در سال ۶۱۲ پیش از میلاد امپراتوری بزرگ ماد را تاسیس کردند… تقویم کردی از همان سال ۶۱۲ پ.م. شروع میشود که نینوا، پایتخت آشور از سوی ماد ها تسخیر شد… مادهای باستانی کُرد بودند… زبان کردی اگرچه از شاخه زبان های ایرانی است اما ویژگی های کاملا جداگانه خود را دارد… » (۲).
آیا میتوان از لابلای شور و هیجان جنگ و کامیابی های نظامی و تبلیغاتی متناسب با آن، به واقعیت های تاریخی و زبانشناختی هم نگاهی کرد؟
ریشه ای مخلوط و زبانی ایرانی
شاید ولادیمیر مینورسکی، شرقشناس معروف روسی-بریتانیائی (۱۸۷۷-۱۹۶۶) از اولین کسانی است که ریشه های مردم شناختی کردها را از نگاه تاریخی و حتی تا حدی زبانشناسی در میان گذاشت و در چاپ نخست «دایره المعارف اسلامی» از سال ۱۹۲۷ زیر عنوان «کردها: مردم شناسی، جامعه شناسی و ریشه شناسی تباری» نوشت که کردهای معاصر، همچون یکی از گروه های قومی ماد باستان، چنان آمیزه ای (از «تیپ» های تباری خاورمیانه) هستند که «هرگونه کوشش جهت یافتن تعریفی عمومی برای تیپ کُردی تاحد زیادی خیالبافی خواهد بود» (۳).
در سال ۱۹۶۱، یکی از شاگردان معروف مینورسکی بنام دی. ان. مک کنزی که جزو معروف ترین متخصصین فارسی میانه (پهلوی) و زیان کردی شمرده میشود، مقاله ای با عنوان «ریشه های زبان کردی» نوشت. او در این نوشته اظهار تعجب کرد که چرا باوجود آنکه استاد مینورسکی به بسیاری ادعاهای مبالغه آمیز و مبهم در باره «ریشه کردها» جواب داده است، هنوز «موضع کردهای معاصر به تاریخ از یک انگیزه بسیار ساده سرچشمه میگیرد و آن هم نیاز به اجداد قهرمان است و از آنجا که دوره امپراتوری ماد ها هنوز باصطلاح صاحبی ندارد، کردهای معاصر پنهان نمیکنند که میخواهند مادهای باستان را در این نقش ببینند» (۴).
به نظر مک کنزی، افسانه پردازی های مربوط به کلدانیان، اورارتوئیان و یا اقوام گوتی و کاردوئی در ماد کوچک «به طور ذاتی غیر ممکن» هستند. این در حالی است که «تنها اشاره روشن به کردها از طرف نویسندگان کلاسیک دوره باستان از سوی پولیبیوس، لیوی و استرابو انجام گرفته است که نام های “کورتی” و “کورتوای” را ذکر کرده اند. دو مورخ نخستین، به این نام ها فقط همچون واحدهای فلاخن انداز در لشکرهای ماد و آسیای کوچک اشاره میکنند، در حالیکه استرابو از این گروه ها همچون کوهستانیان بدوی نام میبرد که در ماد، ارمنستان و پارس میزیستند. به جز این استثنای تنها، همه نشانه های مثبت حکایت از آن دارند که کردها مردمی از سرزمین مادها بودند، نظری که کاملا مورد تایید پروفسور مینورسکی است» (۵).
در سلسله مقالات مربوط به ماد و مادآتروپاتن هم به تفصیل دیده ایم که به گواه ماد شناسان معروف و بخصوص سرآمد این دسته از باستانشناسان و زبانشناسان یعنی ایگور دیاکونوف، پیش از کوچ مادها به فلات ایران کنونی و از جمله آتروپاتن و یا «ماد کوچک» متشکل از همدان، آذربایجان، کردستان و گیلان کنونی، ده ها قبیله بومی این در مناطق بوده اند. سرزمین مادها به هیچ صورت محدود به مناطق کنونی کردنشین نبود، بلکه از ری و طبرستان تا اصفهان و همدان و از آذربایجان و کردستان و شرق آناتولی و شمال عراق تا گیلان و حتی فارس و عیلام و لرستان را دربرمیگرفت. حتی در «ماد کوچک» یعنی آتروپاتن بعدی نیز ده ها قبیله و قوم میزیستند.
مادها که در اوایل هزاره یکم پ.م. به فلات ایران کنونی و از جمله آتروپاتن بعدی آمدند، از نظر قومی با ده ها قبیله بومی این مناطق در آمیختند و زبانشان در مناطق مادنشین مجموعا مادی (یعنی گونه غربی و شمال غربی زبان های ایرانی) شد.
اقوام بومی پیشا ایرانی در منطقه آذربایجان، گیلان، کردستان و کرمانشاه، همدان و شمال عراق کنونی عبارت بودند از گوتیان (در آذربایجان و کردستان کنونی)، لولوبیان (کردستان، آذربایجان و شمال عراق کنونی)، تا حدی حورّیان و اورارتوئیان (پراکنده و از جمله در مناطق حواشی غربی آتروپاتن بعدی)، کاسیان (لرستان کنونی) و قبایل گیل، کادوسی و کاسپی (میان کوه های البرز و دریای خزر یعنی استان اردبیل و گیلان کنونی). از هیچکدام از این اقوام اثری نوشتاری بجا نمانده است. طبق استنادهائی که در منابع ثانوی (مثلا آشوری، بابلی و یا یونانی) به این قبایل شده نظر زبانشناسان و باستانشناسان در باره قومیت و زبان آنها قطعی و روشن نیست. در اوایل هزاره یکم میلادی یعنی حدودا دو هزار سال پیش منابع تاریخی دیگر اشاره ای به این اقوام نمیکنند. ظاهرا در مدت هزار سال پیش از میلاد این قبایل با ماد ها و دیگر قبایل منطقه (از جمله اورارتو و آشور) آمیزش یافته و زبان جدید مادی را پذیرفته اند.
همین زبان و یا زبان های مادی است که در دوره پس از هخامنشیان تبدیل به گونه های مختلف فارسی میانه در آتروپاتن میشود و امروزه زبان های گیلکی، تاتی (از جمله تاتی جنوبی، آذری باستان)، تالشی، کردی، زازاکی و گورانی مشتقات معاصر آن زبان مادی باستان هستند که با دیگر زبان های و لهجه های ایرانی و بخصوص فارسی آمیزش یافته اند.
کردی به تنهائی باقیمانده زبان باستان مادی نیست. تصور چنین چیزی بدور از جدیت علمی است.
از نظر قومی و باصطلاح ترکیب تباری، تنها ریشه کردهای معاصر به مادها نمیرسد. آنها به همان درجه نوادگان مادهای گذشته و آمیزه با اقوام و تبار های دیگر فلات ایران و شرق آناتولی-شمال عراق هستند که آذربایجانیان و مردم گیلان، مازندران، استان مرکزی، اصفهان و حتی فارس و عیلام حاملین این ترکیب قومی و تباری به شمار میروند.
دیاکونوف مینویسد: «همه می دانند که تقریبا هیچ یک از اقوام خاور نزدیک و دیگر نواحی اکنون به زبانی که اسلاف بلافصلشان چندین هزار سال پیش بدان متکلم بودند، سخن نمی گویند. در مصر زبان باستان مصری جای خود را به قبطی و سپس به یونانی و سرانجام به عربی داد، حال آنکه ساکنان آن سامان نه نابود گشتند و نه از میهن خویش رانده شدند و بلاتغییر باقی ماندند. هم چنین در عراق نیز زبان های سومری و هوریتی به ترتیب جای خود را به آشوری – بابلی (اکدی) و آرامی و عربی سپردند. در آسیای میانه زبان های ایرانی خوارزمی و سغدی و باکتریایی و پارتی به السنه ترکی ازبکان و قره قلپاقیان و ترکمنان تبدیل شد. تعویض مشابهی در زبان های سرزمین ماد نیز صورت وقوع یافت. ولی تعویض زبان به هیچ وجه به معنی طرد ساکنان اصلی این سرزمین ها نبوده است و بدین سبب اقوام کنونی – با اینکه زمانی به زبانهای دیگری سخن میگفتند – بطور کلی اخلاف مستقیم ساکنان باستانی این کشورها هستند، ساکنانی که میراث فرهنگی و تاریخی و نژادی ئی را که به اقوام کنونی رسیده، ایجاد کرده اند» (۶).
مک کنزی بر آن است که «امروزه با رشد ناسیونالیسم کردی این نام (یعنی «کُرد») چنان به کار برده میشود که گویا شامل همه ملل و اقوام ساکن بین ترک ها و اعراب در غرب و ایرانیان خود ایران در شرق میشود. این تعبیر در میان مردم ایرانی (به غیر از کردها) شامل لر ها و قبایل گورانی هم گردانیده میشود» (۷).
ظاهرا در میان این همه اختلاط قومی و عدم امکان ریشه یابی مشخص قومی برای کردهای معاصر در دوران باستان، بهترین راه، باز مراجعه به زبان کردی و بررسی آن از نگاه زبانشناسی تاریخی و مقایسه ای است (۸).
زبان کردی (شامل لهجه های گوناگون شمالی، جنوبی و مرکزی آن) همانند تاتی (از جمله تاتی جنوبی و آذری باستان، تالشی، گیلکی، زازاکی، گورانی و بلوچی) یکی از زبان های شمال غربی گروه زبان های ایرانی است. برخی دیگر از زبانشناسان، کردی را همانند فارسی و لری جزو گروه جنوبی زبان های ایرانی میشمارند. این بحث خارج از موضوع این مقاله است (۹).
