صادرات صنعتی ایران به کشورهای همسایه

فوریه 8th, 2020

خاطرات بولارد

فوریه 8th, 2020

نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی(بخش۳)،علی میرفطروس

فوریه 6th, 2020

* سال های 1340- 1350 درخشان ترین دورۀ حیاتِ اجتماعی،صنعتی،هنری و فرهنگی ایران بود.به نظرِ من،ایران درزمان محمّد رضا شاه یکی از سکولارترین کشورهای خاورمیانه بود.

* در ردِّ نظرِدکترمیلانی مبنی بر«اسلامی شدنِ جامعۀ ایران در زمانِ شاه»-می توان پرسید:این چه«جامعۀ اسلامی» بوده که90% نویسندگان،شاعران و روشنفکرانِ آن چپ یا سکولاربودند؟

* نقشِ یارانِ فلسطینی یا ایرانیِ دکترمصطفی چمران درکُشتارِ«میدانِ ژاله»(جمعۀ سیاه) چه بود؟

***

بخش نخستِ مقاله 

بخش دوم مقاله 

بسیاری از رویدادهای مربوط به وقوعِ  انقلاب اسلامی هنوز در هاله ای از ابهام  قرار دارند و اگر بدانیم  که برخی دست اندرکاران- مانند آقای اکبرگنجی– از«دروغ های آگاهانه» برای انجامِ انقلاب سخن گفته اند، بازاندیشی به آن رویدادها  ضروری می نماید.

سخنان اکبرگنجی یادآورِ کردار و گفتارِ جلال آل احمد است که در مبارزه با شاه «به خون می زد» و از اِبرازِ هیچ دروغِ بزرگی   پروا  نداشت،چنانکه در مرگِ جهان پهلوان تختی،صمدبهرنگی و… دیدیم. اشارۀ کوتاه به این مسائل مهم  می توانست از کمبودهای کتاب دکترمیلانی بکاهد چرا که «نگاهی به شاه» بی نگاه به دشمنانِ بی فضیلتِ وی  کامل نخواهد بود(از اهمیّت فضیلت درعرصۀ سیاست ایران با نگاه به زندگی و منشِ محمدعلی فروغی یاد کرده ام).

 

جلال آل احمد و«بیعت» با آیت الله خمینی

سردبیری نشریۀ دانشجوئی« سهند »(بهار1349) باعث آشنائی من  با سیمین دانشور (همسرِ آل احمد) شده بود.

 

آل احمد به همّت فردِ نیکوکار و فرهنگدوستی به نام مهندس ابوالقاسم (میرزا) توکلی در ویلائی در «اسالم»(گیلان)زندگی می کرد،شاید به این خاطر آل احمد کتابِ«در خدمت و خیانت روشنفکران»را «به مهین و میرزا توکلی» تقدیم نموده بود.

آل احمد درشهریور1348 فوت کرد و با وجود شایعۀ برادرش(شمس) مبنی بر«شهید شدن جلال توسط ساواک»،سیمین دانشور می گفت که جلال بخاطرِ کشیدنِ زیادِ سیگارِ«اُشنو»و افراط  در نوشیدنِ«وُدکای قزوینکا» سکته کرده است.

پس ازمخالفت آیت الله خمینی با اصلاحات ارضی و اجتماعیِ شاه( در15خرداد42)،رابطۀ آل احمد با خمینی بیشتر شد و جالب اینکه ساواک ازاین ارتباط  با خبر بود.آل احمد درسفری به نجف(یا قم؟) با خمینی ملاقات کرد.درخانۀ خمینی، تشتی پُر آب  آوردند و آل احمد دستش را درآن گذاشت و از همسرش نیز خواست تا او هم  دستش را در تشتِ آب بگذارد…سیمین دانشور- با تعجّب  وُ «اِکراه»- دست اش را در آب گذاشت.

وقتی از خانۀ خمینی بیرون آمدند،سیمین از آل احمد پرسید:این چکاری بود که مرا وادار به انجامِ آن کردی!؟

 آل احمد گفت:

-اگر قرار باشد که در ایران  تغییراتی انجام شود با دست این سیّد خواهد بود و من وُ تو به این ترتیب با او بیعت کرده ایم و…

روایتِ این«بیعت» درسخنِ مهندس ابوالقاسم (میرزا) توکّلی و نیز در فیلم مستندِ« سیمین،ساکن جزیرۀ سرگردانی»(ساختۀ حسن صلح جو) آمده است.عبدالکریم سروش نیز ضمن اشاره به این ملاقات دربارۀ فلسفۀ اینگونه«بیعت» می گوید:

-«نقل است وقتی که زنان می‌خواستند با پیامبر بیعت کنند، به این شکل عمل می‌کردند و چون نمی‌توانستند مانند مردان دست بدهند،دست‌ها را در ظرف آبی می‌گذاشتند که دست‌های پیامبرهم در آن ظرف بود.[پس ازاین ملاقات] آل احمد-حقیقتاً- خود را متعهّد به تاییدِ حرکت آقای خمینی  می‌دانست».

درکتاب« ملاحظاتی درتاریخ ایران »(1988) نوشته ام:

جلال آل احمد- که در یک خانوادۀ معروف مذهبی و آخوند پرورش یافته بود- سرخورده از اسلام سنّتی و متحجّر،در دروان رونقِ بازار حزب توده (سال های 1320) به این حزب پیوست و به خاطرالتقاط مارکسیستی-اسلامیِ حاکم بر رهبری حزب،در کمترین مدت تا مدیریّت نشریۀ مردم و ارگان تئوریک حزب توده، ارتقا یافت.

با انشعاب از حزب توده (1326) و پیوستن به «نیروی سوم»(خلیل ملکی) و خصوصاً پس از رویداد 28 مرداد 32( که کمترین تعقیب و خطری برای او بدنبال نداشت) آل احمد در یک ریاضت صوفیانه،راهی بسوی «سرچشمه» و«بازگشت به خویش» جُست.کتاب های «غرب زدگی» و « در خدمت و خیانت روشنفکران»محصول این دوران است…دفاع از بزرگترین و معروف ترین مرتجع انقلاب مشروطیت (شیخ فضل الله نوری) وشخصِ خمینی-به عنوان دو نمونه از بزرگترین روشنفکران تاریخِ معاصر ایران -همه و همه – جوهرِ اندیشه های سیاسی-اجتماعی این دورۀ آل احمد است.او درآخرین مرحله با سفر به خانۀ خدا (کعبه) سرانجام چونان «خسی» به «میقاتِ»اندیشه های اسلامی پیوست و مستقیم و غیرمستقیم  نظریه پرداز حاکمیّت اسلامی گردید.

باچنان تغییر وُ تحوّلی،آل حمد در نامه ای به خمینی خود را«فقیرِگوش به زنگ وُ به فرمان وُ فرمانبردار» نامید و دربارۀ اصلاحات ارضی و اجتماعی حکومتِ شاه معتقد شد:

-«حکومتی که زیر پوشش ترقیّات مشعشعانه هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشته است».(کارنامۀ سه ساله ،تهران،1353، ص98).

با توجه به حضور و حاکمیّتِ آل احمد برفضای روشنفکری ایران، چنان ارزیابی و نگاهی به شاه  تأثیرات ویرانگری بر روشنفکران – و ما دانشجویان – داشت.درچنان فضائی از افسانه وُ افسون، تمام هوش وُ استعداد رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ایران درجهت ترویجِ دروغ هایی بکار رفت که نتیجۀ سیاسی آن، گوری برای ملّت ما کَند که همۀ ما  درآن خُفتیم…براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در برگرفته، شجاعتِ اخلاقىِ فراوانى لازم است.

 

کُشتارِ میدان ژاله و طرح یک پُرسش!

ایدئولوژی های تمامیّت خواه (فاشیسم،استالینیسم و بنیادگرائی اسلامی)درسودای تسخیرقدرت سیاسی به هرشیوۀ ممکن اقدام می کنند.این ایدئولوژی ها«ارزش»ها و«اخلاقیّات»خود را دارند که باحقوق بشر و آزادی های اساسی انسان  بیگانه است.در فلسفۀ سیاسیِ استالین،هیتلر،موسولینی و آیت الله  خمینی،آنچه به هدف اصلیِ نظام خدمت می‌کرد،«اخلاقی»، و آنچه که درتحقّقِ این هدف  مانع ایجاد می نمود،«غیراخلاقی»بود و لذا،مفهومِ«هدف، وسیله را توجیه می کند»درنزد آنان کاربُردِ عملی و فواید تئوریک داشت آنچنانکه به قول آیت الله خمینی:

-«اگرامام یا ولی فقیه «فرمان داد که فلان محل را بگیرید،فلان خانه را آتش بزنید،فلان طایفه را که مضرّ به اسلام  و مسلمین و ملت ها هستند،از میان ببرید،برهمه لازم است که از او اطاعت کنند».(ولایت فقیه، آیت الله خمینی، صص 75 و 78.همچنین نگاه کنید به سخنرانی او چاپ شده در روزنامۀ اطلاعات، 17 دی ماه 66).

آتش زدن سینما رکس آبادان (28مرداد57)،کُشتارخونین میدان ژاله(17شهریور57)،قتل عام مردم روستای«قارنا»درکردستان(۱۱ شهریور ۱۳۵۸)،قتل عام هزاران زندانی سیاسی (تابستان ۶۷)، طرح سقوط اتوبوس نویسندگان و شاعران ایران به درّه در سفر ارمنستان(مرداد ۱۳۷۵)، قتل‌های زنجیره‌ایِ رهبران سیاسی،نویسندگان و روشنفکران ایران(پاییز ۱۳۷۷)،سرکوب خونین معترضان درسال های1388، 1396و…کشتارِ هولناکِ مردم درخیزشِ آبان ماه98 مصداق های عینیِ چنان  ایدئولوژی و اندیشه ای است.رویداد11سپتامبر2001 نیز مصداق بین المللی این باورِ دینی است. (برای نمونه هائی از پیشینۀ تاریخی این موضوع  درتاریخ اسلام نگاه کنیدبه:ملاحظاتی درتاریخ ایران،۱۹۸۸، بخش دوم ).  

نهضت آزادی ایران به رهبری مهندس مهدی بازرگان به سال 1340 و درپیوند با «جبهۀ ملّی دوم»  تشکیل شده بود.در دی ماه 1342 گروهی ازهواداران«نهضت آزادی»با نام «سازمان مخصوصِ اتحاد وعمل»(سماع) برای مبارزات مسلّحانه علیه رژیم شاه و آموختنِ عملیّات چریکی، عازم پایگاه های فلسطینی درلبنان و مصر وعراق شدند،ازجمله،دکتر مصطفی چمران،دکترابراهیم یزدی،صادق  قطب زاده ،علی شریعتی، ابوالفضل بازرگان،دکترمحمد توسّلی ،پرویز امین و رضا رئیسی.اکثرِ این افراد با استفاده از بورس دولت شاهنشاهی برای تحصیل به اروپا وُ آمریکا  رفته بودند.

دکترمصطفی چمران ازشاگردان برجستۀ مهندس مهدی بازرگان در دانشکدۀ فنی تهران بود که در سال 1337 به عنوان شاگردِممتاز با بورس دولتی به امريكا اعزام شد و دریکی از معتبرترين دانشگاه های امريكا -بركلی-به اخذ دكترای الكترونيك و فيزيك پلاسما موفق شده بود. به روایت مصطفی چمراناو در سال 1342( 1963) به همراه قطب زاده ، ابراهیم یزدی و عده‌ای دیگر عازم مصر شدند و دو سال  تعلیمات جنگ های چریکی و سازمان‌دهی مخفی دید و سپس با برخی دیگرازاعضای«نهضت آزادی» به فلسطین رفت.چمران درپایگاه های فلسطینی دارای چنان موقعیـّت ممتازی شد که«مؤسّس ستاد جنگ‌های نامنظم»گردید و شیخ محمد نصرالله ،از رهبران کنونی حزب الله لبنان) در سن ۱۸ سالگی حکم فرماندهی منطقۀ «نبطیّه» را از دکتر چمران دریافت کرد.

چمران با رهبران فلسطینی -و در رأس آنها،با یاسر عرفات- همکاری نزدیک داشت به‌طوری‌که یاسر عرفات و دیگررهبران فلسطینی از او کسب نظر و مشورت می‌کردند.ازافرادِ مهمّی که در ناحیۀ «طیّبه»(مرزلبنان-اسرائیل)توسط دکترچمران آموزش نظامی دید،سید احمد خمینی بود که به گفتۀ آیت الله لاهوتی :درسال54 سید احمد خمینی درانفجارِ یگانه سینمای شهرقم  دست داشت.

به روایت دکترمحمّدتوسّلی (دبیرکُل کنونی نهضت آزادی):درپایگاه های نظامی،«برخی ازآموزش‌ها را خودِ دکتر چمران به ما می‌داد.فقط بخشی از آموزش‌های تخصّصی که مربوط به مواد منفجره و تخریبی بود و یک چریک باید یاد می‌گرفت را برخی کارشناسان و سرهنگ‌های خبرۀ مصری  آموزش می‌دادند».سازمان«سماع»ازکمک های مالی، نظامی و رادیوئیِ دولتِ مصر  برخوردار بود (ابراهیم یزدی،شصت سال صبوری و شکوری،ج2، صص299–306).

به روایت عبدالعلی بازرگان ،برادرزاده مهندس بازرگان و کادرِ ورزیده و فعّالِ این گروهِ چریکی :

-« ازجمله آموزش‌هایی که به ما می‌دادند نحوه استفاده از مواد منفجره و تله‌های انفجاری و مانند آن بود.در یک مورد، پُلی را در یک روستا به ما نشان دادند و گفتند که نقشۀ این پُل را بکشید و بعد محاسبه کنید که مواد منفجره به چه میزان و در کجا‌ها باید کار گذاشته شود تا در هنگام انفجار، پل به طور کامل از بین برود».

ازفعالیّت های این گروهِ چریکی در آستانۀ انقلاب اسلامی – و خصوصاً در17شهریور57 – اطلاعی  در دست نیست،به قول محمدتوسلی:«ازمیان افراد فوق،رضا رئیسی به ایران برگشت تا اطلاعات را به ایران منتقل کند».اینکه آن«اطلاعات» چه بود؟ خبری نداریم،امّا می دانیم که دکترمحمدتوسلی دراردیبهشت 57  ازتهران به  لبنان رفت و درجنوب این کشور با دکتر چمران دیدار کرده است. سفرِ توسّلی به لبنان- دقیقاً – زمانی بود که روزنامۀ کیهان درشمارۀ ۷ اردیبهشت ۱۳۵۷ خبر داد:مقدارزیادی اسلحه بطورقاچاق وارد ایران شد ».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همین روزنامه در تاریخ 1خرداد57 نوشت:«سلاح های قاچاق از چند کشور وارد ایران شده است».


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در بحبوحۀ رویدادهای ۵۷،دکترچمران در نظر داشت که500 رزمنده از سازمان «اَمَل» را تجهیز کرده وخود را به ایران برساند.دولت سوریه نیز پذیرفته بود که برای انتفال چریک های چمران  امکانات نظامی وهواپیما در اختیارِ وی بگذارد تا در هر جا که می‌خواهد رزمندگانش را پیاده کند. (نگاه کنید به کتاب لبنان،مصطفی چمران‏،بنیاد شهید چمران، تهران،1376،ص298).

 

باتوجه به پیوند فلسطینی ها با دکترچمران،به روایت دکترابراهیم یزدی:برخی گروه های فلسطینی خود را در انقلاب ایران،سهیم  وُ شریک می دانستند(یزدی، ج2،ص317) و لذا، طبیعی بود که اوّلین مهمان خارجی پس از انقلاب اسلامی، یاسرعرفات  بوده باشد!

دکترابراهیم یزدی دربارۀ تشدید اقداماتش بعد از کُشتارِ میدان ژاله می نویسد:
-«کمیته های مختلف مرکّب از ایرانیان ودانشجویان تشکیل شد.یک هفته بعد از«جمعۀ خونین» تظاهرات اعتراضی وسیعی از طرف «سازمان جوانان مسلمان»در برابر کاخ سفید برگزار شد. …چند روز بعد آقای مهندس شهرستانی و یکی دیگراز برادران مسلمان از تهران با مقادیر زیادی عکس و فیلم به هوستون آمدند.عکس ها،همان طور که گفته شد بسیار خوب تهیه شده بودند و به موقع هم رسیدند.عکس ها دقیقاً جای گلوله ها را در سر وُ صورت وُ سینۀ مقتولین نشان می داد.  جای گلوله ها به وضوح نشان میداد که تیراندازی به قصد کشتار بوده است.تکثیر این عکس ها و انتشار آنها درمحافل بین المللی سر وُ صدای بسیاری علیه رژیم شاه به وجود آورد. تظاهرات واشنگتن، مصاحبه های تلویزیونی ومطبوعات نیز بسیار موثر واقع شد».( یزدی،ج3،ص28(.
پس از کشتارِ میدان ژاله، دکتریزدی عازم نجف شد تا آیت الله خمینی را ازعراق  خارج و درپاریس مستقرکند.

بنابراین، پُرسش این است که  نقشِ احتمالیِ یارانِ فلسطینی یا ایرانیِ دکتر چمران درکُشتارِ میدانِ ژاله چه بود؟.

دکترامیراصلان افشار(رئیس کل تشریفات شاه)درگفتگو با نگارنده،می گوید:

-«یكی از دوستان می‌گفت كه در میدان ژاله دیده بود كه زیر صندوق‌های انگورِمیوه ‌فروشی ها، اسلحه پنهان كرده بودند تا به موقع آن‌ها را بین افراد خودشان پخش كنند…یکی ازانقلابیّون اشاره می کندکه فردی ازبستگان نزدیکش در17شهریور57 مأموریـّت داشت تا از مسجدِ بازارتهران  یك كامیونت كفش‌های لنگه به لنگه، زنانه و مردانه و بچگانه را در فلان گوشۀ میدان ژاله خالی كند. بقول این فرد:«…بعداً همه در تلویزیون‌ها دیدند.این انبوهِ كفش‌های لنگه به لنگه، نشانۀ هزاران زن و مرد و كودكی بود كه در تظاهرات میدان ژاله توسّط ارتش شاه كشته شده بودند!!…روزبعد که به كاخ رفتم با سپهبد بدره‌ای صحبت كردم كه گفت:ما كسی را نكشتیم وازطرف ما هم كسی كشته نشده چون افرادی را كه به محل می‌فرستیم، به اندازۀ معیـّنی به آن‌ها  فشنگ می‌دهیم  و بعداً فشنگ‌ها را از آنها پس می‌گیریم تا معلوم شود این‌ها  تیر دركرده‌اند یا نه.ما چیزی را پیدا نكردیم كه بگوییم حقیقتاً ارتش در این كار دخالت داشته.این، كارِخودشان است، به همۀ راه‌ها متوسّل می‌شوند بخاطر اینكه ارتشِ ما را بدنام كنند».

صبح شنبه در بارۀ آن حادثه با اعلیحضرت صحبت كردم.گفتند:« بله همۀ این اتّفاقات را درست می‌كنند و تقصیر را به گردن ارتش و ما  می‌اندازند»…مخالفان ما  فضیلتِ اخلاقی نداشتند و برای رسیدن به قدرت به هردروغی متوسل می شدند…».(خاطرات امیراصلان افشار،ص468-470).

ازاین هنگام  نوعی آشفتگی و«سردرگمی» در شاه  پدید آمد.دکترافشار دربارۀ روحیّه وُ روان شاه می گوید:

-« اعلیحضرت به این جریانات ِمهندسی شده ( Téléguidé ) می گفتند،یعنی جریاناتی که ازجائی هدایت وُ رهبری می شدند…مخالفان ما فضیلت اخلاقی نداشتند و برای رسیدن به قدرت به هر دروغی متوسل می شدند…[آتش زدن سینما رکس آبادان]خیلی خیلی درروح اعلیحضرت اثر گذاشت. همه مبهوت بودند که چه سازمانی ممکن است این جنایت هولناک را کرده باشد.درآن شرایط ، روزی  اعلیحضرت دردفتر کارشان قدم می زدند و هی تکرارمی کردند:«ارتجاع سیاه! ارتجاع سیاه!». (افشار،صص471-472). 

         

شاه،کاندیدای جایزۀ صلحِ نوبل

دکترمیلانی باکنجکاویِ تحسین انگیزی به بسیاری از زوایای زندگیِ محمدرضا شاه پرداخته است، ولی از اشارۀ به این موضوع  پرهیزکرده که شاه درسال1964=1343 ازطرف کمیتۀ بین المللیِ نوبل  کاندیدای دریافت جایزۀ صلح نوبل شده بود.این امر بخاطر انجامِ اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه  و ازجمله، پیکار با بیسوادی و اعطای حقوقِ برابر به زنان ایران و نیز به خاطرکوشش های شاه برای ایجادِ صلح درمنطقۀ خاورمیانه  صورت گرفته بود.

کمیتۀ بین المللی صلح نوبل،پس ازبررسی های فراوان،نامِ محمّدرضا شاه را درکنارنام«مارتین لوترکینگ»درفهرست نهائی خود قرارداد.طبق مقرّرات کمیتۀ صلحِ نوبل، این کمیته پس ازگذشت 50سال مُجاز به انتشاراسامی نامزدهای نهائی دریافت جایزۀ صلح نوبل است. اینک در«گزارش کمیتۀ جایزۀ  صلح نوبل» یادآوری شده  که در اصل، 43 نفر برای آن سال نامزد شده بودند که پس ازبررسی های اولیّه، 13نفربه لیست نهائی راه یافتند و ازمیان این 13نفر ،سرانجام،«مارتین لوترکینگ» موفق به کسب جایزۀ صلح نوبلِ سال1964شد.در لیست نهائی کمیتۀ جایزۀ صلح نوبل  نام محمدرضاشاه پهلوی بعدازنامِ«مارتین لوترکینگ»قراردارد!

 

ایرانِ سکولار و انقلاب اسلامی؟!

چنانکه گفته ام: یکی ازضعف های اساسی کتاب دکترمیلانی تأکیدِ اغراق آمیز او به«اسلامگرائی و سیاست های مذهبی شاه»است.این ارزیابی شاید ناشی از این بوده که میلانی از سن 15سالگی در آمریکا بوده و این امر باعث بی خبریِ وی ازفضای فرهنگی-اجتماعیِ ایران در سال های 1340-1350 بوده است.

درسال های 1348- 1349 من- به عنوان دانشجوی دانشگاه تبریز و سردبیر نشریۀ سهند – با بسیاری از نویسندگان،شاعران و روشنفکران برجستۀ آن عصر آشنا بوده و از نزدیک  تحوّلات اجتماعی،هنری و فرهنگی آن دوران را دیده ام و با آن تجربه گفته ام :

سال های 1340- 1350درخشان ترین دورۀ حیات اجتماعی،صنعتی و فرهنگی ایران بود.به نظرِ من،ایران درزمان محمّد رضا شاه یکی از سکولارترین کشورهای خاورمیانه بود وشاه اگرچه فردی «دین دار»بود،امّا سیاست های فرهنگی واجتماعیِ وی«دین مدار»نبود.فضای فرهنگی-هنریِ آن دوران  سپهرعمومیِ جامعۀ ایران را نشان می دهد.مثلاً درکانون نویسندگان ایران تنها یک معمّم- به نام شیخ مصطفی رهنما حضورداشت که او هم  اهل سینما وُهنربود و در روزنامه های کیهان و اطلاعات  نقد فیلم وُ کتاب می نوشت!

بنابراین،در ردِّ نظرِدکترمیلانی و پژوهشگران دیگر-مبنی بر«اسلامی شدنِ جامعۀ ایران درزمانِ شاه»-می توان پرسید:

این چه«جامعۀ اسلامی» بوده که90% نویسندگان،شاعران و روشنفکرانِ آن،چپ یا سکولاربودند؟

درکتاب ملاحظاتی درتاریخ ایران (1988) ضمن ارائۀ نظراتِ علی شریعتی و مرتضی مطهری در بارۀ«حالت نیم مُرده ونیم زندۀ دین» درزمان شاه،این سخنِ حُجّت الاسلام محمّد خاتمی را حُجّت مدّعای خویش قرارداده ام:

-«دانشـگاه های ما،مرعوب هیاهوی تبلیغیِ الحاد بودند و بچه های مسـلمان در دانشـگاه های ایران قاچاقی زندگی می کردند».

روحانی نواندیش،سیّدمصطفی محقّقِ داماد نیز درهمین باره تأکید می کند:

نمی دانید که گرایش چپی  چطور توسعه پیدا کرده بود!.عالمان بزرگ،عمّامه های کبیره و ریش های مَهیب،همه چپ شده بودند»(نگاه کنیدبه:نشریۀ مهرنامه،شمارۀ52،تیرماه1396،صص242-244).

دکترمیلانی دربارۀ جایگاه روحانیون در زمان شاه معتقد است:

-«تنها نیروئی که ازتشکیلات سرتاسری و وسیع و پُرتجربه ای برخورداربود،مذهبیّون بودند وچنین شد که شخصیّتی چون ایت الله خمینی به نماد و رهبرجنبش دموکراتیک مردم ایران بدَل شد»(ص 547).

درحالیکه دکترابراهیم یزدی- ازمعماران اصلیِ انقلاب اسلامی- ضمن تأکید بر اینکه «نقطۀ قوّت ما  در بی سازمانی ما بود»،دربارۀ موقعیّت روحانیون درزمان شاه تأکید کرده:

-«اکثریت قریب به اتفاقِ روحانیان ایران،باوضعیّت ومقتضّیات سیاسی،اجتماعی وگرایشات ذهنیِ مردم  بیگانه بوده اند.این بی اطلاعی نقطۀ ضعفی در جنبش روحانیان بود»(یزدی ، ج3، ص15).

درواقع، اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه  جغرافیای فرهنگی ایران را تغییرداده و چنان فضائی به وجودآورده بود که عموم مردم-ازجمله روستائیان- چشم وُ دلی به تبلیغات روحانیون نداشتند.درچنان شرایطِ عُزلت وُ انزوا  بود که آیت الله خمینی خواستار بازگشت به ایران شد« تا  آخرین روزهای زندگی اش را در قم  بگذراند». 

   بخش چهارم      

نیم نگاهی به شاهِ میلانی دریوتیوب

    قسمتِ ۱ ، ۲ ، ۳  ،۴  ،   ۵ 

سیمین دانشور و جلال آل احمد

فوریه 6th, 2020

گزارش ساواک دربارۀ رابطۀ آل احمد و خمینی

فوریه 4th, 2020

سلام بر همایون غنی زاده،شکوه میرزادگی

فوریه 1st, 2020

سلام بر همایون غنی زاده، هنرمندی که نامش را به نکویی در تاریخ ثبت کرد

امروز با خواندن سخنان آقای همایون غنی زاده، کارگردان هنرمند سرزمین مان، در «مراسم سیزدهمین جشن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران» که شب گذشته (دهم بهمن ـ سی ام ژانویه) برگزار شد، به یاد خانم «ملینا مرکوری» هنرمند آزادی خواه یونانی افتادم، هنرمندی که در دهه شصت میلادی در ذهن و دل ما جوانان آن روزگار جهان، جایی  والا و شایسته باز کرده بود.

ملینا هنرمند نام آور و با فرهنگی بود که  به خاطر عشق به یونان، و مردمان آن که زیرسلطه ی یک دیکتاتوری نظامی بودند، کار هنری اش و بعدها خانه و زندگی اش را رها کرد، و به مدت هفت سال صدای آزادی خواهی مردمان سرزمین اش در جهان شد. سرزمینی که به قول او حتی در «دوران باستان گهواره اندیشه و دمکراسی بود» و جماعتی آن را در زندان جهالت و دیکتاتوری اسیر کرده بودند.

همایون در سرزمین باستانی دیگری، که آن نیز حتی در دوران باستان گهواره اندیشه، خرد و توجه به حقوق بشر بوده، و اکنون زیر سلطه ی یک حکومت مذهبیِ به مراتب بدتر از «حکومت سرهنگان یونان» اسیر شده، با شجاعت کم نظیری به پا خواسته و علاوه بر این که جایزه اش را به یکی از «کشته شده های راه وطن» تقدیم کرده، و علاوه بر این که «سکوت درباره ی فجایعی مثل آبان 98» را «قبیح» خوانده، هنرمندان ایران را به رویارویی با بیداد فراخوانده و از آن ها خواسته است «مردم را تنها نگذارند.».

ملینا، و البته هنرمندان دیگری در تاریخ چند صدساله اخیر با پشتوانه ی شهرت و محبوبیت شان، توانسته اند اثرات موثر و کارسازی در پیشبرد مبارزات آزادی خواهانه مردم داشته باشند.

و تردیدی نیست که همایون غنی زاده، و البته هنرمندان دیگری که چون همایون دوست ندارند خودشان و هنرشان بنده و اسیر دیکتاتورها باشند، می توانند اثراتی بسیار مثبت در زندگی امروز مردمان سرزمین مان بگذارند.

ملینا و دیگرانی چون او می دانستند که هیچ حکومت آزادی ستیز و مردم کشی ماندگار نیست، و دیر و یا زود کارش به پایان می رسد.

همایون و هنرمندانی چون او نیز می دانند که «این دوران می گذرد و ما می مانیم و این جامعه» و همزبان با شاعران تاریخ ایران خطاب به دیکتاتورها می گویند که :«هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/ هم رونق زمان شما نیز بگذارد»

حکومت یونان تابعیت ملینا مرکوری را لغو کرد، اموال او را مصادره کرد، انواع اتهامات را بر او زد، و بارها برنامه هایی برای ترور او تدارک دید اما ملینا ماند و دیکتاتورها رفتند. ملینا ماند و  نامش بر تارک هنر و فرهنگ یونان برای همیشه درخشان خواهد ماند.

و همایون غنی زاده از آنجا که در داخل ایران زندگی می کند، و با حکومتی به مراتب خشن تر و بی قانون تر از حکومت سرهنگان یونان رویاروی هست، وضعیت بسیار حساس تری دارد و ما باید یادمان باشد، فردایی اگر همایون غنی زاده را دستگیر کردند، اگر او را بیکار کردند، اگر حتی وادارش کردند که به «جاسوسی آمریکا یا اسراییل» اعتراف کند، هیچ چیز از آن چه او انجام داده کم نمی کند.

نام همایون از هم اکنون در تاریخ هنرمندان مبارز و خواستار آزادی جهان ثبت شده است.

*****

من به عنوان یک نویسنده ی تبعیدیِ که سال هاست در اپوزیسیون فرهنگی حکومت اسلامی حاکم بر سرزمین مان هستم، با تمام وجود به احترام همایون غنی زاده و هنرمندان دیگری چون او به پا می ایستم و می گویم آن چه که آن ها در فضای هولناکی چون ایران، در یک ساعت برای ایران و ایرانی انجام می دهند، صدها مرتبه مهم تر، با ارزش تر، و کارسازتر از بسیاری از تلاش هایی ست که هنرمندان و نویسندگان خارج کشور در طی سال های گذشته برای ایران و ایرانی انجام داده اند.  

آن که در ایران فریاد آزادی خواهی سر می دهد، از جان گذشته است و آن که بیرون از ایران، از خود گذشته است.

یادداشت های آخر هفته

31 ژانویه 2020

نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی( بخش۲)،علی میرفطروس

ژانویه 30th, 2020

*شاه ،«حزب بازی» دوازده سالۀ بین  1320تا 1332 را دیده بود و آنرا باعث هرج وُ مرجِ اجتماعی و آشفتگی های سیاسی می دانست . او  جامعۀ ایران را فاقدِ «ملزوماتِ استقرارِ دموکراسی»می دانست و مانند برخی روشنفکران ایران به نوعی«دموکراسی هدایت شده»اعتقاد داشت.

* تاریخ در زمان و مکان(جغرافیا) تحقّق می یابد و لذا، درکِ زمان  و مکان برای درکِ  یک شخصیّت یا یک رویدادِ تاریخی  ضروری است.

*اصلاحاتِ شاه و تغییر ساختار اجتماعی-فرهنگی ایران،شرایطی به وجود آورده بود که شریعتی و مطهّری آنرا«حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین»می نامیدند.

***

«درکِ روسی از تاریخ»آسیب های جبران ناپذیری در بررسی های تاریخ معاصر ایران داشته است. این«درک» توسط حزب توده رواج یافته بود و به زمینه های خاکستریِ تاریخ توجّهی نداشت بلکه در یک ثنویّتِ«یزدان» و «اهریمن»یا«قدّیس» و «ابلیس»،تاریخ را به ابزاری جهتِ مقاصدِ سیاسی-ایدئولوژیک به کار می گرفت.

پس از فروریختنِ دیوارهای ایدئولوژیک و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی،«درکِ روسی از تاریخ» نیز مورد نقدهای اساسی قرارگرفت و دراین باره،کوشش های ارزندۀ دکتر میلانی  قابل ذکر است،ولی بنظرمی رسد که او- خود- در«نگاهی به شاه» دچارِ این عارضه شده  و  نتوانسته از داوری های نادرست  برکنار بمانَد.

تاریخ در زمان و مکان(جغرافیا)تحقّق می یابد و لذا، درکِ زمان و مکان برای درک یک شخصیّت یا یک رویدادِ تاریخی  ضروری است.بسیاری از تحقیقات موجود دربارۀ تاریخ معاصرِایران،تجلّیِ نوعی تاریخِ جایگزین (Alternate  history) است،هم از این رو است که نویسندگانی  از  دوران رضا شاه یا محمدرضاشاه«دموکراسی و حکومتِ مشروطه ازنوعِ انگلیس»را طلب کرده اند بی آنکه به این پُرسشِ اساسی پاسخ دهند که در زمانِ رضاشاه یا محمّد رضاشاه کدام وضعیّتِ ایران  شبیه انگلیس بود تا دموکراسی یا حکومتِ مشروطۀ آن باشد؟.ازاین گذشته،آیا بهنگام ظهوررضا شاه  دموکراسی یا مشروطه ای درایران وجود داشت تا او آنرا«پایمال» کرده باشد؟ و اگر آری! پس چرا عمومِ روشنفکران آن عصردرجستجویِ«مردی مقتدر»،«مشتی آهنین» و«دیکتاتورِ ترقیخواه» (رضاشاه) بودند؟

به عبارت دیگر، تاریخ عرصۀ رؤیاپروری و آرزومندی نیست بلکه بستری است برای بررسیِ چگونگیِ«وقوع ممکنات».تاریخِ جایگُزین و توسّل به آرمان هائی که تحقّق شان با«اگر»های فراوان همراه است،مورّخ را از محدودیّت های زمانه  دور می کند.کتابِ دکترمیلانی نیز از این عارضه  مصون نمانده است.

 

شاهِ«به شدّت مذهبی»؟یا سکولار؟

میلانی چنین وانمود می کند که گوئی شاه از کودکی«درمکتب اسلام»تربیت شده بود! درحالیکه خصلتِ ضدآخوندی و عموماً سکولار وعُرفیِ رضاشاه، تعلیم وُ تربیت دینیِ شاه  را ممنوع  یا دشوارکرده بود.دوران نوجوانی محمدرضاشاه نیز زیرِنظرافسرانی گذشت که فاقدِ روحیّۀ اسلامی بودند،ازجمله،سپهبُداسدالله صنیعی،آجودانِ مخصوصِ ولیعهد(شاه) که معتقد به آئین بهائی بود.ازاین گذشته ادیب و دولتمردِ برجسته،دکترقاسم غنی در یادداشت هایش،ازعلاقۀ شاهِ جوان به تاریخ  و فرهنگ ایران و حضورش درجلساتِ مشترک بزرگانی مانندعلی اکبردهخدا،سیدحسن تقی زاده،دکتر قاسم غنی و…یاد می کند،نکته ای که در نظراین بزرگان«شانسی برای فرهنگ وُ سیاستِ ایران»بود.

میلانی یادآور می شود که«شاه قرآنِ کوچکی را که مادرش به او هدیه کرده بود،همۀ عُمرو درتمام طولِ سلطنتش همراه داشت»(ص23).میلانی حتّی خواب های کودکی(ص39) و گفته های شاه راجع به سوء قصدهای متعدّدبه جانش (ص462)را تبلوری ازاین«شخصیّتِ به شدّت مذهبی» تلقّی کرده است،درحالیکه ما نمونۀ آن«خواب»ها و«معجزه»ها را درسیاستمداران برجستۀ آن دوران نیز سراغ داریم چنانکه دکترمصدّق دربارۀ ملّی کردنِ صنعتِ نفت می گفت:

-«درخواب دیدم که  شخصی نورانی به من گفت:دکتر مصدّق! برو و زنجیرهائی که به پای ملّت  ایران بسته اند[را] پاره کن.این خواب سبب شدکه من به حفظِ جانِ خود کوچک ترین اهمیّتی ندهم… وقتی به اتفاق آراء ملّی شدنِ صنعت نفت از کمیسیون گذشت، قبول کردم که حرف آن شخصِ نورانی غیرازالهام چیزدیگری نبوده است».(نطق مصدّق در مجلس شورای ملّی،22اردیبهشت 1330).

در ادامۀ«اسلامگرائی شاه»، میلانی به سوگندِ شاه به هنگام تحلیف درمجلسِ شورای ملّی استناد کرده و مدّعی است:

-«سوگندِ محمدرضاشاه درمراسم تحلیف بیشتربه مفاهیم مذهبی آغشته بود.از93کلمۀ این سوگند نامه،49کلمه به نوعی با مفاهیم مذهبی مرتبط بود…سخنان شاه پُر از اشارات و مفاهیمی بود که در اندیشۀ قرون وسطائیِ مشروعیّت الهی  ریشه داشتند»(ص97).

دکترمیلانی-به عنوان استادعلوم سیاسی -بی تردید با مندرجات قانون اساسی مشروطیّت آشنا است و می داندکه سوگندِنامۀ شاه،مبتنی براصل 39 متمّم قانون اساسی مشروطیّت بود و اشاراتِ مذهبیِ آن-عیناً-تکرارِ کلمات و مفاهیمِ مندرج درقانون اساسی مشروطیّت بود.

درجای دیگر،میلانی عیادتِ شاهِ جوان ازآیت الله بروجردی دربیمارستان را نشانۀ دیگری از«اسلام پناهی شاه»تلقّی کرده است(ص116)،درحالیکه آیت الله بروجردی نمایندۀ«اسلامِ غیرسیاسی»بود و باتوجه به جایگاه وُ پایگاه بروجردی،«عیادتِ شاهِ جوان»می توانست پیامی به مراجعِ دیگری باشد که از اسلام  برای کسب قدرتِ سیاسی استفاده می کردند.(برای آگاهی ازمواضع آیت الله بروجردی در باب سیاست و روحانیّونِ مخالفِ وی،نگاه کنید به کتاب درخشان علی رهنما:نیروهای مذهبی بربسترِ حرکت نهضت ملّی،نشرِ گامِ نو،تهران،1387،صص17-28و53-77).

ادعای میلانی دربارۀ«اسلام پناهیِ شاه» وقتی نادرست تر به نظر می رسد که بدانیم برخی سلاطینِ میانه رو در کشورهای اسلامی(مانندسلطان حسن دوم،پادشاه مراکش)؛شاه را به خاطرِ«سهل انگاری نسبت به رعایتِ مبانی اسلام» سرزنش می کردند!(نگاه کنید به گفتگوی سلطان حسن دوم  با اریک رولو، خبرنگارمعروف فرانسوی:خاطرات امیراصلان افشار،صص569-576).

 

افزایشِ شگفت انگیزِمساجد و مدارس مذهبی!؟

برخی نویسندگان با تأکید بر«اسلامی بودنِ جامعۀ ایران»،انقلاب اسلامی را محصولِ بلافصل این ساختارمذهبی می دانند.این باور دربینِ«نواندیشان دینی» بسیاررایج است.دکترمیلانی نیز«اعتقادات مذهبیِ شاه و افزایشِ شگفت انگیزِ مساجد و مدارسِ دینی»را بستری برای انقلاب اسلامی دانسته است تا آنجا که مدّعی است که:«شاه،روحانیّون را به قدرت رساند»!.میلانی درتحکیم استدلالِ خود مدّعی است:درسال1356(1977) «چیزی نزدیک به75 هزارمسجد و حوزه در ایران مشغول به کاربود»(ص469)،درحالیکه به قول حجت‌الاسلام مجتبی صداقت،مسئول امور مساجد درجمهوری اسلامی:«ایران درسال1357 نزدیک به27 هزارمسجد داشته است».

باچنان ارقامِ إغراق آمیزی،دکترمیلانی تاسیس مسجد دانشگاهِ تهران را  هم به حسابِ شاه  واریز کرده و آنرا«نمادِ اسلام گرائی شاه» قلمداد نموده است(ص113) درحالیکه احداثِ این مسجد در سال1327 ازسوی«انجمنِ معارف اسلامی دانشجویان» تقاضاشده بود و پس از18سال تأخیر-سرانجام درسال 1345 افتتاح شد و هیچ ربطی به «اسلامگرائی شاه» نداشت!

 

جلوگیری از انتشارِعقایدآیت الله خمینی!

 «سانسورعقایدآیت الله خمینی وعدم اجازۀ فروشِ رسالات وی -خصوصاً کتابِ«ولایت فقیه»- و در نتیجه،«عدم آشنائی مردم ازعقاید خمینی»مورد ادعا و انتقاد مخالفان شاه بوده و هست.باید ببینیم که  این ادّعا تا چه اندازه درست وُ واقعی است؟

نخست باید گفت که بسیاری ازمخالفان شاه -ازجمله دکترمیلانی- درخارج  از کشور،آزادانه به کتاب «ولایت فقیه» دسترسی داشتند.ازاین گذشته،پُرسش اینست که درصورتِ انتشار  و فروشِ آزادانۀ کتاب«ولایت فقیه» درایران،برخوردِمعروف ترین و تأثیرگذارترین روشنفکر و نویسندۀ آن زمان-یعنی جلال آل احمد-با محتوای آن چگونه می بود؟.

آل احمد- یک سال پس ازشورش 15خرداد42 علیه اصلاحات اجتماعیِ شاه و تبعیدآیت الله خمینی،در سفری به مکّه،در نامه ای به خمینی،خودرا«فقیرِگوش به زنگ وُ به فرمان وُ فرمانبردار»نامیده بود!. آل احمد،ضمن ستایش ازشیخ فضل الله نوری ،نعشِ وی برسرِدار را«همچون پرچمی»می‌دانست که «به علامت استیلای غربزدگی بربامِ سرای این مملکت افراشته شد».(درخدمت و خیانتِ روشنفکران،  انتشارات خوارزمی، ج2،تهران،1357، ص402).

چنانکه خواهیم دید،اصلاحاتِ شاه و تغییر ساختاراجتماعی-فرهنگی ایران،شرایطی به وجود آورده بود که شریعتی و مطهّری آنرا«حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین»می نامیدند و لذا،نه شخصیّت خمینی و نه رسالاتِ وی درجامعۀ آنروزِ ایران  مقبولیّتی نداشت.دراین باره می توانم به تجربۀ شخصیِ خود اشاره کنم:

پدرم حدود 50 سال صاحبِ نخستین و بزرگ ترین کتابفروشی لنگرود بود و درکنارِفروشِ کتاب های غیردینی،گاه نسخه هائی از رسالاتِ آیت الله خمینی -بانام مستعارِ«نامه ای ازامام کاشف الغطا»- را نیز می فروخت،این رسالات  خریداران چندانی نداشت و به جُرأت می توانم بگویم که در مقایسه با کتاب های غیراسلامی (لائیک)،فروش شان فقط 10%بود.این امر،جلوۀ دیگری ازفضای فرهنگیِ غیرمذهبی (سکولار) درآن زمان بود.نکتۀ جالب این بود که برخی افرادِ مذهبی،پس ازمطالعۀ کتاب خمینی،آن را«توضیح المصائب» و«مفاتیح الجُنون»می نامیدند و یا بخشی از آن را «ساخته وُ پرداختۀ ساواک شاه»می دانستند،مسئله ای که بعدها ازطرفِ برخی یاران خمینی درپاریس نیز ابرازشده بود.

آن فضای فرهنگی سکولار-البتّه- مختصِّ به لنگرود و دیگرشهرهای شمال ایران نبود بلکه برخی شهرهای بزرگِ مذهبی نیز دارای چنین فرهنگ وُ فضائی بودند،ازجمله:معروف ترین و بزرگ ترین کتابفروشیِ مشهد،کتابفروشیِ خُرامانی.

دربارۀ«افزایش شگفت انگیزِمدارسِ مذهبی» نیزباید بگویم که درسال های 44-45 من دانش آموزِ  ِیکی ازهمین«مدارس مذهبی»درشهرستان لنگرود بودم.تحصیل من در «دبیرستان ملّی مهدویّه» نه بخاطرِ تعلّقات دینی،بلکه به خاطرِکیفیّت تدریس و سطحِ بالای دبیران آن بود.مدیر و مسئول دبیرستان فردی به نام حُجّت الاسلام تقوائی بود ولی به جرأت می توانم بگویم که درآن دبیرستانِ به اصطلاح «اسلامی» نشانی ازتدریس قرآن یا اصول اسلامی نبود.سطح بالا و کیفیّتِ تدریس در«دبیرستان ملّی مهدویّه» چنان بودکه من به محض دریافت دیپلمِ دبیرستان،درکنکورِدانشگاهِ پهلوی(شیراز) و نیز در دانشگاه های تبریز،تهران و دانشکدۀ حقوق دانشگاه ملّی قبول شده بودم!         

 

اولویّتِ تجدّد اجتماعی؟ یا استقرارِ دموکراسی؟

اولویّت نوسازی اجتماعی بر سیاست(استقراردموکراسی) و یا توازنِ این دو در«جوامعِ درحالِ توسعه»مسئله ای است که مورد توجۀ بسیاری از پژوهشگران-ازجمله دکترمیلانی- بوده است. دکترمیلانی-به درستی-آزادی های سیاسی و دموکراسی را«ملازمِ تجدّد»نامیده(ص546)،ولی این سخن دربارۀ تحوّلات اجتماعی اروپا مصداق دارد نه درکشورهای عقب مانده یا درحالِ توسعه.

به عبارت دیگر، دموکراسی و مدرنیته محصولِ پیدایشِ دولت-ملّت و حاصل درجه ای از تکامل اجتماعی و پیشرفت صنعتی است،بنابراین،جامعۀ عقب ماندۀ زمان رضاشاه و یا درحالِ توسعۀ دوران محمدرضاشاه آیا می توانست حامل آزادی و دموکراسی به معنای امروز باشد؟ اینکه سال ها بعد از انقلاب مشروطیّت،روشنفکرانی مانند ملک الشعرای بهار فریاد می زدند:« یا مرگ یا تجدّد» به یک آسیب شناسی تاریخی اشاره می کردند.درواقع،به خاطرِعقب ماندگی،آشفتگی و عدم امنیّتِ اجتماعی،نه استقرارِ آزادی های سیاسی، و نه برقراری دموکراسی-هیچیک- موردِ خواست یا توجّۀ روشنفکرانِ آن عصر نبود.

شعرِبهار، ممکنات و محدودیّت های تجدّد درایران را برجسته می کند و ما را از«اینهمانی»های گمراه کننده با تجدّد دراروپا  باز می دارد.اینکه برخی پژوهشگران از«تجدّد ایرانی» یا «مشروطۀ ایرانی»یاد می کنند ناظر بر تفاوت ها و محدودیّت های تاریخیِ ایران با جوامع غربی است.

شعرِبهار ضمن اینکه شرایطِ اجتماعی-سیاسیِ ظهور رضاشاه را نشان می دهد،گوئی که از شرایطِ ناگوارِ ایرانِ امروزِ سخن می گوید:

ویرانه ‌ای ست کشور ایران

ویرانه را بها وُ ثمن نیست

امروز حالِ مُلک خراب ست

بر من مَجال شُبهت و ظن نیست

اخلاقِ مرد وُ زن همه فاسد

جز مَفسَدت به سِرّ وُ عَلَن نیست

خویشی میانِ پور وُ پدر، نه

یاری میان شوهر وُ زن نیست

بیدادها کنند وُ کسی را

یک دَم  مَجالِ داد زدن نیست

هرسو سپه کشند وُ رعیّت

ایمن به‌ دشت وُ کوه وُ دَمَن نیست

 

دموکراسی،شاه و مخالفان!

شاه عاملِ گسترده ترین اصلاحات اجتماعی درسراسرِتاریخِ معاصرِ ایران بود،لذا«اصلاح ناپذیر» نامیدن رژیم شاه درعرصۀ سیاست،منصفانه نیست چراکه آن اصلاحاتِ گستردۀ اجتماعی می توانست برساختارِ سیاسیِ رژیم نیز تأثیر داشته باشد،سرنوشتِ کُرۀ جنوبی نمونۀ درخشانی دراین باره است

شاه ،«حزب بازی»سال های 1320تا1332 را دیده بود و آنرا باعث هرج وُ مرجِ اجتماعی و آشفتگی های سیاسی می دانست.او به دموکراسی های غربی  بدبین بود و جامعۀ ایران را فاقدِ «ملزوماتِ استقرارِ دموکراسی»می دانست و لذا،به نوعی«دموکراسی هدایت شده»اعتقاد داشت.چنین دیدگاهی تنها مختصِّ به شاه نبود بلکه عمومِ  روشنفکران آن زمان نیز دارای چنان نگاه وُ نظری بودند،مثلاً، معروف ترین و تأثیرگذارترین روشنفکرِ آن دوران(جلال آل احمد)ضمن نفی و تحقیرِ دموکراسی های غربی معتقد بود:

-« ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم…احزاب و سازمان های سیاسی در کشورهای غربی،منبرهائی هستند برای تظاهرات مالیخولیاآمیزِ آدم های نامتعادل و بیمارگونه…».(غربزدگی،چاپ سوم،تهران،صص172و203).

علی شریعتی نیز می گفت:

-«آزادی،دموکراسی ولیبرالیسم غربی چونان حجابِ عصمت به چهرۀ فاحشه است».

(شریعتی،حسین  وارث آدم ،ص 99؛ اُمّت و امامت، ص 622؛ مقایسه کنید با: دیدگاه های مرتضی مطهری، صص 103- 104).

شریعتی باتوجه به بیسوادی و فقدان آگاهی سیاسی جامعه،می گفت:رعایتِ آزادی و دموکراسی درچنین جامعه ای نه تنها معقول وُ منطقی نیست بلکه «حتّی خطرناک وُ ضدانقلابی»است،چرا که«اصل حکومت دموکراسی- برخلاف تقدّسِ شورانگیزی که این کلمه دارد- با اصل تغییر و پیشرفت انقلابی و  رهبری فکری[یعنی ولایت وامامت] مغایر است.بنابراین، به نظرشریعتی:

-«رهبرانقلاب و بنیانگذارمکتب حق ندارد دچارِ وسوسۀ لیبرالیسم غربی شود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها [الاغ ها=مردم بیسواد وعامی] بسپارد…او هرگز سرنوشتِ انقلاب را بدست لرزانِ دموكراسى نمى سپارد حتّى عليرغم شمارۀ آراء ».(شریعتی،اُمّت و امامت ،صص 504- 505 و 521 و 601- 602 و 630- 631 م.آ.26؛مسئولیت شیعه بودن،صص 248- 249 و 254 و 264، م.آ 7؛ انتظار،مذهبِ اعتراض،ص 268، م.آ.19).

دکترناصرزرافشان-حقوقدان معروف- نیزدرسال1357معتقد بود:

 -«حقوق بشر و دموکراسیِ غربی، فریب است.نمی‌توان درشُعار«حقوق بشرغرب» صداقتی سراغ کرد.خطابه‌های پُرطمطراقِ مُبلّغین«حقوق بشر» وقتی از آزادی‌های دموکراتیک و حق بیان عقاید و نظراتِ فرد صحبت می‌کنند،طنین ریاکارانه‌ای پیدا می‌کند».(روزنامۀ اطلاعات ،11مردادماه ۱۳۵۷).
برخی روشنفکران مبارز نیز-بدون کمترین شناختی ازتحوّلات جامعۀ ایران- درسودای استقرارِ «دموکراسیِ دهقانی»(ازنوعِ «پُل پوت»درکامبوج) بودند!

باچنان درکِ نازلی از آزادی  و دموکراسی،دکترعلی اصغرحاج سیدجوادی-نویسندۀ سرشناس و عضو«کمیتۀ ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر»نیز- شش روز پس ازپیروزی انقلاب اسلامی- ضمن انتقاد از رعایت حقوق بشردرمحاکمۀ فرماندهان دلاورِ ارتش ایران،محاکمۀ آنان را-اساساً- نالازم دانست و توصیه کرد:
انقلاب،عدالتِ خاصِّ خود را دارد.عدالتِ انقلابی یعنی شدّتِ عملِ هرچه بیشتر دربارۀ عواملِ فساد و ریشه‌ کن کردنِ کانون‌های توطئه و فساد.همۀ میکروب‌ها و سموماتِ مولّدِ فساد وُ ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ نابود شوند»(روزنامه اطلاعات، 28بهمن 1357).

این سقوطِ هولناکِ«مُدّعیانِ دفاع از آزادی و حقوق بشر»،همۀ مارا باید فروتن کند تا از بازتولید و تکرارِ آن جلوگیری  گردد.براین اساس،در«آسیب شناسیِ یک شکست »نوشته ام:

-« استقرار آزادی، دموکراسی و جامعـۀ مدنی، نيازمند مقدّمات و زمينه‌هائی‌ست که فقدان هريک از آنها، دستیابی به آزادی و دموکراسی را غيرممکن يا بسيار دشوار خواهد ساخت.اينکه در تمامتِ دوران مشروطیـّت تا کنون،مشروطه ‌خواهان ما به استبداد گرويدند،آزاديخواهان ما آزادیِ ديگران را پايمال کردند و مُنادیان وُ مدّعیـّانِ حکومت قانون، بی ‌قانونی‌ها نمودند، ناشی از فقدانِ اين مقدّمات و زمينه‌ها است…رَوَندها و رویدادهای سیاسی در ایران(از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی) نشان می‌دهند که برخلاف نظرِ«مستشارالدوله»،مشکلِ جامعۀ ما،«یک کلمه»(یعنی قانون) نیست بلکه مشکل اساسی،یک مشکل ساختاری،معرفتی و فرهنگی است و به همین اعتبار،(به تعبیر پوپر) نیازمندِ مهندسی اجتماعیِ تدریجی و مستلزم یک پیکار تاریخی و درازمدت است».

 ازاین زاویه،نظر شاه دربارۀ آزادی و دموکراسی  قابل تأمّل است:

-«اگربپذیریم که تنهاراهِ تحقّق یک دموکراسی راستین، وجود یک اقتصادسالم  و توانا است، باید-الزاماً-قبول کنیم که کشورهای درحال توسعه،ناگزیرند که برای نیل به دموکراسی،ابتداء همۀ نیروها و منابع و امکانات خودرا برای ایجاد زیربنای اقتصادی لازم تجهیزنمایند.در روزگارما  استقلالِ سیاسی بدون یک اقتصادِ توانا مفهومی ندارد.توسعۀ اقتصادی،شرط لازم و واجبِ تحقّقِ دموکراسیِ سیاسی و نیل به ترقیِ اجتماعی است»(پاسخ به تاریخ،صص203-206).

می توان -ماننددکترمیلانی- از«اختناق و انسدادِ سیاسیِ دوران شاه» انتقاد کرد، ولی رویدادهای پس ازانقلاب اسلامی نشان داد که کدام یک ازطرح ها و تئوری های بالا  برای تجدّد و توسعۀ ملّی در ایران   ممکن و مفید بوده است؟.

میلانی تشکیلِ«حزب رستاخیز» را«شبه توتالیتاریسم» نامیده و آنرا عاملی در«فرایندِ شگفت انگیزِ سقوط شاه»دانسته است(ص545).فرایندِ سقوط شاه، شگفت انگیز بود،امّا نه بخاطر حزب رستاخیز یا اِنسدادِ سیاسی رژیم شاه، چرا که درآن هنگام رژیم های توتالیتر یا دیکتاتوری در اسپانیا،شیلی، پرتغال،کرۀ جنوبی،اندونزی،آرژانتین و…خشن تر و گسترده تر بودند ولی هیچ انقلابی درآن کشورها صورت نگرفته بود.

دربحش پایانی این مقال،به دلایل انقلاب ایران اشاره خواهم کرد،امّا،نکته ای که میلانی ازآن غفلت کرده،این است که شاه درسخنرانی تشکیل حزب رستاخیز  خطاب به «توده ای های بی وطن» گفته بود:

-«کسی که مخالفِ حزب رستاخیز است،اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش می‌گذاریم و به هر جایی که دلش می‌خواهد،برود…».

می توان با سخن شاه دربارۀ«توده ای های بی وطن»،مخالف یا موافق بود،امّا،پرسش اساسی اینست که با آن سخنِ شاه،چند نفر پاسپورت گرفته و از ایران خارج شده بودند؟(با توجه به اینکه آن زمان  پاسپورت ایرانی آنقدر ارزش وُ اعتبار داشت که نیازی به گرفتنِ ویزا برای سفربه«کشورهای آزاد» نبود!).

سیاست را «جاده ای دو طرفه» تعریف کرده اند،به این معنا که«پوزیسیون»(حکومت) و اُپوزیسیون (مخالفان)درتعادلِ فضای سیاسی جامعه  نقش اساسی دارند.براین اساس،سال ها پیش دربارۀ نقشِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران در زمان شاه  گفته بودم :

-«واقعیت اینست كه درآن زمان،عموم روشنفكران ما بوسیلۀ انواع ایدئولوژی ها مسخ وُ مسحون شده بودند(ازمارکسیسم روسی و مائوئیسم چینی تا تشیّع سرخِ عَلوَی و انقلابی)،بهمین جهت، درکنارِانسدادِ سیاسی،تحولات عظیم اجتماعی، صنعتی و فرهنگی را یا نمی دیدند و یا آنها را انکار می کردند.

تحلیل های رایج چنان بود كه انسدادِ سیاسی را مغایرِ اصلاحات ارضی،توسعۀ صنعتی و تجدّدِ اجتماعی می دانستند و یا سپاه دانش،سپاه بهداشت و ترویج و آبادانی و مسکن را به عنوان«چشم وُ گوش ساواک»ارزیابی می کردند.جبهۀ ملّی نیز-که دربرابرِاصلاحات اجتماعی شاه،حرف یا طرحی نداشت- به قول خلیل ملکی:با نوعی«تنزّه طلبی و عافیت جوئی» شعار می داد: «اصلاحات، آری! دیکتاتوری،نه!».

در واقع،این سخنِ درستِ افلاطون بوسیلۀ رهبران سیاسی و روشنفكرانِ آن دوران ناشنیده ماند:

-«ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری کنید،گروهی ناپاک آنرا اِشغال خواهند كرد».

آنان با تشكیل نوعی«جبهۀ امتناع»،هم جامعه و هم  رژیم شاه را از داشتنِ روشنفكرانِ هدایت گر محروم کردند،هرچند فرزانگانی بودند که با ورود به دستگاه های دولتی کوشیده بودند تا درتعالی و بهبودِ اصلاحات اجتماعیِ شاه مشارکت کنند(مانند فیروز شیروانلو،پرویز نیکخواه،کوروش لاشائی،چنگیز پهلوان و…).                           

بخس سوم

نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(۱)

نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(۲)

نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(3)

 

 

داریوش همایون؛مردی که هنوز با مااست،ایرانشهر

ژانویه 30th, 2020

بیست و هشتم ژانویه نه سال قبل، رسانه ها ایرانی از مرگ ناگهانی یکی از خوشفکرترین سیاسی کاران مخالف جمهوری اسلامی خبر دادند ، شخصیتی که در عین تعادل ورزی در رفتار عمومی و دیگر پذیری، چهره ای مصمم و بی گذشت در باور ناسیونالیستی و ایران دوستی بود. مردی که با وجود پا گذاری به عصر کهنسالی، همچنان جوانفکر و پویا می نمود.

داریوش همایون نمونه درخشان یک روشنفکر راست کیش بود که نفوذ کلام و کردارش در میان عموم اهل سیاست ایران از اعتنا و اعتبار برخوردار بود. روشنفکری که سابقه وزارت در حکومت پادشاهی داشت و در عین حال روزنامه نگار و قلم زنی برجسته، و در نوع سیاسی نویسی، در میان نویسندگان ایرانی بی اغراق اگر بی نظیر نبوده باشد، کم نظیر بود. زبان او در نگارش متن سیاسی از گونه ی نثر اغلب نویسندگان سیاسی، توصیفی و انشاء گونه که نبود هیچ، از ویژگی ای برخوردار بود که تماما به صورت حرفه ای در خدمت یک مقاله و جستار سیاسی جلوه و برجستگی می یافت. زبان نو و موجزی که حکایت از احاطه او به زبان فارسی داشت و از جنبه تکنیکی و فرم نشان می داد لااقل به یک یا دو زبان دیگر تسلط دارد و در پی مطالعه پیگیرانه به زبان انگلیسی و یا فرانسوی شیوه نگارشش این گونه مدرن در خدمت موضوع است. اگر منصفانه بگوییم قلم در دست این مرد چنان بی کم و کاست در خدمت موضوع مورد نظرش بود که بعد از او هم تا به کنون، هیچ کس نتوانسته است جای خالی او را از این منظر پر کند. خلاقیت او در نوشتن، به طور خاص در سرمقاله های روزنامه آیندگان در واپسین سال های دهه چهل شمسی، نشان می دهد که او سخت به روزنامه نویسی مدرن معتقد است و خود به همراه روزنامه اش در این راه پیشگام بوده است. سویه مدرنیسم تفکری او تنها به نگارش نو و فرم سامان یافته تازه اش جلوه گری نمی کرد، نگاه به یکی از سرمقاله هایش که در تیر ماه ۱۳۴۹ در روزنامه آیندگان نگاشته و اکنون در تارنمای بنیاد داریوش همایون قابل دسترسی است، نگاه انتقادی او به برنامه ریزی سازمان برنامه و انتقاد از عدم موفقیت مورد انتظار و پیشنهاد راهبردی برای کارآیی بیشتر و در نهایت ایفای نقش سازنده در مهندسی اجتماعی را به روشنی خواهید دید.

همایون تا آخرین روزهای زندگی اش نوشتن را همچنان با نظمی حرفه ای پی می گرفت و در همان حال، حزب مشروطه را که از پایه گذارانش بود، عملا رهبری می کرد.در آن سال ها که قدرتمندان پیشین از اسب افتادگانی عموماً خاموش و یا به افراطیونی با عصبیت های احساسی تبدیل شده بودند تا نشان دهند از اصل نیفتاده اند؛ داریوش همایون با اندیشه فرهنگی و سیاسی جا افتاده اش نشان داد، افتادن از صندلی قدرت برای او رفتن به جهان انزوا و تاریکی نیست، چرا که قلمی توانا داشت و می توانست اندیشه مدرنش را چه در بازخوانی آنچه که گذشت و چه در بازنمایی آنچه را که جاریست بخوبی نشان دهد و غالبا راهکار فکری ارایه نماید.

 در مقاله ای که گرهگاه ایرانی – اسلامی نام دارد و از جمله آخرین نوشته های اوست می نویسد: “در ایران ستیزی خمینی و پیروانش تنها ملاحظات ایدئولوژیک در کار نمی‌بود. جدا از اینکه پرورش حوزه‌ای و حذف کردن تاریخ و فرهنگ بشری به سود یک دوره کوتاه و چند‌ شخصیت محدود، روان‌های کوچک آنان را به دشمنی با هر چه جز خودشان است برمی‌انگیخت، ناگزیر می‌بودند به یک ملاحظه حیاتی عملی نیز بیندیشند. آخوند‌ها صد سال دیر رسیده بودند. جامعه ‌ایرانی از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، دو سه سده را ــ از بسیاری جهات ــ در نوردیده بود. … عرب‌ها برای اسلامی‌کردن ایران دویست سال و درجات باور نکردنی خشونت و کشتار لازم می‌داشتند. در کشوری که توده مردم خواندن و نوشتن نمی‌دانست و میان مناطق گوناگون آن، چه رسد به جهان بیرون، ارتباطی نبود- باز ایرانیان، عرب نشدند و گذشته خود را پاک فراموش نکردند. ایران پیش از اسلام، ایران غیر از اسلام، مانند‌ شعله‌هائی از یک آتش درونی در اینجا و آنجا همچنان درخشید و در کوچک‌ترین فرصت از زیر خاکستر بیرون آمد و سرانجام در جنبش مشروطه با ‌شعار زنده باد ملت ایران پیروزی نهائی خود را بر یک نگرش مذهبی که یا ایران را در برابر اسلام به چیزی نمی‌گرفت و یا به یاری و لطف اسلام قابل اعتنا می‌شمرد اعلام داشت”.

به جز زبان و نثر شاخص داریوش همایون در سیاسی نویسی، برجستگی قابل تاکید و مهم در گوهر اندیشه اش تفکر دور اندیشانه و راهبردی ، و در همین حال، امیدوارانه او بود. گویی با چنین نگاه و باوری به ایران، بیش از نیم قرن قبل نام روزنامه اش را آیندگان نهاده بود.

 در رفتار عمومی و اجتماعی نیز چنین بود، برای جوانان و نیروهای تازه نفس و خوشفکر فرصت فراهم می کرد و با دقتی کم نظیر به سخنانشان گوش فرا می داد و بی تکبّر، چنان ارتباطی معنوی و مهربانانه و البته صادقانه و به دور از تظاهر و بهره ابزاری، برقرار می کرد که جوانِ رو در رویش به خود باوری می رسید و به دوستی با مردی دانا و پا به سن گذاشته افتخار می کرد.او سخت به جوانان و فکر نو باور داشت.

 داریوش همایون از کجا چنین رفتار و نگاه و گفتاری را آموخته بود بر ما به درستی روشن نیست. او با وجود مشارکت و حضور در قدرت دوره پادشاهی محمد رضا شاه و زندگی در میان اشراف، و با اندیشه سیاسی راست، در روابط اجتماعی راحت و پذیرنده و البته در بیان نظر سیاسی اش قاطع بود. به جز سرشت و خمیر مایه شخصیتی، بی تردید او می باید آگاهانه در تربیت خود، نقش بسیار مهمی ایفا کرده باشد.

داریوش همایون از نوجوانی به قلمرو سیاست پا گذاشت و به یک کنشگر سیاسی تبدیل شد و احتمالا به تاثیر از رهبر خود منشی زاده در « سومکا » که گروهی راست افراطی بود، آغاز به نوشتن کرد.

 در کشاکش پس از سال های بیست، در تعقیب و گریز های یک ماجرا، یک پای داریوش همایون با شلیک گلوله یک مامور تیر خورد و نهایتاً همان پا، پاشنه آشیل او شد. هنگام پایین رفتن از پله های خانه اش روی همان پا، تعادل خود را از دست داد و سقوط کرد و کوتاه زمانی پس از آن حادثه، تسلیم مرگ گردید. جای خالی او در میان مخالفان جمهوری اسلامی و در سپهر سیاسی ایران همچنان احساس می شود. در رسانه های تصویری و نوشتاری حدود یک دهه است که حضوری زنده ندارد اما آموزه هایش به ویژه در نوشته های او چنان است که گویی با ذهن آینده نگرش همچنان در کنار ماست.

منبع: شبکه سیاسی ایرانشهر    

 

اعطای دکترای افتخاری دانشگاه کانادایی به نسرین ستوده

ژانویه 29th, 2020

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دانشگاه کوئینز کانادا اعلام کرد که به پاس مبارزات نسرین ستوده در راهِ آزادی و حقوق بشر به او دکترای افتخاری می‌دهد. نسرین ستوده  سال پیش بازداشت و به اتهام‌های مختلف به بیش از ۳۰ سال زندان محکوم شد.

دانشگاه کوئینز کانادا در بیانیه‌ای اعلام کرد که به نسرین ستوده، حقوقدان و فعال حقوق بشر که در ایران زندانی است، به پاس مبارزاتش در راه آزادی به طور غیابی دکترای افتخاری می‌دهد.

این بیانیه می‌گوید استادان و دانشجویانی که درخواست اعطای دکترای افتخاری به ستوده را امضاء کرده‌اند تاکید می‌کنند که قادر به یافتن فردی شایسته‌تر از این مدافع حقوق بشر برای قدردانی نبوده‌اند.

در بیانیه دانشگاه کوئینز که شامگاه سه‌شنبه هشتم بهمن (۲۸ ژانویه) منتشر شد نسرین ستوده از پیشتازان مبارزه علیه اعدام کودکان و نوجوانان در کشوری که بیشترین آمار اعدام کودکان را دارد، وکیل مدافع روزنامه‌نگاران و وبلاگ‌نویسان بازداشتی و یک فعال شجاع حقوق بشری معرفی شده است.

نامه درخواست اعطای دکترای افتخاری به نسرین ستوده را بیش از ۵۰ عضو هیئت‌های علمی و ۵۰۰ دانشجوی دانشگاه کوئینز کانادا امضاء کرده‌اند.

در این نامه ستوده کنشگری با شهامت در دفاع از حقوق زنان در کشوری که شکنجه و سرکوب زنان با حمایت حکومت انجام می‌شود و وکیل مدافع معترضان، دگراندیشان و زندانیان سیاسی توصیف شده که این گونه فعالیت‌ها را تا زمانی که خود زندانی شد ادامه داده است.

نسرین ستوده خرداد ماه سال گذشته در محل سکونتش در تهران بازداشت و پس از محاکمه به اتهام‌هایی نظیر توهین به مقام‌های ارشد حکومت، تبانی علیه امنیت ملی، نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی در مجموع به ۳۸ سال حبس و تحمل ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم شد. مطابق قوانین جزایی جمهوری اسلامی از مجموعه محکومیت حبس ستوده ۱۲ سال آن قابلیت اجرایی دارد.

قدردانی و جوایز بین‌المللی

نسرین ستوده پیش از این نیز به دلیل فعالیت‌های مدنی، حمایت از حقوق زندانیان سیاسی و عقیدتی و پایداری در دفاع از حقوق بشر جوایز و تقدیرنامه‌های دیگری از نهادهای بین‌المللی دریافت کرده است. دانشگاه یورک کانادا در سال ۲۰۱۳ به ستوده دکترای افتخاری اهدا کرده بود.

این فعال حقوق بشری یک سال قبل‌تر همراه با جعفر پناهی، سینماگر از سوی پارلمان اروپا به عنوان برندگان جایزه آزادی اندیشه ساخاروف این نهاد معرفی شده بود.

نسرین ستوده آذر ماه امسال نیز همراه با سه حقوقدان دیگر ایرانی که به دلیل دفاع از زندانیان سیاسی هم اکنون در زندان به سر می‌برند برنده جایزه حقوق بشر اروپا شد.

ستوده پس از جنبش اعتراضی به نتایج اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ نیز به زندان افتاده بود. او که وکالت خانواده شماری از قربانیان و معترضان زندانی را بر عهده داشت به اتهام “اقدام علیه امنیت ملی” محاکمه شد و از شهریور ۸۹ به مدت سه سال زندانی بود.

نسرین ستوده در زندان نیز دست از مبارزه برای دفاع از حقوق بشر بر نداشته و بارها در اعتراض به وضعیت خود و فشاری که بر دیگر فعالان سیاسی وارد می‌شود دست به اعتصاب غذا، تحصن و انتشار متن‌های انتقادی کرده است.

در سال‌های گذشته بسیاری از نهادهای بین‌المللی و شخصیت‌های شناخته شده سیاسی و فرهنگی جهان خواستار توقف آزار و اذیت نسرین ستوده و آزادی او از زندان شده‌اند.

رضا خندان، همسر نسرین ستوده نیز شهریور ماه سال پیش بازداشت و در بهمن ماه به اتهام “اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی” و “تبلیغ علیه نظام” به شش سال زندان محکوم شد.

نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی(بخش۱)،علی میرفطروس

ژانویه 23rd, 2020

 

 

*میلانی ، شاه را «مذهبی»،«مُرغدِل»(ترسو) و «شاهِ برفی»نامیده است،ولی آیا آن اصلاحاتِ عظیمِ اجتماعی و تحوّلات شگفت انگیز صنعتی،فرهنگی و هنری یا آن جدالِ سهمگین علیه «ارتجاع سیاه» ، به دستِ همین شخصیّتِ«مذهبی» و  «مُرغدِل»انجام شده بود؟!

*یکی ازنتایجِ هرج وُ مرج های سیاسی-اجتماعی و «عصرِ ترور و آشوب»این بود که شاهِ مشروطه خواه-به تدریج-از احزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی   دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی،به تدریج از«سلطنت»به«حکومت»گرائید.

***

زندگینامه نویسی نوعی تاریخنویسی به شمار می رود به این معنا که نویسنده برای تدوین کارِ خود از اسناد و منابع تاریخی نیز استفاده می کند.نمونه ای از این زندگینامه ها،کتابِ«زندگی و زمانۀ شاه، اثرِ دکتر غلامرضا افخمی(دسامبر۲۰۰۸)،محمّد رضاپهلوی؛آخرین شاهنشاه،نوشتۀ دکتر هوشنگ نهاوندی و اِیو بوماتی(ژانویۀ2013)،«نگاهی به شاه» اثر دکتر عباس میلانی(اوت2013) و سقوطِ بهشت، اثرِ پروفسور اندرو اسکات کوپر(اوت ۲۰۱۶)می باشد.هر چهار زندگینامه،دورانِ نوجوانی، زندگی و زمانۀ شاه را بررسی کرده و لذا،طبیعی است که ضمن داشتنِ فصل ها و موضوعاتِ مشترک،از منابع  و اسنادِ مشترک نیز استفاده کرده باشند.ولی وقتی نویسنده ای بخواهد یک شخصیّت تاریخی را باشخصیّت تاریخی دیگر مقایسه کند،دشواریِ کار دو چندان می شود،زیرا این کار زمانی می تواند به درستی انجام شود که نویسنده در انتخابِ«قالب» یا «الگو»ی شخصیّتِ کتابش احتیاط کند،و گرنه کارش مصداقِ این سخن سعدی خواهد بود:

[تو] ای نیک بخت این نه شکلِ من است

ولیکن قلم در کفِ دشمن است

آنچه کتاب دکتر میلانی را از سه کتاب دیگر متفاوت می کند، شبیه سازیِ شخصیّت شاه و برخی داوری های نادرست است که با سخنِ میلانی مبنی بر«نِسبی بودنِ حقیقت های تاریخی»(ص549)‌ مغایرت دارد.

«نگاهی به شاه»به لطفِ دکتر میلانی و همّتِ دوست عزیزم(هایدۀ رزقی)در اوتِ 2013 به دستم رسید و قرار بود تا نقدی برآن بنویسم،ولی بیقراری های زمانه و اِشتغال من در تنظیم یادداشت های 40 ساله ام  برای تکمیل کتاب حلّاج  رُخصتِ انتشارِآن را نداد.در این مدّت نقدهای متعدّدی برکتاب میلانی نوشته شده و لذا،برخی انتفاداتم-که در نقدِ دیگران نیز آمده-ازمتنِ این«یادداشت»حذف شده اند. مفهومِ «نیم نگاه»نیز ناظر بر حصر وُ حدود این یادداشت وتمرکزِآن تنها بر چند صفحه یا برچند نکته است.برخی از این نکات در برخی مقالاتم آمده اند،ولی بازخوانیِ آنها می تواند روشنگرِ این بحث باشد.

حضورِگسترده و-گاه -اغراق آمیزِ میلانی در رادیو-تلویزیون ها و دیگر رسانه ها باعثِ برجستگیِ«نگاهی به شاه» و استقبالِ گسترده از آن در ایران و خارج از کشور شده و همین امر،باعثِ اشاعۀ گستردۀ برخی نظراتِ نادرستِ میلانی گردیده است.هدفِ این یادداشت-درعین حال-یادآوریِ آن نادرستی ها است.

ماننددکتر افخمی،دکتر نهاوندی و پروفسور کوپر،دکترمیلانی نیز در تألیف کتابش زحمتِ بسیار کشیده و نثرِ شیوای نویسنده به جذّابیّتِ کتاب افزوده است.نویسنده-به زعم خویش-کوشیده تا روایتی«میانه»یا «بی طرفانه»از زندگی و کارنامۀ شاه ارائه کند،امّا این«موضعِ میانه»،حاملِ چه مقدار«حقیقت های تاریخی»است؟و تا چه اندازه می تواند رنگی از«تنزّه طلبی»یا«محافظه کاری»داشته باشد؟ آنهم در جامعه ای که سخنِ سعدی مانیفستِ اخلاقیِ بسیاری از روشنفکران و پژوهشگران است:

-[سخنی] که دلی بیازارَد،توخاموش باش تا دیگری بیارَد».

در«نگاهی به یک عارضۀ تاریخی!» و «ما و «نفرین شدگان تاریخ»، به«دشواری های تاریخنویسی درایران معاصر»اشاره کرده ام،بنابراین،پرسش اینست که شجاعت اخلاقی چه جلوه وُ جایگاهی درمیانِ روشنفکران و پژوهشگرانِ ما دارد؟ وقتی که تولستوی می گوید:

-«ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم که همه می دانند،امّا هرکسی را شهامتِ گفتنِ آن ها نیست!».

فصل های مختلفِ«نگاهی به شاه»با جمله ای از نمایشنامۀ ریچاردِ دومِ اثر شکسپیر آغاز می شوند.میلانی با شبیه سازیِ منِش و کردارِ شاه با ریچاردِ دوم،محمّد رضا شاه را فردی«مُرغدِل»(ترسو) و «شاهِ برفی»نامیده که«اغلب چون شیر می غُرّید اما به محضِ احساس خطر،غُرّش اش به کُرنش بدَل می شد»(صص4 و504 و543).همین مرغدلیِ شاه – گاه – «به تذبذب و تردیدهای فاجعه‌ آفرین  ره می بُرد»(ص48).

نخستین پُرسشی که باخواندنِ این داوری به ذهن می آید اینست:

-«پس،آن اصلاحات عظیمِ اجتماعی و تحوّلات شگفتِ صنعتی،فرهنگی و هنریِ زمان شاه، یا آن جدالِ سهمگین علیه«ارتجاع سیاه»و تلاش برای استقلال و نیکبختی ایران،به دستِ یک شخصیّتِ«مُرغدِل»و«شاهِ برفی»انجام شده بود؟! آیا این باور،بازتابِ آسیب هائی است که در زمان شاه  نصیبِ میلانی شده بود؟

من نیز در زمان شاه دچارِ رنج وُ شکنج های فراوانی بوده ام،امّا از شاهرخِ مسکوب آموخته ام که در بررسی شخصیّت های تاریخ معاصر ایران،عدالت وُ انصاف را بر جراحات گذشته ترجیح دهم،با این اعتقاد،«انقلاب شکوهمنداسلامی»هیچگاه برای من جلوه وُ جذبه ای نداشت؛ انتشار کتابِ کوچکِ اسلامشناسی(فروردین1357)، حلّاج (اردیبهشت1357) و آخرین شعر(مردادماهِ 1357)نشانۀ این برائت وُ بیزاری بود.

نگاهِ مادرانه به تاریخ!

عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران-از جمله دکترمیلانی-«انسدادِ سیاسی و فقدان دموکراسی و آزادی های سیاسی در زمان شاه» را عاملِ مهمّی در وقوعِ انقلاب اسلامی دانسته اند.در بخش دومِ این مقال خواهیم دید که چنین نگاهی تا چه اندازه  موجّه وُ معتبر است.به عبارت دیگر،خواهیم دید که جایگاهِ آزادی و دموکراسی در نظرِ شاه و مخالفانش چگونه بود؟ ولی اگربپذیریم که مخالفانِ شاه ( از جمله دکتر میلانی)فرزندِ زمانۀ خود بودند که علاقه ای به آزادی و دموکراسی نداشتند،می توان گفت که شاه نیز فرزندِ زمانۀ خود بود با همۀ ممکنات وُ محدودیّت ها وُ اشتباهاتش.

در واقع،«نگاهِ مادرانه به تاریخ» بیانگرِ این حقیقت است که هم رضا شاه،محمدعلی فروغی،سیدحسن تقی زاده و قوام السلطنه، و هم دکتر مظفّر بقائی،دکتر مصدّق و محمّدرضاشاه،«فرزندانِ مامِ میهن»بودند و همگی ایران را سربلند وُ آزاد وُ آباد می خواستند هر چند که هریک- در قفسِ تنگِ شرایط –  دچارِ اشتباهاتی شده بودند.

با این مقدّمات ،پُرسش اساسی در رابطه باکتابِ«نگاهی به شاه»اینست که«قالب»(الگو)ی میلانی برای پرداختِ شخصیّت شاه تا چه حد درست و مناسب است؟ و آیا این «تصویر»با آنچه که شاه در عرصۀ فرهنگ وُ مدنیّت وُ مدرنیسمِ ایران انجام داده  تطابق دارد؟

به نظر من،مقایسۀ شخصیّتِ ریچارد دوم با شاه -اساساً- نادرست است به این دلیل که ریچارد دوم در 10سالگی به سلطنت رسید و -همانند کودکی ناتوان- بازیچۀ دستِ سیاستمدارانِ بی تدبیر بود.در برخی اجراهای این نمایشنامۀ شکسپیر،ریچارد دوم  با «چوب-پای بلند» ظاهر شده تا کودکی یا کوتاهیِ قد وُ قواره اش را بپوشاند؛همانند دلقکی شوخ در کارناوالی مضحک وُ مسخره.در حالیکه محمّدرضا شاه -با قامتی بلند- در 22 سالگی به سلطنت رسیده بود و شخصیّت برجسته ای مانند محمدعلی فروغی را در کنارخود داشت.

عصـر تـرور و  آشوب

چنانکه گفته ام :آغازِ سلطنت محمّد رضا شاهِ 22 ساله(در شهریور1320)،با آشوب های سیاسـی و آشـفتگی هـای اجتمـاعیِ فراوانی همراه بود و اگرهمّت بلندِ سیاستمدارانِ برجسته ای(مانند محمدعلی فروغی و قوام السلطنه) نمی بود،چه بسا میهن ما دچارآسیب های بیشتری می شد.به عبارت دیگر:در سال های نخستینِ سلطنت محمدرضاشاه،جامعۀ ایران در آشوب های نفَس گیرِ سیاسی،از بحرانی به بحرانی دیگر پرتاب می شد و فرصتی برای مهندسی اجتماعی یا ثبات وُ سامانِ سیاسی نبود،از جمله:

اشغال ایران توسط ارتش های متّفقین(3شهریور1320)،

تبعیدِ تحقیر آمیزِ رضاشاه به آفریقای جنوبی( 25شهریور1320)،

تشکیل حزب تودۀ ایران (مهر1320)،

تقاضـای امتیـاز نفـت شـمال از طـرف دولت شوروی(1323)،

تأسیس سازمان نظامی حزب توده (1323)،

غائلۀ آذربایجان و مـاجرای پیشـه وری(1324)،

قیام افسران خراسان (25 مرداد 1324)،

تشکیل گـروه فـدائیان اسـلام بـه رهبـری نـواب صـفوی(1324)،

ترور احمد کسروی(20 اسفند 1324)،

ترور محمّد مسعود،سردبیرمرد امروز توسط سازمان نظامی حزب توده(1326)،

سوء قصـد به شاه در دانشگاه تهران (15 بهمن 1327)،

ترورِ هژیر،نخست وزیـر و وزیـر دربـار شاه (1328)،

تـرور احمـد دهقان،صاحب امتیاز مجلّۀ تهران مصـّوّر (1329)،

فرارِ حیرت انگیز رهبران حـزب تـوده از زنـدان( 25 آذر 1329)،

 ترور رزم آرا،نخست وزیر(16 اسفند 1329)،

ترور دکتر عبدالحمید زنگنـه، اسـتاد حقـوق دانشـگاه تهران و وزیر فرهنگ دولت رزم آرا (28 اسفند 1329)،

سوء قصد به حسین فاطمی سردبیر باختر امروز و سخنگوی دولت مصـدّق (25بهمـن 1330)، 

قتـل سـرتیپ افشـارطوس،رئـیس شـهربانی دولـت مصـدّق(1اردیبهشت1332)،

سوء قصد به جـان حسـین عـلا، نخسـت وزیر(25آبان 1334)،

دکتر محمّدعلی موحّـد-به درسـتی-آن دوره را «عصـر تـرور و آشوب» نامیده است(خوابِ آشقتۀ نفت، ج1،ص109).

«شاهِ مُرغدِل»(به قول میلانی)درقفسِ تنگِ چنان شرایطِ نامتعارفی بالید و لذا،محدودیّت ها و ممکناتِ خود را داشت.چنان منِش و کرداری را در حکومتِ کوتاهِ دکتر مصدّق نیز شاهد بودیم به طوریکه بیشترِ ایّام حکومتِ 28ماهۀ وی در رختخواب و بسترِ بیماری یا تمارض گذشته بود و چنانکه دیدیم در روزِ 28مرداد32  نیز او دچار تردید و انفعال عجیبی شد.این موضوع تاحدِ زیادی از شرایط ژئو پولیتیک و از سرشتِ دشوارِ حکومت کردن در ایران ناشی می شد نه از ذاتِ شاه یا مصدّق.

رحیم زهتاب فرد(مدیر روزنامۀ«ارادۀ آذربایجان»)دربارۀ روزنامه ها و نشریّاتِ آغازِپادشاهیِ محمد رضاشاه می نویسد:

-«بعد از شهریور1320روزنامه ها یکی پس از دیگری راه افتادند،البتّه و صد البتّه، خط همه،آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت؛هرکس قادربه انتشار روزنامه ای  در چهارصفحه،دو صفحه،حتی به صورت اعلامیه به اندازۀ یک کفِ دست می بود،خود را مُجاز دانست به حیثّیت وُ شرف وُ ناموسِ افراد تاخته، وهرکه  قلم را  تیزتر و فُحش را رکیک تر و افرادِ موردِ حمله را از شخصیّت های سرشناس تر انتخاب می کرد؛از معروفیّت بیشتری برخوردار می شد تا جایی که محمدمسعود برای سرِ قوام السلطنه یک میلیون جایزه گذاشت!. روزنامۀ دیگری  سلسله مقالاتی با سند! و مدرك! و عکس! دربارۀ آلودگی به فحشا خانواده های مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشرساخت.بلبشوي عجیبی به نام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت.روزنامه ای به نام «ادیب»- با یک خورجین فحش- درسرمقالۀ خود نوشت:متأسفانه،عفّت قلم اجازه نمی دهد که به این مادر…و زن…بگویم که…»(خاطرات درخاطرات،نشرویستار،تهران،1373،صص50-51).

یکی از نتایجِ هرج وُ مرج های سیاسی-اجتماعی و «عصرِترور و آشوب»این بود که شاهِ مشروطه خواه-به تدریج-ازاحزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی  دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی،به تدریج از«سلطنت»به«حکومت»گرائید.مرزهای طولانیِ با اتحاد جماهیرشوروی، هراسِ شاه از هسته های خُفته و نهفتۀ حزبِ توده و طمعِ روس ها در تبدیل کردنِ ایران به«ایرانستان»، گرایشِ شاه از سلطنت به حکومت را بیشتر کرد.سوء قصدبه جان شاه در دانشگاه تهران(15بهمن 1327) باعثِ گرایشِ قطعیِ شاه به کسبِ بیشترِ قدرتِ و اقتدار شد و سیاستمداران برجسته ای مانند دکترقاسم غنی،سیدحسن تقی زاده و ابوالحسن ابتهاج  شاهِ جوان را به«اقتدارِ بیشتر»،تشکیل مجلس مؤسّسان و تغییر قانون اساسی تشویق کردند.(نگاه کنیدبه:نامه های دکترقاسم غنی،لندن،1368، صص169-174).

شاه موقعیّت استراتژیک ایران را چنان مهم و اساسی می دانست که در سال1352 =1973به اوریانا فلاچی،روزنامه نگارِ ایتالیائی گفته بود:«آغازِ جنگ جهانی سوم به خاطر ایران بسیار بیشتر است».

در همین گفتگو،شاه با تأکید بر اهمیّتِ استرانژیکِ«نفتِ نفرین شده»،از آرزوی خود برای ارتقاء ایران «به یکی از5 قدرت برترِ جهان»و نیز از حملۀ آیندۀ عراق به ایران یادکرد.وقایع آینده نشان داد که ارزیابی های شاه چقدر درست و واقع بینانه بوده است.

با آن ارزیابی ها،زمانی که شاه کوشید تا به خواستِ«مُرغِ دل»اش- برای استیفای حقوق و منافع ملّی ایران-عمل کند،دریافت:

این مرغِ دل که درقفسِ سینۀ من است

آخر مرا به خانۀ صیّاد می بَرَد

محمدرضاشاه تاپایانِ عُمر در اندیشۀ«خانۀ صیّاد»بود.نقش انگلیسی ها درتبعیدِ تحقیر آمیزِ رضاشاه و سوء قصدهای متعدّدبه جانِ وی،حسِّ کُشته شدن را-هماره-در ذهن وُ ضمیرشاه بیدارکرده بود.امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات شاه) به خاطره ای اشاره می کندکه روشنگراین موضوع است:
-«رسم براین بودکه بهنگام حضورمهمانان خارجی و برای آنکه به آنها بی احترامی نشده باشد، دو خدمتکار،همزمان،یکی برای مهمانان و دیگری برای اعلیحضرت چای یا قهوه می بُردند.مسئول چای اعلیحضرت آقای حسّاسی بودکه سال ها در دربار خدمت می کردند…دریکی ازروزهای اوایل سال 1357،سفیرآمریکا(سولیوان)همراه یکی ازسناتورهای آمریکائی به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدند و همزمان با قهوۀ مهمانان،آقای حسّاسی هم چای اعلیحضرت را(دراستکان کمرباریکی که خیلی موردِ علاقۀ اعلیحضرت بود)آورد.اعلیحضرت چای را روی میزِکوچکِ چوبی و ظریفِ گذاشتند…پس از رفتنِ مهمانان،اعلیحضرت به من فرمودند:
-«این چای،چای همیشگی نبود،ببینید!حتّی اثرِ چای بر روی میز،سرخ رنگ است.فکر می کنم چیزی در چای من ریخته اند»…
گفتم:نه قربان!حتماً استکان خیس بوده و علامتِ قرمزرنگ،علامتِ خیسیِ استکان است… دستور دادند تا چای دیگری بیاورند که پس از نوشیدن فرمودند:
-این،چایِ درست وحسابی است! قبلاً فکر کردم چیزی در چای من ریخته اند و می خواهند مرا بکُشند…
عرض کردم:ابداً قربان! کِی جرأتِ این کاررا دارد؟!.
فرمودند:شما از کجا می دانید؟(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار،28می2012،نیس).

باتوجه به بیماری پنهانِ شاه،او احساس می کردکه زمانِ زیادی برای تحقّق آرزوهایش ندارد.شاه، درگیر«مبارزه بازمان» بود و گمان می کردکه تا 3-4سال آینده خواهد توانست با انجام پروژه های صنعتی،اقتصادی و رفاه اجتماعی،ایران را به یکی از پیشرفته ترین کشورها تبدیل کند،موضوعی که شاه آنرا «رسیدن به دروازۀ تمدّن بزرگ» می نامید.شاه دراین باره می نویسد:
-«مبارزۀ من،با زمان بودکه شاید اکنون همه متوجۀ مفهوم و هدف آن بشوند و دریابندکه چرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد…باید صمیمانه اعتراف کنم که خواستم ملّت کهنسال ایران راباشتابی که شایدبیش ازتوانش بود،به سوی استقلال، همزیستی،فرهنگ و رفاه-یعنی آنچه که تمدن بزرگ می خواندم-پیش ببرم.شاید اشتباهِ اصلیِ من همین شتاب بود».(پاسخ به تاریخ،صص 209-210،265).
امیراصلان افشار بیاد می آورَد:
– شاه در آخرین مراجعات پزشکی از دکترِ معالج اش پرسیدکه:«من تا چند وقت دیگر زنده ام؟».پزشک معالج پاسخ داده بود:«اگرقرص های تان رابخورید و به ورزش هم ادامه دهید،تا 10سال دیگر…».

شاه گفت:«خیلی خوب است!این[زمان]برای من کافی است!».(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار، 28می2012،نیس).

افسانۀ«دعوت شاه ازآیت الله قُمی»!

میلانی،انقلاب اسلامی را محصولِ«شخصیّت و عملکردهای مذهبیِ شاه» می داند.این سخن برای روشنفکرانی که در حمایت از انقلاب اسلامی و آیت الله خمینی،«قهرمانی» ها کرده اند،می تواندسنگرِ مناسبی باشد؛ادعای اینکه:«شاه روحانیون را به قدرت رساند»،نمونه ای از این فرا  فکنی و «سنگر»است.در بخشِ دوم،به بی پایگیِ این موضوع اشاره خواهد شد،امّا همین جا گفتنی است که ادعای مهم میلانی (صص113-114) دربارۀ «دعوت شاه از آیت الله سید حسین قُمی» درسال1322 = 1943 بی پایه وُ اساس است.ظاهراً این موضوع،«شاه بیتِ»استدلالاتِ میلانی در بارۀ«اسلام پناهیِ شاه» است که -بارها-در گفتگوهای متعدّدِ وی تکرارشده و برخی نویسندگان نیز با استناد به کتاب میلانی-آنرا«بازتولید» و تکرارکرده اند!

آیت الله قمی در زمان رضاشاه با«کشف حجاب»و آزادی زنان مخالفت کرده و پس از غائلۀ مسجدِ گوهرشاد درسال1314، به نجف تبعید شده بود.

در سال1322 و درشرایط جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط ارتش های بیگانه و آشوب ها وُ آشفتگی های گستردۀ سیاسی-اجتماعی،آیت الله قُمی قصدِ بازگشت به ایران کرد.«پایگاه اینترنتیِ آیت الله سیّدصدرالدین صدر»(ازبستگانِ نزدیک آیت الله قمی) جزئیات دقیق سفر قُمی را گزارش کرده است.طبق این گزارش،وزارت امورخارجۀ دولتِ علی سُهیلی به محضِ آگاهی ازتصمیمِ آیت الله قمی دستورداده بود تا کنسولگری ایران در کربلا«از دادنِ روادید به آیت الله قمی و همراهان  خودداری کند».این امر نشان می دهد که ادعای«دعوت شاه از آیت الله قُمی» بی اساس  است،زیرا اگرچنین دعوتی از طرف شاه بود،دولتِ وقت موظّف به دادنِ روادید به آیت الله  قُمی و اجرای امرِ شاهانه  می شد.بی اعتنائی های شاه به نامه و تقاضاهای قُمی نیز«دعوتِ شاه»را موردِ تردید قرار می دهد!

طبقِ روز شمارِ سفرآیت الله قُمی،دستورِ دولت در بارۀ«ندادنِ روادید به آیت الله فُمی و همراهان»زمانی به کنسولگری ایران رسیده بود که«معلوم شد کنسولگری نامبرده قبل از کسب تکلیف،به گذرنامۀ آقای حاج‌آقا حسین قمی و پنج نفر همراهان او روادید داده و[وی]ازطریق خانقین عازم ایران گردیده است».

با توجه به شخصیّت جاه طلبِ آیت الله قُمی،وی قبل ازبازگشت،به اطرافیان خود گفته بودکه«به دعوتِ شخصِ شاه به ایران بر می گردد».به نظرِ میلانی:آیت الله قُمی در این باره:«دروغ نمی گفت و اغراق هم نمی کرد» زیرا:«شاه زین العابدین رهنما -ازنویسندگانِ خوشنام آن دوره- را مأمورکردکه به عراق برود و آیت الله قمی را به بازگشت به ایران متقاعد و راضی کند»(صص 113 -114).

متأسفانه میلانی دربارۀ این ادعای مهم،سندِ مهمّی ارائه نداده و کتاب موردِ استنادِ وی نیز فاقد چنین سخنی است(نگاه کنیدبه:مرجعیّت درعرصۀ اجتماع و سیاست:اسناد و گزارش‌هایی از آیات عظام نائینی،قمی،اصفهانی،حائری و بروجردی1339-1292شمسی،به کوشش سیّدمحمدحسین منظور الاجداد،نشر شیرازه،تهران،1379،ص272).

ادعای قُمی می توانست لاف وُ گزافِ یک روحانیِ جاه طلب باشد،لاف وُ گزافی که چندی بعد نیز توسطِ شاگردانش-مبنی بر«ملاقات قهرمانانۀ نواب صفوی با شاه »-تکرار شده بود!

بی اعتنائی شاه نسبت به نامۀ آیت الله قُمی باعث شد تا قُمی برای انجامِ تقاضاهایش به دولت متوسّل شود.این خواسته ها عبارت بودند از:

-لغوقانون منع حجاب،

-استردادِ موقوفات سابق به روحانیون،

-تعلیم شرعیّات در مدارس دولتی،

-تعطیل مدارس دخترانه-پسرانه ای که در زمان رضاشاه ایجاد شده بودند.

انجام این تقاضاها پایمال کردنِ دستآوردهای بزرگ دوران رضاشاه بود و از این رو،هم شاه و هم دولتمردان وقت با آن ها  مخالف بودند.دولتمردِ ورزیده و کهنه کار-علی سهیلی- نیزبا«وقت کُشی»و «وعدۀ اهتمام برای تصویبِ آنها»کوشید تا از انجام تفاضاهای قمی پرهیز کند.

باتوجه به تحریک مردمِ عوام و فشارمراجع بزرگ دینی به دولت و بیم از وقوعِ آشوب در تهران و شهرهای بزرگ،دولتِ سُهیلی-سرانجام -به آیت الله قمی خبرداد که برخی تقاضاهای وی درهیأت دولت تصویب شده است(مرجعیّت درعرصۀ اجتماع وسیاست،ص 272).ولی از«تصویب» تا اجرای عملیِ آن تقاضاها فاصله  بسیار بود زیرا که با تعللِ دولت،آن مصوّبه -عملاً- اجراء نشد.اعتراضاتِ زنانِ بی حجاب و ترقیخواه(همان،صص 285-290)،توصیۀ سیاستمداران برجسته ای مانندمحمّدعلی فروغی و نیز حضورِ دو جریانِ فکریِ نیرومند در جامعه،موجبِ دلگرمیِ علی سُهیلی برای تعلّل در اجرای تقاضاهای آیت الله قُمی بود:

1-جریان فکری سید احمد کسروی،

2-جریان نواندیشان دینی.  

ظهور آیت الله قُمی برای بسیاری از روشنفکرانی که دوران رضاشاه را «راهی برای تجدّدگرائی و خروج ایران ازعقب ماندگی»می دانستند،بسیار مخاطره انگیزبود.احمدکسروی با تمسخر،دربارۀ استقبال از آیت الله قمی،می گفت:

-««آمدن و رفتن یك مجتهد چه تواند بود و چه سودی از آن  برای مردم به دست تواند آمد»…«در این چند سال،بزرگ  ترین گامی كه در راهِ تقویت ارتجاع برداشته شده،آمدن آقای قمی بوده است». (نگاه کنیدبه:احمد كسروی،دادگاه،چاپ چهارم،تهران،1357،ص 55ـ54).

«نواندیشان دینیِ»آن زمان نیز که چشم وُ دلی به اصلاحات اجتماعی رضاشاه داشتند،علیه عقایدِ ارتجاعی آیت الله قمی موضع گرفتند.ازجمله،شریعتِ سنگلجی،شیخ علی اکبربرقعی،معروف به «روحانی سرخ»و علی اکبرحکمی‌زاده نویسندۀ کتابِ«اسرارِهزار ساله»(شهریور-مهر1322). کتاب حکمی زاده با پاسخ تندِ آیت الله خمینی روبرو شده بود.

در این میان،حزب توده نیز با تظاهر به اسلام،از بازگشت آیت الله قُمی استقبال کرده بود.کسروی ضمن نکوهشِ حزب توده،از اینکه این حزب با عقاید ارتجاعی آیت الله قُمی مقابله نکرده و تحت تأثیرِ افکارِ عمومی،آیت الله قُمی را«اولین شخصّیتِ دینی»نامیده بود،انتقادکرد؛موضوعی که یادآورِ موضعِ حزب توده درحمایت وُ استقبال از آیت الله خمینی در سال57 بود.

دوتن از پژوهشگران جوان نیز-به درستی- نشان داده اند:
1-شاه هیچ پاسخی به خواسته‌های قمی نداده بود،
2-در نتیجۀ بی اعتنایی شاه، قمی به مذاکره با دولت روی آوُرد،
3- دولت هم به خواسته های قمی ترتیب اثر نداد،

4-و در نتیجه:چندماهِ بعد (در همان سال1322) آیت الله قُمی-بی آنکه به تقاضاهایش دست یابد- به نجف بازگشت.

با اینهمه،دکترمیلانی معتقد است که«همۀ خواست های آیت الله قُمی مورد قبولِ شاهِ جوان قرارگرفته بود»(ص115)!!   

یکی ازنتایج ناکامیِ آیت الله قمی و بازگشت وی به نجف، قتل فجیعِ متفکّر و تاریخ نگارِبرجسته،سیّداحمد کسروی به دستِ شاگردانِ قُمی(فدائیان اسلام)در 20 اسفند 1324 بود.(میلانی سال قتل کسروی را 1325ذکرکرده است،ص115).

در ادامۀ«اسلام پناهی شاه»،دکترمیلانی به«سخنرانیِ[؟!] شاه»در اوایل سلطنت اش اشاره کرده(ص 113)،بی آنکه بگوید آن جملات کوتاه،در مراسمِ«سلام عیدِ مبعث»(تولّدپیامبراسلام)ابراز شده و شاهِ جوان-به عنوان پادشاهِ یک کشورِ شیعه-مجبور بود که چنان سخنی را در چنان روزی بیان کند.(نگاه کنیدبه:گاهنامۀ 50سال شاهنشاهی پهلوی،ص 281،رویداد 5 خرداد 1328=26 مه 1949).

پُرسشِ اساسی

پرسش اساسی اینست که «باورهای مذهبی شاه» چه تأثیری در برنامه های توسعه و تجدّدِ ملّی ایران داشت؟.پژوهشگرِ صدیق با ملاک قراردادنِ مجموعۀ عملکردهای محمّدرضاشاه خواهدگفت که آن اعتقاداتِ دینی و خصوصی،تأثیری بر شخصیّتِ اساساً سکولارِ شاه نداشت. تغییرِ مذهب و مسیحی شدنِ خواهر شاه(شمس)و شوهرش (مهردادپهلبُد)و تأسیس یک مدرسۀ مسیحی توسط آن دو،مصداق دیگری در این باره است،موضوعی که می توانست باعثِ آشوب ها وُ اغتشاش های رهبران دینی گردد.امّا آن تغییرِ مذهب نه تنها باعث مخالفت شاه نشد،بلکه شاه، پهلبُدِ مسیحی را به عالی ترین مقامِ فرهنگی-هنریِ کشور(وزارتِ فرهنگ وهنر)منصوب کرد!        

بخش دوم

نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(۱)

نیم نگاهی به شاهِ میلانی:در یوتیوب(۲)

 

 

ناکامی و اشک!،شعری از علیرضا میبُدی

ژانویه 21st, 2020

 

تالشی ها می گویند:

آدمی وقتی ازگریستن  در می مانَد

ریزشِ باران آغاز می شود.

 

آن هنگام که مردان به دریا می رفتند وُ

                                                باز نمی گشتند

آن هنگام که سقفِ طاقت

                           فرو می ریخت وُ

                    تیرک استقامت

                               فرو می افتاد وُ

                  اشک،کیمیا می شد…

فروشنده ای دوره گرد

        ابرهای کهنه را

                   به زنانِ بیوه

                           می فروخت.

 

 

معرّفی کتاب:بابیّه و زنان

ژانویه 20th, 2020

پیشینه و نسبتِ آیین بابی و پروردگانِ آن‌ با جنبش زنان ایران معاصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از منوچهر بختیاری تا کنون کتابهای “نهضت مشروطه و نقش تقی‌زاده، سوسیال دمکراسی و جدایی دین از دولت“، توسط انتشارات پگاه کانادا، و همچنین “کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران” توسط انتشارات فروغ منتشر گردیده است. این دو کتاب برای اولین بار بر بسیاری وجوه در پرده ماندۀِ فعالیت‌ها و فعالین جنبش بابیه بعنوان محرکین اصلی جنبش مشروطه و تحولات مدرن ایران معاصر، با دانش و اطلاعات گستردۀ نویسنده توانای آنها، روشنی افکنده است.

دغدغه‌ی اصلیِ نویسنده در کتاب “بابیه و زنان، پیشینه و نسبت آیین بابی و پروردگان آن‌ با جنبش زنان ایران معاصر” پی‌جوییِ این پرسشِ اساسی است که گفتمان‌های دینی و در این مورد کیشِ بیانی، چگونه هویت‌های جنسی را می‌سازند و یا محدود و رها می‌کنند و این‌که این بینشِ معنوی چگونه توانسته امکان و چشم‌اندازهایی در سوی تغییر هویتِ سنتی و مسلط و برپایی اساس‌های سکولار نوین تاریخِ معاصر را ایجاد کند.

بابیه از همان جداییِ آغازین از سرچشمه‌های اسلامی، به شریعت، فقه و اراده‌ی مردانِ مذهبِ غالب معترض بود و کلیدِ گذر به جامعه‌ای نوین را نسخِ آن‌چه سرانِ دینی بافته و جاری کرده بودند می‌شناخت. جامعه و مناسباتِ پیشین را زمانه‌ی نابالغی و امرِ جدید را افقِ نوینِ ورود به دورانِ بلوغِ بشری خواند. پرورش یافته‌گانِ این خاندان‌های دگربین و پیش‌گام از معترضینِ اصلیِ وضع و منزلت و فرودستیِ زنان محسوب می‌شدند.

زنانِ آیینِ بابی از همان آغاز با آزار و مقابله‌ی خشونت‌بار و تحقیرِ اداره‌کننده‌گانِ سیاسی و دینیِ مسلط روبه‌رو شدند. به‌رغمِ این تقابلِ نابرابر، باورها و آرای غیرِ متعارفِ بابیان در امرِ زنان و بینش و کنشِ زنان و مردانِ جسور و تغییرجویی چون قرةالعین، میرزا آقاخان کرمانی، صدیقۀ دولت‌آبادی و کلِ خاندان‌های دولت‌آبادی، روحی، سرلتی، صنعتی و بسیاری دیگر که در این کتاب و کتابِ “کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران” نام و نشان داده شده و هزاران گم‌نامِ در سایه مانده‌ی این آیین، به‌عنوانِ بدیلی نوین و بومی، افقِ متفاوتی را بر مردمِ ایران به‌ویژه اهلِ فضل و تحول‌جو گشودند. پرورد‌گانِ این آیین با پیش‌بردنِ تعلیم و تربیتِ غیرِ سنتیِ نوین، پرده افکنی از سکوتِ صدا و سخنِ زنانه، حضور در عرصه‌های اجتماعی، افق‌های نوینِ فرهنگی، پوشش و حجاب، منزلت و حقوقِ زنان، بسیاری از اولین‌ها را آغازیدند.

کتاب در 558 صفحه ازطریق نشانی زیر قابل تهیه است:

Forough Publishing
Jahn Str. 24
50676 Koeln
Tel.:0049 221 92 35 707

www.forough-book.com

کُشتارِ میدان ژاله و طرح یک پُرسش!،علی میرفطروس

ژانویه 16th, 2020

 

ایدئولوژی های تمامیّت خواه (فاشیسم،استالینیسم و بنیادگرائی اسلامی)در سودای تسخیر قدرت سیاسی به هر شیوۀ ممکن اقدام می کنند.این ایدئولوژی ها«ارزش»ها و«اخلاقیّات»خود را دارند که با حقوق بشر و آزادی های اساسی انسان  بیگانه است.در فلسفۀ سیاسیِ استالین،هیتلر،موسولینی و آیت الله  خمینی،آنچه به هدف اصلیِ نظام خدمت می‌کرد،«اخلاقی»، و آنچه که در تحقّقِ این هدف  مانع ایجاد می نمود،«غیراخلاقی» بود و لذا،مفهومِ«هدف، وسیله را توجیه می کند»در نزد آنان کاربُردِ عملی و فواید تئوریک داشت آنچنانکه به قول آیت الله خمینی:

-«اگر امام یا ولی فقیه «فرمان داد که فلان محل را بگیرید،فلان خانه را آتش بزنید،فلان طایفه را که مضرّ به اسلام  و مسلمین و ملت ها هستند،از میان ببرید،بر همه لازم است که از او اطاعت کنند».(ولایت فقیه، آیت الله خمینی، صص 75 و 78.همچنین نگاه کنید به سخنرانی او چاپ شده در روزنامۀ اطلاعات، 17 دی ماه 66).

آتش زدن سینما رکس آبادان (28مرداد57)،کُشتار میدان ژاله(17شهریور57)،قتل عام مردم روستای«قارنا»در کردستان(۱۱ شهریور ۱۳۵۸)،قتل عام هزاران زندانی سیاسی (تابستان ۶۷)، طرح سقوط اتوبوس نویسندگان و شاعران ایران به درّه در سفر ارمنستان(مرداد ۱۳۷۵)، قتل‌های زنجیره‌ایِ رهبران سیاسی،نویسندگان و روشنفکران ایران(پاییز ۱۳۷۷)،سرکوب خونین معترضان در سال های1388، 1396،کشتارِ هولناکِ مردم در خیزشِ آبان ماه98 و … مصداق های عینیِ چنان  ایدئولوژی و اندیشه ای است.رویداد11سپتامبر2001 نیز مصداق بین المللی این باورِ دینی است. (برای نمونه هائی از پیشینۀ تاریخی این موضوع  در تاریخ اسلام نگاه کنیدبه:ملاحظاتی در تاریخ ایران،۱۹۸۸، بخش دوم ).  

نهضت آزادی ایران به رهبری مهندس مهدی بازرگان به سال 1340 و در پیوند با «جبهۀ ملّی دوم»  تشکیل شده بود.در دی ماه 1342 گروهی از هواداران«نهضت آزادی»با نام «سازمان مخصوصِ اتحاد و عمل»(سماع) برای مبارزات مسلّحانه علیه رژیم شاه و آموختنِ عملیّات چریکی، عازم پایگاه های فلسطینی در لبنان و مصر و عراق شدند،از جمله،دکتر مصطفی چمران،دکتر ابراهیم یزدی،صادق  قطب زاده ،علی شریعتی، ابوالفضل بازرگان،دکترمحمد توسّلی ،پرویز امین و رضا رئیسی.اکثرِ این افراد با استفاده از بورس دولت شاهنشاهی برای تحصیل به اروپا و آمریکا  رفته بودند.

دکتر مصطفی چمران از شاگردان برجستۀ مهندس مهدی بازرگان در دانشکدۀ فنی تهران بود که در سال 1337 به عنوان شاگردِ ممتاز با بورس دولتی به امريكا اعزام شد و در یکی از معتبرترين دانشگاه های امريكا -بركلی-به اخذ دكترای الكترونيك و فيزيك پلاسما موفق شده بود. به روایت مصطفی چمران او در سال 1342( 1963) به همراه قطب زاده ، ابراهیم یزدی و عده‌ای دیگر عازم مصر شدند و دو سال  تعلیمات جنگ های چریکی و سازمان‌دهی مخفی دید و سپس با برخی دیگر از اعضای«نهضت آزادی» به فلسطین رفت.چمران در پایگاه های فلسطینی دارای چنان موقعیـّت ممتازی شد که«مؤسّس ستاد جنگ‌های نامنظم»گردید و شیخ محمد نصرالله ،از رهبران کنونی حزب الله لبنان) در سن ۱۸ سالگی حکم فرماندهی منطقۀ «نبطیّه» را از دکتر چمران دریافت کرد.

چمران با رهبران فلسطینی -و در رأس آنها،با یاسر عرفات- همکاری نزدیک داشت به‌طوری‌که یاسر عرفات و دیگر رهبران فلسطینی از او کسب نظر و مشورت می‌کردند.از افرادِ مهمّی که در ناحیۀ «طیّبه»(مرزلبنان-اسرائیل)توسط دکتر چمران آموزش نظامی دید،سید احمد خمینی بود. به گفتۀ آیت الله لاهوتی در سال 54 سید احمد خمینی در انفجارِ یگانه سینمای شهر قم  دست داشت.

به روایت دکترمحمّدتوسّلی (دبیرکُل کنونی نهضت آزادی):در پایگاه های نظامی،«برخی از آموزش‌ها را خودِ دکتر چمران به ما می‌داد.فقط بخشی از آموزش‌های تخصّصی که مربوط به مواد منفجره و تخریبی بود و یک چریک باید یاد می‌گرفت را برخی کارشناسان و سرهنگ‌های خبرۀ مصری  آموزش می‌دادند».سازمان«سماع»ازکمک های مالی، نظامی و رادیوئیِ دولتِ مصر  برخوردار بود (ابراهیم یزدی،شصت سال صبوری و شکوری،ج2، صص299–306).

به روایت عبدالعلی بازرگان ،برادر زاده مهندس بازرگان و کادرِ ورزیده و فعّالِ این گروهِ چریکی :

-« ازجمله آموزش‌هایی که به ما می‌دادند نحوۀ استفاده از مواد منفجره و تله‌های انفجاری و مانند آن بود.در یک مورد، پُلی را در یک روستا به ما نشان دادند و گفتند که نقشۀ این پُل را بکشید و بعد محاسبه کنید که مواد منفجره به چه میزان و در کجا‌ها باید کار گذاشته شود تا در هنگام انفجار، پل به طور کامل از بین برود».

از فعالیّت های این گروهِ چریکی در آستانۀ انقلاب اسلامی – و خصوصاً در 17شهریور57 – اطلاعی  در دست نیست،به قول محمد توسلی:«ازمیان افراد فوق،رضا رئیسی به ایران برگشت تا اطلاعات را به ایران منتقل کند».اینکه آن«اطلاعات» چه بود؟ خبری نداریم،امّا می دانیم که دکتر محمد توسلی در اردیبهشت 57  از تهران به  لبنان رفت و در جنوب این کشور با دکتر چمران دیدار کرده است. سفرِ توسّلی به لبنان زمانی بود که روزنامۀ کیهان در شمارۀ ۷ اردیبهشت ۱۳۵۷ خبر داد:مقدار زیادی اسلحه بطور قاچاق وارد ایران شد ».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همین روزنامه در تاریخ 1خرداد57 نوشت:«سلاح های قاچاق از چند کشور  وارد ایران شده است».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در بحبوحۀ رویدادهای ۵۷،دکتر چمران در نظر داشت که500 رزمنده از سازمان «اَمَل» را تجهیز کرده و خود را به ایران برساند.دولت سوریه نیز پذیرفته بود که برای انتفال چریک های چمران امکانات نظامی وهواپیما در اختیارِ وی بگذارد تا در هر جا که می‌خواهد رزمندگانش را پیاده کند. (نگاه کنید به کتاب لبنان،مصطفی چمران‏،بنیاد شهید چمران، تهران،1376،ص298).

 

با توجه به پیوند فلسطینی ها با دکتر چمران،به روایت دکترابراهیم یزدی:برخی گروه های فلسطینی خود را در انقلاب ایران،سهیم  وُ شریک می دانستند(یزدی، ج2،ص317) و لذا، طبیعی بود که اوّلین مهمان خارجی پس از انقلاب اسلامی، یاسرعرفات  بوده باشد!

دکترابراهیم یزدی در بارۀ تشدید اقداماتش بعد از کُشتارِ میدان ژاله می نویسد:
-«کمیته های مختلف مرکّب از ایرانیان و دانشجویان تشکیل شد.یک هفته بعد از«جمعۀ خونین» تظاهرات اعتراضی وسیعی از طرف «سازمان جوانان مسلمان»در برابر کاخ سفید برگزار شد…چند روز بعد آقای مهندس شهرستانی و یکی دیگر از برادران مسلمان از تهران با مقادیر زیادی عکس و فیلم به هوستون آمدند.عکس ها،همان طور که گفته شد بسیار خوب تهیه شده بودند و به موقع هم رسیدند.عکس ها دقیقاً جای گلوله ها را در سر وُ صورت وُ سینۀ مقتولین نشان می داد. جای گلوله ها به وضوح نشان میداد که تیراندازی به قصد کشتار بوده است.تکثیر این عکس ها و انتشار آنها در محافل بین المللی سر وُ صدای بسیاری علیه رژیم شاه به وجود آورد.تظاهرات واشنگتن، مصاحبه های تلویزیونی و مطبوعات نیز بسیار موثر واقع شد».( یزدی،ج3،ص28(.
پس از کشتارِ میدان ژاله، دکتریزدی عازم نجف شد تا آیت الله خمینی را از عراق  خارج و در پاریس مستقر کند.

بنابراین، پُرسش این است که  نقشِ احتمالیِ یارانِ فلسطینی یا ایرانیِ دکتر چمران در کُشتارِ میدانِ ژاله چه بود؟.

دکترامیراصلان افشار(رئیس کل تشریفات شاه)در گفتگو با نگارنده،می گوید:

-«یكی از دوستان می‌گفت كه در میدان ژاله دیده بود كه زیر صندوق‌های انگورِمیوه ‌فروشی ها، اسلحه پنهان كرده بودند تا به موقع آن‌ها را بین افراد خودشان پخش كنند…یکی از انقلابیّون اشاره می کندکه فردی ازبستگان نزدیکش در 17شهریور57 مأموریـّت داشت تا از مسجدِ بازار تهران  یك كامیونت كفش‌های لنگه به لنگه، زنانه و مردانه و بچگانه را در فلان گوشۀ میدان ژاله خالی كند. بقول این فرد:«…بعداً همه در تلویزیون‌ها دیدند.این انبوهِ كفش‌های لنگه به لنگه، نشانۀ هزاران زن و مرد و كودكی بود كه در تظاهرات میدان ژاله توسّط ارتش شاه كشته شده بودند!!…روز بعد که به كاخ رفتم با سپهبد بدره‌ای صحبت كردم كه گفت:ما كسی را نكشتیم و از طرف ما هم كسی كشته نشده چون افرادی را كه به محل می‌فرستیم، به اندازۀ معیـّنی به آن‌ها  فشنگ می‌دهیم  و بعداً فشنگ‌ها را از آنها پس می‌گیریم تا معلوم شود این‌ها  تیر دركرده‌اند یا نه.ما چیزی را پیدا نكردیم كه بگوییم حقیقتاً ارتش در این كار دخالت داشته.این، كارِخودشان است، به همۀ راه‌ها متوسّل می‌شوند بخاطر اینكه ارتشِ ما را بدنام كنند».

