ملیحه تیرهگل، شاعر و پژوهشگر ادبیات تبعید در آمریکا درگذشت. «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» مجموعهای در ۱۴ مجلد و در ۸ هزار صفحه درباره تاریخ ادبیات تبعید آخرین اثری است که از این پژوهشگر به جای مانده و نشر آفتاب آن را منشتر کرده است. مجموعه حاضر درباره ملیحه تیرهگل خرداد ۹۷ تهیه و در زمانه منتشر شده بود. اکنون یک بار دیگر به مناسبت درگذشت آن زنده یاد بازنشر میشود. ملیحه تیرهگل که تحصیلات خود را در رشته تربیت معلم به پایان رسانده بود، از سال ۱۳۶۳ در آمریکا زندگی میکرد.
ملیحه تیرهگل: شاعر و پژوهشگر ادبی
مقدمهای بر: ادبیات فارسی در تبعید (۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵) نوشته او، از آثار پژوهشی ماندگار در زمینه ادبیات غیررسمی ایران است. تیرهگل این پژوهشها را ادامه داد و اکنون حاصل آن کتابیست در ۱۴ مجلد. میگوید:
«از نیمههای سال ۲۰۰۳ یعنی از زمانی که از کار در هفته نامه “ایرانشهر” (از انتشارات شرکت کتاب در لسآنجلس) کناره گرفتم و به شهر سنت لوئیس از ایالت میزوری منتقل شدم، تا ۲۷ فوریه ۲۰۱۸ درگیر تدوین مجموعهای بودهام که پس از کلنجار بسیار با خودم، نامش را گذاشتم “روایتی از ادبیات فارسی در تبعید”. البته، در درازنای این پانزده سال، وقفههای کوتاه مدتی در کار رخ داد، اما هفت سال آخر آن، یعنی از هفت سال پیش تاکنون، یک بند روی آن کار کردم، من در این هفت سال به قول معروف در دنیا را رو به خود بستم، نه میهمانی نه سلمانی نه رفت و آمدی حتا به حیاط خانه که در بهارانِ این شهر بسیار زیبا میشود. فقط نوشتم و خط زدم و نوشتم و ذخیره کردم و نوشتم و نوشتم. اما پس از حدود هشت هزار صفحه، دیدم هنوز نکتههای بسیاری ناگفته مانده؛ نویسندگان بسیاری از قلم کتاب افتادهاند؛ و من، که توانم به آخر رسیده بود، گفتم جز این که بگویم کتاب را تمام کردهام، چه خاک دیگری میتوانم به سرم بریزم. پس غروب روز ۲۷ فوریهی ۲۰۱۸ بود که هر چهارده جلد را گذاشتم روی یک دیسک و دادم به اردشیر، عزیز عطائی، همسرم، گرافیستِ همهی کتابهایم، و گفتم من نقطهی پایان را بر این مجموعه گذاشتم. بقیهاش با تو.»
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس:
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس. در این عکس: در کنار شهریار مندنیپور
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس. در این عکس: در کنار پرتو نوریعلا، مجید روشنگر، مهرنوش مزارعی و خسرو دوامی
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس. در این عکس: در کنار شمس لنگرودی
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس. در این عکس: در کنار رضا براهنی و مجید نفیسی
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس. در این عکس: در کنار شمس لنگرودی و مجید روشنگر
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس. در این عکس: در کنار پرتو نوریعلا، مجید روشنگر، مهرنوش مزارعی و خسرو دوامی
ملیحه تیرهگل در «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» ابتدا به انقلابات اجتماعی راه میبرد، که سپس در جلد دوم به انقلاب بهمن ۵۷ برسد. جنگ ایران و عراق، قتلهای زنجیرهای، جنبش اصلاحات، جنبش دانشجویی و زنان و جنبش کارگری، از بزنگاههای تاریخی است که تیرهگل تحول ذهنی و پیدایش آثار ادبی را در سایه آنها بررسی میکند. جلد چهارم این مجموعه به «شناسنامه» فکری نویسندگان و هنرمندان ایرانی و تأثیراتی که از نحلههای فکری مانند مدرنیسم و پست مدرنیسم پذیرفتهاند اختصاص دارد. کانون نویسندگان ایران، جنبشهای سیاسی در تبعید، نقد و نظر سیاسی، و ادبیات زندان و مسأله دادخواست و اثرگذاری آن بر آثار ادبی در جلدهای بعدی بررسی میشود. فصلی هم به نویسندگان درگذشته تبعیدی ایرانی اختصاص یافته است. سرانجام بررسی نمونههایی از رمانها و داستانهای بلند و کوتاه و اشعاری که نویسندگان و شاعران تبعیدی پدید آوردهاند، تصویری از ادبیات خلاق در تبعید در گستره تاریخ چند دهه گذشته را فراروی خوانندگان و پژوهشگران این شاخه ادبی قرار میدهد.
نسبم خاکسار، نویسنده سرشناس تبعیدی درباره پژوهشگری ملیحه تیرهگل میگوید:
«اگر همین کتاب “مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید” را از ملیحه تیره گل که سال ۱۹۹۸ منتشر کرده است در نظر بگیریم و نه بسیاری از مقالهها و نقدها و جستارهای او را در این باره، گفتن از این که ملیحه تیره گل منتقد و پژوهشگری است دقیق و هوشمند در بررسی ادبیات فارسی، سخنی است درست درباره او. کتاب ادبیات فارسی در تبعید که هیجده سال ادبیات داستانی و شعری ما را در تبعید تا آنجائی که نویسنده به آنها دسترسی داشته، بررسی و معرفی میکند، به یمن دقت نظر و نقدهای سنجیده نویسنده، مرتبه و ارج کتابی مرجع و دایره المعارفی مورد اعتماد برای دوستداران شناختن ادبیات فارسی در تبعید را پیدا کرده است. شنیدن این خبر که ملیحه تیره گل در ادامه این کار، کتاب بزرگی را در ۱۴ جلد به پایان رسانده، من را چون یکی از خوانندگان این نوع کارها بسیار شاد کرد. مشتاقم هرچه زودتر این کتاب منتشر شود. بر این باورم که کار بزرگ او در معرفی و ثبت ادبیات ما در تبعید کاری است ماندگار در تاریخ ادبیات ما. پایدار باد جان آگاهش.»
برای نکوداشت تلاش ملیحه تیرهگل در عرصه ادبیات تبعید در صفحاتی که در ادامه از پی هم میآیند، با نظرات گروهی از نویسندگان و شاعران و پژوهشگران درباره ملیحه تیرهگل آشنا میشوید:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
آفتابهدار ناصرالدین شاه
روایت فلانالسلطنه از تاریخچۀ خانوادگیاش
خاطرات شاهدانِ قتل ناصرالدین شاه : تیرِ رضا و تدبیر اتابک
ضمن تشکر از لطف شما و فرصتی که در اختیار من گذاشتید، در صورت امکان تاریخ تولد و مختصری از تاریخچۀ خانواده و خاندانتان را بفرمایید.
بنده در واقع متولد سوم اسفند سال 1299 در کوچه دردار تهران و تنها فرزند خانواده هستم. آن زمان که اصلاً شناسنامه در ایران معمول نبود. بعدها که شناسنامه یا همان سجلاحوال معمول و اجباری شد، مرحوم پدرم که از رجال مبرز ملی بودند و نمیخواستند خدای نکرده در آینده خود یا تنها فرزندشان منتسب به کودتای رضاخان و سیاست استعماری انگلیس شوند، تاریخ تولد من را هم اول فروردین 1300 خورشیدی گرفتند و برای همین جشن تولدم هم همیشه همزمان با عید باستانی نوروز بوده، که همین هم باعث افتخار من است.
البته خاندان فلانالسلطنه که مستغنیالوصفند ولی مختصراً درخصوص اینکه چرا لقب ما فلانالسلطنه شده، تا جایی که من از بزرگان خاندان شنیدهام به این صورت بوده که در زمان احمدشاه قاجار، لسانالدوله که رییس کتابخانۀ سلطنتی و در سابق معلم احمد شاه بودند به میرزا احمدخان پدربزرگ مرحوم من اصرار داشتند که، بیا تا لقبی هم برای تو بگیرم.
گرچه ایشان از ابتدا هم به القاب عقیدهای نداشتند، اما تسلیم زبان چربونرم ]میرزا علی[ لسانالدوله شدند و گفتند مانعی ندارد، اگر اصرار دارید برای لقب جلالالسلطنه اقدام کنید. بعد گویا مرحوم لسان گفته بودند به هر حال باید مبلغی به شاه و درباریان هم پرداخت کرد، که باز پدربزرگ مرحومم با اکراه موافقت کرده و حتی گفته بودند حالا که این احمد ]شاه[ علاف گندم انبارهایش را فروخته و مواجبش را هم از انگلیسیها گرفته و خرج کرده و فقط معطل این چندرغاز من است، ببر این را هم بهش بده و بگو پسر! اقلاً این پول حلال است و لقبفروشی شرف دارد به احتکار گندم و جیرهخواری انگلیس. این پول را هم فقط برای این به تو میدهم که شاید دست از این اعمال زشتت برداری و دیگر کاری نکنی که استخوانهای شاه شهید در قبر این همه از دستت بلرزد! زمانی هم که طومار لقب را برای ایشان آوردند، بدون نگاه کردن به آن و با بیاعتنایی تمام داخل گنجۀ هزار بیشه انداخته بودند.
مدتی بعد مرحوم پدرم که در آن زمان کودک بودند، از سر شیطنت روی آن طومار نقاشی زشتی کشیده بودند و مرحوم مادربزرگم عصمتالسادات بعد از تنبیه مبسوط ایشان تازه متوجه شده بودند که لقب اعطایی به جای جلالالسلطنه فلانالسلطنه است. بعد هم که مرحوم میرزا احمدخان در این خصوص به لسانالسلطنه گله کرده بودند، ایشان گفته بودند، حتماً اشتباه شده و اگر طومار را بدهید فوراً تعویض و اصلاحش میکنم، که متاسفانه به دلیل همان نقاشیهای مرحوم پدرم دیگر امکانپذیر نبود. بعد هم مرحوم لسان به مزاح اضافه کرده بودند، فلانی! اینقدر فلانی، فلانی کردی که لقبت هم فلانالسلطنه شد!
توضیح اینکه گویا مرحوم میرزا احمدخان در هنگام اشاره به خودشان و دیگران عادت داشتند از لفظ فلانی استفاده کند. حال آیا این اشتباه در متن فرمان از سهلانگاری یا احیاناً شیطنت مرحوم لسان ناشی شده بود یا حسادتهایی که درباریان به جایگاه اجتماعی پدربزرگم داشتند، یا سیاست استعماری انگلیس که همواره مانع از مطرح شدن رجال ملی بود، حقیقتاً نمیدانم. حتی شنیدم در دربار مدتی سر زبانها انداخته بودند و تا به هم میرسیدند به شوخی میگفتند، فلانِ فلانالسطنه به ]…[! که البته معلوم بود درباری که اینقبیل مسخرهبازیهای لوس و زننده در آن رایج باشد دوامی پیدا نمیکند و دیر یا زود بساطش جمع میشود، که صد البته همین طور هم شد.
زمانی هم در جایی خواندم که مرحوم لسان استاد مسلم جعل مخطوطات بوده، همان جا به ذهنم رسید که شاید آن فرمان هم جعلی بوده. افسوس که به هر حال دیگر نسخهای از آن در دست نیست که بتوان بررسیاش کرد.
هر چه بود شیطنت نابجای پدرم باعث ماندن این لقب در خاندان ما شد و در زمان رضاشاه هم که القاب منسوخ و اخذ سجلاحوال اجباری شد، مرحوم پدرم میرزا علیاکبرخان، با عنایت به همان سابقه، فامیل فلانی را برگزیدند. روانشان شاد!
همین جا تا یادم نرفته این را هم بگویم که در زمان ناصرالدینشاه، که مرحوم میرزا احمدخان پدربزرگم ارادت و علاقۀ خاصی به ایشان داشتند و تا روز آخر با عنوان شاه شهید از ایشان یاد میکردند، پدربزرگم جزو عمله خلوت و ندیمان شخصی شاه و بسیار به او نزدیک و در سفر و حضر همراهش بودند و متقابلاً شاه هم که این رشادت و ازجانگذشتگی پدربزرگم را میدیدند به او علاقۀ بسیاری داشتند و حتی از پدرم شنیدم که به حدی مورد وثوق شاه بودند که آفتابهدار شخص شاه شده بودند و تنها کسی بودند که در وقت قضای حاجت اجازه داشتند به شاه نزدیک شوند و آفتابه را به دستش برسانند.
داستانش هم از این قرار است که در سال آخر سلطنت سلطان صاحب قران، روزی که شاه قصد قضای حاجت داشته و گویا آفتابهدارش هم بازیگوشی کرده و پی کاری رفته و در محل حاضر نبوده و درباریانِ دیگر هم جرئت نزدیک شدن به شاه را نداشتند، او با موقعشناسی و جسارت خاصی که داشت فوراً آفتابهای را پیدا کرده و خدمت شاه برده. از قضا شاه که معمولاً دچار یبوست مزاج هم بوده، آن روز خیلی زود و آسان کارش را میکند و همین را به فال نیک گرفته و از خوشیمنی پدرم و اثر قدم او دانسته، همان جا فیالفور آفتابهدار قبلی را خلع و مرحوم پدربزرگم را به این مقام عالی منصوب میکنند. شاید این موضوع امروز برای جوانهایی مانند شما مضحک به نظر برسد، اما در آن زمان که لولهکشی آب وجود نداشت، منصبی بسیار مهم و مثلاً در حد رییس تشریفات کنونی وزارت خارجه بود.
واقعاً آفتابهداری چنین کار مهمی بود؟
– بله! شما ببینید وقتی آفتابهدار مسجد شاه این قدر مهم بوده که نامش در ادبیات و فرهنگ ما ماندگار شده، آفتابهدار خود شاه دیگر چه جایگاهی داشته! آفتابهدار باید شخصی مودب و خوشسخن میبود که میتوانست وقتی شاه در بیتالخلا گیر میکرد و مزاجش کار نمیکرد، سرش را گرم کند و از عصبی شدنش که طبعاً بیشتر باعث بند آمدن کار میشد جلوگیری کند. همچنین باید ادعیۀ خاص جهت دعا برای حفظ سلامت شاه را میدانست و حسب حال میخواند. حتی باید قدری از علم طبابت هم سررشته میداشت و در صورت لزوم بواسیر شاه را که گاه بیرون میافتاد با کمال دقت و ظرافت و در عین ادب و رعایت جایگاه شاه جا میانداخت. همچنین باید میدانست که در هر فصلی آبِ آفتابه باید دارای چه درجه حرارتی باشد، یا مثلاً شاه که علاقۀ خاصی به آب جاجرود داشت و برای آشامیدن تنها از این آب استفاده میکرد، ترجیح میداد که طهارت گرفتنش هم با همین آب باشد، و پدربزرگم تنها کسی بود که برخلاف دیگر درباریان که با آوردن قدری آب گلآلود به جای آب جاجرود، شاه را فریب می دادند، با کمال صداقت، هر روز شخصاً با هر زحمتی که بود آب جاجرود را تهیه میکردند و به دست شاه میرساندند.
اعتماد و وثوق شاه به پدربزرگم تا جایی رسید که حتی از ایشان خواسته بود روزانه گزارش کامل اخبار دارالخلافه و دربار را روی تکه کاغذ کوچکی نوشته و دور دستۀ آفتابه لوله کرده، دور از چشم دیگران به دستش برساند که همان جا مطالعه کرده و در چاه مستراح معدوم کند. به این ترتیب شاه با این شگرد که بیشباهت به فیلمهای جاسوسی امروز نیست، هر روز از معضلات و مسائل پشت پرده مطلع میشد و درباریان هرچه سعی میکردند نمیتوانستند منبع این اخبار را پیدا کنند.
یک بار در همان اواخر عمر، یا دقیقتر بگویم یک روز پیش از مرگش به درباریان گفته بود، درد و بلای این احمدک مفنگی توی سر همهتان بخورد! به خدا آبی که این توی آفتابه به ما میرساند، از آبی که شما پدرسوختهها سر سفره میآورید بهتر است! به خدا اگر زنده بودم او را جای این خائنالسلطان، منظورش ] میرزا علیاصغر خان[ امینالسلطان بود، میگذارم که ببینید مثل میرزا تقیخان، منظورش امیرکبیر بود، چه نظم و نسقی به این مملکت میدهد! (لبخند بلیغی زدند.) افسوس که شاه زنده نماند تا به این آرزویش جامۀ عمل بپوشاند وگرنه و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد! (اینجا بلافاصله چهرهشان متأثر شد و این تغییر حالت چنان ناگهانی بود که افسوس خوردم چرا نمیتوان در قالب کلمات آن را ثبت کرد. فقط نوشتم که به یادگار بماند.).
چندی پیش فراز کوتاهی از کتاب در دست انتشار خود «میراث خواران خدا» در فیسبوک منتشر کردم که اشارهای داشتم به اشو زرتشت و ابداع خدای یگانۀ او. بانوی گرامی دکتر میترا مقبوله، نویسنده، پژوهشگر و عرفان شناس نامدار کشورمان به نقدِ نظرم پرداختند که من هم متنی در پاسخ ایشان نوشتم. در اینجا هر سه متن را یک جا برای دوستداران مبادلات فکری منتشر میکنم. ه.م
به باور من، اگر اشو زرتشت خدای یگانه را جایگزین خدایان «حرفه ای» نکرده بود، بشریت با فهم و درک و شعور رو به رشد خود، آرام آرام از دست خدایان حرفه ای، مانند خدای مسئول باد و باران، سلامتی و بیماری، باروری و نازائی، جنگ و صلح، عشق و محبت و غیره رها میشدند و واژه و مفهوم خدا، نیز خود به خود با برطرف شدن نیاز انسانها به خدایان حرفهای از میان میرفت.
خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد!
خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختی های انسان است!
پاسخ دکترمیترا مقبوله
سرکار آقای معین زاده گرامی, میزان ارادت شخصی من به شما و اهمیتی که برای کوشش خستگی ناپذیرتان در خنثی نمودن زهر کشنده ای که قشرگرایان نادان مذهبی در شاهرگ بشریت تزریق کرده اند نیازی به یادآوری چندین باره ندارد, و بسیار خرسندم که بزودی کتابی نوین در این راستا از خامه آن بزرگوار به دست خردورزان خواهد رسید. اما شوربختانه نکته بسیار نگران کننده ای در تجزیه و تحلیل کلی سرکار از ماهیت و تاریخ ادیان وجود دارد که به عنوان یک روانشناس عرفانی, جامعه شناس, و پژوهشگر تاریخ ادیان ناچار از برملا نمودن آن می باشم. نکته انحرافی در تجزیه و تحلیل شما و بسیاری دیگر از اندیشمندان مانند روانشاد شجاع الدین شفا اینست که از همان دوگانگی مرگبار ذهنی “دیو و فرشته” , “شر و خیر” , “سیاه و سپید”, “تاریکی و نور” و “ناپاکی و پاکی” ریشه می گیرد که نمیتواند این خصوصیات دوگانه را در همه پدیده ها و همه انسانها یکجا ببیند, و با فرافکنی همه خوبی ها و پاکی ها به یک فرد یا قوم یا دین و مرام, و فرافکنی همه پلیدی ها و ناپاکی ها به فرد و قوم و دین و مرام دیگری, موجب شنیع ترین جنایات تاریخ بشری گشته است. شگفت اینجاست که سرکارعالی در تلاش شرافتمندانه خود برای مبارزه با تیره دلان و تاریک اندیشان مذهبی در واقع همان ذهنیت دوگماتیک و زیان آور قشرگرایان دوگانه بین مذهبی را ناخواسته و ناآگاهانه تقویت و ترویج می نمایید! امیدوارم با بیطرفی کامل این بیانات کتاب نوین تان را ارزیابی کنید و میزان دوگانگی ذهنی و فرافکنی بی پایه و اساس این بیانیه را بسنجید: “خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد! خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختیهای انسان است!”
دوست عزیز, آیا این دوگانه انگاشتن “ادیان سامی و ادیان آریایی” و فرافکنی همه پلیدی ها و بدبختی های انسان بر”سه دین به اصطلاح یکتاپرست ” سامی که هیچ پایه و اساسی در واقعیت ندارد دردی از ملت فلاکت زده ما دوا میکند یا آنکه همان ذهنیت دوگانه بین اختناق آور و خانمان برانداز و ضد دموکراسی را که همواره مانع رشد خلاقیت و آزادی است در میان ما ایرانیان رواج میدهد؟ آیا موبد خونخوار زرتشتی کرتیر که در سنگ نبشته خود مفتخرانه از جنایات هولناکی که بر علیه اقلیت های دینی و دگراندیشان مرتکب شده سخن می گوید, از ادیان سامی الهام گرفته بود؟! آیا همین جنایات و سرکوبگری ها و چپاول های این موبدان زرتشتی در زمان ساسانیان نبود که بزرگترین عامل شکست ملت سربلندی مانند ایرانیان به دست اعراب بدوی و پذیرفتن اسلام گشت؟! (خواهشمندم نگویید ایرانیان صرفا به زور شمشیر اسلام را پذیرفتند, اگر چنین بود پس از هزاران سال زور و ستم و تغییر دین اجباری, امروز حتی یک یهودی نباید وجود میداشت!) آیا آن کاهنان چند خدایی آریایی/یونانی که جام شوکران بر سقراط و آزاداندیشانی مانند او خوراندند, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته بودند؟! آیا نازیهای آلمانی که پیرو خدایان بدوی توتانیک بودند و بیشرمانه ترین و بیرحمانه ترین کشت وکشتار تاریخ بشری را موجب گشتند, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته بودند؟! آیا ژوزف استالین قصاب خدانشناس روسیه کومونیست و خمل روژ دیکتاتور ضد دین کامبوج که میلیونها نفر را فجیعانه قتل عام کرد, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته بودند؟! آیا گاوپرستان هندی/آریایی که در زمان ما بشدت به سرکوبی و کشت و کشتار مسلمانان هند کمر گماشته اند, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته اند؟! دریغ از قلم شیوای شماست که به چنین دوگانه بینی و فرافکنی های اسف بار اغشته باشد و این واقعیت های تاریخی را نادیده بیانگارد. وقت ان رسیده که دریابیم این دین و مذهب نیست که از انسان ها دیو و دد میسازد, بلکه این دیو پنهان در درون انسانهای رشد نیافته است که از دین و مذهب و فلسفه و آیین و حتی از علم و دانش حربه ای برای اعمال دیومنشانه و فاجعه آفرین میسازد. نگاهی به آثار حیات بخش و مملو از شفقت و خرافه زدایی عرفای یهودی, اسلامی, مسیحی, بودایی, و غیره بیاندازید تا درستی این نکته بر شما بروشنی آشکار گردد. از قول حافظ:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
میدانم که یادآوری این نکات را با همان آزادمنشی و تعالی روحی که در شما سراغ دارم خواهید پذیرفت و پیشاپیش از شما بابت ایجاد امکان این تبادل نظر سپاسگزارم. دستتان را میبوسم و برای آن سرور گرامی و خانواده محترم و یاران اندیشمندتان آرزوی پیروزی و سلامت کامل دارم.
دوستدار همیشگی شما, دکتر میترا مقبوله
پاسخ هوشنگ معین زاده
سرکار خانم دکتر میترا مقبوله گرامی
با سپاس از توجه مهرآمیز شما بانوی فرهیخته، در پاسخ به تذکراتی که فرمودهاید، یادآور میشوم که قصد من «بیان یک واقعیت تاریخی بود، که آن را بدون جانبداری از این و آن و یا حب و بغض از این و آن» ارائه کردهام. من، دوگانگی ذهنی ندارم و فرافکنی بیپایه و اساس هم نکردهام. زیرا دوگانه انگاشتن، «ادیان سامی» و «ادیان آریائي» را درست نمیدانم، که اسناد و مدارک تاریخی به روشنی به ما میگوید: ما «ادیان آریائی نداریم». و اصولاً چنین پنداری که در مقابل ادیان سامی، ادیان آریائي هم وجود دارد، یک برداشت نادرست است، با این همه در این نوشته برای روشن شدن موضوع به اختصار به آن میپردازم:
اگر بخواهیم سرگذشت تاریخی باور و اعتقادات ایمانی مردم را به دقت مورد بررسی قرار دهیم، ناچاریم از نظر تاریخی، سیر طبیعی آن را به دو دوره تقسیم کنیم:
۱– دوره پیش از زرتشت. ۲– دوره بعد از زرتشت.
این تقسیم بندی به این دلیل لازم است که تا پیش از زرتشت و ابداع خدای یگانهٔ او، ما در هیچ کجای دنیا، دین و مذهب، پیغمبر و رسول و نبی نداشتیم، مهمتر از همه اینکه خدایان موجود در آن زمان هم که تعدادشان سر به آسمان میزد، با هیچ بشری در ارتباط نبودند، چه رسد به اینکه بخواهند پیغمبر انتخاب و مبعوث کنند و دین و مذهب بر پا سازند.
با ابداع خدای یگانهٔ زرتشت بود که اقوام مختلف به فکر افتادند تا باورهای ایمانی خود را ساماندهی کنند، و بر حسب برداشتهای فکری اقوامشان با پیدایش خدای یگانه، دوران یکتاپرستی خود را یر و سامان دهند. و یکی از این اقوام هم قوم یهود بود. قومی که پس از آزادی از اسارت بابل، تحت تاثیر خدای یگانهٔ زرتشت، دست به بازسازی اعتقادات ایمانی خود زد و با تنظیم و تدوین تورات به آرامی خدای کوه سینا را که در زمان خروج یهودیان از مصر، توسط موسی به خدائي پذیرفته بودند، به خداوندگار عالم و آدم رساندند. پس از آن هم با سپردن این خدای ارتقاء مقام یافته:(خدای کوه سینا- خدای قوم یهودـ خدای عالم هستی)، به دو فرزند خلف خود مسیحیت و اسلام، خدای کوه سینا را به آفریدگار جهان هستی رساندند.
گفتنی است که قوم یهود بعد از یگانه کردن خدایان توسطه زرتشت، دانسته و یا نادانسته چند نماد ماندگار هم در اعتقادات مردم ابداع کردند.
الف: «دیدار و گفتوگو با خدا».
ب: «برگزیدگی توسط خدا به پیغمبری».
پ: «بر پائي دین و مذهب به نام خدا».
ت: «نازل کردن کتاب راهنمای زندگی از جانب خدا»
در اینجا ممکن است اشارهای به «مانی» و برگزیدگی او به پیامبری بشود، که تبار آریائي داشت. باید گفت: مانی زاده شده و تربیت یافتهٔ بین النهرین مرکز رشد و نمو انبیاء یهود بود، لذا تحت تاثیر و پیروئي از آنان خود را پیامبر نامید که ربطی به آریائي بودن دین او ندارد.
این مطلب را هم باید اضافه کرد که در شرق که اقوام آریائي هم از ساکنین شرق محسوب میشوند، پیغمبر و یا پیامبری سابقه نداشت. بینشورانی مانند زرتشت، بودا، تائو(لائوتسه)، کنفوسیوس و غیره بودند که راه و روش زندگی را به مردمان خود میآموختند. کاری هم به دنیای دیگر نداشتند. چون باوری به زندگی پس از مرگ نداشتند که بخواهند مانند اقوام سامی به آن بپردازند. از اینرو در شرق دین و مذهب وجود نداشت، و هیچ یک از آئينگذاران شرق هم کاری به کار خدا نداشتند.
واقعیت امر این است که من خلاف نظر دکتر میترا مقبوله که میپندارید، فرافکنی میکنم و گناه مشکل خدا را به گردن ادیان سامی میاندازم، مقصر اصلی را در این امر خاص، اشو زرتشت، بینشور بزرگ ایران میدانم و به صراحت هم نوشتهام: «اگر اشو زرتشت خدای یگانه را ابداع نکرده بود، امروز ما با موهومی به نام خدا سر و کار نداشتیم».
چرا که ارتباط این گونهای که ما پیروان ادیان ابراهیمی (یهودی و مسیحی و مسلمان» با خدا داریم، از زمانی شروع شد که اشو زرتشت خدایان متعدد را به یک خدا تبدیل کرد. پس از آن بود که قوم یهود توانست با متوسل شدن به یک خدای مقتدر و همه فن حریف، دست به برگزیدگی و انتخاب پیغمبران و انبیاء قوم خود زد، دین سازی و مذهب بازی را رواج داد. زیرا تنها یک خدای یگانه میتوانست پیغمبر انتخاب کند تا به اسمش دین و مذهب برپا سازند. وگرنه هر یک از پدیدههای طبیعت که خدای خاص خود را داشت، میباید پیغمبر مربوط به حرفهٔ خود را داشته باشند، مانند پیغمبر خدای آب و دین او، پیغمبر خدای باد و دین او، پیغمبر خدای عشق و زاد و ولد، جنگ و صلح، زمین و آسمان و خورشید و غیره و دینهای آنان، الی آخر ….
اما اینکه در زمان ساسانیان موبدانی مانند کرتیر چه فجایعی را مرتکب شدهاند، من هم با دکتر میترا مقبوله هم باور هستم. و گفتنی است که رسمیت دادن به آئين زرتشت به عنوان آئين رسمی سلسله ساسانی که داستان جداگانه ای دارد، خود خطائي بس بزرگ بود که بیشتر هم جنبه سیاسی داشت تا جنبهٔ آئینی. بخصوص اینکه که زرتشت پیغمبر نبود و هیچ دینی را هم پایه گذاری نکرده بود. چنانکه در دو سلسله بزرگ هخامنشی و اشکانی که هر دو از پیروان آئين زرتشت بودند، سخنی از دین و مذهب در میان نبود و مردمان در زندگی خود از آئين زرتشت پیروی میکردند، که آئین زیست و زندگی بود. همچنانکه آئين مهر، آئين زروان، آئین بودا، آئين تائو، آئین کنفوسیوس و غیر هم آئين یا شیوهٔ درست زندگی کردن مردمان بودند، و ارتباطی با دین و مذهب نداشتند.
این را هم به یاد داشته باشیم که بینشوران شرق، کاری به آئين زندگی پس از مرگ و رستگاری در دنیای آخرت نداشتند و تعلیم هم ندادهاند، که آن را هم سامیان ابداع کرده اند.
در واقع کشت و کشتار موبدانی مانند کرتیر هم در اثر پایه گذاری خدای یگانهای بوده که زرتشت ابداع کرده بود. داستان کشتار دگر اندیشان هم که پیروان مانی باشند، در تأئید نظر من است. ما این گونه کشتارها را نه تنها در ایران عهد ساسانی، بلکه در اوایل قرن سیزدهم نیز در اروپا (فرانسه) داشتیم که توسط پاپ اینوسنت سوم علیه کاتارها که آنها هم از پیروان مانی محسوب میشدند، انجام گرفت که به مراتب از کشتار کرتیر خشونت بارتر بود. همچنانکه کشتار زندیقان توسط مسلمانان در طول زمان جهانگشائی آنها. ماهمین امر را در زمان اخناتون فرعون مصر که خدای یگانه «آتون» را تبلیغ میکرد، خواندهایم.
در پایان لازم به یادآوری است که خدای یگانهٔ زرتشت برخلاف برداشتهای نادرست از آن، هیچ سنخیتی با خدائي ندارد که امروزه به عنوان خداوندگار عالم و آدم و پروردگار جهان هستی، توسط ادیان توحیدی تبلیغ میشود. خدای یگانه زرتشت بر خلاف خدای سامیان نه دست دارد و نه پا، نه سخن میگوید و نه کتاب مینویسد، نه به تخت می نشیند و نه بخشنده است، کریم و رحیم و…هم نیست. پیغمبر و نبی هم ندارد و دین و مذهب هم بر پا نکرده است.
اهورامزدای زرتشت، نه جان میدهد و نه جان میستاند. بهشت و دوزخ هم ندارد که با حوریان و غلمانش به پیروانش پاداش و با آتش و تازیانه منکرانش را عذاب بدهد.
برای شناخت خدای زرتشت بایستی تنها نوشتههای مانده از او«گاتا»ها را خواند و دریافت که خدای زرتشت چیست و چگونه است. و اگر خدای یگانهٔ او را با دادههای علمی امروزه بسنجیم، به درستی در مییابیم که دیدگاه این بینشور گرانقدر در هزاران سال پیش چقدر با آگاهیهای امروز بشر همخوانی دارد.
و، نتیجه اینکه خدای یگانه زرتشت هیچ ربطی به خدای یکتائي که ادیان توحیدی آن را تبلیغ میکنند، ندارد.
در اینجا، من هم صمیمانه از بانو دکتر میترا مقبوله عزیز، نویسنده، پژوهشگر و عرفان شناس نامدار کشورمان سپاسگزاری میکنم که مرا به این تبادل نظر کشاندند تا پیش از چاپ پنجمین کتابم در بارهٔ خدا، اندکی بیشتر در بارهٔ این موهوم سخن بگویم.
پاریس دوازدهم اردیبهشت ماه ۱۳۹۹
هوشنگ معین زاده
نقد دوم بانو دکتر میترا مقبوله
دوست گرامی آقای هوشنگ معین زاده, از مهر شما در بررسی و پاسخ به نقدی که پیرامون نوشتارتان در فیسبوک نگاشته بودم, بسیار سپاسگزارم. به باور من, چنین تبادل افکار دوستانه و صادقانه و در عین حال انتقادی, ارزش والایی در گسترش آزاداندیشی و خردورزی درمیان ما ایرانیان دارد. خوشحالم که دیدگاه شخصی خودتان را درقبال مقایسه ادیان آریایی و سامی برای همگان روشن ساخته اید, و با شناخت نزدیکی که از خلق و خوی انسانی و پرمهر و شفقت شما دارم, بیانات شما را مبنی بر عدم قصد هیچگونه فرافکنی در نوشتارتان را می پذیرم. ولی شوربختانه آنچه که خوانندگان کتاب شما از این نحوه بیان و نوشتار سرکار عالی برداشت خواهند نمود, چیزی جز دوگانه بینی و فرافکنی مهلک نخواهد بود.
در پاسخ خود چنین مرقوم فرموده اید: “قصد من بیان یک واقعیت تاریخی بود، که آن را بدون جانبداری از این و آن و یا حب و بغض از این و ان ارائه کرده ام.” چنانکه در بالا تایید شد, در عدم حب و بغض از جانب شما شکی نیست, اما در اینکه آیا مطالبی که نگاشته اید از واقعیت تاریخی برخوردار می باشند, جای بسی کنکاش و تامل و تردید موجوداست. در نقد نخستین, واقعیت این بیانیه شما را که فرموده اید: “خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختیهای انسان است!”زیر سوال بردم و با ارائه مدارک و شواهد و نمونه های انکار ناپذیر, عدم واقعیت این مدعا را ناظر بودیم. سرکار عالی نیز در پاسخ خود به نقد من کوچکترین اعتراضی به این مدارک و شواهد ننموده اید و نبابراین چنین باید استنباط کنیم که صحت این مدارک و شواهد را که واقعیت نوشتارتان را رد میکنند, کاملا پذیرفته اید. اما درشگفتم که چرا بجای کلنجار رفتن با مفاد کتاب تان و تصمیم در تغییر آن بخشهایی از نوشتارتان که فاقد واقعیت میباشند, در پاسخ به نقد من, اقدام به ارائه مطالبی جنبی فرموده اید درمورد تاریخ باور و اعتقادات مردم در دوره پیش از زرتشت و دوره بعد از زرتشت, که نه تنها چندان ارتباطی با موضوع نقد بنده ندارند, بلکه شوربختانه باز هم از هیچ واقعیت تاریخی و اعتبار پژوهشی برخوردار نمی باشند. بیایید باهم به بررسی کوتاهی از نکات جدیدی که عنوان نموده اید بپردازیم:
فرموده اید که: “تا پیش از زرتشت و ابداع خدای یگانهٔ او، ما در هیچ کجای دنیا، دین و مذهب، پیغمبر و رسول و نبی نداشتیم، مهمتر از همه اینکه خدایان موجود در آن زمان هم که تعدادشان سر به آسمان میزد، با هیچ بشری در ارتباط نبودند، چه رسد به اینکه بخواهند پیغمبر انتخاب و مبعوث کنند و دین و مذهب بر پا سازند.” متاسفانه در تک تک جملات این بیانیه اشکالات اساسی وجود دارند که واقعیت ان را بکلی مردود میسازند:
۱- هیچگونه منبع موثقی در اینکه زرتشت در چه زمانی میزیسته دردست نیست, و قابل قبول ترین زمان از دید پژوهشگران زمانی میان ۱۵۰۰ تا ۶۰۰ سال قبل از میلاد میباشد (رجوع کنید به انسیکلوپدیای تاریخ باستان).
۲) خدای یگانه نه ابداع زرتشت است و نه ابداع پیامبران یهود, و نه چنانکه بسیاری باور دارند ابداع اخناتون فرعون مصر میباشد, بلکه برچسبی است که بر یک تجربه عرفانی از وحدت وجود یا وحدت هستی نهاده شده, و این تجربه عرفانی ابداع هیچ قوم و ملتی نیست بلکه از هنگامی که انسان به خودآگاهی نایل آمد دردسترس همه ابنای بشر بوده, اما بسیار اندک شمارند تعداد کسانی که تشنگی و طلب و توانایی و از خودگذشتگی لازم برای رسیدن به این تجربه عرفانی درونی را دارا باشند.
۳) برخلاف گفته سرکار, خدایان چندگانه دوره قدیم به کرات با انسانها درتماس بوده اند, کافی است نگاهی بیاندازید به داستان زیبای “اروس” خدای عشق و “آفرودیت” الهه زیبایی یونان باستان و رابطه آنها با “سایکی” دخترک زیبارویی که به همسری اروس درآمد و پس از طی مراحل بسیار دشواری از مقام انسانی به مرتبه الهیت برگزیده شد, و یا داستان معروف شاهزاده ای بنام “ارجونا” و یکی از خدایان هندی بنام “کریشنا” که در کتاب مقدس هندویان “باگواد گیتا” آمده است, و نمونه های بیشمار دیگر.
درمورد نحوه و چگونگی ارتباط میان یهودیان و زرتشت, اختلاف نظرهای فاحشی وجود دارد و هرگونه ادعایی در اینمورد فاقد اعتبار علمی و پژوهشی است. درمقابل ادعای شما که یهودیان ایده خدای یکتا را از زرتشت آموختند, برخی برانند که زرتشت یکتاپرستی را از بنی اسراییل آموخت و شواهد بسیار جالبی در این راستا بدست آمده است: زرتشت به باور زرتشتیان زاده بلخ بود و در بلخ نیز وفات یافت, و بلخ نخستین جایی است که یهودیان پس از شکست از سناخریب آشوری و بخت النصر بابلی ( حدود سال ۷۰۰ تا ۵۶۰ پیش از میلاد), توسط این دو پادشاه از سرزمین اسراییل رانده شده و به این مکان کوچ داده شدند. برطبق روایات منابع اسلامی و تاریخ طبری, یرمیای پیامبر و یزقل پیامبر یهود هر دو به بلخ آورده شدند, و طبری همچنین از پیامبر یهودی مرموزی بنام “سامی” یا “صمی”(؟) ساکن بلخ حکایت میکند که با زرتشت در بلخ گفتگو و بحث های دینی برگزار مینمود. درست در همین دوره است که بودیسم نیز در بلخ توسط دوتن از نخستین و معروفترین شاگردان بودا رواج مییابد. ناگفته نماند که نام “زرتشت” یا “زرا توشترا” که برخی آنرا به غلط “صاحب شتر زرد” قلمداد کرده اند, در واقع یک نام سریانی/آرامی/عبرانی است با معنای بینهایت زیباتر و برازنده تر “ستاره زرین” یا “ستاره پنهان” که بسیار درخور شخصیت والایی چون زرتشت میباشد! (یهودیان قشری نیز از اینکه نام موسی یک نام مصری است چندان دل خوشی ندارند و میکوشند آنرا به نحوی از انحا توجیه کنند!). درنوشتاری که سالیان پیش در فصلنامه وزین ره آورد انتشار یافت, به شباهتهای خارق العاده ای که میان بیانات آتشین یرمیای نبی پیامبر یهود برعلیه تبهکاری و فساد رهبران مذهبی یهود در آن دوره از یکسو, و بیانات آتشین زرتشت برعلیه کشیشان دغل باز چند خدایی ان دوره از سوی دیگر, وجود دارد که موجب گشته برخی یرمیای نبی و زرتشت را یک شخصیت واحد قلمداد کنند. از سوی دیگر, تاریخ طبری براساس منابعی دیگر گزارش میدهد که زرتشت ساکن اسراییل و یکی از شاگردان یرمیای نبی بوده که سرانجام در بلخ سکونت میگزیند, و بهمراه یکی از پیامبران یهود به نزد ویشتاسب پادشاه رفته و پس از ترجمه تعلیمات عبرانی ان نبی یهودی به زبان ویشتاسب, وی را متقاعد میسازد که به آیین راستین مغان که زرتشت پایه گزار آن بوده بگرود و زرتشتیگری را در مملکت خود رواج دهد. نوع دیگری از این داستان در انسیکلوپدیا ایرانیکا چنین آمده است که طبق گزارش دو نویسنده سریانی ساکن مرو و بصره, زرتشت در واقع یک عارف یهودی بنام “باروخ” و شاگرد یرمیای نبی بوده که تجربیات عرفانی بسیار شبیه به آنچه به زرتشت نسبت داده شد نه وی نیز نسبت داده اند.
اما همانند ادعای سرکار عالی, هیچکدام از این گزارشها نیز از اعتبار صد در صد تاریخی برخوردار نیست, و بنابراین باید از بیانات و ادعاهای قاطع در اینباره به شدت پرهیز کرد. در رد بیانیه های دیگر شما از قبیل اینکه “بینشوران شرق، کاری به آئین زندگی پس از مرگ و رستگاری در دنیای آخرت نداشتند و تعلیم هم نداده اند، که آن را هم سامیان ابداع کرده اند.” کافی است تذکر بدهم که در سراسر تورات هیچگونه اشاره ای به زندگی پس از مرگ نشده, و برعکس در آیین های غیر سامی هندویسم و بودیسم است که به تعایم بسیار گسترده ای در ایمورد برمیخوریم.
همچنین درمورد اینکه “دین و مذهب” چیست, “پیامبر” کیست, و “دیدار و گفت و گو با خدا”, “برگزیدگی توسط خدا”, و “نازل کردن کتاب از جانب خدا” چه معنایی دارد و آیا ابداع یهودیان سامی بوده, پژوهشگران تاریخ ادیان, بخصوص ان عده که با عوالم عرفانی کمی آشنایی دارند, بهیچ روی با شما دوست گرامی من همعقیده نیستند. اما بررسی این مباحث نیاز به یک رساله صد صفحه ای دارد. تنها درمورد سه “ادیان سامی و ابراهیمی” که بارها بها آنها اشاره نموده اید, لازم است خاطر نشان کنم که در تز دکترای خود به روشنی نشان داده ام که آیین یهود با آیین کنفوسوس بسیار شبیه تر است تا با آیین مسیحیت یا اسلام, و چندین پژوهشگر و جامعه شناس چینی تبار نیز بر این نکته تاکید ورزیده اند.
دست آخر اینکه, دوست خوب من, بسیار افسوس خوردم که پس از آنهمه برهان و مثال درباره فجایعی که پیروان ادیان غیر سامی و بیدینانی چون هیتلر و استالین بر سر بشریت آورده اند, فجایعی که هیچ چیز شبیه به ان را یهودیان هرگز مرتکب نگشته اند, با این وجود, شما باز هم تکرار فرموده اید که: “ارتباط این گونه ای که ما پیروان ادیان ابراهیمی (یهودی و مسیحی و مسلمان) با خدا داریم, از زمانی شروع شد که اشو زرتشت خدایان متعدد را به یک خدا تبدیل کرد. پس از آن بود که قوم یهود توانست با متوسل شدن به یک خدای مقتدر و همه فن حریف، دست به برگزیدگی و انتخاب پیغمبران و انبیاء قوم خود زد، و دین سازی و مذهب بازی را رواج داد.” حقیقتا بسیار جای تاسف است که انسان فرزانه ای چون شما همانند بیخردان نژادپرستی که هم اکنون در خیابان های آمریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهودستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی میزنند, شما دوست مهربان من نیز یکبار دیگر پافشاری کرده و همه فجایع تاریخ بشر را به یهودیان سامی نسبت داده اید!!! اینگونه بیانات نادرست که میتواند موجب برداشت های بسیار اسف باری از نوشتار شما گردد, برازنده فرد انساندوستی چون سرکار عالی نیست!
امیدوارم با آشنایی بیشتر با تاریخ ادیان و عرفان, به درک این واقعیت نایل گردید که هچگونه تفاوتی میان ادیان سامی و غیرسامی و میان” خدای زرتشت” و “خدای یهود” موجود نیست, بلکه تفاوت واقعی فقط میان قشرگرایان مذهبی و بیدینان مذهب ستیز از یکسو, و میان قشرگرایان مذهبی و کسانی که از عرفان بویی برده اند از سوی دیگر میباشد. از قول پیر بلخ جلال الدین مولانا:
اختلاف خلق از نام اوفتاد!
چون به معنا رفت, آرام اوفتاد
به امید تبادل نظرهای آتی با شما دوست بزرگوار و همقدمی هرچه بیشتر در راه جستجوی معنا … دکتر میترا مقبوله
پاسخ دوم هوشنگ معین زاده:
به دومین نقد سرکار دکتر میترا مقبوله
به نظر میرسد، داستان من و دوست ارجمندم، سرکار دکتر میترا مقبوله پژوهشگر گرامی دارد به درازا میکشد. بخصوص حالا که ایشان با نقد پر معنای خویش داستان مرا، همردیف داستان آدم و حوای خداوندگار عزّ و جلّ قرار داده است. درست مانند زمانی که حضرت باریتعالی، آدم و حوا را پس از یک گاز نا قابل به سیب کال باغ بهشت عدن خود، که به دست مبارکشان غرس کرده بود، بیرون انداخت. یعنی نور چشمان عزیزش را از مائدههای بهشت خود محروم کرد، به این دلیل که چرا تحت تاثیر آموزههای شیطنت آمیز شیطان رجیم، وسوسه شدند و خلاف دستور اکید او، سیب کذائی معرفت را میل کردند.
البته قضیه باریتعالی ما وقتی جالب میشود که میبینیم آدم و حوای مورد غضب قرار گرفته، در تبعیدگاه خشک و خالی خدای با حکمت ما، دنیایی میسازند که خود باریتعالی هم از شکوهمندی آن به حیرت میافتد. چرا که حتی در خواب خداگونهٔ خود هم چنان دنیای با شکوه و جلال ندیده بودند. فراموش هم نکنیم که همهٔ این ساختهها، هنر فرزندان آدم و حوا و دست پخت خود آنها بود. دراین مورد نه خدا عزّ و جلّ دخالتی داشت و نه یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر و نبی او. در کتب ارسالی او هم کوچکترین اشارهای به این همه هنرنمائيهائ فرزندان آدم نشده بود.
دوست عزیز من، سرکار دکتر مقبوله هم مانند خداوندگار عزّ و جلّ از اینکه من جسارت کرده و خلاف نظر ادیان توحیدی که سایه موهبت آمیز یکی از آنها که اسلام عزیز باشد، هزار و چهار صد سال بر سر ما ایرانیان گسترده است، نوشته بودم :
«اگر اشو زرتشت، صدها خدائی را که هر یک، یکی از پدیدههای طبیعت را به گونهٔ اختصاصی یا حرفهای خدائي میکردند، جمع نمیکرد و توی توبرهٔ گل و گشاد خدای یگانهٔ خود نمیریخت، قوم یهود نمیتوانست خود را قوم برگزیدهٔ «خدای یگانه» اعلام نماید! افرادی هم از این قوم جرأت نمیکردند که خود را پیغمبر و رسول و نبی خدا قلمداد کنند! کسانی که با ابداع دیدار و گفتگو با خدا و یا نمادهای او مانند آتش و دود و دم و فرشتگانی نظیر روح و القدس یا جبرئیل ارتباط بین خدا و انسان را باب و نهادینه نمایند! و سبب گردند که بشر نتواند با دانش و فهم و شعور خود، آشکار کند که آب و باد و باران و غیره، پدیدههای طبیعی هستند و برای ایجادشان نیازی به خدا ندارند! زاد و ولد هم یک امر طبیعی است و در بارداری زنان مانند بارداری سایر موجودات نیازی بوجود خدای باروری نیست! همینطور سایر پدیدهای طبیعی. بنابراین، به راحتی و بدون هیچ مشکلی میشد، بی نیازی به خدایان حرفهای را بر همگان روشن نمود، و اجاز نداد که جماعتی به بهانهٔ مفهوم خدا و نمایندگان جور وا جور او زندگی مردم را به تباهی بکشند. تا برسد به روزی که نام خدا از ذهن انسانها خارج گردد و به افسانهها بپیوندد. یعنی بیخدائي، جای خداپرستی و دنگ و فنگهائي که بنام او برپا ساختهاند، بگیرد. مردم هم برای ادامهٔ زندگی به جای دل بستن به کرم و رحمت غایب از نظری، به همت و خرد خود متکی باشند!.»
باری، این بود گناه «سیب»ی که من خلاف نظر یکی از پیروان پر و پا قرص ادیان توحیدی خوردم و باعث خشم و غضب ایشان قرار گرفتم.
از عجایب روزگار اینکه، این بانوی دانشمند، علاوه بر اینکه مرا از بهشت ادیان توحیدی بیرون انداخت، در سمت دادستان تفتیش عقاید الهی هم ادعانامهٔ عریض و طویلی برای من صادر و سرنوشت مرا به دست کرام الکاتبین سپرد تا پاسخگوی خوردن سیب مورد«تحریم»(۱)باشم. بعد هم با بی مهری دور از انتظار از ایشان، مرا«همانند بیخردان نژاپرستی که هم اکنون در خیابانهای امریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهود ستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی میزنند…»، قلمداد کردند. یادمان هم باشد، دلیل عمدهٔ ایشان هم فقط مطلب کوتاهی بود که من در فیسبوک نوشته بودم. برای داوری بهتر لازم میبینیم که نوشتهام را از نو بنویسم که در نگرش به دادخواست ایشان مورد ملاحظه قرار بگیرد:
سیب آلوده به گناهی که من خورده بودم:
«به باور من، اگر اشو زرتشت خدای یگانه را جایگزین خدایان «حرفه ای» نکرده بود، بشریت با فهم و درک و شعور رو به رشد خود، آرام آرام از دست خدایان حرفه ای، مانند خدای مسئول باد و باران، سلامتی و بیماری، باروری و نازائی، جنگ و صلح، عشق و محبت و غیره رها میشدند و واژه و مفهوم خدا، نیز خود به خود با برطرف شدن نیاز انسانها به خدایان حرفهای از میان میرفت.
خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد!
خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختیهای انسان است!» نقل از کتاب: میراث خواران خدا! نوشتهٔ: هوشنگ معین زاده (در دست انتشار)
***
در اینجا شاید لازم باشد که اهل خرد و اندیشه و خوانندگان فهیم را به داوری دعوت کرد که بدون ترس و واهمه از مجازات احتمالی باریتعالی بفرمایند: «کجای نوشتهٔ من نشاندهندٔ بیخردی و نژادپرستی من بوده؟» و«کجای نظر من، نمایانگر یهودی ستیزی من است؟». گناهانی که بانوی گرامی مرا به دلیل ارتکاب آنها مجرم دانستند و از بهشت موعود خود طرد نمودهاند».
در حالی که من در نوشتهٔ خود، اشارهٔ خاصی به دین یهود نکرده بودم، بلکه اشارهام به ادیان سامی بود که عبارت باشند از سه دین «یهودی، مسیحی و اسلام» . وقتی من سخن از دین یهود نکرده بودم، از کجای نوشتهٔ من دکتر مقبولهٔ گرامی این استنباط را کردهاند که من «همانند بیخردان نژاپرستی که در خیابانهای امریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهود ستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی می زنند…»!!؟ هستم!!؟
**
با این همه، نگاهی بیندازیم به نقد ایشان و پاسخمن به آنها. با این امید که بتوانیم از این تبادل نظر نتیجه بگیریم و ببینیم مشکل اساسی اهل نظر در کجاست؟
۱- ایشان بیانات مرا، مبنی بر عدم قصد هیچگونه فرافکنی را میپذیرند! ولی مینویسند « شوربختانه آنچه خوانندگان کتاب شما از این نحوهٔ بیان و نوشتاری سرکار عالی برداشت خواهند کرد، چیزی جز دوگانه بینی و فرافکنی مهلک نخواهد بود».
پاسخ: کتاب من هنوز چاپ نشده و من فقط فراز کوتاهی از آن را بیان کردهام و دلایل برداشتم را هم برای ایشان در پاسخ نقد نخستتشان دادهام. حال چگونه است که از جانب خوانندگان کتاب منتشر نشدهٔ من، مینویسند:«چیزی جز دوگانه بینی و فرافکنی مهلک نخواهد بود»!!؟
راستی چرا «مهلک»؟ فرض محال که محال نیست، فرض کنیم من دوگانه بین هستم! کجای این کار فرافکنی مهلک است؟ و اصلاً چرا مهلک!!؟
۲- در باره اینکه نوشتهام « قصد من بیان یک واقعیت تاریخی بود….»، ایشان از اینکه من به تفصیل به کشت و کشتار موبدان زرتشی و دیکتاتورهائي نظیر هیتلر و استالین و غیره نپرداختهام، به من ایراد گرفتهاند که چرا نظرم را تغییر نمیدهم! و به مطالب جنبی میپردازم. در حالی که من در حد لزوم پاسخ ایشان را داده بودم، بی آنکه به درازگوئي بپردازم.
بعد هم تقسیم بندی مرا به دو دورهٔ پیش از زرتشت و بعد از زرتشت را به نقد گرفته و گفتهاند: «منبع موثقی در اینکه زرتشت در چه زمانی میزیسته، نیست….».
پاسخ: در این مورد من هم با ایشان هم رأی هستم، ولی ناآگاهی از زمان دقیق زیست زرتشت تغییری در ماجرای ابداع خدای یگانهٔ او ندارد.
بعد هم نوشتهاند که «خدای یگانه نه ابداع زرتشت است و نه ابداع پیامبران یهود! و نه ابداع اخناتون فرعون مصر… بلکه برچسبی است که بر یک تجربه عرفانی از وحدت وجود یا وحدت هستی نهاده شده».
پاسخ: در این مورد بسیاری از پژوهشگران با تکیه بر شواهد و اسناد و مدارک نظر دادهاند و نیازی به ورود ما در اثبات و نفی آن در این بحث کهن نیست. تنها به یاد سرکار دکتر مقبوله میاندازم که در این مورد خاص بخصوص اینکه پیغمبران یهود ابداع کنندهٔ تک خدائي نیستند، صد در صد با ایشان موافق هستم. چون دین یهود و پیغمبران ان نمیتوانستتد ابداع کنندهٔ تک خدائي باشند. زیرا تا زمان اسارت قوم یهود در بابل و حتی آزادی از آن اسارت، یهودیان به خدایان متعدد باور داشتند. و یهوه هم یکی از خدایان متعدد حرفهای بود(خدای کوه سینا) که به همت موسی کلیم الله تحت تأثیر پدر همسرش که کاهن کوه سینا و خدای این کوه بود، به خدایی قوم یهود برگزیده شد. ما همهٔ این موارد را میتوانیم در تورات، کتاب مقدس دین یهود بخوانیم. چنانکه در فرامین دهگانه موسی هم دو فرمان اول و دوم آن تأئيد تعدد خدایان زمان موسی است که تا مدتها پس از آزادی از اسارت بابل هم ادامه پیدا میکند.
«در تورات کتاب مقدس دین یهود، سخن چندانی از یکتادرستی دیده نمیشود. چه رسد به اینکه پیغمبران دین یهود مبتکر تک خدائي باشند. اگر درست بخاطر داشته باشم، نفی خدایان دیگر در دین یهود، نخستین بار در سفر تثنیه آمده است و آن هم در باب چهارم و آیههای ۳۶– ۳۹.».
ایشان در ادامه هم نوشتهاند: خدایان چندگانه به کرات با انسانها در تماس بودند و اشارهای فرمودهاند به خدایان یونان و هند.
پاسخ: در این مورد خاص هم من در پاسخ به ایشان نوشته بودم که «خدایان یونان و هند، خدایان اسطورهای بودند و دین و مذهب، پیغمبر و نبی نداشتند و کتاب رهنمود زندگی هم برای بشر نفرستاده بودند».
در ادامه دکتر مقبوله گرامی، در مورد ارتباط میان یهودیان و زرتشت مطالب مفصلی به نقل از این و آن نوشته اند و خوشبختانه در پایان خودشان افزودهاند که هیچ کدام از این گزارشات اعتبار صد در صد تاریخی برخوردار نیست که نیازی هم به پاسخگوئي ندارد.
و اما، در بخش پایانی نقد بانو دکتر مقبوله مطالبی آمده که خواندن آن از قلم بانوی فرهیختهای مانند ایشان برای من حیرت انگیز است. من در حوزهٔ الهیات، در بارهٔ یکی از پایههای اصولی آن که مربوط به خداست، بدون جانبداری از این و آن نظری دادهام. نظرم یا درست است یا نادرست. مثل هر نظر فلسفی هم میباید مورد نقد و بررسی قرار بگیرد.
وقتی دکتر مقبوله در مقام یک پژوهشگر معتبر و نامدار عرفان، در حین کنکاشهای پژوهشی خود بمطلبی پی میبرند که تازگی دارد، یافتهٔ خود را برای نظرخواهی از صاحب نظران منتشر میکند.
با همین استدلال، من هم نظریهٔ خود را در بارهٔ مفهوم خدا، همانند آگاهیهای عرفانی خانم دکتر مقبوله که با مطالعه و تعمق و تعقل به دست آوردهام، برای نظرخواهی منتشر کردهام. بی شک ممکن است نظر من درست نباشد، ولی بخاطر درست نبودن نظر من، نبایستی مرا «همانند بیخردان نژادپرستی» قلمداد کنند که هم اکنون در خیابانهای آمریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهودستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی میزنند. بعد هم بگویند: «شما دوست مهربان من نیز یکبار دیگر پافشاری کرده و همه فجایع تاریخ بشر را به یهودیان سامی نسبت دادهاید!!!» و در ادامه هم بیفزایند که «اینگونه بیانات نادرست که میتواند موجب برداشتهای بسیار اسف باری از نوشتار شما گردد، برازنده فرد انساندوستی چون سرکار عالی نیست! ».
سرکار دکتر مقبوله در پایان نقد خود می نویسند: امیدوارم با آشنایی بیشتر با تاریخ ادیان و عرفان, به درک این واقعیت نایل گردید که هچگونه تفاوتی میان ادیان سامی و غیرسامی و میان” خدای زرتشت” و “خدای یهود” موجود نیست, بلکه تفاوت واقعی فقط میان قشرگرایان مذهبی و بیدینان مذهب ستیز از یکسو, و میان قشرگرایان مذهبی و کسانی که از عرفان بویی برده اند از سوی دیگر میباشد. از قول پیر بلخ جلال الدین مولانا:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنا رفت, آرام اوفتاد به امید تبادل نظرهای آتی با شما دوست بزرگوار و همقدمی هرچه بیشتر در راه جستجوی معنا …
معین زاده: در اینجا من با بعضی از نظرات سرکار دکتر مقبوله موافق هستم، از جمله اینکه ادیان با هر پپشوند و پسوندی مثل هم هستند! اما این را هم میدانم که داریوش بزرگ پادشاه ایران به عزرا، کاهن بزرگ دین یهود گفته بود: بروید و قانون قوم خود را بنویسید. عزرای کاهن هم همراه کاهنان دیگر قوم یهود، گویا چهل کاهن بودند، مینشینند و کتاب تورات را به عنوان قانون قوم خود تدوین میکنند.
از تصادف روزگار در همین روزها که مشغول تهیه پاسخ نقد سرکار بانو دکتر مقبوله بودم، بار دیگر توجهام به این نکته کشیده شد که یکی از معنیهای اصلی واژه تورات، در زبان عبری «قانون» است و در حقیقت تورات قانون یا رسم و رسوم قوم یهود است که به توصیه پادشاه هخامنشی تهیه و تدوین گردیده است. اینکه قانون قوم یهود زیر بنای ادیان ابراهیمی قرار گرفته، جای تأمل است.
در پایان این را هم باید اضافه کنم که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم وقتی سخن از ادیان توحیدی به میان میآوریم، دین یهود سر منشاء این ادیان است و دو دین دیگر توحیدی (مسیحیت و اسلام) بدون پرداختن به دین یهود قابل بررسی و فهم و درک نیستند.
پیروان دین یهود هم باید بدانند که در بررسی ادیان دیگر، اگر پای دین یهود به میان کشیده میشود به این خاطر است که دو دین بزرگ توحیدی که مسیحیت و اسلام باشند، هر دو زیر بنای دینشان، دین یهود است. وقتی صحبت از مسیحیت و اسلام میشود، ناخودآگاه گریبان دین یهود نیز گرفته میشود، و هیچ ربطی به یهود ستیزی ندارد.
و من به همین علت در نوشتههای پیشین خود مسیحیت و اسلام را جزو مذاهب دین یهود قلمداد کردهام. زیرا در معرفی هر دینی نخست باید جهان بینی آن دین را تعریف کرد. اگر دینی جهان بینی خاص خود را نداشته باشد، دین محسوب نمیشود. بلکه جزو مذاهب ادیانی شمرده میشود که جهان بینی خود را از آن گرفته اند.
حسين منزوی بیترديد از پيشگامان برجستۀ غزل معاصر است که در نوآوری، بداعت و غنای غزلسرائیِ امروز نقشی بسزا داشته است. در واقع با مُنزوی و با همّت و خلاقيّتهای شعری او بود که غزل از فضای بستۀ مضامين تکراری و سوز و گدازهای کليشهای به «هوای تازه»ی عواطف و احساسات عاشقانه و تصويرسازیهای بديع شعری دست يافت؛ازجمله ابداع اوزان عروضی تازه درغزل فارسی. شعر این آذربایجانیِ آذر به جان، شعرِ جانهای شيفته و دلهای شوريده وُ بيقرار است.
ازمنزوی آثارمتعدّدی منتشرشده که معروف ترین آنها عبارت اند از:
– با عشق در حوالی فاجعه،
– از شوکران و شکر،
– با سیاوش از آتش،
– از ترمه و تغزّل،
– با عشق تاب میآورم،
– از خاموشیها و فراموشیها
– حنجرۀ زخمی تغزّل
در همۀ سالهائی که «در اين قفس که نَفَس در وی /هميشه طعم لَجَن دارد»، حسين ُمنزوی با نجابتی استثنائی،بدور از جنجالهای روزنامهای و در پرهیز از باندهای مافیای رسانه ای،مُـنـزوی زيست و مُـنـزوی مـُرد(16اردیبهشت ۱۳۸۳).
شعلۀ شعرش همیشه روشن باد!
دو غزل از حسين ُمنزوی:
زنی که صاعقهوار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد
که گاه، پيرهن يوسف کنايههای کفن دارد
کيم؟ کيم که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی بهل که تا بشود ای دوست هرآنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد دوباره عشق در اين صحرا، هوای خيمهزدن دارد
زنی چنين که توئی بیشک شکوه وُ روح دگر بخشد به آن تصوّر ديرينه که دل ز معنیِ زن دارد
مگر به صافی گيسويت هوای خويش بپالايم درين قفس که نَفَس در وی، هميشه طعم لجن دارد
** **
در خود خروشها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
میجوشم از درون هر چند با هيچکس نمیجوشم
گيرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند
هر چند خامشم اما ، آتشفشان خاموشم
فردا به خونِ خورشيدم عشق از غبار خواهم شُست امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار میپوشم
اين داستان که از خون گل بيرون دمد، خوش است، اما خوش تر که سر برون آرد، خون از گُلِ سياووشم
من با طنين خود بخشی از خاطرات تاريخم بگذار تا کُند تقويم از ياد خود فراموشم
مرگ از شکوهِ استغنا با من چگونه برتابد؟ با من که شوکرانم را با دست خويش مینوشم
استاد نجف دریابندری، مترجم و نویسنده سرشناس روز دوشنبه و در سن ۹۱ سالگی درگذشت.او درسال ۱۳۰۸ در متولد آبادان شده بود. وداع با اسلحه همینگوی اولین کتابی بود که نجف دریابندری در سن ۲۳ سالگی ترجمه کرده بود.
نجف دریا بندری در ترجمۀ متون زبان و شیوۀ تازه ای آورده بودکه کارهایش را با دیگر مترجمین ممتاز و متمایز می کرد.او دراین باره با یادی از استاد محمدقاضی می گفت:
“دیدم یک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی گشته و یک زبانی پیدا کرده و این زبان را دستکاری کرده و ساخته است. این برای من خیلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه باید همین کار را کرد. یعنی برای هر کاری آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند.”
نجف دریابندری به مناسبت ترجمه آثار ادبی آمریکایی جایزه «تورنتون وایلدر» را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد.از دیگر نیز آثار نجف دریابندری میتوان به ترجمه «پیامبر و دیوانه» جبران خلیل جبران، «رگتایم» و «بیلی باتگیت» ادگار لورنس دکتروف، «یک گل سرخ برای امیلی» و «گور به گور» ویلیام فاکنر و «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل ، آثارمارک تواین، همینگوی و… اشاره کرد.
او همچنین مولف کتاب پرفروش «مستطاب آشپزی» با همکاری همسرش فهیمه راستکار است.
در زیر،مقالۀ روزنامه نگارِ سرشناس سیروس علی نژاد دربارۀ استاد نجف دریابندری را می خوانید:
مقدمه: من (سیروس علینژاد) با نجف دریابندری حدود سی سال نشست و برخاست کرده ام. سال های درازی محضر او را چه زمانی که “محضر” داشت یا زمانی که دیگر نداشت، درک کرده ام اما یکی از اشکالاتی که در من هست این است که وقتی به کسی نزدیک می شوم، لذت همنشینی جای کار و نوشتنم را می گیرد. نوشتن را فراموش می کنم و لذت درک حضور را به جای آن می گذارم، و بدتر این که بعدها، وقتی سالها می گذرد و شرایط دگرگون می شود احساس پشیمانی می کنم؛ زمانی که پشیمانی دیگر سودی ندارد. در مورد نجف دریابندری هم همین اتفاق افتاد. سال ها پیش، بعد از سال ها نشست و برخاست با او دریابندری دچار سکته مغزی شد و به بیمارستان افتاد. در بیمارستان، با صفدر تقی زاده به دیدارش می رفتیم و سعی می کردیم او را سرگرم کنیم تا دردهایش را فراموش کند. وقتی از بیمارستان بیرون آمد، هفته ای دو سه بعد از ظهر این کار را ادامه می دادیم. اما همینطور بی برنامه نمی شد ادامه داد. این بود که فکر کردم برای سرگرم کردن او بهترین کار این است که ضبط صوت بگذارم و از او درباره زندگی اش بپرسیم . این راه بهتری برای ادامه یافتن دیدارها و سرگرم کردن او بود. تقی زاده هم با پیشنهاد من موافقت کرد. هنوز وضع نجف خوب بود. حتا می توانم بگویم حافظه اش سر جایش بود. خاطراتش را کم و بیش به یاد می آورد. می توانست تمام زندگی اش را به درستی شرح دهد. اما برای ما نشستن پای صحبت او و شنیدن حرف هایش به عنوان بازسازی یک زندگی یک کار جدی نبود. داشتیم او را به حال اولش باز می گرداندیم و این مهم تر بود. در حالی که گفتگوی هدفمند با سرگرم کردن او مبایتی نداشت. می توانستیم هر دو کار را بکنیم، مخصوصا که در آن زمان فهیمه راستکار هم در میان ما بود و بسیاری موارد را که از حافظه نجف حذف شده بود، می توانست به کمک او به خاطر آورد. اما دریغ که من آن فرصت طلایی را از دست دادم. پس از مدتی دریابندری تا حدودی به حال عادی بازگشت و ما خیال کردیم کاری را که باید انجام می دادیم انجام داده ایم. در حالی که در واقع کار تازه شروع شده بود و می توانستیم در یک گفتگوی جدی با او به گنج گران بهائی دست یابیم. من در تمام عمر همواره در این زمینه ها دچار غفلت بودهام. وقتی تمام موارد از این دست را به یاد می آورم فکر میکنم غافل تر از من کسی وجود ندارد. چون تنها همین یک مورد نیست.
کسان دیگری هم، بخصوص در میان روزنامه نویسان بوده اند که بعدها افسوس خورده ام که چرا گفتگوهائی را که باید با آنها می کردم پس پشت انداختم و زمانی به خود آمدم که دیگر نبودند. در مورد شاعران چنین فرصتی را با اخوان ثالث و سیمین بهبهانی و نصرت رحمانی، آن گوهران گران بهاء هم داشتم. چه بگویم؟ افسوس! خوشبختانه در مورد نجف دریابندری اگرچه خودش دیگر حافظه ندارد و فهیمه راستکار هم دیگر در میان ما نیست اما هنوز یک منبع دست اول وجود دارد و آن سهراب دریابندری فرزند نجف است که بیش از هر کسی با او زیسته و با نگاه تیزبینی که داشته بسیاری چیزها را هم به حافظه سپرده یا ثبت کرده است. قابل توجه کسانی که قصد مطالعه در احوال نجف را دارند. در هر حال این زندگینامه کوتاه حاصل نشستن ها و گفتنهای من و صفدر تقی زاده با نجف دریابندری در همان ایامی است که از بیمارستان مرخص شده بود. البته نه فقط همین. چیزهای دیگری هم بوده که این طرف و آن طرف چاپ کرده ام و علاقه مندان دیده اند. این مختصر هم سالها پیش یکی دو جا منتشر شده است…
پدرش از مردم بوشهر بود، سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت در واقع هیچ وقت مدرسه نرفته بود، می خواند و زمان بچگی اش در “چاکوتای بوشهر، چیزهایی پیش ملا خوانده بود اما کار و زحمت بهش فرصت نداده بود به مدرسه برود”. ملاح بود یا به قول دقیق تر نجف “پایلوت”، و زمانی که یکی از کشتی ها در بوشهر به گل نشسته بود توانسته بود با مهارت آن را از گل بیرون آورد و این سبب شده بود که کاپیتان کشتی او را با خود به بصره ببرد. بصره آن وقت ها بندر بزرگی بود ولی آبادان هنوز رونقی نداشت. چند تنی از بوشهری ها در بصره ناخدا بودند از جمله عمویا عموی بزرگ ایرج گرگین که دوست پدر نجف دریابندری هم بود.
وقتی جنگ بین الملل اول پایان گرفت و دولت عراق تشکیل شد به ایرانی های مقیم بصره پیشنهاد کردند که در بصره بمانند و شناسنامه عراقی بگیرند. “پدر من قبول نکرد. شخصی به نام بدیع که از شاهزادگان قاجار و کنسول ایران در بصره بود و پدرم قبول نکردند، گفتند ما ایرانی هستیم و ایرانی می مانیم”. بنابراین پدر دریابندری برای نگه داشتن هویت خود در سالهای بیستم میلادی به آبادان کوچ کرد. “قسمت عمده آبادان کپر نشین بود و شرکت نفت هنوز چیزی نساخته بود”.
پدر نجف همان زمان که در بصره زندگی می کرد رفت و آمد خود را به بوشهر حفظ کرده بود و هر از گاه به آنجا سفری می کرد و به دیدار اقوام می شتافت. در یکی از این سفرها ، دختری از خویشاوندان را گرفت و با خود به بصره برد. دو سه سالی پس از این به آبادان کوچیدند. نجف در آبادان به دنیا آمد. آبادان آهسته آهسته شهر می شد و رونق می گرفت. نجف از دوستی پدر خود با پدر ایرج پارسی نژاد که پس از مدتها زندگی در هند، به آبادان رفته بود و در آنجا مغازه بلورفروشی داشت، حکایت ها دارد “پدرم فقط روزهایی که کشتی می آمد کار داشت وگرنه می رفت مغازه پارسی نژاد می نشست. بامزه این است که پدرم آدم عرق خور عیاشی بود در حالی که پدر پارسی نژاد خیلی آدم مرتب پاکیزه ای بود، ولی خب این دو نفر با هم دوست بودند، پدرم هر چه پول داشت دست او می داد، در واقع پدر پارسی نژاد بود که سبب شد ما خانه ای در آبادان داشته باشیم وگرنه پدر من همه را صرف عیاشی می کرد”.
هشت سالش بود که پدرش از جهان رفت و برای آنها ثروتی باقی نگذاشت “یادم می آد مادرم میگفت بهش می گفتم یه خورده پول نگهدار برای این بچه هات، فردا که بزرگ می شن هیچی ندارن، گفتش اگر بچه من آدم باشد که خودش پول در می آورد اگر نباشد که هیچی!”.
نجف در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شد هر چند شناسنامه اش را ۱۳۰۸ گرفتند که زودتر به مدرسه برود. مدرسه ۱۷ دی (روز کشف حجاب مدرسه مختلطی بود که در آن دو سه پسر و چندین دختر درس می خواندند. “توی آن مدرسه من شاگرد خیلی خوبی بودم ولی بعد که آمدم به مدرسه پسرانه رازی، نمی دانم چطور شد که دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود. بساط دیگری بود، در مدرسه ی دخترها همه چیز آرام و منظم و بقاعده بود. اینجا شلوغ بود، یادم هست سال اول بکلی گیج بودم. جنگ هم شروع شد، نیروهای متفقین به آبادان ریختند و شهر بکلی دگرگون شد، فضا عوض شد. تا آن موقع همه چیز بسته ، ساکت و بی سروصدا بود ولی یک هو در باز شده قوای خارجی آمدند، خیلی شلوغ شد آبادان”. نجف تا سال سوم دبیرستان در مدرسه رازی درس خواند و بعد مدرسه را رها کرد. کارمند شرکت نفت شد. دو سه سالی هم به کلاس شبانه رفت اما دیپلم نگرفت.
کارمند شرکت نفت بودم و دیگر احتیاجی نداشتم امتحان بدهم”. جالب است که در همان دوره مدرسه رازی مطالبی از او در مجله دبیرستان چاپ شده که نشان از ذوق او دارد. بجز آن طرح هایی نیز به قلم او در همان مجله چاپ شده که نشان می دهد چه دست مستعدی در طراحی و نقاشی داشته است. کاری که بعدها ادامه نداد و حداکثر به نوشتن چند نقد و یا ذوق آزمایی در نقاشی ختم شد. در دبیرستان که بود داستان هایی به سبک علی دشتی می نوشت که آن وقت هانام پر تلالویی در ادبیات به حساب می آمد اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه شببازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه می یافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است اینهایی نیست که ما می خوانیم”. پس از این بود که با مجله “مردم” انور خامه ای آشنا شد که داستان ها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ می کرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. “خوب یادم است که مجله “زمان” یا “مردم” مطالبی از چوبک داشت. از گلستان داشت: کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند.
بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما می خواستیم”. آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تأسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب و می شد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یادگرفتم ولی خب هیچ کس باور نمی کرد که من انگلیسی بلدم”.
انگلیسی یاد گرفتن او هم از حکایت های جذاب است. در آن زمان آبادان بهترین سینماهای ایران را داشت، شاید هم یکی از بهترین سینماهای دنیا را. سینما تاج که هفته ای سه فیلم آمریکایی و انگلیسی نشان می داد. “سینمای شرکت نفت آن وقت ها فیلم های زبان اصلی می گذاشت. هر فیلمی را دو سه بار می دیدم و مقدار زیادی از بر می کردم. داستان انگلیسی خواندن من چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای امتحان تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دنبالش را گرفتم”. از آنجا که کارمند خوبی نبود از اداره کارگران کشتیرانی که در آنجا مشغول خدمت بود، به جای دیگری منتقل اش کردند “سی منز کلاب” با باشگاه ملوانان. “خیلی جای جالبی بود برای اینکه ملوان های انگلیسی بودند و من بیشتر، انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم. مدیر داخلی باشگاه بود و دفتر و دستکی داشت و کار کارمندانی را که از خارج می آمدند راه می انداخت اما مثل آن اداره قبلی کار را جدی نگرفت، به نظرش مسخره می آمد. مدیر دستگاه دادش در آمد: “این جوری نمی شود ادامه بدهی یا باید منظم و مرتب باشی یا…” اما او گوش شنوایی نداشت. سروکارش بار دیگر به کارگزینی افتاد و از آنجا راهی اداره حسابداری اش کردند. خودش حکایت می کند که رئیس حسابداری که یک ایرانی ارمنی تبار بود در کار او حیران مانده بود چون او را آدم “زبل”ی می یافت که می توانست کار بکند ولی نمی کرد. بار دیگر او را تحویل کارگزینی دادند. در کارگزینی به او گفتند که این آخرین بار است که جابه جا می شوی، پس از این دیگر شانسی برای ادامه کار نخواهی داشت. این بار از او پرسیدند کجا می خواهی بروی لابد برای اینکه یک بار خودش انتخاب کند بلکه آدم شود! گفته بود ” اداره انتشارات، آنجا احتمالا من خوب کار می کنم “، گفته بودند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی، گفته بود که انگلیسی بلدم. او را به اداره انتشارات فرستادند. در اداره انتشارات شرکت نفت آدم های برجسته ای مشغول کار بودند. بنام ترین شان حمید نطقی، ابراهیم گلستان و محمد علی موحد. نجف از همه شان جوان تر بود و ظاهرا قصد داشت همان بازی ها را که در جاهای دیگر در آورده بود از سر گیرد، اما اینجا محیط دیگری بود و برخورد دیگری می کردند، برخوردی که می توانستی متنبه شوی. “یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد گفت من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده ام به کارگزینی. ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت دلم می خواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم، مرا فرستادند به اداره روزنامه “خبرهای روز” که شرکت نفت در آبادان منتشر می کرد. شخص مستی بود که براشان خبر ترجمه می کرد. قدری کند بود، ازش راضی نبودند، او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او . حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین می آمد دنبال من، می رفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه می کردم بعد هم می رفتم الواطی”. در همین دوره بود که داستان گل سرخی برای امیلی” را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان در همان روزنامه “خبرهای روز” منتشر کرد. کتاب “وداع با اسلحه” را هم گلستان به او داد. به نظر من رمان خیلی جالبی آمد گفت می خواهی ترجمه اش کنی؟ گفتم آره. گفت پس باشد پیشت. من گرفتم و ترجمه کردم ولی در همین موقع ها بود که مرا گرفتند”. دریابندری کار ترجمه را از آثار داستانی و از همین داستانها شروع کرد. ترجمه های غیر داستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله کبوتر صلح” چاپ می شد. بعدها در و زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولی های او را تشکیل داده است.
در این فاصله دریابندری توده ای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور می کرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوال پرسی از او پرسید کجا می رود؟ گفت فلان جا. گفت ” حالا چند دقیقه ای تشریف بیاورید و به این ترتیب گرفتار شد اما این یک گرفتاری خیلی جدی نبود و کمتر از ده روز بعد با ضمانت آزاد شد، تنها مقدمه ای بود برای گرفتاری های بعدی که پس از ۲۸ مرداد شروع شد و چند سالی او را به زندان انداخت. در زندگی او این پدیده های متناقض باهم ظهور کرده که از یک سو فاکنر و همینگ وی ترجمه می کرد و از طرف دیگر توده ای بود و عجیب تر آنکه در روزنامه های توده ای داستان کافکایی می نوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: “ما راستش توده ای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم اما در واقع توده ای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب حزب توده ماهیتش عوض شد، بکلی چیز دیگری شد. بعد از سکوتی به نشانه تأمل و یادآوری می گوید “ما از لحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم اما از لحاظ فرهنگی کار خودمان را می کردیم. گذشته از این همینگ وی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب می آمدند. بعدها من متوجه شدم که به همینگ وی با فاکنر از لحاظ سیاسی نمی شد جای خیلی مشخصی داد”. تا اواخر سال ۳۲ روزنامه شرکت نفت هنوز منتشر می شد و نجف هم در آن مشغول به کار بود ولی او را احضار کردند و به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. “تاماه ها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسی اش خیلی حس نمی شد یعنی نفهمیدیم که اوضاع بکلی عوض شده است. متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.” ” حدود یک سالی در زندان آبادان بود که برای دادگاه سوم به تهران انتقال یافت. این دادگاهی بود که احکام را پایین آورد “من شدم ۱۵ سال، مهندس آگه که به اعدام محکوم شده بود حبس ابد گرفت و …” اما زمانی که به ۱۵ سال محکوم شد کسانش طبعا بیکار ننشستند و به این در و آن در زدند تا آنکه پرونده را به دادگستری فرستادند. دادگاه بعدی او را به چهار سال حبس محکوم کرد. وقتی حکم را صادر کردند (اوایل سال ۳۶) هنوز یک سال و چند ماه دیگر از زندانش مانده بود. اما من مشغول کار بودم، ترجمه می کردم، از جمله تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان می نوشتم، درس می دادم و …”. از زندان که بیرون آمد بیکار بود. از شرکت نفت اخراجش کرده بودند و پی کار می گشت. به هر جاکه مراجعه می کرد مدرک تحصیلی می خواستند و او نداشت. روزی یکی از همشهریانش که در سازمان برنامه کار می کرد به او گفت آقای گلستان از آبادان به تهران آمده و “گلستان فیلم ” را درست کرده است. “من رفتم آنجا، هشت نه ماهی کار کردم اما گویا این بار آبش با گلستان در یک جوی نرفت یا موسسه گلستان فیلم تعطیل شد. خلاصه مطلب آنکه بار دیگر بیکار شد. در این زمان بود که همان دوست و همشهری سازمان برنامه ای، او را به همایون صنعتی زاده معرفی کرد که سازمان انتشاراتی فرانکلین را بنیاد گذاشته بود. صنعتی زاده طبق روال آن روزها نامه ای به سازمان امنیت نوشت و درخواست استخدامش را کرد. به این ترتیب نجف دریابندری به موسسه فرانکلین پیوست. موسسه ای که بیشتر عمر کاری خود را در آن گذراند و تا سال ۵۴ در آن کار کرد. از موسسه فرانکلین هم به این ترتیب بیرون آمد که وقتی برای گذراندن دوره چند ماهه به سوئیس رفته بود، همایون صنعتیزاده از آنجا رفته بود، علی اصغر مهاجر جایش نشسته بود و مهاجر، کریم امامی را به جای او برگزیده بود. هر چند به او پست بالاتری داده بودند و به معاونت موسسه منصوب شده بود اما دیگر در نبود همایون صنعتی زاده و تغییر کار آنجا را جای مناسبی برای خود نمی یافت. بیرون آمد و به تلویزیون ملی ایران رفت و سرپرست ترجمه و دوبله فیلم هایی شد که آن زمان نمایش آنها از شبکه دو اوج گرفته بود. این کارش را هم تا زمان انقلاب ادامه داد و پس از آن دیگر کار رسمی نگرد. درباره تناقض توده ای بودن و داستان کافکایی نوشتن، روزی به من گفت “وقتی متوجه شدم که کافکا نمی خوانند خیلی تعجب کردم و فهمیدم که من اصلا از یک خانواده دیگر هستم”. او هیچگاه به دنبال ادبیات حزبی نرفت و بعدها هم که به زندان افتاد به ترجمه تاریخ فلسفه غرب پرداخت. اینها نشان از تفکر متفاوت او داشت. من آن موقع فاکتر و همینگ وی ترجمه می کردم و بعدها متوجه شدم که این کارها در حزب توده نامتعارف است. مثل این است که یک چیزی را قاطی کرده باشی. سالها بعد داستان کوتاهی ترجمه کرده بودم که به آذین نپذیرفت آن را در مجله “صدف” چاپ کند. به آذین آن وقت ها صدف را اداره می کرد. داستانی هم ترجمه کرده بودم از جان گالزورثی. به آذین به وسیله آقای محجوب پیغام فرستاده بود که مطلبی بهش بدهم. من این داستان را فرستادم . چاپ نشد، تنها نسخه ای هم بود که داشتم، با دست می نوشتیم دیگر، از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟ “محجوب گفت که به آذین با مضمون داستان مخالف بود”. داستان همینگ وی، گربه در باران”، بود، یعنی به این عنوان ترجمه کرده بودم. داستانی است که لایه های عجیبی دارد. موضوع این است که اشخاص داستان بچه ندارند و … یکی از داستان های درجه یک همینگوی است. آقای به آذین نوشت که دوستان عزیز دنبال این جور ادبیات نروید. این ادبیات مردمی نیست. ما خیلی پکر شدیم. مقصودم این است که در حزب توده دو تفکر جدا از هم داشتیم که در خود من فی الواقع هر دوتا وجود داشت. از یک طرف داستان های همینگ وی ترجمه می کردم و از طرف دیگر مقاله های آنچنانی در روزنامه های حزب می نوشتم ولی باید گفت که آن تفکر توده ای برای من خیلی سطحی بود”. و برای آنکه میزان سطحی بودن آن را نشان دهد دستش را بالای پیشانی می گذارد و می گوید: از اینجای کله من پایین نمی آمد”.
پی گفتار
زندگی نجف دریابندری پس از آن سال ها که با وی به گفتگوی دوستانه مینشستیم گفتنی های فراوان دارد. در آن سالها او هنوز سر حال بود و خنده های معروفش تا حدی بر جای خود باقی بود. هنوز به دفتر زهرائی در نشر کارنامه می رفت. هنوز پارهای داستان های کوتاه همینگوی را ترجمه یا اصلاح می کرد به امید آنکه مجموعه قصه های او که گویا حدود هشتاد داستان است منتشر شود. هنوز به زیبادشت کرج می رفت که گهگاه در آن جا به او سر میزدیم. تصور میکنم خانه زیبادشت را هم بعد از آن نقاهت ساخت. یادم است که گفتگو با مظفری ساوجی را در آن جا ویرایش می کرد و به شیوه خودش بعضی قسمت ها را دوباره می نوشت اما حوصله کار نداشت. نجف دیگر نجف سابق نبود. نشانه اش همین گفتگوی مظفری ساوجی است که با همه زحمت های نجف و سهراب هرگز مانند گفتگوی حریری (یک گفتگو) از کار در نیامد. قبلا هم در جائی نوشته ام “یک گفتگو”که به تمامی به قلم خود نجف بازنویسی شده یک شاهکار است. گفتگوی کوتاه من هم با نجف که در گفتگو با متر جمان” چاپ شد در همان زیبادشت انجام گرفت، اما آن گفتگوهم جانی پیدا نکرد چون دیگر نجف، نجف سابق نبود. با وجود این هنوز کارهایی انجام می داد. مثلا از این لحاظ” را در همان زمانها جمع و جور کرد ولی برخلاف عادت مقدمه ای بر آن ننوشت. به مقدمه مخصوصا اشاره کردم، برای این که دریابندری بر هر کتابی که ترجمه می کرد مقدمه جانانه ای می نوشت. ارزش مقدمه های نجف دریابندری از اصل ترجمه های او کمتر نیست. او با هر ترجمه نه تنها یک اثر خوب به فارسی زبانان ارائه می دهد بلکه این روشنگری را هم بدان می افزاید که این نویسنده کیست که من دارم اثرش را تحویل شما می دهم. دریابندری بنیانگذار این جور مقدمه نویسی ها در زبان فارسی است. مقدمه های نجف نشان می دهد که او پیش از آنکه مترجم باشد نویسنده است. ما مترجم خوب کم نداریم ولی مترجمی که بر کتابهایش مقدمه هائی مانند او نوشته باشد نداریم . مقدمه های نجف تحلیل استواری از داستان و زندگی نویسنده به دست می دهد.
نویسنده بودن او تنها در همین مقدمه ها خلاصه نمی شود. او مقاله نویس معتبری هم هست. بویژه هنگامی که قصد می کرد کتابی یا نویسنده ای را معرفی کند حرفش معیار میشد. هرگاه به معرفی کتابی می پرداخت آن کتاب گل می کرد و نویسنده اش در میان مخاطبان، مشهور و معتبر می شد. نقد او بر “شوهر آهو خانم” على محمد افغانی و “طوبا و معنای شب” شهرنوش پارسی پور از همین دست است و گمان می کنم آخرین کاری که در این زمینه انجام داد نقد و معرفی اهل غرق” منیرو روانی پور بود که در مجله دنیای سخن چاپ کرد. درک او از داستان ها و قدرت تحلیل او در میان اصحاب قلم بی مانند است. همین اواخر در همین “سیاه مشق” نقدی از او درباره نمایش “قلندرخونه” می خواندم که توانائی معجزه آسای او را نه فقط در تحلیل که در نوع نگارش نشان می داد. با مهارتی از پیچ و خم ها بالا رفته و سپس سرازیر شده بود که حیرت خواننده را بر می انگیخت. گمان نمیکنم در تاریخ نقد تأتر مطلبی به آن قوت و قدرت و به آن اندازه درست و شیرین نوشته شده باشد. تازه، مقاله نویسی او تنها در همین نقدها و معرفی ها خلاصه نمی شود. چندی پیش که روزنامه آیندگان سالهای ۵۷ و ۵۸ را ورق میزدم به چند مقاله سیاسی از او برخوردم . توانائی او در تحلیل مسائل سیاسی نیز به همان اندازه تحلیل های داستانی نیرومند و قابل ملاحظه است. آن مطالب سیاسی باز چاپ مقالاتی بود که نجف دریابندری در روزنامه جبهه آزادی ارگان جبهه دمکراتیک ملی می نوشت. این را به جهت آن یادآوری کردم که بگویم نجف درست می گوید که من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم اما در واقع تودهای قبل از انشعاب بودم”. این حرف به نوعی اشاره به آزادی خواهی و لیبرالیسم او دارد. حسین حسین خانی، مدیر انتشارات آگاه، چند سال پیش، برای من حکایت می کرد – که روزی وارد ساختمان جبهه دمکراتیک ملی می شد که دید نجف دریابندری از آن بیرون می آید. می گفت گفتم شما اینجا چه کار می کنید؟ خندید و گفت “آخر من هم یک کمی لیبرال هستم”. به نظرم این دقیق ترین توصیفی است که دریابندری از خود کرده است. او همچنان که یک کمی تودهای د بوده همواره مقداری هم لیبرال بوده است. لیبرال بودن او از همان ترجمه های اولیه او هم پیداست. در نوزده بیست سالگی داستان های فاکنر را ترجمه می کرد. توده ای ها چنان که خود اشاره کرده است به کافکار و فاکنر و اساسا به این نوع ادبیات روی خوش نشان نمی دادند. این البته از فکر و فهم او بود که از جوانی بروز کرده بود اما به غیر از فکر و فهم باید به هنر او نیز اشاره کرد. هنر او چیز دیگری است. دریابندری انگلیسی را نزد خود آموخته بود. دیده ام کسانی ایراد گرفته اند که انگلیسی درست را نمی توان نزد خود یاد گرفت بلکه باید آن را در مدارس شبانه روزی انگلیس آموخت. شاید حرف نادرستی نباشد اما هنوز که هنوز است کسی جرأت . ترجمه دوباره آن داستان هائی را نیافته که این خود آموخته ترجمه کرده است. ترجمه او از فاکتر زمانی صورت گرفت که او نه تنها به خارج از ایران نرفته بود حتا به تهران هم نیامده بود. این ترجمه اکنون بیشتر از شصت سال دارد. عصر کمی نیست. ترجمه فاکنر در آن سن و سال و با خودآموزی زبان به نحوی که هنوز بهترین است، و همچنین ترجمه “چنین کنند بزرگان” و نثری که در آن به کار گرفته نبوغ آساست.
لیبرال بودن او هم تنها در ترجمه فاکنر یا رفت و آمد به جبهه دمکراتیک ملی یا حتا ترجمه همین “چنین کنند بزرگان که معنای طنز را در زبان فارسی نوکرد، خلاصه نمی شود بلکه بیشتر و مدتها پیش از آن در زندان و در ترجمه تاریخ فلسفه غرب اثر برتراند راسل هم نمود می یابد. در واقع زمینه های تفکر لیبرالی در او وجود داشته که در زمان انقلاب پایش به جبهه دمکراتیک ملی باز شده است. – در زندگی شخصی و خانوادگی نیز که صحنه واقعی تری است آزاد اندیشی او آشکارتر به چشم می خورد. – نجف و فهیمه هر دو در تمام عمر از راه فرهنگ معاش کرده اند. نجف از راه قلم و فهمیه از راه تأتر و بازیگری و دوبله و مانند آن. به احتمال قوی نجف دریابندری با بازی فهیمه در همه کارهای او موافق نبوده است اما چنان که سهراب شهادت می دهد در هیچ موردی در کارش مداخله نمیکرد. هر موضوعی را که مطرح می کنم بحث دیگری به خاطر می آورد . نجف در تمام عمر از راه قلم زندگی کرده است. بعد از گلستان فیلم که دوره کوتاهی از عمر او را به خود اختصاص داد، وارد مؤسسه فرانکلین شد و سر ویراستار آن مؤسسه گردید. بعد از آن در تلویزیون مسئول دوبلاژ فیلمهائی شد که کانال در تلویزیون نشان می داد. آنجا هم سروکارش با قلم و ترجمه بود. پس از انقلاب سی سال از – عمرش را در کار ترجمه و نوشتن گذاشت. در واقع به غیر از این ده سال آخر، تمامی سال های بعد از – انقلاب را به ترجمه و نوشتن گذرانیده است، یعنی یک عمر کامل کاری. کتاب مستطاب آشپزی” هم محصول همین دوران است. اهمیت نجف دریابندری صرفا در این نیست که وقتی تاریخ فلسفه غرب ترجمه می کند بر غنای فلسفه در ایران می افزاید و زبان فلسفی ما را کامل تر می کند، کتاب آشپزی هم که می نویسد فرهنگ آشپزی را در ایران پی می نهد. پیش از کتاب مستطاب آشپزی نویسی در – ایران اعتباری نداشت. او در کنار کارهای دیگرش به این کار هم اعتبار بخشید. خلاصه کلام این است که نجف دریابندری در هر زمینه ای که قلم زده تأثیرگذار و بیشتر از آن بنیان گذار بوده و دگرگونی های اساسی ایجاد کرده است. نجف دریابندری اگر اهمیتی دارد در ایجاد همین – دگرگونی هاست. این اواخر نجف بسیار ناتوان شده است. چندی پیش که پیروز کلانتری از من خواست ترتیبی بدهم چند دقیقه از نجف فیلم بگیرد بلکه در مستندی که برای همایون صنعتی زاده می سازد به کار آید، از سهراب خواستم که مقدمات این کار را فراهم کند اما سهراب به نحوی که من دلیلش را نمی فهمیدم به اصطلاح از زیر کار در رفت. ناچار کار را به یکی از روزهای جمعه محول کردم که دوستان به دیدارش می روند. در روز موعود وقتی کلانتری از ما خواست که نجف را از جائی که نشسته بود جا و به جا کنیم تا تصویرش ضد نور نباشد، فهمیدم که حق با سهراب بوده است. مدتها بود راه رفتن نجف را ندیده بودم. جمعه ها که به دیدارش می رویم می بینیم روی مبل نشسته است، همان جا رویش را می بوسیم و تا پایان مجلس یعنی تا زمانی که دوستان او را ترک میکنند همان جا نشسته است. من تازه آن روز فهمیدم که نجف جز با ویلچر قادر به حرکت نیست و ما توقعات غیر معقول از سهراب داریم و این که گهگاه غر میزنیم چرا سهراب چنین و چنان نمی کند، در واقع برای این است که مشکلات نجف را نمی شناسیم. سهراب در عین حال که در این سالها آماج تیر ملامت و شماتت بعضی دوستان نجف بوده از زمانی که نجف دوباره به بیمارستان افتاد و ماجرای بیماری قلبی نجف هم که ادامه داشت، تا منجر به جراحی و نصب باتری شد و نیز از زمانی که مادرش فهیمه دچار جراحی های متعدد مغز شد تا زمانی که در گذشت، بار سنگین مواظبت از آنان را بر عهده داشته و میداند که نمی تواند با پاره ای در خواست های ما موافقت کند. توقعات و غر زدن های ما برای این است که شرایط دشوار او را درک نمی کنیم و نمی دانیم که مواظبت از نجف چه مشکلاتی پیش روی او می گذارد. دریابندری هربار که دچار سکته شده مدتها طول کشیده تا حدودی – به حال عادی بازگردد و در این فاصله به مواظبت شدید احتیاج داشته و بعد از آن هم دائم محتاج مراقبت بوده است. حالت عادی که می گویم در واقع اصطلاح درستی نیست، مقصودم حالتی است که اطرافیان به آن عادت می کنند، وگرنه هیچ وقت حالش آنقدر خوب نشده که راه بیفتد برود خیابان یا پارک. توقعات ما زیاد است، شکوه کردن کار آسانی است اما نگهداری و مواظبت از کسی در شرایط نجف بسیار کار دشواری است. این موضوع را برای این نوشتم که بگویم اولا مانه تنها نباید از سهراب گله مند باشیم بلکه بسیار هم باید قدردان او باشیم، ثانیا خودمان هم باید حال او را رعایت کنیم.
* تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویر کج و معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد، خصوصاً که این « آئینه » به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است.
* ما نمی توانیم با فرا فکنی و فرار از اشتباهاتِ ایرانسوزِ خود راهِ اشتباهات آینده را هموار کنیم .
* در جامعه ای که همه یک جور می اندیشند،دیگر کسی نمی اندیشد! .
***
زندگی، كوتاه است، ولی حقيقت، دورتر میرود و بيشتر عُمر میكند،
بگذار تا حقيقت را بگويم(۱).
آسیب شناسیِ نظر و عملِ سیاسی در سپهرسیاست ایران موضوع مهمّی است که می تواند علل و عوامل عدم رشدِ جامعۀ مدنی و تداوم استبدادِ سیاسی در ایران را تبیین کند.سال ها پیش در جمبندی پایانِ کتابِ «آسیب شناسی یک شکست » گفته بودم:
-« رَوَند رویدادهای سیاسی درتاریخ معاصرایران نشان می دهد که بـرخلاف نظـر مُستشـارالدوله، مشـکلِ جامعۀ ما « یك کلمه » (قانون) نیست ، بلکه مشکل اساسی جامعۀ ما یک مشکلِ ساختاری، معرفتی و فرهنگـی است و به همین اعتبار، نیازمند مهندسی اجتماعی و مستلزمِ پیکار تاریخی و درازمدّت است. اینکـه در تمام دوران مشروطیـّت و زمان مصدّق، مشروطه خواهان ما به استبداد گرویدند ، آزادیخواهان ما آزادی دیگران را پایمال کردند و حامیان وُ مدّعیـان حکومت قانون ، بی قـانونی هـا نمودنـد ، ناشـی از ایـن کمبودهـا و مشکلات ساختاری ، معرفتی و فرهنگـی است».
براین اساس ، اعتقاد دارم که تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویر کج وُ معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد ، خصوصاً که این « آئینه » به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است. بر ما است که با روانی روشن و ذهنیّتی بی تعصّب وُ آزاد، تکّه های این آئینۀ شکسته را در کنار هم بگذاریم و از آن، منشوری سازیم تا ابعاد چندگانۀ شخصیّت ها و رویدادهای تاریخ معاصر ایران را بازنماید. طبیعی است که در بارۀ این شخصیّت سیاسی یا آن رویداد تاریخی ، بسیاری از ما نظر مشترک یا مُشابهی نداشته باشیم ، ولی اهمیّت کار در این است که با فروتنی و فرزانگی به روشنگری و غنای حافظۀ تاریخی جامعه بکوشیم چرا که بقولی:
– «در جامعه ای که همه،یک جور می اندیشند،دیگر کسی نمی اندیشد!».
سال های سکوت وُ صبوری!
بنظر می رسد که دو-سه جریان سیاسی مرا بخاطر کتاب ها و مواضع فکری ام هرگز نبخشیده اند:
۱- شریعتمدارانِ کیهان نویس و سازندگانِ«برنامۀ هویّت» که با قلم های قی مرا -به خاطر کتاب های اسلامشناسی و حلّاج -در آستانۀ انقلاب اسلامی – « کافر» و« مُلحد » خواندند،
۲- ملیّونی که در یک «تعطیلاتِ تاریخی» با « بادبزنِ خاطرات » خود را سرگرم کرده اند و هرگونه بازاندیشی دربارۀ مصدّق و 28مرداد32 را «گناهِ کبیره» می دانند.
۳-افرادی از حزب توده(در همۀ اقسامِ آن) که شکست سیاسی-ایدئولوژیک خود را اینک به تکفیر تاریخ بدَل کرده اند.
از سال۲۰۰۸ موجِ حیرت انگیز، هولناک و گاه مشکوکی علیه من و کتابِ دکترمحمّد مصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست به راه افتاده که یادآورِ زرّادخانۀ تبلیغاتی حزب توده علیه خلیل ملکی بود.رهبرِ این « ارکستر بی شکوه » ( آقای محمّد امینی ) با سوء استفاده از برنامه های مختلفِ تلویزیونی -خصوصاً در تلویزیون اندیشه – دراین باره « سنگ تمام » گذاشت! و بعدها، آنهمه را در هیأت کتابی به «زیورِ طبع » آراست که – به درستی- آنرا دائرۀ المعارفِ دشنام وُ جعل وُ تحریف نامیده اند.
من -امّا- این هیاهوهای حیرت انگیز را محصولِ بحرانِ عمیقِ اجتماعی و ناشی از زوالِ انصاف، ادب و اخلاق سیاسی می دانستم که طی آن ،انتقاد تا حدِّ انتقام ،اختلاف نظر تا حدّ دشمنی و فضیلت تا حدِّ رذیلت سقوط نموده بود.
و مأموران معذور بازتابِ این موجِ حیرت انگیز ، هولناک و گاه مشکوک بود. به قول شاملو:
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتِ شان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصۀ جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم وُ راهِ کینه جویی شان چندان دور از مردی وُ مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر میانگیخت…
مسئله – اما – چه بود؟ آن کتابِ کوچک چه باورهائی را ویران میکرد؟ و کدامین اندیشه وُ آرمانِ ملّی را جایگزین آن می ساخت ؟ به عبارت دیگر،چرا این کتاب کوچک – مانند بمب – خوابِ ذهنیِ بسیاری را آشفته کرد؟ و باعثِ خشم وُ خروشِ « سوسمارانِ رسانه ای »گردید؟ پاسخ را می توان درکلامِ دانشجویانِ نوجو و کنجکاوی خواند که پس از انتشار کتابِ «آسیب شناسی…» نوشتند:
-« قدمی تازه برداشتن
کلامی تازه گفتن
این است آنچه که عوام از آن میهراسند ».(داستایوسکی)
با انتشار کتاب « دکترمحمّد مصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست » ، پژوهشهای موجود دربارۀ دکتر مصدّق و خصوصاً رویداد 28 اَمرداد 32 را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: پژوهشهای پیش از «آسیبشناسی یک شکست»، و پژوهشهای پس از آن. این کتاب را می توان «حادثه »ای در تحقیقات تاریخیِ سالهای اخیر بشمار آورد. استقبال گسترده از کتاب و تجدید چاپ آن در مدّتی بسیار کوتاه، میتواند نشانهای از همین « حادثه » باشد…».
از فرازِ سال های سکوت وُ صبوری
از فرازِ سال های سکوت وُ صبوری اینک به روشنی می توان دید که بسیاری از نظرات و مفروضاتم (خصوصاً دربارۀ رضا شاه ، محمدرضا شاه ، محمدعلی فروغی ، مصدّق و انفعال حیرت انگیزش در روزِ 28 مرداد32) مورد تأیید بسیاری از پژوهشگران قرار گرفته است(2) . این امر ضمن اینکه نشانۀ نوعی پیروزی نظری می تواند باشد ، درعین حال، نشان دهندۀ این است که بررسی دوران رضا شاه ، محمدرضا شاه و دکتر مصدّق – خصوصاً رویداد 28 مرداد 32- وارد مرحلۀ تازه ای گردیده و از اسارت ملاحظات سیاسی – ایدئولوژیک آزاد شده است.
این پیروزی نظری نشان می دهد که دیگر نمی توان صدای دگراندیشان را به اتهام « کُفرگوئی »، « تجدید نظر طلبی » و« سوداگری با تاریخ » درحصر وُ حصارِ تعصّباتِ مسلکی محبوس ساخت. به قول حافظ:
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان وُ لب خاموش
به صوتِ چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتنِ آن دیگِ سینه میزد جوش
جوهرِ بیشتر مقالاتم در سال های اخیر نوعی « نگاهِ مادرانه به تاریخ » و دعوت برای بازاندیشیِ تاریخ معاصرایران بود. «انقلاب شکوهمند اسلامی» باید همۀ بشارت نویسان دیروز و معمارانِ تباهیِ امروز را فروتن کند تا با ذهنیّتی باز و آزاد به عقایدِ دگراندیشان نظر کنند چرا که دموکراسی را « ورزش فروتنی » نامیده اند. بسیاری از ما – چه بسا – در مقطعی از زندگی سیاسیِ خود دچار اشتباهاتی شده ایم ولی با شجاعت، تواضع و فروتنی کوشیده ایم تا با طرح آن اشتباهات، « چراغی فرا راهِ آیندگان » سازیم .
چهل سال حاکمیّت جمهوری اسلامی به قول احمد شاملو:« عُمر قرونی برملّت و میهن ما گذشته است » و لذا، ما نمی توانیم – و نباید – با فرا فکنی و فرار از اشتباهاتِ ایرانسوزِ خود راهِ اشتباهات آینده را هموار کنیم .
اشارۀ من به رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید بر بسترِ ضرورتِ این بازنگری و بازاندیشی بوده است . ازنظرِ من بررسی این رویدادِ مهم می تواند دریچه ای برای درکِ بهتر سقوط شاه و وقوعِ انقلاب اسلامی باشد.
آنچه که این رویدادِ مهم را برجسته تر می کند اعتراض سنای آمریکا به دولت کارتر بود. سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را درافکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
پرداختن به این موضوع می تواند روشنگرِ نقش مخالفان شاه در خارج ازکشور- خصوصاً کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج ازکشور- باشد ، سازمانی که مانند یک ارتش منسجم عمل می کرد و بیشترِ اعضای آن دانشجویان شریفی بودند که برای استقرار آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه می کردند.
دربارۀ « رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید » به هنگام سفر شاه به آمریکا( در14نوامبر 1977 =23 آبان 1356) آقای امینی اظهار کرده:
-«من درکنفدراسیون دانشجویان ایرانی فعّال بودم [ولی]نه برای کسی اسلحه ای کشیدم ونه،چماقی در دست گرفتم… من در یک جنبش مدنیِ مخالف حکومت شاه شرکت داشتم. من نقشی در به راه انداختن آن تظاهرات در برابر کاخ سفید نداشتم، هرچند اگر در آن هنگام در واشنگتن می بودم،با سر و جان درآن رویداد شرکت می کردم ».
یک لحظه و با «حسن نیّت» این ادعای آقای امینی را بپذیریم، امّا پُرسش این است که شکل وُ محتوای این «جنبش مدنی » چه بود؟ زنده یاد دکتر احمد شایگان(فرزند دکتر علی شایگان و مسئول سازمان های جبهۀ ملّی در آمریکا) می گوید :
-«اين [حمله به گروه های سیاسی]جريانی بود که به رهبری فردی به نام «محمد امينی» پسر همان امينی ، شهردار دكتر مصدّق ، هدايت ميشد…اين افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند كه درگيريهاي فيزيكي ايجاد ميكردند… ما بشدّت با ايشان مخالف بوديم و چندينبار هم در سازمان[جبهۀ ملّی] آمريكا كهمن در آن دبير بودم بحث شد كه بايد اين افراد اخراج شوند…».
نمونه های دیگری از این« جنبش مدنی »!! حملۀ نیروهای« سازمان احیا » به رهبری آقای امینی به دگراندیشان و حتّی نهادهای حقوق بشری و نویسندگان آزادیخواه بود که لیستِ بلندی از آن در مقالۀ مستند آقای حسن اعتمادی (از اعضای سابق کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج ازکشور) آمده است.
همین« سازمان احیا » بود که ضمن نامیدنِ خلیج فارس به عنوان خلیج عربی در سودای تجزیۀ ایران بود و در« رویدادِ خونین محوطۀ کاخِ سفید » نقشی اساسی داشت. بسیار متأسفم که آقای امینی دراین باره دچار« آلزایمر تاریخی » شده و چیزی نگفته است!
معمّائی بنام کتابِ « دموکراسیِ ناقص » و نویسندۀ آن!
درهمۀ سال هائی که کتابِ « دموکراسیِ ناقص » و نویسندۀ آن، مورد توجّه آقایان حسن اعتمادی ، شهرام فرهمند ، رحیم حدیدی ماسوله، جواد رحیم لوو خسرو فَرَوَهر و خانم ها شهلا وطنخواه و سارا زهیری قرار گرفته ، آقای امینی بجای پاسخ روشن و شجاعانه ، به پاک کردنِ صورت مسئله و دشنام به منتقدان پرداخته است.باز بسیار متأسفم که آقای امینی با رد پیشنهادات متعدّد منتقدان اصلی، راهِ روشنگری و تفاهم دربارۀ این موضوعاتِ مهم را بست.
استدلالِ منتقدان فوق مبتنی بر اسناد است درحالیکه آقای امینی به استشهاد از این وُ آن(حتّی از همسر وُ همسایگان سابق اش) متوسّل شده است ، شیوه ای که در هیچ محکمۀ عادلانه ای ، مسموع نیست چراکه به قول حافظ:
چه حاجت است بدین دفـتر وُ گـواه شـدن
تصرّفات تو خود اظهر مِن الشمس است
آقای امینی مدّعی است که:« میرفطروس نیک می داند که من، «م. الف. جاوید»، نویسندۀ کتاب «دموکراسی ناقص» نیستم ».
من نمی دانم که آقای امینی با کدامین « اخلاق » چنین « استشهاد »ی را جعل می کند در حالیکه نیکمی داند که من هیچگاه کمترین مراوده یا مکاتبه ای با وی نداشته ام تا از این « رازِ سربه مُهر» نیک آگاه باشم!
استشهاداتِ دیگرِ آقای امینی نیز بر همین اساس، بی پایه وُ اساس است. با اینحال، برای روشن شدنِ بحث، من – باز- با نوعی « حُسن نیّت »- سخنِ آقای امینی – مبنی بر انتساب کتاب « دموکراسی ناقص » به فردِ مرحومی به نام آقای حبیب الله تیموری را می پذیرم ولی پرسش اینست که تناقضاتِ موجودِ در اظهاراتِ آقای امینی را چگونه می توان توضیح داد؟.ازجمله:
1-نامِ مستعار روی جلد کتاب،« م.الف.جاوید » است و با نام «ح.ت.جاوید »(حبیب الله تیموری) هیچ خوانائی و تناسبی ندارد!
2- طبق تحقیق خانم شهلا وطنخواه:مرحوم حبیب الله تیموری سال ها پیش به ایران برگشته و به عنوان متخصّصِ حسابداری در یکی از مؤسّسات مهم تهران به کار مشغول شد و درهمۀ این سال ها با وجود انتشارِ ترجمه ها و تألیفات متعدّد در زمینۀ حسابداری ، هیچ کتاب یا مقاله ای در بارۀ تاریخ معاصرایران از وی منتشر نشده است.