گرنوت ویندفور، متخصص برجسته زبان های ایرانی در باره اینکه بیشک همه زبان های معاصر ایرانی مشتقات زبان های باستانی پارسی باستان و مادی و دیرتر پارتی هستند، میگوید: «عموما حتی میتوان بدون ارائه دلیلی از دوران پیشا مدرن به راحتی حدس زد که زبان های معاصر (ایرانی) ادامه زبان های محلی و منطقه ای هستند. برای نمونه، میتوان گفت که زبان های (ایرانی) معاصر آذربایجان و ایران مرکزی که در ماد آتروپاتن باستان و یا ماد بزرگ قرار داشتند لهچه های “مادی” هستند حتی اگر چه نمونه های موجود مادی باستان از واژه های دخیل در پارسی باستان ماخوذ هستند» (۱۰).
در برخی منابع ناسیونالیستی کُردی ادعا میشود اگرچه کُردی جزو زبان های ایرانی است، اما جایگاه ویژه و مشخصات مخصوص خود را در درون این خانواده دارد. مک کنزی اما پس از بررسی بسیاری از گونه های زبان های ایرانی درمقاله معروفش بنام «ریشه های زبان کردی» مینویسد: «وظیفه نخست من باید تعریف زبان کردی از طریق تعیین مشخصاتی باشد که آن را از دیگر لهجه های ایرانی متمایز میکند. متاسفانه باید در ابتدای این بحث اعتراف کنم که نتایجی که به آن رسیده ام عموما منفی هستند زیرا تقریبا در برابر هر مشخصه ویژه زبان کِردی، یک مشخصه مشابه در دستکم یک لهجه دیگر ایرانی وجود دارد» (۱۱). آنگاه او در ادامه این مقاله به تحلیل و مقایسه خصوصیات دستوری و مورفولوژیک کردی با دیگر زبان های ایرانی می پردازد تا با نمونه های مختلف نظر خود را ثابت کند که کردی نیز مانند دیگر شاخه های خانواده زبان های ایرانی، یکی از این زبان هاست – مانند بلوچی و یا لُری، تاتی – آذری و یا گیلکی. به نظر مک کنزی و ویندفور کُردی از نزدیک ترین زبان های ایرانی به فارسی است و حتی تحت تاثیر زبان پارتی (اشکانی) بوده است که میدانیم ریشه اش در شرق دریای خزر بوده و در زمان اشکانیان (فارسی میانه) تقریبا همه گونه های زبان های ایرانی از جمله فارسی، کردی، تاتی، زازاکی و بلوچی و گورانی را تحت تاثیر خود قرار داده است (۱۲).
طبیعتا خبر خوب این است که در سایه کامیابی های سیاسی و نظامی سال های اخیر و تحکیم دولتداری شبه مستقل کُردی در شمال عراق، زبان کردی نیز رشد بسیاری کرده و در راه استاندارد شدن و مدرنیزاسیون زبانی پیشرفت نموده است. اما نمیتوان تجربه ترکیه سال های ۱۹۳۰ را نادیده گرفته یادآوری نکرد که هشیاری فردا پس از سرمستی موفقیت های امروز، میتواند در آینده به سرافرازی های همگان سایه بیافکند.
————————————————-
زیرنویس ها:
(۱) جوادی، عباس: ترکی، مادر همه زبان ها؟ در: چشم انداز ایران و آذربایجان، لندن ۱۳۹۵، ص ۱۷۹-۱۸۹ و یا این لینک
(۲) در اینجا ما نیت دادن منابع مشخص و آغاز بحث های تدافعی و بی سرانجام را نداریم. هر جستجوی اینترنتی با کلیدواژه هائی نظیر کردها، کردی و همچنین ماد ها، مادی، به زبان های فارسی، ترکی و یا انگلیسی منابع کافی در این مورد در اختیار هر کس قرارخواهد داد. فقط همچون نمونه، در رابطه با ادعای نخست در مورد تسخیر نینوا (شمال عراق کنونی) به دست مادها در سال ۶۱۲ پ. م. بعنوان آغاز «تقویم کردی» نگاه کنید به:
MacKenzie, D. N.: The Origins of Kurdish, in: Transactions of the Philological Society, 1961, p. 69
(3) Minorsky, V.: Kurds, Anthropology, Sociology and Ethnography; in: The Encyclopaedia of Islam, vol. V, Leiden 1927, p. 1150
(4) MacKenize, ibid
(5) MacKenize, ibid
(۶) دیاکونوف، ایگور: تاریخ ماد، ترجمه کریم کشاورز، تهران ۱۳۴۵، ص ۹۳
(7) MacKenize, ibid
(8) مثلا نگاه کنید به:
Bois, Th.: Kurds, History; in: The Encyclopaedia of Islam, vol. V, Leiden 1986, p. 446
(9) Windfuhr, G.: Dialectology and Topics, in: Windfuhr, G.: The Iranian Languages, Routledge (UK,) 2009, pp. 5-42
(10) Windfuhr, G.: ibid, p. 15
(11) MacKenize, ibid, pp. 69-70
(12) Windfuhr, G.: ibid, p. 31
حدود دو سال قبل دوستم رحیم چراغی که در شعر گیلکی و پژوهش های گیلانشناسی ید طولایی دارد و به مباحث تئوریک ادبی نیز دلبسته است از من خواست به پاس قدردانی از کوششگر ارزنده عرصه گیلانشناسی م.پ. جکتاجی (نویسنده و مترجم و مدیر مجله گیله وا و انتشارات گیلکان) نوشته ای، چه در ارتباط مستقیم با او و یا مرتبط با فرهنگ و تاریخ منطقه برای درج در کتاب ”جشن نامه م.پ.جکتاجی” بنویسم و برای چاپ به او بسپارم. من چون با جکتاجی دوستی دیرینه ای دارم و همکار او بوده ام ـ انتشار ”هنر و اندیشه گیله وا” را در سال ۱۳۷۳ با همکاری او و با امتیاز مجله اش آغاز کردم ـ ابتدا به ذهنم رسید دو نوشته مجزا برای نشر در کتاب مورد نظر بفرستم، یکی نزدیکتر و شخصی تر و مورد دیگر درباره حوزه فرهنگی ای که او کار کرده و پرسش هایی که من در آن باره داشته ام. به هر رو نوشته یکی شد با پیوستگی ای که به زعم خودم توانستم این دو پاره را در یک جا بگنجانم.
حالا که به گذشته می اندیشم می بینم فعالیت های ما چه در “هنر و ادبیات نقش قلم” و هم در هنر و اندیشه گیله وا در دهه ۶۰ و ۷۰ با کارکرد جکتاجی که روزنامه نگار و پژوهشگر پهنه زبان، تاریخ و فرهنگ گیلان بود، در یک نقطه به روح مشترک می رسید و آن به عبارتی چیزی نبود جز این که ”ایران تنها تهران نیست”! من و چند تن دیگر در نشر ادبیات مستقل به فارسی و او به زبان گیلکی در ”دامون” و گیله وا و انتشارات گیلکان، پیشگام بودیم.
باید بگویم که جشن نامه م.پ.جکتاجی (محمدتقی پور احمد جکتاجی) با ده ها مقاله کتابی پر حجم (در سه مجلد ۱۱۵۰ صفحه) درآمده و من خود کتاب گردآوری شده به کوشش چراغی را هنوز نخوانده ام، اما به انتخاب و گزینش رحیم چراغی اطمینان دارم که جدا از حجم، بر مایه کتاب هم حتما دقت داشته. شاید بعدها پس از دریافت کتاب بتوانم درباره اش مطلب مفصلی بنویسم، اما در زیر فعلا نوشته خودم را می گذارم تا خواننده اش با کوششگران عرصه فرهنگ در استان ها و در این جا با چهره پرتلاش زبان، ادبیات و فرهنگ گیلان آشنا شود. – ع. ص.
۱
تاریخ محلی، تاریخ ملی پژوهش در عرصه تاریخ محلی ـ در این جا تاریخ استانی ـ پژوهشی خود بسنده نیست، رهیافتی است که به گستره وسیع و ملی می انجامد. به عبارتی تاریخ محلی اگر چه در قیاس ملی خرده تاریخ خوانده می شود اما در گشایش حلقه های ناپیدای یک وسعت تاریخی می تواند به کمک تاریخ ملی بشتابد و گاه از جایگاه یکه ای برخوردار شود. در عین حال هر تاریخی در حوزه محلی می تواند در محدوده خود تاریخ کلان تلقی شود. بنابر این، پژوهش در همه ی پهنه های محلی گشایش خرده منابع است، اما به هیچ روی در بازیافت حلقه های کلان خرد نیست و گاه از عظمتی ملی برخوردار است.
محمدتقی پوراحمد جکتاجی در محیط اجتماعی و سیاسی زیسته شده ما، پیش از این عموم توجه تاریخی به جنبه های اعتراضی یا جنبشی تاریخ ما بوده است. می توان از نگاه جوامع زخم دیده و توسعه نیافته این ویژگی را توضیح داد که چگونه دیگر رویدادهای کلان اجتماعی و فرهنگی و مردم شناختی در سایه امر فربه سیاست ـ و نیز دادخواهی ـ نادیده مانده و اولویت سیاست گاه ما را از امور پژوهشی دیگر بازداشته است.