صبح شنبه در بارۀ آن حادثه با اعلیحضرت صحبت كردم.گفتند:« بله همۀ این اتّفاقات را درست می‌كنند و تقصیر را به گردن ارتش و ما  می‌اندازند»…(خاطرات امیراصلان افشار،ص468-470).

از این هنگام  نوعی آشفتگی و «سردرگمی» در شاه  پدید آمد.دکترافشار دربارۀ روحیّه وُ روان شاه می گوید:

-« اعلیحضرت این جریانات را مهندسی شده ( Téléguidé ) می گفتند،یعنی جریاناتی که از جائی هدایت وُ رهبری می شدند…مخالفان ما فضیلت اخلاقی نداشتند و برای رسیدن به قدرت به هر دروغی متوسل می شدند…[آتش زدن سینما رکس آبادان]خیلی خیلی در روح اعلیحضرت اثر گذاشت. همه مبهوت بودند که چه سازمانی ممکن است این جنایت هولناک را کرده باشد.در آن شرایط ، روزی  اعلیحضرت در دفتر کارشان قدم می زدند و هی تکرارمی کردند:«ارتجاع سیاه! ارتجاع سیاه!». (افشار،صص471-472). 

 

اصل 39 متمّم قانون اساسی مشروطیّت

ژانویه 15th, 2020

مصوّبِ  روز ۱۴ مهر ۱۲۸۶ شمسی

 

 

هیچ پادشاهی بر تخت سلطنت نمیتواند جلوس کند مگر اینکه قبل از تاجگذاری در مجلس
شورای ملی حاضر شود با حضور اعضای مجلس شورای ملی و مجلس سنا و هیأت وزراء بقرار
ذیل قسم یاد کنند:

من خداوند قادر متعال را گواه گرفته بکلام‌الله مجید و به‌ آنچه نزد خدا محترم است
قسم یاد میکنم که تمام هم خود را مصروف حفظ استقلال ایران نموده حدود مملکت و حقوق
ملت را محفوظ و محروس بدارم قانون اساسی مشروطیت ایرانرا نگهبان و برطبق آن و
قوانین مقرره سلطنت نمایم و در ترویج مذهب جعفری اثنی عشری سعی و کوشش نمایم و در
تمام اعمال و افعال خداوند عزشأنه را حاضر و ناظر دانسته منظوری جز سعادت و عضمت
دولت و ملت ایران نداشته باشم و از خداوند مستعان در خدمت بترقی ایران توفیق
میطلبم و از ارواح طیبه اولیای اسلام استمداد میکنم.

 

 

استعفای خامنه ای؛یک ضرورت ملّی و بین المللی!،علی میرفطروس

ژانویه 12th, 2020

ازدفترِ بیداری ها و بیقراری ها

 

 

 

 

 

 

 

 

*اقدام مشترکِ هنرمندان،نویسندگان،استادان دانشگاه و مبارزانِ حقوق بشر درخارج  و همصدائیِ آنان با مبارزانِ داخلِ کشور می تواند استعفای خامنه ای را-به عنوان یک خواستِ ملّی – در نزدِ دولت های جهانی  طرح و تثبیت کند.

***

اعتراضات دی ماهِ 96 وخصوصاً آبان  98  نشان داد که ملت ما  دراتحاد عليه استبداد مذهبیِ حاکم،فداکاری های حيرت انگيزى از خود نشان  داده است.ابعادِ هولناکِ سرکوب و تعدادِ بی شمارِ دستگیرشدگان،طرحِ اخراج رژیم اسلامی ایران ازسازمان های بین المللی را به یک خواستِ مشروع تبدیل کرده بود.  

فاجعۀ سرنگون کردنِ هواپیمای اوکراینی نمونۀ تازه ای از دروغگوئی، بی شرمی، بی لیاقتی و بی  کفایتی رژیمی است که بیش از40 سال است ملّت ما را به گروگان  گرفته و با سوء استفاده  از درآمدهای نفتی و دیگر منابع ملّی در سودای طرح های پلید و شیطانیِ خود در سطح ملّی ومنطقه ای است. چنانکه گفته ام :

 اینک 40  سال است مردم ما – در زندانی به بزرگی ایران- ازکمترین امکانات یک زندگی عادی (حتّی داشتنِ آب و هوای سالم) محروم و بی بهره اند.دراین 40 سال، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعه را نابود كرده، بلكه مهم تر ازهمه،اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم را به تباهی كشانده است.اين رژيم نه تنها جوانان را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه،حسِّ جوانی را در جامعۀ ایران كشته است.نه تنها زنان و دختران را سركوب كرده، بلكه احساس زیبائی و حسِّ زن بودن رادر ایران نابود كرده است.

تجربۀ 40سالۀ جمهوری اسلامی  نشان داده که هیچ «کلید»ی  قفلِ فقر،فساد و زوال هولناکِ میهن ما را بازنخواهدکردمگراینکه سایۀ شوم این رژیمِ ضدایرانی از سرِ ملّت ما و مردم منطقه برداشته شود.

دراین شرایط حسّاس وسرنوشت ساز که چشم جهانیان به ایران وایرانیان است،موقعیّت متزلزلِ رژیم در سطح ملّی و بین المللی چنان است که استعفای علی خامنه ای -به عنوان رهبر ،فرماندۀ کُلِ رژیمِ اسلامی و سدِّ راهِ تغییرات سیاسی- یک خواستِ ملّی و یک ضرورتِ حیاتی است.تنهادراین صورت است که میهن ما می تواند از توفان های سهمگینِ سیاسی،اقتصادی ونظامی  مصون و محفوظ بماند.   

ضرورت اقدام مشترک

 اقدام مشترکِ هنرمندان،نویسندگان ،استادان دانشگاه و مبارزان حقوق بشردرخارج  و همصدائی آنان با مبارزان داخل کشور و تلاشِ ده ها شبکۀ رسانه ای و رادیو-تلویزیونی می تواند استعفای خامنه ای را – به عنوان یک خواستِ ملّی- در نزدِ دولت های جهانی  طرح و تثبیت کند.

https://mirfetros.com

[email protected]

 

 

چرا غلط‌ نویسی فارسی در افغانستان تبدیل به هنجار شده؟،عزیز حکیمی

ژانویه 10th, 2020

اشتباهات دستورزبانی و املایی در ادبیات نوشتاری (و گفتاری) در بالاترین سطوح اداری و آکادمیک در افغانستان – از دفتر ریاست جمهوری و پارلمان و وزارتخانه‌ها گرفته تا نهادهای بین‌المللی و دانشگاه‌ها – بحثی تازه نیست، هرچند برای علاقه‌مندان به زبان فارسی در افغانستان به شدت نگران‌کننده است.

در روزهای گذشته، آن‌چه موضوع کژی‌های زبان فارسی در افغانستان را بار دیگر در شبکه‌های اجتماعی مطرح کرد، بازنشر کتاب قصه‌ای برای کودکان با عنوان «دو پشک‌ها» بود. ناشر این کتاب موسسه‌ای در جلال‌آباد است، ولایتی که باشندگان آن عمدتا پشتوزبانند، و این کتاب‌ها را با حمایت مالی یک نهاد جاپانی منتشر، و در سطحی وسیع از طریق وزارت معارف افغانستان در مکاتب این کشور توزیع کرده‌اند.

نگارنده با بررسی پنج کتاب چاپ این ناشر در جلال‌آباد به این نتیجه رسیدم که حتی یک جمله در این کتاب‌ها نمی‌توان یافت که عاری از اشتباه دستوری، معنایی یا املایی باشد. علاوه بر آن، کاربرد واژه‌ها و اصطلاحاتی عامیانه مثل «زنکه» (برای اشاره به یک زن) نشان می‌دهد که نویسندگان و تهیه کنندگان این کتاب‌ها نه تنها با ادبیات کودک آشنا نیستند، بلکه تسلط آن‌ها بر زبان فارسی در سطح گفتار عامیانه است و دانشی در زمینه ادبیات و نگارش صحیح زبان فارسی ندارند.

غلط‌های فراوان املایی و انشایی نشان می‌دهد که ناشران این کتاب‌ها حتی با زبان فارسی در سطح ابتدایی نیز آشنا نیستند.

اشتباهات زبانی در کتاب‌های درسی افغانستان هم بیداد می‌کند. نگاهی اجمالی به کتاب‌های صنوف اول تا دوازدهم مکاتب افغانستان که به شکل پی‌دی‌اف بر روی وبسایت وزارت معارف موجود است، نشان می‌دهد که نه تنها محتوای آن با چالش‌های فراوان روبروست، بلکه نگارش آن نیز به شدت ضعیف و ابتدایی است.

اتفاقا این روزها در شبکه‌های اجتماعی افغانستان، کارزار دیگری نیز در جریان است که در آن دانش‌آموزان اهل افغانستان با ضبط فیلمی در حال خوانش بخشی از متن کتاب درسی خود از وزیر معارف می‌خواهند تا به آن‌ها بگوید معنای آن متن چیست. هدف این کارزار برجسته کردن اشتباهات این کتاب‌ها است.

هویت‌سازی اجباری

بررسی اجمالی این وضعیت نشان می‌دهد که انحطاط زبان فارسی در افغانستان هرچند عوامل زیادی داشته، اما مهم‌ترین و دیرینه‌ترین آن سیاست‌زده شدن این زبان است. 

عامل سیاسی چند پهلو و پیچیده است؛ از تغییر نام زبان فارسی به دری در قانون اساسی سال ۱۹۶۴ گرفته و گرایش فزاینده به شکل‌دهی یک هویت ملی مستقل که به زعم حاکمان آن دوره با جدا-انگاری فارسی‌زبانان ایران و افغانستان ممکن می‌شد، تا چهار دهه جنگ که به مختل شدن نظام آموزش و معارف در افغانستان انجامید.

جدا-انگاری فارسی‌زبانان ایران و افغانستان به عنوان سیاست رسمی حکومت‌های افغانستان در گذشته اجرا شده و هنوز هم بخشی مهم از سیاست رسمی در این کشور است.

تاریخ معاصر افغانستان مملو است از تلاش‌ها و برنامه‌هایی که هدف آن جدا-انگاری فارسی‌زبانان ایران و افغانستان بوده است. چنین برنامه‌هایی، نه در خفاء، که به عنوان سیاست رسمی حکومت‌های افغانستان در گذشته اجرا شده و هنوز هم بخشی مهم از سیاست رسمی در این کشور است. مثلا، توبیخ روزنامه‌نگاری در بلخ به خاطر کاربرد واژه «دانشگاه» (به جای واژه پشتوی پوهنتون) از سوی وزیر اطلاعات و فرهنگ پیشین افغانستان در سال ۲۰۰۸ نشان می‌دهد که سیاست رسمی حکومت در افغانستان این است که زبان فارسی در این کشور ابزاری سیاسی در خدمت شکل‌دهی به هویتی است که حکومت قصد تحمیل آن را دارد.

تصمیم وزیر سابق اطلاعات و فرهنگ افغانستان در توبیخ آن روزنامه‌نگار از این جهت مهم است که می‌توان آن را فصلی جدید در کارزاری دانست که فارسی‌زبان‌های افغانستان بر ضد فارسی‌ستیزی آغاز کردند و تاکنون به اشکال مختلف ادامه دارد.

اما حتی اگر نیت واقعی حکومت‌های افغانستان از تلاش‌ها و برنامه‌های دیرینه‌اشان برای جداسازی و جدا-انگاری فارسی‌زبان‌های ایران و افغانستان صرفا کمک به شکل‌گیری یک هویت ملی و دولتی مدرن بر مبنای آن بوده باشد، پرسش اساسی این خواهد بود که آیا درک سیاستمداران افغانستان از مفهوم هویت ملی درست است؟

سیاست‌های حکومت‌های پیشین افغانستان نشان می‌دهد که رویکرد اصلی آن‌ها در مدیریت این کشور چندقومی «یکسان‌سازی» بوده است؛ به عبارتی، حاکمان افغانستان عبور از پاره‌هویت‌های فرهنگی، زبانی و قومی را همواره لازمه دستیابی به هویت ملی می‌دانسته‌اند و همزمان، تعریف غالب از هویت ملی، همان هویت قومی و فرهنگی پشتون بوده است. شواهد تاریخی زیادی وجود دارد که نشان می‌دهد هدف سیاست‌های حکومت‌های افغانستان تضعیف هویت زبانی و فرهنگی اقوام دیگر با هدف ادغام آن هویت‌ها در فرهنگ و زبان پشتو بوده است.

سیاست‌زدگی زبان فارسی

نزدیک به شصت سال (معادل عمر دو نسل) از تغییر نام اجباری زبان فارسی به دری در قانون اساسی ۱۹۶۴ می‌گذرد؛ بخش بزرگی از نسل امروز افغانستان حتی نمی‌داند که تا قبل از سال ۱۹۶۴ عنوان کتاب «دری» آن‌ها «قرائت فارسی» بوده است. بسیاری تحت تاثیر همین سیاست‌ها بر این باورند که دری زبانی متفاوت از فارسی در ایران است. و حتی آن‌ها که می‌دانند این دو زبان یکی است، قویا بر این باورند که «دری» نامیدن این زبان به شکل‌گیری یک هویت ملی متفاوت از ایران کمک می‌کند.

بخش بزرگی از نسل امروز افغانستان حتی نمی‌داند که تا قبل از سال ۱۹۶۴ عنوان کتاب «دری» آن‌ها «قرائت فارسی» بوده است.هرچند نمی‌توان ادعا کرد که زبان فارسی افغانستان پیش از سال ۱۹۶۴ در مسیر شکوفایی قرار داشت، اما تغییر نام آن به «دری»‌ و سیاست جدا-انگاری آن از زبان فارسی ایران باعث رکود و سپس انحطاط تدریجی زبان فارسی در افغانستان شد. و از آن‌جا که این برنامهٔ حکومت‌های افغانستان انگیزه‌های سیاسی داشت (و دارد)،‌ ایجاد یا حمایت از نهادهایی برای کمک به رشد زبان «دری»‌ در افغانستان هرگز در اولویت مجریان این برنامه‌ها نبوده است. در افغانستان به طور رسمی هیچ گاه نهادی عرفی یا رسمیِ برای نظارت بر زبان فارسی/دری وجود نداشته است. هرچند وجود نهادی در دولت افغانستان به نام «پشتو تولنه» برای حمایت از رشد زبان پشتو، نشان می‌دهد که ایده چنین ساختاری برای حکومت‌های افغانستان بیگانه نبوده است.

نتیجهٔ سیاست‌زدگی زبان فارسی تضعیف شدید این زبان در افغانستان است، تا جایی امروزه به ندرت می‌توان جمله‌ای بی‌اشتباه دستوری، معنایی و املایی در ادبیات نوشتاری و گفتاری حکومت و یا نصاب تعلیمی بیش از ده میلیون دانش‌آموز و دانشجو یافت.

سیاست‌زدگی زبان فارسی و رویکرد «یکسان‌سازی» به مرور زمان باعث شده که بیشتر افراد و حتی چهره‌های دانشگاهی و سیاسی نامدار نتوانند میان هویت ملی/سیاسی و هویت قومی، فرهنگی و زبانی تفکیک قائل شوند. در جهان امروز اما هویت ملی/سیاسی لزوما نفی‌کننده هویت فرهنگی/زبانی و یا قومی نیست.  زبان رسمیِ کشورهای زیادی انگلیسی، اسپانیایی و یا عربی است. اما هر کدام هویت ملی/سیاسی خود را دارند و اشتراکات زبانی و فرهنگی لزوما به اشتراک هویت ملی/سیاسی نمی‌انجامد. همان‌طور که پشتون‌های آن سوی مرز دیورند هویت ملی خود را پاکستانی می‌دانند، فارسی‌زبان‌های افغانستان نیز هویت خود را افغان (یا افغانستانی) می‌دانند.

آن‌چه آمد، صرفا اشاره‌ای بود به سیاست‌هایی که بر انحطاط زبان فارسی در افغانستان نقش دارد و هدف نگارنده قضاوت این سیاست‌ها نیست. آن‌چه مهم است که نتیجهٔ این سیاست‌ها تضعیف شدید زبان فارسی در این کشور است،  تا جایی امروزه به ندرت می‌توان جمله‌ای بی‌اشتباه دستوری، معنایی و املایی در ادبیات نوشتاری و گفتاری حکومت و یا نصاب تعلیمی بیش از ده میلیون دانش‌آموز و دانشجو یافت. پیامد همین سیاست‌ها است که غلط‌‌‌نویسی و بدنویسی تبدیل به یک هنجار شده، طوری که اگر جمله‌ای با رعایت دستور زبان فارسی نوشته و یا بیان شود، کم نخواهند بود شمار کسانی که آن نگارش یا گفتار را «ایرانی» بخوانند.

و این وضعیت، به زبانی ساده،‌ ترسناک است.

دانش‌آموزان افغانستان از وزیر معارف می‌خواهند در درکِ متن کتاب‌های درسی‌ شان به آن‌ها کمک کند.(ویدیو/کمپین از گروه گهواره).

تاثیر جنگ بر زبان

جنگ نیز به عنوان یک پدیده سیاسی دیگر منجر به اختلال در نظام آموزشی افغانستان شد و نه تنها یک نسل را از آموزش درست (از جمله یادگیری زبان فارسی) بی‌بهره کرد، بلکه نسل قبل از آن نیز از دسترسی به منابع تازه برای به‌روزسازی دانش خود محروم شدند و سواد آن‌ها در بهترین حالت، در همان سطح قبل از جنگ باقی ماند.

در واقع یکی از شکایت‌های اصلی دانشجویان در دانشگاه‌های (به ویژه دولتی) افغانستان این است که بیشتر استادان از همان یادداشت‌ها (یا لکچرها) و منابعی در تدریس خود استفاده می‌کنند که سی یا چهل سال پیش از استادان خود فرا گرفته بودند.

مُعضل بزرگتر این است که کاربُردِ برخی واژه‌های عامیانه در کتاب‌ها و اسناد مختلف دولتی چنان رایج است که معادل نوشتاری/ادبی آن واژه‌ها را «فارسی ایران» می‌دانند و کاربرد آن را قابل نکوهش.

در غیاب‌ ساختارهای حمایت از تولید آثار نوشتاری، زبان گفتاری عامیانه بر زبان ادبی پیشی گرفت و تاثیر آن را اکنون می‌توان به روشنی در همه جا دید؛ از کتاب‌های قصه کودکان گرفته تا مکتوب‌های وزارت‌خانه‌ها و بیانیه‌های دفتر ریاست جمهوری؛ معضل بزرگتر این است که کاربرد برخی واژه‌های عامیانه در کتاب‌ها و اسناد مختلف دولتی چنان رایج است که معادل نوشتاری/ادبی آن واژه‌ها را «فارسی ایران» می‌دانند و کاربرد آن را قابل نکوهش. به عنوان نمونه چندی پیش شهردار هرات واژه «خیابان» در لوحه‌های جاده‌های این شهر را به «سرک» تغییر داد، با این استدلال که خیابان واژه ایرانی است و سرک «دری». درحالی که سرک که ریشه هندی دارد، در گفتار عامیانه به کار می‌رود و شهر هرات،‌ به گفته صاحب‌نظران ادیب، زادگاه واژه «خیابان» است. 

در واقع، بخش بزرگی از آن‌چه که گروه طرفدار «زبان دری» از آن به عنوان تفاوت‌های این زبان با فارسی ایران یاد می‌کنند، چیزی بیش از راه‌یابی تدریجی واژه‌های گفتاری عامیانه و غلط‌های‌‌ املایی و انشایی در زبان فارسی افغانستان نیست. ولی به دشواری می‌توان این نکته را به نسلی قبولاند که فرصت آموختن زبان را نداشته است.

فساد اداری و پروژه‌گرایی

جامعه بین‌المللی پس از سقوط طالبان آموزش و معارف را به اشکال مختلف در اولویت خود قرار داد. امروز وجود میلیون‌ها دانش‌آموز دختر و پسر در افغانستان همواره به عنوان یکی از دستاوردهای بزرگ جامعه بین‌المللی تلقی می‌شود. اما مشکل بزرگی که بیشتر نهادهای بین‌المللی به آن توجه چندانی نکردند، نبود ظرفیت لازم برای بازسازی معارف افغانستان بود.

در بازسازی نظام معارف افغانستان پول فقط یکی از ابزارهای لازم بود؛ چرا که بازسازی و یا اعمار یک مکتب بدون وجود معلمان خوب و با تجربه، صرفا باعث شده که نسل امروز دانش‌آموزان نیز با نارسایی‌ها زیادی در فرایند یادگیری روبرو باشند. جامعه بین‌المللی فقط چند سالی است که به اهمیت ظرفیت‌سازی در آموزش و پروش پی‌ برده و برنامه‌های محدودی برای تربیت معلم و بهبود مهارت‌های ابتدایی مثل تدوین نصاب تعلیمی و شیوه‌های مدرن تدریس به راه انداخته است.


زبان فارسی و آیندگان

پروژه‌های دیگری در بخش آموزش و معارف با حمایت نهادهای بین‌المللی توسط موسساتی اجرا شده که به معنای دقیق کلمه حتی با الفبای زبان فارسی هم آشنا نبوده‌اند؛ آژانس انکشاف بین‌المللی ایالات متحده (USAID) در سال ۲۰۱۴ از برنامه آموزشی حمایت مالی کرد که مجری آن در پوسترهای آموزشی خود برای کودکان الفباء زبان عربی را به جای الفبای زبان فارسی چاپ کرده بود.

فارسی، مثل هر زبان دیگری، ابزاری برای برقراری ارتباط است و کمتر یا بشتر از دیگر زبان‌های رایج در افغانستان، مثل پشتو، ازبیکی، پشه‌ای و ترکمنی و دیگر گویش‌ها، قدسیتی ندارد. این‌که گویشوران هر زبانی به آن افتخار می‌کنند و چه بسا آن را بهتر یا غنی‌تر از زبان دیگری بدانند، بحثی جداست.

با این‌حال، زبان فارسی به عنوان «زبان حاکم» نقشی مهم در افغانستان داشته و در آینده نیز خواهد داشت؛ یک ترکمن و یک پشتون به احتمال زیاد به زبان فارسی با هم صحبت خواهند کرد و بیشترین منابع علمی قابل استفاده در افغانستان به زبان فارسی است. این وسعت کاربرد اما به هیچ عنوان به معنای برتر بودن این زبان بر پشتو یا پشه‌ای نیست. ولی به دلیل نقشی که بر عهده گرفته، تاثیری عمیق بر سیاست و اقتصاد و جامعه افغانی دارد.

بنابراین، زبان فارسی مهمتر از آن است که به ابزاری برای پیشبرد اهداف سیاسی یا قومی تقلیل داده شود. جامعه مدنی افغانستان، رسانه‌ها و سیاستمداران به خاطر کودکان افغانستان و آینده‌ای که قرار است آن‌ها رهبری کنند باید فعالانه به دنبال راهی برای دور نگهداشتن زبان فارسی را از بازی‌های سیاسی و کوتاه مدت باشند.

جایی که زبان الکن است، تجربه نشان داده که پیشرفت نیز الکن خواهد بود.

به نقل از:وبسایت نبشت

 

مراسم یادبود علی باستانی،روزنامه نگارِ قدیمی

ژانویه 7th, 2020

علی باستانی مردِ دیرین روزنامه نگاری و یکی ازچهره های تأثیرگذار در مطبوعات ایران  چندی پیش در شهربابل درگذشت.

علی باستانی علاوه برسردبیری و نویسندگی درمطبوعات مهم ایران،یکی از بنیانگذاران سندیکای  نویسندگان و خبرنگاران و از بانیانِ کوی نویسندگان در دوران امیرعبّاس هویدا بود،اقدامی که بسیاری ازنویسندگان مطبوعات را صاحب خانه و کاشانه کرده بود.

وفاداری به شرافت روزنامه نگاری و خویِ خوشِ علی باستانی درمیان اهالی مطبوعات،ازاو چهره ای محبوب و محترم ساخته بود. 

باستانی در زمینۀ اقتصادنفت آگاهی شگرفی داشت.درکنفرانس مطبوعاتی محمدرضاشاه در پایان اجلاس وزیرانِ «اوپک»در تهران(سال ۵۲) -که به افزایش قیمت نفت و تأثیرآن براقتصادمنطقه وجهان انجامید-شاه در پاسخ به پرسش علی باستانی گفته بود:«پرسش شما نشان دهنده آنست که شما کاملاً شرایط را درک می‌کنید».

در همۀ سال های تلاش و فعالیّتِ دیرپای علی باستانی،همسرش، آذر علامه‌زاده(شاعر،نویسنده و فعّال مدنی)در کنار او بود و شگفتا که چندروز پس ازدرگذشتِ علی،همسرش نیز  دیده ازجهان  فروبست.گوئی که این شعر امیرخسرو دهلوی را در دل وُ دیده داشت:

نعمتِ دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از آن نعمتِ دیدار جدا

 

مراسم یادبودِ علی و آذر باستانی در  روز جمعه بیستم دیماه ۱۳۹۸ از ساعت ۱۱ بامداد تا ۲ بعد ازظهر در«سالن رسپینا»،واقع درخیابان آتش مهردر«شهر آرا» برگزار می گردد.

شعلۀ نام و یادشان هماره روشن باد! 

 

پیام شهبانو فرح پهلوی در ارتباط با حمله به آثار فرهنگی ایران

ژانویه 6th, 2020

 

 

۱۶ دی ۱۳۹۸-۶ ژانویه ۲۰۲۰

متاسفانه جمهوری اسلامی در ۴۰ سال گذشته آسیب‌های جدی به میراث فرهنگی ایران وارد کرده است. آثار فرهنگی ملت‌ها، متعلق به تاریخ و فرهنگ بشری است، به ویژه فرهنگ و هنر چندهزار ساله ایران که نخستین اعلامیه حقوق بشر را در منشور کوروش بزرگ به جهانیان عرضه کرده است‪.

فرهنگ باستانی ایران با مسالمت و مدارای ذاتی خود توانسته از تونل های تاریک زمان بگذرد و بی توجه به اختلاف سیاسی های دولت ها از دیروزهای دور به امروز منتقل گردد‪.

در این سالهای سیاه، ملت بزرگ ایران با چراغ تاریخ و فرهنگ باستانی خود خواستار صلح، آرامش و آزادی بوده است‪.

با تکیه بر این خواست ملی و حفظ و حراست آثار فرهنگی ایران است که رهبران سیاسی جهان می توانند، دوستی و همبستگی ملت ایران را با خود داشته باشند‪.

امیدوارم که میهن محبوب ما جایگاه شایسته خود را در خانواده بزرگ جهانی باز یابد‪. 

فرح پهلوی

 

 

 

 

 

 

 

سقوط بهشت

ژانویه 4th, 2020
نویسنده:اندرو اسکات کوپر
مترجم:رضا تقی زاده
سقوط بهشت؛ خاندان پهلوی‌ و روزهای پایانی ایران پادشاهی نام کتابی تجدیدنظرطلب پیرامون سقوط شاهنشاهی پهلوی نوشته نویسنده تاریخ‌نگار و پژوهشگر نیوزلندی اندرو اسکات کوپر است. وی که زاده کشور نیوزلند است، به عنوان یک پژوهشگر برای سازمان ملل متحد و دیده‌بان حقوق بشر کار کرده‌است.مترجم در پیشگفتار کتاب می نویسد:
درک افکار و تحلیل سیاست ها و رفتارهای تامل برانگیز محمدرضا پهلوی، آخرین پادشاه ایران و یکی از نامدارترین رهبران سیاسی دوران معاصر، در شکل گیری بحران های داخلی ایران، به خصوص تحولات منجر به انقلاب 1357، به رقم تدوین صدها جلد کتاب و نوشتن هزاران رساله و مقاله در داخل و خارج از کشور، همچنان نیازمند تحقیق و در گرو یافتن شواهد و اسناد بیشتر و بررسی آنهاست. پژوهش اندرو اسکات کوپر، سقوط بهشت، تلاشی است برای گشودن پنجره ای دیگر رو به خلوت و جلوت زندگی و کار پادشاه فقید ایران و نیز جستجویی است نادر و خواندنی که هم برای اهل تحقیق جذاب است و هم برای علاقمندان به آگاهی از رویدادهای منتهی به سقوط نظام پادشاهی و برآمدن حکومت مذهبی در ایران.
کتاب حاضر با روش تحقیق خاصش و با تکیه بر روایت های شفاهی شاهدان زنده، ترکیبی از تحقیق تاریخی و وقایع نگاری روزهای تاریخ ساز ایران. از این رو پاره ای از لغزش های آن را می توان تا حدی به راویانی نسبت داد که نویسنده گاه از آن نام می برد و گاه نامشان را ذکر نمی کند یا با نام مستعار از آنان یاد می کند. شاید مزیت این کتاب بیشتر در طرح ناخواسته پرسش های تاریخی جدید باشد تا رفع ابهام دربارۀ شکل گیری انقلاب و رفتار معمایی پادشاه ایران در برخورد با این پدیدۀ شگفت انگیز دوران. نویسندۀ کتاب در سال ۹۵ در یک گفتگوی اختصاصی با کیهان لندن دربارۀ این کتاب توضیحات مبسوطی داده است.

بیانیۀ کانون صنفی فرهنگیان گیلان دربارۀ دستگیری سردبیر و اعضای هئیت تحریریۀ مجلۀ «گیلان اؤجا» 

دسامبر 31st, 2019

ایران ما در پی آبان خونین، روزهای غمباری را سپری می کند.
زحمت کشان فرودست به جان آمده، در اعتراض به افزایش سه برابری قیمت بنزین٬ به طور مسالمت آمیز در اکثر شهرها و استان های این سرزمین بر اساس اصل ۲۷ و فصل دوم و سوم قانون اساسی به خیابان آمدند ، به گمان اینکه دولت را قانع کنند، تا بیش از این پایش را بر گلوی اقشار فقیر و زحمت کش این سرزمین نفشارد.
اما در کمال بُهت و ناباوری،حاکمیت برای خاموش کردن صدای معترضان،خشونت گسترده ای را نشان داد، که در نتیجه ی آن، جان های شریف و مظلومی ازدست رفت.
زنان ، مردان ، نوجوانان و جوانانی که به گفته مقامات رسمی جمهوری اسلامی اغلب آنان در اعتراضات حضور نداشتند، یا رهگذران بی دفاعی بودند که با گلوله مستقیم اشراری که آبادی و آزادی و عدالت در این سرزمین را هرگز برنتافته اند٬ از کانون گرم خانواده هایشان برای همیشه جدا شدند.
پس از روشن شدن ابعاد این جنایت و کشتار٬ رهبری در پیامی اعلام کردند ، که از خانواده های کشته شدگان بی دفاع و مظلوم دلجویی شود.
در این میان پاره ای از فرزندان گیلان زمین، و اهالی مطبوعات و جامعه ی مدنی ، که همواره مدافع حقوق اقشار مزدبگیر و جامعۀ معلمی و کارگری کشور بوده اند٬ در راستای همدردی با یکی از شهدای آبان ،زنده یاد «نوید بهبودی»روز پنج شنبه ۵ دیماه در آیین چهلمین روز یادمانش بر سر مزار او در روستای مهویزان گوراب زرمیخ حاضر شدند، متاسفانه تعدادی از آقایان و خانم های حاضر در این مراسم دستگیر شدند ، که برخی از آن ها تا شب به قید کفالت آزاد شدند، اما از وضعیت سایر دستگیر شدگان از جمله، احمد زاهدی شلمانی مدیر مسئول ماهنامۀ «گیلان اؤجا» به همراه برخی از اعضای تحریریه این نشریه و کنشگران مدنی:
جلوه جواهری
فروغ سمیع نیا
کاوه مظفری
هومان تحریری
فراز روشن
ماهرخ روستایی
تا کنون هیچ اطلاعی دردست نیست.
مکان نگهداری و ارگان دستگیر کننده ی آنان نیز نامشخص است.

به راستی آیا حضور بر مزار جوانی که به ناحق در آبانی خونین جان شریفش را از دست داد٬ جرم است؟

مگر توصیه نشده بود که با جان باختگان همدردی صورت گیرد؟
آیا حضور بر مزار و شرکت در آیین یادمان جان باختگان،کمترین راه دلجویی از آنان نیست؟

کانون صنفی فرهنگیان گیلان ضمن محکوم کردن دستگیری نامبردگان و ابراز نگرانی از دستگیری روزنامه نگاران و فعالان مدنی اخلاق مدار گیلان٬ انتظار دارد که مقامات امنیتی با آزاد کردن آن ها ، همت خود را برای برخورد با غارتگران منابع عظیم کشور مصروف کنند‌‌.

امری که به شکاف گسترده و رو به تزاید و تصاعد طبقاتی چنان دامن زده است، که به تعبیر جامعه شناسان “طبقه ی متوسط در ایران در حال از میان رفتن است و جامعه به سوی دو گانه ی طبقه ی حاکم و طبقه ی فرودست فقیر در حال تقسیم شدن است.

امید است حاکمیت با در پیش گرفتن کوشش هایی در جهت بازگشت به جدول ارزش های انسانی و اخلاقی و بازسازی اعتماد عمومی و گشودن فضای جراید و فعالیت احزاب و اصناف و احترام به آزادی بیان و عقیده و به رسمیت شناختن تجمعات اعتراضی٬ مانع بروز و ظهور رویدادهای تلخی شود، که بی شک جبران ناپذیر است.
امروز هم دیر است.شاید فردا هرگز نباشد.

کانون صنفی فرهنگیان گیلان

 

مجلۀ دیلمان منتشر شد: تاریخ جاسوسی در ایران

دسامبر 27th, 2019

شمارۀ جدید مجله دیلمان منتشر شده است. این شماره از  دیلمان به “تاریخ جاسوسی در ایران” پرداخته است. شماره جدید دیلمان با تیتر روی جلد ” همزیستی مسالمت آمیز جاسوسان مختلف المرام” پرونده اصلی خود را  به این موضوع مناقشه برانگیز مناقشه برانگیز اختصاص داده است. این پرونده مفصل که واقعیت هایی ناگفته از تاریخ صد ساله اخیر ایران برایمان روایت کند دربردارنده  گفتارها و ترجمه هایی از پژوهشگران متخصص این دوره تاریخی است. از جمله عناوین این شماره: آن راز مگوی ایران/ جاسوسان آب، نفت، اتم و موشک از چه می گویند؟، گزارشی از درون مرکز ماموریت مخفی ایران در سازمان سیا، تاریخ جاسوسی در ایران پس از انقلاب، جاسوس مصدق، جاسوس زیبای ایران/ ماجرای زنی که ناگهان مامور مخفی سیا از آب درآمد، جعبه سیاه ایران/ گزارش تحقیقی از اسناد افشا شده ویکی لیکس درباره ایران، مذاکرات هسته ای جاسوسان دور میز، پرونده  جاسوسی برادران یزدی، جنگ جاسوسان در خاورمیانه و غیره 

در این شماره گفتارهای نابی می خوانید از نوام چامسکی، جک استراو، جولیان برگر، شیرین هانتر، شاپور رواسانی، کالین کنگواد، جفرسون مورلی و … همچنین مقاله ها، مصاحبه ها و گزارش های ویژه ای برای بخش های دیگر مجله داریم؛ مطالب متنوعی در بخش های زنان، جامعه، داستان، کتابنامه، نقدنامه، یادنامه و سفرنامه . نوشته ها و ترجمه هایی از مجید دانش آراسته، منصوره موسوی، هومن یوسفدهی، پدرام مختاری، شوکا جنگلی،سعید سلطانی، زهرا گودرزی، غلامرضا مرادی، یوحنا دیلمی، علی رکنی،مسعود ربیعی فر، شهلا زرلکی، اسفندیار کتابچی، نرجس محمد دوست، هومن صدیقی، ایمان رنجکش، زهرا زارع، مهدی بازرگانی، امین حق ره، سمیه زارع و دیگران 

همچنین دیلمان در این شماره خاطرات منتشر نشده هوشنگ منتصری(مترجم و سیاست پیشه دوره پهلوی دوم) را برای اولین بار منتشر کرده است

 

شماره دهم مجله دیلمان با قیمت 35 هزار تومان در 488 صفحه اکنون روی پیشخوان مطبوعات در کل کشور و کلیه کتابفروشی های معتبر در دسترس است

برای خرید اینترنتی و ارسال پستی به آدرس منزل می توانید به این لینک بروید تا مجله به آدرستان پست شود

لینک خرید مستقیم مجله دیلمان/ شماره دهم/ ویژه تاریخ جاسوسی در ایران

برای دریافت مجله با تماس تلفنی می توانید با شماره 09172059962 تماس حاصل نمایید تا مجله در کمترین زمان به آدرستان پست شود.

 

کانون نویسندگان ایران: آرش گنجی و همۀ زندانیان سیاسی و عقیدتی را آزاد کنید!

دسامبر 26th, 2019

کانون نویسندگان ایران با انتشار بیانیه ای خواستار آزادی بدون قید و شرط آرش گنجی و همه زندانیان سیاسی و عقیدتی شدآرش گنجی (مترجم و منشی کانون نویسندگان)  هم اکنون در بازداشت‌گاه اوین و تحت بازجوییِ وزارت اطلاعات است

آرش گنجی را آزاد کنید!

روز یکشنبه یکم دی ماه، آرش گنجی مترجم و منشی کانون نویسندگان ایران در منزل خود بازداشت و به مکانی نامعلوم منتقل شد. اکنون پس از دو روز مشخص شده است که او در بازداشت‌گاه اوین و تحت بازجویی وزارت اطلاعات است

 

در پی اعتراض‌های وسیع و عمیق مردمِ به‌جان‌آمده از فقر و تبعیض و ستم، صاحبان قدرت به جای توجه به خواست‌های آنها بر شدت سرکوب‌ها افزوده و دامنه‌ی بازداشت‌ها را گسترده‌تر کرده‌اند، بازداشت آرش گنجی نمونه‌ای دیگر است. افزون بر این، او یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران است؛ تشکلی که همواره از سوی نهادهای امنیتی با ارعاب، بازداشت، صدور حکم‌های سنگین و حبس و قتل اعضای فعالش، زیر ضرب و فشار قرار داشته است. به موازات آن البته، بطلان این روش برای دست شستن کانون از هدف‌های تعیین شده در منشورش، ثابت شده است.

آرش گنجی بیمار قلبی است و بازداشت و فشار ناشی از بازجویی‌هایی که در پایمال کردن حقوق انسانی و قانونیِ متهمان شهره‌ی عالم است، جان او را در معرض خطر قرار می‌دهد. مسئولیت هر گونه آسیب بر عهده‌ی نهاد بازداشت‌کننده و حاکمیتی است که نشان داده است در برابر حق آزادی بیان مردم جز ضرب و جرح، زندان و کشتن پاسخی ندارد.

کانون نویسندگان ایران بازداشت آرش گنجی را محکوم می‌کند و خواهان آزادی فوری و بی‌قید و شرط او و همه‌ی زندانیان سیاسی و عقیدتی است.

کانون نویسندگان ایران

۳ دی ۱۳۹۸

 

استقلال بحرین به زاهدی تحمیل شد،فریدون مجلسی

دسامبر 24th, 2019

گفت‌وگو با فریدون مجلسی

مهرشاد ایمانی: ساخت فیلم مستند «آخرین دیپلمات»، ساخته امیر تاجیک باعث شد تا دوباره نام اردشیر زاهدی به میان آید؛ شخصیتی که در دوران وزارتش در دولت امیرعباس هویدا در بزنگاه‌های مهم دیپلماتیک نقش مهمی داشته است؛ از جمله آن بزنگاه‌ها جدایی بحرین از ایران و پس‌گیری جزایر تنب‌ بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی است؛ به‌نحوی‌که بعد از گذشت سال‌ها از این دو رویداد هنوز برخی او را برای جدایی بحرین مذمت و برخی هم برای جزایر سه‌گانه ستایش می‌کنند. فریدون زندفر، دیپلمات پیشین، درباره تاریخچه بحرین و چگونگی جداشدنش از ایران چند سال پیش در گفت‌وگویی با «شرق» گفته بود: «از سال ۱۷۸۳ عرب‌های عتوبی بر بحرین مسلط شدند. اعراب عتوبی سه شاخه بودند که یکی از آنها آل‌خلیفه است. آل‌خلیفه پاسگاه منامه را تسخیر کرد و شیخ نصر، والی بوشهر که بر بحرین هم حکومت می‌کرد، از شیخ احمد شکست خورد و این خاندان بر بحرین مسلط شدند. پس از تسلط آل‌خلیفه، ما دیگر اعمال حاکمیت چندانی بر بحرین نداشتیم. شاه می‌دید که سخن از مالکیت بر بحرین تنها امری ظاهری است. نکته دیگر خروج انگلیسی‌ها بود. انگیزه شاه در حل مسئله بحرین و جزایر این بود که اختلافات ارضی با انگلیسی‌ها حل شود تا بتواند جا پای انگلیسی‌ها بگذارد و به قدرت بر‌تر در منطقه تبدیل شود». جدایی بحرین از ایران در حالی در 22 مرداد سال 50 اتفاق افتاد که چند روز بعد؛ یعنی در 25 آذر با پذیرش عضویت بحرین در سازمان ملل متحد، این منطقه، به‌عنوان صدوبیست‌ونهمین کشور عضو سازمان ملل متحد به رسمیت شناخته‌ شد. چندی بعد از آن نیز ایران توانست جزایر سه‌گانه خلیج‌فارس را پس بگیرد. برای بررسی بیشتر این موضوع و ارزیابی نقش اردشیر زاهدی در آن با فریدون مجلسی، دیپلمات پیشین ایران و پژوهشگر تاریخی به گفت‌وگو نشستیم که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.

‌ریشه حق مالکیت ایران بر بحرین در چیست و چقدر به واقعیت نزدیک است؟

بحرین در گذشته یک پایگاه دریایی بوده است که ایرانیانی در آن زندگی می‌کرده‌اند. بعدها و در زمان صفویان ادعایی مبنی‌بر منضم‌شدن بحرین به ایران مطرح شد که استدلال صفویان هم این بود که چون مردم ساکن در بحرین شیعه‌اند، این منطقه باید به ایران بپیوندد. جالب است بدانید که در آن زمان به مناطق ساحلی عربستان هم بحرین می‌گفتند و مردم آن مناطق هم پیرو مذهب تشیع بودند. ساکنان بحرین هم به پیوستن به ایران مایل بودند، زیرا در وهله نخست بخشی از آنها اصالتا ایرانی بودند و در وهله دوم لهجه‌ای آمیخته از فارسی و عربی داشتند و از حیث زبانی هم ریشه‌هایی با مردم ایران داشتند. به تدریج با افول حکومت صفویان از نفوذ ایران در این منطقه کاسته شد.

‌در زمان محمدرضا ‌پهلوی چه اتفاقی رخ داد که بحرین از ایران جدا شد؟

در 200 سال گذشته بارها حکومت‌های مختلف در ایران ادعای مالکیت بر بحرین را مطرح کرده و مترصد آن بوده‌اند که طرح مالکیت بحرین افکار عمومی را پشت خود بسیج کنند. در زمان محمدرضا هم این وضعیت پیش آمد. درست است که محمدرضا از لحاظ سیاسی توانست بر مصدق پیروز شود و او را برکنار کند، اما از لحاظ مقبولیت و مشروعیت نزد افکار عمومی دچار خطر شده بود و برای بازگرداندن این مقبولیت باز هم تبلیغات بحرین را آغاز و آن را به‌عنوان استان چهاردهم ایران نام‌گذاری کرد و حتی استانداری برای بحرین تعیین کرد و دفتری هم در وزارت کشور به استاندار بحرین داد تا اوقات بی‌کاری خود را در آنجا بگذراند. محمدرضا ‌پهلوی تصور می‌کرد با این کار می‌تواند با تقویت احساسات ناسیونالیستی مردم حمایت ایشان را جلب کند. مورخان وطن‌پرستی مانند فریدون آدمیت و فریدون زندفر تحقیقات بسیار خوبی بر این موضوع کرده‌اند. با گذشت زمان، محمدرضاشاه دریافت که توسعه ایران در گرو توسعه روابط بین‌المللی است؛ ازاین‌رو خواهان حضور گسترده ایران در مجامع بین‌المللی شد؛ از سوی دیگر کشورهای عربی منطقه از ایران انتظار داشتند تا در موضوع فلسطین همراهشان باشد، در صورتی‌ که سیاست ایران همسو با کشورهای عربی نبود. شاه دریافت که با ادامه چنین وضعیتی جهان عرب را از دست خواهد داد. به همه این دلایل شاه ترجیح داد از ادعا نسبت به بحرین صرف‌نظر کند تا سطح مناقشه منطقه‌ای بالا نرود. دیگر آنکه عرصه بین‌المللی نمی‌پذیرفت سرزمینی که در طول تاریخ دچار تغییر هویتی شده است، به تملک ایران درآید و در آن زمان نوعی توسعه‌طلبی ایران قلمداد می‌شد. از تمام اینها مهم‌تر در آن مقطع انگلستان اکثر جزایر منطقه را تصرف کرده بود که از جمله این جزایر تنب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی بود. ایران نگران آن بود که ادامه ادعای مالکیت بحرین حقانیت ایران بر جزایر سه‌گانه را تحت‌الشعاع قرار دهد. حال اینکه وقتی توافق بحرین صورت گرفت، همه نیروها علیه محمدرضاشاه بسیج شدند، بحث دیگری است.

‌موضع اردشیر زاهدی در این موضوع چه بود؟

اتفاقا زاهدی دارای ریشه‌های ناسیونالیستی بود. پدر او؛ یعنی فضل‌الله زاهدی مقدمات روی‌کارآمدن جبهه ملی را فراهم کرد و در زمانی که رئیس‌ شهربانی بود، جلوی هرگونه دست‌کاری در انتخابات را گرفت و همین امر باعث شد که نمایندگان ملی، از جمله دکتر مصدق به مجلس راه یابند. فضل‌الله زاهدی کسی بود که به خوزستان رفت و با پایان‌دادن به ماجرای خزعل، مانع جدایی خوزستان از ایران شد. اردشیر زاهدی هم در چنین محیطی دارای احساسات و اندیشه‌های ناسیونالیستی بود و اصلا مایل نبود که لایحه بحرین را به مجلس ببرد و درباره بحرین با شاه اختلاف داشت. درواقع لایحه بحرین به زاهدی تحمیل شد وگرنه او موافق نبود.

‌آیا زاهدی در پس‌گیری جزایر سه‌گانه نقش داشت؟

زاهدی تنها فردی نبود که در پس‌گیری جزایر سه‌گانه تلاش کرد. به همراه او تیمی بود که همراهی‌اش می‌کرد. مهم‌ترین فردی که این موضوع را پیگیری می‌کرد خود شاه بود؛ علاوه‌بر او، امیرخسرو افشار، سفیر ایران در لندن، یک طرف ماجرا بود و یک طرف هم مرحوم ابراهیم تیموری بود؛ اداره اول سیاسی وزارت امور خارجه هم نقش مهمی در این امر داشت. توافقی که با شیوخ مدعی عرب هم صورت گرفت، در پس‌گیری جزایر بسیار مهم است و همین توافق باعث شده که امروز مانع ادعای امارات شود. در این خصوص توسط ابراهیم تیموری چندهزار صفحه جمع شده است که در تلاشیم آنها را به وزارت امور خارجه برسانیم.

 نقش زاهدی در موضوع اروند رود چه بود؟

در سال 1935 قراردادی بین ایران و عراق منعقد شده بود. ساحل خاکی ایران در مرز اروند‌رود قرار داشت. ایران ادعا می‌کرد این مرز خواست انگلستان بوده است و آن را برخلاف تحولات کلی اوضاع و احوال جهانی قلمداد می‌کرد. در این موضوع خلعتبری سهم بسیار عمده‌ای داشت. زاهدی هم در مقدمات آن حضور داشت، اما در سال 1975 دیگر وزیر امور خارجه نبود و امضای آن را باید به حساب دوران خلعتبری دانست. در تحقق موافقت‌نامه اروند‌رود که حدود کشتی‌رانی ایران را مشخص کرد، دکتر حسین شهید‌زاده هم سهم عمده‌ای داشت.‌

منبع:روزنامه شرق/ سه شنبه  3 دی 1398

 

 

شب يلدا فرصت شادی،فريدون مجلسی

دسامبر 21st, 2019

به مناسبت شب یلدا معمولا مطالبی دربارۀآن نوشته می‌شود كه یادآور تاریخ و سنت‌ها و سوابق آن است. معنی یلدا از ریشه فلان زبان سامی گرفته شده و دلایل حضور انار و هندوانه بر سر سفره یلدا و شاید بر سر كرسی چیست و یلدا چه ربطی با تولد دوباره مهر دارد و آیا ربطی به همزمانی با ولادت عیسی مسیح هم دارد؟ مانند نوروز و هفت‌سین كه از تاریخچه‌ای آغاز می‌شود و به تعبیر و تفسیر سین‌های هفت‌گانه و حكمتی كه پشت آن وجود دارد و اینكه هر كدام نماد چه چیزی است، بحث می‌شود. می‌دانم كه نوروز و یلدا را از قدیم در سرزمین گسترده‌ای كه با جذر و مد سیاسی بزرگ و كوچك می‌شده پاس می‌داشته‌اند و جشن می‌گرفتند و می‌گیرند. پس یلدا را هم مانند نوروز نه فقط در ایران كه در افغانستان و تاجیكستان و جمهوری آذربایجان و ‌تركمنستان و ازبكستان و حتی در میان كردهای خارج از ایران به همین صورت جمع خانوادگی و دوستانه و چیدن میوه و خوراكی‌های خاص و خوردن و شنیدن در فرصتی كافی كه بلندترین شب سال است به شادی و مهربانی می‌گذرانند. در جمهوری آذربایجان نیز بر آن تعصب می‌ورزند به‌طوری كه شنیده‌ام درصدد ثبت آن به عنوان میراث فرهنگی خود برآمده‌اند كه به آنها هم حق می‌دهم. آنان نیز در این مراسم و رسم بی‌زیان شریك هستند و میراث فرهنگی مشتركی در كل منطقه است. سوابق تاریخی آن از دیدگان من فقط در آن حد مهم است كه طی سده‌ها بوده و جا افتاده و رنگی فرهنگی به خود گرفته و بخشی از خاطرات مشترك مردمی شده است كه این اشتراك فرهنگی موجب احساس خویشاوندی و نزدیكی بیشتر می‌شود، وگرنه برای تعبیر و تفسیرهای تاریخی آن و نقش نمادین دادن به آیین‌ها و خوراكی آن اهمیتی قائل نیستم. مانند نوروز همین است كه هست و همین خوب است. ابزار و وسایل و خوراكی‌ها مانند درخت كریسمس و گوی‌های رنگی و چراغ و نوارهای رنگی نزد مسیحیان، برای زیبایی و شادی است. اغلب مراسم دیگر كه به نوبه خود اهمیتی در ایجاد خاطره مشترك دارند، رنگ عقیدتی دارند. مردم نیز از پاسداشت آنها توقعاتی دارند، مانند نذر اینكه صاحب پسری یا دختری شوند، بیمارشان شفا یابد، به مراد دل برسند، محصول‌شان خوب و مصون از آفت باشد و از این قبیل. از نوروز و یلدا كسی چنان امید و توقعی ندارد و با این حال برای مردم شیرین و دوست‌داشتنی و ماندگار بی‌توقع است و تكرارش می‌كنند. شاعران بلندی سیاه یلدا را به گیسوی یار تشبیه كرده یا برای فرصت همنشینی طولانی‌تر الهام گرفته‌اند. هندوانه و خربزه هم كه در گذشته گلخانه‌ای نبود یا از جیرفت حمل نمی‌شد، به زحمت در میان كاه نگه می‌داشتند كه در سرمای سر چله جالب و خوشمزه است. همین و بس. انار هم نه نماد بارآوری است چون دانه‌های بسیار در دل دارد و نه هیچ چیز جر اینكه خوشمزه و خوشرنگ و شادی‌آور است؛ لابد سنت حضور آن از قرن‌ها پیش در سفره یلدا به دلیل فراوانی آنتی‌اكسیدان آن هم نبوده است! آجیل و انجیر نخ كشیده كه اكنون بادام هندی به آن افزوده شده و هر چیز دیگر كه شیرین و خوشمزه باشد، اگر تورم اجازه دهد، بهانه‌ای برای خوردن و شادی بودند. شما هم بخورید و بیاشامید و شاد باشید، اما اسراف نكنید! از یلدا فقط توقع فرصتی برای گردهم بودن و شاد بودن و شعر خواندن داشته باشید كه بهترین توقع از زندگی است و فرصت برای آن اندك است. در حالی كه فرصت برای غم و اندوه و رنج بسیار است.

منبع:روزنامه اعتماد/ شنبه 30 آذر 1398

 

یلدا،و خورشیدی که اشک هامان را خواهد شست،شکوه میرزادگی

دسامبر 20th, 2019

امسال یلدای ما، این پیام آور نور و مهربانی، وقتی می آید که زادگاهش از اشک و اندوه رنجور است. زیباترین و شجاع ترین فرزندان سرزمین اش به دست دیوهایی از اعماق تاریکی بدر آمده به خاک و خون کشیده شده، و مردمان نیک دل اش داغدار چراغ هایی هستند که خاموش شده اند.

اما یلدا همچون همیشه می آید؛ بی هراسی از دیوان و تاریک دلان. می آید و اشک از رخ مردمان زادگاهش برمی گیرد، در دل آن ها گل امید و شادمانی می کارد، و نوید آمدن آن خورشیدی را می دهد که هیچ تاریکی توان ایستایی در مقابلش را ندارد. 

یلدا می آید و به عنوان یکی از سمبل های فرهنگ خردمدار ایرانی، هر سال با نشان دادن عناصر طبیعت به یاد ما می آورد که همیشه در هر مبارزه ای با تاریکی و تلخی این روشنایی و شیرینی ست که پیروز می شود.

گویی، یلدا همچون جشن های دیگر ما ساخته شده اند تا به ما نیروی رویارویی با بدی ها و زشتی ها و رنج ها را بدهند. و چنین است که دشمنان نیکی و زیبایی و شادمانی جشن های ما را برنمی تابند و ما ناگزیریم برای بقای خویش چون لشگریانی از روشنایی مدام در مقابل مرگ اندیشان تاریکی بایستیم.

از پی حمله اعراب به سرزمین مان، جز موارد کمی (از جمله پنجاه و چند سال قبل از انقلاب اسلامی) ایرانی ها نتوانسته اند به راحتی جشن های غیرمذهبی خود را به عنوان جشن هایی صرفاً ملی، و با مفاهیم واقعی شان، برگزار کنند. همیشه جماعتی متعصب مذهبی بوده اند که جشن و شادمانی ما را برنتافته اند؛ با این که جشن های ما، به تبعیت از فرهنگ تبعیض گریزمان، با هیچ مذهب و نژاد و جنسیت و عقیده و مرام کسی سر ستیز نداشته است.

ما در بیشترِ، نزدیک به تمام، سال های 1400 گذشته ناچار بودیم که یا جشن هایمان را پنهانی و در خانه هایمان برگزار کنیم و «دور از چشم شیخ و محتسب»، بنوشیم و برقصیم و آواز بخوانیم. و یا با چسباندن نقل قولی غیرواقعی از سوی پیامبر یا امامی شکلی مذهبی و غیرایرانی به آن بدهیم.

ما حتی از ترس گذاشتن درخت سرو را در مراسم یلدایمان فراموش کردیم و نام زیبای «یلدا» را که به معنای زایش و تولد است به «چله» تغییر دادیم، و ناچار شدیم جشنی را که زمانی در خیابان ها و آتشکده ها برگزار می شد، به کنج خانه هایمان بکشانیم.

اما و با این همه یلدا زنده مانده است، زیرا به همت آن ها که به فرهنگ زیبا، سکولار،  و انسانمدار ایرانی عشق می ورزیده اند، از سخت ترین و تلخ ترین روزهای تاریخ مان گذشته و تا اکنون و امروز آمده است.

بنیاد میراث پاسارگاد، ضمن شاد باش های صمیمانه، همچون همیشه همگان را به برگزاری این جشن  زیبای ملی فرا می خواند:

بیایید امسال نیز در کنار سرو همیشه سربلند یلدا، با لشگریان روشنایی و مهر همراه شویم و سرزمین مان را از تاریکی و رنج نجات دهیم.

 

 

آتش زدن سینمای قم توسط سیداحمدخمینی

دسامبر 15th, 2019

غرور و سقوط شاه

دسامبر 13th, 2019

سقوط 79

دسامبر 13th, 2019

Edward Bernays

دسامبر 11th, 2019

 

 

 

روزنامۀ کیهان،1خرداد1357

دسامبر 8th, 2019

مغول ها

دسامبر 5th, 2019

 

 

 

ایـران!،علی میرفطروس

دسامبر 2nd, 2019

 اشاره:

شعر«ایران» درسال۱۳۵۴ سروده شده و باصدای شاعر در آوازهای تبعیدی  نیز بازنشر یافته است.

نگاهِ تاریخی و تصویرپردازی های شعر در اشاره به حملۀ مغول ها،یادآورِ کشتارها و ویرانی های سال های اخیر است. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ای سرزمين شرقیِ من!

 ايران!

اسطورۀ تطاول وُ توفان!

ای زنده در حماسۀ اشعار!

ای پايدار!

پريشان!

(در خيلِ خون و

                خنجر و

                         خاکستر)

ایران من!                       

بر صخره های ستُرگ خراسان

روحِ بلند وُ خستۀ «عطار» را می بينم

که هراسان

در ردائی از عرفان

          و با حنجره ای از خون وُ خنجر

         می خوانَد:

– « چنگيز!

چنگيز!

رخصتی!

رخصتی!

از کوچه های عاشقِ نيشابور

آرام و رام

                گذر کن!

اين کوچه های ملّت مغلوبی است

کز لاله های پریش –

                            پریشان تر ست

وز هِق هقِ هميشۀ گريه اش

ديوار باستانیِ«نُدبه»

                        می لرزد

چنگيز!

رخصتی!

رخصتی!

از کوچه های عاشقِ«نيشابور»

                    آرام و رام

                                        گذر کن!

اين کوچه های ملّت مغلوبی است –

که در تمامت تاریخش

(این رودبارِ خون)

از مهربانی وُ ايثار

سطری حتّی

(نه سطوری)

بر وَی نرفته است

ِالاّ ستم

يا طرحِ ارغوانیِ ساطوری …

آری!

اين کوچه های ملّت مغلوبی ست –

که رنجِ باستانیِ قومم را

(مسیح وار)

از منزلی

به منزل دیگر

بُرده ست

و اینک

تاریخِ پُرشکوهِ تبارش را

گردِ سُمِ ستوران

برقِ بلیغِ دشنۀ دشمن

و زخمِ تاریکِ تازیانۀ «تاتار»

                                  تفسیر می کند

چنگیز!

چنگیز!

رخصتی!

دیری ست دشت های قبیلۀ ویرانم

در بادهای تهاجم وُ تاراج

                                   خشکیده ست

و اینک                 

خراج تو:

سرهای پُرصلابت مردان

یاقوت های خونِ شهیدان

الماس های چشمِ عزیزان باد!

چنگیز!

رخصتی!

رخصتی!

از رودِ خونِ ملتِ من اینک

در کوچه های عاشقِ نیشابور

آرام وُ

                رام گذر کن…

***

اینک که همچو تیغ 

                                      برهنه و عریانم

و بر ستیغِ سرخِ سرودن

                                  می رانم

فریاد می زنم:

-ایران!

ایران!

ای اورشلیم ویران!

اینک که بُغضِ بالغِ خشمم را

تا دشت های دورِ تو

شلیک می کنم-

با ابرها بگوی

با ابرهای حوصله بر گوی:

-باران!

باران بباران!

ایران!

 

بیگناه،کاری از: وانشا رودبارکی

دسامبر 1st, 2019

mde

هنرمندان ایران:جوانان معترض به کدام گناه کشته شدند؟

نوامبر 29th, 2019

گروهی از هنرمندان برجستۀ ایرانی در بیانیه‌ای به “فاجعه کشتار مردم معترض” اعتراض کردند. این بیانیه می‌گوید معترضان “به‌جان‌آمدگانی بودند که چون هیچ گوش شنوایی نیافتند،ناکارآمدی‌ها را در کوی و برزن فریاد زدند”.

متن این بیانیه به قرار زیر است:

صدای آبان ۹۸

در این روزهای تلخ که از پسِ آبان ۹۸ گذشته‌است، لحظه‌ای چهره‌ی جوانانِ جان‌باخته، مردمان زخم‌خورده، مادران داغدار و پدران بی‌تاب از برابر چشم دور نمی‌شود.

جوانانی که خونِ پاک آن‌ها با بی‌تدبیری بر خاک ریخته شد و با انتساب‌شان به بیگانگان سعی بر نادیده گرفتن‌شان شده‌است. مردمانی که امروز از پسِ غبارِ غلیظِ بی‌خبری و بی‌ارتباطی، نام و نشانِ یکان یکان‌شان آشکار می‌شود، به کدام گناه کشته شده‌اند؟ آن‌ها فقط به‌جان‌آمدگانی بودند که چون هیچ گوش شنوایی نیافتند، ناکارآمدی‌ها را در کوی و برزن فریاد زدند.

با مردم چه می‌کنید؟ کدام روزن را برای شنیدن صدای مردم باز گذاشته‌اید؟ کدام تجمع اعتراضیِ مردم را تاب آورده‌اید؟ کدام حزب و تشکیلاتی که بتواند بیانگر خواست‌های مردم باشد را باقی گذاشته‌اید؟ هم‌چنان برآنید تا با خشونت، مردم را از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی و بدیهی‌ترین نیازهای شهروندی‌شان محروم کنید؟

بدانید که فریاد فرو خُفته در گلوی مردم این سرزمین در تاریخ ماندگار خواهد شد.

نخستین امضاکنندگان:
رخشان بنی‌اعتماد، اصغر فرهادی، فرهاد توحیدی، مجتبا میرتهماسب، حسین علیزاده، کیهان کلهُر، لی‌لی گلستان، بهمن فرمان‌آرا، داریوش مهرجویی، رضا دُرمیشیان، جعفر پناهی، مصطفا آل‌احمد، محمد رسول‌اف، حسین سناپور، ارشد طهماسبی، امیر اثباتی، فاطمه معتمدآریا، نغمه ثمینی، محسن امیریوسفی، مجید برزگر، منیژه حکمت، نگار اسکندرفر، امیرشهاب رضویان، جابر قاسمعلی، کتایون شهابی، تهمینه میلانی، محمد رضایی‌راد، باران کوثری، پگاه آهنگرانی، مصطفا خرقه‌پوش، مهتاب نصیرپور، محمد رحمانیان، فیروزه صابر، حبیب رضایی، محمدرضا موئینی، میثم موئینی، جمال رحمتی.

 مطالب مرتبط:

خیزشِ مردم و نیازهای آن،علی میرفطروس

شعرِایـران!،علی میرفطروس

طرحِ اخراج رژیم اسلامی ایران ازسازمان های بین المللی،

علی میرفطروس

طرحِ اخراج رژیم اسلامی ایران ازسازمان های بین المللی،علی میرفطروس

نوامبر 21st, 2019

 

 

 

 

 

 

 

 

 

* قطعِ سراسریِ اینترنت،اختلال درشبکه های تلفنی و تلویزیونی و پخش اعترافات دستگیرشدگان  نقشۀ هولناکی است که جانِ هزاران مبارزِآزادیخواه را تهدید می کند،نقشۀ شومی که فاجعۀ ملّی کشتارِ زندانیان سیاسی درسال67 را  تداعی می کند.

***

«اینک قصّابانند درگذرگاه ها  مستقر

با کُنده وُ ساطوری خون‌آلود

و آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتنِ چراغ آمده است»*

تظاهرات حق طلبانه و مسالمت آمیزمردم ایران -باردیگر-ازسوی رهبران جمهوری اسلامی به خون کشیده شد و اینک« ابلیسِ پیروزْمست/ سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است».

تجربۀ 40سالۀ جمهوری اسلامی  نشان داده که هیچ کلیدی  قفلِ فقر،فساد و زوال هولناکِ حاکم  برایران را بازنخواهدکرد مگراینکه سایۀ شوم این رژیمِ ضدایرانی از سرِ ملّت ما و مردم منطقه  برداشته شود.

 قطع سراسریِ اینترنت کشور،اختلال درشبکه های تلفنی و تلویزیونی و پخش اعترافات دستگیر شدگان نقشۀ هولناکی است که جانِ هزاران مبارزِآزادیخواه را تهدید می کند؛نقشۀ شومی که فاجعۀ ملّی کشتارِ زندانیان سیاسی درسال67 را  تداعی می نماید.

دراین شرایط حسّاس و سرنوشت ساز،باتوجه به موقعیّت متزلزل رژیم اسلامی در سطح ملّی و بین المللی و باتوجه به منشورجهانی حقوق بشر مبنی بر محکومیّت جنایت علیه بشریّت،طرح اخراج این رژیم ازسازمان های بین المللی وضرورتِ «تشکیل دولت موقّت در تبعید»،می تواند خواستی ملّی،مشروع،مدنی وقانونی باشد.طرحی که تحقّقِ آن -اساساً وعُمدتاً- بردوش شاهزاده رضاپهلوی،خانم شیرین عبادی(به عنوان برندۀ جایزۀ صلح نوبل)وحقوقدان برجسته دکتر کاوۀ موسوی است.

 بنابراین:وظیفه همۀ ایرانیان آزادیخواه است که صرفِ نظرازاختلافات سیاسی، دریک همبستگی و همآوازیِ ملّی،طرح تحریم سیاسیِ رژیم اسلامی و اخراج این رژیم ازسازمان های بین المللی را مورد توجه قراردهند.«تشکیل دولتِ موقّت در تبعید»نیز ضمن به چالش کشیدنِ رهبران رژیم اسلامی،می تواندمایۀ امید و پایداریِ آزادیخواهان ایران گردد.

سال ها پیش گفته ام  که«ملینا مرکوری»،هنرمندِپُرآوازۀ یونانی،دریک کارزارِ ملّی و بین المللی ضمن جلب حمایت دولت های جهانی  توانست به حکومت دیکتاتوری سرهنگ ها دریونان  خاتمه دهد.

حضور صدها حقوقدان،هنرمند،نویسنده،سینماگر،روزنامه نگار،استاددانشگاه و فعّال حقوق بشر درخارج ازکشور و وجودِ ده ها شبکۀ رادیو-تلویزیونی می توانند به ارتقای این خواست ملّی و طرحِ آن در نزدِ دولت های بین المللی   کمک و یاری کنند.

30 آبان ماه 1398 / 21 نوامبر 2019

_________________

* ازشعرِ«در این بُن ‌بست»، احمدشاملو

https://mirfetros.com/

 

من و امام موسی صدر(۳)،هوشنگ معین زاده

نوامبر 21st, 2019

 

دستآویزی به نامِ«اوامرِ ملوکانه»

 

 

 

آقای قدر که از بدو ورودش به لبنان، نگاه خصمانه‌اش را نسبت به من آشکار ساخته بود، چنانکه رفت، بعد از دو ماه و اندی هم که مرا به حضور پذیرفت و قرار شد با هم همکاری کنیم، نظرش نسبت به من تغییر نکرده بود.با هم رفت و آمد و گفت­وگومی­کردیم، امّا احساس من این بود که او فقط می­خواهد مرا با برنامه‌هایش که به تنهائی قادر به انجام آن­ها نبود،همراه کند. به خصوص آن قسمتی که مربوط به موضوع آقای صدر بود که من رابط او با سازمان بودم.

اوهیچ وقت اشاره‌‌ای به خصومتش با موسی صدر نمی‌کرد و تمام هم و غمش صرف آن می‌شد تا به من بقبولاند که به موسی صدر نمی‌شود اعتماد کرد، زیرا با ما رو راست نیست! من هم که در اساس، مخالفت چندانی با این نظر او نداشتم،همهٔ تلاشم را صرف آن می‌کردم تا او را قانع کنم که:«همین موسی صدر غیر قابل اعتماد، به دلایل متعددی، دوستی‌اش به نفع کشور ماست و ما نباید او را برنجانیم، از خود برانیم و در آغوش دشمنانمان بیندازیم».اما به دلایلی که به آن خواهم پرداخت، او زیر بار این واقعیت نمی‌رفت. در این مرحله بود که به این نتیجه رسیدم که اصولاً آقای قدر بدون داشتن دشمنان فرضی، کارش پیش نمی‌رود و یا این که نمی‌تواند کارش را جلو ببرد.

او برای این که به مرکز و به پادشاه ایران نشان دهد که یک سفیر فوق­العاده است و انتخابش برای سفارت لبنان درست و بجا بوده، مخصوصاً به دشمن تراشی دست می‌زد، و در لبنان نیزدشمنی مانند موسی صدر برای او نعمتی بود که می‌توانست روزانه همهٔ حرکات و سخنان او را با چاشنی ضدیتش با ایران، به تهران گزارش کند تااز دو کانال مختلف، سازمان اطلاعات و امنیت کشور و وزارت خارجه به شرف عرض پادشاه برسد.

از این‌رو، پس از تلاش‌های بی­نتیجه‌‌ام برای قانع کردن اودر تغییر رویه‌اش نسبت به موسی صدر، ترتیبی دادم که این دو با هم بنشینند و رو در رو صحبت کنند. با این امید که شاید با گفت­وگوی مستقیم، اختلافاتشان برطرف گردد.

این کار را با کمک یکی از دوستانم که از تجار سرشناس لبنان واز طرفداران موسی صدر بود، انجام دادم. آن دو، دو بار در منزلِ دوست تاجرمن و یک بار هم در منزلِ خود من، با هم ملاقات و گفت­وگو کردند که البته این گفت­وگوها دونفره بود و ما هرگز از مفادِ آن اطلاع پیدا نکردیم.        

واقعیت این است که در این مورد خاص، خود من کوچک­ترین تلاشی برای پی بردن به موضوع مذاکرات آن دو و آگاهی از نتیجهٔ صحبت‌شان نکردم. چون هدفم از میان بردن اختلافات و کدورت‌های آن دو بود. فکر می‌کردم با این دیدارها، مشکلاتشان حل واز میان برداشته می‌شود و من به نتیجهٔ دلخواه خود می‌رسم. بنابراین علاقه­ای به دانستن نتیجهٔ مذاکرات آن­ها نداشتم.

این که چرا آقای قدر هیچ اطلاعی از نتیجهٔ مذاکرات خود با آقای صدر به من نمی‌داد، دلایل خود را داشت. بی­شک یکی از این دلایل آن بود که او نمی‌خواست هیچ کس دیگر در جریان اختلافات اساسی او با موسی صدر قرار بگیرد، به خصوص من که می‌دید چطور با دلیل و منطق می‌کوشیدم او را از خصومت با موسی صدر منصرف کنم و مصرانه استدلال می‌کردم که این خصومت به نفع مملکتمان نیست!

بعد از سومین ملاقات مابین آن دو بود که دیدم نه تنها اختلافات آنان برطرف نشد، بلکه خصومت قدر نسبت به صدر هم به جائی رسیده که تصمیم گرفته او را از مسند ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشد.

وقتی این موضوع را با من در میان گذاشت و خواست که در این باره به اتفاق هم برنامه‌ای تهیه و اجرا کنیم، چندین روز وقت من صرف آن شد که او را از این کار منصرف کنم. بی­شک خود او هم به نادرست بودن کارش، آگاه بود و به یقین هم می‌دانست که پائین کشیدن موسی صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان به سادگی شدنی نیست. ضمن این که این کار بر خلاف نظر آقای قدر،کاملاً به ضرر کشور ما بود. ولی او حاضر بود به هر کاری دست بزند تا  صدر را ازسر راهش بردارد.

و من، پاکدلانه اصرار داشتم او را قانع کنم که به جای خصومت با آقای صدر، بهتر است با کمک به او،از وجودش در جهت اهداف کشورمان استفاده کنیم. چرا که در غیراین صورت موجب دشمنی علنی او با ایران می‌شویم که دود آن هم به چشم کشورمان و هم به چشمان خود او خواهد رفت.اما متاسفانه همهٔ دلایل و استدلال‌های من، در او بی­اثر بود تا این که روزی با لحنِ بسیار حق به جانبه­ای گفت:

آقای معین زاده! با این که من نباید اسرار محرمانهٔ پادشاه مملکتمان را برای کسی بازگو کنم، ولی امروز ناچارم بر خلاف تعهدم، به شما بگویم که عوض کردن موسی صدر از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان،امر ملوکانه است.

در اجرای اوامر ملوکانه، من باید او را از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشم! بعد هم با حالتی آمرانه گفت: «تو می‌توانی اوامر ملوکانه رانادیده بگیری! ولی من چنین جرأتی ندارم!».

با این حربه­یِ قاطع، او مرا خلع سلاح کرد. چون مطمئن بودم که اگر کلامی خلاف میل قدر در این باره می‌گفتم، حرف مرا، پیراهن عثمان می‌کرد و پرونده‌ای برایم می‌ساخت که کارم با کرام الکاتبین می‌افتاد! احدی هم نمی‌توانست،حتی با آب زمزم هم گناه نابخشودنی مرادر طفره رفتن از اجرای اوامر ملوکانه، از پرونده‌ام پاک کند.

قدردر حالی که خلع سلاح شدن مرا موذیانه نظاره می‌کرد، پند و اندرزم نیز می‌دادو تاکید می‌نمود که انجام این کار واجب است، چون دستور، دستورِ شخصِ پادشاه است.

اما من در این اندیشه بودم که «چگونه ممکن است، پادشاه ایران که سیاستمدارانی مانند ژنرال دوگل و نیکسون و بسیاری دیگر از رهبران جهان در بینش و خردمندی او در امر سیاست جهانی سخن گفته‌اند، چنین اشتباه بزرگی بکند!؟ و به سفیر خود در لبنان دستور پائین کشیدن شخصی را از مسندش بدهد که چند ماه پیش او را به گرمی در بارگاهش پذیرفته و همه گونه قول کمک و مساعدت به او داده است؟»

در آن روزها، من با همهٔ ناپختگی‌ام، باور نداشتم که پادشاه ایران که همیشه مواظب رفتار و کردار و موقعیت خود، در سطح جهانی و روابطش با شخصیت‌های سیاسی، فرهنگی، مطبوعاتی، دینی و غیره بوده، چنین خطائی بکند و دستی دستی شخصیتی مانند موسی صدر را که می‌توانست مُبلغ خوبی برای او در کشورهای مسلمان منطقه و جهان باشد، بدون هیچ دلیلی از خود برنجاند و ناراضی کند و این مُهرهٔ مهم را بی سبب از دست بدهد؟ درحالی که در ملاقاتی که موسی صدر با او داشت، شاه با کمال میل و علاقه درخواست وی برای کمک به شیعیان لبنان را پذیرفته بود!

گفتنی است که سفر آقای صدر به ایران، دیدارش با پادشاه فقید و حضور جناب قدر در لبنان، از نظر زمانی چندان زیاد نبود. در این مدت کوتاه هم که من در لبنان حضور داشتم،هیچ موضوع خاصی در رابطهٔ آقای صدر و ایران پیش نیامده بود. بنابراین، دلیلی دال بر صدور اوامر ملوکانه به آقای قدر وجود نداشت.

گر چه قدر با هوشیاری خود، متوجه شده بود که من دروغش را باور نکرده‌ام، اما این را هم می­دانست که نه تنها من، بلکه بالاتراز من هم جرأت نداشت از پادشاهِ مملکت صحت و سقمِ گفته­ای را که به نقل از او می‌گویند، جویا شود!

این که آقای قدر برای قانع کردن من به همکاریش در این مورد خاص، چنین دروغی راسر هم کرده بود، بیشتر برایم پذیرفتنی بود تا قبول صدور اوامر ملوکانه.

سکوت کرده بودم و به این موضوعات فکر می­کردم که قدر پرسید: حالا نظرت چیست ­و می­خواهی چه کنی؟

گفتم:همان طور که فرمودید، اوامر ملوکانه را نمی‌شود نادیده گرفت، ولی از مشکلات موجود هم نمی‌شود چشم پوشید. موسی صدر با کلی تمهیدات و برنامه ریزی‌های این و آن، به لبنان آمده و بازیرکی و هوشمندی خود به این مقام رسیده است. اکنون که او در اوج شهرت و محبوبیت قرار دارد، پائین کشیدنش از این سمت کار آسانی نیست.چنین کاری هم نیازمند یک برنامه­ریزی دقیق و مساعد کردن اوضاع و احوال و ایجاد شرایط مناسب برای برداشتن اوست، که نمی‌دانم چگونه می‌شوداین کار را انجام داد؟

در این مورد خاص، نخستین پرسش این است که اگر او را برداشتیم، چه کسی را می‌خواهیم جایگزین او کنیم؟ به یقین برای جایگزینی او، آخوندی با مشخصات موسی صدرنداریم. بنابراین، ما با یک رئیس مجلس اعلای شیعیان «لبنانی»،سر و کار خواهیم داشت. این رئیس جدید لبنانی کیست؟ آِیا چنین کسی را در نظر داریم؟ بعد، رابطهٔ او با ما چگونه خواهد بود؟ چگونه می‌خواهیم او را در اختیار خود بگیریم؟ تازه به چه قیمتی؟ آیا او با ما رو راست خواهد بود؟و بعد، اگر چنین آخوندی را پیدا کردیم، مگر نه این که باید با او به گفت­وگو بنشینیم و او را در جهت خواسته‌های کشورمان آماده کنیم؟ کاری که نتیجه‌اش از هم اکنون نامعلوم است.

واقعیت این است که هر چه فکر می‌کنم، نمی‌فهمم که چه لزومی دارد که ما این همه زحمت بکشیم و موسی صدر را از مسندش به زیر بکشیم و بعد شخص دیگری را پیدا و با او رابطه برقرار کنیم! بعد هم معلوم نباشد که آیا او واقعاً در اختیار ما خواهد بود یا نه!؟ و افزودم: از نظر اطلاع شما نیز باید به صراحت بگویم که تا به امروز این نمایندگی که من به تازگی آن را تحویل گرفته‌ام، با هیچ آخوند لبنانی ارتباط آنچنانی نداشته و کسی را هم برای چنین موقعیتی در نظر نگرفته است.

قدر که در مقابل منطق اصولی من هیچ حرفی نداشت، ابرو در هم کشید و گفت:

– خوب!مگر نمی‌شود یک آخوند ایرانی را به جای موسی صدر بنشانیم؟

گفتم: اگر آخوند ایرانی شرایط موسی صدر را داشته باشد، اشکالی ندارد! ولی ما چنین آخوندی نداریم، ولابد می‌دانید که موسی صدر تبار لبنانی دارد.نیاکان او در زمان صفویان از جبل عامل لبنان به ایران کوچ کرده بودند و به همین علت هم خیلی راحت توانست ملیت لبنانی بگیرد.

بعد از مدتی گفت ­وگو در این مورد،پرسید:

اصلاً در میان آخوندهای ایرانی که در لبنان هستند،‌ کسی هست که قابلیت جانشینی صدر را داشته باشد؟

پس از تعمق کوتاهی گفتم:

– تنها آخوندی که من می‌شناسم و ممکن است به درد این کار بخورد، «سید حسن شیرازی» است. کسی است که از عراق اخراج شده و اکنون ساکن لبنان است. به نظرِ من، تنها آخوندی است که می‌شود برای آینده روی او سرمایه گذاری کرد. اما  این که  بتواند از پس برنامهٔ جانشینی آقای صدر برآید، شک دارم.

قدر از من خواست که برنامهٔ تعویض آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان را به گونهٔ سرپوشیده با او مطرح کنم و ببینم برای این کار آمادگی دارد یا نه؟

در اینجا، پیش از این که مطلب را ادامه دهم، لازم است به دو اتفاق مهمی که در این فاصله، دررابطهٔ من و آقای قدر افتاده بود، اشاره کنم.

 

۱- ارتقاء من به ریاست نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور،در لبنان.

در گیر ودار کشمکش‌های میان من و آقای قدر، آقای همایون منصور، رئیس نمایندگی ساواک در لبنان،ماموریتش به پایان رسیدوآمادهٔ بازگشت به ایران بود. با توجه به این که انتخاب جانشین او، به عنوان رئیس نمایندگی لبنان، با نظر آقای قدر صورت می‌گرفت، من از فرصت استفاده کرده و به او گفتم: پس از رفتن آقای همایون منصور،اگر شخص دیگری به عنوان رئیس نمایندگی انتخاب شود، من هم تقاضای بازگشت به ایران را خواهم کرد. قصدم این بود که به آقای قدربگویم که علاقهٔ‌ٔ چندانی به ماندن در لبنان ندارم. به خصوص این که اگر قرار باشدرئیس جدیدی با نظر ایشان به لبنان بیاید.

آقای قدر خیلی سریع منظور مرا گرفت و با تعجب گفت: تو را با درجهٔ سروانی، به ریاست نمایندگی ساواک در کشور مهمی مثل لبنان، انتخاب نخواهند کرد.

گفتم: ایرادی ندارد و من هم بر می‌گردم به ایران. با توجه به این که چندماه دیگر من باید برای درجه سرگردی­ام، امتحان بدهم. لذا بهتر است در ایران باشم و خود را آمادهٔ این امتحان کنم.

بعد از گفت ­وگوهای زیاد در این باره، آقای قدر که مرا مصمم دید، به خاطرِ برنامه‌هایش که نیازمند همکاری من بود گفت: در سفری که به تهران دارم، در این باره صحبت خواهم کرد. ببینم چکار می‌توانم بکنم.

با سفر آقای قدر به تهران، موضوع نمایندگی من رو به راه و حکم ریاست نمایندگی ساواک در لبنان به نام من صادر شد.

 

امتحان درجهٔ سرگردی‌ من هم در لبنان انجام گرفت. به این ترتیب که وابستهٔ نظامی ایران در اردن هاشمی، سرتیپ رضا مسیح­زاده با پرسش‌هائی که از ایران فرستاده بودند، به بیروت آمد و با نظارت جناب سفیر، آزمایش کتبی درجهٔ سرگردی من در سفارت انجام گرفت. در آن سال من در بیروت و همدورهٔ دیگرم، سروان حبیب تسلطی که شاگرد اول دورهٔ ما بود و در آن زمان در ویتنام خدمت می‌کرد، در محل ماموریت خود امتحان دادیم.

 

۲-  قطع تماس ‌من با موسی صدر

آقای قدر در سفر دیگرش به ایران، از سازمان خواسته بود که من ارتباطم را با آقای صدر قطع کنم. رابطه‌ٔ من با آقای صدر مربوط می‌شد به این که اگر آقای صدر پیامی برای سازمان (سپهبد ناصر مقدم مدیر کل اداره سوم ساواک)، داشت به من بسپارد که به تهران منتقل کنم و اگر سازمان هم پیامی برای آقای صدر داشت، من آن را به ایشان برسانم. و اینک به درخواست آقای قدر،دیگر اجازه نداشتم که با آقای صدر تماس بگیرم.

داستان ممنوعیت من از تماس با موسی صدر، برمی‌گردد به بعد از جریان مربوط به مصاحبهٔ آقای صدر با سلیم­الوزی مدیر و سردبیر مجلهٔ معروف «الحوادث». زیرا از زمان حضور من در لبنان، نه سازمان پیامی برای آقای صدر فرستاده بود و نه آقای صدر پیامی برای سازمان ارسال کرده بود. لذا، نیازی به ارتباط من با ایشان نبود. بعد از این مصاحبه بود که آقای صدر از من خواست به دیدارش بروم تا پیامی برای سازمان بفرستد و این اولین دیدار کاری من با آقای صدر بود. در آن دیدار، ایشان داستان مصاحبه خود را با الحوادث برای من تعریف کرد و آن قسمت از مقاله را که با سوء­نیت به تهران گزارش شده بود، برایم خواند و خودش آن را ترجمه کرد. بعد هم از من خواست که از تیمسار مقدم بخواهم که این مصاحبه توسط یک مترجم مسلط به زبان عربی ترجمه شود.

                                                         

  مصاحبه مطبوعاتی موسی صدر

 وقتی آقای قدر از جریان دیدار من با موسی صدر و گزارشم با نظر مثبت به تهران مطلع گردید، متوجه شد که ارتباط داشتن من با آقای صدر به مصلحت او نیست. چون برای اولین بار بود که می‌دید، از طرف نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در خارج، گزارش او در سمت سفیر شاهنشاه آریامهر، با دلیل و مدرک نادرست عنوان می­‌شود.

از دید آقای قدر ارتباط من با موسی صدر به هیچ وجه به مصلحت او نبود. از این‌رو در سفرش به تهران به ارتشبد نصیری گفته بود که معین‌زاده تحت تأثیر آقای صدر قرار گرفته‌ و مصلحت نیست که دیگر با او در ارتباط باشد. سازمان هم بی­آن که در این مورد تحقیق و از من پرس­وجوئی کند، به من ابلاغ کرد که از آن به بعد ارتباطم را با موسی صدر قطع کنم.

گفتنی است که من غیر از رابط بودن بین موسی صدر و سازمان، ارتباط دیگری با او نداشتم. این که چرا و به چه دلیلی من ممکن بود تحت تأثیر آقای صدر قرار بگیرم، برایم روشن نبود. در آن مورد خاص هم من گفته­های آقای صدر را عیناً به مرکز منعکس کرده بودم و آن­­ها هم می‌باید نوشتهٔ مرا که نظر آقای صدر بود، بررسی و در باره‌اش تحقیق می‌کردند.

واقعیت این است که آقای قدر می‌خواست تنها رابطهٔ میان موسی صدر با تهران را قطع کند، تا هیچ کس غیر از او، دربارهٔ موسی صدر به ایران خبری منعکس نکند.

 من در تمام مدتی که در لبنان بودم، یک بار در زمان سفارت آقای رکن الدین آشتیانی به درخواست خودم به منظور اعلام حضورم در لبنان، در دفتر کار آقای صدر (مجلس اعلای شیعیان) به دیدار او رفتم. یک بار هم در زمان انتشار مصاحبهٔ آقای صدر با سلیم الوزی مدیر و سردبیر «الحوادث»، به درخواست او، باز هم در مجلس اعلای شیعیان وی را ملاقات کردم و بس. در دومین ملاقات بود که من برای اولین بار، پیام ایشان با شرح مفصلی که حاکی از خواندن مقاله به زبان عربی توسط خود ایشان و ترجمه‌اش به فارسی  بود را به مرکز گزارش کردم.

در اینجا، می‌باید این نکته­یِ بسیار مهم را هم یادآور شوم که متاسفانه با وجود این که حق به جانب موسی صدر بود، سازمان اطلاعاتِ و امنیت کشور جرأت نکرد به عرض پادشاه برساند که مترجم سفارت در ترجمهٔ متن مصاحبه اشتباه کرده است. نتیجه این که برای بار دوم با شیطنت موذیانهٔ آقای قدر، ارتباط آقای صدر با ایران قطع شد و همهٔ پل‌های این ارتباط ضروری با غرض ورزی کینه توزانهٔ قدر فرو ریخت.

این را هم باید یاد‌آور شد که بار نخست هم در دور کردن موسی صدر از ایران، پس از دیدارش با سپهبد در بند، تیمور بختیار، یکی از کسانی که نقش مهمی داشت، آقای قدر بود.

در اینجا دریغ است این نکته را نگفته بگذاریم و بگذریم، و آن این که اگر این بد جنسی و بد طینتی را قدر نکرده بود و اجازه داده بود که رابطهٔ میان ایران و موسی صدر که پس از دیدار او با پادشاه ایران به وجود آمده بود، برقرار بماند،بی‌شک، آقای صدر برای کمک گرفتن از قذافی به لیبی نمی‌رفت و چه بسا کشته هم نمی‌شد!

 

آنچه مسلم است، موسی صدر به دلایل متعددی می­بایستی نقشی در انقلاب ایران می‌داشت و کشته شدن او در بحبوحهٔ پیروزی انقلاب، جای پرسش بسیاری دارد که تا کنون بی­پاسخ مانده است! این که چرا، وقتی انقلاب ایران در شرف پیروزی بود، او را از میان بردند!؟ چه کسانی و چه سیاستی در این امر دخیل بودند و نقش داشتند!؟

 فقط برای پی بردن به اهمیت این پرسش‌ها، کافی است، نگاهی بیندازیم به کسانی که پیش از انقلاب، در بیروت و در اطراف موسی صدر بودند! کسانی که اثر گذارترین افرادی بودند که انقلاب ایران را به ثمر رساندند. کسانی که حتی خمینی نیز بدون نظر آن­ها کوچک­ترین اظهار نظری نمی‌کرد یا اجازه نداشت اظهار نظری کند!؟ همهٔ کسانی که پاریس را در زمان حضور خمینی و برپائي انقلاب ایران تحت نظر داشتند، آنانی را که درحول و حوش خمینی بودند، دیده­اند، و به خوبی این واقعیت را می­دانند! چرا که به چشم خود حرکات آنان را دیده و به گوش خود سخنانشان را شنیده­اند! و…..

سخن بر سر کسانی است که با شروع انقلاب، خمینی را از عراق به کویت و سپس به پاریس بردند. کسانی که نبض انقلاب در دست آن­ها بود و همان‌ها هم پس از پیروزی انقلاب، عضو شورای انقلاب و بعد هم رئیس جمهور، وزیر دفاع، وزیر خارجه، رئیس سازمان رادیو و تلویزیون ایران شدند یا سایر پست‌های حساس را اشغال کردند.

و اینان همان کسانی بودند که سالیان دراز در اطراف امام موسی صدر پرسه می‌زدند. به دیدارش به لبنان می‌آمدند و از حمایت او برخوردار بودند، زمانی که نه اسمی از خمینی در میان بود و نه صحبتی از انقلاب اسلامی! ولی مجلس اعلای شیعیان لبنان مرکز ثقل مخالفین ایران بود، و…

باری موسی صدر برای سر و سامان دادن به اوضاع نابسامان شیعیان لبنان، سرش را به هر در و دیواری می‌زد تا بتواند کاری برای این بخش از مسلمانان محروم لبنان انجام دهد. در این رابطه، بدون شک ترجیح می‌داد، دست کمک به سوی پادشاه ایران دراز کند که تنها رهبرکشور مسلمان شیعهٔ جهان بود. پادشاه کشوری که خود اوو همهٔ بستگانش در آن سرزمین چشم به جهان گشوده بودند.این که او برای دریافت کمک به شیعیان لبنان، به سوی قذافی رفت، در اثرسوء نیت و سیاست غلطی بود که آقای قدر با آقای صدر اتخاذ کرده بود. به عبارت دیگر، موسی صدر را منصور قدر به دامن قذافی سوق داد که با این کارش هم به اعتماد ولینعمت خود پادشاه ایران و هم منافع کشورش جفا کرد.

 

سید حسن حسینی شیرازی که بود؟

در پی خواستهٔ آقای قدر، به دیدار آقای سید حسن شیرازی رفتم. من بااین سید و برادران کوچک­ترش، آقایان صادق و مجتبی شیرازی که آن­ها هم معمم بودند،آشنا و در ارتباط بودم.

سید حسن که در آن زمان حدوداً سی و چند سال عمر داشت، آخوندی بود خوش سیما، خوش برخورد، مودب و مردم دار. می‌گفتند به زبان عرب تسلط کامل دارد، کتاب‌هائی هم در بارهٔ ادبیات عرب، اقتصاد اسلامی و امام زمان نوشته و اشعاری هم به زبان عربی سروده است. برخورد مودبانه او با ملاقات کنندگانش آنچنان دلچسب و دلپذیر بود که آقای موسی صدر که در جریان ارتباط من با او قرار گرفته بود، توسط یکی از دوستان،پیام داده بود که به آقای معین زاده بگوئید:«مواظب باشد، گول زبان نرم و چرب آقا سید حسن را نخورد».

از ویژگی‌های سید حسن شیرازی، تواضعی بود که در دیدارهای خود با اشخاص از خود نشان می‌داد.از جمله این که در تمام دیدارمان با هم، تا دم در به استقبالم می‌آمد، پیش از نشستن من، بر خلاف همهٔ آخوندها، منتظر می‌ماند که من بنشینم تا او بنشیند.در ضمن او یکی از آخوندهای شیک پوشی بودکه من در همهٔ عمرم در میان این طایفه دیده بودم.

 سید حسن شیرازی متولد ۱۹۳۵میلادی در عراق بود. او در زمان حکومت بعثی‌‌های عراق، به علت فعالیت‌های سیاسی، دستگیر، زندانی (در زندان معروف قوهّ­النهایه) شد و مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و پس از خروج از زندان، ناچار عراق را ترک کرده و به سوریه رفت و سپس به لبنان آمد.

در سوریه دست به تاسیس حوزهٔ زینبیه زد و کارش رونق گرفت، ولی به علت بعضی از اختلافاتی که با موسی صدر پیدا کرده بود، به تحریک او و کمک شیخ نصرالله خلخالی نمایندهٔ معروف خمینی، از مراجع خواستند که از کمک به حوزهٔ زینبیه او خودداری کنند. سید حسن هم مجبور شد که حوزهٔ زینبیه را تعطیل و به لبنان کوچ کند.

در لبنان، من با برادران او سید صادق و سید مجتبی شیرازی که برای کار گذرنامه خود به سفارت آمده بودند، آشنا شدم و بعد هم به دیدار برادرشان سید حسن شیرازی به منزل او رفتم و پایهٔ دوستی مابین ما گذاشته شد.

در آن ایام سید حسن شیرازی، سخت مشغول تبلیغات برای برادر بزرگ خود، سید محمد شیرازی ساکن کویت بود که ادعای مرجعیت می‌کرد. او و برادرانش با آینده نگری، تعدادی از آخوندهای جوان را به افریقا می‌فرستادند که در میان کشورهای تازه استقلال یافتهٔ آن قاره، به تبلیغ اسلام و مذهب شیعه و مرجعیت سید محمد شیرازی بپردازند.

باری، در آن دیدار، من بعد از کلی مقدمه چینی، از او سئوال کردم که اگر روز و روزگاری قرار باشد، آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان کنار گذاشته شود، آیا او برای جانشینی آقای صدرآمادگی دارد یا خیر؟

سید حسن شیرازی که آدم با هوش و زرنگی بود، سریع منظور مرا گرفت و در پاسخ گفت:

آقای معین زاده! مجلس اعلای شیعیان لبنان ارزش و اهمیتی ندارد که شما بخواهید در عزل و نصب ریاست آن دخالت کنید و خودتان را به درد سر بیندازید! اگر قصد شما در اختیار گرفتن شیعیان لبنان است، کمک کنید من در اینجا مرجع بشوم و اهداف امروز و فردای شما را در مقام یک مرجع دنبال کنم.

با تبسم معنی­داری گفتم: حاج آقا! سن و سال شما با مرجعیت جور در نمی‌آید، و افزودم: برادر بزرگ شما آقا سید محمد، به خاطر جوان بودنش،هنوز مرجعیت اش درست جا نیفتاده و مورد قبول قرار نگرفته است.شما با این سنّی که دارید، چطور می‌خواهید مرجع بشوید؟

حسن سید شیرازی گفت:

شما از اوضاع و احوال جامعهٔ روحانیت بی‌خبرید و نمی‌دانید که مرجع شدن به سن و سال ارتباطی ندارد. چنانچه سواد و معلومات نیز نقش آنچنانی در مرجعیت ندارد. اگر یک روحانی امکانات مالی داشته باشدو دست‌های از پشت پرده به حمایتش برخیزند، به سادگی می‌تواند مرجع بشود. از نظر شرعی هم کسانی هستند که کارشان مرجع سازی است، بلدند، چطور کسی را مرجع کنند. آن­ها هستند که یکی را با همهٔ بی­سوادی و بی تقوائی مرجع می‌کنند و دیگری را با همهٔ خصوصیات مرجعیت، از این مقام محروم می‌سازند. و افزود: شما کمک کنید و کاری به شدن و نشدنش نداشته باشید و خودمان می‌دانیم که چطور این کار را انجام دهیم.

در ضمن این را هم یادآور شوم: با همهٔ مخالفت‌های غرض­آلود، برادر ما آیت­الله، آقا سید محمد شیرازی، هماکنون یکی از مراجع عالم تشیع است. بعد از این هم یکی از مراجع اعلای عالم تشیع خواهد شد. جیغ و داد حسودانهٔ مشتی آخوند بی­سواد و بیکاره را در نظر نگیرید.

من سخنان سید حسن شیرازی را در بارهٔ مرجعیت تا حدودی قبول داشتم، و تصادفاً اولین بار من این سخنان را در بیروت از زبان «شیخ نصرالله خلخالی» شنیده بودم که یکی از کسانی بود که در مرجعیت خمینی سنگ تمام گذاشته بود.

اما این که سید حسن شیرازی ارزش و اهمیتی برای ریاست مجلس اعلای شیعیان قائل نبود، را نمی‌توانستم بپذیرم. مگر این که یا او در زمرهٔ مکتب آخوندهائی باشد که مخالف دخالت روحانیت در سیاست بودند و یا این که تصاحب مقام و منزلت آقای صدر در رأس مجلس اعلای شیعیان لبنان را، غیر عملی می‌دانست و نمی‌خواست در یک بازی دشوار و تقریباً نشدنی، شرکت کند. وگرنه به باور من تصاحب جایگاه آقای صدر، برای هر آخوندی یک آرزو و حتی رویا محسوب می‌شد.

دیدار من با آقای شیرازی در این مورد خاص با این گونه مباحث طی شد. برداشت من از سخنان او این بود که آقا سید حسن هم برخلاف نظر آقای قدر، این کار را ساده و راحت نمی‌دید و می‌دانست که جابه جا کردن آقای صدر، در اوضاع و احوال آن روزهای لبنان و حمایت اکثریت شیعیان از او، به مناسبت خدماتی که به این طایفه کرده بود، کار ساده‌ای نیست. از این رو داستان مرجعیت خود را به میان کشید تا هم پای خود را از این بازی ناشدنی بیرون بکشد،هم بی­جهت با موسی صدر و هوادارانش روبه رو نشود و هم بتواند کمکی برای کارهای خود از طرف سفارت و دولت ایران دریافت کند.

بعد از شنیدن نظرات او، از وی خداحافظی و خانه‌اش را ترک کردم تا آقای قدر را در جریان دیدار خود با او قرار دهم. و وقتی داستان دیدارم با سید حسن شیرازی را برای قدر شرح دادم، و نظرم را هم نسبت به واکنش او برای جایگزین شدنش به جای موسی صدر بیان کردم، مدتی به فکر فرو رفت و بعد، بی­آن که پاسخی به نظرات من بدهد، اظهار علاقه کرد که ترتیبی بدهم تا شخصاً‌ او را ببیند.

چندی بعد با ترتیباتی که داده بودم، سید حسن شیرازی را به محل اقامت سفیر بردم. بعد از معرفی او به آقای قدر، آن دو را تنها گذاشتم که دو به دو با هم گفت­وگو کنند. نتیجه این دیدار چه بود؟ طبق معمول من از آن بی­اطلاع ماندم، ولی بعدها برایم روشن شد که آقای قدر پس از آشنائی با سید حسن شیرازی، تماس خود را با وی حفظ کرد و ادامه داد، تا از اودر جهت سم پاشی علیه موسی صدر استفاده کند.

گفتنی است که سید حسن شیرازی آخوندی بود بسیار جاه طلب ودر پیِ کسب شهرت.او همزمان با تبلیغ برای مرجعیت برادر بزرگش سید محمد شیرازی در کویت، سر خود را هم به هر در و دیواری می‌زد که جدا از ماجرای برادرش، خودش را هم مطرح سازد. و در این راه نیز موفق بود و نسبت به سن و سالش مطرح و معروف شده بود. به قول قدما، شناگر ماهری بود که دنبال آب می‌گشت، من هم با معرفی او به آقای قدر، آب مورد نیاز او را در اختیارش گذاشتم. ضمن آن که درخواست کمک او برای مرجع شدنش به جای جانشینی آقای صدر، لقمهٔ آماده‌ای هم بود، برای آقای قدر که از این نقطهٔ ضعف او بهره برداری کند و او را در مسیر اهداف خود  به کار بگیرد.

در همین زمینه، آقای قدر با معرفی سید حسن شیرازی به کامل اسعد، رئیس مجلس لبنان که از دشمنان دیرینهٔ موسی صدر بود، کاظم خلیل یکی از وزرای سابق و نماینده مجلس لبنان که پسرش نیز سفیر لبنان در ایران بود و دیگر مخالفین موسی صدر، میدانی به او داد که بتواند هم در میان آن بخش از شیعیان لبنان که مخالف موسی صدر و مجلس اعلای شیعیان بودند، جایگاهی برای خود پیدا کند و هم با دولتمردان لبنانی باب مراوده باز کند، تا جائی که حتی نخست وزیر لبنان هم او را‌پذیرفت و با وی به رأی­زنی ‌پرداخت. بعد هم پایش به رادیو و تلویزیون کشیده شد و القابی مانند«سماحة­الإمام سید حسن شیرازی» به او دادند که این لقب هم در لبنان بی­سابقه بود.

آقای قدر با زرنگی خاص خود، مشغول ساختن پهلوان یلی از سید حسن شیرازی در مقابل موسی صدر بود که با دگرگونی اوضاع و احوال ایران و پیروزی انقلاب، زحماتش به هدر رفت.

سید حسن شیرازی هم که با شامهٔ تیزش، آیندهٔ انقلاب ایران را پیش بینی می‌کرد، به همراهی با خمینی که با او از عراق آشنا بود و مراوده داشت، پیوست و به تبلیغ انقلاب و رهبر آن پرداخت. با این امید که او هم میوه چین این انقلاب خداد دادی به آخوندها باشد. ولی رندان زمانه آرزوی میوه چینی او را هم با ترورش بر باد دادند.

سید حسن شیرازی را در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹زمانی که قصد شرکت در مراسم یادبود سید محمد باقر صدر در لبنان را داشت، دو نفر موتور سوار به ضرب گلوله ترور کردند و کشتند. اگر چه روزنامه رسمی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق (الشهادة) در مصاحبه‌ای که با منشی صدام حسین، خالد عبدالغفار داشت، گفت صدام شخصاً دستور ترور سید حسن شیرازی را داده بود! ولی باور کردن این امر، چندان آسان نیست. به خصوص این که هیچ اشاره­ای به انگیزهٔ صدام حسین در کشتن او نشده است.

دراینجا ما بخشی از سرگذشت سید حسن شیرازی را در ارتباط با امام موسی صدر و منصور قدر بیان کردیم. گفتنی است که افراد خانواده حسینی شیرازی‌ در عالم تشیع جایگاه ویژه‌ای دارند. چنانکه برادر بزرگ سید حسن شیرازی، سید محمد شیرازی هم با خمینی رابطهٔ بسیار خوبی داشت. او در سال ۱۳۵۷ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از کویت به ایران و به شهر قم کوچ کرد. در قم، خمینی به خاطر مودت دیرینه‌اش با او، به دیدارش رفت و حرمت‌اش گذاشت.

نقل می‌کنند که با آمدن خمینی به عراق – کربلا در زمان تبعیدش، سید محمد شیرازی برخلاف علمای نجف و سید محمد باقر صدر و حزب الدعوه عراق، استقبال گرمی از او می­کند و حتی مقام امامت جماعت حرم امام حسین را در مدت اقامت خمینی در کربلا به او می­سپارد. بعد هم در تمام مدت تبعید خمینی رابطهٔ خوب خود را با او حفظ می‌کند.

در ایران، با این که در آغاز رابطهٔ بسیار حسنه‌ای با خمینی داشت، ولی به مرور زمان روابطشان تیره شد. در طول جنگ ایران وعراق نیز کار اختلاف آن دو به جائی رسید که خمینی دستور بازداشت خانگی او را صادر کرد. و سید محمد شیرازی در همین بازداشت خانگی، در سال ۱۳۸۰ فوت می‌کند و برادر سوم خانواده، سید صادق شیرازی بر جنازه برادر بزرگ نماز می‌خواند.

این بود سرنوشت دو پسر میرزا سید مهدی حسینی شیرازی و حال نوبت پسر سوم این خاندان، آقا سید صادق شیرازی است که داستان او و درگیری‌هایش با جمهوری اسلامی و حکومت آخوندها در ایران همچنان ادامه دارد.

***

در شمارۀ 128 ( پائیز) ره­آورد خواهید خواند:

«امام موسی صدر و خمینی»

 

من و امام موسی صدر(۱)،هوشنگ معین زاده

  من و امام موسی صدر(۲)،هوشنگ معین زاده

استادمظاهر مصفّا درگذشت

نوامبر 1st, 2019

دکترمظاهر مصفّا، شاعر،ادیب و استاد برجستۀ دانشگاه تهران،روز چهارشنبه،‌ هشتم آبان، در ۸۷ سالگی درگذشت.

مظاهرمصفّا درجوانی ازعلاقه مندان به دکترمحمدّمصدّق و شاعرِ شعارِ معروفِ«یامرگ یامصدّق»بود،بااینحال،وی بعداز28مرداد32 ،در زمان محمدرضاشاه،تا استادیِ ممتازِدانشگاه تهران  ارتقاء یافت.

دکترمظاهرمصفّا باامیربانو کریمی(دختراستادامیری فیروزکوهی،شاعرممتازِسبک هندی) ازدواج کرد.امیربانو کریمی خود ازاستادان برجستۀ ادبیّات فارسی در دانشگاه تهران بود.

ازمعروف ترین شعرهای استادمظاهرِمصفّا قصیدۀ بلندِ«حلّاج» است که در ستایش حسین بن منصورحلّاج  سروده شده است.

«دیوان سنایی»،«کلیات سعدی»،«دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی»،«مجمع‌الفصحاء از رضاقلی‌خانی هدایت»،«دیوان نزاری قهستانی» و «جوامع‌الحکایات عوفی»ازتصحیحات مظاهرمصفّا است.

  1. پاسداران سخن (چکامه‌سرایان)، شامل مجموعه اشعار از رودکی تا عصر حاضر
  2. توفان خشم (چهل چکامه)
  3. ده فریاد (مجموعه شعر)
  4. سپیدنامه (مجموعه شعر)
  5. سی‌پاره (مجموعه شعر)
  6. سی سخن (مجموعه شعر)
  7. شب‌های شیراز
  8. قند پارسی
  9. نسیم
  10. نسخه اقدم (مجموعه چهارپاره‌ها)
  11. تصحیح دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی
  12. تصحیح مجمع‌الفصحاء (در چندین جلد)
  13. تصحیح دیوان نزاری قهستانی
  14. تصحیح دیوان سنایی
  15. تصحیح کلیات سعدی
  16. تصحیح جوامع‌الحکایات عوفی (در چندین جلد)

سایۀ سنگین انقلابِ ایران و افسونِ روشنفکران،علی میرفطروس

اکتبر 24th, 2019

نقد و نگاهی به برنامۀ«پرگار»بی بی سی

*شاه،چندسال پیش ازانقلاب اسلامی گفته بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما  برخوردی روی می دهد!».

*اگر«فقدانِ منزلت وشرافت انسانی درزمان شاه»!!،عاملِ مهمّی در وقوع انقلاب اسلامی بود،چرا  در40سالۀ اخیر- که منزلت وشرافت انسان ها(خصوصاً زنان وکارگران)مورد شدیدترین توهین ها و سرکوب ها قرار دارد-هیچگونه انقلابی درایران صورت نگرفته است؟

*کارل پوپر-به درستی-می گوید:«بسیاری از روشنفکرانِ -بااندیشه ها وعملکردهای خود-راهگشای حکومت های جّباربوده اند.این دسته از روشنفکران،پیغمبرانِ دروغینی هستند که آلودگی كلام شان  بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوااست».

***

در تاریخ نویسی جدید به وقایعی كه زمان شان از 50 سال (یعنی دو نسل) گذشته باشد، «وقایع تاریخی» می گویند.قید 50 سال (یا دو نسل) شاید برای اینست كه پس از 50 سال، قهرمانان یا ضد قهرمانانِ یك واقعه ـ عموماً ـ درگذشته اند و مورّخ با فاصله گیری از رویدادها و عوامل سازندۀ آنها، بهتر و منصفانه تر می تواند به بررسی و تحلیل حوادث بپردازد،با این حال،امروزه ازنوعی تاریخ بنام«تاریخ بلافاصله»(Histoire  Immédiate ) یاد می كنند كه ناظر بر وقایع مهم 30 تا 40 سال اخیر است.

برنامۀ اخیر«پرگارِ»(بی بی سی) به«سایۀ سنگین انقلاب» درمیان ایرانیان پرداخته است.مهمانان برنامه -با وجود تفاوت سنّی،نسلی وتحصیلی-هردوازمخالفان شاه درپاریس و از شیفتگانِ مکتبِ میشل فوکو،فیلسوف معروف فرانسوی بوده اند.بنابراین،نخستین انتقاد به مُجری و دیگرمسئولینِ«پرگار»این است که ایکاش برای بحث دربارۀ چنین موضوعِ ملّی ومهمی،ازدو گرایش متفاوت سیاسی دعوت می شد تا با تلاقیِ دوافق فکری مختلف،به روشنیِ بحث  کمک می کردند.به عبارت دیگر،اگرموضوع بحث:«میشل فوکو وانقلاب ایران»بود،حضورهردو مهمانان،قابل توجیه بود،ولی وقتی که بحث دربارۀ مسئلۀ ملّی و مهمّی مانند«سایۀ سنگینِ انقلاب اسلامی بر روح وُ روانِ ایرانیان»است،درست این بود که مسئولان پرگار ازصاحب نظران دیگرنیز دعوت می کردند.

اینکه بعداز40سال،هنوزسایۀ سنگین انقلاب اسلامی درذهن و ضمیرایرانیان حضوردارد،بسیار طبیعی است،چرا که در توفانِ«انقلاب شکوهمنداسلامی»دستآوردهای بیش از100سال تلاش و تکاپویِ جامعۀ ایران برای توسعه و تجدّدملی بربادرفته و لذا نسل های سوختۀ دیروز وُ امروزوُ فردای ایران  حق دارندکه بپرسند:چراانقلاب؟و چراآیت الله خمینی؟

متأسفانه تاکنون هیچ تحقیقی-به طورجامع ومانع-روشنگرِ علل وعوامل انقلاب اسلامی ایران نبوده است.این امر،هم،از زوایای پیچیدۀ ومبهمِ انقلاب ایران ،وهم ازناکارائی وناتوانیِ متدهای کلاسیک درتبیینِ انقلاب ها ناشی می شود.به عبارت دیگر،تئوریِ«زوال تدریجی حکومت ها» یا«ایجادِ خودبخودی انقلاب ها» تئوری کلاسیک وکهنه ای است که روشنگرانقلاب اسلامی ایران نیست.

ازاین گذشته،بیشترِتحقیقات موجود دربارۀ انقلاب ایران ماهیّتی سیاسی-ایدئولوژیک داشته و یا با نوعی«فرافکنی»در خدمتِ توجیه یاتبرئۀ«اصحاب دعوی» بوده اند،سخنان مهمانانِ «پرگار»،تازه ترین نمونۀ این«فرافکنی»ها است.

«انقلاب لیبی»! و سرنگون کردن محمّد قذّافی (که فیلسوف معروف فرانسوی،هانری لِوِی،درآن نقش مهمّی داشت)نشان می دهد که با شبکه های  ارتباط جمعی و خصوصاً رادیو-تلویزیون ها،می توان انقلاب ها را ساخت.ادوارد برنایز( (Edward Bernays استادِ ساختنِ افکارعمومی درکتاب معروف«پروپاگاندا»چگونگی شکل دهی به افکارعمومی را توضیح داده است.

پروفسوراسکات کوپر با تکیه براسنادِداخلی و محرمانۀ دولت آمریکا برای اولین بار ازنقش سلاطین نفت درسرنگونی رژیم شاه سخن گفته است.باتوجه به نقش استراتژیک نفت در تحوّلات سیاسیِ ایرانِ معاصروباتوجه به اینکه شاه-سال ها پیش ازانقلاب اسلامی- پیش بینی کرده بودکه«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد!»،نگارنده درچندمقاله کوشیده تا  به این رویدادِ سرنوشت سازوحیرت انگیزبپردازد.این مقالات،طرحی مقدّماتی برای فهم وُ درکِ متفاوت ازانقلاب ایران است.

 

میشل فوکو؛مدّاحِ انقلاب اسلامی!

   هردو مهمان«پرگار»-به عنوان«کارشناس ومتخصّص مسائل ایران»-از شیفتگانِ فیلسوف معروف فرانسوی،میشل فوکو هستند و حتّی یکی از مهمانان(آقای احمدسلامتیان)همراه با میشل فوکو به خدمت آیت الله خمینی مشرّف شده بود تا-از نزدیک -«گاندیِ ایران»و«قِدّیس درتبعید»را به فیلسوف فرانسوی بشناساند!.همین مهمان محترم-پیش ازانقلاب- با رسالات و دیدگاه های سیاسی آیت الله خمینی-خصوصاًبامندرجات کتاب«ولایت فقیه»-آشنا بودودرترجمه وانتشاراین کتاب به فرانسه(البته باحذف دیدگاه های آیت الله خمینی دربارۀ زنان و…) نقش داشته است(لذا،این مُدّعاکه:«سانسورِرژیم شاه باعث شدتا مردم و روشنفکران ایران ازعقایدِ واقعی خمینی  بی خبر باشند»درست نیست).معروف است که وقتی میشل فوکو از«عقایدِارتجاعیِ آیت الله خمینی دربارۀ حقوق و آزادی های زنان»پرسید،آقای سلامتیان( یا صادق قطب زاده) به فیلسوف فرانسوی پاسخ داد:

 -«آن عقایدِ ارتجاعی،افزوده ها و ساخته و پرداختۀ ساواک شاه است»!!
میشل فوکو نه اسلام شناس بود و نه ایران شناس.مجموعۀ دانش او دربارۀ ایران،اطلاعات نادرستی بودکه مخالفان شاه و یاران خمینی درپاریس(ازجمله آقای احمدسلامتیان)به وی داده بودند.فوکو-البته دراین باره،تنها نبودبلکه ژان پُل سارتر(که درآن زمان خانمی ایرانی و ضد شاه مسئول دفترش بود)، سیمون دو بووار،آندره فونتن، ژاک مادل،رژه گاردی و…ده ها روشنفکرنامدارفرانسوی درپیوندبا «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»کارزارِعظیمی را علیه شاه و حمایت ازآیت الله خمینی آغازکردند به طوری که روزنامۀ معتبر«لوموند»-که گزارش های مثبتی دربارۀ تحوّلاتِ صنعتی و اجتماعی زمان شاه می نوشت-باتغییرموضعی ناگهانی-درآستانۀ انقلاب اسلامی مدعیِ وجودِ سیصد هزارزندانی سیاسی درایران شد وسردبیراین روزنامه،آندره فونتن،درمقالۀ«بازگشت الهی»، ازخمینی ستایش ها کرد.خبرها وگزارش های جانبدارانۀ رادیو«بی بی سی» و مُجریانِ آن(که بعدها بی بی سی-خود- به آن اعتراف کرد)نیزاین گمان را درمردم ایران دامن زدکه ستایش وحمایتِ اینهمه روشنفکرایرانی وجهانی ازخمینی بیهوده نیست و حتماً دراین سخنِ ستایش آمیزِ«ژاک مادل»( Jacques Madaule)) فیلسوف معروف فرانسوی،واقعیّتی است که «خمینی،درهای آینده را بسوی بشریّت می گشاید» و…اینچنین شدکه «دروازه های تمّدن بزرگ»ازفاضلآب های انقلاب اسلامی  سربرآورد.

میشل فوکو ازمنتقدان سرسخت مدرنیته بودونتایج مدرنیته برای جوامع غربی را ویرانگر می دانست. این نظرات به ایران نیز راه یافت بی آنکه روشنفکران ایران به این نکتۀ اساسی توجه کنند که میشل فوکو نمایندۀ«پُست مدرنیسم»بود و از فرازِیک گذشتۀ درخشان وتجربۀ یک تکامل صنعتی و اجتماعیِ مدرن به نقدمدرنیته می پرداخت و لذا، تطبیق عقایدِوی برجامعۀ عقب مانده و«شبه فئودالی»ی ایران هیچ تناسبی نداشت!  

میشل فوکوبه دنبال معنویّتی بود تا خلاء اخلاقی ومعنوی موجود درجوامع غربی را پُرنماید.او خواستار«سیاست معنوی»یا«معنویّت سیاسی»بود،موضوعی که می توانست خوشآیند نیروهای مذهبی ایران باشد.فوکو باناآگاهی ازتاریخ و فرهنگ ایران،مذهب شیعه را اساسِ آگاهی ملی درایران می دانست.تظاهرات میلیونیِ مردم تهران،وی راچنان مبهوت و مسحورکرده بودکه بلافاصله به این نتیجه رسیدکه«پروژۀ نوسازی ایران توسط رضاشاه ومحمدرضاشاه باشکست روبرو شده واین مردمِ میلیونی-«همه باهم»-طرح تجدّد و نوسازی پهلوی ها را نفی و انکارکرده اند».به عبارت دیگر،فوکو-که ازمدرنیتۀ غربی  داغی بر دل داشت -ازمدرنیزاسیون و تجدّداجتماعی شاه -عمیقاً- ناخشنودبود و انرا«کهنه پرستی»می نامید.فوکو ازاینکه محمدرضاشاه باتکیه برتاریخ باستانی ایران 2500 سال شاهنشاهی ایران را جشن گرفته،بیزاربود درحالیکه چندسالِ بعد(1988)جشن های دویستمین سال انقلاب کبیرفرانسه(باحدودِ 300میلیون دلار هزینه)می توانست برای فوکو و یارانش   افتخارآمیز باشد!.او-مانندهمتایان ایرانی خود- نمی دیدکه دراین جشن،2500 مدرسه،2500جاده وُ  راه،2500درمانگاه، 2500کتابخانه و…نیز احداث و افتتاح شده بود.