آقای امینی می گوید:« کتاب دموکراسی ناقص پس ازانقلاب بدستم رسید…وقتی این کتاب منتشرشد من 21یا22 سالم بود، هنوزدرسن و سال پژوهشی و آشنا به فرایندهای پژوهشی نبودم ».
این درحالی است که آقای امینی در جای دیگری گفته : در سال 1357 کتابی با نام مستعارِ «م.الف.مراد» منتشر کرده بودم،« دفتری پُربرگ و برپایهی پژوهش تاریخی من در پیش از انقلاب … که بارها بازچاپ شد».
بنابراین، برخلاف ادعای پیشین ، درسال 57 آقای امینی نه تنها «درسن و سال پژوهشی و آشنا به فرایندهای پژوهشی » بوده بلکه دو کتابِ مستطاب هم با نام مستعار«م.الف.مراد» و«محمدحسن» منتشرکرده بود!
آقای امینی از مندرجاتِ ضد ایرانی و ضد مصدّقی کتابِ « دموکراسی ناقص » با طنز و تردید یاد می کند و می گوید:« نیک بنگرید که ایشان[میرفطروس] نخست انگِ « تجزیه طلبانه » و « ضدِّ ایرانی » را بر کتابی که بیشتر مردم آن را ندیده و نخوانده اند می نهد و سپس از من می خواهد که نشان بدهم که نویسندهی این کتاب تجزیه طلبانه و ضدّ ایرانی نیستم! ».
یکی از «دوستان بسیار نزدیک آقای امینی» نیز در دفاعی ناشیانه از او و کتابِ «دموکراسیِ ناقص » نوشته است:
-«همانطور که در گذشته هم نوشتم ، کتاب دموکراسی ناقص شاید بهترین پژوهش مستقل دربارۀ جریانات سیاسی در سالهای 1320 تا 1332 است هرچند از زاویۀ دیدگاه ایدئولوژیک آن دوران ، چپ نوشته شده… اصل آن کتاب، تحقیقات تاریخی دست اوّل است که همۀ مدّعیان تاریخ نگاری امروز به پای زنده یاد حبیب تیموری نمی رسند … ».
به قول مولوی: «از قیاسش خنده آمد خلق را».
دربارۀ مندرجاتِ ضدِّ ایرانی و ضدِّ مصدّقی کتاب « دموکراسیِ ناقص » کافی است به مقالۀ روشنگرِ« غائلۀ آذربایجان ، ارتش سرخ و کمونیست های ما» ، نوشتۀ آقای جواد رحیملو و نیز به مقالۀ « دکترمصدّق،«دموکراسی ناقص» و …» ،نوشتۀ آقای حسن اعتمادی مراجعه کنیم تا مصداق این شعرِ مولوی را بیشتر بشناسیم:
-اگر می خواهيم که آيندۀ دموکراسی و جامعۀ مدنی در ايران به گذشتۀ پـُراشتباه و بی افتخار اکثر رهبران سياسی و روشنفکرانِ ما نبازَد، بايد شجاعانه و بی پروا به چهرۀ حقيقت تلخ نگريست و از آن، چيزها آموخت. اين گذشتۀ پـُر اشتباه و بی افتخار بايد همۀ ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات ميهن مان هوشيارتر سازد.با اين اميد که از باز توليد و تکرار ايدئولوژی های خرد گريز وُ تجدّد ستيز جلوگيری گردد .
براین اساس، به دوست فرزانه ای نوشته ام:
– انسان باید دارای جانی عرفانی و ذهنیّتی عقلانی باشد تا چونان شاهرخ مسکوب – صادقانه و شجاعانه – رسوبات آن « حزب طراز نوین » را از ذهن وُ زبان بزُداید تا بسان آئینه ای زلال، دریچۀ روشنی از دوران رضا شاه و… در برابر اکنونیان و آیندگان بگشاید…در دوازدهمین سالگرد انتشارِ کتابِ« آسیب شناسی یک شکست» ، من – دوستانه و صمیمانه – برای آقای امینی چنان جان وُ ذهنیّتی آرزو می کنم (3).
_______________
پانویس ها:
1- از دیباچۀ کتاب« آسیب شناسیِ یک شکست »، بهار2008.
2- در چاپ پنجمِ کتابِ «آسیب شناسی یک شکست »(ص9) به نامِ این پژوهشگران اشاره کرده ام.
3-چنانکه گفته ام:این مقاله می بایست پیش ازاین منتشر می شد ، امّا به خاطر ابتلای شدید آقای امینی به « ویروس کرونا » انتشارِ آن تا کنون به تأخیر افتاده تا سُنّتِ کرامت ، مروّت و مدارا رعایت شده باشد.
نقش برجسته و تاریخی مصدق در ماجرای نفت ایجاد موج ملی بزرگی به دلیل یا بهانه ملی کردن صنعت نفت ایران بود که در آن نهضت ایرانیان به رهبری او تلاش کردند خود را از احساس تحقیر ناشی از شکست تاریخی از روسیه و دخالتهای اربابانه انگلیسیها ناشی از تن دادن به قرارداد ترکمانچای برهانند. ایرانیان که هنوز خود را وارثان ابرقدرتی تاریخی میپنداشتند، پس از دو شکست متوالی از روسها در جایگاه «رومیان زمان» بر خلاف قدیم که در پی هر شکستی به جبران و پیروزی بعدی امید داشتند، جبران آن شکست را ناممکن و فرنگیان را شکست ناپذیر و خود را در برابر آنان حقیر پنداشتند. از فردای آن شکست سیاستمردان ایران کوشیدند بر آن احساس فائق آیند. عباس میرزا بهخوبی درک کرده بود که عقب ماندگی علمی و فرهنگی نقطه ضعف بزرگ ایران است. از این رو در صدد رفع آن برآمد. برنامه طولانی امیرکبیر، دست پرورده عباس میرزا، در احداث دارالفنون که حتی ناصرالدین شاه به حمایت از آن ادامه داد، و تفکر مشروطیت از همان مدرسه و نیز تأثیرات جانبی سفرهای ناصرالدین شاه و سپس مظفرالدین شاه به فرنگ و کوششهای برخی از سفیران آنان در ممالک راقیه نشأت گرفت که در دوران مظفری به گشایش مدارس عالی سیاسی و حقوق و تجارت توسط مشیرالدوله پیرنیا و همت کسانی مانند ذکاء الملک فروغی (پدر و پسر) و استادانی مانند دهخدا تفکر مشروطه را رواج و رجال و مدیران آیندهایران را پرورش داد. اما از هم گسیختگی کشور و توهم آزادی که بزرگان محلی و عشایر ایران آن را حکومت دلبخواهی خود تلقی کرده بودند، شیرازه امور را گسست و منجر به هرج و مرجی بزرگ شد. وارد شدن به بحث جایگاه رضاشاه در رویارویی به رضاشاه و مخالفت با سلطنت او با استناد به استدلال حقوقی که مصدق در آن کسب دانش و تجربه کرده بود، کار مشکلی است. زیرا مصدق در نقش نمادی اسطورهای نزد برخی از طرفدارانش نقش مراد و مردیدی و رنگی قدسی دارد که موجب پیش داوری در هر بحث مربوط به او میشود. متقابلا طرفداران اصلاحات و برنامههای رضاشاه نیز درباره او چنین نظراتی دارند که با پیشداوری همراه است. یعنی قبلا میپذیرند که مصدق برجستهترین و طنپرست ترین و پاکدست ترین رجل ایرانی و بدون ایراد و نقص در عهد خود بودهاست، و منظورشان در بحث تاریخی در باره او اثبات این نظرات است. در بحث رضاشاه نیز چنین امری صادق است.
در واقع در بارۀ نقش دوران جوانی مصدق گاهی مبالغه بیشتر است. ایشان به دلیل و ابستگیهای قاجاری در نوجوانی یعنی دوازده سالگی به سمت مستوفیگری بزرگترین ایالت کشور یعنس خراسان برگزیده شد. ایشان بهزودی این مقام را جدی گرفت و کسب تجربه کرد و 25 ساله بود که در اثر انقلاب مشروطه و برقراری معیارهای جدید، آن شغل منتفی شد و ایشان به تهران آمد. بهاین ترتیب نظر برخی که ایشان را یکی از رجال مشروطه مینامند، درست نیست. البته در مراحل بعدی خود را با شرایط جدید وفق داد. اینکه واگذاری چنان سمتی به چنان نوجوانی تقصیر او نبودهاست البته صحیح است؛ اما بهانه اینکه به کار خود آشنا شده بود قابل دفاع هم نیست. اصولا انقلاب مشروطه در مقابل آن گونه امتیازات ویژه و برقراری قانونمداری به جای خویشاوند سالاری صورت گرفت. مصدق حتی کوشید وکیل مجلس اول شود، که به دلیل عدم صلاحیت سنی که سی سالگی بود اعتبارنامه او پذیرفته نشد، در حالی که در 15 سالگی مقام و حقوق و اختیارات بسیار بیشتری داشت. مصدق پس از ورود به تهران در میان رجال فرهیخته عصر مشروطهاحساس نیاز به آموزش بیشتر کرد به دلیل سنی و نپذیرفتن تحصیلات خانگی به جای سابقه تحصیلی رسمی، همت بسیار به خرج داد، و زمانی که محمد علی شاه اعتبار خود را از دست میداد، به فرانسه و سپس به سویس رفت و توانست دوره مدرسه حقوق را به پایان رساند و توانست رساله دکترای خود را نیز در باب «وصیت در اسلام »بگذراند و در بازگشت در مدرسهای که زمانی او را به شاگردی نپذیرفته بود، یعنی مدرسه سیاسی، مشغول تدریس شود.
در زمان هرج و مرج هنگامی که سید ضیا مصمم به کودتا شد، مصدق کهاز مهاجرت خود به فرنگ منصرف شده و پس از اعلام مخالفت با قرارداد ناکام عموزادهاش وثوق الدوله به ایران بازگشته و به سمت والی فارس جانشین داییاش فرمانفرما شده بود، موضوع کودتای سوم اسفند 1299 سیدضیا علیه دولت بی اعتبار سپهدار پیش آمد. با اینکه احمد شاه فرمان انتصاب سید ضیا را امضا و اعلان کرد، دو نفر از ارجال با نفوذ با اعلام غیر قانونی بودن کودتا زیر بار سید ضیا نرفتند. مصدق والی فارس نزد دوستان بختیاری خود پناه گرفت، و قوام السلطنه والی خراسان دستگیر و درعشرت آباد در تهران زندانی شد. سید ضیا که آن عموزادگان پرنفوذ او را مردک جُلُنبُر مینامیدند، تعداد بسیاری از رجال پیشین را دستگیر و زندانی کرد تا اصلاحات مورد نظر خود را که در آن سن و سال که تحصیلات آکادمیک عمقی هم نداشت، اجرا کند و رضاخان نیروی اصلی و نظامی کودتا نخست سردار سپه و سپس وزیر جنگ شد. رجال متنفذ با سازش با رضاخان سید ضیا را سرنگون و قوام السلطنه را از زندان را هی مسند نخست وزیری کردند. یعنی در کنار کسی نشستند که قبلا کودتا و دولت به روی کار آمده توسط او را غیر قانونی اعلام کرده بودند. احمد شاه هم که در غیاب مجلس فرمان نخست وزیری سید ضیا را داده بود و مخالفان به دلیل مغایرت این کار با قانون اساسی به آن معترض بودند، اکنون باز هم در غیاب مجلس فرمان عزل سید ضیا و نصب قوام را صادر کرد، که با اعتراضی مواجه نشد. در واقع پیوستن رضاخان را به توطئه رجال میتوان آسوده شدن او از احساس ریاست سید ضیا دانست که او را برگزیده و به وزارت رسانده بود. آن رجال به نوبه خود کوشیده بودند با کمک رضاخان رئیس او را برکنارکنند تا سپس فکری به حال او کنند.
از رفتارهای رضا خان مشخص است که از همان آغاز افکار بلند پروازانهتری در سر داشت. او نظم و امنیتی در کشور برقرار کرد که رجال و مدیران حرفهای با خیال راحت بتوانند برنامههای اداری وسیاسی دولت را در سراسر کشور اجرا کنند و کشور دارای روال و دولت دارای حاکمیت واقعی شد. این امر حساب رضاخان را از تغییرات دولتها جدا کرد، تا اینکه خودش نخستوزیر شد و نوبت به مرحله دوم برنامه او رسید، یعنی خارج کردن محترمانه احمد شاه از کشور. در زمانی که دولتیان با خیال راحت مدیریت میکردند، رضاخان نیز با خیال راحت به توسعه نفوذ شخصی خود در میان نیروهای مسلح مشغول بود. زمانی کهاحمد شاه در خارج بود رضاخان قدم به قدم از اختیارات شاه و نایب السطنه یعنی ولیعهد محمدحسن میرزا میکاست. رضاخان در گرفتن مقام فرماندهی کل قوا از مشورت شورایی استفاده کرد شامل تقی زاده و مصدق و علا و یکی دو نفر دیگر بود که تأیید کردند همانند نمادین بودن توشیح قوانین و صدور احکام قضایی به نام نامی اعلیحضرت . . فرماندهی کل قوا مندرج در قانون اساسی نیز نمادین است. پس از تفویض فرماندهی کل قوا از سوی مجلس «به شخص آقای سردار سپه» آن شورا دیگر به هیچ وجه تشکیل نشد!
رجال که یک بار با کمک رضاخان سید ضیا را برکنار کرده بودند، این بار کوشیدند با کمک احمد شاه او را برکنار کنند. به احمدشاه گزارش دادند که رضاخان در صدد برانداختن سلطنت اوست و فرمان عزل او را گرفتند. رضاخان به سادگی آن فرمان را پذیرفت و به باغچهاش در بومهن رفت. رجال که میکوشیدند دولتی تشکیل دهند، دریافتند که نیروهای مسلح را مطلقا در اختیار ندارند. سپس دسته جمعی به بومهن رفتند و او را با احترام به تهران بازگردندند. اما بدیهی است که این رضاخان دیگر رضاخان دیروز نبود!
رضا خان از آن پس در صد برآمد که رجال گذشته را تدریجا برکنار کند و افراد دیگری را با وابستگیهای قاجاری کمتر از میان تحصیلکردگان جوانتر برگزیند. این گونه بود که رضاخان به فکر جمهوریت افتاد. طرفداران قاجار یا شاید بتوان گفت مخالفان رضاخان که نگران قدرتمداری او بودند، خصوصا مدرس و از طریق او علمای دینی با جمهوریت مخالفت کردند. رضاخان بیدرنگ به دیدار علما رفت و رضایت آنان را جلب کرد و سپس در مجلس چهارم که مخالفانش، مصدق و علا و تقی زاده و دولت آبادی، از اعضای آن بودند با فراهم کردن زمینه قبلی در میان نمایندگان موضوع پایان دادن به سلطنت قاجار را مطرح کرد. در میان نمایندگان مصدق؛ نواده عباس میرزا و خواهر زاده فرمانفرما که در دربار تبریز که خالهاش همسر مظفرالدین میرزا بود بیش از همه علائق و وابستیگی قاجاری داشت و به نوبه خود نگران خودکامگی رضاخان نیز بود هم با برچیدن بساط قاجار و حکومت موقت به ریاست رضاخان پهلوی مخالف بود و هم در مرحله بعدی با اصلاح قانون اساسی و نصب رضاخان به سلطنت بهشدت مخالفت کرد. مصدق ودوستانش تغییر قانون اساسی را بر خلاف قانون اساسی میدانستند، زیرا در یکی از اصول آن غیر قابل تغییر بودن سلطنت تا ابد در دودمان قاجار قاجار تضمین شده بود، لذا با سلطنت رضاخان بهشدت مخالفت کرد. مصدق ضمن تجلیل از اقدامات رضاخان در برقراری نظم و اجرای برنامههای دولت، گفت که چنین شخصیتی در مقام مسؤول نخست وزیری بهتر میتواند به کشور خدمت کند تا در مقام غیر مسؤول سلطنت. مصدق که نگران دیکتاتوری رضاخان بود با هوشتر از آن بود که نداند رضاخان که یک بار با سعایت همین رجال از نخست وزیری برکنار شده بود، گول چنین وعدههایی را در مقامی موقت نخواهد خورد. خاصه آنکه در قانون اساسی و متمم قانون اساسی اصولا اشاره ای به مقام نخست وزیری یا ریاست وزرایی نشده بود! به همین دلیل مصدق پس از سخنرانی، برای رأی گیری در مجلس نماند. رضاخان تبدیل به رضاشاه شد. از همکاری تیمی از فرهیختگان مانند تیمورتاش و داور و نصرت الدوله و حکمت ومیرزا جوادخان عامری و حسابی و برجستهتر از همه ذکاء الملک فروغی برخوردار بود. نخست وزیری که با او آغاز کرد و سخنرانی تبریک آغاز سلطنت او با اندرزهایی در باره عدالت و احترام بهاصول مشروطه همراه بود. در میانه راه نیز ذکاءالمک رهبری برنامههای اصلاحی وعمرانی را بر عهده داشت. از سال 1914 که با طولانی شدن دوران قدرت، دوران افول اخلاقی و خوی استبداد در رضاشاه آشکار یا تشدید شد و با پیدا شدن هیتلر در آلمان و نفرت رضاشاه از هر دو قدرت مطرح روس و انگلیس موجب گرایش او به سیاستهای هیتلر شد، تیم اصلاح طلب خود را متلاشی کرد. متین دفتری جوان جرمانوفیل را به معاونت وزارت دادگستری گمارد که بعدا وزیر دادگستری و نخست وزیر شد. در این دوره دکتر شاخت رئیس بانک مرکزی و سپس وزیر اقتصاد هیتلر در برنامه ریزی اقتصادی و عمرانی به او کمک میکرد. در آن دوره کوتاه نوعی مدارا با دکتر مصدق داشت، که با تغییر رأی نسبت به متین دفتری که داماد مصدق بود، در 4 تیر 1319 نخست وزیر برکنار و زندانی و دکتر مصدق نیز فردای آن روز به بیرجند تبعید شد و سپس در احمد آباد در حصر قرار گرفت. از یادگار آن دوران میمتوان به دعوت دوباره در ماههای بحران اقتصادی پایانی حکومت مصدق اشاره کرد که به یاد برنامههای موفق دکتر شاخت، بار دیگر از او برای برنامه ریزی اقتصادی ایران دعوت کرد که شاید برنامه اول تنطیمی در سازمان برنامه آن روز را اصلاح کند، غافل از اینکه دکتر شاخت بعد از محاکمه نورنبرگ با دکتر شاخت زمان اقتدار در دولت آلمان نازی فرق داشت. برنامه دکتر شاخت هنگامی دریافت شد که در حکم نوشداروی پس از مرگ سهراب بود.
مقالۀ یک کلمه با مدّعی و انتشار آن در ویدئوو چند سایتِ سیاسی – فرهنگی ، ضمن استقبال و عنایت علاقمندانِ تاریخ معاصر ایران ، برخی موضوعات منجر به انقلاب اسلامی را برجسته کرده است به طوری که فیلمسازِ جوانی در آمریکا اقدام به تهیّۀ فیلم مستندی کرده با نامِ « حیاطِ خونینِ کاخِ سفید»( دربارۀ « رویدادِ خونین محوطۀ کاخ سفید») . کارگردان برای مستند کردن فیلم اش از آرشیو پلیسِ واشنگتن ، گزارش های روزنامه ها ، تلویزیون ها و عکس های مربوط به آن رویداد استفاده می کند. گفتگو با برخی شاهدانِ حادثه نیز از دیگربخش های این فیلم خواهد بود.به گفتۀ کارگردان:با نگاهِ دقیق به صحنه هائی از فیلم ها و عکس های موجود، می توان چهرۀ برخی رهبران و مهاجمان را شناخت.
این رویدادِ خونین و بی سابقه، نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد.
رویدادِ خونین محوطۀ کاخ سفید ازاین جهت اهمیّت دارد که می تواند دریچه ای برای درکِ بهتر انقلاب اسلامی و روی کار آوردنِ آیت الله خمینی باشد. آنچه که این رویداد را برجسته تر می کند اعتراض سنای آمریکا به دولت کارتر بود.سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
با توجه به نشرِ مقالات آقای محمّدامینی در دو سایتِ منسوب به جبهۀ ملّی و نیز آگهیِ آن در یکی از نشریاتِ بازاری – تبلیغاتیِ لوس آنجلس و سانسورِ مطلقِ پاسخ های من در این سه رسانه، به اطلاع علاقمندان به تاریخ و فرهنگ ایران می رسانم که در مبارزه با این سانسورها و سرکوب ها، مقالۀ روشنگرِ من با نام « معمّائی بنام محمّد امینی و کتابِ دموکراسیِ ناقص » بزودی منتشر خواهد شد. این مقاله پس از بهبودیِ آقای امینی از بیماری ناگوارِ کرونا منتشر می شود تا بدین ترتیب سُنّتِ کرامت وُ مروّت وُ مدارا رعایت شده باشد.
حسن انوشه، مترجم، پژوهشگر، فرهنگنویس و ویراستار که روز شنبه ۲۳ فروردین در هفتاد و پنج سالگی بر اثر سرطان در تهران درگذشت، علاقه خود به تاریخ و فرهنگ و اقوام ایران را چه در کار ترجمه و چه در کار فرهنگنویسی نشان داد. با این حال او با «دانشنامه ادب فارسی» نمونهای از همکاری پردردسر پژوهشگران با وزارت ارشاد در دوران جمهوری اسلامی است.
حسن انوشه پژوهشگر، فرهنگنویس و ویراستار (عکس: ایبنا)
از ترجمه آثار تاریخی تا دانشنامه ادب فارسی
حسن انوشه در ۱۹ اسفند ۱۳۲۳ در روستای «کاسهگر محله» بابل، در شمال ایران از پدر و مادری بیسواد متولد شد. پدرش کارگر شالیکاری بود و در نتیجه کودکی و نوجوانی انوشه از نظر اقتصادی در سختی گذشت.
او در جوانی به احزاب چپ تمایل پیدا کرد:
«نسل ما که آن همه آسیب دید نسلی آرمانخواه بود و راه تحقق آرمانهایش را در آن سو میدید… ما هر کس را که با قدرت مسلط جامعه درمیافتاد میستودیم. از چهگوارا و کاسترو گرفته تا بن بلا و مائو و قوام نکرومه و هوشی مین و پاتریس لومومبا. اگر جمال عبدالناصر در مصر و احمد سوکارنو در اندونزی و جواهر لعل نهرو در هند را به این گروه بیفزایید، میبینید که قهرمانان، چه طیف گستردهای داشتند. در درون کشور خودمان هم البته دکتر مصدق بالاتر از همه بود و هنوز هم ستایشگر این انسان بزرگ تاریخ کشورمان هستند.»
حسن انوشه سال ۱۳۴۴ برای تحصیل زبان و ادبیات عرب وارد دانشگاه تهران شد. او درباره دوران دانشجویی خود گفته بود:
«ما بهعنوان دانشجو، آن سالها همچون سایرین فقط دنبالهرو بودیم، البته رمانتیسم انقلاب در آن سالها وجود داشت و باعث پیدا شدن گروههای چریکی شده بود با این حال من ناخرسند بودم و هرگز برایم قابل قبول نبود که سلاح دست بگیرم و در خیابان اعتراض کنم، با این همه، تمامی جوانان آن سالها بهدنبال عدالت اجتماعی بودند که در جامعه گم شده بود. پس این فکر برقراری عدالت بود که این جریانات را شکل میداد و دانشجویان را جذب میکرد.»
نخستین کتابش، ترجمه «تاریخ غزنویان» نوشته کلیفوردادموند بازورث بود که در سال ۱۳۵۵ به واسطه آشنایی با بهاءالدین خرمشاهی از سوی موسسه انتشارات امیرکبیر منتشر شد. انوشه بعدا کتابهای دیگری هم ترجمه کرده که ترجمه چند جلد از «تاریخ ایران کمبریج» از مهمترین آثار او در این زمینه است.
از آثار او میتوان به ترجمه «تاریخ سیستان: از آمدن تازیان تا برآمدن دولت صفاریان» نوشته کلیفوردادموند بازورث، «ایران و تمدن ایرانی» نوشته کلمان هوار و «ایران در سپیده دم تاریخ» نوشته جورج گلن کمرون اشاره کرد. این مترجم و ویراستار در ویرایش ترجمه «تاریخ ویل دورانت» به فارسی نیز همکاری داشت.
اما مهمترین فعالیت انوشه طی دههها فعالیت ترجمه و پژوهش، سرپرستی و تدوین «دانشنامه ادب فارسی» است که کار تدوین آن را در دهه ۱۳۷۰ با همکاری وزارت ارشاد اسلامی آغاز کرد. «ادب فارسی در آناتولی و بالکان»، «ادب فارسی در شبه قاره»، «ادب فارسی در افغانستان»، «ادب فارسی در آسیای میانه» و «ادب فارسی در جهان عرب» از عناوین فرعی برخی از جلدهای این دانشنامه است.
گرچه انتشار این دانشنامه را سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد برعهده داشت، اما انوشه بارها از نوع همکاری وزارت ارشاد گلایه کرد و گاهی نیز از توقف کار تدوین آن خبر میداد. به عنوان نمونه او در سال ۱۳۸۸ در گفتوگویی تاکید کرد که «هیچ کمک مالی به ما نشده» و چون ناشر به تعهداتش عمل نکرده، به دنبال ناشر دیگری است.
یا در سال ۱۳۹۱ به ایلنا گفت: «در حال حاضر برای خودم آهسته آهسته کار میکنم، اما اصل کار متوقف است.» خبرگزاری کار ایران در آن زمان نوشت که «بر اساس برآوردها، بودجه دانشنامه ادب فارسی سالانه حدود ۱۲ میلیون تومان بوده است.»
انوشه به غیر از سرپرستی و سرویراستاری «دانشنامه ادب فارسی»، بیش از ۲۵۰۰ مقاله نیز برای دانشنامههای دیگر نظیر دائره المعارف تشیع نوشت.
همچنین در دهه ۱۳۸۰، به همراه کسانی چون جلال خالقی مطلق در تاسیس بنیاد غیردولتی فردوسی شرکت کرد و به عضویت آن درآمد. هدف از تشکیل چنین بنیادی، «بازشناسی ابعاد وجودی، نگرهها و اندیشههای مفاخر ادبی، علمی، هنری و فرهنگی ایران»، «ساماندهی گروههای علمی، پژوهشی، فرهنگی، هنری و ادبی» و «آموزش نیروهای علاقهمند و جوان» بود.
توجه به فرهنگ اقوام و کشورهای فارسیزبان
حسن انوشه همچنین در سال ۱۳۹۵، به همراه یکی از استادان دانشگاه علوم پزشکی بابل، «بنیاد مازندرانپژوهی انوشه» را در شهر بابل، زادگاه خود، تأسیس کرد. اولین هدف از تشکیل چنین بنیادی، تدوین دانشنامهای درباره مازندران با همکاری پژوهشگران محلی بود.
حسن انوشه خود سرپرستی یک گروه شش نفره را برای نوشتن این دانشنامه برعهده گرفت و همچنین کتابخانهاش با یکصد هزار جلد کتاب را، به مردم مازندران اهدا کرد.
حسن انوشه علاوه بر توجه به فرهنگ اقوام ایران، به زبان فارسی مردم افغانستان نیز توجه داشت. او در کتاب «فارسی ناشنیده» که به همراه غلامرضا خدابندهلو آن را منتشر کرد به فرهنگ واژهها و اصطلاحات فارسی و فارسی شده کاربردی در افغانستان پرداخت. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۳۹۱ منتشر شد و در چاپهای بعدی نیز با اضافه شدن کلمات تازهتری وارد بازار کتاب شد. او کتاب «افغانستان در غربت، زندگینامه و نمونه سرودههای شاعران تبعیدی افغانستان» را نیز با همکاری حفیظالله شریعتی منتشر کرد.
در زمینه فارسی تاجیکستان نیز، انوشه با همکاری «قادر رستم»، یک پژوهشگر تاجیک، «دیوان رودکی سمرقندی» را منتشر کرد. این پژوهشگر درباره روابط فرهنگی ایران و افغانستان و تاجیکستان، با وجود زبان مشترک، معتقد بود:
«متاسفانه روابط بین کشورهای فارسیزبان چندان نزدیک نیست. ما هنوز با چشم بدگمانی به هم نگاه میکنیم و برای از بین رفتن این موضوع به روابط فرهنگی نیاز داریم.»
انوشه همچنین چند سال پیش از نوشتن کتابی با عنوان «فارسی از آب گذشته» خبر داده بود که کتاب شامل واژههایی است که در دیگر کشورهای فارسیزبان و آسیای میانه استفاده میشود و برای تهیه آن از شعرها، داستانها و کتابهای مختلف این کشورها استفاده شده است.
او درباره این کتاب گفته بود:
«من واژههای فارسی از آب گذشته را چهار دسته میکنم. یک دسته واژههایی که قبلا در ایران هم کاربرد داشته اما بعد فراموش شده است. دوم، واژههایی که در هر دو حوزه کاربرد دارد، اما با معانی مختلف. سوم، واژههایی که آنجا کاربرد دارد و در کشور ما استفاده نمیشود و در نهایت، وامواژهها؛ واژههایی که این کشورها از کشورهای دیگر گرفتهاند، اما برای ما این واژهها کاربردی ندارند.»
این پژوهشگر همچنین از نوشتن کتابی با عنوان «تهران شهر آشتی و آشنایی» خبر داده بود که درباره تاثیرگذاری مفاخر فرهنگی بر این شهر بود.
حسن انوشه درباره تحولات زبان فارسی به ویژه از سوی برخی نویسندگان در سالهای اخیر که پدیده اینترنت و فضای مجازی نیز فراگیرتر شده است، گفته بود:
«اشتباههای عمدی رایج در زبان، اتفاق تازهای نیست. پیشتر نیز جنبشهای تغییر راه انداخته بودند، اما با این کارها نمیتوانند زبان فارسی را آلوده کنند.»
او همچنین از مدافعان واژههای مصوب فرهنگستان بود و میگفت: «واژههایی درمیان مردم باب میشود که هم خوب انتخاب شده باشد و هم تبلیغات خوبی روی آنها انجام شده باشد و ادارات رسمی و دانشگاهها آنها را پذیرفته باشند و در استفاده از آنها پیشقدم شوند.» انوشه در این زمینه این مثال را مطرح میکرد: «کم کم مردم دارد یادشان میرود که “یارانه” در مقابل “سوبسید” قرار داده شده بود.»
مصاحبه کننده:آقاي شايگان! گويا بعد از انشعاب مذهبيون از كنفدراسيون، از سویي عدهای از اعضاي كنفدراسيون به جلسات ايشان حمله می شده است. شما اين موضوع را تأييد می كنيد؟
احمدشایگان:اين جرياني بود كه به رهبری فردی بهنام “محمد امينی” پسر همان امينی كه شهردار دكتر مصدّق ، هدايت ميشد. اينها بهخصوص در قسمتهاي مركزي آمريكا كه اعضاي كنفدراسيون كمتر بودند، رشدكردند و البته هيچگاه نتوانستند در هيأت دبيران كنفدراسيون حضور داشته باشند يا نقشي تعيينكننده داشته باشند. حتي در يكي-دو كنگره هم كه شركتكردند، واقعاً هيچ نقشي نداشتند. اين افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند كه درگيريهاي فيزيكي ايجاد ميكردند.
وقتي جوّ غالب در كنفدراسيون چپ بود، اگر كسي با ادبيات چپ پشت تريبون سخنميگفت به او اعتراض ميشد؟
بهشدت اعتراض ميشد. چون يكعده طرفدار مائو بودند، يكعده طرفدار آلباني بودند، يكعده طرفدار شوروي بودند، يكعده ماركسيستهاي مستقل بودند و بعد اينكه جبههي ملي به مطرحشدن مسايل ايدئولوژيك در كنفدراسيون معترض بود. ما هنوز خودمان در جبههي ملي تعداد زيادي مذهبي داشتيم كه با انشعابيون همراه نشدهبودند. وقتي جنبش مسلحانه آغاز شد، اين جبههي ملي بود كه از مجاهدين خلق حمايت ميكرد. آقايان مذهبيها اينكار را نكردند. مذهبيها از همان اول مقابل مجاهدين جبههگيري كردند. آقاي يزدي مجلهي “مجاهد” را در هوستون منتشركردكه به آن اعتراض شديد شد، با اين مضمون كه شما از نام مجاهد سوءاستفاده ميكنيد و بالاخره بعد از سه شماره مجبور شد زير نام نشريه بنويسد “ارگان نهضت آزادي.” جوّي ايجاد نشد كه مذهبيها نتوانند در آن به فعاليت خودشان ادامهدهند. همهي ما اگر كسي به نام “مائو تسه تونگ”، “استالين” يا “ماركس” سخنش را آغاز ميكرد، بهخاطر اصول كنفدراسيون معترض ميشديم. اما تماميتخواهي نهضت آزادي -كه بعدها خودشان هم قرباني تماميتخواهي جريان ديگري شدند- از زمان جبههي ملي دوم نمايان بود. اين تماميتخواهي موجب فلجشدن جبههي ملي شد.
آقاي شايگان! گويا بعد از انشعاب مذهبيون از كنفدراسيون، از سوي عدهاي از اعضاي كنفدراسيون به جلسات ايشان حمله ميشده است. شما اين موضوع را تأييد ميكنيد؟
اين جرياني بود كه به رهبری فردی بهنام “محمد امينی” پسر همان امينی كه شهردار دكتر مصدّق و فردی بسيار مبارز بود، هدايت ميشد. اينها بهخصوص در قسمتهاي مركزي آمريكا كه اعضاي كنفدراسيون كمتر بودند، رشدكردند و البته هيچگاه نتوانستند در هيأت دبيران كنفدراسيون حضور داشته باشند يا نقشي تعيينكننده داشته باشند. حتي در يكي-دو كنگره هم كه شركتكردند، واقعاً هيچ نقشي نداشتند. اين افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند كه درگيريهاي فيزيكي ايجاد ميكردند.
ما بهشدت با ايشان مخالف بوديم و چندينبار هم در سازمان آمريكا كه من در آن دبير بودم بحث شد كه بايد اين افراد اخراج شوند. اين افراد هم با بچههاي مذهبي درگيري فيزيكي ايجاد ميكردند و هم با تروتسكيستها. تروتسكيستها هم داخل كنفدراسيون نشدند و آنها هم مانند مذهبيون ميخواستند در يك محيط تميز فعاليتكنند. اينها سازمانهاي جنبي و ايدئولوژيك دانشجويي بودند و بههيچوجه نميتوان آنها را سازمانهايي دموكراتيك دانست. اين سازمانهاي جنبي ريشه در دوران انقلاب روسيه داشتند و پيش از آن، چنين چيزي در تاريخ جنبش چپ وجود نداشت بلكه لنين باني اين نظريه بود. ما اما سازمان جنبيِ كسي نبوديم و اين آقايان سازمان جنبي ميخواستند.
*«کرونا» به بحران های اقتصادی، زوال اجتماعی و سقوطِ ارزش های اخلاقی جامعه خواهد افزود، امّا تجربیّات تاریخی نشان می دهد که ملّت ما از این دهلیزِ تاریک نیز عبور خواهد کرد .
*سعدی ضرورتِ همبستگی های انسانی در عصرهای عُسرت را یادآوری می کند.
«کرونا» هستیِ ملّت ما را نیز درهم نوردیده و جامعۀ ما را دچارِ فاجعه ای مرگبار کرده است.دراین میان، رژیمی که هماره «بحران زا» و«بحران زی» بوده و جنگ را «برکت» شمرده، در بی لیاقتی و بی کفایتیِ آشکار، بر ابعادِ این فاجعه افزوده است بی آنکه هنوز به بحران های گذشته ( سرکوبِ مطالبات کارگران هفت تپه ، کشتارِ آبان ماه 98 ، سرنگون کردن هواپیمای اوکراینی، قربانیان زلزلۀ کرمانشاه و پُل ذهاب ، سیلزدگان سیستان و بلوچستان و…) پاسخی داده باشد.
تقابل نیروهای متعصّب مذهبی در مقابلۀ درست و بهنگام با این« ویروسِ چینی » ، یک باردیگر نشان می دهد که فرزانگان سیاست و فرهنگِ ایران ( مانند محمدعلی فروغی ، احمد کسروی و علی اکبردهخدا ) برای خارج کردن ایران از قرون وسطای تاریخ چه رنج ها بُرده و چه شکنج ها دیده اند . دهخدا در نامه ای خطاب به آیندگان می نویسد:
-ما با خونِ دل « غولِ مذهب » را در شیشه کرده ایم ، بر شما آیندگان است که مگذارید این «غول » ازشیشه خارج شود!
دریغا که درهنگامۀ انقلاب اسلامی ، بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ایران این سخن دهخدا را ناشنیده گرفتند و « معمارانِ تباهیِ امروز» گردیدند.
درسال های حاکمیّتِ جمهوری اسلامی به قول شاملو: «عُمرِ قرونی بر ما گذشته است » و بسیاری از ارزش های عاطفی و اخلاقی جامعۀ ما دستخوش زوال شده اند. مقالۀ «آئینۀ زوال و انحطاط ایران! » بازتابِ دوره ای از زمانۀ عُسرت است .انوری ابیوردی (در قرن 6 هجری/ 12میلادی) در اشاره به دوره ای دیگر ازاین عصرِ عُسرت می گفت :
– خبرت هست کز این زیر وُ زَبر شوم غُزان
نیست یـک پِی ز خراسان که نشد زیـر وُ زَبَر
خبرت هست کـه از هر چـه در او چیـزی بود
در همـه ایـران، امـروز نمـانده اسـت اثـر؟
بـر بـزرگان زمــانه شـده خُـردان ، سـالار
بـر کریمـان جهان گـشته لئیمان مهتر .
«کرونا» به بحران های اقتصادی، زوال اجتماعی و سقوطِ ارزش های اخلاقی جامعه خواهد افزود ، امّا تجربیّات تاریخی نشان می دهد که ملّت ما ازاین« دهلیزِ تاریک » نیز عبور خواهد کرد و بارِ دیگر زندگی و برازندگی ازسرخواهد گرفت.این یادداشت ها برای یادآوریِ برخی از این « تجربه های تاریخی » است.
این یادداشت ها را به: نسرین ستوده ، نرگس محمّدی ،عبدالفتاح سلطانی ، اسماعیل بخشی و… تقدیم می کنم که در شبانه های کرونا ، آفتابِ آزادی و عدالت را انتظار می کشند.
***
۱۹شهریور1397/10سپتامبر2018
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
مدّتی است که این شعر سعدی را زمزمه می کنم که یادآورِ شرایط امروزِ ایران است.
دمشق در عصرِ سعدی( قرن 7هجری/13میلادی)از مراکز مهم بازرگانی و فرهنگ بود.این شهرِ شاد وُ آباد وُ پُرجمعیّت ، پُلی بود که بازارهای تجاری خاورمیانه را به اروپا متّصل می کرد.
بسیاری از شاعران برجسته- ازجمله مولوی،شمس تبریزی، سعدی ، خاقانی شروانی و…از دمشق ، به عنوانِ شهرِ شادی ها وُ شیدائی ها و «دمشقِ عشق» یاد کرده اند و لذا، طبیعی بود که بهنگامۀ قحطسالی ، سعدی ازآن شهر با حسرت وُ اندوه یاد کند.
سعدی قحطسالیِ دمشق را درگفتگو با دوستی مطرح می کند که با آنکه« خداوند جاه وُ زر وُ مال » است ، « غمِ بینوایان رخش زرد کرد » . گوئی که سعدی با طرح این حکایت می خواهد ضرورت عشق ورزیدن به همنوع و لزوم همبستگی های انسانی درعصرهای عُسرت را یادآوری کند ، موضوعی که با اعتقاد اساسیِ سعدی مبنی بر« بنی آدم اعضای یکدیگرند » هماهنگی دارد.
شعراندوهبارِ سعدی شباهت شگفتی با اوضاع اجتماعی ایران در قحطسالی های متعدّد دارد؛ از جمله در گزارش قحط وُ غلای کرمان پس ازهجوم قبایل غُز(درقرن 11میلادی) و تهران در سال 1917 – 1918 میلادی می خوانیم :
– قحطی مفرط ظاهر شد و سفرۀ وجود، از مطعومات(خوردنی ها) چنان خالی که دانه در هیچ خانه نماند.چندگاهی [هسته] ی خرما بود که آن را آرد میکردند و میخوردند و میمُردند.چون [هسته] نیز به آخر رسید؛ گرسنگان، نطعهای کهنه و دَلوهای پوسیده و دبّههای دریده، میسوختند و میخوردند و هر روز چند کودک در شهر گم میشدند که گرسنگان، ایشان را به مذبحِ هلاک میبردند و چند کس فرزند خویش طعمه ساخت و بخوُرد. درهمه شهر وُ حومه، یک گربه نماند و…(نگاه کنید به : بدایع الزمان فی وقایع کرمان(تاریخ افضل)، ابوحامدکرمانی ، دانشگاه تهران ،1326، ص 91 و مقایسه کنید با مشاهدات جعفرشهری درقحط وُ غلای تهران (سال های 1917- ۱۹۱۸میلادی): تهران قدیم، ج 1، تهران، 1370، ص 148؛ روزنامۀ شهروند، ۳۱ خرداد 1396).
تداوم اینگونه حوادثِ مرگبار- چنانکه در کتاب ملاحظاتی در تاریخ ایران نشان داده ام – رَوَندِ تکاملیِ جامعۀ ایران را دچار وقفه ها و رکود ساخت به طوری که – بارها – ما مجبورشدیم از« صفر » آغاز کنیم . این امر یکی از علل عدم توسعه و رشدِ جامعۀ مدنی درایران بود…
بهرحال ، مدتی است که این شعرِ شریف سعدی را زمزمه می کنم و آنرا ترجمان حالِ پریشانِ ایرانِ امروز می یابم:
وقتی واردِ کتابفروشی می شوم،دوست کتابفروشم کتاب های تازه را به من معرفی می کند.می پرسم:
– حال و روز کتاب دراین ایّامِ «بی کتابی»چگونه است؟
پاسخ می دهد:
– بستگی به نام و اعتبارنویسنده دارد.ما دراینجا- به طنز-کتاب ها را به«کتاب های ماندگار» و «کتاب های غیرِ ماندگار»تقسیم کرده ایم: کتاب های ماندگار، کتاب هائی هستندکه-بعدازماه و سالها روی دست مان می مانند و خاک می خورند.این«آثارماندگار»تنهااهمیّتی که دارنداین است که درقفسه های کتابفروشی مان را پُر می کنند!!.
امادستۀ دیگر،آثاری هستندکه به سابقۀ شهرت و اعتبار نویسنده،فروش می روند،مانندکتاب های سیدجوادطباطبائی،علی میرفطروس ، ماشاالله آجودانی ، عباس میلانی، و….
وقتی به انبوهِ تلنبارشدۀ کتاب«سوداگری باتاریخ»نوشتۀ آقای محمدامینی اشاره می کنم،می گوید:
-اینها جزو« کتاب هایماندگار»است و باوجود سفرهای مُتعدّد و پُرهزینۀ نویسندهء محترمش به شهرها و کشورهای مختلف برای آب کردن کتابش و ایرادسخنرانی درجمع های 20-25نفره،متاسفانه، این کتاب–همچنان-«ماندگار»است!!!،البته،نقددقیق و روشنگرِ آقایانِ حسن اعتمادی ، رحیم حدیدی و خسرو فَرَوهر در«ماندگاری»این کتاب،بی تأثیرنبوده است.
دوست کتابفروشم که انگارسفرۀ دلش را می گشاید،می گوید:
-ببینید!دراین خراب آباد، هرتازه به دوران رسیده ای با اجاره کردنِ این یا آن تلویزیون ، می خواهد حساب حوادث تاریخی و شخصیّت های معاصرایران را در«یک کلمه»تمام کند و بگذرد،درحالیکه هرروزکه می گذرد،باکشف اسنادتازه،زوایای تازه ای ازاین حوادث و شخصیّت ها روشن می شوند.درواقع،پس ازگذشت80-90سال، بررسی منصفانهء زندگی و عملکرد شخصیّت های تاریخ معاصرایران (مانندرضاشاه،محمدرضا شاه،دکترمصدّق،تقی زاده ،فروغی و دیگران) تازه آغازشده است…
برای دیدن کامل،روی عکس کلیک کنید
سخن دوست کتابفروشم مایهء دلگرمی و امیدواری است ولی حالا که از«یک کلمه»صحبت شد خوب است این را هم بگویم که مدّتی پیش یکی ازهمین برنامه ها را می دیدم که طی آن،آقای محمدامینی- باگشاده دستی حیرت انگیزی 57سال سازندگی و شکوفائی ایران مدرن(درزمان رضاشاه و محمدرضاشاه) را با27ماه حکومت پُرآشوب و فقر دکترمصدّق،به اصطلاح«طاق»زده بود آنچنانکه گوئی حتّی عامل کشف حجاب و آزادی زنِ ایرانی (در17دی ماه 1314 )نه رضاشاه،بلکه شخص دیگری بوده است!!!
دربرنامهء دیگری،آقای امینی دراشاره به گذشتۀ سیاسی خود در سرکوب دگراندیشان و حتّی مصدّقی ها،بانوعی «آلزایمرتاریخی»می گوید:
-«من اصلاً یادم نیست که چه گفتم.اصلاً کاره ای نبودم درآن موقع…اصلاً من طرفدارانقلاب نبودم!…من پدرم شهردار دکتر مصدّق بوده..».
نگارنده و آقای حسن اعتمادی – بعنوان دو تن از اعضای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور – در مقالاتی اشاره کرده ایم که آقای امینی درآن زمان نه تنها«کاره ای» بوده بلکه بعنوان رهبرِ مخوف ترین سازمان مخالفِ شاه – بانام «سازمان احیاء»- درضرب و شتم بسیاری ازمبارزان سیاسی آن دوران(حتّی مصدّقی ها) نقشی «کارساز» داشته است.
این واقعیّت چنان آشکار است که حتّی دکتر احمد شایگان(پسرِ دکترعلی شایگان،از یارانِ وفادار دکترمصدّق و مسئول سازمان جبهۀ ملّی درآمریکا)هم به آن اشاره کرده است.
برای دیدن کامل،روی عکس کلیک کنید
اینکه پدرِ آقای امینی شهردار دکترمصدّق بوده چه ربطی به او دارد؟و بقول معروف:«گیرم پدرِ تو بود فاضل/ازفضل پدر تو را چه حاصل؟».همانطورکه قبلاً گفته ام:به نظرِ من اینگونه «کارنامه سازی»ها و «خرقه پوشی» ها فقط برای مخفی کردن این حقیقت است :
بخارا،سال بیست و چهارم ، شمارۀ ۱۳۶، فروردین و اردیبهشت 1399
مدیر مسئول و سردبیر : علی دهباشی
شمارۀ نوروز ۱۳۹۹ مجلۀ بخارا با تصویری از خلیل ملکی، در 576 صفحه منتشر شد. این مجله را در کتابفروشیها و دکههای روزنامهفروشی می توانید خریداری کنید . این شماره با مطالبی ارزشمند از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، دکتر ژاله آموزگار، دکتر انور خامه ای، استاد عبدالله انوار، دکتر هرمز همایون پور، دکتر ابوالفضل خطیبی، دکتر هاشم رجب زاده، دکتر میلاد عظیمی، و گروهی از صاحب قلمان منتشر شده است. برای آگاهی بیشتر از مطالب این شمارۀ مجلۀ بخارا ، فهرست آن را در زیر آورده ایم :
فهرست
دیباچه
دیباچه / محمدرضا شفیعی کدکنی
سودای مشروعیت در حکومت / محمدعلی موحد
بلای آسمانی یا زمینی؟ / سیدمصطفی محقق داماد
اندیشه
جایگاه والای خِرَد / ژاله آموزگار
یادنامه ابوالقاسم لاهوتی
لاهوتیِ کرمانشاهی / محمدرضا شفیعی کدکنی
حکایت ترجمۀ شاهنامۀ فردوسی به زبان روسی / سیسیلیا بانو لاهوتی/ زینب یونسی
نقد شعر معاصر
تغییر جایگاه شاعران در تاریخ ادبیات (۱۳) ـ فروغ فرخزاد / مسعود جعفری جزی
داستان داستان نویسی
داستان داستاننویسی (۶) / حسن میرعابدینی
تاریخ ادبیات داستانی
مقدمه بر ترجمۀ «ترس و لرز» ساعدی به زبان ایتالیایی
میرزا آقا تبریزی
عیش مدام رمان
کوته گویه
کوتهگویه (۱) / بهاءالدین خرمشاهی
یادنامۀ خلیل ملکی
خاندان خلیل ملکی / هوشنگ ساعدلو
با خلیل ملکی، در واپسین سالهای زندگیاش / داریوش آشوری
خلیل ملکی و مسئلۀ آدم غیرعادی / همایون کاتوزیان
خلیل ملکی و انشعاب ۱۳۲۶ از حزب توده / انور خامهای
قضیۀ انشعاب و خلیل ملکی / جلال آل احمد
گزارش شب خلیل ملکی / پریسا احدیان
مردانه ایستاد… / عبدالله انوار
انسانی واقعگرا، بر پایۀ اصول / همایون کاتوزیان
عقلانیت، اعتدال و توجه به توازن قوا / هرمز همایونپور
میراث خلیل ملکی / سعید محبی
یک نام و دو تاریخ / فرزانه ابراهیمزاده
نامهای از خلیل ملکی به دکتر محمد مصدق
نامۀ نوروز ملکی
یادداشت های ادبی و تاریخی
یادداشتهای ادبی و تاریخی (۸) / ابوالفضل خطیبی
آیا افغانستان مهد زبان دری بوده است ؟
کدام ویرایش شاهنامه معتبر است ؟
زمانه یا بهانه ؟ (خوانش و تفسیر دیگری از دو بیت داستان سیاوخش )
کتابی تازه دربارۀ رودکی
چهار کتاب مهم در زمینۀ قصه های عامیانۀ فارسی
خاطرات
مردی از تبار باران (گفتوگو با استاد سایه درباره استاد شفیعی کدکنی)/ معصومه امیرخانلو
آویزه ها
آویزهها (۵۴) / میلاد عظیمی
ژاله رانان
ارزش، میراث صوفیه
خاک مرده بر جایی پاشیدن !
یادی از محمدتقی دانش پژوه
وصیت مولانا و بابا بسکی
گردکردن ریش
عشق در زمان وبا
هفتادسالگی شهرام ناظری
نظر شفیعی کدکنی دربارۀ رابطۀ میان هنر و سیاست
چه غریب ماندی ! درگذشت ابوالحسن خوشرو
سایه سار
سایهسار (۱۱) / سایه اقتصادینیا
آشپزی و واژه گزینی
شعر نو ، آهنگ نو
روانشناسی
ادبیات نجاتبخش انسان عصر حاضر است / پریسا نظری
در حواشی کتاب در ایران
در حواشی کتاب در ایران (۲۴) / محمود آموزگار
سفرنامه
زمینلرزۀ مهیب شیراز / چارلز جیمز ویلس / شفق سعد
شب نلسون ماندلا و ایران
گزارش شب نلسون ماندلا و ایران / پریسا احدیان
پیامآور صلح، دوستی و خردورزی / سیدکاظم موسوی بجنوردی
خصلت آشتیخویی نلسون ماندلا/ هادی خانیکی
عشق در سیاست / محمدجواد کاشی
منشور آزادی آفریقای جنوبی / سیدعلی محمودی
عوامل شکلدهندۀ شخصیت ماندلا / جاوید قربان اوغلی
مسائل امروز
زندگی به وقت مرگاندیشی / سرگه بارسقیان
تاجیکستان
کتابها و نشریاتی از تاجیکستان (۲۵) / مسعود عرفانیان
تاریخ هنر
پژوهش در پیشزمینههای زیبایی ذهنی / بهمن بازرگانی
از چشمۀ خورشید
از چشمۀ خورشید (۵۶) / هاشم رجبزاده
ادای احترام امپراتور تازه برنشسته به زیارتگاه ایسه
عفو عمومی به مناسبت برنشستن امپراتور ژاپن
جشنواره ای برای زوج سلطنتی
نخستین زادروز امپراتور ناروهیتو ، پس از برنشستن
تمبر یادگار برنشستن امپراتور
تمبرهای شادباش و احوالپرسی
جایزۀ نوبل شیمی برای ژاپن در سال برنشستن امپراتور
غبارروبی زیارتگاه ها
غذای نوروز
اقاقیای پیچ یا اقاقیای بنفش
شیمه کازاری
صورتک داروما ، قدیس بودا ، اگر آرزوی دارنده اش را برآورد بینا می شود
جشن آغاز سال تازۀ اقتصادی
نمایش کیمونو در بازار سهام و نبض اقتصاد ژاپن
تقویم سال تازه
کی نکاکوجی
بابادک (تاکو) و نوروز
مسابقه های نوروزی سومو
به میدان آمدن نوروزی و نمادین قهرمان سومو در زیارتگاه بزرگ شینتویی توکیو
نام یا واژۀ سزاوار سال کهنه
آرزوخواستن با « اما » ، لوحۀ چوبین به نام اسب
اومیکوجی ، برگۀ فال سال نو
کارت های تبریک نوروز
امسال عید نداشتیم
یادداشت های نسخه نویس
یادداشتهای نسخهنویس (۴)/ دکتر بابک زمانی
وظیفۀ مقدس تو
فرار رو به جلو
ویروس و دستیاران
ژنرال؛ متخصص عفونی
کرونا و دو توصیه به دولت و منتقدانش
اوراق سنگین
اوراق سنگین (۵)/ عمادالدین شیخالحکمایی
کتیبۀ چوبی مزار بابامنیر شهرستان ممسنی، به تاریخ ۸۶۵ ق
تاریخ هجری سلمانی در کتیبه ای در موزۀ بیشابور
کتیبۀ وقف « سنگ تمیم » امامزاده ابراهیم شیراز ، به تاریخ ۱۳۷۰ قمری
یادداشت های یک کتابدار
یادداشتهای یک کتابدار (۲۶) / یزدان منصوریان
نویسندگی و چیرگی بر تاریکی
از خسارت های خرده خوانی
پنج پیامد منفی خرده خوانی
رنجهای واقعی در دنیای مجازی
ساعت ملی خواندن
آموزش سواد بوم شناختی ( سواد اکولوژیک )
یاد و یادبود
وکیل مدافع صادق هدایت / مهدی بهخیال
ادای دین به یک کارگزار فرهنگی / حسن یوسفی اشکوری
معرفی کتاب
تنیده ز دل / مصطفی حسینی
جامی به روایت الگار/ مسعود فرهمندفر
همایوننامه / ترانه مسکوب
این تنفر نیست، وحشت است / پریسا فرد
گزارش شبهای بخارا
گزارش شبهای بخارا و صبح پنجشنبههای بخارا در سال ۱۳۹۸ / پریسا احدیان
آقای کورش زعیم از رهبران جبهه ملی ایران پیامی بمناسبت 29 اسفند روز ملی کردن صنعت نفت ایران منتشر کردند که ضمن احترام به شخص ایشان و احساسات صمیمانه شان، چون آن پیام را مبالغ آمیز دانستم در باره بند بند آن توضیحاتی نوشتم که تقدیم می شود.
فریدون مجلسی
زعیم:روز 29 اسفند 1329، روز استقلال سياسی و اقتصادی ایران بود. استقلال سیاسی و استقلال اقتصادی جدايی ناپذيرند.
مجلسی:این سخن دوست عزیزمان زعیم مبالغه آمیز است. ایران استقلال داشت. مظفرالدین شاه امتیاز نفت را به دارسی و او آن را به دولت انگلستان داد و آنها با سرمایه گذاری و با ساختن بزرگترین پالایشگاه جهان تا چهل سال از آن بهره برداری کردند و سود بیشتر از انصاف بردند. در زمان امضای قرارداد دکتر مصدق، عموزادۀ مادری مظفرالدین شاه و داماد ناصرالدین شاه، مستوفی ایالت خراسان بود و مخالفتی نکرد. موجب استقلال اقتصادی هم نبود زیرا زندگی ایران فقط متکی به نفت نبود، و میزان تولید و درآمد نفت هم در آن زمان اندک بود هرچند با توجه به فقر کشور برای ایران مهمبود. ایران در اثر بی لیاقتی قاجاریه بنیه اش بسیار ضعیف شده بود که رضاشاه به آن سروصورت داد. جنگ دوم و دوران همکاری دوستان دوران نزدیکی دیکتاتوری رضاشاه با آلمان توسط متین دفتری موجب تحمل زیان از جنگ شد. اما ملی کردن نفت با پشتیبانی مصدق در دولت علا مورد تأیید ملت ایران بوده است.
زعیم:دههها بود كه دولتهای ایران توان اعمال سياست مستقل اقتصادی نداشتند. سیاست اقتصادی كشور با سیاست خارجی درآمیخته بود و در جايی كه برنامه اقتصادی كشور با منافع دو کشور قدرتمند جهان که در نزدیکی ایران مستقر بودند رويارو میشد، دولتمردان بايستی كه عقب نشينی و منافع اقتصادی كشور را فدای بقای حكومت خودشان میكردند. قراردادهای زيانبار در راستای تامين منافع استراتژیک و اقتصادی كشورهای بيگانه قدرتمند در منطقه به ما تحمیل میشد. سیاست خارجی ایران بر پایه «موازنه مثبت» بود، یعنی به هر دو ابرقدرت خارجي امتیاز داده میشد تا هر کدام برای حفظ منافع خودشان هم شده، کشور را در برابر دیگری حفاظت کند. بهمین دلیل، خواستهايی که از سوی انگلستان يا روسیه میرسید، حتا اگر به زيان منافع ملت ايران بود، كمابيش پذیرفته میشد.
مجلسی:دوران قاجاریه که هرچه بود در زمان رضاخان و رضاشاه برافتاد. از دوران رضاشاه کدام قرارداد زیانبار به ایران تحمیل شد؟ تمدید قرارداد نفت ایران و انگلیس را باید منافع و مضارش را برشمارند. سیاست موازنه مثبت یک شعار است که مصادیق قاجاری داشت. این شعار در زمان خودش کاربرد داشت. در زمان رضاشاه به بعد چه مصادیقی دارد. باید روزی نمونهها ر شمرده شود که ما آگاه شویم. قرارداد 1933 سالانه 700 هزار پوند ثابت و هر تن نفت 4 پنس بدون توجه به سود و زیان شرکت نفت برای ایران داشت که در آن زمان قابل توجه بود. حوزه قرارداد هم بسیار کوچک شد. طولانی شدن مدت قرارداد زیانبخش بود که محمدرضاشاه نیز اذعان کرده است. به همین دلیل هم نفت ملی شد.
زعیم:سیاست موازنه مثبت، همراه با بی لیاقتی و فساد دستگاه حكومتي و بی توجهی به منافع ملي، باعث افزایش چشمگیر نفوذ این دو ابر قدرت و حتا دخالت مستقیم آنها در امور داخلی کشور شده بود.
مجلسی: قاجاریه امری مختومه است، بعد از آن چه شده و این سیاست موازنه مثبت چه مصادیقی داشته که باید ذکر شاود وگرنهه شعار بی محتواست.
زعیم:براي بیش از یک سده، ایران صحنه رقابت انگلستان و روسیه شده بود و دولتهای ایران هیچ تصمیم مستقلی نمیتوانستند بگیرند. ايران در اثر بي لياقتي و فساد و بي اعتنايي حكومتها به منافع ملي، چنان ناتوان و فقير و درمانده شده بود كه اگر دو كشور قدرتمند روياروي يكديگر نبودند، اشغال و مستعمره كردن ايران كار يك روز بود. در جنگ جهاني یکم (18-1914) انگلستان به بهانه جلوگيري از پيشروي ارتش عثماني، در سال 1918 (1298 خورشيدي)، ايران را اشغال كرد. در طي سه سال و نيم كه ايران در اشغال نظامي انگلستان بود، تحقيرآميزترين رفتار را با ما روا داشتند. گراني مواد غذايي به علت جنگ جهاني، خريد گسترده غله و فراوردههاي كشاورزي و مواد خوراكي ايران توسط دولت انگلستان براي ارتش خود، خودداري انگلستان از وارد كردن غله از هندوستان و ميانرودان، جلوگيري از ورود كمكهاي غذايي امريكا به ايران و خودداري از پرداخت بهاي نفت ايران، باعث شد كه يكي از بزرگترين فاجعههاي انساني، كه ميتوان آن را بزرگترين نسل كشي سده بيستم خواند، در ايران رخ دهد. نبودن غله و مواد خوراكي براي مردم، نبودن پول و اعتبار كافي براي واردات آنها و گراني ناشي از جنگ، قحطي بزرگ و بي سابقه اي را در ايران بوجود آورد كه در مدت دو سال بين 9 تا 10 ميليون تن از جمعيت بیست ميليونی ايران از گرسنگي و بيماري تلف شدند. با وجود اينكه كشور ما را اشغاگران آسيب فراوان زدند و تخريب كردند و بيشترين تلفات و ضايعات هر كشور ديگر در جنگ را تحمل كرديم، به علت حقير و ذليل بودن دولت ايران در آن روزها و سياست بين المللي براي سرپوش گذاشتن بر اين فاجعه بي سابقه، حتي به عنوان يك مظلوم يا قرباني هم شناخته نشديم، هيچكس به ياري ما نيامد و هيچ كشوري به ما غرامتي هم نپرداخت.
مجلسی: این شعارهای مربوط دوران قاجار ربطی به ملی کردن نفت ندارد. فقط حزب توده و عواملش مانند دکتر مجد در کالیفرنیا و عبدالله شهبازی موضوع غیر مستند مرگ 10 میلیون ایرانی در جنگ دوک را مطرح کرده اند که مربوط به شیوع آنفلوآنزای اسپانیایی وارد شده از روسیه است که بین صد یا دویست هزا تلفات داشت. آمار برآورد جمعیت ایران در دویست سال اخیر در مرکز آمار ایران موجود است و ضمنا ربطی به غرب ستیزی مورد حمایت جمهوری اسلامی ندارد. و ربطی هم به ملی شدن صنعت نفت ندارد. انگلیس و روسیه با قراردادی در سال 1907 و 1915 در شمال و جنوب ایران آزادی عمل دارند که در جنوب فرمانفرما والی بود پس از پایان دوره هم آن را تحویل همشیرده زاده خود یعنی مرحوم دکتر مصدق داد و ما از این رجال بهتر و آگاه تر هم نداشتیم. منظور از این ذکر مصیبت قاجاری چیست و چه ربطی به ملی کردن نفت داشت؟
زعیم:سپس، همچنان كه آغاز به خودشناسي كرده بوديم و گامهاي اوليه را برمي داشتيم، جنگ دوم جهاني (45-1939) در گرفت. انگلستان تمامي نفت مصرفی نیروی دریایی خود را بر خلاف پیمان في مابين به رایگان از ايران تامين میکرد. هزینه کارمندان انگلیسی شركت نفت را هم از حساب ایران كسر ميكرد، ايران هيچ كنترلي نسبت به اينكه چقدر نفت از چاههاي ما برداشت مي شود نداشت و هیچ گزارشی هم از اینکه چه مقدار نفت در اسکله تحویل نفتکشها میشود به ایران نمیدادند. در حالیکه ارمندان انگلیسی در شهرک پیشرفته و مدرن آبادان با کولر و باغچه و خیابانهای آسفالته و وسیله نقلیه برای رفت و آمد زندگی میکردند، کارگران ایرانی در زاغههای حلبی در خیابانهای خاکی زندگي ميكردند و پياده سر كار مي رفتند. در روزهای بارانی، یعنی نیمی از سال، تا مچ پاهايشان در گل فرو میرفت. کارگران و خانوادههایشان برای خنک شدن در هوای 50 درجه تابستان در خمرههای آب مینشستند. حمله تحقيرآميز متفقين به ايران در سال 1320، بي اجازه و بي اعتناء به دولت وقت، همه و همه نشانه آن بود كه ما لگد شده زير پاي قدرتمندان بوديم، هيچ اختياري از خود نداشتيم و حس حقارت ملي حاكي از اينكه ما هيچ هستيم، تمام وجود ما را فراگرفته بود: كه هنوز هم در اخلاق سياسي بسياري از ما تاثيرگذار است.
مجلسی:آیا این ادعاها مستند است؟ یا اتهام و شعار است؟ اگر واقعی است چرا لا اقل دولت مصدق تقاضای خسارت دقیق نکرد و شرکت نفت را به اتهام دزدی به دادگاه آبادان نکشید؟. در اینکه انگلیسها به ما اجحاف میکردند تردید نیست و به همین دلیل نفت را ملی کردیم. منظور از کوچه بارانی و گال و این ذکذ مصیبت ها و تبلیغات غرب ستیزانه در ایران چیست؟ میزان تولید نفت ایران جمعا چقدر بود؟ چقدر به ایران میرسید؟ بعد از اصلاح قرارداد در زمان رضاشاه چه تفاوتی حاصل شد؟ حرف مستدل با شعار فرق میکند. شرکت نفت با بی انصافی اداره میشد. از بی سوادی و بی لیاقتی ما سوء استفاده می کردند و ما با وجود آنکه لوله هنگ هم نمیتوانستیم بسازیم همت کردیم و نفت را ملی کردیم. دیگر چه؟ روده و سالامبورمان که دست خودمان بود. ضمناً به دلیل اتحاد رضاشاه و متین دفتری و نزدیکانشان در جنگ جهانی دوم به دلیل اتحاد با آلمان به ما حمله شد. اما رضاشاه عاقلانه تسلیم شد، و محمدعلی فروغی عاقلانه قرارداد سه جانبه با روس و انگلیس بست. ایران به متفقین پیوست و فورا از حالت اشغال خارج شد و به صورت یکی از متفقین درآمد. در نتیجه آنهه ناچار شدند هزینههای اقامت و اقداتشان را به ایران بپردازن و وایران از خطر تجزیه نجات یافت..
زعیم:در تمام این مدت، مردم ایران با این توهم زندگی میكردند که سیاست ایران را باید بیگانگان تعیین کنند، سیاستمداران ایران را بیگانگان برای حفظ منافع خود میگمارند و خود ملت هیچ نقشی در سیاست خارجی و حتی سیاست داخلی کشور ندارد. نماد همه این مسائل روحي، اقتصادي و سياسي، صنعت نفت بود که به عنوان بزرگترین صنعت و فعالیت اقتصادی کشور تامین کننده بخش عمده ای از بودجه کشور بود.قرارداد نفت ايران و انگلستان ادامه زنجیره امتیازدهی به بیگانگان بود بي اینکه منافع چندانی برای اقتصاد کشور، رشد صنعتی، اشتغال و رفاه داشته باشد. منابع ما را میبردند، شرايط شراكت را به ما تحميل ميكردند، در شراکت خود با ما تقلب میکردند، و با دخالت در امور داخلی کشور ما را تحمیق نیز میکردند. همه اینها را مصدق و جبهه ملی ایران سد راه پیشرفت کشور میدید. درآمد ما از نفت آنقدر ناچیز بود که فقط اقتصاد ما را معتاد به خود میکرد بي اینکه تاثیری در رشد صنعتی، تولید ملی و اشتغال داشته باشد. رفتار دولت انگلستان در ایران و نسبت به ایرانیان آنقدر حقیرآمیز بود که اراده ملی و روحیه استقلال طلبی ملت ما را درهم شکسته بود.
مجلسی: این حرفها برخی حقیقت و بقیه شعار و دشنام است. بعد از رضاشاه و در پاین جنگ دوم شوروی آذربایجان را جدا کرد و کشور ضعیف با مشکلات حزب توده مواجه بود. شاه جوان بسیار دموکرات و بی قدرت و تابع مجلس و نخست وزیران از جمله کتر مصدق بود. فقط نفت ایران دست انگلیسیها بود که ملی کردیم. اما نه بلد بودیم و نه توانستیم آن را اداره کنیم. سه سال تعطیل شد تا منجر به برکناری و کودتا شد. دولت زاهدی سریعا قرارداد مناسبی با کنسرسیوم امضا کرده که نسل ما با استفاده از آن فرصت تحصیل وزندگی کردیم وکشور برنامه و اقتصاد پیدا کرد متآسفانه سیاستهای دیکتاتوری شتاب زده توسعه اقتصادی شاه منجر به شکست شد و ما هم تمام مدت به او دشنام میدادیم.
زعیم:مصدق از این ذهنیّت حقارت آمیز و تسلیم در برابر ارادۀ بیگانگان بخوبی آگاه بود و میدانست که برای ایجاد تحول در کشور، نخست باید اعتماد به نفس ملی و تاریخی مردم را باز گرداند و به آنان ثابت کند که میتوان حاکم بر سرنوشت خود بود. برای این کار میبایستی که با قدرتمندترین و بانفوذترین کشوری که عامل ایجاد این عقده حقارت شده بود رویارو شود و آن را شکست بدهد. از اینرو، مصدق برای حفظ منافع ایران، سیاست خارجی «موازنه منفی» را پیش گرفت، یعنی به هیچ کشوری امتیازنمی دهیم، خود سیاست خود را تعیین و خود بر منابع خود مدیریت میکنیم. یک ماده بسیار مهم قانون ملی شدن این بود که اکتشاف، استخراج و بهره برداری و فروش نفت در سراسر ایران با خود ما باشد، یعنی هیچ کشوری نمیتواند ادعایی یا امتیازی داشته باشد.
مجلسی: اینها شعار است. اسطوره سازی و تبلیغ کیش شخصت است.نفت دارایی مهم ما بود، ملی کردیم. برای این کار با پوپولیسم گسترده احساسات ملی ایرانیان بر انگیخته شد. اما برنامه و امکانات اداره آن را نداشتیم. به همه پیشنهادها مخالفت شد بی آنکه پیشنهاد متقابلی وجود داشته باشد.
زعیم:مصدق میخواست ذهنیّت دولتمداران و ملت را که همه سیاستهای ایران، چه در عرصه داخلی و چه در عرصه بین المللی، توسط بيگانگان انجام میگیرد، بشکند. نهضت ملی کردن صنعت نفت، فقط کوتاه کردن دست بیگانگان از منابع نفت کشور نبود، بلکه زمینه را برای استقلال اقتصادی و سیاسی کشور فراهم مینمود. در دوران جنبش ملی کردن صنعت نفت، مصدق برای نخستین بار در تاریخ، کشور را دارای یک دولت ملی و مردمی کرد. او همچنین با ملی کردن صنعت نفت و شکست دادن یک ابرقدرت مدعی، به مردم نشان داد که میتوانند به رای خود و اراده خود اعتماد داشته باشند.
مجلسی: این بخش تکرار شعارهای قبلی است. اسم رأی مردم را آوردند، کدام مجلس نفت را ملی کرد؟ کدام مجلس به نخست وزیری مصدق رأی داد؟ مگر غیر از مجلسی بود که رزم آرا را نخست وزیر کرد؟ مجلسرانتخابی دوران خودشان هم که سر زا رفت. سنا را هم که رچیدند. با کدام رأی و مشروعیت استثنایی؟
زعیم:در زمینه اقتصاد، مصدق سنگ بنای یک اقتصاد وابسته به تولید صنعتی و کشاورزی وصادرات را گذاشت و ثابت کرد که بی درآمد نفت، وقتي كشور از همه جهت تحريم شده بود و نفت ايران مشتري نداشت، هم میشود کشور را بخوبي اداره کرد. اگر همین بی اهمیت شدن درآمد نفت برای هزینههای جاری، و تکیه بر تولید داخلی، ادامه مییافت و از درآمد نفت فقط برای سرمایه گذاری، نه هزینههای جاری، استفاده میشد، کشور ما اکنون شاید یکی از پنج قدرت اقتصادی جهان میبود. این صدها میلیارد دلار درآمد نفت که ما اكنون به آن مي نازيم، ولي آن را به بدترين وجهي غارت و تلف كرده ايم، دستاورد جنبش ملی کردن صنعت نفت و سیاستهای خردمندانه مصدق و دولت اوست. اگر اين نزدیک دو هزار ميليارد دلار بدست آمده در دوران چهار دهه جمهوری سلامی بجاي دزدی، اتلاف یا فرار به کشورهای بیگانه، صرف توسعه صنعت و زیرساختهای این کشور میشد، ما اکنون در کجای نقشه میبودیم؟ ولی همان قدرتهایی که 68 سال پیش ما را از دموکراسی نوپایمان و آزادیهای مدنی و بشری محروم نمودند، چهل سال پیش شرایطی بسیار بدتر و ویرانی اقتصادی و اجتماعی و اخلاقی و بین المللی را بر ما تحمیل کردند. آیا ما بیدار شده ایم که آن ایرانی باشیم که باید باشیم؟
مجلسی: سیاست اقتصادی مصدق؟ صادرات، اقتصاد بدون نفت؟ شوخی میکنید. کدام اقتصاد؟ کدام صادرات؟ صنعت ملی نفت را تبیدیل به مصادره و تعطیل میکنند و اسکناس چاپ میکنند و اسمش را اقتصاد بدون نفت میگذارند. ملی کردن نفت قانونی بود و مصادره کردن یعنی خودداری از قبول غرامت آن قانونی نبود و موجب خودداری دنیا از خرید نفت ایران شد. احساسات روزنامه نگارجوانی که وزارت خارجه و عنان اختیار ایران را به او سپرده بودند و عدم آگاهی مرحوم مصدق از مقتضیات و اصول اقتصادی و سیاسی حاکم بر جهان ما را به این روز انداخت. رهبران جبهه ملی فرصتها را از دست دادند.
این گزافه گوییها به سود محبوبیّت تاریخیِ مصدق نیست. باید به جای شعار و غرب ستیزی که ما را به بن بست کنونی رسانده است به مباحث تحلیلی و تاریخی پرداخت. مصادرۀ نفت بزرگترین اشتباه بود. جداشدن از زاهدی که توفیق جبهه ملی در ورود به مجلس را تضمین کرده بود و اتکا به حزب توده بزرگترین اشتباه بود. همکاری نریمان و فاطمی با فداییان در قتل رزم آرا اشتباه بود.
* وظیفۀ روشنفکران واقعی ، برخوردِ متین و متمدّنانه با «اندیشه های دلیر» یا «دلیریِ اندیشه» است.انجام این وظیفه است که صفِ روشنفکرانِ واقعی را از صفِ چُماقداران و سرکوبگرانِ اندیشه متمایز می کند.
* امینی ادعاهائی به من نسبت داده که اساساً در کتاب من نیست!
* کسی که در بارۀ زندگی سیاسی خود دروغ می گوید،چگونه می تواند روایتگرِ صدیق و امینی در بارۀ تاریخ معاصر ایران باشد؟
***
از همه محروم تر خُفّاش بود
کو عدویِ آفتابِ فاش بود
(مثنوی مولوی،دفترسوم)
تاریخِ دگراندیشی در ایران« یکی داستان ست پُرآب چشم ».بیش از چهل سال پیش ( اردیبهشت 1357) در کتابِ کوچکِحلّاج به نمونه هائی ازسرکوبِ دگراندیشان در نخستین سده های بعد از اسلام اشاره کرده ام. در مقالات« نگاهی به یک عارضۀ تاریخی» و « ما و نفرین شدگان تاریخ » نیز به دشمنی وُ دشنامِ مخالفان در مقابله با دگراندیشان پرداخته ام و ازجمله گفته ام که در کشورهای توسعه نیافته، ما تنها با « تودۀ عوام » روبرو نیستیم بلکه – بدتر از آن- با انبوهی از« روشنفکرانِ عوام » یا «عوامان روشنفکر» مواجه ایم ؛ افرادی که درهیأتِ «موسی چومبه» می کوشند تا «لومومبا»های میهن را با اسیدِ قلم های شان محو وُ نابود کنند.
درچنان جوامعی هیچكس به هیچکس «پاسخگو» نیست ؛ نه دولت وُ دولتیان ، و نه روشنفكران وُ مدّعیان. بر این اساس ، شكست ها وُ اشتباهاتِ خانمانسوزِ رهبران سیاسی و روشنفكران ، جائی مندرج نیست ، كارنامه ای نیست تا ارائه وُ ارزیابی گردد، لذا ، از « رهبَری » تا « رهبُری » راهی نیست و هم از این روست که چماقداران وُ سرکوبگرانِ اندیشه ، یک شَبَه ، به « مدّعیانِ اندیشه » بدَل می شوند و چنگِ بر چهرۀ حقیقت و تیغ بر دیدگانِ دانائی می کشند …و در این میانه كسی نیست كه بپرسد:
–« آقایان! لطفاً كارنامه های تان!».
با فروپاشی استالینیسم و فرو ریختنِ دیوارهای ایدئولوژیک ، « نسبیّت گرائی در تاریخ » اهمیّت بیشتری یافته است، با اینهمه ، هنوز می توان نمونه هائی از « تاریخِ ایدئولوژیک » را در میان برخی افراد یافت ، مقالۀ آقای محمد امینی آخرین تجلّی این مدّعا است.
مقالۀ « نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی » هرچند که با استقبالِ خوانندگان فرهیخته روبرو شده ، ولی نقلِ روایت دکتر امیراصلان افشار(سفیرسابق ایران در آمریکا) در بارۀ رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید به هنگام سفرِ شاه به آمریکا باعث شده تا آقای محمّد امینی-سراسیمه -«نقد»ی برآن بنویسد ؛ « نقد »ی که دلیل های علیل ، استدلال های لال و ادبیّات بی ادب از مشخّصات آن است.
در گذشته نیز آقای امینی با گاف های گزاف به نقدِ کتابِ « آسیب شناسی یک شکست » پرداخته است که برخی منتقدان- به درستی – آنرا « دائرۀ المعارفِ دشنام و جعل و تحریف» نامیده اند.بی شرمی های آقای امینی در آنجا برجسته تر می شود که ادعاهائی به من نسبت داده که -اساساً- در کتاب من نیست.ظاهراً روحِ «رفیق کیانوری» – با حضور یا بی حضورِ حزب توده-هنوز در آقای امینی زنده است! مقالۀ اخیرِ وی نیز یادآورِ اخلاق و شیوۀ نقدِ استالینیست هائی است که در مقالۀ « دست نوشته ها نمی سوزند » از آن یاد کرده ام.
وظیفۀ روشنفکران واقعی ، برخوردِ متین و متمدّنانه با اندیشه های دلیر یا دلیری اندیشه است . انجام این وظیفه است که صفِ روشنفکران واقعی را از صفِ چُماقداران و سرکوبگرانِ اندیشه متمایز می کند.
آقای محمّد امینی با سوء استفاده از بیماریِ مُهلک و سکوت آقایحسین مُهری*(مُجریِ معروف تلویزیونی) ضمن مرورِ «برگی از تاریخ»،ظاهراً مُدّعیِ «پاسداری از راستی و رسوا سازیِ پَلشتی» است !!، در حالیکه وقایع مهمِ تاریخی را با اینگونه ظاهرسازی ها نمی توان فراموش کرد،لذا شایسته است که « برایثبتِ در تاریخ » وی به پُرسش های مربوط به سابقۀ سیاسی خود پاسخی دقیق و روشن دهد.این پاسخ می تواند « برگی از تاریخ » بشمار آید و به غنای حافظۀ تاریخی جامعه کمک کند چراکه به قول پروین اعتصامی :
حدیثِ نیک وُ بدِ ما نوشته خواهد شد
زمانه را قلم وُ دفتری وُ دیوانی است
خوشبختانه آرای مخالفین مقالۀ آقای امینی مرا از پاسخِ به وی بی نیاز می سازد. این امر نشان می دهد که آگاهیِ تازه ای در ذهنیّتِ فرهنگی و تاریخیِ جامعۀ ما به وجود آمده است. با اینحال اشاره ای کوتاه به بخش اوّل مقالۀ وی نشان خواهد داد که آقای امینی – بارِ دیگر- با «کج» گذاشتنِ اولّین خِشت ادعاهایش « تا به آخر رفته است دیوار کج »:
۱-امینی مدّعی است که « میرفطروس در این تاریخ سازیِ بی مسئولیّت از جمله این سخنِ آقای خامنه ای را تکرار میکند »… دانسته نیست که « تاریخ سازیِ بی مسئولیّت » چگونه است؟ و آیا « تاریخ سازی با مسئولیّت » هم وجود دارد !!؟ ، بااینهمه، خواننده با نگاه به نوشته هایم ملاحظه خواهد کرد که این «سند» ساخته وُ پرداختۀ آقای امینی است و من هیچگاه سخنی را به نقل از آقای خامنه ای تکرار نکرده ام.
۲- آقای امینی مدّعی است:« محمد رضا شاه به اندرزِ پیرامونیانش برانگیخته شد تا یک رهبریِ نیرومندِ دینی … برپا کند. دعوت از قمی نخستین تلاش ناکام او بود».
امینی از« پیرامونیان شاه » نامی نمی برَد، امّا اگر بدانیم که درآن زمان شاخص ترین« پیرامونیانِ شاه » ، شخصیّت های برجسته ای مانند محمدعلی فروغی ، ساعد مراغه ای ، علی اصغر حکمت ،حسین علا، نصرالله انتظام ، سیدحسن تقی زاده و علی سهیلی بودند ، آنگاه بی پایگی ادعای امینی آشکار می شود. این «پیرامونیانِ شاه» – به عنوانِ نمایندگانِ برجستۀ تجدّدگرائیِ دوران رضاشاه – با قدرت گیری و دخالت روحانیون در سیاست و فرهنگ مخالف بودند.
۳- دربارۀ «دعوت شاه از آیت الله قمی » ، من با استناد به منابع معتبرجزئیات سفر آیت الله قُمی به ایران را ارائه کرده ام . طبق این گزارش، وزارت امورخارجۀ دولتِ علی سُهیلی به محضِ آگاهی ازتصمیمِ قمی دستور داده بود تا کنسولگری ایران در کربلا « از دادنِ روادید به آیت الله قمی و همراهان خودداری کند ».این امر نشان می دهد که ادعای « دعوت شاه از آیت الله قُمی»بی اساس است زیرا اگر چنین دعوتی از طرف شاه بود، دولتِ وقت موظّف به دادنِ روادید به آیت الله قُمی و همراهانش می شد. بی اعتنائی های شاه به نامه و تقاضاهای قُمی نیز «دعوتِ شاه» را موردِ تردید قرار می دهد!.
۴- آقای امینی دربارۀ « دعوت شاه از آیت الله قُمی»به مقالۀ زنده یاد داریوش همایون (در سایت بی بی سی) استناد کرده تا با نقل قول از « مردی که به شاه وفادار بود… و همسرش یگانه دختر رهبر ایرانی کودتای بیست و هشت مرداد بود» ، به ادعای بی پایه اش «اعتبار» بخشد. امینی در این باره نیز فردِ امینی نبوده زیرا که داریوش همایون در همان مقاله تصریح کرده که آن سخن را « بنا به پژوهشِ عبّاس میلانی » نقل کرده است!.
۵- آقای امینی شاه را – از آغاز سلطنت اش- «ضدّ مشروطه» و « مستبد » نامیده و لذا، در توجیه مخالفت علی سهیلی( نخست وزیر وقت ) با بازگشت قُمی به ایران ، معتقد است که « چه بسا وی از کوشش شاه برای نزدیک شدن به روحانیان…آگاهی نمیداشته »! ، امّا – بعد – دریک تناقض گوئیِ آشکار می نویسد:
-« در آن دوران، هنوز پایبندیهای تازه یافتهای[ازطرفِ شاه] به قانون اساسی در میان بوده».
همین سخن آقای امینی مبنی بر« پای بندی های شاه به قانون اساسی » و در نتیجه، رعایت تفکیک قوا و عدم دخالت شاهِ مشروطه در امور ، نشانۀ اینست که نخست وزیرِ وقت می توانست از دعوت شاه با خبر باشد و چون – اساساً – چنین «دعوتِ شاهانه » ای درمیان نبود ، لذا، نخست وزیرِ به کنسولگری ایران در کربلا دستور داد تا « از دادنِ روادیدِ به آیت الله قمی و همراهان خودداری کند ».
۶- برخلاف نظر امینی ، روایت دکترمیلانی نیز مؤیّد این است که قُمی – قبل از دیدار با استاندار خراسان – نامه ای به شاه نوشته بود.به روایت میلانی: « چند روزبعد از بازگشت به مشهد ، آیت الله قمی نامه ای به استاندارِ خراسان نوشت و خواستار اقدام فوری درزمینۀ مسائلی شد که [قبلاً] با شاه درمیان گذاشته بود». (نگاهی به شاه، میلانی ، ص115).
از این گذشته، متن تلگراف قمی به نخست وزیر(علی سهیلی) ارسالِ چنین نامه یا تفاضائی را تأئید می کند:
جناب آقای نخست وزیر
به تاریخ14/5/1322 =5 اوت 1943
مُهمّاتی که از اعلیحضرت همایونی توسط جناب استاندار…تقاضاشده تا به حال جوابی نرسیده».
پاسخ علی سهیلی،نخست وزیر به قمی(به تاریخ12/6/1322) نیز وجودِ تقاضای مکتوب قمی را تأئید می کند:
-«حضرت آقای آیت الله قمی
درجواب تلگرافی که ازمشهدمقدّس…مخابرهفرموده بودید».
۷- فرصت سوزی و تعلّلِ نخست وزیروقت درانجام تقاضاهای « یکی از نام آورترین آخوندهای شیعی آن زمان » (آیت الله قُمی) ، نمونه ای از« هنرِ سیاست ورزی » درآن دوران آشوب وُ آشفتگی بود ؛ سیاستمدارانی که به قولی :« حفظ آب وُ خاک را- به هرقیمت – واجب می دانستند حتّی اگر به آنها وصلۀ خیانت بچسبانند.نسلِ ایران دوست ها ،نسل مردان با تحمّل وُ پُرحوصله، نسلِ مؤمنین به قانون، نسلِ باورکنندگان عدالت وُ خیر . نسلی که تکرار آن شاید میسّر نباشد».
علی سهیلی یکی ازهمین سیاستمداران بود. او در چهاردورۀ نخست وزیری فروغی، وزیر خارجۀ کابینۀ وی بود و دراین مقام – درسال های اشغال ایران توسط ارتش های بیگانه – خدمات ارزنده ای درحفظِ یکپارچگی و استیفای منافع ملّی ایران انجام داد . دلبستگیِ محمدعلی فروغی به سهیلی چنان بود که وقتی فروغی در سال ۱۳۲۱ استعفاء داد، به توصیّۀ فروغی ، نمایندگان مجلس شورای ملّی با اکثریّت آراء ، به نخست وزیری سهیلی رأی دادند.
علی سهیلی- به عنوان شاگرد و فرزندِ معنوی محمدعلی فروغی– متأثّر ازتجدّدگرائی فروغی و مخالف قدرت گیری روحانیون درعرصۀ سیاست و فرهنگ بود.
هرچند که غائلۀ ورود آیت الله قمی به ایران چند ماه پس از در گذشت فروغی (5 آذر ماه 1321) روی داد ولی تجربه های سیاسی وی می توانست چراغِ راهنمای سهیلی در مقابله با مشکلات باشد. براین اساس بود که نوشته ام : «توصیۀ سیاستمداران برجسته ای مانند محمّدعلی فروغی …موجبِ دلگرمیِ علی سُهیلی برای تعلّل در اجرای تقاضاهای آیت الله قُمی بود».
۸-آقای امینی توقف چند ساعتۀ شاه در قم – در مسیر رفتن به اصفهان(درسال 1322)و دیدارِ وی « با مسئولان اداری، محلّی و نیز گروهی از کشاورزان و استماعِ مشکلات موجود در رابطه با کم آبی رودخانۀ قم » و بعد، دیدار شاهِ جوان با گروهی از روحانیون آن منطقه و تقاضای روحانیونِ قم مبنی بر« تدریس شرعیات و تزریق دیانت در اطفال و جوانان…» را نمونه ای از« اسلام پناهی شاه » قلمداد کرده است!.آقای امینی فراموش کرده که در آن دورانِ دشوار، دیدارِ شاه و خصوصاً دکترمصدّق با روحانیون امری رایج بود. این موضوع در چهارچوبِ ساختار فرهنگی – اجتماعیِ آن عصر قابل درک است. کسانی که محدودیّت های آن دوران را فراموش کرده و از دوران رضا شاه و محمّد رضا شاه یا مصدّق « دموکراسی و حکومت مشروطه ازنوع انگلیس » را طلب می کنند ، در واقع ، آرمان ها و توقّعاتِ خود را بر شخصیّت ها و رویدادهای تاریخی سوار می کنند. من این شیوه را تبلورِ «تاریخجایگُرین»( Alternate history ) نامیده ام.
۹- امینی انتقاد کرده که چرا من به مقالۀ « دوتن از پژوهش گران جوان » استناد کرده ام. دراین باره باید بگویم که احترام و علاقۀ من به « محقّقان جوان »، متأثّر از اخلاق و منشِ استادم ، دکتر عبّاسِ زریابِ خوئی است.از این گذشته، این « دو پژوهشگرِ جوان » در بابِ تاریخ معاصرایران – و از جمله «تاریخ نویسیِ آقای امینی»- نقد های مستند و مفیدی نوشته اند که خواندنی است .
شاه : بساطِ آخوندها رو به اضمحلال است!
۱۰- من با نشان دادنِ فضای فرهنگی و عموماً سکولارِ جامعۀ ایران در سال های 1340-1350 ، بر اساس یادداشت های عَلم ، نظرات شاه نسبت به روحانیون شیعه را ارائه کرده ام . اهمیّت آن نظرات دراین است که یک سال قبل از انقلاب اسلامی ابراز شده اند. شاه ضمن بی اعتنائی به خواستِ مراجعِ مهم مذهبی در آن زمان معتقد بود: «بساطِ آخوندها رو به اضمحلال است».
بنابراین، کسی که این باورهای روشن را نادیده می گیرد و با استناد به سخنان شاهِ جوان درسال های1321- 1322 می کوشد تا از محمد رضا شاه یک « شاه سلطان حسین صفوی» معروف به « ملّا حسین » بسازد، بی تردید فردِ امینی نیست. تجربۀ انقلاب مشروطیّت و 40 سال حاکمیّت جمهوری اسلامی محدودیّت ها و ممکناتِ سیاستمدارانِ ترقیخواه ایران در مواجه با ارتجاعِ سیاه را برجسته می کند. محمدعلی فروغی در اشاره به « مخاطرات تدوین قوانین مدنی ایران» و مخالفتِ روحانیّونِ مرتجع می گفت:
-«…تصوّر نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت… لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسهها تصادف کردیم… مِن جمله این که مقدّسین[یعنی روحانیون]چماقِ شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در اِبطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرفها زدند و رسالهها نوشتند…».
***
در پیشگفتارِ چاپ پنجمِ کتابِ« آسیب شناسیِ یک شکست » نوشته ام: پژوهش های تاریخی در گذرِ روزگاران تکامل می یابند و مانند هر پدیدۀ اجتماعی، دستخوش تحـّول می شوند. در روندِ این تحوّل و تکمیل است که گفته اند:« هر تاریخی، تاریخ معاصر است ». بر این اساس ، برخی کسانی که تا دیروز« قهرمانان ملّی » و « اسطورۀ شرافت و شهامت » قلمداد می شدند، امروز به صفتِ دیگری نامیده می شوند. نمونه ای از این تغییرِ صفت و ارزیابی، سرنوشتِ خسرو روزبه ( قهرمانِ محبوبِ حزب توده) است که با انتشار اسناد و مدارك مستند، ثابت شده که وی قاتل روزنامه نگار معروف، محمّد مسعود و کسان دیگر بوده است؛ حقیقتی که باعث شد تا احمد شاملو، نامِ خسرو روزبه را از پیشانی شعرِ معروف «خطابۀ تدفین» حذف کند!(1).
سرنوشت جلال آل احمد و احسان طبری – به عنوان معروف ترین و تأثیرگذارترین روشنفکران قبل از انقلاب – جلوۀ دیگری ازاین مدّعا است و باید آقای امینی را در « پیشگاهِ تاریخ » فروتن کند چرا که به قول حافظ :
روزی که پیشگاهِ حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مَجاز کرد
چنانکهگفته ام : ملّتِ ما از دروغ های آگاهانۀ آل احمدها آسیب های فراوان دیده است. بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ما تمام هوش وُ استعداد شان را در جهتِ ترویجِ دروغ هایی بکار بردند که نتیجۀ سیاسی آن، گوری برای ملّت ما کَند که همۀ ما درآن خُفتیم ، هم ازاین روست که آنان را « معمارانِ تباهیِ امروز»نامیده اند… براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در برگرفته، شجاعتِ اخلاقىِ فراوانى لازم است. ما حق داریم که از این یا آن اشتباهِ رضا شاه و محمد رضا شاه انتقاد کنیم، امّا حق نداریم که – باردیگر- به حافظۀ تاریخیِ نسل های حال وُ آینده دروغ بگوئیم. این امر در خدمتِ حقیقت – و خصوصاً حقیقتِ تاریخی – نبوده و نخواهد بود. به قول تولستوی: « ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم که همه می دانند ، ولی هر کسی را شهامتِ گفتنِ آن نیست!»… سخنان دکتر هما ناطق و دکترعبّاس میلانی – در انتقاد از گذشتۀ سیاسی خود- نمونه ای از این شجاعت و شهامتِ اخلاقی است.
اشارۀ من به « رویدادِ خونین محوطۀ کاخ سفید » بهنگام سفر شاه به آمریکا ( در14نوامبر 1977 =23 آبان 1356) مبتنی بر روایتِ دکتر امیر اصلان افشار (سفیرِ سابق ایران درآمریکا و شاهد وُ ناظرِ ماجرا ) بود . اهمیّت سیاسی و تاریخیِ آن رویدادِ خونین به این خاطر است که نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد به طوری که سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
دو موضوع مُهم و ملّی!
رویدادِ محوطۀ کاخ سفید نمونۀ دیگری از تلاش های مخالفان شاه در خارج ازکشور بود که ضمن برخورداری از حمایت های مالی دولت های مصر، الجزایر، عراق ، لیبی و…در سودای ترورِ شاه بودند به طوریکه به کوشش کامبیز روستا ( عضو برجستۀ کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور ) قرار بود که در طرحی بنام « برف های خونین » شاه را بهنگام سفرزمستانی اش به سوئیس ترورکنند(2) . نشریات برخی از این سازمان ها به دو زبان عربی و فارسی منتشر می شدند و – عموماً – اعلامیّه های آیت الله خمینی را چاپ و منتشر می کردند.ملاقات هیأت دبیران کنفدراسیونِ دانشجویان ایرانی درخارج با آیت الله خمینی در نجف ( شهریور1348) و پیام های این سازمان مهمِ دانشجوئی خطاب به خمینی و حمایت از شورش15خرداد 42 نشانۀ وحدت سیاسی- ایدئولوژیک با آیت الله خمینی درمبارزه با امپریالیسم ( آمریکا ) و رژیم شاه بود . شعار برخی ازاین گروه ها – از جمله « سازمان احیاء » به رهبری فردی بنام محمّدامینی – دربارۀ « خلیج عربی »( بجای خلیج فارس ) و « کوتاه باد حاکمیّت استعماری و فاشیستی رژیم شاه بر جزایر عربی! »( یعنی جزایرخلیج فارس) ، بیانگرِ وابستگی های نظریِ این گروه ها به دولت های بیگانه بود. یکی از مخالفان برجستۀ شاه در همین دوران می نویسد:
-«درکل حدود هشتصدهزاردلار[ازدولت قذّافی] کمک مالی گرفتیم»(3).
شاه دراین باره می نویسد :
– « برای انحراف و مشوب کردن اذهان جوانان و دانشجویانِ ما، نزدیک به 250میلیون دلار از طرف دولت لیبی تأمین شده بود! »(4).
امروزه به همّت حمید شوکت و پژوهشگران دیگر بسیاری از اسناد و نشریّات مربوط به آن دورانِ حسّاس و سرنوشت ساز در اختیار است و می تواند « آئینۀ عبرت »ی برای « مخالفانِ همیشه طلبکارِ شاه » باشد . با تکیه براین اسناد و با توجّه به وابستگیِ سازمان ها و گروه های مخالفِ شاه به دولت های بیگانه (5) و ضمن اشاره به روایتِ دکتر احمد شایگان ( فرزندِ دکتر علی شایگانِ جبهۀ ملّی ) و دکتر امیر اصلان افشار ( سفیر سابق ایران در آمریکا ) ، پرسش اینست:
1- آقای امینی به عنوان یکی از مخالفانِ سرسخت و سرشناس شاه بهنگام سفرِ شاه به آمریکا چه نقشی در حادثۀ خونینِ محوطۀ کاخ سفید داشت ؟
2- آقای امینی -به عنوان رهبر «سازمان کمونیستیِ احیاء » چه نقشی در رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید -به هنگام سفر شاه به آمریکا-داشت؟
3-آیا « م .الف . جاوید » نام مستعارِ آقای محمد امینی نویسندۀ کتابِ تجزیه طلبانه و ضدِّ مصدّقیِ « دموکراسی ناقص » بود ؟ اگر نه!، وی چه نقش یا مسئولیّتی در انتشارِ آن کتابِ ضدِ ایرانی داشت؟
___________
زیرنویس ها:
*آقای حسین مُهری -بعدها- از این «سکوتِ ناشی از بیماریِ مُهلک و سوء استفادۀ آقای امینی» از من عذر خواسته است.
1-نگاه کنید به: احمد شاملو، مجموعۀ اشعار، انتشارات بامداد ، آلمان، 1989 ، ص1156. برای اعترافات خسرو روزبه و دیگر اعضای حزب توده در قتل مخالفان نگاه کنید به : زیبائی ، علی، کمونیسم در ایران ، نشر کیهان،1343 ، تهران ، صص 427- 555 ).
2-نگاه کنید به :ماسالی ، حسن، نگرشی به گذشته و آینده ، ج1، آلمان ، تابستان 1393، ص402-403 ؛ نگاهی ازدرون به جنبش چپ ایران ، گفتگو با مهدی خانبابا تهرانی ، بکوشش حمید شوکت ، ج2، آلمان ، اردیبهشت1366، صص373- 391. 3-نگاه کنیدبه : ماسالی ، ص393.
4– پاسخ به تاریخ ، ص214.گفتنی است که سخنِ من در رابطه با « وابستگی برخی گروه های ایرانی به دولت های بیگانه »، ناظر بر رهبران فداکار یا اعضای شریفِ کنفدراسیون دانشجویان ایرانی نیست ، بلکه ناظر بر افراد و گروه هائی است که چه بسا با کنفدراسیونِ دانشجویان، پیوندی سازمانی نداشتند.
5-در بارۀ گروه های مستقر در مصر، عراق ، لیبی ، الجزایر، لبنان ، یمن جنوبی ، فلسطین ، چین ، کوبا و…نگاه کنید به خاطرات امیرپیشداد ، خسرو شاکری ، عبّاس معماریان ، حسین حریری و هوشنگ شهابی : اندیشۀ پویا، شمارۀ 22، آذر1393، صص73-89 ؛ ماسالی ، ج1؛ خانبابا تهرانی ، ج1و2. برای آگاهی از برخی نشریات و مواضع سازمان های سیاسی درخارج از کشور، نگاه کنید به : شوکت ، حمید ، کنفدراسیون جهانی محصّلین و دانشجویان ایران (اتحادیۀ ملّی) ، چاپ دوم ، نشرگردون ، آلمان،1377.
شمارۀ هشتم فصلنامۀ هوای بیداری (ویژه نامۀ ایرانشناس برجسته ارنست هرتسفلد) منتشر شده است.سردبیر نشریه،آقای مجید دهقانی در «سرسخن» این شماره یادآور شده:
فصلنامه هوای بیداری نخستین شماره خود را در بهار 1397 راهی بازار مطبوعات کرد. اما به دلیل آنکه تنها در شیراز پخش می شد، نتوانست آنگونه که شایسته بود، خود را به خوانندگان معرفی کند. محتوای نشریه نیز عمدتاً مسائل تاریخ و فرهنگ فارس و جنوب ایران محدود بود و علاقه مندان خود را نیز در همین بخش می جُست. اکنون این نشریه در جهت رفع کاستی ها و ایرادات از این شماره به صورت کشوری منتشر خواهد شد و طبعاَ از حوزه جنوب کشور به تمام ایران بسط خواهد یافت…
این مجله طی هفت شمارة گذشته، مقالات و ویژه نامه هایی در حوزه های مختلفِ ایرانشناسی منتشر کرده است که انتشار برخی ویژه نامه ها با عنوان ارجنامه در حیات افراد بوده (مانند ویژهنامة استاد احمد اقتداری) و برخی دیگر با عنوان یادنامه، به وفات یافته های حوزۀ ایرانشناسی اختصاص داشت (مانند ویژه نامه دکترشاپور شهبازی).
اکنون نیز به روال گذشته ویژه نامه ای را ترتیب داده ایم تا هم مقام استادی ایرانشناس را ارج نهیم و هم او را به نسل جدیدی که آشنایی چندانی با وی ندارند معرفی کنیم. این یادنامه به پروفسور ارنست هرتسفلد، باستانِ شناسِ شهیر آلمانی که در ابتدای این قرن به ایران آمد تا آثار قرون ِ متمادی پیشین را برای احیای ایران نوین از زیر خاک بیرون آورد تعلق دارد. او در طول مدت اقامت خود در ایران کاوشهای اساسی و اکتشافات بسیار مهمی انجام داد تانسل ِ های بعد اعم از مردم عادی و پژوهشگران تاریخ، زبان و باستانشناسی را برای همیشه مدیون خود کند. درباره این شخصیت تا کنون چندین مقاله و یک کتاب مجزا نوشته شده است و در بخش هایی از چندین کتاب به شخصیت و فعالیت های وی پرداخته اند اما در این باره هنوز سخنان بسیاری است که ناگفته مانده است. در این یادنامه، پنج مقاله و یک یادداشت کوتاه به او اختصاص داده شده است که از این میان، چهار مقاله بر اساس اسناد منتشر نشده است که زوایای تاریک فعالیت های او را بهتر مشخص مینماید و یک مقاله از ریچارد فرای که در واقع تجدید چاپی است پس از هفتاد سال.
فهرست مطالب این شمارۀ هوای بیداری چنین است
فرهنگ و زبان
دربارۀ تلفظ واژۀ »سخن« در شاهنامه / پژمان فیروزبخش
تاریخ نیم نگاهی به کارنامه ساواک ) با تاکید بر بخش امنیت داخلی( / بهروز حسینی – انتحار فرزند ایرج میرزا / محمدافشین وفایی – جزئیاتی در قتل احمدکسروی و سرگذشت قبر او در مصاحبه با مهین کسروی / مجید دهقانی- اندیشه- دو تجربه ناکام»گفتگوی تمدنها« در ایران معاصر/ فرهاد سلیمان نژاد از منظر اسناد(1) معرفی رونوشتی از «عرضه داشت» دورۀ زندیه بعد از فتح بصره/ نایب شیرازی – یادنامه ارنست هرتسفلد به یاد پروفسور هرتسفلد / عباس اقبال آشتیانی، ریچارد فرای –مقدمات قرارداد ارنست هرتسفلد در ایران(بخش اول) / زهرا کوزه گری یادداشتی بر روند اداری استخدام هرتسفلد در وزارت معارف/ محمدتقی عطایی-سفر گوستاو آدولف ششم به ایران / مجید دهقانی – اسناد و گزارشهای منتشرنشده مصطفوی از کاوش هرتسفلد در شهر استخر / ابراهبم روستایی فارسی – تقی زاده و هرتسفلد در تختجمشید / مجید دهقانی تاریخ سودای خنده، خاطره و آزادی(یادی از غالمحسین امامی) / فرشید سادات شریفی
*ییلنا(همسرِ بولگاکف) از منتقدانی یاد می کند که « با نقدهای عنادآمیز و رذیلانه » باعثِ لطمات روحیِ بولگاکف شده بودند .
* با اولین طلیعۀ فروپاشیِ شوروی، قدرتِ حقیقتِ بولگاکف، هیاهوی سرکوب گران اندیشه و منتقدانِ بی شرم را چنان درنوَردید که کتاب هایش – با قیمتی 50 برابر- مورد استقبال عظیم مردم روسیه قرارگرفت.
در هیاهوهای تبلیغاتی«ژدانُف»-نظریّه پردازِ«رئالیسم سوسیالیستی»-بولگاکف وظیفۀ هنر و ادبیّات را نه «مبارزۀ طبقاتی» و ایجادِ «انسان طرازنوین» بلکه تلطیف زندگی و غنای جوهرِ انسانی می دانست.او باتأکید برعشق- بعنوان جوهر وُ جان هنر و ادبیّات – بربسیاری ازارزش ها و اندیشه های ایدئولوژیکِ دوران استالین قلم بطلان می کشید.
عشق پُرشورِ بولگاکف به ییلنا شعلۀ اعتمادِ به نفس و اطمینان به آینده را در وی روشن می ساخت.
ییلنا،هم، یار وُ محبوب بولگاکف بود و هم دستیار وُ مددکارش درطرح وُ تنظیم وُ تایپ نمایشنامه ها، داستان ها و لیبرتوها(متن اُپرا).زنی جذّاب که بولگاکف تا آخرین دقایق زندگی از او به عنوانِ«عزیز ترین کس » و « هلنِ زیبا و قشنگم » یاد کرد که « تنها رؤیای لذّت بخشم ، دیدنِ توست». به عبارت دیگر، ییلنای بولگاکف به سان« آیدا »ی شاملو بود که حضورش « یقینِ یافته »،« فسخِ عزیمتِ جاودانه » و « نبردافزاری » بود « تا با تقدیرِ خویش پنجه درپنجه کند »(6).
ییلنا با نوع آرایش و طرز لباس پوشیدن، مظاهر«حکومت پرولتری» را به چالش می کشید:
-«امشب بعد از خروج از تئاتر، اتفاق ناخوشایندی در تراموا برایم رخ داد. یاروئی که کلاهِ ستارۀ آبی نشان برسرداشت و سیاه مست هم بوده ، می خواست سرِ پالتوی پوستِ خزِ من اَلَم شنگه به پا کند. دو تا زن هم آنجا بودندکه پوزخند می زدند و از سرِ کنجکاوی وُ فضولی مشغولِ تحریکِ یارو بودند. این اولین باری نیست که من به خاطر پالتوی پوستم –اینچنین- موردِ نفرت قرار می گیرم» (ص296) .
ییلنا در یادداشت روز26مارس 1935نیز می نویسد:
-« دیروز من و میخائیل برای شنیدن کنسرت واگنر به سالن بزرگ کنسرواتوار رفتیم . در ردیفِ ششم نشستیم . من پیراهن دکُلتۀ مشکی پوشیده بودم که توجّهات خیلی زیادی را جلب کرد.زنی با غیظ وُ خشم گفت:« ازاین چیزها متنفّرم! »(ص301).
بدین ترتیب ، درآن بی تکیه گاهی های جانکاه ، بولگاکف به ییلنا تکیه کرد. به همّت و هوشیاری ییلنا بود که بسیاری از نامه ها ، یادداشت ها و آثارِ بولگاکف از تاراجِ مأموران استالین محفوظ ماند.
« مرشد و مارگریتا»- در واقع – روایت عشق پُرشور بولگاکف و ییلنا است(7).بولگاکف دراین کتاب ضمن تصویر کردنِ شخصیّت های داستانش در«جهنم »(عصرِ استالین ) با زبانی طنز آمیز،« وزَغ های ادبی » و منتقدانِ مُغرض– مانند « لیتوفسکی » و «برلیوز» – را به صُلّابه می کشد؛ منتقدانی که با « نقدهای شرارت آمیز وُ خبیث » زندگیِ بولگاکف را تباه کرده بودند.
نویسندگان ، « غیب » می شوند!
ارعاب و خشونت سیاسی علیه مخالفان چندان بالا گرفته بود که حتّی یاران و رفقای دیروزِ استالین را در امان نگذاشت به طوری که وقتی بوخارین- نظریه پرداز بزرگ حزب ، به برخی از «رفقای سابق» حمله کرد، استالین با شادمانی وُ شعَفِ فراوان فریاد می زد:
-« آفرین! آفرین! بوخارین استدلال نمی کند، بلکه سلّاخی شان می کند ».
وقتی نمایشنامۀ «روزگارخانوادۀ تورپین» اثر درخشان بولگاکف به مدّت 12سال و بیش از800بار درتئآترهای مسکو اجرا شد ، استالین علاقمند شد تا با استفاده از این استعداد و شهرت شگفتِ بولگاکف ، نوشتنِ زندگینامه اش را به وی بسَپارد. این علاقۀ استالین «حاشیۀ امنی» بود تا بولگاکف – همانند پاسترناک-ازدستگیری ها وُ دادگاه های دوران استالین در امان بماند.این«حاشیۀ امن»هرچند در بهبودزندگیِ هنری ومالیِ بولگاکف تأثیرِ پایداری نداشت ، امّا باعث شده بود تا او با توصیه نامه هائی به مقامات دولت شوروی برای آزادی یا بهبودِ وضع شاعران برجسته ای مانند اُسیپ مندیلشتام بکوشد.(8).وضعیّت گومیلیوف-همسرِآنا آخماتووآ، شاعرۀ بزرگ روس-نمونۀ دیگری دراین باره بود.گومیلیوف به وضع فجیعی تیرباران شده و پسرش نیزبه مدّت 15سال دراردوگاه های کاراجباری،اسیر وُ زندانی شده بود.ییلنا،دریادداشت30 اکتبر1935 می نویسد:
-«طی روز زنگِ درِ آپارتمان به صدا درآمد.در را بازکردم . آخماتووآ بود با یک چهرۀ وحشتناک و به شدّت لاغر،بطوری که من به زحمت شناختمش ؛ میخائیل[بولگاکف]هم همین احساس را داشت.کاشف به عمل آمد که شوهر وُ پسرش ، همزمان دریک شب دستگیر و بازداشت شده اند.آخماتووا تصمیم گرفته نامه ای به جوزف[ استالین] بنویسد.اوکاملاً در وضعیّت روحیِ آشفته قرارداشت و زیرِلب چیزهای نامفهومی زمزمه می کرد»(ص333).
نامه ها و یادداشت های میخائیل بولگاکف و ییلنا،تصویرگرِ شرایط هولناکِ دستگیری ها،قتل ها، خودکُشی ها و محاکمات دوران استالین هستند.دراین میان ، دستگیری « منتقدانِ رذل وُ خبیثِ بولگاکف »(خصوصاً لیتوفسکی و کِرشوُن) هرچند باعث لبخند وُ رضایت ییلنا بود، امّا برای بولگاکف چندان خوشحال کننده نبود، گوئی که او، آنان را نیز« قربانیان استالینیسم» می دانست.هم ازاین روبود که بولگاکف – با وجودفشار و اصرار حکومتی ها- در محاکمۀ آنها شرکت نکرد و از سخنرانی برای بی آبروکردن شان خودداری نموده بود؛درحالیکه بقول ییلنا:« لیتوفسکی و والادیمیر کِرشوُن با نقدهای عنادآمیز و رذیلانۀ خود باعثِ تخریبِ شخصیت و لطمات روحیِ فراوانِ بولگاکف شده بودند».