بی شک پژوهش در عرصه های وسیع تر علوم انسانی، فرهنگی و اقتصادی نیازمند دانش آکادمیک است اما کاری است سخت. منابع مکتوب تحقیقی نداریم. تازه آن چه که از تاریخ سال های حوالی ۱۰۰۰قمری از مرعشی و فومنی و تاریخ خانی لاهیجی داریم، چهره اقتصادی و اجتماعی و باورهای دینی و آیینی مردم گیلان در آن روشن نیست. وقایع آمده در این مکتوبات بیش از همه به جابجایی قدرت و شقاوت حاکمان علیه هم و مردم در جنگ ها پرداخته اند و شیوه و منابع زیستی مردم در آن ها نامعلوم است. بی دلیل نیست که همین منابع نیز از سوی اروپایی هایی مانند”خودزکو” و” رابینو” شناخته شده و بعدها به کارهای ما راه یافته اند.
به یاد آوریم رویدادهای تاریخی عصر صفویه در گیلان که سرکوب خان احمد خان حاکم شرق گیلان و کشتار گیلکان در قیامی که به نام غریب شاه یا عادل شاه شهرت یافت، و آن گاه در سال های بیست و سی قرن بیستم، جنبش جنگل، بیشترین صفحات واکنشی خطه گیلان را به خود اختصاص داده است. این اتفاق به خودی خود کم ارزش نیست و ارزنده است، اما سویه دیگر آن بیانگر فقر پژوهشی ما در امور تخصصی دیگر است. اگر دوره صفویه را تنها – یا بیش تر – در دو موضوع یاد شده جستجو کنیم و مواردی مثل اوضاع اقتصادی آن سالیان و نقش مهم “نوغانداری”و تولید ابریشم در دوره خاصه شاه عباس را بر زندگی گیلکان به طور جداگانه و تخصصی پژوهش نیافته باقی بگذاریم، در یافتن پازل های تاریخ استانی خود غیردقیق و به عبارت درست تر ناتوانیم.
دوره ای که کمپانی های اروپایی خریدار ابریشم هر تابستان نمایندگان خود را از میان ارامنه و از مردم کشور یونان و قبرس به رشت می فرستادند و دفترهای نمایندگی خود را فعال می کردند، به یقین دوران طلایی پرورش ابریشم در گیلان بود. صنعت ابریشم گیلان برای دربار صفویه کم و بیش مانند درآمد نفت در سال های پس از کشف آن برای دولت های مختلف در ایران بود. این که دربار صفوی چگونه و به چه میزان از بازرگانان خارجی مالیات کسب می کرده و با نوغانداران گیلک چه رابطه ای داشته، میزان و حدود آن در تاریخ محلی ما از روشنی برخوردار نیست.
چیزی که هست مناسبات آن دوره به سبب تاثیر خود بر اقتصاد گیلان بجز مقداری کلیات، تا هنوز ناشناخته مانده است. رابطه دست اندرکاران با کمپانی ها و تسهیلات حداقلی که به لحاظ مضاربه به نوغانداران پرداخت می شد، و چگونگی بهره مندی مستقیم و یا غیرمستقیم از کار رعایایی که به طور فصلی نوغاندار بوده اند در پژوهش های ما جایش خالی است. گفته می شود به سبب صنعت بین المللی ابریشم در آن دوران راه های استانی مناسب و از امنیت برخوردار بوده اند. و نیز جاده ای که به احتمال با هزینه و کمک فنی اروپایی ها ساخته شده بود تا توتستان ها و مراکز تولید پیله ابریشم به مرکز استان را جهت انتقال تولیدات به دست آمده تسهیل کند و ”فرنگی جاده” نام داشته، امروزه نه از نام و نه از بقایایش (مسیر رشت به روستاهای آن سوی سد سنگر امروز) چیزی نمانده است. و مهم تر از این، هنوز باب تحقیق بر کارخانه های پر رونق سال های ابریشم گیلان به ویژه در شهر رشت هم چنان ناگشوده است.
و باز، وقتی ما نمی دانیم در یکی از مرگبارترین دوره های حیات گیلکان در سال های شیوع طاعون در قرن نوزده، چند نفر در گیلان جان باخته اند و کدام شهرها یا مناطق بیش ترین آسیب انسانی را دیده اند و یا شیوه درمانی در آن زمان وجود داشته یا نه، و تنها می دانیم کشتگانش بیش از هر جنگی در این منطقه بوده، باید بپذیریم که کار ما به دلیل نداشتن منابع بس دشوار است، اما این به معنای بسته بودن راه پژوهش نیست. میزان رشد فرهنگ تحقیق، گسترش تنوع موضوعی و نیز کیفیت موضوعات پدید آمده پژوهشی در هر اجتماعی به طور آشکار به فضای رو به رشد دانشگاهی و به نهادینه شدن فرهنگ علمی آن جامعه وابسته است. چه بسا در این مورد مشخص اسناد و منابع در جاهای دیگری بی یابنده جا خوش کرده اند. این که بیش از نیمی از مردم گیلان در آن فاجعه جان باخته و یا از گیلان کوچیده اند و در منطقه ای مانند ”تولمات” همه اهالی در برابر طاعون زانو زدند و بعدها مردم مناطق دیگر برای زندگی به آن سامان رفتند، به خودی خود – و چگونگی مهار طاعون- موضوع تحقیق مهمی خواهد بود.
همین نداشتن منابع و مستندات، انتخاب و راه تحقیق را دشوار و بر فقر پژوهش و ناآگاهی تاریخی دامن می زند، اما در جاهای دیگر وجود منابع مکتوب بر پایه زیست هوشمندانه تر- لااقل در چند صد سال اخیر- مسیر پژوهش را تسهیل می کند و بر غنای یافته های تاریخی و گسترش امر پژوهش می افزاید. به مثال وقتی میشل فوکو در حال نگارش”تاریخ جنون” است به راحتی می تواند از منابعی استفاده کند که آمار دقیق مبتلایان به طاعون و یا جذام در کل بیمارستان های پاریس قرن ۱۶ و ۱۷ را در اثرش به دست دهد. فوکو در تاریخ جنون نه تنها نام و نشان بیماران جذامی و طاعونی را از گزارش های بجا مانده از بیمارستان های آن دوران پاریس – که به گفته او عموم بیمارستان های پاریس اختصاص به بیماران این امراض داشته – که از آمار مبتلایان بستری شده در بیمارستان های لندن و برلین نیز یاد می کند و در نهایت از چگونگی تفوق بر این بیماری مسری نیز اطلاعات لازم را به خواننده اش می دهد.
۲
بازگشت به هویت دامون نشریه ایست که در یکی دو سال اول انقلاب اسلامی، گیلکان را به نزدیکی بیش تر به زبان نوشتار و گفتار خود دعوت می کند. در سال هایی که سیاست و سیاست زدگی انرژی نیروی فعال جامعه ایرانی را به خود معطوف داشته، دامون بر هویت زبان، فرهنگ و ارزش های بومی گیلکان پای می فشارد. بضاعت فنی نشریه درخشان نیست، اما عشق به هویت گیلانی آن، در هیاهوی صداهای “روز” مورد پسند مردم گیلان قرار می گیرد. یکباره تمرین گیلکی نویسی به نثر آغاز می شود و جاذبه آن بسیاری را به خود می کشاند. دامون عمرش چندان نمی پاید، اما اثر می گذارد و از آن میان کسانی سر بر می آورند که بعدها شعر و داستان گیلکی و کار پژوهش در امور گیلان شناسی را با جدیت دنبال می کنند.
م.پ.جکتاجی شناخته شده ترین نام دامون است و با همان، نامش را در حافظه تاریخی گیلاندوستان حک می کند. او که یک تنه – یکی از ویژگی های کار او – دامون را به میان گیلکان کشانده پس از تعطیلی دامون به سراغ “گیلان نامه” می رود و با همکاری انتشارات طاعتی گاهنامه ای منتشر می کند که به زبان فارسی است در پاسداشت تاریخ، ادبیات، فرهنگ، زبان و آیین های گیلان. در این جا جمع یاران گیلاندوست او این بار تخصصی تر، فزونی می یابد و گیلان نامه در قامت اولین جُنگ گیلان شناسی با متونی به یاد ماندنی راه بر نسل تازه تر باز می کند. گیلان نامه اما به بخش مهمی از خواست زیبایی شناختی ادبی جکتاجی که بر زبان گیلکی و گیلکی نگاری استوار است پاسخ نمی دهد.
انتشارات ”گیلکان” جایی است که محمد تقی پور احمد جکتاجی به خواسته هایش نزدیک تر می شود. نشر کتاب در قلمرو فکری اش خشنودی او را تضمین می کند. نشر گیلکان در تمامی حوزه های گیلانشناسی اثر منتشر می کند، اما نشر مباحثی در شناخت زبان گیلکی شاید برای مدیر انتشاراتی با خشنودی بیشتر همراه باشد. با این همه نشر گیلکان تاثیرش بر نسل تازه گیلان شناسی آشکار می شود. منابع منتشر شده در آن جوانان را به کار پژوهشی وا می دارد. بسیاری دست به انتشار آثاری می زنند که پیداست به تبعیت از فضای نشر گیلکان و پیش تر به تاثیر گیلان نامه پا به میدان گذاشته اند.