باچنین ذهنیّتی،فوکو تحوّلات اجتماعی ایران در دهۀ 50 و توسعه و تجدّدملّیِ رژیم شاه را موردِانتقاد و نکوهش قرار دادولذا،همراه با«ماه زدگیِ»رهبران سیاسی وروشنفکران ایران، فوکو-با شگفتی وُ حیرت -خمینی را تجلّی معنویّتی دانست که می توانست«یوسف گمگشته»ی باورهای وی باشد! او دراین اعتقاد،چنان کوشیدکه حتّی شعله های سینمارکس آبادان نیز نمی توانست خرمنِ ایمانِ فوکو-ودوستان ایرانی اش-را بسوزاند.درواقع،انقلاب اسلامی برای فوکو آزمایشگاهی بودتادرستی نظراتش را ازآن استخراج کند،هم ازاین رو،ماهیّت اسلامیِ انقلاب برای فوکو امری طبیعی-وحتّی لازم- می نمود و می توانست«تبلورِبعُدِ معنوی سیاست»باشد.

 

فقدانِ منزلت و شرافت انسانی!

فوکو با اشاره به وضع خوب اقتصادی مردم ایران در سال های 50،علت انقلاب اسلامی را نه اقتصادی یا معیشتی بلکه ناشی از نوعی خلاء معنوی وروحی می دانست.بااعتقادبه این نظرِفوکو،یکی ازمهمانان برنامۀ پرگار(خانم دکترآزادۀ کیان) ضمن توضیح اینکه خود ازخانواده مرّفه و بالائی بوده و هیچگونه دغدغۀ اقتصادی نداشت،درتوضیح علّت شرکت خود درانقلاب اسلامی گفته:

-«… من که غربی بودم ودوستان غربی داشتم،من چرا؟دلایل[شرکت من درانقلاب]چه بود؟ وبعد،به این نتیجه رسیدم که مسئلۀ شرافت و حرمت انسانی  و حق احترام به حرمت انسان ..مشکل من با رژیم شاه درحقیقت همین بوده.به ما احترام گذاشته نمی شد و اصلاً مارا به عنوان انسان،منزلت انسانی برای ما قائل نبودندکه مثال ها  بسیار است».

لازم بودتا مُجری برنامۀ پرگارازاین«مثال های بسیار»(خصوصاً دربارۀ زنان ایران)از مهمان محترم پُرسش می کرد.سخن خانم آزادۀ کیان اگر100سال پیش ابراز می شد،شایدچندان موجب حیرت و تردید نمی بود،ولی-متاسفانه-سخن ایشان دربارۀ«توهین به حرمت و شرافت زنان در زمان محمد رضاشاه»چنان است که یک جستجوی سادۀ اینترنتی،بی پایه بودنِ آنرا آشکار می کند و هر آزادۀ مُنصفی را شرمسار .

ازاین گذشته،اگر«فقدانِ منزلت وشرافت انسان ها درزمان رژیم شاه عاملِ مهمّی در وقوع انقلاب اسلامی بود»،چرا در40 سالۀ اخیر-که منزلت و شرافتِ انسانی همۀ ایرانیان(خصوصاً زنان)موردِ  شدیدترین توهین ها و سرکوب ها قرار دارد-هیچگونه انقلابی درایران صورت نگرفته است؟

واقعیّت این است که روشنفکران و رهبران سیاسی ایران ازپُشت عینکِ سیاه ایدئولوژی ها(چه دینی و چه لنینی)به انقلاب سفید نگاه می کردند و تحوّلات اجتماعیِ رژیم شاه را  خوار وُ بی مقدار  می دانستند،نگاهی که نظرات روشنفکران مارا به شعارها ونظرات آیت الله خمینی  نزدیک می کرد.به عبارت دیگر،روشنفکران ایران درافسونِ ایدئولوژی های فریبا چنان مَسخ و مسحورشده بودندکه به قول شاعرِ فیلسوفِ ما، اسماعیل خوئی:

-«ما بوده را نبوده گرفتیم

وازنبوده[یعنی سوسیالیسم  و مدینۀ فاضلۀ نَبوی وعَلوی]البتّه درقلمروِ پندارِخویش

بودی کردیم.

لعنت به ما

ما مرگ را سرودی کردیم».

آقای اکبرگنجی نیز می گوید:

-«ما دروغ می‌گفتیم،ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی دارد.ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت،ما به دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت.‌ ما به دروغ می‌گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت…همۀ این دروغ ها را گفته‌ایم،آگاهانه هم گفته‌ایم.امروز باید بابت این دروغ ها،خودمان را نقد کنیم».

دریغا که میشل فوکو زنده نیست تا اینک صدای همان مردم را بشنودکه ضمن بی اعتنائی به«اساس آگاهی ملّی درایران»(به قول فوکو:مذهب شیعه)فریادمی زنند:«رضاشاه، روحت شاد!». فیلسوف ما نمی توانست نقشِ ماه محرّم دربسیج عاطفیِ مردم- در تاسوعا و عاشورای 57 -را فهم و درک کند. فوکو-همچنین-نتوانست شباهت های«همایش میلیونیِ مردم»راباآنچه که درآلمانِ نازی شاهدوناظرآن بود- به خاطرآورَد.به عبارت دیگر:او ازیادبرده بودکه«حضور یک ارادۀ مطلقِ جمعی»می تواند طلیعۀ فاشیسم،توتالیتاریسم و استالینسیم باشدچنانکه درآلمان وایتالیا وروسیه شاهدِ آن بودیم.

 

روشنفکر کیست؟

 روشنفکرواقعی دربحران ها وبزنگاه های حسّاس تاریخی خودرا نشان می دهد.براین اساس،سال ها پیش -ازقول ادواردسعید- گفته ام :«وجه مشخّصۀ روشنفکرِواقعی خِرَد و آینده نگری است».به این اعتبار،معتقدم که درانقلاب اسلامی ایران،ما به اندازۀ بیسوادهای مان«روشنفکر» داشته ایم و میشل فوکو نمایندۀ غربی آن بود.

بی تردید رژیم شاه ازاستبداد و اشتباهات سیاسی خالی نبود ولی پس ازگذشت 40 سال  لازم است تا با درکِ ممکنات و محدودیّت های تاریخی آن زمان(خصوصاً جنگ جهانی دوم،وجود جنگ سرد،سوء قصدچند باره به جان شاه،حضورحزب توده و خطرِکمونیسم درایران)به انقلابی که هستیِ تاریخی ملّت مارا به زوال وُ ذلّت کشانده بنگریم و از یاد  نبریم که مخالفان شاه نیزچندان«آزاده» و«دموکرات» نبوده اند.ما امروز -بیش از هرزمان دیگر-به روشنفکران شریف و شجاعی ماننددکترهماناطق ودکتراسماعیل خوئی نیاز داریم که پس ازغلطیدن در مردابِ انقلاب اسلامی، ضمن انتقادازخود،سخنی گفتند که نتوان گفت !                                                              

 مواضع گمراه کنندۀ میشل فوکو و بسیاری ازروشنفکران ایران درانقلاب اسلامی-بارِدیگر-این سخنِ درخشان پوپررا برجسته می کند:

-«بسیاری از روشنفکرانِ -بااندیشه ها وعملکردهای خود-  راهگشای حکومت های جبّاربوده اند.  این دسته از روشنفکران،پیغمبرانِ  دروغینی هستندکه آلودگیِ   كلام شان  بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوااست».

چنین مباد!

لینک این مقاله در تارنمای گویا

زنان در زمان محمدرضاشاه

اکتبر 23rd, 2019

 

گزارش برگزاری «عصرِ نقد داستان»،تقدیمی به رضا خندان

اکتبر 17th, 2019
            

«کمیسیون انتشارات کانون نویسندگان ایران»: این برنامه که سه ساعت به طول انجامید؛ در واقع نخستین برنامه‌ی کمیسیون فرهنگی کانون نویسندگان ایران بود که در اعتراض به حکم زندان سه نویسنده برگزار شد.

برنامه با خوشامدگویی یوسف انصاری(مجری برنامه) و با نقل گفتاری از هوشنگ گلشیری آغاز شد و سپس از اکبر معصوم ­بیگی عضو قدیمی و فعال کانون برای سخنرانی دعوت شد. «اهمیت خندان بودن» تیتر سخنان ایشان بود و ابتدا توضیح داد که چرا چنین عنوانی برای سخنان­اش انتخاب کرده است. سپس در توضیح شناخت خود از رضا خندان نسبت به زندگی شخصی او اظهار بی‌اطلاعی کرد و به جنبه‌ی اجتماعی او پرداخت: از فعالیت ادبی خندان و همکاری تنگاتنگ او و علی­اشرف درویشیان سخن گفت و از ویژگی‌های فردی او و از نقشِ پُررنگ­اش در کانون نویسندگان ایران در مواجهه با وقایع و پیشامد‌هایی که برای کانون نویسندگان ایران در بیست سال اخیر رخ داده است.

در ادامه از وقت ­شناسی و حضور مستمر و موثر خندان در فعالیت‌های جمعی و مراسم‌های مختلف کانون سخن گفت و در این رابطه به نقش فعال و تعیین‌کننده‌ی او در تدوین کتاب چهار جلدی «پنجاه سال کانون نویسندگان ایران» پرداخت و نیز به سانسورستیزی و تلاشِ مجدانه‌ی خندان برای آزادی بیان اشاره کرد.

در ادامه‌ی بخش نخست جلسه، مجری برنامه بخشی ازکتاب «دانه و پیمانه»(کاری مشترک از خندان و درویشیان) را که در ارتباط با نقد ادبی و آزادی بیان بود؛ خواند و سپس سال­شمار کوتاهی از زندگی و آثار ادبی خندان و نیز بازداشت‌ها و بازجویی‌های پی در پی او در طول این سالیان ارائه داد.

دعوت از رضا خندان بخش دیگری از این برنامه بود. او در آغاز از هیأت دبیران، کمپین «اعتراض به حکم زندان سه نویسنده»، کمیسیون فرهنگی کانون، اکبر معصوم بیگی و حاضران تشکر کرد و سپس به پرسش‌های مجری برنامه و نیز حضار پاسخ داد.

خندان در پاسخ به پرسش‌ها از تأثیرات مخرب تهدید و سانسور بر خلاقیت و نوشتن و به ویژه بر نقد ادبی گفت؛ از شرایط بسیار بد نقد ادبی گفت و عمده‌ترین دلیل آن را سیاست‌های فرهنگی دانست؛ از ضرورت وجود آزادی بیان برای رشد ادبیات و هنر و اعتلای فرهنگی جامعه و از ضرورت گرد آمدن نویسندگان در کانون برای مقابله با سانسور و دفاع از آزادی بیان گفت و گرد آمدن در کانون را نه نوعی پیرویِ صرف از آرمان­گرایی و عملی کردن رویاها، که دفاع از شرایط نوشتن و نویسندگی دانست. او در بخشی از پاسخ‌هایش تأکید کرد: «رشد خلاقیت منوط به وجود آزادی بیان است».

بخش دوم برنامه که به نقد ادبی در جامعه اختصاص داشت؛ با قرائت بخشی از یادداشت محمد مختاری، شاعر، عضو موثر کانون و جان­باخته‌ی قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای، درباره ­ی نقش مخرب سانسور و خود سانسوری در کارِ نویسندگان آغاز شد.

در ادامه از امیرحسین خورشیدفر برای سخنرانی دعوت شد. عنوان سخنرانی او «مکانیسم­های حافظه و فراموشی» بود که در آن به مشابهت میان روایت و شعر و پایان­بندی و فرجام داستان و نقش آن در حیات انسان پرداخت. او در بخشی از صحبت‌هایش با اشاره به تجربه به موازات خط افق (خط افق فرضی) در هر سفر و حرکت، گفت: «بروز داستان، رخدادی است که واقع می­شود و با خط افق فهم می‌گردد. قهرمان داستان بر خط افق، عمود می­شود.».

سخنران بعدی علیرضا سیف ­الدینی بود که به مکان ادبی و فضای نوشتار پرداخت و بدیع بودن نوشتار و موجودیت آن را در استقلال نویسنده دانست و آزادی نویسنده را در شکل‌گیری ادبیات داستانی یک جامعه، ضرورتی مسلم قلمداد کرد. او فقدان پارادایم مشخص در ادبیات ایران را علت اساسی ضعف ادبیات داستانی دانست و در نهایت، نقش حکام و سلطه ­جویی آنان را در اختلال نثر و محصولات وابسته‌اش، یادآور شد.

سخنران آخر، خلیل درمنکی بود که با اشاره به رمان‌های محمدرضا صفدری و غزاله علیزاده و خواندن بخش‌هایی از داستان‌هایشان، به نقش نویسنده و عملکرد او به طور کلی پرداخت و در این راستا به نقش صفدری در پیشبرد رمان و داستان فارسی به طور خاص پرداخت. او همچنین با نگاه به روایت «خانه ­ی ادریسی‌ها» از «غزاله علیزاده» به ارتباط این رمان با عملکرد حافظه و فراموشی در جریان رخدادها اشاره کرد.

این برنامه با پرسش و پاسخ و سپس پذیرایی پایان یافت.

مجری(یوسف انصاری): «نه! من خانه ­ای ندارم. سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانه‌ی من همین‌هاست که می‌نویسم. همین طرز نوشتن از راست به چپ است. در این انحنای نون است که می­نشینم. سپر من از همه‌ی بلایا، سرکش کاف یا گاف است.»

«آن‌قدر بلا بر سرمان ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام، دقیق به ما رسیده است…»

«هوشنگ گلشیری»

بزرگداشت رضا خندان مهابادی

برای شروع جلسه دعوت می­کنیم از آقای معصوم­بیگی که تشریف بیاورند سخنرانی­شون رو انجام بدن. (تشویق حضار)

اکبر معصوم­ بیگی: سلام دوستان. عنوان صحبت­های امروز من هست: «اهمیت خندان بودن». عنوان این چند کلمه از نمایشنامه‌ی «اهمیت ارنست بودن»[۱] نوشته­ی اسکار وایلد گرفته شده. در این نمایشنامه earnest هم به معنای «جدی بودن» است و هم نام قهرمان اصلی این نمایشنامه است. اگر اشتباه نکنم ترجمه ­ی این نمایشنامه در ایران با عنوان «اهمیت ارنست بودن» منتشر شد. نمایشنامه‌ی کمدی وایلد آکنده از این بازی‌های زبانی جذاب است.

روزی که تلفن زنگ زد و یکی از اعضای کمیسون فرهنگی کانون نویسندگان ایران از من خواست که در مجلسی که قرار است چندی بعد برگزار شود؛ چند کلمه‌ای در وصف حال و هنجار و مناقب دوست و رفیق ارجمندم رضا خندان (مهابادی) سخن بگویم، و در ضمن گفتگو این را هم گفت که: «دوستان معتقدند شما بیشتر از هر کس دیگر رضا را می‌شناسید» درنگی کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «البته نظر لطف دوستان است، ولی اگر از من بپرسید می­گویم من هیچ اطلاعی از زندگی رضا ندارم. حکایت من با زندگی رضا حکایت خبرنگار شاهکار اورسن ولز «همشهری کین» است و تخته اسکی کذایی که چارلز فاستر کین هنگام مرگ به بغل گرفته بود و در دم آخر کلمه‌ی «رزباد» (غنچه‌ی رز) را به زبان آورد. آنجا خبرنگار فقط یک سر نخ دارد. اینجا من باید ببینم اصلاً سرنخی به دست دارم.»

راست­اش حالا که این‌جا نشسته‌ام وضع‌ام بی‌شک بهتر از آن روز صبح داغ تابستانی نیست. برای من در زندگی هر کس جذاب‌ترین و مفرح‌ترین بخش‌ها، زندگی شخصی اوست اما در مورد رضا همچنان ندانسته‌ها به مراتب بیشتر از دانسته‌های من است.

رضا در کجا به دنیا آمده؟ در چه تاریخی؟ آیا به دانشگاه رفته و اگر آری، چه خوانده است و آیا دانشگاه را به آخر رسانده؟ چند خواهر و برادر دارد؟ فرزند چندم خانواده است؟ کودکی را چگونه سر کرده؟ آیا زنی در زندگی او بوده یا هست؟ و اگر هست یا بوده حاصلی هم در قواره‌ی فرزند و ذُریه به بار آورده؟ از چه زمان حس کرده که دیوانه‌ی ادبیات و داستان است؟ هیچ کدام را نمی‌دانم. فقط می‌دانم در پانزده ـ شانزده سالگی در دم‌دم‌های انقلاب با رفیق در گذشته‌ام زنده‌یاد علی‌اشرف درویشیان آشنایی به هم می‌زند و دوستی می‌گیرد و این دوستی به رفاقت تمام عمر می‌انجامد. اوایل خیلی از ماها علی‌اشرف و رضا را به چشم دوقلوهای سیامی نگاه می‌کردیم. حتی یادم هست وقتی قرار شد در هیأت دبیران موقت در سال ۱۳۷۸ اعضای جدید را به عضویت کانون درآوریم؛ زنده‌یاد هوشنگ گلشیری همین که شنید علی‌اشرف، رضا را به عنوان عضو پیشنهاد می‌کند با شوخی و لودگی گفت: «من فکر می‌کردم رضا خندان (مهابادی) اسم مستعار توست علی‌اشرف، نگو اسم یک آدم دیگر است!» البته این را هم می‌دانم که از عنفوان جوانی هم داستان­باره بوده و هم علاقه‌ی فراوان به نقد و نقد داستان داشته است و این البته از روحیه‌ی انتقادی او به دور نیست. این را هم نقدهای فراوانی که به داستان‌های ایرانی و رمان‌های خارجی نوشته به خوبی نشان می‌دهد و هم مجموعه‌هایی از نقدها که با عنوان «دانه و پیمانه» و چندین جلد «داستان‌های محبوب من» که با همکاری درویشیان نوشته است. این را هم می‌دانم که اگر کوه کوه کاری که بر سرش ریخته است مهلت دهد؛ دستی قوی در داستان‌نویسی دارد و «انفرادیه‌ها» حتماً تکرارشدنی است. رضا به اتفاق علی‌اشرف مجموعه‌ای بیست جلدی با عنوان «فرهنگ افسانه‌های مردم ایران» را هم منتشر کرده است. در همین­جا آگاهی‌های من از زندگی شخصی رضا به آخر می‌رسد. چیز دیگری درباره‌ی او نمی‌دانم.

این است که از خیر زندگی شخصی او می‌گذرم و به بخشی می‌پردازم که دیگر نمی‌توانم ادعا کنم چیزی درباره‌ی آن نمی‌دانم و آن زندگی اجتماعی و عمومی اوست در مقام یک منتقد ادبی و در عین‌حال یک کنشگر اجتماعی ثابت‌قدم.

در جاهایی گفته‌ام که در اوایل آشنایی با رضا شخصیت او مرا نگرفت و توضیح می‌دهم. رضا بسیار کم‌حرف و سر به تو بود و در جلسه‌هایی که در اواخر دهه‌ی هفتاد در مرکز «پکا» (محل سابق قنادی شاهرضا) در خیابان کاخ جنوبی برگزار می‌شد؛ اغلب می‌دیدم که او از رئیس جلسه اجازه می‌گیرد و ضمن حرف­های دیگر می‌گوید: «خوب است این‌طور بشود؛ آن طور نشود؛ باید عده‌ای این کنند و گروهی آن کنند» تا جایی که یک‌بار بلند شدم و به طور غیرمستقیم خطاب به رضا گفتم: «تا جایی که من می‌دانم فقط خداست که وقتی می‌گوید «بشود، می‌شود». خوب است دوستان به جای پیشنهاد دادن قدمی پیش بگذارند و کاری به عهده گیرند». راست‌اش آن زمان رضا را آدمی مدعی می‌دانستم که فکر می‌کند دیگران از این پیشنهادهای مشعشع در چنته ندارند. اما این سوءتفاهم چندان نپایید و خیلی زود به اشتباه فاحش‌ام پی بردم. رضا، برعکس، بی‌ادعاترین و فروتن‌ترین کسی است که در پیرامون خود دیده‌ام. تجسم بی‌توقعی و پُر کاری است و هیچ انتظار ندارد از او و این همه زحمتی که بر دوش او افتاده قدردانی کنند و این روحیه بیش از هر زمان دیگر وقتی آشکار شد که از سال ۸۱ـ۸۰ نیروهای امنیتی از تشکیل مجامع عمومی کانون نویسندگان ایران جلوگیری کردند. از این زمان ورق برگشت. رضا با همه‌ی وجود وارد عرصه‌ی فعالیت کانونی شد و به جرأت می‌گویم که هیچ عرصه‌ای از عرصه‌های فعالیت کانونی نبوده است که رضا در آن مشارکت نداشته باشد. از اعتصاب غذای ناصر زرافشان در زندان اوین در سال ۱۳۸۴ و پویشی که کانون همراه و هم‌گام با مادران شهیدان راه آزادی پشت در اصلی زندان اوین به راه انداخت تا جلسات متعدد شعر و داستان‌خوانی در معدودی از جاهای عمومی و بیشتر در منزل برخی اعضا، از گرفتن جا و مکان (انواع رستوران‌ها و چای‌خانه‌ها و احیاناً محل­های فرهنگی) برای برگزاری جمع مشورتی تا صحبت با برخی اعضا برای در اختیار گذاشتن جا برای جمع مشورتی. در جریان انتخابات مکاتبه‌ای سال ۸۶ که به سبب ممانعت‌های مکرر نیروهای امنیتی از تشکیل مجمع عمومی، دوره‌ی کاری هیأت دبیران، شش سال و بلکه بیشتر به درازا کشید. هر جا هیئت دبیران(که رفته رفته از تعدادشان کاسته می‌شد؛ خواه به سبب به زندان رفتن منشی و یکی از اعضای هیأت دبیران، خواه به علت اجبار یکی از دبیران برای خروج از کشور به سبب ابرام حکم پنج ساله‌ی زندان، خواه به سبب از کار افتادن یکی دیگر از دبیران بر اثر تصادف شدید اتومبیل) بارها هر جا هیأت دبیران به مشکلی برمی‌خورد؛ کلید راه­گشای مشکلات رضا بود. در سراسر این بیست سال و این شش سال توان‌فرسا حتی یک بار ندیدم رضا «نه» بگوید، یا «نه، نه، خواهش می‌کنم، کار من نیست، خیلی سرم شلوغ است، کار دارم، حرف‌اش را نزنید که اصلاً در حال و هوای نوشتن این مطلب نیستم» و این قبیل معاذیر که برای همه‌ی ما ادا و اطوارهایی آشناست. حتی در یکی از انتخابات چون به سبب ممانعت‌های اساسنامه‌ای رضا نمی‌توانست به عضویت هیأت دبیران در آید؛ خواست هیأت دبیران منتخب جدید را با روی گشاده اجابت کرد و نه تنها به عنوان مشاور هر هفته در جلسه‌های هیأت دبیران شرکت کرد، بلکه حتی مسئولیت‌هایی را به عهده گرفت.

در هر جلسه‌ی هیأت دبیران، رضا نخستین کسی است که به خانه‌ی صاحب‌خانه در می‌آید و همیشه سر وقت. هرگز ندیدم یک ربع ساعت دیر برسد. حتی وقتی سه‌شنبه روزی به بازجویی رفت همین که ساعت چهار بعد از ظهر از بازجویی فراغت یافت؛ ساعت پنج خود را به جمع مشورتی رساند. رضا بی‌شک قهرمان بی‌منازع جمع مشورتی است. به جرأت می‌گویم هیچ‌کس را نمی‌یابید که در هیچ جلسه‌ی جمع مشورتی غیبت نداشته باشد. رضا غیبت ندارد مگر آن‌که در زندان و در بند باشد حتی وقتی که بیمار است؛ بیماری را به هیچ می‌گیرد. در دو مناسبت همیشگی این سال‌ها، سالگرد درگذشت احمد شاملو شاعر بزرگ آزادی و سالگرد قتل تبهکارانه ­ی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، رضا از نخستین کسانی است که پا به گورستان می‌گذارد. وقتی قرار شد نشریه‌ی ماهانه‌ی کانون (که هیچ‌وقت ماهانه منتشر نشد) احیا شود، نخستین شماره‌ی صفر آن به همت تام و بی کم و کاست رضا منتشر شد. شماره‌ی صفر «اندیشه آزاد» تماماً به سانسور اختصاص داشت و از آن پس کسی که پیگیرانه و بی هیچ اگر و مگری شماره‌های بعدی را با هزار زحمت و مرارت و سخت‌جانی مرتب منتشر کرد رضا بود. خود شاهد بودم چه‌طور بار سنگین نشریات را در کوله‌پشتی به کول می‌کشید و از این خانه به آن خانه می‌برد. رضا خوب می‌داند کار جمعی و داوطلبانه که پشتوانه‌ی آن اصول زرین «همکاری، همبستگی و کنش جمعی» است، در زمانه‌ای که هر کس سر خود گرفته است و گمان می‌کند بزرگ‌ترین وظیفه‌ی او این است که «ادبیات» خودش را نجات بدهد چه تکلیف مالایُطاقی است. با این همه وقتی پیشنهاد کردیم که به مناسبت پنجاه سالگی کانون نویسندگان ایران سلسله کارهایی را در دستور کار قرار دهیم که مهم­ترین فقره ­ی آن تهیه و تنظیم کتاب «پنجاه سال کانون نویسندگان ایران» بود، رضا اول‌اش هشدار داد که این کاری عظیم است؛ وقت تنگ است؛ نمی‌شود داوطلب شد و بعد یکی در میان در جلسه‌های حاضر نشد؛ ولی وقتی نظر موافق جمع را دید معطل نکرد و به اصطلاح عوام رفت «پای کار»، دبیری مجموعه را بر عهده گرفت، هفده­ ­هجده نفر آدم را از اقصا نقاط تهران و کرج هر هفته گرد هم آورد تا سرانجام کتابی چهار جلدی  و همه‌ی نشان‌ها مدالیوم­ها و و نمادهای یادآور کار و بار و فعالیت پنجاه ساله‌ی کانون از کار درآمد. باید این زمانه را شناخت تا دانست فراهم نگه داشتن هفده­ ­هجده نفر آدم گرفتار در هر هفته چه کار سترگی است. با این همه رضا خستگی نمی‌شناسد (یا اگر هم خسته بشود هرگز به روی خودش نمی‌آورد)، غر نمی‌زند، شکوه نمی‌کند، حتا به ندرت دیده‌ام که درد دل کند، با این‌که می‌دانم از خیلی آدم‌ها و رفتارها دلِ پُری دارد، هیچ­وقت گلایه نمی‌کند مبادا مایه‌ی ناامیدی دیگران شود. رضا همیشه رو به جلو دارد؛ به آینده نظر دوخته است. شاید زیر لب زمزمه می‌کند: «گر چه ما می­گذریم/ راه می‌ماند/ غم نیست». در این بیست سال هرگز ندیده‌ام پشت سر کسی سعایت و بدگویی کند، پشت سر کسی صفحه بگذارد و لُغُز بخواند. هرگز از رفیق یا همکاری شکایت نکرده است مگر آن‌که طرف احیاناً بدخواه، گران‌جا، دشمن‌خو، بیکاره‌ و پرمدعا باشد، که به گمان‌ام از این جَنَم کسان همه باید به ابلیس پناه ببریم. گاه شده (راست‌اش چه عرض کنم بسیار گاهان) که از دست این همکار یا آن عضو شکوه سر داده‌ام، بد و بیراه گفته‌ام، و طبعاً طلب هم‌دلی کرده‌ام اما رضا همواره با آن چهره‌ی سنگی‌اش، که فقط باستر کیتون را به یاد من می‌آورد؛ با این چند کلمه سر و ته قضیه را هم می‌آورد: «خب آره… درست می‌شود، چه می‌شود کرد، چاره ­ای نیست، همین‌طور است دیگر، باید ساخت»، همین؟ همه‌اش همین؟ بیش از این از او انتظار نداشته باشید. در عوض اگر کوچک‌ترین نشانه‌ای از میل به کار کردن در کسی ببیند همه‌ی همت‌اش صرف تقویت این میل می‌شود. رضا از بُخل و ظنت و حسد بری است. فعالیت کانونی برای او بالا و پایین، عضو اصلی و عضو جانشین و علی‌البدل کانون نمی‌شناسد. در هر جا باشد فقط می‌خواهد کار پیش برود. جنگ او با سانسور است؛ برای آزادی بیان شمشیر می‌زند.

شاید کسانی در این جمع باشند که بگویند این‌که همه‌اش تعریف و تمجید از رضا شد. اقرار می‌کنم که شخصاً با این سخن آن کمدین آمریکایی هم‌داستان‌ام که: «من عاشق بشریت‌ام اما از تک تک آدم‌ها بیزارم» اما آدمی مثل رضا خندان استثنایی بر این قاعده‌ی شوخی‌آمیز است. به نظرم کانون نویسندگان ایران باید از بابت داشتن عضوی چنین متعهد، صادق، پرکار، فداکار و بی‌ادعا به خود ببالد. ممنون. (تشویش حضار)

مجری: «اگر نوشتن داستان، حکم عمل در عرصه ­ی ادبیات را داشته باشد؛ نقد آن، نقش نظریه را دارد. عمل و نظریه در یک ارتباط متقابل با حفظ اولویت نهایی عمل، موجب رشد یکدیگر می­شوند. چنین ارتباط متقابل به هر علت از هم بگسلد و یا ارتباطی میان­شان برقرار نشود؛ نتیجه ­اش افت دو جزءِ این رابطه یعنی نقد و داستان است. بنابراین هر چه نقد ادبی از پشتوانه­ ی نظری غنی­ تر و قوی­تری برخوردار باشد به غنای ادبیات یاری می­رساند. عکس قضیه نیز صادق است؛ شرط لازم برای خلق ادبیاتِ پویا اعم از داستان، شعر، نقد و نظریه ­ی ادبی، وجود آزادی است. آزادی بیان، آن هوایی­ست که ادبیات برای حیات و رشد خود به دم زدن در آن نیازمند است. بنابراین برای شناخت وضعیت ادبیات در هر جامعه ­ای ابتدا باید به سراغ بررسی شرط لازم رفت. نقد ادبی کوششی لازم و ارزشمند است. قدر و منزلت آن، رابطه ­ی مستقیم با شرایط آزاد جامعه دارد. هر چه جامعه ­ای آزادتر باشد؛ نقد در جایگاه شایسته ­تر قرار می­گیرد.»

(از مقدمه ­ی کتاب «دانه و پیمانه»، نوشته ­ی: رضا خندان مهابادی و زنده­ یاد علی­ اشرف درویشیان)

جلسه ی بزرگداشت رضا خندان مهابادی - کانون نویسندگان ایران
جلسه ی بزرگداشت رضا خندان مهابادی – کانون نویسندگان ایران

رضا خندان مهابادی متولد ۱۳۴۰ در مهاباد اردستان، دو سه ساله بود که خانواده­اش به جنوب تهران (شهر ری) نقل مکان کردند زیرا پدرش بنا بود و کار در تهران. دیپلم متوسطه را که گرفت؛ دانشگاه­های ایران برای انقلاب فرهنگی تعطیل شد. اما خندان سال­ها بعد به دانشگاه رفت و روان­شناسی خواند. کار ادبی را خیلی زود وقتی هنوز محصل دبیرستان بود؛ آغاز کرد. «بچه‌های محل» اولین مجموعه داستان­اش در تابستان ۱۳۵۷ هنگامی که ۱۷ سال داشت منتشر شد. استقبال از این کتاب بسیار خوب بود طوری که در دو سال و نیم نزدیک به ۱۰۰ هزار نسخه از آن منتشر شد. در پاییز همان سال، کتاب دوم او با عنوان «از کوزه همان برون تراود که در اوست…» نقد و بررسی داستان­های قدسی قاضی ­نور چاپ شد. در سال‌های ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ دو، سه شماره جُنگ ادبی ویژه کودکان با نام «جُنگ رازی» منتشر کرد. تا این‌جا آثار او در حوزه‌ی ادبیات کودک است. رضا خندان در سال ۱۳۶۰ مدتی بازداشت شد و به ناچار از فعالیت ادبی کناره گرفت اما در یکی دو سال پایانی آن دهه همراه با علی ­اشرف درویشیان تدوین مجموعه ­ی عظیم «فرهنگ افسانه ­های مردم ایران» را آغاز کرد. این مجموعه پس از سال‌ها کار در ۱۹ جلد منتشر شد. خندان از اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰ در نشریات مستقل و معتبر، مقالات خود را که بیشتر نقد داستان بودند؛ منتشر کرده است. داستان­های محبوب من مجموعه ­ای از داستان‌های کوتاه منتخب و نقد و بررسی آن­هاست که از سال ۱۳۸۰ تاکنون ۷ جلد از آن‌ها منتشر شده است؛ این کتاب کار مشترک دیگری است میان زنده یاد علی ­اشرف درویشیان و خندان. در این مجموعه، داستان­ها انتخابِ درویشیان است و نقد و بررسی از خندان. «انفرادیه ­ها» نام مجموعه داستانی است که خندان در سال ۱۳۹۱ بر اساس تجربه ­اش از سلول انفرادی نوشته اما هنوز به صورت رسمی منتشر نشده است. «دانه و پیمانه» بخشی از نقدهای منتشر شده از خندان و درویشیان است که طی سالیان در نشریات گوناگون منتشر شده است. این کتاب در تابستان ۱۳۹۳ منتشر شد. خندان در سال ۱۳۷۷ به عضویت کانون نویسندگان ایران در آمد که نهادی ضد سانسور و مدافع آزادی بیان و حقوق نویسندگان است. او بارها به عضویت هیأت دبیران کانون انتخاب شد و اکنون نیز عضو هیأت دبیران است. در سال ۱۳۸۸ به سبب فعالیت در حوزه ­ی حقوق کودکان، بازداشت شد و در دوران بازجویی، عضویت در هیأت دبیران کانون نیز به اتهام ­هایش افزوده شد. سرانجام پس از ۳ ماه و نیم بازداشت، محاکمه و به جریمه ­ی نقدی(بدل از حبس) محکوم شد و پس از آن نیز به دلیل فعالیت در کانون نویسندگان ایران بارها احضار و بازجویی شده است. خندان در حوزه­ ی نقد داستان، مقالات متعددی دارد. کتاب­های دیگری هم آقای خندان چاپ کرده…

دعوت می‌کنم از آقای خندان تشریف بیاورند. ما گفت‌و‌گویی با آقای خندان داریم که چند تا سوال من طراحی کردم ولی دوستان هر کسی اگر سوالی از آقای خندان دارد می­تواند سوال­اش را بنویسد و تحویل دوستان بدهند. تشویق بفرمایید…

 ما تصمیم گرفتیم بخشی که با آقای خندان در نظر گرفته‌ایم کمی صمیمی­تر باشد طوری که من سوال بپرسم و آقای خندان جواب بدهد. اگر دوستان سوال داشتن بنویسند و بدهند به دوستان که من از آقای خندان بپرسم. خب آقای خندان من سوال­هام رو از روی متنی که نوشتم؛ می­خونم.

رضا خندان مهابادی

رضا خندان مهابادی: اگر اجازه بدهید قبل از این­که سوال کنید؛ من یک نکته را خدمت دوستان عرض کنم. تشکر می­کنم از هیأت دبیران و کمپین دفاع از سه نویسنده و همچنین از کمیسیون فرهنگی و دوست بسیار عزیزم، رفیق این سال­ها آقای معصوم بیگی. خیلی بر من منت گذاشته‌اید. از حضور شما نیز متشکرم که دعوت ما را پذیرفتید تا سخنران جلسه باشید و امیدواریم که روزی روزگاری بتوانیم جلسات­مان را در سطح شهر با مخاطب عام برگزار کنیم. اگر سال­هاست که داریم در کانون فعالیت می­کنیم برای روزی است که بتوانیم شهر را از آن خودمان بکنیم. از آنِ ادبیات آزاد و پیشرو…  باز هم مجدداً از همه ­تون تشکر می­کنم.

مجری: سوال اولی که از حضورتون داشتم این هست که با توجه به این­که بخش عمده ­ی فعالیت ادبی شما در حوزه ­ی نقد ادبی بوده است. در یکی از مقاله ­هایتان به نقش سانسور در نقد ادبی اشاره کرده ­اید؛ عموماً گمان می­کنند سانسور در مورد آثار ادبی خلاقه مثل رمان، داستان کوتاه، شعر اتفاق می­افتد و خیلی از مردم نقد ادبی را جزءِ آثار خلاقه تصور نمی­کنند. رابطه ­ی سانسور، داستان و نقد ادبی را چه‌طور می­بینید؟

ر. خ: این‌که نقد ادبی جزءِ آثار خلاقه محسوب می­شود یا نه، بحث مفصلی­ست اما در ارتباط با سانسور و نقش سانسور در نقد ادبی به نظرم همه ­ی آن آثاری که سانسور روی کارهای خلاقه ­ای مثل شعر، داستان، عکس، سینما و باقی هنرها می­گذارد؛ روی نقد ادبی هم می‌گذارد اما ویژگی نقد ادبی این است که از امکاناتی که مثلاً شعر، نقاشی یا داستان نویسی دارد؛ محروم است. داستان ­نویس یا شاعر می­تواند از ترفندهایی مانند استعاره، سمبل یا نماد استفاده کند و آن­چه را که می­خواهد، انتقال بدهد و حتی جنبه­ ی زیبایی ­شناسی به این آثار بدهد. اما نقد ادبی کارش وضوح است. کارش نشان دادن آن چیز­هایی­ست که پس و پشتِ شعر و داستان پنهان مانده ­اند. بنابراین به‌طور عمده­ عرصه ­ی نقد ادبی، عرصه ­ی ذهن و شعور است و زبان­اش باید یک زبان واضح و روشن و استدلالی و خردگرایانه باشد در حالی که داستان و شعر در عرصه ­ی عاطفی آدم­ها، نقش بازی می­کنند و روی آن جنبه از ذهن انسان اثر می‌گذارند. بر خلاف نقد ادبی که باید با استدلال و خرد روی شعور مخاطب تأثیر بگذارد. در نتیجه کار نقد ادبی در جهانی که با سانسور اداره می­شود و در مواجهه با دولتی که ایدئولوژیک است و با فرهنگ مسأله دارد؛ بسیار سخت­تر خواهد بود؛ چون باید حرف­ اش را واضح بزند و از استعاره و نماد و… نیز نمی­تواند استفاده کند. به عنوان نمونه در جلد هفتم «داستان­های محبوب من» یک داستان از ابراهیم گلستان هست با نام «آذر ماه آخر پاییز» که مربوط می­شود به کودتای بیست و هشت مرداد و شکست جنبش­های آن دوره. من در نقد خودم با بررسی ساختار اثر، رابطه ­ای را که بین مراسم سینه­ زنی و عزاداری و اتفاق­های داستان وجود دارد و منظور نویسنده از برقراری این رابطه را بیرون کشیده ­ام و نشان داده‌ام که چرا نویسنده از صدای دسته­ های عزاداری در داستان استفاده کرده است. سانسورچی دست گذاشته بود روی همین بخش از نقد من و گفته بود که باید حذف شود؛ همان بخش­هایی که نشان داده­ ام این­ها نوحه ­ی شکست هستند و نشان بیزاری­ راوی از این صداها. در حالی که همین جمله‌ها در خودِ داستان دچار سانسور نشد. در نهایت مجبور شدم خواننده را حواله بدهم به متن اصلی. نوشتم اگر می­خواهید بدانید این استدلال از کجا آمده است؛ رجوع کنید به صفحه ­ی فلان در داستان. نقد ادبی در مواجهه با سانسور به نظر من کارش بسیار مشکل­تر است به خصوص در رابطه با داستان. به خاطر همان زبان واضح، محدودیت ­اش بیشتر است. در این شرایط منتقد گاهی برای این‌که بتواند حرف‌اش را بزند سراغ زبانی گنگ و نامفهوم و مجهول می­رود و این ماجرا می­تواند چنان افراطی شود که مخاطب نفهمد منتقد چه گفته است! این یکی از اثراتی است که سانسور بر نقد ادبی می‌گذارد البته این بحث خیلی طولانی است و چیزی نیست که در یک جلسه بتوانیم آن را جمع کنیم. به هر حال اگر بخواهم به طور کلی اشاره کنم؛ پس راندنِ زبان استدلالی، روشن، واضح و خردگرایانه و جا دادن به زبانِ مریخی، کاری­ست که سانسور در مورد نقد ادبی انجام می­دهد. به نظرم به همین دلیل است که شاید صدها داستان‌نویس داشته باشیم ولی تعداد منتقدان جدی ما از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمی­رود.

مجری: در یکی از سخنرانی­ هایتان از وضعیت نقد ادبی در ایران انتقاد می­کنید و می­گویید نقد ادبی در خود مانده است و اساساً راهی به جهان ندارد. من داشتم فکر می­کردم اگر این‌جا به جای عبارت «نقد ادبی» کلمه ­ی «انسان ایرانی» را جایگزین کنیم؛ می­بینیم که مردم هم در مورد خودشان چنین فکری می­کنند چون رابطه ­ی ما با خارج از مرزهای ایران، رابطه ­ی سالمی نیست و حکومت، عامل آن است که این در مورد نقد ادبی هم صادق است. مثلاً ما نمی­توانیم نویسندگان خارجی مثل امبرتو اکو و منتقدان برجسته ­ی خارجی را به ایران دعوت کنیم. ممانعت می‌شود. نقد ادبی در یک جامعه­ ی بسته چه‌طور می­تواند با یک جامعه­ ی بازتر وارد دیالوگ بشود؟ و نقد ادبی چه­ طور می­تواند از این در خود ماندگی بیرون بیاید؟

ر. خ: ببینید نقد ادبی به هر حال در یک شرایطی شکل می­گیرد. مسأله ­ی «شرایط» بسیار در به وجود آمدن شکل­های مختلف نقد ادبی موثر است. اگر چشم ما را به روی دنیا می­بندند؛ اگر ما اکران سینمای خارجی نداریم؛ اگر ترجمه ­ی مجله­ های تخصصی در این زمینه نداریم؛ اگر بی ارتباط‌ایم با منتقد جهانی به خاطر این است که یک نیروی سیاسی فکر می­کند از ناحیه ­ی فرهنگ مورد حمله است. نمونه‌اش این‌که تمام اصطلاحاتی که در این زمینه به کار می­برد اصطلاحات جنگی است: نفوذ فرهنگی، هجوم فرهنگی و… بنابراین آن­چه  می‌تواند برای بیرون آمدن نقد از درخودماندگی گره­گشا باشد و با جهان تبادل فکری داشته باشد این است که کل جامعه از تبادل فکری و فرهنگی برخوردار باشد. البته ما یک مقدار شانس آورده‌ایم زیرا پیشرفت وسایل ارتباط جمعی و پیدا شدن  فضای مجازی، امکاناتی ایجاد کرده است برای برقراری ارتباط، وگرنه اوضاع بسیار بدتر از این­ها می­بود. برای این‌که بتوانیم از این وضعیت نجات پیدا کنیم؛ باید همان هدفی را پیش بگیریم که کانون نویسندگان پیش گرفته است: باید سانسور را در تمام عرصه­ ها عقب بنشانیم؛ باید آزادی بیانِ بی هیچ حصر و استثنا را قانون جامعه کنیم. وگرنه این‌که در خود داستان فلان کار را بکنیم یا در نقد ادبی بهمان کار را بکنیم برای منظور شما که می‌گویید چه‌طور می‌شود نقد ادبی را از این وضع بیرون آورد؛ چه‌طور می‌شود بشاش‌اش کرد؛ چه‌طور می‌شود موثرش کرد راه‌گشا نیست. داریم می­بینیم که نقد ادبی را از تأثیرگذاری انداخته­ اند. نقد ادبی اصلاً تأثیرگذاری ­ای ندارد. به همین دلیل است که نویسنده وقتی می­خواهد بنویسد به این فکر نمی­کند که آخ! من این را بنویسم منتقدها یقه ام را می­گیرند… به جای آن، از سانسور می­ترسد. نویسنده­ ها بیش از این‌که به این فکر کنند که برخورد جامعه­ و منتقدین با آثارشان چه خواهد بود؛ به این فکر می­کنند که چه‌طور بنویسند که مجوز بگیرند؛ چه‌طور بنویسند که به سراغ‌شان نیایند و نگیرند و نبرند. این است که من فکر می­کنم آن­چه شما به آن اشاره کردید؛ عرصه ­ای است  فراتر از نقد ادبی. عرصه ­ای است به اندازه‌ی کل جامعه که باید  حقوق پایه‌ای خودش را  و حق آزاد بودن ­اش را به دست بیاورد تا بتواند مرهمی بگذارد بر این‌جور زخم‌ها.

مجری: ترجمه ­های زیادی در حوزه ­ی تئوریک و نظریه­ ی ادبی در ایران منتشر شده است، نظر شما در مورد این‌که خواندن کتاب­های تئوری یا نظری همین ترجمه ­ها بتوانند به شکل دیگری امکان گفتگو با منتقدین خارجی را برقرار کنند؛ چیست؟ وقتی ما در متن­ها و آثارمان به منتقدان خارجی اشاره می­کنیم؛ به نوعی با آن­ها وارد گفت­و­گو می­شویم. شما در آثارتان گفته­ اید که نقد یا تئوری­ ای که این­جا نوشته می­شود از چارچوب این­جا بیرون نمی­رود. یک بخش دیگر هم این است که شاید اصلاً این کتاب­های تئوریک در ایران مخاطب ندارند و مخاطبان­شان خود کسانی هستند که دارند از این­ها استفاده می­کنند…

ر.خ: خب این کتاب­ها هیچ‌وقت مخاطب عمومی نداشته­ اند. باید متشکر بود از مترجمان این کتاب­ها اما نقد ادبی در یک شرایطی اتفاق می­افتد و مسأله سر همین «شرایط» است. مسأله این است که من هر چیزی را نمی­توانم بگویم! یعنی می­تواند شرایطی وجود داشته باشد که در آن امکان گفتن خیلی چیزها وجود نداشته باشد. ما درگیر همین شرایط هستیم. در کار نقدنویسی با صدها مورد روبه‌رو شده‌ام. به عنوان نمونه خانم روانی­ پور داستانی دارد که در کتاب «داستان­های محبوب من» آورده­ ایم. قصه ­ی کودک هفت­ ساله ­ای است که به  «همسری» مردی سالمند در می­آورندش. نویسنده مصایب این دخترک را در شب اول ازدواج وصف کرده است و جا به جا می‌گوید «فریاد زن»، «جیغ زن»، یا زن فلان کرد… من در نقدم به این موضوع انتقاد کرده­ ام که چرا نویسنده دائم در داستان با اسم «زن»، به شخصیت اصلی اشاره می­کند در حالی که ما با یک دختربچه­ ی هفت هشت ساله روبه­ رو هستیم و اتفاقی که دارد می­افتد؛ تجاوز به کودک است. کتاب که برای مجوز فرستاده شد؛ سانسورچی گفته بود کلمه­ ی «تجاوز» را باید بردارید… خب بعد از برو و بیا ناچار به جایش «تعدی» می‌گذارم؛ مثلاً دستِ تعدی دراز کرد! که به نظر من مفهومی­ست که اصلاً مناسب نیست و آن اتفاق را منتقل نمی­کند و آن وضوح مورد نظر منتقد را از بین می­برد.

در چنین شرایطی نظریه‌های ادبی نزد بسیاری از منتقدان بدل به آن تخت افسانه‌ای می‌شود که طرف آدم­ها را روی تخت دراز می­کرد اگر پاهایشان از تخت بیرون می­زد؛ اره می­کرد! و اگر کوتاه­تر از تخت بود؛ می­گفت آن­قدر او را بکشید تا اندازه ی تخت شود! استفاده ای که در ایران ـ در بسیاری موارد ـ از فرمول­ها و نظریه­های ادبی می­کنند؛ محدود شده به آوردن نقل قول از این و آن و ریختن داستان یا شعر در قالب این نقل قول­ها، بعد از آن هم، منتقد زور می­زند تا آن‌ها را یک طوری با هم جفت و جور بکند. نقد ادبی یعنی منتقد آزاد باشد که هر چه دل ­اش می­خواهد بگوید ولی وقتی این‌طور نیست؛ محدودیت زیاد است و منتقد آزاد نیست که هر چه می‌خواهد بگوید… گذشته از این ما غیر از سانسور دولتی با جامعه ­­ای طرف هستیم که منتقد پرور و منتقد پذیر نیست. اگر بخواهیم دنبال این داستان را بگیریم خیلی مفصله. یعنی شما از عرصه‌ی سانسور دولتی که پا را آن‌ورتر می‌ذاری فرهنگی را می‌بینی که سال­های سال توسط حاکمان این مملکت تولید و به جامعه تزریق شده است. چه استقبالی از نقد ادبی می­شود در این­جا؟! چه نیازی  به نقد ادبی پیدا می­کند؟! ما اگر می­خواهیم با جهان گفتگو داشته باشیم؛ باید آزادی این گفتگو را داشته باشیم. باید به قول شما بتوانیم کسانی را دعوت کنیم بیایند و رفت و آمد برقرار بشود. بتوانیم نشریه ­های مشترک داشته باشیم و… اما ما با حکومتی طرف ­ایم که اساساً می­خواهد دنیا را به روی ما ببندد؛ با بهانه‌ی این­که این فرهنگ ما نیست؛ فرهنگ ما چنان است و اینجور و آن‌طور است! اگر  مقاومت­ها نبود؛ اوضاع خیلی خراب­تر از این­ها بود.

مجری: دیشب داشتم جست­و­جو می­کردم که بعضی از گفت و گوهای آقای خندان را بخوانم… چیزی که پیدا کردم انبوهی از خبر زندان و بازداشت و دادگاه و اعتراض به حکم دادگاه بود. این سوالی که می­خواهم بپرسم؛ سوال دوستان هم هست و سوال مشترک است. این وضعیتی که برای نویسنده ­ای مثل رضا خندان به وجود می‌آید؛ چه ­قدر روی کار خلاقه­ ی خودش تأثیر می­گذارد؟ یکی از دوستان گفته که آیا شده که گاه از مبارزه با سانسور خسته شوید؟

ر. خ: خدا اون روز رو نیاره! (می­خندد) این جواب سوال دوم بود.

اما در مورد سوال اول باید بگویم قطعاً تأثیر می­گذارد. شما نویسنده­ ای را تصور کنید که صبح از خواب بیدار می­شود و می­خواهد بنشید پشت میزش و شعر بسراید؛ داستان یا نقد ادبی بنویسد یا پژوهشی را پیش ببرد؛ این نویسنده ­ی فرضیِ ما اگر اولین سوال­هایی که بعد از دست به قلم شدن به ذهن­ اش می­رسد این­ها باشد: آیا این چیزی که می­نویسم مجوز می­گیرد؟! آیا اثری که می­خواهم تولید کنم کار من را به زندان نمی­کشد؟! حالا این‌که کتاب ­اش سانسور بشود یا نشود و کارش رد بشود یا نشود را بگذاریم کنار… یعنی شما با نویسنده­ ای روبه‌رو هستی که مدام تحت فشار است و مدام سایه ­ی سنگینی روی سرش وجود دارد که می­گوید این کار را بکن و آن کار را نکن. حتی ممکن است بعضی از این سوال­ها و تصورات توهم باشند اما به هر حال یک ما به ازای حقیقی دارند یعنی حقیقتی است که طی سال­ها این را وارد ذهن نویسنده ­ی جهان موسوم به سوم کرده و طبیعی­ست که این­ها روی نیروی خلاقه ­ی نویسنده تأثیر می­گذارند. البته آدم­های خلاق هم هستند و کارهای خلاقانه هم خلق می­شوند اما با تحمل فشارهای بسیار زیاد، با پرداختن بهای بسیار زیاد از زندگی و آرامش و آسایش­شان. اگر دنیای ما دنیای آزادی باشد؛ حتی یک آزادی نسبی مثل شرایط اروپا و آمریکا وجود داشته باشد؛ طبعاً نویسنده این­جا با آرامشِ خیال بیشتری می­نویسد. طبعاً خلاقیت بیشتری به کار می‌برد. خلاقیت در شرایط آزاد است که می­تواند رشد کند. شرایط دیکتاتوری و استبداد برای خلاقیت مثل سم هستند؛ سم هستند برای هنر و ادبیات؛ مگر این‌که آدم بخواهد به شرایط تن بدهد که البته هستند بسیاری که تن داده ­اند و دارند کارشان را می­کنند.

مجری: شما سال­هاست عضو کانون نویسندگان ایران و عضو هیئت دبیران ­اش هستید. یک سوال می­کنم که در واقع دو تا سوال است. خود عضویت در کانون نویسندگان ایران در کجای ادبیات می­گنجد؟ دیگر این­که بسیاری از اعضای کانون مثل محمد مختاری از تفکر کانونی به عنوان یک تمایز حرف زده ­اند؛ تمایزی که ما را جدا می‌کند با کسانی که تفکر کانونی ندارند. ما فکر می­کنیم یک تفکر کانونی وجود دارد که باعث می­شود که ما دورِ هم جمع شویم و پشتِ سر هم بایستیم به خاطر این­که ما پایبند آن تفکر کانونی هستیم. این تفکر کانونی از نظر رضا خندان مهابادی چیست؟

ر . خ: اگر ما در یک دنیای حقیقی زندگی می­کردیم و اگر این دنیا کج و معوج و وارونه نبود آن موقع سوال درست این بود که از نویسنده ­ای که عضو کانون نیست؛ بپرسیم: تو چرا عضو کانون نیستی!؟ اما حالا که دنیای کج و معوجی برای ما فراهم آورده ­اند؛ سوال این است و ناچاریم از نویسنده بپرسیم تو چرا عضو کانون هستی؟! آن نویسنده­ای که در جواب پرسش قبلی توصیف ­اش کردم؛ اگر نخواهد بر علیه این شرایط حرکتی بکند پس می­خواهد چه ­کار کند؟! نویسنده ­ی اروپایی و آمریکایی که آزادی ­های نسبتاً زیادی دارند و البته این را به مدد مبارزه ­ها و مقاومت ­هایی که دیگرانی در طول تاریخ انجام داده­ اند؛ به دست آورده­ اند، اگر عضو تشکیلاتی نشوند شاید عجیب نباشد ـ که البته عموماً عضو هستند مثل انجمن جهانی قلم ـ  شاید زیاد مسأله ­ای نباشد. ولی اگر نویسنده ­ی جهان موسوم به جهان سوم با این همه ستم­ها و محدودیت­هایی که بر او اعمال می­شود؛ با این همه تهدید­ها، فشارها، زندان ­ها، مرگ ­ها و قتل ­ها… بخواهد بگوید: «کار خلاقه ­ی فردی با کار جمعی نمی­سازد»، «کار جمعی، من را از خلاقیت فردی دور می­کند»، با زدن این حرف‌های نامربوط دارد فرار می‌کند. انگار به او گفته ­ایم بیا رمان دسته ­جمعی بنویسیم! انگار گفته ­ایم بیا هفت هشت نفری بنشینیم و شعر بسراییم! انگار گفته ­ایم بیا بنشینیم همه با هم نقد ادبی بنویسیم! این هیچ ربطی به کار خلاقه‌ی فردی ندارد. می‌گوییم صدایت را بیار کنار صدای ما علیه فشار، علیه سانسور… فقط هم سانسور نیست؛ سیاست­های فرهنگی اعمال شده اصولاً نابود کرده همه چیز را… ما به آن نویسنده می­گوییم تو بیا صدای اعتراض­ات به سانسور را کنار صدای ما بگذار؛ بگذار صدای بلندتری داشته باشیم. تو بیا قد امت را کنار قدم­های ما بگذار تا استوارتر باشیم. اما صدتا فرمول می­سازند که نیایند و نباشند. بعضی هم به آن باور دارند به خاطر این­که از جای دیگری هم این اندیشه ­ها پشتیبانی می‌شود چرا که می‌خواهند آدم‌ها را منفرد کنند و فردی بزنند! هر چه ­قدر فردی‌تر، زدن­تان آسان­تر! این­که ما در کانون جمع شده­ ایم؛ جمع شدنِ یک عده آدم‌هایی نیست که صرفاً ایده‌آل‌های بزرگ و آرزوهای بزرگ دارند! این‌طور نیست! اتفاقاً ما به عنوان نویسنده داریم از شرایط­مان دفاع می­کنیم به عنوان نویسنده از شرایط نوشتن‌مان دفاع می‌کنیم. هر کاری شرایط خودش را دارد. وقتی می‌گوییم در کانون یا هر تشکیلات مشابه دیگری جمع بشویم می‌خواهیم از شرایط کارمان دفاع کنیم. دیگر چیزی هم برای دفاع نمانده است باید یک چیزهایی را بگیریم و بسازیم و حفظ ­اش بکنیم. این‌جاست! پاسخ این که جایگاه کار کانون کجاست؟ این است که جایگاه‌اش دفاع از شرایط مناسب و انسانی نوشتن است. کانون تجمعِ گروهی نویسنده‌ی صرفاً خوش‌فکر و خوش‌قلب و آرمان‌گرا نیست که می‌خواهند آرزوهای سیاسی‌شان را عملی کنند. نه! می‌گوییم برای قلمی که به دست گرفته‌ایم؛ نیاز به آزادی داریم. می­گوییم ادبیات نمی­تواند در یک شرایط استبدادی، شکلِ درستی بگیرد؛ ادبیات به آزادی بیان نیاز دارد و حکومت­ها این آزادی را نمی­ آورند به تو تقدیم کنند؛ تو باید حق پایه ­ای خودت را فریاد بزنی؛ جایگاه کانون این­جاست.

مجری: آینده­ ی نقد ادبی را چگونه می­بینید و چه سرانجامی را برای آن متصورید؟

ر . خ: خیلی نمی­شود پیش­گویی کرد. به هر حال همه مشغول فعالیت هستیم؛ تعدادی از منتقدان ادبی این­جا حضور دارند و شماری هم بیرون. همه در بخش‌های مختلف و با تفکر­های مختلف تلاش می­کنیم و لازم است آن شرایطی را که از آن صحبت کردم؛ ایجاد کنیم. اگر سرمان را پایین بیندازیم؛ شرایط بسیار بدتر از این خواهد شد. شرایطِ بدتر و اوضاعِ سخت­تر، تغییر مثبت را به تعویق می‌اندازد ولی نهایتاً مانع پیداییِ آن نخواهد بود. باید وضعیت را تغییر بدهیم و برای ادبیات، مفری برای تنفس ایجاد کنیم. این بستگی به تلاش افراد دارد. من همه ­ی دوستان را دعوت می­کنم که بیایند و همراه کانون بشوند یا حتی اگر اعتقادی به همراهی با کانون ندارند خودشان فعالیت­های جمعی ضد سانسور و در دفاع از آزادی بیان راه بیاندازند. این­ها به شدت نیازِ ادبیات و هنر در ایران است.

مجری: اگر خودتان صحبت دیگری دارید در خدمت­تان باشیم…

ر . خ: خیلی ممنون و متشکر. حوصله کردید و صحبت­ها را گوش کردید. امیدوارم فرصتی پیش بیاید که بتوانیم بیشتر با هم صحبت کنیم. از همه ­ی شما مجدداً متشکرم که تشریف آوردید در این جلسه و افتخار دادید. ممنونم. (تشویق حضار)

مجری: همین که بخشی از درون نویسنده حذف شود؛ مسأله از سانسورِ بیان فراتر می­رود. نقطه ­چین شدن اندیشه­ ها و ذهن­های ما را چه کسی باید مطرح یا چاره کند؟! هنگامی که پیشاپیش بخشی از نظر و عقیده ­مان را سانسور می­کنیم؛ به معنی این است که بخشی از بیان خود را سانسور کرده ­ایم. هنگامی که کسی از داشتن عقیده یا اندیشه ­ای دچار بیم و اضطراب شود؛ قطعاً شکل اثر خود را مخدوش می­کند. خلاقیت و نوشتن، ارائه ­ی شکل­های تفکر است. پس اگر درون سانسور شود؛ شکل ها آسیب می بیند. وقتی درون تکه تکه شده باشد؛ دیگر خودمان نیستیم. وقتی نویسنده نوعی از اندیشه را مجاز نیابد؛ طبعاً در داستان ­اش از ابراز آن، باز می‌ماند.

پس آزادی اندیشه برای چاره ­ی خودسانسوری است. برای این است که نویسنده همان‌طور که می‌تواند بیندیشد؛ بیندیشد. خطری که در تفکیک اندیشه از بیان نهفته است؛ این است که عملاً سانسور را به «بیان» تقلیل می‌دهد. همچنان‌که سانسور بیان را نیز از خودسانسوری جدا می‌کند و دومی را نادیده می‌گیرد. حال آن‌که این دو، اجرای یک مکانیسم‌اند و به یک گونه هم باید با آن‌ها مبارزه کرد.

خودسانسوری نتیجه‌ی حصر اندیشه است و این امری شخصی و مربوط به خود و یا خصلت نویسنده نیست. خودسانسوری محدود شدن نویسنده است. حصرِ آزادی است. بیماری فرهنگ و خلاف تفکر کانونی است.

«محمد مختاری»

خورشیدفر فعالیت ادبی خود را از سال ۱۳۸۰، با انتشار چهار کتاب به نام‌های‌ داستانی «از اولین روزهای زمین»، «‌پسری که هیچ ستاره‌ای نداشت»، «باران» و «‌روزی که آسمان شکست» در حوزه ­ی ادبیات داستانی کودک و نوجوان آغاز کرد. اولین مجموعه داستان او در حوزه ادبیات بزرگسال، «زندگی مطابق خواسته ­ی تو پیش می‌رود»، شامل ده داستان کوتاه، در سال ۱۳۸۵ منتشر شد. این کتاب جوایز گام اول، روزی روزگاری، مهرگان و گلشیری را برای نویسنده‌اش به ارمغان آورد. خورشیدفر در سال ۱۳۹۲، کتاب «‌قصه‌های شیخ اشراق» را نوشت که بازروایی داستان‌هایی از شهاب‌الدین سهروردی است. در سال ۱۳۹۶، «‌ولگردی با قصد قبلی» نوشته موریل اسپارک را به همراه بهار احمدی‌فرد ترجمه کرد. در همین سال دو کتاب دیگر از امیرحسین خورشیدفر منتشر شد: مجموعه داستان «‌شرط‌بندی روی اسب مسابقه»، شامل هفده داستان کوتاه و دو داستان بلند، و رمان «تهرانی‌ها». عنوان سخنرانی آقای خورشیدفر «مکانیسم ­های حافظه و فراموشی» است.

امیرحسین خورشیدفر: سلام عرض می­کنم و عصرتون بخیر. دو روز پیش از من خواستند که تیتر سخنرانی امروز را بگویم. من سعی کردم تیتری را بگویم که هر چه امروز می­گویم به نوعی در آن بگنجد ولی بیشتر بحث من به ادبیات مدرنیستی و شهر مربوط می­شود منتها به مسأله ­ی ذهنیت و حافظه هم مربوط هست.

بخش اول:  مدرنیسم، شهر و ذهنیت

چند سؤال یا قضیه هرسال به بهانه مصاحبه و میزگرد و مقاله و …از من و ده‌ها نویسنده دیگر سؤال می‌شود. سال به آخر نمی‌رسد. اگر درباره: زنان نویسنده، ادبیات شهری، بازنمایی شهر تهران، جهانی‌شدن رمان فارسی حرف نزنیم. در پیشاتاریخ طبقاتی، در مرحله کشاورزی بشر، درک انسان از زمان به ترتیب فصول و تغییرات نباتات معطوف بود یعنی تاریخ سیکلی تکرارشونده بود و یکپارچه…این سوال‌ها که هر سال بدون تغییر تکرار می‌شوند برای من چنین حالتی را تداعی می‌کنند. بیشتر اوقات پرسشگر، اصلاً و ابداً توجهی به حرف من ندارد. یعنی این­که من بسیاری از این پیش‌فرض‌ها را اصلاً قبول ندارم را نشنیده می‌گیرند. وقتی از من خواستند در کانون نویسندگان، جایی که آن را خانه خود احساس می‌کنم سخنرانی کنم در بادی امر خوشحال شدم اما بدبختانه بازهم دیدم حرف از همین تیترهاست.

از من خواستند درباره­ ی حافظه و شهر حرف بزنم… من کوشش خواهم کرد این دو را در مقام دو مسأله فرمال پیش بکشم و از پیش بگویم هیچ هم­دلی­ ای با دریافت رایج نخواهم داشت. در بخش اول مقدماتی از موضوع خواهم گفت و بخش دوم درباره «ویژانی» خواهم گفت که باختین ان را از ترکیب دو کلمه ساخته است.

می‌خواهیم بدانیم که چه نسبتی میان سوبژکتیویته و شهر در رمان برقرار است. مسأله ما این است:

اما من از «داستان شهری» حرف نمی‌زنم. چون داستان شهری چیز دیگری است.

داستان شهری Urban fiction در رده شناسی ادبیات ژانری به نوع خاصی از داستان اطلاق می‌شود. نوع داستان‌های تاریک و تلخ از خشونت، سکس و بزهکاری‌های اجتماعی.. روایت‌هایی از اقلیت‌های نژادی، جنسی در بیغوله‌ها و حاشیه‌های شهر. داستانهای که زبان و نثر آنها اغلب بازنمایی زبان گروه‌های اقلیت جامعه است. از این قبیل داستان­ها تاکنون من ندیده ­ام نمونه ­ای به فارسی ترجمه شود. این شکل ادبی به خصوص با اشکال ادبی دیگری مثل رپ و… نزدیک است.

چرا داستان شهری فقط به این گونه داستانی اطلاق می­شود؟ دلیل آن روشن است. چون به طور عمومی بخش بزرگ، چیزی حدود نود درصد داستان­ها در شهر می­گذرد. بنابراین ضرورتی ندارد که به هر داستانی که در شهر اتفاق می­افتد بگوییم داستان شهری. برعکس آن­ها که در زمینه و لوکیشن دیگری روی می­دهند را باید نشان­دار کرد. مثلاً داستان روستایی یا داستان فضایی یا…

پرسش دیگر آن­که چرا شهر در ادبیات بازنمایی نمی­شود؟ نمی­شود؟ لابد تا جایی که لازم است می­شود. اما مگر اهمیتی دارد؟ مگر ادبیات وسیله بازنمایی شهر یا روستاست؟

حالا برویم سر اصل ماجرا:

بدون آنکه ادعا یا حتی فرضی در باب آنتروپولوژی در میان باشد یا از این‌دست حوزه‌ها، فکر می‌کنم با تأکید بر همین توپوس نویسنده بتوانم اظهار کنم که میان روایت و سفر مشابهتی ذاتی و معنی‌دار وجود دارد. من می‌توانم این را بگویم اما گمان می‌کنم مخاطبان هم با هم هم­دلی داشته باشند. خب برای آن­که این شباهت را دقیق‌تر بشناسیم به دستگاه فکری ارسطو مراجعه می‌کنیم. انتظام یافتن سه مرتبه آغاز، میدانِ و انجام در روایت مشخصاً با مراتب سفر که مبدأ و مسیر و مقصد است انطباق دارد. همچنین می­دانیم که شکل کهن سفرنامه و شکل جدید داستان جاده‌ای یا فیلم جاده‌ای هم، عموماً با سفر آغاز و با رسیدن به مقصد به فرجام می‌رسد. یان رید می‌گوید این توالی سه مرحله‌ای تغییرناپذیر نیست اما فراوانی آن از رجحان زیبایی‌شناسی عمیقی خبر می‌دهد.

روایت به داستان و ادبیات محدود نمی‌شود و یکی از شیوه‌های اصلی و بنیادین ادراک انسانی است. آن­چه روایت را برمی­سازد ابزاری است به اسم فرجام یا پایان. ما در مقابل بی‌معنای و سیر بی‌وقفه جهان، یک ابزار ساخته‌ایم به اسم پایانِ روایت… همان‌طور که انگشت شست و موقعیت آناتومیک­اش که رودرروی چهارانگشت دیگر است انسان را ابزارساز می‌کند و از دیگر موجودات ممتاز می‌کند، من فکر می‌کنم مانند انگشت شست ما یک توانایی فکری هم داریم به نام پایان گذاشتن یا بسته‌بندی روایی حوادث…. فرانک کر مود که البته هیچ هم­دلی با نحله ­ی فکری‌اش ندارم اما در کتاب ادراک پایان تفسیری روشنگر از این مسأله ارائه می‌کند.

دل­ ام نمی‌آید که درباره توالی سه‌تایی از شرح قصیده جرجانی یاد نکنم:

اما مشابهت روایت و سفر به این ختم نمی‌شود. روایت، نظام تسلسلی است علّی. یعنی مسأله را سرگیر امکان بروز پیشامد پی‌درپی است و سفر هم نوعی ماجراجویی. پیش‌ازاین آقای خندان، اظهارنظر تندی راجع به نقل‌قول کردن منتقدان داشتند. من با ایشان موافق نیستم. گئورگ زیمل می­گوید ماجراجو، قمارباز و هنرمند از این حیث که از چرخه­ ی اقتصادی سرمایه‌داری موقتاً خروج می­کنند یا اتصالی به چرخ دنده ­های آن دستگاه عظیم ندارند به هم شبیه­ اند. از این نظر که هر سه، حیات خود را خارج از کلیت جریان بی‌وقفه زندگی پیش می‌برند؛ شباهتی بین آن­هاست. بحث جالبی است اما ناچاریم برگردیم به ادامه­ ی کار خودمان… شباهت سفر و روایت: تجربه ­ی چندین هزارساله ما آدمیان از طی الارض، سفر، حرکت به سمت یا در محاذات خط افق است. شاید در آینده محور حرکت ما بعد دیگری پیدا کند اما امروز مسأله حرکت با افق معنا دارد. حتی این راجع به پیشرفته‌ترین دستگاه‌های مسیریاب که هادی سفینه‌های فضایی و ماهواره‌ها در فضا هستید هم صادق است… یعنی این دستگاه‌ها نوعی افق فرضی را لحاظ می‌کنند.

اولین نسبت رؤیت و خط افق کدام است؟ داستان، جادو و ماجرا همه در پس خط افق هفتصد سال گذشته، غرب در پس خط افق است… فرنگ است.

بسیار خب، اما ایماژ داستان چیست؟ رخدادی، فعل ساده‌ای که نظم افعال استمراری را برهم می­زند. «روزگار آرامی داشتیم تا آن‌که یک روز…» چه شد؟ خط بر نظم افقی حوادث استمراری عمود شد. صلیبی پدید آمد. داستان‌ها چیست‌اند؟ مواجهه یا هماوردی یک فرد در برابر هستی، جامعه، مردمان، خدایان، تقدیر… زمان… یک خط عمودی کوچک که بر خط افقی بزرگ وارد آمده است.

بسیار خب این ضمناً مفهوم چشم‌انداز هم هست. به‌طور خلاصه می‌توانیم بگوییم نسبت بین خط افقی و عمودی این چشم‌انداز در نقاط عطف تاریخ مفروض فرم‌های ادبی قابل‌تشخیص و اندازه‌گیری است. از حماسه باستانی تا رمان پاستورال… و بعد می‌رسیم به شکل‌گیری ادبیات مدرن که این بردار به هم نزدیک‌تر می­شن. مسیر کوتاه می‌شود یا سرعت بیشتر؟

در چشم‌انداز روستا، شخصیت در متن طبیعت قرار می‌گیرد. اما تاریخ رمان مدرن (و نه رمان) با شهر پیوند دارد. شهر جایی است که چشم‌انداز محدود می‌شود. کدام ما پهنه ­ی دشت یا آسمان را در روز می‌بینم. آن­چه ما می‌بینم بریده یا پاره‌ای از آسمان است یا مثلاً یال کوهی در دو دست که آن‌هم مداوم با برج و آپارتمان پلیسه می‌خورد. مواجهه ­ی جانانه شخصیت و هستی در چشم‌انداز شهری چگونه روی می‌دهد؟ یک بُعد دیگر به داستان اضافه می‌شود که آن سوبژکتیویته است. یعنی به‌جای خط افق، بُعد دیگری پای ذهنیت انسان را به قصه باز می‌کند.

داستان به آمیزه‌ای از درونیات و مواجهات بیرونی تبدیل‌شده است و این آسان به دست نیامده است. جیمز وود در مقاله‌ای به اسم تاریخ مختصر خودآگاهی که خانم بهار احمدی فرد ترجمه کرده‌اند. بحث را با داوود پیامبر آغاز می‌کند. در عهد عتیق داود با دیدن بث شبع برهنه وسوسه می‌شود. شوهر او را به جنگ می‌فرستد و او را تصاحب می‌کند. علی‌رغم افشاگری‌ها و ظرافت‌های فراوان روایت عهد عتیق ـ ملاحظات سیاسی داوود، اندوه ­اش به دلیل نحوه برخورد سائول، شه وت­اش برای بث‌شبع، حزن­ اش از مرگ پسرش ابسالوم ـ داوود یک کاراکتر همگانی باقی می‌ماند. در معنای مدرن کلمه، او حریم شخصی ندارد. هرگز درونیات ­اش را با خود نمی‌گوید؛ او با خدا صحبت‌ می‌کند و حدیث نفس‌هایش نیایش هستند. او نسبت به ما، خارجی به حساب می‌آید. می‌توان گفت دلیل زیستن داوود ما نیستیم؛ داوود در ملکوت پروردگار زندگی می‌کند. خدا ناظر بر اوست؛ داوود از نگاه خدا شفاف است اما برای ما مبهم و مات باقی می‌ماند. اگر بخواهیم از فورستر نقل کنیم: این ابهام، احتمال بروز شگفتی را ممکن می‌کند.

سپس نوول، بیان سوبژکتیویته را از تئاتر اخذ می­کند. همان­طور که هنرپیشه در درام­های پنج پرده‌ای گاهی از بازیگران دیگر جدا می‌شد و به جلوی صحنه می‌آمد و رو به تماشاچیان از منویات­اش می‌گفت… و این­ها تا داستان مدرن.

حالا بگذارید گریزی بزنیم به ناتالی ساروت که می‌گوید ایده ­ی تجربی رمان ­هایش ملهم از داستایوسکی و پروست است. ایده او روندهاست. یا ماده ناپایدار ذهن. در مورد مارسل پروست حدس می‌زنیم از چه حرف می­زند اما داستایوسکی چه؟

مثالِ او روشنگر است. بی­قراری و از این شاخه به آن شاخه پریدن کاراکتر میتیا را در کارامازوف ­ها به یاد دارید… آیا این برخلاف آموزه ­ی کلاسیک داستان نیست که می‌گوید شخصیت باید ثبات نفس و وحدت عمل داشته باشند. مردی که دو صفحه خدا و مسیح را می‌ستاید و دو صفحه بعد بدون آن­که تحولی روی دهد؛ در ادامه ­­ی آشفتگی و بی­قراری ناگهان فریاد کفر سر می­دهد چه ­طور است؟

اتفاقاً این بروز انسانی است.

ادامه ­ی بحث من راجع فلانور است و ترجیح می‌دهم بخشی از مقاله آلینا ویمن را بخوانم که در آن درباره ویژانی می‌گوید. ویژانی مفهوم مهجوری از باختین است که می‌تواند شبحی از فلانور بودلر/بنیامین باشد + نقل آزاد غیرمستقیم. (خورشیدفر در ادامه­ ی سخنرانی، بخش‌هایی از این کتاب را خواند.) (تشویق حضار)

مجری: علیرضا سیف ­الدینی نویسنده، منتقد ادبی و مترجم معاصر ایرانی متولد ۱۳۴۶ در تبریز است. در بیست و یک سالگی دو کتاب در تبریز منتشر کرد: اولی «سند باد: بازنویسی حکایات اصلی هزار و یک شب»، و دومی «مرد کوهستان» که ترجمه ­ی رمانی از یاشار کمال بود. در همان سال‌ها، کتاب «اسطوره­ ی آفرینش» از نگاه ترکان را به فارسی ترجمه کرد. این کتاب هرگز منتشر نشد. او در سنین بیست و چهار­ـ­پنج سالگی یک صفحه­ ی ادبی با عنوان «قلم» در روزنامه ­ی فروغ آزادی تبریز منتشر می‌کرد که در آن قصه‌های قصه ­نویسان تبریزی را معرفی و نقد می‌کرد. بعدها فعالیت ادبی ­اش را با چاپ مقاله‌ها و شعرها در نشریه ­ی «آدینه» تبریز ادامه داد. در اوایل دهه ­ی هفتاد نقدها، قصه‌ها، شعرها، ترجمه‌هایش در تهران، در مجله‌های ادبی­ ای مانند تکاپو، آدینه، بایا، دوران، توسعه و… منتشر شد. در بیست و پنج سالگی کتاب «قصه‌مکان: مطالعه‌ای در شناخت قصه­ نویسی ایران» و «بختک‌نگار قوم» را برای چاپ آماده کرد که بعد از پنج سال چاپ و منتشر شدند. در سال ۱۳۸۲ برای بهترین نقد ادبی موفق به دریافت جایزه ادبی صادق هدایت شد. در سال ۲۰۰۵ به دعوت انجمن مستقل بین‌المللی شاعران و نویسندگان به انگلیس رفت. در سال ۲۰۰۶ با دعوت انجمن مستقل ادبی «همسایه در را باز کن» در دانشگاه‌های استانبول و آنکارا به شعرخوانی و سخنرانی پرداخت. سیف الدینی، داور ثابت جایزه ادبی مهرگان است. سه رمان و یک مجموعه داستان از آقای سیف ­الدینی منتشر شده است و همچنین ترجمه­ هایی از اورهان پاموک، یاشار کمال و امبرتو اکو و…

علیرضا سیف­ الدینی: سلام عرض می­کنم خدمت شما. عنوانی که برای این متن انتخاب کردم. یک سابقه­ ای دارد که برمی­گردد به همان کتاب «قصه مکان» خودم.

«ادبیات: مکانِ مکتوب»

من در مورد مکان ادبی صحبت خواهم کرد. نه از خاطره، نه از تاریخ ادبیات صرف. یعنی آن چیزی که هم بحث­های مربوط به خودش را دارد؛ هم از خاطره و تاریخ ادبیات و از هر آن­چه ممکن است جزءِ ابزار بررسی باشد استفاده می­کند. مکان ادبی یا فضای نوشتار چیست؟ این فضای نوشتار شاید با فضای نوشتار بلانشو تفاوت داشته باشد اما به هر حال از همان جنس است. یعنی ما داریم از ادبیات مکتوب و آن­چه در او است حرف می­زنیم. تصور کنید که تمام کتاب­ها یک فضایی را تشکیل داده ­اند که برای خودش جهانی است. برخی آن را ثروت فرهنگی می­دانند. من با این ثروت کاری ندارم. یک فضای نوشتار داریم که متشکل از هزاران هزار کتاب است. پشتوا نه­ای است برای این که اثر یا آثار دیگری به وجود بیایند. اما رابطه ­ی این فضا با یک اثر جدید چه نوع رابطه­ ای است؟ دقت که می­کنیم می­بینیم اثر جدید با ابزاری به نگارش درآمده است که جدید نیست. یعنی با ابزاری که همان مکان ادبی یا فضای نوشتار در اختیار ما قرار داده است. اما بحث بر سر این نیست. این در واقع، تکثیر خود فضای نوشتار است که هر دیکتاتوری این را به شدت می­پسندد. اما اثر جدید جدید بودن­ اش را از استقلال ­اش می­گیرد، نه از وابسته بودن­ اش به فضای نوشتار. فضای نوشتار در آن طوری حضور پیدا می­کند که استقلال اثر جدید بتواند نفس بکشد. یعنی ما یک تعامل عجیب غریبی را شاهدیم. یک رابطه­ی دموکراتیک. چرا می­گویم عجیب غریب؟ به دلیل این که همچو چیزی را در هیچ کجا نمی­توان یافت. اما در مقیاسی دیگر باید ببینیم در کشور خودِ ما چه خبر است؟ آیا پشتوانه­ ای وجود دارد؟ بله پشتوانه وجود دارد. اما رابطه بین پشتوانه و اثر رابطه ­ای نیست که ما در کشورهای دیگر می­بینیم. اگر در قرون گذشته دقیق شویم با نمونه ­های معدودی مواجه خواهیم شد که اثری در جواب اثر پیش از خود یا به تقلید از اثر پیش از خود یا به صورت همان «معارضه» نوشته شده­ اند. مثل متن منثور شاهنامه ­ی ابومنصوری که فردوسی شاهنامه‌اش را با توجه به این متن به نظم در آورده است یا «روضه ­ی خلد»ِ مجد خوافی که به تقلید از «گلستان سعدی» در اوایل قرن هشتم نگاشته شده است و نمونه ­هایی دیگر در قرون بعد مثل مشابهت بین «سیاحت ­نامه ­ی ابراهیم­ بیک یا بلای تعصب او» با «کتاب احمد» یا بعدها مشابهت­ بین «ملکوت»، «یکلیا و تنهایی او» و «شازده احتجاب» با «بوف کور» و غیره. اما با این حال، ما شاهد وجود یک فرآیند ادبی نیستیم. مقصود از این گفته این است که یک «نقطه­ ی ثقل» وجود ندارد. برای روشن شدن این مسأله می­توان در گستره­ ی رمان ­نویسی غرب به «نقطه ­ی ثقل»ِ دُن کیشوت اثر سروانتس اشاره کرد. ما چنین نقطه­ ی ثقلی برای رمان­ نویسی­ مان نداریم. به دلیل این که وقتی به پشت سرمان نگاه می­کنیم؛ اثری از جنس آن­چه به نگارش درمی­آید پیدا نمی­کنیم. به «سفرنامه ­ی ناصرخسرو» نگاه می­کنیم؛ به «تاریخ بیهقی» نگاه می­کنیم؛ به «سیرالملوک» نگاه می­کنیم؛ به «تذکره­ الاولیا» نگاه می­کنیم؛ به «گلستان سعدی» نگاه می­کنیم؛ به کتاب­های داستانی­ای نظیر «سمک عیار»، «داراب نامه»، «حمزه نامه»، «ابومسلم نامه» و غیره نگاه می­کنیم، اما نقطه ­ی ثقلی نمی­یابیم. نقطه­ ی ثقلی که با اتکا به آن خطوطِ طراحی شده ­ای ببینیم و آن خطوط را یا پُر رنگ­تر کنیم یا دستکاری یا در آن­ها تجدید نظر. چندان چیزی از گذشته به سمت ما نمی­آید. چرا تنها یک چیز می­آید و آن هم «نثر» است. پس، از آن مجموعه ایی که پیش از این به عنوان پشتوانه نام بردم تنها «نثر» به ما می­رسد. نثری با خطی که ایرانیان در اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم، پس از دو قرن صاحب آن شدند. در این­جا مقصودم تنها کهن­الگوی تعریف ­شده توسط یونگ یا ج.ج.فریزر نیست که در اشکال متفاوتی نظیر اساطیر یا عناصر اساطیری که در شاهنامه ­ی فردوسی هم می­توان از آن­ها یافت نیست. یعنی چیزهایی که نهایتاً در ادبیات هم نمایان می­شوند. بلکه مقصود مکانیسمی است که از طریق آن ما اشکال مختلف و متفاوت را تجربه کنیم یا این امکان را به ما بدهد که اثر خود را از خلال آن فضای نوشتاری فوق­ الذکر خلق کنیم و همان ارتباط ارگانیک و دموکراتیک را هم در آن مشاهده کنیم. به نظر می­آید همان­گونه که در تاریخ چندهزارساله ما تنها یک شکل حکومتی داشته ­ایم؛ این در ادبیات هم رد پای خود را به جا گذاشته است. ادبیات هم مثل تاریخ چندان از سمت و سطح پادشاهان پایین نیامده است. پادشاهان سایه و سلطه ­ی خود را بر آن افکنده ­اند و با تمام قوا تلاش کرده ­اند تا آن را به شکل ابزاری برای مدح و سرگرمی خود درآورند.

به دلیلِ همین تلاش بوده است که آن سویه ­ی دموکراتیک ادبیات آن­گونه که شاید و باید رشد نکرده است. چرا این سخن را می­گویم؟ چون اغلب آثار حتی حکایات داستانی چیزی شبیه قصه ­های ایدئولوژیک هم­عصرِ ما بوده ­اند. هیچ­کس نمی­تواند ادعا کند که ابوسعید ابی­ الخیر آن حکایاتش را صرفاً برای نگاشتن حکایت نگاشته است. هیچ­کس نمی­تواند ادعا کند که ادبیاتی که در اغلب آثار شکل گرفته است تنها و تنها برای خود ادبیات بوده است. شاید به همین دلیل است که آن­ها، به ­طورکلی، به ­جز مقوله ­ی نثر فرسنگ ­ها ما با فاصله دارند. چون چیزی یا چیزهای متعدد و گاه کاملاً متفاوتی از طریق بیرون آن­ها را شکل می­داده است. به این معنی که گویی در آن بیرون یک دستگاه فکری خاصی باشد و خود را از طریق آن­چه ما به آن ادبیات می­گوییم به ما برساند. این دستگاه یا دستگاه ­های فکری چنان بردی نداشتند تا خود را به زمان ما برسانند. تنها چیزی که به ما رسیده است، همان­گونه که قبلاً هم گفتم «نثر» است.

ما در تاریخ این خاک از یک راه پُر پیچ و خم عبور کرده ­ایم اما آن دستگاه­ های فکری با ما تا یک جایی آمده ­اند. شکل زندگی تغییر کرد اما آن­ها تغییر نکردند. کم ­کم آن­ها توان پاسخ­گویی به نیازهای جامعه را از دست دادند، بی ­آن­که ما جایگزینی برای آن­ها فراهم سازیم. در این میان، ما نیاز به نوشتن داشتیم. نیاز به آن فضای نوشتار و آن اثر نیز هم. اما چرا آن­ها نتوانستند پابه پای ما پیش بیایند، چون به اثری با شکل و هیأت یک مکان جدید خواسته و ناخواسته اجازه ی بروز و ظهور نمی­دادند؛ ارتباط دموکراتیک و ارگانیک که اهم اصول بود وجود نداشت. ما در این خلاء پدید آمده چه­ کار بایست می­کردیم؟ ما برای این شکل­ یا اشکال جدید زندگی نیاز به پشتوانه­ ای از جنس ذهن خود داشتیم که به آن تکیه کنیم و آثار نو را از جهان نوشتار پیش از خود منفک و خلق کنیم. این پشتوانه همان متون پیش از خود و متفکران امروز بود. از این طریق، حتی «نثر» به حجم حجیم زبان درمی­آمد. اما به ­دلیل عدم وجود آن پشتوانه، یعنی متفکران یا فیلسوفان، ما با خلائی عظیم روبرو شدیم. در عین حال، شکل و طرز زندگی و وجود موانعی از جنس­های مختلف به ما نه اجازه و نه فرصت این را می­داد که تکیه ­گاهی از جنس خود بسازیم. از همین رو، همراه شدیم با تغییرات و تحولاتی که در ننیجه ­ی تلاش ­های روان­شناسانی نظیر فروید و یونگ در عرصه­ ی ادبیات ایجاد شد. همراه شدیم با تأثیرات نظریه ­ی نسبیت انیشتین در ادبیات، همراه شدیم با تأثیرات نظریات ویلیام جیمز بر روی آثار نویسندگانی نظیر ویرجینیا وولف، جیمز جویس، ویلیام فاکنر و …همراه شدیم با خیل عظیم کسانی که نه در جغرافیای ما، بلکه در جغرافیایی دیگر بودند. حال شاید این پرسش مطرح شود که ایرادی دارد که ما از دستاوردهای این اندیشمندان بهره ­مند شویم. این­ها برای کل بشریت ­اند و همه ­ی مردمان جهان هم از این تلاش­ ها بهره می­برند. پاسخ این است که نه­ تنها ایرادی ندارد بلکه اجتناب ­ناپذیر است. تنها از این طریق است که آثار نویسندگان و شاعران هر کدام به مکانی ادبی بدل می­شوند، مکانی که از عاریه گرفتن آن کتابخانه ­ی عظیم یا همان فضای نوشتار به وجود می­آید با همان ارتباط دموکراتیک. اما این مکان ادبی هم با مکان­های ادبی جغرافیای آن سو یکسان نخواهد بود. به دلیل این که نویسنده برای داشتن چنین مکانی که آینه­ ای برای فردیت اوست نمی­تواند از یک آزادی فردی هم برخوردار باشد. این مکان به تکه ­ای از خاکی می­ماند که نویسنده پایش را در خاکی بزرگ بر روی آن تکه­ خاک می­گذارد تا بایستد، باشد، بنویسد و زندگی کند. از طرفی، با خلق آثار دیگر از خود هم فراروی کند. برای همین است که مخاطب به یک اثر از او اکتفا نمی­کند چون او هم متحول می­شود؛ به کشف ­های جدیدی دست می­یابد؛ در غیر این صورت مخاطب با خواندن اثری از او می­توانست مدعی شود که او را شناخته است. این دقیقاً همان مکان یا امکانی است که در گذشته نبوده است. او، در واقع اثر او، برخلاف تاریخ از سطح زندگی پادشاهان پایین آمده است و اکنون می­کوشد با سطوح مختلف جامعه ارتباط برقرار کند. اما با تکیه بر همان «نثر» نه صرفاً با تکیه بر زبانِ همان نثر.

از آن­جا که زبان با تفکر ارتباط مستقیم دارد ما برای ارزیابیِ زبانِ نوشته ­ی برخوردار از ساختار باید منتظر کامل شدنِ فکر آن اثر بمانیم. اما در این میان می­توانیم درباره­ ی نثر داوری کنیم. در این­جا زاویه ­­ای متضمنِ فعل و انفعالاتی وجود دارد که منجر به یک بحران می­شود حتی می­توان گفت باعث بروز یک تناقض. چون اگر «نثر» به ­مثابه یک پشتوانه به ما رسیده، تمامِ آن زبانِ مرتبط با آن تفکر به ­عنوانِ پشتوانه به ما نرسیده است. یا به عبارت دیگر، بخشی از آن نامتجانس با پشتوانه ­ی آن «نثر» است. اما در این­جا و از سوی گروهی از نویسندگان، «نثر» گویی تمامِ وظایفِ محوله را بایستی برعهده بگیرد. اما این امکان­پذیر نیست. به دلیل این­که نثر تمامی یک اثر نیست. و بخشی از زبان از جایی دیگر می­آید. گذشته از این، فرمی وجود دارد که طبق گفته ­ی جوزف فرانک «همان­طور که خود را در مقابل ادراک انسان قرار می­دهد، به طور ناگهانی در سازماندهی اثر هنری جریان می­یابد.» در این­جا ممکن است این سوال مطرح شود که این ادراک یا ادراک مخاطب چگونه ادراکی است و در عین حال سازماندهی به چه نحوی بایستی صورت بگیرد؟ در پاسخ باید گفت ادراک مخاطب هم همچون نویسنده دچار تحول شده است. او یعنی مخاطب هم صاحب اطلاعاتی است که به تعبیر اُمبرتو اکو از دایره­ المعارف شخصی برخوردار است. دایره ­المعارفی که از خواندن کتاب­های پیشین شکل گرفته است.

بر همین اساس، ذهنِ ما ذهنِ آغشته به آن چیزی است که کاملاً از آنِ ما نیست. شاید برای همین است که برخی از نویسندگان به ­طرزی تمام ­عیار می­کوشند قدرت خود را روی نثر متمرکز کنند. اما برای ساختن مکان باید آن زبان و آن فکر پشتِ اثر را ساخت؛ به گونه ­ای که با نثر همانگی داشته باشد. برای دست یافتن به این امر تلاشی فراوان باید کرد. وگرنه دست یافتن به «نثر» و باور به آن به­ عنوان تمامِ یک اثر همان کاری است که از سوی برخی از نویسندگان صورت گرفته است. اما همین ­ها زمانی که به زبانی دیگر ترجمه می­شوند اولین اتفاقی که برای چنین آثاری می­افتد این است که نثر، همان نثری که به­ زعم آن­ها تمام اثر می­تواند باشد و هست، تا حدود زیادی از بین می­رود. چیزی که باقی می­ماند زبان و فکر آن اثر است.

اما چگونه می­توان به مکان دست یافت؛ در حالی که یک سمت ما «حکایت» است و سمت دیگرمان «نمونه ­ی غربی»؟ گویی از دو طرف در بن ­بست هستیم. اگر از نمونه غربی دور شویم اثرمان به حکایت شباهت خواهد داشت، اگر به «نمونه ­ی غربی» نزدیک شویم تا حدودی از خودمان دور خواهیم شد. به عنوان مثال، یکی از تلاش­هایی که در طول این سال­ها شاهد آن بودم اغلب کارهای رضا جولایی است که گویی درصدد آن است که رمان ایرانی بنویسد. اما او هم طبق همان قاعده ­ی فوق­ الذکر به حکایت نزدیک می­شود، این مسأله به خصوص در رمان «سیماب و کیمیای جان» نمود بیشتری دارد.

بنابر آن­چه گفته شد، یافتن مکان مهم­تر از دست یافتن به نثر و نثر خاص یا سبک است. در چنین وضعیتی است که می­توان ادعا کرد که یک کشور صاحب رمان است، نه به صرف نوشتن به یک زبان ملی خاص. درواقع، یافتن مکان مکتوب، یا ایجاد چنین مکانی با این باور یا ذهنیت به وجود می ­آید که نویسندگان نه صرفاً با خود که با جهان سخن بگویند و اثرشان را در میدان جدل قرار دهند. همان­گونه که نوشتار به یک زبان آن را غنی می­کند، عرضه­ ی یک نوشتار به جای یک جمع محدود در میان نویسندگانی با ملیت­های گوناگون هم باعث غنی ­تر شدن آن نوشتار می­شود. چون به زعم من، این یکی از راه ­های بازگشت به خود می­تواند باشد. اما پیش از رسیدن یا دست یافتن به چنین امکانی، لازم است امکانات دیگری فراهم شود. یکی از آن­ها ارتباط است. ارتباط با مکان­های دیگر. یعنی هم آثار جغرافیاهای دیگر و هم ارتباط با تولید کننده ­های ادبی. در بده­ بستان ­ها و مراودات ادبی این امکان وجود دارد که زبانِ آن فکر به سمت خود بازگردد. همۀ این­ها مستلزم آزادی و ارج نهادن به آزادی است. (تشویق حضار)

مجری: سال ۸۰ و ۸۱ به اتفاق دوستان ­اش مجله ­ی ادبی «آذرنگ» را منتشر کردند و طی یک سال نزدیک به سی جلسه ­ی داستان و شعر در مجله ­ی آذرنگ برگزار کرده و رمان ­های مهمی را بررسی کردند. خلیل درمنکی دو دوره داور جایزه ­ی شعر شاملو و جایزه ­ی ادبی بوشهر بوده است. عنوان سخنرانی آقای درمنکی «چگونه در داستان­های محمدرضا صفدری، سیلاب­ها، ریزوم­وار صفحه ­ی صاف فلات را در می­نوردند یا به سوی ماتریالیسم تقدیر». دعوت می­کنیم از آقای درمنکی تشریف بیاورند.

خلیل درمنکی: سلام دوستان. به یاد می­آورم محمود درویش در کانون نویسندگان ایران شعر خوانده است. به یاد می­آورم یوسف زیدان در کانون نویسندگان ایران داستان خوانده است. به یاد می­آورم اورهان پاموک در کانون نویسندگان ایران داستان خوانده است. به یاد آوردن آینده، روندی در برابر به یاد آوردن گذشته. حتماً وقتی داریم در مورد به یاد آوردن آینده صحبت می­کنیم؛ داریم درباره ­ی تغییر جهت و حتی مهم­تر اگر فرصت شود در ادامه صحبت کنم داریم درباره­ ی جهت ­گم ­کردگی­ ها صحبت می­کنیم. در صحبت‌ام سعی می­کنم از آرای ژیل دلوز و لویی آلتوسر استفاده بکنم و جالبه که لویی آلتوسر در کتاب «ماکیاولی و ما» نقل قولی از کتاب گفتار جنگ ماکیاولی را نقل می­کند درباره ­ی جنگ. آن­جا نقل می­کند که باید بدانیم که توپ را به ویژه آن­ها که روی گاری حمل می­شوند؛ نمی­توان در صفوف نیروها قرار داد زیرا هنگامی که آن­ها حرکت می­کنند نوک آن­ها در جهت مقابل مسیری است که رو به آن آتش می­گشایند و پرسش­هایش را در مورد روش آتش­گشایی ماکیاولی آغاز می‌کند آیا واقعاً می­توان چهره‌هایی همچون ساعدی، براهنی، گلشیری و محمد مختاری را در صفوف خود همچنان جای داد و به مسیر مستقیم پیش رفت در شرایطی که بخشی از ارتجاع و محافظه‌کاران ادبی از آن­ها سوء استفاده ­ی خود را می‌کنند. جالب است که این روزها مجله‌ای به نام وزن دنیا که نام یکی از دفترهای شعر محمد مختاری است با اسپانسری احتمالاً شهرداری تهران منتشر می­شود اما درباره­ ی این جهت ­گم ­کردگی­ ها چگونه واقعاً باید سخن را پیش راند.

چگونه می­توان آن را با مفهوم سیلاب‌ها پیوند داد. نیکولا ماکیاولی وقتی می­خواهد در مورد مفهوم بخت و توان صحبت کند؛ در مورد مفاهیم شناخته شده فونتانا و ویرتو از اصطلاح سیل­بند استفاده می­کند. اگر بتوانم و فرصت باشد بخشی از نقل­ قول ­ها را می­خوانم: «من بخت را به روح سرکش­ ای همانند می­کنم که چون سر بر کشد؛ دشت­ها را فرو گیرد و درختان و بناها را سرنگون کند و خاک را از جا می­کند و به جای دیگر افکند و هر کسی از برابرش گریزد و در پیشگاه خروش به خاک افتد و هیچ ­چیز را در برابر آن یارای ایستادگی نباشد… اما چنین نیست که در روزگارِ آرامش از مردم کاری برنیاید بلکه بر آن سدها و خاکریزها بنا خواهند کرد تا به هنگام سرکشی، سرریز اش به آبراه­ ها ریزد یا که در آن آرام گیرد…»

خب طبیعتاً این سیلی که از راه می­رسد؛ بخت، سرنوشت، فونتانا است و سد در واقع ویرتو، توان، استعداد و آمادگی است.

آن­چه که امروز می­خواهم به مواجهه با آن بروم؛ همین در واقع پیش­ انگاشت ­ها درباره ­ی آمادگی و استعداد برای تغییر است در برابر بخت.

جالب است اگر بخواهیم همان مفهوم در مورد تغییر جهت ­ها و جهت ­گم ­کردگی ­ها را برگردانیم؛ آلتوسر در کتاب «ماکیاولی و ما» می‌گوید که درسته که کتابی درباره ­ی شهریار نوشته است اما این کتاب، کتابی در مورد آموزش مردم است چون خود ماکیاولی در این کتاب در خطاب به شهریار می‌گوید شهریاران می‌توانند مردم را خوب بشناسند و مردم نیز می‌توانند شهریاران را خوب بشناسند و این تغییر جهت را آلتوسر با همین اصطلاح توپ شروع می‌کند و نشان می دهد که این کتاب را می‌توان از جانب مردم خواند و نقل قول می­کند که گرامشی نیز گفته بود که کتاب «شهریار» کتابی برای مردم است اما پیش از آن که وارد داستان صفدری شوم نکته­ ای که وجود دارد علاقه ­مندم که بحث آلتوسر را سرحدی ­تر بکنم و بگویم که واقعاً چه کسی چه کسی می­تواند بین فونتانا و ویرتو، بین بخت و توان فاصله بیندازد. می­خواهم این مغالطه یا شطح ­گویی را بکنم و بگویم که ویرتوی مردم همان فونتانا مردم است یعنی توان مردم همان بخت مردم است.

اگر یک لحظه مداخله ­ای کوچک بکنم؛ ما به یاری مطالعات الهیات سیاسی و نظریات سیاسی کارل اشمیت می­دانیم که در واقع قدرت موسس از خشونت ابزارهای غیر قانونی از همین بخش یا تصادف استفاده می­کند قدرت را تأسیس می‌کند و وقتی که تأسیس کرد استثنا را بیرون می­گذارد و دیگر هیچ­کس حق ندارد از استثنا استفاده کند. در واقع یک­بار برای تثبیت خودش از استثنا استفاده می‌کند؛ از یک مشروعیت در واقع الهی یا تقدیر یا سرنوشت یا فونتانا به عنوان بخت استفاده می­کند و دیگر برای همیشه آن را به بیرون می­اندازد… اگر بخواهیم که بحث آلتوسر را سرحدی کنیم باید گفت که اتفاقاً آن کسی که می­خواهد بین فونتانا و ویرتو یا بین بخت و توان فاصله بیندازد و نیروی بخت را مهار کند اتفاقاً شهریار است بنابراین صدای مردم می­تواند این باشد که بیاید سدها و سیل­بند­ها را بشکند چون نیروی مردم همان سیل­های نابهنگامی است که از راه می­رسد. ممکن است که برخی از مبارزان بخواهند فکر کنند که آمادگی­ها و استعدادها در واقع راهی را می­گشاید ولی دیگر خوب می­دانیم که در واقع مطالعات مذهبی، مطالعات فکری مباحثات و دانشگاهی شدن ­اش و آکادمیک شدنِ دانش چه بلایی را بر سر همین نیروی بخت می­آورد.

 اما چه کسی سدها و سیلاب ها را در رمان فارسی شکسته است؟

بی­گمان محمدرضا صفدری… داستان­های صفدری، داستان آب­های سطحی­ اند. داستان سیلاب ­ها، داستان شن­ها و سنگ­ها… سنگ ­کندها که سیلاب­ها با خودشان به همراه می­آورند. همیشه با این سیلاب­ها، چیزهای عجیبی از راه می­رسد. گاه در واقع شاخ گوزن، پیاله ­ای، تابوتی، اسبی سنگی… اگر بخواهم به بعضی از نمونه ­ها اشاره کنم آغاز رمان «سنگ سایه»: «میدان اندکی بالاتر از دره بود و سنگ­های ریز و درشت دره‌ی انجیر از کوه بیرمی رسیده بود و بازمانده بود و سنگ­ها فرو نشسته بودند از پای کوه باز مانده بود تا کناره ­های میدان که میان آن­ها راه بود و بازماندگی کریه و سنگ­ نشانه ­های آن بودند در سمت چپ ریگ‌ها و سنگ‌های فروکوبیده از چرخ­های گاری­ها با شیب کم پیدا کشیده می­شدند به میانه‌ی دره و به کوچه ­ای که آبراه زمستانی بود.» نکته این است که این­جا دو تا شخصیت داریم؛ شوشو و زویو چه بسیار بکتی هستند و اگر فرصت باشد در موردشان صحبت می­کنیم. دوباره در این­جا سیلاب با خود چیزی جز سنگ نیاورده است و کاراکترهای صفدری آن­قدر بی­چیز و فقیرند که گاه در واقع تنها چیزی که دارند همین سنگ­هاست: «سنگ کوچکی در دست داشت؛ نگاه­اش کرد و توی دست گرداند. به پشت چشم نهاد. پوست پشت چشم­اش خنک شد. خنک بود. خشک بود. از آن توی مشت گرداند به گردن مالید. خنکای سنگ به گردن ­اش مالیده شد.»

 خب چه یاری می­رساند؟!

این در واقع یک استراتژی جنگی بر علیه حافظه­ ی تاریخی یادواره­ های تاریخی است و من نمی­دانم وقتی می‌گویم حافظه ­ی تاریخی یاد یادواره­ ها و ملت ­سازی در واقع تاریخ و مهم­تر از آن، ارزش­ های مدفون در دفینه­ ها و باستان­ شناسی می‌افتم.

بر خلاف حرکت­های سطحی آب­هایی که بر سطح در آثار صفدری لغزان‌اند. اگر بشود جلوتر در موردش بیشتر صحبت می­کنیم. در برابر این سیلاب ­ها شما در بوف کور در واقع ماجرای دفینه و کوزه را دارید یعنی آن­جا دفینه یا کوزه‌ای است در زیر خاک و راوی تبدیل به حفار یا باستان ­شناسی می­شود که باید کوزه ­ای را که حاوی ارزش­ هاست و یک یادواره ­ی ملی است؛ یک یادواره­ ی تاریخی است و حافظه ­ی تاریخی شده است؛ از زیرِ خاک بیرون بکشد. آن طناز تلخکام یعنی اخوان ثالث که شباهت­های بسیاری را به هدایت می­برد؛ او هم تقریباً چنین می­کند یعنی اگر داستان کتیبه را به یاد بیاورید که «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» همچنین متوجه می‌شوید که در واقع ارزش در زیر زمین است و این چه­ قدر اهمیت دارد. در برابر حرکت سیلاب­ ها و آب­های سطحی در واقع صفدری حرکت را افقی می­کند. حرکت­های عمودی دوتاست یا ارزش­هایی است که در زیر زمین نهفته ­اند؛ آب­هایی ­اند که در کاریزها و آبراه ­ها کانالیزه شده­ اند؛ انباشته شده‌اند یا حرکت عمودی آب از آسمان و دعای باران و تقدیر باران. این آب­های سطحی اگر بخواهیم یک­جا بحرانی­ اش بکنیم؛ این مسأله را نگه داریم کنار آلتوسر، فیلسوف دیگری که دارم از او کمک می­گیرم دلوز است. احتمالاً در کتاب هزار فلات آن­جا آن چیزی که ارزش دارد یک صفحه­ ی صاف است. صفحه­ ی صاف فقط یک فلات نیست. فقط صاف نیست و فقط این نیست که چین­ خوردگی­هایی نداشته باشد. مهم­ترین ویژگی این است که مخطط نیست یعنی خط بندی نشده یعنی بخش‌هایی ­اش مرزبندی نشده، بخش­بندی نشده، قلمروگذاری نشده، چیزهایی در آن اختصاص داده نشده به بهایی. خب این ما را در واقع وارد نظام­های آبیاری آسیایی می‌کند و اگر بخواهیم به سر منشأ تاریخ‌مان برگردیم. به حافظه ­ی تاریخی­مان و سیستم‌های انباشت همین سدسازی­ها و در واقع کنترل سدبندی­ها یا نظام­های کنترل آب که در جامعه ­ی ما ایجاد شده، می­فهمیم که در واقع سیلاب­هایی که در داستان ­های صفدری، مهار نمی‌شوند و روی یک صفحه­ ی صاف فلات می‌لغزند و با خودشان چیزهای بسا نابهنگامی به همراه می­آورند چه نقش بسیار با اهمیتی را ایفا می­کند. صفدری در واقع بارها تقبیح شده است که داستان­هایش فاقد پلات نظم و ترتیب معینی­ اند. بارها تقبیح شده است که داستان‌هایش در واقع مکانیزم درستی را با حافظه چفت نمی‌کند و خوانندگان، قدرت پیشروی در آن داستان‌ها را ندارند ولی پرسش از این نمی­شود که آیا صفدری به نبرد و مواجهه با یادواره­ های تاریخی و تاریخ متافیزیک در ایران برخاسته است یا نه؟!

خیلی جالب است اگر یک لحظه بخواهم به یکی از وجه­ های تکنیکال در داستان­های صفدری اشاره کنم که اگر فرصت شود برمی‌گردم و توضیح می­دهم ولی رمان «من بد نیستم» که مهم­ترین رمان صفدری است؛ در کنار رمان «سنگ و سایه» که در آن جوی­ها و سیلاب­ها وجود دارند؛ رمانی است که پاراگراف‌بندی نشده است. یعنی خودش مطلقاً پاراگراف­بندی نشده است و شما باید یک دفعه رمان را از ابتدا تا آخر بخوانید و یکی از مشکلات خوانندگان همین عدم توان پاراگراف­بندی، خط­بندی و تخصیص بخش­هایی از رمان به بخش­های دیگر است یعنی رمان خودش سیلاب­ وار می­آید و در­می­رود اما خب این داستان سیل باید احتمالاً از جاهای دیگر نیز سر در بیاورد که در ادامه اگر فرصت کنم به آن بازمی‌گردم.

کاراکترهای صفدری فقط این سیلاب­ ها نیستند که نابهنگام در کارهای صفدری از راه می­رسند. کاراکترهای صفدری، کاراکترهای جهت گم کرده ­اند. این وجه بکتی کارهای صفدری است. شخصیت­ها قدمی برمی­دارند و دوباره بر­می­گردند جای پایشان را نگاه می­کنند. در یکی از داستان‌های مجموعه ­ی تیره آبی در داستان پریان در مورد اهمیت راه ­های منحنی صحبت می­کند. راه مستقیم در واقع فایده ندارد و انحنا است که باعث می‌شود شما بتوانید خودِ منطق راه و در واقع راه را پیدا کنید چون از نظر ما جهت ­گم­ کردگی یک نوع آمادگی در واقع برای مواجهه با امر نابهنگام است. به طور کلی کاراکترهای صفدری، کاراکترهای جهت گم کرده‌ای هستند. فقط سیلاب­ ها نیستند که نابهنگام از راه می­رسند اما اگر یک لحظه ما بتوانیم در یک جهان دیگری از خواب بیدار شویم؛ چه می­شود؟ آیا مسأله یک رخداد یا انقلاب یا یک سیلابی­ست از راه برسد و لحظه ­ای دیگر بر ما عارض شود چه می­شود؟! آیا فقط آگاهی ما تحت تأثیر قرار می­گیرد؟ به نظر می‌رسد یک مسأله ­ی پدیدارشناختی نیز وجود دارد. اگر شما در یک جهان دیگری که تمام نشانه ­هایش پاک شده است و شرق و شمال و جنوب را از دست داده­ اید؛ مشکل جهت ­شناسی دارید؛ مشکل پدیدارشناختی دارید؛ تن ­شناختی و تن­ کارکرد شناختی دارید و نمی­توانید احتمالاً جهت آن را پیدا کنید. بهترین استعاره ­ی آن در رمان «زمان از دست رفته»­ی مارسل پروست است:

«… اما در همان بستر خودم هم اگر خواب ­ام سنگین بود و یک سفر هوش از سرم می­برد؛ ذهن ­ام شناخت مکانی را که در آن بودم وا می‌نهاد و هنگامی که در میانه ­ی شب، بیدار می­شدم به همان­گونه که نمی­دانستم کجا هستم؛ در لحظه ­ی اول نمی­دانستم حتی کیستم؛ تنها احساسی ساده و بدوی از وجود داشتم آن‌گونه که جانوری می‌تواند در ژرفای خود حس کند. از انسان غارنشینی هم حتی ساده ­تر بودم اما آنگاه یادِ نه هنوز آن­جایی که بودم بلکه برخی از جاهایی که در گذشته آن­جا بودم یا می‌شد بوده باشم چون امدادی آسمانی به سراغ‌ام می‌آمد تا مرا از خلاء که خود به تنهایی توان بیرون آمدن از آن را نداشتم؛ بیرون بکشد. در یک ثانیه برای قرن­ها، ورای قرن­ها تمدن می­گذشتم و پیکره ­ی گنگ چراغ نفتی و سپس پیراهن­های یقه برگشته، آهسته آهسته تصویر اصلی را باز می­ساخت.»

خیلی کلمات جالبی استفاده شده نه هنوز آن­جا یعنی وقتی بیدار می­شوی هنوز جا نیست و نه هنوز آن­جاست… به چه یاری­ ای پنداشت می­کند؟ با یک تاریخ یادواره­ای با پرواز در عرض یک ثانیه بر فراز قرن­ها تمدن و تاریخ گذشته یعنی یک استراتژی ضد بکتی. پروست در زمان از دست رفته که یک رمان با منویات پدیدارشناختی است؛ مدام درگیر جهت ­یابی، بازیافت گذشته در واقع استحصال یادواره ­های گذشته و جهت ­یابی است. برخلاف شخصیت­های بکت که هیچ تاریخی را در خودشان باز نکرده ­اند و تاریخ را به طور کلی حذف کرده است. نگاه کرده که جهانی از خواب بلند شده ­اند که هیچ جهتی را ندارند. صفدری بر این مدار و بر این طبل می­کوبد. در ادامه به سراغ صفدری هم می­روم اما اگر بخواهیم درباره­ ی حافظه ­ی تاریخی از جهت همین رخدادها صحبت کنیم؛ یک رمان خیلی مهم­تر به نام «خانه ­ی ادریسی­ ها» از غزاله علیزاده… چگونه واقعاً می­توانیم از زمان از دست رفته به خانه ­ی ادریسی­ ها پل بزنیم؟! آیا غیر از این است که زمان از دست رفته­ ی پروست، رمانی در باب غوغاست؛ در باب رنگ­هاست. شامه و بویایی چه‌قدر اهمیت دارد؟ در این رمان همان شیرینی مادلن چه است؟ چگونه در واقع با یک طمع یا مزه و با یک بو به تمام آن روزها و خاطرات رنگ­ها می­رود؟ از توی یک لیوان چای یک تم یا یک بو را حس می­کند؛ برمی­گردد و در یاد او زنده می­شود… اگر رمانی همتای مسأله‌ی شامه یا بوشناسی در رمان فارسی داشته باشیم بی شک آن رمان، خانه ی ادریسی ­هاست. لقا با عطرهایی که به خود می­زند؛ از بوی مردها می­هراسد و بوی قلیایی یا صابون می­دهد و خود خانم ادریسی که عطر می­زنند و وقتی که آن غریبه ­ها یا آتشکاران از کوه مانند سیل سرازیر می­شوند و خانه ­ی ادریسی­ ها را تسخیر می­کنند وقتی که یک امر نا­به ­هنگام رخ می­دهد و تسخیرکنندگان یا یک نیروی انقلابی، خانه ­ی ادریسی­ ها را تسخیر می­کند؛ اولین بحرانی که رخ می­دهد یک بحران بوشناختی است؛ عرق بدن­ها… این عطرها، بوهای عجیب و غریب، بوی قلیا و صابون، بوی عطرهای هندی و چینی و فرانسوی این­ها به کناره می­افتد… اما یک نکته­ ی خیلی جالب­تری هست. شما در رمان خانه ­ی ادریسی ­ها یکی از جاهایی که مسأله­ ی فراموشی یا حافظه با یک جهت­گیری خاصی در رمان فارسی نشان­دار شده است؛ خاندانی که به تسخیر درآمده است و حافظه­ ی آن خانه دارد ازش حافظه­ زدایی می­شود. در واقع زیر فشار حدت­بار و سیل­ بار یک نیرو است… اما جالب است که خود خانه ­ی ادریسی­ ها، جدای ارتباطاتی که از راه شامه ­شناختی با رمان پروست دارد؛ رمانی است که با مسأله ­ی سیل هم درگیر است… وقتی آتشبار­ها از کوه سرازیر می­شوند و درِ خانه را می­زنند؛ یک همچین دیالوگی شکل می­گیرد:

بانوی سالخورده خانم ادریسی گفت بروید در را باز کنید. وهاب در آیینه به سراپای خود نگاه کرد. چشم‌های او هراسان بود؛ موها را با دست صاف کرد. سر و وضع من خوب نیست. یاور دکمه­ ی کت را بست؛ آن­ها کار به ظاهر ندارند؛ سیل آمده پشتِ خانه…

 یعنی توصیفی که از آمدنِ آتشکارها به خانه ­ی ادریسی­ ها می­شود؛ سیل است. جالب است که این وهاب یک رویا یا کابوس می­بیند. این نشان می­دهد که این آتشکارها که سرازیر شده‌اند؛ نظم و انضباط خانه ­ی ادریسی­ ها به هم خورده. در واقع در خانه ­ی ادریسی­ ها سیل آمده است. «می­ترسم میزها به راه بیفتند؛ کاسه‌ها شنا کنند؛ ماهی ­ها پرواز کنند بروند سرِ شاخه­ ها… یاور به خنده افتاد. دست به روی زانو کوبید. ماهی­ ها، سرِ شاخه ­ها… پس کلاغ­ ها کجا می­روند؟ و وهاب به پوزخند گفت زیر آب شنا می­کنند.» این دقیقاً تصویری است از سیل یعنی شما یک ماجرایی دارید که آمده­ اند پشتِ در؛ مثل سیل است اما اهمیت­ اش چه است؟!

چون تمهیدی که آغاز می‌کند با نام خانه ­ی ادریسی­ ها، یک تمهیدی است که انگار با استعداد یا آمادگی وجود دارد اما مشخص نیست که مرجع این استعداد کجاست اما در واقع نکته این است که فقط این­طور نیست که پیروزی یا مبارزه را ذیل نیروی مردم مبتنی بر ویرتو باشد. انگار وقتی که شکست هم می­خورند؛ می­خواهند بگویند که یک ویرتویی درون­ اش بود. یک استعداد و آمادگی هم درون­ اش بود چون خانه ­ی ادریسی­ ها چُنین شروع می­شود که:

«بروز آشفتگی در هیچ خانه­ ای ناگهانی نیست. به این شکاف چروک ­ها لای ملافه ­ها، درز دریچه‌ها و چین پرده ­ها، غبارِ نمی می­نشیند و انتظار بادی که از کوچه به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از همین راه، آزاد کند.»