در شروع بازداشت های گستردۀ استالینی ، ییلنا نوشت:
-«آنها[هواداران استالین] دارند در پراودا مقاله پُشت مقاله علیه این وُ آن چاپ می کنند، و آدم پُشتِ آدم است که دارد به خاک سیاه می نشیند».(ص344).
بولگاکف در22ژوئیۀ 1938 ازدستگیری ها و« غیب شدن »نویسندگان،هنرمندان و شاعران مسکو چنین یاد می کند:
-«باعلاقه وُ توجۀ بسیار رفتم در بحرِتفکر راجع به مسکو.همه چیز در این شهر همانی بود که باید باشد . آدم می تواندبگوید بسیاری ازآدم ها دراین شهر غیب شان زده است…از تلفن هائی که به من می شود پیداست که بسیاری از آدم هائی که دوست شان دارم،اینجا نیستند…»(ص428-429).
همانطورکه بولگاکف می گفت:او درنوشتن یک نمایشنامۀ کمونیستی برای خوشایندِ استالین و دیگر رهبران حزب نمی توانست موفّق باشد،ازاین رو،پس از فشارهای روحی ومالی فراوان ، وقتی درسال1939 بولگاکف مجبوربه نوشتنِ نمایشنامه ای دربارۀ استالین شد،چنین نمایشنامه ای با انتقادات تندِ مقامات شوروی روبروشد.یک ماه پیش ازاین، همسرِهنرمندِ مایرهولد-کارگردان برجستۀ تئآتر مدرن شوروی-با 17ضربه کارد به طرزفجیعی توسط ماموران امنیّتی استالین به قتل رسیده بود و اینک ، شبَحِ مرگ ، بولگاکف وهمسرش را دچارِ ترس وُهراس های ویرانگر ساخته بود. گفتنی است که خودِ مایرهولد نیز درسال 1940تیرباران شد.
***
آگاهی بولگاکف ازادبیّات روسیّه وآشنائی وی با ادبیّات غرب ، نوعی اعتمادبه نفس- همراه با غرور وُ عصبیّت -در بولگاکف به وجودآورده بود که باعث می شد تا وی دربرابربزرگان و برجستگان تئآترشوروی نیز قد عَلَم کند آنچنانکه دربارۀ ایرادات و انتقاداتِ استانیسلافسکی (مدیروقت تئآترهای مسکو) نسبت به نمایش مولیر،نوشت:
-«…خشم همۀ وجودم را فراگرفته بود.برای یک لحظه می خواستم دفترچه ام را به طرف شان پرت کنم و به همۀ آنها بگویم:«شمااگردوست دارید،بروید راجع به نبوغ و غیرنبوغ بنویسید،امّا به من یاد ندهید که چگونه بایدبنویسم…تمام این حرف ها ابتدائی،بی مایه وُ غیرضروری است…من نمی توانم چیزهائی را که استانیسلافسکی خواسته در داخل متن بگنجانم.اعلام جنگ هم باعث نابودی کُلِ کار می شود…امّا زدنِ وصله های سبز به یک کت وُ شلوارِمشکی هم کارِمن نیست…فقط شیطان می داند که من چه باید بکنم؟». (ص299).
امّا با تغییراستانیسلافسکی، نمایشنامۀ مولیرِ بولگاکف به روی صحنه رفت وهفته ها وُ ماه ها مورد استقبال تماشاچیان قرارگرفت بطوری که درهر اجرا، تماشاچیان بیش ازبیست بار بولگاکف ، کارگردان و بازیگران این نمایش را به روی صحنه فراخوانده و آنها را تشویق کردند. با اینهمه ، لیتوفسکی در نقدی عنادآمیز و رذیلانه نوشت : « ازآن ( نمایشنامۀ مولیر) شرارت وُ خباثت می بارید».اینگونه نقدهای شرارت آمیز وُ خبیث، باعث شد تا در9مارس 1936نمایش مولیرِ بولگاکف ازصحنه به پائین کشیده شود.
سانسور، ناامیدی … و خودکُشی!
نابودی نمایش مولیر و سپس ، نابودی نمایش های پرواز، پوشکین ، دون کیشوت ، آپارتمان زویکا ، جزیرۀ ارغوانی، و… تأثیرات مرگباری بر بولگاکف داشت . ییلنا، همسربولگاکف ، در یادداشت 23سپتامبر1937 می نویسد:
-«تلاش های رنج آور برای یافتن راهِ برون رفت از بُن بستِ فعلی: نامه ای به مقامات حکومتی؟ رهاکردن تئآتر؟ تصحیح رُمان[مرشد ومارگریتا] وتحویل آن برای چاپ و انتشار؟.هیچ کاری نیست که ما بتوانیم انجام دهیم . وضعیّت خیلی نومیدکننده است»(ص403).
ییلنا سپس اشاره می کند:
«این مرد[بولگاکف]دوازده نمایشنامه نوشته و با ضربآهنگی تب آلود کارمی کند ، او یک عُمر جان کَنده و چیزی به دست نیاورده جزیک شلوارِپاره پوره»(436).
چنان ناامیدی، درماندگی و فقری باعث شده بود تا ییلنا پیراهنِ دلخواهش را نیز بفروشد:
-«1ژانویۀ1938
پیراهن شب ام …امّا افسوس! من دیگراین پیراهن را نخواهم پوشید چون باید آن را بفروشم» (ص412).
درآن شرایط دشوار، تنها یک دریچه به روی بولگاکف بازمانده بود:خودکُشی. در28دسامبر 1939(دو ماه قبل ازمرگ)، بولگاکف به دوست دوران کودکی اش نوشت:
-«…می پُرسی حالم چطوراست؟ صادقانه وُ محرمانه به توبگویم:«غرق دراین اندیشه ام که به خانه برگشته ام تا بمیرم».مرگ به یک دلیل، مناسبِ من نیست:دردناک ، ملال آور و مبتذل است. همانطورکه می دانی دراینجا تنها یک راهِ خوب و پسندیده برای مُردن وجود دارد که آنهم با کمک گرفتن از سلاح گرم امکان پذیراست ، اما شوربختانه همچین چیزی دراختیارم نیست»(ص454).
بولگاکف در 10 مارس 1940( در سن 48 سالگی) براثرِ بیماری کلیوی چشم ازجهان فرو بست.
خطاب به آیندگان
چنانکه گفتم: بولگاکف ازآغاز با انقلاب بلشویک ها در روسیه مخالف بود. دوسال از انقلاب اکتبر گذشته بود که او در مقالۀ « چشم اندازهای آیندۀ روسیۀ شوروی » خطاب به آیندگان نوشته بود:
-«…ما تأخیرِ وحشتناکی خواهیم داشت…جنونِ حاکم بر دو سالِ گذشته ، ما را به مسیرهولناکی سوق داده است…و ما- نمایندگان یک نسلِ شوربخت که همچون ورشکستگانِ مفلوک خواهیم مُرد- مجبورخواهیم شد به فرزندان مان بگوئیم : شما جبران کنید! شما شرافتمندانه جبرانِ مافات کنید، و هرگزآن انقلاب اجتماعیِ کذائی را از یاد نبرید!»(ص41).
طلوع !
ازصعود وُ سقوط استالین و استالینیسم چه می توان آموخت؟ ، آن « جن زدگی ایدئولوژیک » ، آن «از خودبیگانگی » (aliénation) و بی تفاوتی اخلاقیِ رهبران سیاسی و روشنفکران روسیه در برابر جبّاریّت رو به رُشدِ استالین، یا همصدائی ها وُ همراهی ها وُ حمایت های توده های مردمِ روسیه از«پیشوا» را چگونه می توان توجیه کرد؟
امروزه، درپرتو تحلیل های روشنگرِ« هانا آرنت »-خصوصاً درکتاب« ریشه های توتالیتاریسم »-از بسیاری جزئیّات ، جنبه ها و جلوه های جنون آمیزِ توتالیتاریسم( استالینیسم ، فاشیسم و بنیادگرائیِ اسلامی ) آگاه می شویم . امّا زندگی و سرنوشت بولگاکف این نکته را برجسته می کند که نویسندگان و روشنفکران واقعی نباید مقهورِهیاهوهای تبلیغاتیِ بقول چخوف « وَزَغ های ادبی »،« سوسماران رسانه ای» و «منتقدان بی شرم» شوند چرا که « قدرتِ حقیقت » از« حقیقتِ قدرت »( استالینیسم) نیرومندتر است: 28 سال پس ازمرگ بولگاکف و با اولین طلیعۀ آزادی های نِسبی در شوروی ، قدرتِ حقیقتِ بولگاکف هیاهوی سرکوب گرانِ اندیشه و منتقدانِ بی شرم را چنانِ درنوَردید که کتاب هایش- با قیمتی 50 برابر- مورد استقبال عظیم مردم روسیه قرارگرفت.
***
دستنوشته ها نمی سوزند به همّت جی.ای.ئی.کرتیس تألیف شده و با ترجمۀ بیژن اشتری ازسوی نشرتالث درتهران انتشاریافته است (1390).ازخانم عزّت نحوی که لطف کرده و این کتاب را در اختیارم گذاشته اند ، سپاسگزارم.
فروردین – اردیبهشت1395،پاریس
_________________
پانویس ها:
6-چهارسطرداخل« » ازاحمدشاملو است.
7-کتاب « مرشد و مارگریتا » با ترجمۀ درخشان دکترعباس میلانی، درسال 1362،ازسوی نشرفرهنگ نو درتهران منتشر شده است.
8-مندیلشتام برجسته ترین شاعرمدرن و« شهید ادبی روسیه » بخاطرشعرهجوآمیزی علیه استالین، دستگیر و تبعید شد ولی باتلاش ها وتوصیه های بولگاکف، به مسکو بازگشت.مندیلشتام درسال1938 باردیگر دستگیر و تبعید شد و سرانجام براثرسرما، گرسنگی و بیماری دراردوگاهِ کارِ اجباری «گولاک» درگذشت.« نادژدا »(همسرمندیلشتام) بسیاری از شعرهای وی را از حفظ کرده بود و بعدها موفق به انتشار آنها شد. کتاب « امیدعلیه امید » نوشتۀ « نادژدا مندیلشتام » گوشه ای ازرنج و شکنج های آن دوران دشوار را بازگو می کند.نگاه کنید به: امیدعلیه امید، ترجمۀ بیژن اشتری، نشر ثالث ، تهران، 1394.
فریبرز رئیس دانا ،اقتصاددان و عضو فعّال کانون نویسندگان ایران پس از تحمّل یک بیماری طولانی درگذشت.
فریبرز رئیس دانا انسانی شریف و آرمان خواه بود که برای آزادی و عدالت اجتماعی تلاش می کرد. فعالیّت های او در برگزاری مراسمِ ممنوعۀ سالگرد درگذشت احمدشاملو و قربانیان «قتل های زنجیره ای» و پیگیری های او نسبت به مطالبات کارگران ایران نمونه ای ازاین عدالت و آزادیخواهی بود.
فریبرز رئیس دانا صبح ۲۶ اسفند در ۷۱ سالگی در بیمارستان تهرانپارس درگذشت.
ازآثار او می توان از کتاب ها و ترجمه های زیر یادکرد:
آرتور کستلر از نخستین روشنفکرانی بود که درسال1938 علیه استالینیسم به مبارزه پرداخت و این،در شرایطی بود که بسیاری از معروف ترین روشنفکران اروپا جنایات استالین را «توجیه» می کردند.شهامت و شجاعت کستلر باعث شده بود که او آماجِ تیرِ تهمت ها و توهین های منتقدانِ گُستاخ گردد.
کتاب ارتور کستلر روایتی است از تلاش برای آزادیِ عقل وُ اندیشه از اسارت یک ایدئولوژی تمامیّت خواه(استالینیسم) . کستلر که خودش تجربه ی زندان را دارد در مورد اینکه چطور در آن شرایط وحشتناک عقلش را از دست نداد میگوید جوهر کتابهایی را که خوانده بود در خود داشت. او بخشی از رمان «خانواده ی بودنبروک» اثر توماس مان را که در مورد مرگ است، نجات بخش میداند. کستلر پس از آزادی تجربهی زندگی و نجات شعورش را در آن لحظات برای توماس مان نوشت و مان را که بعد از سی و پنج سال همزمان با دریافت نامه ی کستلر دوباره همان بخش رمان را خوانده بود، حیرت زده کرد. جالب آنکه وقتی یکدیگر را ملاقات کردند، کستلر به این نتیجه رسید که ادبیات میتواند نجات بخش و عامل تغییر جهان باشد، اما ادبیان کله پوک های دیوانهای هستند که ربط چندانی به نوشته هایشان ندارند. کستلر درباره ی مان می نویسد:«او با اینکه اومانیست است، اما حس همدردی ندارد . دوستی با انسان و علاقهی صادقانه به آنها که ضعیف ترند در او نیست.» قدرت همدردی ، قدرت نجات بخشی که میتواند هر نوع ایدئولوژی را به زانو در آورد و موضوع اصلی کتاب کسوف همین همدردی ست که در نظامی توتالیتر به جای آنکه یک قابلیت باشد تبدیل به باری سنگین میشودو انسان را به نابودي مَي كشاند. روباشف ، شخصیت اصلی کسوف نمیتواند فراموش کند. او تمام انسانهایی را که در طی زندگی حزبی اش به اشکال مختلف نابود کرده، به خاطر دارد. در ذهن او هنوز ریشارد ناامید و سرخورده بر پله های موزه ایستاده، لووی قوزی بر طنابی که او برگردنش انداخته تاب میخورد و هنوز بوی خواهرانه و سنگین آرلووا مشامش را پرکرده. روباشف نمیتواند از انسانیتی مجرد دفاع کند و انسانها را که به نام عشق به همین انسانیت در حال له شدن هستند، نبیند. او نمیتواند چشم به رنج دهقانی که نگذاشته به بچه هایش واکسن بزنند ولی در حسرت روستای قدیمی و گلهی گوسفندانش در کوهستان است، ببندد و به خود بگوید آیندهای درخشان در انتظار همه ی آنهایی ست که این دوره را پشت سر گذاشتهاند و کستلر آنجایی که قهرمان داستانش حضور ندارد از رنج واسیلی که زمانی در جبهه ی پارتیزان ها می جنگید و حالا از ترس دخترش و اینکه نکند اتاق کوچک سرایداری را هم از دست بدهد، درد میکشد. من کستلر را آن طور که او مان را تجربه کرده، نمی شناسم. اما گمان نمیکنم آدمی که وقتی خبر قیام در مجارستان را میشنود ،ساعت سه ی نیمه شب چند آجر از اولین خانه ی نیمه تمام برمیدارد و میخواهد به کمک دوستی آنها را به پنجره ی کنسولگری مجارستان در لندن پرتاب کند، با حس همدردی بیگانه باشد. سالها از انتشار اولین نسخه ی کسوف میگذرد و هنوز آنقدر زنده و تازه است که میشود گمان کرد کسی همین چند هفتۀ پیش آن را نوشته است.
در این کتاب فاضل غیبی به شرح خاستگاه جغرافیایی و نحوه زیست پدیدآورندگان اسلام میپردازد و تاثیر این خاستگاه و چگونگی زیست را در جهانبینی و رفتار اجتماعی و سیاسی گسترشدهندگان آیین نشان میدهد. نویسنده با نگاهی تیزبین و مبتنی بر اطلاعات و دادههایی وسیع و گوناگون تحلیل میکند اسلام چگونه توانست پهنه وسیعی از جهان را از روزگار پیدایش تا کنون به این نحو که امروزه نیز شاهدیم درنوردد… از فاضل غیبی تا کنون کتابهای متعددی به فارسی منتشر شده است. کتاب ارزنده تاریخی تحلیلیِ “رگ تاک” در دوجلد نیز نوشته فاضل غیبی است که پیشتر توسط انتشارات خاوران با نام دلارام مشهوری منتشر شده بود.
روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی
ویرایش: مهدی گنجوی و مهرناز منصوری
کتاب «از روزگاری که گذشت» نخستین بار در سال 1346 منتشر شد. نویسنده کتاب عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی متولد 1274 شمسی است. او بدلیل ناشنوایی پدرش علیاکبر صنعتیزاده نقش «دیلماج» را در گفتگوها و مراودات پدر با سران مشروطه از جمله میرزایحیی دولتآبادی بر عهده داشت، از اینرو بسیار زودتر از سنش، از پنج سالگی، داخل و وارد به مسائل مهم اجتماعی و سیاسی دوران زندگیش شد. بدلیل حضور در بین مشروطهخواهان و حلقههای مخفی آنان به کتابهای فراوانی از آثار مشروطه دست پیدا کرد. بعدها یکی از حلقههای واسط ادبیات مشروطه و مدرنیسم ادبی در ایران گردید. با بازخوانی خلاق ادبیات مشروطه بویژه آثار میرزا آقاخان، طالبف و آثاری چون «حاجی بابای اصفهانی» توانست زندگینامه چند نسل از همروزگارانش را در کتاب «روزگاری که گذشت» بازآفرینی کند. پدر وی حاج علیاکبر صنعتیزاده کرمانی، بنیانگذار «پرورشگاه صنعتی» در کرمان بود که بیشاز سد سال پیش، سال 1295شمسی، با مراراتها و پیگیریهای ستودنی موفق به گشایش آن شد. «دارالایتام صنعتیزاده» نمونه برجستهای از انساندوستی و خیرخواهی است. در این پرورشگاه تا کنون هزاران کودک بیآینده و رنجور شهر کرمان و اطراف سرپرستی شدهاند، بسیاری از آنان در زمینههای علمی، فرهنگی و هنری جزو نامداران ایران گردیدهاند.
شرح زندگی و فعالیتهای پدر آزادیخواه و مشروطهطلب وی هفت فصل از سی و دوفصل کتاب 460 صفحهای را دربرگرفتهاست.
فرزندان عبدالحسین صنعتیزاده هم در فعالیتهای تجددخواهانه اجتماعی و همچنین نویسندگی و مترجمی صاحب ناماند: از جمله مهدخت صنعتیزاده مترجم، نویسنده و بنیانگذار انجمنهای فعال کودکان و زنان است. دیگری همایون صنعتیزاده نویسنده، مترجم و از کارآفرینان بنام و موسس بزرگترین و معتبرترین انتشاراتی ایران، انتشارات فرانکلین، بود. این دو و برادرشان فریدون حاصل ازدواج اول عبدالحسین صنعتیزاده با قمرتاج دولتآبادی، خواهر یحیی دولتآبادی، از زنان بنام بابیه میباشند…. به روایت شیرین صنعتی، دختر دیگر عبدالحسین صنعتیزاده، کتاب «روزگاری که گذشت» “حاصل از نوشتجات صنعتیزاده در تقویمهای خاطرات شخصیاش است که وی آنها را در سال های منتهی به ۱۳۴۶ به قصد این کتاب بر روی کاغذ منعکس کرده است.”
*زندگی و سرنوشتِ میخائیل بولگاکف این نکته را برجسته می کند که روشنفکران واقعی نباید مقهورِ هیاهوهای«وَزَغ های ادبی»،«سوسمارانِ رسانه ای» و «منتقدانِ غیرِ امین» شوند.
*ییلنا(همسرِ بولگاکف) از منتقدانی یاد می کند که « با نقدهای عنادآمیز و رذیلانه » باعثِ لطمات روحیِ بولگاکف شده بودند .
* دست نوشته ها نمی سوزند
*میخائیل بولگاکف(۱۸۹۱ – ۱۹۴۰ )
* به همّت جی.ای.ئی.کرتیس
*ترجمۀ بیژن اَشتری
*نشرتالث ،تهران ،۱۳۹۰
-«به زودی روسیه درزیرِ بیرقِ آموزش وُ پرورش و هنر وُ اندیشه ای که به بند کشیده شده، زیر فرمان وُ هدایتِ وَزَغ ها وُ سوسمارانی قرار خواهد گرفت که اسپانیا در عصر انگیزیسیون( تفتیش عقاید) نیز نظیرآن را شاهد نبوده است.حوصله کنید! خواهید دید! تنگی وُ حقارتِ روح،ادعاهای بزرگ،خودبزرگ بینی های بیش ازحد، و فقدان تام وُ تمام هرگونه وجدان ادبی و اجتماعی، عواملی خواهند بود که کار را به پایان خواهند بُرد…و حال وُ هوا وُ جوّی چنان خفه کننده پدید خواهند آورد که تمام انسان های سالم را به تهوّع خواهد انداخت»(استالین ، رابرت کانکوئست ، ص۳۱۱).
این سخنان حیرت انگیز را چخوف سال ها پیش از انقلاب بلشویک ها در روسیه گفته بود. بیست و هشت سال پیش از کودتای کمونیست ها در چکسلواکی(1948) ، کافکا نیز (به سال 1920) بهنگامِ شنیدن سرودِ انترناسیونال در خیابان ها ، تقریباً همین سخنِ چخوف را تکرار کرده بود:
-« من تابِ تحمّل این جنجال های خیابانی را ندارم.در پسِ آنها، وحشتِ جنگ های مذهبیِ جدیدی پنهان است که البّته با خدا سر و کاری ندارند؛ با پرچم وُ سرود وُ موزیک آغاز می شوند و به غارت وُ خونریزی می انجامند…بزودی مراحلِ سلّاخ خانه ها را هم خواهیم دید»( گفتگو با کافکا،گوستاو یانوش، صص68-69).
پیش بینی های داهیانۀ چخوف و کافکا -سال ها پیش از استیلای استالین -نشانۀ شعوری است که شاید بتوان آنرا«شعور نبوّت» نامید(اصطلاح«شعورِ نبوّت» از مهدی اخوان ثالث است).
زندگی و زمانۀ میخائیل بولگاکف، بازتاب این پیش بینی ها است و اگر بدانیم که چخوف در سن 44 سالگی( بر اثر بیماری سل)،کافکا در سن 41 سالگی(بر اثر بیماری سل) و بولگاکف در 49 سالگی (براثر بیماری کُلیوی) درگذشت، آنگاه، شباهت های شخصیّتی آنان برجسته تر می شود. با این شباهت ها است که برخی، بولگاکف را«در حُکم چخوفِ تئآتر در دورۀ شوروی» دانسته اند.وجه اشتراک دیگر بولگاکف با چخوف، پزشک بودنِ او بود. میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۰۹ وارد دانشکدۀ پزشکی دانشگاه کی یف گردید و درسال ۱۹۱۶به عنوان «دکتر بولگاکف» از این دانشگاه فارغ التحصیل شده بود.
با فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی و بازشدنِ درب آرشیوهای محرمانۀ دولتی و انتشاراسناد،خاطرات و کتاب های متعدّد، چهرۀ یکی از مخوف ترین حکومت های تاریخ معاصر نمایان شد؛چهرۀ مخوفی که حدود 70 سال توسط مشّاطه گران و نویسندگان ایدئولوژیک مخفی و پنهان بود.امروزه به همّت روشنفکران و نویسندگان شجاع آگاهی های ژرفی از آن «دورانِ داس و هراس» در دست است،از جمله آثار زیر:
ذهنِ روسی در نظام شوروی (آیزایا برلین)، ظلمت در نیمروز (آرتور کوستلر)، استالین؛ دربارِ تزارِ سرخ (سایمون مانتیفوری)، استالین (رابرت کانکوئست)، خاطرات مسکو (اِما گرشتین)، میراث مبهم: استالین و استالینیسم (آلن وود)، در دادگاه تاریخ (روی مدودف)، امید علیه امید (نادژدا مندیلشتام) و…
استالین با سودای ایجاد«انسان طرازِ نوین» نه تنها به محدودکردنِ آزادی بلکه به الغای کامل آن پرداخت و از طریق تبلیغات گسترده، تفتیش عقاید، ارعاب و ترورِ جسمی و فکریِ دگراندیشان، کوشید تا پایه های جَبّاریّت خونین خود را تثبیت و تحکیم کند.او نه تنها مدّعی مالکیّت حقیقت بود بلکه- مهم تر- مدّعی مالکیّت مطلقِ و انحصاری حقیقت بود و لذا، به حمایت غیرفعّالِ یا خاموشِ روشنفکران، قانع نبود بلکه می خواست که همۀ نویسندگان و هنرمندان – باشور وُ اشتیاق- در اجرای آرمان های «پیشوا» شرکت کنند.در چنان شرایطی ، نویسندگان یا هنرمندان دگراندیش در چرخۀ هولناکِ تبلیغاتِ منتقدان گُستاخ، فرسوده وُ افسرده وُ نابود می شدند. زندگی و سرنوشت میخائیل بولگاکف روایتی از این فرسودگی و زوال است (در بارۀ استالینیسم و مقایسۀ آن با فاشیسم و بنیادگرائی اسلامی نگاه کنید به: ملاحظاتی در تاریخ ایران).
بولگاکف اگرچه در تصفیه های سیاسی، ترورها و محاکمات فرمایشی دوران استالین نمُرد، امّا، سانسور، محرومیّت از فعالیّت های هنری، نقدهای مشّاطه گران و مخالفانِ گُستاخ، بیماری و فقر -سرانجام – وی را در 49 سالگی از پای درآورد،از این رو می توان بولگاکف را از قربانیان سیاست فرهنگی دوران استالین بشمار آوُرد(در بارۀ قربانیان تصفیه های دوران استالین رقم های متعدّد و گاه اغراق آمیزی منتشرشده ولی طبق آماری که در زمان گورباچف منتشر شد: درسال های 1937 و 1938 حدود 5 میلیون نفر دستگیر و حدود 900 هزار نفر به اعدام محکوم شدند و بسیارانی نیز در اردوگاه های کارِ اجباری – خصوصاً در«مجمع الجزایر گولاگ»- از بیماری وُ گرسنگی مُردند).
در تمام دوران استالین و بعد، بیشترِ آثار بولگاکف دچارِ سانسور و توقیف وُ تحریم بودند ، امّا در فضای تقریباً بازِ سال های 1967-1968 انتشار رُمان جادوئی« مرشد و مارگریتا » ، بولگاکف را در کنار چهره های برجستۀ ادبیّات جهان قرار داد. برخی آثار بولگاکف به فارسی ترجمه شده اند ، از جمله:« مرشد و مارگریتا » ، «قلب سگی»، «یادداشتهای یک پزشک جوان»، «احضار روح» ، «گارد سفید»، نمایشنامۀ «نفوس مُرده»، «برف سیاه» و«تخم مرغهای شوم» و…« دست نوشته ها نمی سوزند».
«دست نوشته ها نمی سوزند» شامل نامه ها و یادداشت های بولگاکف و همسرش- ییلنا- و نیز حاوی نامه های برخی از دوستانش به وی است که طی آن ، حسرت ها وُ حرمان ها وُ حیرانی های آنان در شراطِ دشوارِ دوران استالین بیان می شوند.
میخائیل بولگاکف -از آغاز- باانقلاب کمونیست ها در روسیه مخالف بود.دو برادرِ بولگاکف نیز- به عنوان«ضد انقلاب»- با ارتش سرخ مقابله میکردند.
اندیشیدن به انقلاب و ضرورتِ آن ، دغدغۀ اصلیِ بسیاری از روشنفکران روس بود. دو سال پس از انقلاب ، بولگاکف در 26 نوامبر 1919 نوشت:
-«در این لحظه که سرزمین مادریِ شوربختِ ما خود را در ته چالۀ شرم و مصیبتی می بیند- که انقلاب کبیر وی را در آن انداخته – تنها و تنها یک پُرسش است که بارها و بارها به اذهانِ بسیاری از ما خطور می کند.این پُرسشِ مؤکّد است؛ این پُرسشِ تاریک وُ سیاهی است که در اذهان ما لانه کرده است، و پُرسشی که به طرزِ گریزناپذیری،جواب می خواهد، و این، پُرسشِ ساده ای است: «هم اینک چه دارد بر سرِ ما می رود؟».(ص37).
بولگاکف ضمن اینکه طرح چنین پُرسشی را امری طبیعی می دانست، تأکید می کرد:
-« ما با دقت بسیار زیاد تقریباً هر لحظه ای از دو سال گذشته را بررسی کرده ایم.بسیاری از آدم ها نه فقط این دوسال را بررسی کرده اند بلکه لعن وُ نفرین خود را نثارشان کرده اند».(ص38).
***
در رونق بازار«رئالیسم سوسیالیستی» و رواج ادبیّات و هنر حزبی، طبیعتاً ادبیاتِ نابِ چخوف، داستایوسکی، پاسترناک و بولگاکف، نمی توانست خوشایند تئوریسین ها و منتقدان فرهنگیِ استالین باشد؛ منتقدانِ غیرامینی که در یک «تعطیلیِ فکری» با آزاد اندیشی و تجدیدِ نظرطلبی مخالف بودند و به همین جهت، بولگاکف معتقد بود که این منتقدان به جای انسان های آزاد، «بردگان ، چاپلوسان و غلامان حلقه به گوشِ مرعوب پرورش می دهند و خلاّقیّت های هنری را خفه می کنند».
بولگاکف، مبارزه علیه سانسور را وظیفۀ اساسی یک نویسنده می دانست و بی پروا اعلام می کرد که « طرفداری از آزادی مطبوعات یکی از مشخّصه های آثارِ خلّاقۀ من است».او در اعتراض به سانسور و توقیف آثارش،در نامۀ سرگشادۀ ژوئیۀ 1929 خطاب به استالین و دیگر مسئولان حکومت شوروی نوشت:
-«همۀ کارهایم نقدهای نامطلوب و سُخره آمیز دریافت کرده اند، و نام من نه فقط در مطبوعاتِ ادواری که حتّی درکتاب های دائره المعارف کبیرشوروی و دائره المعارف ادبی شوروی لجن مال شده است…روز به روز نقدهای مطبوعات بی رحمانه تر شده بطوری که الان -خیلی ساده-این نقدها مبدّل شده اند به فحش وُ ناسزاهای عنان گسیخته…من هیچ توانی برای دفاع از خود ندارم…» (ص156).
پس ازمدتی، بولگاکف از تمام جریان های سیاسی دل بُرید و کوشید تا به عنوان یک «نویسندۀ مستقل» باقی بماند.انتشارِکتاب طنزآمیزِ«ابلیس نامه» نام و موقعیّت بولگاکف را درمحافل ادبی روسیّه تثبیت کرد.
بولگاکف در شمارِ نویسندگانی بود که آشنائی و ارتباط با ادبیّات و ُهنرغرب را باعث اعتلای هنر و ادبیّات روسیه می دانست.علاقۀ بولگاکف به ادبیّات غرب ، در وی شوقِ سوزانی برای سفر به پاریس بوجود آورده بود که تاحدّ یک«رؤیا» پیش می رفت. او از اینکه نویسندگان و هنرمندان شوروی در سفرِ به غرب«هیچگونه دستآوردی با خود نیاورده اند»، شِکوه می کرد،با اینحال ، درخواست های او برای اخذ اجازۀ خروج از کشور – حتّی برای یک دورۀ زمانیِ کوتاه – مورد پذیرشِ مقامات شوروی قرارنگرفت، و این در حالی بود که ضمن انتشار و اجرای نمایشنامه هایش در پاریس،حق التألیفِ آثارش نیز توسط افرادی سودجو، حیف وُ میل می شد.
بُخاری و دست نوشته ها!
بولگاکف با تمایل روز افزون« برای گذاشتنِ نقطۀ پایان بر شکنجه هایش به عنوان یک نویسنده»، در نامۀ دیگری به حکومت شوروی(28 مارس 1930)، نمونه هائی از عناد ورزی های منتقدان و مخالفانش را بازگو کرد:
-«وقتی که آلبوم بُریدۀ جرایدم را بررسی و تجزیه وُ تحلیل می کنم ، پی می برم که درمجموع 301 ارجاع به اسم من در مطبوعات شوروی طی ده سال کار در عرصۀ ادبیّات شده است. بین این 301 ارجاع ، سه ارجاع تعریف و 298 ارجاع توهین وُ عناد ورزی بوده است ،این 298 ارجاعِ عناد ورزانه -همچون آینه ای- بازتاب دهندۀ زندگی من به مثابۀ یک نویسنده است…[ارجاعاتی مانند] حرامزاده، کسی که از«خرفتیِ شبه سگی» رنج می برَد،لاشخورِ ادبی، کسی که زباله دانی ها را زیر وُ رو می کند، یکی ازتخم وُ ترکه های بورژوازیِ نوکیسه که آبِ دهان های خصمانه امّا عاجزانۀ خود را برطبقۀ کارگر و آرمان های کمونیستی می اندازد، بیائید و محکم -با یک تشت- برسرِ این بولگاکف بکوبید! بیائید کاری کنیم که این حرامزاده، نه هیچ درآمدی به دست آورَد و نه هیچ موفقیّتی …» (صص171-172).
در همان نامه، بولگاکف از ترفندهای استالینی برای توبه وُ تهدید وُ تطمیع نویسندگان انتقاد کرد و نوشت:
-«پس از سوزاندنِ تمامی کارهایم ، شروع کرده ام به شنیدن صداهائی از بسیاری همشهری های آشنای خودم که جملگی فقط یک توصیه به من می کنند و آن ، این است که من باید یک «نمایش کمونیستی» بنویسم …و باید جدای این کار، ندامت نامه ای هم خطاب به حکومت اتحادِ جماهیر شوروی سوسیالیستی بنویسم و طی آن ، نظرات قبلی ام – که در کارهای ادبی ام ابراز شده – را محکوم کنم و اطمینان دهم که از این پس- مثل سمپاتِ حزب که نسبت به آرمان کمونیسم وفادار است-کارخواهم کرد.هدف از این کار عبارت است از رهائی پیداکردن از آزار وُ اذیّت ها، رهائی پیداکردن از تهیدستی وُ تنگدستی …و از مرگ به مثابۀ یک پایانِ گریزناپذیر…امّا من به این توصیه عمل نخواهم کرد»(صص168-169).
در چنان شرایطی،بولگاکف معتقد بود:
-«بُخاری از مدّت ها پیش، ویراستارِ محبوبم شده است»(ص221).
بدین ترتیب:شاعران، نویسندگان و هنرمندانی که با کارناوالِ استالینیسم همصدا وُ همراه نبودند، یا موردِ تعرّض وُ توهینِ مشّاطه گران و منتقدانِ گُستاخ قرارگرفتند و یا با ترور مأموران حکومتی حذف وُ نابود شدند ؛ ترورهائی که حتّی همسرانِ نویسندگان و روشنفکرانِ مخالف را نیز در امان نگذاشت. ییلنا (همسر وُ همراهِ بولگاکف) کارِ ادبی در آن دوران را « مِثلِ حمل کردنِ صلیب بر دوش » می دانست. (ص314).
* درتوفان های سهمگین تاریخی، ما ـ بعنوان ایرانی-تنها در سه چیز خودمان را از مسلمان های دیگر جدا کردیم.
* شاهنامه آئینه ای بود که ایرانیان با نگاه به آن،هویّتِ ملّی و تاریخیِ شان را بخاطر می آوردند.بنابراین،شاهنامه،حافظِ حافظۀ ملّی ما است!
* باوجودتلاش وُ تحمیلِ حکومت ها،شاهنامه های اسلامی-شیعی نتوانستند در میان مردم ما مقام وُ منزلتی بیابند.
***
…هر وقت نوروز می رسد ازخود می پرسم که پس ازآنهمه حملات و هجوم های ویرانگرِ اقوام بیگانه(که فقطیک حملهء آنهامی توانست زبان، فرهنگ و تاریخ و تمدّن هرکشورمتمدّنی را برباددهد)،چه رازی درنوروز بوده و هست که به سانِ یک سنگر وُ سایه بان،هماره سر پناهِ ملّت و ملیّتِ مابوده ومارا ازگذشته به حال و ازحال به آینده منتقل کرده و باعث تداوم هویّت ملّی و تاریخیِ ما شده است؟
نوروز-بعنوان یک جشن غیردینی– ازکم نظیرترین جشن ها در میان ملّت های جهان است که در آن زندگی، زایندگی،شادی وشادخواری –مانندیک فریضهء آئینی وایزدی- ستایش شده است و اگربدانیم که مفهوم زن از ریشهء زندگی وُ زایندگی است،متوجه می شویم که در فرهنگ ایران باستان چرا زن آنهمه موردستایش و احترام بوده که حتّی می توانست به پادشاهی سرزمین پهناوری مانندامپراتوری ایران برسد؟ و چرا الههء آب ها،«آناهیتا» نامیده شده است.!
یک اشتباه تاریخی!
…ملّت های تاریخی را بایدبطورتاریخی مورد بحث وُ بررسی قرارداد نه بطور مقطعی و مثلاً بانمونه قراردادن جمهوری اسلامی و تعمیم آن به سراسرتاریخ ایران، نتیجه بگیریم که«جمهوری اسلامی،محصول طبیعی تاریخ وُ فرهنگ مااست»!! ویا:«تاریخ ایران،تاریخ امتناع تفکروُاندیشه بوده است»…اینگونه پرانتزهای سیاه درزندگی همهء ملل متمدّن جهان وجودداشته ،مثلاً چه کسی تصوّرمی کردکه درآلمان(یعنی درسرزمین باخ و بتهون و شوپَن و برامس و واگنر و هگل و کانت و…)هیولائی بنام هیتلر و فاشیسم و نازیسم متولّد خواهدشد؟و یا درفرانسه با ماجرای هولناکِ کشتارِسن بارتلمی(Massacre de la Saint-Barthélemy) هزاران انسان در آتش تعصّبات مذهبی بسوزند و قتل عام شوند؟یا ظهورموسولینی در یکی از مراکز مهم تمدن و رنسانس جهان(ایتالیا)…
شاهنامه،حافظِ حافظۀ ملّی!
سال ها پیش درکتاب «دیدگاه ها»(1993) گفتم:اساساً یکی از ویژگی های ملّت ما – در طول تاریخ- این بوده که هر بار که به شخصیت تاریخی اش، یعنی به هویّت ملّی وُ فرهنگ وُ آئین های ملّی اش حمله شد،مردم ما کوشیدند تا درپناه آئین هائی مانندنوروز، چهارشنبه سوری ،جشن سده و جشن مهرگان و غیره سنگر بگیرد و از این پایگاه و پناهگاه به هستیِ تاریخی خویش ادامه دهد.اصلاً رازِ پیدایش شاهنامه های ابومنصوری،دقیقی توسی و سرانجام،شاهنامۀ ارجمند فردوسی دراین بود که حافظِ حافظۀ تاریخی ایرانیان بودند.این شاهنامه ها- درواقع -آئینه ای بودندکه ایرانیان با نگاه به آنها،هویّت تاریخی و آئین های ملّی شان را بخاطرمی آوردند و یا درشخصیّت هائی مانندفریدون وُ کاوه وُ جمشید وُ رستم، آرزوها وُ امیدهای شان را برای ظهور یک قهرمان دادگر و دادگستر جستجومی کردند.اینکه با وجود تلاش وُ تحمیلِ حکومت های اسلامی،شاهنامه های اسلامی-شیعی،مانندشاهنامهء حیدری(حیدرنامه)خاورنامه و…نتوانستند درمیان مردم ما مقام وُ منزلتی بیابند،بخاطر تعلّق ایرانیان به گذشتۀ باستانی شان بود.
عشق وُ علاقه به آرمان های شریف و عدالتخواهانه است که در طول قرن ها ملّت ما را به قهرمانان شاهنامه پیوند داده است و اگر امروز نیز تعلّق خاطری به شاهنامه فردوسی وجود دارد،نشانهء آرزوی ملّت ما برای استقرارِ داد وُ صلح وُ آزادی است.در واقع، جوهراصلیِ شاهنامه استقرارِ داد است ،پس شگفت نیست که نخستین سلسله درشاهنامۀ فردوسی پیشدادیان نامیده می شود.
همۀ این مفاهیم وقتی باخِرَد ورزی،آزادگی،عدالتجوئی،مُدارا،شادخواری ، اخلاق و فضیلت های انسانی آمیخته می شوند،رنگین کمانی بوجود می آیدکه جهان بینی ایرانی یا ایرانشهری نامیده می شود.
سه ستونِ استوار!
بنابراین، برخلاف بسیاری ازکشورهای مسلمان،اگرما به«اُمّت»تبدیل نشدیم و توانستیم بعنوان یک«ملّت»درعرصهء تاریخ باقی بمانیم به یُمنِ وجودِ همین شاهنامه هابود.اگر مصری ها-باآن تاریخ وُ تمّدن وُ فرهنگِ درخشان شان- دراسلام حل یا مُضمحل شدند،به قول حسنین هیکل-روزنامه نگاربرجستۀ مصری-:«برای این بودکه یک شاهنامه و فردوسی نداشتند».
به عبارت دیگر: در توفان های سهمگین تاریخی، ما ـ بعنوان ایرانی-تنها در سه چیز خودمان را از مسلمان های دیگر جدا کردیم:
1-حفظ زبان فارسی،
2-حفظ و تداوم تاریخ بعنوان آئینۀ حافظۀ ملّی و قومی ما،
3-حفظ و نگهبانی ِآئین های ملی،مانندچهارشنبه سوری ،نوروز ، مهرگان ، جشن سده و غیره…
حتّی در دوره های بسیار دشوار تعصّبات مذهبی- مانند دوران سلاطین صفوی-ما شاهدِ تدوین یکی ازنفیس ترین و زیباترین شاهنامه ها-یعنی شاهنامهء طهماسبی هستیم.معروف است که درزمان شاه عباس کبیر جشن نوروزی با روزِ عاشورا مصادف شد،بااینحال،شاه عباس مراسم نوروزی را تعطیل یا تحریم نکرد بلکه ابتدا آئین نوروزی را به جا آورد و بعد در مراسم عاشورا شرکت کرد.
این نمونه ها نشان می دهندکه فراتر از سلطۀ سلاطین وقت،نوعی حس ملّی یا آگاهی ملّی درملّت ما وجودداشته که موجب تداومِ اندیشه ها و آئین های ایرانی ازگذشته به آینده شده است.
شاید برخی گمان کنندکه این«خودآگاهی تاریخی»یا«حس ملّی» فقط مختصِّ رجال یا «منوّرالفکر»های جامعه بود درحالیکه-مثلاً- گزارش «گوبینو»-سیّاح و دولتمردفرانسوی در سال 1855 (درزمان ناصرالدین شاه) نشان می دهد که مردم عادی هم براین«حس ملّی» یا «آگاهی تاریخی» واقف بودند.«گوبینو»در بیان وجود این«حسِ ملّی» درمیان طبقات فرودست جامعه یاد آور می شود:
-«من انجمن های بسیاری را دیدهام كه گویندگان و شنوندگان آن از عامی ترین گروههای جامعه بودند…در طول چهار ماهی كه من در صحرائی نزدیک تهران در چادری به سر می بردم،خدمتكاران من،هر شب،در چادرِ یكی از پیشخدمتها یا آبدارباشی جمع می شدند و در آنجا كتاب می خواندند و دربارۀ حوادث تاریخ باستان بحث می كردند…».
ایران،هرگزنخواهد مُرد!
گوبینو می نویسد:
-«ایرانیان قومی باستانی اند و چنانكه خود می گویند، شاید،كهنترین ملت جهاناند كه حكومتی منظم داشتهاند و بر روی زمین همچون ملتی بزرگ عمل كردهاند. این حقیقت در ذهن هر خانوادهء ایرانی حضور دارد و تنها گروههای درس خوانده نیستند كه این مطلب را می دانند و آن را بیان می كنند. حتّی مردمان طبقات بسیار پایین نیز همین سخنان را تكرار می كنند و آن را موضوع گفتگوهای خود قرار می دهند. این مطلب، شالودهء استوارِ حس برتری آنان و یكی از اندیشههای عمومی و بخش ارجمندی از میراث معنوی آنان است…روشن است قومی كه تا این اندازه به گذشته بها دهد،از اصلی حیاتبخش و نیرویی بزرگ برخوردار است».
سُنّت دیرپای نقّالی درقهوه خانه ها یا شاهنامه خوانی در زورخانه ها تبلوردیگری ازاین تداوم تاریخی بود. باوجوداین«اصل حیات بخش و نیروی بزرگ»است که به نظر«گوبینو:ایران خواهد ماند و هرگزنخواهد مُرد!
سنگِ خارای ایران!
باتوجه به حملات وُ هجوم های متعدّد ِ اقوام مختلف به ایران،«گوبینو» اصطلاح بسیار زیبائی به کارمی برَد تا رازِ بقا و تداوم تاریخ وُ فرهنگ ایران را بازگو کند: سنگِ خارای ایران….بنظرگوبینو:
-«ایران چونان سنگ خارایی است که موج های دریا آن را به اعماق رانده اند،انقلاباتِ جوّی آن را به خشکی انداخته،رودی آن را با خود برده و فرسوده کرده است،تیزی های آن را گرفته و خراش های بسیاری بر آن وارد آورده، امّا سنگ خارا -که پیوسته همان است که بود-اینک،در وسطِ درّه ای بایر،آرمیده است.زمانی که اوضاع بر وفقِ مراد باشد، آن سنگ خارا گردش از سر خواهد گرفت».
دربارۀ بی تفاوتی مردم ایران نسبت به آمد و رفت حکومت های جبّار و ایران ستیز،«گوبینو»به نکتۀ بسیار مهمّی اشاره می کندکه گوئی خطاب به حاکمان کنونی ایران است:
-«مردم ایران -با بی اعتنایی- به آمد وُ رفتِ حکومت های گوناگون نگاه می کنند، بی آن که به حکومت هایی که از بالای سر شان می گذرند،علاقه ای نشان دهند».
باچنین واقعیّتی است که«گوبینو»-به درستی-معتقداست:
-باوجودِ سرسختی حکومت ها، «سنگ خارای ایران»،پایدار خواهد ماند مگر اینکه این حکومت ها خود را با خواست ها و علایق ملّی ایرانیان سازگار سازند…(۱).
حکایت آن چنگ نوازِ سیستانی
شایسته است که دراینجا به حکایت آن چنگ نوازِسیستانی اشاره کنم که حدود۳۰سال پیش درکتاب دیدگاه هااز او یادکرده ام:
در تواريخ سيستان آمده است: وقتی که سپاهيان«قُتيبه»(سردارعرب)،سيستان را به خاک وُ خون کشيدند،مردی چنگنواز،در کوی وُ برزنِ شهر – که غرق خون وُ آتش بود-از کشتارها وُ جنايات «قُتيبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونين از ديدگانِ آنانی که باز مانده بودند،جاری میساخت و خود نيز، خون میگريست… و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم در خانۀ دل اندکی شادی بايد که گاهِ نوروز است
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است».
_____________________
پانویس ها:
* بخشی ازگفتگوی علیرضامیبُدی بانگارنده که درآستانهء نوروزِ 1395 ازشبکۀ جهانی تلویزیون پارس پخش شده است.
۱-جملات مربوط به گوبینو از کتابِ درخشانِ«دیباچه ای برانحطاط ایران»،نوشتۀ سیدجوادطباطبائی نقل شده اند.
دکترحجت (نورالدین) صیحانی، استاد ادبیات در دانشگاه لنگرود، در ۵۷ سالگی بر اثر ابتلا به ویروس کرونا درگذشت. بهگفته شمس لنگرودی اکنون برادر این استاد دانشگاه نیز به همین علت در بیمارستان بستری است. صیحانی در سال ۱۳۴۱ در لنگرود متولد شد. او دکترای آموزش زبان انگلیسی داشت. از تألیفهای حجت صیحانی میتوان به «برگی برای ترجمه» اشاره کرد. صیحانی در آبان ۱۳۸۶ در گفتوگو با روزنامه ایران از مطالعه نکردن دانشجویان در کشور انتقاد کرد و گفت: «معضلی که الان ما با آن مواجه هستیم، نهادینه نشدن فرهنگ مطالعه و کتابخوانی در میان اغلب دانشجویان، خصوصاً دانشجویان رشته مترجمی است. (…) اغلب دانشجویانی که وارد رشته مترجمی زبان میشوند، متأسفانه بضاعت اندکی دارند یا هیچ بضاعتی ندارند. ما الان در کلاسها با این مشکل مواجهیم که دانشجویان معروفترین نویسندگان جهان را نمیشناسند».
به روایتِ دکتر امیر اصلان افشار،سفیر سابق ایران در آمریکا و شاهد و ناظر ماجرای حونین محوطۀ کاخ سفید در سفر شاه ( آبان ماه ۱۳۵۶) :
– مهاجمان، اعضای سازمان کمونیستی احیا،به رهبری فردی به نام محمّد امینی بودند.
این رویدادِ خونین و بی سابقه، نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد به طوری که سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
آخرین دیدار من با امام موسی صدر، یک دیدار تاریخی بود. دیداری که حاصل آن، طرحی شد که به اتفاق هم تهیه کرده بودیم. اگر سازمان اطلاعات و امنیت کشور با طرح ما موافقت کرده بود، چه بسا انقلاب ۱۳۵۷ اتفاق نمیافتاد و اگر هم اتفاق میافتاد، به این شکل و با این شخصیتهائی که گردانندگان آن بودند، نبود. این که میگویند: بعضی از عناصر رژیم گذشته دانسته یا نادانسته در انقلاب ایران نقش داشتند و در ایجاد آن سهیم بودند، بیسبب نیست! با نگاهی دقیق به این مقاله، به خصوص این بخش آن، میتوان سایههائی از نقش آنانی که زمینه ساز انقلاب ۱۳۵۷ ایران بودند، را شناسائی کرد.
***
آخرین دیدار من با امام موسی صدر زمانی بود که میخواست نتیجهٔ گفت و گوهایش را دربارهٔ مصاحبهای که با نشریۀ الحوادث کرده بود، و من آن را به تهران منعکس کرده بودم، بداند. او از من خواسته بود به مرکز بگویم که برای رفع سوءتفاهم دربارهٔ مصاحبهاش با الحوادث، از یک مترجم وارد به زبان عرب بخواهند که گفتههای او را ترجمه کند. وقتی نتیجهٔ درخواست خود را از من شنید که سازمان همان ترجمهٔ مترجم سفارت را قبول کرده بود، با دلتنگی از این خبر، با من به درد دل نشست. دربارهٔ بی توجهی دولتمردان ایران به اوضاع و احوال منطقه و جهان و دشمنتراشیهای بیسبب بعضی مقامات ایران گلهها کرد و با سخنان سنجیده و منطقی خود، مرا نیز به تأثر انداخت، به خصوص این که متاسفانه جواب قانع کنندهای هم برای سخنان او نداشتم.
داستان مصاحبه آقای صدر با “سلیم لوزی” سردبیر الحوادث چیزی نبود که از دید اهل نظر پوشیده بماند. آنهائی که به زبان عرب آشنا بودند، هیچ یک سخنان او را دال بر خلیج عربی نامیدن خلیج فارس نمیدیدند، ولی کسانی که با غرضورزی این مصاحبه را به ایران فرستاده بودند، میدانستند که چرا این کار را کردهاند و برای چه منظوری سخنان او را تحریف نمودهاند.
بگذریم از این که آقای “قدر” با ترجمهٔ نادرست مصاحبه “موسی صدر” با الحوادث، آخرین میخ خود را بر تابوت نیمه جان دور کردن موسی صدر از ایران کوبید و با خیال راحت به دنبال برنامههای خود رفت که ماحصل آن محروم کردن موسی صدر از کمک سخاوتمندانهٔ پادشاه ایران به شیعیان لبنان بود.
گفت و گوی من و موسی صدر، درباره بازگرداندنِ مخالفان به کشور
در آخرین دیداری که با “آقای صدر” داشتم، تحت تأثیر گلههای به حق وی از دولتمردان ایرانی، من هم بی پرده، حرفهائی که میباید پیش یا پس از دیدارش با پادشاه ایران، توسط مقامات سازمان به او گفته میشد که نگفته بودند، به زبان آوردم و گفتم:
– جناب صدر! همان طور که میدانید، آقای قدر پیش از این که یک دیپلمات باشد، یک افسر اطلاعاتی است و مسائل را با دید اطلاعاتی و امنیتی نگاه میکند. در این زمینه او ضمن این که با شخص پادشاه ایران در ارتباط است، با مقامات سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیز رابطهٔ نزدیکی دارد. از اینرو، به خوبی میداند که چه ٔ میکند. در مورد رابطهٔ شما با او نیز، این خود شما هستید که بهانه به دست او دادهاید. بهانهای که نه تنها من، بلکه دست اندرکاران سازمان هم قادر نیستند کاری برای شما انجام دهند. به زبان دیگر، شما دست همه را بستهاید و کسی نمیتواند در این کشمکش از شما حمایت کند.
آقای صدر با شنیدن سخنان صریح و بی پردهٔ من، با تعجب و حیرت پرسید:
– کدام بهانه!؟
گفتم:
– نگاهی به اطراف خود و اطرافیان خود بیندازید و ببینید چه کسانی شما را احاطه کردهاند!؟ مگر نه این که همهمخالفین شاه ایران در حول و حوش شما هستند و دفتر شما محل رفت و آمد همهٔ آنهائی است که به قول خودشان با رژیم ایران مبارزه میکنند.
مگر آقایان “مصطفی چمران”، “صادق قطب زاده”، “ابوالحسن بنی صدر”، “ابراهیم یزدی”، “صادق طباطبائی” و دیگرانی که مرکز فعالیتشان لبنان و محل تجمعشان مجلس اعلی شیعیان لبنان است، دوستان شما نیستند؟! مگر شما در جریان فعالیتهای آنها نیستید؟
بعد بیآن که مجالی برای پاسخگوئی او بدهم افزودم:
– فکر میکنید ما و سازمان از این ماجراها بیاطلاع هستیم؟ فکر میکنید که آقای قدر با جمع شدن دشمنان شاه در اطراف شما، اجازه میدهد من و امثال من بتوانیم از شما دفاع و حمایت کنیم؟
سپس ادامه دادم:
– من تمام سعی خود را کردم که بتوانم رابطهٔ شما با آقای قدر را روبه راه کنم و دیدید که چندین بار هم وسائل دیدار شما را، چه در خانهٔ دوست تاجرم و چه در منزل خودم فراهم ساختم و نظرات شما را هم با حسن نیت به تهران منعکس کردم، ولی در مقابل مشکلاتی که شما دارید، نه من، بلکه هیچ کس دیگر هم قادر نیست به حمایت از شما برخیزد.
آقای صدر پس از یک سکوت طولانی شروع به صحبت کرد و گفت:
– فکر میکنید همهٔ مشکلات من با آقای سفیر مربوط به رفت و آمد این افراد به دفتر من است؟
گفتم:
– یقیناً! و به نظر من عمدهترین مشکل شما با ایران مربوط به ارتباطات شما با آنهائی است که به قول خودشان با حکومت شاه ایران مخالفند و با عوامل دشمنان او مانند “عبدالناصر”، “قذافی”، “صدام حسین”، “فیدل کاسترو” و کشورهای کمونیستی مانند شوروی و چین در ارتباطند. اگر تاکنون کسی این موضوع را به شما نگفته و خودتان هم متوجه نشدهاید، جای تعجب است و من حیرت میکنم!
آقای صدر گفت:
– من فکر نمیکردم رفت و آمد این اشخاص به لبنان و دفتر من، این قدر برای دولت ایران اهمیت داشته باشد، آن هم کسانی که فعالیتشان در حد چهار تا اعلامیه دادن و سخنرانی کردن و برپائی تظاهرات گاه به گاه خلاصه میشود. حالا به نظر شما چه باید بکنم؟
فرصت را غنیمت شمردم و شرح کشافی از اوضاع و احوال سیاسی و اقتصادی و ثبات حکومت ایران بیان کردم و رسیدم به این نکته که:
– مردم ایران همهٔ دست به دست هم داده و با بهره برداری از امنیت و آرامشی که شاه در مملکت به وجود آورده، مشغول سازندگی و جبران عقب ماندگی چند قرن گذشته هستند. در این میان بخشی از نیروهای جوان مملکت که در خارج به سر میبرند، تحت تأثیر القائات دشمنان ایران، از هر نوع همکاری و همیاری در سازندگی کشور کناره گرفته و با مخالفت با شخص شاه که پرچمدار سازندگی و پیشرفت و ترقی کشور است، مشغول تخطئه کردن او و روند پیشرفت مملکت هستند.
بعد هم موضوع را به اشخاصی کشاندم که در حول و حوش او پراکنده هستند و گفتم:
– نگاه کنید به وضعیت دوستانتان! مثلاً “دکتر مصطفی چمران” که مدیر مدرسهٔ حرفهای شما در صور است! مگر نه این که مملکت ما مبالغ زیادی خرج تحصیل او و امثال او کرده تا در بهترین دانشگاههای دنیا تحصیل کنند، بیاموزند، برگردنند و به مردم و مملکت خود خدمت کنند!؟ و آنها به جای برگشت به مملکت خود و شرکت در سازندگی آن، اینجا و آنجا نشستهاند و مشغول توطئه چینی علیه کشورِ خود هستند.
“دکتر مصطفی چمران” مدیریت مدرسهٔ حرفهای شما را بر عهده دارد، کاری که هیچ ربطی به رشتهٔ تحصیلی او ندارد. در حالی که آقای “چمران” در پوشش مدیریت مدرسهٔ حرفهای شما، پایگاه ارتباط مخالفین ایران با سازمانهای تروریستی فلسطینی و غیره است. این اوست که فراهم کنندهٔ امکانات لازم برای مخالفین ایران در جهت دیدن دورههای آموزش جنگهای چریکی علیه ایران است. بیشک مسئولین اطلاعاتی ایران، مانند آقای “قدر” شما را هم که او را در پناه خود گرفتهاید، مقصر میشمارند و حق هم دارند. البته دکتر چمران تنها ایرانی نیست که علیه پیشرفت و ترقی کشور خود، تحت تأثیر بیگانگان فعالیت میکند، دوستان دیگر شما مانند، “صادق قطب زاده”، “ابوالحسن بنیصدر”، “ابراهیم یزدی”، “صادق طباطبائی” و غیره هم هر یک دانسته و یا نادانسته از کشورهای خاصی خط میگیرند و هدف همهٔ آنها هم در قالب ایجاد دمکراسی در ایران، بر هم زدن ثبات و امنیت کشور و ممانعت از پیشرفت و ترقی ایران است.
“آقای صدر” در مقابل سخنان من گفت:
– دوست عزیز، هر یک از این اشخاصی که نام بردید، اگر به ایران برگردند، دستگیر و زندانی و شکنجه و چه بسا محکوم به اعدام میشوند.
گفتم:
– درست میگوئید جناب صدر! وقتی “آقای چمران” برای آموزش جنگهای چریکی، همراه تنی چند از دانشجویان به مصر زمان “عبدالناصر” میرود، دیگری با جمعی راهی چین “مائو” میشوند و گروه بعدی به کوبای “فیدل کاسترو” و یا سازمانهای تروریستی فلسطینی میروند، میخواستید دولت ایران که همهٔ این فریب خوردهها را تحت نظر دارد، آنها را رها کند و بگذارد هر کاری که دشمنان ایران به آنان دیکته میکنند عملی سازند؟
شما اگر در رأس دولت ایران بودید، چنین اجازهای به آنها میداید؟ به کسانی که در کشورهای دشمن ایران آموزش چریکی ببینند و برای براندازی حکومت کشورشان توطئه چینی کنند؟ مسلماً نه! کاری که دولت ایران میکند، کاری است که هر دولت دیگر با این گونه افراد انجام میدهد و فرقی هم نمیکند که آنها در یک کشور آزاد و دمکرات باشند و یا یک کشور غیر آزاد و غیر دمکرات، همهٔ دولتها موظفند جلوی توطئه و تحریکات دشمنان کشورشان را بگیرند.
گفت وگویمان در این باره به درازا کشید. عاقبت گفتم:
– قصد من از باز کردن این موضوع آن بود که بگویم “آقای قدر” به عنوان یک افسر اطلاعاتی میداند چگونه از این نقاط ضعف شما استفاده کند و رابطهٔ شما را با ایران به هم بزند.
گفت:
– تکلیف چیست؟ در مقابل ایشان چه باید کرد؟
گفتم:
– ساده است! بیائید و خود شما پیشقدم شوید! به عنوان یک شخصیت مذهبی و یک مصلح دینی آنها را به ایران برگردانید. برگردند به کشورشان تا مانند بسیاری دیگر در سازندگی و آبادانی مملکت خود شریک شوند. در آن صورت، تحت شرایطی ممکن است از مجازات آنها نیز صرفنظر شود، با این کار، شما هم این جماعت را که عاطل و باطل در کشورهای دیگر پراکنده هستند، به سرزمین مادری خود بر میگردانید و هم به عنون یک مصلح خیراندیش دینی مورد حمایت و پشتیبانی دولت مقتدر شیعهٔ جهان قرار میگیرید.
“آقای صدر” مدتی سکوت کرد و به من هم فرصت داد که در سکوت او کلی از این برنامه سخن بگویم و مزایای آن را برای او و کسانی که گرد او جمع شده بودند، بیان کنم. تا این که سکوت خود را شکست و گفت:
– با توضیحاتی که دادید، در همین فرصت کوتاه به نظرم رسید که نظر مصلحانهٔ شما کاملاً درست است و من هم با این طرز فکر موافقام. منتهی باید با کمک هم این مسأله را به سرانجام برسانیم، زیرا من به تنهائی قادر به انجام آن نیستم. بعد هم همان طور که خودتان گفتید، باید تضمین لازم و کافی برای این آقایان بگیریم که آگر آماده برگشت به ایران و دست برداشتن از فعالیتهای سیاسی شدند، دستگیر و زندانی و شکنجه نشوند.
سپس گفت:
– تنها و بزرگترین شانس ما در این برنامه آن است که دکتر چمران که آدمی منطقی و اصولی است، در اینجاست و ما میتوانیم به راحتی با او به گفتوگو بنشینیم و به توافق برسیم. اگر او را که تئوریسین ملی مذهبیها محسوب میشود و مورد احترام سایر گروهها هم هست، بتوانیم با این برنامه همراه کنیم، همراهی بقیه کسانی که نام بردید، آسان خواهد بود. برای شروع هم من میتوانم از جنبه معنوی و اخلاقی با او صحبت و وی را قانع کنم. اما از جنبههای دیگر و چگونگی انجام کار، شما باید با او صحبت کنید.
گفتم:
– با کمال میل من این کار را خواهم کرد.
“آقای صدر” پرسید:
– کی میخواهید کار را شروع کنیم؟
گفتم:
– اجازه بدهید من قبلاً موضوع را با تهران در میان بگذارم و موافقت آنها را بگیرم، بعد شروع کنیم.
“آقای صدر” با تعجب پرسید:
– مگر این برنامه خواستهٔ تهران نبود؟
گفتم:
– خیر! این ایده و نظر من است. در واقع این من هستم که میخواهم با این برنامه اتهامی که به شما میزنند، از گردنتان بردارم. علاوه بر این با این کار میخواهم بهانهٔ بزرگ “آقای قدر” در دشمنی با شما را هم از دست او بگیرم. وقتی مطمئن شوم که با این برنامه موافقت کردند، تضمین کافی برای دوستان شما را هم خواهم گرفت.
“آقای صدر” نگاه قدرشناسانهای به من انداخت و گفت:
– تشکر میکنم آقای معین زاده! فکر میکردم که این برنامه از طرف تهران رسیده است و افزود: هر موقع موافقت تهران را گرفتید، به من خبر بدهید که شروع کنیم.
با گرفتن موافقت آقای صدر با برنامهام، با خوشحالی برخاستم تا به سفارت برگردم. زیرا، در آن روزها من هم مانند بسیاری از دست اندرکاران مملکت ناظر و شاهد پیکهائی بودم که از ایران به نقاط مختلف جهان اعزام میشدند که با ایرانیان سرشناس و معروف در سرتاسر جهان تماس بگیرند و آنها را برای بازگشت به ایران و شرکت در سازندگی مملکت دعوت کنند. نمونهٔ آن دکتر “هوشنگ نهاوندی” بود که در دعوت ایرانیان تحصیلکرده برای بازگشت به ایران بسیار تلاش میکرد. با توجه به این که، داستان پیشنهاد من به “آقای صدر” نیز در همین راستا بود. کاری که من به فکر انجامش بودم، برگرداندن مخالفین سرشناس رژیم ایران بود که سالیان دراز با حمایت و پشتیبانی کشورهای استعماری و کمک دشمنان ایران، مانند “عبدالناصر” و “قذافی” و غیره بزرگترین صدمات را به مملکت ما زده بودند.
با تشکر از “آقای صدر” در همراهی ایشان با برنامهٔ پیشنهادیام، با او خداحافظی کردم و او مرا تا درب دفترش بدرقه کرد و گفت: منتظر شنیدن خبر از جانب شما هستم.
بازگرداندنِ خمینی به ایران
دفتر “آقای صدر” در مجلس اعلای شیعیان لبنان، در طبقهٔ اول بود و من پس از خروج از دفتر ایشان، چند پله پائین نرفته بودم که ایشان از نو از دفترشان بیرون آمدند و مرا صدا زدند و گفتند: آقای معین زاده، لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید بالا. و من برگشتم و پلهها را طی کردم و به طبقهٔ اول رسیدم. ایشان مجدداً مرا به دفتر خود دعوت و صندلی جلوی میزش را به من تعارف کرد و روبه روی من نشست و گفت:
– با تشکر مجدد از حسن ظن شما، برای این که برنامه پیشنهادیتان بهتر مورد پذیرش تهران قرار بگیرد، من حاضرم کار دیگری را هم در این راستا انجام دهم. کاری که میدانم چقدر به سود مملکت ایران خواهد بود! در ضمن برنامهٔ شما را هم پر بارتر خواهد کرد.
آقای صدر بعد از توضیحات کوتاهی دربارهٔ حرکتهای روحانیون در گذشته گفت:
– اگر تهران موافقت بکند، من حاضرم با همین برنامه، خمینی را هم به ایران بفرستم، با این شرط که از او تعهد بگیریم که هیچ گونه فعالیت سیاسی نکند. برود قم و به کار مرجعیت خود مشغول شود. در این صورت یکی از بزرگترین مخالفین مذهبی شاه، دست از مخالفت برخواهد داشت و به این ترتیب، تلاشهای دیگر روحانیون مخالف در داخل و خارج از کشور نیز برچیده خواهد شد.
پیشنهاد غیره منتظره “آقای صدر” و توضیحاتی که در باره مزایای پیشنهاد خود داد، علاوه این که مرا حیرتزده کرد، در عین حال نیز پی به رابطهٔ او با خمینی نیز بردم. متوجه شدم که “آقای صدر” هم میخواست یکی از روحانیون مخالف و سرشناس شاه را از صحنه سیاسی ایران بیرون کند!
با شنیدن پیشنهاد بسیار جالب و ارزنده اش، از حسن نیّت شان سپاسگزاری نمودم و برخاستم و آنجا را ترک کردم، در حالی که از شادی چنین موقعیتی، آنچنان در هیجان بودم که قابل توصیف نیست. به سفارت برگشتم، به اتاق خود رفتم و بیکمترین تاخیری، شروع به نوشتن گزارش این ملاقات و گفتوگوهایمان کردم و در پایان هم پیشنهاد “موسی صدر” را به تفصیل شرح دادم.
گزارشم را با تجزیه تحلیل دقیق و تحلیل مفصلی از مزایای پیشنهاد من و پذیرفتن و همکاری کردن با آن از جانب “آقای صدر” به پایان بردم و آن را با خوشحالی و دنیائی از امید به ایران ارسال کردم. امیدم این بود که در تهران مسئولین مربوطه با توجه به اهمیت موضوع، آن را عمیقاً بررسی و در اسرع وقت به عرض مقامات مربوطه و چه بسا پادشاه ایران برسانند. تا با تصویب آن، بتوانیم یکی از برنامههای استثنائی سازمان اطلاعات و امنیت کشور را به مرحلهٔ اجرا در آوریم.
در برشمردن امتیازات این برنامه چندین صفحه مطلب نوشته و به مقامات مربوطه یادآور شده بودم که اگر بتوانیم این برنامه را پیاده کنیم، بخش بزرگی از سازمانهای مخالف را خنثی و کسانی را که با کمک بیگانگان در صدد سرنگونی حکومت ایران هستند، از صحنه خارج خواهیم کرد.
در آن زمان، بیشتر مخالفین شاه در احزاب چپ سنتی و گروههای وابسته به آنها گرد آمده بودند. سازمانهای دانشجوئی هم که تحت عنوان کنفدراسیون دانشجویان فعالیت میکردند با انجمنهای اسلامی، اعضاء جبهه ملی، نهضت آزادی و غیره بخش دیگر مخالفین را تشکیل میدادند.
روحانیون به صورت مستقل فعالیت سیاسی چندانی نداشتند. فقط بعدها با هماهنگی با نهضت آزادی در انجمنهای اسلامی وارد فعالیت سیاسی شدند.
گفتنی است که حرکت خشونت بار «فدائیان اسلام »که یک سازمان افراطی تروریستی بود، در یک برهه از زمان، درست در تب و تاب ملی شدن نفت، وارد بازیهای سیاسی ایران شده بودند. آنها پس از گرد و غبار خشونتباری که در کوران ملی شدن نفت به راه انداختند، ماموریتشان به پایان رسید و از میان رفتند. بگذریم از این که بازماندگان دست چندم این حرکت، پس از انقلاب ۵۷ به دروغ ادعا کردند که همیشه در صحنهٔ سیاست ایران حضور داشتند و نمادشان نیز “خمینی” بود که در تبعیدگاه نجف به سر میبرد.
با اوضاع و احوال مخالفین رژیم ایران، اگر مرکز با اجرای برنامهٔ ارائه شده ما موافقت میکرد، به راحتی میتوانستیم هم کنفدراسیون دانشجویان را که بزرگترین نیروی بیرونی مخالفین محسوب میشد، از حرکت باز داریم و هم طرفداران نهضت آزادی، جبههٔ ملی و سازمانهای مذهبی را از صحنه خارج کنیم.
روحانیونی هم که به دنبال بوی کباب بودند، با کنار رفتن خمینی که رهبر نمادین مذهبیون بود، دنبال کسب و کار مذهبی خود میرفتند. و در نتیجه جنب و جوش مخالفین در خارج از کشور فروکش میکرد و کشورهای بیگانه هم نمیتوانستند از این افراد بهره برداری و از دولت ایران هم به بهانه کنترل آنها باج خواهی کنند.
گزارش من درباره مزایای این برنامه آن قدر حساب شده و دقیق و مستند بود که فکر میکردم هیچ کس نمیتواند با آن، مخالفت کند. دلخوشیام هم این بود که با این کار ارتباط “موسی صدر” با ایران هم ترمیم میشود و دشمنی آقای “قدر” با او نیز کاهش مییابد.
دریغ و دردا! که گزارش من به سازمان رفت و یک هفته و دو هفته منتظر پاسخ ماندم و خبری واصل نشد. آقای “صدر” هم که مدام تلفن میزد و از من جویای پاسخ تهران میشد، کم کم دچار یأس و نا امیدی شد و لذا، برای پیگیری موضوع ، با تقاضای چند روز مرخصی به ایران رفتم که حضوراً مسأله را دنبال کنم.
یک پاسخ کوتاه:نه! به یک برنامهی سرنوشت ساز!
در ایران، با مقام ارشد امنیت داخلی که پروندهٔ موسی صدر، خمینی و دیگرانی که در گزارش مربوطه از آنها نام برده شده بود، بر عهدهٔ او بود، ملاقات کردم و در باره برنامهٔ بازگرداندن مخالفین به ایران از ایشان جویا شدم، و او با بیتفاوتی و بیاهمیت جلوه دادن طرح ما، گفت:
– با این برنامه موافق نیستیم، هر یک از این آقایان اگر خواستند! به ایران بیایند، در بدو ورود، دستگیر شده، مورد بازجوئی قرار خواهند گرفت تا شرح تمام فعالیتهای خود و ارتباطشان را بدهند، و ما بر اساس فعالیت آنها در بارهشان اقدام خواهیم کرد! و….
در پاسخ گفتم:
– این آقایان خودشان تقاضای برگشت به ایران را نکردهاند، من این برنامه را برای خنثی کردن فعالیتهای آنها در خارج از کشور تهیه کردهام و با کمک آقای “صدر” میخواهیم آنها را به ایران برگردانیم. بعد هم وقتی این آقایان تعهد دادند که دیگر فعالیت سیاسی نکنند، پس از ورودشان به ایران در اختیار شما هستند و به مرور زمان، میتوان همهٔ این اطلاعات مورد نیاز را از آنها گرفت و افزودم: بگذارید بیایند، دستشان از خارج کوتاهشود و بعد، همهٔ آنها در مملکت و در اختیار ما هستند. با یک روز و دو روز، یک ماه و چند ماه تاخیر، فرقی در اصل قضیه نخواهد کرد و ما میتوانیم هم از شر مخالفت آنان رها شویم، و هم به موقع آنان را تخلیهٔ اطلاعاتی کنیم.
با همهٔ توضیحاتی که دادم، ایشان زیر بار منطق و استدلال من نرفت و با بازگشت آنها به صورتی که پیشنهاد شده بود، مخالفت نمود! و گذاشت که حضرات در خارج از کشور بمانند و مورد بهره برداری کسانی قرار بگیرند که قصد اضمحلال کشورمان را داشتند.
برنامهٔ پیشنهادی من، مربوط به اداره کل سوم (امنیت داخلی) بود. در آن زمان، فکر نمیکردم که مقامات این اداره با آشنائی به سوابق افرادی که از آنها نام برده بودم، با برنامهٔ بازگرداندنشان مخالفت کنند. واقعیت این است که مقام ارشد امنیت داخلی که من با او گفتوگو کردم، با همهٔ سابقهٔ خوب خود در سازمان، نمیبایستی به تنهائی در بارهٔ چنین برنامهٔ کلانی تصمیم گیرنده باشد. من او را متهم نمیکنم که با سوء نیت این کار را کرد، ولی همان طور که پیشاپیش در همین یاداشتها مطرح کردهام، این امر، یکی از اشکالات عمدهٔ سازمان اطلاعات و امنیت ایران بود. به این معنا که حتی در یک امر مهمی مثل برنامهای که ما ارائه داده بودیم، یک شخص به تنهائی تصمیم گیرنده بود. و ما نتیجهٔ این گونه تصمیمگیریهای فردی را در انقلاب ۵۷مشاهده کردیم!
نگاهی به نام کسانی که آن روز، من و آقای صدر، درصدد فرستادنشان به ایران بودیم، نشان دهندهی آن است که آنها گردانندگان اصلی انقلاب۵۷ ایران بودند! و خمینی تنها یکی از آنها بود.
برداشت نادرست من!
من پس از دیداری که با مقام مسئول اداره کل سوم داشتم و نظر منفی او دربارهٔ برنامه بازگرداندن رهبران مخالف به کشور را شنیدم، در برداشتم نسبت به صلاحیت و کاردانی مقامات ارشد سازمان بیش از پیش به شک و تردید افتادم و در بارهٔ آنان خود را با دو دیدگاه رو به رو دیدم: نخست این که این مقامات، دانش و معرفت کافی و صلاحیت مناصبی را که احراز کرده بودند، نداشتند. دیدگاه دیگرم این بود که آنها دانش و معرفت لازم را داشتند، ولی رفتارشان یا با حب و بغض بود و یا با «سوء نیت».
در آن روز من به عنوان یک افسر جوان و خارج از هر نوع وابستگی به این و آن فقط مصالح و منافع میهنم را در نظر داشتم و در اولویت قرار میدادم. پندارم هم این بود که دیگرانی هم که در این سازمان مهم خدمت میکنند، مانند من هستند، در حالی که چنین نبود! اگر شناخت من از مقامات سازمان غیر از آن بود، شاید به طرز دیگری عمل میکردم. زیرا، من هم با بعضی از شخصیتهای مهم کشورمان آشنائی داشتم و امکان ارتباط با آنان برایم فراهم بود و به راحتی میتوانستم برنامهام را از طریق این شخصیتها، حتی به عرض پادشاه برسانم.
چراهای بی پاسخ تراژدی مصیبت بار کشورمان!
چرا نتوانستیم مانع از وقوع انقلاب ۵۷ بشویم!؟
چنان که در بالا به تفصیل نوشتم، حدود پنج سال پیش از انقلاب ۱۳۵۷، به عنوان رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان، با جلب موافقت “امام موسی صدر”، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، طرحی تهیه کردم که با آن طرح میتوانستیم بخش بزرگی از مخالفین رژیم ایران را با این تعهد که دست از مبارزه سیاسی بردارند، به کشورمان برگردانیم. اما، اداره کل سوم، سازمان اطلاعات و امنیت کشور، با طرح ما مخالفت کرد و اجازه نداد که مخالفین رژیم ایران دست از مبارزه بر دارند و به کشورشان برگردند.
پنج سال بعد از تلاش بیثمر ما، همانهائی که ما در صدد برگرداندنشان به مملکت بودیم، بازیگران اصلی انقلابی بودند که بیگانگان برای ما تدارک دیده بودند. با پیروزی آنها:«نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان».
همه آنانی که مقام امنیتی کشورمان با بازگشت شان به علل نامعلومی مخالفت کرد، به عنوان رهبران اصلی انقلاب، با هواپیمای ارفرانسی که پیش بینیهای لازم را برای به سلامت رسیدن مسافرینش کرده بودند، در میان استقبال پرشور مردم ایران، وارد مملکت شدند و مصیبت بارترین تراژدی تاریخ سرزمین مان را برپا کردند.
اما، خطای بزرگ من!
من به عنوان یک عضو کوچک حکومت ایران که وظیفه داشتم تا از وقوع حوادثی نظیر انقلاب شوم ۵۷ جلوگیری کنم، به صراحت اعتراف میکنم که در آن زمان، «من با خطای بزرگ زندگیام، که ناشی از اطمینانم به حسن نیت مقامات امنیتی کشورم بود، به نوعی به وقوع این تراژدی مصیبتبار کمک کردم». به این معنا که در آن زمان، من خواسته بودم به تنهائی سنگ بزرگ این فرصت استثنائی را به دوش بکشم و به مقصد برسانم. در حالی که در اطراف من شخصیتهائی مهمی بودند که تنها آرزویشان داشتن یک چنین فرصت و شانسی بودند که خودی نشان دهند، ولی به دستشان نمیافتاد. من میبایستی از امکانات آنها بهره میجستم و برنامهام را به ثمر میرساندم.
واقعیت این است که در یک چنین موضوع بسیار مهم و حساسی، من نه تنها به توانائیهای خودم، بلکه به صداقت مقامات سازمان نیز نبایستی اطمینان میکردم. و به جای این که بخواهم شخصاً این کار بزرگ را به ثمر برسانم، آن را با شخصیتهائی، مانند همین آقای «منصور قدر» در میان میگذاشتم و این امتیاز بزرگ و مهم را به او واگذار میکردم تا مستقیماً به عرض پادشاه برساند و موافقت او را برای اجرای این برنامه بگیرد.
من، خودم را به خاطر این خطای بزرگ، هرگز نبخشیدم. ضمن این که این را هم میدانم که در این امر مقصر اصلی من نبودم، تقصیر به گردن تصمیمگیرندگان سازمان بود که درک درستی از اهمیت این برنامه نداشتند و یا داشتند و به دلایلی که من از آن آگاه نیستم، با انجام آن مخالفت کردند.
ماجرای مخالفت سازمان با بازگرداندن مخالفین رژیم به کشور، خطائی بود که نتیجه آن را دیدیم و این همان خطا، یا ندانم کاری و یا سوء نیتی است که در تاریخ کشورمان به کرات اتفاق افتاده و ما از آن به عنوان حلقههای مفقودهٔ تاریخ سرزمینمان یاد میکنیم، مانند رفتار اطرافیان سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه و حمله چنگیز خان مغول به ایران و غیره! در واقع همین خطاها و ندانمکاریها و سوء نیتهاست که باعث رفتن این سلسله و آمدن آن سلسله یا رفتن این حاکم و آمدن آن فرمانروا گردیده که عواقب این جابه جائیها هم همیشه گریبان ملت ایران را گرفته.
پایان مأموریت لبنان
با عدم موافقت سازمان در برنامهٔ بازگرداندن رهبران مخالف رژیم به ایران و آگاهی “آقای قدر” از تلاشهای پنهانی من برای جلوگیری از کارهای نادرست او، رفتار مغرضانهاش نسبت به من شدت گرفت. در همین رابطه او در سفری به ایران، از “ارتشبد نصیری” خواست که مرا از تماس با “موسی صدر” ممنوع کند، به این بهانه که من تحت تأثیر آقای “صدر” هستم. لذا، به تقاضای او، سازمان به من ابلاغ کرد که ارتباطم را با “موسی صدر” قطع کنم.
با شرایطی که برایم به وجود آمده بود، دیگر بودنم در لبنان بیاثر بود. از این رو، طی نامهای از مرکز تقاضای پایان ماموریت خود را کردم که به ایران برگردم. کاری که همهٔ دوستان و آشنایانم را در مرکز به تعجب و حیرت انداخت. چرا که من با درجه سرگردی ریاست یکی از مهمترین نمایندگیهای سازمان اطلاعات و امنیت کشور را در خارج از کشور بر عهده داشتم. پیش از من همهٔ روسای نمایندگی لبنان، افسران و امیران بلند پایهٔ ارتش بودند، لذا تقاضای برکناریام از این سمت را همگی دیوانگی محض دانستند.
از عجایب روزگار این که، وقتی آقای “قدر” از تقاضای رسمی من مبنی بر برگشتم به تهران آگاه شد، به دروغ خود را به حیرتزده نشان داد. از آن تاریخ تا پذیرفته شدن خاتمهٔ خدمت من در لبنان که مدتی به درازا کشید، بدون استثناء نه هر روز، بلکه هفتهای چند روز در ساعت ناهار مرا همراه خود به رزیدانس سفیر میبرد تا با هم ناهار بخوریم و مدام هم از من میخواست که از برگشت به ایران منصرف شوم که البته من زیر بار نرفتم، زیرا میدانستم که خدمت صادقانه با او غیر ممکن است.
در میهمانی که او برای برگشت من به تهران ترتیب داد، از من خواست که لیست میهمانانی که علاقمند بودم در مراسمی که به مناسبت پایان ماموریت من در لبنان برگزار میشد، حضور داشته باشند را، خودم تهیه کنم و در اختیار منشی سفیر قرار دهم تا از طرف او دعوت شوند.
در شب میهمانی وقتی آقای “قدر” میهمانانی را که برای بدرقه من به سفارت آمده بودند، دید، به حیرت افتاد و با تعجب از من پرسید: همهٔ اینها از دوستان تو هستند!؟ زیرا تعداد زیادی از شخصیتهای آن روز لبنان همراه همسرانشان در این میهماتی حضور پیدا کرده بودند تا با من وداع کنند.
موضوع بسیار به یاد ماندنیِ این میهمانی هم این بود که آقای “سالیوان” مدیر و ناظم «امریکن انترناشینال کالج – بیروت» که در زمان خدمت من در لبنان بیشترین تعداد دانش آموز را داشت، در موقع خداحافظی با آقای “قدر” با عصبانیت به او گفت:
– آقای سفیر! میدانید شما به ماموریت چه کسی در لبنان پایان دادید؟ من در طول چندین سالی که مدیریت این کالج را بر عهده دارم، تنها دیپلمات خارجی که از کشورهای آسیائی با کالج تماس دائم داشت، ایشان بود، شما او را با چه کسی میخواهید عوض کنید؟ به جای او چه کسی را خواهید آورد که مثل او به فکر مشکلات دانشجویان ایرانی باشد و به کار آنان برسد ؟ و….
موضوع دیگری که در رابطهٔ من و آقایان “قدر” و “صدر” اتفاق افتاد، ترتیبی بود که من برای دیدار آقای “صدر” با آقای “شاهپور بهرامی”، سفیر ایران در مصر دادم.
در اواخر سال ۱۹۷۷ من و دوست لبنانیام به اتفاق همسرانمان از طریق مصر- قاهره، عازم ایتالیا بودیم، که از تصادف روزگار در زمان اقامت ما در قاهر، آقای “صدر” نیز در مصر بود و هر دو نیز در هتل شرایتون قاهره اقامت داشتیم. در این سفر دوست لبنانی من با توجه به آشنائیاش با آقای “صدر”، وقتی او را در هتل میبیند و ایشان را از حضور من در قاهره مطلع میکند، آقای صدر اظهار علاقه مینماید که مرا ببیند. اما من به دلایلی حاضر به این دیدار نشدم، در عوض با دوست عزیزم، زنده یاد “نوذر رزم آرا “که در آن زمان رئیس نمایندگی ساواک در مصر بود، صحبت کردم و خواهش کردم که ترتیبی بدهد که آقای “صدر” دیداری با جناب “شاهپور بهرامی” که سفیر ایران در مصر بودند، داشته باشد. قصدم از این کار، این بود که شاید با موقعیت خوبی که “شاهپور بهرامی” پیش شاه داشت، بتواند نظرات آِقای “صدر” را بدون سانسور به آگاهی پادشاه برساند که چنین هم شد.
ملاقات “شاهپور بهرامی” با آقای “موسی صدر” انجام گرفت و آقای سفیر، گزارش مفصلی از این ملاقات تهیه و به وزارت خارجه ارسال داشت که توسط زنده یاد “خلعتبری”، وزیر خارجه به شرف عرض میرسد. پادشاه هم با توجه به موضوعاتی که دکتر “شاهپور بهرامی” مطرح کرده بود، دستور میدهد که وزارت خارجه باسازمان اطلاعات و امنیت کشور کمیسیونی تشکیل دهند و به این موضوع رسیدگی کنند.
کمیسیون در وزارت خارجه تشکیل میشود. دکتر “خلعتبری” وزیر خارجه و آقای “منوچهر ظلی” معاون ایشان که قبلاً در سمت سفیر ایران در لبنان خدمت کرده و با امور این کشور و به ویژه شخص آقای “صدر” آشنائی داشت و ارتشبد “نعمت الله نصیری” رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور و آقای “پرویز ثابتی” مدیر کل اداره سوم در آن کمیسیون شرکت میکنند. در آن جلسه بدون توجه به محتوای گزارش سفیر ایران در قاهره، مقامات امنیتی عنوان میکنند که موضوع لبنان و موسی صدر به امنیت کشور مربوط است و بهتر است وزارت خارجه در این مورد دخالت نکند. به عبارتی، نه اهمیتی به دستور پادشاه میدهند که از دو نهاد مهم سیاسی کشور، وزارت خارجه و سازمان امنیت خواسته بود که بنشینند، بررسی کنند و ببینند با گزارش سفیر ایران در مصر چه باید کرد! و نه توجهی به محتوای گزارش سفیر ایران میکنند. بیشک دلیل اصلی اظهارات مقامات امنیتی، همانا حضور مخالفین شاه در اطراف آقای “صدر” بود که شخصیتهای عالیرتبه وزارت خارجه وادار به سکوت و پذیرفتن نظر سازمان امنیت شدند.
با این که من در آن جلسه نبودم و از گفتوگوی شرکت کنندگان فقط با واسطهٔ این و آن جسته و گریخته مطالبی را شنیده بودم، اشاره مقامات سازمان همان موضوعاتی بود که من به استناد آنها، آقای “صدر” را راضی به همکاری برای باز گرداندن مخالفین شاه از جمله “چمران”، “قطب زاده”، “بنی صدر”، “یزدی” و “طباطبائی” کرده بودم که آقای “صدر” هم “خمینی” را به لیست من اضافه کرده بود. ولی سازمان به دلایلی(!)آن را نپذیرفت و به اطلاع پادشاه هم نرساند.
حاصل آن که، برنامهٔ من که در آن برهه از زمان به نظرم راه حلی برای رفع مشکلات آقای موسی صدر بود، بی نتیجه به پایان رسد و آخرین تیر من نیز برای ممانعت از بیتدبیری آقای “قدر” به سنگ خورد. در حالی که پس از انقلاب ۵۷ و دیدن شخصیتهائی که بازیگران اصلی انقلاب بودند، تازه پی به اهمیت برنامهام بردم که اگر در آن سال کذائی سازمان اطلاعات و امنیت کشور، اندکی هوشمندی به خرج داده و با پیشبینی اوضاع و احوال سیاست جهانی آشنائی داشت، با اجرای همین برنامهٔ یکی از کارمندان جوانش، ممکن بود بخشی از مشکلات مملکت را برطرف کنند که نکردند وسزایش را هم دیدند!
بی خبری پادشاه از برنامۀ بازگرداندن مخالفین اش به کشور
در بحبوحۀ انقلاب ۵۷ بار دیگر فیل من یاد هندوستان کرد. در آن زمان توسط برادرم “تیمسار معین زاده “که از زمرهٔ افسرانی بود که با پادشاه در تماس بودند، پیامی فرستادم که اگر ما تلاشی برای یافتن “موسی صدر” بکنیم و او را از دست “قذافی” نجات بدهیم، میتوانیم جلوی بازیهای “خمینی” را بگیریم و به عنوان دلیل هم چکیدهٔ گفتوگوهایم با آقای صدر را که در لبنان انجام داده و گزارش آن را به سازمان فرستاده بودم که نپذیرفتند، برای برادرم شرح دادم که به عرض پادشاه برساند.
برادرم این کار را انجام داد که پادشاه با کمال تأسف گفته بود که:
– هرگز چنین گزارشی را ندیده است. اما در مقابل پیشنهاد من مبنی بر نجات آقای “صدر”، ایشان میگوید: برادرت هنوز جوان است، و نمیداند که رهبر یک کشوری که به صراحت اعلام میکند که فلان کس از کشور من خارج شده است، او را زنده نگاه نمیدارد. بی شک “قذافی” با دیوانگیاش “موسی صدر” را سر به نیست کرده است.
بعد از انقلاب هم توسط یکی از دوستان لبنانیام به دکتر “مصطفی چمران” که او را از لبنان میشناختم، پیام فرستادم که مرا با هیئتی به لیبی بفرستند تا موضوع آقای “صدر” را پیگیری کنم، ولی دکتر “چمران” که به یقین خبر داشت که چه بلائی سر موسی صدر آوردهاند، از این کار طفره رفت. در حالی که میدانست که من دست کم میتوانستم پرده از اسرار پنهانی مفقود شدن موسی صدر بردارم.
***
چند ماه پس از بازگشتم از لبنان بنا به تقاضای شخصی به ماموریت خود در سازمان اطلاعات و امنیت کشور خاتمه دادم و به نیروی دریائی باز گشتم. مدتی پس از آن نیز به تقاضای آقای” پرویز صفاری” مدیر کل بنادر کشور، برای تصدی مدیریت شرکت کشتیرانی مشترک بین ایران و عراق در اروند رود، از ارتش به وزارت راه و سازمان بنادر منتقل شدم.
در گیر و دار برنامهریزی برای تشکیل این شرکت کشتیرانی بودیم که نائرهٔ انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و این بار به خاطر آشنائی با دکتر “منوچهر آزمون”، وزیر مشاور در امور اجرائی کابینهٔ “شریف امامی” که قصد دلجوئی از روحانیت را داشتند، با سابقهٔ خدمتی من در ترکیه و اردن و به خصوص در لبنان و نزدیکی من با طایفهٔ آخوندی، به ویژه با امام “موسی صدر” و اطرافیان او، مرا برای همکاری در وزارت خود به عنوان مدیر کل امور اجرائی و پیگیری وزیر مشاور در امور اجرائی و پیگیری دعوت به همکاری کرد که من پذیرفتم و به نخست وزیری منتقل شدم.
در مدت کوتاهی که در نخست وزیری خدمت کردم، با سه نخست وزیر دوران پایانی رژیم پادشاهی ایران، “مهندس شریف امامی”،” ارتشبد ازهاری” و” دکتر بختیار” همکاری کردم.
و، من آخرین نفری بودم که پس از سقوط دولت “دکتر شاپور بختیار” ساختمان نخست وزیری را ترک کردم!
***
داستان « من و امام موسی صدر» به پایان رسید، ولی داستان «امام موسی صدر» به پایان نرسید. در بخش آخرِ این نوشته، ضمن اشارهٔ مختصری به پایان کار” موسیصدر”، به اختصار نظرم را در بارهٔ موضوع این مقاله و موضوعات مشابه آن شرح خواهم داد تا علاقمندان به پژوهش تاریخ میهنمان، نظر یکی از دست اندرکاران را هم بدانند. باشد که کمکی به شناخت قضایا و اتفاقاتی که در مملکت مان رخ داده، بکند.
* دلاوری و دلبستگی شاه به منافع ملّی، باعثِ خشمِ«خدایانِ نفتی» و عامل عُقوبت ها وُ عذاب های آینده بود.
*به قولمهندس عزت الله سحابی: برنامههای شاه به نفع ایران بود و ما متوجه نمی شدیم.
*رویدادهای مهندسی شده ای مانند آتش زدنِ سینما رکس آبادان و کُشتارِ میدان ژاله به شاه نشان داد که دشمنانش برای رسیدن به اهداف خود تا چه حد می توانند دست به جنون وُ جنایت بزنند!
دربخش گذشته مؤلّفه های غرور شاه را به دست داده ام.دراین بخش به علل سقوط وی اشاره می کنم با این تأکید که مقالۀ حاضر،فقط طرحی اولیّهولی متفاوت برای بازاندیشی دربارۀ رویدادِ سرنوشت سازی است که بیش از 40 سال، سَیرِطبیعیِ تحوّلات جامعۀ ایران را دچارِ انقطاعِ مرگبار کرده است.
طبق اسناد سازمان برنامه و بودجه( تهران، 1355): شاه می خواست که تا سال 1370 ایران از استانداردهای رفاه اجتماعی،بهداشت ،سطح زندگی و پیشرفتِ کشورهای اروپائی برخوردارشود و تا سال1380 ایران ازنظر صنعتی و رفاه اجتماعی به سطحِ فرانسه،انگلیس و ایتالیا برسد.ازاین رو، توسعۀ زیرساخت های صنعتی وطرح های عظیم اقتصادی واجتماعی دربرنامه های شاه بود، مانند تاسیس کارخانۀ ذوب آهن اصفهان، تراکتورسازی تبریز،ماشین سازی اراک و گسترش تولیدات بخش خصوصی(مانند کارخانه های ایران ناسیونال،ارج، آزمایش و…).
آن دلاوری و دلبستگی به منافع ملّی، باعثِ خشمِ«خدایانِ نفتی» و عامل عُقوبت ها وُ عذاب های آینده بود.
3- شاه -بعدها -دربارۀ مواضع خود علیه کمپانی های نفتی نوشت:
-« شاید اکنون همه دریابند کهچرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد».( پاسخ به تاریخ،صص 209-210).
4– ملک «فهد»(سلطان عربستان) با وجودِ تظاهر به دوستی و ارادت عمیق به شاه،از اقتدارِ سیاسی و قدرت روزافزونِ نظامی اش درمنطقه نگران بود.در یادداشت های عَلم از صدر اعظم اتریش نقل شده که وقتی از کشورهای عربی بازدید می کرد،صدراعظم اتریش به سفیر ایران گفته بود:
– ترس اعراب از ایران بیش از اسرائیل است (یادداشت های علَم،ج6،ص 82).
دربخش دیگری از یادداشت های علَم می خوانیم:
-شاه پیغام می دهد که به سفیر امریکا بگو:عربستان پنجاه و یکمین ایالت خودِ شما است (همان،ج6،ص 127).
5- درسال 1975شایعه ای مبنی براحتمال اشغال مناطق نفتی عربستان توسط ارتش ایران بر نگرانی های«ملک فهد»(سلطان عربستان)افزود،شایعه ای که چه بسا ازسوی بیل سایمون و تیم او درکاخ سفید بگوش رهبران سعودی رسیده بود. براساس مقالۀ بلومبرگ: سایمون درزمان نیکسون توانسته بود بخش مهمی از دارائی های عربستان سعودی را به خزانۀ آمریکا واریز کند واقتصادِ آمریکا را از ورشکستگی نجات دهد.
کیسینجر معتقد بود که«بیل سایمون خواستار رو در رویی با شاه است[درحالیکه] رویارویی با شاه بر سر قیمتهای نفت ممکن است در عمل به «سرنگونی»او بیانجامد».به نقل ازمقالۀ کوپر
6-دوسال پیش ازحوادث 1357و سقوط شاه ، دراوایل سال 1977کتابِ« سقوط ۷۹» اثر«پُل-آردمَن»(متخصّص امورمالیِ بین المللی و دلّال کمپانی های نفتی) درآمریکا منتشرشد.شباهت های حیرت انگیزحوادث و قهرمانان اصلی کتاب(یعنی محمدرضاشاه و پادشاه عربستان سعودی)،این نظررا تقویت می کند که این کتاب، به سفارش کمپانی های بزرگ نفتی و به منظور تضعیف روحیه یا مقاومت شاه منتشرشده بود!
7- در 17دسامبر1976=26آذر 1355«کنفرانس دوحه»برای افزایش قیمت نفت تشکیل شد .ذکی یمانی(وزیر نفت عربستان)« با هدف مقابله با ایران به اجلاس اُپک رفته بود»، این جملهای است که یکی از ناظران آمریکایی اظهار داشت.به نظر این ناظر آنچه در ذهنِ یمانی میگذشت این بود:
-« ما به شاه نشان خواهیم داد که رئیسِ اوپک کیست؟».
به نظر می رسد که یکی دیگر از مخاطبان سعودیها، جیمی کارتر، بوده است. یمانی پیش از پرواز از دوحه، بیپرده به خبرنگاران گفت که «ما از غرب،به خصوص از ایالات متحده،انتظار داریم از آنچه انجام دادیم، قدردانی کند».کوپر،به نقل از:
; Oil Price Rise Will Hold “The Strain on OPEC,” Newsweek, January 24, 1977, p. 47
. “at 5%, Saudi Official Says,” The Los Angeles Times, December 18, 1976
درحالیکه شاه – جوانمردانه– معتقد بود که «اگرما زیرِنرخِ تعیین شده ،نفت بفروشیم، به اوپک خیانت کرده ایم و من ازفکرچنین اقدامی اِکراه دارم»،در«کنفرانس دوحه»،عربستان سعودی در اقدامی ناجوانمردانه ضمن توافقِ محرمانه با آمریکا ،در یک کودتای نفتی در مقابل چشمان بهت زدۀ شاه و دیگر اعضای اوپک، اعلام کرد که تولید نفت خود را از هشت میلیون و ششصد هزار بشکه در روز به یازده میلیون و ششصد هزار بشکه افزایش می دهد.
این کودتای نفتیِ ، کاخ آرزوهای شاه را فرو ریخت چراکه به خاطر برنامه های توسعۀ اجتماعی، صنعتی و نظامیِ شاه ،ایران- شدیداً- به درآمدهای های نفتی خود نیازداشت چرا که در بهار ۱۹۷۵ ایران« به مراتب بیشتر از درآمدهای نفتیاش هزینه میکرد به طوری که در برابر ۲۱ میلیارد دلار درآمد ، تعهّدات دولت[شاه] بالغ بر ۳۰ میلیارد دلار بود». کوپر،به نقل از: Harry B. Ellis, “Iran’s Race to Modernize Before the Oil Runs Out,” Christian Science Monitor, January 2, 1976
با کودتای نفتیِ عربستان، شاه دچاریک شوک عظیم مالی شد بطوری که درگفتگوی 12 دی 1355 با اسدالله عَلم گفت:
-ما ورشکست شده ایم! به نظر می رسدکه همۀ چرخ ها محکوم به توقّف هستند…ضمناً بسیاری از طرح های برنامه ریزی شده باید معوّق بمانند.
این سخن شاه- البّته- به معنای ورشکستی مالی و اقتصادی کامل ایران نبود زیرا -به طوری که گفتم-شاه به کشورهای مختلفی وام داده بود و درصنایع بزرگی(مانندشرکت صنعتی عظیم گروپِ آلمان و خریدِ رآکتوراتمی از فرانسه) سرمایه گذاری کرده و سهام 135کمپانی وکارخانۀ عظیم صنعتی راخریده بود و لذا می توانست، با فروش این سهام ها یا با پس گرفتن این وام ها و سرمایه ها و نیزبا گرفتنِ وام از«صندوق بین المللی پول»، بحران مالی موجود را از سربگذراند،امّا-گویا- در نظرشاه ، پُشتِ «کودتای نفتی عربستان سعودی و آمریکا» طرح دیگری بود که براساس سخنرانی کیسینجر-درسال1974-سرنگونی رژیم شاه را هدف قرار می داد.
8- چنانکه گفتم ،شاه ازحامیان حزب جمهوریخواه و ازدوستان نزدیک«ریچارد نیکسون»بود که گویا درانتخابات ریاست جمهوری آمریکا به ستاد انتخاباتی «نیکسون»کمک های مالی کرده بود. با این«سوء سابقه»، یکی از شعارهای انتخاباتی کارتر،«شاه و مسئلۀ ایران» بود.
براین اساس،کارتر پس از پیروزی به پیام تبریک شاه با«بی تفاوتی و تأخیر»پاسخ داد و چندی بعد، نمایندۀ کارتر در سازمان ملل، شاه را با «آدولف آیشمن» مقایسه کرد.
9- مدّتی بعد، «دعوت گرم کارتر» از شاه برای سفر به آمریکا بسیار سئوآل انگیز بود.این سفر در 23 آبان سال 1356انجام شد و با حوادث عجیب و بی سابقه ای همراه بود به طوری که به روایت دکترامیراصلان افشار(سفیرسابق ایران در واشنگتن و ازهمراهان شاه درسفر به آمریکا):
-«درهیاهوی تبلیغاتی روزنامه ها و رادیو-تلویزیون های غربی و گزارش های اغراق آمیزِ آنها علیه«شاهِ دیوانه و دیکتاتور»، تظاهرات سازمان یافتۀ«کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور» و مقالات و سخنرانی های تند برخی ازنویسندگان سرشناس ایرانی-خصوصاً دکتررضا براهنی- مواردی بودند که به اقدامات مقامات دولت کارترعلیه شاه،«حقّانیّت»می دادند.حملۀ چماقداران و چاقوکشانِ «سازمان کمونیستی احیاء»به رهبری فردی بنام«محمد.امینی» به صفوف هواداران شاه و انفجار گازهای اشک آور در محوطۀ کاخ سفید نشان داد که دولت کارتر علاقه ای به شاه و ادامۀ حکومت وی ندارد».(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار، 28می2012، نیس).
سنای آمریکا در نوامبر سال 1977 ضمن اعتراض به نحوۀ انجام این تظاهرات خشونت بار، دولت کارتررا متهم کرد که عمداً و آگاهانه از تظاهرات خشونت بارِمخالفان شاه جلوگیری نکرد تا رژیم شاه را درافکارعمومی، ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
10-اشغال افغانستان توسط ارتش سرخِ شوروی و احتمال تغییرات ژئوپولیتیک درمنطقه، موجبِ طرح تازه ای در سیاست های خاورمیانه ای آمریکا شده بود که ایجاد«کمربندِ سبز» می توانست یکی ازآن طرح ها باشد.
11- دولت کارتر-ظاهراً-با تغییر سیاستِ 180 درجه ای،ضمن تشویقِ شاه به «گسترش فضای بازِ سیاسی» و «رعایت حقوق بشر»، کوشید تا به شیوه ای آسان از«شرِّ شاه» خلاص شود. سفرِ کارتر به ایران(۱۰ دی ماه ۱۳۵۶ ) و خصوصاً حضور غیرمنتظره و بی سابقۀ رئیس جمهورآمریکا و همسرش در شبِ سال نو میلادی در ایران و سخنان ستایش آمیزِ کارتر دربارۀ شاه از جمله سیاست های گمراه کنندۀ دولت کارتر در اِغفال یا فریب شاه بود.
12-شاه از«دوستی» و «سیاست های گمراه کنندۀ دولت کارتر» چنان سرمست بود که وقتی طرح سرنگونی او توسط «الکساندر دو مارانش»(رئیس سازمان اطلاعات و امنیّت فرانسه و دوست نزدیک و نیکخواهِ شاه)به آگاهی وی رسید،شاه -در ناباوریِ حیرت انگیزی این طرح را «خیالبافی» دانست بااین توجیه که:«وقتی که من بهترین دوست آمریکا وغرب در منطقۀ استراتژیک خاورمیانه و بهترین سپرِ دفاعی غرب در برابر کمونیسم شوروی هستم، آمریکائی ها چرا میخواهند مرا سرنگون کنند؟». نگاه کنید به:
DANS LE SECRET DES PRINCES, de Christine Ockrent et Alexandre de Marenches,Paris,1986,pp296-297
13- « فضای بازِ سیاسی» موجبِ تشویق وُ ترغیبِ مخالفانِ انقلابی بود و شاه بزودی دریافت که « فکر نمی کردم که رسیدنِ به آزادی اینقدر گران تمام می شود ».با اینهمه،سخنان ستایش آمیز و پُشتگرمی های گمراه کنندۀ کارتر چنان بود که با وجود توصیۀ فرماندهان ارتش و شخصیّت هائی مانند دکترهوشنگ نهاوندی، دکترامیراصلان افشار و دیگران، شاه از اتّخاذِ سیاست های خشن و سرکوبگرایانه در برخورد با موجِ مخالفان پرهیز کرد، موضوعی که-اساساً- در شخصیّت وُ سرشت شاه نیز نبود.شاید همین موضوع است که دکترمیلانی آنرا «مرغدلیِ شاه» نامیده که – گاه -«به تذبذب و تردیدهای فاجعه آفرین ره می بُرد».(ص48).
14- شاه ازنقشه های شومِ«خدایان نفتی» آگاه بود و لذا، در28مردادِ1357 به مردم هشدار داد:
-« ما به شما وعدۀ تمدن بزرگ میدهیم و دیگران به شما وعدۀ وحشت بزرگ می دهند. مقایسه اش با ملت ایران است».
15- «سِر ریدر بولارد»(سفیرکبیرمقتدرِ انگلیس در ایران) درخاطرات و گزارش های محرمانه اش تاکید می کند که با تبلیغاتِ دروغ و پخشِ خبرهای اغراق آمیز ازطریق رادیو بی بی سی و رادیو دهلی «روال عادی حکومتِ رضاشاه را مختل کردند» و درنهایت،باعث سقوطِ وی گردیدند. آیا رویدادهای مهندسی شده ای مانند آتش زدنِ سینما رکسِ آبادان ، آتش زدنِ سینما آریای مشهد، کشتار میدان ژاله ،فاجعۀ بیمارستان سینا، حمله به افسران در پادگانِ لویزان و غیره به منظور«اخلال در روال عادیِ حکومت شاه» بود؟.
16- انتشارِ کتاب« سقوط ۷۹»، فیلم« مردان تأثیر گذار » و «تئوری پروپاگاندا»ی ادوارد بِرنیَز (Edward Bernays)، حمله به لیبی و سرنگون کردن معّمرقذافی و رویدادهای دیگر ساختنِ افکارعمومی به منظورِ ایجادِ کودتا یا انقلاب های مصنوعی را پذیرفتنی می کنند. شاه درهمین باره می گوید:
-«به محض اینکه ایران حاکمیّت مطلقِ ثروت های زمینی خودرا بدست آورد،بعضی ازوسایل ارتباط جمعیِ دنیا مبارزه ای وسیع علیه کشورما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند…رویّۀ بنگاه سخن پراکنی انگلستان(بی بی سی) نیز شگفت انگیز بود.ازآغاز1978برنامه های فارسی این بنگاه (بی بی سی)،صریحاً وعلناً درمخالفت و ضدیّت با من تنظیم می شد،گوئی یک دست نامرئی، همۀ این برنامه ها را تنظیم وُ رهبری می کند».(پاسخ به تاریخ، صص265و212-214. برای آگاهی ازنقش«بی بی سی»درسقوط رضاشاه نگاه کنید بهاین مقاله ).
17- رویدادهای مهندسی شده ای مانند آتش زدن سینما رکس آبادان و کُشتارِ میدان ژاله به شاه نشان داد که دشمنانش برای رسیدن به اهداف خود تا چه حد می توانند دست به جنون وُ جنایت بزنند.در چنان شرایطی شاه تصمیم گرفت تا با سفربه آمریکا،«وحشت بزرگ»ی که درانتظارِ ایران و کشورهای خاورمیانه بوده را با کارتر و دیگر دولتمردانِ آمریکا در میان بگذارد؛سفری که نوعی«مأموریّت برای وطنم» بود.امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات دربار و همراه شاه) در توضیحِ «چرا شاه رفت؟» می گوید:
-«درحالیکه تمام مقدّمات سفرشاه(حتّی تهیّۀ هدایا برای برخی ازدوستان شاه) و برنامۀ ملاقات های وی درآمریکا پیش بینی شده بود، کارتر دریک تماس دوستانۀ تلفنی ازشاه خواست که«درمسیرِآمدن به آمریکا،ابتداء به مصررفته وضمن دیدار با انورسادات، گزارشی ازمذاکرات صلح مصر و اسرائیل-که شاه درتدارک آن نقش فراوان داشت- تهیه کند تا درسفربه آمریکا آنرا به وی(کارتر) ارائه دهد». بدین ترتیب:در26دی ماه 1357 شاه را ازایران به مصر کشاندند ولی پس ازمذاکره با انورسادات، سفیر آمریکا درقاهره ناگهان به شاه و همراهانش خبرداد که«دولت آمریکا،فعلاً ورود شاه به آمریکا را صلاح نمی داند».خبری که باعث حیرت و حیرانی شاه و همراهانش شد».
18-این «دام یا فریب بزرگ» زمانی روی داد که دو هفتۀ پیش ازآن(در4 ژانویه 1979 =14 دی 1357) ژنرال«هایزر»- فرستادۀ مخصوص دولت آمریکا درسفری به تهران- ضمن گفتگو با فرماندهان بلندپایۀ ارتش، آنان را به تسلیم یا انفعال دربرابرحوادث جاری دعوت می کرد، توصیه ای که بزودی، با سفرِ شاه و نبودنِ ستون فقَرات ارتش ، بازگشت آیت الله خمینی به ایران را ممکن ساخت (12بهمن 1357) و رَوَند تظاهرات ضد سلطنتی، تسلیم ارتش و فروپاشی رژیم پادشاهی (22بهمن1357) و سپس، استقرارِ حکومت اسلامی(12فروردین 1358) را تشدید و تسریع کرد.
شاهِ«مُرغدِل»؟ یا «پرومته درزنجیر»؟
به شیوۀ دکترمیلانی اگر مقایسۀ شخصیّت های تاریخی کاری درست وُ روا باشد ، آیا شخصیّتِ شاه را نمی توان با «پرومته درزنجیر» مقایسه کرد؟
نمایشنامۀ«پرومته درزنجیر»،اثرجاویدانِ آشیل،نخستین بارتوسط زنده یاد شاهرخ مسکوب به فارسیِ فاخر ترجمه و منتشرشد(انتشارات اندیشه، تهران، سال۱۳۴۲).