۳
م.پ. جکتاجی در آستانه گیله وا آن سال ها که هنوز شعر و ترانه بار زبان گیلکی را به دوش می کشید، صدایی کم و بیش خشماگین اما مصمم در رسانه های نوشتاری گیلان از فراموشی خودآگاه و ناخودآگاه زبان و فرهنگ گیلکان و از تاراج و تخریب بناهای تاریخی گیلان می گفت. صدایی که به پشتوانه نشر نخستین جریده نثرنویسی گیلکی دریافته بود پژواک آن چه را که در نظر دارد، به زودی در اجتماع گیلانیان به گوش خواهد رسید. آن سال ها، سال های دهه شصت رسانه های نوشتاری اندکی در گیلان منتشر می شد، اما همان اندک، تاثیرش بسیار بود. ویژه های ادبی “نقش قلم” نشریه ای بود که م.پ. جکتاجی مقالات هشدار دهنده اش را در آن منتشر می کرد. آن مطالب در نوع چالشی خود بازتاب گسترده ای در میان خوانندگان داشت و بسیاری را متوجه دست های آلوده ای کرد که در صدد به غارت بردن منابع زیر خاکی یا اشیاء تاریخی منطقه دیلمان بودند. این که نتیجه آن فریادها چه شد و آیا آن نوشته ها توانست آن دست ها را از نابودی منابع مورد نظر باز دارد یا خیر، معلوم است که بحث دیگری است. بحثی که نه به وجدان بیدار اجتماع که به قدرت و به مسئولان حفظ منابع مربوط باز می گردد.
در همان سال ها بود که جکتاجی بار دیگر به فکر انتشار یک ماهنامه به زبان فارسی و گیلکی افتاد. این چیزی بود که از مدتی قبل برای آن دور خیز کرده بود. شاید پس از توقف دامون هیچ گاه انتشار یک نشریه دیگر به زبان گیلکی از ذهش دور نشده بود، اما شرایط تغییر کرده بود و سخت شده بود و او می باید بخش فارسی را هم به تقاضای انتشار نشریه تازه اش اضافه می کرد.
زمستان ۱۳۶۹، ماه اسفند، صاحب این قلم با او که فعال ترین چهره در عرصه گیلان شناسی بود به گفت وگو نشست. گفت وگویی طولانی برای ویژه ادبی شماره نوروز سال ۱۳۷۰ که به کوشش و سردبیری من منتشر می شد. آن جا او در آستانه “گیله وا” ایستاده است. نه تنها به لحاظ انتظار و موقعیت فیزیکی، که به دلیل وضعیت فکری و آرمانی.
از تاثیر پدیده ای که در راه بود، اما هنوز به روشنی شناختی از آن نداشتیم، حرف زدیم: ماهواره! از ماهواره (هنوز از اینترنت و حتی از موبایل خبری نبود) صحبت کردیم که چه تاثیری بر خرده فرهنگ ها خواهد گذاشت. پاسخش هوشمندانه بود و از اتکا به نفسش حکایت داشت. از بسیاری چیزهای دیگر از برنامه های رادیو و تلویزیون گیلان، از آیین های رو به فراموشی و از موقعیت آسیب پذیر زبان گیلکی بیشتر حرف به میان آمد. او می گفت “زبان گیلکی امروزه در رابطه با متکلمان خود سه شقه شده است. گروهی به آن عشق می ورزند. گروهی از آن بریده اند و معتقدند زبانشان موجب عقب ماندگی آنان است و گروه سومی که بیشتر از دو گروه هستند بی تفاوتند و هرگز مسئله ای به نام زبان و فرهنگ قومی به فکرشان بروز نکرده مگر این که آن ها را وادار به اندیشه کرد.”
به باور من او در آن سال ها برای خود و نشریه در راهش چنان نقش و رسالتی قایل بود: …مگر این که آن ها را وادار به اندیشه کرد. این زمانی است که م.پ.جکتاجی در آستانه گیله وا ایستاده است. از قضا در همان گفت وگو او بی آن که نامی از نشریه آینده اش ”گیله وا” ببرد، برای اولین بار از تقاضا و انتظارش برای گرفتن امتیاز نشریه ای تازه خبر داد و به انتقاد از موقعیت سختگیرانه مجوز نشریه اش گفت: “در شگفتم چرا تقاضای انتشار یک مجله ماهانه از نوع فرهنگی و پژوهشی که می خواهد در زمینه مسایل مربوط به منطقه گیلان کار کند این قدر مورد بی مهری و بی تفاوتی اولیای امور قرار می گیرد و در مقابلش این همه سنگ انداخته می شود.”
دو سال بعد گیله وا منتشر شد. در این سال های نشر گیله وا بی گمان ده ها نفر به تاثیر از آن وارد حوزه های پژوهشی گیلان شناسی شدند. در این سال ها سطح تحقیق و موارد موضوعی پژوهش در امور گیلان وسعت بیشتری یافته و قابل قیاس با ۲۰ سال قبل نیست. کم کم داریم در عرصه تاریخ محلی گام های پژوهشی گسترده تر و عمیق تری بر می داریم. این که امروز گیله وا پاسخ گوی این روند رشد هست یا خیر می تواند موضوع بحث دیگری باشد، اما دستاورد گیله وا و حوزه فکری مطبوع م.پ. جکتاجی همانی است که اتفاق افتاده است.
———————————-
* علی صدیقی، نویسنده و روزنامه نگار، ساکن نروژ. سردبیر سابق ویژه های ادبی نقش قلم(۱۳۶۷تا ۱۳۷۲)، هنر و اندیشه گیله وا (۱۳۷۳ و ۱۳۷۸) و روزنامه خزر در شهر رشت ( ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۸). عضو انجمن قلم نروژ.
*کانون نویسندگان ایران هجوم به مراسم پنچاه سالگی خود را محکوم کرده و از مجامع فرهنگی در جهان خواسته است به برخوردهای سرکوبگرانهی حکومت ایران اعتراض کنند و به دفاع از کانون نویسندگان ایران برخیزند.
روز جمعه چهارم خرداد ۱٣۹۷ ماموران امنیتی و انتظامی با یورش به جشن پنجاهمین سال تأسیس کانون نویسندگان ایران، مانع از برگزاری آن شدند. ساعاتی پیش از آغاز مراسم، نیروهای یادشده مکان برگزاری جشن و اطراف آن را محاصره و از ورود اعضای کانون و سایر دعوت شدگان جلوگیری کردند. ماموران سپس با استناد به حکم قضایی به مکان برگزاری مراسم هجوم برده و ضمن بازداشتن اعضای گروه تدارک جشن، اموال کانون شامل پوسترها، فلشها و بشقابهای مزین به آرم کانون را که به رسم یادگار تهیه شده بود به غارت بردند.
چنین برخوردهایی که بیانگر نقض آشکار ابتداییترین حقوق شهروندی است بی سابقه نیست؛ از آن میان می توان به ممانعت از برگزاری مراسم یادبود احمد شاملو، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده و علی اشرف درویشیان در سالهای اخیر اشاره کرد. یورش به مراسمی در مکانی خصوصی و بدون اعلام عمومی با حضور جمعی از نویسندگان، ناشران، هنرمندان و کنشگران فرهنگی و اجتماعی و قرق چندین ساعتهی یک منزل مسکونی و کوچه و خیابان اطراف آن نشان از تشدید اعمال سرکوبگرانهی حکومت جمهوری اسلامی دارد. طُرفه اینکه چنین برخوردهایی در شرایطی صورت میگیرد که حکومت پس از اعتراضهای مردمی دیماه گذشته، مدعی به رسمیت شناختن حق اعتراض و تجمع مخالفان و معترضان شده بود. بدیهیست کانون نویسندگان ایران که نیم قرن است در راه سانسورستیزی و دفاع از آزادی اندیشه و بیان بی هیچ حصر و استثنا، متحمل رنجها و زخمهای فراوان شده و حتی شماری از اعضای فعال و سرشناس خود را از دست داده است با چنین یورشهایی از ایفای نقش آزادیخواهانه و فرهنگی خود باز نمیماند و نخواهد ماند. سرکوبگرانی که در نیم قرن گذشته کمر به نابودی کانون بسته بودند اکنون کجایند؟ کانون اما همچنان هست، پنجاه سالگی خود را پشت سر گذاشته، به حیات سرفراز خود ادامه میدهد و شادا که با نسل جوانِ نویسندگان آزادیخواه روز به روز شکوفاتر و شادابتر میشود.
کانون نویسندگان ایران هجوم به مراسم یادشده، غارت اموال کانون و ایجاد مزاحمت برای ساکنان خانه، همسایگان، مدعوین و پیامد آن را که همانا چیزی جز سرکوب آزادی بیان و آزادی گردهمایی نیست، محکوم میکند. کانون برگزاری این گونه مراسم و گردهماییها را حق اولیهی هر انسان و هر تشکلی میداند و از مجامع فرهنگی و اهل قلم و آزادیخواه در سراسر جهان میخواهد به برخوردهای سرکوبگرانهی حکومت ایران اعتراض کنند و به دفاع از کانون نویسندگان ایران برخیزند.