یعنی شما یک زوال تدریجی دارید که این­طوری بین شکاف درها و پنجره­ ها دارد انجام می­شود. یک صدای بی مرجعی می­خواهد آن را به یک توانی نسبت دهد و در برابرش یک سیل مسیل آب را دارید که خیلی در واقع غیر قابل پیش­بینی است. از راه می­رسد و همه ­چیز را پاک می­کند. اگر بتوانیم پلی بین کارهای صفدری و خانه ی ادریسی ­ها بزنیم؛ آن پل، منطق اشیا است. لقا یک شخصیت یا کاراکتری است که بسیار وسواس است مثلاً یک لیوان را بر­می­دارد و آن را می­چرخاند و می­خواهد ببیند که روی آن هیچ لکه ­ای نباشد. قاشق و بشقاب خود را دارد و خلاصه یک نسبت خاص و عجیب غریبی با اشیا دارد. آن چیزی که افشا کننده است؛ لکه­دار بودن اشیا است. شما می‌دانید که در سنت پدیدارشناختی یک مثال معروف وجود دارد که انگار همه ­ی اشیاء، یک لکه­ ای دارند. چطور دارند مثلاً این لیوانی که روبه­ روی من است؛ پشت ­اش را من نمی­بینم یعنی انگار یک لکه نه روی‌اش بلکه پشت­ اش درج شده است. یک لکه ­ای روی آن افتاده است که من را نسبت به دیدن آن، کور می­کند و سنت پدیدارشناختی یک وسواسی دارد که بتواند نسبت خودش را با وجه غالب شی برقرار کند. بچرخاندش و ببیندش. لقا و خود ادریسی­ها که آن­قدر تملک اشیا برایشان مهم است. اشیا منطق یادواره ­ای دارند. لباسهای افتاده در خانه که این زن­ها­یی که همراه آتشکارها آمده ­اند؛ آن­ها را برمی­دارند و می‌پوشند. از لقا و خانم ادریسی می­پرسند این­ها برای شما بوده‌اند و پاسخ می­شنوند که نه این­ها برای ما نیست. این­ها برای ۳۰ سال پیش بوده‌اند. برای ایشان این لباس­ها و اشیایی که در درون خانه است؛ مثل ساعت و مجسمه، منطق یادواره­ ای دارند. در منطق پدیدارشناختی نیز نیاز به دیدن آن وجه غالب شی همان تملک اساسی است. شما وقتی این رویکرد یا وسواس را دارید و پاک کردن را دارید انگار مثل یک باستان‌شناس، اشیای عتیقه را از زیر خاک می­کشید بیرون و همان­طور که آن را تراش می­دهید و پاک ­اش می­کنید. در داستان­های صفدری اشیاء مطلقاً چنین وضعیت و جایگاهی را ندارند. مثلاً در رمان «من برف نیستم پیچیده به بالای خود تاک ­ام» اتفاقی که می‌افتد این است که یک شاخ گوزن داریم که یک­بار در واقع آویز یا گردنبند است. یک­بار یک چپق است که با آن دود می­کند. یک­بار در واقع بوق است و دارد با آن بوق می­زند. یک­بار یک ابزار کنده ­کاری است در دست یک معمار و این شاخه ­ها و ابزارهایی که در کارهای صفدری هستند؛ این­ها سیلاب ­هایی را با خود به همراه­شان می­آورند یعنی پیش از این­که حافظه و یادواره ­ی تاریخی­شان مهم باشد؛ کارکرد در لحظه ­شان مهم است… از یک بخش از صحبت‌هایم می‌گذرم.

یک چیزی که در قرائت­های جدید و قدیم اهمیت دارد یعنی در تاریخ مبارزات، این است که چه‌طوری ابزارها بدل به سلاح می­شوند و سلاح­ها بدل به ابزار می­شوند. چه‌طوری ممکن است که یک کارگر، داس یا ابزار کارش را که دارد استفاده می­کند؛ آن را بدل به اسلحه بکند. واقعاً اگر با منطق یادواره‌ای با آن کار بکند؛ جایش مشخص است ولی اگر با منطق کارکردی این­که در آن لحظه به چه کاری می­آید؟ می­تواند آن را بدل به سلاح بکند.

گام بزرگی که محمدرضا صفدری برمی­دارد چنین است که منطق سیلاب­ها را با هم در میان گذاشتیم و دیدیم سیلاب­ها در کارهای صفدری چه کار می­کنند. آب­های سطحی بر خلاف منطق عمقی و جهت‌گم‌کردگی کاراکترها در یک شکل پدیدارشناختی و درک وضعیت بکتی، در یک وضعیت پروستی چه کار می­کنند و این اصلاً مشکلی ندارد زیرا که جهت گم کرده ­اند. برای این‌که توان این را دارند که به مواجهه با یک جهان سراسر پاک شده بروند. اشیاء در کتاب «سنگ و سایه» نسبت به کتاب «من بد نیستم» یک گام بزرگ­تر بر­می دارد. این­جا تاریخ یادواره ­ی ایران را به سخره می­گیرد. یک سرباز تاریخی یعنی سرباز هخامنشی را می­گیرد و می‌گوید تفنگ شش لول است. کلاه‌اش پوسیده است. این­ها سوار چوبی می‌شوند که اسب است؛ شاخه درختی را بر­می­دارند که تفنگ است. یعنی مداوماً می­تواند ادوات و اشیای سرباز را تبدیل به شیء کنند و در برابرش می­توانند اشیاء را هم بدل به اسلحه بکنند. این را محمدرضا صفدری در یک منطق بازی، خلق می­کند. اشیاء در کار صفدری خیلی نسبت­ اش به خانه­ ی ادریسی ها نسبت متفاوتی است. واقعاً ما باید بتوانیم تغییر جهت ایجاد بکنیم و از جهت­ گم­ کردگی­ ها نترسیم. از پاک کردن یادواره­ های تاریخی و کارکردی کردن آن­ها نترسیم. از تبدیل کردن فونتانا و بخت­مان به ویرتو و توان­مان نترسیم و فکر نکنیم فقط آمادگی و استعداد می‌خواهد بلکه کاملاً مواجهه می­خواهد. گاهی وقت­ها واقعاً فراموش کردن و از یاد بردن و پاک کردن نشانه هایی که در در و دیوار شهرها و تاریک است اتفاقاً یک­سره می‌تواند کارکردی انقلابی داشته باشد.

میلان کوندرا در کتاب «بار هستی»؛ ترزا وقتی دارد نقل می­کند در مورد ورود ارتش سرخ به پراگ چنین می‌آورد:

«ترزا نخستین روزهای هجوم را به یاد می­آورد مردم لوحه‌ی نام تمام خیابان­های شهر را پایین می­آوردند و تابلوهای جاده­ ها را از جا می­کندند. در ظرف یک شب حتی یک لوحه و تابلو در بوهم باقی نمانده بود. سپاه روس، ۷ روز تمام در کشور سرگردان بود و نمی­دانست به کجا باید برود. افسران روسی به دنبال محل ساختمان روزنامه‌ها، تلویزیون و رادیو می­گشتند اما نمی­توانستند آن­ها را پیدا کنند. از مردم سوال می‌کردند اما آن­ها شانه ­ها را بالا می­ انداختند یا نشانیِ نادرست و جهت عوضی (یعنی جهت‌گم‌کردگی­ها) را نشان می­دادند.» (تشویق حضار)

با میهن جَزَنی،علی میرفطروس

اکتبر 9th, 2019

با میهنِ جَزَنی

از میان چند یادداشت و خاطره

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

۳ اردیبهشت ۱۳۶۷/ ۲۴ آوریل ۱۹۸۸

 شهرک مهاجرنشینِ «بانیوله»(Bagnolet) دارد به یک «ایرانجلس» تبدیل می شود،بدون زَرق و برق و مال وُ منالِ لوس آنجلسی ها!

  شهردارِ این شهرک،کمونیست است و نام لنین و استالین و ماکسیم گورکی و…در کوچه ها و خیابان ها دیده می شود.

چند سال پیش،دنبال آپارتمانِ کوچکی در پاریس بودیم ولی به کمکِ مرتضی جانِ نگاهی،دکتر محمّد عاصمی(سردبیر فصلنامۀ کاوه) آپارتمان تمییزش در«بانیوله»را-با تمام وسایل-در اختیار ما گذاشت و از آن هنگام به اینحا کوچیده ایم.

«مادام راکومله»(مسئول این مجموعۀ مسکونی) با اینکه سن و سالی دارد امّا-با لباس های شیک و چشم های آبی اش-بسیار جذّاب و زیبا می نماید.او در زمان شاه به ایران سفر کرده و خاطرات خوشی از ایران و ایرانیان دارد و این امر،سبب شده تا من بتوانم در اینجا برای برخی دوستان خانه هائی دست وُ پا کنم.

بعضی ها این منطقه را«کوی نویسندگانِ ایران در تبعید» می دانند،چون بسیاری از نویسندگان و شاعران تبعیدی در اینجا سکونت دارند،از دکترغلامحسین ساعدی و رضا مرزبان تا نعمت آزرم و محسن حسام…و بعد،شهریارِ محجوب،پسرِ استاد محمدجعفر محجوب.

سکونت دکتر غلامحسین ساعدی موجبِ«مرکزیّت»این شهر برای بسیاری از هنرمندان و شاعران و نویسندگان شده ،با اینحال،در میان آنهمه«تن ها»-غلامحسینِ تنها را می بینی که از پُشت پنجره اش رفت و آمدِ آدم ها را«رَصَد» می کند.

حضور میهن جزنی و رفت وُ آمدِ نیروهای چپ و جبهۀ ملّی به خانه اش نیز«بانیوله»را به مرکزِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بدَل کرده است.با میهن جَزنی(و بابک و مازیار جزنی) در این مجتمع ساختمانی آشنا شده ام و تقریباً هر روز همدیگر را می بینیم.میهن در طبقۀ ۱۵و ما در طبقۀ ۹ زندگی می کنیم(ظاهراً اینهم نشانۀ«اختلاف طبقاتی»است!!).با این وجود،روابط خانوادگی ما با میهن آنقدر گرم و صمیمانه است که دربِ خانه های مان به روی همدیگر باز است.

نام«میهن»برایم احترام انگیزاست؛این نام  نوعی احساس«امنیّت» و «اطمینان خاطر»به من می دهد و در تبعید،مرا به میهنِ محبوب(ایران)وصل می کند.هنوز نمی دانم پدر و مادرِ میهنِ(به جای نام هائی مانند صُغرا،کُبری،زینب و زهرا)چرا نامِ میهن و ایران را برای دختران شان انتخاب کرده اند؟ آیا این امر-مانند نام ایرانِ درّودی-بازتاب فرهنگِ دورانِ رضاشاهی بود؟

***

خانۀ میهن پایگاه رفقائی است که خود را«میراث خوارِ مشیِ بیژن جزنی» می دانند.در مسیر این رفت و آمدها،برخورد با برخی رهبران سازمان های سیاسی معروف نیزجالب است چنانکه چند روز پیش،«ف.ن»در بازگشت از خانۀ میهن،سری هم به من زد(با تعدادی از افرادِ«هیأت سیاسی سازمان»ش).حرف هایم بیشتر در بارۀ دوران رضاشاه و محمدرضاشاه و «انقلاب شکوهمنداسلامی»بود و اینکه:در بهترین و درخشان ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران،ما به ارتجاعی ترین قشر جامعه(روحانیّت شیعه)باخته ایم و…

بهنگام خداحافظی،«ف.ن» سه تارِ دخترم-سالیا-را می بیند و با تعحّب می پرسد:

– تار هم می زنی!؟

به طنز و طعنه گفتم:بله! ولی صدای تارِ من  فرداها درمی آید…[منظورم کتاب«آسیب شناسی یک شکست» بود].

***

میهن دارای جانِ شیفته ای است که وی را از«رفقا» متمایز می کند.دلبستگیِ میهن به موسیقی و ادبیّات و خصوصاً صدای دلکش اش-از وی چهره ای هنری و دوست داشتنی می سازد.این امر«مرز» ها یا«مَرَض های ایدئولوژیک»را از بین برده است و این (با توجه به«گرایشِ رویزیونیستیِ»من!! در بارۀ«انقلابِ شکوهمندِ اسلامی»، رضاشاه،مصدّق،محمدعلی فروغی و محمدرضا شاه)برای خیلی از«رفقا»عجیب است بی آنکه میهن حساسیّت تندی به این گرایش ها داشته باشد!

***

دیشب پیشِ میهن بودیم.مینا(همسرم)،«نازنین مریمِ»محمد نوری را خواند و میهن هم شعرِ«طاهرۀ قُرّة العین» را؛باصدائی که چنگ برجگر وُ جان می زد:

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو

شرح دهم غمِ تو را نکته به نکته مو به مو

از پیِ دیدنِ رُخت همچو صبا فتاده‌ام

خانه به خانه،دربه در،کوچه به کوچه،کو به کو

می‌رود از فراق تو خونِ دل از دو دیده‌ام

دجله به دجله یَم به یَم،چشمه به چشمه،جو به جو

 

https://mirfetros.com/fa/

 

 

بالۀ«بابک خُرّمدین»،علی میرفطروس

اکتبر 2nd, 2019

ازدفترِ بیداری ها و بیقراری ها

بالۀ بابک خُرّمدین

۳مهرماه۱۳۸۱/ ٢٥ سپتامبر ٢٠٠٢

 نیما کیان هنرمند محجوبی است که فروتنی،ایراندوستی،ادب و ادبیّات را با هم دارد؛آراسته به هنرِ خوشنویسی،نقّاشی،گرافیک و…باله.

نیماکیان-مانندشاهرخ مُشکین قلم– برای من عطر وُ طعمِ وطن دارد.او «در سر  شوری دارد»و امیدوار است که بالۀ«حلّاج»و«کاوۀ آهنگر»را به صحنه بَرَد. 

نام نیماکیان را- اوّل بار- از دوستان فرزانه ام دکتر محمدحسین موسوی و منوچهرفرهنگی شنیدم که در شهر«نیس»(فرانسه)او را دیده و از هنر و اخلاق و ادب اش می گفتند.دکتر موسوی(سناتورِانتخابی مردم آذربایجان و ازقُضات خوشنام و برجستۀ دیوان عالی کشور)اهل شعر و ادبیّات است و دستی درقلم و قدمی درانجام کارهای نیک دارد.او به عنوان یک «آذربایجانیِ آتش به جان»چنان به زبان فارسی علاقه دارد که آنرا «شناسنامۀ هویّت ملّی ایرانیان»می داند.زندگیِ سناتور موسوی در غوغای انقلاب اسلامی به تاراج رفت و اینک او -با طنزی تلخ- به «دوستانِ اعیان»ش درشهرِ«نیس»می گوید:

دریا دلیم وُ دیدۀ ما  معدنِ دُر است

گر دستِ ما تُهی است ولی چشم ما پُراست

 زرتشتی خوشنام،منوچهرفرهنگی نیز دل در هوای فرهنگ و فرّهیِ ایران دارد و مانندسَلَف اش(ارباب کیخسرو زرتشتی)برای اعتلای فرهنگ ایران  می کوشد.منوچهرفرهنگی در سفری به«نیس»برای تأمینِ هزینۀ برنامه های هنریِ نیما تلاش کرد،ولی-مانندسناتور موسوی-با بی تفاوتیِ«ایرانیانِ اعیان» روبرو شد و…

بنابراین،نیما کیان به سوئد کوچید و با تلاشی ستایش انگیز در استکهُلم «سازمان بالۀ ایران»(Les Ballets Persans) را تأسیس کرد و حالا قرار است نخستین برنامه اش در تالارِ سلطنتىِ«Cirkus»به صحنه رَوَد (در ۷ اکتبر٢٠٠٢).

باتوجه به تحقیقاتم دربارۀ بابک خُرّمدین و شعرِ«حماسۀ بابک»،از من خواسته شده که معرّفی گونه ای دربارۀ محتوای نخستین برنامۀ سازمان بالۀ ایران بنویسم تا در بروشورِ افتتاحیّه(به زبان های فارسی و انگلیسی) منتشر شود.

سازمان بالۀ ملّی ايران-به عنوان يکی ازمعتبرترين نهادهای هنری و فرهنگی- به سان بهاری هر چندکوتاه-نقش بسزائی در معرفی ميراث فرهنگی ايران ايفا نمود و اينک جای خالی آن در عرصۀ هنری ايران محسوس است.خوشبختانه زحمات و کوشش های فراوان بنيانگذاران سازمان بالۀ ملی در ايران از دست نرفته،زيرا هر چند که اين نهاد مهم هنری بيش از بيست سال پيش تعطيل گرديده، ولی نسل تازه ای از هنرمندان جوانِ اين رشته،عصر تازه ای را در تاريخ هنرِ رقص ايران آغاز کرده اند.تأسيس سازمان نوپای بالۀ ايران در سوئد نشان می دهد که تلاش های نسل گذشته حتّی اعتلا نيز يافته و در قالبی نو،انديشه ای نوين و کيفيتی برتر ادامه يافته است.

بازسازی اين نهاد هنری در طول سالهای متمادی با مشکلات متعدّد و بزرگی روبرو بوده است.

اين،همّتِ بی نظير و خستگی ناپذير آقای نيما کيان بوده که امری ناممکن را ممکن ساخته است،هرچند که گره بسياری از مشکلات(هم از جهتِ محدوديّت وجودِ نيروی انسانی و هم از جهت نبودِ سرمايۀ کافی بخاطر ابعاد بزرگ برنامه و شرايط سختِ کاری)هنوز ناگشوده است.برای دوام اين طرح هنری شايسته است که بر استقبال گستردۀ مردمی و حمايت سازمان ها و بنيادهای فرهنگی تکيه شود.آنچه که بيش از هر چيزِ ديگر به اين طرح هنری اهميّتی شگفت و قابل تحسين می دهد،اين است که با وجود انتخابِ رقصندگان باله از کشورهای مختلف،روح و هستۀ اصلی همۀ آثار برگزيده،ايرانی ست.اگر چه باله ريشه در فرهنگ غرب دارد،ولی استفاده از اين هنر و ترکيب آن با فرهنگ و هنرِايران  مجموعۀ زيبائی می سازد که توانِ به تصوير کشيدنِ فرهنگ غنی و چند هزار سالۀ ايران را داراست.

هنرِ ممنوع!

دير زمانی هنرِ رقص در جامعۀ ايران به عنوان پديده ای«سبکسرانه»و«غير اخلاقی»تلقّی می شد،هر چند که اين هنرِ شريف،نقش مهم و سازنده ای در فرهنگ باستانی ايران داشته است.

ريشۀ رقص را می توان در اسطورۀ چهارهزار سالۀ ميترا يافت،زمانی که اين هنر از آئين های دينی و مراسم رسمیِ درباری بوده است.اين پديدۀ هنری -در کنار تحولات تاريخی ديگر- فراز و نشيب بسياری را پيموده است.با توجه به ممنوعيّت رقص در اسلام ،شايد اغراق آميز نباشد اگر بگوئيم که «آنهمه خطوط رقصان و خروشان در مينياتورها و خط نگاری های ايرانی،تجسّم سرکوب شدۀ رقص در فرهنگ ايرانِ بعد از اسلام است».

بازسازی سازمان بالۀ ملی ايران در سوئد،بعنوان واقعه ای بزرگ در تاريخ هنر رقص ايران به ثبت خواهد رسيد.اين طرح هنری موجبات نزديکی هنرمندان ايران و جمهوری آذربايجان را فراهم کرده است.با اين اميد که پيوندهای بوجود آمده – مستحکم تر و پايدارتر- زمينۀ همکاری های آينده را فراهم آورَد و باعث معرفی و اعتلای فرهنگ مشترک دو کشور گردد . بی ترديد،تنها عشق به ايران و همت پايدارِ هنرمند شايسته آقای نيما کيان  بود که تا کنون توانسته است پرچم پرافتخار بابک خرّمدين را بر فراز کوهی از مشکلات و تنهائی ها برافراشته سازد و باعث اعتبار و اعتلای نام ايران و ايرانی در ابعاد بين المللی گردد.با اينهمه به جاست تا از زحمات و رنج های فراوان همۀ کسانی که در تحقق بخشيدنِ اين طرح هنری سهيم بوده اند -و همچنين از سازمان ها و بنيادهای دولتی سوئد که با اعطای اعتبار،اجرای پروژه را امکان پذير ساخته اند- ستايش و تقدير شود .

بدون عشق،پادشاهی به سامان نيست!

رپرتوارِنمايش بازگشائی سازمان باله ايران،درچهاربخش،هر يک چشم اندازی است از تاريخ،فرهنگ،عرفان و هنر ايران:

در فلسفۀ ايرانشهری (پيش از اسلام)پادشاهی،با عدل،داد وعشق به مردم  آميخته است آنچنانکه درغياب اين سه خصلت،«فرّه ايزدی»پادشاهان را ترک می گويد.نظامی گنجوی در«هفت پيکر»(هفت گنبد)با تکرار« هفت»به تقدّس و اهميّت عدد هفت  در باورهای ايرانيان پيش از اسلام نظر دارد.

بالۀ«هفت پيکر»-که باصحنۀ شکارگاه آغاز می شود-حديثِ عشقِ بهرام گورِ ساسانی به دختری بنام«شيدا»است،امّا وزير بهرام شاه با آوردن هفت دختر -از هفت پادشاه و هفت اقليم- و اِسکان دادن آنان در هفت گنبد به هفت رنگ گوناگون،کوشش می کند تا نگاه و نظرشاه را از«شيدا»(سمبل مردم )به سوی دخترانِ هفتگانۀ بيگانه بکشاند تا ضمن مشغول کردن شاهِ جوان در هفت روز هفته و جداکردن شاه از مردم(شيدا)،باعث ظلم و بيداد گردد و بتدريج،تخت و تاج شاهی را تصاحب کند.

بدنبال پايداری و دلبستگی شاه به شيدا( مردم)در توطئه ای شوم،وزير،شيدای عاشق را می کُشد،ولی بزودی با آشکار شدنِ توطئه،وزير نيز به مجازات مرگ می رسد، امّا با قتل و در نبودنِ«شيدا»،بهرام شاه را ديگر هوای پادشاهی در سر نيست و لذا از قدرت کناره می گيرد،گوئی که بدونِ عشق،پادشاهی به سامان نيست.

بالۀ هفت پيکر ساخته آهنگساز برجستۀ آذربايجان-کاراکارايف-بر اساس سروده های حکيم نظامی گنجوی خلق شده است.اين مجموعه،بی شک يکی از پايه های مستحکم ادبيات ايران و از مهم ترين سروده های ادب پارسی است.بالۀ هفت پيکر بعنوان ترجمان نوينی از اين اثر ادبی،می تواند چشمۀ الهام بخشی برای آهنگسازان و طرّاحان رقص ما ـ در حال و آينده ـ باشد تا با استفاده از غنای شعری و هنری آن، آثار تازه ای بيافرينند.

آنکس که زندگی و برازندگی می آموزد،بندگی نمی آموزد

بالۀ «بابک» از سرگذشت حماسی بابک خُرّمدين در قيام «سرخ جامگان» الهام گرفته شده و نمايانگر فداکاری ها، سخت کوشی ها و ميهن دوستی اوست. اين قهرمان جوان – که در برابر سلطۀ سپاهيان خليفۀ عباسی برايران(دراوائل قرن نهم ميلادی) پايداری های فراوان کرد- يکی از بارزترين چهره های محبوبِ ملّی و ميهنی است.

فلسفۀ خُرّمدينان ريشه در عقايد مساوات طلبانۀ مزدک، آئين های ميترائی و عقايد زرتشتی داشت که در آن،شادی (خُرّمی)،اميد،مبارزه، ميهمان نوازی و خوش بينی نسبت به هستی  جايگاه خاصی دارد.قيام سرخ جامگان به رهبری بابک خرمدين پس از ٢٢ سال پايداری، مبارزه و مقاومت اگر چه توسط يکی از نيرومندترين ارتش های آن روزگار  سرکوب گرديد امّا نقش اجتماعی و نتايج سياسی اين قيام در تکامل تاريخی جامعۀ ايران،بی تأثير نبوده است. مرگ قهرمانۀ بابک خُرمدين و شهامت بی نظير وی به هنگام شکنجه و اعدام، به همۀ دوستداران آزادی و عدالت اجتماعی آموخت:آنکس که زندگی و برازندگی می آموزد، بندگی نمی آموزد.

آکشين عليزاده با تلفيق موفق يک داستان حماسی در قالب باله به اين واقعۀ تاريخی جلوه ای شگفت و هنرمندانه بخشيده است.

بالۀ «زن»تنظيم نيما کيان شامل سه قطعه است که موضوع اصلی آن،زن ايرانی است.قطعۀ اوّل بنام «جدائی» بيانگرِ درد و رنجی است که او در طی قرون متمادی متحمّل شده است .قطعۀ دوم در قالب رقص فولکلور ايرانی از خطّۀ گيلان نمايانگر زيبائی زن ايرانی و زايائی اوست.قطعۀ سوم،نشانگر تلاشِ جسورانۀ زن برای«کشف حجاب»و بدست آوردنِ حقوق و آزادی های خود است.

عرفان و تصوّف در طول قرن ها،برجنبه های مختلف زندگی اجتماعی ـ فرهنگی ايرانيان تأثير داشته است.اعتقاد به «انسان خدائی»،همبستگی های انسانی،مدارای مذهبی و اهميّت موسيقی و رقص(غنا و سماع )در عرفان ايرانی،آموزه های اساسی اين طريقت را به باورها و آئين های ايران پيش از اسلام می رساند،هم از اين روست که در طول تاريخ ايران بعد از اسلام،طريقت(عرفان)-غالباً-در مقابلِ شريعت(مذهب) و تصوّف -غالباً-در برابرِ تفقّه قرار داشته است.مخالفت و ممنوعيت موسيقی و رقص(غنا و سماع )دراسلام و اهميّت اساسی آن در عرفان ايرانی،یکی از جنبه های اساسی اين تفاوت یا تقابلِ آئينی است.بالۀ بزم عاشقان-ساختۀ نیماکیان- برپايۀ رقص صوفيانه(سماع)،جلوه وجنبه ای است از عرفان ايرانی که بنحو هنرمندانه و شور انگيزی تنظيم و تدوين شده است.

 

 

گسترۀ زبان پارسی در جهان،گفت‌وگو با حسن انوشه

سپتامبر 26th, 2019

 

*نذیر‌احمد حنفی(پژوهشگر و مردم‌شناس فقید افغانستانی) می‌گوید من در جزیره سوماترا در اندونزی سنگ قبری دیده‌ام که روی آن نوشته شده بود: «بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت / بیاید که ما خاک باشیم و خشت» که متعلق به بوستان سعدی است.

*ابن بطوطه می‌گوید، هنگامی که من به سریلانکا رفتم، نه من زبان سریلانکایی بلد بودم و نه شاه سریلانکا زبان عربی بلد بود اما هر دوی ما زبان فارسی را می‌دانستیم. یعنی زبان فارسی، به عبارتی، زبان میانجی هم بوده است.

*«جمشید گیوناشویلی» ـ سفیر اسبق گرجستان در ایران ـ این‌طور می‌گفت که در گرجستان حتی راننده‌های تاکسی، چند رباعی خیام را ـ ولو با قرائت اشتباه ـ اما می‌توانند از حفظ بخوانند.

*حالا که عده‌ای پیدا شده‌اند و پان‌ترکیسم را علم کرده‌اند و در میادین ورزشی خطاب به شاهنامه ناسزا می‌گویند، «صمد وورغون» شاعر ملی جمهوری آذربایجان وقتی که در بیمارستان مرگ را به انتظار نشسته بود، گفته بود که برای من رستم و سهراب بخوانید که من راحت‌تر جان بدهم!

*من به «شانتی‌میکیتان» رفته بودم که زادگاه تاگور است و موزه‌ای در آنجا بود که در آن نوشته‌ای از پدر تاگور بود که گفته بود: «افتخار تاگور این بود، که من حافظ کل دیوان حافظم!»

*نفوذ فرهنگی ما با نفوذ سیاسی همراه نبوده بلکه هژمونی فرهنگی بوده است و این سرکردگی فرهنگی هرگز رنگ سیاست به خود نگرفت.

*سلطان سلیم عثمانی که با شاه اسماعیل صفوی جنگید، دیوانی به زبان فارسی دارد. سلطان سلیمان قانونی (باشکوه) هم دیوان فارسی دارد.

*زبان فارسی یکی از ویژگی‌هایش این است که زبان ذوق است. به همین خاطر، اهالی دیگر سرزمین‌ها را به خود جذب می‌کرده است. ما از طریق سعدی، خیام، مولانا و حافظ و … به گسترش فرهنگ جهانی خدمت کردیم. زیرا ما از چیزهایی سخن می‌گفتیم که آنها نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت.

*شاعری در شوروی بوده است به نام «فگه یسنین» که در جوانی از دست استالین خودکشی کرد! وی شیفته حافظ بود، تا جایی‌که گفته بود مرا ببرید تا حافظ را ببینم. وی را تا یکی از شهرهای قفقاز آوردند و قبری را به وی نشان دادند و گفتند که این قبر حافظ است و او آرام گرفت!

*واژه‌هایی که از زبان فارسی به زبان عربی رفته است بوی تجمل می‌دهد. همان‌طور که واژه‌هایی که از ترکی آسیای میانه به فارسی می‌آید بوی خشونت می‌‎دهد؛ واژه‌هایی نظیر چماق، قلچماق، چاقو و قاچاق!

*آتاتورک مبارزه کرد که زبان فارسی از زبان ترکی بیرون رود، اما موفق نشد و هنوز هم زبان فارسی در زبان ترکی نفوذ فراوان دارد.

***

 مجتبی اسکندری (خبرگزاری ایلنا): زبان‌های فارسی و یونانی در نظام معرفتی بشری، تاثیرات بسیار گسترده‌ای داشتند. زبان یونانی، با پروردن مضامین درهم‌تنیده و در عین حال پیچیده فلسفی، و زبان فارسی با نظام پیچیده‌ای از اشعار، متون منثور و آرایه‌های دلکش، و همچنین سرشار از قدرت تصویرسازی، توانسته با آفرینش‌های ادبی پیاپی در قرون متمادی، همواره قله‌ای به قله‌های پیشین بیافزاید و رشته‌کوهی از فرهنگی صیقل‌خورده را در تندباد حوادث تاریخی، بشکوه و نستوه، در دامن تاریخ و جغرافیای آسیا بنشاند. پاسداری از زبان فارسی از این جهت، حفاظت از گنجی تاریخی و ذی‌قیمت است.

به همین روی در گفتگو با «حسن انوشه»، پژوهشگر تاریخ دانشگاه کمبریج، استاد زبان فارسی و سرپرست گروه نویسندگان دانشنامه زبان فارسی، به مرورِ میراث پرارج زبان فارسی در گستره‌ای به درازنای تاریخ و پهنای جغرافیای آسیایی پرداخت شده است.

شما مجموعه آثاری دارید در رابطه با دانشنامه بزرگ ادب فارسی که از آناتولی و بالکان تا شبه‌قاره و افغانستان است. چرا زبان فارسی در قرون گذشته در اکثر نقاط آسیایی گسترش یافته بود؟

علتش این است که ما برای مدتی نسبتا طولانی، تفوق و برتری فرهنگی داشته‌ایم. این برتری فرهنگی ما به سرزمین‌های مجاور ما سرریز کرد و ما صاحب یک حوزه فرهنگی شدیم که می‌توانیم اسمش را جهان ایرانی یا حوزه فرهنگی ایرانشهری بگذاریم. این حوزه فرهنگی، شبه‌قاره را دربرمی‌گرفته است و آسیای میانه و آسیای صغیر را نیز تحت نفوذ داشت و افغانستان که خودش هم بخشی از ایران بوده است.

به قول ریچاد فرای آمریکایی ایران شرقی بود.

بله. افغان‌ها هم که اصرار داشتند اسم مملکتشان را «آریانا» بگذارند همان ایران یا سرزمین آریایی‌ها را مدنظر داشته‌اند. قلمرو فرهنگی ما تا «اوش» بوده است که در مغرب قرقیزستان است و از یک طرف دیگر هم تا چیمکنت بوده است که در جنوب قزاقستان قرار دارد؛ همچنین سراسر ازبکستان و تاجیکستان امروز را نیز دربرمی‌گرفته است. در عصر پس از اسلام، تاجیکستان خاستگاه زبان فارسی و زبان ایرانی در دوره سامانیان بوده است. سمرقند، بخارا، چاچ، ترمذ، خجند و … بخشی از حوزه شرقی تمدن ما بوده‌اند. ما از سمت مغرب هم تاثیر گذاشته‌ایم که دامنه این تاثیرگذاری تا بوسنی و هرزگوین، جنوب اوکراین، کریمه و حتی جزیره کرت در یونان می‌رسد. تاثیرات فرهنگی ‌داشته‌ایم که گاهی تا قلب اروپا هم پیش رفته است. بعدها بنا به علت‌هایی ما افول کردیم و دامنه نفوذ ما کم شد اما همچنان در برخی جاها نفوذ فرهنگی ما پابرجا مانده است. مقداری از این افول البته نتیجه غفلت ما نیز بوده است. ما درگیر مسائلی شده‌ایم که از اینجاها غافل شده‌ایم.

نذیر‌احمد حنفی (پژوهشگر و مردم‌شناس فقید افغانستانی) می‌گوید من در جزیره سوماترا در اندونزی سنگ قبری دیده‌ام که روی آن نوشته شده بود: «بسی تیر و دی‌ماه و اردیبهشت / بیاید که ما خاک باشیم و خشت» که متعلق به بوستان سعدی است. ابن بطوطه می‌گوید، هنگامی که من به سریلانکا رفتم، نه من زبان سریلانکایی بلد بودم و نه شاه سریلانکا زبان عربی بلد بود اما هردوی ما زبان فارسی را می‌دانستیم. یعنی زبان فارسی، به عبارتی زبان میانجی هم بوده است! اما رفته رفته این دامنه نفوذ کم شده است. با این حال، هنوز در بنگال، پاکستان و ترکیه زبان فارسی نفوذ دارد و شعر ما را می‌خوانند. من به یاد دارم که آقای «جمشید گیوناشویلی» ـ سفیر اسبق گرجستان در ایران ـ بوده‌اند و این‌طور می‌گفت که در گرجستان حتی راننده‌های تاکسی، چند رباعی خیام را ـ ولو با قرائت اشتباه ـ اما می‌توانند از حفظ بخوانند. حالا که عده‌ای پیدا شده‌اند و پان‌ترکیسم را علم کرده‌اند و در میادین ورزشی خطاب به شاهنامه ناسزا می‌گویند، «صمد وورغون» شاعر ملی جمهوری آذربایجان وقتی که در بیمارستان مرگ را به انتظار نشسته بود، گفته بود که برای من رستم و سهراب بخوانید که من راحت‌تر جان بدهم!

این گستره‌ای که زبان فارسی داشته است آیا متاثر از هژمونی سیاسی مانند لشکرکشی‌های سلطان محمود غزنوی یا فتوحات داریوش هم بوده یا تنها ظرفیت‌های درونی زبان فارسی عامل این گسترش بوده؟

ما با هژمونی فرهنگی رفته بودیم. هژمونی سیاسی به این معناست که ما با لشکرکشی به آنجا رفته باشیم در حالی که ما هرگز بنگال نرفته‌ایم. من به «شانتی‌میکیتان» رفته بودم که زادگاه تاگور است و موزه‌ای در آنجا بود که در آن نوشته‌ای از پدر تاگور بود که گفته بود: «افتخار تاگور این بود، که من حافظ کل دیوان حافظم!» ما هرگز به بنگال که نرفته بودیم و حتی امیر تیمور هم که به هند و دهلی رفته بود که از ما نبود. نادر هم اگر رفت به دلایلی دیگر (نظامی) رفته بود!

البته که سلطان محمود غزنوی، متاثر از زبان فارسی بود اما باعث بردن زبان فارسی به شبه قاره نشده است. در رابطه با داریوش هخامنشی هم باید بگویم که زبان ایرانیان در آن زمان، تفاوت‌های بسیار زیادی با فارسی در عصر حاضر دارد ولی این حرف را قبول دارم که فتوحات عصر هخامنشی، زبان فارسی را در بخش‌هایی از شبه قاره هند گسترش داد.

پانینی که اولین دستور زبان نویس تاریخ جهان بوده است از محدوده‌ای از هند آمده است که در زمان هخامنشیان جز ایران بوده است. یعنی داریوش اول هخامنشی هم آن محدوده‌ها را به ساتراپ‌های ایران اضافه کرده بود.

ما تا شرق و پاکستان و تا کنار سند را در اختیار داشتیم. من تاریخ را بسیار خوانده‌ام و می‌توانم بگویم که ما هیچ نفوذ سیاسی‌ در این نواحی نداشته‌ایم. ممکن است سلطان محمود به این نواحی می‌رفته و غارت کرده و برمی‌گشته است اما این باعث این نمی‌شد که زبان ما به آنجا برود. مگر سلطان محمود چقدر حکومت کرد؟ نفوذ فرهنگی ما با نفوذ سیاسی همراه نبوده بلکه هژمونی فرهنگی بوده است و این سرکردگی فرهنگی، هرگز رنگ سیاست به خود نگرفت.

زبان دربار عثمانی – که دشمن ایران بوده است – فارسی است و هیچ مکاتبه یا فرمانی به زبان ترکی از سلاطین ابتدایی و میانی عثمانی در دست نیست. یا زبان دربار هند که فارسی بوده است.

سلطان سلیم عثمانی که با شاه اسماعیل صفوی جنگید، دیوانی به زبان فارسی دارد. سلطان سلیمان قانونی (باشکوه) هم دیوان فارسی دارد. این دیوان‌ها را در زمانی که آلمان‌ها می‌خواستند که امپراطوری عثمانی به آنها نزدیک شود و جلب قلوب کنند، برخی از این دیوان‌ها را در برلین چاپ می‌کردند که حتی ترجمه‌های ترکی این آثار ـ که اصلا فارسی هستند ـ نارسایی بسیار دارند. ما تفوق فرهنگی داشته‌ایم. آنها با فرهنگ ما هیچ دشمنی‌ نداشتند. با شاه ‌اسماعیل و این‌ها دشمنی داشتند. چراکه شاه اسماعیل خواهان این بود که در آناتولی نفوذ سیاسی داشته باشد و آنها هم جلوگیری کردند.

یکی از پشتوانه‌های هر زبانی، دستاوردهای علمی آن زبان و گویشوران آن زبان است و همین‌طور قدرت اقتصادی هر زبانی بسیار پر اهمیت است. آیا گستره علمی ایران به ویژه در عصر طلایی قرن سه تا شش هجری و قدرت اقتصادی‌اش اثری بر این گستردگی داشته یا خیر؟

لابد می‌توانسته داشته باشد اما زبان فارسی یکی از ویژگی‌هایش این است که زبان ذوق است. به همین خاطر، اهالی دیگر سرزمین‌ها را به خود جذب می‌کرده است. ما از طریق سعدی، خیام، مولانا و حافظ و … به گسترش فرهنگ جهانی خدمت کردیم. زیرا ما از چیزهایی سخن می‌گفتیم که آنها نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت. این تازگی اندیشه ما سبب شد که دیگران به دانستن زبان ما اشتیاق پیدا کنند.

کنت دوگوبینوی فرانسوی هم زبان فارسی را آبگینه حصاری اندیشه‌های صیقل‌خورده می‌دانست…

بله ما از زبان خیام و حافظ حرف‌های زیادی گفته‌ایم. در هند آقایی هست به نام مان‌موهان‌ رای. ایشان از اصلاح‌طلبان بزرگ هند در قرن نوزدهم بوده است و یک کتاب درباره یک بیت از حافظ نوشته است: آن بیت این است «مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن/ که در شریعت ما غیر این گناهی نیست» کسی می‌گوید: «من می‌اندیشم پس هستم» و با این حرف جهانی می‌شود. ما نمی‌توانیم با یک بیت جهانی شویم؟!

داریوش شایگان اثری تحت عنوان پنج اقلیم حضور دارد و در آن بحث شاعرانگی ایرانیان را مطرح می‌کند. به این معنا که ایرانیان شاعرانه می‌اندیشند و زیست می‎‌کنند؛ آیا این وجه شاعرانه می‌تواند بر وجوه دیگر زیست ایرانیان در گذشته و حال غلبه کند؟

بله همین‌طور است و این اثر بسیار جذاب است. زمانی گفته بودند که در زبان انگلیسی کسی نمی‌تواند با خواندن شعری آشتی کند! و در جایی گفته بودند در فرانسه امکان ندارد که حرفی به کسی بزنید و او در پاسخ با شعری از بودلر یا لامارتین و شعرای دیگر به شما جواب دهد. درحالی که در ایران، در کوچه و بازار، جمله‌ای می‌گویید و کسی با بیتی از سعدی به شما جواب می‌دهد! مردم عادی حتی با شعری از یک شاعر استدلال هم می‌کنند.

از نظر شما دلیل وقوع این پدیده چیست؟

این از ذوق ماست.

 سرمنشاء این ذوق کجاست و چرا در ملت‌های دیگر این طور نیست؟

این‌که چرا این‌طور است را نمی‌دانم اما مردم ایران بیشتر مردمِ دل بوده‌اند. بیشتر اهل صلح و صفا بوده‌اند. شاعری در شوروی بوده است به نام «فگه یسنین» که در جوانی از دست استالین خودکشی کرد!

البته گفته می‌شود که کشته شد و این‌که خودکشی کرده است تبلیغات شوروی بوده است…

بعید هم نیست؛ به هر حال از آن انقلاب سرخورده بود. وی شیفته حافظ بود، تا جایی‌که گفته بود مرا ببرید تا حافظ را ببینم. وی را تا یکی از شهرهای قفقاز آوردند و قبری را به وی نشان دادند و گفتند که این قبر حافظ است و او آرام گرفت! در تاجیکستان معتقدند هرکس سه بار قبر حافظ را زیارت کند حاجی می‌شود! در دوره استالین که نمی‌گذاشتند زیر سر نوزاد به دنیا آمده قرآن بگذارند آنها زیر سر بچه‌هایشان دیوان حافظ می‌گذاشتند و این عادت شده است و بعد از رفتن استالین هم همچنان این کار را می‌کردند!

این گستره نفوذ اگر بسیار وسیع باشد زبان را خارج از کنترل ایران قرار نمی‌دهد؟ یعنی هژمونیک بودن ایران بر زبان فارسی را از بین نمی‌برد؟

اگر منظورتان تغییراتی است که ممکن است آنها در زبان ایجاد کنند، بله! همین‌طور است. زبانی که در تاجیکستان به کار می‌رود با زبانی که در اینجا به کار می‌بریم مقداری فرق می‌کند. ما فارسی هندوستانی هم داریم. من کتابی به رشته تحریر درآوردم، تحت عنوان «فارسی ناشنیده» که حدود ده هزار لغت پیدا کرده‌ایم که گونه‌ای از زبان فارسی است که در افغانستان کاربرد روزانه دارد و در ایران اصلا مردم معمولی آنها را نمی‌شناسند.

زبان رایج در افغانستان بیشتر به فارسی کهن نزدیک است.

بله. بعد از اسدی طوسی و نگارش اثر لغت فٌرَس ما این تغییرات را کردیم. در آذربایجان شعرایی بودند که می‌گفتند ما شعر خراسان را نمی‌فهمیم! چرا که در شعر خراسان لغت سغدی بود و این‌ها به دلیل دوری نمی‌شناختند و وی آمد و لغات سغدی را برای آنها معنی کرد.

البته نظامی در آذربایجان بسیار خراسانی می‌سرود. یا خاقانی و مهستی گنجوی …

خاقانی به عصر ما نزدیک‌تر است. مجیرالدین بیلقانی و عصفوری و قطران تبریزی در قرون بالاتری بودند.

نظامی چطور؟

نظامی این آثار را می‌خواند و می‌فهمید. نظامی مربوط به قرن ششم است.

 راجع به نفوذ فارسی و مصادیق آن توضیح می‌دهید؟ دکتر ناتل خانلری پیش از انقلاب رساله‌ای نوشته بودند تحت عنوان «تاثیر زبان پارسی بر زبان تازی پیش از اسلام» که اکنون بسیار کم پیدا می‌شود. آیا در ساختارسازی زبان عربی، زبان فارسی نقش داشته است؟ از این جهت که افرادی نظیر ابن سیبویه و صالح بن نصر سیستانی در طراحی قواعد زبان عربی بسیار اثرگذاری کردند.

در ساختارسازی ممکن است تا این حد تاثیر نداشته است اما واژه‌ها که در زبان عربی آن‌چنان که ما داریم آنها هم دارند. آنها هم واژه‌های ما را گفتند و وارد زبان خودشان کردند و این هم مربوط به پیش از اسلام بوده است و این طور گفته می‌شد که واژه‌هایی که از زبان فارسی به زبان عربی رفته است بوی تجمل می‌دهد. همان‌طور که واژه‌هایی که از ترکی آسیای میانه به فارسی می‌آید بوی خشونت می‌‎دهد. واژه‌هایی نظیر چماق، قلچماق، چاقو و قاچاق!

تاثیرش بر زبان‌هایی مثل سانسکریت و زبان‌های دیگر منطقه‌ای و ترکی آناتولی چطور بوده ست؟

من نمی‌دانم این تاثیر بر زبان ترکی آناتولی چقدر بوده است. مثلا این آقایی که کشته شد قاشقچی بود که در اصل قاشقجی بوده است و ترک‌تبار است. شخص دیگری است که اتفاقا در دانشگاه تهران درس خوانده است به نام محمد التونجی که در واقع آلتونچی یا زرگر است و ال آن عربی نیست و آلتون به زبان ترکی به معنی طلاست و این تاثیرات بر عربی هم هست.

منظور تاثیر فارسی بر ترکی آناتولی است…

تاثیر فارسی که فراوان است. آتاتورک مبارزه کرد که زبان فارسی از زبان ترکی بیرون رود اما موفق نشد و هنوز هم زبان فارسی در زبان ترکی نفوذ فراوان دارد. چنان‌که سعی کرد زبان عربی را هم از زبان ترکی بیرون آورد.

نخست وزیر پاکستان چند وقت پیش به ایران آمده بود و گفت که اگر استعمار انگلستان دویست سال پیش به سرزمین‌های هندوستان نیامده بود من الان نیاز به مترجم نداشتم و فارسی صحبت می‌کردم. سوال این است که جریان استعمار در شبه‌قاره با زبان فارسی ضدیت داشته است؟ و چرا؟ در حالی‌که بسیاری زبان‌های دیگر در هند وجود داشتند که با آنها مشکلی نداشت…

این به این دلیل است که زبان فرهنگی در شبه قاره فارسی بوده است. شاهان آنجا به فارسی حرف می‌زدند. گورکانیان، عادل‌شاهیان، قطب‌شاهیان همه به فارسی تکلم و نگارش می‌کردند. در دولت گورکانی که شرط ورود به خدمات دولتی، دانستن زبان فارسی بوده است و این باعث شده است که این‌همه لغت‌نامه در شبه‌قاره نوشته شود. از آنندراج و رشیدی گرفته تا فرهنگ نظام. ما در ایران و در زبان فارسی هرگز به لغت‌نامه «فرهنگ» نمی‌گفتیم. این هندی‌ها بودند که به آن، فرهنگ گفتند چرا که فکر می‌کردند که هرکس این کتاب‌ها را بخواند، بافرهنگ می‌‎شود! نام فرهنگ را برای کتاب لغت ما از هندی‌ها گفتیم. اینکه ما در دوران صفوی گفتیم فرهنگ برهان قاطع، در واقع این را از هندی‌ها گرفته بودیم. به هر حال باید بگویم که زبان فارسی، اثرگذاری بسیار خاص و متفاوتی بر فرهنگ ملت‌ها و کشورهای هر دو سوی ایران داشت.

منبع:پارسی انجمن

 

مطالب مرتبط:

مفهوم ایران،وطن،زبان فارسی و هویّت ملّی،علی میرفطروس

زبان فارسی درپاکستان،استادباستانی پاریزی

زبان فارسی و حکومتهای ترکان،استادجلال متینی

 

 

  من و امام موسی صدر(۲)،هوشنگ معین زاده

سپتامبر 25th, 2019

بخش دوم

در پی سفر آقای صدر، من هم به فاصلۀ کوتاهی عازم لبنان شدم. گفتنی است که ماموریت ویژۀ من در لبنان ایجاب می­کرد که با پوشش کامل به این ماموریت اعزام شوم. به همین علت نیز با ترتیباتی، به دیدار زنده یاد عباسعلی خلعتبری وزیر خارجه وقت رفتم و ایشان را در جریان ماموریت خود گذاشتم. از ایشان درخواست کردم که از سفیر ایران در لبنان بخواهد که مرا به عنوان کارمند وزارت خارجه در قسمت امور کنسولگری معرفی کند. کاری که تا آن روز در بارۀ کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت کشور و اعزامشان به کشورهای خارج مرسوم نبود. جناب وزیر هم ماجرا را با حسن نیت پذیرفت و به گونه‌ای که من درخواست کرده بودم، کارم را انجام داد.

وقتی به لبنان رسیدم، رئیس نمایندگی سازمان در فرودگاه بیروت، به استقبالم آمد و مرا به هتلی که در آن برایم اتاق مبله‌‌ای گرفته بود، هدایت کرد. در عین حال نیز تا جائی که ممکن بود، مرا در جریان اوضاع و احوال لبنان و سفارت قرار داد.

فردایِ آن روز، به سفارت و به دیدار سفیرمان زنده یاد رکن الدین آشتیانی رفتم. دیدارم با وی، بسیار گرم و توأم با احترام متقابل بود. در این دیدار، ایشان توصیه‌هائی به من کرد که نشان از هوشمندی او در امور مربوط به روابط سیاسی و دیپلماسی ایران و لبنان داشت و برای من نیز بسیار آموزنده بود.

پس از چند هفته­ اقامت در لبنان نیز با دفتر مجلس اعلای شیعیان لبنان تماس گرفتم و به دیدار آقای صدر رفتم. در این دیدار، او مرا به دو نفر از مسئولین دفتر خود شیخ محمود خلیلی و سید محمد اسلامی قرائتی معرفی کرد و گفت: هر وقت آقای معین‌زاده کاری داشتند، بدون هیچ تأخیری برایشان انجام دهید و هر وقت هم خواستند مرا ببینند، بلافاصله برایشان قرار بگذارید.

دیدارم با آقای صدر، دوستانه و صمیمانه بود. در این دیدار، ضمن گفت­وگوهای متفرقه، وی یاد آور شد که اگر کاری یا کمکی در لبنان از دست ایشان ساخته باشد، با کمال میل انجام خواهد داد، من هم متقابلاً گفتم: شما هم اگر کاری با سفارت داشتید، ما با کمال میل انجام خواهیم داد؛ و به این ترتیب، دیدار نخست من و آقای صدر در بیروت و در مجلس اعلای شیعیان صورت گرفت.

البته سفیر ما در لبنان و نفر دوم سفارت، آقای محمود لواسانی هم روابط بسیار خوبی با او داشتند، و بر این باور بودند که با ملاقاتیکه ایشان با پادشاه ایران داشتند، نتایج بسیار خوبی برای کشورمان و لبنان و به خصوص شیعیان این کشور به بار خواهدآمد.

ناگفته پیداست که سفر آقای صدر به ایران و دیدارش با شاه یک اقدام ساده و معمولی نبود. زیرا این سفر علاوه بر نیروهای چپ کشور لبنان که به طور سنتی با ایران و رژیم پادشاهی آن مخالف بودند، با منافع و مصالح بسیاری دیگر از لبنانیان نیز منافات داشت. به عنوان نمونه کامل­ الاسعد رییس مجلس لبنان، عادل عسیران رئیس سابق مجلس لبنان، کاظم­ الخلیل وزیر و وکیل مشهور مجلس لبنان و پسرش که سفیر لبنان در ایران بود، در مقابل دیدار صدر با پادشاه ایران ناراضی بودند. زیرا بخش بزرگی از مسلمانان لبنان با موفقیتی‌ که آقای صدر در این دیدار کسب کرده بود، در بازی­های سیاسی لبنان از حیطۀ اختیارات آنان خارج می‌شدند.

در ایران نیز ملاقاتِ موسی صدر با شاه واکنش‌های مختلفی داشت. از جمله واکنش‌ آخوندهایی که از سوی معمر قذافی لیبی، حافظ اسد سوریه، صدام حسین عراق و غیره حمایت می‌شدند و همینطور سازمان‌­های سیاسی ایرانیان داخل و خارج از کشور نیز از این دیدار به هیچ وجه خشنود نبودند.

از سوی دیگر منصور قدر هم که همیشه چشم به لبنان دوخته و در آرزوی سفارت این کشور سرش را به هر در و دیواری می‌زد، به دنبال برهم زدن نتایج حاصل از این ملاقات بود.

از تصادف روزگار، برنامۀ هفتۀ «ایران و لبنان» که توسط سیروس فرزانه، وزیر اطلاعات و جهانگردی آن زمان، در بیروت برگزار شد، به خاطر انتقاد رسمی سفیر ایران در لبنان، بهانه‌ای شد تا همۀ ناهماهنگی ‌و نابسامانی‌های برگزاری این برنامه بی­ثمر، به گردن سفیر وقت ایران انداخته شود. بهانه­ای که آقای قدر بیشترین بهره برداری را از آن کرد و با کمک ارتشبد نصیری، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور که تصادفاً از دوستان سیروس فرزانه هم بود، سبب گردید که آقای آشتیانی را از سفارت ایران معزول و به جای او، ایشان را به لبنان اعزام کنند.

برکناری آقای آشتیانی، این شخصیت آگاه و مورد احترام همگان، از سفارت لبنان و جایگزین کردن او با آقای قدر، نشانهٔ کاملی از بی­سیاستی‌ حکومت ایران در منطقه بود، و پیآمدهائی داشت که بسیار به ضرر ایران تمام شد.

خاطرم هست که در دیداری که پس از مراجعت از ماموریت لبنان با آقای هویدا، نخست وزیر ایران داشتم، نخستین جمله‌ای که از من پرسید این بود که: تو چرا از لبنان برگشتی؟ همه که از کار تو راضی بودند! مختصری از مشکلاتی که با آقای قدر داشتم، برایش شرح دادم و او با تکان دادن سر گفت:

– پس «تو هم از دست قدر در رفتی؟»

باری، با آمدن آقای قدر به لبنان همۀ برنامه‌های پیش­بینی شدهٔ آقای صدر با ایران به هم خورد. در یکی از نشست­هایمان، او با حالت تأثر و تأسف گفت:

«دولت ایران ده‌ها دیپلمات ورزیده، با تجربه و آگاه به مسائل منطقه دارد، معلوم نیست چرا در میان همهٔ این دیپلمات‌ها، شخصی را به سفارت لبنان فرستاده‌اند که همگان از دشمنی او با من خبر دارند. در حالی که همه هم می‌دانند، امروزه من یکی از شخصیت‌های مهم کشور لبنان هستم و در بیشتر معادلات سیاسی این کشور و کشورهای منطقه نقش دارم. حکومت ایران به جای اینکه از موقعیت من بهره­برداری کند، با اعزام سفیری که به دنبال دور کردن من از ایران است، می‌خواهد همهٔ این امکانات را از دست بدهد؟»

سخنان آقای صدر کاملاً درست بود. در حقیقت قبل از اینکه ایشان این مطالب را به من بگوید، خود من بارها و بارها با همین دیدگاه، مطالب آقای صدر را مفصل‌تر و دقیق‌تر و منطقی‌تربه آقای قدر گفته بودم. منطق و استدلال آقای صدر آنچنان روشن و واضح بود که هر سیاستمداری، به خصوص اگر این سیاستمدار از زمرهٔ افسران اطلاعاتی همبوده باشد، باید بداند و از آن کمال بهره را ببرد.

**

آمدن آقای منصور قدر به لبنان، با واکنش‌های مختلفی از سوی محافل سیاسی و دولتمردان لبنان و همین طور مطبوعات این کشور روبه رو شد. بخشی از آنان با شناختی که از سال‌های دور و هنگام حضور او در لبنان داشتند، به صورت آشکار و پنهان واکنش منفی نشان دادند و بخش دیگر که بیشتر به دنبال مصالح و منافع شخصی بودند، مانند کامل­الاَسعد و کاظم­الخلیل از آمدن او استقبال کردند.

در این میان کارمندان سفارت نیز به خاطر برکناری آقای آشتیانی که مورد احترام وعلاقهٔ همه أعضاء سفارت بود و از سوابق گذشتهٔ آقای قدر هم در سوریه و لبنان و اردن خبر داشتند، واکنش‌های چندان مثبتی به حضور او نشان ندادند. از طرف دیگر وضعیت ناگوار یکی از کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان بود که به خاطر حفظ حرمت او، نامش را ذکر نمی­کنم.

خبرِ آمدنِ منصورِ قَدر به سفارت لبنان

و سکتۀ کارمند ساواک در بیروت

این شخص در زمانی که آقای قدر ریاستِ نمایندگی سازمان در سوریه را بر عهده داشت، کارمند او بود، از شنیدن خبر آمدن آقای قدر به لبنان، آنچنان ناراحت شد که دچار سکتهٔ قلبی گردید و کارش به بیمارستان ‌کشیده شد. خوشبختانه پس از چند روز بستری شدن، مداوا و مرخصشد. با این حال، با اینکه کمتر از دو سال از ماموریت چهارساله‌اش را طی کرده بود، به ناچار به ایران برگشت.

این کارمند در ماموریت اول خود در سوریه، عاشقِ دختر یکی از کارمندان محلی سفارت می‌شود و به فکر می‌افتد با این دختر ازدواج کند. به این منظور از آقای قدر که رئیس او بود و همسر و دو فرزند داشت، خواهش می‌کندبه جای پدر وی، به خواستگاری این دختر برود. قدر می‌پذیرد و این خواستگاری انجام می‌گیرد. به گفتهٔ قدر، خانواده دختر اجازه خواسته بودند، در این باره فکر کنند. امّا فکر کردن آن­ها، مدت‌ها طول می‌کشد تا اینکه مرد عاشق و همهٔ اعضای سفارت خبردار می‌شوند که آقای قدر این دختر خانم را برای خود خواستگاری کرده، نه برای کارمندش!!. قدر با این دختر ازدواج می‌کند و کارمند او هم ناچار می‌شود به ماموریت خود در سوریه پایان دهد و به ایران برگردد.

این کارمند پس از چند سال، ازدواج می‌کند و همراه همسرش به ماموریت لبنان می‌آید، که این بار نیز آقای قدر وارد زندگی او می‌شود و او از فرط ناراحتی سکته می‌کندو بار دیگر، از این ماموریت هم بدون گذراندن چهار سال ماموریت، به ایران بر می‌گردد.

شناخت سپهبد ناصر مقدم از من

پس از بازگشت از ترکیه، به سازمان اطلاعات و امنیت کشور مامور و برای گذراندن دورهٔ شش ماههٔ حفاظت به مرکز آموزش این سازمان اعزام شدم. با پایان دوره هم به منظور کارآموزی عملی در یکی از بخش‌های اداره کل سوم که مربوط به اکراد بود، شروع به کار کردم، بخشی که به موضوع اعزام مجدد من به ترکیه مربوط می­شد.

در همان زمان گفته شد که پادشاه، قرار است به زودی از ساختمان جدید سازمان، بازدید کند. رئیس بخشی که کارآموزیم را آن جا شروع کرده بودم، از من خواست، اگر می‌توانم، برنامه‌ای برای بخش او تهیه کنم که در این بازدید مورد توجه قرار بگیرد. در پاسخ پیشنهاد او گفتم: اشکالی ندارد، ولی در سطح کار یک بخش، آن هم اکراد، کار جالبی نمی‌توان انجام داد.

گفت: در سطح اداره یکم امنیت داخلی، چطور؟

گفتم: آن هم کوچک است. مگر اینکه در سطح اداره کل سوم که مربوط به امنیت داخلی کشور است، برنامه‌ای تهیه کرد.

داستان برای رئیس بخش جالب به نظر آمد و قرار شد که در این باره با روسای خود گفت­وگو کند تا در صورت موافقت آن­ها، برای بازدید پادشاه از ادارهٔ کل سوم، طرحی تهیه و ارائه گردد.

چند روز بعد موافقت مقامات به من ابلاغ شد و خواستند که طرح مربوطه را در اسرع وقت تهیه کنم. به این منظور، شروع به بررسی طرز کار و شیوهٔ عمل اداره کل سوم کردم. در این بررسی­ها بود که پی به بعضی اشکالات اصولی و زیربنائي سازمان بُردم. اشکالاتی که به نظر من عجیب بود واینکه چطور در طول سالیان دراز که از تأسیس سازمان می‌گذرد، هیچ کس متوجه این عیب و ایرادها نشده و  تغییری در نحوهٔ اجرای برنامه‌های این سازمان داده نشده است.

گفتنی است که سازمان اطلاعات و امنیت ایران الگوبرداری از سازمان‌های امریکا و انگلیس و اسرائیل بود که با گذشت دهه‌ها از تاسیس آن، به همان شکلی که در آغاز پایه ریزی شده بود، باقی مانده بود.

به عنوان نمونه، نخستین موضوعی که توجه مرا جلب کرد، این بود که گزارشاتی که به سازمان می‌رسید، معمولاً توسط یک رهبر عملیات تهیه می‌شد. رهبر عملیاتی که یک کارمند جوان و تازه کار و فارغ­التحصیل از یکی از دانشگاه‌های ایران و یا خارج از ایران بود. کسی که کوچک­ترین آگاهی از أوضاع جامعهٔ خود نداشت. این جوان طیِ تماس با کسانی که به عنوان منبع برای سازمان خبر جمع آوری می‌کردند و اکثراً هم حقوق بگیر بودند، دربارهٔ اشخاص و سوژه‌های مختلف گزارش تهیه و با  نظریه‌ای که می‌داد، به بخش مربوطه ارسال می‌کرد. در بخش، رهبر عملیات که او هم احیاناً دو سه و حداکثر پنج سال سابقهٔ خدمت در سازمان را داشت، خبر را مطالعه می­کرد و نظر خود را زیر گزارش دریافتی می‌نوشت. بعد هم نوبت به مسئول بررسی بخش و سپس رئيس بخش و به ترتیب به رئيس اداره، معاون عملیاتی اداره کل سوم و در نهایت به مدیر کل اداره سوم می‌رسید. کسی که با توجه به نظرات منعکس شده در گزارش، تصمیم نهائي را می‌گرفت.

وقتی به کل ماجرا نگاه می‌کردم، می‌دیدم که اکثر گزارشاتی که به مقام مدیریت اداره سوم می‌رسید، چکیدهٔ نظر رهبر عملیات نخستین بوده که یک جوان بی­تجربه و بی­اطلاع از مسائل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و غیره مملکت بود. یعنی اکثر کسانی که می‌باید این گزارش را مطالعه کنند و مورد بررسی قرار دهند، فقط با پارف کردن گزارش اولیه و نظرات سلسله مراتب اکتفا می‌کردند و در نتیجه در بسیاری از مسائل مربوطه، هیچ نوع دقت و تعمقی صورت نمیگرفت. و چه بسا به خاطر نظر ناآگاهانهٔ یک رهبر عملیات بی­تجربه، شخصی مورد سوء ظن قرار میگرفت و در نتیجه آیندهاش با مشکلات روبه رو میشد.

در این مورد خاص و مسائل دیگر از این قبیل بود که طرحی تهیه و ارائه کردم و راه حل‌هائي را برای رفع مشکلات به نظرم می‌رسید نیز ارائه دادم.

واقعیت این است که متاسفانه در بیشتر موارد، دست اندرکاران مملکت ما با الگوبرداری صد در صدی، از برنامه‌های کشورهای غربی، توجه چندانی به محتوای برنامه‌ها نمی‌کردند، به خصوص در ترجمه متون برنامه‌ها هم که نیاز به توجه دقیق دارد، سهل انگارانه عمل می‌کردند.

باری، من همزمان با تهیهٔ برنامهٔ بازدید پادشاه از ادارهٔ کل سوم، که با الگوبرداری از اتاق جنگ ارتش ایران فراهم کرده بودم، طرز برطرف کردن ایرادات اصولی از کارکرد سازمان را نیز مطرح و راه حل‌های برطرف کردنشان را هم ارائه داده بودم.

طرح من، با موافقت سپهبد مقدم، مدیر کل اداره سوم روبه رو و قرار شد که در جلسه‌ای با حضور معاونین‌ ایشان و روسای اِدارات و معاونین آن­هاو روسای بخش‌ها، طرح من مطرح و درباره‌اش گفت­وگو و اظهار نظر شود و من نیز در جلسه حضور داشته و پاسخگوی پرسش‌های شرکت کنندگان باشم.

توپ و تشر ارتشبد فردوست!

چند روز پس از موافقت تیمسار مقدم من سخت مشغول بررسی طرح ارائه دادهٔخود بودم، برادرم به دیدارم آمد و گفت:

  • باز هم که دسته گل به آب دادی؟
  • گفتم: چطور؟ مگه چیزی شده؟
  • گفت: چی می‌خواستی بشه؟ الان از پیش تیمسار فردوست می­آیم. مرا احضار کرد و با توپ و تشر گفت: حالا دیگه کارت به جائي رسیده که از نحوهٔ کار سازمان عیب و ایراد می‌گیری!؟

برادرم با خنده افزود: یک مرتبه یاد تو افتادم! یادم آمد که تو دنبال این گونه مسائل بودی و مرتب از کار و شیوهٔ ادارهٔ سازمان عیب و ایراد می‌گرفتی. از این­رو، پیش از اینکه عصبانیت فردوست فزونی بگیرد، گفتم:

  • تیمسار من این کار را نکرده­ام، شاید منظور شما برادر من است که تازه وارد سازمان شده و خواسته است اظهار نظری کرده باشد! حتماً به او تذکر خواهم داد که دیگر از این کارها نکند.

تیمسار فردوست، با شنیدن پاسخ من، آرام شد و گفت: پس برو و به برادرت هم بگو دیگر در این جا از این فضولیها نکند!

وقتی داستان طرحم را برای برادرم توضیح دادم، سری تکان داد و گفت:

بهتر است تو هم دیگر این موضوع را دنبال نکنی!

جالبی قضیه این جا است که پس از توپ و تشر فردوست، به برادرم و دستور او که من دیگر از این فضولی‌ها نکنم، موضوع طرح من هم به کلی به فراموشی سپرده شد. یعنی جلسه­ای که باید تشکیل می­شد، نشد! مهم­تر از همه اینکه معلوم هم نشد چه کسی خبر طرح مرا به فردوست داده بود! و اینکه چرا فردوست برادر مرا احضار کرده بود؟ آیا اسم برادرم را اشتباهی به او داده بودند؟ یا اینکه او در اثر کار زیاد و احیاناً آشنائی با برادرم ناخودآگاه به یاد او افتاده و او را احضار کرده بود؟ و تنها فایدهٔ این حادثه آن بود که تیمسار مقدم از کار من رضایت داشت و از تیزبینی‌ام خشنود بود. 

در این قضیه، نکتهٔ مهمی که برای من روشن شد، این بود که سازمان اطلاعات و امنیت ایران، برخلاف شهرتی که پیدا کرده بود، نحوهٔ ادارهٔ تشکیلاتش بر مبنای درستی بنیان گذاشته نشده بود. به این معنا که اولاً موسسین این سازمان، کمترین آگاهی از کارهای اطلاعاتی نداشتند. همهٔ آنها برحسب درجهٔ نظامی و مورد اعتماد بودنشان انتخاب شده بودند، مانند سپهبد تیمور بختیار، سرلشکر حسن پاکروان، ارتشبد نعمت الله نصیری و سپهبد ناصر مقدم، که در این لیست، فقط سپهبد ناصر مقدم در کارهای اطلاعاتی در ساواک و در رکن دوم ارتش خدمت کرده بود. آنچه را هم که به نام برنامه به آنان داده شده بود، احتمالاً یا به درستی از محتوای آن آگاه نشده بودند، یا اینکه هم­پیمانان کشور ما، یک برنامهٔ کهنه و ابتدائي از کار یک سازمان اطلاعاتی به آن­ها داده بودند. بعد هم هیچ یک از این گردانندگان به فکر بازبینی برنامه‌هائي که در تشکیلات جاری بود، نیفتاده بودند. و اگر هم آدم فضولی مانند من پی به قضایا می‌برد و آن را مطرح می­کرد، با گفتن فضولی موقوف او را ساکت می‌کردند.

امّا اینکه سازمان موفق بود و توانسته بود وظایف مربوطه‌اش را به نحو احسن انجام دهد، دو دلیل عمده داشت: نخست اینکه در کشور ما ابر و باد مه و خورشید و فلک در کار بودند که مملکت بچرخد و کار سازمان نیز بر همین منوال می‌چرخید. دوم آنکه بیشتر موفقیت‌های سازمان مربوط می‌شد به تلاش صمیمانهٔ و زحمات شبانه روزی کارمندانی که اکثر آن­ها با دیدگاه و روش‌های خاص خود، کارها را انجام می‌دادند و به ثمر می‌رساندند.

داستان من و مقدم و فردوست، نمونه­ای از طرز کار این سازمان بود. سازمانی که حتی قائم مقام قدرتمند آن، حاضر نشد عیب و ایراد سازمان را از زبان یک کارمند تازه وارد، بشنود و در صورت درست بودن نظر او، سعی در بهبود کار سازمان کند.

در اینجا باید یاد آور شوم که بازدید پادشاه از ساختمان سازمان نیز به دلایل نامعلوم منتفی شد و ایشان هرگز برای بازدید از ساختمان جدید سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیامدند.

ماموریت در اردن هاشمی و لبنان

باری، وقتی ماموریت اردن هاشمی پیش آمد، سپهبد مقدم با توجه به سابقهٔ آشنائی با من که به کوتاهی مطرح شد، مرا برای این ماموریت انتخاب کرد. هدف از این ماموریت هم نفوذ در سازما‌ن‌های فلسطینی و شناسائی ایرانیانی بود که برای آموزش جنگ‌های چریکی وارد این سازمان‌ها می‌شدند.

انتخاب من و تهیهٔ مقدمات سفر و غیره مدتی به طول انجامید. از این‌رو زمانی من به اردن رفتم که درگیری تمام عیار پادشاه اردن با سازمان‌های فلسطینی (سپتامبر سیاه) شروع و به شکست آن­ها منجر و باعث فرارشان از اردن شده بود. بنابراین، برنامهٔ نفوذ و شناسائی ایرانیانی که برای آموزش به این سازمان‌ها می‌آمدند، در این کشور منتفی شد.

چند ماهی در اردن مشغول بررسی اوضاع و أحوال این کشور، پس از فرار سازمان‌های چریکی فلسطینی از اردن بودم. در نهایت هم به این نتیجه رسیدم که انجام ماموریتم، از طریق اردن دیگر امکان پذیر نیست. اگر قرار باشد که این ماموریت به درستی انجام بگیرد، بایستی به لبنان رفت و کار را در آنجا دنبال کرد، که اکثر سازمان‌های چریکی فلسطینی به آنجا کوچ کرده‌اند.

اما برعکس نظر من، آقای قدر با جاه طلبی که داشت، می‌خواست نتایج این ماموریت را به حساب خود بگذارد، معتقد بود که می‌شود از طریق اردن نیز این ماموریت را انجام داد. تا اینکه بالاخره با دلیل و منطق ایشان را قانع کردم که این ماموریت از اردن هاشمی عملی نیست و می‌باید در لبنان پیگیری شود. بعد از قانع کردن ایشان، طی گزارشی به تهران، درخواست کردم یا ماموریت مرا در اردن پایان دهند که برگردم و یا اینکه مرا به سفارت ایران در لبنان بفرستند که هدف مورد نظر را در آنجا پیگیری کنم.

با اعزام من به لبنان موافقت شد و از اردن به ایران برگشتم تا وسائل سفرم را به لبنان فراهم کنم. ناگفته نماند که رابطهٔ من با آقای قدر در اردن خوب بود و هیچ مشکل خاصی با هم نداشتیم و تصورم هم این بود که ارتباط خوب مابین ما، برقرار خواهد ماند. اما این گونه نبود، و تصور من به کلی اشتباه بود!

***

منصورِ قدر با سلام و صلوات وارد لبنان شد. همهٔ کارمندان منتظر بودند، برخورد سفیر قدر قدرتِ جدید را ببینند و من هم که پیشاپیش با او آشنا بودم، تصورم این بود که رابطهٔ خوب گذشتهٔ من با او در اردن، در لبنان هم ادامه خواهد داشت.

اما، برخلاف تصورم، برخورد آقای قدر با من آنچنان که می‌پنداشتم نبود. با آمدن ایشان به لبنان تا زمانی که پس از دو ماه مرا به حضور پذیرفت و همکاری ما با هم شروع شد، همیشه پُر از تنش بود.

رسم است، وقتی سفیر جدیدی به سفارتی منصوب می‌شود، کارمندان سفارت را به ترتیب رتبهٔ آنان به صورت انفرادی یا جمعی به حضور می­پذیرد یا همراه نفر دوم سفارت به دفترشان می‌رود که هم مراسم آشنائی با کارمندانش را انجام دهد و هم در باره وظایف هر یک گفت­وگوی کوتاهی داشته باشند.

قدر مطابق معمول با همهٔ کارمندان بر حسب شغل و مقامشان دیدار و گفت­وگو کرد، مگر من که در پوشش کارمند وزارت خارجه به لبنان آمده بودم. این بی­اعتنائی که من هیچ دلیل خاصی برای آن پیدا نمی­کردم! از دو ماه هم تجاوز کرد که برایم حیرت انگیز بود. وقتی من از اردن با موافقت خود او به لبنان آمدم، مشکلی با هم نداشتیم و در طول زمانی هم که در لبنان بودم با توجه به اینکه رئیس نمایندگی لبنان از دوستان قدیمی او بود، وقتی ایشان به لبنان می­آمد، من هم معمولاً به دیدارش می‌رفتم.

در لبنان، با توجه به ارتباط بسیار خوبی که من با سفیرمان آقای آشتیانی پیدا کرده بودم، و در بسیاری موارد، به خصوص در رفت و آمد مقامات بلند پایهٔ ایرانی به لبنان، کارهای تشریفاتی آنان را من به عنوان معاون کنسول ایران انجام می‌دادم، از این رو، فکر می‌کردم شاید به خاطر نزدیکی من به آقای آشتیانی که قدر مخالف کارهای او بود، این رفتار خصمانه را با من پیش گرفته است.

تا اینکه نامه‌ای از برادرم دریافت کردم که نوشته بود، چندی پیش، آقای قدر را در اداره دیدم. ضمن تبریک گفتن انتصابش به سفارت لبنان، از او خواستم که احیاناً اگر از کار تو ناراضی بود، قبل از اینکه برایت پرونده­ای بسازد، به من خبر بدهد تا از تو بخواهم به ایران برگردی. و آقای قدر هم در پاسخ بدون درنگ و هیچ توضیحی، به من گفت: هم اکنون به برادرتان بگویید که به ایران برگردد.

برادرم از من خواسته بود که تقاضا کنم و به ایران برگردم و تذکر داده بود که با رضایتی که مقامات اداره در همین مدت کوتاه از کار تو دارند، ماموریت‌های بهتر از لبنان در انتظارت خواهد بود.

من غافل از دلگیری یا خصومت بی­دلیل آقای قدر، به برادرم نوشتم که: در این مدت کوتاه، کارم در لبنان بسیار خوب پیش می‌رود. با ایرانیان مقیم لبنان و دولتمردان و شخصیت‌های لبنانی ارتباطات بسیاریبرقرار کرده‌ام. ضمن اینکه با آقای قدر هم مشکلی ندارم. احتمالاً سوء تفاهمی پیش آمده که با آمدن او و دیدارش حل خواهم کرد.

در دو ماه و اندی که آقای قدر، سفیر ایران در لبنان بود، هیچ کسی، حتی رئیس نمایندگی که از دوستان آقای قدر بود، نتوانسته بود برای برطرف کردن این رفتار غیر منطقی او قدمی بردارد.

به نظر خود من، آقای قدر که به برادرم گفته بود:« به برادرت بگو برگردد»، با این بی­اعتنائی و به زبانی بی­احترامی ساده لوحانه‌اش، منتظر بود که من شخصاً تقاضای برگشت به ایران را بکنم. بگذریم از اینکه او برادر مرا هم خوب می‌شناخت که اگر کوچک­ترین اقدامی علیه من انجام می‌داد، طرفش برادرم بود و آقای قدر هم بی­خبر از موقعیت برادر من نبود.

در طول مدتی که قدر با بی­اعتنائی، منتظر واکنش من بود، اتفاقات جالبی هم رخ داد که قدر نمی­توانست آن­ها را نا دیده بگیرد. نخست اینکه هر یک از شخصیت‌های ایرانی مقیم لبنان که به درخواست خود و یا تقاضای سفیر به دیدار او می‌آمدند، بی­آنکه من در جریان باشم، صحبت را به من می‌کشاندند و رفتار و خدمات مرا نسبت به ایرانیان می­ستوند و ارج می‌گذاشتند. بعضی از آن­ها هم پس از پایان دیدارشان با آقای سفیر، می‌خواستند که برای تجدید دیدار با من، به اتاقم بیایند.

موضوع دیگر که برای آقای قدر باور کردنی نبود، این بود که در بسیار از مراسم رسمی و میهمانی‌های شخصیت­های لبنانی که آقای قدر به عنوان سفیر ایران در آن شرکت می‌کرد، من نیز جزو دعوت شدگان بودم و در همان مجالس وی می‌دید که چطور شخصیت‌های لبنانی با علاقه و احترام با من برخورد می‌کنند.

از سوی دیگر من با کالج بین­ المللی امریکادر بیروت و دانشگاه امریکایی بیروت:

American International College of Beirut)وAmerican University of Beirut)

چنان رابطهٔ خوبی برقرار کرده بودم که تا آن زمان بی­سابقه بود.

واقعیت دیگری که گفتنش در شناخت آقای قدر ضروری است، این است که اکثر شخصیت‌های لبنانی نسبت به او نظر خوبی نداشتند. به عنوان نمونه یکی از شخصیت‌های سیاسی لبنان که خود را آمادهٔ کاندیداتوری ریاست جمهور لبنان می‌کرد، از من می‌خواست که نظر دولت ایران را به حمایت از او جلب کنم. من با صمیمیت به او قول دادم که خواسته‌اش را با نظر مثبت به ایران منعکس کنم. او با خوشحالی از قول من، کارت دعوتی به دستم داد که دو هفتهٔ دیگر برای صرف شام به منزل او بروم تا گوشه‌ای از موقعیت خود را به من نشان دهد.

  • می‌گفت: جمعی از شخصیت‌های بزرگ لبنان که حامیان من هستند، به اضافهٔ بعضی از سفرای کشورهای اروپائی و عرب در آن روز برای صرف شام در منزل من خواهند بود.
  • پرسیدم: آیا آقای قدر را هم دعوت کرده­اید؟
  • گفت: نه! و افزود، می­دانی که به آقای قدر نمی‌شود اعتماد کرد. من ترجیح می‌دهم که موضوع مرا شما دنبال کنید.
  • گفتم: من این کار را خواهم کرد، ولی اگر شما آقای قدر را دعوت نکنید، کار درستی نیست و برای منظور شما هم حمایت آقای قدر ضروری است. پس از گفت­وگوی زیادی، پذیرفت و گفت: فردا برای ایشان هم دعوتنامه خواهم فرستاد، ولی بیشتر به حسن نیت شما اعتماد دارم، نه آقای قدر.

باید یادآور شوم که قدر خارج از طینت و نیت بد خود، مردی با هوش، زرنگ، موقع شناس، اطلاعاتی و سیاستمدار بود و اگر برخلاف مصالح شخصی و منافع مادی، این ویژگی‌ها را در راه مملکت به‌ کار می‌برد، می‌توانست برای مملکت بسیار مفید واقع شود، که متاسفانه اینگونه رفتار نمی‌کرد.

 

باری آقای قدر وقتی موقعیت مرا در لبنان به کفهٔ ترازوی عقلش گذاشت وبا مقایسه من با کارمندانی که در سفارت بودند، به این نتیجه رسید که برای برنامه‌هایش در لبنان، این اوست که به من احتیاج دارد. علاوه براینکه داستان موقعیت من در لبنان به گوشِ مقاماتِ تهران نیز رسیده بود و درگیری­اش با من می­توانست برایش نامناسب باشد.

بالاخره یک روز خانم سکرترش که یکی از اولین دوستان من در لبنان بود، با لبخندِ خاصی که نشان می­داد در جریان سردی رابطهٔ سفیر با من است، گفت:

  • جناب سفیر می‌خواهد شما را ببیند.
  • گفتم: کی؟
  • گفت: اگر ممکن است، هم اکنون!

به دفترش رفتم، مطابق معمول از جای خود برخاست و با من به گرمی دست داد و گفت:

  • خیلی وقت است که شما را ندیده‌ام!
  • گفتم: خیلی از هم دور بودیم و فرصت و مناسبتی پیش نیامد که همدیگر را ببینیم. و افزودم: برادرم به من نوشته بود که شما از ایشان خواسته بودید، از این مأموریت دست بردارم و به ایران برگردم و من پذیرفته بودم. منتهی منتظر بودم شما را ببینم و دلیل این درخواست را از زبان خود شما بشنوم و بعد چمدانم را ببندم و برگردم. امروز هم پس از این همه مدت بی­التفاتی، خوشحال می‌شوم که علت درخواست شما را برای برگشتم از لبنان بپرسم و بروم!

قدر پس از یک سکوت طولانی و در هم کشیدن ابروانش، در حالی که با کنجکاوی به چشمان من خیره شده بود، گفت:

  • داستانش طولانی است و به موقع برایت خواهم گفت. اما امروز خواستم بگویم که در این مدتی که در لبنان هستم در بارهٔ تو بسیار تحقیق کرده­ام و دیده­ام همه از کارت راضی هستند. حسن رفتار و برخوردت چه با ایرانیان و چه با لبنانیان بسیار خوب بوده و از این بابت به تو تبریک می‌گویم و خوشحالم که همکار خوب و شایسته‌ای مثل تو دارم. بعد هم افزود: کارهای زیادی هست که ما باید با هم انجام دهیم.

در این هنگام پیشخدمت سفیر برایمان چای آورد و رشته سخن‌مان قطعشد و به موضوعات دیگر کشید. به عبارت دیگر همهٔ ماجرای بی­اعتنائی و بی­احترامی دو ماهه‌ای که به من کرده بود را، با چند جمله ستایش آمیز از طرز کار و رضایت ایرانیان و لبنانیان از من و صرف یک فنجان چای به پایان رساند. با این وصف، من در هنگامِ خداحافظی گفتم:

  • جناب آقای قدر، من با کمال میل و با صمیمیت با شما همکاری خواهم کرد و تا روزی هم که این همکاری با حسن نیت از جانب شما همراه باشد، من در خدمت شما خواهم بود. هر وقت هم از کار من ناراضی بودید، صراحتاً به خود من بفرمائید که بدون درنگ با تقاضای شخصی از این جا می‌روم.
  • خنده‌ای کرد و گفت: فعلاً ‌این موضوع را فراموش کن!

اولین ملاقات من با آقای قدر، پس از گذشت دو ماه از ورود ایشان به لبنان، این چنین آغاز شد و پس از آن، هر روز یک بار و بعضی اوقات دو یا سه بار مرا احضار می‌کرد تا در باره موضوعات مختلف از من پرس­وجو و نظر خواهی کند. بسیاری از روزها هم در موقع ناهار مرا هم همراه خود به اقامتگاه سفارت می برد و ناهار را با هم صرف می‌کردیم. ضمن اینکهآرام آرام هم گفت­وگوهایمان را به موضوع موسی صدر، چگونگی ارتباط من با او و نظرم نسبت به وفاداری و حسن نیت او به ایران کشاند. و من آنچه می‌دانستم و آنچه استنباط می‌کردم، به طور مشروح برایش شرح می­دادم.امابه صراحت هم می‌گفتم که آقای صدر علاوه بر حسن نیتی که نشان می‌دهد، وابستگی او و بستگانش به ایران بزرگ­ترین امتیازی است که ما داریم و باید از او به نفع مملکت استفاده کنیم.

این نکته را هم یاد آور شوم که در این مدت من هم با ارتباطاتی که با دوستان و آشنایان، به ویژه ایرانیان مقیم لبنان داشتم، تا حدودی در جریان اختلافات گذشتهٔ آقای قدر با آقای صدر قرار گرفته بودم. به خصوص در زمانی که آقای قدر ریاست نمایندگی ساواک در لبنان را برعهده داشت و آقای صدر هم پیشنماز مسجد و صاحب منبر مرحوم سید عبدالحسین شرف الدین در شهر صور بود. نه آقای قدر به مقام سفارت اردن رسیده بود و نه آقای صدر، مجلس اعلای شیعیان لبنان را برپا کرده و به ریاست آن انتخاب شده بود و مهم­تر از همه لقب پر طمطراق «امام موسی صدر» را هم از شیعیان لبنان نگرفته بود.

نخستین اختلاف منصور قدر با موسی صدر

نخستین اختلاف این دو شخصیت بر سر بانوی زیبائی به نام «پروین» بود. بانوی زیبائی که در ایران عاشقِموسی صدر بود و پس از عزیمت او به لبنان، این بانو نیز در پی او از ایران به لبنان آمده بود، بی­آنکه توجه داشته باشد که مرد دلخواه او، آن آزادی عمل را که در ایران داشت، در لبنان ندارد و نمی‌تواند دست از پا خلاف کند.

از سوی دیگر آقای قدر هم که در زنبارگی شهرت داشت، در آن هنگام رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان بود، چشم هوس به سوی این بانوی زیبای ایرانی دوخته بود. امّا با بی­اعتنائی او روبه رو شده بود. او بی­آنکه توجهی به إحساس عاطفی این زن نسبت به موسی صدر داشته باشد، فکر می‌کرد که این صدر است که مانع التفات این بانو به وی می‌شود. واقعیت هم همین گونه بود، زیرا موسی صدر علاوه بر علاقه‌اش به این بانوی زیبا و وفادار، نگران پی­آمدهای ارتباط او با قدر هم بود و می‌ترسید که در نهایت پاپوشی برای او بدوزد. لذا این بانو را از هرگونه تماس و نزدیکی با آقای قدر برحذر می‌داشت.

در کشاکش همین مسائل بود که به احتمال زیاد، با برنامه ریزی موسی صدر، پروین خانم با سیدجعفر شرف الدین، پسر مرحوم آیت­الله سید عبدالحسین شرف الدین، وکیل مجلس لبنان ازدواج کرد و دست آقای قدر از دامان این بانو به کلی کوتاه شد. ولی اولین سنگ بنای خصومت و دشمنی این دو با ناکام ماندن آقای قدر در دستیابی به بانو پروین گذاشته شد.

دومین اختلاف قدر با موسی صدر، به داستان سپهبد تیمور بختیار و دستگیری‌اش در بیروت و ملاقات آقای صدر با او بر می‌گردد. در آن مورد خاص همان طور که قبلاً هم اشاره شد، قدر هم مانند بسیاری به دنبال بهره برداری از این حادثه بود. او با توجه به آشنائی‌اش با آقای صدر،‌ می‌خواست که او واسطه بشود تا دولت لبنان سپهبد بختیار را به ایران تحویل بدهد که موسی صدر زیر بار پیشنهاد او نرفت.

سومین اختلاف هم مربوط می‌شود به فراهم کردن زمینه‌های مربوط به آشتی دادن موسی صدر با ایران و رفتن ایشان به ایران و دیدارش با پادشاه فقید که ترتیبات آن را آقای رکن الدین آشتیانی سفیر ایران و آقای محمود لواسانی نفر دوم سفارت ایران در لبنان فراهم کرده بودند که امتیاز بزرگی برای آنان محسوب می‌شد. در این مورد نیز قدر، سرش بی­کلاه مانده بود. به همین علت هم تمام تلاش خود را صرف برهم زدن رابطهٔ موسی صدر با ایران کرده بود.

تا اینکه اختلاف مابین آقای سیروس فرزانه وزیر اطلاعات و جهانگردی ایران با آقای رکن الدین آشتیانی سفیر ایران در بیروت، پیش آمد. در این مورد خاص، قدر حداکثر استفاده را کرد و با کمک ارتشبد نصیری و دیگرانی که در این مورد جانبداری از قدر را می کردند،‌سبب برکناری رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان شد و با جایگزین شدنش به جای آقای آشتیانی، به دنبال آن بود که همهٔ ارتباط خوب پادشاه فقید ایران با موسی صدر را برهم بزند، که زد.

اما به نظر بسیاری که با منصورِ قدر آشنائی دارند، اختلاف بزرگ­تر ایشان با موسی صدر، بر می­گردد به موضوع ساختن بیمارستانی با هزینه چندین میلیون دلار که پادشاه ایران قول پرداخت هزینهٔ آن را به موسی صدر داده بود.

قدر در سال ۱۹۶۸سرپرستی پروژهٔ دویست باب خانه­یِ مسکونی در شهرکی به نام «طالبیه» که با کمک ایران برای فلسطینی‌های مقیم اردن ساخته می‌شد، رابر عهده داشت. شهرکی که فقط شامل دویست واحد مسکونی ساده به اضافهٔ حمام و مدرسه و درمانگاه با یک بودجه محدود بود. وقتی که قرار شد پادشاهِ ایران چندین میلیون دلار به ساختنِ بیمارستان برایِ شیعیانِ لبنان کمک کند، در صدد برآمد کاری کند که این بار نیز ساختِ این بیمارستان به سرپرستیِ او انجام بگیرد تا هر طوری که می­خواهد، بودجهٔ کلان آن را به مصرف برساند! و این یکی از بزرگ­ترین و مهم‌ترین مواردِ اختلافِ او باموسی صدر بود.

 

آمدن قدر به لبنان همان طور که گفته شد، با سر و صدای بسیاری همراه بود. از جمله مقالهٔ مفصلی در یکی از روزنامه‌های جنجالی وابسته به سازمان­های چپ لبنان «السفیر» چاپ شد که آمدن او را به عنوان یک سفیر فوق­العاده اطلاعاتی و امنیتی ایران با آب و تاب شرح داده بود. مقاله­ای که آقای قدر از آن برای مهم جلو دادن خود، نزد مقامات ایرانی مورد بهره برداری قرار داده بود.

سوء قصد به ماشین سفیر ایران در لبنان

قدر پس از حضور در لبنان به عنوان سفیر ایران و بر قرار کردن رابطه‌اش با طرفداران سنتی ایران که از گذشته با آنان در ارتباط بود، و با بررسی اوضاع و احوال این کشور و موقعیت آقای صدر، دست به کار شد و نخستین حملهٔ خود را با سوء قصدی که به اتومبیل ضد گلولهٔ وی انجام گرفت، آغاز کرد. حمله‌ای که واقعی بودن آن قویاً مورد سوء ظن مقامات لبنانی و حتی دولت ایران قرار گرفت. به همین علت هم خیلی زود با سکوت هر دو دولت روبه رو و به فراموشی سپرده شد.

دلیل عمدهٔ سوء ظن به این حرکت، این بود که سوء قصد در زمانی انجام گرفت که آقای قدر بر خلاف اصول اولیهٔ حفاظت، در آن روز به خصوص، بدون ماموران حفاظت دولت لبنان که همیشه او را در رفت و آمدها، اسکورت می‌کردند، از محل اقامت خود، به سفارت حرکت کرده بود. عدم رعایت حداقل حفاظت امنیتی که آقای قدر می‌باید از آن آگاه باشد، نخستین گمانه زنی‌ را در بارهٔ این سوء قصد به وجود آورد. اینکه چرا ایشان در آن روز از ماموران حفاظت خود استفاده نکرده بود؟ به خصوص اینکه مقامات امنیتی لبنان، تنها شاهدی که برای این سوء قصد داشتند، غیر از خود آقای قدر، رانندهٔ او بود که قدر به دلیل اطمینان و اعتماد کامل به او، وی را از اردن هاشمی با خود به لبنان آورده بود.

مطلب دیگر که روایت قدر و راننده­اش را پیش مقامات امنیتی لبنان بی­اعتبار جلوه می‌داد، این بود که حمله به ماشین ضد گلولهٔ آقای سفیر در حال حرکت، با هفت تیر و نارنجک و کوکتل مولوتف یک کار تروریستی محسوب نمی‌شد. تروریست‌‌ها به خوبی می‌دانند که حمله به حامل ماشین ضد گلوله در حین حرکت کار درستی نیست، باید زمانی دست به کار شوند که سوژه در حال سوار یا پیاده شدن از ماشین ضد گلوله باشد.

سومین مطلبی که بیش از هر چیز دیگر، ساختگی بودن این سوء قصد را محرز می‌کرد، اتهام زدن منصور قدر به موسی صدر در این سوء قصد بود! و آن هم صرفاً به استناد دستگیری آخوند گمنامی به نام «صفت­الله برزگر نفری» مشهور به «احمد نفری» که نه تنها جزو دار و دستهٔ موسی صدر نبود، بلکه از معارضین او هم به شمار می‌آمد.

احمد نفری، به دلیل ارتباط پدر همسرش، آخوندی به نام دکتر محمد صادقی، که خود را طرفدار و نمایندهٔ خمینی قلمداد می‌کرد، از طرفداران خمینی بود. به همین علت هم، ما او و پدر همسرش را تحت نظر و کنترل داشتیم. همهٔ ارتباط‌های او را هم می‌دانستیم. او نه از نظر فیزیکی، نه از لحاظ روانی و نه از باب رابطه‌اش با مخالفین ایران، نمی­توانست چنین کاری را انجام دهد. آقای قدر تنها به دلیل آخوند بودن او، فکر می‌کرد می‌تواند دست داشتن موسی صدر را در این قضیه ثابت کند.

 

روزی که آقای قدر بدون مشورت با نمایندگی از دولت لبنان خواسته بود که احمد نفری را که به نظر ایشان از دار و دستهٔ موسی صدر است، به اتهام این ترور نافرجام دستگیر کنند، من که در جریان عدم ارتباط او با این برنامه بودم، به آقای قدر توضیح دادم که چنین اتهامی به این شخص که هیچ ارتباطی هم با آقای صدر ندارد، درست نیست و سبب خواهد شد که دولت لبنان که کمابیش همهٔ آخوندهای مشکوک را تحت نظر دارد، اتهام شما را غرض آلود و بی­پایه و اساس بداند.

متاسفانه قدر که به دنبال بهانه‌ای می­گشت تا موسی صدر را متهم به این سوء قصد کند و مقامات ایران را گمراه سازد، زیر بار نرفت. به همین علت هم او را متهم کردند که برنامهٔ این حمله را خود ایشان تهیه و تنظیم کرده‌!

حاصل آنکه آقای قدر جنگ علنی خود را با موسی صدر با این توطئه کودکانه آغاز کرد. گفتنی است که در این مورد خاص، قصد آقای قدر برهم زدن رابطهٔ ایران با موسی صدر بود و برایش مهم نبود که دولت لبنان اتهام او را بپذیرد یا نپذیرد. چون هدف اصلی او قطع کمک پادشاه ایران به آقای صدر بود و بس. و در این راه هم موفق بود و به سادگی توانست تهران را قانع کند که این سوء قصد از جانب موسی صدر برنامه ریزی شده است.          ادامه دارد   

به نقل از ره آورد شمارۀ ۱۲۶

بخش نخست

 

فرهنگ فرّهی درگذشت!

سپتامبر 23rd, 2019

 

استاد فرهنگ فرّهی برنامه ساز و روزنامه نگار برجسته درشامگاهِ روز دوشنبه (۱ مهر / ۲۳ سپتامبر)چشم ازجهان فرو بست.

روزنامه نگاری و فعالیّت های رادیو-تلویزیونیِ فرهنگِ فرّهی با نوعی مدرنیسم و نوآوری همراه بود که با شعرو ادبیّات کلاسیک و معاصر ایران پیوندداشت.آغازفعالیّت های مطبوعاتی فرهنگ فرّهی باسردبیری نشریۀ«روزنه»(باهمکاری احمدشاملو)بودو سپس دررادیو-تلویزیون ملّی ایران مُجری برنامه های مختلف گردید،ازجمله:«جُنگ شب»،«نقشی‌ در آئینه هفته»، «سیری در مسائل روز»،«در پیشگاه تاریخ» و …

باآغاز انقلاب اسلامی  فرّهی به آمریکا مهاحرت کرد و درنشریۀ«ایران تریبون»و سپس در«جُنگ»،«نیمروز»«پیام ایران»،«رایگان»،«مجله جوانان»و…نیز در رادیو-تلویزیون های «تهران»،«ایرانیان»،«جام جم»،«جنبش ایران»،«پارس»،ملی ایران NITV  به فعالیّت پرداخت.خودسوزی و مرگِ فرزندرشیدِفرهنگ فرّهی(نیوشافرّهی)دراعتراض به ورودعلی خامنه ای به مجمع عمومی سازمان ملل(1366=1987)،فصل سیاه و سنگین زندگی فرهنگ فرّهی در غربت بود.

درتاریخ ۱۷ فوریه2018 = ۲۸ بهمن1398 به همّت دکترتورج دریائی مراسم تجلیلی از فرهنگ فرّهی در دانشگاه ارواین(کالیفرنیا)برگزارشدکه در آن جمعی ازصاحب نظران و روزنامه نگاران به زندگی و کارنامۀ فرهنگی وی پرداختند.

شعلۀ نام و یادِ فرهنگ فرّهی  هماره روشن باد!

 

 

سپتامبر 18th, 2019

کتابشناسی حزب توده،بهمن زبردست

 

 

استادِ لحاف ‌دوز،فریدون مجلسی

سپتامبر 17th, 2019

 

در گفت‌وگویم با احمدرضا احمدی شاعر و نویسنده و هنرمند نقاش سرشناس، صحبت از اهمیت شعر در زبان فارسی شد، خاطره‌ای را از 50 سال پیش تعریف كردم. گفتم كه 50 سال پیش كه دیپلماتی جوان بودم ما را برای شركت در برنامه‌ای درباره فرهنگ ایران به دانشگاه معروف جرج تاون دعوت كردند. یكی از سخنرانان اصلی استاد پیری بود به نام آمباسادور جُرج بادو. به طوری كه از نامش برمی‌آید، ریشه فرانسوی داشت و سفیر بازنشسته و استاد آن دانشگاه بود. او در آغاز سخنرانی گفت كه اصولا یك عربیست است و فارسی و ایرانشناسی برایش نقش دوم را داشت زیرا بیشتر دوران خدمت دیپلماتیك خودش را در كشورهای عربی طی كرده بود. پروفسور بادو گفت كه در سخنرانی كوتاه خود به بیان خاطره‌ای كوتاه مربوط به 50 سال پیش از بغداد اكتفا می‌كند كه اكنون می‌شود خاطره‌ای از 100 سال پیش و چنین گفت: «دیپلماتی جوان بودم و پس از آموختن زبان عربی در مدرسه زبان‌های شرقی، مامور خدمت در بغداد شدم. در آن ایام فراهم كردن اسباب و اثاثه زندگی به‌ آسانی رفتن به یك فروشگاه بزرگ نبود. وسایل خواب مهم بود و باید در محل دوخته و ساخته می‌شد. با راهنمایی دوستان، افزارمندی را به خدمت گرفتم كه او را «لحاف‌دوز» می‌نامیدند. او ابزار زه‌دار بلندی داشت و با كوبیدن ضربه‌هایی با یك وزنه چوبی به زه پنبه را حلاجی می‌كرد و در كیسه‌هایی كه باید لحاف و تشك می‌شدند، می‌ریخت و با سوزن و جوالدوز خود كیسه را به صورت تشك درمی‌آورد یا با دوختن نقش و نگارهای عربِسك لحاف می‌دوخت. هنگام كار آوازی موزون می‌خواند كه فقط برخی كلمات آن برایم آشنا بود و معنی آن آواز را نمی‌فهمیدم. از او پرسیدم به چه زبانی می‌خواند، گفت ایرانی است و به فارسی می‌خواند. گفتم اینكه می‌خوانی شعر است؟ گفت آری. گفتم آن را خودت نوشته‌ای؟ نگاهی حیرت‌زده به من كرد و گفت اینها اشعار مولانا، حافظ و سعدی است! وقتی قدری از معانی آن گفت، مرا شگفت‌زده كرد. گفتم، می‌توانی به من فارسی بیاموزی؟ گفت آری و من فارسی را نزد یك استاد «لحاف‌دوز» ایرانی از روی اشعار فاخر این شاعران بزرگ آموختم. نمی‌دانم در كدام فرهنگ دیگری می‌توان چنین نمونه‌ای از نفوذ ادبی و شعر نزد برخی از عادی‌ترین سطوح جامعه یافت و لحاف‌دوزی را به استادی گرفت.» دوست ادیب‌مان احمد‌رضا احمدی شاعر با هیجان قول گرفت كه این را بنویسم. گفتم فكر می‌كنم سال‌ها پیش در جایی نوشته‌ام، گفت باز هم بنویس. گفتم چشم!

منبع:روزنامه اعتماد/ شنبه 16 شهریور 1398

 

غزلی از جهانگیر صداقت فر

سپتامبر 13th, 2019

 

 

بارانِ سرخ بارد تا ابرِ دیدگانم-

               دردِ جگر گزا را پنهان نمی توانم

حسرت بدامنم ریخت ظلم زمانه وُ سوخت

از تارو پود اعصاب، تا مغز استخوانم

خود در فصول باران، چترِ پناه بودم

در آفتاب مرداد،تا کیست سایبانم؟

مرگ بنفشه ها را دیدم به شام پاییز

دریافتم که من نیز خود در خَمِ خزانم

بالا بلندِ یلدا از طاق شب گذر کرد

نشکفت غنچۀ صبح در باغ آسمانم

بر گُرده گاهِ احساس روییده دشنۀ دوست

برسینه داغِ زخمِ شمشیرِ دشمنانم

در حلقۀ حریفان یک یار جانی ام نیست

شعر است و بادۀ تلخ همصحبت شبانم

رهپویِ تندپایم در کارِ مهر ورزی

در راهِ کینه توزی لنگ است کاروانم

درد آشنا خدا را، دریاب حال مارا

زین دردِ دیرپا رفت بر باد دودمانم

غزلی از فاضل نظری

سپتامبر 12th, 2019

با لبِ سُرخت مرا یادِ خدا انداختی

روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه می‌دیدی ولی

سهم ماهی‌های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم

بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می‌باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود

می‌توانستی نتازی بر من اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست

عشق را شاید ولی هرگز مرا نشناختی!

 

مانوک خدابخشیان درگذشت!

سپتامبر 7th, 2019

مانوک خدابخشیان ،مفسر و تحلیلگرِبرجستۀ رادیو-تلویزیون ها در بامدادروزجمعه(۱۵ شهریور ۱۳۹۸ )در لس‌آنجلس چشم ازجهان فرو بست.

خدابخشیان ازنادرترین و شریف ترین روزنامه نگاران و مجریانی بودکه برنامه هایش موردتوجۀ مردم ایران و خصوصاً«نسل شیک پاسارگادی»بود.

مانوک خدابخشیان درهمۀ این سال ها دل در گروِ آزادی ایران داشت.فقدانِ او،ضایعه ای جبران ناپذیر برای دوستداران آگاهی و مبارزان آزادی ایران است. 

شعلۀ یاد و نامش هماره  روشن باد!

 

 

۲۸یادداشت دربارۀ ۲۸مرداد،علی میرفطروس

آگوست 18th, 2019

*نوعی«تقیّه» و «تنزّه طلبی» روحِ آزادیِ اندیشه و شجاعت اخلاقی را درجامعۀ سیاسیِ ما کُشته است.

*پژوهشگری که بخواهد«همه»را راضی کند یا «عوامفریب»است یا «فریفتۀ عوام».

*کسانی که اعتقادبه«کودتای28مرداد»را تاحد«ایمان مذهبی»بالا می برند و«تجدیدنظرطلبی»دراین باره را«کُفر»می دانند،حتماً«منافع»ی دراین کاردارند،ازجمله اینکه 28مرداد و مصدّق برای این افراد،«جامه»ای است تا عیب و اشتباهِ شان(در حمایت از آیت الله خمینی)را بپوشانند.

***

اشاره: 

متن زیر بخشی ازیادداشت های نگارنده است که درکتاب«بیداری‌ها وبیقراری ها»منتشرخواهدشد.درمیانِ این یادداشت ها،28 یادداشت در بارۀ 28مرداد32 است.بخشی از این یادداشت ها را در زیر می خوانید.

«بیداری ها و بیقراری ها»نوشته هائی است«خطی به دلتنگی»که می خواست نوعی «یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که -گاه- از «خواستن»تا«توانستن»،فاصله  بسیار است.

درسال های مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده ها و دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنهامی تواند به غنای این یادداشت ها  بیفزاید.

«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه و گذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی،تاریخی و سیاسی:دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه،روشن و آرام و رام ؛وگاه،آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست.شایدسخنِ «تبعیدیِ یُمگان» (ناصرخسرو قبادیانی) -بعدازهزارسال- هنوزنیزسرشت و سرنوشت مارا  رقم می زنَد.

این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِ زمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

                        حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

                        محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

***

جلسۀ بانوان آمریکائی درروز28مرداد!

19مرداد1387/9اوت2008

امروزباعبدالرضاانصاری درکافۀ« Trocadéro»ملاقات کردم.دولتمردی که پس ازپایان تحصیلات اش دررشتۀ مهندسی کشاورزی-مانندبسیاری ازجوانان آن دوران -ازآمریکا به ایران برگشت تا در سازندگی ایران نوین همّت کند.اولین ماموریت انصاری درخوزستان بود،درمنطقه ای که نه آب بود و نه برق ووجود پشه و حشرات دیگر خواب راازچشم مهندسان و کارگران می ربود.درواقع،خوزستانی که بعدها قلبِ اقتصاد و صنعت ایران شد به همّت وکوشش این نسل ازمهندسان وکارگران ایرانی ساخته شد.عبدالرضاانصاری- بعدها-به ریاست سازمان آب وبرق خوزستان و استانداری این منطقۀ مهم  منصوب شد و سپس در مقام وزارت کاروشهرداری تهران باعث خدمات شایانی شد.

عبدالرضاانصاری،درسال1332معاون«ویلیام  وارن»(William Warne)رئیس سازمان«اصل چهار»بود.این موسسۀ امریکائی درزمان ریاست جمهوری ترومن کمک های مالی،کشاورزی و عمرانیِ فراوانی به دولت مصدّق کرده بود.باچنان مقام وموقعیتی،عبدالرضاانصاری دربارۀ 28 مرداد32 به نکتۀ بسیارمهمی اشاره کردکه تازگی داشت.به گفتۀ او:

-«در روز 28 مرداد تعدادی از همسران مقامات بلندپایۀ آمریکائی، ازجمله خانم ویلیام وارن( رئیس ادارۀ«اصل چهار»)همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی، مانند: خانم عزّت سود آور، خانم ناصر(رئیس وقت بانک ملّی)،خانم مبصّر(شهردار تهران) و…که در یک انجمن خیریّه فعالیّت می‌کردند،طبق معمول، درسالن بانک ملّی جلسه داشتند…این امر،نشان می‌دهد که در28مرداد32 اصلاً برنامه ای برای انجام کودتا وجودنداشت وگرنه سفارت امریکا ازبیرون رفتنِ همسرانِ کارمندان بلند پایۀ آمریکائی- مانند«ویلیام  وارن»-و شرکت آنها درآن جلسه  ممانعت می‌کرد».

گفتم:دربارۀ نبودنِ طرح یا برنامه ای برای کودتادرروزِ28مرداد،آقای بابک امیرخسروی (عضوبرجستۀ حزب توده وشاهدعینیِ روزِ28 مرداد)هم  همین نظر را دارد.

 

عذرخواهی خانم آلبرایت از«کودتای 28مرداد»!!

۳۰ خرداد ۱۳۹۸/20ژوئن2019

 «عذرخواهی خانم آلبرایت»سال ها وردِ زبانِ دوستداران دکترمصدّق است.درآغازِاین ماجرا گفته بودم :عجیب است که دوستان  اسناد و گزارش‌های دست اوّل را کنار می‌گذارند و به این سخنانِ مصلحت ‌آمیز و دیپلماتیک،ارزشِ«سند بسیار مهم تاریخی»می دهند…در بارۀ این سخنان:

 اوّلاً،باید بدانیم که درتاریخ دیپلماسی آمریکا،ما از این«تعارفات» یا«مصلحت ها و مصالحه‌ها»،فراوان دیده‌ایم.

 دوم اینکه،آن سخن در جلسه‌ای به همّت آقای دکتر هوشنگ امیراحمدی(معمارِخستگی ‌ناپذیر بهبود روابط جمهوری اسلامی و آمریکا)صورت گرفته بود و موضع رسمیِ دولت آمریکا نبود.

 سوم و مهم تر از همه اینکه،خانم آلبرایت-اساساً- هیچگونه«عذرخواهی»(apologize) دربارۀ  28مرداد ابراز نکرده بود بلکه تعبیرسخنان وی به«عذرخواهی» تعبیرشخصیِ  آقای امیر احمدی بوده که می خواست به مراکز قدرت در ایران  چنین وانمود کندکه:«در سال 2000 من خانم آلبرایت را آوردم تا از ملّت ایران به خاطر کودتای 28 مرداد 32  عذرخواهی کند»!!(گفت‌وگوی هوشنگ امیراحمدی با هفته‌نامۀ «شهروند امروز»،شمارۀ ۴۱).

پس از19سال- حالا-آقای امیراحمدی درگفتگوبا تلویزیون«من وتو» رازِ این«عذر خواهی»را برملا کرده و در دقیقۀ48-51  گفته:

آقای محمدخاتمی وخرّازی آمدند وبه من گفتندکه تواگردربارۀ کودتای 28مرداد 32  ازآمریکائی ها یک عذرخواهی بگیری،ما هم دربارۀ گروگان گیری عذرخواهی خواهیم کرد،ولی ایرانی ها زیر قولِ شان را زدند… 

 باخودم می گویم:

-این 28مرداد هم مثلِ«لحافِ مُلّا» است و هرکس گوشه ای ازآن را می کِشد!

 

دکترصدرالدین الهی و28مرداد32

5شهریور1396=26اوت2016

دکترصدرالدین الهی- ماننداستاد جلال متینی،دکترهوشنگ نهاوندی و دیگران-اهل کامپیوتر و ایمیل و اینترنت نیست و به سبک و سیاق قُدما،روزنامه رابا«کاغذ»حس می کند،به همین جهت تلفن کرده بودکه:«مقاله ات دربارۀ 28مرداد32 رادرنشریات این حوالی[آمریکا] خوانده ام که هم برای من و هم  برای دیگردوستانم جالب و تازه بود…سئوآلاتی که درمتن مقاله مطرح شده و«خط سوم»ی که درتببین انفعال حیرت انگیزمرحوم مصدّق درروز28 مرداد ترسیم کرده ای،پذیرفتنی است…من درعنفوان جوانی-توسط پدرم-مصدّق رادیده بودم.در 28مرداد32 هم  حاضر و ناظرحوادث بودم.درمحاکمۀ دکترمصدّق هم حضور داشتم.من هم معتقدم که مصدّق اگر می خواست در28مرداد32 باکمک نیروهای حزب توده- و خصوصاًسازمان نظامی آن-می توانست براوضاع مسلط شود،ولی او ازتمام هوادارانش خواست تادرخانه های شان بمانند و ازهرگونه تظاهرات ضد سلطنتی  خودداری کنند…».

دکترالهی پس ازذکرخاطراتی از روز28مرداد و جریان دادگاه مصدّق،گفت:

بنویس آقا!بیشتربنویس!جامعۀ افسون شدۀ ما به اینگونه نگاه های تازه به تاریخ معاصرایران  نیازدارد». 

 

 اردوغان و مصدّق!

29تیر1395/ 19ژوئیه2016

کودتای چندروزِپیشِ ترکیه  مرا متعجّب کرده است.کمّ وکیف این ماجرا مرابه یاد دکترمصدّق و«کودتای نیمه شبِ25مرداد 32»می اندازد.بیشترِنشریات و رسانه های معتبرجهان- و حتّی نشریات ایران- این«کودتا»راساخته و پرداخته اردوغان می دانند.این«کودتا»نشان می دهدکه دولت های پوپولیستی برای پیشبرد اهداف و برنامه های شان،سیاست های مشترکی دارند.

درکتاب«آسیب شناسی یک شکست»، طرح کودتای سازمان سیا علیه دولت دکترمصدق را«طرح کودکانه»نامیده ام که فاقدکمترین امکاناتِ عملی و اجرائی بود،ازاین گذشته،انحلال مجلس توسط دکترمصدّق و عزل قانونی او توسط شاه-اساساً-انجام کودتا را غیرضروری یا منتفی می ساخت.به خاطرشرایط عصَبی و آشفته و خصوصاًاظهاراتِ تأثّربارِدکترفاطمی (مبنی بر تعدّیِ کودتاچیان به همسرش)دکترمصدّق ابلاغ فرمان عزل توسط سرهنگ نصیری را «کودتا»نامیده بود،ولی دکترغلامحسین مصدّق(پسر مصدّق) درگفتگوبا«تاریخ شفاهیِ دانشگاه هاروارد» (ژوئيۀ1984)تاکید می کند:درتمام روز25مردادمصدّق ازعزل خودتوسط شاه یادمی کرد و می گفت:

– «می خواهم ببینم حالا که[شاه] مرا عزل کرده، کجا گذاشته رفته؟ چکار کنم؟ مملکت را دست چه کسی بسپارم و بروم؟».

بنابراین،ماجرای نیمه شبِ25 مرداد- به عنوان«کودتا»-می تواندموضوعِ بررسی های تازه ای باشد.من امکانات،تجهیزات و توانائی های کودتاچیان و نیروهای هوادار دکترمصدّق -خصوصاحزب توده -رادربخشِ«كودتای شب 25 مرداد»:افسانه يا واقعيـّت؟ به دست داده ام.بااینحال،پرسش اینست که:

-ابلاغ فرمان شاه چرا درنیمه شب؟ 

شایدمنصفانه ترین پاسخ این باشدکه باتوجه به فضای تب آلودِ جامعه و تسلّط هواداران حزب توده برمیدان ها و خیابان ها،ابلاغ فرمانِ عزلِ مصدّق در وسطِ روز،تنش های سیاسیِ بیشتری را دامن می زد.

مقایسۀ«کودتای نیمه شبِ25مرداد 32»باکودتای اخیردرترکیه،شباهت های این دو رویداد را برجسته می کند.اردوغان-مانندمصدّق-باوجودسیاست های پوپولیستی،فاقداکثریّت لازم درمجلس بود و ازاین نظر،برای تثبیت موقعیّت سیاسی و پیشبُردِ برنامه هایش به چیزی به نام«کودتا»،نیازاساسی داشت،هم ازاین روست که  برخی از  تحلیگران،«کودتا»را«ساخته وپرداختۀ اردوغان برای سرکوب و پاکسازی مخالفان و تغییرقانون اساسی ترکیه»دانسته اند،نشریۀ فایننشال تایمز(19ژوئیه2016)تأکیدمی کند:«اردوغان،حتّی قبل از کودتا، لیست کسانی که باید دستگیر شوندرا آماده کرده بود».این امرنیز یادآورِ لیست اسامیِ «کودتاچیان»(ازجمله سرهنگ نصیری)است که روزهای قبل از 25مرداد-بارها -توسط نشریات حزب توده به اصطلاح «افشاء» شده بود ودولت مصدّق ازآنها  آگاهی داشت.اینگونه شباهت ها یادآورِ نظرِ دکترمظفربقائی است که وقایع شب 25مرداد را «کودتای ساختگی دکترمصدّق» نامیدکه«برای تکمیل کودتای مصدّق[انجام رفراندوم غیرقانونی وانحلال مجلس]این کودتای قلّابی رابه وجود آوردند».

این«کودتا»وقتی-بیشتر-«ساختگی»به نظر می رسدکه بدانیم به روایتِ شاهد و ناظرِماجرا، مهندس زیرک زاده:دستگیرشدگان-خصوصاًدکترحسین فاطمی-به هنگام بازداشت«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتند،جوک می گفتند و می خندیدند»…گوئی که«کودتاچیان»،آنان را به پیک نیک می بردند!!.

 

کودتای 28مرداد و«وُدکای روسی»!

28مرداد1388=19 اوت2009

 منوچهر پیروز انسان شریف،نجیب و نازنینی است ؛هم اهل قلم است و هم اهل قدم و کارهای نیک.باآنکه دررژیم گذشته،دارای مقام و موقعیّت مهمی بوده،ولی درمهاجرت برای اینکه محتاجِ«ازمابهتران»نباشد،مغازه ای بازکردتا همهء آنچه که عطر و طعم ایران دارد را دراینجا عرضه کند.وجودنوعی عزّت نفس و مناعت طبع درمنوچهر برایم احترام انگیز و زیبا است.

پستوی مغازه اش،پاتوق دلپذیری بود که گاه،شاهرخ مسکوب،ایرج پزشکزاد ودیگران را  می شددرآنجا دید؛باشیرینی های تازه و خوشمزهء هماخانم و انواع و اقسام کتب و نشریات فارسی.

ازدوران خدمتش دراستان فارس-و خصوصاً نواحی بندرعباس وخلیج فارس-حکایت های جالبی دارد که به کارِ پژوهشگران و جامعه شناسان می خُورَد.بارهابه او توصیه کرده ام که این خاطرات را بنویسد و منتشرکند،ولی او-هربار-می گوید:«این نیزبگذرد»…

چندروز پیش زنگ زد و گفت:

-قراری بگذاریم تابایکی از«شاهدان عینیِ 28مرداد»دیدار و گفتگوکنیم.

«شاهدعینی»از اعضای سابق حزب توده درتهران بودکه مانند خیلی ازتوده ای هابعداز28مرداد مقاطعه کار شده بود و ازاین طریق به زندگی و امکانات مالی بسیارخوبی رسیده بود و گویا می خواست که در سرِپیری به حزبِ دوران جوانی اش،«ادای دَین»کند.

کتاب«آسیب شناسی یک شکست»در دستش بود و پس ازسرکشیدنِ آبجوئی تَگَری گفت:

-باآنکه«پیرمرد»[مصدّق]ازهمه خواسته بودتا درخانه های مان بمانیم و ازهرگونه تظاهراتی خودداری کنیم،من مثل خیلی ازاعضا و هواداران حزب-درروز28مرداد درخیابان های تهران بلاتکلیف و سرگردان بودم و نمی دانستم چه کنم؟به تانک های ارتشی  نگاه می کردم که -مثل ما- ویلان و سرگردانِ خیابان ها بودندو اقدام قاطعی نمی کردند.این«بی عملی»برایم خیلی عجیب بود.وقتی علّت را از رفیقم -محسن- پرسیدم ،گفت:

-مثل اینکه عوامل کودتا باپخش«ودکای روسی» بسیاری ازافسران را  مست  و منگ کرده اند…من خودم برخی ازافسران  را دیده ام که ازفرط خوردن«وُدکای روسی»درجوی های خیابان های پهلوی و شاهرضا درازکشیده بودندو سرودانترناسیونال می خواندندو «شعبان بی مخ» هم با دوستانِ اراذل و اوباش اش درخیابان های تهران«نفس کِش»می طلبید و عربده می کشید…».