پرومته ازخدایان یونان بود که در برابرِخدای خدایان-زئوس-سرکشی کرد وآتش (نمادِ روشنائی وُ دانایی)را از چنگِ وی ربود و نثارِانسان نمود.عصیان وُ استقلال طلبیِ پرومته موجب خشمِ زئوس وخدایان دیگر شد و لذا،به همین«جُرم»، پرومته را درعقوبتی جانکاه -برفرازِ کوهستانی بلند- به زنجیر کشیدند و…
ازنظرِ«معنا شناسی» یا «نشانه شناسی» تراژدیِ پرومته چه ارتباطی با سرشت وُ سرنوشت شاه دارد؟ و چگونه می توان آنرا تأویل کرد؟.این معناها یا نشانه ها را می توان در مواردِ زیر یافت:
1-زئوس،خدای خدایان=غولِ کمپانی های بزرگ نفتی
2-پرومته=محمدرضاشاه
3-آتش=نفت
4-عاقبت اندیشی
5-عقوبت وعذاب
6- تنهائی ولبخند
پرومته، با ربودنِ آتش ازخدائی خودخواه وُ خودسر(زئوس) و نثارِ آن به انسان ها خواست تا در پرتوِ آتش(روشنائی وُ دانش)، آدمیان رازِ وجودِ خویش بشناسند و از فصلها وُ نسل ها،از شكوفهها وُ شادی ها،ازجوانه ها وُ جوانی ها و…ازهنرها وُ اندیشه ها نگهبانی کنند.پرومته با نثارِ آتشِ آگاهی، به آزادیِ انسان یاری کرد،چراکه آگاهی سرآغازِ آزادی و رهائی است.از اینجا است که انسانِ خودآگاه، خود،خدائی است که به جنگِ خدایانِ دیگر می شتابد.سرانجامِ این مبارزه اگرچه ممکن است شکست باشد،امّا جوهرِ مبارزه به انسان هستی و هویّتی دیگر می دهد.(حلّاج ، علی میرفطروس، تهران، 1357، ص135).
محمد رضا شاه نیز«آتش»(نفت)را ازچنگِ خدایان نفتی گرفت و با افزایشِ هرچه بیشترِ قیمت آن کوشید تا به غارتِ غول های نفتی پایان دهد و آتشِ آگاهی وُعزّت وُ افتخار را نصیب ایرانیان کند: شاه با توسعۀ صنعتی و گسترشِ تجدّدِ ملّی، با تأسیس مدارس وُ دانشگاه های مختلف، تحصیلِ رایگان( تا پایان دورۀ دانشگاه )، با تشکیلِ سپاهِ دانش، سپاهِ بهداشت و سپاهِ ترویج آبادانی وُ مسکن یا با تأسیسِ کانون پرورشِ فکری کودکان و نوجوانان دریچه های نوینی به روی ایرانیان گشود و با اعطای حق رأی به زنان، آنان را ازاسارتِ تاریکخانه های قرون وسطا آزاد کرد. باسهیم کردن کارگران در سودِ کارخانه ها و با طرحِ بهداشت، درمان و دارویِ رایگان و ملّی کردنِ جنگل ها و مراتع و حفظ وُ گسترش فضاهای سبز وُ سالم، هوای تازه ای درکالبدِ فرتوت جامعۀ ایران دمیده بود.
پرومته ازخشمِ خدای خدایان-زئوس-باخبر بود وعاقبتِ هولناكِ خویش را میشناخت:
-«پرومته: … و نصیب من صخرهای باشد تنها وُ دور».
پرومته می دانست که «سزای در پیِ یاری بودن و و دل به دریا زدن»،«آزارِ بسیار وُ ساده لوحیِ تُهی مغزان»است.(مسکوب،صص20 و25).
شاه نیزعاقبت اندیش بود و دربهمن ماهِ 1349هشدار داده بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».
چنانکه گفتم ، زئوس برای مجازات پرومته فرمان داد که وی را برفرازِ پرتگاهی بلند به زنجیرکَشند و او را به زخم وُ زَجر وُ ذلّت بکُشند وعُقابی قوی-هرروز-چنگ برجگرگاهش زَند و…
شاه نیزدربیمارستان های آمریکا،پاناما،مکزیک و مصر گرفتارِ انواعِ جرّاحی های جانکاه بود- با
جرّاحانی که گاه در«حُسن نیّت»شان شک بود.گوئی که «به کُشتنِ چراغ آمده بودند» و چنگ برجگروُ جانِ شاه می کشیدند.
شاهرخ مسکوب دربارۀ تنهاییِ پرومته می نویسد:
-«گناه پرومته آن است كه موهبتِ ایزدان(یعنی آتش) را ربود و نثار انسان كرد.مكافات این سركشی، شكنجهای جاودانی است و رنجی دَمادَم هولناك.امّا سخت تر از دندانهای پولادینِ زنجیر، تنهایی است.برای کسی که بخاطرعشق به انسان ازآسمانِ بلند به زمینِ پَست فروافتاد، چه رنجی دل آزارتر ازآنکه درکرانۀ جهانِ دور از انسانی که محبوب اوست، زمینگیرشود وهرگز آوای آدمیزادی را نشنود!…چه انسان و چه جهانِ سنگدلی است که باچنین مصیبت دیده ای- که درغمِ اوست- همدلی و همزبانی نکند!.»(پرومته درزنجیر،در اسارت و رهایی انسان،ص74).
شاه نیز در آوارگی وُ تبعید، صدائی ازحمایت وُ همدلی نشنید.«انبوهِازدحامِ گیجِ خیابان ها» او را مات وُ مبهوت کرده بود و اینهمه،بر اندوه وُ درد وُ دریغِ شاه می افزود و…زنی – ساکت وُ صبور -«در آستانۀ فصلی سرد»- شعرِ فروغ را به یاد می آوُرد:
-«مردابهای الکل
انبوه بیتحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
دیگرکسی به عشق نیاندیشید
دیگرکسی به فتح نیاندیشید
و هیچکس
دیگربه هیچ چیز نیاندیشید
و برفرازِ سرِ دلقکانِ پست
یک هالۀ مقدس نورانی
مانند چترِ مشتعلی می سوخت».
شاه -همانند «پرومته درزنجیر»- می دانست به کدامین «گناه» سوخته است. او می دانست که اگر چه درعرصۀ سیاست به دشمنانِ بی فضیلتِ خود باخته ،امّا مطمئن بود که درعرصۀ تاریخ پیروز خواهد شد. لبخندهای شاه در گفتگو با خبرنگاران خارجی در دورانِ دشوارِ آوارگی – و خصوصاً آخرین مصاحبۀ شاه با دیوید فراست،( ژانویۀ ۱۹۸۰،پاناما )- نشانۀ اطمینان او به این «پیروزی تاریخی» بود.
پایانِ سخن:
چنانکهگفته ام:انقلاب ۵۷ حکایت پایان ناپذیری است که همروزگارانِ ما دربارۀ آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.کتاب دکترعبّاس میلانی یکی از این «روایت پایان ناپذیر» است.بررسی انقلاب اسلامی بر بسترِ«اسلامیّتِ جامعۀ ایران» در میان پژوهشگران آمریکائی یک«سُنّتِ مطالعاتی» است. کتاب دکترمیلانی نمونه ای از این تحقیقات است. بر پایۀ تئوری دکترمیلانی: «اسلامگرائی شاه در رابطه با تجدّد» باعثِ«بهقدرت رسیدنِ روحانیّون» شده است.در«نیم نگاهی …» کوشیده ام تا بی پایگیِ این مدّعا را نشان دهم.
علاوه برآنچه که دربارۀ پایگاه و جایگاهِ ضعیف روحانیون شیعه و عملکردهای اساساً سکولارِ شاه در عرصۀ فرهنگ وُ هنر وُ اندیشه گفته ام، یادداشت های عَلَم نیز دارای نکات مهمی هستند که در فهم وُ درک مواضع شاه نسبت به روحانیون بسیار مهم اند.این نکات نیز تئوریِ دکترمیلانی مبنی بر «اسلام پناهی» و «به قدرت رساندنِ روحانیّون توسط شاه» را موردِ تردید قرار می دهند.اهمیّتِ مواضع شاه نسبت به روحانیّون شیعه زمانی برجسته می شود که بدانیم این مواضع یک سال قبل از انقلاب اسلامی (درسال1356) ابراز شده اند،ازجمله:
شاه دربارۀ درخواست های مکرّر آیت الله خوئی مبنی بر حمایت از حوزۀ نجف دربرابرِ فشارهای رژیم صدّام حسین:
– عرض کردم آیتالله خویی از نجف اشرف پیغام داده است شاهنشاه ترتیبی بفرمایید که حوزۀ علمیّۀ نجف باقی بماند. فرمودند اقداماتی کرده و میکنم ولی فکر نمیکنم عراقیها زیرِ بار بروند. اصولاً در دنیا بساط آخوند رو به اضمحلال است.(یادداشت های عَلَم،ج6،چاپ آمریکا،2008،ص 43).
بی اعتنائی به «بساط آخوندها» حتّی نسبت به روحانیون میانه رو و مسالمت جوئی مانند آیت الله شریعتمداری نیز جاری و ساری بود.به روایت عَلَم:
-«عرض کردم شریعتمداری از قم عرض میکند سهمیۀ حجِ امسال کم تعیین شده است . اگر قرار باشد بعد اضافه شود مقرر فرمایند همین حالا بشود که کار، صورت بازار سیاه پیدا کرده است. فرمودند: به هیچ وجه، مخصوصاً به دولت بگو سهمیه را زیاد نکنند (یادداشت های عَلَم،ج6،ص 525).
به نظرِ شاه، شیعه یک مفهوم سیاسی بود تا یک مقولۀ مذهبی . وقتی شاه این مسئله را در گفتگو با روزنامۀ عکاظ (چاپ عربستان) مطرح کرد، باعثِ اعتراض عَلَم شد آنچنانکه به شاه گفت:«شما شاهِ یک کشور شیعه هستید».شاه راضی می شود این عبارت را حذف کند اما از تأکیدِ بیشتر روی شیعه خودداری کرد(یادداشت های عَلَم،ج6،ص121).
کتاب میلانی دارای فصل ها و بحث های درخشانی نیزهست که من به خاطر حصر وُ حدودِ «نیم نگاه» به آنها نپرداخته ام، ازجمله، اشارۀ او به توسعۀ صنعتی و اجتماعی دوران شاه و تحلیلِ منصفانۀ وی از ماجرای28مرداد32 به عنوان یک«رویداد» نه«کودتا».
دکترمیلانی ازمعدود روشنفکرانی است که برای دست یافتن به حقیقت و« بخشِ خاکستری تاریخ» کوششِ بسیار کرده است؛ ترجمۀ درخشان«مرشد و مارگاریتا»،اثرِمیخائیل بولگاکف، توتالیتاریسم و خصوصاً کتابِ «تجدّد و تجدّد ستیزی درایران » نمونه هائی ازاین حقیقت جوئی ها و کوشش ها است.بنابراین، امیدوارم که این نقدِ دوستانه نیز بتواند در«نگاهی دیگر به شاه» مفیدِ فایده باشد.
***
انقلاب اسلامی نمونۀ برجسته ای ازیک جنبش پوپولیستی بود که درآن ،عقلِ نقّاد به عقلِ نقّال سقوط کرد و عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ما به جای اندیشیدن، نقل قول می کردند.درچنان سقوطِ اندیشۀ سیاسی، توده های ناآگاه و«ماه زده» پیشآهنگ رهبران سیاسی و روشنفکران شدند.به قول خلیل ملکی:
-«درعصرحاضر قدرت های توتالیتربطورمصنوعی این روح توده ای را به وجود آورده و آن را درخدمت هدف ها و تبلیغات خود قرارداده اند…هرکس وقتی درتوده منحل شود، یک احمق از[او] ساخته می شود».(نامه های خلیل ملکی،صص120و354). انقلاب اسلامی، نمونه ای از زوال عقلِ در یک جنبش پوپولیستی بود.
متأسفانه، نوعی ماهیّت گرائیِ مطلق در ارزیابی رژیم شاه (بعنوان یک رژیم استبدادی، وابسته و دست نشانده) ما را از درکِ تضادهای شاه با دولت های اروپا و آمریکا باز داشت.
چنانکه دربارۀ جلال آل احمدگفته ام ، ملّتِ ما از دروغ های آگاهانۀ بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکران آسیب های فراوان دیده است.ما حق داریم که از این یا آن اشتباهِ رضا شاه و محمدرضا شاه انتقاد کنیم، امّا حق نداریم که – باردیگر- به حافظۀ تاریخیِ نسل های حال وُ آینده دروغ بگوئیم. این امر درخدمتِ حقیقت– و خصوصاً حقیقتِ تاریخی – نبوده و نخواهد بود،چنانکه- باوجودِ تبلیغاتِ دشمنان بی فضیلتِ شاه- نسل های سوختۀ انقلاب اسلامی -اینک- در خیابان های ایران شعارهای دیگر سر می دهند!
محمد شفیعیمقدم:میرزا حسینخان سپهسالار را که با لقب مشیرالدوله نیز شناخته میشود، باید یکی از معمارهای اصلی تجدد ایرانی بنامیم. او که از کارگزاران با دانش و نوگرای عصر ناصرالدین شاه محسوب میشود، کوشش فراوانی برای تغییر شیوه حکمرانی سنتی و استقرار نظم و قانون در ایران داشت. سپهسالار بهعنوان رهبری عملگرا با اقداماتی نظیر وضع شیوهنامههای قانونی و تأسیس نهادهای نوین ازجمله مجلس تنظیمات حسنه و دارالشورای کبری و مدرسه عالی علوم سیاسی کوشید قدم مؤثری برای نجات ایران از چنگال استبداد عصر قجری بردارد. در گفتوگو با فریدون مجلسی، نویسنده و محقق ایرانی، به ارزیابی کارنامه تجددخواهی او پرداختهایم.
شاخصههای اندیشه تجددخواهانه میرزا حسینخان سپهسالار چه بود؟
میرزا حسینخان سپهسالار یکی از کسانی بود که در آن زمان با دنیای جدید آشنا شده بود و ازآنجاییکه در بالاترین مقامهای دولتی قرار گرفته بود، سعی میکرد بهتدریج ایران را به سوی مدنیتی که در شأن تاریخ این سرزمین و در حد اوضاعی که در جهان بود، برساند. اتفاقا اهمیت کار سپهسالار در این بود که در کنار ننشسته بود که ایراد بگیرد. خودش در متن و در رأس کار بود و میتوانست کارهایی را بهتدریج به شاه قاجار بقبولاند و او را متقاعد کند تا افراد معدودی که درسآموخته علوم جدید بودند و تخصص و تبحری داشتند، برای اداره امور مملکت وارد بازی شوند. بههمیندلیل سپهسالار نقش بسیار مؤثری در توسعه و تجدد ایرانی داشت و یکی از شناختهشدهترین رجال تجددخواه دوره قاجار محسوب میشود. حتی میتوان گفت وقتی خانهاش تبدیل به ساختمان مجلس مشروطه شد، این مسئله به صورت نمادین نشاندهنده اهمیت کاری بود که سپهسالار برای توسعه و ترقی ایران انجام داد.
تحصیل در اروپا و مأموریتهای سیاسی در بمبئی و تفلیس و بهویژه استانبول چه تأثیری بر ذهنیت مشیرالدوله از مدرنیته داشت؟
مشیرالدوله اصولا در یک خاندان فرهنگی بار آمده بود. تجربه مأموریتهای دیپلماتیک و آموختههایش او را متوجه نواقصی کرد که ایران دوره قجر از آن رنج میبرد. او میدید که برای مثال نظام آموزش در ایران تا چه حد بیسامان و غیر سازمانیافته است. اینکه فردی مدتی نزد کسی فلان کتاب را خوانده باشد و بعد فلان مطلب را نزد شخص دیگری بیاموزد، اینها روشهایی سنتی بود که کل نظام آموزش ما را شکل میداد. مشیرالدوله به نکته مهمی پی برده بود. او دریافته بود که تصور ایرانیان که فکر میکردند عقبافتادگی ما در علوم جدید محدود به شناخت علومی مانند طب و مهندسی و نظام است، تصوری ناقص و ناکافی است. البته این آگاهی ناقص از زمان عباسمیرزا آغاز شده بود که بعدها به تأسیس دارالفنون منجر شد. مدرسه دارالفنون درواقع حاصل همان شناختی بود که ایرانیان از ضرورت آموختن علوم پیدا کرده بودند. بنا بر چنین فهمی ایرانیان تجددخواه تصور میکردند اگر چنین علومی را بیاموزند، هم سلامتشان را با پزشکی جدید یافتهاند، هم با علم مهندسی میتوانند کشور را بسازند و هم با دانش نظامی میتوانند سازوکارهای دفاعی کارآمدتری داشته باشند؛ اما این مشیرالدوله بود که در مأموریتهای سیاسیاش در غرب دریافت که دیپلماتها و کارگزاران سیاسی و حقوقی از دانش طبقهبندیشده و نظاممند دیگری برخوردارند و مأموران ما که باید با آنها در تماس باشند، در این زمینه کاملا در موضع ضعف قرار دارند. برای همین ابتدا فرزندان خودش را برای تحصیل به روسیه و فرانسه فرستاد و سپس مدرسه عالی علوم سیاسی را در ایران با کمک استادان فرانسوی پایهگذاری کرد و بهتدریج استادان دانشمند ایرانی را هم در کنار آنها قرار داد. بعدها هم که فرزندانش به ایران بازگشتند، آنها را هم در همین مدرسه به مسئولیت گمارد. بهاینترتیب با دید آگاهانهای دست به اقتباس علوم از غرب زد و این اقتباسی بود که هنوز هم آنچه ما در سازمان علمی کشورمان داریم، یادگار قدم بزرگ و مهمی است که او برداشت.
میرزا حسینخان مشیرالدوله زمانی که به خواست ناصرالدینشاه به ایران برمیگردد به سرعت در سمت وزارت و سپس فرماندهی قشون قرار میگیرد و یکماهو نیم بعد به صدارت میرسد. او در این سمتها برای تحقق نیاتش چه اقداماتی انجام داد؟
ما همیشه به ناصرالدین شاه به واسطه منش مستبد و خشنی که گاه از خود بروز میداد، حمله میکنیم؛ اما باید آن مواردی را که قابل دفاع هست، هم یادآور شد. ناصرالدین شاه که در کنار امیرکبیر پرورش یافته بود، به دقت به نقاط ضعف علمی جامعه ایران واقف بود. باید به یاد داشته باشیم دارالفنون در زمان امیرکبیر افتتاح نشد. اگر چنانچه قرار بود پس از امیرکبیر همه اقداماتی را که برای تأسیس دارالفنون انجام شده بود، کنار بگذارند، اصلا دارالفنونی به وجود نمیآمد. این اراده شخص ناصرالدین شاه بود که باعث شد دنباله کار دارالفنون پی گرفته شود. درواقع این مدرسه که بهنوعی مشروطیت ایران از درون آن موج گرفت و به بار نشست، به خواست ناصرالدین شاه افتتاح شد. ناصرالدین شاه در سفرهای متعددش به خارج از پیشرفتهای آنها آگاهیهایی پیدا کرده بود. البته شاید این آگاهی چندان عمیق نبود که ریشه اصلی را در جنبههای علمی غرب جستوجو کند؛ اما بههرحال شاه قاجاری خواهان این توسعه بود؛ ولی نگرانی او از این بود که با دادن آگاهی به مردم بلافاصله تقاضای آزادی و عدالت مطرح میشود و این درست نقطه مقابل مشی استبداد سلطنتی بود. درواقع ناصرالدین شاه خود را میان یک تضاد در نوسان میدید. او از یک طرف خواهان این بود که پادشاه کشوری باشد؛ مانند کشورهای پیشرفتهای که در فرنگ میدید. از طرف دیگر هم میخواست سران و بزرگان کشور از قبیل وزرا و نظامیان و کسانی که اداره امور واقعی کشور را در دست داشتند همچنان مطیع و گوشبهفرمان خود نگه دارد. میرزا حسینخان سپهسالار توانست با ظرافت در این تضادی که ناصرالدین شاه به آن دچار بود، نفوذ کند. او توانست زمینههایی را آماده کند که پس از ناصرالدین شاه به نتیجه برسد. البته در زمان خود ناصرالدین شاه نمیتوانیم بگوییم توفیق چندانی داشت ولی زمینههایی فراهم کرده بود که بعد از او منجر به توسعه فرهنگی ایران شد. البته توسعه فرهنگی محدودی که فقط در شهرهای بزرگ که کمتر از یکچهارم جمعیت کشور را شامل میشد، جلوهگر شد. آن زمان بیشتر مردم خارج از شهرها سکونت داشتند. شهرهای بزرگ منحصر بود به تهران، تبریز، مشهد، اصفهان، شیراز، رشت و… ولی در همین محدوده زمینههای توسعه فرهنگی فراهم شد که 13 سال پس از مرگ ناصرالدین شاه جنبش مشروطه را رقم زد. آن هم مشروطهای که خواهان قانونمداری در ایران بود. برخی این مسئله را با دموکراسی اشتباه میگیرند. دموکراسی در جامعهای که 95 درصد مردمش بیسواد هستند و اکثرا در روستاهای دورافتاده اقامت دارند و از حکومت و حاکمان و افکار جدید شناختی ندارند، نمیتوانست عملی شود. در هیچ جای دیگر دنیا هم نشده بود. اما همین اندازه که این تفکر در ایران رواج پیدا کرد و قانونمداری را که قدم اول برای دموکراسی است برداشت و اینکه پیش از سایر کشورهای آسیایی در ایران این اقدام صورت گرفت افتخارآمیز است و این دین بزرگی است که سپهسالار بر گردن ما دارد. خصوصیات این قانونمداری که شما میفرمایید و مشیرالدوله برای دستپیداکردن به آن و برای تغییر شیوه حکمرانی سنتی به تأسیس نهادهای نوین و صدور بخشنامهها یا شیوهنامههای قانونی دست زد، چه بود؟
مهمترین نکته خارجکردن عنان کشور از دست شاه بود و این مهمترین رسالت مشروطیت بود که مالکیت جان و مال و همهچیز که در دست شاه بود، از او ستانده شد. درباره اینکه آن مجالس تا چه اندازه واقعی بود مگر مجلس لردها که در تاریخ انگلیس آغازگر دموکراسی بود؛ از ابتدا یک مجلس منتخب دموکراتیک واقعی بود؟ ولی میبینیم به تدریج که جامعه فرهنگی و مدنی شکل میگرفت، همین مجالس تبدیل به مجالس دموکراتیک شدند. در زمان همان مجالس وقتی مجلس اول شورای ملی قوانینی را به تصویب میرساند، اداره امور کشور در صلاحیت ریشسفیدان و برگزیدگان مردم قرار گرفت. اینکه انتخاب و گزینش این افراد در جایی که 95 درصد مردم بیسواد هستند، چطور صورت میگیرد، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. حتی پیش از تشکیل نهاد پارلمان ساختارهای اداری جدید شکل گرفته بود. مثلا تشکیل وزارتخانهها از زمان فتحعلی شاه به تقلید از اروپا که دیدند در آنجا تقسیم کاری صورت گرفته و اداره مملکت پیچیدهتر از آن است که یک نفر بر کرسی قدرت تکیه بزند و روزانه به همه امور رسیدگی کند، از آن زمان آغاز شد. ابتدا وزارت خارجه تأسیس شد بعد سازمانهای دیگری مانند نهاد انتظامی. در واقع تقسیم کاری در دربار پدید آمده بود. همین تقسیم کار وقتی خواست تبدیل به سیستم مدرن شود، قانونمند شد و شکل مدرنیته به خودش گرفت و سالها بعد بر اثر کودتای سوم اسفند وارد مرحلهای شد که ضمن داشتن گونهای از الزام و اجبار و خشونت، قانونمداری و نظام کشوری را در قالب مدرن به صورت جدیتری درآورد و واقعا مدرسه سیاسی مشیرالدوله که بعدها مدرسه حقوق و مدرسه تجارت هم به آن اضافه شد، به همراه دارالفنون نطفه اساسی شکلگیری نظام دانشگاهی ایران را شکل داد.
تحلیل شما درباره گونهشناسی مخالفان سپهسالار چیست؟ چه کسانی مخالف برنامه اصلاحی سپهسالار بودند و علت این مخالفتها چه بود؟
دو گروه مخالف بودند؛ یک گروه با افکار جدید نهضتهایی که انگیزه انقلابی و سوسیالیستی داشتند و در روسیه در حال پیشرفت بودند و در ایران هم نفوذ کرده بودند و مدیرانی که منتقد سیاسی و شکلی حکومت بوده و مایل بودند با سرعت بیشتری به خواستههای دموکراتیک برسند با آن موج انقلابی همراه شده بودند. بدون آنکه جامعه باسوادی با زمینه و قابلیت عمل در یک نظام دموکراتیک را داشته باشد.
گروه دیگر سنتیهایی بودند که نگران این بودند مبادا با این مدرنیسم اصول سنتی در قالب مذهبی و… مورد چالش قرار بگیرد. در این گروه کسانی مثل سیدمحمد طباطبایی با آنکه پدربزرگش سیدمحمد مجاهد یک تجربه تلخ در جنگ ایران و روس داشت، به اصلاحطلبان گرویده و حتی در جایگاه رهبری نشسته بود و به تضعیف گروه دوم یعنی سنتگرایان کمک کرد که همین عاملی مهم در پیروزی نهضت مشروطه بود
درباره قرارداد رویتر یا کلا سیاست خارجی مشیرالدوله مثلا بحثهایی که در حوزه تمامیت ارضی مطرح میشود، فکر نمیکنید اینها به اصلاحات مشیرالدوله ضربه زد و باعث شد برنامه اصلاحیاش زمینگیر شود؟
من چنین تصوری ندارم. در آن مقطع آگاهی عمومی کمتر از این بود و نیازها و ضرورتها بیشتر از آن بود که مانع از چنین امتیازهایی شود. البته مسئولیت اصلی امتیازدادنها و درآمدهای حاصل از امتیازها هم بیشتر متوجه شخص شاه بود. ضمنا قرارداد بارون جولیوس دو رویتر به جز بخشی که بعدها مقدمه امضای قرارداد نفت دارسی شد، به جایی نرسید که بخواهد مورد ایراد باشد. اما سنتگرایان ایرانی که در استقلالطلبی بسیار افراط میکردند، نگران این بودند مبادا با این قرارداد که بسیاری از امور مهم کشور را در اختیار رویتر قرار میداد، استقلال کشور تضعیف شود که عملا این به نتیجه نرسید و آن قرارداد نفت هم که با شرکت نفت منعقد شد که تازه در سال 1913 با افتتاح پالایشگاه نفت آبادان بود، جدی شد و میبینید 40 سال بعد ایرانیان که ناراضی بودند از شرایطی که احساس میکردند مبلغ ناچیزی نصیب ایران میشود، نفت را ملی کردند و قرارداد دارسی هم در قالب شرکت ملی نفت ایران به پیمانکار کنسرسیوم واگذار شد که بعدها آن هم بهتدریج آزاد شد و در یک قالب رایج بینالمللی قرار گرفت و تابع شرایطی شد که سایر کشورها هم به این روش آن را دنبال کردهاند. من قرارداد رویتر را نقطه تاریکی در زندگی مشیرالدوله نمیدانم.
در بحث تجدد آمرانه تا چه حد امثال مشیرالدوله توانستند موفق عمل کنند و دستاوردش برای امروز ما و نسبتی که با شرایط امروز ما دارد، به چه صورتی است؟
تجدد مشیرالدوله را نمیشود خیلی آمرانه تلقی کرد زیرا اصلاحات خودش را با گشایش باب فرهنگی آغاز کرد. باب فرهنگی هم زمان میبرد تا در جامعه تکامل پیدا کند و بیشتر میشود تجدد آمره را به دوره رضاشاه نسبت داد که شتاب او باعث شد این تجدد در ظواهر جلوهگر شود و تأثیراتی هم بگذارد. اما تأثیر اصلیای که برنامه مشیرالدوله گذاشت، در حد همان توسعه فرهنگی و نظام آموزشی و دانشگاهی بود که نسبت به جامعه محدود بود و بلافاصله بعد از رفتن او بسیاری از تلاشهای او برای مدرنیزاسیون آمرانه رنگ باخت. اینکه امروز بیش از 95 درصد مردم ما باسواد و بیش از 80 درصد مردم ما شهرنشین هستند و اعم از اینکه شهرنشین یا غیرشهرنشین باشند، درباره سیستمها و شبکههای اینترنتی و کسب آگاهیهای رسانهای رشدی چشمگیر داریم که خود به خود رخ نمیدهد. این روند طولانی توسعه فرهنگی را طی کرده که امروز زمینه را برای مهمترین هدف آغازگران توسعه و تجدد یعنی دموکراسی آماده کرده است.
* انقلاب اسلامی، انقلابی نامتعارف، ناهمزمان و معمّا گونه بود و با ساختارِ اساساً سکولارِ جامعۀ ایران تناسبی نداشت.
*طرح سرنگونی شاه، 4 سال پیش از وقایع 1357 کلید خورده بود!
*شاه:« بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی میدهد».
***
خمینی خواستار بازگشت به ایران!
شـورش 15 خرداد42 آیت الله خمینی برای عموم مردم ایران جاذبه ای نداشت و به همین جهت، این شـورش مذهبی در چند روز اوّل، در قم و تهران ومشهد خاموش و فراموش شـد.موقعیّت وُ مقام آیت الله خمینی -حتّی درنجف- چنان ضعیف بودکه بقول دکترابراهیم یزدی:
-«بعد از قیام 15خرداد و تبعید آقای خمینی به ترکیه، نجف حرکت شایسته ای متناسب با مسائل آن روز از خود نشان نداده بود…اعتراضات علمای عراق می توانست در این رابطه موثر باشد، امّا نجف متأسفانه ساکت وُ آرام بود».(یزدی،ج3،ص41).
به روایت سـیروس آموزگار:درسـال 55 یكی از مقامات عالی رتبۀ دولت ایران(ایرج گلسـرخی، مسـئول امور اوقاف و حجّ وُ زیارات) سـفری به عراق داشـت و با اسـتفاده از فرصت به زیارت مرقد امام علی در نجف رفت. بهنگام زیارت، فردی به مقام ایرانی نزدیک شـد و گفت:
مقام عالیرُتبۀ ایرانی،سـحرگاه فردا به حرم امام علی رفت و با تعجّب دید که آن شـخصِ مهم،«آیت الله روح الله خمینی» اسـت که آمده بود واز مقام ایرانی می خواسـت که واسـطه شـود تا او در آن سـن وُ سـال پیری،از نجف به ایران برگردد… ( گفتگوی نگارنده با سیروس آموزگار، پاریس، 25 نوامبر 2004).
هوشنگ معین زاده ( نویسنده ومسئول امورامنیّتی سفارت ایران دربیروت) نیز تأئید می کند که درخواسـت بازگشـت خمینی به ایران قبلاً نیز توسـط «امام موسی صدر» و از طریق سـفارت ایران در بیروت به سـاواک گزارش شـده بود، ولی معلوم نیست که چرا ؟ یا چه مقامی به این «درخواستِ بازگشت» توجهی نکرده بود ؟ ( گفتگوی نگارنده باهوشنگ معین زاده، پاریس،30نوامبر 2004).
دکترحسین شهیدزاده، سفیرایران درعراق که بخاطر پیوندهای خانوادگی، روابط نزدیکی باروحانیون داشت، می نویسد:چند ماه قبل از انقلاب، آیت الله خمینی پیغام داده بود تا در آن سـن وُ سـالِ پیری به ایران برگردد.(ره آوردِ روزگار،لوس آنجلس،بی تا،صص350-359).
امیراصلان افشار نیز درگفتگوبا نگارنده،ضمن تأکید بر«منشاء خارجی شلوغی های ایران درسال 1357»می گوید:
-«ازخمینی درآن زمان، اصلاً خبری نبود و حتی درسال 1355 او خواستاربازگشتِ محترمانه به ایران و رفتنِ بی سر وُ صدا به قم شده بود».(خاطرات امیراصلان افشار،صص520-521).
انقلابِ پُر مُعمّا!
انقلاب اسلامی، انقلابی نامتعارف، ناهمزمان(anachronique) و پُرمعمّا بود و با ساختارِاساساً سکولارِ جامعۀ ایران تناسبی نداشت.دکترمیلانی می نویسد:«به گمان من ریشۀ معمّای برآمدنِ آیت الله خمینی را باید دربرخی شگفتی های تاریخ معاصر» و نیز«در ویژگیِ روایت شاه از تجدّد سراغ کرد»(ص546).میلانی از«برخی شگفتی های تاریخ معاصر»سخنی نمی گوید ولی منظورش از «ویژگیِ روایت شاه از تجدّد»، فقدان دموکراسی است که ازنظرمیلانی «با تجدّد ملازم است»،امّا آیا وجود دموکراسیِ موردِ نظرِ دکترمیلانی درآن دورانِ مشخّص و محدود تا چه اندازه ممکن وُ میّسر بود؟ وآیا چنین توقّعی ازچنان شرایطی تبلور دیگری از«تاریخِ جایگُزین»(Alternate history ) نیست؟
به نظرمن وقوع انقلاب اسلامی را باید خارج از چارچوبِ تئوری های رایج بررسی کرد و دربارۀ علل وعواملِ آن- خصوصاً- باید به مسئلۀ نفت و اهمیّتِ استراتژیک آن در تغییر وُ تحوّلات سیاسیِ ایرانِ معاصر توجه نمود،هم از این رو است که در پیشگفتارِ کتاب «آسیب شناسی یک شکست » (ژانویۀ 2008)گفته ام:
-تاریخ معاصر ایران را نمی توان فهمید مگر اینکه ابتدا مسئلۀ نفت و نقش آن در تحوّلات سیاسی ایران(ازسقوط رضاشاه و دکترمصدّق تا سرنگون کردنِ رژیمِ محمد رضاشاه) فهم وُ درک شود. تاریخ معاصرایران با نفت نوشته شده است!
براین اساس،به نظرِ من سرنگونی شاه بیشتراز زاویۀ تقابلِ شاه با کمپانی های نفتی قابل درک است.خوشبختانه تحقیقات پروفسور اسکات کوپر و خصوصاً مقالۀ درخشانِ وی دربارۀ« نفت و کنفرانس دوحه»به تئوری«نفت و سرنگونی شاه» غنای اساسی بخشیده است. کوپر درمقالۀ خود تأکید می کند:
– این اوراق نشاندهندۀ وجود تنشهای حاد بین شاه و کاخ سفید در خصوص قیمتگذاری نفت است و همچنین آشکار میسازد که نارضاییِ کاخ سفید از بابت بیاعتنایی شاه به نگرانیهایی که در باب تهدید اقتصاد جهانی از ناحیۀ بهای بالای نفت وجود داشته است، رو به تزاید بوده است.تصویری که رونوشتِ مذاکرات از شاه ترسیم میکند، بسیار با تصویر «شاهِ امریکا» تفاوت دارد.
غرور و سقوط شاه
چنانکه گفتم،دکترمیلانی باعُمده کردنِ«سیاست های دینی شاه و افزایش شگفت انگیزمساجد»،انقلاب اسلامی و به قدرت رسیدنِ روحانیّون را محصولِ سیاست های شاه می داند،درحالیکه «سر آنتونی پارسونز»،سفیر انگلیس در ایران به هنگام رویدادهای 1357، درفصل ششمِ خاطراتش یادآور شده که اواسطِ سال 57 نیروهای مذهبی فاقد قدرتِ لازم در تغییرِ معادلات سیاسی ایران بودند. در غوغای تظاهرات ضد دولتی به نظر او:«خطری جدّی رژیمِ شاه را تهدید نمیکند و بنظر می رسد که شاه از بحران های موجود عبور خواهد کرد».
«پارسونز» با اشاره به شخصیّت شاه ، نوعی غرور را عامل سقوط شاه دانسته است.
درمقالۀ« نفت، شاه ، انقلاب اسلامی …و دیگر هیچ» به رَوَندِ تدارکِ سرنگونی شاه اشاره کرده ام و اینک – با مدارک و اسنادِ بیشتری- می توان مُنحنیِ این «غرور» و«سقوط» را ترسیم کرد:
1-مانند دکترمصدّق، دکترمظفّر بقائی، خلیل ملکی، حسین مکّی ودیگران، محمدرضاشاه نیز آرزو داشت تا به اجحافاتِ دراز مدّتِ کمپانی های نفتی خاتمه دهد و حاکمیّت مطلق ایران برمنابع و صنایع نفتی را تحقّق بخشد. شاه در«پاسخ به تاریخ»می نویسد:
-«از1337 که شکیبائی من دربرابرتحمیلات و سوءاستفاده های شرکت های بزرگ نفت بپایان رسید و ما در مقامی بودیم که می توانستیم با آنان[کمپانی های نفتی] -جدّاً-به مقابله بپردازیم، اندک اندک حوادث و وقایعی غریب و شگفت انگیز وقوع یافت.به محض اینکه ایران حاکمیّتِ مطلقِ ثروت های زمینی خودرا بدست آورد،بعضی ازوسایل ارتباط جمعیِ دنیا مبارزه ای وسیع علیه کشورما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند…».(پاسخ به تاریخ، صص265و212-214).
2- در 22 اسفند 1347 شاه با دو ماه مهلت به کنسرسیوم نفت، اخطارکردکه « درآمد ایران باید ظرف دو ماهِ آینده به یک میلیارد دلار برسد و گرنه ایران نصف منابع نفتی خود را در اختیار خواهد گرفت»… چندماه قبل ازاین اخطار(درتاریخ 31اردیبهشت 47) شاه پالایشگاه نفت تهران را افتتاح کرده بود.
به دنبال این اخطار، شاه تأکیدکرد:
-« آنچه من می گویم کاملاً روشن است.من می گویم نفت، مال ما است اگر استخراجش نمی کنید ما خودمان آن را استخراج خواهیم کرد».
3- درگفتگو با روزنامه نگاران (5 بهمن 1349) شاه هُشدارداد« بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی میدهد ».
7- در 3 بهمن ۱۳۵۱ شاه با لحنی تند و تهدیدآمیز خطاب به کمپانی های بزرگ نفتی اعلام کرد:
-«درسال 1979(= سال1357)قراردادنفت باکنسرسیوم نفت خاتمه پیداخواهدکرد و شرکت های نفتی فعلی در ردیف بلندی خواهندایستاد و بدون هیچ مزایائی،مثل دیگران برای خرید نفت ایران باید
بیایند صف بکشند.درسال1979(یعنی درسال1357) ما قرارداد نفت خودمان با کنسرسیوم را به هیچوجه تمدید نخواهیم کرد ».
این لحنِ تلخ وُ تُند و تأکیدِ شاه بر« به هیچوجه » می توانست نوعی اعلام جنگ آشکار علیه کمپانی های نفتی بشمارآید.
8- در26 اسفند ماه ۱۳۵۱ روزنامه های مهم ایران با دو خبر مهم انتشار یافتند :
الف:ادارۀ کامل نفت به ایران سپرده شد.
ب:عصر آهن و پولاد درایران آغازشد.
شاه در مراسمِ افتتاح کارخانۀ ذوب آهن اصفهان یادآور شد:« اکنون اخذ هر گونه تصمیم و ادارۀ حقیقی و کامل منابع نفت و مالکیت کامل تمام تاسیسات نفت ایران به ایران واگذار خواهد شد و شرکتهای معتبر و مُعظم نفتی خارجی، فقط سفارش کنندۀ مقدار نفتی که ما میتوانیم به آنها تحویل دهیم خواهند بود، و منفعت ما از هر بشکۀ نفت کمتر از هیچ یک از ممالک حوزۀ خلیج فارس نخواهد بود».
9- در 9 مرداد 1352 با تلاش های شاه، ایران به حاکمیّت کامل بر صنایع نفت ایران نائل شد بطوریکه بقولِ دکتر پرویز مینا (کارشناس برجسته و مدیروقتِ اموربین المللی شرکت نفت):
– «با در نظر گرفتن شرایط و اصول مندرج در قرارداد جدیدِ نفت می توان نتیجه گرفت که قانون ملی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد این قرارداد در سال 1973 به مرحله اجرا گذارده شد»(تحول صنعت نفت ایران؛نگاهی ازدرون،بنیادمطالعات ایران،آمریکا،1377/1998، ص35).
10- با ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون، دوران طلائی روابط شاه با آمریکا به پایان رسید و جانشین او-جرالدفورد-درسال 1974(1353) با دعوت از شاه کوشید تا برکدورت ها ونگرانی های کمپانی های نفتی ومردم آمریکا دربارۀ افزایش روزافزون قیمت نفت پایان دهد.
11- زمانی که فورد و کیسینجر برای استقبال از شاه انتظار میکشیدند، کیسینجر بار دیگر به رئیس جمهور آمریکا یادآوری کرد که بر سر مسألۀ نفت از شاه انتظار کمک نداشته باشد:« شاه به شما تودهنی خواهد زد».
کوپر،به نقل از: Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder “Ford, Kissinger,” Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.. به نقل از کوپر
مذاکرات شاه در آمریکا با موفقیّت ها وموافقت های نِسبی همراه بود، امّا درآخرین لحظاتِ اقامت درآمریکا،شاه دریک مصاحبۀ مطبوعاتی باردیگربرافزایش قیمت نفت تا سقف 35% تأکیدکرد.
کوپر، به نقل از:
“New Oil Price Rise Expected By Shah,” The Washington Post, May 18, 1975
سخنان حیرت انگیز شاه باعث شد تاروزنامه های معتبرآمریکا این عنوان را تیترِ نخستِ صفحات خود قراردهند:
-« آمریكا در زمان بازدید شاه ،تسلیم شد!»
کوپر، به نقل از:
“America Bows Low As the Shah Pays a Visit,” The Washington Post, May 22, 1975
12- افزایش بهای نفت به آن اندازه که مدّ نظر شاه بود ، به قول کوپر:میتوانست موجبِ ورشکستگی بریتانیای کبیر، فرانسه و ایتالیا شود،دموکراسیهای نوپا در اسپانیا و پرتقال را فرو پاشد و در ایالات متحده نیز زمینهسازِ یک بحران بانکیِ گسترده شود.اقتصاد جهانی نمیتوانست یک جهش دیگر در قیمتهای نفت را جذب کند.
این موضوع، یادآورِ عدم انعطافِ دکترمصدّق درمذاکرات مربوط به نفت بود که به قول محمدعلی موحّد«نه تنها به بهای فروپاشیِ جبهۀ جهان غرب دربرابرکمونیسم تمام می شد، بلکه ، ساختارِ امتیازات را در سراسرِ جهان متزلزل می ساخت»(خواب آشفتۀ نفت،ج2،صص679 و723-724).
13- ازاین هنگام مخالفان شاه درکاخ سفید- ودر رأس آنها ویلیام سایمون(وزیرِ خزانه داری و انرژی آمریکا)به همراهِ دونالد رامسفلد، وزیردفاعِ جرالدفورد به تلاش های خود برای سرنگون کردنِ شاه افزودند.
سایمون شاه را یک «دیوانه» و «احمق» توصیف می کرد که با سیاست های نفتی خود جهان را به آشوب وُ آشفتگی می کشاند.
دونالد رامسفلد نیزهمان کسی است که بعدها درحمله به عراق و سرنگون کردن صدّام حسین نقش اساسی داشت.چنین ترکیبی ازمخالفان درکاخ سفید، شاه را از اهدافِ شیطانیِ آنان نگران می ساخت و شاید یکی ازدلایل سفرشاه به آمریکا در ناآرامی های سال 57 برای مقابله با همین اهدافِ شوم و شیطانی بود.هنری کیسنجر -نیکدلانه- به دولتمردان آمریکا هشدار می داد:
-« ما داریم با آتش بازی میکنیم. ما ترکیه و اینک ایران را دور انداخته ایم. در هر حال در ایران مسأله دشوارتر خواهد بود.اگر از دست شاه خلاص شویم، با یک رژیم رادیکال مواجه خواهیم شد.». کوپر،به نقل از:
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder
“Ford, Kissinger, Scowcroft,” Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.
14- در فوریۀ ۱۹۷۶ شاه از کیسینجر خواست تا دولت فورد بر شرکتهای نفتی امریکایی فشار آورَد تا «نفت خام سنگین بیشتری از ایران خریداری کنند.»او تهدید کرد که اگر معاضدتِ امریکا را به سرعت دریافت نکند،«در سیاست خارجی خود تجدید نظر خواهد کرد».
15- جرالد فورد در نامهای به شاه( به تاریخ ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶) با محکمترین عبارات ممکن به او نسبت به پیامدهای صعود مجدّد قیمت نفت هشدار داد. رئیس جمهور آمریکا استدلال شاه مبنی بر این که قیمتهای نفت بازتاب افزایش تورّم در غرب است را رد کرد. او هشدار داد که ترقیِ دوبارۀ قیمتها ممکن است برای اقتصاد جهان فاجعهبار باشد چرا که «ترازِ پرداختهای بسیاری از کشورها در وضعیت بحرانی قرار دارد، در بسیاری از کشورهای در حال توسعه که انرژی خود را از طریق واردات تأمین میکنند نیز ترازِ پرداختها حقیقتاً وضعیت اسفناکی دارد.بسیاری از کشورها واقعاً به نهایت توانایی استقراض خود رسیده اند».قیمتهای بالاترِ نفت ممکن است موجب «افزایش تنش در سیستم مالی بینالمللی شود» و اقتصاد جهانی را به ورطۀ رکود باز گرداند. فورد به صراحت نشان داد که در بارۀ نگرش قصیالقلبِ شاه کاسۀ صبرش لبریز شده است.
کوپر،به نقل از:
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders:
Iran – The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library
16- درچنان شرایطی بود که درمحافل بالای دولت آمریکا به سرنگونی شاه اشاره می شد چنانکه دریکی از جلساتِ شورای امنیّت ملّی آمریکا درسال1974(1353)«هنری کیسینجر»- به نظرِ برخی دولتمردان آمریکا برای سرنگون کردنِ رژیم شاه اشاره کرد:
-«اگر شاه بخواهد خط مشی کنونی خود را ادامه دهد و سیاستی را که در چهارچوب سازمان کشورهای صادرکنندۀ نفت[اُوپک] اتخاذ کرده،تغییرندهد،ممکن است این تصوّربرایش حاصل شود که نفوذش درمنطقه دائماً افزایش خواهدیافت…تردیدی نیست که شاه اکنون سیاستی اتخاذ کرده که بتواند فشاربیشتری برما واردآورَد،چه بسا ممکن است روزی فرارسد که ما دیگرسیاست شاه را به سودخودتشخیص ندهیم.شاه این سودا را درسردارد که کشورش را به یک قدرت بزرگ تبدیل کند،نه به کمک ما بلکه با استفاده از وسایل دیگری،ازجمله،همکاری بیشتر با همسایگان روس اش…در اینجا[آمریکا]برخی براین عقیده اند که یا باید شاه دست ازسیاست های خود بردارد و یا ما باید او را عوض کنیم».
برای منابع سخن کیسینجر نگاه کنیدبه:
Nahavandi;H:Mohammad Réza Pahlavi : le dernier Shah / 1919-1980,éd Perrin,Paris,201334,p432 ؛ترجمۀ فارسی،ص 635
17– در روز 17 بهمن 1353 شاه در پاسخ به سخنان کیسینجر به تلویزیون آمریکاگفت :
– «چشم آبی ها باید از خوابِ خودپسندی بیدار شوند…من پدرخواندۀ اسرائیل نیستم»!
18- در 25 اردیبهشت 54 شاه ضمن تأکید براینکه«اگرصلح درخاورمیانه برقرارنشود،فاجعه ای رُخ خواهدداد»،دربارۀ فروش نفت به دولت های غربی اخطارکرد:
-«نفتِ ایران به کسی هدیه نمی شود».
لذا، وقتی که جرالد فورد در سپتامبر ۱۹۷۴ علناً خواستار کاهش بهای نفت شد،شاه با این جملۀ به یادماندنی پاسخ داد:
-«هیچ کس نمیتواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمیتواند به نشانۀ تهدید انگشتاش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند.».
کوپر، به نقل از:
“Shah Rejects Bid By Ford For Cut In Prices Of Oil,” The New York Times, September 27, 1974.
نامۀ شاه به رئیس جمهورآمریکا این گونه آغاز میشد:«آقای رئیس جمهور عزیز!».
در ادامه ، شاه خطاب به رئیس جمهور امریکا از«اعتیاد ناسالم کشور او به نفت ارزان »سخن راند. او از پذیرش این که مشکلات اقتصادی در غرب ناشی از قیمتهای بالای نفت است، سر باز زد و تأکید کرد که «ناکامی یا ناتوانی» بریتانیای کبیر و فرانسه در«برقراری نظم در خانۀ خود از طریق تلاش برای کسب موفقیّت در اجرای تعدیلهای ضروری در اقتصادشان به واسطۀ اقدامات داخلی» توجیه کنندۀ «اقدام ما به خودکشی» با پایین آوردن قیمتهای نفت نیست . شاه اشاره کرد که برنامۀ خودکفایی انرژی دولت فورد شکست خورده است.او سپس سخنان نسبتاً چشمگیری اظهار میدارد. شاه تهدید نیشداری را خطاب به رئیس جمهور ایالات متحده مطرح میکند. تهدید چنین است:
-«در صورت وجود مخالفت با ایرانِ شکوفا و به لحاظ نظامی قدرتمند در کنگره یا کانونهای دیگر،
باز هم منابع بسیاری برای تأمین احتیاجات ما وجود دارد، و زندگی ما در دستان آنها نیست. اگر این کانونها مسؤولیت خود را نشناسند، مایۀ تأسف است،اما اگر مسؤولیّتشناس باشند، از نگرش خود نسبت به کشور من متأسف خواهند شد.لحن تهدیدآمیز و نگرشِ پدرمآبانۀ این کانونها بیش از هر چیزِ دیگر واکنش ما را برمیانگیزد.».
کوپر،به نقل از: National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran – The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.
19- استقلال طلبی ها وسرکشی های شاه باعث شد تا برخی ازدولتمردان آمریکا از«حملۀ نظامی به ایران»سخن بگویند(حمله ای که بعدها برای سرنگون کردن صدّام حسین درعراق و معمّرقذافی در لیبی اتّفاق افتاد)…شاه در پاسخ به تهدیدِ«حملۀ نظامی به ایران» اعلام کرد :
– «هیچ کشوری قدرتِ حمله به ایران را ندارد».
قدرت نمائی های شاه- البّته – بی پایه نبود زیرا که درآن سال ها ارتش ایران نیرومندترین ارتش منطقه بود و می رفت تا به پنجمین ارتش نیرومند جهان تبدیل شود.درواقع،همسایگی با اتحادِجماهیر شوروی و رؤیای دیرینۀ روس ها برای دستیابی به آب های خلیج فارس،حملۀ متفقین به ایران و خلع وخروج رضاشاه از ایران(شهریور1320)،سودای صدّام حسین درحمله به ایران و اشغال«خوزستان عربی»!! و دیگرمسائل استراتژیک منطقه، باعث شده بود تا تجهیز ارتش ایران به مدرن ترین سلاح ها و جنگنده ها و حتّی داشتن رآکتور اتمی بوشهر،ازهدف های اصلی شاه باشد.شاه درپاسخِ به روزنامه نگاربرجستۀ آمریکائی«باربارا والترز»گفته بود:«ایران دوبار،در جنگ های جهانی اول و دوم-با وجودِ بیطرفی-اشغال شده است و او اجازه نخواهد داد چنین اتفاقی باردیگر تکرار شود»…و دیدیم که باهمین سلاح ها و جنگنده ها بود که ارتش ایران توانست دربرابر جنگ 8سالۀ صدّام حسین علیه ایران مقاومت کند.درهمین راستا، «مایک والاس»، روزنامه نگارمعروف تلویزیون آمریکا بهنگام گفتگو با شاه، وقتی از واژه«خلیج» به جای «خلیج فارس» استفاده کرد، شاه با عصبانیّتِ بسیار ازاو انتقاد کرد و«مایک والاس» را وادار نمود تا در برابر دوربین های تلویزیونی اذعان کند که این خلیج، در دوران تحصیل او،«خلیج فارس» بوده و هم اکنون نیز«خلیج فارس» است.
باچنان غروری ،درحالیکه شاه برای تأمین منافع ملّی ایران تهدید می کرد که « برای تصرف جزایر ابوموسی و تُنب به زور متوسل می شود» برخی سازمان های سیاسیِ ایرانی در خارج ازکشور- از جمله «سازمان کمونیستیِ احیا»- شعار می دادند:
-«کوتاه باد حاکمیّت استعماری و فاشیستی رژیم شاه بر جزایرعربی»(یعنی جزایرخلیج فارس).
20- تسلّط ایران بر گلوگاهِ جهانی نفت(تنگۀ هرمز)، ورود ارتش ایران به جزایرمهم و استراتژیک ابوموسی و تُنب های کوچک و بزرگ و تثبیت حاکمیّت ایران برآنها (9آذر1350)، پیروزی ایران درجنگ ظفار(1354)،تحمیل قراردادِ صلح الجزایر به صدّام حسین برسرِ مالکیّت آب های«اروند رود»(اسفند1353) و تحوّلات دیگر، براعتمادِ به نفس و غرورِ ملّی شاه افزوده بود.
گشودن مدخلی به گفتوگو درباره عباس زریابخویی، امری سهلوممتنع است. تنوع و گستردگی فعالیتهای او در مقامهایی چون مورخ، ادیب، نسخهشناس، نویسنده، مترجم و مدرس برجسته دانشگاه اگرچه برای معرفی او به قدر كفایت اطلاعات در اختیارت میگذارد اما از نظر آنها كه -چه در كسوت شاگرد و دانشجو و چه به عنوان دوست و همكار- از نزدیك با او محشور بودهاند، این اطلاعات برای پی بردن به حقیقت شخصیت چند بُعدی او كافی نیست. با این استدلال كه شناخت «علامه زریاب» -به تعبیری كه شاگردانش از او یاد میكنند- با اتكا به آثاری كه از او بر جای مانده ممكن نیست. آنها حد دانش زریاب و سخاوت او در عرضه دانستههایش را تنها منحصر به خود او میدانند و تاكید میگذارند بر اینكه اگر بنا باشد واسطههایی شرح پیوند خصایل انسانی و دانش متكثر علامه را بر عهده بگیرند، بیشك نزدیكان و شاگردان بلافصلی كه محضر او را درك كردهاند بهترین روایتگران خواهند بود. زریاب 20 مرداد 1298 در شهر آباییاش خوی به دنیا آمد و 14 بهمن 1373 در تهران از دنیا رفت. پیش از آنكه به واسطه آشناییاش با سیدحسن تقیزاده به آلمان برود و از دانشگاه یوهانس گوتنبرگ آلمان دكترای تاریخ و فلسفه بگیرد، تحصیلات مقدماتی را در خوی و حوزوی را در قم گذرانده بود. او در حوزههای مختلفی كار كرده كه از آن میان میتوان به آثارش در زمینه ادبیات كلاسیك فارسی اشاره كرد. با ابوالفضل خطیبی كه هم شاگرد عباس زریابخویی بوده، هم با او در دایرهالمعارف بزرگ اسلامی سابقه همكاری داشته و هم البته شاهنامهپژوه است و عضو هیات علمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی درباره وجه ادبی و به طور كلی شخصیت استاد فقید گفتوگو كردم.
در مورد زندهیاد زریابخویی گفته میشود، نمیتوان به سطح دانش و حد تبحر ایشان در حوزههای مختلف با اتكا به تالیفاتشان- با وجود همه اهمیتی كه این تالیفات دارند- پی برد. چرا برای شناخت ایشان معمولا به شاگردان و دوستانی مانند شما كه از نزدیك با ایشان سابقه همكاری داشتهاند، حواله میدهند؟
من در اوج جوانی، زمانی كه تازه دست به قلم شده بودم با علامه زریاب خویی در حوزه تحقیق آشنا شدم. آشنایی ما 4 سال ادامه داشت. بین سالهای 69 تا 73 كه سال درگذشت ایشان است. من استادان زیادی در زندگیام دیدهام اما در تجربه آن 4 سال یك ویژگی را در استاد برجسته دیدم كه خاص خودشان بود؛ اینكه دانش و شرافت انسانی طوری در ایشان جمع شده بود كه من در استاد دیگری كمتر دیدم. میزان سواد و معلومات و یگانگی در عرصه تحقیق از یك طرف و شرافت و محبوبیت ناشی از آن شرافت از سوی دیگر. بعد از اینكه من وارد مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی شدم، اولین مقالاتم را در آنجا نوشتم و یكی از آن مقالات مدخل «ابوسعید بهادرخان» در جلد چهارم دایرهالمعارف چاپ شد. افتخار بیشتر من به این خاطر بود كه دكتر زریاب هم در آن جلد مقاله «ابوسعید گوركان» را نوشته بودند. در خوشحالی ناشی از این همنشینی نامم با علامه بودم كه از در اتاقمان در دایرهالمعارف بزرگ اسلامی وارد شدند من و آقایان بهرامیان و سجادی به استقبال ایشان رفتیم. همین كه چشمشان به من افتاد، لبخندی زدند و گفتند: مقالهات خیلی خوب بود. داشتم بال درمیآوردم. یكی از افتخارات من این است كه كیفكش استاد زریاب بودم. بعد از اتمام كار كیفش را از دستش میگرفتم و با او قدمزنان راه میافتادم و تا اتومبیلش همراهی میكردم و همین زمانها فرصتی بود تا با خیال راحت پرسشهایم را با او مطرح كنم.
خود این اعتماد به یك جوان یك جور بدعت بود و در منش اساتید ادبیات دانشگاه نمیگنجید. این طور نیست؟
دقیقا. خیلی از اساتید در آن زمان به ایشان میگفتند چرا به این جوانها مقالات مهم را میدهید. این مقالات باید به قلم افراد كاركشته نوشته شوند. جا دارد كه در اینجا از ریاست مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، جناب آقای موسویبجنوردی تشكر كنم كه همواره و از جمله در آن زمان حامی جوانها بودند.
شما در گروه تاریخ دایرهالمعارف بودید. كارتان در آن مركز دقیقا چه بود؟
من و آقای بهرامیان زیر نظر دكتر زریاب و در واقع زیر نظر دكتر صادق سجادی كار تالیف و ویرایش مقالات را بر عهده داشتیم. آقای سیدعلی آلداوود هم با گروه تاریخ همكاری میكردند. روزی كه دكتر احمد تفضلی جشننامه دكتر زریاب را با نام «یكی قطره باران» جمعآوری و چاپ كرد، دكتر زریاب یك نسخه از آن را امضا و به من اهدا كردند. شعف ناشی از گرفتن آن كتاب هنوز با من است. اصلا جدای از دانش، همین مرام و سلوك پسندیده بود كه زریاب را زریاب كرده است. بیراه نیست كه دكتر شفیعیكدكنی پس از درگذشت او مینویسد:«دریغا زریاب، دریغا فرهنگ ایرانی. در راسته بازار مدركفروشان با ارز شناور، دریغا زریاب، دریغا فرهنگ ایرانی». در دانشگاههای ما كه هم اینك گروهی از استادان كممایه جا خوش كردهاند، آیا میتوان تصور كرد كه زریابها، صادقیها، حدیدیها، آذرنوشها و شفیعیها از آن بیرون بیایند؟ هنگام درگذشت زریاب، زندهیاد احمد تفضلی كه از دوستان بسیار نزدیك ایشان بود در حال گریه میگفت:«با اینهمه پرسش كه یادداشت كرده بودم تا از او بپرسم، چه كنم؟» میدانست بعد از زریاب دیگر كسی نیست كه بتواند پاسخ آن پرسشها را بدهد.
در كارنامه آدمی با این جایگاه، چرا تعداد تالیفها تا این اندازه قلیل است؟ شده بود در این باره از او بپرسید؟
البته آثار قلمی زریاب چندان هم اندك نیست. یك روز جرات كردیم و پرسیدیم. پاسخی دادند كه هر كس میشنود، برایش جذاب است. گفتند: «شما كتابخانه كنگره امریكا را دیدهاید؟ چندین طبقه دارد در مساحتی وسیع كه چندین میلیون جلد كتاب در قفسهها دیده میشود. حالا شما فرض كنید من هم یك جلد كتابم را لابهلای این میلیونها كتاب چپاندم. چه خواهد شد؟»
برداشت شما از این حرف زندهیاد زریاب چیست؟ یعنی چاپ كتاب برایشان بی اهمیت بود؟
نه، من یك انسان آزاداندیش و آزادمنش را پشت این جملات میبینم. كسی كه وقعی به قضاوت دیگران نمیگذارد و نمیخواهد به هر قیمتی كتابسازی كند. دلیل دیگری كه برای كم بودن كتابهای ایشان میتوان متصور بود، وسواس علمی ایشان است. این وسواس را هم میتوان در تالیفات او مانند سیره رسولالله و آیینه جام و مقالههای او دید و هم در ترجمهها و تصحیحات متون قدیمی به قلم او. در مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی در واقع هر مدخل دشواری را كه دیگران یارای نوشتن آن را نداشتند به دكتر زریاب میسپردند.
گویا در دورهای دچار مشكلات معیشتی هم شده بودند. این مشكلات تا چه حد بود؟
یك بار به اتفاق آقای علی بهرامیان به منزل ایشان رفتیم. قبلش به ما گفته بودند دكتر زریاب وضع مالی خوبی ندارد و حتی ممكن است نتواند نسكافه بخرد و از شما پذیرایی كند. با این حال این اتفاق نیفتاد و وقتی ما را به كتابخانه خود دعوت كردند و رفتیم نشستیم و گپوگفتی طولانی بینمان درگرفت، نسكافه هم بود. با این حال مشكلات مالی داشتند و این واقعیت دارد. بعد از اخراج ایشان از دانشگاه، اوضاع مالیشان به هم ریخت. در نامهای دردمندانه كه علامه زریاب به زندهیاد شاهرخ مسكوب نوشته اند و در كتاب خاطرات مسكوب «روزها در راه» به چاپ رسیده. لحن و محتوای آن اندوهناك است. به خصوص آنجا كه به صراحت میگویند «مثل موجوداتی كه جاذبهای بر آنها وارد نیست و در فضا معلق هستند. ما نیز احساس بیچارگی و بیوزنی میكنیم، آنچه معاش است بسته به موئی است كه هر دم، دم تیز شمشیر بازسازی و پاكسازی بر سرش ایستاده است» (تاریخ نامه: 1360). تعجب میكنم از اینكه استادی مانند ایشان را از دانشگاه بیرون میكنند و بعدا در جاهای دیگری مانند مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی و بنیاد دایرهالمعارف اسلامی (دانشنامه جهان اسلام) و دایرهالمعارف تشیع به او شغل میدهند. اگر صلاح نیست ایشان در دانشگاه تدریس كنند، چطور در آن مراكز اسلامی میتوانند كار كنند؟به جای استادانی چون زریاب و زرینكوب، استادانی استخدام شدند و میشوند كه برخی سطح معلوماتشان از دانشجویانشان هم پایینتر است ولی با استفاده از مقالههای همان دانشجویان با چند امضا به زودی استادتمام میشوند، تمام!
ایشان شخصیت به اصطلاح چندوجهی بود. از یك طرف تاریخ، از سویی فلسفه، از جهتی فقه و اصول همچنین كار روی متون سایر زبانها اعم از عربی، انگلیسی و عربی در مقام مترجم، تدریس و… این چندوجهی بودن چقدر در هر كدام از حوزههای كاری ایشان پیدا بود؟
كارهای ایشان در همه حوزههای فعالیتشان تاثیرگذار بود. استاد زریاب از همان زمانی كه در حوزه درس میخواند به شهرت رسید. ایشان از دانشهایی كه در سایر حوزهها اعم از فلسفه، كلام، تاریخ، فقه و… داشت در كارهای ادبیشان هم استفاده میكرد. به عقیده من، همه آثار ایشان واقعا خواندنی و دارای مرتبهای رفیع به لحاظ علمی و تحقیقی است. میخواهم تاكید كنم بر ترجمه «تاریخ ایرانیان و عربها» نوشته تئودور نولدكه. من فكر نمیكنم اگر زریاب این كتاب را ترجمه نمیكرد، كس دیگری میتوانست از پس ترجمه آن بربیاید. خوشبختانه فرهنگ ایران این بخت را داشت كه نابغهای چون نولدكه به سمت ایرانشناسی بیاید و دو شاهكار خود، یكی «حماسه ملی ایران» و دیگری «تاریخ ایرانیان و عربها» را بنویسد و بعد كسی مانند علامه زریاب آن را ترجمه كند. ترجمه دو كتاب «تاریخ فلسفه» و «لذات فلسفه» هر دو از ویل دورانت هم به قول بیهقی از لونی دیگر بود. در این دو اثر به ویژه دومی ذوق ادبی او را هم میتوان دید. درباره اعتبار لذات فلسفه از قول دكتر فتحالله مجتبایی نقل میكنند: «پس از انتشار این كتاب من كه میدانستم، نثر انگلیسی آن بسیار دشوار است به قصد نقد ترجمه زریاب شروع كردم به خواندن كتاب ولی هرچه جلوتر رفتم، دیدم این منم كه باید از این ترجمه درس بگیرم.»
كتاب «آیینه جام» زندهیاد زریاب در مورد حافظ است. از نظر شما این كتاب چقدر مهم است؟
من تخصصی در حافظشناسی ندارم ولی به این نابغه دوران سخت علاقهمندم. «آیینه جام» در سال 1368 چاپ شد. پرسش خیلیها شاید این باشد كه آیا حافظ واقعا بادهگسار بوده؟ نظرباز بوده و دل در گرو پریرویان داشته؟ آیا فقیه بوده؟ آیا عارف بوده؟ صوفی بوده؟ پارسا بوده؟ اهل مدرسه بوده؟ در كتاب «آیینه جام» دكتر زریاب با استناد به موارد مختلف معتقد است كه هیچ كدام از این وصلهها به حافظ نمیچسبد! حافظ در جایگاهی به مراتب رفیعتر از همه اینها تكیه زده بود و از بلندای آن جایگاه به قیلوقالها مینگریست و نكته دیگری هم كه در مورد حافظ میگوید و به گمانم خیلی مهم است، این است كه دیوان حافظ را تجلی روح ایرانی میداند. علامه زریاب بر این باور است كه یكی از ویژگیهای منحصر به فرد حافظ بیرون آوردن لباس تقدس از تن بسیاری از اصطلاحات و شخصیتهایی است كه پیش از او مقدس انگاشته میشدهاند. حافظ لباس تقدس حقیقی را بر تن اصطلاحات و شخصیتهای دیگری مانند رند و خراباتی میكند كه اینها در قاموس او ویژگیهای پیرمغان است.
در حالی كه در دوره او، رند بار معنایی بهنجار و پذیرفته شدهای نزد عموم نداشته.
دقیقا. رند دربردارنده مفهوم مثبتی در عصر حافظ و قبل از آن نبوده. در عصر حافظ و دوران بعدی است كه ما میبینیم، حافظ خود مترادف اصطلاح رند انگاشته میشود. یكی از كارهای باز مهم زریاب در این كتاب این است كه او انشاپردازی نمیكند بلكه 112 بیت دشوار و بحثبرانگیز را از دیوان حافظ برمیكشد و درباره آنها بحث میكند. ابیاتی كه برای شارحان و حافظشناسان واقعا مشكلساز بوده. برای هر كدام از آن ابیات یك تا 10 صفحه مینویسد. او گرههای بسیاری را در مورد بیتهای بحثانگیز حافظ میگشاید. كسانی كه با دیوان حافظ كار میكنند، میدانند برای شرح شعر حافظ باید از یك طرف فلسفه و كلام و فقه و تصوف را دانست و از دیگر طرف به زبان و ادبیات فارسی مسلط بود. همچنین باید ادبیات عرب دانست. كسی مانند زریاب با آن شخصیت چندوجهی با معلومات گسترده و عمیق میتوانست چنین گرههایی را بگشاید.
بر شرح زندهیاد زریاب بر آن 112 بیت، نظرات انتقادی هم وجود داشت. مانند آنچه دكتر حمیدیان نوشت یا دكتر رواقی و دیگران. این نقدها از نظر شما آیا وارد نبود؟
بله، در مورد آن 112 بیت، بحثهای بسیاری مطرح و نقدهایی نوشته شد. دكتر حمیدیان هم كار را ستودند و هم نقدهایی به آن وارد كردند؛ اما نقدی كه دكتر علی رواقی نوشت، متاسفانه مثل بسیاری دیگر از نقدهایش، زبان گزندهای داشت. ضمن اینكه از یاد نبریم، كتابی نقد میشود كه ارزش نقد كردن داشته باشد.
شما در محتوای نقد دكتر رواقی هم بحث دارید یا فقط مشكلتان با زبانی است كه ایشان نقدشان را بیان كردند؟
من در محتوای نقد ایشان بحثی ندارم. برخی نقدهای ایشان وارد است و برخی دیگر نه، همانطور كه بخشی از انتقادات دكتر حمیدیان هم وارد است. من در زبان نقد بحث دارم. طبعا كسانی كه هم اكنون درباره حافظ پژوهش میكنند، اصلا نمیتوانند «آیینه جام» را نادیده بگیرند. كتاب دكتر زریاب ورای این پذیرفتنها و نپذیرفتنهاست. او اولین كسی است كه آن ابیات مورد مناقشه را كالبدشكافی میكند.
علامه زریاب درباره شاهنامه هم كار كردند هم تدریس كردهاند و هم درباره فردوسی نوشتهاند. شما به عنوان یك شاهنامهشناس، كار ایشان را چگونه ارزیابی میكنید؟
دكتر زریاب یكی دو ترم در پژوهشگاه علوم انسانی شاهنامه درس میدادند و علاقه عجیبی هم به شاهنامه داشتند. یادم هست كه همیشه یك بیت شاهنامه را كه در وصف فریدون است، زیر لب زمزمه میكردند:«جهان را چو باران به بایستگی/ روان را چو دانش به شایستگی». بسیار به این بیت علاقهمند بودند. انگار این بیت در وصف خود استاد هم بود. جایی در توصیف او نوشتم «زریاب بارانكردار». واقعا مثل باران میبارید و به اطرافیانش سود میرساند. درست مثل فریدون. این بیت همان بیتی است كه میگویند: حبیب یغمایی و محمدعلی فروغی مشغول انتخاب و تدوین گزیدهای از شاهنامه بودند و چون به این بیت رسیدند، فروغی آنقدر گریست كه ناچار كار تعطیل شد. دكتر زریاب یك مقاله اساسی هم درباره شاهنامه نوشت كه در كتابی به كوشش زندهیاد شاهرخ مسكوب با عنوان «تن پهلوان و روان خردمند» به چاپ رسید. آن كتاب حاوی مجموعه مقالاتی است درباره شاهنامه. مقاله استاد زریاب در مورد دیباچه شاهنامه است.
همان كه در آن موضوع مذهب فردوسی مطرح میشود و محل بحث و مناقشه هم هست.
بله. نظری كه در آنجا زریاب برای اولین بار مطرح میكند در مورد مذهب فردوسی است. محیط طباطبایی نظر داده بود كه فردوسی شیعه زیدی است و حافظ شیرانی بیشتر به تسنن فردوسی قائل بود. كسان دیگری مثل دكتر جلال خالقی و دیگران معتقدند، فردوسی شیعه دوازده امامی است. دكتر زریاب برای اولین بار در مقاله یاد شده با استناد به بیتهایی از دیباچه شاهنامه به این نتیجه رسید كه فردوسی بر مذهب اسماعیلیه بوده است. نكته اساسی این است كه اگر فردوسی آن طور كه علامه زریاب میگوید بر مذهب اسماعیلیه بوده، هیچوقت نمیتوانسته در دیباچه شاهنامه نظر خود را ابراز كند، چون در آن زمان ابراز كردن عقیده اسماعیلیه به مرگ صاحب آن عقیده ختم میشد. دكتر زریاب هم براساس اشاراتی كه در دیباچه شاهنامه هست و مقایسه آنها با عقاید اسماعیلیان به این نتیجه رسید. اخیرا یكی از استادان جوان در مقالهای با استناد به برخی شواهد و قراین دیگر و استدلالهایی، نظر دكتر زریاب را تایید كرد. این نشان میدهد كه مقاله دكتر زریاب همچنان محل بحث است. یعنی ممكن است باز هم كسان دیگری بیایند، استدلال كنند و بخواهند رد كنند یا نپذیرند. مهم این است كه این مقاله حاوی یك نظر اساسی و پایهای و بحثانگیز است. خیلیها از من درباره مذهب فردوسی میپرسند. به گمان من او بر مذهب شیعه بوده است ولی در اینكه اسماعیلی بوده یا شیعه دوازده امامی تردید دارم. در آن زمان عناصر فرهنگ ایرانی در مذهب اسماعیلی نفوذ كرده بود و در حقیقت اسماعیلیه یك نهضت انقلابی و روشنفكری محسوب میشد و شاید فردوسی شیفته فرهنگ ایرانی نیز به محافل اسماعیلیان نزدیك شده بود. به نوشته خواجه نظامالملك در سیاستنامه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سپهسالار خراسان و بانی شاهنامه منثور ابومنصوری (منبع شاهنامه فردوسی) هم بر همین مذهب بود.
سخن آخر؟
تا فرهنگ ایرانی هست، زریاب هم هست. او بر قلهای صعود كرد كه هیچكس نتوانست بدان قله نزدیك شود و در آینده هم شاید كس دیگری نتواند بدان قله برسد. زریاب زرِّ ناب بود و خالص و پاك، انسانی به غایت شریف، خوشمشرب و دوست داشتنی و فروتن و باز هم فروتن. زندهیاد احمد تفضلی نقل میكرد: یك روز به منزل زریاب رفتم و دیدم نوجوانی ناشناس در منزل اوست. پرسیدم: كیست؟ زریاب گفت: پسر همسایه است،آمده اشكالات زبان انگلیسیاش را از من بپرسد. تفضلی به او میگوید: استاد! شما وقتتان را بر سر كارهای اساسی بگذارید، بهتر نیست؟! زریاب پاسخ میدهد: چه كنم كه به هیچكس «نه» نمیتوانم بگویم.
* سال های 1340- 1350 درخشان ترین دورۀ حیاتِ اجتماعی،صنعتی،هنری و فرهنگی ایران بود.به نظرِ من،ایران درزمان محمّد رضا شاه یکی از سکولارترین کشورهای خاورمیانه بود.
* در ردِّ نظرِدکترمیلانی مبنی بر«اسلامی شدنِ جامعۀ ایران در زمانِ شاه»-می توان پرسید:این چه«جامعۀ اسلامی» بوده که90% نویسندگان،شاعران و روشنفکرانِ آن چپ یا سکولاربودند؟
*نقشِ یارانِ فلسطینی یا ایرانیِ دکترمصطفی چمران درکُشتارِ«میدانِ ژاله»(جمعۀ سیاه) چه بود؟
بسیاری از رویدادهای مربوط به وقوعِ انقلاب اسلامی هنوز در هاله ای از ابهام قرار دارند و اگر بدانیم که برخی دست اندرکاران- مانند آقای اکبرگنجی– از«دروغ های آگاهانه» برای انجامِ انقلاب سخن گفته اند، بازاندیشی به آن رویدادها ضروری می نماید.
سخنان اکبرگنجی یادآورِ کردار و گفتارِ جلال آل احمد است که در مبارزه با شاه «به خون می زد» و از اِبرازِ هیچ دروغِ بزرگی پروا نداشت،چنانکه در مرگِ جهان پهلوان تختی،صمدبهرنگی و… دیدیم. اشارۀ کوتاه به این مسائل مهم می توانست از کمبودهای کتاب دکترمیلانی بکاهد چرا که «نگاهی به شاه» بی نگاه به دشمنانِ بی فضیلتِ وی کامل نخواهد بود(از اهمیّت فضیلت درعرصۀ سیاست ایران با نگاه به زندگی و منشِ محمدعلی فروغی یاد کرده ام).
جلال آل احمد و«بیعت» با آیت الله خمینی
سردبیری نشریۀ دانشجوئی«سهند »(بهار1349) باعث آشنائی من با سیمین دانشور (همسرِ آل احمد) شده بود.
آل احمد به همّت فردِ نیکوکار و فرهنگدوستی به نام مهندس ابوالقاسم (میرزا) توکلی در ویلائی در «اسالم»(گیلان)زندگی می کرد،شاید به این خاطر آل احمد کتابِ«در خدمت و خیانت روشنفکران»را «به مهین و میرزا توکلی» تقدیم نموده بود.
آل احمد درشهریور1348 فوت کرد و با وجود شایعۀ برادرش(شمس) مبنی بر«شهید شدن جلال توسط ساواک»،سیمین دانشور می گفت که جلال بخاطرِ کشیدنِ زیادِ سیگارِ«اُشنو»و افراط در نوشیدنِ«وُدکای قزوینکا» سکته کرده است.
پس ازمخالفت آیت الله خمینی با اصلاحات ارضی و اجتماعیِ شاه( در15خرداد42)،رابطۀ آل احمد با خمینی بیشتر شد و جالب اینکه ساواک ازاین ارتباط با خبر بود.آل احمد درسفری به نجف(یا قم؟) با خمینی ملاقات کرد.درخانۀ خمینی، تشتی پُر آب آوردند و آل احمد دستش را درآن گذاشت و از همسرش نیز خواست تا او هم دستش را در تشتِ آب بگذارد…سیمین دانشور- با تعجّب وُ «اِکراه»- دست اش را در آب گذاشت.
وقتی از خانۀ خمینی بیرون آمدند،سیمین از آل احمد پرسید:این چکاری بود که مرا وادار به انجامِ آن کردی!؟
آل احمد گفت:
-اگر قرار باشد که در ایران تغییراتی انجام شود با دست این سیّد خواهد بود و من وُ تو به این ترتیب با او بیعت کرده ایم و…
روایتِ این«بیعت» درسخنِ مهندس ابوالقاسم (میرزا) توکّلی و نیز در فیلم مستندِ« سیمین،ساکن جزیرۀ سرگردانی»(ساختۀ حسن صلح جو) آمده است.عبدالکریم سروش نیز ضمن اشاره به این ملاقات دربارۀ فلسفۀ اینگونه«بیعت» می گوید:
-«نقل است وقتی که زنان میخواستند با پیامبر بیعت کنند، به این شکل عمل میکردند و چون نمیتوانستند مانند مردان دست بدهند،دستها را در ظرف آبی میگذاشتند که دستهای پیامبرهم در آن ظرف بود.[پس ازاین ملاقات] آل احمد-حقیقتاً- خود را متعهّد به تاییدِ حرکت آقای خمینی میدانست».
جلال آل احمد- که در یک خانوادۀ معروف مذهبی و آخوند پرورش یافته بود- سرخورده از اسلام سنّتی و متحجّر،در دروان رونقِ بازار حزب توده (سال های 1320) به این حزب پیوست و به خاطرالتقاط مارکسیستی-اسلامیِ حاکم بر رهبری حزب،در کمترین مدت تا مدیریّتنشریۀ مردم و ارگان تئوریک حزب توده، ارتقا یافت.
با انشعاب از حزب توده (1326) و پیوستن به «نیروی سوم»(خلیل ملکی) و خصوصاً پس از رویداد 28 مرداد 32( که کمترین تعقیب و خطری برای او بدنبال نداشت) آل احمد در یک ریاضت صوفیانه،راهی بسوی «سرچشمه» و«بازگشت به خویش» جُست.کتاب های «غرب زدگی» و « در خدمت و خیانت روشنفکران»محصول این دوران است…دفاع از بزرگترین و معروف ترین مرتجع انقلاب مشروطیت (شیخ فضل الله نوری) وشخصِ خمینی-به عنوان دو نمونه از بزرگترین روشنفکران تاریخِ معاصر ایران -همه و همه – جوهرِ اندیشه های سیاسی-اجتماعی این دورۀ آل احمد است.او درآخرین مرحله با سفر به خانۀ خدا (کعبه) سرانجام چونان «خسی» به «میقاتِ»اندیشه های اسلامی پیوست و مستقیم و غیرمستقیم نظریه پرداز حاکمیّت اسلامی گردید.
باچنان تغییر وُ تحوّلی،آل حمد در نامه ای به خمینی خود را«فقیرِگوش به زنگ وُ به فرمان وُ فرمانبردار» نامید و دربارۀ اصلاحات ارضی و اجتماعی حکومتِ شاه معتقد شد:
-«حکومتی که زیر پوشش ترقیّات مشعشعانه هیچ چیز جز خفقان وُ مرگ وُ بگیر وُ ببند نداشته است».(کارنامۀ سه ساله ،تهران،1353، ص98).
با توجه به حضور و حاکمیّتِ آل احمد برفضای روشنفکری ایران، چنان ارزیابی و نگاهی به شاه تأثیرات ویرانگری بر روشنفکران – و ما دانشجویان – داشت.درچنان فضائی از افسانه وُ افسون، تمام هوش وُ استعداد رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ایران درجهت ترویجِ دروغ هایی بکار رفت که نتیجۀ سیاسی آن، گوری برای ملّت ما کَند که همۀ ما درآن خُفتیم…براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در برگرفته، شجاعتِ اخلاقىِ فراوانى لازم است.
کُشتارِ میدان ژاله و طرح یک پُرسش!
ایدئولوژی های تمامیّت خواه (فاشیسم،استالینیسم و بنیادگرائی اسلامی)درسودای تسخیرقدرت سیاسی به هرشیوۀ ممکن اقدام می کنند.این ایدئولوژی ها«ارزش»ها و«اخلاقیّات»خود را دارند که باحقوق بشر و آزادی های اساسی انسان بیگانه است.در فلسفۀ سیاسیِ استالین،هیتلر،موسولینی و آیت الله خمینی،آنچه به هدف اصلیِ نظام خدمت میکرد،«اخلاقی»، و آنچه که درتحقّقِ این هدف مانع ایجاد می نمود،«غیراخلاقی»بود و لذا،مفهومِ«هدف، وسیله را توجیه می کند»درنزد آنان کاربُردِ عملی و فواید تئوریک داشت آنچنانکه به قول آیت الله خمینی:
-«اگرامام یا ولی فقیه «فرمان داد که فلان محل را بگیرید،فلان خانه را آتش بزنید،فلان طایفه را که مضرّ به اسلام و مسلمین و ملت ها هستند،از میان ببرید،برهمه لازم است که از او اطاعت کنند».(ولایت فقیه، آیت الله خمینی، صص 75 و 78.همچنین نگاه کنید به سخنرانی او چاپ شده در روزنامۀ اطلاعات، 17 دی ماه 66).
آتش زدن سینما رکس آبادان (28مرداد57)،کُشتارخونین میدان ژاله(17شهریور57)،قتل عام مردم روستای«قارنا»درکردستان(۱۱ شهریور ۱۳۵۸)،قتل عام هزاران زندانی سیاسی (تابستان ۶۷)، طرح سقوط اتوبوس نویسندگان و شاعران ایران به درّه در سفر ارمنستان(مرداد ۱۳۷۵)، قتلهای زنجیرهایِ رهبران سیاسی،نویسندگان و روشنفکران ایران(پاییز ۱۳۷۷)،سرکوب خونین معترضان درسال های1388، 1396و…کشتارِ هولناکِ مردم درخیزشِ آبان ماه98 مصداق های عینیِ چنان ایدئولوژی و اندیشه ای است.رویداد11سپتامبر2001 نیز مصداق بین المللی این باورِ دینی است. (برای نمونه هائی از پیشینۀ تاریخی این موضوع درتاریخ اسلام نگاه کنیدبه:ملاحظاتی درتاریخ ایران،۱۹۸۸، بخش دوم ).
نهضت آزادی ایران به رهبری مهندس مهدی بازرگان به سال 1340 و درپیوند با «جبهۀ ملّی دوم» تشکیل شده بود.در دی ماه 1342 گروهی ازهواداران«نهضت آزادی»با نام «سازمان مخصوصِ اتحاد وعمل»(سماع) برای مبارزات مسلّحانه علیه رژیم شاه و آموختنِ عملیّات چریکی، عازم پایگاه های فلسطینی درلبنان و مصر وعراق شدند،ازجمله،دکتر مصطفی چمران،دکترابراهیم یزدی،صادق قطب زاده ،علی شریعتی، ابوالفضل بازرگان،دکترمحمد توسّلی ،پرویز امین و رضا رئیسی.اکثرِ این افراد با استفاده از بورس دولت شاهنشاهی برای تحصیل به اروپا وُ آمریکا رفته بودند.
دکترمصطفی چمران ازشاگردان برجستۀ مهندس مهدی بازرگان در دانشکدۀ فنی تهران بود که در سال 1337 به عنوان شاگردِممتاز با بورس دولتی به امريكا اعزام شد و دریکی از معتبرترين دانشگاه های امريكا -بركلی-به اخذ دكترای الكترونيك و فيزيك پلاسما موفق شده بود. به روایت مصطفی چمران : او در سال 1342( 1963) به همراه قطب زاده ، ابراهیم یزدی و عدهای دیگر عازم مصر شدند و دو سال تعلیمات جنگ های چریکی و سازماندهی مخفی دید و سپس با برخی دیگرازاعضای«نهضت آزادی» به فلسطین رفت.چمران درپایگاه های فلسطینی دارای چنان موقعیـّت ممتازی شد که«مؤسّس ستاد جنگهای نامنظم»گردید و شیخ محمد نصرالله ،از رهبران کنونی حزب الله لبنان) در سن ۱۸ سالگی حکم فرماندهی منطقۀ «نبطیّه» را از دکتر چمران دریافت کرد.
چمران با رهبران فلسطینی -و در رأس آنها،با یاسر عرفات- همکاری نزدیک داشت بهطوریکه یاسر عرفات و دیگررهبران فلسطینی از او کسب نظر و مشورت میکردند.ازافرادِ مهمّی که در ناحیۀ «طیّبه»(مرزلبنان-اسرائیل)توسط دکترچمران آموزش نظامی دید،سید احمد خمینی بود که به گفتۀ آیت الله لاهوتی:درسال54 سید احمد خمینی درانفجارِ یگانه سینمای شهرقم دست داشت.
به روایت دکترمحمّدتوسّلی(دبیرکُل کنونی نهضت آزادی):درپایگاه های نظامی،«برخی ازآموزشها را خودِ دکتر چمران به ما میداد.فقط بخشی از آموزشهای تخصّصی که مربوط به مواد منفجره و تخریبی بود و یک چریک باید یاد میگرفت را برخی کارشناسان و سرهنگهای خبرۀ مصری آموزش میدادند».سازمان«سماع»ازکمک های مالی، نظامی و رادیوئیِ دولتِ مصر برخوردار بود (ابراهیم یزدی،شصت سال صبوری و شکوری،ج2، صص299–306).
-« ازجمله آموزشهایی که به ما میدادند نحوه استفاده از مواد منفجره و تلههای انفجاری و مانند آن بود.در یک مورد، پُلی را در یک روستا به ما نشان دادند و گفتند که نقشۀ این پُل را بکشید و بعد محاسبه کنید که مواد منفجره به چه میزان و در کجاها باید کار گذاشته شود تا در هنگام انفجار، پل به طور کامل از بین برود».
ازفعالیّت های این گروهِ چریکی در آستانۀ انقلاب اسلامی – و خصوصاً در17شهریور57 – اطلاعی در دست نیست،به قول محمدتوسلی:«ازمیان افراد فوق،رضا رئیسی به ایران برگشت تا اطلاعات را به ایران منتقل کند».اینکه آن«اطلاعات» چه بود؟ خبری نداریم،امّا می دانیم که دکترمحمدتوسلیدراردیبهشت 57 ازتهران به لبنان رفت و درجنوب این کشور با دکتر چمران دیدار کرده است. سفرِ توسّلی به لبنان- دقیقاً – زمانی بود که روزنامۀ کیهان درشمارۀ ۷ اردیبهشت۱۳۵۷ خبر داد:مقدارزیادی اسلحه بطورقاچاق وارد ایران شد ».
همین روزنامه در تاریخ 1خرداد57 نوشت:«سلاح های قاچاق از چند کشور وارد ایران شده است».
در بحبوحۀ رویدادهای ۵۷،دکترچمران در نظر داشت که500 رزمنده از سازمان «اَمَل» را تجهیز کرده وخود را به ایران برساند.دولت سوریه نیز پذیرفته بود که برای انتفال چریک های چمران امکانات نظامی وهواپیما در اختیارِ وی بگذارد تا در هر جا که میخواهد رزمندگانش را پیاده کند. (نگاه کنید به کتاب لبنان،مصطفی چمران،بنیاد شهید چمران، تهران،1376،ص298).
باتوجه به پیوند فلسطینی ها با دکترچمران،به روایت دکترابراهیم یزدی:برخی گروه های فلسطینیخود را در انقلاب ایران،سهیم وُ شریک می دانستند(یزدی، ج2،ص317) و لذا، طبیعی بود که اوّلین مهمان خارجی پس از انقلاب اسلامی، یاسرعرفات بوده باشد!
دکترابراهیم یزدی دربارۀ تشدید اقداماتش بعد از کُشتارِ میدان ژاله می نویسد: -«کمیته های مختلف مرکّب از ایرانیان ودانشجویان تشکیل شد.یک هفته بعد از«جمعۀ خونین» تظاهرات اعتراضی وسیعی از طرف «سازمان جوانان مسلمان»در برابر کاخ سفید برگزار شد. …چند روز بعد آقای مهندس شهرستانی و یکی دیگراز برادران مسلمان از تهران با مقادیر زیادی عکس و فیلم به هوستون آمدند.عکس ها،همان طور که گفته شد بسیار خوب تهیه شده بودند و به موقع هم رسیدند.عکس ها دقیقاً جای گلوله ها را در سر وُ صورت وُ سینۀ مقتولین نشان می داد. جای گلوله ها به وضوح نشان میداد که تیراندازی به قصد کشتار بوده است.تکثیر این عکس ها و انتشار آنها درمحافل بین المللی سر وُ صدای بسیاری علیه رژیم شاه به وجود آورد. تظاهرات واشنگتن، مصاحبه های تلویزیونی ومطبوعات نیز بسیار موثر واقع شد».( یزدی،ج3،ص28(. پس از کشتارِ میدان ژاله، دکتریزدی عازم نجف شد تا آیت الله خمینی را ازعراق خارج و درپاریس مستقرکند.
بنابراین، پُرسش این است که نقشِ احتمالیِ یارانِ فلسطینی یا ایرانیِ دکتر چمران درکُشتارِ میدانِ ژاله چه بود؟.
دکترامیراصلان افشار(رئیس کل تشریفات شاه)درگفتگو با نگارنده،می گوید:
-«یكی از دوستان میگفت كه در میدان ژاله دیده بود كه زیر صندوقهای انگورِمیوه فروشی ها، اسلحه پنهان كرده بودند تا به موقع آنها را بین افراد خودشان پخش كنند…یکی ازانقلابیّون اشاره می کندکه فردی ازبستگان نزدیکش در17شهریور57 مأموریـّت داشت تا از مسجدِ بازارتهران یك كامیونت كفشهای لنگه به لنگه، زنانه و مردانه و بچگانه را در فلان گوشۀ میدان ژاله خالی كند. بقول این فرد:«…بعداً همه در تلویزیونها دیدند.این انبوهِ كفشهای لنگه به لنگه، نشانۀ هزاران زن و مرد و كودكی بود كه در تظاهرات میدان ژاله توسّط ارتش شاه كشته شده بودند!!…روزبعد که به كاخ رفتم با سپهبد بدرهای صحبت كردم كه گفت:ما كسی را نكشتیم وازطرف ما هم كسی كشته نشده چون افرادی را كه به محل میفرستیم، به اندازۀ معیـّنی به آنها فشنگ میدهیم و بعداً فشنگها را از آنها پس میگیریم تا معلوم شود اینها تیر دركردهاند یا نه.ما چیزی را پیدا نكردیم كه بگوییم حقیقتاً ارتش در این كار دخالت داشته.این، كارِخودشان است، به همۀ راهها متوسّل میشوند بخاطر اینكه ارتشِ ما را بدنام كنند».
صبح شنبه در بارۀ آن حادثه با اعلیحضرت صحبت كردم.گفتند:« بله همۀ این اتّفاقات را درست میكنند و تقصیر را به گردن ارتش و ما میاندازند»…مخالفان ما فضیلتِ اخلاقی نداشتند و برای رسیدن به قدرت به هردروغی متوسل می شدند…».(خاطرات امیراصلان افشار،ص468-470).
ازاین هنگام نوعی آشفتگی و«سردرگمی» در شاه پدید آمد.دکترافشار دربارۀ روحیّه وُ روان شاه می گوید:
-« اعلیحضرت به این جریانات ِمهندسی شده ( Téléguidé ) می گفتند،یعنی جریاناتی که ازجائی هدایت وُ رهبری می شدند…مخالفان ما فضیلت اخلاقی نداشتند و برای رسیدن به قدرت به هر دروغی متوسل می شدند…[آتش زدن سینما رکس آبادان]خیلی خیلی درروح اعلیحضرت اثر گذاشت. همه مبهوت بودند که چه سازمانی ممکن است این جنایت هولناک را کرده باشد.درآن شرایط ، روزی اعلیحضرت دردفتر کارشان قدم می زدند و هی تکرارمی کردند:«ارتجاع سیاه! ارتجاع سیاه!». (افشار،صص471-472).
شاه،کاندیدای جایزۀ صلحِ نوبل
دکترمیلانی باکنجکاویِ تحسین انگیزی به بسیاری از زوایای زندگیِ محمدرضا شاه پرداخته است، ولی از اشارۀ به این موضوع پرهیزکرده که شاه درسال1964=1343 ازطرف کمیتۀ بین المللیِ نوبل کاندیدای دریافت جایزۀ صلح نوبل شده بود.این امر بخاطر انجامِ اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه و ازجمله، پیکار با بیسوادی و اعطای حقوقِ برابر به زنان ایران و نیز به خاطرکوشش های شاه برای ایجادِ صلح درمنطقۀ خاورمیانه صورت گرفته بود.
کمیتۀ بین المللی صلح نوبل،پس ازبررسی های فراوان،نامِ محمّدرضا شاه را درکنارنام«مارتین لوترکینگ»درفهرست نهائی خود قرارداد.طبق مقرّرات کمیتۀ صلحِ نوبل، این کمیته پس ازگذشت 50سال مُجاز به انتشاراسامی نامزدهای نهائی دریافت جایزۀ صلح نوبل است. اینک در«گزارش کمیتۀ جایزۀ صلح نوبل» یادآوری شده که در اصل، 43 نفر برای آن سال نامزد شده بودند که پس ازبررسی های اولیّه، 13نفربه لیست نهائی راه یافتند و ازمیان این 13نفر ،سرانجام،«مارتین لوترکینگ» موفق به کسب جایزۀ صلح نوبلِ سال1964شد.در لیست نهائی کمیتۀ جایزۀ صلح نوبل نام محمدرضاشاه پهلوی بعدازنامِ«مارتین لوترکینگ»قراردارد!
ایرانِ سکولار و انقلاب اسلامی؟!
چنانکه گفته ام: یکی ازضعف های اساسی کتاب دکترمیلانی تأکیدِ اغراق آمیز او به«اسلامگرائی و سیاست های مذهبی شاه»است.این ارزیابی شاید ناشی از این بوده که میلانی از سن 15سالگی در آمریکا بوده و این امر باعث بی خبریِ وی ازفضای فرهنگی-اجتماعیِ ایران در سال های 1340-1350 بوده است.
درسال های 1348- 1349 من- به عنوان دانشجوی دانشگاه تبریز و سردبیر نشریۀ سهند – با بسیاری از نویسندگان،شاعران و روشنفکران برجستۀ آن عصر آشنا بوده و از نزدیک تحوّلات اجتماعی،هنری و فرهنگی آن دوران را دیده ام و با آن تجربه گفته ام :
سال های 1340- 1350درخشان ترین دورۀ حیات اجتماعی،صنعتی و فرهنگی ایران بود.به نظرِ من،ایران درزمان محمّد رضا شاه یکی از سکولارترین کشورهای خاورمیانه بود وشاه اگرچه فردی «دین دار»بود،امّا سیاست های فرهنگی واجتماعیِ وی«دین مدار»نبود.فضای فرهنگی-هنریِ آن دوران سپهرعمومیِ جامعۀ ایران را نشان می دهد.مثلاً درکانون نویسندگان ایران تنها یک معمّم- به نام شیخ مصطفی رهنما حضورداشت که او هم اهل سینما وُهنربود و در روزنامه های کیهان و اطلاعات نقد فیلم وُ کتاب می نوشت!
بنابراین،در ردِّ نظرِدکترمیلانی و پژوهشگران دیگر-مبنی بر«اسلامی شدنِ جامعۀ ایران درزمانِ شاه»-می توان پرسید:
–این چه«جامعۀ اسلامی» بوده که90% نویسندگان،شاعران و روشنفکرانِ آن،چپ یا سکولاربودند؟
درکتاب ملاحظاتی درتاریخ ایران (1988) ضمن ارائۀ نظراتِ علی شریعتی و مرتضی مطهری در بارۀ«حالت نیم مُرده ونیم زندۀ دین» درزمان شاه،این سخنِ حُجّت الاسلام محمّد خاتمی را حُجّت مدّعای خویش قرارداده ام:
-«دانشـگاه های ما،مرعوب هیاهوی تبلیغیِ الحاد بودند و بچه های مسـلمان در دانشـگاه های ایران قاچاقی زندگی می کردند».
روحانی نواندیش،سیّدمصطفی محقّقِ داماد نیز درهمین باره تأکید می کند:
-«نمی دانید که گرایش چپی چطور توسعه پیدا کرده بود!.عالمان بزرگ،عمّامه های کبیره و ریش های مَهیب،همه چپ شده بودند»(نگاه کنیدبه:نشریۀ مهرنامه،شمارۀ52،تیرماه1396،صص242-244).
دکترمیلانی دربارۀ جایگاه روحانیون در زمان شاه معتقد است:
-«تنها نیروئی که ازتشکیلات سرتاسری و وسیع و پُرتجربهای برخورداربود،مذهبیّون بودند وچنین شد که شخصیّتی چون ایت الله خمینی به نماد و رهبرجنبش دموکراتیک مردم ایران بدَل شد»(ص 547).
درحالیکه دکترابراهیم یزدی- ازمعماران اصلیِ انقلاب اسلامی- ضمن تأکید بر اینکه «نقطۀ قوّت ما در بی سازمانی ما بود»،دربارۀ موقعیّت روحانیون درزمان شاه تأکید کرده:
-«اکثریت قریب به اتفاقِ روحانیان ایران،باوضعیّت ومقتضّیات سیاسی،اجتماعی وگرایشات ذهنیِ مردم بیگانه بوده اند.این بی اطلاعی نقطۀ ضعفی در جنبش روحانیان بود»(یزدی ، ج3، ص15).
درواقع، اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه جغرافیای فرهنگی ایران را تغییرداده و چنان فضائی به وجودآورده بود که عموم مردم-ازجمله روستائیان- چشم وُ دلی به تبلیغات روحانیون نداشتند.درچنان شرایطِ عُزلت وُ انزوا بود که آیت الله خمینی خواستار بازگشت به ایران شد« تا آخرین روزهای زندگی اش را در قم بگذراند».
سلام بر همایون غنی زاده، هنرمندی که نامش را به نکویی در تاریخ ثبت کرد
امروز با خواندن سخنان آقای همایون غنی زاده، کارگردان هنرمند سرزمین مان، در «مراسم سیزدهمین جشن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران» که شب گذشته(دهم بهمن ـ سی ام ژانویه) برگزار شد،به یاد خانم «ملینا مرکوری» هنرمند آزادی خواه یونانی افتادم، هنرمندی که در دهه شصت میلادی در ذهن و دل ما جوانان آن روزگار جهان، جایی والا و شایسته باز کرده بود.
ملینا هنرمند نام آور و با فرهنگی بود که به خاطر عشق به یونان، و مردمان آن که زیرسلطه ی یک دیکتاتوری نظامی بودند، کار هنری اش و بعدها خانه و زندگی اش را رها کرد، و به مدت هفت سال صدای آزادی خواهی مردمان سرزمین اش در جهان شد. سرزمینی که به قول او حتی در «دوران باستان گهواره اندیشه و دمکراسی بود» و جماعتی آن را در زندان جهالت و دیکتاتوری اسیر کرده بودند.
همایون در سرزمین باستانی دیگری، که آن نیز حتی در دوران باستان گهواره اندیشه، خرد و توجه به حقوق بشر بوده، و اکنون زیر سلطه ی یک حکومت مذهبیِ به مراتب بدتر از «حکومت سرهنگان یونان» اسیر شده، با شجاعت کم نظیری به پا خواسته و علاوه بر این که جایزه اش را به یکی از «کشته شده های راه وطن» تقدیم کرده، و علاوه بر این که «سکوت درباره ی فجایعی مثل آبان 98» را «قبیح» خوانده، هنرمندان ایران را به رویارویی با بیداد فراخوانده و از آن ها خواسته است «مردم را تنها نگذارند.».
ملینا، و البته هنرمندان دیگری در تاریخ چند صدساله اخیر با پشتوانه ی شهرت و محبوبیت شان، توانسته اند اثرات موثر و کارسازی در پیشبرد مبارزات آزادی خواهانه مردم داشته باشند.
و تردیدی نیست که همایون غنی زاده، و البته هنرمندان دیگری که چون همایون دوست ندارند خودشان و هنرشان بنده و اسیر دیکتاتورها باشند، می توانند اثراتی بسیار مثبت در زندگی امروز مردمان سرزمین مان بگذارند.
ملینا و دیگرانی چون او می دانستند که هیچ حکومت آزادی ستیز و مردم کشی ماندگار نیست، و دیر و یا زود کارش به پایان می رسد.
همایون و هنرمندانی چون او نیز می دانند که «این دوران می گذرد و ما می مانیم و این جامعه» و همزبان با شاعران تاریخ ایران خطاب به دیکتاتورها می گویند که :«هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد/ هم رونق زمان شما نیز بگذارد»
حکومت یونان تابعیت ملینا مرکوری را لغو کرد، اموال او را مصادره کرد، انواع اتهامات را بر او زد، و بارها برنامه هایی برای ترور او تدارک دید اما ملینا ماند و دیکتاتورها رفتند. ملینا ماند و نامش بر تارک هنر و فرهنگ یونان برای همیشه درخشان خواهد ماند.
و همایون غنی زاده از آنجا که در داخل ایران زندگی می کند، و با حکومتی به مراتب خشن تر و بی قانون تر از حکومت سرهنگان یونان رویاروی هست، وضعیت بسیار حساس تری دارد و ما باید یادمان باشد، فردایی اگر همایون غنی زاده را دستگیر کردند، اگر او را بیکار کردند، اگر حتی وادارش کردند که به «جاسوسی آمریکا یا اسراییل» اعتراف کند، هیچ چیز از آن چه او انجام داده کم نمی کند.
نام همایون از هم اکنون در تاریخ هنرمندان مبارز و خواستار آزادی جهان ثبت شده است.
*****
من به عنوان یک نویسنده ی تبعیدیِ که سال هاست در اپوزیسیون فرهنگی حکومت اسلامی حاکم بر سرزمین مان هستم، با تمام وجود به احترام همایون غنی زاده و هنرمندان دیگری چون او به پا می ایستم و می گویم آن چه که آن ها در فضای هولناکی چون ایران، در یک ساعت برای ایران و ایرانی انجام می دهند، صدها مرتبه مهم تر، با ارزش تر، و کارسازتر از بسیاری از تلاش هایی ست که هنرمندان و نویسندگان خارج کشور در طی سال های گذشته برای ایران و ایرانی انجام داده اند.
آن که در ایران فریاد آزادی خواهی سر می دهد، از جان گذشته است و آن که بیرون از ایران، از خود گذشته است.
*شاه ،«حزب بازی» دوازده سالۀ بین 1320تا 1332 را دیده بود و آنرا باعث هرج وُ مرجِ اجتماعی و آشفتگی های سیاسی می دانست . او جامعۀ ایران را فاقدِ «ملزوماتِ استقرارِ دموکراسی»می دانست و مانند برخی روشنفکران ایران به نوعی«دموکراسی هدایت شده»اعتقاد داشت.
* تاریخ در زمان و مکان(جغرافیا) تحقّق می یابد و لذا، درکِ زمان و مکان برای درکِ یک شخصیّت یا یک رویدادِ تاریخی ضروری است.
*اصلاحاتِ شاه و تغییر ساختار اجتماعی-فرهنگی ایران،شرایطی به وجود آورده بود که شریعتی و مطهّری آنرا«حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین»می نامیدند.
***
«درکِ روسی از تاریخ»آسیب های جبران ناپذیری در بررسی های تاریخ معاصر ایران داشته است. این«درک» توسط حزب توده رواج یافته بود و به زمینه های خاکستریِ تاریخ توجّهی نداشت بلکه در یک ثنویّتِ«یزدان» و «اهریمن»یا«قدّیس» و «ابلیس»،تاریخ را به ابزاری جهتِ مقاصدِ سیاسی-ایدئولوژیک به کار می گرفت.
پس از فروریختنِ دیوارهای ایدئولوژیک و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی،«درکِ روسی از تاریخ» نیز مورد نقدهای اساسی قرارگرفت و دراین باره،کوشش های ارزندۀ دکتر میلانی قابل ذکر است،ولی بنظرمی رسد که او- خود- در«نگاهی به شاه» دچارِ این عارضه شده و نتوانسته از داوری های نادرست برکنار بمانَد.
تاریخ در زمان و مکان(جغرافیا)تحقّق می یابد و لذا، درکِ زمان و مکان برای درک یک شخصیّت یا یک رویدادِ تاریخی ضروری است.بسیاری از تحقیقات موجود دربارۀ تاریخ معاصرِایران،تجلّیِ نوعی تاریخِ جایگزین (Alternate history) است،هم از این رو است که نویسندگانی از دوران رضا شاه یا محمدرضاشاه«دموکراسی و حکومتِ مشروطه ازنوعِ انگلیس»را طلب کرده اند بی آنکه به این پُرسشِ اساسی پاسخ دهند که در زمانِ رضاشاه یا محمّد رضاشاه کدام وضعیّتِ ایران شبیه انگلیس بود تا دموکراسی یا حکومتِ مشروطۀ آن باشد؟.ازاین گذشته،آیا بهنگام ظهوررضا شاه دموکراسی یا مشروطه ای درایران وجود داشت تا او آنرا«پایمال» کرده باشد؟ و اگر آری! پس چرا عمومِ روشنفکران آن عصردرجستجویِ«مردی مقتدر»،«مشتی آهنین» و«دیکتاتورِ ترقیخواه» (رضاشاه) بودند؟
به عبارت دیگر، تاریخ عرصۀ رؤیاپروری و آرزومندی نیست بلکه بستری است برای بررسیِ چگونگیِ«وقوع ممکنات».تاریخِ جایگُزین و توسّل به آرمان هائی که تحقّق شان با«اگر»های فراوان همراه است،مورّخ را از محدودیّت های زمانه دور می کند.کتابِ دکترمیلانی نیز از این عارضه مصون نمانده است.
شاهِ«به شدّت مذهبی»؟یا سکولار؟
میلانی چنین وانمود می کند که گوئی شاه از کودکی«درمکتب اسلام»تربیت شده بود! درحالیکه خصلتِ ضدآخوندی و عموماً سکولار وعُرفیِ رضاشاه، تعلیم وُ تربیت دینیِ شاه را ممنوع یا دشوارکرده بود.دوران نوجوانی محمدرضاشاه نیز زیرِنظرافسرانی گذشت که فاقدِ روحیّۀ اسلامی بودند،ازجمله،سپهبُداسدالله صنیعی،آجودانِ مخصوصِ ولیعهد(شاه) که معتقد به آئین بهائی بود.ازاین گذشته ادیب و دولتمردِ برجسته،دکترقاسم غنی در یادداشت هایش،ازعلاقۀ شاهِ جوان به تاریخ و فرهنگ ایران و حضورش درجلساتِ مشترک بزرگانی مانندعلی اکبردهخدا،سیدحسن تقی زاده،دکتر قاسم غنی و…یاد می کند،نکته ای که در نظراین بزرگان«شانسی برای فرهنگ وُ سیاستِ ایران»بود.
میلانی یادآور می شود که«شاه قرآنِ کوچکی را که مادرش به او هدیه کرده بود،همۀ عُمرو درتمام طولِ سلطنتش همراه داشت»(ص23).میلانی حتّی خواب های کودکی(ص39) و گفته های شاه راجع به سوء قصدهای متعدّدبه جانش (ص462)را تبلوری ازاین«شخصیّتِ به شدّت مذهبی» تلقّی کرده است،درحالیکه ما نمونۀ آن«خواب»ها و«معجزه»ها را درسیاستمداران برجستۀ آن دوران نیز سراغ داریم چنانکه دکترمصدّق دربارۀ ملّی کردنِ صنعتِ نفت می گفت:
-«درخواب دیدم که شخصی نورانی به من گفت:دکتر مصدّق! برو و زنجیرهائی که به پای ملّت ایران بسته اند[را] پاره کن.این خواب سبب شدکه من به حفظِ جانِ خود کوچک ترین اهمیّتی ندهم… وقتی به اتفاق آراء ملّی شدنِ صنعت نفت از کمیسیون گذشت، قبول کردم که حرف آن شخصِ نورانی غیرازالهام چیزدیگری نبوده است».(نطق مصدّق در مجلس شورای ملّی،22اردیبهشت 1330).
در ادامۀ«اسلامگرائی شاه»، میلانی به سوگندِ شاه به هنگام تحلیف درمجلسِ شورای ملّی استناد کرده و مدّعی است:
-«سوگندِ محمدرضاشاه درمراسم تحلیف بیشتربه مفاهیم مذهبی آغشته بود.از93کلمۀ این سوگند نامه،49کلمه به نوعی با مفاهیم مذهبی مرتبط بود…سخنان شاه پُر از اشارات و مفاهیمی بود که در اندیشۀ قرون وسطائیِ مشروعیّت الهی ریشه داشتند»(ص97).
دکترمیلانی-به عنوان استادعلوم سیاسی -بی تردید با مندرجات قانون اساسی مشروطیّت آشنا است و می داندکه سوگندِنامۀ شاه،مبتنی براصل 39 متمّم قانون اساسی مشروطیّت بود و اشاراتِ مذهبیِ آن-عیناً-تکرارِ کلمات و مفاهیمِ مندرج درقانون اساسی مشروطیّت بود.
درجای دیگر،میلانی عیادتِ شاهِ جوان ازآیت الله بروجردی دربیمارستان را نشانۀ دیگری از«اسلام پناهی شاه»تلقّی کرده است(ص116)،درحالیکه آیت الله بروجردی نمایندۀ«اسلامِ غیرسیاسی»بود و باتوجه به جایگاه وُ پایگاه بروجردی،«عیادتِ شاهِ جوان»می توانست پیامی به مراجعِ دیگری باشد که از اسلام برای کسب قدرتِ سیاسی استفاده می کردند.(برای آگاهی ازمواضع آیت الله بروجردی در باب سیاست و روحانیّونِ مخالفِ وی،نگاه کنید به کتاب درخشان علی رهنما:نیروهای مذهبی بربسترِ حرکت نهضت ملّی،نشرِ گامِ نو،تهران،1387،صص17-28و53-77).
ادعای میلانی دربارۀ«اسلام پناهیِ شاه» وقتی نادرست تر به نظر می رسد که بدانیم برخی سلاطینِ میانه رو در کشورهای اسلامی(مانندسلطان حسن دوم،پادشاه مراکش)؛شاه را به خاطرِ«سهل انگاری نسبت به رعایتِ مبانی اسلام» سرزنش می کردند!(نگاه کنید به گفتگوی سلطان حسن دوم با اریک رولو، خبرنگارمعروف فرانسوی:خاطرات امیراصلان افشار،صص569-576).