مفهوم فرهنگ را به علت وسعت و گستردگی مفهومیاش نمیتوان به آسانی تعریف کرد. به اعتقاد ادوارد برنت تایلور (Edward Burnett Tylor, 1832-1917)، مردمشناس انگلیسی،”فرهنگ مجموعۀ پیچیدهای از دانشها، باورها، هنرها، اخلاقيات، حقوق، آداب و رسوم و ديگر عادات و تواناييهايی است كه انسان به عنوان عضو جامعه آن را به دست میآورد.“[1] به عبارت دیگر، فرهنگ همۀ سازمایههای مادى و معنوی زندگی اجتماعی، شامل ارزشها، ایدهها و باورها، اندیشهها، آداب و سنن، هنر و ادبیات، علم و فلسفه، اختراعات و ابزارهاست که فرآوردۀ ذهن و دست انسان است و به او هویت میبخشد.[2] در عین حال، فرهنگ که از راه رابطۀ انسانها با یکدیگر آموختنی است، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود، یعنی انسان که موجودی بهرهور از وراثت اجتماعی و تاریخی است، از راه فرهنگ با دانشها، ارزشها، باورها، آرمانها، ترسها، تجربهها و دیگر دستاوردهای مادی و معنوی نسلهای پیشین خود رابطه برقرار میکند و آنها را به ارث میبرد. به عبارت دیگر، فرهنگ نسلهای پیشین از راه آموزش در نسلهای پسین به زندگی مادی و معنوی خود ادامه میدهد. در حقیقت، آدمی از راه اجتماع و فرهنگ از باشندۀ میرای طبیعی به باشندۀ مانای فرهنگی و تاریخی بدل میشود و با آنکه هستی طبیعی یا تن او میپوسد و از میان میرود، فرآوردۀ آفرینندگی فرهنگی او ممکن است نسل اندر نسل بماند و چه بسا پرتوانتر و مؤثرتر شود. بدینسان بهرۀ طبیعی هر نسل، یعنی جسم زندۀ او میمیرد و از بین میرود، اما بهرۀ جمعی وجود او یا زندگی فرهنگی و تاریخیاش در نسلهای بعد و در سدهها و هزارههای بعد همچنان ممکن است به زندگانی خود ادامه دهد.[3] بر این اساس، همانگونه که موجود زنده از طریق وراثت طبیعی غریزههای طبیعی را به ارث میبرد، موجود فرهنگی نیز غریزههای فرهنگی را به میراث میبرد. میتوان گفت زندگی انسانی نوعی زندگی فرهنگی است که در آن زندگی با فرهنگ، یعنی عالم ارزشها، چنان جوش خورده است که از یکدیگر جدایی ناپذیرند و بهرغم مرگ طبیعی، زندگی فرهنگی شخص میتواند تا مدتها دوام داشته باشد.[4] استمرار ارزشها، باورها، ایدهها و نیز هنر، علم، ادبیات، فلسفه، زبان و . . . را در فرایندهای تحول تاریخی میشود پیوستگی فرهنگی نامید.
همچنین، از آنجا که فرهنگ و اجزا و عناصر آن موجب بقا و رشد هر قوم میشود، مورخان و جامعهشناسان به گذشته و فرهنگ اصیل بسیار توجه دارند. گذشته از این، هر فرهنگی روح مخصوص به خود را دارد که در ابعاد گستردۀ تمدن آشکار میشود. این روح ضعیف میشود، ولی نمیمیرد. در واقع، قانون تناسخ ارواح در خصوص فرهنگها نیز صدق میکند و بر عکس تمدنها که میمیرند، روح فرهنگها به لباس تمدنی دیگر درمیآید و بر جهان سیطره مییابد.[5]
بر این اساس، منظور از پيوستگي فرهنگ ایرانی خصلت ذاتی فرهنگ و تمدن ایرانی است که در طول تاریخ با وجود تحولات مختلف همچنان استمرار یافته و هیچگاه زایـل نشده است. در واقع، تماس اقوام دیگر با ایرانیان و نفوذ آنان در جامعۀ ایران نتوانسته است بنیادهای اجتماعی، نظام فرهنگی و تمدن ایرانی را متزلزل کند و هویت واقعی ایرانیان را تغییر دهد.[6]
به عبارت دیگر، نیروی جاذبه و انعطافپذیری جامعۀ ایرانی همواره موجب شده است که ایرانیان نکات مطلوب ملل دیگر را انتخاب کنند و با مجموعۀ بافتهای فرهنگی و ارزشی خویش انطباق دهند.[7] با بررسی دقیق سبکها و شیوههای ادبی و اندرزنامههای پیش و پس از اسلام درمییابیم که در همۀ وجوه اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، دینی و اقتصادی تاریخ و فرهنگ ایران و هویت ایرانی استمرار و پیوستگی وجود دارد.[8] ریچارد نلسون فرای (Richard N. Frye, 1920-2014)، ایرانشناس معاصر امریکایی، این موضوع را اثبات کرده است. او که برای پژوهشهای خود سالها در ایران زيست، دربارۀ فرهنگ و تمدن این سرزمین آثار متعددی نوشته و بسیار نیز از آن حمایت کرده است. علياكبر دهخدا به سبب علاقهمندی فرای به ایرانشناسی، او را”ایراندوست“ لقب داده بود. با این حال، در سالهای اخیر انتقاداتی تند و عمدتاً غیر علمی به اندیشههای فرای وارد شده است.
برخی جریانهای فکری او را جاسوس سیا و تئوریسین مکتب ایرانی خواندهاند،[9] چرا که ریچارد فرای از جمله ایرانشناسان و مورخانی است که از ایدۀ پیوستگی و استمرار تاریخ و فرهنگ ایران در طول چند هزار سال گذشته حمایت میکند.[10] به عقیدۀ او، مشترکاتی فرهنگی در همۀ دورههای تاریخ ایران به صورت هویت فرهنگی ایرانی تداوم یافته است. بر اساس این دیدگاه، زبان فارسی، هنرهای زیبا، علوم، فلسفه، باورها و اعتقادات بخشی از مشترکات فرهنگی ایرانیان است که هزاران سال استمرار یافتهاند.
اگرچه ریچارد فراي در دورهای از پژوهشهایش بر اعصار کهن و باستاني تمرکز دارد و اهميت فراوانی براي آنها قائل است، اما وحدت و يكپارچگي تمدن ايراني از دوران کيانيان تا پايان سدۀ شانزدهم میلادی را امري مسلم میداند و محققان را به درک استمرار و وحدت هويت ايراني تشويق میکند و بر تداوم چشمگیر سنتهای ایرانی تأکید میورزد.[11] او ایرانیان را ققنوسی میپندارد که همواره پس از تاخت و تازها و ویرانگریهای گسترده از خاکستر خویش برخاسته و به حیات فرهنگی خود ادامه داده است.[12] به گفتۀ او، ایران بسیار تغییر کرده، اما در برخی جهات استمرار گذشته قویتر از مفاهیم جدید است.[13] همچنین، فرای با اشاره به ویژگی سازگاری و نوپذیری فرهنگ ایرانی ایرانیان را به سرو تشبیه میکند که در برابر باد و طوفان ”حوادث روزگار“ خم میشود، اما نمیشکند.[14]
به اعتقاد فرای، در تاریخ و تمدن ایران پیش از اسلام هیچ فرهنگ و آیینی، از یونانی تا بودایی و یهودی و مسیحی که هر یک در برههای حضوری موقت در ایران داشتند، نتوانستند ماهیت جدیدی به تمدن ایرانی بدهند، چرا که تمدن ایرانی فقط در دورۀ اسلامی بود که پوششی جدید و دایم در بر کرد و در اين قالب تازه به حيات خود ادامه داد و چهارده قرن ديگر تداوم یافت.[15] در حقيقت، ايرانيان با حفظ زبان و اساسيترين اصول معنوي و ديني خود و با خلق مفاهيم تازه در قالب فرهنگ اسلامي توانستند در حوزههای متفاوتی همچون سياست و شريعت و اخلاق و تصوف و نیز در مبادي هنري جايگاه ممتازي در تمدن اسلامي به دست آورند.[16]
پس از فتوحات اسلامی، جامعۀ ایران که رفتهرفته از شکل زرتشتی به شکل اسلامی بدل میشد، کوشید بیشتر اصول متداول خود را با اصول اسلامی تطبیق دهد و بسیاری از قوانین اجتماعی ایران را با ارزشهای اسلامی سازگار سازد.[17] بنابراین، نمیتوان شکست نظامی ساسانیان را پايان سنتها و فرهنگ ایرانی دانست، زیرا اين فرهنگ پس از زوال جامعۀ زرتشتي تا ظهور جامعۀ اسلامي ادامه داشت و بیشتر ایرانیان در آن شرایط ترجیح دادند با نظام جديد متحد شوند و بر آن تأثير بگذارند.[18] در نهایت، جامعۀ ایران ضمن حفظ عناصر فرهنگی خود مانند زبان فارسی و هنر و اندیشۀ سیاسی توانست در گذر قرنها خود را استمرار بخشد. فرهنگ و هویت ایرانی به شخصیت انسانی شباهت دارد که دورههای مختلف رشد، کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و پیری را میگذراند. همانگونه که در همۀ این مراحل شخصیت اصلی انسان ثابت میماند، هویت ایرانی نیز در طول قرنها بهرغم تغییر و تحولات سیاسی-اجتماعی، بنمایههای اصلی و ریشههای خود را حفظ کرده است. بدین ترتیب، ميان تاريخ و فرهنگ و ميراث معنوي ايران باستان با عرفان، اشراق، حكمت، سياست، زبان و هنر ايران عصر اسلامي پيوند و پيوستگي وجود دارد. اما عامل اصلی این پیوستگی و عدم انقطاع تاریخی چیست و چه عناصری در این مداومت نقش مهمتری ایفا کردهاند؟ چگونه این تاریخ و فرهنگ از تاخت و تازها و جنگها و تهاجمات گسترده جان سالم بدر برده و ساختار خود را نیز حفظ کردهاست؟ در این جستار با بررسی آثار فرای به این پرسشها پاسخ میگوییم.