وبعد،به کیف کهنه اش دست بُرد و گفت:

-بفرمائید!اینهم چندسند!

شعبان بی مُخ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

28mordad1332،سربازان،ویکی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سایت«ویکی پدیا»:

سربازان وفادار به شاه در برابر مجلس شورای ملی در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی  

 

نگاهی به«اسناد»کردم وگفتم:

-آقای مهندس! گرمای 40درجۀ روز 28مرداد بااین لباس های زمستانی؟!!،ظاهراً«شعبان بی مُخ»و دوستان اراذل و اوباش اش هم «ودکای روسی»زده بودند!!

گفت:این«اسناد»را چند سایت معروف و تلویزیون معتبر هم پخش کرده اند.

گفتم:برآنها حَرَجی نیست،شنونده وبیننده بایدعاقل باشد…

طنزِتُندِکلامم را به خودش گرفت و باشرمندگی گفت:

-بله!حق باشمااست!!!!

 

    «عوامل محترمِ کودتای 28مرداد»!!

10مرداد1383=31ژوئیۀ2004

بامهندس  هوشنگ کردستانی بیش از20سال است که درپاریس آشناشده ام؛نمونه ای از ادب ،ایراندوستی و اخلاق سیاسی که بهنگام «انقلاب شکوهمنداسلامی»،جزوِجناح چپِ جبههء ملّی(مخالف خط دکترکریم سنجابی و دیگران) بود و به همین جهت،بدنبال یک تظاهرات اعتراضی و صدورِحُکمِ مُرتدِحضرات علیه او،دفتر و دارائی اش مصادره شد و بدون کمترین امکانات مالی به پاریس آمد.
باوجودِارادت عمیق مهندس کردستانی به دکترمصدّق و اعتقادبه«کودتای 28مرداد»،بهترین روابط دوستانه و خانوادگی بین ما برقراراست که دوستان،آنرا«نمونه ای ازاخلاق و مدارای سیاسی» می نامند.
باری…«مهندس کردستانی»زنگ زده بود که:رهبریکی ازاحزاب معروفِ ملّی  ازایران آمده و می خواست برای دیدارفرزندش به آمریکابرود ولی بامراجعه به سفارت آمریکادرپاریس،«مُهر قرمز» به پاسپورتش زده و ازدادنِ ویزا به وی خودداری کرده اند،و لذااو-دراین پیرانه سری- نتوانسته به دیدارفرزندش برود…
مهندس خواسته بودتا اگرمی توانم با«فرح پهلوی»تماس بگیرم شاید او بتواندکاری کند.
من که معمولاً ازاینگونه«درخواست»ها  پرهیزمی کنم،گفتم:سعی می کنم…
غروب باشهبانو تماس گرفتم و ماجرا راگفتم و خصوصاًتأکیدکردم که این دوست،یکی از یاران  و هواداران دکترمصدّق و مخالف خط سیاسی شمااست…
شهبانو بابزرگواری خاصی،بدون آنکه فوراً جواب«نه!»بگوید،گفتند:
-شمامی دانیدکه این آمریکائی ها دیگرخطِ مارا نمی خوانند،بااینحال،ببینم چه کارمی شودکرد!
 دو روزبعد،ازسفارت آمریکا بااین دوست تماس گرفتند و گفتند:
-تشریف بیاورید! ویزای شما آماده است!…
قبل ازسفربه آمریکا،این دوست مصدّقی زنگ زد و ضمن تشکر،پرسید:باتوجه به مردودشدنِ ویزای من درسفارت آمریکا،نمی دانم چه کسی این کارِمحبّت آمیزرا انجام داده است؟!
به شوخی گفتم:
-همان «عوامل محترمِ کودتای 28مرداد»!!!
…و کُلّی خندیدیم!

اجاقِ سردِ28مرداد

30مردادماه1395=20 اوت2016

امسال،سالگرد28مرداد بابررسی ها و باورهای تازه ای همراه بود وافسانۀ 60سالۀ حزب توده(در اَشکال لنینی یا دینی آن)موردچالش ها و نقدهای جدّی صاحب نظران قرارگرفته است،گفتگوی خانم عاطفۀ شمس بادکتراحمد نقیب زاده،استادعلوم سیاسی دانشگاه تهران(روزنامۀ اعتماد ۲۷ مرداد)ازآن جمله بود.این امر،نویدِ افقی تازه دربررسی حوادث این دوران است وبرای نگارنده،نوعی پیروزیِ نظری به شمارمی آیدکه در«خط سوم»ترسیم شده است. 

دراین میان معدودی ازتلویزیون های معروف- برخلاف عُرف رسانه ای- همچنان برطبلِ«کودتا» کوبیدند.مُجری یکی ازهمین تلویزیون ها عنایت کرده بودتا دربارۀ«کودتای 28مرداد32»بامن گفتگو کند.

پرسیدم:دربارۀ چی؟

گفت:دربارۀ کودتای 28مرداد…

گفتم:معمولاًمجریان برنامه ها-قبل ازورودبه بحث-لباس تعلّقات سیاسی شان را  بر رخت آویزِ بیرونِ استودیو  آویزان می کنند تانسبت به موضوع برنامه  بی طرف باشندو-مثلاً- از28مردادبعنوان «رویداد»،«حادثه»یا«واقعه»یاد می کنندتا واقعیّتِ به اصطلاح«کودتا»ازمتن بحث وگفتگو ها   استنتاج یااستخراج شودچون این موضوع- پس از60سال-تازه داردازلابلای ابرهای دروغ و جعل و تحریف  خارج می شودوبجای«منازعۀ سیاسی» بعنوان یک«موضوع تاریخی»موردنقدهای اساسی قرارمی گیرد…

سخنم- ظاهراً- برای این مُجریِ محترم،«خوشآیند»نبود…

 

جامه ای بر سرِ صدعیبِ نهان!

25مردادماه1389/16 اوت2010

دوستی نگران بودکه باکتاب«آسیب شناسی یک شکست »،بدجوری همه را عصبانی کرده ام!

گفتم:درست می گوئی! واکنشِ برخی ها چنان تند و تیزبوده که من به یادِ شعرشاملو افتادم:

هرگاو-گند  چاله دهانی

آتشفشانِ روشنِ خشمی شد.

ولی دوستِ من! کدام همه!؟،پژوهشگری که بخواهدهمه را راضی کند یا «عوامفریب» است یا «فریفتۀ عوام».درهردو حالت،نام چنین فردی،روشنفکرنیست چرا که روشنفکری-اساساً- یعنی درآویختن با باورهای موردِاعتقادِ«همه»نه درآمیختن باآنها.حمایت ازآیت الله خمینی و«انقلاب شکوهمندِاسلامی» نشان داد که دنباله رَوَی ازهمه، چقدر فاجعه باراست…

اگرکسانی مضمون اساسیِ کتاب مرا نگرفته اند،مشکلِ من نیست بلکه مشکلِ خودشان است که به جای داشتنِ«ذهنِ گشوده»، دارای«دَهَنِ گشاده»اند وقبل ازاندیشیدن،سخن می گویند… متأسفانه، افرادی-در هیأتِ «موسی چومبه»- می خواهند تا «لومومبا»های میهن را با اسیدِ قلم ها- یا زبان های شان- محو و نابودکنند؛ افرادی که با کینه های شیطانی به دنبالِ «بُردن» هستند درقمارِسنگینی که دیری است آن را باخته اند.

کسانی که اعتقادبه«کودتای28مرداد»را تاحد«ایمان مذهبی» بالا می برند و«تجدیدنظرطلبی»دراین باره را«کُفر»می دانند،حتماً«منافع»ی دراین کاردارند،ازجمله اینکه 28مرداد و مصدّق برای این افراد،«جامه»ای است تا عیب و اشتباهِ شان(درحمایت ازآیت الله خمینی)را بپوشانند.بنابراین به  قول حافظ:  

خرقه پوشیِ وی از غایت دینداری نیست

جامه ای بر سرِ صدعیبِ نهان پوشیده است

نوعی«تقیّه»و«تنزّه طلبی» روحِ آزادیِ اندیشه و شجاعت اخلاقی را درجامعۀ سیاسی ما کُشته است.برای ارتقای آگاهی و رهائیِ ملّی  باید براین«تنزّه طلبی و تقیّۀ سیاسی»شورید!

 

https://mirfetros.com/fa/

 

 

«خط سوم»و راز وُ رمزِ ۲۸مرداد۳۲،علی میرفطروس

آگوست 4th, 2019

*«خطِّ سوم»ضمن پذیرفتن وجودِطرح کودتا علیه دولت مصدّق(ت.پ. آژاکس)،این ماجرا را اززاویۀ دیگری بررسی کرده است.

*مهندس زیرك‌زاده:«درروز28مرداد، مصدّق نقشۀ خود را داشت و نمی خواست درآن،تغییری بدهد!».

*مصدّق خطاب به وکیل مورداعتمادش،سرهنگ بزرگمهر:«بهترین حالت همین بودکه پیش آمد!».

***

طرح مسئله   

انتشارِ کتاب کوچکِ «دکتر محمّد مصدّق ؛آسیب شناسی یک شکست»(۲۰۰۸)باعث موج بزرگی از هیاهوها و جنجال های سیاسی شد؛جنجال هائی که بیشتر،بازتابِ«خشم و هیاهوی ذهن‌های توسعه نیافته»بود و به همین جهت،گاه تاحدّ«مشّاطه گری»و«سوداگری با تاریخ»سقوط کرده اند؛بی آنکه به پرسش های اساسی  پاسخی داده باشند.بااینحال،من ازهمۀ ناقدان و منتقدان کتابم سپاسگزارم ؛و نیزخوشحالم که برخی نویسندگان و پژوهشگران- با بحث ها و مقالات ارزشمند- ضمن غنابخشیدن به این بحثِ تاریخی،مفهوم«کودتای 28مرداد»را به چالش کشیده و مورد نقد و تردیدهای جدّی قرارداده اند. 

متأسفانه پس ازگذشت 60سال،هنوز اسنادوزارت امورخارجۀ دولت انگلیس و سازمان های تابعِ آن دربارۀ رویدادهای 25تا28مرداد32منتشرنشده.«آتش گرفتن و سوختن بسیاری ازاسنادسازمان سیا در رابطه باسقوط دولت مصدّق»!!(بقول مسئولان سازمان سیا)نیزدرک کامل،همه جانبه و چندلایۀ وقایع مربوط به سقوط آسان وحیرت انگیزِدولت مصدّق را دشوار می سازد.ازطرف دیگر،آغشته بودنِ بیشترِ روایت هابه«مصالح ایدئولوژیک»و آمیختگی آنهابه عواطف و مأنوسات سیاسیِ«شکست خوردگان»(خصوصاًحزب توده)،تحلیل منصفانۀ این رویدادمهم را دشوارتر می کند.

درحالیکه روشنفکران و رهبران سوسیالیست شیلی ضمن نقدعملکردهای چپ روانۀ خود در وقوع کودتای خونبارِ«پینوشه»علیه دولت«آلنده»،ازملّت شیلی عذرخواهی کرده و راه تفاهم و آشتی ملّی را هموارکرده اند ،برای روشنفکران و رهبران سیاسی ایران،گوئی که تاریخ معاصرایران در28مرداد32 متوقّف شده وبااین«توقف»،ازدرک تحولات عظیم جامعۀ ایران پس از 28مرداد بازماندند.«انقلاب شکوهمنداسلامی»-ازجمله-محصول همین«توقّف»یا تعطیلیِ تاریخ بود.بااین باور،سال ها پیش نوشته بودم:

آيندگان به تكرار دوبارۀ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ما ـ اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ،گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم. براى داشتن فردائى روشن و مشترك،امروز بايد تاريخى ملى و مشترك داشته باشيم».

براین اساس کوشیدم تابه رویدادهای مبهم و پیچیدۀ 25 تا 28مرداد32-نگاهی تازه داشته باشم. ازطرف دیگر،کتابی که در صَدَدِ«آسیب شناسی شکست ازانقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی» بود،به سان«بحردرکوزه»-ضرورتاً-دربارۀ دوران پُرآشوب حکومت دکترمصدّق با ایحاز و اختصار فراوان همراه بود؛ایجاز و اختصاری که-گاه-موجب اخلال و ابهام دربرخی مطالب و مستندات کتاب شد.خوشبختانه استقبال چشمگیرخوانندگان و تجدیدچاپ های متعدّد کتاب در داخل و خارج کشور و نیز انتشارِ اینترنتیِ چاپ پنجم کتاب ،باعثِ تکمیل مطالب و مستندات«آسیب شناسی…»گردید؛از جمله،افزودنِ بخش های زیر:

-دکترمحمدمصدّق؛فصل ناتمام،

-دکترمحمّدمصدّق و محمّدعلی فروغی:دو روِش و منِش ِ سیاست ورزی درایران معاصر،

-دکترمظفربقائی؛قربانی حمّام فین حزب توده»،

-دکتربقائی و صادق هدایت

-از«اردیبهشتِ دوزخی»تا«مرداد ماهِ خاموش»!

و…

ترجمۀ انگلیسی بخشی ازکتاب نیزبرای پژوهشگران خارجی می تواندچشم اندازِ تازه ای دراین باره بشمارآید.

 

«خطّ سوم» و رویداد ۲۸مرداد۳۲

ماجرای سقوط آسان و حیرت انگیز دولت مصدّق،تاکنون-بیشتر- ازمنظر«کودتا»یا«قیام ملّی»  بررسی گردیده و جنبه های روانشناسی و شخصیّتی قهرمان اصلی آن(دکترمصدّق)موردِغفلت قرارگرفته است،درحالیکه می دانیم  بسیاری از شخصیّت های مهم سیاسی در لحظات حسّاس باتصمیم یاانفعال و عزم و ارادۀ فردی خود،مسیرحوادث را تغییرداده اند.آخرین نمونۀ این مدعا،انفعال حیرت انگیزِ شاه برای سرکوب نکردنِ تظاهرات سال57(باوجودِ آماده باش و اصرارِ فرماندهان ارتش)بود.

ازاین زاویه،«خط سوم»ضمن پذیرفتن وجودِطرح کودتای دولت های آمریکا و انگلیس برای سرنگونی دولت مصدّق(ت.پ. آژاکس)،این ماجرا را از زاویۀ دیگری بررسی کرده که می تواند موردِ توافقِ«مدافعانِ نظریۀ کودتا»نیزباشد.

علاوه براین،«خط سوم»باطرح نکات مهمی،چشم اندازِتازه ای برای اندیشیدن و شناخت بهتر رویداد28مرداد32 ترسیم می کند.دربخشِ«از اردیبهشتِ دوزخی تا مرداد ماهِ خاموش»نشان داده ام که مطبوعات ونشریه های آن دوران،بازتاب جامعه ای است که دکترکاتوزیان -به درستی- آنرا«جامعۀ کلنگی»نامیده است،جامعه ای که درآن،اندیشه و اعتدال و ادب سیاسی جای خودرا به قهر و خشونت و تخریب داده بود.

درواقع،اتحادملّی و انسجامی که یک سال پیش،باعث«قیام ملّی30تیر»شده بود،درآستانۀ28مرداد 32،کاملاًفروپاشیده و بربادرفته بود زیرا بُن بست در مذاکرات مربوط به نفت،تحریم های نفتی و درنتیجه:بحران های اقتصادی و مالی دولت مصدّق،قدرت نمائی های روزافزون حزب توده و اعتصابات متعدّدکارگری، و سرانجام:رفراندوم مشاجره انگیزِدکترمصدّق،انحلال مجلس و حوادث شب25مرداد(بهنگام ابلاغ فرمان شاه مبنی بر عزل مصدّق) سقف انتظارات،التهابات و احساساتِ حاکم برجامعه و رهبران سیاسی راچنان بالا برده بودکه بیشترِیاران دکترمصدّق و رهبران برجستۀ جنبش ملّی شدن صنعت نفت (خصوصاًآیت الله کاشانی،حسین مکّی،دکترمظفر بقائی،ابوالحسن حائری زاده و… (به صفِ مخالفان مصدّق پیوستند و این امر،دکترمصدّق را دچار تنهائی و انزوای شدیدی ساخته بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از راست به چپ:

عبدالقدیر آزاد، حسین مکی، دکتر مصدق، ابوالحسن حائری‌زاده ودکتر مظفر بقایی

این تنهائی -باتوجه به قدرت نمائی های روزانۀ حزب توده-می توانست برروحیه و روانِ حسّاسِ مصدّق تأثیرداشته باشد و باعث انفعال حیرت انگیزِ وی در28مرداد32 گردد.ما رَوَندِشکل گیریِ این انفعال آگاهانه و حیرت انگیزِ را چنین ترسیم کرده ایم:

1-خروج ناگهانی شاه ازایران-در25مرداد32-تأثیرات محسوسی در روحیّه وروان مردم عادی تهران داشت.عملکردهای حزب توده در سرنگونی مجسمه های شاه و رضاشاه و تغییرنام میدان ها وخیابان ها،مردم تهران ودیگرشهرهای مهم ایران را دچارترس و تردیدساخت واین هراس را به وجودآوردکه«آیا ایران،کمونیستی خواهدشد؟»{ملكی،نهضت ملّی و عدالت اجتماعی، ص205}.

 

نمونه هائی از تظاهرات هواداران حزب توده

 

بابک امیرخسروی،عضوبرجستۀ حزب توده و ازمسئولان حزبی درروز28مرداد-ضمن اعتقادبراین که:«برای روز 28مرداد،نه كودتائی برنامه‌ريزی شده بود،و نه -اساساً- دشمنان نهضت ملّی پس از 25 مرداد، قادر به اجرای برنامه‌ای بودند»،دربارۀ بی خبری رهبران حزب از روحیّه و روان مردم عادی،می نویسد:

-«واقعيـّت اين است كه ما غرق در دنيای خودمان بوديم.كتاب‌ها و رُمان‌هائی كه می‌خوانديم،شيوۀ زندگی ما،دامنۀ معاشرت ما-حتّی با خانوادۀ خود- و محافلی كه آمد و شد داشتيم، عالَم خود را داشت و ما را بتدريج از مردم جدا ساخته بود.در درون و عمق جامعه،واقعيـّت‌هائی جريان داشت كه ما نمی‌ديديم و يا ناديده می‌انگاشتيم  و اين‌ها ثمرات تلخ خود را در روز 28 مرداد ببار آورد.از جمله:ذهنيـّت تودۀ مردمِ آن ايـّام در قبال شاه و رژيم سلطنتی بود. اين مقوله، يك بارِ فرهنگی داشت كه طی سده‌ها و هزاره‌ها، در ناخودآگاهِ تودۀ مردم  ريشه دوانده بود…سلطنت و شاه در جهان‌بينی و ناخودآگاهِ مردم، نوعی قُدّوسيـّت داشت،گوئی بخشی از فرهنگ ما بود!»{نگاهی ازدرون به نقش حزب تودۀ ایران،صص581-615}.

2-درسراسرروزهای 25تا28مرداد،مصدّق در جستجوی شاه بودبه طوری که ضمن قبول عزل خويش توسط شاه،به پسرش،دكتر غلامحسين مصدّق،می گفت:«می خواهم ببينم حالا كه[شاه]مرا عزل كرده،كجا گذاشته رفته؟چكار كنم؟ مملكت را دست چه كسی  بسپارم و بروم؟»{مصدّق ،غلامحسين،تاريخ شفاهی هاروارد،بکوشش حبيب لاجوردی،ژوئيۀ 1984، ص 12 ،نوار شمارۀ 12}.

3- در عصر روز 27 مرداد مصدّق معتقد شده بود:

از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه درخواست شود تا هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند»{مصدّق،خاطرات وتألّمات، صص272-273}.       

باچنین اعتقادی، ازشامگاه 27مرداد،دستگیری تظاهرکنندگان حزب توده آغازشدبطوری که بقول نورالدین کیانوری: حدود 600 نفر از افراد، مسئولین و كادرهای حزب توده دستگیر شدند و این امر، ضربۀ بسیار مهلكی بر ارتباطات حزب توده وارد ساخت{كیانوری، ص268؛ كیانوری،«حزب توده و مصدّق»، نامۀ مردم، شمارۀ 1 و2، 1359، صص5-6}.

4– باتوجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زُبدۀ«گارد شاهنشاهى»ودیگر واحدهای ارتش توسط دولت مصدّق ودستگيرى افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)مخالفان نظامى مصدّق،فاقدنیرو و توان لازم برای انجام کودتا در28مرداد بودند.

 5 –بقول عموم شاهدان و صاحب‌نظران:در28 مرداد32،هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگان‌های تهران،به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم  نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی(سرهنگ هوائی وهوادار پُرشور دکتر مصدّق):

  -«در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجه‌داران از دولت مصدّق پشتیبانی می‌کردند…افسران جناح وابسته به دربار درنیروی هوائی- که اغلب شاغلِ پست های ستادی وفرماندهی بودند-با همۀ کوششی که به عمل آوردند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کننددرمرداد1332  در تهران، 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجه‌دار در پادگان‌های تهران حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند»{نجاتی،جنبش ملّی شدن صنعت نفت ایران،چاپ هفتم،ص386}.               

6-بابك اميرخسروى-کادربرجستۀ حزب توده و شاهدحوادث28مرداد32 درخیابان های تهران-تأكيد مى كند:

هيچ واحدِ منظمِ ارتشى در ماجراى روز 28 مرداد 32،شركت نداشت»{نگاهی ازدرون به نقش حزب تودۀ ایران،ص628}.                                

7-پس از دستگيری «ارنست پرون» (از عوامل دست اول طرح کودتا و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی دولت مصدّق در ‌تهران)،مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض،فرماندار نظامی‌ خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد!.سرهنگ سررشته(هوادارِ پُرشوردکترمصدّق) تأكید می‌كند كه: سرهنگ اشرفی با كودتاچیان همكاری نداشت و توقیف او، كمك بزرگی به كودتا بود!{سررشته،صص110-111و120-121 مقایسه كنید با: نجاتی،صص413 و603}.

8-با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی(رئيس ستاد ارتش دولت مصدّق) و ديگران،به دستور و اصرار مصدّق،سرتيپ محمّد دفتری-که معروف به همدستی با «كودتاچيان» بود-ضمن  حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی  تهران ونیزهمزمان،به رياست شهربانی كلّ كشورمنصوب شد و لذا،این سه بازوی مسلّح دولت مصدّق،منفعل یا دراختیار مخالفان مصدّق قرارگرفت.

9-باوجودخواهش یاران نزدیک مصدّق برای فراخواندن مردم به خیابان ها و یا استمدادکمکِ مردمی ازطریق رادیو،دکترمصدّق ازانجام این اقدام حیاتی  خودداری نمود، ازاین رو،درسراسرروز28مرداد رادیوتهران به پخش برنامه های عادی واعلام نرخ اجناس وکالاها مشغول بود!

10-باوجود اصرارِبرخی ازیاران دکترمصدّق،خصوصاًً دکترفاطمی،مبنی برتوزیع اسلحه دربین نیروهای حزب توده،دکترمصدّق ضمن امتناع حيرت انگيز درمقابله با«كودتاچيان»،از هوادارانش خواست تا درخانه های شان بمانند واز هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی در روز28مرداد خودداری کنند.مهندس زیرك‌زاده(که از ساعات اولیـّه روز 28 مرداد در خانۀ مصدّق بود)می‌گوید:

 در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد…تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم، موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیممصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[ازطریق رادیو]مخالفت كرده بود.مصدّق نقشۀ خودراداشت ونمی خواست درآن،تغییری بدهد»{زیرک زاده،پرسشهای بی پاسخ درسالهای استثنائی، صص140و 304، 311و322-325}.

این تغییرموضع،هم بخاطرشرایط حسّاس سیاسی،وهم،ناشی ازطبع مسالمت جو وخشونت  پرهیزِ مصدّق بود.بقول دکتركاتوزیان:

این هم نمونه‌ای دیگر از وجود دو نیروی دیالكتیكی در سرشت مصدّق بود:جنگیدن بدون هراس و با توان بی حدّ و مرز در زمانی كه هنوز امیدی می‌بیند، و بعد،تغییر جهتی به همین قدرت و عقب‌نشینی كامل در زمانی كه همه چیز را از دست رفته می‌داند…».

 Homa Katouzian, Musaddiq and the struggle for power in Iran ,pp. 14  and 6 

متن فارسی،ترجمۀ فرزانۀ طاهری،ص20

11ـ درمقالۀ مستندی به امکانات حیرت انگیز و قدرت نظامی-تشکیلاتی حزب توده درآستانۀ 28مرداد اشاره کرده ام،با توجـّه به قدرت نظامی-تشکیلاتی حزب توده به نظرمی رسدکه مصدّق ادامۀ نبرد را دیگر به سود خود و به صلاح ملّت ایران نمی‌دانست و بهمین جهت در بامداد 28 مرداد، پیشنهاد دكتر فاطمی مبنی بر:«به ستاد ارتش دستور داده شود تا اسلحه در اختیار توده‌ای‌ها بگذارند» را رد كرد{حسین مكّی، صص411-412}.                       

 مصدّق همچنین، درخواست رهبران حزب توده برای«توزیع ده هزار قبضه تفنگ و سلاح‌های سبك به منظور دفاع از دولت مصدّق» را رد نمود:

 Foreign Relations of the United States, volume X, 1951-1954, Editor in Chief John P. Glennon, Washington, 1989,doc  n° 362, p.784

مقایسه كنیدباجوانشیر،ص312؛شایگان، سیـّد علی، خاطرات،صص9-10؛ كیانوری، ص276،ورقا،ص186-187

دکترسپهرذبیح،متخصصّ تاریخ معاصرایران،استاد ممتازکالج«سنت مری»و سردبیرسابق روزنامۀ باخترامروز(حسین فاطمی)دراین باره می نویسد:

-«هیأتی (که) از جانب حزب توده با مصدّق تماس گرفت نتوانست موافقت او را برای پخش اسلحه میان توده‎ای‎ها و جبهۀ ملّی‎‏های تندرو جلب کند.گزارش شده است که مصدّق به نمایندگان حزب توده و تنی چند از یاران وفادار خود گفته بود که ترجیح می‌دهد طرفداران شاه او را زجر کُش کنند، اما خطرِیک جنگ داخلی را نپذیرد»:

 The Mossadegh era: roots of the Iranian revolution. Lake View Press (Original from: University of Michigan),p121

ترجمۀ فارسی،محمدرفیعی مهرآبادی،ص179،مقایسه کنیدبا:جوانشیر،ص307

12-  دکترانورخامه ای نیز-ضمن اشاره به قدرت نظامی و آماده باشِ سازمان افسران حزب توده و توان بسیج سازمان جوانان آن حزب- می گوید:

-«اگرمصدّق می خواست،حزب توده می توانست جلوی کودتارابگیرد»{روزنامۀ شهروند، به مناسبت 28 مرداد،شهريورماه 1386}.

13-مهندس زیرک زاده ضمن تأکیدبراینکه:«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت می خواست می توانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند»یادآورمی شود:

-«درروزهای بين 25تا28مرداد32 حزب توده به دکترمصدق اطلاع می دهدکه کودتائی درپيش است وحزب توده حاضراست برای رفع آن به دولت کمک کند..معهذا [مصدّق]کمک حزب توده را ردکرد…بخوبی می بینیم که مصدّق با ردکمک حزب توده  چه خدمت بزرگی به ملّت ایران کرده است»{زیرك‌زاده، صص322-325}.

15-باتوجه به ردِ کمک حزب توده توسط مصدّق وناکامی این حزب، شایعۀ خودکشی«آناتولی لاورنتیف»،سفیرفوق العادۀ دولت شوروی درشامگاه 28مرداد32 معنای سیاسی خاصی می یابد!.«لاورنتیف»سازماندۀ کودتای کمونیستی علیه«ادوارد بنِش»(Edvard Beneš)رئیس جمهورچکسلواکی بودکه به تازگی  واردتهران شده بود!{نگاه کنيدبه خاطرات سياسی عبدالحسين مفتاح(معاون وزارت خارجۀ دولت مصدّق)،انتشارات پرنگ،پاریس، 1363،صص58-69و71}.

آخرین عکس تأمّل انگیز دکترمصدّق پیش از 28مرداد

ملاقات با«لاورنتیف»،سفیرفوق العادۀ دولت شوروی درتهران:2 اوت 1953=11مرداد32

بنابراین:

با وجودطرح کودتای آمریکاوانگلیس،معروف به«ت.پ.آژاکس»(مخفّف «پاکسازی ایران ازحزب توده»)،

-باوجودانحلال مجلس وصدورِفرمان عزل مصدّق توسط شاه،

-وباوجودآنکه عموم نیروهای نظامی وانتظامی و همۀ رادیوها دراختیارمصدّق بودند،می توان گفت که نگرانی مصدّق ازاحتمالِ افتادنِ ایران به دستِ نیروهای رزمندۀ حزب توده،باعث چرخش عظیم و انفعالِ حیرت انگیزِاو درروز28مرداد32شد.شایدبه این خاطر بود که مصدّق-بعدها-به وکیل مورداعتمادش،سرهنگ بزرگمهر،گفته بود:

«بهترین حالت همین بودکه پیش آمد!»:

{کارنامۀ حزب توده ورازشکست مصدّق،عبدالله برهان،ج2،ص190}.

 

https://mirfetros.com/fa/

 

 

تأمّلاتی دربارۀ جنبش مشروطيـّت،علی میرفطروس

آگوست 2nd, 2019

بازخوانیِ یک روایت

«سفـارت مآبا ! 

… وسعت ملك فرنگستان چقدر است؟ ثانياً: فرنگستان عبارت از چند ايل‌نشين يا چادرنشين است؟ خوانين و سركردگان ايشان كيانند؟ (آيا) فرانسه هم يكي از ايلات فرنگ است؟ بناپارت نام كافري كه خود را پادشاه فرانسه مي‌داند كيست و چكاره است؟ … اينكه مي‌گويند (مردم انگليس) در جزيـره‌ای ساكنند و ییلاق و قشلاق ندارند راست است یا نه؟ آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟ احسن طُرْق برای هدایت فرنگیان گمراه به شاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اكل میـّت و لحم خنزیر كدام است؟ …»(1)

این، سخنِ فتحعلی شاه قاجار در نامه‌ای به سفیرش در استانبول، بی‌خبری سلاطین قاجار از تحولات عظیمِ «فرنگستان» (غرب) در اواسط قرن نوزدهم را نشان می‌دهد. به عبارت دیگر: در قرن نوزدهم میلادی كه اروپا مراحل تازه‌ای از پیشرفت و تمدّن و اكتشافات و اختراعات علمی‌را پشت سر می‌گذاشت، شناخت سلاطین قبیله‌ای قاجار از جهان آنچنان محدود و عقب‌مانده بود كه فكر می‌كردند اروپا و آمریكا در عمق زمین قرار دارند بطوریكه فتحعلی‌شاه قاجار بهنگام شرفیابی قنسول انگلیس از او می‌پرسد: «چند ذرع باید زمین را كَند تا به ینگه‌دنیا (آمریكا) رسید؟».

مشروطه 1

با چنین گذشتــهء ایلی و روان فرهنگی ـ مذهبی، جامعهء ایران به آستانــهء قرن بیستم قدم گذاشت. در واقع ـ غیر از دوران سامانیان و یكی دو دورهء دیگر ـ تا آستانـهء انقلاب مشروطیـّت (1906) بخاطر استیلای حكومت‌های ایلی و قبیله‌ای، جامعهء ایران ـ عمیقاً ـ در گذشته‌های ایلی و قرون‌وسطایی بسر می‌بُرد و با چشم‌های پرحسرت و حیرت، در افق‌های دور، نظاره‌گر تحولات عظیم غرب بود.

هر چند كه نشانه‌های فراوانی از مفهوم «آگاهی ملّی»، وطن دوستی و «هویـّت ملّی» در تاریخ و ادبیات ایران وجود دارد(2)، امّا باید دانست كه در ایران هیچگاه مفهوم دولت ـ ملّت(3)به معنای اروپایی آن، شكل نگرفت و هم از این روست كه مفاهیم «دولتی» و «ملّی» در جامعــهء ما، معنایی متفاوت با آنچه كه در اروپا رایج است دارند.

بخاطر ساختار ایلی ـ قبیله‌ای حكومت‌ها و عدم شكل‌گیری طبقات اجتماعی در یك رَوَند هزار و چهار صد سالهء بعد از اسلام، در ایران (برخلاف اروپا) هر قشر و صنفی برای پیشبرد اهداف سیاسی یا اقتصادی خویش، خود را به سلطان (حكومت و دولت) وابسته می‌كرد بطوریكه سلطان ـ بعنوان «قبلــهء عالم» و «ظل الله» ـ مالك جان و مال و حیثیـّت مردم بود و در این میان حتّی درباریان و اشراف و اعیان و خصوصاً تجـّار و بازرگانان نیز امنیـّتی نداشتند و چه بسا با اشارهء انگشتی یا با صدور فرمانی، جان‌شان بر باد می‌رفت و یا اموال و دارائی‌شان، مصادره می‌شد.

این وضع در سراسر دوره‌های تاریخ ایران تا جنبش مشروطیـّت ادامه داشت. «گاسپار دروویل»(4) ـ كه در عصر فتحعلی شاه در ایران بوده ـ می‌نویسد:

«ارادهء شاه بمنزلــهء قانون بود. مردم ایران ـ جملگی ـ رعایای شاه محسوب می‌شدند و شاه با آنها به هر وضعی كه می‌خواست، رفتار می‌كرد. عنوان «قُلی» (بنده و غلام) ضمیمهء نام بسیاری از اشراف و درباریان بود و هنگامیكه شاه، فرمانی بعنوان قانون صادر می‌كرد، وزراء آن را مستقیماً به حُكّام ولایات ابلاغ می‌كردند در حالیكه روحِ مردم از این قانون‌گذاری، بی‌خبر بود.»(5)

بنابراین: روشن می‌شود كه چرا اولین شعارهای رهبران و روشنفكران جنبش مشروطیـّت، حكومت قانون و محدود و مشروط كردن اختیارات شاه بود.

بافت اقتصادی ایران در آستانــهء مشروطیـّت یك بافت پیش‌سرمایه‌داری و اساساً ایلی ـ روستائی بود. 80% از جمعیـّت ِ 8 ـ9 میلیون نفری ایران در آن هنگام روستائیان و ایلات و عشایر بودند و سرمایه‌داری صنعتی و تجاری، تنها 3% را تشكیل می‌داد. 17% دیگر را كارگران تولیدات یـدی و صنعتی، پیشه‌وران خرده‌پا، بازاریان، گروه‌های كارمندان شهــری و طُلّاب تشكیل می‌دادند.

در اواخر قرن نوزدهم میلادی كوشش‌هائی برای تأسیس كارخانه‌های بلورسازی، پارچه‌بافی، نخ‌ریسی، كبریت‌سازی، صابون‌سازی و قند كهریزك در تهران و تبریز و اصفهان و رشت صورت گرفت امّا بخاطر نفوذ دولت‌های روس و انگلیس و در نتیجـهء هجوم تولیدات خارجی به ایران، این صنایع نوپـا تاب مقاومت در برابر كالاهای خارجی را نیافتند و بزودی ورشكست یا تعطیل شدند. بسیاری از تُجـّار و بازرگانان عْمده ـ پس از مقاومت‌های اولیـّه، مثلاً در جنبش تنباكو (4 ژانویهء 1892) سرانجام با نزدیك شدن به دو قدرت سیاسی آن روز، به «دلاّل» كالاهای روسی و انگلیسی تبدیل شدند.

ایجاد كارخانه‌های بلورسازی، نخ‌ریسی، صابون‌سازی، پارچه‌بافی و كبریت‌سازی در شهرهای تهران، تبریز و رشت و اصفهان، باعث پیدایش و رشدِ كمّی‌كارگران یدی و صنعتی، پیشه‌وران خرده‌پا و بازاریان گردید. بنابراین شگفت‌ نیست كه این شهرها در جریان جنبش مشروطه پایگاه‌های اصلی مجاهدان و مبارزان علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی بودند، با این حال بخاطر ضعف‌ها و محدودیت‌های موجود، كارگران یدی و صنعتی، پیشه‌وران خرده‌پا و بازاریان و بطور كلی طبقهء متوسط شهری، فاقد گستردگی و آگاهی‌های لازم سیاسی بودند و لذا ـ بتدریج ـ طعمــهء وعده‌ها و وعظ‌های دشمنان مشروطیت (كه اینك دیگر لباس مشروطه‌خواهی پوشیده بودند) شدند.

شكست ایران در دو جنگ با روسیه در اوایل قرن نوزدهم و تحمیل معاهده‌های اسارت‌بارِ «گلستان» و «تركمن‌چای» كه در نتیجــهء آنها، 17 شهر قفقاز و نیز بعضی از شهرهای شمال شرقی، از ایران جدا و ضمیمـهء خاك روسیه شدند، در واقع باروتی بود كه حس نهفتــهء ملّی ایرانیان را منفجر كرد و برای اولین بار جامعــهء ایران و خصوصاً روشنفكران ایران را با «چرا؟» و «چه باید كرد؟» روبرو ساخت. برای اولین بار، ایرانیان وطن دوست متوجه شدند كه برخلاف اعتقاد آیات عظام، با آیه و استخاره و دعا و روزه و روضه نمی‌توان به جنگ توپ و تفنگ‌های «كفّار» رفت. جامعــه و خصوصاً روشنفكران ایران، عامل اصلی این دو شكست اسارت بار را، هم در حكومت مطلقــهء ایلی و بی‌تدبیری سیاسی قاجارها می‌دانستند و هم در سلطــهء بلامنازع علمای مذهبی می‌دیدند كه در واقع «یارِ غارِ» حكومت و آتش‌بیارِ جنگ‌های ایران و روسیه بودند و با هرگونه نوآوری و نوسازی اجتماعی ـ سیاسی مخالفت می‌كردند.

در این میان، داد و ستدهای بازرگانی و مسافرت ایرانیان به روسیه و بعضی كشورهای اروپایی و خصوصاً آگاهی از تحولات فكری و سیاسی ـ اجتماعی انگلیس و فرانسه، بطور كلی ذهنیـّت ایرانیان را تغییر داد. بدین ترتیب: محدود كردن یا مشروط كردن حكومت مطلقــهء سلطان و كوتاه كردن دست مْلاّها از نهادهای قضائی و آموزشی جامعه، وضع قانون و ایجاد عدلیـّه، به خواست عینی و اساسی مردم ایران ـ خصوصاً روشنفكران ـ بدل گردید.

به عبارت دیگر: پس از شكست ایران از روسیه و معاهده‌های ننگین گلستان و تركمانچای و ضرورت تجهیز به سلاح‌های مدرن و آشنایی با دنیای غرب، نسیم آگاهی و پیشرفت و تمدن جدید در ایران احساس شد و سیستم ایلی ـ استبدادی قاجارها بر اثر مجموعــهء شرایط تاریخی ـ اجتماعی و بین‌المللی، تَـرَك برداشت.

بنابراین، نهضت مشروطیـّت، اساساً ،تداوم حكومت ایلی و استبدادی در ایران و مظهر عینی و ذهنی آن (یعنی قدرت مطلقـهء سلطان و سلطــهء بلامنازع علمای مذهبی) را مورد هجوم قرار داده بود.

انقلاب مشروطیـّت در واقع انفجاری بود در مرز انحطاط و پوسیدگی، هم در حوزهء ذهن (اندیشه و جهان‌بینی) و هم در حوزهء زبان (شعر و ادبیات). این انقلاب، جامعــهء ایران را پس از قرن‌ها سكوت و سكون ناشی از تحجـّر و استبداد، ناگهان بخود آورد. با اینحال بخاطر سلطــهء مناسبات ایلی ـ «فئودالی» و تفكیك نشدن اقتصاد شهری از اقتصاد روستایی، فقدان سرمایه‌داری صنعتی و ادغام منافع «فئودال»ها و بورژوازی تجاری دلاّل و ضعف نیروهای نوین اجتماعی (طبقهء متوسط شهری، پیشه‌وران و كارگران)، در یك مصالحــهء سیاسی بین اشراف درباری، بورژوازی تجاری دلاّل و روحانیت حاكم (مصالحه بین مشروطه‌خواهان و مشروعه‌خواهان) انقلاب مشروطیت نتوانست به بسیاری از هدف‌های اساسی خود توفیق یابد، بنابراین عجیب نیست كه نخستین رؤسای دولت‌های مشروطه، «فئودال» و از شاهزادگان مستبدِ قاجار بودند!

جنبش مشروطیـّت (1906) بعنوان بزرگ‌ترین جنبش اصلاح‌طلبانــهء تاریخ معاصر ایران، براساس قانون و حاكمیـّت مردم استوار بود. فلسفــهء سیاسی این جنبش با احكام شرعی (مبنی بر ولایت مطلق یا مشروط فقها و حاكمیت قوانین الهی) تعارضِ ذاتی داشت. قانون اساسی مشروطیـّت و متمّم آن، با تأكید بر تساوی همــهء افراد جامعه در برابر قانون، امنـّیت جانی، مالی و عقیدتی و مصونیـّت از بازداشت‌های خودسرانه، آزادی انتشار روزنامه‌ها و تشكیل انجمن‌ها را تضمین می‌كرد و ضمن نفی حكومت مطلقه (چه دینی و چه دولتی)، حاكمیـّت ملّی را هدف اصلی خویش قرار داده بود و ارادهء مردم را منشاء قدرت دولت، و سلطنت را اگرچه«ودیعه و موهبتی الهی» اما آنرا «از طرف ملّت به شخص شاه، مفّوض شده» می‌دانست.

روشنفكران جنبش مشروطیـّت 

جنبش مشروطیـّت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابلــهء «بدعت» (تجدّد) با «سْنّت» (شریعت) بود. متفكران مشروطه برای اولین بار كوشیدند تا «رعیـّت» را به «ملّت» وهویـّت ملّی را جایگزین هویـّت اسلامی نمایند. از این دوران است كه ما از یك «جامعــهء ایلی» به یك «جامعــهء ملّی» متحـّول شدیم.

روشنفكران عصر مشروطه با وجود ضعف‌ها و محدودیت‌های تاریخی و تعداد اندك‌شان، نقشی كارساز در ارتقاء آگاهی و پیشبرد شعارهای اساسی جنبش داشتند. نگاهی به روزنامه‌ها و نشریات و شعارها و اعلامیه‌های دوران مشروطیـّت نشان می‌دهد كه فضای عمومی‌جنبش مشروطیـّت ـ غالباً ـ فضای غیرمذهبی (سكولار) بود. انزوای «مشروعه‌خواهان» (به رهبری فقیه معروف و برجسته‌ای مانند شیخ فضل‌الله نوری) آنچنان بود كه چاپخانه‌های تهران و دیگر شهرهای بزرگ از چاپ اعلامیه‌های‌شان خودداری می‌كردند. جالب است كه برخلاف انقلاب 57، هیچیك از روحانیون و رهبران بزرگ مذهبی،‌ خواستار استقرار «حكومت اسلامی» نبودند. تلاش روحانیون معروفی مانند بهبهانی، طباطبائی، نائینی و آخوند خراسانی در بسیج مردم، هرچند بسیار مهـّم و كارساز بود امـّا باید دانست كه (برخلاف نظر برخی از محقّقان) آنان درك روشنی از هدف‌های عرفی و غیراسلامی‌مشروطیـّت نداشتند چرا كه فلسفــهء سیاسی مشروطیـّت، متأثّر از فلسفـهء سیاسی غرب بود در حالیكه علمای مشروطه، عموماً، اطلاعی از فلسفـهء سیاسی غرب یا اروپا نداشتند، لذا بعد از قدرت‌گیری مجلس و طرح قوانین غیراسلامی، آنان بتدریج از جنبش دلسرد و جدا شدند. سخن آیت‌الله طباطبائی در این باره كه می‌گفت: «سركه ریختیم، شراب شد» بسیار پرمعناست.(6)

نكتــهء مهم اینست كه روشنفكران و مبارزان عصر مشروطیـّت (به جز حیدر عمواغلی و یارانش) عموماً اصلاح‌طلب بودند نه انقلابی. اكثر این متفكران، تحول جامعــهء ایران را بصورت گام‌به گام و خصوصاً از طریق مشروط كردن قدرت شاه، استقرار قانون و گسترش آموزش و پرورش نوین مد نظر داشتند، آنان اساساً در پی سرنگون كردن حكومت و كسب قدرت سیاسی نبودند. بدینجهت مشروطیـّت، هم به لحاظ شعارها و خواست‌ها و هم به لحاظ پایگاه و گسترهء اجتماعی، «انـقلاب» (بمعنای تعریف شده و شناخته شدهء كلمه) نبود از این رو اطلاق «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیـّت شاید درست‌تر باشد.

نوعی «رنسانس» (یعنی بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدِن ایران باستان) در عقاید متفكران مشروطه (مانند میرزا آقاخان كرمانی، میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت كه یادآورِ اندیشه‌های متفكران دورهء رنسانس اروپا بود. متفكران دورهء مشروطیت نیز مانند متفكران عصر رنسانس اروپا، معتقد بودند كه رازِ رهایی جامعه از درماندگی و فلاكت تاریخی، آگاهی و گسترش آموزش و پرورش نوین و رهایی از سلطــهء خرافات است.

بنابراین شاعران و متفكران اصلی دورهء مشروطیت ـ اساساً ـ دارای سه مشخصّه بودند:

1 ـ ارجگذاری به میراث ملّی و توجـّه به تاریخ و تمدِن ایران باستان (ناسیونالیسم؟).

2 ـ مبارزهء بی‌پروا علیه دین و خرافه پرستی.

3 ـ اعتقاد به جلب و جذب تمدّن و پیشرفت‌های علمی‌اروپا.

عارف

                                       عارف قزوینی

این سه مشخصّه را در آثار «میرزا فتحعلی آخوندزاده»، «میرزا آقاخان كرمانی»، «عشقی»و «عارف قزوینی» می‌توان یافت. مثلاً: «عارف قزوینی» ـ شاعر ملّی ایران و ترانه‌سرای بزرگ انقلاب مشروطیـّت ـ در مبارزه با «دین» و پاسداران و نمایندگان آن (شیخ، زاهد و واعظ) شعرهای بسیاری سرود. او كه ابتداء به اصرار و تشویق پدرش، سه سالی «روضه‌خوان» شده بود، خیلی زود به ماهیت «دین» و «زاهدان ریائی» پی‌بْرد. خودش می‌گوید: «مرا زیر بارِ ننگینی بْردند یعنی عمّامه بر سرم گذاشتند، امِا همانطور كه عمّامه مرا شرمنده و رسوا كرد، من هم «عمّامه» را پیش اهل علم، بصورت یك پول سیاهِ قلب، قلمداد كردم … صُحبتٍ كفر من، اندر سرِ منبرها شد …»(7)با چنین آگاهی و دانشی بود كه «عارف» علیه قید و بندهای مذهبی و «مْلاّ»های زمانه‌اش شورید و چنین سرود:

كار با شیخ، حریفان! به مْدارا نشود              
                   نشود یكسره، تا یكسره رسوا نشود
شده آن كار كه باید بشود، می‌باید              
                   كرد كاری كه دگر بدتر از این‌ها نشود
درِ تزویر و ریا، باز شد این دفعه چنان ـ              
                   بَست باید، كه پس از بسته شدن، وا نشود
سلب آسایش ما مردم، از این‌هاست، چرا ـ              
                  سلب آسایش و آرامش، از این‌ها نشود؟(8)

«عارف»،چنان از شریعت و شریعتمداران بیزار بود كه حتّی (برخلاف وصیـّت پدرش) دستور داد تا از باغ‌های انگوری كه قرار بود درآمدٍ آنها صرفِ روضه‌خوانی شود ـ شراب بگیرند و خود ـ هر ساله ـ از تهران به قصد خوردن «شراب خانگی» عازم قزوین می‌شد…(9).«عارف قزوینی»، هم بعنوان شاعری غیرمذهبی و هم بعنوان یك ایران‌پرست پرشور می‌گفت:

«آنچنان به ایران علاقمندم كه حتّی تمامتِ «بهشت» را به یك وجب خاك ایران، معاوضه نمی‌كنم…»(10)

                                                  * * *

برخلاف نظر برخی از محقّقان، جنبش مشروطیـّت یك «انقلاب بورژوا ـ دمكراتیك» نبود چرا كه با توجه به ساختار اقتصادی ـ اجتماعی و محدودیـّت‌های فرهنگی جامعه، چنین انقلابی در ایران ـ اساساً ـ غیرممكن بود. با چنان ضعف‌های تاریخی و اجتماعی و با چنان دستگاه فكری و فرهنگی و خصوصاً التقاط اندیشه‌های عرفی روشنفكران با عقاید اسلامی، انقلاب مشروطیت نمی‌توانست به بسیاری از شعارها و آرمان‌های خویش برسد و تحقّق جامعــهء مدنی، آزادی و دموكراسی در ایران غیرممكن بود. با اینحال باید تأكید كرد كه جنبش مشروطیـّت، فضای ذهنی و روانی جامعـهء ایرانی را دگرگون كرد و شاید بتوان گفت كه از ایرانی، انسان دیگری ساخت برخاسته از خاكستر قرون و اعصار. به عبارت دیگر: با جنبش مشروطیـّت، انسان ایرانی از پیلــهء قرون وسطائی  بدر آمد و چشم بر جهان معاصر گشود.


[1]ـ موریه، جیمز، سرگذشت حاجی بابای اصفهانی، ترجمه میرزا حبیب اصفهانی، صص707-1354

[2] ـ برای بحثی كوتاه در بارهء «آگاهی ملّی» و مفهوم «وطن» در ایران نگاه كنید به: میرفطروس، علی، تاریخ در ادبیـّات، چاپ دوم، صص149-153.

[3] – Etat-Nation

[4]- Drouville, Gaspard

[5]ـ سفرنامهء دروویل، ص205

[6]ـ در اینجا سخن از كمرنگ كردن نقش كارساز روحانیـّون مشروطه‌خواه در جنبش مشروطیـّت نیست بلكه منظور اینست كه به فضای غالب (غیراسلامی‌)جنبش مشروطه و نقش روشنفكران عرفی (سكولار) در ارتقاء آگاهی و سطح شعارهای جنبش تأكید كنیم.

[7]ـ عارف قزوینی، شاعر ملّی ایران، ص73

[8]ـ كلیـّات دیوان عارف قزوینی، صص266-267

[9]ـ عارف قزوینی، …، ص74

[10]ـ همان، ص98

به نقل از چاپ پنجم کتاب  دکترمحمّدمصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست

 

تأمّلات دیرهنگام،در باب آغازگریِ باب و آموزگری بهائی

آگوست 1st, 2019

بسیاری از ما ایرانیان در پشتیبانی از حقوق شهروندی هم‌میهنان بابی و در ادامه ازلی و بهائی‌مان، در طی بیش از سد وشصت سال از پیدایش و فعالیت آنان، کوتاهی کرده‌ایم. دلیل مهم این کوتاهی، ناآگاهی بسیاری‌مان از آنچه که بابیان و بعدها ازلی‌ها و بهائیان می‌اندیشیده‌ و رفتار کرده‌اند بوده‌ و هنوز هم هست. موجب این نا‌اگاهی نیز تبلیغات بسیار وسیعِ زهرآگین و گمراه کننده روحانیت شیعه از یک‌طرف و وابسته دانستن اینان به کشورهای خارجی توسط “روشنفکران” ایدئولوژی‌زده از طرف دیگر بوده‌است.

درباره آزار، دستگیری، شکنجه، زندان، کشتار و اعدام هزاران بابی، ازلی و بهایی در سد و شصت سال تاریخ معاصر ایران و به خصوص بهائیان در چهار دهه اخیر حکومت مستقیم روحانیت شیعه کتاب‌ها باید نوشت. با اینحال بسیاری از ما در مورد آموزه‌های ادامه دهندگان این جنبش وسیع و بزرگ ضد قداست روحانیت شیعه، در چارچوب “بهائیان” کمتر می‌دانیم.

انتشارات فروغ به سهم خود در زمینه روشنگری و شناخت جنبش بابی و ازلی‌ چند سال پیش کتاب پراهمیت “کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران” از پژوهشگر برجسته منوچهر بختیاری را منتشر کرد. اکنون نیز در ادامه، کتاب “تأملات دیرهنگام، در باب آغازگریِ باب و آموزگری بهائی” از محمود صباحی را در اختیار دوستداران کتاب و علاقمندان به آگاهی از رخدادهای مهم اجتماعیِ تاریخ معاصر ایران قرار می‌دهد. دکتر محمود صباحی با اطلاعات وسیع، تحلیل‌های ارزنده و قلمی توانا از طریق تألیف این کتاب گام ارزنده‌ای برای آشنایی ما با آنچه بهائیان می‌اندیشند و رفتار می‌کنند برداشته است. بگذارید بهائیان را نه از زبان دشمنانشان بلکه از طریق بررسی‌ها و تحلیل‌های پژوهشگری بی‌طرف بشناسیم.

برای تهیه کتاب با ایمیل [email protected] تماس بگیرید. 

کودتای شیلی و شجاعت اخلاقی روشنفکران،علی میرفطروس

جولای 30th, 2019

بعد از انقلاب،رؤیاپروَری با پاهائی برزمین استوار

 *اریک اشناک،از رهبران حزب سوسیالیست آلنده:در بحرانی که ما از آن آسیب فراوان دیدیم،حزب ما نیز از بازیگران اصلی بوده و از این بابت،پوزشی به میهن خود بدهکاریم.

*لاگوس،از رهبران سوسیالیست شیلی :اشتباه اصلی آلنده این بود که با توسّل به زور و اجبار،می خواست تغییراتی ایجاد کند سریع تر از آنچه که بسیاری از مردم شیلی می توانستند آنرا هضم  کنند.

 

Après la révolution – Rêver en gardant les pieds sur terre

Ernesto Ottone & Sergio Muñoz

Traducteur Thomas Delooz

Editeur L’Atalante

Paris, 09/10/2008

221 pages  

 

 

ضرورتِ عبور از گذشته و تبدیل آن به تاریخ  موضوعی است که امروزه مورد توجۀ رهبران سیاسی و روشنفکران جوامع مختلف است:از رهبران سیاسی آفریقای جنوبی تا روشنقکران و رهبران سیاسی اسپانیا،شیلی و…در کشور ما-اما-گوئی تاریخ ابزاری است برای تسویه حساب های سیاسی و«زیستن در گذشته».شاید یکی از علل  فقدان رشد جامعۀ مدنی در ایران،فقدانِ یک تاریخ ملی و مشترک است؛هم از این رواست که به اندازۀ سازمان ها و احزاب سیاسی،ما «تاریخ» و«تحلیل های تاریخی» داریم.

سال ها پیش(درسال1997؟)در کانال 2 تلویزیون فرانسه،در برنامۀ معروفِ«آپاستروفِ»برنارد پی وُو («Bernard Pivot) عده ای از روشنفکران شیلیائی (که در جریان کودتای پینوشه و سرنگونی حکومت آلنده،سال ها در زندان یا در تبعید بسربرده بودند)به مسائلی اشاره کردند که برای ما می تواند بسیار آموزنده باشد.آنها با فروتنی و شجاعت اخلاقی،وجود نوعی«جنون انقلابی»در بین نیروهای چپِ شیلی را از عوامل اساسی کودتای پینوشه دانستند.

 «اِرنِستو اوتونه»و«سِرجیو مونیوز»،دو چهرۀ برجستۀ سازمان جوانان حزب کمونیست شیلی در زمان«آلنده»،در کتابِ «بعد از انقلاب،رؤیاپروَری با پاهائی برزمین استوار»می نویسند:

انقلاب سوسیالیستی،افسانهٔ خطرناکی ست که اگر پیروزشود،دیوِ استبداد را حاکم می کند،و در صورت شکست،راهگشای تروریسم خواهدبود».

 این دو چهرۀ سرشناس حزب کمونیست شیلی،ضمن اشاره به اشتباهات نیروهای هوادارِ آلنده،می نویسند:

 –«ما از اعتراف به اشتباهات خود هراسی نداریم…ما می خواهیم از خطاهای خود که منجر به کودتای پینوشه گردید،پندبگیریم».

«ریکاردو لاگوس» (از رهبران سوسیالیست که در مارس2000 رئیس جمهور شیلی شد) کودتا را بهای سنگینی می داند که آلنده و حامیانش بخاطر«شجاعت شان در رؤیاپروری»پرداختند.به  نظر «لاگوس»:«اشتباه اصلی آلنده این بود که با توسل به زور و اجبار،می خواست تغییراتی ایجاد کند سریع تر از آنچه که بسیاری از مردم شیلی می توانستند آنرا هضم  کنند…حکومت نظامیان در شیلی و نیز ،تغییر و تحوّلات جهانی،به حزب سوسیالیست شیلی آموخته است تا در ارزیابیِ وقایع گذشته، متواضع و فروتن باشد».

«اریک اشناک»،از رهبران حزب سوسیالیست آلنده،پس از بازگشت از تبعید به شیلی تاکید می کند:

– «در بحرانی که ما از آن آسیب فراوان دیدیم،حزب ما نیز از بازیگران اصلی بوده و از این بابت، پوزشی به میهن خود بدهکاریم».

کتاب«بعد از انقلاب،رؤیاپروَری …»در شش بخش تنظیم شده و طی آن،«اِرنِستو  اوتونه» و«سِرجیو مونیوز» رؤیاها، ناکامی ها و بحرانِ اعتقادات در دوران پس از کودتای شیلی را مورد بحث قرارداده و «مسیرتعامل»،«به سوی آزادی»و «آزاداندیشی»در آن کشور را بازگو می کنند.

بدین ترتیب:روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تواضع و شجاعت اخلاقی،ضمن ارزیابی تازه از گذشتۀ ناشادِ خود،آن را پُلی برای رسیدن به آینده ای بهترساخته اند.آن ها با تبدیل کردن گذشته به تاریخ به ما می آموزند که داشتنِ انصاف و فروتنی در ارزیابی رویدادهای تاریخی و سیاسی، زمینه ای است برای رشد آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی.

https://mirfetros.com/fa/

 

زندگینامه:محمدرضا شفیعی کدکنی (۱۳۱۸-)

جولای 17th, 2019

 دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در سال ۱۳۱۸ در کدکن از روستاهای قدیمی بین نیشابور و تربت حیدریه به دنیا آمد.

شفیعی کدکنی

او تحصیلات ابتدایی و دوره متوسطه را در مشهد گذراند و از آن پس وارد دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد شد و به تحصیل پرداخت و لیسانس خود را در این رشته دریافت کرد.

دکتر شفیعی، همزمان با تحصیلات متوسطه و دانشگاهی در حوزه علمیه مشهد به تحصیل علوم ادبی و عربی پرداخت و ادبیات عرب را  نزد اساتید معظم این حوزه فراگرفت.

او در زمانی که در مشهد به تحصیل اشتغال داشت از اعضای موثر و فعال انجمنهای ادبی به شمار می رفت و از همان آغاز نوجوانی آثارش در مطبوعات خراسان با نام مستعار ش م سرشک به چاپ می رسید.

در سالهای بعد از 1332 با همکاری تنی چند از جوانان شاعر و اهل ادب انجمن ادبی تشکیل دادند که بیشتر طرفداران شعرنو و ادبیات داستانی و ترجمه ادبیات فرنگی بودند که دکتر علی شریعتی نیز از جمله اعضای آن انجمن بودند.

شفیعی پس از عزیمت به تهران در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دوره فوق لیسانس خود را گذراند و سپس دوره دکترای زبان و ادبیات عرب را نیز پشت سر گذاشت.

او مدتی در بنیاد فرهنگ ایران و کتابخانه مجلس سنا به کار اشتغال ورزید و سپس به عنوان استاد دانشکده ادبیات تهران در رشته سبک شناسی و نقد ادبی به کار مشغول شد.

دکتر شفیعی همچنین مدتی را بنا به دعوت دانشگاههای آکسفورد انگلستان و پرینستون آمریکا و ژاپن به عنوان استاد به تدریس و تحقیق اشتغال داشت.

دکتر شفیعی از استادان بارز و متبحر ادبیات معاصر ایران و از محققین بزرگ به شمار می‌رود که در نقد شعر و ادب فارسی صاحب نظر است و در شعر و شاعری نیز مقام والایی دارد و صاحب سبک و شیوه خاصی است که او را به عنوان شاعری پیشرو می‌شناسند.

از ویژگی‌های شخصیتی دکتر شفیعی این است که وی در محافل ادبی به ندرت ظاهر می‌شود و بیشتر در انزوای اهل ادب به سر می‌برد.

وی در ‌جوانی ‌به ‌شعر و شاعری ‌پرداخت و ‌نام مستعار ‌(م‌. سرشک‌) را برگزید و طی ‌آشنایی ‌با ‌نیما یوشیج سبک‌ شعر نو را انتخاب ‌کرد.

م. سرشک شاعری را با غزل آغاز کرد و در سال ۱۳۴۴ با انتشار کتاب «زمزمه‌ها» و بعدها در مجموعه‌های دیگر توانایی خود را در سرودن غزل و قالب‌های دیگر به خوبی نشان داد.

زمزمه‌ها در حال و هوای سبک هندی سروده شده و تعلق خاطر شاعر به شاعران خراسانی را می‌رساند. ‌دفتر شعر «در کوچه ‌باغ‌های ‌نیشابور» که در سال‌۱۳۵۰ منتشر شد، وی را به ‌اوج‌ شهرت ‌رساند.

سروده‌ (هزاره ‌دوم‌ آهوی‌ کوهی) یکی ‌از ناب‌ترین ‌اشعار م‌. سرشک ‌است ‌که ‌در زمره‌ ماندگارترین ‌اشعار معاصر فارسی‌قلمداد شده ‌است‌.

در اشعار دکتر شفیعی‌کد کنی‌چند ویژگی ‌به‌ چشم‌ می‌خورد: شاعر به‌ سنت‌های ‌ادبی‌ ایران ‌و اسلام‌ دلبستگی ‌دارد و این‌ رایحه ‌فرهیختگی ‌را در اشعار خود به ‌بهترین‌ نحو منعکس‌کرده‌ است.

دیگر اینکه ‌طبیعت ‌و محیط طبیعی ‌استان‌ خراسان ‌را در اشعار خود آشکار کرده‌ و خواننده ‌را با آمیزه‌ای ‌از خاطرات ‌تاریخی ‌خود و طبیعت‌ عبوس‌ خراسان‌ آشنا می‌سازد. اشعار دکتر کدکنی ‌غالبا رنگ ‌اجتماعی ‌دارد و اوضاع‌ جامعه‌ ایران ‌در دهه‌های‌ چهل ‌و پنجاه ‌شمسی ‌در شعر او به ‌صورت‌تصاویر، رمزها و کنایه‌ها جلوه‌گراست.

او در عرصۀ تالیف و تصحیح و ترجمه و نقد و تحقیق، بی هیچ تردیدی، چهره‌ای ممتاز در ادبیات ایران است.

کتاب‌های «صور خیال در شعر فارسی»، «موسیقی شعر»، «اسرار التوحید» و ده‌ها کتاب و مقاله دیگر وی امروزه، در زمره آثار مرجع به شمار می‌روند.

شعری از دکتر شفیعی کدکنی:

شعر سفر به خیر؛ از مجموعه در کوچه باغ‌های نیشابور:

«به کجا چنین شتابان؟» / گون از نسیم پرسید 
«دل من گرفته زاین جا / هوس سفر نداری / زغبار این بیابان؟»
«همه آرزویم اما / چه کنم که بسته پایم»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم»
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را / 
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، / به شکوفه ها، به باران،/ 
برسان سلام ما را».

استاد شفیعی کدکنی به شهر نیشابور تعلق خاطر خاصی دارد. او در «مرثیه های سرو کاشمر» در شعری به نام « در جست و جوی نشابور»، احساسات خود را چنین بیان می‌کند:

در نشابورم و جویای نشابور هنوز 
وه ! 
چه ها فاصله ! 
اینجاست 
درین نقطه که من 
در دل شهرم و هر لحظه شوم دورهنوز 
در نشابورم و جویای نشابور هنوز 
پرسم از خویش و 
ـ نه با خویش ـ 
درین لحظه : کجاست 
جای آن جام ، که در ظلمت اعصار و قرون 
پرتو باده اش از دور دهد نور هنوز ؟
در نشابورم و جویای نشابورهنوز 
هزاره دوم آهوی کوهی ـ 43ـ 42
روحم ابری و 
افق سرخ و 
درختان صرعی
لیک آن دور 
یکی پیر در افسانه و سحر 
زآستین کرده برون طرفه ، یکی طنبوری 
می زند راه حزینی ، همه درمویه چنانک 
هفت دریای جهان 
با همه طوفان هایش 
می زند غوطه در آن کاسه ً طنبور هنوز 

در نشابورم و جویای نشابور هنوز 
هزاره دوم آهوی کوهی ـ 44ـ 43

آثار دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی:

  • زمزمه‌ها، شب خوانی، از زبان برگ، در کوچه باغ‌های نشابور، از بودن و سرودن، مثل درخت در شب باران، بوی جوی مولیان، صور خیال در شعر فارسی، موسیقی شعر، ادوار شعر فارسی، شعر معاصر عرب، گزیده غزلیات شمس، حزین لاهیجی زندگی و زیباترین غزلهای او، شاعر آینه ها، بیدل و سبک هندی، اسرار التوحید از محمد بن منور، حالات و سخنان ابو سعید، ابو روح میهنی، مختار نامه، مجموعه رباعیات عطار، مرموزات اسدی در مرموزات داودی نجم الدین رازی، ترجمه تصوف اسلامی و رابطه انسان و خدا از نیکلسون ،مختار نامه، الهی نامه، مصیبت نامه، اسرار نامه و منطق الطیراز شیخ عطار، نقد و تحلیل شیخ محمود شبستری، خواجه عبدالله انصاری، ابوالحسن خرقانی، قلندریُه در تاریخ و..

«تذکرِةالاولیاء»عطار نیشابوری به تصحیح استاد شفیعی کدکنی منتشرشد

جولای 17th, 2019

‌فروش ۴۰۰ میلیونیِ تذکرةالاولیاء 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اوایل سال ۹۸ بود که خبر انتشار «تذکرة الاولیاء» عطار نیشابوری با مقدمه،تصحیح و توضیحات استاددکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در رسانه‌ها منتشر شد،خبری که دست به دست در فضای مجازی چرخید و خیلی‌ها لحظه‌شماری می‌کردند تا نمایشگاه برسد و بتوانند این کتاب را خریداری کنند.

 

‌فروش ۴۰۰ میلیونیِ تذکرةالاولیاء 

بر اساس اعلام مسئولان انتشارات سخن، علاقه‌مندان در سی‌ودومین دوره نمایشگاه کتاب تهران، حدود ۱۵۰۰ دوره از این کتاب را خریداری کرده‌اند که با توجه به قیمت ۳۰۰ هزار تومانی این کتاب (البته در نمایشگاه با قیمت ۲۵۵ هزار تومانی عرضه شد) می‌توان با یک ضرب و تقسیم ساده به فروش ۳۸۳ میلیون تومانی رسید. این یعنی چیزی حدود نیم درصد از تراکنش‌هایی که در این دوره از نمایشگاه انجام شده است.
از استقبال خوب مخاطبان در نمایشگاه کتاب تهران که فاصله بگیریم، گویا هنوز چاپ جدید این کتاب به دلیل مشکلات کاغذ وارد پخش و کتابفروشی‌ها نشده است؛ با این حال قرار است که چاپ جدید نیز با همان قیمت ۳۰۰ هزار تومان اما در شمارگان ۳۳۰۰ نسخه از سوی انتشارات سخن راهی بازار نشر شود.
در بخشی از متن سپاس‌نامه دکتر شفیعی‌کدکنی در کتاب «تذکره‌الاولیاء» آمده است:
«نمی‌خواهم بگویم در مورد تذکره‌الاولیا شق‌القمر کرده‌ام ولی حدود پنجاه سال، یکی از دغدغه‌های عمرم گردآوری نسخه‌های کهن و اصیل تذکره، حدود چهل نسخه، بوده است و سال‌ها و سال‌ها آن را در دانشگاه تهران تدریس کرده‌ام و حدود سی سال سرگرم تصحیح و آماده‌سازی آن بوده‌ام و کوشیده‌ام تمام منابع موجود و محتمل فارسی و عربی خطی و چاپی را درباره این اثر، از سراسر جهان، به دست آورم و در تمام «مولکول‌های معنی‌دار» آن تامل کنم و هرگاه اندک تردیدی روی نمود تمام منابع گفتار عطار و سرچشمه‌های آن را در آثار بیشمار پیشینیان او مورد جستجو قرار دهم. »

پیش از این کتاب، مقدمه، تصحیح و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی از «الهی‌نامه»، «مصیبت‌نامه»، «مختارنامه» و «اسرارنامه» عطار نیشابوری، «این کیمیای هستی؛ درباره حافظ»، «شعر معاصر عرب ما»، «رستاخیر کلمات»، «زبان شعر در نثر صوفیه: در آمدی به سبک‌شناسی نگاه عرفانی»، «درویش ستیهنده از میراث شیخ جام» و «در هرگز و همیشه انسان: از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری» از سوی انتشارات سخن منتشر شده بود. 

 خبرگزاری ایبنا 

 

 

غزلی از: محمد علی بهمنی

جولای 1st, 2019

    

با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو 
باشد که خستگی بشود شرمسار تو 

در دفتر همیشه ی من ثبت می شود 
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو 

تا دستِ هیچ کس نرسد تا ابد به من 
می خواستم که گم بشوم در حصار تو 

احساس می کنم که جدایم نموده اند 
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو 

آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام 
خالی تر از همیشه و در انتظار تو 

این سوت آخر است و غریبانه می رود 
تنهاترین مسافر تو از دیار تو 

هر چند مثل آینه هر لحظه فاشِ تو 
هشدار می دهد به خزانم بهار تو 

اما در این زمانه ی عسرت مِسِ مرا 
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو 

میراث،شعری از:جهانگیر صداقت فر

جولای 1st, 2019

 

بی‌ سرپناه

جاده‌هایِ توفان را درنوردیدیم

و از صعبِ تُند‌شیبِ آزمون،

سرخورده،

یا سر بر‌افراشته

                                                      گذشتیم.

 

در حدِ توان،

سکوتِ صخره‌هایِ سنّت را

با غریوِ تندرِ عصیان درهم شکستیم،

و توفنده، بر قُله‌هایِ خطر،

با بازوانِ تعهد و پنجه‌ی تدبیر 

غبار از رخِ خورشید برستردیم.

 

در تنگِ فرصتی که مقدّر بود،

تا مرزِ بضاعتِ خویش

فصولِ فریب را از حماسه‌ی تاریخ باستان برشمردیم،

و شیادانِ شب‌نهاد قرون را 

بیضه در کلاهِ شعبده برشکستیم.

**

پیرانه سر

          اکنون

      –سهمی نَدرَویده- 

                   از این کشتزارِ انتظار

                                            می‌‌گذریم

و داس و خرمنکوب

به دستانِ بی‌ پینه‌ی شما 

                      وا می‌‌نهیم.

                             ***               

تیبوران- ۱ فوریه ۲۰۱۴

 

 

بیداری ها و بیقراری ها(29)،علی میرفطروس

ژوئن 28th, 2019

اشاره: 

متن زیر بخشی ازیادداشت های نگارنده است که درکتابِ«بیداری‌ها وبیقراری ها»منتشرخواهدشد.«بیداری ها و بیقراری ها»نوشته هائی است«خطی به دلتنگی»که  می خواست نوعی«یادداشت های روزانه»باشد،دریغا که-گاه-از «خواستن» تا«توانستن»، فاصله  بسیاراست.

درسال های مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده ها و دیدگاه های نگارنده است.رونوشتِ موجود برخی از آن ها می تواند به غنای این یادداشت ها  بیفزاید.

«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه و گذرائی است برپاره ای مسائل فرهنگی، تاریخی و سیاسی:دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و آرام و رام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست. شایدسخنِ «تبعیدیِ یُمگان»(ناصرخسرو قبادیانی) -بعدازهزارسال- هنوزنیز سرشت و  وسرنوشت مارا  رقم می زنَد.

این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِ زمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

                        حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

                        محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

***

سرِ کلاس با کیارستمی

15اردیبهشت1398/ 5می2019

  این روزها«سرِکلاس با کیارستمی»را خوانده ام،چاپ دوم کتاب درسال 1395 توسط نشرنظر وبا ترجمۀ خوب سهراب مهدوی منتشرشده است.کتاب شامل بحث ها،نظریّه ها وتجربه های سینمائیِ کیارستمی در«کارگاه»های متعدّدی است که به همّت اودرشهرها و کشورهای مختلف برگزارشده بود.«سرِکلاس با کیارستمی» باعکس های متنّوع و در 218صفحه توسطِ«پال کرونین»-سینماگرِآمریکائی-تدوین وتنظیم شده که خود،سال ها باحضوردر کلاس های کیارستمی این بحث ها را دنبال کرده است.

«سرِکلاس با کیارستمی»تأمّلاتی است دربارۀ فلسفۀ هستی،ادبیّات، شعر،عشق،عرفان، عکّاسی،فیلمبرداری وسینما.«مایک لی»-نویسنده وکارگردانِ معروف انگلیسی-این کتاب را«خشتِ بنای ادبّیات سینمائی»دانسته است(ص13).

«پال کرونین»درمقدمۀ کتاب یادآورشده که:«این کتاب،یک مصاحبۀ درازدامن یا یک دستورالعمل متداول برای فیلمسازی نیست.یک کتاب پژوهشی درموردسینمای ایران یا نگاهی دیگربه فیلم های عبّاس کیارستمی هم نیست،بلکه چکیده ای است ازروشِ کارگردان وتلاشی برای درک اساسی تجربه های غالباً رازآلود.این کتاب درحقیقت برداشت ها وگزیده های به دقّت غربال شدۀ نگارنده است از«روش شناسیِ» کیا رستمی»(ص18)…به نظرمی رسدکه نویسنده درکارِخود  بسیارکامیاب بوده است.

  سینمای کیارستمی،سینمای«ایهام»است نه«ابهام»؛سینمائی که به سان منشوری،راهِ تفسیرهای مختلف ازیک فیلم را ممکن می کند.ازاین رو،اوهنرسینمارا به شعر ونقّاشی وموسیقی نزدیک می داند و می پُرسد:

-« آیا کسی هست که شعری را به خاطراینکه نمی تواند آن را درک کند موردسرزنش قراردهد؟درک شعراصلاًیعنی چه؟آیامایک قطعه موسیقی را می توانیم درک کنیم؟آیا نقّاشی آبستره را درک می کنیم؟هریک ازما  درکی ازچیزها دارد.من شعررا می بینم، لزوماً آن را نمی خوانم…کلیدی نیست که بتوانم به تماشاگر بدهم تابتواندازفیلم رمز-  گشائی کند.حتّی اگرچنین کلیدی وجودداشت، آن را پیشِ خودم نگه می داشتم. خلقِ حسِ حیرت -حتی سردرگمی- چیزی است که هنرمند بایدبرای آن تلاش کند.اگرکتابِ رُمانی آخرین برگ را  کم داشته باشد،بایدحدس بزنیم که چه برسرِ قهرمان آمده است و چه  تصمیم هائی گرفته است.انگار نویسنده می خواسته به خوانندگان اجازه دهد داستان را تمام کنند»(صص46،61 و190).

کیارستمی دربارۀ«ضرورتِ شهامت» و«خطرکردن»برای بیانِ «نوعی دیگراز سینما واندیشه» می گوید:

-«هرگاه همۀ بینندگان را راضی کردید،به مبتکرانه بودنِ اثرتان شک کنید…هربارکه تماشاگری به دست می آورم،تماشاگردیگری را ازدست می دهم، تعدادبینندگان فیلم هایم همیشه اندک خواهدماند…مهم ترین چیز این است که شهامتِ خطرکردن را درخودبیابید، حتّی بادرنظرگرفتنِ اینکه ممکن است فقط شش نفرفیلم شمارا ببینند…دوستی به من گفت:درحالی که دیگران مشغول زراعتِ هکتارها زمین اند،تو داری دربشقاب،سبزه سبز می- کنی.گفتم:نظریه هایم بادرآمدم متناسب است»(صص46و67).

کیارستمی سینمای خودرا نه«بومی»بلکه انسانی می داندکه می تواندبازتابِ«دردِ مشترک»همۀ انسان ها باشد،این به آن معنانیست که سینمای کیارستمی ایرانی نیست.او می گوید:«من ایرانی ام.تمام عمرم را درایران گذرانده ام.برخی ازفیلمسازان مایل اند دُورِدنیا درجستجوی دانش بگردند،امّاتمام دانش دنیارا همین جا[ایران] بایدیافت…سهراب سپهری می گوید:«هرکجاهستم،باشم،آسمان مال من است»(ص68).

سخن کیارستمی دربارۀ عشق  بویِ سوز وسازهای عارفان بزرگ را دارد:

-«دلدادگی باخودش ناملایماتی همراه دارد…می گویندوقتی که زن ومردی به هم گرایش دارند و دست یکدیگررا گرفته اند،مثل دست دادنِ دو کُشتی گیر است قبل از ورود به تشک.خودت را باید برای مواجهۀ عنقریب آماده کنی،وسپس خودرا به ماجراهای عشق  می سپاری.من نه خودرا ازعشق مأیوس می بینم ونه امیدم را به آن ازدست داده ام.پیری به من نشان داده که چگونه نسبت به چیزها واقع بین باشم.همینطورکه سن بالا می رود، محتاط تر می شویم.وقتی جوان تربودم،داستان  چیزِدیگری بود.می گویند:جگرِعشق نداری سفرعشق مرو/که در این راه  بسی خون جگر بایدخورد»(ص178).

کیارستمی-اساساً-هنرمندی مُنزوی و دورازجنجال های رایج بود.نوعی«اعتماد به نفس» و«اطمینان به آینده»اورا ازشهرت های ناپایدارِروزنامه ای و رسانه ای باز می داشت.درسراسرِکتابِ حاضرنیز این«اعتمادبه نفس»و«اطمینان به آینده» نمایان است.درواقع، درهمۀ این سال ها،عباس کیارستمی به سانِ سالِکی تنها به راهِ خویش رفت و اعتنائی به«نقد»هاو«تقدیر»ها نداشت.اودراین باره می گوید:

-«چندکتاب درموردکارهای من به چاپ رسیده است،امّاهیچیک را نخوانده ام.نقدها را هم نمی خوانم.اذیّتم نمی کندوقتی کسی می گویدکه کارهای مرا درک  نکرده است.به اندازۀ کافی کسانی هستندکه به فیلم هایم اظهارعلاقه کنند و به این واسطه می فهمم که کاملاً غیرقابل فهم هم نیستند…وقتی عدّه ای می شنوندکه«نخل طلا»را درفستیوال کن بردم و می بینندکه فیلم هایم درسینما ها به نمایش در نمی آیند و برخی منتقدان به کارهای من اظهارعلاقه کرده اند،پیش خودشان می اندیشیدندکه بایدکارهای من خیلی غامض باشد…خیلی وقت است می دانم که برای جهانِ فستیوال های فیلم  ساخته نشده ام.این نوع زندگی با من سازگارنیست.درمرکزتوجه بودن وادعاداشتن-حتّی درموردِ کارهای خودم- برایم آزاردهنده است…برخی ازمرکزتوجه بودن  نیرو می گیرند،من یکی،از آنها نیستم»(صص135-136 و 215).

این فروتنی-شاید-ازاعتقادِکیارستمی به این سخن درخشانِ«بودا» سرچشمه می گرفت:

انسانِ فرزانه هیچگاه نمی درخشد و جلوه گری نمی کند.درسایه راه رفتن باعث می شودکه عابران چشمان را بازترکنند…قابلیّتِ سخن نگفتن و سکوت کردن،بسیار به کار می آید»(صص127و 129).

باجمشیدچالنگی وشاعران جنوب

11آذر1396/2دسامبر2017

فکرمی کنم که شاعران جنوبی دارای جان وجَنَمی هستندکه بسیاردلپذیر است،نوعی دوستی های بی پیرایه و وفاداری های پایدار.باچنین اعتقادی،وقتی جمشیدچالنگی خواست تا قراری بگذاریم  و دیداری داشته باشیم،مشتاقانه پذیرفتم بااین تأکیدکه:«من دراینجا ازهمه بُریده ام و تقریباًبا کسی رابطه ندارم ولذا بهتراست همدیگررا تنها ببینیم»،یعنی همان حدیثِ نیما:

در  فروبندکه بامن دیگر

رغبتی نیست به دیدارکسی

فکرِاین خانه چه وقت آبادان

بود بازیچۀ دستِ هوسی

بدین ترتیب،قرارشدتا نیم ساعتی کافه ای بخوریم وگپی بزنیم،بدون میکروفون ودوربین وصدا وسیما!.

   ازهمان ابتداء- مانند دو سرِ سیم برق-همدیگررا گرفتیم.جمشیدچالنگی راازسال های 1350 می شناسم بامقالاتی که درمجلات فردوسی(عبّاس پهلوان)،«حوشه»(احمدشاملو) منتشرمی کرد،برادربزرگش-هوشنگ چالنگی- درآن زمان  شاعری آوانگاردبودکه با احمدرضا احمدی، بیژن الهی ودیگران ازشاعران معروف«موج نو»به شمارمی رفت؛ فروتن وفرهیخته.

درآن زمان،شهرهای جنوب ایران(خصوصاً مسجدسلیمان وبوشهر)ازقطب های اصلی شعروادبیات ایران بود و درقلب این قطب، منوچهرآتشی  بودکه بسان معلمی دلسوز وصمیمی، شاعران و نویسندگان جوان جنوب را زیرِپروبال خودگرفته بود.باهمّت و حمایت منوچهرآتشی بودکه شاعرانی مانندعلی باباچاهی،سیدعلی صالحی،بتول عزیز پور،غلامحسین سالمی،هرمزعلیپور،منوچهربهروزیان،ابوالقاسم ایرانی و…توانستند صفحات نشریات ادبی پایتخت را فتح کنند،بنابراین سخن محمدعلی بهمنی دربارۀ جایگاه منوچهرآتشی بسیار درست است:  
تو آتشی و تمامِ من از تو شعله‌ور است

نه من،که روشنیِ نسلم از شماست هنوز

مارسل پروست دررُمان درخشان«درجستجوی زمان گُمشده»می گوید:«بهشت واقعی همان گذشتۀ زیبائی است که ازدست داده ایم»…صحبت باجمشیدچالنگی بیشترحدیثِ «گذشتۀ زیبا»ئی بودکه دیگرنیست.دورانی که درخشان ترین دورۀ فرهنگی وهنری ایران بود:ازکافه فیروزوکافه نادری  یادکردیم که مرکزتجمّع روشنفکران و شاعران و نویسندگان بود.از«ماناواز»و«موسیوپاپان»که درلباس های تمییزومرتّب،چای وشیرینی  های تازه وارزان،«سِرو»می کردند،و ازشاعران و نویسندگانی که با مهربانی،بالِ پروازِ یکدیگربودندو برخلاف امروز،به قول اسماعیل خوئی:«گُربه های تفکّر،چندین فراوان نبودند».

چالنگی بااشاره به اهدای فروشِ چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»به زلزله زدگان کرمانشاه،پرسید:«این علاقۀ شما نسبت به کُردها و کرمانشاهی ها ازکجااست؟..».

گفتم:وقتی کتاب حلّاج منتشرشد،چاپ های متعدّدِ آن درماه های اولیّه ،هم برای من و هم برای ناشرکتاب  بسیارعجیب بود.درآن زمان درکرمانشاه کتابفروشی معروفی بودبه نام «نیما» که بیشترین سفارش کتاب حلّاج ازهمان کتابفروشی می آمد.درگرمای تابستان58 ناشرکتاب به من گفت:  

   -«چندروزی است که عده ای ازکُردها به انتشاراتی می آیند و می خواهند شما را ببینند»…

 با توجه به وجودِ داس ها و هراس ها  من درآن روزها چندان آفتابی نمی شدم ولی با اطمینان واصرار دوست ناشرم،درغروبی دلگیر به طرف انتشاراتی رفتم و از دور دیدم که گروهی کُرد -با قامت های حماسی و لباس های محلّی-بیرونِ انتشاراتی  منتظراند. آسوده و آرام به طرف شان رفتم و خودم را معرفی کردم … و ناگهان در میانِ دست ها و قامت های حماسی شان  گُم شدم!…

گفتند:ماازکُردهای «کِرند»(کرمانشاه) هستیم و آمده ایم تاازشمابخاطرنوشتن کتاب حلّاج  سپاسگزاری کنیم.ما«حَلَجی»(حلّاجی) هستیم که در کرمانشاه و دیگرنواحی کُردنشین زندگی می کنیم.درآئین های عقیدتی ما حلّاج بسیارمقدّس است و ما به او اعتقاد و ارادت خاصی داریم و…».

روزی که ازکوه و دشت های کردستان ایران به خارج ازکشور می آمدم،«کاک رشید»-یکی ازهمان «حَلَجی»ها-درحالیکه تفنگِ«برنو»اش را برشانه حمل می کرد-باچشمانی ازعسل وُ آفتاب -به من گفت:

– شمادارید می روید،امّا مارا ازیادنبرید!

***

وقتی از«کافۀ شیشه ای»خیابان شانزه لیزه بیرون آمدیم، بیش از2ساعت از دیدار و گفتگوی ما گذشته بود!.با نوعی سرمستی دربارانِ ریزِ اواخرپائیز زمزمه کردم:

این هم ازعمر شبی بودکه حالی کردیم…

 

 

حمایت بیش از ۵۰۰ نفر در خارج از کشور از «بیانیه تکمیلیِ» ۱۴ نفر از کنشگران سیاسی و مدنی داخل کشور

ژوئن 23rd, 2019

na.jpg

ما امضاء کنندگان زیر ضمن تقدیر از تهیه کنندگان “بیانیه تکمیلیِ” ۱۴ نفر از کنشگران سیاسی و مدنی در داخل کشور، حمایت خویش را ازآن اعلام می کنیم. 
بیانیه با تاکید بر “مخالفت با کُلیّت حکومت اسلامی و همۀ نهادها و قوای آن“، طرح شفاف و صریحِ “گذار و عبور کامل از آن” را اعلام می کند. 
در این بیانیه “جمهوری اسلامی نظامی برآمده از قوانین استبدادی اعلام شده و با نشانه رفتنِ دقیق به مبانیِ مفاسد این نظام که همانا “قانون اساسی” و جایگاه ولی فقیه و “رهبری“ست، خواستار مطالبات برحق بخش وسیعی از مردم ایران شده است. 
در این بیانیه تاکید شده است که هیچ راهی برای بازسازی و نوسازی این رژیم وجود ندارد.”، “گذار و عبور کامل” و مسالمت آمیز از این رژیم، و سرانجام جایگزینی “حکومتی دموکراتیک و سکولار که اعلامیه جهانی حقوق بشر سر لوحۀ مجلس آینده اش برای تدوین و تبیین یک قانون اساسی مدرن باشد”، خواست تدوین کنندگان این بیانیه است. 
ما امضا کنندگان، حمایت ازخواست های مطرح شده دراین بیانیه را از وظایف و مسئولیت های ملی و سیاسی و اجتماعی خود می دانیم: 

محمد اقتداری، شهرام آذر، حسن اعتمادی، جلال ایجادی، منصوراسانلو، افشین افشین جم، رضا اکرمی، نسرین الماسی، نیره انصاری، دیوید اعتباری، ناصرامینی، شیرین اسفندارمذ، وحید آبان، فرید اشکان، علی اکبرامید مهر، مریم اعتمادی، شاهین اروند، جلیل آزادیخواه، کمال آذری، رضا رازی، مریم اهری، ابراهیم احراری، هواس اسدی، مهدی امینی، جمشید اسدی، عبدالرضا آذرپاد، مهین ارجمند، شهناز احمدی، امیرامیرجانی، هوشنگ امیراحمدی، اسماعیل جوراب باف، آرش اعلم، اقبال اقبالی، روناک ایازی، ابوالفضل اردوخانی، آرش رازی، داود احمد لو، رضا اسماعیلی، حسین باقرزاده، بهرام بهرامیان، شهریاربخشی، وحید بدیعی، فرزین بستجانی، محمد بهبودی، خسرو بیت الهی، حبیب بهره من، محمود بدری، بابک بازرگان، فرامرزبهار، مهوش بختیاری، فریدون بابائی، ناصرپاک نژاد، سعید پورعبدالله، ناصرپل، هایده توکلی، محمود جعفری، اصغر جیلو، سهراب چمن آرا، بهرام چوبینه، مهدی حاذق اعظم، مینو حقیقی، محمد رضا حیدری، جلیل حسینی، کی پرویزحدادی زاده، حسین حقیقی، ناهید حسینی، کورش حقیقی، حسن خیاط باشی، بهداد جاودان، جواد خادم، مرادخورشیدی، اسفندیارخلف، امیردها، مهدی دربهانی، شهره درودی، مریم دژآلود، مهدی ذوالفقاری، فاطمه رضائی، حمید رضا رحیمی، ملیحه حیاتی، محمد رجبی، علیرضا راجی، هوتن رضائی، مهدی رضائی تازیک، جهانشاه رشیدیان، فتحیه زرکش، حسن زرهی، فاطمه زین العابدینی، مهدی زمانی، شهبد سردار امیری، پریسا ساعد، ماشاء الله سلیمی، بهروزستوده، اکبر سیف، ف.‌م. سخن،بهرام شاهی، میثم آقا سید حسینی، فرح صنیعی فر، مهرداد سید عسگری، آزاده شفیعی، مختار شلاوند، مریم شجاعی، پروانه شکرائی، بهزاد صمیمی، اصغر صدری، رویا طاهریان، حسین علوی، هژیرعطاری، رضا علوی، سیاوش عبقری، مریم عزیزی، مهران عباسیان، میترا عالی ابوذر، نازی عزیزی، شهلاعبقری، حمید غضنفری، منصورفرهنگ، رضا فرد، فریبرزفرشیم، محمد فارسی، پوران فکور، کوروش فرزین، بهروزقربانی، فریبا قاسمی، فواد پاشائی، مازیار فرزان، عارفه فرهادی، حمید فروغ، فرزاد فراهانی، دانش فروغی، مینو فروغ، رحیم قلعه دار، رضا قریشی، بهروزقاسمی، ناصرکاخساز، کریم قصیم، حسن کیانزاد، منیر کاظمی، اکبر کریمیان، رضا کریمی، اصغرکیانی، فرزام کرباسی، حمید کوثری، عباس کرباس فروشان، رسول کناره فرد، ایرج کیانی، علی گوشه، رخسان گنجی، رضا گوهرزاد، سحرلقمانی، جهانگیرلقائی، ناصرمستشار، امیرهوشمند ممتاز، الهه مشعوف، اکبرمعارفی، بهرام معزی، سیروس ملکوتی، بیژن مهر، علی میرفطروس، مازیارمحجوب، داریوش مجلسی، حسن ماسالی، پروین محسنی، محمد محمدعلی، انوشه مشعوف، انور میرستاری، اسفندیارمنفرد زاده، احمد مشعوف، شکوه میرزادگی، بهرام مشیری، علی نیری، مسعود نقره کار، احمد نورمحمدی، ثریا ندیم پور، پرتو نوری علا، محسن نژاد، هانری نهرینی، عطا هودشتیان، شهرام همایون، اکبر وکیلی، شیده ورزگر، عبدالحمید وحیدی، خشایاروکیلی، حسام وثوقی، اسماعیل وفا یغمایی.

نازنین افشین جم، بیژن افتخاری، مسعود امینی، نیکروزاعظمی، شجاع الدین اعتمادی، تقی اخلاقی، عباس اقوامی، ستاره اقبال زاده، سیروس امجدی، یحیی امیدی، افشین افشار، شایان آریا، بهمن امیرحسینی، خسرو امامی، علی آسی، ایرج ایرانی، محمدرضا آذرپاد، ایرج اورجی، کاووس ادیب، غلامعلی امیرابراهیمی، بهرام امامی، احسان پیروانی، محمد الهی، بهرام اعتماد، آنی آرزومانیان، سعیده انصاری، پوران احمدی خطیر، هوشنگ اسدی (هواس)، سیاوش اسدپور، ناصرابهت، هلمند اربابی، خسرو آقا خانی، افشین پیروی، پرستو امیری، داریوش احمدی، ازیزدادیار، رضا آباب، میترا اسکینی، سعید امیدی، عباس ایلالی، یوسف اکبردوست، بهرام بهرامی، بهروزبیات، محمد برزنجه، خسرو بندری، کاوه بهروزی نیا، کیان برزگر، مختاربرازش، شهره بهادران، تیمور بزرگی، فرهاد بلی وند، حمید گُل بابائی، فرنگیس بایقار، خسرو بختیاری، فرامرزپورطاهری، نازنین پارسی، پریناز پرتو، مرضیه پولادمند، فریدون پارسی، سعید پویه، مهدی پوریان، شمیم پارسی، فرزین پورنصری نژاد، رضا پیرزاده، کیانوش توکلی، محمد تقدیری، مهدی ترابی پور، فرامرز تقی زاده، حمیده تاج زاده، محمد تنگستانی، زینا تهرانی، محمد ترابی، کامران تفوق، عباس جوادیان، افسانه جابچی، محمد جلالی، سعید چوبک، علی حیدری، الهه حسن زاده، بینا حجازی، عبدالرضا حکمی، حنیف حیدرنژاد، محمد حیدری، فرید خاوری، محسن خرازی، امیر خدیر، مرتضی خانی، دریا خدیر، خسرو دولتشاهی، سینا دبستانی، مسعود دیوانی فرد، سعید دارائی، میترا درویشیان، شقایق دالوند، رضا دهقان، شراره دولت آبادی، مجید دهبان، زرتشت دانشور، فرح روز رنجبر، بهرنگ رهبری، کاوه رئیسی، بهرام راستا، مهدی رضوی، محمد راه رخشان، آرش رئیسی، عباس دالوند، نادر زاهدی، ماندانا زند کریمی، بارود سلیمانی، سیامند زندی، اردلان سرفراز، مهدی سازش، غلامحسین سجادی، حمید شیرازی، علی شمس، حمید شیشه گری، ساناز شایسته، کریم شامبیاتی، یحیی شیخ الاسلامی، فیاض شاهزاده صفوی، زهرا شیروانی، فریبا شجاعی، مجید شمس، منصور شریفی، ماریا صبا، ساناز صفا، مینا صادقی، ایرج صفری، امیر صبوری، مهناز صادقی، کیا صالح، مقصود صدیق، نسرین صفری، علی صیاد نصیری، نینا صفری، هرمز صفایی، صادق کیا، فریبرز صارمی، سیما صدر، رضا ضرابی، پرویز ضرغامی، راحله طارانی، مریم طاهری، فرهاد طالشی، علیرضا طالب نژاد، میرزا آقا عسگری (مانی)، شادی علیزاده، بهروزعارف، جنت عطری، ناهید عطالو، سعدی عظیمیان، کوروش عزیزنژاد، محمد عرب کل، فرحنازعظیمی، علیرضا عجمی، فرخناز عمادی، عاطفه عاطفی، رضا علیپور، مریناز فاتح، نهضت فرنودی، شهرام فریدونی، هادی فولادی، فریدون فرحی، آرش فضیلت، علی فکری، سعید فربحش، نادر فرید، لیلا فروزنده، مولود فاطمی، نوشین فلاحی، حمید رضا فومنی، نیلوفر قریشی، هوشنگ قهرمانلو، احد قربانی دهناری، حسین قلی پور، اسماعیل قوامی، بابک قطبی، داود مقصود اوقلی، مژده قوامی، ابوالفضل قلعی، عباس قره گزلو، نرگس کرمانشاهی، قاسم کاهد، نرگس کیانی، نیما کیانی، کیوان کابلی، آذردخت کاویان، هادی کوچک منش، امیر کیانی، اکبر کشوری، علی کریم زاده، مریم کمالی، فاطمه کریمی، امیرکسروی، کوروش گلنام، مریم گل محمدی، نازیلا گلستان، منوچهرگلشن، بهنوش گودرزی، رضا گوران، سپهرداد گرگین، مهوش گودرزی، احمد گل بابائی، کتی لوایی، حسین لاجوردی، تقی مختار، احمد مظاهری، مسعود موسوی بزاز، مهدی مفخمی، حمید مهدیانی، شهریارمشکلاتی، احمد مقیمی، سیروس مرسل پور، سیروس محسن وند، جهان بخش مرادی، ندا مولوی، انیس معین، علیرضا میبدی، نگارمرادی، نیما مشعوف، مرجان مرادی، ناصرمجاور، لیلی مشعوف، پرویز مختاری، مهرداد محمودی، زرین محی الدین، اکبرمحبتی زاده، مالک مرتضایی، امیر حسین مهدی ایلایی، یلدا مشعوف، کوروش منصوریان، سیامک نادری، مریم موسوی، علی موج بافان، کمال مرکزی، مهرداد محمودی، معصومه مطلق، نوشین مشکاتی، حسن معاون، معصومه مطلق، عباس منصوریان، محمد نیک مرام (آریا)، سهراب نبوی، مریم نوری، اصغرنصرتی، سحرنعیمی، امیرعلی ناصح، مهرنوش نظری نیا، ناهید نعیمی، علی نیکجو، پری سیما نلسون، مهدی” کیارش” هوشمند، مسعود همتیان، تقی هاشمی، دنیا همتی، مهنازهمدانیان، احمد وحدانی، علی اصغر یوزمند، منصور یوسفی، ولی یوسفی

جمع آوری امضاهای حمایتی ادامه  دارد.

نام هنرمندان بر خیابان‌ها،بودن یا نبودن؟،فریدون مجلسی

ژوئن 14th, 2019

در همۀدنیا رسم است که از بزرگان خود تجلیل می‌کنند. بزرگان کسانی هستند که برای مردم مهم هستند، به آنها افتخار می‌کنند، آنان را در شمار ثروت ملی خود می‌دانند و می‌کوشند که فراموش نشوند.به شهرهای بزرگ کشورهای صاحب نام که بروید خیابان‌ها و میدان‌های بسیاری را به نام همین افتخارات می‌بینید، تا به نسل‌های بعدی خود و شاید به بیگانگانی که می‌آیند یاد آور شوند که به این نام‌ها می‌بالند. زمانی که تهران را از صورت باغ- روستای گسترده به صورت شهر در می‌آوردند، به این خوبی به این نکته توجه کردند. آنقدر نام‌های بزرگ و افتخار آمیز تاریخی و ملی داشتیم که در آن دوران کم نیاوردند، و بسیار مؤثر بود. بیش از شصت سال پیش که دبستان را به پایان رسانده بودم، بسیاری از این بزرگان را از نام همین خیابان‌ها شناخته بودم. «خیابان» نام عجیب و تازه‌ای بود که با اندکی سوء تفاهم بر گذرهای بزرگ نهاده بودند.ظاهرا وقتی قصبه خیابان نزدیک تبریز در اثر زلزله ویران شد، برای بازسازی دستور دادند گذرها را به صورت شطرنجی یا نیویورکی بسازند که آن زمان‌ها بدیع بود، و وقتی قرار شد نقشه جدید گذرهای بزرگ تهران را نیز به همان شیوه خیابان یعنی جدولی شکل  بیاراینَد، گمان کردند این گونه گذرهای وسیع که مرسوم نبود خیابان نام دارد. باری، دلیل هرچه بود، خیابان وارد تهران و ماندگار شد و به شهرهای دیگر و حتی به پاکستان صادر شد که بلوارهای شان را خیابان می‌نامند.شاید با شعر اقبال که می‌گوید: چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما/ ای جوانان عجم جان من و جان شما…خیابان وارد شعر شد و جالب اینکه پیش از آن، این نام -به معنی گذر و کوی دیده- نمی‌شود.به عبارت دیگر فردوسی و سعدی و حافظ و خیام خانه‌های شان در کنار هیچ خیابانی نبود! اما چه کار خوبی کردند که نام آنان را همچون آموزش دائمی و احترامی پیوسته بر بهترین خیابان‌های تهران گذاشتند.

نگاهی به نقشۀ نخستین دورۀ توسعۀ حساب شدۀ تهران بیاندازید: بیشتر خیابان‌های اصلی به نام‌های حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی و خیام و ناصر خسرو، منوچهری، نظامی، ابن سینا، رازی، ابوریحان، صائب تبریزی، وصال شیرازی، پروین اعتصامی، نام گذاری شدند و جالب اینکه اقبال لاهوری پاکستانی پیشقدم آوردن نام خیابان در شعر فارسی نیز بی نصیب نمانده است. مدارس نوبنیاد جدید را نیز به همین اسامی نامیدند که برای مدرسه امری بسیار طبیعی‌تر‌است.

بعد از اینکه تصمیم گرفته شد میدان‌ها و خیابان‌هایی نیز به نام‌های معاصرتر نامیده شود و بحث‌هایی که درگرفت، اکنون صجبت از آن است که با یاد بانیان سرود از دل برآمده و زیبای « ای ایران» که همچون «نوروز» از نادر پدیده‌های مورد احترام جمعی ایرانیان از هر دسته و گروه ستیزندن و ناستیزنده است، خیابان‌هایی را به نام آنان بیارایند. شعری که سراینده اش حسین گل گلاب استاد بزرگوار دانشگاه تهران، آهنگ سازش روح الله خالقی موسیقیدان و آهنگساز نامدار، و خواننده اش بنان بی نیاز از توصیف بوده اند. چه تصمیم خوبی، ای کاش برای این کار نام‌های جا افتاده‌ای را تغییر ندهند. چه خوب بود خیابان‌های دارای این اسامی به میدانی به نام ایران منتهی می‌شد. اگر چهار خیابان باشد نیز مانعی ندارد، می‌توان آن را به نام حسین سرشار خواننده نامدار دیگر «ای ایران» نامید. آنان همگی از این جهان رخت بر بسته اند و هنوز از شنیدن سرود زیبایش جان می‌گیریم و نباید برخی ملاحظات مانع از این کار و  موجب آزردگی مردم شود. از قول خالقی مطلبی به این مضمون خوانده بودم که روزی به دیدار استاد گل گلاب می‌رفت،پکر و ناراحت بود.استاد دلیل را می‌پرسد، و او که در آن دوران جنگ شاهد اهانت سربازی بیگانه به افسری ایرانی بود، آن صحنه را با بغض بیان می‌کند، استاد را به شور می‌آورد و شعر با احساسش را می‌سراید و خالقی آهنگش را می‌سازد، و دوست سوم آن را می‌خواند و به ملت ایران تقدیم می‌کنند.  جا دارد ما نیز نامشان را گرامی بداریم.

به نقل از:روزنامه اعتماد، پنجشنبه 24 خرداد 1398.

 

مفهوم ایران،وطن،زبان فارسی وهویّت ملّی،علی میرفطروس PDF

می 22nd, 2019

https://mirfetros.com/fa/wp-content/uploads/2019/05/مفهوم-ایران،…نهائی.pdf

مفهوم ایران،وطن،زبان فارسی و هویّت ملّی،علی میرفطروس

می 22nd, 2019

* پژوهشگران ایرانی و اروپائی بی‌پایگیِ نظریۀ«اصلِ غربیِ هویّتِ ایرانی و سرچشمۀ آن از دیدگاه‌های ناسیونالیستی غرب»رانشان داده اند.

*«گراردو نـیولی»-پژوهشگرممتازایتالیائی -دراثرِ درخشانِ «ایدۀ ایران»،تطوّرِ مفهوم ایران در طول تاریخ را نشان داده ومعتقداست که تصّورِمفهوم ایران پایۀ یک فـرهنگ مـلّی واساسِ‌ شکل‌گیریِ ایران به‌عنوان یک ملّت شد.

* ملّت،حاصل نوعی«خودآگاهی» است واین«خودآگاهی»بربسترتاریخ  تبلور می یابد.

***

متن PDF

اشاره:

پیدایشِ مفهوم ایران،ملّیّت،وطن،ناسیونالیسم،رنسانس و تجدّد (مدرنیته) درمناظراتِ روشنفکران ایران بامناقشه ها و سوء تفاهم های فراوان همراه بوده و تعلّقاتِ سیاسی-ایدئولوژیک نیزبه این مناقشه ها و سوء تفاهم ها افزوده است.

رواجِ«انترناسیونالیسم کمونیستی»و سیطرۀ فکری و تبلیغاتی حزب توده(با داشتنِ حدود100نشریه و روزنامه) فرهنگ سیاسی ایران راچنان دچارِگُمگشتگی و سرگشتی کردکه شخصیّت های برجسته ای مانندمحمدعلی فروغی،سیدحسن تقی زاده،احمدکسروی،سعیدنفیسی،ذبیح بهروز،ملک الشعرای بهار و دیگران ازصحنۀ فرهنگ ملّی حذف یا طرد گردیدند به طوری که سخن گفتن از ملّیت،هویّت ملّی، میهن پرستی وایراندوستی به«کُفری آشکار»بَدَل شد و براین اساس،حکومت رضاشاه نیزبه مثابۀ «رژیمی فاشیستی»موردِ تحقیر و تکفیرِروشنفکران چپ ایران قرارگرفت.

مفاهیم ایران،ملّیّت،وطن،ناسیونالیسم،رنسانس و تجدّد (مدرنیته) جزوِ دغدغه های فکری من نیز بوده است(1).مقالۀ حاضر-باتکیه برآن دغدغه ها- می کوشد تا پاسخی کوتاه  به برخی پرسش های زیر باشد:

-آیا مفهوم ایران،ملّیّت،وطن پرستی ،رنسانس و تجدّدگرائی ساخته و پرداختۀ دوران اخیر هستند و هیچ سُنّت و سابقه ای درتاریخ ایران ندارند؟

-آیامفهوم ایران و ناسیونالیسم ایرانی«ازجعلیّاتِ دوران هیتلری است»؟

-آیا می توان گفت که فرهنگِ یونان (اروپا) فیلسوف پرور،و فرهنگ ایران،فقیه پرور است؟

-آیا تاریخِ اندیشه درایران،تاریخِ«امتناع تفکّر»بوده؟

-آیا گسترس زبان فارسی و رسمیّت یافتنِ آن- به عنوان زبانِ مشترکِ همۀ اقوام ایرانی-حاصلِ«تحمیل ودیکتاتوری رضاشاه»بوده؟

-آیا مؤلّفه های رنسانس و تجّدد دراروپا(مانندرونقِ تجارت،فردگرائی،عُرفی گرائی،پیدایشِ حسِّ ملّی و…) درتاریخ وفرهنگ ایران سابقه ای ندارند؟

-وسرانجام:انقطاع های تاریخی(حملات و هجوم های ویرانگر قبایل نیمه وحشی)چه اثری در«امتناعِ تفکّر»درایران داشته است؟

 این مقاله رابه خاطرۀ دوستان عزیزم،مرتضی ثاقب فر و داریوش کارگر تقدیم می کنم که درشناخت تاریخ و فرهنگِ ایران-به جان-کوشیدند.     ع.م

**

چنگیز!

 رُخصتی!

        رُخصتی!

از کوچه های عاشقِ نيشابور

آرام وُ رام  گذر کن!

اين کوچه های ملّت مغلوبی است

کز لاله های پریش،پریشان ترست

وز هق هقِ هميشۀ گريه اش

ديوار باستانیِ«نُدبه» می لرزد

واینک

تاریخِ پُرشکوهِ تبارش را

گردِ سُمِ ستوران

برقِ بلیغِ دشنۀ دشمن

و زخمِ تاریکِ تازیانۀ تاتار

                                  تفسیر می کند(2).

 

طرح مسئله:

ويژگی های تاريخ ايران ازسوى دو گرايش دچارِ بى توجّهى و تحريف بوده اند:از يكطرف محقّقانِ ماركسيست، تكامل جامعۀ ايران را نيز در قالب كليشه ای و دارای همان چهارچوب جهانشمول پنج گانه(كمون اوليّه،برده داری، فئوداليسم، سرمايه داری و…) ارزيابی كرده و براساس اين متدلوژیِ اشتباه، از درك ويژگی های تاريخ تكامل اجتماعی ايران غافل مانده اند(3). از طرف ديگر:محققان غربی با اعتقاد به اروپا محوری ( Euro-centrisme) و تصـّورِوجودِ يك ذاتِ فرهنگیِ اروپائی، تحول همۀ جوامع ـاز جمله ايران ـ را براساس تحولات تاريخیِ جوامع اروپائی بررسی كرده اند.دراين ديدگاه،مقولاتی مانند رنسانس، ملّت،وطن دوستی ،هويّت ملّی وتجدّد از اروپا برخاسته و هيچ سُنّت و سابقه ای در تاريخ ایران نداشته است!

كليشه سازی ياقالب بندی ماركسيستی ـاروپائی از پيدايش هویّت ملّی،رنسانس و ملت Nation يا احاله و انحصار آن ها به تاريخ اروپا،با واقعيت های تاريخ ايران مطابق نيست.چرا؟

 

رنسانسِ ایران و قرون وسطای اروپا!

یکی ازسوء تفاهم های رایج،استخراج مفاهیمی مانند قرون وسطی و رنسانس از درون تاریخِ اروپا و تعمیم آن به تاریخ ایران است.این سوء تفاهم سرچشمۀ سوء تفاهم ها و اشتباهات دیگری است،ازجمله دربارۀ ملّیّت،زبان،وطن، ناسیونالیسم وتجدّد.

دربارۀ آغازِرنسانس اروپا دو سُنّتِ رایج حاکم است:یکی ازآغازجنگ های ایتالیا(درسال1494 میلادی) تا پایان جنگ های داخلی فرانسه (درسال1598) و دیگری،فتح قسطنطنیّه بدست سلطان محمدِ دوم معروف به«فاتح»(درسال ١453ميلادی).بنابراین،دورانِ پیش ازاین،دوران قرون وسطی به شمار می رود كه طی آن،علم ودانش و فلسفه و فرهنگ«دربان کلیسا»بود و همه چیز ازآموزش های كليسا سرچشمه می گرفت.

ازعناصراصلیِ تجدّد و رنسانس دراروپا ی سدۀ شانزدهم و هفدهم میلادی،رشدشهرها و رونق تجارت و بازرگانی بود.درهمین دوران-خصوصاً درزمان شاه عبّاس صفوی-ایران نیزشاهد شکوفائی شهرها و رونق تجارت وبازرگانی بودبه طوری که بيش از300 کشتی از کشورهای مختلف در لنگرگاه بندر هرمز بودند و هميشه 400 تاجر در آن شهر اقامت داشتند(4).شاردن كه حدود ده سال(درسال های 1666 تا 1677 میلادی) ازاصفهان دیدن کرده،می نویسد:اصفهان 1802  کاروانسرا  و بین 600 هزار تا 1 میلیون و 100 هزارنفرجمعیّت داشت (5).گفتنی است که بزرگ ترين شهرهای اروپا در قرن سیزدۀ میلادی حدود ٢٠ تا ٣٠ هزار نفر جمعیّت داشتند در حاليكه درهمان دوران، شهرهائی مانند بخارا و نيشابور و مرو دارای صدها هزار نفرجمعيّت بودند(6).

شکوفائی شهرها و رونق بازرگانی بر ذهن و زبان و فرهنگ جامعه تأثیر داشت و این امررا می توان ازتعداد کتابخانه های ایران واروپا استخراج کرد،مثلاً:بزرگترين كتابخانۀ كليسای جامعِ شهرِ «کنستانز»(درآلمان)درقرن نهم میلادی فقط356کتاب داشت و کتابخانۀ دَیرِ«بندیکتی»(Benedicti)در فرانسه در اوایل سدۀ یازدۀ میلادی  دارای کمی بیش از100 جلدکتاب بود.کتابخانۀ کلیسای جامعِ شهرِ «بامبرگ» (در آلمان) نیز-در اوایل سدۀ یازدهم میلادی-  فقط ٩٦ جلد كتاب داشت(7)،درحالیکه كتابخانه های بزرگ شهرهای بخارا، مرو و نيشابور درهمان دوره ها دارای هزاران جلد كتاب در  علم وُ فلسفه وُ تاريخ وُ نجوم بودند(8).تأثیرفرهنگ ایران برمحافل علمی و فلسفیِ اروپا آنچنان بود که قرن شانزدۀ میلادی دراروپا به«قرن ابن سینا»و«عصررازی»معروف شد.درهمین باره از تأثیرات علمیِ ریاضیدانان و ستاره شناسانی مانند محمد خوارزمی،کوشیارِ گیلانی  و…نیزباید یاد کرد(9).

 فردگرائی،روحیّۀ تسامح ،بی قیدی مذهبی،انسان گرائی (Humanisme) و نوعی ادبيات عُرفی (غیرشرعی)ازمشخّصه های دیگرِرنسانس دراروپابود،امّا،ما همین عناصر و مشخّصه هارا –چندسدۀ پیش ازاروپا-درعقایدِشاعران و مباحثات علمی و فلسفیِ متفکران ایرانی مشاهده می کنیم.شایدبتوان گفت که کمّ وکَیف مباحثات فکری ومناظرات فلسفی درآن سده ها قابل مقایسه با مباحثات فکری و فلسفی در اروپای آن دوره ها  نیست(10).براین اساس است که برخی صاحب نظران،سده های چهارم و پنجم هجری/ دهم و یازدهم میلادی را«عصرِ رنسانس ایرانی»یا«رنسانس اسلامی»نامیده اند(11).

بااینهمه،پرسش این است که با چنان شکوفائیِ شهرنشینی و ترقی علمی و اجتماعی چرا ایران ازقافلۀ ترقی و تکامل  بازماند؟ دراین باره به علل و عوامل متعدّدی اشاره کرده ام(12)،دراینجا می توان گفت که براثرِ هجوم های قبایل مختلف،ایران- به عنوان«چهارراهِ حوادث»-اگر دچارانقطاع های متعدّد نمی شد،چه بسا که در مقایسه با اروپا سرشت و سرنوشت دیگری می داشت.هریک از حملات و هجوم ها -درواقع-شمشیری بودندکه جامعۀ ایران را از ریشه یاگذشتۀ خود قطع کردند و لذا- برخلاف اروپا،ما -هربار- مجبورشدیم تا ازصفر آغازکنیم.وقایع سهمگین 40سال اخیر،نمونۀ تازه ای ازاین انقطاع است.

 

مفهوم«ایران» و«وطن» درتاریخ

 تضاد و تفاوتِ قرون وسطا و عصرِرنسانسِ اروپا با تحوّلات علمی و اجتماعی ایران درسده های نهم و دهم میلادی، تضاد و تفاوتِ دیگری را آشکار می کند و آن،خاستگاهِ تاریخیِ مفهوم«ملّت» است.تاریخ تکوین و تطوّرِمفهوم«ملّت»در اروپا نشان می دهدکه پیدایشِ ملـّت دراین کشورها مقوله ای يكدست و هماهنگ نبوده بلکه بسیاری ازکشورهای اروپائی(مانند فرانسه،هلند و انگليس)ازطريق ها و تجربه های متفاوت به مفهوم«ملّت»دست يافته اند(13).مهم تر اینکه:دراروپــا پیــدايش«دولت های  مـلّی»،عاملِ ظهور«ملیّت» و قوام«آگاهی ملّی» گــرديد،امّا درایـران،برعکس، اين مفاهيم از ديرباز در فرهنگ،تاريخ و ادبيات ما وجود داشته است.به سخنِ دیگر،در ایران-برخلاف اروپا-«حسِ ملّی» و«آگاهی تاریخی»مقدّم برپیدایش ملّت بوده است.پژوهشگران ایرانی و اروپائی بی‌پایگی نظریّۀ «اصلِ غربیِ هویّتِ ایرانی و سرچشمۀ آن از دیدگاه‌های ناسیونالیستی قرن نوزدهم»رانشان داده اند(14).

ملّت،حاصل نوعی«خودآگاهی» است و این«خودآگاهی»بربسترتاریخ  تبلور می یابد.سُنت و سابقۀ تاريخ نويسی در ايران(از تاريخ طبری تا تاريخ بيهقی و شاهنامۀ فردوسی) تبلورِ وجود این«خود آگاهی» و«حس ملی»درايران است.اينگونه «خودآگاهی تاريخی» و«حس ملّی» و در نتيجه:اينگونه تاريخ ها و تاريخ نويسی ها دراروپای قرون وسطی سابقه نداشته است، لذا تاريخ های اين دورۀ اروپا ـ اساساً ـ وقایع نویسی یا تذكرۀ پادشاهان هستند نه تاريخ.اين«حسِّ ملی»و«خودآگاهیِ تاریخی»در ایران-البتّه- بامفاهیم مدرن و امروزی آن ها در اروپا یکی نیست،امّا ندیدن یاانکارِ آنها در تاریخ و فرهنگ ایران كاری اشتباه و زیانبار است.به سخنِ دیگر،مردمِ ما ـ از دير باز ـ بسياری از عناصر تشكيل دهندۀ ملّت را می شناخته اند:تصوّرِ سرزمين مشترك،زبان مشترك، آئين ها و جشن های مشترك، و خصوصاً تصوّرِايران زمين و وجود نوعی هشياری و تعلّق تاريخی درسراسر تاريخ و فرهنگ و ادبيات حماسی ما بخوبی نمايان است.به قول فريدون آدمیّت:اين عناصر،چیزهائی نیستند كه ازخارج وارد ايران شده باشند.اين عناصر، زاده و پروردۀ تاريخ و فرهنگ كهنسال ماهستند و در سَير تاريخ ايران و پيدايش جنبش های اجتماعی ـ سياسی و مذهبی، تجليـّات اساسی داشته اند(15).

ويكاندر(Wikander) ايرانشناس برجستۀ سوئدی ـ معتقد است كه آگاهی ملی در ايران از زمان اشكانيان آغاز گرديده و از همين زمان، درفش كاويانی، درفش ملی، و نام ايران، نام رسمی اين سرزمين شده است(16).

گراردو نـیولی(Gherardo Gnoli)- استاد برجسته تاریخ، دین و زبان‌های باستانی ایران -دراثرِ درخشانِ«ایدۀ ایران»،تطوّرمفهوم ایران درطول تاریخ را نشان داده است.وی تأکیدمی کندکه:تصوّرِ مفهوم ایران پایۀ یک فـرهنگ مـلّی و اساس‌ شکل‌گیریِ ایران به‌عنوان یک ملّت شد.به نظرنیولی: هویت ایرانی ریشه‌ای تاریخی دارد و ایدۀ ایران به منزلۀ منظومه‌ای هویتّی به دوران اوستایی، کیانی و هخامنشیان بازمی‌گردد که در آغاز بیشتر جنبۀ قومی و نژادی داشته و بعدها در دورۀ ساسانیان قوام یافته و جنبه‌های سیاسی ـ سرزمینی پیدا کرده است(17).

صاحب نظران دیگر اعتقاد نیولی را غنا و قوام بیشتری داده و معتقدندکه اين«خودآگاهی ملی»را در اوستا و سنگنوشته های عصر هخامنشی و متون پهلوی نيز می توان ديد(18).

شاپورشهبازی با بهره‌گیری از منابع کهن ایرانی و غیرایرانی نشان داده است که از دورۀ‌ اوستایی و حتّی کیانی(پیشااوستایی)به بعد-ازجمله در دورۀ هخامنشیان و اشکانیان(پارت‌ها)، ایدۀ‌‌ ایران مفهومی سیاسی داشته و برای ایرانیان آن دوره‌ها بازتاب ملّیت و هویّت ملّی بوده است(19).

باتوجه به عمق و گسترۀ زمانیِ«هویّت تاریخی»،احمداشرف درپژوهش درخشانش،ضمن ردِ نظریّه ای که هویّت ایرانی را امری غربی و برساختۀ دیدگاه‌های ناسیونالیستی قرن نوزدهم می داند،معتقد است که «بینِ هویّت ملّی و هویت تاریخی ایرانی شکافی است چراکه هویّت تاریخی ایرانی در دوران های مختلف تاریخی – از ساسانیان گرفته تا ایلخانیان،صفویّه وقاجار-وجود داشته و سهمی غیرقابل انکار در برساختِ تفکراتِ ملی گرایانۀ قرن نوزدهمی داشته است…».اشرف نتیجه می گیرد:«ایران برخلاف بسیاری از کشورهای نوپدیدِ خاورمیانه و سایر نقاط جهان،در گذار از دوران سیاسی- سُنتی به دورۀ سیاسی مدرن، یعنی دورۀ شکل‌گیری اندیشه ناسیونالیسم و هویّت ملی،با چالش عُمده‌ای روبرو نشد.اندیشمندان و نخبگان سیاسی ایران نیز با تکیه بر روایت‌های تکامل‌یافتۀ هویّت تاریخی، فرهنگی و سیاسیِ قرون گذشته،گفتمان هویّت ملّیِ مدرن و ناسیونالیسم ایرانی را بر مبنای سنّت‌های هویتیِ پیشامدرنِ خود استوار ساختند»(20).

«هویّت»را می توان به«شخصیّتِ وجودی»یا«شخصیّتِ تاریخی»تعبیرکرد.به این معنا که در طول تاریخ ایران،هرگاه که دشمنان خارجی به هویت ملّی یا شخصیّتِ وجودی و تاریخی مان حمله کردند ملّتِ ما درحصارِزبان وفرهنگ و آئین های ملّی سنگرگرفت و کوشیدتادر سقفِ این سنگر وُ سایبان به حیات تاریخی خویش ادامه دهد(21).تداوم این«خودآگاهیِ تاریخی»،«وطن دوستی»و«ایرانیّت»در اوجِ تُرکتازی ها و تعصّبات دینی سلاطین غزنوی وسلجوقی(سدۀ دهم تاشانزدهم میلادی)و نیز پس از احملۀ مغول ها-و خصوصاً در دوران ایلخانیان ،تیموریان وصفویان (هشتم -نهم وشانردهم میلادی) فصل درخشانی ازحیاتِ ملّی و فرهنگیِ مردم ایران است.براین اساس است که در شاهنامۀ فردوسی  ٧٢٠ بار نامِ  «ايران» و٣5٠بار«ايرانی» و«ايرانيان» آمده است(22) شگفت اینکه این«ایرانیّت» و«خودآگاهی تاریخی» حتّی در تاریخ های محلّی  نیز بازتاب داشت،ازجمله در فارسنامه،تاریخ سیستان،احیاء الملوک، تاریخ بخارا،تاریخ طبرستان و….

 

ایران دوستی و سیاستِ دینیِ صفویان!

   ادبیّات یک ملّت را«بازتابِ روح وروانِ آن ملّت» دانسته اند.بنابراین برای درک روحیّات یک ملّت،شعر و ادبیّات،آینه ای است که ذهن وضمیرِآن ملّت را نشان می دهد.این موضوع برای  شناختِ تاریخ ایران بسیار اساسی است چراکه -به علل تاریخی-اخلاق ،فلسفه و اندیشۀ ایرانی،بیشتردرشعر تبلور یافته است،هم ازاین رو است که درکتاب« تاریخ درادبیّات »گفته ام:«در درونِ شعرِپارسی، تاریخِ  اجتماعیِ ایران  نَفَس می کشد».براین اساس،پُرسش این است که مفهوم ایران،ملّیّت،وطن و تجدّد در فرهنگ و ادبیّات دورۀ صفوی چه بازتابی داشته است؟.

برخی سلاطین صفوی-خصوصاً شاه عبّاس بزرگ-هرچند که موجب وحدت و یکپارچگی ایران و رشد و رونق شهرها شدند،امّا در دوره هائی با شیعه سازی،استقرارِ یک ایدئولوژی دینی، دعوت ازعلمای شیعیِ جَبَل عامل(لبنان)وسُلطۀ شرع و شریعتمداران(23)باعث مهاجرتِ بسیاری ازشاعران،نویسندگان و هنرمندان ازایران شدندآنچنانکه گسترۀ این مهاجرت فرهنگی را«کاروان هند»نامیده اند(24).با این سیاست های سختگیرانۀ مذهبی،جامعۀ ایران می بایست از«خویش»بیگانه شود و مفاهیمِ ایران، وطن، ایراندوستی و هویّت ملّی دراین دوره جلوه ای نداشته باشد،درحالیکه ملاحظه می کنیم دراین دورانِ دشوار نیز مفاهیمِ ایران،وطن دوستی و ایران پرستی درشعروادبیّات تبلورِچشمگیری داشته است به طوری که میرجملۀ شهرستانی باوجودِ مقام و منزلتِ ممتازش در دستگاه سلاطین هند:

-«بنا بر تعصّب،هرگاه حرفی در بابِ ایران درمجلس می گذشت جواب های درشت می گفت.مشهور است که وقتی پادشاه هند می فرمود:هر گاه ایران را بگیرم، اصفهان را به اقطاعِ تو می دهم، میرجملۀ شهرستانی درجواب گفته بود که: مگرما را قزلباش به عنوان اسیری به ایران بَرَد»(25).

اشعارشاعران دورۀ صفوی،تجلّیِ درخشانی از مفهومِ ایران زمین، وطن و احساساتِ ایراندوستانه است که گاه رنگی از«ناسیونالیسم»دارد،ازجمله حزین لاهیجی در«ستایشِ ایران» ضمن اشاره به مفهوم ایران زمین،گوئی معنای امروزیِ کشور(به عنوان یک واحدِ سیاسی، جغرافیائی،زبانی و فرهنگی)را ابراز می کند:

بهشتِ بَرین است ایران زمین

بسیط اش سلیمان وَشان را نگین

بهشتِ برین باد  جان را وطن

مبادا نگین درکَفِ اهرمن!

کسی کو به بینش بوَد دیده ور

جهان را صدف داند،ایران گُهر(26)

فضای ذهنی و زبانی این شعرحزین یادآورِقصیدۀ غرّایِ«بیادِوطنِ»ملک الشعرای بهار است که از نخستین نمایندگان ناسیونالیسم ایرانی در دورانِ معاصر می باشد(27).

اعتقاد حزین لاهیجی دربارۀ ایران به عنوانِ«دلِ زمین»و«گوهرِ صدفِ هستی» در اشعارِشعرای سده های قبل  نیزدیده می شود چنانکه نظامی گنجوی درقرن دوازدۀ میلادی می گوید:

همه عالم تن است وُ ايران، دل

نيست گوينده زين قياس  خجِل

چون كه ايران دلِ زميـن باشد

دل ز تن به بُوَد، يقيــن باشد(28).

در دورۀ صفوی،یکی ازجلوه های درخشانِ مفهوم ایران و وطن دوستی دراشعارِ صائب تبریزی است:

شکستگی نرسد خامۀ تو را «صائب»!

که سرخ کرد ز گفتار، رویِ ایران را

٭

جانِ غربت زده را زود به پابوس وطن
می رسانَد نَفَسِ برق سواری که مراست
                  ٭
گردِغم  فرش است دائم در غم آباد وطن
در غريبی نيست مکروهی بجز ياد وطن
                  ٭
ای بسا نعمت که يادش به ز ادارکش بوَد
از وطن می ساختم ای کاش با ياد وطن
مرهمش خاکستر شام غريبان ست و بس

هر که را بر دل بـُوَد زخمی ز بيداد وطن
گر غبار دل نمی گرديد سدّ راهِ اشک
می رسانيدم به آب از گريه بنياد وطن
اين زمان «صائب» دل از ياد غريبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی  پيوسته از ياد وطن
               ٭
از گريه، خاک دام چمن می کنيم ما
در غربتيم وُ سَير وطن می کنيم ما
                 ٭
قفس کم نيست از گُلزار، اگر باشد فراموشی
مرا دلگير از غربت، همين ياد وطن دارد 
                 ٭
بسر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر
بعد از اين فصل شکر خندۀ صبح وطن است
                ٭
مرغی به آشيانۀ خود خار اگر َبرَد
صد نالۀ غريب ز شوق وطن کشم
              ٭
«صائب» ازهند مجو عزّت اصفاهان را
فيضِ صبحِ وطن از شامِ غريبان مطلب!
             ٭
در غريبی دلم از ياد وطن خالی نيست
غنچه هر جا بـُود از فکر چمن خالی نيست(29).

این مفاهیم  تنها به شاعران وشخصیّت های«منوّرالفکر»منحصر و محدودنبودبلکه درمیانِ اقشارِ عادی مردم نیز رواج داشت.سنّتِ نقالی و شاهنامه خوانی درقهوه خانه های عصرصفوی تبلورِ احسـاسِ تعلّـق به زبان فارسی و نمادِ وفـاداری بـه خاطره هــای ملّی،آئین ها،اســطوره ها و قهرمانانی است که درمجموع  هویّت تاریخـی ایرانیان را متمایز می کنند.حدود دو سدۀ بعد نیزسیّاح و سیاستمدارِفرانسوی،گوبینو درسفرخودبه ایران(درسال های1855-1858 میلادی)ضمن تأکید بر وجودِاین«حس ملی» و«آگاهی تاریخی»درمیان ایرانیان،یادآورشد که:«حتّی مردمان طبقاتِ فرودستِ جامعه نیزدرگفتگوهای شان این«حس ملّی»و«آگاهی تاریخی»را ابراز می کنند»(30).

 

زبان فارسی،شالوده وشیرازۀ یک ملّت!

درکشورهای آلمان وانگلیس با فرمان واراده و اجبار سياسی پادشاهان، لهجه ای از لهجه های متعدّد، زبان ملی آلمان وانگليس گرديد،همچنانکه درفرانسه نیزبه دستور فرانسوای اول(در سال ١5٣٩)لهجۀ محلی«ايل دوفرانس» (پاريس و حومه) به زبان ملی و رسمی همۀ فرانسويان تبديل شد.

رسمیّتِ زبان فارسی-به عنوان زبان مشترک همۀ اقوام ایرانی-یکی دیگرازمنازعاتِ روشنفکران ایران است.درنظرِبرخی،«رسمیّت زبان فارسی به دستِ رضاشاه به اقوام دیگر تحمیل شده است». این نظر،سابقۀ کهنسالِ زبان فارسی و نقش آن در تکوینِ شناسنامۀ ملّی ایرانیان را ازیاد می برَد و مسئلۀ زبان را تاحد یک«مناقشۀ سیاسی-ایدئولوژیک»تقلیل می دهد.

در دوران معاصر،سیاست استالین جهتِ«ملّت سازی برای خلق های منطقه» موجب رویدادهای ناگواری درایران شده است. درهمین راستا میرجعفرباقراف-دبیرکل حزب کمونیست آذربایجانِ شوروی-ضمن سفری به ایران گزارش داده بودکه ذخایرنفنی آذربایجان وگیلان ومازندران وگرگان وشمال خراسان کمتراز ذخایر جنوب ایران نیست.لذا،حزب کمونیست آذربایجان شوروی موظف شدتا همۀ اقدامات لازم «برای ایجاد جنبشی جدایی‌طلبی در آذربایجان،کردستان و دیگر استان‌های شمالی ایران اتخاد کند»(31).

ازآن زمان، فضای سیاسی ایران دچار سوء ظن وبدگمانی شد وضمن مسکوت ماندنِ اجرای اصلِ «انجمن های ایالتی و ولایتی»مندرج درمتمّم قانون اساسی مشروطیّت(خرداد ۱۲۸۶) دکترمحمّد مصدّق نیزدرتیرماه 1329طرح محدود و مناسبِ نخست وزیروقت(سپهبد رزم آرا)- مبنی برمشارکت مردم شهرستان ها درتصمیم گیری های محلّی شان- را نوعی«طرح تجزیۀ ایران» نامید(32).

 

روشنفکران آذری و زبان فارسی

نگاهی به  خدماتِ روشنفکران برجستۀ آذری به زبان وادبیّات فارسی(مانند حسن رشدیّه، طالبوف تبریزی، زین العادین مراغه ای، محمد قلی زاده،فتحعلی آخوندزاده، تقی رفعت،احمدکسروی،کاظم زادۀ ایرانشهر،ایرج میرزا ،سیدحسن تقی زاده ، محمد نخجوانی، محمد علی تربیت،رضازادۀ شفق، یحیی ذُکاء،استاد محمدحسین شهریار،دکترتقی ارانی،خلیل ملکی ودیگران)نشان می دهدکه رسمیّت و گسترش زبان فارسی ازدیرباز،خواستِ عموم روشنفکرانِ آذری بوده آنچنان که دکترتقی ارانی تأکید می کرد:

-« باید افراد خیر اندیش ایرانی  فداکاری نموده، برای از بین بردن زبان ترکی و رایج کردن زبان فارسی در آذربایجان بکوشند، مخصوصاً وزارت معارف باید عده زیادی معلم فارسی زبان بدان نواحی فرستاده، کتب و رساله ها و روزنامجات مجانی و ارزان در آنجا انتشار دهد و خودِ جوانان آذربایجانی باید جانفشانی کرده متعهد شوند تا می توانند زبان ترکی تکلّم نکرده ،بوسیله تبلیغاتی عواقبِ وخیم آنرا در مغز هر ایرانی جایگیر کنند.به عقیدۀ من اگر اجباری کردن تحصیلات در سایر نقاط ایران برای وزارت معارف ممکن نباشد،در آذربایجان به هر وسیله ای که باشد باید اجرا شود، زیرا این امر نه فقط برای توسعۀ معارف ایران، بلکه از نقطه نظر سیاسی هم یکی از واجب ترین اقدامات است»(33).

 

نگاهی به تاریخ

سیّاحانِ معتبری ـ مانند ابن حوقل و مسعودی ـ در قرن ٤ هجری/١٠ ميلادی ضمن سفر به نواحی مختلف ايران،ازاقوام مختلف ايرانی ياد كرده كه در نواحی ارّان، آذربايجان،دربند،قفقاز،جبال(نواحی بین بغداد، فارس، کرمان، خراسان، آذربایجان، خوزستان، طبرستان)، سيستان و ارمنستان و ديگر مناطق شرق و غرب و جنوب ايران زندگی می كنند و همه به زبان پارسی سخن می گویند (34).

نگاهی به تاريخ بيهقی (دراوج استيلای تُركان غزنوی و سلجوقی) نشان می دهد كه سران و سردارانِ دربارغزنویان و سلجوقیان، تُرك بوده اند،امّا نه تنها سران و سپه سالاران،پیشکار یا رئیس دفترِ فارسی زبان دارند بلكه مراسم شاهانۀ نوروز، مهرگان و جشن سده برجاست و بزرگان لشكری و كشوری ـ به يكسان ـ در آن شركت می كنند.مهم تر از همۀ اين ها، رسميت زبان پارسی است به طوريكه وقتی رسول خليفۀ بغداد نامۀ وی را به سلطان غزنوی می دهد، نخست متن عربی نامه و سپس ترجمۀ فارسی (و نه تركی)بوسيلۀ بونصر مُشكان خوانده می شود.سنَد و نوشته در ميان ترك و فارس ـ حتی در ميان خودِ تركان ـ به پارسی است(35).

گفتنی است که فرزندان و نوادگان مغول وتیمور-بانام«بابریان»یا«گورکانیان هند»و«ایلخانیان»-بخاطرتعلیم و تربیت شان درفضای زبان و فرهنگ ایرانی،بعدها،باعث شکوفائیِ حیرت انگیزِهنر و  موجب اعتلای زبان و ادبیّات فارسی درشبه قارۀ هندگردیدند(36).

رسميـّت زبان فارسی و موقعيـّت ممتاز آن تا قرن ها حتّی در دربارِ تركانِ عثمانی ادامه داشت به طوريكه در دوران سلاطين تُركِ عثمانی نامه ها و مكاتبات نيز به پارسی بود (نه عربی و نه به تركی!).جالب است كه سلطان عثمانی روزی كه دولت بيزانس را شكست داد و بعنوان«سلطان محمدفاتح» وارد شهر شد،بقول مورّخينِ عثمانی:هنگام بازديد از كاخ متروك و خاموش امپراطوری بيزانس، نه به آيه ای از قرآن استشهاد نمود، نه شعری به عربی خواند و نه ـ حتـّی ـ كلمه ای به تُركی بر زبان راند بلكه اين شعر فارسی را خواند:

بومِ نوبت می زند بر طارَم افراسياب

پرده داری می كند درقصرِ قيصر،عنكبوت(37).

مدارکِ موجود، مقام و منزلت زبان پارسی در دوران تركان عثمانی را نشان می دهند.دراين دوران  درمكتبخانه های قلمروِ عثمانی زبان پارسی بعنوان زبان اولِ تدريس می شد و سلاطين تُركِ عثمانی ضمن سرودن اشعارپارسی،از داشتن شاعران پارسی گوی در دربار خويش مباهات می کردند(38).

نقل رباعيات حدود ١٠٠ شاعر پارسی گوی آذری و ارانی در كتاب نزهت المجالس -تأليف قرن ٧ هجری/١٣ ميلادی نشان می دهد كه نواحی آذربايجان و اران(كه بعدها با دسيسۀ دولت شوروی «جمهورى آذربايجان» ناميده شد!) -از ديربازـ پايگاه فرهنگ ايران بوده اند(39).

در تمامت اين دوره ها،هر قدر كه عَرَب زدگیِ شریعت و شریعتمداران باعث تضعيف زبان پارسی و موجب تفرقه، پراكندگی و« فصل» ايرانيان بود،زبان پارسی، تاريخ و آئين های مشترک ـ اما ـ باعث همدلی، همبستگی و« وصل»اقوام مختلف بود.در چنان همدلی و همزبانی بود كه حافظ شيرازی ضمن اشاره به« ترکان پارسى گو»،عاشقانه از نواحی آذربايجان و ارّان ياد می كند:

ای صبا گر بگذری بر ساحلِ رودِ ارس

بوسه زن بر خاك آن وادی و مُشكين كن نَفَس

با آن همزبانی ها بود كه خاقانی شروانی درقصيدۀ«ايوان مدائن» ازحملۀ تازیان به ايران با حسرت و  اندوه  ياد می كند و يا پس از شنيدن خبرِهجومِ هولناکِ تركانِ غُزبه خراسان(40)درقصيدۀ سوزناکی ازآن سوی آذربایجان،اندوه و عاطفۀ خويش را از اين هجوم ويران- ساز ابراز می کند(41).

 

اقوام ایرانی:نقش ونگارهای قالی ایرانی

هرچندکه در 40 سال اخیر همۀ اقوام ایرانی دچار تبعیض ها وسرکوب های فراوانی شده و وحدتِ ملّی ما دچارآسیب های بسیاری گردیده است،امّا بخاطرترکیب ودرهم آمیزیِ قومی درایران(بر خلاف ترکیه وسوریه)كُردها،آذری ها،گيلك ها،فارس ها،لرها ،بلوچ ها،ترکمن ها،عرب ها و همانندنقش های متنوّعِ  قالی ایرانی-چنان بهم «گره» خورده اند كه  تفکیک یاجدائی شان غیرممکن است.زیبائیِ این قالیِ متکثّر و پُر نقش در وحدت و یکپارچگی آن است.مردمی که در اوجِ کُشتارهای قومی و مذهبی در اروپای قرون وسطا و رنسانس،این سخنِ صلح آمیزِ عمادخراسانی مضمون اصلیِ اخلاق وادبیّات شان بوده است:

پیشِ ما سوختگان  مسجد ومیخانه یکی ست

حَرَم ودَیر یکی، سُبحه و پیمانه یکی ست

اینهمه جنگ و جدَل حاصل کوته‌نظری ست
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه  یکی ست(42).

  [email protected] 

______________

زیرنویس ها:

1-برای آگاهی ازاین دغدغه ها نگاه کنیدبه:دیدگاه ها،1993؛گفتگوباروزنامۀ کیهان،شمارۀ 478 ، 21اکتبر1993؛فصلنامۀ کاوه،شمارۀ 94،مونیخ،تابستان 2001؛مجلّۀ تلاش،شماره های 4و5، هامبورگ المان،1380 /2002؛شمارۀ 11، 1381/2003؛ تاریخ درادبیّات،2006.

2-بخشی ازشعر«ایران»که باصدای نگارنده منتشرشده است:

https://mirfetros.com/images/at1.jpg

https://mirfetros.com/fa/?p=21093

3 ـ نقد درخشانی از اين متدلوژی را می توان در رسالۀ دكتر محمدعلی خنجی يافت: رساله ای در بررسی «تاريخ ماد» و منشأ نظريۀ دياكونف، تهران، ١٣٥٨؛ سلسله مقالات در باره ء شيوۀ توليد آسيائی، روزنامۀ اطلاعات سياسی – اقتصادی، سال ٩ و ١٠، ١٣٧٤ ـ ١٣٧٥.

4- احياءالملوک،ملکشاه حسین سیستانی،به کوشش منوچهرستوده؛تهران،1344، ص220.

5-Chardin, Jean: Journal du   Voyages du chevalier  Chardin en Perse et autres lieux de l’Orien, Vol 8,Paris,1811, PP 39, 114

متن فارسی،سیاحتنامۀ شاردن،ترجمۀ محمدعبّاسی،ج6،تهران،1338،ص121

برای بحثی دربارۀ تجارت و بازرگانی درعصر صفوی نگاه کنیدبه:باستانی پاریزی،سياست و اقتصاد

عصر صفوی،تهران،1357، صص 95-222؛همچنین نگاه کنید به بحثِ ویلم فلور:صنعتی شدن ایران،ترجمۀابوالقاسم سرّی، تهران،1371، خصوصاً صفحات 85-117همچنين نگاه کنيد به مقالۀ درخشان کلاين درمجموعه مقالاتِ زير:

Klein, Rudiger: ” Caravan Trade in Safavid iran”: Etudes Safavides, Ed. Jean Calmard, Paris-Tehran,1993, PP 305-318.

6 -نگاه کنیدبه:اسفزاری،معین الدین، روضات الجنّات فی اوصاف مدینه هرات،ج1،دانشگاه تهران، 1338،ص266جوینی،عطاملک،تاریخ جهانگشا، به تصحیح محمدقزوینی،ج1،تهران،بی تا،صص 126-128و 140.برای بحثی درخشان دربارۀ شهرهای ایران پیش ازحملۀ تازیان و وروداسلام نگاه کنیدبه:پیگولوسکایا،شهرهای ایران در روزگارپارتیان وساسانیان،ترجمۀ عنایت الله رضا،تهران، 1367.

7- متز،آدم، تمدن اسلامی در سدۀ چهارم هجری، ج ٢، ترجمۀ علیرضا ذکاوتی قراگُزلو، تهران، ١٣٦٢، ص ٢٠٢.

8- برای آگاهی از كتابخانه های اين دوران نگاه كنيد به:میرفطروس، ملاحظاتی در تاريخ ايران، صص ٣١ ـ ٣٩ و منابع مندرج در همان كتاب.

9- برای گزارشی از رواج علم ودانش(خصوصاً رياضيات و نجوم) نگاه كنيد به:قربانی،ابوالقاسم: زندگينامۀ رياضيدانان دورۀاسلامی، تهران، ١٣٦٥؛ قربانی،ابوالقاسم، پارسی نامه، تهران، ١٣٦٣؛ مجلۀ تاریخ علم(نشریۀ علمی-پژوهشیِ پژوهشکدۀ تاریخ علم)،دانشگاه تهران،سال های 1395-1382؛ گرایش های علمی وفرهنگی درایران) از هخامنشیان تا پایان صفویه)،استفان پانوسی،تهران، 1383 ؛ سارتون،جورج ،مقدمه ای برتاریخ علم،ترجمۀغلامحسین صدری افشار،تهران،1353؛ فرشاد،مهدی:تاریخ علم درایران(در2جلد)،تهران،1365-1366؛ صفا،ذبيح الله :تاريخ ادبيات در ايران،ج ١، چاپ ششم، تهران، ١٣٦٣، صص ٣٣٣ ـ ٣٥١؛ تاريخ ايران كمبريج، ج ٤، تهران، ١٣٦٣، صص ٣٣٠ ـ ٣٦٤؛  تاريخ نجوم اسلامی، نلّينو، ترجمۀ احمد آرام، تهران، ١٣٦٥؛ فصلنامۀ تحقيقات اسلامی(ويژۀ تاريخ علم)، سال ٨، شمارۀ دوم، تهران، ١٣٧٢؛ همچنين نگاه كنيد به:

La science dans le monde iranien à l’époque islamique, Editors:  Vesel Z., Beikbaghban H., Thierry de Crussol des Epesse B,1998, Science; Techniques et Instruments dans Le Monde Iranien (Xe-XIXe Siecle):

Sous la direction de N Pourjavady), Z Vesel , Actes du Colloque tenu à

L’université de Téhéran (7-9 Juin 1998) Broché , 2004; CARRA DE VAUX: Les penseurs de l’Islam, Nouvelle édition, Paris, 1984;

10- برای نمونه نگاه کنیدبه: بدوی،عبدالرحمن،مِن تاریخ الحاد فی الاسلام،مصر،1945؛دو کتابِ درخشان ،جوئل.ل، کرمر:فلسفه درعصررنسانس اسلامی(ابوسلیمان سجستانی و مجلس او)،ترجمۀ محمدسعید حنائی کاشانی،تهران،1379؛احیای فرهنگی در عهدآل بویه، ترجمۀ محمدسعیدحنائی کاشانی،تهران،1375؛میرفطروس،حلّاج(بخش زنادقه ومتفکران مادی)،تهران، 1357.همچنین نگاه کنیدبه مقالۀ درخشانِ تورج تابان:«زنادقه در سده های نخستین اسلامی»:

https://mirfetros.com/fa/?p=26240

11- نگاه کنیدبه:فرای،ریچارد،عصرزرين فرهنگ ايران،ترجمۀ مسعود رجب ‌نيا تهران،1363؛ فرای،ریچارد،بخارا؛دستآوردِقرون وسطی،ترجمۀ محمود محمودی،تهران،1385؛کرمر،پیشین ، صفحات مختلف؛رنسانس ایرانی در اوایل عهدِایلخانیان، لِین،جورج،ترجمۀ ابوالفضل رضوی، تهران،1389؛اذکائی،پرویز،حکیم رازی،تهران،1382.دربارۀ رنسانس اروپانگاه کنیدبه:

Croix, Alain/Quéniart, Jean: de la Renaissance à L’aube des Lumiéres, Seuil, Paris, 1997; Soutet, Olivier: La Littérature française du Moyen Age et de la Renaissance, 2 Vols, Paris, 1948; E. Garin (s. dir.), L’Homme de la Renaissance, Seuil, coll. « Points Histoire », 2002

12-نگاه کنیدبه میرفطروس،ملاحظاتی…،صص16-56

13- برای آگاهی ازتطـّورمفهومِ«ملّت»دراروپا نگاه كنيد به:

Fougeyrollas, Pierre: La Nation, Essor et déclin des sociétés modernes, Paris, 1987.

14- برای بحثی دربارۀ ناسیونالیسم،ملّیت وعناصراصلی هویّت نگاه کنیدبه:

اسمیت،آنتونی: ناسیونالیسم ،نظریه،ایدئولوژی،تاریخ ،ترجمه منصور انصاری،تهران،1383؛ اسمیت،آنتونی:ناسیونالیسم ومدرنیسم(بررسی انتقادی نظریّه های متاخر ملّت وملّی گرایی)،ترجمۀ کاظم فیروزمند،تهران:1391

برای بحثی درخشان دربارۀ هویّت ایرانی نگاه کنید به مقالات احمداشرف:

http://www.iranicaonline.org/articles/iranian-identity-i-perspectives  

http://www.iranicaonline.org/articles/iranian-identity-iii-medieval-islamic-period  

http://www.iranicaonline.org/articles/iranian-identity-iv-19th-20th-centuries  

همچنین نگاه کنیدبه:اشرف،احمد:هویّت ایرانی(ازدوران باستان تا دوران پهلوی)و دومقاله از گراردو نیولی وشاپور شهبازی، ترجمه وتدوین حمید احمدی،تهران،1395،طباطبائی،سیدجواد: دیباچه ای برنظریۀ انحطاط ایران،تهران،1380؛ احمدی،حمید: هویّت ملی ایرانی در گسترۀ تاریخ: فصلنامۀ مطالعات ملی، سال چهارم، شماره اول، تهران، 1382، صص9-45؛احمدی،حمید:بنیادهای هویّت ملّی ایرانی،تهران،1388؛مجلسی،فریدون:نام ایران و پیشینه فارسی دری:

 https://cgie.org.ir/fa/news/6484    

15- میرفطروس، دیدگاه ها،ص 28 .

16- – S. Wikander: Der arische Mannerband, Lund, ١938, S. 102F. به نقل از مقالۀ دكتر جلال خالقی مطلق در: ايرانشناسی، شمارۀ ١، سال ١، آمريكا، ١٣٦٨، ص ٨٣.

17-نگاه کنیدبه:

Gherardo Gnoli:The Idea of Iran. An essay on its origin , Roma : Istituto italiano per Medio ed Estremo Oriente, 1989.

همچنین نگاه کنیدبه:هویّت ایرانی،پیشین،صص47-56.

18-نگاه كنيد به مقالات جلال خالقی مطلق و جلال متينی در: ايرانشناسی، شمارۀ ٢، تابستان ١٣٧١، صص ٢٣6 ـ ٢4٣ و ٢55 ـ ٢65؛ شمارۀ ٤، زمستان ١٣٧١، صص ٦٩٢ ـ ٧٠6.       

19-هویّت ایرانی،پیشین،صص57-80

20-اشرف،پیشین،  صص81-234

21- دیدگاه ها،ص32.چگونگیِ تداومِ آئین هاوعقاید ایرانیان بعدازحملۀ تازیان را دربخشی ازمقدّمۀ ویرایشِ تازۀ کتابِ حلّاج  به دست داده ام.نگاه کنیدبه:

https://mirfetros.com/fa/?p=22532

برای آگاهی از نام ایران درنخستین اشعارفارسی نگاه کنیدبه مقالۀ ضیاء الدین سجّادی:ناموارۀ دکتر محمود افشار،ج2،تهران،1365،صص748-759 برای«نام ایران و پیشینۀ فارسی دری»نگاه کنیدبه مجلسی،فریدون،دائرة المعارف اسلامی:

 https://cgie.org.ir/fa/news/6484

دربارۀ ایراندوستی در سده های سوم و چهارم هجری / نهم و دهم ميلادی نگاه كنيد به مقالۀ علينقی منزوی در:هفتاد مقاله(يادنامۀ دكتر غلامحسين صديقى)، ج ٢، تهران، ١٣٧١، صص ٧٢٧ ـ ٧٦٠.برای آگاهی از«تلقّی قُدما ازوطن»نگاه کنیدبه مقالۀ محمدرضاشفیعی کدکنی،فصلنامۀ الفباء،ج1تهران،1352، صص1-26.

22-برای تداوم مفهومِ ایران وایرانیّت دردورۀ ایلخانی وتیموری نگاه کنیدبه:

https://mirfetros.com/fa/?p=26213

23-دربارۀ شیعه سازی صفویان نگاه کنیدبه: عالم آرای صفوی،به کوشش یدالله شکری،تهران، 1363، صص 53-54، 64-65، 98-99، 346-347 و 371-372؛ خواند مير، روضة الصفا، ج 4، تهران،1339، صص 467-468، 478 و 527-528؛ روملو،حسن بیگ،احسن التواریخ، ج11و12،به اهتمام وتعلیقات عبدالحسین نوائی،تهران،1349 و1357،صص 45، 61، 77، 92 و 98؛ ملکشاه حسين سیستانی،پیشین، صص 198 – 100. بقول نصرالله فلسفی: شاه اسماعيل در جنگ ها و قتل عام هائی که برای ترويج و تثبيت مذهب شيعه کرد، نزديک به 250،000 نفر را کشت: زندگانی شاه عباس، ج 2، ص125؛ میرفطروس،تاریخ درادبیّات،صص81-82.همچنین نگاه کنیدبه  دومقالۀ ژان کالمار درمجموعۀ مقالات زیر:

Calmar,Jean: Etudes Safavides, pp109-151;139-151.

24-نگاه کنیدبه کتاب درخشانِ کاروان هند،احمدگلچین معانی،(در2جلد)،مشهد، 1369.این کتاب گنجینۀ عظیمی درشناخت تمایلات ایراندوستانه درعصرصفوی است.برای اهمیّت تاریخی این کتاب نگاه کنیدبه مقالۀ نجیب مایل هروی:سایه درسایه(دفترمقاله ها ورساله ها) ،تهران،1378،

صص410-434

25- تذکرۀ نصرابادی،به کوشش احمدمدقّن یزدی،دانشگاه یزد،1378،ص82

26- دیوان حزین لاهیجی،به کوشش بیژن ترقی، چاپ دوم، تهران ١٣۶٢، ص۵٨0 ـ581.مقایسه کنیدبا.شفیعی کدکنی،محمدرضا،شاعری درهجوم منتقدان(نقدادبی درسبک هندی؛ پیرامونِ شعرِحزین لاهیجی)،تهران،1374،صص493-494

27- برای شعرملک الشعرای بهارنگاه کنیدبه:

https://mirfetros.com/fa/?p=21379

28-هفت پیکر،حکیم نظامی گنجه‌ای،به کوشش سعیدحمیدیان ،تهران،1395،ص23

29- برای نشانه های تجدّدگرائی در ذهن و زبان شاعران عصر صفوی نگاه کنیدبه بحث نگارنده:

« انديشه های صائب در شعرهای صائب »،تاریخ درادبیّات،صص73-157.برای نمونه هائی از

 جایگاه مفهوم«وطن»در شعرهای کلیم کاشانی نگاه کنیدبه:میرفطروس،دیدگاه ها،ص30.برای آگاهی ازحسِّ ملّی،مفهوم وطن  و ایران دراشعارشاعران دیگرِاین دوران نگاه کنیدبه:گلچین معانی،پیشین، صفحات مختلف. برای بحثی دربارۀ هویّت ملّی درعصرصفوی نگاه کنیدبه:اشرف، پیشین،صص 143-179.برای یک مجموعۀ تحقیقات متنوّع دربارۀ دورۀ صفوی نگاه کنیدبه:

Calmar, Jean :(Ed) Études safavides,Paris-Tehran,1993

30-Gobineau, A: Trois ans en Asie, Paris, 198F0, P206 

31- نگاه کنیدبه حسنلی،جمیل، فرازوفرودِ فرقۀ دموکرات آذربایجان به روایت اسناد محرمانۀ آرشیو‌های شوروی، ترجمۀ منصورهمامی،تهران،1386،صص34-35و50-54 ؛ برای آگاهی ازماجرای نفت شمال توسط شوروی ها نگاه کنیدبه ساعدمراغه ای،خاطرات سیاسی،به کوشش باقرعاقلی،تهران،1373،صص 180-189.برای مواضع حزب توده دراین باره نگاه کنیدبه مقالۀ احسان طبری،«مسئلۀ نفت»،نشریۀ مردم برای روشنفکران،شمارۀ 12،19آبان 1323

32-صفائی،ابراهیم،اشتباه بزرگ:ملّی شدن صنعت نفت،تهران،1371، ص108

33- ارانی،تقی:«آذربایجان یک مسئلۀ حیاتی ومماتی برای ایران»،نشریۀ فرنگستان،شمارۀ 5، برلین،1924(1303) ، صص 247-254.همچنین نگاه کنیدبه مقالۀ«دربارۀ زبان فارسی و آذربایجان»،تقی ارانی:مجلۀ ایرانشهر، برلین،شمارۀ5-6،1303خورشیدی،صص355-365.به نقل از:زبان فارسی درآذربایجان ازنوشته های دانشمندان و زبان شناسان، به کوشش ایرج افشار، تهران، 1368 ،ج1 ،صص117-133.

34- نگاه كنيد به: صورة الارض، ابن حوقل، ترجمۀ جعفرشعار، تهران، ١٣45، ص ٩6‍؛ التنبيه و الاشراف،مسعودی، ترجمۀ ابوالقاسم پاينده، تهران، ص ٧٨.

35- مسکوب،شاهرخ،هويت ايرانی و زبان فارسی،تهران،1373، ص 45.

36- دربارۀ هنر و فرهنگ درعصر تيموری نگاه کنيد به:میرفطروس،تاریخ درادبیّات،صص75-79 ومنابع مندرج دراین صفحات.

37-  نوائی،عبدالحسين:ايران و جهان از مغول تا قاجار،تهران، ١٣٦٤، ص 558

38- نگاه كنيد به زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، تهران، ١٣٦٩؛ شعر و ادب در آسيای صغير، تهران، ١٣٥٠ ؛ نوائی،پیشین ،صص550-561؛زبان فارسی و حکومتهای ترکان،متینی، جلال:

https://mirfetros.com/fa/?p=3974

فرهنگ نام آوران ادبی ايران درتركيه – شعرای ايرانی:

https://www.academia.edu/2928179/

39- نزهة المجالس، جمال خليل شروانی، تهران، ١٣٦٦، خصوصاً مقدمۀ ارزشمند دكتر محمد امين رياحی، صص ١١ ـ 50.برای آگاهی از «سبک آذربایجان»درشعرِپارسی و شاعران و ادبای آذربایجان در سده های 8-/10 هجری 14-16میلادی نگاه کنیدبه:

https://www.academia.edu/12477111

http://www.mirasmaktoob.ir/fa/system/files/miras_news_docs/boroshor.pdf

40- نگاه كنيد به مقالۀ نگارنده در بارۀ هجوم تركان غُز به خراسان: ايرانشناسی، شمارۀ١، بهار ١٣٧٩، مريلند آمريكا، صص ١١٨ ـ ١٣١؛فصلنامۀ كاوه، شمارۀ ٩1، آلمان،پائیز ١٣79.

41-برای خلاصه ای ازاین دو قصیدۀ غرّا نگاه کنیدبه:میرفطروس،تاریخ درادبیّات،ص26.

42-ورقی چندازدیوان عمادخراسانی،نشرمعرفت،تهران،بی تا،ص40

 

اعتراض صدها نویسنده به حکم زندان سه عضو کانون نویسندگان

می 19th, 2019

حدود ۹۰۰ اهل قلم ایران در نامه سرگشاده‌ای خواستار لغو احکام سنگین قضائی علیه سه عضو کانون نویسندگان شدند. این سه عضو کانون به اتهام‌هایی نظیر “تبلیغ علیه نظام” هر یک به شش سال زندان محکوم شده‌اند.

    

سه عضو کانون نویسندگان که هر یک به شش سال زندان محکوم شده‌اند، از راست: کیوان باژن، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی

سه عضو کانون نویسندگان که هر یک به شش سال زندان محکوم شده‌اند، از راست: کیوان باژن، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی

جمع بزرگی از نویسندگان، شاعران، منتقدان و روزنامه‌نگاران ایرانی در نامه‌ای خطاب به مسئولان دستگاه‌های اجرایی و قضائی “اعتراض صریح” خود را به “رویه‌های نامنصفانه دستگاه قضایی و برخوردهای امنیّتی با اهل قلم و نویسندگان” ابراز کرده و خواهان لغو احکام “ناروا و ازادی‌کش” علیه سه عضو کانون نویسندگان ایران شدند.

خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران روز یک‌شنبه ۲۹ اردیبهشت (۱۹ مه) متن این نامه را که به امضای ۸۹۴ نفر رسیده منتشر کرد.

در ابتدای این نامه آمده است: «آزادی اندیشه، بیان و حق برگزاری اجتماعات مدنی مسالمت‌آمیز، یکی از حقوق اساسی هر ملت آزاد و زنده‌ای است. مردم ایران با جان فشانی در انقلاب مشروطه و جنبش ملی به رهبری دکتر مصدق و سایر حرکت‌های مترقی و آزادی خواهانه معاصر، مکررا بر مطالبه این حقوق اساسی و اولیه صحه گذارده‌اند. یکی از مطالبات اصلی و جدی انقلاب بهمن ماه ۵۷ نیز، مساله نفی سانسور و برقراری فضای آزاد مطبوعاتی، فکری و فرهنگی بوده است.»

امضاءکنندگان نامه پیگیری و مطالبه حقوق از دست رفته نویسندگان، شاعران و روشنفکران مستقل ایران را که “جز بر اَذهان مردم بر هیچ نقطه دیگری اِتکا ندارند”، وظیفه انسانی و صنفی خود عنوان کرده‌اند.

سه عضو کنونی و پیشین هیئت دبیران کانون نویسندگان (بکتاش آبتین، کیوان باژن و رضا خندان مهابادی) ۲۵ اردیبهشت ۹۸ به اتهام “تبلیغ علیه نظام” و “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور” محاکمه و هر یک به شش سال زندان محکوم شدند.

امضاءکنندگان نامه اعتراضی احکام صادر شده علیه این سه عضو کانون را “لطمه‌ای گران به حقوق اساسی فرد فرد ملت ایران” خوانده و نوشته‌اند: «نظر به حساسیت حقیقی مساله آزادی بیان و قلم، […] از همه مراجع قضایی و اجرایی کشور، رفع اتهام بی‌قید و شرط این سه نویسنده که در حقیقت تنها به جرم ابراز عقیده و بیان نظرات خود محاکمه شده‌اند را قویا و به قید فوریت خواستاریم.»

بی‌اعتنایی به اصل آزادی بیان

در خاتمه این نامه نسبت به “رفع تبعیض از اهالی قلم و برقراری کامل اَصل آزادی بیان در ایران” ابراز امیدواری شده است. کانون نویسندگان در روزی که حکم دادگاه علیه سه نویسنده یاد شده صادر شد با انتشار بیانیه‌ای این اقدام را به شدت محکوم کرد.

در بیانیه کانون تاکید شده: «در حقیقت آنچه در پرونده و دادگاه سه عضو کانون مبنای اتهام و صدور حکم قرار گرفته است چیزی جز گام نهادن در راه آزادی بیان و مخالفت با سانسور نیست و درست به همین سبب آنها محاکمه و محکوم به تحمل حبس شده‌اند.»

کانون نویسندگان می‌گوید حکم دستگاه قضائی فقط مربوط به این سه نویسنده نیست بلکه حکم محکومیت همه کسانی است که می‌خواهند از حق آزادی بیان برخوردار باشند.

نهاد صنفی نویسندگان ایران در بخشی از بیانیه خود با بیان این که این گونه محاکمه‌ها و حکم‌ها در چند دهه اخیر و “برای پراکندن رعب و وحشت و سرکوب آزادی بیان به وفور در جریان بوده” خواستار پایان دادن به این رویه شده‌اند.

اعتراض کانون نویسندگان ایران به حُکم سنگینِ محکومیّتِ سه عضو کانون

می 16th, 2019

خبرگزاری هرانا – بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن، سه عضو کانون نویسندگان ایران به اتهامات “تبلیغ علیه نظام” و “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور” مجموعا به ۱۸ سال حبس تعزیری محکوم شدند. جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات این شهروندان پیشتر در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران برگزار شده بود. این شهروندان در تاریخ ۲ بهمن ماه سال گذشته پس از احضار و حضور در دادگاه بازداشت و پس از چند روز با تودیع قرار وثیقه از زندان اوین آزاد شده بودند.

به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، روز چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت‌ماه ۹۸، حکم حبس ۱۸ سال حبس تعزیری علیه سه عضو کانون نویسندگان ایران به وکلای آنان ابلاغ شد.

بر اساس حکم صادره توسط شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران، به ریاست قاضی مقیسه، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن هرکدام از اتهام “تبلیغ علیه نظام” به یک سال حبس تعزیری و از بابت اتهام “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور” به تحمل پنج سال حبس تعزیری محکوم شدند.
این حکم روز گذشته به ناصر زرافشان و راضیه زیدی وکلای سه عضو کانون نویسندگان ایران ابلاغ شد.

کانون نویسندگان ایران نیز روز جاری با انتشار بیانیه ای حکم صادره علیه این سه عضو کانون را محکوم کرد. در بخشی از این بیانیه آمده است: “به سه نویسنده مجموعا ۱۸ سال حکم زندان داده‌اند که چرا عضو کانون نویسندگان ایران شده‌اید؛ چرا نشریه‌ی داخلی یک تشکل فرهنگی را منتشر کرده‌اید؛ چرا اسناد و مدارک فعالیت‌های پنجاه ساله‌ی کانون را در کتابی گرد آورده‌اید؛ چرا بر مزار احمد شاملو و محمد مختاری و جعفر پوینده رفته‌اید؛ چرا پای بیانیه‌های دفاع از آزادی بیان نویسندگان و هنرمندان و مخالفت با اعدام و سانسور امضا گذاشته‌اید! این کدام “امنیت کشور” است که انتشار نشریه و بیانیه‌ی اعتراضی اقدام علیه آن محسوب می‌‍‌شود؟ امنیت چه کسانی با عضویت در کانون و رفتن بر مزار شاعران و نویسندگان به خطر می‌افتد؟ هر دادگاهی که حتی با اندکی عدالت و استقلال همراه باشد و ذره‌ای حق انسان در آن رعایت شود نیز این نوع “مستندات” را نه ادله‌ی جرم بلکه بهانه‌ی پرونده‌سازی تلقی می‌کند”.
جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن، دو تن از اعضای کانون نویسندگان ایران در تاریخ ۷ و ۸ اردیبهشت ماه در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران برگزار شد.

بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن در مردادماه سال گذشته از بابت همین پرونده در شعبه ۷ دادسرای اوین با عنوان “تبلیغ علیه نظام” و در تاریخ ۱۲ آبان‌ ماه در پی احضار مجدد به این شعبه با عناوین دیگر “اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی” و “تشویق بانوان کشور به فساد و فحشا” تفهیم اتهام شدند.

در تاریخ ۲ بهمن‌ماه ۹۷، کیوان باژن، رضا خندان مهابادی و بکتاش آبتین برای رسیدگی به پرونده‌شان در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران حاضر شده و به دلیل افزایش قرار صادره از کفالت به وثیقه یک میلیارد تومانی و عدم توانایی در تامین آن بازداشت و به زندان اوین منتقل شده بودند. طی این جلسه قاضی مقیسه با درخواست آنها جهت حضور وکیل مورد نظرشان مخالفت کرده بود.

رضا خندان مهابادی در تاریخ ۶ بهمن‌ماه، بکتاش آبتین در تاریخ ۸ بهمن ماه و کیوان باژن در تاریخ ۱۰ بهمن ماه هر یک با تودیع قرار وثیقه یک میلیارد تومانی و تا پایان مراحل دادرسی از زندان اوین آزاد شدند.

لازم به یادآوری است در اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۴ پنج مأمور وزارت اطلاعات با حکم شعبه ۱۲ بازپرسی دادسرای فرهنگ و رسانه به خانه بکتاش آبتین رفتند و ضمن تفتیش منزل او بیش از دو هزار قلم فیلم، عکس‌های خانوادگی، موبایل، لپ‌تاپ و اسناد کانون نویسندگان ایران را ضبط کردند و پس از آن ایشان طی بیش از ۱۷ جلسه در خصوص فعالیت‌های هنری، ادبی و سینمایی خود بازجویی شدند. دلیل احضار و بازجویی ایشان “انتشار نشریه غیرقانونی” و “تبلیغ علیه نظام” عنوان شده بود.

یک هفته بعد از احضار بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن نیز به ترتیب احضار شده و مورد بازجویی قرار گرفتند. دلیل احضار و بازجویی ایشان، تبلیغ علیه نظام عنوان شده بود.

کانون نویسندگان ایران یک نهاد غیردولتی متشکل از نویسندگان، مترجمان، ویراستاران و بخشی از انجمن جهانی قلم است، این کانون در سال ۱۳۴۷ رسما با هدف تشکل یابی صنفی نویسندگان و مبارزه با سانسور اعلام موجودیت کرد، کانون نویسندگان و اعضای آن از ابتدای تشکیل و به ویژه طی دهه های ۶۰ و ۷۰ با درجات مختلف سرکوب، از سانسور و تعقیب قضایی گرفته تا قتل روبرو بوده‌اند. محمدجعفر پوینده و محمد مختاری از از جمله اعضای کانون نویسندگان بوده‌اند که در جریان قتل‌های زنجیره‌ای توسط وزارت اطلاعات به قتل رسیدند.

 

 

خِرَدنامهء فردوسی؛شناسنامه و سندِ هویّت ایران

می 15th, 2019

25 اردیبهشت روز گرامیداشت یادِ فردوسی

زبان فارسی و خردنامه فردوسی در طول سده های متوالی پیوند طولانی و ناگسستنی با یکدیگر داشته اند، به طوری که می توان عنوان احیاگر زبان فارسی را به «فردوسی» نسبت داد و اثر گرانقدر او را شناسنامه و سند هویت ایران عنوان کرد.

حکیم ابوالقاسم فردوسی شاعر و حماسه سرای سده چهارم هجری در کنار حافظ، سعدی، مولوی و خیام از بزرگترین و موثرترین چهره های ادبیات کلاسیک ایران به شمار می رود. فردوسی بیش از هر چیز به خدمات و تلاش هایی که برای حفظ و پاسداشت زبان فارسی انجام داده است، در میان عام و خاص شهرت داشت، به همین جهت 25اردیبهشت‌ بزرگداشت فردوسی به عنوان روز پاسداشت زبان فارسی نیز نامگذاری شده است.

ابوالقاسم حسن منصور مشهور به ابوالقاسم فردوسی در 319 خورشیدی در روستای «پاژ» در شهرستان توس خراسان دیده به جهان گشود. او آغاز زندگی را در روزگار سامانیان و هم‌زمان با جنبش استقلال‌خواهی و هویت‌طلبی در میان ایرانیان سپری کرد. شاهنامه معروف ترین اثر این شاعر دربرگیرنده نزدیک به 50 هزار بیت و یکی از بزرگترین و برجسته‌ترین سروده‌های حماسی جهان است که سرایش آن دستاورد دست ‌کم 30 سال کار پیوسته این سخن‌سرای نامدار ایرانی عنوان شده است.‏ شاهنامه فردوسی، سه بخش اساطیری(از عهد کیومرث تا پادشاهی فریدون)، پهلوانی(از قیام کاوه آهنگر تا مرگ رستم و فرمانروایی بهمن پسر اسفندیار) و تاریخی(از پادشاهی بهمن تا پادشاهی یزدگرد) دارد که هر کدام از داستان های این کتاب ارزشمند با داشتن یک هسته مرکزی برپایه حکمت و خردورزی عنوان شده و به بیان حکایت پهلوانی ها، عواطف و احساس های مختلف مردم یک روزگار و نمادهایی از میهن دوستی، فداکاری و جنگ و ستیز پرداخته است.

تاثیرگذاری شاهنامه فردوسی بر ادبیات ایران و جهان امری انکارناپذیر محسوب می شود، از الهام و تاثیرپذیری عطار نیشابوری در کتاب به یاد ماندنی و ماندگار تذکره الاولیا تا ناصرخسرو، سنایی غزنوی، انوری، خاقانی، مولوی، سعدی، اوحدی مراغه‌ای، عبید زاکانی، حافظ، جامی و بسیاری دیگر از شاهنامه بهره بردند. در ادبیات جهان نیز شاهد الهام و ادای دین بزرگان ادبیات و شعر به حکیم ابوالقاسم فردوسی هستیم چنانکه یوهان ولفگانگ گوته (شاعر و نویسنده آلمانی) و ویکتور هوگو (شاعر و نویسنده بزرگ فرانسه) در کتاب های «دیوان شرقی از مؤلف غربی» و «شرقیات» از فردوسی نامبرده و نسبت به او ادای احترام کردند.

فردوسی با سرایش شاهنامه، پایه‌های زبان فارسی را چنان استوار ساخت که بعد از آن، فراموش‌شدن و از میان رفتنش محال بود. زبانی که ما امروز بدان سخن می‌گوییم، با اینکه واژگان غیرفارسی زیادی در آن وجود دارد، هنوز فارسی است. زبانی که بنیاد و اساسش را فردوسی و شاهنامه برای ما حفظ کرده اند. این زبان، چنان زنده و در واژه‌سازی توانمند است که امروز نیز می‌تواند به‌گونه‌ای گسترده از واژگان بیگانه بی‌نیاز باشد.

بنابراین با عنایت به گفته های پیشین نامگذاری روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی به عنوان روز زبان فارسی و پاسداشت آن، بهترین و شایسته ترین اتفاق و تصمیمی بوده که در جهت ارتقای ادب و فرهنگ پارسی گرفته شده است. ایرنا به بهانه روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی با «راضیه موسوی» زبان شناس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های باستانی ایران گفت و گو کرده است. متن این گفت وگو را در ادامه می خوانیم:

– دلیل شهرت و ماندگاری شاهنامه به عنوان یکی از بزرگترین نوشته های ادبیات کهن فارسی چیست؟
* واژهء مادر هیچ گاه فراموش شدنی نیست مثل زبان مادری و مام وطن. آن چیز که با اصل و ریشه ما پیوند دارد، شاید زمانی کمرنگ شود اما هرگز ناپدید نمی شود و پس از مدتی با جلوه بیشتری ظهور می یابد. فردوسی از چیزی حرف می زند که چیستی و هستی ماست، یعنی عشق به مام وطن و زبان مادری. عشقی که هرگز از میان نمی رود. این عشق مشترک به ایران و زبان پارسی سبب جاودانگی فردوسی شده است.

از طرف دیگر شاهنامه تنها یک اثر حماسی نیست که از سر احساسات میهن پرستانه سروده شده باشد، بلکه همچون دایره المعارف بزرگی به شمار می رود که دربردارنده اطلاعات مهمی در زمینه های مختلف از تاریخ، اسطوره و فرهنگ گرفته تا فنون جنگاوری، رموز پهلوانی و علوم و هنرهای گوناگون است. برای جاودان شدن یک اثر و یک شاعر، این ها دلایل خوبی هستند. شاهنامه کتابی است که سینه به سینه نقل و در به روزترین کتابخانه ها و محافل علمی بررسی و تحلیل می شود.

– دربارهء سبک و ویژگی آثار فردوسی توضیح دهید؟
* دربارهء اندیشه، جهان بینی و محتوای اثر سترگ شاهنامه در پرسش های پیشین سخن گفتیم اما درباره سبک و ویژگی های ظاهری شاهنامه باید گفت که این اثر پیرو سبک خراسانی و در قالب مثنوی سروده شده و به بیان داستان و حماسه سرایی پرداخته است و باید دانست فارسی نویسی و پرهیز از به کارگیری واژگان عربی از ویژگی های سبک خراسانی و فردوسی بسیار کوشیده است که کمترین استفاده را از واژگان عربی انجام دهد. همچنین شاهنامه دربردارنده آرایه های ادبی گوناگون از جمله جان بخشی به اشیاء، اغراق، ترکیب ها و عبارت‌هایی کنایی، جناسی، تشبیه، واج آرایی، لف و نشر، ایهام و پارادوکس است که خواندن این کتاب را لذت بخش تر می کند. اگر این ویژگی های سرشار ادبی را در کنار اندیشه های خردورزانه و انسان دوستانه فردوسی بگذاریم، به طور قطع می بینیم که ما با یک شاهکار ادبی یا بهتر بگوییم بهترین شاهکار حماسی جهان روبرو هستیم.

– درباره تاثیرات فرهنگی و ادبی فردوسی بر ادبیات کلاسیک و فرهنگ معاصر ایران چه ارزیابی دارید؟
* فردوسی زمانی شروع به سرایش شاهنامه کرد که به دلیل هجوم اعراب، زبان فارسی از رونق افتاده بود. اگر وی از چنین کار ارزشمند و سترگی دست می کشید، دیگر معلوم نبود که آیا اکنون ما به زبان شیرین فارسی سخن می گفتیم. زمانی که واژگان فارسی به سرعت جای خود را به واژگان عربی می دادند، فردوسی با بینشی خردمندانه به ثبت کلمات اصیل و البته مهجور پارسی پرداخت و مانع نابودی آنها شد. واژگانی که پیش از آن در متون پهلوی و اوستایی بازمانده بود اما تنها موبدان می توانستند آنها را بخوانند. وی همچنین به ثبت تاریخ، اسطوره ها، افسانه ها و فرهنگ های اصیل ایرانی پرداخت و پلی میان ایران باستان و ایران پس از اسلام بنا کرد و باعث شد، گذشته خویش را فراموش نکنیم.

پس از شاهنامه فردوسی، حماسه سرایی در میان ایرانیان رونق بیشتری یافت و حماسه های ارزشمند تحت تأثیر این اثر سروده شد. مانند گرشاسپ نامه اسدی، بهمن نامه وکوش نامه ایران شاه، برزونامه عطایی رازی و… که نام بردن از همه آنها در مجال این گفت وگو نیست. وقتی شاعرانی همچون سنایی، قاآنی، سعدی، حافظ و… در آثارشان برای بیان مفاهیم خود از قهرمان‌ها یا داستان های شاهنامه بهره می گیرند، بی شک شاهنامه منبع شناخت و الهام آنهاست.

– مهمترین اقداماتی را که می بایست جهت پاسداشت زبان فارسی انجام شود، چه می دانید؟
**موسوی: زبان فارسی روزهای سختی را پشت سر نهاده است. بنابر برخی روایات تاریخی در سه دوره زمانی، نوشته های مکتوب زبان فارسی سوزانده شدند و از میان رفتند. نخست در حمله اسکندر رومی به ایران؛ بنابر گفته ابن ندیم در «الفهرست»، تعداد زیادی الواح گلی، چوبی و سنگی که در کاخ آپادانا نگهداری می شد به فرمان اسکندر سوزانده یا به اسکندریه فرستاده شد، همچنین به روایتی 20 هزار چرم گاوی که اوستا بر آن نوشته شده بود، سوزانده شد که در کتابخانه استخر نگهداری می شدند. دوره دوم به مقطع زمانی حمله اعراب به ایران مربوط می شود. آنگونه که در کتاب مقدمه ابن خلدون آمده است، کتابخانه چندی شاپور به دست فاتحین سوزانده و در خوارزم نیز کتاب های مغان نابود شد و مقطع سوم حمله مغولان به ایران بود که آنان نیز کتاب ها را سوزاندند و از نسخه های گرانبها به عنوان سوخت استفاده کردند اما با وجود اینکه زبان فارسی حتی در مقاطعی از رونق افتاد، باز هم به حیات خود ادامه داد. این امر ظرفیت بزرگ زبان پارسی را برای ماندگاری نشان می دهد.

امروزه با بیان مفهوم دهکده جهانی، فرهنگ ها و زبان ها به طرف یکی شدن پیش می روند و همچنین از دیدگاه زبان شناسی، زبان به مرور به سمت ساده شدن حرکت می کند که در این مسیر ممکن است تغییراتی در شکل اصلی زبان ایجاد شود که همگی امری ناگزیر هستند اما در این میان با افزایش حجم تولید فناوری های جدید و ورود نام های بیگانه و خارجی به زبان فارسی چه باید کرد. خوشبختانه ما از طریق متون کهنی که همه به زبان های ایرانی باستان و میانه هستند، امکان دسترسی به گنجینه های ارزشمند واژگان اصیل پارسی را داریم. واژگانی که متخصصان زبان های باستانی و گویش های ایرانی با آنها زندگی می کنند. واژگانی که می توانند جایگزین های شایسته ای باشند برای واژگان بیگانه ای که ناآگاهانه به کار می بریم. از طرف دیگر زبان پارسی، زبانی پیوندی است یعنی از طریق چسباندن پیشوندها و پسوندها به ریشه و ماده می توان واژگان بسیاری تولید کرد و این مانع عقیم ماندن این زبان در تولید واژگان جدید می شود.

در میان متون کهن بازمانده به زبان های باستانی ایران (اوستایی و پهلوی)، به متن های فلسفی، پزشکی، دینی، اخلاقی، کلامی، حماسی، مناظرات، شعر، داستان و… بر می خوریم که نشان از توانایی علمی زبان فارسی دارد. پس می توان استنباط کرد که این زبان از قابلیت های بسیاری برخوردار و بی جهت نیست که از هزاره ها تا کنون جاودان مانده است. باید از متخصصان رشته های مرتبط هم چون فرهنگ و زبان های باستانی ایران، ادبیات فارسی، زبان شناسی، گویش شناسان، فرهنگ نویسان و نویسندگان کمک گرفت و در حرکتی میهنی برای پاسداشت زبان فارسی کوشید. همچنین در اقدامی فراملی ضروری به نظر می رسد که کشورهای وارث تمدن ایرانی و فارسی زبان ها، همدل و همراه برای پاسداشت این زبان تلاش کنند.

– بهترین راهکار برای آشنایی و پیوند نسل جوان با اندیشه و فرهنگ کهن فارسی به ویژه حکیم ابوالقاسم فردوسی چیست؟
* مخاطب امروز دیگر حاضر نیست تا نیمه های شب، زیر نور شمع کتاب بخواند یا برای یافتن کتاب شرق تا غرب را بپیماید. همه به دنبال ساده ترین و راحت ترین راه برای آموختن هستند. از نسل جدیدی که در بستر فناوری های پیشرفته، رسانه های گوناگون و شبکه های اجتماعی رشد کرده است، نمی توان توقع داشت که با همان مشقت و پشتکار پیشینیان، تمام متون کهن را بخواند.

در وهله نخست، بهتر آن است که داستان های شاهنامه را از طریق ساخت پویانمایی ها و فیلم های کوتاه و بلند به نسل جدید عرضه داشت. به وسیله کتاب های داستان، و شعر کودکانه و تصاویر رنگارنگ باید کودکان را با شخصیت های شاهنامه و مفاهیم آن آشنا کرد. با ساخت کلیپ های موزیکال که کودکان آن را دوست دارند بایستی در آنها شوق ایجاد کرد. باید در مدارس از دانش آموزان خواست که داستان های شاهنامه را به صورت تئاتر بازی کنند. اینها سبب می شود نسل جدید، شاهنامه و فردوسی را بشناسند و در سنین بالاتر تصمیم بگیرند این کتاب ارزشمند را بارها و بارها بخوانند.

خوشبختانه در سال های اخیر شاهد افزایش نقالی در میان نسل جدید کودکانمان هستیم که بسیار باعث خرسندی اهالی فرهنگ و ادب نیز شده است. امروزه بزرگترین ابزار، هنر است و در صدر آن، سینما، شعر و موسیقی قرار دارد و نسل جوان گرایش و تأثیر بسیاری از آنها می پذیرد. پس نباید تأثیر این مهم را نادیده گرفت. ساخت اُپرای ارزشمند «رستم و سهراب» به وسیله «لوریس چکناواریان» و پویانمایی «آخرین داستان» از طرف «اشکان رهگذر» برداشتی آزاد از داستان ضحاک و برنده سیمرغ بلورین بهترین انیمیشن جشنواره فیلم فجر و نیز فعالیت های ارزشمند باشگاه شاهنامه پژوهان به بنیانگذاری «کوروش جوادی» نمونه های شایسته این حرکت خوب به شمار می روند.

– دلیل نامگذاری بزرگداشت فردوسی به روز پاسداشت زبان فارسی چیست؟
* در میان شاعران ایران، هر فردی رسالتی را برای خود برگزید. سعدی بار عاشقانه ها و خیام بار فلسفه را به دوش کشیدند. مولانا در وادی عشق و عرفان حیران و حافظ شهره به رندی و عالم سوزی شد اما در این میان بی شک، حکیم ابوالقاسم فردوسی تنها شاعری بود که تمام زندگی خود را وقف احیای زبان فارسی، ثبت تاریخ، فرهنگ و اسطوره های ایرانی کرد، پس چه فردب شایسته تر از او می یابید.

چنان که در شاهنامه می گوید:
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نباید گزند
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
جهان کرده ام از سخن چون بهشت
از این بیش تخم سخن کس نکشت
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام

منبع:بهارنیوز

معرفی کتابِ هویّت ایرانیِِِ احمداشرف و…(نیّرهء خداداد شهری)*

می 7th, 2019

 

هویّت ایرانی: از دوران باستان تا پایان پهلوی؛
احمد اشرف و دو مقاله از گراردو نیولی و شاپور شهبازی
گردآورنده و مترجم: حمید احمدی
تهران: نشر نی، 1395، 264 صفحه

 

نتیجه تصویری برای گراردو نیولی،هویّت ایرانی

مقدمه
هویّت ملّی و قومی مانند دیگر پدیدارهای اجتماعی مقوله‌ای تاریخی است که در سیر حوادث و مشی وقایع تاریخی که پدیدار می‌شود رشد می‌کند،دگرگون می‌شود و معانی گوناگون و متفاوت پیدا می‌کند.

هویّت قومی و ملّی امری طبیعی و ثابت نیست که پایه‌های مشخص و تغییرناپذیر داشته باشد، بلکه پدیداری است که گذشته از عناصر عینی و آفاقی، ریشه در تجربه‌های مشترک و خاطرات و تصورات جمعی مردم دارد. در دوره تاریخی معینی ابداع می‌شود، خاطرات تاریخی در ارتباط با آن شکل می‌گیرد یا خاطرات فراموش‌شده در خصوص آن احیا می‌شود، قباله تاریخی برایش ثبت می‌شود و در سالگردها و سالروزها به حیاتش ادامه می‌دهد.

هویّت قومی که از دوران پیش از تاریخ همچنان تداوم داشته است، ریشه در احساس تعلق به طایفه و تیره و قبیله و قوم و ایل دارد. افراد یک قوم یا طایفه که نیا و آداب و رسوم و کلانتران و کدخدایان مشترک دارند، در سرزمین معین زندگی می‌کنند. هم‌زبان‌اند. با یکدیگر در زمینه‌های اقتصادی همیاری دارند. برای دفاع از منافع جمعی قوم و قبیله می‌جنگند و معمولاً با نام معین و هویت جمعی مشخص از اقوام و طوایف دیگر متمایز می‌شوند. در واقع این احساس بسیار قدیمی قومیت و ایلیت را می‌توان از عناصر تاریخی هویت ملّی در عصر جدید دانست.

اما هویت ملّی در حالی که با هویت قومی بستگی‌هایی دارد، از پدیدارهای تاریخی عصر جدید است که در جریان پیدایش دولت‌های ملّی در دو قرن گذشته در سراسر جهان شکل گرفته است.

این احساس دوگانگی میان «ما و دیگران» اگر در حد اعتدال و معقول باشد، می‌تواند همچون نیرویی برای همیاری و اعتلای فرهنگی ظاهر شود و اگر به قلمرو تعصبات و دشمنی‌ها و کینه‌توزی‌های ملّی و قومی و نژادی درآید یا به بهانه چالش با تعصبات ملّی و قومی، به نفی و انکار و تمسخر میراث فرهنگی خویش بنشیند، نیرویی ویرانگر خواهد شد؛ زاینده دشمنی و ستیزه‌جویی.[1]

در کتاب حاضر، پس از بررسی فشرده دیدگاه‌های مربوط به هویت قومی و ملّی که بازسازی هویت ایرانی را در دوران ما شکل داده و به تصویر کشیده‌اند، تحول تاریخی هویت ایرانی در چند دوره متمایز تاریخی بررسی و تحلیل می‌شود.

درباره نویسندگان اثر
کتاب حاضر حاصل ترجمه چند مقاله از صاحب‌نظران به همراه اضافاتی از گردآورنده و مترجم است. در ادامه به معرفی مختصر پژوهشگران این اثر می‌پردازیم.

حمید احمدی در دوره دکتری در دانشگاه کارلتون کانادا (1369-1374ش) موضوع پایان‌نامه خود را به هویت ملّی و واکاوی مسئله اقوام ایرانی و علل سیاسی‌شدن آن در ایران اختصاص می‌دهد. وی هم‌اکنون دانشیار دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران است. دکتر احمدی گردآورنده و مترجم این اثر است.

یکی از نخستین پژوهشگران باسابقه علوم اجتماعی ایران که توجه خود را به این مهم معطوف کرد، احمد اشرف است. جایگاه او در پژوهش‌های اجتماعی ایران بسیار شاخص و شناخته‌شده است. آنچه احمد اشرف را در وهله نخست در جامعه پژوهشگران ایران متمایز کرد، پژوهش شناخته‌شده او درباره موانع تاریخی رشد سرمایه‌داری در ایران بود. وی در پژوهش‌های بعدی خود درباره طبقات اجتماعی، دولت و انقلاب در ایران و جایگاه تئوری توطئه در ایران معاصر، با اتکا به همین دید تاریخی‌نگر، مسائل ایران را تحلیل کرده است. احمد اشرف که از پژوهشگران و سرویراستاران ارشددانشنامه ایرانیکا در دانشگاه کلمبیاست، به موضوع هویت ایرانی در قالب یکی از مدخل‌های آن دانشنامه پرداخته است.[2]

گراردو نیولی از مهم‌ترین پژوهشگران خارجی عرصه ایران‌شناسی سیاسی به شمار می‌آید و تنها کسی است که برجسته‌ترین اثر ایران‌شناسی سیاسی را درباره‌ ریشه‌یابی نام ایران و به تبع آن هویّت ایرانی در ایران باستان عرضه کرده است، به قول مترجم، آشنایی ایرانیان با کار او بسیار ضروری می‌نمود. در واقع فصل مربوط به هویت ایرانی در دوران باستان نشان‌دهنده آن است که برخلاف دیدگاه‌های مدرن و پست‌مدرن که برآمدن هویت ایرانی را به دوران پهلوی یا اندکی پیش از آن مربوط می‌دانند، هویت ایرانی ریشه‌ای تاریخی دارد و همان‌طور که نیولی با مراجعه به متون کهن دینی، تاریخی و سیاسی ایران باستان نشان داده است، ایده ایران به منزله منظومه‌ای هویتی به دوران اوستایی، کیانی و هخامنشیان بازمی‌گردد که در آغاز بیشتر جنبه قومی و نژادی داشته و بعدها در دوره ساسانیان تکامل پیدا کرده و جنبه‌های سیاسی ـ سرزمینی و تا حدی دینی نیز پیدا کرده است.[3]

شاپور شهبازی استاد مطالعات ایران در دانشگاه اورگون شرقی بود و یکی از برجسته‌ترین ایران‌شناسان ایرانی معاصر به شمار می‌رفت و بیشتر نوشته‌های خود را در خارج از ایران و به زبان‌های انگلیسی و سایر زبان‌های اروپایی منتشر کرده است. شهبازی در بخشی از کتابی درباره امپراتوری ایران که در سال 2005م از سوی انتشارات آی.بی. توریس در انگلستان و آمریکا منتشر شده به ایده ایران پرداخته است. در این نوشته او بحث نیولی درباره ایده‌ ایران را گسترش داده و این نظریه نیولی را که ایده ایران در دوره هخامنشی و اشکانی همانند دوره ساسانی سیاسی نبوده است نقد کرده و با بهره‌گیری از منابع کهن ایرانی و غیرایرانی و تفسیر آن متون نشان داده است که ایده‌ ایران از دوره‌ اوستایی و حتی کیانی (پیشااوستایی) به بعد از جمله در دوره‌ هخامنشیان و اشکانیان (پارت‌ها)، مفهومی سیاسی داشته و برای ایرانیان آن دوره‌ها بازتاب ملّیت و هویت ملّی بوده است.[4]

معرفی اثر
کتاب حاضر با توجه به برگردان نوشته شهبازی و افزوده‌های اشرف، بسیار گسترده‌تر از نسخه انگلیسی مقاله اشرف در دانشنامه ایرانیکاست. متن نهایی در هشت فصل سازماندهی‌شده که دربرگیرنده بحث نظری درباره روایت‌های موجود از هویت ایرانی، هویت ایرانی در دوره باستان (برگردان مقاله گراردو نیولی و شاپور شهبازی)، هویت ایرانی در قرون اولیه اسلامی، هویت ایرانی در دوره فرمانروایی ترکان، هویت ایرانی در عصر صفوی، هویت ایرانی در دوره، مدرن یعنی دوران قاجار و مشروطیت و سرانجام هویت ایرانی در دوره پهلوی است.[5]

در فصل نخست مفاهیم و نظریه‌های هویت ایرانی در سه روایت بازنگری شده است.

هویت ایرانی مانند هر پدیده‌ اجتماعی دیگر به روایت‌های گوناگون به تصویر آمده است. در این میان سه روایت عمده در پاسخ به این سؤال که «منشأ پیدایش ملت‌ها چیست و به چه دورانی بازمی‌گردد؟» تدوین شده است که به تربیت زمانی عبارتند از: روایت «ملت‌گرا»، روایت «مدرن و پست‌مدرن» و روایت «تاریخی‌نگر». روایت نخست که آن را «ناسیونالیسم رومانتیک» نیز می‌خوانند، ملت را پدیدار طبیعی تاریخ بشر می‌انگارد که منشأ آن را باید در دوران پیش از تاریخ جست. در تقابل با این دیدگاه که از مقوله‌ ناسیونالیسم افراطی است، روایت «مدرن و پست‌مدرن» در نیمه‌ قرن بیستم تدوین شد و رواج گرفت. این دیدگاه ملت را پدیداری جدید می‌داند که ساخته و پرداخته‌ دولت‌های ملی در عصر جدید است و عمر آن از قرن هجدهم پیش‌تر نمی‌رود. افزون بر این بین هویت ملّی که ویژه‌ دنیای مدرن است و هویت‌های پیش از آن گسستی تاریخی وجود دارد.

روایت سوم یا دیدگاه «تاریخی‌نگر» در اینکه هویت ملّی زاده‌ دنیای جدید است با دیدگاه «مدرن و پست‌مدرن» هم‌آواز است، اما گسست بنیادین هویت ملّی همه‌ ملل، به‌ویژه ایران را با هویت گذشته‌ آنان به استناد شواهد تاریخیِ بسیار نمی‌پذیرد. تمایز میان «هویت تاریخی ایران» و «هویت ملّی ایرانی» است؛ بدین معنی که «هویت تاریخی ایرانی» بر اساس شواهد بسیار که در این کتاب آمده است، از دوران ساسانی تنظیم و تدوین شده و به صور گوناگون تا قرن نوزدهم میلادی به دفعات بازسازی شده و در دو قرن اخیر به «هویت ملّی ایرانی» تحول یافته و به صورتی جدید ساخته و پرداخته شده است.[6]

پس از بررسی این سه روایت نویسنده بر آن است که تداوم هویت ملّی ایرانی حاصل ترکیبی کارکردی یا فونکسیونی در میراث تاریخی پادشاهی، زبان و ادبیات فارسی و مذاهب ایرانی، یعنی دین زرتشتی در دوران پیش از اسلام و تشیع در دوران اسلامی است. دیدگاه احمدی درباره‌ نقش مذاهب ایرانی به‌مثابه ستون‌های پایدار هویت ایرانی ممکن است تحت تأثیر اندیشه‌های هانری کربن و سیدحسین نصر باشد که با تفسیر فلسفه‌ اسلامی، آن هم عمدتاً در راستای عقاید عرفانی تشیع اعتقاد داشتند که تشیع ریشه‌ بسیار عمیقی در مذاهب ایران باستان دارد.

مراحل عمده‌ بازسازی و تحول هویت ایرانی از دوران ساسانی تا عصر حاضر را می‌توان در هفت دوره‌ زیر مشخص کرد:

  1. مرحله بنیادین بازسازی هویت ایرانی به منزله‌ نوعی هویت «ملّی پیشامدرن» در عصر ساسانی که از گونه‌ای حس ناسیونالیسم قومی باستانی برخوردار بود و از نوع هویت‌های پیش از عصر جدید است.
  2. مرحله‌ سکون و رکود هویت ایرانی در قرن نخستین اسلامی.
  3. مرحله‌ تجدید حیات و بازسازی هویت فرهنگی ایران در عهد حکومت‌های محلی ایرانی در قرن‌های سوم تا پنجم هجری.
  4. مرحله‌ پیچیده‌ عصر سلاجقه با گسترش زبان فارسی به منزله‌ زبان دیوانی از یک سو و اندیشه‌ امپراتوری فراگیر اسلامی در برابر احساسات قومی «ملّیت‌ها» از سوی دیگر.
  5. مرحله‌ بازسازی و احیای هویت ایرانی در عهد مغول و تیموریان.
  6. مرحله‌ بازسازی و احیای هویت ایرانی ـ شیعی در عصر صفوی.
  7. مرحله‌ بازسازی «هویت ملّی ایرانی» در معنای امروزی آن در دو قرن اخیر.

این مراحل در فصل‌های بعدی کتاب بررسی می‌شود.[7]

سخن پایانی
عوامل سه‌گانهٔ زیر باعث شدند که موضوع هویت و ملّیت در ایران در دو دهه اخیر از اهمیت چشم‌گیری برخوردار شود.[8]

  1. دگرگونی‌های نظری و چالش‌های نظری برآمده از گفتمان جهانی‌شدن
  2. دگرگونی‌های ژئوپلیتیک جدید منطقه‌ای پس از پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی و سرانجام
  3. غلبه‌ گفتمان فراملی اسلام‌گرا در سیاست‌های ایران

در ایران اواخر قرن بیستم نیز همانند بسیاری از جوامع دیگر، وابستگی‌های قومی ـ زبانی و علایق استانی و ایلی غالباً با هویت ملّی رقابت می‌کنند. با این‌همه با وجود این هویت‌های چندگانه، بیداری فرهنگی دارای ریشه‌های عمیق و بیداری تاریخی نسبت به تداوم تاریخ طولانی و متمایز کشور، همچون نیرویی انسجام‌بخش و قدرتمند بر جریان‌های گوناگون تفرقه‌انداز غلبه کرده است. یافته‌های یک بررسی ملّی که در مراکز 28 استان ایران در سال 1380ش (2001م) صورت گرفت، نشان می‌دهد که مردم روابط، علایق و وابستگی‌های بسیار نیرومندی به هویت «ایرانی» خود دارند. در پاسخ به این پرسش که «تا چه اندازه از ایرانی‌بودن خود احساس غرور می‌کنید؟» 68% از پاسخ‌دهندگان اشاره کرده‌اند که برای هویت ایرانی خود ارزش زیادی قائل‌اند.

هدف اصلی در این کتاب بررسی سیر تحول اندیشه یا ایده‌ ایران همچون عنصری هویتی، تاریخی، فرهنگی، دینی و سیاسی است و اینکه این ایده که خود را در لابه‌لای متون گوناگون دینی عصر باستان تا متون تاریخی، ادبی و گاه دینی دوران پس از اسلام به نمایش گذارده، چگونه در فراز و نشیب تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران و مردمان ایرانی تداوم یافته و در دوران مدرن و معاصر، بنیان ظهور هویت ملّی ایرانی را استوار ساخته است. این تجلی هویت تاریخی، فرهنگی و سیاسی ایرانی همان‌طور که در فصول مربوط به دوران پس از اسلام اشاره شد، بیش از هر چیز خود را در آثار ادبی، شعر و نثر شاعران و نویسندگان پارسی‌گوی و در کتاب‌های تاریخی مربوط به سیر تحول تاریخی ایران نمودار ساخته است.

بر این اساس هویت ایرانی همچون یک پدیده تاریخی و سیاسی، نه محصول دوران مدرن، آن طور که روایت مدرن و پست‌مدرن می‌گوید، بلکه محصول قرن‌های متمادی پیش و پس از اسلام بوده است. گر چه ما بر آن نیستیم که هویت ایرانی مطرح در دوران مورد اشاره گذشته را هویت ملّی به مفهوم مدرن آن بنامیم، در عین حال تأکید بر آن است که سرزمین ایران و مردمان آن برخلاف بسیاری از کشورهای دیگر دارای یک آگاهی تاریخی، فرهنگی و سرزمینی از ایران بوده‌اند که از قرون پیش از اسلام به دوران اسلامی انتقال یافته و به‌ویژه در دوران سلطه‌ی سلسله‌های غیرایرانی رشد و بالندگی یافته و با درهم‌آمیختن با باورهای دینی اسلام و تشیع به دوره مدرن منتقل شده است.[9]

امید است که انتشار این کتاب در بحث هویت ایرانی و ریشه‌های تاریخی آن و در ادبیات مربوط به هویت و ملّیت در ایران سهمی داشته و برای ایرانیان، به‌ویژه نسل جوان ایرانی، در دنیای پیچیده و پررازورمز جهانی‌شدن و گسترش شبکه‌های ارتباطی جهانی آگاهی‌بخش باشد.

 

منبع:مجله آینه پژوهش، شماره 160

—————

*کارشناس ارشد مطالعات آرشیوی.

1- هویت ایرانی، ص 21-22.

2- همان، ص 13-14.

3- همان، ص 17-18.

4- همان، ص 18.

5- همان، ص 19.

6- همان، ص 25-26.

7- همان، ص 44-46.

8- همان، ص 10-11.

9-همان، ص 221-223.

اعتراض انجمن جهانیِ قلم به محاکمهء سه عضو کانون نویسندگان ایران

می 5th, 2019

 

انجمن جهانی قلم طی بیانیه ای نسبت به محاکمه بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن سه تن از اعضای کانون نویسندگان ایران ابراز نگرانی کرد. در این بیانیه اشاره شده است که محاکمه این نویسندگان با انگیزه های سیاسی صورت گرفته و نقض آشکار حق آزادی بیان آنها است. این سه عضو کانون نویسندگان طی هفته گذشته از بابت اتهامات «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی» و «تبلیغ علیه نظام» در دادگاه انقلاب تهران محاکمه شده بودند.
متن کامل این بیانیه را در زیر می خوانید:

بیانیه ی انجمن جهانی قلم
در اعتراض به محاکمه ی اعضای کانون نویسندگان ایران

انجمن جهانی قلم (پن) نگرانی عمیق خود را درباره ی محاکمه ی نویسندگان ایرانی، بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن اعلام می کند. این محاکمه در شعبه ی ۲٨ «دادگاه انقلاب» در دو روز پیاپی برگزار شد، دادگاه آقای آبتین در ۲۷ آوریل و آقایان خندان (مهابادی) و باژن در ۲٨ آوریل ۲۰۱۹. اتهام های هر سه نویسنده عبارت اند از «تبلیغ علیه نظام» و «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی». بر اساس یک گزارش اینترنتی، انگیزه ی نهفته در پس این اتهام ها سیاسی است، و این نویسندگان به سبب دیدگاه ها وآثار انتقادی شان درباره ی سانسور هنر و ادبیات در ایران و نیز عضویت شان در «کانون نویسندگان ایران» – سازمانی که از نظر حکومت ایران غیرقانونی است – محاکمه می شوند. با توجه به این اتهام ها، دادگاه بدوی ممکن است این نویسندگان را به احکام سنگین زندان محکوم کند؛ هرچند، در صورت صدور این احکام احتمالی، نویسندگان ۲۰ روز فرصت خواهند داشت که درخواست تجدید نظر کنند.
ربکا شارکی، مدیر کارزارها و ارتباط های انجمن جهانی قلم در این باره چنین گفت: «ما با همکاران ایرانی خود، که به سبب نوشته ها و فعالیت مسالمت آمیزشان در معرض اتهام قرار گرفته اند، اعلام همبستگی می کنیم و از مقامات دولت ایران می خواهیم تمام اتهام های وارد شده به این نویسندگان را لغو کنند و به حق آنان برای آزادی بیان احترام گذارند.»
نخستین جلسه ی این دادگاه در روز ۲۲ ژانویه ی ۲۰۱۹ برگزار شد. در این جلسه، پس از قرائت کیفرخواست از سوی نماینده ی دادستان، نویسندگان برای دفاع از خویش خواهان حضور وکلای مدافع خود در دادگاه شدند، قاضی دادگاه با این درخواست مخالفت کرد و نویسندگان نیز در اعتراض به محرومیت خود از حق برخورداری از وکیل مدافع از دفاع خودداری کردند. در واکنش به این اعتراض، قاضی دادگاه، آزادی موقت متهمان را به پرداخت قرار وثیقه به مبلغ یک میلیارد تومان (معادل تقریباً ۲۴۰ هزار دلار) برای هر یک از نویسندگان مشروط کرد. از آنجا که نویسندگان قادر به پرداخت این قرار سنگین نبودند، روانه ی زندان اوین در تهران شدند و تنها پس از پرداخت قرار، در روزهای ۲۷ و ۲٨ ژانویه به طور موقت و تا زمان صدور رأی دادگاه، از زندان آزاد شدند.
انجمن جهانی قلم بر این باور است که اتهام هایی که به این سه نویسنده وارد شده نقض آشکار حق آزادی بیان است و از مقامات دولت ایران می خواهد، ضمن تضمین احترام کامل به حقوق این نویسندگان از جمله حق دفاع و مشاوره با وکیل برگزیده ی خویش، آنان را بی درنگ آزاد کنند.
رضا خندان (مهابادی) ، بکتاش آبتین   و کیوان باژن   اعضای کانون نویسندگان ایران‌ هستند. آنان آثار بسیاری حول ایران و ادبیات ایران نوشته‌اند.
انجمن جهانی قلم در مورد شمار زیاد نویسندگان و فعالانی که در ایران تنها به دلیل استفاده از حق آزادی بیان بازداشت یا زندانی می شوند، هشدار می دهد. مجمع نمایندگان این انجمن، در هشتاد و چهارمین کنگره ی خود در سپتامبر ۲۰۱٨، قطع نامه ای درباره ی ایران صادر کرد و در آن نگرانی خود را از تداوم نقض حقوق بین المللی بشر از سوی جمهوری اسلامی ایران، عمدتاً از طریق محدود کردن حقوق مربوط به آزادی بیان، تشکل و تجمع مسالمت آمیز، اعلام کرد.

انجمن جهانی قلم
سوم ماه مه ۲۰۱۹

نگاهی به یک عارضۀ تاریخی!، علی میرفطروس

آوریل 26th, 2019

*جامعۀ ایران در طول تاریخ-غالباً-جامعه ای نابسامان وُ نامتعارف بوده و طبیعی است که در شرایط نامتعارف همه چیز(از جمله اخلاقِ اجتماعی)می تواند«نامتعارف»گردد.

*پس از شکست جنبش مشروطیّت نوعی ادبیّات در عرصۀ سیاست و مطبوعات ایران رواج  یافت که می توان آنرا«ادبیّات دشنام»نامید.

***

اشاره:

مقالۀ حاضر زمانی منتشر می شود که یکی ازشریف ترین و برجسته ترین روشنفکران ایران-دکترسیدجواد طباطبائی-در مهاجرتی ناخواسته،بیمار وُ بستری است؛کسی که در همۀ این سال های خاموشی و فراموشی باطرح مسائل تازه در بارۀ تاریخ ایران،بحث های فراوانی را باعث شده است چندان که به قول نویسندۀ «دریغا فیلسوف ایران»:«پاره‌ای اصولگرایان او را به عنوان «متفکر زوال» دشنام می‌دهند و اصلاح‌طلبان او را به سبب «نقد روشنفکری دینی»، مُغرض می‌دانند، و لائیک‌ها او را به سبب «دفاع از سُنّت»،مرتجع می‌دانند و نومارکسیست‌ها او را به سبب دفاع از لیبرالیسم، منحرف می‌پندارند و تجزیه‌طلبان به سبب احیای ایرانشهر،او را فاشیست می‌خوانند».

بنابراین،سرشت وُ سرنوشتِ نظریِ طباطبائی با بحث حاضر،اشتراک موضوعی و مضمونی دارد و لذا این مقاله را به دکترجواد طباطبائی پیشکش می کنم.این مقاله را-همچنین-به دوست فرزانه ام،دکترمینا راد تقدیم می کنم که تجسّمِ ایثار،آزادگی و ایراندوستی است.متن حاضر-در عین حال-تکمله ای است بر مقالاتِ «صادق هدایت و دکتر مظفّر بقائی» و « ما و «نفرین شدگان تاریخ ».        ع.م

***

یکی پرسید از آن شوریده ایّام

که تو چه دوست داری؟ گفت:دشنام

که هر چیزی که دیگر می‌دهندَم-

بجز دشنام، منّت می‌نهندم(1).

سخنِ عطار نیشابوری در بارۀ دشنام-پس از گذشت حدود 800سال- هنوز نیز در گفتار و کردارِ سیاسی- اجتماعیِ ما کاربُردِ عملی دارد.رواج این پدیدۀ شوم  در ایرانِ کنونی باعث بحث های فراوانی شده است.

در مقالۀ فیلم«بُهتان»:حدیثِ ایدئولوژی،سُلطه گرائی و سرکوب، به سابقۀ بهتان در فتواهای دینی و احکام لنینی اشاره کرده ام،ولی  با توجه به اینکه فرهنگ وُ عرفان وُ ادبیّات ایران یکی از برجسته ترین نمونه های رواداری (tolerance)و تساهل در جهان است و شعرِ حافظ مبنی بر«با دوستان مروّت با دشمنان مُدارا» بهترین تجلّی آن می باشد،پرسش اینست که رواج دشنامگوئی را چگونه می توان توضیح داد؟ آیا این امر،یک«خصلتِ ملّی» است؟ یا یک«عارضۀ تاریخی»؟

به عبارت دیگر:

-در بدترین بُن بَست ها و بحران های تاریخی-اجتماعی چرا ما به جای همدلی و همنوائی، «خودزنی»می کنیم؟

-چرا«انتقاد»را تا حد«انتقام»یا«اختلاف نظر»را تا حدّ«دشمنی»بالا می بریم و از«فضیلت»به «رذیلت»سقوط  می کنیم؟

-بااین حدّ از«مدنیّت»و«اخلاق» ما به کدامین فرهنگ وُ اندیشه  کمک می کنیم؟

ثباتِ اجتماعی و تداوم تاریخ  

سامان و ثباتِ اجتماعی-اساساً-زمینه سازِ نظم،قانون،تولیدِ ثروتِ اجتماعی و تداومِ تاریخی است در حالیکه ایران در بخشِ عمده ای از تاریخ خود گرفتارِ بی ثباتی ها و نابسامانی های ویرانگربوده چندان که حدود950 سال ازتاریخ ایرانِ بعد از اسلام در هجوم ها و حملاتِ قبایل نیمه وحشی گذشته است(2) هر یک ازاین حملات نه تنها سامان اجتماعی را ویران کرد بلکه موجب رواج قبیله گرائی،عصبیّت و فروپاشی های عاطفی و اخلاقی گردید.برای نمونه:شهرکرمان یکی ازشهرهای آباد و پُرجمعیّت ایران به شمار می رفت که«در عمومِ عدل و شمولِ امن و دوامِ خِصب (فراوانی و رفاه)و فرطِ راحت و کثرتِ نعمت، با سُـغد و سمرقند و… لاف زیادی می زد»(3) ولی در کشاکش ها و کشمکش های قبایل مهاجم این شهرآباد و پُرجمعیّت -بارها- ویران شد و دانشمندان و شاعرانِ آن-ازجمله اوحدالدین کرمانی- متواری گردیدند (4).مورّخین محلّی کرمان می نویسند:  

-«آتشِ محنت و دودِ وحشت درکرمان افتاد.از هر محلّه،نوحه ای و از هر خانه ای،ناله ای و از هر گوشه ای، فرياد بی توشه ای.نَفَسِ مملکت کرمان به لب رسيد و مسالک (جاده ها)ی قوافل به سببِ اضطراب،بسته شد و اِمداد منقطع گرديد و مخايل(نشانه ها)ی قحط  روی نمود…»(5).

عبدالله شیرازی(معروف به وصّاف) نیز در بارۀ حال وُ روزِ مردم بعد از حملۀ مغول ها روایت مشابهی دارد:
در هر سرائی، نوحه سرائی، و در هر کاشانه ای،غم خانه ای و در هر جگری از سوزش مصيبت،تيغی و همراهِ هر نَفَسی، ناله وُ دريغی»(6).

بنابراین،آنهمه سوز وُ گداز وُ حرمان وُ هجران در موسیقی و خصوصاً درغزل پارسی،بازتاب شرایطِ سیاه وُ سوخته وُ سوگوارِ اجتماعی است.یکی ازنتایج این بی ثباتی ها و نابسامانی ها،تضعیف همبستگی،انحطاط اخلاقی و زوال مسئولیّت اجتماعی بود.ضرب المثَلِ معروفِ«دیگی که برای من نجوشد،بگذار سرِ سگ در آن بجوشد»تبلوری از این منفعت طلبیِ فردی و فقدان مسئولیّت اجتماعی بود.بی ثباتی های اجتماعی و نداشتنِ آیندۀ روشن  باعث شدتامردم برای گذراندنِ شرایطِ دشوار به«احتیال»(حیله و نیرنگ)متوسل شوند.محمدبن ابراهیم خصیبی در اشاره به حملۀ تُرکانِ غُزّ به کرمان تأکید می کند:

-«مشتی رعيّتِ بيچاره در تاريکی شب،مشت می زدند و به تحمّل و احتیال به انتظارِ فَرَج،روزی به شب می بردند»(7).

احتیال-بعدها- به دوگانگی اخلاق عمومی (تقیّه)مشروعیّت مذهبی بخشید.

 

روان وُ زبان های پُرجفا!

از نظر تاریخی،با فروپاشیِ سلسلۀ ایران گرای سامانیان در قرن 4هجری/10میلادی،«تبه گشت آن رنج های دراز»و بافت وُ ساختِ جامعۀ ایران دچار دگرگونی های عمیقی گردید آنچنانکه پیش بینی های سردارِ بزرگ ساسانی،رستم فرّخزاد-در اشاره به عواقبِ شوم حملهء تازیان(قرن هفتم میلادی)-تحقّق یافت:

از ایران وُ از ترک وُ از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه تُرک وُ نه تازی بُوَد

سخن ها به کردار بازی بود

به گيتی کسی را نمانَد وفا

روان وُ زبان ها شود پُر جفا(8).

در عرصۀ اندیشه،«روان وُ زبان های پُر جفا» باعث دشمنی وُ دشنام علیه«دگراندیشان»گردید. بنابراین، دشنامگوئی را می توان یک عارضۀ تاریخی نامید که در بن بَست ها وُ بحران های نامتعارف  رُخ می نماید چرا که در شرایط نامتعارف،چه بسا ارزش ها و اخلاقیّات نیز نامتعارف  گردند،مثلاً:باهجوم و تُرکتازی قبایل سلجوقی و سُلطۀ شرع و شریعتمداران،درسال 452هجری/ 1060 میلادی گروهی اُوباشِ متعصّب و «چندين هـزار مستِ بــرآشفتـه»با کارد وُ دشنه وُ تير وُ کمان به خانۀ ناصرخسرو  قبادیانی شبيخون زده و «قصد جان او کردند»آنچنان که:

      ايـن،دشنــه بـرکشيده هـمی تـازد  

     و آن،با کمان وُ تير بــرو خُفته

     ايـنم کــند به خُطبــه درون نفريـــن

     وآنم،به نامه فريه(9)کند سُفته)10)

   مـن خيــره مــانده  زيرا با مستان      

    هر دو يـکی است گـفته وُ ناگفته 

ناصرخسرو پس ازحملۀ مخالفان  به کوه های«یُمگان»گریخت و تا پایان عُمر در این کوه های بسیار سرد بسربُرد آنچنانکه در بیان حال وُ روزش سرود:

گشته چون برگِ خزانی ز غمِ غربت

آن رُخِ روشنِ چـون لالهء  نُعمـانـی

بی گناهی شده همواره بر او دشمن

تُرک وُ تازیّ وُ عراقیّ وُ خراسانی(11).

چندی بعد،سوزنی سمرقندی مخالفانش را آماجِ شدیدترین دشنام های رکیک ساخت(12)و سپس ظهیرالدین فاریابی به يکی از پيروان عقل گرای فرقۀ مُعتزله چنین دشنام داد:

ترا به تيغِ هجا پـاره پـاره خواهم کـرد

کـه کشتنِ تـو مـرا شد فريضۀ کُـلّی

خدايگان وزيران مرا چه خواهد کرد

ز بهرِ خونِ يکی زن بمُـزدِ مُعتزلی (13).

حملۀ مغول ها(قرن 7هجری/13میلادی) زوالِ اخلاقی و انحطاط اجتماعی ایران را عمیق تر ساخت آنچنانکه عطاملک جوینی،مورّخ عصر مغول،تأکیدمی کند:

«هر خسی، کسی و هر خسیسی، رئیسی و هر دستاربندی؛بزرگوار دانشمندی…در چنین زمانی که قحطسالِ مروّت وُ فتوّت باشد و روزِ بازارِ ضلالت وُ جهالت…هر آزادی،بی زادی و هر  رادی، مردودی»(14).

در تداومِ چنان«قحطسالِ مروّت وُ فتوّت»،حافظ شِکوه کرد:

شهرِ یاران بود وُ خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد وُ یاران را چه شد(15).

نتیجۀ چنان شرایطی،وجودِ افرادی فقیرفرهنگ و فاقدِ دلیری اندیشه بود و حاصلش،این سخنِ مولوی:

احمقان سروَر شُدَستند وُ زبیم

عاقلان سرها کشیده  در گلیم (16).

مولّفِ«رستم التواریخ»در بارۀ یکی از این«احمقان»در عصرسلطان حسین صفوی(11هجری/ 17میلادی) روایتی داردکه یادآورِ روزگار کنونیِ ما است:

-«[سیّدالله خان،حاکم اصفهان] ازمرتبۀ علّافی[هرزه گردی و بیکاری] به انبارداری و از انبارداری به کدخدائی و از کدخدائی به حکومت رسید…چنان تسلّطی یافت که هرچه دلش می خواست از قوّه به فعل درمی آوُرد…و سررشتۀ حساب را از دستِ اهل ایران  گُم نمود و احتساب را از ایران برانداخت»(17).

با حضور وُ حاکمیّت این«عَلّافان»بودکه صائب تبریزی ضمن حسرت از اینکه«عقل وُ حکمت به جُوئی  نستانند/دُور،دُورِ شکم وُ دستار است»،تأکید کرد:

روشندلی نماند در این باغ وُ بوستان

با خود مگر چو آبِ روان  گفتگو کنم(18).

 

ایران،از فحش  ویران است!  

جنبش مشروطیّت به خاطر ضعف ساختارهای جامعۀ ایران نتوانست(و نمی توانست)به بسیاری ازشعارها و خواست های روشنفکران آن زمان  جامۀ عمل بپوشاند و لذا،بسیاری از ضعف های جامعۀ سُنّتی ایران به آینده منتقل شد.در واقع،آزادی،دموکراسی و استقرارجامعۀ مدنی مستلزم ساختارها و نهادهای مدرن بود که جنبش مشروطیّت فاقدِ آن بود.

بحران ها و بُن بست های سیاسی- اجتماعی پس ازشکست مشروطیّت،جنگ جهانی اوّل و وقوع قحط و غلای هولناکِ سال های 1917-1918 که باعثِ مرگِ بخش مهمّی از جمعیّت ایران شد(19)همه و همه باعث تداوم نابسامانی ها و عصبیّت های اجتماعی گردید.ازاین زمان،نوعی ادبیّات درعرصۀ سیاست و مطبوعات ایران رواج  یافت که می توان آنرا«ادبیّات دُشنام» نامید.وحید دستگردی، ادیب و روزنامه نگارِ آن عصر درمقالۀ مفصّلی بانامِ «ایران،از فحش  ویران است!»به رواج این پدیدۀ شوم  پرداخت و ازجمله نوشت:

«جریدۀ سیاسی با حربۀ فحش در میدان پُلیتیکِ عالم  عَرضِ وجود می نماید.ادیبِ متجدّد  اوضاع داخله را با فحش رد می کند و حملات خارجه را با فحش  جلوگیری می نماید.منتقد به نگارنده و خواننده به هر دو  فحش می دهد.مطبعه،فحش طبع می نماید. پُستخانه،فحش نشر می کند و اگر ماشین حرف-ریز به ایران بیاید،برای رفع احتیاجات مملکت  جز خروار خروار حروفِ کلماتِ فحش چیزی از آن  بیرون نخواهد آمد…فُحش پرورده را  غمِ کیش وُ وطن نیست…هان ای کسانی که دردِ وطن دارید،برخیزید و بر ضدِّ فحش وُ دشنام قیام کنید» (20).

در همان سال(1301) ملک الشعرای بهار در بارۀ هتّاکی های رایج در مطبوعات نوشت:

به تحریک بیگانگان،هرج ومرجِ قلمی و اجتماعی و هتّاکی ها در مطبوعات و آزارِ وطن خواهان بُروز کرده بود»(21).

عارف قزوینی نیز در همین دوران شِکوه کرد:

« من هيچوقت يك آدم ملاحظه كار يا محافظه كار نبوده و نيستم و بی پروايی  كارِ مرا به اينجا كشانده استاگر آن قسمت‌هایی که در مجلات و جراید نسبت به خودم خوانده‌ام یادداشت کرده بودم،‌ خودِ آنها یک کتاب کوچکی می‌شد»(22).

 

عفّت قلم!

در مطبوعات دوران ملّی شدن صنعت نفت نیز دشنامگوئی و افتراء به مخالفان ادامه داشت و سلطۀ احزاب و ایدئولوژی های سیاسی-خصوصاً حزب توده- به عصَبیّت،دشنامگوئی و پرونده سازی علیه مخالفان  توان تازه ای داد بطوری که رحیم زهتاب فرد(مدیر روزنامۀ«ارادۀ آذربایجان»)از«عفت قلم»در آن عصر چنین یاد می کند:

«بعد از شهریور1320روزنامه ها یکی پس از دیگری راه افتادند،البتّه و صد البتّه، خط همه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت؛ هر کس قادر به انتشار روزنامه ای در چهار صفحه، دو صفحه، حتی به صورت اعلامیه به اندازۀ یک کفِ دست می بود، خود را مجاز دانست به حیثیت و شرف و ناموس افراد تاخته، و هر که قلم را تیزتر و فحش را رکیک تر و افراد موردِ حمله را از شخصیّت های سرشناس تر انتخاب می کرد، از معروفیّت بیشتری برخوردار می شد تا جایی که محمد مسعود براي سرِ قوام السلطنه یک میلیون جایزه گذاشت! و روزنامۀ دیگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرك! و عکس! دربارۀ آلودگی به فحشا خانواده های مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشر ساخت. بلبشوی عجیبی به نام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت. روزنامه ای به نام «ادیب» با یک خورجین فحش در سرمقالۀ خود نوشت:متأسفانه،عفّت قلم اجازه نمی دهد که به این مادر… و زن… بگویم که…»(23).

پس از مدّتی،خلیل ملکی در کار زارِ تبلیغاتیِ بی شرمانۀ حزب توده علیه خود نوشت:

«زجر وُ شکنجــۀ روحی که همرزمانِ سابقِ من [توده ای ها] بر من تحميل کرده اند،خيلی کُشنده تر از شکنجـه های جسمانی ست که به من داده اند و يا می توانند بدهند…من شخصاً – همواره – عادت کرده ام که از بروتوس ها از پشت خنجر بخورم»(24).

 دکتر مظفر بقائی نیز درهمین دوران  از توهین و تکفیر خود توسط احزاب و نیروهای مخالف یاد کرد(25).

چنان شرایطی باعث شد تا صادق هدایت نیز از دنیای«رجّاله ها،آدم هاى بی حيا،پُررو  و گدا منش» بگریزد و با سایه اش صحبت کند(26).

دکتر شاهپور بختیار نیز در یکی از بدترین و بحرانی ترین دوره های تاریخ معاصر ایران،موردِ شدیدترین دشنام ها و دشمنی های یارانِ نزدیکش درجبهۀ ملّی قرار گرفت و توفانی از«تُف» نثارِ او گردید(27).چندی بعد،دکترغلامحسین ساعدی در نامه ای از پاریس تأکیدکرد:

چندين خروار به من توهين شده است»(28).

احمدشاملو نیز در بارۀ مخالفانش و «انگیزه های عداوتِ شان» گفته بود:

دیدم آنان را  بی شماران

و انگیزه‌ های عداوتِ شان چندان ابلهانه بود

که مُردگانِ عرصۀ جنگ را

                            از خنده

                                    بی‌تاب می‌کرد؛

و رسم وُ راهِ کینه‌ جویی‌شان چندان دور از مردی وُ مردمی بود-

که لعنتِ ابلیس را

             بر می‌انگیخت(29).

از آخرین نمونۀ اینگونه عداوت ها  می توان به هیاهوهای حیرت انگیز افرادی در بارۀ کتابِ«آسیب شناسی یک شکست»اشاره کرد (30).بنابراین،به نظر می رسدکه نقدنویسی، برخورد با دگراندیشان و سلوک سیاسی درجامعۀ ما هنوز از مُردابِ دشمنی ها و دشنام ها  می گذرد.رواج این پدیدۀ شوم در ایران باعث بحث های فراوانی شده است چنانکه ماهنامۀ فرهنگی- اجتماعیِ«آزما»،ویژه نامه ای در بارۀ دشنامگوئی منتشرکرده و ضمن گفت و گوبا جوادمجابی،حورا یاوری و در مقالات هوشنگ اعلم و احمد پوری،این پدیدۀ شوم را تیترهای زیر مورد نقد وُ بررسی قرارداده است:

بددهنی؛ تحفۀ لومپنیسم روشنفکران،

لومپنيسم و خشونت كلامی در ادبيات،

هتّاكی،ابزارِ خودنمايیِ بی استعدادها،

فحش می دهيم، پس هستيم!(31).

***

دشنامگوئی و دشمنی با دگراندیشان  راهِ نقد و دلیریِ اندیشه را مسدود می کند درحالیکه بازاندیشیِ تاریخ و نقدِ گذشته،فولادِ حقیقت را جلوه وُ جلای بیشتری می دهد.این پدیدۀ شوم  نشانۀ ذهن های توسعه نیافته و بیانگرِ ضعفِ استدلال و عدم اعتمادِ به نفس است.اینگونه خودکامگی ها در عرصۀ اندیشه و فرهنگ  باعثِ انسدادِ«جامعۀ باز»(به تعبیر پوپر) و راهگشای استبداد و خودکامگی های سیاسی خواهد بود.

https://mirfetros.com/fa/

_____________

پانویس ها:

1-اسرارنامه،فریدالدین عطار نیشابوری،به تصحیح سید صادق گوهرین،انتشارات خاشع،تهران، ۱۳۸۴،ص۱۳۶.

2-برای گزارشی از این حملات و هجوم ها نگاه کنیدبه:میرفطروس،علی،ملاحظاتی در تاریخ ایران(علل عقب ماندگی های جامعۀ ایران)،چاپ نخست1988،چاپ چهارم،انتشارات فرهنگ، کانادا،2001

3-برای آگاهی از رونق اقتصادی و بازرگانی کرمان در این دوران نگاه کنیدبه مقدمۀ دکتر باستانی پاریزی:سلجوقيان و غُز در کرمان، خبیصی ،محمدبن ابراهیم ،انتشارات طهوری،تهران،1343، صص 12-22؛مقالۀ الهام محمدی و جمشید روستا،فصلنامۀ پژوهش های تاریخی دانشگاه اصفهان،شمارهء 3،پائیز1393،صص119-136

4-برای آگاهی از بحران های سیاسی- اجتماعی کرمان در سال های 433-583 هجری/1041-1187میلادی و تأثیر آن در مهاجرت شاعران و دانشمندان این منطقه نگاه کنیدبه مقالۀ محرم مصطفوی،دو فصلنامۀ علمی-پژوهشیِ تاریخ ایران بعد از اسلام،شمارهء 10،تهران،1394،صص 145-169

5- خبیصی ،صص 129 و 134 و 143- 144؛بدايع الزّمان(تاریخ افضل)،افضل الدین کرمانی،به کوشش مهدی بیاتی،انتشارات دانشگاه تهران،1326،ص 89.برای آگاهی ازحال و روزِ مردم شهرهای آباد و پُرجمعیّتی مانند نیشابور،مرو،بلخ، بخارا،میهنه(نسا)بعد از حملاتِ غُزها نگاه کنيد به:اسرارالتوحيد، محمد بن منوّر،با مقدّمه ،تصحیحات و تعلیقات محمدرضا شفیعی کدکنی،ج1، انتشارات آگاه، تهران،1366، صص 4، 5، 349 و 380؛ راحـة الصدور، محمدبن علی راوندی، به اهتمام محمد اقبال آشتیانی،انتشارات علمی،تهران،صص 377 و 393-394؛ تاريخ الوزراء،ابوالرجاء قمی،به کوشش محمدتقی دانش پژوه،نشرموسسهء مطالعات و تحقیقات فرهنگی، تهران،1363، صص 233-235

6- تاريخ وصّاف ،انتشارات ابن سینا،تهران،1338، ص361

7- سلجوقيان و غُز در کرمان، صص 129 و 134 و 143- 144

8-این شعر شگفتِ فردوسی در نسخه های مختلفِ شاهنامه به صورت های مختلف نقل شده که گاه باذهن وُ زبان استادِ توس  تفاوت دارد.نگارنده امیدوار است که درمقاله ای با نام«مقدّمه ای بر نامۀ رستم فرّخزاد» ضمن مقایسۀ نسخه های مختلفِ شاهنامه، بتواند روایتی مُنقّح و تقریباً درست از این شعرِ حیرت انگیز بدست دهد.در اینجا نسخۀ مورد استفادۀ ما چنین است:شاهنامۀ فردوسی،به اهتمام محمد دبیرسیاقی،ج5،انتشارات علمی،تهران، 1370، ص20516.

9-فريه،بر وزنِ شبيه:لعنت و نفرين

10- سُفته:حواله،تحفه،

11-در این باره نگاه کنید به: تاریخ در ادبیّات، علی میرفطروس،چاپ دوم،نشر فرهنگ،کانادا، 2008،صص39-72

https://mirfetros.com/fa/?p=290

12-دیوان سوزنی سمرقندی،به تصحیح ناصرالدین شاه حسینی،تهران، 1338،صص۷، ۱۹، ۳۴، ۳۶، ۴۳ به نقل ازمقالۀ محمود امید سالار،مجله ايران شناسی، شمارۀ 54،آمریکا،تابستان ١٣٨١،صص341-350

13-صفا،ذبیح الله،تاریخ ادبیّآت در ایران،ج 2،چاپ ششم،انتشارات فردوسی (باهمکاری نشر ادیب)،تهران،1363، صص 160-161.

14-تاریخ جهانگشا،ج1(ازروی نسخۀ لیدن)،انتشارات بامداد،تهران،بی تاریخ،صص3-5.

15-دیوان حافظ،به کوشش سید ابوالقاسم انجوی شیرازی،انتشارات جاویدان،تهران، 1361،ص248

16-مثنوی مولوی،به خط سیدحسن میرخانی،انتشارات جاویدان،تهران،1371؟،ص360

17- محمد هاشم آصف،رستم التواریخ،به اهتمام محمدمشیری،انتشارات امیرکبیر،تهران، 1352، ص210

18-نگاه کنیدبه بحث نگارنده:«اندیشه های صائب در شعرهای صائب»،تاریخ در ادبیّات، صص104-157؛همچنین نگاه کنید به:

http://mirfetros.com/fa/?p=17770

19-برای اگاهی از این قحط و غلای هولناک نگاه کنیدبه مقالۀ احمد كتابی«درآمدی بر بررسی علل اجتماعی قحطی ها در ايران»،مجلۀ جامعه پژوهی فرهنگی، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ، بهار و تابستان 1390 ،صص 169 -190؛مجد،محمد قُلی،قحطی بزرگ(1296-1298/1917- 1919)،موسسۀ مطالعات و پژوهش های سیاسی،تهران،1387.

شرایط هولناک اجتماعی و مرگ وُ میر مردم تهران در قحطی سال 1917-1918  شباهت شگفتی با قحطسالی های متعدّدِ دیگردارد،ازجمله ابوحامد کرمانی در بارۀ قحط و غلای کرمان پس از هجوم قبایل غُز(درقرن 11میلادی)روایت می کند:« در کرمان قحطیِ مفرط  ظاهر شد و سفرۀ وجود، از مطعومات چنان خالی که دانه در هیچ خانه نماند. قوت هستی و طعام خوش،چند گاهی [هسته] ی خرما بود که آن را آرد می‌کردند و می‌خوردند و می‌مُردند.چون [هسته] نیز به آخر رسید؛ گرسنگان، نطع‌های کهنه و دلوهای پوسیده و دبّه‌های دریده، می‌سوختند و می‌خوردند و هر روز چند کودک در شهر گم می‌شدند که گرسنگان، ایشان را به مذبحِ هلاک می‌بردند و چند کس فرزند خویش طعمه ساخت و بخورد. در همه شهر و حومه، یک گربه نماند و….»،ابوحامد کرمانی،ص91،مقایسه کنید با مشاهدات عینی جعفرشهری در قحط و غلای تهران (سال های 1917-۱۹۱۸میلادی):تهران قدیم،انتشارات معين، ج 1، تهران، 1370، ص 148؛ روزنامۀ شهروند، ۳۱ خرداد 1396

20-مجلۀ ارمغان ،سال نهم،شمارۀ 6، صص225-226 و شمارۀ 7-8،سال ۱۳۰۱، صص273-284

21- نگاه کنیدبه مقدمّۀ قصیدۀ«دماوندیّه»،دیوان اشعارمحمدتقی بهار،ج1،انتشارات توس،تهران، 1380،ص353

22- عارفنامۀ هزار(نامه های عارف قزوینی)،به كوشش محمدرضا هزارشیرازی،بی جا، 1314، ص205 ؛نامه های عارف قزوینی به کوشش مهدی به خیال با مقدمه دکتر محمد علی اسلامی ندوشن،نشرهرمس،تهران،1396،ص53

23- خاطرات در خاطرات،نشرويستار،تهران،1373،صص50-51

24- نامه های خلیل ملکی،بامقدمۀ امیرپیشداد و محمدعلی کاتوزیان،نشر مرکز،تهران، 1381،صص 126و ۵۰۸-۵۰۹

25-در این باره نگاه کنید به:

http://mirfetros.com/fa/?p=11958    

26نگاه کنیدبه:بوف کور،انتشارات امیرکبیر،تهران،1331،صص10،9 ،92،55،و99. برای آگاهی از دوستی صادق هدایت با دکتر مظفّر بقائی نگاه کنید به:

 http://mirfetros.com/fa/?p=11666

27-در این باره نگاه کنیدبه:«رهبرانِ جبهۀ ملّی و دکترشاهپوربختیار»:

http://mirfetros.com/fa/?p=19957

28- نشریــۀ کلک،شمارۀ ۴۵- ۴۶، آذر- دی ۱۳۷۲، ص ۳۸۶ .برای روایت دیگری از توهین و ترورِشخصیّتِ نویسندگان و شاعران،نگاه کنیدبه مقالۀ نگارنده در بارۀ زنده یاد دکتر غفّار حسینی:

http://mirfetros.com/fa/?p=7370

29- مجموعۀ اشعار احمد شاملو،ج2،انتشارات کانون فرهنگی بامداد،آلمان،1990، صص675-676

30-برای پاسخی به این موارد نگاه کنیدبه:

https://mirfetros.com/fa/?p=5001

https://mirfetros.com/fa/?p=5051

31-نگاه کنیدبه:ماهنامۀ فرهنگی-اجتماعی آزما،تهران، شمارۀ 131،مرداد 1397

غزلی ازمحمدعلی بهمنی

آوریل 25th, 2019

 

 

گاهی چنان بَدَم كه مبادا ببينيَم
حتّی اگر به ديدهء رويا ببينيَم

من صورتم به صورت شعرم شبيه نيست 
بر اين گمان مباش كه زيبا ببينيم

شاعر شنيدني است،ولی ميل ،‌ميل توست 
آماده ای كه بشنوی ام ،‌يا ببينيم

اين واژه ها صراحت تنهايیِ من اند 
با اينهمه، مخواه كه تنها ببينيم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات، شبی 
بی خويش – در سماع غزل ها ببينيم
*
-يك قطره ام – و گاه چنان موج مي زنم 
در خود ،‌كه ناگزير ي ، دريا ببينيم-
*
شبهای شعر خوانیِ من بی فروغ نيست 
اما تو با چراغ بيا تا ببينيم 

 

 

نمایشگاه های کتاب «تهران بدون سانسور»

آوریل 25th, 2019

چهارمین دوره نمایشگاه کتاب تهران بدون سانسور از 27 آوریل تا 20 می در شهرهای اروپایی، کانادا و آمریکا، با حضور نویسندگان، مترجمان، ناشران و دست اندرکاران چرخه تولید کتاب برگزار می‌گردد.

 این نمایشگاه‌ها با هدف دفاع از آزادی اندیشه و بیان و در مقابله با سانسور دولتی کتاب در ایران سازمان داده شده‌اند.

شرکت دوستداران کتاب در نمایشگاه‌‌ها فرصتی است برای دفاع از آزادی اندیشه و بیان، گفتگوی رو در رو با پژوهشگران، نویسندگان و مترجمان و دیدار از کتاب‌های منتشر شده توسط ناشران مستقل خارج کشور.