افزایشِ شگفت انگیزِمساجد و مدارس مذهبی!؟
برخی نویسندگان با تأکید بر«اسلامی بودنِ جامعۀ ایران»،انقلاب اسلامی را محصولِ بلافصل این ساختارمذهبی می دانند.این باور دربینِ«نواندیشان دینی» بسیاررایج است.دکترمیلانی نیز«اعتقادات مذهبیِ شاه و افزایشِ شگفت انگیزِ مساجد و مدارسِ دینی»را بستری برای انقلاب اسلامی دانسته است تا آنجا که مدّعی است که:«شاه،روحانیّون را به قدرت رساند»!.میلانی درتحکیم استدلالِ خود مدّعی است:درسال1356(1977) «چیزی نزدیک به75 هزارمسجد و حوزه در ایران مشغول به کاربود»(ص469)،درحالیکه به قول حجتالاسلام مجتبی صداقت،مسئول امور مساجد درجمهوری اسلامی:«ایران درسال1357 نزدیک به27 هزارمسجد داشته است».
باچنان ارقامِ إغراق آمیزی،دکترمیلانی تاسیس مسجد دانشگاهِ تهران را هم به حسابِ شاه واریز کرده و آنرا«نمادِ اسلام گرائی شاه» قلمداد نموده است(ص113) درحالیکه احداثِ این مسجد در سال1327 ازسوی«انجمنِ معارف اسلامی دانشجویان» تقاضاشده بود و پس از18سال تأخیر-سرانجام درسال 1345 افتتاح شد و هیچ ربطی به «اسلامگرائی شاه» نداشت!
جلوگیری از انتشارِعقایدآیت الله خمینی!
«سانسورعقایدآیت الله خمینی وعدم اجازۀ فروشِ رسالات وی -خصوصاً کتابِ«ولایت فقیه»- و در نتیجه،«عدم آشنائی مردم ازعقاید خمینی»مورد ادعا و انتقاد مخالفان شاه بوده و هست.باید ببینیم که این ادّعا تا چه اندازه درست وُ واقعی است؟
نخست باید گفت که بسیاری ازمخالفان شاه -ازجمله دکترمیلانی- درخارج از کشور،آزادانه به کتاب «ولایت فقیه» دسترسی داشتند.ازاین گذشته،پُرسش اینست که درصورتِ انتشار و فروشِ آزادانۀ کتاب«ولایت فقیه» درایران،برخوردِمعروف ترین و تأثیرگذارترین روشنفکر و نویسندۀ آن زمان-یعنی جلال آل احمد-با محتوای آن چگونه می بود؟.
آل احمد- یک سال پس ازشورش 15خرداد42 علیه اصلاحات اجتماعیِ شاه و تبعیدآیت الله خمینی،در سفری به مکّه،در نامه ای به خمینی،خودرا«فقیرِگوش به زنگ وُ به فرمان وُ فرمانبردار»نامیده بود!. آل احمد،ضمن ستایش ازشیخ فضل الله نوری ،نعشِ وی برسرِدار را«همچون پرچمی»میدانست که «به علامت استیلای غربزدگی بربامِ سرای این مملکت افراشته شد».(درخدمت و خیانتِ روشنفکران، انتشارات خوارزمی، ج2،تهران،1357، ص402).
چنانکه خواهیم دید،اصلاحاتِ شاه و تغییر ساختاراجتماعی-فرهنگی ایران،شرایطی به وجود آورده بود که شریعتی و مطهّری آنرا«حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین»می نامیدند و لذا،نه شخصیّت خمینی و نه رسالاتِ وی درجامعۀ آنروزِ ایران مقبولیّتی نداشت.دراین باره می توانم به تجربۀ شخصیِ خود اشاره کنم:
پدرم حدود 50 سال صاحبِ نخستین و بزرگ ترین کتابفروشی لنگرود بود و درکنارِفروشِ کتاب های غیردینی،گاه نسخه هائی از رسالاتِ آیت الله خمینی -بانام مستعارِ«نامه ای ازامام کاشف الغطا»- را نیز می فروخت،این رسالات خریداران چندانی نداشت و به جُرأت می توانم بگویم که در مقایسه با کتاب های غیراسلامی (لائیک)،فروش شان فقط 10%بود.این امر،جلوۀ دیگری ازفضای فرهنگیِ غیرمذهبی (سکولار) درآن زمان بود.نکتۀ جالب این بود که برخی افرادِ مذهبی،پس ازمطالعۀ کتاب خمینی،آن را«توضیح المصائب» و«مفاتیح الجُنون»می نامیدند و یا بخشی از آن را «ساخته وُ پرداختۀ ساواک شاه»می دانستند،مسئله ای که بعدها ازطرفِ برخی یاران خمینی درپاریس نیز ابرازشده بود.
آن فضای فرهنگی سکولار-البتّه- مختصِّ به لنگرود و دیگرشهرهای شمال ایران نبود بلکه برخی شهرهای بزرگِ مذهبی نیز دارای چنین فرهنگ وُ فضائی بودند،ازجمله:معروف ترین و بزرگ ترین کتابفروشیِ مشهد،کتابفروشیِ خُرامانی.
دربارۀ«افزایش شگفت انگیزِمدارسِ مذهبی» نیزباید بگویم که درسال های 44-45 من دانش آموزِ ِیکی ازهمین«مدارس مذهبی»درشهرستان لنگرود بودم.تحصیل من در «دبیرستان ملّی مهدویّه» نه بخاطرِ تعلّقات دینی،بلکه به خاطرِکیفیّت تدریس و سطحِ بالای دبیران آن بود.مدیر و مسئول دبیرستان فردی به نام حُجّت الاسلام تقوائی بود ولی به جرأت می توانم بگویم که درآن دبیرستانِ به اصطلاح «اسلامی» نشانی ازتدریس قرآن یا اصول اسلامی نبود.سطح بالا و کیفیّتِ تدریس در«دبیرستان ملّی مهدویّه» چنان بودکه من به محض دریافت دیپلمِ دبیرستان،درکنکورِدانشگاهِ پهلوی(شیراز) و نیز در دانشگاه های تبریز،تهران و دانشکدۀ حقوق دانشگاه ملّی قبول شده بودم!
اولویّتِ تجدّد اجتماعی؟ یا استقرارِ دموکراسی؟
اولویّت نوسازی اجتماعی بر سیاست(استقراردموکراسی) و یا توازنِ این دو در«جوامعِ درحالِ توسعه»مسئله ای است که مورد توجۀ بسیاری از پژوهشگران-ازجمله دکترمیلانی- بوده است. دکترمیلانی-به درستی-آزادی های سیاسی و دموکراسی را«ملازمِ تجدّد»نامیده(ص546)،ولی این سخن دربارۀ تحوّلات اجتماعی اروپا مصداق دارد نه درکشورهای عقب مانده یا درحالِ توسعه.
به عبارت دیگر، دموکراسی و مدرنیته محصولِ پیدایشِ دولت-ملّت و حاصل درجه ای از تکامل اجتماعی و پیشرفت صنعتی است،بنابراین،جامعۀ عقب ماندۀ زمان رضاشاه و یا درحالِ توسعۀ دوران محمدرضاشاه آیا می توانست حامل آزادی و دموکراسی به معنای امروز باشد؟ اینکه سال ها بعد از انقلاب مشروطیّت،روشنفکرانی مانند ملک الشعرای بهار فریاد می زدند:« یا مرگ یا تجدّد» به یک آسیب شناسی تاریخی اشاره می کردند.درواقع،به خاطرِعقب ماندگی،آشفتگی و عدم امنیّتِ اجتماعی،نه استقرارِ آزادی های سیاسی، و نه برقراری دموکراسی-هیچیک- موردِ خواست یا توجّۀ روشنفکرانِ آن عصر نبود.
شعرِبهار، ممکنات و محدودیّت های تجدّد درایران را برجسته می کند و ما را از«اینهمانی»های گمراه کننده با تجدّد دراروپا باز می دارد.اینکه برخی پژوهشگران از«تجدّد ایرانی» یا «مشروطۀ ایرانی»یاد می کنند ناظر بر تفاوت ها و محدودیّت های تاریخیِ ایران با جوامع غربی است.
شعرِبهار ضمن اینکه شرایطِ اجتماعی-سیاسیِ ظهور رضاشاه را نشان می دهد،گوئی که از شرایطِ ناگوارِ ایرانِ امروزِ سخن می گوید:
ویرانه ای ست کشور ایران
ویرانه را بها وُ ثمن نیست
امروز حالِ مُلک خراب ست
بر من مَجال شُبهت و ظن نیست
اخلاقِ مرد وُ زن همه فاسد
جز مَفسَدت به سِرّ وُ عَلَن نیست
خویشی میانِ پور وُ پدر، نه
یاری میان شوهر وُ زن نیست
بیدادها کنند وُ کسی را
یک دَم مَجالِ داد زدن نیست
هرسو سپه کشند وُ رعیّت
ایمن به دشت وُ کوه وُ دَمَن نیست
دموکراسی،شاه و مخالفان!
شاه عاملِ گسترده ترین اصلاحات اجتماعی درسراسرِتاریخِ معاصرِ ایران بود،لذا«اصلاح ناپذیر» نامیدن رژیم شاه درعرصۀ سیاست،منصفانه نیست چراکه آن اصلاحاتِ گستردۀ اجتماعی می توانست برساختارِ سیاسیِ رژیم نیز تأثیر داشته باشد،سرنوشتِ کُرۀ جنوبی نمونۀ درخشانی دراین باره است
شاه ،«حزب بازی»سال های 1320تا1332 را دیده بود و آنرا باعث هرج وُ مرجِ اجتماعی و آشفتگی های سیاسی می دانست.او به دموکراسی های غربی بدبین بود و جامعۀ ایران را فاقدِ «ملزوماتِ استقرارِ دموکراسی»می دانست و لذا،به نوعی«دموکراسی هدایت شده»اعتقاد داشت.چنین دیدگاهی تنها مختصِّ به شاه نبود بلکه عمومِ روشنفکران آن زمان نیز دارای چنان نگاه وُ نظری بودند،مثلاً، معروف ترین و تأثیرگذارترین روشنفکرِ آن دوران(جلال آل احمد)ضمن نفی و تحقیرِ دموکراسی های غربی معتقد بود:
-« ما نمی توانیم از دموکراسی غربی سرمشق بگیریم…احزاب و سازمان های سیاسی در کشورهای غربی،منبرهائی هستند برای تظاهرات مالیخولیاآمیزِ آدم های نامتعادل و بیمارگونه…».(غربزدگی،چاپ سوم،تهران،صص172و203).
علی شریعتی نیز می گفت:
-«آزادی،دموکراسی ولیبرالیسم غربی چونان حجابِ عصمت به چهرۀ فاحشه است».
شریعتی باتوجه به بیسوادی و فقدان آگاهی سیاسی جامعه،می گفت:رعایتِ آزادی و دموکراسی درچنین جامعه ای نه تنها معقول وُ منطقی نیست بلکه «حتّی خطرناک وُ ضدانقلابی»است،چرا که«اصل حکومت دموکراسی- برخلاف تقدّسِ شورانگیزی که این کلمه دارد- با اصل تغییر و پیشرفت انقلابی و رهبری فکری[یعنی ولایت وامامت] مغایر است.بنابراین، به نظرشریعتی:
-«رهبرانقلاب و بنیانگذارمکتب حق ندارد دچارِوسوسۀ لیبرالیسم غربیشود و انقلاب را به دموکراسی رأس ها [الاغ ها=مردم بیسواد وعامی] بسپارد…او هرگز سرنوشتِ انقلاب را بدست لرزانِ دموكراسى نمى سپارد حتّى عليرغم شمارۀ آراء ».(شریعتی،اُمّت و امامت ،صص 504- 505 و 521 و 601- 602 و 630- 631 م.آ.26؛مسئولیت شیعه بودن،صص 248- 249 و 254 و 264، م.آ 7؛ انتظار،مذهبِ اعتراض،ص 268، م.آ.19).
-«حقوق بشر و دموکراسیِ غربی، فریب است.نمیتوان درشُعار«حقوق بشرغرب» صداقتی سراغ کرد.خطابههای پُرطمطراقِ مُبلّغین«حقوق بشر» وقتی از آزادیهای دموکراتیک و حق بیان عقاید و نظراتِ فرد صحبت میکنند،طنین ریاکارانهای پیدا میکند».(روزنامۀ اطلاعات ،11مردادماه ۱۳۵۷). برخی روشنفکران مبارز نیز-بدون کمترین شناختی ازتحوّلات جامعۀ ایران- درسودای استقرارِ «دموکراسیِ دهقانی»(ازنوعِ «پُل پوت»درکامبوج) بودند!
باچنان درکِ نازلی از آزادی و دموکراسی،دکترعلی اصغرحاج سیدجوادی-نویسندۀ سرشناس و عضو«کمیتۀ ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر»نیز- شش روز پس ازپیروزی انقلاب اسلامی- ضمن انتقاد از رعایت حقوق بشردرمحاکمۀ فرماندهان دلاورِ ارتش ایران،محاکمۀ آنان را-اساساً- نالازم دانست و توصیه کرد: -«انقلاب،عدالتِ خاصِّ خود را دارد.عدالتِ انقلابی یعنی شدّتِ عملِ هرچه بیشتر دربارۀ عواملِ فساد و ریشه کن کردنِ کانونهای توطئه و فساد.همۀ میکروبها و سموماتِ مولّدِ فساد وُ ظلم باید بلافاصله و بدون کمترین درنگ نابود شوند»(روزنامه اطلاعات، 28بهمن 1357).
این سقوطِ هولناکِ«مُدّعیانِ دفاع از آزادی و حقوق بشر»،همۀ مارا باید فروتن کند تا از بازتولید و تکرارِ آن جلوگیری گردد.براین اساس،در«آسیب شناسیِ یک شکست »نوشته ام:
-« استقرار آزادی، دموکراسی و جامعـۀ مدنی، نيازمند مقدّمات و زمينههائیست که فقدان هريک از آنها، دستیابی به آزادی و دموکراسی را غيرممکن يا بسيار دشوار خواهد ساخت.اينکه در تمامتِ دوران مشروطیـّت تا کنون،مشروطه خواهان ما به استبداد گرويدند،آزاديخواهان ما آزادیِ ديگران را پايمال کردند و مُنادیان وُ مدّعیـّانِ حکومت قانون، بی قانونیها نمودند، ناشی از فقدانِ اين مقدّمات و زمينهها است…رَوَندها و رویدادهای سیاسی در ایران(از انقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی) نشان میدهند که برخلاف نظرِ«مستشارالدوله»،مشکلِ جامعۀ ما،«یک کلمه»(یعنی قانون) نیست بلکه مشکل اساسی،یک مشکل ساختاری،معرفتی و فرهنگی است و به همین اعتبار،(به تعبیر پوپر) نیازمندِ مهندسی اجتماعیِ تدریجی و مستلزم یک پیکار تاریخی و درازمدت است».
ازاین زاویه،نظر شاه دربارۀ آزادی و دموکراسی قابل تأمّل است:
-«اگربپذیریم که تنهاراهِ تحقّق یک دموکراسی راستین، وجود یک اقتصادسالم و توانا است، باید-الزاماً-قبول کنیم که کشورهای درحال توسعه،ناگزیرند که برای نیل به دموکراسی،ابتداء همۀ نیروها و منابع و امکانات خودرا برای ایجاد زیربنای اقتصادی لازم تجهیزنمایند.در روزگارما استقلالِ سیاسی بدون یک اقتصادِ توانا مفهومی ندارد.توسعۀ اقتصادی،شرط لازم و واجبِ تحقّقِ دموکراسیِ سیاسی و نیل به ترقیِ اجتماعی است»(پاسخ به تاریخ،صص203-206).
می توان -ماننددکترمیلانی- از«اختناق و انسدادِ سیاسیِ دوران شاه» انتقاد کرد، ولی رویدادهای پس ازانقلاب اسلامی نشان داد که کدام یک ازطرح ها و تئوری های بالا برای تجدّد و توسعۀ ملّی در ایران ممکن و مفید بوده است؟.
میلانی تشکیلِ«حزب رستاخیز» را«شبه توتالیتاریسم» نامیده و آنرا عاملی در«فرایندِ شگفت انگیزِ سقوط شاه»دانسته است(ص545).فرایندِ سقوط شاه، شگفت انگیز بود،امّا نه بخاطر حزب رستاخیز یا اِنسدادِ سیاسی رژیم شاه، چرا که درآن هنگام رژیم های توتالیتر یا دیکتاتوری در اسپانیا،شیلی، پرتغال،کرۀ جنوبی،اندونزی،آرژانتین و…خشن تر و گسترده تر بودند ولی هیچ انقلابی درآن کشورها صورت نگرفته بود.
دربحش پایانی این مقال،به دلایل انقلاب ایران اشاره خواهم کرد،امّا،نکته ای که میلانی ازآن غفلت کرده،این است که شاه درسخنرانی تشکیل حزب رستاخیز خطاب به «توده ای های بی وطن» گفته بود:
-«کسی که مخالفِ حزب رستاخیز است،اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش میگذاریم و به هر جایی که دلش میخواهد،برود…».
می توان با سخن شاه دربارۀ«توده ای های بی وطن»،مخالف یا موافق بود،امّا،پرسش اساسی اینست که با آن سخنِ شاه،چند نفر پاسپورت گرفته و از ایران خارج شده بودند؟(با توجه به اینکه آن زمان پاسپورت ایرانی آنقدر ارزش وُ اعتبار داشت که نیازی به گرفتنِ ویزا برای سفربه«کشورهای آزاد» نبود!).
سیاست را «جاده ای دو طرفه» تعریف کرده اند،به این معنا که«پوزیسیون»(حکومت) و اُپوزیسیون (مخالفان)درتعادلِ فضای سیاسی جامعه نقش اساسی دارند.براین اساس،سال ها پیش دربارۀ نقشِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران در زمان شاه گفته بودم :
-«واقعیت اینست كه درآن زمان،عموم روشنفكران ما بوسیلۀ انواع ایدئولوژی ها مسخ وُ مسحون شده بودند(ازمارکسیسم روسی و مائوئیسم چینی تا تشیّع سرخِ عَلوَی و انقلابی)،بهمین جهت، درکنارِانسدادِ سیاسی،تحولات عظیم اجتماعی، صنعتی و فرهنگی را یا نمی دیدند و یا آنها را انکار می کردند.
تحلیل های رایج چنان بود كه انسدادِ سیاسی را مغایرِ اصلاحات ارضی،توسعۀ صنعتی و تجدّدِ اجتماعی می دانستند و یا سپاه دانش،سپاه بهداشت و ترویج و آبادانی و مسکن را به عنوان«چشم وُ گوش ساواک»ارزیابی می کردند.جبهۀ ملّی نیز-که دربرابرِاصلاحات اجتماعی شاه،حرف یا طرحی نداشت- به قول خلیل ملکی:با نوعی«تنزّه طلبی و عافیت جوئی» شعار می داد: «اصلاحات،آری! دیکتاتوری،نه!».
در واقع،این سخنِ درستِ افلاطون بوسیلۀ رهبران سیاسی و روشنفكرانِ آن دوران ناشنیده ماند:
-«ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری کنید،گروهی ناپاک آنرا اِشغال خواهند كرد».
آنان با تشكیل نوعی«جبهۀ امتناع»،هم جامعه و هم رژیم شاه را از داشتنِ روشنفكرانِ هدایت گر محروم کردند،هرچند فرزانگانی بودند که با ورود به دستگاه های دولتی کوشیده بودند تا درتعالی و بهبودِ اصلاحات اجتماعیِ شاه مشارکت کنند(مانند فیروز شیروانلو،پرویز نیکخواه،کوروش لاشائی،چنگیز پهلوان و…).
بیست و هشتم ژانویه نه سال قبل، رسانه ها ایرانی از مرگ ناگهانی یکی از خوشفکرترین سیاسی کاران مخالف جمهوری اسلامی خبر دادند ، شخصیتی که در عین تعادل ورزی در رفتار عمومی و دیگر پذیری، چهره ای مصمم و بی گذشت در باور ناسیونالیستی و ایران دوستی بود. مردی که با وجود پا گذاری به عصر کهنسالی، همچنان جوانفکر و پویا می نمود.
داریوش همایون نمونه درخشان یک روشنفکر راست کیش بود که نفوذ کلام و کردارش در میان عموم اهل سیاست ایران از اعتنا و اعتبار برخوردار بود. روشنفکری که سابقه وزارت در حکومت پادشاهی داشت و در عین حال روزنامه نگار و قلم زنی برجسته، و در نوع سیاسی نویسی، در میان نویسندگان ایرانی بی اغراق اگر بی نظیر نبوده باشد، کم نظیر بود. زبان او در نگارش متن سیاسی از گونه ی نثر اغلب نویسندگان سیاسی، توصیفی و انشاء گونه که نبود هیچ، از ویژگی ای برخوردار بود که تماما به صورت حرفه ای در خدمت یک مقاله و جستار سیاسی جلوه و برجستگی می یافت. زبان نو و موجزی که حکایت از احاطه او به زبان فارسی داشت و از جنبه تکنیکی و فرم نشان می داد لااقل به یک یا دو زبان دیگر تسلط دارد و در پی مطالعه پیگیرانه به زبان انگلیسی و یا فرانسوی شیوه نگارشش این گونه مدرن در خدمت موضوع است. اگر منصفانه بگوییم قلم در دست این مرد چنان بی کم و کاست در خدمت موضوع مورد نظرش بود که بعد از او هم تا به کنون، هیچ کس نتوانسته است جای خالی او را از این منظر پر کند. خلاقیت او در نوشتن، به طور خاص در سرمقاله های روزنامه آیندگان در واپسین سال های دهه چهل شمسی، نشان می دهد که او سخت به روزنامه نویسی مدرن معتقد است و خود به همراه روزنامه اش در این راه پیشگام بوده است. سویه مدرنیسم تفکری او تنها به نگارش نو و فرم سامان یافته تازه اش جلوه گری نمی کرد، نگاه به یکی از سرمقاله هایش که در تیر ماه ۱۳۴۹ در روزنامه آیندگان نگاشته و اکنون در تارنمای بنیاد داریوش همایون قابل دسترسی است، نگاه انتقادی او به برنامه ریزی سازمان برنامه و انتقاد از عدم موفقیت مورد انتظار و پیشنهاد راهبردی برای کارآیی بیشتر و در نهایت ایفای نقش سازنده در مهندسی اجتماعی را به روشنی خواهید دید.
همایون تا آخرین روزهای زندگی اش نوشتن را همچنان با نظمی حرفه ای پی می گرفت و در همان حال، حزب مشروطه را که از پایه گذارانش بود، عملا رهبری می کرد.در آن سال ها که قدرتمندان پیشین از اسب افتادگانی عموماً خاموش و یا به افراطیونی با عصبیت های احساسی تبدیل شده بودند تا نشان دهند از اصل نیفتاده اند؛ داریوش همایون با اندیشه فرهنگی و سیاسی جا افتاده اش نشان داد، افتادن از صندلی قدرت برای او رفتن به جهان انزوا و تاریکی نیست، چرا که قلمی توانا داشت و می توانست اندیشه مدرنش را چه در بازخوانی آنچه که گذشت و چه در بازنمایی آنچه را که جاریست بخوبی نشان دهد و غالبا راهکار فکری ارایه نماید.
در مقاله ای که گرهگاه ایرانی – اسلامی نام دارد و از جمله آخرین نوشته های اوست می نویسد: “در ایران ستیزی خمینی و پیروانش تنها ملاحظات ایدئولوژیک در کار نمیبود. جدا از اینکه پرورش حوزهای و حذف کردن تاریخ و فرهنگ بشری به سود یک دوره کوتاه و چند شخصیت محدود، روانهای کوچک آنان را به دشمنی با هر چه جز خودشان است برمیانگیخت، ناگزیر میبودند به یک ملاحظه حیاتی عملی نیز بیندیشند. آخوندها صد سال دیر رسیده بودند. جامعه ایرانی از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی، دو سه سده را ــ از بسیاری جهات ــ در نوردیده بود. … عربها برای اسلامیکردن ایران دویست سال و درجات باور نکردنی خشونت و کشتار لازم میداشتند. در کشوری که توده مردم خواندن و نوشتن نمیدانست و میان مناطق گوناگون آن، چه رسد به جهان بیرون، ارتباطی نبود- باز ایرانیان، عرب نشدند و گذشته خود را پاک فراموش نکردند. ایران پیش از اسلام، ایران غیر از اسلام، مانند شعلههائی از یک آتش درونی در اینجا و آنجا همچنان درخشید و در کوچکترین فرصت از زیر خاکستر بیرون آمد و سرانجام در جنبش مشروطه با شعار زنده باد ملت ایران پیروزی نهائی خود را بر یک نگرش مذهبی که یا ایران را در برابر اسلام به چیزی نمیگرفت و یا به یاری و لطف اسلام قابل اعتنا میشمرد اعلام داشت”.
به جز زبان و نثر شاخص داریوش همایون در سیاسی نویسی، برجستگی قابل تاکید و مهم در گوهر اندیشه اش تفکر دور اندیشانه و راهبردی ، و در همین حال، امیدوارانه او بود. گویی با چنین نگاه و باوری به ایران، بیش از نیم قرن قبل نام روزنامه اش را آیندگان نهاده بود.
در رفتار عمومی و اجتماعی نیز چنین بود، برای جوانان و نیروهای تازه نفس و خوشفکر فرصت فراهم می کرد و با دقتی کم نظیر به سخنانشان گوش فرا می داد و بی تکبّر، چنان ارتباطی معنوی و مهربانانه و البته صادقانه و به دور از تظاهر و بهره ابزاری، برقرار می کرد که جوانِ رو در رویش به خود باوری می رسید و به دوستی با مردی دانا و پا به سن گذاشته افتخار می کرد.او سخت به جوانان و فکر نو باور داشت.
داریوش همایون از کجا چنین رفتار و نگاه و گفتاری را آموخته بود بر ما به درستی روشن نیست. او با وجود مشارکت و حضور در قدرت دوره پادشاهی محمد رضا شاه و زندگی در میان اشراف، و با اندیشه سیاسی راست، در روابط اجتماعی راحت و پذیرنده و البته در بیان نظر سیاسی اش قاطع بود. به جز سرشت و خمیر مایه شخصیتی، بی تردید او می باید آگاهانه در تربیت خود، نقش بسیار مهمی ایفا کرده باشد.
داریوش همایون از نوجوانی به قلمرو سیاست پا گذاشت و به یک کنشگر سیاسی تبدیل شد و احتمالا به تاثیر از رهبر خود منشی زاده در « سومکا » که گروهی راست افراطی بود، آغاز به نوشتن کرد.
در کشاکش پس از سال های بیست، در تعقیب و گریز های یک ماجرا، یک پای داریوش همایون با شلیک گلوله یک مامور تیر خورد و نهایتاً همان پا، پاشنه آشیل او شد. هنگام پایین رفتن از پله های خانه اش روی همان پا، تعادل خود را از دست داد و سقوط کرد و کوتاه زمانی پس از آن حادثه، تسلیم مرگ گردید. جای خالی او در میان مخالفان جمهوری اسلامی و در سپهر سیاسی ایران همچنان احساس می شود. در رسانه های تصویری و نوشتاری حدود یک دهه است که حضوری زنده ندارد اما آموزه هایش به ویژه در نوشته های او چنان است که گویی با ذهن آینده نگرش همچنان در کنار ماست.
دانشگاه کوئینز کانادا اعلام کرد که به پاس مبارزات نسرین ستوده در راهِ آزادی و حقوق بشر به او دکترای افتخاری میدهد. نسرین ستوده سال پیش بازداشت و به اتهامهای مختلف به بیش از ۳۰ سال زندان محکوم شد.
دانشگاه کوئینز کانادا در بیانیهای اعلام کرد که به نسرین ستوده، حقوقدان و فعال حقوق بشر که در ایران زندانی است، به پاس مبارزاتش در راه آزادی به طور غیابی دکترای افتخاری میدهد.
این بیانیه میگوید استادان و دانشجویانی که درخواست اعطای دکترای افتخاری به ستوده را امضاء کردهاند تاکید میکنند که قادر به یافتن فردی شایستهتر از این مدافع حقوق بشر برای قدردانی نبودهاند.
در بیانیه دانشگاه کوئینز که شامگاه سهشنبه هشتم بهمن (۲۸ ژانویه) منتشر شد نسرین ستوده از پیشتازان مبارزه علیه اعدام کودکان و نوجوانان در کشوری که بیشترین آمار اعدام کودکان را دارد، وکیل مدافع روزنامهنگاران و وبلاگنویسان بازداشتی و یک فعال شجاع حقوق بشری معرفی شده است.
نامه درخواست اعطای دکترای افتخاری به نسرین ستوده را بیش از ۵۰ عضو هیئتهای علمی و ۵۰۰ دانشجوی دانشگاه کوئینز کانادا امضاء کردهاند.
در این نامه ستوده کنشگری با شهامت در دفاع از حقوق زنان در کشوری که شکنجه و سرکوب زنان با حمایت حکومت انجام میشود و وکیل مدافع معترضان، دگراندیشان و زندانیان سیاسی توصیف شده که این گونه فعالیتها را تا زمانی که خود زندانی شد ادامه داده است.
نسرین ستوده خرداد ماه سال گذشته در محل سکونتش در تهران بازداشت و پس از محاکمه به اتهامهایی نظیر توهین به مقامهای ارشد حکومت، تبانی علیه امنیت ملی، نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی در مجموع به ۳۸ سال حبس و تحمل ۱۴۸ ضربه شلاق محکوم شد. مطابق قوانین جزایی جمهوری اسلامی از مجموعه محکومیت حبس ستوده ۱۲ سال آن قابلیت اجرایی دارد.
قدردانی و جوایز بینالمللی
نسرین ستوده پیش از این نیز به دلیل فعالیتهای مدنی، حمایت از حقوق زندانیان سیاسی و عقیدتی و پایداری در دفاع از حقوق بشر جوایز و تقدیرنامههای دیگری از نهادهای بینالمللی دریافت کرده است. دانشگاه یورک کانادا در سال ۲۰۱۳ به ستوده دکترای افتخاری اهدا کرده بود.
این فعال حقوق بشری یک سال قبلتر همراه با جعفر پناهی، سینماگر از سوی پارلمان اروپا به عنوان برندگان جایزه آزادی اندیشه ساخاروف این نهاد معرفی شده بود.
نسرین ستوده آذر ماه امسال نیز همراه با سه حقوقدان دیگر ایرانی که به دلیل دفاع از زندانیان سیاسی هم اکنون در زندان به سر میبرند برنده جایزه حقوق بشر اروپا شد.
ستوده پس از جنبش اعتراضی به نتایج اعلام شده انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ نیز به زندان افتاده بود. او که وکالت خانواده شماری از قربانیان و معترضان زندانی را بر عهده داشت به اتهام “اقدام علیه امنیت ملی” محاکمه شد و از شهریور ۸۹ به مدت سه سال زندانی بود.
نسرین ستوده در زندان نیز دست از مبارزه برای دفاع از حقوق بشر بر نداشته و بارها در اعتراض به وضعیت خود و فشاری که بر دیگر فعالان سیاسی وارد میشود دست به اعتصاب غذا، تحصن و انتشار متنهای انتقادی کرده است.
در سالهای گذشته بسیاری از نهادهای بینالمللی و شخصیتهای شناخته شده سیاسی و فرهنگی جهان خواستار توقف آزار و اذیت نسرین ستوده و آزادی او از زندان شدهاند.
رضا خندان، همسر نسرین ستوده نیز شهریور ماه سال پیش بازداشت و در بهمن ماه به اتهام “اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی” و “تبلیغ علیه نظام” به شش سال زندان محکوم شد.
*میلانی ، شاه را «مذهبی»،«مُرغدِل»(ترسو) و «شاهِ برفی» نامیده است،ولی فراموش کرده که آن اصلاحاتِ عظیمِ اجتماعی و تحوّلات شگفت انگیز صنعتی،فرهنگی و هنری یا آن جدالِ سهمگین علیه «ارتجاع سیاه» ، به دستِ همین شخصیّتِ«مذهبی» و «شاهِ مُرغدِل»انجام شده بود؟!
*یکی ازنتایجِ هرج وُ مرج های سیاسی-اجتماعی و «عصرِ ترور و آشوب»این بود که شاهِ مشروطه خواه-بتدریج-از احزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی، از «سلطنت» به «حکومت»گرائید.
***
زندگینامه نویسی نوعی تاریخنویسی به شمار می رود به این معنا که نویسنده برای تدوین کارِ خود از اسناد و منابع تاریخی نیز استفاده می کند.نمونه ای از این زندگینامه ها،کتابِ«زندگی و زمانۀ شاه، اثرِ دکتر غلامرضا افخمی(دسامبر۲۰۰۸)،محمّد رضاپهلوی؛آخرین شاهنشاه،نوشتۀ دکتر هوشنگ نهاوندی و اِیو بوماتی (ژانویۀ 2013)،«نگاهی به شاه» اثر دکتر عباس میلانی(اوت2013) و سقوطِ بهشت، اثرِ پروفسور اندرو اسکات کوپر(اوت ۲۰۱۶)می باشد.هر چهار زندگینامه،دورانِ نوجوانی، زندگی و زمانۀ شاه را بررسی کرده و لذا،طبیعی است که ضمن داشتنِ فصل ها و موضوعاتِ مشترک،از منابع و اسنادِ مشترک نیز استفاده کرده باشند.ولی وقتی نویسنده ای بخواهد یک شخصیّت تاریخی را باشخصیّت تاریخی دیگر مقایسه کند،دشواریِ کار دو چندان می شود،زیرا این کار زمانی می تواند به درستی انجام شود که نویسنده در انتخابِ«قالب» یا «الگو»ی شخصیّتِ کتابش احتیاط کند.
آنچه کتاب دکتر میلانی را از سه کتاب دیگر متفاوت می کند، شبیه سازیِ شخصیّت شاه و برخی داوری های نادرست است که با سخنِ میلانی مبنی بر«نِسبی بودنِ حقیقت های تاریخی»(ص549) مغایرت دارد.
«نگاهی به شاه»به لطفِ دکتر میلانی و همّتِ دوست عزیزم(هایدۀ رزقی)در اوتِ 2013 به دستم رسید و قرار بود تا نقدی برآن بنویسم،ولی بیقراری های زمانه و اِشتغال من در تنظیم یادداشت های 40 ساله ام برای تکمیل کتاب حلّاج رُخصتِ انتشارِآن را نداد.در این مدّت نقدهای متعدّدی برکتاب میلانی نوشته شده و لذا،برخی انتفاداتم-که در نقدِ دیگران نیز آمده-ازمتنِ این«یادداشت»حذف شده اند. مفهومِ «نیم نگاه»نیز ناظر بر حصر وُ حدود این یادداشت وتمرکزِآن تنها بر چند صفحه یا برچند نکته است.برخی از این نکات در برخی مقالاتم آمده اند،ولی بازخوانیِ آنها می تواند روشنگرِ این بحث باشد.
حضورِگسترده و-گاه -اغراق آمیزِ میلانی در رادیو-تلویزیون ها و دیگر رسانه ها باعثِ برجستگیِ«نگاهی به شاه» و استقبالِ گسترده از آن در ایران و خارج از کشور شده و همین امر،باعثِ اشاعۀ گستردۀ برخی نظراتِ نادرستِ میلانی گردیده است.هدفِ این یادداشت یادآوریِ برخخی از آن نادرستی ها است.
ماننددکتر افخمی،دکتر نهاوندی و پروفسور کوپر،دکترمیلانی نیز در تألیف کتابش زحمتِ بسیار کشیده و نثرِ شیوای نویسنده به جذّابیّتِ کتاب افزوده است.نویسنده-به زعم خویش-کوشیده تا روایتی«میانه»یا «بی طرفانه»از زندگی و کارنامۀ شاه ارائه کند،امّا این«موضعِ میانه»،حاملِ چه مقدار«حقیقت های تاریخی»است؟و تا چه اندازه می تواند رنگی از«تنزّه طلبی»یا«محافظه کاری»داشته باشد؟ آنهم در جامعه ای که سخنِ سعدی مانیفستِ اخلاقیِ بسیاری از روشنفکران و پژوهشگران است:
-[سخنی] که دلی بیازارَد،توخاموش باش تا دیگری بیارَد».
-«ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم که همه می دانند،امّا هرکسی را شهامتِ گفتنِ آن ها نیست!».
فصل های مختلفِ«نگاهی به شاه»با جمله ای از نمایشنامۀ ریچاردِ دومِ اثر شکسپیر آغاز می شوند.میلانی با شبیه سازیِ منِش و کردارِ شاه با ریچاردِ دوم،محمّد رضا شاه را فردی«مُرغدِل»(ترسو) و «شاهِ برفی»نامیده که«اغلب چون شیر می غُرّید اما به محضِ احساس خطر،غُرّش اش به کُرنش بدَل می شد»(صص4 و504 و543).همین مرغدلیِ شاه – گاه – «به تذبذب و تردیدهای فاجعه آفرین ره می بُرد»(ص48).
نخستین پُرسشی که باخواندنِ این داوری به ذهن می آید اینست:
-«پس،آن اصلاحات عظیمِ اجتماعی و تحوّلات شگفتِ صنعتی،فرهنگی و هنریِ زمان شاه، یا آن جدالِ سهمگین علیه«ارتجاع سیاه»و تلاش برای استقلال و نیکبختی ایران،به دستِ یک شخصیّتِ«مُرغدِل»و«شاهِ برفی»انجام شده بود؟! آیا این باور،بازتابِ آسیب هائی است که در زمان شاه نصیبِ میلانی شده بود؟
من نیز در زمان شاه دچارِ رنج وُ شکنج های فراوانی بوده ام،امّا از شاهرخِ مسکوب آموخته ام که در بررسی شخصیّت های تاریخ معاصر ایران،عدالت وُ انصاف را بر جراحات گذشته ترجیح دهم،با این اعتقاد،«انقلاب شکوهمنداسلامی»هیچگاه برای من جلوه وُ جذبه ای نداشت؛ انتشار کتابِ کوچکِ اسلامشناسی(فروردین1357)، حلّاج (اردیبهشت1357) و آخرین شعر(مردادماهِ 1357)نشانۀ این برائت وُ بیزاری بود.
نگاهِ مادرانه به تاریخ!
عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران-از جمله دکترمیلانی-«انسدادِ سیاسی و فقدان دموکراسی و آزادی های سیاسی در زمان شاه» را عاملِ مهمّی در وقوعِ انقلاب اسلامی دانسته اند.در بخش دومِ این مقال خواهیم دید که چنین نگاهی تا چه اندازه موجّه وُ معتبر است.به عبارت دیگر،خواهیم دید که جایگاهِ آزادی و دموکراسی در نظرِ شاه و مخالفانش چگونه بود؟ ولی اگربپذیریم که مخالفانِ شاه ( از جمله دکتر میلانی)فرزندِ زمانۀ خود بودند که علاقه ای به آزادی و دموکراسی نداشتند،می توان گفت که شاه نیز فرزندِ زمانۀ خود بود با همۀ ممکنات وُ محدودیّت ها وُ اشتباهاتش.
در واقع،«نگاهِ مادرانه به تاریخ» بیانگرِ این حقیقت است که هم رضا شاه،محمدعلی فروغی،سیدحسن تقی زاده و قوام السلطنه، و هم دکتر مظفّر بقائی،دکتر مصدّق و محمّدرضاشاه،«فرزندانِ مامِ میهن»بودند و همگی ایران را سربلند وُ آزاد وُ آباد می خواستند هر چند که هریک- در قفسِ تنگِ شرایط – دچارِ اشتباهاتی شده بودند.
با این مقدّمات ،پُرسش اساسی در رابطه باکتابِ«نگاهی به شاه»اینست که«قالب»(الگو)ی میلانی برای پرداختِ شخصیّت شاه تا چه حد درست و مناسب است؟ و آیا این «تصویر»با آنچه که شاه در عرصۀ فرهنگ وُ مدنیّت وُ مدرنیسمِ ایران انجام داده تطابق دارد؟
به نظر من،مقایسۀ شخصیّتِ ریچارد دوم با شاه -اساساً- نادرست است به این دلیل که ریچارد دوم در 10سالگی به سلطنت رسید و -همانند کودکی ناتوان- بازیچۀ دستِ سیاستمدارانِ بی تدبیر بود.در برخی اجراهای این نمایشنامۀ شکسپیر،ریچارد دوم با «چوب-پای بلند» ظاهر شده تا کودکی یا کوتاهیِ قد وُ قواره اش را بپوشاند؛همانند دلقکی شوخ در کارناوالی مضحک وُ مسخره.در حالیکه محمّدرضا شاه -با قامتی بلند- در 22سالگی به سلطنت رسیده بود و شخصیّت برجسته ای مانند محمدعلی فروغی را در کنارخود داشت.
عصـر تـرور و آشوب
چنانکه گفته ام :آغازِ سلطنت محمّد رضا شاهِ 22 ساله(در شهریور1320)،با آشوب های سیاسـی و آشـفتگی هـای اجتمـاعیِ فراوانی همراه بود و اگرهمّت بلندِ سیاستمدارانِ برجسته ای(مانند محمدعلی فروغی و قوام السلطنه) نمی بود،چه بسا میهن ما دچارآسیب های بیشتری می شد.به عبارت دیگر:در سال های نخستینِ سلطنت محمدرضاشاه،جامعۀ ایران در آشوب های نفَس گیرِ سیاسی،از بحرانی به بحرانی دیگر پرتاب می شد و فرصتی برای مهندسی اجتماعی یا ثبات وُ سامانِ سیاسی نبود،از جمله:
اشغال ایران توسط ارتش های متّفقین(3شهریور1320)،
تبعیدِ تحقیر آمیزِ رضاشاه به آفریقای جنوبی( 25شهریور1320)،
تشکیل حزب تودۀ ایران (مهر1320)،
تقاضـای امتیـاز نفـت شـمال از طـرف دولت شوروی(1323)،
تأسیس سازمان نظامی حزب توده (1323)،
غائلۀ آذربایجان و مـاجرای پیشـه وری(1324)،
قیام افسران خراسان (25 مرداد 1324)،
تشکیل گـروه فـدائیان اسـلام بـه رهبـری نـواب صـفوی(1324)،
ترور احمد کسروی(20 اسفند 1324)،
ترور محمّد مسعود،سردبیرمرد امروز توسط سازمان نظامی حزب توده(1326)،
سوء قصـد به شاه در دانشگاه تهران (15 بهمن 1327)،
ترورِ هژیر،نخست وزیـر و وزیـر دربـار شاه (1328)،
تـرور احمـد دهقان،صاحب امتیاز مجلّۀ تهران مصـّوّر (1329)،
سوء قصد به جـان حسـین عـلا، نخسـت وزیر(25آبان 1334)،
دکتر محمّدعلی موحّـد-به درسـتی-آن دوره را «عصـر تـرور و آشوب» نامیده است(خوابِ آشقتۀ نفت، ج1،ص109).
«شاهِ مُرغدِل»(به قول میلانی)درقفسِ تنگِ چنان شرایطِ نامتعارفی بالید و لذا،محدودیّت ها و ممکناتِ خود را داشت.چنان منِش و کرداری را در حکومتِ کوتاهِ دکتر مصدّق نیز شاهد بودیم به طوریکه بیشترِ ایّام حکومتِ 28ماهۀ وی در رختخواب و بسترِ بیماری یا تمارض گذشته بود و چنانکه دیدیم در روزِ 28مرداد32 نیز او دچار تردید و انفعال عجیبی شد.این موضوع تاحدِ زیادی از شرایط ژئو پولیتیک و از سرشتِ دشوارِ حکومت کردن در ایران ناشی می شد نه از ذاتِ شاه یا مصدّق.
رحیم زهتاب فرد(مدیر روزنامۀ«ارادۀ آذربایجان»)دربارۀ روزنامه ها و نشریّاتِ آغازِپادشاهیِ محمد رضاشاه می نویسد:
-«بعد از شهریور1320روزنامه ها یکی پس از دیگری راه افتادند،البتّه و صد البتّه، خط همه،آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت؛هرکس قادربه انتشار روزنامه ای در چهارصفحه،دو صفحه،حتی به صورت اعلامیه به اندازۀ یک کفِ دست می بود،خود را مُجاز دانست به حیثّیت وُ شرف وُ ناموسِ افراد تاخته، وهرکه قلم را تیزتر و فُحش را رکیک تر و افرادِ موردِ حمله را از شخصیّت های سرشناس تر انتخاب می کرد؛از معروفیّت بیشتری برخوردار می شد تا جایی که محمدمسعود برای سرِ قوام السلطنه یک میلیون جایزه گذاشت!. روزنامۀ دیگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرك! و عکس! دربارۀ آلودگی به فحشا خانواده های مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشرساخت.بلبشوي عجیبی به نام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت.روزنامه ای به نام «ادیب»- با یک خورجین فحش- درسرمقالۀ خود نوشت:متأسفانه،عفّت قلم اجازه نمی دهد که به این مادر…و زن…بگویم که…»(خاطرات درخاطرات،نشرویستار،تهران،1373،صص50-51).
یکی از نتایجِ هرج وُ مرج های سیاسی-اجتماعی و «عصرِترور و آشوب»این بود که شاهِ مشروطه خواه-به تدریج-ازاحزاب سیاسی،آزادی و دموکراسی دل بُرید و ضمن کوشش برای کسبِ اقتدارِ سیاسی،به تدریج از«سلطنت»به«حکومت»گرائید.مرزهای طولانیِ با اتحاد جماهیرشوروی، هراسِ شاه از هسته های خُفته و نهفتۀ حزبِ توده و طمعِ روس ها در تبدیل کردنِ ایران به«ایرانستان»، گرایشِ شاه از سلطنت به حکومت را بیشتر کرد.سوء قصدبه جان شاه در دانشگاه تهران(15بهمن 1327) باعثِ گرایشِ قطعیِ شاه به کسبِ بیشترِ قدرتِ و اقتدار شد و سیاستمداران برجسته ای مانند دکترقاسم غنی،سیدحسن تقی زاده و ابوالحسن ابتهاج شاهِ جوان را به«اقتدارِ بیشتر»،تشکیل مجلس مؤسّسان و تغییر قانون اساسی تشویق کردند.(نگاه کنیدبه:نامه های دکترقاسم غنی،لندن،1368، صص169-174).
شاه موقعیّت استراتژیک ایران را چنان مهم و اساسی می دانست که در سال1352 =1973به اوریانا فلاچی،روزنامه نگارِ ایتالیائی گفته بود:«آغازِ جنگ جهانی سوم به خاطر ایران بسیار بیشتر است».
در همین گفتگو،شاه با تأکید بر اهمیّتِ استرانژیکِ«نفتِ نفرین شده»،از آرزوی خود برای ارتقاء ایران «به یکی از5 قدرت برترِ جهان»و نیز از حملۀ آیندۀ عراق به ایران یادکرد.وقایع آینده نشان داد که ارزیابی های شاه چقدر درست و واقع بینانه بوده است.
با آن ارزیابی ها،زمانی که شاه کوشید تا به خواستِ«مُرغِ دل»اش- برای استیفای حقوق و منافع ملّی ایران-عمل کند،دریافت:
این مرغِ دل که درقفسِ سینۀ من است
آخر مرا به خانۀ صیّاد می بَرَد
محمدرضاشاه تاپایانِ عُمر در اندیشۀ«خانۀ صیّاد»بود.نقش انگلیسی ها درتبعیدِ تحقیر آمیزِ رضاشاه و سوء قصدهای متعدّدبه جانِ وی،حسِّ کُشته شدن را-هماره-در ذهن وُ ضمیرشاه بیدارکرده بود.امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات شاه) به خاطره ای اشاره می کندکه روشنگراین موضوع است: -«رسم براین بودکه بهنگام حضورمهمانان خارجی و برای آنکه به آنها بی احترامی نشده باشد، دو خدمتکار،همزمان،یکی برای مهمانان و دیگری برای اعلیحضرت چای یا قهوه می بُردند.مسئول چای اعلیحضرت آقای حسّاسی بودکه سال ها در دربار خدمت می کردند…دریکی ازروزهای اوایل سال 1357،سفیرآمریکا(سولیوان)همراه یکی ازسناتورهای آمریکائی به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدند و همزمان با قهوۀ مهمانان،آقای حسّاسی هم چای اعلیحضرت را(دراستکان کمرباریکی که خیلی موردِ علاقۀ اعلیحضرت بود)آورد.اعلیحضرت چای را روی میزِکوچکِ چوبی و ظریفِ گذاشتند…پس از رفتنِ مهمانان،اعلیحضرت به من فرمودند: -«این چای،چای همیشگی نبود،ببینید!حتّی اثرِ چای بر روی میز،سرخ رنگ است.فکر می کنم چیزی در چای من ریخته اند»… گفتم:نه قربان!حتماً استکان خیس بوده و علامتِ قرمزرنگ،علامتِ خیسیِ استکان است… دستور دادند تا چای دیگری بیاورند که پس از نوشیدن فرمودند: -این،چایِ درست وحسابی است! قبلاً فکر کردم چیزی در چای من ریخته اند و می خواهند مرا بکُشند… عرض کردم:ابداً قربان! کِی جرأتِ این کاررا دارد؟!. فرمودند:شما از کجا می دانید؟(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار،28می2012،نیس).
باتوجه به بیماری پنهانِ شاه،او احساس می کردکه زمانِ زیادی برای تحقّق آرزوهایش ندارد.شاه، درگیر«مبارزه بازمان» بود و گمان می کردکه تا 3-4سال آینده خواهد توانست با انجام پروژه های صنعتی،اقتصادی و رفاه اجتماعی،ایران را به یکی از پیشرفته ترین کشورها تبدیل کند،موضوعی که شاه آنرا «رسیدن به دروازۀ تمدّن بزرگ» می نامید.شاه دراین باره می نویسد: -«مبارزۀ من،با زمان بودکه شاید اکنون همه متوجۀ مفهوم و هدف آن بشوند و دریابندکه چرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد…باید صمیمانه اعتراف کنم که خواستم ملّت کهنسال ایران راباشتابی که شایدبیش ازتوانش بود،به سوی استقلال، همزیستی،فرهنگ و رفاه-یعنی آنچه که تمدن بزرگ می خواندم-پیش ببرم.شاید اشتباهِ اصلیِ من همین شتاب بود».(پاسخ به تاریخ،صص 209-210،265). امیراصلان افشار بیاد می آورَد: – شاه در آخرین مراجعات پزشکی از دکترِ معالج اش پرسیدکه:«من تا چند وقت دیگر زنده ام؟».پزشک معالج پاسخ داده بود:«اگرقرص های تان رابخورید و به ورزش هم ادامه دهید،تا 10سال دیگر…».
شاه گفت:«خیلی خوب است!این[زمان]برای من کافی است!».(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار، 28می2012،نیس).
افسانۀ«دعوت شاه ازآیت الله قُمی»!
میلانی،انقلاب اسلامی را محصولِ«شخصیّت و عملکردهای مذهبیِ شاه» می داند.این سخن برای روشنفکرانی که در حمایت از انقلاب اسلامی و آیت الله خمینی،«قهرمانی» ها کرده اند،می تواندسنگرِ مناسبی باشد؛ادعای اینکه:«شاه روحانیون را به قدرت رساند»،نمونه ای از این فرا فکنی و «سنگر»است.در بخشِ دوم،به بی پایگیِ این موضوع اشاره خواهد شد،امّا همین جا گفتنی است که ادعای مهم میلانی (صص113-114) دربارۀ «دعوت شاه از آیت الله سید حسین قُمی» درسال1322 = 1943 بی پایه وُ اساس است.ظاهراً این موضوع،«شاه بیتِ»استدلالاتِ میلانی در بارۀ«اسلام پناهیِ شاه» است که -بارها-در گفتگوهای متعدّدِ وی تکرارشده و برخی نویسندگان نیز با استناد به کتاب میلانی-آنرا«بازتولید» و تکرارکرده اند!
آیت الله قمی در زمان رضاشاه با«کشف حجاب»و آزادی زنان مخالفت کرده و پس از غائلۀ مسجدِ گوهرشاد درسال1314، به نجف تبعید شده بود.
در سال1322 و درشرایط جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط ارتش های بیگانه و آشوب ها وُ آشفتگی های گستردۀ سیاسی-اجتماعی،آیت الله قُمی قصدِ بازگشت به ایران کرد.«پایگاه اینترنتیِ آیت الله سیّدصدرالدین صدر»(ازبستگانِ نزدیک آیت الله قمی) جزئیات دقیق سفر قُمی را گزارش کرده است.طبق این گزارش،وزارت امورخارجۀ دولتِ علی سُهیلی به محضِ آگاهی ازتصمیمِ آیت الله قمی دستورداده بود تا کنسولگری ایران در کربلا«از دادنِ روادید به آیت الله قمی و همراهان خودداری کند».این امر نشان می دهد که ادعای«دعوت شاه از آیت الله قُمی» بی اساس است،زیرا اگرچنین دعوتی از طرف شاه بود،دولتِ وقت موظّف به دادنِ روادید به آیت الله قُمی و اجرای امرِ شاهانه می شد.بی اعتنائی های شاه به نامه و تقاضاهای قُمی نیز«دعوتِ شاه»را موردِ تردید قرار می دهد!
طبقِ روز شمارِ سفرآیت الله قُمی،دستورِ دولت در بارۀ«ندادنِ روادید به آیت الله فُمی و همراهان»زمانی به کنسولگری ایران رسیده بود که«معلوم شد کنسولگری نامبرده قبل از کسب تکلیف،به گذرنامۀ آقای حاجآقا حسین قمی و پنج نفر همراهان او روادید داده و[وی]ازطریق خانقین عازم ایران گردیده است».
با توجه به شخصیّت جاه طلبِ آیت الله قُمی،وی قبل ازبازگشت،به اطرافیان خود گفته بودکه«بهدعوتِشخصِ شاه به ایران بر می گردد».به نظرِ میلانی:آیت الله قُمی در این باره:«دروغ نمی گفت و اغراق هم نمی کرد» زیرا:«شاه زین العابدین رهنما -ازنویسندگانِ خوشنام آن دوره- را مأمورکردکه به عراق برود و آیت الله قمی را به بازگشت به ایران متقاعد و راضی کند»(صص 113 -114).
متأسفانه میلانی دربارۀ این ادعای مهم،سندِ مهمّی ارائه نداده و کتاب موردِ استنادِ وی نیز فاقد چنین سخنی است(نگاه کنیدبه:مرجعیّت درعرصۀ اجتماع و سیاست:اسناد و گزارشهایی از آیات عظام نائینی،قمی،اصفهانی،حائری و بروجردی1339-1292شمسی،به کوشش سیّدمحمدحسین منظور الاجداد،نشر شیرازه،تهران،1379،ص272).
ادعای قُمی می توانست لاف وُ گزافِ یک روحانیِ جاه طلب باشد،لاف وُ گزافی که چندی بعد نیز توسطِ شاگردانش-مبنی بر«ملاقات قهرمانانۀ نواب صفوی با شاه »-تکرار شده بود!
بی اعتنائی شاه نسبت به نامۀ آیت الله قُمی باعث شد تا قُمی برای انجامِ تقاضاهایش به دولت متوسّل شود.این خواسته ها عبارت بودند از:
-لغوقانون منع حجاب،
-استردادِ موقوفات سابق به روحانیون،
-تعلیم شرعیّات در مدارس دولتی،
-تعطیل مدارس دخترانه-پسرانه ای که در زمان رضاشاه ایجاد شده بودند.
انجام این تقاضاها پایمال کردنِ دستآوردهای بزرگ دوران رضاشاه بود و از این رو،هم شاه و هم دولتمردان وقت با آن ها مخالف بودند.دولتمردِ ورزیده و کهنه کار-علی سهیلی- نیزبا«وقت کُشی»و «وعدۀ اهتمام برای تصویبِ آنها»کوشید تا از انجام تفاضاهای قمی پرهیز کند.
باتوجه به تحریک مردمِ عوام و فشارمراجع بزرگ دینی به دولت و بیم از وقوعِ آشوب در تهران و شهرهای بزرگ،دولتِ سُهیلی-سرانجام -به آیت الله قمی خبرداد که برخی تقاضاهای وی درهیأت دولت تصویب شده است(مرجعیّت درعرصۀ اجتماع وسیاست،ص 272).ولی از«تصویب» تا اجرای عملیِ آن تقاضاها فاصله بسیار بود زیرا که با تعللِ دولت،آن مصوّبه -عملاً- اجراء نشد.اعتراضاتِ زنانِ بی حجاب و ترقیخواه(همان،صص 285-290)،توصیۀ سیاستمداران برجسته ای مانندمحمّدعلی فروغی و نیز حضورِ دو جریانِ فکریِ نیرومند در جامعه،موجبِ دلگرمیِ علی سُهیلی برای تعلّل در اجرای تقاضاهای آیت الله قُمی بود:
1-جریان فکری سید احمد کسروی،
2-جریان نواندیشان دینی.
ظهور آیت الله قُمی برای بسیاری از روشنفکرانی که دوران رضاشاه را «راهی برای تجدّدگرائی و خروج ایران ازعقب ماندگی»می دانستند،بسیار مخاطره انگیزبود.احمدکسروی با تمسخر،دربارۀ استقبال از آیت الله قمی،می گفت:
-««آمدن و رفتن یك مجتهد چه تواند بود و چه سودی از آن برای مردم به دست تواند آمد»…«در این چند سال،بزرگ ترین گامی كه در راهِ تقویت ارتجاع برداشته شده،آمدن آقای قمی بوده است». (نگاه کنیدبه:احمد كسروی،دادگاه،چاپ چهارم،تهران،1357،ص 55ـ54).
«نواندیشان دینیِ»آن زمان نیز که چشم وُ دلی به اصلاحات اجتماعی رضاشاه داشتند،علیه عقایدِ ارتجاعی آیت الله قمی موضع گرفتند.ازجمله،شریعتِ سنگلجی،شیخ علی اکبربرقعی،معروف به «روحانی سرخ»و علی اکبرحکمیزاده نویسندۀ کتابِ«اسرارِهزار ساله»(شهریور-مهر1322). کتاب حکمی زاده با پاسخ تندِ آیت الله خمینی روبرو شده بود.
در این میان،حزب توده نیز با تظاهر به اسلام،از بازگشت آیت الله قُمی استقبال کرده بود.کسروی ضمن نکوهشِ حزب توده،از اینکه این حزب با عقاید ارتجاعی آیت الله قُمی مقابله نکرده و تحت تأثیرِ افکارِ عمومی،آیت الله قُمی را«اولین شخصّیتِ دینی»نامیده بود،انتقادکرد؛موضوعی که یادآورِ موضعِ حزب توده درحمایت وُ استقبال از آیت الله خمینی در سال57 بود.
دوتن از پژوهشگران جوان نیز-به درستی- نشان داده اند: 1-شاه هیچ پاسخی به خواستههای قمی نداده بود، 2-در نتیجۀ بی اعتنایی شاه، قمی به مذاکره با دولت روی آوُرد، 3- دولت هم به خواسته های قمی ترتیب اثر نداد،
4-و در نتیجه:چندماهِ بعد (در همان سال1322) آیت الله قُمی-بی آنکه به تقاضاهایش دست یابد- به نجف بازگشت.
با اینهمه،دکترمیلانی معتقد است که«همۀ خواست های آیت الله قُمی مورد قبولِ شاهِ جوان قرارگرفته بود»(ص115)!!
یکی ازنتایج ناکامیِ آیت الله قمی و بازگشت وی به نجف، قتل فجیعِ متفکّر و تاریخ نگارِبرجسته،سیّداحمد کسروی به دستِ شاگردانِ قُمی(فدائیان اسلام)در 20 اسفند 1324 بود.(میلانی سال قتل کسروی را 1325ذکرکرده است،ص115).
در ادامۀ«اسلام پناهی شاه»،دکترمیلانی به«سخنرانیِ[؟!] شاه»در اوایل سلطنت اش اشاره کرده(ص 113)،بی آنکه بگوید آن جملات کوتاه،در مراسمِ«سلام عیدِ مبعث»(تولّدپیامبراسلام)ابراز شده و شاهِ جوان-به عنوان پادشاهِ یک کشورِ شیعه-مجبور بود که چنان سخنی را در چنان روزی بیان کند.(نگاه کنیدبه:گاهنامۀ 50سال شاهنشاهی پهلوی،ص 281،رویداد 5 خرداد 1328=26 مه 1949).
پُرسشِ اساسی
پرسش اساسی اینست که «باورهای مذهبی شاه» چه تأثیری در برنامه های توسعه و تجدّدِ ملّی ایران داشت؟.پژوهشگرِ صدیق با ملاک قراردادنِ مجموعۀ عملکردهای محمّدرضاشاه خواهدگفت که آن اعتقاداتِ دینی و خصوصی،تأثیری بر شخصیّتِ اساساً سکولارِ شاه نداشت. تغییرِ مذهب و مسیحی شدنِ خواهر شاه(شمس)و شوهرش (مهردادپهلبُد)و تأسیس یک مدرسۀ مسیحی توسط آن دو،مصداق دیگری در این باره است،موضوعی که می توانست باعثِ آشوب ها وُ اغتشاش های رهبران دینی گردد.امّا آن تغییرِ مذهب نه تنها باعث مخالفت شاه نشد،بلکه شاه، پهلبُدِ مسیحی را به عالی ترین مقامِ فرهنگی-هنریِ کشور(وزارتِ فرهنگ وهنر)منصوب کرد!
پیشینه و نسبتِ آیین بابی و پروردگانِ آن با جنبش زنان ایران معاصر
از منوچهر بختیاری تا کنون کتابهای “نهضت مشروطه و نقش تقیزاده، سوسیال دمکراسی و جدایی دین از دولت“، توسط انتشارات پگاه کانادا، و همچنین “کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران” توسط انتشارات فروغ منتشر گردیده است. این دو کتاب برای اولین بار بر بسیاری وجوه در پرده ماندۀِ فعالیتها و فعالین جنبش بابیه بعنوان محرکین اصلی جنبش مشروطه و تحولات مدرن ایران معاصر، با دانش و اطلاعات گستردۀ نویسنده توانای آنها، روشنی افکنده است.
دغدغهی اصلیِ نویسنده در کتاب “بابیه و زنان، پیشینه و نسبت آیین بابی و پروردگان آن با جنبش زنان ایران معاصر” پیجوییِ این پرسشِ اساسی است که گفتمانهای دینی و در این مورد کیشِ بیانی، چگونه هویتهای جنسی را میسازند و یا محدود و رها میکنند و اینکه این بینشِ معنوی چگونه توانسته امکان و چشماندازهایی در سوی تغییر هویتِ سنتی و مسلط و برپایی اساسهای سکولار نوین تاریخِ معاصر را ایجاد کند.
بابیه از همان جداییِ آغازین از سرچشمههای اسلامی، به شریعت، فقه و ارادهی مردانِ مذهبِ غالب معترض بود و کلیدِ گذر به جامعهای نوین را نسخِ آنچه سرانِ دینی بافته و جاری کرده بودند میشناخت. جامعه و مناسباتِ پیشین را زمانهی نابالغی و امرِ جدید را افقِ نوینِ ورود به دورانِ بلوغِ بشری خواند. پرورش یافتهگانِ این خاندانهای دگربین و پیشگام از معترضینِ اصلیِ وضع و منزلت و فرودستیِ زنان محسوب میشدند.
زنانِ آیینِ بابی از همان آغاز با آزار و مقابلهی خشونتبار و تحقیرِ ادارهکنندهگانِ سیاسی و دینیِ مسلط روبهرو شدند. بهرغمِ این تقابلِ نابرابر، باورها و آرای غیرِ متعارفِ بابیان در امرِ زنان و بینش و کنشِ زنان و مردانِ جسور و تغییرجویی چون قرةالعین، میرزا آقاخان کرمانی، صدیقۀ دولتآبادی و کلِ خاندانهای دولتآبادی، روحی، سرلتی، صنعتی و بسیاری دیگر که در این کتاب و کتابِ “کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران” نام و نشان داده شده و هزاران گمنامِ در سایه ماندهی این آیین، بهعنوانِ بدیلی نوین و بومی، افقِ متفاوتی را بر مردمِ ایران بهویژه اهلِ فضل و تحولجو گشودند. پروردگانِ این آیین با پیشبردنِ تعلیم و تربیتِ غیرِ سنتیِ نوین، پرده افکنی از سکوتِ صدا و سخنِ زنانه، حضور در عرصههای اجتماعی، افقهای نوینِ فرهنگی، پوشش و حجاب، منزلت و حقوقِ زنان، بسیاری از اولینها را آغازیدند.
هیچ پادشاهی بر تخت سلطنت نمیتواند جلوس کند مگر اینکه قبل از تاجگذاری در مجلس شورای ملی حاضر شود با حضور اعضای مجلس شورای ملی و مجلس سنا و هیأت وزراء بقرار ذیل قسم یاد کنند:
من خداوند قادر متعال را گواه گرفته بکلامالله مجید و به آنچه نزد خدا محترم است قسم یاد میکنم که تمام هم خود را مصروف حفظ استقلال ایران نموده حدود مملکت و حقوق ملت را محفوظ و محروس بدارم قانون اساسی مشروطیت ایرانرا نگهبان و برطبق آن و قوانین مقرره سلطنت نمایم و در ترویج مذهب جعفری اثنی عشری سعی و کوشش نمایم و در تمام اعمال و افعال خداوند عزشأنه را حاضر و ناظر دانسته منظوری جز سعادت و عضمت دولت و ملت ایران نداشته باشم و از خداوند مستعان در خدمت بترقی ایران توفیق میطلبم و از ارواح طیبه اولیای اسلام استمداد میکنم.
*اقدام مشترکِ هنرمندان،نویسندگان،استادان دانشگاه و مبارزانِ حقوق بشر درخارج و همصدائیِ آنان با مبارزانِ داخلِ کشور می تواند استعفای خامنه ای را-به عنوان یک خواستِ ملّی – در نزدِ دولت های جهانی طرح و تثبیت کند.
***
اعتراضات دی ماهِ 96 وخصوصاً آبان 98 نشان داد که ملت ما دراتحاد عليه استبداد مذهبیِ حاکم،فداکاری های حيرت انگيزى از خود نشان داده است.ابعادِ هولناکِ سرکوب و تعدادِ بی شمارِ دستگیرشدگان،طرحِ اخراج رژیم اسلامی ایران ازسازمان های بین المللی را به یک خواستِ مشروع تبدیل کرده بود.
فاجعۀ سرنگون کردنِ هواپیمای اوکراینی نمونۀ تازه ای از دروغگوئی، بی شرمی، بی لیاقتی و بی کفایتی رژیمی است که بیش از40 سال است ملّت ما را به گروگان گرفته و با سوء استفاده از درآمدهای نفتی و دیگر منابع ملّی در سودای طرح های پلید و شیطانیِ خود در سطح ملّی ومنطقه ای است. چنانکه گفته ام :
اینک 40 سال است مردم ما – در زندانی به بزرگی ایران- ازکمترین امکانات یک زندگی عادی (حتّی داشتنِ آب و هوای سالم) محروم و بی بهره اند.دراین 40 سال، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعه را نابود كرده، بلكه مهم تر ازهمه،اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم را به تباهی كشانده است.اين رژيم نه تنها جوانان را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه،حسِّ جوانی را در جامعۀ ایران كشته است.نه تنها زنان و دختران را سركوب كرده، بلكه احساس زیبائی و حسِّ زن بودن رادر ایران نابود كرده است.
تجربۀ 40سالۀ جمهوری اسلامی نشان داده که هیچ «کلید»ی قفلِ فقر،فساد و زوال هولناکِ میهن ما را بازنخواهدکردمگراینکه سایۀ شوم این رژیمِ ضدایرانی از سرِ ملّت ما و مردم منطقه برداشته شود.
دراین شرایط حسّاس وسرنوشت ساز که چشم جهانیان به ایران وایرانیان است،موقعیّت متزلزلِ رژیم در سطح ملّی و بین المللی چنان است که استعفای علی خامنه ای -به عنوان رهبر ،فرماندۀ کُلِ رژیمِ اسلامی و سدِّ راهِ تغییرات سیاسی- یک خواستِ ملّی و یک ضرورتِ حیاتی است.تنهادراین صورت است که میهن ما می تواند از توفان های سهمگینِ سیاسی،اقتصادی ونظامی مصون و محفوظ بماند.
ضرورت اقدام مشترک
اقدام مشترکِ هنرمندان،نویسندگان ،استادان دانشگاه و مبارزان حقوق بشردرخارج و همصدائی آنان با مبارزان داخل کشور و تلاشِ ده ها شبکۀ رسانه ای و رادیو-تلویزیونی می تواند استعفای خامنه ای را – به عنوان یک خواستِ ملّی- در نزدِ دولت های جهانی طرح و تثبیت کند.
اشتباهات دستورزبانی و املایی در ادبیات نوشتاری (و گفتاری) در بالاترین سطوح اداری و آکادمیک در افغانستان – از دفتر ریاست جمهوری و پارلمان و وزارتخانهها گرفته تا نهادهای بینالمللی و دانشگاهها – بحثی تازه نیست، هرچند برای علاقهمندان به زبان فارسی در افغانستان به شدت نگرانکننده است.
در روزهای گذشته، آنچه موضوع کژیهای زبان فارسی در افغانستان را بار دیگر در شبکههای اجتماعی مطرح کرد، بازنشر کتاب قصهای برای کودکان با عنوان «دو پشکها» بود. ناشر این کتاب موسسهای در جلالآباد است، ولایتی که باشندگان آن عمدتا پشتوزبانند، و این کتابها را با حمایت مالی یک نهاد جاپانی منتشر، و در سطحی وسیع از طریق وزارت معارف افغانستان در مکاتب این کشور توزیع کردهاند.
نگارنده با بررسی پنج کتاب چاپ این ناشر در جلالآباد به این نتیجه رسیدم که حتی یک جمله در این کتابها نمیتوان یافت که عاری از اشتباه دستوری، معنایی یا املایی باشد. علاوه بر آن، کاربرد واژهها و اصطلاحاتی عامیانه مثل «زنکه» (برای اشاره به یک زن) نشان میدهد که نویسندگان و تهیه کنندگان این کتابها نه تنها با ادبیات کودک آشنا نیستند، بلکه تسلط آنها بر زبان فارسی در سطح گفتار عامیانه است و دانشی در زمینه ادبیات و نگارش صحیح زبان فارسی ندارند.
غلطهای فراوان املایی و انشایی نشان میدهد که ناشران این کتابها حتی با زبان فارسی در سطح ابتدایی نیز آشنا نیستند.
اشتباهات زبانی در کتابهای درسی افغانستان هم بیداد میکند. نگاهی اجمالی به کتابهای صنوف اول تا دوازدهم مکاتب افغانستان که به شکل پیدیاف بر روی وبسایت وزارت معارف موجود است، نشان میدهد که نه تنها محتوای آن با چالشهای فراوان روبروست، بلکه نگارش آن نیز به شدت ضعیف و ابتدایی است.
اتفاقا این روزها در شبکههای اجتماعی افغانستان، کارزار دیگری نیز در جریان است که در آن دانشآموزان اهل افغانستان با ضبط فیلمی در حال خوانش بخشی از متن کتاب درسی خود از وزیر معارف میخواهند تا به آنها بگوید معنای آن متن چیست. هدف این کارزار برجسته کردن اشتباهات این کتابها است.
هویتسازی اجباری
بررسی اجمالی این وضعیت نشان میدهد که انحطاط زبان فارسی در افغانستان هرچند عوامل زیادی داشته، اما مهمترین و دیرینهترین آن سیاستزده شدن این زبان است.
عامل سیاسی چند پهلو و پیچیده است؛ از تغییر نام زبان فارسی به دری در قانون اساسی سال ۱۹۶۴ گرفته و گرایش فزاینده به شکلدهی یک هویت ملی مستقل که به زعم حاکمان آن دوره با جدا-انگاری فارسیزبانان ایران و افغانستان ممکن میشد، تا چهار دهه جنگ که به مختل شدن نظام آموزش و معارف در افغانستان انجامید.
جدا-انگاری فارسیزبانان ایران و افغانستان به عنوان سیاست رسمی حکومتهای افغانستان در گذشته اجرا شده و هنوز هم بخشی مهم از سیاست رسمی در این کشور است.
تاریخ معاصر افغانستان مملو است از تلاشها و برنامههایی که هدف آن جدا-انگاری فارسیزبانان ایران و افغانستان بوده است. چنین برنامههایی، نه در خفاء، که به عنوان سیاست رسمی حکومتهای افغانستان در گذشته اجرا شده و هنوز هم بخشی مهم از سیاست رسمی در این کشور است. مثلا، توبیخ روزنامهنگاری در بلخ به خاطر کاربرد واژه «دانشگاه» (به جای واژه پشتوی پوهنتون) از سوی وزیر اطلاعات و فرهنگ پیشین افغانستان در سال ۲۰۰۸ نشان میدهد که سیاست رسمی حکومت در افغانستان این است که زبان فارسی در این کشور ابزاری سیاسی در خدمت شکلدهی به هویتی است که حکومت قصد تحمیل آن را دارد.
تصمیم وزیر سابق اطلاعات و فرهنگ افغانستان در توبیخ آن روزنامهنگار از این جهت مهم است که میتوان آن را فصلی جدید در کارزاری دانست که فارسیزبانهای افغانستان بر ضد فارسیستیزی آغاز کردند و تاکنون به اشکال مختلف ادامه دارد.
اما حتی اگر نیت واقعی حکومتهای افغانستان از تلاشها و برنامههای دیرینهاشان برای جداسازی و جدا-انگاری فارسیزبانهای ایران و افغانستان صرفا کمک به شکلگیری یک هویت ملی و دولتی مدرن بر مبنای آن بوده باشد، پرسش اساسی این خواهد بود که آیا درک سیاستمداران افغانستان از مفهوم هویت ملی درست است؟
سیاستهای حکومتهای پیشین افغانستان نشان میدهد که رویکرد اصلی آنها در مدیریت این کشور چندقومی «یکسانسازی» بوده است؛ به عبارتی، حاکمان افغانستان عبور از پارههویتهای فرهنگی، زبانی و قومی را همواره لازمه دستیابی به هویت ملی میدانستهاند و همزمان، تعریف غالب از هویت ملی، همان هویت قومی و فرهنگی پشتون بوده است. شواهد تاریخی زیادی وجود دارد که نشان میدهد هدف سیاستهای حکومتهای افغانستان تضعیف هویت زبانی و فرهنگی اقوام دیگر با هدف ادغام آن هویتها در فرهنگ و زبان پشتو بوده است.
سیاستزدگی زبان فارسی
نزدیک به شصت سال (معادل عمر دو نسل) از تغییر نام اجباری زبان فارسی به دری در قانون اساسی ۱۹۶۴ میگذرد؛ بخش بزرگی از نسل امروز افغانستان حتی نمیداند که تا قبل از سال ۱۹۶۴ عنوان کتاب «دری» آنها «قرائت فارسی» بوده است. بسیاری تحت تاثیر همین سیاستها بر این باورند که دری زبانی متفاوت از فارسی در ایران است. و حتی آنها که میدانند این دو زبان یکی است، قویا بر این باورند که «دری» نامیدن این زبان به شکلگیری یک هویت ملی متفاوت از ایران کمک میکند.
بخش بزرگی از نسل امروز افغانستان حتی نمیداند که تا قبل از سال ۱۹۶۴ عنوان کتاب «دری» آنها «قرائت فارسی» بوده است.هرچند نمیتوان ادعا کرد که زبان فارسی افغانستان پیش از سال ۱۹۶۴ در مسیر شکوفایی قرار داشت، اما تغییر نام آن به «دری» و سیاست جدا-انگاری آن از زبان فارسی ایران باعث رکود و سپس انحطاط تدریجی زبان فارسی در افغانستان شد. و از آنجا که این برنامهٔ حکومتهای افغانستان انگیزههای سیاسی داشت (و دارد)، ایجاد یا حمایت از نهادهایی برای کمک به رشد زبان «دری» در افغانستان هرگز در اولویت مجریان این برنامهها نبوده است. در افغانستان به طور رسمی هیچ گاه نهادی عرفی یا رسمیِ برای نظارت بر زبان فارسی/دری وجود نداشته است. هرچند وجود نهادی در دولت افغانستان به نام «پشتو تولنه» برای حمایت از رشد زبان پشتو، نشان میدهد که ایده چنین ساختاری برای حکومتهای افغانستان بیگانه نبوده است.
نتیجهٔ سیاستزدگی زبان فارسی تضعیف شدید این زبان در افغانستان است، تا جایی امروزه به ندرت میتوان جملهای بیاشتباه دستوری، معنایی و املایی در ادبیات نوشتاری و گفتاری حکومت و یا نصاب تعلیمی بیش از ده میلیون دانشآموز و دانشجو یافت.
سیاستزدگی زبان فارسی و رویکرد «یکسانسازی» به مرور زمان باعث شده که بیشتر افراد و حتی چهرههای دانشگاهی و سیاسی نامدار نتوانند میان هویت ملی/سیاسی و هویت قومی، فرهنگی و زبانی تفکیک قائل شوند. در جهان امروز اما هویت ملی/سیاسی لزوما نفیکننده هویت فرهنگی/زبانی و یا قومی نیست. زبان رسمیِ کشورهای زیادی انگلیسی، اسپانیایی و یا عربی است. اما هر کدام هویت ملی/سیاسی خود را دارند و اشتراکات زبانی و فرهنگی لزوما به اشتراک هویت ملی/سیاسی نمیانجامد. همانطور که پشتونهای آن سوی مرز دیورند هویت ملی خود را پاکستانی میدانند، فارسیزبانهای افغانستان نیز هویت خود را افغان (یا افغانستانی) میدانند.
آنچه آمد، صرفا اشارهای بود به سیاستهایی که بر انحطاط زبان فارسی در افغانستان نقش دارد و هدف نگارنده قضاوت این سیاستها نیست. آنچه مهم است که نتیجهٔ این سیاستها تضعیف شدید زبان فارسی در این کشور است، تا جایی امروزه به ندرت میتوان جملهای بیاشتباه دستوری، معنایی و املایی در ادبیات نوشتاری و گفتاری حکومت و یا نصاب تعلیمی بیش از ده میلیون دانشآموز و دانشجو یافت. پیامد همین سیاستها است که غلطنویسی و بدنویسی تبدیل به یک هنجار شده، طوری که اگر جملهای با رعایت دستور زبان فارسی نوشته و یا بیان شود، کم نخواهند بود شمار کسانی که آن نگارش یا گفتار را «ایرانی» بخوانند.
و این وضعیت، به زبانی ساده، ترسناک است.
دانشآموزان افغانستان از وزیر معارف میخواهند در درکِ متن کتابهای درسی شان به آنها کمک کند.(ویدیو/کمپین از گروه گهواره).
تاثیر جنگ بر زبان
جنگ نیز به عنوان یک پدیده سیاسی دیگر منجر به اختلال در نظام آموزشی افغانستان شد و نه تنها یک نسل را از آموزش درست (از جمله یادگیری زبان فارسی) بیبهره کرد، بلکه نسل قبل از آن نیز از دسترسی به منابع تازه برای بهروزسازی دانش خود محروم شدند و سواد آنها در بهترین حالت، در همان سطح قبل از جنگ باقی ماند.
در واقع یکی از شکایتهای اصلی دانشجویان در دانشگاههای (به ویژه دولتی) افغانستان این است که بیشتر استادان از همان یادداشتها (یا لکچرها) و منابعی در تدریس خود استفاده میکنند که سی یا چهل سال پیش از استادان خود فرا گرفته بودند.
مُعضل بزرگتر این است که کاربُردِ برخی واژههای عامیانه در کتابها و اسناد مختلف دولتی چنان رایج است که معادل نوشتاری/ادبی آن واژهها را «فارسی ایران» میدانند و کاربرد آن را قابل نکوهش.
در غیاب ساختارهای حمایت از تولید آثار نوشتاری، زبان گفتاری عامیانه بر زبان ادبی پیشی گرفت و تاثیر آن را اکنون میتوان به روشنی در همه جا دید؛ از کتابهای قصه کودکان گرفته تا مکتوبهای وزارتخانهها و بیانیههای دفتر ریاست جمهوری؛ معضل بزرگتر این است که کاربرد برخی واژههای عامیانه در کتابها و اسناد مختلف دولتی چنان رایج است که معادل نوشتاری/ادبی آن واژهها را «فارسی ایران» میدانند و کاربرد آن را قابل نکوهش. به عنوان نمونه چندی پیش شهردار هرات واژه «خیابان» در لوحههای جادههای این شهر را به «سرک» تغییر داد، با این استدلال که خیابان واژه ایرانی است و سرک «دری». درحالی که سرک که ریشه هندی دارد، در گفتار عامیانه به کار میرود و شهر هرات، به گفته صاحبنظران ادیب، زادگاه واژه «خیابان» است.
در واقع، بخش بزرگی از آنچه که گروه طرفدار «زبان دری» از آن به عنوان تفاوتهای این زبان با فارسی ایران یاد میکنند، چیزی بیش از راهیابی تدریجی واژههای گفتاری عامیانه و غلطهای املایی و انشایی در زبان فارسی افغانستان نیست. ولی به دشواری میتوان این نکته را به نسلی قبولاند که فرصت آموختن زبان را نداشته است.
فساد اداری و پروژهگرایی
جامعه بینالمللی پس از سقوط طالبان آموزش و معارف را به اشکال مختلف در اولویت خود قرار داد. امروز وجود میلیونها دانشآموز دختر و پسر در افغانستان همواره به عنوان یکی از دستاوردهای بزرگ جامعه بینالمللی تلقی میشود. اما مشکل بزرگی که بیشتر نهادهای بینالمللی به آن توجه چندانی نکردند، نبود ظرفیت لازم برای بازسازی معارف افغانستان بود.
در بازسازی نظام معارف افغانستان پول فقط یکی از ابزارهای لازم بود؛ چرا که بازسازی و یا اعمار یک مکتب بدون وجود معلمان خوب و با تجربه، صرفا باعث شده که نسل امروز دانشآموزان نیز با نارساییها زیادی در فرایند یادگیری روبرو باشند. جامعه بینالمللی فقط چند سالی است که به اهمیت ظرفیتسازی در آموزش و پروش پی برده و برنامههای محدودی برای تربیت معلم و بهبود مهارتهای ابتدایی مثل تدوین نصاب تعلیمی و شیوههای مدرن تدریس به راه انداخته است.
زبان فارسی و آیندگان
پروژههای دیگری در بخش آموزش و معارف با حمایت نهادهای بینالمللی توسط موسساتی اجرا شده که به معنای دقیق کلمه حتی با الفبای زبان فارسی هم آشنا نبودهاند؛ آژانس انکشاف بینالمللی ایالات متحده (USAID) در سال ۲۰۱۴ از برنامه آموزشی حمایت مالی کرد که مجری آن در پوسترهای آموزشی خود برای کودکان الفباء زبان عربی را به جای الفبای زبان فارسی چاپ کرده بود.
فارسی، مثل هر زبان دیگری، ابزاری برای برقراری ارتباط است و کمتر یا بشتر از دیگر زبانهای رایج در افغانستان، مثل پشتو، ازبیکی، پشهای و ترکمنی و دیگر گویشها، قدسیتی ندارد. اینکه گویشوران هر زبانی به آن افتخار میکنند و چه بسا آن را بهتر یا غنیتر از زبان دیگری بدانند، بحثی جداست.
با اینحال، زبان فارسی به عنوان «زبان حاکم» نقشی مهم در افغانستان داشته و در آینده نیز خواهد داشت؛ یک ترکمن و یک پشتون به احتمال زیاد به زبان فارسی با هم صحبت خواهند کرد و بیشترین منابع علمی قابل استفاده در افغانستان به زبان فارسی است. این وسعت کاربرد اما به هیچ عنوان به معنای برتر بودن این زبان بر پشتو یا پشهای نیست. ولی به دلیل نقشی که بر عهده گرفته، تاثیری عمیق بر سیاست و اقتصاد و جامعه افغانی دارد.
بنابراین، زبان فارسی مهمتر از آن است که به ابزاری برای پیشبرد اهداف سیاسی یا قومی تقلیل داده شود. جامعه مدنی افغانستان، رسانهها و سیاستمداران به خاطر کودکان افغانستان و آیندهای که قرار است آنها رهبری کنند باید فعالانه به دنبال راهی برای دور نگهداشتن زبان فارسی را از بازیهای سیاسی و کوتاه مدت باشند.
جایی که زبان الکن است، تجربه نشان داده که پیشرفت نیز الکن خواهد بود.
علی باستانی مردِ دیرین روزنامه نگاری و یکی ازچهره های تأثیرگذار در مطبوعات ایران چندی پیش در شهربابل درگذشت.
علی باستانی علاوه برسردبیری و نویسندگی درمطبوعات مهم ایران،یکی از بنیانگذاران سندیکای نویسندگان و خبرنگاران و از بانیانِ کوی نویسندگان در دوران امیرعبّاس هویدا بود،اقدامی که بسیاری ازنویسندگان مطبوعات را صاحب خانه و کاشانه کرده بود.
وفاداری به شرافت روزنامه نگاری و خویِ خوشِ علی باستانی درمیان اهالی مطبوعات،ازاو چهره ای محبوب و محترم ساخته بود.
باستانی در زمینۀ اقتصادنفت آگاهی شگرفی داشت.درکنفرانس مطبوعاتی محمدرضاشاه در پایان اجلاس وزیرانِ «اوپک»در تهران(سال ۵۲) -که به افزایش قیمت نفت و تأثیرآن براقتصادمنطقه وجهان انجامید-شاه در پاسخ به پرسش علی باستانی گفته بود:«پرسش شما نشان دهنده آنست که شما کاملاً شرایط را درک میکنید».
در همۀ سال های تلاش و فعالیّتِ دیرپای علی باستانی،همسرش، آذر علامهزاده(شاعر،نویسنده و فعّال مدنی)در کنار او بود و شگفتا که چندروز پس ازدرگذشتِ علی،همسرش نیز دیده ازجهان فروبست.گوئی که این شعر امیرخسرو دهلوی را در دل وُ دیده داشت:
نعمتِ دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمتِ دیدار جدا
مراسم یادبودِ علی و آذر باستانی در روز جمعه بیستم دیماه ۱۳۹۸ از ساعت ۱۱ بامداد تا ۲ بعد ازظهر در«سالن رسپینا»،واقع درخیابان آتش مهردر«شهر آرا» برگزار می گردد.
متاسفانه جمهوری اسلامی در ۴۰ سال گذشته آسیبهای جدی به میراث فرهنگی ایران وارد کرده است. آثار فرهنگی ملتها، متعلق به تاریخ و فرهنگ بشری است، به ویژه فرهنگ و هنر چندهزار ساله ایران که نخستین اعلامیه حقوق بشر را در منشور کوروش بزرگ به جهانیان عرضه کرده است.
فرهنگ باستانی ایران با مسالمت و مدارای ذاتی خود توانسته از تونل های تاریک زمان بگذرد و بی توجه به اختلاف سیاسی های دولت ها از دیروزهای دور به امروز منتقل گردد.
در این سالهای سیاه، ملت بزرگ ایران با چراغ تاریخ و فرهنگ باستانی خود خواستار صلح، آرامش و آزادی بوده است.
با تکیه بر این خواست ملی و حفظ و حراست آثار فرهنگی ایران است که رهبران سیاسی جهان می توانند، دوستی و همبستگی ملت ایران را با خود داشته باشند.
امیدوارم که میهن محبوب ما جایگاه شایسته خود را در خانواده بزرگ جهانی باز یابد.
سقوط بهشت؛ خاندان پهلوی و روزهای پایانی ایران پادشاهی نام کتابی تجدیدنظرطلب پیرامون سقوط شاهنشاهی پهلوی نوشته نویسنده تاریخنگار و پژوهشگر نیوزلندی اندرو اسکات کوپر است. وی که زاده کشور نیوزلند است، به عنوان یک پژوهشگر برای سازمان ملل متحد و دیدهبان حقوق بشر کار کردهاست.مترجم در پیشگفتار کتاب می نویسد:
درک افکار و تحلیل سیاست ها و رفتارهای تامل برانگیز محمدرضا پهلوی، آخرین پادشاه ایران و یکی از نامدارترین رهبران سیاسی دوران معاصر، در شکل گیری بحران های داخلی ایران، به خصوص تحولات منجر به انقلاب 1357، به رقم تدوین صدها جلد کتاب و نوشتن هزاران رساله و مقاله در داخل و خارج از کشور، همچنان نیازمند تحقیق و در گرو یافتن شواهد و اسناد بیشتر و بررسی آنهاست. پژوهش اندرو اسکات کوپر، سقوط بهشت، تلاشی است برای گشودن پنجره ای دیگر رو به خلوت و جلوت زندگی و کار پادشاه فقید ایران و نیز جستجویی است نادر و خواندنی که هم برای اهل تحقیق جذاب است و هم برای علاقمندان به آگاهی از رویدادهای منتهی به سقوط نظام پادشاهی و برآمدن حکومت مذهبی در ایران.
کتاب حاضر با روش تحقیق خاصش و با تکیه بر روایت های شفاهی شاهدان زنده، ترکیبی از تحقیق تاریخی و وقایع نگاری روزهای تاریخ ساز ایران. از این رو پاره ای از لغزش های آن را می توان تا حدی به راویانی نسبت داد که نویسنده گاه از آن نام می برد و گاه نامشان را ذکر نمی کند یا با نام مستعار از آنان یاد می کند. شاید مزیت این کتاب بیشتر در طرح ناخواسته پرسش های تاریخی جدید باشد تا رفع ابهام دربارۀ شکل گیری انقلاب و رفتار معمایی پادشاه ایران در برخورد با این پدیدۀ شگفت انگیز دوران. نویسندۀ کتاب در سال ۹۵ در یک گفتگوی اختصاصی با کیهان لندن دربارۀ این کتاب توضیحات مبسوطی داده است.
ایران ما در پی آبان خونین، روزهای غمباری را سپری می کند. زحمت کشان فرودست به جان آمده، در اعتراض به افزایش سه برابری قیمت بنزین٬ به طور مسالمت آمیز در اکثر شهرها و استان های این سرزمین بر اساس اصل ۲۷ و فصل دوم و سوم قانون اساسی به خیابان آمدند ، به گمان اینکه دولت را قانع کنند، تا بیش از این پایش را بر گلوی اقشار فقیر و زحمت کش این سرزمین نفشارد. اما در کمال بُهت و ناباوری،حاکمیت برای خاموش کردن صدای معترضان،خشونت گسترده ای را نشان داد، که در نتیجه ی آن، جان های شریف و مظلومی ازدست رفت. زنان ، مردان ، نوجوانان و جوانانی که به گفته مقامات رسمی جمهوری اسلامی اغلب آنان در اعتراضات حضور نداشتند، یا رهگذران بی دفاعی بودند که با گلوله مستقیم اشراری که آبادی و آزادی و عدالت در این سرزمین را هرگز برنتافته اند٬ از کانون گرم خانواده هایشان برای همیشه جدا شدند. پس از روشن شدن ابعاد این جنایت و کشتار٬ رهبری در پیامی اعلام کردند ، که از خانواده های کشته شدگان بی دفاع و مظلوم دلجویی شود. در این میان پاره ای از فرزندان گیلان زمین، و اهالی مطبوعات و جامعه ی مدنی ، که همواره مدافع حقوق اقشار مزدبگیر و جامعۀ معلمی و کارگری کشور بوده اند٬ در راستای همدردی با یکی از شهدای آبان ،زنده یاد «نوید بهبودی»روز پنج شنبه ۵ دیماه در آیین چهلمین روز یادمانش بر سر مزار او در روستای مهویزان گوراب زرمیخ حاضر شدند، متاسفانه تعدادی از آقایان و خانم های حاضر در این مراسم دستگیر شدند ، که برخی از آن ها تا شب به قید کفالت آزاد شدند، اما از وضعیت سایر دستگیر شدگان از جمله، احمد زاهدی شلمانی مدیر مسئول ماهنامۀ «گیلان اؤجا» به همراه برخی از اعضای تحریریه این نشریه و کنشگران مدنی: جلوه جواهری فروغ سمیع نیا کاوه مظفری هومان تحریری فراز روشن ماهرخ روستایی تا کنون هیچ اطلاعی دردست نیست. مکان نگهداری و ارگان دستگیر کننده ی آنان نیز نامشخص است.
به راستی آیا حضور بر مزار جوانی که به ناحق در آبانی خونین جان شریفش را از دست داد٬ جرم است؟
مگر توصیه نشده بود که با جان باختگان همدردی صورت گیرد؟ آیا حضور بر مزار و شرکت در آیین یادمان جان باختگان،کمترین راه دلجویی از آنان نیست؟
کانون صنفی فرهنگیان گیلان ضمن محکوم کردن دستگیری نامبردگان و ابراز نگرانی از دستگیری روزنامه نگاران و فعالان مدنی اخلاق مدار گیلان٬ انتظار دارد که مقامات امنیتی با آزاد کردن آن ها ، همت خود را برای برخورد با غارتگران منابع عظیم کشور مصروف کنند.
امری که به شکاف گسترده و رو به تزاید و تصاعد طبقاتی چنان دامن زده است، که به تعبیر جامعه شناسان “طبقه ی متوسط در ایران در حال از میان رفتن است و جامعه به سوی دو گانه ی طبقه ی حاکم و طبقه ی فرودست فقیر در حال تقسیم شدن است.
امید است حاکمیت با در پیش گرفتن کوشش هایی در جهت بازگشت به جدول ارزش های انسانی و اخلاقی و بازسازی اعتماد عمومی و گشودن فضای جراید و فعالیت احزاب و اصناف و احترام به آزادی بیان و عقیده و به رسمیت شناختن تجمعات اعتراضی٬ مانع بروز و ظهور رویدادهای تلخی شود، که بی شک جبران ناپذیر است. امروز هم دیر است.شاید فردا هرگز نباشد.
شمارۀ جدید مجله دیلمان منتشر شده است. این شماره از دیلمان به “تاریخ جاسوسی در ایران” پرداخته است. شماره جدید دیلمان با تیتر روی جلد ” همزیستی مسالمت آمیز جاسوسان مختلف المرام” پرونده اصلی خود را به این موضوع مناقشه برانگیز مناقشه برانگیز اختصاص داده است. این پرونده مفصل که واقعیت هایی ناگفته از تاریخ صد ساله اخیر ایران برایمان روایت کند دربردارنده گفتارها و ترجمه هایی از پژوهشگران متخصص این دوره تاریخی است. از جمله عناوین این شماره: آن راز مگوی ایران/ جاسوسان آب، نفت، اتم و موشک از چه می گویند؟، گزارشی از درون مرکز ماموریت مخفی ایران در سازمان سیا، تاریخ جاسوسی در ایران پس از انقلاب، جاسوس مصدق، جاسوس زیبای ایران/ ماجرای زنی که ناگهان مامور مخفی سیا از آب درآمد، جعبه سیاه ایران/ گزارش تحقیقی از اسناد افشا شده ویکی لیکس درباره ایران، مذاکرات هسته ای جاسوسان دور میز، پرونده جاسوسی برادران یزدی، جنگ جاسوسان در خاورمیانه و غیره
در این شماره گفتارهای نابی می خوانید از نوام چامسکی، جک استراو، جولیان برگر، شیرین هانتر، شاپور رواسانی، کالین کنگواد، جفرسون مورلی و … همچنین مقاله ها، مصاحبه ها و گزارش های ویژه ای برای بخش های دیگر مجله داریم؛ مطالب متنوعی در بخش های زنان، جامعه، داستان، کتابنامه، نقدنامه، یادنامه و سفرنامه . نوشته ها و ترجمه هایی از مجید دانش آراسته، منصوره موسوی، هومن یوسفدهی، پدرام مختاری، شوکا جنگلی،سعید سلطانی، زهرا گودرزی، غلامرضا مرادی، یوحنا دیلمی، علی رکنی،مسعود ربیعی فر، شهلا زرلکی، اسفندیار کتابچی، نرجس محمد دوست، هومن صدیقی، ایمان رنجکش، زهرا زارع، مهدی بازرگانی، امین حق ره، سمیه زارع و دیگران
همچنین دیلمان در این شماره خاطرات منتشر نشده هوشنگ منتصری(مترجم و سیاست پیشه دوره پهلوی دوم) را برای اولین بار منتشر کرده است
شماره دهم مجله دیلمان با قیمت 35 هزار تومان در 488 صفحه اکنون روی پیشخوان مطبوعات در کل کشور و کلیه کتابفروشی های معتبر در دسترس است
برای خرید اینترنتی و ارسال پستی به آدرس منزل می توانید به این لینک بروید تا مجله به آدرستان پست شود
کانون نویسندگان ایران با انتشار بیانیه ای خواستار آزادی بدون قید و شرط آرش گنجی و همه زندانیان سیاسی و عقیدتی شدآرش گنجی (مترجم و منشی کانون نویسندگان) هم اکنون در بازداشتگاه اوین و تحت بازجوییِ وزارت اطلاعات است
آرش گنجی را آزاد کنید!
روز یکشنبه یکم دی ماه، آرش گنجی مترجم و منشی کانون نویسندگان ایران در منزل خود بازداشت و به مکانی نامعلوم منتقل شد. اکنون پس از دو روز مشخص شده است که او در بازداشتگاه اوین و تحت بازجویی وزارت اطلاعات است
در پی اعتراضهای وسیع و عمیق مردمِ بهجانآمده از فقر و تبعیض و ستم، صاحبان قدرت به جای توجه به خواستهای آنها بر شدت سرکوبها افزوده و دامنهی بازداشتها را گستردهتر کردهاند، بازداشت آرش گنجی نمونهای دیگر است. افزون بر این، او یکی از اعضای کانون نویسندگان ایران است؛ تشکلی که همواره از سوی نهادهای امنیتی با ارعاب، بازداشت، صدور حکمهای سنگین و حبس و قتل اعضای فعالش، زیر ضرب و فشار قرار داشته است. به موازات آن البته، بطلان این روش برای دست شستن کانون از هدفهای تعیین شده در منشورش، ثابت شده است.
آرش گنجی بیمار قلبی است و بازداشت و فشار ناشی از بازجوییهایی که در پایمال کردن حقوق انسانی و قانونیِ متهمان شهرهی عالم است، جان او را در معرض خطر قرار میدهد. مسئولیت هر گونه آسیب بر عهدهی نهاد بازداشتکننده و حاکمیتی است که نشان داده است در برابر حق آزادی بیان مردم جز ضرب و جرح، زندان و کشتن پاسخی ندارد.
کانون نویسندگان ایران بازداشت آرش گنجی را محکوم میکند و خواهان آزادی فوری و بیقید و شرط او و همهی زندانیان سیاسی و عقیدتی است.
مهرشاد ایمانی: ساخت فیلم مستند «آخرین دیپلمات»، ساخته امیر تاجیک باعث شد تا دوباره نام اردشیر زاهدی به میان آید؛ شخصیتی که در دوران وزارتش در دولت امیرعباس هویدا در بزنگاههای مهم دیپلماتیک نقش مهمی داشته است؛ از جمله آن بزنگاهها جدایی بحرین از ایران و پسگیری جزایر تنب بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی است؛ بهنحویکه بعد از گذشت سالها از این دو رویداد هنوز برخی او را برای جدایی بحرین مذمت و برخی هم برای جزایر سهگانه ستایش میکنند. فریدون زندفر، دیپلمات پیشین، درباره تاریخچه بحرین و چگونگی جداشدنش از ایران چند سال پیش در گفتوگویی با «شرق» گفته بود: «از سال ۱۷۸۳ عربهای عتوبی بر بحرین مسلط شدند. اعراب عتوبی سه شاخه بودند که یکی از آنها آلخلیفه است. آلخلیفه پاسگاه منامه را تسخیر کرد و شیخ نصر، والی بوشهر که بر بحرین هم حکومت میکرد، از شیخ احمد شکست خورد و این خاندان بر بحرین مسلط شدند. پس از تسلط آلخلیفه، ما دیگر اعمال حاکمیت چندانی بر بحرین نداشتیم. شاه میدید که سخن از مالکیت بر بحرین تنها امری ظاهری است. نکته دیگر خروج انگلیسیها بود. انگیزه شاه در حل مسئله بحرین و جزایر این بود که اختلافات ارضی با انگلیسیها حل شود تا بتواند جا پای انگلیسیها بگذارد و به قدرت برتر در منطقه تبدیل شود». جدایی بحرین از ایران در حالی در 22 مرداد سال 50 اتفاق افتاد که چند روز بعد؛ یعنی در 25 آذر با پذیرش عضویت بحرین در سازمان ملل متحد، این منطقه، بهعنوان صدوبیستونهمین کشور عضو سازمان ملل متحد به رسمیت شناخته شد. چندی بعد از آن نیز ایران توانست جزایر سهگانه خلیجفارس را پس بگیرد. برای بررسی بیشتر این موضوع و ارزیابی نقش اردشیر زاهدی در آن با فریدون مجلسی، دیپلمات پیشین ایران و پژوهشگر تاریخی به گفتوگو نشستیم که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
ریشه حق مالکیت ایران بر بحرین در چیست و چقدر به واقعیت نزدیک است؟
بحرین در گذشته یک پایگاه دریایی بوده است که ایرانیانی در آن زندگی میکردهاند. بعدها و در زمان صفویان ادعایی مبنیبر منضمشدن بحرین به ایران مطرح شد که استدلال صفویان هم این بود که چون مردم ساکن در بحرین شیعهاند، این منطقه باید به ایران بپیوندد. جالب است بدانید که در آن زمان به مناطق ساحلی عربستان هم بحرین میگفتند و مردم آن مناطق هم پیرو مذهب تشیع بودند. ساکنان بحرین هم به پیوستن به ایران مایل بودند، زیرا در وهله نخست بخشی از آنها اصالتا ایرانی بودند و در وهله دوم لهجهای آمیخته از فارسی و عربی داشتند و از حیث زبانی هم ریشههایی با مردم ایران داشتند. به تدریج با افول حکومت صفویان از نفوذ ایران در این منطقه کاسته شد.
در زمان محمدرضا پهلوی چه اتفاقی رخ داد که بحرین از ایران جدا شد؟
در 200 سال گذشته بارها حکومتهای مختلف در ایران ادعای مالکیت بر بحرین را مطرح کرده و مترصد آن بودهاند که طرح مالکیت بحرین افکار عمومی را پشت خود بسیج کنند. در زمان محمدرضا هم این وضعیت پیش آمد. درست است که محمدرضا از لحاظ سیاسی توانست بر مصدق پیروز شود و او را برکنار کند، اما از لحاظ مقبولیت و مشروعیت نزد افکار عمومی دچار خطر شده بود و برای بازگرداندن این مقبولیت باز هم تبلیغات بحرین را آغاز و آن را بهعنوان استان چهاردهم ایران نامگذاری کرد و حتی استانداری برای بحرین تعیین کرد و دفتری هم در وزارت کشور به استاندار بحرین داد تا اوقات بیکاری خود را در آنجا بگذراند. محمدرضا پهلوی تصور میکرد با این کار میتواند با تقویت احساسات ناسیونالیستی مردم حمایت ایشان را جلب کند. مورخان وطنپرستی مانند فریدون آدمیت و فریدون زندفر تحقیقات بسیار خوبی بر این موضوع کردهاند. با گذشت زمان، محمدرضاشاه دریافت که توسعه ایران در گرو توسعه روابط بینالمللی است؛ ازاینرو خواهان حضور گسترده ایران در مجامع بینالمللی شد؛ از سوی دیگر کشورهای عربی منطقه از ایران انتظار داشتند تا در موضوع فلسطین همراهشان باشد، در صورتی که سیاست ایران همسو با کشورهای عربی نبود. شاه دریافت که با ادامه چنین وضعیتی جهان عرب را از دست خواهد داد. به همه این دلایل شاه ترجیح داد از ادعا نسبت به بحرین صرفنظر کند تا سطح مناقشه منطقهای بالا نرود. دیگر آنکه عرصه بینالمللی نمیپذیرفت سرزمینی که در طول تاریخ دچار تغییر هویتی شده است، به تملک ایران درآید و در آن زمان نوعی توسعهطلبی ایران قلمداد میشد. از تمام اینها مهمتر در آن مقطع انگلستان اکثر جزایر منطقه را تصرف کرده بود که از جمله این جزایر تنب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی بود. ایران نگران آن بود که ادامه ادعای مالکیت بحرین حقانیت ایران بر جزایر سهگانه را تحتالشعاع قرار دهد. حال اینکه وقتی توافق بحرین صورت گرفت، همه نیروها علیه محمدرضاشاه بسیج شدند، بحث دیگری است.
موضع اردشیر زاهدی در این موضوع چه بود؟
اتفاقا زاهدی دارای ریشههای ناسیونالیستی بود. پدر او؛ یعنی فضلالله زاهدی مقدمات رویکارآمدن جبهه ملی را فراهم کرد و در زمانی که رئیس شهربانی بود، جلوی هرگونه دستکاری در انتخابات را گرفت و همین امر باعث شد که نمایندگان ملی، از جمله دکتر مصدق به مجلس راه یابند. فضلالله زاهدی کسی بود که به خوزستان رفت و با پایاندادن به ماجرای خزعل، مانع جدایی خوزستان از ایران شد. اردشیر زاهدی هم در چنین محیطی دارای احساسات و اندیشههای ناسیونالیستی بود و اصلا مایل نبود که لایحه بحرین را به مجلس ببرد و درباره بحرین با شاه اختلاف داشت. درواقع لایحه بحرین به زاهدی تحمیل شد وگرنه او موافق نبود.
آیا زاهدی در پسگیری جزایر سهگانه نقش داشت؟
زاهدی تنها فردی نبود که در پسگیری جزایر سهگانه تلاش کرد. به همراه او تیمی بود که همراهیاش میکرد. مهمترین فردی که این موضوع را پیگیری میکرد خود شاه بود؛ علاوهبر او، امیرخسرو افشار، سفیر ایران در لندن، یک طرف ماجرا بود و یک طرف هم مرحوم ابراهیم تیموری بود؛ اداره اول سیاسی وزارت امور خارجه هم نقش مهمی در این امر داشت. توافقی که با شیوخ مدعی عرب هم صورت گرفت، در پسگیری جزایر بسیار مهم است و همین توافق باعث شده که امروز مانع ادعای امارات شود. در این خصوص توسط ابراهیم تیموری چندهزار صفحه جمع شده است که در تلاشیم آنها را به وزارت امور خارجه برسانیم.
نقش زاهدی در موضوع اروند رود چه بود؟
در سال 1935 قراردادی بین ایران و عراق منعقد شده بود. ساحل خاکی ایران در مرز اروندرود قرار داشت. ایران ادعا میکرد این مرز خواست انگلستان بوده است و آن را برخلاف تحولات کلی اوضاع و احوال جهانی قلمداد میکرد. در این موضوع خلعتبری سهم بسیار عمدهای داشت. زاهدی هم در مقدمات آن حضور داشت، اما در سال 1975 دیگر وزیر امور خارجه نبود و امضای آن را باید به حساب دوران خلعتبری دانست. در تحقق موافقتنامه اروندرود که حدود کشتیرانی ایران را مشخص کرد، دکتر حسین شهیدزاده هم سهم عمدهای داشت.
به مناسبت شب یلدا معمولا مطالبی دربارۀآن نوشته میشود كه یادآور تاریخ و سنتها و سوابق آن است. معنی یلدا از ریشه فلان زبان سامی گرفته شده و دلایل حضور انار و هندوانه بر سر سفره یلدا و شاید بر سر كرسی چیست و یلدا چه ربطی با تولد دوباره مهر دارد و آیا ربطی به همزمانی با ولادت عیسی مسیح هم دارد؟ مانند نوروز و هفتسین كه از تاریخچهای آغاز میشود و به تعبیر و تفسیر سینهای هفتگانه و حكمتی كه پشت آن وجود دارد و اینكه هر كدام نماد چه چیزی است، بحث میشود. میدانم كه نوروز و یلدا را از قدیم در سرزمین گستردهای كه با جذر و مد سیاسی بزرگ و كوچك میشده پاس میداشتهاند و جشن میگرفتند و میگیرند. پس یلدا را هم مانند نوروز نه فقط در ایران كه در افغانستان و تاجیكستان و جمهوری آذربایجان و تركمنستان و ازبكستان و حتی در میان كردهای خارج از ایران به همین صورت جمع خانوادگی و دوستانه و چیدن میوه و خوراكیهای خاص و خوردن و شنیدن در فرصتی كافی كه بلندترین شب سال است به شادی و مهربانی میگذرانند. در جمهوری آذربایجان نیز بر آن تعصب میورزند بهطوری كه شنیدهام درصدد ثبت آن به عنوان میراث فرهنگی خود برآمدهاند كه به آنها هم حق میدهم. آنان نیز در این مراسم و رسم بیزیان شریك هستند و میراث فرهنگی مشتركی در كل منطقه است. سوابق تاریخی آن از دیدگان من فقط در آن حد مهم است كه طی سدهها بوده و جا افتاده و رنگی فرهنگی به خود گرفته و بخشی از خاطرات مشترك مردمی شده است كه این اشتراك فرهنگی موجب احساس خویشاوندی و نزدیكی بیشتر میشود، وگرنه برای تعبیر و تفسیرهای تاریخی آن و نقش نمادین دادن به آیینها و خوراكی آن اهمیتی قائل نیستم. مانند نوروز همین است كه هست و همین خوب است. ابزار و وسایل و خوراكیها مانند درخت كریسمس و گویهای رنگی و چراغ و نوارهای رنگی نزد مسیحیان، برای زیبایی و شادی است. اغلب مراسم دیگر كه به نوبه خود اهمیتی در ایجاد خاطره مشترك دارند، رنگ عقیدتی دارند. مردم نیز از پاسداشت آنها توقعاتی دارند، مانند نذر اینكه صاحب پسری یا دختری شوند، بیمارشان شفا یابد، به مراد دل برسند، محصولشان خوب و مصون از آفت باشد و از این قبیل. از نوروز و یلدا كسی چنان امید و توقعی ندارد و با این حال برای مردم شیرین و دوستداشتنی و ماندگار بیتوقع است و تكرارش میكنند. شاعران بلندی سیاه یلدا را به گیسوی یار تشبیه كرده یا برای فرصت همنشینی طولانیتر الهام گرفتهاند. هندوانه و خربزه هم كه در گذشته گلخانهای نبود یا از جیرفت حمل نمیشد، به زحمت در میان كاه نگه میداشتند كه در سرمای سر چله جالب و خوشمزه است. همین و بس. انار هم نه نماد بارآوری است چون دانههای بسیار در دل دارد و نه هیچ چیز جر اینكه خوشمزه و خوشرنگ و شادیآور است؛ لابد سنت حضور آن از قرنها پیش در سفره یلدا به دلیل فراوانی آنتیاكسیدان آن هم نبوده است! آجیل و انجیر نخ كشیده كه اكنون بادام هندی به آن افزوده شده و هر چیز دیگر كه شیرین و خوشمزه باشد، اگر تورم اجازه دهد، بهانهای برای خوردن و شادی بودند. شما هم بخورید و بیاشامید و شاد باشید، اما اسراف نكنید! از یلدا فقط توقع فرصتی برای گردهم بودن و شاد بودن و شعر خواندن داشته باشید كه بهترین توقع از زندگی است و فرصت برای آن اندك است. در حالی كه فرصت برای غم و اندوه و رنج بسیار است.
امسال یلدای ما، این پیام آور نور و مهربانی، وقتی می آید که زادگاهش از اشک و اندوه رنجور است. زیباترین و شجاع ترین فرزندان سرزمین اش به دست دیوهایی از اعماق تاریکی بدر آمده به خاک و خون کشیده شده، و مردمان نیک دل اش داغدار چراغ هایی هستند که خاموش شده اند.