موافقان و مخالفان نظریۀ پیوستگی
علاوه بر فرای، برخی دیگر از پژوهشگران تاریخی و نظریهپردازان اجتماعی از ایدۀ پیوستگی تاریخ و فرهنگ ایرانی حمایت کردهاند. مثلاً به اعتقاد عبدالحسین زرینکوب، در تاریخ و فرهنگ ایران وحدت و استمرار بیش از کثرت و فاصله به چشم میخورد و با نوعی نگرش واقعگرایانه به توالی رویدادها در تاریخ ایران یک وحدت ذاتی، و تسلسل علت و معلولی در آنها مشهود است. چنان که با ساقط شدن حکومت ساسانی بسیاری از مظاهر فرهنگ و تمدن ایرانی در عصر اسلامی باقی ماند. از همان آغاز فتوحات، دستگاه دیوانی ساسانیان فعالیت خود را برای حفظ و نگهداری نظام مالی به همان خط و زبان رایج در دیوانهای پیشین ادامه داد.[19] محمد محمدی ملایری نیز گسست و ناپیوستگی در تاریخ و فرهنگ ایران را پنداری نادرست میداند. به باور او، این نظر که تاریخ و فرهنگ ایران پیش از اسلام را دیواری از دورۀ اسلامی آن جدا میکند با واقعیتهای تاریخی سازگاری ندارد. در حقیقت، نباید زوال قدرت ساسانیان را به معنای زوال فرهنگ و تمدن مردم ایران دانست، زیرا جامعۀ ایران جامعۀ کهنسالی بود که نیروهای بسیاری در خود ذخیره داشت و با از بین رفتن نظام سیاسی، نیروهای درونی و جاذبههای فرهنگی و تمدنی آن پا بر جا ماند. جامعه اسلامی نیز برای راه بردن دولت نوپای خود از دستاوردهای دولتهای گذشته و تجربیات تاریخی ایرانیان بهرۀ بسیار برد.[20] به عقیدۀ احسان یارشاطر نیز تاریخ و فرهنگ ایران دارای پیوستگی است که در توالی آمیزش با فرهنگها و کیشهای دیگر در هر عصری آرایشهای تازه و آفرینشهای نوینی عرضه داشته است. پس از تسلط اعراب هم اگرچه برای مدتی تحت سلطۀ قومی دیگر درآمد و دین جدید را پذیرفت، با اندیشه و ذوق خود آیین تازه را رونق بخشید و با تجارب و سنتهای خود آن را توسعه داد.[21] از نظر کریم مجتهدی نیز فرهنگ ایران دارای سه جنبۀ اصلی است: اسلام و حکمت، سنتهای یـونانی (یونانیمآبی) و سنتهای ایران باستان که این سه جنبه همواره در آثار فـرهنگی ایرانی استمرار داشتهاند. به گفتۀ مجتهدی، ایـن نوع پیوستگی در فرهنگهای مصر، یونان و عربستان نبوده و خاص ايران است.[22] سیدمصطفی محقق داماد نيز به التقاط فرهنگ ايران پس از اسلام اشاره ميكند و ميگويد که مردم ايران ضمن پذيرش شريعت اسلام ميخواستند ايراني بمانند و در اين التقاط بيش از هر ملت ديگري در حد معجزه عمل كردند.[23]
اگرچه ایدۀ پیوستگی تاریخی و هویت پایدار فرهنگ ایرانی در بین مورخان طرفداران بسیار دارد، اما برخی از نظریهپردازان پسامدرن با چنین دیدگاهی موافق نیستند. یکی از مهمترین این نظریهپردازان مصطفی وزیری است که در ایرانبهعنوانیکملتخیالی ایدۀ پیوستگی فرهنگ ایرانی و سابقۀ تاریخی هویت ایرانی را رد کرده است. به عقیدۀ او، تداوم تاریخی و فرهنگی ایران از دورۀ باستان تاکنون بیشتر ساخته و پرداختۀ ذهن شرقشناسان و ایرانشناسان غربی و روشنفکران ایرانی باستانگرا اسـت و چنین تـصویری از ایران قبلاً چندان رایج نبوده است.[24] بر اساس این نوع نگرش، تصور ایران به منزلۀ موجودیتی تـاریخی از دوران باستان تاکنون بیشتر محصول کار نویسندگان غربی نژادپرست نیمۀ دوم قرن نوزدهم و اوایـل قرن بیستم و تقلید روشنفکران باستانگرای ایرانی از آنان است و مفهوم هویت ملی پس از ظهور دولتهای ملی یا دولت-ملتهای مدرن در جهان پدید آمده است.[25]همچنین، از دیدگاه این گروه که تحت تأثیر نظریۀ بندیکت اندرسون در جماعتهایتصوری (Imagined Communities)[26] و اثر اریک هابزباوم با عنوان اختراعسنت (The Envention ofTradition)[27] هستند، هیچگونه ساختار واحدی بر ذهن و اندیشۀ انسان حاکم نیست و او در شرایط گوناگون عملکرد متفاوت دارد و بنابراین، تصور تاریخی منسجم و پیوسته برای یک ملت و سرزمین امری تخیلی است. به عبارت دیگر، مورخان برای منطقی و قابل قبول جلوه دادن گذشتۀ انسان داستانهایی شیرین، جذاب و قابل فهم از روزگار دیرین ملتها ابداع کردهاند. به همین علت، همۀ تاریخنگاری گذشته به نوعی تمایل به بیان روندی منسجم، پیوسته و متداوم از تاریخ داشته است. گذشته از این، پیوستگی که غالباً ویژگی منحصر به فرد فرهنگ ایرانی توصیف شده، در مواردی نیز عاملی بازدارنده در تحول و پویایی فرهنگ و جامعۀ ایران انگاشته شده است.
تداوم زبانی
یکی از مهمترین مؤلفههایی که آشکارا پیوستگی فرهنگی ایران را به رخ میکشد و میتوان از آن به منزلۀ اصلیترین علت تداوم فرهنگی یاد کرد، زبان فارسی است. زبان فارسی عامل حفظ هویت ایرانی و حلقۀ وصل ایران باستان به ایران دوران اسلامی بود و پس از حملۀ اعراب به ایران نیز موجب تقویت حس استقلالخواهی ایرانیان در برابر اعراب شد. زبان فارسی در این دوران، همانگونه که شاهرخ مسکوب در هویتایرانیوزبانفارسی نشان داده، بیش از هر چیز در برخورد با اقوام مهاجم دارای اهمیت است، زیرا ایرانیان هویت ملی خود را بهرغم پراکندگی جغرافیایی و حاکمیت عرب، ترک و مغول در جانپناه زبان فارسی نگه داشتند.[28] به عبارت دیگر، زبان به مثابه ابزاری فرهنگی این امکان را فراهم میساخت تا شکست در عرصۀ نظامی به شکست در عرصۀ فرهنگی منتهی نشود. بنابراین، در پی تشکیل حکومتهای نیمهمستقل در ایران مانند صفاریان، سامانیان و غزنویان و حمایت از شعر و ادب فارسی در دربارهای آنان، زبان فارسی نیز در آثار ادبی، سیاستنامهها، تألیفات مذهبی و تاریخی و آثار اهل دیوان به کار گرفته شد و زمینه را برای هویتیابی ایرانیان فراهم کرد. در حقیقت، بهرغم رواج گستردۀ زبان عربی پس از ورود اعراب به ایران، ایرانیان زبان فارسی را نیز حفظ کردند و ضمن فراگیری عربی و تألیف آثار متعدد به این زبان در بسیاری از رشتهها مانند صرف و نحو، نجوم، پزشکی، ریاضی، شعر و . . . زبان فارسی را نیز در کنار زبان قرآن به کار بردند و در آفرینش ادبیات فارسی جدید نیز کوشیدند.[29] البته حس وطنپرستی یگانه عامل حفظ میراث گذشته نبود و عوامل متفاوت و گاه متناقضی چون خدمت به حاکمان، کسب مال و مقام در کنار فرهنگدوستی و عشق به حقیقت و نیاز قوم مغلوب به ماندن در این زمینه تأثیرگذار بود.[30] انتقال فرهنگ مکتوب، ترجمۀ کتابهای بازمانده از پهلوی به عربی راه دیگری بود که برخی برای نگهداری فرهنگ گذشته به کار بردند، یعنی اندیشههای ایران باستان از طریق متون اوستایی و دیگر آثار دورۀ پیش از اسلام به متون حماسی مانند شاهنامههای عصر اسلامی و متون اخلاقی و اجتماعی همچون گلستان و بوستان سعدی راه یافت و در این مسیر زبان فارسی هویت ایرانی را همراهی کرد و آن را از گزند اضمحلال مصون نگاه داشت.