 لندن / بریتانیا

شنبه ۲۷ آوریل از ساعت ۱۲ تا ۲۰‏

Lift Youth Hub (Islington)‎

‎45 White Lion Street | London | N1 9PW‎

First floor

Blue Hall

پاریس / فرانسه

یکشنبه ۲۸ آوریل پاریس از ساعت ۱۲ تا ۲۰‏

‎6, rue Esclangon‎

‎75018 Paris‎

Métro : Porte de Clignancourt

Bus : Ligne 20 ou 65, arrêt Chemin Vert

کلن / آلمان

چهارشنبه اول ماه مه از ساعت ۱۵ تا ۲۰‏

پنجشنبه ۲ ماه مه از ساعت ۱۱ تا ۱۹‏

Foroughbook

Jahnstrasse 24, 50676 Köln

اشتوتگارت / آلمان

جمعه ۳ ماه مه از ساعت ۱۴ تا ۱۹:۳۰‏

Ökumenisches Zentrum (ÖZ)‎

Stuttgart-Vaihingen

Allmandring 6, 70569 Stuttgart

مونیخ/ آلمان

شنبه 4 ماه مه از ساعت 14 تا 21

AWO

Goethestr. 53, 80336 München

 (3. Etage)

تورونتو/ کانادا

شنبه ۴ ماه مه از ساعت ۱۲ تا ۲۰‏

‎7181 yonge st. thornhill, on .  L3T 0C9‎

وین/ اتریش

یکشنبه ۵ ماه مه از ساعت‎ ‎‏ ۱۴ تا ۲۱‏

Afro – Asiatisches Institut

Türkenstraße 3, 1090 wien

برلین / آلمان

پنجشنبه ۹ ماه مه از ساعت ۱۱ تا ۱۹‏

Haus der Kunst &Literatur Hedayat

Kant Str. 76, 10627 Berlin‎

لوبک/ آلمان

جمعه ۱۰ ماه مه از ساعت ۱۵ تا ۲۰‏

Volkshochschule Lübeck (VHS)‎

کپنهاگ/ دانمارک

شنبه ۱۱ ماه مه از ساعت ۱۲ تا ۱۹‏

Valhalsgade 4, 2200 København, N

استکهلم/ سوئد

شنبه 11 و 12 ماه مه از ساعت 11 تا 18 در دو محل

Kitab i Arzan

Helsingforsgatan 15

16478  Kista/ Stokholm

و

Ferdosi

Karlavägen 4, 11424 Stokholm

هامبورگ/ آلمان

یکشنبه ۱۲ ماه مه از ساعت ۱۰ تا ۲۱‏

Rothenbaumchaussee 34,20148‎

آمستردام/ هلند

جمعه ۱۷ ماه مه از ساعت ۱۱ تا ۱۷ ‏

De Meevaart

مجاور ایستگاه قطار ماودرپورت

Balistraat 48A , 1094 JN , Amsterdam‎

رتردام/ هلند

شنبه ۱۸ ماه مه از ساعت ۱۱ تا ۱۸ ‏

De Heuvel

Grotekerkplein 5 , 3011 GC , Rotterdam

لاهه/ هلند

یکشنبه ۱۹ ماه مه از ساعت ۱۲ تا ۱۸‏

Het Klokhuis

Celebsstraat 4 , 2585 TJ , The Hague ‎

لس آنجلس/ آمریکا

یکشنبه ۱۹ ماه مه ساعت ۱۲ تا ۱۸‏

سالن اجتماعات مرکز فرهنگی فلیم اینترنشنال

‎11330 Santa Monica Blvd 2nd Floor‎

Los Angeles CA 90025‎

بروکسل/ بلژیک

دوشنبه ۲۰ ماه مه از ساعت ۱۰ تا ۲۰‏

Square du Bastion 9, 1050 Ixelles

ایستگاه مترو : ‏‎ Porte de Namur

 

برنامه‌های نمایشگاه‌های هر شهر را در سایت زیر می‌توانید ببینید:‏

http://www.uncensoredbook.com

 

 

 

 

 

عبور از کهنه‌پرستی،نگاهی به ۱۹ سال فعالیتِ«آینده»

آوریل 19th, 2019

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دکتر پرویز ناتل‌خانلری که از مفاخر ایران بود، عقیده داشت: «در راه پیشرفتِ فرهنگ، باید کوشید و نخستین قدم آن، ترک کهنه‌پرستی است.» این جمله، اگر شالوده‌ی فکری او در مجله‌ی سخن باشد، مانیفست مجله‌ی «آینده» نیز بود. آینده ماهنامه‌ای بود که در سال ۱۳۰۴ چشم به جهان گشود. مدیر آن دکتر محمود افشار بود و چهار سال آن را منتشر کرد و سپس فرزند خلفش ایرج افشار ۱۵ سال دیگر نیز آن را نشر داد. آینده جمعاً ۱۹ سال منتشر شد. اگرچه شماره‌ی اول آن در سال ۱۳۰۴ و آخرین شماره‌اش در سال ۱۳۷۲ منتشر شد. سال‌های زیادی بین نشر آن وقفه افتاد، اما در همه‌ی آن سال‌ها و دوره‌هایی که منتشر شد، از «وطن‌پرستی» عدول نکرد و فرهنگ را ریشه این وطن‌پرستی می‌دانست. با این حال دوره‌ی چهار ساله‌ای که دکتر محمود افشار آینده را منتشر کرد از جهاتی حائز اهمیت است.

نشریهء عصر رضاشاه

مجله‌ی آینده از نشریات متنفذ سال‌های نخست عصر رضاشاه بود که طرح «نوسازی اقتدارگرا» را به مثابه‌ی پیش‌زمینه‌ی اصلی تحقق «تجدد» در ایران معرفی کرد. شاخصه‌های پیشنهاد شده آنها برای نوسازی ایران عبارت بودند از: ایجاد وحدت ملی در پرتو دولت مقتدر مرکزی، اصلاحات اداری، نوسازی اجتماعی ـ اقتصادی، لزوم تحول فرهنگی و به‌کارگیری تعلیم و تربیت جدید.

آینده از جمله نشریاتی بود که افکار و آرای حزب تجدد را نشر می‌داد.

حزب تجدد ازجمله چهار حزبی بود که مدافع رضاخان بود. آنها با کمک رضاخان اکثریت را در مجلس ملی پنجم کسب کردند. این حزب از «اصلاح‌طلبان جوان تحصیلکرده غرب» تشکیل شده بود که سابقا حامی دموکرات‌ها بودند اما به چند دلیل از برچسب دموکرات اجتناب می‌ورزیدند.

علی‌اکبر داور درس‌خوانده‌ی ژنو و صاحب روزنامه‌ی مرد آزاد، تیمورتاش درس‌خوانده‌ی سن‌پترزبورگ، سیدمحمد تدین معلم و مبارز انقلاب مشروطه، سیدحسن تقی‌زاده و مستوفی‌الممالک ازجمله اعضای این حزب بودند. دکتر محمود افشار نیز بسیار به این افراد نزدیک بود. خصوصاً به علی‌اکبر داور. برنامه حزب تجدد بر چند محور استوار بود: صنعتی‌کردن کشور، پایان دادن به امتیازات اقتصادی، ایجاد ارتش منضبط، بوروکراسی کارآمد، جایگزین کردن سرمایه‌ی داخلی به جای سرمایه‌ی خارجی، تقویت کشاورزی، تاکید بر نظام مالیات بر درآمد، ترویج زبان فارسی به جای زبان‌های محلی و نیز افزایش تسهیلات آموزش همگانی برای همگان ازجمله زنان.

در آن زمان، حزب تجدد، یک حزب مترقی به شمار می‌رفت و سه نشریه بانفوذ، اندیشه‌های آنها را بسط می‌داد. نشریه‌ی ایرانشهر که حسین کاظم‌زاده دیپلمات سابق سفارت ایران در لندن، در برلین منتشر می‌کرد، نشریه‌ی فرهنگستان که مشفق کاظمی در آسمان منتشر می‌کرد و «آینده» که در تهران به وسیله محمود افشار منتشر می‌شد.

دکتر محمود افشار فارغ‌التحصیل رشته‌ی علوم سیاسی و از کارمندان دادگستری بود. او در سال ۱۲۶۷ در یزد متولد شد. پدرش حاج محمدصادق افشار یزدی از بازرگانان روشنفکر یزد بود. محمود افشار تحصیلات ابتدایی و متوسطه‌ی خود را در ایران و هند به اتمام رساند. در سال ۱۲۹۰ برای ادامه تحصیلات به سوئیس رفت و پس از بازگشت به ایران درخواست انتشار مجله‌ی آینده را به وزارت معارف ارائه داد. با موافقت این وزارتخانه، نخستین شماره‌ی ماه‌نامه‌ی آینده در تیرماه ۱۳۰۴ انتشار یافت.

آینده اگرچه از ۱۳۰۴ تا ۱۳۷۲ منتشر شد، اما انتشار مرتب و منظمی نداشت. کما این‌که چندین‌بار، به صورت طولانی تعطیل شد.

این نشریه حامی رضاخان بود و پس از به قدرت رسیدن او نیز، توسعه‌ی کشور را تئوریزه می‌کرد و اما به هر دلیل انتشارش در زمان پادشاهی رضاخان دوام نیاورد. آینده توسط محمود افشار جمعاً چهار سال بین سال‌های ۱۳۰۴ تا ۳۸ منتشر شد. اول بار ۲ سال پیاپی منتشر شد، بعد از آن ۱۷ سال انتشارش متوقف گردید. سال سوم از مهر ۲۳ تا اسفند ۲۴ صورت گرفت و دوباره ۱۴ سال از انتشار باز ماند تا این‌که در ابتدای مهر ۳۸ انتشار سال چهارم آغاز شد ولی فقط شش شماره بیشتر منتشر نشد. از آن پس محمود افشار از مدیریت آینده کناره‌گیری کرد و کار را به دست پسرش ایرج افشار سپرد. ایرج افشار نیز راه پدر را رفت. بر فرهنگ تمرکز کرد، از خط و زبان فارسی حمایت کرد و ایرانشناسی و وطن‌پرستی را تقویت نمود. با این حال آینده در دوره‌ی او از سیاست و سیاست‌ورزی دوری جست. این برخلاف رویه‌ی پدر بود. آینده در ابتدا به عنوان بازوی فکری یک حزب مترقی شکل گرفته بود و ضمن حمایت سیاست‌های دربار از توسعه و گسترش آن حمایت می‌کرد. ایرج افشار اما به کل از سیاست دوری جست. او از سال ۳۹ تا ۷۲ مدیر این مجله بود. اگرچه فقط ۱۵ سال آن را منتشر کرد.

نوسازی اقتدارگرایی

آینده، نشریه‌ی روشنفکران راست بود. وطن‌پرستانی که اندیشه‌ی نوسازی اقتدارگرا را دنبال می‌کردند. سیدحسن تقی‌زاده، علی رشتی، رشید یاسمی، بدیع‌الزمان فروزان‌فر، سعید نفیسی، علی‌اکبر سیاسی، احمد کسروی، محمدعلی فروغی، محمد مصدق، یحیی دولت‌آبادی، علی‌اکبر داور ازجمله نویسندگان اولیه‌ی این مجله بودند.

آینده چندین محور را توأمان پیگیری می‌کرد: ملی‌گرایی و ضرورت وحدت ملی، ضرورت تشکیل دولت مقتدر، نوسازی ارتش و نظام وظیفه‌ی اجباری، لزوم تعلیم و تربیت جدید، اصلاح خط و الفبای فارسی، حل بحران اقتصادی، ضرورت نوسازی اجتماعی، اصلاح قانون انتخابات، و نوسازی تشکیلات اداری.

به‌دنبال وحدت ملی ایران

در اولین شماره‌ی آن، دکتر محمود افشار به مسأله‌ی ملیت و وحدت ملی ایرانیان پرداخت و آن را از مباحث مهم و اصلی «آینده» خواند. سرمقاله‌ی آینده به نام «آغازنامه» بود. او در «آغازنامه» ذیل عنوان «مطلوب ما: وحدت ملی ایران» با طرح این سوال که مقصود ما از وحدت ملی ایران چیست توضیح داد: «مقصود ما از وحدت ملی ایران، وحدت سیاسی، اخلاقی و اجتماعی مردمی است که در حدود امروز مملکت ایران اقامت دارند. این بیان شامل دو مفهوم دیگر است که عبارت از حفظ استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ایران باشد. اما منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت یابد، اختلافات محلی از حیث لباس، اخلاق و غیره محو شود و ملوک‌الطوایفی کاملاً از میان برود. کرد و لر و قشقایی و عرب و ترک و ترکمن و غیره با هم فرقی نداشته باشند. هر یک به لباس ملبس و به زبانی متملک نباشد… به عقیده ما تا در ایران وحدت ملی از حیث زبان اخلاق، لباس و غیره حاصل نشود هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما احتمال خطر می‌باشد.»

زبان فارسی، زبان وحدت

تأکید افشار بر عمومیت دادن زبان فارسی بر زبان‌های محلی، یکی از مهم‌ترین استراتژی‌های نشریه‌ی آینده بود که تا پایان انتشار حفظ شد. این نشریه بر این باور بود که تنها در صورت وحدت زبان است که تمام افراد کشور به تمام معنی «ایرانی» خواهند شد. راهکار آنها این بود: «وضع قانون تعلیم عمومی اجباری و جهانی» فراهم شود و برای اجرای آن نیز «باید مدارس ابتدایی برای آموزش زبان فارسی و تاریخ ایران تأسیس شود. همچنین راه‌آهن ساخته شود تا روابط سریع و ارزان میان نقاط مختلف مملکت برقرار شود و مردم شمال و جنوب، مشرق و مغرب بیشتر به هم آمیخته شوند. باید هزارها کتاب و رساله دل‌نشین کم‌بها به زبان فارسی در تمام مملکت به خصوص آذربایجان و خوزستان منتشر نمود. همچنین اسامی جغرافیایی غیرفارسی را باید تبدیل کرد و با توجه به بسیاری مسائل دیگر به وحدت ملی دست یابیم.»

بازگشت به گذشته باشکوه

آینده، توجه به تاریخ مشترک را نیز در وحدت ملی ایرانیان مهم می‌دانست. معتقد بود که گذشته‌ی ایران بسیار شایسته‌ی تقدیر و باعث سربلندی ایران در جهان است. پس برای حفظ این گذشته‌ی باشکوه، راهکارهایی را عنوان می‌کند. ازجمله تأکید داشت که باید پاسدار میراث فرهنگی و ملی بود و از آنها در قبال تخریب زمان و دستبرد حوادث، محافظت کرد. این نشریه از این‌که بسیاری از آثار ایران باستان ازجمله تخت جمشید، نقش رستم، مادر سلیمان و بسیاری دیگر در معرض نابودی قرار گرفته‌اند اظهار تأسف کرده و در مقاله‌ای خواستار آن ‌شد که انجمن آثار ملی نه فقط به این مسأله توجه کند بلکه با گماشتن افرادی چون محافظ، از این بناها نگهبانی کند.

آینده در سال دوم، چند خط را برای از بین رفتن وحدت ملی گوشزد می‌کند. دکتر محمود افشار در شماره‌ی ۱۱ این نشریه در این خصوص می‌نویسد: «خطرهای مذکور به قرار ذیل است: ۱. خطر سفید و مقصود از آن، خطر سیاسی است که شمالاً از طرف دولت روسیه متوجه ایران است. اگر به واسطه انقلاب سرخ دولت «سفید» روسیه منقرض شده، حکومت سرخ نیز به لحاظی که ذیلاً شرح می‌دهیم در سیاست خارجی جانشین آن شده یا خواهد گردید. ۲. خطر آبی و آن خطری است که جنوباً از طرف دولت انگلیسی متوجه ایران است. ۳. خطر زرد و آن خطری است که از طرف عثمانی و ترک و تاتارهای شمال غربی وحدت ملی ایران را تهدید می‌کند. ۴. خطر سبز و آن خطری است که از طرف همسایه‌های سامی یعنی عرب‌های جنوب غربی ساکنین عراق عرب باز وحدت ملی ما را تهدید می‌نمایند. ۵. خطر سیاه و آن خطر جهل و استبداد است که در داخل مملکت قرن‌هاست ما را خانه خراب کرده و فقط با آزادی افکار و ترویج معارف می‌توان از آن جلوگیری کرد. خطر سفید و آبی بیشتر استقلال سیاسی ایران را تهدید می‌کند، درصورتی‌که خطر سبز و زرد عمدتاً از لحاظ وحدت ملی و نژادی ایران تهدیدآمیز است. ولی خطر سیاه که خانگی و داخلی است از تمام جهات خوفناک می‌باشد.»

ارتش قوی، کشور قوی

آینده در مقاله‌ای تحت عنوان «سپاه و سیاست» که نامه‌ای سرگشاده به نخست‌وزیر است، دو رکن مهم در مملکت‌داری را حکومت دانا و ارتش قوی می‌داند. از آسمان، انگلیسی و مخصوصاً روسیه و سیاست‌های پتر کبیر مثال می‌آورد و داریوش و شاه‌عباس را از مردان بزرگی می‌داند که شمشیر و قلم را با هم داشتند. این نامه در شماره‌ی دوم منتشر شده است و تأکید می‌شود که برای گسترش ارتش و قوی شدن آن، قانون نظام اجباری لازم و ضروری است و حکومت باید متمرکز و مرکزی باشد. در غیر این صورت نه ارتش حرفه‌ای می‌شود و نه امنیت شهروندان حفظ می‌شود. با این حال آینده تأکید می‌کند که حکومت مقتدر به تنهایی کافی نیست. حکومت باید دانا باشد. آنها نخست‌وزیر را «دانا» می‌خوانند که توانسته امنیت را با توجه به سپاه منظم برقرار کند، اما تأکید می‌کنند که راه‌های دیگر رسیدن به نوسازی یکی توجه به اقتصاد عمومی و دیگری سواد است.

تعلیم و تربیت، راه توسعه

توجه به آموزش و سواد همگانی از جمله مباحثی بود که آینده بارها درباره‌ی آن مطلب نوشت. سیدحسن تقی‌زاده، ابوالحسن فروغی و دیگرانی که نامداران عصر خود بودند و از مقامات و مشاهیر وقت بودند، در آینده باب توجه به سواد و آموزش ابتدایی و عالی را متذکر می‌شدند. در این مجله سلسله مقالاتی تحت عنوان «تعلیم ابتدائی یا عالی» ‌منتشر شد که هر بار یکی از روشنفکران عصر مطلبی پیرامون آن می‌نوشت. تقی‌زاده از موافقان گسترش دادن آموزش ابتدایی در سطح کشور بود. وی عقیده داشت که بالا رفتن سطح سواد در توده بسیار و مهم‌تر از داشتن جامعه‌ای است که در آن تعداد اندکی تحصیلات عالیه دارند. به عقیده‌ی تقی‌زاده سد محکم در برابر هر نوع نوسازی، وجود ملت بی‌‌سواد است و نوسازی جامعه تنها در صورتی ممکن است که عموم مردم برای اصلاحات آمادگی داشته باشند و خواهان اصلاحات باشند. به همین دلیل تأکید می‌کرد که تعلیم عمومی باید اجباری باشد و بالا بردن سطح آگاهی توده به تنهایی به یک طبقه محدود نشود.

تقی‌زاده مجدداً در شماره‌ی ششم آینده نوشت که سواد عمومی باعث بالا رفتن سطح زندگی انسان می‌شود و اولین نتیجه‌ی باسوادی عمومی، حس وطن‌پرستی است. به اعتقاد او حس وطن‌پرستی کلید ترقی و نوسازی است. او سواد عمومی را دلیل افزایش درک عمومی دانسته و درک عمومی را یکی از علل ترقی و آزادی می‌خواند.

تقی‌زاده در شماره‌ی هفتم نیز نوشت اگر آموزش ابتدایی اجباری شود افراد دانا به وجود می‌آیند و در این صورت است که اگر جامعه درجات ترقی را طی کند، می‌تواند آن را حفظ کند.

نوسازی کشور با اصلاح الفبا

آینده نه فقط به گسترش زبان فارسی، بلکه به خط و اصلاح الفبای فارسی نیز اهمیت می‌داد. سلسله مقالاتی ذیل عنوان «لزوم اصلاح خط فارسی» در این نشریه به چاپ رسید که از یک‌سو به تاریخچه خط و چگونگی اختراع می‌پرداخت و از دیگرسو نقاط ضعف الفبای فارسی را منتشر می‌کرد. رشید یاسمی در شعری به نام «شکایت از خط فارسی» اشکالات این خط را به زبان شعر نوشت. او بر این باور بود که حتی اگر کتاب‌های بسیاری در ایران تحریر و منتشر شود، باز ما پیشرفت نمی‌کنیم زیرا اشکالات خط فارسی بسیار وسیع است.

در شماره‌ی چهارم این مجله نیز در مقاله‌ای نوشته شد خط فارسی «خیلی معیوب و ناقص و محتاج به اصلاح است «چراکه» اولاً اشکال مختلفه حروف که جداگانه یا در ابتدا یا وسط یا آخر کلمه نوشته می‌شود، ثانیاً کثرت نقطه‌ها، ثالثاً تشابه حروف، رابعاً داخل نبودن اعراب در کلمات، خامساً اتصال بعضی حروف به همدیگر و عدم اتصال برخی از آنها» نگارش و یادگیری را خصوصاً برای کودکان ایرانی سخت می‌کند. نویسنده یادداشت معتقد بود که یکی از علل گرانی کتاب و جراید فارسی، خط فارسی است. زیرا باعث افزایش هزینه چاپ می‌شود. به همین دلیل نیز از مهم‌ترین راه‌های نوسازی نظام تعلیم و تربیت کشور، اصلاح الفباست.

توجه به توسعه

توسعه از جمله دیگر مباحث و افکاری بود که آینده در ابتدای امر آن را در حوزه‌ی اقتصاد بسیار جدی گرفت و مطالبی را نیز پیرامون آن منتشر کرد. درواقع افرادی که حلقه آینده را تشکیل می‌دادند، توسعه و نوسازی ایران را در چند حوزه حایز اهمیت می‌دانستند. اگر افرادی چون تقی‌زاده به تعلیم و آموزش ابتدایی توجه بیشتری داشتند، افراد فاضلی چون علی اکبر داور نیز به نوسازی اقتصادی می‌پرداختند و در برخی از مقالات خود وضعیت اقتصادی کشور را بررسی می‌کردند و نسخه‌هایی برای عبور از بحران می‌نوشتند.

داور که سابقه وزارت فلاحت یا وزارت کشاورزی امروزی را در کارنامه خود داشت، در مقاله‌ای ذیل عنوان بحران تاکید کرد که اساس بحران ما اقتصادی است. او این مطلب را در شماره ۱۳ نوشت و افزود: چه باید کرد؟ فکر نان. اساس خرابی کارهای ما بی‌چیزی است. ملت فقیر به حکم طبیعت محکوم به تمام نکبت‌ها است. شما خیال کردید اصول حکومت ملی را با چند بند و اصل و ماده به حلق مردم مفلوک فرو می‌شود کرد؟ او خطاب به مردم می‌نویسد: اگر واقعا میل دارید اوضاع عمومی اصلاح بشود، زندگانی اقتصادی را تازه و نو کنید. کار نداشته باشید من شبی چند مرتبه از عشق آزادی ضعف می‌کنم. نگاه کنید برای اصلاح زندگی مادی شما چه نقشه و فکر عملی دارم. خلاصه دنبال نان بروید آزادی خودش عقب شما می‌آید. او تاکید دارد که باید کشاورزی را توسعه داد زیرا هر وقت موفق شدیم بیش از احتیاج و مصرفمان تولید ثروت کنیم، دست از گریبان ما خواهد کشید.

از همین منظر آینده به توسعه کشاورزی در ایران بسیار توجه داشت. چند مطلب دیگری در این باب منتشر کرد و یادآور شد که رفع بحران اقتصادی ایران منوط به ترقی فلاحت است. (شماره دوم) و علت نابسامانی اجتماعی در کشور نیز رکود اقتصاد در کشاورزی است (شماره هشتم) و باید برای عبور از این وضعیت تولید را افزایش داد و محصولات را صادر کرد (شماره اول) از جمله می‌توان به صادرات ابریشم اندیشید و برای رسیدن صادرات ابریشم باید به درخت توت و پرورش آن و افزایش و توسعه این محصول استراتژیک توجه بیشتری کرد. زیرا برگ‌های درخت توت خوراک اصلی کرم ابریشم است و از چوب این درخت می‌توان در صنعت نجاری بهره گرفت. (شماره دهم)

علی اکبر داور نیز در مقاله بحران به اهمیت توسعه کشاورزی پرداخت و از ضرورت صنعتی شدن آن سخن گفت. او می‌نویسد: با توجه به پهناور بودن ایران، رونق کشاورزی و آباد کردن زمین‌های بایر منوط به سعی و تلاش کشاورزان است. اما باور دارد که با توجه به جمعیت کم ایران، تمام زمین وسیع کشور را اساسا آباد کرد ولو آن جمیع مردم هم اوقاتشان را به کار آبادی زمین می‌زدند… کمی آدم، بدی سبک کار، کمی سرمایه، همه دست به دست هم داده نمی‌گذارند املاک ما آباد و محصولات فلاحتی‌ها فراوان شود. او درعین حال یادآوری می‌کند برخی از محصولات کشاورزی به سلامت جامعه ضرر می‌زند. از جمله برنج و باید کشت این محصولات حذف شود (شماره دهم)

مطبوعات آزاد و نوسازی اجتماعی

از نظر ماهنامه آینده، نوسازی اجتماعی و سیاسی لازم و ملزوم یکدیگرند. این نشریه نداشتن سواد عمومی و پایین بودن آگاهی مردم را دلیل خوبی برای توجیه وضعیت سیاسی ایران می‌داند و عقیده دارد برای نوسازی سیاسی در ایران، افراد مانند کشورهای اروپایی باید تدریجا به شعور سیاسی برسند؛ درحالی‌که بسیاری از مسائل دموکراسی در ایران تقلیدی بوده و با درک ملت پیش نرفته است. (آینده، س ۱، ش ۴، آبان ۱۳۰۴ ه.ش)

آینده داشتن یک خط مشی مشخص، صداقت و درستی (آینده، س۱، ش۵، آذر ۱۳۰۴ ه.ش) و انتشار جراید و مجلات جدید را از راه‌های نوسازی اجتماعی می‌داند و بر آن تاکید می‌ورزد. مجله آینده البته آزادی مطبوعات را نیز از شروط اساسی نوسازی اجتماعی می‌داند. (آینده، س۱، ش۱، تیر ۱۳۰۴ ه.ش) آینده نقش دولت در نوسازی اجتماعی را اساسی عنوان می‌کند و برای اثبات سخنان خود به روسیه اشاره می‌کند. وی بر این باور است که در نوسازی اجتماعی باید بسیار محتاط بود. یعنی «از یک سو باید آداب و عادات خوب باستانی خود را نگاه داریم و از دیگر سو قسمت خوب تمدن غرب را قبول نماییم. درنتیجه ما عقیده داریم که دولت باید از این بی‌نقشی حاضر بیرون آمده سیاست اجتماعی معتدلی را تعقیب نماید.» (شماره اول)

این مجله نوسازی اجتماعی را منوط به حذف برخی از رفتارهای جامعه که صحیح نیست ولی هنجار است، می‌داند. ازجمله سلسله مقالاتی در مذمت دروغ که به «دروغ مصحلت‌آمیز» معروف است به قلم علی دشتی، درگاهی و نثری و دیگران منتشر کرد.

تقی‌زاده نیز در مقاله‌ای بر لزوم نوسازی اجتماعی تاکید می‌کند و عقیده دارد کنار گذاشتن تعصبات و عقاید پوچ، سد محکمی در برابر نوسازی می‌شود و راه فکر و شعور را می‌بندد. وی بر این باور است که برای رسیدن به یک کشور نوین باید عقاید کهنه را کنار گذاشت و از آن به عنوان «نهضت ملی» نام برد (شماره اول).

توجه به فرهنگ و تاریخ

اما آینده در دوره‌ای که ایرج افشار عهده‌دار انتشار آن شد، بر فرهنگ و تاریخ بیش از دوره‌ی اول متمرکز شد. اگر پدر علاقه به سیاست داشت و از راه آینده مسائلی را در حوزه‌ی سیاست و اقتصاد به دربار پهلوی و وزیران دولت گوشزد می‌کرد، ایرج افشار از سیاست عبور کرد و بر سنگ فرهنگ نشست.

آینده اگرچه در دوره‌ای که دکتر محمود افشار منتشر کرد، نشریه منتفذی بود و بر دربار و وزیران رضاشاه اثرگذار بود اما به واسطه نزول قدرت رضاشاه، تاثیرگذاری این نشریه نیز رو به افول رفت.

حتی در مقاطعی نشریه تعطیل شد. با تبعید رضاشاه و قدرت گرفتن محمدرضا پهلوی اصلاح‌طلبانی که در حلقه آینده گرد هم آمده بودند، تصور می‌کردند که می‌توانند شروع دوباره‌ای داشته باشند. چه آن که عرق ملی‌گرایی نیز افزایش یافته بود و هر یک از مشاهیری که نویسنده آینده بودند، صاحب جایگاه ویژه‌ای در حوزه فرهنگ و اندیشه و سیاست شده بودند. توجه عموم به دکتر محمد مصدق و دولت بود. چه آن که مصدق نیز ازجمله نویسندگان سال‌های اولیه آینده بود. اما آینده نمی‌توانست بین دربار و قدرت و محمد مصدق و دولت سوی یکی را بگیرد. اختلافات دربار با مصدق بیشتر شد، آینده نیز آسیب دید به گونه‌ای که دوباره از انتشار بازماند. سال‌های کودتا که از راه رسید، آینده منتشر نمی‌شد.پنج سال پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ آینده دوباره انتشارش را از سر گرفت. اما بی‌توجه به سیاست و متمرکز بر فرهنگ.

با این حال سخت بود. محمود افشار از مدیریت آینده کناره‌گیری کرد و آن را به ایرج افشار سپرد. او از سال ۳۹ انتشار آینده را آغاز کرد در ساختمانی از موقوفات پدر. بی‌توجه به سیاست و پرتوجه به فرهنگ و تاریخ.

اگرچه انتشار آن متوالی نبود؛ سالی منتشر می‌شد و سالی دیگر منتشر نمی‌شد. ایرج افشار بیش از آنکه مدیر آینده شود، دستیار احسان یارشاطر در مجله‌ی «راهنمای کتاب» بود. راهنمای کتاب به صورت پیوسته از سال ۳۷ تا ۵۷ منتشر شد. بعد از انقلاب انتشار آن ادامه نیافت. با تعطیل شدن این نشریه دکتر محمود افشار درصدد بود که مجله فرهنگ ایران زمین را جانشین راهنمای کتاب کند: پدرم که از نیتم خبر یافته بود، به من گفت امتیاز مجله آینده را به شما واگذار می‌کنم و یکی از ساختمان‌های موقوفه را به دفتر مجله اختصاص می‌دهم. پذیرفتم. ایشان نامه‌ای به وزارت ارشاد نوشت که امتیاز را به نام کنند. این را من در خلال شماره اول آینده منتشر کردم. زیرا مقداری از مطالب چیده شده برای راهنمای کتاب مناسب آینده بود. ازجمله ساقی‌نامه دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی بود.»

انقلاب اسلامی و آینده

اما ادارة مطبوعات در صدور امتیازنامه بازی درآورد و گفتند چون ایرج افشار از عوامل تحکیم رژیم از میان‌رفته است و از اعضای فراماسونری بوده صلاحیت داشتن امتیاز مجله ندارد. جز این در همین شماره مجله ساقی‌نامة رعدی را چاپ کرده که انتقاد صریح از رفتارهای فرهنگی انقلاب است، ایرج افشار اعتراض کرد جوابی ندادند. ناچار به محمدحسین مدرسی طباطبایی که از مدرسان حوزه‌ی علمیه‌ی قم بود ولی در ان اوقات به تحصیل در دانشگاه آکسفورد اشتغال داشت و اتفاقاً در تهران بود متوسل شد.

نهایتاً نیز وزارت ارشاد، سه اعتراض را به او یادآور شدند: «من گفتم به چه دلیل اداره چنین ادعایی دارد و تهمت وارد می‌کند. دلایل تحکیم رژیم چیست؟ گفت نوشته‌اند رئیس کتابخانه بوده‌ای، استاد بوده‌ای و با شاه و ملکه ملاقات داشته‌ای. گفتم بوده‌ام، ولی در هیچ‌یک از این منصب‌ها عملی نکرده‌ام که دلالت بر تحکیم داشته باشد. اگر شاه و ملکه را دیده‌ام در مراسم افتتاح کتابخانه‌ی مرکزی و نمایشگاه‌های کتاب و اسناد بوده است که این کتابخانه تشکیل می‌داد. آنچه کرده‌ام برای نشر معارف و گسترش امور کتاب در مملکت بوده است، نه تحکیم رژیم. گفت گزارش داده‌اند فراماسون هستید. گفتم به چه دلیل؟ در کتاب رائین که نام من نیست. استناد مدعیان به چیست؟ باید براساس مدرکی چنین سخنی بگویید.»

ایرج افشار تأکید کرده بود که اگر این وزارتخانه دلیلی و سندی دارد ارائه کند تا وی از تقاضای خود اعلام انصراف کند. نهایتاً امتیاز صادر شد. این دوره از آینده بلاوقفه تا پایان سال ۱۳۷۲ انتشار یافت، یعنی به مدت پانزده سال. هشت سال آن دورة جنگ بود و ایام سخت برای تهیة کاغذ و فیلم و زینک و سختی‌های دیگری که بر مطبوعات عارض می‌شد و نوع مجله‌ی آینده به دشواری می‌توانست سهمیه‌ی کاغذ و فیلم و زینک بگیرد.

در سال ۶۴ قانونی جدید بر مطبوعات وضع شد. در آن آمده بود که نسبت به امتیازهای گذشته تجدیدنظر و به اصطلاح همان قانون آن امتیازها تنفیذ بشوند. پس آینده هم می‌بایست از معبر تنفیذ گذر کند: «تقاضا نوشتم و فرستادم. پس از چندی برای ادای توضیحات احضارم کردند. رفتم. رئیس اداره‌ی مطبوعات خودش سوال و جواب می‌کرد. گاه به یادداشتی می‌نگریست که دستش بود.

ابتدا گفت سوابق شما در رژیم گذشته حکایت از وابستگی‌های شما به آن دستگاه دارد و عکس شما با فرح در پرونده‌ی شماست (طوری گفت که معلوم شد فردی ناخشنود از مجله برای آنها فرستاده بود.) گفتم موقع درخواست امتیاز در ۱۳۵۷ هم‌چنین سخنانی عنوان شده بود و من جواب داده‌ام، حتماً در پرونده مضبوط است و به تکرار نیازی نیست. پس از آن پرسید به چه مناسبت نام مجله‌ی شما آینده است؟ در این مجله مطالبی دیده نشده که با آینده مرتبط باشد. گفتم اگر مجله‌ای نامش ستاره باشد آیا الزاماً باید به موضوع نجوم و احکام بپردازد؟ نامگذاری یک نشریه از دیگری برای تمایز میان آنهاست. پرسید شما که امتیاز مجله‌ی تاریخی دارید چرا تاکنون از تاریخ انقلاب و جنگ در مجله‌ی خود مطلبی چاپ نکرده‌اید؟ هیچ گویای آن نیست که در این روزگار چاپ می‌شود. گفتم تاریخ علمی است که طبق عرف و سنت و براساس تعریف واقعی آن مربوط می‌شود به حوادثی که حداقل سی چهل سالی یعنی یک نسل از آن گذشته باشد تا حبّ و بغض در آن اعمال نشود. به همین ملاحظه است که در غالب ممالک اسناد رسمی خود را پس از سی سال آزاد می‌کنند و در اختیار مورخ قرار می‌گیرد. تصور من این است که اگر مجله‌ی آینده وارد این مقولات بشود اداره‌ی شما می‌بایست آن را بر حذر دارد؛ از بابت اینکه از مصرحات اجازه‌نامه‌ی خود عدول کرده است. پرسید چرا شما از افراد ضد انقلاب نوشته چاپ می‌کنید؟ گفتم دوائر دولتی‌اند که چنین افرادی را می‌شناسند. به علاوه نوشته‌های مندرج در مجله همه در مباحث ادبی و تاریخی است. کلمه‌ای در آنها نیست که گویای ضدانقلابی بودن نویسندگان آنها باشد. نشان بدهید. جوابی نداشت. پس از دو سه هفته‌ای امتیازنامه‌ی جدید صادر شد.»

مجله در سال‌های پس از انقلاب به سختی منتشر می‌شد، اما به هر صورت اگرچه با تأخیر، ولی منتشر می‌شد.

پایان آینده

اواخر سال ۷۰ و انتهای سال هفدهم ایرج افشار اعلام کرد که به علت بیماری چشم ناچار است یا از صفحات آینده بکاهد یا آن‌که از چاپ کردن این مجله دست بکشد. این جمله بازتاب‌های بسیاری داشت. بسیاری خواستار آن شدند که افشار راه و کار خود را ادامه دهد و آینده تعطیل نشود. در اولین شماره‌ی سال هیجدهم او توضیح داد: «مهربانی‌ها و دلسوزی‌ها در حقیقت برای من حکم شماتت داشت. از این روی که چرا آن عهدی که با زبان فارسی داشته‌ام گسسته‌ام و در روزگاری که درهای قلمرو تاریخی زبان فارسی باز و چشم هواخواهان فرهنگ ایرانی به افقهای تازه گشوده شده است آینده خاموشی را پیش می‌گیرد. هر‌یک از سخنان مهرآمیز یا عتاب‌انگیز دوستان نهیبی بود که تازیانه‌وار بر من زده شد و به حق در گوش جانم می‌شنفتم که چشم اگر هست برای نگاهبانی از فرهنگ ایران و پایداری زبان فارسی است… آینده هیچ‌گاه برای خوشآمد این و آن چاپ نمی‌شود. چاپ اسناد و نوشته‌های بازمانده از رجال پیشین و عکس آنان در مجله ناشی از هوی و هوس و علاقه‌مندی به این و آن و به هیچ روی در پی دفاع از یکی و تقبیح دیگری هم نیست. سند و نوشته قدیم برای رسیدگی و پژوهش و سنجش علمی است که تاریخ‌نگاری و تحقیق در احوال گذشته بی‌ آنها امکان‌پذیر نیست.»

آینده یکسال دیگر نیز به همین منوال منتشر شد و سال نوزدهم، آخرین سال انتشار آن بود. از سال ۷۲ به بعد دیگر آینده منتشر نشد. اما سبکی را بیان گذاشت که برخی از نشریات همچون کلک و بخارا و نگاه نو آن را پی گرفتند.

ایرج افشار پس از توقف انتشار آینده، همچنان به کار پژوهش و تحقیقات خود پرداخت و نهایتاً نیز در ۱۸ اسفند ۸۹ پس از یک دوره بیماری، درگذشت. نامش جاودان باد.

کمال الملک شدن نقاش باشی

از آن‌جایی که ایرج افشار بر فرهنگ و تاریخ ایران زمین متمرکز شده بود، آینده را به شش بخش تقسیم کرد: تحقیقات ایرانی، باب کتاب، اسناد و مدارک، یادداشت و نکته، یادبود نویسندگان و معرفی کتاب.
در خرداد و تیر ۶۲ که سال نهم انتشار آینده بود، مقاله‌ای از محمدعلی فروغی درباره کمال‌الملک منتشر کرد. بهانه انتشار، صدوچهلمین سال‌روز متولد کمال‌الملک بود. فروغی با قلمی شیرین از ارتباط خود با مرحوم کمال‌الملک سخن گفته بود. در قسمتی از این مقاله طولانی آمده است: در سال ۱۳۰۷ قمری، یک روز صبح خبر آوردند که میرزا ابوتراب خان (برادر کمال‌الملک) تریاک خورده و خود را کشته است. سببش را اگر معلوم بود من ندانستم. اینقدر فهمیدم که از روزگار و زندگانی و از خویشاوندان ناراضی بود. چنان‌که خود کمال‌الملک همین حال را داشت. اما کمال‌الملک چون نقاشباشی و پیشخدمت شاه بود باز بالنسبه حالش بهتر بود و مخصوصاً به او کمتر می‌توانستند آزار کنند و محتمل هم هست که انتحار میرزا ابوتراب خان از پریشانی و تنگدستی بوده است… کسانی که با کمال‌الملک نشست و برخاست کرده، دیده‌اند که چه اندازه خوش‌معاشرت و خوش‌صحبت بود و چه مضامین شیرین می‌گفت و چه تشبیه‌های دل‌نشین می‌نمود. قصه‌های بامزه که یا می‌ساخت یا واقع بود و به نحو دلپسند حکایت می‌کرد و همه متضمن نکته‌سنجی در احوال مردم و حکم تئاترهای اروپایی داشت. حتی تقلید اشخاص درمی‌آورد. موسیقی هم می‌دانست و غالباً به آواز مترنم می‌شد و گاهی در آواز تقلید از حاجی حکیم آوازه‌خوان ناصرالدین‌شاه می‌کرد که به شیوه مخصوصی بود و در ضمن خواندن، حرکات و اشاراتی داشته است.

مختصر مصاحبت او بسیار بهجت‌زا بود. حتی سال‌های آخر عمرش تا چه رسد به زمان جوانی که دل و دماغ داشت… پدرم در ضمن تربیت من میل داشت از نقاشی هم بی‌بهره نباشم. پس کمال‌الملک قبول کرد پیش او مشق کنم و چند فقره سرمشق مداری برای من ساخت که هنوز دارم. پس از آن قدری پیش رفتم یک صفحه نقاشی آب و رنگ که صورت باغبانی را ساخته بود و بسیار چیز نفیسی بود به من بخشید و بعدها وقتی که مدرسه نقاشی دایر شده بود آن را از من گرفت که وادارد شاگردها از روی آن مشق کنند و پس بدهد. در مدرسه آن صفحه را دزدیدند و کمال‌‌الملک از این بابت از من اظهار خجلت کرد… شبی نقاشباشی به منزل ما آمد و به پدرم گفت زمینه آماده شده است که من از شاه لقب بگیرم. خواهش دارم لقب خوبی برای من فکر کنید. پدرم، کمال‌الملک را پیشنهاد کرد و نقاشباشی این لقب را بسیار پسندید و مسرور شد.»

…..

اکبر منتجبی / روزنامه سازندگی

 

 

دریغا فیلسوف ایران:سیدجوادطباطبائی

آوریل 16th, 2019

دریغا «فیلسوف ایران» که در دهه‌ی اخیر هر چه نوشته برای این میهن بوده است؛ باید در ینگه دنیا در صف بیمارستان‌ها باشد و در میهن خویش بدون یک دفترچه‌ی بیمه از درمان محروم باشد و دوست و دشمن از اصلاح‌طلب و اصول‌گرا و انحلال‌طلب و تجزیه‌طلب همگی او را به سبب زبان سرخ و بی‌مجامله‌اش، انکار کنند و به سبب آنکه تنها روشنفکر معاصر ایران است که موضوع کارش “ایران” است، فاشیست بخوانندش.

من هرگز افتخار شاگردی مستقیم دکتر سید جواد طباطبایی را نداشته‌ام اما از او بیش از همه‌ی استادانم آموخته‌ام؛ استادنا فراتر از یک نسل دانش‌آموختگان علوم سیاسی بر گردن «علم سیاست جدید» به خصوص در فهم ماکیاولی در ایران حق دارد. به جز آن، در دهه‌ی اخیر دکتر طباطبایی خلاف عادت روشنفکران مستفرنگ ما، نسل جدید را متوجه تجربه مشروطه و مفهوم فلسفی ایرانشهر ساخته تا جایی که بی‌تردید می‌توان او را «احیاگر ایرانشهر» و «نظریه‌پرداز نومشروطه‌خواهی» خواند.

حال این متفکر و نویسنده‌ء ستیهنده ماه‌هاست در بیرون از خانهء خویش اسیر بیمارستان‌های غریبه است تا جایی که توان تمرکز بر روی دو پروژه بزرگ و ناتمام تاریخ اندیشه سیاسی ایران و تاریخ اندیشه سیاسی جهان را از دست داده است. پاره‌ای اصولگرایان او را به عنوان «متفکر زوال» دشنام می‌دهند و اصلاح‌طلبان او را به سبب «نقد روشنفکری دینی»، مغرض می‌دانند، و لاییک‌ها او را به سبب «دفاع از سنت»، مرتجع می‌دانند و نومارکسیست‌ها او را به سبب دفاع از لیبرالیسم، منحرف می‌پندارند و تجزیه‌طلبان به سبب احیای ایرانشهر، او را فاشیست می‌خوانند.

فیلسوف ما – خود خواسته – تنهاست. نه فرقه‌ای دارد و نه حلقه‌ای تا جایی که پس از سال‌ها که از اخراجش از دانشگاه می‌گذرد و دهها شاگردش به قدرت رسیده‌اند، هیچ‌کس پیگیر پرونده شغلی‌اش نیست تا به زخم درمانش بزند و دست کم در ایران درمان شود. که اگر این درمان در میهن میسر بود و استادنا می‌توانست در آرامش هر دو پروژه‌ی پژوهشی خود را پیش می‌برد جوابی فراسوی این جریان‌ها برای حل معضله‌ی فلسفی ایران به دست می‌آمد که تحول او از زوال ایران تا احیای ایرانشهر را توضیح می‌داد و هرگز این قضاوت‌های ناروا صورت نمی‌گرفت. برای سلامتی استاد اگر کاری نمی‌کنیم، حداقل دعا کنیم.

محمدقوچانی

 

 

تقاضای دانشورانِ زبان فارسی از حکومت تاجیکستان‏

آوریل 12th, 2019

با درود

به رئیس‌جمهورِ تاجیکستان جنابِ امامعلی رحمان،

به رئیسِ مجلسِ ملیِ مجلسِ عالیِ جمهوریِ تاجیکستان جنابِ محمدسعید عبیدالله‌اف،

به رئیسِ مجلسِ نمایندگانِ مجلسِ عالیِ جمهوریِ تاجیکستان جنابِ شکورجان ظهورف،

به نمایندگانِ مجلسِ عالیِ جمهوریِ تاجیکستان.

می‌دانیم که سده‌ی بیستم سده‌‌ای بسیار تلخ و دردناک برای زبانِ پارسی در آسیای میانه یا فرارودان بود. در این سده، زبانِ پارسی در تاجیکستان ضربه‌هایی بسیار سخت خورد، آسیبهایی بسیار دید، و سست و ناتوان گردید. اکنون، در زمانِ فرخنده‌ی استقلال، امید است که آنچه زبانِ ما در سده‌ی بیستم از کف داد در سده‌ی بیست‌ویکم دوباره به دست آورد، و شما بزرگواران در جایگاهِ رهبری و نمایندگیِ سرزمینِ نیاکانِ خردمندمان بر این کارِ بزرگ توانایید. زین‌رو، سازمانِ مردم‌نهادِ پارسی‌انجمن برای گرهگشایی در زمینه‌های زیر دستِ یاری به سوی شما دراز می‌کند:

۱. می‌دانیم که تا سالِ ۱۹۲۵ زبانِ مردمانِ فرارودان را «پارسی» می‌نامیدند، و از رودکی تا عینی ادبیّاتی را که در این سرزمین پدید آمد ادبیّاتِ پارسی می‌گفتند. زین‌رو، از عالیجنابان درخواست می‌کنیم برای پاسداشتِ یکپارچگیِ ملیِ تاجیکستان، رشدِ خودشناسیِ ملی و سربلندیِ تاجیکان، پاسداشتِ میراثِ معنویِ تاجیکستان، تداومِ زبان و گسترش و بالش و شکوفاییِ آن و شراکت در همه‌ی افتخارهای فرهنگیِ پارسی‌گویانِ جهان، نامِ درست و راستینِ زبانِ تاجیکان که «پارسی» است به رسمیت شناخته شود.

۲. از نخستین سالهای برپاییِ حکومتِ شوروی، نظریّه‌پردازانِ حزبِ کمونیستِ روسیّه، برای مرزبندی و کشورسازی در سرزمینهایی که روسیّه‌ی تزاری به چنگ آورده بود و برای بریدن پیوند مردمانِ آن سرزمینها از خاستگاههای تاریخی، جغرافیایی و فرهنگیِ خودشان خطِّ کهنِ پارسی را به خطِّ بیگانه‌ی سیریلیک (روسی) دگر کردند تا همه‌ی گنجینه‌ی فرهنگ و ادبِ نیاکان از دسترسِ نسلهای تازه دور بماند و یک گسستِ بزرگِ تاریخی و فرهنگی پدید آید و حافظه‌ی تاریخیِ مردمان پاک شود، که برآیندِ آن را می‌بینیم، اکنون مهم‌ترین دشواریِ تاجیکان برای پیوند با همزبانانِ خود، و نیز بهره‌گیری از میراثِ گرانسنگِ نیاکانیِ خویش، ندانستنِ دبیره‌ یا خطِّ پارسی است. تا زمانی که دبیره‌ی نیاکانی به تاجیکستان بازنگردد این کشور نخواهد توانست پیوندِ خود را با هم‌زبانانِ خویش در سراسرِ جهان استوار کند و از دستاوردهای کلانِ فنی، دانشی و فرهنگیِ هم‌زبانان بهره‌ گیرد و به این گنجینه‌ی بزرگ در راهِ پیشرفتِ خود دست یابد. بر همین پایه، از عالیجنابان درخواست می‌شود تا برنامه‌ای زمانمند برای بازگرداندنِ خطِّ نیاکانی به تاجیکستان پی‌ریزی کنند.

۳. زبانِ پارسی میراثِ مشترکِ یک حوزه‌ی تمدّنیِ کهن است که نقشی بزرگ در فرهنگِ جهان داشته است. هر یک از باشندگانِ این حوزه‌ی تمدّنی به یک اندازه‌ صاحبِ این میراثِ زبانی‌اند و به یک اندازه نیز دربرابرِ آن مسئول‌اند. زین‌رو، واژه‌های این زبان را به افغانستانی و ایرانی و تاجیکی و … دسته‌بندی کردن سببِ سستیِ زبانِ مشترکِ پارسی‌زبانان خواهد شد.  واژه‌های این زبان از هر سرزمینی که آمده باشند ازآنِ همه‌ی پارسی‌زبانان است، نه کشوری ویژه. در همین راستا، از عالیجنابان درخواست می‌شود تا با گذاردنِ قانون، جلوی سیاستِ جدایی‌افکنانه دشمنانِ زبانِ پارسی را بگیرند، و همچنین زمینه‌های قانونی برای پالایشِ زبانِ پارسی در تاجیکستان از واژه‌های بیگانه را فراهم آورند.

۴. کنون در تاجیکستان گویشی معیار که سنجه‌ی سخن‌گفتنِ همگان باشد استوار نشده و گویشِ محلی هر کس گویشِ معیار او است. همچنین، در سخنِ گویندگان و نوشته‌های رسانه‌ها و نویسندگان نادرستیهای بسیار دیده می‌شود؛ چراکه پارسی در تاجیکستان زیر  تأثیرِ شدیدِ روسی قرارگرفته و این آشفتگیها برآمده از آن است. زین‌رو، از عالیجنابان درخواست می‌شود تا زمینه‌های بایسته را برای نوشتن یک دستورزبانِ معیار برای پارسی در تاجیکستان در برنامه‌های خود بگنجانند، و نیز سازوکارهای قانونی برای جلوگیری از آشفتگیِ بیشترِ زبان در نظر گیرند.

۵. مهم‌ترین بنیادِ استقلالِ هر ملتی استقلالِ فرهنگیِ آن ملت است، و زبان ستونِ بنیادینِ استقلالِ فرهنگی است. هر چند تاجیکستان از سالِ ۱۹۹۱ استقلالِ سیاسی خود را بازیافته، ولی هنوز زبانِ روسی جای خود را به زبانِ ملیِ تاجیکستان نداده است. تا زمانی که زبانِ پارسی یکسره جایگزینِ زبانِ روسی نشود دستیابی به استقلالِ فرهنگی و ملی شدنی نیست. زین‌رو، از شما عالیجنابان درخواست می‌شود ابزارهایی قانونی برای جایگزینیِ کاملِ زبانِ پارسیِ تاجیکی به جای زبانِ روسی در راستای پیشبردِ استقلالِ فرهنگی و ملیِ تاجیکستان فراهم آورده شود.

چشمداشت ما از بزرگواران در تاجیکستان این‌ است که تاریخ و فرهنگ و زبانِ مشترکمان را درگیرِ گرایشها و رویکردهای گذرای سیاسی نکنند. از شما خواهشمندیم که بدین نامه ژرف  بیندیشید، و چنان استوار و توانا در پاسداری از زبانِ پارسی به‌پا‌خیزید که بار دیگر یادآورِ خیزش نیاکانِ سربلندمان در بنیادِ فرمانرواییِ سامانیان بر تاجِ ایرانشهر باشید.

در پایان، آمادگی این نهادِ مردمی و گروهِ دانشوران این انجمن را برای هرگونه همکاری و پشتیبانی به آگاهی می‌رسانیم.

با سپاس

سازمانِ مردم‌نهادِ پارسی‌انجمن

گروهِ دانشوران از سراسرِ حوزه‌ی فرهنگیِ زبانِ پارسی

گفتگوبافرزانهء ادب؛دکترمحمدپاکروان،سیفی شرقی

آوریل 12th, 2019

 

گفتگوبافرزانۀ ادب؛دکترمحمدپاکروان،سیفی شرقی

 

خانهء تاریخی احمد شاملو در معرض تخریب

آوریل 10th, 2019

خانه تاریخی احمد شاملو واقع در خیابان ویلا در تهران در معرض تخریب قرار دارد. از پنجره‌های از جا درآمده این خانه سه طبقه چند ماهی است صدای پتک می‌آید. این در حالی است که اداره میراث فرهنگی تهران به شهرداری نامه نوشته و اعلام کرده است که به دلیل ارزش معماری این بنا، درآوردن پنجره هایش غیرقانونی و تخریب اش ممنوع است.

به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از روزنامه شهروند، خانه احمد شاملو در کوچه خسرو که زمانی میعادگاه وی با آیدا سرکیسیان بود در معرض تخریب یا نوسازی قرار دارد. مهدی معمارزاده، کارشناس معماری اداره میراث فرهنگی در این باره می‌گوید: “جدا از این‌که شاملو در این خانه زندگی می‌کرده، معماری این ساختمان ارزشمند است و اجازه تخریب آن را نخواهیم داد”. بر اساس گفته‌های او خانه اجاره‌ای شاملو، پهلوی است و ساخت آن برمی‌گردد به دهه ٣٠.

یادگارهای شخصیت‌های فرهنگی بسیاری در گوشه‌گوشه شهر فراموش شده است؛ مثل خانه نیما یوشیج در دزاشیب که مخروبه شده، مثل خانه فروغ فرخزاد در کوچه اعرابی که تخریب شد و دوستداران میراث فرهنگی ماه‌ها تلاش کردند تا دست‌کم جلوی تخریب خانه پدری‌اش را بگیرند. حالا هم پنجره‌های خانه پهلوی کوچه خسرو را از چارچوب درآورده‌اند؛ خانه‌ای با «دو خشت از اشک و دو خشت از خنده».

بر اساس گزارش شهروند، شاملو پس از ترک خانه‌ خیابان خردمند جنوبی، مدتی در این خانه زندگی می‌کرد و درست همین خانه نزدیک یک‌سال میعادگاه او و آیدا بود. همسایه‌ها کمتر می‌دانند اما آیدا سرکیسیان (همسر شاملو) در یکی از مصاحبه‌هایش داستانی از دیوارهای این خانه روایت کرده است: «شب پیش شاملو در خانه‌ مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ آنها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم آیدا در آینه که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش کردم! گفت بخوان. شعر که می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم، خواستم بنویسم دیدم کاغذ نیست. روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد.» (گفت‌وگو با روزنامه شرق)

مهدی معمارزاده، کارشناس معماری اداره میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری تهران خانه شاملو را می‌شناسد: «همانی که نبش جنوبی کوچه خسرو است؛ خانه‌ای سه‌طبقه آجری که پنجره‌هایش را هم برداشته‌اند تا خرابش کنند.» به گفته او از چند روز پیش معاونت میراث فرهنگی بنا بوده نامه‌ای به شهرداری بفرستد تا جلوی تخریب این خانه را بگیرد.
معمارزاده می‌گوید: «جدا از این‌که شاملو در این خانه زندگی می‌کرده، معماری این ساختمان ارزشمند است و اجازه تخریب آن را نخواهیم داد. از طرف دیگر هنوز مستنداتی هم مبنی بر این‌که این‌جا خانه شاملو بوده است، نداریم و به دنبال جمع‌آوری این مستندات هستیم. اما حتی برداشتن پنجره‌های این خانه هم کاری غیرقانونی بوده. ما برای جلوگیری از تخریب این خانه به شهرداری تهران نامه خواهیم زد».

این‌طور که کارشناس اداره میراث فرهنگی تهران می‌گوید، خانه اجاره‌ای شاملو، پهلوی است و ساخت آن برمی‌گردد به دهه ٣٠. او اشاره می‌کند به مراسم سالگرد شاملو در امامزاده طاهر کرج که چند باری از برگزاری‌اش ممانعت شده و یاد می‌کند از این‌که تا سال‌ها پیش سخت بود از خانه فروغ فرخزاد هم حرف بزنیم.
یکی از مستندات حضور شاملو در خانه خیابان خسرو، روایت‌های آیداست. او‌ سال ٨٧ در گفت‌وگویی با روزنامه اعتماد دراین‌باره صحبت کرده بود.

“«کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود/ انسان با نخستین درد/ – در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی‌کرد-/ من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.» عاشقانه‌ای به نام «آیدا در آینه». نخستین باری که شاملو این شعر را برایتان خواند به یاد می‌آورید؟

امکان دارد به یاد نداشته باشم؟ «آیدا در آینه» را که نوشت، در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی می‌کرد. یک روز ١١ صبح رفتم خانه‌شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم، با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم‌خوردگی، مرتب روی گچ دیوار سپید نوشته شده بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو، دید دارم شعرش را می‌خوانم.

واکنش شاملو در آن لحظه چه بود؟ (آیدا با حرارت به این سوال پاسخ می‌دهد.)

گفت:دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم، کاغذ دم‌دستم نبود روی دیوار نوشتم.

بعد از آن روز هیچ وقت به آن خانه رفته‌اید؟ آیا آن شعر هنوز هم روی دیوار است؟

بعد از آن‌که ازدواج کردیم و مادرشان هم از آن‌جا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفته‌ام. فقط از جلوی‌اش رد شده‌ام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس می‌خورم که چرا آن تکه از گچ دیوار را برنداشتم. می‌شد دیوار را با کاهگلش کند و جایش را به سادگی پر کرد. اتفاق عجیبی بود که هنوز ذهنم را درگیر می‌کند. کل ماجرای «آیدا در آینه» غریب بود. اول از من خواست بخوانم، اما خودش با آن صدای بی‌نظیرش برایم خواند؛ لبانت به ظرافت شعر… چاپ که شد یک کلمه هم از شعر عوض نشد. بعد، از من می‌پرسند شاملو را چگونه دوست داشتی”.

خانه را برای مزایده گذاشته بودند.
در ادامه این گزارش آمده است: صبح روز گذشته یکی از کاربران توییتر، عکسی از خانه شاملو در خیابان ویلا منتشر کرد و نوشت: «این خانه اجاره‌ای احمد شاملو در خیابان ویلا ابتدای کوچه خسرو است که همین‌طور سال‌ها متروک و بلااستفاده افتاده است. گویا از املاک یک وزارتخانه است. خانه طبقه دوم که در اوج عاشقی یک روز آیدا به آن سر می‌زند و می‌بیند که شاملو بدون کاغذ «آیدا در آینه» را بر دیوار آن نوشته است.» بعد از این توییت، یکی از کاربران از تملک وزارت نیرو بر این بنا نوشت: «این ساختمان متعلق به شرکت توسعه منابع آب و نیرو از شرکت‌های زیرمجموعه وزارت نیرو بود. دقیقا خاطرم نیست از کی به این شکل متروکه شده، ولی تا حدود‌ سال ٨۴ ساختمان واحد کارگزینی شرکت آب و نیرو بود.» یکی دیگر از این‌که چند ماه پیش این خانه را به مزایده گذاشته بودند، نوشت و دیگری از این‌که «عده‌ای معتاد و آدم عجیب‌وغریب» در آن زندگی می‌کنند و «از بهمن ماه ٩٧ هرازگاهی صدای پتک از آن شنیده می‌شود».

دوستداران شاعر، چند سالی است که برنامه گردشگری می چینند و رد پای شاعر را در تهران دنبال می کنند. «شاملو گردی» آنها از خیابان صفی علیشاه آغاز می شود؛ محله ای که بامداد در آن متولد شد و دفتر مجله خوشه (به سردبیری شاملو) هم آنجا بود در دهه ۴٠. البته بی آنکه اثری از خانه شماره ۱۳۴ (زادگاه الف.بامداد)، کتابفروشی صفی‌علیشاه و دفتر مجله خوشه باقی مانده باشد. مسیر تور فرهنگی احمد شاملو می رود تا خیابان آ شیخ هادی، کوچه وزیری (سخنور)، خانه سابق عین.پاشایایی، دوست نزدیک شاملو که در سال ۵٧ وقتی شاملو و آیدا از لندن بازمی گردند چند ماهی مهمان او می شوند تا خانه ای اجاره کنند. شاملو گردی به کافه نادری می‌رسد. جایی که به سیاق روشنفکران دیگر پیش از انقلاب، پاتوق بامداد هم بوده. مقصد بعدی دوست داران شاعر خانه‌ای است در خیابان خردمند جنوبی که نخستین دیدار بامداد و آیدا در بهار سال ١٣۴١ همانجا اتفاق می افتد. راه آنها تا دو خانه در خیابان خردمند ادامه پیدا می‌کند؛ یکی با نمای آجری که خانه آیدا بوده و دیگری در همسایگی اش، خانه ای با نمای سنگ سفید که شاملو در آن می زیسته است. هر دو خانه هنوز پابرجا هستند. این خانه از بنای پهلوی کوچه خسرو هم دور نیست. از میان یادگارهای بازمانده از شاملو، تنها یکی در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده است. خانه دهکده فردیس از سال ۶٨ محل زندگی شاملو و همسرش بود؛ مکانی که بسیاری از آثار ماندگار این هنرمند در آن خلق شده است. این خانه به عنوان موزه و با نام «‌بنیاد الف بامداد» فعالیت می‌کند اما بازدید از آن نیازمند هماهنگی قبلی است.

احمد شاملو، شاعر، نویسنده، روزنامه نگار، مترجم پرآوازه ایرانی است که در سال ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد و روز دوم مرداد ۱۳۷۹ پس از مدت‌ها بیماری در گذشت.

 

نمایشگاه نقّاشی رایکا تقی زاده درپاریس

آوریل 8th, 2019

ما و «نفرین شدگان تاریخ»،علی میرفطروس

آوریل 4th, 2019

*با شکستِ احزاب و ایدئولوژی های فریبا،سخن گفتن از محمدعلی فروغی،سیدحسن تقی زاده،دکتر مظفّر بقائی، حسین مکّی،خلیل ملکی و دیگر«نفرین شدگان تاریخ معاصر» یک ضرورت تاریخی و اخلاقی است.

*افرادی – درهیأتِ«موسی چومبه» – کوشیده اند تا «لومومباهای میهن»را با اسیدِ قلم هاشان  محو وُ نابود کنند.

* در کشورهای توسعه نیافته،ما تنها با«تودهء عوام»روبرو  نیستیم بلکه-بدتر از آن-باانبوهی از«روشنفکرانِ عوام»یا«عوامان روشنفکر»مواجه ایم.

*«روشنفکران عوام» با ایجادِ سنگرهای مصنوعی و مخفی شدن درپُشت برخی رویدادها و شخصیّت ها (مانند28مرداد32 و دکترمصدّق)می کوشند تا اشتباهاتِ ایران سوزشان را پنهان کنند.

***

وقتی تو

روی چوبۀ دارت

 خموش وُ مات بودی

ما:انبوهِ کرکسان تماشا-

باشحنه های مأمور

-مأمورهای معذور-

همسان وُ همسکوت

                   ماندیم.

(ازشعر«حلّاج»،شفیعی کدکنی)

***

تاریخِ دگراندیشی در ایران «یکی داستان ست پُرآب چشم».حدود ۴۰سال پیش (اردیبهشت ۱۳۵۷)درکتابِ کوچکِ حلّاج به نمونه هائی ازسرکوبِ«زنادقه»یا دگراندیشان درنخستین سده های اسلامی اشاره کرده ام.درمقالۀ«نگاهی به یک عارضۀ تاریخی»نیز به رواجِ تکفیر وُ دشمنی وُ دشنام درمقابله با دگراندیشان  پرداخته ام.

در کشورهای توسعه نیافته،ما تنها با «تودهء عوام»روبرو نیستیم بلکه-بدتر از آن-با انبوهی از «روشنفکرانِ عوام»یا«عوامان روشنفکر»مواجه ایم.«تودۀ عوام»را می توان ازخوابِ جزمیّت و جهالت بیدارکرد ولی«روشنفکرِعوام» را نه!،زیرا که «روشنفکرِعوام»خود را به خواب زده است؛هم ازاین روست که «روشنفکرِعوام» ۵۰ سال سازندگی و برازندگیِ ایران نوین در دوران رضاشاه و محمدرضاشاه را تاحدِّ:«دستِ انگلیسی ها»،«کودتای28 مرداد32»و«رضاشاه قُلدُر»تقلیل می دهد!(۱).دراین«خوابزدگی»است که«روشنفکرعوام» با نهیلیسمی ویران ساز  زمزمه می کند:

نادری پیدا نخواهدشد«امید»

کاشکی اسکندری پیدا شود

و وقتی اسکندری پیدا می شود و هستیِ تاریخیِ یک ملّت بزرگ را به سیلابِ قتل وُ غارت وُ غنیمت می بَرد،«روشنفکرعوام» ظهورِ اسکندر را هم حاصلِ «دیکتاتوری» و «اسلام پناهیِ شاه»! قلمداد می کند.بنابراین،«روشنفکرعوام» موجودی است«همیشه طلبکار».

«روشنفکرعوام»با حضورِ«همیشه در صحنه» می کوشد تا جامعه نتواند«تقویم»رابه«تاریخ»تبدیل کند و در بارۀ برخی رویدادها و شخصیّت های مهمِ تاریخ معاصر به تفاهم برسد.«روشنفکرعوام»با ایجادِ سنگرهای مصنوعی و مخفی شدن در پُشت برخی رویدادها و شخصیّت ها(مانند28مرداد32 و دکتر مصدّق)-در واقع-اشتباهاتِ ایران سوزش را پنهان می کند.به قول شاعر:

خرقه پوشیِ وی  ازغایتِ دینداری نیست

جامه ای برسرِ صدعیبِ نهان پوشیده است

تداومِ این«سنگرهای مصنوعی»باعث شده تا رشد و قوامِ جامعۀ مدنی درایران دچارِ آسیب های فراوان گردد چراکه داشتنِ جامعۀ مدنی،مستلزمِ داشتنِ یک تاریخِ ملّی و مشترک است.

فرزانه ای در تعریفِ«جهان سوم» گفته است:«جهانِ سوم جائی است که اگر بخواهید کشورتان را آزاد و آباد کنید،خانه تان را خراب می کنند».درچنین جغرافیائی افرادی -درهیأتِ«موسی چومبه»- کوشیده اند تا«لومومباهای میهن»را با اسیدِ قلم هاشان  محو و نابودکنند،سرنوشت محمد علی فروغی،سیدحسن تقی زاده،احمد کسروی،محمد ساعدمراغه ای،حسین مکّی،دکتر مظفّر بقائی،خلیل ملکی،دکترشاهپور بختیار و...از آن جمله است.

سال ها پیش نوشته  بودم که برخلاف جامعۀ مدنی،در«جامعۀ توده وار»(Société de Masse)هيچكس به هیچکس«پاسخگو»نيست؛نه دولت و دولتيان،و نه روشنفكران و مدّعيان.بر اين اساس است كه شكست ها و اشتباهات خانمانسوزِ رهبران سیاسی و روشنفكران،جائی مندرج يا متمركز نيستند،كارنامه ای نيست تا ارائه و ارزيابی گردد،لذا آگاهی های سياسی ـ اجتماعیِ جامعه،پراکنده وُ سيّال يا غيرمتمركز است.از این رو، برخلاف جامعۀ مدنى،«جامعۀ توده وار» فاقد حافظۀ تاريخى است.

چنين است كه درجامعۀ ما سرکوبگرانِ اندیشه،ناگهان،به «مدّعیانِ اندیشه»بدَل می شوند.متحجّرانِ دیروز،«معماران و حجّارانِ تفکّرِامروز» وانمود می گردند.شكنجه گران دیروز به نمايندگان شعورجامعه  قلمداد می شوند.مباشرانِ«انقلاب فرهنگى»به مُبشّرانِ«عقل نقدى»بدَل می شوند و…در اين ميانه  كسی نيست كه بپرسد:«آقایان! لطفاً كارنامه های تان!»(۲). 

***

 مقالهء «صادق هدایت و دکترمظفّربقائی»،مورد عنایت بسیاری- ازجمله برخی سران و سرورانِ قدیمیِ جبهۀ ملّی-قرارگرفته است.این عنایت  نشانۀ فرخنده ای از آگاهی،انصاف و اعتدال در نگاه به شخصیّت های تاریخ معاصر ایران است.

دکترمظفّربقائی و حسین مکّی

به راستی! چگونه می توان جایگاهِ«سربازِ فداکارِوطن»(حسین مکّی) را با گردش قلمی به«سربازِ خطاکارِوطن»تقلیل داد؟،کسی که نقش اش درملّی کردن صنعت نفت  بسیار چشمگیر و اساسی بود و روزگاری«چشم وُ چراغ مصدّق»به شمار می رفت آنچنانکه از او به عنوان «جانشین حاضر و ناظر مصدّق»یادمی شد.با چنان جایگاهی بود که در شهریور ۱۳۳۱ به بهنگام بازگشت مکّی از سفر آمریکا (به دعوت بانک جهانی)،شهرتهران به مدّت دو روز تعطیل شده بود!

مکّی -بهنگام استیضای دولت ساعدمراغه ای- باسخنرانی چهارروزه اش درمجلس- باعث پایان یافتنِ دورهء قانونی مجلس و درنتیجه موجبِ عدم تصویب قرارداد«گِس-گُلشائیان»شد؛سخنرانی چهار روزه ای که درتاریخ پارلمان های جهان   بی سابقه بود.

حسین مکّی در قلب ملّت

مکّی-همچنین-اوّلین شخصیّت جبهۀ ملّی بودکه ضمن گردآوریِ نطق های دکترمصدّق و نوشتن چند اثرادبی و تاریخی،کتاب هشت جلدی«تاریخ بیست سالۀ ایران»را تدوین و تألیف کرده بود.

بااین کارنامه،پرسیدنی است که درغوغای ملّی شدن صنعت نفت ملاکِ«منافع ملّی» و«مصالح شخصی» چه بود؟این کدام«منفعت شخصی»بودکه پس ازسقوط دولت مصدّق برای دکترمظفّربقائی، حسین مکّی وخلیل ملکی  چیزی جز زندان وُتبعید وُ اِسارت وعُسرت نداشت؟

و یا:چگونه می توان از مقامِ ممتازِ دکتر مظفّر بقائی در جنبشِ ملّی کردن صنعت نفت  چیزی نگفت و شخصیّت وی را تاحدِّ «چاقوکش»و«قاتل»تنزّل داد؟

درغوغای«انقلاب اسلامی»که بینائی و دانائی را از بسیاری روشنفکران و رهبران سیاسی ربوده بود(۳)،دکترمظفّربقائی ضمن مخالفت باقانون اساسیِ جمهوری اسلامی،نسبت به استقرارِیک«دیکتاتوری فجیع» هشدارداده بود(۴).

«ایمیل زولا» دردفاع از«آلفرد دریفوس» -افسرِ یهودیِ بی گناهی که به اتّهام  خیانت به میهن و جاسوسی برای آلمان  محاکمه وُ محکوم شده بود-درنامهء معروفِ «من متهم می کنم!»خطاب به رئیس جمهورفرانسه (ژانویهء 1898)سخنانی داردکه بسیار درنگ انگیزاست.«زولا» پرونده سازی علیه«دریفوس» را «ناشی ازجنون وُ بلاهت وُ تخیّلاتِ دیوانه وار و اَعمال پلیسیِ پَست وسُنّت های تفتیش عقاید وجبّاریّت ولذّت بردنِ چندستاره به دوش…به بهانۀ وهن آورِصلاحِ دولت»نامیده بود.این نامه  کینۀ ملّی گرایان عوامفریب راعلیه «زولا» برانگیخت بطوری که بسیاری ازخانواده های فرانسوی ظرفِ«ادرار» شان را«زولا»می نامیدند! پس ازمحکومیّت«زولا»توسط دادگستری فرانسه،دولت نیز نشانِ معروفِ «لژیون د نور»راازاو پس گرفت.

رازی در پیدایش صهیونیسم: ماجرای دریفوس

 بااینهمه،نامۀ «زولا» سکوتِ جامعۀ روشنفکری فرانسه و بی تفاوتیِ«انبوهِ کرکسانِ تماشا»را  درهم شکست زیرا-بلافاصله-بیانیّه‌ای با امضای حدود ۳۰۰ نفر از نویسندگان، هنرمندان و دانشمندان فرانسه درحمایت از نامهء وی منتشرشدکه سرانجام  باعثِ برائتِ«دریفوس» و حقّانیّت«زولا» گردید.ماجرای«امیل زولا»نشان دادکه روشنفکرانِ تنها نبایدمرعوبِ هیاهوهای«وزَغ های رسانه ای»و«روشنفکران عوام»یا«عوامان روشنفکر»شوندچراکه حقّانیّت تاریخی– به سانِ آبی زلال-از میان سنگواره های سیاسی می گذرد و سرانجام بر تارَکِ تاریخ می نشیند؛تجلیل از رضاشاه دراعتراضات اخیرمردم ایران  آخرین تجلّیِ این حقّانیّت تاریخی است.

دکترمظفّربقائی که-مانندحسین مکّی-محاکمهء دکتر مصدّق در دادگاه نظامی را تقبیح کرده بود،خود،در دادگاه نظامی(به سال1340)سخنانی گفت که یادآورِ ماجرای«دریفوس» است:

«ازآن روز [کشف«اسنادخانۀ سِدان»،نمایندهء شرکت نفتِ ایران وانگلیس درتهران] ما خائن شدیم،ما رجّاله شدیم،ما چاقوکش شدیم،ازنهضت ملّی منحرف شدیم،ما قاتل شدیم،پروندۀ قتل و پروندۀجنایت برایم ساختندولی پروندۀ دزدی نتوانستندبسازند…ماه هاوهفته ها رادیودولتی وجرایدِ مُنتسب به دولت های مختلف،این متهم[مظفربقائی]را زمانی قاتل ومنافق ومرفقی،گاهی عامل امپریالیسم انگلیس وآمریکا،روزگاری مزدورسیاست[دولتِ] شمالی وچندی،نوکرِ دربار و ماجراجو وجاه طلب نامیده اند… ما  دراین چندسال اخیر،هیچ نوع وسیلۀ ابرازعقیده وبیان حقایق دراختیار  نداشته ایم.رادیوهای دولتی ازاواسط سال31تا تقریبا ًزمان حاضر،همیشه،کم وُبیش،برای تبلیغ بر  ضد من وُدوستانم بکاررفته است.قلم های مارا شکستند و روزنامه های مارا  توقیف کردند.در حالیکه ماهیچ  نوع وسیلۀ دفاعی نداشتیم،همه گونه وسیلۀ حمله به ما  در دستِ مخالفین بود…»(۵).  

بااین مقدّمات بایدپرسیدکه درمواجهه با شخصیّت هائی مانند محمدعلی فروغی،سیدحسن تقی زاده،حسین مکّی،دکترمظفّربقائی،خلیل ملکی و دیگران  موضعِ ما-«انبوهِ کرکسان تماشا»-چیست؟

 به نظرنگارنده،با شکستِ احزاب و ایدئولوژی های فریبا،اینک سخن گفتن از«نفرین شدگان تاریخ معاصر»نه تنها یک ضرورت تاریخی بلکه یک وظیفهء اخلاقی است.ضرورت و وظیفه ای که ما را از«انبوهِ کرکسانِ تماشا» ممتاز وُ متمایز می سازد.

درپیشگفتارِچاپ پنجم کتابِ«آسیب شناسی یک شکست»،از«نگاه مادرانه» به شخصیّت های مهمّ تاریخ معاصرایران یادکرده ام بااین باور که هم رضاشاه ،محمدعلی فروغی وسیدحسن تقی زاده، و هم قوام السلطنه ،دکترمصدّق و محمدرضاشاه  فرزندان مامِ میهن بودند و ایران را آزاد وُ آباد وُ سربلند می خواستندهرچندکه درقفسِ تنگِ شرایط-هریک- دارای ضعف ها و اشتباهاتی بودند.

بافروپاشی دیوارهای ایدئولوژیک و توسعهء شبکه های اجتماعی و اطلاع رسانی،دیگر نمی توان صدای کسی را به اتهام «دگراندیشی» یا «تجدیدنظرطلبی» درحصر وُ حصارِتعصّباتِ مسلکی   محبوس ساخت. دریغا که چند نسل ازروشنفکران ایران در سیطرهء روایت های حزبی-ایدئولوژیک ازشناختِ واقعیِ بسیاری از چهره های مهم و تأثیرگذارِ تاریخ معاصر بازمانده اند.شعردرخشانِ حسین مُنزوی خطاب به«نفرین شدگانِ تاریخ»است:

 [یارا!] تو را زین خیلِ بی دردان،کسی نشناخت

تو مشکلی وُ هرگزت آسان، کسی نشناخت

کُنجِ خرابت را بسی تَسخَر زدند امّا

گنجِ تو را،ای خانهء ویران کسی نشناخت

جسم تو را تشریح کردند از برای هم

امّا تو را ای روح سرگردان! کسی نشناخت

آری تو را، ای گریهء پوشیده در خنده!

وآرامشِ آبستن طوفان! کسی نشناخت

وز دوستدارانِ بزرگِ کُفر وُ دینت نیز

ای خود تو هم یزدان وُ هم شیطان! کسی نشناخت

گفتند:این دون است وُ آن والا، تورا، امّا

ای لحظهء دیدارِ جسم وُ جان! کسی نشناخت

روزی که می خواندی:مخور می،محتسب تیز است!

لحن نوایت را در آن سامان، کسی نشناخت

وقتی که می کَندند از تن پوستت را نیز

گویا تو را زآن پوستین پوشان، کسی نشناخت

هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت

امّا تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت.

دکترصدرالدین الهی-روزنامه نگاربرجسته و پیشکسوت- که دوران پُرآشوب وُ آشفتگیِ سال های ملّی شدن صنعت نفت را دیده و بابسیاری از رجال سیاسیِ آن دوران(ازجمله با سیّدضیا طباطبائی و محمدساعدمراغه ای) آشنابوده،درتوصیف شخصیّت آنان می گوید:

سیاستمدارانی که حفظ آب ُو خاک را-به هرقیمت-واجب می دانستند،حتّی اگربه آنها وصلهء خیانت بچسبانند…نسل ایران دوست ها،نسل مردانِ باتحمّل و پُرحوصله،نسلِ مؤمنین به قانون،نسل باورکنندگان عدالت وُ خیر،نسلی که تکرارآن شایدمیسّرنباشد»(۶).

چنین نگاهی به رجال تاریخ معاصرایران باید مارا فروتن کندتا منصفانه به آنان بنگریم و در ورایِ قهروُغبارهای غالب،به حقیقتِ روشن دست بیازیم چراکه به قول فرزانه ای:«زندگی کوتاه است ولی حقیقت  دورتر می رود و بیشترعُمر می کند».

_________________

پانویس ها:

۱-دربارهء رضاشاه و تفاوتِ امکانات و موقعیّت تاریخی اش نسبت به آتاتُرک و علل تکفیر او ازسوی مخالفان و تجلیل آتاتُرک درترکیه نگاه کنیدبه«تجدّدِ آمرانهء دوران رضاشاه؛کمبودها وکامیابی ها»:

https://mirfetros.com/fa/?p=21385

۲-نگاه کنیدبه مقالهء«برخی منظره ها ومناظره های فکری درایرانِ امروز»:

https://mirfetros.com/fa/?p=23677

۳- نگاه کنیدبه:

https://mirfetros.com/fa/?p=16924

۴-نگاه کنیدبه پایان مقالهء«صادق هدایت ودکترمظفّربقائی»:

https://mirfetros.com/fa/?p=25547

۵- بقائی،مظفر،چه کسی منحرف شد؟…(متن کامل دفاعیّات دکتربقائی در دادگاه نظامی)،چاپ نقش جهان،تهران،1341،صص130 ،140 ،284و299-301 

۶- الهی،صدرالدین،سیدضیا(مردِاوّل یامردِ دوم کودتا)،شرکت کتاب،آمریکا،1390/2011،ص384

مقالهء مرتبط:

خلیل ملکی وتراژدیِ روشنفکران تنها!،علی میرفطروس

 

  

 

 

ریچارد فرای؛ایرانشناسی که خود را ایرانی می‌پنداشت،بهمن زبَردست

آوریل 4th, 2019
ریچارد فرای، ایرانشناس آمریکایی بود، که به دلیل سال‌ها زندگی و فعالیت در ایران، خود را يك ايرانی می‌پنداشت و علاقه‌اش به مردم، زبان، فرهنگ و تاريخ ايران به حدی بود که وصیت می‌کند جسدش را در ایران و شهر اصفهان به خاک بسپارند. به مناسبت پنجمین سالگرد درگذشت او در هفتم فروردین‌ماه، بهمن زبردست، مترجم کتاب «خاطرات ریچارد فرای»یادداشتی نوشته است.
ریچارد فرای؛ ایرانشناسی که خود را یک ایرانی می‌پنداشت
ریچارد نلسون فرای، زبان‌شناس و ایران‌شناس نامی، زاده‌ی دهم ژانویه‌ی 1920 در بیرمنگام آلاباما، با خواندن کتابهای هارولد لمب، دلبسته‌ی خاورزمین و در پی آن ایران شد. این دلبستگی تا بدانجا رسید که علی اکبر دهخدا بر او نام ایراندوست را گذاشت و او خود با این استدلال که بسیاری از ایرانیان، تنها به دلیل تولد در ایران، ایرانی شده‌اند، اما او آگاهانه به ایران دلبسته شده و زندگی حرفه ای‌اش هم بر همین بنیاد شکل گرفته، خود را ایرانی‌تر از این گونه ایرانیان می‌دانست. دلبستگی‌های فرای، گستره‌ای بیش از ایران و زبان فارسی را شامل می شد. او که با زبانهای روسی، ترکی و عربی، و همچنین فرهنگ اقوامی که به این زبانها سخن می‌گفتند نیز آشنا بود، حتی زمانی به سفارش فیلیپ حتی، استاد مارونی‌اش، آیاتی از قران را هم حفظ کرد که به گفته‌ی خودش بعدها در خاورزمین بسیار به دردش خورد. او احتمالاً تنها شخصی بود که در سه کشور حوزه‌ی فرهنگی زبان فارسی، یعنی ایران، افغانستان و تاجیکستان سالها زندگی و دروسی مختلفی را از دبیرستان تا دانشگاه تدریس کرد. 

پدرِ فرای،هفده سال پیش از تولد پسر، در سال 1903، از سوئد به امریکا مهاجرت کرد و در سال 1910 شهروند این کشور شد، اما او که با لیلی هاگلمن از موتالای سوئد ازدواج کرده بود، چنان از همشهریان و بستگانش دل کنده بود که هرگز در خانه به زبان سوئدی سخن نمی‌گفت و تمایلی نداشت که از خاطرات زادگاهش سخنی به میان آورد. پدر فرای در طول زندگی مشاغل مختلفی از حسابدار تا مدیر سینما را پیشه‌ی خود کرد، و از همین روی، هرازچندی همراه خانواده‌اش ناچار به جابجایی و اقامت در جایی تازه می‌شد. جابجایی‌هایی که قرار بود آغاز یک سلسله جابجایی‌ها و سفرهای پسرش ریچارد به نقاط دوردست دنیا شود.

فرای در سن پنج سال و نیمی وارد دبستان شد و چند سالی را هم به صورت جهشی خواند، چنانکه به دلیل تفاوت سن با هم‌کلاسان، همواره خود را جدا از آنان احساس می کرد. در سالهای جوانی، دست تصادف و جنگ جهانی اول او را به کشورهای خاورزمین برد و تا پایان عمر ارتباطش را با این گوشه از گیتی نگسست.

او در تابستان ۱۹۳۸، وارد مدرسه‌ی تابستانی دانشگاه پرینستون شد و عربی را تحت نظر فیلیپ حتی، و تركی را به راهنمایی والتر رایت آموخت. او تحصیلات خود را در مقطع كارشناسی رشته‌ی تاریخ  دانشگاه ایلینویز در نوزده سالگی به پایان رساند و در ادامه، مدرك كارشناسی ارشد خود را در سال ۱۹۴۱ میلادی (۱۳۲۰ خورشیدی) در رشته‌ی تاریخ (شاخه ی مطالعه زبان‌های سامی) از دانشگاه هاروارد دریافت کرد و وارد گروه تاریخ آن دانشگاه شد.

در سال ۱۹۴۶ با  ترجمه‌ی کتاب تاریخ بخارا، بورسیه‌ی دانشگاه هاروارد شد و در دانشکده مطالعات مشرق‌زمین و آفریقا در لندن به تحصیل زبان سغدی و پهلوی پرداخت. پس از بازگشت به هاروارد شروع به تدریس انسان‌شناسی و تاریخ و مذاهب خاورمیانه کرد و همزمان زبان ارمنی را آموخت، و بعدها به سبب تلاش برای ایجاد کرسی تدریس زبان ارمنی و ارمنی‌شناسی در دانشگاه هاروارد، لقب ارمنی افتخاری را دریافت کرد.
فرای به عنوان محقق در تاریخ و زبان پیش از اسلام ایران، یكی از اولین مقالات پژوهشی‌اش را به نام ابومسلم در شورش عباسی ارائه کرد. او در سال۱۹۴۸/ ۱۳۲۷ سفری به ایران کرد، و در برگشت به امریکا، با ایجاد كرسی رشته‌ی ایران‌شناسی در دانشگاه كلمبیا و به‌عنوان اولین استاد این رشته منصوب شد، ولی بعد از مراجعت به دانشگاه هاروارد، احسان یارشاطر را جایگزین خود کرد. در دانشگاه هاروارد، صدرالدین آقاخان دانشجوی فرای در رشته‌ی تاریخ ایران بود. فرای نامه‌ای به پدر او که رهبر اسماعیلیه بود، نوشت و آقاخان در پاسخ موافقت کرد هزینه‌ی تاسیس کرسی تدریس ایران شناسی در هاروارد را بپردازد. همچنین یکی از برجسته‌ترین کارهای فرای در هاروارد تأسیس مرکز مطالعات خاورمیانه بود. این ایرانشناس پُرکار درباره‌ی دوره‌های گوناگون تاریخ ایران، از جمله تاریخ هخامنشیان، پارتیان، ساسانیان، سامانیان و تیموریان کتابها و مقالاتی نوشته، و همچنین درباره‌ی ادیان ایرانیِ میترایی، زروانی، زردشتی، مانوی و مزدکی پژوهش کرده و نقدهایی نوشته است. او در پژوهش‌های خود به انواع منابع تاریخی ایران، از سنگ نوشته‌ها و سکه‌ها گرفته تا متون اوستایی و پهلوی، توجه داشته است.

از میان کتاب‌های بسیاری که فرای درباره تمدن ایران و ایرانیان نوشته‌ است می‌توان به کتابهای زیر اشاره کرد:
۱. ترجمه‌ی تاریخ بخارا
۲. میراث باستانی ایران
۳. عصر زرین فرهنگ ایران
۴. تاریخ باستانی ایران
۵. ویراستاری جلد چهارم از کتاب تاریخ ایران کمبریج (از یورش اعراب تا زمان سلجوقیان)
۶. سفری دور و دراز در ایران بزرگ
 
فرای پس از جدایی از همسر نخست اش که امریکایی بود با همسری ایرانی-آشوری به نام «عدن نبی» از اهالی ارومیه ازدواج کرد. وی در ۹۱ سالگی و در مرداد ۱۳۸۹ (ژوئیه ۲۰۱۰) از سوی رییس جمهور وقت ایران قول خانه‌ای تاریخی در اصفهان برای زندگی در ایران تا پایان عمرش را دریافت کرد، اما در عمل وعده تحقق نیافت.
 
ريچارد فرای در مراسمی كه به منظور اهدای منزل مسكونی به وی از طرف استانداری اصفهان برگزار شده بود گفت: «برای من مايه‌ی افتخار است كه امروز در ميان شما حاضر شده، در شهر زيبا و تاريخی شهر اصفهان حضور يافتم. بايد به امريكايی‌ها بگويم كه ايرانيان عرب نيستند و اكنون هر كسی به خوبی می‌داند كه ايران فرهنگ و تمدن دارد و خيلی مهم است كه در كشور امريكا بفهمند كه مردم ايران يك شهر و فرهنگ قديمی و تاريخی همچون شهر اصفهان را دارند. ‌اكنون كه خويش را در جمع شما می‌بينيم بسيار خوشحال هستم و همه بايد بدانند كه ايرانيان موسيقی، هنرهای زيبا و ويژه‌ای برای خود دارند.»
وی با بيان اينكه سال‌هاست كه خود را يك ايرانی می‌پنداشته و از سال‌ها پيش به مردم، زبان، فرهنگ و تاريخ ايران علاقه داشته، گفت: «برای اينكه اين نكته و علاقه خويش را به ايران ثابت كنم، به فكرم رسيد كه درخواست كنم پس از مرگ، جسدم را در كنار زاينده‌رود و در شهر زيبای اصفهان به خاك بسپارند.»

ریچارد نلسون فِرای روز پنجشنبه ۲۷ مارس ۲۰۱۴  برابر با هفتم فروردین ۱۳۹۳، در سن ۹۴ سالگی در شهر بوستون درگذشت.
فرای بخاطر زحمات و پژوهش‌های شرق‌شناسی و ایران شناسی از مراکز مختلف جوایز متعددی دریافت نموده و در ایران نیز در چند مناسبت مورد تقدیر قرار گرفته است. وی در سال۱۳۸۳، سیزدهمین جایزه‌ی ادبی و تاریخی دکتر محمود افشار یزدی، را دریافت کرد و در نوزدهمین جشنواره خوارزمی در سال ۱۳۸۴ از وی به عنوان میهمان افتخاری جشنواره و به پاس تلاش‌های وی در شناساندن هر چه بیشتر قلمرو فرهنگی و تاریخی ایران و ایرانیان تقدیر شد.

منبع:خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)

نامهء نسرین ستوده از زندان و شهروندیِ افتخاریِ پاریس

آوریل 1st, 2019

در مصوبه شورای شهر پاریس که عصر دوشنبه در وبسایت این شورا منتشر شد، از قول پاتریک کلوگمن، مسئول روابط بین‌الملل در شهرداری پاریس، آمده است: نسرین ستوده برای دفاع از آزادی‌های بنیادین و حقوق زنان با دشواری‌هایی دست‌وپنجه نرم می‌کند که سرمشقی برای همه ماست. شورای شهر پاریس، به نشانه حمایت و قدردانی از شجاعت او، به خانم ستوده شهروندی افتخاری پاریس را اعطا می‌کند و خواستار آزادی فوری او می‌شود.

این درحالی است که چندروزپیش نسرین ستوده، وکیل دادگستری و مدافع حقوق بشر زندانی در نامه ای سرگشاده جزئیات حکم سنگین اخیر علیه خود و نقض حقوق متهمان در دادگاه‌های انقلاب را توضیح داد.

ستوده در این نامه با اشاره به صدور حکم اخیر دادگاه که او را بر اساس۷ عنوان اتهامی به بیش از ۳۳ سال زندان محکوم کرده، نوشته: ۱۲ سال زندان از این حکم به اتهام «تشویق به فساد و فحشا» و به دلیل وکالت او در پرونده‌های مربوط به «دختران خیابان انقلاب» است.

او با اشاره به حکم پنج سال زندان خود که سال ۹۵ به اتهام «اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت کشور و به استناد تحصن در مقابل کانون وکلای دادگستری» صادر شده بود، نوشت که در مجموع به ۳۸ سال و نیم زندان محکوم شده است.

این وکیل آزادیخواه  به جزئیات بیشتری از نحوهء صدور این حکم توسط قاضی مقیسه اشاره کرده و نوشت:«برخلاف‌ شأن قضاوت در خصوص دختران خیابان انقلاب واژه‌ زشت به کار برده است که در جای خود قابل تعقیب کیفری است … دادگاه بدون حضور متهم و وکیل تشکیل شده است و صریحا از حضور وکیل در مرحله‌ دادسرا جلوگیری به عمل آمد.»

نسرین  ستوده یادآور شده که در این پرونده مانند بسیاری از پرونده‌های دیگر،اصول دادرسی عادلانه نادیده گرفته شده است «البته که مایل نیستم در هیچ شکلی در این بازی ناعادلانه شرکت کنم. اجازه دهید قضات دادگاه انقلاب تک نفره بازی کنند، اما آنچه مهم است آن است که اکثریت قریب به اتفاق پرونده‌های دادگاه انقلاب با نقض اصول دادرسی عادلانه صادر شده‌اند. این روند چندان گسترده و سیستماتیک است که بسیاری از حقوق اوّلیهء محکومان نادیده گرفته می‌شوند. جمع کثیری از فعالان سیاسی و مدنی و معتقدان به عقیده و مذهبی دیگر همگی با مخاطرات ناشی از دادرسی ناعادلانه مواجه‌اند. دادرسی‌ که از حضور وکیل در پرونده جلوگیری به عمل می‌آید و دادگاه برای صدور حکم، دلیل و مدرکی از نهادهای امنیتی مطالبه نمی‌کند و به متهم وقت کافی برای دفاع داده نمی‌شود.»

نامه نسرین ستوده در حالی منتشر شد که در روزهای اخیر صدور حکم سنگین علیه او اعتراض‌های بین‌المللی را در پی داشت.ازجمله،کانون وکلای فرانسه عکس بزرگی از نسرین ستوده را بر روی ساختمان خود در پاریس قرار داد.

کریستیان فرال شول، رئیس کانون وکلای فرانسه،در گفتگوی اختصاصی با صدای آمریکا درباره این اقدام گفت که همه وکلای فرانسوی در کنار نسرین ستوده می ایستند. این وکیل ایرانی به غیرقابل‌قبول‌ترین مجازاتها در قرن ۲۱ محکوم شده، آن‌هم فقط به این دلیل که وکیل است.

پیشتر، وزارت خارجه آمریکا صدور حکم اخیر زندان علیه نسرین ستوده، وکیل دادگستری زندانی در ایران را به شدت محکوم کرد.

همچنین،«ژان ایو لودریان» وزیر خارجه فرانسه درباره محکومیت ستوده،به جمهوری اسلامی هشدار داد که تلاش‌ها برای حفظ برجام به معنای آن نیست که از نقض حقوق بشر در ایران چشمپوشی خواهد شد.

در همین رابطه، سردبیری روزنامه نیویورک تایمز سرمقاله این روزنامه را به موضوع صدور حکم زندان و شلاق برای نسرین ستوده، وکیل و فعال حقوق بشر در ایران اختصاص داد.

 

نوروز نامِ محبوبِ ترکمن‌ها!

مارس 27th, 2019
*پس از استقلال ترکمنستان،«نوروزنامه خیام» را به زبان ترکمنی ترجمه شد.
*اهمیّت بعضی اعیاد و روزها در بین مردم ترکمنستان آنقدر زیاد است که اگر ترکمن‌ها صاحب فرزند پسر شوند، وی را نوروز می‌نامند و به همین دلیل امروز افراد زیادی در ترکمنستان نامشان نوروز است.
نوروز نام محبوب ترکمن‌هاست

در ترکمنستان طبق رسم قدیم و جدید، دو بار در سال جشن سال نو گرفته می‌شود. یکی از این جشن‌ها با استناد به تقویم میلادی است و دیگری عید نوروز به نشانه احیای دوباره آداب و رسوم دیرینه مردم ترکمنستان.
 
عید نوروز در ترکمنستان جشن کشاورزانی است که آذوقه مردم را تامین می‌کنند و به همین دلیل کشاورزان دامنه‌های کوه «کپت داغ» و کناره‌های «آمودریا» با عظمت خاصی نوروز را جشن می‌گیرند.
 
در کشور ترکمنستان نوروز نشانه احیای دوباره آداب و رسوم دیرینه مردم ترکمنستان است. ترکمنستانی‌ها عقیده دارند هنگامی که جمشید، چهارمین پادشاه پیشدادیان، بر تخت سلطنت نشست، آن را نوروز نامید و به افتخار ایشان چند روز متوالی جشن گرفت.

برخی از رسوم نوروز که خاص ترکمن‌هاست، به این جشن رنگ و بوی ملی می‌دهد؛ مانند پختن غذهای نوروزکجه، نوروز بامه، تهیه سمنی (سمنو) و اجرای بازی‌های مختلف توسط جوانان ترکمن از سال‌های دیرین مرسوم بوده و حال و هوای دیگری به این جشن می‌دهد. (سولقانی: 246)
 
روزگاری مردم ترکمنستان نیز همانند همه مردم ساکن در این منطقه وسیع، همزمان با جوانه زدن درختان، شکفتن گل‌ها، روییدن چمن‌ها و نغمه‌سرایی بلبلان به جشن و شادی می‌پرداختند. غذای خوب می‌پختند، لباس نو می‌دوختند، شیرینی فراهم می‌کردند، به دیدار هم می‌شتافتند، به زیارتگاه می‌رفتند، به ورزش و کشتی مشغول می‌شدند و مجلس جشن و طرب برپا می‌کردند. دلشان با تازگی و طراوت طبیعت تازگی می‌یافت، فرصت می‌یافتند که چند روزی دست از کار بکشند و به مبارکی پایان یافتن دوران سرما و خشکی و رسیدن هوای روح‌بخش بهاری، به جشن و شادمانی بپردازند؛ اما مدتی بود که مردم ترکمنستان تحت سلطه حکومت شوروی از آداب و رسوم خود دور نگه داشته شده بودند و در دوران شوروی حکومت وقت کمونیس تجلیل رسمی از نوروز را در این کشور ممنوع کرده بود، اگر چه این سیاست نتوانسته بود خاطرات نوروزی را از صحنه زندگی بزداید.

مردم ساکن در آن دیار، همچنان نوروز را گرامی می‌داشتند و مراسم آن را بر پا می‌‎کردند. به دنبال فروپاشی شوروی و استقلال جمهوری ترکمنستان، جشن نوروز در این کشور احیا شد. (غلامحسین‌زاده: 169)
 
پس از استقلال ترکمنستان، نویسندگان این کشور کتاب نوروزنامه خیام را به زبان ترکمنی ترجمه کردند و در این راستا مقاله‌های بسیاری نیز درباره نوروز در جراید ترکمنستان چاپ شده است. (نوحه خوان: 143)
 
پس از استقلال کشور ترکمنستان، رئیس‌جمهور این کشور به منظور احیای رسم دیرین کشور که از نسل‌های پیش وجود داشت، سال نو را نوروز اعلام کرد و هر سال در بیست و یک مارس، این روز جشن گرفته می‌شود. عید نوروز به عنوان جشنی ملی به رسمیت شناخته شد و اکنون همه مردم از هفت تا هفتاد ساله از چگونگی مراسم این جشن مطلع هستند.

در میان ترکمن‌ها مثلی رایج است که می‌گویند: «نوروز فرا رسیدن سال نو را نوید می‌دهد.» کاربرد این مثل در میان عامه مردم مبین اهمیت این عید ملی برای ترکمن‌هاست.  اهمیت بعضی اعیاد و روزها در بین مردم ترکمنستان آنقدر زیاد است که اگر ترکمن‌ها صاحب فرزند پسر شوند، وی را نوروز می‌نامند و به همین دلیل امروز افراد زیادی در ترکمنستان نامشان نوروز است. (بقایی: 22)
 
از سال 1382 شمسی، نوروز در ترکمنستان رنگ دیگری یافته است. رئیس‌جمهور سابق ترکمنستان، صفر مراد نیازف به شدت پایبند آداب نوروز بود و به احیای آن اعتقاد داشت. او تعطیلات نوروز را به سه روز افزایش داد. تا پیش از این تعطیلات سه روزه در ترکمنستان تنها منحصر به عید قربان بود. نیازف حتی اعلام کرد روز زن که پیشتر در هشتم مارس جشن گرفته می‌شد، در روز اول نوروز جشن گرفته شود. (سازمند: 78)
 
زیبایی و ظرافت دوشیزگان و زنان ترکمن که لباس‌های رنگارنگ پوشیده‌اند، با زیبایی فصل بهار درآمیخته است و آنها زیور همه جشن‌ها، اعیاد و مراسم ترکمن‌ها شده‌اند. اجداد و نیاکان ترکمن‌ها، مادران، خواهران و همسران خود را تاج سر خود نموده و آنها را به درجه تقدس می‌رسانند. (غلامحسین‌زاده: 170)
 
آئین‌های پیش از نوروز
سمنوپزان یکی از آئین‌هایی است که پیش از رسیدن نوروز در ترکمنستان اجرا می‌شود. تهیه سمنو در این کشور نیز دارای روش خاصی است. به این طریق که خوشه گندم را خرد کرده و روی آن آب و آرد می‌ریزند، دیگ را می‌جوشانند و از شب تا صبح دیگ را باز نمی‌کنند. چنین می‌پندارند که صبح زود هر کس قبل از همه در دیگ را باز کند، جای انگشت حضرت زهرا (س) را خواهد دید. (نوحه خوان: 144)
مردم منطقه قاری قلا (یکی از بخش‌های شهر سردار) اعتقاد خاصی نسبت به زیارتگاه آن منطقه دارند و تقدس این زیارتگاه را به نوروز مرتبط می‌سازند. اینان معتقدند در گذشته‌های دور، دختری به نام بی‌بی جان که یکی از حاکمان عاشق وی بوده است، در روز نوروز در محل زیارتگاه مشغول تهیه سمنو بوده است که و حاکم قصد می‌کند به زور به او دست یابد، بی‌بی‌جان به درگاه خداوند دست نیاز بلند می‌کند و گریه‌کنان از او می‌خواهد که وی را از دست حاکم نجات دهد، در آن هنگام در وسط زمینی که بین بی‌بی‌جان و حاکم قرار داشته، شکاف عمیقی ایجاد و دیگ سمنو وارونه می‌شود و می‌ریزد. به همین دلیل این را «بولاماکلی اولیا» نامیده‌اند.

در زبان ترکمنی هر غذایی را که با ترکیب‌های مختلف درست شده باشد و صورت مایع داشته باشد بولاماک می‌نامند. سمنو هم چنین حالتی دارد. مردم منطقه قاری قلا در ایام نوروز به زیارتگاه بولاماکلی اولیا می‌روند و با قربانی کردن گوسفند و پختن غذا صدقه می‌دهند و از خداوند طلب باران و فراوانی نعمت می‌کنند. (غلامحسین‌زاده: 174)
 
منابع:
بقایی ماکان، محمد: گردونه نوروز در گذر زمان. ماهنامه چشم انداز ارتباط فرهنگی. فروردین 1385
سازمند، بهاره. نوروز در کشورهای حوزه تمدنی ایران. ناشر: پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات. 1393
سولقانی، قربانعلی. نوروز در ایران و سرزمین‌های دیگر. منتشر شده در مجموعه مقالات اولین همایش نوروز. ناشر: پژوهشکده مردم‌شناسی سازمان میراث فرهنگی. 1379
غلامحسین‌زاده، غلامحسین. سنت نوروز: نوروز در ترکمنستان. نشریه مطالعات آسیای مرکز و قفقاز. شماره 44. 1383
نوحه‌خوان، محمدحسین: از عید نوروز چه می‌دانید. ناشر: مدین. 1384

منبع:خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)

حبیبِ کاوش و فیلمِ حلّاج

مارس 20th, 2019

از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها

۲۷ اسفند ۱۳۹۷/ ۱۸مارس ۲۰۱۹

-«یادِ بعضی نفرات  

 روشنم می دارد» (نیما).

 خبر آمد که حبیب کاوش ،کارگردان سینمای ایران  درگذشته است. با حبیبِ کاوش پس از انتشار کتاب حلّاج آشنا شده بودم ، هنرمندی فروتن، مهربان  و صمیمی که معتقد به نوعی «سینمای متفاوت» بود . فیلم های فصل خون(در بارۀ شورش صیّادانِ بندر انزلی درآغاز انقلاب اسلامی)،پرواز در قفس،دادشاه، آتشِ پنهان ،امید و …«محفل ایکس» نمونه ای از آن «سینمای متفاوت» بود.

حلاّج که منتشر شد(اردیبهشت1357) حبیب کاوش با شیفتگی فراوان خواست تا فیلمی بر اساسِ کتابِ حلّاج بسازد. او با احمد شاملو  دوستی داشت و لذا شاملو پذیرفت تا سناریوی این فیلم را بنویسد.به همّت دوست شاعرم، غلام حسین نصیری پور-کتاب ها و منابعِ کار را در اختیارِ شاملو گذاشتیم .

نخستین جلسات با حضور شاملو ،حبیب کاوش، من و فرهاد غبرائی لنگرودی  که در فرانسه و ایتالیا سینما خوانده بود  برگزار شد.در این میان فیلمی به نامِ «نسیمی » ساختۀ یکی از سینماگران آذربایجان شوروی را دیدیم تا درکِ روشنی از طول وُ عرضِ کار داشته باشیم. عمادالدین نسیمی -شاعرقرن 14میلادی- عقاید و سرنوشتِ خونینی همانند حلّاج داشت. پس از تماشای فیلم ، شاملو – با طنز همیشگی اش- گفت:

-«کربلا است! خصوصاً ساختۀ برادران اتحادِ جماهیرِ شوروی!!».

 

حبیب کاوش آنقدر عجله داشت که محلِ فیلمبرداری را هم در اطراف روستای  حاجی آباد(کرمان یا زاهدان)انتخاب کرده بود و می گفت:

-«اگر اجازه ندهند نسخۀ نیگاتیوِ فیلم را به خارج می فرستیم و…».

یکی از ویژگی های حبیب کاوش استفاده از چهره های برجستۀ سینما و تئآتر بود (مانند علی نصیریان و جمشید مشایخی). من برای نقش حلّاج ، هنرمند پُرشورِ تئاتر سعید سلطانپور را در نظر داشتم امّا به علّت گرفتاری های سعید در یک سازمان سیاسی، این انتخاب میسّر نشد.سعید سلطانپور چندی بعد در مراسمِ عروسی اش  دستگیر و در سال60 اعدام شد؛مراسمی که من آنرا عروسیِ خون نامیده ام.

انتشارِ«آخرین شعر» و نقدهای آیت الله مرتضی مطهری و آیت الله سیدمحمود میردامادی علیه کتاب حلّاج و سرعتِ حوادثِ نامنتظر  و  نیز حضورِ «داس ها و هراس ها» و سپس إختفای من- عملاً –تهیّۀ فیلمِ حلّاج را غیرممکن ساخت و شاملو -که هُشدار داده بود:« برنامۀ طلوعِ خورشید  لغو شده است »- اینک شعر معروفش را  زمزمه می کرد:
 – باری
قلعه بانان
این حُجّت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهید در این دیار   اقامت گزینید
می باید با ابلیس
قراری ببندید.

حبیب کاوش در همۀ سال های « پرواز در قفس » به اخلاق و شرافتِ حرفه ایِ خود  وفادار ماند و هیچگاه «سُفره نشینِ سینمای ولایتِ فقیه» نشد و همین وفاداری باعث شده بود تا او – هماره – با مسئولانِ سینمائیِ «وزارت ارشاد» درگیر باشد.

در تلفن هائی که پس از خروج از کشور با او داشتم  می گفت:

-یک عدّه کور را آورده اند تا فیلم های ما را ببینند و سانسور کنند!!

و من به او گفته بودم که این «کورها» را غلامحسین ساعدی در نمایشنامۀ درخشانِ «اتلّلو در سرزمین عجایب»به خوبی  تصویر کرده است!

  حبیب کاوش در برنامۀ  هنر «هفت»تلویزیون هم از سانسورهای خودسرانۀ مسئولانِ«حوزه» انتقاد کرد و گفته بود:

-«کار حوزۀ هنری  سخیف است».

 آخرین فیلم کاوش«بادهای پول‌آور» نام داشت که هرگز اجازۀ ساخت نیافت؛ فیلمی که از تاراجِ ثروت های ایران توسط «برادرانِ قاچاقچی» و «آقازاده ها» حکایت می کرد.

حبیب کاوش از آنچه که بر جامعه و سینمای ایران می رفت  بسیار رنج می بُرد. با آن رنج وُ شکنج ها بود که او بر اثرِ بیماری سرطان در شامگاهِ 24 اسفند  چشم از جهان  فرو بست…

  در فراسوی سال های دوری و دلتنگی ،چهرۀ شاد، نجیب و پُرتوانِ حبیب را  می بینم که با تکان دادنِ دستی می گوید:

-«اگر به فیلم حلّاج اجازه ندهند نیگاتیوِ فیلم را به خارج می فرستیم و…».

 

 

دعوت به رقص و شادمانی در چهارشنبه سوری

مارس 16th, 2019

بیانیهء کانون حقوقدانان ایران در حمایت از حرکت مردمیِ

«زندگی می خواهیم»

کانون حقوقدانان ایران، به این وسیله حمایت کامل و صریح خود را از حرکت “زندگی می خواهیم” اعلام می دارد و در مراسم پیش رو که در سراسر کشور در راستای گرامیداشت شادی هم میهنان، در برابراندوه تحمیل شده توسط استبداد مذهبی در کشورمان ایران برگزار می شود، شرکت خواهد کرد.

ما در این “رقص آزادی” که قرار است همین چهارشنبه سوری و نوروز راس ساعت هفت در هر کوی و خیابان، هر شهر و روستا، زن و مرد، پیر و جوان، دست در دست یکدیگر با رقص و شادی برگزار شود شرکت می کنیم و با احترام از همگان دعوت می کنیم تا در این مراسم حضور یابند.

بیائید پایان دوران سیاه حکومت مرثیه خوانی و عزاداری را آغاز کنیم. این حرکت بدون شک به شکستن فضای افسردگی مردم کمک خواهد کرد. هر حمایتی از سوی ما مردم بسیار مهم است. امیدواریم که همراهان آزادی خواه ما در خارج از کشور نهایت تلاش خویش را به کار گیرند تا این گام موثر برای شروع فروپاشی دوره اندوه ناشی از وحشت و تیره بختی را به پیش چشم جهانیان آورند. مردم ایران در ناامیدی مفرط به سر می برند و لازم است متقاعد شوند که این بار جهان آنان را نظاره می کند و آنها را در حالی که در خیابان ها در محاصره سگان وحشی قرار دارند و تکه پاره می شوند، همچون آنچه که یک دهه پیش اتفاق افتاد، تنها نخواهد گذاشت.

به امید آزادی در همین نزدیکی،

زندگی می خواهیم!

کانون حقوقدانان ایران

بیست و چهارم اسفندماه 1397

یادواره‌ء رگبار،و رنگین کمانِ بهار،جهانگیرصداقت فر

مارس 15th, 2019

آبستنِ صفاست

              ابر،

از غُرُنبشِ تندر پیداست

                       که پا به زاست

                                     ابر.

***

هوا، ولی‌

        خوش است و ز عطرِ سحر سرشار،

و قلبِ باغ

        تپنده ز شوقِ شکوفایی ست،

و حسِّ فصل

          سرمستِ زیبایی ست.

 

کم کم

     ز پشتِ کاکلِ البرز،

سفیرِ فصل

          فرارسیدنِ نوروز را نوید می‌‌دهد

و هوایِ خانه دوباره بویِ عید می‌‌دهد.

***

یکی‌ به فرا سر نگاه کن!

زودا 

    که شمشیرِ آذرخش

                  شکاف می‌‌زند 

                               پهلویِ ابرِ باردار را،

و رگبارِ نعمت

سیل آسا به سویِ خاک خواهد تاخت،

و خاتونِ خورشید

              حجابِ سحاب

                           ز رُخ برخواهد انداخت،

و قاصدِ سرخ پوش 

با بافه‌هایِ پونه و آویشن

به خوش آمد می‌‌آید عروسِ نوبهار را.

***

هلا

   عزیزِ هموطنم

                پاره پاره‌هایِ تنم:

اینک، 

    به یٔمنِ مقدمِ نوروز،

نثارِ صحاریِ عطشان

                  خوشه خوشه 

                             همه رگبار و باران باد؛

تیراژه‌یی به وسعتِ اوجِ امید

                       شاباشِ بهارِ ایران باد.

** 

تیبوران- ۱۰ مارچ ۲۰۱۱

واکنش‌های جهانی به حکم ظالمانهء نسرین ستوده

مارس 12th, 2019

چندین سازمان بین‌المللی حقوق بشری به حکم ۳۸ زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق علیه نسرین ستوده اعتراض کرده‌اند. از نظر عفو بین‌الملل، دیده‌بان حقوق بشر و کمپین حقوق بشر در ایران چنین حکمی علیه این فعال مدنی به سخره گرفتن عدالت است.

یک مسئول دیده‌بان حقوق بشر در این باره گفت: به نظر می‌رسد که مقام‌ات رژیم ایران تصمیم گرفته‌اند با محکوم کردن یکی از سرشناس‌ترین و مطرح‌ترین مدافعان حقوق زن به یک مجازات هولناک غیرقابل تصور به استتقبال روز جهانی زن بروند. پاسخ آنها به باور عمومی درباره بی‌کفایتی، فساد و خودکامگی، خاموش کردن صدای مدافعان حقوق بشر برای دفاع از شهروندان عادی است

یک سخنگوی وزارت خارجه آمریکا نیز در توییتر نوشت: همزمان با بزرگداشت روز زن در دیگر نقاط جهان، رژیم ایران نسرین ستوده، مدافع سرشناس حقوق بشر و فعال حقوق زنان را به ۳۸ سال زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم می‌کند. آیا این است فصل جدید اجرای عدالت که خامنه‌ای با افتخار موعظه می‌کند؟

گزارش روز گذشته: طبق حکمی که در زندان به نسرین ستوده ابلاغ شده، وی به ۳۳ سال زندان دیگر و ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم شده است. او در پرونده دیگری به ۵ سال زندان محکوم شده بود و اکنون مجموع محکومیت‌های وی به ۳۸ سال زندان رسید.

سازمان حقوق بشر ایران تشدید سرکوب مدافعان حقوق بشر که محکومیت ناعادلانه نسرین ستوده مصداق بارز آن است را به شدت محکوم کرده و خواستار واکنش فوری از سوی جامعه بین‌المللی شد.

محمود امیری مقدم، سخنگوی این سازمان گفت: «ما به‌طور مشخص از اتحادیه اروپا می‌خواهیم که در این خصوص اقدام کند. وضعیت کلی مدافعان حقوق بشر و به‌طور خاص نسرین ستوده باید پیش از ادامه هرگونه مذاکره و گفتگوی دیگری بین حکومت ایران و اتحادیه اروپا در دستور کار قرار بگیرد و حل شود».

بنا به اطلاع سازمان حقوق بشر ایران، نسرین ستوده، فعال حقوق بشر زندانی در طی حکمی که روز شنبه ۱۸ اسفند ماه، در زندان به وی ابلاغ شده، به ۳۳ سال زندان و ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم شده است. این حکم از سوی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی مقیسه صادر شده است. با توجه به تعداد زیاد موارد اتهامی که به این وکیل زندانی وارد شده،‌ مشخص نیست که وی چه میزان از این محکومیت را باید پشت سر بگذارد.

در این پرونده نسرین ستوده با ۷ مورد اتهامی روبرو شده بود و جلسه رسیدگی به این اتهامات روز ۹ دی ماه بصورت غیابی در دادگاه انقلاب برگزار شد.

هفت مورد اتهامی این مدافع حقوق بشر عبارت بودند از: «اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی»، «فعالیت تبلیغی علیه نظام»، «عضویت موثر در گروهک غیرقانونی و ضد امنیتی کانون مدافعان حقوق بشر لگام و شورای ملی صلح»، «تشویق مردم به فساد و فحشا و فراهم آوردن موجبات آن»، «ظاهر شدن بدون حجاب شرعی در محل شعبه بازپرسی»، «اخلال در نظم و آسایش عمومی»، «نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی».

لگام یا «لغو گام بگام مجازات اعدام»، که عضویت در آن به عنوان مصادیق اتهام «عضویت در گروه‌های غیرقانونی» برای این فعال حقوق بشر درنظر گرفته شده، گروهی است که برای حذف مجازات اعدام به صورت مسالمت آمیز تلاش می‌کند.

این درحالی است که محمد مقیسه، قاضی شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب تهران، امروز دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۷، در حاشیه مراسم تودیع و معارفه رئیس قوه قضاییه در جمع خبرنگاران از محکومیت نسرین ستوده به اتهام «اجتماع علیه امنیت ملی» به ۵ سال حبس تعزیری و به اتهام «توهین به رهبری» به دو سال حبس تعزیری خبر داده است.

رضا خندان، همسر نسرین ستوده در خصوص مصاحبه محمد مقیسه گفت: «شاید پرونده سومی در کار هست که ما خبر نداریم. حتی اتهاماتی که آنجا آمده گفته ۵ یا ۷ سال، آن اتهامات در هیچ کدام از پرونده‌های خانم من نیست. یعنی ۷ اتهامی که پرونده جدید دارد و ۲ اتهامی که در پرونده قبلی، اصلا توهین به رهبری ندارد. شاید پرونده سومی هم درست کرده باشند».

گفتنی است، هنوز بطور دقیق مشخص نیست که ۱۴۸ ضربه شلاق برای کدام موارد اتهامی صادر شده است.

نسرین ستوده ۲٣ خرداد ماه سال جاری برای چندمین بار بازداشت شد. وی در حکمی که به‌صورت غیابی صادر شده، به اتهام «اختفای جاسوسی»، به ۵ سال زندان محکوم شده است. گفتنی است که حتی به فرض وقوع جرم نیز مجازات این عنوان اتهامی شش ماه تا سه سال زندان می‌بود.

همچنین پس از اینکه اقدام‌ها برای اعتراض به حکم پنج سال زندان خانم ستوده بی‌نتیجه ماند، شعبه ۲ بازپرسی او را فراخواند و اتهامی را تفهیم کرد مبنی بر اینکه بازپرس کاشان از وی شکایت کرده است. این موضوع به زمانی برمی‌گردد که خانم ستوده برای دفاع از یکی از موکلان خود به نام شاپرک شجری‌زاده که از دختران خیابان انقلاب بود، به کاشان رفته بود.

مطالب مرتبط:

دعوتِ رئیس جمهورفرانسه از نسرین ستوده

نامهء نسرین ستوده از زندان اوین به پسرش  نیما

 

 

بزرگترین افسانه‌پردازی تاریخ معاصر ایران،امیر طاهری 

مارس 11th, 2019
*این ادعا که «سازمان سیا در دموکراسی که در ایران حاکم بود، دخالت کرده است» حقیقت ندارد. ایران دارای دموکراسی نبود ولی یک پادشاهی مشروطه داشت که در آن شاه دارای حق انتصاب و عزل نخست وزیر بود. شاه بارها نخست‌وزیران مختلف را برکنار و عزل کرد و هیچکدام «کودتا» قلمداد نشد!
*به نظر می‌رسد‌‌ نویسنده‌ی این کتاب، هیچ چیز دربارهء صدها کتاب و هزاران مقاله‌ای که دربارهء رویدادهای ایران نوشته شده نمی‌داند. او فرض را بر این گذاشته که ایرانیان نمی‌توانند هیچ روایت معتبری از تاریخ خود ارائه کنند.

***

هنگام نوشتن از جوامع غیرغربی در قرن گذشته یا پیشتر از آن، بسیاری از مورخان و مترجمان کشورهای اروپای غربی و آمریکای شمالی یکی از دو نگرش را اتخاذ می‌کنند.

نگرش نخست را می‌توان زیر عنوان «امپریالیسم متکبّر» توصیف کرد. در این نگرش گفته می‌شود هر چیز خوبی که در جوامع غیرغربی رخ می‌دهد ناشی ازعملکرد سخاوتمندانه قدرت‌های غربی  است که مأموریتش عمران و صدور تمدن به جوامع عقب‌افتاده است. مردم چنین جوامعی به عنوان بومیان معرفی می‌شوند که خودشان‌ نمی‌‌توانند شرایط بهتری را برای خودشان مهیا کنند.

نگرش دوم را می‌توان «امپریالیسمِ گناهکار» خواند که در آن هر رخداد بدی که برای «بومیان» اتفاق می‌افتد، خطایی است که از سوی استعمارگران و یا قدرت‌های امپریالیستی حادث شده. در این دیدگاه، بومیان هرگز به خودشان آسیبی‌ نمی‌‌رسانند و هر چه هست از طرف استعمار است.

  • میهن‌پرست ایران؛ محمد مصدق و کودتای تراژیک انگلیسی- آمریکایی
  • کریستوفر دی بلیگ Christopher De Bellaigue
  • انتشارات هارپر؛ نیویورک و لندن

 

برای دهه‌ها بحث در مورد ایران در ایالات متحده و اروپای غربی منجر به چیره شدن اندیشه «امپریالیسم گناهکار» شد. در قلب این اندیشه، افسانه‌‌ای وجود دارد که یک اشرافزاده‌ی پیر نقش مرکزی را در آن بر عهده‌ دارد. افسانه از این قرار است که در اوت ۱۹۵۳ (مرداد ۳۲) سازمان سیا یک کودتا را برنامه‌ریزی و هدایت کرد که منجر به سرنگونی دموکراسی و دولت منتخب ایران شد و این عمل آمریکا راه را برای به قدرت گرفتن آخوند‌‌ها در ۲۶ سال بعد هموار کرد. قهرمان این افسانه نیز دکتر محمد مصدق است که برای بار دوم در سال ۱۳۳۱ (۱۹۵۲) توسط محمدرضاشاه پهلوی به نخست وزیری منصوب شده بود.

این افسانه تقریبا یک دهه پس از رخدادهایی که در آن اعتبار سازمان سیا در «خلیج خوک‌‌ها» [حمله‌ی شکست خورده به کوبا] خدشه‌دار گشت متولد شد. زمانی که سازمان سیا به شدت دنبال ایجاد یک اتفاق موفقیت‌آمیز بود.

ولی سازمان اطلاعاتی بریتانیا به آمریکایی‌‌ها اجازه نداد تا همه دستاورد‌‌ها را به تنهایی از آن خود کند. کریستوفر دی بلیگ نویسنده‌ی کتاب «میهن‌پرست ایران»‌‌ تلاش کرده هر دو- هم طرف آمریکایی و هم طرف انگلیسی- را راضی نگه دارد. از همین رو، نسخه آمریکایی کتاب تیتر دومی تحت عنوان «کودتای تراژیک انگلیسی- آمریکایی» دارد اما تیتر دوم نسخه انگلیسی مختصرتر است: «یک کودتای تمام‌انگلیسی»!

بر پایه افسانه‌‌ای که توسط نویسنده‌ی این کتاب تکرار شده، مهره اصلی کودتا «کرمیت روزولت» است که اگر‌‌ دی‌ بلیگ به نقش وی واقعا باور داشته باشد، نابغه‌‌ای است در حد هنر‌های شعبده‌بازی. چرا که او در تاریخ ۱۹ ژوییه به تهران می‌رسد و در فاصله فقط یک ماه مصدق را سرنگون می‌کند و بعد راهی لندن می‌شود تا با چرچیل ناهار بخورد! برای کمک به کرمیت روزولت در این حادثه‌ی ماجراجویانه، سیا امکاناتی در اختیار داشت از جمله کنت لاو گزارشگر نیویورک تایمز و یکخبرنگار آزاد ایرانی‌تبار از یونایتدپرس.

 

 

 

 

 

 

 

      امیر طاهری                             

در سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۶)  به واسطه‌ی دوستم احمد تهرانی سفیر ایران در آفریقای جنوبی باکرمیت روزولت در تهران دیدار کردم. این آمریکایی به ایران آمده بود تا یک بیوگرافی از شاه بنویسد که قرار بود از آن روایتی مصور نیز برای دانش‌آموزان مدارس تهیه شود. وی بعدا نظرش را تغییر داد و با استفاده از فرصت کتابی نوشت که در آن خودش را قهرمان اصلی این ماجراجویی معرفی کرد و کریستوفر دی بلیگ هم در کتاب خود همان را تکرار می‌کند.

تصویری که ‌‌دی بلیگ از ایرانیان مخالف مصدق  ترسیم می‌کندکاملا هراسناک است. وی طرفداران مصدق را «مردم» یا «توده‌های خلق» خطاب می‌کند و همزمان مخالفان او را «زاغه‌نشین‌هایی» قلمداد می‌کند که «در برابر کابینه وزیری ایستاده‌اند که از فرانسه دکترایش را گرفته است.»

دی بلیگ نمی‌‌تواند تصور کندحداقل برخی از ایرانیان عادی مصدق را دوست ندارند.او می‌گوید فقط کودن‌‌ها و مباشران و مزدوران هستند که علیه «دکتر» هستند!

زمانی که ساختمان‌‌ها و مغازه‌‌ها توسط طرفداران مصدق به آتش کشیده می‌شوند، از آن فقط به عنوان «نشان دادن خشم خلق» نام برده می‌شود اما وقتی مخالفان مصدق علیه او راهپیمایی می‌کنند‌‌ دی بلیگ آنان را «اغتشاشگر» خطاب می‌کند.

وقتی دکتر مظفر بقایی کرمانی از مصدق پشتیبانی می‌کرد از سوی دی بلیگ به عنوان «یک جوان ناسیونالیست» معرفی می‌شود اما وقتی همین بقایی علیه مصدق تغییر جهت می‌دهد، به او صفات دیگری اطلاق می‌کند: «اراذل و اوباش- فتنه‌گر»! حال آنکه بقایی دکترای  فلسفه اخلاق از دانشگاه تهران داشت. او عضو پارلمان بود و رهبر حزب زحمتکشان و در کل یک روشنفکر بسیار محترم به شمار می‌رفت.

با کمی تلطیف باید عرض کنم که افسانه مصدق و روح ضدآمریکایی او مانند پنیر سوئیسی پر از سوراخ و حفره است که‌‌ کریستوفر دی بلیگ هم نمی‌‌تواند همه آنها را نادیده بگیرد.

اجازه بدهید به این ادعا که «سازمان سیا در دموکراسی که در ایران حاکم بود، دخالت کرده است» بپردازیم. حقیقت این است که ایران دارای دموکراسی نبود ولی یک پادشاهی مشروطه داشت که در آن شاه دارای حق انتصاب و عزل نخست وزیر بود. تا سال ۱۹۵۳ میلادی (۱۳۳۲ خورشیدی) شاه که از سال ۱۹۴۱ (۱۳۲۰ خورشیدی) به پادشاهی رسیده بود حدود ۱۰ نخست وزیر را عزل و نصب کرده بود از جمله مصدق که دو بار توسط شاه به نخست‌وزیری منصوب شد که بار اول خودش استعفا داد و بار دوم عزل شد.

همچنین بین سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۷ خورشیدی که شاه به تبعید رفت، وی ۱۲ نخست‌وزیر دیگر را عزل و نصب کرد اما هیچیک از این تغییرات و عزل و نصب‌‌ها به عنوان کودتا قلمداد نشد بلکه کاملا هم قانونی بود. هیچکدام از جابجایی‌های نخست‌وزیران کودتا حساب نمی‌شود چون کاملا قانونی بوده‌اند و این عزل و نصب‌ها در ماهیت و شکل ایران به‌ عنوان یک دولت ملّی تغییر نمی‌داد.

جالب است بدانیم مصدق خودش هرگز حق شاه در عزل نخست‌وزیر را به چالش نکشید. همانطور که‌‌ دی بلیگ نشان می‌دهد مصدق در طول دادگاهِ خود ابتدا ادعا کرد که نسبت به صحت فرمان شاه مبنی بر عزل او شک داشته است. خود مصدق هرگز و در هیچ کجا ادعایی نکرده است که آمریکایی‌‌ها نقشی در پایان دادن به دوران نخست وزیری‌ وی داشته‌اند.

دی بلیگ برای نشان دادن مصدق به عنوان «یکی از نخستین لیبرال‌های خاورمیانه، مردی که پایه‌گذار نوعی آزادی‌ بود که نمونه‌اش فقط در اروپا و آمریکا وجود داشت» تلاش فراوانی به خرج داده است.

مشکل اینجاست که در روند ترقی حرفه‌ای مصدق به عنوان سیاستمدار که بیش از نیم قرن را در بر می‌گیرد، از حاکم ایالتی و وزارت کابینه تا در نهایت نخست‌وزیری، هیچ استنادی برای به تصویر کشیدن او حتی به عنوان یک لیبرال دست چندم یا آنچه بطور کلی تداعی‌کننده‌ی این اصطلاح (لیبرال) باشد در دست نیست.

در اینجا دی بلیگ از مصدق درباره یک رهبر ایده‌آل نقل می‌کند که «کسی است که هر حرفش مورد قبول مردم است و از آن پیروی می‌کنند.» وی می‌افزاید: «درک او از دموکراسی می‌تواند همیشه در رابطه با تصورات سنتی رهبری اسلامی باشد که بر اساس آن جامعه مردی با خصوصیات برجسته را انتخاب کرده و هر جا که آنها را هدایت کند از او دنباله‌روی می‌کند.» این تعریف درباره «رهبر ایده‌آل» کلمه به کلمه می‌تواند درباره مرحوم آیت‌الله خمینی باشد که اگر به او دمکرات می‌گفتند آن را اهانت به خود حساب می‌کرد.

مصدق در دوران نخست وزیری‌، شخصیت خود را به عنوان یک اقتدارگرای کامل نشان داد. صرف نظر از اصل مسئولیت جمعی موجود در مشروطه هیچگاه در یک جلسه کامل هیئت وزیران تا پایان نماند. او مجلس سنا را تعطیل و مجلس شورای ملی را منحل کرد. او یک انتخابات را پیش از آنکه همه کرسی‌های مجلس مشخص شود نادیده گرفت و اعلام کرد که خودش حکم خواهد کرد. او شورای ملی پول را منحل کرد و دادگاه عالی را برچید. در اواخر این چنین دوران نخست‌وزیری بود که همه دوستان و متحدانش از او بریدند. برخی از قدیمی‌های پارلمان مانند ابوالحسن حائری‌زاده به دبیرکل سازمان ملل متحد نامه نوشت تا با دخالت خود به دیکتاتوری مصدق پایان دهد.

در اکثر دوران نخست وزیری او تهران، تحت مقررات منع رفت و آمد و خاموشی در شب (حکومت نظامی) سپری شد و همزمان صد‌‌ها تن از مخالفان او زندانی شده بودند.

با چنین اوصافی آیا مصدق آنگونه که کریستوفر دی بلیگ ادعا می‌کند واقعا «مرد ملت» بود؟

نویسنده کتاب در اینجا نیز تصویر دیگری از مصدق ارائه می‌دهد. شاهزاده مصدق، زمیندار بزرگ و نوه‌ی یکی از پادشاهان قاجار جزو آن هزار فامیلی بود که صاحب ایران بودند و بر آن حکومت می‌کردند. او و همه فرزندانش توانسته بودند تحصیلات عالی گران در سوییس و فرانسه داشته باشند. فرزندانش خدمتکار فرانسوی داشتند و وقتی بیمار می‌شدند برای درمان به پاریس یا ژنو فرستاده می‌شدند. دی بلیگ حتی اشاره می‌کند که مصدق، اگرچه غیرقابل باور به نظر رسد، اما احتمالا یک معشوقه فرانسوی داشته است. یک بار که مصدق در داخل کشور تبعید شده بود کلی خدم و حشم با خود برد از جمله آشپز مخصوص وی. دین اچسون از مصدق به عنوان یک «فئودال ایرانی ثروتمند و مرتجع» نام می‌برد که «محرک وی نفرت متعصبانه‌اش علیه انگلیسی‌ها بود.»

البته درباره تنفر وی علیه انگلیسی‌ها جای تردید است. دایی وی، فرمانفرما شازده‌ی قاجار، تقریبا چهار دهه یکی از متحدین مهم بریتانیای کبیر در ایران بود. مصدق در خاطراتش می‌نویسد که او در نخستین منصب خود به عنوان والی فارس با کنسول انگلیس «دست در دست مانند برادر کار می‌کردند.»

به عنوان میهن‌پرست نیز مصدّق یک الگوی قانع‌کننده نیست.

بر اساس خاطرات خود مصدق، وی در پایان تحصیلات حقوق در سوییس تصمیم گرفت در آنجا بماند و تبعه سوییس شود. او عقیده‌اش را زمانی تغییر داد که به او گفتند برای دریافت تابعیت سوییس باید ده سال صبر کند. در همان زمان فرمانفرما دایی مصدق در ایران یک «پست خوب» برای وی تضمین کرد که او را به بازگشت ترغیب نمود.

این ادعا که مصدق یک لیبرال سکولار بود نیز به استناد برخی از بیانیه‌های خودش رد می‌شود. دی بلیگ از او نقل می‌کند، هر کسی که اسلام را فراموش کرده است «جایگاه و شرافتی ندارد و باید کشته شود.» روابط نزدیک او با اسلامگرایان از جمله فداییان اسلام که نخست وزیر پیش از وی حاجعلی رزم‌آرا را به قتل رساندند، دلیل نگرانی بسیاری از طرفداران مصدق بود.

همچنین این ادعای کریستوفر دی بلیگ که مصدق از توطئه‌ی قتل رزم‌آرا خبر داشت نیز فقط بر شایعه و سخنان تند مصدق استوار است که وی گفت: «من تو را همینجا می‌کشم! من خون به پا می‌کنم!»

این ادعای مصدق در خاطراتش نیز که در خواب «یک موجود آسمانی» را که احتمالا «امام غایب» بوده دیده که از او دعوت می‌کرد تا «زنجیرهای ایران را پاره کند» نیز نکته‌ی روشن و  قابل تأملی درباره‌ی طرز فکر وی به دست می‌دهد.

نویسنده‌ی کتاب «میهن‌پرست ایران» همچنین درباره روابط مرموز مصدق با یک خانم پاریسی می‌نویسد و اشاره‌هایی ناروشن می‌کند که شاید مصدق در این فکر بوده که در فرانسه بماند تا در کنار وی باشد.

نام مصدق با جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران در سال ۱۳۳۰ گره خورده است. اما او حتی عضو آن پارلمانی نبود که صنعت نفت را ملی کرد. طرح مربوطه توسط پنج عضو پارلمان نوشته شده بود که بعدا همه آنان پشت مصدق قرار گرفتند تا نخست وزیر شود و دو سال بعد هم از او جدا شدند.

شاه بود که او را برای اجرای ملی شدن قانون صنعت نفت منصوب کرد اما مصدق در این راه شکست خورد و همه را علیه ایران شوراند.

کریستوفر دی بلیگ تلاش کرد تا ماجرای دراماتیک سال ۱۹۵۱تا ۱۹۵۳ در ایران را به عنوان برخورد ملی‌گرایی ایرانی با استعمار انگلیس نشان دهد. اما تحمل این ادعا بسیار سخت است چرا که ایران هرگز مستعمره انگلیس نبوده است. شرکت نفت انگلیس و ایران در ۵ ناحیه دورافتاده یکی از استان‌های کشور حضور داشت که مجموعا حتی نیم درصد از خاک پهناور ایران را شامل‌ نمی‌‌شد. در اوج فعالیت این شرکت در مجموع ۱۱۸ کارمند خارجی حضور داشتند که بسیاری از آنان هندو‌های سیک و مسلمان و به عنوان نگهبان یا خدمتکار بودند. با این حساب اکثریت قریب به اتفاق ایرانیان حتی یک انگلیسی هم در طول زندگی‌شان ندیده بودند.

با این حال‌‌ دی بلیگ ایرانیان را به عنوان «بومیان» یا «شرقی‌ها» در برابر «جهان سپیدپوست» قرار می‌دهد (البته که ایرانیان خود را سیاهپوست‌ و یا حتی افراد محترم شرقی نمی‌دانند! آنها خود را آریایی و از این نظر از انگلیسی‌‌ها برتر می‌شمارند).

دی بلیگ اصلا نمی‌تواند قبول کند که ایرانیان مخالف مصدق ممکن بود که از خودشان دیدگاه و استراتژی داشته باشند. او می‌نویسد: «نمایندگان مخالف پارلمان توسط سیا تحریک شده بودند تا اعتبار رفراندومی را که مصدق به دور از روند قانونی برگزار کرده بود زیر سوال ببرند.»

او می‌گوید وقتی که «دکتر منطقی حرف می‌زد» مخالفانش داد و فریاد می‌کردند. وی تظاهرات خیابانی طرفداران مصدق را «نمایش خشم خلق» می‌نامد اما تظاهرات‌‌ مخالفان مصدق را با برچسب «آشوبگران و اغتشاشگران» تخطئه می‌کند.

دی بلیگ در کتابش بارها‌‌ از عزل مصدق به عنوان یک کودتای نظامی یاد کرده در حالی که فراموش کرده که هرگز هیچ واحد نظامی در تظاهرات‌های خیابانی مشارکت نداشت تا «دکتر» را مجبور کند که مخفی شود.

در آن زمان مصدق وزیر دفاع بود و خود را فرمانده کل نیرو‌های مسلح نیز اعلام کرده بود. یکی از بستگانش تیمسار تقی ریاحی رئیس ستاد ارتش بود و یکی دیگر از بستگانش محمد دفتری رئیس پلیس بود. نیرو‌های سراسر کشور و تجهیزات آنان تحت کنترل انحصاری خود مصدق قرار داشت. فردی که از طرف شاه برای جانشینی مصدق به عنوان نخست وزیر انتخاب شده بود فضل‌الله زاهدی فرمانده بازنشسته‌ای بود که پس از آنکه مصدق برای سر وی جایزه تعیین کرد، مخفی شده بود. زاهدی زمانی ظاهر شد که مصدق مخفی شده و مقاومت  علیه وی به موفقیت رسیده بود.

دی بلیگ از این رویدادها به عنوان «نقشه برای بازگرداندن شاه» یاد کرده است. اما شاه نه کنار رفته بود و نه خلع شده بود که نیاز باشد او را دوباره به قدرت برگرداند. خود مصدق سرسختانه از اینکه پایان سلطنت را اعلام و خود را به عنوان رئیس یک نظام جمهوری احتمالی بنامد، امتناع کرده بود.

شاهزاده پیر قاجار، رویکردی غیرجدی و شوخ‌ به همه چیز داشت. اولویت نخست او گویی سرگرم کردن خود بود. او صاحب‌نظران خارجی را  در حالی که در بستر دراز کشیده بود و تظاهر می‌کرد حالش خوب نیست، به حضور می‌پذیرفت. به نوشته‌ی دی‌ بلیگ، مصدق در جریان محاکمه‌اش تیمسار آزموده دادستان ارتش را به کشتی گرفتن دعوت می‌کرد و می‌گفت «اگر من نبردم سرم را می‌زنم!»

یکی از ترفندهای مصدق تظاهر به اعتصاب غذا بود چون مخفیانه غذا می‌خورد. این قضیه در یک مورد موجب خشم همسرش شد؛ همسر مصدق بالش او را بلند کرد تا خوراکی‌های مخفی شده زیر آن را به گزارشگری به نام محمود کشاورزیان که برای مصاحبه آمده بود نشان بدهد.

اما چرا به ادعای دی بلیگ آمریکایی‌هایی که به مدت ۳ سال از مصدق پشتیبانی کرده بودند ناگهان تصمیم گرفتند او را از قدرت خلع کنند؟

دی بلیگ چنین پاسخ می‌دهد: «در آمریکا قوانین بازی سیاست در دورانی که سناتور جو مک‌کارتی کمونیست‌های مشکوک را مورد پیگرد قرار می‌داد زیر پا گذاشته می‌شد و فرصت مناسبی بود تا برای دفاع از ارزش‌های آمریکایی یک زور بازو در خارج نشان داده شود.»

دی بلیگ عدم شناخت خود را درباره سیاست‌های آمریکا در دهه پنجاه میلادی هنگامی به نمایش می‌گذارد که ژنرال آیزنهاور را جنگجویی توصیف می‌کند که دستکش‌های جنگ سرد را در آورده است.

او مدعی می‌شود که برادران دالس، جان فوستر وزیر امور خارجه و آلن رئیس سازمان سیا «یک زوج جاسوس جنگی» بودند که می‌خواستند نام مصدق را به عنوان بازیچه‌ی حزب توده که طرفدار شوروی بود تخریب کنند. اذغان می‌کنید که چنین انگیزه‌ای بسیار سخیف است.

داستان و مدیحه‌سرایی کریستوفر دی بلیگ درباره مصدق بیش از هر چیز به دلیل عدم تحقیق و بررسی فکت‌ها، پر از اشتباه است. نام‌های بسیاری را غلط استفاده می‌کند از آن لمبتون افسر اطلاعاتی انگلیس در تهران تا مجتبی میرلوحی رهبر فداییان اسلام با  نام مستعار نواب صفوی.

متاسفانه به نظر می‌رسد‌‌ دی بلیگ هیچ چیز درباره صدها کتاب و هزاران مقاله‌ای که درباره رویدادهای ایران نوشته شده نمی‌داند. او فرض را بر این گذاشته که ایرانیان نمی‌توانند هیچ روایت معتبری از تاریخ خود ارائه کنند. دی بلیگ می‌گوید هر زمان که «دکتر» اعتصاب غذا می‌کرده «اشتهایش همیشه بر او چیره می‌شده.»

قضیّۀ مصدق بیش از نیم قرن به درازا کشید. تاریخ ممکن است او را به عنوان کودکی نازپرورده بنگرد که هرگز بزرگ نشد. برند پوپولیسم منفی‌ وی ممکن است دهه‌‌ها قبل اغواگر بوده باشد. اکنون اما دست‌کم عجیب و غریب به نظر می‌رسد. افسانه‌ی «کودتای آمریکایی‌‌ها علیه مصدق» چنان در برخی محافل آکادمیک و سیاسی تثبیت شده که هر نقدی بر آن توهین به مقدسات پنداشته می‌شود. یک مبلّغ قدیمی این افسانه، پروفسور اروند ابراهامیان، از چهره‌های معتبر ایرانی- آمریکایی است که به تازگی از این واقعیت گله کرده است که «پس از ۴۰ سال از زندگی‌‌‌»اش که تلاش کرده نام شاه و پدرش را تخریب کند، شاهد آن شده است که مردم در خیابان‌های ایران به ارواح آنها درود می‌فرستند و می‌خواهند که به کشور برگردند!

شاید برکناری مصدق از نخست‌وزیری توسط شاه، آنچه که «کودتای مرداد» خوانده می‌شود و نزد ایرانیان به «۲۸ مرداد» معروف است، یک اقدام اشتباه بود. اما رویدادهایی که به این اقدام منجر شدند، نشانگر انجام یک کودتا نیستند. نگاهی به هر دیکشنری که می‌خواهید بیاندازید! حداکثر حذف یک جناح در اداره‌ی کشور توسط جناح دیگر را شاید بتوان کودتا نامید. ممکن است مصدق حتی بهترین چیزی باشد که بشریت به چشم دیده است! ولی واقعیت این است که او هر کسی را علیه خود برانگیخت و قادر نشد یک استراتژی برای هدایت ایران از بحران ارائه دهد.

می‌توان شاه را که مصدق را خوب می‌شناخت سرزنش کرد که چرا او را به نخست‌وزیری منصوب کرد. شاه می‌دانست که «دکتر» پیر اگرچه رهبر کاریزماتیک اپوزیسیون به شمار می‌رفت ولی یک رئیس دولت ناتوان بود. این «دکتر» پیر که یک شاهزاده‌ی قلبا خودشیفته بود، خیلی ساده، برای بوروکراسی و کارهای دولتی و روزنامه خواندن و شرکت در جلسات و مذاکره و حل مسائل و غیره وقت نداشت.

کریستوفر دی بلیگ می‌نویسد: «بدون سقوط مصدق تاریخ ایران خوشبخت‌تر می‌بود.» ممکن است اینطور باشد. اما برخی ممکن است بگویند این تاریخ بدون اشتباهات مصدق خوشبخت‌تر می‌شد.

منبع:کیهان لندن

تلاشی شایسته برای ترویج زبان پارسی

مارس 10th, 2019

مازیار قویدل چهرهء پرتلاش فرهنگی، با ارائه کتاب های آموزشِ زبان پارسی،همچنان به تلاش های فرهنگی خود  برای رواج زبان پارسی میان نسل جوان  ادامه  می دهد.

مازیار قویدل از دلِ شاهنامهء استادتوس زیباترین داستانها را برای کودکان تهیه کرده و آنها را در کتاب های زیبا  با دلنشین ترین تصاویر آمیخته است.نقاشی ها به همت هنرمندان و عاشقان ایران، بانو دانا علی نژاد،مهران یوسفی، دارا علی نژاد میسر شده است.برای تألیف این مجموعه کتاب هاو پژوهش های تاریخی، آئینی، به ویژه آئین زرتشت 12 سال صرف شده و در هر کتاب، قهرمانان تاریخی معرفی می شوند،ازجمله:نوروز،جشن های باستانی،جشن سده،مهرگان ودیگر روزهای تاریخی.این تلاش های فرهنگی حتی به تاجیکستان هم رسیده و  بزودی صدها دانش آموز در دوشنبه و سمرقند و بخارا، به یادگیری زبان فارسی مشغول می شوند.
آموزش کودکان و نوجوانان از طریق داستان های شاهنامه اقدام فرهنگی مهمّی است که به قول قویدل:«جوانان و نوجوانان را با زیر و بم های زبان و تاریخ سرزمین مادری شان  آشنا می کند.کتاب های اول و دوم کاملا آهنگین است، همین به بچه ها کمک می کند راحت تر بیاموزند، تصاویر رنگی کمک می کند که روحیه شان شاد باشد. واژه هایی را که بکار می گیریم، بچه ها را با زبان پارسی آشنا می کند. در این کتابها، بخشی را برای رنگ آمیزی به خود بچه ها سپردیم تا آنها با گزینش رنگها درون و روحیه شان را نشان دهند.کتاب ها به زبان فارسی، انگلیسی، سوئدی، بلوچی نیز ارائه شده است».

تماس:

[email protected]
[email protected]

   درهمین باره:

کاری ارجمند:شاهنامهء فردوسی برای کودکان ونوجوانان

آموزش زبان فارسی،نگارش مازیارقویدل

 

دعوتِ رئیس جمهورفرانسه از نسرین ستوده

مارس 10th, 2019

چهارشنبه ۱۶ اسفند وکیل سفارت فرانسه در تهران، نامه دعوت امانوئل مکرون رییس جمهور فرانسه مبنی بر عضویت نسرین ستوده در کمیته مشورتی برابری جنسیتی گروه جی ٧، برای بهبود وضعیت زنان را به رضا خندان همسر این وکیل مدافع حقوق بشر تحویل داد.

رضا خندان با اعلام این مطلب به کمپین حقوق بشر درایران گفت: «به او گفته شد که رونوشت این ابلاغیه به وزارت خارجه ی ایران و کانون وکلای تهران نیز ارسال شده است. در این نامه که با امضای رییس جمهور فرانسه نوشته شده است از او درخواست عضویت در کمیته برابری جنسیتی گروه جی ٧ به عمل آمده است.»

فرانسه در سال ۲۰۱۹ ریاست جی-۷ را به عهده دارد.

اعضای این هیات ۳۵ نفره شامل سه برنده‌ی جایزه نوبل است. کارآفرین زن تونسی ویداد بوچاموی، پزشک زنان اهل کنگو دنیس موکوج و فعال حقوق بشر یزیدی نادیا مراد.اما واتسون، هنرپیشه معروف و سفیر اقدامات خیرخواهانه سازمان ملل در امور زنان نیز از جمله اعضای این هیات هستند.

ماه گذشته رئیس جمهور فرانسه امانوئل مکرون از ۳۵ زن فعال حقوق بشر دعوت کرده بود تا با گروه جی-هفت در زمینه زنان مشورت کنند. هنگامی که آغاز سال ۲۰۱۹ فرانسه مدیریت جی-هفت را بر عهده گرفت، مکرون اعلام کرد که برابری جنسیتی از اهداف اصلی در مدیریت وی خواهد بود.

در نامه رییس جمهوری فرانسه که برای نسرین ستوده ارسال شده، آمده است: «یکی از ابتکارعمل‌های مدیریت فرانسه تحت عنوان«همکاری برای برابری جنسیتی» قصد بر ایجاد گروهی متحد از دولت‌هایی دارد که به تصویب قوانین در جهت ترویج حقوق زنان تعهد دارند. «هیات مشورتی برابری جنسیتی» نقش بزرگی در این ابتکار عمل دارد. این هیات تحت مدیریت کانادا در جی-هفت در سال ۲۰۱۸ تشکیل شد و من نیز قصد ابقا کردن آن را دارم. در همین راستا، با افتخار شما را دعوت به عضویت آن می‌کنم.  این هیات که اکثرا از اعضای جامعه مدنی تشکیل شده، به مدیریت فرانسه در جی-هفت کمک خواهد کرد تا بهترین قوانین را برای زنان جهان به خصوص در سه موضوع مذکور شناسایی کند.»

در ادامه این نامه در شرح فعالیت‌های این هیات آمده است:‌ «این قوانین در یک «بسته‌ی قانونگذاری» جمع آوری خواهند شد تا به کشورهای عضو جی-هفت فرستاده شوند، و همچنین در صورت امکان به کشورهایی که داوطلبانه اشتیاق به همکاری دارند. باشد که این کشورها با دیدگاهی متمرکز حداقل یک قانون از این بسته را به قوانین کشور خود اضافه کنند و در نتیجه به پیشرفتی همصدا به نفع زنان دست یابند.»

آقای مکرون در پایان این نامه نوشته است: «بسیار خوشحالم که در جهت پیشرفت برابری حقیقی زنان و مردان سراسر جهان، شما را به این هیات دعوت کنم.»

نسرین ستوده هم اکنون با هفت اتهام، به دلیل فعالیت‌های مسالمت‌آمیز و دفاع از فعالان مدنی و سیاسی در زندان به سر می برد و در انتظار حکم دادگاه است.

مطلب مرتبط:

واکنش‌های جهانی به حکم ظالمانهء نسرین ستوده

نامهء نسرین ستوده از زندان اوین به پسرش  نیما

 

 

رونمایی «آشوری وجدان انتقادی عصر ما» در پاریس

مارس 4th, 2019

مقدمه فارسی
آشوری وجدان انتقادی عصر ما
پاریس، لرمتان، 2019

 

امسال داریوش آشوری هشتاد ساله شد. نشریه نگاه نو در ایران (سال بیست و هفتم،شماره 117، بهار 1397) به بررسی کارنامه فکری او پرداخت. مانیز به سهم خود کوشیده ایم، تا در شکل دیگری، قدردان یکی از فرهنگ آفرینان جامعه ایران باشیم که با کمترین امکانات بیشترین خدمت را در مدرن کردن زبان فارسی، بازاندیشی در باب آن، آشنا کردن ایرانیان با بخشی از میراث فلسفی و فکری غرب و تفسیر تازه ای از میراث شاعرانه ما  کرده است. هدف ما در این کتاب آشنا کردن فرانسه زبانان و محیط های پژوهشی فرانسه زبان با یکی از چهره های برجسته روشنفکری ایران و از مترجمان بنام آن است. ما این پروژه را با امکانات محدود و در حد توانمان به پیش بردیم و به هیچ وجه مدعی نوآوری و اصالت برای این کار کوچک خود نیستیم بلکه امید داریم که این قدم نخست را دیگران، با توجه به علقه فکری و شخصی خود، ادامه دهند تا، در کنار ترجمه های بی شماری که از آثار غربیان در فضای فکری ایران پراکنده شده است، زمینه و امکان شناختن و شناساندن متفکران و اندیشمندان ایران در فضای فکری غرب نیز فراهم شود.

عنوان کتاب ما”آشوری وجدان انتقادی عصر ما: کارنامه فکری روشنفکر دگر اندیش (دگر کیش، دگر باور)” است. منظور از دگراندیش تعلق نداشتن او به دو راست کیشی روزگار خود است که در چهره مارکسیسم و اسلام تجلی یافته است. او در زمانه ای که از یکسو، ایدئولوژی های مارکسیستی و مذهبی عقل و هوش روشنفکران را ربوده و آرمان انقلاب کارگری و جامعه بی طبقه کمونیستی و توحیدی گفتمان غالب فضای روشنفکری ایران بود، و از سوی دیگر، گفتمان غرب زدگی در روایت فردیدی و یا آل احمدی جایی برای اندیشه انتقادی و هشیاری تاریخی باقی نگذاشته بود، بر این دو روایت رسمی و چیره زمانه خود شورید و “ساکن کوی رندان” شد. او که در جوانی چند صباحی را در مکتب مارکسیسم و در حزب توده گذرانده بود مدت کوتاهی همراه و همیار خلیل ملکی و نیروی سوم شد اما  کم کم دریافت که سیاست و کنشگری سیاسی پاسخ گوی عطش پایان ناپذیر او برای فهم جهان نیست و با کناره گیری از سیاست زندگی خود را وقف تالیف، ترجمه و جستار نویسی کرد.

قرار دادن آشوری در میان جریان های فکری و فلسفی دوران ما کار ساده ای نیست اما می توان سرچشمه های فکری او را در محور های زیر نشان داد:

نخست مارکسیسم و روایت های گوناگون آن که در فضای فکری ایران پیش از انقلاب حضور چشمگیر داشتند. آشوری چندی دلبسته اندیشه های مارکسیستی شد اما حوادث روزگار او، و رویدادهایی که منجر به سرکوب انفلاب مجارستان شد، سسبب رویگردانی او از فعالیت سیاسی شد.

دوم فلسفه مدرن و گرایشهای غالب و مخصوصا روایت نیچه ای آن. ترجمه کارهای نیچه او را وارد فضای فکری فیلسوف بزرگ قرن نوزده کرد و پس از آشنایی با اندیشه های این فیلسوف، آشوری کوشید تا جانمایه تاملات فلسفی و مخصوصا نقد های ویرانگر او را بر بسیاری از بنیادهای فکری و اخلاقی غرب زندگی کند.

سرانجام باید از سنت شاعرانه و عرفان ایرانی- اسلامی نام برد که مُهر خود را بر افکار و اندیشه های او زده است. کوشش او در بیست سال گذشته جهت ارائه تفسیر تازه ای از حافظ و فهم دیوان او در پرتو دانش هرمنوتیک و دو متن مهم عرفان ایرانی-اسلامی نشانگر تلاش برای تفسیر تازه از این دیوان و قرار دادن آن در افق فکری امروز ماست.

این کتاب دو هدف را دنبال می کند:

نخست در دسترس قراردادن زندگی نامه فکری یکی از اندیشه ورزان ایران معاصر برای فرانسه زبانان و حلقه های پژوهشی غرب. کوشش ما فهم نوشته های او در سیاق تاریخی ایران معاصر و تلاش جهت نشان دادن اصالت و نوآوری های او است. هدف ما ارج گذاری، قدردانی و پاسداشت کوشش های او در پیراستن زبان فارسی، پیشنهاد برای واژگان غربی و به سامان رساندن “واژگان علوم انسانی” است. در زمانه ای که چنین کارهایی بدون کمک و همیاری نهادهای دولتی ناممکن است آشوری تک و تنها و با اندک امکانات این کار را به سر منزل مقصود رسانده است. بر معاصران و آیندگان است تا از سر انصاف در کار او داوری کنند و سره را از ناسره جدا کنند اما فراموش کردن تلاش های او و نقش مهمی که در رشد زبان فارسی و به نویسی آن تا کنون انجام داده است گرهی از کار فروبسته ما نخواهد گشود. در این بخش کوشش ما آشنا کردن خواننده با جنبه های از افکار و اندیشه های اوست و نقش او را در ورود تفکر انتقادی، مدرن گری زبان فارسی  و ترجمه آثار فلسفی برجسته کرده ایم.

هدف دوم ما آشنا کردن خوانندگان فرانسوی زبان با برخی از تاملات فلسفی و فکری اوست. از آنجا که آشوری چهره شناخته شده ای در فضای فکری جامعه فرانسه نیست و جز معدود پژوهشگران حلقه های ایرانشناسی از کارهای او کسی مطلع نیست، ما به ترجمه برخی از مقالات او پرداختیم که، به باور ما، نمایانگر دغدغه های فکری و تلاش او  برای خروج از بحران فکری است که جامعه ایران با آن درگیر است. می توان به انتخاب ما ایراد گرفت و در آن چون و چرا کرد به هرحال ما را از انتخاب گریزی نبود و امیدوارم که این مقالات گوشه ای از درگیری های فکری او را نمایان کند و شوقی در خواننده علاقمند  برانگیزد.

او وجدان بیدار و هشیار نسلی از روشنفکران ایرانی است که دل در گرو تجدد، پیشرفت، آبادانی و تحول جامعه ایران داشتند اما انقلاب اسلامی و استقرار نظامی خدا سالار (یزدان سالار) آنان را از رویای تجدد خواهانه و پیشرفت گرایانه شان بیدار کرد. آشوری تجربه انقلابی را که در مقابل چشمانش می گذشت و حوادث تلخ و شیرینی را که شاهد آن بود، به موضوع تاملات فلسفی و باریک اندیشی های فکری تبدیل کرد و در این مسیر کوشید تا تراژدی روشنفکری کشورش را بر مبانی نوعی پدیدار شناسی روح و روان ایرانی بنا کند.

او مرد دو جهان و نقطه تلاقی دو فضای شرق و غرب است. اگر ما شرقیان، یعنی مردم نگون بخت جهان سومی، می توانیم از نوشته های او برای  خروج از وضعیت غم انگیز دورانمان الهام بگیریم خوانندگان غربی نیز می توانند با تامل در کارنامه فکری او مواجهه با انسانی شوند که در حد توان کوشیده است تا هم از وضعیت جهان سومی خود رها شود و هم بر کین توزی، که در روح و روان روشنفکران رخنه کرده است، چیره گردد.

آشوری از معدود روشنفکران غیر دینی است که وارد گفتگوی انتقادی و سازنده با همتایان دینی خود شد. او هر چند همدل راه  حل های پیشنهادی نواندیشان دینی نیست اما بر نقش سازنده و مهم آنان در گذار جامعه ایران از دینداری های تقلیدی به دینداری تحقیقی و از دریافت های بنیادگرایانه به برداشتهای مداراجویانه واقف است

او زندگی خود را وقف ترجمه، تالیف و تفسیر جهان پرآشوب ما کرده است. ترجمه برای او نوعی الگوی فهم و تفسیر جهانی است که در آن زندگی می کنیم. به قول ریکور ترجمه تنها مجبور کردن ما به یافتن یک واژه نیست بلکه ما را وادار می کند تا معنی راستین متن را در افق زبانی کاملا تازه ای قبول کنیم. ترجمه راستین همیشه نوعی از فهم است که ما قادر به تبیین آن هستیم.

منبع: سایت راهک راهنمای کتاب

 

مرزبانی از قلمروهای ایران فرهنگی،فریدون مجلسی

مارس 4th, 2019

آشنایی من با دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به سال ۱۳۴۶ بر می‌گردد؛ بیش از نیم قرن پیش و زمانی که در دوره فوق لیسانس، استاد حقوق اساسی تطبیقیِ من بود. دیگران او را بیشتر از دیدگاه‌های اجتماعی، ادبی، فرهنگی و تاریخی می‌شناسند در حالی که در تحصیلاتش در رشته حقوق بوده و کارش را  به عنوان قاضی آغاز کرده است. او در آثارش کمتر به آن دوره فعالیت قضایی خود اشاره کرده است؛ گویی از بد حادثه به رشته حقوق قدم گذاشته بود؛ اما شجاعانه به ندای قلب خود پاسخ داد و در جایگاه یک روشنفکر مستقل، پژوهش و تحلیل ادبی و تاریخی و اجتماعی را در زندگی دلخواه برگزید و چنین تأثیرگذار شد.

معدود است شمار کسانی که در دوران زندگی بر جامعه و پیرامون خود رَد و اثری سازنده  و قابل درک برجای می‌گذارند و در راه کیفیت ‌بخشیدن بر زندگی انسان‌ها می‌کوشند تا به آن، معنا و محتوا و تعالی بخشند. به عبارت دیگر زندگی آنان پرورنده و مسئولانه است، بی‌آنکه کسی چنان مسئولیتی را به آنان واگذار کرده باشد. اینان تماشاگر جهان و طبیعت و ساکنانش نیستند، جهان را، انسان‌ها را، و طبیعت را می‌بینند و به آن می‌اندیشند. می‌خواهند ایرادها و زشتی‌هایش کمتر و خوبی‌ها و زیبایی‌ها و ارزشمندی‌هایش بیشتر باشد. چنین بینش و دخالتی می‌تواند صرفاً جنبه هنری داشته باشد، از نقاشی و مجسمه‌سازی تا شعر و موسیقی و نمایش، که خوشایند مردمان باشد. خوشایند بودن ارزش مهمی در معنا بخشیدن به زندگی است. می‌تواند درباره اداره بهتر جامعه و تعالی بخشیدن به عدالت و امنیت اجتماعی باشد، چنان که دل‌مشغولی نامدارانی از عهد افلاطون و ارسطو و پیش از آنان گرفته تا متفکران آشنا در سده‌های جدید بوده است؛ که اگر نشانی از آزادی و اثری از دورشدن از تبعیضات ازلی و ناگریزِ قانون جنگل در جوامع بشری پدید آمده حاصل اندیشه و عمل همان معدود کسان بوده است.

در تاریخ کشور ما سهم بزرگی از این تأثیرگذاری بر عهده ادیبان و شاعرانِ اندیشمند بوده است که گاه به گونه‌ای معجزه‌آسا از ترکیب آموخته‌هایشان از آثار و اندیشه‌های پیشینیان، با نبوغ ذاتی خود آثاری حیرت‌انگیز برجای نهاده‌اند که چه با تأثیرگذاری آموزنده اجتماعی و چه با لطافت هنری و عرفانی خود ارزش‌آفرینی کرده‌اند. عمومیت یافتن آموزه‌های آنان مخزنی از یادمانده‌های مشترک ملت‌ساز در میان وارثان فرهنگ ایرانی پدید آورده و مرزهای سیاسی را درنوردیده است. با تولید «خاطراتی مشترک» که ملتی فرامرزی از رودکی و فردوسی و نظامی و خیام و مولانا و سعدی و عبید و خواجو و حافظ، یا بیرونی و فارابی و خوارزمی و خیام و ابن سینا، تا شاگردان و رهروانشان در زمان‌های بعدی پدید آورده است. ملتی برجای مانده با میراث چنان فرزندانی که با وجود نشیب‌های تاریخی باز هم وارثانی داشته است که آن کوله‌بار و آن امانت یادمانده‌های فرهنگی تاریخی را بر دوش کشند و به فرزندان و نسل‌های آینده بسپارند، به امید آنکه با گشایش‌ها و فرازهای تاریخی باز چون مرغ آتش از میان خاکسترها بال بگشاید و فراگیر شود. دوران‌های فراز چون عهد سامانی و وارثانش، و دوران‌های نشیب چون عهد مغولان و جانشینانش. دوران‌های افول حاصل از بی‌لیاقتی متأخران صفوی که از میان همان خاکستر اثری بدیع و پیشتاز چون جنبش مشروطه و زایشی ادبی و اجتماعی را دوباره پدید آورد. این‌گونه تحولات حاصل تراوشات عالمانه و اندیشمندانه کسانی است که در دوران معاصر نیز توانسته‌اند اثرگذار و راهگشا باشند و آن امانت فرهنگیِ یادمانده‌های تاریخی را بر دوش کشند و گسترش دهند و به ما بسپارند. محمدعلی اسلامی ندوشن در شمار این مردان است.

او نسبت به جهان و جامعه و پیرامون خود بینشی ژرف، متفاوت و تحلیل‌گرانه دارد. برای چنین بینشی تجربه و سواد ابزار است و لازم، اما کافی نیست. جوهره و قریحه‌ای ذاتی و هنرمندانه می‌خواهد که نزد همه یافت نمی‌شود. تولید و تعالی فرهنگی حاصل کوشش‌های این‌گونه انسان‌هاست، که آنچه بنا می‌کنند، برخلاف آبادی بناهای مادی تمدن، «ز باران و از تابش آفتاب»، نیابد گزند و نگردد خراب!

روزی از ایشان پرسیدم چگونه است که درباره بیت بیتِ اشعار حافظ و سطرسطرِ حماسه‌های فردوسی این همه می‌گویید و می‌نویسند، اما درباره سعدی، جز تطبیق و تصحیح، از آن گونه نقد و تفسیرها نمی‌بینیم. ایشان به درستی گفت که در پس هر نماد و اسطوره‌ای ابهامی یا حکمتی نهفته است و هر عبارت عرفانی و رازگونه مستلزم موشکافی و تفسیر و تعبیری است، اما سخن موجز و معیار سعدی به عنوان ادیب و جامعه‌شناس، در مقام استادی که با صریح‌ترین و زیباترین زبان، درس ادب و اخلاق و زندگی حتی به شاهان و امیران می‌دهد، نیازی به تفسیر ندارد. روشن‌تر و روان‌تر از آن چیست؟ و به‌راستی چنین است، و تفسیر کار سعدی، «آب در غربال» بیختن است. در آن حال با خود فکر کردم که او خود نیز چنین است. او نیز معلمی است در مکتب همان استاد، و قلمش از جنس بیانش، و بیانش از جنس هستی‌اش، و به همان روانی، روشنی، درستی، و بی‌نیاز از هر تفسیر و تعبیری است.

روزی یکی از دوستان روزنامه‌نگار که در تدارک برنامه‌ای درباره آثار دکتر اسلامی ندوشن بود به من گفت که دکتر اسلامی ندوشن درباره فردوسی و مولانا و حافظ بسیار کوشیده و نوشته و تفسیر کرده است؛ و پرسید اگر بخواهیم شخصیت او را با یکی از شاعران نامدار مقایسه کنیم به نظر شما به کدام شاعر نزدیک‌تر است؟ گفتم سعدی! روز اجرای برنامه که فیلم آن پرسش و پاسخ‌ها را به نمایش گذاشتند، معلوم شد همین را از چند نفر از استادان فرهنگ و ادب نیز پرسیده بودند، دیدیم که دیگران نیز بدون آگاهی از نظر یکدیگر جملگی بر این شباهت شخصیتی رأی داده بودند. به نظر من یک دلیل آن برتری سعدی در صفت معلمی است و دیگری جهاندیدگی و دیدگاه‌های واقع‌بینانه و موشکافانه‌ی جامعه‌شناختی او و دیگر سادگی و شیرینی بیان است که دکتر ندوشن، به نظر ما، در این صفات شباهت بیشتری به سعدی داشته‌اند.

دکتر اسلامی ندوشن گذشته از احاطه به ادب و شعر فارسی و تحلیل و معرفی گزیده‌های آن، از هر سفر ساده گزارشی به ارمغان می‌آورد که خوانندگانش بیش از تماشاگرانِ عادی همان گونه سفرها از آن بهره می‌گیرند، اما محور اصلی در اغلب این آثار، عشقی آگاهانه، با شناختی ژرف از ادب و تاریخ ایران زمین است. بر هر نقیصه و ایراد آن دل می‌سوزاند که چرا چنین است، و هشدار می‌دهد که چگونه باید می‌بود و چگونه باید باشد. هر جا اثری و نمادی از فرهنگ ایران و ایرانی می‌بیند به وجد می‌آید و از زوال آن اندوهگین می‌شود. ایران در دیدگاه او فراتر از مفهوم صرفاً جغرافیای سیاسی امروزی آن است. او ایران فرهنگی را در نظر دارد که مرز نمی‌شناسد. این سخن یا تعریف کوتاه و فراموش‌نشدنی از اوست که: «گستره ایران فرهنگی تا آنجایی است که نوروز را پاس می‌دارند»؛ اما هیچ چیز او را به‌اندازه زوالی که با شتابی صنعتی و همراه با جابه‌جایی‌های جمعیتی و هویتی این فرهنگ را تهدید می‌کند رنج نمی‌دهد، که گویی فرصت فراگیری تربیت و ادب متعارف را، که ریشه در تاریخی کهن دارد، حتی در روابط اجتماعی، در غوغای سیاست و دود و ترافیک و کژراهه‌های اقتصادی و اجتماعی از این نسل دریغ داشته است، و نگرانِ آنانی است که خود «بر سر شاخ و بن می‌برند.»

بحث تفصیلی پیرامون جنبه‌هایی از شخصیت چندوجهی دکتر اسلامی ندوشن، در ادبیات، تاریخ، فرهنگ و شناخت عمیق و تحلیلی محتوای آثار اجتماعی و جامعه شناختی او در شأن کارشناسان این رشته‌ها است. اما با شناختی که در این پنجاه سال آشنایی با او داشته‌ام، ترجیح می‌دهم درباره نکاتی از جنبه‌های شکلی آثار او بگویم: ساده‌نویسی از آن کارهای سهل و ممتنع است. اندکی ضعف و ناشی‌گری نوشته را پیش‌پا افتاده و سبک می‌کند. ساده‌نویسی دکتر اسلامی ندوشن به روانی آب است و اصالت دارد، یعنی تقلید از هیچ کس نیست. راز آن به نظر من که مکرر در محضرشان بوده‌ام، در این است که نمی‌نویسد بلکه می‌گوید! این روانی و درستی و پختگی گفتاری اوست که عیناً به نوشته تبدیل می‌شود. برای زیباسازی جملات تلاشی اضافی برای آراستن و پیراستن آن نمی‌کند. همان را که می‌گوید، می‌نویسد و همین اصالت است که آن را بر دل می‌نشاند. سبکی ویژه که آن را چندان قابل تقلید نمی‌دانم، زیرا قریحه و استعداد ذاتی قابل تقلید، و کار تقلیدی اصیل نیست. از آن می‌توان آموخت و لذت برد. و پیام آن برای کسانی که بخواهند زیبا و ساده و روان بنویسند این است که باید بسیار بخوانید، بسیار بدانید، جوهرش را داشته باشید، آنگاه چنان که تراویده از اندیشهء اصیل و ویژهء خودتان است، بنویسید. بنگرید به کتاب روزها!

منبع:نگاه نو، فصلنامه اجتماعی، فرهنگی، هنری، ادبی/ زمستان 1397

ملّى كردن يا مصادره؟ مسئله اين است؟،دکترفریدون مجلسی

فوریه 28th, 2019

 

روايتی از استعفای حسين نواب، وزير امور خارجهء دولت محمّد مصدّق

نفراوّل ازسمت چپ:حسین نواب سفیرکبیرایران در دادگاه لاهه

دفاع از مذاكره تا حد استعفا 

مهرشاد ايماني: اين روزها كه بحث استعفاها داغ است، بد نيست يادي كنيم از استعفاي مردي كه در رداي سفير ايران در هلند و سپس وزير امور خارجه براي ملي‌شدن صنعت نفت هرآنچه داشت در اختيار ايران گذاشت، اما در تاريخ كمتر از او ياد مي‌كنند. از حسين نواب سخن مي‌گوييم؛ فردي كه ملي‌شدن صنعت نفت را با قطع روابط ديپلماتيك و يك‌سويه‌نگري همراه نمي‌دانست. نواب پيش از وزارت امور خارجه سفير ايران در هلند بود و توانست نقش مؤثري در رد شكايت انگليس در دادگاه لاهه ايفا كند. هنگامي كه انگلستان در چهارم بهمن ۱۳۳۰ شکایت خود مبنی‌بر مغایرت ملی‌شدن نفت با قوانین بین‌المللی و تقاضای محکومیت ایران، به‌خاطر اجرای خلع‌ید را به دیوان دادگستری لاهه تسلیم کرد، دكتر مصدق به نواب دستور داد تا مهلت یک‌ماهه‌ای از دادگاه درخواست کند كه در نهايت با حضور مصدق در لاهه، اين نهاد بين‌المللي اعلام كرد كه براي رسيدگي به شكايت انگلستان صلاحيت ندارد و ايران در آن مقطع به پيروزي شاياني دست يافت. مصدق هنگامي كه چنين قابليت‌هايي را در نواب مشاهده كرد، او را در كابينه دوم خود به‌عنوان وزير امور خارجه گمارد، اما ديري نپاييد كه به‌دليل اتخاذ تصميم‌هايي متفاوت از سوی افرادي مانند آيت‌الله كاشاني مجبور به استعفا شد. آیت‌الله كاشاني كه از مواضع نواب درباره قطع‌نكردن روابط سياسي ايران و انگلستان در نامه‌اي خطاب به دكتر مصدق از انتصاب او گلايه كرد و گفت كه اگر مصدق حاضر به تجدیدنظر در این باب نشود، به‌عنوان اعتراض از شهر خارج خواهد شد. مرحوم حسيبي در آن برهه نوشت: «من به آیت‌الله تذکر دادم که [نواب] مرد باشرف و علاقه‌مندی است و در نفت رُل مهمی بازی کرده است و بایستی از او دلجویی شود». پس از استعفاي نواب نه‌تنها از او دلجويي نشد كه هيچ‌گاه ديگر او را در بازي‌هاي سياسي دخالت ندادند. شايد مخالفان نواب در برهه‌اي كه احساسات ملي‌گرايانه و البته پراحساس در اوج و خروش بود، او را متهم مي‌كردند كه با دفاع از نظريه ارتباط با انگلستان منافع ملي را به خطر مي‌اندازد، اما نواب منافع ملي را در حفظ و بقاي مذاكرات مي‌ديد و مي‌دانست كه با قطع روابط سياسي اين امكان وجود دارد كه كشور درگير مناقشات سنگيني شود؛ در حقيقت او گرچه يكي از همراهان دكتر مصدق محسوب مي‌شد و ذره‌اي از منافع مردم و كشور ايران غافل نماند، اما حتي در قبال دكتر مصدق نيز از موضعش كوتاه نيامد و شخصيت سياسي خود را مستقل نگاه داشت.

‌مخالفت نواب با مصدق و كاشاني در باره قطع رابطه با انگلیس

فريدون مجلسي، تحليلگر روابط بين‌الملل، باور دارد كه حسين نواب براي استقرار اصل مذاكره مجبور به استعفا شد. او در بازخواني دوران وزارت نواب به «شرق» گفت: «آشنايي دكتر مصدق با حسين نواب قدمت زيادي نداشت. مصدق هنگامي كه موضوع دادگاه لاهه مطرح شد، در هلند با نواب كه سفير وقت ايران محسوب مي‌شد، آشنا شد و به تسلط، دانش و وطن‌پرستي‌اش پي برد. مصدق كه خود دل در گرو وطن داشت متوجه شخصيت میهن‌دوست نواب شد؛ ازاين‌رو پس از واقعه 30 تير و تشكيل مجدد دولتش او را به وزارت امور خارجه برگزيد. 

نواب در دوره وزارت خود با دو چالش مواجه شد؛ نخست آنكه او باور داشت قطع روابط سياسي با انگلستان به صلاح ايران نيست و با اين موضوع مخالفت مي‌كرد و دوم مخالفت او با تمديد لايحه قانون‌گذاري توسط نخست‌وزير بود. در موضوع نخست استدلال مي‌كرد كه اگر ايران با انگلستان قطع رابطه كند، در بهره‌برداري از نفت دچار مشكل خواهد شد، اما آيت‌الله كاشاني كه روزگاري در فلسطين در اسارت انگليسي‌ها قرار داشت، به‌شدت با ارتباط ايران و انگلستان مخالفت مي‌كرد و به‌شدت اصرار داشت كه تحت هر شرايطي رابطه قطع شود. دكتر مصدق مانند آيت‌الله كاشاني تندوتيز نبود، اما به دليل آنكه قطع روابط ايران و انگلستان با كليت افكارش موافق بود و از سوي ديگر مي‌دانست مردم نيز از اين اتفاق خشنود خواهند شد، با كاشاني همراهي مي‌كرد. فاطمي كه در آن مقطع سمت معاونت نخست‌وزيري را برعهده داشت نيز با روحيه به‌شدت احساس‌گرايانه و افراطي خود بر اين موضوع دامن مي‌زد. نواب در مقابل مي‌گفت كه گرچه نفت را ملي كرده‌ايم، اما هنوز غرامت نپرداخته‌ايم و بايد با مذاكره موضوعات را حل كنيم. او باور داشت كه ايران احتياج به فروش نفت دارد و با حركات تند سياسي ممكن است ديگر نتواند نفت خود را بفروشد؛ كمااينكه بعدها محموله‌هاي نفتي كه ايران مي‌خواست به فروش برساند، خريداري نشد. ملي‌شدن صنعت نفت براي نخستين‌بار در سال23 مطرح شد، اما در آن مقطع مصدق با آن طرح مخالفت كرد، زيرا به درستي مي‌گفت كه ايران توان پرداخت غرامت را ندارد. نواب نيز به شكل ديگري همين موضوع را مي‌گفت با اين تفاوت كه تمايل داشت بحث غرامت با مذاكره حل شود، نه‌آنكه ايران درگير يك مناقشه بزرگ بين‌المللي شود».

مجلسي ادامه داد: «مسئله دومي كه نواب با آن مشكل داشت، بحث تمديد اختيارات قانون‌گذاري بود. مصدق براي يك‌بار توانسته بود اختيار قانون‌گذاري را از مجلس براي خود اخذ كند. نواب با تمديد آن مخالف بود، زيرا مي‌گفت كه اين موضوع گرچه به تصويب مجلس رسيده است و در ظاهر قانوني به نظر مي‌رسد، اما از اساس غيرحقوقي و مغاير با اصل تفكيك قواست. اين دو مسئله، به‌خصوص موضوع دوم باعث شد كه با فشارهاي بسيار مجبور به استعفا شود.

‌معيار دوگانه انگلستان

داوود هرميداس‌باوند، استاد روابط بين‌الملل و از اعضاي جبهه ملي ايران، درباره قطع روابط ايران و انگلستان در مقطع دولت دوم دكتر مصدق به «شرق» گفت: «ما با يك نهضت سراسري مواجه بوديم كه قائل به اصول 9گانه ملي‌شدن صنعت نفت بود. درواقع ملي‌شدن نفت به يك ايدئولوژي تبديل شده بود و هيچ‌كس تمايل نداشت در آن كوچك‌ترين خللي وارد شود. انگلستان ملي‌شدن صنعت نفت را به رسميت نمي‌شناخت و مي‌گفت كه اين كار غيرقانوني است و اگر خارج از اراده‌اش به فروش برسد، كالاي قاچاق محسوب مي‌شود؛ كمااينكه وقتي يك كشتي ژاپني بار نفت ايران را حمل كرد، انگلستان به اقامه دعوا پرداخت. اينكه برخي مي‌گويند موضوع دفاع از ادامه ارتباط ايران و انگلستان به حل‌وفصل موضوع غرامت بازمي‌گردد، سخن درستي نيست، زيرا ايران مقرر كرده بود كه پنج درصد از درآمد براي غرامت كنار گذاشته شود، اما ايران مسائل ديگري داشت كه در ابتدا بايد آنها حل مي‌شد تا به بحث غرامت مي‌رسیديم. چرا هيچ‌كس نمي‌گويد كه آيا انگلستان قدمي براي حل دغدغه‌هاي ايران برداشت يا خير؟ بنابراين مطلق‌گويي درباره ادامه ارتباط ايران و انگلستان صحيح به‌ نظر نمي‌رسد. دولت كارگري انگلستان تمام بانك‌هاي خود را ملي اعلام كرده بود، اما درباره ايران معياري دوگانه داشت».

آنچه از پس بازخواني روند وزارت نواب مي‌توان گفت اين است كه او گرچه مدت‌زمان اندكي را به وزارت پرداخت، اما نقش او جاودان خواهد بود و شايد يكي از علل غفلت تاريخي درباره بازخواني زندگي سياسي او اين باشد كه رويكردش به مذاق هر دو جناح حاكم در آن زمان خوش نمي‌آمد و شايد بتوان گفت كه او در تنهايي استعفا داد تا تاريخ نيز او را تنها بگذارد.

منبع:روزنامه شرق/ پنجشنبه ٩ اسفند ١٣٩٧

 

 

اعتراض خانه موسیقی به دست‌درازی «آستان قدس» به سرود «ای ایران»

فوریه 27th, 2019

آستان قدس رضوی بر اساس موسیقی متن سرود «ای ایران» نماهنگی منتشر کرده با این مضمون که پرچم سه رنگ ایران با قصد ظهور امام زمان، «این آخرین یادگار علی» از «خمین» علم شده با این هدف که ایرانیان در «رکاب ولی» بایستند. خانه موسیقی با انتشار بیانیه‌ای اعلام کرده که سرود «ای ایران» به ثبت ملی رسیده و جزو میراث معنوی ایران است و نمی‌توان آن را تحریف کرد. گلنوش خالقی، دختر روح‌الله خالقی، سازنده سرود «ای ایران» نیز با انتشار بیانیه‌ای از ایرانیان خواسته است به اقدام «آستان قدس» در تحریف سرود «ای ایران» اعتراض کنند.

خانه موسیقی ایران (عکس: آرشیو)

سرود «ای ایران» برای نخستین بار ۲۷ مهر ۱۳۲۳ در تالار دبستان نظامی (دانشکده افسری فعلی) و در حضور جمعی از چهره‌های موسیقی ملی ایران اجرا شد. شعر این سرود را حسین گل گلاب، استاد دانشگاه تهران سروده بود، و از ویژگی‌های آن، این است که سراینده‌اش در ادامه سیاست‌های ناسیونالیستی دوران پهلوی، از به کارگیری واژه‌های عربی خودداری کرده. آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساخته‌های ماندگار روح‌الله خالقی است. ملودی اصلی و پایه‌ای کار، از برخی نغمه‌های موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده. آستان قدس رضوی به تازگی بر اساس موسیقی این سرود، ترانه تحریف شده‌ای را در ستایش از خمینی، امام زمان و ولی فقیه اجرا کرده است.

«ای ایران» تقلبی، کار آستان قدس رضوی:

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) دوشنبه ۶ اسفند خانه موسیقی با انتشار بیانیه‌ای در اعتراض به تحریف اثر ماندگار روح‌الله خالقی که سرود غیررسمی ملی ایران به شمار می‌آید نوشته است:

«سرود زیبا و ملی “ای ایران” که به ثبت ملی رسیده جزو میراث معنوی ایران شناخته شده و همچون دیگر آثار ملی ارزشمند و غیر قابل تغییر است و به هیچ عنوان نمی‌توان در آن دخل و تصرفی ایجاد کرد و سازمان میراث فرهنگی کشور به عنوان متولی اصلی آثار ملی در کشور باید نسبت به این حرکت زشت واکنش مقتضی نشان دهد.»

خانه موسیقی در ادامه این بیانیه یادآوری کرده که جعل و تحریف این اثر به عنوان یک اثر هنری می‌بایست تحت پیگرد قانونی قرار گیرد:

«سرود ملی “ای ایران” مورد وثوق قاطبه مردم ایران بوده و میلیون‌ها نفر از ایرانیان در سراسر گیتی با آن خاطره دارند و نسبت به آن عشق می‌ورزند و لذا تحریف و جایگزینی هر کلام دیگری بر روی آن آهنگ به نوعی جعل و تحریف یک ترانه ملی و خاطره‌انگیز است و نه تنها احساسات میلیون‌ها ایرانی را جریحه‌دار خواهد کرد بلکه پیگرد قانونی خواهد داشت.»

گلنوش خالقی، دختر روح‌الله خالقی نیز با انتشار بیانیه‌ای از همه ایرانیان خواسته است به اقدام آستان قدس رضوی در تحریف اثر ماندگار پدرش اعتراض کنند.

پیش از انقلاب خوانندگان شناخته‌شده‌ای مانند غلامحسین بنان و اسفندیار قره‌باغی سرود «ای ایران» را به‌صورت تک‌خوانی هم اجرا کرده بودند. در سال‌های نخست پس از انقلاب بهمن ۵۷، این سرود برای مدت کوتاهی به‌عنوان «سرود ملی» از رادیو و تلویزیون ایران پخش می‌شد، اما با تسلط گرایش‌های ضد ملی‌گرایی، این سرود هم چند سالی از رسانه‌های داخلی حذف شد تا سال‌های دهه ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰ که به مناسبت‌های مختلف تاریخی آن را شنیدیم.

سرود «ای ایران» با صدای بنان

منبع:رادیو زمانه

صادق هدایت و دکترمظفّربقائی،علی میرفطروس

فوریه 21st, 2019

اشاره:

زندگی و عقایدصادق هدایت هنوز درتار وُ پودِ راز وُ رمزهای فراوانی مفقود یا مغفول است چنانکه گفته می شودکه او هیچ عنایتی به مسائل سیاسی-اجتماعی زمانش نداشته است!.این نظر-امّا-بابرخی ازنامه ها و نوشته های هدایت  سازگارنیست.ازاین گذشته،بسیاری ازنامه های هدایت  دلبستگیِ عمیق وی به دکترمظفّربقائی را آشکار می کنند که می توانند نمایندهء بُعدِ تازه و ناشناخته ای از اندیشه ها و فعّالیّت های هدایت باشند. 

نویسندۀ شریف و صدیق،علی اکبرسعیدی سیرجانی، با«سی و چندسال آشنائی نزدیک و معاشرت مداوم بادکتربقائی»،ضمن اشاره به فضیلت اخلاقیِ بقائی می گوید:«بقائی باهمۀ وجودش ازشکنجه گران نفرت داشت تاآنجاکه موضوع درس اخلاقش[دردانشگاه] را هم منحصربه تاریخچۀ شکنجه کرده بود»[i].                     سعیدی سیرجانی درمقدمۀ«افسانه ها»نیزکه آنرا«به توصیۀ استاداخلاق خویش،دکترمظفربقائی کرمانی»سروده بود،باردیگرضمن ستایش ازدکتربقائی تأکید می کند:«باآشنایی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبت ِ دست ِکم هفته ای یک بار،به من این حق را می دهد که او[دکترمظفربقائی] را از اخلاقی ترین رجال سیاسی روزگارمان بدانم»[ii].

بااینحال،دشمنیِ آشتی ناپذیرِ دکتربقائی با حزب توده،چنان سرنوشتی برای وی رقم زد که سرانجام-مانندخلیل ملکی- در«حمّام فینِ حزب توده!»رَگ زده شد.

بااین مقدّمه و باتوجه به وسواسِ حیرت انگیزِصادق هدایت در معاشرت باافراد،پرسش اینست که دوستی هدایت با دکترمظفّربقائی برای چه؟یاچگونه بود؟.

مقالهء زیر می کوشدتاازخلال نامه های هدایت به این پرسش پاسخ دهد.این مقاله از چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»استخراج شده است.

                 ***

…درآن زمان،کافه فردوس( درخیابان استانبول)یکی از«پاتوق»های  صادق هدایت بودکه بقائی نیز-گاه- درآن ها حضور می یافت[iii].رواج کافه نشینی و بازتاب زندگی شهری درادبیّات داستانی آن دوران،نشانۀ رونق شهرنشینی،تجدّد و نمایندۀپیدایش طبقۀ نوینی درجامعه بود و بی تردید،هدایت یکی ازنمایندگان و پیشگامان این نوع ادبیّات بودهمچنانکه درعصرصفوی نیزقهوه خانه ها محل تجمّع شاعران و پیشه وران آن عصربود[iv]. دکترمظفربقائی دراین باره می گوید:

-«با مرحوم صادق هدايت ما تقريباً در حدود سال 22 آشنا شديم، به وسيله يكی از دوستانم مرحوم علی اصغر سروش كه مترجم بود…برنامه مرحوم هدايت هم اين بود كه بعداز ظهر‌ها می آمد كافه فردوس می نشست، آنجا،دوستانش می آمدند دُورش و بعد، از آنجا راه می افتاد.اگر برنامه‌ای داشت كه خداحافظی می كرد و می رفت،وإلّا به قدم زدن توی خيابان‌ها و سركشی به مشروب فروشی ها و اينها… من هم هر وقت كه فرصتی داشتم می‌رفتم در اين برنامه‌ها شركت می‌كردم…» [v].

ازکم وکیف دوستی هدایت بابقائی اطلاع چندانی در  دست نیست،امّاباتوجه به وسواس شدیدهدایت در دوستی ها و پرهیز او از«رجّاله ها»به نظرمی رسدکه  صداقت،صمیمیّت و صراحتِ دکتربقائی  باعث دلبستگی و دوستی هدایت با وی بود.

«رجّاله ها»درنظرهدایت،«آدم های بی حیا،پُررو،گدامنش و معلومات فروش»[vi] بودند؛افرادِ غیرامینی که با وقاحت و مغالطه  در رسانه های وطنی«اِبرازِ فضل»می کردندو هدایت ازآنان بعنوان«فضله های فرهنگی»یادمی کرد.هدایت بانجابتی استثنائی و در انزوائی آگاهانه  از این جماعت  بیزار بود.ازاین گذشته،ایراندوستی،اعتقادبه تمامیّت ارضی ایران و مخالفت هدایت و بقائی باحزب توده و«فرقۀ دموکرات پیشه وری» دلایل دیگرِدوستیِ هدایت بابقائی بود[vii].گفتنی است که پس ازغائلۀ آذربایجان واعتراض و انزوای هدایت از«رفقا»،احسان طبری بانوشتن مقاله ای بنام«روشنفکر مأیوس»،موجب خشم هدایت گردیده بود[viii].

درسال1324بقائی درکنارتدریس دردانشگاه تهران،مدتی نیزدرآموزشگاه ایرانشناسی به کارمشغول شد.دراین آموزشگاه،زبان های باستانی،تاریخ و زبان ایران باستان،فرهنگ ایران باستان،باستانشناسی و زبانشناسی تدریس می شد و از جمله استادانِ آن،استادابراهیم پورداوود،دکترماهیارنوائی،دکترمحمدجوادمشکور ودکترمحمدمعین بودند.صادق هدایت نیزدرآن دوران به فرهنگ ایران باستان عشق می ورزید و به آموختن زبان و ترجمۀ برخی متون پهلوی  پرداخت[ix].بنابراین،علاقه به فرهنگ ایران باستان حلقۀ مشترکِ دیگری بودکه هدایت و بقائی را بهم  وصل می کرد.ازاین گذشته،وجودنوعی ناسیونالیسم ستیزنده و مهاجم درهدایت و بقائی نیز بر دوستی و رابطۀ آن دو  تأثیرداشت بااین تأکید که ناسیونالیسم مهاجم بقائی بیشتر،سیاسی و متوجۀ انگلیسی ها بودولی ناسیونالیسم هدایت-اساساً-فرهنگی بود و رنگی ضداسلامی و ضدعربی داشت.

 

صادق هدایت و دکترمظفّر بقائی

باچنان مشترکات اخلاقی،فکری و فرهنگی،اغراق آمیزنیست اگربگوئیم که صادق هدایت ازشیفتگان دکتربقائی بودبطوریکه برای شنیدن سخنرانی های آتشینش درمجلس:«هدایت برای حضوردرلُژ تماشاچیان ازاو[بقائی] بلیط می گرفت.یکی-دوبار هم که بقائی درمجلس بست نشسته بود،به دیدار اورفت وبرایش شیرینی وُ گُل بُرد»[x].

بقائی درنامۀ سرگشادۀ3اردیبهشت 1332به دکترمصدّق بایادآوری گفتگوی خصوصی شان درشهرِلاهه(هلند)می نویسد:

-«آن روز صحبتِ ماازنویسندگان و ادبای معاصربودو سخن- قهراً-به مرحوم صادق هدایت کشید…راجع به نبوغ ادبی و آثاراو توضیحاتی دادم و درآن زمینه خوب بخاطردارم که به جنابعالی عرض کردم درطول مبارزاتی که کرده ام،پاداش های بزرگی گرفته ام و دراثرتوجۀ مردم  به افتخارات زیادی نائل شده ام،ولی ازنظرشخصی و احساس خصوصی،بزرگ ترین افتخاری که نصیب من شد،این بودکه درهنگام استیضاح من ازدولت ساعد،مرحوم صادق هدایت،سه دفعه برای شنیدن استیضاح من درجلسهء مجلس حاضرشد.معنای این جمله را کسانی درک می کنند که افتخارشناسائی مرحوم هدایت را داشتند»[xi].

  بقائی در بارۀ این دوستی ها می گوید:

 -«صبح‌های جمعه یك عده از دوستانم می‌آمدند منزل ما،یك عده همراه مرحوم صادق هدایت. با او خیلی دوست شده بودیم…» [xii].

 دکترناتل خانلری دریادآوری آخرین شب اقامت خویش درتهران به سوی پاریس(1326)تأکیدمی کند:

 -«حتّی شب خداحافظی ِ من،هدایت درمهمانی منزل دکتربقائی حضورداشت…هدایت بادکتربقائی  دوستی می کرددرحالیکه جناح وجبهۀ بقائی بادوستان سابق او تفاوت زیادداشت»[xiii].

 جهانگیرتفضّلی،روزنامه نگارمعروف نیزکه بقول خودش:«باهمۀ آشنائی و دوستیِ12ساله باصادق[هدایت]درصفِ چندنفردوستان نزدیک اونبود» درذکر«دوستان خیلی نزدیک»و«معاشرینی که بیش ازهمه باصادق[هدایت]الفت داشتند»،ازدکتربقائی نیزیادمی کند[xiv].

سال های 1327-1329سال های پُرخروشِ سیاسی و طلیعۀ ملّی کردن صنعت نفت بود و دکتربقائی درآن سال ها ازچهره های بسیارمحبوب سیاسی برای طرح خواست های ملّی بشمارمی رفت.مسئلۀ نفت،ترورشاه در15بهمن 1327 ،گسترش نفوذ و فعالیّت های حزب توده و تدارک مجلس مؤسسان برای تغییرقانون اساسی مشروطیّت ازجمله رویدادهای مهم سیاسی آن دوران بود.بقائی ضمن استیضاح دولت ساعدمراغه ای درسال1328 و مخالفت باقراردادنفتی«گِس-گلشائیان»،درنامۀ سرگشاده ای از شاه نسبت به تغییرقانون اساسی- شدیداً-انتقاد کرده وبه او هشدارداده بودتا«نسبت به اطرافیان متملّق و مُغرضِ چاپلوسی که پدرش رااحاطه کرده و میان او و مردم  فاصله انداخته بودند،واکنون همان اشخاصِ بداندیش  دُورِ او را احاطه کرده اند،هوشیارباشد».[xv].به روایت ساعدمراغه ای:استیضاحی که باسخنرانی های آتشین بقائی،حائری زاده، و مکّی علیه قرارداد«گِس-گلشائیان» تنظیم شده بودقریب 20روز درمجلس  موردبحث و گفتگو و مجادله قرارگرفت[xvi].

باسخنرانی های دکتربقائی،حائری زاده و خصوصاً حسین مکّی،عُمرمجلس پانزدهم به سرآمد و لایحۀ پیشنهادی«گِس-گلشائیان»،نتوانست ازتصویب مجلس بگذرد [xvii].

م.فرزانه-یکی ازدوستان نزدیک هدایت-می گوید:

 -«هدایت درتدوین لایحۀ استیضاح بابقائی همکاری هائی داشته است» [xviii].

فرزانه -همچنین-ازقول سیروس ذکاء تأکیدمی کندکه پس ازسوء قصدبه محمدرضاشاه در15بهمن 1327،سخنرانی دکتربقائی درمجلس را صادق هدایت نوشته است[xix].

چنان «همکاری هائی»نشان می دهندکه- برخلاف باورهای رایج-هدایت درآن زمان نسبت به مسائل سیاسی جامعه حسّاس بود و به قدرِتوان خود برای تغییر و بهبودشرایط سیاسی  تلاش می کرد.هدایت دراشاره به همین موضوع ملّی درنامۀ 27فروردین 1328به دوست نزدیک خود،شهیدنورائی می نویسد: 

-«یک هفته است که استیضاح دکتربقائی شروع شده است و لیکن هنوز تمام نشده.[بقائی]خیلی سخت دولت[ساعد]رابه بادانتقادگرفته.خدا آخر وُ عاقبتش را به خیربگذراند!.مطالب قابل توجّهی موردبحث قرارگرفته»[xx].

درادامۀ استیضاح دولت ساعدتوسط بقائی،هدایت درنامۀ11اردیبهشت1328 یادآوری می کند:

 -«استیضاح دکتربقائی  ناتمام ماند و بعدهم به عنوان اعتراض حتّی ازمادۀ 109 نتوانست استفاده کند»[xxi].

به نظرمی رسدکه درماجرای کشف «اسنادخانۀ سِدان»نیزنقش صادق هدایت  بی تأثیرنبوده چراکه امیرحسین پاکروان-کارمندشرکت نفت ایران وانگلیس وعامل کشف آن اسناد-ازدوستان نزدیک هدایت بوده است.پاکروان پس ازمشورت باصادق هدایت و درحضورِوی،موضوع اسنادخانۀ سدان را بامظفربقائی مطرح کرده بود[xxii].

هدایت درنامۀ 7آبان 1328 می نویسد:

-«چندروزاست که گوش مان ازسر وُ صدای انتخابات   فارغ شده.حالا مشغول خواندن آراءهستند.دکتربقائی فعالیّت شدیدی نشان می دهد و تاحالا که مقدارکمی آراء خوانده شده،دومین وکیل تهران است.تابعدچه بشود!» [xxiii].

 هدایت دربسیاری ازنامه هایش به شهیدنورائی از رابطهء نزدیکش با دکتربقائی یادکرده،ازجمله،دراواخرسال1326:

 -«چندروزپیش  دکتربقائی را دیدم وشب را باهم گذراندیم»[xxiv].

 درنامۀ 1خرداد1327می نویسد:

دیشب بادکتربقائی بودم،گفت کاغذی ازشماداشته است.خانلری راهم گاه گُداری می بینم»[xxv].

 درنامۀ 20خرداد1327:

 -«…امّامطلبی که ممکن است به دردتان بخورداینکه دکتربقائی گفت درمجلس مشغول گذراندن قانونی است که ازاین به بعد،کتاب ها ازحق گمرکی  معاف بشود»[xxvi].

درنامۀ 14مرداد1327خطاب به شهیدنورائی می نویسد:

-«دیشب که کاغذهارسید،دکتربقائی هم اینجابود.خیلی عرض سلام رسانید.بعدهم رفتیم شمیران  هواخوری کردیم»[xxvii].

درنامۀ 13شهریور1327:

-«امروزبه سراغ بقائی می روم…» [xxviii].

درنامۀ 8آذر27به شهیدنورائی:

 -«دیشب خانلری درخانۀ دکتربقائی خداحافظی کرد و قراراست امروزصبح باهواپیمای سوئدی [به پاریس]حرکت کند»[xxix].

 درنامۀ 29دی 1327:

  -«دکتربقائی قصدمسافرت اصفهان را داشت،دیشب تصمیم گرفت که مراهم باخودش بَبَرَدوشبانه به خانۀ اورفتیم.صبحِ خیلی زودبه فرودگاه نزول اجلال کردیم و باتمام زد وُ بندهائی که کرد،بلآخره موفق به گرفتن بلیط رسمی نشد.مقداری سبیل چرب کرد و به زورچندوکیل وُ وزیر،پول بلیط راپرداخت،امّاچیزی که مُضحک شد،من ازپلّۀ هواپیماهم  بالا رفتم و بانهایت خجالت،ماراازهواپیما پائین آوردندوهمین.» [xxx].

دکتراحمدفردیدنیزدرنامه ای ازپاریس خطاب به دکتربقائی ضمن اعلام خبرخودکشی هدایت  یادآورمی شود:

هدایت نسبت به جنابعالی اعتقادخاصی داشت و میان ما،مکرّرذکرخیرِ سرکارمی شد…آنچه راکه مخصوصاًدرشخص سرکارمی ستود،یک نحو-به تعبیرخودش-حالت میستیک[عرفانی]شمابود… » [xxxi].

علاقۀ دکتربقائی به فرهنگ و ادبیّات پس از28مرداد32 ،تبعید و انزوای سیاسی وی نیزادامه داشت بطوریکه تشکیل جلسات فرهنگی و دعوت از شاعران،نویسندگان وهنرمندان معروف- مانندسعیدنفیسی،شجاع الدین شفا،محمدحسین شهریار،نادرنادرپور،سیمین بهبهانی،فروغ فرّخزادو مرضیّه- ازفعالیّت های دکتربقائی بود،جلساتی که –گاه- تاساعت 3بامداد ادامه می یافت[xxxii].باوجودعدم علاقه و ارادت  دکتربقائی به احمدفردید،اونیزدراین جلسات شرکت می کرد.[xxxiii].

یکی ازجنبه های مشترک شخصیّت بقائی وهدایت، طنزگوئیِ آمیخته به هجو وُ هزل بودکه به کلام آن دو  جلوه ای خاص می بخشید[xxxvi]،مثلاً،پس ازمخالفت بقائی و برخی احزاب  نسبت به حضورِ هوادارانِ حزب توده درمراسم بزرگداشت شهدای 30تیر و سپس برگزاری آن مراسم درمیدان فوزیه،بقائی درطنزی گزنده بنام«استدلال منطقی» دراین باره نوشت:

 -«…شایدمیدان فوزیه  گورستان پیشه وری است»!![xxxv].

و یاوقتی روزنامۀ شاهد توقیف شد و به جای آن،روزنامۀ عطّار منتشرگردید،بقائی درزیرکلیشۀ آن نوشت:

این روزنامه ارگان خریداران قند وُ شکر به قیمت بازارسیاه است[xxxvi].

جنبۀ طنزآمیزهدایت-امّا-درکتاب«البعثة الاسلامیّه إلی البلادالفرنجیّه»به اوج می رسد.هدایت- که کتاب«توپ مروارید»را ابتداء بانام مستعار«هادی صداقت» منتشرکرده بود- درپُشت عکسی به دکتربقائی،باطنزی شیرین چنین نوشته بود:

-الاستاذ هادی صداقت فی خیابان فردوسی

1329هجَرَی شَمَسَی

صادق هدایت در قصّه هایش -خصوصاًدر«حاجی آقا»و«کاروان اسلام (البعثة الاسلامیّة الی البلاد الافرنجیّة)» با هشیاری کم نظیری  نقاب ازچهرهء«زاهدان ریائی» برداشت و سال ها پیش از«انقلاب اسلامی» به عواقب شومِ استیلای سیاسی  آنان هشدارداده بود.دکترمظفربقائی نیزدرآغازقدرت گیری  آیت الله خمینی و درشرایط بسیاردشوارِ سیاسی –برخلافِ عموم رهبران جبههء ملّی و حزب توده– در دوسخنرانی( درآذر-دی ماه 1358) درمحل حزب زحمتکشان ملّت ایران ازجمله گفت:  

قسمتی ازحرف هائی که خواهم گفت درجوّ فعلیِ مملکت،کُفراست… ما25سال بار ِاین بهتان[ازپُشت خنجرزدن به نهضت ملّی]را بردوش خودکشیدیم،حالاهم به محض اینکه دهن بازکنیم،دوباره آن بهتان بصورت وحشتناک تری تجدیدمی شود… من بارأی دادن به این قانون اساسی  مخالف هستم…من باروح این قانون اساسی مخالف هستم،هرچنداسمش را جمهوری اسلامی گذاشته اندولی اسمی بی مسمّاست…اسم جمهوری اسلامی باواقعیّتی که ساخته وپرداخته اند هیچ مطابقت ندارد.دراین قانون[اساسی]بسیارچیزهای مبتذل هست… یکی ازاین ها،شورای نگهبان است…نتیجه این می شودکه مجلس بدون وجودشورای نگهبان،هیچ ارزش واثرقانونی ندارد…این قانون اساسی جمهوری اسلامی نیست بلکه قانون اساسی تئوکراسی است…امّامن به این قانون[اساسی]اعتقادندارم وبه چیزی که اعتقادندارم،رأی نمی دهم…این حکومت اوّل کاری که می کنددرقانون اساسی،شیروخورشیدرا دور می اندازد.لااله الّا الله عبارت محترمی است،عبارتِ مقدّسی است ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیروخورشید ترجیح نمی دهم ونخواهم داد...دربارۀ این موضوع[رفراندوم جمهوری اسلامی]برای اولین مرتبه درجلسۀ ماهیانۀ حزب[زحمتکشان]مخالفت خودم را بیان کردم واجازه ندادم که حزب ما آنراتأئیدکند… برای من مخالفت بااین قانون اساسی،موضوع اعتقاداست وبه این جهت،بهر صورت[باآن]،مخالف هستمدارم می بینم که چهاراسبه به طرف یک دیکتاتوری فجیعی داریدمی روید… »(37).

 

_________________________

پانویس ها:

[i]ـ فصلنامۀ ره آورد،شمارۀ31،آمریکا،پائیز1371،صص295-300.

[ii] ـ سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12

[iii] ـ دربارۀ پاتوق های صادق هدایت(ازشهریور1320-1329)نگاه کنیدبه مقالۀ یکی ازدوستان هدایت:دانائی برومند،مریم[به کوشش]،صادق هدایت دربوتۀ نقدونظر،نشربوم،تهران،1377،صص159-173

[iv]ـ برای آگاهی ازنقش قهوه خانه ها درعصرصفوی وحضورشاعران و پیشه وران در آن ها ،نگاه کنیدبه:میرفطروس،علی،تاریخ درادبیّات،چاپ دوم،نشرفرهنگ،کانادا،2008،صص98-157

[v] ـ بقائی،خاطرات،نشرعلم،تهران،1382،ص174

[vi] ـ بوف کور،چاپ چهارم،انتشارات امیرکبیر،تهران،1331،صص10،9 ،92،55،و99

[vii] ـ هدایت درنامۀ 2سپتامبر1947/11شهریور1325به شهیدنورائی ازنامۀ مفصّل خود«راجع به توده ای ها»و«کثافت کاری دموکرات ها»که «خیانت توده ای هاراتحت الشعاع گذاشته»یادمی کند.درنامۀ 27بهمن ماه1325(1947)درنامه به فریدون تولّلی نیزهدایت خشم خودازغائلۀ آذربایجان راچنین ابرازمی کند:

-«مطالب بسیارمفصل وعجیب است،ولی خیانت دو-سه جانبه بود و حالا توده ای ها خودشان راگُه مالی می کنندبرای اینکه اصل مطلب را بپوشند».نگاه کنیدبه:نامه های صادق هدایت،،گردآورنده محمدبهارلو،نشراوجا،تهران،1374،صص235و367

[viii] ـ نگاه کنیدبه:فرزانه،م، فرزانه،صادق هدایت درتارعنکبوت،نشرفروغ، آلمان،2004 ،صص106-107؛فرزانه،آشنائی باصادق هدایت،ج1،پاریس،1988،ص62-63

[ix] -ازجمله:ترجمۀ«گجسته ابالیش»،کارنامۀ اردشیربابکان،«یادگارجاماسب»«گزارش گمان شکن».این ترجمه هاموردتوجۀ استادابراهیم پورداوود قرارگرفته بودند.نگاه کنیدبه:مجلّۀ سخن،شمارۀ 6،خردادماه1324،ص419

[x] ـ کاتوزیان،محمدعلی همایون،صادق هدایت ازافسانه تاواقعیّت،ترجمۀ فیروزۀ مهاجر،چاپ دوم،1376،ص220   ؛خاطرات خلیل ملکی،مقدمۀ کاتوزیان،ص84

[xi] ـ نگاه کنیدبه:روزنامۀ شاهد،5اردیبهشت 1332

بقائی درنامۀ 5آوریل1984 به احمداحرار ازنامۀ صادق هدایت و وشعرستایش آمیزپژمان بختیاری خطاب به وی یادکرده وتأکیدنموده که «این نامه وشعر  باعث افتخارمن است».باسپاس فراوان ازدوست بزرگوارم احمداحرارکه این نامه را دراختیارم گذاشته اند.

[xii] ـ بقائی،پیشین،ص60

[xiii] -الهی،صدرالدین،نقدبی غش(مجموعه گفتگوهای دکترپرویزناتل خانلری باصدرالدین الهی،کالیفرنیا(آمریکا)،زمستان1385/2007،ص96

[xiv] ـ نامه های صادق هدایت،پیشین،ص367

[xv]ـ نگاه کنیدبه:مشروح مذاکرات مجلس،23فروردین تا17اردیبهشت1328،مکّی،استیضاح،انتشارات امیرکبیر،تهران،1357

[xvi] ـ خاطرات سیاسی ساعدمراغه ای،بکوشش باقرعاقلی،نشرنامک،تهران،1373،صص24-25

[xvii] ـ دراین باره نگاه کنیدبه:میرفطروس،پیشین،صص83-85

[xviii]ـ هدایت؛هشتاد ودونامه به حسن شهیدنورائی،بامقدمه وتوضیحات ناصرپاکدامن،نشرچشم انداز،پاریس،1379،ص239

[xix] ـ فرزانه،آشنائی باصادق هدایت،پیشین،ص199

[xx] ـ هشتاد و دونامه،پیشین ،ص171

[xxi] ـ همان،ص172

[xxii] ـ نگاه کنیدبه:آبادیان،ص120

[xxiii] ـ هشتاد و دونامه،پیشین ،ص186

[xxiv] ـ همان،ص213

[xxv]– همان،ص137

[xxvi]– همان،ص133

[xxvii]– همان،ص144

[xxviii] ـ همان،ص151

[xxix] ـ همان،ص160

[xxx]ـ همان،ص164،همچنین نگاه کنیدبه نامه های مندرج درصفحات147،149،151و156

[xxxi]ـ دستخط احمدفردید به تاریخ29/2/1330 :آبادیان،پیشین،ص371

[xxxii] ـ ظاهراً اینگونه جلسات ادبی  متأثّرازفعالیّت های پدربقائی-میرزاشهاب الدین- بود.درآن جلسات نیز شخصیّت های  برجستۀ ادبی وفرهنگی -مانندسعیدنفیسی،سیدحسن تقی زاده ودکترمحمودافشار-شرکت می کردند.نگاه کنیدبه:آبادیان،پیشین،ص57

[xxxiii] ـ دراین زمان،بقائی- به طنز-احمدفردیدرا«دکترهایدگر»می نامید نگاه کنیدبه نامۀ 10شهریور1336بقائی به دوستش،علی زُهری:آبادیان،پیشین،صص216-217.هدایت نیزبه احمدفردیدنظرمساعدومثبتی نداشت .نگاه کنیدبه نامه 2دسامبر1947/11شهریور1325خطاب به شهیدنورائی: نامه های صادق هدایت،پیشین،ص386

[xxxiv] ـ گفتگوی نگارنده باروزنامه نگارپیشکسوت،دکترصدرالدین الهی.همچنین نگاه کنیدبه:فرزانه،آشنائی…،پیشین،171

[xxxv] ـ روزنامۀ شاهد،شمارۀ746

[xxxvi] ـ دربارۀ طنزوطنزنویسی صادق هدایت نگاه کنیدبه:کاتوزیان،همایون،«طنزوطنزینه درآثارصادق هدایت»،مجلۀ ایران شناسی،بهار1375،صص80-91و تابستان1376،آمریکا،صص259-271؛کاتوزیان،هدایت ازافسانه…،ص249-260

[xxxvii] ـگفتگوی نگارنده باروزنامه نگارپیشکسوت دکترصدرالدین الهی.همچنین نگاه کنیدبه:فرزانه،آشنائی…، پیشین،ص171

37-آنکه گفت:نه!(وصیّت نامۀ سیاسی دکترمظفّربقائی)،آمریکا،1984،صص31، 41- 47 .چاپ های متعدّدی ازاین کتاب درایران وخارج ازکشورچاپ ومنتشرشده است که گاه آغشته به تغییر و تحریف است.نسخۀ مورداستفادۀ نگارنده،کتابی است که دکترمظفربقائی-شخصاً- آنرا برای دوست بزرگوارم، دکترمحمدحسن سالمی امضاء و اهداء کرده است.

 

 

دو شاعرِافغانی و ایرانی:از همزبانی تا همدلی!

فوریه 21st, 2019

اشاره:

غروب در نفسِ گرمِ جاده خواهم رفت 
     پياده آمده بودم ،پياده خواهم رفت 

مثنوی«بازگشت»سرودهء محمد کاظم کاظمی،شاعربرجستهء افغانی ،تب و تاب های شاعر در برودتِ مهاجرتی ناخواسته و سپس ضرورتِ«بازگشت»به سرزمین مادری اش را بیان می کند.این شعر بازتاب فراوانی در میان شاعران ایرانی و افغانی داشته است،پاسخ محمد علی بهمنی-غزلسرای نامی ایران -ازآن جمله است.

پاسخ بهمنی به کاظمی تبلورِ همزبانی ها و همدلی هائی  است که هماره میان شعر و شاعران ایران و افغانستان  وجودداشته است. 

 

نتیجه تصویری برای محمد کاظم کاظمی

مثنوی بازگشت،محمد کاظم کاظمی

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت 
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت 
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد 
و سفره ای که تهی بود بسته خواهد شد 
و در حوالی شبهای عيد همسايه 
صدای گريه نخواهی شنيد همسايه 
همان غريبه که قلک نداشت خواهد رفت 
و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گرديده 
منم که هر که مرا ديده در گذر ديده 
منم که نانی اگر داشتم از آجر بود 
و سفره ام که نبود از گرسنگی پر بود 
به هر چه آينه تصويری از شکست من است 
به سنگ سنگ بناها نشان دست من است 
اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم 
تمام مردم اين شهر می شناسندم 
من ايستادم اگر پشت آسمان خم شد 
نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد 
و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد 
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت 
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت 

چگونه باز نگردم که سنگرم آنجاست 
چگونه آه… مزار برادرم آنجاست 
چگونه باز نگردم که مسجد و محراب 
و تيغ منتظر بوسه بر سرم آنجاست 
اقامه بود و اذان بود آنچه اينجا بود 
قيام بستن وُ الله وُ اکبرم آنجاست 
شکسته بالی ام اينجا شکسته طاقت نيست 
کرانه ای که در آن خوب می پرم آنجاست 
مگير خُرده که يک پا و يک عصا دارم 
مگير خُرده که آن پای ديگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما 
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما 
من از سکوت شب سردتان خبر دارم 
شهيد داده ام از دردتان خبر دارم 
تو هم به سان من از يک ستاره سر ديدی 
پدر نديدی وُ خاکستر پدر ديدی 
تويی که کوچه غربت سپرده ای با من 
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من 
تو زخم ديدی اگر تازيانه من خوردم 
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرعِ ما دانه های جو هم داشت 
و چند بُتّهء مستوجب درو هم داشت 
اگر چه تلخ شد آرامش هميشهء تان 
اگر چه کودک من سنگ زد به شيشه تان 
اگر چه متهمِ جُرم مُستند بودم 
اگر چه لايق سنگينی لحد بودم 
دمِ سفر مپسنديد نا اميد مرا 
ولو دروغ، عزيزان بهل کنيد مرا!

تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت 
پياده آمده بودم پياده خواهم رفت 

به اين امام قسم چيز ديگری نبَرم 
به جز غبار حرَم چيز ديگری نبرم 
خدا زياد کند اجر دين و دنياتان 
و مستجاب شود باقی دعاهاتان 
هميشه قُلّک فرزندهاي تان پُر باد 
و نانِ دشمن تان هر که هست آجر باد! 
 

پاسخ محمدعلی بهمنی‌

به عمرِ مثنوی‌ات با تو زيستم‌، شاعر 
و سخت بدرقه‌ات را گريستم‌، شاعر
اگر چه در همه‌جا آسمان همين‌رنگ است‌- 
قبول می‌کنم‌، اينجا دل شما تنگ است‌ 
درنگ کن که دلم با تو همسفر شده‌است‌ 
سفر؟ نه‌، آه‌…دلم با تو دربه‌در شده‌است‌ 
تو ساده گفتی وُ من نيز ساده می‌گويم‌ 
پياده‌ام، و رفيقی پياده می‌جويم‌ 

طلسم غربت شاعر شکستنی است مگر؟ 
عزيز من‌! مگر اين سفره بستنی است دگر؟ 
تو وُ گرسنگی‌ات جاودانه‌ايد، عزيز! 
هميشه راوی اين تازيانه‌ايد، عزيز! 
صدای گریهء تو زير سقفِ من باقی است‌ 
فقط برای من وُ تو گريستن باقی است‌

چه فرق می‌کند اين بار در حوالی عيد 
تو خنده‌کردی وُ همسايه‌ای دگر گرييد 
چه کودکان که به تاراج رفت قُلّک شان‌ 
چه جامه‌ها که دريدند از عروسک شان‌ 
دوباره باغ‌ِ من وُ اين شکوفه‌های يتيم‌ 
و سفره‌ای که کريمانه می‌شود تقسيم‌

چگونه می‌شود ای همزبان‌! زبان را کُشت‌ 
سکوت کرد وُ به لب بُغض بی‌امان را کُشت‌ 
چگونه می‌شود آيا گلايه نيز نکرد 
که ميهمان به سرِ سفره ميزبان را کُشت‌ 
ميان گندم وُ جو فرق آنچنانی نيست‌ 
کسی به مزرعِ ما اعتبارِ نان را کُشت‌ 
هر آنچه ميوه در اين باغ‌، رايگان شما 
ولی عزيز من‌! اين فصل‌، باغبان را کُشت‌

ببخش‌، با همهء درد وُ داغ‌، می‌دانم‌ 
نمی‌توان به يکی ابر، آسمان را کُشت

هماناطق و انقلاب اسلامی

فوریه 20th, 2019

انتشارِکتابِ«سقوط بهشت»،سخنرانی و گفتگو بادکتررضاتقی زاده،مترجم

فوریه 12th, 2019

آمدنِ خمینی«برنامه‌ریزی»بود:عباس امیرانتظام

فوریه 12th, 2019

آمدن خمینی «برنامه‌ریزی» بود: ناگفته‌های انقلاب و دولت موقت از زبان عباس امیرانتظام / مصاحبه‌ای منتشرنشده

عباس امیرانتظام، معاون نخست‌وزیر و سخن‌گوی دولت موقت پس از انقلاب بهمن ۵۷ در ایران که سال‌ها به اتهام جاسوسی در زندان بود، روز ۲۱ تیر ۱۳۹۷ درگذشت. آقای امیرانتظام در زمان حیات خود با فیروزه رمضان‌زاده، روزنامه‌نگار همکار ‘مجله حقوق ما’ و ‘سازمان حقوق بشر ایران’ گفت‌وگویی انجام داده بود که به دلیل شرایط ایران و ممنوع‌المصاحبه بودن، درخواست کرد تا در زمان حیاتش منتشر نشود.

او گفت که به نظرش هدف انقلابیونی که از خارج آمده بودند، اعتلای ارزش‌هایی نبود که از آن دم می‌زدند، بلکه «آمدند تا اوضاع را به صورتی در بیاورند که امروز ملاحظه می‌کنید.» امیر انتظام گفت در حالی که مردم فکر می‌کردند آیت‌الله خمینی، پیامبر جدیدی است که از آسمان به زمین آمده، لیکن او بر این باور بود که همه‌چیز «برنامه‌ریزی» شده است.

او درباره برخی اعضای دولت موقت گفت: «ریش گذاشته‌اند و شلوارهای اتو نکرده، کفش‌های واکس نزده و لباس‌های اتو نکرده می‌پوشیدند و اسمشان هم وزیر بود، تا دو ماه قبل کراوات و ادکلن استفاده می‌کردند اما یک باره خود را عوض کردند آمدند شدند آنچه را که باید می‌شدند و بلایایی بر سر مردم ایران وارد کردند که نباید می‌کردند و امروز همه پشیمان شدند.»

امیرانتظام درباره اقدامات ابراهیم یزدی در همراهی با آقای خمینی و آوردن او به ایران، اظهار بی‌اطلاعی کرد و در جمله‌ای کوتاه، گفت: «حتما رسالتی و وظیفه‌ای داشته‌اند که یک مرتبه به پاریس می‌روند.»

متن کامل گفت‌وگو را که ماه ژوئیه سال ۲۰۱۵ انجام شده، در ذیل می‌خوانید.

 

آقای امیرانتطام! روزی که با همکاران‌تان دولت موقت را در دست گرفتید، کشور در چه شرایطی قرار داشت؟ اگر ممکن است، تصویری از شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آن زمان برای ما ترسیم کنید.

 

تصویری بسیار مبهم بود. من از دیدگاه خودم صحبت می‌کنم، چون آقایان با اعتقادات عمیقی که نسبت به تربیت اسلامی داشتند [و] اعتقادات خاص خودشان را داشتند، اما من با وجود اینکه مسلمان اثنی عشری هستم و شیعه، ولی با شک و تردید و ابهامات خاص خودم آن جریانات را در نظر می‌گرفتم.

به همین دلیل بسیار وضع آشفته بود و دولت، دولتی نپخته [بود] با عدم آمادگی نسبت به وقایع آن زمان و من بی‌اغراق می‌توانم بگویم تنها شخصی بودم که آمدن آن آقایان از خارج به داخل ایران برایم وضع خاصی داشت. من آن طور که همه نگاه می‌کردند نسبت به حوادث آن زمان نگاه نمی‌کردم.

من فکر می‌کردم که این آقایان با یک برنامه خاص برای تغییرات خاص و زیر ورو کردن احوال کشور به سر کار آمده بودند. شاید به این دلیل بود که فردی با تربیت مذهبی نبودم مسلمان و شیعه اثنی عشری بودم ولی با دیدگاه خودم نسبت به حوادث آن زمان نگاه می‌کردم و باور نداشتم. به همین دلیل وقتی با شرایط آن زمان به اوضاع نگاه می‌کردم باور ۹۹ درصد مردم را نداشتم و امروز بعد از گذشت نزدیک به ۴۰ سال ثابت شد که باور من درست بوده و آن آقایان نیامدند برای بالا بردن ارزشی که به آن معتقد بودند، آمدند اوضاع را به صورتی دربیاورند که امروز ملاحظه می‌کنید.

 

از نظر اقتصادی، اداری و سیاست خارجی ایران در آن زمان دارای چه مشکلاتی بود، وزارتخانه‌ها وقتی دولت را تحویل گرفتید در چه شرایطی قرار داشتند؟

 

در آن زمان ما از نظر اقتصادی اجتماعی، سیاسی و نیز تولید نفت حالت بسیار مبهمی داشتیم. جوّ آنچنان سنگین بود که هیچ کس جرات نمی‌کرد نظریات خود را برای کس دیگری بیان کند.شاید تنها کسی بودم که مخالف ۹۹ درصد جریان حوادث بودم، برخلاف دیگران که فرض می‌کردند از آسمان پیامبری به زمین آمده، من فکر می‌کردم آنچنان که الان مردم فکر می‌کنند، [نیست]. آن زمان مردم فکر می‌کردند که پیامبر جدیدی از آسمان به زمین آمده و این پیامبر جدید راه جدیدی برای زندگی و آینده مردم ایران تعیین خواهد کرد. در حالی که من باورم این بود که همه چیز برنامه‌ریزی شده و هم رسول و هم مردم که پذیرای این رسول بودند سراپا درخود گم شده بودند؛ چه افراد دانشگاهی و چه بی‌سواد کنار و چه آن‌ها که تصاویر پیامبر جدید را در ماه می‌دیدند. واقعا این طور نبود و مردم به راه راست هدایت نشدند.

 

دادگاه انقلاب در زمانی که دولت را تحویل گرفتید در چه شرایطی قرار داشت؟

 

بسیار بد، یعنی بد‌تر از این شاید در تاریخ انقلاب‌ها و جنبش‌ها وجود نداشت. مردم فکر می‌کردند رییس دادگاه و نماینده آن، نمایندهء خدا هستند. می‌گفتند گردن بزنید، زن‌ها را بگیرید، دختران را بگیرید، اقتصاد مملکت را زیر رو رو کنید، نفت را ندهید. تمام وضعی را که حاکم کردند وضعی بود که غیر قابل تصور و باور بود. من حتی جرات نمی‌کردم به نخست وزیر وقت که نزدیک‌ترین فرد به من بود بگویم آقا این طور که شما فکر می‌کنید نیست، چون جو ناسالم و بدی بود.

 

آقای خمینی در جایی دولت بازرگان را دولت شرعی و اسلامی اعلام کرد اما چرا بقای این دولت آن‌قدر کوتاه بود؟

 

من شخصا نشنیدم ولی عملاً ثابت کردند که عکس قضیه را باور دارند. یعنی اگر امکانش نبود سر همه ما را لب جوی گذاشته بودند. همه ما که البته نه، چون یک عده بودند که دست‌بسته اسیر آن‌ها بودند و با قلب و وجودشان هر چه ایشان می‌گفتند می‌پذیرفتند. بنابراین فرق است بین آنچه من به شما گفتم و این آقایان به عنوان استاد دانشگاه و تحصیل کرده مذهبی تا عمق در مذهب ذوب شده و فرو رفته گفته بودند.

 

علت استعفای دولت بازرگان به خاطر اعدام‌های روزهای نخست بود؟

 

یک نخست وزیر وقتی تصمیمی می‌گیرد تصمیم را با مسوولیت خود اجرا می‌کند وقتی اقای بازرگان به دیدار اقای برژنسکی، نماینده دولت امریکا برای مذاکرات الجزایر رفتند اقای خلخالی ایشان را زیر سوال بردند که چرا برای رفتن به این اجلاس از امام اجازه نگرفتی و ایشان هم به صراحت جواب دادند که «نخست وزیری که برای صحبت با یک دیپلمات و دیدار با او به گرفتن اجازه از رهبر احتیاج داشته باشد جایش لای جرز دیوار است» بعد از آن ایشان استعفای خود را تحویل دادند.

 

شما وقتی سخنگوی دولت بودید در بخش فکاهی و طنز مطبوعات از شما به عنوان کسی یاد می‌کردند که در پاسخ به سوالات خبرنگاران همیشه می‌گفتید چیزی نمی‌دانم یا کسی چیزی به من نگفته است.

 

بله! کاملا صحیح است. برای اینکه آن زمان جو طوری بود که من اگر این طور می‌فهمیدم که باید مطالب را بگویم مطالب به صورت مسخره‌ای تظاهر پیدا می‌کرد. چون کسانی که در مقابل دوربین نشسته‌اند ریش گذاشتند و شلوارهای اتو نکرده، کفش‌های واکس نزده و لباس‌های اتو نکرده می‌پوشیدند و اسمشان هم وزیر بود، تا دو ماه قبل کراوات و ادکلن استفاده می‌کردند اما یک باره خود را عوض کردند آمدند شدند آنچه را که باید می‌شدند و بلایایی بر سر مردم ایران وارد کردند که نباید می‌کردند و امروز همه پشیمان شدند. چه آن‌ها که مردند قبل از مردن از مردم ایران عذر خواهی کردند و چه آن‌ها که زنده‌اند از کار خود پشیمان شده‌اند.

من واقعیت را دیده بودم. فهمیده بودم آنچه بر سر ملت ایران می‌آید یک ضایعه جبران ناپذیری ست و هیچ‌کس نمی‌فهمد، همه چشم‌ها و گوش‌ها بسته بود.

 

شما اولین کسی بودید که لایحه انحلال مجلس خبرگان را صادر کردید.

 

بله! من اولین کسی بودم که لایحه انحلال مجلس خبرگان را دادم. برای اینکه این‌ها آمدند یک باره قانون اساسی را زیرپا گذاشتند و خبرگان به جنگ قانون اساسی آمد. آمدند قانون نوشته‌شده دولت را تغییر دهند آن‌ها فقط مذهب را می‌شناختند نه قانون. به همین دلیل مجلس خبرگان را عوض کردم. آمدم اعتراض کردم. هیات دولت ایران به اتفاق آرا نظریات من را قبول کرد که این قانون نباید از طریق مجلس خبرگان عوض شود و بایستی ازطریق مجلس موسسان عوض می‌شد.

 

شما در خاطرات خود نوشته‌اید که بخش اداره ۸ ساواک (اطلاعات خارجی) تامین جانی شده بودند. در مجموع بخش اداره هشتم ساواک تامین جانی گرفتند و جزو اعدامی‌ها نبودند؟

 

زمانی که من سرپرست نخست وزیری هم بودم به من اطلاع دادند که عده زیادی از کارمندان اداره هشتم ساواک ریختند آنجا. من از آن‌ها خواهش کردم که بیایند آمفی تئا‌تر، خانم‌ها و اقایان اداره هشت اطلاعات گفتند محل تزریق زندگی ما از این اداره بود چون این اداره را بستند ما بیکار شدیم و مصیبت‌های بزرگی سر ما آمد. من بلافاصله به اطلاع اقای نخست‌وزیر رساندم. اقای نخست‌وزیر ترتیب این کار را دادند که افراد کارمند اداره هشتم ساواک بیایند و کارهای خودشان را انجام دهند. از جمله تیمسار سپهبد مقدم که نمی‌دانم دقیقا ریاست این اداره را داشتند یا نداشتند، آمدند یک سری مدارک محرمانه خود را به من دادند و من آن‌ها را به اطلاع آقای نخست‌وزیر رساندم. حالا چه اتفاقی بین مذاکرات خصوصی آقای نخست‌وزیر و اداره هشتم ساواک اتفاق افتاد، من هیچ اطلاعی ندارم.

 

در رابطه با موضوع بازداشت محمدرضا سعادتی، از اعضای مجاهدین خلق، و ملاقات وی با کاردار سفارت شوروی چه توضیحی دارید؟

 

روز دوم و سومی که من در نخست‌وزیری به عنوان اداره کننده نخست‌وزیری بودم، به من تلفن شد که شخصی به نام عبدالعلی که نام پسر بازرگان است، با یک افسر روسی در میدان ۲۵ شهریور می‌خواهد در ساعت ۵ بعد از ظهر تماس بگیرد، اسم آن فرد روس را هم نگفتند.

من به آقای بازرگان گفتم. ایشان نگران شد از اسم عبدالعلی؛ و به من گفت مساله را تعقیب کن و دستور بده توقیفش کنند. شنیدم که شعبان جعفری یا‌‌ همان شعبان بی‌مخ‌‌ همان جاهل معروف دوران انقلاب مامور دستگیری شد. دستور نخست وزیر را پیاده کردم. رفتند آن آقا را همراه فرد دیگری به نام سعادتی به‌اضافه دستگاه دوربینی که قرار بود به ایشان بدهد، توقیف کردند و آوردند به من نشان ندادند و گفتند ما آن فرد را گرفتیم. من به اطلاع نخست‌وزیر رساندم. بعد اقای سعادتی را در محلی بردند تا بعد آن اتفاقات که شاهدش بودید اتفاق افتاد.

 

آیا بالاخره سعادتی با کاردار سفارت شوروی ملاقات کرد؟

 

نمی‌دانم! ولی می‌دانم با فردی روس ملاقات کرد و ابزار و وسایلی در اختیارش گذاشته بود. آن ابزار چه بود؟ چرا دراختیارش گذاشته شده بود؟ و طبق چه قراری این وضع به وجود آمده بود؟ هیچ چیز نمی‌دانم.

 

در شهریور ۱۳۵۷ چند ماه قبل از ورود امام خمینی به ایران، روزنامه‌های سراسری برای نخستین بار عکس خمینی را منتشر می‌کنند، ابراهیم یزدی برای دیدن خمینی به فرانسه رفت، در مورد این مسایل چه نظری دارید؟

 

یک برنامه‌ای از قبل ریخته شده بود و ملت ساده‌دل و خدا پرست ایران با توجه به شکل لباسی که رهبر این حرکت پوشیده بود و پیشانی همه مردم ایران را به خاک رسانده بود و همه زمین را سجده می‌کردند که خدا این فرد را بعد از پیغمبر اسلام به زمین رسانده و عکسش را در کره ماه گذاشته است.

من در مورد اقدامات اقای دکتر ابراهیم یزدی هیچ آگاهی ندارم. حتماً رسالتی و وظیفه‌ای داشته‌اند که یک مرتبه به پاریس می‌روند. این رشته‌کار سال ۵۷ ایران پیچیده‌ترین عملی ست که در جهان سیاست واقع شده است. بنابراین به این سادگی‌ها نمی‌توان در این مورد قضاوت کرد.

 

از شورای انقلاب بگویید! قبل از تاسیس آیا برنامه‌ریزی وجود داشت که چه کار باید بکنند؟ مشکلات کجا بود؟

 

توجه داشته باشید که من هیچ وقت عضو هیات اجرایی شورای انقلاب نبودم و به همین دلیل هیچ چیز از مذاکرات آقایان در درون شورا نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آقای موسوی اردبیلی از طرف شورای انقلاب خواستند که من با شورای انقلاب تماس بگیرم و از طریق شورای انقلاب از آقای سالیوان و اقای استمپل درباره موضوعی که من در جریانش نبودم و فقط واسطه تماس گرفتن بودم، خبر بگیرم. بنابراین آقای بازرگان و سالیوان که سفیر امریکا در ایران بودند، خودشان با هم در تماس بودند.

 

به نقل از:منبع: سازمان حقوق بشر ایران

کیمیایِ شعور،جهانگیرصداقت فر

فوریه 11th, 2019
هماره، 
       ما 
         تنها به «فروپاشی» اندیشه کردیم؛
گویا که 
«ساختن»
            خود دشخواریِ همّت بود.
و دریغا 
       که تا هنوز در نیافتیم
ابزارِ تدبیر
نه خمپاره‌ی تخریب بود وُ
                         نه خنجرِ خون ریزِ انتقام؛
و تبرزینِ تمکین نیز
دستاویزی به آهنگِ گریز-
                       از بارِ تعهّد می‌‌نمود.
رهکارِ واقعه، امّا
جُستنِ اکسیری ست 
که ویرانگرِ جهل را 
                   تا شعورِ تحوّل به کمال آرَد.
***
یقین کن
      که ز آه واره‌ی هیهات هم،
هرگز
    ابری بر نمی خیزد از آن دست
که بر صحاریِ عطشان   
                      بارانِ رحمت ببارَد!
                          ***                    
تیبوران- ۱۰ فوریه ۲۰۱۹

شبِ محمودِ خوشنام

فوریه 10th, 2019

 

به پاس زحمات بی دریغ محمود خوشنام در خدمت به موسیقی معاصر ایران، بنیاد ژاله اصفهانی و انجمن سخن لندن، با همکاری انستبتو خاورمیانه لندن، “شب محمود خوشنام” برگذار می کنند. این برنامه روز شنبه ۲۳ فوریه ۲۰۱۹ از ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر در سالن برونئی گالری اجرا خواهد شد.
در این برنامه آقایان ایرج جنتی عطائی و فرنوش بهزاد و خانم سپیده رئیس سادات سخنرانی کرده و همچنین خانم سپیده رئیس سادات با سه تار و صدای دلنشین، آقای مجید کاظمی با نواختن گیتار وخواندن آهنگهای پاپ و آقای پیمان حیدریان با نواختن آهنگهای خاطره انگیز با سنتور، هنر نمائی خواهند کرد. 
پیام هایی نیز از بزرگان شعر و موسیقی پخش خواهد شد.
برای خرید بلیط می توانید مستقیما به لینک زیر مراجعه کنید.
https://www.eventbrite.co.uk/
شما هم چنین می توانید برای انجمن سخن لندن و یا بنیاد ژاله اصفهانی ایمیل بفرستید و تقاضای رزرو بلیط کنید و بهای آن را هنگام ورود به سالن بپردازید. 
ایمیل انجمن سخن لندن: [email protected] 
ایمیل بنیاد ژاله اصفهانی : [email protected]
ورودیه: ۱۰£
دانشجویان:۵£
آدرس:

Brunei Gallery
SOAS
Russell Square
London, WC1H 0XG