اما یلدا همچون همیشه می آید؛ بی هراسی از دیوان و تاریک دلان. می آید و اشک از رخ مردمان زادگاهش برمی گیرد، در دل آن ها گل امید و شادمانی می کارد، و نوید آمدن آن خورشیدی را می دهد که هیچ تاریکی توان ایستایی در مقابلش را ندارد.
یلدا می آید و به عنوان یکی از سمبل های فرهنگ خردمدار ایرانی، هر سال با نشان دادن عناصر طبیعت به یاد ما می آورد که همیشه در هر مبارزه ای با تاریکی و تلخی این روشنایی و شیرینی ست که پیروز می شود.
گویی، یلدا همچون جشن های دیگر ما ساخته شده اند تا به ما نیروی رویارویی با بدی ها و زشتی ها و رنج ها را بدهند. و چنین است که دشمنان نیکی و زیبایی و شادمانی جشن های ما را برنمی تابند و ما ناگزیریم برای بقای خویش چون لشگریانی از روشنایی مدام در مقابل مرگ اندیشان تاریکی بایستیم.
از پی حمله اعراب به سرزمین مان، جز موارد کمی (از جمله پنجاه و چند سال قبل از انقلاب اسلامی) ایرانی ها نتوانسته اند به راحتی جشن های غیرمذهبی خود را به عنوان جشن هایی صرفاً ملی، و با مفاهیم واقعی شان، برگزار کنند. همیشه جماعتی متعصب مذهبی بوده اند که جشن و شادمانی ما را برنتافته اند؛ با این که جشن های ما، به تبعیت از فرهنگ تبعیض گریزمان، با هیچ مذهب و نژاد و جنسیت و عقیده و مرام کسی سر ستیز نداشته است.
ما در بیشترِ، نزدیک به تمام، سال های 1400 گذشته ناچار بودیم که یا جشن هایمان را پنهانی و در خانه هایمان برگزار کنیم و «دور از چشم شیخ و محتسب»، بنوشیم و برقصیم و آواز بخوانیم. و یا با چسباندن نقل قولی غیرواقعی از سوی پیامبر یا امامی شکلی مذهبی و غیرایرانی به آن بدهیم.
ما حتی از ترس گذاشتن درخت سرو را در مراسم یلدایمان فراموش کردیم و نام زیبای «یلدا» را که به معنای زایش و تولد است به «چله» تغییر دادیم، و ناچار شدیم جشنی را که زمانی در خیابان ها و آتشکده ها برگزار می شد، به کنج خانه هایمان بکشانیم.
اما و با این همه یلدا زنده مانده است، زیرا به همت آن ها که به فرهنگ زیبا، سکولار، و انسانمدار ایرانی عشق می ورزیده اند، از سخت ترین و تلخ ترین روزهای تاریخ مان گذشته و تا اکنون و امروز آمده است.
بنیاد میراث پاسارگاد، ضمن شاد باش های صمیمانه، همچون همیشه همگان را به برگزاری این جشن زیبای ملی فرا می خواند:
بیایید امسال نیز در کنار سرو همیشه سربلند یلدا، با لشگریان روشنایی و مهر همراه شویم و سرزمین مان را از تاریکی و رنج نجات دهیم.
گروهی از هنرمندان برجستۀ ایرانی در بیانیهای به “فاجعه کشتار مردم معترض” اعتراض کردند. این بیانیه میگوید معترضان “بهجانآمدگانی بودند که چون هیچ گوش شنوایی نیافتند،ناکارآمدیها را در کوی و برزن فریاد زدند”.
متن این بیانیه به قرار زیر است:
صدای آبان ۹۸
در این روزهای تلخ که از پسِ آبان ۹۸ گذشتهاست، لحظهای چهرهی جوانانِ جانباخته، مردمان زخمخورده، مادران داغدار و پدران بیتاب از برابر چشم دور نمیشود.
جوانانی که خونِ پاک آنها با بیتدبیری بر خاک ریخته شد و با انتسابشان به بیگانگان سعی بر نادیده گرفتنشان شدهاست. مردمانی که امروز از پسِ غبارِ غلیظِ بیخبری و بیارتباطی، نام و نشانِ یکان یکانشان آشکار میشود، به کدام گناه کشته شدهاند؟ آنها فقط بهجانآمدگانی بودند که چون هیچ گوش شنوایی نیافتند، ناکارآمدیها را در کوی و برزن فریاد زدند.
با مردم چه میکنید؟ کدام روزن را برای شنیدن صدای مردم باز گذاشتهاید؟ کدام تجمع اعتراضیِ مردم را تاب آوردهاید؟ کدام حزب و تشکیلاتی که بتواند بیانگر خواستهای مردم باشد را باقی گذاشتهاید؟ همچنان برآنید تا با خشونت، مردم را از ابتداییترین حقوق انسانی و بدیهیترین نیازهای شهروندیشان محروم کنید؟
بدانید که فریاد فرو خُفته در گلوی مردم این سرزمین در تاریخ ماندگار خواهد شد.
نخستین امضاکنندگان: رخشان بنیاعتماد، اصغر فرهادی، فرهاد توحیدی، مجتبا میرتهماسب، حسین علیزاده، کیهان کلهُر، لیلی گلستان، بهمن فرمانآرا، داریوش مهرجویی، رضا دُرمیشیان، جعفر پناهی، مصطفا آلاحمد، محمد رسولاف، حسین سناپور، ارشد طهماسبی، امیر اثباتی، فاطمه معتمدآریا، نغمه ثمینی، محسن امیریوسفی، مجید برزگر، منیژه حکمت، نگار اسکندرفر، امیرشهاب رضویان، جابر قاسمعلی، کتایون شهابی، تهمینه میلانی، محمد رضاییراد، باران کوثری، پگاه آهنگرانی، مصطفا خرقهپوش، مهتاب نصیرپور، محمد رحمانیان، فیروزه صابر، حبیب رضایی، محمدرضا موئینی، میثم موئینی، جمال رحمتی.
*قطعِ سراسریِ اینترنت،اختلال درشبکه های تلفنی و تلویزیونیو پخش اعترافات دستگیرشدگاننقشۀ هولناکی است که جانِ هزاران مبارزِآزادیخواه را تهدید می کند،نقشۀ شومی که فاجعۀ ملّی کشتارِ زندانیان سیاسی درسال67 را تداعی می کند.
***
«اینک قصّابانند درگذرگاه ها مستقر
با کُنده وُ ساطوری خونآلود
و آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتنِ چراغ آمده است»*
تظاهرات حق طلبانه و مسالمت آمیزمردم ایران -باردیگر-ازسوی رهبران جمهوری اسلامی به خون کشیده شد و اینک« ابلیسِ پیروزْمست/ سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است».
تجربۀ 40سالۀ جمهوری اسلامی نشان داده که هیچ کلیدی قفلِ فقر،فساد و زوال هولناکِ حاکم برایران را بازنخواهدکرد مگراینکه سایۀ شوم این رژیمِ ضدایرانی از سرِ ملّت ما و مردم منطقه برداشته شود.
قطع سراسریِ اینترنت کشور،اختلال درشبکه های تلفنی و تلویزیونی و پخش اعترافات دستگیر شدگان نقشۀ هولناکی است که جانِ هزاران مبارزِآزادیخواه را تهدید می کند؛نقشۀ شومی که فاجعۀ ملّی کشتارِ زندانیان سیاسی درسال67 را تداعی می نماید.
دراین شرایط حسّاس و سرنوشت ساز،باتوجه به موقعیّت متزلزل رژیم اسلامی در سطح ملّی و بین المللی و باتوجه به منشورجهانی حقوق بشر مبنی بر محکومیّت جنایت علیه بشریّت،طرح اخراج این رژیم ازسازمان های بین المللی وضرورتِ «تشکیل دولت موقّت در تبعید»،می تواند خواستی ملّی،مشروع،مدنی وقانونی باشد.طرحی که تحقّقِ آن -اساساً وعُمدتاً- بردوش شاهزاده رضاپهلوی،خانم شیرین عبادی(به عنوان برندۀ جایزۀ صلح نوبل)وحقوقدان برجسته دکتر کاوۀ موسوی است.
بنابراین:وظیفه همۀ ایرانیان آزادیخواه است که صرفِ نظرازاختلافات سیاسی، دریک همبستگی و همآوازیِ ملّی،طرح تحریم سیاسیِ رژیم اسلامی و اخراج این رژیم ازسازمان های بین المللی را مورد توجه قراردهند.«تشکیل دولتِ موقّت در تبعید»نیز ضمن به چالش کشیدنِ رهبران رژیم اسلامی،می تواندمایۀ امید و پایداریِ آزادیخواهان ایران گردد.
سال ها پیشگفته ام که«ملینا مرکوری»،هنرمندِپُرآوازۀ یونانی،دریک کارزارِ ملّی و بین المللی ضمن جلب حمایت دولت های جهانی توانست به حکومت دیکتاتوری سرهنگ ها دریونان خاتمه دهد.
حضور صدها حقوقدان،هنرمند،نویسنده،سینماگر،روزنامه نگار،استاددانشگاه و فعّال حقوق بشر درخارج ازکشور و وجودِ ده ها شبکۀ رادیو-تلویزیونی می توانند به ارتقای این خواست ملّی و طرحِ آن در نزدِ دولت های بین المللی کمک و یاری کنند.
آقای قدر که از بدو ورودش به لبنان، نگاه خصمانهاش را نسبت به من آشکار ساخته بود، چنانکه رفت، بعد از دو ماه و اندی هم که مرا به حضور پذیرفت و قرار شد با هم همکاری کنیم، نظرش نسبت به من تغییر نکرده بود.با هم رفت و آمد و گفتوگومیکردیم، امّا احساس من این بود که او فقط میخواهد مرا با برنامههایش که به تنهائی قادر به انجام آنها نبود،همراه کند. به خصوص آن قسمتی که مربوط به موضوع آقای صدر بود که من رابط او با سازمان بودم.
اوهیچ وقت اشارهای به خصومتش با موسی صدر نمیکرد و تمام هم و غمش صرف آن میشد تا به من بقبولاند که به موسی صدر نمیشود اعتماد کرد، زیرا با ما رو راست نیست! من هم که در اساس، مخالفت چندانی با این نظر او نداشتم،همهٔ تلاشم را صرف آن میکردم تا او را قانع کنم که:«همین موسی صدر غیر قابل اعتماد، به دلایل متعددی، دوستیاش به نفع کشور ماست و ما نباید او را برنجانیم، از خود برانیم و در آغوش دشمنانمان بیندازیم».اما به دلایلی که به آن خواهم پرداخت، او زیر بار این واقعیت نمیرفت. در این مرحله بود که به این نتیجه رسیدم که اصولاً آقای قدر بدون داشتن دشمنان فرضی، کارش پیش نمیرود و یا این که نمیتواند کارش را جلو ببرد.
او برای این که به مرکز و به پادشاه ایران نشان دهد که یک سفیر فوقالعاده است و انتخابش برای سفارت لبنان درست و بجا بوده، مخصوصاً به دشمن تراشی دست میزد، و در لبنان نیزدشمنی مانند موسی صدر برای او نعمتی بود که میتوانست روزانه همهٔ حرکات و سخنان او را با چاشنی ضدیتش با ایران، به تهران گزارش کند تااز دو کانال مختلف، سازمان اطلاعات و امنیت کشور و وزارت خارجه به شرف عرض پادشاه برسد.
از اینرو، پس از تلاشهای بینتیجهام برای قانع کردن اودر تغییر رویهاش نسبت به موسی صدر، ترتیبی دادم که این دو با هم بنشینند و رو در رو صحبت کنند. با این امید که شاید با گفتوگوی مستقیم، اختلافاتشان برطرف گردد.
این کار را با کمک یکی از دوستانم که از تجار سرشناس لبنان واز طرفداران موسی صدر بود، انجام دادم. آن دو، دو بار در منزلِ دوست تاجرمن و یک بار هم در منزلِ خود من، با هم ملاقات و گفتوگو کردند که البته این گفتوگوها دونفره بود و ما هرگز از مفادِ آن اطلاع پیدا نکردیم.
واقعیت این است که در این مورد خاص، خود من کوچکترین تلاشی برای پی بردن به موضوع مذاکرات آن دو و آگاهی از نتیجهٔ صحبتشان نکردم. چون هدفم از میان بردن اختلافات و کدورتهای آن دو بود. فکر میکردم با این دیدارها، مشکلاتشان حل واز میان برداشته میشود و من به نتیجهٔ دلخواه خود میرسم. بنابراین علاقهای به دانستن نتیجهٔ مذاکرات آنها نداشتم.
این که چرا آقای قدر هیچ اطلاعی از نتیجهٔ مذاکرات خود با آقای صدر به من نمیداد، دلایل خود را داشت. بیشک یکی از این دلایل آن بود که او نمیخواست هیچ کس دیگر در جریان اختلافات اساسی او با موسی صدر قرار بگیرد، به خصوص من که میدید چطور با دلیل و منطق میکوشیدم او را از خصومت با موسی صدر منصرف کنم و مصرانه استدلال میکردم که این خصومت به نفع مملکتمان نیست!
بعد از سومین ملاقات مابین آن دو بود که دیدم نه تنها اختلافات آنان برطرف نشد، بلکه خصومت قدر نسبت به صدر هم به جائی رسیده که تصمیم گرفته او را از مسند ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشد.
وقتی این موضوع را با من در میان گذاشت و خواست که در این باره به اتفاق هم برنامهای تهیه و اجرا کنیم، چندین روز وقت من صرف آن شد که او را از این کار منصرف کنم. بیشک خود او هم به نادرست بودن کارش، آگاه بود و به یقین هم میدانست که پائین کشیدن موسی صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان به سادگی شدنی نیست. ضمن این که این کار بر خلاف نظر آقای قدر،کاملاً به ضرر کشور ما بود. ولی او حاضر بود به هر کاری دست بزند تا صدر را ازسر راهش بردارد.
و من، پاکدلانه اصرار داشتم او را قانع کنم که به جای خصومت با آقای صدر، بهتر است با کمک به او،از وجودش در جهت اهداف کشورمان استفاده کنیم. چرا که در غیراین صورت موجب دشمنی علنی او با ایران میشویم که دود آن هم به چشم کشورمان و هم به چشمان خود او خواهد رفت.اما متاسفانه همهٔ دلایل و استدلالهای من، در او بیاثر بود تا این که روزی با لحنِ بسیار حق به جانبهای گفت:
آقای معین زاده! با این که من نباید اسرار محرمانهٔ پادشاه مملکتمان را برای کسی بازگو کنم، ولی امروز ناچارم بر خلاف تعهدم، به شما بگویم که عوض کردن موسی صدر از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان،امر ملوکانه است.
در اجرای اوامر ملوکانه، من باید او را از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشم! بعد هم با حالتی آمرانه گفت: «تو میتوانی اوامر ملوکانه رانادیده بگیری! ولی من چنین جرأتی ندارم!».
با این حربهیِ قاطع، او مرا خلع سلاح کرد. چون مطمئن بودم که اگر کلامی خلاف میل قدر در این باره میگفتم، حرف مرا، پیراهن عثمان میکرد و پروندهای برایم میساخت که کارم با کرام الکاتبین میافتاد! احدی هم نمیتوانست،حتی با آب زمزم هم گناه نابخشودنی مرادر طفره رفتن از اجرای اوامر ملوکانه، از پروندهام پاک کند.
قدردر حالی که خلع سلاح شدن مرا موذیانه نظاره میکرد، پند و اندرزم نیز میدادو تاکید مینمود که انجام این کار واجب است، چون دستور، دستورِ شخصِ پادشاه است.
اما من در این اندیشه بودم که «چگونه ممکن است، پادشاه ایران که سیاستمدارانی مانند ژنرال دوگل و نیکسون و بسیاری دیگر از رهبران جهان در بینش و خردمندی او در امر سیاست جهانی سخن گفتهاند، چنین اشتباه بزرگی بکند!؟ و به سفیر خود در لبنان دستور پائین کشیدن شخصی را از مسندش بدهد که چند ماه پیش او را به گرمی در بارگاهش پذیرفته و همه گونه قول کمک و مساعدت به او داده است؟»
در آن روزها، من با همهٔ ناپختگیام، باور نداشتم که پادشاه ایران که همیشه مواظب رفتار و کردار و موقعیت خود، در سطح جهانی و روابطش با شخصیتهای سیاسی، فرهنگی، مطبوعاتی، دینی و غیره بوده، چنین خطائی بکند و دستی دستی شخصیتی مانند موسی صدر را که میتوانست مُبلغ خوبی برای او در کشورهای مسلمان منطقه و جهان باشد، بدون هیچ دلیلی از خود برنجاند و ناراضی کند و این مُهرهٔ مهم را بی سبب از دست بدهد؟ درحالی که در ملاقاتی که موسی صدر با او داشت، شاه با کمال میل و علاقه درخواست وی برای کمک به شیعیان لبنان را پذیرفته بود!
گفتنی است که سفر آقای صدر به ایران، دیدارش با پادشاه فقید و حضور جناب قدر در لبنان، از نظر زمانی چندان زیاد نبود. در این مدت کوتاه هم که من در لبنان حضور داشتم،هیچ موضوع خاصی در رابطهٔ آقای صدر و ایران پیش نیامده بود. بنابراین، دلیلی دال بر صدور اوامر ملوکانه به آقای قدر وجود نداشت.
گر چه قدر با هوشیاری خود، متوجه شده بود که من دروغش را باور نکردهام، اما این را هم میدانست که نه تنها من، بلکه بالاتراز من هم جرأت نداشت از پادشاهِ مملکت صحت و سقمِ گفتهای را که به نقل از او میگویند، جویا شود!
این که آقای قدر برای قانع کردن من به همکاریش در این مورد خاص، چنین دروغی راسر هم کرده بود، بیشتر برایم پذیرفتنی بود تا قبول صدور اوامر ملوکانه.
سکوت کرده بودم و به این موضوعات فکر میکردم که قدر پرسید: حالا نظرت چیست و میخواهی چه کنی؟
گفتم:همان طور که فرمودید، اوامر ملوکانه را نمیشود نادیده گرفت، ولی از مشکلات موجود هم نمیشود چشم پوشید. موسی صدر با کلی تمهیدات و برنامه ریزیهای این و آن، به لبنان آمده و بازیرکی و هوشمندی خود به این مقام رسیده است. اکنون که او در اوج شهرت و محبوبیت قرار دارد، پائین کشیدنش از این سمت کار آسانی نیست.چنین کاری هم نیازمند یک برنامهریزی دقیق و مساعد کردن اوضاع و احوال و ایجاد شرایط مناسب برای برداشتن اوست، که نمیدانم چگونه میشوداین کار را انجام داد؟
در این مورد خاص، نخستین پرسش این است که اگر او را برداشتیم، چه کسی را میخواهیم جایگزین او کنیم؟ به یقین برای جایگزینی او، آخوندی با مشخصات موسی صدرنداریم. بنابراین، ما با یک رئیس مجلس اعلای شیعیان «لبنانی»،سر و کار خواهیم داشت. این رئیس جدید لبنانی کیست؟ آِیا چنین کسی را در نظر داریم؟ بعد، رابطهٔ او با ما چگونه خواهد بود؟ چگونه میخواهیم او را در اختیار خود بگیریم؟ تازه به چه قیمتی؟ آیا او با ما رو راست خواهد بود؟و بعد، اگر چنین آخوندی را پیدا کردیم، مگر نه این که باید با او به گفتوگو بنشینیم و او را در جهت خواستههای کشورمان آماده کنیم؟ کاری که نتیجهاش از هم اکنون نامعلوم است.
واقعیت این است که هر چه فکر میکنم، نمیفهمم که چه لزومی دارد که ما این همه زحمت بکشیم و موسی صدر را از مسندش به زیر بکشیم و بعد شخص دیگری را پیدا و با او رابطه برقرار کنیم! بعد هم معلوم نباشد که آیا او واقعاً در اختیار ما خواهد بود یا نه!؟ و افزودم: از نظر اطلاع شما نیز باید به صراحت بگویم که تا به امروز این نمایندگی که من به تازگی آن را تحویل گرفتهام، با هیچ آخوند لبنانی ارتباط آنچنانی نداشته و کسی را هم برای چنین موقعیتی در نظر نگرفته است.
قدر که در مقابل منطق اصولی من هیچ حرفی نداشت، ابرو در هم کشید و گفت:
– خوب!مگر نمیشود یک آخوند ایرانی را به جای موسی صدر بنشانیم؟
گفتم: اگر آخوند ایرانی شرایط موسی صدر را داشته باشد، اشکالی ندارد! ولی ما چنین آخوندی نداریم، ولابد میدانید که موسی صدر تبار لبنانی دارد.نیاکان او در زمان صفویان از جبل عامل لبنان به ایران کوچ کرده بودند و به همین علت هم خیلی راحت توانست ملیت لبنانی بگیرد.
بعد از مدتی گفت وگو در این مورد،پرسید:
– اصلاً در میان آخوندهای ایرانی که در لبنان هستند، کسی هست که قابلیت جانشینی صدر را داشته باشد؟
پس از تعمق کوتاهی گفتم:
– تنها آخوندی که من میشناسم و ممکن است به درد این کار بخورد، «سید حسن شیرازی» است. کسی است که از عراق اخراج شده و اکنون ساکن لبنان است. به نظرِ من، تنها آخوندی است که میشود برای آینده روی او سرمایه گذاری کرد. اما این که بتواند از پس برنامهٔ جانشینی آقای صدر برآید، شک دارم.
قدر از من خواست که برنامهٔ تعویض آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان را به گونهٔ سرپوشیده با او مطرح کنم و ببینم برای این کار آمادگی دارد یا نه؟
در اینجا، پیش از این که مطلب را ادامه دهم، لازم است به دو اتفاق مهمی که در این فاصله، دررابطهٔ من و آقای قدر افتاده بود، اشاره کنم.
۱- ارتقاء من به ریاست نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور،در لبنان.
در گیر ودار کشمکشهای میان من و آقای قدر، آقای همایون منصور، رئیس نمایندگی ساواک در لبنان،ماموریتش به پایان رسیدوآمادهٔ بازگشت به ایران بود. با توجه به این که انتخاب جانشین او، به عنوان رئیس نمایندگی لبنان، با نظر آقای قدر صورت میگرفت، من از فرصت استفاده کرده و به او گفتم: پس از رفتن آقای همایون منصور،اگر شخص دیگری به عنوان رئیس نمایندگی انتخاب شود، من هم تقاضای بازگشت به ایران را خواهم کرد. قصدم این بود که به آقای قدربگویم که علاقهٔٔ چندانی به ماندن در لبنان ندارم. به خصوص این که اگر قرار باشدرئیس جدیدی با نظر ایشان به لبنان بیاید.
آقای قدر خیلی سریع منظور مرا گرفت و با تعجب گفت: تو را با درجهٔ سروانی، به ریاست نمایندگی ساواک در کشور مهمی مثل لبنان، انتخاب نخواهند کرد.
گفتم: ایرادی ندارد و من هم بر میگردم به ایران. با توجه به این که چندماه دیگر من باید برای درجه سرگردیام، امتحان بدهم. لذا بهتر است در ایران باشم و خود را آمادهٔ این امتحان کنم.
بعد از گفت وگوهای زیاد در این باره، آقای قدر که مرا مصمم دید، به خاطرِ برنامههایش که نیازمند همکاری من بود گفت: در سفری که به تهران دارم، در این باره صحبت خواهم کرد. ببینم چکار میتوانم بکنم.
با سفر آقای قدر به تهران، موضوع نمایندگی من رو به راه و حکم ریاست نمایندگی ساواک در لبنان به نام من صادر شد.
امتحان درجهٔ سرگردی من هم در لبنان انجام گرفت. به این ترتیب که وابستهٔ نظامی ایران در اردن هاشمی، سرتیپ رضا مسیحزاده با پرسشهائی که از ایران فرستاده بودند، به بیروت آمد و با نظارت جناب سفیر، آزمایش کتبی درجهٔ سرگردی من در سفارت انجام گرفت. در آن سال من در بیروت و همدورهٔ دیگرم، سروان حبیب تسلطی که شاگرد اول دورهٔ ما بود و در آن زمان در ویتنام خدمت میکرد، در محل ماموریت خود امتحان دادیم.
۲- قطع تماس من با موسی صدر
آقای قدر در سفر دیگرش به ایران، از سازمان خواسته بود که من ارتباطم را با آقای صدر قطع کنم. رابطهٔ من با آقای صدر مربوط میشد به این که اگر آقای صدر پیامی برای سازمان (سپهبد ناصر مقدم مدیر کل اداره سوم ساواک)، داشت به من بسپارد که به تهران منتقل کنم و اگر سازمان هم پیامی برای آقای صدر داشت، من آن را به ایشان برسانم. و اینک به درخواست آقای قدر،دیگر اجازه نداشتم که با آقای صدر تماس بگیرم.
داستان ممنوعیت من از تماس با موسی صدر، برمیگردد به بعد از جریان مربوط به مصاحبهٔ آقای صدر با سلیمالوزی مدیر و سردبیر مجلهٔ معروف «الحوادث». زیرا از زمان حضور من در لبنان، نه سازمان پیامی برای آقای صدر فرستاده بود و نه آقای صدر پیامی برای سازمان ارسال کرده بود. لذا، نیازی به ارتباط من با ایشان نبود. بعد از این مصاحبه بود که آقای صدر از من خواست به دیدارش بروم تا پیامی برای سازمان بفرستد و این اولین دیدار کاری من با آقای صدر بود. در آن دیدار، ایشان داستان مصاحبه خود را با الحوادث برای من تعریف کرد و آن قسمت از مقاله را که با سوءنیت به تهران گزارش شده بود، برایم خواند و خودش آن را ترجمه کرد. بعد هم از من خواست که از تیمسار مقدم بخواهم که این مصاحبه توسط یک مترجم مسلط به زبان عربی ترجمه شود.
مصاحبه مطبوعاتی موسی صدر
وقتی آقای قدر از جریان دیدار من با موسی صدر و گزارشم با نظر مثبت به تهران مطلع گردید، متوجه شد که ارتباط داشتن من با آقای صدر به مصلحت او نیست. چون برای اولین بار بود که میدید، از طرف نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در خارج، گزارش او در سمت سفیر شاهنشاه آریامهر، با دلیل و مدرک نادرست عنوان میشود.
از دید آقای قدر ارتباط من با موسی صدر به هیچ وجه به مصلحت او نبود. از اینرو در سفرش به تهران به ارتشبد نصیری گفته بود که معینزاده تحت تأثیر آقای صدر قرار گرفته و مصلحت نیست که دیگر با او در ارتباط باشد. سازمان هم بیآن که در این مورد تحقیق و از من پرسوجوئی کند، به من ابلاغ کرد که از آن به بعد ارتباطم را با موسی صدر قطع کنم.
گفتنی است که من غیر از رابط بودن بین موسی صدر و سازمان، ارتباط دیگری با او نداشتم. این که چرا و به چه دلیلی من ممکن بود تحت تأثیر آقای صدر قرار بگیرم، برایم روشن نبود. در آن مورد خاص هم من گفتههای آقای صدر را عیناً به مرکز منعکس کرده بودم و آنها هم میباید نوشتهٔ مرا که نظر آقای صدر بود، بررسی و در بارهاش تحقیق میکردند.
واقعیت این است که آقای قدر میخواست تنها رابطهٔ میان موسی صدر با تهران را قطع کند، تا هیچ کس غیر از او، دربارهٔ موسی صدر به ایران خبری منعکس نکند.
من در تمام مدتی که در لبنان بودم، یک بار در زمان سفارت آقای رکن الدین آشتیانی به درخواست خودم به منظور اعلام حضورم در لبنان، در دفتر کار آقای صدر (مجلس اعلای شیعیان) به دیدار او رفتم. یک بار هم در زمان انتشار مصاحبهٔ آقای صدر با سلیم الوزی مدیر و سردبیر «الحوادث»، به درخواست او، باز هم در مجلس اعلای شیعیان وی را ملاقات کردم و بس. در دومین ملاقات بود که من برای اولین بار، پیام ایشان با شرح مفصلی که حاکی از خواندن مقاله به زبان عربی توسط خود ایشان و ترجمهاش به فارسی بود را به مرکز گزارش کردم.
در اینجا، میباید این نکتهیِ بسیار مهم را هم یادآور شوم که متاسفانه با وجود این که حق به جانب موسی صدر بود، سازمان اطلاعاتِ و امنیت کشور جرأت نکرد به عرض پادشاه برساند که مترجم سفارت در ترجمهٔ متن مصاحبه اشتباه کرده است. نتیجه این که برای بار دوم با شیطنت موذیانهٔ آقای قدر، ارتباط آقای صدر با ایران قطع شد و همهٔ پلهای این ارتباط ضروری با غرض ورزی کینه توزانهٔ قدر فرو ریخت.
این را هم باید یادآور شد که بار نخست هم در دور کردن موسی صدر از ایران، پس از دیدارش با سپهبد در بند، تیمور بختیار، یکی از کسانی که نقش مهمی داشت، آقای قدر بود.
در اینجا دریغ است این نکته را نگفته بگذاریم و بگذریم، و آن این که اگر این بد جنسی و بد طینتی را قدر نکرده بود و اجازه داده بود که رابطهٔ میان ایران و موسی صدر که پس از دیدار او با پادشاه ایران به وجود آمده بود، برقرار بماند،بیشک، آقای صدر برای کمک گرفتن از قذافی به لیبی نمیرفت و چه بسا کشته هم نمیشد!
آنچه مسلم است، موسی صدر به دلایل متعددی میبایستی نقشی در انقلاب ایران میداشت و کشته شدن او در بحبوحهٔ پیروزی انقلاب، جای پرسش بسیاری دارد که تا کنون بیپاسخ مانده است! این که چرا، وقتی انقلاب ایران در شرف پیروزی بود، او را از میان بردند!؟ چه کسانی و چه سیاستی در این امر دخیل بودند و نقش داشتند!؟
فقط برای پی بردن به اهمیت این پرسشها، کافی است، نگاهی بیندازیم به کسانی که پیش از انقلاب، در بیروت و در اطراف موسی صدر بودند! کسانی که اثر گذارترین افرادی بودند که انقلاب ایران را به ثمر رساندند. کسانی که حتی خمینی نیز بدون نظر آنها کوچکترین اظهار نظری نمیکرد یا اجازه نداشت اظهار نظری کند!؟ همهٔ کسانی که پاریس را در زمان حضور خمینی و برپائي انقلاب ایران تحت نظر داشتند، آنانی را که درحول و حوش خمینی بودند، دیدهاند، و به خوبی این واقعیت را میدانند! چرا که به چشم خود حرکات آنان را دیده و به گوش خود سخنانشان را شنیدهاند! و…..
سخن بر سر کسانی است که با شروع انقلاب، خمینی را از عراق به کویت و سپس به پاریس بردند. کسانی که نبض انقلاب در دست آنها بود و همانها هم پس از پیروزی انقلاب، عضو شورای انقلاب و بعد هم رئیس جمهور، وزیر دفاع، وزیر خارجه، رئیس سازمان رادیو و تلویزیون ایران شدند یا سایر پستهای حساس را اشغال کردند.
و اینان همان کسانی بودند که سالیان دراز در اطراف امام موسی صدر پرسه میزدند. به دیدارش به لبنان میآمدند و از حمایت او برخوردار بودند، زمانی که نه اسمی از خمینی در میان بود و نه صحبتی از انقلاب اسلامی! ولی مجلس اعلای شیعیان لبنان مرکز ثقل مخالفین ایران بود، و…
باری موسی صدر برای سر و سامان دادن به اوضاع نابسامان شیعیان لبنان، سرش را به هر در و دیواری میزد تا بتواند کاری برای این بخش از مسلمانان محروم لبنان انجام دهد. در این رابطه، بدون شک ترجیح میداد، دست کمک به سوی پادشاه ایران دراز کند که تنها رهبرکشور مسلمان شیعهٔ جهان بود. پادشاه کشوری که خود اوو همهٔ بستگانش در آن سرزمین چشم به جهان گشوده بودند.این که او برای دریافت کمک به شیعیان لبنان، به سوی قذافی رفت، در اثرسوء نیت و سیاست غلطی بود که آقای قدر با آقای صدر اتخاذ کرده بود. به عبارت دیگر، موسی صدر را منصور قدر به دامن قذافی سوق داد که با این کارش هم به اعتماد ولینعمت خود پادشاه ایران و هم منافع کشورش جفا کرد.
سید حسن حسینی شیرازی که بود؟
در پی خواستهٔ آقای قدر، به دیدار آقای سید حسن شیرازی رفتم. من بااین سید و برادران کوچکترش، آقایان صادق و مجتبی شیرازی که آنها هم معمم بودند،آشنا و در ارتباط بودم.
سید حسن که در آن زمان حدوداً سی و چند سال عمر داشت، آخوندی بود خوش سیما، خوش برخورد، مودب و مردم دار. میگفتند به زبان عرب تسلط کامل دارد، کتابهائی هم در بارهٔ ادبیات عرب، اقتصاد اسلامی و امام زمان نوشته و اشعاری هم به زبان عربی سروده است. برخورد مودبانه او با ملاقات کنندگانش آنچنان دلچسب و دلپذیر بود که آقای موسی صدر که در جریان ارتباط من با او قرار گرفته بود، توسط یکی از دوستان،پیام داده بود که به آقای معین زاده بگوئید:«مواظب باشد، گول زبان نرم و چرب آقا سید حسن را نخورد».
از ویژگیهای سید حسن شیرازی، تواضعی بود که در دیدارهای خود با اشخاص از خود نشان میداد.از جمله این که در تمام دیدارمان با هم، تا دم در به استقبالم میآمد، پیش از نشستن من، بر خلاف همهٔ آخوندها، منتظر میماند که من بنشینم تا او بنشیند.در ضمن او یکی از آخوندهای شیک پوشی بودکه من در همهٔ عمرم در میان این طایفه دیده بودم.
سید حسن شیرازی متولد ۱۹۳۵میلادی در عراق بود. او در زمان حکومت بعثیهای عراق، به علت فعالیتهای سیاسی، دستگیر، زندانی (در زندان معروف قوهّالنهایه) شد و مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و پس از خروج از زندان، ناچار عراق را ترک کرده و به سوریه رفت و سپس به لبنان آمد.
در سوریه دست به تاسیس حوزهٔ زینبیه زد و کارش رونق گرفت، ولی به علت بعضی از اختلافاتی که با موسی صدر پیدا کرده بود، به تحریک او و کمک شیخ نصرالله خلخالی نمایندهٔ معروف خمینی، از مراجع خواستند که از کمک به حوزهٔ زینبیه او خودداری کنند. سید حسن هم مجبور شد که حوزهٔ زینبیه را تعطیل و به لبنان کوچ کند.
در لبنان، من با برادران او سید صادق و سید مجتبی شیرازی که برای کار گذرنامه خود به سفارت آمده بودند، آشنا شدم و بعد هم به دیدار برادرشان سید حسن شیرازی به منزل او رفتم و پایهٔ دوستی مابین ما گذاشته شد.
در آن ایام سید حسن شیرازی، سخت مشغول تبلیغات برای برادر بزرگ خود، سید محمد شیرازی ساکن کویت بود که ادعای مرجعیت میکرد. او و برادرانش با آینده نگری، تعدادی از آخوندهای جوان را به افریقا میفرستادند که در میان کشورهای تازه استقلال یافتهٔ آن قاره، به تبلیغ اسلام و مذهب شیعه و مرجعیت سید محمد شیرازی بپردازند.
باری، در آن دیدار، من بعد از کلی مقدمه چینی، از او سئوال کردم که اگر روز و روزگاری قرار باشد، آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان کنار گذاشته شود، آیا او برای جانشینی آقای صدرآمادگی دارد یا خیر؟
سید حسن شیرازی که آدم با هوش و زرنگی بود، سریع منظور مرا گرفت و در پاسخ گفت:
آقای معین زاده! مجلس اعلای شیعیان لبنان ارزش و اهمیتی ندارد که شما بخواهید در عزل و نصب ریاست آن دخالت کنید و خودتان را به درد سر بیندازید! اگر قصد شما در اختیار گرفتن شیعیان لبنان است، کمک کنید من در اینجا مرجع بشوم و اهداف امروز و فردای شما را در مقام یک مرجع دنبال کنم.
با تبسم معنیداری گفتم: حاج آقا! سن و سال شما با مرجعیت جور در نمیآید، و افزودم: برادر بزرگ شما آقا سید محمد، به خاطر جوان بودنش،هنوز مرجعیت اش درست جا نیفتاده و مورد قبول قرار نگرفته است.شما با این سنّی که دارید، چطور میخواهید مرجع بشوید؟
حسن سید شیرازی گفت:
شما از اوضاع و احوال جامعهٔ روحانیت بیخبرید و نمیدانید که مرجع شدن به سن و سال ارتباطی ندارد. چنانچه سواد و معلومات نیز نقش آنچنانی در مرجعیت ندارد. اگر یک روحانی امکانات مالی داشته باشدو دستهای از پشت پرده به حمایتش برخیزند، به سادگی میتواند مرجع بشود. از نظر شرعی هم کسانی هستند که کارشان مرجع سازی است، بلدند، چطور کسی را مرجع کنند. آنها هستند که یکی را با همهٔ بیسوادی و بی تقوائی مرجع میکنند و دیگری را با همهٔ خصوصیات مرجعیت، از این مقام محروم میسازند. و افزود: شما کمک کنید و کاری به شدن و نشدنش نداشته باشید و خودمان میدانیم که چطور این کار را انجام دهیم.
در ضمن این را هم یادآور شوم: با همهٔ مخالفتهای غرضآلود، برادر ما آیتالله، آقا سید محمد شیرازی، هماکنون یکی از مراجع عالم تشیع است. بعد از این هم یکی از مراجع اعلای عالم تشیع خواهد شد. جیغ و داد حسودانهٔ مشتی آخوند بیسواد و بیکاره را در نظر نگیرید.
من سخنان سید حسن شیرازی را در بارهٔ مرجعیت تا حدودی قبول داشتم، و تصادفاً اولین بار من این سخنان را در بیروت از زبان «شیخ نصرالله خلخالی» شنیده بودم که یکی از کسانی بود که در مرجعیت خمینی سنگ تمام گذاشته بود.
اما این که سید حسن شیرازی ارزش و اهمیتی برای ریاست مجلس اعلای شیعیان قائل نبود، را نمیتوانستم بپذیرم. مگر این که یا او در زمرهٔ مکتب آخوندهائی باشد که مخالف دخالت روحانیت در سیاست بودند و یا این که تصاحب مقام و منزلت آقای صدر در رأس مجلس اعلای شیعیان لبنان را، غیر عملی میدانست و نمیخواست در یک بازی دشوار و تقریباً نشدنی، شرکت کند. وگرنه به باور من تصاحب جایگاه آقای صدر، برای هر آخوندی یک آرزو و حتی رویا محسوب میشد.
دیدار من با آقای شیرازی در این مورد خاص با این گونه مباحث طی شد. برداشت من از سخنان او این بود که آقا سید حسن هم برخلاف نظر آقای قدر، این کار را ساده و راحت نمیدید و میدانست که جابه جا کردن آقای صدر، در اوضاع و احوال آن روزهای لبنان و حمایت اکثریت شیعیان از او، به مناسبت خدماتی که به این طایفه کرده بود، کار سادهای نیست. از این رو داستان مرجعیت خود را به میان کشید تا هم پای خود را از این بازی ناشدنی بیرون بکشد،هم بیجهت با موسی صدر و هوادارانش روبه رو نشود و هم بتواند کمکی برای کارهای خود از طرف سفارت و دولت ایران دریافت کند.
بعد از شنیدن نظرات او، از وی خداحافظی و خانهاش را ترک کردم تا آقای قدر را در جریان دیدار خود با او قرار دهم. و وقتی داستان دیدارم با سید حسن شیرازی را برای قدر شرح دادم، و نظرم را هم نسبت به واکنش او برای جایگزین شدنش به جای موسی صدر بیان کردم، مدتی به فکر فرو رفت و بعد، بیآن که پاسخی به نظرات من بدهد، اظهار علاقه کرد که ترتیبی بدهم تا شخصاً او را ببیند.
چندی بعد با ترتیباتی که داده بودم، سید حسن شیرازی را به محل اقامت سفیر بردم. بعد از معرفی او به آقای قدر، آن دو را تنها گذاشتم که دو به دو با هم گفتوگو کنند. نتیجه این دیدار چه بود؟ طبق معمول من از آن بیاطلاع ماندم، ولی بعدها برایم روشن شد که آقای قدر پس از آشنائی با سید حسن شیرازی، تماس خود را با وی حفظ کرد و ادامه داد، تا از اودر جهت سم پاشی علیه موسی صدر استفاده کند.
گفتنی است که سید حسن شیرازی آخوندی بود بسیار جاه طلب ودر پیِ کسب شهرت.او همزمان با تبلیغ برای مرجعیت برادر بزرگش سید محمد شیرازی در کویت، سر خود را هم به هر در و دیواری میزد که جدا از ماجرای برادرش، خودش را هم مطرح سازد. و در این راه نیز موفق بود و نسبت به سن و سالش مطرح و معروف شده بود. به قول قدما، شناگر ماهری بود که دنبال آب میگشت، من هم با معرفی او به آقای قدر، آب مورد نیاز او را در اختیارش گذاشتم. ضمن آن که درخواست کمک او برای مرجع شدنش به جای جانشینی آقای صدر، لقمهٔ آمادهای هم بود، برای آقای قدر که از این نقطهٔ ضعف او بهره برداری کند و او را در مسیر اهداف خود به کار بگیرد.
در همین زمینه، آقای قدر با معرفی سید حسن شیرازی به کامل اسعد، رئیس مجلس لبنان که از دشمنان دیرینهٔ موسی صدر بود، کاظم خلیل یکی از وزرای سابق و نماینده مجلس لبنان که پسرش نیز سفیر لبنان در ایران بود و دیگر مخالفین موسی صدر، میدانی به او داد که بتواند هم در میان آن بخش از شیعیان لبنان که مخالف موسی صدر و مجلس اعلای شیعیان بودند، جایگاهی برای خود پیدا کند و هم با دولتمردان لبنانی باب مراوده باز کند، تا جائی که حتی نخست وزیر لبنان هم او راپذیرفت و با وی به رأیزنی پرداخت. بعد هم پایش به رادیو و تلویزیون کشیده شد و القابی مانند«سماحةالإمام سید حسن شیرازی» به او دادند که این لقب هم در لبنان بیسابقه بود.
آقای قدر با زرنگی خاص خود، مشغول ساختن پهلوان یلی از سید حسن شیرازی در مقابل موسی صدر بود که با دگرگونی اوضاع و احوال ایران و پیروزی انقلاب، زحماتش به هدر رفت.
سید حسن شیرازی هم که با شامهٔ تیزش، آیندهٔ انقلاب ایران را پیش بینی میکرد، به همراهی با خمینی که با او از عراق آشنا بود و مراوده داشت، پیوست و به تبلیغ انقلاب و رهبر آن پرداخت. با این امید که او هم میوه چین این انقلاب خداد دادی به آخوندها باشد. ولی رندان زمانه آرزوی میوه چینی او را هم با ترورش بر باد دادند.
سید حسن شیرازی را در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹زمانی که قصد شرکت در مراسم یادبود سید محمد باقر صدر در لبنان را داشت، دو نفر موتور سوار به ضرب گلوله ترور کردند و کشتند. اگر چه روزنامه رسمی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق (الشهادة) در مصاحبهای که با منشی صدام حسین، خالد عبدالغفار داشت، گفت صدام شخصاً دستور ترور سید حسن شیرازی را داده بود! ولی باور کردن این امر، چندان آسان نیست. به خصوص این که هیچ اشارهای به انگیزهٔ صدام حسین در کشتن او نشده است.
دراینجا ما بخشی از سرگذشت سید حسن شیرازی را در ارتباط با امام موسی صدر و منصور قدر بیان کردیم. گفتنی است که افراد خانواده حسینی شیرازی در عالم تشیع جایگاه ویژهای دارند. چنانکه برادر بزرگ سید حسن شیرازی، سید محمد شیرازی هم با خمینی رابطهٔ بسیار خوبی داشت. او در سال ۱۳۵۷ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از کویت به ایران و به شهر قم کوچ کرد. در قم، خمینی به خاطر مودت دیرینهاش با او، به دیدارش رفت و حرمتاش گذاشت.
نقل میکنند که با آمدن خمینی به عراق – کربلا در زمان تبعیدش، سید محمد شیرازی برخلاف علمای نجف و سید محمد باقر صدر و حزب الدعوه عراق، استقبال گرمی از او میکند و حتی مقام امامت جماعت حرم امام حسین را در مدت اقامت خمینی در کربلا به او میسپارد. بعد هم در تمام مدت تبعید خمینی رابطهٔ خوب خود را با او حفظ میکند.
در ایران، با این که در آغاز رابطهٔ بسیار حسنهای با خمینی داشت، ولی به مرور زمان روابطشان تیره شد. در طول جنگ ایران وعراق نیز کار اختلاف آن دو به جائی رسید که خمینی دستور بازداشت خانگی او را صادر کرد. و سید محمد شیرازی در همین بازداشت خانگی، در سال ۱۳۸۰ فوت میکند و برادر سوم خانواده، سید صادق شیرازی بر جنازه برادر بزرگ نماز میخواند.
این بود سرنوشت دو پسر میرزا سید مهدی حسینی شیرازی و حال نوبت پسر سوم این خاندان، آقا سید صادق شیرازی است که داستان او و درگیریهایش با جمهوری اسلامی و حکومت آخوندها در ایران همچنان ادامه دارد.
دکترمظاهر مصفّا، شاعر،ادیب و استاد برجستۀ دانشگاه تهران،روز چهارشنبه، هشتم آبان، در ۸۷ سالگی درگذشت.
مظاهرمصفّا درجوانی ازعلاقه مندان به دکترمحمدّمصدّق و شاعرِ شعارِ معروفِ«یامرگ یامصدّق»بود،بااینحال،وی بعداز28مرداد32 ،در زمان محمدرضاشاه،تا استادیِ ممتازِدانشگاه تهران ارتقاء یافت.
دکترمظاهرمصفّا باامیربانو کریمی(دختراستادامیری فیروزکوهی،شاعرممتازِسبک هندی) ازدواج کرد.امیربانو کریمی خود ازاستادان برجستۀ ادبیّات فارسی در دانشگاه تهران بود.
ازمعروف ترین شعرهای استادمظاهرِمصفّا قصیدۀ بلندِ«حلّاج» است که در ستایش حسین بن منصورحلّاج سروده شده است.
«دیوان سنایی»،«کلیات سعدی»،«دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی»،«مجمعالفصحاء از رضاقلیخانی هدایت»،«دیوان نزاری قهستانی» و «جوامعالحکایات عوفی»ازتصحیحات مظاهرمصفّا است.
پاسداران سخن (چکامهسرایان)، شامل مجموعه اشعار از رودکی تا عصر حاضر
*شاه،چندسال پیش ازانقلاب اسلامی گفته بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد!».
*اگر«فقدانِمنزلت وشرافت انسانی درزمان شاه»!!،عاملِ مهمّی در وقوع انقلاب اسلامی بود،چرا در40سالۀ اخیر- که منزلت وشرافت انسان ها(خصوصاً زنان وکارگران)مورد شدیدترین توهین ها و سرکوب ها قرار دارد-هیچگونه انقلابی درایران صورت نگرفته است؟
*کارل پوپر-به درستی-می گوید:«بسیاری از روشنفکرانِ -بااندیشه ها وعملکردهای خود-راهگشای حکومت های جّباربوده اند.این دسته از روشنفکران،پیغمبرانِ دروغینی هستند که آلودگی كلام شان بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوااست».
***
در تاریخ نویسی جدید به وقایعی كه زمان شان از 50 سال (یعنی دو نسل) گذشته باشد، «وقایع تاریخی» می گویند.قید 50 سال (یا دو نسل) شاید برای اینست كه پس از 50 سال، قهرمانان یا ضد قهرمانانِ یك واقعه ـ عموماً ـ درگذشته اند و مورّخ با فاصله گیری از رویدادها و عوامل سازندۀ آنها، بهتر و منصفانه تر می تواند به بررسی و تحلیل حوادث بپردازد،با این حال،امروزه ازنوعی تاریخ بنام«تاریخ بلافاصله»(Histoire Immédiate ) یاد می كنند كه ناظر بر وقایع مهم 30 تا 40 سال اخیر است.
برنامۀ اخیر«پرگارِ»(بی بی سی) به«سایۀ سنگین انقلاب» درمیان ایرانیان پرداخته است.مهمانان برنامه -با وجود تفاوت سنّی،نسلی وتحصیلی-هردوازمخالفان شاه درپاریس و از شیفتگانِ مکتبِ میشل فوکو،فیلسوف معروف فرانسوی بوده اند.بنابراین،نخستین انتقاد به مُجری و دیگرمسئولینِ«پرگار»این است که ایکاش برای بحث دربارۀ چنین موضوعِ ملّی ومهمی،ازدو گرایش متفاوت سیاسی دعوت می شد تا با تلاقیِ دوافق فکری مختلف،به روشنیِ بحث کمک می کردند.به عبارت دیگر،اگرموضوع بحث:«میشل فوکو وانقلاب ایران»بود،حضورهردو مهمانان،قابل توجیه بود،ولی وقتی که بحث دربارۀ مسئلۀ ملّی و مهمّی مانند«سایۀ سنگینِ انقلاب اسلامی بر روح وُ روانِ ایرانیان»است،درست این بود که مسئولان پرگار ازصاحب نظران دیگرنیز دعوت می کردند.
اینکه بعداز40سال،هنوزسایۀ سنگین انقلاب اسلامی درذهن و ضمیرایرانیان حضوردارد،بسیار طبیعی است،چرا که در توفانِ«انقلاب شکوهمنداسلامی»دستآوردهای بیش از100سال تلاش و تکاپویِ جامعۀ ایران برای توسعه و تجدّدملی بربادرفته و لذا نسل های سوختۀ دیروز وُ امروزوُ فردای ایران حق دارندکه بپرسند:چراانقلاب؟و چراآیت الله خمینی؟
متأسفانه تاکنون هیچ تحقیقی-به طورجامع ومانع-روشنگرِ علل وعوامل انقلاب اسلامی ایران نبوده است.این امر،هم،از زوایای پیچیدۀ ومبهمِ انقلاب ایران ،وهم ازناکارائی وناتوانیِ متدهای کلاسیک درتبیینِ انقلاب ها ناشی می شود.به عبارت دیگر،تئوریِ«زوال تدریجی حکومت ها» یا«ایجادِ خودبخودی انقلاب ها» تئوری کلاسیک وکهنه ای است که روشنگرانقلاب اسلامی ایران نیست.
ازاین گذشته،بیشترِتحقیقات موجود دربارۀ انقلاب ایران ماهیّتی سیاسی-ایدئولوژیک داشته و یا با نوعی«فرافکنی»در خدمتِ توجیه یاتبرئۀ«اصحاب دعوی» بوده اند،سخنان مهمانانِ «پرگار»،تازه ترین نمونۀ این«فرافکنی»ها است.
«انقلاب لیبی»! و سرنگون کردن محمّد قذّافی (که فیلسوف معروف فرانسوی،هانری لِوِی،درآن نقش مهمّی داشت)نشان می دهد که با شبکه های ارتباط جمعی و خصوصاً رادیو-تلویزیون ها،می توان انقلاب ها را ساخت.ادوارد برنایز( (Edward Bernays استادِ ساختنِافکارعمومی درکتاب معروف«پروپاگاندا»چگونگی شکل دهی به افکارعمومی را توضیح داده است.
پروفسوراسکات کوپر با تکیه براسنادِداخلی و محرمانۀ دولت آمریکا برای اولین بار ازنقش سلاطین نفت درسرنگونی رژیم شاه سخن گفته است.باتوجه به نقش استراتژیک نفت در تحوّلات سیاسیِ ایرانِ معاصروباتوجه به اینکه شاه-سال ها پیش ازانقلاب اسلامی- پیش بینی کرده بودکه«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد!»،نگارنده درچندمقاله کوشیده تا به این رویدادِ سرنوشت سازوحیرت انگیزبپردازد.این مقالات،طرحی مقدّماتی برای فهم وُ درکِ متفاوت ازانقلاب ایران است.
میشل فوکو؛مدّاحِ انقلاب اسلامی!
هردو مهمان«پرگار»-به عنوان«کارشناس ومتخصّص مسائل ایران»-از شیفتگانِ فیلسوف معروف فرانسوی،میشل فوکو هستند و حتّی یکی از مهمانان(آقای احمدسلامتیان)همراه با میشل فوکو به خدمت آیت الله خمینی مشرّف شده بود تا-از نزدیک -«گاندیِ ایران»و«قِدّیس درتبعید»را به فیلسوف فرانسوی بشناساند!.همین مهمان محترم-پیش ازانقلاب- با رسالات و دیدگاه های سیاسی آیت الله خمینی-خصوصاًبامندرجات کتاب«ولایت فقیه»-آشنا بودودرترجمه وانتشاراین کتاب به فرانسه(البته باحذف دیدگاه های آیت الله خمینی دربارۀ زنان و…) نقش داشته است(لذا،این مُدّعاکه:«سانسورِرژیم شاه باعث شدتا مردم و روشنفکران ایران ازعقایدِ واقعی خمینی بی خبر باشند»درست نیست).معروف است که وقتی میشل فوکو از«عقایدِارتجاعیِ آیت الله خمینی دربارۀ حقوق و آزادی های زنان»پرسید،آقای سلامتیان( یا صادق قطب زاده) به فیلسوف فرانسوی پاسخ داد:
-«آن عقایدِ ارتجاعی،افزوده ها و ساخته و پرداختۀ ساواک شاه است»!! میشل فوکو نه اسلام شناس بود و نه ایران شناس.مجموعۀ دانش او دربارۀ ایران،اطلاعات نادرستی بودکه مخالفان شاه و یاران خمینی درپاریس(ازجمله آقای احمدسلامتیان)به وی داده بودند.فوکو-البته دراین باره،تنها نبودبلکه ژان پُل سارتر(که درآن زمان خانمی ایرانی و ضد شاه مسئول دفترش بود)، سیمون دو بووار،آندره فونتن، ژاک مادل،رژه گاردی و…ده ها روشنفکرنامدارفرانسوی درپیوندبا «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»کارزارِعظیمی را علیه شاه و حمایت ازآیت الله خمینی آغازکردند به طوری که روزنامۀ معتبر«لوموند»-که گزارش های مثبتی دربارۀ تحوّلاتِ صنعتی و اجتماعی زمان شاه می نوشت-باتغییرموضعی ناگهانی-درآستانۀ انقلاب اسلامی مدعیِ وجودِ سیصد هزارزندانی سیاسی درایران شد وسردبیراین روزنامه،آندره فونتن،درمقالۀ«بازگشت الهی»، ازخمینی ستایش ها کرد.خبرها وگزارش های جانبدارانۀ رادیو«بی بی سی» و مُجریانِ آن(که بعدها بی بی سی-خود- به آن اعتراف کرد)نیزاین گمان را درمردم ایران دامن زدکه ستایش وحمایتِ اینهمه روشنفکرایرانی وجهانی ازخمینی بیهوده نیست و حتماً دراین سخنِ ستایش آمیزِ«ژاک مادل»( Jacques Madaule)) فیلسوف معروف فرانسوی،واقعیّتی است که «خمینی،درهای آینده را بسوی بشریّت می گشاید» و…اینچنین شدکه «دروازه های تمّدن بزرگ»ازفاضلآب های انقلاب اسلامی سربرآورد.
میشل فوکو ازمنتقدان سرسخت مدرنیته بودونتایج مدرنیته برای جوامع غربی را ویرانگر می دانست. این نظرات به ایران نیز راه یافت بی آنکه روشنفکران ایران به این نکتۀ اساسی توجه کنند که میشل فوکو نمایندۀ«پُست مدرنیسم»بود و از فرازِیک گذشتۀ درخشان وتجربۀ یک تکامل صنعتی و اجتماعیِ مدرن به نقدمدرنیته می پرداخت و لذا، تطبیق عقایدِوی برجامعۀ عقب مانده و«شبه فئودالی»ی ایران هیچ تناسبی نداشت!
میشل فوکوبه دنبال معنویّتی بود تا خلاء اخلاقی ومعنوی موجود درجوامع غربی را پُرنماید.او خواستار«سیاست معنوی»یا«معنویّت سیاسی»بود،موضوعی که می توانست خوشآیند نیروهای مذهبی ایران باشد.فوکو باناآگاهی ازتاریخ و فرهنگ ایران،مذهب شیعه را اساسِ آگاهی ملی درایران می دانست.تظاهرات میلیونیِ مردم تهران،وی راچنان مبهوت و مسحورکرده بودکه بلافاصله به این نتیجه رسیدکه«پروژۀ نوسازی ایران توسط رضاشاه ومحمدرضاشاه باشکست روبرو شده واین مردمِ میلیونی-«همه باهم»-طرح تجدّد و نوسازی پهلوی ها را نفی و انکارکرده اند».به عبارت دیگر،فوکو-که ازمدرنیتۀ غربی داغی بر دل داشت -ازمدرنیزاسیون و تجدّداجتماعی شاه -عمیقاً- ناخشنودبود و انرا«کهنه پرستی»می نامید.فوکو ازاینکه محمدرضاشاه باتکیه برتاریخ باستانی ایران 2500 سال شاهنشاهی ایران را جشن گرفته،بیزاربود درحالیکه چندسالِ بعد(1988)جشن های دویستمین سال انقلاب کبیرفرانسه(باحدودِ 300میلیون دلار هزینه)می توانست برای فوکو و یارانش افتخارآمیز باشد!.او-مانندهمتایان ایرانی خود- نمی دیدکه دراین جشن،2500 مدرسه،2500جاده وُ راه،2500درمانگاه، 2500کتابخانه و…نیز احداث و افتتاح شده بود.
باچنین ذهنیّتی،فوکو تحوّلات اجتماعی ایران در دهۀ 50 و توسعه و تجدّدملّیِ رژیم شاه را موردِانتقاد و نکوهش قرار دادولذا،همراه با«ماه زدگیِ»رهبران سیاسی وروشنفکران ایران، فوکو-با شگفتی وُ حیرت -خمینی را تجلّی معنویّتی دانست که می توانست«یوسف گمگشته»ی باورهای وی باشد! او دراین اعتقاد،چنان کوشیدکه حتّی شعله های سینمارکس آبادان نیز نمی توانست خرمنِ ایمانِ فوکو-ودوستان ایرانی اش-را بسوزاند.درواقع،انقلاب اسلامی برای فوکو آزمایشگاهی بودتادرستی نظراتش را ازآن استخراج کند،هم ازاین رو،ماهیّت اسلامیِ انقلاب برای فوکو امری طبیعی-وحتّی لازم- می نمود و می توانست«تبلورِبعُدِ معنوی سیاست»باشد.
فقدانِ منزلت و شرافت انسانی!
فوکو با اشاره به وضع خوب اقتصادی مردم ایران در سال های 50،علت انقلاب اسلامی را نه اقتصادی یا معیشتی بلکه ناشی از نوعی خلاء معنوی وروحی می دانست.بااعتقادبه این نظرِفوکو،یکی ازمهمانان برنامۀ پرگار(خانم دکترآزادۀ کیان) ضمن توضیح اینکه خود ازخانواده مرّفه و بالائی بوده و هیچگونه دغدغۀ اقتصادی نداشت،درتوضیح علّت شرکت خود درانقلاب اسلامی گفته:
-«… من که غربی بودم ودوستان غربی داشتم،من چرا؟دلایل[شرکت من درانقلاب]چه بود؟ وبعد،به این نتیجه رسیدم که مسئلۀ شرافت و حرمت انسانی و حق احترام به حرمت انسان ..مشکل من با رژیم شاه درحقیقت همین بوده.به ما احترام گذاشته نمی شد و اصلاً مارا به عنوان انسان،منزلت انسانی برای ما قائل نبودندکه مثال ها بسیار است».
لازم بودتا مُجری برنامۀ پرگارازاین«مثال های بسیار»(خصوصاً دربارۀ زنان ایران)از مهمان محترم پُرسش می کرد.سخن خانم آزادۀ کیان اگر100سال پیش ابراز می شد،شایدچندان موجب حیرت و تردید نمی بود،ولی-متاسفانه-سخن ایشان دربارۀ«توهین به حرمت و شرافت زنان در زمان محمد رضاشاه»چنان است که یک جستجوی سادۀ اینترنتی،بی پایه بودنِ آنرا آشکار می کند و هر آزادۀ مُنصفی را شرمسار.
ازاین گذشته،اگر«فقدانِ منزلت وشرافت انسان ها درزمان رژیم شاه عاملِ مهمّی در وقوع انقلاب اسلامی بود»،چرا در40 سالۀ اخیر-که منزلت و شرافتِ انسانی همۀ ایرانیان(خصوصاً زنان)موردِ شدیدترین توهین ها و سرکوب ها قرار دارد-هیچگونه انقلابی درایران صورت نگرفته است؟
واقعیّت این است که روشنفکران و رهبران سیاسی ایران ازپُشت عینکِ سیاه ایدئولوژی ها(چه دینی و چه لنینی)به انقلابسفید نگاه می کردند و تحوّلات اجتماعیِ رژیم شاه را خوار وُ بی مقدار می دانستند،نگاهی که نظرات روشنفکران مارا به شعارها ونظرات آیت الله خمینی نزدیک می کرد.به عبارت دیگر،روشنفکران ایران درافسونِ ایدئولوژی های فریبا چنان مَسخ و مسحورشده بودندکه به قول شاعرِ فیلسوفِ ما،اسماعیل خوئی:
-«ما بوده را نبوده گرفتیم
وازنبوده[یعنی سوسیالیسم و مدینۀ فاضلۀ نَبوی وعَلوی]البتّه درقلمروِ پندارِخویش
بودی کردیم.
لعنت به ما
ما مرگ را سرودی کردیم».
آقای اکبرگنجی نیز می گوید:
-«ما دروغ میگفتیم،ما به دروغ میگفتیم حکومت شاه ۱۵۰ هزار زندانی سیاسی دارد.ما به دروغ میگفتیم حکومت شاه صمد بهرنگی را کشت،ما به دروغ گفتیم حکومت شاه صادق هدایت را کشت. ما به دروغ میگفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت…همۀ این دروغ ها را گفتهایم،آگاهانه هم گفتهایم.امروز باید بابت این دروغ ها،خودمان را نقد کنیم».
دریغا که میشل فوکو زنده نیست تا اینک صدای همان مردم را بشنودکه ضمن بی اعتنائی به«اساس آگاهی ملّی درایران»(به قول فوکو:مذهب شیعه)فریادمی زنند:«رضاشاه، روحت شاد!». فیلسوف ما نمی توانست نقشِ ماه محرّم دربسیج عاطفیِ مردم- در تاسوعا و عاشورای 57 -را فهم و درک کند. فوکو-همچنین-نتوانست شباهت های«همایش میلیونیِ مردم»راباآنچه که درآلمانِ نازی شاهدوناظرآن بود- به خاطرآورَد.به عبارت دیگر:او ازیادبرده بودکه«حضور یک ارادۀ مطلقِ جمعی»می تواند طلیعۀ فاشیسم،توتالیتاریسم و استالینسیم باشدچنانکه درآلمان وایتالیا وروسیه شاهدِ آن بودیم.
روشنفکر کیست؟
روشنفکرواقعی دربحران ها وبزنگاه های حسّاس تاریخی خودرا نشان می دهد.براین اساس،سال ها پیش -ازقول ادواردسعید-گفته ام :«وجه مشخّصۀ روشنفکرِواقعی خِرَد و آینده نگری است».به این اعتبار،معتقدم که درانقلاب اسلامی ایران،ما به اندازۀ بیسوادهای مان«روشنفکر» داشته ایم و میشل فوکو نمایندۀ غربی آن بود.
بی تردید رژیم شاه ازاستبداد و اشتباهات سیاسی خالی نبود ولی پس ازگذشت 40 سال لازم است تا با درکِ ممکنات و محدودیّت های تاریخی آن زمان(خصوصاً جنگ جهانی دوم،وجود جنگ سرد،سوء قصدچند باره به جان شاه،حضورحزب توده و خطرِکمونیسم درایران)به انقلابی که هستیِ تاریخی ملّت مارا به زوال وُ ذلّت کشانده بنگریم و از یاد نبریم که مخالفان شاه نیزچندان«آزاده» و«دموکرات» نبوده اند.ما امروز -بیش از هرزمان دیگر-به روشنفکران شریف و شجاعی ماننددکترهماناطق ودکتراسماعیل خوئی نیاز داریم که پس ازغلطیدن در مردابِ انقلاب اسلامی، ضمن انتقادازخود،سخنی گفتند که نتوان گفت!
مواضع گمراه کنندۀ میشل فوکو و بسیاری ازروشنفکران ایران درانقلاب اسلامی-بارِدیگر-این سخنِ درخشان پوپررا برجسته می کند:
-«بسیاری از روشنفکرانِ -بااندیشه ها وعملکردهای خود- راهگشای حکومت های جبّاربوده اند. این دسته از روشنفکران،پیغمبرانِ دروغینی هستندکه آلودگیِ كلام شان بسیار بسیار خطرناک تر از آلودگی هوااست».
«کمیسیون انتشارات کانون نویسندگان ایران»: این برنامه که سه ساعت به طول انجامید؛ در واقع نخستین برنامهی کمیسیون فرهنگی کانون نویسندگان ایران بود که در اعتراض به حکم زندان سه نویسنده برگزار شد.
برنامه با خوشامدگویی یوسف انصاری(مجری برنامه) و با نقل گفتاری از هوشنگ گلشیری آغاز شد و سپس از اکبر معصوم بیگی عضو قدیمی و فعال کانون برای سخنرانی دعوت شد. «اهمیت خندان بودن» تیتر سخنان ایشان بود و ابتدا توضیح داد که چرا چنین عنوانی برای سخناناش انتخاب کرده است. سپس در توضیح شناخت خود از رضا خندان نسبت به زندگی شخصی او اظهار بیاطلاعی کرد و به جنبهی اجتماعی او پرداخت: از فعالیت ادبی خندان و همکاری تنگاتنگ او و علیاشرف درویشیان سخن گفت و از ویژگیهای فردی او و از نقشِ پُررنگاش در کانون نویسندگان ایران در مواجهه با وقایع و پیشامدهایی که برای کانون نویسندگان ایران در بیست سال اخیر رخ داده است.
در ادامه از وقت شناسی و حضور مستمر و موثر خندان در فعالیتهای جمعی و مراسمهای مختلف کانون سخن گفت و در این رابطه به نقش فعال و تعیینکنندهی او در تدوین کتاب چهار جلدی «پنجاه سال کانون نویسندگان ایران» پرداخت و نیز به سانسورستیزی و تلاشِ مجدانهی خندان برای آزادی بیان اشاره کرد.
در ادامهی بخش نخست جلسه، مجری برنامه بخشی ازکتاب «دانه و پیمانه»(کاری مشترک از خندان و درویشیان) را که در ارتباط با نقد ادبی و آزادی بیان بود؛ خواند و سپس سالشمار کوتاهی از زندگی و آثار ادبی خندان و نیز بازداشتها و بازجوییهای پی در پی او در طول این سالیان ارائه داد.
دعوت از رضا خندان بخش دیگری از این برنامه بود. او در آغاز از هیأت دبیران، کمپین «اعتراض به حکم زندان سه نویسنده»، کمیسیون فرهنگی کانون، اکبر معصوم بیگی و حاضران تشکر کرد و سپس به پرسشهای مجری برنامه و نیز حضار پاسخ داد.
خندان در پاسخ به پرسشها از تأثیرات مخرب تهدید و سانسور بر خلاقیت و نوشتن و به ویژه بر نقد ادبی گفت؛ از شرایط بسیار بد نقد ادبی گفت و عمدهترین دلیل آن را سیاستهای فرهنگی دانست؛ از ضرورت وجود آزادی بیان برای رشد ادبیات و هنر و اعتلای فرهنگی جامعه و از ضرورت گرد آمدن نویسندگان در کانون برای مقابله با سانسور و دفاع از آزادی بیان گفت و گرد آمدن در کانون را نه نوعی پیرویِ صرف از آرمانگرایی و عملی کردن رویاها، که دفاع از شرایط نوشتن و نویسندگی دانست. او در بخشی از پاسخهایش تأکید کرد: «رشد خلاقیت منوط به وجود آزادی بیان است».
بخش دوم برنامه که به نقد ادبی در جامعه اختصاص داشت؛ با قرائت بخشی از یادداشت محمد مختاری، شاعر، عضو موثر کانون و جانباختهی قتلهای سیاسی زنجیرهای، درباره ی نقش مخرب سانسور و خود سانسوری در کارِ نویسندگان آغاز شد.
در ادامه از امیرحسین خورشیدفر برای سخنرانی دعوت شد. عنوان سخنرانی او «مکانیسمهای حافظه و فراموشی» بود که در آن به مشابهت میان روایت و شعر و پایانبندی و فرجام داستان و نقش آن در حیات انسان پرداخت. او در بخشی از صحبتهایش با اشاره به تجربه به موازات خط افق (خط افق فرضی) در هر سفر و حرکت، گفت: «بروز داستان، رخدادی است که واقع میشود و با خط افق فهم میگردد. قهرمان داستان بر خط افق، عمود میشود.».
سخنران بعدی علیرضا سیف الدینی بود که به مکان ادبی و فضای نوشتار پرداخت و بدیع بودن نوشتار و موجودیت آن را در استقلال نویسنده دانست و آزادی نویسنده را در شکلگیری ادبیات داستانی یک جامعه، ضرورتی مسلم قلمداد کرد. او فقدان پارادایم مشخص در ادبیات ایران را علت اساسی ضعف ادبیات داستانی دانست و در نهایت، نقش حکام و سلطه جویی آنان را در اختلال نثر و محصولات وابستهاش، یادآور شد.
سخنران آخر، خلیل درمنکی بود که با اشاره به رمانهای محمدرضا صفدری و غزاله علیزاده و خواندن بخشهایی از داستانهایشان، به نقش نویسنده و عملکرد او به طور کلی پرداخت و در این راستا به نقش صفدری در پیشبرد رمان و داستان فارسی به طور خاص پرداخت. او همچنین با نگاه به روایت «خانه ی ادریسیها» از «غزاله علیزاده» به ارتباط این رمان با عملکرد حافظه و فراموشی در جریان رخدادها اشاره کرد.
این برنامه با پرسش و پاسخ و سپس پذیرایی پایان یافت.
مجری(یوسف انصاری): «نه! من خانه ای ندارم. سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانهی من همینهاست که مینویسم. همین طرز نوشتن از راست به چپ است. در این انحنای نون است که مینشینم. سپر من از همهی بلایا، سرکش کاف یا گاف است.»
«آنقدر بلا بر سرمان ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام، دقیق به ما رسیده است…»
«هوشنگ گلشیری»
برای شروع جلسه دعوت میکنیم از آقای معصومبیگی که تشریف بیاورند سخنرانیشون رو انجام بدن. (تشویق حضار)
اکبر معصوم بیگی: سلام دوستان. عنوان صحبتهای امروز من هست: «اهمیت خندان بودن». عنوان این چند کلمه از نمایشنامهی «اهمیت ارنست بودن»[۱]نوشتهی اسکار وایلد گرفته شده. در این نمایشنامه earnest هم به معنای «جدی بودن» است و هم نام قهرمان اصلی این نمایشنامه است. اگر اشتباه نکنم ترجمه ی این نمایشنامه در ایران با عنوان «اهمیت ارنست بودن» منتشر شد. نمایشنامهی کمدی وایلد آکنده از این بازیهای زبانی جذاب است.
روزی که تلفن زنگ زد و یکی از اعضای کمیسون فرهنگی کانون نویسندگان ایران از من خواست که در مجلسی که قرار است چندی بعد برگزار شود؛ چند کلمهای در وصف حال و هنجار و مناقب دوست و رفیق ارجمندم رضا خندان (مهابادی) سخن بگویم، و در ضمن گفتگو این را هم گفت که: «دوستان معتقدند شما بیشتر از هر کس دیگر رضا را میشناسید» درنگی کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «البته نظر لطف دوستان است، ولی اگر از من بپرسید میگویم من هیچ اطلاعی از زندگی رضا ندارم. حکایت من با زندگی رضا حکایت خبرنگار شاهکار اورسن ولز «همشهری کین» است و تخته اسکی کذایی که چارلز فاستر کین هنگام مرگ به بغل گرفته بود و در دم آخر کلمهی «رزباد» (غنچهی رز) را به زبان آورد. آنجا خبرنگار فقط یک سر نخ دارد. اینجا من باید ببینم اصلاً سرنخی به دست دارم.»
راستاش حالا که اینجا نشستهام وضعام بیشک بهتر از آن روز صبح داغ تابستانی نیست. برای من در زندگی هر کس جذابترین و مفرحترین بخشها، زندگی شخصی اوست اما در مورد رضا همچنان ندانستهها به مراتب بیشتر از دانستههای من است.
رضا در کجا به دنیا آمده؟ در چه تاریخی؟ آیا به دانشگاه رفته و اگر آری، چه خوانده است و آیا دانشگاه را به آخر رسانده؟ چند خواهر و برادر دارد؟ فرزند چندم خانواده است؟ کودکی را چگونه سر کرده؟ آیا زنی در زندگی او بوده یا هست؟ و اگر هست یا بوده حاصلی هم در قوارهی فرزند و ذُریه به بار آورده؟ از چه زمان حس کرده که دیوانهی ادبیات و داستان است؟ هیچ کدام را نمیدانم. فقط میدانم در پانزده ـ شانزده سالگی در دمدمهای انقلاب با رفیق در گذشتهام زندهیاد علیاشرف درویشیان آشنایی به هم میزند و دوستی میگیرد و این دوستی به رفاقت تمام عمر میانجامد. اوایل خیلی از ماها علیاشرف و رضا را به چشم دوقلوهای سیامی نگاه میکردیم. حتی یادم هست وقتی قرار شد در هیأت دبیران موقت در سال ۱۳۷۸ اعضای جدید را به عضویت کانون درآوریم؛ زندهیاد هوشنگ گلشیری همین که شنید علیاشرف، رضا را به عنوان عضو پیشنهاد میکند با شوخی و لودگی گفت: «من فکر میکردم رضا خندان (مهابادی) اسم مستعار توست علیاشرف، نگو اسم یک آدم دیگر است!» البته این را هم میدانم که از عنفوان جوانی هم داستانباره بوده و هم علاقهی فراوان به نقد و نقد داستان داشته است و این البته از روحیهی انتقادی او به دور نیست. این را هم نقدهای فراوانی که به داستانهای ایرانی و رمانهای خارجی نوشته به خوبی نشان میدهد و هم مجموعههایی از نقدها که با عنوان «دانه و پیمانه» و چندین جلد «داستانهای محبوب من» که با همکاری درویشیان نوشته است. این را هم میدانم که اگر کوه کوه کاری که بر سرش ریخته است مهلت دهد؛ دستی قوی در داستاننویسی دارد و «انفرادیهها» حتماً تکرارشدنی است. رضا به اتفاق علیاشرف مجموعهای بیست جلدی با عنوان «فرهنگ افسانههای مردم ایران» را هم منتشر کرده است. در همینجا آگاهیهای من از زندگی شخصی رضا به آخر میرسد. چیز دیگری دربارهی او نمیدانم.
این است که از خیر زندگی شخصی او میگذرم و به بخشی میپردازم که دیگر نمیتوانم ادعا کنم چیزی دربارهی آن نمیدانم و آن زندگی اجتماعی و عمومی اوست در مقام یک منتقد ادبی و در عینحال یک کنشگر اجتماعی ثابتقدم.
در جاهایی گفتهام که در اوایل آشنایی با رضا شخصیت او مرا نگرفت و توضیح میدهم. رضا بسیار کمحرف و سر به تو بود و در جلسههایی که در اواخر دههی هفتاد در مرکز «پکا» (محل سابق قنادی شاهرضا) در خیابان کاخ جنوبی برگزار میشد؛ اغلب میدیدم که او از رئیس جلسه اجازه میگیرد و ضمن حرفهای دیگر میگوید: «خوب است اینطور بشود؛ آن طور نشود؛ باید عدهای این کنند و گروهی آن کنند» تا جایی که یکبار بلند شدم و به طور غیرمستقیم خطاب به رضا گفتم: «تا جایی که من میدانم فقط خداست که وقتی میگوید «بشود، میشود». خوب است دوستان به جای پیشنهاد دادن قدمی پیش بگذارند و کاری به عهده گیرند». راستاش آن زمان رضا را آدمی مدعی میدانستم که فکر میکند دیگران از این پیشنهادهای مشعشع در چنته ندارند. اما این سوءتفاهم چندان نپایید و خیلی زود به اشتباه فاحشام پی بردم. رضا، برعکس، بیادعاترین و فروتنترین کسی است که در پیرامون خود دیدهام. تجسم بیتوقعی و پُر کاری است و هیچ انتظار ندارد از او و این همه زحمتی که بر دوش او افتاده قدردانی کنند و این روحیه بیش از هر زمان دیگر وقتی آشکار شد که از سال ۸۱ـ۸۰ نیروهای امنیتی از تشکیل مجامع عمومی کانون نویسندگان ایران جلوگیری کردند. از این زمان ورق برگشت. رضا با همهی وجود وارد عرصهی فعالیت کانونی شد و به جرأت میگویم که هیچ عرصهای از عرصههای فعالیت کانونی نبوده است که رضا در آن مشارکت نداشته باشد. از اعتصاب غذای ناصر زرافشان در زندان اوین در سال ۱۳۸۴ و پویشی که کانون همراه و همگام با مادران شهیدان راه آزادی پشت در اصلی زندان اوین به راه انداخت تا جلسات متعدد شعر و داستانخوانی در معدودی از جاهای عمومی و بیشتر در منزل برخی اعضا، از گرفتن جا و مکان (انواع رستورانها و چایخانهها و احیاناً محلهای فرهنگی) برای برگزاری جمع مشورتی تا صحبت با برخی اعضا برای در اختیار گذاشتن جا برای جمع مشورتی. در جریان انتخابات مکاتبهای سال ۸۶ که به سبب ممانعتهای مکرر نیروهای امنیتی از تشکیل مجمع عمومی، دورهی کاری هیأت دبیران، شش سال و بلکه بیشتر به درازا کشید. هر جا هیئت دبیران(که رفته رفته از تعدادشان کاسته میشد؛ خواه به سبب به زندان رفتن منشی و یکی از اعضای هیأت دبیران، خواه به علت اجبار یکی از دبیران برای خروج از کشور به سبب ابرام حکم پنج سالهی زندان، خواه به سبب از کار افتادن یکی دیگر از دبیران بر اثر تصادف شدید اتومبیل) بارها هر جا هیأت دبیران به مشکلی برمیخورد؛ کلید راهگشای مشکلات رضا بود. در سراسر این بیست سال و این شش سال توانفرسا حتی یک بار ندیدم رضا «نه» بگوید، یا «نه، نه، خواهش میکنم، کار من نیست، خیلی سرم شلوغ است، کار دارم، حرفاش را نزنید که اصلاً در حال و هوای نوشتن این مطلب نیستم» و این قبیل معاذیر که برای همهی ما ادا و اطوارهایی آشناست. حتی در یکی از انتخابات چون به سبب ممانعتهای اساسنامهای رضا نمیتوانست به عضویت هیأت دبیران در آید؛ خواست هیأت دبیران منتخب جدید را با روی گشاده اجابت کرد و نه تنها به عنوان مشاور هر هفته در جلسههای هیأت دبیران شرکت کرد، بلکه حتی مسئولیتهایی را به عهده گرفت.
در هر جلسهی هیأت دبیران، رضا نخستین کسی است که به خانهی صاحبخانه در میآید و همیشه سر وقت. هرگز ندیدم یک ربع ساعت دیر برسد. حتی وقتی سهشنبه روزی به بازجویی رفت همین که ساعت چهار بعد از ظهر از بازجویی فراغت یافت؛ ساعت پنج خود را به جمع مشورتی رساند. رضا بیشک قهرمان بیمنازع جمع مشورتی است. به جرأت میگویم هیچکس را نمییابید که در هیچ جلسهی جمع مشورتی غیبت نداشته باشد. رضا غیبت ندارد مگر آنکه در زندان و در بند باشد حتی وقتی که بیمار است؛ بیماری را به هیچ میگیرد. در دو مناسبت همیشگی این سالها، سالگرد درگذشت احمد شاملو شاعر بزرگ آزادی و سالگرد قتل تبهکارانه ی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، رضا از نخستین کسانی است که پا به گورستان میگذارد. وقتی قرار شد نشریهی ماهانهی کانون (که هیچوقت ماهانه منتشر نشد) احیا شود، نخستین شمارهی صفر آن به همت تام و بی کم و کاست رضا منتشر شد. شمارهی صفر «اندیشه آزاد» تماماً به سانسور اختصاص داشت و از آن پس کسی که پیگیرانه و بی هیچ اگر و مگری شمارههای بعدی را با هزار زحمت و مرارت و سختجانی مرتب منتشر کرد رضا بود. خود شاهد بودم چهطور بار سنگین نشریات را در کولهپشتی به کول میکشید و از این خانه به آن خانه میبرد. رضا خوب میداند کار جمعی و داوطلبانه که پشتوانهی آن اصول زرین «همکاری، همبستگی و کنش جمعی» است، در زمانهای که هر کس سر خود گرفته است و گمان میکند بزرگترین وظیفهی او این است که «ادبیات» خودش را نجات بدهد چه تکلیف مالایُطاقی است. با این همه وقتی پیشنهاد کردیم که به مناسبت پنجاه سالگی کانون نویسندگان ایران سلسله کارهایی را در دستور کار قرار دهیم که مهمترین فقره ی آن تهیه و تنظیم کتاب «پنجاه سال کانون نویسندگان ایران» بود، رضا اولاش هشدار داد که این کاری عظیم است؛ وقت تنگ است؛ نمیشود داوطلب شد و بعد یکی در میان در جلسههای حاضر نشد؛ ولی وقتی نظر موافق جمع را دید معطل نکرد و به اصطلاح عوام رفت «پای کار»، دبیری مجموعه را بر عهده گرفت، هفده هجده نفر آدم را از اقصا نقاط تهران و کرج هر هفته گرد هم آورد تا سرانجام کتابی چهار جلدی و همهی نشانها مدالیومها و و نمادهای یادآور کار و بار و فعالیت پنجاه سالهی کانون از کار درآمد. باید این زمانه را شناخت تا دانست فراهم نگه داشتن هفده هجده نفر آدم گرفتار در هر هفته چه کار سترگی است. با این همه رضا خستگی نمیشناسد (یا اگر هم خسته بشود هرگز به روی خودش نمیآورد)، غر نمیزند، شکوه نمیکند، حتا به ندرت دیدهام که درد دل کند، با اینکه میدانم از خیلی آدمها و رفتارها دلِ پُری دارد، هیچوقت گلایه نمیکند مبادا مایهی ناامیدی دیگران شود. رضا همیشه رو به جلو دارد؛ به آینده نظر دوخته است. شاید زیر لب زمزمه میکند: «گر چه ما میگذریم/ راه میماند/ غم نیست». در این بیست سال هرگز ندیدهام پشت سر کسی سعایت و بدگویی کند، پشت سر کسی صفحه بگذارد و لُغُز بخواند. هرگز از رفیق یا همکاری شکایت نکرده است مگر آنکه طرف احیاناً بدخواه، گرانجا، دشمنخو، بیکاره و پرمدعا باشد، که به گمانام از این جَنَم کسان همه باید به ابلیس پناه ببریم. گاه شده (راستاش چه عرض کنم بسیار گاهان) که از دست این همکار یا آن عضو شکوه سر دادهام، بد و بیراه گفتهام، و طبعاً طلب همدلی کردهام اما رضا همواره با آن چهرهی سنگیاش، که فقط باستر کیتون را به یاد من میآورد؛ با این چند کلمه سر و ته قضیه را هم میآورد: «خب آره… درست میشود، چه میشود کرد، چاره ای نیست، همینطور است دیگر، باید ساخت»، همین؟ همهاش همین؟ بیش از این از او انتظار نداشته باشید. در عوض اگر کوچکترین نشانهای از میل به کار کردن در کسی ببیند همهی همتاش صرف تقویت این میل میشود. رضا از بُخل و ظنت و حسد بری است. فعالیت کانونی برای او بالا و پایین، عضو اصلی و عضو جانشین و علیالبدل کانون نمیشناسد. در هر جا باشد فقط میخواهد کار پیش برود. جنگ او با سانسور است؛ برای آزادی بیان شمشیر میزند.
شاید کسانی در این جمع باشند که بگویند اینکه همهاش تعریف و تمجید از رضا شد. اقرار میکنم که شخصاً با این سخن آن کمدین آمریکایی همداستانام که: «من عاشق بشریتام اما از تک تک آدمها بیزارم» اما آدمی مثل رضا خندان استثنایی بر این قاعدهی شوخیآمیز است. به نظرم کانون نویسندگان ایران باید از بابت داشتن عضوی چنین متعهد، صادق، پرکار، فداکار و بیادعا به خود ببالد. ممنون. (تشویش حضار)
مجری: «اگر نوشتن داستان، حکم عمل در عرصه ی ادبیات را داشته باشد؛ نقد آن، نقش نظریه را دارد. عمل و نظریه در یک ارتباط متقابل با حفظ اولویت نهایی عمل، موجب رشد یکدیگر میشوند. چنین ارتباط متقابل به هر علت از هم بگسلد و یا ارتباطی میانشان برقرار نشود؛ نتیجه اش افت دو جزءِ این رابطه یعنی نقد و داستان است. بنابراین هر چه نقد ادبی از پشتوانه ی نظری غنی تر و قویتری برخوردار باشد به غنای ادبیات یاری میرساند. عکس قضیه نیز صادق است؛ شرط لازم برای خلق ادبیاتِ پویا اعم از داستان، شعر، نقد و نظریه ی ادبی، وجود آزادی است. آزادی بیان، آن هواییست که ادبیات برای حیات و رشد خود به دم زدن در آن نیازمند است. بنابراین برای شناخت وضعیت ادبیات در هر جامعه ای ابتدا باید به سراغ بررسی شرط لازم رفت. نقد ادبی کوششی لازم و ارزشمند است. قدر و منزلت آن، رابطه ی مستقیم با شرایط آزاد جامعه دارد. هر چه جامعه ای آزادتر باشد؛ نقد در جایگاه شایسته تر قرار میگیرد.»
(از مقدمه ی کتاب «دانه و پیمانه»، نوشته ی: رضا خندان مهابادی و زنده یاد علی اشرف درویشیان)
جلسه ی بزرگداشت رضا خندان مهابادی – کانون نویسندگان ایران
رضا خندان مهابادی متولد ۱۳۴۰ در مهاباد اردستان، دو سه ساله بود که خانوادهاش به جنوب تهران (شهر ری) نقل مکان کردند زیرا پدرش بنا بود و کار در تهران. دیپلم متوسطه را که گرفت؛ دانشگاههای ایران برای انقلاب فرهنگی تعطیل شد. اما خندان سالها بعد به دانشگاه رفت و روانشناسی خواند. کار ادبی را خیلی زود وقتی هنوز محصل دبیرستان بود؛ آغاز کرد. «بچههای محل» اولین مجموعه داستاناش در تابستان ۱۳۵۷ هنگامی که ۱۷ سال داشت منتشر شد. استقبال از این کتاب بسیار خوب بود طوری که در دو سال و نیم نزدیک به ۱۰۰ هزار نسخه از آن منتشر شد. در پاییز همان سال، کتاب دوم او با عنوان «از کوزه همان برون تراود که در اوست…» نقد و بررسی داستانهای قدسی قاضی نور چاپ شد. در سالهای ۱۳۵۸ و ۱۳۵۹ دو، سه شماره جُنگ ادبی ویژه کودکان با نام «جُنگ رازی» منتشر کرد. تا اینجا آثار او در حوزهی ادبیات کودک است. رضا خندان در سال ۱۳۶۰ مدتی بازداشت شد و به ناچار از فعالیت ادبی کناره گرفت اما در یکی دو سال پایانی آن دهه همراه با علی اشرف درویشیان تدوین مجموعه ی عظیم «فرهنگ افسانه های مردم ایران» را آغاز کرد. این مجموعه پس از سالها کار در ۱۹ جلد منتشر شد. خندان از اوایل دههی ۱۳۷۰ در نشریات مستقل و معتبر، مقالات خود را که بیشتر نقد داستان بودند؛ منتشر کرده است. داستانهای محبوب من مجموعه ای از داستانهای کوتاه منتخب و نقد و بررسی آنهاست که از سال ۱۳۸۰ تاکنون ۷ جلد از آنها منتشر شده است؛ این کتاب کار مشترک دیگری است میان زنده یاد علی اشرف درویشیان و خندان. در این مجموعه، داستانها انتخابِ درویشیان است و نقد و بررسی از خندان. «انفرادیه ها» نام مجموعه داستانی است که خندان در سال ۱۳۹۱ بر اساس تجربه اش از سلول انفرادی نوشته اما هنوز به صورت رسمی منتشر نشده است. «دانه و پیمانه» بخشی از نقدهای منتشر شده از خندان و درویشیان است که طی سالیان در نشریات گوناگون منتشر شده است. این کتاب در تابستان ۱۳۹۳ منتشر شد. خندان در سال ۱۳۷۷ به عضویت کانون نویسندگان ایران در آمد که نهادی ضد سانسور و مدافع آزادی بیان و حقوق نویسندگان است. او بارها به عضویت هیأت دبیران کانون انتخاب شد و اکنون نیز عضو هیأت دبیران است. در سال ۱۳۸۸ به سبب فعالیت در حوزه ی حقوق کودکان، بازداشت شد و در دوران بازجویی، عضویت در هیأت دبیران کانون نیز به اتهام هایش افزوده شد. سرانجام پس از ۳ ماه و نیم بازداشت، محاکمه و به جریمه ی نقدی(بدل از حبس) محکوم شد و پس از آن نیز به دلیل فعالیت در کانون نویسندگان ایران بارها احضار و بازجویی شده است. خندان در حوزه ی نقد داستان، مقالات متعددی دارد. کتابهای دیگری هم آقای خندان چاپ کرده…
دعوت میکنم از آقای خندان تشریف بیاورند. ما گفتوگویی با آقای خندان داریم که چند تا سوال من طراحی کردم ولی دوستان هر کسی اگر سوالی از آقای خندان دارد میتواند سوالاش را بنویسد و تحویل دوستان بدهند. تشویق بفرمایید…
ما تصمیم گرفتیم بخشی که با آقای خندان در نظر گرفتهایم کمی صمیمیتر باشد طوری که من سوال بپرسم و آقای خندان جواب بدهد. اگر دوستان سوال داشتن بنویسند و بدهند به دوستان که من از آقای خندان بپرسم. خب آقای خندان من سوالهام رو از روی متنی که نوشتم؛ میخونم.
رضا خندان مهابادی
رضا خندان مهابادی: اگر اجازه بدهید قبل از اینکه سوال کنید؛ من یک نکته را خدمت دوستان عرض کنم. تشکر میکنم از هیأت دبیران و کمپین دفاع از سه نویسنده و همچنین از کمیسیون فرهنگی و دوست بسیار عزیزم، رفیق این سالها آقای معصوم بیگی. خیلی بر من منت گذاشتهاید. از حضور شما نیز متشکرم که دعوت ما را پذیرفتید تا سخنران جلسه باشید و امیدواریم که روزی روزگاری بتوانیم جلساتمان را در سطح شهر با مخاطب عام برگزار کنیم. اگر سالهاست که داریم در کانون فعالیت میکنیم برای روزی است که بتوانیم شهر را از آن خودمان بکنیم. از آنِ ادبیات آزاد و پیشرو… باز هم مجدداً از همه تون تشکر میکنم.
مجری: سوال اولی که از حضورتون داشتم این هست که با توجه به اینکه بخش عمده ی فعالیت ادبی شما در حوزه ی نقد ادبی بوده است. در یکی از مقاله هایتان به نقش سانسور در نقد ادبی اشاره کرده اید؛ عموماً گمان میکنند سانسور در مورد آثار ادبی خلاقه مثل رمان، داستان کوتاه، شعر اتفاق میافتد و خیلی از مردم نقد ادبی را جزءِ آثار خلاقه تصور نمیکنند. رابطه ی سانسور، داستان و نقد ادبی را چهطور میبینید؟
ر. خ: اینکه نقد ادبی جزءِ آثار خلاقه محسوب میشود یا نه، بحث مفصلیست اما در ارتباط با سانسور و نقش سانسور در نقد ادبی به نظرم همه ی آن آثاری که سانسور روی کارهای خلاقه ای مثل شعر، داستان، عکس، سینما و باقی هنرها میگذارد؛ روی نقد ادبی هم میگذارد اما ویژگی نقد ادبی این است که از امکاناتی که مثلاً شعر، نقاشی یا داستان نویسی دارد؛ محروم است. داستان نویس یا شاعر میتواند از ترفندهایی مانند استعاره، سمبل یا نماد استفاده کند و آنچه را که میخواهد، انتقال بدهد و حتی جنبه ی زیبایی شناسی به این آثار بدهد. اما نقد ادبی کارش وضوح است. کارش نشان دادن آن چیزهاییست که پس و پشتِ شعر و داستان پنهان مانده اند. بنابراین بهطور عمده عرصه ی نقد ادبی، عرصه ی ذهن و شعور است و زباناش باید یک زبان واضح و روشن و استدلالی و خردگرایانه باشد در حالی که داستان و شعر در عرصه ی عاطفی آدمها، نقش بازی میکنند و روی آن جنبه از ذهن انسان اثر میگذارند. بر خلاف نقد ادبی که باید با استدلال و خرد روی شعور مخاطب تأثیر بگذارد. در نتیجه کار نقد ادبی در جهانی که با سانسور اداره میشود و در مواجهه با دولتی که ایدئولوژیک است و با فرهنگ مسأله دارد؛ بسیار سختتر خواهد بود؛ چون باید حرف اش را واضح بزند و از استعاره و نماد و… نیز نمیتواند استفاده کند. به عنوان نمونه در جلد هفتم «داستانهای محبوب من» یک داستان از ابراهیم گلستان هست با نام «آذر ماه آخر پاییز» که مربوط میشود به کودتای بیست و هشت مرداد و شکست جنبشهای آن دوره. من در نقد خودم با بررسی ساختار اثر، رابطه ای را که بین مراسم سینه زنی و عزاداری و اتفاقهای داستان وجود دارد و منظور نویسنده از برقراری این رابطه را بیرون کشیده ام و نشان دادهام که چرا نویسنده از صدای دسته های عزاداری در داستان استفاده کرده است. سانسورچی دست گذاشته بود روی همین بخش از نقد من و گفته بود که باید حذف شود؛ همان بخشهایی که نشان داده ام اینها نوحه ی شکست هستند و نشان بیزاری راوی از این صداها. در حالی که همین جملهها در خودِ داستان دچار سانسور نشد. در نهایت مجبور شدم خواننده را حواله بدهم به متن اصلی. نوشتم اگر میخواهید بدانید این استدلال از کجا آمده است؛ رجوع کنید به صفحه ی فلان در داستان. نقد ادبی در مواجهه با سانسور به نظر من کارش بسیار مشکلتر است به خصوص در رابطه با داستان. به خاطر همان زبان واضح، محدودیت اش بیشتر است. در این شرایط منتقد گاهی برای اینکه بتواند حرفاش را بزند سراغ زبانی گنگ و نامفهوم و مجهول میرود و این ماجرا میتواند چنان افراطی شود که مخاطب نفهمد منتقد چه گفته است! این یکی از اثراتی است که سانسور بر نقد ادبی میگذارد البته این بحث خیلی طولانی است و چیزی نیست که در یک جلسه بتوانیم آن را جمع کنیم. به هر حال اگر بخواهم به طور کلی اشاره کنم؛ پس راندنِ زبان استدلالی، روشن، واضح و خردگرایانه و جا دادن به زبانِ مریخی، کاریست که سانسور در مورد نقد ادبی انجام میدهد. به نظرم به همین دلیل است که شاید صدها داستاننویس داشته باشیم ولی تعداد منتقدان جدی ما از تعداد انگشتان دو دست فراتر نمیرود.
مجری: در یکی از سخنرانی هایتان از وضعیت نقد ادبی در ایران انتقاد میکنید و میگویید نقد ادبی در خود مانده است و اساساً راهی به جهان ندارد. من داشتم فکر میکردم اگر اینجا به جای عبارت «نقد ادبی» کلمه ی «انسان ایرانی» را جایگزین کنیم؛ میبینیم که مردم هم در مورد خودشان چنین فکری میکنند چون رابطه ی ما با خارج از مرزهای ایران، رابطه ی سالمی نیست و حکومت، عامل آن است که این در مورد نقد ادبی هم صادق است. مثلاً ما نمیتوانیم نویسندگان خارجی مثل امبرتو اکو و منتقدان برجسته ی خارجی را به ایران دعوت کنیم. ممانعت میشود. نقد ادبی در یک جامعه ی بسته چهطور میتواند با یک جامعه ی بازتر وارد دیالوگ بشود؟ و نقد ادبی چه طور میتواند از این در خود ماندگی بیرون بیاید؟
ر. خ: ببینید نقد ادبی به هر حال در یک شرایطی شکل میگیرد. مسأله ی «شرایط» بسیار در به وجود آمدن شکلهای مختلف نقد ادبی موثر است. اگر چشم ما را به روی دنیا میبندند؛ اگر ما اکران سینمای خارجی نداریم؛ اگر ترجمه ی مجله های تخصصی در این زمینه نداریم؛ اگر بی ارتباطایم با منتقد جهانی به خاطر این است که یک نیروی سیاسی فکر میکند از ناحیه ی فرهنگ مورد حمله است. نمونهاش اینکه تمام اصطلاحاتی که در این زمینه به کار میبرد اصطلاحات جنگی است: نفوذ فرهنگی، هجوم فرهنگی و… بنابراین آنچه میتواند برای بیرون آمدن نقد از درخودماندگی گرهگشا باشد و با جهان تبادل فکری داشته باشد این است که کل جامعه از تبادل فکری و فرهنگی برخوردار باشد. البته ما یک مقدار شانس آوردهایم زیرا پیشرفت وسایل ارتباط جمعی و پیدا شدن فضای مجازی، امکاناتی ایجاد کرده است برای برقراری ارتباط، وگرنه اوضاع بسیار بدتر از اینها میبود. برای اینکه بتوانیم از این وضعیت نجات پیدا کنیم؛ باید همان هدفی را پیش بگیریم که کانون نویسندگان پیش گرفته است: باید سانسور را در تمام عرصه ها عقب بنشانیم؛ باید آزادی بیانِ بی هیچ حصر و استثنا را قانون جامعه کنیم. وگرنه اینکه در خود داستان فلان کار را بکنیم یا در نقد ادبی بهمان کار را بکنیم برای منظور شما که میگویید چهطور میشود نقد ادبی را از این وضع بیرون آورد؛ چهطور میشود بشاشاش کرد؛ چهطور میشود موثرش کرد راهگشا نیست. داریم میبینیم که نقد ادبی را از تأثیرگذاری انداخته اند. نقد ادبی اصلاً تأثیرگذاری ای ندارد. به همین دلیل است که نویسنده وقتی میخواهد بنویسد به این فکر نمیکند که آخ! من این را بنویسم منتقدها یقه ام را میگیرند… به جای آن، از سانسور میترسد. نویسنده ها بیش از اینکه به این فکر کنند که برخورد جامعه و منتقدین با آثارشان چه خواهد بود؛ به این فکر میکنند که چهطور بنویسند که مجوز بگیرند؛ چهطور بنویسند که به سراغشان نیایند و نگیرند و نبرند. این است که من فکر میکنم آنچه شما به آن اشاره کردید؛ عرصه ای است فراتر از نقد ادبی. عرصه ای است به اندازهی کل جامعه که باید حقوق پایهای خودش را و حق آزاد بودن اش را به دست بیاورد تا بتواند مرهمی بگذارد بر اینجور زخمها.
مجری: ترجمه های زیادی در حوزه ی تئوریک و نظریه ی ادبی در ایران منتشر شده است، نظر شما در مورد اینکه خواندن کتابهای تئوری یا نظری همین ترجمه ها بتوانند به شکل دیگری امکان گفتگو با منتقدین خارجی را برقرار کنند؛ چیست؟ وقتی ما در متنها و آثارمان به منتقدان خارجی اشاره میکنیم؛ به نوعی با آنها وارد گفتوگو میشویم. شما در آثارتان گفته اید که نقد یا تئوری ای که اینجا نوشته میشود از چارچوب اینجا بیرون نمیرود. یک بخش دیگر هم این است که شاید اصلاً این کتابهای تئوریک در ایران مخاطب ندارند و مخاطبانشان خود کسانی هستند که دارند از اینها استفاده میکنند…
ر.خ: خب این کتابها هیچوقت مخاطب عمومی نداشته اند. باید متشکر بود از مترجمان این کتابها اما نقد ادبی در یک شرایطی اتفاق میافتد و مسأله سر همین «شرایط» است. مسأله این است که من هر چیزی را نمیتوانم بگویم! یعنی میتواند شرایطی وجود داشته باشد که در آن امکان گفتن خیلی چیزها وجود نداشته باشد. ما درگیر همین شرایط هستیم. در کار نقدنویسی با صدها مورد روبهرو شدهام. به عنوان نمونه خانم روانی پور داستانی دارد که در کتاب «داستانهای محبوب من» آورده ایم. قصه ی کودک هفت ساله ای است که به «همسری» مردی سالمند در میآورندش. نویسنده مصایب این دخترک را در شب اول ازدواج وصف کرده است و جا به جا میگوید «فریاد زن»، «جیغ زن»، یا زن فلان کرد… من در نقدم به این موضوع انتقاد کرده ام که چرا نویسنده دائم در داستان با اسم «زن»، به شخصیت اصلی اشاره میکند در حالی که ما با یک دختربچه ی هفت هشت ساله روبه رو هستیم و اتفاقی که دارد میافتد؛ تجاوز به کودک است. کتاب که برای مجوز فرستاده شد؛ سانسورچی گفته بود کلمه ی «تجاوز» را باید بردارید… خب بعد از برو و بیا ناچار به جایش «تعدی» میگذارم؛ مثلاً دستِ تعدی دراز کرد! که به نظر من مفهومیست که اصلاً مناسب نیست و آن اتفاق را منتقل نمیکند و آن وضوح مورد نظر منتقد را از بین میبرد.
در چنین شرایطی نظریههای ادبی نزد بسیاری از منتقدان بدل به آن تخت افسانهای میشود که طرف آدمها را روی تخت دراز میکرد اگر پاهایشان از تخت بیرون میزد؛ اره میکرد! و اگر کوتاهتر از تخت بود؛ میگفت آنقدر او را بکشید تا اندازه ی تخت شود! استفاده ای که در ایران ـ در بسیاری موارد ـ از فرمولها و نظریههای ادبی میکنند؛ محدود شده به آوردن نقل قول از این و آن و ریختن داستان یا شعر در قالب این نقل قولها، بعد از آن هم، منتقد زور میزند تا آنها را یک طوری با هم جفت و جور بکند. نقد ادبی یعنی منتقد آزاد باشد که هر چه دل اش میخواهد بگوید ولی وقتی اینطور نیست؛ محدودیت زیاد است و منتقد آزاد نیست که هر چه میخواهد بگوید… گذشته از این ما غیر از سانسور دولتی با جامعه ای طرف هستیم که منتقد پرور و منتقد پذیر نیست. اگر بخواهیم دنبال این داستان را بگیریم خیلی مفصله. یعنی شما از عرصهی سانسور دولتی که پا را آنورتر میذاری فرهنگی را میبینی که سالهای سال توسط حاکمان این مملکت تولید و به جامعه تزریق شده است. چه استقبالی از نقد ادبی میشود در اینجا؟! چه نیازی به نقد ادبی پیدا میکند؟! ما اگر میخواهیم با جهان گفتگو داشته باشیم؛ باید آزادی این گفتگو را داشته باشیم. باید به قول شما بتوانیم کسانی را دعوت کنیم بیایند و رفت و آمد برقرار بشود. بتوانیم نشریه های مشترک داشته باشیم و… اما ما با حکومتی طرف ایم که اساساً میخواهد دنیا را به روی ما ببندد؛ با بهانهی اینکه این فرهنگ ما نیست؛ فرهنگ ما چنان است و اینجور و آنطور است! اگر مقاومتها نبود؛ اوضاع خیلی خرابتر از اینها بود.
مجری: دیشب داشتم جستوجو میکردم که بعضی از گفت و گوهای آقای خندان را بخوانم… چیزی که پیدا کردم انبوهی از خبر زندان و بازداشت و دادگاه و اعتراض به حکم دادگاه بود. این سوالی که میخواهم بپرسم؛ سوال دوستان هم هست و سوال مشترک است. این وضعیتی که برای نویسنده ای مثل رضا خندان به وجود میآید؛ چه قدر روی کار خلاقه ی خودش تأثیر میگذارد؟ یکی از دوستان گفته که آیا شده که گاه از مبارزه با سانسور خسته شوید؟
ر. خ: خدا اون روز رو نیاره! (میخندد) این جواب سوال دوم بود.
اما در مورد سوال اول باید بگویم قطعاً تأثیر میگذارد. شما نویسنده ای را تصور کنید که صبح از خواب بیدار میشود و میخواهد بنشید پشت میزش و شعر بسراید؛ داستان یا نقد ادبی بنویسد یا پژوهشی را پیش ببرد؛ این نویسنده ی فرضیِ ما اگر اولین سوالهایی که بعد از دست به قلم شدن به ذهن اش میرسد اینها باشد: آیا این چیزی که مینویسم مجوز میگیرد؟! آیا اثری که میخواهم تولید کنم کار من را به زندان نمیکشد؟! حالا اینکه کتاب اش سانسور بشود یا نشود و کارش رد بشود یا نشود را بگذاریم کنار… یعنی شما با نویسنده ای روبهرو هستی که مدام تحت فشار است و مدام سایه ی سنگینی روی سرش وجود دارد که میگوید این کار را بکن و آن کار را نکن. حتی ممکن است بعضی از این سوالها و تصورات توهم باشند اما به هر حال یک ما به ازای حقیقی دارند یعنی حقیقتی است که طی سالها این را وارد ذهن نویسنده ی جهان موسوم به سوم کرده و طبیعیست که اینها روی نیروی خلاقه ی نویسنده تأثیر میگذارند. البته آدمهای خلاق هم هستند و کارهای خلاقانه هم خلق میشوند اما با تحمل فشارهای بسیار زیاد، با پرداختن بهای بسیار زیاد از زندگی و آرامش و آسایششان. اگر دنیای ما دنیای آزادی باشد؛ حتی یک آزادی نسبی مثل شرایط اروپا و آمریکا وجود داشته باشد؛ طبعاً نویسنده اینجا با آرامشِ خیال بیشتری مینویسد. طبعاً خلاقیت بیشتری به کار میبرد. خلاقیت در شرایط آزاد است که میتواند رشد کند. شرایط دیکتاتوری و استبداد برای خلاقیت مثل سم هستند؛ سم هستند برای هنر و ادبیات؛ مگر اینکه آدم بخواهد به شرایط تن بدهد که البته هستند بسیاری که تن داده اند و دارند کارشان را میکنند.
مجری: شما سالهاست عضو کانون نویسندگان ایران و عضو هیئت دبیران اش هستید. یک سوال میکنم که در واقع دو تا سوال است. خود عضویت در کانون نویسندگان ایران در کجای ادبیات میگنجد؟ دیگر اینکه بسیاری از اعضای کانون مثل محمد مختاری از تفکر کانونی به عنوان یک تمایز حرف زده اند؛ تمایزی که ما را جدا میکند با کسانی که تفکر کانونی ندارند. ما فکر میکنیم یک تفکر کانونی وجود دارد که باعث میشود که ما دورِ هم جمع شویم و پشتِ سر هم بایستیم به خاطر اینکه ما پایبند آن تفکر کانونی هستیم. این تفکر کانونی از نظر رضا خندان مهابادی چیست؟
ر . خ: اگر ما در یک دنیای حقیقی زندگی میکردیم و اگر این دنیا کج و معوج و وارونه نبود آن موقع سوال درست این بود که از نویسنده ای که عضو کانون نیست؛ بپرسیم: تو چرا عضو کانون نیستی!؟ اما حالا که دنیای کج و معوجی برای ما فراهم آورده اند؛ سوال این است و ناچاریم از نویسنده بپرسیم تو چرا عضو کانون هستی؟! آن نویسندهای که در جواب پرسش قبلی توصیف اش کردم؛ اگر نخواهد بر علیه این شرایط حرکتی بکند پس میخواهد چه کار کند؟! نویسنده ی اروپایی و آمریکایی که آزادی های نسبتاً زیادی دارند و البته این را به مدد مبارزه ها و مقاومت هایی که دیگرانی در طول تاریخ انجام داده اند؛ به دست آورده اند، اگر عضو تشکیلاتی نشوند شاید عجیب نباشد ـ که البته عموماً عضو هستند مثل انجمن جهانی قلم ـ شاید زیاد مسأله ای نباشد. ولی اگر نویسنده ی جهان موسوم به جهان سوم با این همه ستمها و محدودیتهایی که بر او اعمال میشود؛ با این همه تهدیدها، فشارها، زندان ها، مرگ ها و قتل ها… بخواهد بگوید: «کار خلاقه ی فردی با کار جمعی نمیسازد»، «کار جمعی، من را از خلاقیت فردی دور میکند»، با زدن این حرفهای نامربوط دارد فرار میکند. انگار به او گفته ایم بیا رمان دسته جمعی بنویسیم! انگار گفته ایم بیا هفت هشت نفری بنشینیم و شعر بسراییم! انگار گفته ایم بیا بنشینیم همه با هم نقد ادبی بنویسیم! این هیچ ربطی به کار خلاقهی فردی ندارد. میگوییم صدایت را بیار کنار صدای ما علیه فشار، علیه سانسور… فقط هم سانسور نیست؛ سیاستهای فرهنگی اعمال شده اصولاً نابود کرده همه چیز را… ما به آن نویسنده میگوییم تو بیا صدای اعتراضات به سانسور را کنار صدای ما بگذار؛ بگذار صدای بلندتری داشته باشیم. تو بیا قد امت را کنار قدمهای ما بگذار تا استوارتر باشیم. اما صدتا فرمول میسازند که نیایند و نباشند. بعضی هم به آن باور دارند به خاطر اینکه از جای دیگری هم این اندیشه ها پشتیبانی میشود چرا که میخواهند آدمها را منفرد کنند و فردی بزنند! هر چه قدر فردیتر، زدنتان آسانتر! اینکه ما در کانون جمع شده ایم؛ جمع شدنِ یک عده آدمهایی نیست که صرفاً ایدهآلهای بزرگ و آرزوهای بزرگ دارند! اینطور نیست! اتفاقاً ما به عنوان نویسنده داریم از شرایطمان دفاع میکنیم به عنوان نویسنده از شرایط نوشتنمان دفاع میکنیم. هر کاری شرایط خودش را دارد. وقتی میگوییم در کانون یا هر تشکیلات مشابه دیگری جمع بشویم میخواهیم از شرایط کارمان دفاع کنیم. دیگر چیزی هم برای دفاع نمانده است باید یک چیزهایی را بگیریم و بسازیم و حفظ اش بکنیم. اینجاست! پاسخ این که جایگاه کار کانون کجاست؟ این است که جایگاهاش دفاع از شرایط مناسب و انسانی نوشتن است. کانون تجمعِ گروهی نویسندهی صرفاً خوشفکر و خوشقلب و آرمانگرا نیست که میخواهند آرزوهای سیاسیشان را عملی کنند. نه! میگوییم برای قلمی که به دست گرفتهایم؛ نیاز به آزادی داریم. میگوییم ادبیات نمیتواند در یک شرایط استبدادی، شکلِ درستی بگیرد؛ ادبیات به آزادی بیان نیاز دارد و حکومتها این آزادی را نمی آورند به تو تقدیم کنند؛ تو باید حق پایه ای خودت را فریاد بزنی؛ جایگاه کانون اینجاست.