افزون بر این، زبان فارسی، که از دورۀ باستان تا عصر اسلامی مراحل متفاوتی را پشت سر نهاد، با حفظ آثار ادبی هر مرحله آنها را به فارسی جدیدتر انتقال داد.[31] این زبان بسیاری از واژههای مادی و پارتی را جذب کرد و در دورۀ ساسانی زبان رسمی دولت شد.[32] در دورۀ اسلامی نیز اگرچه عربی زبان علم بود، اما نتوانست جای فارسی را در محاوره و نظم و نثر بگیرد. مثلاً شعر که از نخستین مظاهر ادبی و تجلیگاه روح و احساس انسانهاست، در زبان فارسی به گویشها و لهجههای گوناگون سروده میشد. دوبیتی یا شعر عامیانۀ فارسی از قرنها پیش در ایران وجود داشت و همواره منبع رباعیات فارسی در دورۀ اسلامی بود. این اشعار شفاهی و سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد و در بسیاری شهرها بر سر زبانها باقی میماند، چنان که دهقانان و رهبران محلی سرایندگان اینگونه شعرها را تشویق میکردند.[33] در نهایت، قصهها و داستانهاي عاميانۀ فارسی نیز در عصر ساساني رواج داشتند و در دورۀ اسلامی همچنان با اندکی تغییر ادامه يافتند.[34]
با رواج زبان فارسی جدید به منزلۀ زبان مشترك همهۀ ايرانيان و کاربرد سنن ايراني، سغدی، خوارزمي و ساير لهجههای محلي به صورت تركيب ايراني-اسلامي مرحلۀ نوینی در زبان فارسی شکل گرفت. در همین زمان، دانشمندان عرب غالباً ایرانیان را به سبب استعمال زبان فارسی به جای عربی و ترویج آیین و سنن قدیم ایرانی سرزنش میکردند. به عقیدۀ فرای، نویسندگان و بزرگان ادب و شاعران ایرانی، بهویژه فردوسی، در حفظ زبان فارسی و میراث گذشتۀ ایران تأثیر بسیاری داشتند.[35] او همچنین طبقات مختلف اجتماعی را در استمرار زبان فارسی مؤثر میداند؛ مردمی که در محاورات روزانه برای برقراری ارتباط با دیگران و در گفتوگوهای خود همواره از زبان فارسی استفاده میکردند.[36] ایرانیان با حفظ زبان فارسی میراث باستانی خود را نگاه داشتند و نویسندگان و شاعران ایرانی با سرودن شعر و نگاشتن نثر به زبان فارسی از فراموشی و زوال افکار، اندیشهها، ادبیات، فلسفه و حکمت، آداب و رسوم و سنتهای گذشته جلوگیری کردند.[37] در این فضا بود که نوابغ شعر و ادب فارسی چون فردوسی، مولوی، سعدی و حافظ منظومههای بزرگ حماسی، عرفانی و غنایی خود را پدید آوردند و حافظ میراث فرهنگی ایران شدند.[38] رفتهرفته این زبان بيش از پيش عربي را از میدان خارج ساخت و مقارن قرن ششم هجری قمری جز تألیفات مذهبی آثاری در زمينههاي ديگر به زبان عربی پدید نیامد. اگرچه جريان اين تبدّل به درستي روشن نيست، واضح است که حکومتهای ایرانی و بهویژه سامانیان در رونق و شکوفایی زبان فارسی نقشی مهم و تعیینکننده داشتند.[39]
افزون بر این، فرای زبان عربی را در حفظ و غنای زبان فارسی مؤثر میداند. بدین صورت که زبان فارسی با بهرهگیری از واژههای عربی بسیار رونق یافت و قواعد عروض عربی نیز به شعر فارسی استحکام بخشید. به گفتۀ فرای، فرهنگ پرتوان و قواعد عروض عربی در انگیزه بخشیدن به نویسندگان و شاعران فارسی در آفرینش سخن و شکوفایی زبان فارسی نقش مهمی داشت. مقدار ناچیز آثار باقیمانده از ادبیات فارسی میانه نسبت به ادبیات فارسی دورۀ اسلامی شکی باقی نمیگذارد که زبان عربی عامل وسعت یافتن و جهانی شدن فارسی بودهاست.[40]
تداوم اندیشۀ سیاسی و دیوانسالاری
پیوند و تداوم اندیشه سیاسی دلیل دیگری بر پیوستگی فرهنگ ایرانی است و خط سیر مشخصی را در اندیشه و جهانبینی ایرانیان از دورههای باستان تا عصر اسلامی نشان میدهد. یکی از مهمترین لایههای اندیشۀ ایران باستان اندیشۀ ایرانشهری است که در همۀ سطوح فکری و ادبی از فلسفه، تاریخ و دین نشانههای آن دیده میشود. ایرانشهر سرزمینی بود که فرهنگ ایرانی و ساسانی در آن برتری داشت.[41] با اشاره به این اندیشۀ پایدار، رسالههایی در زبان پهلوی تحت عنوان آییننامگ و خوداینامگ نوشته شدند که در دورۀ اسلامی در سیاستنامهها (سیرالملوکها) استمرار یافتند.[42] همچنین، بسیاری از تدابیر و اندیشههای سیاسی که جذب فرهنگ اسلامی شدند و رنگ اسلامی گرفتند دربردارندۀ دانستنیها و مبانی فکری دورۀ ساسانی بودند و اخلاق اوستایی، پندها و اندرزهای بزرگان ساسانی به فرزندانشان، داستانها و ضربالمثلهای ایرانی دربارۀ چگونگی مملکت داری در سراسر دنیای اسلام گسترش و تداوم یافت.[43] اندیشۀ وحدت سياسي-ديني نیز در ميان ايرانيان رواج داشت.[44] در ایران، حاکم سیاسی همواره نقش رهبر مذهبی را نیز ایفا میکرد. در حقیقت، ایرانیان در طول تاریخ تمایل داشتهاند که دین (مرکز دینی) و دولت را با هم متحد کنند و نوعی حاکمیت کاریزماتیک (charismatic) به وجود آورند. برای مثال، شاه ساسانی در سایۀ حقوق الهی بر مردم حکومت میکرد و دولت همواره مذهبی بود. همچنین، بنیادگذار سلسلۀ صفوی همزمان رهبر دینی و سیاسی محسوب میشد.[45] به عقیدل فرای، مفهوم شاه شاهان (به لاتین: lord of lord و به هندی و بودایی: راجا دا راجی) در دورۀ اسلامی تداوم یافت.[46] همداستانی و همراهی دین و دولت که از اصول دین اسلام است، متأثر از دولت ساسانی است.[47] نیز، فرهنگ اسلامی از حکومتی مذهبی که در آن سازمانهای سیاسی و دینی به هم پیوسته باشند حمایت میکرد.[48] در این زمینه ریچارد بولت (Richard Bulliet) میگوید: ”در آیین زرتشت بیشتر از سایر ادیان میان دین و دولت قرابت و نزدیکی وجود داشته است. با این همه، حتی پس از سقوط شاهنشاهی ساسانی صدور آرای قانونی زرتشتی ادامه یافت.“[49]
در دورۀ ساسانی، موبد موبدان مقامی بود در کنار شاهنشاه و همو در ایجاد قوانین دولت ساسانی پیشقدم بود. علمای مسلمان هم که قوانین شریعت را ابلاغ میکردند، تصویری از آیین زرتشت پیش از اسلام را منعکس میساختند.[50]
یکی دیگر از مهمترین عناصر فرهنگی و تمدنی ایرانی که در دورۀ اسلامی تداوم یافت، سنتهای مرتبط با دیوانسالاری بود. عربها پس از فتح ایران نظام دیوانسالاری منسجم و پیچیدۀ ساسانی را یکسره و بیکم و کاست به خدمت گرفتند.[51] فرای با تأکید بر استمرار نظام اداری و مالی ایران در دورۀ اسلامی، امپراتوري ساساني را سرمشق کامل اعراب براي ادارۀ امور مملکتی دانسته است.[52] به نظر فرای، تقدس فرمان شاهي و علاقهمندی به القاب و عناوين، بهویژه در بین خلفای اموي و عباسي، استفاده از انگشتر براي مهر كردن نامهها، ايجاد سازمانهاي پستی، فرونق يا پروانه، ایجاد منصب وزارت (وزرک فرمادار) از مهمترین تأثیرات دستگاه دیوانی ساسانی بر دیوانهای دورۀ اسلامی است.[53] همچنین، وظایف و کارکردهای قاضی در دورۀ اسلامی تفاوت چندانی با موبد زرتشتی نداشت و عنوان قاضيالقضات نیز یادآور منصب موبد موبدان در عصر ساسانی بود.[54] سازمان اوقاف در اسلام از بسیاری جهات مانند آتشگاههای زرتشتیان یا اوقاف مخصوص آتش بود.[55] جزیه (مالیات سرانه) و خراج (مالیات زمین) نیز با اندکی اصلاح همان ترتیب و شکل قبلی مالیاتگیری دورۀ ساسانی را حفظ کرد.[56] بقای دیوانهای اداری، بهویژه دیوان خراج در خلافت اسلامی، موجب شد بسیاری از مظاهر فرهنگ و تمدن ایرانی که بدان وابسته بودند، دستنخورده به دستگاه حکومت راه یابند و همچنان به سیر تاریخی خود ادامه دهند. افزون بر این، حضور وزرای برجستۀ ایرانی مانند برمكيان بلخي، بنو جراح خراساني، ابنيزداد مروي و ابنزيات گيلاني که نسبت به سنت گذشته و فرهنگ ايراني وفادار بودند، نشاندهندۀ تداوم اندیشههای ایرانی در زمینۀ کشورداری در دورۀ اسلامی است. این افراد گاهی سنتهای کهن ساسانی را در دربارها اجرا میکردند. مثلاً در عصر مأمون (198-218ق)، فضلبن سهل تشريفات درباري را در دستگاه خلافت رايج ساخت.[57]
تداوم سنتهای هنری
حضور الگوهای کهن ایرانی در آثار هنری پس از اسلام و تأثیرپذیری هنر اسلامی از عناصر هنر ساسانی یکی دیگر از دلایل اثبات تداوم و استمرار فرهنگ ایرانی است. ریچارد فرای با اشاره به ضربالمثل ”هنر نزد ایرانیان است و بس“ بر استمرار هنر ایرانی در سراسر تاریخ تأکید کرده است.[58] هنر ساسانی بیتردید بر هنر و معماری اسلامی تأثیر ژرفی داشت، زیرا مدتها پس از فتح ایران، جغرافیدانانی همچون ابنرسته، ابنخردادبه، اصطخری و دیگران از بناها و ویرانههای عظیم ساسانی سخن گفتهاند، بهگونهای که بناهای معماری مانند مساجد، آرامگاهها و کاخهایی که عربها ایجاد کردند، چه در سبک معماری و چه در مصالح، متأثر از بناهای دورۀ ساسانی و آتشکدهها و کاخهای ایشان بود.[59]
از نظر ساسانیان، هنر کاملاً تجریدی و انتزاعی بود و موضع دین زرتشت هم در این زمینه با دین اسلام شباهت داشت. از این رو، مسلمانان میتوانستند اشکال و مفاهیم هنر ساسانی را، بیآنکه با عقاید اسلامی برخورد پیدا کند، اقتباس کنند. به عبارت دیگر، برای مسلمانان وامگیری از اشکال و اندیشههای هنری ایرانیان آسانتر از اقتباس از هنر مسیحیان عراق و شام بود، زیرا در هنر مسیحی شمایلنگاری وجود داشت که خاطرۀ دوران بتپرستی را در ذهنها زنده میکرد. همچنین، هنر ساسانی در پی تصویرگری نقش انسانها و جانوران نبود و در تزیینات معماری و قطعات پارچه به طرحهای هندسی، گیاهی و گل و بوته گرایش داشت.[60] بدین ترتیب، همچنان که دانشمندان مسلمان از علوم یونان برای رونق علوم اسلامی استفاده کردند، هنرمندان مسلمان نیز اشکال و مضامین کهن هنر ایران را به شیوههای جدید در هنر اسلامی به کار گرفتند. در حقیقت، همان درونمایههای کهن هنر ساسانی مانند صحنههای شکار، مجالس میگساری، دربار، ماه و ستاره و غیره در دورۀ اسلامی تداوم یافتند.[61]
افزون بر این، تشابه اصول فني و مضامين نقاشيها و دیوارنگارههای پیش از اسلام دليل ديگري بر تداوم سنتهای هنری ایران ساسانی است. در این نقاشیها، نوع لباس مانند جليقههاي ابريشمي، چكمهها و كلاههاي نوكتيز سغدي پيوستگي با دورههاي پيشين را آشكار ميسازد. شايد كلاههاي بلند نوكتيزي كه دانشمندان مسلمان بر سر ميگذاشتند و قلنسوه ناميده ميشد و اولينبار در شرق ايران معمول شد، از همين كلاههاي سغدي متأثر شده باشد.[62] نفوذ هنر ساسانی حتی در نقاشیهای دیواری ویرانههای کاخهای اموی در بیابانهای شام و نیز در نگارهها و کاخهای سراسر قلمرو عباسی مشهود است. فرای نقاشی دورۀ اسلامی را تداوم سنت نقاشی عصر ساسانی میداند.[63]
یکی دیگر از شاهکارهای هنر ایرانی که به روشنی پیوستگی فرهنگ ایرانی را نمایان میسازد، صنعت فرشبافی است که در زندگی مردم ایران اهمیت بسیار دارد و قالیهای ابریشمین همواره مایۀ آرایش خانههای ایرانیان بوده و نزد فاتحان یونانی، ترک و مغول نیز ارزشی فراوان داشته است.[64] به گفتۀ فرای، سنت هنری عالی و مرغوبیت موجود در فرشهای امروزی در قالیهای دو هزار سال پیش نیز وجود داشت که مداومت در نقشهای هنری و استادی در فن بافندگی را نشان میدهد.[65]
هنر خوشنویسی نيز در بخش ايراني جهان اسلام بسيار تكامل يافت. وجود انواع گوناگون خط تزييني كوفی نشاندهندۀ قريحه و استعداد هنرمندان مشرق است. چنين به نظر ميرسد كه مينياتور و تذهيب از كيفيات خاص كتب مانويان در دورۀ پيش از اسلام گرفته شده باشد، گرچه گفتهاند كتب زرتشتي نيز مزين بودهاند.[66]
نتیجه
یکی از اصلیترین شاخصههای فرهنگ ایرانی که مورد توجه بسیاری از ایرانشناسان و مورخان قرار گرفته، پیوستگی و تداوم آن در دورههای مختلف است. فرهنگ ایرانی همانند رشتۀ زنجیری است که در طول صدها سال ذهن و روح و وجدان ایرانی را در گذر دورهها و سلسلهها و هجوم اقوام گوناگون به این سرزمین به هم پیوند داده است. در حقیقت، فرهنگ ایرانی در طول تاریخ پیوستگی خود را حفظ کرده، بهگونهای که ابعاد مشخصی از این هویت فرهنگی از زمان باستان تاکنون تداوم یافته است. البته این بدان معنا نیست که بین ایران امروز و ایران 200 سال پیش با ایران هزار یا 2هزار سال قبل تفاوتی نیست، بلکه توسعۀ شهرنشینی، توسعۀ فناوری و صنعت، تغییر حاکمیت سیاسی، تحولات فرهنگی و . . . جامعه، فرهنگ و شهروند ایرانی را با تغییرات گسترده روبهرو ساخته و در بینش و منش سیاسی و فرهنگی ایرانیان تأثیر گذاشته، اما در پشت این تحولات درونمایه و جوهرۀ اصلی فرهنگ ایرانی ثابت مانده است.
ریچارد فرای، که از نظریهپردازان پیوستگی فرهنگ ایران است، اعتقاد دارد که تداوم فرهنگ ایرانی نشان دهندۀ ارتباط میان هویت منسجم و منحصر به فرد ایرانیان پیش از اسلام و پس از اسلام است که بسیاری از عناصر پیشین را در خود نگاه داشتهاند. این تداوم فرهنگی را میتوان در سه حوزۀ زبان، هنر و اندیشۀ سیاسی یافت. بر اساس بسیاری از شواهد، نقشها و مضامین هنری، شعر و ادب فارسی و اندیشههای سیاسی و اجتماعی تحت تأثیر زبان، هنر و اندیشۀ ایران پیش از اسلام قرار داشتهاند. چرا که در جامعۀ ایران آن عصر شرایط برای پیشرفت فرهنگی، علمی و هنری فراهم بود. بنابراین، تلاقی اسلام با عناصر فرهنگ ایرانی و بهرهگیری از آنها زمینهساز دوران طلایی تمدن اسلامی شد. به عبارت ديگر، تحولات چشمگير فرهنگي پس از اسلام به معناي منسوخ شدن كامل گذشتۀ تاريخي ايران نيست و بهرغم دگرگونیهای بزرگ، فرهنگ ایرانی استخوانبندی و شکل اصلی خود را حفظ کرد. بر اساس این دیدگاه، حتی حملۀ مغول در قرن هفتم نیز نتوانست گسستی تاریخی در فرهنگ و هویت ایرانی ایجاد کند و ایرانیان توانستند رفتهرفته ادب، تربیت و مدنیت را به مغولان بیاموزانند، چنان که هجوم و استیلای ویرانگر این قوم باعث مغولی شدن جامعۀ ایران نشد، بلکه بهعکس قوم مغول را ایرانی کرد.
از یاد نباید برد که اندیشهای با نام ناسیونالیسم (یعنی ایجاد یک حرکت سیاسی مشخص بر اساس ویژگیهای تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی یک جامعه) ریشه در دوران مدرن دارد و بیشتر به سالهای پس از انقلاب فرانسه بازمیگردد. در ایران نیز تبیین پیوستگی فرهنگی و هویت ملی ریشه در تحولات فکری و سـیاسی دوران قبل و پس از انقلاب مشروطه دارد. با این همه، تحقیق در متون کهن تاریخی و آثار ادبی به منزلۀ یکی از جلوههای فرهنگ و تمدن ایرانی نشان میدهد که وجود احساسات ملی به مفهوم سنتی آن، یعنی علاقه به فرهنگ، تاریخ، سرزمین و نظام سیاسی خاص، گفتوگو از ریشههای تاریخی و فرهنگی ایرانیان و اشاره به سنتهای هنری، ادبی، فلسفی، زبان و . . . صرفاً محصول دوران مدرن نیست.
[1] لوئیس کوزر و برنارد روزنبرگ، نظریههایبنیادیجامعهشناختی، ترجمۀ فرهنگ ارشاد (تهران: نی، 1378)، 44.
[8] Fereshteh Davaran, Continuity in Iranian Identity Resilience of a Cultural Heritage (New York: Routledge, 2010), 4.
[9] پیام فضلینژاد، ”شاهکلید انگلیسی،“ کیهان، شمارۀ 20496 (1 خرداد 1392)؛ ابراهیم جهانگیری، ”معمای رازآلود یک مستشرق،“ هفتهنامۀتحلیلیخبریپنجره، سال 6، شمارۀ 192 (فروردین 1393)، 64-66؛ نقل از 66 .
[10] Nelson Frye Richard, “Charisma of Kingship in Ancient,” in The Pahlavi Codices and Iranian Researches, ed. Mahyar Navabi (shiraz, 1976), 111-128; quote on 15.