مجری: آینده ی نقد ادبی را چگونه میبینید و چه سرانجامی را برای آن متصورید؟
ر . خ: خیلی نمیشود پیشگویی کرد. به هر حال همه مشغول فعالیت هستیم؛ تعدادی از منتقدان ادبی اینجا حضور دارند و شماری هم بیرون. همه در بخشهای مختلف و با تفکرهای مختلف تلاش میکنیم و لازم است آن شرایطی را که از آن صحبت کردم؛ ایجاد کنیم. اگر سرمان را پایین بیندازیم؛ شرایط بسیار بدتر از این خواهد شد. شرایطِ بدتر و اوضاعِ سختتر، تغییر مثبت را به تعویق میاندازد ولی نهایتاً مانع پیداییِ آن نخواهد بود. باید وضعیت را تغییر بدهیم و برای ادبیات، مفری برای تنفس ایجاد کنیم. این بستگی به تلاش افراد دارد. من همه ی دوستان را دعوت میکنم که بیایند و همراه کانون بشوند یا حتی اگر اعتقادی به همراهی با کانون ندارند خودشان فعالیتهای جمعی ضد سانسور و در دفاع از آزادی بیان راه بیاندازند. اینها به شدت نیازِ ادبیات و هنر در ایران است.
مجری: اگر خودتان صحبت دیگری دارید در خدمتتان باشیم…
ر . خ: خیلی ممنون و متشکر. حوصله کردید و صحبتها را گوش کردید. امیدوارم فرصتی پیش بیاید که بتوانیم بیشتر با هم صحبت کنیم. از همه ی شما مجدداً متشکرم که تشریف آوردید در این جلسه و افتخار دادید. ممنونم. (تشویق حضار)
مجری: همین که بخشی از درون نویسنده حذف شود؛ مسأله از سانسورِ بیان فراتر میرود. نقطه چین شدن اندیشه ها و ذهنهای ما را چه کسی باید مطرح یا چاره کند؟! هنگامی که پیشاپیش بخشی از نظر و عقیده مان را سانسور میکنیم؛ به معنی این است که بخشی از بیان خود را سانسور کرده ایم. هنگامی که کسی از داشتن عقیده یا اندیشه ای دچار بیم و اضطراب شود؛ قطعاً شکل اثر خود را مخدوش میکند. خلاقیت و نوشتن، ارائه ی شکلهای تفکر است. پس اگر درون سانسور شود؛ شکل ها آسیب می بیند. وقتی درون تکه تکه شده باشد؛ دیگر خودمان نیستیم. وقتی نویسنده نوعی از اندیشه را مجاز نیابد؛ طبعاً در داستان اش از ابراز آن، باز میماند.
پس آزادی اندیشه برای چاره ی خودسانسوری است. برای این است که نویسنده همانطور که میتواند بیندیشد؛ بیندیشد. خطری که در تفکیک اندیشه از بیان نهفته است؛ این است که عملاً سانسور را به «بیان» تقلیل میدهد. همچنانکه سانسور بیان را نیز از خودسانسوری جدا میکند و دومی را نادیده میگیرد. حال آنکه این دو، اجرای یک مکانیسماند و به یک گونه هم باید با آنها مبارزه کرد.
خودسانسوری نتیجهی حصر اندیشه است و این امری شخصی و مربوط به خود و یا خصلت نویسنده نیست. خودسانسوری محدود شدن نویسنده است. حصرِ آزادی است. بیماری فرهنگ و خلاف تفکر کانونی است.
«محمد مختاری»
خورشیدفر فعالیت ادبی خود را از سال ۱۳۸۰، با انتشار چهار کتاب به نامهای داستانی «از اولین روزهای زمین»، «پسری که هیچ ستارهای نداشت»، «باران» و «روزی که آسمان شکست» در حوزه ی ادبیات داستانی کودک و نوجوان آغاز کرد. اولین مجموعه داستان او در حوزه ادبیات بزرگسال، «زندگی مطابق خواسته ی تو پیش میرود»، شامل ده داستان کوتاه، در سال ۱۳۸۵ منتشر شد. این کتاب جوایز گام اول، روزی روزگاری، مهرگان و گلشیری را برای نویسندهاش به ارمغان آورد. خورشیدفر در سال ۱۳۹۲، کتاب «قصههای شیخ اشراق» را نوشت که بازروایی داستانهایی از شهابالدین سهروردی است. در سال ۱۳۹۶، «ولگردی با قصد قبلی» نوشته موریل اسپارک را به همراه بهار احمدیفرد ترجمه کرد. در همین سال دو کتاب دیگر از امیرحسین خورشیدفر منتشر شد: مجموعه داستان «شرطبندی روی اسب مسابقه»، شامل هفده داستان کوتاه و دو داستان بلند، و رمان «تهرانیها». عنوان سخنرانی آقای خورشیدفر «مکانیسم های حافظه و فراموشی» است.
امیرحسین خورشیدفر: سلام عرض میکنم و عصرتون بخیر. دو روز پیش از من خواستند که تیتر سخنرانی امروز را بگویم. من سعی کردم تیتری را بگویم که هر چه امروز میگویم به نوعی در آن بگنجد ولی بیشتر بحث من به ادبیات مدرنیستی و شهر مربوط میشود منتها به مسأله ی ذهنیت و حافظه هم مربوط هست.
بخش اول: مدرنیسم، شهر و ذهنیت
چند سؤال یا قضیه هرسال به بهانه مصاحبه و میزگرد و مقاله و …از من و دهها نویسنده دیگر سؤال میشود. سال به آخر نمیرسد. اگر درباره: زنان نویسنده، ادبیات شهری، بازنمایی شهر تهران، جهانیشدن رمان فارسی حرف نزنیم. در پیشاتاریخ طبقاتی، در مرحله کشاورزی بشر، درک انسان از زمان به ترتیب فصول و تغییرات نباتات معطوف بود یعنی تاریخ سیکلی تکرارشونده بود و یکپارچه…این سوالها که هر سال بدون تغییر تکرار میشوند برای من چنین حالتی را تداعی میکنند. بیشتر اوقات پرسشگر، اصلاً و ابداً توجهی به حرف من ندارد. یعنی اینکه من بسیاری از این پیشفرضها را اصلاً قبول ندارم را نشنیده میگیرند. وقتی از من خواستند در کانون نویسندگان، جایی که آن را خانه خود احساس میکنم سخنرانی کنم در بادی امر خوشحال شدم اما بدبختانه بازهم دیدم حرف از همین تیترهاست.
از من خواستند درباره ی حافظه و شهر حرف بزنم… من کوشش خواهم کرد این دو را در مقام دو مسأله فرمال پیش بکشم و از پیش بگویم هیچ همدلی ای با دریافت رایج نخواهم داشت. در بخش اول مقدماتی از موضوع خواهم گفت و بخش دوم درباره «ویژانی» خواهم گفت که باختین ان را از ترکیب دو کلمه ساخته است.
میخواهیم بدانیم که چه نسبتی میان سوبژکتیویته و شهر در رمان برقرار است. مسأله ما این است:
اما من از «داستان شهری» حرف نمیزنم. چون داستان شهری چیز دیگری است.
داستان شهری Urban fiction در رده شناسی ادبیات ژانری به نوع خاصی از داستان اطلاق میشود. نوع داستانهای تاریک و تلخ از خشونت، سکس و بزهکاریهای اجتماعی.. روایتهایی از اقلیتهای نژادی، جنسی در بیغولهها و حاشیههای شهر. داستانهای که زبان و نثر آنها اغلب بازنمایی زبان گروههای اقلیت جامعه است. از این قبیل داستانها تاکنون من ندیده ام نمونه ای به فارسی ترجمه شود. این شکل ادبی به خصوص با اشکال ادبی دیگری مثل رپ و… نزدیک است.
چرا داستان شهری فقط به این گونه داستانی اطلاق میشود؟ دلیل آن روشن است. چون به طور عمومی بخش بزرگ، چیزی حدود نود درصد داستانها در شهر میگذرد. بنابراین ضرورتی ندارد که به هر داستانی که در شهر اتفاق میافتد بگوییم داستان شهری. برعکس آنها که در زمینه و لوکیشن دیگری روی میدهند را باید نشاندار کرد. مثلاً داستان روستایی یا داستان فضایی یا…
پرسش دیگر آنکه چرا شهر در ادبیات بازنمایی نمیشود؟ نمیشود؟ لابد تا جایی که لازم است میشود. اما مگر اهمیتی دارد؟ مگر ادبیات وسیله بازنمایی شهر یا روستاست؟
حالا برویم سر اصل ماجرا:
بدون آنکه ادعا یا حتی فرضی در باب آنتروپولوژی در میان باشد یا از ایندست حوزهها، فکر میکنم با تأکید بر همین توپوس نویسنده بتوانم اظهار کنم که میان روایت و سفر مشابهتی ذاتی و معنیدار وجود دارد. من میتوانم این را بگویم اما گمان میکنم مخاطبان هم با هم همدلی داشته باشند. خب برای آنکه این شباهت را دقیقتر بشناسیم به دستگاه فکری ارسطو مراجعه میکنیم. انتظام یافتن سه مرتبه آغاز، میدانِ و انجام در روایت مشخصاً با مراتب سفر که مبدأ و مسیر و مقصد است انطباق دارد. همچنین میدانیم که شکل کهن سفرنامه و شکل جدید داستان جادهای یا فیلم جادهای هم، عموماً با سفر آغاز و با رسیدن به مقصد به فرجام میرسد. یان رید میگوید این توالی سه مرحلهای تغییرناپذیر نیست اما فراوانی آن از رجحان زیباییشناسی عمیقی خبر میدهد.
روایت به داستان و ادبیات محدود نمیشود و یکی از شیوههای اصلی و بنیادین ادراک انسانی است. آنچه روایت را برمیسازد ابزاری است به اسم فرجام یا پایان. ما در مقابل بیمعنای و سیر بیوقفه جهان، یک ابزار ساختهایم به اسم پایانِ روایت… همانطور که انگشت شست و موقعیت آناتومیکاش که رودرروی چهارانگشت دیگر است انسان را ابزارساز میکند و از دیگر موجودات ممتاز میکند، من فکر میکنم مانند انگشت شست ما یک توانایی فکری هم داریم به نام پایان گذاشتن یا بستهبندی روایی حوادث…. فرانک کر مود که البته هیچ همدلی با نحله ی فکریاش ندارم اما در کتاب ادراک پایان تفسیری روشنگر از این مسأله ارائه میکند.
دل ام نمیآید که درباره توالی سهتایی از شرح قصیده جرجانی یاد نکنم:
اما مشابهت روایت و سفر به این ختم نمیشود. روایت، نظام تسلسلی است علّی. یعنی مسأله را سرگیر امکان بروز پیشامد پیدرپی است و سفر هم نوعی ماجراجویی. پیشازاین آقای خندان، اظهارنظر تندی راجع به نقلقول کردن منتقدان داشتند. من با ایشان موافق نیستم. گئورگ زیمل میگوید ماجراجو، قمارباز و هنرمند از این حیث که از چرخه ی اقتصادی سرمایهداری موقتاً خروج میکنند یا اتصالی به چرخ دنده های آن دستگاه عظیم ندارند به هم شبیه اند. از این نظر که هر سه، حیات خود را خارج از کلیت جریان بیوقفه زندگی پیش میبرند؛ شباهتی بین آنهاست. بحث جالبی است اما ناچاریم برگردیم به ادامه ی کار خودمان… شباهت سفر و روایت: تجربه ی چندین هزارساله ما آدمیان از طی الارض، سفر، حرکت به سمت یا در محاذات خط افق است. شاید در آینده محور حرکت ما بعد دیگری پیدا کند اما امروز مسأله حرکت با افق معنا دارد. حتی این راجع به پیشرفتهترین دستگاههای مسیریاب که هادی سفینههای فضایی و ماهوارهها در فضا هستید هم صادق است… یعنی این دستگاهها نوعی افق فرضی را لحاظ میکنند.
اولین نسبت رؤیت و خط افق کدام است؟ داستان، جادو و ماجرا همه در پس خط افق هفتصد سال گذشته، غرب در پس خط افق است… فرنگ است.
بسیار خب، اما ایماژ داستان چیست؟ رخدادی، فعل سادهای که نظم افعال استمراری را برهم میزند. «روزگار آرامی داشتیم تا آنکه یک روز…» چه شد؟ خط بر نظم افقی حوادث استمراری عمود شد. صلیبی پدید آمد. داستانها چیستاند؟ مواجهه یا هماوردی یک فرد در برابر هستی، جامعه، مردمان، خدایان، تقدیر… زمان… یک خط عمودی کوچک که بر خط افقی بزرگ وارد آمده است.
بسیار خب این ضمناً مفهوم چشمانداز هم هست. بهطور خلاصه میتوانیم بگوییم نسبت بین خط افقی و عمودی این چشمانداز در نقاط عطف تاریخ مفروض فرمهای ادبی قابلتشخیص و اندازهگیری است. از حماسه باستانی تا رمان پاستورال… و بعد میرسیم به شکلگیری ادبیات مدرن که این بردار به هم نزدیکتر میشن. مسیر کوتاه میشود یا سرعت بیشتر؟
در چشمانداز روستا، شخصیت در متن طبیعت قرار میگیرد. اما تاریخ رمان مدرن (و نه رمان) با شهر پیوند دارد. شهر جایی است که چشمانداز محدود میشود. کدام ما پهنه ی دشت یا آسمان را در روز میبینم. آنچه ما میبینم بریده یا پارهای از آسمان است یا مثلاً یال کوهی در دو دست که آنهم مداوم با برج و آپارتمان پلیسه میخورد. مواجهه ی جانانه شخصیت و هستی در چشمانداز شهری چگونه روی میدهد؟ یک بُعد دیگر به داستان اضافه میشود که آن سوبژکتیویته است. یعنی بهجای خط افق، بُعد دیگری پای ذهنیت انسان را به قصه باز میکند.
داستان به آمیزهای از درونیات و مواجهات بیرونی تبدیلشده است و این آسان به دست نیامده است. جیمز وود در مقالهای به اسم تاریخ مختصر خودآگاهی که خانم بهار احمدی فرد ترجمه کردهاند. بحث را با داوود پیامبر آغاز میکند. در عهد عتیق داود با دیدن بث شبع برهنه وسوسه میشود. شوهر او را به جنگ میفرستد و او را تصاحب میکند. علیرغم افشاگریها و ظرافتهای فراوان روایت عهد عتیق ـ ملاحظات سیاسی داوود، اندوه اش به دلیل نحوه برخورد سائول، شه وتاش برای بثشبع، حزن اش از مرگ پسرش ابسالوم ـ داوود یک کاراکتر همگانی باقی میماند. در معنای مدرن کلمه، او حریم شخصی ندارد. هرگز درونیات اش را با خود نمیگوید؛ او با خدا صحبت میکند و حدیث نفسهایش نیایش هستند. او نسبت به ما، خارجی به حساب میآید. میتوان گفت دلیل زیستن داوود ما نیستیم؛ داوود در ملکوت پروردگار زندگی میکند. خدا ناظر بر اوست؛ داوود از نگاه خدا شفاف است اما برای ما مبهم و مات باقی میماند. اگر بخواهیم از فورستر نقل کنیم: این ابهام، احتمال بروز شگفتی را ممکن میکند.
سپس نوول، بیان سوبژکتیویته را از تئاتر اخذ میکند. همانطور که هنرپیشه در درامهای پنج پردهای گاهی از بازیگران دیگر جدا میشد و به جلوی صحنه میآمد و رو به تماشاچیان از منویاتاش میگفت… و اینها تا داستان مدرن.
حالا بگذارید گریزی بزنیم به ناتالی ساروت که میگوید ایده ی تجربی رمان هایش ملهم از داستایوسکی و پروست است. ایده او روندهاست. یا ماده ناپایدار ذهن. در مورد مارسل پروست حدس میزنیم از چه حرف میزند اما داستایوسکی چه؟
مثالِ او روشنگر است. بیقراری و از این شاخه به آن شاخه پریدن کاراکتر میتیا را در کارامازوف ها به یاد دارید… آیا این برخلاف آموزه ی کلاسیک داستان نیست که میگوید شخصیت باید ثبات نفس و وحدت عمل داشته باشند. مردی که دو صفحه خدا و مسیح را میستاید و دو صفحه بعد بدون آنکه تحولی روی دهد؛ در ادامه ی آشفتگی و بیقراری ناگهان فریاد کفر سر میدهد چه طور است؟
اتفاقاً این بروز انسانی است.
ادامه ی بحث من راجع فلانور است و ترجیح میدهم بخشی از مقاله آلینا ویمن را بخوانم که در آن درباره ویژانی میگوید. ویژانی مفهوم مهجوری از باختین است که میتواند شبحی از فلانور بودلر/بنیامین باشد + نقل آزاد غیرمستقیم. (خورشیدفر در ادامه ی سخنرانی، بخشهایی از این کتاب را خواند.) (تشویق حضار)
مجری: علیرضا سیف الدینی نویسنده، منتقد ادبی و مترجم معاصر ایرانی متولد ۱۳۴۶ در تبریز است. در بیست و یک سالگی دو کتاب در تبریز منتشر کرد: اولی «سند باد: بازنویسی حکایات اصلی هزار و یک شب»، و دومی «مرد کوهستان» که ترجمه ی رمانی از یاشار کمال بود. در همان سالها، کتاب «اسطوره ی آفرینش» از نگاه ترکان را به فارسی ترجمه کرد. این کتاب هرگز منتشر نشد. او در سنین بیست و چهارـپنج سالگی یک صفحه ی ادبی با عنوان «قلم» در روزنامه ی فروغ آزادی تبریز منتشر میکرد که در آن قصههای قصه نویسان تبریزی را معرفی و نقد میکرد. بعدها فعالیت ادبی اش را با چاپ مقالهها و شعرها در نشریه ی «آدینه» تبریز ادامه داد. در اوایل دهه ی هفتاد نقدها، قصهها، شعرها، ترجمههایش در تهران، در مجلههای ادبی ای مانند تکاپو، آدینه، بایا، دوران، توسعه و… منتشر شد. در بیست و پنج سالگی کتاب «قصهمکان: مطالعهای در شناخت قصه نویسی ایران» و «بختکنگار قوم» را برای چاپ آماده کرد که بعد از پنج سال چاپ و منتشر شدند. در سال ۱۳۸۲ برای بهترین نقد ادبی موفق به دریافت جایزه ادبی صادق هدایت شد. در سال ۲۰۰۵ به دعوت انجمن مستقل بینالمللی شاعران و نویسندگان به انگلیس رفت. در سال ۲۰۰۶ با دعوت انجمن مستقل ادبی «همسایه در را باز کن» در دانشگاههای استانبول و آنکارا به شعرخوانی و سخنرانی پرداخت. سیف الدینی، داور ثابت جایزه ادبی مهرگان است. سه رمان و یک مجموعه داستان از آقای سیف الدینی منتشر شده است و همچنین ترجمه هایی از اورهان پاموک، یاشار کمال و امبرتو اکو و…
علیرضا سیف الدینی: سلام عرض میکنم خدمت شما. عنوانی که برای این متن انتخاب کردم. یک سابقه ای دارد که برمیگردد به همان کتاب «قصه مکان» خودم.
«ادبیات: مکانِ مکتوب»
من در مورد مکان ادبی صحبت خواهم کرد. نه از خاطره، نه از تاریخ ادبیات صرف. یعنی آن چیزی که هم بحثهای مربوط به خودش را دارد؛ هم از خاطره و تاریخ ادبیات و از هر آنچه ممکن است جزءِ ابزار بررسی باشد استفاده میکند. مکان ادبی یا فضای نوشتار چیست؟ این فضای نوشتار شاید با فضای نوشتار بلانشو تفاوت داشته باشد اما به هر حال از همان جنس است. یعنی ما داریم از ادبیات مکتوب و آنچه در او است حرف میزنیم. تصور کنید که تمام کتابها یک فضایی را تشکیل داده اند که برای خودش جهانی است. برخی آن را ثروت فرهنگی میدانند. من با این ثروت کاری ندارم. یک فضای نوشتار داریم که متشکل از هزاران هزار کتاب است. پشتوا نهای است برای این که اثر یا آثار دیگری به وجود بیایند. اما رابطه ی این فضا با یک اثر جدید چه نوع رابطه ای است؟ دقت که میکنیم میبینیم اثر جدید با ابزاری به نگارش درآمده است که جدید نیست. یعنی با ابزاری که همان مکان ادبی یا فضای نوشتار در اختیار ما قرار داده است. اما بحث بر سر این نیست. این در واقع، تکثیر خود فضای نوشتار است که هر دیکتاتوری این را به شدت میپسندد. اما اثر جدید جدید بودن اش را از استقلال اش میگیرد، نه از وابسته بودن اش به فضای نوشتار. فضای نوشتار در آن طوری حضور پیدا میکند که استقلال اثر جدید بتواند نفس بکشد. یعنی ما یک تعامل عجیب غریبی را شاهدیم. یک رابطهی دموکراتیک. چرا میگویم عجیب غریب؟ به دلیل این که همچو چیزی را در هیچ کجا نمیتوان یافت. اما در مقیاسی دیگر باید ببینیم در کشور خودِ ما چه خبر است؟ آیا پشتوانه ای وجود دارد؟ بله پشتوانه وجود دارد. اما رابطه بین پشتوانه و اثر رابطه ای نیست که ما در کشورهای دیگر میبینیم. اگر در قرون گذشته دقیق شویم با نمونه های معدودی مواجه خواهیم شد که اثری در جواب اثر پیش از خود یا به تقلید از اثر پیش از خود یا به صورت همان «معارضه» نوشته شده اند. مثل متن منثور شاهنامه ی ابومنصوری که فردوسی شاهنامهاش را با توجه به این متن به نظم در آورده است یا «روضه ی خلد»ِ مجد خوافی که به تقلید از «گلستان سعدی» در اوایل قرن هشتم نگاشته شده است و نمونه هایی دیگر در قرون بعد مثل مشابهت بین «سیاحت نامه ی ابراهیم بیک یا بلای تعصب او» با «کتاب احمد» یا بعدها مشابهت بین «ملکوت»، «یکلیا و تنهایی او» و «شازده احتجاب» با «بوف کور» و غیره. اما با این حال، ما شاهد وجود یک فرآیند ادبی نیستیم. مقصود از این گفته این است که یک «نقطه ی ثقل» وجود ندارد. برای روشن شدن این مسأله میتوان در گستره ی رمان نویسی غرب به «نقطه ی ثقل»ِ دُن کیشوت اثر سروانتس اشاره کرد. ما چنین نقطه ی ثقلی برای رمان نویسی مان نداریم. به دلیل این که وقتی به پشت سرمان نگاه میکنیم؛ اثری از جنس آنچه به نگارش درمیآید پیدا نمیکنیم. به «سفرنامه ی ناصرخسرو» نگاه میکنیم؛ به «تاریخ بیهقی» نگاه میکنیم؛ به «سیرالملوک» نگاه میکنیم؛ به «تذکره الاولیا» نگاه میکنیم؛ به «گلستان سعدی» نگاه میکنیم؛ به کتابهای داستانیای نظیر «سمک عیار»، «داراب نامه»، «حمزه نامه»، «ابومسلم نامه» و غیره نگاه میکنیم، اما نقطه ی ثقلی نمییابیم. نقطه ی ثقلی که با اتکا به آن خطوطِ طراحی شده ای ببینیم و آن خطوط را یا پُر رنگتر کنیم یا دستکاری یا در آنها تجدید نظر. چندان چیزی از گذشته به سمت ما نمیآید. چرا تنها یک چیز میآید و آن هم «نثر» است. پس، از آن مجموعه ایی که پیش از این به عنوان پشتوانه نام بردم تنها «نثر» به ما میرسد. نثری با خطی که ایرانیان در اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم، پس از دو قرن صاحب آن شدند. در اینجا مقصودم تنها کهنالگوی تعریف شده توسط یونگ یا ج.ج.فریزر نیست که در اشکال متفاوتی نظیر اساطیر یا عناصر اساطیری که در شاهنامه ی فردوسی هم میتوان از آنها یافت نیست. یعنی چیزهایی که نهایتاً در ادبیات هم نمایان میشوند. بلکه مقصود مکانیسمی است که از طریق آن ما اشکال مختلف و متفاوت را تجربه کنیم یا این امکان را به ما بدهد که اثر خود را از خلال آن فضای نوشتاری فوق الذکر خلق کنیم و همان ارتباط ارگانیک و دموکراتیک را هم در آن مشاهده کنیم. به نظر میآید همانگونه که در تاریخ چندهزارساله ما تنها یک شکل حکومتی داشته ایم؛ این در ادبیات هم رد پای خود را به جا گذاشته است. ادبیات هم مثل تاریخ چندان از سمت و سطح پادشاهان پایین نیامده است. پادشاهان سایه و سلطه ی خود را بر آن افکنده اند و با تمام قوا تلاش کرده اند تا آن را به شکل ابزاری برای مدح و سرگرمی خود درآورند.
به دلیلِ همین تلاش بوده است که آن سویه ی دموکراتیک ادبیات آنگونه که شاید و باید رشد نکرده است. چرا این سخن را میگویم؟ چون اغلب آثار حتی حکایات داستانی چیزی شبیه قصه های ایدئولوژیک همعصرِ ما بوده اند. هیچکس نمیتواند ادعا کند که ابوسعید ابی الخیر آن حکایاتش را صرفاً برای نگاشتن حکایت نگاشته است. هیچکس نمیتواند ادعا کند که ادبیاتی که در اغلب آثار شکل گرفته است تنها و تنها برای خود ادبیات بوده است. شاید به همین دلیل است که آنها، به طورکلی، به جز مقوله ی نثر فرسنگ ها ما با فاصله دارند. چون چیزی یا چیزهای متعدد و گاه کاملاً متفاوتی از طریق بیرون آنها را شکل میداده است. به این معنی که گویی در آن بیرون یک دستگاه فکری خاصی باشد و خود را از طریق آنچه ما به آن ادبیات میگوییم به ما برساند. این دستگاه یا دستگاه های فکری چنان بردی نداشتند تا خود را به زمان ما برسانند. تنها چیزی که به ما رسیده است، همانگونه که قبلاً هم گفتم «نثر» است.
ما در تاریخ این خاک از یک راه پُر پیچ و خم عبور کرده ایم اما آن دستگاه های فکری با ما تا یک جایی آمده اند. شکل زندگی تغییر کرد اما آنها تغییر نکردند. کم کم آنها توان پاسخگویی به نیازهای جامعه را از دست دادند، بی آنکه ما جایگزینی برای آنها فراهم سازیم. در این میان، ما نیاز به نوشتن داشتیم. نیاز به آن فضای نوشتار و آن اثر نیز هم. اما چرا آنها نتوانستند پابه پای ما پیش بیایند، چون به اثری با شکل و هیأت یک مکان جدید خواسته و ناخواسته اجازه ی بروز و ظهور نمیدادند؛ ارتباط دموکراتیک و ارگانیک که اهم اصول بود وجود نداشت. ما در این خلاء پدید آمده چه کار بایست میکردیم؟ ما برای این شکل یا اشکال جدید زندگی نیاز به پشتوانه ای از جنس ذهن خود داشتیم که به آن تکیه کنیم و آثار نو را از جهان نوشتار پیش از خود منفک و خلق کنیم. این پشتوانه همان متون پیش از خود و متفکران امروز بود. از این طریق، حتی «نثر» به حجم حجیم زبان درمیآمد. اما به دلیل عدم وجود آن پشتوانه، یعنی متفکران یا فیلسوفان، ما با خلائی عظیم روبرو شدیم. در عین حال، شکل و طرز زندگی و وجود موانعی از جنسهای مختلف به ما نه اجازه و نه فرصت این را میداد که تکیه گاهی از جنس خود بسازیم. از همین رو، همراه شدیم با تغییرات و تحولاتی که در ننیجه ی تلاش های روانشناسانی نظیر فروید و یونگ در عرصه ی ادبیات ایجاد شد. همراه شدیم با تأثیرات نظریه ی نسبیت انیشتین در ادبیات، همراه شدیم با تأثیرات نظریات ویلیام جیمز بر روی آثار نویسندگانی نظیر ویرجینیا وولف، جیمز جویس، ویلیام فاکنر و …همراه شدیم با خیل عظیم کسانی که نه در جغرافیای ما، بلکه در جغرافیایی دیگر بودند. حال شاید این پرسش مطرح شود که ایرادی دارد که ما از دستاوردهای این اندیشمندان بهره مند شویم. اینها برای کل بشریت اند و همه ی مردمان جهان هم از این تلاش ها بهره میبرند. پاسخ این است که نه تنها ایرادی ندارد بلکه اجتناب ناپذیر است. تنها از این طریق است که آثار نویسندگان و شاعران هر کدام به مکانی ادبی بدل میشوند، مکانی که از عاریه گرفتن آن کتابخانه ی عظیم یا همان فضای نوشتار به وجود میآید با همان ارتباط دموکراتیک. اما این مکان ادبی هم با مکانهای ادبی جغرافیای آن سو یکسان نخواهد بود. به دلیل این که نویسنده برای داشتن چنین مکانی که آینه ای برای فردیت اوست نمیتواند از یک آزادی فردی هم برخوردار باشد. این مکان به تکه ای از خاکی میماند که نویسنده پایش را در خاکی بزرگ بر روی آن تکه خاک میگذارد تا بایستد، باشد، بنویسد و زندگی کند. از طرفی، با خلق آثار دیگر از خود هم فراروی کند. برای همین است که مخاطب به یک اثر از او اکتفا نمیکند چون او هم متحول میشود؛ به کشف های جدیدی دست مییابد؛ در غیر این صورت مخاطب با خواندن اثری از او میتوانست مدعی شود که او را شناخته است. این دقیقاً همان مکان یا امکانی است که در گذشته نبوده است. او، در واقع اثر او، برخلاف تاریخ از سطح زندگی پادشاهان پایین آمده است و اکنون میکوشد با سطوح مختلف جامعه ارتباط برقرار کند. اما با تکیه بر همان «نثر» نه صرفاً با تکیه بر زبانِ همان نثر.
از آنجا که زبان با تفکر ارتباط مستقیم دارد ما برای ارزیابیِ زبانِ نوشته ی برخوردار از ساختار باید منتظر کامل شدنِ فکر آن اثر بمانیم. اما در این میان میتوانیم درباره ی نثر داوری کنیم. در اینجا زاویه ای متضمنِ فعل و انفعالاتی وجود دارد که منجر به یک بحران میشود حتی میتوان گفت باعث بروز یک تناقض. چون اگر «نثر» به مثابه یک پشتوانه به ما رسیده، تمامِ آن زبانِ مرتبط با آن تفکر به عنوانِ پشتوانه به ما نرسیده است. یا به عبارت دیگر، بخشی از آن نامتجانس با پشتوانه ی آن «نثر» است. اما در اینجا و از سوی گروهی از نویسندگان، «نثر» گویی تمامِ وظایفِ محوله را بایستی برعهده بگیرد. اما این امکانپذیر نیست. به دلیل اینکه نثر تمامی یک اثر نیست. و بخشی از زبان از جایی دیگر میآید. گذشته از این، فرمی وجود دارد که طبق گفته ی جوزف فرانک «همانطور که خود را در مقابل ادراک انسان قرار میدهد، به طور ناگهانی در سازماندهی اثر هنری جریان مییابد.» در اینجا ممکن است این سوال مطرح شود که این ادراک یا ادراک مخاطب چگونه ادراکی است و در عین حال سازماندهی به چه نحوی بایستی صورت بگیرد؟ در پاسخ باید گفت ادراک مخاطب هم همچون نویسنده دچار تحول شده است. او یعنی مخاطب هم صاحب اطلاعاتی است که به تعبیر اُمبرتو اکو از دایره المعارف شخصی برخوردار است. دایره المعارفی که از خواندن کتابهای پیشین شکل گرفته است.
بر همین اساس، ذهنِ ما ذهنِ آغشته به آن چیزی است که کاملاً از آنِ ما نیست. شاید برای همین است که برخی از نویسندگان به طرزی تمام عیار میکوشند قدرت خود را روی نثر متمرکز کنند. اما برای ساختن مکان باید آن زبان و آن فکر پشتِ اثر را ساخت؛ به گونه ای که با نثر همانگی داشته باشد. برای دست یافتن به این امر تلاشی فراوان باید کرد. وگرنه دست یافتن به «نثر» و باور به آن به عنوان تمامِ یک اثر همان کاری است که از سوی برخی از نویسندگان صورت گرفته است. اما همین ها زمانی که به زبانی دیگر ترجمه میشوند اولین اتفاقی که برای چنین آثاری میافتد این است که نثر، همان نثری که به زعم آنها تمام اثر میتواند باشد و هست، تا حدود زیادی از بین میرود. چیزی که باقی میماند زبان و فکر آن اثر است.
اما چگونه میتوان به مکان دست یافت؛ در حالی که یک سمت ما «حکایت» است و سمت دیگرمان «نمونه ی غربی»؟ گویی از دو طرف در بن بست هستیم. اگر از نمونه غربی دور شویم اثرمان به حکایت شباهت خواهد داشت، اگر به «نمونه ی غربی» نزدیک شویم تا حدودی از خودمان دور خواهیم شد. به عنوان مثال، یکی از تلاشهایی که در طول این سالها شاهد آن بودم اغلب کارهای رضا جولایی است که گویی درصدد آن است که رمان ایرانی بنویسد. اما او هم طبق همان قاعده ی فوق الذکر به حکایت نزدیک میشود، این مسأله به خصوص در رمان «سیماب و کیمیای جان» نمود بیشتری دارد.
بنابر آنچه گفته شد، یافتن مکان مهمتر از دست یافتن به نثر و نثر خاص یا سبک است. در چنین وضعیتی است که میتوان ادعا کرد که یک کشور صاحب رمان است، نه به صرف نوشتن به یک زبان ملی خاص. درواقع، یافتن مکان مکتوب، یا ایجاد چنین مکانی با این باور یا ذهنیت به وجود می آید که نویسندگان نه صرفاً با خود که با جهان سخن بگویند و اثرشان را در میدان جدل قرار دهند. همانگونه که نوشتار به یک زبان آن را غنی میکند، عرضه ی یک نوشتار به جای یک جمع محدود در میان نویسندگانی با ملیتهای گوناگون هم باعث غنی تر شدن آن نوشتار میشود. چون به زعم من، این یکی از راه های بازگشت به خود میتواند باشد. اما پیش از رسیدن یا دست یافتن به چنین امکانی، لازم است امکانات دیگری فراهم شود. یکی از آنها ارتباط است. ارتباط با مکانهای دیگر. یعنی هم آثار جغرافیاهای دیگر و هم ارتباط با تولید کننده های ادبی. در بده بستان ها و مراودات ادبی این امکان وجود دارد که زبانِ آن فکر به سمت خود بازگردد. همۀ اینها مستلزم آزادی و ارج نهادن به آزادی است. (تشویق حضار)
مجری: سال ۸۰ و ۸۱ به اتفاق دوستان اش مجله ی ادبی «آذرنگ» را منتشر کردند و طی یک سال نزدیک به سی جلسه ی داستان و شعر در مجله ی آذرنگ برگزار کرده و رمان های مهمی را بررسی کردند. خلیل درمنکی دو دوره داور جایزه ی شعر شاملو و جایزه ی ادبی بوشهر بوده است. عنوان سخنرانی آقای درمنکی «چگونه در داستانهای محمدرضا صفدری، سیلابها، ریزوموار صفحه ی صاف فلات را در مینوردند یا به سوی ماتریالیسم تقدیر». دعوت میکنیم از آقای درمنکی تشریف بیاورند.
خلیل درمنکی: سلام دوستان. به یاد میآورم محمود درویش در کانون نویسندگان ایران شعر خوانده است. به یاد میآورم یوسف زیدان در کانون نویسندگان ایران داستان خوانده است. به یاد میآورم اورهان پاموک در کانون نویسندگان ایران داستان خوانده است. به یاد آوردن آینده، روندی در برابر به یاد آوردن گذشته. حتماً وقتی داریم در مورد به یاد آوردن آینده صحبت میکنیم؛ داریم درباره ی تغییر جهت و حتی مهمتر اگر فرصت شود در ادامه صحبت کنم داریم درباره ی جهت گم کردگی ها صحبت میکنیم. در صحبتام سعی میکنم از آرای ژیل دلوز و لویی آلتوسر استفاده بکنم و جالبه که لویی آلتوسر در کتاب «ماکیاولی و ما» نقل قولی از کتاب گفتار جنگ ماکیاولی را نقل میکند درباره ی جنگ. آنجا نقل میکند که باید بدانیم که توپ را به ویژه آنها که روی گاری حمل میشوند؛ نمیتوان در صفوف نیروها قرار داد زیرا هنگامی که آنها حرکت میکنند نوک آنها در جهت مقابل مسیری است که رو به آن آتش میگشایند و پرسشهایش را در مورد روش آتشگشایی ماکیاولی آغاز میکند آیا واقعاً میتوان چهرههایی همچون ساعدی، براهنی، گلشیری و محمد مختاری را در صفوف خود همچنان جای داد و به مسیر مستقیم پیش رفت در شرایطی که بخشی از ارتجاع و محافظهکاران ادبی از آنها سوء استفاده ی خود را میکنند. جالب است که این روزها مجلهای به نام وزن دنیا که نام یکی از دفترهای شعر محمد مختاری است با اسپانسری احتمالاً شهرداری تهران منتشر میشود اما درباره ی این جهت گم کردگی ها چگونه واقعاً باید سخن را پیش راند.
چگونه میتوان آن را با مفهوم سیلابها پیوند داد. نیکولا ماکیاولی وقتی میخواهد در مورد مفهوم بخت و توان صحبت کند؛ در مورد مفاهیم شناخته شده فونتانا و ویرتو از اصطلاح سیلبند استفاده میکند. اگر بتوانم و فرصت باشد بخشی از نقل قول ها را میخوانم: «من بخت را به روح سرکش ای همانند میکنم که چون سر بر کشد؛ دشتها را فرو گیرد و درختان و بناها را سرنگون کند و خاک را از جا میکند و به جای دیگر افکند و هر کسی از برابرش گریزد و در پیشگاه خروش به خاک افتد و هیچ چیز را در برابر آن یارای ایستادگی نباشد… اما چنین نیست که در روزگارِ آرامش از مردم کاری برنیاید بلکه بر آن سدها و خاکریزها بنا خواهند کرد تا به هنگام سرکشی، سرریز اش به آبراه ها ریزد یا که در آن آرام گیرد…»
خب طبیعتاً این سیلی که از راه میرسد؛ بخت، سرنوشت، فونتانا است و سد در واقع ویرتو، توان، استعداد و آمادگی است.
آنچه که امروز میخواهم به مواجهه با آن بروم؛ همین در واقع پیش انگاشت ها درباره ی آمادگی و استعداد برای تغییر است در برابر بخت.
جالب است اگر بخواهیم همان مفهوم در مورد تغییر جهت ها و جهت گم کردگی ها را برگردانیم؛ آلتوسر در کتاب «ماکیاولی و ما» میگوید که درسته که کتابی درباره ی شهریار نوشته است اما این کتاب، کتابی در مورد آموزش مردم است چون خود ماکیاولی در این کتاب در خطاب به شهریار میگوید شهریاران میتوانند مردم را خوب بشناسند و مردم نیز میتوانند شهریاران را خوب بشناسند و این تغییر جهت را آلتوسر با همین اصطلاح توپ شروع میکند و نشان می دهد که این کتاب را میتوان از جانب مردم خواند و نقل قول میکند که گرامشی نیز گفته بود که کتاب «شهریار» کتابی برای مردم است اما پیش از آن که وارد داستان صفدری شوم نکته ای که وجود دارد علاقه مندم که بحث آلتوسر را سرحدی تر بکنم و بگویم که واقعاً چه کسی چه کسی میتواند بین فونتانا و ویرتو، بین بخت و توان فاصله بیندازد. میخواهم این مغالطه یا شطح گویی را بکنم و بگویم که ویرتوی مردم همان فونتانا مردم است یعنی توان مردم همان بخت مردم است.
اگر یک لحظه مداخله ای کوچک بکنم؛ ما به یاری مطالعات الهیات سیاسی و نظریات سیاسی کارل اشمیت میدانیم که در واقع قدرت موسس از خشونت ابزارهای غیر قانونی از همین بخش یا تصادف استفاده میکند قدرت را تأسیس میکند و وقتی که تأسیس کرد استثنا را بیرون میگذارد و دیگر هیچکس حق ندارد از استثنا استفاده کند. در واقع یکبار برای تثبیت خودش از استثنا استفاده میکند؛ از یک مشروعیت در واقع الهی یا تقدیر یا سرنوشت یا فونتانا به عنوان بخت استفاده میکند و دیگر برای همیشه آن را به بیرون میاندازد… اگر بخواهیم که بحث آلتوسر را سرحدی کنیم باید گفت که اتفاقاً آن کسی که میخواهد بین فونتانا و ویرتو یا بین بخت و توان فاصله بیندازد و نیروی بخت را مهار کند اتفاقاً شهریار است بنابراین صدای مردم میتواند این باشد که بیاید سدها و سیلبندها را بشکند چون نیروی مردم همان سیلهای نابهنگامی است که از راه میرسد. ممکن است که برخی از مبارزان بخواهند فکر کنند که آمادگیها و استعدادها در واقع راهی را میگشاید ولی دیگر خوب میدانیم که در واقع مطالعات مذهبی، مطالعات فکری مباحثات و دانشگاهی شدن اش و آکادمیک شدنِ دانش چه بلایی را بر سر همین نیروی بخت میآورد.
اما چه کسی سدها و سیلاب ها را در رمان فارسی شکسته است؟
بیگمان محمدرضا صفدری… داستانهای صفدری، داستان آبهای سطحی اند. داستان سیلاب ها، داستان شنها و سنگها… سنگ کندها که سیلابها با خودشان به همراه میآورند. همیشه با این سیلابها، چیزهای عجیبی از راه میرسد. گاه در واقع شاخ گوزن، پیاله ای، تابوتی، اسبی سنگی… اگر بخواهم به بعضی از نمونه ها اشاره کنم آغاز رمان «سنگ سایه»: «میدان اندکی بالاتر از دره بود و سنگهای ریز و درشت درهی انجیر از کوه بیرمی رسیده بود و بازمانده بود و سنگها فرو نشسته بودند از پای کوه باز مانده بود تا کناره های میدان که میان آنها راه بود و بازماندگی کریه و سنگ نشانه های آن بودند در سمت چپ ریگها و سنگهای فروکوبیده از چرخهای گاریها با شیب کم پیدا کشیده میشدند به میانهی دره و به کوچه ای که آبراه زمستانی بود.» نکته این است که اینجا دو تا شخصیت داریم؛ شوشو و زویو چه بسیار بکتی هستند و اگر فرصت باشد در موردشان صحبت میکنیم. دوباره در اینجا سیلاب با خود چیزی جز سنگ نیاورده است و کاراکترهای صفدری آنقدر بیچیز و فقیرند که گاه در واقع تنها چیزی که دارند همین سنگهاست: «سنگ کوچکی در دست داشت؛ نگاهاش کرد و توی دست گرداند. به پشت چشم نهاد. پوست پشت چشماش خنک شد. خنک بود. خشک بود. از آن توی مشت گرداند به گردن مالید. خنکای سنگ به گردن اش مالیده شد.»
خب چه یاری میرساند؟!
این در واقع یک استراتژی جنگی بر علیه حافظه ی تاریخی یادواره های تاریخی است و من نمیدانم وقتی میگویم حافظه ی تاریخی یاد یادواره ها و ملت سازی در واقع تاریخ و مهمتر از آن، ارزش های مدفون در دفینه ها و باستان شناسی میافتم.
بر خلاف حرکتهای سطحی آبهایی که بر سطح در آثار صفدری لغزاناند. اگر بشود جلوتر در موردش بیشتر صحبت میکنیم. در برابر این سیلاب ها شما در بوف کور در واقع ماجرای دفینه و کوزه را دارید یعنی آنجا دفینه یا کوزهای است در زیر خاک و راوی تبدیل به حفار یا باستان شناسی میشود که باید کوزه ای را که حاوی ارزش هاست و یک یادواره ی ملی است؛ یک یادواره ی تاریخی است و حافظه ی تاریخی شده است؛ از زیرِ خاک بیرون بکشد. آن طناز تلخکام یعنی اخوان ثالث که شباهتهای بسیاری را به هدایت میبرد؛ او هم تقریباً چنین میکند یعنی اگر داستان کتیبه را به یاد بیاورید که «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» همچنین متوجه میشوید که در واقع ارزش در زیر زمین است و این چه قدر اهمیت دارد. در برابر حرکت سیلاب ها و آبهای سطحی در واقع صفدری حرکت را افقی میکند. حرکتهای عمودی دوتاست یا ارزشهایی است که در زیر زمین نهفته اند؛ آبهایی اند که در کاریزها و آبراه ها کانالیزه شده اند؛ انباشته شدهاند یا حرکت عمودی آب از آسمان و دعای باران و تقدیر باران. این آبهای سطحی اگر بخواهیم یکجا بحرانی اش بکنیم؛ این مسأله را نگه داریم کنار آلتوسر، فیلسوف دیگری که دارم از او کمک میگیرم دلوز است. احتمالاً در کتاب هزار فلات آنجا آن چیزی که ارزش دارد یک صفحه ی صاف است. صفحه ی صاف فقط یک فلات نیست. فقط صاف نیست و فقط این نیست که چین خوردگیهایی نداشته باشد. مهمترین ویژگی این است که مخطط نیست یعنی خط بندی نشده یعنی بخشهایی اش مرزبندی نشده، بخشبندی نشده، قلمروگذاری نشده، چیزهایی در آن اختصاص داده نشده به بهایی. خب این ما را در واقع وارد نظامهای آبیاری آسیایی میکند و اگر بخواهیم به سر منشأ تاریخمان برگردیم. به حافظه ی تاریخیمان و سیستمهای انباشت همین سدسازیها و در واقع کنترل سدبندیها یا نظامهای کنترل آب که در جامعه ی ما ایجاد شده، میفهمیم که در واقع سیلابهایی که در داستان های صفدری، مهار نمیشوند و روی یک صفحه ی صاف فلات میلغزند و با خودشان چیزهای بسا نابهنگامی به همراه میآورند چه نقش بسیار با اهمیتی را ایفا میکند. صفدری در واقع بارها تقبیح شده است که داستانهایش فاقد پلات نظم و ترتیب معینی اند. بارها تقبیح شده است که داستانهایش در واقع مکانیزم درستی را با حافظه چفت نمیکند و خوانندگان، قدرت پیشروی در آن داستانها را ندارند ولی پرسش از این نمیشود که آیا صفدری به نبرد و مواجهه با یادواره های تاریخی و تاریخ متافیزیک در ایران برخاسته است یا نه؟!
خیلی جالب است اگر یک لحظه بخواهم به یکی از وجه های تکنیکال در داستانهای صفدری اشاره کنم که اگر فرصت شود برمیگردم و توضیح میدهم ولی رمان «من بد نیستم» که مهمترین رمان صفدری است؛ در کنار رمان «سنگ و سایه» که در آن جویها و سیلابها وجود دارند؛ رمانی است که پاراگرافبندی نشده است. یعنی خودش مطلقاً پاراگرافبندی نشده است و شما باید یک دفعه رمان را از ابتدا تا آخر بخوانید و یکی از مشکلات خوانندگان همین عدم توان پاراگرافبندی، خطبندی و تخصیص بخشهایی از رمان به بخشهای دیگر است یعنی رمان خودش سیلاب وار میآید و درمیرود اما خب این داستان سیل باید احتمالاً از جاهای دیگر نیز سر در بیاورد که در ادامه اگر فرصت کنم به آن بازمیگردم.
کاراکترهای صفدری فقط این سیلاب ها نیستند که نابهنگام در کارهای صفدری از راه میرسند. کاراکترهای صفدری، کاراکترهای جهت گم کرده اند. این وجه بکتی کارهای صفدری است. شخصیتها قدمی برمیدارند و دوباره برمیگردند جای پایشان را نگاه میکنند. در یکی از داستانهای مجموعه ی تیره آبی در داستان پریان در مورد اهمیت راه های منحنی صحبت میکند. راه مستقیم در واقع فایده ندارد و انحنا است که باعث میشود شما بتوانید خودِ منطق راه و در واقع راه را پیدا کنید چون از نظر ما جهت گم کردگی یک نوع آمادگی در واقع برای مواجهه با امر نابهنگام است. به طور کلی کاراکترهای صفدری، کاراکترهای جهت گم کردهای هستند. فقط سیلاب ها نیستند که نابهنگام از راه میرسند اما اگر یک لحظه ما بتوانیم در یک جهان دیگری از خواب بیدار شویم؛ چه میشود؟ آیا مسأله یک رخداد یا انقلاب یا یک سیلابیست از راه برسد و لحظه ای دیگر بر ما عارض شود چه میشود؟! آیا فقط آگاهی ما تحت تأثیر قرار میگیرد؟ به نظر میرسد یک مسأله ی پدیدارشناختی نیز وجود دارد. اگر شما در یک جهان دیگری که تمام نشانه هایش پاک شده است و شرق و شمال و جنوب را از دست داده اید؛ مشکل جهت شناسی دارید؛ مشکل پدیدارشناختی دارید؛ تن شناختی و تن کارکرد شناختی دارید و نمیتوانید احتمالاً جهت آن را پیدا کنید. بهترین استعاره ی آن در رمان «زمان از دست رفته»ی مارسل پروست است:
«… اما در همان بستر خودم هم اگر خواب ام سنگین بود و یک سفر هوش از سرم میبرد؛ ذهن ام شناخت مکانی را که در آن بودم وا مینهاد و هنگامی که در میانه ی شب، بیدار میشدم به همانگونه که نمیدانستم کجا هستم؛ در لحظه ی اول نمیدانستم حتی کیستم؛ تنها احساسی ساده و بدوی از وجود داشتم آنگونه که جانوری میتواند در ژرفای خود حس کند. از انسان غارنشینی هم حتی ساده تر بودم اما آنگاه یادِ نه هنوز آنجایی که بودم بلکه برخی از جاهایی که در گذشته آنجا بودم یا میشد بوده باشم چون امدادی آسمانی به سراغام میآمد تا مرا از خلاء که خود به تنهایی توان بیرون آمدن از آن را نداشتم؛ بیرون بکشد. در یک ثانیه برای قرنها، ورای قرنها تمدن میگذشتم و پیکره ی گنگ چراغ نفتی و سپس پیراهنهای یقه برگشته، آهسته آهسته تصویر اصلی را باز میساخت.»
خیلی کلمات جالبی استفاده شده نه هنوز آنجا یعنی وقتی بیدار میشوی هنوز جا نیست و نه هنوز آنجاست… به چه یاری ای پنداشت میکند؟ با یک تاریخ یادوارهای با پرواز در عرض یک ثانیه بر فراز قرنها تمدن و تاریخ گذشته یعنی یک استراتژی ضد بکتی. پروست در زمان از دست رفته که یک رمان با منویات پدیدارشناختی است؛ مدام درگیر جهت یابی، بازیافت گذشته در واقع استحصال یادواره های گذشته و جهت یابی است. برخلاف شخصیتهای بکت که هیچ تاریخی را در خودشان باز نکرده اند و تاریخ را به طور کلی حذف کرده است. نگاه کرده که جهانی از خواب بلند شده اند که هیچ جهتی را ندارند. صفدری بر این مدار و بر این طبل میکوبد. در ادامه به سراغ صفدری هم میروم اما اگر بخواهیم درباره ی حافظه ی تاریخی از جهت همین رخدادها صحبت کنیم؛ یک رمان خیلی مهمتر به نام «خانه ی ادریسی ها» از غزاله علیزاده… چگونه واقعاً میتوانیم از زمان از دست رفته به خانه ی ادریسی ها پل بزنیم؟! آیا غیر از این است که زمان از دست رفته ی پروست، رمانی در باب غوغاست؛ در باب رنگهاست. شامه و بویایی چهقدر اهمیت دارد؟ در این رمان همان شیرینی مادلن چه است؟ چگونه در واقع با یک طمع یا مزه و با یک بو به تمام آن روزها و خاطرات رنگها میرود؟ از توی یک لیوان چای یک تم یا یک بو را حس میکند؛ برمیگردد و در یاد او زنده میشود… اگر رمانی همتای مسألهی شامه یا بوشناسی در رمان فارسی داشته باشیم بی شک آن رمان، خانه ی ادریسی هاست. لقا با عطرهایی که به خود میزند؛ از بوی مردها میهراسد و بوی قلیایی یا صابون میدهد و خود خانم ادریسی که عطر میزنند و وقتی که آن غریبه ها یا آتشکاران از کوه مانند سیل سرازیر میشوند و خانه ی ادریسی ها را تسخیر میکنند وقتی که یک امر نابه هنگام رخ میدهد و تسخیرکنندگان یا یک نیروی انقلابی، خانه ی ادریسی ها را تسخیر میکند؛ اولین بحرانی که رخ میدهد یک بحران بوشناختی است؛ عرق بدنها… این عطرها، بوهای عجیب و غریب، بوی قلیا و صابون، بوی عطرهای هندی و چینی و فرانسوی اینها به کناره میافتد… اما یک نکته ی خیلی جالبتری هست. شما در رمان خانه ی ادریسی ها یکی از جاهایی که مسأله ی فراموشی یا حافظه با یک جهتگیری خاصی در رمان فارسی نشاندار شده است؛ خاندانی که به تسخیر درآمده است و حافظه ی آن خانه دارد ازش حافظه زدایی میشود. در واقع زیر فشار حدتبار و سیل بار یک نیرو است… اما جالب است که خود خانه ی ادریسی ها، جدای ارتباطاتی که از راه شامه شناختی با رمان پروست دارد؛ رمانی است که با مسأله ی سیل هم درگیر است… وقتی آتشبارها از کوه سرازیر میشوند و درِ خانه را میزنند؛ یک همچین دیالوگی شکل میگیرد:
بانوی سالخورده خانم ادریسی گفت بروید در را باز کنید. وهاب در آیینه به سراپای خود نگاه کرد. چشمهای او هراسان بود؛ موها را با دست صاف کرد. سر و وضع من خوب نیست. یاور دکمه ی کت را بست؛ آنها کار به ظاهر ندارند؛ سیل آمده پشتِ خانه…
یعنی توصیفی که از آمدنِ آتشکارها به خانه ی ادریسی ها میشود؛ سیل است. جالب است که این وهاب یک رویا یا کابوس میبیند. این نشان میدهد که این آتشکارها که سرازیر شدهاند؛ نظم و انضباط خانه ی ادریسی ها به هم خورده. در واقع در خانه ی ادریسی ها سیل آمده است. «میترسم میزها به راه بیفتند؛ کاسهها شنا کنند؛ ماهی ها پرواز کنند بروند سرِ شاخه ها… یاور به خنده افتاد. دست به روی زانو کوبید. ماهی ها، سرِ شاخه ها… پس کلاغ ها کجا میروند؟ و وهاب به پوزخند گفت زیر آب شنا میکنند.» این دقیقاً تصویری است از سیل یعنی شما یک ماجرایی دارید که آمده اند پشتِ در؛ مثل سیل است اما اهمیت اش چه است؟!
چون تمهیدی که آغاز میکند با نام خانه ی ادریسی ها، یک تمهیدی است که انگار با استعداد یا آمادگی وجود دارد اما مشخص نیست که مرجع این استعداد کجاست اما در واقع نکته این است که فقط اینطور نیست که پیروزی یا مبارزه را ذیل نیروی مردم مبتنی بر ویرتو باشد. انگار وقتی که شکست هم میخورند؛ میخواهند بگویند که یک ویرتویی درون اش بود. یک استعداد و آمادگی هم درون اش بود چون خانه ی ادریسی ها چُنین شروع میشود که:
«بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست. به این شکاف چروک ها لای ملافه ها، درز دریچهها و چین پرده ها، غبارِ نمی مینشیند و انتظار بادی که از کوچه به خانه راه یابد و اجزای پراکندگی را از همین راه، آزاد کند.»
یعنی شما یک زوال تدریجی دارید که اینطوری بین شکاف درها و پنجره ها دارد انجام میشود. یک صدای بی مرجعی میخواهد آن را به یک توانی نسبت دهد و در برابرش یک سیل مسیل آب را دارید که خیلی در واقع غیر قابل پیشبینی است. از راه میرسد و همه چیز را پاک میکند. اگر بتوانیم پلی بین کارهای صفدری و خانه ی ادریسی ها بزنیم؛ آن پل، منطق اشیا است. لقا یک شخصیت یا کاراکتری است که بسیار وسواس است مثلاً یک لیوان را برمیدارد و آن را میچرخاند و میخواهد ببیند که روی آن هیچ لکه ای نباشد. قاشق و بشقاب خود را دارد و خلاصه یک نسبت خاص و عجیب غریبی با اشیا دارد. آن چیزی که افشا کننده است؛ لکهدار بودن اشیا است. شما میدانید که در سنت پدیدارشناختی یک مثال معروف وجود دارد که انگار همه ی اشیاء، یک لکه ای دارند. چطور دارند مثلاً این لیوانی که روبه روی من است؛ پشت اش را من نمیبینم یعنی انگار یک لکه نه رویاش بلکه پشت اش درج شده است. یک لکه ای روی آن افتاده است که من را نسبت به دیدن آن، کور میکند و سنت پدیدارشناختی یک وسواسی دارد که بتواند نسبت خودش را با وجه غالب شی برقرار کند. بچرخاندش و ببیندش. لقا و خود ادریسیها که آنقدر تملک اشیا برایشان مهم است. اشیا منطق یادواره ای دارند. لباسهای افتاده در خانه که این زنهایی که همراه آتشکارها آمده اند؛ آنها را برمیدارند و میپوشند. از لقا و خانم ادریسی میپرسند اینها برای شما بودهاند و پاسخ میشنوند که نه اینها برای ما نیست. اینها برای ۳۰ سال پیش بودهاند. برای ایشان این لباسها و اشیایی که در درون خانه است؛ مثل ساعت و مجسمه، منطق یادواره ای دارند. در منطق پدیدارشناختی نیز نیاز به دیدن آن وجه غالب شی همان تملک اساسی است. شما وقتی این رویکرد یا وسواس را دارید و پاک کردن را دارید انگار مثل یک باستانشناس، اشیای عتیقه را از زیر خاک میکشید بیرون و همانطور که آن را تراش میدهید و پاک اش میکنید. در داستانهای صفدری اشیاء مطلقاً چنین وضعیت و جایگاهی را ندارند. مثلاً در رمان «من برف نیستم پیچیده به بالای خود تاک ام» اتفاقی که میافتد این است که یک شاخ گوزن داریم که یکبار در واقع آویز یا گردنبند است. یکبار یک چپق است که با آن دود میکند. یکبار در واقع بوق است و دارد با آن بوق میزند. یکبار یک ابزار کنده کاری است در دست یک معمار و این شاخه ها و ابزارهایی که در کارهای صفدری هستند؛ اینها سیلاب هایی را با خود به همراهشان میآورند یعنی پیش از اینکه حافظه و یادواره ی تاریخیشان مهم باشد؛ کارکرد در لحظه شان مهم است… از یک بخش از صحبتهایم میگذرم.
یک چیزی که در قرائتهای جدید و قدیم اهمیت دارد یعنی در تاریخ مبارزات، این است که چهطوری ابزارها بدل به سلاح میشوند و سلاحها بدل به ابزار میشوند. چهطوری ممکن است که یک کارگر، داس یا ابزار کارش را که دارد استفاده میکند؛ آن را بدل به اسلحه بکند. واقعاً اگر با منطق یادوارهای با آن کار بکند؛ جایش مشخص است ولی اگر با منطق کارکردی اینکه در آن لحظه به چه کاری میآید؟ میتواند آن را بدل به سلاح بکند.
گام بزرگی که محمدرضا صفدری برمیدارد چنین است که منطق سیلابها را با هم در میان گذاشتیم و دیدیم سیلابها در کارهای صفدری چه کار میکنند. آبهای سطحی بر خلاف منطق عمقی و جهتگمکردگی کاراکترها در یک شکل پدیدارشناختی و درک وضعیت بکتی، در یک وضعیت پروستی چه کار میکنند و این اصلاً مشکلی ندارد زیرا که جهت گم کرده اند. برای اینکه توان این را دارند که به مواجهه با یک جهان سراسر پاک شده بروند. اشیاء در کتاب «سنگ و سایه» نسبت به کتاب «من بد نیستم» یک گام بزرگتر برمی دارد. اینجا تاریخ یادواره ی ایران را به سخره میگیرد. یک سرباز تاریخی یعنی سرباز هخامنشی را میگیرد و میگوید تفنگ شش لول است. کلاهاش پوسیده است. اینها سوار چوبی میشوند که اسب است؛ شاخه درختی را برمیدارند که تفنگ است. یعنی مداوماً میتواند ادوات و اشیای سرباز را تبدیل به شیء کنند و در برابرش میتوانند اشیاء را هم بدل به اسلحه بکنند. این را محمدرضا صفدری در یک منطق بازی، خلق میکند. اشیاء در کار صفدری خیلی نسبت اش به خانه ی ادریسی ها نسبت متفاوتی است. واقعاً ما باید بتوانیم تغییر جهت ایجاد بکنیم و از جهت گم کردگی ها نترسیم. از پاک کردن یادواره های تاریخی و کارکردی کردن آنها نترسیم. از تبدیل کردن فونتانا و بختمان به ویرتو و توانمان نترسیم و فکر نکنیم فقط آمادگی و استعداد میخواهد بلکه کاملاً مواجهه میخواهد. گاهی وقتها واقعاً فراموش کردن و از یاد بردن و پاک کردن نشانه هایی که در در و دیوار شهرها و تاریک است اتفاقاً یکسره میتواند کارکردی انقلابی داشته باشد.
میلان کوندرا در کتاب «بار هستی»؛ ترزا وقتی دارد نقل میکند در مورد ورود ارتش سرخ به پراگ چنین میآورد:
«ترزا نخستین روزهای هجوم را به یاد میآورد مردم لوحهی نام تمام خیابانهای شهر را پایین میآوردند و تابلوهای جاده ها را از جا میکندند. در ظرف یک شب حتی یک لوحه و تابلو در بوهم باقی نمانده بود. سپاه روس، ۷ روز تمام در کشور سرگردان بود و نمیدانست به کجا باید برود. افسران روسی به دنبال محل ساختمان روزنامهها، تلویزیون و رادیو میگشتند اما نمیتوانستند آنها را پیدا کنند. از مردم سوال میکردند اما آنها شانه ها را بالا می انداختند یا نشانیِ نادرست و جهت عوضی (یعنی جهتگمکردگیها) را نشان میدادند.» (تشویق حضار)
شهرک مهاجرنشینِ «بانیوله»(Bagnolet) دارد به یک «ایرانجلس» تبدیل می شود،بدون زَرق و برق و مال وُ منالِ لوس آنجلسی ها!
شهردارِ این شهرک،کمونیست است و نام لنین و استالین و ماکسیم گورکی و…در کوچه ها و خیابان ها دیده می شود.
چند سال پیش،دنبال آپارتمانِ کوچکی در پاریس بودیم ولی به کمکِ مرتضی جانِ نگاهی،دکتر محمّد عاصمی(سردبیر فصلنامۀ کاوه) آپارتمان تمییزش در«بانیوله»را-با تمام وسایل-در اختیار ما گذاشت و از آن هنگام به اینحا کوچیده ایم.
«مادام راکومله»(مسئول این مجموعۀ مسکونی) با اینکه سن و سالی دارد امّا-با لباس های شیک و چشم های آبی اش-بسیار جذّاب و زیبا می نماید.او در زمان شاه به ایران سفر کرده و خاطرات خوشی از ایران و ایرانیان دارد و این امر،سبب شده تا من بتوانم در اینجا برای برخی دوستان خانه هائی دست وُ پا کنم.
بعضی ها این منطقه را«کوی نویسندگانِ ایران در تبعید» می دانند،چون بسیاری از نویسندگان و شاعران تبعیدی در اینجا سکونت دارند،از دکترغلامحسین ساعدی و رضا مرزبان تا نعمت آزرم و محسن حسام…و بعد،شهریارِ محجوب،پسرِ استاد محمدجعفر محجوب.
سکونت دکتر غلامحسین ساعدی موجبِ«مرکزیّت»این شهر برای بسیاری از هنرمندان و شاعران و نویسندگان شده ،با اینحال،در میان آنهمه«تن ها»-غلامحسینِ تنها را می بینی که از پُشت پنجره اش رفت و آمدِ آدم ها را«رَصَد» می کند.
حضور میهن جزنی و رفت وُ آمدِ نیروهای چپ و جبهۀ ملّی به خانه اش نیز«بانیوله»را به مرکزِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بدَل کرده است.با میهن جَزنی(و بابک و مازیار جزنی) در این مجتمع ساختمانی آشنا شده ام و تقریباً هر روز همدیگر را می بینیم.میهن در طبقۀ ۱۵و ما در طبقۀ ۹ زندگی می کنیم(ظاهراً اینهم نشانۀ«اختلاف طبقاتی»است!!).با این وجود،روابط خانوادگی ما با میهن آنقدر گرم و صمیمانه است که دربِ خانه های مان به روی همدیگر باز است.
نام«میهن»برایم احترام انگیزاست؛این نام نوعی احساس«امنیّت» و «اطمینان خاطر»به من می دهد و در تبعید،مرا به میهنِ محبوب(ایران)وصل می کند.هنوز نمی دانم پدر و مادرِ میهنِ(به جای نام هائی مانند صُغرا،کُبری،زینب و زهرا)چرا نامِ میهن و ایران را برای دختران شان انتخاب کرده اند؟ آیا این امر-مانند نام ایرانِ درّودی-بازتاب فرهنگِ دورانِ رضاشاهی بود؟
***
خانۀ میهن پایگاه رفقائی است که خود را«میراث خوارِ مشیِ بیژن جزنی» می دانند.در مسیر این رفت و آمدها،برخورد با برخی رهبران سازمان های سیاسی معروف نیزجالب است چنانکه چند روز پیش،«ف.ن»در بازگشت از خانۀ میهن،سری هم به من زد(با تعدادی از افرادِ«هیأت سیاسی سازمان»ش).حرف هایم بیشتر در بارۀ دوران رضاشاه و محمدرضاشاه و «انقلاب شکوهمنداسلامی»بود و اینکه:در بهترین و درخشان ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران،ما به ارتجاعی ترین قشر جامعه(روحانیّت شیعه)باخته ایم و…
بهنگام خداحافظی،«ف.ن» سه تارِ دخترم-سالیا-را می بیند و با تعحّب می پرسد:
– تار هم می زنی!؟
به طنز و طعنه گفتم:بله! ولی صدای تارِ من فرداها درمیآید…[منظورم کتاب«آسیب شناسی یک شکست» بود].
***
میهن دارای جانِ شیفته ای است که وی را از«رفقا» متمایز می کند.دلبستگیِ میهن به موسیقی و ادبیّات و خصوصاً صدای دلکش اش-از وی چهره ای هنری و دوست داشتنی می سازد.این امر«مرز» ها یا«مَرَض های ایدئولوژیک»را از بین برده است و این (با توجه به«گرایشِ رویزیونیستیِ»من!! در بارۀ«انقلابِ شکوهمندِ اسلامی»، رضاشاه،مصدّق،محمدعلی فروغی و محمدرضا شاه)برای خیلی از«رفقا»عجیب است بی آنکه میهن حساسیّت تندی به این گرایش ها داشته باشد!
***
دیشب پیشِ میهن بودیم.مینا(همسرم)،«نازنین مریمِ»محمد نوری را خواند و میهن هم شعرِ«طاهرۀ قُرّة العین» را؛باصدائی که چنگ برجگر وُ جان می زد:
نیما کیان هنرمند محجوبی است که فروتنی،ایراندوستی،ادب و ادبیّات را با هم دارد؛آراستهبههنرِ خوشنویسی،نقّاشی،گرافیک و…باله.
نیماکیان-مانندشاهرخ مُشکین قلم– برای من عطر وُ طعمِ وطن دارد.او «در سر شوری دارد»و امیدوار است که بالۀ«حلّاج»و«کاوۀ آهنگر»را به صحنه بَرَد.
نام نیماکیان را- اوّل بار- از دوستان فرزانه ام دکتر محمدحسین موسوی و منوچهرفرهنگی شنیدم که در شهر«نیس»(فرانسه)او را دیده و از هنر و اخلاق و ادب اش می گفتند.دکتر موسوی(سناتورِانتخابی مردم آذربایجان و ازقُضات خوشنام و برجستۀ دیوان عالی کشور)اهل شعر و ادبیّات است و دستی درقلم و قدمی درانجام کارهای نیک دارد.او به عنوان یک «آذربایجانیِ آتش به جان»چنان به زبان فارسی علاقه دارد که آنرا «شناسنامۀ هویّت ملّی ایرانیان»می داند.زندگیِ سناتور موسوی در غوغای انقلاب اسلامی به تاراج رفت و اینک او -با طنزی تلخ- به «دوستانِ اعیان»ش درشهرِ«نیس»می گوید:
دریا دلیم وُ دیدۀ ما معدنِ دُر است
گر دستِ ما تُهی است ولی چشم ما پُراست
زرتشتی خوشنام،منوچهرفرهنگی نیز دل در هوای فرهنگ و فرّهیِ ایران دارد و مانندسَلَف اش(ارباب کیخسرو زرتشتی)برای اعتلای فرهنگ ایران می کوشد.منوچهرفرهنگی در سفری به«نیس»برای تأمینِ هزینۀ برنامه های هنریِ نیما تلاش کرد،ولی-مانندسناتور موسوی-با بی تفاوتیِ«ایرانیانِ اعیان» روبرو شد و…
بنابراین،نیما کیان به سوئد کوچید و با تلاشی ستایش انگیز در استکهُلم «سازمان بالۀ ایران»(Les Ballets Persans) را تأسیس کرد و حالا قرار است نخستین برنامه اش در تالارِ سلطنتىِ«Cirkus»به صحنه رَوَد (در ۷ اکتبر٢٠٠٢).
باتوجه به تحقیقاتم دربارۀ بابک خُرّمدین و شعرِ«حماسۀ بابک»،از من خواسته شده که معرّفی گونه ای دربارۀ محتوای نخستین برنامۀ سازمان بالۀ ایران بنویسم تا در بروشورِ افتتاحیّه(به زبان های فارسی و انگلیسی) منتشر شود.
سازمان بالۀ ملّی ايران-به عنوان يکی ازمعتبرترين نهادهای هنری و فرهنگی- به سان بهاری هر چندکوتاه-نقش بسزائی در معرفی ميراث فرهنگی ايران ايفا نمود و اينک جای خالی آن در عرصۀ هنری ايران محسوس است.خوشبختانه زحمات و کوشش های فراوان بنيانگذاران سازمان بالۀ ملی در ايران از دست نرفته،زيرا هر چند که اين نهاد مهم هنری بيش از بيست سال پيش تعطيل گرديده، ولی نسل تازه ای از هنرمندان جوانِ اين رشته،عصر تازه ای را در تاريخ هنرِ رقص ايران آغاز کرده اند.تأسيس سازمان نوپای بالۀ ايران در سوئد نشان می دهد که تلاش های نسل گذشته حتّی اعتلا نيز يافته و در قالبی نو،انديشه ای نوين و کيفيتی برتر ادامه يافته است.
بازسازی اين نهاد هنری در طول سالهای متمادی با مشکلات متعدّد و بزرگی روبرو بوده است.
اين،همّتِ بی نظير و خستگی ناپذير آقای نيما کيان بوده که امری ناممکن را ممکن ساخته است،هرچند که گره بسياری از مشکلات(هم از جهتِ محدوديّت وجودِ نيروی انسانی و هم از جهت نبودِ سرمايۀ کافی بخاطر ابعاد بزرگ برنامه و شرايط سختِ کاری)هنوز ناگشوده است.برای دوام اين طرح هنری شايسته است که بر استقبال گستردۀ مردمی و حمايت سازمان ها و بنيادهای فرهنگی تکيه شود.آنچه که بيش از هر چيزِ ديگر به اين طرح هنری اهميّتی شگفت و قابل تحسين می دهد،اين است که با وجود انتخابِ رقصندگان باله از کشورهای مختلف،روح و هستۀ اصلی همۀ آثار برگزيده،ايرانی ست.اگر چه باله ريشه در فرهنگ غرب دارد،ولی استفاده از اين هنر و ترکيب آن با فرهنگ و هنرِايران مجموعۀ زيبائی می سازد که توانِ به تصوير کشيدنِ فرهنگ غنی و چند هزار سالۀ ايران را داراست.
هنرِ ممنوع!
دير زمانی هنرِ رقص در جامعۀ ايران به عنوان پديده ای«سبکسرانه»و«غير اخلاقی»تلقّی می شد،هر چند که اين هنرِ شريف،نقش مهم و سازنده ای در فرهنگ باستانی ايران داشته است.
ريشۀ رقص را می توان در اسطورۀ چهارهزار سالۀ ميترا يافت،زمانی که اين هنر از آئين های دينی و مراسم رسمیِ درباری بوده است.اين پديدۀ هنری -در کنار تحولات تاريخی ديگر- فراز و نشيب بسياری را پيموده است.با توجه به ممنوعيّت رقص در اسلام ،شايد اغراق آميز نباشد اگر بگوئيم که «آنهمه خطوط رقصان و خروشان در مينياتورها و خط نگاری های ايرانی،تجسّم سرکوب شدۀ رقص در فرهنگ ايرانِ بعد از اسلام است».
بازسازی سازمان بالۀ ملی ايران در سوئد،بعنوان واقعه ای بزرگ در تاريخ هنر رقص ايران به ثبت خواهد رسيد.اين طرح هنری موجبات نزديکی هنرمندان ايران و جمهوری آذربايجان را فراهم کرده است.با اين اميد که پيوندهای بوجود آمده – مستحکم تر و پايدارتر- زمينۀ همکاری های آينده را فراهم آورَد و باعث معرفی و اعتلای فرهنگ مشترک دو کشور گردد . بی ترديد،تنها عشق به ايران و همت پايدارِ هنرمند شايسته آقای نيما کيان بود که تا کنون توانسته است پرچم پرافتخار بابک خرّمدين را بر فراز کوهی از مشکلات و تنهائی ها برافراشته سازد و باعث اعتبار و اعتلای نام ايران و ايرانی در ابعاد بين المللی گردد.با اينهمه به جاست تا از زحمات و رنج های فراوان همۀ کسانی که در تحقق بخشيدنِ اين طرح هنری سهيم بوده اند -و همچنين از سازمان ها و بنيادهای دولتی سوئد که با اعطای اعتبار،اجرای پروژه را امکان پذير ساخته اند- ستايش و تقدير شود .
بدون عشق،پادشاهی به سامان نيست!
رپرتوارِنمايش بازگشائی سازمان باله ايران،درچهاربخش،هر يک چشم اندازی است از تاريخ،فرهنگ،عرفان و هنر ايران:
در فلسفۀ ايرانشهری (پيش از اسلام)پادشاهی،با عدل،داد وعشق به مردم آميخته است آنچنانکه درغياب اين سه خصلت،«فرّه ايزدی»پادشاهان را ترک می گويد.نظامی گنجوی در«هفت پيکر»(هفت گنبد)با تکرار« هفت»به تقدّس و اهميّت عدد هفت در باورهای ايرانيان پيش از اسلام نظر دارد.
بالۀ«هفت پيکر»-که باصحنۀ شکارگاه آغاز می شود-حديثِ عشقِ بهرام گورِ ساسانی به دختری بنام«شيدا»است،امّا وزير بهرام شاه با آوردن هفت دختر -از هفت پادشاه و هفت اقليم- و اِسکان دادن آنان در هفت گنبد به هفت رنگ گوناگون،کوشش می کند تا نگاه و نظرشاه را از«شيدا»(سمبل مردم )به سوی دخترانِ هفتگانۀ بيگانه بکشاند تا ضمن مشغول کردن شاهِ جوان در هفت روز هفته و جداکردن شاه از مردم(شيدا)،باعث ظلم و بيداد گردد و بتدريج،تخت و تاج شاهی را تصاحب کند.
بدنبال پايداری و دلبستگی شاه به شيدا( مردم)در توطئه ای شوم،وزير،شيدای عاشق را می کُشد،ولی بزودی با آشکار شدنِ توطئه،وزير نيز به مجازات مرگ می رسد، امّا با قتل و در نبودنِ«شيدا»،بهرام شاه را ديگر هوای پادشاهی در سر نيست و لذا از قدرت کناره می گيرد،گوئی که بدونِ عشق،پادشاهی به سامان نيست.
بالۀ هفت پيکر ساخته آهنگساز برجستۀ آذربايجان-کاراکارايف-بر اساس سروده های حکيم نظامی گنجوی خلق شده است.اين مجموعه،بی شک يکی از پايه های مستحکم ادبيات ايران و از مهم ترين سروده های ادب پارسی است.بالۀ هفت پيکر بعنوان ترجمان نوينی از اين اثر ادبی،می تواند چشمۀ الهام بخشی برای آهنگسازان و طرّاحان رقص ما ـ در حال و آينده ـ باشد تا با استفاده از غنای شعری و هنری آن، آثار تازه ای بيافرينند.
آنکس که زندگی و برازندگی می آموزد،بندگی نمی آموزد
بالۀ «بابک» از سرگذشت حماسی بابک خُرّمدين در قيام «سرخ جامگان» الهام گرفته شده و نمايانگر فداکاری ها، سخت کوشی ها و ميهن دوستی اوست. اين قهرمان جوان – که در برابر سلطۀ سپاهيان خليفۀ عباسی برايران(دراوائل قرن نهم ميلادی) پايداری های فراوان کرد- يکی از بارزترين چهره های محبوبِ ملّی و ميهنی است.
فلسفۀ خُرّمدينان ريشه در عقايد مساوات طلبانۀ مزدک، آئين های ميترائی و عقايد زرتشتی داشت که در آن،شادی (خُرّمی)،اميد،مبارزه، ميهمان نوازی و خوش بينی نسبت به هستی جايگاه خاصی دارد.قيام سرخ جامگان به رهبری بابک خرمدين پس از ٢٢ سال پايداری، مبارزه و مقاومت اگر چه توسط يکی از نيرومندترين ارتش های آن روزگار سرکوب گرديد امّا نقش اجتماعی و نتايج سياسی اين قيام در تکامل تاريخی جامعۀ ايران،بی تأثير نبوده است. مرگ قهرمانۀ بابک خُرمدين و شهامت بی نظير وی به هنگام شکنجه و اعدام، به همۀ دوستداران آزادی و عدالت اجتماعی آموخت:آنکس که زندگی و برازندگی می آموزد، بندگی نمی آموزد.
آکشين عليزاده با تلفيق موفق يک داستان حماسی در قالب باله به اين واقعۀ تاريخی جلوه ای شگفت و هنرمندانه بخشيده است.
بالۀ «زن»تنظيم نيما کيان شامل سه قطعه است که موضوع اصلی آن،زن ايرانی است.قطعۀ اوّل بنام «جدائی» بيانگرِ درد و رنجی است که او در طی قرون متمادی متحمّل شده است .قطعۀ دوم در قالب رقص فولکلور ايرانی از خطّۀ گيلان نمايانگر زيبائی زن ايرانی و زايائی اوست.قطعۀ سوم،نشانگر تلاشِ جسورانۀ زن برای«کشف حجاب»و بدست آوردنِ حقوق و آزادی های خود است.
عرفان و تصوّف در طول قرن ها،برجنبه های مختلف زندگی اجتماعی ـ فرهنگی ايرانيان تأثير داشته است.اعتقاد به «انسان خدائی»،همبستگی های انسانی،مدارای مذهبی و اهميّت موسيقی و رقص(غنا و سماع )در عرفان ايرانی،آموزه های اساسی اين طريقت را به باورها و آئين های ايران پيش از اسلام می رساند،هم از اين روست که در طول تاريخ ايران بعد از اسلام،طريقت(عرفان)-غالباً-در مقابلِ شريعت(مذهب) و تصوّف -غالباً-در برابرِ تفقّه قرار داشته است.مخالفت و ممنوعيت موسيقی و رقص(غنا و سماع )دراسلام و اهميّت اساسی آن در عرفان ايرانی،یکی از جنبه های اساسی اين تفاوت یا تقابلِ آئينی است.بالۀ بزم عاشقان-ساختۀ نیماکیان- برپايۀ رقص صوفيانه(سماع)،جلوه وجنبه ای است از عرفان ايرانی که بنحو هنرمندانه و شور انگيزی تنظيم و تدوين شده است.
*نذیراحمد حنفی(پژوهشگر و مردمشناس فقید افغانستانی) میگوید من در جزیره سوماترا در اندونزی سنگ قبری دیدهام که روی آن نوشته شده بود: «بسی تیر و دیماه و اردیبهشت / بیاید که ما خاک باشیم و خشت» که متعلق به بوستان سعدی است.
*ابن بطوطه میگوید، هنگامی که من به سریلانکا رفتم، نه من زبان سریلانکایی بلد بودم و نه شاه سریلانکا زبان عربی بلد بود اما هر دوی ما زبان فارسی را میدانستیم. یعنی زبان فارسی، به عبارتی، زبان میانجی هم بوده است.
*«جمشید گیوناشویلی» ـ سفیر اسبق گرجستان در ایران ـ اینطور میگفت که در گرجستان حتی رانندههای تاکسی، چند رباعی خیام را ـ ولو با قرائت اشتباه ـ اما میتوانند از حفظ بخوانند.
*حالا که عدهای پیدا شدهاند و پانترکیسم را علم کردهاند و در میادین ورزشی خطاب به شاهنامه ناسزا میگویند، «صمد وورغون» شاعر ملی جمهوری آذربایجان وقتی که در بیمارستان مرگ را به انتظار نشسته بود، گفته بود که برای من رستم و سهراب بخوانید که من راحتتر جان بدهم!
*من به «شانتیمیکیتان» رفته بودم که زادگاه تاگور است و موزهای در آنجا بود که در آن نوشتهای از پدر تاگور بود که گفته بود: «افتخار تاگور این بود، که من حافظ کل دیوان حافظم!»
*نفوذ فرهنگی ما با نفوذ سیاسی همراه نبوده بلکه هژمونی فرهنگی بوده است و این سرکردگی فرهنگی هرگز رنگ سیاست به خود نگرفت.
*سلطان سلیم عثمانی که با شاه اسماعیل صفوی جنگید، دیوانی به زبان فارسی دارد. سلطان سلیمان قانونی (باشکوه) هم دیوان فارسی دارد.
*زبان فارسی یکی از ویژگیهایش این است که زبان ذوق است. به همین خاطر، اهالی دیگر سرزمینها را به خود جذب میکرده است. ما از طریق سعدی، خیام، مولانا و حافظ و … به گسترش فرهنگ جهانی خدمت کردیم. زیرا ما از چیزهایی سخن میگفتیم که آنها نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت.
*شاعری در شوروی بوده است به نام «فگه یسنین» که در جوانی از دست استالین خودکشی کرد! وی شیفته حافظ بود، تا جاییکه گفته بود مرا ببرید تا حافظ را ببینم. وی را تا یکی از شهرهای قفقاز آوردند و قبری را به وی نشان دادند و گفتند که این قبر حافظ است و او آرام گرفت!
*واژههایی که از زبان فارسی به زبان عربی رفته است بوی تجمل میدهد. همانطور که واژههایی که از ترکی آسیای میانه به فارسی میآید بوی خشونت میدهد؛ واژههایی نظیر چماق، قلچماق، چاقو و قاچاق!
*آتاتورک مبارزه کرد که زبان فارسی از زبان ترکی بیرون رود، اما موفق نشد و هنوز هم زبان فارسی در زبان ترکی نفوذ فراوان دارد.
***
مجتبی اسکندری (خبرگزاری ایلنا): زبانهای فارسی و یونانی در نظام معرفتی بشری، تاثیرات بسیار گستردهای داشتند. زبان یونانی، با پروردن مضامین درهمتنیده و در عین حال پیچیده فلسفی، و زبان فارسی با نظام پیچیدهای از اشعار، متون منثور و آرایههای دلکش، و همچنین سرشار از قدرت تصویرسازی، توانسته با آفرینشهای ادبی پیاپی در قرون متمادی، همواره قلهای به قلههای پیشین بیافزاید و رشتهکوهی از فرهنگی صیقلخورده را در تندباد حوادث تاریخی، بشکوه و نستوه، در دامن تاریخ و جغرافیای آسیا بنشاند. پاسداری از زبان فارسی از این جهت، حفاظت از گنجی تاریخی و ذیقیمت است.
به همین روی در گفتگو با «حسن انوشه»، پژوهشگر تاریخ دانشگاه کمبریج، استاد زبان فارسی و سرپرست گروه نویسندگان دانشنامه زبان فارسی، به مرورِ میراث پرارج زبان فارسی در گسترهای به درازنای تاریخ و پهنای جغرافیای آسیایی پرداخت شده است.
شما مجموعه آثاری دارید در رابطه با دانشنامه بزرگ ادب فارسی که از آناتولی و بالکان تا شبهقاره و افغانستان است. چرا زبان فارسی در قرون گذشته در اکثر نقاط آسیایی گسترش یافته بود؟
علتش این است که ما برای مدتی نسبتا طولانی، تفوق و برتری فرهنگی داشتهایم. این برتری فرهنگی ما به سرزمینهای مجاور ما سرریز کرد و ما صاحب یک حوزه فرهنگی شدیم که میتوانیم اسمش را جهان ایرانی یا حوزه فرهنگی ایرانشهری بگذاریم. این حوزه فرهنگی، شبهقاره را دربرمیگرفته است و آسیای میانه و آسیای صغیر را نیز تحت نفوذ داشت و افغانستان که خودش هم بخشی از ایران بوده است.
به قول ریچاد فرای آمریکایی ایران شرقی بود.
بله. افغانها هم که اصرار داشتند اسم مملکتشان را «آریانا» بگذارند همان ایران یا سرزمین آریاییها را مدنظر داشتهاند. قلمرو فرهنگی ما تا «اوش» بوده است که در مغرب قرقیزستان است و از یک طرف دیگر هم تا چیمکنت بوده است که در جنوب قزاقستان قرار دارد؛ همچنین سراسر ازبکستان و تاجیکستان امروز را نیز دربرمیگرفته است. در عصر پس از اسلام، تاجیکستان خاستگاه زبان فارسی و زبان ایرانی در دوره سامانیان بوده است. سمرقند، بخارا، چاچ، ترمذ، خجند و … بخشی از حوزه شرقی تمدن ما بودهاند. ما از سمت مغرب هم تاثیر گذاشتهایم که دامنه این تاثیرگذاری تا بوسنی و هرزگوین، جنوب اوکراین، کریمه و حتی جزیره کرت در یونان میرسد. تاثیرات فرهنگی داشتهایم که گاهی تا قلب اروپا هم پیش رفته است. بعدها بنا به علتهایی ما افول کردیم و دامنه نفوذ ما کم شد اما همچنان در برخی جاها نفوذ فرهنگی ما پابرجا مانده است. مقداری از این افول البته نتیجه غفلت ما نیز بوده است. ما درگیر مسائلی شدهایم که از اینجاها غافل شدهایم.
نذیراحمد حنفی (پژوهشگر و مردمشناس فقید افغانستانی) میگوید من در جزیره سوماترا در اندونزی سنگ قبری دیدهام که روی آن نوشته شده بود: «بسی تیر و دیماه و اردیبهشت / بیاید که ما خاک باشیم و خشت» که متعلق به بوستان سعدی است. ابن بطوطه میگوید، هنگامی که من به سریلانکا رفتم، نه من زبان سریلانکایی بلد بودم و نه شاه سریلانکا زبان عربی بلد بود اما هردوی ما زبان فارسی را میدانستیم. یعنی زبان فارسی، به عبارتی زبان میانجی هم بوده است! اما رفته رفته این دامنه نفوذ کم شده است. با این حال، هنوز در بنگال، پاکستان و ترکیه زبان فارسی نفوذ دارد و شعر ما را میخوانند. من به یاد دارم که آقای «جمشید گیوناشویلی» ـ سفیر اسبق گرجستان در ایران ـ بودهاند و اینطور میگفت که در گرجستان حتی رانندههای تاکسی، چند رباعی خیام را ـ ولو با قرائت اشتباه ـ اما میتوانند از حفظ بخوانند. حالا که عدهای پیدا شدهاند و پانترکیسم را علم کردهاند و در میادین ورزشی خطاب به شاهنامه ناسزا میگویند، «صمد وورغون» شاعر ملی جمهوری آذربایجان وقتی که در بیمارستان مرگ را به انتظار نشسته بود، گفته بود که برای من رستم و سهراب بخوانید که من راحتتر جان بدهم!
این گسترهای که زبان فارسی داشته است آیا متاثر از هژمونی سیاسی مانند لشکرکشیهای سلطان محمود غزنوی یا فتوحات داریوش هم بوده یا تنها ظرفیتهای درونی زبان فارسی عامل این گسترش بوده؟
ما با هژمونی فرهنگی رفته بودیم. هژمونی سیاسی به این معناست که ما با لشکرکشی به آنجا رفته باشیم در حالی که ما هرگز بنگال نرفتهایم. من به «شانتیمیکیتان» رفته بودم که زادگاه تاگور است و موزهای در آنجا بود که در آن نوشتهای از پدر تاگور بود که گفته بود: «افتخار تاگور این بود، که من حافظ کل دیوان حافظم!» ما هرگز به بنگال که نرفته بودیم و حتی امیر تیمور هم که به هند و دهلی رفته بود که از ما نبود. نادر هم اگر رفت به دلایلی دیگر (نظامی) رفته بود!
البته که سلطان محمود غزنوی، متاثر از زبان فارسی بود اما باعث بردن زبان فارسی به شبه قاره نشده است. در رابطه با داریوش هخامنشی هم باید بگویم که زبان ایرانیان در آن زمان، تفاوتهای بسیار زیادی با فارسی در عصر حاضر دارد ولی این حرف را قبول دارم که فتوحات عصر هخامنشی، زبان فارسی را در بخشهایی از شبه قاره هند گسترش داد.
پانینی که اولین دستور زبان نویس تاریخ جهان بوده است از محدودهای از هند آمده است که در زمان هخامنشیان جز ایران بوده است. یعنی داریوش اول هخامنشی هم آن محدودهها را به ساتراپهای ایران اضافه کرده بود.
ما تا شرق و پاکستان و تا کنار سند را در اختیار داشتیم. من تاریخ را بسیار خواندهام و میتوانم بگویم که ما هیچ نفوذ سیاسی در این نواحی نداشتهایم. ممکن است سلطان محمود به این نواحی میرفته و غارت کرده و برمیگشته است اما این باعث این نمیشد که زبان ما به آنجا برود. مگر سلطان محمود چقدر حکومت کرد؟ نفوذ فرهنگی ما با نفوذ سیاسی همراه نبوده بلکه هژمونی فرهنگی بوده است و این سرکردگی فرهنگی، هرگز رنگ سیاست به خود نگرفت.
زبان دربار عثمانی – که دشمن ایران بوده است – فارسی است و هیچ مکاتبه یا فرمانی به زبان ترکی از سلاطین ابتدایی و میانی عثمانی در دست نیست. یا زبان دربار هند که فارسی بوده است.
سلطان سلیم عثمانی که با شاه اسماعیل صفوی جنگید، دیوانی به زبان فارسی دارد. سلطان سلیمان قانونی (باشکوه) هم دیوان فارسی دارد. این دیوانها را در زمانی که آلمانها میخواستند که امپراطوری عثمانی به آنها نزدیک شود و جلب قلوب کنند، برخی از این دیوانها را در برلین چاپ میکردند که حتی ترجمههای ترکی این آثار ـ که اصلا فارسی هستند ـ نارسایی بسیار دارند. ما تفوق فرهنگی داشتهایم. آنها با فرهنگ ما هیچ دشمنی نداشتند. با شاه اسماعیل و اینها دشمنی داشتند. چراکه شاه اسماعیل خواهان این بود که در آناتولی نفوذ سیاسی داشته باشد و آنها هم جلوگیری کردند.
یکی از پشتوانههای هر زبانی، دستاوردهای علمی آن زبان و گویشوران آن زبان است و همینطور قدرت اقتصادی هر زبانی بسیار پر اهمیت است. آیا گستره علمی ایران به ویژه در عصر طلایی قرن سه تا شش هجری و قدرت اقتصادیاش اثری بر این گستردگی داشته یا خیر؟
لابد میتوانسته داشته باشد اما زبان فارسی یکی از ویژگیهایش این است که زبان ذوق است. به همین خاطر، اهالی دیگر سرزمینها را به خود جذب میکرده است. ما از طریق سعدی، خیام، مولانا و حافظ و … به گسترش فرهنگ جهانی خدمت کردیم. زیرا ما از چیزهایی سخن میگفتیم که آنها نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت. این تازگی اندیشه ما سبب شد که دیگران به دانستن زبان ما اشتیاق پیدا کنند.
کنت دوگوبینوی فرانسوی هم زبان فارسی را آبگینه حصاری اندیشههای صیقلخورده میدانست…
بله ما از زبان خیام و حافظ حرفهای زیادی گفتهایم. در هند آقایی هست به نام مانموهان رای. ایشان از اصلاحطلبان بزرگ هند در قرن نوزدهم بوده است و یک کتاب درباره یک بیت از حافظ نوشته است: آن بیت این است «مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن/ که در شریعت ما غیر این گناهی نیست» کسی میگوید: «من میاندیشم پس هستم» و با این حرف جهانی میشود. ما نمیتوانیم با یک بیت جهانی شویم؟!
داریوش شایگان اثری تحت عنوان پنج اقلیم حضور دارد و در آن بحث شاعرانگی ایرانیان را مطرح میکند. به این معنا که ایرانیان شاعرانه میاندیشند و زیست میکنند؛ آیا این وجه شاعرانه میتواند بر وجوه دیگر زیست ایرانیان در گذشته و حال غلبه کند؟
بله همینطور است و این اثر بسیار جذاب است. زمانی گفته بودند که در زبان انگلیسی کسی نمیتواند با خواندن شعری آشتی کند! و در جایی گفته بودند در فرانسه امکان ندارد که حرفی به کسی بزنید و او در پاسخ با شعری از بودلر یا لامارتین و شعرای دیگر به شما جواب دهد. درحالی که در ایران، در کوچه و بازار، جملهای میگویید و کسی با بیتی از سعدی به شما جواب میدهد! مردم عادی حتی با شعری از یک شاعر استدلال هم میکنند.
از نظر شما دلیل وقوع این پدیده چیست؟
این از ذوق ماست.
سرمنشاء این ذوق کجاست و چرا در ملتهای دیگر این طور نیست؟
اینکه چرا اینطور است را نمیدانم اما مردم ایران بیشتر مردمِ دل بودهاند. بیشتر اهل صلح و صفا بودهاند. شاعری در شوروی بوده است به نام «فگه یسنین» که در جوانی از دست استالین خودکشی کرد!
البته گفته میشود که کشته شد و اینکه خودکشی کرده است تبلیغات شوروی بوده است…
بعید هم نیست؛ به هر حال از آن انقلاب سرخورده بود. وی شیفته حافظ بود، تا جاییکه گفته بود مرا ببرید تا حافظ را ببینم. وی را تا یکی از شهرهای قفقاز آوردند و قبری را به وی نشان دادند و گفتند که این قبر حافظ است و او آرام گرفت! در تاجیکستان معتقدند هرکس سه بار قبر حافظ را زیارت کند حاجی میشود! در دوره استالین که نمیگذاشتند زیر سر نوزاد به دنیا آمده قرآن بگذارند آنها زیر سر بچههایشان دیوان حافظ میگذاشتند و این عادت شده است و بعد از رفتن استالین هم همچنان این کار را میکردند!
این گستره نفوذ اگر بسیار وسیع باشد زبان را خارج از کنترل ایران قرار نمیدهد؟ یعنی هژمونیک بودن ایران بر زبان فارسی را از بین نمیبرد؟
اگر منظورتان تغییراتی است که ممکن است آنها در زبان ایجاد کنند، بله! همینطور است. زبانی که در تاجیکستان به کار میرود با زبانی که در اینجا به کار میبریم مقداری فرق میکند. ما فارسی هندوستانی هم داریم. من کتابی به رشته تحریر درآوردم، تحت عنوان «فارسی ناشنیده» که حدود ده هزار لغت پیدا کردهایم که گونهای از زبان فارسی است که در افغانستان کاربرد روزانه دارد و در ایران اصلا مردم معمولی آنها را نمیشناسند.
زبان رایج در افغانستان بیشتر به فارسی کهن نزدیک است.
بله. بعد از اسدی طوسی و نگارش اثر لغت فٌرَس ما این تغییرات را کردیم. در آذربایجان شعرایی بودند که میگفتند ما شعر خراسان را نمیفهمیم! چرا که در شعر خراسان لغت سغدی بود و اینها به دلیل دوری نمیشناختند و وی آمد و لغات سغدی را برای آنها معنی کرد.
البته نظامی در آذربایجان بسیار خراسانی میسرود. یا خاقانی و مهستی گنجوی …
خاقانی به عصر ما نزدیکتر است. مجیرالدین بیلقانی و عصفوری و قطران تبریزی در قرون بالاتری بودند.
نظامی چطور؟
نظامی این آثار را میخواند و میفهمید. نظامی مربوط به قرن ششم است.
راجع به نفوذ فارسی و مصادیق آن توضیح میدهید؟ دکتر ناتل خانلری پیش از انقلاب رسالهای نوشته بودند تحت عنوان «تاثیر زبان پارسی بر زبان تازی پیش از اسلام» که اکنون بسیار کم پیدا میشود. آیا در ساختارسازی زبان عربی، زبان فارسی نقش داشته است؟ از این جهت که افرادی نظیر ابن سیبویه و صالح بن نصر سیستانی در طراحی قواعد زبان عربی بسیار اثرگذاری کردند.
در ساختارسازی ممکن است تا این حد تاثیر نداشته است اما واژهها که در زبان عربی آنچنان که ما داریم آنها هم دارند. آنها هم واژههای ما را گفتند و وارد زبان خودشان کردند و این هم مربوط به پیش از اسلام بوده است و این طور گفته میشد که واژههایی که از زبان فارسی به زبان عربی رفته است بوی تجمل میدهد. همانطور که واژههایی که از ترکی آسیای میانه به فارسی میآید بوی خشونت میدهد. واژههایی نظیر چماق، قلچماق، چاقو و قاچاق!
تاثیرش بر زبانهایی مثل سانسکریت و زبانهای دیگر منطقهای و ترکی آناتولی چطور بوده ست؟
من نمیدانم این تاثیر بر زبان ترکی آناتولی چقدر بوده است. مثلا این آقایی که کشته شد قاشقچی بود که در اصل قاشقجی بوده است و ترکتبار است. شخص دیگری است که اتفاقا در دانشگاه تهران درس خوانده است به نام محمد التونجی که در واقع آلتونچی یا زرگر است و ال آن عربی نیست و آلتون به زبان ترکی به معنی طلاست و این تاثیرات بر عربی هم هست.
منظور تاثیر فارسی بر ترکی آناتولی است…
تاثیر فارسی که فراوان است. آتاتورک مبارزه کرد که زبان فارسی از زبان ترکی بیرون رود اما موفق نشد و هنوز هم زبان فارسی در زبان ترکی نفوذ فراوان دارد. چنانکه سعی کرد زبان عربی را هم از زبان ترکی بیرون آورد.
نخست وزیر پاکستان چند وقت پیش به ایران آمده بود و گفت که اگر استعمار انگلستان دویست سال پیش به سرزمینهای هندوستان نیامده بود من الان نیاز به مترجم نداشتم و فارسی صحبت میکردم. سوال این است که جریان استعمار در شبهقاره با زبان فارسی ضدیت داشته است؟ و چرا؟ در حالیکه بسیاری زبانهای دیگر در هند وجود داشتند که با آنها مشکلی نداشت…
این به این دلیل است که زبان فرهنگی در شبه قاره فارسی بوده است. شاهان آنجا به فارسی حرف میزدند. گورکانیان، عادلشاهیان، قطبشاهیان همه به فارسی تکلم و نگارش میکردند. در دولت گورکانی که شرط ورود به خدمات دولتی، دانستن زبان فارسی بوده است و این باعث شده است که اینهمه لغتنامه در شبهقاره نوشته شود. از آنندراج و رشیدی گرفته تا فرهنگ نظام. ما در ایران و در زبان فارسی هرگز به لغتنامه «فرهنگ» نمیگفتیم. این هندیها بودند که به آن، فرهنگ گفتند چرا که فکر میکردند که هرکس این کتابها را بخواند، بافرهنگ میشود! نام فرهنگ را برای کتاب لغت ما از هندیها گفتیم. اینکه ما در دوران صفوی گفتیم فرهنگ برهان قاطع، در واقع این را از هندیها گرفته بودیم. به هر حال باید بگویم که زبان فارسی، اثرگذاری بسیار خاص و متفاوتی بر فرهنگ ملتها و کشورهای هر دو سوی ایران داشت.
در پی سفر آقای صدر، من هم به فاصلۀ کوتاهی عازم لبنان شدم. گفتنی است که ماموریت ویژۀ من در لبنان ایجاب میکرد که با پوشش کامل به این ماموریت اعزام شوم. به همین علت نیز با ترتیباتی، به دیدار زنده یاد عباسعلی خلعتبری وزیر خارجه وقت رفتم و ایشان را در جریان ماموریت خود گذاشتم. از ایشان درخواست کردم که از سفیر ایران در لبنان بخواهد که مرا به عنوان کارمند وزارت خارجه در قسمت امور کنسولگری معرفی کند. کاری که تا آن روز در بارۀ کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت کشور و اعزامشان به کشورهای خارج مرسوم نبود. جناب وزیر هم ماجرا را با حسن نیت پذیرفت و به گونهای که من درخواست کرده بودم، کارم را انجام داد.
وقتی به لبنان رسیدم، رئیس نمایندگی سازمان در فرودگاه بیروت، به استقبالم آمد و مرا به هتلی که در آن برایم اتاق مبلهای گرفته بود، هدایت کرد. در عین حال نیز تا جائی که ممکن بود، مرا در جریان اوضاع و احوال لبنان و سفارت قرار داد.
فردایِ آن روز، به سفارت و به دیدار سفیرمان زنده یاد رکنالدین آشتیانی رفتم. دیدارم با وی، بسیار گرم و توأم با احترام متقابل بود. در این دیدار، ایشان توصیههائی به من کرد که نشان از هوشمندی او در امور مربوط به روابط سیاسی و دیپلماسی ایران و لبنان داشت و برای من نیز بسیار آموزنده بود.
پس از چند هفته اقامت در لبنان نیز با دفتر مجلس اعلای شیعیان لبنان تماس گرفتم و به دیدار آقای صدر رفتم. در این دیدار، او مرا به دو نفر از مسئولین دفتر خود شیخ محمود خلیلی و سید محمد اسلامی قرائتی معرفی کرد و گفت: هر وقت آقای معینزاده کاری داشتند، بدون هیچ تأخیری برایشان انجام دهید و هر وقت هم خواستند مرا ببینند، بلافاصله برایشان قرار بگذارید.
دیدارم با آقای صدر، دوستانه و صمیمانه بود. در این دیدار، ضمن گفتوگوهای متفرقه، وی یاد آور شد که اگر کاری یا کمکی در لبنان از دست ایشان ساخته باشد، با کمال میل انجام خواهد داد، من هم متقابلاً گفتم: شما هم اگر کاری با سفارت داشتید، ما با کمال میل انجام خواهیم داد؛ و به این ترتیب، دیدار نخست من و آقای صدر در بیروت و در مجلس اعلای شیعیان صورت گرفت.
البته سفیر ما در لبنان و نفر دوم سفارت، آقای محمود لواسانی هم روابط بسیار خوبی با او داشتند، و بر این باور بودند که با ملاقاتیکه ایشان با پادشاه ایران داشتند، نتایج بسیار خوبی برای کشورمان و لبنان و به خصوص شیعیان این کشور به بار خواهدآمد.
ناگفته پیداست که سفر آقای صدر به ایران و دیدارش با شاه یک اقدام ساده و معمولی نبود. زیرا این سفر علاوه بر نیروهای چپ کشور لبنان که به طور سنتی با ایران و رژیم پادشاهی آن مخالف بودند، با منافع و مصالح بسیاری دیگر از لبنانیان نیز منافات داشت. به عنوان نمونه کامل الاسعد رییس مجلس لبنان، عادل عسیران رئیس سابق مجلس لبنان، کاظم الخلیل وزیر و وکیل مشهور مجلس لبنان و پسرش که سفیر لبنان در ایران بود، در مقابل دیدار صدر با پادشاه ایران ناراضی بودند. زیرا بخش بزرگی از مسلمانان لبنان با موفقیتی که آقای صدر در این دیدار کسب کرده بود، در بازیهای سیاسی لبنان از حیطۀ اختیارات آنان خارج میشدند.
در ایران نیز ملاقاتِ موسی صدر با شاه واکنشهای مختلفی داشت. از جمله واکنش آخوندهایی که از سوی معمر قذافی لیبی، حافظ اسد سوریه، صدام حسین عراق و غیره حمایت میشدند و همینطور سازمانهای سیاسی ایرانیان داخل و خارج از کشور نیز از این دیدار به هیچ وجه خشنود نبودند.
از سوی دیگر منصور قدر هم که همیشه چشم به لبنان دوخته و در آرزوی سفارت این کشور سرش را به هر در و دیواری میزد، به دنبال برهم زدن نتایج حاصل از این ملاقات بود.
از تصادف روزگار، برنامۀ هفتۀ «ایران و لبنان» که توسط سیروس فرزانه، وزیر اطلاعات و جهانگردی آن زمان، در بیروت برگزار شد، به خاطر انتقاد رسمی سفیر ایران در لبنان، بهانهای شد تا همۀ ناهماهنگی و نابسامانیهای برگزاری این برنامه بیثمر، به گردن سفیر وقت ایران انداخته شود. بهانهای که آقای قدر بیشترین بهره برداری را از آن کرد و با کمک ارتشبد نصیری، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور که تصادفاً از دوستان سیروس فرزانه هم بود، سبب گردید که آقای آشتیانی را از سفارت ایران معزول و به جای او، ایشان را به لبنان اعزام کنند.
برکناری آقای آشتیانی، این شخصیت آگاه و مورد احترام همگان، از سفارت لبنان و جایگزین کردن او با آقای قدر، نشانهٔ کاملی از بیسیاستی حکومت ایران در منطقه بود، و پیآمدهائی داشت که بسیار به ضرر ایران تمام شد.
خاطرم هست که در دیداری که پس از مراجعت از ماموریت لبنان با آقای هویدا، نخست وزیر ایران داشتم، نخستین جملهای که از من پرسید این بود که: تو چرا از لبنان برگشتی؟ همه که از کار تو راضی بودند! مختصری از مشکلاتی که با آقای قدر داشتم، برایش شرح دادم و او با تکان دادن سر گفت:
– پس «تو هم از دست قدر در رفتی؟»
باری، با آمدن آقای قدر به لبنان همۀ برنامههای پیشبینی شدهٔ آقای صدر با ایران به هم خورد. در یکی از نشستهایمان، او با حالت تأثر و تأسف گفت:
«دولت ایران دهها دیپلمات ورزیده، با تجربه و آگاه به مسائل منطقه دارد، معلوم نیست چرا در میان همهٔ این دیپلماتها، شخصی را به سفارت لبنان فرستادهاند که همگان از دشمنی او با من خبر دارند. در حالی که همه هم میدانند، امروزه من یکی از شخصیتهای مهم کشور لبنان هستم و در بیشتر معادلات سیاسی این کشور و کشورهای منطقه نقش دارم. حکومت ایران به جای اینکه از موقعیت من بهرهبرداری کند، با اعزام سفیری که به دنبال دور کردن من از ایران است، میخواهد همهٔ این امکانات را از دست بدهد؟»
سخنان آقای صدر کاملاً درست بود. در حقیقت قبل از اینکه ایشان این مطالب را به من بگوید، خود من بارها و بارها با همین دیدگاه، مطالب آقای صدر را مفصلتر و دقیقتر و منطقیتربه آقای قدر گفته بودم. منطق و استدلال آقای صدر آنچنان روشن و واضح بود که هر سیاستمداری، به خصوص اگر این سیاستمدار از زمرهٔ افسران اطلاعاتی همبوده باشد، باید بداند و از آن کمال بهره را ببرد.
**
آمدن آقای منصور قدر به لبنان، با واکنشهای مختلفی از سوی محافل سیاسی و دولتمردان لبنان و همین طور مطبوعات این کشور روبه رو شد. بخشی از آنان با شناختی که از سالهای دور و هنگام حضور او در لبنان داشتند، به صورت آشکار و پنهان واکنش منفی نشان دادند و بخش دیگر که بیشتر به دنبال مصالح و منافع شخصی بودند، مانند کاملالاَسعد و کاظمالخلیل از آمدن او استقبال کردند.
در این میان کارمندان سفارت نیز به خاطر برکناری آقای آشتیانی که مورد احترام وعلاقهٔ همه أعضاء سفارت بود و از سوابق گذشتهٔ آقای قدر هم در سوریه و لبنان و اردن خبر داشتند، واکنشهای چندان مثبتی به حضور او نشان ندادند. از طرف دیگر وضعیت ناگوار یکی از کارمندان سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان بود که به خاطر حفظ حرمت او، نامش را ذکر نمیکنم.
خبرِ آمدنِ منصورِ قَدر به سفارت لبنان
و سکتۀ کارمند ساواک در بیروت
این شخص در زمانی که آقای قدر ریاستِ نمایندگی سازمان در سوریه را بر عهده داشت، کارمند او بود، از شنیدن خبر آمدن آقای قدر به لبنان، آنچنان ناراحت شد که دچار سکتهٔ قلبی گردید و کارش به بیمارستان کشیده شد. خوشبختانه پس از چند روز بستری شدن، مداوا و مرخصشد. با این حال، با اینکه کمتر از دو سال از ماموریت چهارسالهاش را طی کرده بود، به ناچار به ایران برگشت.
این کارمند در ماموریت اول خود در سوریه، عاشقِ دختر یکی از کارمندان محلی سفارت میشود و به فکر میافتد با این دختر ازدواج کند. به این منظور از آقای قدر که رئیس او بود و همسر و دو فرزند داشت، خواهش میکندبه جای پدر وی، به خواستگاری این دختر برود. قدر میپذیرد و این خواستگاری انجام میگیرد. به گفتهٔ قدر، خانواده دختر اجازه خواسته بودند، در این باره فکر کنند. امّا فکر کردن آنها، مدتها طول میکشد تا اینکه مرد عاشق و همهٔ اعضای سفارت خبردار میشوند که آقای قدر این دختر خانم را برای خود خواستگاری کرده، نه برای کارمندش!!. قدر با این دختر ازدواج میکند و کارمند او هم ناچار میشود به ماموریت خود در سوریه پایان دهد و به ایران برگردد.
این کارمند پس از چند سال، ازدواج میکند و همراه همسرش به ماموریت لبنان میآید، که این بار نیز آقای قدر وارد زندگی او میشود و او از فرط ناراحتی سکته میکندو بار دیگر، از این ماموریت هم بدون گذراندن چهار سال ماموریت، به ایران بر میگردد.
شناخت سپهبد ناصر مقدم از من
پس از بازگشت از ترکیه، به سازمان اطلاعات و امنیت کشور مامور و برای گذراندن دورهٔ شش ماههٔ حفاظت به مرکز آموزش این سازمان اعزام شدم. با پایان دوره هم به منظور کارآموزی عملی در یکی از بخشهای اداره کل سوم که مربوط به اکراد بود، شروع به کار کردم، بخشی که به موضوع اعزام مجدد من به ترکیه مربوط میشد.
در همان زمان گفته شد که پادشاه، قرار است به زودی از ساختمان جدید سازمان، بازدید کند. رئیس بخشی که کارآموزیم را آن جا شروع کرده بودم، از من خواست، اگر میتوانم، برنامهای برای بخش او تهیه کنم که در این بازدید مورد توجه قرار بگیرد. در پاسخ پیشنهاد او گفتم: اشکالی ندارد، ولی در سطح کار یک بخش، آن هم اکراد، کار جالبی نمیتوان انجام داد.
گفت: در سطح اداره یکم امنیت داخلی، چطور؟
گفتم: آن هم کوچک است. مگر اینکه در سطح اداره کل سوم که مربوط به امنیت داخلی کشور است، برنامهای تهیه کرد.
داستان برای رئیس بخش جالب به نظر آمد و قرار شد که در این باره با روسای خود گفتوگو کند تا در صورت موافقت آنها، برای بازدید پادشاه از ادارهٔ کل سوم، طرحی تهیه و ارائه گردد.
چند روز بعد موافقت مقامات به من ابلاغ شد و خواستند که طرح مربوطه را در اسرع وقت تهیه کنم. به این منظور، شروع به بررسی طرز کار و شیوهٔ عمل اداره کل سوم کردم. در این بررسیها بود که پی به بعضی اشکالات اصولی و زیربنائي سازمان بُردم. اشکالاتی که به نظر من عجیب بود واینکه چطور در طول سالیان دراز که از تأسیس سازمان میگذرد، هیچ کس متوجه این عیب و ایرادها نشده و تغییری در نحوهٔ اجرای برنامههای این سازمان داده نشده است.
گفتنی است که سازمان اطلاعات و امنیت ایران الگوبرداری از سازمانهای امریکا و انگلیس و اسرائیل بود که با گذشت دههها از تاسیس آن، به همان شکلی که در آغاز پایه ریزی شده بود، باقی مانده بود.
به عنوان نمونه، نخستین موضوعی که توجه مرا جلب کرد، این بود که گزارشاتی که به سازمان میرسید، معمولاً توسط یک رهبر عملیات تهیه میشد. رهبر عملیاتی که یک کارمند جوان و تازه کار و فارغالتحصیل از یکی از دانشگاههای ایران و یا خارج از ایران بود. کسی که کوچکترین آگاهی از أوضاع جامعهٔ خود نداشت. این جوان طیِ تماس با کسانی که به عنوان منبع برای سازمان خبر جمع آوری میکردند و اکثراً هم حقوق بگیر بودند، دربارهٔ اشخاص و سوژههای مختلف گزارش تهیه و با نظریهای که میداد، به بخش مربوطه ارسال میکرد. در بخش، رهبر عملیات که او هم احیاناً دو سه و حداکثر پنج سال سابقهٔ خدمت در سازمان را داشت، خبر را مطالعه میکرد و نظر خود را زیر گزارش دریافتی مینوشت. بعد هم نوبت به مسئول بررسی بخش و سپس رئيس بخش و به ترتیب به رئيس اداره، معاون عملیاتی اداره کل سوم و در نهایت به مدیر کل اداره سوم میرسید. کسی که با توجه به نظرات منعکس شده در گزارش، تصمیم نهائي را میگرفت.
وقتی به کل ماجرا نگاه میکردم، میدیدم که اکثر گزارشاتی که به مقام مدیریت اداره سوم میرسید، چکیدهٔ نظر رهبر عملیات نخستین بوده که یک جوان بیتجربه و بیاطلاع از مسائل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و غیره مملکت بود. یعنی اکثر کسانی که میباید این گزارش را مطالعه کنند و مورد بررسی قرار دهند، فقط با پارف کردن گزارش اولیه و نظرات سلسله مراتب اکتفا میکردند و در نتیجه در بسیاری از مسائل مربوطه، هیچ نوع دقت و تعمقی صورت نمیگرفت. و چه بسا به خاطر نظر ناآگاهانهٔ یک رهبر عملیات بیتجربه، شخصی مورد سوء ظن قرار میگرفت و در نتیجه آیندهاش با مشکلات روبه رو میشد.
در این مورد خاص و مسائل دیگر از این قبیل بود که طرحی تهیه و ارائه کردم و راه حلهائي را برای رفع مشکلات به نظرم میرسید نیز ارائه دادم.
واقعیت این است که متاسفانه در بیشتر موارد، دست اندرکاران مملکت ما با الگوبرداری صد در صدی، از برنامههای کشورهای غربی، توجه چندانی به محتوای برنامهها نمیکردند، به خصوص در ترجمه متون برنامهها هم که نیاز به توجه دقیق دارد، سهل انگارانه عمل میکردند.
باری، من همزمان با تهیهٔ برنامهٔ بازدید پادشاه از ادارهٔ کل سوم، که با الگوبرداری از اتاق جنگ ارتش ایران فراهم کرده بودم، طرز برطرف کردن ایرادات اصولی از کارکرد سازمان را نیز مطرح و راه حلهای برطرف کردنشان را هم ارائه داده بودم.
طرح من، با موافقت سپهبد مقدم، مدیر کل اداره سوم روبه رو و قرار شد که در جلسهای با حضور معاونین ایشان و روسای اِدارات و معاونین آنهاو روسای بخشها، طرح من مطرح و دربارهاش گفتوگو و اظهار نظر شود و من نیز در جلسه حضور داشته و پاسخگوی پرسشهای شرکت کنندگان باشم.
توپ و تشر ارتشبد فردوست!
چند روز پس از موافقت تیمسار مقدم من سخت مشغول بررسی طرح ارائه دادهٔخود بودم، برادرم به دیدارم آمد و گفت:
باز هم که دسته گل به آب دادی؟
گفتم: چطور؟ مگه چیزی شده؟
گفت: چی میخواستی بشه؟ الان از پیش تیمسار فردوست میآیم. مرا احضار کرد و با توپ و تشر گفت: حالا دیگه کارت به جائي رسیده که از نحوهٔ کار سازمان عیب و ایراد میگیری!؟
برادرم با خنده افزود: یک مرتبه یاد تو افتادم! یادم آمد که تو دنبال این گونه مسائل بودی و مرتب از کار و شیوهٔ ادارهٔ سازمان عیب و ایراد میگرفتی. از اینرو، پیش از اینکه عصبانیت فردوست فزونی بگیرد، گفتم:
تیمسار من این کار را نکردهام، شاید منظور شما برادر من است که تازه وارد سازمان شده و خواسته است اظهار نظری کرده باشد! حتماً به او تذکر خواهم داد که دیگر از این کارها نکند.
تیمسار فردوست، با شنیدن پاسخ من، آرام شد و گفت: پس برو و به برادرت هم بگو دیگر در این جا از این فضولیها نکند!
وقتی داستان طرحم را برای برادرم توضیح دادم، سری تکان داد و گفت:
بهتر است تو هم دیگر این موضوع را دنبال نکنی!
جالبی قضیه این جا است که پس از توپ و تشر فردوست، به برادرم و دستور او که من دیگر از این فضولیها نکنم، موضوع طرح من هم به کلی به فراموشی سپرده شد. یعنی جلسهای که باید تشکیل میشد، نشد! مهمتر از همه اینکه معلوم هم نشد چه کسی خبر طرح مرا به فردوست داده بود! و اینکه چرا فردوست برادر مرا احضار کرده بود؟ آیا اسم برادرم را اشتباهی به او داده بودند؟ یا اینکه او در اثر کار زیاد و احیاناً آشنائی با برادرم ناخودآگاه به یاد او افتاده و او را احضار کرده بود؟ و تنها فایدهٔ این حادثه آن بود که تیمسار مقدم از کار من رضایت داشت و از تیزبینیام خشنود بود.
در این قضیه، نکتهٔ مهمی که برای من روشن شد، این بود که سازمان اطلاعات و امنیت ایران، برخلاف شهرتی که پیدا کرده بود، نحوهٔ ادارهٔ تشکیلاتش بر مبنای درستی بنیان گذاشته نشده بود. به این معنا که اولاً موسسین این سازمان، کمترین آگاهی از کارهای اطلاعاتی نداشتند. همهٔ آنها برحسب درجهٔ نظامی و مورد اعتماد بودنشان انتخاب شده بودند، مانند سپهبد تیمور بختیار، سرلشکر حسن پاکروان، ارتشبد نعمت الله نصیری و سپهبد ناصر مقدم، که در این لیست، فقط سپهبد ناصر مقدم در کارهای اطلاعاتی در ساواک و در رکن دوم ارتش خدمت کرده بود. آنچه را هم که به نام برنامه به آنان داده شده بود، احتمالاً یا به درستی از محتوای آن آگاه نشده بودند، یا اینکه همپیمانان کشور ما، یک برنامهٔ کهنه و ابتدائي از کار یک سازمان اطلاعاتی به آنها داده بودند. بعد هم هیچ یک از این گردانندگان به فکر بازبینی برنامههائي که در تشکیلات جاری بود، نیفتاده بودند. و اگر هم آدم فضولی مانند من پی به قضایا میبرد و آن را مطرح میکرد، با گفتن فضولی موقوف او را ساکت میکردند.
امّا اینکه سازمان موفق بود و توانسته بود وظایف مربوطهاش را به نحو احسن انجام دهد، دو دلیل عمده داشت: نخست اینکه در کشور ما ابر و باد مه و خورشید و فلک در کار بودند که مملکت بچرخد و کار سازمان نیز بر همین منوال میچرخید. دوم آنکه بیشتر موفقیتهای سازمان مربوط میشد به تلاش صمیمانهٔ و زحمات شبانه روزی کارمندانی که اکثر آنها با دیدگاه و روشهای خاص خود، کارها را انجام میدادند و به ثمر میرساندند.
داستان من و مقدم و فردوست، نمونهای از طرز کار این سازمان بود. سازمانی که حتی قائم مقام قدرتمند آن، حاضر نشد عیب و ایراد سازمان را از زبان یک کارمند تازه وارد، بشنود و در صورت درست بودن نظر او، سعی در بهبود کار سازمان کند.
در اینجا باید یاد آور شوم که بازدید پادشاه از ساختمان سازمان نیز به دلایل نامعلوم منتفی شد و ایشان هرگز برای بازدید از ساختمان جدید سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیامدند.
ماموریت در اردن هاشمی و لبنان
باری، وقتی ماموریت اردن هاشمی پیش آمد، سپهبد مقدم با توجه به سابقهٔ آشنائی با من که به کوتاهی مطرح شد، مرا برای این ماموریت انتخاب کرد. هدف از این ماموریت هم نفوذ در سازمانهای فلسطینی و شناسائی ایرانیانی بود که برای آموزش جنگهای چریکی وارد این سازمانها میشدند.
انتخاب من و تهیهٔ مقدمات سفر و غیره مدتی به طول انجامید. از اینرو زمانی من به اردن رفتم که درگیری تمام عیار پادشاه اردن با سازمانهای فلسطینی (سپتامبر سیاه) شروع و به شکست آنها منجر و باعث فرارشان از اردن شده بود. بنابراین، برنامهٔ نفوذ و شناسائی ایرانیانی که برای آموزش به این سازمانها میآمدند، در این کشور منتفی شد.
چند ماهی در اردن مشغول بررسی اوضاع و أحوال این کشور، پس از فرار سازمانهای چریکی فلسطینی از اردن بودم. در نهایت هم به این نتیجه رسیدم که انجام ماموریتم، از طریق اردن دیگر امکان پذیر نیست. اگر قرار باشد که این ماموریت به درستی انجام بگیرد، بایستی به لبنان رفت و کار را در آنجا دنبال کرد، که اکثر سازمانهای چریکی فلسطینی به آنجا کوچ کردهاند.
اما برعکس نظر من، آقای قدر با جاه طلبی که داشت، میخواست نتایج این ماموریت را به حساب خود بگذارد، معتقد بود که میشود از طریق اردن نیز این ماموریت را انجام داد. تا اینکه بالاخره با دلیل و منطق ایشان را قانع کردم که این ماموریت از اردن هاشمی عملی نیست و میباید در لبنان پیگیری شود. بعد از قانع کردن ایشان، طی گزارشی به تهران، درخواست کردم یا ماموریت مرا در اردن پایان دهند که برگردم و یا اینکه مرا به سفارت ایران در لبنان بفرستند که هدف مورد نظر را در آنجا پیگیری کنم.
با اعزام من به لبنان موافقت شد و از اردن به ایران برگشتم تا وسائل سفرم را به لبنان فراهم کنم. ناگفته نماند که رابطهٔ من با آقای قدر در اردن خوب بود و هیچ مشکل خاصی با هم نداشتیم و تصورم هم این بود که ارتباط خوب مابین ما، برقرار خواهد ماند. اما این گونه نبود، و تصور من به کلی اشتباه بود!
***
منصورِ قدر با سلام و صلوات وارد لبنان شد. همهٔ کارمندان منتظر بودند، برخورد سفیر قدر قدرتِ جدید را ببینند و من هم که پیشاپیش با او آشنا بودم، تصورم این بود که رابطهٔ خوب گذشتهٔ من با او در اردن، در لبنان هم ادامه خواهد داشت.
اما، برخلاف تصورم، برخورد آقای قدر با من آنچنان که میپنداشتم نبود. با آمدن ایشان به لبنان تا زمانی که پس از دو ماه مرا به حضور پذیرفت و همکاری ما با هم شروع شد، همیشه پُر از تنش بود.
رسم است، وقتی سفیر جدیدی به سفارتی منصوب میشود، کارمندان سفارت را به ترتیب رتبهٔ آنان به صورت انفرادی یا جمعی به حضور میپذیرد یا همراه نفر دوم سفارت به دفترشان میرود که هم مراسم آشنائی با کارمندانش را انجام دهد و هم در باره وظایف هر یک گفتوگوی کوتاهی داشته باشند.
قدر مطابق معمول با همهٔ کارمندان بر حسب شغل و مقامشان دیدار و گفتوگو کرد، مگر من که در پوشش کارمند وزارت خارجه به لبنان آمده بودم. این بیاعتنائی که من هیچ دلیل خاصی برای آن پیدا نمیکردم! از دو ماه هم تجاوز کرد که برایم حیرت انگیز بود. وقتی من از اردن با موافقت خود او به لبنان آمدم، مشکلی با هم نداشتیم و در طول زمانی هم که در لبنان بودم با توجه به اینکه رئیس نمایندگی لبنان از دوستان قدیمی او بود، وقتی ایشان به لبنان میآمد، من هم معمولاً به دیدارش میرفتم.
در لبنان، با توجه به ارتباط بسیار خوبی که من با سفیرمان آقای آشتیانی پیدا کرده بودم، و در بسیاری موارد، به خصوص در رفت و آمد مقامات بلند پایهٔ ایرانی به لبنان، کارهای تشریفاتی آنان را من به عنوان معاون کنسول ایران انجام میدادم، از این رو، فکر میکردم شاید به خاطر نزدیکی من به آقای آشتیانی که قدر مخالف کارهای او بود، این رفتار خصمانه را با من پیش گرفته است.
تا اینکه نامهای از برادرم دریافت کردم که نوشته بود، چندی پیش، آقای قدر را در اداره دیدم. ضمن تبریک گفتن انتصابش به سفارت لبنان، از او خواستم که احیاناً اگر از کار تو ناراضی بود، قبل از اینکه برایت پروندهای بسازد، به من خبر بدهد تا از تو بخواهم به ایران برگردی. و آقای قدر هم در پاسخ بدون درنگ و هیچ توضیحی، به من گفت: هم اکنون به برادرتان بگویید که به ایران برگردد.
برادرم از من خواسته بود که تقاضا کنم و به ایران برگردم و تذکر داده بود که با رضایتی که مقامات اداره در همین مدت کوتاه از کار تو دارند، ماموریتهای بهتر از لبنان در انتظارت خواهد بود.
من غافل از دلگیری یا خصومت بیدلیل آقای قدر، به برادرم نوشتم که: در این مدت کوتاه، کارم در لبنان بسیار خوب پیش میرود. با ایرانیان مقیم لبنان و دولتمردان و شخصیتهای لبنانی ارتباطات بسیاریبرقرار کردهام. ضمن اینکه با آقای قدر هم مشکلی ندارم. احتمالاً سوء تفاهمی پیش آمده که با آمدن او و دیدارش حل خواهم کرد.
در دو ماه و اندی که آقای قدر، سفیر ایران در لبنان بود، هیچ کسی، حتی رئیس نمایندگی که از دوستان آقای قدر بود، نتوانسته بود برای برطرف کردن این رفتار غیر منطقی او قدمی بردارد.
به نظر خود من، آقای قدر که به برادرم گفته بود:« به برادرت بگو برگردد»، با این بیاعتنائی و به زبانی بیاحترامی ساده لوحانهاش، منتظر بود که من شخصاً تقاضای برگشت به ایران را بکنم. بگذریم از اینکه او برادر مرا هم خوب میشناخت که اگر کوچکترین اقدامی علیه من انجام میداد، طرفش برادرم بود و آقای قدر هم بیخبر از موقعیت برادر من نبود.
در طول مدتی که قدر با بیاعتنائی، منتظر واکنش من بود، اتفاقات جالبی هم رخ داد که قدر نمیتوانست آنها را نا دیده بگیرد. نخست اینکه هر یک از شخصیتهای ایرانی مقیم لبنان که به درخواست خود و یا تقاضای سفیر به دیدار او میآمدند، بیآنکه من در جریان باشم، صحبت را به من میکشاندند و رفتار و خدمات مرا نسبت به ایرانیان میستوند و ارج میگذاشتند. بعضی از آنها هم پس از پایان دیدارشان با آقای سفیر، میخواستند که برای تجدید دیدار با من، به اتاقم بیایند.
موضوع دیگر که برای آقای قدر باور کردنی نبود، این بود که در بسیار از مراسم رسمی و میهمانیهای شخصیتهای لبنانی که آقای قدر به عنوان سفیر ایران در آن شرکت میکرد، من نیز جزو دعوت شدگان بودم و در همان مجالس وی میدید که چطور شخصیتهای لبنانی با علاقه و احترام با من برخورد میکنند.
از سوی دیگر من با کالج بین المللی امریکادر بیروت و دانشگاه امریکایی بیروت:
American International College of Beirut)وAmerican University of Beirut)
چنان رابطهٔ خوبی برقرار کرده بودم که تا آن زمان بیسابقه بود.
واقعیت دیگری که گفتنش در شناخت آقای قدر ضروری است، این است که اکثر شخصیتهای لبنانی نسبت به او نظر خوبی نداشتند. به عنوان نمونه یکی از شخصیتهای سیاسی لبنان که خود را آمادهٔ کاندیداتوری ریاست جمهور لبنان میکرد، از من میخواست که نظر دولت ایران را به حمایت از او جلب کنم. من با صمیمیت به او قول دادم که خواستهاش را با نظر مثبت به ایران منعکس کنم. او با خوشحالی از قول من، کارت دعوتی به دستم داد که دو هفتهٔ دیگر برای صرف شام به منزل او بروم تا گوشهای از موقعیت خود را به من نشان دهد.
میگفت: جمعی از شخصیتهای بزرگ لبنان که حامیان من هستند، به اضافهٔ بعضی از سفرای کشورهای اروپائی و عرب در آن روز برای صرف شام در منزل من خواهند بود.
پرسیدم: آیا آقای قدر را هم دعوت کردهاید؟
گفت: نه! و افزود، میدانی که به آقای قدر نمیشود اعتماد کرد. من ترجیح میدهم که موضوع مرا شما دنبال کنید.
گفتم: من این کار را خواهم کرد، ولی اگر شما آقای قدر را دعوت نکنید، کار درستی نیست و برای منظور شما هم حمایت آقای قدر ضروری است. پس از گفتوگوی زیادی، پذیرفت و گفت: فردا برای ایشان هم دعوتنامه خواهم فرستاد، ولی بیشتر به حسن نیت شما اعتماد دارم، نه آقای قدر.
باید یادآور شوم که قدر خارج از طینت و نیت بد خود، مردی با هوش، زرنگ، موقع شناس، اطلاعاتی و سیاستمدار بود و اگر برخلاف مصالح شخصی و منافع مادی، این ویژگیها را در راه مملکت به کار میبرد، میتوانست برای مملکت بسیار مفید واقع شود، که متاسفانه اینگونه رفتار نمیکرد.
باری آقای قدر وقتی موقعیت مرا در لبنان به کفهٔ ترازوی عقلش گذاشت وبا مقایسه من با کارمندانی که در سفارت بودند، به این نتیجه رسید که برای برنامههایش در لبنان، این اوست که به من احتیاج دارد. علاوه براینکه داستان موقعیت من در لبنان به گوشِ مقاماتِ تهران نیز رسیده بود و درگیریاش با من میتوانست برایش نامناسب باشد.
بالاخره یک روز خانم سکرترش که یکی از اولین دوستان من در لبنان بود، با لبخندِ خاصی که نشان میداد در جریان سردی رابطهٔ سفیر با من است، گفت:
جناب سفیر میخواهد شما را ببیند.
گفتم: کی؟
گفت: اگر ممکن است، هم اکنون!
به دفترش رفتم، مطابق معمول از جای خود برخاست و با من به گرمی دست داد و گفت:
خیلی وقت است که شما را ندیدهام!
گفتم: خیلی از هم دور بودیم و فرصت و مناسبتی پیش نیامد که همدیگر را ببینیم. و افزودم: برادرم به من نوشته بود که شما از ایشان خواسته بودید، از این مأموریت دست بردارم و به ایران برگردم و من پذیرفته بودم. منتهی منتظر بودم شما را ببینم و دلیل این درخواست را از زبان خود شما بشنوم و بعد چمدانم را ببندم و برگردم. امروز هم پس از این همه مدت بیالتفاتی، خوشحال میشوم که علت درخواست شما را برای برگشتم از لبنان بپرسم و بروم!
قدر پس از یک سکوت طولانی و در هم کشیدن ابروانش، در حالی که با کنجکاوی به چشمان من خیره شده بود، گفت:
داستانش طولانی است و به موقع برایت خواهم گفت. اما امروز خواستم بگویم که در این مدتی که در لبنان هستم در بارهٔ تو بسیار تحقیق کردهام و دیدهام همه از کارت راضی هستند. حسن رفتار و برخوردت چه با ایرانیان و چه با لبنانیان بسیار خوب بوده و از این بابت به تو تبریک میگویم و خوشحالم که همکار خوب و شایستهای مثل تو دارم. بعد هم افزود: کارهای زیادی هست که ما باید با هم انجام دهیم.
در این هنگام پیشخدمت سفیر برایمان چای آورد و رشته سخنمان قطعشد و به موضوعات دیگر کشید. به عبارت دیگر همهٔ ماجرای بیاعتنائی و بیاحترامی دو ماههای که به من کرده بود را، با چند جمله ستایش آمیز از طرز کار و رضایت ایرانیان و لبنانیان از من و صرف یک فنجان چای به پایان رساند. با این وصف، من در هنگامِ خداحافظی گفتم:
جناب آقای قدر، من با کمال میل و با صمیمیت با شما همکاری خواهم کرد و تا روزی هم که این همکاری با حسن نیت از جانب شما همراه باشد، من در خدمت شما خواهم بود. هر وقت هم از کار من ناراضی بودید، صراحتاً به خود من بفرمائید که بدون درنگ با تقاضای شخصی از این جا میروم.
خندهای کرد و گفت: فعلاً این موضوع را فراموش کن!
اولین ملاقات من با آقای قدر، پس از گذشت دو ماه از ورود ایشان به لبنان، این چنین آغاز شد و پس از آن، هر روز یک بار و بعضی اوقات دو یا سه بار مرا احضار میکرد تا در باره موضوعات مختلف از من پرسوجو و نظر خواهی کند. بسیاری از روزها هم در موقع ناهار مرا هم همراه خود به اقامتگاه سفارت می برد و ناهار را با هم صرف میکردیم. ضمن اینکهآرام آرام هم گفتوگوهایمان را به موضوع موسی صدر، چگونگی ارتباط من با او و نظرم نسبت به وفاداری و حسن نیت او به ایران کشاند. و من آنچه میدانستم و آنچه استنباط میکردم، به طور مشروح برایش شرح میدادم.امابه صراحت هم میگفتم که آقای صدر علاوه بر حسن نیتی که نشان میدهد، وابستگی او و بستگانش به ایران بزرگترین امتیازی است که ما داریم و باید از او به نفع مملکت استفاده کنیم.
این نکته را هم یاد آور شوم که در این مدت من هم با ارتباطاتی که با دوستان و آشنایان، به ویژه ایرانیان مقیم لبنان داشتم، تا حدودی در جریان اختلافات گذشتهٔ آقای قدر با آقای صدر قرار گرفته بودم. به خصوص در زمانی که آقای قدر ریاست نمایندگی ساواک در لبنان را برعهده داشت و آقای صدر هم پیشنماز مسجد و صاحب منبر مرحوم سید عبدالحسین شرف الدین در شهر صور بود. نه آقای قدر به مقام سفارت اردن رسیده بود و نه آقای صدر، مجلس اعلای شیعیان لبنان را برپا کرده و به ریاست آن انتخاب شده بود و مهمتر از همه لقب پر طمطراق «امام موسی صدر» را هم از شیعیان لبنان نگرفته بود.
نخستین اختلاف منصور قدر با موسی صدر
نخستین اختلاف این دو شخصیت بر سر بانوی زیبائی به نام «پروین» بود. بانوی زیبائی که در ایران عاشقِموسی صدر بود و پس از عزیمت او به لبنان، این بانو نیز در پی او از ایران به لبنان آمده بود، بیآنکه توجه داشته باشد که مرد دلخواه او، آن آزادی عمل را که در ایران داشت، در لبنان ندارد و نمیتواند دست از پا خلاف کند.
از سوی دیگر آقای قدر هم که در زنبارگی شهرت داشت، در آن هنگام رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان بود، چشم هوس به سوی این بانوی زیبای ایرانی دوخته بود. امّا با بیاعتنائی او روبه رو شده بود. او بیآنکه توجهی به إحساس عاطفی این زن نسبت به موسی صدر داشته باشد، فکر میکرد که این صدر است که مانع التفات این بانو به وی میشود. واقعیت هم همین گونه بود، زیرا موسی صدر علاوه بر علاقهاش به این بانوی زیبا و وفادار، نگران پیآمدهای ارتباط او با قدر هم بود و میترسید که در نهایت پاپوشی برای او بدوزد. لذا این بانو را از هرگونه تماس و نزدیکی با آقای قدر برحذر میداشت.
در کشاکش همین مسائل بود که به احتمال زیاد، با برنامه ریزی موسی صدر، پروین خانم با سیدجعفر شرف الدین، پسر مرحوم آیتالله سید عبدالحسین شرف الدین، وکیل مجلس لبنان ازدواج کرد و دست آقای قدر از دامان این بانو به کلی کوتاه شد. ولی اولین سنگ بنای خصومت و دشمنی این دو با ناکام ماندن آقای قدر در دستیابی به بانو پروین گذاشته شد.
دومین اختلاف قدر با موسی صدر، به داستان سپهبد تیمور بختیار و دستگیریاش در بیروت و ملاقات آقای صدر با او بر میگردد. در آن مورد خاص همان طور که قبلاً هم اشاره شد، قدر هم مانند بسیاری به دنبال بهره برداری از این حادثه بود. او با توجه به آشنائیاش با آقای صدر، میخواست که او واسطه بشود تا دولت لبنان سپهبد بختیار را به ایران تحویل بدهد که موسی صدر زیر بار پیشنهاد او نرفت.
سومین اختلاف هم مربوط میشود به فراهم کردن زمینههای مربوط به آشتی دادن موسی صدر با ایران و رفتن ایشان به ایران و دیدارش با پادشاه فقید که ترتیبات آن را آقای رکن الدین آشتیانی سفیر ایران و آقای محمود لواسانی نفر دوم سفارت ایران در لبنان فراهم کرده بودند که امتیاز بزرگی برای آنان محسوب میشد. در این مورد نیز قدر، سرش بیکلاه مانده بود. به همین علت هم تمام تلاش خود را صرف برهم زدن رابطهٔ موسی صدر با ایران کرده بود.
تا اینکه اختلاف مابین آقای سیروس فرزانه وزیر اطلاعات و جهانگردی ایران با آقای رکن الدین آشتیانی سفیر ایران در بیروت، پیش آمد. در این مورد خاص، قدر حداکثر استفاده را کرد و با کمک ارتشبد نصیری و دیگرانی که در این مورد جانبداری از قدر را می کردند،سبب برکناری رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان شد و با جایگزین شدنش به جای آقای آشتیانی، به دنبال آن بود که همهٔ ارتباط خوب پادشاه فقید ایران با موسی صدر را برهم بزند، که زد.
اما به نظر بسیاری که با منصورِ قدر آشنائی دارند، اختلاف بزرگتر ایشان با موسی صدر، بر میگردد به موضوع ساختن بیمارستانی با هزینه چندین میلیون دلار که پادشاه ایران قول پرداخت هزینهٔ آن را به موسی صدر داده بود.
قدر در سال ۱۹۶۸سرپرستی پروژهٔ دویست باب خانهیِ مسکونی در شهرکی به نام «طالبیه» که با کمک ایران برای فلسطینیهای مقیم اردن ساخته میشد، رابر عهده داشت. شهرکی که فقط شامل دویست واحد مسکونی ساده به اضافهٔ حمام و مدرسه و درمانگاه با یک بودجه محدود بود. وقتی که قرار شد پادشاهِ ایران چندین میلیون دلار به ساختنِ بیمارستان برایِ شیعیانِ لبنان کمک کند، در صدد برآمد کاری کند که این بار نیز ساختِ این بیمارستان به سرپرستیِ او انجام بگیرد تا هر طوری که میخواهد، بودجهٔ کلان آن را به مصرف برساند! و این یکی از بزرگترین و مهمترین مواردِ اختلافِ او باموسی صدر بود.
آمدن قدر به لبنان همان طور که گفته شد، با سر و صدای بسیاری همراه بود. از جمله مقالهٔ مفصلی در یکی از روزنامههای جنجالی وابسته به سازمانهای چپ لبنان «السفیر» چاپ شد که آمدن او را به عنوان یک سفیر فوقالعاده اطلاعاتی و امنیتی ایران با آب و تاب شرح داده بود. مقالهای که آقای قدر از آن برای مهم جلو دادن خود، نزد مقامات ایرانی مورد بهره برداری قرار داده بود.
سوء قصد به ماشین سفیر ایران در لبنان
قدر پس از حضور در لبنان به عنوان سفیر ایران و بر قرار کردن رابطهاش با طرفداران سنتی ایران که از گذشته با آنان در ارتباط بود، و با بررسی اوضاع و احوال این کشور و موقعیت آقای صدر، دست به کار شد و نخستین حملهٔ خود را با سوء قصدی که به اتومبیل ضد گلولهٔ وی انجام گرفت، آغاز کرد. حملهای که واقعی بودن آن قویاً مورد سوء ظن مقامات لبنانی و حتی دولت ایران قرار گرفت. به همین علت هم خیلی زود با سکوت هر دو دولت روبه رو و به فراموشی سپرده شد.
دلیل عمدهٔ سوء ظن به این حرکت، این بود که سوء قصد در زمانی انجام گرفت که آقای قدر بر خلاف اصول اولیهٔ حفاظت، در آن روز به خصوص، بدون ماموران حفاظت دولت لبنان که همیشه او را در رفت و آمدها، اسکورت میکردند، از محل اقامت خود، به سفارت حرکت کرده بود. عدم رعایت حداقل حفاظت امنیتی که آقای قدر میباید از آن آگاه باشد، نخستین گمانه زنی را در بارهٔ این سوء قصد به وجود آورد. اینکه چرا ایشان در آن روز از ماموران حفاظت خود استفاده نکرده بود؟ به خصوص اینکه مقامات امنیتی لبنان، تنها شاهدی که برای این سوء قصد داشتند، غیر از خود آقای قدر، رانندهٔ او بود که قدر به دلیل اطمینان و اعتماد کامل به او، وی را از اردن هاشمی با خود به لبنان آورده بود.
مطلب دیگر که روایت قدر و رانندهاش را پیش مقامات امنیتی لبنان بیاعتبار جلوه میداد، این بود که حمله به ماشین ضد گلولهٔ آقای سفیر در حال حرکت، با هفت تیر و نارنجک و کوکتل مولوتف یک کار تروریستی محسوب نمیشد. تروریستها به خوبی میدانند که حمله به حامل ماشین ضد گلوله در حین حرکت کار درستی نیست، باید زمانی دست به کار شوند که سوژه در حال سوار یا پیاده شدن از ماشین ضد گلوله باشد.
سومین مطلبی که بیش از هر چیز دیگر، ساختگی بودن این سوء قصد را محرز میکرد، اتهام زدن منصور قدر به موسی صدر در این سوء قصد بود! و آن هم صرفاً به استناد دستگیری آخوند گمنامی به نام «صفتالله برزگر نفری» مشهور به «احمد نفری» که نه تنها جزو دار و دستهٔ موسی صدر نبود، بلکه از معارضین او هم به شمار میآمد.
احمد نفری، به دلیل ارتباط پدر همسرش، آخوندی به نام دکتر محمد صادقی، که خود را طرفدار و نمایندهٔ خمینی قلمداد میکرد، از طرفداران خمینی بود. به همین علت هم، ما او و پدر همسرش را تحت نظر و کنترل داشتیم. همهٔ ارتباطهای او را هم میدانستیم. او نه از نظر فیزیکی، نه از لحاظ روانی و نه از باب رابطهاش با مخالفین ایران، نمیتوانست چنین کاری را انجام دهد. آقای قدر تنها به دلیل آخوند بودن او، فکر میکرد میتواند دست داشتن موسی صدر را در این قضیه ثابت کند.
روزی که آقای قدر بدون مشورت با نمایندگی از دولت لبنان خواسته بود که احمد نفری را که به نظر ایشان از دار و دستهٔ موسی صدر است، به اتهام این ترور نافرجام دستگیر کنند، من که در جریان عدم ارتباط او با این برنامه بودم، به آقای قدر توضیح دادم که چنین اتهامی به این شخص که هیچ ارتباطی هم با آقای صدر ندارد، درست نیست و سبب خواهد شد که دولت لبنان که کمابیش همهٔ آخوندهای مشکوک را تحت نظر دارد، اتهام شما را غرض آلود و بیپایه و اساس بداند.
متاسفانه قدر که به دنبال بهانهای میگشت تا موسی صدر را متهم به این سوء قصد کند و مقامات ایران را گمراه سازد، زیر بار نرفت. به همین علت هم او را متهم کردند که برنامهٔ این حمله را خود ایشان تهیه و تنظیم کرده!
حاصل آنکه آقای قدر جنگ علنی خود را با موسی صدر با این توطئه کودکانه آغاز کرد. گفتنی است که در این مورد خاص، قصد آقای قدر برهم زدن رابطهٔ ایران با موسی صدر بود و برایش مهم نبود که دولت لبنان اتهام او را بپذیرد یا نپذیرد. چون هدف اصلی او قطع کمک پادشاه ایران به آقای صدر بود و بس. و در این راه هم موفق بود و به سادگی توانست تهران را قانع کند که این سوء قصد از جانب موسی صدر برنامه ریزی شده است. ادامه دارد
استاد فرهنگ فرّهی برنامه ساز و روزنامه نگار برجسته درشامگاهِ روز دوشنبه (۱ مهر / ۲۳ سپتامبر)چشم ازجهان فرو بست.
روزنامه نگاری و فعالیّت های رادیو-تلویزیونیِ فرهنگِ فرّهی با نوعی مدرنیسم و نوآوری همراه بود که با شعرو ادبیّات کلاسیک و معاصر ایران پیوندداشت.آغازفعالیّت های مطبوعاتی فرهنگ فرّهی باسردبیری نشریۀ«روزنه»(باهمکاری احمدشاملو)بودو سپس دررادیو-تلویزیون ملّی ایران مُجری برنامه های مختلف گردید،ازجمله:«جُنگ شب»،«نقشی در آئینه هفته»، «سیری در مسائل روز»،«در پیشگاه تاریخ» و …
باآغاز انقلاب اسلامی فرّهی به آمریکا مهاحرت کرد و درنشریۀ«ایران تریبون»و سپس در«جُنگ»،«نیمروز»«پیام ایران»،«رایگان»،«مجله جوانان»و…نیز در رادیو-تلویزیون های «تهران»،«ایرانیان»،«جام جم»،«جنبش ایران»،«پارس»،ملی ایران NITV به فعالیّت پرداخت.خودسوزی و مرگِ فرزندرشیدِفرهنگ فرّهی(نیوشافرّهی)دراعتراض به ورودعلی خامنه ای به مجمع عمومی سازمان ملل(1366=1987)،فصل سیاه و سنگین زندگی فرهنگ فرّهی در غربت بود.
درتاریخ ۱۷ فوریه2018 = ۲۸ بهمن1398 به همّت دکترتورج دریائی مراسم تجلیلی از فرهنگ فرّهی در دانشگاه ارواین(کالیفرنیا)برگزارشدکه در آن جمعی ازصاحب نظران و روزنامه نگاران به زندگی و کارنامۀ فرهنگی وی پرداختند.
در گفتوگویم با احمدرضا احمدی شاعر و نویسنده و هنرمند نقاش سرشناس، صحبت از اهمیت شعر در زبان فارسی شد، خاطرهای را از 50 سال پیش تعریف كردم. گفتم كه 50 سال پیش كه دیپلماتی جوان بودم ما را برای شركت در برنامهای درباره فرهنگ ایران به دانشگاه معروف جرج تاون دعوت كردند. یكی از سخنرانان اصلی استاد پیری بود به نام آمباسادور جُرج بادو. به طوری كه از نامش برمیآید، ریشه فرانسوی داشت و سفیر بازنشسته و استاد آن دانشگاه بود. او در آغاز سخنرانی گفت كه اصولا یك عربیست است و فارسی و ایرانشناسی برایش نقش دوم را داشت زیرا بیشتر دوران خدمت دیپلماتیك خودش را در كشورهای عربی طی كرده بود. پروفسور بادو گفت كه در سخنرانی كوتاه خود به بیان خاطرهای كوتاه مربوط به 50 سال پیش از بغداد اكتفا میكند كه اكنون میشود خاطرهای از 100 سال پیش و چنین گفت: «دیپلماتی جوان بودم و پس از آموختن زبان عربی در مدرسه زبانهای شرقی، مامور خدمت در بغداد شدم. در آن ایام فراهم كردن اسباب و اثاثه زندگی به آسانی رفتن به یك فروشگاه بزرگ نبود. وسایل خواب مهم بود و باید در محل دوخته و ساخته میشد. با راهنمایی دوستان، افزارمندی را به خدمت گرفتم كه او را «لحافدوز» مینامیدند. او ابزار زهدار بلندی داشت و با كوبیدن ضربههایی با یك وزنه چوبی به زه پنبه را حلاجی میكرد و در كیسههایی كه باید لحاف و تشك میشدند، میریخت و با سوزن و جوالدوز خود كیسه را به صورت تشك درمیآورد یا با دوختن نقش و نگارهای عربِسك لحاف میدوخت. هنگام كار آوازی موزون میخواند كه فقط برخی كلمات آن برایم آشنا بود و معنی آن آواز را نمیفهمیدم. از او پرسیدم به چه زبانی میخواند، گفت ایرانی است و به فارسی میخواند. گفتم اینكه میخوانی شعر است؟ گفت آری. گفتم آن را خودت نوشتهای؟ نگاهی حیرتزده به من كرد و گفت اینها اشعار مولانا، حافظ و سعدی است! وقتی قدری از معانی آن گفت، مرا شگفتزده كرد. گفتم، میتوانی به من فارسی بیاموزی؟ گفت آری و من فارسی را نزد یك استاد «لحافدوز» ایرانی از روی اشعار فاخر این شاعران بزرگ آموختم. نمیدانم در كدام فرهنگ دیگری میتوان چنین نمونهای از نفوذ ادبی و شعر نزد برخی از عادیترین سطوح جامعه یافت و لحافدوزی را به استادی گرفت.» دوست ادیبمان احمدرضا احمدی شاعر با هیجان قول گرفت كه این را بنویسم. گفتم فكر میكنم سالها پیش در جایی نوشتهام، گفت باز هم بنویس. گفتم چشم!
*نوعی«تقیّه» و «تنزّه طلبی» روحِ آزادیِ اندیشه و شجاعت اخلاقی را درجامعۀ سیاسیِ ما کُشته است.
*پژوهشگری که بخواهد«همه»را راضی کند یا «عوامفریب»است یا «فریفتۀ عوام».
*کسانی که اعتقادبه«کودتای28مرداد»را تاحد«ایمان مذهبی»بالا می برند و«تجدیدنظرطلبی»دراین باره را«کُفر»می دانند،حتماً«منافع»ی دراین کاردارند،ازجمله اینکه 28مرداد و مصدّق برای این افراد،«جامه»ای است تا عیب و اشتباهِ شان(در حمایت از آیت الله خمینی)را بپوشانند.
***
اشاره:
متن زیر بخشی ازیادداشت های نگارنده است که درکتاب«بیداریها وبیقراری ها»منتشرخواهدشد.درمیانِ این یادداشت ها،28 یادداشت در بارۀ 28مرداد32 است.بخشی از این یادداشت ها را در زیر می خوانید.
«بیداری ها و بیقراری ها»نوشته هائی است«خطی به دلتنگی»که می خواست نوعی «یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که -گاه- از «خواستن»تا«توانستن»،فاصله بسیار است.
درسال های مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده ها و دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنهامی تواند به غنای این یادداشت ها بیفزاید.
«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه و گذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی،تاریخی و سیاسی:دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه،روشن و آرام و رام ؛وگاه،آمیخته به گلایه و آزردگی و انتقاداست.شایدسخنِ «تبعیدیِ یُمگان» (ناصرخسرو قبادیانی) -بعدازهزارسال- هنوزنیزسرشت و سرنوشت مارا رقم می زنَد.
این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِ زمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:
حسبِ حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند
محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند
***
جلسۀ بانوان آمریکائی درروز28مرداد!
19مرداد1387/9اوت2008
امروزباعبدالرضاانصاری درکافۀ« Trocadéro»ملاقات کردم.دولتمردی که پس ازپایان تحصیلات اش دررشتۀ مهندسی کشاورزی-مانندبسیاری ازجوانان آن دوران -ازآمریکا به ایران برگشت تا در سازندگی ایران نوین همّت کند.اولین ماموریت انصاری درخوزستان بود،درمنطقه ای که نه آب بود و نه برق ووجود پشه و حشرات دیگر خواب راازچشم مهندسان و کارگران می ربود.درواقع،خوزستانی که بعدها قلبِ اقتصاد و صنعت ایران شد به همّت وکوشش این نسل ازمهندسان وکارگران ایرانی ساخته شد.عبدالرضاانصاری- بعدها-به ریاست سازمان آب وبرق خوزستان و استانداری این منطقۀ مهم منصوب شد و سپس در مقام وزارت کاروشهرداری تهران باعث خدمات شایانی شد.
عبدالرضاانصاری،درسال1332معاون«ویلیام وارن»(William Warne)رئیس سازمان«اصل چهار»بود.این موسسۀ امریکائی درزمان ریاست جمهوری ترومن کمک های مالی،کشاورزی و عمرانیِ فراوانی به دولت مصدّق کرده بود.باچنان مقام وموقعیتی،عبدالرضاانصاری دربارۀ 28 مرداد32 به نکتۀ بسیارمهمی اشاره کردکه تازگی داشت.به گفتۀ او:
-«در روز 28 مرداد تعدادی از همسران مقامات بلندپایۀ آمریکائی، ازجمله خانم ویلیام وارن( رئیس ادارۀ«اصل چهار»)همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی، مانند: خانم عزّت سود آور، خانم ناصر(رئیس وقت بانک ملّی)،خانم مبصّر(شهردار تهران) و…که در یک انجمن خیریّه فعالیّت میکردند،طبق معمول، درسالن بانک ملّی جلسه داشتند…این امر،نشان میدهد که در28مرداد32 اصلاً برنامه ای برای انجام کودتا وجودنداشت وگرنه سفارت امریکا ازبیرون رفتنِ همسرانِ کارمندان بلند پایۀ آمریکائی- مانند«ویلیام وارن»-و شرکت آنها درآن جلسه ممانعت میکرد».
گفتم:دربارۀ نبودنِ طرح یا برنامه ای برای کودتادرروزِ28مرداد،آقای بابک امیرخسروی (عضوبرجستۀ حزب توده وشاهدعینیِ روزِ28 مرداد)هم همین نظر را دارد.
عذرخواهی خانم آلبرایت از«کودتای 28مرداد»!!
۳۰ خرداد ۱۳۹۸/20ژوئن2019
«عذرخواهی خانم آلبرایت»سال ها وردِ زبانِ دوستداران دکترمصدّق است.درآغازِاین ماجرا گفته بودم :عجیب است که دوستان اسناد و گزارشهای دست اوّل را کنار میگذارند و به این سخنانِ مصلحت آمیز و دیپلماتیک،ارزشِ«سند بسیار مهم تاریخی»می دهند…در بارۀ این سخنان:
اوّلاً،باید بدانیم که درتاریخ دیپلماسی آمریکا،ما از این«تعارفات» یا«مصلحت ها و مصالحهها»،فراوان دیدهایم.
دوم اینکه،آن سخن در جلسهای به همّت آقای دکتر هوشنگ امیراحمدی(معمارِخستگی ناپذیر بهبود روابط جمهوری اسلامی و آمریکا)صورت گرفته بود و موضع رسمیِ دولت آمریکا نبود.
سوم و مهم تر از همه اینکه،خانم آلبرایت-اساساً- هیچگونه«عذرخواهی»(apologize) دربارۀ 28مرداد ابراز نکرده بود بلکه تعبیرسخنان وی به«عذرخواهی» تعبیرشخصیِ آقای امیر احمدی بوده که می خواست به مراکز قدرت در ایران چنین وانمود کندکه:«در سال 2000 من خانم آلبرایت را آوردم تا از ملّت ایران به خاطر کودتای 28 مرداد 32 عذرخواهی کند»!!(گفتوگوی هوشنگ امیراحمدی با هفتهنامۀ «شهروند امروز»،شمارۀ ۴۱).
پس از19سال- حالا-آقای امیراحمدی درگفتگوبا تلویزیون«من وتو» رازِ این«عذر خواهی»را برملا کرده و در دقیقۀ48-51 گفته:
–آقای محمدخاتمی وخرّازی آمدند وبه من گفتندکهتواگردربارۀ کودتای 28مرداد 32 ازآمریکائی هایک عذرخواهی بگیری،ما هم دربارۀ گروگان گیری عذرخواهی خواهیم کرد،ولی ایرانی ها زیر قولِ شان را زدند…
باخودم می گویم:
-این 28مرداد هم مثلِ«لحافِ مُلّا» است و هرکس گوشه ای ازآن را می کِشد!
دکترصدرالدین الهی و28مرداد32
5شهریور1396=26اوت2016
دکترصدرالدین الهی- ماننداستاد جلال متینی،دکترهوشنگ نهاوندی و دیگران-اهل کامپیوتر و ایمیل و اینترنت نیست و به سبک و سیاق قُدما،روزنامه رابا«کاغذ»حس می کند،به همین جهت تلفن کرده بودکه:«مقاله ات دربارۀ 28مرداد32 رادرنشریات این حوالی[آمریکا] خوانده ام که هم برای من و هم برای دیگردوستانم جالب و تازه بود…سئوآلاتی که درمتن مقاله مطرح شده و«خط سوم»ی که درتببین انفعال حیرت انگیزمرحوم مصدّق درروز28 مرداد ترسیم کرده ای،پذیرفتنی است…من درعنفوان جوانی-توسط پدرم-مصدّق رادیده بودم.در 28مرداد32 هم حاضر و ناظرحوادث بودم.درمحاکمۀ دکترمصدّق هم حضور داشتم.من هم معتقدم که مصدّق اگر می خواست در28مرداد32 باکمک نیروهای حزب توده- و خصوصاًسازمان نظامی آن-می توانست براوضاع مسلط شود،ولی او ازتمام هوادارانش خواست تادرخانه های شان بمانند و ازهرگونه تظاهرات ضد سلطنتی خودداری کنند…».
دکترالهی پس ازذکرخاطراتی از روز28مرداد و جریان دادگاه مصدّق،گفت:
-«بنویس آقا!بیشتربنویس!جامعۀ افسون شدۀ ما به اینگونه نگاه های تازه به تاریخ معاصرایران نیازدارد».
اردوغان و مصدّق!
29تیر1395/ 19ژوئیه2016
کودتای چندروزِپیشِ ترکیه مرا متعجّب کرده است.کمّ وکیف این ماجرا مرابه یاد دکترمصدّق و«کودتای نیمه شبِ25مرداد 32»می اندازد.بیشترِنشریات و رسانه های معتبرجهان- و حتّی نشریات ایران- این«کودتا»راساخته و پرداخته اردوغان می دانند.این«کودتا»نشان می دهدکه دولت های پوپولیستی برای پیشبرد اهداف و برنامه های شان،سیاست های مشترکی دارند.
درکتاب«آسیب شناسی یک شکست»، طرح کودتای سازمان سیا علیه دولت دکترمصدق را«طرح کودکانه»نامیده امکه فاقدکمترین امکاناتِ عملی و اجرائی بود،ازاین گذشته،انحلال مجلس توسط دکترمصدّق و عزل قانونی او توسط شاه-اساساً-انجام کودتا را غیرضروری یا منتفی می ساخت.به خاطرشرایط عصَبی و آشفته و خصوصاًاظهاراتِ تأثّربارِدکترفاطمی (مبنی بر تعدّیِ کودتاچیان به همسرش)دکترمصدّق ابلاغ فرمان عزل توسط سرهنگ نصیری را «کودتا»نامیده بود،ولی دکترغلامحسین مصدّق(پسر مصدّق) درگفتگوبا«تاریخ شفاهیِ دانشگاه هاروارد» (ژوئيۀ1984)تاکید می کند:درتمام روز25مردادمصدّق ازعزل خودتوسط شاه یادمی کرد و می گفت:
– «می خواهم ببینم حالا که[شاه] مرا عزل کرده، کجا گذاشته رفته؟ چکار کنم؟ مملکت را دست چه کسی بسپارم و بروم؟».
بنابراین،ماجرای نیمه شبِ25 مرداد- به عنوان«کودتا»-می تواندموضوعِ بررسی های تازه ای باشد.من امکانات،تجهیزات و توانائی های کودتاچیان و نیروهای هوادار دکترمصدّق -خصوصاحزب توده -رادربخشِ«كودتای شب 25 مرداد»:افسانه يا واقعيـّت؟ به دست داده ام.بااینحال،پرسش اینست که:
-ابلاغ فرمان شاه چرا درنیمه شب؟
شایدمنصفانه ترین پاسخ این باشدکه باتوجه به فضای تب آلودِ جامعه و تسلّط هواداران حزب توده برمیدان ها و خیابان ها،ابلاغ فرمانِ عزلِ مصدّق در وسطِ روز،تنش های سیاسیِ بیشتری را دامن می زد.
مقایسۀ«کودتای نیمه شبِ25مرداد 32»باکودتای اخیردرترکیه،شباهت های این دو رویداد را برجسته می کند.اردوغان-مانندمصدّق-باوجودسیاست های پوپولیستی،فاقداکثریّت لازم درمجلس بود و ازاین نظر،برای تثبیت موقعیّت سیاسی و پیشبُردِ برنامه هایش به چیزی به نام«کودتا»،نیازاساسی داشت،هم ازاین روست که برخی از تحلیگران،«کودتا»را«ساخته وپرداختۀ اردوغان برای سرکوب و پاکسازی مخالفان و تغییرقانون اساسی ترکیه»دانسته اند،نشریۀ فایننشال تایمز(19ژوئیه2016)تأکیدمی کند:«اردوغان،حتّی قبل از کودتا، لیست کسانی که باید دستگیر شوندرا آماده کرده بود».این امرنیز یادآورِ لیست اسامیِ «کودتاچیان»(ازجمله سرهنگ نصیری)است که روزهای قبل از 25مرداد-بارها -توسط نشریات حزب توده به اصطلاح «افشاء» شده بود ودولت مصدّق ازآنها آگاهی داشت.اینگونه شباهت ها یادآورِ نظرِ دکترمظفربقائیاست که وقایع شب 25مرداد را «کودتای ساختگی دکترمصدّق» نامیدکه«برای تکمیل کودتای مصدّق[انجام رفراندوم غیرقانونی وانحلال مجلس]این کودتای قلّابی رابه وجود آوردند».
این«کودتا»وقتی-بیشتر-«ساختگی»به نظر می رسدکه بدانیم به روایتِ شاهد و ناظرِماجرا، مهندس زیرک زاده:دستگیرشدگان-خصوصاًدکترحسین فاطمی-به هنگام بازداشت«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتند،جوک می گفتند و می خندیدند»…گوئی که«کودتاچیان»،آنان را به پیک نیک می بردند!!.
کودتای 28مرداد و«وُدکای روسی»!
28مرداد1388=19 اوت2009
منوچهر پیروز انسان شریف،نجیب و نازنینی است ؛هم اهل قلم است و هم اهل قدم و کارهای نیک.باآنکه دررژیم گذشته،دارای مقام و موقعیّت مهمی بوده،ولی درمهاجرت برای اینکه محتاجِ«ازمابهتران»نباشد،مغازه ای بازکردتا همهء آنچه که عطر و طعم ایران دارد را دراینجا عرضه کند.وجودنوعی عزّت نفس و مناعت طبع درمنوچهر برایم احترام انگیز و زیبا است.
پستوی مغازه اش،پاتوق دلپذیری بود که گاه،شاهرخ مسکوب،ایرج پزشکزاد ودیگران را می شددرآنجا دید؛باشیرینی های تازه و خوشمزهء هماخانم و انواع و اقسام کتب و نشریات فارسی.
ازدوران خدمتش دراستان فارس-و خصوصاً نواحی بندرعباس وخلیج فارس-حکایت های جالبی دارد که به کارِ پژوهشگران و جامعه شناسان می خُورَد.بارهابه او توصیه کرده ام که این خاطرات را بنویسد و منتشرکند،ولی او-هربار-می گوید:«این نیزبگذرد»…
چندروز پیش زنگ زد و گفت:
-قراری بگذاریم تابایکی از«شاهدان عینیِ 28مرداد»دیدار و گفتگوکنیم.
«شاهدعینی»از اعضای سابق حزب توده درتهران بودکه مانند خیلی ازتوده ای هابعداز28مرداد مقاطعه کار شده بود و ازاین طریق به زندگی و امکانات مالی بسیارخوبی رسیده بود و گویا می خواست که در سرِپیری به حزبِ دوران جوانی اش،«ادای دَین»کند.
کتاب«آسیب شناسی یک شکست»در دستش بود و پس ازسرکشیدنِ آبجوئی تَگَری گفت:
-باآنکه«پیرمرد»[مصدّق]ازهمه خواسته بودتا درخانه های مان بمانیم و ازهرگونه تظاهراتی خودداری کنیم،من مثل خیلی ازاعضا و هواداران حزب-درروز28مرداد درخیابان های تهران بلاتکلیف و سرگردان بودم و نمی دانستم چه کنم؟به تانک های ارتشی نگاه می کردم که -مثل ما- ویلان و سرگردانِ خیابان ها بودندو اقدام قاطعی نمی کردند.این«بی عملی»برایم خیلی عجیب بود.وقتی علّت را از رفیقم -محسن- پرسیدم ،گفت:
-مثل اینکه عوامل کودتا باپخش«ودکای روسی» بسیاری ازافسران را مست و منگ کرده اند…من خودم برخی ازافسران را دیده ام که ازفرط خوردن«وُدکای روسی»درجوی های خیابان های پهلوی و شاهرضا درازکشیده بودندو سرودانترناسیونال می خواندندو «شعبان بی مخ» هم با دوستانِ اراذل و اوباش اش درخیابان های تهران«نفس کِش»می طلبید و عربده می کشید…».
وبعد،به کیف کهنه اش دست بُرد و گفت:
-بفرمائید!اینهم چندسند!
سایت«ویکی پدیا»:
سربازان وفادار به شاه در برابر مجلس شورای ملی در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی
نگاهی به«اسناد»کردم وگفتم:
-آقای مهندس! گرمای 40درجۀ روز 28مرداد بااین لباس های زمستانی؟!!،ظاهراً«شعبان بی مُخ»و دوستان اراذل و اوباش اش هم «ودکای روسی»زده بودند!!
گفت:این«اسناد»را چند سایت معروف و تلویزیون معتبر هم پخش کرده اند.
بامهندس هوشنگ کردستانی بیش از20سال است که درپاریس آشناشده ام؛نمونه ای از ادب ،ایراندوستی و اخلاق سیاسی که بهنگام «انقلاب شکوهمنداسلامی»،جزوِجناح چپِ جبههء ملّی(مخالف خط دکترکریم سنجابی و دیگران) بود و به همین جهت،بدنبال یک تظاهرات اعتراضی و صدورِحُکمِ مُرتدِحضرات علیه او،دفتر و دارائی اش مصادره شد و بدون کمترین امکانات مالی به پاریس آمد.
باوجودِارادت عمیق مهندس کردستانی به دکترمصدّق و اعتقادبه«کودتای 28مرداد»،بهترین روابط دوستانه و خانوادگی بین ما برقراراست که دوستان،آنرا«نمونه ای ازاخلاق و مدارای سیاسی» می نامند.
باری…«مهندس کردستانی»زنگ زده بود که:رهبریکی ازاحزاب معروفِ ملّی ازایران آمده و می خواست برای دیدارفرزندش به آمریکابرود ولی بامراجعه به سفارت آمریکادرپاریس،«مُهر قرمز»بهپاسپورتش زده و ازدادنِ ویزا به وی خودداری کرده اند،و لذااو-دراین پیرانه سری- نتوانسته به دیدارفرزندش برود…
مهندس خواسته بودتا اگرمی توانم با«فرح پهلوی»تماس بگیرم شاید او بتواندکاری کند.
من که معمولاً ازاینگونه«درخواست»ها پرهیزمی کنم،گفتم:سعی می کنم…
غروب باشهبانو تماس گرفتم و ماجرا راگفتم و خصوصاًتأکیدکردم که این دوست،یکی از یاران و هواداران دکترمصدّق و مخالف خط سیاسی شمااست…
-شمامی دانیدکه این آمریکائی ها دیگرخطِ مارا نمی خوانند،بااینحال،ببینم چه کارمی شودکرد!
دو روزبعد،ازسفارت آمریکا بااین دوست تماس گرفتند و گفتند:
-تشریف بیاورید! ویزای شما آماده است!…
قبل ازسفربه آمریکا،این دوست مصدّقی زنگ زد و ضمن تشکر،پرسید:باتوجه به مردودشدنِ ویزای من درسفارت آمریکا،نمی دانم چه کسی این کارِمحبّت آمیزرا انجام داده است؟!
به شوخی گفتم:
-همان «عوامل محترمِ کودتای 28مرداد»!!!
…و کُلّی خندیدیم!
اجاقِ سردِ28مرداد
30مردادماه1395=20 اوت2016
امسال،سالگرد28مرداد بابررسی ها و باورهای تازه ای همراه بود وافسانۀ 60سالۀ حزب توده(در اَشکال لنینی یا دینی آن)موردچالش ها و نقدهای جدّی صاحب نظران قرارگرفته است،گفتگوی خانم عاطفۀ شمس بادکتراحمد نقیب زاده،استادعلوم سیاسی دانشگاه تهران(روزنامۀ اعتماد ۲۷ مرداد)ازآن جمله بود.این امر،نویدِ افقی تازه دربررسی حوادث این دوران است وبرای نگارنده،نوعی پیروزیِ نظری به شمارمی آیدکه در«خط سوم»ترسیم شده است.
دراین میان معدودی ازتلویزیون های معروف- برخلاف عُرف رسانه ای- همچنان برطبلِ«کودتا» کوبیدند.مُجری یکی ازهمین تلویزیون ها عنایت کرده بودتا دربارۀ«کودتای 28مرداد32»بامن گفتگو کند.
پرسیدم:دربارۀ چی؟
گفت:دربارۀ کودتای 28مرداد…
گفتم:معمولاًمجریان برنامه ها-قبل ازورودبه بحث-لباس تعلّقات سیاسی شان را بر رخت آویزِ بیرونِ استودیو آویزان می کنند تانسبت به موضوع برنامه بی طرف باشندو-مثلاً- از28مردادبعنوان «رویداد»،«حادثه»یا«واقعه»یاد می کنندتا واقعیّتِ به اصطلاح«کودتا»ازمتن بحث وگفتگو ها استنتاج یااستخراج شودچون این موضوع- پس از60سال-تازه داردازلابلای ابرهای دروغ و جعل و تحریف خارج می شودوبجای«منازعۀ سیاسی» بعنوان یک«موضوع تاریخی»موردنقدهای اساسی قرارمی گیرد…
سخنم- ظاهراً- برای این مُجریِ محترم،«خوشآیند»نبود…
جامه ای بر سرِ صدعیبِ نهان!
25مردادماه1389/16 اوت2010
دوستی نگران بودکه باکتاب«آسیب شناسی یک شکست»،بدجوری همه را عصبانی کرده ام!
گفتم:درست می گوئی! واکنشِ برخی ها چنان تند و تیزبوده که من به یادِ شعرشاملو افتادم:
هرگاو-گند چاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد.
ولی دوستِ من! کدام همه!؟،پژوهشگری که بخواهدهمه را راضی کند یا «عوامفریب» است یا «فریفتۀ عوام».درهردو حالت،نام چنین فردی،روشنفکرنیست چرا که روشنفکری-اساساً- یعنی درآویختن با باورهای موردِاعتقادِ«همه»نه درآمیختن باآنها.حمایت ازآیت الله خمینی و«انقلاب شکوهمندِاسلامی» نشان داد که دنباله رَوَی ازهمه، چقدر فاجعه باراست…
اگرکسانی مضمون اساسیِ کتاب مرا نگرفته اند،مشکلِ من نیست بلکه مشکلِ خودشان است که به جای داشتنِ«ذهنِ گشوده»، دارای«دَهَنِ گشاده»اند وقبل ازاندیشیدن،سخن می گویند… متأسفانه، افرادی-در هیأتِ «موسی چومبه»- می خواهند تا «لومومبا»های میهن را با اسیدِ قلم ها- یا زبان های شان- محو و نابودکنند؛ افرادی که با کینه های شیطانی به دنبالِ «بُردن» هستند درقمارِسنگینی که دیری است آن را باخته اند.
کسانی که اعتقادبه«کودتای28مرداد»را تاحد«ایمان مذهبی» بالا می برند و«تجدیدنظرطلبی»دراین باره را«کُفر»می دانند،حتماً«منافع»ی دراین کاردارند،ازجمله اینکه 28مرداد و مصدّق برای این افراد،«جامه»ای است تا عیب و اشتباهِ شان(درحمایت ازآیت الله خمینی)را بپوشانند.بنابراین به قول حافظ:
خرقه پوشیِ وی از غایت دینداری نیست
جامه ای بر سرِ صدعیبِ نهان پوشیده است
نوعی«تقیّه»و«تنزّه طلبی» روحِ آزادیِ اندیشه و شجاعت اخلاقی را درجامعۀ سیاسی ما کُشته است.برای ارتقای آگاهی و رهائیِ ملّی باید براین«تنزّه طلبی و تقیّۀ سیاسی»شورید!
*«خطِّ سوم»ضمن پذیرفتن وجودِطرح کودتا علیه دولت مصدّق(ت.پ. آژاکس)،این ماجرا را اززاویۀ دیگری بررسی کرده است.
*مهندس زیركزاده:«درروز28مرداد، مصدّق نقشۀ خود را داشت و نمی خواست درآن،تغییری بدهد!».
*مصدّق خطاب به وکیل مورداعتمادش،سرهنگ بزرگمهر:«بهترین حالت همین بودکه پیش آمد!».
***
طرح مسئله
انتشارِ کتاب کوچکِ «دکتر محمّد مصدّق ؛آسیب شناسی یک شکست»(۲۰۰۸)باعث موج بزرگی از هیاهوها و جنجال های سیاسی شد؛جنجال هائی که بیشتر،بازتابِ«خشم و هیاهوی ذهنهای توسعه نیافته»بود و به همین جهت،گاه تاحدّ«مشّاطه گری»و«سوداگری با تاریخ»سقوط کرده اند؛بی آنکه به پرسش های اساسی پاسخی داده باشند.بااینحال،من ازهمۀ ناقدان و منتقدان کتابم سپاسگزارم ؛و نیزخوشحالم که برخی نویسندگان و پژوهشگران- با بحث ها و مقالات ارزشمند- ضمن غنابخشیدن به این بحثِ تاریخی،مفهوم«کودتای 28مرداد»را به چالش کشیده و مورد نقد و تردیدهای جدّی قرارداده اند.
متأسفانه پس ازگذشت 60سال،هنوز اسنادوزارت امورخارجۀ دولت انگلیس و سازمان های تابعِ آن دربارۀ رویدادهای 25تا28مرداد32منتشرنشده.«آتش گرفتن و سوختن بسیاری ازاسنادسازمان سیا در رابطه باسقوط دولت مصدّق»!!(بقول مسئولان سازمان سیا)نیزدرک کامل،همه جانبه و چندلایۀ وقایع مربوط به سقوط آسان وحیرت انگیزِدولت مصدّق را دشوار می سازد.ازطرف دیگر،آغشته بودنِ بیشترِ روایت هابه«مصالح ایدئولوژیک»و آمیختگی آنهابه عواطف و مأنوسات سیاسیِ«شکست خوردگان»(خصوصاًحزب توده)،تحلیل منصفانۀ این رویدادمهم را دشوارتر می کند.
درحالیکه روشنفکران و رهبران سوسیالیست شیلی ضمن نقدعملکردهای چپ روانۀ خود در وقوع کودتای خونبارِ«پینوشه»علیه دولت«آلنده»،ازملّت شیلی عذرخواهی کرده و راه تفاهم و آشتی ملّی را هموارکرده اند ،برای روشنفکران و رهبران سیاسی ایران،گوئی که تاریخ معاصرایران در28مرداد32 متوقّف شده وبااین«توقف»،ازدرک تحولات عظیم جامعۀ ایران پس از 28مرداد بازماندند.«انقلاب شکوهمنداسلامی»-ازجمله-محصول همین«توقّف»یا تعطیلیِ تاریخ بود.بااین باور،سال ها پیش نوشته بودم:
-«آيندگان به تكرار دوبارۀ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ما ـ اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ،گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم. براى داشتنفردائى روشن و مشترك،امروز بايد تاريخى ملى و مشترك داشته باشيم».
براین اساس کوشیدم تابه رویدادهای مبهم و پیچیدۀ 25 تا 28مرداد32-نگاهی تازه داشته باشم. ازطرف دیگر،کتابی که در صَدَدِ«آسیب شناسی شکست ازانقلاب مشروطیّت تا انقلاب اسلامی» بود،به سان«بحردرکوزه»-ضرورتاً-دربارۀ دوران پُرآشوب حکومت دکترمصدّق با ایحاز و اختصار فراوان همراه بود؛ایجاز و اختصاری که-گاه-موجب اخلال و ابهام دربرخی مطالب و مستندات کتاب شد.خوشبختانه استقبال چشمگیرخوانندگان و تجدیدچاپ های متعدّد کتاب در داخل و خارج کشور و نیز انتشارِ اینترنتیِ چاپ پنجم کتاب ،باعثِ تکمیل مطالب و مستندات«آسیب شناسی…»گردید؛از جمله،افزودنِ بخش های زیر:
-دکترمحمدمصدّق؛فصل ناتمام،
-دکترمحمّدمصدّق و محمّدعلی فروغی:دو روِش و منِش ِ سیاست ورزی درایران معاصر،
ماجرای سقوط آسان و حیرت انگیز دولت مصدّق،تاکنون-بیشتر- ازمنظر«کودتا»یا«قیام ملّی»بررسی گردیده و جنبه های روانشناسی و شخصیّتی قهرمان اصلی آن(دکترمصدّق)موردِغفلت قرارگرفته است،درحالیکه می دانیم بسیاری از شخصیّت های مهم سیاسی در لحظات حسّاس باتصمیم یاانفعال و عزم و ارادۀ فردی خود،مسیرحوادث را تغییرداده اند.آخرین نمونۀ این مدعا،انفعال حیرت انگیزِ شاه برای سرکوب نکردنِ تظاهرات سال57(باوجودِ آماده باش و اصرارِ فرماندهان ارتش)بود.
ازاین زاویه،«خط سوم»ضمن پذیرفتن وجودِطرح کودتای دولت های آمریکا و انگلیس برای سرنگونی دولت مصدّق(ت.پ. آژاکس)،این ماجرا را از زاویۀ دیگری بررسی کرده که می تواند موردِ توافقِ«مدافعانِ نظریۀ کودتا»نیزباشد.
علاوه براین،«خط سوم»باطرح نکات مهمی،چشم اندازِتازه ای برای اندیشیدن و شناخت بهتر رویداد28مرداد32 ترسیم می کند.دربخشِ«از اردیبهشتِ دوزخی تا مرداد ماهِ خاموش»نشان داده ام که مطبوعات ونشریه های آن دوران،بازتاب جامعه ای است که دکترکاتوزیان -به درستی- آنرا«جامعۀ کلنگی»نامیده است،جامعه ای که درآن،اندیشه و اعتدال و ادب سیاسی جای خودرا به قهر و خشونت و تخریب داده بود.
درواقع،اتحادملّی و انسجامی که یک سال پیش،باعث«قیام ملّی30تیر»شده بود،درآستانۀ28مرداد 32،کاملاًفروپاشیده و بربادرفته بود زیرا بُن بست در مذاکرات مربوط به نفت،تحریم های نفتی و درنتیجه:بحران های اقتصادی و مالی دولت مصدّق،قدرت نمائی های روزافزون حزب توده و اعتصابات متعدّدکارگری، و سرانجام:رفراندوم مشاجره انگیزِدکترمصدّق،انحلال مجلس و حوادث شب25مرداد(بهنگام ابلاغ فرمان شاه مبنی بر عزل مصدّق) سقف انتظارات،التهابات و احساساتِ حاکم برجامعه و رهبران سیاسی راچنان بالا برده بودکه بیشترِیاران دکترمصدّق و رهبران برجستۀ جنبش ملّی شدن صنعت نفت (خصوصاًآیت الله کاشانی،حسین مکّی،دکترمظفر بقائی،ابوالحسن حائری زاده و… (به صفِ مخالفان مصدّق پیوستند و این امر،دکترمصدّق را دچار تنهائی و انزوای شدیدی ساخته بود.
از راست به چپ:
عبدالقدیر آزاد، حسین مکی، دکتر مصدق، ابوالحسن حائریزاده ودکتر مظفر بقایی
این تنهائی -باتوجه به قدرت نمائی های روزانۀ حزب توده-می توانست برروحیه و روانِ حسّاسِ مصدّق تأثیرداشته باشد و باعث انفعال حیرت انگیزِ وی در28مرداد32 گردد.ما رَوَندِشکل گیریِ این انفعال آگاهانه و حیرت انگیزِ را چنین ترسیم کرده ایم:
1-خروج ناگهانی شاه ازایران-در25مرداد32-تأثیرات محسوسی در روحیّه وروان مردم عادی تهران داشت.عملکردهای حزب توده در سرنگونی مجسمه های شاه و رضاشاه و تغییرنام میدان ها وخیابان ها،مردم تهران ودیگرشهرهای مهم ایران را دچارترس و تردیدساخت واین هراس را به وجودآوردکه«آیا ایران،کمونیستی خواهدشد؟»{ملكی،نهضت ملّی و عدالت اجتماعی، ص205}.
نمونه هائی از تظاهرات هواداران حزب توده
بابک امیرخسروی،عضوبرجستۀ حزب توده و ازمسئولان حزبی درروز28مرداد-ضمن اعتقادبراین که:«برای روز 28مرداد،نه كودتائی برنامهريزی شده بود،و نه -اساساً- دشمنان نهضت ملّی پس از 25 مرداد، قادر به اجرای برنامهای بودند»،دربارۀ بی خبری رهبران حزب از روحیّه و روان مردم عادی،می نویسد:
-«واقعيـّت اين است كه ما غرق در دنيای خودمان بوديم.كتابها و رُمانهائی كه میخوانديم،شيوۀ زندگی ما،دامنۀ معاشرت ما-حتّی با خانوادۀ خود- و محافلی كه آمد و شد داشتيم، عالَم خود را داشت و ما را بتدريج از مردم جدا ساخته بود.در درون و عمق جامعه،واقعيـّتهائی جريان داشت كه ما نمیديديم و يا ناديده میانگاشتيم و اينها ثمرات تلخ خود را در روز 28 مرداد ببار آورد.از جمله:ذهنيـّت تودۀ مردمِ آن ايـّام در قبال شاه و رژيم سلطنتی بود. اين مقوله، يك بارِ فرهنگی داشت كه طی سدهها و هزارهها، در ناخودآگاهِ تودۀ مردم ريشه دوانده بود…سلطنت و شاه در جهانبينی و ناخودآگاهِ مردم، نوعی قُدّوسيـّت داشت،گوئی بخشی از فرهنگ ما بود!»{نگاهی ازدرون به نقش حزب تودۀ ایران،صص581-615}.
2-درسراسرروزهای 25تا28مرداد،مصدّق در جستجوی شاه بودبه طوری که ضمن قبول عزل خويش توسط شاه،به پسرش،دكتر غلامحسين مصدّق،می گفت:«می خواهم ببينم حالا كه[شاه]مرا عزل كرده،كجا گذاشته رفته؟چكار كنم؟ مملكت را دست چه كسی بسپارم و بروم؟»{مصدّق ،غلامحسين،تاريخ شفاهی هاروارد،بکوشش حبيب لاجوردی،ژوئيۀ 1984، ص 12 ،نوار شمارۀ 12}.
3- در عصر روز 27 مرداد مصدّق معتقد شده بود:
-«از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه درخواست شود تا هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند»{مصدّق،خاطرات وتألّمات، صص272-273}.
باچنین اعتقادی، ازشامگاه 27مرداد،دستگیری تظاهرکنندگان حزب توده آغازشدبطوری که بقول نورالدین کیانوری: حدود 600 نفر از افراد، مسئولین و كادرهای حزب توده دستگیر شدند و این امر، ضربۀ بسیار مهلكی بر ارتباطات حزب توده وارد ساخت{كیانوری، ص268؛ كیانوری،«حزب توده و مصدّق»، نامۀ مردم، شمارۀ 1 و2، 1359، صص5-6}.
4– باتوجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زُبدۀ«گارد شاهنشاهى»ودیگر واحدهای ارتش توسط دولت مصدّق ودستگيرى افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)مخالفان نظامى مصدّق،فاقدنیرو و توان لازم برای انجام کودتا در28مرداد بودند.
5 –بقول عموم شاهدان و صاحبنظران:در28 مرداد32،هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگانهای تهران،به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی(سرهنگ هوائی وهوادار پُرشور دکتر مصدّق):
-«در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجهداران از دولت مصدّق پشتیبانی میکردند…افسران جناح وابسته به دربار درنیروی هوائی- که اغلب شاغلِ پست های ستادی وفرماندهی بودند-با همۀ کوششی که به عمل آوردند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند…درمرداد1332 در تهران، 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانهای تهران حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…»{نجاتی،جنبش ملّی شدن صنعت نفت ایران،چاپ هفتم،ص386}.
6-بابك اميرخسروى-کادربرجستۀ حزب توده و شاهدحوادث28مرداد32 درخیابان های تهران-تأكيد مى كند:
-«هيچ واحدِ منظمِ ارتشى در ماجراى روز 28 مرداد 32،شركت نداشت»{نگاهی ازدرون به نقش حزب تودۀ ایران،ص628}.
7-پس از دستگيری «ارنست پرون» (از عوامل دست اول طرح کودتا و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی دولت مصدّق در تهران)،مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض،فرماندار نظامی خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد!.سرهنگ سررشته(هوادارِ پُرشوردکترمصدّق) تأكید میكند كه: سرهنگ اشرفی با كودتاچیان همكاری نداشت و توقیف او، كمك بزرگی به كودتا بود!{سررشته،صص110-111و120-121 مقایسه كنید با: نجاتی،صص413 و603}.
8-با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی(رئيس ستاد ارتش دولت مصدّق) و ديگران،به دستور و اصرار مصدّق،سرتيپ محمّد دفتری-که معروف به همدستی با «كودتاچيان» بود-ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی تهران ونیزهمزمان،به رياست شهربانی كلّ كشورمنصوب شد و لذا،این سه بازوی مسلّح دولت مصدّق،منفعل یا دراختیار مخالفان مصدّق قرارگرفت.
9-باوجودخواهش یاران نزدیک مصدّق برای فراخواندن مردم به خیابان ها و یا استمدادکمکِ مردمی ازطریق رادیو،دکترمصدّق ازانجام این اقدام حیاتی خودداری نمود، ازاین رو،درسراسرروز28مرداد رادیوتهران به پخش برنامه های عادی واعلام نرخ اجناس وکالاها مشغول بود!
10-باوجود اصرارِبرخی ازیاران دکترمصدّق،خصوصاًً دکترفاطمی،مبنی برتوزیع اسلحه دربین نیروهای حزب توده،دکترمصدّق ضمن امتناع حيرت انگيز درمقابله با«كودتاچيان»،از هوادارانش خواست تا درخانه های شان بمانند واز هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی در روز28مرداد خودداری کنند.مهندس زیركزاده(که از ساعات اولیـّه روز 28 مرداد در خانۀ مصدّق بود)میگوید:
-«…در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد…تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم، موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم…مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[ازطریق رادیو]مخالفت كرده بود.مصدّق نقشۀ خودراداشت ونمی خواست درآن،تغییری بدهد»{زیرک زاده،پرسشهای بی پاسخ درسالهای استثنائی، صص140و 304، 311و322-325}.
این تغییرموضع،هم بخاطرشرایط حسّاس سیاسی،وهم،ناشی ازطبع مسالمت جو وخشونت پرهیزِ مصدّق بود.بقول دکتركاتوزیان:
-«این هم نمونهای دیگر از وجود دو نیروی دیالكتیكی در سرشت مصدّق بود:جنگیدن بدون هراس و با توان بی حدّ و مرز در زمانی كه هنوز امیدی میبیند، و بعد،تغییر جهتی به همین قدرت و عقبنشینی كامل در زمانی كه همه چیز را از دست رفته میداند…».
Homa Katouzian, Musaddiq and the struggle for power in Iran ,pp. 14 and 6
متن فارسی،ترجمۀ فرزانۀ طاهری،ص20
11ـ درمقالۀ مستندی به امکانات حیرت انگیز و قدرت نظامی-تشکیلاتی حزب توده درآستانۀ 28مرداد اشاره کرده ام،با توجـّه به قدرت نظامی-تشکیلاتی حزب توده به نظرمی رسدکه مصدّق ادامۀ نبرد را دیگر به سود خود و به صلاح ملّت ایران نمیدانست و بهمین جهت در بامداد 28 مرداد، پیشنهاد دكتر فاطمی مبنی بر:«به ستاد ارتش دستور داده شود تا اسلحه در اختیار تودهایها بگذارند» را رد كرد{حسین مكّی، صص411-412}.
مصدّق همچنین، درخواست رهبران حزب توده برای«توزیع ده هزار قبضه تفنگ و سلاحهای سبك به منظور دفاع از دولت مصدّق» را رد نمود:
Foreign Relations of the United States, volume X, 1951-1954, Editor in Chief John P. Glennon, Washington, 1989,doc n° 362, p.784
دکترسپهرذبیح،متخصصّ تاریخ معاصرایران،استاد ممتازکالج«سنت مری»و سردبیرسابق روزنامۀ باخترامروز(حسین فاطمی)دراین باره می نویسد:
-«هیأتی (که) از جانب حزب توده با مصدّق تماس گرفت نتوانست موافقت او را برای پخش اسلحه میان تودهایها و جبهۀ ملّیهای تندرو جلب کند.گزارش شده است که مصدّق به نمایندگان حزب توده و تنی چند از یاران وفادار خود گفته بود که ترجیح میدهد طرفداران شاه او را زجر کُش کنند، اما خطرِیک جنگ داخلی را نپذیرد»:
The Mossadegh era: roots of the Iranian revolution. Lake View Press (Original from: University of Michigan),p121
12- دکترانورخامه ای نیز-ضمن اشاره به قدرت نظامی و آماده باشِ سازمان افسران حزب توده و توان بسیج سازمان جوانان آن حزب- می گوید:
-«اگرمصدّق می خواست،حزب توده می توانست جلوی کودتارابگیرد»{روزنامۀ شهروند، به مناسبت 28 مرداد،شهريورماه 1386}.
13-مهندس زیرک زاده ضمن تأکیدبراینکه:«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت می خواست می توانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند»یادآورمی شود:
-«درروزهای بين 25تا28مرداد32 حزب توده به دکترمصدق اطلاع می دهدکه کودتائی درپيش است وحزب توده حاضراست برای رفع آن به دولت کمک کند..معهذا [مصدّق]کمک حزب توده را ردکرد…بخوبی می بینیم که مصدّق با ردکمک حزب توده چه خدمت بزرگی به ملّت ایران کرده است»{زیركزاده، صص322-325}.
15-باتوجه به ردِ کمک حزب توده توسط مصدّق وناکامی این حزب، شایعۀ خودکشی«آناتولی لاورنتیف»،سفیرفوق العادۀ دولت شوروی درشامگاه 28مرداد32 معنای سیاسی خاصی می یابد!.«لاورنتیف»سازماندۀ کودتای کمونیستی علیه«ادوارد بنِش»(Edvard Beneš)رئیس جمهورچکسلواکی بودکه به تازگی واردتهران شده بود!{نگاه کنيدبه خاطرات سياسی عبدالحسين مفتاح(معاون وزارت خارجۀ دولت مصدّق)،انتشارات پرنگ،پاریس، 1363،صص58-69و71}.
آخرین عکس تأمّل انگیز دکترمصدّق پیش از 28مرداد
ملاقات با«لاورنتیف»،سفیرفوق العادۀ دولت شوروی درتهران:2 اوت 1953=11مرداد32
بنابراین:
–با وجودطرح کودتای آمریکاوانگلیس،معروف به«ت.پ.آژاکس»(مخفّف «پاکسازی ایران ازحزب توده»)،
-باوجودانحلال مجلس وصدورِفرمان عزل مصدّق توسط شاه،
-وباوجودآنکه عموم نیروهای نظامی وانتظامی و همۀ رادیوها دراختیارمصدّق بودند،می توان گفت که نگرانی مصدّق ازاحتمالِ افتادنِ ایران به دستِ نیروهای رزمندۀ حزب توده،باعث چرخش عظیم و انفعالِ حیرت انگیزِاو درروز28مرداد32شد.شایدبه این خاطر بود که مصدّق-بعدها-به وکیل مورداعتمادش،سرهنگ بزرگمهر،گفته بود:
–«بهترین حالت همینبودکه پیش آمد!»:
{کارنامۀ حزب توده ورازشکست مصدّق،عبدالله برهان،ج2،ص190}.
… وسعت ملك فرنگستان چقدر است؟ ثانياً: فرنگستان عبارت از چند ايلنشين يا چادرنشين است؟ خوانين و سركردگان ايشان كيانند؟ (آيا) فرانسه هم يكي از ايلات فرنگ است؟ بناپارت نام كافري كه خود را پادشاه فرانسه ميداند كيست و چكاره است؟ … اينكه ميگويند (مردم انگليس) در جزيـرهای ساكنند و ییلاق و قشلاق ندارند راست است یا نه؟ آیا لندن جزئی از انگلستان است یا انگلستان جزئی از لندن؟ احسن طُرْق برای هدایت فرنگیان گمراه به شاهراه اسلام و بازداشتن ایشان از اكل میـّت و لحم خنزیر كدام است؟ …»(1)
این، سخنِ فتحعلی شاه قاجار در نامهای به سفیرش در استانبول، بیخبری سلاطین قاجار از تحولات عظیمِ «فرنگستان» (غرب) در اواسط قرن نوزدهم را نشان میدهد. به عبارت دیگر: در قرن نوزدهم میلادی كه اروپا مراحل تازهای از پیشرفت و تمدّن و اكتشافات و اختراعات علمیرا پشت سر میگذاشت، شناخت سلاطین قبیلهای قاجار از جهان آنچنان محدود و عقبمانده بود كه فكر میكردند اروپا و آمریكا در عمق زمین قرار دارند بطوریكه فتحعلیشاه قاجار بهنگام شرفیابی قنسول انگلیس از او میپرسد: «چند ذرع باید زمین را كَند تا به ینگهدنیا (آمریكا) رسید؟».
با چنین گذشتــهء ایلی و روان فرهنگی ـ مذهبی، جامعهء ایران به آستانــهء قرن بیستم قدم گذاشت. در واقع ـ غیر از دوران سامانیان و یكی دو دورهء دیگر ـ تا آستانـهء انقلاب مشروطیـّت (1906) بخاطر استیلای حكومتهای ایلی و قبیلهای، جامعهء ایران ـ عمیقاً ـ در گذشتههای ایلی و قرونوسطایی بسر میبُرد و با چشمهای پرحسرت و حیرت، در افقهای دور، نظارهگر تحولات عظیم غرب بود.
هر چند كه نشانههای فراوانی از مفهوم «آگاهی ملّی»، وطن دوستی و «هویـّت ملّی» در تاریخ و ادبیات ایران وجود دارد(2)، امّا باید دانست كه در ایران هیچگاه مفهوم دولت ـ ملّت(3)به معنای اروپایی آن، شكل نگرفت و هم از این روست كه مفاهیم «دولتی» و «ملّی» در جامعــهء ما، معنایی متفاوت با آنچه كه در اروپا رایج است دارند.
بخاطر ساختار ایلی ـ قبیلهای حكومتها و عدم شكلگیری طبقات اجتماعی در یك رَوَند هزار و چهار صد سالهء بعد از اسلام، در ایران (برخلاف اروپا) هر قشر و صنفی برای پیشبرد اهداف سیاسی یا اقتصادی خویش، خود را به سلطان (حكومت و دولت) وابسته میكرد بطوریكه سلطان ـ بعنوان «قبلــهء عالم» و «ظل الله» ـ مالك جان و مال و حیثیـّت مردم بود و در این میان حتّی درباریان و اشراف و اعیان و خصوصاً تجـّار و بازرگانان نیز امنیـّتی نداشتند و چه بسا با اشارهء انگشتی یا با صدور فرمانی، جانشان بر باد میرفت و یا اموال و دارائیشان، مصادره میشد.
این وضع در سراسر دورههای تاریخ ایران تا جنبش مشروطیـّت ادامه داشت. «گاسپار دروویل»(4) ـ كه در عصر فتحعلی شاه در ایران بوده ـ مینویسد:
«ارادهء شاه بمنزلــهء قانون بود. مردم ایران ـ جملگی ـ رعایای شاه محسوب میشدند و شاه با آنها به هر وضعی كه میخواست، رفتار میكرد. عنوان «قُلی» (بنده و غلام) ضمیمهء نام بسیاری از اشراف و درباریان بود و هنگامیكه شاه، فرمانی بعنوان قانون صادر میكرد، وزراء آن را مستقیماً به حُكّام ولایات ابلاغ میكردند در حالیكه روحِ مردم از این قانونگذاری، بیخبر بود.»(5)
بنابراین: روشن میشود كه چرا اولین شعارهای رهبران و روشنفكران جنبش مشروطیـّت، حكومت قانون و محدود و مشروط كردن اختیارات شاه بود.
بافت اقتصادی ایران در آستانــهء مشروطیـّت یك بافت پیشسرمایهداری و اساساً ایلی ـ روستائی بود. 80% از جمعیـّت ِ 8 ـ9 میلیون نفری ایران در آن هنگام روستائیان و ایلات و عشایر بودند و سرمایهداری صنعتی و تجاری، تنها 3% را تشكیل میداد. 17% دیگر را كارگران تولیدات یـدی و صنعتی، پیشهوران خردهپا، بازاریان، گروههای كارمندان شهــری و طُلّاب تشكیل میدادند.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی كوششهائی برای تأسیس كارخانههای بلورسازی، پارچهبافی، نخریسی، كبریتسازی، صابونسازی و قند كهریزك در تهران و تبریز و اصفهان و رشت صورت گرفت امّا بخاطر نفوذ دولتهای روس و انگلیس و در نتیجـهء هجوم تولیدات خارجی به ایران، این صنایع نوپـا تاب مقاومت در برابر كالاهای خارجی را نیافتند و بزودی ورشكست یا تعطیل شدند. بسیاری از تُجـّار و بازرگانان عْمده ـ پس از مقاومتهای اولیـّه، مثلاً در جنبش تنباكو (4 ژانویهء 1892) سرانجام با نزدیك شدن به دو قدرت سیاسی آن روز، به «دلاّل» كالاهای روسی و انگلیسی تبدیل شدند.
ایجاد كارخانههای بلورسازی، نخریسی، صابونسازی، پارچهبافی و كبریتسازی در شهرهای تهران، تبریز و رشت و اصفهان، باعث پیدایش و رشدِ كمّیكارگران یدی و صنعتی، پیشهوران خردهپا و بازاریان گردید. بنابراین شگفت نیست كه این شهرها در جریان جنبش مشروطه پایگاههای اصلی مجاهدان و مبارزان علیه استبداد داخلی و استعمار خارجی بودند، با این حال بخاطر ضعفها و محدودیتهای موجود، كارگران یدی و صنعتی، پیشهوران خردهپا و بازاریان و بطور كلی طبقهء متوسط شهری، فاقد گستردگی و آگاهیهای لازم سیاسی بودند و لذا ـ بتدریج ـ طعمــهء وعدهها و وعظهای دشمنان مشروطیت (كه اینك دیگر لباس مشروطهخواهی پوشیده بودند) شدند.
شكست ایران در دو جنگ با روسیه در اوایل قرن نوزدهم و تحمیل معاهدههای اسارتبارِ «گلستان» و «تركمنچای» كه در نتیجــهء آنها، 17 شهر قفقاز و نیز بعضی از شهرهای شمال شرقی، از ایران جدا و ضمیمـهء خاك روسیه شدند، در واقع باروتی بود كه حس نهفتــهء ملّی ایرانیان را منفجر كرد و برای اولین بار جامعــهء ایران و خصوصاً روشنفكران ایران را با «چرا؟» و «چه باید كرد؟» روبرو ساخت. برای اولین بار، ایرانیان وطن دوست متوجه شدند كه برخلاف اعتقاد آیات عظام، با آیه و استخاره و دعا و روزه و روضه نمیتوان به جنگ توپ و تفنگهای «كفّار» رفت. جامعــه و خصوصاً روشنفكران ایران، عامل اصلی این دو شكست اسارت بار را، هم در حكومت مطلقــهء ایلی و بیتدبیری سیاسی قاجارها میدانستند و هم در سلطــهء بلامنازع علمای مذهبی میدیدند كه در واقع «یارِ غارِ» حكومت و آتشبیارِ جنگهای ایران و روسیه بودند و با هرگونه نوآوری و نوسازی اجتماعی ـ سیاسی مخالفت میكردند.
در این میان، داد و ستدهای بازرگانی و مسافرت ایرانیان به روسیه و بعضی كشورهای اروپایی و خصوصاً آگاهی از تحولات فكری و سیاسی ـ اجتماعی انگلیس و فرانسه، بطور كلی ذهنیـّت ایرانیان را تغییر داد. بدین ترتیب: محدود كردن یا مشروط كردن حكومت مطلقــهء سلطان و كوتاه كردن دست مْلاّها از نهادهای قضائی و آموزشی جامعه، وضع قانون و ایجاد عدلیـّه، به خواست عینی و اساسی مردم ایران ـ خصوصاً روشنفكران ـ بدل گردید.
به عبارت دیگر: پس از شكست ایران از روسیه و معاهدههای ننگین گلستان و تركمانچای و ضرورت تجهیز به سلاحهای مدرن و آشنایی با دنیای غرب، نسیم آگاهی و پیشرفت و تمدن جدید در ایران احساس شد و سیستم ایلی ـ استبدادی قاجارها بر اثر مجموعــهء شرایط تاریخی ـ اجتماعی و بینالمللی، تَـرَك برداشت.
بنابراین، نهضت مشروطیـّت، اساساً ،تداوم حكومت ایلی و استبدادی در ایران و مظهر عینی و ذهنی آن (یعنی قدرت مطلقـهء سلطان و سلطــهء بلامنازع علمای مذهبی) را مورد هجوم قرار داده بود.
انقلاب مشروطیـّت در واقع انفجاری بود در مرز انحطاط و پوسیدگی، هم در حوزهء ذهن (اندیشه و جهانبینی) و هم در حوزهء زبان (شعر و ادبیات). این انقلاب، جامعــهء ایران را پس از قرنها سكوت و سكون ناشی از تحجـّر و استبداد، ناگهان بخود آورد. با اینحال بخاطر سلطــهء مناسبات ایلی ـ «فئودالی» و تفكیك نشدن اقتصاد شهری از اقتصاد روستایی، فقدان سرمایهداری صنعتی و ادغام منافع «فئودال»ها و بورژوازی تجاری دلاّل و ضعف نیروهای نوین اجتماعی (طبقهء متوسط شهری، پیشهوران و كارگران)، در یك مصالحــهء سیاسی بین اشراف درباری، بورژوازی تجاری دلاّل و روحانیت حاكم (مصالحه بین مشروطهخواهان و مشروعهخواهان) انقلاب مشروطیت نتوانست به بسیاری از هدفهای اساسی خود توفیق یابد، بنابراین عجیب نیست كه نخستین رؤسای دولتهای مشروطه، «فئودال» و از شاهزادگان مستبدِ قاجار بودند!
جنبش مشروطیـّت (1906) بعنوان بزرگترین جنبش اصلاحطلبانــهء تاریخ معاصر ایران، براساس قانون و حاكمیـّت مردم استوار بود. فلسفــهء سیاسی این جنبش با احكام شرعی (مبنی بر ولایت مطلق یا مشروط فقها و حاكمیت قوانین الهی) تعارضِ ذاتی داشت. قانون اساسی مشروطیـّت و متمّم آن، با تأكید بر تساوی همــهء افراد جامعه در برابر قانون، امنـّیت جانی، مالی و عقیدتی و مصونیـّت از بازداشتهای خودسرانه، آزادی انتشار روزنامهها و تشكیل انجمنها را تضمین میكرد و ضمن نفی حكومت مطلقه (چه دینی و چه دولتی)، حاكمیـّت ملّی را هدف اصلی خویش قرار داده بود و ارادهء مردم را منشاء قدرت دولت، و سلطنت را اگرچه«ودیعه و موهبتی الهی» اما آنرا «از طرف ملّت به شخص شاه، مفّوض شده» میدانست.
روشنفكران جنبش مشروطیـّت
جنبش مشروطیـّت ایران، در حقیقت تبلور اجتماعی مقابلــهء «بدعت» (تجدّد) با «سْنّت» (شریعت) بود. متفكران مشروطه برای اولین بار كوشیدند تا «رعیـّت» را به «ملّت» وهویـّت ملّی را جایگزین هویـّت اسلامی نمایند. از این دوران است كه ما از یك «جامعــهء ایلی» به یك «جامعــهء ملّی» متحـّول شدیم.
روشنفكران عصر مشروطه با وجود ضعفها و محدودیتهای تاریخی و تعداد اندكشان، نقشی كارساز در ارتقاء آگاهی و پیشبرد شعارهای اساسی جنبش داشتند. نگاهی به روزنامهها و نشریات و شعارها و اعلامیههای دوران مشروطیـّت نشان میدهد كه فضای عمومیجنبش مشروطیـّت ـ غالباً ـ فضای غیرمذهبی (سكولار) بود. انزوای «مشروعهخواهان» (به رهبری فقیه معروف و برجستهای مانند شیخ فضلالله نوری) آنچنان بود كه چاپخانههای تهران و دیگر شهرهای بزرگ از چاپ اعلامیههایشان خودداری میكردند. جالب است كه برخلاف انقلاب 57، هیچیك از روحانیون و رهبران بزرگ مذهبی، خواستار استقرار «حكومت اسلامی» نبودند. تلاش روحانیون معروفی مانند بهبهانی، طباطبائی، نائینی و آخوند خراسانی در بسیج مردم، هرچند بسیار مهـّم و كارساز بود امـّا باید دانست كه (برخلاف نظر برخی از محقّقان) آنان درك روشنی از هدفهای عرفی و غیراسلامیمشروطیـّت نداشتند چرا كه فلسفــهء سیاسی مشروطیـّت، متأثّر از فلسفـهء سیاسی غرب بود در حالیكه علمای مشروطه، عموماً، اطلاعی از فلسفـهء سیاسی غرب یا اروپا نداشتند، لذا بعد از قدرتگیری مجلس و طرح قوانین غیراسلامی، آنان بتدریج از جنبش دلسرد و جدا شدند. سخن آیتالله طباطبائی در این باره كه میگفت: «سركه ریختیم، شراب شد» بسیار پرمعناست.(6)
نكتــهء مهم اینست كه روشنفكران و مبارزان عصر مشروطیـّت (به جز حیدر عمواغلی و یارانش) عموماً اصلاحطلب بودند نه انقلابی. اكثر این متفكران، تحول جامعــهء ایران را بصورت گامبه گام و خصوصاً از طریق مشروط كردن قدرت شاه، استقرار قانون و گسترش آموزش و پرورش نوین مد نظر داشتند، آنان اساساً در پی سرنگون كردن حكومت و كسب قدرت سیاسی نبودند. بدینجهت مشروطیـّت، هم به لحاظ شعارها و خواستها و هم به لحاظ پایگاه و گسترهء اجتماعی، «انـقلاب» (بمعنای تعریف شده و شناخته شدهء كلمه) نبود از این رو اطلاق «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیـّت شاید درستتر باشد.
نوعی «رنسانس» (یعنی بازگشت به تاریخ و فرهنگ و تمدِن ایران باستان) در عقاید متفكران مشروطه (مانند میرزا آقاخان كرمانی، میرزا فتحعلی آخوندزاده) وجود داشت كه یادآورِ اندیشههای متفكران دورهء رنسانس اروپا بود. متفكران دورهء مشروطیت نیز مانند متفكران عصر رنسانس اروپا، معتقد بودند كه رازِ رهایی جامعه از درماندگی و فلاكت تاریخی، آگاهی و گسترش آموزش و پرورش نوین و رهایی از سلطــهء خرافات است.
بنابراین شاعران و متفكران اصلی دورهء مشروطیت ـ اساساً ـ دارای سه مشخصّه بودند:
1 ـ ارجگذاری به میراث ملّی و توجـّه به تاریخ و تمدِن ایران باستان (ناسیونالیسم؟).
2 ـ مبارزهء بیپروا علیه دین و خرافه پرستی.
3 ـ اعتقاد به جلب و جذب تمدّن و پیشرفتهای علمیاروپا.
عارف قزوینی
این سه مشخصّه را در آثار «میرزا فتحعلی آخوندزاده»، «میرزا آقاخان كرمانی»، «عشقی»و «عارف قزوینی» میتوان یافت. مثلاً: «عارف قزوینی» ـ شاعر ملّی ایران و ترانهسرای بزرگ انقلاب مشروطیـّت ـ در مبارزه با «دین» و پاسداران و نمایندگان آن (شیخ، زاهد و واعظ) شعرهای بسیاری سرود. او كه ابتداء به اصرار و تشویق پدرش، سه سالی «روضهخوان» شده بود، خیلی زود به ماهیت «دین» و «زاهدان ریائی» پیبْرد. خودش میگوید: «مرا زیر بارِ ننگینی بْردند یعنی عمّامه بر سرم گذاشتند، امِا همانطور كه عمّامه مرا شرمنده و رسوا كرد، من هم «عمّامه» را پیش اهل علم، بصورت یك پول سیاهِ قلب، قلمداد كردم … صُحبتٍ كفر من، اندر سرِ منبرها شد …»(7)با چنین آگاهی و دانشی بود كه «عارف» علیه قید و بندهای مذهبی و «مْلاّ»های زمانهاش شورید و چنین سرود:
كار با شیخ، حریفان! به مْدارا نشود نشود یكسره، تا یكسره رسوا نشود شده آن كار كه باید بشود، میباید كرد كاری كه دگر بدتر از اینها نشود درِ تزویر و ریا، باز شد این دفعه چنان ـ بَست باید، كه پس از بسته شدن، وا نشود سلب آسایش ما مردم، از اینهاست، چرا ـ سلب آسایش و آرامش، از اینها نشود؟(8)
«عارف»،چنان از شریعت و شریعتمداران بیزار بود كه حتّی (برخلاف وصیـّت پدرش) دستور داد تا از باغهای انگوری كه قرار بود درآمدٍ آنها صرفِ روضهخوانی شود ـ شراب بگیرند و خود ـ هر ساله ـ از تهران به قصد خوردن «شراب خانگی» عازم قزوین میشد…(9).«عارف قزوینی»، هم بعنوان شاعری غیرمذهبی و هم بعنوان یك ایرانپرست پرشور میگفت:
«آنچنان به ایران علاقمندم كه حتّی تمامتِ «بهشت» را به یك وجب خاك ایران، معاوضه نمیكنم…»(10)
* * *
برخلاف نظر برخی از محقّقان، جنبش مشروطیـّت یك «انقلاب بورژوا ـ دمكراتیك» نبود چرا كه با توجه به ساختار اقتصادی ـ اجتماعی و محدودیـّتهای فرهنگی جامعه، چنین انقلابی در ایران ـ اساساً ـ غیرممكن بود. با چنان ضعفهای تاریخی و اجتماعی و با چنان دستگاه فكری و فرهنگی و خصوصاً التقاط اندیشههای عرفی روشنفكران با عقاید اسلامی، انقلاب مشروطیت نمیتوانست به بسیاری از شعارها و آرمانهای خویش برسد و تحقّق جامعــهء مدنی، آزادی و دموكراسی در ایران غیرممكن بود. با اینحال باید تأكید كرد كه جنبش مشروطیـّت، فضای ذهنی و روانی جامعـهء ایرانی را دگرگون كرد و شاید بتوان گفت كه از ایرانی، انسان دیگری ساخت برخاسته از خاكستر قرون و اعصار. به عبارت دیگر: با جنبش مشروطیـّت، انسان ایرانی از پیلــهء قرون وسطائی بدر آمد و چشم بر جهان معاصر گشود.
[2] ـ برای بحثی كوتاه در بارهء «آگاهی ملّی» و مفهوم «وطن» در ایران نگاه كنید به: میرفطروس، علی، تاریخ در ادبیـّات، چاپ دوم، صص149-153.
[3] – Etat-Nation
[4]- Drouville, Gaspard
[5]ـ سفرنامهء دروویل، ص205
[6]ـ در اینجا سخن از كمرنگ كردن نقش كارساز روحانیـّون مشروطهخواه در جنبش مشروطیـّت نیست بلكه منظور اینست كه به فضای غالب (غیراسلامی)جنبش مشروطه و نقش روشنفكران عرفی (سكولار) در ارتقاء آگاهی و سطح شعارهای جنبش تأكید كنیم.
بسیاری از ما ایرانیان در پشتیبانی از حقوق شهروندی هممیهنان بابی و در ادامه ازلی و بهائیمان، در طی بیش از سد وشصت سال از پیدایش و فعالیت آنان، کوتاهی کردهایم. دلیل مهم این کوتاهی، ناآگاهی بسیاریمان از آنچه که بابیان و بعدها ازلیها و بهائیان میاندیشیده و رفتار کردهاند بوده و هنوز هم هست. موجب این نااگاهی نیز تبلیغات بسیار وسیعِ زهرآگین و گمراه کننده روحانیت شیعه از یکطرف و وابسته دانستن اینان به کشورهای خارجی توسط “روشنفکران” ایدئولوژیزده از طرف دیگر بودهاست.
درباره آزار، دستگیری، شکنجه، زندان، کشتار و اعدام هزاران بابی، ازلی و بهایی در سد و شصت سال تاریخ معاصر ایران و به خصوص بهائیان در چهار دهه اخیر حکومت مستقیم روحانیت شیعه کتابها باید نوشت. با اینحال بسیاری از ما در مورد آموزههای ادامه دهندگان این جنبش وسیع و بزرگ ضد قداست روحانیت شیعه، در چارچوب “بهائیان” کمتر میدانیم.
انتشارات فروغ به سهم خود در زمینه روشنگری و شناخت جنبش بابی و ازلی چند سال پیش کتاب پراهمیت “کارنامه و تاثیر دگراندیشان ازلی در ایران” از پژوهشگر برجسته منوچهر بختیاری را منتشر کرد. اکنون نیز در ادامه، کتاب “تأملات دیرهنگام، در باب آغازگریِ باب و آموزگری بهائی” از محمود صباحی را در اختیار دوستداران کتاب و علاقمندان به آگاهی از رخدادهای مهم اجتماعیِ تاریخ معاصر ایران قرار میدهد. دکتر محمود صباحی با اطلاعات وسیع، تحلیلهای ارزنده و قلمی توانا از طریق تألیف این کتاب گام ارزندهای برای آشنایی ما با آنچه بهائیان میاندیشند و رفتار میکنند برداشته است. بگذارید بهائیان را نه از زبان دشمنانشان بلکه از طریق بررسیها و تحلیلهای پژوهشگری بیطرف بشناسیم.
*اریک اشناک،از رهبران حزب سوسیالیست آلنده:در بحرانی که ما از آن آسیب فراوان دیدیم،حزب ما نیز از بازیگران اصلی بوده و از این بابت،پوزشی به میهن خود بدهکاریم.
*لاگوس،از رهبران سوسیالیست شیلی:اشتباه اصلی آلنده این بود که با توسّل به زور و اجبار،می خواست تغییراتی ایجاد کند سریع تر از آنچه که بسیاری از مردم شیلی می توانستند آنرا هضم کنند.
Après la révolution – Rêver en gardant les pieds sur terre
Ernesto Ottone & Sergio Muñoz
Traducteur Thomas Delooz
Editeur L’Atalante
Paris, 09/10/2008
221 pages
ضرورتِ عبور از گذشته و تبدیل آن به تاریخ موضوعی است که امروزه مورد توجۀ رهبران سیاسی و روشنفکران جوامع مختلف است:از رهبران سیاسی آفریقای جنوبی تا روشنقکران و رهبران سیاسی اسپانیا،شیلی و…در کشور ما-اما-گوئی تاریخ ابزاری است برای تسویه حساب های سیاسی و«زیستندر گذشته».شاید یکی از علل فقدان رشد جامعۀ مدنی در ایران،فقدانِ یک تاریخ ملی و مشترک است؛هم از این رواست که به اندازۀ سازمان ها و احزاب سیاسی،ما «تاریخ» و«تحلیل های تاریخی» داریم.
سال ها پیش(درسال1997؟)در کانال 2 تلویزیون فرانسه،در برنامۀ معروفِ«آپاستروفِ»برنارد پی وُو («Bernard Pivot) عده ای از روشنفکران شیلیائی (که در جریان کودتای پینوشه و سرنگونی حکومت آلنده،سال ها در زندان یا در تبعید بسربرده بودند)به مسائلی اشاره کردند که برای ما می تواند بسیار آموزنده باشد.آنها با فروتنی و شجاعت اخلاقی،وجود نوعی«جنون انقلابی»در بین نیروهای چپِ شیلی را از عوامل اساسی کودتای پینوشه دانستند.
«اِرنِستو اوتونه»و«سِرجیو مونیوز»،دو چهرۀ برجستۀ سازمان جوانان حزب کمونیست شیلی در زمان«آلنده»،در کتابِ «بعد از انقلاب،رؤیاپروَری با پاهائی برزمین استوار»می نویسند:
-«انقلاب سوسیالیستی،افسانهٔ خطرناکی ست که اگر پیروزشود،دیوِ استبداد را حاکم می کند،و در صورت شکست،راهگشای تروریسم خواهدبود».
این دو چهرۀ سرشناس حزب کمونیست شیلی،ضمن اشاره به اشتباهات نیروهای هوادارِ آلنده،می نویسند:
–«ما از اعتراف به اشتباهات خود هراسی نداریم…ما می خواهیم از خطاهای خود که منجر به کودتای پینوشه گردید،پندبگیریم».
«ریکاردو لاگوس» (از رهبران سوسیالیست که در مارس2000 رئیس جمهور شیلی شد) کودتا را بهای سنگینی می داند که آلنده و حامیانش بخاطر«شجاعت شان در رؤیاپروری»پرداختند.به نظر «لاگوس»:«اشتباه اصلی آلنده این بود که با توسل به زور و اجبار،می خواست تغییراتی ایجاد کند سریع تر از آنچه که بسیاری از مردم شیلی می توانستند آنرا هضم کنند…حکومت نظامیان در شیلی و نیز ،تغییر و تحوّلات جهانی،به حزب سوسیالیست شیلی آموخته است تا در ارزیابیِ وقایع گذشته، متواضع و فروتن باشد».
«اریک اشناک»،از رهبران حزب سوسیالیست آلنده،پس از بازگشت از تبعید به شیلی تاکید می کند:
– «در بحرانی که ما از آن آسیب فراوان دیدیم،حزب ما نیز از بازیگران اصلی بوده و از این بابت، پوزشی به میهن خود بدهکاریم».
کتاب«بعد از انقلاب،رؤیاپروَری …»در شش بخش تنظیم شده و طی آن،«اِرنِستو اوتونه» و«سِرجیو مونیوز» رؤیاها، ناکامی ها و بحرانِ اعتقادات در دوران پس از کودتای شیلی را مورد بحث قرارداده و «مسیرتعامل»،«به سوی آزادی»و «آزاداندیشی»در آن کشور را بازگو می کنند.
بدین ترتیب:روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تواضع و شجاعت اخلاقی،ضمن ارزیابی تازه از گذشتۀ ناشادِ خود،آن را پُلی برای رسیدن به آینده ای بهترساخته اند.آن ها با تبدیل کردن گذشته به تاریخ به ما می آموزند که داشتنِ انصاف و فروتنی در ارزیابی رویدادهای تاریخی و سیاسی، زمینه ای است برای رشد آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی.