۴۷ هزار کتاب و عکس تاریخی به یغما رفت
ژانویه 7th, 2014این خبر را یکی از کارکنان سابق مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری کشور پس از انتشار گزارشی از مفقود شدن هزاران نقشه بناهای تاریخی و محوطههای باستانی به روزنامه همشهری اعلام کرد.
براساس آنچه کارمند سابق مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، صنایعدستی و گردشگری به روزنامه همشهری اعلام کرد، هنگام انتقال پژوهشگاه و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی به شیراز در دوران مدیران قبلی سازمان میراث فرهنگی ۴۷ هزار جلد کتاب تخصصی در موضوعات میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری کشور به همراه هزاران قطعه از عکسهای تاریخی موجود در این مرکز به یغما رفت و حتی براساس آنچه علی کرمی از کارکنان بخش پشتیبانی و تدارکات مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی کشور به نقل از شاهینپور، مدیرکل علوم و فنون پژوهشگاه میراث فرهنگی میگوید، بخشی از عکسهای دوره پهلوی که دارای مهر مرکز اسناد بوده است در خیابان منوچهری تهران به فروش میرسد.
به گفته کرمی، زمان انتقال کتابخانه و مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی به شیراز، کتابهای هولستر نابود شد و بسیاری از کتابها بر اساس تماسی که شهر کتاب نیاوران با سازمان میراث فرهنگی گرفت، توسط فردی بهنام نقوی به آن کتابفروشی فروخته شد. وی افزود: شهر کتاب نیاوران آن زمان با ما تماس گرفت و خواستار اجازه خرید کتابهای خارج شده از مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی شد در حالی که اصلا معلوم نیست این آقای نقوی در سازمان میراث فرهنگی چه مسئولیتی داشته است و تنها کاری که ما کردیم این بود که از شهر کتاب نیاوران بخواهیم کپی کارت ملی فروشنده کتابها را برای ما ارسال کند.
آنطور که این کارمند سابق بخش اسناد سازمان میراث فرهنگی میگوید: اسناد خارج شده از سازمان میراث فرهنگی نیز چند دسته بوده که یکسری از آنها مربوط به عکسهای تاریخی دوره پهلوی میشده و براساس آنچه شاهینپور، مدیرکل علوم و فنون پژوهشگاه میراث فرهنگی در دوره مدیران قبلی سازمان میراث فرهنگی اعلام کرد این عکسها در خیابان منوچهری تهران و با کدهای مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی فروخته میشد.
این موارد جدای از گزارشهای باستانشناسی بسیار زیاد و ارزشمندی بوده است که باستانشناسها از سالها کاوش باستانشناسی در محوطههای باستانی به مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی کشور تحویل داده بودند. کرمی گفت: هنگام جابهجایی مرکز اسناد از تهران به شیراز آقای خوشنویس، معاون میراث فرهنگی وقت کشور حتی اجازه حضور کارشناسها برای بار کردن این اسناد به کامیونها و انتقال آنها به شیراز را نداد و کارگرها ارزشمندترین اسناد میراث فرهنگی کشور را داخل کامیونها ریختند. به گفته او همین حالا هم آنچه از شیراز به تهران بازگشته است آن چیزی نیست که از مرکز اسناد به شیراز رفت.
به گفته او هنگام انتقال مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی، تنها یکی از کارکنان این مرکز بههمراه اسناد به شیراز رفته که او نیز پس از بازگشت به تهران از وضعیت اسناد ابراز بیاطلاعی کرده است. جدای از این موارد حتی خبری از دستگاه دیجیتال بارکدخوان کتابها و اسناد نیست که مشخص شود کدام کتابها یا اسناد سازمان میراث فرهنگی باقی مانده است. مشخصات کتابها و اسناد موجود در مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی که دارای نزدیک به ۴۷ هزار جلد کتاب تخصصی و حتی نسخههای خطی بود در دستگاه بارکدخوان ذخیره شده بود. چند کارتن حاوی گزارشهای باستانشناسی مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی بازگشتی به تهران نیز هنوز جایی برای قرار گرفتن در قفسههای مخصوص ندارند و هنوز کارتنهای مقوایی در یکی از اتاقهای ساختمان اصلی سازمان میراث فرهنگی در ارگ آزادی نگهداری میشوند.
به گفته کرمی حتی از دستگاههایی که فیلمها و نگاتیوهای موجود در مرکز اسناد را بازبینی میکردند و هیچ کدام نیز به شیراز منتقل نشدند خبری نیست. فریبا فرزام، رئیس سابق مرکز اسناد و کتابخانه سازمان میراث فرهنگی کشور که پرونده ثبت جهانی نسخه شاهنامه بایسنقری در یونسکو را نیز مدیریت کرده بود و بهدلیل ماجراهای همین پرونده در سازمان میراث فرهنگی از مرکز اسناد این سازمان کنارهگیری کرد درخصوص ارزشهای اسناد و کتابهای نابود شده متعلق به مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی در جریان جابهجایی از تهران به شیراز به همشهری گفت: آنچه در مرکز اسناد نگهداری میشد دارایی فعالیتهای سازمان در تمام سالهایی بود که سازمان میراث فرهنگی فعالیت کرده بود؛ یعنی گزارشهای مختلف پژوهشی از مرمتها و کاوشهای باستانشناسی و پژوهشهای مردمشناسی و نقشههای تاریخی و هر آنچه بهعنوان اثر مستند در بخشهای مختلف سازمان میراث فرهنگی تولید شده بود آنجا نگهداری میشد و مرکز اسناد، کتابخانهای نیز داشت که منابع مطالعاتی در زمینه میراث فرهنگی را فراهم میکرد و قلب فعالیتهای پژوهشی در سازمان میراث فرهنگی بود که با جا به جایی از بین رفت.
فریبا فرزام با اشاره به سابقه چندین ساله تشکیل مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی گفت: گزارشها و پژوهشهای باستانشناسی و کاوشها، اطلاعاتی با جزئیات علمی کامل داشت که باستانشناسها از سالها فعالیت خود در محوطههای باستانی تهیه کرده بودند که اگر این گزارشها در دست افراد غیرمتخصص بیفتد، بهدلیل اطلاعاتی که از سایتهای باستانی در آنها وجود دارد ممکن است مورد سوءاستفاده قرار بگیرند. به گفته فرزام زمانی که او مرکز اسناد را پیش از جابهجاییها تحویل داد حدود ۴۰ هزار نسخه کتاب در آن مرکز بود و تعداد عکسها نیز بسیار زیاد بود.
فرزام از تعداد زیاد نگاتیوهای شیشهای موجود در مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی که متعلق به مرکز مردمشناسی این سازمان بود خبر داد و افزود: عکسهای بسیار زیادی نیز از بناهای تاریخی در مرکز اسناد وجود داشت که اگر از بین رفته باشند یک جنایت و خیانت به میراث فرهنگی کشور است.
آنطور که فریبا فرزام به «همشهری» میگوید هر اتفاقی که برای بناهای تاریخی کشور بیافتد مرمتگران برای اقدامات پژوهشی در مورد بنا ناچار به مراجعه به سابقه بناها هستند و تصاویر نابودشده نیز منابع مطالعاتی کارشناسان و مرمتگران آثار تاریخی بود. رئیس سابق مرکز اسناد سازمان میراث فرهنگی گفت: اگر منابعی از سازمان بر اثر جابهجاییها خارج یا سرقت شده باشند و در بازارهای سیاه فروخته شوند اتفاق بسیار وحشتناکی برای میراث فرهنگی است.
مرکز اسناد و مدارک سازمان میراث فرهنگی از سال ۷۴ پایهگذاری شد و هدف از آن گردآوری گزارشهای باستانشناسی، اسناد تاریخی و تشکیل بانک جامع اطلاعاتی از وضعیت میراث فرهنگی کشور بود که به گفته کارشناسان در زمان جابهجایی از تهران به شیراز و انتقال مجدد به تهران در دوران مدیران دولت قبل در سازمان میراث فرهنگی نابود شد و اکنون مشخص نیست چه کسانی اسناد این مرکز را به غارت برده یا به عمد نابود کردهاند!
منبع:تاریخ ایرانی
نقدی بر نمایشنامهء «مرگ یزدگرد» اثر بهرام بیضائی،غفّارحسینی
دسامبر 21st, 2013اشاره:
نوشتن دربارهء کارهای بهرام بیضایی بسیار دشوار است. مگر گستاخی جوانان داشته باشی و خامی نقدنویسان. هنگامیکه نه جوان باشی و نه «نقد نویس»، هنگام نوشتن واژهها سخت بر کاغذ مینشینند، چرا که هر یک برای حضور خود بر صفحهء کاغذ دلیلی میجویند، و گرنه…
آنچه میخوانید، نخست کوششی است برای تحلیل نمایشنامه «مرگ یزدگرد» و بعد تلاشی برای تجزیه و تحلیل آن از دیدگاه «جامعه شناسی هنر». این یادآوری لازمست که برای تحلیل جامعه شناسانه، میباید تمام آثار یک نویسنده مورد مطالعه و بررسی قرار گیرد، اما این کار همت و فرصت بسیار میخواهد و ناگزیر به آینده محول میشود.
«مرگ یزدگرد»، شاید، به عنوان «اثری» که پس از «اتودهای» بسیار یک نمایشنامهنویس، سرانجام در یک موقعیت مناسب تاریخی «صورتی» کامل یافته است، بتواند به عنوان یک اثر هنری که واجد نوعی «کلیّت» است مورد بررسی قرار گیرد. در هر حال این بررسی جنبه آزمایشی دارد و نتایجی که به دست میدهد جنبهی «حکم کلی» درباره اثر مورد بحث ندارند، و ممکن است در تحلیلی دقیقتر که در حقیقت، میباید به وسیله یک گروه انجام گیرد مورد تجدید نظر قرار گیرند. «تحقیق گروهی» درباره آثار هنری معاصران ما تا کنون انجام نشده و بعید به نظر میرسد که در آینده نزدیک نیز انجام گیرد. این «تحقیق» برآیند کوششی فردی است که با هدف برانگیختن محققان آثار برجستهی ادبیات معاصر، به تحقیقات دقیق فردی یا گروهی انجام گرفته است.
«مرگ یزدگرد» چگونه نمایشنامهای ست؟ چرا به عنوان یک اثر نمایشی دارای یک «کلیت» است و به همین دلیل اثری است که در میان نمایشنامههای معدود ایرانی در ردیف بسیاری از آثار نمایشنامهنویسان بزرگ جهان قرار گرفته است.
فرض ما این است که «مرگ یزدگرد» یک «تراژدی» است، نویسنده، هوشیارانه، «اصول کلاسیک» تراژدی را رعایت کرده است.
«حادثهء نمایشی» تقریباً در یک شبانه روز میگذرد (وحدت زمان).
«حادثهء نمایشی» تماماً در یک محل رخ میدهد (وحدت مکان).
هستهی اصلی آن چه در زمان و مکان محدود رخ میدهد یک واقعه نمایشی است (وحدت عمل یا وحدت واقعه؟).
اما این «قالب» یا«صورت»یا«فرم» کار است. آیا محتوی یا واقعهای که در این قالب گنجانده شده است «تراژیک»است؟ آری، چرا که اجرای «مرگ یزدگرد» یا بهتر، اجرای «مرگ» یا مفهوم تاریخی در لحظهای از تاریخ یک ملت که «میباید» پایان یک دوران و آغاز دورانی دیگر باشد، به نمایش در میآید.
چرا واجد یک «کلیّت» است؟
صورت و محتوی چنان درآمیختهاند که جدایی اجزاء آن از یکدیگر ناممکن است. کلیتی است که اگر یک جزء آن را از پیکره اصلی جدا کنی تمامی آن از هم میگسلد، بی معنی میشود. «زمان و مکان» و «واقعه نمایشی» چنان با یکدیگر جوش خوردهاند که گویی جز در چنین مجموعهای هرگز نمیتوانستند آفریده شوند. واقعه نه «زمانی» درازتر میطلبد و نه «مکانی» گستردهتر و در این زمان و مکان نیز گویی جز همین واقعه هیچ ماجرای دیگری نمیتواند یا نمیتوانسته است رخ دهد. جدایی هیچ یک از دیگری ممکن نیست.
چرا این «کلیت» اثر هنری مورد تأکید قرار میگیرد؟ توضیحی شاید خارج از متن لازمست:
تاریخ هر ملت را دو گروه مینویسند: مورخان و محققان و هنرمندان. گروه اول یا وقایع تاریخی را چنانکه میبینند یا میخواهند ببینند و یا مجبورند که چنان ببینند مینگارند. یا میکوشند وقایع تاریخی را از میان اسناد و آثار بازمانده از گذشته بازگویی یا بازنویسی کنند. باز هم چنان که میخواهند یا مأمورند که بخواهند تاریخ را مینویسند.
جستجوگری که میداند، مثلاً تاریخ ایران یا تاریخهای ایران را چگونه نوشتهاند یا مینویسند، پس از هدر دادن سالهای جوانی و از دست دادن بینایی خود، حیرتزده هم چنان در میان اوراق و اسناد به دنبال «واقعیت» (نه حقیقت) میگردد و سرانجام خسته و فرسوده اعتراف میکند که «تاریخ نکات باریک بسیار دارد.» او در جستجوی مکانها، اسناد معتبر و نامهای تاریخی معینی است و جزئیات وقایع تاریخی را که طی هزاران سال رخ دادهاند مطالعه میکند تا عللی برای رخ دادن وقایع تاریخی کشف کند یا معنایی برای تاریخ پیدا کند یا…؟ تازه این تاریخ را نیز همیشه «پیروزشدگان» مینویسند.
اما، هنرمندان که درکارگاه خیال خود با تصویرهای ذهنی سر وکار دارند تاریخ را به گونهای دیگر درک میکنند و در نتیجه به گونهای دیگر آن را نشان میدهند. آنان با مفاهیم و رابطهی این مفاهیم در یک دوره تاریخی یا اگر با مفاهیم و رابطهها درگیرند با مفهوم زن و مفهوم مرد، مفاهیم کارگر و کارفرما، نوکر و ارباب، و رابطهی این مفاهیم در یک دورهی تاریخی یا اگر با مفاهیم کلیتر و مانند مفهوم فرمانروا و فرمانبر، شاه و رعیت، رهبر و رهرو، یا خیلی کلیتر خدا و انسان درگیر باشد، رابطهای تاریخی را باز مینمایاند که قرنها و هزارهها را درس میگیرد. هنرمند این مفاهیم و رابطههای متقابل آنان را آن قدر از صافی تخیل خود میگذراند (خودآگاه یا ناخودآگاه) تا عصاره آن متبلور شود و بلوری پدید آید منشورگونه بدانسان که از هر جانب آن که بنگری تصویری از رابطه را باز بنماید. چگونگی این منشور و تصاویری که از روابط مقابل مفاهیم باز مینمایاند بسته بدان است که کارگاه تخیلی هنرمند خود در کدام دوره تاریخی و در چه شرائط اجتماعی خاص شکل گرفته است، و تصویرهای ذهنی واقعیت تاریخی چگونه در کارگاه تخیل او منعکس شده است. (۱)
پیچیدگی یا وضوح این تصویرها خارج از اراده او است، او سالها این مفاهیم را در کارگاه ذهن خود بررسی کرده است، و هنگام خلاقیت کوشش میکند تا رابطههای آنها را در حد توانایی خود نشان دهد. اگر این منشور که همان اثر نمایشی است- تصویرهای دلخواه ما را باز ننماید، شاید بدان علت است که تنها از یک جانب بدان نگریستهایم. اما در هر صورت ما را به نگاه کردن و قضاوت کردن وادار کرده است. ما در این رابطهها ناگزیر در «جایی» قرار داریم یا شاید در بیرون آنها. به هر صورت میان ما و این منشور رابطهای برقرار میشود. قضاوت ما هر چه باشد نتیجه این رابطه اجتناب ناپذیر است. احتمال این هست که ما تماشاگران بازیچهی هنرمندی چیرهدست شویم و این احتمال بسیار است، همان گونه که پدران ما بازیچه جادوگران و شعبدهبازان بودهاند اگر هنرمندی چنین توانا باشد و بتواند عاطفه یا دانش حقیر را به بازی بگیرد، همانا شایسته عنوان هنرمند است. مگر نه هنر فرزند خلف جادو است؟
***
اکنون به موضوع اصلی باز گردیم. «مرگ یزدگرد» یکی از آن منشورهایی است که توصیف آن گذشت.
موضوع نمایشنامه، ظاهراً از این «روایت تاریخی» گرفته شده است یا بهتر است بگوئیم این روایت بهانه یا دستآویزی بوده است برای نوشتن یک نمایشنامه:
روایت چنین است:
«یزدگرد شاه… چون از تازیان شکست یافت برای دریافت کمک به مرو تاخت و آن جا مرزبان مرو که از گماشتگان او بود، خواست او را بکشد یا جهت معاملتی با عربان او را دربند کند. یزدگرد شاه گریخت و در نزدیکی مرو به آسیایی درآمد و آنجا آسیابان او را به طمع جواهرات و لباس بکشت(؟)…» تاریخ ایران(۲)
خلاصهء نمایشنامه
در آسیایی نیمه تاریک که محل زندگی آسیابان و زن و دختر اوست، جسدی افتاده است و رگههای خون نشان میدهد که صاحب جسد ظاهراً در آسیا کشته شده است. «موبد موبدان» و «سردار» و یکی از سرکردگان سپاه یزدگرد که به دنبال شاه گم شده میگردند وارد آسیا شدهاند و جسد را یافتهاند و تصمیم دارند آسیابان را به جرم کشتن شاه به دار بیاویزند. آسیابان میگوید که قاتل شاه نیست. زن و دختر او نیز تائید میکنند. جریان ورود شخص ناشناسی به آسیا و کشته شدن او را آسیابان و زن و دختر او در طول جر و بحث میان آسیابان و گروه جویندگان شاه تکه تکه نمایش میدهند.
بیرون از صحنه باد و طوفان است و سربازان مشغول ساختن دار برای آسیابان و کندن دخمه برای جسد او هستند. رابطهی نمایش با بیرون از صحنه یک سرباز است و از طریق اوست که خبر میشویم تازیان همه جا را تسخیر کردهاند و به دنبال بقایای لشکر یزدگرد پیش میتازند. یکی از آنان اسیر لشکریان شده است و سردار دستور میدهد او را به سخن بیاورند.
از «نمایش دادن» ورود شخص ناشناس به آسیا، معلوم میشود که وی تالانی زر به همراه داشته است، و ابتدا از آسیابان تقاضا میکند که او را بکشد و در عوض تالان زر را تصاحب کند. آسیابان از ترس این پیشنهاد را رد میکند. بعداً شخص ناشناس، به عنوان «شاه» به او دستور میدهد که او را بکشد، باز هم آسیابان از بیم پیروان او از اجرای دستور سرباز میزند. به آسیابان دستور میدهد که برای چاشت وی گوسفندی فراهم آورد و آسیابان برای اجرای دستور از آسیا خارج میشود. در غیاب او «شاه» زن آسیابان را میفریبد، با او همدست میشود و قرار میگذارند که آسیابان را هنگام بازگشت وی بکشند و تالان زر را بردارند و فرار کنند. دختر شاهد این ماجرا است باز هم از طریق «نمایش دادن» میفهمیم که هنگامی که آسیابان باز میگردد، شاه با شمشیر به او حمله میکند. آسیابان ناچار با چوبدست از خود دفاع میکند اما شاه در حقیقت قصد خودکشی داشته است، و در نتیجه بی آن که آسیابان قصد کشتن او را داشته باشد، کشته میشود. طی نمایش جریان اقامت شاه در آسیا، معلوم میشود که وی خوابی دیده است، خواب خود را برای زن گفته است و زن آن را از زبان «شاه» باز میگوید. در پایان نمایش، تازیان به آسیا نزدیک میشوند و رأی موبد و سردار و سرکرده در مورد دار زدن آسیابان برمیگردد. سردار دستور میدهد «لاشه» را به خاک بسپارند. همه شمشیر میکشند و منتظر ورود تازیان میمانند.
در طول نمایش درمییابیم که آسیابان پسری نیز داشته است که به سربازی خوانده شده، در جنگ تیر خورده و با بدن مشبک به خانه بازگشته و هم در این آسیا خون بالا آورده و مرده است. (۳)
کوششی برای تحلیل نمایش
اگر با آثار نویسندهء نمایش «مرگ یزدگرد» آشنا باشی، میدانی که در تحلیل باید محتاط باشی و شرط احتیاط آنست که به جای «باید» ها «شاید» بگذاری.
«بیضایی» بازیهای نمایشی سنتی ایران و شرق را از دیرباز تا امروز خوب میشناسد. نویسندهی تاریخ نمایش در ایران است و سالها نمایش در ایران و نمایش در شرق را تدریس کرده است. تحقیق دربارهی بازیها و نمایشهای ایرانی، مستلزم مطالعهی تاریخ و فرهنگ رسمی و عامیانه اقوام ایرانی بوده است و نویسنده ناگزیر، این کار دشوار را طی سالیان دراز انجام داده است. باید افزود که بیضایی به عنوان نمایشنامه نویس، آثار نمایشی بزرگ پیشینیان و معاصران خود را در غرب خیلی خوب میشناسد، و در حقیقت در فضای «نمایش» نفس میکشد. (ما در این نوشته به آثار سینمایی او که رابطهای تنگاتنگ با آثار نمایشی او دارند کاری نداریم. گرچه گذشتن از آنها کار تحلیل ما را دشوارتر میکند).
تسلط او بر فرهنگ عامیانه ایران و دلبستگی به «راز گرسنگی» آثار هنری شرق، در تمامی آثار او (تا جایی که حافظه یاری میکند جز یک اثر و آن هم «زندگی مطبوعاتی آقای اسراری») تجلی کرده است. افسانهها و روایتهای عامیانه، هسته اصلی بسیاری از کارهای نمایشی او را تشکیل دادهاند. علت یا علل دلبستگی نویسنده به این نشانههای باستانی و پناه بردن به این دنیای «رازگونه» چیست؟ پاسخ این پرسش برای آنان که پاسخ تمامی پرسشها را در آستین دارند، ظاهراً روشن است. اما به گمان من، چندان روشن نیست و مستلزم تحقیقی دقیق و بینظرانه دربارهی زمانه او و کارهای اوست.
این چند سطر به عنوان «مقدمه» برای تحلیل نمایش«مرگ یزدگرد» ضروری بود. نتیجهای که از نوشتن سطور بالا میباید به دست آید این است که نویسنده از دو منبع بهرهبرداری کرده است.یکی تاریخ و ادبیات ایران، یا به معنایی کاملتر «فرهنگ ایران» که ادبیات عامیانه، بازیهای نمایشی و … همه را دربرمی گیرد. دیگری آثار نمایشی جهان. با در نظر داشتن این نکته به تحلیل نمایش میپردازیم.
*****
پیش از این گفته شد که نمایش «مرگ یزدگرد»یک تراژدی است.
اما تعیین «نوع هنری»(GENRE) یک اثر کار تحلیل ما را آسان نمیکند. باید افزود که نوعی تراژدی جدید است که شگرد اجرای آن قراردادهای «تراژدیهای یونان» و تراژدیهای بعد از رنسانس اروپا را درهم میشکند. به زبان دیگر، شگرد یا شگردهای اجرای آن امروزی است. نویسنده با انتخاب روایتی قدیمی، و صحنه و لباس در خور زمان رخ دادن واقعه، میان تماشاگر و نمایش «فاصله»ای ایجاد کردهاست، زبان نمایش بر این «فاصله» میافزاید. این شگرد نمایشی، با «فاصله گذاری» به معنای «برشتی» آن متفاوت است. این همان شگردی است که «سارتر» از آن سخن گفته است. (۴)
اما ریشهی آن را نه در سنت نمایشی غرب، که در سنتهای نمایشی ایران « در سیاه بازیها» و نمایشهای تخته حوضی و از همه مهمتر در تعزیه باید جستجو کرد.
این «فاصله» نخست القاگر این فکر است که آن چه تماشاگر میبیند، یک «نمایش» است، اما نویسنده به این اکتفا نمیکند. بازیگران نمایش، خود نمایش دیگری را بازی میکنند. چگونگی واقعه نمایش اصلی، تنها از طریق نمایشی دیگر، بازسازی میشود، به کار گرفتن شگرد «نمایش در نمایش» از «مرگ یزدگرد» یک «نمایش ناب» میسازد. (۵)
در «دنیا نمایشی» «واقعیت» از طریق بازی هنرپیشگان میباید کشف شود. واقعیت مرگ پدر هاملت، تنها از طریق «نمایش دادن» مسموم کردن وی آشکار میشود. اما اگر گروه بازیگران سیار، از «خارج» وارد صحنهی نمایش هاملت میشوند، در «مرگ یزدگرد» همان بازیگری اصلی، نقشهای نمایش دیگر را نیز بازی میکنند.
نمایش دوم چنان تکه تکه در دل نمایش اول جای داده شده است، نقشها چنان سریع عوض میشوند، دو نمایش چنان در هم تنیده شدهاند که ناگزیر از طرح این پرسش میشوی که: نمایش اصلی کدامست؟
شگرد تغییر نقش را، شاید نویسنده از سیاهبازیها گرفته باشد، اما تبادل نقشها که پیدرپی میان آسیابان، زن و دخترش صورت میگیرد، شگردی است که «ژان ژنه» در نمایشنامهی «کلفتها» به کار بسته است. و چنین مینماید که این شگرد سالها ذهن بیضایی را به خود مشغول داشته است. گذشته از دوگانگی شخصیتهای افسانهای، که در نمایشنامه «غروب در دیاری غریب» و «سلطان مار» به نمایش درآمدهاند، گویی شگرد «تبادل نقشها» را بیضایی تنها به هنگام نوشتن نمایشنامههایی که با «رابطههای تاریخی» سروکار دارند به کار میگیرد. این شگرد را در نمایشنامه «راه طوفانی فرمان پسر فرمان از میان تاریکی» حدود ده سال پیش آزموده است، در آن جا نیز «نوکر و ارباب» نقش خود را عوض می کند … (۶)
اما در «مرگ یزدگرد» است که این شگرد در نابترین شکل خود به کار گرفته شده است. شاید بتوان گفت که «مرگ یزدگرد» دنباله «راه توفانی فرمان…» است. اما نویسنده طی ده سال راه خود را تا بدان جا پیموده است که از چنگ «عوامل کمکی» رها شود. از یاری موسیقی و بازیگران اضافی خود را بینیاز کند، در و دیوار «فرضی» به کار نگیرد وبا فضای «نیمه چینی» حاکم بر نمایشنامه فرمان برای همیشه خداحافظی نماید و فضایی خلق کند که در عین «سادگی» خود، بهترین فضای ممکن برای رخ دادن یک «حادثه تراژیک» است.
اگر «آسیای نیمه تاریک» ویرانه «شاه لیر» را به خاطر میآورد، و اگر گریختن اسب «شاه» نمایش، و جمله «اگر اسبم نگریخته بود» (که دو یا سه بار در طول نمایش تکرار میشود) جمله معروف ریچارد سوم را تداعی میکند، تنها به خاطر تأکید بر پیوند ذهنی میان نویسنده این اثر نمایشی و تراژدینویسان بزرگ نیست (بعداً خواهیم دید که میراث نمایشی یونان چگونه با این نمایش پیوند خورده است). بلکه برای آنست، با طنزی گزنده تفاوت زمان و جامعه خود را با زمان و جامعهی شکسپیر بنمایاند. یا شاید، برای آنست، با زیرکی نیشی به نویسنده ریچارد سوم بزند. هنگامی که «شاه» گرسنه است و دوباره به یاد اسب گریختهاش میافتد و با حسرت میگوید: «آه، اگر اسبم نگریخته بود!»
آسیابان، با سادهدلی(ظاهراً) با توجه به گرسنگی شاه و خود و زن و فرزندش بلافاصله میگوید: «ما هم میخوردیمش».
این جمله ساده، ناگهان «تراژدی» سرگردانی شاه و «بن بست» زندگی او را در برابر واقعیت برهنه «گرسنگی» آسیابان و خانوادهاش قرار میدهد. این طنز تلخ از آنگونه طنزهایی است که در عین گریهآور بودن، تماشاگر یا خواننده را میخنداند.
بعد «شاه» میکوشد خشم آسیابان را برانگیزد و او را به کشتن خود وادار کند. برای این منظور او را تحقیر میکند. به صورت او تف میاندازد، او را میزند و… آسیابان به خود میپیچد و خشم خود را مهار میکند. بعد «شاه» دختر او را میخواهد، به زور با دختر همبستر میشود، اما آسیابان همچنان در کار مهارکردن خشم خویشتن است، (البته بارها «شاه» را در «نمایش» میکشد اما هر بار میگوید که او را نکشته است). سرانجام «شاه» راه دیگر را برمیگزیند.
***
قبلاً اشاره شده که «مرگ یزدگرد» منشوری است که تصویر ذهنی رابطههای تاریخی را باز مینماید. پس شخصیتهای نمایش، هریک تجسم یک رابطهاند. رابطهها جان گرفتهاند و تاریخ را به گونهای دیگر باز میسازند. برای همین است که «اسم خاص» ندارند.
«موبد» و «سردار» و «سرکرده»، عناوینی هستند که در طول تاریخ همواره وجود داشتهاند و امروز نیز وجود دارند. گروه مقابل آنان، آسیابان، زن و دخترش، نیز «بینامند»، چرا که آنان در تمام طول تاریخ نان شهریان و سپاهیان را دادهاند، همواره «همزاد بینوایی» بودهاند، بازیچهی شهرت گروه اول شدهاند، و نیز با احساسی دوگانه نسبت به فرادستان خود زیستهاند: حسرت و نفرت. در ژرفای نهان خود، آرزوی شاهی و فرمانروایی کردهاند، نیز در خیال خود فرادستان را هر روز و هر شب کشتهاند، انتقام بینوایی خود را گرفتهاند.
این «رویاها» اکنون، زنده شده اند، «خیالات» آنان جان گرفتهاند و به صورت بازیگران نمایش رو در روی تماشاگران، رو در روی تاریخ ایستادهاند.
و اما نام «یزدگرد»؟ «یزدگرد» برای گروه اول حامل معنایی باستانی است، او «پادشاه دریادل، سردار سرداران، دارای دارایان، شاه شاهان، یزدگرد شاه پسر یزدگرد شاه و او خود از پسران یزدگرد نخستین» است. (۷)
ستون کاخ هستی آنان، نماینده اهورامزدا بر روی زمین است. آنان تنها در پناه نام او، که بار سنگین مفهومی تاریخی را حمل میکند، زیستهاند و جاه و جلال و قدرت آنان جزیی از جاه و جلال و قدرت او است. «نامش» را میدانند، چرا که او وارث «نامهایی» دیگر است، که تمامی قدرت حاکم را بدو منتقل کردهاند. نام او رمزی است که قدرت جادویی- دینی- نظامی را تداعی میکند. اگر او نباشد، موبد و سردار و سرکرده، عناوین خود را، قدرت و حشمت خود را به «نام» که به دستآویز «چه» حفظ توانند کرد؟ در حقیقت آنان خود «شاه» را به وجود آوردهاند. (۸)
«او» برای آنان، در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهی دارد. و «فرمان مزدا اهورا، او را برتر از آدمیان پایگاه داده است. با این همه آنان چهره واقعی او را هیچگاه از نزدیک ندیدهاند، برای همین است که «جسد» را از لباسها و نشانههایش میشناسند، یا باید بشناسند، چرا که این لباسها و نشانهها حامل آن «نام» هستند. اما این نام برای آسیابان و زن و دخترش چه معنایی دارد؟ هیچ. آنان «نام» او را نمیدانند. در طول نمایش،هیچ یک، حتا یک بار، نام یزدگرد را بر زبان نیاورند.
آنان با واژهای دیگر آشنایند که «نام خاص» نیست.یک مفهوم است: «شاه».
از اصل و نسب او، و رابطه او با مزدااهورا بیخبرند. آسیابان شخصی به نام «یزدگرد» را نکشته است، اما «شاه» را در خیال خود، بارها کشته است. پس چه کسی بهتر از او تا «تاریخ» مهر اتهام «شاه کشی» را بر پیشانی او بچسباند؟
قبلاً گفته شد که هنرمندان تاریخ را به گونهای دیگر مینویسند. برای همین است که نمایشنامه از لحظهای آغاز میشود که «تاریخ» پایان یافته است. اما تاریخی را که میراثخواران شاهان نوشتهاند، تاریخ ساخته و پرداخته دیوانیان، موبدان، سرداران و سرکردگان را باید به محاکمه کشید.
«آسیابان» باید از خود دفاع کند. پس در نمایشنامه «مقتول» غایب است ولی مدعیان او حضور دارند. «جسد» تنها یک وسیله نمایشی است، همان پیکرهای است که مردم از دوران باستان تا امروز ساختهاند و آن را «سلطان» «شاه» یا «میر» خواندهاند و برای فرونشاندن آتش کینههای خود سوزاندهاند. (۹)
گفتیم که «شاه» در صحنه حضور ندارد، اما در «تخیل» آسیابان و زن و دختر او حضور پیدا میکند، زنده میشود و نقش خود را بازی میکند. آسیابان، زن و دختر او هر یک بارها در جلد شاه فرو میروند و نقش نمایشی خود را به دیگری میسپارند. نمایش در این لحظات، به خوابی میماند که گویی هر یک از بازیگران دیدهاند و اکنون «رؤیای» خود را به نمایش میگذارند. حتا میتوان چنین پنداشت که «حادثه نمایش» تنها در ذهن زن گذشته است و اکنون شخصیتهای ذهن او هستند که بر صحنه جان میگیرد، یا شاید در ذهن دختر یا آسیابان، یا تک تک آنان؟
هنگام جابهجایی نقشها، با استفاده از شگردهای نمایشنامههای تخت حوضی فاصلهای دیگر میان بازیگر و تماشاگر ایجاد میشود، تا نمایشی بودن واقعه را تأکید کند.
تبادل نقشها چنان آرام شکل میگیرند، که تماشاگر آن را «طبیعی» میپندارد، اول بار شاه در ذهن دختر حلول میکند- یک کلمه کافیست او از نقشی به نقش دیگر فرو رود.
نمونهء اول:در مقابل پرسشهای پیاپی «سردار» از آسیابان و زن در مورد چگونگی آمدن «شاه» به آسیا، چگونگی آمدن او را به آسیابان و زن میگویند:
زن: او خود را به کنجی افکند و گفت که روزنهها فرو بندید!
آسیابان: (به دختر) آیا تو نبودی که دلت از جا کنده شد؟
زن: او بی گمان دزدی بود.
آسیابان: یا گدایی، ما چه میدانستیم؟
دختر: (به جای شاه) به من چیزی برای خوردن بدهید!
سردار: (به آسیابان) بگو، ای مرد تا چوبهی دار تو را برآورند بگو آن شهریار با تو چه گفت؟ آیا در اندیشه آغاز نبردی با تازیان نبود؟
دختر: (به جای شاه، برمیخیزد) او گفت به من چیزی برای خوردن بدهید.
و دیگر دختر در جلد شاه فرو رفته است، و از زبان او سخن میگوید، اما در همین صحنه دوبار، لحظهای به نقش خود باز میگردد و با، بی هیچ مکثی، نقش پادشاه را بازی میکند.
نمونه دوم: هنگامیکه شاه میخواهد آسیا را با زری که در کیسه دارد برای خودکشی بخرد:
زن: او میخواهد آسیای ویرانه را بهایی بنهیم.
آسیابان: (به زن) تو آسیابان باش و بگو من چه پاسخ دادم، جوال مرا بردار. آیا کسی نیست که این آسیای ویران را به من به چند پارهی زر بفروشد؟
زن: (جوان بر سر) در این سودی نیست ای مرد…
این شگردهای نمایشی که با چیرهدستی تمام بکار گرفته شدهاند، در «ساخت نمایش» چه کارکردی دارند؟ تنها از طریق به کار گرفتن این شگردها است که نویسنده توانسته است «رابطههای تاریخی» را به نمایش درآورد.
رابطهی رعیت با شاه همواره در تاریخ کشورهای شرقی چنین بوده است که رعیت خراج میدهد و سرباز، و شاه قصر میسازد و بر فرش زر گام میزند، به شکار میرود و بر زنان حرمسرا میافزاید. بیرون از پایتخت «جانورانی» زندگی میکنند که دیکتاتور شرقی با آنان بیگانه است. «شاه» روستا را نمیشناسد، هیچگاه در طول تاریخ نشناخته است.
شاه نمایش در آسیا، هنگامیکه گوشت گوسفند برای چاشت نمییابد:
… من به کجا فرو افتادم. این جا کجاست و شما کیانید؟ شنیده بودم که بیرون از تیسفون جانورانی زندگی میکنند که نه ایزدیاند و نه راه نهان دارند.
آسیابان: شنیدی زن؟ آن چه من آرد میکنم به تیسفون میرود.
«رابطه» همین است. «تیسفون» است،«اکباتان» است، «پاسارگاد» است، «دمشق» است «بغداد» است، «اصفهان» است، «تهرانست،…» ، «پایتخت» است و «بیرون» از پایتخت. «آسیای نیمه تاریک» و ویران، همهی ایران است. خارج از تیسفون. و شاه «تیسفون» وقتی وارد «آسیا» میشود، ویرانی آن و فلاکت ساکنانش را نمی بیند. نه تنها لشگریان که پیشوایان دین او نیز، از روستائیان نفرت دارند، و خود جلاد آنانند.
موبد: (درمقابل انکار آسیابان) دیگر تاب دروغانم نیست. در آن پلیدترین هنگام که هزاره بسر آید، چون تو مردمان بسیارتر از بسیار شوند و دروغ از پنج سخن چهار باشد. تو خون سایهی مزدااهورا را در آسیاب خود به گردش درآور. دیس جامت از خون تو پر خواهد شد و استخوانهای تو سگهای بیابانی را سور خواهد داد. این سخنی است بیبرگشت و ما سوگند خوردهایم که خانمان تو بر باد خواهد رفت.
و این «حکم» در حالی صادر میشود که «تازیان» ایران را تسخیر کردهاند و به دنبال بقایای لشکر یزدگرد به سوی مرو میتازند:
آسیابان: و باد اینک خود در راه است. اینک در میان این طوفان طناب دار مرا میبافند… شمشیرهای آنان تشنه است و به خون من سیراب خواهند شد. آنان از خشم خود سپری ساختهاند که گفتههای مرا چون نیزههای شکسته به سوی من باز میگرداند، آه، پس چاره کجا است؟
اما زن آسیابان بهتر از شاه میداند که دشمن او «سپاه تازیان» نیست، او دشمن را خود پرورده است:
زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه، دشمن را تو خود پروردهای. دشمن تو پریشانی مردمان است. ورنه از یک مشت ایشان چه میآید؟
موبد نیز بر این واقعیت آگاهست، و میداند که دشمنی شاه و رعیت همیشگی است:
موبد: … پیاده دشمن سوار است و گدا خونی پادشاه. (۱۰)
اما دشمنی روستایی با «شاه» در تخیل روستایی چگونه بوده است و چگونه باز نموده میشود؟
از زبان بازیگر نقش آسیابان هنگامی که از مرگ پسرش که به عنوان سرباز در جنگ تیر میخورد شنیدیم:
آسیابان: … انبار سینهام از کینه پر بود. با این همه من او را نکشتم.
نه از نیکدلی، از بیم.
و جای دیگر، آسیابان: من گفتم ای پادشاه، ای سردار، پایت شکسته باد که به پای خود آمدی. پاسخ این رنجهای سالیان من با کیست؟ من هر روز زندگیم به شما باج دادهام. من سواران تو را سیر کردهام.
اکنون که دشمنان سیرند تو باید بگریزی و مرا که سالها دست بستی دست بسته بگذاری؟ مرا که دیگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد. آری من به او بد گفتم، من او را زدم.
…
زن: تو او را زدی، به بازی و خوشدلی، آنچنان که در نوروز شاه ساختگی را آنان بازی سنتی «شاه کشی» خود را بازی کردهاند، در نتیجه چوبدست آسیابان جز بر لاشهی شاه فرود نیامده است. اما اکنون که به روایت «تاریخ» یزدگرد مرگ خود را به کاشانه آسیابان آورده است، مرگ او، که مرگ یک دوره تاریخی است، بار تراژیک خود را به آسیابان منتقل میکند. اگر عنوان نمایش ما را بفریبد و چشم ما را تنها به تصویرهایی که نمودار مرگ یک مفهوم است خیره کند، از دیدن تصویرهای دیگر بازماندهایم. تراژدی مرگ یزد گرد «بازی» میشود، «نمایش دوم» است، اما زندگی آسیابان، «موقعیت» تراژیک او، در متن نمایش اول قرار دارد، مگر نه این که نمایش اصلی با دفاع او آغاز میشود؟ قبلاً گفته شد که «نمایش» از لحظهای آغاز میشود که «تاریخ» پایان یافته است.
اکنون نویسندهی نمایش، «مرگ یزدگرد» را به گونهای دیگر روایت میکند. در این «روایت» به تدریج درمییابیم که این آسیابان و خانواده او است که در «موقعیتی» تراژیک قرار دارند. مسئلهی مرگ و زندگی آسیابان، درماندگی و تنهایی او، مرگ پسر، بیماری دختر، ویرانی آسیا و دشمنانی بیگانه که از «هشت سو» نزدیک میشوند، و هموطنانی دشمنتر که تیر سایبان آسیای او را میکشند تا چوبه دار او را بر پا کنند. آسیابان در «بن بست» قرار گرفته است و پیدرپی راه چاره میجوید. اگر «شاه» پیش از آن به دست پادشاهان کشته شده و اگر او در اثر شکست به دنبال مرگ میگردیده است. آسیابان، در برابر چوبهی دار خود به دنبال زندگی میگردد. او از «بیم مرگ» دشمن خونین خویش، شاه را نکشته است، و اکنون به کیفر قتلی ناکرده، میباید شکنجه شود و در کنار آسیای ویرانه خود مرگ ناخواسته را بپذیرد. اگر موبدی هست تا برای مرده شاه «نیایشی» بخواند برای مرده او جز نفرین خوانده نخواهد شد. هنگامی که موبد برای مرده شاه نیایش میخواند:
آسیابان: برای مرده ما هم نیایشی خوانده میشود؟
موبد: بد کیش را مرده خواهم، بد کنش را مرده خواهم…
تقدیر چارهناپذیر آسیابان، هنگامی هولناک بودن خود را بازمینماید که وی بر سر یک دو راهی قرار میگیرد، که هردو به مرگ میرسند.کیفر بینوایی او دو نوع مرگ است، که هر دو را «تاریخ»، تاریخی که دشمنان او نوشتهاند، ننگین دانسته است. اگر پادشاه را نمیکشت، از فرمان او سرپیچی کرده بود، که کیفر سرپیچی نیز مرگ است.
هنگامی که در نمایش نشان داده میشود که شاه به او فرمان داده است که وی را بکشد و او از آدمکشی سرباز زده است به او میگویند:
دختر (شاه): نشنیدن فرمان پادشاه پیکار با مزدا اهورا ست.
…
سردار: آیا سزاست که بندگان از فرمان شاهان روی برتابند؟
زن: نمی فهمم. اگر او را میکشت مردمیکش بود. و اگر نمیکشت سرپیچی کرده بود. پس چه باید میکرد؟
آسیابان: هیچ ای زن، گناه با ما زائیده شده و آن جفت همراه من که با من زائیده شده نامش بینوایی است.
این «محکومیت» آسیابان، همزادی او با گناه، همان محکومیتی است که «زاغی» یکی ار پرسوناژهای نمایشنامه «نظارت عالیه» ژان ژنه، بدان دچار آمده است.
اگر «زاغی» بی آنکه بخواهد، در چنگ شوربختی اسیر شده است، آسیابان نیز در این «موقعیت»، ناخواسته گرفتار شده است. علت گرفتاری هر دو پرسوناژ، بینوایی آنانست. زاغی نیز، ناگزیر آدم کشته است. (۱۱) و کیفر گناهی را باز پس میدهد که بی آن که خود بخواهد، بر او فرود آمده است. آسیابان نیز، مانند «زاغی» از آدمکشی اجتناب میکند، اما «جرم» او را، انتخاب کرده است، یا بهتر «تاریخ» او را به عنوان «مجرم» برگزیده است.
بدینگونه همین که خطوط یک تصویر در «منشور» نمایش مرگ یزدگرد کشف میشود بیوقفه تصویرها یکی پس از دیگری میآیند و تصویرهای تاریخی با تصویرهای اسطورهای- نمایشی درهم میآمیزند تا نه تنها موقعیت تاریخی یک ملت را در یک لحظه حساس تاریخی بنمایانند و تضاد اساسی دولت و ملت، شاه و رعیت را در تاریخ ایران باز نمایند، بلکه چشم تماشاگر را به دیدن ستیزههایی ابدی و انسانی وادار کنند. مگر نه جامعه ایران پارهای از جوامع انسانی است، و ستیزههایی دیگر که از بطن تضاد اساسی زائیده می شوند، ستیزههایی همیشگی بودهاند، و چه کسی میداند که چه زمانی از میان خواهند رفت؟
گفته بودم که نمایش «مرگ یزدگرد» یک «تراژدی» است، نیز گفته شد که نویسنده نمایش از دو منبع تغذیه شده است. گذشته از اشارتی که درصفحات پیش به «منبع نمایشی» اثر موردبحث شد اینک به بازگشادن لایههای دیگر این نمایش باید پرداخت. اگر آن را “تراژدی” نامیدم، فقط به خاطر «تراژیک بودن» سرنوشت یک ملت، مرگ یک مفهوم، یا تراژیک بودن سرنوشت آسیابان نبود. نمایش سومی نیز از نمایش دوم زاده میشود، که خود نوعی تراژدی ابدی است. جانمایه آن جاذبه قدرت، عشق، حسادت، و رابطه زن و مرد است. این جانمایه از دوران باستان تا به امروز، همواره خونی بوده است که در رگهای آثار تراژیک جریان یافته است و امروز نیز جریان دارد.
از همان آغاز نمایش، «دختر» حرکاتی میکند که ظاهراً او را دیوانه مینمایاند که گاه در طول نمایش این حرکات تکرار میشود و سرانجام بدانجا میکشد که «توهمات» این «دختر دیوانه» به صورت یک «واقعیت نمایشی» پذیرفته میشود. در جریان «نمایش دادن» توهمات دختر واقعیتهای دیگری آشکار میشوند، و تراژدی دیگر از بطن دو تراژدی قبل زاده میشود. نطفه آن از همان آغاز، شاید از آغاز تشکیل «خانواده» بسته شده بود، و اکنون در صحنهی نمایش، برای بار هزارم به دنیا میآید.
دختر «جسد» را پدر خود میپندارد، معتقد است که پادشاه کشته نشده است و دارد آنها را خواب میبیند. این «توهم» سرانجام راه گریزی بر آسیابان میگشاید، تا خود را، به جای «شاه» بنمایاند و از مرگ بگریزد. هنگامی که به راستی برای چند لحظه در جلد شاه فرو میرود، زن او ناگزیر «نقش» خود را در مقابل شاه بازی میکند. آسیابان درمییابد که زن بدو خیانت کرده است. دختر در نقش شاه و زن در نقش گذشتهی خود رؤیاهای سرخورده زن را «نمایش» میدهد. زن با شاه همدست شده و نقشهی توطئه قتل شوهر و «رهایی» خود را کشیده است. غافل از آن که شوهر نیز هنگامی که برای فراهم آوردن «چاشت» شاه، ناگزیر در دل شب طوفانی کاشانه خود را ترک میکند، در رؤیای خود از زن میگریزد. وی نیز در جستجوی رهایی خویشتن از چنگال زن است.
چرا دختر «جسد» را پدر خود میپندارد؟ او در نهانگاه جان خود پدری «نیرومند» میخواسته است. در ناخودآگاه خویش، خواستار نزدیک شدن به پدر و مرگ مادر بوده است. او جایبهجای کینه خود را نسبت به مادر و اشتیاق خود را برای نزدیک شدن به پدر باز مینماید. هنگامی که زن از او میخواهد نقش زن آسیابان را بازی کند، وی بیاختیار در آغوش آسیابان میافتد و اشتیاق خود را بیاراده بر زبان میآورد: ای آسیابان، لختی مرا در کنار گیر.
مادر، که نقش آسیابان را در این لحظه بازی میکند، به نقش خود بازمیگردد و به دختر ناسزا میگوید. حسادت دختر نسبت به مادر آشکارا بیان میشود. در صحنهای که آسیابان، ناگزیر از پذیرفتن نقش شاه میشود، ستیز دختر و مادر از نهانگاه ذهن آنان بیرون میجهد.
دختر: (گریان) تو هرگز با پدرم خوب نبودهای… تو حتا با او نمیخفتی… من با تو کنار نمیآیم.
اما ناسازگاری زن با شوهر، ظاهراً به دلیل زندگی دشوار آنان بوده است.
زن: من چه باید میکردم … جز اینکه همهی روزهای زندگیم را دراین سیاهچال با او شب کنم. جز که بارکشی باشم چون خود او … تو بیش از این از زادنت پشیمانم مکن.
آسیابان میکوشد به جدال آنان خاتمه دهد، اما کینه دختر نسبت به مادر فوران میکند دختر (به آسیابان): تو با من سخن بگو. تو بیگانه به من دست مزن…
آسیابان: من منم ای نادان، نمیشناسی؟
دختر: چرا نیک میشناسمت. میدانم چگونه مردی، بیگمان اگر مرا میخریدند میفروختی به یک لبخند این زن.
زن: چه کنم جان دل، فروشندگان تو خریداران مناند.
شاید بتوان گفت که «دختر» دردی تاریخی را فریاد میزند: فروش «دختران» به عنوان برده و نگاهداری مادران، طی چندین قرن، جمله مادر نیز این گمان را تقویت میکند. اما چرا دختر «جسد» را پدر خود مینامد، و چرا بر بالین او مویه میکند، آن را میپوشاند، و وابستگی شدید خود را با آن جایبهجای باز مینمایاند؟
ریشهی توهمات جنونآسای دختر را باید در تاریخ ایران جستجو کرد. نخست یادآور شوم که «شاه» نمایش به زور با دختر همبستر میشود و پدر دختر میانگارد که ریشهی جنون دختر، این تجاوز است.
تعبیری دوگانه، شاید چندگانه از این تجاوز میتوان ارائه کرد. «دختر» تصویر نمایشی تمامی دخترانی است که در طول تاریخ، برده داران، اربابان، فرماندهان، رهبران قبایل، شاهان و … به آنان تجاوز کردهاند. اما او در رؤیای خود لحظاتی خود را به جای دختر آن شاهان ایران قدیم میپندارد. دخترانی که به همسری پدران درمیآمدند و گاه نه یک یک که سه تا سه تا. او در گوشهای از نهانگاه ذهنش دختر اردشیر است. نزدیک شدن به پدر پادشاه را آرزو میکند. اما این اشتیاق تنها یک چهرهی دختر را باز مینمایاند. او در عین حال، با نشان دادن علاقهی خود به نزدیک شدن به پدر و نفرت از مادر (اوست که نزدیک شدن به مادر را با شاه بازمیگوید و مادر را رسوا میکند)، «الکترا» است که از دل اسطوره و تراژدی بیرون آمده است و خود را در حوزه روانشناسی فروید و قسمتی از ادبیات غرب جاودان کردهاست. پس دختر، تصویری چند چهره دارد. چهرهی دیگر او معصومی است که به ننگ آلوده شده است، و به دنبال پاکی از دست رفته خویش است: «دنیا در کمین پاکی من است».
اما «زن». او نیز تصویری چند چهره است. مادری مهربان و داغدیده است، که پسر جوانمرگش را گرانمایهتر از پادشاه میداند.
موبد: … ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود. برای من بسی گرانمایهتر بود.
اما گاه زنی است، که به خواستههای خویش میاندیشد، با مردمان دیگر میخوابد (گرچه فقر میتواند این همخوابگی را توجیه کند) اما جای دیگر ما را از این اشتباه بیرون میآورد.
گاه زنی وفادار است که از شوهر بینوایش دفاع میکند. در کینهی او نسبت به دشمن شاه سهیم است. او را به کمینستانی ترغیب میکند. هنگامی که آسیابان به انتقام تجاوز شاه به دخترش، به شاه خیالی ضربه میزند:
زن: … دشنه را سختتر بزن.
آسیابان: او را میکشم، دوبار، سهبار، چهاربار …
زن: بزن! بزن!
اما چهرهی دیگر در لحظاتی دیگر عیان میشود. در گفتگویی که با دختر دارد، و در بالا نقش شد. «گلههای» او را از زندگی خویش دریافتیم. اینک با چهرههایی دیگر از او آشنا شویم. زنی سلیطه، لذتجوی و فتنهگر.صحنهای که دختر تسلیم شدن زن را به «پادشاه» بازگو میکند:
دختر: او به تو شبیخون زد ای آسیابان.
(…)
آسیابان: از این زن اندیشهام نیست. زیرا پیش از این بارها به آغوش مردمان رفته است.
زن: نامرد!
آسیابان: بی خبر نیستم.
زن: هر کس را مشتریانی است.
و در صحنهی دیگر به هنگامی که «شاه» او را وسوسه میکند و ضعف زن نمایان میشود در پاسخ آسیابان که به وی میگوید: مرگ به تو زن!
زن: چرا؟ با تو کدام خوشی را دیدم؟ من جوان بودم که به این سیاهی پا گذاشتم. هم صحبت من سنگی بود کنار سنگی دیگر.
گستاخانه به موبد، که از پلیدی او سخن میگوید میتازد:
زن: آری پرخاش کن. چه کسی مرا سرزنش میکند. من سالیان چشم به راه رهایی بودهام. آری من!
و بعد هنگامی که تسلیم هوسها و آرزوهای خود میشود، از پس نقاب مادر مهربان و «زن وفادار» و رنجیده، آدمکشی حیلهگر و سنگدل رخ مینماید:
دختر: (درنقش شاه) چون منی میمیرد، و پستترین جانوران میمانند.
زن: تو نمیمیری.
دختر: چه گفتی؟
زن: چگونه میتوانم از شویم رها شوم.
و طرح شاه را برای کشتن شوهر، با این جمله تأیید میکند: هیچ کس بیگناه نیست. و به تدریج تسلیم غرایز خود میشود، چرا که شکوه و جلال کاخ شاهی، و جوانتر بودن وسوسهانگیز است. شهوت زیستن، نزدیک شدن به نماینده قدرت و ثروت چنان بر او غلبه میکند که حکم قتل دختر و شوهر را، یک به یک صادر میکند.
زن: او را بکش! (درمورد دختر)
و هنگامی که آسیابان بازمیگردد،
زن: او را بکش!
بدینسان، او بازیگر نقش همهی زنانی است که فرمان غریزه در آنان نیرومندتر از «اخلاق» و پیوند خانوادگی است.
و اما آسیابان، مردی است، تنها و درمانده، زنش با دشمن او میخوابد و همدست میشود و سرانجام فرمان قتل او را صادر میکند. وضع خانواده آسیابان، نه تنها از برون، که از درون نیز «تراژیک» است.
خلاصه کنم: «خانواده» در این نمایش نه براساس عطوفت، که براساس ضرورت وجود دارد. هریک از اعضای آن در جستجوی رهایی خویشتن است. آنچه آنان را در کانون خانواده نگاه میدارد نه دلبستگی عاطفی آنان، که جبری اقتصادی-اجتماعی است. و اگر این «جبر» فشار خود را کاهش دهد، یا یکسره از میان برداشته شود، «رؤیای» رهایی افراد آن به تحقیق خواهد پیوست.
در این «نمایش سوم» روابط انسانی، کشاکش غریزه و اخلاق، نقشهای اجتماعی زائیده از شرایط اجباری و حسرتها و آرزوهای نهان انسان، «بازی» میشود. (۱۲)
کوششی آزمایشی برای تجزیه و تحلیل نمایشنامه مرگ یزدگرد از دیدگاه جامعهشناسی هنر
آیا میتوان گفت که بیضایی کوشیدهاست دریافت خود را از تاریخ ایران که جایبهجای در نمایشنامههای دیگرش به گونهای هنری نمایانده شدهاند، سرانجام در نمایش مرگ یزدگرد، به طور کلی، بیان کند؟ پاسخ این پرسش برای من مثبت است، و این نوشته تلاشی است برای تجزیه و تحلیل این «دریافت»، که در قالب یک اثر نمایشی، به صورتی ظاهراً پیچیده، ارائه شده است.
در صفحات پیش اشاره شد که یک اثر نمایشی، واجد نوعی «کلیت» است که تصویرهای هنری «کلیت» بزرگتر را که ممکن است بخشی از یک جامعه، یا تمامی جامعه باشد، در خود متبلور کرده است.
«ارزشهای اجتماعی» و روابط اجتماعی، در اثر نمایشی، از طریق «پرسوناژها» جان میگیرند و جامعهای کوچک میسازند که خود دارای یک «ساخت» است. این «ساخت» از سویی روابط مادی، و از سوی دیگر «روابط» ذهنی، اجزاء سازندهی خود را که همان گروهها، قشرها، یا کلیتر، طبقات اجتماعی، به صورت تصویرهای هنری هستند، در خور متبلور میکند. در بسیاری از آثار هنری از جمله در «رمانها» و «نمایشنامهها»ی جدید این تصویرها به صورتی پیچیده در اثر هنری منعکس میشوند. این «پیچیدگی» گاه بر اثر کوشش خودآگاهانهی نویسنده، و گاه آمیزهای از کوشش خودآگاه و ناخودآگاه نویسنده است. اگر آثار «کافکا» در دههی اخیر در اروپا مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و به جای طرد و رد او به عنوان، نویسندهای با تخیل بیمارگونه، او را به عنوان نویسندهای «انقلابی» مطرح کرده است. علت آنست که تلاش سخنرانان و جامعهشناسان هنر سرانجام به این نتیجه رسیده است که حتا انتزاعیترین اثر هنری نیز واحد معنایی اجتماعی و دشوار بودن کشف این «معنی» که ناشی از تنبلی ذهن و ساده طلبی ما ست، نباید سبب طرد این آثار گردد.
تحلیل جامعهشناسانهی یک اثر هنری از طریق تجزیه «روابط» سازنده یک اثر هنری و از طریق کشف معنایی که در چگونگی «ترکیب» این «روابط» نهفته است، «جهاننگری» نویسنده را میجوید، ستیزهها و تضادهای موجود در «فرم» و محتوای اثر را آشکار میکند و این همه را با ستیزهها و تضادهای اجتماعی که هنرمند در آن زیسته است «مقایسه» و تطبیق میکند، تنها از طریق به کار گرفتن چنین روشی است که میتواند سرانجام در مورد محتوای اثر و موضع نویسنده در مقابل مسائل فلسفی و اجتماعی عصر او داوری کند.
با توجه به نکات فوق، ابتدا «ساخت» جامعهی ایران را در طول تاریخ، میباید اجمالاً ارائه داد، و آنگاه چگونگی انعکاس آن را در نمایشنامه «مرگ یزدگرد» با روش فوق آشکار کرد.
*****
جامعهء ایران، به عنوان یک جامعهء آسیایی، از بدو تشکیل «دولت» در زمان مادها همواره دارای دو قطب «متضاد» بوده است. در یک سو روستائیان به عنوان تولیدکنندگان اصلی مواد مورد نیاز جامعه قرار دارند و در سوی دیگر دولت به عنوان «دستگاهی» که شبکه منظمی برای جمعآوری مازاد تولید کشاورزی دایر کردهاست، قرار گرفته است. روستائیان به صورت گروههای متشکل در یک سازمان تولید در «ده» سکونت دارند و بدینسان «ده» به عنوان یک «واحد تولید خود بسنده»، کارخانهای است که مدام در حال کار است و «تولید» میکند «دولت»ها، سلسلههای سلطنتی، دست به دست میگردند، میآیند و میروند. اما «ده» همچنان پابرجا است. هربار که بر اثر هجومها و جنگها ویران میشود، دوباره در همان محل بازساخته خواهدشد و کار خود را دنبال خواهد کرد.
«تحجر» جامعهی آسیایی ناشی از استمرار شیوه تولید مشابه طی قرنهای دراز است. تغییر ابزارهای کشاورزی، شیوههای آبیاری، و شیوههای کشت، داشت و برداشت، طی حدود سه هزار سال، چنان، «کند» است، که میتوان آن را «جهشناپذیر» نامید.
با توجه به این تغییرناپذیر بودن ابزارها و شیوههای تولید است که «ذهنیت» انسان آسیایی طی قرنها از تحجر بنیادهای اساسی جامعه تبعیت میکند و در قالب اسطورهها و ادیان باستانی دست و پا میزند.
پراکندگی روستاها، وضع جغرافیایی که شیوهی تولید شبانی را ناگزیر در کنار شیوهی تولید کشاورزی زنده نگاه میدارد، سبب میشود که روستاها از برقراری رابطه با شهرهای معدود ناتوان باشند و حتا از تغییرات بزرگ سیاسی بیخبر بمانند. دررابطه با چنین «ساختی» است که مارکس مینویسد:
«سادگی سازمان تولید این اجتماعات، که اجتماعاتی خودبسنده هستند و به طور مستمر خود را به همان شکل سابق بازمیآفرینند، و هرگاه تصادفاً ویران شوند، در همان محل و با همان نام خود را باز میسازند، کلید تغییرناپذیری (یا جهشناپذیری) جوامع آسیایی را در اختیار ما میگذارد. این تغییرناپذیری بهگونهای شگفتانگیز با انحلال و بازسازی بیوقفه دولتهای آسیایی، و جابهجا شدن خشونتآمیز سلسلههای سلطنتی تناقض دارد. ساخت عوامل بنیادی و اقتصادی جامعه از تاثیر تمامی طوفانهای حوزه سیاست، مصون میماند. (۱۳)
دولتهایی که در ایران تشکیل میشدند، چه در جریان تشکیل خود و چه هنگام استقرار درازمدت، همواره بر دو ستون اصلی تکیه داشتند. این دو ستون نگاهدارندهی دستگاه دولت، نیروی جنگی و دین است. این دو چنان در هم جوش خوردهاند که میتوان آنها را به دوقولوهایی تشبیه کرد که دو تنه به هم پیوسته و یک سر دارند. هر یک از پیکرها وظائفی به عهده دارد و تنها هنگامی قادر به انجام این وظایفاند که با همزاد خود پیوسته باشد. هرگاه این دو پیکر از یکدیگر جدا شوند، زوال آنان فرا میرسد. سری که بر فراز این دو پیکر قرار گرفته است، از هر دو تغذیه میکند، تجسم «اتحاد» این دو پیکر است. اگر دو پیکر از هم جدا شوند، نه تنها خود مرگ را پذیرا شدهاند، بل «سر» نیز خودبهخود دو نیمه خواهد شد و کارکرد خود را از دست خواهد داد. شگفت نیست اگر در تمام آثار «متفکران» ایرانی در تمامی نوشتههای «دبیران» و «قاضیان» «دین و دولت» همواره با هم میآیند. چنین است که از داریوش گرفته تا انوشیروان از طغرل تا غازانخان، از عباس صفوی تا ناصرالدین شاه و …، خود را «نماینده»، سایه یا نوکر خدا میدانند.
«دستگاه دولت»، برای مکیدن مازاد تولید کشاورزی، شبکهای منظم دایر میکند. چون هزارپایی بر فراز سر جامعه قرار میگیرد و خون آن را از دوردستترین سلولهای زندهی آن که همان روستاها هستند میمکد و در لانهی خود، در پایتخت، بر حجم جثه انگل خود میافزاید. «واسطهها»، «ساتراپها»، فرمانروایان ایالات، شهربانان، دهبانان و … همان پاهای مکنده هیولای دولتاند که از سلولهای تولید، تا کله هزارپا، که همانا «شاه» است، مانند نسوج غده سرطان گسترده شدهاند. این اجتماع فرازین، هویت خود را همواره مدیون وجود «سر» خویش است.
«این اجتماع فرازین، میزید و در وجود یک «شخص» تجسم عینی مییابد. مازاد تولید هم به شکل خراج جمعآوری میشود و هم به شکل کارگرهایی برای شکوه بخشیدن به اتحادی که فرمانروای مستبد واقعی، با موجودی خیالی به نام خدا، تجسم آنست». (۱۴)
هرگاه در طول تاریخ ایران «اتحاد» نامیمون قدرت جنگی و قدرت دینی دچار تزلزل شدهاست، دستگاه دولت از هم گسیخته است، و ناگزیر متفکران و مصلحانی از نوع بزرگمهرها یا برمکیها، یا رشیدالدینها، دوباره این دو را با هم پیوند دادهاند تا «کار رعیت سامان بگیرد».
هرگاه که اعتقاد مردمان به «دین» سست شده است، یا دین و دولت چنان یگانه شدهاند که دین از انجام وظیفهی خود که حفظ اعتقاد مردمان از طریق مرهم نهادن بر زخمهای گرسنگی، و التیام بخشیدن به زخمهای درون آنان از طریق نوازش و نیایش و وعدهی زندگی سعادتمندان در دنیای دیگر، بازماندهاست، نیروی جنگی نیز از انجام وظیفه خود سر باز زده و کار «دولت» زار شدهاست.
ناگفته آشکار است، که هرگاه ستون دین را از زیر دستگاه دولت در ایران کشیدهاند چندگاهی، چونان مرغ……
کافیست از درگیری نیمه آشکار قاجاریه با دین و نقش روحانیت شیعه در نهضت مشروطیت یاد کنیم و از همه نزدیکتر و امروزیتر بیاعتنایی رضاخان قزاق و پسرش را به «ایدئولوژی» دولت آسیایی به یاد آوریم و تلاشهای مذبوحانه او را برای «زنده کردن» ارزشهای شاهنشاهی و اعلان جنگ علنی با دین از طریق تغییر تاریخ ایران و تلاش ابلهانه «متفکرین» آریامهری را برای تدوین «فلسفه شاهنشاهی» و نتایج آن را بنگریم تا دریابیم که جامعهی ایران، با همهی دگرگونیهایی که در آن رخ دادهاست در ژرفای خود هنوز یک «جامعهی آسیایی» است، و هر «دولتی» که در آن مستقر شود ناگزیر باید بر دو ستون کهن این جامعه تکیه کند.
میدانم که «طرح اجمالی»ای که از تاریخ ایران داده شد جای بحث بسیار دارد. در این نوشته نمیتوان به ایرادهای احتمالیای که خوانندگان از این طرح خواهند گرفت پاسخ داد. امیدوارم این بحث در جای دیگری دنبال شود. (۱۵) «طرح اجمالی» فوق در رابطه با تحلیل جامعهشناسانه نمایشنامهی «مرگ یزدگرد» از لحاظ مقایسه «ساخت» کلی یک جامعه با «ساخت» یک اثر هنری، ضروری است. در رابطه با چنین طرحی از تاریخ ایرانست که «ساخت» نمایشنامه «مرگ یزدگرد» را میتوان مورد بررسی قرار داد.
بازیگران نمایشنامه به دو گروه مشخص و مجزا تقسیم شدهاند. گروه جویندگان «شاه» نمایندگان «دولت» که خود متشکل از نمایندگان دو قدرت تشکیل دهنده آنست:
«سردار» سرکرده و سرباز، نمایندگان قدرت نظامی و «موبد» نماینده قدرت دینی هیولای دو پیکره در لحظهای تاریخی «سر» خود را از دست داده است، و اکنون به دنبال سر گمشده میگردد، تا هستی خود را نجات بخشد. گروه دوم، آسیابان، زن و دختر او است. نمایندگان روستائیان که «به ملت نان میدهد» و نه تنها نان که سرباز میدهد، پند و اندرز میشنود. با بینوایی همزاد است، نان جوین و کشک میخورد و آرد گندم به پایتخت میفرستد.
اینان، هر یک خود میدانند که دشمن یکدیگرند. حضور شاه با «تالان زر» در آسیای نیمه ویران، در کنار دختری بیمار، که با سهم نان جویش در آخرین دم، گرسنگی «شاه» را فرو مینشاند، شاهی که تنها با گوشت کبک و تیهو آشناست و برای چاشت «گوسفندی» طلب میکند. تضاد این دو قطب جامعه را به گونهای برجسته مینمایاند. برخورد این دو گروه، خصلتهای آنان، و رابطههای آنان را با اهورامزدا، با سلاح جنگ، با دشمنی که پیش میتازد و نیز رابطههای آنان را با یکدیگر آشکار میسازد.
گروه اول، جویندگان شاه «رزم جامه» بر تن و نیزه و شمشیر بر کف دارند و به امداد جادویی و سرودهای نابش مجهزند، فرمان میدهند، شکنجه میکنند و حتا هنگام ساختن دار و برافروختن آتش برای سرخ کردن میلههای آهن، ابزار و وسائل مورد نیاز خویش را از خانه گروه دوم به زور برمیگیرند، تیر سایبان خانه نیمه ویران را میکشند تا چوبه دار صاحبخانه را بر پا کنند. خود را از نژادی برتر میدانند و گروه دوم را از مردمان پست؛ و از عواطف انسانی، از رحم و شفقت در وجود آنان اثری نیست. رابطه آنان نه تنها با گروه دوم که با «اعضای» خود بر خشونت استوار است. رابطهی سردار با سرکرده، رابطهی سرکرده با سرباز، روابطی مبتنی بر زور است و دستور. رابطهی «شاه» نیز با سرکرده چنین بوده است.
این جرثومه خشونت، هر چه از بالا به پائین میغلتد، هولناکتر میشود و شتابزدهتر و سرانجام از تیغهی شمشیر و نوک نیزه سرباز زهر خود را در جان گروه دوم فرو میریزد.
اما این «خشونت» حرکتی از پائین به بالا نیز دارد. برای همینست که سرباز نمایش از سردار و موبد شتابزدهتر و بیرحمتر است. شتاب او در «اجرای عدالت»، فرزی و چابکی او در فراهم آوردن تیر و طناب و تبر، افروختن آتش، و رفتار او با خانواده آسیابان هنگام پاسداری، تصویری از او به دست میدهد که نامش از دورهی داریوش تا به امروز «سرباز گارد جاویدان» و «مأمور تحقیق» از اسیران و زندانیان و … است. هم او است که «مزدک» را سر میبرد، حسنک وزیر را به دار میکشد دست و پای منصور حلاج را قطع میکند، چشم میکند، رگ امیرکبیر را میزند، ملکالمتکلمین را حلقآویز میکند ستارخان را به گلوله میبندد. لبان فرخی را میدوزد، و … تصویری از این زندهتر، میشناسیم؟ او ابزار دست طبقهی حاکم است. همان انسان «شئی شده» و از خود بیگانهای است که تبار خود روستایی آسیابان را نمیشناسد. چشمان او فقط نشانههای قدرت را بر شانه سردار میبیند، و گوش او فقط «فرمان» فرمانده را میشنود. اما این ابزار خشونت هنگامی کارآمد است که نه تنها شکمی سیر داشته باشد، بلکه اعتقاد به مزدااهورا، به نماینده او بر روی زمین، که سروش اهورایی از دهان او شنیده میشود، به عنوان نیروی محرک، آن را به حرکت همیشگی وا دارد. «موبد» از طریق اجرای مراسم مذهبی، با خواندن سرودهای نیایش، با دادن وعده آمرزش، بقای این نیروی محرک را تضمین میکند. اما کار «موبد» فقط تضمین بقای این نیروی محرک در سرباز نیست. در وجود آسیابان نیز این اعتقاد باید بر جای بماند تا شکوه شاهنشاهی و تهیدستی خود را مصلحت الهی بداند و اگر ندانست، از روی دیگر «دولت شاهنشاهی» یعنی «سردار» و زیردستانش به یاری موبد خواهند شتافت تا اراده مزدا اهورا را به آسیابان تفهیم کنند.
نه شاه نمایش، و نه جویندگان او، هیچگاه از خانواده خود یاد نمیکنند. اینان تصویرهایی هستند که تنها تجسم خشونت اند. تنها هنگامی که دیگر «شاه» نیست، بلکه مردی تنها و سرگردانست و جلد قدرت خویش را پنهان کرده و در لباسی ژنده فرو رفته است، تنها لحظهای صدای ضجه دختر گرسنه و بیمار را میشنود. در مییابد که درد شکم او از گرسنگی است، اما لحظهای بعد فراموش میکند، چرا که هنوز «جلد قدرت» را بر تن دارد، و باید نقش شاه را بازی کند. (۱۶)
او در صحنهی جامعه هنرپیشهای است که سردار، موبد، سرکرده و سرباز اجرای نقش شاه را به او واگذار کردهاند. (۱۷)
گروه دوم، آسیابان و زن و دخترش، بیسلاحند و فرسوده و تهیدست. اما آسیابان چوبدستی دارد که نشان رابطهی مستقیم او با طبیعت است. تفاوت او با گروه اول، و نیز تضاد آنان از طریق مقایسه چوبدست او با تیغ بلا و زانوبند و ساعدبند و سینهبند و تاج «زرناب» شاه نمایش و نیز سلاحها و تجهیزات جویندگان او نمایانده میشود. آسیابان قلبی پر از عطوفت دارد. حتا لحظهای که برای شاه فراری دل میسوزاند نان خویش را به مهمان ناخوانده میدهد و کشک هم بر آن میافزاید. در فکر بیماری دختر و مرگ پسر است. او نه تنها توان جنگ ندارد، بلکه در فرهنگ او خونریزی جایی ندارد. او نمیخواهد دست خود را به خون بیالاید حتا به خون دشمنش. نان او «جوین» بوده است، اما «خونین» نبوده است.
این «خصلتها» خصلت روستایی ایرانی ست، که وابسته به خاک است و نان از دسترنج خویش میخورد نه از غارت همسایه. فرهنگ روستایی، فرهنگ جنگ نیست. او روحیهای مسالمتآمیز، قانع و محافظهکار دارد برای همین است که از خطر میترسد و از «بیم» شاه را نمیکشد. حتا تجاوز به دختر خویش را تحمل میکند، و تحقیر را تا سر حد سگ شدن و زوزه کشیدن تحمل میکند و خشم خود را مهار میکند، و پیدرپی از دشمن خود میخواهد که او را بر سر خشم نیاورد «مبادا که دست بر او فراز برد». او به «تجربه» در طول تاریخ چند هزار ساله خود دریافته است که اگر «دست بر او فراز برد» نه تنها همواره کسانی از پی او میآیند با نیزه و شمشیر و آزار و شکنجه، بلکه «موبدان» نیز آنها را نفرین میکنند. آنها فرزند «فراشهای» مخصوص آقامحمدخان یا قزاق دیگری را به جای او بر تخت شاهی خواهند نشاند. در نهانگاه وجود خود او خود را با پشمینه پوشانی که شاه ندارند و نان و خرما میخورند، «مانندهتر» مییابد. آسیابان چیزی ندارد «وطنی» ندارد تا از آن دفاع کند. همزبانان او نمایندگان «دولت»، جویندگان شاه و خود شاه دشمنان او هستند. آنان در گرماگرم هجوم دشمن، به او تاختهاند و ابزار شکنجه و مرگ او را فراهم کردهاند:
سرباز: دار آماده است. گور کنده شده، هاون کنار دار است و تند گداخته است.
آسیابان: ای زن، و ای دختر من، نزدیکتر بیائید. ای قربانیان تنگدستی من، اینک من از همزادم جدا میشوم. از بینوایی از آنچه شنیدهام. دشمنانی که میآیند تازیان به من مانندهترند تا به این سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به ایشان میدادم.
بدینسان، علت پیروزی تازیان، یا مهاجمان دیگر و عدم مقاومت روستائیان در مقابل آنان از زبان آسیابان بیان میشود. او به آگاهی رسیده است که خطای زن و نکوهشهای دختر را ببخشاید. چرا که آنان «قربانیان تنگدستی» او بودهاند.
طبقهی آسیابان، اکنون به نوعی واقعنگری رسیده است. خرافه پرستی موبد و اعتقاد او را به حضور روان پادشاه به مسخره میگیرند و با چماق به جان روان پادشاه میافتند.
اما «زن آسیابان» در «ماننده» بودن تازیان به خود و شوهرش تردید میکند: «از همان آستان که آمدن آن شاه ژندهپوش را دیدی نگاه کن. اینک در پی او سپاه تازیان را میبینم.» …. آیا روستاهای ویرانه آباد خواهد شد؟ نتیجه را میدانیم.
خلاصه کنیم: نوشتن و اجرای نمایشنامه «مرگ یزدگرد» در این لحظه از تاریخ ایران مبین چیست؟
نمایشنامه بازتاب فکر چه گروه یا طبقه اجتماعی است؟
پاسخ این پرسشها را با توجه به آنچه گفته شد جستجو میکنیم و کار خود را پایان میدهیم.
۱- یکی از دو ستون نگاهدارنده سلطنت را از زیر تخت شاهی کشیدهاند. «دین» با سلطنت درافتاده است. «موبدان» که تا دیروز برای «سلامتی وجود شاهنشاه» و «رفع بلا» از وجود مبارک او دعا میکردند، اکنون او را نه حافظ دین و نه ظلالله که نماینده شیطان میدانند. پس دیگر کشتن شاه در نظر طبقهی ستمکش «گناهی دوزخی» نیست، بلکه وظیفهای «دینی» است. اینان همان «داورانی» هستند که آسیابان هزار و چهارصد سال پیش، خود را بدانان ماننده میدانست، و در انتظار داوری آنان با نان و خرما به استقبالشان شتافت. تجربهی هزار و چهارصد ساله به روستائیان نشان داد که آنان همچنان «همزاد بینوایی» خواهند ماند، باج خواهند داد و سپاهیان جدید را سیر خواهند کرد.
مفهوم «شاه» در ذهن مردم کشته شده است. ستم دیدگان بار دیگر در پرتو تجربه و آگاهیهای جدید، دشمن همیشگی خود، سرداران و سرکردگان و موبدان و سربازانی را که به نام «شاه» آنان را غارت میکردند، شکنجه میکردند و «مردمان پست» مینامیدند شناختهاند. مجسمههای «شاه» را فرود آوردهاند، شکستهاند و سوختهاند، بر در و دیوار شهر و روستا، مفهوم او را کشتهاند و هر روز میکشند. تهیدستان، روستائیان و کارگران به دستهای خود نگریستهاند، دستهایی چنین زمخت و کارآلوده، پینهها بر آن بسته و گرهها…» و آن را با دستهای ظریف و عطرآلود طبقه فرادست که «شاه» ساخته و پرداخته او بوده است، مقایسه کردهاند و در فرصتی که فرا دست آمده است، «رود خروشان» (۱۸) کینهای که در رگهای او قرنهای دراز جاری بوده است طغیان کرده است. شورشی که در دل او جا گرفته بود، (۱۹) جای خود را شکافته است و بیرون جهیده است، همان بود که در خیابانهای شهرها دیدیم و میبینیم.
«رنجهای سالیان دراز» و «مزد همهی روزهای کار» طبقهی تولیدکننده را «شاه» دزدیده است. «کیسه زر» یزدگرد فراری همان بیست میلیارد دلار ثروت پسر رضاخان قزاق است. آسیابان، طبقهای که آسیابان سخنگوی او است، اکنون میداند که این «دزدی» که در طول تاریخ دسترنج او را دزدیده است، «دستگاهی» است به نام دولت، که در واژهی «شاه» خلاصه شده است.
گرچه گفتگوی نمایشنامه در این مورد ما را متوجه «شاه» میکند، و به طبقهای که در وجود او خلاصه میشود اشارهای ندارد، اما با توجه به گفتار زن هنگام سخن گفتن با «سردار» با مفهوم گستردهتری سروکار داریم. هنگامی که «سردار» از چارهسازی دولتمندان و دلسوزی شاهان سخن میگوید، «زن» درباره «شاه» سخن نمیگوید، بلکه «سردار» و همدستان او را مخاطب قرار میدهد.
زن: های ای درشتگوی، کدام چاره سازی، کدام دلسوزی؟ برکشان ببین: بلند تبارانی چون شما از گردهی ما تسمهها کشیدهاید، شما و همهی آن نوجامگان نو کیسه. شما دمار از روزگار ما درآوردهاید. فرق من و تو یک شمشیر است که تو بر کمر بستهای.
سردار: زبانت ببرد.
زن: و تو شمشیر را برای همین بستهای.
(در نقش زن)
دختر آسیابان، از زبان نسل تازه، از پدر میخواهد که «شاه» را بکشد تا شاید ملتی نو به دنیا آید. اما آسیابان و طبقهی او هنوز به آن مرحله از آگاهی نرسیدهاند که خود را سازنده تاریخ بدانند. در ایران دیدیم که آنان نه با نام خویش که با نام خدا به جنگ سایه او (شاهان) میروند.
نویسنده نمایشنامه، ظاهراً بازگوکننده تفکر روشنفکرانی است که براساس مشاهده «واقعیت» چنان که هست، برآنند که طبقه زحمتکش در ایران هنوز به آن مرحله از آگاهی نرسیدهاست که خود را «مامای» تاریخ بداند. او از پذیرفتن این نقش امتناع میکند. نویسنده در جملهای کوتاه از زبان آسیابان بیاعتقادی خود را به نقش طبقهی او در زایمان اجباری تاریخ بیان میکند. شاید هم بیان این عقیده نشانهی نوعی تأسف، و نوعی واقعنگری باشد. اما نمیتوان پنهان کرد که «بیضایی» خواسته است «نیشی» طنزآمیز به مارکس زده باشد:
دختر: او را بکش ای مرد. شاید با مرگ او ملتی نو به دنیا آید.
زن: (در نقش آسیابان) من نه دایهام و نه ماما. من آسیابانم، من به ملت نان میدهم. همین، و این تنها چیزیست که دارم.
در تأکید بر این «اعتقاد»، آسیابان نمایشنامه، هنگامی که دشمن خود شاه را در مقابل خود مییابد، خود را برای داوری واجد صلاحیت نمیداند. در جستجوی مرجعی دیگر است تا «داد بدانجا برد»:
آسیابان: پس شاه خود تویی… همیشه آرزو میکردم روزی داد به شهریار برم، و اینک او این جاست. داد از او به کجا برم؟…
اکنون میدانیم که ستمدیدگان – آسیابان – داد به کجا بردهاند.
در «نمایشنامه» آسیابان از زبان اکثریت مردم سخن میگوید، اکثریتی که هنوز به حق داوری خویشتن آگاه نشده است و دیگران را از جانب خود به داوری برگزیده است. تجربهای تکراری در تاریخ.
نویسنده آن گروه کمشمار، ولی آگاهی را که دستشان برای بازپس گرفتن «مزد» سالیان دراز پدران خود توانا است، و بر خلاف آسیابان، خود را از بار «بیم سنتی» تاریخ شوم خود رهانیدهاند، نادیده گرفته است. اما او در بازنمایاندن این لحظهی تاریخی از طریقه مسلح کردن موبد و همدستی او با سردار در محکومیت آسیابان، و بیاعتقادی «زن» نسبت به «پندنامههای» «موبد»، سندی هنرمندانه از تاریخ معاصر ایران به دست داده است.
با این همه، ناگفته نماند که طرح تضادهای کنونی جامعهی ایران، در نمایشنامه جایی در خور برای بازنموده شدن نیافتهاند. ظاهراً قالب نمایشنامه گنجایش طرح آن را نیافته است.
نویسنده نمایشنامه، نومیدانه، طبقهی آسیابان را، بیاراده در انتظار داوری رها کرده است. نمایشنامه با این جمله به پایان میرسد.
زن: آری، اینک داوران اصلی از راه میرسند. شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد.
غفار حسینی
آبانماه پنجاه و هشت
پانوشتها:
۱- میدانم که «کلیگویی» میکنم. این سخنان جای بحث دارد و جای آن اینجا نیست. اما از نوشتن آن ناگزیرم. چرا که یادآوری آن را، به عنوان مقدمه کار خود ضروری میدانم.
۲- این روایت، همینگونه در صفحهی اول بروشور نمایش «مرگ یزدگرد» آورده شده است. با همین نقطهگذاری و همین علامت استفهام.
۳- کوشش من برای خلاصه کردن نمایش سخت ناموفق است، چرا که خلاصهپذیر نیست، و ناگزیر جز طرحی ناقص از آن ارائه نمیتوان کرد.
۴- نگاه کنید به ژان پل سارتر، دربارهی نمایش، مترجم ابوالحسن نجفی.
۵- نگاه کنید به همان کتاب.
۶- برای کوتاه شدن سخن از بحث دربارهی نمایشنامه «راه توفانی فرمان …» خودداری میکنم، اما خواندن آن برای علاقمندان برای درک بهتر نمایشنامه «مرگ یزدگرد» ضروری است.
۷- از این پس آنچه در «گیومه» نوشته میشود، از متن نمایشنامه گرفته شده است.
۸- برای آگاهی از این تعبیر بیضایی به نمایشنامهی «چهار صندوق» مراجعه کنید.
۹- برای اطلاع از سابقهی اینگونه مراسم و تبدیل آن به صورتهای دیگر، از جمله «عمرکشی» که هماکنون در پارهای دهات ایران رایج است، نگاه کنید به: بهرام بیضایی نمایش در ایران (مهرماه ۱۳۴۴) صفحات ۱۸ تا ۵۰) توضیحات داخل پرانتیز از متن است.
۱۰- هنگام نوشتن یادم آمد که یکی از بازماندگان خلف این معبد، به نام دکتر سهراب خدابخشیان (که کاندید نمایندگی مجلس خبرگان هم شده بود) سال گذشته کشف کرده بود که «سوشیانت» که قرار بوده است … (تا پایان پانوشت ها در اصل افتادگی دارد.)
تایپ شده از روی مجله فرهنگ توسعه شماره ۳۹، ۴۰، ۴۱
با تشکر از خانم هنگامه ناجی که نوشته فوق را تا آنجا که ممکن بوده به طور کامل تایپ و تصحیح کردند.
منبع:اندیشه وپیکار
فصلنامهء«ایران نامه» منتشرشد
دسامبر 17th, 2013شمارهء3(پائیز 1392) فصلنامهء ارزشمند«ایران نامه»ازانتشارات«بنیادمطالعات ایران»درآمریکا منتشرشد.
فهرست مطالب
فرگرد پژوهش
زنان در گفتمان پزشکی عصر صفویه: مطالعه موردی پزشکی نگاری های عمومی، تشریح نامه ها و متون پزشکی مذهبی (0 ) |
|
| سیدهاشم آقاجری, بهرنگ صدیقی, بهزاد کریمی |
اختیار، جبر یا تقدیر: به کدامین حکم باید باور داشت؟ (0 ) |
|
| حمید صاحب جمعی |
سید جلال طهرانی (0 ) |
|
| بهرام گرامی, سید حجت الحق حسینی |
رنگ شادی در کلام رنگین رودکی (0 ) |
|
| محمدناصر رهیاب |
مرز در شاهنامه فردوسی (0 ) |
|
| پیروز مجتهدزاده, ابوالفضل کاوندی کاتب |
انتقاد هگل از نوعی طنز در ادبیات آلمانی: تکلمه ای بر گفتار «تاملی در باب مفاهیم طنز و هجا در ادب فارسی» (0 ) |
|
| باقر پرهام |
طنز سیاسی و آزادی بیان در مطبوعات ایران با تمرکز بر سال های ۱۳۷۹ تا ۱۳۸۸ (0 ) |
|
| محمود فرجامی |
میراث مری بویس در باستان شناسی (0 ) |
|
| فرانتس گُرنه |
تقیه، ستر و کتمان در دیانت های بابی و بهایی (0 ) |
|
| کامران اقبال |
نیروی کار در قالی بافی (0 ) |
|
| علی حصوری |
مقاله ها
تاملی نقادانه بر مقاله «جنسیت و آلات جنسی» (0 ) |
|
| مصطفی عابدینی فرد |
پاسخ به عابدینی فرد (0 ) |
|
| آنا قریشیان |
داریوش مهرجویی:با یک تمدّن 2500 ساله باید از آلودگی هوا بمیریم؟
دسامبر 6th, 2013*ما یک تمدّن 2500 ساله داشتیم و بزرگترین امپراتوری دنیا دست ما بود، چطور شده که اینگونه شدیم؟
*در مراسم یادبود خواهرش؛داریوش مهرجویی: آلودگی هوا، همه را دارد میکشد!
داریوش جویی،کارگردان برجستهء سینمای ایران با اندوه و تاثر فراوان از درگذشت خواهرش (ژیلا مهرجویی طراح صحنه و لباس سینمای ایران) گفت: یک چیزی مرا کُفری میکند و آن این است که چه چیزی ژیلا را کشت؟!
این کارگردان سینمای ایران که در مراسم یادبود زندهیاد ژیلا مهرجویی عصر 11 آذر ماه در خانه هنرمندان ایران سخن میگفت، در حالی که اشک میریخت و به سختی خود را کنترل میکرد، گفت: من خیلی غمگینم. ژیلا با استعداد بود و تصاویری در اینجا نشان دادهشد که من از او ندیدهبودم اما از یک چیز کفری میشوم و آن هم این است که چه چیزی ژیلا را کشت!
مهرجویی با اشاره به آلودگی هوای تهران ادامه داد: این آلودگی هوا، همه را دارد، میکشد. همه دوستان من سرطان گرفتهاند! عزتالله انتظامی در بیمارستان خوابیدهاست. این رییس محیط زیست ما کجاست، چه کار میکند؟ مردم ما از این آلودگی دارند، میمیرند. کارگردان «هامون» که سخنانش را با لحن آرامی شروع کرده بود اما به مرور عصبانی شده بود، گفت: من بسیار خشمگین هستم. اهواز بدترین شهر جهان شده است، همهء شما کامیونی را تجربه کردهاید که از کنار شما رد شده و کلی دود خارج کرده است.
مهرجویی که میان سخنان خود اشک میریخت و سکوت میکرد، گفت: خانم محیط زیست چقدر حرف، حرف حرف؟! ما یک تمدن 2500 ساله داشتیم و بزرگترین امپراتوری دنیا دست ما بود، چطور شده که اینگونه شدیم؟!
در میان سخنان داریوش مهرجویی، گوهر خیراندیش بازیگر سینما که در مراسم حاضر بود با صدای بلند خطاب به داریوش مهرجویی گفت:
– آقای مهرجویی دختر من «آناهیتا» هم در بیمارستان است و فقط 20 درصد ریه دارد، او هم دارد میمیرد.
سپس داریوش مهرجویی اینگونه سخنانش را با تاسف ادامه داد: خواهر من هم زنده و شاداب بود اما …. مهرجویی در پایان سخنانش گفت: رییس محیط زیست این مملکت باید به من جواب بدهد نه اینکه فقط حرف بزند. شهردار عزیز کاری بکن همه دارند، میمیرند.
در این مراسم که حدود دو ساعت به طول انجامید، سینماگرانی چون لیلا حاتمی، نیکی کریمی، علی مصفا، فرشته طائرپور، محمود کلاری، کوهیار کلاری، گوهر خیراندیش، رخشان بنیاعتماد، مهدی سلطانی، محمدمهدی عسگرپور، ابوالحسن داودی، نظامالدین کیایی، ملکجهان خزاعی، جعفر پناهی، پرویز نوری، ناصر چشمآذر، امین حیایی، مهتاب کرامتی،مرجان شیرمحمدی،مسعود رایگان، پگاه آهنگرانی، نگارآذربایجانی، غلامحسین نامی، احمد امینی، همایون ارشادی، رضا درمیشیان، مانی حقیقی، پروین صفری، مریم بوبانی، حبیب اسماعیلی، امیرعلی دانایی و… حضور داشتند.
ژیلا مهرجویی در سکوت رفت
در ابتدای این مراسم، جهانگیر کوثری تهیهکننده سینما که اجرای آن را برعهده داشت، گفت: با این عمرهای کوتاه که قابل اعتبار نیست چگونه باید برخورد کنیم، ژیلا مهرجویی هنرمند متواضع و فرهیختهمان بود که در سکوت رفت. او تعهد خود را به درستی انجام داد و پر کشید، به اندازهای که میدانست نگفت اما چراغها را در ظلمت میدید. وی ادامه داد: چند دریا اشک باید در نبودش بریزیم تا به اقیانوس پرتلاطم روحش نزدیک شویم.
رخشان بنیاعتماد: هنوز رفتنش را باور ندارم
رخشان بنیاعتماد کارگردان سینما هم در حالی که اشک میریخت، گفت: ژیلا در «گیلانه» و «خونبازی» فقط همکار من نبود، ما دورانی را زیر یک سقف گذراندهایم و چند سالی به همراه نوشین عاطفی در ساختمان قدیمی محله امامزاده «زرگنده» زندگی میکردیم که نام آنجا را «خانه آرزوها» گذاشته بودیم. این کارگردان سینما بیان کرد: ما ایدههایی داشتیم اما اتفاقاتی افتاد که خانه آرزوهای ما را به هم ریخت. بنیاعتماد با اشاره به اینکه آن زمان دوران دلتنگی ژیلا برای «مینا»یش بود و در عین حال دنیای امید و آرزو را سپری میکرد، ابراز خوشحالی کرد که مینا (دختر ژیلا مهرجویی) چقدر خوب رویاهای ژیلا را به واقعیت رساند. او ادامه داد: ژیلا به معنای واقعی زنی زحمتکش و پر از شور و انرژی بود و هنوز رفتنش باورم نمیشود. کارگردان «زیر پوست شهر» با بیان اینکه ژیلا عین خودش بود و شبیه هیچکسی نبود، گفت: بویی از تفاخر در رفتارش وجود نداشت. این کارگردان سینما هنر بزرگ ژیلا مهرجویی را هنر زندگی کردن دانست و گفت: او با ناجوانمردانگیای که در حقاش شده بود، دنیایی از صلح در وجودش بود. ما سالها با هم رفاقت داشتیم اما هیچوقت تلخیهایی که در جوانی در کامش ریخته شده بود را از او نشنیدیم.
پس از سخنان رخشان بنیاعتماد که او هم به دلیل شرایط روحی نتوانست صحبتهای خود را ادامه دهد، مینا مهرجویی (دختر ژیلا مهرجویی) با تشکر از حاضران گفت: ممنونم که ما را در این روزها دلگرم میکنید. از دست دادن خیلی سخت و دردناک است اما گاهی مرگ واقعا باشکوه است که تمام غصههای ما یکی میشود. او ادامه داد: دوست دارم کسی را که اینقدر کامل زندگی کرده است، در پایان زندگیاش تشویق کنم. دختر ژیلا مهرجویی که به سختی میتوانست سخن بگوید، اضافه کرد: مهمترین چیزی که از او یاد گرفتم این بود که مقابل هیچ یک از اتفاقات ناگوار حسرت نخورم، الان هم میدانم او شاد است. ما امروز پیش او بودیم، او شاد بود. جای خوبی خوابیده است. مینا مهرجویی در پایان گفت: مطمئن هستم او اکنون آرام است و از شما میخواهم که برایش شاد باشید.
این گفتههای مینا مهرجویی با تشویق حاضران در سالن همراه شد. در بخش دیگری از این مراسم ،سوسن پیرنیا، فریال جواهریان، پدرام اکبری هم به عنوان دوستان و همکاران ژیلا مهرجویی سخنان کوتاهی را مطرح کردند. جواهریان در بخشی از صحبتهای خود با اشاره به فیلم «هامون» که مسوولیت طراحی لباس آن را ژیلا مهرجویی برعهده داشت، گفت: حتما به یاد دارید که لباسهای فیلم «هامون» چقدر مجلل و شیک بود. از همه مهمتر لباس عروس «هامون» بود که فکر میکنم با همان لباس عروس، جرقهای در ذهن ژیلا زده شد که کار خود را به عنوان طراح لباس جدی بگیرد. او تاکید کرد: ژیلا در طراحی لباس همان کاری را کرد که افرادی همچون کامران بیباک در معماری کردند، یعنی ارزشهای اصیل ایرانی را با ارزشهای غربی تلفیق کردند.
در این مراسم، جهانگیر کوثری اعلام کرد که قرار بود فاطمه معتمدآریا اجرای مراسم را برعهده داشته باشد اما او نتوانست حضور داشته باشد و فقط متنی را به مراسم فرستاد که قرائت شد. مراسم یادبود ژیلا مهرجویی طراح صحنه و لباس در میان ازدحام علاقهمندان به سینما در خانه هنرمندان برپا شد. همچون روال دیگر مراسمهای بزرگداشت و ختم هنرمندان متاسفانه بازار عکس گرفتن از بازیگران سینما داغ بود،بطوریکه امین حیایی به سختی امکان حضور در سالن را پیدا کرد. پگاه آهنگرانی بازیگر سینمای ایران که در مقابل درب ورودی راهروی منتهی به سالن برگزاری مراسم مهمانان را راهنمایی میکند،از جمله کسانی است که متقاضی زیادی برای عکس گرفتن دارد. به دلیل کوچک بودن سالن تعداد زیادی از علاقهمندان امکان حضور در سالن را پیدا نکردند و از مونیتورهای بیرون سالن، مراسم را دنبال کردند. کارکنان بخش حراست خانه هنرمندان به طور ویژه در این مراسم و در راهروهای منتهی به سالن حضور داشتند و تلاش میشد نظم و ترتیب برنامه به دلیل حضور بیشماری از علاقهمندان سینما که در خانه هنرمندان حضور داشتند رعایت شود. در بخشهایی از این مراسم چند کلیپ که تصاویر و فیلمهایی از ژیلا مهرجویی را نشان میداد، پخش شد . پخش این تصاویر باعث تاثر و ناراحتی شدید برخی از بستگان و همکارانش شد.
منبع:بهارنیوز
سند منتشرنشده:نامهء حزب تودهء ايران به آيتالله خمينی
نوامبر 23rd, 2013مجلهء «انديشهء پويا» در آخرين شمارهء خود متن نامه کميته مرکزی حزب توده ايران خطاب به آيت الله خمينی در ژانويه ۱۹۷۹( يک ماه قبل از پيروزی انقلاب اسلامی)را برای اولين بار منتشر کرده است. این نامه درراستای حمایت قاطع رهبران«جبههء ملّی»وبرخی از«روشنفکران لائیک»ازآیت الله خمینی بود(نگاه کنیدبه:«بشارت نامه نویسان دیروز:معماران تباهی ِامروز»در پایان این مطلب).متعاقب این نامه،حزب توده اعلام کرد :«به جمهوری اسلامی رأی می دهیم»!
اری در اختيار دارند. آنها به نيروهای سياه رنگارنگ ارتجاعی در درون کشور و نيروهای سازشکار در درون جنبش تکيه دارند و میتوانند از وسايل و شيوههای گوناگون مردمفريبانه و رياکارانه، غدارانه و جنايتبار برای سرکوب جنبش استفاده کنند. ۳. شيوههای رايج مقابلۀ رژيم کنونی ايران با جنبش انقلابی مردم، مانند هميشه، توسل به زور و سرکوب خونين و تشبث به تزوير و دروغ برای گمراهکردن و بالأخره نفاقافکنی و ايجاد شکاف و تصادم در ميان نيروهای مخالف خويش است. در زمينۀ توسل به زور، يعنی بهکارانداختن نيروهای مسلح برای کشتار مردم و سرکوب جنبش، امکانات رژيم هر روز محدودتر میشود و شعلههای فروزان آتش ميهنپرستی و آزادیخواهی از ديوارهای سربازخانهها عبور کرده مهمترين پايگاه رژيم را به خطر میاندازد.
رويدادهای روزهای اخير بار ديگر نشان داد که از اين پس تکيهگاه رژيم سياه شاه و امپرياليسم تنها فرماندهان خودفروختۀ ارتش، آدمکشان حرفهای ساواک و پليس، اراذل، اوباش و چاقوکشان و بخش کوچکی از افسران و درجهداران و سربازانی است که با دقت دستچين شده و برای آدمکشی از طرف مربيان امريکايی و اسرائيلی آموزش يافتهاند. ضربۀ مردمفريبی و رياکاری رژيم هم مدتهاست که اثر خود را از دست داده است. ولی تنها ضربهای که هنوز امپرياليستها و دستنشاندگان به وسيعترين شکل مورد استفاده قرار میدهند و هر روز بيشتر به عمدهترين سلاح اميدبخش آنها مبدل میشود، حربۀ نفاقافکنی و شکافاندازی در ميان گردانهای مبارز نيروهای ميهنپرست است، هم در ميدان نبرد درون ايران و هم در ميدان بزرگ نبرد جهانی.

در اجرای اين سياست نفاقافکنانه، رژيم از هر وسيلهای بهرهبرداری میکند: عوامل خود را به درون سازمانهای مبارزان میفرستد و بهوسيلۀ آنها تخم نفاق و دشمنی را میافشاند. از خامی تازهواردان در مبارزۀ سياسی، که هنوز بهدنبال يک «موضعگيری» سياسی میدوند، بهرهبرداری میکند و بهوسيلۀ آنها از درون جنبش به پشت مبارزان خنجر میزند. بهدست عناصر خود سازمانها و گروههای تفرقهاندازی با نام سازمانهای پيگير و مبارز ضدامپرياليست به وجود میآورد و از آنها برای بدنامکردن و تفرقهانداختن ميان نيروهای اصيل ملی بهرهبرداری میکند. وازدگان و منحرفين جنبش بينالمللی کارگری و حتی خائنين و خودفروختگان سازمانهای سياسی ملی را به کار میکشد و با دست آنها بذر خصومت میافشاند و از وجود نکبتبار آنها برای بدنامکردن سازمانهای سياسی ملی استفاده میکند. در اين زمينه بهويژه مائوئيستها نقش نفرتانگيزی را ايفا میکنند، چه آنها که کورکورانه بهدنبال رهبران کنونی چين میدوند که با سياهترين نيروهای ارتجاعی جهان، و ازآنجمله با رژيم شاه ايران، برای سرکوب همۀ جنبشهای اصيل آزادیبخش ملی سازش ننگينی کردهاند و چه آنها که آگاهانه و بهدستور سازمانهای جاسوسی امپرياليستی نقابهای رنگارنگ هواداری از سوسياليسم علمی به صورت زدهاند، ولی در عمل تنها برای نفاقافکنی ميان نيروهای اصيل جنبش رهايیبخش ملی فعاليت میکنند. نمونۀ عمل نفرتانگيز يکی از اين گروهها را در «سازمان مجاهدين خلق» ديدهايم که چگونه با نقاب ريا و تزوير در اين سازمان راه يافتند و با توسل به همۀ وسيلهها، حتی تا کشتن افراد مبارز، سرانجام اين سازمان را بهسوی تفرقه و تلاشی سوق دادند.
بهنظر ما وظيفۀ ميهنی و تاريخی همۀ افراد و سازمانهای ملی و آزادیخواه ايران است که صرفنظر از همۀ اختلافات مسلکی و اعتقادات فلسفی و سياسی در اين دامهای دشمنان خلق نيفتند و تمام نيروی خود را برای بیاثر ساختن اين سياست مزورانه و خطرناک به کار اندازند.
آنچه امروز برای گسترش باز هم بيشتر جنبش، برای درهمشکستن همۀ دسايس دشمنان مردم ما ضرورت درجۀ اول دارد، همان وحدت عمل همۀ اين نيروها در جبهۀ متحدی است که بتواند با استفاده از همۀ امکانات مساعد درون جامعۀ ايران و همۀ عوامل مساعد بينالمللی، مقاومت رژيم شاه و امپرياليستها را درهمشکند و اين نبرد تاريخی پرافتخار را به پيروزی قطعی و نهايی برساند.
۴. در آنچه که مربوط به حزب تودۀ ايران است، ما توجه ويژۀ حضرت آيتاﻟﻠﻪ را به اين واقعيت جلب میکنيم که حزب ما از همان آغاز فعاليت و در سراسر تاريخ پررنج و خونآلود موجوديتاش، با پيگيری و قاطعيت در راه تحقق شعارهايی که امروز به شعارهای عموم مردم مبدل شدهاند، مبارزه کرده است. آنچه تعيينکننده و شاخص تاريخ مبارزات حزب ماست، همانا صداقت و پيگيری و آشتیناپذيریاش در نبرد برای دفاع از مردم زحمتکش، نبرد برای استقلال و آزادی، نبرد عليه غارتگران خودی و چپاولگران امپرياليستی، نبرد برای سربلندی ميهن عزيزمان ايران است. بهعلاوه حزب ما، در طول تمام تاريخش، همواره در جهت اتحاد همۀ نيروهای ملی و دموکراتيک و ضدامپرياليستی و ضدارتجاعی گام برداشته و تشکيل جبهۀ متحدی از اين نيروها را شرط ضروری برای پيروزی جنبش رهايیبخش ملی ايران دانسته است. به همين علت هم هست که امپرياليسم و رژيم شاه، حزب تودۀ ايران را در صف بزرگترين دشمن خود قرار میدهند؛ به همين جهت است که از همان اولين روز پيدايش تاکنون، حزب ما مورد نفرتانگيزترين سفسطهها و اتهامات و کينتوزترين حملات از طرف نيروهای سياه ارتجاع و امپرياليسم قرار گرفته است.
در دورههايی از تاريخ معاصر که حزب ما تنها و يا تقريباً تنها در ميدان نبرد عليه رژيم سياه شاه و امپرياليسم قرار داشت، اين اتهامات و حملات تنها متوجه حزب ما بود، ولی اکنون که رژيم از طرف طيف پهناوری از نيروهای اجتماعی با عقايد و افکار سياسی و فلسفی گوناگون مورد حمله قرار گرفته، سيل اين اتهامات و ناسزاها و حملات بهسوی همۀ جنبش و حتی بهسوی شخص آيتاﻟﻠﻪ نيز سرازير شده است.
برای حزب تودۀ ايران همکاری با نيروهای ملی و آزادیخواه، و بهويژه نيروی عظيم مبارزانی که زير پرچم انديشههای اسلامی در راه استقلال و آزادی ايران نبرد میکنند، يک مسئلۀ گذرای سياسی نيست. برای حزب ما اين همکاری دارای اهميت اساسی و تعيينکننده بوده و يکی از عمدهترين پايههای سياست طويلالمدت ما بر روی آن استوار است. ما با احساس عميقترين مسئوليت، به ضرورت تاريخی اين همکاری عقيده داريم و با صداقت کامل، علیرغم برخوردهای ناروا و دردآوری که بارها و بارها از طرف بخشهای گوناگون جنبش ضدامپرياليستی و آزادیخواهانۀ ميهن ما ــ و با کمال تأسف حتی از طرف شخص آيتاﻟﻠﻪ ــ به حزب ما شده است، اين دست همکاری را هميشه آماده نگاه میداريم.
تجربيات ديگر جنبشهای رهايیبخش ملی در سراسر جهان، چه در دوران مبارزه برای رسيدن به هدفهای مبرم و چه پس از رسيدن به قدرت دولتی، همه مؤيد اين واقعيت است که هر جا اين اتحاد عمل به وجود آيد، پيروزی آسانتر و امکان نگهداری پيروزیهای بهدستآمده اطمينانبخشتر است. امروز هيچکس نمیتواند اين حقيقت را انکار کند که اتحاد عمل همۀ نيروهای تشکيلدهندۀ سازمان آزادیبخش فلسطين، که هم نيروهايی را که زير پرچم اسلام در مبارزه شرکت میکنند و هم هواداران سوسياليسم علمی را دربرمیگيرد، مهمترين ضامن مقاومت درخشان خلق فلسطين و محکمترين وثيقۀ پيروزی نهايی آن است. اين حقيقت نيز کاملاً روشن است که تفرقه و نفاق و چنددستگی ميان کشورهای عربی که محصول خيانت ساداتهای مسلماننما و نظاير اوست، تا چه حد پايههای تسلط خونبار امپرياليسم و صهيونيسم را بر خلقهای عرب منطقه تحکيم نموده است.
۵. يکی از فجيعترين اتهاماتی که از روز پيدايش جنبش تودهای، به حزب ما وارد شده و تاکنون نيز ادامه دارد، اين است که گويا اين واقعيت که حزب ما هوادار بیچونوچرای دوستی مردم ايران با کشورهای سوسياليستی و بهويژه همسایۀ بزرگ و نيرومند ما اتحاد شوروی است، نشانۀ آن است که ما منافع مردم ايران را محترم نمیشماريم. اين بزرگترين دروغی است که ارتجاع در سراسر تاريخ جهان، همواره به نيروهای مترقی جامعۀ خود وارد کرده و در هر دوره رنگ و لباس تازهای بدان داده است. ولی حقيقت اين است که تنها وفاداری عميق به منافع ملی ميهن عزيرمان، همراه با تحليل علمی دربارۀ جريانات سياسی سراسر جهان و ماهيت نظامهای قتصادیـاجتماعیـسياسی کشورهای دنيا و شناخت درست ماهيت امپرياليسم و سوسياليسم ما را به آنجا رسانده است که مانند حضرت آيتاﻟﻠﻪ امپرياليسم و بهويژه امپرياليسم امريکا را دشمن خلق خود و همۀ بشريت بدانيم و خلقهای سراسر جهان و دولتهايی را که دارای ماهيت خلقی هستند و بر پایۀ همين ماهيت در اردوی ضدامپرياليستی قرار دارند، دوست مردم ميهن خود بشناسيم. دوستی ما با اتحاد شوروی بر واقعيت غيرقابل انکار تاريخ ۶۲ سالۀ اين دولت و نقشی که در اين دوران در تمام حوادث جهانی ايفا کرده، استوار است. در عرض تمام اين دوران بيش از شصت سال، حتی يک جنبش نجاتبخش ملی در سراسر جهان نمیتوان يافت که يا از همان آغاز مبارزه و يا از همان مراحل اولیۀ تکاملش مورد پشتيبانی معنوی و مادی اتحاد شوروی قرار نگرفته باشد؛ جنبشی را نمیتوان يافت که توانسته باشد بدون استفاده از اين کمکهای بیدريغ، در مبارزۀ خود عليه امپرياليستهای خونخوار بهطور قطعی و نهايی پيروز گردد. جهان کنونی هم شاهد گويای اين واقعيت است که خلقهای زير ستم تنها و تنها در سایۀ حمايت بیدريغ کشورهای سوسياليستی و پشتيبانی جنبش عظيم کارگری جهان و همبستگی بين خود میتوانند از آزادی و استقلال ملی خود در برابر هجوم امپرياليسم متجاوز و خونخوار دفاع کنند. در دنيای اسلام کيست که بتواند انکار کند که ايستادگی کشورهای کوچکی مانند ليبی، يمن جنوبی و سوريه در برابر دسايس روزافزون جبهۀ مشترک امپرياليست و صهيونيستها، تنها به اتکای وحدت درونی ملی خويش و پشتيبانی بیدريغ و معنوی و مادی کشورهای سوسياليستی و ساير نيروهای مترقی جهان، ميسر است.
اينهاست دلايلی که بهنظر ما، هر ايرانی ميهنپرست را به تحکيم دوستی با کشورهای سوسياليستی، بهويژه با اتحاد شوروی، بزرگترين سنگر جبهۀ عظيم جهانی ضدامپرياليسم، موظف و متعهد میسازد. اين است يگانه انگيزۀ ما در اتخاذ سياست دوستی با اتحاد شوروی و ساير کشورهای سوسياليستی و لاغير.
۶. پس از راهپيمايی تاريخی عيد فطر، که رفراندوم گويايی در جهت تأييد هدفهای اساسی جنبش ملی ميهن ما بود، حزب تودۀ ايران در اعلامیۀ ۱۳ شهريور ۱۳۵۷ خود، پيشنهاد روشنی دربارۀ نکاتی که میتواند بهعنوان برنامۀ مبرم مورد پذيرش همۀ نيروهای اصيل مبارز ملی قرار گيرد و خط فاصل بارزی ميان مبارزان و سازشکاران با رژيم شاه و امپرياليسم بکشد، تدوين و مطرح کرد. از اين پيشنهاد، که بهضميمۀ اين نامه بهنظر آيتاﻟﻠﻪ میرسد، ديده میشود که بين آنچه که حضرت آيتاﻟﻠﻪ تاکنون بيان داشتهايد و آنچه که حزب ما خواستار است، در مهمترين و عمدهترين جهاتش، انطباق و يا لااقل نزديکی بسيار زياد موجود است. واقعيت مبارزات روز در ميدانهای نبرد ايران و قطعنامههای راهپيمايیهای عظيم و بینظير روزهای تاسوعا و عاشورا هم مؤيد کامل اين واقعيت است. با تکيه به همين واقعيات است که حزب تودۀ ايران همواره اميدوار است که بالأخره تجربيات زندگی، شرايط عينی و ذهنی لازم را برای نزديکی و همکاری همۀ نيروهای ملی و آزادیدوست آماده خواهند کرد. با تکيه به همين واقعيات است که حزب تودۀ ايران از حضرت آيتاﻟﻠﻪ بهعنوان برجستهترين شخصيت ملی جنبش کنونی ايران انتظار دارد که نفوذ و اعتبار بزرگی را که در ميان مبارزان راه استقلال و آزادی داريد، در راه تحکيم بيشتر امر اتحاد همۀ نيروهای ملی و آزادیدوست به کار اندازيد و به نيروهايی که به سخنان آيتاﻟﻠﻪ ارج فراوان میگذارند، توصيه فرماييد که از گرفتن مواضع دشمنانه نسبت به حزب ما که با تمام نيروی خود در راه استقلال ملی و آزادی و پيشرفت همهجانبۀ اجتماعی ميهن عزيزمان مبارزه میکند و افراد و هوادارانش چه در زندانها و شکنجهگاهها و چه در ميدانهای نبرد دوشبهدوش ساير مبارزان راه مردم پيگيرانه به مبارزه ادامه میدهند، احتراز نمايند.
۷. اکنون جنبش انقلابی مردم ايران به حساسترين مرحلۀ خود رسيده و دوران نبرد نهايی، نبردی که میتواند سرنوشت ميهن ما را برای يک دورۀ تاريخی معين سازد، فرا رسيده است. امپرياليسم از راه مقابلۀ مسلح با تظاهرات مردم و از راه تلاش برای ايجاد شکاف و نفاق در جبهۀ مخالفين خود میکوشد راهحل سازشکارانۀ خويش را به مردم ما تحميل کند. رژيم و امپرياليسم نشان دادهاند که تا آن لحظه که بتوانند ايستادگی کنند، حاضر نيستند از مواضع اصلی غارتگرانۀ خويش عقبنشينی نمايند. از سوی ديگر مردم مبارز هر روز بيشتر به اين حقيقت پی میبرند که در مقابل دسايس امپرياليسم و ارتجاع تنها از راه تظاهرات و اعتصابات نمیتوان مقاومت رژيم و امپرياليسم را در هم شکست. بهنظر ما مردم را بايد برای اشکال قاطعتر مبارزه آماده ساخت. حزب تودۀ ايران اعتقاد دارد که هنگام آن رسيده است که امر اتحاد همۀ نيروهای ملی و آزادیدوست وارد مرحلۀ جدیتر و عالیتری گردد و کوششهای عملی فوری برای تشکيل «جبهۀ متحد آزادی ملی ايران» به عمل آيد.
بهنظر حزب تودۀ ايران، وظيفۀ اين جبهه بايد اين باشد که با همکاری همۀ نيروها، شخصيتها، سازمانهای سياسی و اجتماعی اصيل ضدرژيم با توجه عميق به بيانات حضرت آيتاﻟﻠﻪ در مصاحبه با مخبر روزنامۀ الوطن چاپ بيروت دربارۀ اينکه جبهۀ مخالفان ضدرژيم هنوز متشکل نيست، مرکز متحد رهبری به وجود آورد، امر رهبری عملی مبارزات عموم مردم را عليه رژيم شاه و امپرياليسم در دست گيرد و ضمن استفاده از همۀ شيوههای عادی مبارزۀ سياسی، امر تدارک مبارزۀ مسلحانۀ خلق را عليه نيروهای مسلح رژيم شاه و در درجۀ اول درهمکوبيدن مراکز ساواک و پليس و از پا درآوردن گاردهای آدمکش پليس را مطالعه کند و سازمان دهد.
با توجه به مقام شامخ حضرت آيتاﻟﻠﻪ در جنبش ملی ميهن ما، حزب تودۀ ايران درست و بجا میداند که شما ابتکار تشکيل چنين جبههای را به نام «جبهۀ متحد آزادی ملی ايران» و يا هر نام ديگری که شما بهتر بدانيد، در دست گيريد و از همۀ سازمانها و گروهها و نيروهای اصيل ضدرژيم دعوت فرماييد که در اين جبهه شرکت نمايند. حزب تودۀ ايران آماده است که تمام نيروی خود را برای شرکت در چنين جبهه و پشتيبانی فعال از آن به کار اندازد.
ما با اميد زياد اين نامه را به حضور حضرت آيتاﻟﻠﻪ میفرستيم و آماده هستيم که هر طور صلاح بدانيد، بهطور مستقيم و يا با واسطۀ هرکس که تعيين بفرماييد، نظريات و پيشنهادهایمان را مشروحتر در اختيارتان بگذاريم و از نظريات حضرت آيتاﻟﻠﻪ نيز بهطور دقيقتر آگاه شويم.
با احترام
کميتۀ مرکزی حزب تودۀ ايران
۱۲ دیماه ۱۳۵۷
درهمین باره:
بشارت نامه نویسان دیروز : معماران تباهی ِامروز
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_221.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_213.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_198.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_216.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/02/post_237.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/02/post_222.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_219.html
حضوری چشمگیر در فرصت تبعید:نگاهی به اثری منتشر نشده از داریوش کارگر زرین قلم،مهدی استعدادی شاد
نوامبر 22nd, 2013اين گفتار دو بخش دارد. یکی به مفهوم و معنای ادبیات تبعید میپردازد. دیگری فقط نگاهی اجمالی به یک روایت منتشر نشده از داریوش کارگر دارد که روند نوشتنش در تبعید هر دم رو به تحول داشت.
داريوش کارگر
اکنون (به هشتم نوامبر سال ۲۰۱۳ در استکهلم- سوئد) گرد هم آمدهایم تا از ادبیات تبعید و از حضور و سهم داریوش کارگر زرین قلم بگوئیم. دوست وداع کردهای که شش دهه زیست. از ۱۳۳۱ تا ۱۳۹۱.
سخن اینجانب، در این گردهمایی دو بخش دارد. یکی به مفهوم و معنای ادبیات تبعید میپردازد. دیگری فقط نگاهی اجمالی به یک روایت منتشر نشده از داریوش کارگر دارد که روند نوشتنش در تبعید هر دم رو به تحول داشت.
همین جا، در اول صحبت، تشکر میکنم از گیتی خانم راجی (همسر ارجمند داریوش) که متن رُمان انتشار نیافته را جهت خواندن و آشنایی برایم فرستاده است. سپاسگزار ایشانم.
همچنین این نکته را نیز بیفزایم که پیش از این در مطلبی با عنوان «چند قدمی در بدرقۀ دوست» (نشریۀ بارانِ مسعود مافان، شمارۀ۳۴- ۳۵، پائیز۱۳۹۱، چاپ سوئد) مشاهده خود را پیرامون سبک و سیاق نویسندگی داریوش کارگر و شخصیتش گفتهام. بنابراین حرف و نظر پیشین خود را تکرار نمیکنم.
***
باری. گفتن در رثای یار و دوست وداع کرده کاری دشوار است. چرا که هر بار بایستی طغیان جان و عاطفۀ مجروح را آرام کنیم و آنها را به شکیبایی فرابخوانیم.
بدین خاطر پیشگفتار خود را با پارهای ازغزل حافظ شروع میکنم که با عنوان و موضوع سخن ما هماهنگ و مربوط است.
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صُراحی میناب و سفینۀ غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
…
به چشم عقل در این رهگذار پُر آشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیعمل است
…
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن عمل است…
***
آری. همین ماه پیش در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بود که بیش از پیش به یاد داریوش کارگر (آن «رفیق خالی از خلل» بقول حافظ) افتادم که سال پیش اجل، رهزن عمرش شد.
در نمایشگاه یادشده و در غرفه ناشران ایرانی، کتاب سه جلدی از عارف نوشاهی (کتابشناسی پاکستانی) را که نسخههای خطی و چاپی زبان فارسی را در هند و پاکستان فهرست بندی کرده بود دیدم. این تداعی برخاسته از کتابشناسی نوشاهی، که حضور داریوش را پیش چشم ذهنم زنده میکرد، از آن رو بود که پروژۀ ناتمام ماندۀ رفیق خالی از خلل ما را یادآور میشد.
داریوش کارگر زرین قلم در صدد تهیه فهرستی از آثار خطی و چاپی پیشا اسلامی ایرانیان بود که به اصطلاح اجل مُهلتش نداد. او که زندگی را دوست میداشت، با جهان ما وداع کرد.
پیامش در پروژۀ یادشده چنین بود که آن آثار نیاکان را نباید دست کم گرفت. آثاری که حجم وسیعی از آن در شبه قاره هند و در کتابخانه-های تخصصی و شخصی موجود است.
***
اگر فهرست آن آثار دور از دسترس ایرانیان را داریوش به سرانجامی میرساند و کاتالوگی در این رابطه منتشر میکرد، به واقع دریچهای تازه برای شناخت کتابخوان ایرانی گشوده بود. دریچهای که ضمیر جمعی ما را از نادانی و فراموشی دراز دامن نجات میداد. اینکه مدام شایعات و گزارشهای جانبدار را تکرار نکنیم که منشیان و میرزابنویسهای سلطۀ سپاه اسلامی بر ایران از بود و نبود ما منتشر کردهاند.
از جمله نتایج گشایش دریچۀیادشده این امکان بود که میتوانستیم، همچو مشتی نمونه خروار، از کم و کیف «قصۀ سنجان» با خبر شویم. یعنی قصۀ سرگذشت مردمان شهر سنجان یا سنگان را بشناسیم که از دست لشگریان نجد و حجاز گریختهاند.
این قصه همان حکایتی است که سپس در چند قرن بعد توسط کیقباد به نظم درآمده است. قصه هم از زجر گریز و سختیهای سفر به گجرات هند حکایت دارد و هم از ستیزهجویانی که همه را تسلیم اسلام خود میخواستند. این روایت، بخاطر قدمت تاریخی خود، یکی از نخستین آثاری بشمار میآید که ایرانیان در زمینۀ ادبیات تبعید داشتهاند.
آن متنها با سرودن و روایتگری هم انگیزه هستند که در سه دههٔ اخیر نیز در خارج از ایران شکل گرفته و تداوم یافته است. هر چقدر هم که نظام ولایت فقیه برای نادیده انگاشتن آن تقلا کرده و با ثروت بادآورده و امکانات خود برای آن مانع تراشیده باشد.
بدین ترتیب مایی که در این سه ده و اندی سال اخیر، به علت کوچ و مهاجرت میلیونی ایرانیان به خارج، متوجه اهمیت ادبیات تبعیدیان در جهان گشته و در کنج و زاویههای تبارشناسی آن دقیق شدهایم، با همت داریوش کارگر در ارائۀ فهرست آثار پیشا اسلامی میتوانستیم التفاتی نیز به تبار و نیاکان هم سرنوشت خود داشته باشیم.
پیشینیانی که البته در دو دوره مختلف به هند گریختند. یکبار در دورۀ لشگر کشی سپاه اسلام و پایانۀ دورۀ ساسانی بوده و بار دیگر هم به دورۀ صفویه که آئین تشیع مذهب رسمی کشور شده است. شاعرانی چون صائب و کلیم که سرودههایشان در تاریخ ادب فارسی به سبک هندی مشهور گشته، کوچیدگان دورۀ دومند.
در حقیقت با افزایش دانش و آگاهی از روایتهای هموطنانی که از دست خودکامگی اسلامگرایان گریختهاند، اشراف بیشتری نیز در مورد ادبیات تبعیدیان مییابیم. ادبیات تبعیدی که، در فرنگ و در پژوهشهای معمول خود، عجیب اروپا محور است. بدین دلیل فقط از عناصر تمدنی و فرهنگی یاد میکند که در ساختن اروپای امروزی دخیل هستند.
اما از بخت ناجور اروپا بخشی از عناصر سازندۀ فرهنگش در محدودۀ داخلی قاره نیستند. در جایی هستند که امروزه خاورمیانه خوانده شده و بستر شکل گرفتن ادیان ابراهیمی و آئین یهود و مسیحیت بوده است.
البته از تاثیر و پیامد ادیان ابراهیمی گذشته، این نکته جانبی را نیز درمییابیم که گرایش اروپا مرکزبین تنها به تاریخ و روایت مطلوب خود بسنده نکرده است. جغرافیا و مفهوم سازی در این رابطه را هم ملک طلق خود پنداشته است. اروپائیان، از دید قرارگاه خود، بر مناطق جهان اسم گذاشته و دوری و نزدیکیها را معین کردهاند. مثل خاور و باختر دور و نزدیک یا همین اصطلاح خاورمیانهای که بنوعی با سرنوشت ایران نیز گره خورده است.
***
آری چنین است که در پژوهشهای یادشده و معمول فرنگیان، جهان ادبیات تبعید به یک منطقه خلاصه میشود. این تاریخ فقط از ماجراهایی که در خاورمیانه رخ داده میگوید. از تبعید یهودیان به بابل، همچون نمونهای عتیق و شایستۀ بازگویی، شروع میشود.
درچارچوب تحقیق و پژوهش یادشده، سوای ایراد یکسونگری که جهان را به منطقهای فروکاسته، نوعی تقسیم بندی هم در رابطه با تبعیدیان پیش میآید. اینکه تبعید بصورت جمعی یا فردی رُخداده است.
تاریخنگاری سرگذشت تبعیدیان با اتکا بر تقسیم بندی یادشده، پس از اشاره به سرگذشت یهودیان، به دورۀ امپراتوری رُم و قرون وسطا میرسد.
در این دوره که زبان لاتین میداندار است بیشتر با اکسیل (Exil) یا تبعید بصورت فردی روبروئیم. تبعید افرادی که در آن زمانه نامهایی چون اُوید پوبلیوس ناسو و دانته آلیگری داشته و آثارماندگاری چون متامورفوزن و کمدی الاهی پدید آوردهاند. گرچه اثر اولی به لاتین سروده شده و اثر دومی در تقابل با سلطه لاتین به زبان محلی که در شمال ایتالیای امروز رایج بوده است.
گزارش مرسوم از تاریخ تبعیدیان و آثارشان میگوید که از قرن نوزده میلادی حاکمیت سیاسی نیز در کنار فتوای دینی – اخلاقی مسبب تبعید است.
در این رفتار تبهکارانه گاهی فتوای دینی متکی بر حکم کلیسا و گاهی حاکمیت سیاسی به بهانۀ حفظ امنیت کشور فرد و جماعت را از زادگاه خود میرانند و تبعید میکنند. گرچه هر دو مداخله، نتیجهای جز به بند کشیدن آزادی فرد و جمع ندارند.
در قرن نوزده و با تداوم دگراندیش ستیزی اولیای امور، از جمله هاینریش هاینۀ شاعر، کارل مارکس نظریهپرداز و گئورگ بوشنر نمایشنامه نویس آلمانی تحت پیگرد بوده که به فرانسه پناه بردهاند.
در قرن بیستم هم که اروپا خودکامگیهای متفاوتی را تجربه کرده است، سیاهۀ بلندی از نام اندیشمندان و هنرمندان تاریخساز وجود دارد. انسانهایی که قربانی نبود تُلرانس و رواداری در حاکمیتهای سیاسی شدهاند. در آن میانه افراد و جماعتهای مختلفی از دست پیگرد و سرکوب نازیسم، فرانکیسم، فاشیسم و استالینیسم گریختهاند. شماری ازآن افراد که در سیاهۀ بلند بالای تبعیدیان هستند، نامهایی چون والتر بنیامین، آدورنو، برتولت برشت، ارنست بلوخ، توماسمان، سولژنیستین، چسلاو میلوش، ژورف برودسکی و میلان کوندرا داشتهاند.
***
از منظر تداوم «گریزهای ناگریز» در قرن بیستم میلادی، که باعث و عاملش نظامهای خودکامه و توتالیتر بودهاند، ایرانیان هم در سیاهۀ جماعت و افراد تبعیدی جا دارند. زیرا «غیر خودی»های حاکمیت پس از انقلاب اسلامی از چهارسمت کشور به غربت رفتند تا از کُشتار، زندان و شکنجه در امان باشند.
بگذریم که در «قانون مجازات اسلامی» تبعید پیشاپیش نوعی کیفردهی محارب بشمار میرود. تبعیدی که «نفی بلد» دانسته میشود و شخص را از محل آشنای خود دور میکند.
در واقع پس از استقرار خلافت فقهای فرتوت در کشور، که اهریمن زدگان و بدسلیقگان آن را نظام مقدس میخوانند، گمانهزنیهای مختلفی داریم. اینکه رقمی بین سه تا چهار میلیون ایرانی به خارج کوچیده است.
البته این کوچ میلیونی که از منظر کمی در تاریخ ایرانی بینظیر است، انگیزهها و علتهای متفاوتی دارد. این علتها و انگیزهها که از سرکوبهای سیاسی، تبعیضهای فرهنگی و تنگناهای اقتصادی ریشه گرفته با تحرک افراد به فاکتور و عاملهایی برای تفکیک و تفریق بعدی بدل گردیدهاند. چنان که هم با خیل مهاجران روبروئیم که برخی از آنان در تعطیلات سالیانه گاهی سری به موطن میزنند و هم با شماری تبعیدی که در گوشه و کنار جهان دنبال اجازۀ اقامت و پناهگاه بودهاند.
منتها از آنجا که ما از سرزمینی همچون چهارراه گذر یورشگران می-آئیم و دستخوش افراط و تفریطهای زمانهایم، بنابراین خلق و خویمان نوسانهای شدید دارد. از اینرو با منطق ساده و مفهومهای معمول جهانیان نمیتوانیم خود را تعریف کنیم. این امر خلاف عادت بودن در رابطه با کنش و واکنش حاکمیت و کوچیدگان از ایران هم مشهود است.
***
بیهوده نیست اگر به برنامههای جستجوگر اینترنت سری بزنید. ببینید در جهان مجازی بزبان فارسی در مورد تبعید و رابطهاش با ایرانیان چه اطلاعاتی ارائه میشود.
اینجانب در جستجوی خود در سایت گوگل با چهار تا پنج آدرس و ارجاع روبروشدهام که فقط از تبعید آقای خمینی به ترکیه و عراق و پاریس میگویند.
البته در این رابطه سایه دست ماموران حکومتی کاملا آشکار است. مستخدمانی که با شبیخون سایبری خود به دگر اندیش تبعیدی اجازه اطلاع رسانی در شبکه جهانی ارتباطات نمیدهند. مثل سایر عرصه-های عمومی، حضوردیگری را حذف و فیلتر میکنند.
بنابراین شگرد و نیرنگ عملۀ ظلم فقط به این انحصار طلبی «خط امام» و حذف نام ایرانیانی خلاصه نمیشود که در دهههای اخیر طعم تلخ تبعید (یا بقول دانته، نان شورغربت) را چشیدهاند. ایراد اصلی در وارونه سازی اهمیت و اولویتها است که گُفتمان رسمی مزورانه بدان متوسل میشود.
در واقع با اینکه تبعید رفتن آقای خمینی امری غیر قابل انکار است، اما هرگز به پای کلیت رنج و دشواریهای ایرانیان پراکنده در گوشه و کنار جهان نمیرسد. همچنین از منظر آزادیخواهی نیز آثار وی هیچگاه همطراز ادبیات تبعیدیان نیست.
بطورمثال دو اثر مختلف تبعیدی را با هم مقایسه کنید. دریابید منظور اثر «سیاحتنامه ابراهیم بیگ…» مراغهای را که بسال ۱۸۸۸ میلادی انتشار یافته است. آن را با قصد و هدف اثر «ولایت فقیه» خمینی بسنجید که به سال ۱۹۶۹ موعظه ومکتوب گشته است.
اولین اثر، که در ضمن سرآغاز رُمان فارسی در تبعید است، از ناراستیهای دولت و نظام قاجار شکایت دارد. به عدم وجود عدالت در کشور و بیرحمی اولیای امور معترض است و میخواهد بیلیاقتی ارباب و ناآگاهی رعیت را افشاء کند. البته اثر دومی هم که در اصل خطابهای به نفع خلافت خلفا است، به کمبودهایی در دوره پهلویها اشاره و از محدودسازی نفوذ روحانیت شکایت دارد.
منتها این انتقادها به حاکم وقت یک تفاوت تعیین کننده با هم دارند. نویسنده اولی نمیخواهد شکلی از قدرت خواهی را به جامعه حُقنه کند. از پرستش و جاذبۀ قدرت تهی است. مراغهای تا آخر ناظر منتقد وضع موجود باقی میماند. سلطهای را جایگزین سلطه دیگر جا نمیزند. در حالی که نویسنده دومی، روح الله خمینی، از در انتقادی وارد شده تا با جور شدن امکانات خودکامگی خود را به کرسی بنشاند و خود را نمایندۀ خدا بخواند.
در این راستا از آن بیاحساس بودن معروف آقای خمینی بیاعتنا نمیتوان گذشت که گفت، هیچی. وقتی ازش پرسیدند چه احساسی در بازگشت به وطن دارد. آن تصاویر پرسش و پاسخ را، در هواپیمایی که او را بسمت ایران میآورد، بخاطر دارید؟ اگر آیندگان آن را به خاطر نیاورند، فراموش خواهد شد. گرچه در حافظه و در آثار نسل ما، نسلی که داریوش کارگر هم در شمار آن بود، حفظ شده است.
***
آقای خمینی به اصطلاح در تجربۀ تبعید خود از فضای حوزه علمیه قُم به فضای متشابه حوزۀ علمیه نجف رفت. وی برای جامه عمل پوشاندن به آرزوی خود یعنی کسب قدرت سیاسی در ایران، در همان تبعید، اثر ولایت فقیه را مکتوب کرده و حزب نامرئی خود را سازمان داده است.
در حالی که تبعیدیان دگر اندیش، برغم سینههای پُرشده از غم دوری، در نوشتههای خود به علل عقب ماندگی سرزمین خود از کاروان پیشرفت جهانیان پرداخته و میپردازند. هم وغمشان تحول آگاهی در کشور است.
در این میانه بنظر میرسد ایرانیان حتا آموختهاند که از اندوه خود آگاهی بسازند. نمونهاش را در بررسی روایت منتشر نشده داریوش کارگر خواهیم دید که در روند داستاننویسیهای خود (مثلا «عروس دریایی» و «پایان یک عمر») دانشنامهای را هم به دست میدهد. منظورم هم از دانشنامه، کتابی است که با نوشتههای جامع و فشرده اطلاعاتی درباره علم و یا شاخهای از دانش را بدست دهد.
در هر صورت استخراج آگاهی از اندوه، یک دستاورد تاریخی است. بخشی از دیالکتیک رشد و تحول بشمار میآید که در تقابل با ضربات و ویرانههای ایران طرحهای بازسازی را تهیه میکند.
تبعیدیان در روند معرفتشناسانه نه فقط از اندوه دوری از خانه بلکه حتا از ارزیابی سرگذشت خودکامه مسلط بر سرزمین خود نیز درس -میگیرند.
این نکته حتا در شناخت کار و ساز آقای خمینی و سرگذشتش نیز مصداق یافته است. چون اگر با پیامد توفیق وی در قدرت یابی توافقی نداشته باشیم که کشور را به قهقرا برده و باعث آوارگی و در بدری میلیونها ایرانی شده، اما در تجربۀ او میتوانیم این درس را بیاموزیم که تبعید محل غصه خوری، ناله و گلایه از زمین و آسمان یا ترحم به خود نیست. دورۀ نوشتن «غمنامۀ تبعید» که به روزگار دیرین کسب و کار اُوید شاعر رومی در غربت محسوب میشد، دیگر سپری شده است.
تبعید، فرصت است. فرصتی برای خودشناسی، قومشناسی و مثلا همین امکان ارائۀ دانشنامه که دوستمان داریوش به سهم خود بدان تحقق بخشیده است.
بواقع تبعید امکان و فرصت است تا به سهم خود به دانش و آگاهی بال و پر بدهیم. پروازی که میتواند زمینه ساز پیشرفت اجتماعی، شکوفایی فرهنگی و عدالت و رعایت حقوق انسانی شود. در نتیجه ما به آن مفهوم معروف هگل، یعنی به مفهوم آگاهی معذب یا ناخوش، شکل و برداشت دیگری بخشیدهایم. زیرا از عذاب و رنج و اندوهی که در این سالها داشتهایم آگاهی ساختهایم.
***
اکنون در اینجا، یعنی در بخش پایانی سخن خود، به اثر انتشار نیافته داریوش کارگر (روایت «چلچلی یا فراقی ولایت کوچک») نگاهی اجمالی خواهیم کرد. در ضمن تاکید دوباره میکنیم بر پدیدهای که در پیش آن را آگاهی برآمده از اندوه دوری از خانه خواندیم.
باری. روایت «چلچلی، یا، فراقی ولایت کوچک» داریوش کارگر که بخشی از آن در سال ۱۹۹۳ (نشریۀ آرش، پاریس، شماره ۳۴-۳۳) انتشار یافته، با فعل «واگذاشتن» شروع میشود. نوشته است و ما سرلوحه روایت او را اینچنین میخوانیم:
«واگذاشتهامشان.
قاموس حتی اگر بگوید- هر قاموسی-، باز، باور بیقراریِ جان من بر آن است که، واگذاشتن، برابر رها کردن نیست. کجا دلت، دست و دلت، مختار به گُزینش بود؟»
از عنوان، اعداد شناسنامه و فحوای کلام بالا معلوم است که داریوش روایت را در چهارمین دهۀ حیات خود نگاشته، و «چلچلی» راوی بدین مسئله مربوط میشود. اما نویسنده و راوی در روایت فقط با چهل سالگی خود روبرو نیستند. با فراق هم روبرو هستند و با دوری از خانه.
همچنین صفت و موصوف «ولایت کوچک» در عنوان اثر را نباید به فضایی در کنار خانواده محدود کرد. آن به ناحیه و محلهای هم که راوی در آن رشد و نمو کرده خلاصه نمیشود.
روایت «ولایت کوچک» زنده یاد داریوش کارگر از این فضاها فراتر میرود. به کُل شهر و کشور میرسد. کشور و خانهای که به خود انقلاب و جنگ میبینند و نیز فرار و تبعید فرزندان خود را در دفتر تاریخ ثبت میکند.
بنابراین فعل واگذاشتن آغاز روایت به تمامی فضاهای یادشده مربوط میشود و بر آنها تامل میکند. باهمین فعل آغازین روایت، لحن اندوهناک روای هم رقم میخورد که اندوهی بخاطر جدایی از مادر و دوری از میهن است. این حالتها همچون سرچشمههای عاطفی راوی و فاعل شناسای متن مورد نظر مایند.
البته فضای روایت فقط با اندوه پُر نشده است. در هنگام حکایت از سرگذشت ترانه خوانی و طنین موسیقی یا گفتن از شعر و داستان نسل قبل و برشماری چهرهها، داریوش لحن شادمانه خود را نمیپوشاند. در پلان ۲۹ مینویسد:
«یادماندهٔ زندگی، از کودکی، رادیو است و ترانهها؛ و سینما هم. از کودکی، ترانهها ست که مانده؛ آوازها؛ خوانندهها… پروین: «امشب در سر شوری دارم…»، نوری: خوشهٔ غم/ توی دلم/ زده جونه/ دونه به دونه/ دل نمیدونه / چه کنه با این غم… ».سهگاه و چهارگاه و راست پنجگاه. سلطان ماهور: دلکش:» آتشی ز کاروان به جا مانده… «. مرضیه: به زمانی، که محبت، شده همچون افسانه/ به دیاری، که نیابی، خبری از جانانه/ دل رسوا، دگر از من، تو چه خواهی، دیوانه…»
میبینیم این دیالکتیک حُزن و شادی در مسیر روایت داریوش رقص کنان و سوگوار در جریان است.
***
اکنون باز گردیم به سر منشا روایت و بپرسیم از تعریف لغوی فعل واگذاشتن. فعلی که هم تسلیم کردن، به خدا حواله کردن و به عهده کسی محول کردن معنی میدهد و هم به حال خود رها کردن و ترک کردن. روایت نشان میدهد که منظور نویسنده در فرازهای مختلف یکی از این معناها و مترادفهای فعل بوده است.
تمام تنش و گیرایی نهفته در میان سطرهای روایت «چلچلی…» در این نکته است که دست اندرکاران داستان نمیخواهند بدین واگذاری تن در دهند. زیرا طرف معامله خود (چه خدا باشد یا شخص و اشخاص دیگر) را سزاوار و در خور «ولایت کوچک» نمیبینند.کوچک، البته در صفت و موصوف یادشده نه فقط در مقابل بزرگی بکار نرفته بلکه نشانهای برای رابطه صمیمی گوینده و موضوع است.
بواقع آن نگاه تجلیل گرایانه به کوه الوند، که همواره در کنار همدان زادگاه راوی سر به فلک میکشد یا آن اشاره به اهمیت همدان در شکلگیری فرهنگ فارسی زبانان، هیچگونه امکان و مجال به کسی نمیدهند که ولایت مورد نظر نویسنده را کوچک بشمارد. آنهم کوچک با معناهای ضمنی که رو به تصغیر و تحقیر دارند.
به یاد آوریم که داستان حی بن یقظان (زنده پسر بیدار) و اثر فلسفی «شفا» ابن سینا در همدان نگاشته شده است و این آثار در زمینه خود سرآغازهایی برای زبان فارسی هستند. همچنین باید این نکته را نیز افزود که نخستین ترجمۀ «رسالۀ روش» دکارت (یعنی آنچه سرآغاز فلسفه مُدرن محسوب میشود) توسط ملا لالهزار همدانی صورت گرفته است. سالها پیش از آنکه زنده یاد فروغی بزرگ در پیوست سیر حکمت در اروپا به برگردان آن بپردازد و ما را بدین نکته راهبر شود که تمایز دکارت با پیشینیان همان جراتی است که نمیخواهد پاسخ پیشینیان به مسائل فلسفی را تکرار کند و قصد دارد با مغز خود فکر کند و پاسخ دهد.
***
به هر صورت «همدان» یا ولایت مورد نظر داریوش کارگر به بزرگی جهان و سرزمینی است که او برای آن آرزوی آرامش و عدالت دارد.
روایت «چلچلی یا فراقی…» که چیزی حدود صد و پنجاه صفحه است، ساختاری شبیه به فیلمنامه دارد. در صد و بیست پلان (یا قطعه) شماره گذاری گردیده است. پلان بندی روایت ممکن میدارد که روند حکایت را همچون حرکتی زنده بر روی صحنه تماشا کنیم.
در پلانهای اولیه جُنب و جوش جوانی در حال رشد را میبینیم که برای تجربۀ بلوغ و به اصطلاح بزرگ شدن از خانه و از پیش پدر و مادر بیرون میرود تا زنجیرهای از اتفاقات و رویدادها را شاهد باشد و تجربه کند.
روایت نشان میدهد که فاعل شناسا یا قهرمانش در خانوادهای اهل فرهنگ پا به جهان گذاشته است. با پدری دمخور با کتاب، نقاش و دلسوز کشور و نیز با مادری مهرورز و صمیمی. او تا پایان عمر از این دو چشمه نیرو و انرژی گرفته است. همین نیرو و انرژی است که داریوش را تا نفسهای پسین وفادار مهر مادر و میهن و نیز دغدغه-های سرزمین پدرش نگه میدارد.
چلچلی یا فراقی ولایت کوچک داریوش کارگر فقط روایتی سرگرم کننده نیست که با نگاه نوجوان و مردی عاقل جهان را ورانداز میکند. این روایت، دانشنامهای درباره همدان است که آرامگاه ابن سینا یا پورستاره (نام مادر بوعلی سینا، ستاره بوده است) را در خود جا داده است.
داریوش در همان اوایل روایت وقتی از گردش رفتن با پدر میگوید از رد شدن از کنار آرامگاه بوعلی میگوید که بر سر درش شعر زیر را بهمراه خواهر و برادرهایش هربار خوانده است:
از قعر ِ گلِ سیاه، تا اوج زُحل
کردم همه مشکلاتِ عالم را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشوده شد، مگر بند اجل.
***
همدان، در روایت داریوش کارگر،گاه در چشم انداز تاریخی وگاه با نگاهی معاصر به زندگی شهری و گسترش و مُدرن شدنش دیده می-شود. در این تماشا شالودههای عمده و کلان (مثل سیستم آبرسانی شهری، تاسیس بانک و ادارات) و نهادهای فرهنگی (مثل سینما و تماشاخانه) مورد توجه روایتگر قرار دارند. اما در کنار نگاه کلان بین توجه به جزئیات نیز وجود دارد. توجه به ظرایفی که به سکونت گزینی جمعی شکل و شمایل خاصی میبخشند.
از جمله این ظرایف مشتق گرفتن از نام کوه الوند است که در همدان به صورت تیتر و عنوان فراگیر است وهمه جا حضور دارد. از اسم سینما، «مهندسی رادیو»، دبستان و مکانیکی الوند داریم تا خانواده-هایی که خود را بدین شهرت میخوانند. بدین ترتیب همدان میشود شهر الوندیان و الوندیها.
داریوش کارگر در تامل و بازنگری فرایند رشد و بلوغ و بزرگ شدن قهرمان داستان فقط روی یک شخص زوم نکرده و بر آن زل زده نمانده است. از لا به لای صحنههای سوگواری و عزاداری آئینی یا حضور در سینما و دیدن فیلم و شنیدن موسیقی از رادیو، ما را با فرهنگ رفتاری مردمی آشنا میکند که در دوره پهلوی دوم در برزخی از کشاکش سنت و مدرنیته گرفتارند.
این برزخ، بیش از بیش، در جاهایی از رُمان رُخنمایی میکند که از زندگی اقلیتهای قومی و عقیدتی و تماس اجتماعیشان سخن میرود. همدان، در زمان روایت داریوش، شهری است که در خود یهودی و ارمنی و خوشباشان غیرمذهبی دارد. همچنین در روند روایت با انسانهایی از قشرهای مختلف از منظر کاربرد فرهنگ و زبان روبروئیم. اینجا به همان اندازهای که از آداب و رسوم «بالای شهری» ها میبینیم، از رفتار و گفتار «پائین شهری» ها هم با خبر می-شویم.
راوی در یادآوری فیلمهای داخلی و خارجی که در سینما دیده یا ترانه-هایی که از رادیو شنیده، با دوربین روایت خود تصویر وسیعتری را پیش چشم مخاطب میگذارد. تصویری کلوزآپ که از طریقش میتوان وضع برنامههای تفریحی و کار فرهنگی در کُل کشور را دید.
داریوش سیاهه بلندی از نام و عنوان آثار دست اندرکاران رادیو و سینماگران بدست میدهد. سپس از شاعران و داستان نویسان کشور و نمونۀ آثارشان میگوید. با این کار، دانشنامه بودن اثر خود را همچون ژانر و نوع ادبی مشخص میسازد. در «چلچلی یا فراقی…» داریوش کارگر ما با یک هو ز هو (who `s who) فرنگی یا چهرهشناسی خودمانی ازهنرمندان و اهل مطبوعات سالهای چهل و پنجاه جامعه ایرانی روبروئیم.
داریوش در حالی که از خوشداشت آرشیو مجلات و نشریههای پدر میگوید، نشان میدهد که گرایش شناخت اسناد و آرشیو دستنوشته را از چه کسی به ارث برده است. بر همین منوال معلوم میشود که تمایل به دانشنامه نویسی را هم از پدران معنوی خود در ایران الهام گرفته است. یکی از این پدران معنوی میتواند بدون شک «ابن سینا» یا از منظر امروزی «پور ستاره» باشد؛ که نویسندۀ «دانشنامۀ علایی» بوده است.
در صفحه ۳۶ اثر یادشده، از «کوههٔ مجلههای پدر، رفته تا سقف، توی بریدگی انتهای اتاق پذیرایی؛ پشت پردهای که حیاتِ کهنه، حیات شلوغ و ساکتماندهشان را پنهان میکند…» مینویسد.
بدین ترتیب از میراث بدون واسطۀ خود میگوید. اما انگیزۀ حفظ نام ترانه خوانان، بازیگران و اهل نمایش را که در شکل دانشنامهای روایت کرده است، مسکوت میگذارد. انگیزهای که میتواند برخاسته ازدلبستگی او به هنر از کودکی و جوانی باشد.
در حضور خودش که مطرودی از کشوری با سلطۀ فقیه است، ما البته میتوانیم علت و دلیل همدردی او را با انسانهای طرد شده ببینیم. انسانهایی که از لحظۀ نخست پیدایش نظام «جمهوری اسلامی» شامل سرکوب و چوب تکفیر شدند. نوازندگان و خوانندگان زن و مرد از این جملهاند که از صحنۀ تماشا حذف شدند.
انگیزه گفتن از شعر و شاعران، از داستان و داستان نویسان هم در دانشنامهای که به چهرههای فرهنگی میپردازد روشن است. داریوش کارگر در این فضای روایتی خوشداشتهای ادبی خود را یادآور می-شود. او سعی کرده تبار کار و ذوق خود را که داستانسرایی معاصر است نشان دهد. وقتی از اخوان ثالث و گلستان نوشته یا از آتشی و گلشیری و از دیگری و دیگران یاد کرده است. او با تکرار نام هر شخص و چهرۀ برجسته، میزان خوشداشت و اهمیت ادیب را برای خود یادآور شده است.
بواقع در «چلچلی یا فراقی ولایت کوچک» داریوش کارگر، همچنین با تحول دانشنامه نویسی و معاصر شدنش روبروئیم. این تحول، که شاخه شاخه شدن علم را درک کرده و بر حوزه خاصی متمرکز می-شود تا اطلاعاتی را به جوینده بدهد، به سنت دانشنامه نویسی ایرانیان نیز تکیه دارد. سنتی که با دینکرد نُه جلدی شروع میشود و به پنجاه و اندی رسالهٔ اخوان الصفا میرسد. آنگاه با دانشنامههای پورسینایی و سهروردی تداوم یافته و الهام بخش بسیارانی بوده است که در گذر زمانه تلاش کردهاند دانش فعلیت دار را بصورت موجز و فشرده در اختیار مراجعه کنندگان قرار دهند.
سخنم را، که دیگر وقتش به پایان رسیده، با فرازی از روایت داریوش کارگر تمام میکنم. این فراز نشان میدهد که ترس علت عینی بوجود آمدن تبعید است.
داریوش کارگر آن را در یک زمان مشخص، یعنی دهۀ شصت و به هنگام شکل گرفتن اولین موج تبعیدیان گریخته از دست جمهوری اسلامی، این چنین در پلان ۱۰۹ و۱۱۱ روایت ثبت کرده است:
«ترس. ترسِ خواهر از برادر. برادر از زن برادر. زن از شوهر. مادر زن از پدر عروس. پدر از فرزند. احتراز از نگاهِ بقال محل. ترس از نگاه دزدیدن بقال محل. احتراز از پاسخگویی به بغل دستیات در اتوبوس. احتراز از سکوت در برابر پُرچانگی بغل دستیات در اتوبوس. احتراز از دوری جُستن از خویش و آشنا. احتراز از دیرماندن در خیابان. احتراز از زود رفتن به خانه. اطلاعات سی و شش میلیونی. شماره تلفن دادستانی انقلاب بر همهٔ دیوارهای شهر. تلفن سپاه پاسداران. شماره تلفن کمیتههای انقلاب…
رد پای ترسِ شبانه، رد پای سایههای شبانهٔ کیسه به دوش، در جوی-های خیابان صبح. در جادههای بیرون شهر. آشغالدانیها. کیسههای کتاب، ولو توی آشغالدونیها. آلبومهای پاره پارهٔ عکس، توی جوی-ها. کیسههای نشریه، توی جادهها.
معرفی اجباریِ صاحبخانهها و مستاجرین به دادگاه انقلاب. لایحهٔ جدید مجلس: معرفی اجباری کارگرها و کارفرماها به دادگاه انقلاب. لایحهٔ جدید مجلس. سگها و گربههایی که مامورین را به سر وقت خانههای تیمی میبرند. دهانهای خشک شده و قرص سیانور. واماندگی. محاصره. شلیک در مغز خود.
عکسهای اعدام شدگان.»
پیل و پَشه!،علی میرفطروس
نوامبر 3rd, 2013از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
پیل و پَشه!
(حکایت ابوسعیدابوالخیر و ابوالقاسم قُشیری)
8آبان 1391/29اکتبر2012
به دوست فرزانه ام،دکترم.ر گفته بودم :
-«اگر سنگر و سایه سارِ عرفان و ادبیّات ما نمی بود چگونه می شد در برابرِ رذالتِ گستردۀ دلقکان و دَغلکاران و مشاطه نویسانِ گزافه گو پایدار ماند؟».
این روزها-باز-کتاب ارجمند«اسرارالتوحیدِ»ابوسعیدابوالخیر را می خوانم.به نظر من عرفان ایرانی و تصوّف اسلامی دارای تفاوت های اساسی است که متآسفانه کمتر مورد توجۀ پژوهشگران بوده است.این تفاوت ها در طول تاریخ موجب مجادله های بسیار بوده اند.در ویرایشِ تازۀ کتاب حلّاج،مشخّصه های عرفان ایرانی و تفاوت یا تقابل آن باتصوّفِ اسلامی را به دست داده ام.در این جا می خواهم به یک نکتۀ اخلاقی در شیوۀ برخوردِ یکی از نمایندگانِ برجستۀ عرفان ایرانی با مخالفانش اشاره کنم.در کتاب«اسرارالتوحید» آمده است:
ابوالقاسم قُشیری از فُحولِ مشایخ صوفیه بود که در میانِ عوام شوکتی عظیم داشت.او روزی گفته بود که در شناخت مراتبِ حق،«من پیل ام و شیخ ابوسعید،پشه»…این خبر را به نزدِ ابوسعید ابوالخیر بردند.ابوسعید آن کس را گفت:به نزدِ قُشیری شُو و بگوی:
-«استاد قُشیری! ما هیچ ! آن پشه هم تویی!».
یادمان داریوش کارگر
اکتبر 31st, 2013جهان را روشن کن!،جعفر شفیعی لنگرودی
اکتبر 19th, 2013به علی میرفطروس
زمزمۀ ماه
جانت را پُرکرده است،
آتش ِ نیفروخته!
جهان را روشن کن!
جهان را روشن کن!
کودتا علیه مصدّق، دروغ بزرگی که 60 ساله شد،گفتگو با دكتر محمود كاشانی
اکتبر 13th, 2013ويژه نامهء روزنامهء اعتماد ، ٢٨ مرداد ١٣٩٢
دکترمحمود کاشانی،استادحقوق دانشگاه های ایران
- ·– به نظر شما تا چه حد ضرورت ملی شدن صنعت نفت در ایران احساس می شد و چه میزان این ملی شدن به پیشرفت کشور کمک کرد؟
* برای اینکه در مورد ملی شدن نفت اظهار نظر کنیم باید کمی به گذشته تر از آن برگردیم و به نهضت ملی ایران بپردازیم. می دانید که کشور ما در سال 1320 به اشغال نظامي متفقین درآمد. کشوری که دارای ثبات سياسي و در حال پیشرفت اقتصادی اجتماعی و فرهنگی بود دچار آشفتگی شد و پدیده های شومی همچون ناامنی، قحطی و آشفتگی سیاسی و نظامی را در پی داشت. اما در برابر اين اوضاع، یک نهضت ایستادگی به وجود آمد که آن زمان رهبری آن را آیت الله کاشانی به عهده داشت و به دنبال انتخابات آزاد و حضور مردم در صحنه های انتخابات و راه یافتن نمایندگان حقیقی مردم به مجلس بود تا کشور از حالت استبدادی به مردم سالاری منتقل بشود و در حقیقت اراده مردم در سرنوشتشان مؤثر شود. یک دهه مبارزه انجام شد و آیت الله کاشانی 3 بار تبعید گرديد. بار اول از سوی انگلیس ها بازداشت شد در حالی که به نمایندگي مجلس چهاردهم انتخاب شده و از مصونيت پارلماني برخوردار شده بود و بار دوم در انتخابات مجلس پانزدهم بود که احمد قوام برگزار می کرد و هدف او این بود که افراد وابسته به دولت، به مجلس راه پیدا کنند و بار سوم هم به دستاویز ترور شاه، آیت الله کاشانی را بازداشت و به بیروت تبعید کردند. این تبعيد نیز در آستانه انتخابات دوره شانزدهم رخ داد چون سیاست انگلیس این بود که قرارداد الحاقی به قرارداد سال ١٣١٢ را در مجلس تصویب کند و با بودن آیت الله کاشانی این کار دشوار بود. به هر حال با این مبارزات این نهضت در آستانه پیروزی قرار گرفت و در سال 1329 هدف های آن کاملا مشخص شد که عبارت بودند از: 1- جلوگیری از بازداشتهای خودسرانه معترضان به حکومت استبدادی به دستاويز برقرار كردن حكومت نظامي 2- آزادی مطبوعات و جلوگیری از دخالت دولت در بازداشت روزنامه نگاران 3- ملی کردن نفت و استقرار حاکمیت دولت ایران بر منابع نفتی كشور و سرانجام اصلاح قانون انتخابات و برگزاری انتخابات آزاد و عادلانه مجلس و انجمن هاي شهر. بنابراین نهضت ملی ایران یک روند مسالمت آمیز و با اين هدف بود كه در چارچوب قانون اساسی مشروطیت و نظام سیاسی موجود، مجلس نيرومندي تشكيل شود و حاکمیت در اختیار مردم قرار گیرد. ملی کردن صنعت نفت از دستاوردهای این نهضت بود چون نفت ایران در انحصار انگلیس بود و حق امتیاز اندکی به ایران داده می شد و از طرفی شرکت نفت انگلیس عملا به عنوان دولتی در دل دولت ايران عمل می کرد یعنی در انتخابات دخالت میکردند، در انتخاب نخست وزیر دخالت می کردند و حتی در انتخابات استانداران در مناطق نفت خیز نقش داشتند. ملی کردن صنعت نفت در واقع آرزوی دیرینه ملت ایران بود برای اینکه حاکمیت بر منافع نفتی ایران بر قرار شود قانون ملی کردن نفت 24 اسفند 1329 در مجلس تصویب شد یقینا این قانون در پیشرفت ایران تأثیر داشت و یک نقطه عطفی در تاریخ كشور بود. اگر قرارداد 1312 را در نظر بگیریم كه مدت آن 60 سال بود باید این قرارداد تا سال 1372 خورشیدی ادامه پیدا می کرد و در این مدت مردم ایران از منابع نفتی خدادادی خود محروم می شدند.
- · – آیا به نظر شما ملی شدن نفت با نگاهي که اکنون بر آن داریم بدون ایجاد شرکت های داخلی در سطح کشور و ایجاد بسترهای مناسب کار درستی بود ؟
– * قانون ملی کردن نفت قانون حساب شده اي بود. محتوا و ماهیت قانون این بود که منابع نفتی ایران از كنترل شركت نفت انگليس خارج بشود و در کنترل دولت ایران قرار بگیرد. البته در آن زمان ایران امکانات تکنولوژیک اکتشاف، استخراج، تصفیه یا صدور نفت را به طور کامل نداشت با این حال می توانست کارهای تصفیه را تا حدودی در پالایشگاه آبادان انجام دهند. اما اساساً قرار نبود همه کارها را ایران بی درنگ خود انجام دهد و هیچ منعی وجود نداشت که ایران از کشورها و شرکت های نفتی خارجی مانند شرکت های آمریکایی استفاده کند و از این طریق جریان نفت کشور به خارج ادامه پیدا کند و این ناسازگاري با قانون ملی شدن نفت نداشت.
- · – آیا به نظر شما وارد شدن آیت الله کاشانی به موضوع ملی شدن صنعت نفت ایران صرفا نگرانی به جهت پیشرفت کشور ایران بوده یا نوعی وارد کردن مذهبیون و روحانیت به مسائل سیاسی کشور و تثبیت این قشر در سیاست هم مدنظر بوده؟
* – همان گونه که در آغاز این بحث اشاره کردم اگر به اهداف نهضت ملی ایران دقت کنید می بینید این نهضت به دنبال آن نبود که نظام سیاسی موجود در کشور را واژگون کند. اين نهضت در حقیقت یک دگرگونی مسالمت آمیز و براي اجراي اصول قانون اساسي مشروطیت در زمينه آزادی مطبوعات ، آزادی بیان، آزادي انتخابات آزاد بود. بنابراین نهضت ملی ایران را نباید با رویدادهای انقلاب اسلامی مقایسه کرد. اگر آن نهضت با اهميت دچار مداخله بيگانگان نشده بود مي توانست دگرگوني ارزشمندي را در همه شئون كشور به وجود آورد.
- · – آیا منظور شما این است که این نگرش وجود نداشته ؟
* – البته گروههای فشار در آن زمان هم وجود داشتند که در حقیقت به دنبال ظواهر مذهبی بودند. اما آیت الله کاشانی به دنبال برگزاری انتخابات آزاد و اجراي اصول قانون اساسي مشروطيت بود.
- · – چرا پس از ملی شدن صنعت نفت صحنه همکاری میان دکتر مصدق و ایت الله کاشانی تبدیل به صحنه رقابت شد، رقابتی که شاید اگر نبود دستاوردهای دیگری هم برای کشور به ارمغان می آورد؟
*– من این پرسش را اصلاح می کنم. پس از ملی شدن صنعت نفت، در حدود 2 سال همکاری وجود داشت. همکاری به این معنا که آیت الله کاشانی و مجلس از مصدق حمایت می کردند ولی مصدق در عمل کار مثبتی انجام نميداد. به این نکته اشاره مي کنم هنگامي كه مصدق نخست وزیر شد، نهضت ملی ایران در اوج قدرت خود بود چون آيت الله كاشاني ، مجلس ، علما و مراجع و مردم در سراسر كشور از نهضت ملي ايران پشتيباني مي كردند.
برنامه هایی که مصدق برای دولت خود اعلام کرد همان اهداف نهضت ملی ایران بود 1- اجراي قانون ملی کردن نفت و استفاده از درآمدهاي حاصله براي رفاه و آسايش عمومي 2- اصلاح قانون انتخابات و برگزاری انتخابات آزاد و عادلانه ، که این برنامه به تصویب مجلس رسید و این یک تعهد قانونی و اخلاقی را برای دولت مصدق به وجود آورد که این دو بند برنامه را اجرا کند تا با اجراي قانون ملی شدن صنعت نفت درآمدهای نفتی نصیب ایران شود و از سوی دیگر با اصلاح قانون انتخابات دولت نتواند در انتخابات دخالت کند و سیاست های خارجی و شبکههای بیگانه مانند فراماسون ها هم نتوانند عوامل نفوذی خود را وارد مجلس کنند. اما باید این پرسش مطرح شود که آیا مصدق به تعهدات خود عمل کرد یا نکرد؟
به این نکته اشاره مي کنم که با ملی کردن صنعت نفت نه تنها در داخل زمینه ی موفقیت و دستیابی به این هدف وجود داشت بلکه در سیاست خارجی هم دولت آمریکا از ملی شدن صنعت نفت حمایت مي کرد. من می توانم به اسنادي كه در سال ١٩٨9 يعني 40 سال بعد از ملی کردن نفت از سوي شوراي روابط خارجي امريكا انتشار یافت اشاره کنم. از جمله این اسناد پیامی است به تاریخ 26 اسفند 1329 خورشیدی که دين آچسُن ، وزير امور خارجه امريكا به سفير اين كشور در ايران چنین اعلام کرده است:
« هرچند دولت امريكا با ملي كردن اصولاً موافق نيست ولي حق دولت ايران در ملي كردن صنعت نفت را تأييد مي كند مشروط برآنكه غرامت منصفانه و فوري پرداخت گردد».
توجه شما را به این نکته جلب کنم که سیاست آمریکا در آن روز در قبال ایران شکلی متفاوت از سیاست کنونی در قبال جمهوری اسلامی داشت و این دلایل گوناگونی دارد که یکی از آن ها رقابت شدید ميان آمریکا و شوروی بود. امریکا از نهضت ملی حمایت می کرد تا از این طریق افرادی با گرایش های مذهبی و ناسيوناليستي به قدرت برسند تا یک سدی باشد در برابر توسعه طلبي اندیشه های مارکسیستی شوروی سابق. از سوي دیگر دولت آمریکا اشتیاق فراوان داشت که ایران یک دولت قدرتمندی شود و از طریق ملی کردن نفت پای شرکت های آمریکایی هم به ایران باز شود و به نوعی یک رقابت میان آمریکا و انگلیس وجود داشت. دولت انگلستان بعد از روی کار آمدن دولت مصدق یعنی در 17 اردیبهشت 1330 يادداشتي به دولت ایران تسليم كرد و در آن ملی شدن نفت را برخلاف قرارداد 1312 اعلام کرد و درخواست کرد که این اختلاف به داوری ارجاع شود اما دولت ایران اعلام کرد ملی کردن، حق حاکمیت ایران است و امکان ارجاع به داوری وجود ندارد .
در اینجا به سند دیگری اشاره مي کنم به تاریخ 20 اردیبهشت 1330 یعنی 3 روز پس از نامه انگلیس به ایران. این سند پیام وزیر خارجه امریکا است به سفیر آن كشور در ایران كه درآن چنين آمده است:
« همان گونه که ایالات متحده آمریکا به بریتانیا اظهار داشت ، آمریکا نمی تواند هیچ طرح پیشنهادی انگلستان را که در آن اصل ملی شدن نفت ایران در نظر گرفته نشده باشد بپذیرد زيرا به عقيدة ما امكان موفق شدن و تصويب ندارد».
بنابراین می بینیم که امریکا باز از انگلستان می خواهد که اصل ملی شدن نفت را به رسمیت بشناسند. اما دولت انگلستان راه جدایی از آمریکا در پیش گرفت و در 4 خرداد 1330 دادخواستی به دیوان بين المللي دادگستري تسليم كرد و قانون ملی شدن نفت را الغای یک سویه قرارداد نفتی 1312 میان شرکت نفت ایران و انگلیس دانست. بنابراین امریکا به دنبال صدور نفت ایران به بازارهای جهانی بود ولی انگلستان به دنبال توقف صدور نفت ایران و در واقع ایجاد بن بست مالی در ایران بود. هنگامي كه کشوری از نظر مالی در تنگنا قرار می گیرد نارضایی عمومی ایجاد می شود. در اين اوضاع و احوال در چنین شرایطی دولت مصدق چه باید می کرد و چه راهی باید در پیش می گرفت؟
قطعا باید از کمک آمریکا بهره مي گرفت و موضوع نفت را حل و فصل می کرد. اما در تمام دوران نخست وزیری مصدق هیچ اقدام مؤثری از سوی وي صورت نگرفت و در نتیجه عملاً سیاست انگلستان را دنبال كرد و با اجرا نكردن قانون ملي كردن نفت ، كشور را گرفتار بن بست مالي و اقتصادي كرد.
- · – خوب اگر مصدق می خواست خواسته های انگلستان را دنبال کند در همان ابتدا طرح های پیشنهادی این دولت را می پذیرفت یا در دیوان لاهه از حقوق ایران در مورد ملی شدن نفت دفاع نمی کرد. شاید قبول نکردن پیشنهاد آمریکا به منظور حفظ استقلال ایران مد نظر مصدق بوده است.
* – پیشنهادهایی که از طرف امریکا مطرح شد به هیچ عنوان با استقلال ایران و قانون ملی شدن نفت ناسازگار نبودند. در تیرماه 133٠ فرستاده دولت آمریکا، آورل هریمن، به ایران آمد تا راه حلي براي صدور نفت ايران به بازارهاي جهاني را مورد گفتگو قرار دهد ولي مصدق از هرگونه مذاکره خودداری کرد بنابراین فرصت های ارزشمندی از دست رفت.
پیشنهاد ديگري در نيمه دوم سال 1330 از سوی بانک جهانی به ايران داده شد. یک فرمول موقتی را به ایران پیشنهاد کرده بودند به مدت 2 سال که نفت ایران صادر شود و در همین حال فرصت برای ایران باشد که بتواند برای قراردادهای دراز مدت برنامه ريزي كند. در مورد پیشنهاد بانک جهانی هم هیچ گفت و گویی از سوی مصدق صورت نگرفت و معاون بانک جهانی که ناامید شده بود ايران را ترک کرد.
دولت انگلیس با دور اندیشی احساس کرد باید از پشتيباني دولت امریکا برخوردار شود. بنابراین در 11 مرداد 1330 نامه ای را به دولت ایران تسلیم کرد و اصل ملی شدن نفت را پذیرفت تا بتواند از پیشتیبانی آمریکا برخوردار شود اما دولت مصدق به جای بهره گرفتن از فضای رقابت میان این دو کشور در جهتی حرکت کرد که این دو را در یک جبهه و در مقابل ایران قرار داد. به هر حال با پذيرش اصل ملي كردن نفت از سوي انگلستان ، مباني دعوي اين دولت در ديوان بين المللي دادگستري از هم گسيخت و اين ديوان هم در ٣١ تير ١٣٣١ رأي به عدم صلاحيت خود در رسيدگي به دعوي دولت انگليس را صادر كرد.
· – پس از صدور رأي ديوان ، سرنوشت اجراي قانون ملي كردن نفت چه شد؟
* – پس از صدور رأی دیوان بین المللی دادگستری چند پیشنهاد به ایران داده شد که به آنها پیشنهادهای مشترک آمریکا و انگلیس می گویند. نخستين پيشنهاد در 15 شهریور 1331 از سوی اين دو دولت به ایران داده شد که به نظر من چارچوب خوبی بود برای گفت و گو. چون بزرگترین مشکل ایران، مسئله پرداخت غرامت بود و انگلیس مطالبه غرامت از ایران می کرد. ایران هم باید غرامت می پرداخت به ویژه اینکه در قانون 9 ماده ای طرز اجرای کردن قانون ملی شدن نفت هم كه در ٩ ارديبهشت ١٣٣٠ به تصويب مجلس رسيد پرداخت غرامت پیش بینی شده بود. در این پيشنهاد مشترك پیش بینی شده بود که دیوان بین المللی دادگستری به ادعای غرامت از سوی انگلیس و از سوی دیگر به ادعاهای متقابل ایران نیز رسیدگی کند. بنابراین این یک پیشنهاد خوبی بود و دیوان یک مرجع قضایی مستقل جهانی بود که قضات آن از چندین کشور و قاره هاي گوناگون بودند و در انحصار انگلستان نبود و این می توانست بابی باشد برای صدور نفت ایران به بازارهای جهانی و خارج شدن ایران از تنگناي مالي. اما در مورد این پیشنهاد نيز مصدق نه مذاکره و نه به مجلس ارائه کرد و این پیشنهاد نيز مسکوت ماند .
پیشنهاد دوم در يكم اسفند 1331 به ایران داده شد که از پیشنهاد اول بهتر بود. مصدق سه بار با لوئي هندرسن، سفیر امریکا گفتگوهای طولانی در خانه خود انجام داد. اما این پیشنهاد و مذاکرات محرمانه بود و فقط مصدق این پیشنهاد را به نزدیکان خود نشان داد و از آنها نظر خواهی کرد و در نهایت اطرافیان او بر اين عقيده بودند که این پیشنهاد به مجلس ارائه شود. در اين زمينه سند شگفت انگيزي در اسناد وزارت خارجه امريكا وجود دارد كه تاريخ آن ١٨ اسفند ١٣٣١ مي باشد . در اين سند گفته شده كه مصدق تلفني با هندرسون تماس گرفت و پيام زير را داد:
«کل مذاکرات نباید قبل از طرح آن در هیأت وزیران به هیچ جا درز پیدا کند و باید چنین انگاشته شود که اصلا مذاکره ای صورت نگرفته است».
بنابراین خواسته مصدق این بوده که پیشنهادهای آمریکا و انگلیس به ایران در جایی منتشر نشود تا زمانی که در هیأت وزیران مطرح شود ولي این موضوع در هیات وزیران هم مطرح نشد. اگر مصدق به دنبال اجراي قانون ملي كردن نفت بود بايد اين پيشنهاد را به مجلس ارائه می داد تا مجلس نیز نقش خود را ایفا کند ولي این کار را نکرد. من در اینجا میخواهم یک واقعیت تاریخی را بگویم و آن اینکه انگلیس ها اگر چه در این پیشنهادها خواسته های خود را مطرح کرده بودند، اما خواسته اصلی آنها این بود که نهضت ملی ایران شکست بخورد و در نهایت پس از براندازی نهضت ملی ایران یک دولت ضعیف روی کار بیاید و با آن وارد مذاکره شوند تا دوباره بتوانند کنترل خود را بر نفت ایران برقرار کنند و به همین سبب انگلستان به هیچ عنوان به دنبال پیشنهاد مشترک نبود و این آمریکا بود که دائما فشار می آورد که این پیشنهاد مشترک در ایران به نتیجه برسد. اما مصدق نه تنها این مسئله را با مجلس در میان نگذاشت بلکه روز 29 اسفند 1331 یک نطق رادیویی در حدود یک ساعت و نیم انجام داد كه چهار بار در راديو پخش شد و پس از بيان شرح طولاني از ملي كردن نفت از جمله گفت: «باب مذاکرات با دولت انگلستان مسدود نیست و هرگاه آن دولت بخواهد با رعایت حقوق ایران برای نفت مذاکره کند دولت ایران حاضر است». و حال آنکه دولت انگلستان به دنبال مذاکره با ایران نبود . بنابراین براساس این اسناد و مدارک نتیجه ای که می گیرم این است که مصدق از تعهدات خود در قبال مجلس و ملت ايران تخلف کرد و عملا راه سیاست انگلیس را در پیش گرفت و در سال 1332 وضعیت مالی ایران را با ورشکستگی کامل روبرو کرد .
- · – اگر تمام این مستندات را درست تلقی کنیم و مبنا را بر اینگونه رفتار دولت مصدق قرار دهیم آیا به نظر شما مخالفتهایی که با دولت مصدق از سوی آیت الله کاشانی و مجلس صورت گرفت بیشتر به ضرر کشور تمام نشد؟ شاید اگر این مخالفت ها نبود کودتاي 28 مرداد به راحتی اتفاق نمی افتاد؟
* – نخست من از شما مي پرسم مخالفت هاي آيت الله كاشاني و نمايندگان پيشگام نهضت ملي ايران در مجلس با مصدق بر سر چه موضوعاتي بود؟ آیت الله کاشانی بر سر دو موضوع با مصدق اختلاف پیدا کرد و همین طور پیشگامان نهضت ملی ایران؛ نخست بر سر اختیارات قانونگذاری به این معنا که مصدق در دی ماه 1331 خواستار واگذاری اختیار قانون گذاری مجلس به شخص مصدق شد ولي آیت الله کاشانی که طرفدار اقتدار مجلس و اصل تفكيك قوا بود هرگز زیر بار این لایحه نرفت و با نامه های متعدد او را از این خواسته خلاف قانون اساسي بر حذر داشت . اختلاف مهم تری که پیش آمد در تیر ماه سال 1332 بود که مصدق به دنبال منحل کردن مجلس بود، مجلسی که نیرومندترین مجلس دوران مشروطیت بود، اما مصدق تصمیم گرفت این مجلس را منحل کند. چرا؟ آیا شما توجیهی برای این مسئله دارید؟
- · – خوب من شناخت دقیقی از آن مجلس ندارم اما به نظر من اگر مجلسی ناکارآمد باشد شاید انحلال آن برای کشور مفیدتر از وجودش باشد.
* – به نظر من حتي یک مجلس بد وجودش بهتر از عدم آن است. اگر مجلسی منحل شود کشور دچار هرج و مرج می شود و به استقلال آن کشور آسيب وارد می سازد. اما مجلس هفدهم نيرومندترين مجلس ها در همه دوران مشروطيت بود كه در آن شخصيت هايي چون آيت الله كاشاني ، دكتر بقايي ، سيد ابوالحسن حائري زاده و جمعاً ٢٣ نماينده شجاع و مبارز درآن حضور داشتند. طرح انحلال اين مجلس هدفی بود که انگلستان دنبال می کرد به خاطر این که حق انتخاب نخست وزیر به دست شاه بیفتد. زیرا از مدتها پیش زاهدی خود را نامزد نخست وزیری کرده بود ولي شاه با نخست وزیری زاهدی موافق نبود. زاهدی از رأی تمایل مجلس هم برخوردار نبود چون نظامی بود. بنابراین تنها راه برای نخست وزیری زاهدی این بود که مجلس منحل شود تا شاه بتواند بدون رأی تمایل مجلس، فرمان نخست وزیری او را صادر کند. این از رازهای تاریخ نهضت ملی ایران و واقعیتی است غیر قابل انکار چرا که روز 22 مرداد 1332 وزیر کشور مصدق نتایج رفراندوم نمایشی براي انحلال مجلس را اعلام می کند و فردای آن روز شاه حکم نخست وزیری زاهدی را صادر می کند و روز 24 مرداد فرمان بر کناری به مصدق ابلاغ شد و مصدق هم آن فرمان را می پذیرد و از آن با عنوان «دستخط مبارک» یاد كرد.
- · – به نظر شما با تمام این شرایط آیا کودتاي 28 مرداد به نفع ایران تمام شد؟ و آیا وجود دولت مصدق با تمام فراز و نشیب ها بهتر از آن کودتا و کنار رفتن دولت مصدق نبود؟
* – من از شما می پرسم کدام کودتا؟! چون شاه روز 23 مرداد فرمان نخست وزیری زاهدی را بر پايه اختياراتي كه داشت صادر کرد و مصدق هم فرمان را پذیرفت. بنابراین مصدق از روز 23 مرداد دیگر نخست وزیر نبود که روز 28 مرداد علیه او کودتايي انجام شود. روز 28 مرداد هم هیچ یک از واحدهاي نظامی کشور حرکتی علیه مصدق نکردند ولی چرا دائم سخن از «کودتا» در میان است؟ به این دلیل است که ملت ایران را فریب بدهند و طرح انگلستان پنهان بماند. «کودتای 28 مرداد» یک دروغ بزرگ تاریخی است و کسانی که مدعی کودتا هستند باید دلیل بر اثبات این ادعا بیاورند ولي كمترين دليلي براي اثبات اين ادعاي موهوم وجود ندارد.
- · – اگر به گفتة شما کودتاي 28 مرداد یک دروغ تاریخی است چرا آیت الله کاشانی بعد از 28 مرداد پیام تبریک در رادیو می دهند؟
* – هرگز چنین پیام تبریکی از آیت الله کاشانی وجود ندارد و این همان تبلیغات مسمومی است که در این سالها برای تخریب و ترور شخصیت ایشان به کار گرفته شده است. آيت الله كاشاني در ١٠ اسفند ١٣٣١ در يك گفتگوي مطبوعاتي اعلام كرد كه با نخست وزيري زاهدي موافق نيست و پس از روي كار آمدن او نيز با بسياري از كارهاي او مبارزه شديد كرد.
- · – مسئله دیگری هم که از این قبیل ابهامات وجود دارد، اين است كه آيا شعبان جعفری در رويدادهاي به قدرت رسيدن زاهدي نقش داشته است ؟
* – این موضوع نیز از همان تبلیغات دروغين است. شعبان جعفری، در خاطرات خود واقعيتي را بیان می کند كه جالب است. در حالی که همه اصرار بر نقش داشتن شعبان جعفری در کودتاي 28 مرداد ! دارند وی از روز 9 اسفند 1331 تا عصر 28 مرداد در زندان بود و زمانی که زاهدی در پشت میز نخست وزیری نشست دستور آزادی زندانیان سیاسی از جمله شعبان جعفری را صادر کرد و اگر به روزنامه اطلاعات روز 31 مرداد 1332 مراجعه کنید این واقعیت را در آن می بینید.
- · – اما عکس هایی وجود دارد که آیت الله کاشانی در کنار شعبان جعفری و طیّب ایستاده اند.
* – بله این عکس ها مربوط است به سال 1330 یعنی زمانی که شعبان جعفری از مدافعان مصدق بوده و حتی در ماه300 تومان از شهربانی دولت مصدق حقوق دریافت می کرده كه سند آن هم در صفحه ٣٢٧ كتاب آقاي علي ميرفطروس (آسیب شناسی یک شکست) منتشر شده است.
· – به نظر شما کنار رفتن مصدق و روی کار آمدن زاهدی و همین طور وقایع 28 مرداد ١٣٣٢ به نفع چه کسی تمام شد؟
* – ملت ایران از انتخابات آزاد و اجراي اصول قانون اساسي مشروطيت و برخورداري از نتايج قانون ملي كردن نفت محروم شد بنابراین بیشترین زیان نصیب ملت ایران گرديد و بیشترین سود نصیب انگلستان شد که دوباره کنترل نفت ملی شده را به دست گرفت و شرکت های امریکایی هم با آن سهیم شدند .
- · – به عنوان آخرین سوال موضع آیت الله کاشانی در قبال وقایع 28 مرداد چه بود ؟
* – آیت الله کاشانی در ماههاي پاياني نخست وزيري مصدق ترور شخصيت شده بود . با اين حال در ماههاي تير و مرداد سال ١٣٣٢ با همه توان با صدور اعلاميه ها و پيام ها با رفراندوم نمايشي كه براي منحل كردن مجلس از سوي مصدق در دست انجام بود مبارزه كرد و در اين مبارزه نمايندگان پيشگام نهضت ملي ايران در مجلس نيز با آيت الله كاشاني همگامي داشتند. آيت الله كاشاني جلسات سخنرانی در خانه خود دائر کرد ولي مصدق افرادی را بسیج کرد برای جلوگیری از این سخنرانی ها و آنها به منزل آیت الله کاشانی هجوم بردند و حتي یک نفر را در منزل ایشان کشتند. آیت الله کاشانی مجبور شد اين جلسات را متوقف کند. اما پس از 28 مرداد باز هم پرچم مبارزات به دست آیت الله کاشانی به همراه دکتر بقایی افتاد و سنگين ترين مبارزات را در برگزاري انتخابات دوره هجدهم مجلس و تحميل قرارداد كنسرسيوم به ايران انجام دادند كه در نهايت به بازداشت آنان در دي ماه سال ١٣٣٤ انجاميد.
جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(۳)،علی میرفطروس
اکتبر 10th, 2013بخش پایانی
*سازمان نظامی حزب توده، قبل از ۲۸ مرداد، نقشه و كروكی دقیق پادگانهای باغشاه،عشرتآباد، دانشكدهء افسری و كاخ سعدآباد را با ذكر دقیق محلّ اسلحهخانهها،موتورخانهها،انبار سوخت و… تهیـّه كرده بود.
*بابک امیرخسروی:«وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد،حتّی تودهایها را نیز به حیرت انداخت!».
*تبلیغات دیرپای حزب توده وتأثیرات عمیق آن بر روانِ سیاسی روشنفكران ایران،رویداد 28 مرداد را ـ بعنوان یك «کربلا» ـ در حافظهء تاریخی جامعهء ما تثبیت كرد.
* * *
اشاره:
شصتمین سالگرد سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکترمحمد مصدّق،منظره ها و مناظره های تازه ای را در میان ایرانیان داخل و خارج ازکشور پدیدآورده که هریک می تواند روشنگر این ماجرای مهم و پُرابهام باشد،امّا آنچه که کمتر به آن توجه شده،جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و تأثیرات داخلی وخارجی آن در سقوط دولت مصدّق می باشد.مقالهء زیر،مقدمه ای است در بارهء این موضوع اساسی. این مقاله از کتاب«دکترمحمدمصدّق،آسیب شناسی یک شکست»(چاپ چهارم)استخراج و در سه بخش تنظیم شده است که امیدوارم پرتوی براین بحث بسیار مهم و اساسی بشمار آید.تأمل دراسناد و روایت های ارائه شده نشان می دهد که چرا سازمان«سیا»طرح براندازی دولت مصدّق را«ت.پ.آژاکس»(پاکسازی ایران از حزب توده)نامیده بود.
ع.م
«پیروزی، كینه میآفریند
چون شكست خوردگان ناخشنودند»
سقوط آسان دولت مصدّق و كشف سازمان نظامی حزب توده وگسترهء حیرتانگیز آن در عالیترین سطوح نظامی،انتظامی و سیاسی كشور،نگرانیهای دولت آمریكا در احتمال«استیلای وحشت سرخ بر ایران» و درنتیجه، تدوین طرح TP-Ajax برای «پاكسازی ایران از حزب كمونیست توده» را پذیرفتنی ساخت. كشف شبكهء نظامی حزب توده ـ همچنین ـ دلنگرانیها و دغدغههای سیاستمدارانی مانند خلیل ملكی و دكتر بقائی در بارهء خطر استیلای حزب توده ـ به عنوان «بزرگترین خطری كه ایران و نهضت ملّی را تهدید میكند» را تأئید كرد(1)
چنانكه دیدیم: امیرخسروی در گزارش دقیق خود از نفوذ اعضاء سازمان افسران حزب توده در عالیترین سطوح نظامی وانتظامی كشور،ازكثرت تعداد افسران حزب توده در این زمان بعنوان «اردوی عظیم حزب توده» و «سپاه عظیم و رزمدیدهء تودهایها» یاد كرده است(2). این «سپاه عظیم و رزمدیده» منتظر بود تا در فرصتی مناسب، برای تغییر رژیم سلطنتی وارد عمل شود و گویا با چنین سودائی، ماهها پیش از 28 مرداد 32، حزب توده در تدارك تهیـّه سلاح و مسلّح كردن نیروهای خود و انجام عملیـّات خرابكاری برای تضعیف ارتش ایران بود، بطوریكه تشكیلات نارنجكسازی سازمان افسران حزب توده به مسئولیـّت و نظارت نورالدین كیانوری و با معاونت و شركت سروان محقّقزاده، مهدی ابوالفتحی، سرگرد لطفعلی مظفّزی، سرگرد هوائی پرویز اكتشافی، سروان مهندس مختار بانی سعید، ستوان یكم هوائی منوچهر مختاری و… فعّال گردیده بود(3). در این راستا، قبل از 28 مرداد، نقشه و كروكی دقیق پادگانهای باغشاه،عشرتآباد،دانشكدهء افسری وكاخ سعدآباد را با ذكر دقیق محلّ اسلحهخانهها،موتورخانهها،انبار سوخت و… تهیـّه كرده بودند.(4)
سازمان نظامی حزب توده ـ بلافاصله بعد از 28 مرداد ـ در تدارك مبارزهء مسلّحانه و خرابكاری در شبكههای ارتش بود كه خرابكاری در فرودگاه «قلعه مرغی» تهران و تهیـّه و ساخت هزاران نارنجك جنگی از آنجمله بود.(5)
كلیشهء روزنامهء اطّلاعات:
خرابكاری سازمان افسران حزب توده در فرودگاه قلعه مرغی
دستگیری سروان ابوالحسن عبـّاسی (21 مرداد 1333) و سپس بیمسئولیـّتی و عدم تحـّرك مسئولان حزب توده و درنتیجه: كشف«دفترچهء رمز سازمان افسران حزب توده»(6)، نشان داد كه این سازمان شگفتانگیز حتّی تا درون گارد شاهنشاهی، كاخ سلطنتی، اطاق خواب سرلشكر زاهدی، دفتر فرماندار نظامی تهران (تیمور بختیار)، دفتر دادستانی ارتش،دفتر تجسّس و اطّلاعات ركن دو ارتش،بخش اطّلاعات و مراقبت شهربانی كلّ كشور و… نفوذی گسترده داشت و میتوانست تغییرات مهمّی در نظام سیاسی ایران پدید آوَرَد بطوریكه بقول امیرخسروی:
-«وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد، حتّی تودهایها را نیز به حیرت انداخت»(7)
كشف این سازمان نظامی، حتّی «رهبران بسیار دیرباور جبههء ملّی» را نیز دچار شگفتی و وحشت كرده بود(8) زیرا كه سرهنگ مبشـّری و سرهنگ حبیبالله فضلالهی (از اعضاء برجستهء سازمان افسران) در مقام دادیار دادگاه نظامی و معاون سرتیپ آزموده، مسئول رسیدگی به پروندههای دستگیرشدگان تودهای بودند(9). سرهنگ فضلالهی و سروان محمّد پولاددژ (مبهوت) عضو دیگر سازمان افسران حزب توده و همكار نزدیك سرهنگ مبصـّر در ادارهء تجسّس و اطّلاعات ارتش برای شكار افسران تودهای(10) جزو مأمورینی بودند كه در جریان بازرسی از خانههای حزبی و سازمانی افسران تودهای«هرچه توانستند اسناد و مداركی را كه میتوانست اسرار و مشخصـّات اعضای سازمان افسران را برملا كند، از بین بردند» و بدین ترتیب «تقریباً همهء ضررها و خطرات احتمالی كه موجودیـّت سازمان [نظامی حزب توده] را تهدید میكردند، خنثی شدند.»(11)
با چنین امكاناتی بود كه به قول سرگرد مهدی همایونی (عضو سازمان افسران حزب توده و فرماندهء نگهبانان زندان دكتر مصدّق) و ماشاالله ورقا (رئیس ادارهء اطّلاعات و مراقبت شهربانی كلّ كشور و عضو سازمان افسران حزب توده): در دورانی كه مصدّق در بازداشتگاه لشكر 2 زرهی بسر میبرد، سازمان افسران حزب توده به صورت منظّم، اطّلاعات، اخبار و مدارك و اسنادی كه مورد نیازمصدّق بود،به وی میرساند و حتّی به ابتكار خسرو روزبه به مصدّق پیشنهاد شد كه سازمان افسران حزب توده، قادر است مصدّق را از زندان برهاند و تعهـّد كند كه وی را به سلامت به هر كشوری كه مصدّق انتخاب كند، برساند،امـّا مصدّق با اظهار سپاس، این پیشنهاد را نپذیرفت(12)
سرگرد مهدی همایونی، عضو سازمان افسران حزب توده و فرماندهء نگهبانان زندان دكتر مصدّق در دادگاه نظامی.
سرگرد مهدی همایونی، عضو سازمان افسران حزب توده ،داروی دکترمصدّق را درفنجان می ریزد
چند هفته پس از سقوط دولت مصدّق، بیست و یك شبكهء حزب توده در تهران كشف گردید(13). در ماههای مهر، آبان و دی 1333، چاپخانههای اصلی و انبار مهمـّات حزب توده در خیابانهای روزولت و داودیـّهء تهران كشف شده و 12 هزار نارنجك و 900 بمب آتشزا بدست آمد. پیش از این نیز انبار دیگری از سلاحها و مهمـّات حزب توده در خیابان دلگشا كشف گردیده بود(14)

كشف انبار مهمّات سازمان افسران حزب توده

با كشف این مهمـّات و دستگیری رهبران برجستهء سازمان نظامی و اعضاء كمیتهء مركزی و هیأت اجرائیهء حزب توده، حیات تشكیلاتی حزب توده رو به زوال نهاد آنچنانكه «اردوی عظیم حزب توده» و «سپاه عظیم و رزمدیدهء تودهایها»(15)كه در زمان مصدّق تنها در سازمان ایالتی تهران، بالغ بر 20 هزار عضو داشت، در پایان سال 1333 به كمتر از صد نفر كاهش یافت. حدود 40 نفر از كادرها و اعضای برجستهء حزب و 37 تن از اعضاء و كادرهای مهـّم سازمان افسران حزب توده نیز به روسیهء شوروی گریختند(16)چنین ضربات سهمگینی هرچند كه حزب توده و سازمان نظامی آن را از عرصهء سیاسی ایران حذف كرد، امـّا تأثیرات سیاسی ـ ایدئولوژیك این حزب، سالهای سال بر حافظهء سیاسی ـ فرهنگی روشنفكران ایران باقی ماند.
پایگاه اصلی حزب توده، طبقهء متوسّط شهری بود(17)كه هزاران كارمند و دانشجو را مجذوب خود كرده بود بطوریكه مجلّهء هفتگی و پرفروش «تهران مصـّور» در اواسط سال 1330 گزارش داد كه 25% دانشجویان دانشگاهها، عضو مخفی حزب توده و 50% دیگر هوادار حزباند(18). دیپلماتهای غربی مقیم ایران در این زمان اقرار میكنند كه 30% روشنفكران ایران در حزب توده فعالیـّت دارند و بقیـّه ـ به استثنای معدود كسان هوادار انگلستان و آمریكا ـ هوادار آن حزباند(19). در این زمان حزب توده در لفّافهء احزاب، جمعیـّتها و انجمنهای سیاسی، فرهنگی، هنری و اجتماعی مختلف، با جذب روشنفكران و نویسندگان و هنرمندان بسیار، در تهران و شهرستانها،حدود 100 روزنامه و مجلّه و نشریـّه منتشر میساخت(20) با این «ارتش فرهنگی»، حزب توده در جامعهء ایران افكار عمومی ساخت كه تأثیرات آن ـ خصوصاً در بارهء رویداد 28 مرداد 32 ـ هنوز نیز ادامه دارد.
اگر تراژدی را تقابل واقعیـّت (آنچه هست) با حقیقت (آنچه باید باشد) بدانیم، شكست سیاسی دكتر مصدّق را میتوان نوعی تراژدی بشمار آورد یعنی: تقابل واقعیـّت (ضعفهای شخصی دكتر مصدّق، محدودیـّتهای تاریخی و ضعف ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی جامعهء ایران) با حقیقت (آرمانخواهی و استقلالطلبی مصدّق)، و اگر بپذیریم كه «مظلومیـّت» از عناصر اساسی تراژدی بشمار میرود و اگر این «مظلومیـّت» را با پیشواسازی و شیعهگرائی تاریخیمان بهم آمیزیم، آنگاه به راز تداوم «كربلای 28 مرداد» در ذهن و زبان رهبران سیاسی و روشنفكران ما آگاهتر میشویم.
محاكمهء ناروا و شتابزدهء دکترمصدّق و سپس استفادهء هنرمندانهء وی از تریبونِ آزاد این محكمهء نظامی، جلوهء دیگری از مواضع سیـّال و خصلت دوگانهء مصدّق برای «مظلومیـّت»، «قربانی بودن» و «قهرمان شدن» را به نمایش گذاشت.مصدّق كه با اراده، آگاهی و انفعال كامل در 28 مرداد،راه سقوط آسان دولت خویش را هموار كرده و سپس در برخورد با سرلشكر زاهدی، ضمن روبوسی، پیروزی وی را به او تبریك گفته بود، اینك، درفضائی مساعد و متفاوت،خود را بسان قهرمانی احساس میكرد تا شكستها و ناكامیهای خویش را بپوشاند و…
تبلیغات دیرپای حزب توده ـ كه با رویداد 28 مرداد، امید ایجادِ «ایرانستانِ» وابسته به شوروی را بر باد رفته میدید ـ و سپس تیرباران 26 تن از افسران سازمان نظامی حزب توده و نیز شاعر و نویسندهء محجوب مرتضی كیوان(21) و تأثیرات عمیق آن بر روانِ سیاسی روشنفكران ایران…، همه و همه،رویداد 28 مرداد را ـ بعنوان یك «کربلا» ـ در حافظهء تاریخی جامعهء ما تثبیت كردو ترانهء رشكانگیز«مرا ببوس!» حدیث عشقهای آتش گرفته و امیدها و آرزوهای بر باد رفتهء روشنفكران ایران گردید.گفته میشدکه ترانهء «مرا ببوس» با صدای حسن گلنراقی، در سوگ برخی افسران سازمان نظامی حزب توده سروده و خوانده شده است درحالیکه این ترانه 4 سال پيش از دستگيری و اعدام افسران حزب توده، در سال 1329 در مجموعهء اشعار «آسمان اشك» حيدر رقابی (هاله) چاپ و بوسيلهء انتشارات اميركبير منتشر شده بود.اين ترانه سپس توسّط مجيد وفادار (آهنگساز برجسته) و خوانندهء معروف آن زمان (خانم پروانه) ترانهء متن يك فيلم اجتماعی بنام «اتهام» گرديد (1335). حيدر رقابی (هاله) متمايل به جبههء ملّی بود كه در سال 1332 فقط 20 سال داشت و در همان سال عازم كشور آلمان گرديد. (22).
از این زمان، زمستان فكر و اندیشهء سیاسی در ایران آغاز شد و بار دیگر، «تاریخ» به «تقویم» بدل گردید و اندیشهء سیاسی، به آئینها و عزاداریهای مذهبی تبدیل شدآنچنانکه بقول فروغ فرخزاد:
«مردابهای الكل
انبوهِ بیتحـّرِك روشنفكران را
به ژرفنای خویش كشیدند
در دیدگانِ آینههاگوئی
حركات و رنگها و تصاویر
وارونه منعكس میگشت
دیگر كسی به عشق نیاندیشید
و هیچكس، دیگر به هیچ چیز
نیاندیشید.»
هم از این روست كه گفتهایم: انقلاب اسلامی ایران را- از جمله- می توان محصول كينهها و كدورتها و عصبيـّتهای روشنفكران و رهبران سياسی ايران بعد از 28 مرداد 32 بشمار آورد…
بخش نخست
http://mirfetros.com/fa/?p=6816
بخش دوم
http://mirfetros.com/fa/?p=6675
______________________________
پانویس ها:
1 ـ نگاه كنید به: علم و زندگی، شمارهء 3، خردادماه 1332، صص203-206 و 291-295؛ روزنامهء شاهد، شمارههای 20 فروردین 1332 و 7-15 و 23-25 مرداد 1332
ـ امیرخسروی، صص743 و8722
3ـ نگاه كنید به: اكتشافی، صص84-106؛ بانی سعید، مختار، «سازمان افسران حزب تودهء ایران و تشكیلات نارنجكسازی»، خسروپناه، ص112-114؛ نصیری، نصرالله، «ماجرای خرابكاری در پادگان هوائی قلعه مرغی» (31 شهریورماه 1332)، خسروپناه، صص103-105؛ سیر كمونیسم در ایران، صص103-104، 433 و 635-636
4ـ نگاه كنید به عموئی، ص69
5 ـ نگاه كنید به: اكتشافی، صص76-97
6ـ نگاه كنید به: عبـّاسی، صص123-129؛ عموئی، صص47-48 و 82-91؛ مبصـّر، صص323-337
7ـ امیرخسروی، ص709
8-سپهر ذبیح،ایران در دوران مصدّق،ص207
9 ـ سرهنگ مبشـّری در جریان دادرسی و محاكمهء دكتر مصدّق، معاون سرتیپ آزموده و سرهنگ فضلالهی از جمله بازپرسان دكتر مصدّق بوده است. روزنامهء اطّلاعات، 6 مهرماه 1332؛ خواندنیها، شمارهء 3، 10 مهرماه 1333، ص14 به نقل از: خسروپناه، ص200
10 ـ نگاه كنید به مبصـّر، صص310-318
11- عموئی، صص47-48. مقایسه كنید با روایت سرگرد فریدون آذرنور، در خسروپناه، ص39
12ـ ورقا، ص65؛ خامهای، انور، خاطرات سیاسی، صص1040-1041؛ خسروپناه، صص198-201
13 ـ تهران مصـّور، شمارهء 526، 20 شهریورماه 1332
14ـ تهران مصـّور، شمارهء 595، 8 بهمن 1333
15- امیرخسروی، صص743 و872
16 – امیرخسروی، صص870 و872
17ـ نگاه كنید به نمودار پایگاه طبقاتی حزب توده، آبراهامیان، صص298-299
18 ـ آبراهامیان، ص302
19 ـ آبراهامیان، صص302-305
20ـ حدّادی، بهمن، «مطبوعات تودهای» در: حزب تودهء ایران، ج2، صص256-286
21 ـ نگاه كنید به: مرتضی كیوان، بكوشش شاهرخ مسكوب، تهران، نشر نادر، 1382
22ـ نگاه كنيد به: گفتگو با مجيد وفادار، مجلّهء تهران مصـّور، شمارهء 1418، 11 آذرماه 1349؛ نـّواب صفا، اسماعيل، قصّهء شمع (خاطرات هنری 50 سال موسيقی معاصر)، صص104-105؛ خطيبی، پرويز، خاطراتی از هنرمندان، ص77؛ انقطاع، ناصر، صص90-93
دکترمحمّدمصدّق،«دموکراسی ناقص» ومحمّدامینی(2)،حسن اعتمادی
اکتبر 3rd, 2013( بخش دوم)
حسن اعتمادی
*آیاملّت ما دارای «حافظهء تاریخی» نیست؟واگرهست،پس چرا دریک چرخهء باطل،اشتباهات گذشته را تکرارمیکند؟
*کسی که ازبرخوردباگذشتهء ایدئولوژیک وعملکردهای سرکوبگرانهء سیاسیِ دیروزخود پرهیزمیکند،امروزنمیتواندروشنفکری شجاع و پژوهشگری صادق و بیطرف باشد!
* استالینیسم فقط شیوهء سرکوب و ترورپلیسیِ مخالفان نیست بلکه اساساً مقوله ای فکری واعتقادی است که گُسستن ازاخلاقیّات و شیوه های آن،نیازمندِتربیّت ذهنی و شجاعت اخلاقی فراوان است.
* * *
«حافظهء تاریخی»موضوعی است که بارها موردبحث و توجهء روشنفکران ایران بوده است.سئوآل اساسی این است که آیاملّت ما دارای «حافظهء تاریخی» نیست؟واگرهست،پس چرا دریک چرخهء باطل،اشتباهات گذشته را تکرارمیکند؟و برهمین اساس،چرا دشمنان دیروز آزادی و دموکراسی،امروزلباس آزادیخواهی به تن کرده وگوش فلک را از«آزادیخواهی»خود کَر میکنند!؟
واقعیّت این است که درزمان هائی(مانندانقلاب 57)هرچند حافظهء تاریخی مردم ما دچارضعف یاناتوانی گردیده،امّااین به معنای فقدان حافظهء تاریخی درمیان ایرانیان نیست، ولی مهم این است که باپیگیری و تکرار،کوشش کنیم تا حافظهء تاریخی رابه شعورتاریخی ارتقاء دهیم و باشناخت بیشتر،ازبازتولیداشتباهات گذشته جلوگیری شود،هرچندکه برای برخی ها،یادآوری ومرورِ این«حافظهء تاریخی»چندان خوشایندنباشد!.
دراین میان، وضعیّت بعضی ازکمونیست ها ی دوآتشهء دیروز،شبیه به وضعیّت شکنجه گران دیروز و «اصلاح طلبان امروز»(مانندآقای حجت الاسلام هادی غفّاری) است.هردوی این گروه ،کوشش میکنندتابا دست بُردن یاپاک کردن حافظهء تاریخی مردم، از«سئوآل های مزاحم» و بدترازهمه، ازدستِ«آدم های مزاحم و کنجکاو»،خلاص شوند! ولی آیا واقعاً کاری نادرست است که ما امروزبپرسیم:
– چرارهبران جبههء ملّی درآستانهء انقلاب اسلامی،زنده یاد دکترشاپوربختیاررا تنهاگذاشتند و بدنبال آیت الله خمینی رفتندکه سال ها پیش ازانقلاب 57،نظرات و دیدگاه های سیاسی خودرا دربارهء«حکومت اسلامی»منتشرکرده بود؟
-آیا واقعاً کار نادرستی است که ما امروزازآقای دکترعبدالکریم سروش بپرسیم تاازنقش ویرانگرخوددر«انقلاب فرهنگی رژیم اسلامی»سخن بگوید؟
-آیاکارنادرستی است که ما ازآقای ابراهیم یزدی وحجت الاسلام هادی غفاری بپرسیم تا ازنقش فعّال خوددربه اصطلاح«محاکمات»و کشتاراوایل انقلاب اسلامی و ازجمله،ازنقش شان درقتل فجیع نخستین زنِ وزیر(خانم دکترفرّخروپارسا) و محمدرضاعاملی تهرانی(رهبربرجستهء پان ایرانیست ها) و دیگران سخن بگویند؟
-آیانادرست است که ما امروز بانیان فاجعهء سینمارکس آبادان راشناسائی کنیم؟
-آیانادرست است که ما امروزازعاملان قتل عام هزاران زندانی آزادیخواه و بیگناه درتابستان 67 خصوصاً ازآقای مصطفی پور محمدی(وزیردادگستری آقای حسن روحانی)!!پرسش کنیم؟
-آیاکوشش برای شناخت سازمان دهندگان واقعی«قتل های زنجیره ای»و قتل فجیع نویسندگان وشاعران و رهبران سیاسی ایران (محمدمختاری،جعفرپوینده،غفّارحسینی،پروانه و داریوش فروهر و دیگران)کوششی نادرست است؟
-آیا…..
بنظرمن پاسخ دادن به این پرسش های ملّی میتواندبه غنای حافظهء تاریخی جامعه کمک کند،بنابراین:من چندان معتقدبه این سخن نیستم که«ببین چی گفته،نپرس کی گفته!»،بلکه معتقدم که گذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک مدّعیان کنونی آزادی و دموکراسی،بسیاراهمیّت داردو گرنه-چنانکه گفتم- امروز؛سخنان«حجت الاسلام هادی غفّاری»نیزدربارهء آزادی و دموکراسی گوش فلک را کَر کرده است!
متاسفانه گذشتهء برخی ازروشنفکران وسیاسیّون ما،آنچنان سیاه و تاریک و شرم آوراست که اشاره کردن به آن،«جُرم»وعبوراز«خط قرمز»بشمارمیرود و لذاعواقبی مانندحذف مقاله درسایت ها،تعقیب قانونی و قضائی را بدنبال دارد!!
گذشته:چراغ؟ یاچماقِ راهِ آینده؟
این مقال،مدّعی است که اندیشه های ایدئولوژیک و عملکردهای سیاسی دیروزِبرخی ازروشنفکران و سیاسیّون ما،میتوانددرعملکردها و افکارامروزشان تداوم داشته باشدو لذا،بازبینی یابازخوانی گذشتهء این افراد،وسیله ای است که مارا ازعوامفریبان و مُنادیان دروغین آزادی ودموکراسی برحذر میدارد.
انتشاربخش اول مقاله ام بحث های زیادی را برانگیخت.این بحث هاهرچندکه باعث اخطار به آقای محمد امینی درتلویزیون«اندیشه»و حذف یکی ازبرنامه هایش گردید،امّااین موضوع را نیزآشکار ساخت که وی تاچه حد دربرخوردباگذشتهء سیاسی خود دچاربیم ودهراس است،بیم و هراسی که باارعاب و تهدیدِ آقای امینی نسبت به سردبیران بعضی ازسایت ها،موجب حذف مقالهء نگارنده ازبرخی سایت ها(ازجمله سایت« گویانیوز»)شده است!درحالیکه شیوهء متمدّنانه و دموکراتیک این بودو هست که آقای امینی به جای استخدام وکلای پُرهزینه،به دعوت من پاسخ مثبت میدادتادریک مناظرهء زندهء تلویزیونی و دربرابرقضاوت مردم،دربارهء گذشته و حال،گفتگو میکردیم. متاسفانه آقای امینی،چنان ازمواجهه باعملکرد سیاسی-ایدئولوژیک خود پرهیزمیکندکه مایهء حیرت است،این درحالی است که او از آقای رضاپهلوی (که درزمان محمدرضاشاه فاقدهرگونه مسئولیّت اجرائی بود و درزمان برخی رویداها،مانند28مرداد 32 ،اصلاًبدنیانیامده بود)میخواهدتادربارهء این رویداد یا فلان حادثهء سیاسی،«موضع گیری»کند و مهمترازهمه،«ازملّت شریف ایران پوزش بخواهد»!!…روشن است که باچنین شیوه ای نه میتوان به حافظهء تاریخی جامعه کمک کرد و نه میتوان،مدّعیِ«پاسداری ازراستی و رسواسازی پلشتی»بود!(چنانکه آقای امینی مدّعی آن است!).به نظرنگارنده،پژوهشگری که ازبرخوردباگذشته و عملکردهای سیاسی-ایدئولوژیک خود پرهیزمیکند،اینک نمیتواند پژوهشگری صادق،شجاع و بیطرف باشد.
دروغگوی کم حافظه!

محمدامینی درآخرین برنامهءتلویزیونیِ«یک کلمه»،باضعف و دستپاچگی آشکار،ضمن اینکه بحثِ سیاسی و تاریخی مرا تا حد«مسائل خصوصی و خانوادگی»!! تقلیل داد،کوشیدتا ازپاسخ به سئوآلاتم بگریزد و دراین میان عجیب ترین ادعای او این بود:
-«من،نویسندهء محترم کتاب«دموکراسی ناقص»را میشناسم که نام خانوادگی اش، باحرف«ت»آغازمیشود…».
ازقدیم گفته اند:«دروغگو،کم حافظه است»،به این دلیل روشن که اگرادعای آقای محمد امینی درست بود،نام مستعارِروی جلدکتاب«دموکراسی ناقص» ،بجای«م.الف.جاوید» میبایست«م.ت.جاوید»میبود!!.
ازاین گذشته،این چه اخلاق و شرافت سیاسی است که آقای امینی کسی را که آنهمه به دکترمحمدمصدق دشنام داده، «نویسندهء محترم»مینامدولی ازافشای نام آن«نویسندهء محترم»،پرهیزمیکند!،«نویسندهء محترم»ی که باتئوری بافی های خوددرکتاب«دموکراسی ناقص»،ضمن دشنام های شدیدبه دکترمصدّق،معتقدبه تجزیهء ایران،حمایت ازغائلهء آذربایجان و حضورارتش متجاوزسرخ شوروی درایران،حمایت ازغائلهء ارتجاعی 15خردادآیت الله خمینی بوده است!
محمدامینی- بعنوان ایدئولوگ شناخته شدهء«اتحادیهء کمونیست ها»،حداقل درانتشار کتاب«دموکراسی ناقص» نظارت و مسئولیّت مستقیم داشته و لذا،«دادن ِآدرسِ عوضی» دربارهء نام نویسندهء کتابِ«دموکراسی ناقص»،وی راازمسئولیّت های مستقیم سیاسی-ایدئولوژیک ِ انتشاراین کتاب ضدملّی ،تبرئه نمیکند!
سکولاریسم شرمگین!
محمد امینی اینک بعنوان یکی ازرهبران گروهی بظاهرباورمندبه سکولاریسم،درگفتگوها و مقالات خودتلاش میکندتا آقایان موسوی،کرّوبی،رفسنجانی و حسن روحانی را«عاملان وحاملان سکولاریسم درایران»معرفی کند،درحالیکه الفبای سکولار-دموکراسی بایدبه آقای محمدامینی آموخته باشدکه حضورهرگونه ایدئولوژی(چه دینی،چه غیردینی)درسکولار-دموکراسی،آنرا به«شتر،گاو،پلنگ»ی تبدیل می کندکه به همه چیزشباهت دارد مگربه«سکولاردموکراسی».از این گذشته،وقتی آقایان موسوی،کرّوبی،رفسنجانی و حسن روحانی،خود،خواستار«بازگشت به دوران طلائی امام خمینی»و استقرار«دموکراسی اسلامی»یا«مردمسالاری دینی»هستند،چرا آقای محمدامینی(درگفتگوبارادیوکوچه و رادیوفردا و…) آنان را«عاملان و حاملان سکولاریسم درایران»معرفی میکندکه«بایدازآنهاحمایت و پشتیبانی کرد»!؟آیااین سوداگری به قصدرسیدن به کدام اهداف سیاسی یاامکانات مالی است؟و آیااین اعتقاد،تداوم اعتقادآقای محمدامینی وسازمان سیاسی اش درحمایت ازشورش ارتجاعی 15خردادآیت الله خمینی و نیزحمایت اواز«مواضع ضدامپریالیستی امام خمینی»درانقلاب اسلامی نیست؟و آیادشمنی آشکارمحمد امینی بایکی ازبرجسته ترین وشریف ترین روشنفکران ایران درمبارزه علیه اسلام سیاسی و بنیادگرائی اسلامی،ازهمین دیدگاه نمی باشد؟
دیکتاتوری رضاشاه و دیکتاتوری رفقا!
گفته اند:سیاست جاده ای دوطرفه است که«حکومت کنندگان»(دولت ها)و«حکومت شوندگان»(مردم)برهمدیگرتاثیرمیگذارند و باهم فضای سیاسی یک جامعه را میسازند. آقای امینی حکومت رضاشاه و محمدرضاشاه را«حکومت فاشیستی»(صص5-7)و مصدّق رانیز«مردمتوسّط» (ص96) میداند که «برای تامین منافع و تقویت پایگاه امپریالیسم آمریکا درایران کوشش میکرد»(صص 76-101)اوبایدبه خوانندگان کتابش توضیح دهدکه حکومت آرمانیِ خودِ وی چه بود؟ آیا غیراز«دموکراسی های توده ای»(ص89) ازنوع «انورخوجه»(آلبانی)یا«پل پُت»(کامبوج)،«رُمانی»و«آلمان شرقی» بود؟چگونه است که محمدامینی محاکمهء«53نفر»درزمان رضاشاه راعمده میکند،امّامحاکمه و اعدام حداقل 53هزارنفردرزمان استالین رابیادنمیآورَد؟!
ضرورت حفظِ«حافظهء تاریخی»!
نگارنده که بعنوان یکی ازاعضای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج،فعّال بوده و ازسوی برخی مسئولین و رهبران جبههء ملّی (بخش خاورمیانه) برای ادامهء مبارزه درایران انتخاب شده بودم،بانقدکتاب«دموکراسی ناقص» وظیفهء خوددانستم تاازفعّالیت های سیاه و غیرمسئولانهء بخش کوچکی ازکنفدراسیون معروف به«سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی سخن بگویم تا درحدتوان خود،به غنای حافظهء تاریخی جامعهء سیاسی مان کمک کرده باشم.روشن است که پژوهشگران ارجمندی مانندآقای حمیدشوکت ،بابک زهرائی،دکتررضابراهنی و دیگران که ازشاهدان عینی و آگاهان و یاازقربانیان سرکوب های این جریان سیاسی بوده اند،میتوانندضعف ها و کمبودهای این مقال را تکمیل و جبران نمایند.
این مقال،مارا نه تنهابا پدیدهء شومی بنام«چماقداری»وسرکوب دگراندیشان آشنامیکندبلکه نشان میدهدکه پیدایشِ«بسیج»،«چماقدار»و«انصارحزب الله»درعرصهء سیاسی ایران سابقه دارد.بررسی اقدامات«سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی و شعارهای شان مبنی بر«نابودبادسلطهء امپریالیستی رژیم شاه برجزایرعربی!»(یعنی خوزستان و جزایرخلیج فارس)این سئوآل را مطرح میکندکه«سازمان احیاء»(باامکانات مالی و بسیج تدارکاتی گسترده)،چه رابطه ای باحکومت های ضدایرانی(مانندحکومتِ قذّافی و صدّام حسین) داشته است؟،حکومت هائی که باشعار«پان عربیسم»هریک درسودای تجزیه ایران واشغال خوزستان و جزایرخلیج فارس بودند.ویا:آقای امینی درسال های رهبری سازمان«احیا»چه پیوندمالی وتدارکاتی بادولت های ضدایرانی فوق داشته؟.باتوجه به اینکه آیت الله خمینی دوست خانوادگی و بسیارنزدیک مرحوم نصرت الله امینی(پدرآقای محمدامینی) بوده و باتوجه به حمایت های آشکارآقای امینی از«مبارزات ضدامپریالیستی آیت الله خمینی» و پشتیبانی او ازشورش ارتجاعی 15خرداد42،اساساً،این سخن شایع که«درآن سال هاهزینه های زندگی روزانه وفعّالیّت های آقای محمد امینی ازطریق وجوهات شرعیّهء آیت الله خمینی تأمین میشده»تاچه حد درست میباشد؟ودر«یک کلمه»:چراآقای امینی تاکنون ازنقد و بررسی عقایدآیت الله خمینی پرهیز کرده است؟
گفتنی است که چماقداران «سازمان احیاء»به رهبری آقای امینی درسفرمحمدرضاشاه و فرح پهلوی به آمریکا( 24 و 25 آبان 1356)نیزتظاهرات مسالمت آمیزدانشجویان ایرانی دربرابرکاخ سفید را به خاک و خون کشیدند.شلیک گازاشک آوردراین تظاهرات انعکاس گسترده ای دررادیو-تلویزیون ها و دیگررسانه های آمریکاداشت.این تظاهرات موجب شادمانی ورضایت قذّافی ،صدّام حسین و آیت الله خمینی بوده است:

درآغازاین مقال،از«حافظهء تاریخی»و ضرورت ارتقای آن به«شعورتاریخی»سخن گفته ام واینک لازم است تاباطرح سئوآلات و اسنادغیرقابل انکار،این بحث را بپایان ببرم:
-آیا کتاب«دموکراسی ناقص»،نوشتهء آقای محمدامینی بانام مستعار«م.الف.جاوید» نیست؟
-اگرنه!نویسندهء واقعی کتاب(که آقای امینی «اورا میشناسد»و وی را«نویسندهء محترم»!!مینامد)کیست؟
-دراینصورت،محمدامینی(بعنوان رهبرفکری اتحادیّهء کمونیست ها)شخصاً،چه نقشی درتصویب مندرجات و نشرآنهابصورت کتاب«دموکراسی ناقص»داشته است؟
-آیاروایتِ دوست عزیزم،زنده یاددکتراحمدشایگان(فرزنددکترعلی شایگان،ازیاران نزدیک دکترمصدّق)مبنی براخراج آقای محمدامینی از کنفدراسیون دانشجویان بجرم چماقداری و ضرب و جرح دانشجویان مخالف توسط آقای امینی، نادرست بود؟
http://www.tvpn.de/sa/sa-ois-iran-2530.htm
توضیح:
بعدازانتشارمقالهء حاضر،آقای محمّدامینی ضمن حذف این مقاله درسایت های «گویانیوز»و…ظاهراً باعث غیرفعال شدن بسیاری ازلینک های پایان این مقاله(ازآرشیوسال 57سایت نشریهء« کارگر»،وابسته به حرب کارگران سوسیالیستِ آقای بابک زهرائی)نیز شده است(«ویکی پدیا»تاریخ این تغییرات را ۲ مارس ۲۰۱۴ ساعت ۲۰:۲۳ )ذکرکرده است.خوانندگان ارجمندمیتوانندبرخی ازاین اسنادسانسورشده را دربرنامهء تلویزیونی زیر ملاحظه فرمایند:
http://www.youtube.com/watch?v=LTj3stmtyZE&feature=youtu.be
-آیا آقای محمدامینی(رهبرسازمان«احیاء»)ومُریدانش،مخالفان نظری شان رابا چوب وچماق وچاقو،سرکوب و مضروب و مجروح نمیکردند؟
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p36.pdf
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p22.pdf
-آیاهشدارنشریهء«پیام دانشجو»(شمارهء 1،اردیبهشت1357)باعکسی از محمد امینی و رفقای اوباتیتر«خطرِچوب بدستان سازمان احیاء»نادرست بود؟
-آیامحمدامینی و مُریدانش،یکی ازمسئولان و نمایندگان سازمان حقوق بشردرآمریکا،بنام «جیم کالاهان»رابشدّت مضروب و مجروح و روانهء بیمارستان نکردند؟
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p27.pdf
-آیامحمدامینی و مُریدانش،«جان سارج»کارگرفولادکارِآمریکائی را مضروب و مجروح نکردند؟
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p31.pdf
-آیاآقای امینی و مُریدانش معتقدنبودندکه:«هرگروه سیاسی که درمقابل اَعمال و عقایدسازمان[احیاء] سرِتعظیم فرودنیاورَد،باچوب و چماق و چاقو ازگردونهء مبارزه خارج و حذف خواهدشد».
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p21.pdf
-آیاآقای امینی و مُریدانش جلسات بحث و گفتگوی مخالفان سیاسی خودرا برهم نمیزدند؟
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p26.pdf
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p37.pdf
-آیاآقای امینی و مُریدانش حتّی به جلسات«کمیته برای آزادی هنرواندیشه درایران»حمله نکردند؟.
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p19.pdf
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p12.pdf
این«کارنامهء درخشان»درنقض حقوق بشر و سرکوب آزادی های اولیّهء مخالفان،اینک بایدآقای امینی را فروتن سازدو به پوزشخواهی ازملّت ایران وادارکند نه آنکه در«سوداگری باتاریخ»ضمن چاپ عکسی درپُشت جلد کتاب-به دروغ -چنین وانمودکندکه:ازدوران کودکی در دامان اندیشه های دکترمحمدمصدّق پرورش یافته است!!
چنانکه گفته ام:کسی که ازبرخوردباگذشتهء ایدئولوژیک و عملکردهای سرکوبگرانهء سیاسی دیروزخود پرهیزمیکند،امروز نمیتواندروشنفکری شجاع و پژوهشگری صادق و بیطرف باشد،بهمین جهت نوشته ها و گفتارهای محمدامینی و آنچه که دربرنامه های«یک کلمه»و«برگی ازتاریخ» صادرکرده (ازجمله دربارهء«کشف حجاب اجباری»و قدرت روحانیون درزمان رضاشاه،نواب صقوی و فدائیان اسلام،ماجرای قتل رزم آرا،عقایدشادروان احمدکسروی،سیدحسین فاطمی،حق رای به زنان درزمان مصدّق،رویداد 28مرداد32 و…) سرشارازناراستی و دروغپردازی است که نگارنده درگفتگوبا«تلویزیون کانال یک»،نمونه هائی ازاین ناراستی ها و دروغپردازی ها را نشان داده ام:
http://mirfetros.com/fa/?p=5001
http://mirfetros.com/fa/?p=5051
* * *
استالینیسم فقط شیوهء سرکوب و ترورپلیسی مخالفان نیست بلکه اساساً مقوله ای فکری و اعتقادی است که باتاکیدبر«حقانیّت خود»،دگراندیشان را خوار و دشمن میداند.روایت محمدامینی از تاریخ معاصرایران- درواقع- تداوم تعصّبات سیاسی-ایدئولوژیک گذشتهء امینی درعقایدامروز او است و نشان میدهدکه گُسستن ازاخلاقیّات و شیوه های استالینیستی نیازمندِ تربیّت ذهنی و شجاعت اخلاقی فراوان است.
آقای محمدامینی بایدبداندکه باسرکوب دگراندیشان و سانسورگذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک خود،نمیتواند«صورت مسئله» را پاک کندو لذابعنوان کسی که تأثیرات مُخرّبی بردانشجویان ایرانی مقیم خارج ازکشورداشته،وظیفه داردتاباپاسخ دادن به سئوآلات فوق،به مسئولیّت های مدنی خود عمل کند.این امرمیتواندنمونه ای از«پاسداری ازراستی و رسواسازی پلشتی»باشدکه اینک آقای امینی ظاهراًمدّعی آن است.*
حسن اعتمادی
____________________
*این مقاله براساس گفتگوهای اخیرنگارنده باتلویزیون«اندیشه»(آقای سهراب اخوان) و تلویزیون«ایران آریائی»(آقای مرادمعلّم)،تهیّه و تنظیم شده است.
جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(۲)،علی میرفطروس
سپتامبر 29th, 2013بخش دوم
* كیانوری (دبیر كلّ حزب توده):«عناصر حزب توده در تمام واحدهای عملیـّاتی ارتش و حتّی در گارد شاهنشاهی حضور داشتند»!
* سروان ماشاالله ورقا ـ عضو سازمان افسران حزب توده و رئیس بخش مراقبت ادارهء اطّلاعات شهربانی ـ مأمور حفظ و نگهبانی جان شاه و افراد خانواده سلطنتی در تشریفات رسمی و دیگر بازدیدها بود!
* زیرک زاده،ازرهبران برجستهء جبههء ملّی:« از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده، هر وقت میخواست، میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند».
اشاره:
شصتمین سالگرد سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکتر محمد مصدّق،منظره ها و مناظره های تازه ای رادر میان ایرانیان داخل و خارج از کشور پدید آورده که هر یک می تواند روشنگر این ماجرای مهم و پُرابهام باشد،امّا آنچه که کمتر به آن توجه شده،جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و تأثیرات داخلی و خارجی آن در سقوط دولت مصدّق می باشد.مقالهء زیر،مقدمه ای است در بارهء این موضوع اساسی. این مقاله ازکتاب«دکترمحمدمصدّق،آسیب شناسی یک شکست»(چاپ چهارم)استخراج و در سه بخش تنظیم شده است که امیدوارم پرتوی براین بحث بسیار مهم و اساسی بشمار آید.تأمل دراسناد و روایت های ارائه شده نشان می دهد که چرا سازمان«سیا»طرح براندازی دولت مصدّق را«ت.پ.آژاکس»(پاکسازی ایران ازحزب توده)نامیده بود.
ع.م
ساختار سْنّتی ارتش هر چند كه ـ اساساً ـ در حمایت از شاه و شاهدوستی شكل گرفته بود، امّا باید دانست كه بعد از 30 تیر 1331 با قبضه كردن وزارت جنگ و فرماندهی وزارت دفاع توسط مصدِق، نیروهای ارتشی ـ خصوصاً سران و فرماندهان ارتش ـ در آستانهء 28 مرداد 32 به چهار بخش تقسیم شده بودند:
1 ـ سازمان افسران حزب توده و نیروهای تحت فرمان آن،
2 ـ طرفداران شاه،
3 ـ طرفداران مصدّق،
4 ـ بیطرفها،
عظیمیـ بدرستی ـ تأكید میكند:
«برای نخستین بار در تاریخ ایران و به رغم دشواریهای بسیار، حكومتی غیرنظامی توانسته بود به اندازهای ارتش را در مهار خود بگیرد كه نه تنها [سرلشكر] زاهدی بلكه شاه نیز نمیتوانست با اطمینان بر حمایت محسوس نظامیان تكیه كند»(1)
حملهء ارتشهای متّفقین به ایران و تارومار شدن ارتش نوپای كشور در سـّوم شهریور 1320، روحیهء شكست و شرمساری را در میان ارتشیان ایران پدید آورد و باعث خشم و نارضائی افسران جوان نسبت به اوضاع نابسامان سیاسی ـ اجتماعی موجود گردید. این افسران با ایجاد محفلهائی، به «كانون افسران ناسیونالیست ایران» تبدیل گردیدند. امـّا پیروزی ارتش سرخ بر فاشیسم هیتلری و «حماسهء استالینگراد»، برای بسیاری از افسران جوان ایرانی، شكوهمند و الهامبخش بود و لذا با توجـّه به حضور «ارتش سرخ» در ایران و نفوذ روزافزون حزب توده و شعارهای میهنپرستانهء این حزب در اوایل سالهای 1320، بخشی از افسران آرمانخواه و عدالتجوی ایران بتدریج به حزب توده پیوستند و «سازمان افسران حزب تودهء ایران» را پدید آوردند(2). حزب توده در نخستین اساسنامهء خود (اسفند 1320) بعنوان یك حزب ملّی و میهنی، جلوه نمود و بهمین جهت بسیاری از هنرمندان، نویسندگان و روشنفكران ترقیخواه ایران را بخود جلب كرده و از این طریق، باعث نوآوری در هنر و ادبیـّات ایران شده بود. این امر و نیز «مبارزه برای حفظ استقلال و تمامیـّت ارضی كشور، برقراری آزادی و دموكراسی، تأمین حقوق فردی، اصلاحات اجتماعی، مبارزه با فقر و فساد و پیكار با امپریالیسم انگلیس و…»(3) حزب توده را به پایگاهی برای نیروهای میهنپرست و ترقیخواه تبدیل كرده بود، هم از این رو، رهبران حزب توده، گاه، حزب توده را «تجلّی ارادهء ملّت ایران» میدانستند و «حزب ما» را مترادف «ملّت ما» بشمار میآوردند(4). امـّا با سیطرهء جناح هوادار شوروی، این حزب ـ بتدریج ـ به ابزاری در خدمت منافع دولت شوروی بدل شد كه طی آن، منافع ملّی ایران قربانی مصالح انترناسیونالیستی اردوگاه شوروی گردید. در پائیز سال 1331 حزب توده با انتشار «برنامه»ای، رسماً خواستار برانداختن نظام سلطنتی، تغییر قانون اساسی… و استقرار «دموكراسی تودهای» گردید(5).
آزادسازی غیررسمی حزب توده در زمان مصدّق، باعث تحـّركات گستردهء این حزب گردیده و حزب توده را به اوج قدرت خویش رسانده بود، بطوریكه در اوایل سال 1332، حزب توده تنها در سازمان ایالتی تهران بالغ بر 20 هزار عضو داشت(6). این حزب غیرقانونی از طریق اتّحادیهها، سازمانها، سندیكاهای متعدِد و با حدود 100 روزنامه و نشریـّه در سراسر ایران، دارای توان تجهیز نیروهای عظیمی بود. به روایت مهندس زیركزاده:
«حتّی بدون كمك اتّحادیههای كارگری، حزب توده با این عدِه عضو در ایران آن روز، از قدرت قابل ملاحظهای برخوردار بوده است و مرا عقیده بر این بود كه از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده، هر وقت میخواست، میتوانست با یك كودتا، تهران را تصـّرف كند».(7)
با اینحال، به روایت یكی از رهبران حزب توده:
«مصدّق در طی 25 سال از تاریخ تشكیل حزب توده تا مرگ خود «تقریباً هیچ سخنی علیه حزب ما نگفت… و در تمام دوران نخستوزیری خود، هرگز حاضر نشد به حزب ما بتازد».(8)
چنین شرایطی ـ البتّه ـ بهترین زمینه برای رشد و گسترش سازمان نظامیحزب توده بود. سرگرد اكتشافی ـ سرگرد نیروی هوائی و عضو برجستهء سازمان افسران حزب توده ـ تأكید میكند:
«مصدّق [كه] بر سرِ كار آمد قدرت حزب [توده] و سازمان نظامی بیشتر شد. سازمان نظامی، بخصوص در واحد نیروی زمینی توسعه پیدا كرد… همهء اینها به توسعهء سازمان نظامی [در زمان مصدّق] كمك میكرد. سازمان نظامی بخصوص در نیروی زمینی پیش از مصدّق آنقدر توسعه نداشت و از زمان مصدّق توسعه پیدا كرد، ولی سازمان نظامی در نیروی هوائی پیش از دوران مصدّق به اندازهء كافی توسعه یافته بود».(9)
سرگرد جعفر وكیلی، یكی از مسئولان برجستهء سازمان افسران حزب توده تأكید میكند كه: «ما به طور متوسِط سالی صد نفر را جلب میكردیم»(10) در اینصورت میتوان گفت كه در آستانهء 28 مرداد 32، شاخهء نظامیحزب توده حدود 600 عضو رسمیو صدها افسر هوادار داشت كه بسیاری از آنان در مقام و موقعیـّت فرماندهی، نیروهای فراوانی را تحت پوشش و فرماندهی خود داشتند. بر شبكهء افسران، باید «سازمان درجهداران حزب توده» را نیز افزود كه در تاریخ سازمان نظامی حزب توده، ناشناخته است(11). بنابراین، امیرخسروی (عضو كمیتهء مركزی حزب توده) بدرستی مینویسد:
«رهبری حزب «از حمایت چند صد افسر مبارز و از جان گذشتهء متشكّل در سازمان آهنین نظامی ـ كه امكانات قابل توجـّهی داشت ـ برخوردار بود»(12).
كیانوری (دبیر كلّ حزب توده) تأكید میكند:
«عناصر حزب توده در تمام واحدهای عملیـّاتی ارتش و حتّی در گارد شاهنشاهی حضور داشتند»(13).
سرگردمهدی همایونی،عضوسازمان افسران حزب توده،فرماندهء نگهبابان دکترمصدّق
در دادگاه نظامی
بسیاری از اعضاء برجستهء سازمان افسری حزب توده، از نخبگان و نوابغ ارتش ایران بودند و به جرأت میتوان گفت كه در تاریخ سازمانهای سیاسی ایران معاصر، هیچ سازمان مبارزاتی، اینهمه انسانهای شریف، شجاع، تحصیلكرده و پاكباخته را در خود گرد نیاورده بود، با این حال گفتنی است كه بسیاری از این افسران عدالتجو و آرمانخواه ـ باوجود پاكدامنی و شرافت اخلاقی ـ بخاطر اعتقاد به خطّ مشی رهبری حزب توده، فاقد دلبستگیهای ملّی و میهنی بودند. ستوان روحالله عبـّاسی، افسر متخصّص توپخانه و نویسندهء كتاب «خاطرات یك افسر تودهای»، در گفتگو با نگارنده تأكید میكند:
«بخاطر همان اعتقادات انترناسیونالیستی ـ كمونیستی، بسیاری از ما حاضر بودیم كه بیهیچ مقاومتی، مرزهای ایران را به روی سربازان ارتش سرخ بگشائیم و…»(14).
به عبارت دیگر: اعضای این سازمان پاكباخته و عدالتخواه، توسِط ایدئولوژی انقلابی حزب توده مسخ شده بودند،حزبی كه رهبران آن بقول سرگرد جعفر وكیلی:«در اغراض خصوصی و حسابگریها غوطهور بودند و منافع نهضت را اغلب زیر پا میگذاشتند و آن را تحتالشعاع منافع خصوصی میساختند»(15).
بابك امیر خسروی كه از سازمان افسران حزب توده بعنوان «سپاه عظیم و رزمدیدهء تودهایها» یاد میكند(16)، ضمن گزارش دقیق و مفصّل خود، از جمله مینویسد:
«تقسیمبندی افسران حزب توده به رستههائی چون هوائی، توپخانه، سوار، پیاده، ژاندارمری، شهربانی، دانشجوی افسری و… بیانگر آنست كه حزب توده در همهء اركان و زوایای ارتش ـ حتی گارد جاویدان شاهی ـ رخنه كرده بود. آنچه واقعاً اهمیـّت دارد، بررسی این امر است كه پشت سر این ارقام: 125 افسر توپخانه، 180 افسر پیاده، 59 افسر شهربانی و غیره، چه مقدار تانك و نیروی زرهی و امكانات فرماندهی و مواضع حسِاس و اطّلاعاتی نهفته بود… با اطمینان میتوان گفت كه در تاریخ جنبشهای سیاسی در جهان، هرگز هیچ حزب و سازمان سیاسی سراغ نداریم كه توانسته باشد آن همه افسر را در یك حزب غیر قانونی با ایدئولوژی كمونیستی گرد آورده باشد… سازمان افسران از یك جهت، واقعاً افسانه بود، البتّه نه به معنای قصّه و داستان بلكه به علّت امكانات و قدرت واقعاً فوقالعاده و باورنكردنیاش به افسانهای حماسی میماند. وقتی سازمان (افسری) كشف شد، حتّی تودهایها را به حیرت انداخت… درصد قابل توجـّهی از افسران جوان رزمی، فرماندهان تانكهای «شرمن» به اضافهء برخی فرماندهان ردهء بالاترِ ارابهء جنگی، از اعضاء سازمان افسری بودند…»(17)
ستوان محمّد علی عموئی نیز تأكید میكند:
«در یك كلام، ظرفیـّت و توان سازمان نظامی بیش از آن بود كه تنها بر آمار و ارقام افسران صف یا قابلیـّت یك واحد رزمی تكیه شود، و این ناشی از موقعیـّت ویژهای بود كه آن سازمان در قلب ارتش داشت و اعضایش در موقعیـّتهای حسّاس بودند. آنان كه بر واحدهای رزمی، فرماندهی داشتند میتوانستند در صف مقدِم قیام قرار گیرند و با آتش سلاحهای خود، راه پیشرفت تودهء مردم را هموار كنند، و آنان كه در ادارات بودند، بسته به محل كار و پْستی كه داشتند، قادر بودند وابستگان به كودتا ـ حتّی مغزهای رهبری كنندهء آن ـ را خنثی كنند»(18)
سرگرد فریدون آذرنور (عضو بلندپایهء سازمان افسران) تعداد افسران سازمان یافته در شبكه را نزدیك به 500 نفر میداند (از میان تقریباً 6 هزار افسر ارتش) كه «از نظر كمّی، رقم بزرگ و از نظر كیفی در سطح فوقالعاده بالائی بود كه در لحظهء عمل میتوانست ستون فقرات نیروهای مسلّح را خُرد كند»(19). به نظر میرسد كه این تعداد، غیر از نام صدها افسری است كه هنوز در دورهء آزمایشی و مقدِماتی بودند و لذا، نامشان در دفتر اعضاء رسمی سازمان افسران، ثبت و ضبط نشده بود.
علاوه بر تشكیلات سازمان افسری، اندكی بیش از هزار تن از افسران ـ به ویژه افسران جوان ـ به حزب توده گرایش داشتند و آمادهء همكاری و رویاروئی با كودتا بودند، علاوه بر آن، رابطهء بسیار خوبی میان افسران سازمان حزب توده با سربازان و گروهبانان و افسران همكار در یگانها برقرار بود كه در لحظات بحرانی میتوانست نقش مثبتی ایفا كند(20).
در بارهء شبكهء افسران شهربانی، سرگرد آذرنور توضیح میدهد:
«دربارهء نقش افسران شهربانی عضو سازمان كه هركدام از آنها منشاء عملیـّات مهـّم شدند و غالباً موقعیـّت ممتازی داشتند، تاكنون سكوت شده است. تعداد آنها در تهران 24 نفر و در تمام كشور 47 نفر بود. دو نمونهای كه از نزدیك با آنها آشنا شدهام بیان میكنم: مثلاً سروان جواد درمیشیان ـ یكی از اعضاء سابقهدار سازمان نظامی(حزب توده) و رئیس كلانتری ناحیهء شاپور (سبزه میدان) دارای نفوذ فراوانی بر روی شعبان بیمخ بود كه دستورات او را كودكانه اجرا میكرد، و یا تظاهرات اوباش در ناحیهء 10 صورت میگرفت كه ریاست آن به عهدهء سروان جواد صادقی ـ یكی از افسران با اتوریته، قدرت فرماندهی و مدیریـّت استثنائی ـ بود كه علاوه بر عضویـّت فعـّال در سازمان افسران، یكی از طرفداران و ارادتمندان پر و پا قرص دكتر مصدّق بود…» (21)
فرماندهی تانكهای مستقر در اطراف منزل دكتر مصدّق بر عهدهء علی اشرف شجاعیان (عضو سازمان افسران حزب توده) بود(22). فرماندهء تانكهای مستقر در فرستندهء رادیو تهران نیز سروان كلالی (افسر سازمان نظامی حزب توده) بود كه میتوانست عوامل كودتا و خصوصاً شخص سرلشكر زاهدی را دربعد از ظهر 28 مرداد دستگیر كند و یا ایستگاه رادیو را با تانك و توپ درهم بكوید(23).
ستوان یكم ایرج ایروانی عضو سازمان افسران حزب توده، فرماندهی بخشی از تانك را بر عهده داشت. وی روز 28 مرداد، بدون اینكه دستوری از حزب دریافت كند، در خیابانهای تهران سرگردان بود و عاقبت وقتی كار آشوبگران بالا گرفت، تانك او نیز در خدمت كودتاچیان قرار میگیرد و در یورش به خانهء مصدّق به كار میرود.(24)
فریدون آذرنور (كه در آن ایـّام مسئول ایالتی سازمان افسران حزب توده در آذربایجان بود) در سخن از طرح تدارك قیام مسلّحانه در تبریز مینویسد:
«سازمان افسران میتوانست با كمك 500 تودهای زُبده، با چند عملیات هماهنگ، تبریز را بطور كامل تسخیر كند… این تعهـّد سنگین بر این اساس به عمل آمده بود كه از یك گردان مستقل توپخانه كه از 4 آتشبار تشكیل میشد، سه نفر از فرماندهان از جمله ستوان یكم توپخانه كریم زندوانی، عضو سازمان افسری بودند و نفر چهارم، افسر بكلّی بیطرفی بود. از یگانه هنگ رزمی در تبریز، چهار فرمانده گروهان، از جمله گروهان مأمور دژبان شهر (سروان پیاده حسن سدیدی و حسین زاده صدیقی) و فرودگاه، فرماندهء واحد كوماندو (سرگرد فریدون آذرنور)، واحد زرهپوش هنگ را رفیق ما سروان محمد صادق دلیر آذر فرماندهی میكردند. فرماندهء ارابههای جنگی از هواخواهان ما و معاون دژبان كه افسر بانفوذی در شهر و درعین حال فرماندهء واحد دژبان، عضو سازمان افسری بودند. فرماندهء گروهان مهندسی لشكر (سروان مهندس ابوالقاسم اویسی) و سه نفر از افسران شهربانی از جمله ستوان یكم عبـّاس افراخته و مقدِم ـ رئیس رمز شهربانی ـ عضو سازمان افسری بودند و دو نفر دیگر هركدام بنوبه، از مسئولین نگهبانی زندانیانی بودند كه تسلیح 450 زندانی فرقه [منظور زندانیان فرقهء دموكرات آذربایجان پس از شكست آن در آذر 1325 است] و آماده نمودن آنها برای هرگونه عملیـّاتی بعهدهء آنان بود. چهار نفر از افسران كادر فرماندهی نیز جزو اعضای آزمایشی و یا هوادار [سازمان افسران حزب توده] بودند»(25).
آذرنور سپس اطّلاعات كوتاهی در مورد لشكر ارومیه میدهد:
«اضافه بر فرماندهان واحدهای كوچك ـ كه اغلب آنها عضو سازمان افسری حزب توده بودند ـ میتوان سرهنگٍ ستاد صدیق یحیوی (فرماندهء هنگ سوار و پادگان سلماس)، سرگرد یعقوبی (فرماندهء گُردان و پادگان قرهتپه)، سرهنگ دوّم صالح نجات (فرماندهء هنگ پیادهء رزمی ارومیّه) و سرهنگ جاوید (رئیس ركن 2 لشكر رضائیه و آجودان مخصوص شاه) را نام برد…»(26)
نفوذ و موقعیـّت افسران حزب توده در دستگاه سلطنتی آنچنان بود كه سرگرد عبدالصمد خیرخواه ـ از افسران عضو سازمان نظامی حزب توده ـ فرماندهء گردان گارد جاویدان شاهنشاهی و مأمور حفاظت از كاخهای سلطنتی بود!(27) و سروان ماشاالله ورقا ـ عضو سازمان افسران حزب توده و رئیس بخش مراقبت ادارهء اطّلاعات شهربانی ـ مأمور حفظ و نگهبانی جان شاه و افراد خانواده سلطنتی در تشریفات رسمی و دیگر بازدیدها بود(28).
سروان محمـّد جعفر محمـّدی در تأیید نظر سرگرد آذرنور بر نیرومندی سازمان افسری، چند مورد دیگر را كه خود بر آنها آگاهی دارد، میافزاید و می نویسد:
«چهار نفر از افسران سازمان با درجات سرهنگ دوّم پیاده (فتحالله پهلوان)، سرگرد پیاده (عنایتالله پهلوان)، ستوان یكم توپخانه (قدرتالله پهلوان) و ستوان یكم هوائی (كامبیز دادستان) از خاندان سلطنتی بودند. سروان مهدی همایونی (از گارد سلطنتی شاه) از افراد نفوذی در میان كودتاچیان بود… سروان پولاد دژ، از افسران برجستهء ركن دو (اطلاعات) و از همكاران نزدیك سرتیپ تیمور بختیار و بسیار مورد اعتماد و مْشیر و مْشاور او بود… همچنین، سرگرد رستمی فرماندهء گردان تیمور بختیار (قبل از 28 مرداد در كرمانشاه) بود كه سرلشكر زاهدی و دیگر مخالفان مصدّق به آن بسیار امید داشتند. ستوان یكم عبدالله مهاجرانی از اعضاء سازمان افسری با واحد تحت فرماندهیاش، محافظ سرلشكر زاهدی بود و خودِ او را اسكورت میكرد. مهاجرانی پس از لو رفتن سازمان، در زندان میگفت: «هر موقع زاهدی میخواست بخوابد، مرا صدا میكرد و میگفت عبدالله من نیاز دارم دو سه ساعتی استراحت كنم، تو آماده هستی؟ و من جواب میدادم: «بخواب تیمسار! راحت باش!» و تیمسار با آرامش كامل بخواب میرفت و من روی صندلی پشت اتاق او تا ساعت بیداریاش مینشستم و از او مراقبت میكردم»(29).
هنگامی كه سرلشكر زاهدی همراه با اسكورتش به اصفهان رفته بود، لیست افسران سازمان نظامی كشف میشود كه نام عبدالله مهاجرانی نیز در شمار آنان بود. از تهران به اصفهان تلگرافی دستور داده میشود تا عبدالله مهاجرانی بازداشت شود. زاهدی متوحِش میشود و تصـّور میكند كه علیه او كودتائی رخ داده و لذا از بازداشت مهاجرانی جلوگیری میكند. سپس از تهران تلگراف حضوری میشود و سرلشكر زاهدی در تلگرافخانه حضور مییابد و از جریان دستیابی به دفتر رمز اسامی افسران سازمان نظامی آگاه میشود كه نام عبدالله مهاجرانی نیز در آن ثبت بود. همان لحظه زاهدی از مهاجرانی سئوال میكند: «جریان چیست، دستور بازداشت تو را میدهند؟ اگر چیزی هست الآن بگو تا كمكت كنم». مهاجرانی جواب میدهد: «تیمسار! من در هیچ جریان و سازمانی نیستم، سوءتفاهم است برطرف میشود»(30).
ستوان یكم مهاجرانی میگوید:
«تقریباً یك ماه بعد از 28 مرداد با یك دسته از ژاندارمری، مأمور حفاظت سرلشكر زاهدی شدم، ولی محافظین نخستوزیر كودتا از سه نیرو تأمین میشدند: لشكر گارد، شهربانی و ژاندارمری. من موقعی كه زاهدی در باشگاه افسران مستقر شده بود مأمور آنجا شدم. سازمان نظامی از مأموریت من باخبر بود، بخاطر ندارم كه در بارهء ترور زاهدی به سازمان نظامی مطلبی گفته باشم، لكن با ایمانی كه به هدف خود و حزب داشتم، اگر دستوری در این مورد میرسید اجرا میكردم. مثلاً بعضی اوقات جلسهء هیأت وزیران در باغی ـ در قیطریه ـ تشكیل میشد كه همگی در فضای باز، دوُر میزی مینشستند و من روی تپهای كه مُشرف به باغ بود، پشت مسلسل موضعگیری كرده و هیأت وزیران و نخستوزیر در تیررس آتش من بودند. و یا اینكه در سفری كه [سرلشكر] زاهدی به اصفهان داشت، هنگام شب در منزل كازرونی بیتوته كرد و من تا صبح، سلاح در دست، پشت اطاق خوابش كشیك میدادم».(31)
در بارهء قدرت و نفوذ حیرتانگیز سازمان افسران حزب توده، در فصل «مرا ببوس! برای آخرین بار…» نیز سخن خواهیم گفت، امّا وزارت امور خارجهء آمریكا پس از بررسی گزارشهای هندرسون در رابطه با حوادث منجر به 9 اسفند 1331، از «افزایش احتمال در دست گرفتن قدرت توسّط كمونیستهای حزب توده» ابراز نگرانی كرد:
«1 ـ هدف حزب توده حذف شاه است و بدین منظور در حال حاضر با مصدّق همراهی میكند تا پس از حدف شاه، تغییر موضع داده و برای حذف مصدّق كوشش نماید و فرصت به دست گرفتن قدرت توسط خود را افزایش دهد.
2 ـ مصدّق برای حذف شاه، ناگزیر به همراهی با حزب توده خواهد بود و بعد خود را در مقابل حزب توده ناتوان خواهد دید.
……………………..
5 ـ در صورتی كه مصدّق قادر به حفظ قدرت خود شود، احتمال حذف شاه از صحنهء سیاسی ایران زیاد است و این به معنای برهم خوردن ِ فوری روابط ایران و غرب و افزایش احتمال در دست گرفتن قدرت توسّط كمونیستها میباشد»(32).
ادامه دارد
__________________________________
پانویس ها:
[1] ـ عظیمی،ص193
2ـ دراین باره نگاه كنیدبه خسروپناه،محمـّد حسین: سازمان افسران حزب تودهء ایران (1323-1333)،تهران،شیرازه،1378؛خسروپناه، محمّدحسین (به كوشش):سازمان افسران حزب تودهء ایران از درون، تهران، انتشارات پیام امروز، 1383؛ عباسی،روحالله:خاطرات یك افسر تودهای (1320-1335)، كانادا،نشر فرهنگ،1989؛ عموئی،محمد علی:دُرد زمانه،تهران، نشرآنزان، 1377؛خاطرات سرگردهوائی،پرویز اكتشافی،تهران، نشرثالث، 1381.برای روایت رسمی و دولتی از سازمان افسران حزب توده و آگاهی از متن بازجوئیهای افسران نگاه كنیدبه: كتاب سیاه،در بارهء سازمان افسری توده،چاپ مطبوعات،تهران،1334؛ سیر كمونیسم در ایران، تهران، چاپخانهء كیهان،1336؛مبصّر، محسن،نقدی بر كتاب خاطرات ارتشبدسابق حسین فردوست وگزیدههائی از یادماندههای نویسنده،كتاب ایران، لندن،1996؛ سازمان افسران حزب توده(به روایت اسنادساواك)،تهران، مركز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطّلاعات،1380
3 ـ كامبخش،عبدالصمد،نظری به جنبش كارگری درایران،ص52
4 ـ نگاه كنیدبه: روزنامهء مردم،27 خردادماه1329
5 ـ گذشته،چراغ راه آینده،ص633
6 ـ امیرخسروی،ص 872 مقایسه كنیدبا:آبراهامیان،ص 290
7 ـ زیرك زاده، ص323
8 ـ جوانشیر، تجربهء 28 مرداد،ص35
9 ـ اكتشافی،صص 6-66
10 ـ خسروپناه،ص296
11 ـ نگاه كنیدبه خسروپناه،صص337-352
12ـ امیرخسروی،ص652،مقایسه كنیدبانظر عموئی،ص72
13ـ كیانوری،خاطرات،ص264
14ـ نمونههائی از این سرسپردگیهاودلبستگیهای صادقانهءافسران حزب توده رادركتاب «خاطرات یك افسر تودهای»میتوان یافت.همچنین نگاه كنید به: عموئی،صص28، 42، 45 و 53-54؛آوانسیان،صص469-471؛اكتشافی، ص54. در بارهءعلل وعوامل ایدئولوژیك وابستگی حزب توده به شوروی نگاه كنید به: شیرازی، اصغر، مدرنیته، شبهه و دموكراسی(برمبنای یك بررسی موردی در بارهء حزب تودهء ایران)،خصوصاً فصل 5، صص319-361
15ـ نامهء سرگردجعفر وكیلی به همسرش، 14 آبانماه 1333،كتاب جمعه، شمارهء 35، 25 اردیبهشتماه 1359،صص129-130
16ـ امیرخسروی،ص 743
17ـ امیر خسروی،صص708-709؛ مقایسه كنیدبا روایت عموئی،ص73
18ـ عموئی،ص 73،مقایسه كنیدبه روایت سرگردآذرنور:خسروپناه، صص49-50
19ـ خسروپناه،صص49-50؛ كیانوری وادّعاهایش،گردآورنده فریدهء خلعتبری،ص263
20ـ امیرخسروی،ص717،مقایسه كنیدباروایت محمّدعلی عموئی،ص72
21 ـ امیر خسروی،ص712
22ـ امیر خسروی،ص 711؛عموئی،ص73
23ـ عموئی، ص73
24ـ امیر خسروی،ص712
25ـ امیر خسروی، ص713، مقایسه كنیدبا:عموئی،صص46-47
26 ـ امیر خسروی، ص 713،مقایسه كنیدبا:عموئی،صص94-95
27 ـ تركمان، محمّد:«اسنادكودتای 25 مرداد1332»، بخش8،روزنامهء اطّلاعات،4 شهریورماه 1374؛امیرخسروی،ص638
28 ـ ورقا، ناگفتههائی پیرامون فروریزی حكومت مصدِق و نقش حزب تودهء ایران،ص249
29ـ امیر خسروی،صص714-715 و718
30ـ امیر خسروی،ص715
31ـ امیر خسروی،ص 716.مقایسه كنیدباروایت عموئی، ص73؛ورقا، صص249-250.برای روایتهای دیگری ازكم وكیف قدرت حزب توده نگاه كنیدبه: ورقا،ماشاالله،در سایهء بیم وامید(رویدادهائی ازسازمان افسران وابسته به حزب تودهء ایران)،انتشارات بازتاب نگار،تهران،1382، ص65؛ عظیمی،صص151-152
32- Dulles to Henderson, March 2, 1953, telegram 2266-788.00/3-253
جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و سقوط دولت مصدّق(۱)،علی میرفطروس
سپتامبر 20th, 2013(بخش نخست)
* به نظر ریچارد كاتم: «آمریكائیها تا سر حدِ جنون از كمونیسم وحشت داشتند و مصدّق ترجیح میداد تا از حضور حزب توده ـ بعنوان «مترسك» یا «لولوی ِ سرِخرمن» ـ استفاده كند».
* مصدّق خطاب به هندرسون(سفیر آمریکا در ایران):« بدون كمك های مالی آمریکا، به فاصلۀ سی روز،ایران سقوط خواهد كرد و چه بسا حزب توده قدرت را بدست گیرد»!
اشاره:
شصتمین سالگردسقوط آسان و حیرت انگیزدولت دکترمحمدمصدّق،منظره ها ومناظره های تازه ای رادر میان ایرانیان داخل وخارج ازکشور پدید آورده که هر یک می تواند روشنگر این ماجرای مهم و پُرابهام باشد،امّا آنچه که کمتر به آن توجه شده،جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده و تأثیرات داخلی و خارجی آن در سقوط دولت مصدّق می باشد.مقالۀ زیر،مقدمه ای است دربارۀ این موضوع اساسی.این مقاله از کتاب«دکتر محمد مصدّق،آسیب شناسی یک شکست»(چاپ پنجم)استخراج و در سه بخش تنظیم شده است که امیدوارم پرتوی بر این بحث بسیار مهم بشمار آید.تأمل در اسناد و روایت های ارائه شده نشان می دهد که چرا سازمان«سیا» طرح براندازی دولت مصدّق را«ت.پ.آژاکس» (پاکسازی ایران ازحزب توده)نامیده بود.
***
ایران، بخاطر موقعیـّت استراتژیك و حسـّاس خود در منطقه ـ از دیرباز- مورد طمع و طُعمۀ روسیۀ تزاری و سپس اتحاد جماهیر شوروی بود. ماجرای نفت شمال (1323) و غائلۀ آذربایجان (1324) ایران را به یكی از اصلیترین میدانهای جنگ سرد بین شوروی و آمریكا بدل ساخته بود.تضاد ایدئولوژیك جهان كمونیست (شوروی) با جهان آزاد غرب (آمریكا) تضاد میان این دو قُطب را دو چندان میكرد،هم از این روست كه گفتهایم: سرنوشت ایران معاصر را دو مسئلۀ اساسی رقم زده است، یكی، نفت و دیگری،همسایگی با اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.
در سالهای 30-32، بحران مالی و وخامت اوضاع اقتصادی دولت مصدّق، بنبست مذاكرات نفت بین ایران و انگلیس، بروز آشفتگیهای اجتماعی و گُسترش فعالیتهای حزب توده در شهرها و روستاهای ایران، آمریكا را نسبت به امكان قدرتگیری حزب توده عمیقاً نگران ساخت، از این رو دولت آمریكا با دادن كمك های مالی، عمرانی و بهداشتی ـ از طریق طرح «اصل چهار»(۱) ـ ضمن تقویت دولت مصدّق،كوشید تا از توجـّۀ ایران به شوروی یا از نفوذ آن كشور در ایران جلوگیری كند، در این راستا، تنها در سال 1952 (1331) علاوه بر كمكهای مالی،بهداشتی و عمرانی، دولت آمریكا تعداد 42 تانك شرمن به دولت مصدّق تحویل داد و بیش از 300 افسر ایرانی را برای دیدن آموزش نظامی، به آمریكا دعوت كرد.

بـا آغـاز حکـومت مصـدّق، کمک هـای آمريـکا بــه ايـران، از 500 هـزار دلار بــه 23 ميليـون دلار افــزايش يـافتــه بــود.
در این دوران، در دیده و دیدگاه سیاستمداران ایران (خصوصاً دكتر مصدّق، دكتر فاطمی، دكتر بقائی، مكّی و دیگران) آمریكا، نه تنها «بهترین دوست ایران» بود،بلكه این كشور «مهد آزادی» و «قبلهگاهِ آزادیخواهان و ملیّون ایران» بشمار میرفت که «بایدایران راازاین مرگ وفنا نجات دهد»(۲). با چنین جایگاهی، در اختلافات نفتی بین ایران و انگلیس و تهدیدات دولت انگلیس برای حملۀ نظامی به ایران و یا در پاسخ به اوّلین پیشنهاد انگلیس در انجام كودتا برای سرنگون کردن دولت مصدّق،آمریكا نه تنها مخالف اقدامات نظامی انگلیس علیه ایران و نیز مخالف طرح كودتا علیه دولت مصدّق بود، بلكه عموم سیاستمداران این كشور با كمكهای مالی، نظامیو عمرانی به تقویت و تحكیم دولت مصدّق مصمـّم بودند زیرا كه در این دوران،حمایت از ناسیونالیسم و دولتهای ملّی از هدفهای استراتژیك آمریكا در مقابله با نفوذ كمونیسم بود.هندرسون(سفیرآمریکادرایران) در گزارش 27 سپتامبر 1951 (6 مهرماه 1330) به مقامات وزارت امور خارجۀ آمریكا توصیه میكند:
«1 ـ اطمینان دارم كه وزارت امور خارجه، هیچگاه به فشاری كه ظاهراً به ایالات متحده وارد میشود تا بریتانیا برای دستیابی به برخی اهداف خود در ایران، از نیروهای نظامی یا تهدید در بكارگیری آن استفاده كند، تن در نخواهد داد… این حقیقت را نمیتوان نادیده گرفت كه ورود نیروهای ارتش انگلیس به ایران در این مقطع زمانی… چیزدیگری جز تجاوزمسلّحانه محسوب نمیگردد.
2 ـ سیاست خارجی ما، در پنج سالهء گذشته به طور كلّی مبتنی بر مخالفت با تجاوز بوده است. ما كمكهای مالی عظیمی در اختیار ملّتهای مختلف گذاشتهایم تا آنها را قادر سازیم در مقابل تجاوز، بهتر مقاومت كنند. ما جان بسیاری از آمریكائیها را قربانی کردیم و با صرف منابع فراوان، بسیاری از ملّتها را نیز در كشور كُره به فداكاریهای مشابه تشویق كردهایم تا از تجاوز جلوگیری كنند، حال اگر ما به تجاوز از سوی یكی از متّفقین و دوستان خویش تن دردهیم، در نزد جهانیان،اعتباری را كه برای پشتیبانی از آرمانگرائی كسب كردهایم،كاملاً از دست خواهیم داد و مسلّماً به بزرگترین ریاكاری و دو روئی متّهم خواهیم شد. [در صورت تسلیم به خواست انگلیس] پرچم اصولی را كه برافراشتهایم و تاكنون توانستهایم اكثر ملل جهان را به دوُر ِ آن گرد آوریم، بدور خواهیم افكند…»(۳)
چنین بود كه در اختلاف بین ایران و انگلیس و خصوصاً پس از قطع رابطۀ دیپلماتیك بین دو كشور، آمریكا در نقش یك «میانجی» كوشید تا جای خالی انگلیس را در مقابله با «وحشت سرخ» (كمونیسم) پـُركند.برخلاف دولت انگلیس، دولتمردان آمریكا در آن دوران معتقد بودند: بی توجـّهی به گرایشها و آرمانهای ملّی در منطقۀ خاورمیانه، باعث رانده شدن مردمان این منطقه به سوی اردوگاه شوروی میشود.آنان اعتقاد داشتند كه ناسیونالیسم در كشورهای خاورمیانه، برج و باروی مستحكمی در مقابله با كمونیسم شوروی میباشد. با چنین اعتقادی بود كه دولتمردان آمریكا ضمن مخالفت شدید از حملۀ نظامی انگلیس به ایران،این كشور را به ادامۀ مذاكره با مصدّق تشویق كردند(۴)
هندرسون،در گزارشی به وزیر امور خارجۀ آمریكا، ضمن ارائۀ ارزیابی مشترك خود و همتای انگلیسی خویش، دربارۀ اوضاع ایران تأكید میكند:
«1 ـ فرض ما بر این است كه هدف مشترك، فوری و تعیین كنندهء آمریكا و انگلیس در ایران، جلوگیری از افتادن این كشور در چنگال كمونیسم است… پیگیری این هدف باید پایۀ همۀ كوششهای دولتین آمریكا و انگلیس در ایران بشمار آید. اگر تصـّور شود كه به خطر افتادن منافع تجاری ما ـ مانند به خطر افتادن منافع حاصل از نفت ایران یا اجرای شیوۀ 50/50 درتقسیم سود حاصله از فروش نفت ـ ممكن است تحقّق یافتن این هدف اساسی آمریكا و انگلیس را در دراز مدّت به خطر اندازد، اینگونه منافع تجاری احتمالاً در درجۀ دوّم اهمیـّت قرار دارند. باید به خاطر آورد كه عامل نوینی در صحنهء خاورمیانه وارد شده است. تبلیغات شوروی و سازمانهای كمونیستی تلاش میكنند تا رهبری نهضتهای ملّی را به چنگ آورند.
2 ـ اگر هدف اساسی آمریكا و انگلیس میباید تحقّق یابد،لازم است تا در ایران حكومتی درستكار وكارآمد ـ با برنامۀاصلاحات مثبت ـ بر سرِ كار آید تا از جذبۀ حزب توده بكاهد.»(۵)
* * *
كودتای كمونیستها در چكسلواكی ( فوریه 1948)، پیروزیهای كمونیستها در چین (1949) و سپس جنگ كُره (1950) این نگرانی را در میان سیاستمداران آمریكا تقویت كرد كه دولت مسكو نه تنها از طریق جنگ،بلكه از طریق بسترسازیهای محلّی،ایجاد جمعیـّتها،احزاب و سازمانهای داخلی و نفوذ در دولتها، میتواند به توسعۀ نفوذ خود و سرانجام، تسلّط بر كشورهای نفتخیز خاورمیانه ادامه دهد.
سازمان C.I.A كه در سال 1947 تشكیل شده بود، در سال 1950 هنوز تجربه ای در عملیات خرابكارانه و تبلیغات ضدكمونیستی نداشت،امّا جنگ كُره و تحـّولات جاری در ایران و هشدار روزافزون مأموران آمریكائی دربارۀ «خطر استیلای وحشت سرخ بر ایران» باعث گردید تا ترومنِ دموكرات در سال 1952با یك تجدید نظر آشكار، «اقدام به جنگ به خاطر ایران» را در سرلوحۀ سیاستهای منطقهای خود قرار دهد.هندرسون در گزارش 15 آبان 1331 نگرانی خویش را از نفوذ حزب توده در دستگاه دولت مصدّق چنین ابراز كرد:
-«حزب توده اگر نه آشكارا،امـّا آنچنان نفوذی بر دولت (مصدّق) اِعمال میكند كه ما را تحت تأثیر قرار داده است… شایع است كه بعضی از اعضای كابینۀ مصدّق ـ شامل وزیر داد گستری و معاون او، معاونان وزارتخانههای كار و كشور ـ طرفدار حزب توده هستند و گفته میشود كه وزیر فرهنگ نیز عامل حزب توده است»(۶)
اینگونه گزارش ها دربارۀ كـّم وكیف قدرت و نفوذ حزب توده،بقول برخی از پژوهشگران،هرچندخالی ازاغراق نبوده(۷)،امـّا، گزارشهای مستندی كه در زیرخواهیم دید و نیز تهدیدها و تلقینهای شخصِ مصدّق در مذاكره با مقامات آمریكائی و نیز تظاهرات و اقدامات رادیكال حزب توده ـ بعنوان بزرگترین و برجستهترین سازمان كمونیستی در خاورمیانه ـ احتمال تسلّط حزب توده بر ایران و نگرانی های دولت آمریكا را تقویت می کرد،در این باره كافی است بدانیم كه در تظاهرات علیه هریمن، فرستادۀ مخصوص دولت آمریكا به تهران (23 تیرماه 1330) حدود ده هزار تن از هواداران حزب توده در تهران شركت داشتند كه منجر به كشته شدن بیش از 24 نفر و مجروح شدن بیش از 200 نفر گردید. در شمار كشتهشدگان، چهار تن از نیروهای انتظامی بودند(۸). امیر تیمور كلالی (سرپرست وزارت كشور دولت مصدّق) با لحنی انتقادآمیز نسبت به مصدّق میگوید: دكتر مصدّق با «معاذیر باطلی كه دموكراسی اجازه نمیدهد»، از تظاهرات تودهایها جلوگیری نكرد(۹)، در حالیكه رهبری حزب توده در بارۀ سفر هریمن به تهران و حادثۀ 23 تیر معتقد بود:
-«جبهۀ ملّی، عوامفریبانه كبـّادۀ مبارزه با شركت نفت را میكشَد… و دكتر مصدّق، مقصد و منظوری جز تسلیم منابع نفتی كشور به امپریالیستهای آمریكائی ندارد… دولت ضد ملّی دكتر مصدّق در راه ملّتكُشی، فاشیسم، دروغگوئی و اطاعت از سیاست استعماری آمریكا گام نهاده است»(۱۰)


همچنین در فاصلۀ 1331 تا 1332، دهها اعتصاب و تظاهرات مهـّم كارگری و شهری در ایران تحت رهبری یا هدایت حزب توده انجام شد(۱۱). از این گذشته، حضور افراد رادیكالی مانند زیركزاده، احمد رضوی، مهندس حسیبی و حسین فاطمی در كنار مصدّق و سوابق سیاسی برخی از این افراد و احزاب، باعث تشدید نگرانیهای دولت آمریكا بود. مهندس كاظم حسیبی، دكتر سنجابی، مهندس زیركزاده و سرتیپ ریاحی (رئیس ستاد ارتش دكتر مصدّق) از رهبران«حزب ایران» بودند که ـ در واقع ـ دولت مصدّق را هدایت و رهبری میكردند. این حزب در تیرماه 1325 با حزب توده ائتلاف كرده بود،به روایت مهندس زیركزاده:
«تبلیغات ما، تفسیرات ما بیش و كم،نزدیك به افكار حزب توده بود». (۱۲)
به نظرریچارد كاتم: آمریكائیها تا سر حدِ جنون از كمونیسم وحشت داشتند و مصدّق ترجیح میداد تا از حضور حزب توده ـ بعنوان «مترسك» یا «لولوی ِ سرِخرمن» ـ استفاده كند(۱۳)
در مورد تهدیدها و تلقینهای شخصِ مصدّق دربارۀ خطر استیلای كمونیسم، یادآور میشویم كه مصدّق در دیدار از آمریكا و گفتگو با ترومن و اچسن (وزیر امورخارجۀ آمریكا) در 23 اكتبر 1951 ضمن اشاره به اوضاع بسیار بـدِ اقتصادی ایران، تأكید كرد:
«نیروهای مسلّح و پلیس ایران مدت 2 ماه است كه هیچگونه حقوقی دریافت نكردهاند و خودِ این امر، به تنهائی خطر مهمی بشمار میرود. بودجهء دولت، با كسری حدود چهارصد میلیون تومان روبرو است و فقر و آشوب در سراسر كشور، گسترده است. معلّمین مدارس، حقوق ماهیانهای به مبلغ یكصد تومان ـ كه معادل 25 دلار است ـ دریافت میكنند، این مبلغ به دشواری هزینهء پرداخت اجارۀ یك اطاق را در ماه كفایت میكند، در نتیجه: بسیاری از معلّمین، هوادار و متمایل به كمونیسم شدهاند، و این افكار را در سراسر مدارس كشور ترویج میدهند.» (۱۴)
مصدّق در مذاكرات متعـّدد با هندرسون نیز چنین وانمود میكرد كه:دولت آمریكا بین دولت او (مصدّق) واستقرار كمونیسم در ایران،باید یكی را انتخاب كند،مثلاً: در تاریخ 13 ژانویۀ 1952 (22 دی ماه 1331) مصدّق، ضمن دیدار با هندرسون، درخواست كمك مالی فوری آمریكا برای ترمیم كسر بودجۀ جاری دولت ـ به میزان تقریبی ماهی ده میلیون دلارـ را به سفیر آمریكا تسلیم كرد.مصدّق در این دیدار با لحنی تهدیدآمیز گفت:
ـ «بدون این كمك مالی، به فاصلۀ سی روز،ایران سقوط خواهد كرد و چه بسا حزب توده قدرت را بدست گیرد».مصدّق افزود: «هرگاه او از دریافت كمك آمریكا ـ فوراً ـ اطمینان نیابد، پس از 5 روز، وی ناچار به شوروی متوسـّل خواهد شد.»
هندرسون در برابر این «اولتیماتوم مصدّق»، در گزارش مفصّل خود به وزارت امورخارجۀ آمریكا نوشت:
«۱ ـ ما نسبت به مسئله و اوضاع كنونی ایران ـ كه سریعاً در حال فروپاشی است ـ به ویژه دربارهء سخنان مصدّق كه بدون دریافت كمك مالی خارجی در سی روز آینده، ایران با انقلاب مواجه خواهد شد، توجه و تأمـّل بسیار كرده ایم. ما معتقدیم كه مصدّق اینك دست به بزرگترین قمار خویش زده است كه یا برندۀ همه چیز یا بازندۀ همه چیز میگردد.مصدّق میگوید این امید را دارد كه اگر بتواند از آمریكا كمك مالی دریافت كند،تبدیل به یك قهرمان ملّی ـ حتّی بزرگتر ـ شود و یك بار دیگر بر انگلیس پیروز گردد…اگر هیچ كمك خارجی دریافت نشود،وی ممكن است در لحظات آخر توسط یك مجلس،مرعوب و یا بر اثر نوعی كودتا ساقط گردد، و یا ممكن است ایران به سوی هرج و مرج و بینظمیبرود و امكان دارد كه این بینظمیبه پیدایش رژیمهای مختلفی كه به احتمال قوی تحت كنترل اتحاد شوروی باشند، بیانجامد. مصدّق مشغول پروراندن این فكر در سر است تا در صورت عدم كمك مالی آمریكا یا عدم توافق با انگلیس، روسها را برای كمك به ایران ترغیب نماید…مصدّق تشخیص میدهد كه روسها ـ بدون هزینه و صرف هیچ منابعی ـ فرصت و شانس خوبی برای تسلّط بر ایران را دارند، با این حال، اگر مصدّق امید دریافت فوری كمكهای مالی آمریكا را از دست بدهد، صرفنظر از عواقب نهائی آن، احتمالاً در انجام معامله با روسها ـ كه بتوانند دولت وی را برای مدتی سرِ پا نگهدارند ـ تردیدی نخواهد كرد.
………………………
۳ ـ ما باور داریم كه مصدّق با روحیهء كنونیاش، هرج و مرج و انقلاب را- به راحتی- بر آنچه كه وی به مفهوم «تسلیم به انگلیس» تلقّی میكند، ترجیح میدهد. خواستههای او در طول زمان به سرعت ازحـّد خود فراتر رفته است و به نظر نمیرسد كه او عقب نشینی نماید، بلكه درست برعكس،ما عقیده داریم كه وی بیشتر از پیش به اقدامات ضدانگلیسی و ضدبیگانه به منظور برانگیختن احساسات و منحرف ساختن توجـّۀ مردم از نقاط ضعف دولت خود، روی میآوَرَد.
……………………
……………………
۱۱ـ ما تردید داریم كه وزارت امور خارجه [آمریكا] در فاصلۀ 5 روزِ اعلام شده توسط مصدّق بتواند پاسخی كامل و اساسی تهیه كند… اگر مصدّق هیچ پاسخی در فاصلۀ 5 روز دریافت ندارد، ما نمیتوانیم این احتمال را كه وی دست به یك اقدام نسنجیدۀ غیرقابل برگشت بزند، ندیده بگیریم… »(۱۵)
————————————————-
پانویس ها:
1 ـ «اصل چهار» از چهارمین اصل سخنرانی ترومن در نطق افتتاحیهء دور دوم ریاست جمهوری او ـ در سال 1949 ـ اخذ شده كه طرحی برای كمكها و كارهای عمرانی، كشاورزی، جنگلبانی و بهداشتی در كشورهای عقبمانده بود. این طرح، خدمات شایانی در ایران انجام داد و خصوصاً در ریشهكنی مالاریا در ایران نقش اساسی داشت.
2-برای نمونه نگاه کنیدبه:باخترامروز،مقالۀ حسین فاطمی،شمارهء3،دوشنبه10مردادماه 1328
3- Henderson to the Department of State, september 27, 1951, telegram 888,2553/9-2751
4ـ كاتم، ناسیونالیسم در ایران، ص267
5- Henderson to Acheson in Paris, November 6, 1951, telegram 23-888,2553//11-651 and telegram October 22, 1951, 1478-888,2553/10-2251
6- Henderson to The Department of State, November 5, 1952, telegram 1850, 788.00/11-552
7ـ نگاه كنید به: بهروز، مازیار، در: مصدّق و كودتا، صص 122-125؛ آبراهامیان، تجربهء مصدّق…، صص178-179؛ عظیمی، ص151-152
8ـ موحّد،محمدعلی،خواب آشفتهء نفت، ج1، صص220-221؛ مهربان، رسول، تاریخ معاصر ایران، صص308-312
9- كلالی، ص108
10- نگاه كنید به: بسوی آینده، شمارهء 275، 31/2/1330؛ صلح پایدار (بجای بسوی آینده)، شمارهء 3، 22/4/1330؛ بسوی آینده، شمارهء 331، 9/5/1330؛ بسوی آینده، شمارهء 357، 10/6/1330 (سرمقاله)، به نقل از: گذشته، چراغ راه آینده، صص610، 616
-11 برای شرح دقیقی از چند اعتصاب مهم كارگری در این دوران، نگاه كنید به: ارسلان پوریا (عضو كمیتهء ایالتی حزب توده)، صص271، 402-406، 468-474 و صفحات دیگر.
-12 نگاه كنید به: زیركزاده،پرسش های بی پاسخ درسال های استثنائی، ص93،برای ائتلاف حزب ایران با حزب توده نگاه کنیدبه صفحات 486-489 و 494-496
13ـ كاتم، ص274
14- Foreign relations of the United States, vol. X, n° 147, p. 328
15- Henderson to the Department of State, January 15, 1952, telegram 2640-888,10/1-1552
در پاسخ به مهشید امیرشاهی،علی میرفطروس
سپتامبر 6th, 2013*جوابیّۀ مهشید امیرشاهی نمونۀ تازه ای از آسیب شناسی گفتار و کرداری است که آنرا:«سرطان آوارگی»نامیده اند.
*من با سری افراخته،شوکرانِ خانم امیرشاهی و «روشتفکران عوام» یا «عوامان روشنفکر» را- به جان- می نوشم !

«..و سُنّت جاهلان است که چون به دليل از خصم فرومانند سلسلۀ خصومت بجنبانند».
(گلستان سعدی – باب هفتم : در تاثیر تربیت)
جوابیّۀ خانم مهشید امیرشاهی به مقالۀ دوستانۀ من، نمونۀ تازه ای از آسیب شناسیِ گفتار و کرداری است که دکتر غلامحسین ساعدی-به درستی- آنرا:«سرطان آوارگی»نامیده است و «اینچنین است که همه در غربت، گوری خیالی برای همدیگر می کَنند».یکی از جلوه های این«سرطان آوارگی»،فراموشی و زبان تند و بی آزرم نسبت به دگراندیشان است،هم از این رو است که جوابیّۀ خانم امیرشاهی،سرشار از عصَبّیت های کلامی،ناآگاهی های تاریخی و نمونۀ درخشانی از درماندگی و فقرفرهنگی برای یک بحث مدنی و دوستانه است که یادآور ِسخن سعدی شیراز در آغاز این مقال است.بنابراین،وقتی او- با تفرعنی رقّت انگیز- می گوید:«ازآنجا که باقی ماندۀ عمر،کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود، صادرات قلمی او[میرفطروس] را نمی خوانم»،نشانۀ این است که او-متأسفانه-از متانتِ یک گفتگوی مدنی،خلّاق و سازنده غافل است،و این،از مهشید امیرشاهی(که بیش از50سال از زندگی خود را در اروپا گذرانده و با شیوه های گفتگوهای متمدّنانه و سازنده باید آشنا باشد)،واقعاً اسفبار است!
پرداختن به همۀ جوانب این«جوابیّه»،فرصتِ دراز دامنی طلب می کند و لذا – به اختصار – نکات زیر را یادآور می شوم:
۱-نیک می دانم که خانم امیرشاهی نه از تبارِ«امیر»است و نه نسَب به خاندانِ«شاهی» می برَد،بنابراین:سخن وی که گویا روزی این«حقیر و فقیر»را به«صله»ای نواخته است،اگر نشانه ای از فراموشی نباشد،بی تردید،علامت عدم حُسن نیّتِ اوست چرا که در آن روزها خانم امیرشاهی،خود، با کمک مالی زنده یاد دکتر شاپور بختیار زندگی می کرد و ضمن ترجمۀ فارسی کتاب«یکرنگی»ی بختیار، نشریه ای بنام«نامۀ پارسی»را در پاریس منتشر می کرد.روزی که خانم امیرشاهی و آقای«معلّم»(یکی ازیاران نزدیک دکتربختیار و از قهرمانان کتاب«درسفرِ»امیرشاهی)به من گفتند که:چه نشستی دلِ غافل!؟در این نکبت و نداریِ تبعید چرا سری به درگاهِ«خان»[بختیار] نمی زنی که دوستان همه جمع اند و بقول سعدی:«باران رحمتِ بی حسابش همه را رسیده و خوانِ نعمتِ بی دریغش همه جا کشیده…»،نمی دانم چرا هیچگاه حاضرنشدم که به درگاهِ«خان»بروم و از«خوانِ نعمتِ بی دریغش»برخوردار شوم، شاید به این خاطر که مثل خلیل ملکی اعتقاد داشتم:
ما نان به نرخِ خونِ جگر خوردیم
زیرا که نرخِ روز ندانستیم
۲– گرایش سیاسی جدید خانم امیر شاهی در دفاع از کسی که بنابر اسناد موجود، در دوره های مهمی از «مبارزات»خود،علیه دکتر محمد مصدّق،جبهۀ ملّی،حمایت از غائلۀ آذربایجان و «استقلال جزایرعربی»!! (یعنی:جزایر همیشه ایرانیِ خلیج فارس)و حمایت از شورش ارتجاعی۱۵خرداد آیت الله خمینی» و مخالفت با دکترشاپور بختیار،قلمفرسائی ها کرده و مخالفان نظری خود را -باچوب و چُماق و چاقو-حذف و سرکوب و مجروح و مضروب نموده و اینک،آقایان موسوی و کرّوبی و رفسنجانی و منادیان «بازگشت به دوران طلائی امام خمینی» را «نمایندگان سکولاریسم در ایران»می داند!!،آیانشانۀ نوعی تغییرفکریِ سیاسیِ امیرشاهی است؟
۳–سخن من همه،این بود و هست که خانم امیرشاهی از کتابی سخن می گوید و آنرا«نقد»می کند که بقول خودش،بخاطر خستگی و«از آنجا که باقی ماندۀ عمر،کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود»آنرا نخوانده است!.بنابراین:
آنان که بی مطالعه تقریر می کنند
خوابِ ندیده ای است که تعبیر می کنند
۴-او نه تنهاکتاب من و منتقد«حقیقت نویس»(«حقیقت»ارگان سازمان اتحادیّۀ کمونیست ها»)را نخوانده،بلکه دربارۀ گذشتۀ سیاسی و فرهنگی من و نویسندۀ«حقیقت نویس» نیز دچار فراموشی شده آنجا که مثلاً در اشاره به من می نویسد:«در بحبوحهُ انقلاب به فدائيان و مجاهدين شعر تقديم می کرد»!!!(جَفّ القلم!).
ایکاش نویسندۀ خوب ما بیاد می آوُرد که ماه ها قبل از انقلاب شکوهمنداسلامیِ رفقا،کتاب های اسلام شناسی،حلاج،و خصوصاً«آخرین شعر»از این«حقیر» منتشرشده بود که هر چندبقول خانم امیرشاهی:«وقتی خواندم،کّلی به سروده و سراينده خنديدم.»!!!امّا کینۀ سوزانِ شریعتمداران تاریک اندیش را نصیب«حقیر»ساخته بود!
«فراموشیِ»خانم امیرشاهی چنان مُزمِن و سنگین است که حتی از یاد برده که انتشار متن فرانسۀ رسالۀ دانشگاهی حقیر – در دانشگاهِ سوربُنِ پاریس – به لطف و همّت او در رادیو بین المللی فرانسه معرفی گردید!
۵-سخن من با نویسندۀ طنّاز،بقول شاملو«همه از عشق بود و نه از نفرت»،ولی متاسفم که امیرشاهی عزیز این ادب و ادبیّات دوستانه را بگونۀ دیگری تعبیر و تفسیر کرده است! درحالی که او، خود بهتر می داند که در این ۳۵سالِ«داس ها و یاس هاو هراس ها»، من از هیچ دروغزنی نهراسیده ام!
۶– «شرح حيات حقير»نیز در کارنامۀ روزگار ثبت است هر چند که بقول کلیم کاشانی:
خود نمایی شیوۀ من نیست، چون دیوار باغ-
گل به دامـــــــن دارم امّا خــــــار بر سر می زنم
۷-هر ابجد خوانی با مراجعه به کتاب«آسیب شناسی…»زبان همدلانه و متین مبتنی بر نگاه مادرانه به تاریخِ معاصرایران را خواهد دید که بر اساس آن،هم رضاشاه، هم قوام السلطنه،هم مصدّق و هم محمدرضاشاه در بلندپروازی های مغرورانۀ خود،ایران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند اگرچه-هریک-چونان عقابی بلندپرواز-در فضا ی تنگ محدودیت های تاریخی،پَرسوختند و پَرپَر زدند.اگرکتاب های این«حقير»-هر یک- به چاپ های متعدّدی رسیده،ناشی از اعتماد و اطمینان خوانندگان آگاه و هوشیاراست.به عبارت دیگر،چنانکه در جای دیگر نوشته ام:من یک پژوهشگر و فرهنگ سازم (نه یک سیاست باز) و در همۀ این سال ها – بقدر توان و بضاعت خود – کوشیده ام تا چشمانی را بیدار یا چشمۀ جانی را سرشار نمایم، اگر استقبال و عنایتی از طرف خوانندگان آثارِ من است، ناشی از همین رنج و شکنج های طاقت سوز است چرا که بقول زنده یاد شاهرخ مسکوب: «هیچِ چیزِ ارزیدنی،آسان بدست نمی آید»…
۸– سخن دیگرِ خانم امیرشاهی مبنی بر«اذعان صریح سازمان جاسوسی امریکا (سیا) به طرّاحی و اجرای نقشۀ کودتا (البته با همراهی همه جانبۀ سازمان های جاسوسی و دولتی انگلستان) به منظور براندازی دولت دکتر محمد مصدق»،قصه ای بیش نیست و اگر ایشان :در« باقی ماندۀ عمر(که)کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود»،مقالات روشنگرِ«حقیر»را در این باره می خواند و به این افسانه سازی ها و دروغپردازی ها دل نمی بست:
http://mirfetros.com/fa/?p=6175
http://mirfetros.com/fa/?p=6309
۹-خانم امیرشاهی «ازهردری سخنی» گفت تا از پاسخ دادن به سئوآلات کلیدیِ کتاب «آسیب شناسی …» پرهیزکند،اساسی ترینِ آن سئوآلات چنین بودند:
1-«شکوفائیِ حضور روحانیّت در دوران حکومت مصدّق»(بقول مهندس عزّت الله سحابی) و یا ظهور و رشد«روشنفکران ملّی-مذهبی»در این زمان،چه پیوند و نسبتی با اندیشه های سیاسی دکتر مصدّق داشته است؟
2- با توجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدّق و دستگيرى و بازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدّق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در 28 مرداد را داشتند؟ بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده ،ضمن احترام عميق به دكتر مصدق،تأكيد مى كند:
-«هيچ واحد منظم ارتشى در ماجراى روز 28 مرداد 32 شركت نداشت».
3-از اين گذشته، نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتۀ دكتر فاطمی، مهندس زيركزاده و مهندس حقشناس،ما را با پرسشهای تازهای روبرو میسازد.سخن مهندس زيركزاده در بارۀ بازداشت دكتر فاطمی و…،بسيار تأمّل برانگيز است، گویی كه «كودتاچيان» بازداشتشدگان رابه «پیک نیک» میبُردهاند.به روایت مهندس زیرکزاده:
-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی و حقشناس که هر دو جوکگو [بوده] و قصّههای خوشمزه میدانستند، میگفتند و میخندیدیم»!
4-پس از دستگيری «ارنست پرون» (از عوامل دست اول و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی مصدّق در تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی، چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی خود (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟
5– بقول عموم شاهدان و صاحبنظران: در28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگانهای تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق): «در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجهداران از مصدّق پشتیبانی میکردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در 25 تا 28 مرداد 32 در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».
6- در اینصورت،با توجه به اصرار برخی ازیاران دکترمصدّق ،خصوصاً دکترفاطمی،مبنی بر ایجاد «ستادمقابله با کودتا»و لزوم توزیع اسلحه در بین نیروهای حزب توده، امتناع حيرت انگيز دكتر مصدّق در مقابله با«كودتاچيان »و خصوصاً دعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن در خانه ها و عدم انجامِ هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی در روز 28 مرداد، چرا؟و به چه معنا بود؟
7-با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی، رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، چرا سرتيپ محمّد دفتری (که معروف به همدستی با«كودتاچيان» بود) به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی تهران و نیز به رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد؟ و بدین ترتیب،بازوهای سه گانۀ مسلّحِ دولت مصدق،بدستورِ شخصِ دکترمصدّق در اختیار مخالفان او قرارگرفت؟
8- آيا اين اقدامات،نشانۀ«نقش و نقشۀ ديگرِ مصدّق در روز 28 مرداد»نبود؟
9-مهندس زیركزاده كه از ساعات اولیـّۀ روز 28 مرداد در خانۀ مصدّق بود، میگوید:
«در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخستوزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،[امّا مصدّق] موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافۀ خشمناك دكتر فاطمی را در خاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش ـ برای باخبر كردن مردم ـ به جائی نرسیده بود از اطاق دكتر مصدّق خارج شده، فریاد زد:
ـ «این پیرمرد آخر همۀ ما را به كشتن میدهد…»
مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[از طریق رادیو]مخالفت كرده بود. مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد… ».
http://mirfetros.com/fa/?p=2105
http://mirfetros.com/fa/?p=5897
جُرم من…؟
بقول سقراط:«جرم من اينست كه در جستجوی حقيقت- و نه در داشتن آن- بی حقيقتی افكار عمومی و روشنفكران و رهبران سياسی ما را نشان داده ام».
جرم من اينست كه جامعۀ روشنفكری ايران را به نگاه تازه ای در تاريخ معاصر ايران فراخوانده ام.
جرم من اينست كه بی صداقتی و اشتباه «ريش سفيدان سياسي»، روشنفكران و ملّيونی را برمَلا كرده ام كه هنوز با بادبزنِ خاطرات،غبارِ«عناصر ضد ملّی» را از سر و روی شان می تكانند!
جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: روشنفكر واقعی در پیِ وجاهت ملّی نيست. كارِ او، آزاد كردن حقيقت از زندان مصلحت های سياسی-ايدئولوژيک است، چرا كه وقتی حقيقت آزاد نباشد، آزادی، حقيقت ندارد،
جرم من اينست كه تأكيد كرده ام: هم رضاشاه، هم قوام السلطنه،هم مصدّق و هم محمدرضاشاه در بلندپروازی های مغرورانۀ خود،ایران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند اگرچه-هریک-چونان عقابی بلند پرواز،در فضای تنگ محدودیّت های تاریخی،پَرسوختند و پَرپَر زدند،
جرم من اينست كه تأكيد كرده ام:ايران اينک بر هر آرمان و عقيده و انتخابی تقدّم دارد.
جرم من اينست كه نيروهای ملی و آزاديخواه را به اتحاد و آشتی و همبستگی ملّی دعوت كرده ام.
جرم من این است که گفته ام:28مرداد32،امروز،مشکل و مسئلۀ ملّت ما نیست،
جرم من اينست كه تأكيد كرده ام:بحث های تاریخی را باید از سطح «منازعات قبیله ای»خارج کرد و آنها را بعنوان «موضوعات تاریخی»،مورد ارزیابی قرارداد،
جُرم من…
اگراینهمه،«جُرم»است من- با سَری افراخته-شوکرانِ خانم امیرشاهی و«روشتفکران عوام»یا«عوامان روشنفکر»را به جان می نوشم!
* * *
مهشیدامیرشاهی در پایان هشدارداده که این«حقیر و فقیر»با انتشار کتاب«آسیب شناسی…»اعتبارگذشته ام را از دست داده ام.در این باره باید بگویم:
عجب مدار که تنهای روزگار شدیم
نمی رویم به راهی که دیگران رفتند
از این گذشته،تاریخ سال های اخیر نشان می دهد آنان که درعرصۀ سیاست باخته اند،درعرصۀ تاریخ پیروزشده اند،نمونه اش زنده یاد دکتر شاپور بختیار است که خانم امیرشاهی،روزگاری دوستدار و هوادارِ وی بوده و بی تردید دشنه ها و دشنام های یاران«جبههء ملّی» به بختیار را به یاد دارد.
* * *
مهشیدامیرشاهی،بی تردید،نویسندۀ بسیار خوبی است،اما این امر،او را صاحب نظر در بارۀ تاریخ معاصرایران نمی سازد.مقالۀ شتابزده و نامتعارف وی، ناشی از شرایط نانجیبِ غربت است و لذا من آنرا به دل نمی گیرم،با اینحال بار دیگر تکرارمی کنم که ایکاش مهشید امیرشاهی عزیز بقول صادق هدایت(بوف کور،ص 99)،از ستایش«آدم هاى بی حيا،پررو،گدا منش و معلومات فروش»، پرهیزکند.او باید ه یاد داشته باشد که مشّاطه نویسان،دلقکان ِفکاهی نویس،مصدّقی های کاذب و افراد غیرامینی که امروز،رختِ«ملّی گرائی»پوشیده اند،دیروز با گفتنِ«تُف برچهرۀ بختیارمزدور!»گوری برای ملّت ما کَندند که سرانجام، همۀ ما در آن خُفتیم.
چنین مباد!
علی میرفطروس
۶ سپتامبر۲۰۱۳
درهمین باره:
http://mirfetros.com/fa/?p=5001
http://mirfetros.com/fa/?p=5051
مدیرمسئول اسنادسازمان سیا:هیچ سندی،«تازه»نیست!،علی میرفطروس
سپتامبر 3rd, 2013*مالکوم برن»(مدیرمسئول انتشاراسنادسازمان سیا):«همانطورکه درمقدّمهء موجود در وبسایت نوشته شده،کشف تازه ای دراین اسناد وجودندارد».
*«مالکوم برن»:«بریتانیائی هادر بارهء 28مرداد32 «سکوت محض» کرده اند.
* * *
در شصتمین سالگردسقوط آسان وحیرت انگیزدولت دکترمصدّق،غوغای برخی رسانه های فارسی زبان دربارهء انتشار«اسنادتازهء سازمان سیا واعتراف آن سازمان به دست داشتن درسقوط دولت دکترمصدّق»،بحث های تازه ای را درمیان ایرانیان علاقمندبه سرنوشت میهن دامن زدوباعث «بگومگو»های فراوانی در میان مخالفان وموافقان گردید. به نقل از«بی بی سی»:
-«با گذشت ۶۰ سال از سرنگونی دولت محمد مصدق به دست ارتش، سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده، سیا، با خارج کردن اسنادی از طبقهبندی محرمانه به نقش خود در این کودتا اعتراف کرد.پیش از این،بحثهای زیادی درباره نقش آمریکا و بریتانیا در طراحی و حمایت از این کودتا صورت گرفته بوده، اما این اولین بار است که سیا اذعان میکند در کودتا علیه مصدق دست داشته است».
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2013/08/130819_l45_cia_coup_role.shtm
درهمین گزارش به تیترِ اغراق آمیزِ«دستورشاه برای کودتا»!!برخوردمی کنیم که درمتن منتشرشدهء«اسنادسازمان سیا» وجودندارد!(ظاهراًاین تیترپس ازچندروزازصفحهء مذکورحذف شده است!).
نگارنده دراولین روزهای این غوغای سئوآل انگیزطی مقاله ای روشنگر،وجوداین«اسنادتازه»را-اساساً- انکارکرده است:
http://mirfetros.com/fa/?p=6175
اینک مدیرمسئول انتشاراین اسناد،مالکوم برن(Malcolm Byrne)درگفتگو با تلویزیون معروف وپُربینندهء «من وتو»،شخصاً،تازه بودن این اسنادرا –قویاً-تکذیب کرده وبدین ترتیب، ادعای نگارنده درمقالهء«اسنادتازهء سازمان سیا:یک دروغ تازه!» راتأئید نموده است.«مالکوم برن»،مدیرتحقیق آرشیو امنیّت ملی آمریکا در دانشگاه جورج واشنگتن، یکی ازپژوهشگران صاحب نام ِ تاریخ معاصرایران است که مقالات وکتاب های متعدّدی دربارهء نفت وسقوط دولت مصدّق منتشرکرده است.گفتنی است که آنچه را که دراین اسنادبنام«کرمیت روزولت»وبنام«اسنادتازه» نام برده شده،قبلاً درکتاب«ضدکودتا»ی روزولت منتشرشده بودوبقول «مالکوم برن» :
-«همانطورکه درمقدّمهء موجود در وبسایت نوشته شده،کشف تازه ای دراین اسنادوجودندارد».
http://www.manoto1.com/videos/asnadsia/vid3901
سازمان سیا:رابطهء دکترحسین فاطمی با انگلیسی ها!
دراین برنامه-امّا-به «اسنادنخوانده» ای اشاره شده که گویا کمترموردتوجه قرارگرفته اند،ازجمله سندی دربارهء دکترحسین فاطمی وارتباط وی با انگلیسی ها:
-«امّادرهمین جزوه به مطالب جالب وبااهمیّتی برخوردمی کنیم که کمترموردتوجهءجرایدومطبوعات وحتّی رسانه های فارسی زبان قرارگرفته،ازجمله:درصفحهء 10 ،بخش 2،پاورقی ئی وجودداردکه درآن ازشک وتردیدآمریکائی هانسبت به دکترفاطمی،وزیرخارجهءدکترمصدّق وارتباط اوباانگلیسی ها خبرمی دهد.دراین پاورقی نوشته شده که اجازهء خروج[اسدالله]رشیدیان واجازهء بازگشت او توسط وزیرامورخارجهء خود ِدکترمصدّق،یعنی دکترحسین فاطمی،صادرشده .این نکته برای سازمان سیا نشانهء این بودکه حسین فاطمی درمواردی باسازمان جاسوسی انگلستان تماس داشته است».

متاسفانه این سندنیز«تازه» نیست،بلکه عین آن درگزارش «ویلبر»درسال 2000منتشرشده بود. محمّدعلی موحـّد در بررسی گزارش ويلبر، زير عنوان «فاطمیو علامت سئوال»، مینويسد:
«مطلب قابل تأملِ ديگر در «تاريخچــهء عمليـّات سيا»، زيرنويس،راجع به دكتر حسين فاطمیاست. ما در شرح زمينهسازیها برای كودتا آورده بوديم: «قرار شد يك نفر از سازمان اطلاعات انگليس و يكي ديگر از سيا به ديدنِ خواهر شاه، اشرف ـ كه در فرانسه بود ـ برَوَد و او را به تهران بفرستند تا برادر [شاه] را از رسمـّيت و اعتبار كامل اقدامات [كرميت] روزولت مطمئن سازد»…چنين پيشبيني شده بود كه اسدالله رشيديان به فرانسه برود و در ديداری از اشرف، ترتيب ملاقات او را با مأموران بريتانيا و آمريكا بدهد. امّا گرفتن اجازهء خروج از كشور [براي رشيديان] در آن روزها كارِ آسانی نبود. اين مشكل را دكتر حسين فاطمی وزير امور خارجــة دكتر مصدّق حـّل كرد و خود، اجازهء خروج و رواديد ِ ورود رشيديان را در اختيار او گذاشت. گزارشگر سيا پس از اين حكايت، در زيرنويس اضافه میكند كه حسين فاطمیدر نزدِ سيا به عنوان عضوی مشكوك شناخته میشد كه گاه و بیگاه آمادهء تماس با انگليسیها بود و دلش ميخواست در صورت سقوط مصدّق، جايگاهی در ميان مخالفان او و هواخواهان بريتانيا داشته باشد. زيرنويسِ سيا تأكيد میكند كه حسين فاطمی، رشيديان را میشناخت و میدانست كه او عامل انگليسیهاست… اين البتـّه، نكتــهء درخور ِ تأمـّلی است. برادران رشيديان به اتفاق سرلشكر حجازی در مهرماه 1331 به اتـّهام توطئــهء كودتا دستگير شدند و درست در همان ايـّام بود كه دكتر حسين فاطمی از سفری كه برای معالجه در اروپا داشت به ايران بازگشته و به وزارت خارجه منصوب شده بود».(خواب آشفتهء نفت،ج2،صص967-968)
* * *
«مالکوم برن»(مدیرمسئول انتشاراسنادسازمان سیا)درگفتگوباتلویزیون«من وتو»تاکیدمی کند:
-«بریتانیائی هادراین باره[28مرداد32]هنوزسکوت محض کرده اند».
بنابراین:اگرروزی دولت انگلیس از«سکوت محض»بیرون آیدو آرشیو سازمان اطلاعاتی انگلستان آزادشودو دراختیارپژوهشگران قرارگیرد،بی شک،رازهای ناگفتهء بسیاری دربارهء 28مرداد32 وعوامل آن آشکارخواهدشد.تاآن زمان،امّا،لازم است که نسبت به این رویدادسرنوشت سازِ تاریخ معاصرایران با نسبیّت گرائی،انصاف و تواضع، قضاوت کنیم و از«حُکم های حتمی وقطعی»پرهیزنمائیم.
سخنی با نویسندۀ طنّاز،مهشید امیرشاهی،علی میرفطروس
آگوست 29th, 2013*کسی که تا دیروز یکی از اولین و بهترین مدافعان سلمان رُشدی در دفاع از«حقِ کُفرگوئی»بوده، اینک به«کیش شخصیّت پرستی»و یا به عَصَبیّتی مسلکی و ژورنالیسمی ارزان و مهاجم سقوط کرده است!
*در بحث از ۲۸ مرداد۳۲ و سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکتر مصدّق،سطح بحث ها را باید از سطح «منازعات قبیله ای»بالا برد و آنرا به عنوان«موضوعی تاریخی»مورد ارزیابی و بررسی های تازه قرارداد.
*اینک بیش از هر زمان دیگری معتقدم که نوآوری و نگاه منصفانۀ من به حوادث این دوران،از حقانیّت تاریخیِ بیشتری برخوردار خواهد بود.
* * *
«من به راهِ خود باید بروم
صبح وقتی که هوا روشن شد
هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنه ورآب
به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب؟».
(نیمایوشیج)
مقالۀ کوتاه مهشیدخانم امیرشاهی در بارۀ کتاب«آسیب شناسی یک شکست»(آنهم پس از ۵ سال تأخیر!)،مرا به یاد روزهائی انداخت که در کافۀ «کولونی-سوربن»(Cluny – La Sorbonne)می نشستیم و گُل می گفتیم و گُل می شنیدیم:من او را بخاطر نثر و نگارش درست و طنزِ تمیزش در کتابِ«در حَضَر»ستایش می کردم و این کتاب را«آئینۀ تمام نمای بی مایگی های فرهنگی روشنفکران ایران در آستانۀ انقلاب 57» می دانستم و نیز بخاطرشجاعت و جسارت مهشید در«درآویختن»با باورهای رایجِ زمانه،او را«فروغِ عرصۀ قصّه نویسی ایران»می نامیدم و…او هم بخاطر انتشار کتاب«اسلام شناسی»و«آخرین شعر»م در آستانۀ«انقلاب شکوهمنداسلامی»و بعد،بخاطر انتشار«ملاحظاتی در تاریخ ایران»مرا به لطف می نواخت و…
حالا نشسته ام که در بارۀ نقدِ دوست(حتماً«سابق»!!) و نویسندۀ طنّازم مهشید امیرشاهی چه بنویسم؟!این«نقد»،هم مرا خوشحال و شادمان کرد زیرا که پس از مدّت هابی خبری،از وی باخبر شده ام:
تو که در خواب هم از آمدنت بود دریغ
در شگفتم که به ناگاه چرا آمده ای ؟
و هم مرا اندوهگین کرد که چنان نثر و نگارش فاخری،اینک چه ارزان و موهن به جدالی بی شکوه و زبانی بی آزرم سقوط کرده است آنچنانکه فکر می کنم خانم امیرشاهی و رفقای«لیبرال- دموکرات»ش،اگر اینک مصدر حکومتی بودند،با همین«کیفرخواست فتواگونه»مرا حلق آویز می کردند!.لذا شاید بهتر باشد من این«نقد»را نشانۀ دیگری از طنزِ وی بدانم و بی آنکه بخواهم آنرا به دل بگیرم،پاسخی به مِهر و دوستی برآن بنویسم که گفته اند:«در دلِ دوست بهر حیله رهی باید جُست!».
همچنانکه در بارۀ کتاب«در حضَر»ِ مهشیدامیرشاهی نیز گفته ام،بحث های راجع به کتاب«دکترمحمّدمصدّق:آسیب شناسی یک شکست»-در واقع-آینه ای است که بی مایگی های فرهنگی و فرومایگی های اخلاقی«روشنفکران عوام»یا«عوامان روشنفکر» را به تماشا گذاشته است،بااینحال،این کتاب کوچک باعث بحث و بررسی های تازه ای در داخل و خارج ایران شده و دریچۀ تازه ای در این باره گشوده است.بنابراین:من به اجر و پاداش خویش دست یافته ام،حتّی اگر این«اجر و پاداش»،آلوده به تُندگوئی ها و تُندخوئی های فردی مانند مهشید امیرشاهی شده باشد.بقول عطار نیشابوری:
يکی پرسيد از آن شوريده ايّام
که تو چه دوست داری ؟ گفت : دشنام
که هر چيزی که ديگر می دهندم
بجز دشنام ، منّت می نهندم (۱)
متاسفم که سخنان مهشیدامیرشاهی،این بار،یادآورِ«فتوا»و سخن گُهربارِ امام خمینی (در تحریم یا نخواندنِ روزنامۀ «آیندگان»)نیز هست آنجا که می نویسد:
-« از آنجا که باقی ماندۀ عمر،کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود، صادرات قلمی او[میرفطروس] را– به ویژه اگر توأم با دراز نفسی باشد – نمی خوانم».
شگفتا! نویسندۀ طنّازِ ما ۳۸۰ صفحه مطلب تحقیقی در بارۀ دکتر مصدّق (در یک کتاب۵۸۳ صفحه ای) را« دراز نفسی»می داند و لذا آنرا«نمی خوانَد»!!،اما ۶۷۷صفحه درازنفَسیِ فرد گستاخ و غیرامینی را با نَفَسی عمیق بالا می کشد و ظاهراً«می خواند»،آنهم بقول خودش در«پیرانه سری» و در «باقی ماندۀ عمری که کوتاه تر از آن است که به یاوه صرف شود»!!
ایکاش نویسندۀ طنّازِ ما-در کنار اینگونه«افاضات»-به سئوآلات کلیدیِ مطرح شده در کتاب«آسیب شناسی…»نیز پاسخی می داد تا به دانشِ تاریخی خوانندگان مقاله اش می افزود،عُمده ترینِ این سئوآلات کلیدی،چنین بوده اند:
1-«شکوفائیِ حضور روحانیّت در دوران حکومت مصدّق»(بقول مهندس عزّت الله سحابی) و یا ظهور و رشد«روشنفکران ملّی-مذهبی»در آن زمان،چه پیوند و نسبتی با اندیشه های سیاسی دکتر مصدّق داشته است؟
2- با توجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدّق و دستگيرى و بازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در 25 مرداد 32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدّق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در 28 مرداد را داشتند؟ بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده،ضمن احترام عميق به دكتر مصدّق،تأكيد مى كند:
-«هيچ واحدِ منظم ارتشى در ماجراى روز 28 مرداد 32،شركت نداشت».
3-از اين گذشته، نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتۀ دكتر فاطمی، مهندس زيركزاده و مهندس حقشناس،ما را با پرسشهای تازهای روبرو میسازد. سخن مهندس زيركزاده در بارۀ بازداشت دكتر فاطمی و…، بسيار تأمّل برانگيز است، گویی كه «كودتاچيان» بازداشتشدگان را به «پیک نیک» میبُردهاند. به روایت مهندس زیرکزاده:
-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی و حقشناس که هر دو جوکگو [بوده] و قصّههای خوشمزه میدانستند، میگفتند و میخندیدیم»!
4-پس از دستگيری «ارنست پرون» (از عوامل دست اول و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی مصدّق در تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی، چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد نمود و در عوض، فرماندار نظامی خود (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟
5– بقول عموم شاهدان و صاحبنظران: در 28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگانهای تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق):
-«در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجهداران از مصدّق پشتیبانی میکردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در 25 تا 28 مرداد 32 در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».
6- در اینصورت،با توجه به اصرار برخی از یاران دکترمصدّق ،خصوصاً دکتر فاطمی،مبنی بر ایجاد «ستادمقابله با کودتا»و لزوم توزیع اسلحه بین نیروهای حزب توده، امتناع حيرت انگيز دكتر مصدّق در مقابله با«كودتاچيان »و خصوصاً دعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن در خانه ها و عدم انجامِ هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی در روز 28 مرداد، چرا؟ و به چه معنا بود؟
7-با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی، رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، چرا سرتيپ محمّد دفتری (که معروف به همدستی با«كودتاچيان» بود) به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی تهران و نیز به رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد؟ و بدین ترتیب،بازوهای سه گانۀ مسلّحِ دولت مصدق،بدستور ِشخصِ دکتر مصدّق چرا در اختیار مخالفان او قرار گرفت؟
8- آيا اين اقدامات،نشانۀ«نقش و نقشۀ ديگر ِ مصدّق در روز 28مرداد»نبود؟
9-مهندس زیركزاده نیز كه از ساعات اولیـّۀ روز 28 مرداد در خانۀ مصدّق بود، میگوید:
-«در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخستوزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم، موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافۀ خشمناك دكتر فاطمی را در خاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش ـ برای باخبر كردن مردم ـ به جائی نرسیده بود از اطاق دكتر مصدّق خارج شده، فریاد زد:«این پیرمرد آخر همۀ ما را به كشتن میدهد…».مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[ازطریق رادیو]مخالفت كرده بود. مصدّق نقشه خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد… ».
http://mirfetros.com/fa/?p=2105
http://mirfetros.com/fa/?p=5897
در دفاع از«حقّ ِ کُفرگوئیِ سلمان رُشدی»؟!
بنظر مهشید امیرشاهی:«بهتان های نویسندۀ« آسیب شناسی… »به یکی از شریفترین دولتمردان این عصر و یکی از پاکترین فرزندان ایران، در دل خوانندۀ حقیقت جو احساس خصومتی می پرورد که به تحقیر و انزجار سرشته است».
نویسندۀ طنّاز ما-امّا- هیچ لازم نمی بیند که به خوانندگان مقاله اش « بهتان به یکی از شریفترین دولتمردان این عصر و یکی از پاکترین فرزندان ایران را نشان دهد».اینگونه سخنان بی پایه،مُسلّماً در شأن و شخصیّت نویسنده ای مانند مهشید امیرشاهی نیست،کسی که تا دیروز یکی از اولین و بهترین مدافعان سلمان رشدی در دفاع از«حقِ کُفرگوئی»بوده، چرا و چگونه اینک به«کیش شخصیّت پرستی»و یا به عَصَبیّتی مسلکی و ژورنالیسمی ارزان و مهاجم سقوط کرده است؟شاید رازِ این عَصَبیّت و تهاجم را در سخنِ زنده یاد دکترغلامحسین ساعدی باید خواند که در شبانه های غربتِ تبعید در نامه ای دردانگیز نوشت:
-«اتهام، یکی از عوارض عُمده و یکی از جوانه های سرطانِ آوارگی ست، و اینچنین است که همه در غربت، گوری خیالی برای همدیگر می کَنند» (2)
از این گذشته،برخلاف ادعای امیرشاهی،با مراجعه به کتاب«آسیب شناسی یک شکست» ستایش های زیر را در بارۀ مصدّق می توان خواند:
-«مصدّق،دارای خصائل و فضائل مهـّمی بود (از جمله پاکدامنی، فسادناپذيری و عشق او به استقلال ايران) و بی ترديد،وجود همين خصائل و فضائل بود که وی را از ديگرِ رهبران سياسی عصر، ممتاز و متمايز میساخت.(آسيب شناسی…،چاپ چهارم،ص115).
یا:
-«دکتر مصدّق، بعنوان تجسّم آرمان ها و آرزوهای ملّت ايران در مقابله با تحقير ها و اجحافات دراز مدّت استعمار انگليس،گوهر عزّت و استقلال ايران را در نگين ارادۀ خود داشت…»(آسيب شناسی…،ص 182)،
ویا:
-«عدم مقاومت دكتر مصدّق يا مقابلۀ قهرآميز وی با تظاهركنندگان سلطنتطلب ـ با وجود اصرارها و پافشاریهای حسين فاطمی و ديگران ـ و يا تمايل مصدّق به بازگشت شاه، نشانۀ درايت،دورانديشي و حـّس ايراندوستی مصدّق بود كه نمیخواست ايران را در يك جنگ داخلی، نصيب حزب توده و اتحاد جماهير شوروی كمونيستي سازد…(این ها)همه و همه، نشانۀ همين دورانديشی و ايراندوستی دكتر مصدّق بود»(ص436).
مقالۀ کوتاه مهشید امیرشاهی در ستایشِ دروغپردازی های«مصدّقیِ جدیدالولاده»و غیرامینی است که تا دیروز ضمن شدیدترین دشنام ها و کثیف ترین اتهامات به دکنر مصدّق،در سودای تجزیۀایران بود.
http://mirfetros.com/fa/?p=5941
«مصدّقیِ جدیدالولاده»، درهیأت رهبر چماقداران «سازمان احیاء»،با چوب و چماق و چاقو به جان مخالفان فکری خود می افتاد و درنشریۀ سازمانی اش(که به طرز طنزآمیزی «حقیقت»!!نامیده می شد) می خروشید:
-«هرگروه سیاسی که در مقابل اَعمال و عقاید سازمان مان سرِ تعظیم فرود نیاورَد،با چوب و چماق و چاقو از گردونۀ مبارزه خارج و حذف خواهدشد».
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p21.pdf
او-حتّی-در حمله به میتینگ«کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران»نیز پروا و پرهیزی نداشت.
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p19.pdf
http://www.kargar.net/farsi/Archive/pd/pd-supplements/Archive/files/PD/S/N1/pdE-n1p12.pdf
صد البته،افراد در مسیر زندگی تغییر می کنند،ولی حداقل شرافت و صداقت این است که«مصدّقیِ جدیدالولاده» بجای«طلبکاری»،از گذشتۀ خویش انتقاد کند و بقول دوستی:میکروفون رادیو-تلویزیون ها را باچوب و چماق عوضی نگیرد»(3).
دائره المعارفِ اتهام و دشنام و ناسزا!
با اینهمه،گویا معیار نویسندۀ طنّازِ ما،در ارزیابی افراد فقط«مصدّقی بودن» است!،یعنی همان داستان ِپُرآب چشمِ حزب توده:«هرکه با ما نیست،بر ما است!». لذا نظر امیرشاهی در بارۀ این«حقیقت نویس»بسیار شگفت انگیز است،بی آنکه از خود بپرسد:فردی با آن گذشتۀ سیاسی-ایدئولوژیک،امروز چگونه می تواند« حقیقت را شُسته و رفته، مقابل چشم خواننده بنشاند»؟یا چنین فردی چگونه می تواند«پژوهشگری تیزبین و شریف و شکیبا»باشد که « لحن نوشتۀ او یک لحظه از نزاکت و ادب دور نمی شود که فقط نشانۀ شرفِ اخلاقی پژوهشگر است»!! ؟
این سخنان- به روشنی- نشان می دهند که نویسندۀ طنّازِ ما اصلاً کتاب محبوبش را نخوانده چرا که با تورّقی سطحی در آن کتاب،متوجه می شدکه بقول نویسنده ای:« در 20-30سال اخیر،هیچ منتقدی را نمی توان یافت که اینهمه،توهین و تحقیر و دشنام و اتهام نصیب یک کتاب و نویسندۀ آن کرده باشد،از این نظر،کتاب«سوداگری با تاریخ»را می توان«دائره المعارفِ اتهام و دشنام و ناسزا» نامید!
***
مهشید امیرشاهی ایکاش بقول صادق هدایت(بوف کور،ص 99)،از ستایش«آدم هاى بی حيا،پررو،گدا منش و معلومات فروش»،پرهیزکند.او باید بیاد داشته باشد که بقول فرزانه ای:«زندگی کوتاه است ولی حقیقت،دورتر می روَد و بیشتر عمر می کند،بگذار تا حقیقت را بگویم».
پس ازگذشت 5سال از انتشار نخستین چاپ «آسیب شناسی یک شکست»و در آستانۀ پنجمین چاپ این کتاب،اینک بیش از هر زمان دیگری معتقدم که نوآوری و نگاه منصفانۀ من به حوادث این دوران،از حقانیّت تاریخیِ بیشتری برخوردارخواهدبود و به همین جهت،این مقاله را با شعر شریف نیما آغازکرده ام:«من به راهِ خود بایدبروَم….».
در بحث از 28مرداد 32 و سقوط آسان و حیرت انگیز دولت دکترمصدّق،سطح بحث ها را باید از سطح «منازعات قبیله ای» بالا برد و به عنوان «موضوعی تاریخی»آنرا مورد ارزیابی و بررسی های تازه قرارداد و این کار-از جمله-با شهامت اخلاقی نویسندگانی مانندمهشید امیرشاهی امکان پذیر است.در این باره،در یادداشت«کودتای شیلی و شهامت اخلاقی روشنفکران »یادآور شده ام:
– روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تواضع و شجاعت اخلاقی،ضمن ارزیابی تازه از گذشتۀ ناشادِ خود،آن را پُلی برای رسیدن به آینده ای بهتر ساخته اند،در حالیکه بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما، در«کربلای 28 مرداد»،هنوز از جمجمۀ مردگان«الهام» می گیرند و از شجاعت اخلاقی،فروتنی،انصاف و آشتی ملّی غافل اند و لذا آینده را قربانی گذشته می سازند.«انقلاب شکوهمندِ اسلامی »،در واقع،محصول یا نتیجۀ چنین رویکردی بوده است.
روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تبدیل کردن«گذشته» به« تاریخ» به ما می آموزند که داشتنِ انصاف، فروتنی و تفاهم ملّی در بارۀ شخصیّت های سیاسی و رویدادهای مهم تاریخی،زمینه ای است برای رشد و تقویت جامعۀ مدنی.بنابراین:
برای رسیدن به آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی،باید خود را از«زندان تاریخ» آزاد کرد!
------------------------------
پانویس ها:
1 ـ اسرارنامه،عطار نيشابوری،به تصحيح سيد صادق گوهرين،تهران،1338،ص160
2-نشریۀ کلک، شمارۀ 45-46، آذر- دی 1372، ص 386
3-ازدوست پژوهشگرم، رحیم حدیدی ماسوله که لینک های مربوطه را برایم فرستاده اند،سپاسگزارم.
در همین باره:
http://mirfetros.com/fa/?p=5001
«اسنادتازهء سازمان سیا»:یک دروغ تازه!، علی میرفطروس
آگوست 24th, 2013* کارمسئولان سازمان سیا دراین باره،مصداق روشنِ ضرب المثل معروف است که می گوید:«کوهی که موش زائید!».
*«حلقهء گمشده»درماجرای28مرداد،نه طرح واقدامات سازمان سیا، بلکه«نقش ونقشهء دکترمصدّق»وآینده نگری وایراندوستی اودرمواجهه با حوادث بود.
* * *
درشصتمین سالگردسقوط آسان وحیرت انگیزدولت دکترمحمدمصدّق،غوغای عظیم،سوآل انگیز وهوشرُبای«انتشاراسنادتازهء سازمان سیا واعتراف این سازمان درکودتاعلیه دکترمحمدمصدّق»
http://www2.gwu.edu/~nsarchiv/NSAEBB/NSAEBB435
هیجان فراوانی در محافل سیاسی -تحقیقاتی ایرانیان پدیدآورد وانتظارمی رفت که پس از60سال،این اسناد،بریکی ازمهم ترین،مبهم ترین ومناقشه برانگیزترین رویدادهای سیاسی تاریخ معاصر ایران پرتو ِتازه ای افکندواز«رازهای ناگفته»سخن ها بگویدو…دریغاکه بامطالعهء این «اسنادتازه»ملاحظه می کنیم که هیچ سخن تازه ای در آن نیست بلکه این «اسنادتازه»،درواقع،ویرایش گزارش«دونالد ویلبر» یکی ازعوامل اصلی طرح T.P.AJAX(پاکسازی ایران از حزب کمونیست توده) است که درسال 2000 منتشرشده و درهمان زمان بعنوان«مهم ترین ومعتبرترین سنددربارهء نقش سازمان سیا درسقوط دولت مصدّق»،مورداستنادعموم پژوهشگران قرارگرفت.
Overthrow of Premier Mossadeq of Iran,
November 1952-August 1953,” March 1954
http://www2.gwu.edu/~nsarchiv/NSAEBB/NSAEBB28/
اینک محتوای اصلی همان گزارش باویرایش وانشای جدیدبه انضمام گزارش هائی از کرمیت روزولت (فرماندهء عملیّات)درکتاب«ضدکودتا»
Countercoup; the struggle for control of Iran/, McGraw-Hill; First Edition, August ,1979.
به عنوان«اسنادتازه»انتشاریافته است!کارمسئولان سازمان سیا دراین باره،مصداق روشنِ ضرب المثل معروف است که می گوید:«کوهی که موش زائید!».
ويلبر، درگزارش خود، روَند تهيهء طرح و تدارك عمليـّات برای تضعيف و سرنگونی دولت مصدّق را بازگو کرده بود و علّت اصلی طرح عمليـّات را نه منافع اقتصادی بلكه «ترس از كمونيسم و سْلطهء حزب توده بر ايران» میدانست. ويلبر بعدها خاطراتش را در بارهء مأموريـّت خويش در ايران منتشر كرد.
با وجود لحن محتاطانهء ويلبر، گزارش او ـ به روشنی ـ شتابزدگی در تنظيم طرحِ «ت. پ .آژاكس» و عدم پيشبينیهای لازم در تداركات اساسی عمليـّات را آشكار میساخت:
ـ اينكه: ويلبر و همكار انگليسی او،« داربی شر» به مدت 17 روز (از 13 مه 1953 تا 30 مه 1953 = 23 ارديبهشت تا 9 خرداد 1332) بر روی طرح، مطالعه و كار كردند(بخش 2،ص 5)،
ـ اينكه سازمان سيا در آن زمان برای كمك به طرح «ت. پ. آژاكس»، هيچ عامل نظامیدر ايران نداشت و سرهنگ بازنشسته، عباس فرزانگان (افسر سابق مخابرات) نيز پيش از آن در هيچ عمليـّات نظامی شركت نكرده بود و در مورد وقايع پيش رو، هيچ چيز نمیدانست (پیوست د،ص3)
ـ اينكه سازمان سيا برای اين نوع طرح عمليـّاتی، بینهايت فاقد آمادگی بود (پیوست د،ص2)،
ـ اينكه سرلشكر زاهدی، فاقد هرگونه طرح دقيق يا سازمان و نفرات نظامیبود و هيچ يك از افسران مذكور در طرح را نمیشناخت و لذا «نمیشد روی سرلشكر زاهدی حساب كرد»(پیوست د،ص3)،
ـ اينكه سرلشكر زاهدی تا ساعت 5/4 بعد از ظهر روز 28 مرداد، در يك خانهء امـن، مخفی بوده(بخش 8،ص69)،
ـ اينكه برخلاف پيشبينیهای طرح ـكه شاه را كانون محوری عمليـّات میدانست ـ در سراسر مذاكرات، شاه از همكاری با طـّراحان كودتا خودداری كرد بطوريكه «فشار بیامان بر شاه» ضرورت يافت(بخش 5،پیوست ت،ح2،وبخش 10،ص88)،
ـ اينكه برخلاف پيشبينیهای طرح، هيچ يك ازعلمای معروف مذهبی (بروجردی و كاشانی) به درخواستهای طـّراحان عمليـّات، پاسخ مثبت ندادند(بخش10،ص91)،
ـ اينكه در آغاز عمليـّات، معلوم شد كه «همه چيز به اِشكال برخورد كرده است»(بخش7،ص44)،
ـ اينكه با توجـّه به قطع كامل روابط ديپلماتيك بين ايران و انگليس، سازمان اطلاعاتی انگليس (MI6) غير از چهارـ پنج تَن (برادران رشيديان و دو خبرنگار روزنامهء اطلاعات: علی جلالی و فـّرخ كيوانی) فاقد نفرات، امكانات و اطلاعات لازم در ايران بود،
ـ اينكه تعداد مأموران در مقـّر فرماندهی عمليـّات (نيكوزيا) فقط 2 مأمور و 2 ماشين نويس بودند كه در نگاه اول، بسيار شگفتانگيز مینمود و ارتباط مركز فرماندهی عمليـّات (نيكوزيا) با تهران، با تأخيرهای فراوان همراه بود(بخش 10،ص84)… همه و همه نشان میدهند كه طرح سازمان سيا، بيشتر به يك طرح كودكانه يا خيالپردازانه شبيه بود تا به يك طرح كودتا، و بهمين جهت، شكست آن محتوم ویاعمل به آن، غیرممکن بود.
عموم پژوهشگران وحتی محققّان مصدّقی وتوده ای(مانندسرهنگ غلامرضا نجاتی وبابک امیرخسروی)،گزارش های کرمیت روزولت را،لاف وگزاف هائی دانسته اندکه به توصیهء مقامات سازمان سیاودرپیوندباشکست این سازمان درعملیات«جزیرهء خوک ها»(درحمله به کوبا)به منظورتامین بودجهء ازدست رفتهء سازمان سیا نوشته شده است،دراین باره،«ریچاردهلمز»(رئیس اسبق سازمان سیا)نیزدر مصاحبهء تلويزيونی با B.B.C گفته بود:
«…سيا در 1961 در عمليات «خليج خوك»ها عليه كوبا شکست خورده بود و میخواست به نوعی «پيروزی» خود را نشان دهد تا بتواند بودجهاش را ـ كه موجوديتش به آن بستگی داشت ـ توجيه كند. برای اين مقصود،سازمان سیا به نقش ناچيزی كه درايران[درجریان سقوط مصدّق] ايفاء كرده بود،توسـّل جْست. سيا با اين اقدام، تاريخ را جعل كرد. افكارعمومیآمريكا را منحرف ساخت و زمينهء دشمنی بين مردم ايران و آمريكا را ـ كه برای دو نسل ،ازدوستان نزديك ومتحـّد هم بودند ـ فراهم ساخت».
تبدیل موضوع تاریخی به منازعات سیاسی!
بدین ترتیب،باتوجه به ادعاى قبلی مسئولان سازمان سیامبنی بر«آتش گرفتن ونابود شدن اسنادمربوط به سقوط دولت دكترمصدق»وباتوجه به ناکامی های اخیرسازمان سیا درعراق وافغانستان و…آیاانتشاراین«گزارش تازه»برای اعادهء اعتبار سازمان سیا به منظور تامین بودجه اش صورت گرفته؟ یامقاصد سیاسی دررابطه با رژیم جمهوری اسلامی ویا تغییریک موضوع تاریخی وسقوط آن به منازعات سیاسی ودرنتیجه،تداوم نفاق ونفرت سیاسی بین ایرانیان آزادیخواه بمنظورعدم اتحادوهمبستگی ملی،انتشارآن را ضروری ساخته است؟
چنانکه بارها تاکیدکرده ام،طرح کودتای آمریکا و انگلیس، با نامِ« T.P.AJAX »، ونقش سازمان سیا دراین طرح،امری مُسلّم و انکارناپذیر است. هدف اساسی این طرح، چنانکه از نام آن پیدا است،« پاكسازى ايران از حزب کمونیست توده و سرنگونی دولت دکتر مصدّق» بود، امّا طبق گزارشهای متعدّد سفارت آمریکا در تهران و نیز بر اساس گزارش مهّم ویلبر: شاه از آغاز، با انجام هرگونه کودتا علیه دولت مصدّق، مخالف بود. به نظر شاه:« مصدّق از طریق پارلمان به قدرت رسیده بود و لذا از طریق پارلمان نیز بایستی برکنار میگردید». مخالفتهای پایدار شاه با کودتا آنچنان بود که به روایت ویلبر: «فشار بر شاه برای پذیرفتن طرح کودتا » و یا حتـّی «انجام کودتا بدون آگاهی یا موافقت شاه» ضرورت یافت(بخش 5)، در چنین شرایطی، انحلال مجلس توسّط دکتر مصدّق، راه را برای اقدام قانونى شاه مبنى بر صدور«فرمان عزل مصدّق» هموار ساخت و لذا با در دست داشتن فرمان قانونى عزل مصدّق، اساساً، هرگونه عملیّات نظامی به قصد کودتا، نالازم بود، به همین جهت، هم دکترمظفر بقائی و برخی دیگر از سران جبهۀ ملّی، و هم مأموران سفارت آمریکا در تهران، در اوّلین ساعات این ماجرا(در25مرداد32)، آن را «کودتائی ساخته و پرداختۀ دکتر مصدّق برای تضعیف شاه و سرکوب مخالفان» دانستند،ادعائی که با سخن کرمیت روزولت درکتاب«ضدکودتا»همخوانی دارد.بنابراین، حتی اگرگزارش های کرمیت روزولت را ملاک ومعیارقراردهیم،وقایع25- 28مرداد32را می توان «ضدکودتا»ئی علیه«کودتای دکترمصدّق»نامید!واین ادعا،چنانکه پیداست،چندان به نفع کسانی نیست که رویداد28مردادرا«کودتاعلیه مصدّق» می دانند!
بقول عموم شاهدان عینی(ازجمله دکترهدایت الله متین دفتری نوهء دکترمصدّق درگفتگوبا«بی بی سی»)درروز28مرداد،تهران درآرامش کامل بودوباوجود وقایع شب 25مرداد،هیچگونه نشانه ای ازآشوب وکودتا درتهران دیده نمی شدوزندگی عادی ادامه داشت آنچنانکه عبدالرضاانصاری، همکار«ویلیام وارن»(رئیس «اصل 4»درزمان دولت مصدّق) درگفتگوبانگارنده یادآورمی شود:
-«در روز 28 مرداد گروهی از زنانِ کارمندان بلندپایهء سفارت آمریکا، ازجمله خانم ویلیام وارن( رئیس ادارهء «اصل چهار»)، همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی، مانند: خانم عزّت سود آور، خانم ناصر (رئیس وقت بانک ملّی)، خانم مبصّر (شهردار تهران) و… که در یک انجمن خیریّه فعالیّت میکردند، طبق معمول، در سالن بانک ملّی جلسه داشتند… این امر، نشان میدهد که هیچیک از کارمندان بلند پایهء آمریکائی، حتّی تصوّری از وقوع «کودتا» نداشتند،چه در غیر این صورت، با توجه به حسّاس بودن اوضاع و احتمال وقوع حوادث ناگوار در روز 28 مرداد،از رفتن این زنان امریکایی به جلسه، ممانعت میکردند.»
ازاین گذشته،سرلشکرحسن اخوی،«مغزمتفکّروفرماندهء افسران کودتاگر»،دررابطه باحوادث 25مرداد،دستگیرودرروز28مرداددرزندان بود!
بااینهمه،«حلقهء گمشده»درماجرای28مرداد،نه طرح واقدامات سازمان سیا، بلکه«نقش ونقشهء دکترمصدّق»وآینده نگری وایراندوستی اودرمواجهه با حوادث بود.بعبارت دیگر: در روز 28 مرداد،دکتر مصدّق در برابر یك موقعیـّت تراژیك قرار گرفته بود، انتخاب آگاهانه در برابر دو سرنوشت كه میبایست انجام میگرفت و مصدّق بهای آن را میپرداخت:
1-تن دردادن به یک جنگ داخلی واحتمال تصرّف قدرت توسط سازمان نظامی حزب توده؟
2-یاعقب نشینی آگاهانه وانفعال خردمندانه دربرابرمخالفان؟
مصدّق باآینده نگری وایراندوستی،تاکتیک دوم را اختیارکردکه ما دلایل ونشانه های آنرادرمقالهء«28 مرداد32وسقوط آسانِ دولت مصدّق،چرا؟»بدست داده ایم.
درهمین رابطه:
http://mirfetros.com/fa/?p=6124
http://mirfetros.com/fa/?p=2059
http://mirfetros.com/fa/?p=2105
http://mirfetros.com/fa/?p=5941
درپاسخِ محمدامینی!،حسن اعتمادی
آگوست 19th, 2013
*من آقای محمد امینی را به یک مناظرهء تلویزیونی دعوت میکنم.
* گذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک آقای امینی«خط قرمز»ی است که گوئی کسی نبایدازآن عبورکندیاازآن سخن بگوید!
* هرکس که ازموازین تشکیلاتی وسازمانی(خصوصاً سازمان «اتحادیّهء کمونیست ها») اندک اطلاعی داشته باشد،میداندکه آقای محمد امینی بعنوان یکی ازمسئولین،رهبران وایدئولوگ های برجستهء سازمان«اتحادیّهء کمونیست ها»،یاخود،«نویسندهء محترم»است ویادرجریان نوشتن و انتشاراین کتاب بوده و«دموکراسی ناقص»،حداقل باتائید ایدئولوژیک آقای امینی منتشرشده است.
***
هفتهء گذشته من مطلبی را در مورد محتوای يک کتاب، با عنوان «دموکراسی ناقص» نوشته و،با يقينی حاصل از چهل سال شنيدن و تکرار، آن را منتسب به آقای محمد امينی دانستم؛ بی آنکه قصدم حملهء شخصی به ايشان باشد. قصد من طرح اين پرسش بود که چگونه شخصی که چهل سال پيش دکتر مصدق را خائن، تجزيهء ايران را بر حق، و سرکوب مليّون را لازم می شناخت اين روزها طرفدار سينه چاک دکتر مصدق، مخالف هرگونه عدم تمرکز حکومت در ايران، و ميراث بر ِ جبههء ملی شده و عکس خود و پدرش با دکتر مصدق را زينت پُشت جلد کتاب اش میکند.
آقای محمد امینی، بلافاصله،ضمن فرار از یک بحث اساسی، و با تهدیدبه دادگاه،مسئولان برخی از سایت ها را مجبور به حذف بخش اول مقالهء من با عنوان «دکتر محمّد مصدّق، [کتاب] دموکراسی ناقص و محمّد امینی» ساخته است.،درحالیکه شیوهء مدنی و اصولی این بودکه پاسخ محمد امینی درکنارِمقالهء من چاپ ومنتشرمیشدتاخوانندگان آگاه،خود قضاوت وداوری کنند.این امر،اصولی ترین شیوه ای است که برخوردنظرات مختلف وایجادیک دیلوگ مدنی را ممکن میسازد.
این اولین بارنیست که آقای امینی باتوسل به« وکلای پُرهزینه»وتهدیدوارعاب ،رسانه های ایرانی خارج ازکشوررا مجبوربه سکوت میکند،درگذشته ای نزدیک نیز،همین شیوهء آقای امینی،باعث سکوت وقطع برنامه های برخی از تلویزیون ها گردید.این موضوع ،نشانهء تداوم سرکوب وحذف دگر اندیشان درفرهنگ سیاسی آقای محمدامینی است، گذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک آقای امینی«خط قرمز»ی است که گوئی کسی نبایدازآن عبورکندیاازآن سخن بگوید!
مژده آمدکه گربه،عابدشد!
ازقدیم گفته اندکه دیوارحاشابلنداست.خواندن«تکذیب نامه»ی آقای محمدامینی مرا به یاد گربهء«عبیدزاکانی» انداخت،«تکذیب نامه» ای که «دُمِ خروس» نیزازآن هویداست.
من نمی دانم که گذشتهء سیاسی-سازمانی آقای محمدامینی چقدرسیاه است که وی بابکارگیریِ« ابروبادو مه و خورشیدو فلک»کوشیده تابا« فراربه جلو»،ازآن«گذشتهء سیاه» بگریزد!آقای امینی مدّعی است که نویسندهء کتاب«دموکراسی ناقص»اونیست بلکه نویسندهء کتاب،«نویسندهءمحترم»ی است و…..
معلوم نيست آقای امینی، که مدّعی است نویسندهء کتاب «دموکراسی ناقص» نیست وصاحب کتاب مزبور «نویسندهء محترم» ديگری است و شاهدانی (و از جمله خود ايشان!!) ازهویّت اصلی نویسنده و زمان و مکان نوشتن کتاب مطلع هستند، به چه دليلی از معرفی نويسندهء اين کتاب طفره میرود!!؟ و آيا اگر نام نويسندهء کتابی عليه دکتر مصدق و موافق با سياست های تجزيه گرانهء شوروی فاش شود ،حکومت اسلامی سبيل نويسنده را دود خواهد داد؟ و آيا اگر کار من و ايشان، به احتمال بسيار ضعيف، به دادگاه کشيد آقای امینی همچنان از معرفی هویّت«نويسندهء محترم»ی که آشنای ايشان بوده، امتناع خواهد کرد؟
جدا از اينگونه پرسش ها،آقای امینی با ادعای اينکه کتاب،نوشتهء ايشان نيست،ضمن گرد و خاک کردن در اين مورد،کوشيده است تا به هيچ روی وارد بحث دربارهء محتوای نقد من بر کتاب «دموکراسی ناقص» نشود،چرا که، لابد،جواب مرا در اين مورد بايد آن «نويسندهء محترم اما ناشناس» بدهد!! و ايشان، اگرچه در رهبری سازمان منتشر کنندهء آن کتاب قرار داشته، از هرگونه مسئوليتی مُبرا است!!
درهرحال،من هرقدردر«گوگل»جستجوکردم شخصی بنام«نویسندهء محترم»راپیدانکرده ام!!،ازاین گذشته، هرکس که ازموازین تشکیلاتی وسازمانی(خصوصاً سازمان «اتحادیّهء کمونیست ها») اندک اطلاعی داشته باشد،میداندکه آقای محمد امینی بعنوان یکی ازمسئولین،رهبران وایدئولوگ های برجستهء سازمان«اتحادیّهء کمونیست ها»،یاخود،«نویسندهء محترم»است ویادرجریان نوشتن و انتشاراین کتاب بوده و«دموکراسی ناقص»،حداقل باتائیدایدئولوؤیک آقای امینی منتشرشده است.آنچه که انتساب کتابِ«دموکراسی ناقص» نوشتهء«م.الف.جاوید» را به محمدامینی تقویت میکندشباهت ادبیات و اصطلاحات بکاررفته درکتاب«دموکراسی ناقص»و«سوداگری باتاریخِ» محمدامینی است.
«نویسندهء محترم»کیست؟
همانطورکه گفتم، آقای امینی متاسفانه دربارهء محتوای نقدمن بر«دموکراسی ناقص»،سکوت مطلق کرده وباآنکه نویسندهء اصلی کتاب را میشناسد،ازاوبه عنوان«نویسندهء محترم»یادمی کند.بعبارت دیگر،کسی با شدیدترین توهین ها ودشنام ها به دکترمحمدمصدّق،حمایت ازارتش سرخ شوروی برای اشغال ایران،حمایت از سیّدجعفرپیشه وری وغائلهء آذربایجان،دشنام به جبههء ملّی ورهبران آن،ازطرف آقای امینی،«نویسندهء محترم»نامیده می شودولی همین آقای امینی برای کتاب «دکترمحمدمصدّق:آسیب شناسی یک شکست»،یک کتاب 600صفحه ای میسازدونویسندهء شریف آنرا با شدیدترین توهین ها مورد هتّاکی واتّهام قرارمیدهدبطوری که به جرأت میتوان کتاب آقای امینی را«دائره المعارف دشنام وناسزا واتهام»نامید!.اگر-واقعاً-محمدامینی نویسندهء کتاب«دموکراسی ناقص» نیست ،قلم رنجه فرمایدوضمن معرّفی«نویسندهء محترم»؟،سخنانی راکه علیه منافع ملّی ایران نوشته شده موردنقدیانکوهش قراردهد،کاری که آقای امینی وظیفه داشت که در«یک کلمه» زودتر وپیشتر ازاین ها،انجام دهد!بنظرنگارنده،باتوجه به آشنائی نزدیک آقای امینی با«نویسندهء محترم»،سکوت وتبانی آقای امینی،خود،نوعی«سوداگری باتاریخ»است.
يقيناً اين پرسش در ذهن خوانندهء مقالهء من وجود دارد که چرا من،اکنون، اين مطلب را دربارهء کتاب «دموکراسی ناقص» نوشته وبه طرح بخش هائی از آن کتاب اقدام کرده ام؟ من عضو سازمان جديدالتأسيسی هستم که «جنبش سکولار دموکراسی ايران» نام گرفته و دو هفته ای بيش از تولدش نمیگذرد.شعار نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران ـ که مادر اين «جنبش» محسوب می شود ـ چنين بوده که: «ايران هم اکنون در خطر است؛ در گذشته نمانيم و به فکر آيندهء و چارهء کار باشيم؟» پس،چگونه است که، در عين نشستن در زير اين شعار،به کتابی از گذشته و به نقدآن پرداخته ام؟
پاسخ من به اين پرسش به نقش مهم آقای محمد امينی در کوبيدن تشکّلات مختلف سکولار دموکرات های انحلال طلب بر میگردد که اگر لازم باشد، فهرست کوشش های ايشان در اين مورد را ارائه خواهم داد. وقتی کسی «اکنون» با سکولار دموکرات های انحلال طلب مخالفت می کند و در رهبری نظری «اتحاد برای گسترش سکولار دموکراسی در ايران» می نشيند و با آلوده کردن نام شريف سکولار دموکرات ها به مغازله با اصلاح طلبان و طرفداری از موسوی و کروبی ورفسنجانی… می پردازد، آنگاه وظيفهء هر انحلال طلبی است که بداند با چه موجودی روبرو است.
درپایان نمیتوانم ازاین واقعیّت بگذرم که آقای امینی در« سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک»،ضمن استفاده ازهمهء ترفندهای لنینی،ازحربهء چوب و چماق و چاقونیزبرای«منکوب کردن»یا ازمیان بُردن«حریف »استفاده میکردبطوری که آقای امینی در دوران مبارزات کنفدراسیون،دراین عرصه،«شهرهء آفاق» بود،زنده یاددکتراحمدشایگان،پسر دکترعلی شایگان(ازیاران دکترمصدّق) ومسئول جبههء ملّی درآمریکا،دربارهء آقای محمدامینی گفته است:

دکتراحمدشایگان
-«اين افراد(آقای محمد امینی ویارانش) متأسفانه اين سياست غلط را داشتندكه درگيریهای فيزيكی ايجاد میكردند.ما بهشدت با ايشان مخالف بوديم و چندينبار هم در سازمان آمريكا كه من در آن دبير بودم، بحث شد كه بايد اين افراد(محمّدامینی ویارانش) اخراج شوند».
http://www.tvpn.de/sa/sa-ois-iran-2530.htm
درهمین رابطه،نشریهء«پیام دانشجو»(شمارهء 1،آذر1357)باچاپ عکسی ازآقای محمدامینی ویارانش، از«خطرچوب بدستان سازمان احیاء»به رهبری آقای محمدامینی، یادکرده است.
من آقای محمد امینی را به یک مناظرهء تلویزیونی دعوت میکنم تا ضمن معرفی نویسندهء اصلی کتاب«دموکراسی ناقص»، روشن کندکه اشارهء دکتراحمدشایگان ونشریهء«پیام دانشجو» آیاهمان«نویسندهء محترم»بود؟
***
چنانکه دربخش دوم این مقال خواهم گفت:بُریدن ازفرهنگِ سرکوب،سانسور و«انگ زدن های استالینی» توسط آقای امینی به کوشش ها وفروتنی های فراوانی نیازدارد.
به امیدچنان روزی
حسن اعتمادی
به نقل از سایت های:ایران پرس نیوز،اخبارروز،و….
بيداری ها و بیقراری ها(1)،علی میرفطروس
آگوست 19th, 2013اشاره:
«بیداری ها و بیقراری ها» نوشته هائی است «خطی به دلتنگی» که می خواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که-گاه-از«خواستن»تا«توانستن»،فاصله بسیاراست.
درسالهای مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که شامل بسیاری ازدیده هاو دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآنها می تواندبه غنای این یادداشت ها بیفزاید.
«بیداری هاوبیقراری ها»تأمّلات کوتاه وگذرائی است برپاره ای ازمسائل فرهنگی ،تاریخی وسیاسی :دغدغه هاودریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعید که بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه ،روشن و رام وآرام ؛ وگاه،آمیخته به گلایه وآزردگی وانتقاداست.شایدسخن«تبعیدی یمگان»-بعدازهزارسال-اینک سرشت وسرنوشت مارا رقم می زنَد.
این یادداشتهای پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است درگذارِزمان؛«حسبِ حالی» که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:
حسبِ حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند
محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند
***
28/مرداد/1386=19 /اوت/2007
بازهم«کربلای 28مرداد» وتکرارافسانه هائی که تاریخ 50سالهء اخیررا سیاه کرده است.روزی که متاسفانه، کوشش می شودتافاجعهء هولناک سینمارکس آبادان(در28مرداد57)درپرتو آن،فراموش شود.
پس ازگذشت 50سال،سازمان«سیا»ودولت انگلیس هنوزازافشای اسنادمربوط به این رویدادمهم خودداری می کنند درحالیکه اسنادمربوط به کودتاهای مهم وخونبار(مانندکودتای اندونزوی،گوآتمالا،شیلی و…)مدّت ها است که ازآرشیو هاخارج شده واینک در دسترس همگان قراردارد.این«پرهیز»وبعد،ادّعای عجیب مسئولان سازمان«سیا» مبنی براینکه« تمام اسنادمربوط به رویداد28مرداد32 درآتش سوخته اند»!!آیانشانهء آن است که درآرشیو«سازمان سیا»،اساساً،چیزمهمی وجودنداشته تا«افشاء»گردد؟ دراین باره،سخن «ریچاردهلمز»(رئیس اسبق سازمان سیا)در مصاحبهء تلويزيونی با B.B.C بسیارقابل تامل است:
«…سيا در 1961 در عمليات «خليج خوك»ها عليه كوبا شکست خورده بود و میخواست به نوعی «پيروزی» خود را نشان دهد تا بتواند بودجهاش را ـ كه موجوديتش به آن بستگی داشت ـ توجيه كند. برای اين مقصود،سازمان سیا به نقش ناچيزی كه درايران[درجریان سقوط مصدّق] ايفاء كرده بود،توسـّل جْست. سيا با اين اقدام، تاريخ را جعل كرد. افكارعمومیآمريكا را منحرف ساخت و زمينهء دشمنی بين مردم ايران و آمريكا را ـ كه برای دو نسل ،ازدوستان نزديك ومتحـّد هم بودند ـ فراهم ساخت».
شکست عمليات«خليج خوك ها» وضرورت «جعل ِ پيروزی»برای سازمان«سیا»تا«بتواند بودجهاش را كه موجوديتش به آن بستگی داشت تامین کند»،مسئله ای است که امروزه،حتّی،مورد تائید برخی ازپژوهشگران مصدّقی نیزمی باشد.
دربارهء شخصیّت های تاریخ معاصر-عموماً-ودربارهء سقوط آسان وحیرت انگیزدولت مصدّق در 28مرداد32-خصوصاً-من فکرمی کنم که تمام روایت ها ورویدادهای مربوطه به این دوران را بایدازنو بازخوانی وارزیابی کردتابدورازعواطف سیاسی-ایدئولوژیک و«کیش شخصیّت پرستی»،نکات ناگفته ونادیده،مورد توجه وبررسی قرارگیرند،بعنوان نمونه:
درعکس هاواسناد حزب توده چنین ادعامی شودکه :«شعبان جعفری ویاران او درسرنگون کردن دولت مصدّق در28مردادنقش اساسی داشته اند و….» بی آنکه توضیح داده شودکه درگرمای 40درجهء 28مرداد32 شعبان جعفری ویاران او چرا با لباس زمستانی یاپائیزی به میدان آمده و«سرگرم کودتا»شده اند!!؟.
ازاین گذشته،می دانیم که شعبان جعفری تاشامگاه 28مرداد درزندان شهربانی ِ دولت مصدّق محبوس بودووقتی اززندان آزادشدکه از سقوط قطعی ِدولت مصدّق (دراوایل بعدازظهر28مرداد)،ساعت هاگذشته بود.لذاشعبان جعفریِ زندانی چگونه می توانست «نقش تعیین کننده ای دربسیج اراذل واوباش وسقوط دولت مصدّق» داشته باشد؟!
گزارش های حزب توده،همچنین دربارهء روابط نزدیک واعتمادعمیق وحمایت های قاطعانهء مصدّق از سرلشکر فضل الله زاهدی درمقاطع مختلف،ونیزدربارهء نقش قاطع سرلشکرزاهدی(بهمراهِ رضاشاه) درآزادکردن مناطق نفت خیزخوزستان ازچنگِ شیخ خزعلِ انگلیسی سکوت می کنند.بعبارت دیگر:اگرهمّت وشهامت رضاشاه وسرلشکرزاهدی درآزادکردن خوزستان ازچنگ عوامل انگلیس نمی بود،نفتی وجودنمی داشت تا مصدّق بعدها بخواهدآنرا ملّی کند!
نمونهء دیگر،افسانهء نشستن دکترمصدّق دردادگاه لاهه درجایگاه نمایندگان دولت انگلیس است که باوجودحضور ده ها خبرنگاروعکّاس ایرانی و بین المللی،شگفتا که تاکنون حتی یک عکس وسنددراین باره انتشارنیافته است!

هیأت انگلیسی در دادگاه لاهه باتعجّب به ورود دکترمصدق به جلسه نگاه می کنند
مصدّق و مقام نخست وزیری
سیاست یعنی«توانِ رهبری ومدیریّت مشکلات جامعه بمنظورخوشبختی مردم».بااین تعریف،آنچه که تاکنون موردتوجه قرارنگرفته این است که برطبق یک رویّهء پارلمانی،نخست وزیران می باید«سالم ومدیرومدبّر»باشند(شرایطی که در قوانین سایرکشورهای مشروطه نیز ملحوظ ومندرج است)،درحالی که از28ماه حکومت دکترمصدّق،حدود20ماه،او مریض وبیمار وبستری بودورابطهء چندانی باجامعه نداشت،به همین جهت،جلسات هیات دولت،عموماً درخانهء مصدّق وگاه، بدون حضوراو برگزارمی شد.بنابراین:سئوآل این است که باتوجه به اینکه دکترمصدّق رجال برجسته ای مانندموتمن الملک را بخاطر«مریضی وکهولتِ سن» ازنمایندگی مجلس شورای ملّی منع و نکوهش می کرد،خود ِاوباتوجه به پیری وبیماری اش؛آیا-اساساً- توان لازم برای تصدّی مقام نخست وزیری را داشت؟به عبارت دیگر:باچنان ضعف وظرفیّتی آیامصدّق قادربودکه بحران اقتصادی-اجتماعی ومشکلات عظیم اقتصادیِ مردم رامدیریّت کند؟
دکترمصدّق باشعارِ«ملّی کردن صنعت نفت،حق مسلّم مااست»فضای سیاسی ایران ودیگرکشورهای خاورمیانه را علیه دولت غارتگرِ انگلیس برانگیخته بود،اما،چنانکه برخی ازکارشناسان پیش بینی می کردند،تحقّق این شعار،باامکانات فنی وتوان مالی ایران ونیز باشرایط بین المللیِ شرکت های نفتی تناسبی نداشت.بااینحال،بخاطرغلبهء شور واحساسات اجتماعی برشعوروعقلانیّت سیاسی،متاسفانه دکتر مصدّق از«هنر ِممکنات»- بعنوان شیوه ای برای سیاست ورزی-نتوانست استفاده کندولذا درهراس از لکّه دار شدنِ وجاهت ملّی خود،بقول خلیل ملکی:باپافشاری برسیاستِ«یاهمه چیز یا هیچ چیز»،همهء ممکنات ومقدورات راازدست داد.
رفراندوم دموکراتیک!
درچنان شرایطی،دولت انگلیس که ازآغازِملّی شدن صنعت نفت درصددسرنگونی دولت مصدّق بود،باتوسل به آمریکا،طرح سرنگونی دولت مصدّق را دنبال کرد.مقامات دولت آمریکا(که تاآن زمان بقول مصدّق«مانندبرادر ودوست صمیمیِ ایران»دراختلاف بین ایران وانگلیس فعّال بودند) باتوجه به اختلافات وانشعابات جبههء ملی وخصوصاً قدرت نمائی ها ونفوذ روزافزون حزب کمونیست توده درایران،سرانجام،به تهیّهء طرح«ت.پ. آژاکس»(یعنی پاکسازی ایران ازحزب توده)اقدام کردند،طرح شتابزده ای که فاقدکمترین نفرات تشکیلاتی وامکانات تدارکاتی بودوبهمین جهت،بقول«ویلبر»(یکی ازطرّاحان اصلی طرح):«سازمان سیابرای این نوع طرح عملیّاتی،بی نهایت فاقدآمادگی بود»ولذا:«درآغاز،همه چیزبابُن بست روبرو گردید».
ازاین گذشته،از«طرح کودتا» تا«انجامِ عملیِ کودتا»،فاصله بسیاربود،زیرا،با وجودهشدارهای برخی ازنزدیک ترین وبرجسته ترین یاران مصدّق،ازجمله دکترمعظّمی(رئیس مجلس)،دکتر شایگان،دکترکریم سنجابی،دکترغلامحسین صدیقی، مهندس احمدرضوی ودیگران،مبنی براینکه «درصورت انحلال مجلس توسط مصدّق، شاه می تواندوی راعزل کند»،انجام رفراندوم برای انحلال مجلس شورای ملّی توسط مصدّق،عملاً راه قانونیِ عزل مصدّق توسط شاه را هموارساخت.«رفراندومی که باگذاشتن دوصندق رأیِ جداگانه در دومحل جداگانه،موافقان ومخالفانِ دولت مصدّق شناسائی می شدند!،عملی که هم باقانون گرائیِ دکترمصدّق مغایرت داشت و هم درجهان، بی سابقه بود!
مصدّق در پاسخ به مخالفتِ دکترکریم سنجابی با رفراندوم ِ انحلال مجلس، به وی گفته بود:
– «معلوم می شود که جناب عالی امروز صبح، چَرس کشیده اید!»
دکتر صدیقی (وزیر کشور مصدّق) نیز دربارهء غیرقانونی بودن رفراندوم گفت:
-«گریه کردم و به مصدّق گفتم: هر چه شما بگوئید ما اجرا می کنیم،امّا رفراندوم، کار درستی نیست».
مهندس احمدرضوی (ازیاران نزدیک مصدّق ونایب رئیس مجلس شورای ملّی) دراعتراض به دکتر مصدق در جلسهء فراکسیون نهضت ملی که صبح روز ۲۳ تیرماه ۱۳۳۲ در منزل نخستوزیر تشکیل شد، گفت:
-«آقای دکتر مصدّق! شما تا به حال هرچه خواستید به ما تحمیل کردید و ما حرفی نزدیم… شما بر خلاف قانون اساسی از مجلس اختیار گرفتید و بر خلاف قانون ۲سال است که حکومت غیرقانونی نظامی اعلام فرمودهاید و برخلاف قانون در انتخاب رئیس مجلس دخالت نمودید و با تمام این جریانات ما چیزی نگفتیم ولی دیگر در مورد رفراندوم سکوت نمیکنیم».
باتوجه به هشدارهای دلسوزانه وآگاهانهء نزدیک ترین یاران مصدّق دربارهء عدم انجام رفراندوم غیرقانونی،
باباتوجه به استعفاء ها و اظهار خستگیهاوبیماری های دکترمصدّق که دراین زمان خودرا«فدائیِ بازنشسته» می دانست و یكسال پیش از28مرداد معتقد بود:«مردم از دولتی كه زیاد سرِكار بماند حمایت نمیكنند و خسته میشوند»،
سئوآل این است که چرامصدّق به توصیهء یاران نزدیک وحقوقدانش دراحتمال عزل وی توسط شاه درصورت انجام رفراندوم وانحلال مجلس،گوش نداده بود؟آیامصدّق پس ازشکست مذاکرات مربوط به نفت بدنبال راهی بودتاازمیان مشکلات عظیم اقتصادی واجتماعی،«پیروز»یابصورت یک«قربانی مظلوم» بیرون آید؟
پاسخ به این پرسش ها،تنهاباشناخت شخصیّت پیچیدهء دکترمصدّق امکان پذیراست،مهندس احمدزیرک زاده،(ازیاران نزدیک ووفادارمصدّق) دربارهء شخصیّت پیچیدهء او می گوید:
-« مصدّق در تغییر قیافه دادن مهارت خاصی دارد،به موقع،خود را به کری می زند،عصبانی می شود، یا قاه قاه می خندد.حتّی اگر بخواهد حالش بهم می خورَد،مریض می شود و غش می کند.روزی(مصدّق)به من گفت:نخست وزیرِ مملکتی حقیر و بیچاره،باید ضعیف و رنجور بنظر بیاید و از این هنر،در پیش بردنِ مقاصد سیاسی خود استفاده کند».
سازمان نظامی حزب توده وکودتای کاغذی!
بی تردید،بزرگ ترین بازندهء سیاسی درجریان سقوط آسان دولت مصدّق،حزب تودهء ایران بودکه با28مرداد،رویایِ«ایرانستان وابسته به شوروی» رابربادرفته دیدولذاازاین هنگام، با زرّادخانهء عظیم تبلیغاتی وخیلِ گستردهء روشنفکران وشاعران خود،کوشیدتا این رویدادرا بعنوان یک«کودتا»درحافظهء تاریخی ملّت ایران،تثبیت سازدآنچنانکه هنوز ما نتوانسته ایم خود را ازاین تأثیرات و تبلیغات حزب توده نجات دهیم. برای رهائی از دروغی که تاریخ معاصر ما را در بر گرفته، شجاعت و صداقت اخلاقی فراوانی لازم است.
متأسفانه هنوزارزیابی دقیقی ازنقش حزب توده وخصوصاًسازمان نظامی آن حزب در رویدادهای شبِ24 مرداد 32 (بهنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق توسط سرهنگ نصیری)،در دست نیست ولی باتوجه به نفوذگسترده واخلالگری های سیاسی حزب توده در آن زمان،سخن نورالدّین کیانوری(دبیرکل حزب توده)وبرخی از رهبران برجستهء جبههء ملّی دربارهء توان نظامی – تشکیلاتی حزب توده می تواند درست باشد:
-«عناصر حزب توده در تمام واحدهای عمليـّاتی ارتش و حتّی در گارد شاهنشاهی حضور داشتند».
مهندس زیرک زاده،نیزتاکیدمی کند:
-«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند ».
دکترمصدّق نیزدرگفتگوهای خودبا«هندرسون»(سفیرآمریکادرتهران)ضمن شرح اوضاع آشفتهء اقتصادی ایران و عدم پرداخت حقوق کارمندان وخصوصاً معلّمان-بارها- به سفیرآمریکاهشدارداده بودکه«بدون کمک های مالی آمریکا،ایران،درظرف 30روز سقوطخواهدکردوچه بسا کمونیست های حزب توده قدرت را بدست گیرند».
اگر این سه نقل قولِ دقیق ودست اوّل را ملاکِ توان نظامی وتشکیلاتی حزب توده برای تغییررژیم سیاسی درایران قراردهیم،
اگربدانیم که هفته ها پیش ازرویدادنیمه شب 24مرداد(برای ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل مصدّق)،حزب توده با تبلیغات گسترده،ضمن انتشاراسامی افرادی مانندسرهنگ نصیری،«توهّم وقوع کودتا» راشدیداً در جامعه شایع کرده بودبطوری که بقول مصدّق:«روز دوشنبه 22مرداد اخبارکودتابه حدِ اشباع رسیده بود»،
و اگربدانیم که در رویدادِنیمه شبِ24مرداد32 حداقل 5تن ازافسران سازمان نظامی حزب توده ازبازیگران اصلی این ماجرا بودند،آنگاه،بازسازی وبررسیِ«پازل های پراکنده»ی رویداد نیمه شب 24 مرداد32 نشان می دهدکه این رویداد،اساساً،یک«کودتای کاغذی»بوده که باابلاغِ«یک کاغذ»(ابلاغ فرمان عزل مصدّق توسط سرهنگ نصیری،رئیس گاردشاهنشاهی) وسپس دستگیری غیرمنتظرهء سرهنگ نصیری توسط یکی از افسران سازمان نظامی حزب توده بنام ستوان علی اشرف شجاعیان،کلیدخورده بود،پس شگفت نبودکه اوّلین روزنامهء صبح تهران که پیش ازاعلامیّهء دولت مصدّق،از«شکست کودتا»یادکرده بود،روزنامهء«شجاعت»(ارگان حزب توده) بود!

هواداران حزب توده درروز25مرداد32
اینکه آن«کاغذ»چرادرنیمه شب 24 مرداد به مصدّق ابلاغ شد؟ سئوآلی است که بایدآن را درمتن شرایط بحرانی آن زمان،درک کردچراکه پس ازواقعهء 9اسفند1331وقطع هرگونه ارتباط وملاقات بین شاه ومصدّق وتبدیل شدن«خیابان»به«پارلمان»،بنظرمی رسیدکه ابلاغ فرمان عزل مصدّق دروسط روز،بلوای غوغائیان ِ خیابانی وخصوصاًتظاهرات نیروهای رزمندهء حزب توده را بدنبال داشته باشدواین امر به آشفتگی ها وبحران های سیاسی موجود دامن زنَد.دلیل دیگر،احتمال جلسهء هفتگی هیأت وزیران درخانهء دکتر مصدّق وضرورت آگاهی اعضای هیأت دولت از فرمان عزل بود.
درهرحال، بخاطرماهیّت این«کودتای کاغذی»بودکه یک روزبعداز28مرداد،بامعرفی شخصِ دکترمصدّق ویارانش به ستادنخست وزیرجدید(سرلشکرزاهدی)،برخلاف همهء کودتاهای واقعی،همه چیزباماچ وبوسه وشربت وشیرینی خاتمه یافت بطوریکه بقول شادروان دکترغلامحسین صدیقی(وزیرکشوردولت مصدّق): «در فرمانداری نظامی، سرلشکر زاهدی پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متأسفم که شما را در اینجا میبینم،حالا بفرمایید در اتاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمایید…سپس [زاهدی] رو به ما کردوگفت: «آقایان هم فعلاً بفرمایید یک چایی میل کنید … و با ما دست داد.سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر [مصدق] را به اتاق رسانید،برگشت به ما گفت:«وسایل راحت آقایان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقایان هر چه می خواهید بفرمایید بیاورند»،و بعد رو به من کرد و گفت:«با آقای دکتر [صدیقی] هم که قوم و خویش هستیم!»…سرتیپ فولادوند به من [صدیقی] گفت: شما چه می خواهید؟ گفتم: وسایل مختصر شُستوشو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرهنگ نصیری [عامل وحاملِ کودتای کاغذی!] گفت:هرچه بخواهید،خودم برای جنابعالی فراهم میکنم،هرچندبا
وجود سابقهء قدیم،شما می خواستید مرا بکُشید!».
:باقر عاقلی نیزدراینباره نوشته است
-«سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدّق ازاو استقبال کرد و مصدّق هم به او تبریک گفت».
***
ناپلئون می گفت:
-«تاریخ چیزی نیست بجز دروغ های مورداتفاقِ همه!».
دربارهء«28مرداد»وسقوط آسان وحیرت انگیزدولت مصدّق،آیا باید سخن ناپلئون راپذیرفت؟ یابایداین ضرب المثل معروف فرانسوی را تکرارکرد؟:
– «یک دروغ وقتی 100بارتکرارشود،تبدیل به حقیقت می شود».
Un mensonge cent fois répété,devient une vérité
15آبان1387
5 نوامبر2008
پاریس
درهمین باره:
http://mirfetros.com/fa/?p=5897
http://mirfetros.com/fa/?p=2059
http://mirfetros.com/fa/?p=2105
پیک ِ آخر،قصّه ای کوتاه ازقاسم کشکولی
آگوست 16th, 2013قاسم کشکولی یکی ازنویسندگان مدرن درادبیّات داستانی معاصراست که در ۶ مهرماه ۱۳۴۲ در شهرستان لنگرودزاده شد.
کشکولی داستان نویسی را به شکل حرفهای از زمستان ۱۳۶۹ آغاز کرد. نخستین داستانش «پنجره» در هفته نامه نقش قلم به چاپ رسید.
پیک ِ آخر،تازه ترین اثر او است.
آثار:
- زن در پیاده رو راه میرود، مجموعه داستان، نشر قصیده سرا
- ناهید، رمان، قصیده سرا
- رمان نامه، رمان، نشر اینترنتی و زیراکسی
- بازی، مهندس یک رمان[
- روایتی از سوانح احمد غزالی[۱]
همین دیروز . توی میخانه ای که نداریم . با دوستان قدیمی ای که نبودند . پشت دود غلیظ دلتنگی نشسته بودم و پیک دوم و سوم و … سرم که گرم شد . دستی روی شانه ام نشست . برگشتم ببینم صاحب دست …
گفت اجازه هست ؟
گفتم تنها نیستم ! می بینی که ! — و به دوستان قدیمی ام اشاره کردم – گفتم باید از آن ها هم اجازه بگیری !
گفت نگران آن ها نباش ! مرا نمی بینند !
و نشست .
پیک دوم و سوم و … سرش که گرم شد ، وقتی نگاهم کرد . همه ی اندوه ِ خاطرات یک میخانه قدیمی را توی چشم هایش دیدم.
گفت برای گرفتن جانت آمده بودم اما از تکرار این همه مرگ خسته شدم. گفت دلم می خواهد یکی جان مرا بگیرد.
و رفت . سَرم را رو به سمتی که غریبه می رفت چرخاندم و به صدای بلند گفتم من همیشه همین جام. هر وقت دل تنگ شدی بیا پیکی بزنیم.
و آخرین پیکم را که نبود . با دوستانی که نبودند . بالا رفتم.
24/9/91
دکترمصدّق،«دموکراسی ناقص» و محمّدامینی(بخش ۱):حسن اعتمادی
آگوست 15th, 2013*محمّد امینی،ضمن انتقادشدیدازموضع شجاعانۀ دکترمصدّق دربارهء«ضرورت تخلیۀ بدون تاخیر ایران ازنیروهای ارتش سرخ»، به پیروی از«پیشه وری»(رهبرفرقۀ دموکرات)،دکترمصدّق را «مردِمتوسط» مینامد!
*امینی دربارۀ شخصیّت دکترمصدّق می نویسد:«چنین است بصیرت،قاطعیّت و عافیت اندیشیِ کسی که سعی شده او را جانشین و وارثِ ستارخان و شیخ محمد[خیابانی]و مجاهدان مشروطه به ملّت ما قالب کنند»!
حسن اعتمادی
ارزش روایت تاریخی،مسئله ای است که امروزه موردتوجهء علاقمندان به تاریخ معاصرایران میباشد و برای خوانندهء کنجکاوی که بدنبال حقیقت تاریخی است، داشتنِ راویِ امین،بسیارمهم است و این امر،ممکن نیست مگرازطریق استعلامِ کارنامهء فرهنگیِ راوی یا آگاهی ازگذشتهء سیاسی-ایدئولوژیک وی،چراکه گذشتهء سیاسی –ایدئولوژیکِ راوی یا پژوهشگر میتواند درادبیات و شیوهء بحثِ وی درحال حاضر تداوم داشته باشد.لحن آمرانه و قلم تند آقای امینی در دو کتاب«دموکراسی ناقص»و«سوداگری باتاریخ»،دو نمونه از تداوم زبان حزبی و اندیشهء سیاسی-ایدئولوژیک درتحقیقات تاریخی است.
نگارنده آقای محمد امینی را از«سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک»میشناسم، سالهائی که آقای امینی،درهیات یکی ازرهبران معروف کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور(سازمان احیاء)و بعنوان یکی ازتئوریسین های برجستهء سازمان«اتحادیّهء کمونیست ها»درعرصهء مبارزات دانشجوئی درخارج ازکشور،بسیار سخن آور و نامجوبوده است.
درآن زمان،محمدامینی بانام«م.الف.جاوید»مقالاتی دربارهء تاریخ معاصرایران در نشریات سازمانی منتشرمیکردکه کتاب «دموکراسی ناقص» نمونه ای ازآن است(1).این کتاب نظرات آقای امینی دربارهءتاریخ معاصرایران و خصوصاًدربارهء شخصیّت شادروان دکترمحمدمصدّق را بازگو میکند.سالگرد 28مرداد32 و سقوط دولت دکترمحمدمصدّق،فرصتی است تابانگاهی کوتاه به دوکتاب«دموکراسی ناقص»و«سوداگری باتاریخ» و باتامّل دربرخی ازسخنان اخیرآقای امینی،تداوم زبان حزبی و اندیشهء سیاسی –ایدئولوژیک را درعقاید او نشان دهم.درمقالهء حاضر،بی آنکه وارد مستندات تاریخی شوم،بانقل قولهائی ازکتاب«دموکراسی ناقص»،فقط به طرح نظرات آقای امینی،خصوصاً درچندموضوع اساسی زیر پرداخته ام و قضاوت درمحتوای آن ها را به خوانندگان واگذارکرده ام،با این یادآوری که کلمات داخل[ ] ازنگارنده است:
1-اشغال ایران توسط ارتش سُرخ
2-فرقهء دموکرات وغائلهء آذربایجان
3-دکترمصدّق
4-جبههء ملّی
«دموکراسی ناقص»،اصطلاحی است که بقول آقای امینی از«نویسندگان حزب توده» وام گرفته شده(ص9)این مفهوم دربرابر«دموکراسی کامل»( دیکتاتوری پرولتاریا)قراردارد و منظورازآن،«دوره ای است که ازسوم شهریور1320آغازمی شودو به تشکیل کابینهءساعد[مراغه ای] دراواخراسفند1322،خاتمه می یابد…بزعم نویسنده،[دراین دوره]،کشاکش میان توده ها و ارتجاع درزمینهء همان«دموکراسی ناقص»درجریان بود. وجود دموکراسی براثرِ تضعیف باندحاکمه ازضربه ای که درسوم شهریور بدان واردآمدو همچنین،ازحضور ارتش سرخ درایران و ازمقتضیّات اتّفاق میان شوروی و امپریالیستها و بلآخره،ازآمادگی مردم برای مقاومت درمقابل ارتجاع نتیجه میشد.نقص آن[دموکراسی ناقص] عُمدتاًمعلول نبودن رهبری مصمّم انقلابی بود.»(ص9)
دربارهء اشغال ایران توسط ارتش سرخ وغائلهء آذربایجان:
آقای محمدامینی(م.الف.جاوید)ضمن ستایش ازدولت شوروی برای اشغال نواحی شمالی ایران و تائید«فرقهء دموکرات آذربایجان»،اساساً،مذاکره با قوام االسطنه برای تخلیهء ارتش سرخ ازایران رانادرست میداندو مینویسد:
«درموردقیام آذربایجان[یعنی غائلهء فرقهء دموکرات به رهبریِ سیدجعفرپیشه وری]،کمکهای مادی ومعنوی شوروی،امری طبیعی و لازمهء انترناسیونالیسم پرولتری بود»(ص36).
آقای امینی،ضمن انتقادشدیدازموضع شجاعانهء دکترمصدّق دربارهء «ضرورت تخلیهء بدون تاخیر ایران ازنیروهای ارتش سرخ»،یادآورمیشود:
«دکترمصدّق به تاخیردرتخلیهء کامل ایران ازارتش سرخ اعتراض نمود و… ازاینکه دولت حکیمی نتوانست ارتش استعماری رابرای براه انداختنِ کُشت و کُشتاربه آذربایجان بفرستدبه تلخی یادمی کندوبدین ترتیب، سواربراسب سیاست موازنهء منفیِ خود به اِمدادارتجاع و امپریالیسم وبجنگ توده های زحمتکش و کعبهء آمال شان-سوسیالیسم-میشتابد»(ص38)
محمد امینی«ضمن مخالفت خود باتوطئهءکمیسیون سه جانبه وآمادگی برای مذاکره بادولت قوام السلطنه [جهت]تخلیهء سریع آذربایجان ازارتش سرخ»اعتقاددارد:
«… [شوروی ها] نشان دادندکه دراینکار،پاراازدائرهء همزیستی مسالمت آمیز بیرون ننهاده اند.چیزی که فهم آن برای «بیطرف ها»ی سوگندخورده و مومنین به سیاست«موازنهء منفیِ»[دکترمصدّق] مشکل،بل محال بود،همان جنبهء انترناسیونالیسم پرولتری بود.همین موضع طبقاتی،مصدّق را واداشت که روزبیستم دیماه 1325طی میتینگ مسجدشاه(بازار)چنین بگوید:
«مابسیارخوشوقتیم که دولت[قوام السلطنه]،آذربایجان را به حیطهء تصرف درآورده و ارتش شاهنشاهی درآنجا مستقرشده است.فراموش نمیکنم ایّامی را که دولت تا«شریف آباد»بالاتر نتوانست نیرو بفرستدوتجزیه طلبان تاچه درجه گستاخ شده و تاآخرین مرحله، تقویت مالی ومعنوی شدند.»( دموکراسی ناقص،ص37،به نقل از سالنامهءپارس،سال26،ص150).
آقای امینی،باابرازتنفّر ازسیاست«موازنهء منفی»و سخنان استقلال طلبانهء دکترمصدق،بالحنی تمسخرآمیزنسبت به او،ادامه میدهد:
«آری!دکترمصدّق شادمانی میکندکه باردیگرسایهء شوم و سنگین ارتجاع و امپریالیسم برآذربایجان،میهن ما و میهن همهء آزادی پرستان گسترده شده است،زیرا نیروئی که آن قیام[یعنی:غائلهء آذربایجان] رابپاساخته بود،نیروی کارگران و دهقانانِ زجرکش ایران بودو میان دکترمصدّق و این طبقات،بیگانگی ابدی برقراراست»(ص37)
امینی،بانوعی همدلی و «رفاقت»بامقامات شوروی،حضورنیروهای ارتش سرخ درنواحی شمالی ایران را چنین توجیه میکند:
«درمنطقهء شمالی،ارتش سرخ و مقامات شوروی درامورداخلی دولت و مردم بهیچوجه ،مداخله نمی کردند….درمنطقهء شمالی،مخصوصاًدرآذربایجان،ارتشیان سرخ اگربامردم تماس می گرفتند،این تماس بامُنتهای دوستی وتواضع وصمیمیّت همراه می بود،چنانکه هنگام رفتن شان ازایران، مردم،بامحبّت و اندوه بدرقه شان میکردند.»(ص8)
بطوریکه درآغازگفته ام،بی آنکه واردمستندات تاریخی شوم،قصدمن،فقط نقل قول و طرح دقیق نظرات آقای امینی است وگرنه،نگاهی سطحی مثلاً به کتاب پُرحجم ومستندِ«تبریز،زیرچکمه های ارتش سرخ»(گردآوری ونگارش جهانگیرموسوی زادهء تبریزی)،پرده ازجنایات ارتش سرخ دراین منطقهء برمیدارد.
دربارهء دکترمحمدمصدّق وجبههء ملّی:
آقای امینی به پیروی از«سیدجعفرپیشه وری»(رهبرفرقهء دموکرات آذربایجان)،دکترمصدّق را «مردِ متوسط»مینامد(ص96) ازدیداو،مصدّق کسی است که درمبارزه باامپریالیسم خونخوارآمریکا،«مسائل راازمردم پنهان می کرد».امینی باانتقادازگزارش رادیوئی دکترمصدّق دربارهء ملّی شدن صنعت نفت درشب نوروزسال1332،تاکیدمیکند:
«گزارش مختصرمذکوربرای تحلیل و ارزیابی سیاست دکترمصدّق،ارزش نمایانی میدارد[؟!]و یکی ازسندهای مهم است.بنابراین بایدآنرابادقت و روح تحلیلی مطالعه نمود»سپس،«مواردمتعددی ازکوشش های مُصمّمانهء دکترمصدّق برای پوشانیدن نقش حقیقی آمریکا،نموده شده است».(صص70-71)نویسنده تاکیدمی کند:«ازگزارش مختصردکترمصدّق،بخوبی دیده می شودکه[او]پیوسته کوشیده است تاامپریالیسم آمریکا را«میانجی بیطرف»معرّفی نمایدو شیوهء زورگویانه و ستیزه گرانهءاو[آمریکا]راناشی ازتاثیرات و تبلیغات شرکت سابق نفت جلوه دهد.[مصدّق]دراین کوششِ خود،نه تنهانقش درجهء اوّل امپریالیسم آمریکارادرمبارزه باهدف های ملّت ایران،پوشیده میدارد»بلکه بنظرمحمدامینی:«سیاست فرصت طلبانهء ملّیون،نهضت عظیم ضدامپریالیستی خلقهای ایران رابه قربانگاه«وال استریت»هدیه کرد…هفت سال بعدازکودتای 28مرداد،عده ای ازهمان پیروان دکترمصدّق توانستندباسودجوئی ازمحبوبیّت مبالغه آمیزِ او،دکّانی تازه بنام«جبههء ملّی دوم»بپردازند.»(ص76)
محمدامینی درصفحات دیگر،باردیگرتاکیدمیکند:
«دلبستگی عمیق و بی قیدو شرط مصدّق و جبههء ملّی به جهان سرمایه داری،درسیاست های لیبرالی و عاجزانهء آنها نسبت به امپریالیسم،تاآخرین لحظه درامرملّی کردن صنعت نفت،خلع یدو فروش نفت به خارج،به روشنی منعکس شده است»(ص86)«دراجرای خلع ید[ازشرکت نفت انگلیس]چنانکه ازنطق شب عیددکترمصدّق برمی آید،سیاست سازشکاری و ترس و تردیدو احساس زبونی برنفس ملّیون،حاکم و دررفتارشان جاری بود.مهندس مهدی بازرگان طی مدافعات خوددرسالهای1960دردادگاه نظامی حکایت نمودکه وقتی عضویّت هیات مدیرهءنفت به اوپیشنهادشد،ازعظمت مسئولیتی که به اوپیشنهادشده بود،واهمه کرد و براثرمشورت بامهندس حسیبی،پیش ازقبول اینکار،ازقرآن استخاره نمود.مهندس حسیبی نیزچنین کرد».(صص87-88)
بقول مصدّق:«جبههء ملّی میگویدکه صنعت نفت بایددرسراسرایران،ملّی شودتاموضوع دخالت شرکت نفت و إعمال نفوذآن ازبین برودو بنابراین،تشکیل شرکت مختلط نفت درشمال ایران سبب می شدکه دولت شوروی هم باماهمان معامله ای رابکندکه شرکت نفت انگلیس میکند»(دموکراسی ناقص،ص 86،به نقل ازنطق های دکترمحمدمصدّق،ج1،،ص128).امّابه باورآقای محمدامینی:«این جملهء دکترمصدّق،درعین حال،عمق کینهء ملّیون رابه اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی ِ آن زمان و نهایتِ فرصت طلبی بورژوائی ِ[دکترمصدّق]را آشکارمیسازد زیرامیخواهداتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی راباشرکت نفت و انگلیسی ها،برابرنهاده،یکسان معرفی کند».(ص86)
بااین عشق پُرشورِآقای محمد امینی به اتحادجماهیرشوروی و اردوگاه سوسیالیستی،وی ازامتناع دولت مصدّق برای فروش نفت به کشورهای سوسیالیستی،شدیداً انتقادمیکندو این سیاست راناشی ازعلاقهء شدیدمصدّق و جبههء ملّی نسبت به اردوگاه امپریالیسم آمریکا میداند( صص 90-94)و چنین نتیجه میگیرد:
«1-جبههء ملّی و دولت دکترمصدّق مبارزهء ملّی کردن صنعت نفت را به مبازره ای متزلزل و ناپایدارباشرکت سابق[نفت]و امپریالیسم انگلستان،محدودساختند.
2-همین سیاستِ محدودکردن مبارزه به شرکت سابق[نفت]باتبلیغات ضدسوسیالیستی و ضدشوروی ازیکسو،و باسازشکاری وتردیدودلبستگی به«جهان آزاد»ازسوی دیگر،همراه بود.
3-این هردوجنبه ازسیاست ملّی کردن صنعت نفت درقوانین ملّی شدن،تبلوریافت و بصورت امتناع مصرّانه ازفروش نفت بخارج ازشبکهء امپریالیستی،یعنی کشورهای سوسیالیستی و دموکراسی های توده ای که از اینها،لهستان و چکسلواکی حتی جزوِ خریداران سابق نفت بودند،جامهء عمل پوشید…. ویژگی های سیاست مذکوررابایدازراه نشان دادن رابطهء جبههء ملّی و دولت مصدّق باامپریالیسم آمریکا آشکارساخت زیرااین دوجنبه ازسیاست ملیّون،یگانگی ناگسستنی بایکدیگرمیدارند»(94)
دربارهء مذاکره بادولتمردان آمریکا بهنگام سفرمصدّق به آن کشور،بنظرمحمدامینی:
«اقامت درازمدّت دکتر مصدّق درآمریکا و مذاکرات اوباامپریالیستها- دست کم سه هفته به درازا کشید-دراین مدّت او[مصدّق]بامباشران کارتل بین المللی نفت مشغول مذاکره بود.ازمضمون این مذاکرات، ملّت ایران که ملّی کنندهء صنعت نفت بود،پاک بیخبر مانده بود.دربارهء این بی خبری عمومی،باقرکاظمی(نایب نخست وزیر)درمجلس میگوید:«هنوزازمضمون مذاکرات،اطلاعی در دست نیست و هروقت اطلاعی رسیدبه اطلاع همایونی و آقایان محترم خواهدرسید».
آقای امینی دربارهء این عضوبرجستهء دولت دکتر مصدّق میگوید:
«بنظرِاین عضو ِفسیل شدهء هیات حاکمه[یعنی باقرکاظمی]،کسانِ ذینفع درمضمون مذاکرات،نه تودهء ایرانی،بلکه«اعلیحضرت همایونی و آقایان محترم»هستند!.پوشیده داشتن مضمون مذاکرات میان امپریالیستهای آمریکائی و دولت دکتر مصدّق،تنهایک نمونه ازسازشکاری او[دکترمصدّق]رانشان میدهدو تحت فشارامپریالیستها درتمام دورهء 2سالهء[دولت مصدّق]رعایت شد.تنهافشارشدیدنهضت توده ای و به ویژه،حملات بُرّان مطبوعات حزب توده بود که این نهانکاریِ ضدتوده ایِ[مصدق]را خنثی کرد»(ص96)
امینی،چنین قضاوتی رانسبت به یکی ازرجال خوشنام و برجستهء دولت مصدّق نیزتعمیم میدهد و باانتقادشدید ازمصاحبه های مطبوعاتی اللهیارصالح، سفیرکبیردولت مصدّق درآمریکا ،یادآورمیشود:
«نبایدپنداشت که این دریوزگی و پوزه بخاک سودن و باخواری به نطق و ستایش پرداختن درپیشگاه امپریالیسم آمریکاو این اهانت های بیشرمانه به ملّت بزرگ و پُرتوان و سرفرازما،منحصربه[اللهیار] صالح است،ببینیدخودِ دکترمصدّق که به ناروا«مظهر»و«رهبر»مبارزات ضدامپریالیستی ملّت ایران وانمودشده است،درنامه ای که به آیزنهاورنوشته،چگونه حیثیّت ملّی مارا زیرپامیگذارد»(ص99)…«ازمضمون شرم آور نامهء دکترمصدّق،همین بس که یکی ازنمایندگان طرفدارخودش،نزدعموم بدان اعتراض نمود»(ص100)
امینی سیاست جبههء ملّی را«سیاست گمراه کنندهء ملّیون غربگراکه گرگ درندهء امپریالیسم آمریکارابه ملّت ایران بعنوان«داوربیطرف»معرّفی میکردند»مینامد،به نظرامینی:«سیاست فرصت طلبانهء ملّیون[جبههء ملّی]، نهضت عظیم ضدامپریالیستی خلقهای ایران رابه قربانگاه«وال استریت»هدیه نمود…هفت سال بعدازکودتای 28مرداد،عده ای ازهمان پیروان دکترمصدّق توانستندباسودجوئی ازمحبوبیّت مبالغه آمیزِاو،دکّانی تازه بنام«جبههء ملّی دوم»بپردازند.»(ص76)
امینی،سپس، با همدلی باشورش ارتجاعی 15خرداد42آیت الله خمینی،باخوشحالی و رضایت دراین باره مینویسد:
«توفانِ پانزده خردادماه1342،آن تفاله ها[اعضای جبههء ملّی دوم]رابگوشه ای پرتاب کرد»(ص76)
محمدامینی دربخش دیگری ازنظرات خود،ضمن انتقادشدیدازسیاست«موازنهء منفیِ»دکترمصدّق،باعرضه کردن شواهدتفصیلی فراوانی کوشش کرده تا«اتکاجوئی و مماشات طلبی لیبرال-بورژوائیِ غربگرا بنام«جبههء ملّی»علیه مبارزات ضدامپریالیستی خلقهای ایران دربرابرامپریالیسم آمریکاجای تردیدی نمانَد»(صص85-84)…«درقبال گرایش عمیق جبههء ملّی به غرب امپریالیستی و بمثابهء همزاد و مکمّل آن،سیاست«موازنهء منفی»نیزعمیقاً و فعّالانه،ضدپرولتری و ضدکمونیستی و به ویژه ضدشوروی بود.این هردوجنبه ازموضع ایدئولوژیک دکترمصدّق و جبههء ملّی،درسیاست نفتی و داخلیِ اوبه حدکمال خودراظاهرساخت»(ص85)
نتیجه:
محمدامینی دربارهء شخصیّت دکترمصدّق،نتیجه میگیرد:
«چنین است بصیرت،قاطعیّت و عافیت اندیشیِ کسی که سعی شده اورا جانشین و وارثِ ستارخان و شیخ محمد[خیابانی]ومجاهدان مشروطه به ملّت ما قالب کنند»(ص87)
نظرات آقای امینی در«سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک»،بسیاری ازما-دانشجویان فعّال درکنفدراسیون- را تحت تاثیرقرارداده و باعث آسیب های فراوانی به حافظهء تاریخی جامعه شده بود،لذاطبیعی بودکه آقای محمدامینی بابت آن«افاضات تاریخی»،ازملّت ایران عذرخواهی کند،ولی شگفتا که او اینک باچاپ عکسی ازکودکیِ خود درپُشت جلدکتابِ«سوداگری باتاریخ »،به خوانندگان کتابش چنین وانمود میکندکه اوازدوران کودکی در دامان اندیشه های دکترمحمّدمصدّق پرورش یافته است!!
درهمین رابطه:
http://www.youtube.com/watch?v=9ZalSAF6DdU
http://www.youtube.com/watch?v=UGJzsO555bg
——————————————-
1-چاپ های متعددی ازاین کتاب درایران وخارج ازکشور منتشرشده است.نسخهء مورداستنادمن،دموکراسی ناقص(تحلیل اوضاع اقتصادی-سیاسی سالهای1320-1332)،نشر«سازمان اتحادیهء کمونیست ها»میباشدکه آقای امینی از رهبران وایدئولوگهای برجستهء آن سازمان بوده است.
نکاتی دربارۀ دوران رضاشاه ،علی میرفطروس
آگوست 1st, 2013*رضاشاه در جامعهای رشد و پرورش یافته بود که نه آزادی و دموکراسی و نه تجدّد و پیشرفت اجتماعی – هیچیک – شناخته شده نبود.
* با نگاه به خواستها و شعارهای متفکّران عصر مشروطیت، میتوان گفت که رضاشاه بسیاری از خواستها و آرمانهای ناکام جنبش مشروطیت را جامهء عمل پوشاند.
* متأسفانه بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما تمام هوش و استعداد خود را در جهت ترویج و دفاع از دروغ هایی بکار برده اند که نتیجهء سیاسی آن را سرانجام دیده ایم.
***
اشاره:
متن حاضر،بخشی از گفتگوی نگارنده با نشریهء «کاوه»(به سردبیری دکترمحمّدعاصمی) است که در شماره های 82 و 83(آلمان،1375)چاپ و منتشر شده است.اهمیّت سیاسی مباحث این گفتگو در این است که بیش از 20سال پیش و در دوران اقتدارِ ایدئولوژیهایِ فریبا ابراز شده و لذا باعث انتقادات برخی از«روشنفکرانِ عوام»و«عوامانِ روشنفکر»شده بود.
***
واقعيّت اينست كه در آن زمان، عموم روشنفكران ما بوسيلهء انواع ايدئولوژی های انقلابی(از ماركسيسم چينی و كوبائي گرفته تا تشيّع سرخ علوي) مسخ و افسون شده بودند، بهمين جهت در كنار اختناق سياسی، تحولات اقتصادی-اجتماعی و فرهنگي را نمی ديدند، تحليل های رايج چنان بود كه اختناق سياسی را مخالف و مغاير توسعه اجتماعی می دانستند. طبق اين تحليل ها، با وجود اختناق سياسی، توسعه، تجدّد و پيشرفت اجتماعی، دروغ يا غيرممكن بود. با چنين ديدگاهی، روشنفكران ايران در قبل از انقلاب 57، خود را از ديدن و بررسی تحولات جاری در جامعه، بی نياز می ديدند و با اعتقاد به ضرورت انقلاب و با نوعی راديكاليسم كور، به سهم خود موجب تشديد و گسترش اختناق و استبداد سياسي گرديدند. در واقع اين سخن درست افلاطون كه: «ای فرزانگان! اگر شما از حكومت دوری كنيد گروهی ناپاک آنرا اشغال خواهند كرد» بوسيلهء روشنفكران ما ناشنيده ماند. آنان با تشكيل نوعی جبهه امتناع و با اعتقاد بر اين باور نادرست كه: «روشنفكران با حكومت نيستند، بر حكومت هستند» هم جامعه و هم رژيم حاكم را از داشتن روشنفكران آگاه و هدايت گر محروم كردند…
باید بدانیم که رضاشاه در جامعه ای رشد و پرورش یافته بود که نه آزادی و دموکراسی و نه تجدّد و پیشرفت اجتماعی – هیچیک – شناخته شده نبود. کودکی و جوانی او – همه – در سختی و خشونت گذشته بود … و بعد، تربیت نظامی در شخصّیت قاطع و پُر تحکّم او نقش اساسی داشت. بهمین جهت، او با روحیه ای نظامی و «سربازخانه ای» درکی از آزادی و دموکراسی نداشت. آغاز حکومت او با آشفتگی های سیاسی – اجتماعی فراوان همراه بود. رضاشاه، وارث کشوری بود که بقول یکی از دیپلمات هایخارجیمقیمایران:
– «ایران،در واقع، ملک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قیمت بیشتری می داد و یا تهدید پرسروصداتری بکار می بُرد، می توانست آنرا از چنگ زمامداران فاسد قاجار بیرون آورَد».
برخلاف نظر بعضی ها، در آن زمان از مشروطیّت و آرمان های آن چیزی باقی نمانده بود تا رضاشاه آنرا «تعطیل» کند و یا از بین ببَرد. شرایط حساس سیاسی بعد از جنگ جهانی اوّل و حضور سربازان روسیّه و انگلیس و حتّی عثمانی، فقر عمومی و فقدان امنیّت فردی و اجتماعی، خودسری و استقلال طلبی خان ها و سران عشایر مسلّح (مثل شیخ خزعل، اسماعیل آقا سمیتقو و …)، تحریک روحانیون مرتجع و خطر تجزیهء ایران، آنچنان بود که اکثریت مردم و بسیاری از روشنفکران ترقیخواه (مانند عارف قزوینی، ملک الشعراء بهار، محمدعلی فروغی، ابراهیم پورداود، احمد کسروی و دیگران) ظهور «مردی مقتدر» و «مشتی آهنین» را آرزو می کردند. تصنیف مشهور ملک الشعرای بهار، بنام «مرغ سحر» تصویرگرِ ِ مظالم ارباب ها و عدم امنیّت فردی و اجتماعی و بیانگر آرزوهای روشنفکران این دوران بود:
ظلم ظالم، جور ِارباب
آشیانم، داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت!
شامِ تاریک ِ ما را سحر کن!
ظهور رضاشاه –در واقع-حاصل مجموعهء شرایط سیاسی و اجتماعی آن زمان بود که شاهرخ مسکوب –بدرستی–از آن بعنوان «سرنوشت تاریخی جامعهء ایران» یاد کرده است.1… حتّی توافق دولت های روس و انگلیس در تأئید و تقویت «سردار سپه» هم – در واقع – ناشی از همان ضرورت و «سرنوشت تاریخی» بود.
در آن شرایط هرج و مرج و آشفتگی و عقب ماندگی، رضاشاه، مانند بسیاری از روشنفکران و ملّی گرایان آن زمان، تنها به استقرار آرامش و امنیّت ملّی، توسعهء اقتصادی، تجدّد و نوسازی ایران توجه داشت. ظاهراً با چنین اقدامات و عقایدی بود که «کمینترن کمونیستی» و روزنامهء «ایزوستیا» در سال 1926= 1305 از رضاشاه بعنوان «نمایندهء بورژوازی پیشرو ایران» یاد می کرد.
در آن شرایط آشفتگی و کشمکش دائمی سران ایلات و عشایر، فقر، عقب ماندگی و فقدان امنیّت اجتماعی، از نظر رضاشاه، آزادی و تعدّد احزاب و سازمان های سیاسی باعث آشفتگی های بیشتر اجتماعی بود. رضاشاه، آزادی ها و احزاب سیاسی را ممنوع کرد و با تصویب قانون 1310، ضمن جلوگیری از تبلیغات و فعالیّت های کمونیست ها (که مستقیم و غیرمستقیم در خدمت منافع دولت شوروی بودند) گروهی از کمونیست های ایران – معروف به« 53 نفر» – را محاکمه و زندانی کرد، آنهم در زمانی که در کشور همسایهء ما (شوروی سوسیالیستی) بدستور استالین 53 هزار نفر روشنفکر و متفکّر را دستگیر، محاکمه، زندانی، تبعید و یا تیرباران می کردند (چیزی که عموم روشنفکران چپ ایران، هرگز نخواستند آنرا بیاد بیاورند!). رضاشاه مخالف هر نهاد و حزب سیاسی بود. او نه تنها از فعالیّت کمونیست ها بلکه حتّی از فعالیت ناسیونال فاشیست های ایران جلوگیری کرد و رهبر آنان (محسن جهانسوزی، مترجم کتاب «نبردِ من» هیتلر) را دستگیر و اعدام کرد …او – خصوصاً – در تجدید قرارداد نفتی «دارسی» (بسال 1932)، علیرغم مقاومت های اولیّه،دچار شتابزدگی یا اشتباه شد و…این ها بخشی از واقعیت های دوران رضاشاه است.بخش دیگر – که متأسفانه در تحلیل ها و ارزیابی های روشنفکران ما مفقود است- اینست که رضاشاه:

– اولین ارتش ملّی ایران را بوجود آورد.
– او با ایجاد بانک ملّی و خلع ید از «بانک شاهی»، دست انگلیسی ها را از منابع پولی کشور کوتاه کرد.
– با ایجاد دادگستری و تدوین قوانین غیردینی و تشکیل و گسترش دادگاه های مدنی، عملاً دادگاه ها یا «محاکم شرع» را تعطیل کرد و با قطع کمک های دولتی به حوزه های دینی، … به سهم خود در جهت تحقّقِ جدائی دین از دولت، گام های استواری برداشت.
– با تأسیس ادارهء رادیو، به آشنائی و آگاهی ایرانیان از مسائل جهان کمک کرد.
– با اجباری کردن تعلیمات عمومی و تأسیس صدها دبستان و دبیرستان دخترانه و پسرانه و ایجادِ ده ها مؤسسه فنی و آموزشی و خصوصاً با تأسیس دانشگاه تهران و اعزام دانشجو به خارج، به آموزش و پرورش نوین، تجدّد گرائی و توسعهء علم و دانش کمک فراوان نمود و نقش «مکتب» های سنّتی ِ ملاّها را در عرصهء آموزش و پرورش جامعه تضعیف کرد.
– بودجهء آموزش و پرورش از 5،6 میلیون ریال (به پول آن زمان) در سال 1923=1302، به حدود 86 میلیون ریال در سال 1939= 1318 و به حدود 155 میلیون ریال در سال 1940=1320 (آخرین سال حکومت رضاشاه) افزایش یافت.
– در فاصلهء ده سالهء ظهور رضاشاه (1300 شمسی تا 1310 شمسی) وضعیّت تجاری ایران با انگلیس، منفی و با شوروی، متعادل گردید.
– با تأسیس ده ها کارخانهء کوچک و بزرگ صنعتی- آنهم بدون قرضهء خارجی و در کوتاه ترین مدّت – به صنعتی کردن کشور و استقلال ایران از بازارهای انگلیس و غیره افزود.
– با جشن «هزارهء فردوسی» و بزرگداشت فرهنگ و زبان و تمدّن ایران، هویت ملّی ما را بجای هویّت مذهبی … تقویت و تحکیم کرد.
– با تأسیس فرهنگستان ایران (سال 1314) به غنا و سالم سازی زبان فارسی کمک کرد.
– با کشف حجاب (اگر چه با تحمیل و تهدید نیز همراه بود) «نیمهء دیگر»ی از نیروی اجتماعی و فعّال جامعه (زنان) را از اسارت مناسبات قرون وسطائی، آزاد و به عرصه های نوین اجتماعی و فرهنگی کشانید.
– با ایجاد «مدرسهء عالی موسیقی» توسط رضاشاه و اجباری کردن تدریس موسیقی در مدارس، روح جدیدی در فضای آموزشی و تربیتی جامعه دمیده شد.
– با ساختمان و تأسیس راه آهن ایران و هزاران کیلومتر راه شوسه، شهرها و روستاهای ایران را از حالت بسته و منزوی به تحّرک اقتصادی – اجتماعی چشمگیری واداشت.
– با تأسیس «سازمان ثبت اسناد و املاک» ضمن رسمی کردن املاک و اراضی مردم، دست روحانیون و محاکم شرع را از اوقاف و املاک مردم کوتاه کرد.
– علیرغم غصب و تملّک خصوصی اموال و املاک ِخان هائی مانند اقبال السلطنهء ماکوئی و شیخ خزعل و عده ای از مالکین مازندران، در سال 1313 زمین های خالصهء دولتی را به نفع دهقانان فروخت و در سال 1316 اراضی بلوچستان را در اختیار دهقانان آن منطقه قرار داد.
بطوریکه گفتم این تحوّلات و بسیاری اقدامات دیگر در مدتی کوتاه و بدون وصول قرضه یا وام خارجی انجام شد، خصوصاً اینکه درآمد حاصله از نفت نیز فقط 10% هزینه های دولتی را تشکیل می داد. 2.
در واقع، با نگاه به خواست ها و شعارهای متفکّران عصر مشروطیّت، می توان گفت که رضاشاه بسیاری از خواست ها و آرمان های ناکام جنبش مشروطیت را جامهء عمل پوشاند.
…من معتقد نیستم که «مسائل ناگوار» این دوران را «نادیده» بگیریم یا فراموش کنیم، بلکه – برعکس- معتقدم که این دوران، یعنی همهء تحوّلات این دوران را ببینیم. از این گذشته، من معتقدم که این مسائل را باید از حوزهء منازعات سیاسی خارج کنیم و آنها را بعنوان موضوعات تاریخی بررسی نمائیم (همانطور که ملّت های آزاد شده و متمّدن جهان با تاریخ سیاسی شان کرده اند). در واقع، مسائل این دوران نباید بعنوان چماق برای سرکوب دیگران بکار رود بلکه این مسائل باید بعنوان چراغ در خدمت آگاهی و روشن بینی سیاسی – تاریخی ِ ما باشد. بنابراین، داوری من دربارهء رضاشاه، مصدّق و محمد رضاشاه – اساساً – یک داوری تاریخی است نه سیاسی. یعنی من– بعنوان یک محقّق تاریخ- بر وجه کلّی و عمومی این دوران در اعتلاء یا انحطاط جامعهء ایران توجّه می کنم نه با عُمده کردن این یا آن رویداد سیاسی. این، اصولی ترین کار در مطالعات تاریخی است و در این باره، نمونه ها بسیاراند. مثلاً:ما اصلاحات اجتماعی میرزا تقی خان امیرکبیر را می بینیم و به او – بدرستی- لقب «کبیر» و «قهرمان استعمار» می دهیم، اما آیا قتل عام گسترده و سرکوب خونین جنبش مترقّی بابیّه توسط امیرکبیر را «نادیده» می گیریم؟ آیا غیر از اینست که من و شما بر وجه عُمدهء دوران و اقدامات امیرکبیر توجه کرده ایم؟
باوجودِگذشتِ ده ها سال،متأسفانه، هنوز ذهنیّت ما – در بررسی حوادث این دوران- آلوده به تعصّبات سیاسی – ایدئولوژیک است. ما هنوز نتوانسته ایم خود را از تأثیرات و تبلیغات حزب توده نجات دهیم. برای رهائی از دروغی که ما و تاریخ معاصر ما را در بر گرفته، شجاعت و صداقت اخلاقی فراوانی لازم است. آیا – واقعاً – در تمامت دوران رضاشاه یا محمدرضا شاه هیچ کار مثبت و مفیدی انجام نشد؟! … در گذشته ما آنقدر به شوروی و کوبا و آلبانی چشم دوخته بودیم که تشبّه به شوروی و کوبا و آلبانی مُدِروز شده بود، یعنی فعالیّت ها و اقدامات اجتماعی رژیم تا آنجا «مقبول» بود که شباهتی به فعالیت های انجام شده در کوبا و آلبانی و شوروی می داشت، بهمین جهت، رهبران و روشنفکران ما از «نهضت سوادآموزی در کوبا» افسانه ها و اغراق ها می گفتند، اما تلاش هزاران هزار جوان ایرانی در کسوت سپاه دانش، بهداشت،ترویج و آبادانی در «نهضت پیکار با بیسوادی» و بردن بهداشت و درمان و آبادانی به دورافتاده ترین روستاهای ایران را نادیده می گرفتند، و یا مسئلهء تغذیهء رایگان در مدارس ابتدائی سراسر ایران،سهیم شدن کارگران در سود کارخانه ها،قانون حمایت از خانواده و حقوق مربوط به زنان و غیره را … متأسفانه بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ما تمام هوش و استعداد خود را در جهت ترویج و دفاع از دروغ هایی بکار برده اند که نتیجه سیاسی آن را سرانجام دیده ایم …امروزه می توان – و باید – با چشمانی باز و با ذهنیّتی بی تعصّب و آزاد، این گذشته نزدیک را دید، عناصر مثبت آنرا بررسی کرد و بکار بست و از عناصر منفی آن، دوری جُست. بعد از آواز سهمگین سال های اخیر و پس از فروریختن دیوارها و دُگم های ایدئولوژیک، من فکر می کنم که ما باید بیش از پیش فروتن باشیم. هنگام آنست که ما با بررسی، شناخت و درک همهء جنبه های تاریخ معاصر ایران، محدودیّت ها و ممکنات آن دوره ها را بفهمیم و توقعّات و آرزوهای امروزمان را بر شخصیّت ها، حوادث و رویدادهای دیروز،سوار نکنیم. درک معتدل و مشترک از تاریخ، زمینه اساسی برای تفاهم و همبستگی ملّی ما خواهد بود. من تردیدی ندارم که هم رضاشاه، هم مصدّق و هم محمدرضا شاه ایران را سربلند و آباد و آزاد می خواستند، اگر چه هر یک، راه و روش و اشتباهات و تناقضات خود را داشتند.
_________________
1- داستان ادبیّات و سرگذشت اجتماع (سال های 1300- 1315)، شاهرخ مسکوب، تهران، 1372، ص 14. این کتاب ارزشمند، یکی از منصفانه ترین تحلیل ها دربارهء دوران رضاشاه است.
2- برای یک تحلیل دقیق آماری از تحولات دورهء رضاشاه، نگاه کنید به:
IranEvolution economique et sociale de l assistance de Ruth(1918-1940), R. Abbassi, avec l Tarnawski-Infanger, Paris, 1992.
مطلب مرتبط:
تجدّدِ آمرانهء دوران رضاشاه؛کمبودها وکامیابی ها،علی میرفطروس
دربارهءفیلم مستند ِ«رضاشاه»
جولای 31st, 2013*آنچه که برخی ازرسانه های جمهوری اسلامی ازآن بنام«سونامی فیلم مستند ِ رضاشاه» یادکرده اند،نشانهء علاقهء نسل جوان ایران به تاریخ این دوران ونمودار فروپاشی تفسیرهای ایدئولوژیک ازتاریخ است. به عبارت دیگر: آن کس که دیروز،گویادرعرصهء سیاست باخته بود،امروز درعرصهء تاریخ پیروزشده است.
***
– «در واقع،ایران، ملک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قيمت بيشتری می داد و يا تهديد پرسروصداتری بکار می بُرد، می توانست آنرا از چنگ زمامداران فاسد قاجار بيرون آورَد.»
آن کس که دیروز گویادرعرصهء سیاست باخته بود،امروز درعرصهء تاریخ پیروزشده است.
ع.م
مستندِ «رضاشاه» از پیشرفتها و توسعههایِ ایران طی سالهای سلطنتِ رضاشاه پهلوی میگوید. اینکه او چگونه بههمراه دولتهایش، عقبماندگیِ ایران از باقی جهان را در نیمۀ نخست قرن بیستم، طی کمتر از دو دهه جبران میکند.
و بالاخره مستند «رضاشاه» با مرگ او در تبعید پایان میپذیرد. تبعیدی ناخواسته به جزیرۀ موریس و سپس ژوهانسبورگ که باآغاز جنگ دوم جهانی و اشغال ایران توسط نیروهای متفقین بهوقوع پیوست و سرنوشتی تلخ برای او رقم زد.
https://www.manoto1.com/videos/rezashah/vid3758
28مرداد32وسقوط آسانِ دولت مصدّق،چرا؟،علی میرفطروس
می 16th, 2013*مهندس زیرک زاده(یاروهمراهِ دکترمصدّق در روز28مرداد):«مصدّق نقشهء خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد».
*دکترسنجابی: «فقط برای من عجیب است كه چطور شده بود كه از طرف دولت دكتر مصدّق،به طرفداران دكتر مصدّق دستور داده شد كه روز 28 مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نكنند… به همه دستور داده بودند كه در خانههایتان بمانید!».
* دکترمصدّق خطاب به وکیل مورداعتمادش(سرهنگ بزرگمهر):بهترین حالت،همین بودکه پیش آمد!
****
اشاره:
سالگرد 28مرداد32 باردیگرماجرای سقوط آسان وحیرت انگیزدولت دکترمصدّق را درمرکزتوجّهء برخی از پژوهشگران قرارداده است.تاریخنویسان سُنّتی دراین باره، بیشتربه «عوامل خارجی»ونقش افسانه آمیز«کرمیت روزولت» عنایت دارندوازاندیشه،عزم وارادهء شخصی دکترمصدّق درروز28مرداد32 غافل اند،درحالیکه رهبران برجسته درلحظات حسّاس وسرنوشت ساز، بااندیشه وارادهء شخصی خود،مسیرحوادث را رقم می زنند.
خوشبختانه درسال های اخیرباانتشارخاطرات برخی ازناظران وشاهدان اصلی ماجرا،بسیاری ازافسانه سازی ها وابهام های مربوط به این رویدادمهم،روشن گردیده است.مقالهء حاضربانگاه به این خاطرات وباتوجه به عزم واندیشهء دکترمصدّق در روز 28مرداد،بدنبال طرح پرسش هاوتامّلات تازه ای دربارهء سقوط آسان وحیرت انگیزدولت مصدّق می باشد.
****
در روز 28 مرداد،دکتر مصدّق در برابر یك موقعیـّت تراژیك قرار گرفته بود، انتخاب آگاهانه در برابر دو سرنوشت كه میبایست انجام میگرفت و مصدّق بهای آن را میپرداخت:
1-تن دردادن به یک جنگ داخلی واحتمال تصرّف قدرت توسط سازمان نظامی حزب توده؟
2-یاعقب نشینی آگاهانه وانفعال خردمندانه دربرابرمخالفان؟
دکترمصدّق باتدبیرشخصی،آینده نگری وایراندوستی،راه ِ دوم را برگزید.اوباآگاهی از آرایش نیروهای خودویاران دیروزش(که اینک بسیاری ازآنان وی را«هیتلر»و«چنگیز»خطاب می کردند)ضمن تعلّل یا امتناع از فراخواندن مردم برای مقابله با «کودتاچیان» وخصوصاًبا رد پیشنهاد رهبران حزب توده برای مقابلهء قهرآمیز با«كودتاچیان»، در برخورد با رویدادهای 28مرداد، نقش ونقشهء دیگری درسر داشت، نقش و نقشه ای كه در سخن ِ مصدّق به دکترغلامحسین صدیقی (وزیر كشورش)مبنی بر «با مطالعاتی كه كرده ام»، ویا درسخن ِ مهندس زیرك زاده معنا می یافت:
-«مصدّق[در28مرداد] نقشهء خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد».
بنظرمی رسدکه واگذاری توأمان سه بازوی نظامی دولت (ریاست گارد گمرك، ریاست شهربانی كلّ كشور و فرمانداری نظامی تهران) در روز28 مرداد به سرتیپ محمّد دفتری توسط شخص ِدکترمصدّق برای تحقّق همین «نقش و نقشهء دیگر» بود.
دکترمحمدعلی موحّد-باعلاقه واخلاص فراوان نسبت به دکترمصدّق-بدرستی یادآورمی شود که درفاصلهء25-28مرداد-باآن موج واحساسات که بالاگرفته بود-وفشارهائی که یاران نزدیکش بر او واردمی کردند،مصدّق،شرط احتیاط را فرونگذاشت و[برخلاف جمهوریخواهی کسانی ماننددکترحسین فاطمی]به تغییررژیم تن نداد،گوئی اومسیرحوادث را ازپیش می دانست…ازاین رو،درروز28مرداد، مصدّق حتّی با نزدیكترین یارانش مشورت نكرد و آنچه را كه میاندیشید به كسی نگفت و تمام بار مسئولیـّترا خود بر دوش گرفت1.
مهندس زیركزاده نیزكه از ساعات اولیـّه روز 28 مرداد در خانهء مصدّق بود، میگوید:
«در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخستوزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانهء نخستوزیر (بودند) بارها و بارها، تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم، موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافهء خشمناك دكتر فاطمی را در خاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش ـ برای باخبر كردن مردم ـ به جائی نرسیده بود از اطاق دكتر مصدّق خارج شده، فریاد زد:
ـ «این پیرمرد آخر همهء ما را به كشتن میدهد…»
مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم[ازطریق رادیو]مخالفت كرده بود. مصدّق نقشه خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری بدهد… »2
دكتر سنجابی نیزضمن تأكید بر وفاداری عموم ارتشیان به مصدّق، با شگفتی فراوان یادآور میشود:
«فقط برای من عجیب است كه چطور شده بود كه از طرف دولت دكتر مصدّق، دستور به طرفداران دكتر مصدّق داده شد كه روز 28 مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نكنند. نتیجه این شد كه روز 28 مرداد، هیچ یك از طرفداران مصدّق توی خیابان نبودند، برای اینكه به همه دستور داده بودند كه در خانههایتان بمانید.»3
ستوان محمّد علی عموئی (عضو سازمان افسران حزب توده) نیز تأكید میكند:
«تعجـّب و حیرت همگان نه از بابت كودتا و كودتاگران، بلكه از بیعملی و انفعال دولت ملّی مصدّق بود با آنهمه هوادار و امكانات حكومتی، و حزب تودهء ایران با آن تشكیلات نسبتاً منسجم و سازمان نظامی»4
این«خالی کردن میدان»یاانفعال فعّال ِ مصدّق درمقابله با«کودتاچیان»راچگونه می توان توضیح داد؟
واقعیّت این بودکه مصدّق باوجودبرخی عصبیّت ها وعصبانیّت هایش(خصوصاً درتهدیدبه قتل ِ نخست وزیروقت،سرلشکر رزم آرا، درصحن مجلس شورای ملّی)- اساساًـ مرد اصلاح ومسالمت و مدارا بود و نه مرد ِشورش واغتشاش و انقلاب. ما چنین عقبنشینی و تاكتیكی را ـ بارها ـ در زندگی سیاسی مصدّق شاهد بودیم، از جمله در تیرماه 1331 كه طی آن، مصدّق ضمن استعفای محرمانه و غیرمنتظرهء خود و با «خالی گذاشتن میدان»، نه استعفای خود را از رادیو اعلام كرد و نه دلایل آن را با نزدیكترین همكارانش در میان گذاشت5، بقول كاتوزیان:
«این هم نمونهای دیگر از وجود دو نیروی دیالكتیكی در سرشت مصدّق بود: جنگیدن بدون هراس و با توان بی حدّ و مرز در زمانی كه هنوز امیدی میبیند، و بعد، تغییر جهتی به همین قدرت و عقبنشینی كامل در زمانی كه همه چیز را از دست رفته میداند… »6
با توجـّه به تاكتیكها و عقبنشینیها و ابراز خستگیهای مصدّق که خودرا «فدائی بازنشسته»می نامید7 و یكسال پیش معتقد بود: «مردم از دولتی كه زیاد سر كار بماند حمایت نمیكنند و خسته میشوند»8روند شكلگیری «نقش و نقشهء دکترمصدّق درروز 28 مرداد» را میتوان چنین ترسیم كرد:
هواداران حزب توده درروز25مرداد32
1 ـ حضور قدرتمند و روزافزون حزب توده و اقدامات ضدسلطنتی هواداران آن حزب، از مدّتها پیش مردم را عمیقاً نگران ساخته بود، آنچنانكه بقول خلیل ملكی:
«روشنفكران و دانشگاهیان نگران و حیران بودند و از خود میپرسیدند به كجا میرویم؟ در حالی كه پشتیبانان نهضت مردّد و نگران میگردیدند… بازاریها صریحاً از این اوضاع ناراضی بودند. عدّهای از بازرگانان اصفهان و سایر شهرها به تهران آمده و از رجال نهضت میپرسیدند: آیا واقعاً مملكت كمونیستی خواهد شد؟»9
بابک امیرخسروی ضمن اشاره به اخلالگریها و اغتشاشهای حزب توده در ایجاد ترس و نگرانی در میان مردم و تأثیرات این حوادث برعزم وارادهء دکترمصدّق، تأكید میكند:
«نتیجه آن شد كه تمام توجـّه دكتر مصدّق، ستاد ارتش و نیروهای انتظامی به سوی حزب توده معطوف گردید… مهار كردن حزب توده در رأس برنامهها قرار گرفت. تصمیمات كمیسیون امنیـّت در صبح روز 27 مرداد در منزل دكتر مصدّق، اعلامیـّههای حكومت نظامی و شهربانی كلّ كشور در همان روز در بارهء ممنوع ساختن میتینگها و تجمّعات غیرمجاز، دستور دكتر مصدّق مبنی بر دخالت سربازان و نیروهای انتظامی در عصر و شب روز 27 مرداد برای پراكنده ساختن تظاهرات جمهوریخواهانهء تودهایها و تصمیمگیریهای وی در صبح روز 28 مرداد، نمونههای آنست»10.
2 ـ سه هفته پیش از 28 مرداد، سرلشكر زاهدی (كاندید مخالفان مصدّق برای نخستوزیری) بطورسئوالانگیزی بدستور مصدّق از تحصّن مجلس شورای ملّی رهائی یافت و بااتومبیل رئیس مجلس ِهوادارمصدّق(دکترعبدالله معظمی)به خانه اش منتقل شد،درحالیکه سرلشکرزاهدی تحت تعقیب دولت مصدّق بود و حتّی برای دستگیری وی جایزهای نیز تعیین شده بود!
3 ـ مصدّق در سراسر روزهای 25-28 مرداد در جستجوی شاه بود و به پسرش (دكتر غلامحسین مصدّق) گفته بود:
«میخواهم ببینم حالا كه مرا عزل كرده، كجا گذاشته رفته؟ چكار كنم؟ مملكت را دست چه كسی بسپارم بروم؟»11
4 ـ در 26 مرداد، هندرسون از طریق بیروت به تهران بازگشت و در فرودگاه، دكتر غلامحسین مصدّق (به نمایندگی از پدرش) از سفیر آمریكا استقبال كرد.
5 ـ در بامداد 27 مرداد، بدستور مصدّق، اعلامیـّهء فرمانداری نظامی تهران، هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی را ممنوع ساخت12. این اعلامیـّه بطور آشكاری متوجـّه تظاهرات ضد شاهی ِ هواداران حزب توده بود كه پس از 25 مرداد و خروج شاه از ایران، گسترش بیسابقهای یافته بود.
6 ـ در عصر روز 27 مرداد مصدّق معتقد شده بود:
«از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه درخواست شود تا هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند»13
7 ـ اوج دستگیری و سركوب تظاهركنندگان تودهای در شامگاه 27 مرداد و همزمان با دیدار هندرسون با مصدّق بود، گوئی كه مصدّق میخواست به هندرسون چنین وانمود كند كه كنترل اوضاع را در دست دارد و خطری از جانب حزب توده نیست.
8- برطبق برخی منابع،در این دیدار، هندرسون ضمن ابراز نگرانی از حضور تودهایها و با اشاره به فرمان عزل مصدّق، به وی گفته بود:
«دولت آمریكا دیگر نمیتواند حكومت او(مصدّق) را به رسمیّت بشناسد و به عنوان نخستوزیر قانونی با وی معامله كند… دولت آمریكا، دولت زاهدی را تنها دولت رسمی و قانونی ایران میداند…»14
9 ـ پس از دیدار هندرسون، مصدّق دستور دستگیری و سركوب تودهایها را صادر كرد15بطوریكه بقول نورالدّین کیانوری:حدود 600 نفر از افراد، مسئولین و كادرهای حزب توده دستگیر شدند و این امر، ضربهء بسیار مهلكی بر ارتباطات حزب توده وارد ساخت16.
10 ـ در غروب 27 مرداد، مصدّق، نامهء حمایتآمیز آیتالله كاشانی برای مقابله با كودتا را رد کردودرپاسخی کوتاه
به آیتالله كاشانی نوشت:
«مرقومه حضرت آقا توسّط آقا حسن آقای سالمی زیارت شد، اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملّت هستم، والسلام».17
11 ـ امّا به نحو عجیب و سئوالانگیزی، مصدّق درهمان روزودر روز 28 مرداد، از ملّت خواست تا از تهران خارج شوند و یا در خانههایشان بمانند و از انجام هرگونه تحـّرك و تظاهراتی خودداری كنند.
12 ـ با توجـّه به حضور و آمادگی توانمند حزب توده18، مصدّق، بدرستی، ادامهء نبرد را دیگر به سود خود و به صلاح ملّت ایران نمیدانست و بهمین جهت در بامداد 28 مرداد، پیشنهاد دكتر فاطمی مبنی بر: «به ستاد ارتش دستور داده شود تا اسلحه در اختیار تودهایها بگذارند» را رد كرد19. مصدّق همچنین، درخواست رهبران حزب توده برای «توزیع ده هزار قبضه تفنگ و سلاحهای سبك به منظور دفاع از دولت مصدّق» را رد نمود20
. به روایت ستوان عموئی:
در روز 28 مرداد سازمان افسران حزب توده «بیش از هر زمان و پیش از هر كس، چشم انتظار دریافت مأموریـّتی درخور بود. هیأت دبیران [سازمان افسری] در انتظار اشارهء رهبری حزب، در كلیهء شاخههای سازمان آمادهباش اعلام میكند. اعضای سازمان به عنوان آخرین دیدار، با همسران و سایر اعضای خانوادهء خود، وداع میكنند و مسلّح به مركز تجمِع شاخهء سازمان افسران رو میآورند»21.
سرگردفریدون آذرنور (عضو بلندپایهء سازمان افسران حزب توده) نیز تأكید میكند:
«تمام 243 عضو سازمان افسران در تهران، در روز 28 مرداد در انتظار دستور از بالا بودند كه وارد عمل شوند. در بین آنها، 29 افسر هوائی، 7 افسر توپخانه، 9 افسر سوار، 17 افسر پیاده، 25 افسر مهندس، 23 افسر ژاندارمری بودند كه هركدام متناسب با وضع شغلی، امكانات خود را داشتند…»22
13 ـ مصدّق، ضمن رد پیشنهاد كمك رهبران حزب توده برای مقابله با كودتا، با وقتكُشی ِ آشكار و «مهلت خواستن»! یا «سر ِ كار گذاشتن ِ» رهبری حزب توده23 ،كوشید تا در روز 28 مرداد، نیروهای رزمندهء حزب توده را عقیم یا بلاتكلیف بگذارد24. مهندس زیركزاده، ضمن ابراز خوشحالی از ردّ پیشنهاد كمك حزب توده توسّط مصدّق و نجات ایران از خطر كودتای این حزب، تأكید میكند:
«از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند… بخوبی میبینیم كه مصدّق[در28مرداد] با رد كمك حزب توده چه خدمت بزرگی به ملّت ایران كرده است»25.
14 ـ مصدّق ـ باوجود اصرار و پافشاری یاران نزدیكش از تقاضای كمك ِ مردمی توسّط رادیو خودداری كرد.
15 ـ آزادکردن«ارنست پرون»،«از عوامل دست اول كودتا»،«جاسوس انگلیس درایران» و«یکی ازمحارم نزدیک شاه»26 ،نشانهء دیگری ازتغییرعزم وارادهء دکترمصدّق درروز28مردادبود .به روایت سرهنگ حسینقلی سررشته (رئیس دژبان تهران و از افسران هوادار مصدّق در فرمانداری نظامی تهران):
«در صبح روز 25 مرداد، مأمور شدم ابوالقاسم امینی، وزیر دربار را دستگیر كنم… تمام قصرها را بازدید كردم ولی اثری از وزیر دربار بدست نیامد. در مجاورت كاخ سعدآباد ساختمانی را مشاهده كردم كه آنتنهای بلندی داشت. برای بازرسی، داخل آن ساختمان شدم، دیدم سرهنگ حسینقلی اشرفی، فرماندار نظامی تهران، ارنست پرون را ـ كه مقیم آن ساختمان بود ـ دستگیر كرده و اثاثیه و نوشتههای بسیاری را از داخل قفسهها در چمدانهائی جا میدهد تا به همراه متّهم (ارنست پرون) به فرمانداری نظامی بیاورد. متوجـّه شدم آنتنها نیز متعلّق به دستگاه بیسیمی است كه ارنست پرون با آن، با نقاط دور و نزدیك میتوانست تماس داشته باشد…»27
امّا بدستور دكتر مصدّق، «ارنست پرون» بزودی آزاد میشود و در عوض، سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی تهران و دستگیر كنندهء پرون) بازداشت میگردد!. سرهنگ سررشته ضمن ابرازتعجّب ازاین اقدام مصدّق،تأكید میكند كه: سرهنگ اشرفی با كودتاچیان همكاری نداشت و توقیف او، كمك بزرگی به كودتا بود! 28
بدین ترتیب، تا ظهر 28 مرداد، شهر تهران فاقد فرماندار نظامی بود. در چنان شرایطی، با توجـّه به تشدید و تراكم تظاهرات پراكنده مردم تهران، در حوالی ظهر 28 مرداد سرتیپ محمّد دفتری، ازبستگان دكتر مصدّق ـ كه «از نزدیكان شاه شمرده میشد»29 و معروف به همكاری با «كودتاچیان» بود30، با وجود مخالفت شدید سرتیپ ریاحی، رئیس ستاد ارتش مصدّق و دیگران، بدستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ ریاست نیروهای مسلّح گمرك، به ریاست فرمانداری نظامی تهران و نیز به ریاست شهربانی كلّ كشور منصوب شد!
16 ـ با توجـّه به پیوند فامیلی بین مصدّق و سرتیپ دفتری و وابستگی آشكار سرتیپ دفتری به شاه وسرلشکرزاهدی، مصدّق با انتصاب وی به ریاست شهربانی كلّ كشور و نیز فرمانداری نظامی تهران، شاید میخواست تا با ایجاد نوعی «حفاظ فامیلی و امنیـّتی»، خود و یارانش را از آسیبهای احتمالی نیروهای مخالف، مصون و محفوظ بدارد31 و در عین حال از كشت و كشتار و وقوع یك جنگ داخلی جلوگیری كند32.
17 ـبا چنین اقداماتی از حوالی ظهر 28 مرداد 32 تظاهرات در تهران تغییر شكل یافت33: در حالیكه در صبح 28 مرداد، مصدّق، دعوت خسروخان قشقائی برای عزیمت به جنوب را رد كرد34 و هواداران مصدّق بدستور او از آمدن به خیابانها خودداری كردند و به اشارهء مصدّق حتّی دانشگاهها و مدارس و بازارها تعطیل شده بودند35، رئیس شهربانی كلّ كشور و فرماندار نظامی جدید تهران (سرتیپ محمّد دفتری) با داشتن فرمان دكتر مصدّق برای استقرار نظم و سركوب تظاهركنندگان ضد شاهی، آماده بود. به گفته مصدّق:
«سرتیپ دفتری در اروپا بود، من او را خواستم و به ریاست گارد مسلّح گمرك منصوب كردم… در آن روز [28 مرداد] تلفن كردم به وزیر كشور كه «شما حكم ریاست شهربانی را به سرتیپ دفتری بدهید»، برای اینكه او [سرتیپ دفتری] بتواند كار مؤثّری كند، تلفن كردم به ستاد ارتش، به آقای سرتیپ ریاحی كه حكم فرمانداری نظامی را هم به او[سرتیپ دفتری] بدهند».36
این«کار موثر»چه بودکه مصدّق درآن لحظات حسّاس وسرنوشت ساز ازسرتیپ دفتری انتظارداشت؟درحالیکه وابستگی سرتیپ دفتری به درباروسرلشکرزاهدی برای مصدّق وعموم رهبران جبههء ملّی روشن وآشکار بود!
منوچهر فرمانفرمائیان، دولتمرد و كارشناس برجستهء نفت و از بستگان نزدیك دكترمصدّق كه در بامداد 28 مرداد با پسرمصدّق (غلامحسین مصدّق) قرار ملاقات داشت، یادآور میشود:
در روز 28 مرداد:«دیدم چند كامیون سرباز میآید و فریاد «زنده باد!» شنیده میشود، ولی درست معلوم نبود چه كسی را میگفتند. حدس زدم مصدّق تصمیم گرفته كلَك شاه را بكنَد و این كامیونها هم برای تشویق مردم به خیابان آمدهاند، ولی نزدیكتر شدم و شنیدم میگویند «زنده باد شاه!» خیلی عجیب بود! چطور جرأت میكردند چنین بگویند و چطور هزاران مردمی كه در اطراف بودند اعتنائی به آنها نمیكردند؟ ما ناظر تحـّول عمیقی بودیم…»37
سرهنگ نجاتی (عضو نیروی هوائی هوادار مصدّق) كه در روز 28 مرداد برای دفاع از اقامتگاه مصدّق شتافته بود، به یاد میآوَرَد:
«عجیب اینكه هزاران تن از مردم تهران در كنار خیابانها یا بر پشتِ بامهای مجاور خانهء مصدّق، نظارهگر اوضاع و در انتظار پایان ماجرا بودند!»38
مهندس عـّزتالله سحابی، از فعّالان ملّی ـ مذهبی میگوید:
«… ما بچههای انجمن (اسلامی دانشجویان) این نگرانی را داشتیم كه تودهایها دارند میبرند، یعنی كشور كمونیستی میشود… ما نگران حاكمیـّت كمونیستها بودیم. بعد از 25 مرداد و شكست كودتای اوّل، تصـّور ما این بود كه كودتا تمام شده و ایران دارد به سمت یك جریان كمونیستی میرود. این نگرانی موجب شده بود كه در آن 3-4 روز، بیطرف بودیم»39.
دكتر ابراهیم یزدی، رهبر«نهضت آزادی ایران» نیز تأكید میكند:
«اگر در آن زمان از هر ملّیگرائی میپرسیدند كه بین دربار و كمونیسم (حزب توده) كدام گزینه را انتخاب میكنید؟ همگی بدون شك، دربار را انتخاب میكردند»40.
خلیل ملكی ـ كه در رابطه با انحلال مجلس و انجام رفراندوم با مصدّق اختلاف داشت و یك ماه پیش از 28 مرداد، به مصدّق هشدار داده بود كه: «این راهی كه شما میروید، به جهنّم است ولی ما تا جهنّم هم بدنبال شما خواهیم آمد!»41 در اعلامیـّهء «حزب نیروی سوم»، در بارهء 28 مرداد چنان سخن گفت كه موجب حیرت و انتقاد شدید یارانش گردید، چرا كه در آن اعلامیـّه، ملكی نه از كلمهء كودتا استفاده كرده بود و نه از ضرورت بازگشت دولت دكتر مصدّق و ادامهء مبارزه برای تحقّق هدفهای نهضت ملّی سخنی گفته بود!42 آیا خلیل ملكی، آنچه را كه در روز 28 مرداد اتّفاق افتاده و به چشم خویش دیده بود ـ اساساً ـ كودتا نمیدانست؟!43
بابك امیرخسروی،عضوبرجستهء حزب توده و از كادرهای فعـّال در روز 28 مرداد نیزضمن رد«وجود نقشهء کودتائی ازپیش طرح شده درروز28مرداد»،«افسانه سازی ها،خُزعبلات ودروغپردازی های کرمیت روزولت درکتاب ضدکودتا»راموردانتقادشدیدقرارداده است44،او همچنین درگفتگو با نگارنده تأكید كرده:
«بدوراز تعصّبات سیاسی-ایدئولوژیک ِ گذشته و دریک ارزیابی تازه، اینك من، بیش از گذشته، واژهء «كودتا» را برای تبیین رویداد 28 مرداد 32، نادرست میدانم».45
دکترمصدّق،بعدها،به وکیل مورداعتمادش(سرهنگ بزرگمهر)دراشاره به رویداد28مردادگفته بود:
–بهترین حالت،همین بودکه پیش آمد! 46
___________________________________
پانوشت ها:
1 ـ موحّد،محمدعلی،خواب آشفتهء نفت ج2، ص857
2 ـ زیركزاده،احمد، پرسشهای بی پاسخ درسالهای استثنائی، ص311، همچنین نگاه كنید به صص140و 304
3ـ سنجابی،22کریم،امیدهاوناامیدی ها، ص 145، تاریخ شفاهی هاروارد، ص10 (نوار شماره12) مقایسه كنید با حیرت و شگفتی احمد زیركزاده وانورخامهای در این باره: زیركزاده، صص303-304 ؛ خامهای، گفتگو با روزنامه شهروند، بمناسبت 28 مرداد، شهریورماه 1386
4 ـ عموئی،محمدعلی،دُرد ِزمانه، ص73
5 ـ برای نمونههائی از تردیدها و عقبنشینیهای دكتر مصدّق نگاه كنید به: مصدّق، خاطرات وتالمات، ص248؛ مصدّق، نامهها، ج1، صص105 و 164؛ مكّی، خاطرات سیاسی، ص184؛ مكّی، وقایع سیام تیر 1331، صص 16-17؛ نامههای دوستان [به دكتر محمود افشار]، ص217؛ موحـّد، پیشین، ج2، ص1056؛ آوانسیان، اردشیر، خاطرات، صص467-468
6ـ كاتوزیان،محمدعلی،مصدّق ومبارزه برای قدرت درایران، ص20
7ـ مصدّق، نامهها، ج1، ص105
8 ـ موحـّد، پیشین، ج1، ص432 به نقل از یادداشت 18 خرداد 1331 مهندس كاظم حسیبی
9 ـ ملكی، نهضت ملّی و عدالت اجتماعی، ص205. برای آگاهی بیشتر از نظرات سیاسی خلیل ملكی نگاه كنید به:آسیب شناسی یک شکست،چاپ چهارم،صص459-483.
10 ـ امیرخسروی،بابک،نظرازدرون به نقش حزب تودهء ایران، صص617-618، مقایسه كنید با روایت سرهنگ حسینقلی سررشته،خاطرات من(یادداشتهای دورهء1310-1334)،ص109
11ـ دكتر غلامحسین مصدّق، تاریخ شفاهی هاروارد، ص 12 (نوار شماره 12)
12 ـ روزنامه اطّلاعات، سهشنبه 27 مرداد 32؛ مصدّق در محكمه نظامی، ج2، ص495
13 ـ مصدّق،پیشین،صص272-273؛ سنجابی، پیشین، ص148
14- New York Times, August 19, 1953
خواندنیها، شمارهء 96، سال 13، 31 مرداد 1332؛ اتابكی وبنی احمد،پنج روز رستاخیزملّت(مجموعهء گزارش روزنامه ها)، ص184؛ موِحّد، پیشین، ج2، صص827-828
15 – New York Times, August 19, 1953 ; Roosevelt, pp. 182-185
روزنامهء كیهان، 29 مرداد 1332؛ اتابكی، پیشین، ص116؛ مقایسه كنید با: غلامحسین صدیقی در گفتگو بانشریهء دنیا، 20 شهریور 1358.
16 ـ كیانوری،نورالدین،خاطرات، ص268؛ كیانوری، «حزب توده و مصدّق»، نامهء مردم، شمارهء 1 و2، 1359، صص5-6
17 ـ برای متن نامه آیتالله كاشانی و بحثهای مربوط به آن، نگاه كنید به مقاله دكتر محمّد حسن سالمی در: فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر، شمارههای 6-7، 1376، صص154-168؛ كاتوزیان، پیشین، صص213 و218
18 ـ به روایت كیانوری: در 28 مرداد، حزب توده، تنها از بخش كارگری، میتوانست 25 هزار كارگر را به خیابانها بفرستد…كیانوری،پیشین، ص278.
19 ـ مكّی،پیشین، صص411-412
20- Foreign relations…, vol X, n° 362n p.784
مقایسه كنید با شایگان، سیـّد علی، خاطرات، صص9-10؛ كیانوری،پیشین، ص276
21ـ عموئی، پیشین، صص71-72
22 ـ امیرخسروی، پیشین، ص712؛ همچنین نگاه كنید به روایت فریدون آذرنور، در: كیانوری و ادّعایش، صص263 و266
23 ـ نگاه كنید به: كیانوری، پیشین، صص276-277؛ جوانشیر، ف.م.، صص311-313؛ فیروز، مریم (همسر كیانوری)، خاطرات، ص106
24 ـ برای نمونههائی از سرگردانی و بلاتكلیفی نیروهای رزمنده حزب توده در روز 28 مرداد، نگاه كنید به: جوانشیر، پیشین، صص308-309؛ گذشته چراغ راه آینده، صص629 و 676؛ عموئی، پیشین، صص71-73؛ امیرخسروی،پیشین، ص654 و683 و685؛ ورقا،ماشاالله،فروریزی حکومت مصدّق ونقش حزب تودهء ایران،صص46-50
25 ـ زیركزاده، پیشین، صص322-325
26ـ نجاتی، پیشین،صص362-363
27-سررشته،حسینقُلی،خاطرات من(یادداشت های دورهء 1310-1334)،صص110-111، مقایسه كنید با نجاتی،پیشین،صص413 و603.
28 – سررشته،پیشین، صص120-121
29 زیركزاده، پیشین، ص141؛ سررشته، پیشین، ص120
-30نجاتی،پیشین،ص604-605
31 ـ موحـّد، پیشین، ج2، صص867-868
32-زیركزاده، پیشین، ص313
33 ـ عاقلی،باقر،روزشمارتاریخ ایران ازمشروطه تاانقلاب اسلامی، ج1، ص351
34 ـ مصدّق، نامهها، ص404
35ـ نگاه كنید به: اتابكی، پیشین، صص187-189؛ سنجابی،تاریخ شفاهی هاروارد، ص1069 (نوار شماره 12)؛ موحّد، پیشین، ج2، صص827-828؛ امیرخسروی، پیشین، ص618؛ ملكی، پیشین،ص105؛ كاتوزیان، پیشین، ص234؛ آبراهامیان،یرواند،ایران بین دوانقلاب،ص252
36 ـ مصدّق در محكمهء نظامی، ج2، ص481
37ـ فرمانفرمائیان،منوچهر،ازتهران تاکاراکاس(نفت وسیاست درایران)، ص722
38 مصدّق، دولت ملّی و كودتا (مجموعه گفتگوها و مقالات)، بكوشش مهندس عـّزتالله سحابی، ص227
39ـ نشریهء شهروند امروز، بمناسبت 28 مرداد، شهریور 1386.
40ـ سخنرانی دکترابراهیم یزدی در تالار شیخ انصاری دانشكدهء حقوق دانشگاه تهران، به تاریخ 21 اسفندماه 1384
41 ملكی، خاطرات سیاسی، ص104؛ سنجابی، پیشین، ص138
42ـ نگاه كنید به: حجازی،مسعود،رویدادهاوداوری، صص115-118.
43- برای متن اعلامیهء «حزب نیروی سوم» بقلم خلیل ملكی نگاه كنید به:حجازی،پیشین، صص129-135
44-امیرخسروی،پیشین،صص535-566 و….
45ـ گفتگوی تلفنی نگارنده با بابك امیر خسروی، 15 می 2011
46-برهان،عبدالله،مصاحبه باسرهنگ جلیل بزرگمهر،کارنامهءحزب توده ورازشکست مصدّق،ج2،ص 190
نکتهها و ناگفتههایی دربارۀ ۲۸ مرداد ۳۲ (بخش پایانی) علی میرفطروس
می 16th, 2013* نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چندساعتهی دكتر فاطمی و… نيز قطع تلفن و برق مركز بازار تهران (با وجود برقراری تماس تلفنی مصدّق با رئيس ستاد ارتش و ديگران) و سپس دستگيری سرهنگ نصيری به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق، ما را با پرسشهای تازهای روبرو میسازد.
*با توجـّه به مخالفت سرلشکر زاهدی با هرگونه «اقدامات شبیه کودتا» در شب 25 مرداد (به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق) و با توجـّه به اينكه هر پنج تن عاملان و راويان اصلی اين ماجرا، از افسران سازمان نظامی حزب توده بودند، نقش حزب توده در اين ماجرا چه بود؟
* چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «ارنست پرون» («از عوامل دست اول كودتا» و «جاسوس انگلستان در دربار») را آزاد و در عوض، فرماندار نظامیخويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟
* * *
ارزيابيهاي جديد دربارهی كم و كيف حيرتانگيز سازمان نظامی حزب توده، نگرانیهاي دولت آمريكا در تدوين طرح كودتای TP-AJAX برای «پاكسازی ايران از حزب كمونيست توده» را پذيرفتنی میسازد، همچنان كه دلنگرانیها و دغدغههای سياستمدارانی مانند دكتر مظفّر بقایی و خليل ملكی از خطر حزب توده را مورد تأئيد قرار میدهد. اين ارزيابیها نشان میدهد كه سخن دكتر مصدّق- به عنوان وزير دفاع– مبنی بر اينكه: «حزب توده حتّی يك تفنگ نداشت…»[5] تا چه اندازه بیپايه و اشتباه و برای امنيـّت ملّی ايران تا چه حد خطرناك بوده است، زيرا چند ماه پس از سقوط آسان دولت مصدّق، كشف شبكههای سازمان نظامی حزب توده، نه تنها بسياری از اعضای حزب توده را دچار شگفتی و حيرت ساخت[6] بلكه حتّی «رهبران بسيار ديرباور جبههی ملّی» را نيز به وحشت و شگفتی انداخت.[7]

کشف شبکهی نظامیحزب توده


سرگرد مهدی همایونی، عضو سازمان افسران حزب توده و فرماندهی نگهبانان دکتر مصدق، در دادگاه نظامی
از اين گذشته، نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتهی دكتر فاطمی، مهندس زيركزاده و مهندس حقشناس و نيز قطع تلفن و برق مركز بازار تهران (با وجود برقراری تماس تلفنی مصدّق با رئيس ستاد ارتش و ديگران) و سپس دستگيری سرهنگ نصيری به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق، ما را با پرسشهای تازهای روبرو میسازد. سخن مهندس زيركزاده دربارهی بازداشت دكتر فاطمی و…، بسيار تأمّل برانگيز است. گویی كه «كودتاچيان» بازداشتشدگان را به «پيكنيك» ميبُردهاند. اين روايت، ادّعای منسوب به دكتر فاطمی مبنی بر «ضرب و شتم و قصد تجاوز به همسرش توسّط كودتاچيان» را عميقاً مورد ترديد قرار میدهد. به روایت مهندس زیرکزاده:
-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی و حقشناس که هر دو جوکگو [بوده] و قصّههای خوشمزه میدانستند، میگفتند و میخندیدیم.»[8]
با توجـّه به مخالفت سرلشکر زاهدی با هرگونه «اقدامات شبیه کودتا» درشب 25 مرداد (به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق) و با توجـّه به اينكه هر پنج تن عاملان و راويان اصلی اين ماجرا، از افسران سازمان نظامی حزب توده بودند، نقش حزب توده در اين ماجرا چه بود؟
در همين راستا، روايت سرهنگ حسینقلی سررشته (رئيس دژبان تهران و از افسران پرشور هوادار مصدّق) نيز بسيار تأمّلبرانگيز است و اين پرسش را ايجاد میكند كه: پس از دستگيری «ارنست پرون[9]» («از عوامل دست اول كودتا» و «جاسوس انگلستان در دربار»[10]) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی، چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟[11] و سپس سرتيپ محمّد دفتری (خواهرزادهی دكتر مصدّق كه معروف به همكاری با «كودتاچيان» بود[12]) با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك، به رياست فرمانداری نظامي تهران و رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد! آيا اين اقدامات، نشانهی «نقش و نقشهی ديگر مصدّق در روز 28 مرداد» بود؟
بنابراين: هرگونه تحقيقی دربارهی 28 مرداد 32 ضمن پاسخ به سئوالات فوق، به طور روشن و مشخّص بايد به اين سئوال كليدی پاسخ دهد كه: چرا در روز 28 مرداد، مصدّق، ميدان را خالی كرد و با وجود در دست داشتن همهی نيروهای نظامی و انتظامی، از همهی هوادارانش خواست تا در روز 28 مرداد در خانههای خويش بمانند و از هرگونه تظاهراتی خودداری كنند؟
بر اين اساس، با توجـّه به مخالفتهای پايدار محمدرضاشاه جوان با كودتا و تأكيد او بر «بركناری مصدّق از طريق پارلمان» و سپس، انجام رفراندوم بیسابقه توسّط دكتر مصدّق برای انحلال مجلس شورای ملّی و اعلام نتايج آن از طريق راديو و مطبوعات (12 و 19 مرداد 1332) و در نتيجه: صدور فرمان عزل مصدّق توسّط شاه (23 مرداد 1332)، تأمّل در پازلهای پراكندهی رويداد 25 مرداد و نقشآفرينی سازمان نظامی حزب توده به هنگام ارائهی فرمان عزل مصدّق توسط سرهنگ نصيری و يا رمزگشایی از «نقش و نقشهی ديگر دكتر مصدّق در روز 28 مرداد» و خصوصاً شاهكار سياسی مصدّق در تعلّل يا «مهلتخواهی» در برابر پيشنهاد رهبران حزب توده برای مقابله با «كودتا» و در نتيجه، عقيمگذاشتن نيروهای رزمندهی حزب توده توسّط مصدّق در روز 28 مرداد و همچنین، آگاهیهایی دربارهی پایگاه اجتماعی حزب توده و قدرت حیرتانگیز نظامی آن حزب در فصل «مرا ببوس!» و… موارد ديگری است كه چاپ جديد كتاب حاضر را از چاپهای ديگر متمايز میسازد.
دكتر مصدّق، به عنوان ميراثخوار فكری برخی روشنفكران جنبش مشروطيـّت، با ادغام و التقاط انديشههای عرفی (سكولار) با باورهای اسلامی، به مبارزات خويش خصلتی «ملّی -مذهبی» میداد و میكوشيد تا با نوعی دادخواهی مذهبی، ضمن كسب حقّانيـّت سياسی، مبارزات خويش را از مشروعيـّت مذهبی نيز برخوردار سازد. در چاپ سوم كتاب به اين جنبه از عقايد مصدّق توجـّه بيشتری شده است؛ عقايدی كه بعدها بر انديشههای روشنفكرانی مانند جلال آلاحمد و دكتر علی شريعتی تأثير داشته و باعث پيدايش گروههای «ملّی ـ مذهبی» در عرصهی سياست ايران شده است.

آسيب شناسی شكست دكتر مصدّق -در واقع- آسيبشناسی ضعفها و ظرفيـّتهای ما نيز هست. شناخت و خصوصاً پذيرفتن اين ضعفها میتواند به ما برای ساختن آيندهای روشن و راهيابی به آزادی و دموكراسی ياری کند. خوشبختانه در سالهای اخير، جامعهی ايران از سنّت ويرانگر «ابليس» و «قدّيس» يا «خائن» و «خادم» فاصله گرفتهاست و با نوعی اعتدال، انصاف، مروّت و مدارا شخصيـّتهای تاريخی خود را مورد نقد و داوری قرار میدهد. اگر تجدّد (مدرنيته) را به معنای رشد ذهنيـّت نقّاد و پرسشگر بدانيم، آنگاه شككردن و به پرسشگرفتن «دروغهای باورشده» در حوادث منجر به سقوط آسان دولت مصدّق، میتواند نشانهی خٍرَد نقّاد و رشد تجدّدگرایی و نمونهی اميدبخشی از ضرورت بازنويسی تاريخ معاصر ايران به شمار آيد. استقبال خوانندگان عاليمقدار و چاپ دوم اين كتاب در فاصلهای كوتاه نيز مؤيـّد اين امر است.
در چاپ اول و دوم اين كتاب، ضرورت اختصار و ايجاز و تمركز اساسی نگارنده بر رويدادهای 25 تا 28 مرداد 32، باعث شده بود تا برخی از موضوعات، مورد غفلت قرار بگيرند. چاپ سوم كتاب، فرصتی است تا نگارنده ضمن بازبينی، بازنويسی و ويرايش دوباره، كتاب حاضر را با تغييرات، الحاقات و اضافات روشنگر منتشر كند. همين ملاحظات و اضافات، انتشار ترجمهی انگليسی كتاب را دچار تأخير كرده است.
حقيقت و خصوصاً حقيقت تاريخی، تراوش فكر و انديشهی يك فرد نيست بلكه اين امر، محصول تلاش همهی كسانی است كه با بردباری و شجاعت در شبانههای تيره، نقبی به سوی نور (حقيقت) میزنند، از اين نظر، تحقيق به معنای جستوجو كردن حقيقت است. لذا، كتاب حاضر تنها میتواند بخشی از حقيقت باشد، به اين اميد كه «بر اين نامه بر سالها بگذرد» و پژوهندگان آينده، كاستیها و كمبودهای آن را جبران سازند.
در پايان، وظيفهی خود میدانم كه از نامههای شوقانگيز و پيامهای تأیيدآميز استادان بزرگوارـ خصوصاً از نامهی پُرمهر استاد احسان يارشاطرـ سپاسگزاری کنم. همچنين، لازم است كه مراتب تشكّر خود را به استاد مرتضی ثاقبفر، حسن اعتمادی و تهمورث كيانی (به خاطر نقدها و نظرهای ارزشمندشان) ابراز کنم. از دوستان دانشورم دكتر مينا راد، دكتر اميراصلان افشار، دكتر تورج تابان، دكتر محمّدحسن سالمی و مسعود لقمان نيز (برای تهيـّه و ارسال برخی كتابها، اسناد و عكسها) صميمانه سپاسگزارم.
پاريس، ژوئن 2011
پانویسها:
5 ـ مصدّق، خاطرات و تألّمات، ص 379 و نيز صص 272 و 288-289؛ مصدّق در محكمهء نظامي، ج 2، صص 574 و 575.
6 ـ اميرخسروي، بابك، نظر از درون به نقش حزب تودهی ايران، ص 709.
7 ـ ذبيح، سپهر، ايران در دوران مصدّق، ص 207.
8ـ نگاه كنيد به: زيركزاده، پرسشهاي بيپاسخ، ص 138.
9- Ernst Perron
10 ـ نجاتي، غلامرضا، جنبش ملّي شدن صنعت نفت، صص 344، 362-363، 373، 469، 604.
11 ـ سررشته، حسينقلي، خاطرات من، صص 110-111 و 118-121، مقايسه كنيد با: نجاتي، صص 413، 601 و 603.
12 ـ نجاتي، صص 604-605 و…؛ سررشته، ص 120؛ زيركزاده، ص 141.
بخش نخست
افسانهها در مَحَك ِتاريخ، فرو ميريزند!(علي ميرفطروس)
می 11th, 2013در حاشيۀ مقالۀ «ناگفتههائی در بارۀ 28 مرداد»
در شمارهء 1376 روزنامهء كيهان لندن (شنبه14مهرماه) در اشاره به پيشگفتار چاپ سوم كتاب «دكتر محمّد مصدّق،آسيبشناسی يك شكست» (كيهان لندن، شمارهء 1370، ص11) مطلبی از آقای رحيم شريفی، عضوقديمی «حزب ايران»و«جبههء ملّی»، چاپ شده كه طی آن، نويسندهء محترم برخی از مندرجات پيشگفتار مذكور را مورد ترديد قرار دادهاند.
مقالهء من «ناگفتههائی دربارهء 28 مرداد 32» نام داشت كه در آن، سئوالات كليدی و مهمّی در بارهء حوادث 25 و 28 مرداد 32 طرح شده بود، از جمله:
* نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتهء دكتر فاطمی و… نيز قطع تلفن و برق مركز بازار تهران (با وجود برقراری تماس تلفنی مصدّق با رئيس ستاد ارتش و ديگران) و سپس دستگيری سرهنگ نصيری به هنگام ابلاغ فرمان عزل مصدّق، ما را با پرسشهای تازهای روبرو میسازد. باتوجه به مخالفت سرلشكر زاهدی با هرگونه «اقدامات شبيه كودتا» در شب 25 مرداد (بهنگام ابلاغ فرمان عزل دكتر مصدّق) و با توجـّه به اينكه هر 5 تن عاملان و راويان اصلی اين ماجرا، از افسران سازمان نظامی حزب توده بودند، آيا نقش حزب توده در اين ماجرا چه بود؟
* چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «ارنست پرون» («از عوامل دست اول كودتا» و «جاسوس انگلستان در دربار») را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟
* هرگونه تحقيقی در بارهء 28 مرداد 32 ضمن پاسخ به سئوالات فوق، بطور روشن و مشخّص بايد به اين سئوال كليدی پاسخ دهد كه: چرا در روز 28 مرداد، مصدّق، ميدان را خالی كرد و با وجود در دست داشتن همهء نيروهای نظامی و انتظامی، از همهء هوادارانش خواست تا در روز 28 مرداد در خانههای خويش بمانند و از هرگونه تظاهراتی خودداری كنند؟
انتظار اين بودكه آقای شريفی ـ به عنوان عضو قديمی «حزب ايران» و«جبههء ملّی»ـ به اين سئوالات كليدی پاسخ دهند، امّا ايشان ترجيح دادهاند تا از «متن» به «حاشيه» بپردازند كه در پاسخ يادآور میشوم:
1 ـ شيوهء مرسوم بيشتر روزنامهها، واز جمله كيهان لندن، اينست كه از چاپ زيرنويسهای متعدّد مقالات تحقيقی خودداری میكنند تا خوانندهء كنجكاو، خود، به اصل كتاب يا مقالهء تحقيقی مراجعه نمايد. اين امر، باعث شده تا آقای شريفي بدون مراجعه به منابع مندرج در چاپ سوم كتاب، مدِعی شوند: آنچه در بارهء توافق سران جبهة ملّی با فدائيان اسلام برای قتل رزمآرا به شرط اينكه «جبهة ملّی به رهبري دكتر مصدّق پس از رسيدن به حكومت، احكام اسلامی را اجرانمايد» مورد ترديد است… در حاليكه با نگاه به صفحات 22 و 89-93 كتاب «آسيبشناسی…» (چاپ سوم) ملاحظه میكنيم كه اين موضوع، با نام «ترور مقدّس!» مبتنی بر اسناد دست اوّل و متّكی به اقوال عوامل اصلی اين ماجرا است، ازجمله: ناگفتهها، حاج مهدی عراقی، صص38-41 و 72-75، خاطرات سيـّد محمّد واحدي از اعضاء فدائيان اسلام، خواندنيها، شمارة 17، 9 آبان 1334، جمعيـّت فدائيان اسلام، داود امينی، صص 267 و 274، اسرار قتل رزمآرا، محمّد تركمان، صص288، 399-404 و 409، جمعيـّت فدائيان اسلام به روايت اسناد، ج2،صص 666-669، نيم قرن خاطره و تجربه، عـّزتالله سحابی، ص21، سيـّد نـّواب صفوی: انديشه و مبارزات و شهادت او، سيـّدحسن خوشنيـّت، ص51.
از اين گذشته، دكتر مصدّق در نطق 8 تيرماه 1329 در مجلس شورای ملّی، خطاب به رزمآرا تهديد كرده بود:
«به وحدانيـّت حق، خون میكنيم! خون میكنيم، میزنيم و كشته میشويم! اگر شما نظامی هستيد، من از شما نظامیترم. میكُشم! در همين مجلس شما را می كشم.»
طبيعی است كه چنين صراحتی از سوی دكتر مصدّق، به عنوان يك رهبرپُرنفوذ، میتوانست مجـّوز يا مشـّوق فدائيان اسلام و برخی از سران جبهة ملّی براي كشتن رزمآرا باشد. بنابراين: استباط آقای شريفی كاملاً درست است كه مفهوم سخنان من اين است كه «ترور رزمآرا، خواست جبههء ملّی بوده و برای انجام اين نظر به فدائيان اسلام روی آورده اند…» با تحقّق اين «خواست» به دست فدائيان اسلام بود كه دو روز بعد، عموم رهبران جبههء ملّی در جشنوارة 70 هزار نفري ترور رزمآرا در ميدان بهارستان شركت و شادمانی كردند و دكتر فاطمی، ترور رزمآرا و هژير (وزير دربار) را «دو نمونه از علاقهء مردم رشيد پايتخت به آزادی آراء و عقايد خويش» اعلام كرد! (نگاه كنيد به: روزنامهء باختر امروز،20 اسفند 1329).
2 ـ آقای شريفی كه گويا «تاريخچهء متحـّرك جبههء ملّّی» هستند… و «در جريان تمام وقايع روز بودهاند»، متأسّفانه، بين دو سفر به دادگاه لاهه، خلط و خطا كردهاند. برخلاف درك ايشان، در رابطه با دادگاه لاهه دو سفر انجام شد: اوّلين سفر، در 7 تيرماه 1330، بدون دكتر مصدّق (متشكّل از آقايان حسن صدر، دكتر علي شايگان و اصغر پارسا) برای ارائة رئوس لايحهء اعتراضی دولت ايران به دادگاه لاهه بود، و دومين سفر در 7 خرداد 1331 (متشكّل از دكتر مصدّق، دكتر بقائی، كاظم حسيبی، دكتر شايگان، دكتر غلامحسين مصدّق و…) برای دفاع از همين لايحهء اعتراضی توسّط شخص دكترمصدّق بود. گفتنی است كه لايحهء اعتراضی ايران (كه به سفارش و خواست دكتر مصدّق توسّط حسن صدر تنظيم شده بود) بيشتر به يك انشای سوزناك دبيرستانی در ذكر مظالم دولت انگليس شبيه بود تا به يك لايحهء مستدلّ و محكم حقوقی (در اين باره نگاه كنيد به نظر دكتر سنجابی، در: اميدها و نااميدیها، نشر جبهة ملّی، لندن، 1368، ص108).
3 ـ نويسندهء محترم، از «گزارش دكتر شايگان به مجلس در تاريخ 6و25 تيرماه 1330 در بارهء سفر به لاهه »ياد كردهاند بیآنكه به منبع يا مأخذ خويش اشاره كرده باشند! برای آگاهی ايشان يادآور میشوم كه مجلس شورای ملّي، در 6 تيرماه1330، اساساً، جلسهای نداشت تا «گزارش سفر آقای دكتر شايگان به لاهه» را استماع نمايد!! جلسهء 25 تيرماه1330 نيز، عموماً به حوادث خونين 23 تير (در رابطه با سفر هريمن به تهران) اختصاص داشت و هيچ گزارشی از آقای دكتر شايگان به مجلس ارائه نشده است! (نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شوراي ملّی، دورة شانزدهم، جلسات 161 تا 170، مشروح مذاكرات تا 27 تيرماه 1330). تنها در روز يكشنبه 30 تيرماه 1330 بود كه گزارش كوتاهی از آقای شايگان (از سفر 7 تيرماه 1330 به لاهه) در مجلس ارائه شد كه بخاطر حسّاسيّت موضوع ِ«دادگاه لاهه» در افكار عمومی مردم ايران و نمايندگان مجلس، طبيعی بود كه آقای شايگان از «جاگذاشتن لايحهء دفاعی در ايران» سخنی نگويد چرا كه طرح اين موضوع در مجلس، آنهم در آن شرايط حسّاس، میتوانست يك سرشكستگی يا «افتضاح بزرگ» بشمار آيد (نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شورای ملّی، دورهء شانزدهم، جلسهء171، مشروح مذاكرات30 تيرماه1330).
4 ـ منتقدمحترم، متأسّفانه، بدون مراجعه به خاطرات مفصّل دكتر امير اصلان افشار، مندرج در چاپ سوم كتاب «آسيب شناسی يك شكست» (صص104-114) كوشيدهاند تا اظهارات اين دولتمرد خوشنام و رابط سفارت ايران با دادگاه لاهه را ردّ نمايند! در حاليكه در خاطرات دكتر اميراصلان افشار خواندهايم: فراموش كردن يا «جاگذاشتن» لايحة دفاعی دولت مصدِق در آخرين لحظات مهلت قانونی دادگاه لاهه توسّط هيأت اعزامی ايران (آقايان حسن صدر، دكتر شايگان و اصغر پارسا) باعث عصبانيـّت و پرخاش شديد آقای حسين نـّواب (سفير ايران در هلند) نسبت به اين آقايان شده بود… لذا، قابل درك است كه هم آقای حسن صدر و هم آقاي دكتر شايگان در خاطرات يا گزارش خويش در اين باره، سكوت كنند و حتّي ضمن مسكوت گذاشتن موضوع «جاگذاشتن لايحة دفاعي در تهران» و پرخاشهای تند سفير ايران در هلند به آنان، چنين وانمود كنند كه لايحة دفاعی ايران را، خود، مستقيماً به دادگاه لاهه تسليم كردهاند!! در حاليكه در سفر نخست، آقای شايگان به گفتهء خود «به عنوان يك فرد عادی و نه به عنوان مأمور دولت» به دادگاه لاهه رفته بود و نيز در عْرف ديپلماتيك، هر لايحه يا نامهء مهـّم ارسالی دولت ايران، لزوماً از طريق مسئولان سفارت ايران در هلند به مقامات دادگستری لاهه تسليم میشد.
5 ـ آقای شريفی در ردّ اين نظر كه «طرح ملّی شدن صنعت نفت فاقد آيندهنگری بود»، معتقدند كه «در بارهء طرح ملّی شدن نفت، مطالعات و بررسیهاي زيادی شده بود. افراد صاحبنظر در اين باره، همكاری و مدِتها در بارهء ملّی شدن نفت و پيامدهای آن به تجزيه و تحليل پرداخته بودند.»
تمام شواهد و قرائن موجود و خصوصاً نتايج عملی طرح ملّی شدن صنعت نفت، نشان میدهند كه هيچيك از ياران نزديك دكتر مصدّق (خصوصاً دكتر شايگان و مهندس كاظم حسيبی) كمترين تخصّصي در بارهء نفت و جايگاه آن در مناسبات بينالمللی نداشتند و از اين رو، در نوعی «تنزّهطلبی» و «نابگرائی» و سياست «يا هيچ چيز يا همه چيز» (به قول خليل ملكی)، با ردّ پيشنهاد مناسب بانك بينالمللی و سپس، با ردّ آخرين پيشنهاد مطلوب و مناسب آمريكا و انگليس، آخرين اميدها برای حل مسئلهء نفت را بر باد دادند. دكتر فؤاد روحانی (كه آقای شريفي وی را در شمار «هيأت مشاوران مصدّق» قرار داده) مينويسد:
«بدون ترديد [اين پيشنهاد] بهترين پيشنهادی بود كه به دولت ايران تسليم گرديد… بزرگترين مزيـّت پيشنهاد اين بود كه تسلّط ايران بر ادارهء صنعت نفت را تأمين می كرد.» (زندگي سياسی دكترمصدّق…، ص380).
دكتر محمّد علی موحـّد، باوجود احترام و علاقة فوقالعاده نسبت به دكتر مصدّق، تأكيد میكند:
«به نظر میرسد كه موضع منفی مصدّق در برابر پيشنهاد تجديدنظر شدهء بريتانيا و آمريكا اشتباه بود… دكتر مصدّق میتوانست پيشنهاد مشترك بريتانيا و آمريكا را به عنوان مبنای توافق بپذيرد و كشور را از بليـّاتی كه پيامد ردّ آن بود، مصون نگاه دارد… آنچه مصدّق ميخواست نه تنها به بهای فروپاشی جبهة جهان غرب در برابر كمونيسم تمام میشد، بلكه ساختار امتيازات را در سراسر جهان، متزلزل میساخت…» (خواب آشفتة نفت، ج2، صص 679 و 723-724).
6 ـ منتقد محترم معتقدند كه «نتيجهء آيندهنگری طـّراحان ملّی شدن نفت اين بود كه دولت زاهدی و شخص شاه از ملّی شدن نفت بهرهء فراوان بردند…» در حاليكه اسناد نشان میدهند كه برخلاف نظر آقای شريفي، نتيجهء «آيندهنگری دكتر مصدّق و يارانش»، به ميراث گذاشتن يك كشور ورشكسته با ميليونها دلار بدهی داخلی وخارجی بود، به قول دكتر منوچهر فرمانفرمائيان (كارشناس برجستهءنفت و از بستگان نزديك دكتر مصدّق) به خاطر سياستهاي نادرست دكتر مصدّق و يارانش: حدود هزار ميليون دلار ضرر (به پول آن زمان) نصيب ملّت ايران گرديد. (از تهران تا كاراكاس، نفت و سياست در ايران، صص 605-606). گفتنی است كه به هنگام نخستين سفر به دادگاه لاهه در خرداد1330، سپهبد زاهدی، وزير كشور وقت كابينهء مصدّق، پای پلّكان هواپيما مبلغ 300 دلار، كه از صـّرافی لاله گرفته بود، برای خرج راه به آقايان حسن صدر و دكتر شايگان داد «تا دولت، بعداً، پول كافی بفرستد.» (حسن صدر، دفاع مصدّق از نفت در زندان زرهی، نشر اميركبير، 1357، ص31).
7 ـ نظر ديگر آقای شريفی مبنی بر «جاسازی اسناد مربوط به شركت نفت در آستر لباس مصدّق و بيرون آوردن اسناد با شكافتن آستر لباس دكتر مصدّق در لحظات آخر!!» نيز در شمار افسانهها است و هيچ عكس و سند و شاهد بيطرفی آن را تأئيد نمیكند.
از اين گذشته، هيچيك از دوسفر هيأت ايرانی به دادگاه لاهه، برای رسيدگی به «ماهيـّت دعوا» نبود بلكه تنها برای ايراد به صلاحيـّت دادگاه در رسيدگي به اقامهءدعوای دولت انگليس عليه ايران صورت گرفته بود. آيا دكتر مصدّق، بعنوان يك حقوقدان تحصيلكردهء اروپا، نمیدانست كه جلسهء دادگاه لاهه، بدواً «جنبهء صوری يا شكلی» دارد و وارد «ماهيـّت دعوا» نمیشود؟ در اين صورت، بسيج و اعزام آنهمه افراد به لاهه ـ كه دكتر غلامحسين مصدّق بيشتر آنان را «سياهی لشكر» ناميده ـ چه ضرورتی داشت؟ از اين گذشته، خودِ دكتر مصدّق، بی هيچ اشارهای به افسانهء «شكافتن آستر لباس»!! تأكيد كرده كه: به خاطر مقـّررات دادگاه «كه از حدود مطالب مربوط به عدم صلاحيـّت [دادگاه] خارج نشوم، ناچار شدم از ارائهء اسنادی كه در دست داشتم خودداری نمايم.» (خاطرات وتألّمات مصدّق، صص243-244).
8 ـ … و سرانجام، پس از سالها افسانهپردازی در بارهء «موضوع نشستن مصدّق در جايگاه نمايندهء انگليس در دادگاه لاهه»، با انتشار عكسهای تاريخي دكتر اميراصلان افشار در كتاب «آسيبشناسي يك شكست…» (چاپ سوم، صص108-110) بسيار خوشحالم كه اينك، آقای رحيم شريفی نیز، بعنوان یکی ازاعضای قدیمی جبههء ملّی، معتقد شدهاند:
«موضوع نشستن مصدّق در جايگاه نمايندهء انگليس در دادگاه لاهه، از اساس، ساختگی و دروغ است و ساخته و پرداختهء مخالفان دكتر مصدّق است و واقعيـّت ندارد!…» هم از اين روست كه گفتهاند:
افسانهها در مَحَك تاريخ، فرو میريزند!
9 اكتبر 2011 ـ بوستون آمريكا
جهانِ ایرانی ِ شاهرخ مسکوب از نگاهِ داریوش کارگر وهمراه با صدای وی
می 3rd, 2013گزارشِ ناصر رحیم خانی
* «کارهای مسکوب نشان میدهد که جهانِ ایرانی با اندیشه ی هزار چرخ خورده اش، با فرهنگ مدام دگرگون شده اش، برای او بسیار ارزشمند است و به همین خاطر هم نه بهانه که یک بنیان است برای کنکاش و بررسی. اسطوره، دین، تاریخ، فلسفه، حماسه، هنر ، نقاشی و مینیاتور، آرمان شهر سیاوشی …. همه و همه اجزاء بنیانی ست که گفته شد، یعنی محملهای کنکاشها و بررسیها و پژوهشهای مسکوب است »
یازده سال پیش در روز آدینه ۲۱ اردیبهشت ماه ۱٣٨۱ خورشیدی، به دعوت و میزبانی «کانون فرهنگی ایده» در استکهلم ، شاهرخ مسکوب، در باره ی «تجدد و دگرگونی پاره ای از مفاهیم در ادبیات آغاز قرن»، سخنرانی کرد. جلسه ی سخنرانی مسکوب با حضور بیش از یکصدتن از دوستداران فرهنگ و ادبیات ایران آغاز شد. شاهرخ مسکوب در آن سخنرانی، نخست گریزهائی زد به مقولههائی چون طبیعت، انسان، عشق، و زن در ادبیات کهن ایران و سپس اشارههائی کرد به آغاز دگرگونی در مفهوم این مقولهها در طلیعهی مشروطه و سپستر، گذری به روزگار عارف قزوینی و داستان اندوهبار عشق او در «قصهی پرغصه یا رمان حقیقی»، و نیز گریزی به خاطرات تاجالسلطنه دختر ناصرالدین شاه. آنگاه پرداخت به محمدعلی فروغی (ذکاء الملک) و نقش او در دگرگون ساختن زبان فارسی. شاهرخ مسکوب در بخش دوم سخنرانی خود، دربارهی کسروی و هدایت سخن گفت با این توضیح که چند بار خواسته است دربارهی این دو شخصیت بنویسد و نشده است آنچه میخواسته است. میخواست کسروی و هدایت را با هم و در مقایسهی با هم بررسی کند، باز هم نشد آن چیزی که میخواست و دستمایههایش را نیز فراهم آورده بود و همراه داشت. مسکوب در این سخنرانی، دست کم سه تا چهار بار و هربار چندین صفحه از یادداشتهایش درباره ی کسروی را کنار گذاشت و گذشت. نیز نرسید بیش از یکی دو جملهی کوتاه از هدایت بگوید با این وعدهی امیدوارانه که: «در مورد هدایت، شاید بماند برای سال دیگر و سفر دیگر.» آن سال دیگر و آن سفر دیگر از ما دریغ شد. دو سه سالهی بعد را گرفتار بیماری بود و سرانجام، به بیان دردمندانه ی گیل گمش در سوگ انکیدو، «بهرهی آدمی»، به شاهرخ مسکوب نیز رسید، در بیست و سوم فروردینماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار خورشیدی.
در اردیبهشت ماه سال گذشته (۱٣۹۱ خورشیدی)، در هفتمین سال خاموشی مسکوب و دهمین سالگشت سخنرانی او در استکهلم برآن شدم آن پاره از گفته های این اندیشمند بزرگ ادب ایرانی در بارهی احمد کسروی و صادق هدایت را تقدیم خوانندگان کنم .این بخش با عنوان «کسروی از خرد آغاز می کند و می رسد به بیخردی»، در چند سایت و از آن میان در سایت های «عصرنو» و «اخبار روز» منتشر شد. اما امسال، در سالگرد درگذشت شاهرخ مسکوب ، سخنان یازده سال پیشِ داریوش کارگر در باره ی «جهانِ ایرانی شاهرخ مسکوب»، تقدیم میشود .

روز شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱٣٨۱خورشیدی ، از دوست نازنین داریوش کارگر خواستم در برنامه ی «رادیو همبستگی» استکهلم، و برای آشنائی بیشتر شنوندگان با کتاب ها و نوشته های شاهرخ مسکوب، صحبت کند. داریوش کارگر با مهربانی و گرمی ویژه ی خود، دعوت مرا پذیرفت و در سخنانی کوتاه و فشرده از مسکوب گفت و از تبیین جهانِ ایرانی مسکوب. فایل صوتی آن برنامه ی رادیوئی در باره ی مسکوب، کارهای مسکوب و جهان ایرانی مسکوب، پیش روی شماست. آنچه در این نوار صوتی قدیمی میشنوید نخست سخنان ناصر رحیم خانی است در معرفی کتاب های شاهرخ مسکوب و موضوع سخنرانی او در استکهلم، سپس سخنان داریوش گارگر است در تبیین جهان ایرانی شاهرخ مسکوب و در پایان، روخوانی پاره ای از کتاب «گفتگودر باغ» مسکوب است با صدای ناصر رحیم خانی.
کانون فرهنگی ایده در معرفی کتاب های مسکوب و موضوع سخنرانی او بروشوری در بیش از پانصد نسخه منتشر کرده بود. متن کامل این بروشور نیز در همین جا در اختیار شماست. سخن پایانی این که امسال اما در سالگرد درگذشت مسکوب و یاد حضور گرم او در استکهلم، آنچه آزرده خیالی و افسوس را دوچندان می کند ، غم از دست دادن داریوش کارگر است که نامهربانی طبیعت و سنگینی دردِ تن و جان، تاب ایستادگی از عاشقی همچو او نیز در ربود .داریوش کارگر ،نویسنده و پژوهشگر فرهنگ و تاریخ ایران ، از پس رویاروئی طاقت سوز و جانفرسا با سرطانِ ریه، سرانجام در بامداد روز دوم نوامبر ۲۰۱٣ میلادی در اوپسالای سوئد، ما را تنها گذاشت. اینک اما در نبود آن دو فرهیخته ی فرهنگ ورز ، سخنان دل انگیز شاهرخ مسکوب و کلام گرم و گیرای داریوش کارگر در آن شنبه ی بیست و یک اردیبهشت ماه جلالی سال هزار و سیصد و هشتاد و یک خورشیدی، همچنان در گوش جان ما پژواک می کند.
صدای داریوش کارگر در باره ی مسکوب را از اینجا بشنوید
به نقل از:اخبار روز
یادباد!(نگاهی به خاطرات دکترمحمدحسن سالمی)،همایون داوودی
مارس 28th, 2013*یادباد!(گوشه هائی ازخاطرات محمدحسن سالمی)
* بهمّت مجیدتفرشی ومهندس نادررستگار
*انتشارات سایه،آمریکا
*151صفحه+34صفحه اسنادوتصاویر
* متاسفانه،بروزاختلاف وجدائی بین رهبران جنبش ملّی شدن صنعت نفت،چنان سایهء سیاهی برچهرهء رجال ورهبران مهم این جنبش کشیدکه نتیجهء آن می تواندمصداق ِ «انقلاب،فرزندانش را می خورَد»باشد.
* اگرنقش قاطع کاشانی درقیام 30تیرنمی بود،بااستعفاء یا کناره گیری دکترمصدّق وادامهء حکومت قوام السلطنه، تاریخ معاصرایران مسیردیگری می پیمودوچه بسا رویدادهای25و28مرداد32 نیزاتفاق نمی افتاد.
*آیت الله کاشانی، برخلاف سیّد حسن مدرس وعموم روحانیون آن زمان،درماجرای خلع سلسلهء قاجاریّه، درکناررضاشاه باقی ماند!
جنبش ملّی شدن صنعت نفت،بعنوان تداوم آرمان های جنبش ضداستبدادی وضداستعماری انقلاب مشروطیّت،شامل اقشار،اصناف وطبقات مختلف وگاه متضادی بودکه درمسیرخود،مانندانقلاب مشروطیّت،نمی توانست یکدست وهماهنگ وهمآواز باقی بماندبلکه باتوجه به فرازوفرودهای این جنبش وتعلّل درحل اختلافات موجودباشرکت نفت انگلیس(باوجود پیشنهادمناسب بانک جهانی ونیز،آخرین پیشنهادتکمیل شدهءانگلیس وآمریکا)،بیکاری گسترده،گرانی روزافزون ارزاق عمومی ونارضائی بخش مهمی ازجامعه، وخصوصاً قدرت گیری روزافزون حزب توده وسازمان افسران آن حزب،طبیعی بودکه رهبران اصلی جنبش ملّی شدن صنعت نفت،دچاراختلاف وانشعاب وپراکندگی گردند.
آیت الله سیدابوالقاسم کاشانی درکناردکترمحمدمصدّق،یکی ازدوچهرهء برجسته درمبارزه برای ملّی کردن صنعت نفت وخلع یدازشرکت نفت انگلیس بود.نقش قاطع اودرقیام ملّی 30تیر1331وبازگرداندن دکترمصدّق به حکومت،برهیچ پژوهشگرمُنصف وبیطرفی پوشیده نیست بطوریکه گفته اند:«اگرنقش قاطع کاشانی درقیام 30تیرنمی بود،بااستعفاء یا کناره گیری دکترمصدّق وادامهء حکومت قوام السلطنه، تاریخ معاصرایران مسیردیگری می پیمودوچه بسا رویدادهای25و28مرداد32 نیزاتفاق نمی افتاد».
انقلاب،فرزندانش را می خورَد!
می گویند:«انقلاب فرزندانش رامی خورَد!».این سخن باتوجه به انقلاب فرانسه(سرنوشت خونین دانتون وروبسپير)،انقلاب چین(سرنوشت لین پیائو ولیوشائوچی)،انقلاب مشروطیّت(سرنوشت سّتارخان وباقرخان)،جنبش ملّی شدن صنعت نفت(سرنوشت آیت الله کاشانی،حسین مکّی،دکترمظفربقائی)وانقلاب اسلامی ایران(سرنوشت بنی صدر،صادق قطب زاده،آیت الله منتظری ودیگران)می تواند درست باشدوبهمین جهت است که مثلاً پس ازگذشت60سال هنوزهم چهره های مهم وبرجستهء جنبش ملّی شدن صنعت نفت درهاله ای از«سیاه نمائی»ودروغپردازی های سیاسی،پنهان وناشناخته مانده اند.باتوجه به اینکه هم فرانسوی ها وحتّی چینی ها بافاصله گرفتن ازوقایع خونین انقلاب شان ضمن ارزیابی تازه، شخصیّت های تاریخی شان را درجایگاه شایستهء خودقرارداده اند،شایسته است که مانیزبانگاه تازه به شخصیّت های تاریخ معاصرایران،دررفع هاله های غرض آلود دربارهء این شخصیّت ها بکوشیم.
دربارهء جنبش ملّی کردن صنعت نفت،متاسفانه،بروزاختلاف وجدائی بین رهبران جنبش(که گاه با شیوه های قهرآمیزِهر دوطرف نیزهمراه بود)چنان سایهء سیاهی برچهرهء رجال ورهبران مهم جنبش،یعنی کاشانی،بقائی و حسین مکّی، کشیدکه نتیجهء آن می تواندمصداق«انقلاب،فرزندانش را می خورَد»باشد.کتاب«یادباد!» (گوشه هائی ازخاطرات دکترمحمدحسن سالمی)کوششی است در زدودن سایه های سیاه ازچهرهء یکی ازرهبران اصلی جنبش ملّی کردن صنعت نفت.
دکترسالمی نوهء دختری ِ آیت الله کاشانی است ولی درسراسرکتاب ازآیت الله بعنوان«پدربزرگ»یادمی کندوازاین نظرچه بسا که خاطرات او رنگی از ارادت و علاقهء شخصی دکترسالمی نسبت به کاشانی داشته باشد.دکترسالمی باقبول این علاقه وارادت یادآورمی شود:
«انکارنمی کنم که نگاه من به پدربزرگم،نگاهی جانبدارانه است…امادرتمام مقالات وکتاب هائی که نوشته ام،قصدم این بودکه بگویم بستن مجلس(توسط دکترمصدّق)کاردرستی بوده یانه؟آیا رفراندوم لازم بوده یانه؟آیاگرفتن اختیارات،مفیدبوده یا نه؟و إلّا کجا نوشتیم که چراآقای دکترمصدّق درایران،راه به راه غش می کردامّادرآمریکا40روز سپری کردوبه غش وضعف نیفتاد؟ماکجاگفتیم که یک پیرمردی که مدام غش می کرد،چطور روز28مردادازچنددیواربالا رفت وپائین آمد وسرش گیج نرفت!»(صص143 و95).
مهندس نادررستگار(یکی ازمصاحبه کنندگان)نیزاشاره کرده:واقعیّت این است که دراین 60سال بجای اسنادواستدلال های دکترمحمدحسن سالمی-بعنوان یکی ازنزدیک ترین افرادبه آیت الله کاشانی –عموماً- به روابط فامیلی وی با آیت الله کاشانی اشاره کرده انددرحالیکه سخنان وروایات افرادفامیل دکترمصدّق(ماننددکترغلامحسین مصدّق،فرهاددیبا وهدایت الله متین دفتری)دربارهء مصدّق را «وحی مُنزل» دانسته اند(صص144-145).
دکترمحمدحسن سالمی،فعّالیت های سیاسی خودراازکلاس ششم ابتدائی آغازکردو«درهمین کلاس ششم بودکه برای اولین بار زندانی شد»(ص29).اوسپس به گروه«خداپرستان سوسیالیست»(به رهبری محمدنخشب)پیوست وبهنگام ملّی شدن صنعت نفت برای نامزدهای جبههء ملّی فعالیّت می کرد(ص41).او تاماجراهای منجربه رویدادهای 25-28مرداد32،یکی ازنزدیکان آیت الله کاشانی بشمارمی رفت بطوریکه حدود9بارپیام های آیت الله کاشانی توسط محمدحسن سالمی به دکترمصدّق رسانیده شد(ص110). بهنگام بازگشت دکترمصدّق ازسفرلاهه،محمدحسن سالمی ِ جوان،جزو مستقبلین بوده ومصدّق ضمن روبوسی باسالمی به اومی گوید:«اوه!اوه!چه ریشهائی!…».(ص6).
درآستانهء رویداد28مرداد،نامهء هشداردهنده و حمایت آمیز27مرداد32آیت الله کاشانی به دکترمصدّق توسط محمدحسن سالمی به دست دکترمصدّق رسانیده شد.دربارهء تشکیک برخی نسبت به این نامهء آیت الله کاشانی وهشدار او به مصدّق نسبت به احتمال وقوع کودتا وبُردن آن نامه توسط حسن سالمی ِ جوان( 21ساله)دکترسالمی می گوید:
«آقای مصدّق اجازه داشت با12سالگی مستوفی خراسان شودومن با21سالگی اجازهء نامه رسانی رانداشتم؟….[بهنگام ملاقات بامصدّق]بااشاره به موهایم که درزندان تراشیده بودند،گفت:«به به!سرت را که تراشیده اند،خوشگل بودی،خوشگل ترشده ای!»….بعدحرف عجیبی زد:«بدنشدزندان رفتی،وگرنه ممکن بودبلائی سرت بیاید.بیرون آنقدرشلوغ بودکه احتمال داشت کشته شوی!»…من فقط سکوت کردم واونامهء پدربزرگم[آیت الله کاشانی]راخواند.در حین خواندن نامه،حالت صورتش تغییری نکردونمی شددریافت چه فکرمی کندوچه احساسی دارد.کاغذراگذاشت زیرمُتکّا….آخرسرهم دستی به پُشت من زدوگفت:«این چیزها[وقوع کودتا]را توده ای ها سر ِزبان انداخته اند،باورنکنید!».(صص11-112).به روایت دکترسالمی، فتوکپی نامهء27مرداد آیت الله کاشانی را نه دربعدازانقلاب بلکه آنرا بسال1962 درآلمان درکتابی چاپ ومنتشرکرد که نسخه ای ازآن کتاب موجوداست.این کتاب،بعدهاتوسط عدّه ای بنام«حقیقت چیست؟»منتشرشده است(ص114).
سکّه ای دو رویه!
آیت الله کاشانی، برخلاف سیّد حسن مدرس وعموم روحانیون آن زمان،درماجرای خلع سلسلهء قاجاریّه، درکناررضاشاه باقی ماندوبهمین جهت درزمان رضاشاه با عزّت واحترام می زیست.رضاشاه می گفت:«تنهاآخوندی که حرفش باعملش می خوانَد،مجتهد کاشانی است»(ص24).ازاین گذشته،مبارزات طولانی کاشانی علیه نیروهای انگلیسی(ازانقلاب عراق تامبارزه علیه سلطهء انگلیسی ها درایران)، بازداشت اوتوسط انگلیسی ها ،همراهی قاطع کاشانی بامصدّق برای ملّی کردن صنعت نفت،نفش قاطع وتعیین کنندهء اودرقیام 30تیر1331،پیونداوبافدائیان اسلام ودرعین حال،ممانعت کاشانی ازبرخی حرکت ها واقدامات افراطی فدائیان اسلام(ازجمله،مخالفت کاشانی با اجرای حدود واحکام اسلامی،اجباری کردن حجاب، و… به بهانه«دشمن اصلی ما، الآن دولت انگلیس است، بگذاریداول درمسئلهء نفت،پیروزشویم تابعدبه دیگرمسائل بپردازیم »)،جدائی کاشانی ازفدائیان اسلام ومخالفت فدائیان با وی،مخالفت شدیدکاشانی با قراردادکنسرسیوم نفت دربعداز28مرداد32وسخنرانی تند پسرش(مصطفی کاشانی)درمجلس علیه این قرارداد و… سرانجام، محاکمهء کاشانی دردادگاه نظامی پس از رویداد28مرداد (دی ماه 1334 )و….نشان می دهندکه شخصیّت آیت الله کاشانی«سکّه ای دو رویه» است که می بایدهردوسوی آن را منصفانه نگریست،ازاین نظر،با توجه به اینکه،کاشانی درانقلاب مشروطیّت، مشاور آخوندکاظم خراسانی بود،شاید وی را تداوم سنُت روحانیون انقلاب مشروطیت(مانندآیت الله نائینی،آیت الله سیدصادق طباطبائی،آخوندکاظم خراسانی)دانست.
کاشانی باآنکه درسن 25سالگی به درجهء اجتهادرسیده بود،امّاهیچگاه رسالهء علمیّه ای ننوشت شایدبه این خاطرکه بقول او:«اگررسالهء ام منتشرمی شد،موردتکفیرعلما قرارمی گرفتم».کاشانی مخالف مراسمی مانندقمه زدن درروزعاشورا بود،این امرشایدناشی از نوجوئی ونوگرائی آیت الله کاشانی درامردیانت بودبطوری که دائرکردن« دانشکدهء علوم وطب»یا دایرکردن ِ کلاس زبان انگلیسی در«دانشکدهء معقول ومنقول»توسط استادبدیع الزمان فروزانفرباتشویق کاشانی،نشانهء همین نوگرائی او بود«درحالیکه تاآن زمان،کسی صلاح نمی دانست آقایان علما زبان خارجی واروپائی بدانند»(ص16).شایدباچنین نوگرائی و باوری بودکه بسیاری ازدختران وپسران ودیگراعضاء خانوادهء آیت الله کاشانی به تحصیلات علوم جدید پرداختند، دکترسالمی نیزبه تشویق آیت الله کاشانی برای ادامهء تحصیلات عالیه عازم آلمان شدودردانشگاه گوتینگن به تحصیل پرداخت.او و همسرش، بانوناهیدمکّی نژاد(ازخاندان مستوفی الممالک معروف)بعنوان متخصّص زنان وزایمان ازآلمان فارغ التحصیل شدند.
28مرداد32و رازهای پنهان!
دکترسالمی رویداد28مرداد32وعدم مقاومت مصدّق وجلوگیری او ازهرگونه تظاهرات ضدسلطنتی را برنامه ای ازپیش تهیّه شده می داندومعتقداست که پس ازدادن ِ نامهء هشدارآمیزآیت الله کاشانی به مصدق دربعدازظهر27مرداد32،هندرسون(سفیرآمریکادرایران) واردخانهء مصدّق شد ودرهمان دیدار،هندرسون به مصدق توصیه کرد:«شماجلوی توده ای ها را بگیرید،ماتکلیف را روشن می کنیم»(ص134).
متعاقب این دیداروتوافق بودکه بایک چرخش 180درجه ای،مصدّق ازغروب 27مرداد 32شروع به دستگیری توده ای ها وقلع وقمع سازمان ها ی وابسته به این حزب کردآنچنانکه«ازساعت 8شب درخیابان اسلامبول هرکه را که پیراهن سفید ِ آستین کوتاه پوشیده بود وسبیل داشت،بدون مقدّمه می گرفتند….یکدفعه درشهر چُو افتادکه توده ای ها را می گیرند.همین مسئله باعث شدفردای28مرداد،کسی جرأت نکندبه خیابان ها بیایدومقاومت بکند»(ص134)
این سخن دکترسالمی با اسنادتاریخی وسخنان شاهدان عینی(ازجمله باگواهی آقای بابک امیرخسروی ودیگر کادرهای برجستهء حزب توده)ونیزبا توصیه های خود دکترمصدّق جهت درخواست ازمردم برای ماندن درخانه های شان درروز28مردادوعدم هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی، مطابقت دارد.این روایات پراکنده اگردرکنارهم گذاشته شوند،تصویری به خواننده ارائه می کنندکه حاکی ازتوافق قبلی مصدّق برای خالی گذاشتن خیابان ها درروز28مردادبوده است،مسئله ای که «کودتای 28مرداد»وافسانه سازی های «کرمیت روزولت» در28مرداد را عمیقاً دچارتردیدمی سازد!
دکترسالمی بنقل ازکتاب«درخدمت وخیانت روشنفکران»(جلال آل احمد)می گوید:«تنها برندهءکودتای28مرداد،شخص دکترمصدّق بودکه باسقوط یک دولت ناتوان وروبه اضمحلال،ازخودش یک قهرمان جاودانه ساخت»(ص140)
****
ازدکترسالمی قبلاً کتاب پُرحجم«تاریخ نهضت ملّی شدن صنعت نفت ایران ازنگاهی دیگر»(1388)منتشرشده است.کتاب«یادباد!»(گوشه هائی ازخاطرات محمدحسن سالمی) بهمّت پژوهشگرسرشناس تاریخ معاصرایران،آقای مجیدتفرشی ومهندس نادررستگار تنظیم وتوسط انتشارات سایه ،در151صفحه+34صفحه اسنادوتصاویر منتشرشده که برای آشنائی بابخشی مغفول از تاریخ معاصرایران،بسیار مفیدفایده است.
یادنامهء پژوهشگرفرزانه،داریوش کارگر
مارس 18th, 2013
در این شماره چند تن از نویسندگان در تبعید، به یاد داریوش کارگر، دوست و نویسنده ایرانی مقیم سوئد، یادداشتهای درباره او و کارهایش نوشتهاند: مرور شتابزده یک عمر/ باران، مرگ پروانه ایست آبی/ گیتی راجی، چند قدمی در بدرقه دوست/ مهدی استعدادی شاد، پایان یک عمر/ ملیحه تیره گل، تنها صداست که میماند/ نسیم خاکسار، واپسین دیدار/ حسن حسام، پایان یک عمر/ محسن حسام، از مه زمان/ اسفندیار دانشور، اندیشه مرگ در ایران باستان/ اسد سیف، آواز غربت آرزو چه واژه ها میخواهد/ بهروز شیدا، کارگر خیابان فروردین/ علی شفیعی، رفتگان باشکوهترند/ بتول عزیزپور، به یاد داریوش کارگر/ مجید نفیسی، نقش رستم با نام من نقش رستم شد/ رباب محب، همشهری شهر از دست رفته/ محسن یلفانی، ستارهای در تبعید،خاطرات شتابزده / مسعود مافان
داریوش کارگر زاده ی ۱۷ دیماه سال ۱۳۳۱ خورشیدی در همدان بود. داستان نویسی را از اوایل دهه ی ۵۰ خورشیدی آغاز و دوم نوانبر ۲۰۱۲ در سوئد بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
در بخش نقـد، نظـر، مقـاله مقالات زیر آمده است:
چالش علم و دین در رویکرد تاریخی به اخلاق/ علی محمد اسکندری جو، تقی زاده و نهضت مشروطیت/ منوچهر بختیاری، داستان یک همکاری از «مادلن پامپل»، نویسنده و محقق آمریکایی/ محسن حسام، نبرد با سرنوشت در داستانهای مختلف/ ا.خلفانی، نگاهی به رمان همسایه ها نوشته احمد محمود/ رویا خوشنویس انصاری، عشق پسرانه در عرفان گزاری عطار/ س.سیفی، در جاده های شبانه، درباره جنبش چریکی فداییان خلق/ انوش صالحی، فلسفه زبان به مثابه پایه نقد مفاهیم دینی/ احمد علوی، مصطفی شعاعیان، سیاست جبهه ای، استالینیسم و نقش روشنفکران/ پیمان وهاب زاده
مستند از تهران تا قاهره/ هلن همتی، کتابشناسی علی حصوری/ داریوش کارگر
در بخش طنز و گفت و گو
شاعر طنزپرداز یا طنزپرداز شاعر/ ناصر زراعتی
در بخش کتابخانه باران
دین نه نیازمند حکومت و اسباب و ابزار آن است و نه ابزار قدرت نمایی بشر/ علی شاهنده
در بخش زنـدان
پاره پاره خاطره ها با اشقیا/ رحمت غلامی
دربخش داستـان، شعر، خاطـره
ماه زده ها/ م.توفان، پرتگاه/ فرهاد داودی، دریا ، پشت در اتاق/ شهلا شفیق، حکایت سنگشیشه/ علیمراد فدایی نیا، جنگجویی با کرست قرمز/ مهرنوش مزارعی، سه شعر از م. توفان، دو شعر از عمید دادخواه، شش شعر از لادن سلامی، سه شعر از سهیلا میرزایی، فصلی تازه از ” ژنده خانه”/ حسین شرنگ، دو شعر از پیام عبدل صمدی، برنگرد/ لیلی گله داران…و درپایان: معرفی کتاب
رُباعیّات بهاری،رضا مقصدی
مارس 17th, 2013
از پونه پیام ِ آشنا می آید
عطرِ علف از عاطفه ها می آید
خیزید و به روی عاشقان گُل ریزید
ای منتظران! بهار ِ ما می آید
این بار، چو این بهار می باید زیست
سرشار و شکوفه بار، می باید زیست
امروز که رنگِ شادیت سُرخ تر است
شاداب تر از انار، می باید زیست
برخیز و بیفشان و بباران، ما را
سبز است ترانهء بهاران، ما را
ای شعلهء هر شکفته، ای آتشِ عشق
برخیز و برانگیز و بسوزان، ما را
من چون چمنم تو بادِ فروردینی
من، داغِ هزار لاله، تو نسرینی
آزاده تر از سرودِ سروستانم
گر با من و آرزوی من، بنشینی
مارس 16th, 2013
اندکی شادی بايد/ که گاه ِ نوروز است
در تواريخ سيستان آمده است:
وقتی که سپاهيان «قُتيبه»(سردارعرب)، سيستان را به خاک و خون کشيدند،
مردی چنگنواز،در کوی و برزن ِ شهر – که غرق خون و آتش بود –
از کشتارها و جنايات«قُتيبه» قصّهها میگفت و اشک ِخونين
از ديدگان آنانی که بازمانده بودند،جاری میساخت و خود نيز، خون میگريست…
و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم
در خانهء دل
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است …»
(به نقل از کتاب« ديدگاه ها»،علی ميرفطروس،۳ ۱۹۹،صص ۳۲-۳۳)
انتشار چاپ دوم«خاطرات دکتر امیراصلان افشار»،علی میرفطروس
فوریه 28th, 2013
خاطرات دکتر امیراصلان افشار، آخرین رئیس کل تشریفات محمدرضا شاه پهلوی انتشارات فرهنگ،2012 چاپ دوم با اضافات |
718 صفحه با حدود 100 عکس رنگی
وزن: 1450 گرم
مقدّمه
سابقهء تاريخ شفاهی (1) را اگرچه میتوان در نقّالیها، شاهنامهخوانیها، قٍصَص و حكايات دنبال كرد و شايد بتوان شيوهء تاريخنويسی ابوالفضل بيهقی از طريق «معاينه» (مشاهده) يا از «سماع درست از مردی ثِقَه» را مصداقی از «تاريخ شفاهی» در ايران بشمار آورد (2)، امّا اين رشته ـ بعنوان بخشی از اسناد تاريخی ـ رشتهء جديدی است كه قدمت آن به 50-60 سال اخير میرسد و امروزه يكی از منابع مهـّم در مطالعات تاريخی بشمار میرود. در اين ميان، خاطرات دولتمردان دوران پهلوی منبع پرارزشی است كه ما را از ساخت و سازهای سياسی ـ اجتماعی و فرهنگی عصری كه به درستی «ايران نوين» ناميده میشود، آگاه میكند. انتشار اين خاطرات ـ بیترديد ـ به غنای حافظهء تاريخی جامعه و شناخت علل و عوامل ظهور آيتالله خمينی و وقوع «انقلاب اسلامی» ياری خواهد كرد.
در سالهای طولانی مهاجرت، توفيق داشتهام كه با دولتمردان بسياری آشنا شوم، امّا به معدود شخصيـّتهائی برخورد كردهام كه آگاهی سياسی، ادب و نجابت اخلاقی را با هم داشتهاند و دكتر اميراصلان افشار از جملهء آن معدودان و انگشتشماران است. بنابراين: وقتی دوست بسيار عزيز و فرزانهام، زندهياد دكتر محمّد حسين موسوی (سناتور انتخابی مردم آذربايجان) پيشنهاد كرد تا در تدوين و تنظيم خاطرات دكتر اميراصلان افشار اقدام كنم، از اين پيشنهاد استقبال كردم. خدمات فرهنگی دكتر امير اصلان افشار در شناساندن تاريخ و فرهنگ ايران در خارج از كشور (و از جمله چاپ شاهنامهء طهماسبی و برگزاری كنگرهء ايرانشناسان در آلمان) مورد ديگری بود كه علاقهء مرا به اين شخصيـّت سياسی ـ فرهنگي بيشتر ساخت.
مورد ديگری كه اين استقبال را دو چندان كرد، سلامت شخصيـّت سياسی و اهميـّت تاريخی خاطرات دكتر افشار بود كه در آستانهء انقلاب 57 و ظهور آيتالله خمينی، از نزديك، شاهد گفتگوها، مذاكرات و تحـّولاتی بود كه سرانجام، باعث خروج محمّد رضا شاه از ايران (26 دی ماه 1357) و سپس، موجب بازگشت آيتالله خمينی گرديد (12 بهمن 1357).
از اين گذشته، انتشار خاطرات مجعولی از دكتر امير اصلان افشار در ايران به نام «سروها در باد» و در نتيجه ضرورت انتشار يك روايت دست اوّل و دقيق از خاطرات وی، دليل ديگری برای تدوين و انتشار كتاب حاضر بوده است.
دكتر اميراصلان افشار ـ به عنوان آخرين رئيس كلّ تشريفات دربار شاهنشاهی ـ به هنگام خروج شاه از ايران، از معدود افرادی بود كه با محمّد رضا شاه همراه شد و با وفاداریهای صميمانه، تا آخرين لحظات زندگی شاه، همدم و همراه و همراز ِ وی بوده است.
در دوران مهاجرت، دكتر افشار بخاطر روابط ديرين خود با رهبران و سياستمداران اروپا و آمريكا با نوشتن نامههای بسيار كوشيد تا نظر آنان را نسبت به وضع ناگوار حقوق بشر در جمهوری اسلامی جلب نمايد.
دكتر اميراصلان افشار در تهران متولّد شد و بسال 1935، در سن 15-14سالگی، برای تحصيلات دورهء متوسّطه، عازم آلمان (برلين) گرديد، دورانی كه آدولف هيتلر در عرصهء سياسی آلمان به قدرت میرسيد. اميراصلان افشار پس از پايان دورهء متوسّطه، وارد دانشگاه برلين گرديد و سپس در سال 1942 با درجهء دكترای رشتهء علوم سياسی از دانشگاه وين (اتريش) فارغالتحصيل شد.
دكتر اميراصلان افشار در دوران خدمت خود دارای پستهای مهـّم و حسّاس بوده، از جمله:
ـ وابستهء سفارت ايران در هلند و رابط دادگاه لاهه به هنگام ملّی شدن صنعت نفت (1952)
ـ نمايندهء ايران در كنفرانس آسيا ـ آفريقا، باندونگ اندونزی (1955)
ـ عضو بنياد آيزنهاور (1955-1956)
ـ نمايندهء مجلس شورای ملّی در دورههای نوزدهم و بيستم و آجودان كشوری محمّد رضا شاه پهلوی (1335-1340)
ـ نمايندهء ايران در كميتهء اقتصادی مجمع عمومی سازمان ملل متّحد (1958 و 1959 و 1961)
ـ سفير ايران در اتريش (1967-1969)
ـ رئيسِ شورای حُكّام سازمان بينالمللی انرژی اتمی در وين (1968-1969)
ـ سفير ايران در آمريكا و مكزيك (1969-1973)
ـ سفير ايران در آلمان (1973-1977)
ـ و سرانجام، رئيس كلّ تشريفات دربار شاهنشاهی در آستانهء انقلاب اسلامی (1355-1357)
وسعت موضوعات و حافظهء دقيق، سرشار و رشكانگيز دكتر اميراصلان افشار، خاطرات وی را بسيار خواندنی میسازند. اين كتاب، چكيدهء بيش از 180 ساعت گفتگو است كه بين ماه های آوريل 2010 تا اكتبر 2011 در خانهء دكتر افشار در «نيس» (فرانسه) انجام شده است.برای انجام اين گفتگو، لازم بود که دورههای مورد بحث در زندگی دكتر افشار ـ قبلاً ـ مطالعه شوند تا با آگاهی بيشتر، جوانب و زوايای جالب آن، مورد بحث و بررسی قرار گيرند.
خاطرات دكتر افشار ـ اساساً- شامل يك دورهء 44 ساله،از ظهور فاشيسم هيتلری در آلمان تا ظهور آيتالله خمينی در ايران است. اين خاطرات، گنجينهای است از يادهای سياسی، اجتماعی و تاريخی، امّا شايد مهمترين بخش اين خاطرات، مربوط به هدف یاچرائی ِ خروج محمّد رضا شاه پهلوی از ايران در آستانهء انقلاب اسلامی باشد كه دكتر افشار از آن به عنوان «دام يا فريب بزرگ» ياد میكند. اين بخش ـ به عنوان روايتی دست اول از انقلاب 57 ـ به خاطرات دكتر افشار تازگی سخن، ارزش سياسی و اهميـّت تاريخی خاصّی میدهد كه اگر با اسناد و مدارك ديگر همراه شود، روايتهای رايج در بارهء علل خروج شاه از ايران و عوامل انقلاب اسلامی را مورد ترديد يا تأمّل جدّی قرار خواهد داد.
دكتر افشار در سراسر اين گفتگوها، اعتدال، انصاف و مدارا را در بارهء شخصيتهای مورد بحث، رعايت كرده است. تنها در دو جا كلام دكتر افشار به تندی و تلخی و سرزنش میگرايد: يكی دربارهء اسدالله عَلَم و ديگری در بارهء ساواك و سپهبد نعمتالله نصيری.
در اين كتاب، ساختار كلامی دكتر افشار از گفتار به نوشتار تبديل شده، ولی كوشش گرديده تا اصطلاحات و تكيهكلامهای وی، حفظ شوند زيرا كه در تاريخ شفاهی، اين امر، بخشی از روانشناسی راوی خاطرات بشمار میآيد. همچنين، در متن اين خاطرات، پرسشها و پاسخها با حروف مختلف متمايز شدهاند.
از بانو كاميلا افشار (ساعد) همسر دكتر افشار و نيز از خانم فاطی افشار (ملكی) كه در تدارك و انتشار اين خاطرات و خصوصاً در تدوين و تنظيم عكسهای پايان كتاب، همّت كردهاند صميمانه سپاسگزارم. همچنين، سپاسهايم را به دكتر صدرالدّين الهی و خانم آليس آواكميان ابراز میدارم: دكتر صدرالدّين الهی متن گفتگوی خود با ساعد مراغهای را ـ قبل از انتشار كتاب «سيد ضيا» ـ در اختيارم گذاشتهاند، و خانم آليس آواكميان با علاقه و بردباری، متن گفتگوها را تايپ و تنظيم كردهاند. از دوست فرزانهام دكتر مينا راد، برای تشويق و تأكيدش بر اهميـّت تاريخی خاطرات دكتر اميراصلان افشار، و از علی آذربا، برای صفحهبندی نهايی كتاب، از مهندس هوتن نحوی، برای ياریهای فنیاش ، از باقر مرتضوی، به خاطر هنر و حوصلهاش برای چاپ هرچه زيباتر كتاب،ونیزازروزنامه نگارگرامی ودوست صدیق دکترافشار،آقای دکترعبدالله قراگُزلو،برای برخی یاری ها و یادآوری ها ،صميمانه سپاسگزارم. ياریهای همسر مهربانم، تدوين و تنظيم اين كتاب را تسهيل كرده است، قدردان محبـّتهايش هستم.
علی ميرفطروس
دسامبر2011
پانویس ها:
1 – Oral History
2 ـ تاريخ بيهقی، به تصحيح علی اكبر فيـّاض، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 2536 ، ص905
بخشی ازموضوعات ومطالب کتاب:
رضا شاه: ايران نوين و انسان نوين- برلين و مجلهء «ايران باستان» ـ در خانهء «مارتين لوتر» ـ روشنفكران ايرانی در برلين ـ اعدام محسن جهانسوز، مترجم كتاب «نبرد من» هيتلر ـ گروه «ايران آزاد» در برلين ـ ديدار هيتلر در كافه! ـ يك ايرانی در ميان «اِس اِس»ها!ـ با كورت والدهايم رئيس جمهور اسبق اتريش -اشغال ايران از سوی ارتش متّفقين، چرا؟- دكتر مصدّق در دادگاه لاهه- با فريدون آدميـّت و مجيد رهنما- ارامنهء ايرانی در اندونزی!- ساعد مراغهای: «جالب ترين نخستوزير ايران»- ساعد مراغهای و سفير شوروی در ايران- ساعد مراغهای و خروشچف! ـ ساعد مراغهای و «بولارد»، سفير انگليس در ايران- پاپ، مسلمان میشود!- به رسميّت شناختن دولت اسرائيل!- سفر اعليحضرت به برلين و قتل يك دانشجوی آلمانی- شاهپور علی(پاتريك) پهلوی: شاهزادهء شورشی!- كاردينالی كه عاشق زرتشت بود! ـ جدال با ساواك ـ شاه، قهر میكند!- رياست شورای حُكّام سازمان انرژی اتمی ـ پسر نادرشاه در اتريش- بحرين و مسئلهء جزاير سهگانه- دكتر علی شايگان به ايران میرود! ـ جشنهای 2500سال شاهنشاهی ـ چاپ شاهنامهء طهماسبی ـ 800 هزار دلار گمشده!- انفجار در سفارت! ـ مأمور ساواك كه به آمريكا پناهنده شد!- اولين مذاكرات در بارهء نيروگاه انرژی اتمی ايران- ذوالفقار علی بوتو: نخستوزير محكوم! ـ سفر صدام حسين به ايران ـ سفر «ضياء الحق» و تمارض شاه!- سفر رسمی شاه به آمريكا در زمان كارتر- شاه و «جنگ خيالیِ» تيمسار قرهباغی با روسها ـ توصيهء «ملك حسين» به شاه ـ مرگ سپهبد محمّد خادمی: خودكشی؟ يا قتل؟ ـ «معمّای هويدا»؟ يا هويدای يك معمّا؟ ـ در بارهء علم و «يادداشتهای علم» ـ تلفن كارتر به شاه- آندرهپوف: بايد ايران را بیثبات كرد! ـ در مهمانی سفير شوروی ـ نامهء «احمد رشيدی مطلق» ـ شاه: «مَه فشاند نور و سگ، عوعو كند!» ـ ميدان ژاله و ژالههای خونين! ـ سينما ركس آبادان و آتش ِ ايرانسوز- عمليـّات «خاش»! ـ شاه: صدای انقلاب شما را شنيدم! ـ گوادولوپ: كنفرانس سرنوشت! ـ شاه:«بیبیسی»بیدادمی کند- سفر ناگهانی ملكهء انگليس! ـ ملاقات دكتر غلامحسين صديقی- خطاب تند عبدالله انتظام به شاه! ـ نخستوزيری شاپور بختيار ـ فردوست، دوست ِ دشمن!- سفر به آمريكا: دام و يك فريب بزرگ – سيلی به شاه! ـ شاه ِ گروگان و خبرنگار گستاخ ـ تقاضای استرداد شاه به ايران ـ خُروپُفهای نخست وزير سابق انگليس ـ درگذشت شاه و سوگند شاهزاده رضا پهلوی ـ نشانهء ديگری از ادبار زمانه! ـ اخلاق شاه!
نقدی بر«سوداگری با تاریخیِ»محمّد امینی(بخش ۲)،حسن اعتمادی
ژانویه 30th, 2013
*سیاست عمومی رضا شاه-اساساً – یک سیاست غیردینی بود.او(برخلاف مصدّق)مخالف حضور روحانیون شیعه در عرصۀ سیاست ایران بود.
*جَدَل های شریف و خصوصاً جدل های فکری و روشنفکرانه،نیاز به ابزارِ شرافتمندانه دارد نه آنکه مدّعی بخواهد در«یک کلمه»،به میل خودش،چهرۀ«حریف»را چنان ترسیم کند تا به مقاصد سیاسی یا ایدئولوژیک خودش برسد!
***
بطوری که گفتیم، آقای محمّد امینی نه تنها به هیچیک از سئوآلات اساسی کتاب«آسیب شناسی یک شکست»،پاسخی نداده بلکه،با شیوه ای بدور از اخلاق و نزاکت پژوهشی،همانند«سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک!»،به دشنام و تحریف توسّل جُسته است در حالیکه اخیراً،محقّقان صاحب نظری مانند عباس میلانی،موسی غنی نژاد و دیگران،ضمن تاکیدبر«افسانه بودنِ کودتای 28مرداد»،گفته اند:«این،مصدّق بود که علیه شاه کودتا کرده و نه برعکس!».(برای نمونه بنگرید به گفتگوی دکترعباس میلانی،رادیوفردا، ٣۰ مرداد،٨۹)
مصدّق و روحانیّت
حضور یا بقول مهندس عزّت الله سحابی«شکوفائی روحانیّت در زمان دکتر محمد مصدّق» یکی از اختلافات نظریِ علی میرفطروس با آقای امینی است.میرفطروس با ترسیم فضای مذهبی کابینۀ مصدّق و حضور روزافزونِ روحانیون و پیدایش جریان«ملّی-مذهبی» در سپهر سیاسی ایران، کوشید تا یکی ازدلایل عُمدۀ شکست ایرانیان در استقرار آزادی و مدرنیته را برجسته کند.او،از جمله نوشته است:«در کابینۀ نخستِ دکترمصدّق،دو سیاستمدارِ شدیداً مذهبی و مورد اعتماد روحانیان،بنام باقرکاظمی و محمود شروین،وزیرخارجه و مدیرکل اوقاف دولت مصدّق شدند(آسیب شناسی،چاپ چهارم،ص119)،اما آقای امینی برای کمرنگ کردن حضور مذهبی ها در دولت مصدّق،سوابق خدمتِ باقرکاظمی در زمان رضاشاه را برجسته کرده تا حضور رجال مذهبی درعرصهء سیاست را به دوران رضا شاه نسبت دهد!،در حالیکه میدانیم سیاست عمومی رضا شاه-اساساً – یک سیاست غیردینی و گاه، ضد دینی بود.رضاشاه، خصوصاً ،مخالف حضور روحانیون شیعه در عرصۀ سیاست ایران بود، دکتر محمود تقی زاده و اميد بابايی در«برّرسیِ فرایند محدودکردن ِنفوذ سازمان روحانیِّت شیعه در زمان رضا شاه»و همچنین درکتاب«روحانیّت شیعه در عصر رضا شاه»،به درستی،نشان داده اند که با استقرار سلطنت رضا شاه،سياست مذهب زدايی و حاکميّت سکولاريسم در دستور کار قرار گرفت. آنچه در دوران رضا شاه اهميّت فراوانی پيدا کرد، توجه به غرب و رفع عقدۀ حقارت ملّی در مقابل بيگانگان بود؛ لذا هر عاملی که در مقابل اين هدف،مقاومت میکرد، حذف می شد از جمله روحانیّونی که نمایندۀ سُنّت و عقب ماندگی بودند؛طبيعي است که در اين راستا، سازمان روحانيت شيعه مورد حملات جدّی قرار گرفت… الگوی نوسازی در عصر رضا شاه، راه به سوی سكولاریسم میبُرد و در نتیجه،اصلاحات اجتماعی و فرهنگی رضا شاه ،هر یك به نوعی، باعث كاهش قدرت و نفوذ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی سازمان روحانیّت شیعه در ایران شده بود.(1)
در مقابلِ کاهش اقتدار روحانیّون شیعه در زمان رضاشاه، اقليتهای مذهبی از فرصتهای شغلی و اجتماعی بهتری برخوردار شده بودند که در واقع،بیانگر یکی از آرمانهای انقلاب مشروطیّت مبنی بر تساوی حقوق همۀ ایرانیان بود.نتيجۀ اين سياست،بهبود منزلت اجتماعی و دینی مسيحيان ارمنی، يهودی ها ، زرتشتی ها و بهائیان بود.بدین ترتیب،با تضعیف روحانیّت شیعه،زرتشتی ها،یهودیان، ارمنی ها و بهائیان، جزوِ ستون فقراتِ اصلاحات دوران رضاشاه شدند و بقول«ارباب كيخسرو شاهرخ» (رئیس انجمن زرتشتیان در زمان رضاشاه):
«زرتشتیان از آن پس میتوانستند گمشدگان خرابههای مداين را در خانۀ پهلوی پيدا كنند». (2)
علاقۀ رضاشاه به زرتشتی ها آنچنان بود که يكی از دختران وی(شاهدخت فاطمۀ پهلوی) تحصيلات خود را در دبيرستان دخترانۀ زرتشتی ها،بنام انوشيروان دادگر،گذراند.
در زمان رضاشاه، بهائيان هم دارای موقعّیت خوبی شدند و اقدام به تأسيس تشكيلات و محافل رسمی خودشان کردند.تأسيس «محفل ملّی روحانی بهائيان ايران» و«انجمن شور روحانی» نمونهای از اولين تشكيلاتِ رسمی بهائيان در ايران بود.رضاشاه اساساً نسبت به بهائيان خوشبين بود و لذا سرلشكر شعاعالله علائی -از بزرگان بهائيان تهران-توسط رضاشاه مأمور ادارۀ ماليه و سپس مأمور ادارۀ محاسبات شد. همچنين رضاشاه يكی از افسران معروف بهايی بنام «سرگرد اسدالله صنیعی» را به عنوان آجودان مخصوص وليعهد (محمدرضاشاه)انتخاب كردکه حاكی از اعتماد شخص رضاشاه نسبت به بهائيان میباشد. در حكومت محمدرضا پهلوی هم، تعداد زيادی از بهائيان،دارای پُستهای مهم دولتی شدند و اعتراضات گروههای مذهبی،غیر از موارد استثنائی،تأثيری در كاهش قدرت بهائیان نداشت …با اینهمه،آقای محمدامینی،که در گذشته ای نزدیک،رضاشاه را از«رذل ترین عناصر و قدّاره بند و یاغی»می نامید و محمدرضاشاه جوان را«فرزند همان قدّاره بند و یاغی» می دانست که «از دوران کودکی دستش به خون مردم آغشته بود»!!!، باهمان کینۀ ایدئولوژیک،ضمن دشمنی شدید با رضاشاه و محمدرضاشاه،حکومت ۲۷ماهه و پُرآشوب و تحت حکومت نظامیِ دکترمصدّق را در برابر ۵۷ سال اصلاحات اجتماعی و توسعۀ صنعتی زمان رضاشاه و محمدرضاشاه،برجسته کرده و با روایتی از حجت الاسلام محمدتقی فلسفی،دکترمصدّق را پیشگام آزادی و برابری اقلیّت های مذهبی در ایران وانمود می کند که بقول آقای امینی:« یک سر و گردن و شاید یک قامت از دیگران،برتری داشت»!!(امینی،صص 120-121).
دو دوران،دو عملکردِ متفاوتِ مذهبی
برای اینکه از تفاوت عملکرد مذهبیِ رجال سیاسی در زمان رضاشاه و دکترمصدّق نمونه ای داشته باشیم،کافی است به عملکرد مذهبیِ باقرکاظمی، وزیر امور خارجأ دکتر مصدّق،اشاره کنم که در زمان رضاشاه هم، دارای شغل مهمّی بود. به روایت اصغر پارسا(یکی از یاران نزدیک دکتر مصدّق):
-«آقای کاظمی ،خیلی آدم مذهبی ای بود.دیدم که ایشان نشسته اند و آفتابه و لگنی گذاشته اند و پائینِ همان میزِ وزارت دارند وضوء می گیرند،در آن زمان(یعنی زمان رضاشاه)در وزارت خارجه چنین چیزهائی اصلاً من ندیده بودم»(از یادنامۀ اصغرپارسا،ص،70)
جالب است که خودِ آقای امینی در یک تناقض گوئیِ آشکار،نظر میرفطروس را تائید می کند و می نویسد:«بیشتر رهبران جبهۀ ملّی و یاران دکتر محمّد مصدّق،انسان هائی مسلمان و پایبند به دین بودند،برخی نماز می خواندند و روزه می گرفتند…»(ص131). روشن بود که بقول میرفطروس: «از درون منظومۀ فکری چنین افرادی،نه آزادی و دموکراسی قابل استخراج بود و نه،توسعه و تجدّد ملّی».بعبارت دیگر،چنان ترکیبی از رجال مذهبی در دولت مصدّق نمی توانست پیام آورِ سکولاریسم و آزادی و تجدّد باشد بلکه،غایتِ آرمان آنها،چیزی شبیه به همین«جمهوری اسلامی» بود،پس عجیب نیست که در سال57،همین یاران قدیمی دکتر مصدّق در جبهۀ ملّی(ماننددکترسنجابی،فروهر،دکترابراهیم یزدی، بنی صدر،نصرت الله امینی(پدرآقای محمد امینی) و دیگران)بدنۀ اصلی انقلاب اسلامی آیت الله خمینی شدند.
بدین ترتیب،سخن آقای امینی که مصدّق را«نمایندۀ واقعی آرمان های عُرفی یا غیردینی انقلاب مشروطیّت» می داند،نادرست است،زیرا، وابستگی مصدّق به قدرت روحانیّت شیعه،پیشاپیش،امکان حرکت بسوی آزادی،سکولاریسم و مدرنیته را سدّ می کرد،از این رو،«مصدّق، در واقع ،در برزخِ سنّت و تجدّد،اسلام و ایران، مذهب و مدنیّت سرگردان بود.جبهۀ او – اساساً- جبهۀ «ملّی-مذهبی»ها بود،و این- در واقع- چشمِ اسفندیارِ فلسفۀ سیاسی دکتر مصدّق بشمار می رفت»،بهمین جهت است که در نطق های دکتر مصدّق،ما نشان چندانی از گرایش او به تاریخ ایران باستان و یا علاقۀ مصدّق به شخصیّت هائی مانند کوروش بزرگ و زرتشت و فردوسی نمی بینیم!
حکومت مصدّق و حضور چاقوکش ها و چماقدارها!
یکی از ویژگیهای دوران بعد از سقوط رضاشاه(از شهریور1320تا1332)و خصوصاً دوران دکتر مصدّق،حضور چشمگیرِ چاقوکش ها و چماقدارها درعرصۀ سیاسی ایران بود.این امر،ضمن اینکه محصول عقب ماندگی ساختارهای اجتماعی ایران بود،از تمایل برخی رجال و رهبران سیاسی و مذهبی هم ناشی می شد بطوریکه در این دوران هریک از احزاب و گروه های سیاسی(چه توده ای،چه مصدّقی و چه ضدمصدّقی)هر یک،«لات» ها و«بزن بهادر»های خاص خودشان را داشتند.جالب است که برخی از این چاقوکش ها و چماقدارها،«اهل قلم» و«رسانه»نیز بودند!! بطوریکه،مثلاً«احمدعشقی»(چاقوکش و چماقدارِ معروف تهران) مدیر روزنامۀ«علمدار»بود!(آسیب شناسی…،چاپ چهارم،ص329). در زمانی که جامعۀ سیاسی ایران برای پیشبُردِ پیروزمندانۀ مشکلات ملّی و از جمله مسئلۀ نفت،به آرامش نیاز داشت، حضور این چاقوکش ها و چماقدارها فضای سیاسی ایران را آلوده کرده بود.محمد ترکمان درکتاب خود،از تشنّجات و درگیری های خیابانیِ این دوران سخن گفته است(3)
تبلیغات سازمان یافتۀ آقای امینی و برخی از دوستانش در برخی از تلویزیون های لوس آنجلس،علیه نویسندۀ کتاب ِ«آسیب شناسی…»،نشان می دهد که «گروه های فشار» هنوز در عرصۀ سیاسی ایران حضور دارندبا این تفاوت که این بار،اینان،میکروفونِ رادیو-تلویزیونها رابا«چوب و چماق و چاقو»عوض کرده اند!!
شلّاق:کار ِ مانا نیستانی
جمعبندی کُلّی
جَدَل های شریف و خصوصاً جدل های فکری و روشنفکرانه،،نیاز به ابزار شرافتمندانه دارد نه آنکه مدّعی بخواهد در«یک کلمه»،به میل خودش،چهرۀ«حریف»را چنان ترسیم کند تا به مقاصد سیاسی یا ایدئولوژیک خودش برسد.نام این کار،همه چیز می تواند باشد غیر از جدل متمدّنانه یا نقد منصفانه.اینگونه «دفاعِ بد از دکتر مصدّق»(آنهم از سوی آقای محمد امینی که تا دیروز علیه دکتر مصدّق،مقاله ها می نوشت)،نه به نفع مصدّق است و نه به نفع تحقیقات تاریخی ما.
در یک جمبندی کُلّی،در بارۀ کتاب علی میرفطروس و کتاب محمدامینی می توان گفت:
۱-کتاب آقای امینی،فاقد نظر تازه دربارۀ دوران دکترمصدّق و خصوصاً در بارۀ رویداد ۲۸مرداد۳۲ است،در حالیکه کتاب میرفطروس با وارونه کردن هِرَمِ روایت های سَنّتیِ موجود،بجای عوامل خارجی،اساساً، علل و عوامل داخلیِ سقوط آسان دولت مصدّق را برجسته می کند.
۲-کتاب آقای امینی بالحنی پُردشنام و پُراتهام،از حوزۀ اخلاق پژوهشی خارج شده و به یک« ژورنالیسم بازاری»سقوط کرده است (خوشبختانه آقای امینی اخیراً پذیرفته اند که این کتاب را «با عصبانیت و خشم» نوشته اند!)،در حالیکه کتاب علی میرفطروس،با فروتنی و انصاف و با«نگاه مادرانه به تاریخ»،شخصیّت های برجستۀ تاریخ معاصرایران (مانند رضاشاه، محمدرضاشاه ،مصدّق و قوام السلطنه)را«فرزندان مام میهن» دانسته که همگی در آرزوی استقلال و سربلندی ایران بودند.
۳-بنابراین،کتاب آقای میرفطروس بدنبال تفاهم ،آشتی و همبستگی ملّی است،در حالیکه آقای امینی،با عُمده کردن رویداد ۲۸مرداد،میکوشد تا از همبستگی و آشتی ملّی برای رهائی ایران جلوگیری کند،چیزی که خوشایند محافل جمهوری اسلامی نیز می باشد!
همچنانکه در طول این گفتگو تکرارکرده ام،امیدوارم که آقای محمد امینی همّت کنند تا در یک مناظرۀ تلویزیونی به این مسائل و سایر مطالب کتاب شان و همچنین به نقش شان در«کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور»(سازمان احیاء) بپردازیم.
***
بقول شوپنهاور:هرحقيقت از سه مرحله می گذرد،
اول، مورد تمسخر قرار می گيرد،
دوم، به شدّت با آن مخالفت می شود،
و سوم، به عنوان يك امر بديهی،مورد پذيرش قرار می گيرد.
استقبال کم سابقه از کتاب«آسیب شناسی یک شکست» و چاپ چهارم آن در مدّتی کوتاه،نمودارِ مرحلۀ سوم حقیقت است!*
حسن اعتمادی
بخش نخست
زیرنویس ها:
*متن تکمیل شدهء گفتگوباخانم سوزی یاشارکه درسه برنامه از تلویزیون کانال یک(لوس آنجلس)پخش شده است.
1- بنگریدبه فصلنامهء شیعه شناسی،پائیز1389،شمارهء31،صص39-68
2-يادداشتهای كيخسرو شاهرخ، به كوشش وزير نويس جهانگيری اشيدری،انتشارت پرچم، تهران، 1355،ص69
3-محمدترکمان،تشنّجات و درگیری های خیابانی و توطئه ها در دوران حکومت دکتر محمد مصدّق، انتشارات رسا،تهران،1359
4-گفتگوی محمدامینی با تلویزیون«کوچه»،14ژوئیهء2012
درهمین باره:
http://mirfetros.com/fa/?p=5941
http://mirfetros.com/fa/?p=6699
http://www.youtube.com/watch?v=wNffPPLmi80
http://www.youtube.com/watch?v=UP5Tqs73OeM&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=sHZKT4CyYTE&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=Z9wTMcHvDk8
http://www.youtube.com/watch?v=Tb0StaO6oYE
نقل از:ایران پرس نیوز،پارس دیلی نیوز،بالاترین،آزادگی،کیهان نوین،میزخبری ایران،خبرنت و….
نقدی بر«سوداگری با تاریخ»(بخش۱)،حسن اعتمادی
ژانویه 22nd, 2013 (نقدی برکتاب محمّدامینی) *
بخش نخست
*بقول دکتر آرامش دوستدار:«ردیّهنویس»،خودش مطلقاً تولید ندارد،پس به لباس مبدّل دیگری در میآید تا خود را تولید کننده جا بزند».
*به جرأت می توان کتاب آقای امینی را «دائرة المعارفِ دشنام و جعل و تحریف» نامید!
سال های خوشِ دروغ های ایدئولوژیک!
در اوایل سال های دهۀ 50 مانند بسیاری از هم نسلانم برای ادامۀ تحصیل و یا یافتن راهی برای رسیدن به جامعه ای پرسعادت، به خارج از کشور آمدم.درآن سال ها اغلب جوانان ایرانی در خارج از کشور با توجه به جوّ زمانه ،جذب «کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی» می شدند و طبعاً من نیز در این مسیر قرار گرفتم. طولی نکشید که با شرکت در جلسات هفتگی بحث و گفتگو و مطالعۀ نشریات «کنفدراسیون»، متوجۀ اختلافات درونی این تشکیلات بزرگ و جهانیِ دانشجویی شدم.این اختلاف ها بی شک از طریق عناصر وابسته به سازمان های سیاسی خارج از کنفدراسیون شکل می گرفت و در نهایت به انشعاب و چند دستگی تبدیل می شد تا جائی که در همان دوره ،ما با چندین «کنفدراسیون» روبرو بودیم. اما عضویّت من در یکی از بخش های کنفدراسیون سراسری یعنی «اتحادیّۀ ملی»، دلیلی برای دور شدن و قطع ارتباط من با اعضاء سایر «کنفدراسیون ها» نمی شد بلکه من، رابطۀ دوستی ام را با بسیاری از آنان حفظ می کردم که تا امروز هم ادامه دارد.
در آن دوران،بحث ها و مجادلات تند و آتشینی در کنگره های سالانۀ کنفدراسیون جریان داشت، مجادلات و بحث هایی که گاه حتی به درگیری های فیزیکی نیز کشیده می شد.عضویّت من در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور موجب ارتباط من با سازمان های«جبهۀ ملّی در خارج از کشور»(بخش خاورمیانه) شد، سازمانی با نشریه ای به نام «باختر امروز»که بر بالای آن، تصویری از دکترحسین فاطمی و شعارِ «راهِ ما، راهِ دکتر فاطمی است»نقش بسته بود. در رهبری این گروه،افرادی وابسته به رهبران اصلی جبهۀ ملّی عضویت داشتند ازجمله:احمد شایگان (فرزند دکترعلی شایگان،از یاران نزدیک دکتر مصدّق)،بهروز معظّمی(فرزند دکترمعظّمی،رئیس مجلس شورای ملّی در زمان نخست وزیری مصدّق) تا جائی که کنفدراسیون ما به« کنفدراسیون جبهه ای ها» هم معروف بود.
قصدم از اشاره به این موضوع، بیشتر به این خاطر است تا بگویم که مجادلات غیر منطقی و ناسالم تا چه حد می تواند اثرات منفی بر روحیۀ جامعه بگذارد و از همین جا به موضوعی بپردازم که در طی هفته های اخیر، بار دیگر، مرا به یاد دورانی انداخت که خود از نزدیک، شاهد و متأثر از آن بوده ام،بیاد دوران اختلافات سیاسی و نظری در« کنفدراسیون محصّلین و دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور» که در آن میان،آقای محمدامینی،از رهبران«سازمان احیاء»در آمریکا،بخاطرتعصّبات شدیدِ او به «اندیشه های خطا ناپذیر رفیق لنین»،بسیار معروف بودند.
روشن است که هریک از ماها در دوره ای از فعّالیّت های سیاسی خودمان،چه بسا اشتباهاتی داشته ایم ،امّا،آن اشتباهات،امروز باید همۀ ما را فروتن کند تا دربرخورد با نظرِ مخالفان خود،با مدارا و انصاف برخورد کنیم.بعبارت دیگر:طبیعی است که هر کادرِ سیاسی- ایدئولوژیک(از جمله آقای محمّدامینی) در طول حیات سیاسی خود،می تواند متحوّل شود و از اندیشه های توتالیتر(مائوئیسم و استالینیسم )به اندیشه های دموکراتیک دست یابد،ولی،طبیعی تر این است که او با فروتنی و تواضع،ضمن نقد گذشتۀ سیاسی خود،چراغی فرا راهِ آیندگان قرار دهد.کتاب آقای محمدامینی،متاسفانه،نشان می دهدکه او با همان فرهنگ سرکوب و حذفِ دوران کنفدراسیون با مخالفان نظری شان برخورد می کنند،بطوریکه به جرأت می توانم بگویم که در20-30سال اخیر،هیچ منتقدی را نمی توان یافت که مانند آقای امینی،اینهمه،توهین و تحقیر و دشنام و اتهام نصیب یک کتاب و نویسندۀآن کرده باشد،از این نظر،کتاب آقای امینی را می توان«دائره المعارفِ تحریف وجعل و دشنام و ناسزا» نامید!
آقای امینی ضمن پرهیز از نقد گذشتۀ ناهنجار خود و باپنهان شدن درپُشتِ نام شخصیّت های معروف،اینک داعیّه های تازه ای ابراز می کنند و با چاپ عکسی از کودکی خود در پُشت جلدکتابِ«سوداگری باتاریخ »،به خوانندگانِ ناآشنا چنین القاء می کنندکه :او از دوران کودکی،در دامان اندیشه های دکترمحمّدمصدّق پرورش یافته است!!!…. بدین ترتیب،او با«سوداگری با تاریخ»،خود را«میراث دارِ»اندیشه های مصدّق و پدرش(مرحوم نصرت الله امینی)وانمود می کند! در حالیکه نامه ای از آیت الله خمینی نشان می دهدکه پدر آقای محمدامینی ازیاران قدیمی آیت الله خمینی بوده است! 1
روشنفکر ِتنها
-«فراتر از منافع فردی يا مصالح ايدئولوژيک، حقايق يا ارزشهای عامی وجود دارند كه بايد از آنها سخن گفت و از آنها دفاع كرد.ما اينک بايد شجاعانه خود را از اسارت مصالح سياسی- ايدئولوژيک آزاد کنيم و از واقعيّت های تاريخی-سياسی، همانگونه که هستند سخن بگوييم،حتی اگر طرح اين واقعيّت ها،با مصالح سياسی- ايدئولوژيک مان،مخالف باشند.ما بايد بگوييم نه اين که منتظر باشيم و ببينيم که آيا می شود گفت يا نه؟ اساسآ عمل يا بيان اين«بايد»هاست که به روشنفکری معنا و هويّت می دهد، بقول تولستوی:«ما بايد از چيزهائی سخن بگوئيم كه همه می دانند ولی هر كسی را شهامت گفتن آن نيست!».روشنفکری، اساسآ با شک آغاز می شود، يعنی شک کردن و نقد کردن، ماهیّت و موضوع روشنفکر واقعی است. او با بيدار کردن شک می کوشد تا پايه های يقين را در جامعه استوار کند. در واقع برای يک روشنفکر واقعی، شک کردن تنها مسئله ای است که در آن شک نيست.وظیفۀ روشنفکر واقعی،«درآویختن»با دروغ ها و باورهای رایج است و نه«در آمیختن»با آنها.روشنفكر واقعی، اساساً جوينده، كنجكاو و شجاع است. روشنفكر واقعي با شک در داده های تاريخی-سياسی، خوابِ ذهنی جامعه را آشفته می كند.روشنفكر واقعي در پيِ وجاهت ملّی نيست.كار او، آزاد كردن حقيقت از زندانِ مصلحت های سياسی-ايدئولوژيک است،چرا كه وقتی حقيقت آزاد نباشد،آزادی،حقيقت ندارد».
این جملات و عبارات، هستۀ اصلی اندیشه های علی میرفطروس رادربارۀ «روشنفکر و روشنفکری» تشکیل می دهند،اندیشه ها و باورهائی که سال هاست میرفطروس به آنها وفاداراست،از این نظر،مانند صادق هدایت و خصوصاً خلیل ملکی،علی میرفطروس نیز در بین روشنفکران و نویسندگان معاصرایران،یک«روشنفکرِ تنها و تکرو »ست که هر بار،با شک در داده های تاريخی و سياسی،خوابِ ذهنی جامعه را آشفته می كند،در همین رابطه است که استاد دکتر صدرالدین الهی درمقاله ای بنام«صدای تنها» نوشته اند:
-«شـجاعت و از روبرو به گذشـته نگاه کردن، نعمتیسـت که نصیب هرکس نمیشود. میرفطروس از آن شـجاعت به سـرحدِّ کمال برخوردارسـت و این، آن نایافته گوهریسـت که باید گردنآویزِ همۀ متفکران امروز و فردای ما باشد … برداشـتن این صدا در برهوت ایمانهای نئولیبرالی، نیازمند جرئتی منصوروار است. امید آن است که این صدای تنها، طنینی جهانتاب پیدا کند، زبان آتشینش درگیرد و او چون شـمع، به تنهایی، نسـوزد و آب نشود».
سخن دکترصدرالدین الهی،ترجمان این واقعیّت است که در جوامعی مانند جامعۀ ما-که بیشتر بر احساسات و شورِ توده های مردم استواراست-حقیقت گوئی یا حقیقت جوئی باخطرات فراوانی همراه است،بی جهت نیست که دکترمیرفطروس در کتاب «آسیب شناسی یک شکست»،فصل کامل و مستقلی به عقاید زنده یادخلیل ملکی اختصاص داده و او را«اندیشمند تنها»نامیده است،گوئی،میرفطروس وجه مشترکی در سرنوشت خود با خلیل ملکی می یابد،بهمین جهت است که از قول ملکی می گوید:
–«من،همواره،عادت کرده ام که از«بروتوس»ها از پُشت خنجر بخورم».
مواضع خصمانۀ برخی افراد در واکنش به کتاب«آسیب شناسی یک شکست»،نشان می دهد که روزگار برای برخی از «توده ای های دیروز» و«مصدّقی های امروز»تغییری نکرده است،کتاب«سوداگری با تاریخ»نوشتۀ آقای محمدامینی،نمونۀ روشنِ این مدّعااست.
درتاریخ معاصرایران،دوران 27ماهۀ حکومت دکتر مصدّق،از اهمیّت خاصی برخوردار است ضمن اینکه کارنامه و زندگی سیاسیِ او،با ابهامات فراوانی همراه است که پس ازگذشت ده هاسال،هنوز ادامه دارند و این امر،کارِ پژوهشگر را دشوار می کند،بهمین دلیل،داشتن اعتدال پژوهشی و چند بُعدی دیدنِ حوادث این دوران،دارای اهمیّت فراوان است.در این باره،بنظرعلی میرفطروس:«پژوهشگرِ کنجکاو،در ميان اسناد وعملکردهای بازيگران اصلی تاريخ معاصر ايران،بايد خطوط نانوشته يا ناگفته را نيز استنباط و استخراج کند و همين امر،گاه،پژوهشگرِ کنجکاو را مورد انتقادهای محقّقان سُنّتی قرار میدهد».میرفطروس در کتاب«آسیب شناسی یک شکست»بامراجعه به اسناد فراوان و باطرح پرسش های مهمّ ،باورهای رایج در بارۀ«کودتای 28 مرداد32 »را دستخوش شک و تردید یا بازاندیشی های جدّی قرار می دهد.او با اعتدال و با«نگاه مادرانه به تاریخ»،ضمن نشان دادن ضعف های ساختاری جامعه یا مُمکنات و محدودیّت های اجتماعی رجال برجستۀ تاریخ معاصر ایران،کوشیده تا در کتاب«آسیب شناسی…»،علل یا چرائیِ عدم استقرار آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی درایران را بیان کند و از این راه،زمینه های دستیابی به یک«تاریخ ملّی»یا«ملّی کردن تاریخ»را فراهم سازد تا براساس آن،بتوان پایه های یک جامعۀ مدنی و دموکراتیک را استوار ساخت،زیرا بنظرمیرفطروس:«نگاهِ فروتنانه به گذشته و دستيابی به تفاهم ملّی ـ يا تاريخ ملّی ـ میتواند سقفی برای ايجاد جامعۀ مدنی بشمار آيد، چرا كه جامعۀ مدنی،تبلورِ يك جامعۀ ملّی است و جامعۀ ملّی نيز تبلورِ داشتنِ تفاهم ملّی پيرامون برخی ارزشها (از جمله بر روی حوادث و شخصيـّتهاي مهـّم تاريخی) است».لذا،بنظر میرفطروس:«مفهوم آسیب شناسی-اساساً ناظر بر ضعف ها، نارسائی ها و اشتباهات است،از این رو ،نویسنده ضمن احترام عمیق به شخصیت های ممتاز تاریخ معاصر ایران،در تحلیل خود،از مدح و ثنا های رایج سیاسی پرهیز کرده است».
کوشش میرفطروس برای دستیابی به یک«تاریخ ملّی»،کوشش فرخنده ای است آنهم در زمانی که برخی از «روشنفکران» با سنگرگرفتن در«کربلای 28مرداد»،راهِ رسیدن به آشتی و تفاهم ملّی را دشوار کرده و درنتیجه،به بقا و تداوم حکومت اسلامی یاری می دهند! و آیا عجیب نیست که آقای محمدامینی،اخیراً در گفتگو با«شبکۀ تصویری کوچه»(14ژوئیۀ 2012)آقایان سیدحسین موسوی و شیخ کروبی و روحانیّون دیگر(رفسنجانی؟) را«پیام آوران سکولارسیم در ایران» می داندکه«بایدبه آنها گوش فرا داد وآنها را حمایت و تقویت کرد»!!. بنابراین روشن می شود که مخالفت آقای امینی با آقای میرفطروس،اساساً یک اختلاف نظر سیاسی است که اینک خود را در پُشت جدال های به اصطلاح تاریخی،پنهان می کند! ولی آیا محمدامینی نمیداند که هدف سیّدحسین موسوی،شیخ کرّوبی و رفسنجانی«بازگشت به دوران طلایی امام خمینی» است؟.این«التقاط سُنّت و تجدّد»یا«مذهب و مدنیّت»،همان چیزی است که آقای میرفطروس در آسیب شناسی و نقد آرای سیاسیِ دکتر مصدّق،آن را«چشمِ اسفندیارِ عقاید دکتر مصدّق»دانسته است.
پاسخی به یک ردیّهنویس
بقول دکترآرامش دوستدار:«ردیّهنویسی» بطور اخص نه تنها لو دهندۀ ذهنی است نامتکّی به خویش و وابسته به دیگری، که میخواهد آنچه برپاست سرنگون سازد و همیشه شکست میخورَد چون جنساً وعملاً مأجور است، بلکه به همان اندازه،لودهندۀ ذهنی است مصرفکننده که خودش مطلقاً تولید ندارد، پس به لباس مبدّل دیگری در میآید و از آن -به سرحد نخنماشدگی- استفاده میکند تا خود را تولیدکننده جا بزند».
کتاب آقای محمدامینی نمونۀ روشنی از اینگونه«ردیّه نویسی» است:فردی که سراسر زندگی سیاسی اش را در سودای استقرار حکومتی توتالیتر و پلیسی-از نوع استالینیسم و مائوئیسم-برباد داده،چه بسا که در پیرانه سری،با این«ردیّه نویسی»می خواهد«خود را تولیدکننده جابزند!.
گفتنی است که نگاه و قضاوت من در اینجا،نگاه و قضاوت یک خوانندۀ کنجکاو از مطالعۀ این دو کتاب در بارۀ حوادث دوران دکترمصدّق است و بهمین جهت،در صدد یک بحث تاریخی یا پژوهشی نیستم،امّا نیک می دانم که کارِ یک محقّّقِ بیطرف و امین،تنها،ارائۀ اسناد معتبر است و «قضاوت»در بارۀ ماهیّت این نوشته یا شخصیّت آن نویسنده را به خوانندگان کتابش واگذار می کند.از این گذشته،نقد یعنی نشان دادنِ جنبه های مثبت و منفی یک اثر،در حالیکه آقای امینی دریک کتاب 580صفحه ای هیچ نکتۀ درست یامثبتی نیافته و از این رو،در کتابش بقول آقای میرفطروس: از«انتقاد»به «انتقام»و از «تحقیق»به«تخریب»سقوط کرده است.او،از آغازِ کتابش،این باورِ نادرست را در خواننده القاء می کندکه:کتاب آقای میرفطروس«کوشش در ویران ساختن سیمای یکی از پاک ترین سیاستمداران تاریخ ایران است»…میرفطروس «باکینه ای که سرچشمه اش جز سوداگری نتوانستی بود،به ویران کردنِ جایگاه بزرگ مردی(مصدّق) نشسته است» (ص4)«انگیزۀ آشکار او در سراسرکتاب،ویران ساختن همۀ ارزش ها و دستاوردهای مصدّق و آن جنبش اجتماعی است که مصدّق نمادِ آن بود»(ص42).
در واقع،امینی،هم دیدگاه میرفطروس نسبت به مصدّق را بدفهمیده و هم،عامدانه،تصویر نادرستی از آن ارائه کرده است.سخنان او در بارۀ کتاب«آسیب شناسی …»،چنان بی پایه و نادرست است که منِ خواننده را دچار تعجّب و حیرت کرده است،اما بدتر و عجیب تر از همه،کلمات و جملاتی است که آقای امینی ازقول میرفطروس،جعل و نقل کرده تابه نتیجۀ دلخواهش(یعنی تخریب و ترورِ شخصیّت میرفطروس)نائل شود،جعل و تزویری که بازماندۀ اعتقادات استالینی آقای محمدامینی بهنگام فعالیّت در«سازمان مخوفِ احیا»است.
بعنوان نمونه،امینی مینویسدکه بنظرمیرفطروس:«مصدّق،فرومایه مردی است که بارفتارهائی پرسش برانگیز،سرنگونی دولت خود را فراهم ساخته است»»(ص45)و یا:«خواننده پس از خواندن کتاب آقای میرفطروس در می یابدکه مصدّق و یارانش از فرومایه ترین سیاستمداران تاریخ ایران بوده اند»(ص45)
چنین اتّهامات بی پایه ای در سراسر کتاب آقای امینی،چشمگیرند و همچنانکه گفته ام:به جرأت می توان گفت که در 20-30سال اخیر،هیچ منتقدی را نمی توان یافت که مانند محمّد امینی،اینهمه،توهین و تحقیر و دشنام و اتهام نصیب یک کتاب و نویسندۀ آن کرده باشد،از این نظر،کتاب وی را می توان«دائره المعارفِ تحریف و دشنام و ناسزا» نامید!،به عبارت دیگر:آقای امینی از آغاز کتاب خود،هم در لباس«شاکی»،هم بعنوان«دادستان» و هم در لباس«قاضی» ظاهرشده و بنابراین:پیشاپیش،حُکمی صادرکرده که«محکومیّت متهّم»،در آن،مُسلّم است بی آنکه به قضاوت خوانندگان کتابش اهمیّتی داده باشد!. بدین ترتیب:آقای امینی،با رسوباتی از اخلاقیّات و ایدئولوژی های گذشته و برخلاف اخلاق پژوهش،از آغاز کار،ضمن متّهم کردن میرفطروس به«سوداگری های سیاسی ومالی…به سودای درهم و دیناری»(پُشت جلدکتاب)،هم امکان هرگونه قضاوت مستقل را ازخوانندۀ کتابش سلب کرده، و هم در«یک کلمه»،«سوداگری باتاریخ» را با سوداگریِ تاریخ درهم آمیخته است!
نکتۀ دیگر اینکه،آقای امینی در تلویزیون«اندیشه»و نیز در صفحۀ 7 کتابش ادعاکرده که:«کتاب میرفطروس دارای هزاران ناراستی،کژرَوَیِ تاریخی و سند جعلی است …»!!! و یا دارای«پانسدبرگ[یعنی500صفحه] ناراست گوئی وگاه وارونه نویسی های آشکاراست»….نمی دانم آیا محمّد امینی با حساب و رقم و اعداد آشنا نیست؟یا خوانندگان کتاب و بینندگان برنامه اش را عامی و بیسواد فرض کرده!؟چون،مجموع نوشته های آقای میرفطروس در بارۀ دورانِ مصدق،حدود 350صفحه و«هزاران کلمه» است! و لذا چگونه ممکن است که در چنین متن کوتاهی،«هزاران ناراستی،کژ روَیِ تاریخی وسندِ جعلی»»یا«پانسد[500]برگ ناراست گوئی» گنجانده شده باشد؟!!
نادیده گرفتنِ غلطنامۀ پیوست کتاب
آقای امینی با انواع و اقسام شیوه های غیر اخلاقی -از جمله نادیده گرفتنِ غلطنامۀ پیوست کتاب –کوشیده که با بزرگ جلوه دادن نکات کوچک،بر وزن و حجم کتاب خود بیفزاید تا به قول دکتر آرامش دوستدار«خود را تولید کننده جا بزند»و در این راه، از برجسته کردن غلط های چاپی کتاب میرفطروس هم پروا نکرده است.او با عُمده کردن چند غلط و اشتباه چاپی کتاب آقای میرفطروس (که درچاپ های بعدی کتاب،تصحیح شده اند)چنین میگوید:
«…نمی توان پذیرفت که کسی،ناراستی هائی را چندسالی[؟؟؟] روان کند و هنگامی که در ویرایش تازه،آن ناراست گوئی ها را از میان برداشت،یک واژه ی پوزش خواهانه ننویسد…»(ص5-6،سوداگری).
شگفتا! چنانکه در مقالۀ«دکتر مصدّق،دموکراسی ناقص و محمد امینی»نشان داده ام آقای محمدامینی ،بعنوان ایدئولوگ نامدارِ«سازمان اتحادیّۀ کمونیست ها»در سراسر عُمرش در خارج از کشور،عظیم ترین دروغ ها و تحریف ها ی تاریخی و غلط آموزی های سیاسی(خصوصاً دربارۀ زنده یاد دکتر محمد مصدّق) را میان ما جوانانِ آن دوران«روان کرد» و تاکنون نیز بابت آن بدآموزی ها و دروغ ها و تحریف های فاجعه بار،از هزاران دانشجوی ناآگاهی که از «مجموعه آثار رفیق امینی»الهام می گرفتند،نه تنهاهیچ پوزشی نخواستند،بلکه اینک مانند یک«طلبکار»،مدّعیِ«پاسداری از راستی و رسواسازی پلشتی»نیز می باشد!!.به نظرنگارنده،پژوهشگری که از برخورد با گذشته و عملکردهای سیاسی-ایدئولوژیک خود پرهیز میکند،اینک نمیتواند پژوهشگری صادق،شجاع و بیطرف باشد.
دونظر،دودیدگاه
شیوۀ تاریخ نگاری میرفطروس،شیوهء تحلیلی- انتقادي است که متاثّر از شیوهء تاریخ نویسی زنده یاد،دکترفریدون آدمیّت می باشد.این شیوهء تاریخ نویسی براساس عقلانیّت و تقدّس زدائی از تاریخ قراردارد.میرفطروس،هماننددکترفریدون آدمیّت،ادغام دین با اندیشهء ترقیخواهی و حضورِ روحانیّت درعرصهء سیاست را ازدلایل شکست ایرانیان برای استقرار آزادی و تجدّد اجتماعی می داند.از این گذشته، میرفطروس با اختصار و ایجاز فراوان در بارۀ دوران مصدّق سخن گفته و با ارجاع به منابع مختلف،از بحث های مفصّل پرهیز کرده است.او -دراین باره- تاکید کرده:
-«عرصــۀ تحقيقات تاريخی، عرصــهء نسبیـّتها و احتمالات است و لذا نگارنده کوشيده است تا بجای پيشداوری و طرح «نظرات قطعی و حتمی»،با طرح سئوالاتی،خواننده را به داوری و تأمّل فراخوانَد. همچنين،نگارنده بدنبال يک بررسی جامع و گسترده از ماجرای ملّی شدن صنعت نفت و شخصیّت های سیاسی دوران مورد بحث نيست،کمبودها و کاستی های احتمالی کتاب، هم از اين روست. اين کتاب،تنها نگاهی است مختصر و گذرا بر برخی از جنبههای رويداد مهمـّی که کمتر مورد توجـّه پژوهندگان بوده است…لذا، كتاب حاضر تنها میتواند بخشی از حقيقت باشد، به اين اميدكه پژوهندگان آينده،كاستیها و كمبودهای آن را جبران سازند.نویسنده،خود را مدیون همهء کسانی می داند که با تحقيقات ارزشمند خويش،روشنگر اين دورۀ پُرابهام بود اند…. » (آسيب شناسی….چاپ چهارم،ص43و48).
اینهمه فروتنی و تواضع علمیِ میرفطروس می باید به آقای محمد امینی می آموخت تا با آن گذشتهء سیاسی –ایدئولوژیک اش،در برخورد با یکی ازشریف ترین و شجاع ترین روشنفکران ایران،کمی متواضع و فروتن باشد،در حالیکه تصویری که آقای امینی از کتاب یا شخصیّت میرفطروس بدست می دهد،عمیقاًآلوده به نفرت و انگیزه های سیاسی- ایدئولوژیک است و با آنچه که در کتاب آقای میرفطروس مندرج است، فاصلهء بسیاردارد.من به چند نمونه از جعل های آقای امینی اشاره کرده ام .به عقیدهء من، پرداختن به همهء جوانب کتاب آقای امینی،«مثنوی 70من کاغذشود»و لذا،من در اینجا به برخی نکات،اشاره ای گذرا می کنم تا مصداقِ«مُشت،نمونۀ خروار»باشد:
ابتداء ببینیم که ادعای آقای امینی در بارهءکوشش میرفطروس« در ویران ساختن سیمای یکی از پاک ترین سیاستمداران تاریخ ایران»و« دشمنی کینه توزانه باراستی (برای) ویران کردن جایگاه بزرگمرد(مصدّق)»چقدرحقیقت دارد!؟
بنظرآقای ميرفطروس:
-«مصدّق،دارای خصائل و فضائل مهـّمی بود (از جمله پاکدامنی، فسادناپذيری و عشق او به استقلال ايران) و بی ترديد،وجود همين خصائل و فضائل بود که وی را از ديگرِ رهبران سياسی عصر، ممتاز و متمايز میساخت.(آسيب شناسی…،چاپ چهارم،ص115).
یا:
-«دکتر مصدّق، بعنوان تجسّم آرمان هاو آرزوهای ملّت ايران در مقابله با تحقير ها و اجحافات دراز مدّت استعمار انگليس،گوهر عزّت و استقلال ايران را در نگين ارادهء خود داشت…»(آسيب شناسی…،ص182)
میرفطروس در پایان بحث خود دربارهء مصدّق،نتیجه می گیرد:
-«عدم مقاومت دكتر مصدّق يا مقابلهء قهرآميز وی با تظاهركنندگان سلطنتطلب ـ با وجود اصرارها و پافشاریهای حسين فاطمی و ديگران ـ و يا تمايل مصدّق به بازگشت شاه، نشانهء درايت،دورانديشي و حـّس ايراندوستی مصدّق بود كه نمیخواست ايران را در يك جنگ داخلی، نصيب حزب توده و اتحاد جماهير شوروی كمونيستي سازد…(این ها)همه و همه، نشانهء همين دورانديشی و ايراندوستی دكتر مصدّق بود»(ص436).
اینگونه ستایش و احترام درکتاب «آسیب شناسی…»نشان می دهدکه قضاوت آقای ميرفطروس در بارهء مصدّق با آنچه که آقای امینی القاء میکند، بسيار بسیار متفاوت است!
آقای امینی میخواهدنشان دهدکه:«مصدّق،یادگار و نماد انقلاب مشروطه بود»که در جوانی،دوش بدوش مشروطه خواهانی مانند دهخدا،صوراسرافیل،تقی زاده،عارف قزوینی،محمدتقی بهارو دیگران علیه استبدادمحمدعلی شاهی جنگیده است!!.سخن آقای امینی در این باره،کاملاً بی پایه و نادرست است چون بنابراسنادتاریخی، مصدّق نه تنها هیچگاه در کنار این آزادیخواهان نبوده و نجنگیده،بلکه در اوج ِکارزار ِ مشروطه خواهان،مصدّق پس از کسب اجازه از محمدعلی شاهِ مستبد،عازم اروپا شد و لذا،هیچ نقشی درانقلاب مشروطیّت نداشت!
روایت آقای امینی در بارهء رویداد 28 مرداد 32 -اساساً- تکرار روایتِ حزب توده است و فاقد سخنِ نو یا فرضیهء تازه است،در حالیکه کتاب آقای میرفطروس،ضمن طرح سئوآلات اساسی و ارائهء فرضیهء تازه،دریچهء تازه ای در مطالعات مربوط به این دورهء پُرابهام می گشاید.از نظر میرفطروس:«روشنفکری،اساسآ با شک آغاز می شود،يعنی شک کردن و نقد کردن،ماهیّت و موضوع روشنفکر واقعی است…وظیفهء روشنفکر واقعی،«درآویختن»با دروغ هاو باورهای رایج است و نه«درآمیختن»با آنها».با چنین اعتقادی،دکترمیرفطروس،در کتاب«آسیب شناسی…»،با طرح سئوآلات اساسی،ضمن«درآویختن»با دروغ ها و باورهای رایج،روایت های سُنّتی مربوط به رویداد 28 مرداد 32 را به چالش کشیده و در حدّ ِتوان خود کوشیده تا با بازسازیِ«پازل های گمشده»ی این ماجرای پیچیده و پُرابهام، به آن سئوآلات کلیدی پاسخ دهد.این امر،وجه تمایز کتاب میرفطروس ازتحقیقات دیگران است و شاید استقبال کم نظیر از این کتاب و چاپ چهارم آن در مدّتی کوتاه،از همین نوآوری و سُنّت شکنی میرفطروس ناشی می شود.بنابراین:لازم بود تا آقای امینی ،به آن سئوآلات اساسی پاسخ می داد تا به غنای برّرسی های موجود در بارهء دوران دکتر مصدّق می افزود،امّا،متاسفانه،آقای امینی با توسّل به «ابر و باد و مه و خورشید و فلک»کوشش کرده تا از پاسخ به آن سئوآلات کلیدی،بگریزد.
مشتی نمونهء خروار!
همانطورکه گفته ام:آقای امینی،بارها نظرات مهم و اساسی میرفطروس را جعل و تحریف کرده و حتّـی جملات وعباراتی را ازخودش اختراع کرده و به آقای میرفطروس نسبت داده است،مثلاً او در صفحات383 و 520 مدّعی است که میرفطروس،رویداد 28 مرداد را یک«قیام ملّی»نامیده،در حالیکه،میرفطروس،اصلاً،چنین سخنی نگفته بلکه دربارهء رویداد 28مرداد32 -بروشنی-گفته اند:
-«برخلاف نظرهاى رايج،رويداد28مرداد32 و سقوط دولت مصدّق را يک «کودتا» و یا يک«قيام ملّی» نمى توان ناميد،بلکه اين رويداد،ابتدا تظاهرات کوچک و خودجوشی بود که بزودی و بطور شگفتانگيزی به «آتشی خرمنسوز» بدَل گرديد آنچنان که به گزارش هندرسون،سفیرآمریکادرتهران):« هم، شاهیها،هم مصدّقیها، هم، مأموران سازمان سيا، و هم کارمندان سفارت آمريکا در تهران از اين امر،دچار شگفتى و حيرت شده بودند».
آقای میرفطروس با ارائهء اسناد فراوان در بارهء اعتقادات مذهبی مصدّق و مخالفت او با تجدّدگرائی دوران رضا شاه،اشاره کرده اند:
-«مصدّق هرچند كه شخصيـّتی عرفی (سكولار) بود امّا برای پيشبرد آرمانهايش،شور سياسی را با نوعی «مظلوميـّت» و «دادخواهی مذهبی» در هم میآميخت و باعث همدلی و تحريك احساسات مردم میشد بطوری كه در مخالفت با اعتبارنامهء سيدضياء الدين طباطبائی، مصدّق ضمن تمسّك به صحرای كربلا و امام حسين تأكيد كرد:
-«مردم به حضرت سيـّدالشهدا چرا معتقدند؟ براي اينكه او در راه آزادی صدماتی كشيد و جان خود را فداي اُمّت كرده «بابی انتَ و اٌمِی يا اباعبدالله» پس من هم كه سگِ آستان حضرتم بايد به آقا و مولای خود تأسّی كنم و برای خيرِ اين مردم و برای آزادی اين جامعه هرگونه فحش و ناسزا بشنوم و خود را برای هر كاری آماده نموده، آرزومندم [تا] به درجهء شهادت نائل شوم».
در مجلس پنجم و ششم نيز مصدّق بيش از نمايندگان روحانی مجلس ـ مانند مدرّس ـ به دين اسلام تظاهر میكرد آنچنانكه میگفت:
-«بايد مملكت را هميشه اصلِ اسلاميـّت حفظ كند، خصوصاً حالا كه تجدّدمآبی، اصل است، ما نبايد با اين اصولی كه در جامعه است،به عنوان تجدّدهای دروغی، مملكت را خراب كنيم…امروز در مملكت ما اصلِ اسلاميت، اقوا است، اصل اسلاميـّت و اصل وطنپرستی با هم متباين نيست.»
اينكه مصدّق -با کمک روحانیِ سرشناسی- رسالهء دكترای خود را دربارهء«وصيّـّت در حقوق اسلامی (شيعه)» نوشت،شايد ناشی از تعلّقات او به مبانی حقوق اسلامی بود.مصدّق در مقدمهء بلند اين رسالهء دانشگاهی ضمن انتقاد از تأثيرات قوانين اروپائی بر قانون اساسی مشروطيـّت،بر تطابق مشروطه با تعاليم اسلامي تأكيد كرده و از رواج «تجدّدگرائی دروغین»در ايران،انتقاد نموده است.با چنين دركی از«تجدّدهای دروغین» بود كه سالها بعد،مصدّق با اقدامات رضاشاه در توسعه و تجدّد در ايران و خصوصاً با ايجاد دادگستری نوين،كشف حجاب زنان ،احداث راه آهن و تغيير عمّامه و عبای مردان مخالفت كرده بود.
آقای امینی آسمان را به ریسمان بافته تا بگویدکه مستندات آقای میرفطروس از رسالهء دکترای مصدّق در بارهء انتقادمصدّق از تجددگرائی دوران رضاشاه یا اعتقاد مصدّق به ادغام اسلامیّت و ایرانیّت و…نادرست بوده است(صص109-131)
متاسفانه من به متن فرانسهء رسالهء دکترمصدّق دسترسی ندارم،ولی ترجمهء این رساله به فارسی،تمام آنچه را که آقای میرفطروس از متن فرانسهء رسالهء مصدّق نقل کرده را،تائید میکند (بنگرید به:وصیّت درحقوق اسلامی(شیعه)،ترجمهء علی محمدطباطبائی،انتشارات زریاب،تهران،1377،صص47-48و71-72و85و88و…).
نمونهء دیگر،ادعای محمد امینی دربارهء گزارش هندرسون است.به نظر امینی چنین روایتی اساساً دراسناد وزارت امورخارجۀ آمریکا وجود ندارد(ص22)در حالیکه بانگاهی،عین روایت هندرسون را به نشانی زیرملاحظه می کنیم:
Henderson to the Department of State, May 28, 1952, telegram 4600-788,00/5-2852
نمونهء دیگر از دروغپردازی ها امینی مربوط به روایت«ویلبر»(از عوامل مهم سازمان سیا)مبنی بر«طرح انجام کودتا بدون موافقت شاه»است.آقای امینی با اشاره به کتاب آقای میرفطروس این روایت را هم نادرست دانسته است در حالیکه بانگاهی به گزارش ویلبر(متن انگلیسی،بخش ب،صفحهء 10)ملاحظه میکنیم که این روایت درست است و محمدامینی-باز-به جعل و دروغ متوسل شده است.
نمونهء دیگر:اشارهء محمدامینی به روایت یکی ازموجّه ترین و خوشنام ترین رجال سیاسیِ اواخرِ زمان محمدرضاشاه،یعنی دکتر امیر اصلان افشاراست.محمد امینی ضمن متهم کردن دکترافشار به دروغگوئی و با کوچک جلوه دادن مقام دیپلماتیک دکترافشار بهنگام خدمت در سفارت ایران در هلند و اقداماتِ او در جریان دادگاه لاهه،کوشیده تا روایت دکترافشار(مبنی بر«جاگذاشتن لایحهء دفاعی ایران توسط هیات اعزامی ایران»)را مجعول و بی اساس جلوه دهد در حالیکه میرفطروس درمقاله ای مندرج درروزنامهء کیهان لندن( مورخ شنبه 14مهرماه ،یعنی 1سال پیش از نشر کتاب آقای امینی) در بارۀ روایت دکترامیراصلان افشارتوضیح داده بودند.
در رابطه با دادگاه لاهه دو سفر انجام شد: اوّلين سفر،در 7 تيرماه 1330،بدون دكتر مصدّق (متشكّل از آقايان حسن صدر، دكتر علی شايگان و اصغر پارسا) برای ارائهء رئوس لايحهء اعتراضی دولت ايران به دادگاه لاهه بود، و دومين سفر در 7 خرداد 1331 (متشكّل از دكتر مصدّق، دكتر بقائی، كاظم حسيبی، دكترشايگان، دكتر غلامحسين مصدّق و…) برای دفاع از همين لايحهء اعتراضی توسّط شخص دكترمصدّق بود.گفتنی است كه لايحهء اعتراضی ايران (كه به سفارش و خواست دكتر مصدّق توسّط حسن صدر تنظيم شده بود) بيشتر به يك انشای سوزناك دبيرستانی در ذكر مظالم دولت انگليس شبيه بود تا به يك لايحهء مستدلّ و محكم حقوقی (در اين باره نگاه كنيد به نظر دكتر سنجابی، در: اميدها و نااميدی ها، نشر جبههء ملّی، لندن، 1368، ص108).
محمدامینی از «گزارش دكتر شايگان به مجلس در تاريخ 6و25 تيرماه 1330 در بارهء سفر به لاهه »ياد كردهاند بیآنكه به منبع يا مأخذ خويش اشاره كرده باشد! برای آگاهی يادآور میشوم كه مجلس شورای ملّی، در 6تيرماه1330، اساساً، جلسهای نداشت تا «گزارش سفر آقای دكتر شايگان به لاهه» را استماع کرده باشد!! جلسهء 25 تيرماه1330 نيز، عموماً به حوادث خونين 23 تير (در رابطه با سفر هريمن به تهران) اختصاص داشت و هيچ گزارشی از آقای دكتر شايگان به مجلس ارائه نشده است! (نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شوراي ملّی، دورة شانزدهم، جلسات 161 تا 170، مشروح مذاكرات تا 27 تيرماه 1330). تنها در روز يكشنبه 30 تيرماه 1330 بود كه گزارش كوتاهی از آقای شايگان (از سفر 7 تيرماه 1330 به لاهه) در مجلس ارائه شد كه بخاطر حسّاسيّت موضوع ِ«دادگاه لاهه» درافكار عمومی مردم ايران و نمايندگان مجلس،طبيعی بود كه آقای شايگان از «جاگذاشتن لايحهء دفاعی در ايران»سخنی نگويد چرا كه طرح اين موضوع مهم در مجلس، آنهم در آن شرايط حسّاس، میتوانست يك سرشكستگی يا «افتضاح بزرگ» بشمار آيد(نگاه كنيد به مذاكرات مجلس شورای ملّی، دورهء شانزدهم، جلسهء171، مشروح مذاكرات30 تيرماه1330).
محمدامینی،متأسّفانه،بدون مراجعه به خاطرات مفصّل دكتر امير اصلان افشار، مندرج در چاپ سوم كتاب «آسيب شناسی…» (صص104-114) كوشيده تااظهارات اين دولتمردِخوشنام و رابط سفارت ايران با دادگاه لاهه را ردّنمايد! در حاليكه در خاطرات دكتر اميراصلان افشار خواندهايم: فراموش كردن يا «جاگذاشتن» لايحهء دفاعی دولت مصدّق در آخرين لحظات مهلت قانونی دادگاه لاهه توسّط هيأت اعزامی ايران (آقايان حسن صدر، دكتر شايگان و اصغر پارسا) باعث عصبانيـّت و پرخاش شديد آقای حسين نـّواب (سفير ايران در هلند) نسبت به اين آقايان شده بود…»لذا، قابل درك است كه هم آقای حسن صدر و هم آقای دكترشايگان در خاطرات يا گزارش خويش در اين باره، سكوت كنند و حتّی ضمن مسكوت گذاشتن موضوع «جاگذاشتن لايحۀ دفاعی در تهران» و پرخاشهای تند سفير ايران در هلند به آنان، چنين وانمود كنند كه لايحة دفاعی ايران را،خود،مستقيماً به دادگاه لاهه تسليم كردهاند!! در حاليكه در سفر نخست، آقای شايگان به گفتهء خود «به عنوان يك فرد عادی و نه به عنوان مأمور دولت» به دادگاه لاهه رفته بود و نيز در عُرف ديپلماتيك،هر لايحه يا نامهء مهـّم ارسالی دولت ايران،لزوماً از طريق مسئولان سفارت ايران در هلند به مقامات دادگستری لاهه تسليم میشدنه توسط یک «فردعادی».
بنابراین، آقای امینی بانادیده گرفتن مقالهء روشنگرِ آقای میرفطروس (که در 9 اكتبر 2011 ،یعنی 1سال قبل از انتشار کتاب «سوداگری….»اش نوشته و منتشر شده بود) کوشیده تا به شیوهء دوران دانشجوئی،اساس ادعاهایش را بر دروغ و اتهام و توهین استوار سازد!.از این گذشته،عکس های مندرج در کتاب«خاطرات دکترافشار»وکتاب«آسیب شناسی یک شکست»دررابطه با دادگاه لاهه و حضوردکترافشاردر دادگاه لاهه(عکس زیر،سمت راست،ردیف دوم،در کنارِدکترسنجابی و دکترغلامحسین مصدّق)،بهترین گواه بر مقام دکترافشار در سفارت ایران در هلند و دلیل دیگری بر دروغپردازی های آقای امینی است.
شاید مشکلِ آقای امینی با دکترامیراصلان افشار به دوران سفارت دکتر افشاردر آمریکا برمیگردد،دورانی که آقای محمدامینی بعنوان«پاسداراندیشه های لنین»سراسر شهرهای آمریکا را عرصهء تظاهرات خونین وخشونت بار ِ خود و رفقایش کرده بود که نمونه هائی از آنها رادرمقالهء«دکترمصدّق،دموکراسی ناقص و محمدامینی»بدست میدهم.با اینهمه،دانسته نیست که چرا آقای امینی روایت مستند و غیرقابل انکار دکتر افشار،مبنی بر ردِ افسانهء«نشستن مصدّق درجایگاه نمایندگان انگلیس در دادگاه لاهه»را به سکوت برگذارکرده و کلمه ای دراین باره ننوشته است!
آقای امینی حـتّی ازغلط های چاپی کتاب میرفطروس نگذشته بلکه باعُمده کردن اینگونه غلط ها کوشیده تابر«استدلال»های خود،اعتبارببخشد،ازجمله اینکه او غلطنامۀ ضمیمهء کتاب را -عمداً یا سهواً-نادیده گرفته و«چهارروز»و«چندماه»راچنان عُمده می کند تا موضوع اصلی(تهدیدبه قتل رزم آرا توسط مصدّق) را کمرنگ نماید،ضمن اینکه در چاپ سوم کتاب«آسیب شناسی…»(که مورد استناد آقای امینی بوده)این غلط تایپی،تصحیح شده بود.اینگونه اشتباهات در کتاب خودِ امینی هم فراوان است،مثلاً:او نوشته است:«…منصور مزیّنی برادرزادهء سرتیپ علی اصغر مزیّنی درجریان ربودن و کشتن میرفطروس،نام خانوادگی تازه رابرگزید»(40)…چنانکه از سراسرکتاب آقای امینی و برنامه های تلویزیونی او برمی آید،شاید این ادعا ازمیل باطنی آقای امینی به ترور شخصیّت آقای میرفطروس خبر می دهد ولی دراینجا،منظور،کشتنِ سرتیپ افشارطوس بوده است!
استفاده یاسوء استفاده از این غلط های چاپی و خصوصاً رفرنس ها و ادعاهای نادرست آقای امینی دربارهء کتاب آقای میرفطروس،متاسفانه مرا بیاد دورانی می اندازدکه آقای امینی-بعنوان پاسدارشجاعِ اندیشه های لنین-در هربحث مهمّی بانقل قولی از«رفیق لنین»،دهان معترضان و مخالفان را می بست،امّا پس ازچندی،ما با مراجعه به مجموعه آثارلنین،ملاحظه می کردیم که اصلاً چنین نقل قولی از«رفیق لنین»وجودندارد و آقای امینی آنرا ازخود،جعل کرده است!!…مورد دیگر،انتقادی است که آقای امینی به مطلب صفحهء 173 کتاب میرفطروس واردمیکند و طی آن،سخن ثریا پهلوی در رابطه به خروج شاه ازایران را مربوط به مرداد ماه 1332 میداند و….(سوداگری…،ص261)در حالیکه با مراجعه به متن کتاب«کاخ تنهائی»ملاحظه می کنیم که سخن ثریا مربوط به تاریخ 13فوریه1953=24بهمن 1331است و برخلاف ادعای آقای امینی،روایت آقای میرفطروس کاملاً درست می باشد.
محمد امینی در بارهء قتل رئیس شهربانی دکتر مصدّق(سرلشگر افشارطوس)مدّعی است که«اینک باپژوهش های بسیار و روشدن بسیاری ازاسناد،این رازِ آشکارشده ای است که…».(سوداگری باتاریخ،ص304)،بی آنکه به نام این«پژوهش های بسیار»و«بسیاری از اسناد»اشاره کند!!.درهمین باره،آقای امینی صفحاتی را سیاه کرده تا قتل افشارطوس را- تلویحاً-بگردن شاه و افسران وابسته به دربار بیاندازد.او فعالیّت های افسران اخراجی یا بازنشستهء ارتش در«کمیتهء نجات وطن» رامحکوم میکند و بااشاره به«قانون مجازات عمومی»،آنرا اقدامی علیه «دولت قانونی مصدّق»و مستوجب حبس و اعدام مینامد (سوداگری،ص283-2304)،در حالیکه تشکیل«سازمان افسران ناسیونالیست»یا«گاردملّی»توسط سرلشگرافشارطوس ویارانش رانه تنهابرخلاف «قانون مجازات عمومی»نمیداند و آنرا محکوم نمیکند،بلکه آنرا تائید میکند.دراین صورت،چرابایدتلاش حزب توده برای تشکیل «سازمان نظامی حزب توده»رامحکوم کرد؟
دربارۀ عبدالقدیر آزاد هم آقای امینی دروغ گفته است چون برخلاف نظر او(ص14،سوداگری…)عبدالقدیر آزاد در سال 1325 به قوام السلطنه نزدیک بود،اما در نخستین روزهای تشکیل حزب دموکرات قوام ،ازآن حزب خارج شد و به یکی از منتقدان سرسخت قوام مبدّل گردید و دارای محبوبیّت فراوانی شد.آزاد در شانزدهمین دورهء به نمایندگی از طرف مردم سبزوار به مجلس راه یافت و همزمان با تشکیل جبهه ملی، به این جبهه پیوست و از اعضای موثر و متنفذ آن شد ومدّت هابعنوان یکی ازرهبران مهم جبههء ملّی در کنار دکتر مصدق بود.در اواخر دوره شانزدهم مجلس و پس از پذیرش سمت نخستوزیری از سوی دکتر محمد مصدق، وی از جبههء ملی کنارهگیری کرد و در صفِ مخالفان دولت مصدّق قرار گرفت و….بنابراین،سخن آقای میرفطروس مبنی بر انتساب عبدالقدیرآزادبه جبههء ملّی و«یکی ازیاران مصدّق»،بسیار درست و موجّه است.
از این همه گذشته،محمد امینی صفحاتی را(البته باسند و مدرک!!!)سیاه کرده تاشعبان جعفری و دار و دسته اش را وابسته به«فدائیان شاه»قلمدادکند(،سوداگری،صص332-353)،در حالیکه هر ابجدخوان تاریخ آن دوران می داندکه شعبان جعفری ،رمضان یخی،طیّب حاج رضائی و…قبل از پیوستن به شاه از فدائیان دکترمصدّق و جبهۀ ملی بودند.(بنگریدبه خاطرات شعبان جعفری که به کوشش خانم هماسرشارمنتشرشده است).گزارش مستندی ازروزنامهء باختر امروزِ دکتر فاطمی (مندرج درکتاب« آسیب شناسی …»این وابستگی را نشان می دهد:
سیاست«یک بام دوهوا»!
این سیاست«یک بام دوهوا»،در نحوهء استفاده(یاسوء استفاده)از اسناد تاریخی توسط آقای امینی هم به چشم میخورَد،یعنی،آنجا که سندی به ایدئولوژی یا نظرش کمک می کند،خوب و «مستند»است!،امّا،آنجاکه همان اسنادبه ضررِ دیدگاه های او هستند،نادرست و «غیرمستند»اند،که نمونه ای ازاین «سیاست یک بام و دوهوا» دربارهء روایت حاج مهدی عراقی(یکی از افراد اصلی فدائیان اسلام)و بردنِ نامهء نواب صفوی توسط او برای دکترمصدّق است!
آقای امینی چنین وانمود میکندکه شاه و دربار،حامی نواب صفوی بوده است !!.امینی باسوء استفاده ازعکس های مندرج درمطبوعات آن زمان،میخواهد نشان دهد:«نواب صفوی تحت حمایت و پوشش ماموران شهربانی رژیم شاه بوده است!!!درحالیکه این عکس ها،مربوط به زمانی است که ماموران شهربانی، نواب صفوی را«تحت الحفظ» به دادگاه میبرده اند.ازاین گذشته،بقول عموم محقّقان:درزمان مصدّق بودکه نواب صفوی و فدائیان اسلام دارای موقعیّتِ مهم مبارزاتی شدند.این،دکتر مصدّق بود که باعث آزادی نواب صفوی از زندان گردید،واین،در زمان شاه و سرلشگر زاهدی بودکه نواب صفوی (به همراه مظفر ذوالقدر،خلیل طهماسبی و محمد واحدی) دستگیر ، محاکمه و اعدام شد(دی ماه1334).
مورد دیگر،برداشت عوامفریبانه و نادرست آقای امینی ازاسناد وزارت امورخارجهء آمریکاست.او باکم بهادادن به هوشیاری خوانندگان کتابش،میکوشد تا آنها را مسحور«مستنداتِ» خود سازد،ازجمله :
-«12مارس1953[21اسفند1331]-…شایعاتی در تهران جاری است که سفارت آمریکا با پرداخت ده میلیون ریال،برابر با 125 هزار دلار،تظاهرات شاه دوستانهء28فوریه و 1مارس[9 و 10اسفند]را هزینه کرده است».(سوداگری…،ص387)
جدا از ترجمهء نادرست این متن به اصطلاح «فارسی»و بی معنابودن«تظاهرات شاه دوستانه…..را هزینه کرده است»!!!،روشن است که آقای امینی«شایعات جاری»را جزو مسُلّمات دانسته تامیزان دخالت آمریکا در تظاهرات مردم را ثابت کند!
همین برداشت یا تفسیرخودسرانه از گزارش دیگر«ویلبر»(یکی اردوعامل اصلی طرح کودتا)نیز به چشم میخورد:
-«10ژوئن1953[20خرداد1332]…شایعه ای که گسترش یافته این است که ایالات متحده و بریتانیا،با هماهنگی،هوادارنخست وزیری زاهدی اند…(سوداگری،ص388)
مورد دیگر،در بارهء محمدنمازی،بازرگان معروف ایرانی مقیم نیویورک و از دوستداران مصدق است که آقای امینی کوشیده تا منزلت وی را تاحد«فردی مشکوک» تنزّل دهد(سوداگری…،صص38-39)در حالیکه فراموش کرده که خود او در کتاب«دموکراسی ناقص»ازقول فرد قابل اعتمادی مانند اللهیار صالح(سفیرایران درآمریکا)نوشته است:«آقای محمدنمازی میهن پرست ایرانی[که]باتأسیس موسسه ای در شهرنیویورک،خدمت بزرگی انجام داده اند»(نگاه کنیدبه:دموکراسی ناقص،دفتر2-3،(تحلیل اوضاع اقتصادی-سیاسی سالهای1320-1332)،انتشارات سازمان اتحادیهء کمونیست ها،1357،ص98-99).
اینگونه«تاریخنویسی»،الهام گرفته از مکتب«تاریخ نویسی ژدانوف»است که آقای امینی -سال های سال-مبلّغ و مروّج آن بوده است!
این چند نکته،تنها با ورق زدن چند صفحۀ کتاب حجیم محمد امینی استخراج شده تا بعنوان«مشتی نمونۀ خروار»نشان دهم که وی چگونه به«سوداگری باتاریخ»پرداخته است.من امیدوارم که درمقالهء «دکترمحمدمصدّق،«دموکراسی ناقص»و محمدامینی»،سیمای واقعی و ایدئولوژی زدهء آقای امینی را درنگاه به تاریخ معاصرایران نشان بدهم.
پرسش های بی پاسخ!
آقای امینی،ایکاش،بجای آنهمه تحریف و دشنام،باتأمل درکتاب«آسیب شناسی…»،به پرسش های اساسی زیر پاسخ می دادند:
1- چرا روشنفكران ايران(ازجمله آقای محمدامینی) در سال 57 از تجدّدگرائی انقلاب مشروطه به تحجـّرگرائی انقلاب مشروعه (اسلامی) تنـّزل نمودند؟
2-«شکوفائیِ حضور روحانیّت در دوران حکومت مصدّق»(بقول مهندس عزّت الله سحابی) ویا ظهور و رشد«روشنفکران ملّی-مذهبی»در آن زمان،چه پیوندی با اندیشه های سیاسی دکتر مصدّق داشته است؟
3- باتوجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدّق ودستگيرى و بازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدّق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در28مرداد را داشتند؟بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده -با احترام عميق به دكتر مصدق-تأكيدمىكند:«هيچ واحدِ منظم ارتشى درماجراى روز 28 مرداد32،شركت نداشت».
4- با توجه به انحلال مجلس توسط مصدّق در يك رفراندوم غيرقانونى و غيردموكراتيك زير چتر حمايت گستردۀ حزب توده (12و18مرداد32) و سپس،صدور فرمان قانونى شاه مبنی بر عزل مصدّق از نخست وزیری و رؤیت،امضا و ارائۀ رسید كتبى این فرمان توسط مصدّق به سرهنگ نصیری(25مرداد32)،آیا ادعاى «كودتاى نظامى عليه دولت مصدق»مى تواند دقيق یا منطقی باشد؟
5-نگاهی تازه به رويدادهای شب 25 مرداد 32 و چگونگی بازداشت چند ساعتهء دكتر فاطمی، مهندس زيركزاده و مهندس حقشناس،ما را با پرسشهای تازهای روبرو میسازد. سخن مهندس زيركزاده دربارهء بازداشت دكتر فاطمی و دوستانش بسيار تأمّل برانگيز است،گویی كه «كودتاچيان» بازداشتشدگان را به«پیک نیک»می بُردهاند،اين روايت،ادّعای منسوب به دكتر فاطمی مبنی بر«ضرب وشتم و قصد تجاوز به همسرش توسّط كودتاچيان» راعميقاً مورد ترديد قرار میدهد.به روایت مهندس زیرکزاده(یاروهمراه دکترفاطمی):
-«هیچ گونه نگرانی و اضطرابی نداشتیم و دکتر فاطمی و حقشناس که هر دو،جوکگو [بوده]و قصّههای خوشمزه میدانستند،میگفتند و میخندیدیم».!!
6-پس از دستگيری«ارنست پرون»(از عوامل دست اول و جاسوس انگلیس در دربار) در صبح 25 مرداد 32 توسّط سرهنگ اشرفی(فرماندار نظامی مصدّق در تهران) و با توجـّه به سوابق «ارنست پرون» و كشف وسايل جاسوسی در اقامتگاه وی،چرا مصدّق ـ قبل از 28 مرداد ـ «پرون» را آزاد و در عوض، فرماندار نظامی خويش (سرهنگ اشرفی) را بازداشت كرد؟
7 – بقول عموم شاهدان و صاحبنظران: در28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگانهای تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق): «در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجهداران از مصدّق پشتیبانی میکردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در25تا28مرداد32 در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».
8-در اینصورت،باتوجه به اصرار برخی ازیاران دکترمصدّق،خصوصاً دکترفاطمی،مبنی برایجاد«ستادمقابله با کودتا»و لزوم توزیع اسلحه دربین نیروهای حزب توده،امتناع حيرت انگيز دكتر مصدّق درمقابله با«كودتاچيان »وخصوصاًدعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن درخانه ها و عدم هرگونه تظاهرات ضد سلطنتی در روز 28 مرداد،چرا؟و به چه معنا بود؟
9- چرا سرتيپ محمّد دفتری (که معروف به همدستی با «كودتاچيان» بود) با وجود مخالفت شديد سرتيپ رياحی رئيس ستاد ارتش مصدّق و ديگران، به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ رياست نيروهای مسلّح گمرك،به رياست فرمانداری نظامی تهران و نیز به رياست شهربانی كلّ كشور منصوب شد؟و درواقع،چرا«بازوهای سه گانهء مسلّحِ دولت مصدّق» بدستورِ وی دراختیار مخالفان مصدّق قرارگرفت؟
10- بقول دکتر میرفطروس:آيا اين اقدامات،نشانهء«نقش و نقشۀ ديگرِ مصدّق در روز 28مرداد»نبود؟
زیرنویس ها:
*متن تکمیل شدهء گفتگوبا خانم سوزی یاشار که درسه بخش ازتلویزیون کانال1 درلوس آنجلس،پخش شده است:
http://www.youtube.com/watch?v=9ZalSAF6DdU
http://www.youtube.com/watch?v=Xi7apPW8rDs
http://www.youtube.com/watch?v=gPjuUshDSV4&feature=share&list=UUVpXjCQ7ay9ekhut2nKkIIQ
http://www.youtube.com/watch?v=UGJzsO555bg&feature=youtu.be
1-بنگریدبه کتاب صحیفهء نور،آیت الله خمینی،ج4،ص313،همچنین به گفتگوی فریباامینی باپدرش نصرت الله امینی درسایت «چالش گری»:
http://chaleshgari.com/?page_id=169
درهمین باره:
http://mirfetros.com/fa/?p=5941
http://mirfetros.com/fa/?p=6699
http://www.youtube.com/watch?v=wNffPPLmi80
http://www.youtube.com/watch?v=UP5Tqs73OeM&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=sHZKT4CyYTE&feature=youtu.be
http://www.youtube.com/watch?v=Z9wTMcHvDk8
http://www.youtube.com/watch?v=Tb0StaO6oYE
فروغی و بنیاد لیبرالیسم ایرانی،رامين جهانبگلو
دسامبر 9th, 2012
|
||||||||||||||||||
|
|
||||||||||||||||||
داریوش کارگر، عبور از داستان نویسی به پژوهش در متون کهن
نوامبر 5th, 2012

داریوش کارگر در سال ۱۳۳۲ در همدان متولد شد و از نوجوانی به داستان نویسی و سیاست روی آورد
داریوش کارگر، نویسنده، ایران شناس، مصحح کتاب “اردای ویراف نامه” و خالق آثاری چون پایان یک عمر و باغ، باغ ما، شامگاه جمعه دوازدهم آبان(دوم نوامبر) بر اثر بیماری سرطان در شهر اپسالا در سوئد درگذشت.
داریوش کارگر در سال ۱۳۳۲ در همدان متولد شد و از نوجوانی به داستان نویسی و سیاست روی آورد. پیش از انقلاب به سازمان های چپ مستقل گرایش داشت و پس از انقلاب از فعالان سازمان فدائیان اقلیت بود اما بدین دوران با انتشار چند مجموعه داستان کوتاه، به یکی از نویسندگان مطرح نسل خود بدل شد.
داریوش کارگر از سال ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۶ مجموعه داستانهای کوتاه تردید در سه فعل، تیرانداز، خسته اما رهرو، زندانی، سنگسار و آواز نان، داستان بلند اینک وطن تبعیدگاه و داستان ما صبر میکنیم، برای نوجوانان را در ایران منتشر کرد و در سرکوب های دهه ۶۰ “به ناگزیر و برای رهائی از زندان، شکنجه و اعدام” به خارج از ایران گریخت و در سوئد اقامت گزید.
به گفته فرج سرکوهی، منتقد ادبی، “اغلب آثار داستانی داریوش کارگر در ایران را می توان داستانهای رئالیستی توصیف کرد که با زبانی روان و با فضا و شخصیت سازی های خلاقانه روایت خود را به خواننده منتقل میکنند.”
داریوش کارگر در آن سالها از امیدهای ادبیات داستانی ایران بود و اگر امکان ماندن در ایران و امکان تجربه در بستر تحولات جامعه، زبان و داستان فارسی را یافته بود، به یکی از چهرههای خلاق نسل سوم داستان نویسان معاصر فارسی بدل میشد اما تیغ سرکوب دهه ۶۰ او را چون بسیاری از استعدادهای درخشان ادبی از ایران و زبان فارسی گرفت.
داریوش کارگر به دوران تبعید از فعالیتهای سیاسی کناره گرفت اما خلاقیتهای ادبی خود را ادامه داد و داستانهای پایان یک عمر و باغ، باغ ما را به دوران تبعید منتشر کرد.
کارگر در این دو کتاب با فرا رفتن از چارچوب رئالیستی آثار گذشته خود، چشم اندازهای تازه ای را در فرم، ساختار و زبان داستان نویسی تجربه کرد.
این دو کتاب نیز با استقبال منتقدان ادبی رو به رو شد و از جمله بهروز شیدا در نقدی مفصل بر این دو کتاب شاخص ها و دستاوردهای کارگر در داستان نویسی فارسی را تحلیل کرد.
داریوش کارگر در عرصه انتشار نشریات ادبی فارسی در تبعید نیز فعال بود و نزدیک به ۲۰ شماره نشریه افسانه، ویژه ادبیات داستانی را سردبیری و منتشر کرد.
کتاب شناسی داستان کوتاه فارسی در تبعید و سالشماری زندگی و آثار صادق هدایت از دیگر آثاری است که داریوش کارگر در دوران اقامت در سوئد تالیف و منتشر کرد.

او در دهه های پایانی عمر خود و پس از دریافت دکترای ایران شناسی از دانشگاه اپسالا ، از عالم داستان نویسی نیز کناره گرفت و یک سره به کار پژوهشی پرداخت.
رساله دکترای داریوش کارگر با عنوان “مفهوم ایرانی جهان دیگر” و پژوهش مفصل او را، که در مقدمه کتاب “اردای ویراف نامه” منتشر شده است، از متن های معتبر در عرصه ایران شناسی تلقی می کنند.
داریوش کارگر اردای ویراف نامه را که از معروف ترین متن های ایرانی پیش از اسلام است، “براساس شش دست نوشته و مقایسه با روایت و نسخه زبان پهلوی و ترجمه انگلیسی” تصحیح کرد و به گفته متخصصانی چون محمد شریفی “کامل ترین نسخه” این متن کهن را به دست داد.این کتاب را دانشگاه اپسالا با عنوان “اردای ویراف نامه، روایت فارسی زرتشتی” منتشر کرده است.
داریوش کارگر دهه پایانی عمر خود را وقف پژوهش در متن های کهن کرد. به گفته فرج سرکوهی “برخی روشنفکران دوران مشروطه پس از ناکامی این جنبش به تصحیح متون کهن روی آوردند، برخی روشنفکران چپ گرای دهه سی نیز پس از شکست ۲۸ مرداد به تاویل متن های کهن پرداختند، در عبور داریوش کارگر از داستان نویسی به پژوهش در متن های کهن نیز شاید بتوان رد شکست، گرایش به بازخوانی و بازشناسی فرهنگ در ریشه های از یاد رفته اما بر جای مانده و علاقه به خلق کاری ماندگار را نیز یافت.”
او در رساله دکترای خود با عنوان “مفهوم ایرانی جهان دیگر” و در مقدمه مفصل خود بر کتاب اردای ویراف نامه، برداشت های تازه ای مطرح می کند و از جمله بر آن است که اردای ویراف نامه به دوران پیش از زرتشتی در ایران نوشته شده و موبدان زرتشتی بعدتر فصل هائی را بدان افزوده اند.
کارگر در مقدمه اردای ویراف نامه نشانه های بر جای مانده جهان بینی غیردینی در متنی دینی شده را نیز برکشیده و تحلیل می کند.
آنان که داریوش کارگر را می شناختند او را روشنفکری صادق و وفادار به آرمان های انسانی، انسانی زلال، شفاف، نجیب، فروتن و بی ادعا تصویر میکنند.
به نقل از:بی بی سی
جایی که حقیقت آزاد نیست، آزادی حقیقت ندارد:شاهین نژاد
اکتبر 21st, 2012با پژوهشهای استاد میرفطروس در حدود پانزده سال پیش که از میهن به اروپا مهاجرت کردم آشنا شدم و پس از نخستین کتابی که از وی خواندم (ملاحظاتی در تاریخ ایران)، به دنبال دیگر نوشته هایش گشتم. در نگاهش به پدیده های تاریخی و فرهنگی، تیزبینی و ژرف نگری ویژه ای دیدم که هم نشان دهنده ی بی غرضی او در بازخوانی قصه ی پر غصه ی ایران و ایرانی و هم محصول دلیری ایشان در بیان یافته ها و تفسیرهایش بود.
میرفطروس در آستانه ی آغاز انقلاب اسلامی، با نوشتن کتاب «اسلام شناسی» نشان داده بود که بر خلاف بیشتر به اصطلاح روشنفکران آن عصر، برای یک دستمال بازار قیصریه ای را به آتش نمی کشد و برخلاف برخی مدّعبان روشن اندیشی از هول حلیم، در دیگ «انقلاب شکوهمند اسلامی» و ویران سازی همه ی دستاوردهای مدرنیته ی ایرانِ سده ی بیستم نمی افتد. وی هنگامی دست به این روشنگری دلاورانه در حوزه ی دین و تاریخ زد که مدعیان جریانهای لايیک و سکولار در مجاهدت های خستگی ناپذیر برای ابراز عبودیّت به پیشگاه «رهبرمعظّم انقلاب» به صف می ایستادند. از همان زمان، حساب میرفطروس از دیگران جدا بود و به عنوان یک «غیر خودی» توسط گروههای فشار ایدئولوژی های طالبانی شناسایی شد.
در پی کند و کاو میرفطروس در تاریخ معاصر کشورمان که شاید مکملی بر کارهای اثرگذار و با ارزش وی از جمله کتاب «برخی منظره ها و مناظره ها فکری در ایران امروز» بود، کتاب «دکتر محمد مصدق: آسیب شناسی یک شکست» در چهار سال پیش منتشر شد. کتاب، حاوی مطالبی در باره ی دکتر مصدق بود که برای بسیاری از ما تازگی داشت. مصدق هم مانند هر سیاستمدار دیگری بری از اشتباه و خطا نبود و کتاب میرفطروس با اشاراتی به این موارد، هاله ی تقدّس و افسانه ای را از چهره ی پیامبر گونه او می زُداید. برخی از این موارد مانند تهدید دکتر مصدق به قتل رزم آرا و مهدورالدم خواندن او، قابل تکذیب نیست چون در گزارشهای مذاکرات مجلس شورای ملی ثبت شده است. شماری دیگر از موارد، حاصل نگاه تحلیلی نویسنده به برخی شواهد و قراین است و بنابراین تا اندازه ای وابسته به داوری خواننده خواهد بود. در مجموع، مانند هر نگاه نو و غیر کلیشه ای دیگری، این سُنت شکنی میرفطروس می توانست آغاز مناسبی برای گفتگوها و مناظره های مستدل و سازنده در راستای دستیابی به اجماعی در باره ی بخش حساسی از تاریخ معاصر کشورمان باشد. «آسیب شناسی یک شکست» می توانست نقطه عطفی برای رسیدن به یک روایت واقعی، منصفانه، غیر اسطوره ای و غیر حماسی از جنجالی ترین روبداد سده ی گذشته تاریخ کشورمان (بیست و هشت مرداد) باشد اگر و تنها اگر، مخالفان نگاه میرفطروس مانند هر پژوهنده ای در حوزه ی اندیشه، تاریخ و سیاست، با چشمانی شسته از غبار خشک اندیشی و روحیه ی فارغ از شعارزدگی، حقیقت را بالاتر از نگاه های ایدئولوژیک و مصالح سیاسی و حزبی خود می دانستند. ولی افسوس و صد افسوس.
انسانی که در کشوری آزاد زندگی کرده و از موهبت آزادی بیان بهره مند شده و دستی بر قلم دارد، در صورت مخالفت با مطالبی از یک کتاب و یا مقاله، نقد و یا مروری بر آن می نویسد و وارد یک مباحثه و گفتمان عقلانی و متمدنانه با نویسنده آن می شود. آنچه در هفته های گذشته گواه آن بوده ایم، هجومی هماهنگ، با برنامه و بسیار زشت و منزجر کننده به میرفطروس بوده است. گذشته از اینکه کتاب چهار سال پیش منتشر شده ، واکنش پرخاشجویانه و عصبی اینان پس از گذشت این مدت طولانی، از یکطرف، نشانه ی کارائی کتاب و استواری استدلالات میرفطروس در زدودن افسانه ها از عرصه ی تاریخ معاصر ایران است و از سوی دیگر، دشنام گویی و حتّی پرونده سازی منتقدان، نشانه ی ضعف و زبونی کسانی است که با تفکری تمامیّت خواه و انحصارطلب، راه اندیشه ی آزاد را می بندند
داستان، همان داستان ملال آور و اندوهبار روشنفکران جهان سومی است که به جای پویایی فکری و نواندیشی در مقوله های اجتماعی و سیاسی، روال نا بخردانه ی مرید و مرادی را سالهاست ملکهء ذهن خویش کرده اند. دردناک است ولی هر چه بیشتر می گذرد بیشتر به این نتیجه تلخ می رسم که تا هنگامی که عرصه های رسانه ای و حوزه های فکری، جولانگاه فعالان «انقلاب شکوهمند اسلامی» باشد، بازسازی و نوسازی فرهنگی جامعه دستکم برای ایرانیان برونمرز ممکن نیست. چرا نسل من و نسل پس از من باید تاوان کین خواهی های این منجمد شدگان در دوران جنگ سرد و یا وارثان «شام غریبان بیست و هشت مرداد» را بپردازد؟! چرا واکنشهای پرخاشجویانه و عصبی گروهی به یک کار پژوهشی (باوجود کاستی های احتمالی آن) باید آنچنان زننده و غیر حرفه ای باشد که آبرو و اعتبار معترضان (که برخی از آنان جایگاهی در نزد طبقه کتابخوان و اهل اندیشه دارند) را زیر سوال ببرد؟!
غم انگیز است، چهره ای که برنامهء تلویزیونی خویش را با عبارت «زنده باد آزادی» به پایان می بَرد، پس از چهل سال زندگی در کشوری آزاد، به جای پاسخ گویی مستدل و مشفقانه به نظرات میرفطروس، با حملات شخصی به وی، در بیننده نسبت به اعتقاد این برنامه ساز ارجمند به آزادی بیان دیگران، ایجاد شبهه و گمان می کند. همین بزرگوار که از سوی مخالفان سیاسی خویش بارها مورد حملات شخصی قرار گرفته و مزه تلخ این بی اخلاقی را چشیده است، باید بر زشتی این گونه رویکردهای خویش، بیش از دیگران واقف باشد و این کاستی اخلاقی را رواج ندهد.
فکاهی نویس توانایی که مانند دیگر رفقایش پس از «تُف برچهره ی بختیار خائن!» و تسلبم کردن کشور به « آیات عظام و علمای اعلام»،با«خرسندی» و بیدرنگ عازم لندن شد و تا امروز دیداری از میهن تازه نکرده تا دستکم برای شاهکار سال پنجاه و هفتش به اندازه ی سهم خویش از نسل دیروز و امروز پوزش بخواهد، با سخیف ترین واژگان به میرفطروس می تازد تا بار دیگر یاد آورمان شود که چقدر مرز میان طنز و ابتذال، ظریف و کمرنگ است. دیگری که در غرض ورزی کوس رقابت را از همه ربوده، با افسوس از اینکه در دوران تحصیل دانشگاه در تبریز، به میرفطروس هیجده ساله کمک مالی می کرده، یاد می کند. براستی برخی از ما به چه ورطه ای سقوط کرده ایم؟!
دکتر مصدق از رجال تاثیرگذار و خوشنام کشورمان در سده ی بیستم بود و مانند هر چهره ی تاریخی، می توان عملکرد او را نقد نمود و نقاط ضعف و قوتش را بررسی نمود. این حق طبیعی هر پژوهشگر حوزه ی تاریخ و سیاست است. آنچه میرفطروس در «آسیب شناسی یک شکست» بیان کرده، دریچه ی تازه ای درباره ی دگردیسی اندیشه ی سیاسی از انقلاب مشروطه به انقلاب مشروعه (انقلاب اسلامی) است. مدّعیان و« رهروان مصدق» نمی توانند این حق مساّم را با اعمال فشار و ایجاد ارعاب و جنگ روانی از کسی بگیرند همچنان که خود مصدق نیز با سانسور و اختناق میانه ای نداشت. اگر تلخیهای زندگی در غربت و با تبعید را پذیرفته ایم، باید دستکم از بزرگترین مزایای آن (یعنی آزادی بیان ) بهره ببریم و بهره خواهیم برد.
17 اکتبر 2012
خطرحزب توده:افسانه؟ یا واقعیّت؟
سپتامبر 24th, 2012یادِ شاملو؛ نامه اعتراضی به سانسور شعر
جولای 24th, 2012
دوم مرداد برابر بود با دوازدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو.
سایت بیبیسی فارسی به همین مناسبت نامهای از آقای شاملو را برای نخستین بار منتشر می کند که در اعتراض به دستور وزارت ارشاد ایران برای سانسور قسمتهایی از کتاب “همچون کوچهئی بیانتها” نوشته شده است.
این کتاب منتخبی است از شعر شاعران جهان با ترجمه و بازسرایی احمد شاملو.
(رسم الخط نویسنده حفظ شده است)
“آقاى عزیز!
با سلام. یادداشتى را که ملاحظه مىکنید، هم مىتوانید یک نامه خصوصى تلقى کنید هم مىتوانید در نهایت سپاسگزارى من به دادگاهى احاله کنید که من آن را به مجلس پر سر و صداى محاکمه سانسور تبدیل کنم، چون به هرحال یکى باید در برابر این فشار قد علم کند.
من با نکات نخست ۳۸ موردى سانسور مجموعه “همچون کوچهئى بىانتها” که بعد به یازده مورد تخفیف داده شده به شدت معترضم. من نمىدانم این کتاب را چه کسى، به چه حقى و با کدام صلاحیت ویژه مورد “بررسى” قرارداده اما آن چه از ماحصل کار او استنباط مىشود این است که:
۱. کمترین صلاحیتى براى قضاوت شعر ندارد و کم مایهگىاش حتا از خطش هم پیدا است.
۲. حقایق را به بهانه اخلاقى که ضوابطش را احساس سرخوردهگى شدید جنسى تعیین کرده است لاپوشانى مىکند. شدت این سرخوردهگى به حدى است که فقط کلمه زن او را به جبهه گیرى در برابر شیطانى شدن قطعى برمىانگیزد. به اعتقاد او هر زنى یک روسپى بالقوه است و در نتیجه به شعرى چون “تماس” (که مواجهه ساده زن و مرد را که معمولا براى عوام موضوعى حیوانى است بهدیدگاهى انسانى کشانده است) از دریچه فحشا نظر مىکند. سرخوردهگى جنسى او به حدى است که امر فرموده این سطور حذف شود:
به میخانه مى روم، آنجا که ویسکى مثل آب جارى ست.
دلتنگىهام به باران مىماند…
احساس مىکنم آغوش سردى مرا مىفشارد و لبهاى یخبستهئى بر لبهایم مىافتد.
ملاحظه مىکنید؟ نمىدانستیم احساس در آغوش داشتن مردهئى که دلتنگى است هم آدمىزاد سالمى را به تحریک جنسى مىکشاند!ـ و آقا که در دستگاه شما نانى نه به شایستهگى که به ناحق مىخورد اسم این را گذاشته “رکاکتالفاظ”ـ چیزى که معلوم مىکند ایشان معنى کلماتى را که خود به کار مىبرد هم نمىداند!ـ رکاکت الفاظ !
۳. در آن شعر تلخ “شکوه پرلمىلى” کار از کج فهمى و عقده جنسى به فاجعه کشیده شده. اینجا همان عقدهئى مبناى قضاوت قرار گرفته که همان ابتدا دست صادق قطبزاده را رو کرد: آن حشره در تظاهر به عفاف قلابى چنان پیش رفت که در یک فیلم مستند مربوط به مسائل گاودارى دستور داد پستان گاوه را کادر به کادر با ماژیک سیاه کنند که مبادا مؤمنان به وسوسه شیطان آلودهشوند!
شکوه پرلمىلى از یک سو حکایت سقوط اخلاقى جامعه امریکاست و از سوى دیگر قصه غمانگیز لینچ سیاهان آمریکا به کارگردانى عوامل ضد انسانى گروه کوکلوکسکلان. سراسر شعر در فضائى تلخ و غمبار و معترض مىگذرد. دختران امریکائى به دلیل تصورى درست یا غلط از قدرت جنسى سیاهان، کششى بیمارگونه به سوى آن تیرهروزان داشتند ولى همیشه از ترس آبستنى و زادن نوزادى سیاهپوست ادعا مىکردند که مورد تجاوز قرار گرفتهاند تا نتیجه رسوائىآمیز بعدى را توجیه کنند، و به این ترتیب سیاه بیچاره شکارى مىشد براى تفریح آدمکشان ک.ک.ک و لینچ کردن سوژه موردنظر. آقاى سانسورچیان این شعر را هم از همان دریچه فحشا قضاوت کرده به حذف یک صفحه کامل و چندین سطر مهم آن در صفحات ۳۲ تا ۳۴ فتوا صادر فرموده است. او با مخدوش کردن واقعیتى ضد انسانى درحقیقت بى آنکه بفهمد از فساد جامعه امریکا دفاع کردهاست. این حذفهاى بى منطق در مجموع چیزى جز مشاهده یک فاجعه با چشم لوچ نیست. ایشان حتا در کشاکش فاجعه نیز مسأله را از زاویه تحریک میل جنسى نگاه مىکند. به عقیده شما این شخص صاحب روان سالمى است؟
۴. دستور قلع و قمعى که براى دو سطر از صفحه ۲۱۸ صادر فرمودهاند البته مرا سخت مجاب کرد: وقتى که شتر براى آدم جاذبه جنسى داشته باشد دیگر کره سکسى ماه جاى خودش را دارد!
۵. درک عامیانه از شعر تا آنجا است که در یک مجموعه شعرى دستور حذف یکى از موفقترین اشعار من، آیدا در آینه را صادرفرموده!
ازمن دورباد که قصد چغلىکردن داشته باشم ولى واقعا سیاستهاى یک بام و دو هواى شما است که مرا به این لجن زار هم هدایت مىکند.ـ سوآل این است:
چرا جلو رمان که کشش و نتیجتا خواننده بیشترى دارد از این سنگها پرتاب نمىشود؟ آیا رمان “خانهارواح” و مجموعه”جاودانگى” را خواندهاید؟ درحالىکه شعر، با این که نسبت به رمان خوانندهگان متعالترىدارد که با خواندن کلمه پستان دندانهاىشان کلید نمىشود و مقولهئى است به کلى خارج از دسترس عوام، کار سختگیرى به اینجا مىکشد؟
اسم این رسوائى تبعیض نیست؟
من در کمال حماقت امتحانا در چند مورد لطمه زدن به شعر را آزمایش کردم ولى دست آخر به این نتیجه رسیدم که بهتر است با تأسى به شما کل کتاب را سانسور کنم و از خیر نشرش بگذرم.
شعر جهان نیازمند ارشاد کارمند تنگ نظر شما نیست که به عقیده سخیف عوامانهاش هر شعر که هدفاش گذر از حیوانیت به انسانیت باشد ادبیات فاحشه خانه است.
والسلام
احمد شاملو
۲۴/۶/۷۲”
منبع:بی بی سی
مردم قدرشناس!
جولای 24th, 2012
استاد حبیب یغمایی
استاد حبیب یغمایی تعریف می کردند:
-«در دورهء رضا شاه که عزاداری وسینه زنی و قمه زنی ممنوع شده بود ؛ یک روز ملک الشعرای بهار به شوکت المُلک عَلَم – امیر بیرجند -گفته بود:الحمدالله ولایت شما هم برق دارد؛هم آب دارد؛ هم مدرسه دارد؛هم سالن نمایش دارد؛همه چیز هست،اینکه بعضی هاهنوز شکایت میکنند دیگر چه می خواهند؟».
شوکت المُلک گفته بود:
-«آقا ! اینها برق نمی خواهند.اینها محّرم می خواهند.این ها مدرسه نمی خواهند؛ روضه خوانی می خواهند .کربلا را به این ها بدهید همه چیز به آنها داده اید !
*****
استادحبیب یغمایی متعلق به کوره دهی بود بنام« خور» که خیلی به آنجا عشق می ورزیدو در آنجا درمانگاه و کتابخانه و مدرسه ای ساخت و برای آبادانی آنجا جلوی هرکس و ناکسی ریش به خاک مالید و زانو زد . و مهمتر اینکه کتابخانه ای درست کردو همهء کتاب های خطی اش را که در تمام عمر آنها را با خون دل جمع کرده بود به آنجا منتقل ساخت و وصیّت کرد بعد از مرگش او را در آنجا دفن کنند . اما میدانیدمردم قدر شناس همان سامان با جنازه اش چه کردند ؟
وقتی پیکر رنج کشیدهء او با کاروان استادان و شاگردانش ( از جمله دکتر اسلامی؛ دکتر باستانی پاریزی ؛ دکتر زرین کوب ؛ سعیدی سیرجانی وبسیاری دیگر از چهره های نامدار وطن مان )به روستای« خور» برده شد؛همان کودکانی که در مدرسهء یغمایی درس می خواندند و همان مردمی که در درمانگاهش درد های خود را درمان کرده بودند؛ به فتوای آخوندک همان روستا؛ دامن شان را پر از سنگ های ریزو درشت کردند تا جنازهء این خدمتگزارِ فرهنگ ایران را سنگباران کنند … و درد انگیز تر اینکه پس از دفن جنازهء حبیب یغمایی ؛ فرزندانش دو سه شبی در مقبره اش خوابیدند و کشیک دادند تامبادا «سربازان گمنام امام زمان»آن پیکر بیگناه را از زیرخاک بدر آرند و طعمهء لاشخورها کنند !
متاسفانه تاریخ میهن ما از این ناسپاسی ها و قدر نا شناسی ها داستان های بسیار دارد .
به یزدان که گر ماخرد داشتیم کجااین سرانجام بد داشتیم
آيدا سرکيسيان(شاملو): جلد دوازدهم «کتاب کوچه» منتشر میشود
جولای 23rd, 2012امروز سالروز درگذشت احمد شاملو است. به گفته آيدا سرکيسيان؛ همسر احمد شاملو، دوازدهمين جلد از کتاب کوچه برای کسب مجوز به وزارت ارشاد فرستاده شده است.
ايلنا: جلد دوازدهم کتاب کوچه برای کسب مجوز به وزارت ارشاد فرستاده شد.
به گزارش خبرنگار ايلنا، آيدا سرکيسيان؛ همسر احمد شاملو ضمن اعلام اين خبر گفت: اميدواريم بعداز مدتها انتظار، اين کتاب بدون مشکلی مجوز نشر دريافت کند و به مرحله چاپ برسد.
وی در مورد اين جلد از “کتاب کوچه” گفت: جلد دوازدهم کتاب کوچه، به حرف “چ” اختصاص دارد و کار نشر آن مثل جلدهای قبلی، برعهده انتشارات مازيار است.
“کتاب کوچه” عنوان دانشنامهی فولکلور ايران است که توسط احمد شاملو و با همکاری آيدا سرکيسيان تهيه و تنظيم شده و تاکنون ۱۱ جلد از آن منتشر شده است.
احمد شاملو؛ شاعر، نويسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر و مترجم و از مؤسسان و دبيران کانون نويسندگان ايران، در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در تهران متولد شد. شهرت اصلی شاملو به خاطر سرايش شعر است که شامل گونههای مختلف شعر نو و برخی قالبهای کهن نظير قصيده و نيز ترانههای عاميانه میشود. شاملو در سال ۱۳۲۶ با نيما يوشيج ملاقات کرد و تحت تأثير او به شعر نو (که بعدها شعر نيمايی هم ناميده شد) روی آورد، اما برای نخستين بار در شعر «تا شکوفهٔ سرخ يک پيراهن» که در سال ۱۳۲۹ با نام «شعر سفيد غفران» منتشر شد وزن را رها کرد و به صورت پيشرو سبک نويی را در شعر معاصر فارسی شکل داد. بعضی از منتقدان ادبی، او را موفقترين شاعر در سرودن شعر منثور میدانند. سرودن شعرهای آزادیخواهانه و ضد استبدادی، عنوان شاعر آزادی ايران را برای او به ارمغان آورده است.
وی علاوه بر شعر، فعاليتهای مطبوعاتی، کارهای تحقيق و ترجمهٔ شناختهشدهای دارد. مجموعهٔ کتاب کوچهٔ او بزرگترين اثر پژوهشی در باب فرهنگ عامهٔ مردم ايران (با تمرکز بر فرهنگ تهران) میباشد. آثار شاملو تاکنون به زبانهای: سوئدی، انگليسی، ژاپنی، فرانسوی، اسپانيايی، آلمانی، روسی، ارمنی، هلندی، رومانيايی، فنلاندی، کردی و ترکی، ترجمه شدهاست. از آثار میشود به: هوای تازه، باغ آينه، لحظهها و هميشه، آيدا در آينه، ققنوس در باران، مرثيههای خاک، شکفتن در مه، ابراهيم در آتش، دشنه در ديس، ترانههای کوچک غربت، مدايح بیصله، در آستانه و حديث بیقراری ماهان، اشاره کرد.
امروز دوازدهمين سالگرد درگذشت احمد شاملو است. پيکر او در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شده است
آذربایجان ِ ما
جولای 2nd, 2012به نوشته جواد لزگیان در روزنامه شرق، در اولین مقاله کتاب «عباس اقبالآشتیانی» با نگاهی دقیق به جغرافیای آذربایجان از منظر آثار کهن میپردازد و مینویسد: معجمالبلدان یاقوت را که در اوایل قرن هفتم هجری یعنی حین استیلای مغول تالیفشده بردارید و اعلام جغرافیایی آذربایجان و اران را تا ماورای رودخانه کورا و دربند یکییکی مطالعه کنید، نادر است اگر به یک اسم ترکی بربخورید و همین حال وجود دارد کم و بیش در مطالعه کتاب بستانالسیاحه حاج زینالعابدین شروانی که در 1247 یعنی سه سال قبل از مرگ فتحعلیشاه به انجام رسیده است. و تصریح دارد: همه آثار تاریخی و خرابههای آتشکده و کتیبههای مختلف که در سراسر آذربایجان دیده میشود همه در حکم مشتی فولادین است بر دهان دشمنانی که بخواهند به غرض و سفسطه این سرزمین ایرانی را از ایران جدا بدانند یا به عمد در جدا کردن آن کوشش بیفایده به خرج دهند. در مقاله جواب به روزنامههای استانبول، «دکتر تقی ارانیتبریزی» یاوهسراییهای فردی به نام «روشنیبیک» را پاسخ داده است که ادعا دارد در ایران سیاحت کرده، آثار روح ترک را مشاهده کرده است و مثال میزند که گنبد سلطانیه در نزدیکی زنجان و مسجد کبود در تبریز از این قبیل هستند. غافل از اینکه اگر این آثار از روح ترک و نژاد مغول است، چرا در مغولستان وطن مبارکشان چند عدد از این شاهکارها نکردهاند. تقی ارانی تصریح میکند روح ایرانی در هر موقع آثار خود را به ظهور رسانده و خواهد رساند. منتها اینکه چون در زمان استیلای مغول این آثار به ظهور رسیده بهاسم مغول مشهور شده است وگرنه همان ذوقی که در ازمنه قدیمه تختجمشید و طاق کسری و بیستون و طاق بستان و طاق بسطام را به وجود آورده در زمان مغول در تحت صورت گنبد سلطانیه و مسجد کبود تبریز ظهور کرده است. و میپرسد: چرا آقای روشنیبیک وقتی ایران را سیاحت میکرده آثار آتش زردشت را که در هر گوشه از ایران بلکه در قطرات خون هر ایرانی پاک شعلهور است توجه نکرده، فقط از اسم مسجد کبود حکم میکند که این از آثار ترک است. اگر اینطور باشد خود ایشان ایرانی هستند چون اسمشان فارسی است.
در اندیشه ارانی بهترین پاسخ به اینگونه اباطیل کلمه «آذری» است که به آذربایجانیها خطاب میکنند و به معنای آتشی است که نیاکانشان در روح آنها به ودیعه گذاشته و آن را برای سوزاندن خرمن هوا و هوس دشمن ذخیره کردهاند.
«احسان یارشاطر» در مقاله آذری با بازخوانی دقیق منابع و متون تاریخ کهن و اسناد منتشره میگوید تردید نیست که زبان آذری جز دنباله زبان مادی نمیتوانسته باشد و این زبان زبانی ایرانی و با هویتی ایرانی است. «مهندس ناصح ناطق» در مقالهای درباره زبان آذربایجان با تاکید بر ایرانی بودن و ایرانی فکر کردن آذربایجانیها چه زیبا مینویسد: در سرزمین ما که یکی از سالخوردهترین کشورهای جهان است، اختلاف زبان و مذهب و نژاد در طول قرنهای گذشته کمابیش وجود داشته و در زندگی ما دورانهایی بوده که اقوام بیگانه با نژادهای مختلف و با زبانهای گوناگون و مذاهب متنوع در میان ما زندگی کردهاند، ولی این عوامل هرگز باعث تفرقه و نفاق در میان مردم ایران نشده است و ایرانیها در همه ادوار تاریخ خصلتها و نشانههای ملیت خود را همچنان حفظ کردهاند، تا به امروز که میبینیم شما به هر گوشه از ایران سفر کنید خواه شهرهای بزرگ یا روستاهای کوچک یا قبایل چادرنشین، کمتر کسانی را خواهید دید که پهلوانان شاهنامه را نشناسند یا از داستانهای بیژن و منیژه و خون سیاوش چیزهایی به گوششان نرسیده باشد یا از حوادث عظیمی مانند تاخت و تاز اعراب و مغولها یا حمله روسها و جنگهای ایران و روس که قیافه کشور ما را تا حدود زیادی تغییر داده به کلی بیخبر باشند. گویا هنوز در روستاهای دورافتاده مازندران از مرگ سیاوش یاد و مراسم سوگواریمانندی برایش برپا میکنند و همچنین کودکان آذربایجان به یاد شکست آذربایجان از روسها هماکنون این آواز را به یاد دارند و با تاسف میگویند: ارسین سویی گوزلریم دن آخیر. یعنی: آب رود ارس همیشه از دیدگان ما جاری است! در نوشتاری جالب به نام زبان آذربایجان «دکتر منوچهر مرتضوی» از هم آوایی زبان فارسی و آذری مینگارد: زبان مردم نقاط مختلف ایران با وجود اختلافاتی که لازمه طبیعی لهجههای گوناگون است دارای زمینه و رنگ واحد ایرانی است و همین زمینه و رنگ ایرانی است که به وضوح در زبان کنونی آذربایجان نیز جلوهگر است و روشنتر از هر دلیلی ریشه و بن و اصل ایرانی زبان آذربایجان را نمایان میکند.
طرز تعبیر مشترک آذربایجانی و فارسی یا تعبیرات و اصطلاحات و امثال مشترک فارسی و آذربایجانی به قول مرتضوی آینهای است که از پیوستگی و وحدت زمینه زبان مردم آذربایجان با زبان دیگر نقاط ایران حکایت میکند و نماینده این حقیقت است که مردم آذربایجان همان گونه میاندیشند و تعبیر میکنند و مثل میآورند که مردم دیگر نقاط ایران. به عبارت روشنتر مردم آذربایجان نیز مثل مردم تهران و شیراز و خراسان گاهگاهی «سری به خانه هم میزنند» و «دست باز» را کنایه از جود میگیرند و «سوگند» را «میدهند» و «میخورند» و از صدا کردن آب، آمدن میهمان را استنباط میکنند و آب را دلیل روشنایی و شادمانی میدانند و از چشم زدن میترسند و از شورچشمی و تنگچشمی متنفرند و بالاخره مثل مردم سرتاسر ایران آرزومندند که دشمنان ایران «آرزویشان را به گور ببرند.»
«کاوه بیات» در پاسخی که برای یک مدعی تدارک میبیند با تامل در پیشینه تاریخی آذربایجان مینویسد: کشور ایران «در طول تاریخ بارها و بارها بزرگ و کوچک شده…» و این فراز و نشیبها را نیز پشت سر گذاشته زیرا بنمایه آن براساس همان احترام به تمدنها و فرهنگهای دیگر بوده است، زیرا ماندگاری و حیات خود را نه فقط «آذربایجان» بودن آذربایجان، «کُردستان» بودن کُردستان و «طبرستان» بودن طبرستان… در تضاد و تعارض نمیدانسته، بلکه اصولا این تنوع و گستردگی را مقوم سرزندگی و حیات خود تلقی کرده است و بههمین دلیل نیز با تمام ویژگیهایش، از جمله یک تنوع گسترده قومی، زبانی، فرهنگی… ماندگار بوده و با وفاداری به یک چنین اصولی ماندگار نیز خواهد بود. به عقیده بیات در واقع اشکال اصلی کار از زمانی آغاز میشود که با پیشامد دورهای از افول، بخشهایی از این پیکر از اصل خود دور میشوند؛ آذربایجان و کُردستان و طبرستان… در چارچوب ایران آذربایجان و کُردستان و طبرستانند… ولی جدای از آن خیر. دکتر عبدالحسین مستوفی نیز در نوشتار پایانی کتاب «آذربایجان یعنی ایران و ایران یعنی آذربایجان» با نثری درخشان و بهیادماندنی همگان را به نگاهی به تاریخ فرامیخواند تا درس ملت ایران یکپارچه و متحد و همیشه جاودان را از پیر تاریخ بیاموزند.
ظهور و سقوط فرقه دموکرات آذربایجان در پی نارضایتی روسیه از عدم توفیق در کسب امتیاز نفت شمال و تحمیل فرقه با سرنیزه سربازان روسی و بازخوانی ابعاد شوم این حکایت دردآور و البته درسی که در پایان مردم آذربایجان به بیگانگان و دنبالههایشان دادند به قلم دکتر مستوفی از خواندنیترین بخشهای این مقاله است.
استادخالقی مطلق: شاهنامه يک کتابخانهء پر از مفاهيم بلند انسانی است
می 26th, 2012استاددکتر جلال خالقی مطلق در هفتمين کنگره بزرگداشت حکيم ابوالقاسم فردوسی با عنوان پاژ که روز گذشته (۲۳ ارديبهشت) در دانشکده ادبيات دانشگاه فردوسی مشهد برگزار شد، گفت: اصولا با اينگونه همايشها که در ايران متداول شده است، مخالفام؛ زيرا مقام شاعران ما با اينگونه مراسم کاسته میشود و علت اين است که اگر در اينگونه مجالس فنی صحبت بشود، بسياری از حاضران متوجه صحبتها نمیشوند و اگر به صورت عاميانه سخن گفته شده است برخی از مطالب به صورت غلط در بين مردم شايع میشود و اين امر باعث ضربه زدن به شاعران بزرگ ما میشود.
او در ادامه اظهار کرد: تمام کسانی که شاهنامه را خواندهاند، میدانند که میتوان از شاهنامه اسطورههای اصيل ايرانی و سپس تاريخ ايران و بخصوص تاريخ ساسانی را آموخت.
اين استاد دانشگاه هامبورگ عنوان کرد: مطالب تاريخ شاهنامه بسيار بيشتر از تاريخ طبری است و بسياری از ريزهکاریها در شاهنامه هست و در طبری نيست. در واقع شاهنامه و تاريخ طبری مکمل يکديگر هستند، بسياری از نکات تاريخی در تاريخ طبری در شاهنامه نيست و حجم بيشتری از مطالب شاهنامه در تاريخ طبری وجود ندارد.
خالقی مطلق با تاکيد بر اينکه از شاهنامه میتوان شاعری آموخت همانگونه که آموختهاند، اظهار کرد: میتوان گفت شاهنامه فردوسی اثری است که بر تمام آثار پس از خودش تاثير گذاشته است، حتا بر آثار تعليمی و اخلاقی. اگر ما بخشهای تعليمی اخلاقی شاهنامه را جدا کنيم، کتابی به دست میآيد که چيزی از گلستان سعدی کم ندارد.
اين مصحح برجستهء شاهنامه خاطرنشان کرد: از شاهنامه میتوان زبان فارسی آموخت؛ زيرا اسلوب و قوانين زبان فارسی در شاهنامه حفظ شده و اگرچه من با سرهنويسی موافق نيستم، ولی زبانی را که ۹۰ درصد آن الفاظ بيگانه باشد، نمیتوان زبان فارسی ناميد. پس بايد بکوشيم تا آنجا که میتوانيم، مانع ورود کلمات بيگانه بشويم و از واژگان فارسی بهره ببريم.
استادخالقی مطلق افزود: ما میتوانيم از شاهنامه ايراندوستی بياموزيم؛ زيرا شاهنامه يک کتاب نيست؛ يک کتابخانه است پر از مفاهيم بلند انسانی و در دنيای امروز که بسياری از کشورها مانند کشتیهای بیلنگر در تلاطم درياها هستند، يک لنگر مطمئن برای کشتی فرهنگ و تمدن ايرانی است. در مورد امانتداری فردوسی بايد به اين نکته اشاره کنيم که او هزار بيت دقيقی را در اثر خود گنجانده است و در انتها و ابتدای آن يادآور شده است که اين ابيات از دقيقی است؛ کاری که اگر آن را هم نمیکرد، کسی متوجه آن نمیشد؛ ولی فردوسی در نهايت امانت اين کار را کرده و درسی بزرگ به همگان داده است.
اگر فردوسی نبود الان عربی صحبت میکردیم
دکتر سید جعفر حمیدی سحنران دیگر همایش بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی اظهار داشت: شناخت خصوصیات و ویژگیهای ادبیات فارسی از مسائلی است که در شناخت تاریخ کهن این مرز و بوم بسیار اثرگذار است.
وی با اشاره به قدمت ادبیات فارسی اظهار داشت: ادبیات فارسی از اسناد هویتی مردم ایران عزیز است و وجود کتب و دیوانهای قدیمی اشعار از ویژگیهای اثباتکننده این مهم است.
حمیدی ادامه داد: اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی اشعاری غنی و سرشار از مفاهیم و معناهاست و باید برای شناخت دقیق ویژگیهای این متون ارزشمند فارسی تلاش کرد. علم و معرفت، دانش و اندیشهورزی، پهلوانی، دلیری و نامداری از خصوصیات فردوسی است و همگی این خصایص در اشعار و سرودههای فردوسی متبلور است.
دکترحمیدی شاهنامه فردوسی را مهمترین عامل حفظ زبان فارسی دانست و گفت: فردوسی با تلاش و مشقت زبان فارسی را زنده نگهداشت و امروز ما به این سند هویتی میبالیم. اینکه در بسیاری از کشورهای جهان دانشجویانی در رشته زبان و ادبیات فارسی به تحصیل میپردازند نشان از بلاغت و زیبایی زبان فارسی و ارزشهای والای ادبی این زبان دارد.
چیزی فراتر از صدا ،علی صدیقی
آوریل 17th, 2012به مناسبت خاموشی موسیقیدان و آواز خوان موسیقی گیلان
فریدون پور رضا

• هر گیلکی از شرق و غرب تا مرکز گیلان، فریدون پور رضا را حنجره خود می داند. صدای او به یکسان، پژواک آواهای مردم گیلان از جلگه تا کوهپایه و کوهستان است. او، بی نظیر، گویش های اندک متفاوت گیلکان را بی هیچ تفاوتی نسبت به خاستگاه لهجه ها، به آواز کشید. …
صدایی که از یک نمایش آیینی – مذهبی برخاسته بود، بعدها، تا پایان دوره خوانندگی اش در موسیقی، حنجره حزن انگیز خود را حفظ کرد. ته مایه ای از رنگ غمبار تعزیه، گاه در شادترین آهنگ های گیلکی او نیز قابل تشخیص بود. او برآمده از محیطی بود که به منطقه ” آواز خوانان” گیلان شهرت داشت؛ “لشت نشاء”. و در آن نزدیکی، ” لاشا” روستای بزرگی بود که تعزیه خوانی و تعزیه گردانی در آن رونق داشت. دلیل شکوفایی و پدیدار شدن این دو نوع از هنر؛ آواز خوانی و شبیه خوانی در این منطقه ی گیلان، شاید به رویداد های خونباری بازگردد که منطقه لشت نشاء در دوره صفویه از سر گذراند. چه بسا نجواها و آواهای بازماندگان خونین ترین کشتار عصر صفوی( ۱۰٣٨ قمری) در گیلان (۱) خود را در خاطره جمعی آواز خوانان و شبیه خوانان این منطقه باز یافته باشد.
فریدون پور رضا، موسیقدان و خواننده مهم موسیقی گیلان، مشهور ترین آواز خوان و پیش تر، شبیه خوان همین منطقه لشت نشاء در حوالی رشت است. گذر او از تعزیه به موسیقی رویکردی است متناسب با زمانه اش. جاذبه های مدرنیسم گام به گام خود را به سنت تحمیل می کرد و رادیو های استانی از پدیده های نوظهوری بودند که به گام های مدرنیسم سرعت می بخشیدند. پور رضا پس از کسب اولین آموزه ها صدا در محیط تعزیه، دنیای اسطوره های مذهبی را رها ساخت و راه فراگیری موسیقی را برگزید و از بزرگان موسیقی ملی سال های سی، درس های پایه ای موسیقی را آموخت. تاسیس رادیو گیلان( ۱٣٣۴) فرصت مناسبی برای این خواننده جوان بود تا با خواندن ترانه های گیلکی و بازخوانی پژوهشگرانه موسیقی فلکلور گیلان،بتواند بسیار زود صاحب شهرت و اعتبار گردید. او که خود از لایه های پایین جامعه برخاسته بود، راه ارتباط بی تکلف با مردمان روستایی را می دانست و از این طریق با کنجکاوی های پژوهش گرانه اش، همواره اثری مهم در موسیقی فلکلور گیلان را به ثبت می رساند. اوج خوانندگی و فعالیت هنری پور رضا در دهه ی پنجاه است، زمانی که تلویزیون گیلان نیز در هفته، ساعت ها برنامه های خود را به موسیقی استانش اختصاص می داد. مشهور ترین ترانه های پور رضا اگر به یافته های فلکلوریک دهه ی پیشین او نیز نیز بازگردد، اولین بار در دهه پنجاه اجرا شده اند.
” وقتی شکست های اجتماعی حادث می شود، همه چیز حتا موسیقی را هم در بر می گیرد.(۲)”چرخش معکوس زندگی در پس از انقلاب اسلامی، او را ابتدا به حرفه ی فراگرفته در نوجوانی اش بازگرداند. مدت زمانی او با آرایش گری روزگار گذراند. و آن گاه این گسستی که پور رضا از آن سخن گفت، برای مدتی کوتاه او را به صحنه تعزیه نیز بازگرداند. در این بازگشت نابهنگام، او نه به عنوان بازیگر تعزیه که با تعزیه گردانی نیز نتوانست بین علایق رشد یافته ی موسیقی اش و تعزیه نسبتی بیابد. در بی میلی او (٣) هیچ انگیزه ای که بیانگر بازگشتش به بازسازی اسطوره های مذهبی در شبیه خوانی باشد، دیده نمی شد؛ مگر تاثیر همان رخداد اجتماعی فاجعه باری که موسیقی را به پستو رانده بود
.
هر گیلکی از شرق و غرب تا مرکز گیلان، فریدون پور رضا را حنجره خود می داند. صدای او به یکسان، پژواک آواهای مردم گیلان از جلگه تا کوهپایه و کوهستان است (۴). او، بی نظیر، گویش های اندک متفاوت گیلکان را بی هیچ تفاوتی نسبت به خاستگاه لهجه ها، به آواز کشید. چه چیز و چه ویژگی ای باعث شده است که هنر او تا این حد با فرهنگ بومی مردم گیلان آمیزش یابد؟ انتخاب تحقیقی ترانه ها و بازخوانی مسئولانه ترانه های فلکلوردر شیوه کار این هنرمند، مهم تلقی می شود اما چشم گیر ترین ویژگی که او را خواننده و هنرمند همه ی مردمان گیلک ساخت، اصالت و انعطاف صدا و لهجه او در خواندن ترانه ها فلکلور از مناطق مختلف گیلان بود. پوررضا ترانه های فلکلور خود را چنان می خواند که گویی خود به مبداء انسانی – جغرافیایی ترانه ها تعلق داشت. راز این موفقیت او نیز به محل زادگاهش و گویش آن بازمی گردد. لهجه گیلکی مردمان لشت نشاء لهجه ای میانه است؛ چنان که جغرافیای این منطقه نیز در حدفاصل شرق و غرب گیلان واقع شده است. و گویش این منطقه از مردمان گیلان، چیزی است بین لهجه ” بیه پسی” گویش مردم رشت و انزلی ” و گویش” بیه پیشی”، لهجه مردم لاهیجان و لنگرود – شرق گیلان. این ویژگی زبانی و صوتی، سبب شده است تا پوررضا بتواند هر دو لهجه مهم گیلکی را به راحتی و خوبی بخواند، و هم اصالت گویش مردم کوهستان دیلمان و نیز لهجه کوه پایه نشینان ” گالش” را هم در خوانده های فلکلوریک خود به درستی بازآفرینی کند.
فریدون پور رضا در موسیقی گیلان چیزی فراتر از یک صداست. نام و خوانده هایش معرف یک هویت است. هویتی که یکسان به همه ی گیلان و گیلکان تعلق دارد. بی اغراق صدای او در گیلان همیشه شنیده خواهد شد و بالاتر از این؛ صدایش برای آیندگان موسیقی فلکلور گیلان به عنوان صدای معیار خواهد ماند.
————-
۲۴فروردین/ برگن
———————
۱- بخش لشت نشاء بخاطر مرکزیت و رهبری قیام”عادل شاه”، بیش ترین کشتار و آسیب را در ابتدای سلطنت شاه ” طهماسب صفوی” متحمل شد.
۲- سایت رادیو زمانه، گفت و گوی مجتبا پور محسن با فریدون پور رضا.
٣ – در سال ۱٣۷۴ استاد پور رضا از نگارنده و یک دوست دیگر خواست تا نمایشی از شبیه خوانی را که با همکاری وی در حوالی رشت اجرا می شد، ببینیم.
۴- به جز زبان تالشی که تفاوت های بیشتری با زبان گیلکی دارد
به نقل از :سایت اخبارروز
آزادگی، جوهر اخلاق شاهرخ مسکوب، فرنگیس حبیبی
آوریل 14th, 2012در زمانه ای که اخلاق در بسیاری از عرصه های زندگی اجتماعی و سیاسی دچار گسل های عمیقی شده است، جستجوی مظاهر و معنای اخلاق در زندگی و آثار اندیشمندی چون شاهرخ مسکوب می تواند گردشی نیرو زا و نویدبخش باشد.
در واقع، اخلاق یک رکن مهم هویت شاهرخ مسکوب و در معنای والاتر، در جهان بینی او، یک مقصد بود. این عنصر هویتی چه در زندگی روزمره در روابطش با نزدیکان و دوستان و چه در زندگی اجتماعی، سیاسی و فکریش به صورت تعهدی عمیق جلوه گر می شد که گویی طبیعت ثانوی او شده بود.
در قضاوت ها، تصمیم ها، پیوند ها و گسست های کوچک و بزرگ زندگی اش، تا آنجا که از خلال آثار و گفته هایش می توان سنجید، آمیزه ای از اخلاق پهلوانی، اخلاق اندیشیده و تعهد به خود، به انسان و به جهان دیده می شود و در هر دوره از زندگی مسکوب یکی از وجوه این آمیزۀ اخلاقی عیان تر از دیگر وجوه است.
نمودی از این اخلاق را در کتاب “سفر در خواب”(۱) می بینیم. آنجا که نهال دوستیِ ناب مسکوب با آقامهدی با تجلی اختلاف نظر در بارۀ معنای “شرف” به دو نیم می شود.
آقا مهدی قصد دارد برای “دفاع از برادر دینی اش” که با یک دختر لهستانی سر و سری دارد، به جنگ چند جوان ارمنیِ جلفا برود که آن ها هم به دختر نظر دارند. مسکوب می خواهد او را از این کار منصرف سازد و می گوید:
_”اگر برادر دینی توست چرا رابطۀ نامشروع دارد، چرا زنا می کند؟”
و آقا مهدی نگاهی به او می کند و می گوید:
ــ” آقای مسکوب شما فهم و سوادت از من بیشتره اما شرف نداری.”
شاهرخ مسکوب در آن زمان جوانی شانزده ساله است ولی از آن نوع اخلاق که شرف را در محدودۀ یک دین، یک محله یا یک قبیله معنا می کند بیزار است. اخلاق مسکوب یک بام و دو هوا نمیشناسد. دوستی با آقا مهدی فدای این اخلاق می شود که در آن زمان بی شک مسکوب نام اخلاق را بر آن نمی گذاشته است.
ده دوازده سال بعد، یک سال پس از کودتای بیست و هشتم مرداد ۱۳۳۲ و متلاشی شدن سازمان افسری حزب توده، شاهرخ مسکوب که به مدت ده سال فعال تشکیلاتی ردۀ بالای این حزب بوده است در حالیکه سخت در درستی خط مشی حزب تردید دارد همچنان به تکاپوی تشکیلاتی خود ادامه می دهد. حال آنکه می داند خود در خطر است و حزب تاب مقاومت در برابر سرکوب را نخواهد داشت.
او در گفتگویش با علی بنوعزیزی می گوید: “من فقط از روی لوطی گری و انسانیت و این چیز ها در حزب ماندم. تمام کوششم این بود که شاید چند نفری را بخصوص در شهرستان ها بتوانم نجات دهم. همینطور که حزب لو می رفت من دائم این طرف و آن طرف سفر می کردم و هی وصله پینه می کردم. یک جوری که آدم ها بتوانند خودشان را جمع کنند و کمتر گرفتار شوند.”(۲)
در این گفته آن احساس مسئولیتی را مشاهده می کنیم که برخاسته از اخلاق مسکوب است. با این حال باید در نظر داشت که مسکوب چارچوب های اخلاقی متعارف و ارزش های اخلاقی رسمی را نمی پذیرفت و ضد ظواهر اخلاقی بود. با این وجود می گوید تا زمانی که در حزب توده فعالیت می کرد و به عنوان یک کادر این حزب شناخته می شد ” از همۀ کارهایی که احتمال داشت به حزب لطمه بزند و برای حزب بدآیند باشد” خودداری می کرده است.
این تعهد به حزب در مسکوبی که هنوز سی سال هم نداشت بعدها، هنگامیکه “ادبیات بزرگ” و ژرف نگری در آن دغدغه و محور تلاش های فکری و نوشتاری اش شد، شعاع خود را به پهنۀ والاتر و وسیعتری گسترش داد. می گوید: “کوچکترین نویسنده هم می تواند از نظر اخلاقی همت بزرگ داشته باشد، آدم بلند نظری باشد. آدمی که دست به قلم میبرد باید در قبال جهان، در قبال هستی و در قبال خودش متعهد باشد.” این یعنی نمی توان آدمی متعهد بود و از سر تفنن، خودنمایی و خرید شخصیت کاذب دست به قلم برد. این تعهد که در نزد مسکوب رنگی از حماسه و عرفان دارد در عین حال مفهومی مدرن است.
نگاه سنجیده و نقد کنندۀ او به وقایع تاریخی، به ادبیات و هنر و به ویژه به خودش از همین تعهد سر چشمه می گیرد و دلبستگی خاص وی را به عدالت و حقیقت نشان می دهد. دادجویی و حقیقت طلبی دو بال گستردۀ اخلاق مسکوب است. اخلاقی که اندیشمند و هنر شناسی چون یوسف اسحق پور را وامیدارد بگوید: “بین تمام کسانی که می شناسم، از ایرانی و غیر ایرانی، برای شاهرخ مسکوب بیش از همه احترام قائل بوده و هستم، قبل از هر چیز این احترام برای آن چیزی بود که خود شاهرخ اسم آنرا اخلاق می گذاشت.”(۳)
به پیروی از این اخلاق بود که شاهرخ مسکوب به کسی نان قرض نمی داد، با خودش و دیگران رودربایستی نداشت، عوام را نمی فریفت، حق کسی را پایمال نمی کرد، از پیشداوری های رایج زمانه تأثیر نمی پذیرفت و با وسواس نگران آن بود که مبادا با خود یا با مردم ریا کرده باشد.
نمود مشخص این اخلاق را می توانیم در مقدمۀ “روزها در راه” ببینیم. این کتاب مجموعه ای از یادداشت های روزانۀ مسکوب است از سال ۱۹۷۸ تا ۱۹۹۷. این یادداشت ها به قصد انتشار نوشته نشده اند و حدیث نفسی در خلوت نویسنده اند. هنگامی که او تصمیم می گیرد آن ها را منتشر کند “هیچ مطلبی را بنابر مصلحت دستکاری” نمی کند و هرچند بخش هایی از تحلیل های گذشته اش را در زمان انتشار مردود می شمارد، از سر درستکاری آن ها را به همان شکل باقی می گذارد. اظهار نظرهایش را دربارۀ افرادی که مرده اند از کتاب حذف می کند. چرا که دیگر نیستند که پاسخ بگویند یا احیاناً خطای نویسنده را بگیرند.
با اینحال مسکوب به کلی مصلحت ستیز نیست. او ترس را می شناسد ولی آن را پنهان نمی کند. می نویسد: “نزدیک به یک چهارم یادداشت ها را بیرون کشیدم تا بماند برای زمانی دیرتر و دورتر به چند دلیل، اول از ترس آزار دشمنان که دشمن هرکسی جز خودند. پس بسیاری ازاظهار نظر هاو اشاره ها به سیاست و سیاست بازان در ایران کنار گذاشته شد.”(۴)
اینها جلوه هایی از رفتارهای مبتنی بر اخلاق شاهرخ مسکوب بود. اما تعریف او از اخلاق که نسبی گرایی و تقیه را بر نمی تابد در کتاب “مرتضی کیوان” چنین آمده است: “منظورم از اخلاق… آن راه و روش خصوصی ویژه است که شخص برای تحقق آرمان هایش در قبال خود و دیگری بر می گزیند و بکار می برد. این اخلاق به زندگی و مرگ انسان، تنها موجود اخلاقی جهان، معنا می بخشد و به گفتۀ استاد توس گاه او را به پایگاهی می رساند” به هر باره برتر از فلک.”(۵)
در واقع شاهرخ مسکوب در پی تحقق اخلاقی چنین متعالی است. در این راه فردوسی آموزگار بزرگ اوست. اخلاق فردوسی اخلاقی انسانی و مبتنی بر خردی متعالی است. نیک و بد در نزد فردوسی مرز، کیش، ملیت و نژاد نمی شناسد. اگر کشتار و خونریزی بد است، فردوسی آن را مردود می شمرد، چه در توران به دست رستم صورت گیرد و چه در ایران به دست افراسیاب، چه به خونخواهی مظلومی چون سیاوش و چه از سر آز و غرور.
یکی دیگر از آموزه های فردوسی که مسکوب آن را به جان دریافته و در نگاهش به مناسبات اجتماعی و سیاسی به کار بسته اینست که نبرد همیشه میان نیک و بد نیست، گاه بین خوب و خوب و نیز گاه میان بد و بد هم در می گیرد. برای داوری دادجویانه باید به معیارهایی فراتر از طبقه بندی های رایج میان خوب و بد مجهز بود.
کشف و درک جوهر “نام” در نزد فردوسی، مسکوب را که عمیقاً درگیر معمای مرگ و زمان است سبکبال می کند و او را به فضای آزادگی رهنمون می سازد. می نویسد:” پس آزادگی ما، در این دوکرانۀ زمان[ آمدن و رفتن]، در این کوتاهِ غمناکِ دلپذیر، در کجاست؟ چه چیز مرگ را تباه می کند، شدت و سختی ناگوار و دردناک آن را هیچ و پوچ می کند؟ “نام”! چیزی بی نام و نشان، مبهم، کلی و همگانی، ارزشی که مثل هوا فضای روح را فرا گرفته و “اخلاق” در آن نفس می کشد، به آن زنده است و از برکت وجود آن رفتار میکند.”(۶)
اخلاق در نام تنفس می کند و نام به یاری سخن نامیده و زنده نگاه داشته می شود. همان سخنی که فردوسی با آن کاخی بلند ساخت و از باد و طوفان گزندی ندید. و این نام سخن زاد است که شاهرخ مسکوب عمری آن را با کارش می پروراند. ارزش این نام با معناهای دیگری که این واژه در نزد دیگر بزرگان ادب فارسی به کار رفته است متفاوت است. این تفاوت را مسکوب چنین تعریف می کند: “می توان “نام” فردوسی را با همین مفهوم در نزد سعدی سنجید و دید چه تفاوت بزرگی نه تنها اخلاقی بلکه در جهان بینی آن دو وجود دارد، نام نیکو گر بماند زآدمی به کزو ماند سرای زرنگار. “نام نیکو ” مفهومی نسبی است نه مطلق آنچنان که در فردوسی هست، و سنجیده می شود با سرای زرنگار(مال دنیا، ثروت) مال و نام در دو کفۀ ترازو قرار می گیرند. نه نام و جان. در سعدی نام نیکو مفهومی اخلاقی و نسبی است نه متعالی و مطلق”(۷)و مسکوب نام و جان را هم ارز می داند و از همین روست که جانش را در قلمش می گذارد و این کار را تعهد می نامد.
مسکوب به دوستانش نیز متعهد است. نمونۀ بارز این تعهد و وفا در دوستی را در مناسباتش با مرتضی کیوان می بینیم که دوست حزبی او بوده است و اولین غیرنظامی که با گروه اول افسران توده ای در سال ۱۳۳۳ اعدام شد، کمی پیش از دستگیری مسکوب. هم اوست آن حضور غائب که به برکت دوستی و صفایش مسکوب همۀ شکنجه های بازجویان را تحمل می کند. او می گوید: چیزی که مرا نگه می داشت، شاید این مربوط به خصوصیات روانی منست، یک امر عاطفی بود. دو تا آدم بودند که همیشه حاضر و ناظر بودند آنجا. یعنی وجودشان حس می شد. یکی زنده، یکی مرده. مرده مرتضی کیوان بود….من همه اش فکر می کردم مثل اینکه آنجاست. ایستاده و دارد مرا نگاه می کند.(۷)
و در سوگ مرتضی کیوان، این کشتۀ عقیدتی، می نویسد:”در این ماجرا بر همه ستم رفت. حتی ستمکاران نیز در این کشتار بر خود ستم کردند زیرا آنکه انسانی را میکشد، انسانیت را در خود می کشد. تجاوز به جان دیگری تجاوز به روح خود هم هست. به همین منوال مرگ کشتگان و “پیروزی” کشندگان تبلور ناکامی آرمان های اجتماعی و نشان ناتوانی ماست در تحقق بخشیدن به آنها.”(۸)
کتاب مرتضی کیوان را که مجموعه ایست از نامه ها و خاطرات چند تن از همراهان او، مسکوب در سال ۲۰۰۳، دو سال پیش از مرگش گردآوری و منتشر کرد. وقتی کتاب منتشر شد دوستانش خشنودی حاصل از ادای دینی دیرین را در نگاه و لبخند او مشاهده کردند.
اکنون هفت سال از خاموشی شاهرخ مسکوب می گذرد. جز این چه می توان آرزو کرد که نامش، که ساختۀ اخلاق، دانش، خرد و سختکوشی اوست زنده بماند و گوش ما به سخنش شنوا.
پانوشت ها:
۱- شاهرخ مسکوب،”سفر در خواب”، انتشارات خاوران، پاریس ۱۳۷۷، ص۳۵
۲- علی بنو عزیزی در گفتگو با شاهرخ مسکوب،”دربارۀ سیاست و فرهنگ”، ص ۷۸ و ۷۹
۳- یوسف اسحق پور، بهروز شیدا، “سرگذشت فکری و آثار شاهرخ مسکوب”، انتشارات خاوران، ص ۱۱
۴- شاهرخ مسکوب، “روزها در راه” ، پاریس ۱۳۷۹، انتشارات خاوران، جلد اول، ص ۱۲
۵- “کتاب مرتضی کیوان”، به کوشش شاهرخ مسکوب، تهران، انتشارات نادر، ص۳۰
۶- شاهرخ مسکوب، “روزها در راه” ، پاریس ۱۳۷۹، انتشارات خاوران، جلد دوم، ص۵۳۹
۷- همانجا ص ۵۴۳
۸- علی بنو عزیزی در گفتگو با شاهرخ مسکوب، “دربارۀ سیاست و فرهنگ”، ص ۸۸ و ۸۹
۹- “کتاب مرتضی کیوان”، به کوشش شاهرخ مسکوب، تهران، انتشارات نادر، ص ۵۴
نقل از:سایت بی بی سی
دربارهء شاهرخ مسکوب:
http://fis-iran.org/fa/irannameh/volxxii/shahrokh-moskoob
بخاطرهء شاهرخ مسکوب:
مهاجرين،شعری از:مانی
آوریل 7th, 2012اندوهگنانه، ترك میگويند زاد وُ بومِ خویش را
– مهاجرين.
نه از آنگونه كه کُشته ای زندگی را
بل از آن دست كه خورشيد ترك میگويد نيمرخ ِجهان را.
« براى آن كه طلوع میكند
هر جاى جهان
بامدادى است!»
رَج به رَج بازخواهند آمد امّا
شادمانه، به زادگاهِ خويش
با فروزه ای فرازنده بر شانه وُ
رخشان ستاره ای بر پيراهن.
بازخواهند آمد
به نيمروزِ شادكامیِ كردستان
به شامگاهِ هوشرُباى تركمن صحرا
به سپيده دمانى كز كوهستانهاى تو برخواهد خاست
– بلوچستان غمگین!
« براى آنكه دوست میدارد
هر جاى جهان
نیایشگاهی است!»
اندوهگنانه میگذرند
از بندرگاهها وُ كوهستانهاى مرزى
با پيرهنانِ تاریک وُ آوازهاى غمگين.
چه گذرگاهی دشوار وُ تلخ
كه از آن میبايدشان گذشت،
چه چشماندازی كه میبايدشان به ديده گرفت
آكنده از فرازها وُ فرودها
درودها وُ بدرودها
شَروهها وُ سرودها.
« براى آنكه راه میپويد
هر كجاى جهان
جادهئى است!».
هزار بار براى زندگى، مردن
و هزار بار براى مرگ، زيستن
ازينگونه در مینوَردند سرنوشت خويش را
در سايهها وُ روشنائىها.
میكوچند، از سرزمینی به سرزمینی ديگر
در دستى آفتاب وُ
در دستى جان.
«براى آنكه میجنگد
هر جاى جهان
سنگرى است!»
نه زندگى تنهاست، نه آزادى، نه پرندگانِ کوچیده.
زودا كه ناتمامان را خورشِ نیستی خورانند
و در پهنهی رُبايش آتش درافكنند.
زودا كه بازپس آيند به زادبومِ خويش.
نه همچون سرشكستگانِ زانوزده
با پرچمهاى نگونسر وُ سیماهای شرمگین
بل از آن دست كه خورشيد بازمیآيد به فرمانروِ تاریکی
تا بیفشاند رخشههای روشنِ جاودانش را.
« براى آن که میكارَد
هر كجاى جهان
كِشتگاهى است!»
سال 1364
وطن!،مهدی اخوان لنگرودی
آوریل 7th, 2012زبان فارسی و حکومتهای ترکان،استادجلال متینی
آوریل 6th, 2012مقدمه
در جستجوی پاسخی برای این پرسش
زبان فارسی زبان دربارهای ایرانی
زبان فارسی زبان دربارِ سلاطین ترکنژاد
دروغ بزرگ
رواج زبان فارسی در سرزمینهای غیر ایرانی
نقش مهم وزیران ایرانی و زبان فارسی در دربار پادشاهان ترکنژاد
سرودن شعر به زبانهای فارسی و ترکی به توسط ترکنژادان و ترکزبانان
پاسخ پرسشی که مطرح کردیم
پیام دوستی
یادداشتها:
چکامهء بهار،مسعودسپند
مارس 27th, 2012
چک چک ناودان خانه ی ما خبر از ابر و باد و باران داد
پچ پچ برگ بید و یاس سپید نيمه شب مژده ی بهاران داد
تا سحر ميل می کشم برچشم گر چه از ميل خواب سر شارم
تا بسازم ز شعر دسته گلی با گل واژه در کلنجارم
می نويسم به سقف خانه ی خويش با قلم موی خيس مژگانم
نقشه هايی که نقش بر آب است من نه می بينم و نه می خوانم
داغی ی بوسه های نوروزی از دل من قرار می گيرد
چشم هايم به گل که می افتد سينه ام خار خار می گيرد
تا عروس بهار می بينم با دل خود بگو مگو دارم
باز عاشق شدی دل غافل پيش مردم من آ برو دارم
فصل گل با طبيب می گويم کم بگو روزگار پرهيز است
گر چه پاييز در تنم جاريست سينه ام از بهار لبريز است
تا زمين در شط زمان جاريست شعر و شور و سرود بايد گفت
به شکوفه، به ابر، باران، باد به بهاران درود بايد گفت
در خيا بان و کوچه و بازار دلبری های دلبران زيباست
گوشه ی پشت بام و کنج حياط بغبغوی کبو تران زيباست
نيمه شبها ميان بستر ماه من به فکر طلوع خورشيدم
همه جا می روم به بال خيال می رسم تا به تخت جمشيدم
ميزنم بوسه بر سرا پايش شهر ِ نوروز باوران اينجاست
می گذارم به خاک، پيشانی خاک پاک دلاوران اينجاست
پيک خورشيد از ديار کهن خبر آورده ماه نوروز است
سبز و اسپید و سرخ ِ دامن کوه یاد یک پرچم دل افروز است
چک چک ناودان خانهء ما نیمه شب می چکد به چشمانم
نغمه سر می دهد:بهار! بهار! من به فکر بهار ایرانم
تحصیلکرده ای از جنس جنایت، مسعود نقره کار
مارس 20th, 2012تحصیلکرده دانشگاه سوربن پاریس با نام خدمتی “استاد”، متخصص و مدرس شکنجه های ساده، سفید و سیاه بود. این جامعه شناس آموزش می داد: “ما باید مخالفان خود را در میان مردم بکشیم، و بین مردم شکنجه کنیم. این راه بقا و ماندگاری حکومت خواهد بود …”
سعید محسنی نائینی (1)، تحصیلکرده ی دانشگاه سوربن پاریس با نام خدمتی ” استاد”، متخصص و مدرس شکنجه های ساده ( معمولی) ، سفید( روانی) و سیاه ( شکنجه تا حد مرگ) بود ، او از جنس جنایت ، و عین جنایت بود. قوی هیکل با استخوان بندی ای درشت، قدبلند و چهار شانه که شکم و پهلو داشت، با صورتی گرد و آبله رو، آبله حتی توی چشم های ریزاش دیده می شد، صدای اش زنگ عجیبی داشت ، مثل کشیدن دو تکه ی آهن روی هم، رعشه به جان آدم می انداخت. مو هایی نرم و بلند که معمولا” بالا می زد ، ریش اش را می ترا شید، کم حرف بود و آدم عمل ، ازکسی که سؤال می کرد بیزار بود. خودش بارها گفته بود که نماز هم نمی خواند . او پرورش دهنده ی زبده ترین شکنجه گران ایران بود. یکی از این شکنجه گران که سنی هم نداشت ” حسین مصلح” نام داشت . حسین مصلح چنان سریع با انواع شکنجه و کلام اش قربانی را گیج و ” فقل” می کرد ، و چنان قربانی را به رعب و وحشت می کشاند که کمتر قربانی ای تاب تحمل می داشت . از اساتید شکنجه گری بود این جوان کم سن و سال. بعدها به سپاه قدس پیوست.
سعید محسنی نائینی سابقه همکاری با گروه های مختلف آزادی بخش در منظقه را هم یدک می کشید . ” نام فوق سری ” یا رمزش 617599-110-110 بود. در این رمز 110 به حروف ابجد یعنی علی ، و وقتی این اعداد در رمزی دو بار تکرار شود به این معنی ست که دارنده این رمز از ابواب جمعی مسؤلان وزارت اطلاعات است ، 99 هم به معنی تائید شده توسط قوه قضائیه . چنین شخصی مجوز رسمی قوه قضائیه ، وزارت اطلاعات و فرماندهی سپاه را دارد و می تواند به هر جلسه ای وارد شود، اظهار نظر کند و تعلیمات بدهد، و پرسنل قوه قضائیه ، نیرو های انتظامی و سپاه و ارتش و وزارت اطلاعات در هر مرتبه و موقعیتی باید از او حمایت کنند و هر گونه امکانات و تسهیلاتی که او در خواست می کند در اختیارش قرار دهند، هر گونه کوتاهی و تعلل در این کار مورد پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت.( سعید امامی و مصطفی کاظمی هم همین نام فوق سری و رمز را داشتند).
نخستین دیدار
ساعت حدود 6 صبح بود. وارد زندان ” هتل” اصفهان شدم ، یکی از سه زندان اصفهان که به قتلگاه معروف بود(2). مسؤل حفاظت ،عبدالعلی مسلم ، صدایم زد و گفت حاکم شرع منتظرت هست و با شما کار دارد. حاکم شرع نشسته بود و صبحانه می خورد. سایر حکام شرع و افراد دیگری هم بودند، مثل علی فلاحیان و….. ،چای برایم ریخت و بعد کاغذی جلویم گذاشت و خواست بخوانم و امضا کنم. نامه ای بود از طرف شورای عالی قضایی، وظیفه تعیین می کرد که همه نوع اختیارات برای آقای سعید محسنی نائینی مهیا شود و بنده به عنوان نماینده حاکم شرع در اختیار ایشان قرار بگیرم تا هر چه خواست مهیا کنم. حاکم شرع خواست من پشت نامه بنویسم که این مسؤلیت را قبول می کنم . نپذیرفتم. از دفتر حاکم شرع کاغذ و مهر حاکم شرع را آوردم و گفتم اگر شما بنویسی و مهر کنی می پذیرم ، و او که من قبول اش داشتم پذیرفت و اینکار را کرد، و بعد گفت:”… سعید محسنی الان در نماز خانه است ، برو پیش او و بگو که در اختیار او هستی ، حواست باشد که آدم ناراحتی ست ” . وتاکید کرد وقتی با او هستم می توانم سلاح حمل کنم . من قبول نکردم . من هرگز سلاح به دست نگرفته بودم .
به نماز خانه رفتم. نماز خانه ای مستطیلی شکل که موکتی سبز رنگ داشت.گوشه ای از نماز خانه دو جعبه ی بیسکویت مینو بود در یکی مهر و تسبیح ، و در دیگری نخ و سوزن و قرقره بود. ورودی نماز خانه از یکی از ضلع های طولانی باز می شد و او در سمت راست در توی عرض بالایی مستطیل نشسته بود. کاپشن امریکایی اش را تا کرده کنارش گذاشته بود. پای چپ اش را ستون کرده بود و دست چپ اش را روی پای چپ اش گذاشته بود. مقداری فشنگ جلوش ریخته بود و داشت هفت تیر ” برِتا” ی اش را پر می کرد. سلام کردم، جواب نداد پرسید:
” تو حاکم شرعی؟ ”
گفتم نه, من نماینده حاکم شرع هستم و حکم دارم در اختیار شما باشم تا هر چه بخواهید مهیا کنم. گفت: ” من با حاکم شرع کار دارم”. این را با عصبانیت گفت. رنگ پریده و زرد شده بود. با دست چپ پاکت سیگارش را در آورد ، نخی سیگار برداشت. کبریت زیر پای راست گذاشت ، کبریت و بعد سیگارش را گیراند. سیگارش را توی کف دست چپ اش که روی پا گذاشته بود تکاند، کف دستی که پر از زخم و تاول بود. همین موقع دست چپ اش شزوع به لرزش کرد. با دست راست مچ دست چپ اش را گرفت و گفت: ” آروم باش حیوون ، آروم باش”. و باز رو به من که کنارش نشسته بودم کرد و پرسید: ” … گفتتی چکاره هستی؟”
گفتم :” نماینده حاکم شرع هستم”
گفت: ” برو مسؤل زندان را بگو بیاد اینجا کارش دارم ، همین الان”
رفتم و از نگهبان خواستم مسؤل زتدان که ” جواد صاحب الامر” (3) بود را صدا کند. بیرون نمازخانه منتظرجوادشدم.جواد آمد، مسؤل زندانی که خودش کبکبه و دبدبه ای داشت ، پر قدرت و با ابهت بود. تا من را دید گفت: “… منو از این آدم دور کن ، من از اون می ترسم”. وارد نمازخانه شدیم. سعید رو به جواد کرد و با تحکم گفت :”… الان ساعت 8 هست ، برو هرکسی که در اینجا کار می کنه رو برای ساعت یازده جمع کن اینجا ، همه باید بیان، همه، اگر کسی دیربیاد یاغیبت کنه شلاق اش را خودت می خوری ” و رو به من کرد و گفت:” برید می خوام استراحت کنم”.
حدود ساعت 11 به نماز خانه برگشتم، حمام کرده و سر حال به نظر می رسید. سیگار می کشید. شکنجه گر ها و بازجوها و زندانبان ها پشت در نمازخانه منتظر بودند. گفتم:” بچه ها منتظرند ، بیایند داخل؟ “. نگاهی به ساعت اش کرد و گفت: ” هنوز 3 دقیقه مانده ، نه، سر ساعت بیان”. جوادهم وارد نماز خانه شد. با اشاره دست به جواد فهماند که بگوید جماعت بیایند داخل نماز خانه . همه چهار زانو و با فاصله از او نشستند. رو به من کرد و گفت :” گفتی اسمت چیه؟” گفتم :” یادم نمی آید که قبلا” گفته باشم ” . یکی از بازجو ها، مصطفی جباری گفت: ” آقا … پیر ماست”. سعید رو کرد به طرف جباری و گفت: ” کی از تو پرسید؟ اسم خودت چیه؟ “. مصطفی پاسخ داد : ” مصطفی جباری” و سعید با تحکم به او گفت: ” فعلا” بیرون” و از نمازخانه بیرون اش کرد.
با نگاهی تیز و قیافه ای جدی و صدایی ترسناک و تا حدی کتابی رو به حاضرین، شروع کرد :
” این هایی که می گویم تعلیم هستند .من حرف می زنم و شما باید یاد بگیرید. سؤال نکنید ، سؤال کنید سرو کارتون با تخت و شلاق خواهد بود.وقتی سؤال می کنم باید فوری جواب بدهید. کار ما با آدم هست، متوجه شدید؟ کار ما با آدم هست، آدمی که دشمن ماست، به او نباید فرصت داد، فقط باید بزنید، باید از فکر و کار و راه رفتن بیاندازیدش، هیچ فرصتی به او نباید بدهید.، به محض ورود باید شروع کنید. ببندینش به تخت ، با همان لباس و کفش ، از روی کفش بزنند. دو نفر ،یکی زیر و کف کفش ، و یکی هم روی کفش باید بزند، هر دو طرف را بزنید.البته در شروع درد زیادی حس نخواهد کرد.مهم نیست. نیم ساعت بزنید، حرف های مهم اش را یادداشت کنید.، بعد بیاندازیدش توی مجردی، نیم ساعت بعد بیاوریدش و دو باره شروع کنید به زدن. حالا پاها توی کفش ورم کرده و درد شروع می شود. بزنیدش، این کار را تکرار کنید، دیگر نمی تواند راه برود ، حرف خواهد زد ، حرف خواهد زد، پاها هم دیگر از بین رفتنی هستند، توی کفش تاول می زنند ورم می کنند، عفونت می کنند و فاسد می شوند. کارش به بریدن و قطع پا می رسد.حجم پا از کفش بیشتر می شود و کلافه اش می کند. اگر حرف زد کفش را ببرید.”
بعد از صحبت های اش همانجا توی نمازخانه ، و خرخر کنان خوابید. بازجوها و شکنجه گرها جرات نمی کردند برای نماز خواندن به نمازخانه بیایند . 5 بعد از ظهر دو باره شروع کرد و گفت: ” ما تا 9 شب کار داریم ، اگر می خواهید غذا بخورید یا نماز بخوانید بروید و دیگر هم بر نگردید” . و بعد شروع کرد به سوال کردن :
“..کدام یک از شما اعدام انقلابی کرده ، دار زده یا تیرباران کرده؟ “. چهارنفر بلند شدند و گفتند آن ها اینکارها را کرده اند. پرسید:” کی خلاصی زده است؟ ” . گفتند او الان اینجا نیست. رو به جواد صاحب الامرکرد و گفت : ” برو همین الان بیارش ، زود برگردی ها”. و جواد رفت و با تیر خلاص زن برگشت.
سعید با صدایی بلند و چشم هایی که می خواستند از حدقه بیرون بزنند، شروع کرد :
” … ما اعدام می کنیم، با گلوله و طناب، ما زیر شکنجه می کشیم، ما کشتار می کنیم، ما برای هدفمان این کار را می کنیم، ما آهسته آهسته زیر شکنجه می کشیم، اگر لازم باشد آتش می زنیم، سم خور می کنیم ، سر می بریم ، می کشیم حتی با خانواده های شان.، ترور می کنیم ، حتی اگر هوادار ما باشند اما در خدمت نباشند باید بمیرند.ما با بمب کشتار جمعی خواهیم کرد، ما باید یادبگیریم دشمن را بکشیم، یورش ببریم، سرش را ببریم، زنده به گورش کنیم، خانه اش را منفجر کنیم، با زن و بچه اش ، ما باید مخالفان خود را در میان مردم بکشیم، و بین مردم شکنجه کنیم. این راه بقا و ماندگاری حکومت است…”
***********
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که ششمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق دستگاه قضایی حکومت اسلامی در شکنجه گاه ها و زندان های این حکومت است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.
1- با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند ( و می کنند)، این نام و فامیل ، و دیگر نام ها و فامیلی ها می تواند واقعی( و حقیقی ) نباشند.
2- اصفهان سه زندان مهم داشت، زندان سید علی خان ، زندان دستگرد ( شهربانی) و زندانی که هتل خوانده می شد. این “هتل ” قتلگاه بود . 90 در صد کسانی که به این زندان آورده می شدند جان شان را ازدست می دادند.
3- جواد صاحب الامر ، اسم واقعی اش سید جواد یزدانی است ، فرزند عباس از اهالی نجف آباد. او مدتی مسؤل زندان دستگرد بود. در حال حاضر از کارشناسان سپاه قدس است.
چندشعر،مهدی اخوان لنگرودی
فوریه 19th, 2012
(۱)
اتاقی برایم ساخته ای
با میزی از گل و علف
چراغی از آلاله
قلمی از مُژه
و دواتی از دل
تا فقط برای تو بنویسم
می نویسم برای تو
همهء ننوشته هایم را
وطن!
(۲)
وطن !
خبر دیدارت را به همهء ساعت ها می گویم
تا عقربه های شان را
در راستای تو بچرخانند
و ثانیه های شان را
با ضربه های عطش ناک نبض من میزان کنند
(۳)
کولیان، آمدند
سراغ دریا را از من گرفتند
رودی کوچک
از اشک هایم را نشان شان دادم
گفتند:ما برای دریا آمده ایم
گفتم: تا سال دیگر،همهء اینجا دریاست
داس ها،ياس ها و هراس ها،علی میرفطروس
فوریه 2nd, 2012به خاطرۀخونینِ نصرت دیوان بیگی
مَرد از کنارم گذشت،اما توقّفِ صدای گام هایش مرا متوجّۀ شرایط خطرناک کرده بود.
– علی!
وقتی صدایم کرد،برگشتم . مرد-در کاپشنِ آمریکائی و با ریشی نه چندان انبوه – ورزیده وُ چابک می نمود.نزدیک شد و گفت:
-حالا دیگر مرا نمی شناسی رفیق!؟ محمد رضوانی،دانشگاه تبریز،نشریّۀ سهند…
با اشتیاقی مشکوک در آغوشش گرفتم ولی«کُلتِ کَمرَی»اش،مرا بسیار هراسان ساخت.
محمد در سال های ۱۳۴۸-۱۳۴۹ دانشجوی رشتۀ فلسفۀ دانشگاه تبریز بود؛با ذهنیّتی تیز و با بضاعتی در فکر وُ فلسفه. با همین بضاعت ها بود که او به جمع ما – در نشریۀ سهند – پیوست؛دفتری از آثار شاعران،نویسندگان و روشنفکرانِ مطرح آن زمان و در تیراژی کم نظیر (۳ هزار نسخه)که بقولی:مشهورترین جُنگِ نیمۀ دوم دهۀ چهل و پنچاه بود که در محافل روشنفکری و دانشجوئی ايران چون بُمبی منتشر شده بود (۱).
***
آتش زدن«سینما رکس آبادان» در ۲۸ مرداد ۵۷ تأئیدی بود بر باورهای من در بارۀ ماهیّت فاشیستی رژیم اسلامی و نشانۀ روشنی بود از وحدت عمل و اندیشۀ «تازی ها» و «نازی ها».«آخرین شعر»م،در آن«شعله های مردادی»سروده شده بود.
با چنان باوری نسبت به انقلاب اسلامی،انتشار کتاب کوچک«اسلام شناسی»(فروردین ۱۳۵۷) و سپس«حلّاج» (اردیبهشت۱۳۵۷)کینۀ سوزان شریعتمداران را علیه من برانگیخت.ماهیّت آن تهدیدها باعث شد تا من در رفت و آمدهای خویش احتیاط کنم و در کمتر جائی به اصطلاح «آفتابی»شوم.«ناشناس» ماندم چرا که بقول شاملو:
–آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است
به اندیشیدن خطر مکن!
آنک،قصّابانند
در گذرگاه ها مستقر
باکُنده و ساطوری خونالود
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد.
طبق خبرهائی که می رسید،ناشر«اسلام شناسی» (نصرت دیوان بیگی،مدیر انتشارات صدا) را دستگیر و شدیداً شکنجه کرده بودند و بازجو (محمّد)از رفاقت هایش با علی میرفطروس یاد می کرد.دوست جان شیفته و فرهیخته ام،زنده یاد دکتر پرویز اوصیاء نیز در گفتگوهای مان،فردی بنام«محمّد»را در زندان توحیدی یخاطر می آوُرد(۲).در گزارش یکی ازروزنامه نگارانِ زندانیِ آن زمان می خوانیم:
-کمی به ساعت ۶ مانده بود که صدایم کردند،امّا به دفتر خلخالی نرفتم،نزد«طهماسبی»رفتم،گفت:
-حقیقت را به من نگفتی و کار از دست من خارج شد،حالا دیگر پرونده ات نزد آقای رضوانی است، ولی به او حقیقت را بگو…
نزدیک به ۱۰ دقیقه طول کشید تا نوبت به من رسید [رضوانی] پرونده را از دست پاسدار گرفت،نگاهی سرسری به آن انداخت و بعد،مرا نگاه کرد و گفت:
-بنشین!
نشستم . صندلی از طرفِ راست به میزش چسبیده بود.دو نفر پاسدار و «ماشاالله قصّاب» هم در اطاق بودند.به یکی شان گفت که در را ببندد و لحظه ای بعد،در،بسته شد و دهانِ رضوانی باز شد:
-ببین! به من می گویند محمد رضوانی! آن موقعی که توی قرمساقِ پدر سوخته مشغول خایه مالی دربار بودی و میان لِنگ زن ها وُل می خوردی،من وُ منوچهر هزارخانی وُ علی میرفطروس ماهنامه هائی منتشر می کردیم که اگربدست ساواک می افتاد،حتّی کتابفروش را هم کنار دیوارِ مغازه اش تیرباران می کردند! بنابراین سعی نکن برای من «روشنفکربازی»در بیاوری…پدرِ پدرسوخته ات را در می آورم و همین امشب هم در می آورم»(۳).
***
جنگ بود وُ کمبودهای شدیدِ مواد اولیّۀ غذائی و صدای دخترکم «سالیا» که در دنیای کودکی اش،«شیرِ پاستوریزه» را به «شیرهای انقلابی»ترجیح می داد…و من از خانه بیرون رفته بودم تا از «آقامجید» (بقّال آذربایجانی آن طرفِ خیابان)،شیری را که مثل همیشه برای «آقای مهندس»! کنار گذاشته بود،بگیرم. آپارتمان کوچک مان در خیابان«قائم مقام فراهانی»،جنب«تهران کلینک» بود که کمیتۀ انقلابِ پارک ساعی نیز در حوالی آن قرار داشت.
در آن هراس ها و داس ها «قائم مقام فراهانی» نیز هراسان بود چرا که صدر اعظمِ تجدّدگرا و آزادمنشِ قاجاری با توطئۀ علمای دین به قربانگاهِ «نگارستان» بُرده می شد تا وی را «خَپَه» (خفه) کنند.دریغا که آنهمه مُنشآت،منشاء بیداری و آگاهی نشده بود و او با نگاهی به من،زمزمه می کرد:
بگريز به هنگام که هنگامِ گريزست
رُو در پیِ جان باش که جان،سخت،عزيز است
رضوانی،راهِ خانه مان را می جُست و من با یادآوری خاطرات خوبِ دانشگاه تبریز و خصوصاً انتشار نشریّۀ«سهند»،کلاس های درس دکتر علی اکبر ترابی و «محفل مولانا»ی عبدالله واعظ ، کوشیدم تا وی را از آن حوالی،دور و دورتر کنم.من زندگی ام را «تمام شده» می دیدم و گیسوانِ«سالیا» که در بادهای پریشانی،پریشان تر می شد:
–سالیا!
سالیا!
خرابِ جهانم وُ سرگردان
و راهِ خانه را
در مِه ای نامنتظر
گُم کرده ام (۴).
رضوانی ، سراسیمه وُ بی تاب بود تا با کشاندنِ من به سَمتِ پارک ساعی و تسلیم ام به «کمیتۀ انقلاب»،هر چه زودتر این«شکارِ دیر آشنا»را به مقصد(زندان) برساند:سقوط شگفت انگیز فلسفه (یعنی دوست داشتنِ دانائی)به«فلسفۀ جنایت»…بیاد روزی افتادم که رضوانی با اشاره به جمله ای از«سیسرون» می گفت:
–هیچ چیز شرمآورتر از آن نیست که به جنگ کسی برَوی که دوست تو بوده است.
رضوانی،ناگهان ایستاد.خَم شد تا بندِ باز شدۀ کفش اش را محکم ببندد.داسِ مرگ در سودای یاس دیگری بود.در این فاصله،سخنِ«قائم مقام»،چشم های منتظرِ«سالیا» و صدای نگران همسرم بهنگام خروج از خانه،چنان نیرو و توانی به پاهایم بخشیده بود که به سانِ صخره ای سهمگین،بر سر وُ صورتِ رضوانی فرو کوبیدم و…او نقش بر زمین شده بود و من،خود را در کوچه پسکوچه های آشنای خیابان«قائم مقام فراهانی» رها کردم و چندی بعد،مجبور به جلای وطن شدم.
–هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال،شکننده تر بود
هراس من، باری
همه از مُردنِ در سر زمینی ست که مُزدِ گور کن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد(۵).
***
در بهمنِ اندوه ، «نصرت دیوان بیگی»،با عینکی دودی،بر موتور سیکلتی پُر از کتاب،از راه می رسد و به لهجۀ شیرین شمالی اش می گوید:
-چاپ جدیدِ«حلّاج» را من باید منتشر کنم،آخر همشهری بودن هم …
آخرین نگاهم در چشم های سبزش می نشیند و زمزمه می کنم:
–وقتی تو
با آخرین ستاره می رفتی
از خاورانِ خونت
خورشید می شکفت(۶).
نصرت دیوان بیگی -سرانجام- در قتل عام زندانیان سیاسی (تابستان ۱۳۶۷) در زندان گوهردشتِ کرج اعدام شد.
علی ميرفطروس
بهمن ماه ۱۳۹۰
__________________
زیرنویس ها:
1-شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، ج4،نشر مرکز، تهران،1377،صص20-21
2- کتاب دکتر پرویز اوصیاء، بعنوان یک حقوقدان برجستهء بین المللی، یکی از اوّلین و مهم ترین اسناد دربارۀ زندان های جمهوری اسلامی است. نگاه کنید به: زندان توجیدی، ا.پایا، انتشارات بازتاب ،ساربروکن ،آلمان،1368
3- بشیری،سیاوش،دیوار اللهُ اکبر،ج1،انتشارات پرنگ،پاریس،1361،صص78- 79
4-از مجموعه شعر«سالیا»،مهدی اخوان لنگرودی، نشر امرود، تهران، 1387،ص4
5-وامی از احمدشاملو
6-از شعرِ «سرود برای «زیبا ترین فرزندان آفتاب»»، C.D «آوازهای تبعیدی»،شعر و صدای علی میرفطروس، نشر فرهنگ، کانادا، اگوست1993
مطلب مرتبط:
مأموران معذور!،علی میرفطروس
جُغدِ جنگ:سرودی در ستایش صلح،علی میرفطروس
ژانویه 19th, 2012*بهار، در آستانهء۳۰سالگی، شاهد فروپاشی سیاسی و اجتماعی ایران بود و به سان هنرمندی چیره دست،تصویرگرِ زوال وطن و در عین حال،چاووشی خوانِ«مرغ سحر» بود.
*صدای پُرصلابتِ ملک الشعرای بهار در یادآوریِ هجوم ارتش های روس و انگلیس به ایران،سرودی است در ستایش صلح و بیانیّه ای است علیه جنگ که می تواند ناقوسِ«بیدارباش!»برای همۀ کسانی باشد که دلی در گروِ عشق به میهن و چشمی نگران به سرنوشت ایران دارند.
« فغان زجنگ وُ مُرغُوا(۱)ی او
که تا ابد بُریده باد! نای او
بُریده باد نای او وُ تا ابد
گسسته وُ شکسته،پرّ وُ پای او»(۲)
جنگ جهانی اوّل(۱۹۱۴-۱۹۱۸) نتایج مرگباری بر حیات سیاسی -اجتماعی ایران داشت.با وجود اعلام بیطرفی دولت ایران(۳) نیروهای انگلیسی و روسی باحمله به ایران،بخش های مهمّی از شمال و جنوب کشور را اشغال کردند و این امر باعث شد تا نیروهای گریز از مرکز مانند اسماعیل آقاسمیتقو(در کردستان)، میرزا کوچک خان(در گیلان)،شیخ خزعل(در خوزستان)،نایب حسین کاشی (در کاشان)و ده ها خان و جنگ سالار دیگر درگوشه و کنارایران،عَلَم «استقلال طلبی»برافرازند.
اختلاف احزاب و گروه های سیاسی ایران،بحران کابینه ها و سقوط پی در پی دولت های مستعجل(۴) باعث شده بود تا حکومت مرکزی برای مقابله با اشرار و تأمین امنیّت و حفظ وحدت و یکپارچگی ایران، نیروی لازم نداشته باشد و به قول وزیر مختار انگلیس درتهران:«حکومت مرکزی در خارج از پایتخت،وجود نداشت»(۵) با اینحال، مقاومت دلیرانۀ دلیران تنگستان(به رهبری رئیسعلی دلواری) و نیز نبرد مردم دشتستان ودشتی در بوشهر و مقاومت دلیرانۀ ناصرخان دیوان کازرونی در فارس و….،فصل درخشانی از مقاومت های مردمی در برابر تجاوزگران انگلیسی بود.
جنگ جهانی اوّل،از جمله،باعث قحطی، ویرانی و سقوط اقتصادایران گردید به طوری که در قحطی سال۱۹۱۷-۱۹۱۹،حدود ۸ تا۱۰میلیون نفر از جمعیّت ۲۰میلیونی ایران هلاک گردیدند.جعفر شهری که در سنین کودکی و نوجوانی- خود- شاهد یا شنوندۀ روایت های این رویداد بود،در بارۀ این قحطی هولناک می نویسد:
-«در این قحطی ،کار مردم به خوردن مردار و خون و مانند آن رسیده، گوشت خر و اسب و قاطر و سگ و گربه از بهترین مأکول به شمار آمده، پوست خیک و کوبیدۀ استخوان و خیساندۀ برگ خشک، در زمرۀ مائده ها به حساب میآمد تا آنجا که گوشت بدن اموات و اجساد مردگان و بدن اطفال خود می خوردند. در همین قحطی نیمی از جمعیت پایتخت از گرسنگی تلف شده، اجساد گرسنگان در گوشه و کنار کوچه و بازار- هیزم وار- بر روی هم انباشته شده، کفن و دفن آنها میّسر نمی گردید و قیمت گندم از خرواری ۴ تومان به ۴۰۰ تومان و جُو، از صد من ۲ تومان به ۲۰۰ تومان رسیده»[با اینهمه] دارندگان و محتکران آنها حاضر به فروش نمی شدند.» (۶) …و شگفتا که درآن شرایط مرگبار،احمد شاه قاجار، گندم ،برنج و آذوقه های فراوانی احتکار کرده بود و حاضر به فروش آن ها نبود و با وجود گرفتنِ بهاء ارزاق« به قیمت روز»،از تحویل ارزاق به رئیس الوزرای خود(دولتمرد خوشنام،مستوفی الممالک)و زرتشتی نیکوکار(ارباب کیخسرو زرتشتی)خودداری کرد به این بهانه که «چون دولت بیش از این مقدار به من بدهکار است، من جو و گندم فروخته شده را از بابت علیق و جیرۀ خودم محسوب داشتم!».(۷)
ارتش انگلیس با جلوگیری از تقسیم ارزاق(حتی کمک های غذائی دولت آمریکا)،قحطی موجود را تشدید کرد و بانوعی«سیاست ِ نسل کُشی»کوشید تا حاکمیّت سیاسی ومنابع ملّی ایران(خصوصاً نفت)را درسلطۀ کامل خود داشته باشد،سیاستی که قبلاًنیزتوسط چرچیل به منظورسلطۀ انگلیس برمردم هند،تجربه وتکرار شده بود.(۸)
بدین ترتیب،ایران درزیرِ سنگ آسیابِ دو اَبَرقدرت قاهر(روس وانگلیس)هرروز،خُردترو خراب تر شده بود و دولتمردانِ عرصۀ شطرنج سیاست ایران،گاه،ماتِ سیاست های انگلیس وزمانی،مرعوب سیاست های روسیّه بودند،هم ازاین روست که ملک الشعرای بهار ازآن دواَبَرقدرت قاهر به عنوان«نهنگ دریا»(انگلیس)و«خرس صحرا»(روسیّه)یادمی کرد!
بهار- که درآستانۀ۳۰سالگی شاهد این فروپاشی سیاسی واجتماعی بود- به سان هنرمندی چیره دست،تصویرگرِ زوالِ وطن و درعین حال،چاووشی خوانِ«مرغ سحر» بود. درسراسر شعرهای این دورۀ بهار،عشق پُرشوراو به وطن وآرزوی او برای رهائی ایران از«گرداب بلا»،آنچنان چشمگیراست که گوئی او به هیچ چیز دیگری جز ایران نمی اندیشید.اوحتّی دربستر بیماری و مرگ نیز«بیاد وطن»بود(۹).این امر، بهار را از شاعرانی مانند عارف،عشقی،ایرج وادیب الممالک فراهانی،متمایزمی سازد.بهار با تکرار«ای وطنخواهان!زنهار!وطن درخطراست»وسرودن«وطنیّاتی با دیدۀ تر»کوشید تا مردم را ازآنچه که اَبَرقدرت های قاهر برای ایران تدارک می دیدند آگاه وهشیار کند.«وطنیّه»های بهار و خصوصاً ترانه های پُرشور«ای وطن چرا ویرانه گشتی؟!»،«ایران!هنگام کاراست»،«ای وطن من!»،«مرغ سحر»و…..نمونه های درخشانی ازاحساسات وطن پرستانه در شعر بعد از مشروطیّت هستند که درآنها، احساسات شاعرانه دربافتی استادانه،کلام واندیشه های بهار را متشخّص و ممتاز می سازند:
ای خطۀ ایران ِ مهین! ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان وُ تن من
دردا وُ دریغا که چنان گشتی بی برگ
کز بافتۀ خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریانَد کس را سخن من
وآنگاه نیوشند سخن های مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
دور از تو گل وُ لاله وُ سرو وُ سَمنم نیست
ای باغِ گل وُ لاله وُ سرو وُ سَمن من
امروز همی گویم با محنت بسیار:
– دردا وُ دریغا! وطن من ، وطن من
دریغا که در قافلۀ غافلِ دولتمردان و غالب رهبران سیاسی آن زمان،نَه تنی هوشیاربود و نَه چشمی بیدار چرا که به قول بهار:
وزراء باز نهادند زکف، کارِ وطن
وکلا مُهر نهادند به کام وُ به دهن
علما شُبهه نمودند وُ فتادند به ظن
چیره شد کشور ایران را انبوهِ فتن
روشنفکران زمان نیز- لمیده بر بسترِ ایدئولوژی ها و مصالح سیاسی خود-مجنون وار-برای«لیلای وطن»،قصّه ها و مرثیه ها می گفتند بی آنکه گامی کارساز برای نجات وطن بردارند:
جمله مجنونند و لیلای وطن در دستِ غیر
هی لمیده،صحبت از لیلی و مجنون می کنند
در برابرِ این بی تفاوتی ها،بهار با یادآوریِ اتحادها و آرمان های انقلاب مشروطیّت،کوشید تا برای چاره جوئی در کارِ وطن «رفقای سابق» را به اتحاد و اتفاق دعوت کند:
ما نگفتیم در اوّل که نجوئیم نفاق؟
یا برآن عهد نبودیم که سازیم و فاق؟
به کجا رفت پس آن عهد وُ چه شد آن میثاق
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق؟
كس نگويد ز شما خانۀ من در خطر است
ای وطن خواهان! زنهار! وطن در خطر است
امّا، پاسخِ«این مردمِ نحسِ دیومانند»، تیرهای توهین و توطئه و ترورشخصیّت بود.این پدیدۀ ناهنجار- چنانکه گفته ایم- مشخّصۀ بیشترِ گفتمان های سیاسیِ این دوران بود.(۱۰) بهار در مقدمّۀ قصیدۀ شکوهمندِ«دماوندیّه»،از آن دورانِ پُررنج و شکنج چنین یاد کرده است:
-«به تحریک بیگانگان،هرج و مرجِ قلمی و اجتماعی و هتّاکی ها در مطبوعات و آزارِ وطن خواهان،بُروز کرده بود».(11)
***
صدای پُرصلابتِ ملک الشعرای بهار در یادآوریِ هجوم ارتش های روس و انگلیس به ایران،سرودی است در ستایش صلح و بیانیّه ای است علیه جنگ که می تواند ناقوسِ«بیدارباش!»برای همۀ کسانی باشد که دلی در گروِ عشق به میهن و چشمی نگران به سرنوشت ایران دارند:
جُغدِ جنگ
فغان ز جُغدِ جنگ و مُرغُوای او
که تا ابد بُریده باد نای او
بُریده باد نای او وُ تا ابد
گسسته وُ شکسته، پرّ وُ پای او
زمن بُریده یارِآشنای من
کز و بُریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعب تر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او زخون مردِ رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همی زَند صلای مرگ وُ نیست کس
که جان بَرَد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف وُ می رسد
به هر دلی مهابت ندای او
در آن زمان که نایِ حرب در دَمَد
زمانه بی نوا شود ز نای او
به گوش ها خروش تُنَدر اوفتد
زبانگ توپ وُ غُرّش وُ هوای او
جهان شود چو آسیا وُ دَم به دَم
به خونِ تازه گردد آسیای او
رونده، تانک همچو کوه آتشین
هزار گوش، کَرکند صدای او
همی خزَد چو اژدها وُ درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پَر بگسترَد عقاب آهنین
شکار اوست شهر وُ روستای او
کجاست روزگار صلح وُ ایمنی ؟
شکفته! مرز وُ باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی وُ مردمی ؟
فروغ عشق وُ تابش ضیای او
کجاست دُور یاری وُ برابری
حیات جاودانی وُ صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا
که شد بقای خلق،بسته در فنای او
زهی کبوتر سپیدِ آشتی!
که دل برَد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او(1۲)
پانویس ها:
۱– مُرغوا:تفاّلِ بد ازپروازِ مرغ .سنائی غزنوی می گوید:
چون کنم من دُعای بد،حاشا!/یا زنم مرغوای بد،حاشا!
(فرهنگ معین)
۲- اشعار ملک الشعرای بهار ازکلّیات دیوان بهار،ج۱و۲،بامقدمۀ مهردادبهار،انتشارات توس،تهران،۱۳۶۸نقل شده اند.
۳-برای آگاهی ازسندبیطرفی ایران درجنگ جهانی اوّل،نگاه کنید به:
http://www.nlai.ir/Default.aspx?tabid=2449&ctl=Details&mid=5491&ItemID=4413
۴-کافی است بدانیم که درفاصلۀکمتراز۱۵سال(ازامضای فرمان مشروطیت تاظهوررضاخان سردارسپه)دولت های وقت،۵۱باردچاربحران و سقوط گردیدندوعُمر۳۳کابینه،کمتراز۱۰۰روزبود!نگاه کنیدبه:ضرغام بروجنی،جمشید،دولت های عصرمشروطیّت،چاپ مجلس شورای مّلی،تهران، ۱۳۵۰
۵- آبراهامیان،یرواند،ایران بین دوانقلاب،چاپ دوم،ترجمۀ کاظم فیروزمند، حسن شمس آوری ومحسن مدیرشانه چی، نشرمرکز، تهران،۱۳۷۸ ،ص۹۳
6-تهران قدیم، انتشارات معین، ج ۱،تهران، ۱۳۷۰،ص ۱۴۸٫ .افضل الدّین کرمانی ،محمّدبن ابراهیم ،ابونصرمحمّدعُتبی در بارۀ حملۀ غُزها(۱۱۸۹) ،احمدعلیخان وزیری. دربارۀ حملۀ آقامحمدخان قاجاربه کرمان(۱۷۹۴)،حاج میرزاحسن خان فسائی و ویلم فلور،درحملۀ محمودافغان به اصفهان وشیرازوکرمان(۱۷۲۰و۱۷۲۲) نیز یادآورشده اند:
«مردم از فرط گرسنگی و قحطی، هسته های خرما را آرد کرده، می خوردند و پس از اتمام هسته ها، گرسنگان، نطع ها( سفره های چرمین) کهنه و دَلو های دریده را می سوختند و می خوردند. هر روز چند کودک در شهر گم می شدند که گرسنگان ایشان را به مذبح ِ هلاک می بردند … و از تراکم مردگان در محلّات، زندگان را مجالِ ِگذر نماند و کس را پروای مُرده و تجهیز و تکفین نبود … »:میرفطروس،علی،ملاحظاتی درتاریخ ایران،چاپ چهارم،نشرفرهنگ،کانادا ، ۲۰۰۱،صص۴۵-۴۷
http://mirfetros.com/fa/?p=222
۷-نگاه کنیدبه.ملک زاده،مهدی،تاریخ انقلاب مشروطیّت،چاپ چهارم،ج۶-۷،انتشارات علمی،تهران،۱۳۷۳،صص۱۶۲۲-۱۶۲۳
۸-دربارۀ سیاست انگلیسی ها و قحط وغلاهای این دوران نگاه کنید به: قحطی بزرگ، محمد قلی مجد، ترجمۀ محمد کریمی، مؤسسۀ مطالعات و پژوهشهای سیاسی ،تهران، ۱۳۸۷ ؛انگلیس و اشغال ایران در جنگ جهانی اول، محمدقلی مجد، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ،تهران ،۱۳۹۰
۹-نگاه کنیدبه مقالۀ«بیاد وطن»،در: یوسفی،غلامحسین،چشمۀ روشن،چاپ دوم،انتشارات علمی،تهران،۱۳۶۹،صص۴۴۹-۴۵۹
۱۰- دکترمحمد مصدّق:آسیب شناسی یک شکست،علی میرفطروس ،چاپ سوم،نشرفرهنگ،کانادا،۲۰۱۱، صص۸۹-۹۵،همچنین نگاه کنیدبه:
11-برای شنیدن قصیدۀ پُرشکوه «دماوند»با صدای زنده یاد،ایرج گورگین،مراجعه کنید به:
http://www.youtube.com/watch?v=jYk_7EdyjZQ
۱۲-این متن،خلاصه ای است از قصیدۀ بلند«جُغد جنگ».برای متن کامل قصیده نگاه کنیدبه:دیوان بهار،جلد۱، ص ۸۲۴
غزل، قیصر امین پور
ژانویه 13th, 2012آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق باسکوت بود، صدا در گلو شکست دیگر دل ام هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دل ام آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد ای وای، های های عزا در گلو شکست آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود خواب ام پرید و خاطره ها در گلو شکست بادا! مباد گشت و مبادا! به باد رفت آیا، زیاد رفت و چرا، در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دل ام ناتمام ماند نفرین وآفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم بغض ام امان نداد و خدا در گلو شکست
شادم در این غروب که امروز هم گذشت،اسماعیل خوئی
ژانویه 13th, 2012
شادم در این غروب که امروز هم گذشت:
زیرا که لحظه لحظه ی روزم به غم گذشت.
هفتادو چند سال جز این گونه روزها،
تا این زمان-منا!-به تو بسیار کم گذشت.
چه جای شادی است که سرشد زمانِ غم؟!
بنگر در این که یکسره عمرِ تو هم گذشت.
چندان سروده ای ، به مجالِ درازِ خویش،
که چامه های پارسی ات از رقم گذشت.
اکنون بسنج تا چه غمی از تو کم کند
آن نغز چامه ها که تو را بر قلم گذشت.
ای انقلابِ سوخته! آه از شعارِ دین:
وقتی که از فرازِ سرت بر علم گذشت.
دل سوزدم به حالِ دلِ مادرم ، وطن:
برمن، وگرنه، نیک و بد و بیش و کم گذشت.
مامِ منا! به جانِ تو، این نیز بگذرد:
چونان که آن چه های دگر لاجرم گذشت.
بادا کاُمید مرده نباشد تو را به دل
زآن سیلِ خون که بر تو، ز سر تا قدم، گذشت.
شادا زمانه ای که ببینند مردم ات
که عصرِ داد آمد و دورِ ستم گذشت.
زودا که سرنگون بشود شیخ را عَلَم:
کز این عَلَم زمانه ی ما در ِالَم گذشت.
کز چاله ی سیاه به کامِ عدم گذشت.
شانزدهم فروردین ۱٣۹۰
بیدرکجای لندن
درنقد ِِ« آنکه نیاموخت از گذشتِ روزگار!»،کوروش اعتمادی
ژانویه 7th, 2012نگاهی به مقالهء ناصرزراعتی دربارهء مستند«هرگزنخواب کوروش!»
* زراعتی درروایت خود ازتاریخ معاصرایران،چنان بی پروا سخن می گویدکه گوئی نسل سوختهء کنونی، حاصل ودستآورد ِ رژیم سلطنتی است درحالیکه رهبران سیاسی یا اپوزیسیون رژیم شاه در سیاهروزی کنونی ملّت ایران نقشی کارسازو حتّی تعیین کننده داشته اند!
*منتقد فراموش کرده که فقط26 بهارازعمرسازندهء مستند«هرگزنخواب کوروش!» می گذرد و دراین سن وسال کم،او به بهار ِشهرت ومحبوبیّت رسیده است!
***
برایم بسیار دشوار بودکه در این روزهای خطیر و سرنوشت سازِ میهن ما ، خود را راضی کنم تا بنشینم و پاسخی در رابطه با «نقد » پُر اتهام آقای زراعتی دربارهء محتوی و ماهیت برنامه های تلویزیون «من و تو »(1) قلمی کنم. تلویزیونی که بیش از یک سال است به کوشش عده ای از جوانان کشورمان( که میانگین سنّی شان به مرز 26 سال هم نمیرسد) اداره و مدیریت میشود. نسلی ازمیان میلیونها جوان ایرانی که به «انقلاب شکوهمنداسلامی»ی نسل آقای زراعتی پُشت کرده ومی خواهدتاریخ ایران را با بینش نوین وبدون تعصّبات سیاسی-ایدئولوژیک،ازنوبخواندوروایت کند.
کوروش اعتمادی
آقای زراعتی درروایت خود ازتاریخ معاصرایران،چنان بی پروا سخن می گویدکه گوئی نسل سوختهء کنونی حاصل ودستآورد ِ رژیم سلطنتی است درحالیکه بانگاه به اسنادتاریخی ملاحظه می کنیم که رهبران سیاسی یا اپوزیسیون رژیم شاه در سیاهروزی کنونی ملّت ایران نقشی کارسازو حتّی تعیین کننده داشته اند(2) چراکه بقول شاعربزرگ وشجاع میهن ما،دکتر اسماعیل خوئی :
ما بوده را،نبوده گرفتیم
وازنبوده
-البّته درقلمرو پندارخویش-
بودی کردیم
لعنت به ما
مامرگ را
سرودی کردیم
چنین گذشتهء پُراشتباهی بایدآقای زراعتی را فروتن کندتابجای افاضات انقلابی و انتقادات ارزان،تلاش کندکه نگاه ها ونیازهای نسل کنونی را بشناسدوحتّی ازآنان بیاموزد.آموختن به این معنا که چندسال پیش، آقای زراعتی بعنوان «مستندساز، استاددانشگاه(!!؟)،نویسنده،مترجم، شاعر،منتقدادبی وهنری و….»درهمین خارج ازکشور،«فیلم مستند»ی را بنمایش گذاشت که موجب حیرت منتقدان گردیدبطوریکه درجلسهء بی رونق نمایش فیلم،ازطرف منتقدین حاضر به وی یادآوری شدکه:این،هنر نیست و با گذاشتن یک دوربین فیلمبرداری دربرابر شاعریانویسنده ای، نمی توان«فیلم مستند» ساخت، کارشما،نوعی به اصطلاح«فیلم کردن ِنویسنده یاشاعرو مخاطب»است. دراین باره،مستندساز،خصوصاً، بایدمجهِز به دانش وخلّاقیت های هنری باشد که نمونه ای از آن را می توان در فیلم های مستند بهمن مقصودلو دربارهء«احمدشاملو،شاعرآزادی» و«ایران درّودی» مشاهده کردکه برخلاف «مستند»آقای زراعتی،فیلم هائی هستند چندبُعدی با ارزش های ادبی وهنری فراوان.
حال که ازاحمدشاملو یادکردیم،بهتراست که یادآورشویم که بقول شاملو: غالب ایدئولوژی ها « توجیهاتی هستند برای مقاصد شریرانهء پنهان» . نقدآقای ناصرزراعتی دربارهء فیلم مستند«هرگزنخواب کوروش!»،نمونهء رقّت انگیزی از این« توجیهات شریرانه» است.آقای زراعتی بابیرقی ازایدئولوژی ضد سلطنتی، کوشیده است تاباتوسل به «ابروبادومه وخورشیدوفلک»،این مستند درخشان را بیمقداروناچیزجلوه دهد..
برای نویسنده ای مانندآقای زراعتی که در پنجاه وچندسالگی،برخلاف آرزو هاورویاهایش، هنوزنتوانسته کاردرخشانی خلق کند،شایدنفی ونقدکاردیگران«شفابخش»باشد!،هم ازاین روست که وی در ناکامی های هنری خویش (درعرصهء قصّه نویسی،شعر،ترجمه،سینما ،سیاست و….)اینک درهیأت«منتقد»،مدتی است که نقد منصفانه وسازنده را بانفی و نِق زدن های ارزان ، اشتباه گرفته است، مقالهء اخیر وی نمونهء تازه ای ازاین نِق هاونفی ها است. ،بااین ملاحظات،نفرت ونفرین آقای زراعتی نسبت به«هرگزنخواب کوروش!»ساختهء هنرمندجوان و برجسته،رهااعتمادی،قابل درک است!! بقول شاعر:
ای که 50رفته درخوابی
مگراین چندروزه دریابی
نسل سوختهء کنونی، سرخورده از«توجیهات شریرانه»ی نسل آقای زراعتی،بدنبال روایت دیگری ازتاریخ وفرهنگ ایران است،روایتی که علیرغم درک «دائی جان ناپلئونی»ی آقای زراعتی، بااستقبال میلیونی مردم ایران وخصوصاً جوانان ایران،روبروشده است.
مستند « هرگز نخواب کورش!» کوشیدتایک رویداد مهم سیاسی-فرهنگی را که در 50 سال پیش در کشورمان رخ داد، برای نسل یانسل هائی به تصویر کشد که از جزئیات آن بی خبرو بی اطلاع بوده اند. سازندهء این مستند در پی ِ دخل و تصرف شخصی به هنگام تدوین و تولید این مستند نبود. او همچون یک مستند ساز بیطرف آنچه را که در آن روزها در رابطه با این رویداد مهم سیاسی-فرهنگی روی داده به نمایش گذاشته است. بیننده در طول نمایش این مستند، هرگز تفسیری شخصی از سوی سازنده را مشاهده نمی کند. رهااعتمادی، رویداد را آنگونه که رخ داده ، به نمایش درآورده وطبیعی است که بادست اندرکاران دست اوّل آن رویدادمهم،گفتگوهای روشنگر داشته باشد.دقیقاً فقدان یک نگاه سیاسی-ایدئولوژیک یابقول شاملو«توجیهات شریرانه» است که به مستند او،اهمیّتی هنری وتاریخی می دهد،بااین امیدکه روایتی بسازد بسیار متفاوت از آنچه که آقای زراعتی و هم نسلان وی،سال ها روایت کرده اندکه سرانجام،با«انقلاب ضدامپریالیستی و شکوهمنداسلامی»باعث سقوط وویرانی ایران وایرانی گردید.
رهااعتمادی فقط26بهارازعمراش می گذرد ولی دراین سن وسال کم،اوبه بهارشهرت ومحبوبیّت رسیده است .هنگامی که او بهمراه خانواده اش ناچارشدتا سرزمین مادری خویش را ترک کند، کودکی 6 ماهه بود. امّا به سبب عشق و علاقهء سرشارش به میهن و مردم اش، بخوبی زبان فارسی را فرا گرفت و همانند میلیونها جوان ایرانی، بر اساس علایق وضرورت های فکری خویش، در راه آزادی وآگاهی مردمش تلاش وفعالیّت میکند. فعالیتی چند جانبه ،چرا که سازندهء «هرگزنخواب کورش!» ،فقط یک مستند ساز نیست. او همانند بسیاری دیگر از جوانانِ امروز ایران از ابتکار، توانمندی و انرژی شگرفی برخوردار است آنچنانکه،همزمان در چند عرصهء فرهنگی و هنری(ازترانه سرائی تامستندسازی واجرای برنامه) خلاقیت های خویش را نشان داده وخوش درخشیده است.اینکه بهترین ترانه های اخیرهنرمندجاودانهء همهء نسل ها وفصل ها،خانم گوگوش،ساخته وپرداختهءرهااعتمادی است،نه تنها افتخاربزرگی برای رهاوتلویزیون«من وتو» بشمارمی رود بلکه موجب اعتبار وافتخارهمهء عاشقان موسیقی مدرن ایران است.
بر اساس همهء آمارها و اظهار نظرهای مستندوموجود،تلویزیون «من و تو»،باتوجه به عمر 1ساله اش ،«ره صدساله»پیموده واینک درکنار تلویزیون های «بی بی سی»و«صدای آمریکا»قرار داردوبرنامه سازانِ آن از موفق ترین برنامه سازان ایرانی در خارج از کشورهستند،بطوری که امروزه،مهمان خوبِ هر خانه وخانوادهء ایرانی اند و میلیون ها جوان ایرانی در داخل کشور با علاقه واشتیاق بسیار برنامه های پربار تلویزیون «من و تو » را دنبال میکنند و فراگیری های فرهنگی و علمی فراوانی از برنامه های متنوع این تلویزیون کسب می کنند . شاید همین محبوبیت رشک انگیز وگستردهء تلویزیون «من و تو » دربین خانواده ها و جوانان کشوراست که نه تنها سبب نگرانی جمهوری اسلامی شده ، بلکه موجب حسادت بسیاری ازمنتقدان کم مایه نیز گردیده است!
مستند «هرگز نخواب کورش! » تنها مستندی نیست که در تلویزیون «من و تو» ساخته شده و به نمایش عموم درآمده است. پیش از این نیز به ابتکار و کوشش نیروهای جوان این تلویزیون، برنامه های مستند دیگری در بارهء فرهنگ و هنر وتاریخ کهن ایران و رخدادهای مهم سیاسی و اجتماعی این کشور ونیز منطقه، تهیه شده و به نمایش درآمده اند که همگی، مورد توجه واستقبال گستردهء عموم ایرانیان قرار گرفتند. یکی از همین مستند ها، فیلمی است بانام « شب بود » دربارهء زندگی و قتل فجیع هنرمندبرجستهء کشورمان،زنده یاد فریدون فرخزاد و جای تعّجب وپرسش است که منتقدی مانندآقای زراعتی چرا تاحال دراین باره سکوت کرده است؟! مستند ِ «شب بود » ایرانیان داخل کشور را باابعاد زندگی هنری وقتل فجیع این هنرمندبزرگ وبرجستهء میهن آشنا کرد.
علاوه بر ده ها فیلم مستندی که ازسوی تلویزیون«من وتو» خریداری ،ترجمه وپخش شده،مستندهای متعدّد دیگری توسط برنامه سازان جوان «من وتو» تدوین وپخش گردیده که همگی بااستقبال بی نظیر بینندگان درایران روبرو شده اندکه از جمله می توان ازفیلم هاومستندهای زیر یادکرد:
– انقلاب ایران
– آغاز یک امپراطوری،هخامنشیان
– سی وهفت روز دکترشاپور بختیار
– قمار اتمی ایران (در دو قسمت)
– عوامل رشد اقتصادی
– بهار عربی( در چهار قسمت)
گفتنی است که بخش بزرگی از برنامه های تلویزیون «من و تو » به آموزش علوم تجربی گوناگون، مبتنی بر تجربیات و پژوهشهای بهترین مراکز تحقیقاتی جهان ،اختصاص دارد که خوشبختانه این برنامه ها هم مورد توجه وتشویق خانواده ها، دانش آموزان و آموزگاران داخل کشور قرار گرفته است،پدران،مادران، دانش آموزان و آموزگارانی که –بدرستی- نسبت به آموزش های غیرعلمی و خرافی جمهوری اسلامی در مدارس ایران،نگرا نند. بنابراین:وقتی منتقدی مانندآقای زراعتی این فیلم های مستندوروشنگررا می بیندوبااینحال،کوشش می کندتابه شیوهء« جن گیرهای جمهوری اسلامی»،تلویزیون«من وتو» را«وابسته»قلمدادکند!حداقل، درانصاف یاسلامت سیاسی وی باید شک کرد!
این مقاله درزمانی بپایان می رسدکه فرانسوی ها،ازچپ تا راست،ششصدمین سال تولد«ژان دارک»را بعنوان«قهرمان ملّی»جشن می گیرند،«ژان دارک» برای آزادی میهن اش از اشغال انگلیسی هاوبازگشت سلطنت به فرانسه مبارزه کردو سرانجام بدست نیروهای انگلیسی، اسیرو در بامداد 30ماه میسال 1431 درآتش سوزانده شد!…. آقای زراعتی که ازگذشت روزگار،نیاموخته است، ایکاش درنگاه به تاریخ وشخصیّت های تاریخ ایران،کمی ازروشنفکران فرانسوی بیاموزد!
کوروش اعتمادی
7ژانویه2012
زیرنویس ها:
1- http://news.gooya.com/politics/archives/2012/01/133836print.php
2-نگاه کنید به:
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_221.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_213.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_216.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_198.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_214.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/02/post_237.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/02/post_222.html
http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_219.html
«سعيد امامی» هنوز زندهست!،مسعود نقرهکار
دسامبر 10th, 2011*حکومت اسلامی ساليانیست از دانشگاههای آمريکا بهعنوان پايگاههای تبليغاتی و پرورش جنايتکاران تحصيلکرده استفاده میکند. سعيد امامی و سيدکاظم کاظمی دو نمونه از جنايتکاران تحصيلکرده در آمريکا هستند. اين دو هنوز زندهاند و همراه با پارهای از اساتيد و دانشجويان حکومتی در آمريکا به کمين حذف دگرانديشان، روشنفکران و مخالفان سياسی و عقيدتی حکومت اسلامی نشستهاند.
*برخی از دانشگاهيان در پوستی غلط انداز، به نام اپوزيسيون حکومت اسلامی قلم و قدم در خدمت حکومت اسلامی دارند . صدای اينان از برخی از دانشگاه ها و کالج های نيويورک، واشنگتن دی. سی، شيکاگو، تگزاس و… شنيده می شود.
***
هيچ کس نمی توانست تصوّر کند سعيد اسلامی (امامی)، قاتل شريف ترين روشنفکران سياسی و فرهنگی و دگرانديشان ميهنمان، تحصيلکرده ی دانشگاه اکلاهمای امريکا و فارغ التحصيل رشته ی مهندسی الکترونيک از اين دانشگاه ست، جنايتکاری که به گفته ی همزاد و همراه اش “قاتل روح الله حسينيان” در ده ها عمليات شکنجه و قتل در داخل و خارج از کشور شرکت داشته است .
هيچ کس نمی توانست تصور کند سيد کاظم کاظمی (حاج مجتبی)، بی رحم ترين و وحشی ترين شکنجه گر شکنجه گاه های حکومت اسلامی و قاتل شماری از دگرانديشان وروشنفکران و زندانيان سياسی و عقيدتی، تحصيلکرده ی رشته ی مهندسی مکانيک از ايالت تگزاس است .
هيچ کس نمی توانست تصور کند که علی اکبر ولايتی، پژشک متخصص اطفال که دوره ی تخصصی خود را در دانشگاه جان هاپکينز امريکا گذرانده است، به عنوان وزير امور خارجه و مشاور ولی فقيه در جنايت های اين حکومت در خارج از ايران به عامل جنايت بدل شود و سفارت خانه ها و اماکن دولتی و مذهبی در خارج از کشور را به شکنجه گاه و قتلگاه و لانه ی تروريستی بدل کند.
هيچ کس نمی توانست تصور کند که محمدجواد لاريجانی، تحصيکرده ی رشته ی فيزيک و رياضی از دانشگاه برکلی کاليفرنيا در امريکا به عنوان سخنگوی حقوق بشر اسلامی از سنگسار و اعدام و شکنجه و قصاص حمايت کند و آمر و پادوی جنايت در داخل و خارج از کشور شود.
هيچ کس نمی توانست تصوّر کند که منوچهر متکی، تحصيکرده ی دانشگاه های هند در جنايت های حکومت اسلامی در خارج از کشور دست به کشتار دگرانديشان و مخالفان حکومت اسلامی ببرد و فرمان مثله کردن قربانی بدهد تا به خاطر اين خوش خدمتی پست های مهمتری نصيب اش شود .
هيچ کس جانی و جنايت را در حکومت اسلامی اين گونه تصور نمی کرد. تجربه ی اين سه دهه اما تصور ناشدنی ها را به واقعيتی در ابعادی به اندازه ی حکومت و حاکميت اسلامی بدل کرد ه است. تجربه ای که جايی و ترديدی بر جای نگذاشته است که حتی بسياری از تحصيلکردگان پيرو” خمينيسم” و حکومت اسلامی نه فقط بلند گوی ارتجاع، که در شکنجه و قتل دگرانديشان و روشنفکران و مخالفان پادوی جنايت بوده اند. موجوداتی که هم امروز نيز به کمين حذف روشنفکران و دگرانديشان و مخالفان سياسی و عقيدتی حکومت اسلامی نشسته اند و دشنهء کشتار صيقل می زنند.
حکومت اسلامی ساليانی ست تلاش می کند کنترل فعاليت های دانشگاهی و دانشجويی در دانشگاه های خارج از کشور را در دست بگيرد و از اين امکانات به عنوان پايگاهی برای تبليع و ترويج فکر و رفتاری دانش ستيز و ضد بشری بهره برداری کند. اين حکومت با هدف حذف فيزيکی،اجتماعی ، سياسی و فرهنگی دگرانديشان و روشنفکران و مخالفان سياسی و عقيدتی حکومت در خارج و داخل کشور، آموزش اين نوع تحصيلکردگان را نيز در دستور کار داشته و دارد. رسولان دارالجهل حکومت اسلامی درامريکا در جمع ها و گرو هايی رونوشت ِ ” سازمان های دانشگاهيان و دانشجويان بسيجی” و انواع “انجمن های اسلامی دانشگاهيان و دانشجويان”، و زايده های رنگارنگ وزارت اطلاعات و سپاه قدس وتشکل های ” لباس شخصی ها”، ضمن تعذيه برسر سفره ی ” استکبار جهانی و امپرياليسم امريکا “و دلار اندوزی، با سوء استفاده از فضای نسبتا” دموکراتيک اين جامعه سعی در تطهير حکومت اسلامی دارند. اين نحله از وامانده ترين غرب ستيزان، لحظه ای از وظيفه اصلی خود نيز که حذف دگرانديشان و روشنفکران و مخالفان حکومت اسلامی ست، غافل نشده اند. برخی شان ازاوج قله ی وقاحت آشکارا نام و نشان اعلام کرده اند، مجموعه ای که صدا و چهره ی پاره ی کوچکی از آنان در لينک های زير ديده می شوند.
http://www.youtube.com/watch?v=FLzj1p7UKxQ
http://tahavolesabz.com/item/7690
http://pdmiran.org/2010/09/blog-post_2122.html
دانشگاهيان و دانشجويان حکومتی را اما جريان های جانبی ديگری نيز خواسته – و ناخواسته شايد!- تقويت کرده و می کنند:
۱- بسياری از لابيست هايی که در واشنگتن دی.سی و نقاط ديگر گرد آمده اند. اين سفيران صلح برای حکومت اسلامی، زير پوشش ده ها تشکل ايرانی – امريکايی و امريکايی ضمن مشاطه گری حکومت اسلامی با پشتيبانی مالی محافل دولتی و غير دولتی در امريکا، وظيفه و تکليف تضعيف اپوزيسيون حکومت اسلامی نيز پيش می برند.
۲- برخی از دانشگاهيان در پوستی غلط انداز، به نام اپوزيسيون حکومت اسلامی قلم و قدم در خدمت حکومت اسلامی دارند . صدای اينان از برخی از دانشگاه ها و کالج های نيويورک، واشنگتن دی. سی، شيکاگو، تگزاس و… شنيده می شود.
ترديد نکنيم، تا هنگامی که حکومت اسلامی پا بر جاست اين بساط رنگارنگ نيز بر پاست، و سعيد امامی ها و سيد کاظم کاظمی ها نيز زنده به جنايت مشغول خواهند بود.
بااحمدشاملو درجدال با«مدّعیان»!
دسامبر 3rd, 2011
دیدم آنان را بیشماران
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
تا انسانیّت را از آن
عَلَمی کنند ــ
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانیست
تُف میکردند! 
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتِ شان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصهی جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم و راهِ کینهجوییشان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر میانگیخت…
سخنِ من نه از درد ِ ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرکاندر نشستهاند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینات استوارتر میبندند.
فروغی رو در رویِ مصدّق
نوامبر 20th, 2011دوست عزیز من،
مدتی است از یکدیگر بیخبریم، فراغت این ایام را مغتنم شمرده شمه [ای] از روزگار خود برای تو مینگارم و منتظرم که تو هم مرا از حال خود آگاه سازی.
نمیدانم اطلاع داری یا نه که در بهار گذشته، موقعی که اعلیحضرت شاهنشاه پهلوی- دام ملکه- آقای مستوفیالممالک را به تشکیل کابینه مامور نمودند، معظمله عضویت در کابینه خود را به بنده تکلیف نمودند و من چون حس کردم که اعلیحضرت همایونی و آقای رییسالوزرا به عضویت من در کابینه مایلند، محض امتثال امر اعلا و شکر نعمت و سپاس ارادت قلبی- که همیشه به آقای مستوفی داشتهام- امتناع از خدمتگزاری را جایز ندانسته و عرض کردم: در تمام مدت عمر پنجاه ساله خود دائما در زحمت بوده و قریب سه سالونیم است که متوالی به خدمت طاقتفرسای وزارت و ریاست وزرا اشتغال داشته و اینک قوای جسمانی و روحانی رو به انحطاط است و مداومت در خدمت برای من میسر نیست مگر اینکه چندی به واسطه کنار بودن از کار، فیالجمله ترمیم قوایی بکنم. بنابراین هرگاه اجازه مرحمت شود چند ماهی مسافرت و استراحت کنم، پس از مراجعت عضویت کابینه را قبول خواهم کرد و اگر امر این باشد که الان داخل کابینه شوم، باز لازم است بعد از چند روز اجازه مسافرت داشته باشم و اگر غیر از این باشد، چون به واسطه خستگی قوّۀ کار ندارم، از قبول خدمت عذر میخواهم.
بالاخره اعلی حضرت همایونی و آقای رییسالوزرا طریق دوم را اختیار فرمودند و پس از چند هفته اشتغال به امور وزارت جنگ عازم اروپا شدم و چندی در دهات فرنگستان، به خیال دوری از جار و جنجال و آشوب، خوش بودم، ناگاه روزنامههای طهران رسید و معلوم شد آقای مصدق، نماینده محترم در مجلس شورای ملی، لازم دانستهاند بنده را به خیانتکاری منتسب نمایند و این معنی را یکی از دلایل مخالفت خود با کابینه آقای مستوفیالممالک قرار دهند. من در دوره پنجم شورای ملی، که باز ایشان وکالت داشتند، دیده بودم که با اصرارِ فوقالعاده مکرّر به آقای میرزا حسین خان پیرنیا (موتمنالملک)، که رییس مجلس بودند، حمله میکردند و آن مرد محترم را مورد تنقید با لحن شدید قرار میدادند. تعجب میکردم و پیش خود میگفتم: فرضاً آقای پیرنیا خبط و خطایی بکند با آنکه همه کس تصدیق دارد که ایشان در وظایف ریاست مجلس کاملا با متانت و بیطرفی رفتار کرده و همیشه وجود ایشان یکی از موجبات وقار و عظمت مجلس بوده، چرا آقای مصدق این اندازه و به این حرارت از ایشان دنبال دارد. در این موقع هم از حملات آقای مصدق نسبت به خودم با اینکه خیانتی نکردهام بر تعجبم افزود. چون بیانات ایشان را تا آخر خواندم دیدم درد شدیدی در دل دارند از اینکه بنده مدت زیادی در کابینههای متوالی وزیر و اخیراً رییسالوزرا بودهام و اکنون با وجود غیبت، در کابینه عضویت دارم و به علاوه، بعضی عناوین دیگر از قبیل ریاست دیوان تمییز و ریاست مدرسه حقوق را دارا هستم. پس مشکلم راجع به آقای مصدق حل شد و دانستم اقتضای طبیعتش این است و به علاوه هر کس برای پیشرفت کار خود، بر حسب ذوق و فطرت خویش، راهی را اختیار میکند؛ مصدق هم این راه را اختیار کرده است که بیجهت یا باجهت به اشخاص حمله کند و در راه وطن اظهار شجاعت نماید. مختصر، جوان است و جویای نام آمده است. اظهار مسلمانی هم که مایه ندارد. در مجلس شورایملی قرآن از جیب یا شمایل از بغل درمیآوریم و زَهرۀ همه کس را آب میکنیم. با این تفصیل، کار به کام است و کیست که بتواند در مسلمانی و وطندوستی مصدق شک نماید. اما رویّۀ من غیر از این است و تو میدانی که از اول عمر خود تاکنون نه شارلاتانی کردهام، نه خودستایی، نه هوچی بودهام، نه آنتریکباز؛ برای رسیدن به مناصب و امتیازات و تحصیل شهرت و نام، اسبابچینی و دسیسه کاری نکرده و تاکنون هر مقامی را دارا شدهام، اعم از وکالت و ریاست و وزارت، بدون استثنا آن مقام دنبال من آمده است و من از پی آن نرفتهام. شاه و روسای وزرا و دوستان من همه بر این امر شاهدند و هیچکس نمیتواند از روی حقیقت مدعی شود که من برای رسیدن به مقامی از او تقاضایی کرده باشم و اینکه میگویم محض رجزخوانی نیست و نمیخواهم اجر اشخاصی را که در مورد من احسان کردهاند ضایع کنم و نیز ادعا ندارم که شخصی فوقالعاده هنرمندم.تنها ادعای من این است که به قدر قوه در خدمت به مملکت کوشیدهام و با اشخاصی که همقدم شدهام صمیمیت داشتهام و مخصوصا در دنیا راست راه رفتهام، نیت سوء نداشتهام، از خیانتکاری احتراز کردهام، از روی اختیار به کسی ضرر و آزاری نرساندهام، درصدد تضییع مردمان آبرومند برنیامدهام و اگر در این مشروحه از خودم ومصدق حرفی میزنم برای خودستایی یا تضییع او نیست؛ حقیقت حال را بیان میکنم و باقی را به خدا بازمیگذارم. زیرا هر چند هیچوقت قرآن و شمایل از جیب و بغل درنیاوردهام، کاملا معتقدم که در عالم حقیقتی هست و به او اتکا و اتکال دارم و هو نعم الوکیل.حال یقین منتظری که وارد مطلب شوم یعنی نسبتهایی را که مصدق به من داده نقل و رد کنم صبر کن دو کلمه دیگر که از آن موضوع خارج ولی به اصل مطلب مربوط است بگویم و درد دل مصدق را تخفیف دهم که ضمنا ثوابی کرده باشم.
اولا در باب ریاست من در دیوان تمییز، بر مصدق فیالجمله اشتباهی دست داده است به این معنی که من ریاست دیوان تمییز را نه بالفعل دارم نه آن را زیر سرگذاشتهام؛ ولیکن چون چندین سال این شغل را داشتهام، اکنون به موجب قانون استخدام مقام ریاست دیوان تمییز را دارم؛ یعنی هر وقت بیکار باشم و ریاست دیوان تمییز شاغلی نداشته باشد من میتوانم آن را شاغل شوم و اگر شاغلی باشد من با این رتبه منتظر خدمت وزارت عدلیه خواهم بود و این حقی است که قانون به من داده و هیچکس تفضلی به من ننموده. راست است که همکاران محترم من در دیوان تمییز غالبا میگویند ریاست تمییز متعلق به توست، ولیکن این تعارفی است که از راه محبت به من میکنند و من از احساسات مودتآمیز ایشان ممنونم، اما هیچوقت به ریش نگرفتهام. اما ریاست مدرسه حقوق! تفصیل آن این است که ریاست مدرسه مزبور با مستشار فرانسوی عدلیه بود. کنترات مستشار سرآمد و رفت. مدرسه بیرییس شد وزارت معارف در باب ریاست آن گرفتار محذورات گردید. بالاخره معلمین و محصلین مدرسه و وزارت معارف حل مشکل را در این دیدند که ریاست افتخاری مدرسه را به من تکلیف کنند. من، با آنکه به بعضی ملاحظات میل نداشتم، برای رفع محذورات وزارت معارف موقتا قبول کردم. پس این ریاست برای من اولا افتخاری است یعنی نفع مالی ندارد، ثانیا موقتی است و باید این وظیفه را هرچه زودتر ادا کنند و مدرسه حقوق را از بیتکلیفی بیرون آورند.
اینک میرویم بر سر نسبتهایی که مصدق به من داده است. خیانتکاری مرا به دو فقره عنوان کرده است؛ یکی اینکه مراسله به سفارت روس نوشته و اعاده کاپیتولاسیون را قبول کردهام. دیگر اینکه مطالباتی را که دولت انگلیس از دولت ایران داشت تصدیق نمودهام. فقره اول، اگر حقیقت داشت، البته خیانت بود. اما از سعادت من و مملکت و بیتوفیقی مصدق به کلی دروغ است و در واقع نمیدانم این تخیل در چه عالمی به او دست داده است. نهتنها من کتبا و شفاها اعاده کاپیتولاسیون را نسبت به روسها قبول نکردهام، نه وعده دادهام، بلکه در عالم حقیقتگویی اطمینان میدهم که اولیای دولت سویت، در مدتی که من دخیل در امور بودهام، هیچوقت چنین تقاضایی نکردهاند بلکه هرگاه بین ما و آنها در این باب گفتوگویی به میان آمده عنوان آنها این بوده است که چون کاپیتولاسیون نسبت به ما لغو شده میل داریم و شما باید سعی کنید نسبت به دیگران هم ملغی شود و از جمله مسائلی که من در آن کار کردهام، همین الغای کاپیتولاسیون است. چنانکه در موقع امضای عهدنامه اخیر با دولت ترکیه و تهیه عهدنامه با لهستان این فقره را تصریح کردهام و نسبت به سایر دول هم با مقامات رسمی و غیررسمی آنها مذاکرات کردهام و علنا میگویم که آنها هم اصراری به ابقای کاپیتولاسیون ندارند ولیکن منتظرند که جریان امور عدلیه ما اطمینانبخش شود و یکی از وسایل حصول این مقصود، اصلاح و تکمیل قوانین است و من با آنکه رسم ندارم خودنمایی کنم اینک به ناچار میگویم که در ترتیب اکثر قوانینی که تاکنون برای عدلیه تهیه شده، چه آنها که رسمیت یافته و چه نیافته، شرکت و مدخلیت تامه داشتهام و اگر عیب و نقصی در آنها باشد، از آن است که قوانین بشری از عیب و نقص ناگزیر است؛ خاصه برای مردمی که به کار تازه شروع میکنند. معذالک همین قوانین موجوده را اگر حسن جریان بدهند و محاکم عدلیه را محترم بدارند، دارای مقامی خواهد شد که دولت ایران بتواند کاپیتولاسیون را القا کند و به دول خارجه هم بقبولاند.
اما قضیّۀ مطالبات انگلیس، شرح مطلب اجمالا این است که بعد از ختم جنگ عمومی، یعنی از هفت سال قبل به بعد، دولت انگلیس از دولت ایران مطالباتی داشت و از بابت وجوهی که دستی داده یا قیمت اسلحه یا کارهایی که انجام داده بودند خود را طلبکار میدانست. جمیع کابینههای ما گرفتار مذاکره این کار بودهاند. قسمتی از آن مطالبات را هیچکس رد نمیکرد، فقط در کم و کیف آن گفتوگو بود از قبیل بعضی مساعدهها که قبل از جنگ به دولت ایران داده شده و محل حرف نیست و ربح آن را تاکنون دولت هر سال مرتبا پرداخته و جزو اقساط دیون دولتی در بودجهها منظور و به تصویب مجلس رسیده است و فقط کیفیت پرداخت اصل آن معین نشده بود و همچنین وجوهی که به عنوان موراتوریم به دولت رسیده و قسعلیذالک را هم زیر بار نمیرفتیم و حقا دین خود نمیدانستیم و اشکال عمده در این قسمت بود. بالاخره سه سال قبل در کابینه اعلیحضرت پهلوی [به زمان ریاست وزرایی سردار سپه] قضیه جدا مطرح شد و آن کابینه با قدرت و قوت قلبی که داشت مذاکرات به عمل آورد.
پس از مدتی گفتوگو، بالاخره دولت انگلیس که نمیخواست از طریق عدالت و حسن روابط با ایران خارج شود، از قسمتی از دعاوی خود که زیاده از نصف آن بود صرفنظر نمود و موافقت وصول شد و بنا بود مطلب به مجلس شورای ملی پیشنهاد شود. قضیه نهضت ملی و تغییر سلطنت پیش آمد و مجال نشد و به مجلس ششم موکول گردید. در کابینه من، کاری که شده این است که تحت شرایط چند که همه به نفع دولت ایران است، وعده داده شده که به مجلس پیشنهاد و اگر تصویب شد به اقساطی چند پرداخت شود. حال این فقره اگر خدمت نباشد خیانت نیست. فرضا که پرداخت این وجوه بیجا باشد، ضرری مالی است که به دولت وارد شده، نه مثل قضیه کاپیتولاسیون که اگر راست بود لطمه به حقوق مملکت میزد. این کار را تنها من نکردم، همکاران من از سه سال قبل تا وقتی که ختم شد دخیل یا مسبوق بودند. در صورتمجلسهای جلسات هیات وزرا ضبط است، وزرای سابق و وزرای کابینه من هم تصویب کردهاند و چیزی نبود که کسی تصویب نکند. بالاخره باز هم کار به اختیار مجلس شورای ملی است؛ یعنی قید و تصریح شده که پرداخت وجوه، مشروط به تصویب مجلس است.
اکبر تورسان ،برندهء جایزهء« منوچهر فرهنگی» شد
نوامبر 11th, 2011
اکبر تورسان بعد از ۱۵ سال اقامت در خارج از تاجیکستان به وطن برگشت و ریاست پژوهشگاه زبان، ادبیات، خاورشناسی و آثار خطی وابسته به فرهنگستان علوم را بر عهده گرفتاکبر تورسان، محقق و پژوهشگر تاجیک برندهء جایزهء بنیاد “منوچهر فرهنگی” مستقر در اسپانیا شد.
این سازمان فرهنگی ایرانیتباران خارج از کشور اثر “احیای عجم” آقای تورسان را دستاورد مهم علمی دانسته است.
کتاب “احیای عجم” که در سال ۱۹۸۴ منتشر شده بود، به روابط سیاسی شرق و غرب، جایگاه فلسفه در جامعه و مسائل گوناگون اختصاص یافته است.
برخی از صاحبنظران معتقدند که اکبر تورسان با این اثر خود، در علم خاورشناسی مفهوم جدید “احیای عجم” را وارد کرد که باعث ملاحظههای زیادی در این موضوع در میان خاورشناسان شده است.
این برای بار دوم است که آثار محقّقین تاجیک جایزهء بنیاد “منوچهر فرهنگی” را کسب میکنند. سال قبل گروهی از پژوهشگران دانشگاه دولتی شهر خجند برای تهیه اثر “دانشنامه سامانی” برنده این جایزه شدند.
جایزه بنیاد “منوچهر فرهنگی“، یک جایزه پولی پنج هزار دلاری است.
بنیاد “منوچهر فرهنگی” یک سازمان بینالمللی است و دفتر مرکزی آن در اسپانیا واقع است که مربوط به “منوچهر فرهنگی“، تاجر بشردوست ایرانی است.
“منوچهر فرهنگی” که همچنین بنیانگذار تنها مکتب بینالمللی انگلیسی زبان برای جوانان تا ۱۸ ساله در مادرید بود، در سال ۲۰۰۸ به ضرب چاقو در اسپانیا به قتل رسید. وی وصیّت کرده بود که دارای هایش عمدتاً برای رشد عرصهء آموزش و پرورش مصرف شود.
به این دلیل، همهساله با استفاده از صندوق این فرد فرهنگ دوست که برخی ها او را “نوبل” ایرانی عنوان کردهاند، از دانشمندان کشورهای مختلف، به خصوص از کشورهای فارسیزبان برای دستاوردهای علمی شان قدردانی میشوند.
نقل از:بی بی سی
لینک مرتبط:
یادنامهء منوچهر فرهنگی
بگذارید این وطن دوباره وطن شود!
نوامبر 10th, 2011بگذارید این وطن دوباره وطن شود!
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی جوید
بگذارید این وطن
رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشته اند
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن
نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنند…
آه
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج گل ِ ساختگی وطن پرستی نمی آرایند
لیک فرصت و امکان واقعی برای همهء کس هست،
زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم…
آه…
ای پیشاهنگان!!
هر ناسزایی که به دل دارید نثار من کنید!
پولادِ آزادی
زنگار ندارد…
متن خلاصه شدۀ شعرِ لنگستون هیوز (Langston Hughes) ،ترجمهء احمد شاملو
یک وطن داریم مانندِ…
نوامبر 3rd, 2011از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
یک وطن داریم مانندِ…
۱۴شهریور۱۳۹۰/۵سپتامبر۲۰۱۱
خبرهائی که از ایران می رسند بسیار غم انگیز و هولناک اند.کشوری که روزی قرار بود به «ژاپن دوم» تبدیل شود،اینک درآستانۀ فروپاشی و تبدیل شدن به «اوگاندا»یا«بنگلادش»است.
صادق هدایت روزگاری زمزمه می کرد:
یک وطن داریم مانند خلا
ما در آن همچون حسین در کربلا
حالا حکایت ما با حضراتی است که با سرکوب،فریب،فساد و اختلاس های حیرت انگیز،میهن ما را به«خلا»و«کربلا»بدَل کرده اند…به یاد روایت محمدبن ابراهیمِ خصیبی می افتم که در ذکرحال و روزِمردم کرمان پس از حمله و استیلای مهاجمانِ غُز نوشت:
-«مُشتی رعيّتِ بيچاره در تاريکی شب،مُشت می زدند و به تحمّل و احتیال به انتظارِفَرَج،روزی به شب می بردند».
شاهرخ مسکوب می گفت:«بیشترِ وقایع و شخصیّت های واقعۀ کربلا از شاهنامۀ فردوسی کُپی برداری شده است.این مسئله نشان می دهد که بعد از اسلام چگونه بسیاری از اسطوره های تاریخیِ ما وارد اسلام و خصوصاً باورهای شیعی شده است».
سخنِ مسکوب درست است و می تواند موضوع پژوهش های تازه ای باشد.متاسفانه در این سال ها بیشترِ شاهنامه شناسانِ ما چنان غرق در«نسخه بَدل ها»شده اندکه از پیام اصلیِ فردوسی دور مانده اند.
بر خلاف هدایت،من به سرشت و سرنوشت این ملّت چندان بدبین یا ناامیدنیستم،بلکه معتقدم که از میانِ این خون و خاکستر،ایران نوینی برخواهدخاست؛رهاشده از گرد و غبارهای قرون وسطی…ملّتی که-بارها-درهجوم های ویرانگرِ تازی ها و تاتارها و تیمورها توانسته خود را حفظ کند،این بار نیزسر بلند خواهدکرد و…ولی آیا ظهورِاین«ایران نوین»به زمان وُ زمانۀ ما «وصلت»خواهد داد؟
پاسخ این است:آری! به این شرط که رهبران سیاسی و روشنفکران ما -با فروتنی و تواضع – بر گذشتۀ پُراشتباهِ خود بنگرند و از گذشته بیاموزند،نه آنکه با مغالطه و شعبده-بازی،بساطِ ترور و سرکوب اندیشه را«احیا»کنندتا در«یک کلمه» فاتحۀ تاریخ معاصرایران را بخوانند و به قول شیخ نجم الدین رازی:
-«به جَلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل را در کسوتِ حق فرانمایند».
احمدشاملو،نگهبان زبان فارسی(منوچهرآتشی)
اکتبر 30th, 2011توضیح: زنده یادان احمد شاملو و منوچهر آتشی دوتن از آخرین شاگردان بلاواسطه ی نیما یوشیج – بنیان گذار شعر نو – بودند. هنگامی که شاملو (1304-1379) درگذشت، آتشی (1310-1384) مطلبی در ستایش از یار از دست رفته اش نوشت و از راز پایداری زبان فارسی سخن گفت:
یکی از دوست داران شعر فارسی جایی نوشته یا گفته بود که:”یکی از ویژه گی های زبان شعر شاملو این است که به ابتذال تن نمی دهد و یاوه گویی را برنمی تابد.” شاید این سخن در نظر اول ساده بنماید. اما من در این کلام دقیق شدم و دریافتم که در این مدعا، برجسته ترین و روشن ترین خصوصیت زبان شاملو بیان شده است و اصلن هم ساده نیست. این مدعا ما را به عمق تاریخ ادب سرزمین خودمان می برد و ما را متوجه این حقیقت می کند که از ریگ ودا و گاتاهای زرتشت تا امروز این خصلت بارزترین و مهم ترین ویژه گی زبان شعری ما بوده است که اگر در گذشته، در زبان شعری ما – جز در موارد معدودی مثل تاریخ بیهقی، تفسیر طبری و تفسیر عتیق نیشابوری و…- تجلی نداشته، خوشبختانه در نثر جدید ما، در رمان ها و داستان های کوتاه نویسنده گانی چون دولت آبادی، احمد محمود، گلشیری، مندنی پور، ابوتراب خسروی و بسیاری از نویسنده گان دیگر که ذکر نام شان باعث تطویل کلام می شود، به همان روشنی و زیبایی زنده شده و به جلوه گری پرداخته است و در نقدها، مقوله ها و ترجمه ها نیز همین خصوصیت را می بینیم.
اما یک نکته ی بدیع و دقیق فراموش مان نشود:”بزرگان شعر ما، ازرودکی تا نیما و شاملو و اخوان و فروغ و سیمین و مختاری و دیگران، به ساده گی و از روی هوس به این توفیق دست نیافتند..” به سرگذشت و سرنوشت هر کدام شان که بپردازیم به این حقیقت خواهیم رسید که:” چه خون دل ها خوردند، چه تازیانه هایی برجسم و روح شان فرود آمد، چه گرسنه گی ها کشیدند، تا توانستند کاری کنند که پیکر در خون غلتیده ی جغرافیای ایران، با نام خودش و مردم ایران با نام ایرانی، از آن همه شور بختی تاریخی، جان سالم به در برند و امروز و فردا و تا همیشه، ایرانی باقی بمانند. برای این که به اطناب نگرایم، سخن کوتاهم را با مثالی واقعی روشن می کنم. یکی از دوستان من روان پزشکی است که در ردیف پزشک های برون مرز، کار می کند و هم اکنون در مصر – و گاهی سوییس – به سر می برد. او شاعر است و با استادان فارسی
خوانده ی مصری هم رفاقت دارد. به من می گفت که روزی یکی از این استادان که در کار ترجمه ی شعر معاصر فارسی به زبان عربی با او همکاری دارد، از من سووالی کرد. او پرسید:” شما یک راز را برای من فاش کنید. آن راز این است که شما ایرانی بودید و مسلمان شدید، ما هم مصری بودیم و مسلمان شدیم، اما چرا ما مصری ها که عرب نبودیم، عرب شدیم و امروزه هم در ردیف کشورهای عربی هستیم، اما شما مسلمان شدید ولی هم چنان ایرانی ماندید و زبان تان فارسی ماند؟” دوست من به او جواب داده بود که:” این راز را رودکی ، فردوسی، سنایی، ، عطار، نظامی، مولانا، سعدی، حافظ، نیما، شاملو، اخوان، فروغ، دولت آبادی، گلشیری، سیمین بهبهانی و شاگردان این ها می توانند برای شما فاش کنند.”
بیش از این جایز نیست شما مردم هوشیار را به این مساله ی حل شده و موضوع روشن مشغول دارم. تنها این نکته می ماند که شاعران و نویسنده گان بدانند و در خلوت خود به خود بقبولانند که:” ایران، اگر توانسته از گردنه ها و گردبادهای مهیب تاریخی سالم عبور کند و امروز و فردا و پس فردا هم ایرانی بماند، به خاطر این بوده که برای حفظ و ارتقای زبانی که ابتذال بر نمی تابد و همواره در همه ی پیچ و خم های تاریخی، با مردم و در جان مردم، حرکت کرده و روح ملی ما را از زخم زارها عبور داده، رنج ها کشیده و هرگز اجازه نخواهد داد که بازیچه ی هوس بازی ها و گاه خیانت های هوس بازان شود و به ابتذال تن بسپارد. شاملو سمبل چنین افتخاری بود و به همین سبب در دل و جان مردم ماند و هرکس بخواهد به چنین افتخاری برسد، باید حقیقتی را که بازگفتم – و بسیار گفته اند – آویزه ی گوش خود کند. والسلام
برگرفته از کتاب «بامداد ِهمیشه »، یادنامهء احمد شاملو- به کوشش آیدا سرکیسیان
فرستنده:محمدصادق علّامی
گفتگو با دكتر باقر پرهام(سيفی شرقی)
اکتبر 29th, 2011
دکتر باقر پرهام یکی از روشنفکران و مترجمان نامدار میهن در غربتِ عریب چشم از جهان فروبست در حالیکه آخرین افق چشم هایش به افق ایران روشن بود.
گفتگوی زیر به همّت دوست مهربان سیفی شرقی انجام شده و در سال ۲۰۱۱ در فصلنامۀ ره آور منتشر شده بود. یادش گرامی باد
***
نويســـــنده را بايــــــدی چـارچيز
دل و دست و افكار و وجدان تميز
قلــم چون گرفتي، دورویی مكــــن
غرض ورزی و كيــنه جویی مكــن
(نظامی)
در معرفي دكتر باقر پرهام به عنوان نويسنده، پژوهشگر، مترجم، اديب، شاعر و كوشنده اي كه بدون ادعا همچون بسياري ديگر، به جاي سرخویش گرفتن و آسوده زيستن، شبانه روز به كارترجمه و نوشتن مشغول است و با پشتوانه دانش و شناختی که از فرهنگ ايران زمين دارد، پي در پي به انتشار كتاب ها و مقالات درخور مي پردازد. در معرفی ابعاد شخصیتی ایشان همین بس كه به قول خودش “دين خويش را به ميهن و مردم ميهن مان ادا كند”. وي از جمله متفكران و مترجمان شريف و خدمتگزاري است كه به نشر مسایل اجتماعي، تاريخي، ادبي، سياسي و هر آنچه كه در تقويت و روشنگري ذهن نقاد و كنجكاو جوانان ايراني موثر افتد، همت می گمارد و از جمله انسان هاي نيكبختي است كه در تمام دقايق عمرش بدون فتور و وقفه، فعال بوده و زندگي اش پربار و آکنده از پژوهش، فراگيري و كسب علم و انديشه است.
دكتر پرهام با پشتكاري ستايش برانگیز و خستگي ناپذير در اتاق كار و كتابخانه منحصر بفردی كه پنجره اش به سوي باغ پرگل دست پرورده همسرش (گيلان خانم) باز مي شود، كتاب ها و متون را بررسي مي كند، مي خواند، مي نويسد و دفترها و نوشتارهاي ارزنده اي را فراهم مي آورد كه بايد به آنها ارج نهاد.

سیفی شرقی،باقر پرهام و هایدۀ رزقی
از دوران كودكي و سوابق تحصیلی خود بگویید.
طبق شناسنامه، من متولد نهم تيرماه ١٣١٤ هستم. همانطور که مي دانيد، قبل از روي كار آمدن رضاشاه در ايران اداره ثبت احوالي وجود نداشت. پس از كودتاي ١٢٩٩ در سال ١٣٠٤، برای اولين بار مرحوم رضاشاه مقدمات تاسيس اداره ثبت آمار و احوال را فراهم مي كند و دستوری صادر میکند كه همه ايرانيان بايد صاحب شناسنامه باشند. چون تعداد كارمندان اندك و امكانات ناچيز و قليل بود، كارمندي كه در فرمانداري به عنوان مامور ثبت احوال خدمت مي كرد، به خصوص در شهرهاي دورافتاده و نقاط روستایي، از اشخاص باسواد محل كمك مي گرفت. در روستاي خودمان “رودبار” كه من در آنجا به دنيا آمدم، ملایي بود – ملا به معنای آدم باسواد، نه به معنای آخوند – به نام “ملا مختار” كه با فرمانداري و مأمور ثبت احوال آنجا در تماس بود و هر اتفاق زاد و ولد و مرگ و مير را به اطلاع آنها مي رساند. خیلی از اوقات هم تاریخی که اعلام می شد، چندان دقیق نبود. در مورد من هم تاريخ تولدم از آنچه در شناسنامه آمده احتمالاً سه چهار ماه عقب تر است. یعنی در زمستان ١٣١٣ متولد شده ام، ولي در شناسنامه ٩ تيرماه رقم خورده است.
در دوران كودكي من، پدرم آتش نشان “شركت نفت انگليس و ايران” بود كه بعد به “شركت ملي نفت ايران” تبديل شد. او مرا تا ٨ سالگي به مدرسه نفرستاد. در عوض مدت دو، سه سال من را به مكتب ملا مختارِ مرحوم، در مسجد محله مان فرستاد.
من با دو سه تا دختر و هفت هشت پسر دیگر، شاگردان او بوديم. ترکۀ بلندي داشت و به ما قرآن درس مي داد. من در عرض دو، سه سال سه بار نزد اين ملّا، قرآن را دوره كردم تا بالاخره در پایيز سال ١٣٢٤ ، پدرم من را به مدرسه فرستاد. مدرسه اي به نام سیروس در پشت فرمانداري در بالا بازار رودبار. در هنگام ثبت نام، چون متوجه شدند كه خواندن و نوشتن بلدم، از من امتحاني گرفتند و مرا در كلاس دوم دبستان نشاندند. تا کلاس پنجم را در همان مدرسه سيروس به پايان بردم و سه ماهه اول سال ششم را هم در همين دبستان خواندم تا آن كه پدرم به رشت منتقل شد.در رشت، كلاس ششم ابتدایي را به معرفي اداره فرهنگ آن زمان، در دبستان مژدهي ثبت نام كردم. دبستان بسيار مرتب و منظمي بود. از آنجا تصديق ششم ابتدایي را گرفتم.
در آن زمان براي دوره دبيرستان، پنج سال اول را عمومي و تنها سال آخر را به رشته هاي تخصصي ادبي، رياضي و علوم اختصاص داده بودند. من در دبيرستان ملی تربيت ثبت نام كردم، ولي سال ششم ادبي را در دبيرستان نوربخش رشت گذراندم. ریيس اين مدرسه، آقاي “صالح” يكي ازدبیران مشهور و از چهرههای ادبی رشت بود كه بعداً در وزارت فرهنگ و هنر زمان آقاي پهلبد، شغلي گرفت و به آنجا منتقل شد. ششم ادبي را در سال ١٣٣٥ به پايان رساندم و به تهران رفتم كه خود را براي شركت در انتخابات ورودي دانشسراي عالي آماده سازم.
دانشسراي عالي براي اولين بار از دانشكده ادبيات جدا و مستقل شده بود. تصمیم داشتم که دبير شوم- هم در مسابقۀ ورودي دانشسراي عالي ثبت نام کردم و هم خود را به نظام وظيفه عمومي معرفي کردم تا اگر موفق به ورود به دانشسرا نشدم، به خدمت نظام اعزام شوم. در آن سال به من و تمام همسالان من (متولدين ١٣١٤) در نظام وظيفه، “معافيت از خدمت” دادند.
در امتحان ورودي دانشسراي عالي در دو رشته قبول شدم: هم زبان فرانسه ( با وجودي كه شاگرد دوره متوسطه بودم، فرانسه را خوب مي خواندم و مي نوشتم و هم خوب صحبت مي كردم) همچنين در رشته فلسفه وعلوم تربيتي پذيرفته شدم كه من فلسفه را انتخاب كردم.
سال هاي ١٣٣٥ تا پایيز ١٣٣٨، در دانشسراي عالي به تحصيل پرداختم و شاگرد اول شدم ولي به دليل مسایلي كه به آن اشاره خواهم كرد، امتيازات مربوط به احراز مقام اولي كه منجر به دريافت بورس تحصيلي و استفاده از آن در فرانسه مي شد را بدست نیاوردم یا به قولی از دریافت این بورس، محروم شدم و کس دیگری را به جای من به خارج فرستادند، که او مرد این میدان نبود و پس از چند ماه به ایران برگشت و در وزارت فرهنگ و هنر پست مهمی گرفت و به کار مشغول شد.
لطفاً دلیل این محرومیت از اعزام به خارج را توضیح دهید
ماجرا به دوران نوجوانی من مربوط می شودو شنیدن اش حوصله می خواهد، ولی آموزنده است :
سال ١٣٢٨ به رشت نقل مكان كرديم. از سال ١٣٢٨ تا ١٣٣١، جريان های پرشور مجلس، همه خبرها را تحت الشعاع خود قرار داده بود. مسالۀ نفت و روي كار آمدن دكتر مصدق، روي كار آمدن قوام در تيرماه سال ١٣٣١ و بعد صدارت دوبارۀ دكتر مصدق. من در كلاس هشتم یا نهم بود كه به احزاب سياسي توجه پیدا کردم. با وجودی که حزب توده در رشت قوي ترين حزب سياسي بود، ولي باشگاه نداشت. در مقابل، “حزب ايران” در شهر کلوب و باشگاه، جلسات هفتگي سخنراني، نمايش و تئأتر داشت. من به كلوب حزب ايران پيوستم و جزو اعضاي جوان آن حزب شدم. چون از خود استعداد نشان دادم، بخشی از کار تبليغات حزب را به من واگذار كردند. براي تبليغ، بلندگویي را درگوشه ای از سقف مغازه ای درسر کوچه که به خيابان پهلوی باز می شد و با سیم به کلوپ حزب وصل بود قرار مي دادند و مردم را به شركت در جلسات سخنراني دعوت می کردند. تبليغات از طريق بلندگو به عهدۀ من بود.در تیر ماه ٣١ كه قوام بر سر كار آمد و مصدق سقوط كرد، همه ارگان هاي سياسي، از جمله جبهه ملي ميتينگ برگزار كردند. به خوبي به ياد دارم كه با حزب ايران كه برعكس حزب توده در بازار نفوذ چشمگيري داشت، به همراه يك جمعيت چند هزار نفري از بازار رشت راه افتادیم تا عليه قوام السلطنه تظاهرات برپا كنيم. در دهنۀ ورود از بازار به میدان شهرداری و اسنانداری رشت، برخوردیم به صف سربازان تیپ رشت( که آن زمان فرمانده اش سرتیپ قره نی بود) که سرنیزه های شان را به سر تفنگ های شان زده بودند و صف تظاهر کنندگان در برخورد به این سرنیزه ها متوقف شده بود.من یادم است که در ردیف نخست صف بودم.پیراهن های مان را نیز بالا زده بودیم و بی اغراق نوک سرنیزه های سربازان روی سینه های لخت مان بود. ما در سر جای خودمان با جمعیت انبوهی که پشت سرمان بود آن قدر فریاد یا مرگ یا مصدق کشان ایستادیم که نزدیک ساعت پنج یا شش بعد از ظهر خبر برکناری قوام و روی کار آمدن دوبارۀ مصدق از طریق رادیو رسید و سربازان به دستور فرمانده شان جمع شدند و محل را ترک گفتند و ما شادی کنان به میدان شهرداری رسیدیم و میتینگ برگزار شد.
در آن زمان چند سال داشتيد؟
حدود هیجده سال داشتم. ولی ، قضیه ای که می خواستم تعریف کنم، به وقابع تابستان سال بعد، یعنی ١٣٣٢برمی گردد، که درجریان وقایعی که در روزهای بیست و پنج تا بیست و هشت مرداد اتفاق افتاد، حکومت مصدق سرنگون شد و خود وی و همکارانش دستگیر و زندانی شدند.من در جریان این وقایع در تهران بودم و شاهدعینی رویداد برخی از آنها.در روز بیست و پنج مرداد سی و دو، من می خواستم برای نخستین بار از رشت به منظور دیدن خواهرم که تازه ازدواج کرده و با شوهرش در تهران زندگی می کرد، به تهران بروم. موقع سوار شدن به اتوبوس عازم تهران در گاراژ شیشه در رشت ،از راديوي اتوبوس شنيدیم كه سرگرد نعمت الله نصيري بازداشت شده و كودتایي صورت گرفته است. به تهران که رسیدیم ، روز بعد، بیست و شش مرداد ماه به اتفاق شوهرخواهرم در شهر گردش می كرديم که ديدم در ميدان توپخانه، ٢٤ اسفند و ديگر مناطق، تظاهرات برقرار است و مردم مجسمه هاي شاه را پایين مي كشند. روز ۲۷ مرداد ماه هم شاهد تظاهرات عظیم ومنظم توده اي ها بودم. آنها که شاید چندین هزار نفر بودند، در صف هایی با ردیف های ده نفره، از شمال شهر راه افتاده بودند؛ با اين مقصود كه خيابان هاي مركزي و جنوب شهر را تا ميدان راه آهن طي كنند. من با آنها در خیابان فردوسي برخورد کردم و ديدم محکم بر زمین پای میکوبند و یک شعار را تکرار می کنند: “ز قدرت توده ها، شاه فراري شده”.زمین خیابان های تهران زیر پایشان به راستی می لرزید.
هنگام عزيمت به تهران، با يكي از همكلاسي هايم به نام ناصر گلپايگاني (كه او نيز عضو سازمان جوانان حزب ايران بود) همسفر بودیم. قرار گذاشته بودیم روز ٢٨ مرداد همدیگر را در محل كلوب حزب ايران در كوچه ظهيرالاسلام، شاه آباد ، ملاقات كنيم.
آن روز صبح زود به ميدان بهارستان رفتم و او را دیدم که در گوشۀ جنوب شرقی میدان روبروی باشگاه حزب زحمتکشان بقائی در سر نبش خیابان اکباتان که از جلوی وزارت فرهنگ در نبش میدان به سوی میدان سپه می رفت ، منتظر من ایستاده بود .
من و دوستم ساعت ٩ صبح در گوشه ميدان بهارستان، نزديك ساختمان حزب زحمتكشان ایستاده بوديم كه يك استوار ارتشي که شخص ديگری را جلوی خودش سوار دو چرخه کرده بود، از مقابل ما گذشت و رو به سوی باشگاه حزب بقائی می رفت .او قبل از ورود به ساختمان حزب، فحش ركيكي را به صدای بلند نثار زن دكتر مصدق كرد. ما متحيّر از اين كه چگونه اين شخص به خود اجازه مي دهد چنين بي حرمتي ای به نخست وزير مملكت بكند.
آن طرف تر، در ابتدای ورودی خیابان خانقاه، جندتنی ازاعضای پان ايرانيست، که فروهر نیز در بین شان بود،با لباسهای فرم به رنگ آبی(که واكسيل داشتند)، و برخی چماق بدست ، دیده می شدند که به نظر می رسید خود را آمادۀ برخوردی می کنند. ناگهان سرو کلۀ گروهی حدود ٦٠- ٥٠ نفر، که از كوچه ظهيرالاسلام وارد خیابان شاه آباد می شدند، ظاهر شد که بعضی از آنها تخته پاره هائی شبیه به آنچه از آنها جعبۀ انگور ساخته می شد در دست داشتند. این عده با “شعار مرگ بر مصدق – زنده باد شاه” به طرف ميدان مي آمدند.
با ديدن اين صحنه، ناگهان اين فكر در ذهن ما خطور كرد كه اين گروه كه از كوچه ظهیرالاسلام مي آيند، لابد به دفتر و ساختمان حزب ايران حمله كرده اند و حالا پان ايرانيست ها را مد نظر دارند. پان ايرانيست ها هم كه موضوع را دريافته اند، به مقابله برخاسته و مي خواهند از خود و ساختمان حزب شان دفاع كنند. اتفاقاً همين طور هم بود. آن گروه که اول باشگاه نیروی سوم خلیل ملکی در پیچ شمران ، و سپس باشگاه حزب ايران را غارت کرده بودند ، حالا فاتحانه به طرف دفتر پان ايرانيست ها در حركت بودند.
ما دوتا، من و دوستم ناصر گلپایگانی ( که البته ربطی به گلپایگانی خواننده نداشت)به طرف حزب ايران حركت كرديم و با ناباوري ديديم كه حزب را غارت كرده اند و همه چيز زير و رو شده. ما دو نفر بي خبر، خود به خود سرگرم جمع آوري چیزهایی که در حياط پراكنده شده بود شدیم، و متاثر از اين اتفاق، به كار خودمان ادامه می داديم.
حدود دو سه ساعت بعد، رهگذران و مردمی که از آن حوالی عبور می کردند،ازدرب ساختمان که رو به کوچه باز بود ، سری به داخل می کشیدند و ما رااز سر همدردی و نصیحت دعوت می کردند که ساختمان را ترک کنیم و پی کارمان برویم، چون می گفتند “كودتا شده و شما را هم یا می آیند و می زنند، یا دستگير مي كنند! بروید و از محل دور شويد!” این گونه نشاندادن احساس همدردی تا نزدیک ساعت هشت شب چند بار تکرار شد.از آن پس، پلیس هم از بلندگوهاي ماشين هاي خود، ضمن قدرداني از حمايت هاي مردم، اعلام میکرد برای حفظ امنيت عمومي، حكومت نظامي برقرار شده و لازم است كه اهالي به منازل خود بازگردند.
ما نيز درب ساختمان را از پشت بستیم و از دری که در طبقۀ همکف ساختمان به دکان و مغازۀ چاپخانه ای راه داشت که رو به خیابان شاه آباد گشوده می شد، از محل خارج شدیم و از هم جدا گشنیم و هر کدام روانۀ خانه مان شديم.من، از ناصرکه خداحافظي كردم ، دیگر او را در زندگی ندیدم، بعد ها فهمیدم که وارد ارتش شده. من، پياده به طرف خيابان مخصوص و باغ شاه روانه شدم. به حدود ميدان سپه كه رسيدم، ديدم اوضاع عجیبی ست. مردمی را، از پیر و جوان می دیدم که هرکدام چيزي را به كول یا در بغل داشتند و می رفتند: یکی دری را با خود حمل می کرد، دیگری پنجره ای را ، یا رودیوئی در بغل اش بود ، یا بسته ای از پرده و ملافه و چیزهای شبیه به این ها. به خانه که رسیدم، فهمیدم كه اينها اسباب و اثاثیۀ منزل دكتر مصدق را غارت كرده ، به غنيمت مي برد ند. هر چه به طرف خيابان كاخ نزديك تر مي شدم، اين صحنه ها را بيشتر مي ديدم. در همین حین، درست روبروي ساختمان موزۀ ايران باستان، حادثۀ اسف باري رخ داد كه مرا بسيار متاثر كرد. يك تاكسي به سرعت در خيابان سپه در حركت بود كه با عملۀ بيچاره ای، با خوشه انگوري در دست، به شدت تصادف کرد و او را در دم كشت. راننده تاكسي، که مسافرانی هم داشت، ترمزی کرد با نيم نگاهي به پشت سر به نعشی که روی زمین افتاده بود، آن گاه، با فشار گاز، به راه خود ادامه داد و دور شد.
به منزل كه رسيدم، شوهر خواهرم خبر داد كه منزل دكتر مصدق امروز به وسيله مردم غارت شده. مطمئن شدم آنچه را كه شاهد بودم،از نتایج همان اتفاق بود. روزهاي بعد برايم سراسر بهت و شگفتي بود. چنان ارادت و عشقي به دكتر مصدق مي ورزيدم كه حد و حساب نداشت. ولي حالا اوضاع را به گونه ديگري می يافتم . در همان ايام، روزي در خيابان سوم اسفند، شعبان جعفري را ديدم كه با يك كاديلاك سرباز (كروكي) همراه با چند گردن كلفت، قاب عكس بزرگی از شاه را در دست گرفته. در خيابان ها می چرخید. برخی حتی مي گفتند وي زماني كه به توده اي ها مي رسيده، آنها را در ملاء عام كتك مي زده است. یک روز هم دیدم که در حاشيۀ ميدان سپه گروهي در حدود شصت-هفتاد نفر در يك صف که هر ردیف آن دو تن بودند ، از خیابان ناصر خسرو به میدان سپه وارد شدند. شخصي با يك كارد در دست، در سر صف شعار مي داد: “شاهنشاه پيروز است” و جمعيت پشت سرش پاسخ مي دادند: “بچه سه راه سيروس است”.
از حزب توده نگفتید. آنها كجا بودند و آيا شما گرايشي به ايشان داشتيد؟
خير! ابداً.!من از كودكي هم با حزب توده سر سازگاري نداشتم و از اين حزب متنفر بودم و دليلش را هم برايتان خواهم گفت.
وقايع اتفاقيۀ چند روز گذشته را در ذهن مرور مي كردم كه چگونه تا چند روز قبل خيابانها زير پاي توده اي ها مي لرزيد و اينك متعجب بودم آنهایی كه با شعار ” ز قدرت توده ها ، شاه فراري شده” در خيابان ها به نمايش قدرت مي پرداختند،یا تظاهر کنندگان و متینگ دهندگان طرفدار مصق در میدان بهارستان كجا رفتهاند و چرا اينك سكوت همه جا را فراگرفته است؟ از اين بابت بسیار غصه دار بودم و دایم از خود می پرسیدم: ” چرا مردم هيچ عكس العملي نشان ندادند؟”. به حدی از این سکوت و واکنش ِ درعمل بی اعتنای مردم تهران سرخورده، غمگین و افسرده بودم که تاب نیاوردم وبرخلاف قراری که با خود داشتم ، پس از سه، چهار روز، به رشت برگشتم.
به رشت بازگشتم. سرلشكر زاهدي نخست وزير شده بود. احزاب بسته شده بودند. حزب ايران و كلوپ آن نيز لاجرم تعطيل شده بود و توده اي ها را به شدت تحت تعقیب قرار داده بودند. بسياري از آنها به جنگل هاي اطراف رشت پناه برده بودند. پليس هر جا آنها را می دید، بازداشت مي كرد. در زماني كه من در تهران بودم، گروهي از مردم در رشت مجسمه شاه را به زير كشيده بودند. از جملۀ ايشان، دوستي از اعضاي كلوب حزب ايران، جوان نازنيني به نام “اسمعيل دليلي منصور” بود که اغلب باهم بودیم. او را نيز دستگير و به شش ماه حبس محكوم كرده بودند. تصور مي كنم من هم اگر در رشت بودم، به همين سرنوشت دچار مي شدم. ولي قرعه فال به نام من به طريق ديگری افتاد.
يك اتفاق ساده و يك عمر دردسر
در مورد محرومیت از دریافت بورس تحصیلی دانشسراي عالي برای اعزام به خارج صحبت می کردید. لطفاً در این مورد توضیح دهید.
بله، همانطور که گفتم، ماجرا به دوران نوجوانی من مربوط می شود. در آن آیام از نظر من ِ آن روزی بسیار غمگین، من در كلاس درس انشاء مطالب خودم را با آب و تاب فراوان مي نوشتم، بیخبر از اینکه یکی از همکلاسی هایم گزارش آن را تمام و کمال به تیم سه نفره ای از ماموران ادارۀ آگاهی شهربانی رشت که ریاست آن با استواری به نام تقی فطرتی بود می دهد. این همشاگردی من چپي بود (بعدها اين خبر را پليس ها به من دادند). چون توده اي بود، ماموران شهرباني او را تحت فشار گذاشته، مجبور به خبرچيني كرده بودند. به دنبال وقایع و حوادث پیش آمده، در شهرباني رشت تیمی براي دستگيري و مجازات توده اي ها و مصدقی ها تشكيل شده بود. این تیم متشكل بود از: استوار فطرتي، مامور آگاهي. عباس عاقلي پور ( یا عاقلي) كه اصولاً فردي لات و بي سر و پا بود، كلاهش را مثل جاهل ها بر سر مي گذاشت ، و اعتیادش از سر و رویش می بارید. و نفر ديگر را كه اسمش را به خاطر نمي آورم،با چشمان آبي که یک چشم اش هم چپ بود. اين تيم سه نفره، در لباس شخصی، مامور شكار و دستگيري مخالفان به خصوص توده اي ها بودند. آنها يكي دو روز مرا و رفت و آمدهايم را زير نظر گرفته بودند و يك روز به مجرد خروج از منزل، دستگیرم کرده، به كلانتري محلۀ ساغریسازان در رشت بردند.
به محض ورود به کلانتری، ریيس كلانتري كه سروان بود، وارد شد. به مجرد ورود او را شناختم. او معلم كلاس ششم ابتدایي ما در دبستان مژدهی بود كه با پدرم نيز آشنایي داشت. منتهي پس از مدتي مدرسه و تدريس را رها كرده و به دانشكدۀ پليس رفته و اينك ریيس كلانتري ساغریسازان دررشت بود. به محض ورود و پيش از آنكه با من گفتگویي كند، یا از چند و چون قضیه بپرسد، يك سيلي محكم به من زد . پس از بررسي پرونده و قرائت چند انشاء از دفترچۀ انشای من که آن روز با من بود و تو سری و مشت ها و لگد های عباس عاقلی پور،همراه با فحش های رکیک به خواهر و مادر من،تصمیم گرفتند که به خانۀ ما بروند برای بازرسی بیشتر. من را در کلاتری به دست مراقبت استواری که پست روزانه اش را تحویل گرفته بود و چیزی فلزی شبیه به هلال ماه به گردن اش آویزان بود ، و یک پاسان سپردند و رفتند. استوار مذکور موجودی بود کوچک اندام که از صورت و قیافه اش پیدا بود که به شدت شیره ای است . ناگهان ، استواره ، پس از چند تا فحش و نا سزا به خواهر و مادر من ، رو کرد به پاسبانه و با کمال وقاحت از او پرسید : ” کی آوردهنش ؟ نکردینش؟” پاسبانه هم با همان وقاحت جواب داد : “نه ،تازه آورده نش ، شب اینجا نبوده “.من ، از این همه وقاحت به راستی به خود لرزیدم و رفتم توی فکر که اگر شب مرا در این جا نگاه بدارند چه بلائی به سرم خواهد آمد. رئیس کلاتری و آن سه ماموری که دستگیرم کرده و حالا برای بازرسی بیشتر به خانه مان رفته بودند، پس از ساعتی درحالی که یک بستۀ کوچک چند نسخه از یک اعلامیۀ سیاسی را – که گویا یکی از اعضای دانشجوی پر جوش و حرارت حزب ایران ، به اسم یک سازمان ارتشی که وجود خارجی نداشت و فقط تبلیغات بود ، نوشته و چاپ کرده بود- که یکی از اعضای بازاری حزب ایران رشت روز قبلش به من داده بود که مثلاً پخش کنم ، و من پس از خواندن آن ، اعلامیه ها را لوله کرده و نخی به دورش بسته بودم و آن را در طاقچه ای که چند کتاب و دفتر من بود گذاشته بودم که سر فرصت فکر کنم چه کار می شود با آنها کرد ، پیدا کرده بودند، به کلانتری بر گشتند . دو باره ، همان عباس عاقلی شروع کرد به توسری و مشت و لگد زدن به من با فحش های رکیک خواهر و مادر. و پرسیدن از من که این اعلامیه ها را چه کسی به تو داده است ، با تهدید به این که اگر نگوئی شب اینجا خواهی بود تا به زبان بیائی و بگوئی که چه کسی این ها را به تو داده. رئیس کلانتری هم با زبان نصیحت گرانه تری تکرار می کرد که ” بله، حق با این ماموران است . اینها باید کارشان را تمام کنند تا ما پرونده را به شهربانی بفرستیم ، به صلاح خودت است که این کار انجام بگیرد”.اينجا بود که علت سیلی یی را که او به محض ورود به من زد، فهمیدم. آموزگار سابق من و سروان آن روزی شهربانی، در واقع می خواست به من خدمت کند و پرونده را همان صبح ببندد و مرا به شهربانی تحویل بدهد که شب در کلانتری نمانم .سوال و جواب وقیحانۀ استوار و پاسبان هم توی گوشم بود.دیدم کتک خوردن و فحش خواهر و مادر شنیدن فایده ای ندارد.بهتر است بگویم و شب در کلانتری نمانم .نام آن عضو بازاری حزب ایران را که اعلامیه ها را به من داده بود ، گفتم. آن سه تن رفتند برای پیداکردن و دستگیری او.رئیس کلانتری، پروندۀ من را بست و مرا همراه پاسبانی به شهربانی بردند و تحویل دادند .در شهربانی به بندي بردندم كه سياسي نبود، ولي بند و حیاط مجاور آن ، که با دری به بند غیر سیاسی ها راه داشت ، پر بود از اعضاي حزب توده. پنج شش روزي در آنجا بودم.
طبیعتاً خانواده از بازداشت تان مطلع شدند. آیا آنها تلاشي براي رهایي شما كردند؟
بله آنها باخبر شدند و به تكاپو افتادند تا آنكه بعد از پنج، شش روز و بازجوئی در محل ادرۀ آگاهی رشت، یک روز صدایم زدند که همراه همان مامور آگاهی به دادگستری برویم تا باز پرس در بارۀ من تصمیم بگیرد. از بند که بیرون آمدیم، دم در شهربانی، بازاری ی عضو حزب ایران را که اعلامیه را به من داده بود نیز همراه با مامور ادارۀ آگاهی منتظرخود دیدم.معلوم شد که کار دستگیری او به خیر و خوشی گذشته و به فرستادن وی به زندان نینجامیده است . گویا سرکیسه را شل کرده بود و پول و مولی داده بود.چون در طی راه که سه نفری پیاده به سوی دادگستری می رفتیم، دیدم که پولی در جیب آن مامور آگاهی گذاشت، و بعد یک اسکناس پنج یا ده تومانی هم یواشکی در دست من گذاشت و اشاره کرد که در جیب مامور آگاهی بگذارم که من همین کار را کردم و دستم در جیب او به سلاح جیبی اش خورد، ولی او به روی خودش نیاورد. به دادگاه رفتيم. بازپرس ،با یکی، دو تا سوال ، مرا با قید ضمانت کسی از آشنایان پدرم آزاد كرد. اين اولين به اصطلاح سابقۀ سیاسی من بود.
ولی من هنوز متنبّه نشده بودم و رفت وآمدهای دوستانه با برخی از آشنایان خودم در حزب ایران را ادامه می دادم. از جمله، دو سه ماه بعد، در همان سال ٣٢، دچار حادثۀ ديگري شدم. کلوب حزب ايران، سرايداري داشت به نام چلبي. پيرمردي دنيا ديده بود. كلوب كه برچيده شد، پیرمرد با از دست دادن شغل خود، به دلیل تنگدستی در يك گاراژ دكه ای را راه انداخته بود، لوبيای پخته، چاي و چیزهایی از این قبیل مي فروخت. برخی ازما هم با توجه به آشنایي قبلی، به دكۀ او میرفتیم و آنجا پاتوقي شده بود براي ديدار و دوستي و در عين حال كمك به پيرمرد.
پيش از آن به مناسبتي، براي همراهي با حزب ايران- هنوز دوزاری ِمان نیفتاده بود که دوران حزب بازی به سرآمده – من مبلغ پنج ريال به حزب كمك كرده بودم و بر حسب تصادف رسيد آن را همچنان در جيب خود داشتم. غافل از این که همان گروه سه نفری پلیس های شهربانی رشت همچنان مواظب افرادی مثل ما هستند و زاغ سیاه مان را چوب می زنند. یک روز از دکۀ چلبی که در آمدم، و سط های خیابان پهلوی، دو باره همان گروه از پشت سر مرا صدا زدند و با خود به شهربانی بردند. در تفتیش بدنی، قبض پنجریالی کمک به حزب ایران را از جیبم در آوردند، و به رئیس شهربانی که سرهنگ تمامی بود نشان دادند و او نیز دستور داد من را به بازپرسی نظامی تیپ رشت تحویل دهند که همین کار را کردند و من را بردند به سربازخانۀ تیپ رشت ، و انداختند مان در سلولی که دو سه نفر از توده ای ها در آن بودند و من یکی از آنها را می شناختم.علت این بود که بعد از بیست و هشت مرداد سی و دو، حالا نمی دانم به ایتکارزاهدی بوده یا به دستور محمد رضا شاه ، تصمیم غلطی گرفته شد که پرونده های سیاسی ها را از دادگستری بگیرند و رسیدگی به همۀ آنها را به باز پرسی نظامی محول کنند . این کار بسیار غلط و نادرستی بود که عواقب سنگینی برای کشور به بار آورد، از جمله ارتش را آلودۀ فساد ناشی از رسیدگی به این گونه مسائل کرد واز اعتبار و حیثیت اش در چشم مردم کاست. در هر صورت ، روز بعد من را از آن سلول تنگ در آوردند و همراه ماموری به بازداشتگاه دژبانی تیپ رشت که در اتاق به نسبت بزرگی در طبقۀ دوم ساختمان استانداری رشت بود، فرستادند که حدود ده، دازده نفر دیگر از نظامی و غیر نظامی در آن منتظر تعیین سرنوشت شان از سوی دستگاه دادرسی ارتش بودند. پس از حدود یک هفته ، روزی مارا به اتاق بازپرس نظامی، که در طبقۀ همکف ساختمان استانداری قرار داشت ، بردند. بازپرس ، سرگردی ورزشکار و کشتی گیر بود . نگاهی به پرونده کرد و با صدور حکم ضمانتی که در صورت احضار از سوی دادرسی تیپ رشت خود را معرفی کنم ، دستور آزادی ام را صادر کرد و من به خانه برگشتم.
دو دادگاه بدوي و سپس تجديدنظری که در تیپ رشت تشکیل شد – که پروندۀ دستگیری اول ام را نیز از دادگستری به همان دادگاه های نظامی فرستاده بودند- هر دو دادگاه مرا بي گناه تشخيص دادند وحکم به تبرئه صادر کردند؛ و پرونده را به تهران و دادرسي ارتش فرستاده بودند که نهائی شود.
پیش از این دو دادگاه، در همان سال سی و سه، که هنوز در دبیرستان تربیت بودم، با توجه به دو اتفاقی که برایم رخ داده بود، نشستم و فکر کردم که این گونه آلودگی های از سر جوانی و احساسات، نه از لحاظ وضع زندگی و معیشت خودم و خانواده ام، نه از نطر علاقۀ شخصی ام به ادامۀ تحصیل و جست و جوی شغل مناسبی برای خودم، از هیچ لحاظ، به درد من نمی خورد. دریافتم که من مرد به اصطلاح مبارزۀ سیاسی و در گیری با پلیس،آنهم از این قماشی که من با آن اشنائی پیدا کرده بودم، نیستم، و بهتر است که این گونه بازی ها را به کلی کنار بگذارم و دنبال تحصیلم باشم.همین کار را هم کردم ، و از همان تاریخ دیگر به هیچ وجه علاقه ای به این کارها نداشتم و از پرداختن به سیاست به کلی رویگردان شدم، و به کار فرهنگی روی آوردم.
در سال دوم دانشسراي عالي بودم كه چند تن از همكلاسي ها خبر دادند بايد خودم را به پادگان قصر و دادسراي ارتش در تیپ زرهی تهران معرفي كنم. در آنجا معلوم شد كه پيش از اين جناب سرهنگي كه با تيمسار قره ني (در رشت) اختلاف داشته، اينك در تهران و در دادسراي ارتش زير نظر تيمسار آزموده مشغول به كار است ، هر آنچه را كه از رشت ارسال مي شود، بي چون و چرا درخواست فرجام يا تجديد نظر مي كند. پرونده من هم از آن جمله بود.
با ارجاع پرونده به دادسراي ارتش، جناب سرهنگ دوم فرسيو (او بعدها ارتقاء درجه يافت و مدارج ترقي را طي كرد و چندي بعد توسط فدائيان خلق، ترور شد) پرونده را مطالعه كرد و اظهار داشت كه: “نماينده دادستان فرجام خواسته. شما باید مجدداً محاكمه بشويد”. مطمئن بودم كه اين مرتبه هم پرونده ام بدون هيچ گونه تخلفي ارایه شده و برائت حاصل است.گفتم بسیار خوب، هفتۀ آینده در دادگاه حاضر خواهم شد.از محل دادرسی که در آمدم تا به کوی دانشگاه در امیر آباد بروم، کسی از پشت سر صدایم زد. برگشتم، دیدم استواری ست که در دفتر دادگاه بود. گفت تیمسار رئیس دادگاه می گوید ” پول مول چه داری؟”. دست درجیب کردم ، موجوديِ جیبم ۳۰ تومان بود كه به او نشان دادم و يادآور شدم كه دانشجویي هستم، با حداقل معيشت و با كمك هزينه تحصيلي ١٥٠ تومان در ماه زندگي ام را مي گذرانم. او با این وجود، ٣٠ تومان را دريافت کرد و رفت، ومن با پای پیاده خود را به امیر آباد رساندم. هفتۀ بعد که به دادگاه رفتم، دیدم رئیس دادگاه سپهبدی ست و اعضای دادگاه دو سرتیپ که در دو طرف وی نشسته بودند. نامردها، بدون توجه به محتوای پرونده که هیچ نبود، و به صرف این که پولی که خواسته بودند نداشتم که به ایشان بدهم، مرا به شش ماه زندان محکوم کردند.حکمی که بدون توجه به مندرجات پرونده و فقط از سر ظلم به من که رشوه ای به آنها نداده بودم صادر کرده بودند، آن چنان ظالمانه بود که در فاصلۀ آماده شدن چیپ و ماموری که قرار بود مرا یکراست به زندان قصرببرد و تحویل آنجا بدهد، برخی از اعضای اداری حاضر در آن به اصطلاح دستگاه دادرسی ارتش، به من نزدیک شدند وخشم خود را از ستمی که در حق من رفته بود اظهار می کردند و به اعضای دادگاه رسماً و بدون ملاحظه بد و بیراه می گفتند. یکی از آنان درجۀ سرگردی داشت که بدجوری به اعضای دادگاه بد و بیراه می گفت. حتی استواری که سی تومان را گرفته بود آن مبلغ را پس داد. باری، مرا سوار کردند و به زندان قصر بردند و تحویل دادند و رفتند.
اول اسفندماه ۱۳۳۶. در زندان قصر زندانباني بود به نام “استوار خلج” كه نگهبان بند زندانيان سياسي بود. در اين بند تمام بازماندگان سياسي حزب توده حضور داشتند. مرا نيز به اتهام داشتن مرام اشتراكي محکوم کرده و به زندان قصر فرستاده بودند. در ورود به زندان قصر، همین استوار خلج تحویلم گرفت.دستور داد کمربندم را در بیاورم، و هرچه در جیب ها دارم روی میز بریزم. همین کار را کردم . مبلغ ناچیزی پول و قوطی سیگار زر و کبریت ، محتوای جیب هایم بود که روی میز ریختم. گفت جمع شان کن.و افزود که موهای سرت هم که بلند است ، باید ماشین اش کنیم.همین طور که وسائل موجود در جیب هایم را از روی میز جمع می کردم، یک اسکناس دو تومانی را به سوی او رد کردم. فوراً برداشت و در جیب گذاشت و گفت “نمی خواهد موهایت را کوتاه کنیم.جمع کن برو تو”.
از جمله چهره های مشهور در بین زندانیان که نام شان به خاطرم هست ، می توانم ازنجف دريابندري وعلی امید نام ببرم.با نجف که ازجمله مترجمان و نویسندگان توانای ماست، بعد از انقلاب بیشتر آشنا و دوست شدم. مدتی باهم، و با همکاری دوستان دیگری چون محسن یلفانی،هوشنگ گلشیری، و دکتر محمد رضا باطنی، نشریۀ نقد آگاه را برای انتشارات آگاه در می آوردیم که تا پنج شماره در آمد و متوقف اش کردند. در اتاق های بند، زندانیان به صورت کمون همخرج زندگی می کردند.من نیز پس از ورود به بند در یکی از اتاق ها جا افتادم و به دوستانی که به ملاقات آمده بودند سفارش کردم که کتاب های درسی ام را همراه با رختخواب و وسائل شخصی دیگر برایم آوردند، زیرا حکمی که صادر شده بود در مرحلۀ فرجامی و قطعی بود و من هیچ راهی جز تحمل این شش ماه زندان پیش روی خود نمی دیدم.بنا بر این، نشستم و نامه ای خطاب به استاد فلسفه مان در دانشسرای عالی، مرحوم دکتر محمود هومن که مرا به عنوان بهترین شاگرد کلاس اش بسیار دوست داشت نوشتم ،شرح ماجرا را دادم و از ایشان خواهش کردم که با مسئولان دانشسرای عالی صحبت کنند که من بتوانم در شهریور ماه آینده که مدت زندانم تمام می شد، بروم و امتحانات خرداد را بدهم و از تحصیل محروم نشوم.رسم این بود که نامه های زندانیان به یکی از زندانیان که رابط میان زندانیان بند ورئیس و دفتر زندان بود داده می شد که مسئولان زندان مضمون نامه را ببینند و اجازۀ پست کردن بدهند.من نامه را به مهندسی ازبین زندانیان که رابط با دفتر زندان و مردی بسیار دوست داشتنی بود دادم تا همین رویّه را طی کند، وسرگرم مطالعۀ چند کتابی درسی ام شدم که از جملۀ آنها یکی کتاب جمهور افلاطون ، ترجمۀ فوآد روحانی بود.روزها گذشت و به شب عید رسیدیم.سبزی پلوئی با ماهی درست کرده و نشسته بودیم دور سفره روی زمین که ناهاری بخوریم.ناگهان همان مهندس رابط بند با دفتر زندان در اتاق را باز کرد و در حالی که وسط در ایستاد و چند ثانیه ای به من خیره شد، گفت:” آقای بکی ، بلند شو و وسائل ات را جمع کن”.حالا همه مثل من به وی می نگریستند و منتطر بودیم بدانیم که منظورش چیست. من همین سوآل را کردم، و او در پاسخ من گفت: “منظورم این است که تو آزادی. ومی توانی وسائل ات را جمع کنی و بروی”.همین کار را کردم و پس از خداحافظی با همبندی ها با وسائل مختصر و بستۀ رختخوابم از در زندان قصر خارج شدم بی آن که بدانم چه اتفاقی افتاده است. چند دقیقه ای در مقابل زندان روی بستۀ رختخواب نشستم و سیگاری اتش زدم و کشیدم تا تاکسی یی رسید و مرا به مقصد کوی دانشگاه در امیر آباد سوار کرد . در امیر آباد ، دوستانم منتطر بودند. آنها به من گفتند که دکتر هومن وسائل آزادی ات را فراهم کرده و ما فردا که روز اول عید است برای دیدن او به خانه اش می رویم.تو هم لابد می آئی و خود او شرح ماجرا را برای همه خواهد داد.همین طور هم شد. روز بعد رفتیم منزل دکتر هومن که آن موقع در آپارتمانی در طبقۀ دوم ساختمان کوپکی بغل کالج البرز زندگی می کرد. او گفت که پس از دریافت نامۀ من بسیار ناراحت شده و نتوانسته است شب را بخوابد. روز بعد راه افتاده و رفته است پیش دوست قدیمی اش تیمسار ارتشبد آریانا. نامۀ مرا به او نشان داده و گفته است این فرد بهترین دانشجوی کلاس من است. من او را خوب می شناسم و می دانم که به مرام استراکی معتقد نیست و اصولاً به سیاست کاری ندارد. چرا او را به زندان محکوم و از درس و کلاس اش محروم کرده اند. ارتشبد آریانا به دکتر هومن پیشنهاد می کند که با هم به داد ستانی ارتش و دیدن تیمسار آزموده بروند ببینند چه کار می شود کرد.می روند و نامه ای را که من برای درخواست امتحان در شهریور ماه خطاب به دکتر هومن نوشته بودم به آزموده نشان می دهند. او می خواند و می گوید متاسفانه از لحاظ ترتیب قانونی کاری نمی شود کرد، چون حکم در مرحلۀ فرجام صادر شده و باید اجرا شود. اما ، چون شب عید است و دادستانی سرگرم تهیۀ فهرست کسانی هست که می توانند مورد عفو و بخشودگی ملوکانه قراربگیرند، ما نام این شخص را در همین لیست می گذاریم. همین کار را کرده بودند و نتیجه همان بود که گفتم.
نام فاميلتان “بكّي” بود؟
بله. بكّي يا مكّي هر دو از واژۀ مكّه مي آيند و به ساكنان مكه اطلاق مي شود.در سال١٣٤١ پدر و برادرانم به من که در کاشان دبیر بودم اطلاع دادند که نام خانوادگی شان را به پرهام تبدیل کرده اند. من نیز همین در خواست را از ادارۀ ثبت احوال کردم که نام خنوادگی ام به پرهام تبدیل شد.
ولی ، ظاهراً پرونده ای که برای شما ساخته شده بود، دست نخورده ماند و عواقب اش پایان نیافت؟
بله. چند وقت پس از آزادی و ادامه دادن به تحصیل، روزی مرا برای مصاحبه به محلی که دفترش در یکی از خیابان های مقابل گاراژتی بی تی دربالای خیبان تخت جمشید بود خواستند. یکی از دفاتر ساواک بود که تازه داشت تاسیس می شد. رفتم و فردی سوآل هائی در بارۀ شرح حال و سال های زندگی ام کرد، بی آن که بپرسد تو را برای چه گرفته بودند، یا چه طور و به چه دلیل آزاد شدی.ظاهراً با همین اندازه از بی اطلاعی از حقیقت ماجرا، و بی اعتناعی نا مسئولانه در گشودن پروندۀ سیاسی برای کسی در سازمان موسوم به اطلاعات و امنیت کشور، پرونده ای برای من بیچاره در ساواک گشودند که نخستین نتیجه اش برای من ، محروم شدن ام از استفاده از امتیاز شاگرد اولی، ودادن ناحق این امتیاز به فردی دیگر بود، که باعث این صحبت مفصل شد. ولی ، موضوع به همین جا ختم نشد.من ، متاسفانه از سن نوجوانی به بیماری یی مبتلا شدم که نخست در کف دست چپ من ظاهرشد. این بیماری که سالها بهد فهمیدم اسم اش کنتراکتور دو پوئیترن است، در همان مرحلۀ اول پیشرفت کرده و انگشت کوچک دست چپ ام را به کلی به سمت کف دست خمانده بود. پزشک دانشسرای عالی که ما دانشجویان را معاینه می کرد، با دیدن این موضوع مرا به بیمارستان امیر اعلم فرستاد تا معلوم شود چه کار باید کرد. پزشک جراح آن بیمارستان، در تشخیص بیماری دچار تردید بود. به همین دلیل، روزی مرا با خودش به دانشکدۀ پزشکی داشگاه تهران برد، برای کسب نظر از پزشک جراحی ایرانی که گویا همان روزها از خارج سفری به تهران کرده بود. آن مرد، دست من را دید و توضیحاتی به زبان فرانسوی به دکتر ِ بیمارستان امیر اعلم می داد که من می فهمیدم ولی مطمئن نیستم که آن آقای دکتر هم بدرستی فهمید یا نه.چون، پس از این واقعه، دسنور خواباندن من برای عمل جراحی در بیمارستان امیر اعلم را داد وعمل کرد.ولی، دستم را که گشودم، دیدم کاری نکرده است جز ایجاد برشی کوچک در کف دست نزدیک به انگشت کوچک، و سپس، دوختن همان بریدگی.ناگزیر به فکر افتادم که به پزشکان متخصص دیگری مراحعه کنم.چند دوست در بین دانشجویان سال پنجم پزشکی داشتم. یکی از آنها مرا با خود پیش دکتر شکی که جراح قفسۀ سینه بود برای مشورت برد.او، با دیدن دست من، بیدرنگ گفت:” این بیماری کنراکتوردو پوئیترن است، و معا لجۀ آن کار جراح متخصص دست، که در ایران چنین کسی را نداریم”. و به من سفارش کرد که در ایران به حرف هیچ کسی اعتماد نکنم ووسائل سفرم را برای عمل دست به اروپا فراهم کنم. من برای همین کار اقدام کردم که پاسپورت بگیرم.ولی، دومین نتیجۀ فضاحت بار محکومیت نامسئولانه و واقعاً خلاف قانون من به شش ماه زندان و پرونده ای که گفتم ساواک برای من گشوده بود، این جا خودش را نشان داد، بدین مغنا که ادارۀ گذرنامه به من گفت که طبق اطلاعی که به ما داده شده، شما برای مدت پنج سال از حقوق اجتماعی محروم هستید و ما نمی توانیم به شما گذرنامه بدهیم.
اين بيماري در اثر قلم به دست گرفتن، يا ساير عوارض ناشي از استفاده از انگشتان، يا آرتروز استخوان حاصل مي شود، يا اينكه از والدين و فاميل منتقل مي شود؟
اين بيماري ژنتيك است و اصلاً كاري به استخوان، یا به استفاده از انگشتان يا نوشتن ممتد و استمرار استفاده از قلم ندارد. در اروپا به آن بیماری شمال می گویند. در ايران شناختي از آن نداشتند. ولی، بعد از انقلاب، دکتر گوشه را داریم که خدا عمر و سلامت هرچه بیشتر به او بدهد، چون سه بار دستم را عمل کرده، و کلینیک شان در خیابان ملا صدرا مرکز مدرن جراحی تخصصی دست است.
كار مداوای تان در آن زمان بكجا انجاميد؟
گذرنامه که نمی دادند، و بیماری هم در حال پیشرفت بود.یکی از همان دوستان سال پنجم پزشکی، جراح اورتوپدی را معرفی کرد و گفت شاید بد نباشد سری به او بزنی.از ناچاری رفتم. او با جرات تمام گفت بله بله، این بیماری را می شناسم و کار من است.برخلاف سفارشی که دکتر شکی کرده بود، از سر ناچاری پذیرفتم.او مرا در بیمارستان بازرگانان بستری و عمل کردد.بعد از عمل و باز کردن دست، معلوم شد که کاری جز شکستن انگشت کوچک دست چپ ام، که آن را هم نتوانسته است درست بند بزند ، چندان که می دیدم تقریباً اویزان است، انجام نداده است. رفتم پیش اش و همین ها را گفتم. و دو باره مارا خرکرد که این دفعه درست عمل خواهد کرد.باز در همان بیمارستان خوابیدیم ، و پس از عمل ، همان نتیجۀ اول را دیدیم که در واقع عین بی نتیجگی بود.خلاصه، درد سرتان ندهم. بیماری پیشرفت داشت ومن بدبخت باید صبر می کردم که سال ١٣٤٣برسد که سال پایان محرومیت من از حقوق اجتماعی بود. در آن سال ، به من گذرنامه دادند و عازم وین ، پایتخت اتریش، شدم که جراح نابغۀ مشهور جهان، دکتر میلزی، که آن زمان دانشیار بود، برای نخستین بار دستم را عمل کرد. ولی، متاسفانه، این بیماری مرتب عود می کرد ، و بعد در دست راست شروع شد ومن هر دو سال یک بار مجبور بودم که ابتدا چندین بار به اتریش، بعدها ، چند بار در فرانسه و ایران، عمل کنم. درنتیجۀ این عمل های مکرر، سه انگشت در دست راست، و سه انگشت در دست چپم به کلی از کار افتاده اند، و من در طول سی سال گذشته، در واقع با سه انگشت شصت، نشان، و وسطی دست راستم، همۀ کارهای نوشتنی ام را انجام داده ام.
عزيمت به اروپا، انجام عمل. مخارج بيمارستان و سفر، بسيار گران تمام مي شود. چگونه از عهدۀ اين مخارج برآمديد؟ آن زمان به چه كاري اشتغال داشتيد؟
پس از دریافت لیسانس در رشتۀ فلسفه و علوم تربیتی، برای اجرای تعهدم به پنج سال دبیری به کاشان رفتم و در دیریستان های آن شهر مشغول تدریس شدم.البته، رشتۀ فلسفه دو ساعت در هفته در کلاس ششم طبیعی دبیرستان پهلوی کاشان بیشتر نبود، بقیۀ ساعات را ادبیات فارسی و در سیکل اول دبیرستان ها عربی تدریس می کردم.در همین کلاسها در دبیرستان شاهدخت کاشان بود که با همسر کنونی ام آشنا شدم و ازدواج کردیم.
ايشان شاگردتان بودند؟
بلی. كه دو سال پس از آشنایي نيز ازدواج كرديم. پس از ۵ سال اقامت، پایان سال ۱۳۴۳ و پایان دوران تعهد و خدمت، چون با درخواست انتقال من به تهران موافقت نکردند، ادامۀ کار در کاشان را رها کردم و با اولین فرزندم رامین و همسرم به تهران آمدیم.
مؤسسهء مطالعات و تحقیقات اجتماعی
قبل از آن که به کاشان بروم، چند ماهی را در یک رشته تحقیقاتِ این مؤسسه شرکت کرده بودم و با چند و چون و نحوۀ کار در این مؤسسه آشنایی داشتم. لذا پس از بازگشت به تهران، به سراغ این مؤسسه رفتم. در آن زمان دو گروه تحقیقاتی در آن سازمان مشغول به کار بود. یکی گروه تحقیقات شهری بود که جامعه شناسی فرانسوی به نام “پل ویی” مسئوولیت آن را بر عهده داشت و گروه مردم شناسی یا جمعیت شناسی، که فرانسوی دیگری به نام شاستللان با آنها همکاری می کرد. البته این مؤسسه توسعه یافت و گروه های دیگری نظیر گروه عشایری – روستایی و غیره بعد ها تشکیل گردید و به یک مؤسسه آبرومند تحقیقات اجتماعی تبدیل شد که ریاست آن را شادروان دکتر غلامحسین صدیقی و مدیریت آن را آقای احسان نراقی بر عهده داشتند. من چون در دوران دانشجویی، قبل از عزیمت به کاشان با پل ویی آشنایی داشتم و کار کرده بودم و در تحقیقاتشان به عنوان پرسش گر حضور فعال داشتم، بنابراین پس از بازگشت از کاشان به سراغ ایشان رفتم و ایشان مرا بعنوان دستیار تحقیق در همان گروه شهری استخدام کرد.
استخدام شما در مؤسسه در چه سالی بود؟
در سال ۱۳۴۳ وارد مؤسسه شدم. سازمان ملل یک طرح تحقیقاتی را به مؤسسه واگذار کرده بود که: “چرا در کشورهایی مانند ایران، در حین تحقیقات و آماربرداری، مردم در اعلام آمار مربوط به زاد و ولد دختران ، معمولاً تعداد آنها را یا اعلام نمیکنند، یا اگر اعلام کنند رقم را کمتر از تعداد واقعی می گویند “. البته مسایل دیگری نیز عنوان شده بود که بخش جامعه شناسی آن به گروه شهری مرتبط می شد. ما در گروه شهری، برای این منظور در چند نقطه در شمال ، خراسان ، و اطراف تهران به تحقیق پرداختیم. روش تحقیق مان نیز ضبط مصاحبه های آزاد و لی هدایت شده با افراد بود.در همین تحقیق، نکتۀ مهمی را کشف کردیم : در کشورهائی که سابقۀ طولانی و ممتد استبداد دارند، مردم به هر محقق یا پرسشگری، نخست، به عنوان مامور دولت نگاه می کنند ، و در پاسخ پرسش های وی حرف هائی کلی می زنند که گویای هیچ واقعیتی نیست و منظور از آن حرف ها فقط دفع خطر از خودشان است. تنها پس از آن که محقق یا پرسشگر مصاحبه کننده توانست با روش درست خویش اعتماد پاسخگو را جلب کند ، طرف آغاز می کند به دست برداشتن از پاسخ های قالبی – که ما اصطلاح فرانسوی ِ ” یاسخ های فرونتال یعنی جبهه گیرانه” را برای بیان آنها به کار می بردیم- و دادن پاسخ های واقعی. این کشف ، که خود پل ویی آن را در گزارش حاوی نتیجۀ آن تحقیق، با عنوان” مرگ، تولد، و روابط جنسی در جامعه و فرهنگ مردمی در ایران”به زبان فرانسه نوشت، نکتۀ مهمی در باب روش های مناسب تحقیق اجتماعی در کشور هائی مانند ایران بود: برای این گونه کشورها، بهتر است تحقیقات محلی اساساً با روش های مردم شناختی(اتنولوژی) و انسان شناختی(آنتروپولوژی)، یعنی با اقامت طو لانی محقق در محل و شناساندن خود به مردم محلی و جلب اعتمادشان صورت گیرد، نه با روشهای پرسشنامه ای یا طرح سوآلی در مقابل دوربین تلویزیون مثلاً و پرسیدن از کسی که جوابی بدهد.
پس از این تحقیق، سازمان برنامه از مؤسسه در خواست مطالعه ای برای “بررسی صنعت فرش در ایران” کرد، که انجام آن به آقای دکتر فیروز توفیق (جامعه شناس ایرانی که پس از پایان تحصیلات از ژنو به ایران آمده بود و در همان گروه شهری کار می کرد) محول شده بود.
آقای دکتر توفیق پس از آشنایی با من از پل ویی خواست تا من از گروه ایشان جدا شده ، با دکتر توفیق به عنوان معاون اش به کار تحقیق در صنعت فرش بپردازم، که به همین ترتیب هم عمل شد.
پس از تخصیص گروههای تحقیق و اعزام آنان به نواحی مختلف مملکت، مناطق کاشان، میمه، جوشقان و نواحی اطراف آن را به من محول کردند. پس از تهیۀ گزارش این مناطق وانتشار آن با کمک دکتر توفیق، ایشان که با نحوۀ کار من آشنا شده بود، کمک به تهیۀ گزارش چند ناحیۀ دیگر، مانند کرمان و خراسان، را نیز به من محول کرد.
در سال ۱۳۴۶ ، دولت فرانسه بورس تحقیقی به مؤسسه و به من واگذار کرد که به فرانسه اعزام شوم. اوایل پاییز سال ۱۹۶۷ به پاریس اعزام شدم و در حومۀ شمال غربی پاریس به دانشگاهی به نام نانتر رفتم و در رشته جامعه شناسی برای دورۀ دکترا ثبت نام کردم.
در عزیمت به پاریس نتوانستم همسر و بچه هایم را با خودم همراه کنم. همچنان منتظر فرصتی بودم تا ایشان را نزد خود بیاورم لکن در آن زمان بحران دانشجویی در فرانسه آغازشده و تمام آن کشور را در اعتصابات فرو برده و فلج کرده بود . این بحران از دسامبر ۶۷ تا ماه می ۱۹۶۸ ادامه یافت تا جایی که نزدیک بود فرانسه را به یک انقلاب بکشاند، و ژنرال دوگل رییس جمهور در قبال اعتصابات همگانی و رویارویی گروههای چپ و آنارشیست، پیشبینی می کرد که این روند به یک جنگ داخلی منجرشود. در نتیجه به آلمان رفت تا با کمک واحد هائی ازارتش فرانسه که در آنجا مستقر بودند، بتواند کشور را به آرامش برگرداند.این اقدام دو گل ، ظاهراً موئثر افتاد. و شور اعتصاب ها فرو کاست وآ رامش برقرار شد،واندکی بعد نیز، دو گل کناره گرفت و جای خود را به ژرژ پومپیدو داد.
من که در طی چندین ماه، جز دردسر، هرج و مرج، نگرانی و آشوب چیز دیگری از اقامت در پاریس نصیبم نشده بود، بورس را رها کردم و به ایران بازگشتم. مجدداً در مؤسسه به کار تحقیق پرداختم تا سال ۱۳۵۰ که آقای دکتر احسان نراقی به پست دیگری گمارده شد و دکتر توفیق به ریاست مؤسسه انتخاب گردید. او مرا به معاونت مؤسسه انتخاب کرد. در تابستان ۱۳۵۰ ، دکتر توفیق مرا به دفتر خود فراخواند و مجدداً مسالۀ ادامه تحصیل و اخذ دکترا را عنوان کرد که من در جواب مشکلات زندگی و لزوم همراه بردن خانواده ام را مطرح کردم و گفتم با این حقوقی که از دانشگاه می گیرم ، چه گونه می توانم از پس مخارج اقامت در فرانسه بر آیم. دکتر توفیق در جواب گفت اگر بورسی برایت درست بشود که کمکی به زندگی ات بکند چه می گوئی؟ گفتم حرفی ندارم، می روم. او بیدرنگ گوشی تلفون را برداشت و با مسئول همکاری های فنی در سفارت فرانسه شروع کرد به صحبت کردن، و پرسید آیا امکان دادن بورسی به معاون من که می خواهد برای اتمام تحصیل و اخذ دکترایش به فرانسه برود وجود دارد؟ طرف گفت اتفاقاً یک بورس تحصیلی داریم که هنوز به کسی نداده ایم.توفیق به او گفت این بورس را برای معاون من نگاه دارید، که آن مسئول فرانسوی هم موافقت کرد.سیس رو به من کرد و گفت:”این هم بورس. برو و خود را برای رفتن آماده کن”.نگو که اصرار او برای رفتن ام به علت فشاری ست که ساواک بر او وارد می کند و از وی خواسته است که مرا از پست معاونت موسسه کنار بگذارد، و او نمی خواهد این گونه تسلیم نظر ساواک شود، بلکه دنبال راه حل محترمانه تری می گردد. البته این مسائل را نه همان موقع، بلکه سالها بعد ، پس از انقلاب، به من گفت. باری، من پس از ندارک سفری به مناطق زلزله زدۀ خراسان جنوبی( شهر فردوس که در زلزلۀ١٣٤٧ویران شده بود) همراه با تعداد زیادی پرسشگر از موسسه، به آن منطقه رفتم و تحقیقاتم را در آنجا کامل کردم، و در آغاز سال تحصیلی ١٣٥٠عازم پاریس شدم ودر “مدرسۀ عملی مطالعات عالی” در پاریس با انتخاب آقای پروفسور آلن تورن به استادی راهنمای خودم ثبت نام کردم.همسر و فرزندانم نیز به من پیوستند.کار تحصیلم پس از بیست و شش ماه به نگارش رسالۀ دکترایم در موضوع بازسازی مناطق زلزله زدۀ فردوس، و دفاع از آن در مقابل هیات ژوری دانشگاه رنه دکارت در سوربن در تاریخ بیست و نهم ژانویۀ١9٧٤که تقریباً
اواسط زمستان١٣٥٢ می شد با اخذ درجۀ” بسیار خوب” به پایان رسید و به ایران برگشتیم.
شورای استادان دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران ، تصویب کرد که من به سمت استاد یار جامعه شناسی در آنجا منصوب شوم.در خواست دانشکده برای کسب موافقت به شورای دانشگاه تهران فرستاده شد.آنجا نیز موافقت شد و نتیجه گویا به رسم جاری و برای کسب نظر و تایید ساواک به آن سازمان فرستاده شد.نظر ساواک منفی بود وبا انتصاب من به آن سمت مخالفت کرده بود. یکروز غروب که در محل کارم در گروه شهری نشسته بودم، آقای دکتر نظامی ناو، که آن موقع رئیس دانشکدۀ علوم اجتماعی بود، مرا به دفتر خودش خواست. رفتم و ایشان پس از ورود من به دفترش ، از پشت میزش برخاست و رفت در اتاقش را از تو قفل کرد، سپس، برگشت و پشت میزش نشست و از کشوی دست راست میزش نامه ای را در آورد و آن را در فاصلۀ یک متری دید من گرفت و گفت بخوانید.خواندم. نامۀ ساواک بود به دانشگاه ها و موسسات آموزش عالی کشور، که می گفت فلانی- یعنی من- حق حضور و تدریس در هیچ دانشگاه یا موسسۀ عالی را ندارد.به آقای نظامی نا و گفتم بسیار خوب، پس من باید از خدمت در اینجا هم صرف نظر کنم و این طور که پیداست باید به جای دیگری بروم.تایید کرد، ومن از او جدا شدم.
چند روز بعد، آقای دکتر نراقی، که از جریان با خبر شده بود زنگ زد و پیشنهادش این بود که وقتی برای صحبت با آقای ثابتی برای من بگیرد. من گفتم آقای دکتر، دستگاهی که آقای ثابتی رئیس آن است چنین نامه ای نوشته است. با صحبت من با آقای ثابتی که نامۀ خوشان را پس نمی گبرند.گفت حالا ضرری هم که ندارد.موافقت کردم و در روزی که قرار ملاقات بود، به دفتر آقای ثابتی رفتم. نتیجه همان بود که پیش بینی می کردم . ناچار دنبال جائی می گشتم. یکی از دوستانم که در سازمان برنامه در دفتر روش های برنامه ریزی کارمی کرد می خواست که به آنجا بروم. نزدیک به دو سال هم در سازمان برنامه کار کردم، و ، سر انجام ، با استفاده از تبصره ای در قانون استخدام کشوری که می گفت افراد می توانند با بیست سال سابقۀ خدمت درخواست بازنشستگی کنند، همین در خواست را کردم که با آن موافقت شد و من در پلئیز ١٣٥6از خدمت در دستگاه دولتی باز نشسته شدم و آسوده!
آخرین پرسشی که میل دارم مطرح کنم این است که چرا شما بیشتر کار فرهنگی تان را به ترجمه اختصاص داده اید؟
به چند دلیل.نخست به دلیل کمبود کتاب های مرجع برای مطالعۀ بویژه دانشجویان در رشته های فلسفه و علوم انسانی و اجتماعی. من خودم در دوران تحصیل در دانشسرای عالی ، طعم تلخ این کمبود را چشیده بودم، و نمی خواستم نسل های بعدی نیز همین مشکل را داشته باشند.دلیل دوم، ضرورت شناساندن روش علمی و فلسفی جهان پیشرفتۀ غرب در کار تالیف و گزارش مطلب در قالب کتاب و نوشته به فارسی زبانان و کوشش در جهت تغییر ماهوی نثر فارسی، که این کار هم از راه ارائۀ نمونه های برجستۀ آثار غربیان از طریق ترجمه به فارسی میسر بود.اگر نثر فارسی امروزین ما قابل قیاس با حتی نثر بزرگانی چون مثلاً بهار یا محمد قزوینی یا دکتر قاسم غنی نیست و بسیار از نظر روشمند بودن و دقت در عین سادگی پیشرفته تر است، به نظر من نتیجۀ کوشش های ارجمند چند نسل از مترجمان شایستۀ ماست…..و ، سرانجام، اهمیت آثار فلسفی وعلمی غربیان در زمینۀ علوم انسانی و اجتماعی است که به اعتلاء فرهنگی جامعۀ ما کمک خواهد کرد.
….
اول مي ٢٠١١ ساكرامنتو
«حسرت»،شعری ازعلیرضا میبُدی
اکتبر 8th, 2011اشاره:
علیرضا میبُدی،ازمعدودگویندگان وبرنامه سازان رادیو- تلویزیون است که علاوه بر بلاغت کلام،آگاهی ژرف او به تاریخ وادبیّات وعرفان ایران ،وی رااز دیگر ِگویندگان وبرنامه سازان ،متمایز وممتازمی سازد.باکلام علیرضامیبُدی می توان درکوچه های عاشق نیشابور،عرفان ِعطّارومستی ِ خیّام راتجربه کردودر ردائی ازعرفان ،درقونیّه وبلخ بامولاناجلال الدّین مولوی،رقصیدو باشمس تبریز ، همدل وهمراز شدو…..
شعر«حسرت»،حسرت هاوحیرانی های شاعری است که درغربتی غریب،غمگنانه زمزمه می کند:
آن كه بی ما بود و بر ما بود،هست!
يادآن كس كن كه با ما بود و نيست
* * *
دوستي به ميهن رفت و بازگشت.
«پرسيدمش چه ديدي؟»
«گفتا مپرس! خاموش»
«كان ديدني كه ديدي»
«ديريست ديدني نيست»
ع.م
حسرت !
باتواين سيّاره،زيبا بود و نيست
جاي اين گندآبه،دريا بود و نيست
پيشتر،بر جاي اين بيغولهها
جنگلي ازدور پيدا بود و نيست
خانهءما كو؟
ـ كه بر بنياد عشق ـ
نسلهادر كوچه بر جا بود و نيست
يادِمادر كن! كه در اشراق و نور
هر سَحَرغرق تماشا بود و نيست
كوزه آبي،لقمه ناني،چشم سير
مختصر رزقي،مهيّا بود و نيست
نرخ دل در كوچهءما سالها
مثل يك فوّاره برپا بود و نيست
آن كه بي ما بود و بر ما بود،هست!
يادآن كس كن كه با ما بود و نيست
نامۀ دکتر رضا براهنی به آیت الله خمینی
آگوست 28th, 2011
به نقل از تارنمای آیت الله خمینی
استواری، استقامت، خردعظیم سیاسی و شجاعت توأم با هوشیاری آن حضرت و فروتنی توأم با بردباری که در برابر ظالم خیره سری چون شاه و اشرار سرمایه پرست در امریکا و صهیونیسم جهانی از خود متجلی ساخته اید، چراغ روشنی بوده است فراراه تمام کسانی که تاکنون قدم در راه مبارزه انقلابی گذاشته اند.
رضا براهنی نویسنده، شاعر و منتقد ادبی متولد 1314 در تبریز است. او عضو کانون نویسندگان ایران و رئیس سابق انجمن قلم کانادا است. آثار او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، سوئدی و فرانسوی ترجمه شدهاست.
به گزارش پرتال امام خمینی(س) به نقل از فارس، آنچه در پی میآید نامهای از رضا براهنی است که در دوران اقامت حضرت امام خمینی(ره) در نوفل لو شاتو، توسط دکتر ابراهیم یزدی به حضور ایشان ارسال داشته است. این نامه اخیرا در جلد دوم کتاب خاطرات یزدی آمده است.
نامه رضا براهنی به ابراهیم یزدی
تاریخ: 7 دی 1357 ـ مریلند، امریکا
دوست عزیز و ارجمند آقای دکتر یزدی پس از سلام، خیلی خوشحال هستم که بالاخره در واشنگتن دیداری که من ماهها به دنبالش بودم صورت گرفت. امیدوارم از این دیدارها باز هم در آینده داشته باشیم.
انقلاب در ایران به تمام قدرت پیش میرود. از امثال دکتر صدیقی که سرِ پیری به معرکهگیری برخاسته، هیچ کاری ساخته نخواهد بود. بعضی اشخاص آن قدر عقده دارند که درست لب گور خیانت میکنند و آن نام بیچیز و بیفایدهای را که داشتند، به گنداب پهلوی آلوده میکنند. در جوف نامه ضمیمه، نامهای است که حضور حضرت آیتالله خمینی نوشتهام، به اضافه مقالهای که در باب انقلاب ایران نوشته، برای اطلاع ایشان از نحوه فکرم در باره انقلاب پیوست کردهام. استدعا دارم هر دو را به ایشان تقدیم فرمایید. امیدوارم حضرت آقای {امام} خمینی، شما و بقیه دوستان نظرتان را درباره مقاله برایم بنویسید. از راهنمایی همه از پیش تشکر میکنم. سید علیاصغر چهار پنج روزی بیمارستان بود. دکتر خوشنویس عملش کرده، گویا غدهای از سینهاش در آورده بهش میگفت که بخیر گذشته. هنوز پس از عمل با خود سید صحبت نکردهام. نمیدانم روابط شما با سید علیاصغر چگونه است.
آیا از طرف شما احوالپرسی خواهد شد؟ دست شما و دیگران را از دور میفشارم. به امید پیروزی رضا براهنی
نامه رضا براهنی به امام خمینی(س)
تاریخ: 7 دی 1357
حضرت آیتاللهالعظمی روحالله خمینی، مبارز بزرگ انقلاب ایران
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
میهمنا به رفیقان خود رسان بازم
پس از سلام و درود و تهنیت فراوان، من از دوستان شادروانان جلال آلاحمد و دکتر شریعتی و نویسنده شجاع ایران دکتر علیاصغر حاج سید جوادی هستم. بارها و بارها، وقتی با دکتر سید جوادی صحبت کردهام، ایشان اشتیاق دیدار آن حضرت، رهبر بزرگ اسلام و انقلاب ایران را با ایشان در میان گذاشتهام، چون قرار بود ایشان به غرب سفر کنند، زیارت آن حضرت را موکول به زمانی کردهایم که ایشان رخصت سفر به این سوها را پیدا کنند. شاید به همت و رهبری آن حضرت و کوشش بزرگ ملت ایران به زودی این دیدار در کشور خودمان و در میان مردم خودمان صورت بگیرد. اشتیاق دیدارم را از دوست ارجمند آقای دکتر یزدی هم پنهان نتوانستهام بکنم. استواری، استقامت، خرد عظیم سیاسی و شجاعت توأم با هوشیاری آن حضرت و فروتنی توأم با بردباری که در برابر ظالم خیرهسری چون شاه و اشرار سرمایهپرست و سرمایهدار در امریکا و صهیونیسم جهانی از خود متجلی ساختهاید، چراغ روشنی بوده است فرا راه تمام کسانی که تاکنون در سراسر جهان، بویژه ایران، قدم در راه مبارزه انقلابی گذاشتهاند.
مردم عزیز، نجیب و انساندوست ما که قرنها تحت فشار خودکامگی چون شاهان پهلوی زیسته، سروش آزادی را از زبان آن حضرت شنیده و با افشاندن خون خود و نثار جانهای عزیز خود بدان سروش پاسخ مثبت دادهاند.
انقلاب ایران از کلمات ساده، سنجیده، قابل فهم، رسا، انسانی، هوشیارانه آن ملهم و قوی شده، بالیده و سرانجام به جنگلی از درختان تناور تبدیل شده که دیگر نه تبر قشون شاه میتواند بزند و بیندازدش و نه قورخانه بزرگترین قدرت تاریخ یعنی امریکا میتواند بسوزاند و خاکسترش کند. درود این شاگرد ناچیز انقلاب را که نه داعیهای دارد و نه دارودستهای و فقط نوک ناچیز قلمش را دارد و شب و روز با وجود بضاعت مزجاتش مینویسد تا شاید در حدود خود پردههای ظلم و ظلمت را در همان دور و بر خود کنار بزند، بپذیرید و نیز تسلیت صمیمی مرا به خاطر جاننثارها و شهادتهای فرزندان عزیز وطنمان که فوجفوج به خاک میافتند تا روزی مردم ایران آفتاب روشن آزادی را در برابر خود ببینند.
در مقالهای که ضمیمه تقدیم حضورتان کرده، کوشیدهام جنبههای مختلف انقلاب کنونی ایران را تا آنجا که عقل ناقص و قاصرم اجازه میداد، روشن کنم. از نگرانیهایم هم صحبت کردهام. امیدوارم در این مقاله به دیده محبت نگاه کنید و از راهنماییها و ارشاد خود بیبهرهام نگذارید.
سلامت و پیروزی آن حضرت و پیروزی انقلاب بزرگ ایران، آرزوی قلبی من است.
با احترام و ارادت صمیمانه. رضا براهنی
منبع مرتبط:
زبان تركی چرا و چگونه به آذربايجان راه يافت؟،استادیحیی ذکاء تبریزی
ژوئن 17th, 2011خلاصهء یک سخنرانی

خیلی متشکرم و تشکر می کنم از تشریف فرمایی خانم ها و آقایان.
سخنرانی امروز بنده در مورد تاریخ ورود زبان ترکی و ترکها به آذربایجان است که یک مسئله حساس و بحث برانگیزی است و درباره اش خیلی صحبتهای متعدد شده است و هنوز به جایی نرسیده است چون نظریات مختلفی در موردش اظهار می شود. ولی آنچه ما تاریخ ما ما را راهنمایی می کند مطالبی است که اینجا به حضورتان عرض خواهم کرد. در هر صورت بحث و گفتگو درباره تاریخ و تحولات زبان مردم آذربایجان نیاز به تالیف کتابی ۵۰۰ یا ۶۰۰ صفحه ای دارد و سخن گفتن از آن از حوصله یک یا حتی چند جلسه سخنرانی بیرون است. بدین جهت ما در طرح موضوع این جلسه که سخن درباره چگونگی ورود زبان ترکی به آذربایجان است به طور اختصار اشاره ای می کنیم و تاریخچه نژاد و زبان مردم این سرزمین کرده و می گذریم.
بیشتر حضار محترم اطلاع دارند که مردم آریایی نژادی که از ایران ویچ به حرکت درآمده و دسته دسته و گروه گروه مهاجرت کرده و به تدریج به ایران زمین در آمدند خود به چند تیره بزرگ به نام ماد پارس پارت و سکایی تقسیم می شدند. هریک از این تیره ها در راه مهاجرت های متوالی و تدریجی خویش پس از جنگهای فراوان و چیره شدن بر بومیان و بیرون آوردن شهرها و ده ها و دژهای آنان از چنگشان بالاخره آنان را زیر دست خود گردانیده و برای همیشه در این سرزمین جایگزین شده اند. مادها سمت غرب و شمال غربی را برگزیدند و نام خود را بر روی ان سرزمین نهادند و کشورشان را ماد یا ماذ یا به قول یونانی مدیا خواندند. پارتها در سوی شرق و شمال شرقی را برگزیدند و آنجا را به نام خود پارت یا به قول یونانیان پارتیا گفتند. سکاها در جاهای گوناگون از جمله کرانه شمالی و شمال غربی دریای خزر و قفقاز و سیستان پراکنده شدند و بلاخره نام خود را بر این سرزمین نهادند و آنجا را سگستان سجستان و سیستان(سکستان) نامیدند که بلاخره تبدیل شد به سیستان.پارسیان نیز در مهاجرت خود نخست در غرب و جنوب دریاچه شاهی یا ارومیه جایگزین شدند و سپس در حدود اوایل هزاره اول پیش از میلاد در پارسوماش یعنی حدود کوه های فرعی سلسله جبال بختیاری در مشرق شوشتر و پیرامون مسجد سلیمان فرمانروایی کوچک هخامنشیان را که تابع دولت ماد بود بنیاد نهادند و کم کم در خوزستان یا سغدیان و فارس که پرسیا می گفتند و کرمان پراکنده شدند و سپس شاهنشاهی بزرگی را تاسیس کردند سرزمینی که در این آب و خاک جدید به تصرف مادها درآمد شامل نواحی همدان و کرمانشاه و قزوین و اصفهان و ری و آذربایگان را ماد خُرد می گفتند.
مادها با آن کارهای بزرگ و تاریخی از برانداختن پادشاهی مقتدر آشور و تصرف نینوا و پیش رفتن تا سوریا و آسیای کوچک در جهان شهرت یافتند و آوازه ای پیدا کردند تا آنجا که حتی بعد از انقراض دولت آنها هنوز داریوش بزرگ را در تورات داریوش مادی نامیده است. پس بدین سان ملاحظه می شود که آذربایگان از آغاز تاریخش از رهگذر مردم و زبان حال بسی روشنی دارد و هیچ جای کشاکش و گفتگو درباره آنان نیست و این از مسلمات است که در آغاز تاریخ که کمابیش ۳ هزار سال بیشتر بوده مادها در آذربایگان و آن پیرامونها نشیمن داشته اند. کسانی که با تاریخ آشنا هستند نیک می دانند که تا ۲۰۰۰ سال پیش ترکان از این سرزمینها بسیار دور بودند و در آسیای صغیر نمی زیستند و این سخن بسیار بیهوده و عامیانه است که کسانی عنوان می کنند که آذربایگان از نخست سرزمین ترکان بوده است. این وضع آذربایگان در آغاز تاریخ و زمان مادان است. پس از آن به زمان هخامنشیان و اسکندر و سلوکیان و اشکانیان و سامانیان می رسیم و حال مردم این سرزمین را از دیده می گذرانیم. در هیچ یک از این دوره ها پیشامدی که دیگر شدن وضع مردم یا تغیر زبان آنها را دربرداشته باشد نمی یابیم. در زمان آلکساندر مقدونی پیشامدی در آذربایگان یا بهتر بگوییم ماد خرد (کوچک) رخ داد که نشان نیکی از زبان مردم این سرزمین است و آن نام خود آذربایگان است.
چنانکه گفته شد اینجا را ماد خرد می نامیدند ولی در یورش مقدونی ها به ایران زمین در ماه خرد آتورپات نامی از بومیان و آنها را از تحاجم بیگانگان محفوظ داشته است و فرمانروایی کوچکی بنیان نهاد که تا صد سال در خاندان او باقی ماند و سنگر ایرانیت گردید و بدین سبب این سرزمین به نام او و خاندانش آتورپاتکان نامیده شد یعنی جایگاه آتورپات و همان واژه است که کم کم آذربایگان یا آذربایجان گردید. در زمان اشکانیان کم کم ترکها از جانب شمال شرقی ایران زمین و مرزهای خراسان بزرگ به مرزهای ایران نزدیک شدند ولی با نیرومندی که اشکانیان داشتند نتوانستند به درون ایران در آیند و ما در تاریخ از چنین واقعه ای آگاهی نداریم.در زمان ساسانیان شاید شاخه هایی از ترکها یا خزرها از راه شمال یعنی از دربند و قفقاز با ایران همسایگی پیدا کردند ولی هیچ نشانی از درآمد آنان به آذربایگان در دست نیست. احتمال این هست که در تاریخ دسته های کوچکی از آنان را پیدا کنیم که شاهان ساسانی مثل انوشیروان در جنگ اسیر یا اجیر کرده است و در اینجا و آنجا نشیمن داده باشند ولی این گونه دسته ها بزودی با مردم بومی درامیخته و از میان می روند و نشانی از خود باقی نمی گذارند.چنانکه تازیان نیز که عده شان هم خیلی بیشتر از آنها بود بکلی از بین رفته و اکنون عرب در ایران به آن صورت نداریم.
پس از اسلام تاریخ آذربایگان از دیده نژاد و مردم و زبان آن بسیار روشنتر است و نوشته های تاریخ نویسان و جغرافی نگاران عرب صدر اسلام که در دست است، نژاد و زبان مردم آذربایگان را جداگانه یاد کرده و انها را آذری یا الاذریه یا اذریه نامیده اند.
ابن مقفع به نقل ابن ندیم همزه اصفهانی به نقل یاقوت و خوارزمی به زبان مردم اذربایگان بدون ذکر نام اشاره کردند و نیز واژه هایی از زبان مردم آذربایگان را در کتاب خود آورده اند پس از اینها یعقوبی در ۲۷۸ قمری در کتابش آذریه را به عنوان صفت در مورد مردم آذربایگان به کار برده سپس مسعودی که در ۳۱۴ قمری از تبریز دیدار کرده زبانهای ایرانی و پهلوی دری و آذری را ذکر کرده است که به نظر او ظاهرا مهمترین زبانها و گویش های ایرانی بودند.پس از همزه اصفهانی که زبان مردم آذربایجان را پهلوی می نامد ابواسحاق ابراهیم استخری است که از “مسالک و الممالک” در نیمه اول سده چهارم هجری صریحا زبان مردم آذربایگان را ایرانی و الفارسیه ذکر می کند. مولف بعدی ابوالقاسم محمد ابن حبقوق درگذشت بعد از ۳۷۸ همان مطلب استخری را بیان می کند. پس از او ابو عبدالله مقدسی در سده چهارم هجری از زبان مردم اذربایجان سخن گفته و می نویسد که زبانشان خوب نیست اما فارسی آنها مفهوم است و در جای دیگر می گوید زبان مردم آذربایگان بعضی دری است و بعضی پیچیده است. داستانی که سمعانی درباره ابوذکریا خطیب تبریزی در ۵۰۲ و استادش ابوالعری معری اورده است موید رواج زبان آذری در آذربایجان در سده پنجم و ششم است. حمدالله مستوفی در “نزهت القلوب” تالیف ۷۴۰ زبان زنجان و مراغه را پهلوی ذکر می کند و عبارتی از زبان مردم تبریز نقل می کند که یک عبارت ایرانی است. تا سده پنجم در همه کتابهایی که از زبان آذربایجان ذکر شده به جز بلاذری که یک کلمه از زبان به عنوان نمونه نقل کرده است و ان خان است خان به معنی کاروانسرا است متاسفانه دیگران نمونه ای به دست نداده اند.
بنده اینجا تمام مواردی را که در کتابها و اشعار و غزلها و قصیده ها و رباعیها نمونه هایی از زبان آذری مختلف داده شده آورده بودم که برای اینکه سخنرانیم خیلی طولانی نشود و می ترسم خسته بکنم خانم ها و آقایان را آنها را اینجا حذف می کنم ولی در متن سخنرانی اگر چاپ شد خواهد آمد.
پس از یورش امیر تیمور به ایران و نفوذ و تسلط سلسله ترکان قراقوینلو از ۸۱۰ تا ۸۷۲ و آق قوینلو از ۸۷۲ تا ۹۰۸ زبان آذری سخت ترین آسیبها را دید و در برابر زبان ترکی اقوام ترک و تاتار یا قوزها و اقوزها (اوقوزا) و اوشارها که افشارها باشند که در پیرامون شهرهای آذربایگان مستقر شده بودند به مرو عقب نشینی می کرد و رو به فراموشی می گذاشت. و این وضع در دوره صفویان که با ورود ترکمانهای مهاجر قزلباش و چیرگی و انبوهی آنها که شیعه بودند یعنی در واقع علی اللهی بودند و از خاندان صفوی هواخواهی می نمودند و بیشتر کارهای دولتی و لشکری به دست آنان و به زبان آنان انجام می گرفت شدت یافت و مردم شهرها یا تاجیکان از ترس جان مجبور شدند زبان ترکی را فراگیرند و محاورات خود را با این زبان انجام دهند. مدتها این دو زبان ادامه یافت تا رفته رفته آذری جای خود را به زبان اقوام مسلط داد و ازحدود سده ۱۱ و ۱۲ ترکی در تمام شهرهای آذربایگان رواج یافت و آذری به عنوان تاتی در تعدادی از روستاهای دوردست و کوهپایه های صعب العبور و دره هایی که پای ترکان بدان جا نرسیده هنوز به زبان اذری تکلم می کنند و از قبول ترکی امتناع می ورزند.
به هرحال این مطالب اشاره مختصری است به سیر تاریخی زبان مردم آذربایگان بود که نشان دمی دهد تا سده یازدهم هجری هنوز بیشتر مردم اذربایگان توجه فرمایید تا سده یازدهم هجری بیشتر مردم آذربایگان به ویژه تبریز به آذری سخن می گفتند و اینک بیش از ۴۰۰ سال نیست که زبان تحمیلی ترکی در این خطه رواج یافته است.اما مسئله ای که اغلب در این مورد مطرح است و دارد خلط مبحث های زیادی به عمل می آید چگونه ورود ترکان و زبان ترکی به آذربایگان است.از بررسی های دقیق تاریخی چنین به دست می آید ورود ترکان یا مختصر بگوییم اقوزان و سلجوقیان به آذربایگان در سده پنجم هجری صورت گرفته و پیش از آن هیچ نشانی از ترکان و زبان ترکی در این سرزمین مشهود نبوده است.
زکی ولید که خود از معتصبان شمره می شود صراحتا می نویسد که در آن زمان به استثنای اراضی معدودی از شرق ایران هیچ ناحیه ای که ترکان در آن به طور دسته جمعی سکنا گزینند وجود نداشته است. زیرا آنچه هم که از خزرها و ترکان غوز از حوالی شمال قفقاز به آذربایگان داخل شده بودند در هرحال می توانند تنها گروه های ۱۰۰ نفری کم اهمیتی از اهالی بوده باشد.
اما ورود غوزها یا ترکمانان به ایران بویژه آذربایگان از حادثه های مهم تاریخی است و این حادثه نه تنها از نظر تاریخی آذربایگان بلکه از نظر تاریخ همه ایران بسیار مهم است چه در مهمترین دوره مهاجرت ترکان به ایران که با آمدن سلجوقیان آغاز می شود این طائفه غوزها پیشاهنگان آنان بودند و ۳۰ سال کمابیش پیش از طغرل بیگ و برادرانش از جیحون بگذرند اینان در ایران پراگنده شده بودند و تا آجاکه می دانیم نخستین ترکانی بودند که بدین سوی خراسان رسیدند و پیش از اینان اگر ایلهایی از ترکان در ایران بودند در آن سوی جیحون و در خراسان و خوارزم بودند. این طایفه نیز از غوزها یا ترکمانان سلجوقی بودند ولی چون هنگامی که عده ای از آنان به نواحی آمدند عراقی نامیده می شدند و ابن اثیر هم آنها را بدین نام می خواند ما نیز اینها را بدین نام می خوانیم تا از دیگر غوزهای سلجوقی که به همراه طغرل و برادرانش از جیحون گذشتند باز شناخته شوند.
دسته هایی از اینان در عراق و آذربایگان و ارمنستان و دیار بکر پراکنده می شوند و داستانشان در این سرزمین ها بسیار شگفت آور است زیرا آنها که یک مشت مردم بیگانه بودند و پیشوای توانا و کاردانی برای خود نداشتند و شمارشان از زن و مرد و بزرگ و کوچک شاید بیش از ۵۰ هزار تن نبود سالها سراسر این سرزمین ها را به لرزه درآورده بودند و هرکجا می رسیدند همچون سیل و اتش آنجا را فراگرفته و از تاراج و کشتار باز نمی ایستادند و کسی از فرمانروایان بومی یارای دفع ایشان را نداشت و تا طغرل بیگ و برادرانش به ایران نیامده و بنیاد پادشاهی سلجوقیان را ننهادند مردم از گزند و آزار این طایفه نیاسودند.
به طور خلاصه نخستین دسته غوزها که از جلو علاالدوله که به دستور سلطان محمود غزنوی می خواست آنها را گرفتار کرده و سرانشان را بکشد از اصفهان گریختند و به هرکجا که می رسیدند یغما می کردند تا به آذربایگان رسیدند این اولین ورود ترکان در پیش از ۴۱۰ هجری قمری است به آذربایگان که بعدا در ۲ و ۳ مرحله دیگر این ترکان غوز به آذربایگان وارد شدند. بنده دیگر از جزئیات مطلب صرف نظر می کنم.
به هر حال اینهاست خبری از درآمدن ترکان غوز به آذربایجان در دست داریم ولی این یک روی سکه است که آنها را بیشتر در تاریخها نوشته اند آنچه نانوشته مانده و توجه عمیق به آن نشده رفتار این طایفه وحشی با مردم بومی آذربایجان و عکس العمل آنهاست. در این مورد اگر این اصل را بپذیزیم که برخی از شاعران زبان گویای مردم عصر خود و بیانگر احساسات و عواطف اوضاع زمان هستند و اگر قطران تبریزی را از آن جمله شاعران بدانیم باید بگوییم که رفتار این غوزها و ترکان سلجوقی با مردم بومی آذربایجان که تاجیک یعنی ایرانی هستند بسیار بیدادگرانه و زورگویانه و رفتار غالب با مغلوب بوده است.
اینکه بعضی ادعا می کنند که رفتار ترکان با مردم ایران همواره یک گونه همزیستی مسالمت آمیز بوده دروغ محض است و انکار حقایق می باشد. چنانکه شاعر آذربایگان در قصاید خود جا به جا از رفتار بیدادگرانه آنان ناله و شکایت می کنند و احساسات خود را به نحوی بر زبان می آورد. قطران از این طایفه تاراجگر و ستم پیشه و از امیران و سلطانهای سلجوقی از طغرل و دیگران و ملکشاه به شهری و جایی از آذربایگان باز می شده شاعر از آنجا فرار می کرده است.
سلاطین سلجوقی که بر اثر ترک تازیهای خود در ایران قدرتی به دست آورده بودند و کشور آباد و کهن و با فرهنگی خاص خویش ساخته بودند سیاتتشان بر این بود که ملوک الطوایفی را بر ایران برانداخته و خود بر سرتاسر ایران فرمان رانند بویژه که شهریاران و امیران بومی هم ایرانی بودند و هم از فرهنگ و تاریخ خود به سختی دفاع و از شاعران و سخنوران و دانشمندان ایرانی تیار حمایت می کردند. این شاعران و دانشمندان نیز در برابر ترکان مسلح به سود این شهریاران تبلیغ می کردند و یاد از خسروان گذشته ایران و تاریخ و فرهنگ کهن این مرز و بوم می نمودند واین بار مذاق ترکان بی تاریخ و فرهنگ خوش نیامد.
در سده ششم که حدود یکصد و بیست از ورود ترکان غوز یا اوغوزها به ایران و آذربایگان می گذشت همجواری ترکان خوش نشین در کنار شهرها و روستاها با تاجیکان و لشکرکشی های بی امان سلجوقیان و وجود دربار آنها باعث نفوذ زبان ترکی در بعضی از نواحی ایران از جمله آذربایگان و عراق عجم و جبال گردید و طبقه جدید به وجود آورد که با اینکه ایرانی و تاجیک یا پهلوی زبان بودند به ۲ زبان ترکی و آذری سخن می گفتند. اینان در آن زمان ترک المش (اوملوش) ترک شده یا ترکیده یا به زبان ترکی سخنگو می گفتند. این سخن خیلی مهم است و من آن را با زحمت تمام از متون به دست آوردم: ترک المش وجود این اصطلاح بسیار گرانبها و قابل توجه است و نشان می دهد که آغاز ترکی زبان شدن بومیان تاجیک چگونه و از چه راه بوده است. جای شگفتی است که این اصطلاح بعدا از میان رفته یا به عمد از میان برده اند و تنها در چند جا از مکاتبات باقی مانده است از جمله در مجموعه الرسائل چاپ انجمن ملی.
وجود این عبارت نشان می دهد که طبقه جدید به غیر از ترک و تاجیک در شرف به وجود آمدن بوده که نسبتا تعداد آنان قابل توجه بوده است. با این همه کاملا روشن است که در آن زمانها ترکان و تاجیکان و ترک المش جدا از هم میزیستند و روش زندگانی و زبان و مکان آنها از هم جدا بوده است و اکثریت با پهلوی زبانان و اذری گویان بوده و ترکی زبانان تعداد زیادی نبوده و با نوشتن سر و کاری نداشتند زیرا درس خواندن و سواد داشتن را ننگ و عار می دانستند و آن را کار تاجیکان می پنداشتند. و حتی پادشاهان و امیران اغلب بی سواد بودند و حتی از نوشتن نام خودشان هم عاجز بودند. به همین جهت اینک از خط و ربط و نوشته و نوع زبان آنها به کلی بی خبریم. در اینجا بسیار بجاست از موضوع خدعه آمیزی که درباره خاکهای بسیار بر چشم ها پاشیده شده و سخنان باطل و نافهمانه و مغرضانه درباره اش گفته و نوشته شده است پرده برداریم و نشان دهیم که جاعلان مغرض چگونه تاریخ می سازند و چگونه بر مردم آذربایگان تاریخ می تراشند و شرم از دروغ های خودشان نمی کنند. داستان این فریب بزرگ که از آن سخن خواهیم گفت از حدود ۱۵۰ سال پیش آغاز می شود و آن درباره مجموعه ای از ۱۲ داستان مربوط به قوم اوغوز یا تاتار است که عاشق ها یا اورازان به صورت دستکی (دفتر و دستک می گوییم) چیزهایی یادداشت می کردند می گویند نسخه ای از این دستک که به زبان اغوزی نوشته شده و نامش اغوزنامه است نخستین بار در کتابخانه سلطنتی آلمان به دست آمده است و باز برای نخستین بار بارتولد در کاتالوگ آن کتابخانه به آن برخورده و باز یادشده که در سده ۱۵ میلادی این کتابچه به کتابخانه احمد پاشا وارد شد و فیلچر بر مبنای همین تاریخ این دستنوشت را از آثار و مواد سده پانزدهم شمرده است. پس از آن رونوشتی از آن در سده نوزدهم تهیه شده که در کتابخانه برلین است و نخستین بار پیپس درباره برخی از این داستانها تحقیق کرده و بعد از آن پروفسور نولد که در سال ۱۸۵۹ تمام آن دستنوشت را نسخه برداشته و ترجمه کرده (اما) چون قسمت مهم آن را نتوانسته بود بخواند بنابراین چاپ نشد. سپس بارتولد در ۱۸۹۴ ترجمه این اثر را به روسی در مطبوعات روسیه چاپ کرد و باعث شروع یک رشته مباحث در مورد این داستانها گردید. به هرحال از نام و عنوان این مجموعه پیداست که چیست و به زبان کدام طایفه نوشته شده ولی در ۵۰ سال اخیر عالمل و عامدا از عنوان کردن نام اصلی آن خودداری کرده و آن کتاب دده قورقورد نامیدند زیرا در زیر این نام بهتر و آسانتر می توانند ذهنها را گمراه کنند و مقصود و منظور خود را پیش ببرند و آن را به عنوان سندی گرانبها از آثار قدیم و کهن ادبیات ملی آذربایجان وانمود کنند. گردآورنده یا سراینده این داستانها را به مردی با الهامات غیبی و پیری داننده و شاعری نوازنده به نام دده قورقود نسبت داده اند که گاهی بلکه اغلب اوقات خود او نیز نقشی در این داستانها بر عهده دارد و به هنگام سختی همچون سیمرغ مشکل گشایی می کند….اما جای شگفتی است که دده قورقود خود در میان غزها نمی زیسته و از جای دیگر به میان آنها می آمده. او از اورازان ها یعنی نوازندگان و سرایندگان دوره گرد بود که امروز به آنان عاشق می گویند و در آذربایجان و ارمنستان و بخشی از ترکیه بسیار شناخته شده و معروف اند. در اینجا از فرصت استفاده می کنیم و یاد آوری می کنم که لفظ اوزان که بسیار می کوشند آن را واژه ترکی وانمود نمایند ریشه ایرانی و فارسی دارد. این واژه پارتی است که تغییر صورت داده و باقی مانده است. این لفظ در فارسی گوسان گفته می شده که در کتاب ویس و رامین به آن اشاره شده است.در آنجا می گوید: «سرودی گفت گوسان نائین در او پوشیده حال ویس و رامین.» یا در جای دیگر: «نشسته گرد رامینش برابر به پیش دام گوسان نواگر.»
مبنایی هم در یک شعر از گوسان ها اسم برده و سپس این کلمه به همین صورت به زبان ارمنی راه یافته و شاعران و نوازندگان در ارمنستان و گرجستان هم گوسان نامیده شدند و بسیار طرف نرت و لعن کشیشان ارمنی مسیحی بوده اند و در این باره خانم ویس تحقیقات بسیار دانشمندانه ای کرده که چاپ شده است. واژه گوسان بعدا به صورتهای جوسان( گ فارسی به ج تبدیل شده) و بعد یوسان شده و بالاخره به صورت اوزان در آمده و اینک در ترکیه مستعمل است.
گذشته از اینها در متن داستانها و افسانه ها و واژه هایی به کار رفته که به هیچ وجهه نمی توان آنها را از سده ۵ هجری که ادعا می شود داستانها مربوط به آن عهد و زمان است دانست. قبلا واژه پیلون که به معنی ردا و شنل کشیشان ارمنی است و اصل آن یونانی است و شاهکار که واژه روسی جدید است به معنی کلاه یا اصطلاح نایب به معنی یک منصب نظامی که بسیار جدیدتر است یا تشبیه سرهای بریده شده در میدان جنگ به توپ و نام بردن از شهر آمر یا دیار بکر به صورت فعلی که صورت این نام در کتابهای سده های ۹و ۱۰ است همه حاکی از جدید بودن این داستانهاست. در مقدمه این کتاب برای دوام و بقای دولت عثمانی دعا می شود ولی شگفت است که مغرضین چون وجود این دعاها را با ادعاهای خودشان مغایر می یا بند استدلال می کنند که این مقدمه مربوط به داستانها و زمان وقوع آنها نیست…مردی که ادعای تحقیق و تفحص دارد و سالها پیش کتاب اغوزنامه را در روزنامه آذربایجان فرقه دموکراتیک پیشه وری به چاپ رسانیده…از جمله در تحقیقات عمیقش نکته ای را مورد مداقه قرار داده که فقط برای رفع خستگی حضار محترم آن را شرح می دهم.
کسانی که عاشق ها و نوازندگان دوره گرد را در آذربایگان و ارمنستان و ترکیه دیده اند می دانند که آنها در آغاز سرودن داستانها و نوازندگی خود برای اینکه حاضران را وادار به سکوت و توجه به خود نمایند خطاب بهشخص بزرگ یا خانی که در مجلس حاضر است کرده با صدای بلند و کشیده می گویند:خانم هی خانم هی. کسانی که به زبان ترکی آشنایی دارند و می دانند کضمیر ملکی در آن زبان مانند زبان فارسی میم است مانند: آتام پدرام آنان مادرم اقلوم پسرم و خانم یعنی خان من و هی نیز از اصوات ندا مانند ای و هان است.بدین صورت عبارت خانم هی در آغاز این داستانها به معنای ((ای خان گوش دار بشنو است)) ولی آقای محقق این خانم هی را نام بانویی تصور کرده و می گوید:خانم هی که یک زن عاقل و دنیا دیده بوده..و به خانم هی سخنان پر معنی نسبت داده است!!!…جای شگفتی است که چنین کسی با این ادراک ناقص و ضعیف با چاپ پی در پی این داستانها و رساله های دیگر برای سرزمین مقدس و مردم با فرهنگ و میهن دوست آذربایگان تکلیف و سرنوشت تعیین می کند و برای آنان تاریخ و ادبیات پدید می آورد و از ریشه ها گفتگو می کند. سخن در این باره بسیار است و ما آن را کوتاه می کنیم و به جا و زمان دیگر وا می گذاریم.بدین سان سده های ۵ و ۶ با تسلط این ترکان جایگیر و تازه وارد و یغماگر پی در پی می گذشت و ترکان مسلط تر و نیرومند تر و تاجیکان ناتوانتر و زیر دست تر می شدند و عوامل مخرب اجتماعی و فساد اخلاق و پرداختن به خرافات و کارهای بیهوده و تسلط آخوندهای قشری…این تضعیف و زیر دستی و ناتوانی را تشدید می کرد و عنصر ایرانی در زیر سم ستوران غالب پایمال می گردید.
در این مورد استاد ذبیح الله صفا که یادش بخیر باد خوب می گوید که ((تسلط ترکان بر ایران نتایج گوناگون داشت و موجب تغییرات عظیمی در اصول و عقاید سیاسی و اجتماعی ایرانیان شد و بسیاری از آداب قدیم را دگرگون ساخت.)) ترکان نو مسلمان در تعصب و سختگیری نسبت به عقاید و آراء مذهبی و طرفداری از نحله ای معین از مسلمین پیش افتادند و این تسلط تا عهد حمله مغول روز به روز در تزاید بود. ترکمانان سلجوقی و بعد از آنان غلامان ترک خوارزمیان در طول یک قرن و نیم دمار از روزگار عراقیان در آوردند و مردم این قسمت ثروتمند را به خاک سیاه نشاندند. پس از حمله مغولان به این سرزمین و فجایع تاریخی هولناک که در این آب و خاک رخ داد ترکان که خود را در میان ایرانیان پاک نژاد بیگانه می دیدند خود را به مغولان بستند و اظهار هم نژادی و کیشی کردند و در کشتار و غارت و چپاول و بیدادگریهای مغولان شریک گردیدند و کردند آنچه نمی بایست کرد. اغلب ستمگریهای مغولان در این دوره با راهنمایی و تحریفها و فتنه انگیزیها ترکان که به ایرانیان به چشم دشمن می نگریستند انجام می گرفته است…..آذربایگان یا بهتر بگوییم بخشی از بر ایران در یک دوره ۲۰۰ ساله میان سده های ۸ و ۱۱ دگرگونیهای شگفتی را می گذراند. در این دوره تیره هایی از بازمانده های غزها پیشین و ترکمانهای آق قوینلو و قراقوینلو از سرزمین دیار بکر و شرق کشور عثمانی کم کم رخت به سوی آذربایگان کشیده در این سرزمین پر مرتع و همدان کاشان قم و .. جا خوش کرده و بنیاد پادشاهی بنا فرمودند و موقعی فرمانروایی سر تا سر ایران را در دست گرفتند. و از سویی دیگر به روایتی امیر تیمور در بازگشت از یورش خود به کشور عثمانی گروهی از ترکمانان را به اسارت می گیرد و همراه خود به سمرقند می برد اما سر راه خود وقتی به اردبیل می رسد آنان را بنا به خواهش خواهرش شیخ علی صفوی مرشد صفویان به او می بخشد و این طایفه که ترکمانان روملو نامیده می شدند و در پیرامون اردبیل مستقر شدند از همان زمان هوادار سخت خاندان صفوی که در کسوت تصوف بودند شدند و در عالم صوفی گری صفویان را مرشد کامل خود دانستند و سپس کوشیدند و خاندان صفوی را به سلطنت ایران رسانیدند. در دوره پادشاهی صفویان چون فرماندهی سپاهیان و کارهای اداری را ترکان در دست داشتند کشاکشهای نهان و آشکار بر سر قدرت و حکومت و تسلط بر اراده شاه میان آنان وجود داشت که متاسفانه همه این هم چشمیها و کشاکشها سرانجام به زبان مردم بومی آذربایگان و ایرانیان انجامید.این شتر چرانان و چوپانان کوچ نشین که در آغاز کار در بیرون شهرها در دشتها بیابانها و مرتع ها دنبال گوسفند و شترهای خود بودند و دور از زندگی شهرنشینی در چادر و آلاچیق های خود می زیستند و گاه به گاه برای داد و ستد و مبادله کالا و خرید نیازهای خود به بازارها و شهرها می آمدند جز به چشم آز و تاراج و چپاول به شهرها و شهرنشینان نمی نگریستند. سپس که بر اثر انبوهی و جنگاوری جزو سپاهیان در آمدند و سرانشان امیر و سردار گردیدند و با پادشاهان و بزرگان ایران زمین همنشین شدند و به شهرها راه یافتند دارای خانه و باغ و دارایی گردیدند و چون فرهنگ شهرنشینی نداشتند و زندگانیشان از شهریان و تاجیکان جدا و متفاوت بود ساختار شهرها و زندگانی مردم شهر نشین را در هم ریختند آداب و رسوم زبان و جهان بینی آنان را دگرگون کردند و مردم اینها بر اثر تعصب سختی که در نژاد و همخونی داشتند جز از سران خود از هیچ کس دیگر فرمان نمی بردند….در این دوره پر مصائب چون اداره کشور و جنگ و صلح و کارهای درباری به دست ترکمانها و تکلوها اوستاجلوها شاملوها و بسیاری لوهای دیگر بناچار مجالی برای اظهار وجود مردم بومی و تاجیکان باز نمی داند.
به طور کلی دخالت در سیاسیت و سپاهیگری و شمشیر زنی و سواری و پوشیدن جنگ افزار برای تاجیکان و غیر ترکها غدغن بود. اجازه نمی دادند یک تاجیک یا ایرانی حمل اسلحه کند. اینها را ما فراموش کرده ایم. دولت صفوی چون از آغاز کار خود با دست این طایفه و ایلهای ترک نژاد مهاجر بنیان یافته بود در همه حال و در لشکرکشیها و جنگها بویژه در نبرد با دولت نیرومندی چون عثمانی که دارای ارتش منظم و تعلیم دیده و تربیت یافته با جنگ افزارهای نوین و گرم بود به علت نداشتن ارتش منظم دائمی همواره دست به دامن این ایلها و عشیره ها می شد و بناچار می کوشید از هر راه که باشد دل سران ایلها را به دست آورده و امتیازهای فراوانی به آنها بدهد و اگر هم نمی خواستند جز این نمی توانستند. در این وضع و حال اگر شهریار صفوی جوان دلیر و توانایی همچون شاه اسماعیل بود این ایلها همه همدست و یکدل بودند و در پیروی از فرمان مرشد کامل یعنی پادشاه صفوی سر از پا نمی شناختند ولی اگر پادشاه مردی بی عرضه کم سال و ناتوان مانند سلطان محمد خدابنده نابینا بود شاه بازیچه دست سران این ایلها می شد و گاه ترکمانهای تکلو و شاملو و غیره اداره کشور را در دست خود گرفته و با بی اعتنایی به شاه و بی پروایی به مردم هرچه دلخواهشان بود انجام می دادند. و هرگاه یکی از اینها بر مزاج شاه و دربار چیره در می آمد و مسلط می شد ایلهای رقیب به مخالفت و رقابت و دشمنی و ستیزه جویی بر می خواستند و به بهانه های گوناگون کشاکش راه انداخته و کار را به جنگ و پیکار می کشاندند. این مشت مردم بیگانه که از جاهای دور دست در پی گوسفندان و استران خود بدین سرزمین راه یافته و به زور شمشیر و زورگویی بر مردم خیمه زده بودند هیچ گونه دلبستگی به این آب و خاک و مردم و تاریخ و فرهنگ و افتخارات اینجا نداشتند….خطر جدی و ژرف نفوذ ترکمانهای قزلباش را در دوره صفوی تنها یک بانوی دلیر و هوشمند تاجیک و مازندرانی دریافته بود که متاسفانه جان خود را بر سر این کار و دریافت خود گذاشت و آن ملکه سلطان محمد خدابنده مادر شاه عباس به نام خیر النسا بیگم بود. این بانو مطلب مفصل است با قزلباش ها ضدیت می کرد و می خواست دوباره تاجیکان را بر سر کار آورد ولی اینها توطئه کردند و بالاخره ریختند در قصرش گلویش را فشردند و او را کشتند او گفت: اگر این بی ادبی از سوی قزلباش ها سر می زند هیچ مانعی ندارد من اول به خدا می سپارم خون خودم را و بعد چهار شاهزاده پسر دارم آنها حتما تقاص من را خواهند گرفت که شاه عباس بر همان منظور و همان وصیت مادرش بود که ـــ البته اول ضعیف بود و هیچ اقدامی نکرد ــ بعد که قوی شد دست قزلباش ها را از حکومت و دولت کوتاه کرد و عده ای به نام شاهسون را روی کار آورد. از داستان این بانو یا شیرزن می گذرم که شوهرش را هم به نام شیخ سلمان یا میرزا سلمان که او هم مازندرانی بود و در این کارها با خیرالنسا مشارکت داشت او را هم تمام اموالش را تاراج کردند و سوزاندند و خودش را کشتند.در این مورد در تاریخ صفویه مطالب زیادی و داستانهای شیرینی هست.

آنچه در اینجا برای مثال یاد کردم نمونه ای بود از کشاکشهای آشکار و نهان قزلباش ها با بومیان کشور که به زور شمشیر و فتنه بر آنان چیره شده بودند تازه این حال و رفتار با همسر پادشاه و وزیر دولت بود خود آشکار است که با مردم خرده پا و شهری و روستایی چه رفتاری داشتند.به هر حال در این سالهای شوم و سیاه تاریخ آذربایگان و تبریز بود که عنصر ایرانی این سرزمین بکلی دستش از حکومت و فرمانروایی و کشورداری و سپاهیگری کوتاه شد و قدرت و حکومت و سیاست و اداره کشور به دست سران ایلهای قزلباش و تیره های ترکمان ترک زبان افتاد که بر سر چاییدن و غارت هست و نیست مردم و به یغما بردن دسترنج و دارایی آنان با یکدیگر به رقابت و پیکار برخاسته بودند….و چون در آن زمانهای پرشور و شر بیشتر کارهای حکومتی و لشکری و اردو با زبان ترکی انجام می یافت مردم به ناچار این زبان را فرا گرفتند و زبان خودشان یعنی آذری که یکی از شاخه های زبان ایرانی است و یکی از کهن ترین زبانهای که مردم آذربایگان بدان سخن می گفتند رفته رفته ناتوان گردید….یکی از عوامل و جنبه های مهم و بسیار موثری که متاسفانه به آن کم توجه شده است ولی در پیشرفت و فراموش شدن زبان آذری و رواج ترکی در آذربایگان بسیار موثر و کارگر بوده مسئله تحمیل مذهب و تعصب ورزی ها در این خصوص بود…. از عوامل دیگر جنگهای عثمانی است که باز از آنها صرف نظر می کنیم. چون این جنگها خیلی طولانی بود و بارها و بارها لشکرکشیها منجر به این شد که لشکر عثمانی و سلاطین عثمانی داخل تبریز ششدند و آخرین بار ۲۰ سال در تبریز ماندند و همه اینها به ضرر زبان آذری تمام شد. بعد از ۲۰ سال بود که شاه عباس آنها را از تبریز بیرون کرد. دوباره تبریز پر و خالی شده است: یک بار تمام تبریزیهایی که دستشان به دهنشان می رسید به قزوین مهاجرت کردند و یک بار به اصفهان. می دانید که در تبریز محله ای است به نام محله تبریزها که صائب تبریزی هم از همان محله است.
در واقع تمام تبریزیهای متعین از تبریز مهاجرت کردند و هیچ وقت هم باز نگشتند بنابراین باید دانست که آذربایگانی ها ترک نیستند و من از همه دوستان خانمها و آقایان خواهش می کنم که رعایت این نکته را بفرمایید. به آذربایگانی ها و تبریزیان ترک نگویند. ترک ها در ترکیه اند. ترک زبان بله اما ترکها در آنجا هستند ما ترک نیستیم. نژادمان تغییر نکرده است. بر اثر این عوامل زبانمان تغییر کرده است. کلمه ترک را مطلقا به کار نبرید. آذربایگانی ها ترک نیستند بلکه ایرانیان ترک زبانند و اگر زبان آنان بر اثر پیشامدهای تاریخی و اجتماعی ترکی شده است هیچ مدخلیتی در ملیت و نژاد آنان ندارد. حال اگر کسان کج فکری از مردم اردبیل یا تبریز یا از بازمانده های جرثومه های فساد و خشونت در ارسباران و غیره شباهتی از حیث قیافه یا صورت و سیرت خود با این اغزها و ترکمانها می بینند یا اعمال و کردارشان را با اعمال و کردار آنان یکسان می دانند و مردم آذربایگان را از زمان کوروش و داریوش ترک می شمارند ـــ نوشته اند این را ـــ و می خواهند ملیت و فرهنگ و تمدن کهنسال و غنی این سرزمین را به دم اسبان آن کوچ نشینان بیابان گرد و بی فرهنگ ببندند ما را با آنان سخنی نیست. مختارند ولی حق ندارند برای کل مردم آذربایگان تکلیف و سرنوشت تعیین کنند و برای آنان تاریخ جعل کنند و ادبیات و زبان پدید آورند و با پاشیدن خاک در چشمها و سوءاستفاده از نا آگاهیهای مردم از سرگذشتها و پیشامدهای تاریخی و اجتماعی شان بخواهند دریافتهای ناقص و مغرضانه خود را بر مردم آذربایگان تحمیل کنند.
چنانکه روشن شد بی گمان زبان تحمیلی ترکی در آذربایگان بیشتز از ۴۰۰ سال سابقه ندارد. بنده این را می گویم و از عهده اش هم بر می آیم و مردم آنجا باید بکوشند این زبان عاریتی را از خود دور سازند و جز به زبان فارسی و ایرانی سخن نگویند. از این اینکه حوصله به خرج دادید و سخنان طولانی بنده را گوش دادید – متشکرم
انسان های بزرگ
می 28th, 2011
انسان های بزرگ ،به دنبال طرح ِ پرسش های بی پاسخ هستند
انسان های متوسط، پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد
انسان های کوچک ، می پندارند پاسخ ِهمهء پرسش ها را می دانند
انسان های بزرگ ،سکوت را برای سخن گفتن، برمی گُزینند
انسان های متوسط، گاه، سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند
انسان های کوچک با سخن گفتن ِبسیار، فرصت ِسکوت را از خود می گیرند
انسان های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
انسان های متوسط به دنبال حل مسئله هستند
انسان های کوچک،مسئله دارند
انسان های بزرگ، درد ِدیگران را دارند
انسان های متوسط، درد ِخودشان را دارند
انسان های کوچک، بی دردند
انسان های بزرگ ،عظمت دیگران را می بینند
انسان های متوسط ،به دنبال عظمت خود هستند
انسان های کوچک، عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
فرستنده:سیما جلالی
سخن احمد کسروی بامدّعی!
می 28th, 2011
مدّعی به احمد کسروی گفته بود:
– آقا جان شما دیگر دارید همه چیزرا منکر می شوید
کسروی گفت: مثلاً چه چیزی را؟
مدّعی گفت :مثلاً معجزات را.
کسروی پرسید :مثلاً معجزات چه کسی را؟
مدّعی گفت: معجزات پیامبر اسلام را.
کسروی پرسید :مثلاً کدام معجزه را؟
مدّعی گفت :همان که با سوسمار حرف زد!
کسروی پرسید:خوب! با چه زبانی با سوسمار حرف زد؟
مدعی گفت: با زبان عربی.
کسروی پاسخ داد:
– مرد حسابی !این که می شود معجزهء سوسمار، پیامبر که خودش عرب بود.
گفت و گو با دکتر فرهنگ مهر،رئیس پیشین دانشگاه پهلوی شیراز،سیفی شرقی
می 28th, 2011
سیفی شرقی
دکتر مهر از رجُل پاک و منزّه و سلیم النفس و از نادر دولتمردانی است که همواره در متن سیاست های اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی آن روزگاران قرار گرفته و هیچگاه در ارائه رویدادهای آن زمان به دفاع از خود و یا متهم کردن دیگران نپرداخته و تنها از جنبه علمی و منطقی و بر پایهء شناختی واقعی ، واقعیتهای اجتماعی را مطرح میکند. در گذر روزگاران از شکستها و نامرادیها تجربه اندوخته و آنها را در راهی صحیح به کار گرفته است.
منش و رفتار دکتر مهر درخشان است.وجه تمیز و تشخیص دکتر فرهنگ مهر عبارت بود از « پاپیون » و لباس مرتب و تمیزی که همواره از دوختی موزون برخوردار بود و بالاخره دین او که زرتشتی بود و بر آن پای می فشرد . این دو مشخصه، وی را از دیگر دولتمردان ایرانی متمایز مینمود ؛ آقای زرتشتی با پاپیون.

در این گفتگو به خدمات ایشان در عرصهء اجتماع تکیه شده و قصد آنست که نحوهء عملکرد این خادم بی ادعا را تا آنجا که مجال این گفتگواست بر شماریم.
دکتر مهر را به عنوان یک دولتمرد فرهنگی مدیر – مدبر – استاد و رئیس دانشگاه ، انساندوستی نمونه و فعالی کوشا در زمینهء حقوق بشر میشناسیم . وی متخصص در امور کار و کارگری با احاطه ای کامل پیرامون امور بیمه – دارائی – مالیات – نفت و بالاخره کارشناسی متبحر در در تخصیص و تشخیص نیروهای کارآمد در تمام شؤون اجتماعی و اقتصادی است. از دکتر مهر پیرامون تولد و دوران خرد سالی، جوانی وتحصیلات پرسیدم:
دکتر مهر:در سال1302در یک خانوادهء زرتشتی در تهران متولد شدم . پس از نقل مکان از کرمان به تهران پدرم در سمت مدیر کلی حسابداری مجلس شورای ملی خدمت می کرد . مادرم متولد تهران و از والدین یزدی بمهر دو در جامعه زرتشتی فعال بودند .یک برادر و دو خواهر داشتم.تحصیلات ابتدائی را دردبستان جم( زرتشتیان) با موفقیت به پایان رسانیدم . در سال 1313 در امتحانات نهائی ششم ابتدائی وزارت فرهنگ در بین همه دا نش آموزان کشور شاگرد اول شدم که در جشن کشف حجاب در سال 1314در مراسمی در دانشسرای عالی با حضور رضا -شاه ، ملکه و شاهدخت ها ( برای اولین بار با کلاه و بدون حجاب حضور داشتند ) به دریافت جایزه ( یک جلد شاهنامه )از دست رضا شاه مفتخر شدم.
تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فیروز بهرام به انجام رساندم و در سال 1320 به اخذ د.یپلم نائل آمدم. در این زمان قشون انگلیس و روس ایران را به اشغال خود درآورده بودند.
پس از آن ،در کنکور دانشکده فنی – که در دبیرستان دارالفنون قرار داشت – شرکت کرده و قبول شدم . چند ماهی به دانشکده میرفتم ، منتها علاقهای به رشته مهندسی نداشتم ولی چون دارای دیپلم علمی بودم ، شرایط احراز و شرکت در کنکور دانشکده حقوق و رشتههای اقتصاد و علوم سیاسی را نداشتم ، هرچند پدرم معتقد بود که چون زرتشتیام بهتر است رشته فنی را انتخاب کنم زیرا واجد شرایط برای شغل قضاوت یا وکالت و وزارت نخواهم بود.
در آن زمان آقای حسنعلی منصور ، از فارغ التحصیلان د ببرستان فیروز بهرام ( از کلاس اول تا دوره پایانی دبیرستان ) چون من، علاقهای به مهندسی نداشت ولی در کنکور دانشکده فنی پذیرفته شده بود . در آن زمان شایع شد که با إعمال نفوذ پدرش ( نخست وزیر و وزیر راه رضا شاه ) و استاندار فعلی خراسان با همراهی مرحوم دهخدا رئیس دانشکده حقوق به رفع مانع موفق شده و به فارغ التحصیلان علمی نیز اجازه شرکت در کنکور ورودی دانشکده حقوق را داده بودند .بنا بر این من و حسنعلی منصور هر دو در کنکور ورودی پذیرفته شدیم.
در این زمان نامهای از دانشگاه تهران دریافت داشتم که به استناد به آن و در آن واحد قادر به حضور در دو دانشکده نمی باشم . همزمان با آن ، مهندس صفی اصفیا استاد دانشکده فنی به معاونت هنر سرای عالی ( ایران و آلمان ) انتخاب شد و موافقت نمود که من به آن دانشکده منتقل شوم . به این ترتیب در سال 1323 از دانشکده فنی و در سال بعد از دانشکده حقوق و اقتصاد فارغ التحصیل شدم.
پس از آن، قصد عزیمت به اروپا و ادامه تحصیل را داشتم که متأسفانه به علت جنگ جهانی و کمبود غذا و سهمیه بندی در اروپا به وسیله ارتش آلمان این مهم میسر نگردید . لذا بر آن شدم که به کاری مشغول و درآمدی کسب کنم واز این راه هزینه سفر به اروپا رافراهم آورم.
شرقی : بنابراین اولین تجربه کاری شما در سیستم دولتی فراهم آمد.
دکتر مهر : بلی ، در اداره سیلو (غله)در وزارت دارائی با رتبه سه اداری و یه عنوان مهندس مشغول به کار شدم .ولی د یری نپائید که ازفساد موجود در اداره و رفتار ناشایست مدیر ناصالح خود به تنگ آمده و به فکر کار خصوصی افتادم نمودم و با همکاری دو تن از دوستان صمیمی شرکتی تاسیس کردیم تا به کار تولید لیموناد سالم وطبیعی بپردازیم.لیموناد را با استفاده از ساخارین ( شکر مصنوعی )تولید میکردند که با هزینه ای نازل به بازار عرضه شود . ما قصد تولید لیمونادی سالم و طبیعی را داشتیم، اما به خاطر هزینه زیاد تولید و عدم پرداخت رشوه به بازرسان شهرداری ، شرکتمان در محاق تعطیل قرار گرفت و حتی در دادگاه محکوم شد یم . در همان زمان دریافتم که فساد اداری ناشی از فساد اجتماع است و اختصاص به کارمندان دولت ندارد.
شرقی : بنابراین فعالیت در بخش خصوصی هم نتیجه مطلوب به بار نیاورد.
دکتر مهر : خیر و به همین علت خدمت در سیلو را ادامه دادم . یادمان باشدکه این زمان انگلیسیها و امریکائیها گندم را مستقیم می خریدند و برای روسها ارسال میکردند . اوضاع غریبی بود . وزراء و رؤسای دوائر دولتی مرتب عوض می شدند تا آنکه شخصی به نام نعمت اله علائی که « بهائی » بود به ریاست اداره غله منصوب شد . او مرا احضار کرد و به سمت رئیس قسمت منصوب نمود . به من سه ماه فرصت داد تابه ترمیم و تصحیح امور بپردازم ، در غیر این صورت مرا معزول خواهد می نمود . وی بر این نکته تأکید کرد که چون زرتشتی ام و فرزند مهربان مهر بنابراین باید درست و امانتکار باشم . آن زمان دریافتم که نام نیک پدر برای من حکم ضمانت اجرائی دارد و باید آنرا محفوظ نگاه دارم ، چنان که تا این زمان راهنمائی های اخلاقی – دینی و رفتار و منش پدرم را دنبال کردهام.
شرقی : بنا براین راهنمائی های رئیس جدید سیلو بر کار و و رفتار شما بسیار مؤثر افتاد.
دکتر مهر : همکاری با آقای علائی از جمله بهترین ایام خدمتم به شمار میرود، زیرا با حمایت وی از سؤاستفاده -های هنگفتی که در انبار غله صورت میگرفت جلو گیری کردیم و مبالغ هنگفتی به عایدات دولت افزودیم.
تشکیل اولین دوره سواد آموزی کارگران در همین ایام اتفاق افتاد . به پیشنهاد دکتر علائی و در جهت پیشبرد امور کارگری در سیلوی تهران کلاسهای سواد آموزی برای اولین بار در ایران برپا گردید، زیرا که وی معتقد بود چنانچه کارگران باسواد شوند خود قادر به تشخیص و صوابدید امور خواهند بود و گروههای سیاسی چپ چون حزب توده قادر نخواهند بود به آسانی در ایشان نفوذ کنند. از جهتی برای تشویق ایشان مقرر گردید که در ازاء اخذ کلاس 4 اکابر از وزارت معارف آن زمان به میزان ده در صد به حقوقشان افزوده گردد . بر همین روا ل و برای نخستین بار شرکت تعاونی کارگران را تاسیس کردیم که درآن مایحتاج اولیه کارگران با قیمت تمام شده و مناسب در اختیار ایشان قرار میگرفت. هم چنین یکی از اتاقهای ساختمان اداری را به نماز خانه اختصاص دادیم که آنرا با فرش و سایر وسایل مورد نیاز از وسایل سازمان غله مجهز کردیم.
با ارتقاء دکتر علائی به معاونت ادارهء کل غله ، رئیس جدید چندان نظر موافقی با من نداشت ، بنابراین با کمک علائی به یک ماموریت 4 ماهه برای تحقیق و بررسی و مطالعه آرد و گندم به انگلستان اعزام شدم . با توجه به این که ییش ازاین تقاضای ورود به دانشکده اقتصاد و کالج معروف لندن را به جریان گذارده بودم ، به مجرد ی که با پذیرش من موافقت کردند، تقاضای بازنشستگی دادم و به محض ورود به لندن ، وارد دانشگاه شدم.
در همین ایام و در زمان صدارت شادروان دکتر مصدق امکان ارسال ارز وجود نداشت بنا براین برای تأمین بخشی از مخارج اقامت و تحصیل مجبور شدم تا مدتی در آشپزخانه ایستگاه قطار لندن در مشغول به کار شوم . در سال
1957پس از اخذ درجاتدر این زمان برای من دو امکان شغلی وجود داشت ؛ یکی در شورای اقتصاد به ریاست حسنعلی منصور معاون نخست وزیر و دیگری کار در اداره حقوقی و اقتصادی شرکت ملی نفت ایران زیر نظر فؤاد روحانی،عضوهیئت مدیره ومعاون مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران.
شرقی : آیا با حسنعلی منصور یا فؤاد روحانیآشنائی و سابقه دیرین داشتید ؟
دکتر مهر : بلی با حسنعلی منصور15 سال هم مدرسه بودیم. در نزدیکی هم سکونت داشتیم و همین امر موجب دوستی دیر پائی بین ما شده بود . اما با فؤاد روحانی آشنائی چندانی نداشتم . برای کار در شرکت نفت به دیدار فؤاد روحانی رفتم و پس از دقیقه مصاحبه ، ایشان به من پیشنهاد همکاری دادند . پس از این به دیدار منصور رفته نتیجه مصاحبه را با ایشان در میان گذاشتم . او نیز معتقد بود که کار در شرکت نفت به مراتب معتبر تر است . بنا براین او مرا به هویدا که آن زمان مدیر اداری و عضو هیئت مدیره شرکت ملی نفت بود معرفی نمود که همین آشنائی به یک دوستی دیرپا مبدل گردید . از آن پس و به مدت دوسال ونیم در شرکت نفت ودر سمت مدیر اداره امور صنعتیو اداره قراردادهای بینالمللی خدمت کردم و همزمان درمدرسه عالی حسابداری شرکت نفت نیز به تدریس رداختم .از جمله وظائف من حضور در کنفرانس های سالانه( International Labor Conference )بود و فؤاد روحانی که ریاست هیئت نمایندگی کارفرمایان را به عهده داشت ،مرا مامور تهیه گزارشهای مربوط به کار فرمایان نمود و همین امر سبب شد تا اطلاعات وسیعی پیرامون قوانین کار در کشورهای مختلف به دست آورم و کتابی پیرامون حقوق کار و بیمه های اجتماعی نوشته و آن را به وسیله شرکت نفت به چاپ برسانم . این کتاب در حقیقت اولین کتاب جامع پیرامون حقوق کار وروابط صنعتی در ایران است که با استقبال دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی روبرو شد و آنرا تدریس میکردند.در زمان احراز این سمت فرصتی یافتم تا در باره قراردادهای کنسرسیوم و «ایپک »که در جریان و در حال مذاکره بود کاملاً اطلاع حاصل نمایم . چندی بعد به دعوت دکتر عبدالحسین بهنیا وزیر وقت دارائی وموافقت عبداله انتظام مدیر عامل شرکت نفت و فؤاد روحانی به سمت مدیر کل نفت و روابط خارجی وزارت دارائی منصوب وبه آن وزارتخانه منتقل شدم.
از این پس به ظاهر روابط کاری من با شرکت نفت قطع شد ولی همچنان تا سال 1969 با سمت مدیر ایرانی( Governor of Iran )در
هیئت مدیره اوپک باقی ماندم . این همکاری و حضور فعال درمذاکرات با کنسرسیوم و پیگیری تحولات صنعت نفت با توجه به میزان محصول و قیمت نفت هم چنان ادامه یافت
شرقی:خدمت در وزارت دارائیاز همان زمان آغاز گردید؟
دکتر مهر : بلی و همکاری من با عبدالحسین بهنیا وزیر وقت دارائی که او را یکی از اصیلترین دولتمردان ایران یافتم و دوران خدمت در وزارت دارائی و همکاری با ایشان برای من یکی از بهترین ایام زندگی به شمار میآید
شرقی : در دوران خدمت در وزارت دارائی وضعیت شغلی شما بر چه منوال بود
دکتر مهر : تا زمان صدارت علَم و وزارت دکتر بهنیا من هم چنان معاونت وزارتخانه را عهده دار بودم تا روزی حسنعلی منصور در جلسهای با حضور هویدا اعلام کرد که به زودی تخست وزیر خواهد شد و هویدا را برای وزارت خارجه و مرا برای وزارت دارائی در نظرگرفته است . در پاسخ به پیشنهاد وی یادآور شدم که من زرتشتی هستم و طبق قانون اساسی تنها مسلمانان به وزارت میرسند . هویدا اظهار داشت باانجام انقلاب سفید این حرفها معنائی ندارد . پس از چندی منصور به من خاطر نشان کرد که چون شاه دخالت در انتخاب وزیر جنگ و وزیر امور خارجه دارد ، بنا براین اگر هویدا را برای وزارت اقتصاد در نظر بگیرم ، آیا حاضر هستی در پست معاونت وزارتخانه او را همراهی کنی که من پذیرفتم.انتخاب منصور به نخست وزیری مدتی به طول انجامید وعلم هم چنان نخست وزیر بود و چون بهنیا از سمت خود استعفا داد وی با حفظ سمت نخست وزیری ، وزارت دارائی را نیز در اختیار گرفت . برزگر را به معاونت پارلمانی ، پاکدامن را به معاونت اداری و مرا به مدیریت فنی وزارتخانه منصوب کرد که این پست عملاً مسئولیت درآمد و هزینه و امور انحصار و اقتصاد نفت را شامل میشد.پس از انتخاب منصور به نخست وزیری او که دیگر قادر به تطبیق پست وزارت با مسئولیت های جاری برای من نبود ، مرا به عنوان کفیل یا معاون کل وزارتی معرفی کرد که پس از وزیر، تمام اختیارات وزارتخانه به من محول می گردید و دیگر معاونت ها نیز زیر نظر معاونت کل به کار اشتغال داشتند.. .
شرقی : حسنعلی منصور را چگونه یافتید ؟
دکتر مهر : از خصوصیات بارز منصور این بود که موافقت شاه را از قبل به این موضوع جلب کرده بود که هیچ وزیری بدون اطلاع قبلی وی به دربار احضار نشود و دستورا ت شاه تنها به وسیله نخست وزیر به وزراء ابلاغ شود . کاری را که دکتر بهنیا پیش از این مرسوم داشته بود . برخلاف منصور ، هویدا معتقد بود هر کس که مایل است میتواند مستقیم به نزد شاه برود و میگفت : „ بمن کاری نداشته باشید » این سیاست کلی هویدا برای عدم قبول مسئولیت بود.در زمان وزارت منصور دو مورد حساس و واساسی اتفاق افتاد که ذکر آنها ضروریست ؛ یکی قراردادکاپیتولاسیون بود که در زمان صدارت علم در هیئت دولت به تصویب رسیده بود و دیگری مسأله افزایش قیمت بنزین بود که که در زمان منصور و در حضور شاه به تصویب رسیده بود.
منصور از من خواست که در مجلس و پیش از جلسه رسمی از آن دفاع کنم و من که با آن مخالف بودم ،نپذیرفتم و او نیز رأی مرا پذیرفت واصراری نکرد .
شرقی : همکاری شما با هویدا چگونه بود ؟
دکتر مهر : پس ازترور منصور و صدارت هویدا در 1965 وی پست وزارت دارائی را برای خود نگاه داشت و مرا عملاً کفیل وزارتخانه کرد ولی من از این نحوه کار راضی نبودم و اعلام داشتم یا قانون را عوض کنید یا من استعفا میدهم ، زیرا کلیه امور وزارتخانه را به من محول کرده بود ولی عملاً خود پست وزارت را داشت . هویدا تصمیم گرفت تا دکتر جمشید آموزگار را به وزارت دارائی منصوب کند و مرا به معاونت نخست وزیربرگزید . من از این تغییر و تحول راضی نبودم ، لذا با دعوت دولت امریکابرای استفاده از بورس( Eisenhour Leader`s Grant )به آمریکا رفتم و در مراجعت به ایران ریاست هیئت مدیره و مدیر عاملی شرکت سهامی بیمهء ایران را به من پیشنهاد کردند
شرکت سهامی بیمه ایران
….بازگشت به نخست وزیری و یا وزارت دارائی از جمله کارهای گوناگون دیوانی بود که از انجام آن خشنود نبودم ، زیرا خود را اهل ابتکار عمل و تصمصم گیری و اجرا میدیدم و پستهای مزبور تنها مشاغل مشورتی و و تحقیقاتی بودند و نه اجرائی . از طرفی این سمت از جمله مناصبی بود که اغلب برای وزراء و مدیران وزارتی در نظر گرفته میشد، چنانچه پیش از آن حسنعلی منصور و چند تن دیگر از وزراء و صاخب منصبان دولتی به این سمت منصوب شده بودند . ضمن مطالعه و بررسی دریافتم که دکتر شرف الدوله نفیسی در زمان تصدی این سازمان ده نفر از فارغ التحصیلان دانشگاهی را به پاریس اعزام داشته تا در رشتهء بیمه به تحصیل بپردازند ، چه اینان همگی دا نش آموختگانی مطلع و صمیمی بودند.
در آن ایام شرکت بیمه به منظور سرمایهگذاری و ایجاد سرمایه ، قطعه زمینی در منطقه فرحزاد تهران و قطعه زمینی در اصفهان که بر روی کاروانسرای مادر شاه واقع میشد خریداری کرد تا بعداً به احداث خانههای مسکونی در تهران و در اصفهان به ساخت مهمانسرا و یا هتلی درخور به پردازند.ذکر این تکته ضروریست که در زمان تصدی در شرکت سهامی بیمه ایران چند اقدام اساسی و در جهت بهبود و پیشرفت امور بیمه در ایران صورت گرفت که حائز اهمیت است.
در این دوره با کمک گروهی متخصص کارآزموده و دلسوز توانستیم بیمهء ایران را از یک سازمان اتکائی به یک سازمان مستقل و خود کفا بدل کنیم . با صحت عمل و پشتکار ، بیمه ایران به سطحی قابل پذیرش ارتقاء یافت ، تا آنجا که مقرر گردید کلیه بیمه های دولتی به شرکت سهامی بیمه ایران ارجاع شود و حتی حق نظارت بر بیمه های بخش خصوصی به بیمه ایران محول گردید . زیرا بسیاری از صاحب نظران چون دکتر ایرج علی آبادی معتقد بودند که بیمه مرکزی نیز چون بانک مرکزی میتواند بر عملکرد شرکت های بیمه بخش خصوصی نظارت داشته باشد.
ریاست دانشگاه شیراز
آخرین سمت و بهترین آن، ریاست دانشگاه شیراز بود . مانند سایر مشاغلی که بر عهده داشتم این سمت نیز بدون آگاهی قبلی به من محول شد . در آن زمان هویدا مرا به تشکیل و گسترش تأسیسات بیمه مرکزی ایران که خود به نحوی در سازماندهی آن نقشی مؤثر داشتم ، نامزد کرد . در این میانه علم ، بختیار رئیس بازنشسته شعبه 5 دیوانعالی کشور را برای مشاور حقوقی در بیمه مرکزی به من معرفی نمود که آن را پذیرفتم . زیرا بختیار را میشناختم و او را شخصی صدیق و مطلع یافتم.

بعد از ظهر روز جمعه که خود را آماده پذیرش اینسمت میکردم ، دکتر اقبال ضمن تماس تلفنی اظهار داشت که در شرفیابی به حضور شاه ، وی از او شخص واجد شرایطی برای احراز پست ریاست دانشگاه پهلوی راجویا شده است و دکتر اقبال نیز مرا معرفی کرده بود . در حالی که شاه با تعجب از سوابق فرهنگی من جویا میشود و دکتر اقبال به اطلاع میرساند که در زمان تصدی من در شرکت بیمه ایران و در کادر(R C D )در جهت تربیت بیمه گران کشورهای ایران ، پاکستان و ترکیه کالجی تاسیس نموده ایم که به زبان انگلیسی و برای تربیت متخصصان ایرانی نیز کالجی به زبان فارسی برپا نموده ایمکه کلیه هزینههای تاسیس و بر پائی آنها را بدون تحمیل به بودجه دولت و تنها به صورت Fund Raising فراهم آوردهام که به نحو احسن اداره میشوند . شاهنشاه پس از شنیدن اظهارات دکتر اقبال از وی میخواهد تا با من در این مورد صحبت کند . به گفته دکتر اقبال ، این انتخاب در حالی صورت میگرفت که علم و هویدا نیز افرادی را مدّ نظر قرار داده و به شاه معرفی نموده بودند ولی شاه با آنان نظر مساعدی نداشت . به دکتر اقبال گفتم چون من و همسرم منتظر تولد سومین فرزندمان هستیم ، باید با همسرم مشورت کنم . زمانی که با هویدا این مسأله را مطرح نمودم متوجه شدم نه او ونه علم هیچیک از مکالمه دکتر اقبال با شاه خبری ندارند . ولی هویدا که دکتر اقبال را انسانی شریف می شناخت ، ضمن تائید نظر وی ، ریاست دانشگاه پهلوی را شغلی معتبر و محترم به شمارمی آورد و معتقد بود که شاه نیز به دانشگاه علاقه بسیاری دارد.زمانی که مطلب را با همسرم در میان گذاردم ، وی نیز موافقت خود را اغلام داشت ، به شرطی که من یک سال به شیراز بروم و چنانچه کا را پسند یدم او و فرزندانمان نیز به من بپیوندند و در غیر این صورت از ادامه کار انصراف نمایم . پس از عزیمت به شیراز این شغل را بسیار پسندیدم ، زیرا که همواره عاشق فعالیتهای دانشگاهی بودم و کار تحقیق و تدریس و محیط آموزش و پرورش را دوست داشتم . تا آنجا که دو سال پیش از انقلاب ، دکتر اقبال رئیس هیئت مدیره ومدیر عامل شرکت نفت با نظر موافق شاه ، پست معاونت مدیر عامل شرکت ملی نفت و ریاست تشکیلات شرکت در جنوب را به من پیشنهاد نمود و با آن که مزایای حقوقی و رفاهی آن به مراتب چندین برابر دانشگاه بود ، ولی نپذیرفتم ، زیرا میخواستم آنچه را که در دانشگاه شروع کرده بودم به پایان برسانم .مضافا بر آن که در دانشگاه هر روزه از استادان و دانشجویان مطالب بسیار می آموختم و این برای من گنجینه ای گرانبها به حساب میآمد.
خدمات من در دانشگاه چون سایر مؤسساتی که عهده دار مدیریت آنها بودم با مشورت کامل با استادان صاحب اندیشه، دانشجویان و کارکنان آن صورت میگرفت که آنان همگی بهترین ، لایق ترین و فداکار ترین نخبگان کشور را تشکیل میدادند.
شرقی : تغییر نام دانشگاه شیراز به پهلوی چگونه صورت گرفت ، زیرا دانشگاه از ابتدا با نام دانشگاه شیراز تاسیس گردید ولی بعد به دانشگاه پهلوی تغییر یافت.
دکتر مهر : این کار با ابتکار یا سلیقهء شاه صورت نگرفت ، بلکه جریان به سال 1959 و درسفر شاه به آمریکا در زمان معاونت ریاست جمهوری نیکسون صورت میگیرد . در آن زمان شاه از وی و دین راسک رئیس بنیاد راکفلر پیرامون تاسیس دانشگاهی نظیر هاروارد با اعتباری جهانی ، رایزنی میکند . پس از مراجعت شاه به ایران ، همزمان با سفر دکتر ذبیح قربان رئیس وقت دانشگاه شیراز به آمریکا به او ماًموریت میدهند تا با همکاری حسین علاء وزیر وقت دربار واردلان سفیر ایران در آمریکا ، مذاکرات پیرامون احداث این دانشگاه را پی گیری کنند . دکتر قربان نیز به اتفاق دکتر تراب مهر با لوی هندرسن سفیر سابق آمریکا در ایران ومعاون وقت وزارت امور خارجه ، دین راسک و دکتر کرک وود ( استاد پیشین دانشگاه هاروارد ) و مسئول امور بهداشتی در ایران به مشورت می پردازند تا بالاخره بنیاد راکفلر با اعطای پنج میلیون دلار ، بودجه ای را به این امر اختصاص میدهد . متعاقب آن هیئتی از بنیاد راکفلر ماموریت یافتند تا به ایران سفر نموده و از نزدیک نحوه اجرای پروژه را بررسی نمایند .گروه مزبور شهر شیراز را برای برپائی دانشگاه انتخاب و دانشگاه پنسیلوانیا را برای انجام این مهّم برگزید . از همین رو در ماه جون سال 1960 دکتر GAY LORD HARROLD رئیس وقت دانشگاه پنسیلوانیا و گروهی از کارشناسان و متخصصین این دانشگاه به شیراز عزیمت و مقدمات کار را فراهم آوردند . همین گروه بعدها پیشنهاد تغییر نام دانشگاه شیراز به دانشگاه پهلوی را به شاه ارائه دادند.
شرقی : و دیدیم که این دانشگاه تا بدان پایه از پیشرفت و ترقی نائل آمد که در دنیا به عنوان یکی از دانشگاههای معتبر شناخته شد.
دکتر مهر : بلی ، دانشگاه پهلوی به عنوان یکی از بهترین دانشگاههای ایران و یکی از مراکز نخبه پرور در اروپا و آمریکا شناخته شد. دانشکده پزشکی آن به آن اندازه شهرت یافت که فارغ التحصیلان آن در آمریکا بدون گذراندن امتحان ورودی بلافاصله در مقطع رزیدنسی پذیرفته میشدند . در حالیکه فارغ التحصیلان سایر رشتهها چون مهندسی ، کشاورزی ، دامپزشکی ، ادبیات و علوم نیز مورد احترام قرار گرفتند.
شرقی : هرچند ذکر کلیه خدمات دانشگاه از زمان تاسیس تا در زمان تصدی جنابعالی از حوصله این مختصر خارج است ولی لطفاً اقدامها و خدمات دانشگاه را به اختصار برشمارید
دکتر مهر : از جمله اقدامها مؤثر علمی تاسیس رصدخانه ملا صدرا در شیراز بود که اولین رصد خانه خارج از تهران محسوب میشد .علاوه بر اینها ، همکاری نزدیک و صمیمانه اکثر دانشکده ها و مؤسسات آموزشی وابسته به دانشگاه با وزارت خانههای مرتبط و سازمانهای بینالمللی رو به ازدیاد بود ، زیرا استادان و دانشجویان با تبحّر در امور تخصصی ، منابع معتبر و قابل توجهی برای سازمانها و دستگاههای دولتی محسوب میشدند .
تاسیس اولین موزه تاریخ طبیعی در شهر شیراز برای استفاده عموم بخصوص دانش آموزان مدرسهها یکی دیگر از خدمات مؤثر آموزشی دانشگاه شیراز به شمار میرفت.
در جهت کمک و راهنمائی های فنی به دامداران در سطح استان فارس ، کلینیک سیّار دامپروری احداث گردید که در انجام این مهم بسیار موفق و مثمر ثمر بود.
اقدام مؤثر دیگری که در زمان تصدی دکتر نهاوی شروع شد ، همکاری با ارتش و تاسیس آموزشگاه فنی الکترونیک بود که در آن زمان همه ساله 200 نفر متخصص فنی تربیت مینمود . این مؤسسه اینک به صورت یک دانشگاه مستقل فنی در شیراز گسترش و توسعه یافته و به کار خود مشغول است.
تاسیس کلاسهای آزاد آموزشی با همکاری رادیو تلویزیون فارس نیز از جمله گامهای مؤثر آموزشی بود که در آن برای اولین مرتبه دانشجویان به صورت آزاد و در اوقات فراغت از طریق شبکه تلویزیونی قادر به تحصیل بودند.
از دیگر اقدامها ی فرهنگی و هنری تاسیس مؤسسه آسیائی بود . در آن زمان پروفسور پوپ و پروفسور ریچارد فرای در شیراز سکونت داشتند و هر دو به تحقیق پیرامون ایران باستان مشغول بودند . در این مرکز رشته فوق لیسانس ( کارشناسی ارشد )دائر گردید. در مؤسسه آسیائی با کمک و دستورجاماسب آسا و دکتر ماهیار نوائی و دکتر طاووسی توانستیم 22 جلد از کتابهای خطی پهلوی ایران باستان را از هندوستان به ایران آورده و این آثار را که قریب به 500 سال قدمت داشتند ، تجدید چاپ و نگهداری کنیم . از جمله اقدامها ی بی نظیر وماندگار این مؤسسه تهیه نقشه های کاملی از امام رضا – شاهچراغ و معصومه قم بود که از نظر معماری قابل تأمل بود و هر سه مجموعه نفیس در ایتالیا به چاپ رسید. دانشکده پزشکی دانشگاه که امور درمانی استان فارس و برخی از نواحی جنوب کشور را عهده دار بود ، خود یکی از ارکان عمده دانشگاه به شمار میرفت.
در منطقه زیبای دشت باجگاه و در مجاورت دانشکده کشاورزی ، دانشکده دامپزشکی با کلیه امکانات آموزشی و درمانی تاسیس و توسعه و تجهیز آن از جمله اقدامها ی درخور توجه بود.
دانشکده های دندانپزشکی و حقوق نیز به سایر دانشکده های دانشگاه افزوده شد و از این بابت تعداد دانشجویان و استادان رو به فزونی گذارد.
تاسیس و گسترش دبیرستان دانشگاه که در نوع خود در ایران از جمله مؤسسات آموزشی موفقی بود که اعم از فارغ التحصیلان آن در دانشگاههای معتبر داخلی پذیرفته میشدند و از دانش و اطلاعات قابل توجهی برخور دار بودند
شرقی : ولی اکثر فارغ التحصیلان این دانشکده جذب بازار خارج از کشور میشدند و این مهم به صورت فرار مغز ها شاید زیان جبران ناپذیری را به خدمات درمانی کشور وارد میآورد.
دکتر مهر : صحیح است . بررسی فرار مغزهانیز از جمله مباحث عمده و مهمی بود که مد نظر قرار گرفت . ناگفته پیداست که برجسته بودن فارغ التحصیلان دانشگاه پهلوی و وضع اقتصادی بهتر و برتر آمریکا و اروپا در جذب این دانش آموختگان مؤثر افتاد و موجب شد تا عده زیادی از پزشکان ما به خارج رفته و باز نگردند . از این رو دانشگاه به فکر ایجاد دانشکده های اقماری افتاد ، بدین معنا که اولین و دومین دانشکده پزشکی در شهرستانهای جهرم و فسا تاسیس شدند که از این دو دانشکده ، فسا در سال وقوع انقلاب شروع به کار کرد . در این مؤسسات زبان تحصیلی آمیزه با مخلوطی از زبان فارسی و انگلیسی بود که دانشجویان پس از4 تا 5 سال طی مدارج تحصیلی می توانستند در دانشکده پزشکی شیراز و تا اخذ مدرک تحصیلی ادامه دهند ، ولی موظف به خدمت در شهرستانهای محلی میشدند
شرقی : از روابط استادان با دانشجویان بفرمائید . دانشگاه پهلوی شیراز از نظر رفاهی سر آمد دانشگاهها به شمار میرفت زیرا امور رفاهی دانشجویان و استادان از یک استاندارد مناسب ونسبتاً موفق برخوردار بود و در مقام مقایسه با باسایر مؤسسات آموزشی عالی شاید برترین و بهترین امکانات را در اختیار داشت.
دکتر مهر : بگذارید ابتدا به مسائل استادان و اسکان ایشان بپردازم . از جمله مشکلاتی که اکثر استادان تازه وارد به شیراز و دانشگاه داشتند ، امکانات اِسکان و اقامت ایشان بود . به همین منظور احداث مجموعهای بسیار جامع مشتمل بر کلیه امکانات رفاهی ، چون مهمانسرا با 32 استودیو – مجموعه کامل ورزشی سر پو.شیده ( شامل سالن بولینگ – استخر شنا – زمینهای بسکتبال والیبال و … )همراه با چند تالار و سالن کنفرانس و سمینار با رستورانی مجهز که تا پیش از انقلاب آماده بهره برداری گردید و پس از انقلاب نیز تا چندی مرکز برپائی نماز جمعه به امامت آیت اله دستغیب گردید !!
شرقی : از روابط خود با دانشجویان دانشگاه بگوئید . در زمان تصدی شما و یا اواخر ریاست دکتر نهاوندی چند تن از دانشجویان دانشگاه در خوابگاه دانشجوئی با انفجار بمب دستی جان خود را از دست دادند و این در حالی بود که دانشگاه شیراز از زمره دانشگاه هائی بود که انجمنهای اسلامی دانشجویان در آن شکل گرفت و به گونهای مطلوب فعال بود
دکتر مهر : ولی فراموش نکنید که در مدت هفت سال تصدی من این دانشگاه نسبت به سایر مراکز عالی آموزش از آرامترین آنها بود و کمتر اعتصابی در آن صورت میگرفت . به خوبی بیاد میآورم زمانی را که تازه به دانشگاه رفته بودم متوجه تضاد عقیدتی و اخلاقی بین دانشجویان که از طبقات مرفه جامعه بر خاسته و دانشجویان اسلامی که غالباً از طبقات متوسط و فقیر بودند، زیاد به پچشم میخورد . در این میان دانشجویان تودهای ، مجاهدین خلق و یا طیف چپ و دستجات دیگر انقلابی آتش بیار معرکه بودند . اینان از تضاد طبقاتی دو گروه مزبور استفاده کرده و همواره مترصد برپائی اعتصاب و تظاهرات سیاسی بودند . از جمله مسائل حادی که جلب توجه میکرد ، ساعت رفت و آمد در خوابگاههای دانشگاه بود . برخی معترض بودند که دانشجویان تا سا عاتی دیر و خارج از مقررات در خوابگاه به رفت و آمد می پردازند زیرا که درب خوابگاهها در ساعت دوازده بسته میشد و همین امر موجب سلب آسایش و آرامش دیگران را فراهم کرده بود . در همان سال ( 1351 ) در سفری به اروپا برای شرکت در در کنگره مسائل دانشگاهی در جهان که در یوگوسلاوی بر گزار میشد ضمن سفر به آلمان و انگلستان دریافتم که در دانشگاه ها ، حتی پسر و دختر هم اطاقی یکدیگرند و بیشتر خوابگاه ها مختلط هستند و از سوئی مقرراتی برپا بود که همه را به حفظ رعایت آن ملزم میداشت و همگی آن را محترم می داشتند ، در حالیکه این امر با فرهنگ ایرانی سازگار نبود.
در مراجعت بهترین راه را همانا تماس مستقیم با با اولیاء و مربیان و دانشجویان و دستیابی به آراء و عقاید ایشان یافتم . زیرا در این صورت نظر اکثریت مقبول همگان خواهد بود و از این راه نظر همگی مطرح شده است . نتیجه آن که درب خوابگاه ها در روزهای هفته در ساعت 9 شب و در آخر هفته در 11 شب بسته میشد و هیچکس اجازه پذیرش و یا نگاهداری میهمان را پس از ساعت مقرر نداشت . جالب آن که فرایند این بررسی مورد پذیرش و قبول دانشجویان مذهبی نیز واقع گردید.در طول این مدت با همکاری و همراهی و درایت معاونت امور دانشجوئی و اتخاذ سیاستهای صحیح توانستیم تفاهمی معقول بین گروههای مختلف سیاسی و عقیدتی با ایدئولوژیهای مختلف به وجود بیاوریم
شرقی : در این میان دخالت های سازمان امنیت و یا حضور ماموران امنیتی در دانشگاه چگونه بود ؟
دکتر مهر : با سازمان امنیت قرار گذاشته بودیم که هرگاه پرسشی و یا تذکری دارند از طریق تماس با رئیس ، معاونان یا رئیس اداره پذیرش دانشجوئی یا سر پرست امور دانشجوئی اقدام نموده و از تماس مستقیم با دانشجویان خود داری کنند . اذعان دارم که در این مورد شاید موفقیت کاملی نصیبمان نشد ولی موقعیتمان از دیگر دانشگاه ها بهتر بود . غالباً دانشجویانی که با سازمان امنیت مسأله ای داشتند ، مستقیماً به خود من مراجعه میکردند و من نیز تا آنجا که در توان داشتم از ایشان حمایت میکردم.در بدو ورودم سازمان امنیت لیستی از 24 دانشجو و 8 استاد به دانشگاه داده بودند و پیشنهاد اخراج ایشان را به علت « نامطلوب » بودن شان مطرح کرده بودند . من نپذیرفتم و نزد شاه رفتم تا استعفا بدهم . ولی شاه هم به علم دستور دادتا به سازمان امنیت اعلام کنند تا مسائل امنیتی را به من محول کنند تا خود تحقیق کرده و هر طور مصلحت میبینم ، اقدام کنم.
شرقی : دیوار کتابخانه شخصی تان مزین به نشانها و احکامی است که حاصل زحمات و و تلاشهای قابل تقدیرتان برای کشور میباشد.
دکتر مهر : به خاطر خدماتم در دانشگاه پهلوی به اخذ نشان درجه یک همایون با حمایل ( که مخصوص وزراء بود ) نائل آمدم این مهم مورد توجه بسیاری قرار گرفت ، علی الخصوص که من زرتشتی بودم و ونمی توانستم به وزارت برسم . دیگر نشانها چون درجه دو تاج وبرخی نشانهای علمی از آن جمله اند . از دانشگاه پنسیلوانیا دکترای افتخاری حقوق دریافت داشتم.
شرقی : و پس از انقلاب بر شماچه گذشت ؟
دکتر مهر : پس از استقرار جمهوری اسلامی مرا پاکسازی کردند . در نامهای برای بنی صدر رئیس جمهور وقت متذکر شدم : ما بارگه دادیم ، این رفت ستم برما …به هر حال از شیراز به تهران نقل مکان کردیم تا آن زمان که از جلوی منزل مادرم عبور میکردم و شاهد تاراج و چپاول منزل ایشان بودم . آن همه کتابها و لوازم مایملک مادرم را بردند . ایام بسیار سختی را گذراندیم تا آنجا که حتی اقامتم درتنها منزل مسکونیمان نیز خطرناک به نظرمیرسید . از آن پس مخفی شدم و به کمک جمعی از دوستان با نام « حاج محمد فقیهی » به فرانسه عزیمت کردم .سپس ضمن تماس با دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی در آمریکا موفق شدم که به استخدام دانشگاه بوستن در آیم . و پس از هفده سال ، تا زمانی که بازنشسته شدم در آن دانشگاه تدریس میکردم . در پایان نیز مرا به عنوان استاد ممتاز دانشگاه برگزیدند که لوحه آنرا در کتابخانه ام نصب کردهام.
شرقی : در خبرها آمده بود که در ملاقاتی که با رئیس جمهور وقت خاتمی در سازمان ملل داشتید ا ایشان با احترام از شما نام بردند وشما تنها نکتهای را که در رابطه با قوانین زرتشتیان عنوان کردید ، بی جواب گذاشتند و متعاقب این دیدار شما به ایران سفر کردید . سؤالی که در اینجا مطرح است و به درستی تفهیم و توجیه نشد این که این دیدار و سفر به ایران به چه جهت صورت گرفت وچنانچه سفر به دعوت دولت انجام پذیرفت آیا نسبت به استرداد و یا آزادی اموال و مایملک شما اقدامی به عمل آمد ؟
دکتر مهر : پیش از آن مامورین جمهوری اسلامی با من تماس گرفتند و مرا دعوت به جلسهای با حضور محمد رضا عادلی ( وزیر دارائی وقت )که به آمریکا آمده بود ، کردند و از من خواستند که با ایشان تماس بگیرم که من خودداری کردم زیرا قبل از آن به دعوت جمهوری اسلامی به اصرار انجمن زرتشتیان ایران و در جهت برپائی همایش زرتشتیان جهان در تهران به ایران سفر کرده بودم و با آن که در آن زمان قول مساعد برای آزادی منزل مسکونی و اموالم داده بودند ، حتی با قول و نظر مساعدی که وزیر وقت دادگستری و دکتر خرازی وزیر امور خارجه ابراز شده بود ، با این همه هیچ اقدامی صورت نگرفت.
شرقی : شاید همچنان رأی شورای پاکسازی دانشگاه را در موردشما ناظر و قابل اجرا میدانستند.
دکتر مهر : بلی ، چون من ظاهرا آدم بدی بودم ، از کلیه سمت ها مرا معاف کردند ولی اکثر همکارانی را که من طی سالها خدمت به سمت های کلیدی و و حساس در دانشگاه و یا سایر دوائر دولتی منصوب کرده بودم ، همگی مورد تائید حکومت جدید قرار گرفتند و اکثراً در مقام خویش ابقاء شده یا ارتقاء یافتند.از جمله دکتر امیر هوشنگ مهر یار معاون امور آموزشی و پژوهشی دانشگاه که بعداً به ریاست دانشگاه منصوب گردید و یا دکتر معیری رئیس دانشکده مهندسی که بعداً به معاونت امور آمزشی و پژوهشی دانشگاه ارتقاء یافت . یا دکتر منصور رستگار مدیر کل دانشگاه در زمان من به معاونت مالی برگزیده شد . دکتر علی اکبر حسینی رئیس اداره پذیرش در زمان من به ریاست دانشگاه کرمان و دکتر سعید سهراب پور سر پرست امور دانشچوئی که به ریاست دانشگاه صنعتی شریف و دکتر یوسف ثبوتی رئیس دانشکده ادبیات و علوم در زمان من به ریاست دانشگاه آزاد منصوب شدند. از این نمونهها چه در سطح دانشگاه و چه در محیط سازمان بیمه و دیگر دوائر دولتی مکرر به چشم میخوردند و بسیار محسوس و قابل تأمل است . منظور آن که از میان این همه استادان فرهیخته و محترم ، تنها من ناشایست بودم.
شرقی : پس از انقلاب بسیاری از دانشجویان دانشگاه پهلوی به سمت های کلیدی و حائز اهمیتی جه در حیطه وزارت و نمایندگی مجلس و یا دیگر مشاغل دست یافتند ، هیچیک را به خاطر می آورید ؟
دکتر مهر : در همان سفر به نیویورک و حضور در جلسه ملاقات با آقای خاتمی ، به هنگام خروج از سالن شخصی که خود را محمود جلالی شاهرودی سفیر ایران در سازمان یونسکو معرفی نمود به من نزدیک شد و اظهار داشت که از دانشجویان سابق دانشگاه پهلوی است و در زمان تحصیلی به علت اشتغال به امور سیاسی از سوی سازمان امنیت تو قیف شده بو که پدرشا با مرجعه به من درخواست آزادی وی را می نماید . وی با شفاعت من آزاد شده به اتفاق پدرش به دیدن من میآین و در جواب به آنها گفته بودم این وظیفه من بوده است و نیازی به تشکر نیست . بهر روی ، ایشان مرا به پاریس فراخواند و قول گرفت چنانچه به پاریس رفتم به دیدارش بروم .در پاریس ایشان به اتفاق آقای علیرضا کاشانی که معاون اول نمایندگی ایران در یونسکو به عهده داشت به دیدار من آمد و شرح دستگیری محمود جلالی را به تفصیل بیان نمود و اشاره کرد که وی نماینده دانشجویان اسلامی دانشکده مهندسی بود که به دفتر من مراجعه کرده درخواست یک قطعه فرش برای نماز خانه را میدهند که درخواستشان را اجابت کرده و نماز خانه را مفروش کردیم . او این خاطره را با شور و شعفی عنوان مینمود و از این بابت تشکر نمود .از این نمونه خاطرات وا تفاقات را با توجه به حساسیت شغلی ام ، بسیار به یاد دارم که بسیاری از آنها را در کتاب خاطراتم به تفصیل شرح دادهام . هرچند پس از این همه سال و آن همه کوشش و زحمت صادقانه و بی بدیل اینگونه پاداش خود را گرفتهام
به نقل از:فصلنامهء« ره آورد»،چاپ آمریکا
در همین باره:
يادِ دوست،به ياد دکتر غفّار حسينی،علی ميرفطروس
می 18th, 2011* ما،پرستندگان مرگ هستيم تا ستايشگران زندگی و زندگی سازان، هم از اين روست که حضور و «همبستگی» ما – در گورستان ها – چشم گيرتر است.
*غفّارحسینی از آن دسته روشنفکرانی بود که در بسياری زمينه ها مطالعات گسترده داشت .
*بازخوانی روایت حاضر هُشداری است که روح «سعیدامامی» هنوز زنده است و در سودای ترورِ شخصیّتِ دگراندیشان است.
اشاره:
متن زیر چند سال پیش در رثای دوست عزیزم دکترغفّارحسینی منتشرشده بود.غفّار در جریان« قتل های زنجیره ای شاعران و نویسندگان ایران» بقتل رسید.در سالگرد این قتل ها و با توجه به آنچه که از سوی«مأموران معذور» صادر می شود،بازخوانی روایت حاضر هُشداری است که روح «سعیدامامی» هنوز زنده است و در سودای ترورِ شخصیّتِ دگراندیشان است.
***
مرگ،ظاهراً آگاه کننده و نزديکساز است و ما،گويا بيشتر پرستندگان مرگ هستيم تا ستايشگران زندگی و زندگی سازان،هم از اين روست که حضور و «همبستگی» ما در گورستان ها چشم گيرتر است.پس شگفت نيست که بسياری دوستدارِ«جنازه»ی ديگران اند تا در زير عَلَمِ«شهيدی ديگر»،تشّيعِ مرگ انديشِ خويش را فرياد کنند.
اينچنين است که داريوش و پروانۀ فروهر،سعيدی سيرجانی،محمد مختاری،محمد جعفـر پـوينـده،غفّار حسينی و … می بايست شهيد می شدند تا جاعلان وُ جسدبازان گزافه گو را در سواحلِ عافيت،«آسودگی خيال»،مُسلّم گردد…و اینچنین است که نویسندۀ برجسته، عبّاس معروفی -را زنده بر دار کرده اند بجرم اینکه توانسته است از شکنجه و شلاق «قصّابان دستاربند» بگریزد تا حقیقتِ مظلومِ خود – و همۀ نویسندگان وطن – را بگوش جهانیان برساند و …
«اتهام يکی از عوارض عُمده و يکی از جوانه های سرطانِ آوارگی است، و اين چنين است که همه در غربت، گوری خيالی برای همديگر می کنَند». در چنين شرايطی بود که دکتر غلامحسين ساعدی در نامه ای نوشت:
–«چندين خروار به من توهين شده است». (۱)
آری! ما پرستندگان مرگ وُ قاريان قبور شهيدان هستيم تا ستايشگران زندگی و زندگی سازان … و اينک – در سالمرگ غفّار- چگونه بايد نوشت وقتی که در زمان زندگی اش بسياری، بی پروا و کُستاخ، از وی گذشته اند؟!
با چهره ای سبزه، چشم هائی کنجکاو (که در پشت عينکی می درخشيدند)، موهائی تقريباً مجعّد و جو گندمی، ريشی کوتاه و اصلاح شده و شال نازکی که دور گردنش را می پوشاند و با پيپی بر لب،يادآورِ يکی از هنرمندان آمريکای لاتين بود.
در کانون نويسندگان ايران (در تهران) حضوری حاضر داشت،اما هياهوهای انقلاب – که چون عطری سُکرآور و مشکوک همه را در خود گرفته بود – مجالی برای آشنائی با غّفار باقی نگذاشت. او را بسال ۱۹۸۲ در پاريس – در «شهر محبوب تبعيدی ها»! شناختم،در گير وُ دار تأسيس کانون نويسندگان ايران (در تبعيد). ادب،فروتنی و نجابت او برايم بسيار دلپذير بود، آنهم در محيطی که بسياری از دوستان يا«مارکس» بودند يا «مارکز»!!
تنهائیِ من در پاريس و صميمّيت و اصرار غفّار باعث شده بود تا بزودی خانه اش پايگاه و پناهگاهِ دومِ من گردد.او در آن هنگام در اطاقی واقع در شمارۀ ۵۶ خيابان «سن دومينيک» (در منطقۀ دهم پاريس) زندگی می کرد،در اطاقی متوسط و بسيار ساده که از پنجرۀ بلندش کشتی ها و قايق هائی را که از کانالِ«سن مارتن»می گذشتند،می شد ديد و لذّت بُرد، در شب هائی از شراب وُ شور وُ شعر وُ شاملو.
غفّار،صدای شاملو را «شعری ديگر» می دانست و بارها – در سکوتی راز آلود – شعرهائی از ترانه های ميهنِ تلخ(اثر يانيس ريتسوس،شاعر بزرگ يونانی) را زمزمه کرده بود. اين شعرها سلاح مبارزاتی روشنفکران يونان در دوران«ديکتاتوری سرهنگ ها»بود:
– «اينچنين در چشم انتظاری
شب ها چندان دراز می گذرد –
که تـــرانــه
ريشه افشان کرده
درخت وار
باليده است
و آنها که به زندان ها اندراند
و آنها که روانــۀ تبعيدگاه ها شده اند
هر بار که آهی برآرند
اينجا، برگی
بر اين سپيدار می لرزد» (۲)
غفّار از آن دسته روشنفکرانی بود که در بسياری از زمينه ها مطالعات گسترده داشت (از شعر و قصه و ترجمه تا فلسفه و سينما و اقتصاد و تاريخ و جامعه شناسی هنر). او يک محقّق کنجکاو،يک مترجم آگاه و يک منتقد ادبی انديشمند بود.[او ازنخستین کسانی بود که« جامعه شناختی تاریخی» را در بررسی و نقد آثارادبی ایران بکاربست.نقد او بر نمایشنامۀ «مرگ یزدگرد»اثر درخشان بهرام بیضائی،نمونه ای از آن است]،اما پراکنده کاری ها،بسياری از نيروهای اصيل و استعدادهای واقعیِ وی را به هَـدَر داده بود.با اينحال شعرها و خصوصاً ترجمه های چندی از وی چاپ و منتشر شده اند از آنجمله:
– خون سفيد شمشير (شعر)
– تاريخ ترکان آسيای ميانه (بارتولد)
– هنر و جامعه (رژه باستيد)
– جامه شناسی رمان (گلدمن)
– مجموعه اشعار (ريتسوس)
– هفت جلد کتاب از مجموعــۀ نسل قلم (ترجمه).
غفّار قبل از انقلاب ۵۷، مدتی در «سازمان برنامه» بکار پرداخت و در هیأت کارمند آن سازمان به بسياری از شهرها و روستاهای ايران مسافرت کرد و مشکلات آن نواحی را بررسی نمود.اين سفرها و بررسی ها شايد زمينه ای برای رسالــۀ دکترای او – در بارۀ مالکيت ارضی در ايران – بوده است. پايان نامـۀ دکترای او در «مدرســۀ عالی مطالعات علوم اجتماعی» (پاريس، ۱۹۸۱) رساله ای مفيد در اين زمينه می باشد.
غفّار- برخلاف محقّقان روسی (مانند پطروشفسکی و ديگران) – به چيزی بنام «فئوداليسم» در ايران،معتقد نبود. او عقيده داشت که مناسبات ارضی در ايران اساساً بر مبنای «شيوۀ توليد آسيائی» (مارکس) بوده است.به عقيدۀ او، اعتقاد به هر يک از اين دو شيوه (فئوداليسم يا شيوۀ توليد آسيائی) در بررسی تاريخ تحولات ايران نتايج متفاوتی خواهد داشت.او کتابی در توضيح«شيوۀ توليد آسيائی» ترجمه کرده بود که از سرنوشت آن خبری ندارم.
من -خود -در آن سال ها بين «فئوداليسم» و «شيوۀ توليد آسيائی» سرگردان و مردّد بودم زيرا، در حاليکه از واژۀ «فئوداليسم» در تبيين مناسبات ارضی در ايران استفاده می کردم،پاره ای از اسناد و استناداتم بيانگر سلطــۀ «شيوۀ توليد آسيائی» در ايران بود و غفّار در يادداشت هائی بر کتاب حلاّج اين دوگانگی و ترديد را به روشنی نشان داده بود.
در واقع شرايط جغرافيائی و خصوصاً کمبود آب در ايران و ضرورت «کار دسته جمعی» برای ايجاد يا حفظ و ترميم شبکه های آبياری مصنوعی،بتدريج «مديریّت» و «سرپرستی» در امر توليد – و از جمله توزيع آب – را ضروری ساخت. اينکه در تاريخ و فرهنگ و اعتقادات مذهبی ايرانيان به تقدّس آب و به مظاهری بنام «آب سردار»، «ميرآب» و «ديوان آب» برخورد می کنيم بيانگر ارزش حياتی «آب» در ايران و اهمیّت «مديریّت» درتوزيع آن است.
در جوامع شرقی و از جمله ايران (برخلاف جوامع اروپائی) «کار دسته جمعی» و ضرورت «سرپرستی» در توزيع آب و «مديریّت»در حفظ و تعمير پرهزينــۀ شبکه های آبياری مصنوعی،بتدريج،نهاد«دولت» و سپس قدرت مطلق و متمرکز سلاطين را پديد آورد که از آن بعنوان «استبداد شرقی» Despotime oriental ياد می شود.وجوه مشخصّــۀ اين نظام اقتصادی – اجتماعی عبارتند از:
۱- حکومت مطلقـۀ فردی که تا حد «ظل الله» ارتقاء می يابد و بر همـۀ عرصه های مذهبی، سياسی، قضائی، قانونی و خصوصاً اقتصادی، حاکم مطلق است.
۲- کشاورزی مبتنی بر آبياری وسيع مصنوعی.
۳- فقدان مالکيت خصوصی افراد بر زمين و ديگر شبکه های توليدی و در نتيجه: نبودن اشرافيت ثابت و بازرگانان مستقل از حکومت.
۴- وجود بردگان بعنوان عوامل جنبی يا ثانوی توليد که بيشتر در خانه ها و کاخ ها و حرمسراها خدمت می کردند.
۵- وجود يک سازمان اداری متمرکز و سرکوبگر.
تاريخ ايران تا اوايل قرن بيستم،در واقع، تراژدی دردناک توليد و تکرار اين نظام اقتصادی – اجتماعی است.
غفّار در يادداشت هائی بر کتاب حلاّج ضمن بحث از مشخصّات«شيوۀ توليد آسيائی»،تناقض های مرا به روشنی نشان داد.بايد بگويم که در پرتو بحث های طولانی با غفّار بود که من توانستم بر آن تناقض ها و ترديدها فائق آيم. او در يادداشت هايش نوشت:
«تأکيد پی در پی بر فئودالی بودن نظام حاکم – که با نوشته های مؤلّف و اسنادی که بدست می دهد،متناقض است – ارزش علمی اثر را از ميان می برد و تأثير آن را بر اذهان جستجوگر،کاهش می دهد.واقعيات مستندی که نويسنده ارائه می دهد ،همه،نافی نظام فئودالی هستند و وجود اشرافيت زميندار وابسته به سلطان،معنای فئودالی آنرا رد می کند مثلاً به مزايده گذاشتن حکومت ايالات و ولايات…حکومت «فئودالی» منابع اوليۀ پيشه وری و صنعت را به انحصار خود در نمی آورد و اين ويژگی حکومت در ايران،از وجوه ممیّزۀ شيوۀ توليد آسيائی است.اين انحصار دولتی،سدّ راهِ اصلیِ رشد پيشه وران و صنعتگران در جوامع آسيائی است.يعنی آن طبقه ای که سرانجام «لاک مذهبی» ی قرون وسطی را در غرب می ترکاند و انقلابات دوران رنسانس را سبب می شود،در ايران و ساير کشورهای آسيائی،موفّق به انجام اين کار نمی گردد» (۳).
در تحقيقات رايج آن دوره،از اسلام بعنوان يک «دين فئودالی» ياد شده بود.غفّار ضمن نقد و بررسی اين ديدگاه، عقيده داشت:
«دين اسلام، دين فئودالی نيست.اديان تک خدائی،اديان جوامع خدا – شاهیِ آسيا هستند و چنانکه می دانيم در دوران نظام فئوداليزم، هيچ دينی در غرب ظهور نمی کند…دين اسلام – به عنوان دين تک خدائی برآمده از اعتقادات قبيله ای – پی بنای ايدئولوژيک و «ملاط» استبداد آسيائی است…ظهور جمهوری اسلامی،خود، گواه امروزی اين حقيقت است. فرقه های مختلف الحاد و کلیّه نهضت های مردمی – ضد دولتی از يک جهت، ضد استبدادی هستند و از جهت ديگر، هنگامی که بقدرت برسند،غشاء مذهبیِ آنان،خود به ايدئولوژی مذهبی ديگری تبديل می شود که استبداد ديگری را مستقر خواهد کرد…سرکوب اينان،خود دليل لازم و کافی برای استبدادی بودن دين اسلام – و نه فئودالی بودن آن – بدست می دهد» (۴).
* * *
غفّار از «بچه های اعماق» بود. دوران نوجوانی و جوانيش – بعنوان کارگر- در آبادان و ديگر مناطق کارگری جنوب گذشته بود و در اين دوران،او با سازمان جوانان حزب توده و سنديکاهای کارگری آن پيوند داشت.با اينحال در هنگامـۀ انقلاب ۵۷ و انشعاب دسته جمعی نويسندگان توده ای از کانون نويسندگان ايران، غفّار در کنار نويسندگانی باقی ماند که مخالف سياست های حزب توده (در تبديل کردنِ کانون نويسندگان به ابزاری در خدمت سياست های آزادی کُشِ رژيم اسلامی) بودند. غفّار به ايران، آزادی و عدالت اجتماعی عميقاً اعتقاد داشت. اينکه او تنها فرزندش را «مزدک» ناميد نشانــۀ تعلّقات غفّار به تاريخ ايران و عدالت اجتماعی بود.
آن «شروعِ پست» و خصوصاً بی ادعائی،نجابت و تواضع ذاتیِ غفّار باعث شده بود تا او در نزد بعضی ها چندان «به حساب» نيايد.
غفّار از بنيانگذاران کانون نويسندگان (در تبعيد) بود.او کانون را متشکّل از نويسندگان می خواست،بنابراين:بنظر او نيز کانون نويسندگان،جولانگاهِ سخنگويانِ فلان سازمان سياسی نبود و چون کانون (در تبعيد) را در راه ديگری ديد،مانند من و بسياری ديگر – بتدريج – از آن،فاصله گرفت و رفت.
اوضاع نابسامان مالی،بی خوابی ها و شرايط طاقت فرسای کارِ شبانه،غفّار را خسته وُ شکسته کرده بود و او که خود را «در آستانــۀ فصلی سرد» می ديد،با براه انداختن يک روزنامه فروشی – در يکی از حومه های پاريس – کوشيد تا به اوضاع نابسامانِ خود سامان دهد. اما کارِ روزنامه فروشی (از ۶ بامداد تا ۸ شب) نيز غفّار را از «خويش» دور می ساخت.او – واقعاً – انبوهی از آثار و انديشه های نانوشته بود اما کارهای روزمرّه، فرصتی برای نشستن و پرداختن به کارهای دلخواهش باقی نمی گذاشت.هر بار که از او می پرسيدم:«در چه حالی؟» با لحنی از شِکوه و شکايت می گفت:«دست هايم در لجن است!».
غفّار از دوران تبعيد به تلخی و نفرت سخن می گفت و از پاريس بعنوان«ميهمانخانـۀ مهمان کُشِ روزش تاريک / که بجانِ هم انداخته است چند تن ناهموار» .
در چنان شرايطی بود که وسوســۀ «بازگشت به ايران» در غفّار قوّت گرفت.او در جستجوی پناهگاهی بود تا خويشتن را پيدا کند.بنشيند،بيانديشد و انديشه هايش را در قالب ترجمه و تحقيق، منتشر کند.وقتی با من دربارۀ«بازگشت» مشورت کرد،بی آنکه مخالفتی بکنم، شعر زيبای «هيوز» – شاعر سياه پوست آمريکائی- را برايش خواندم که غفّار – خود – بارها آنرا با صدای احمد شاملو زمزمه کرده بود:
– «آن سرزمين، مالِ مااست»
غفّار به ايران بازگشت و ضمن انتشار چند کتاب و مقاله،در ايجاد يا احياء کانون نويسندگان، فعالانه شرکت کرد.او از جملــۀ ۱۳۴ امضاءکنندۀ متن معروفِ «ما،نويسنده ايم» بود که انتشار آن بازتاب جهانی داشت (۵)
پس از دو سه سال، غفّار برای ديدار پسر کوچکش (مزدک) چند روزی به پاريس بازگشت.کمی ترس خورده و هراسان می نمود.شرايط پليسیِ حاکم بر روشنفکران ايران و ضرورت بازگشت مجدّد غفّار به وطن، باعث شده بود تا وی در برخورد با بعضی ها،به اصطلاح «دست به عصا» و با نوعی «تقیّــه» سخن بگويد.
***
نيمه شب بود که صدای غفّار در تلفن، بسيار خسته وُ بغض آلود می نمود. ظاهراً در برخوردی ناخواسته و در حضورِ عده ای، «شاعری انقلابی» با پرخاش وُ ناسزا، غفّار را «سفير سیّار فرهنگی رژيم» و «مأمور اعزامی» ناميده بود و غفّار از آنهمه بی حرمتی و گستاخی،بر خود لرزيده بود …
در گذشته ای نزديک، به خواهشِ من، غفّار، خانه و زندگيش را «برای چند روز» پناهگاه زن و فرزندان آن«شاعر انقلابی» ساخته بود،«چند روز»ی که بتدريج تبديل به «چند ماه» شد بطوريکه خانه و زندگی غفّار، عملاً دستخوش نوعی «مصادرۀ انقلابی»شده بود. با توجه به اين« آوارگی مضاعف»،کارِ شبانه و بی خوابی های طاقت فرسا،غفّار،بارها در پارک های پاريس خوابيده بود و اينک – در آن نيمه شب – تلفن کرده بود تا حاصل خواهشِ من و قدرشناسی آن«شاعر انقلابی» را به رُخم بکشاند و …
***
… باری! ما قاريان قبور شهيدان هستيم تا ستايشگران زندگان و زندگی سازان …و اينچنين است که داريوش و پروانــۀ فروهر، سعيدی سيرجانی، غفّار حسينی، محمد مختاری و محمد جعفر پـوينــده می بايست شهيد می شدند تا جاعلان وُ جسدبازان گزافه گو -«کُشندگان انواع ولاديمير» – را در سواحل عافيت،«آسودگی خيال» مُسلّم گردد (۶) …و آيا شگفت انگيز است که حضور و «همبستگی» ما، در گورستان ها، چشم گيرتر است؟!
در سالمرگ غفّار، چهرۀ ابریِ او را می بينم که در شبانه ای از شراب وُ شعر وُ شور وُ شاملو می خوانَد:
– «بگذاريد اين وطن، دوباره وطن شود!
بگذاريد اين وطن
دو باره همان رؤيائی باشد که رؤياپروران در رؤيای خويش داشتند
بگذاريد سرزمين بزرگ وُ پرتوان عشق شود
سرزمينی که در آن
نه شاهان بتوانند بی اعتنائی نشان دهند
نه ستمگران
اسباب چينی کنند …
آری!
هر ناسزائی که به دل داريد نثار من کنيد!
پولادِ آزادی
زنگار ندارد …» (۷)
پاريس – نوامبر ۱۹۹۹ – آبان ماه ۱۳۷۸
__________________________________
زيرنويس ها:
۱- نشریــهء کلک، شمارهء ۴۵- ۴۶، آذر- دی ۱۳۷۲، ص ۳۸۶
۲- ترانه های ميهن ِ تلخ، يانيس ريتسوس، با صدای شاملو
۳- يادداشت ها … صص ۱۱ و ۱۴
۴-ياددشت ها….ص 17
۵– هوشنگ گلشيری دربارهء هوشياری سياسی غفّار در اوج سرکوب نويسندگان ايران و خصوصاً در توطئـهء سقوط اتوبوس نويسندگان بوسيلــهء محفل سعيد اسلامی (امامی) می نويسد: «در جلسات ما، غفّار حسينی معمولاً جملات حکيمانه می گفت و گاهی توی خال می زد. يک بار (در جريان سفر نويسندگان به ارمنستان) گفت: «همه تان را می اندازند توی درّه»: ماهنامه پيام امروز، شمارهء ۳۳، شهريور- مهر ۱۳۷۸، ص ۳۱.
۶ – «کُشندگان انواع ولاديمير» از احمد شاملو است در اشاره به مرگ ولاديمير مايا کوفسکی شاعر بزرگ روس که در خفقان دوران استالينی،خود را کُشت.
۷- سياه همچون اعماق آفريقای خودم،لنگستون هيوز ، با صدای احمد شاملو
اسلام سیاسی:فاشیسم،نازیسم و استالینیسم،علی میرفطروس
می 11th, 2011به نقل از:بخش سوم کتاب«ملاحظاتی در تاریخ ایران»
مطالعۀ تطبیقی آراء نظریه پردازان “اسلام راستین” با اصول و ویژگی های توتالیتاریسم این واقعیت را روشن می کند که آراء و عقاید این نظریه پردازان دارای ذخائر فراوانی از اصول و ویژگیهای توتالیتاریسم (فاشیسم و نازیسم و استالینیسم) می باشد، از جمله می توان از اصول و مشخصات زیر یاد کرد:
۱-وجود یک شخصیّتِ گیرا، کیش شخصیت، اصالت رهبر.
۲-ایدئولوژی فراگیر برای تشریع تصمیمات پیشوا یا امام.
۳-اعتقاد به نادانی و گمراهی اکثریت مردم جامعه.
۴-کنترل و سلطۀ گستردۀ پلیس سیاسی و نفی قلمرو شخصی و خصوصی افراد.
۵-ایجاد همصدائی و “وحدت کلمه”.
۶-بسیج و بسیج توده ای.
۷-ایجاد “جامعۀ بی طبقه”.
۸-ضدیّت با آزادی و دموکراسی.
۹-ضدیّت با روشنفکران.
۱۰-اقتباس و استفاده از واژه ها و مفاهیم سایر مکاتب فلسفی و جامعه شناسی مدرن.
۱۰-۱-وجود یک شخصیّتِ گیرا، کیش شخصیت، اصالت رهبر
هم در آراء نظریه پردازان “اسلام راستین” و هم در توتالیتاریسم حضور و وجود یک شخصیتِ گیرا و “اَبَرمرد” نقش و جایگاه اساسی دارد. در تفکرات اسلامی، این شخصیت گیرا، امام، رهبر یا ولی فقیه است و در نظام های توتالیتر این شخصیتِ فرهمند (charismatique) پیشوا نامیده می شود.
امام یا پیشوا کسی است که صفات “فوق انسانی” دارد و این صفات دارای برجستگی هائی است که دارندۀ آن (یعنی امام یا پیشوا) را بصورت “مرد تقدیر” و “فرستادۀ خدا” معرفی می کند. بر این اساس چنین وانمود می شود که در تصمیمات امام یا پیشوا حکمتی است که زمینیان (یعنی مردم جامعه) از درک و فهم آن، عاجز و ناتوانند. به این جهت خصوصی ترین اَعمال رهبر یا پیشوا (حتّی ازدواج ها و طلاق هایش…) اقدامی “تاریخ ساز” و درجهت “منافع خلق و انقلاب” معرفی می شوند. در حقیقت امام یا پیشوا عامل حیات و بقای جامعه است و بقول دکتر شریعتی: “حیات و بقای جامعه به وجود امام یا پیشوا بستگی دارد” از این رو: هم در رژیم های توتالیتر و هم در رژیم اسلامی، امام یا پیشوا تنها یک رئیس مقتدر حکومت نیست بلکه کسی است کهدر برابرش هیچ نهاد مستقلی وجود ندارد. او با یک دستور یا “فتوا”، حتی تنها حزب موجود و خودساخته را تعطیل می کند. از این رو، نظام های توتالیتر و نظام اسلامی را نمی توان نظام های “تک حزبی” دانست.
هم فاشیسم و نازیسم و استالینیسم و هم حکومت های اسلامی افراد را – بسادگی – قربانی چیزی می کنند که مصلحت جامعه می دانند. موج دستگیری ها، شکنجه ها، الغاء آزادی بیان و اندیشه، سرکوب زنان و روشنفکران و قتل عام اقلیت های ملی و مذهبی و سیاسی همه و همه می توانند با مصلحت جامعه – که در حقیقت مصلحت و منفعت خودِ امام یا پیشوا است – توجیه و تشریع شوند.
اصل “اصالت رهبری” در رژیم های توتالیتر یک سلسله مراتبِ قدرت ایجاد نمی کند و مانند رژیم اقتدارگرا (اتوریتر) قدرت به ترتیب از بالا به پائین سیر نمی کند. در واقع، اصل اقتدار و مرجعیّت در رژیم توتالیتر از جهاتی برعکس رژیم اقتداگرا است زیرا اقتدارِ مرجعیت در شکل های سنّتی آن – همواره – به قصد محدود کردن آزادی است و هدفش هرگز الغاء آزادی نیست حال آنکه رژیم های توتالیتر و اسلامی، هدفشان الغاء آزادی است.[1]
۱۰-۲-ایدئولوژی فراگیر برای تشریع تصمیمات “پیشوا” (امام)
توتالیتاریسم و اسلام ساسی – اساساً و ابتدائاً – یک نظام ایدئولوژیک می باشند،در این دو سیستم، ایدئولوژی (فاشیسم، نازیسم، استالینیسم و اسلام سیاسی) بعنوان یک حقیقت برتر، همۀ ارزش ها و عقاید اجتماعی، سیاسی و اخلاقیِ جامعه را تحت سلطۀ خویش دارد. ایدئولوژی در رژیم های توتالیتر چیزی شبیه به آمیختگیِ دین و دولت در نظام اسلامی است آنچنانکه رئیس سیاسیِ جامعه در عین حال رئیس مذهبی آن نیز هست. او است که قوانین مدنی، شرعی و اخلاقی را تنظیم، تفسیر و اجرا می کند.
ایدئولوژی – بعنوان یک حقیقت برتر – چه در رژیم های توتالیتر و چه در حکومت های اسلامی (خصوصاً شیعی) خود را از طریق تبلیغات گسترده،تفتیش،بازرسی فکری، تکفیر مذهبی، قهر و خشونت، ارعاب، ترور جسمی و فکری، سرکوب هر نوع دگراندیشی و آزاد فکری تحمیل و تثبیت می کند. اصول ایدئولوژیک بعنوان “وحی مُنزل” و “کلام آخر” به ابزار تحمیق توده ها و وسیله ای برای سرکوب آزادی ها و آرمان های دموکراتیک روشنفکران جامعه بدل می شود. نازیسم (در آلمان) و فاشیسم (در ایتالیا)، استالینیسم (در شوروی) و حکومت جمهوری اسلامی (در ایران) نمونه های عینی و تاریخی این مدعا هستند.
ایدئولوژی برای رژیم های توتالیتر دو نقش اساسی دارد؛ نخست: ایجاد مشروعیت برای رژیم و رهبر است. رهبر در رژیم توتالیتر (مانند امام و پیشوا در حکومت اسلامی) برای جلوه دادن اختیارات بلامنازع خویش، ناگزیر باید از ایدئولوژی کمک بخواهد زیرا برای مشروعیت حکمت او هیچ منبع دیگری وجود ندارد. این بدان معنا نیست که ایدئولوژیِ حکومت های توتالیتر (از جمله حکومت اسلامی) یک مقولۀ مشخص و تفسیرشده است، زیرا اگر نقش رهبر، تنها عملی کردن برنامۀ روشن از پیش معین شده باشد اصالت با ایدئولوژی و برنامه است نه با رهبر. هرچه ایدئولوژی، روشن تر و برنامه، دقیق تر باشد، دست و پای “رهبر فرهمند” بیشتر بسته است. هیتلر در “نبرد من” نوشته است: “برای بسیاری از پیروان، جوهر جنبش ما ،در نصّ برنامه ها و اساسنامۀ ما نیست بلکه در معناهائی است که ما می توانیم به آنها بدهیم”[2].
دومین نقش ایدئولوژی در رژیم های توتالیتر و اسلامی عبارت از ایجاد ازخودبیگانگی و جنون جمعی در میان توده های هوادار است. موج تظاهرات جنون آمیز، خودسوزی ها و سیلِ نامه ها و طومارهای گریه آلود در بیان عجز و ناتوانی و بی ارزشی وجودِ تودۀ هوادار و در ستایشِ “عظمت”، “آگاهی شگرف” و “معجزه آسا”ی رهبر، سراسرِ نشریات، روزنامه ها و برنامه های رادیو- تلویزیونی رژیم های توتالیتر را پُر می کنند. این امر ،از خودبیگانگی و رواج بی حسّی اخلاقی در میان توده ها را تشدید می کند. هنگامی که رهبر،دست به تجاوزات آشکار به حقوق مردم می زند و حتی چهارچوبهای پذیرفته شدۀ اسمی را نیز زیرپا می گذارد، چیزی باید وجود داشته باشد که جلو بروز خشم مردم را بگیرد و آن را بسوی دیگری متوجه نماید. در اینجاست که ایدئولوژی از طریق جنون جمعی و همراه با بی حسی اخلاقی نسبت به قربانیان، به کمک رژیم های توتالیتر می شتابد. هیتلر، استالین، خمینی و مسعود رجوی موفق شدند این “بی حسی اخلاقی” را بوجود آورند. وظیفۀ ایدئولوژی اینست که “مسائل”ی بوجود آورد که بتوان خشم مردم از کم و کاستی ها و بی نوائی های موجود را متوجه آنها کرد. این مسئولین و مقصّرین، گاهی مشخص ترند: برای هیتلر، یهودیان ،و برای آیت الله خمینی، شیطان بزرگ (آمریکا) و جنگ عراق و … گاهی مبهم تر(مانند خرابکاران،خائنین،ضدانقلاب و …)
باید یاآور شد که تفاوت اصلی میان نقش ایدئولوژی در رژیم های توتالیتر و رژیم های مبنی بر دموکراسی، انحصاری بودن ایدئولوژی در رژیم های توتالیتر است[3].
۱۰-۳-اعتقاد به نادانی و گمراهی اکثریت مردم جامعه
هم در آراء متفکران “اسلام راستین” و هم در عقاید نظریه پردازانِ فاشیسم و استالینیسم، توده های مردم به “صِغار” و یا “گلّه های گوسفند” تشبیه شده اند که امام یا پیشوا “رسالت” دارد تا آنها را سرپرستی و هدایت نماید. هیتلر در کتاب “نبرد من” از توده های مردم بعنوان “گلّۀ رأی دهنده” و “منحط و مقلّد” یاد می کند. گوبلز و موسولینی توده ها را “موم ها و گِل های خام”ی تصور می کردند که می توان – به دلخواه پیشوا – آنها را به هر شکلی درآورد. به عقیدۀ روبرت لیه (نظریه پرداز جبهۀ کارگری حزب نازی) اکثریت مردم جامعه “کودکان بزرگی هستند که هیچگاه فکر نمی کنند. بنابراین باید دائماً آنها را آموزش داد و مواظب شان بود…” چنانکه دیدیم در آراء نظریه پردازان اسلام راستین (خصوصاً دکتر شریعتی، طباطبائی و آیت الله خمینی) نیز از توده های مردم بعنوان “گلّه های رأی دهنده”، “گوسفند”، “منحط و مقلّد”، “ناقص و نادان” و “کودک” یاد شده است[4].
۱۰-۴-کنترل و سلطۀ گستردۀ پلیس سیاسی
برای رژیمی که مدّعی ساختن جهانی تازه بر اساس ایدئولوژی و الگوئی از پیش معیّن است و برای رژیمی که بقول هیتلر و استالین می خواهند “انسان هایی طراز نوین” بسازد که جز به مسلک و ایدئولوژی رسمی به چیزی نیاندیشند،طبیعی است هیچگونه اصول اخلاق شخصی یا ارزش هائی که از حوزۀ کنترل رهبریِ جامعه خارج باشد،قابل تحمّل نیست. بنابراین، هم رژیم توتالیتر و هم رژیم اسلامی می کوشد تا اصول و اخلاقِ خاص خود را جانشین اصولی سازد که در دستگاه های اخلاقی و ارزشی پیشین وجود داشته است.
دستگاه اخلاقی رژیم های توتالیتر و اسلام سیاسی را می توان در یک جمله خلاصه کرد: “آنچه به هدفِ اصلی رژیم خدمت می کند، اخلاقی و آنچه در راه آن مانع ایجاد می کند، غیراخلاقی است”. بنابراین از نظر این دو نظام، هیچ چیز خصوصی – از جمله اخلاق خصوصی – وجود ندارد.
“نجات جامعۀ گمراه و فاسدِ کنونی”در دستور روز رهبران توتالیتر و اسلامی قرار دارد. آنان چنین وانمود می کنند که رسالت دارند تا جامعه را به هر قیمت و به هر شیوۀ ممکن از وضع موجود نجات دهند. از این رو، هم حکومت اسلامی و حکومت های توتالیتر به خود حق می دهند که در کلیۀ شئون زندگی مردم، دخالت کرده و حتی قلمرو زندگی خصوصی افراد را مورد تعدّی، تجاوز و تفتیش قرار دهند. آیت الله خمینی به پیروانش تأکید می کند: “امروز باید همۀ ملت، سازمان اطلاعات (جاسوسی) باشد”[5] .
حکومت های توتالیتر از آنجائیکه آرمان خویش را “رهائی بشر”(بطور عام) قرار داده اند لذا در هدف های تبلیغاتی خود از هدف های محلی و منطقه ای(ناسیونال) گذشته و به نوعی”انترناسیونالیسم”معتقدند،چرا که بقول آیت الله سیدمحمدباقر صدر:”امت اسلامی در خارج از خود نیز نسبت به همۀ جهان مسئولیت دارد”[6].
صدور انقلاب اسلامی بوسیلۀ آیت الله خمینی و کشورگشائی های هیتلر مصداق های عینی این مدعا است.
۱۰-۵-ایجاد همصدائی و «وحدت کلمه»
هم اسلام سیاسی و هم نظام توتالیتر کوشش می کند تا میان توده های مردم، همصدائی و “وحدت کلمه” ایجاد نماید. کسانی که همراه و همصدا نیستند یا باید مطیع و خاموش شوند و یا باید از بین بروند،از این رو:سازمان های دموکراتیک، کانون های روشنفکری و اقلیت های مذهبی که با سیاست حکومت های توتالیتر یا اسلامی موافق نیستند مورد هجوم اوباش، هواداران و پاسداران رژیم قرار می گیرند.
۱۰-۶-بسیج و بسیج توده ای
بسیج و بسیج توده ای یکی از جنبه های اساسی رژیم های توتالیتر است. منظور از “بسیج” فراگردی است که رژیمهای توتالیتر بوسیلۀ آن می خواهند مردم را به پشتیبانی از هدف های رسمی، فعّال سازند، زیرا – برخلاف حکومت های استبدادی دیگر – رژیم های توتالیتر تنها به حمایت غیرفعّال یا خاموش مردم، قانع نیستند بلکه می خواهند مردم با شور و اشتیاق در اجرای هدف های شان شرکت کنند.در اینجا کانونی گشتن ارادۀ عمومی برای تحقق آرمان های رهبر یا امام به یک هدف اصلی و اساسی تبدیل می شود.اعتقاد به بسیج توده ای در نظام های فاشیستی از این دیدگاه ناشی می شود که توده ها – ذاتاً – کنش پذیر، غیرمتفکر، نابالغ و دستاموز هستند.باید توجه داشت که بسیج توده ای را نباید به معنای ارادۀ آزاد تلقّی کرد،زیرا پشتیبانی توده ای با کمک اجبارهای پنهان و آشکار،از بالا تدارک می شود و بنابراین باید آن را در متن اجبار داوطلبانه در نظر داشت.وقتی مثلاً گفته می شود که “عضویت در نیروی مسلّح اس.اس (یا سپاه پاسداران یا بسیج)،داوطلبانه است” و در عین حال اعلام می شود که “هرکس پیشوا یا امام را دوست دارد نباید از انجام این خدمت سر باز زند” دیگر،آزادی اراده از میان رفته است. شخص،مجبور است که برای عضویت در آن سازمان “داوطلب” شود.برای این نوع اجبار، باید ارعاب روحی و اجبار مادی را نیز افزود، کسی که از دستور پیشوا اطاعت نکند،از بسیاری حقوق و مزایای شغلی و اقتصادی- اجتماعی محروم خواهد ماند[7].
رژیم های توتالیتر، با بسیج توده ای کوشش می کنند تا خود را “تجلّی آرمان توده ها” و “نماینده و سخنگوی منافع خلق” (اُمّت) معرّفی نمایند.
۱۰-۷-ایجاد «جامعۀ بی طبقه»
هم رژیم های توتالیتر و هم نظریه پردازان “اسلام راستین”، ایجاد و استقرار “جامعۀ بی طبقه” را در گفتارها و نوشته های خویش تکرار می کنند.این جامعۀ بی طبقه – اساساً و ابتدائاً –قبول فلسفۀ سیاسی تشیع یا توتالیتاریسم و گردن گذاشتن بر رهبری امام یا پیشوا، یکی شدن اعتقادات، بینش ها، روش ها، راه ها، وحدت و یگانگی خلق (اُمّت) است.
هم حکومت های توتالیتر و هم اسلام سیاسی با تبدیل کردن طبقات به توده ها (امّت) و با تأکید بر ارزش های ایدئولوژیک و دامن زدن به همبستگی های عاطفی و احساسی، باعث یگانگی (توحید) و آشتی طبقات و موجب پیدایش جامعۀ “توده وار” (Masse societé) می شوند که طی آن، هرگونه تشکل مستقل سیاسی یا صنفی نفی شده و “فردیّت” افراد ،قربانی دخالت های دولت می گردد[8].
۱۰-۸-ضدیّت با آزادی و دموکراسی
هم رژیم های توتالیتر و هم اسلام سیاسی با آزادی و دموکراسی (بر اساس منشور انقلاب کبیر فرانسه) دشمنی شدید دارند. موسولینی در سال 1924 گفت: “همۀ کسانی که قرباین اندیشه های جزمی نشده اند، این را حقیقتی روشن می دانند که انسان از آزادی خسته شده است… انسان آزادی را به گند کشیده است. آزادی دیگر آن باکرۀ پرهیزگار نیست”[9].
علی شریعتی و دیگر نظریه پردازان “اسلام راستین” نیز تأکید می کنند که “آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی، چونان حجاب عصمت بر چهرۀ فاحشه است“[10].
ضدیت با آزادی را می توان جوهر نظام های توتالیتر و اسلامی دانست زیرا استقرار فاشیسم، نازیسم، استالینیسم و نظام اسلامی،ممکن نمی گردد مگر وقتی که از نقیض آنها (یعنی آزادی) اثری نمانده باشد. این ضدیت، علیه چیزهای دیگری نیز که با آزادی پیوند نزدیک دارند – مثلاً عقیده به پیشرفت، انسانیت، اصالت فرد، دموکراسی وخصوصاً آزادی زنان – متوجه است.در حقیقت رژیم های فاشیستی و نظریه پردازان “اسلام راستین” در انکار اصول آزادی و دموکراسی وحدت نظر دارند[11].
۱۰-۹-ضدیّت با روشنفکران
روشنفکران و دانشگاهیان – چه در رژیم های توتالیتر و چه در حکومت اسلامی – مورد تمسخر، استهزا، دشنام و ناسزا قرار می گیرند.روشنفکران به عنوان “غرب زده”، “منحرف”، “کافر” و “عوامل تهاجم فرهنگی بیگانه” معرفی می شوند و هر دو نظام (توتالیتر و اسلامی) خواهان طرد،تعقیب و سرکوب آنان هستند.
۱۰-۱۰-قتباس و استفاده از واژه ها و مفاهیم مدرن
ایدئولوژی توتالیتاریسم و اسلام سیاسی فاقد محتوای اقتصادی- اجتماعی روشن است و لذا از عناصر ایدئولوژیک ناسیونالیستی، سوسیالیستی، داروینیسم اجتماعی و غیره … اقتباس می کند. نوشته ها و سخنرانی های هیتلر، موسولینی، دکتر شریعتی، مجاهدین و دیگر نظریه پردازان “اسلام راستین” سرشار از واژه ها و مفاهیمی چون: خلق، دیالکتیک، ترمودینامیک، تاریخ، تکامل، جامعۀ بی طبقه، سوسیالیسم و … می باشد. آنان کوشش می کنند تا عقاید ارتجاعی و ضددموکراتیک خود را به زبان “علمی” و “مارکسیستی” بیان نمایند.
در واقع، نازیسم، استالینیسم و اسلام سیاسی بخاطر محتوای کلّی،مبهم و ناروشن شان در حوزۀ اقتصادی- اجتماعی،بیشتر جنبۀ منفی، سلبی یا انکاری دارند و علت اینکه جنبش های فاشیستی و اسلامی شکل های متفاوت یافته اند در درجۀ اول،زائیدۀ همین بی شکلی ها، کلّی بافی ها و ایده آلیسم نظریه پردازان آنها است.
__________________________
پانویس ها:
[1] . نگاه کنید به صص 130 – 131 کتاب حاضر [صص 15 و 16 این متن الکترونیک] و مقایسه کنید با: توتالیتاریسم (سلطه گرائی)، ص 95، انتشارات پژوهشگاه علوم انسانی، تهران، 1358، همچنین با
Hannah Arendt: Le systeme totalitaire, ed Seuil, Paris, 1972, pp. 101- 103
[2] . نبرد من، ص 67.
[3] . توتالیتاریسم (سلطه گرائی)، صص 69- 70.
[4] . نگاه کنید به صص 122- 124 کتاب حاضر و مقایسه کنید با: توتالیتاریسم (سلطه گرائی)، صص 54 و 84 و 85؛ نبرد من، هیتلر، صص 35 و 36 و 37 و 84 و 87.
[5] . سخنرانی آیت الله خمینی: روزنامۀ اطلاعات ،13 تیرماه 1360؛ روزنامۀ اطلاعات، اول مهرماه 1364؛ روابط اجتماعی در اسلام، علامه طباطبائی، ص 26؛ مقایسه کنید با: توتالیتاریسم، ص 47. همچنین با:
Le systeme totalitaire, pp. 203- 213.
[6] . سرچشمۀ قدرت در حکومت اسلامی، ص 27. مقایسه کنید با نظر جلال الدین فارسی: انقلاب و ضدانقلاب، ص 8.
[7] . توتالیتاریسم، صص 54 و 61.
[8] . نگاه کنید به: Le système totalitaire, pp. 27- 50, 214
[9] . توتالیتاریسم، ص 72
[10] . حسین، وارث آدم ،ص 99؛ اُمّت و امامت، ص 622؛ مقایسه کنید با: دیدگاه های مجاهدین …، ص 114؛ پیرامون انقلاب اسلامی، مطهری، صص 103- 104.
[11] . شریعتی،ضمن مخالفت با آزادی، دموکراسی و دستاوردهای علمی و عقلی غرب و ستایش از طباطبائی، بهبهانی، مدرس و خصوصاً آیت الله خمینی، ضعف اساسی نهضت مشروطه را “کمبود جهان بینی سیاسی و ایدئولوژیک اسلام یا شیعه” دانسته و متأسف است که: “روح و بینش مشروطه بیش از آنچه که تحت تأثیر جهان بینی سیاسی و ایدئولوژیک اسلام یا شیعه باشد، تحت تأثیر فرهنگ انقلاب کبیر فرانسه است”.شریعتی در این باره – خصوصاً – نظرات شیخ فضل الله نوری و آیت الله خمینی را تکرار می کند. نگاه کنید به: بازشناسی هویت ایرانی- اسلامی، شریعتی، صص 245- 246، م.آ.27 و مقایسه کنید با: لوایح، شیخ فضل الله نوری، صص 27 و 31- 33 و 43 و 47 و 51 و 61- 63؛ ولایت فقیه، آیت الله خمینی، صص 9 ، 17- 21.
مخاطرات تدوین قوانین مدنی ایران؛ خطابه ای از محمد علی فروغی
مارس 25th, 2011وقتی که از من تقاضا شد که در خصوص تاریخچه حقوق ایران و دانشکده حقوق چند دقیقه برای دانشجویان این دانشکده صحبت کنم و آقایان را سرگرم نمایم با کمال مسرت پذیرفتم، زیرا گذشته از این که پذیرفتن تقاضای دوستان همیشه مایه مسرت من می شود. منوچهری که از شعرای خوب ماست غزل مانندی دارد که یک شعر آن این است:
آن جا که بود مستی ایام گذشته
آن جاست همه رَبع وُ طلال و دَمنِ من
این مغازله را من به دانشکده حقوق می توانم بکنم چون مناسبات من با این دانشکده از آغاز تاسیس آن است و از ایام جوانی خودم، زیرا که مبداء و منشاء اولی این دانشکده، مدرسه علوم سیاسی است و سالی پیش نیست که مدرسه حقوق و بالاخره دانشکده حقوق جای مدرسه سیاسی را گرفته است. آغاز تاسیس مدرسه علوم سیاسی از سال ۱۳۱۷ قمری است و موسس آن مرحوم مشیرالدوله اخیر بود که آن وقت مشیرالملک لقب داشت، و پدرش مرحوم مشیرالدوله اسبق که وزیر امور خارجه بود و بعد صدراعظم شد، و این مسرّتی است برای من که موقعی به دستم آمده که از این دو نفر که به سبب تاسیس مدرسه سیاسی به معارف این مملکت خدمت شایان کرده اند ذکر خیر و سپاسگزاری بکنم.
خلاصه، از همان وقت که مدرسۀ علوم سیاسی تأسیس شد بلکه قبل از آن که کلاس های آن دایر شود و مدرسه رسمیت پیدا کند من با آن مدرسه مربوط بودم به مناسبت این که؛ اولا مرحوم مشیرالدوله صدراعظم قصد کرده بود تدریس ادبیات فارسی را در مدرسه به والد [پدر] من مرحوم ذکاء الملک فروغی محول کند، ثانیا درس هایی که در مدرسه داده می شد هیچ کدام کتاب نداشت که دانشجویان بتوانند به توسط مراجعه به آن به فراگرفتن درس هایی که از معلمین اخذ می کنند مدد برسانند، و چون یکی از موادی که در مدرسه علوم سیاسی می بایست تدریس شود تاریخ بود – که آن زمان اصلا تدریس آن در ایران معمول نبود – می بایست از برای تاریخ هم کتاب تهیه شود، و چون تاریخ را برحسب معمول می خواستند از ملل قدیم مشرق شروع کنند، اول کتاب تاریخی که در صدد تهیه آن بر آمدند تاریخ ملل قدیم مشرق بود، و اتفاقا تهیه آن کتاب را به من رجوع کردند و آن اول کتابی بود که برای مدرسه تهیه شد.
پس می بینید که از تاسیس مدرسه علوم سیاسی که در واقع مقدمه همین دانشکده حقوق بود و سی و هشت سال قمری می گذرد، و آن وقت شما آقایان هیچ کدام به دنیا نیامده بودید. مقصودم البته آقایان دانشجویان هستند نه آقایانی که محض تشویق دانشجویان و اظهار محبت به بنده تحمل زحمت فرموده مجلس ما را مزّین و ما را متشکر ساخته اند.
سی و هشت سال درعمر یک کشور و یک ملت زیاد نیست و لیکن اتفاقاً این سی و هشت سال اگر از کمیت چیزی نیست، از کیفیت، یعنی از جهت اموری که در این مدت واقع شده چه در ایران و چه در خارج ایران اهمیت بسیار دارد، و در دنیا کمتر سی چهل سالی است که این همه وقایع داشته باشد، و احوال ما قبل و ما بعد آن این اندازه متفاوت باشد. وقایع تاریخی این مدت را چون شما دوره تمام تاریخ را خوانده اید البته می دانید و حاجت به تذکار نیست. من فقط در ضمن بعضی قصه ها و تذکارها تفاوتی را که در احوال مردم و ملت و دولت روی داده با مناسبت با موضوع این صحبت یاد آوری می کنم…
موضوع گفتگو حقوق و دانشکده حقوق بود. شاید بعضی از آقایان باشند که در باب لفظ حقوق و معنی آن توضیحات لازم داشته باشند. حقوق از اصطلاحاتی است که در زبان ما تازه است و شاید بتوان گفت که تقریبا از همان زمان که مدرسه علوم سیاسی تاسیس شده است این اصطلاح هم رایج گردیده و آن به تقلید و اقتباس از فرانسویان درست شده است، و در همه ممالک اروپا برای این معنی این قسم اصطلاح ندارند. فرانسویان مجموع قوانین و مقررات الزامی را که بر روابط اجتماعی مردم حاکم است d’roit می گویند، و ما چون این کلمه را «حق» ترجمه کرده بودیم، لفظ جمع آن را گرفته برای آن معنی اصطلاح کردیم، مناسبتش هم این است که قوانین و مقررات الزامی وقتی که میان قومی برقرار باشد مردم نسبت به یکدیگر حقوقی پیدا می کنند که باید رعایت نمایند. حاصل این که «حقوق» که می گوییم مقصود قوانین کشور است، و علم حقوق علم به قوانین و دانشکده حقوق مدرسه ای است که در آن جا قوانین تدریس می شود. تاسیس مدرسه علوم سیاسی هم برای همین بود که وزارت امور خارجه مامورینی تربیت کند که به اندازه لزوم از قوانین اطلاع داشته باشند تا بهتر بتوانند در مقابل خارجیان حقوق کشور خود را حفظ کنند.
هر کشوری که روابط مردم با هم، و با دولت، در آن طبق مقررات قانونی باشد، آن کشور را قانونی می نامند و کشورهای قانونی هم اقسام مختلف دارند که برای شما دانشجویان حقوق حاجت به شرح آن نیست و لیکن این مسأله محل تامل است که آیا کشوری بی قانون هم می شود؟
تا چند سال پیش قانون مدوّن مکتوب نداشتیم… یعنی در قسمتی از امور، قانون شرعی حاکم بود و در قسمتی قانون عرفی و عادی؛ ِالّا این که قانون هر قسم که باشد خواه مکتوب و خواه عرفی و خواه شرعی، بودنش تنها کافی نیست، مقتضی متناسب بودنش شرط است، و مجری و محترم بودنش لازم است، و چون سخن به این جا می رسد کار مشکل می شود…
(بخش های از متن)
————
در این باب قدری تحقیق لازم است. کشوری که قانون نداشته باشد از نظر روابط دولت با مردم استبدادی است، و از نظر روابط مردم با یکدیگر هرج و مرج است. از این رو می توانید استنباط کنید که کشور بی قانون خیلی کم است و شاید هیچ نباشد، و اگر احیانا مملکتی در وقتی از اوقات بی قانون باشد دوام نمی کند، چون مردم با هرج و مرج نمی توانند آسایش داشته باشند، و اگر آسایش از مردم سلب شد یا از داخله خود کشور یا از خارجه قوه پیدا می شود که هرج و مرج را موقوف کند، یعنی قانونی میان مردم برقرار سازد. چیزی که هست این است که قانونی که در کشور مقرر است صورت ها و کیفیت های مختلف دارد. البته استادان شما وقتی که حقوق را برای شما تعریف و تقسیم می کردند این تحقیقات را کرده اند که حقوق گاهی کتبی و مدوّن است، و گاه عادی و فرعی، و گاه بشری، و گاه الهی یعنی دیانتی است. پس همین که کشوری را ببینیم که قوانین مدون مکتوب ندارد فورا نباید حکم کنیم که کشور بی قانون است مگر این که ببینیم هرج و مرج است. وگرنه هرگاه هرج و مرج نباشد ناچار اگر قانون مدون مکتوب ندارد قانون عادی و عرفی یا قانون الهی یعنی شریعتی و دیانتی دارد. یا اختلاطی از این اقسام مختلف است و چنین مملکتی را هم قانونی می نامند، الا این که کشوری که قانون مکتوب مدون دارد تکلیف مردم در آن روشنتر است و کسانی که با قانون سرو کار دارند کارشان آسانتر می باشد.
کشور ما کدام قسم از این اقسام بود؟ البته کشوری که سه هزار سال تاریخ و تمدن داشته باشد نمی شود که بی قانون صرف باشد. از آن طرف می دانیم که تا چند سال پیش قانون مدوّن مکتوب نداشتیم، پس حقیقت این است که از قسم آخری که ذکر کردیم بود، یعنی در قسمتی از امور، قانون شرعی حاکم بود و در قسمتی قانون عرفی و عادی؛ الا این که قانون هر قسم که باشد خواه مکتوب و خواه عرفی و خواه شرعی، بودنش تنها کافی نیست، مقتضی متناسب بودنش شرط است، و مجری و محترم بودنش لازم است، و چون سخن به این جا می رسد کار مشکل می شود، به این معنی که قانون به هر قسم از اقسام باشد در آغاز امر که ظهور می کند و وضع می شود چون اقتضای حال و احتیاج سبب وجود آن شده است غالبا با حوایج مردم مناسب و مطابق است و مرعی و محترم می باشد، اما اوضاع زندگانی مردم و احوال اقتصادی و مادی و معنوی و فکری و اخلاقی آنها، مناسباتشان با خودی و بیگانه، همواره بر یک حال نمی ماند، و تغییر می کند، و مقتضیات و احتیاجات دیگرگون می شود. و لازم می آید که قوانین هم بر طبق مقتضای حال تغییر کند و لیکن متاسفانه این تحول و تکامل همیشه به درستی و چنان که باید صورت نمی گیرد. عامه مردم عقلشان نمی رسد، خواص هم به علت های مختلف از این وظیفه خودداری می کنند.
یعنی به واسطه غفلت و نادانی، و بعضی به واسطه لاابالی گری و بی قیدی و بی همتی، و بعضی به واسطه اغراض و منافع شخصی، زیرا که انسان همیشه طالب منافع شخصی است و متأسفانه همیشه منافع شخصی خود را درست تمیز نمی دهد. و غالبا مصالح را با منافع عمومی منطبق نمی یابد بلکه عکس آن را معتقد می شود، و بنابراین غالبا اشخاص طبقات متنفذ در میان مردم که موفق شده اند قوانین و آداب جاری را با منافع شخصی و جماعتی خود منطبق کنند، رعایت منافع عامه را مهمل گذاشته جد و اصرار می کنند دراین که آن قوانین و آداب به حال خود باقی بماند، و تغییر نکند. به این ترتیب طبقه محافظه کار در کشور پیدا می شود. نمی خواهم بگویم محافظه کاران همه منحصرا منافع شخصی خود را در نظر دارند، البته بسیاری از آنها هم نفع عمومی را در بقای اوضاع موجود می دانند، و از روی عقیده و صمیمیت این مسلک را دارند و غالبا وجود جماعت محافظه کار برای جلوگیری از افراط، مفید و لازم است به شرط این که خودشان در محافظه کاری افراط نکنند.
در هر حال، چون قوانین و آداب از مقتضای حال خارج شد و مطابق احتیاجات حقیقی نبود اجرا و رعایت آنها مشکل می شود و دو نتیجه بد ظهور می کند.
یکی این که جماعت کثیری از اوضاع ناراضی می شوند و کم کم پی می برند به اینکه جماعتی هستند که در نگهداری این اوضاع مُجد و ساعی می باشند و بنابراین آنها هم در مقابل آن جماعت دسته بندی می کنند، و این دسته بندی غالبا از روی علم و عمد نیست بلکه به طبیعت واقع می شود. یعنی همیشه کسی نمی آید ناراضی ها را جمع کند و دسته ای تشکیل دهد؛ بلکه اوضاع و احوال طبیعتا ناراضی ها را به هم پیوند می دهد بدون این که خودشان متوجه باشند؛ و این کیفیت، هم در امور کشوری پیش می آید و هم در امور شرعی و دیانتی، خواه قانون و مقررات کتبی و مدون باشد خواه عرفی و عادی. الان در ممالک اروپا که همه قوانین مرتب مدوّن مکتوب دارند همین کیفیت به شدت جریان دارد.
در کشور ما هم چهل پنجاه سال پیش، چه در اوضاع دولت و چه در دستگاه دیانت، یعنی چه در شرع و چه در عرف، همین حالت پیش آمده بود و لیکن قبل از آن که این مطلب را دنبال کنم خوب است از نتیجه بد دوم اشاره ای بکنم و آن این است که قانون کشور همین که مطابق مقتضیات نشد و رعایت و اجرای آن مشکل شد کم کم حرمت و اعتبارش سست می شود، و چنان که باید محترم و مجری نمی ماند. جماعتی با توجه و یا بدون توجه از خود قانون شاکی می شوند، و گروهی از مرعی نبودنش دلتنگی می کنند، و روی هم رفته همه ناراضی می شوند. این نتیجه دوم هم چهل پنجاه سال پیش در کشور ما کاملا ظهور کرده بود، و حاصل آن که هرچند از زمان قدیم در ایران قانون شرعی و عرفی بوده است به موجباتی که شرح دادم اوضاع و حقیقت این بود که قانونی در کار نبود، و همه آن نتایج فاسدی که اشاره کردم ظهور کرده بود، یعنی مردم که آن اوضاع را منافی آسایش میل و آرزوهای خود می دیدند همواره زبان به شکایت دراز داشتند، و از این جماعت آنها که اروپا دیده یا از جریان امور آن جا آگاه بودند، چون خوشی حال آن مردم و سعادت و ترقی آن ممالک را در سایه قانون می دانستند گفتگو از وضع قانون می کردند و مطالبه می نمودند، و جماعتی که آن اوضاع را با منافع شخصی خود موافق ساخته بودند در حفظ آن احوال ساعی بودند، تا آن جا که در اوایل عمر من یعنی در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه اروپا رفتن و اروپا دیدن و تحصیل اروپایی کردن، به عبارت اخری فرنگی مآبی را [منع کردند]، یعنی مانع می شدند از این که کسی به اروپا برود. و در این جا یا در اروپا تحصیل معلومات و اطلاعات بکند. جلوگیری از قانون خواهی و قانون طلبی هم کارش به جایی رسید که بردن اسم قانون مشکل و خطرناک شد.
شما آقایان که امروز در دانشکده حقوق درس قانون می خوانید، و هر روز می شنوید یا در روزنامه می خوانید که دولت فلان قانون را پیشنهاد کرده، و مجلس فلان قانون را تصویب نموده، و گاهی می شنوید که چقدر در تکمیل قوانین کشوری و محترم بودن آن اهتمام می شود، نمی توانید تصور زمانی را بکنید که اگر کسی اسم قانون می برد گرفتار حبس و تبعید و آزار می گردید، و لیکن گواه عاشق صادق در آستین باشد چه همین پیش آمد برای پدر خودم و جمعی از دوستان و هم مشربان او واقع شد و آن داستان دراز است و اگر بخواهم برای شما نقل کنم وقت می گذرد، و چون به قول معروف «شاهنامه آخرش خوش است» چندین ورق از این تاریخ را برمی گردانم و به آخرش می رسم.
همین که نوبت سلطنت به مظفرالدین شاه رسید، آن پادشاه یا از جهت این که ضعیف و بیحال بود یا واقعا متجدد و ترقی خواه بود، به هرحال آن سختی های زمان ناصرالدین شاه را سست کرد.
آدم که پیر می شود طبع نقالی پیدا می کند، و من در این مدت که برای شما صحبت می کنم قصه های بسیار به نظرم می رسد. اما از نقل آنها خودداری دارم، فقط بعضی را که مناسبت با موضوع گفتگوی ما بیشتر دارد نقل می کنم، من جمله این یکی را که به منزله تنفس خواهد بود:
در زمان ناصرالدین شاه روزنامه در ایران منحصر بود به یک یا دو روزنامه که خود دولت طبع و نشر می کرد و آن هم اساسش از مرحوم میرزا تقی خان امیر نظام بود. مندرجات آن روزنامه عبارت بود از ذکر مسافرت های شاه به ییلاق و شکارهای او و مناصب و مشاغل و القاب و امتیازاتی که به اشخاص داده می شد. بعضی اخبار و وقایع ممالک خارجه را هم نقل می کرد، و روی هم رفته چیزی که برای مردم نفعی داشته باشد در آن دیده نمی شد. گاهی از اوقات هم در خارجه یعنی در ترکیه و هندوستان روزنامه فارسی به طبع می رسید و لیکن از آنها کسی خبری نداشت، و چندان چیزی هم نمی گفتند، و اگر وقتی حرفی می زدند که به عقیده دولت از مقتضای حال خارج بود از ورود آنها به ایران جلوگیری می شد.
در سال اول سلطنت مظفرالدین شاه، پدر من که دست از طبیعت خود نمی توانست بردارد، اولین روزنامه غیر دولتی در همین شهر طهران تاسیس کرد و مندرجات آن را مشتمل بر مطالبی قرار داد که کم کم چشم و گوش مردم را به منافع و مصالح خودشان باز کند. آن روزنامه «تربیت» نام داشت، من هم آن وقت به درجه ای رسیده بودم که در کار آن روزنامه – مخصوصا در آنچه می بایست از زبان های خارجه ترجمه شود – به پدرم دستیاری کنم. بنابراین غالبا در باب روزنامه با من گفتگو می کرد. یک روز پرسید مقاله ای که امروز برای روزنامه نوشته ام خواندی؟ عرض کردم، بلی. پرسید: دانستی چه تمهید مقدمه ای می کنم ؟ من در جواب تامل کردم. فرمود مقدمه می چینم برای این که به یک زبانی حالی کنم که کشور قانون لازم دارد. مقصودم این است که این حرف را صراحتا نمی توانست بزند و برای گفتن آن لطائف الحیل می بایست به کار ببرد، همین قدر را هم که می توانست بگوید به پشت گرمی مرحوم امین الدوله بود که صدراعظم بود و او خود متجدد و قانون خواه بود. این واقعه و سوال و جواب دو سال پیش از تاسیس مدرسه علوم سیاسی واقع شد. این بود احوال دولت یعنی حوزه ای که در آن قانون عرفی بیشتر به کار بود. اما قانون شرع و حوزه ای که مربوط به این قانون است در چه حال بود؟ اگر بگویم شرح آن بی حد شود، لهذا از گفتن آن می گذرم. حاجتی هم نیست، چون خود آقایان مطلع هستند، و در ضمن مطالبی هم که بعد خواهم گفت به بعضی نکته ها بر خواهید خورد.
پس از روزنامه «تربیت» روزنامه های دیگر نیز ظهور کرد. روزنامه های فارسی خارجه هم با ما هم آواز شدند و غوغایی بلند شد اول نتیجه ای که حاصل شد مسئله تاسیس مدارس بود. البته می دانید [تعلیمات] تا زمان مظفرالدین شاه در این کشور منحصر بود به مدارس قدیمی طلاب، و یک دانشکده دارالفنون که از تاسیسات میرزا تقی خان امیر نظام [امیر کبیر] بود، و یک دانشکده موسوم به مدرسه نظام که نایب السلطنه کامران میرزا به تقلید دارالفنون تاسیس کرده بود. از این گذشته جز مکتب های سر گذرها چیزی نداشتیم.
از سال سوم مظفرالدین شاه شروع به تاسیس آموزشگاه های جدید شد، اما از ناحیه مردم، نه از ناحیه دولت. اول آموزشگاهی که دولت تاسیس کرد همین دانشکده علوم سیاسی بود که چنانکه گفتیم در سنه ۱۳۱۷ دایر گردید برای تربیت اعضا به جهت وزارت امور خارجه، مدت تحصیل این مدرسه را چهار سال قرار دادند و مواد تحصیلی عبارت بود از: تاریخ و جغرافیا، ادبیات فارسی، زبان فرانسه، و فقه، و حقوق بین الملل عمومی، و علم ثروت [اقتصاد]. پس چنان که می بینید مدرسه علوم سیاسی، هم کار شعبه ادبی دبیرستان را می کرد، هم کار دانشکده را، چون که هنوز دبیرستان ها به جایی نرسیده بودند که محصلین برای تحصیلات عالی تهیه نمایند، و این مدرسه هر چند برای علوم سیاسی بود و لیکن علوم مزبور بدون تاریخ و جغرافیا فهمیده نمی شود. زبان فرانسه هم که برای اعضای وزارت خارجه لازم است، ادبیات فارسی هم که برای همه کس ضرورت دارد خاصه این که کم کم احساس می شد که معرفت به ادبیات در کشور ما رو به انحطاط می رود. این بود که در مدرسه علوم سیاسی این درس های مقدماتی را هم مجبور بودند بدهند. از علوم سیاسی به فقه و حقوق بین الملل عمومی اکتفا کردند، چون اولا در چهار سال پیش از این کاری نمی شد بکنند، و بیش از چهار سال هم نمی خواستند دانش آموزان را نگاه بدارند، ثانیا از شعب مختلف علم حقوق و سیاسی اگر می خواستند درس بدهند چه شعب را می بایست اختیار بکنند در صورتی که کشور در واقع قانون نداشت، قوانین اروپا را هم به ایرانیان آموختن بی ثمر بود.
————
… تصور نکنید این کارها ]تدوین قوانین عرفی[ به آسانی انجام گرفت. کشمکشها کردیم، لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. من جمله این که مقدسین… چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف ها زدند و رساله ها نوشتند…
(بخش های از متن)
————
با مزه تر از همه، چیزی است که اگر بگویم از بس با اوضاع امروزی متفاوت است باور نخواهید کرد اما یقین داشته باشید که کاملا مطابق واقع است. اولا من هیچ وقت خلاف واقع نمی گویم سهل است عادت به اغراق و مبالغه هم ندارم، و آن این است که تدریس علم فقه در مدرسه علوم سیاسی مشکلات و محظورات داشت، و اگر آن موسسه دولتی، و مرحوم مشیرالدوله وزیر امور خارجه و صاحب استخوان نبود، یقینا ممکن نمی شد که درس فقه را جز مواد تدرسی این مدرسه قرار دهند و آن را عملی کنند. حالا شاید نمی توانید حدس بزنید که این اشکال از چه بابت بود. از بابت این که به عقیده آقایان علما [= روحانیان] تدریس فقه می بایست به مدارس قدیم و طلاب اختصاص داشته باشد، یعنی فقیه بالضروره باید آخوند باشد، در آموزشگاهی که شاگردانش کلاهی بلکه بعضی از آنها فکلی و بعضی از معلمین آن فرنگی بودند و روی نیمکت و صندلی می نشستند چگونه جایز بود درس فقه داده شود؟
باری، از دولتِ سر تغییر احوالی که در آن چند سال آخر روی داده بود همین قدر درس فقه را جزء موارد تدریس آموزشگاه قرار دادند و غوغایی بلند نشد و چماق تکفیر پائین نیامد، اما کسی هم حاضر نمی شد که معلمی فقه را در این آموزشگاه قبول کند. بالاخره به تدابیر و لطائف الحیل، و به عنوان این که درس فقه در مدرسه علوم سیاسی برای فقیه تربیت کردن نیست بلکه مقصود این است که محصلینی که بالمآل به ممالک کفر ماموریت پیدا می کنند به مسائل شرعی که دانستن آن برای هر مسلمانی فرض است آشنا باشند، و ثواب آموختن این مسائل کفاره گناه درسهای دیگر باشد، آخوندی را که آدم خوب مقدسی بود راضی کردند که معلمی فقه را قبول کند و این مشکل به این ترتیب حل شد، و آموزشگاه به کار افتاد، و چند سال بر این منوال گذشت.
ریاست مدرسه با مشیرالملک بود و معاونت ریاست، یا ناظمی، با مرحوم محقق الدوله امین دربار و مشیرالملک یعنی مرحوم مشیرالدوله اخیر علاوه بر ریاست آموزشگاه درس حقوق بین الملل هم می داد. معلمین آن دوره اکثر مرحوم شده اند. مشیرالملک در همان اوایل امر مامور وزیر مختاری به دربار روسیه شد و محقق الدوله مرحوم در اداره کردن آموزشگاه مستقل گردید. بنده هم بعد از فوت یکی از معلمین چون سنّم مقتضی شده بود به معلمی تاریخ برقرار شدم. پس از چندی محقق الدوله هم به ماموریت رفت، و ریاست آموزشگاه را به پدرم دادند و من هم معاونتش می کردم، و بعد از وفات او ریاست به بنده تعلق گرفت، و در این جا لازم است که از مساعدتهای جناب آقای پیرنیا یعنی مؤتمن الملک نیز یاد کنم که از طرف پدر خود آموزشگاه را سرپرستی می کردند، و به علاوه تدریس علم ثروت را هم به عهده خود گرفتند.
پس اول دفعه ای که در این کشور علم حقوق بین الملل تدریس شد توسط مرحوم مشیرالدوله اخیر بود، و اول دفعه ای که علم ثروت به توسط یک معلم ایرانی تدریس شد آقای مؤتمن الملک بودند، و اول کتابی هم که در علم ثروت به زبان فارسی نوشته شد آن است که من برای دانش آموزان همین آموزشگاه از فرانسه ترجمه کردم، و خبر هم ندارم که این اولین کتاب دومی پیدا کرده باشد، گویا انتظار داریم هرج و مرجی که امروز در امور اقتصادی دنیا روی داده بر طرف شود و اصول علم ثروت معین گردد آنگاه در این علم کتاب بنویسیم.
اگر بخواهیم وقایع را به تفصیل بگویم و اسامی آقایانی که در آموزشگاه ریاست یا معلمی کرده، یا به اقسام دیگر به دانشکده خدمت کرده اند، یاد کنم، سخن دراز می شود و در این گفتگو من نظر به وقایع ومطالب دارم نه به اشخاص؛ پس به اختصار گذارنیده عرض می کنم که از بدو امر که من در کار آموزشگاه دخیل شدم نقشه و طرحی برای تکمیل آن داشتم، چون آموزشگاه علوم سیاسی را ناقص می دانستم و میل داشتم به قدری که میسر می شود آن را به یک دانشکده حقوق نزدیک کنم از جمله کارها که کردم این بود که مدت تحصیل را زیاد کردم و از چهار سال به پنج سال رسانیدم، و آن را دو دوره کردم: یک دوره مقدماتی، و یک دوره مؤخراتی، و بنابراین گذاشتم که دانشجویان به هر یک از کلاس هایی که به موجب امتحان برای آن مستعد هستند بتوانند وارد شوند، و اگر هم قوه ورود به کلاس اول دوره مؤخراتی داشته باشد بآن کلاس پذیرفته شوند، و مقصود از این ترتیب این بود که چون دبیرستان ها ترقی کنند و مکمل شوند و ما از سنوات دوره مقدماتی مستغنی شویم از آنها کسر کنیم و به دوره مؤخراتی بیفزاییم، و همین مقصود بعدها حاصل شد و لیکن پس از آن بود که من خدمت این موسسه را ترک کرده و به خدمت دیگر مشغول شده بودم؛ و از شما چه پنهان آموزشگاه را با دلتنگی ترک کردم نه دلتنگی از کسی، بلکه از اوضاع که محیط آن زمان برای ترقی معارف و تکمیل آموزشگاه مزبور آن قسم که من مایل بودم مساعد نبود. برای توسعه آن و اضافه کردن مواد تدریس معلم های اضافی داشتیم، اضافه کردن معلم مستلزم اضافه کردن مخارج این آموزشگاه می شد و دولت آن زمان فقیر بود و نمی توانست بودجه آموزشگاه را بیفزاید، اگر هم می توانست مخارج دیگر را واجب تر می دانست، بنابراین ترقی و تکمیل آموزشگاه خیلی به تأنی و طول انجامید و آرزوهای ما به صورت حصول نپیوست… برویم بر سر تاریخچه حقوق که در ضمن آن چند کلمه ای که از تاریخچه دانشکده باقی مانده است گفته خواهد شد:
تاریخ حقوق در ایران چنان که در کشورهای متمدن دیگرمی کنند شایسته است که مورد مطالعه و تحقیقات طولانی و موضوع کتاب های مفصل باشد و یکی از مواد تحصیلی این دانشکده بشود، اما من در این چند دقیقه نقالی که برای شما به عهده گرفته ام البته نمی توانم به این کار بپردازم و فقط چند کلمه ازین موضوع راجع به دوره خودمان برای شما خواهم گفت، و آن این است که بنابر همان اصولی که در اول این صحبت به آن اشاره کردم، سی سال پیش در اوضاع این کشور تغییر وضع کلی روی داد که منتهی به تاسیس مجلس شورای ملی و عنوان مشروطیت دولت گردید.
قضیه مفصّل و از موضوع صحبت ما خارج است. آنچه مربوط به ماست این است که کشور دارای قانون اساسی شد و یک قسمت از حقوق عمومی داخلی ایران چنان که درس آن را خوانده اید تنظیم و تدوین گردید و در دو سه سال اول این دوره جدید مجلس شورای ملی و طرفداران آن گرفتار کشمکش با مخالفین بودند، و با آن که اصل مقصود از آن تغییر وضع، استقرار عدالت، تشخیص حقوق و جریان دادن آن بود مجال نشد که در این زمینه کاری صورت بگیرد، تا این که سلطنت مفتضح محمد علی میرزا – چنان که مطلع هستید – خاتمه یافت و دوره دوم مجلس شورای ملی فرا رسید، و موقع شد که به اصل مطلب یعنی تاسیس و تثبیت حقوق پرداخته شود و سزاوار این بود که این کار توسط وزارت عدلیه صورت بگیرد. وزارت عدلیه هم تاسیس شده بود، چند محکمه هم برای رسیدگی به دعاوی مردم بر یکدیگر تشکیل داده بودند، اما نمی توانید تصور کنید که چه مشکلات لاینحل در کار بود. اولا حصول این مقصود متوقف بود بر اینکه دولت ورجال مملکت طرفدار عدلیه ومقوّی آن باشند، متاسفانه و برعکس بود زیرا که اکثر کسانی که آن زمان رجال و متنفذین کشور بودند به زور و غصب و اجحاف اموالی بدست آورده بودند و می ترسیدند که قوه قضائیه کشور مقتدر و محترم باشد مدعیان ایشان آن اموال را از دست آنها بیرون آوردند، بنابراین از قوه قضائیه تقویت نمی کردند سهل است تا می تونستند در ضعیف و بی آبرو کردن و خرابی آن می کوشیدند و شرح این قسمت هم به قدری طولانی است که باید از آن صرف نظر کنم. مشکل دوم این که تاسیس و تشکیل یک قوه قضائیه خوب مقتدر محترم حتما و بالضروره لوازمی دارد که همه آنها را فاقد بودیم. اولا داشتن یک بودجه کافی و رسانیدن حقوق صحیح منظم به قضات و کارکنان عدلیه بود و حال آن که دولت ما در حال افلاس بود و اگر هم می خواست برای عدلیه بودجه صحیح تنظیم کند نمی توانست. شرط دوم داشتن قضات و کارکنان خوب بود که جای آن هم خالی بود. شرط سوم که اساس بود و همان است که موضوع گفتگوی ماست یعنی داشتن قوانینی که بر طبق آن قوه قضائیه بتواند محاکمه بکند و حکم صادر نماید و لیکن حصول این شرط اهم از همه مشکلتر بود.
خواهید فرمود پس عدلیه ما آن زمان به قول مولانا جلال الدین: شیر بی دم و سر و اشکم بوده است؛ اگر بگویید کاملا حق با شماست. عدلیه ای که نه اعضا خوب داشته باشد، نه اعضا آن مواجب و مقرری صحیح داشته باشند، نه قوانینی در دست داشته باشند که بر طبق آن محاکمه کنند چه خواهد بود، و همین بود که متنفذین که اساسا با عدلیه مخالف بودند برای مخالفت خود وسایل خوب هم به دست می آوردند و عدلیه را ظلمیه می خواندند، الا این که اگر رجال کشور عاقل و افراد ملت هوشیار بودند می فهمیدند که عدلیه اگر هم بد باشد آن را ضعیف و بی آبرو نباید کرد، باید اسباب کار برای او فراهم کرد و تقویت نمود تا خوب شود.
باری، حالا شاید بفرمایید بودجه نداشتن به واسطه فقر دولت در مال بود، و اعضا خوب نداشتن به واسطه فقر ملت در رجال، اما قوانین داشتن چرا مشکل بود. سببش چیزی بود که از تدریس درس فقه در دانشکده سیاسی ممانعت می کرد.
حکومت واقعی را علمای دین حق خود می دانستند و نمی خواستند از دست بدهند، در صورتی که هر روز در حکومت خودشان احکام ناسخ و منسوخ صادر می کردند، و اگر عدلیه صحیح درست می شد یا حکومت از دست آنها بیرون می رفت یا مجبور می شدند با قید به نظامات و اصولی حکومت کنند، آنهم منافی با صرفه و مصالح آنها بود.
مخالفت آقایان با حکومت قانون چنان اساس و استحکام داشت که تا مدت مدیدی محاکم عدلیه احکامی را که صادر می کردند حکم نمی نامیدند و جرات نمی کردند عنوان صدور حکم به خود بدهند، و رای خود را در دعاوی راپرت به مقام وزارت عنوان می کردند.
باری در این زمینه هم اگر بخواهیم وارد بشویم وقت می گذرد. از همین اشاره که کردم ملتفت می شوید که بهانه این بود که با وجود قانون شرع، قانون دیگر محل احتیاج و جایز هم نیست و حتی چیز دیگر را قانون نمی توان نامید. این بود که در مجلس شورای ملی وضع قوانین برای عدلیه مشکل بلکه محال بود یعنی عدلیه نمی توانست اساس پیدا کند.
از آن طرف اقتضای روزگار و عقیده متجددین قانون را لازم می دانست، و وزیر عدلیه بیچاره میان دو سنگ آسیا گرفتار بود، بالاخره مرحوم مشیرالدوله اخیر که وزیر عدلیه شد، تدبیری اندیشید و در مجلس عنوان کرد که عدلیه محتاج به قوانینی است و آن قوانین مفصل است، و اگر بخواهیم آنها را ماده به ماده از مجلس بگذرانیم سال ها بلکه قرنها طول می کشد، از این گذشته ما که در این طریق جدید تازه کاریم در وضع قوانین ممکن است اشتباهات بکنیم و قوانین بد بگذرانیم، بهتر آن است که مجلس به کمسیون عدلیه خود ماموریت بدهد که قوانینی را که دولت برای عدلیه پیشنهاد می کند، مطالعه و تصویب کنند و پس از تصویب کمسیون آن قوانین موقتا در عدلیه مجری باشد و به آزمایش گذاشته شود، و پس از تنقیح و تهذیب به مجلس پیشنهاد شود و به تصویب رسیده صورت قانونیت پیدا کند. این طریقه به زحمت زیاد در مجلس قبول شد، اما مشکلات کمیسیون هم کمتر از خود مجلس نبود.
خلاصه با مرارت و خون دل فوق العاده و با رعایت بسیار که نسبت به نظرهای آقایان علما به عمل آمد مبادا حکومت شرعیه از میان برود، اول قانونی که از کمیسیون گذشت قانون تشکیلات عدلیه بود که بر طبق آن عدلیه ایران دارای محاکم صلح و محاکم استیناف و دیوان تمیز و متفرعات آنها گردیدید و دوم قانونی که گذشت قانون اصول محاکمات حقوقی بود که تهیه آن را مرحوم مشیرالدوله دیده و زحمت گذراندنش را از کمسیون کشیده بود، اما هنوز رسمیت نیافته بود تا اول سال ۱۳۳۰ قمری یعنی ۲۵ سال پیش نوبت اولی که من وزیر عدلیه شدم آن قانون را به رسمیت رسانیدم و حکم به اجرای آن دادم.
من در وزارت عدلیه مدتی نماندم ولی چیزی نگذشت که چون بر طبق همان قانون تشکیلات می خواستند دیوان تمیز را تاسیس کنند تکلیف ریاست آن را به من کردند و پذیرقتم و همان قانون اصول محاکمات حقوقی را به وسیله دیوان تمیز به جریان انداختم. آن گاه با مرحوم مشیرالدوله و آقای حاجی سید نصرالله تقوی و دو سه نفر دیگر کمسیونی تشکیل داده به تهیه و تنظیم قانون اصول محاکمات جزایی پرداختیم، و این کار در موقعی بود که مجلس شورای ملی تعطیل بود، و آن تعطیل قریب سه سال طول کشید ومجددا منعقد نشد مگر بعد از شروع جنگ بین الملل. معهذا وقتی که ما قانون اصول محاکمات جزایی را تمام کردیم آن را هم به عنوان قانون موقتی به جریان انداختیم.
اما تصور نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت. کشمکش ها کردیم، لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسه ها تصادف کردیم که مجال نیست شرح بدهم. من جمله این که مقدسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف ها زدند و رساله ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رساله ها اول اعتراض و دلیلش بر کفری بودن آن قوانین این بود که در موقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا به بسم الله الرحمن الرحیم بشود.
با این مخالفت ها و ضدیت ها و شیطنت ها مقاومت کردیم، و چون اقتضای روزگار تغییر کرده بود اساس کار خراب نشد. قوسهای صعود و نزول طی کردیم و به جزر و مدها دچار شدیم اما غرق نشدیم الا این که به اصل قوانین هنوز دست نزده بودیم زیرا که قانون تشکیلات و قانون اصول محاکمات حقوقی و محاکمات جزائی چنان که می دانید مربوط به اساس محاکم عدلیه و عملیات آنهاست و فقط محاکمه را تنظیم می کند و حقوق اصلی مردم را بر یکدیگر و اموری که بر زندگانی اجتماعی حاکم است مشخص نمی نماید، و این اصول به قوانین مدنی و جزایی استقرار می یابد و قوانین تجارت نیز متمم آن می باشد، و لیکن تهیه این قسمت و پیش بردن آن از آن قسمت اول هم مشکل تر بود زیرا که در آن قسمت در مقابل معارضها و معترضها می گفتیم این قانون نیست مقرراتی است که عملیات محاکم عدلیه را تحت نظم و قاعده در می آورد، ولی اگر می خواستیم نغمه قانون مجازات و قانون مدنی را بلند کنیم هنگامه برپا می شد که در مقابل قانون شرع قانون وضع می کنند هر چند در جواب این اعتراضات حرف حسابی داشتیم و می گفتیم در امور جزایی سالها بلکه قرنهاست که قانون شرع درجریان نیست، و اگر قانون مجازاتی برای امروز تنظیم نکنیم معنی آن این است که مجرمین و جنایت کاران نمی یابد مجازات شوند، یا باید درعملیات قدیم یعنی گوش و دماغ بریدن و مهار کردن و آدم گچ گرفتن و امثال آنها مداومت شود. و اما در امور حقوقی مخالفتی با قانون شرع نیست فقط لازم است که آن قانون ماده بندی شود و به صورت قوانین امروزی تنظیم و تدوین گردد و به فارسی درآید تا مردم تکلیف خود را بدانند و بفهمند و قانون مجری شود. اما این حرفها در مقابل مردم مغرض و بی انصاف موثر نبود و ما را از مخمصه محفوظ نمی داشت. این بود که این قسمت را محرمانه شروع کردیم و به اتفاق آقای تقوی و آقای فاطمی مشغول شدیم، در حالی که اطمینان نداشتیم که زحمتی که می کشیم هیچ وقت به ثمر برسد و به موقع عمل بیاید. خداوند یاری کرد تا مقداری از این کار صورت گرفت و ورق به کلی برگشت، هم اساس عدلیه از نو ریخته شد و هم قوانین تکمیل و تجدید شد، و آنچه ما پنهانی و با هزار احتیاط می خواستیم درست کنیم علنی و آشکارا صورت گرفت و قوانینی تنظیم شد که امروز در دست دارید و به شما تعلیم می شود، و با آن که من چانه ام تازه گرم شده متاسفانه وقت گذشته است که باز به شرح و بسط پیردازم و از زحمات کسانی که در این کارها دخیل بوده اند تقدیر کنم.
————
… اگر می خواستیم نغمه قانون مجازات و قانون مدنی را بلند کنیم هنگامه برپا می شد که در مقابل قانون شرع قانون وضع می کنند هر چند در جواب این اعتراضات حرف حسابی داشتیم و می گفتیم در امور جزایی سالها بلکه قرنهاست که قانون شرع درجریان نیست، و اگر قانون مجازاتی برای امروز تنظیم نکنیم معنی آن این است که مجرمین و جنایت کاران نمی یابد مجازات شوند، یا باید درعملیات قدیم یعنی گوش و دماغ بریدن و مهار کردن و آدم گچ گرفتن و امثال آنها مداومت شود…
(بخش های از متن)
————
به علاوه این قسمت دیگر جزء تاریخ نیست، وقایع روز است، و خودتان می دانید و غرض من هم دراین بیانات این نبود که اشخاص را معرفی کنم، و از هر کس اسم بردم از ناچاری بود که تاریخچه ام ناقص و ابتر نشود و برای تکمیل مرام یک کلمه دیگر مانده است که بگویم و آن اینست که برای استحکام اساس قوه قضائیه، و همچنین ادارات دیگر، علاوه بر تهیه قوانین تربیت اشخاص لازم بود، و بهترین وسیله برای این کار تکمیل آموزشگاه علوم سیاسی و دانشکده حقوق بود که از دیر گاهی منظور نظر بود، و بالاخره در حدود پانزده شانزده سال پیش به این کار هم دست برده شد. وزارت عدلیه یک آموزشگاه حقوق تاسیس کرد و پس از سه چهار سال چنین به نظر رسید و حق همین بود که جدا بودن آموزشگاه علوم سیاسی و آموزشگاه حقوق از یکدیگر معنی و لزوم ندارد، پس آنها را با هم ترکیب کردند و قسمتهای مقدماتی را هم به واسطه این که دبیرستانها توسعه یافته بود دیگر محتاج الیه ندانستند و موقوف کردند، و آموزشگاه به وزارت معارف منتقل شد و به صورت حالیه در آمد، و اخیرا اسم آن دانشکده حقوق شد و یک شعبه از دانشگاه به شمار رفت، و امید وارم با توجهاتی که در این دوره نسبت به ترقی معارف می شود روز بروز بر توسعه و تکمیل دانشکده افزوده شود، و دانشکده حقوق ما یک فاکولته حقوق حسابی شود. و از این نکته غافل نشویم که دانشکده حقوق اگر چنان که باید باشد به قوانین کشور خدمت شایان می تواند بکند.
به خاطر بیاورید که دو سال پیش موقع افتتاح شورای دانشگاه در بیانات خود خاطر نشان نمودم که در دانشگاه تنها تعلیم علوم نباید بشود بلکه تکمیل علوم هم باید بشود. دانشکده حقوق تنها علم حقوق، یعنی قوانین را نباید عهده دار باشد بلکه باید علم به قوانین و حقوق را تکمیل کند، یعنی در قوانین کشور مطالعات نماید و معایب و نقایصی که در آنها هست معلوم و مقامات مربوطه را متوجه سازد تا به رفع معایب و نقایص بپردازند، زیرا چنان که در آغاز این گفتگو اشاره کردم اوضاع دنیا و زندگانی بشر دائما در تغییر و تحول است و قوانین هم همین حالت را دارند و هیچوقت نمی توان معتقد شد که قانون موجود کامل و بی عیب و بی نقص است، و لیکن البته وضع قانون خوب و اصلاح قانون ناقص و معیوب علم و معرفتی لازم دارد که اساس آن در دانشکده حقوق باید تحصیل شود، تا وقتی که در علم حقوق به آن مقام نرسیده اید باید خود را ناقص بدانید ولیکن امیدوارم که ناقص نمانید.
به نقل از سایتِ صدای آمریکا
کوکب سیاری به نام ایرج افشار
مارس 18th, 2011
سیروس علی نژاد
مردی که تجسم تلاش و زندگی بود ناگهان از همه تلاشها بازماند. مردی که “هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت” ناگهان توقف کرد. می گفت بیشتر از آن خوانده است که نداند با مرگ رویارویی نباید کرد.ایرج افشار درست مثل دوست دیرینه اش همایون صنعتی که ناگهان یک روز احساس کرد تمام شده است، تمام شد. همایون صنعتی فقط از آن جهت به یاد نیامد که از کلاس اول دبستان دوست ایرج افشار بود، شاید بیشتر از آن جهت هم به یاد آمد که ایرج افشار مانند او از نسل اعجوبه ها و دایناسورها بود.
ایرج افشار مردی بود که از سالهای دهه بیست، هم در عرصه فرهنگ و هم در عرصه طبیعت و کوه و کمر ایران حضور داشت. کوره راههای ایران نقش پایش را می شناختند؛ پرت افتاده ترین راهها را می شناخت. کوهستانی نبود که نرفته باشد. بیابانی نبود که در ننوردیده باشد. خودش می گفت “جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم ولی صفت جهاندیدگی نیافتم و در نوشتن هیچ چیز به دروغ نگراییدم”.
فرهنگ عرصه ای عمومی است. از وجودش در عرصه فرهنگ، همه با خبر می شدند. حضور تاثیرگذارش در مجله سخن، راهنمای کتاب، یغما، آینده و چندین مجله و نشریه دیگر، درست مانند حضور در کتابخانه ملی و کتابخانه مرکزی و تحقیقات ایرانشناسی که چندی رئیس آن بود و بیشتر از آن عاشق آن، همه را از وجودش با خبر می کرد.
اما کوه و کمر عرصه خصوصی او بود که با جمع دوستان مخلص یا به همراه افراد خانواده اش در آن حضور می یافت و تنها وقتی سفرنامه می نوشت شاید دیگران از آن با خبر می شدند. کوره راههای ایران را همان جور می شناخت که هر کس در هر جای جهان اگر یک خط درباره تاریخ و فرهنگ ایران نوشته بود.
بوم و برزن ایران را اگر هزاران کیلومتر از تهران دور بود همان اندازه دوست داشت که فرهنگ و تاریخ آن را حتی اگر هزاران سال با امروز فاصله می داشت. حوصله او در یافتن هر چه درباره تاریخ ایران نوشته اند به همان اندازه بود که رفتن به بیابانها و پرت افتاده ترین راهها به وجه جستجو در معماری یک بنای کهن و قدیمی یا پیدا کردن تاریخ یک سنگ نبشته حتا یک سنگ قبر و مانند آنها.
دکتر قاسم غنی در نامه ای به دکتر محمود افشار (پدر ایرج) به حال او که دایم در سفر است غبطه می خورد و می نویسد: “خوشا به حال سرکار که حکم کواکب سیار را پیدا کرده هر روز در افقی طالع می شوید”، اما در واقع هیچگاه در ایران هیچ کس به اندازه خود ایرج افشار حکم کوکب سیار را پیدا نکرده و شاید در این زمینه فقط رفیقان راهش؛ منوچهر ستوده، اصغر مهدوی، احمد اقتداری، عباس زریاب، امیر کاشفی، همایون صنعتی و حافظ فرمانفرماییان به پایش می رسیده اند.
راه رفتن و گشت و گذار و عبور از کوه و صحرا و دیدن عجایب و غرایب تنها سرگرمی او بود. کار جدی اش در عرصه کتاب بود. بیشتر عمر خود را صرف خواندن و نوشتن کرد. همواره در حال خواندن و نوشتن بود. آنقدر می خواند و می نوشت که اگر بگویم هفتاد سال از عمرش را صرف خواندن و نوشتن کرده اغراق نگفته ام. همچنانکه اگر بگویم او نه هشتاد و پنج سال که یکصد و هشتاد و پنج سال عمر کرد نادرست نیست. او واقعا سه برابر ذهن یک آدمی از ذهنش کار می کشید.
فهرست آثارش که در کتابچه ای منتشر شده چندان دراز است که ما حوصله خواندن آن را هم نداریم. هر وقت به آن کتابچه فکر می کنم (چون این روزها هرچه گشته ام پیدایش نکردم) از حجم کارهای او وحشت می کنم. آن کتابچه، “عمر پربار” را برای ما معنی می کند. پژوهیدن، جستجو کردن، یافتن و نوشتن کار همیشگی اش بود و همه اینها را از آنجا داشت که یک آرشیویست بی نظیر بود.
بیست، بیست و پنج سال پیش، یک روز در دفتر مرتضی ممیز دنبال مطلبی که چهل پنجاه سال پیش در یک روزنامه کهنه چاپ شده بود می گشتیم. اوراقی از مجله ها و روزنامه ها در درون یک پرونده تلنبار شده بود، گرد گرفته و خاک خورده و رنگ و رو رفته.
گفتم آفرین بر تو که اینها را نگه داشته ای. من متاسفانه بعد از مدتی همه چیز را دور می ریزم و در زمان نیاز دیگر به آنها دسترسی ندارم. گفت من این شیوه را به ایرج افشار مدیونم. وقتی در کتابخانه مرکزی با او کار می کردم به ما یاد داد که هیچ ورق پاره ای را دور نریزیم. “بگذارید داخل یک پوشه بماند، حتما یک روز به کار می آید”.
گرچه ایرج افشار یک آرشیویست بی نظیر بود و بسیاری از نامه ها را نگه می داشت، اما بیش از آن عاشق چاپ بود. به محض اینکه فرصتی می یافت هر چه داشت به چاپ می داد. نوشته های خودش را هم سریع به چاپ می سپرد و نمی گذاشت خاک بخورد.
در سالهای دهه شصت یک روز در دفتر مجله آدینه پیدایش شد. این به گمانم اولین دیدار ما بعد از انقلاب بود. من او را از زمان خبرنگاری و از اواخر دهه 40 می شناختم. آن سالها مجلات زیادی منتشر نمی شد و کسی که انگشتش برای نوشتن می خارید نمی دانست چه بکند.
او هم احتمالا چندین نوشته روی دستش مانده بود. بعدها شمار مجلات زیاد شد و از جمله من دست اندرکار نشریه “سفر” شدم که از همان روز اول ایرج افشار همکارش شد. یک روز که درباره سفرها و سفرنامه هایش با او گفتگو می کردم پرسیدم آیا سفرنامه هایش محدود به همین هایی است که ما چاپ کرده ایم یا بسیاری چاپ نشده مانده است؟ گفت: “من هرچه می نویسم فوری چاپ می کنم. حوصله نگه داشتن دست نویس را ندارم. بنابراین جز بعضی یادداشتهای پراکنده و یادداشت سفرهایی که یکی دو سال پیش رفته ام، مطلب چاپ نشده ای نزدم نمانده است”.
اگر همین عشق به چاپ نبود نامه های پاریس و بسیاری نامه های دیگر را از او نداشتیم. اساسا ما شناخت تقی زاده و مصدق را به اندازه زیادی مدیون ایرج افشار و همین عشق او به آرشیو و سپس چاپ اسناد و مدارکش هستیم. حتم دارم که پی گیری های علی دهباشی سبب شده است که در ده سال اخیر هرچه یادداشتهای ایران شناسی تهیه کرده بوده را نیز به چاپ داده است.
ایران شناسی و تحقیقات ایرانی پاره ای جدانشدنی از وجود او بود. آنها که از زمان ریاستش بر کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران او را می شناسند می دانند که چه زحماتی در راه برگزاری کنگره های ایران شناسی و برگزاری جلسات بزرگداشت نویسندگانی مانند هدایت و نسیم شمال کشید. جلساتی که او در آن سالها برپا کرد به حدی پربار بود و با حضور محققانی تشکیل می شد که به یقین برگ زرینی در تاریخ دانشگاه تهران به حساب می آید.
همه آنچه درباره افشار گفتم، شاید به غیر از ایران شناسی از حواشی کار و فعالیت او بود. تخصص او همین ایران شناسی بود و کتاب شناسی و نسخه شناسی و کتابداری. به همین جهت چندی رئیس کتابخانه ملی شد و بعد رییس کتابخانه مرکزی دانشگاه. درباره تخصص او باید کتاب شناسان و نسخه شناسان بنویسند.
من همواره او را روی دو پا و در حال راه رفتن دیده ام. می گفت خداوند دو تا پا به آدمیزاد داده است که راه برود. این اواخر هم که در بستر افتاد، باور نمی کردم که از پا افتاده باشد. تلفنی احوالش را می پرسیدم. در روزهای آخر هم که باورم شد، علی دهباشی نگذاشت به دیدارش بروم. گفت حیف است تصویر او در ذهنت خراب شود. شاید درست می گفت اما احساس غبنی که حالا سرریز می کند از آن تصویر خراب، خراب کننده تر است.
نقل از: بی بی سی
منوچهرفرهنگی:مردی برای تمام فصل ها،علی میرفطروس
مارس 17th, 2011هر نسلی با فرزانگان و فرهیختگان زمانش اعتبار مییابد و منوچهر فرهنگی -بی تردید- در شمار کسانی است که به نسل خویش هویّت و اعتبار میبخشد و به آیندگان نیز درس تلاش و سازندگی و ایران دوستی می دهد.
اگر بتوان منوچهر فرهنگی را در چند کلمه تعریف کرد، میتوان از شرافت، صداقت، سخاوت، سختکوشی،سازندگى، میهن پرستی و عشق بی پایان او به تاریخ و فرهنگ ایران یاد کرد،اوبمعنای دقیق کلمه،مردی برای تمام فصل ها بود.دریغا که با درگذشت خونین و درد انگیز او در آستانهء نوروز 1387،جامعهء فرهنگی ایران یکی ازبهترین فرزندان وحامیان خودراازدست داد.گفته می شودکه فردی بانام«فرامرز دادرس»(غلامعلی بیگدلی)نیزباتظاهر به«فرهنگ ایران»وعلاقمندی به اندیشه های زرتشت وبعنوان«افسراطّلاعاتی رژیم پیشین»و«عضونهضت مقاومت دکترشاهپوربختیار»،درشناسائی محل اقامت منوچهرفرهنگی وطرّاحی قتل این فرزانهء فرهنگ وفرّهی ِایران دست داشته است.
درسالگرد قتل منوچهرفرهنگی، دوستان و دوستدارانش با نوشتن مقالات و خاطره هائی، یاد و نام او را گرامی داشته اند.
کتاب «یادنامهء منوچهر فرهنگی» به کوشش پروفسور فرهنگ مهر تنظیم گردیده و در 231 صفحه، به سال1388،توسط انتشارات «شرکت کتاب» در لوس آنجلس منتشر شده است.
مقالات این مجموعه عبارتند از:
– انسان والا: فرهنگ مهر
– ایران در چهارراه سرنوشت: شجاعالدین شفا
– نگاهی به وضع اجتماعی در گسترهء جغرافیائی فرهنگ ایرانی:منوچهر تهرانی
– سروِ کاشمر و تاریخ تولّد زرتشت:محمد عاصمی
– پوشاک بانوان در دورة ساسانی:مسعود امیرشاهی
– اسکندر مقدونی:علی اکبر جعفری
– اسلام و مسلمانانِ وامدار:مازیار قویدل
– نکاتی دربارهء نهاد شاهنشاهی در ایران باستان: تورج دریائی
– گات ها، گنجینهء اخلاق:فرهنگ مهر
– حکومت رضاشاه و «دست انگلیسی ها!»:علی میرفطروس
دراين يادنامه،خاطرات كوتاهى نيزازهوشنگ كردستانى،مسعودسپند،دكتر مصطفى الموتى،مهر مهرآيين، هوشنگ معينزاده و… آمده است.
شعلهء یاد و نامش، فروزان باد!
لینک مربوط:
https://www.youtube.com/watch?v=iM5VSQzxLAQ
ناصر خسرو قبادیانی:صدای طغیان،تنهائی و تبعید(2)
فوریه 27th, 2011| بخش نخست |
|
* تبعید، تنهـا یـک مفهوم جغرافیـائی نیست، بلکـه بیشتر – و مهم تر – یـک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگی است. تبعید: حسرتِ «خواستن»هـائـی ست که در حیرتِ «نتوانستن»ها پَر پَر می شوند و می سوزند … و تبعیدی کسی ست که تنها از پشتِ شیشـه های اشک، میهن و مجبوب خویـش را بخاطر می آورد. * ناصرخسرو در سراسر اشعارش، کینة سوزانی نسبت به فقهای زمـانش ابراز می کـند. بـه جرأت می توان گفت کـه در سراسر قـرن پنجـم/یـازدهـم هیچ شاعری همانند ناصرخسرو علیه مظالم اجتمـاعی و سالـوس و ریــای فقهـای حاکم پیکار نکرده است. **** « بـگذر ای بـاد دلـفروز خـراسانی! بر يکی مانده به يمگان درّه، زندانی ُبرده اين چرخ جفا پيشه به بيدادی از دلش راحت و زتنش، تن آسـانی گشته چون برگ خزانی زغم غربت آن ُرخ ِ روشن ِ چـون لالة ُنعمـانـی بی گناهی شده همواره بر او دشمن ترک و تازیّ و عراقی و خراسانی». ترکان سلجوقی در ايران بعنوان عوامل و کارگزاران خليفة عباسی همواره به ياری و حمايت خلافت عباسی برمی خاستند، چنانکه در فتح بغداد و اسارت خليفة عباسی بدست ارسلان بساسيری (447/1055) سپاهيان طغرل سلجوقی با حمله به بغداد و جنگ با قوای بساسيری، خليفة عباسی را از اسارت آزاد کرده و وی را بار ديگر به خلافت رساندند (651 /1253). شايد بتوان حمايت ترکان سلجوقی از خلافت عباسی را بازتاب اختلاف ديرين سرداران ترک و سرداران ايرانی (ارسلان بساسيری و مردآويج) دانست. بهمين جهت، بسياری از جنبش های اجتماعی ايران در قرون پنجم و ششم /يازدهم و دوازدهم – از جمله جنبش اسماعيليان- دارای خصلتی «ضد ترکی» (البته ترکان ماوراءالنهر) بوده است. (42) ناصرخسرو در سراسر اشعارش از ترکان سلجوقی با نفرت و نفرین ياد می کند. او حملات پی در پی ترکمانان سلجوقی به خراسان را بچشم خود ديده و عواقب شوم اين حملات ويرانگر بر حيات اجتماعی- فرهنگی ايران را مشاهده کرده بود. ناصرخسرو سقوط اخلاقی و افول منزلت اجتماعی مردم خراسان را پس از حمله و استيلای ترکمانان سلجوقی چنين وصف کرده است: هر ناکس و بنده و پرستاری، «خاتون» (بانوی عالی نسب)، «بگ» (اميرو فرمانده سپاه) و «تگين» ( زيبا و شجاع) شده که همانند ديوانی بد فعل و غدّار در بوستان (خراسان) خزيده، سروهای آزاده را شکسته و … خاتون و بگ و تگين شده اکنـون هر ناکس و بنده و پرستاری ديوی ره يـافت انـدرين بوستـان بدفعلی و ريمنی (43) و غدّاری بشـکـست و بـکـند ســروِ ِ آزاده بنشاند بجای او سپيداری (44) ٭ ٭ ٭ دجّال را نبينـی بر اُمّـت مـحمد گسترده در خراسان، سلطان و پادشائی؟ بازار زهد، کاسد. سوق فسوق، رايج افکنده خوار، دانش، گشته روان، مرائی (45) ٭ ٭ ٭ که اُوباشی همی بی خـان و بـی مـان در او امــروز، خـان گشتند و خاتون نبـاتِ پُـربـلا، ُغـّز است و قـبچـاق کـه ُرسـته ستند بـر اطراف جيحون هـمی خـوانند بـر مـنبر زمسـتی خـطيبان، آفـرين بـر ديـو مـلعون (46) ٭ ٭ ٭ فعل، همه جُور گشت و مـکر و جفـا قـول، هـمه زرق و غـدر و افسون شد چاکر ِ نان پاره گشت فضـل و ادب علـم بـه مکـر و بـه زرق معجــون شـد زهد و عدالت، ُسفال گشت و حَجَر جـهل و سَفــه، زرّ و ُدرّ مکنون (47) شـد سر به فلک بر کشيد بی خِرَدی مـردمی و ســروری در آهـون (48) شــد بـاد ِ فـرومــايـگی وزيــد، وزو صـورت نيـکی نــژند و محــزون شـــد خاک خراسانم چو بود جای ادب مـعدن ديــوانِ نــاکس اکــنون شـــد حکمت را خانه بود بلخ و کنون خــانه اش ويــران و سخت وارون شد (49) ناصرخسرو در سراسر اشعارش کينة سوزانی نسبت به فقهای زمانش ابراز می کند و آنان را «اُمـّت شيطان»، «ديوانگان اُمـّت» و «زاهدان دجـّال فعل» می نامد که «روی به محراب دارند و دل به سوی چمانه» (پياله شراب) (50) به جرأت می توان گفت که در سراسر قرن پنجم /يازدهم هيچ شاعری همانند ناصرخسرو عليه مظالم اجتماعی و سالوس و ريای فقهای حاکم پيکار نکرده است: ای حيلت سازان! ُجهلای علما نام! کــز حيلـه مر ابليس ِ لعين را وزرائيد ايــزد چو قضــای بد بر خلق ببـارد آنـگاه شما يکــسره در خورد قضـائيد چون ُحکم فقيهان نَبوَد جز که به رشوت بی رشوت هر يک ز شما خود فقهائيد گر راست بخواهيد چو امروزِ فقيهان تـزويرگــرانند شمـا اهــل ريـائــيد چون خصم سر ِ کيسة رشوت بگشايد در وقـت، شما بند شريعت بگشــائيد اندر طلب حکم و قضا بر درِ ِ سلطان مـانند عصــا مانده شب و روز بپائيد با جهل، شما در خورِ نعليد به سر بر نه در خورِ نعلی (51) که بپوشيد و بيائيد (52) ٭ ٭ ٭ زآنکه دين را دام سازد بيشتر پرهيز کن زآنکه سوی او چو آمد، صيد را زنهار نيست حيلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او نـيست دانا هر که او محتال يا مکّار نيست گاه گويد: زين ببايد خورد کاين پاک است و خوش گاه گويد: نی نشايد خورد کاين کشتار نيست (53) ٭ ٭ ٭ اين رشوت خواران فقها اند شما را ابليس، فقيه است گر اين ها فقهااند (54) ٭ ٭ ٭ منبر عالمان گرفته ستنـد ايـن گــروهی کــه از درِ دارنـد دشمن عاقلان بی گنه اند زانـکه خــود جاهل و گنهکارند بر دروغ و زنا و می خوردن روز و شب همچو زاغ نـاهارند (55) ور وديعت نهند مال يتيـم نزد ايشــان، غنيمت انـگارند (56) تبليغات ناصرخسرو عليه فقهای خشک انديش و نيز خصلت سياسی مبارزات او در حمايت از دولت فاطميان مصر و دشمنی با رقيب سرسخت آنان (عباسيان بغداد) و همچنين مبارزه عليه مظالم ترکمانان سلجوقی، همه و همه، باعث شدند تا ناصرخسرو بزودی مورد دشمنی و تکفير شریعتمداران قرار گيرد (57). در سال 452 / 1060 با فتوی و تحريک فقهای بلخ، گروهی اُوباشِ متعصّب با کارد و دشنه و تير و کمان به خانة ناصرخسرو شبيخون زده و «قصد جان او کردند» (58). در اين شبيخون، خانه و اموال ناصرخسرو تاراج شد و به غارت رفت: ای زود گـــرد! گــنبد بـــررفتـــه! خــانة وفـا بدست جفــا رفتـه بــر مــن چــرا گماشتـه ای خــيره چندين هـزار مستِ بــرآشفتـه ايـن، دشنــه بـرکشيده هـمی تـازد و آن، با کمان و تير بــرو خفته ايـنم کــند بخُطبــه درون نفريـــن وانم، بنامه فريه (59) کند ُسفته (60) مـن خيــره مــانده زيرا با مستان هر دو يـکی است گـفته و ناگفته (61) بدنبال اين شبيخون، ناصرخسرو- به اجبار- متواری و در کوه های يمگان مخفی گرديد: من گشته هزيمتی به يمگان در بـی هيچ گــنه، شـده به زنهاری چون ديو ببـُرد خان و مان از من به زين بـه جهان نيافتم غـاری (62) يمگان، کوهی بلند و دشوارگذر است که تابستان های آن، گرم و غبارآلود و زمستان های آن، بسيار سرد و طاقت سوز است. محمد زکريای قزوينی از يمگان بعنوان «مکان مستحکم با عمارات عجيب» ياد کرده است. (63) ناصرخسرو تا پايان عمر در يمگان، محصور و محبوس ماند و بيشترِ اشعار و آثارش را در اين تبعيد 25 ساله تأليف کرد. ٭ ٭ تبعيد، تنها يک مفهوم جغرافيائی نيست، بلکه بيشتر – و مهم تر- يک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگی است. تبعيد، حسرتِ «خواستن» هائی است که در حيرتِ «نتوانستن» ها پَر پَر می شوند و می سوزند … و تبعيدی کسی است که تنها از پشت شيشه های اشک، ميهن و محبوب خويش را بخاطر می آوَرد و حتّی رخصت دست کشيدن بر سيمای عزيزانش را ندارد. بنا بر اين: «تبعيدی کسی است که خود، در جائی، و رؤياها و خاطرات و عاطفه هايش در جای ديگراند»، و اينهمه، يعنی؛ پريشانی جان و پراکندگی های ذهن و زبان … و اينچنين است که تبعيد طولانی و انزوای 25 سالة ناصرخسرو در کوه ها سخت و سرمای خشک و خشن يمگان، از وی انسانی ُزمخت و ناسازگار می سازد بطوريکه- مثلاً- از نظر زبان و بکارگيری واژگان، شکاف عميقی ميان «سفرنامه» ی ناصرخسرو و اشعار او در سال های تبعيد وجود دارد. هر قدر که کلمات و عبارات «سفرنامه»؛ کوتاه، ساده و شفّاف اند، کلام و کلمات اشعار ناصرخسرو- اما- دشوار، ُزمخت و نامطبوع می نمايند. خشم و خروش و عصبيـّتی که در اشعار ناصرخسرو بچشم می خورُد هم از تعصّبات عقيدتی او است و هم- خصوصاً- ناشی از شرايط نانجيبِ غربت و انزوای طولانی وی در تبعيدگاه يمگان است. کارنامة شعری ناصرخسرو در دوران جوانی اش بر ما روشن نيست. ظاهراً او در آن دوران قصايد و غزل هائی در ستايش مِی و معشوق و زيبائی و زندگی و شادخواری سروده بود (64) امـّا در تحولات فکری آينده، به ُزهد و پند و حکمت روی نمود و از سرودن اشعار عاشقانه پرهيز کرد. (65)
ناصرخسرو در قصايدش شاعری توانا و آزاده جلوه می کند اما اين توانائی و آزادگی خيلی زود در چنبرة احساسات دينی و در اسارت باورهای مذهبی پژمرده می شوند. به عبارت ديگر: او عقاب مغروری است که بر ستيغ عواطف و آرزوهای انسانی« َپر» می زند، اما خيلی زود در فضای تاريک تعصّبات مذهبی، «پَر پَر» می زند و حرام می شود. جان شاعر و شيدای او تنها در لحظاتی- در سطرهای اوليـّة بعضی قصايدش- عرصة جولان می يابد. اگر عاطفه (احساس) و خيال (تصوير) را از عناصر اساسی يک شعر خوب بدانيم (66) ناصرخسرو قباديانی، شاعر تب و تاب های شاعرانه و سرايندة شور و شراره های عاشقانه نيست. زن، زيبائی، شراب و شيدائی های انسانی در شعرهايش جلوة چندانی ندارند. شعر او، اساساً شعر تعليم و اخلاق و اندرز است و در اين راه چنان افراط می کند که بسياری از اشعار او به نظم های طويل تبليغی تنزّل می يابند، با اينهمه، اندوه آوارگی، دلتنگی های غربت تبعيد، روح سرکش و عاصی، و همـّت بلند او از خلال شعرهايش نمايان است. شعر خوب- در عين حال- حاصل هيجان های جان و بی تابی های درون است و ناصرخسرو آنجا که از درون و دلتنگی های خويش سخن می گويد به «جوهر شعر» نزديک می شود، و اينهمه در يادآوری های شاعر از گذشته و خصوصاً در يادِ يار و ديارش جلوه ای خاص می يابند: سلام کن ز من اي باد، مر خراسان را مر اهل فضل و خِرَد را نه عام و نادان را خبر بياور ازيشان بمن، چو داده به وی ز حالِ من به حقيقت خبر مرايشان را بگوی شان که جهان، سروِ من چو چنبر کرد به مکرِ خويش و، خود اينست کار کيهان را کنون که ديو، خراسان به ُجمله ويران کرد از او چگونه ستانم زمينِ ويران را (67) ٭ ٭ ٭ که پرسد زين غريبِ خوارِ محـزون خراسان را که: بی من حال تو چون؟ هميدونی (68) چو من ديدم به نوروز؟ خـبر بـفرست اگـر هستی هميـدون درختـانت هـمی پوشنـد ُمبـرَم (69) هـمی بنـدنـد دستـارِ طَبَرخون؟ (70) نقـاب رومـی و چـينی بـه نيسان (71) هـمی بنـدد صبـا بر روی هامون؟ … گرايـدونی (72) و ايـدون است حالت شبت خوش باد و روزت نيک و ميمون مـرا باری دگـر گـونست احــوال اگـر تـو نــيستی بی من دگـرگــون مـرا دونـان ز خـان و مـان بـرانـدنـد گـروهی از نمــاز خويـش سـاهون (73) خراسان جای دو نان گشت، گنجد بــه يـک خـانه درون، آزاده بـادون؟ نداند حال و کـار من جـز آن کس کــه دو نـانش کنند از خانه بيرون (74) ٭ ٭ ٭ ای باد عصر! گرگذری بر ديـار بــلخ بگذر به خانة من و آنجا جوی حال بنگر که چون شداست پس از من ديار من با او چه کرد دهر جفا جوی بد فعال ترسم که زير پای زمانه خراب گشت آن باغ ها خراب شد و آن خانه ها تلال (75) ای بی وفا زمانه چه جوئی همی ز من کـز بس مِحال هات (76) مرا ديگرست حال آن روزگار چون شد و آن دوستان کجا؟ ديــدارشان حـرام شد و يادشان حلال؟ (77) ٭ ٭ ٭ بگذر ای بــاد دلــفروز خـراسـانی! بر يکی مانده به يمگان درّه، زندانی اندر اين تنگی بی راحت بنشسته خالی از نعمت و ضعيت (78) و دهقانی ُبرده اين چرخِ جفاپيشه به بيدادی از دلـش راحـت و ز تنش تـن آسانی دل، پراندوه تر از نار ِ (79) ُپر از دانه تن گـدازنده تـر از نـالِ (80) زمستــانی داده آن صورت و آن هيکلِ آبادان روی زیِ (81) زشتی و آشفتن و ويـرانی گشته چون برگ خزانی زغم غربت آن ُرخ روشـن ِ چـون لالــة نـُعمــانی بی گناهی، شده همواره بر او دشمن ُترک و تازیّ و عراقی و خراسانی (82) ٭ ٭ ٭ آزرده کــرد، کژ ُدم غربت، جـگر مرا گـوئی زبـون نيافت به گيتی، مگر مرا درحالِ خويشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا (83) همی برآيد از اندوه به سر مرا گـويم: چــرا نشانـة تيـر زمــانه کـرد چــرخِ بــلندِ جـاهـل ِ بيــدادگـر، مرا گر در کمال فضل ُبوَد مرد را خطر (84) چون خوار و زار کرد پس اين بی خطر مرا؟ گر بر قياس فضل بگشتی مدار چرخ جــز بــر مقّر ِ ماه نبودی مقّر مـرا نی نی! که چرخ و دهر ندانند قدر فضل اين گـفته بود گاهِ جوانی پدر مرا: «دانش به از ضياع و به از جاه و مال و مـُلک» اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا بـا خاطرِ مـنوّرِ روشن تـر از قـمر نـايد بــه کــارِ هيـچ مـقّر قـمر مــرا با لشکر زمانه و با تيغ تيز دهــر دين و خِرَد بس است سپاه و سپر مرا … منگر بدين ضعيف تنم زآنکه در سخن زيـن چــرخِ پـرستاره فزون است اثر مرا هر چند مسکنم به زمين ست، روز و شب بــر چرخ هفتم ست مجالِ سفر مرا … (85) ٭٭ در سال 481/1088 پس از 25 سال تبعيد و تنهائی، سرانجام صدای سرکش ناصرخسرو قباديانی در تنهائی های غربت يمگان فرو ُمرد، اما دو سال بعد (بسال 483/1090) طلوع فدائيان اسماعيلی در قلعة الموت به رهبری حسن صبـّاح، طليعة فريادهای ديگر بود: نکــوهش مکن چـرخ نيلوفــری را برون کن ز سر بادِ خيره سری را بسوزند چوب درختــان بـی بــر سزا خود همين است مر بی بری را درخت تو گــر بـارِ دانش بــگيرد بــه زيــرآوری چــرخ نيـلوفــری را من آنم که در پای خوکان نريزم مــر ايــن قيمتی ُدرّ ِ لـفظ دَری را (86)
پاریس: اکتبر 1999 بازنویسی: اکتبر 2005 پی نوشت ها 42- دربارهء علل و عوامل حمایت غزنویان و سلجوقیان از خلافت عباسی، نگاه کنید به بحث استاد غلامحسین یوسفی: فرخی سیستانی، صص 147-153؛ دربارهء اختلاف سرداران تُرک و ایرانی، نگاه کنيد به: باستانی پاريزی، صص 264-266 43- ريمن: حيله گر و مکّار 44- ديوان، ص 351 45- مرائی: رياکار، ديوان، ص 332 46- ديوان، ص 144-145 47- مکنون: پنهان و مخفی 48- آهون: نقب و سوراخ 49- ديوان، صص 78-79 . مقايسه کنيد با قصيدة انوری: بر بزرگان زمانه شده ُخردان سالار بر کريمان جهان، گشته لئيمان مهتر بدرِ دونان، احرار، حزين و حيـران در کفِ رنـدان، ابـرار، اسيـر و مضطر (ديوان انوری، ص 106) 50- ديوان، ص 383 51- نعل: کفش، نعلین 52- ديوان، ص 447 53- ديوان، صص 311-312 54- ديوان، ص 248 55- ناهار: گرسنه 56- ديوان، صص 472-473 57- تذکره الشعراء، دولتشاه سمرقندی، صص 50-51. ناصرخسرو در اشعار خود از ترکان سلجوقی بعنوان عوامل سياسی تبعيد خود ياد کرده است. از جمله نگاه کنيد به: ديوان، صص 16 و 156 58- زادالمسافرين، صص 280 و 402؛ آثارالبلاد، محمد زکريای قزوينی، ص 489؛ حبيب السير، ميرخواند، ج 2، ص 456 59- فريه، بر وزن شبيه: لعنت و نفرين 60- سفته: تحفه، حواله 61- ديوان، ص 303 62- ديوان، ص 351 63- آثارالبلاد، صص 489- 490 ذيل «یمگان». برای آگاهی بيشتر دربارة يمگان نگاه کنيد به مقالهء خليل الله خليلی، نشرية آريانا، کابل (افغانستان)، سال 33 (1354)، شمارة 2، صص 1-22؛ لغت نامه دهخدا، ذيل«يمگان». 64- گاهی ز درد عشق پسِ خوب چهرگان گاهی ز حرصِ مال، پسِ کيميا شدم وقتِ خزان به بارِ رزان شد دلم خراب وقت بهـار، شـاد بـه آب و گيـا شــدم (ديوان، ص 138 همچنين نگاه کنيد به ص 102) 65- غزل را در بدست زهد دربند! (ديوان، ص 183) 66- در اين باره نگاه کنيد به: طلا در مس، رضا براهنی، صص 75-135؛ ُصوَر خيال در شعر فارسی، محمدرضا شفيعی کدکنی، صص 1-15 67- ديوان، صص 116 و 118 68- هميدون: همچنان 69- ُمبرم: نوعی پارچة ظريف 70- طبرخون: بيد سرخ 71- نيسان: ماه فروردين و ارديبهشت 72- ايدون: چنين 73- ساهون: غافل و فراموشکار 74- ديوان، ص 114 75- تلال: پشته، ويرانه 76- محال: مکر و فريب 77- ديوان، صص 253-254 78- ضيعت: باغ و زمين 79- نار : انار 80- نال: نی، نای 81- زی: سویِ 82- ديوان، ص 435 83- صفرا: زردرنگ، « صفرا به سرآمدن»، يعنی: غمگين شدن 84- خطر: بزرگی، قدر و منزلت 85- ديوان، صص 11-12 86- ديوان، صص 142-143
|
من آموخته ام که…:چارلی چاپلین
فوریه 26th, 2011با پول مي شود خانه خريد، ولي آشيانه نه!
رختخواب مي شودخريد ولي خواب نه !
ساعت خريد
ولي زمان نه!
مي توان مقام خريد
ولي احترام نه !
مي توان کتاب خريد; ولي دانش نه،
دارو خريد ;ولي سلامتي نه،
خانه خريد; ولي زندگي نه!
و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه
آموخته ام … که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام … که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام … که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام … که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعاکنم
آموخته ام … که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد
همهء ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام … که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي
گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام … که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت
انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام … که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر
مي شويم سريع تر حرکت مي کند
آموخته ام … که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام … که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام … که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که
من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز به دست بياورم
آموخته ام … که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام, اين عشق است که زخم ها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام … که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما رادارد
آموخته ام … که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام … که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام … که فرصت ها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست دادهء ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام … که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم:دوستش دارم
آموخته ام … که لبخند, ارزان ترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
چارلی چاپلین
ما مرگ را سرودی کردیم،اسماعيل خويى
فوریه 4th, 2011
ما، عشق مان همانا
میراب کینه بود.
ما کینه کاشتیم،
و،
تا کشت مان به بار نشیند،
از خون خویش و مردم
رودی کردیم
ما خامسوختگان
زان« آتش نهفته که در سینه داشتیم »
در چشم خویش و دشمن
تنها
دودی کردیم
ما آرمان هامان را
معنای واقعیت پنداشتیم
ما
-نفرین به ما-
ما
بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
(البته تنها در قلمرو پندار خویش)
بودی کردیم
و غایت زیان بود
هرگاهی از همیشه که پنداشتیم
سودی کردیم
و ینگونه بود ،
زیرا ما
ما«مرگ را سرودی» کردیم.
و زندگانی را
بر سرگمراهه مان ،
در رهگذار «هر چه شود گو شو!»
با گلّۀ سگان «هر چه که پیش آید!»
وا گذاشتیم
ما
زیباترین حقیقت را،
-عشق را-
با زشتی همیشه ترین
-با کینه-
تنها گذاشتیم.
ما کینه کاشتیم و
خرمن خرمن مرگ
برداشتیم.
و ینگونه بود،
زیرا ما
-نفرین به ما –
ما «مرگ را سرودی» کردیم
آیندگان !
بر ما مبخشایید.
هر یاد و یادبود از ما را
به گور بی نشان فراموشی بسپارید.
وزما،
اگر به یاد می آرید،
هرگز ، مگر به ننگ و به بیزاری
از ما به یاد میارید.
نگاه خدا
ژانویه 28th, 2011فروغ فرخزاد
این همان شعری است که نام “فروغ فرخزاد” را از لیست کتاب
شاعران معاصر حذف کرده است!!
گاه، فقط یک شعر برای اعتبار یک شاعر کافی است
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان زدیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار زداغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر روی مان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندۀ ما را ز لب نشست
کوهیم و در میانۀ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستی است
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارۀ رسوا نداده بود
مائیم ما که طعنۀ زاهد شنیده ایم
مائیم ما که جامۀ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما”
«ایران در زمان ساسانیان»، برنده جایزه انجمن بریتانیایی مطالعات خاورمیانه
دسامبر 9th, 2010«انجمن بریتانیایی مطالعات خاورمیانه» طی مراسمی در روز دوشنبه با اعلام این مطلب، کتاب تورج دریایی، پژوهشگر ایرانی، را «یک شاهکار» و «کتابی واقعاً عالی» توصیف کردند.
به گفته داوران اهدای جوایز این انجمن، کتاب «ایران در زمان ساسانیان، «در روزگاری که اروپامحوری، باعث شده تا مطالعات دوران باستان با تحریف روبهرو شود، وزنهای بهموقع در برابر این تحریفها قرار دادهاست.»
جوایز این انجمن هر ساله به بهترین آثار دانشوران تعلق میگیرد که به زبان انگلیسی در موضوع خاورمیانه نوشتهشده باشد و نخستین بار در بریتانیا به چاپ رسیدهباشد.
پرفسور دریایی در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» میکوشد به آن بخش از تاریخ که معمولاً مورد غفلت قرار میگیرد یعنی تاریخ اجتماعی بپردازد و با استفاده از منابعی تازه، روند شکلگیری نهادهای اداری ایران را از زمان اردشیر بابکان، بنیادگذار دودمان ساسانی تا روزگار یزدگرد سوم، آخرین شاهنشاه این سلسله پیگیری کند. بررسی فراز و نشیب کوششهای نوادگان یزدگرد سوم برای استقرار حکومتی ایرانی، در حدود یک قرن پس از شکست ساسانیان از اعراب، بخشی دیگر از اثر تحقیقی تورج دریایی را تشکیل میدهد.
به گفته داوران جوایز انجمن بریتانیایی مطالعات خاورمیانه، «این کتاب بسیار عالمانه نوشته شده و مؤلف توانسته به طرز رشکبرانگیزی به کندوکاو دقیق مسائل بپردازد و در عین حال کتابی بهدست دهد که برای همگان به سهولت قابل خواندن است.»
بخشهای این کتاب عبارتند از: تاریخ سیاسی ایران و انیران، جامعه ایرانشهر، ادیان شاهنشاهی: دین زرتشت، دین مانی، یهودیان و مسیحیان، زبان و بازماندههای متنی شهروندان، اقتصاد و دیوانسالاری ایرانشهر، کتابنامه.
مقایسههایی که تورج دریایی در آثار خود میان اطلاعات بهدست آمده از منابع اصلی قدیمی، از جمله کتب عربی، با دادههای بهدست آمده از سکهها و مهرهای ساسانی و مقایسه این اطلاعات با منابع دیگر همچون منابع یونانی و ارمنی انجام میدهد نقطه قوت در روش کار او است.
وی ستون اصلی کار پژوهشی خود را نه بر گفتههای نویسندگان یونانی و نه بر داستانهای کتب عربی بلکه بر اساس منابع دست اول ساسانی یعنی سکهها و مهرها و متون پارسی میانه بنا میکند و هر جا که تطبیق اطلاعات با منابع دست دوم و سوم نیز تصویر درستی به دست دهد از این منابع نیز بهره میبرد.
نواده ناخدای پرسپولیس
دکتر تورج دریایی، پروفسور در رشته «تاریخ ایران و جوامع پارسیزبان» و از اعضای هیئت مدیره مرکز مطالعات ایرانی دکتر سموئل در دانشگاه کالیفرنیا است. وی به دو زبان انگلیسی و فارسی مینویسد و از او تاکنون چندین کتاب و دهها مقاله به چاپ رسیدهاست که بخشی از آثار انگلیسی او به فارسی نیز ترجمه شدهاست. مدیریت پروژه «ساسانیکا»، ویراستاری نشریه «نامه ایران باستان» و انتشار مقالات در گاهنامههای مهم ایرانشناسی از دیگر فعالیتهای او است.
تورج دریایی در سال ۱۹۶۷ در تهران به دنیا آمد و دوران دبستان و دبیرستان خود را در ایران و یونان گذرانده و در سال ۱۹۹۹ از دانشگاه کالیفرنیا در لسآنجلس دکترای تاریخ دریافت کرد. تورج دریایی در صفحه شخصی خود در مورد پیشینه خانواده خود نیز توضیح داده و آنگونه که از این اطلاعات برمیآید او از نوادگان ناخدا ابراهیم دریایی، ناخدای کشتی پرسپولیس است که در بوشهر فعالیت داشت. کشتی پرسپولیس نخستین ناوجنگی مدرن بود که دولت ایران در زمان ناصرالدینشاه وارد خلیج فارس کرد.
در کنار تاریخ دوران ساسانی، تورج دریایی در حوزه پژوهش در زبان و ادبیات فارسی میانه، دین زرتشت و سکهشناسی ایرانی نیز از دانشگاهیان فعال است.
از دیگر کتابهای تورج دریایی میتوان به «شاهنشاهی ساسانی»، «شهرستانهای ایرانشهر» و«غروب یک امپراطوری» اشاره کرد و کتاب «ایران در زمان ساسانیان» او نیز توسط مهرداد قدرت دیزجی به فارسی ترجمه شده و در سال ۱۳۸۴ منتشر شدهاست.
نامه اى به سناتور لیندسی گراهام،سناتورجمهوریخواه آمریکا،علی میرفطروس
نوامبر 7th, 2010متن ترجمه
* هرگونه حمله به تأسیسات مردمى و زیرساخت هاى صنعتى و نفتى ایران،موجب نفرت و کینۀ دیرپاى ایرانیان نسبت به آمریکاو همپیمانانش خواهد شد٠
*مشکل اساسیِ منطقه و جهان،رژیم جمهوری اسلامی است که با سوءاستفاده از درآمدهای سرشارِ نفت،در فلسطین،لبنان،عراق،افغانستان و … ایدئولوژی کینه وُ نفرت وُ مرگ منتشر می کند و در تدارکِ «هولوکاست دوم» است.
بوستون،۲۰۱۰/۱۱/۸
سناتور لیندسی گراهام عزیز!
بعنوان یک ایرانی و محقّقِ تاریخِ ایران و اسلام،از موضع گیری شجاعانۀ شما درکنفرانس امنیّت بین المللی«هالیفاکس» در کانادا،بسیار سپاسگزاری می کنم.متأسفانه دولت کنونی آمریکا با شناخت نادرست از ماهیّت رژیم اسلامی ایران ، فرصت های فراوانی را در گفتگو با مردم ایران و حمایت از مبارزات آزادیخواهانۀ آنان از دست داده است. مبارزات مردم ایران-خصوصاً در دو سال اخیر-گواهِ روشنی است که این رژیم قرون وسطائی،مشروعیّت و پایگاهی در میان مردم ایران ندارد و اینک،تنها به زور اسلحه و سرکوب های خونین و هولناک به حکومت خود ادامه می دهد.بنابراین:هر حمله ای که پایگاه ها و ستادهای سرکوب رژیم ایران را بقول شما «اخته» کند،باعث رضایت و شادمانی مردم ایران خواهد بود و به آنان فرصت خواهد داد تا بدون ترس از سرکوب پاسداران رژیم،به خیابان ها ریخته و خود به حیات این رژیم فاشیستی نقطۀ پایان بگذارند.
روشن تر بگویم: دولتمردان آمریکا باید بدانندکه مشکل منطقه و جهان، پایگاه های اتمی ایران نیست،بلکه مشکل اساسی،خودِ رژیم جمهوری اسلامی است که با سوءاستفاده از درآمدهای سرشار نفت،اینک در فلسطین، لبنان، عراق، افغانستان و …ایدئولوژی کینه و نفرت و مرگ منتشر می کند،ایدئولوژی هولناکی که در منطقه و جهان در تدارک«هولوکاست دوم» است.
سناتور گراهام عزیز!
بعنوان یک ایرانی و محقّق تاریخ ایران و اسلام یادآور می شوم که جامعۀ کنونی ایران نه افغانستان است و نه عراق و فلسطین و لبنان،بلکه جامعۀ کنونی ایران با یک نیروی عظیم ۷۰ درصدیِ جوان و پویا،ارتش آگاه و نیرومندی است که خواهان آزادی،صلح،رفاه و دموکراسی است.از این نظر – چنانکه مبارزات ستایش انگیز و بدور از خشونت دو سال اخیر نشان داده – جامعۀ مدنی ایران قابل مقایسه با هیچیک از کشورهای خاورمیانه نیست.بنابراین: می توان و باید این «ارتش آگاه و نیرومند جامعۀ مدنی» را به حساب آورد و بر آن تکیه کرد.بر این اساس،اعتقاد دارم که تنها و تنها با کوبیدنِ«بیت رهبری»، پایگاه ها و ستادهای سرکوبِ حکومت اسلامی و برداشتنِ سقفِ سرکوب و ترس و تهدید و در نتیجه: با خیزشِ مردم ایران و سرنگونیِ این رژیم ضد ایرانی و ضد انسانی بدست آنان است که می توان شاهد استقرار آرامش و صلح و ثبات در منطقه و جهان بود. لذا، هرگونه حمله به تأسیسات مردمى و زیرساخت هاى صنعتى و نفتى ایران،موجب نفرت و کینۀ دیرپاى ایرانیان نسبت به آمریکاو همپیمانانش خواهد شد.
با چنین اعتقادی، ضمن سپاس و ستایش از موضع گیری شجاعانۀ شما در کنفرانس «هالیفاکس»،یادآور می شوم که ملّت بزرگ ایران در این لحظات حسّاس و دشوار، هیچگاه حمایت های بیدریغ شما و سناتور مک کین را فراموش نخواهد کرد.
با احترام و به امید آزادی ایران
علی میرفطروس
دكترخانلری؛قافله سالارِ«سخن»،علی ميرفطروس
نوامبر 3rd, 2010*مردی در ارتفاع بلعمی، ابونصر كندری، صاحب بن عباد، خواجه نظامالملك طوسی،خواجه نصيرالدين طوسی و قائم مقام فراهانی، وزيری دبير و دبيری بزرگ…
* نقد بیغش (مجموعۀ گفتگوهای دكتر پرويز ناتل خانلری با صدرالدين الهی)
* نشر تاك
* 1385 /2007، آمريكا
دكتر خانلری در شمار آن معدود نويسندگان معاصر است كه فرهنگ و فرهيختگی را با هم داشت.اين دو ويژگی، معنای ديگری از «فضل» و «فضيلت» است كه من در بارۀ محمد علی فروغی(ذكاء الملك) و دكتر غلامحسين صديقی استفاده كردهام1.
ميدانيم كه مسئلۀ اساسی روشنفكران و نويسندگان جنبش مشروطيت و دوران رضاشاه مسئلۀ تجدّد بود، و نيز میدانيم كه در اساس، تجدّد به معنای نو كردن «ذهن» و «زبان» است.
دكتر خانلری بسان بسياری از پيشگامان تجدّد در ايران، پائی استوار در تاريخ و فرهنگ ايران و پای ديگری در فرهنگ و ادبيات جديد اروپا داشت. پايگاه اين تجدّد ادبی ـ نشريۀ سخن ـ حدود 35 سال پايگاه شاعران، نويسندگان، هنرمندان و مترجمان متعدّدی بود، بهمين جهت، دكتر خانلری را میتوان «قافلهسالار سخن» دانست. سرمقالات خانلری در نشريۀ «سخن» به صورت سه كتاب «شعر و هنر»، «فرهنگ و اجتماع» و «زبانشناسی و زبان فارسی» منتشر شدهاند.
بسان بسياری از متفكّران جنبش تجدّدخواهی (مانند دهخدا، كاظمزادۀ ايرانشهر، فروغی و…)، دكتر خانلری نيز مشكل اساسی جامعۀ ايران را مشكل فرهنگی و خصوصاً بيسوادی عموم مردم میدانست، هم از اين رو بود كه دكتر خانلری با ارائۀ طرح مبارزه با بيسوادی و تأسيس «سپاه دانش» و اعزام معلّمان به دهات ايران،درتغییر ساختار فرهنگی و اجتماعی روستاهای ايران نقش فراوان داشت.
امّا چشمانداز فرهنگی دكتر خانلری، جغرافيای بسيار گستردهتری بود. او به «جغرافيای فرهنگی و تاريخی تمدّن ايرانی» معتقد بود كه از هند و پاكستان و افغانستان تا تاجيكستان و…گسترش داشت. دكتر خانلری با چنين باوری به تأسيس «بنياد فرهنگ ايران» و سپس «پژوهشكدۀ فرهنگ ايران» و «كتابخانۀ مرجع برای مطالعات ايرانشناسی» پرداخت كه حاصل آن، چاپ بيش از سيصد عنوان كتاب از متون كهن با تصحيح انتقادی و ترويج زبان فارسی در كشورهای فوق بود.
دكتر خانلری به زبان فارسی عنايت و عشقی عميق داشت و اگر بدانيم كه پيدايش تجدّد در اروپا با تقويت و گسترش زبان ملّي همراه بود، به اهميـّت اين عنايت و عشق دكتر خانلری به زبان فارسي آگاهتر میشويم.
با چنان عشق عميقی، خانلری ضمن تأسيس رشتۀ تاريخ زبان فارسی در دانشكدۀ ادبيات دانشگاه تهران، خود ـ سالها ـ به تدريس و آموزش اين رشته پرداخت. حاصل اين تدريسها و تحقيقات، كتاب سترگ «تاريخ زبان فارسي» بود كه در 3 جلد منتشر گرديد.
***
بخاطر سيطرۀ ايدئولوژیهای فریبا (و خصوصاً ماركسيسم) و نيز بخاطر اشتغالات كوتاه و ناپايدار دكتر خانلری در امر وزارت و وكالت، متأسّفانه ارزش و اهميـّت خدمات فرهنگی وی برای بسياری ـ حتّی برای بسياری از «اهل قلم» ـ هنوز ناشناخته مانده است و اينك كتاب «نقد بیغش» دريچۀ روشنی است برای آشنائی با جهان فكری و فرهنگی دكتر پرويز ناتل خانلری.
«نقد بیغش» مجموعۀ گفتگوهای صدرالدين الهی با دكتر خانلری است.اين گفتگوها در فاصلۀ حدود 1 سال (از اواخر زمستان 44 تا اوايل بهار 46) در خانۀ مسكونی دكتر خانلری (در خيابان پهلوی) يا در باغچۀ خلوتش (در كوچه باغهای تجريش) انجام شده و سپس از 13 مرداد 46 در مجلۀ «سپيد و سياه» چاپ و منتشر گرديده اند.
دکترصدرالدین الهی،استادبرجستهء روزنامه نگاری وازپیشگامان ژورنالیسم مدرن درایران،دراین کتاب ارزشمندخواننده رابا فضای گفتگووزوایای خاموش شخصیّت دکترناتل خانلری آشنامی کند.الهی در طرح و تصوير شخصيـّت دكتر خانلری مینويسد:
-«خوش لباس بود. خوش برخورد و مؤدّب و سخت مغرور و سركش مانند عقاب شعرش. پاكدامن و آزاده زندگی میكرد و با آن چه در اختيار داشت و ميتوانست روزگاری ديگر برای خود بسازد و هرگز چنين نكرد. در مقامهائی كه بود سعی بر اين داشت كه آدمهای مجـّرب ِ مستعد را در حد استطاعت و توانائیشان به كار گيرد و حاصل اين كار، ثمری برای فرهنگ ايران باشد… مردی در ارتفاع بلعمی، ابونصر كندری، صاحب بن عباد، خواجه نظامالملك طوسی، خواجه نصيرالدين طوسی و قائم مقام فراهانی، وزيری دبير و دبيري بزرگ… وقتی كمی سرخوش بود، پيپ را چاق میكرد و پشت هالۀ دود آن، صورت صاف چاقش گم ميشد. ساكت میشد. لُپهايش گل ميانداخت و من صبر میكردم. گاه يك ربع، بيست دقيقه، نيمساعت او در اين سكوت گاهی يك بيت از شعری را پی در پی با خود تكرار میكرد و هميشه از حافظ. يك روز كه خيلی خسته بود تقريباً هيچ كار نكرديم و او فقط پيپ دود كرد و ذرّه ذرّه اين غزل حافظ را خواند:
حسبِ حالی ننوشتيم و شد ايـّامی چند
محرمی كو كه فرستم به تو پيغامی چند
و اين بيت را شايد پنج بار تكرار كرد:
ما بدان مقصد عالی نتوانيم رسيد
هم مگر لطف شما پيش نهد گامی چند
(صص 255-258 و 263)
بقول دکترالهی:«خانلری در برابر دستگاه ضبط صوت، آن راحتی گفت و شنود را نداشت، مثل اين كه نفر سومی حضور داشته باشد معذّب بود، به اين جهت من [الهی] به يادداشتبرداری از سخنان او اكتفا كردم…«نقد بیغش» در حقيقت نگاه مردی است كه صوفی نيست و در نتيجه، خالی از هر غل و غش به آدمهائی كه در ادبيات معاصر فارسی جائی درخور اعتنا دارند، پرداخته است» (صص 8 و 9).
كتاب«نقد بیغش»، در واقع يك دورۀ فشردۀ «سبكشناسی» در نقد و بررسی 5 شاعر و نويسندۀ بزرگ معاصر است:
1 – صادق هدايت،
2- بزرگ علوی،
3 -ملكالشعراء بهار،
4 -نيمايوشيج،
5-صادق چوبك.
آنچه كه در اين گفتگوها چشمگير است، غنای ادبی و شجاعت و متانت اخلاقی دكتر خانلری خصوصاً در بارۀ صادق هدايت و نيمايوشيج است. اين شجاعت خانلری در نقد هدايت و نيما در جامعهای كه در آن، نقد هنوز نهادينه نشده و بزرگان سياست و ادبيات ما يا «قدّیس» هستند يا «ابليس»، بسيار «مسئلهساز» بود و لذا دشنامها و ناسزاهای فراوانی عليه خانلری بدنبال داشت بطوری كه او در نامۀ دردناكی به دكتر الهی نوشت:
-«از آن مصاحبۀ كذائی كه به اصرار شما انجام گرفت، بهرۀ من آن بود كه دو سه ماهی بازار فحّاشان گرم شد و همۀ اوباش و اراذل شهر، از جمله نزديكان آن بزرگوار [هدايت] در بیشرمی بر يكديگر سبقت گرفتند و دشنام و تهمتی نبود كه به من ندادند و بر من نبستند… حالا كه به قول آن بزرگوار: «سنگ را بستهاند و سگ را گشادهاند»، تسلّی من اين است كه خوانندگان اين مطالب اگر شعور دارند، بیشرمی و وقاحت را از حقيقت تمييز میدهند…» (صص 260 و 261).
دكتر خانلری زبان فارسي را وطن خويش میدانست و معتقد بود: «آنانی كه به زبان فارسی میتازند،به وطن من ميتازند، بنابراين در دفاع چرا درشت نباشم». دكتر صدرالدين الهی نيز در اين باره يادآور میشود:
-«شايد نتوان باور كرد كه وقتی خانلری از زبان فارسی حرف میزد و از ميراث فرهنگی اين زبان، به يك جنگجوی تا دندان مسلّح میمانست كه میخواست دشمن زبان را، زبان از كام برآورد» (ص256)
بطوری كه گفتهام: «نقد بیغش» ـ در واقع ـ يك دورۀ فشردۀ «سبكشناسی» در نقد و بررسی آثار هدايت، بزرگ علوی، نيما، بهار و صادق چوبك است. بخاطر تنوع و گستردگي موضوعات كتاب، جمعبندي آن در يك مقالۀ كوتاه ممكن نيست، امّا گفتنی است كه دكتر صدرالدين الهی باطرح سئوالات دقيق و روشنگر كوشيده است تا سيمای روشني از 5 شاعر و نويسندۀ بزرگ معاصر ايران از ديده و ديدگاه ناتل خانلری بدست دهد. به عبارت ديگر: با توجه به اعتدال و انصاف ادبی خانلری و خصوصاً آگاهی و اشراف رشكانگيز وی به ادب معاصر و نيز نزديكی خانلری با هدايت، بزرگ علوی، ملكالشعراء بهار، نيما و صادق چوبك، كتاب «نقد بیغش» را میتوان كتابی مرجع در نقد و بررسی شخصيـّت، آثار و انديشههای پنج شاعر و نويسندۀ بزرگ ادبيات معاصر ايران بشمار آورد.
«نقد بی غش» با چاپی تميز و تقريباً بیغلط در 270 صفحه منتشر شده است،
پاریس،25/اوت /2007
زيرنويسها:
1 ـ نگاه كنيد به: برخی منظرهها و مناظرههای فكری در ايران امروز، علی ميرفطروس، نشر فرهنگ، چاپ دوم، 2005، صص 190-192.
انديشه های صائب در شعرهای «صائب»(بخش سوم)،علی میرفطروس
اکتبر 22nd, 2010| اندیشه های صائب در شعرهای «صائب»، بخش نخست اندیشه های صائب در شعرهای «صائب»، بخش دوم |
|
٭ شاعران عصر رنسانس بجای بکارگیری واژگان مجرّد و مفاهیم انتزاعی، بیشتر به واژگان و مفـاهیم مـادی و عینی زنـدگی روزانه توجـه داشتند. به عبارت دیگر: شاعران این عصر، «شاعران اشیاء» بودند. ٭ جنبۀ دیگری از رنسانس اروپـا، تغییر نگـاه انسان از «خـدا» بـه «خـود» و حذف یـا اسقـاط بسیاری از آئین هــا و قــید و بــندهـای دینـی بـود. ایـن تغـییر نــگاه و نــظر، ضـمن رواج «فــردگـرائی» و رهـــائی از قــــید و بندهای دینی، باعث پیدایش نوعی ادبیات عرفی (غیر شرعی) گـردید. ٭ شعر صائب، بـازتاب نـگاه متجـدّدانۀ شــاعر در آستـانۀ ظـهور تجــدّد در ایران است. **** شعر صائب- بدرستی- نمونهء کاملِ «گره خوردگی عاطفیِ انديشه و خيال در زبانی فشرده و آهنگين» است. اين گره خوردگی يا همبستگی عناصر شعر چنان تشخّصی به شعر صائب می دهد که شعر او را به آسانی از شعر شاعران ديگر، ممتاز و متمايز می سازد. شاعران عصر رنسانس بجای بکارگيری واژگان مجرّد و مفاهيم انتزاعی (عرفانی)، بيشتر به واژگان و مفاهيم مادی و عينی زندگی روزانه توجه داشتند. به عبارت ديگر: شاعران اين عصر، «شاعران اشياء» بودند که با تصرف در اشياء، کوشش می کردند تا آنها را در قالبی هنرمندانه ارائه و ابراز نمايند، و اين چنين است که پديده های طبيعی (مانند: دريا، رود، باران و …) و خصوصاً اشياء و پديده های شهری (مانند: خيابان، کشتی، مسواک، عينک، ساعت، کاغذ و …) در شعر شاعران رنسانس جايگاه چشم گيری دارند. شعرهای صائب نيز از اشياء و پديده های طبيعی و خصوصاً شهری سرشاراند مانند: کشتی، بادبان، آب، آئينه، ُحباب، ُپل، خيابان، حلقة در، دريا، ساحل، باران، شيشه، قفل، کليد، مسواک، چراغ، کفش، صبح، کوه، کوزه، شراب، قالی، مقراض، کاغذ، کتاب، آفتاب، نخ و سوزن، ارّه، قبله نما، شيشة ساعت، پيراهن، عينک، موج، گُلِ کاغذی، کاغذباد، تاک، ابر، آسمان، شب مهتاب، تکمة پيراهنِ دريا، عطسة صبح، کاغذ ابر و … بعضی از اين کلمات هر چند که در شعر شاعران گذشته نيز ديده می شوند، امـّا در شعر صائب، اين اشياء و کلمات، بازتاب تجربه های فردی، عينی و نفسانی شاعراند که در همآوازی و همسازی هنرمندانه ای، تصاوير بديع و ترکيبات شگفتی می آفرينند، هم از اين روست که شعر او را می توان تجلّی اين کلام دربارة «تصوير» دانست: «تصوير، عکسی است در کلمه» (67). با اين همه بايد گفت که شعر صائب تنها توصيف يا عکّاسی ساده از طبيعت و اشياء نيست بلکه او با دست بردن در ماهيـّت اشياء و شخصيت بخشيدن به آنها (Personification)، ارزش های نوينی خلق می کند که از «رئاليسم» به «سوررئاليسم» نزديک می شود. به عبارت ديگر: شعر صائب، حاصل در کنار هم قرار گرفتن ميکانيکی دو کلمه، دو شيئی يا دو حالت نيست بلکه شعر او- بسان جرقة دو سيم برق- محصول تصادم، تصادف و اتصال کلمات و اشياء و ايجاد شکل سوّمی است که اندره برتون (A. Breton) آنرا «نورايماژ» (تصوير) ناميده است (68). در واقع، شعر صائب، بازتاب تلاش ُمجدّانه و نگاه متجدّدانة شاعر در آستانة ظهور تجدّد در ايران است، هم از اين روست که برخی از محققان همانندی هائی بين شعرهای صائب و بيدل و اشعار شاعران «سبک باروک» (Baroque) و کوبيسم (Cubisme) در اروپا يافته اند. (69) شعر صائب، نمونة والای خلاّقيتی است که آنرا «رفتار هنرمندانه با زبان» و «نگاه هنرمندانه به طبيعت و اشياء» تعبير کرده اند. او با احضار و انتخاب هنرمندانة کلمات و ترکيب خلاّقانه آنها در يک ساختار نوين ذهنی و زبانی، به ساحتی از عاطفه و انديشه و خيال (imagination) دست می يابد که بسيار شگفت انگيز است. از اين رو: شعر صائب را می توان مينياتور رنگارنگ تصاوير و معماری شگفت انگيز کلمات ناميد، برای نمونه: روزی که برفِ سرخ ببـارد ز آسمـان بختِ سياه اهل هنر، سبز می شود ٭ فرياد از ايـن برق نگاهان کـه نکردند رحمی به گـُـلِ کاغـذی حوصلۀ ما ٭ هر کس که از خسيس کند مردمی طمع دارد تـوقّع از گـُلِ کـاغذ، گـلاب را ٭ هر کس نکرده در گروِ می کتاب را نگرفته است از گـُلِ کاغذ، گلاب را ٭ اين سطرهای آه که هر جا نوشته ايم از روی آن دو زلف چليپا نوشته ايم ٭ بخية کفشم اگر دندان نما شد، عيب نيست خندۀ کفشم می کند بر هرزه گردی های من ٭ جان آگاه از تنِ خاکی کدورت می کشد پای خواب آلوده را زحمت زکفشِ تنگ نيست ٭ زير گردون نيست آسايش روان خلق را ريگ تا در شيشۀ ساعت بُوَد در رفتن است ٭ ای ره خوابيده را از نقش پايت بال ها از خرامت، عالَمِ آسوده را زلزال ها ٭ وقت است نوبهار درِ عيش وا کند باغ از شکوفه، خندۀ دندان نما کند ٭ گل ها که دوش رُخ ننمودند از حجاب امروز دسته دسته به بازار می روند ٭ برآ از پردة شرم و حيا «صائب» که می گردد حـُباب از شوخ چشمی، تکمۀ پيراهنِ دريا ٭ من که روشن بود چشمِ نوبهار از ديدنم يک چمن خميازه در آغوش، چو گل داشتم ٭ هرگز نبوده است ملاحت به اين کمال عکسِ تو، آبِ آينه را شور می کند ٭ به يک دو جلوه زمينگير شد کاغذ باد به هيچ جا نرسد هر که می پرانندش ٭ همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که يافت در تماشاگاهِ دوران می پرانَد بيشتر ٭ ديدة تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا همچنان گردونِ سنگين دل فشارم می دهد ٭ نزاکت آنقدر دارد که در وقتِ خراميدن توان از پـُشت پايش ديد نقشِ رویِ قالی را ٭ زلف شب،عنبرفشان از نکهت گيسوی اوست عطسۀ بی اختيارِ صبحدم از بوی اوست ٭ طاعت زُهـّاد را می بود اگر کيفيـّتی مـُهر می زد بر دهن خميازۀ محراب را ٭ ٭ يکی از مشخصات ادبيات دوران رنسانس، ايجاز در کلام و رعايت «اقتصاد کلمه» است. در اين دوران، همچنين کلّی بافی های شاعران گذشته در توصيف طبيعت و انسان، به توجة دقيق در بيان جزئيـّات تحول می يابد. شعر صائب تبريزی نمونة برجسته ای از «اقتصاد کلمه» و اختصار کلام و نيز توجه به جزئيات طبيعت و اشياء است. در شعر شاعران قبل از صائب، شعر (غزل) عموماً در يک ساختار عمودی، پيام رسان، انديشة واحدی بود، در حاليکه در شعر صائب و ديگر شاعران سبک اصفهانی (هندی) شعر در يک ساختار افقی، بيانگر عاطفه و احساس و انديشة شاعر است. به عبارت ديگر: اگر قصايد يا غزليات شاعران گذشته- در کليـّت شان – بيانگر انديشة واحدی بودند، در شعر صائب- امـّا – انديشه، تنها در يک بيت بيان می شود، بهمين جهت، شعر او شعر انديشه های درخشان در بيت های فشرده است، استاد احسان يارشاطر در مقالة پرارج خويش – بدرستی- اين فشردگی و ايجاز را «خصلت منحصر به فرد شعر صفوی» می دانند، (70) بقول «صائب»: معنی بسيار را از لفظِ کم، جان می دهم بحر را در کاسة گرداب، جولان می دهم مسئلۀ ديگر، استفاده از رديف ها و قافيه های بسيار دشوار در شعرهای صائب است، رديف ها و قافيه هائی مانند: سرخ، گستاخ، دست، مخُسب، خُم، رقص، سخن، صبح، سنگ، شکستگی، آينه، چاه، کوه، سبز، خميازه، قفس، گُل، بحث، برهنه، کليد، چراغ، بغل، زخم، جنون، حرص، خط، حرف، صدف، نمک، بوسه، سيل، آتش، جنون، شبنم و … صائب به اين وسيله خلاّقيت و مهارت بی مانند خويش را در شعر فارسی نشان داده است. صائب به رابطۀ «شکل» و «محتوا» يا «لفظ» و «معنا» توجهی دقيق دارد و اين دو را در پيوند با يکديگر می داند: لفظ و معنا را به تيغ از يکدگر نتوان بُريد کيست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟! ٭ گرچه بی بال کند معنیِ نازک، پــرواز لفـظ پــاکيزه پـر و بـال شود معنا را زبان ساده، موجز و شفّاف صائب ضمن پيوند با زبان محاوره (عاميانه) از غنای هنریِ بسيار سرشار است. پايگاه شعری وی نه در دربارها بلکه در قهوه خانه ها و بازارهاست. نصر آبادی تاکيد می کند که صائب: «اليوم در اصفهان توطّن دارد و عموم خلايق از صحبتش فيض وافر می برند و از دريای خيال به غوّاصی فکر و تأمل، لآلی بی قياس بدر آورده، آويزة گوش مستعمان می سازد.» (71) استقبال و عنايت «عموم خلايق» باعث شده بود تا شعرهای صائب بعنوان گنجينه ای از ضرب المثل های عاميانه، زبان زدِ خاص و عام شوند، به جرأت می توان گفت که در تمامت دوران صفوی و بعد، شعرهای هيچ شاعری به اندازة شعرهای صائب بعنوان «ضرب المثل های عاميانه» ورد زبان عموم مردم نمبوده است، هم از اين روست که شعرهای صائب علاوه بر ايران، در مناطق عثمانی، شبه قارة هند و ديگر مناطق فارسی زبان، نفوذ و شهرت فراوان داشت: شکايت ازستم چرخ، ناجوانمردی است که گوشمال پدر، خيرخواهی پسر است ٭ پيش از اين از ننگ صنعت، عشق فارغبال بود کوهکن در عاشقی اين آب را در شير کرد ٭ مگو پــوچ تـا نشنـوی حـرف پـوچ کـه خميــازه، خميــازه می آوَرَد ٭ داغ عشق تو زاندازة ما بيرون است دستی از دور بر اين آتش سوزان داريم ٭ من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته می بايد رفت ٭ مگر بازوی همّت دستگير کوهکن گردد وگرنه از دهان تيشه، بوی شير می آيد (72) ٭ ٭ ٭ جنبۀ ديگری از رنسانس اروپا، تغيير نگاه انسان از «خدا» به «خود» و حذف يا اسقاط بسياری از آئين ها و قيد و بندهای دينی بود. بر اين اساس: «خودشناسی» پايه ای برای «خداشناسی» گرديد که طی آن، انسان، بدون واسطة کشيش يا پاپ می توانست خود و خدا را بشناسد. اين تغيير نگاه و نظر، ضمن رواج «فردگرائی» و رهائی از قيدو بندهای دينی، باعث پيدايش نوعی ادبيات عرفی (غيرشرعی) گرديد. شعر صائب تبريزی نمونۀ والای اينگونه ادبيات است، و اين والائی زمانی ارزش دو چندانی می يابد که بدانيم اين اشعار و انديشه ها در عصری ابراز شده اند که همه چيز- از حکومت تا حکمت و هنر- با ايمان و اعتقاد مذهبی سنجيده می شد و مدح و منقبت امامان شيعه، حتّی بر مدح شاهان نيز ارج و اعتبار بيشتری داشت. (73) در ديارِ ما که مذهب پرده دارِ مشرب است گوشة رندی ندارد هر که در محراب نيست جان و جهان صائب، آميزه ای ست از عُرف و عرفان. (عرفان او – البتّه- عرفانی ست شاعرانه و فراتر از دگم ها و چارچوب های عرفان سـُنـّتی) به عبارت ديگر: صائب دارای جانی عرفانی و ذهنيـّتی عرفی (غيرشرعی) است.جان عرفانی و شاعرانۀ او، بر مدارا، همدلی و همبستگی انسان ها تأکيد می کند: پيوسته است سلسلۀ موج ها به هم خود را شکسته هر که دلِ ما شکسته است ٭ تار و پود عالم امکان بهم پيوسته است عالمی را شاد کرد آنکس که يک دل شاد کرد ٭ تار و پود موج اين دريا بهم پيوسته می زند بر هم جهان را هر که يک دل بشکند ذهنيـّت عرفی صائب- امـّا- ضمن اعتقاد به خدا و الهيـّات، بهشتِ موعود زاهدانِ شريعتمدار را تمسخُر و تحقير می کند: چشم ما چون زاهدان بر ميوة فردوس نيست تشنة بوئی از آن سيب زنخدانيم ما ٭ گر کنی دل را چو سرو، آزاد از فکر بهشت زير پای خويش بينی، کوثر و تسنيم را (74) ٭ چون زاهدان نکنم بندگی برای بهشت زرنگ و بو نگريزم به رنگ و بوی دگر ٭ توبه نتوان کرد از می تا شراب ناب هست از تيمّم دست بايد شست هر جا آب هست ٭ مِی دو ساله نشاطش کم از جوانی نيست شراب کهنه کم از عمر جاودانی نيست ٭ بازی جنّت مخور کز بهر عبرت بس بـُوَد آنچه آدم ديد از آن گندم نمای جو فروش ٭ بنای کعبه و بيت الصنم کردند بيکاران گِل وخشتی که بر جا مانده بود از کعبة دل ها ذهنيـّت عرفی (غيرشرعی) صائب- همچنين- ضمن توجه به مسائل و مصائب هستی، عموماً انسان را به شادی و شادخواری و بهره برداری از نعمت های طبيعی تشويق می کند: سرسبز باد تاک! که زُهـّاد خشک را سيلی زنان ز ساية خود، دور می کند ٭ سنگ در عصمت سرای جامِ مِی، می افکند گر نريزد خون واعظ دخترِ رز، مرد نيست! ٭ در زيــر خرقـه، شيشــۀ مِی را نگـاه دار اين ماه را نهفته در ابرِ سياه دار بـی شــاهــد و شـراب شبِ ماه مگذران چشمی به روی ساقی و چشمی به ماه دار! ٭ پرستشی که مـُدام ست، می پرستی ماست شبـی کـه صبح نـدارد، سياه مستی ماست ٭ می بده! می بستان! دست بزن! پای بکوب! بخـرابـات نـــه از بـهرِ نمــاز آمــده ای ٭ هر که دارد شيشه ای خود را به گلشن می کِشد وعده گاهِ دخترِ رز،باز در پای گُل است پانوشت ها: 67- طلا در مس، ص 98. دربارۀ «تصویر شاعرانۀ اشیاء در نظر صائب» نگاه کنید به بحث ارزشمند استاد غلامحسین یوسفی،در: برگی در آغوش باد، ج 1، صص 335-362 68- شعر و شناخت، ضياء موحد، صص 81-82. دربارۀ «تصوير» نگاه کنيد به:طلا و مس، رضا براهنی، صص 75-87 و 98-110؛ صُوَر خيال در شعر فارسی، محمد رضا شفيعی کدکنی، صص 1-15. 69- در اين باره نگاه کنيد به:صفا،ج 5 (1)، ص 562؛« مضمون سازی در شعر سبک هندی و شعر متافيزيک انگليس»، سعيد ارباب شيرانی، در: صائب و سبک هندی (مجموعة مقالات) بکوشش رسول درياگشت، صص 327-342؛ « چرا سبک هندی در دنيای غرب سبک باروک خوانده می شود؟»، ريکاردو زيپولی،کتابنمای ايران (مجموعة مقالات)،گردآوری چنگيز پهلوان، صص 175-178 ادبيات فارسی …، شفیعی کدکنی، صص 41-42؛ چشمۀ روشن، غلامحسین یوسفی، صص 292، 306 و 307-308 و نيز نگاه کنيد به: Yarshater, P 269. E. Browne: A Literary history of Persia, Vol 4, P 164 ترجمۀ فارسی تاريخ ادبيات ايران(از آغاز تا عهد صفويه …)،صص 133 و 155. دربارۀ سبک «باروک» در ادبیات فرانسه نگاه کنید به: Rousset, Jean: La Littérature de l’âge baroque en France, Paris, 1989 70- Yar-Shater, P 261 71- نصر آبادی، ص 323 72- در اين باره نگاه کنيد به مقالۀ محمد سياسی «تمثيل در شعر صائب»، در: صائب و سبک هندی،صص 82-165 و نيز نگاه کنيد به:فرهنگ اشعار صائب، احمد گلچين معانی، ج 2، صص 794-818. 73- مثلاً نگاه کنيد به:نصر آبادی،ص 327 و مقايسه کنيد با:تاريخ عالم آرا، ج 1، ص 178 74- کوثر و تسنيم:حوض هايی در بهشت
|
انديشه های صائب در شعرهای «صائب»(بخش دوم)،علی میرفطروس
اکتبر 22nd, 2010|
٭ رنسانس در اروپا، با شوریدن بر زبان پُرتکلّف و دشوار قرون وسطا، ضمن غلبه بـر آریستوکراسی ادبی، کوشید تـا ذهن و زبـان را در برخورد بـا جهان و جامعه، آزاد کند. بـه عبـارت دیـگر: رنسـانس در واقـع، تحول در سـبک هـای ادبـی و تغییر در سلیقه های هنری بود و صائب تبریزی، برجسته ترین نمایندة ایـن تحوّل و تغییر در عصر صفوی بشمار می رود. ٭ بـا تـوجه بـه وجود سـبک اصفهانـی در نقّاشی هـا، مینیاتـورها و معماری هـای خیال انگیز عصر صفوی، شـایسته است کـه سبک شـاعران ایـرانی ایـن عـصر را «سبک اصفهانی» و طـرز شـاعران غـیرایرانی و عموماً هنـدی را «سبک هـندی» بنامیم. * * * با تسخير هند توسط سلطان محمود غزنوی (392/1001) و حکمرانی فرمانروايان ايرانی بر اين سرزمين، زبان فارسی نيز به هند راه يافت و در طول چند قرن بتدريج به يکی از زبان های مهم هند بدل گرديد. بعنوان مثال: شعر اميرخسرو دهلوی (در اواسط قرن 7/13) نمونة روشنی از حضور درخشان شعر و زبان فارسی درهند است. اميرخسرو دهلوی (651-725/1253-1324) در «پتيالی» (هند) بدنيا آمد و سراسر دوران شاعری را در دربارهای هند گذراند، امـّا ذهن و زبان شعری او چنان است که يادآور بهترين شاعران ايران – خصوصاً سعدی- است: ابر می بارد و من می شوم از يار جدا چون کنم دل به چنين روز ز دلدار جدا؟ ابر، باران و من و يار ستاده به وداع من جـدا گـريه کنان، ابـر جدا، يـار جدا سبزه، نوخيز و هوا خُرّم و بُستان سرسبز بلبل (سـوخته دل) مــانده زگـلزار جــدا ديده از بهرِ تو خونبار شُد ای مردم چشم مـردمی کـن، مشـو از ديدة خونبار جدا نعمت ديده نخواهم که بماند پس از اين مـاند چون ديده از آن نعمت ديدار جدا حـُسن تو دير نماند چو ز «خسرو» رفتی گُل بسی دير نمانَد چو شد از خـار جـدا (33) در چنان شرايطی است که حافظ (در قرن هشتم/چهاردهم) می گويد: شکّر شکن شوند همه طـوطيان هند زين قند پارسی که به بنگاله می رود در اين دوران بقول ابن بطوطه: «همة خارجيان را در هند، خراسانی می نامند»، و اين، نشانة کثرت حضور و نفوذ ايرانيان در هند می باشد (34). اين ايرانيان مهاجر، زبان فارسی، فکر، فلسفه، هنر نقّاشی، مينياتور، تذهيب کتاب و شعر و شاعری ايران را با خود به هند بردند و بر ذهن و زبان مردم آن ديار تأثير گذاشتند (35). بنابراين: وقتی که در سال 932/1525 ظهيرالدين بابر (از نوادگان تيمور گورکانی) سلسلة «گورکانيان» را در هند تشکيل داد، فرهنگ ايرانی و زبان و ادبيات فارسی در اين سرزمين، رونق بسيار داشت. در عصر صفوی- خصوصاً در زمان شاه عباس اوّل و صائب تبريزی- حضور زبان فارسی در دربار دهلی بمراتب پررنگ تر و چشم گيرتر از اصفهان بود و زبان و فرهنگ و هنر هندی، تحت الشعاع زبان فارسی و فرهنگ و هنر ايرانی قرار داشت. حضور زبان فارسی و فرهنگ ايرانی در هند آنچنان بود که در سال 990/1582 بفرمان «تودرمل» Todarmal (وزير اکبر شاه) مقرّر شد تا در تمام قلمرو هند، زبان رسمی و اداری، زبان فارسی باشد. (36) «شاه جهان» (جلوس بسال 1037/1628) و دخترانش به فارسی شعر می گفتند و ده ها شاعر، نقاش و هنرمند ايرانی در دربارِ وی بسر می بردند. زبان رسمی دربار، زبان فارسی بود و تقريباً همة سران لشگری و کشوریِ «شاه جهان» ايرانی بودند و اجرای جشن ها و آئين های ملی ايرانيان (مانند جشن نوروز) در دربار وی رايج بود. استاد ذبيح الله صفا در بررسی درخشان خود نشان داده اند که در اين دوران «هند، تفرّجگاه اهل ذوق و ادب ايران» بود. (37) همايون (پسر بابر) که مدتی به دربار شاه تهماسب صفوی پناهنده شده بود، بهنگام بازگشت به هند (بسال 951/1544) تعدادی از استادان بنام مينياتور (مانند ميرسيدعلی) را با خود به هند برد و مورد احترام بسيار قرار داد بطوريکه بعدها 50 هنرمند هندی زير نظر ميرسيدعلی، به کار مينياتور و نقّاشی پرداختند. عزّت و احترام سلاطين گورکانی هند به هنرمندان ايرانی باعث جلب و جذب بسياری از نقاشان و نگاره گران ايرانیِ «مکتب هرات» گرديد بطوری مير مصوّر (پسر کمال الدين بهزاد)، آقا رضا، منصور، ميرزا عبدالصمد شيرازی، ميرخليل، ميرمحمد طاهر و ديگران به هند رفتند و «مکتب مينياتور هندی» را بوجود آوردند (38). گفتنی است که يکی از طرّاحان اصلی بنای معروف تاج محـّل، هنرمندی ايرانی بنام استاد عيسی شيرازی بود و خطوط اين بنای عظيم نيز توسط استاد امانت شيرازی نوشته شده است. کارشناسان هنری، اين بنای شگفت انگيز را يکی از کامل ترين و زيباترين معماری های جهان می دانند. طرح معماری اين بنای عظيم بيشتر ماية ايرانی دارد (39). «تخت طاووس شاه جهان» نيز توسط يکی ديگر از هنرمندان برجستة ايرانی- بنام سعيدای گيلانی- طراحی و ساخته شده است (40). شعر و شاعری که با حملة مغول به ايران پايگاه اشرافی خويش را از دست داده بود، بتدريج از دربارها به بازارها کشيده شد. تجمـّع شاعران ابتداء در خانقاه ها و سپس در قهوه خانه ها بود. تذکره های عصر صفوی از شاعران و سرايندگان بسياری ياد می کنند که پيشه ور و يا از صاحبان حرفه و فن بودند، مثلاً تذکرة نصرآبادی و سام ميرزا، شغل و حرفه برخی از شاعران را چنين ذکر کرده اند: قنّاد، بزّاز، نجـّار، نقّاش، کحـّال، زرگر، نقّار و چوب تراش، بنّا، تاجر، چيتگر، نخ کوب و زرکش، علاقه بند (ابريشم باف)، صحـّاف، کاسه گر، کتابفروش، شال فروش، ترکش دوز، شَعرباف، پوستين دوز، رزّاز (برنج کوب)، سنگتراش، رنگرز، حلاّج (پنبه زن)، کفشدوز، نعلبند، تفنگچی، خياط، ساعت ساز، قصّاب، عطار، کوزه گر، معمار، شيشه گر، داروساز، عتيقه فروش، کاغذفروش، نانوا، منبـّت کار، قهوه چی و … (41) اين شاعرانِ پيشه ور يا پيشه ورانِ شاعر، پس از غوغای کسب و کار و پايان قيل و قال های روزمـّره به قهوه خانه ها می رفتند. قهوه خانه به عنوان پاتوقی برای ديدارها و ملاقات ها، باشگاهی برای سرگرمی ها، محلی برای آگاهی از اخبار روزانه و محفلی برای «انجمن های ادبی» بشمار می رفت. در عصر صفوی، ده ها قهوه خانه در اصفهان وجود داشت (42). انتقال شعر و شاعری از «دربار» به «بازار» و در هم آميختن شاعران با زندگی مردم کوچه و بازار باعث تحول در ذهن و زبان شاعران گرديد بطوريکه شعرِ اين دوران هر چه بيشتر به زبان محاوره نزديک شد و ضرب المثل های عاميانه حضور چشم گيری در شعر شاعران يافت. در اين زمان، شاعران «قهوه خانه» را برتر و بهتر از «بزم شاهان» می دانستند بقول ميرحيدریِ شاعر: مرا در قهوه بودن بهتر از بزم شهان باشد که اينجا ميهمان را منّتی بر ميزبان باشد (43) اهميـّت ادبی و هنری قهوه خانه آنچنان بود که شاهان صفوی (خصوصاً شاه عباس اول) خود- در لباس مبـّدل و معمولی- غالباً به قهوه خانه ها وارد می شدند و گاه نيز ميهمانان خارجی خود را به آنجا دعوت می کردند. (44) نصرآبادی (تذکره نويس عصر صفوی که شرح حال و اشعار حدود 900 تن از شاعران اين عصر را جمع آوری کرده) دربارة اقامت خود در يکی از قهوه خانه ها و فضای فرهنگی آن می نويسد: « … در قهوه خانه رحل اقامت انداختم. تبارک الله از آن جمع، جمعی باقرِ علوم نظری و يقينی، و گروهی حاوی و ترجمان اصول و فروع دينی. از تجلّی طبع شان ساحت قهوه خانه، وادی موسی و معنی در خاطرشان مقارنة خورشيد و مسيحا. بعضی به نظم اشعار، گوشِ جان را به گوشوارِ لاَلیِ آبدار، مزين می ساختند، و قومی به ترتيب مُعما زلف خوبان را در پيچ و تاب می انداختند. سرعت نظم شان به مرتبه ای که تا نام بيت ُبرده بودی، معمار خاطرشان به دستياری ستونِ خامه به عمارت آن می پرداخت. از نور روی شان، شمع دل ها روشن، و از رياضِ خاطرشان، سامعه، رشک گلشن می شد. از فيض صحبت شان که کيميای سعادت است، مسِ قلبِ کمينه، همسنگ طلا گرديد و ستارة شعرای آگاهی از شبِ تيرة جهل دميد.» (45) شاردن، سياح فرانسوی (به سال 1665 ميلادی) قهوه خانه های اصفهان را چنين توصيف می کند: «قهوه خانه ها، تالارهای بزرگِ وسيع و بلند به شکل های گوناگون، بهترين پاتوق هر شهری بشمار می رفت، چون مرکز اجتماع و محل تفريح سکنة بلاد بود. (قهوه خانه ها) در آغاز روز، باز می شد و حوالی غروب بر تعداد جمعيت آن افزوده می شد … در قهوه خانه ها، مردم به صحبت می پرداختند زيرا در اينجا بود که خبرهای تازه مطرح می شد و سياسيـّون با کمال آزادی و بدون هيچگونه نگرانی، از حکومت انتقاد می کردند و حکومت نيز از گفت و گوی مردم نمی هراسيد … ملاّيان، درويشان و شاعران به نوبت، قطعات و داستان های منظوم و منثور در قهوه خانه ها قرائت می کردند … اغلب اوقات اتفاق می افتاد که دو يا سه نفر ناطق، همزمان، يكي در اين گوشه، و ديگری در آن گوشه، به سخن مي پرداخت …». (46) رفت و آمد جهانگردان اروپائی و هيأت های سياسی فرنگی، بر ذهن و زبان شاعران و هنرمندان اين زمان تأثير فراوان داشته بطوريکه کلماتی چون فرنگ، فرنگی، کلاه فرنگی، تفنگ، باروت، قطب نما، عينک و شراب پرتغالی، کاپيتن، گنجفه و … در اشعار شاعران اين دوران راه يافته است. طالب آملی می گويد: کسی کيفيّت چشم ترا چون من نمی داند فرنگی، قدر می داند شراب پرتغالی را (47) ذبيحی شاعر می گويد: دارم دلی از چشمِ سياه تو، فرنـگی! وحشی تـر از آهوی نگـاه تو، فرنـگی! جان يابد اگر ُسجده کند در قدم تو آن ُبت که به دير است الِه تو، فرنگی! دارند سرِ کُشتنم از همسـری هـم بخت مـن و وارونـه کـلاه تو، فرنـگی! مذهب، دل و دين دادة نـاز تـو ستمگــر اين، خـاک نـشين سـرِ راه تو، فرنـگی از قتل «ذبيحی» مکن انديشه که عيسی خـواهد زخـدا عــذر گناه تـو، فرنگی! (48) صائب نيز در اين باره می گويد: آشنـائـی زنگاهـش چـه تـوقّع داريـد نــور اسـلام نبـاشد ز فـرنگ آمــده را ٭ فرنگی طلعتی کز دين مرا بيگانه می سازد اگر در کعبه رو می آوَرَد، ُبتخانه می سازد ٭ ساده لوحان زود برگردند از آئين خويش آن فرنـگی، کـافرستان می کند آئينه را *** « هست چون تاک، پر از باده، رگ و ريشة مـا پيش خُم گـردن خود کج نکنـد شيشـة ما عالـم از جـلوة معنـاست، خيـابـان بهشت کـه نسيـم سحـر او بـُـوَد انــديشـة مـا دهـن تيشـة فرهـاد بـه خون شيـرين شد بـه چـه اميـد کـند کـار، هنـرپيشـة مـا سـرِ مردانــة خُـم بـاد ســلامت صـائب! محتسب کيست که بر سنگ زَنـَد شيشة ما». (49) ميرزا محمدعلی متخلّص به «صائب» حدود سال 1000/1591 در تبريز زاده شد (50). پدرش (ميرزا عبدالرحيم) بازرگانی محتشم و عمويش (شمس الدين ثانی معروف به «شيرين قلم») ازهنرمندان مشهور تبريز بود. خانوادة صائب همراه با صدها خانوار تبريزی بدستور شاه عباس اول به اصفهان کوچيد و در يکی از محلات «عباس آباد»- که بعدها به محلة «تبارزه» (تبريزی ها) معروف شد- اقامت گزيد. شاردن، عباس آباد را «زيباترين و بزرگترين بخش اصفهان» می داند و تأکيد می کند که «در هيچ بخش شهر اصفهان به اندازة ساکنين اين محل، مردمِ متمکّن و متشخـّص وجود ندارد». (51) کمپفر Kampfer (سيـّاح و پزشک آلمانی) اشاره می کند که: عباس آباد، منطقة مناسبی برای سکونت اروپائيان و خصوصاً ُسفرای خارجی بشمار می رفت (52). همـّت اين بازرگانان معتبر، حمايت شاه عباس اوّل و حضور بازرگانان، سيـّاحان و ُسفرای اروپائی بود که «در آبادانی و معماری اصفهان و بنای رنگين و طرح و دلنشين اين شهر، رنگ ريختند» (53). بدين ترتيب: صائب از دوران کودکی و نوجوانی در فضائی از رنگ ها، کاشيکاری ها، معماری های مجلّل و باغ های دلگشا و در محيطی از روابط نوين اجتماعی پرورش يافت، و اينهمه به «فکر رنگين» و غنای ذهنی وی کمک بسيار کرد. مطالعة عميق شعرهای نظامی گنجوی، حافظ، بابا فغانی و خصوصاً طالب آملی و رکنای کاشانی متخلّص به «مسيح»، بر دانش ادبی و غنای شعری صائب افزود. (54) صائب در جوانی به سير و سفر پرداخت و در شهرها و ولايات مختلف، ضمن ديدار با شاعران و جستجو در اشعار آنان، گزيده ای از شعرهای 800 تن را در مجموعه ای بنام «بياض» تدوين کرد. او- همچنين- در گزيده ای از اشعار خويش، روشی بکار برده که نشانة «فکر رنگين» و زيباشناسی شاعرانة اوست. مثلاً: اشعاری را که در وصف اندام معشوق اند بعنوان «مرآت الجمال»، ابياتی را که مربوط به شانه و ُسرمه و آينه اند: «آرايش نگار»، و شعرهای مربوط به شراب و خمريـّه را «ميخانه» نامگذاری کرده است. کليـّات ديوان صائب بيش از 100 هزار بيت است. ٭ ٭ با وجود علاقة شاه عباس به شراب و عيش و عشرت، در اواخر ماه رمضان سال 1029/1619 به تحريک و تفتين علمای مذهبی و بدستور شاه عباس، ميخانه ها و عشرتکده های اصفهان را بستند و به آزار ميخوارگان پرداختند بطوريکه: «شرابخواران را سـُربِ گداخته در گلو می ريختند و شراب فروشان را شکم می دريدند» (55). گويا صائب طی نامه ای به شاه، خواست که «آن بيداد را از ميان بردارد» تا «آبِ رفته، بجوی شيشه و پياله باز آيد» (56)، اين دو بيت صائب شايد اشاره ای به اين واقعه باشد: محتسب از عاجزی، دستِ سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست عکس خود را ديد در می زاهد کوتاه بين تهمت آلوده دامانی به جام باده بست بهر حال بخاطر شرايط دشوار سياسی- مذهبی و مهاجرت گروهی از شاعران به هند، در سال 1034/1625 صائب از اصفهان، دلگير شد و سپس، هوای جلای وطن کرد: چند در خاک وطن، غنچه بـُوَد بال و پرم در سر افتاده چو خورشيـد، هـوای سَفَـرم ٭ دل رميدة مـا شـکوه از وطن دارد عقـيق مـا دل ُپـرخـونی از يمــن دارد ٭ خونِ پامال ُبوَد شبنم گلزار وطن دهـن گـرگ ُبوَد رخنـة ديــوار وطــن اين زمان پنجة شير است به خونريزی من خـار خـاری که بــه دل بود ز گُلزار وطن سبزه در زير ِسرِ سنگ، ترقـّی نکند قـدمی پـيش نــه از سايــة ديــوار وطن صائب ابتداء در هرات و سپس مدت درازی در کابل اقامت گزيد و مورد عنايت و استقبال ظفرخان- حکمران سلطان هند در کابل- قرار گرفت آنچنانکه پس از چندی، ظفرخان – که با تخلّص «احسن» به شاعری نيز شهرت داشت- مريد و ُمقلّد سبک يا «طرز صائب» گرديد و چنين سرود: طرز ياران پيش « احسن» بعد از اين مقبول نيست تـازه گــوئی هـای او را فيض طـبع صــائب است (57) ارادت و احترام ظفرخان نسبت به صائب و دوستی صميمانة بين آن دو، باعث گرديد تا ظفرخان برای معرفی صائب به پيشگاه «شاه جهان» (پادشاه گورگانی هند) بسوی دربار هند بشتابد، امـّا طغيان «ندرمحمـّدخان ازبک» (حاکم بلخ و بدخشان) و تصميم وی به تسخير کابل، سبب شد تا بفرمان «شاه جهان»، ظفرخان ابتداء به جنگ حاکم ازبک اقدام کند. بدين ترتيب: «صائب گلی نچيد ز شکّر لبان هند» و «در حسرت قلمرو آرام»، در گير و دار جنگ های ظفرخان و هوای نامساعدِ هند، 6 سال را در شهرهای برهانپور، دکن، اگره و کشميرگذراند و بی آنکه بتواند از بناهای شگفت انگيز و معماری های خيال آفرين هند بهره ای بَـبَرد، بتدريج از خوشبينی های اوليـّه سفر به هند (که در بعضی شعرهای او نيز نمايان است) مأيوس و از ترک وطن پشيمان شد: غربت مپسنديد که افتيد به زندان بيرون ز وطن پا مگذاريد که چاه است صائب در شعرهای بسيار، ملال و ملامت خود را از سفر به هند ابراز می کند و اين کشور را «زمين سياه»، «هند جگرخوار»، «فرا ُمشکده» و «کلفت سرا» می نامد و تأکيد می کند «دل نمی سوزد درين کشور عزيزان را بهم»: چشم طمع ندوخته حرصم به مال هنـد پايم به گِل فرو شده از « برشکال» (58) هند چون موج می پـَرَد دلم از بهر « زنده رود» آبی نمی خورد دلم از « برشکال» هند ای خاکِ ُسرمه خيز به فرياد من بـرس! شد ُسرمه استخوان من از خاکمال هند بوی ستـاره سوختـگی بر مشـام خورد روزی کـه دود کـرد به مغزم خيال هند روزی که من برون رَوَم از هند، « برشکال» با صـدهـزار چشم بگريم بـه حال هند ٭ از شب نشين هند، دلِ من سيـاه شـد عمرم چو شمع در قدم اشک و آه شد پنداشتم ز هند شود بخت تيره، سبز اين خاک هم، علاوة بخت سيــاه شد ٭ صائب از خاکِ سياه هند پوشيدم نظر سرمة روشندلی را در صفاهان يافتم در چنان حيرانی و حسرتی، پدر صائب به جستجوی فرزند به هند رفت و صائب پس از کسب اجازه از ميزبان دولتمند خويش، بسال 1042/1632 به ايران بازگشت. بسر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر بعد از اين فصل شکرخندة صبح وطن است سبک هندی يا سبک اصفهانی؟ با توجه به اقامت ناپايدار و ُپراضطراب صائب در شهرهای هند و فقدان آسودگی و آسايش خيال در بهره برداری از امکانات هنری آنجا، با توجه به آنچه که دربارة «مکتب هرات» در دوران شاهزادگان تيموری و بنيانگذاری «مکتب مينياتور هندی» توسط شاگردان کمال الدين بهزاد و تأثير فرهنگ و هنر ايران در هند گفته ايم، و نيز با توجه به وجود «مکتب اصفهان» در نقّاشی ها، مينياتورها و معماری های خيال انگيز عصر صفوی شايسته است که سبک شاعران ايرانی اين عصر، خصوصاً صائب تبريزی را «سبک اصفهانی» و طرز شاعران غيرايرانی و عموماً هندی را «سبک هندی» بناميم. سبک اصفهانی: به سبک شاعرانی گفته می شود که در اصفهان رشد و پرورش يافته بودند و يا تحت تأثير فضای هنری و فرهنگی اين شهر قرار داشتند. اين شاعران عموماً در ايران باليده و شهرت يافته بودند و سپس به هند کوچيدند. به عبارت ديگر: اين، شاعران ايرانی بودند که سبک اصفهانی را به هند بردند و بر شعر و شعور شاعران هند تأثير گذاشتند و نه برعکس! (59) اينکه برجسته ترين نمايندگان «سبک اصفهانی» (طالب آملی، کليم کاشانی و صائب تبريزی) به محض ورود به هند، مورد استقبال و عنايت پادشاهان هند قرار گرفتند و حتّی دو تن از آنان به «ملک الشعرائی» دربار برگزيده شدند، تأئید کنندة اين واقعيـّت است که اين شاعران قبل از سفر به هند از بضاعت شعری فوق العاده ای برخوردار بودند و بقول «صائب»: از چشم اهل هند سخن آفرين ترم چون طوطيان حديثِ مکرّر نمی کنم سبک هندی: به سبک شاعران هندی يا هندی تبار گفته می شود که زبان مادری شان فارسی نبوده و بهمين جهت شعرشان دارای نارسائی ها، ابهامات و ايهامات شديدی است که فهم شان را برای عموم ايرانيان دشوار می نمايد. گفتنی است که اکثر اين شاعران در دوران زوال و انحطاط زبان فارسی در هند پرورش يافته بودند و بی ترديد اين انحطاط، در ذهن و زبان شان تأثير داشته است (60). برجسته ترين نمايندگان «سبک هندی» عبارتند از: غنی کشميری، عبدالقادر بيدل دهلوی. (61) قابل ذکر است که اصطلاح «سبک هندی» از ابداعات و اختراعات سال های اخير است و هيچ سابقه ای در متون و منابع عصر صفوی تا قاجار ندارد (62). صائب ضمن ابراز ارادت به «طالب آملی» – بعنوان يکی از نخستين پيشگامان «طرز تازه»- دربارة «طرز» خود، تأکيد می کند: تتبّع سخن کـس نـکرده ام هـرگـز کسـی نـکرده بمن فـن شعر را تـلقين به زور فکر بر اين طرز دست يافته ام صـدف ز آبلــة دست يــافت ُدرّ ثمين اين «طرز تازه» و «فکر رنگين» حاصل تن آسائی يا تقليد نيست بلکه محصول عرق ريزان روح و ثمرة تلاش و تفکّر شاعراست: معنی رنگين به آسانی نمی آيد بدست در تلاش مطلعی، زد غوطه در خون، آفتاب ٭ با تن آسائی، سخن صائب! نمی آيد بدست صيد معنی را کمندی جز به پيچ و تاب نيست بنظر می رسد که «فکر رنگين» يا «طرز تازه» صائب از دوران جوانی و خصوصاً قبل از سفر به هند در وی شکوفا بوده بطوريکه به تصريح خودِ صائب: در بهار سرخ روئی همچو جنـّت غوطه داد فکر رنگين تو « صائب» خطة تبريز را يا: بجای لعل و گوهر از زمين اصفهان «صائب» به ملک هند خواهد برد اين اشعار رنگين را هم از اين روست که در گيرودار اقامت در «هندِ جگرخوار» وقتی طرز تازة خود را ناگوار می يابد، آرزو می کند تا گوهر شعرهايش را به منبع و معدن اصلی آن (اصفهان) بازگرداند: چون به هندوستان گوارا نيست « صائب» طرز تو به که بفرستی به ايران، نسخة اشعار را ٭ می بری « صائب» ز هندوستان به اصفاهان سخن گوهر خود را زبی قدری به معدن می کنی ويژگی های سبک اصفهانی (هندی): ويژگی ها يا مشخصّات سبک اصفهانی (هندی) را محقّقان ديگر بدست داده اند، و ما با توجّه به نظرات استاد شفیعی کدکنی اشاره می کنيم: 1- تازگی يا خصلت غيرعادی صُـوَر خيال. 2- تازگی زبان شعری از جنبة واژه سازی يا تماس با زبان کوچه و بازار. 3- ابهام که نتيجة خصلت غيرعادی صُـوَر خيال يا ساختار دستوری يا نوسازی در زبان است. 4- تفوّق «بيت» در شعر که آن را بايد اسلوب معادله يا معادله سازی ناميد و در اصطلاح فنی شاعران کلاسيک، تمثيل نام دارد، يعنی شاعر در مصرع اوّل، چيزی می گويد و در مصرع دوّم همان چيز را با واژه و شيوة ديگر تکرار می کند. 5- بازی با ابعاد کلمه در شعر (ايهام يا تمرکز بر ابعاد کلمه)، مثلاً مفهوم «بسر آمدن» (بمعنای به پايان رسيدن) و «به سر آمدن» (يعنی به بالين کسی آمدن، مثلاً يک بيمار) در اين بيت غنی کشميری: کس، وقت نزع بر سرم از بی کسی نبود شـرمنده ام ز عمر که آمد به سر مرا يا مفهوم «کوه و کمر» و «کَمَر» در اين بيت صائب: در کوه و کمر از ره باريک، خطرهاست زنهار! بـدنبال مـرو خوش کـمران را و يا مفهوم «ملاحت» در بيت ديگری از «صائب»: هرگز نبوده است ملاحت به اين کمال عکس تو آب آينه را شور می کند 6- لذّت بردن از سبک هندی از نوعی شگفتی ناشی می شود، يعنی کارکرد شعر، ايجاد حيرت و شگفتی ست و بقول صائب: رتبة گفتار را حيرت تلافی می کند چارة خاموشی ست شعری را که از تحسين گذشت 7- بيان موجز و فشرده؛ همة معنی و مفهوم در يک بيت گفته می شود چنانکه گوئی، يک غزل، مجموعه ای است از «هايکو» ي فارسی. (63) ** بطوري که گفتيم: دورانی که با سلطنت شاه عباس اول آغاز شد و«اصفهان نصف جهان» ی که با ورود بازرگانان و سيـّاحان و سياستمداران اروپائی (فرنگی) رنگ و آهنگ ديگری يافته بود، می رفت تا از گرد و غبار قرون وسطی تن بتکاند و نَفَسی تازه کند و در پيوند با رنسانس اروپا، طليعة رنسانس ايران گردد. از اين نظر، شايد بتوان دوران حکومت شاه عباس اوّل (جلوس1587- مرگ 1629) را با دوران فرانسوای اوّل (جلوس 1515- مرگ 1547) مقايسه کرد: پادشاهی که معروف ترين موزه ها، کاخ ها و باغ های فرانسه محصول همـّت و حکومت اوست. (64) رنسانس در اروپا عصر شمشير و حرير، عصر خون و ُخنياگری، عصر تعصّبات مذهبی و سلطة حکومت های مطلقه، عصر ذوق ها و زيبائی ها و ظرافت های هنری، عصر شوريدگی های عاشقانه و شوريدن بر سنّت های ادبی و هنری، عصر ساده گويی و نزديکی زبان شعر به زبان عاميانه، عصر لذّت جويي ها و شادخواری ها، عصر زندگی و سرزندگی ِمعماری های ُمجلّل، قصرهای باشکوه و باغ های دلگشا، عصر ظهور«حسّ ملّی» و پيدايش مفهوم «وطن» و وطن دوستی، عصر نگاه انسان از «خدا» به «خود» و رواج فردگرائی (Individualisme) و انسانگرائی (Humanisme)، و سرانجام، عصر تعقيب و گريز شاعران و نويسندگانِ نوانديش در غوغای تعصّبات مذهبی و عصر رنج و شکنج و افسوس ها و افسردگی های شاعران و هنرمندان بود. (65) دوران شاه عباس اوّل، حامل بسياری از مشخصّه های رنسانس اروپا بود. تبلور ذهنی و زبانی اين دوران را در اشعار بسياری از شاعران اين عصر- و خصوصاً در شعرها و انديشه های صائب تبريزی- می توان يافت. رنسانس در اروپا با شوريدن بر زبان پرتکلّف و دشوار قرون وسطا ضمن غلبه بر اريستوکراسی ادبی، کوشيد تا ذهن را در برخورد با جهان و جامعه، آزاد کند چرا که تحوّلات ذهنی و انديشگی ابتداء از طريق زبان بازتاب می يابند و در اين راستا است که زبان را «آئينة جان» يا «خانة وجود» قلمداد کرده اند. امـّا عبور از ُسنّت های سنگ شدة ادبی و رسيدن به شيوه ای نوين- که زبان گويای زمانة نو باشد- مستلزم اين بود که ابتداء به اقتدار زبان سنّت (عادت) پايان داده شود و با «عادت زدائی از زبان» به رهائی ذهن و تنوّع انديشه ها و احساس ها ياری نمود. اين زبان جديد در زمانة جديد معياری بود تا «ناظمان» از «شاعران» و «صنعتکاران» از «هنرمندان» متمايز گردند. به عبارت ديگر: رنسانس- در واقع- تحول در سبک های ادبی و تغيير در سليقه های هنری بود و صائب تبريزی برجسته ترين نمايندة اين تحول و تغيير در عصر صفوی بشمار می رود. شعر صائب بدرود با گذشتة پـُر تکلّف و دشوار، و درود به دوران تازه ای است. شعر او، مطلع گسست از گذشته ( ُسنّت) و طليعة پيوند با جهان جديدی است. اگر شعر را «گره خوردگی عاطفی انديشه و خيال (تصوير) در زبانی فشرده و آهنگين» تعريف کنيم (66)،آنگاه از عناصر اساسی شعر می توان چنين ياد کرد: 1- هر شعری دارای انديشه است. 2- اين انديشه به شکل خيال (تصوير) ابراز می شود و لذا – برخلاف نثر- در شعر، خيال (Imagination) عـُنصر مقدّم، اساسی و جوهری بشمار می رود. 3- اين گره خوردگی انديشه و خيال بصورت عاطفی (احساسی) انجام می شود. بنابراين، برخورد شاعر با طبيعت واشياء، تفاوت ماهوی با برخورد مثلاً يک پزشک يا رياضيدان دارد. 4- همة اين عناصرِ اساسی در زبانی فشرده ارائه می شوند. 5- اين عناصر اساسی به صورتی آهنگين ابراز می شوند. 6- و سرانجام: مجموعة اين عناصر، چنان در هم «گره» می خورند که تفکيک هر يک، غير ممکن و يا فقدان هر يک از آنها باعث آشفتگی، ضعف يا نارسائی کلام می شود. پانوشت ها: 33- ديوان اميرخسرو دهلوی، ص 3 34- در بارة موقعیت، مقام و نفوذ ایرانیان در هند (در قرن هشتم/چهاردهم) نگاه کنید به: سفرنامه، ج 2، صص 228، 236، 285، 461-464، 476، 588-589، 636-637، 653، 658. 35- نگاه کنيد به مقالة «زبان فارسی و فرهنگ ايرانی در هندوستان به روايت ابن بطوطه» در: نمودهای فرهنگی و اجتماعی در ادبيات فارسی، محمود روح الامينی، صص 93-108؛ «ایران و هندوستان پس از فتوحات محمود»، هرمن گوئتز، در: میراث ایران، خصوصاً صفحات 176-183؛ «تجلیّات زبان و فرهنگ ایران در هند و پاکستان»، حیدر شهریار نقوی، در» مجلة هنر و مردم، شماره های 138-144، سال 1353. 36- ادبيات فارسی در ميان هندوان، سيد عبدالله (استاد ادبيات فارسی دانشگاه پنجاه لاهور) صص 43-44؛ از چيزهای ديگر، عبدالحسين زرين کوب، ص 119 37- برای آگاهی از نقش سلاطين، اميران و درباريان گورکانی هند در ترويج و گسترش زبان فارسی و فرهنگ ايرانی، نگاه کنيد به: صفا، ج 5 (1)، صص 443-484 و 486-491 38- دربارة حضور نقاشان، خوشنویسان و معماران ایرانی در هند و تأثیرشان در هنرِ هند نگاه کنيد به: ايران جهان (از مغول تا قاجار) عبدالحسين نوائی، صص 198 و 530-534 39- نگاه کنيد به مقالة « تاج محل شاهکار معماری ايران در هندوستان»، ابوالحسن دهقان، در: چندگفتار، صص 19-32؛ تاريخ هنر اسلامی، کريستين پرايس، صص 171-172 و 186-187 40- دربارة تخت طاووس و سعيدای گيلانی نگاه کنيد به مقالة ارزشمند محمد حسين مشايخ فريدنی، در: کيهان فرهنگی، شمارة 3، 1367، صص 28-33. 41- دربارة «شاعران پيشه ور» نگاه کنید به مقالة سید حسن امین، در: ماهنامة وحید، شمارة 178، 1354، صص 513-517 42- در اين باره نگاه کنيد به: چند مقالة تاريخی و ادبی نصرالله، فلسفی، صص 275-282. 43- در اينجا، قهوه بمعنای «قهوه خانه» بکار رفته است. شاعر ديگری نيز دربارة يکی از قهوه خانه های معروف آن عصر – بنام قهوه خانة «طوفان» – گفته است: در قهوة طوفان که سرِ خوبان است صد عاشق پاشکسته سرگردان است ( نصر آبادی، ص 239) 44- برای نمونه نگاه کنيد به: نصرآبادی، صص 357 و383؛ فلسفی، ج 2، صص 277-278. 45- نصر آبادی، ص 707-708. دربارة اهميـّت تذکرة نصر آبادی، نگاه کنيد به مقالة ارزشمند صدرالدين الهی، در: ايران شناسی، شمارة 4، زمستان 1378 و شمارة 1، بهار 1379. 46- شاردن، ج 4، ص 276، همچنين نگاه کنيد به گزارش اولئاريوس (Oléarius) منشی هيأت آلمانی در سفر به اصفهان بسال 1636 ميلادی: Relation du voyage…, Tome 1, P 535 47- ديوان اشعار طالب آملی، ص 27. 48- نصر آبادی، ص 454 49- در استناد به اشعار صائب، از ديوان صائب تبريزی، به تصحيح محمد قهرمان (6 جلد)، تهران، 1367. و نيز از: اشغار برگزیدة صائب، و گلچين صائب، به اهتمام استاد زين العابدين مؤتمن، تهران، 1320 و 1333 استفاده شده است. 50- صائب از خاک پاک تبريزست هست سعدی گر از گُل شيراز 51- Chardin. V 4.P 170, Vol 8, PP 67, 82, 134 52- سفرنامة کمپفر، صص 190 و 244 53- تذکرة مذکرالاصحاب، مليحای سمرقندی، به نقل از مقالة «يک مدرک جديد تاريخی راجع به صائب»، عبدالغنی ميرزايف، ماهنامة وحيد، سال 1346، شمارة 1، صص 32-42 54- رکنای کاشانی (مسيح) از شاعران معروف دورة صفوی، از ملازمان شاه عباس اول و گویا استاد و مُعلّم «صائب» بود که به علت بی توجهی شاه عباس، بدربار اکبرشاه و شاه جهان در هند رفت و مورد استقبال و عنايت بسيار قرار گرفت. معروف است که «رکنای کاشانی» وقتی مورد بی مهری شاه عباس قرار گرفت، در مجلس شاهانه اين بيت شکوه آميز را خواند و سپس بيرون آمد و مستقيماً به هند رفت: گر فلک يک صبحدم با من گران باشد سرش شام بيرون می روم چو آفتاب از کشورش اين بيت زيبا نيز از اوست: مردم به وطن خاک رسانند ولی من با چشم ترِ خويش رسانم به وطن، آب دربارة رکنای کاشانی نگاه کنيد به: نصر آبادی، صص 317-322؛ تذکرة ميخانه، صص 493-522 55- نگاه کنيد به: فلسفی، ج 2، ص .266 . 56- صائب و سبک هندی (مجموعة مقالات) به کوشش محمد رسول درياگشت، ص 44. 57- دربارة ظفرخان احسن و روابط او با صائب نگاه کنيد به مقالة محمد اسلم خان، در: فرخنده پيام (يادگارنامة استاد غلامحسين يوسفی)، صص 280-287 برای نمونه ای از اشعار او نگاه کنيد به: نصر آبادی، صص 82-83 58- برشکال: فصل باران های تند و سيل آسا در هند 59- مؤلف مآثرالامراء در مقدمة «ديوان عرفی»، سبک هندی را «طرزی از جانب مستعدّان ايران که به هند آمده اند» می داند. نگاه کنيد به: ذيل شعرای کشمير، ج 2، صص 1031-1032 60- برای آگاهی از زوال و انحطاط زبان فارسی در هند نگاه کنيد به مقالة محمد حسين مشايخ فريدنی در: مجموعة مقالات انجمن وارة بررسی مسائل ايرانشناسی، خصوصاً صص 367-370؛ ديوان صائب، مقدمة اميری فيروزکوهی، صص 23-24 61- استاد زين العابدین مؤتمن (اشعار برگزيدة صائب، ص 12)؛ دکتر ناصرالدين شاه حسينی (مجلة دانشکدة ادبيات تهران، شمارة 1، 1350، صص 30-40)؛ استاد گلچين معانی (فرهنگ اشعار صائب، ج 1، مقدمه، ص 11)، استاد اميری فيروزکوهی (ديوان صائب، مقدمه، صص 18-24)، استاد ذبيح الله صفا (ج 5/1، صص 523-524 و 534)؛ استاد شفيعی کدکنی (شاعر آينه ها، ص 39؛ ادبيات فارسی …، صص 32-36)، محقّق افغان، نجيب مايل هُرُوی (سايه به سايه، صص 62-68 و 420-422) و محقّقان ديگر به اين تقسيم بندی پرداخته اند. قابل ذکر است که نصر آبادی (صص 685-696) در فصل مربوط به «شعرای هندوستان» از 17 شاعر هندی تبار ياد کرده که تنها اشعار دو تن (غنی کشميری و عبدالقادر بيدل) از ظرفيت های شعری و هنری «سبک هندی» برخوردارند و لاغير. استاد احسان یارشاطر در مقالة درخشان خود، شعر یا سبک این عصر را «شعر صفوی» یا «سبک صفوی» نامیده اند: نگاه کنید به: Yarshater, Ehsan: “The Indian or Safavid style, Progress or Decline?” in Persian Literatur,, PP 252, 253, 257, 260 62- برای آگاهی از ديدگاه های مختلف دربارة «سبک هندی»، نگاه کنيد به: مقالة ارزشمند استاد عزيز احمد (يادنامة اديب نيشابوری، صص 154-167)، مقالة غلامرضا ستوده (ناموارة دکتر محمود افشار، ج 1، صص 209-224). همچنین نگاه کنید به: Yarshater, PP 252-253 63- ادبيات فارسی …، محمدرضا شفيعی کدکنی، صص 32-52؛ همچنين نگاه کنيد به: «ويژگی ها و منشاء پيدايش سبک مشهور به هندی …»، قمر آريان، در: مجلة دانشکده ادبيات مشهد، سال 9، شمارة 2، 1352، صص 261-297؛ «دنيای صائب»، پرويز ناتل خانلری، در: صائب و سبک هندی، صص 282-302؛ صفا، ج 5 (1)، صص 521-573؛ گردباد شور جنون، شمس لنگرودی، صص 85-126. همچنين نگاه کنيد به: Yarshater, PP 261-271 64- دربارة فرانسوای اوّل و دستاوردهای هنری و فرهنگی دوران او نگاه کنيد به: Knecht, Robert. J: Un Prince de la Renaissance, Fayard, Paris, 1998; Jaquart, Jean: François, Ier, Fayard, Paris, 1981. 65- دربارة رنسانس نگاه کنید به: Croix, Alain/Quéniart, Jean: de la Renaissance à L’aube des Lumiéres, Seuil, Paris, 1997; Soutet, Olivier: La Littérature française du Moyen Age et de la Renaissance, 2 Vols, Paris, 1948. ترجمة فارسی: ادبيات فرانسه در قرون وسطی و رنسانس، ترجمة عبدالحسین زرین کوب، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم، 1357، خصوصاً صفحات 197-274 66- ادوار شعر فارسی از مشروطيت تا سقوط سلطنت، شفيعی کدکنی، ص 93. اندیشه های صائب در شعرهای «صائب» بخش سوم |
طرح كودتا؟ يا طرح كودكانه؟،علی میرفطروس
اکتبر 17th, 2010سندمهمي كه از طرح كودتا براي سرنگوني دولت دكتر مصدّق در دست است، گزارش ويلبر (یکی ازطرّاحان اصلی پروژهء كودتا) ميباشد[1]. گزارش ويلبر ابتداء در 80 صفحه در روزنامة نيويورك تايمز (16 آوريل و 18 ژوئن 2000) منتشر شد[2] و سپس متن كامل آن ـ در 169 صفحه ـ انتشار يافت[3] و به عنوان «سند بسيار مهـّم»، مورد توجـّه عموم پژوهشگران قرار گرفت. ويلبر به تاريخ، زبان و ادبيات فارسي آشنائي كامل داشت و كتابهائي دربارة باغهاي ايران و آثار و ابنية تاريخي ايران در دورة ايلخانيان و تاريخ معاصر ايران تأليف كرده بود. او در طرح «ت. پ. آژاكس»، مسئول امور تبليغاتي عمليـّات بود.
ويلبر، درگزارش خود، روند تهية طرح و تدارك عمليـّات براي سرنگوني دولت مصدّق، نااميدي مطلق عوامل سازمان سيا در تهران و تصميم به توقّف عمليـّات را بازگو ميكند و علّت اصلي طرح عمليـّات را«ترس از كمونيسم و سْلطة حزب توده بر ايران» ميداند. ويلبر،بعدها، خاطراتش را در بارة مأموريـّت خويش در ايران منتشر كرد[4].
با وجود لحن محتاطانة ويلبر، گزارش او شتابزدگي در تنظيم طرحِ «ت. پ .آژاكس» و عدم پيشبينيهاي لازم در تداركات اساسي عمليـّات را آشكار ميسازد:
ـ اينكه: ويلبر و همكار انگليسي او، داربي شر به مدت 17 روز (از 13 مه 1953 تا 30 مه 1953 = 23 ارديبهشت تا 9 خرداد 1332) بر روي طرح، مطالعه و كار كردند[5].
ـ اينكه سازمان سيا در آن زمان براي كمك به طرح «ت. پ. آژاكس»، هيچ عامل نظاميدر ايران نداشت و سرهنگ بازنشسته، عباس فرزانگان (افسر سابق مخابرات) نيز پيش از آن در هيچ عمليـّات نظامي شركت نكرده بود و در مورد وقايع پيش رو، هيچ چيز نميدانست[6].
ـ اينكه سازمان سيا براي اين نوع طرح عمليـّاتي، بينهايت فاقد آمادگي بود[7].
ـ اينكه سرلشكر زاهدي، فاقد هرگونه طرح دقيق يا سازمان و نفرات نظاميبود و هيچ يك از افسران مذكور در طرح را نميشناخت و لذا «نميشد روي سرلشكر زاهدي حساب كرد»[8].
ـ اينكه سرلشكر زاهدي تا ساعت 5/4 بعد از ظهر روز 28 مرداد، در يك خانة امـن، مخفي بوده[9].
ـ اينكه برخلاف پيشبينيهاي طرح ـكه شاه راكانون محوري عمليـّات ميدانست ـ در سراسر مذاكرات، شاه از همكاري با طـّراحان كودتا خودداري كرد بطوري كه «فشار بيامان بر شاه» ضرورت يافت[10].
ـ اينكه برخلاف پيشبينيهاي طرح، هيچ يك ازعلماي معروف مذهبي (مانندآیت الله بروجردي وآیت الله كاشاني) به درخواستهاي طـّراحان عمليـّات، پاسخ مثبت ندادند[11].
ـ اينكه در آغاز عمليـّات، معلوم شد كه «همه چيز به اِشكال برخورد كرده است»[12].
ـ اينكه با توجـّه به قطع كامل روابط ديپلماتيك بين ايران و انگليس، سازمان اطلاعاتي انگليس (MI6) غير از چهارـ پنج تَن (برادران رشيديان و دو خبرنگار روزنامة اطلاعات، علي جلالي و فـّرخ كيواني) فاقد نفرات، امكانات و اطلاعات لازم در ايران بود.
ـ اينكه تعداد مأموران در مقـّر فرماندهي عمليـّات (نيكوزيا) فقط 2 مأمور و 2 ماشين نويس بودند كه در نگاه اول، بسيار شگفتانگيز مينمود و ارتباط مركز فرماندهي عمليـّات (نيكوزيا) با تهران، با تأخيرهاي فراوان همراه بود.[13]
اینکه طرح سرهنگ حسن اخوی(مغزمتفکرکودتاچیان)به ستادعملیّاتی سازمان سیا«بسیاررقّت انگیزوناکافی»بودوسخنان او،مبنی برفتح دوساعتهء اهداف نظامی درتهران،«یک حرف مُزخرف بیش نبود»[14] … همه و همه نشان ميدهند كه طرح سازمان سيا، بيشتر به يك طرح كودكانه شبيه بود تا به يك طرح دقیق كودتا، و بهمين جهت، شكست آن محتوم و مُسلّم بود.
باآگاهی از اين موانع و مشكلات و با توجـّه به انحلال مجلس توسط مصدّق(که درطرح کودتاپیش بینی نشده بود)،به نظرمی رسدطرح موازی دوم،مبنی برصدورفرمان عزل مصدّق توسط شاه،جایگزین طرح اولیّه گردیده بود.
پانویس ها:
[1]– Wilber, Overthrow of Premier Mossadeq of Iran (November 1952-August 1953). Central Intelligence Agency, March 1954
[2] – htttp://www.nytimes.com/library/world/mideast/041600iranـciaـindex.html
[3] – HYPERLINK “http://www.crytome.org/ciaـiran/all.html
www.crytome.org/ciaـiran/all.html ;http://www.gwu.edu/ ~nsararchiv/NSAEBB28/s-orig.Pdf
[4]– Adventures in the Middle East : Excursion and Incursions, Princeton, 1986
[5] – Wilber, Chapter 2, p. 5
[6] – Wilber, appendix D, p. 3
[7]– Wilber, appendix D, p. 2
[8] – Wilber, appendix D, p. 3
[9] – Wilber, Chapter 8, p. 69
[10] – Wilber, Chapter 5, appendix B, p. 2 ; Chapter 10, p. 88.
[11] – Wilber, Chapter 10, p. 91
[12] – Wilber, Chapter 7, p. 44
[13] – Wilber, Chapter 10, p. 85
[14] – Wilber, appendix D, pp. 7-8
1- نگاه کنیدبه گزارش زینر(مستشارسفارت انگلیس و سرپرست فعالیّت های ضدمصدّقی در تهران):
FO 248 EP 1531,May 15, 1952
[16] – Henderson to the Department of State, July 31, 1952, telegram 788.13/7-3152
[17] – Welber, Chapter 5
«زبان پریشی» در شعر مهاجرت،على میرفطروس
سپتامبر 16th, 2010نگاهی به سه مجموعه شعرِرضا مقصدی*
مهاجرت معمولاً با نوعی«زبانپریشی»همراه است؛خاصّه اگر این مهاجرت، طولانی و درازمدت باشد.شاعری که از جغرافیای فرهنگی خویش دور و در سرزمین بیگانه با مسائل مختلف روحی،فرهنگی و اجتماعی درگیر است،چهبسا که از زبان زنده و پویای ملّی خویش مهجور بماند و این مهجوری در اشعار وی نیز حضور یابد.
روشن است که شاعر ابتدا با واژگان و سپس «نحوِ زبان» به معماری اندیشه و خیالش میپردازد.نحوهء برخورد شاعرباواژگان و چگونگی استفادهی او از«نحوِ زبان»،ساختمان هنری شعرش را تحکیم یا تضعیف میکند.
از طرف دیگر،هر واژه، شناسنامهء ذهن و ضمیر شاعر است و اندامهای فکری یا ذهنی او را شکل میدهد،به همین جهت،هر واژه در شعر- همانند هر مُهره در عرصهی شطرنج- منطقِ خاص یا «شأن نزول» خود را دارد،مثلاً در بیتِ «به روزِ واقعه تابوت ما ز سرو کنید/ که مردهایم به داغِ بلند بالایی»،حافظ، واژهء«واقعه» را -با آگاهی- به جای مثلاً حادثه، ضایعه،فاجعه و … به کار بردهاست؛ زیرا گذشته از ابعاد ایهامی و چندمعنایی این واژه، «واقعه» به معنای مرگ و موت است.از این گذشته،واژهء«سرو» تداعیکنندهء «بلندبالایی» است.همچنین تکرار صدای«ب»درحروف و کلمات این بیت به شعر جلال و جلوهء مضاعفی میدهد. میخواهم بگویم شاعری که در به کارگیری واژهها و نحو زبان بىتوجهى کند، در حقیقت شعرش را با مخاطرههای ویرانساز دچار میسازد.
با اینهمه، واژه و نحو زبان، تنها بخشی از هستی یک شعر اصیل را میسازند و آنچه که شعر را از نظمهای رایج، جدا میکند،همانا عنصر اندیشه و خیال و تصویرسازی Imagination شاعر و نحوهء برخورد او با طبیعت و اشیااست. به قولى،هر شعر خوب به نوبهء خود یک «حادثهی تصویری» است و هر تصویر خوب در هر شعر خوب،ذاتاً و فینفسه جنبهء سورئالیستی دارد؛«چراغ صاعقهء آن سحاب»(در شعر حافظ) و تشبیه «مه و خورشید» به «دو کفهء سیمین ترازو» (در شعر منوچهری) از واقعیتهای طبیعی نیستند، بلکه واقعیتهایی هستند برتر از واقعیتهای طبیعی،به دلیل اینکه انسان به دلایل ذهنی و در نتیجهء نوعی تصادف،تداعی و تبانی ذهنی،چراغ را بر صاعقهء سحاب و کفهء ترازو را بر مَه و خورشید،سوار کردهاست و از طریق تخیلِ تلفیقکنندهء خود،در حاکمیّت،ترتیب،توالی،انتظام و انضباط جهان، دست برده و چیزی برتر و بالاتر از واقعیت- یعنی چیزی «سورئال»- ساختهاست۱.
با این مقدّمات،سه مجموعه شعردوست دیرینم رضا مقصدی را ورق میزنیم. این نقد اساساً از منظر زبانشناختى به شعر مهاجرت مىپردازد و لذا،در سوداى ارائهء یک بحث نظری دربارهء شعر و شاعرى نیست.
مقصدی شاعری است که سالهاست در آلمان اقامت دارد و به نظر میرسد که این «هجرت» او را به نوعی «مهجوری» در زبان دچار کردهاست.من- همواره- به شعر مقصدی با علاقه و با نوعی مسئولیت دوستانه نگریسته و بارها نیز به شعرها- و خصوصاً به رباعیات زیباى وی- اشارات مثبتی داشتهام۲ و اگر بدانیم که نخستین شعرهاى مقصدى توسط من درنشریۀ دانشجویى«سهند» (تبریز،بهار ۱۳۴۹)منتشر شده،آنگاه، حساسیّت و مسئولیت این قلم در نقد شعرهاى وى براى خوانندهء این نوشتار روشنتر مىشود.مضمون نقد و نظرهای مقالهء حاضر – قبلاً- با دوست شاعرم طرح شده،اما بیتوجهیهای وى و بهویژه چاپ و انتشار مجدّد همان ضعفها و انتقادها، بیانگر این است که شاعر توجّهی به غنای شعری خویش ندارد و منتظر طرح دقیقتر یا قانعکنندهترِ آن نقد وُ نظرهاست. مقالهء حاضر،کوششی است در برآوردنِ این انتظار شاعر که امیدوارم برای شاعران جوان ما نيز مفید فایده باشد.
شعرهای نَفَس نازک نیلوفر (انتشارات روایت، تهران: ۱۳۷۶)، در واقع «شعرک»هایی هستند که عموماً در سه چهار سطر کوتاه سروده شدهاند.«شعرک» (یا شعر کوتاه) البته برای علاقهمندان شعر نو آشناست که معروفترین آنها «هایکو»های ژاپنی است۳،اما هر قدر که «هایکو»ها با کمترین کلمات، از حجمها و فضاسازیهای تصویری سرشاراند، شعرکهای مقصدی، فاقد حجم، فضاو تصویر و علاوه بر آن دارای واژههای اضافی (یا ولخرجیهای واژگانی) و عدم شفافیت در کلام هستند.
«زبانپریشی» – هم در واژهها و هم در تصاویر و اندیشه- وجه مشخصهء نفس نازک نیلوفر است و این، واقعیتی است که شاعر،خود نیز بر آن تأکید میکند:
«زبانِ منطق من
لال است»
(ص ۱۳۱)
یک شعر، نوعی تفاهم معنوی میان شاعر و مخاطب اوست. نوعی بیان اندیشه است از درون شبکهء تصویرها، کنایات، روایات،تشبیهات و استعارات.خوانندهء شعر نیز – البته- با شاعری که به زبان او مینویسد دارای رشتهها و مشترکات فرهنگی،تاریخی و اجتماعی است و این دومی،بستری است که شاعر اثر خود را بر آن جاری میسازد و میداند که با مخاطب خویش- پیشاپیش- بر سر آن تفاهم دارد. شیوهء ارائهی هر اثر شعری باید چنان باشد که ضمن برخورداری از ارزشهای زبانی،ساختاری، هنری و شکلی، بتواند بیشترین رابطه را با جامعه برقرار کند.بنابراین آنچه مهم است، دستیابی خوانندهء شعر به اندیشه و زیباییهای نهفته در یک شعر است و نه حل معماهای کلامی و استعارات بهغایت عجیب و غریب۴.
مقصدی،ظاهراً در یک انفجار درونی، آنچه را که از ذهن و زبانش گذشته،بیرون ریختهاست بیآنکه به روابط هنری کلام یا به منطق درونی کلماتش توجهی داشته باشد به عنوان مثال:
«شاداب کن مرا
بگشا!
آغوش را به جانب این آب»
(ص ۱۶)
میدانیم که « آب» – خود- مظهر شادابی و طراوت است؛ بنابراین مخاطبِ شاعر برای «شادابکردن» او باید به جانبِ «کویر» (شاعر) آغوش بگشاید نه به جانب آب!
یا:
« ای التهاب آبی!
ساعات اضطراب درخشنده!
امشب، مضمون یک رباعی نابی!»
(ص ۱۲۸)
گذشته از اینکه واژهء «ساعات» (جمع ساعت) غیرشعری است و به جای «لحظات» آمدهاست، در سطر دوم نیز شاعر، صفت «درخشنده» را به جای «درخشان» به کار بردهاست. همچنین است ترکیب «صیّاد لحظههای درخشنده» (در ص ۲۴) که در واقع برگرفتهای است از «صیّاد لحظههای تاریخی» (استادشفیعی کدکنی در اشاره به استاد باستانى پاریزى).با اینحال، پرسیدنی است که «اضطراب درخشنده» چه نوع اضطرابی است؟ و با «التهاب آبی» (که به خاطر صفت«آبی»، منطقاً باید آرامشبخش باشد)چه پیوندی دارد؟
و یا در شعر:
«دوباره میآیم
و در ستارۀ شبهای یاس
میخوانم
دوباره
با گیلاس.»
(ص ۱۱۰)
روشن است که تکرار «دوباره»ها در شعری چنین کوتاه، زاید و به دور از زیبایی و هنرِ شاعرانه است. این «دوبارههای مزاحم» – بدون هیچ ضرورتی- در بسیاری از شعرکهای شاعر تکرار شدهاند. همچنین است تکرار «باز»ها در شعرک صفحۀ ۸۲ و صفحات دیگر.
همچنین در شعرِ دو سطری:
«مرا به خاطره مسپار!
کسی به خاطرهام سنگ میزند»
(ص ۵۵)
گذشته از اینکه فعل «به خاطرهسپردن» غلط و «به خاطرسپردن» درست است،معلوم نیست که شاعر با تکرار دو «خاطره» چه میخواهد بگوید؟
یا:
«با تو، در قاره یی که با تو نَفَس می زد
من، همنشین شدم
ای گمشده به قارۀ اندوهم
بازت نمی نهم»
(ص ۱۴۴)
ضمن اینکه دو سطر آخر، یادآور شعر معروف احمد شاملو (آه ای یقین یافته / بازت نمینهم) است و تکرار «با تو» (در سطر اول) نازیبا و آوردن ضمیرِ«من»(در سطر دوم) نیز اضافه و تنها برای پرکردن وزن آمدهاست، باز معلوم نیست شاعر چه میخواهدبگوید؟از این گذشته،سطر«ای گمشده به قارۀ اندوهم» غلط و «ای گمشده در قارۀ …» درست است.ظاهراً منظور از«قاره»،جغرافیای اندوه شاعر است،اما مفهوم«گمشده» و «بازت نمینهم» دارای یک تناقض درونی است زیرا انسان گمشده در دسترس نیست و بنابراین«بازت نمینهم» بیمعنا و نادرست است بلکه «بازت نمینهم» اساساً در برابر یک مفهوم مجسّم و قابل دسترس(مثلاً به قول شاملو: یقینِ یافته) معنا مییابد.
یا:
« گم گشته ام
در جستجوی تو
با آب هم رابطه دارم»
(ص ۱۴۵)
سطر سوم برگرفته از«با آبها رابطه دارمِ» فروغ فرخزاد است، ضمن اینکه کلیّتِ این شعرِ سه سطری نیز هیچ اندیشهء بدیعی را بیان نمیکند و معلوم نیست که سطرِ «با آب هم رابطه دارم» چه رابطه و پیوندی با دو سطر قبل دارد.
در شعرِ دو سطری:
«بهار گمشده در مه!
گلی به سفرۀ تاریکِ من شناور کن!»
(ص ۷۰)
دانسته نیست بهاری که – خود – در مه (یا تاریکی) گمشده،چگونه میتواند گُلی به «سفرۀ تاریکِ» شاعر هدیه کند؟ از این گذشته، فعل «شناور کن» هیچ پیوند منطقی یا درونی با اجزای دیگر شعر (بهارِ گمشده، مه و سفرۀ تاریک) ندارد.
و یا در شعرِ:
«بگذار بر شاخه ات دوباره بخوانم
آوازِ یک پرندۀ پژمرده
در حفره های حنجره ام مانده است»
(ص ۱۸۷)
پرسیدنی است که «یک پرندۀ پژمرده» چگونه میتواند آواز بخواند؟ ثانیاً «حُفرههای حنجره» نه تنها ترکیبی زشت و غیرشاعرانه است بلکه از نظر فیزیولوژی نیز«حنجره»، فاقد «حُفره»های متعدد است!
واژهء دلخواه شاعر، واژهء «یک» است که عموماً- و بهنادرستی- به جای «یِ» وحدت یا نَکَره به کار رفته و در بسیاری از شعرها تکرار شدهاست:
پرواز یک پرندۀ عطرآگین (ص ۱۸۶) آواز یک پرندۀ پژمرده (ص ۱۸۷) دستی برای یک گل خوشبو، دراز کن (ص ۶۷) نور یخ زدۀ یک شمع!! (ص ۱۷۳) دهان تیرۀ یک غار (ص ۲۶) دنبال یک دلم (ص ۱۳۰) به زیر سایۀ یک آه (ص ۱۰۶) قامت یک آه (ص ۷۸) عُمرِ نازکِ یک گل (ص ۱۲۰) نام ترا، بر بال یک نسیم نوشتم (ص ۲۱) و … روشن است که در دستور زبان پارسی- مثلاً – ترکیب «یک نسیم» غلطِ مُسلّم است همچنانکه نمیتوان گفت: یک باد،یک باران، یک آب، یک برف و …
تکرار نابجای این «یک»ها و استفادهء غلط از «یِ» وحدت یا نکره،گاهی تصویری زشت و هولناک از مخاطب شاعر به دست میدهد، برای نمونه:
«تو نیستی
ولی تغزّل یک چشم
در شبم جاریست!»
(ص ۴۱)
و یا:
«بیا بریدۀ لبخندی
کنار سفرۀ من بگذار!»
(ص ۴۶)
در موارد بسیاری نیز شاعر، واژهها را در معنا و مفهوم درستشان بکار نمیبرَد و یا در بکار بردن آنها اشتباه میکند. مثلاً: در شعرِ دو سطری زیر،شاعر،مفهوم «چهرهبرداری» را در معنای نادرست -به جای چهرهپردازی– بکاربرده است:
«نقاش نیستم
تا چهره از خیال تو بردارم».
(ص ۱۶۱)
در شعر زیر نیز فعل«تصویر آورم» غلطِ مُسلّم است:
«نقّاش نیستم
تا از خطوط چهرۀ اندوه
تصویر آورم»
(ص ۱۶۸)
در شعرِ:
«شوق تازه!
رخنه بر درخت کن! …»
(ص ۹۴)
مسلّماً «رخنه در …» درست است،حافظ میگوید:
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
و یا:
بیار بادۀ رنگین که یک حکایتِ فاش
بگویم و بکنم رخنه در مسلمانی ۵
در صفحهء ۱۳۹ نیز به جاى «ورق زدم تمام آب جهان را»،«تمام آبهای جهان …» درست است.
در شعرک:
«درون یک مرجان
دلی شکسته بجا مانده است»
(ص ۱۷۴)
شاعر، مفهوم صدف را با مرجان اشتباه کردهاست،زیرا مرجان، مرواریدی است در درون صدف!
و یا در شعرِ:
«بخوان، پرندۀ نور!
سرشت ظلمت
ویرانی ست».
(ص ۱۸۴)
مُسلّماً سطرِ«سرشت ظلمت، خاموشی است» درست است که با توجه به معنای دوگانهء خاموشی (ظلمت و سکوت) پیوند درونیتر و منطقیتری با «ظلمت» و «پرندۀ نور» دارد.
شاعر در مهاجرت،گاه،الفبای دستور زبان فارسی را فراموش میکند، مثلاً در شعر زیر، مقصدی«امواج» (جمع موج) را جمعِ مُکرّر بسته است:
«باد مرا در کفِ هول رها کرده ست
کشتی بی لنگرم
در شب امواجها
(ص ۱۹۸)
تشبیهات بیخون و ترکیبات مستهلک شدۀ عصر حنظلۀ باد غیسی در سراسر کتاب نَفَس نازک نیلوفر به چشم میخورند مانند توفان گریه، صحبت سنبل، دلِ شکسته، گوشههای زخم دل، حاصلِ مشکل، دلِ گلرنگ، نگاه یخشکن(!؟)،پرندۀ خوش فام، پرندۀ عطرآگین، جوشن صبح،در این شکسته چمن(!؟)و …
در آنجا که سعی میشود به شعر ناب نزدیک شود، مقصدی از شاعران معروف وام میگیرد، مثلاً شعر زیبای زیر، یادآور بیت درخشان حافظ است («به روز واقعه، تابوت ما ز سرو کنید»):
«فرصت نکرده ایم
تابوت خویش را
از ساقه های یاس،بسازیم»
(ص ۱۷۵)
یا:
«هر برگ
آهیست
از درخت»
(ص ۱۱۸)
که یادآورِ شعرِ زیبای ریتسوس (شاعر یونانی)در نوارِ «ترانههای میهن تلخ»(با صدای احمد شاملو):
« و آنها که روانۀ تبعیدگاه ها شده اند
هر بار که آهی برآرند
اینجا، برگی بر این سپیدار، می لرزد».
یا:
«هزار بار از خود دورم
هزار بار با تو نزدیک»
(ص ۱۲۷)
که یادآور این شعر اسماعیل خویی است:
«ای مثل شادی از من دور
و مثل غم، با من نزدیک»
یا:
«عُمرِ نازک یک گُل»
(ص ۱۲۰)
که یادآورِ این شعر معروف سپهری است:
«حرفی نازک تر از گُل نزنیم
عمرِ گُل
کوتاه است».
یا شعرکِ:
«مِه
تا گلوی خانۀ من آمد
دیگر مجالِ ماندنِ من نیست».
(ص ۱۶۷)
که یادآور شعر زیبا و شاعرانهء ثنایی مشهدی، شاعر عصر صفوی است:
«بس که از خانه، غم برون ریزم
تنگیِ خانه از برون در است»۶
و یا:
«شب از کرانه فرو ریخت»
(ص ۵۹)
که یادآورِ غزل معروف محمد معلم است:
«شب از کرانه فرود آمد و به آب نشست»
با اینحال گفتنی است که نَفَس نازک نیلوفر از چند شعرک زیبا،خالی نیست مانند شعرک صفحات ۶۱، ۱۰۸و ۱۸۱٫
آنچه دربارهء مجموعهء نَفَس نازک نیلوفر گفتهایم،دربارهء دو مجموعهء دیگرِ مقصدی(با آینه … و کسی میان علف ها….) نیز صادق است7، با این تأکید که در این دو مجموعه، شاعر چه از نظر ذهن و چه از نظر زبان- غالباً – تحت تأثیر فروغ فرخزاد و بهویژه سهراب سپهری است ،مثلاً مضامین و ترکیبهای زیر، یادآور مضامین شعری فروغ و خصوصاً سپهری است:
وهمِ سبز، تلفظ آب، واژگان آب،نور میشنود، عاطفۀ سبزِ میوهها، عطر عاطفۀ سیب، عطرِعلف، کنار صحبت چشمه،صدای صحبت ماه،رنگینکمان نعناع،ساقههای خواب، ساقۀ نور، نورِ آب، مصاحبت با آب، و …
حضور سپهری در شعرهای مقصدی – اما – چشمگیرتر است، به عنوان نمونه:
«پشت یک خاطرۀ آبی
کفش هایم را کندم
وز صمیمیت آرامش موسیقی
بالا رفتم»
(ص ۵۵)
یا:
«در شبی مهتابی
عشق را دیدم
آبی بود»
(ص ۵۴)
و یا:
« علف از عاطفه آبستن بود»
(ص ۵۴)
پارهای مضامین شعریِ نَفَس نازک نیلوفر متأسفانه در کتاب کسی میان علف ها …تکرار شده.در این دفتر نیز واژهء «یک»،اشتباهاً،به جای«یِ» نکره یا وحدت بکار رفتهاست، مثلاً:
«برای شورش طوفان
به جان یک شبنم»
(ص ۲۶)
یا:
«با من سئوال یخزدۀ (!؟) یک گل»
(ص ۵۸)
یا:
«نفسِ نازک یک سنبل»
(ص ۵۳)
یا:
درون آینه
یک چشم و آتش لبخند
و یک شباهت لبریز»
(ص ۷۲)
یا:
«پچپچۀ نورِ یک گیاه»
(ص8)
در برخى شعرها نیز کلمات یا فعلها در جای مناسب خود بکار نرفتهاند،مثلاً:
«به سوگواری آوازت …
دلم به خندۀ هیچ عابری سلام نگفت»
(ص ۳۴)
که «خنده» -اشتباهاً- به جای «لبخند» آمده است.
در کسی میان علف ها … نیز بسیاری از سطرها و جملات، فاقد معنای درست یا روشناند و دانسته نیست که شاعر چه میخواهد بگوید.به عبارت دیگر، کلام شاعر با استعارات عجیب و غریب، دارای نژندیهای معنایی است.
چنانکه گفته ام:رضا مقصدی، شاعر غزلها و قصاید و خصوصاً رباعیات به زیبا و ماندگاری است،او شاعری است دردآشنا که سالها در عرصهء شعر،حضور دارد، دوستى که به جان،شاعر است، و این،«در این زمانهء عُسرت»،فضیلت کمی نیست،بنابراین دریغ است که سرودههایش از نارسايىها و نژندیهای زبانی،رنجور باشند.
مهرماه ۱۳۷۷، پاریس
پانویس ها:
*این مقاله به خواست دوست شاعرم،رضامقصدی،قبلاً با نام مستعار منتشر شده است.
۱- در این باره نگاه کنید به: طلا در مس، رضا براهنی، چاپ سوم، انتشارات زمان، تهران، ۱۳۵۳ش، صص ۵۵-۶۳، ۷۵-۱۱۶ و۲۲۶-۲۲۷؛ صٌوَر خیال در شعر، محمدرضا شفیعی کدکنی، چاپ سوم، انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۶۶ ش، صص ۲۲-۱
۲- از جمله نگاه کنید به: دیدگاهها، علی میرفطروس، چاپ دوم، آلمان، ۱۹۹۷، ص ۱۲۲؛ رو در رو با تاریخ، علی میرفطروس، آلمان، ۱۹۹۹، صص ۵۳-۵۲
۳- نگاه کنید به: هایکو (شعر ژاپنی) ترجمهی احمد شاملو و ع. پاشائی، انتشارات مازیار، تهران، ۱۳۶۱ ش.
۴- نگاه کنید به: طلا در مس، صص ۱۲۸-۱۳۵؛ مقالهی «از پیری واژگان جلو گیریم»، مانی، کنکاش، چاپ آمریکا، بهار ۱۳۷۱، صص ۱۶۸-۱۶۶
۵- دیوان حافظ، به تصحیح انجوی شیرازی، انتشارات جاویدان، تهران، ۱۳۶۱ ش، صص ۱۶۹ و ۲۵۲
۶- تذکرهء مخزنالغرایب، احمد علی هاشمی، چاپ لاهور، ۱۹۶۸ م، ص ۳۷۰
۷- کسی میان علف ها، دو فصل منتظر است، آلمان، ۱۳۷۳؛ با آینه دوباره مدارا کن!، آلمان، ۱۳۶۹٫ برای آگاهی از تغییرات یا تصحیحات احتمالی،شعرهای استنادی در این مقاله با چاپ جدیدآنهادر دو کتاب فوق (انتشارات روایت، تهران، ۱۳۷۸) تطبیق داده شده اند.
سنگِ خارای ایران!،علی میرفطروس
آگوست 27th, 2010
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
گوبینو -سیّاح و سیاستمدار فرانسوی-می نویسد:
-«ایرانیان قومی باستانی اند و چنانكه خود می گویند، شاید،كهنترین ملت جهاناند كه حكومتی منظم داشتهاند و بر روی زمین همچون ملتی بزرگ عمل كردهاند. این حقیقت در ذهن هر خانوادۀ ایرانی حضور دارد و تنها گروههای درس خوانده نیستند كه این مطلب را می دانند و آن را بیان می كنند. حتّی مردمان طبقات بسیار پایین نیز همین سخنان را تكرار می كنند و آن را موضوع گفتگوهای خود قرار می دهند. این مطلب، شالودۀ استوارِ حس برتری آنان و یكی از اندیشههای عمومی و بخش ارجمندی از میراث معنوی آنان است…روشن است قومی كه تا این اندازه به گذشته بها دهد،از اصلی حیاتبخش و نیرویی بزرگ برخوردار است».
باوجود این«اصل حیات بخش و نیروی بزرگ»، به نظر«گوبینو:«ایران خواهد ماند و هرگز نخواهد مُرد!».
باتوجه به حملات و هجوم های قبایل متعدّد به ایران،«گوبینو» اصطلاح بسیار زیبائی به کارمی برَد تا رازِ بقا و تداوم تاریخ وُ فرهنگ ایران را بازگو کند: سنگِ خارای ایران….بنظرگوبینو:
-«ایران چونان سنگ خارایی است که موج های دریا آن را به اعماق رانده اند،انقلاباتِ جوّی آن را به خشکی انداخته،رودی آن را با خود برده و فرسوده کرده است،تیزی های آن را گرفته و خراش های بسیاری بر آن وارد آورده، امّا سنگ خارا -که پیوسته همان است که بود-اینک،در وسطِ درّه ای بایر،آرمیده است.زمانی که اوضاع بر وفقِ مراد باشد، آن سنگ خارا گردش از سر خواهد گرفت».[1]
[1] -جملات مربوط به گوبینو،از کتابِ درخشانِ«دیباچه ای برانحطاط ایران»،نوشتۀ دکترجواد طباطبائی نقل شده اند.
انديشه های صائب در شعرهای«صائب»(بخش چهارم)،علی ميرفطروس
آگوست 22nd, 2010*دوران رنسانس، دوران لذّت طلبـی های طبيعی، عصـر ِ شــادی ها و شادخواری هـــا و میــل به کامجوئی هــای توبــه ناپذيراست و شــعر صــائب تبــریــزی، نمــونــه روشــنی است از ایــن کــامجوئــی هـــا و لذّت طلبی ها…صائب، یـکی از منتقــدان شجاع و بــی پروای زاهدان و فقيهان بوده و نسبت به حضور و حاکمیّت خانمانسوز آنان، هشدار می داد
* در اروپــا، پیــدايش «دولت هــای مـلّی»، عامل ظهور «ملیّت» و قوام«آگاهی ملّی» گــرديد، امّا در ایـران، برعکس، اين مفاهيم از ديرباز در فرهنگ و تاريخ و ادبيات ما وجود داشته است. اشعار و انديشه هــایشاعـران عصر صفوی، نمونه هــای درخشــانی از ابراز «حس ملّی»،«وطن دوستی» و «آگاهی ملّی» بشمار می روند.
***
جنبة ديگر ذهنیـّتِ عرفی (غيرشرعی) صائب اينست که بر خلاف بيشتر شاعران گذشته، صائب از استناد به آيات قرآنی يا اشاره به احاديث و اسطوره های اسلامی خودداری کرده است. با قاطعيت می توان گفت که اکثر شعرهای صائب بدور از باورهای رايج مذهبی، فارغ از قيد و بندهای شرعی و بيانگر نوعی آزادانديشی و مدارا است.
مرا از صافیِ مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
صائب يکی از منتقدان شجاع و بی پروای «زاهدان خشک مغز» و «فقيهان بی شعور» بود و نسبت به حضور و حاکمیـّتِ خانمانسوز آنان، ُهشدار می داد:
بر حذر باش که اين دست و دهن آبکشان
خــانمانسوز تــر از سـيل بلا می باشند
٭
پشّه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زينهار! از زاهـدِ شب زنده دار انديشه کن!
٭
تا از اين بعد چه از پرده برآیــد، کــامروز
دُورِ ِ پــرواری عـمّامه و قــُطر شکم است
٭
مبحث عشق است ای زاهد! خموشی پيشه کن
عرض علمِ موشکافی ها، به عرض ريش نيست
٭
گـر به عمّامه کسی کـوس فـضيلت مـی زد
گــنبد مسجـد شه از همه فاضل تر بود
٭
مخور « صائب» فريب ُزهد از عمـّامـة زاهـد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسيار می پيچد
٭
می ئی که اهل شعورند داغ تشنة آن
چـرا کـسی بــه فقيهان بی شعور دهـد؟
٭
جز حرف پوچ، قسمت زاهد زعشق چيست؟
کـف بـاشد از محیـط، نصيب کنــاره ها
٭
نصيحت تـو بجــائی نمی رسـد زاهــد!
تـو و تـلاوت قـرآن، من و دُعای (۷۵) قَدَح
٭
اگــر خــدای جهان را سميع می دانـی
مکـن بــلند بــرای خـدا تــلاوت را
٭
سرسبز باد تـاک که زُهـّاد خشـک را
سيلی زنـان ز ســایة خـود دور می کند
٭
از زهدِ خشک، سرکشی نفس شد زياد
آتش، بلـند از خـس و خاشاک می شود
٭
از زاهـدِ بـی مغز مجـو معرفت حـق
کـف از دل دریـا چـه خبر داشته باشـد؟
٭
عکس خود را ديد در می زاهدِ کوتاه بين
تهمت آلـوده دامـانی بـه جـام باده بست
٭
از زاهدِ شیـّاد مجو مغز که اين پوچ
ريش ست و همين جـُبـّه و دستار و دگر هيچ
٭
سخن بـه شيخ مگوئيد از شـراب کهن
بخاک تيره مريزيد آبروی شراب
٭
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشة محراب می کشيم
٭
فريب گریة زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دلِ دانه است سـُبحه داران را
٭
واعظ! نه ترا پایة گفتار بلند است
آواز تو از گــنبدِ دستـار بلـند است
در کعبه ز اسرار حقيقت خبری نيست
ایـن زمزمه از خـانة خَمـّار بلند است
٭ ٭ ٭
تغيير نگاه انسان از «خدا» به «خود» و حذف يا اسقاط بسياری از قيد و بندهای دينی، خودبخود، راه را بر «فردگرائی» (individualisme) و نوعی زندگی عرفی و طبيعی می گشود. از اين رو، دوران رنسانس، دوران لذّت طلبی های طبيعی، عصر شادی ها و شادخواری ها و ميل به کامجوئی های جنسی و لذّت جوئی های جسمی است.
«اروتيسم» (Érotisme) يا بقول استاد جلال خالقی مطلق «تن کامگی» هر چند که در شعر فارسی سابقه ای دراز دارد (۷۶)، امـّا در هنر نقاشی و شعر عصر صفوی دارای نمود و نماد بيشتری است. ما از ويژگی های نقاشی عصر صفوی سخن گفته ايم (۷۷)، ولی در عرصة شعر، پاره ای از شعرهای «صائب» نمونه های روشنی از «تن کامگی» و ميل به کامجوئی ها و لذّت طلبی های طبيعی در اين دوران است:
گر بدانی که چه مـُشتاق به آغوش توام
نامة شوق مرا بندِ قبا خواهی کرد
٭
يک بار بی خبر به شبستان من در آ!
چون بوی گُل، نهفته به اين انجمن در آ
تا چند در لباس توان کرد عرض ِ حال؟
يک ره به خلوتم به تة پيرهن درآ
مانند شمع، جامة فانوس ِ شرم را
بيرونِ در گذار و به اين انجمن درآ
دست و دلم ز ديدنت از کار رفته است
بندِ قبا گشوده به آغوش من درآ!
٭
گل اندامی که می دادم به خونِ ديده آبش را
چسان بينم که گيرد ديگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسيم ِ صبحدم بی پرده چون بينم
گُل ِ روئی که من واکرده ام بند نقابش را
٭
شب که آن موی ميان تنگ در آغوشم بود
داشتم از غم ایـّام کناری که مپرس!
٭
ماه در ابر تـُنُک جولان ديگر می کند
سروِ ِ سيمين را قبای ته نما زيبنده است
٭ ٭
رنسانس در اروپا- همچنين- باعث پيدايش دولت های ملی و موجب قوام مفهوم «ملّت»، «آگاهی ملی» و «وطن» گرديد (۷۸). اين مفاهيم- امـّا- از ديرباز در تاريخ و فرهنگ ايران حضور داشته و در پيدايش جنبش های اجتماعی در ايران نقش فراوان داشته اند. در واقع درکِ عميقی از «حسّ ملّی» و تمايز بين «ايران» و «انيران» و وجود نوعی «خودآگاهی تاريخی» از ديرباز، در تاريخ و ادبيات ما- از جمله در جنبش «شعوبیـّه» و در شعر شاعران قرن سوم تا پنجم/ نهم تا يازدهم و خصوصاً در شاهنامة فردوسی- نمايان است، بطوريکه در شاهنامة فردوسی، حدود ۷۲۰ بار نام «ايران» و ۳۵۰ بار «ايرانی» و «ايرانيان» تکرار شده است (۷۹). به عبارت ديگر: اگر در اروپا پيدايش «دولت های ملّی» عامل ظهور و قوام «ملیـّت» و «آگاهی ملّی» گرديده، در ايران- امـّا- اين «حس ملّی» و وجود نوعی «خودآگاهی تاريخی» بود که جدا از چهارچوب حکومت ها (دولت ها) باعث دوام و بقای «ايران» و «ايرانیـّت» شده است. اين «حس ملّی» – اساساً – در بستر زبان، ادبيات و تاريخ ما باليده و از گذشته به آينده تداوم يافته است (۸۰).
اشعار و انديشه های شاعران عصر صفوی نمونه های درخشانی از ابراز حسّ ملّی و وطن دوستی در قرن ۱۱/۱۷ بشمار می روند (۸۱). مثلاً: «ميرجملة شهرستانی» که در زمان شاه عباس به هند مهاجرت کرده بود و در دربار سلطان جهانگير وشاه جهان، مقامی ممتاز داشت:
«بنا بر تعصّب، هر گاه حرفی در باب ايران در مجلس می گذشت جواب های درشت می گفت. مشهور است که وقتی پادشاه (هند) می فرمود: «هرگاه ايران را بگيرم، اصفهان را به اقطاع تو می دهم»، او در جواب گفته که: «مگر ما را قزلباش به عنوان اسيری به ايران َببرَد». (۸۲)
نام ايران، مفهوم وطن، حسّ وطندوستی، حسرت دوری از ميهن و اشتياق بازگشت به آن، بطور غريبی در بسياری از شعرهای صائب نيز ديده می شوند:
شکستگی نرسد خامة تو را «صائب»!
که سرخ کرد ز گفتار، روی ِ ايران را
٭
داشتم شِکوه ز ايران، به تلافی گردون
در فرامشکدة هند رها کرد مرا
٭
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نَفَس برق سواری که مراست
٭
گرد غم فرش است دائم در غم آباد وطن
در غريبی نيست مکروهی بجز ياد وطن
٭
ای بسا نعمت که يادش به ز ادارکش ُبوَد
از وطن می ساختم ای کاش با ياد وطن
مرهمش خاکستر شام غريبان ست و بس
هر که را بر دل بـُوَد زخمی ز بيداد وطن
گر غبار دل نمی گرديد سدّ راه اشک
می رسانيدم به آب از گريه بنياد وطن
اين زمان «صائب» دل از ياد غريبی خوش کنم
من که دل خوش کردمی پيوسته از ياد وطن
٭
مَکش ز ياد وطن آه، کاين همان وطن است
که از لباس به يوسف نداد پيراهنی
٭
از گريه، خاکِ دام چمن می کنيم ما
در غربتيم و سير وطن می کنيم ما
٭
قفس کم نيست از گُلزار، اگر باشد فراموشی
مرا دلگير از غربت، همين ياد وطن دارد
٭
بسر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر
بعد از اين فصل شکر خندة صبح وطن است
٭
صبح وطن به شير برون آوَرَد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشيده ايم
٭
مرغی به آشيانة خود خار اگر َبرَد
صد نالة غريب ز شوق وطن کشم
٭
«صائب» از هند مجو عزّت اصفاهان را
فيض صبح وطن از شام غريبان مطلب!
٭
در غريبی دلم از ياد وطن خالی نيست
غنچه هر جا بـُود از فکر چمن خالی نيست (۸۳)
٭ ٭ ٭
آنچه که بر صفات اخلاقی و روحیة انسانگرای صائب بايد افزود اينست که او با وجود مقام و منزلت ُممتاز خود در دربار صفوی (به عنوان ملک الشعرای شاه عباس دوم) هيچگاه از ابراز حق و توصیة سلاطين به عدالت و انصاف خودداری نمی کرد. اين عدالتخواهی و نکوهشِ خودکامگان و ظالمان زمانه درعصری چنان دشوار و ناپايدار، به شعر صائب گاه خصلتی «سياسی» می دهد:
شاهی که بر رعیـّت خود می کند سَتَم
مستی ُبوَد که می کند از رانِ خود کباب
٭
دولـت سنـگدلان را نَبـُوَد استقـرار
سيل از کوه به تعجيل روان می گردد
٭
سنگين نمی شد اين همه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دل ها صدا بلند
٭
از ضعيفان می شود روشن چراغ سرکشان
بال آتش از خس و خاشاک می آيد برون
٭
اظهار عجز پيش ستم پيشه ابلهی ست
اشک کباب، باعث طغيان آتش است
٭
ظالم به ظلم خويش گرفتار می شود
از پيچ و تاب نيست رهائی کمند را
٭
بر ضعيفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است
شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت
٭
عدالت کن که در عدل آنچه يک ساعت بدست آيد
میـّسر نيست در هفتاد سال، اهلِ عبادت را
٭
َترک خودکامی جهان را شکـّرستان کردن است
تلخکامی جز نصيب مردم خودکام نيست
٭
دولـت ز دستگیـری مـردم بپـا بـُوَد
فانوس اين چراغ ز دست دعا بود
« صائب» ُبوَد ز سـايه سـريع الـزّوال تر
پـروازِ دولتی کـه بـه بال هما بود
٭ ٭ ٭
شاه عباس اول با آنکه خود، در بيرون از «حرمسرا» رشد و پرورش يافته بود و از اين رو، شناخت بهتری از جامعه و جهان داشت، امـّا در اواخر حکومت خويش، بخاطر ترس و سوءظن از توطئه های احتمالی، ضمن کشتن فرزند رشيد و لايق خود (صفی ميرزا) و کور کردن دو فرزند ديگرش، و نيز با از بين بردن سرداران شايسته و دولتمردان کاردان، عملاً راه تداوم تجدّد نوپای ايران را فروبست و مقدّمات زوال و انحطاط حکومت صفوی را فراهم ساخت.
دوران حکومت جانشينان شاه عباس، يعنی: شاه صفی، شاه عباس دوّم و خصوصاً شاه سليمان (پدر شاه سلطان حسين صفوی) دوران تازه ای از هرج و مرج های گسترده، آشوب های سياسی و آشفتگی های اجتماعی بود. توطئه های خونين و هولناک و آشوب های سياسی، بار ديگر باعث سيطرة ترس و وحشت، فقدان امنیـّت اجتماعی و رواج تباهی اخلاقی در جامعة ايران شد و بقول «صائب»:
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شير مادر استخوان اندر گلو دارد
٭
ز دشمن روی می کردند پنهان پيش از اين مردم
شوند اکنون ز وحشت، دوستان از دوستان پنهان
٭
صيد از حَرَم برون چو نهد پای، کُشتنی است
زنهار! زيرِ خرقه نگهدار شيشه را
«صائب»- بعنوان وجدان بيدار و نگران جامعه- سراسرِ اين دوران خرافه و خشونت و خون را زيسته بود و آخرين شعرهايش، بازتاب همين نگرانی ها، افسوس ها، سرگشتگی ها و شکايت هاست:
روشندلی نماند در اين باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
٭
عقـل و فطنت بـه ُجـوی نستـانـند
ُدور، ُدورِ ِ شـــکم و دستــار اســت
٭
تا از اين بعد چه از پرده برآيد، کامروز
ُدورِ ِ پرواریِ عمـّامه و ُقطر شکم است
در سال ۱۰۸۷/۱۶۷۸ وقتی که خورشيد زندگی صائب تبريزی در افق خونين اصفهان غروب می کرد، گوئی او در پردة زمان می ديد که بزودی با روی کار آمدن شاه سلطان حسين صفوی معروف به «مُلا حسين» (۱۱۰۵/۱۶۹۴) و سلطة دوبارة شريعتمداران و «خرصالحان»، جامعة ايران دچار «سيل بلا» ئی خواهد شد که با نابود کردن نهادها و نمادهای تجدّد نوپای ايران، باعث «انقطاع تاريخی – فرهنگی» ديگری در حيات اجتماعی ايران خواهد بود:
برحذر باش که اين دست و دهن آبکشان
خانمانسوزتر از سيل بلا می باشند
بنابراين: در سال ۱۱۳۴/۱۷۲۱ وقتی محمود افغان سنّی مذهب بر اثر ظلم و ستم مأموران حکومتی با سپاهی اندک امّا جسور و بی باک از حوالی قندهار (افغانستان) به پشت دروازه های اصفهان رسيد، سپاه منسجمی برای دفاع از شهر وجود نداشت و شاه و درباريان فاسد وی، با تلقين ِ «خرصالحان بی کياست»، رفع «فتنه» را به «لشگر ِ دُعا» واگذار کرده بودند زيرا که:
« آن زُهـّاد بی معرفت و خرصالحان بی کياست (بر اساس) ديباچة بعضی از مؤلفان آخوند ملامحمد باقر شيخ الاسلام، شهير به مجلسی … به دلايل و براهين ِ آيات قرآنی، حکم های صريح نموده که سلسلة جليلة ملوک صفويه نسلاً به نسل، بی شک به ظهور جناب قائم مقام آل محمد خواهد رسيد. از اين احکام (شاه و درباريان) قوی دل شدند و تکيه بر اين قول نمودند و سررشتة مملکتداری از دست رها نمودند و ….» (۸۴)
پاريس: ژوئيه ۲۰۰۰
بازنويسی: اکتبر ۲۰۰۵
پانوشت ها:
*- خلاصه ای از فصل سوم کتاب «تاريخ در ادبيات» که اخيراً در ۲۷۴ صفحه چاپ و منتشر شده است.
۷۵- ُدعا: درخواست و طلب
۷۶- نگاه کنيد به مقالة درخشان «تن کامه سرائی در ادب فارسی»، جلال خالقی مطلق در: ايرانشناسی، سال ۸، شمارة ۱، صص ۱۵- ۵۴ همچنين نگاه کنيد به مقالة ارزشمند صدرالدين الهی، در: ايرانشناسی، سال ۱۲، شمارة ۱، صص ۹۴-۹۵
۷۷- نگاه کنيد به صفحه ۹۰ کتاب حاضر. برای يک بحث ارزشمند دربارة لذت طلبی و کامجوئی در عصر صفوی نگاه کنيد به تحقيق درخشان رودی ماتی در:
Matthee, Rudi: The Pursuit of Pleasure, Drugs and Stimulants in Iranian History, Chapter ۱.
۷۸- برای آگاهی از چگونگی پيدايش و تطّور مفهوم «ملّت» در اروپا نگاه کنيد به:
Fougeyrollas, Pierre: La Nation, Essor et déclin des Sociétés modernes, Paris, ۱۹۸۷
۷۹- برای آگاهی از نام ايران در نخستين اشعار فارسی ( قرن ۳-۵/۹-۱۱)، نگاه کنيد به مقالة ضياالدين سجّادی، در: ناموارة دکتر محمود افشار، ج ۲، صص ۷۴۸-۷۵۹، همچنين نگاه کنيد به منابع صفحة ۳۲ کتاب حاضر
۸۰- در اين باره نگاه کنيد به بحث نگارنده در: ديدگاه ها، ۱۳۷۰، صص ۲۸-۳۰؛ ايرانشناسی، شمارة ۱، بهار ۱۳۷۹، ص ۱۲۴؛ فصلنامه کاوه، شمارة ۹۴، تابستان ۱۳۸۰، صص ۵۲-۶۱؛ برخی منظره ها و مناظره های فکری در ايران امروز، صص ۷۱-۷۶؛ همچنين نگاه کنيد به بحث ارزشمند سيد جواد طباطبائی: ديپاچه ای بر نظریة انحطاط ايران، ص ۱۵۲-۱۶۴ و ۲۷۹-۲۸۳.
۸۱- کتاب «کاروان هند» تأليف استاد احمد گلچين معانی (در ۲ جلد) منبع بسيار ارزشمندی برای درک و دريافت اين «حسّ ملّی» و «وطن دوستی» در عصر صفوی بشمار می رود. برای آگاهی از اهمیـّت ادبی، تاريخی و سياسی اين کتاب نگاه کنيد به مقالة ارزشمند نجيب مايل هروی، در: سايه به سايه، صص ۴۱۰-۴۳۴.
۸۲- نصر آبادی، ص ۸۲
۸۳- همچنين نگاه کنيد به صفحه ۱۰۷ کتاب حاضر
۸۴- رستم التواريخ، رستم الحکماء، ص ۹۸ و ۱۴۳-۱۴۵، همچنين نگاه کنيد به: انقراض سلسلة صفويه، لارنس لُکهارت، صص ۴۳-۴۴ و ۱۶۶-۱۹۶؛ سقوط اصفهان به روايت کروسينسکی، بازنويسی جواد طباطبائی، تهران، ۱۳۸۱؛ «تسخير شهر اصفهان» مجتبی مينوی، در: تاريخ و فرهنگ، خصوصاً صفحات ۲۸۶-۳۰۰.
نگاهى دیگر به«۲۸مرداد۳۲»( على میرفطروس )
آگوست 5th, 2010(پيشگفتار ترجمۀ انگليسى كتاب«آسيب شناسى يك شكست»)
* سقوط دولت مصدّق، در کشاکش های جنگ سرد روی داد و لذا تحلیل های موجود دربارۀ علل و عوامل این سقوط – عمدتاً – متأثر از شرایط سیاسی – ایدئولوژیک آن دوران اند. در این تحلیل ها به علل داخلی و ضعف های درونی جنبشی که مصدّق نماد و رهبر آن بود، توجۀ چندانی نشده است.
* بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده و شاهد و ناظر رويداد 28 مرداد32بود ،تأكيد مى كند:«هيچ واحدمنظم ارتشى درماجراى روز28مرداد32،شركت نداشت».
* برای درک رويداد28مرداد32 ، نخست به روانشناسی مردم تهران در نگرانى ازرفتن شاه وملكۀ جوان از ايران وهراس مردم از آشفتگى هاى سياسى بيشتر وبيم آنان ازبقدرت رسيدن كمونيست هاو استقرار دوبارۀ ارتش سرخ شوروى و سپس، به انفعال عجيب و سئوالانگيز دکتر مصدّق در روز28 مرداد، بايد توجّۀ اساسی کرد.
***
اشاره:
دربارۀ 28مرداد32وسقوط دولت دكتر مصدّق درسال هاى اخيركتاب هاوتحقيقات بسيارى منتشرشده اند٠استقبال خوانندگان عاليمقدار ازكتاب«دكترمحمدمصدّق،آسيب شناسى يك شكست»وچاپ دوم آن دركمتر از يكسال- باتوجه به تيراژوسيع كتاب ودشوارى هاى توزيع وپخش درخارج ازكشور- نشانۀ اميدبخشى براى بازانديشى وبازنويسى تاريخ معاصر ايران است چراكه بخاطر سيطرۀ ایدئولوژى هاى فريبا(چه دينى و چه لنينى)تاريخ معاصرايران،عموماًدستخوش تعصب هاى سياسى وتفسيرهاى ايدئولوژيك بوده است٠
مقالۀ حاضر،پيشگفتارترجمۀ انگليسى كتاب«آسيب شناسى٠٠٠»است كه بزودى درآمريكا منتشرخواهد شد٠چاپ سوم متن فارسى كتاب (باويرايش جديدوالحاقات واضافات) نيز در دست انتشار است. ع.م
***
دولت آمریکا تااوايل قرن بيستم به ایران اعتنائی نداشت و اساساً از موقعیّت ممتازسیاسی – استراتژیک اين كشور، بی خبر بود، امّا در سال 1919 با غیبت روسیۀ بلشویک در ایران وگرفتارى هاى اين كشوربا آشوب های داخلى،وقتی دولت انگلیس کوشید تا ایران را کاملاً به منطقة نفوذ خویش در آورد، سیل عظیمی از احساسات ضدانگلیسی سراسر ایران را فراگرفت و دولت آمریکا با وفاداری به آرمان حمایت از جنبش های ملّی و آزادیبخش منطقه، از حقوق ملّت ایران شدیداً دفاع و پشتیبانی کرد. از همین هنگام، حضور آمریکا در ایران – به عنوان عامل ثبات و توازن بین دولت های روس و انگلیس- مورد توجّۀ عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران قرار گرفت.
جنگ جهانی دوّم (1945-1938) و نقش قاطع آمریکا در پیروزی ارتش های متّفقین بر نیروهای آلمان هیتلری و اهمیّت ایران به عنوان «پل پیروزی»،آمریکا را بعنوان یک بدیل قدرتمند وارد عرصۀ سیاسی و اقتصادی ایران ساخت .ازاين هنگام،دولت آمريكاباكمك هاى گسترده براى جاده سازى و بهبود امور كشاورزى ودرمانى ايران،خدمات شايانى كرد. حمايت تندوشديد آمريكا از شكايت ايران درشوراى امنيت سازمان ملل متحدبراى بيرون راندن نيروهاى ارتش سرخ ازايران و خصوصاً حمايت اين كشور ازدولت قوام السلطنه درآزادسازى استان استراتژيك آذربايجان ازاشغال حكومت «فرقۀ دموكرات» وابسته به شوروى(21آذر1325)،درافكارعمومى ايرانيان،چهرۀ بسيار مثبتى ازآمريكا ترسيم كرد آنچنانکه در آستانۀ جنبش ملّی شدن صنعت نفت، ملّیون معروفى مانند سيدحسين فاطمى،آمریکا را «فرشتۀ آزادی و مهد دموکراسی» دانسته و معتقد بودند که «آمریکا باید ایران را از این مرگ و فنا نجات دهد» 1.
از طرف دیگر: مرز مشترک 1900 کیلومتری ایران بااتحاد جماهیر شوروی وآرزوی دیرپای روس ها برای سلطه بر آب های گرم خلیج فارس و مناطق نفتی ایران و در نتیجه،تلاش های دولت شوروی برای سلطۀ سیاسی بر این كشوراز طریق حزب سازی های محلّی، خصوصاً حزب کمونیست توده، ایران را به یکی از میدان های اصلی رقابت سیاسی – ایدئولوژیک شوروی و آمریکا بدل ساخت. در چنین شرایطی،از آغاز جنبش ملّی شدن صنعت نفت، دولت آمریکا،ضمن مخالفت شديد باحملۀ نظامى انگليس به ايران، با اين جنبش ، همدلی صمیمانه ای داشت آنچنانکه مصدّق می خواست تا ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا،«بااختيارات تام ،در اختلافات موجود بین ایران و انگلیس، داورى کند».2
دكترمحمد مصدّق، با آمیزه ای از ايراندوستى، آرمان گرائی و تنزه طلبى هاى سیاسی،در مذاکرات مربوط به نفت، متأسفانه نتوانست «سیاست» را به «هنر تحقّق ممکنات» تبدیل کند و لذا با نوعی مطلوب خواهی و هراس مصدق از «بدنامی» و اتهام «سازش»، مذاکرات مربوط به اختلافات نفتی بین ایران و انگلیس به بُن بست کشيده شد3. ازطرف ديگر: فعاليت هاى گستردۀ حزب غیرقانونی توده وسازمان هاوسنديكاهاى وابسته به آن درزمان مصدق وخصوصاً شبكۀ «سازمان نظامى حزب توده»، اذهان دولتمردان آمریکا را نسبت به«استيلاى وحشت سرخ برايران » شديداً هراسان ساخت لذا ، در ژوئيۀ 1953 با طرح T.P.AJAX، «پاکسازی ایران از حزب کمونیست توده » و سرنگونی دولت مصدّق، در دستور روز دولت هاى آمریکا و انگلیس قرار گرفت. ***
سقوط دولت مصدّق، در کشاکش های جنگ سرد روی داد و لذا تحلیل های موجود دربارۀ علل و عوامل این سقوط – عمدتاً – متأثر از شرایط سیاسی – ایدئولوژیک آن دوران اند. در این تحلیل ها به علل داخلی و ضعف های درونی جنبشی که مصدّق نماد و رهبر آن بود، توجۀ چندانی نشده است.
پس از گذشت بیش از نیم قرن از سقوط دولت مصدّق و با وجود انتشار اسناد کودتاهای مهم (مانند کودتای اندونزی، گواتمالا و شیلی)، سازمان C.I.A بطور سئوال انگیزی تاکنون از انتشار حجم عظیم اسناد مربوط به وقایع 28مرداد32 پرهیز کرده وباادعاى«آتش گرفتن ونابود شدن اسنادمربوط به سقوط دولت دكترمصدق»4،برسئوآلات وترديدهاى موجودافزوده است هر چند انتشار اخیر گزارش های محرمانۀ وزارت امور خارجۀ آمریکا5 و نیز گزارش ویلبر (مسئول برجستۀ سازمان سیا در طرح کودتا)6 تا حدی،خلا ناشی از عدم وجود اسناد سازمان سیا را پُر مى سازند و طرحی از حوادث مربوط به سرنگونی دولت مصدّق را ترسيم می کنند.
اگرچه بنظر مى رسدكه ماجراى سقوط مصدق،بارها،دستاويز رقابت هاى احزاب سياسى حاكم در آمريكا بوده است ، امّا روایات سیاستمداران آمریکائی- از جمله سخنرانی مادلین آلبرایت، وزیر امورخارجۀ پیشین آمریکا7 – عموماً ،مبتنی بر کتاب کرمیت روزولت(فرماندۀ عمليات طرح كودتا عليه دولت مصدق) است8 کتابی که در شرایط پیری و بیماری روزولت و پس از گذشت 24 سال از سقوط دولت مصدّق منتشرشده و بقول عموم مورّخان و محققّان، «حاوى افسانه سازی هاو گزافه گوئی های بسیار است».اینکه آیزنهاور، رئیس جمهوروقت آمريكا، پس از مطالعة گزارش کرمیت روزولت گفت: «گزارش روزولت بیشتر به داستان شباهت داشت تا به یک واقعیّت تاریخی»it seemed more
like a dime novel than historical facts9شاید ناظربرهمین افسانه سازی ها و گزافه گوئی ها بوده است.
تخقیقات رايج -عموماً- تحت تاثير گزارش اغراق آميز كرميت روزولت قراردارندآنچنانكه استفن كينزر دركتاب معروف«همۀ مردان شاه»، بطور حيرت انگيزى، حتى ريشۀ حادثۀ 11سپتامبر2001، پيدايش گروه هاى تروريستى طالبان، القاعده(بن لادن) و٠٠٠ را در دخالت آمريكا براى سرنگون كردن دولت مصدق دانسته است!10
در سال های اخیر،به كوشش Mark J. Gasiorowski و Malcolm Byrne و دیگران، تا حدودی به ضعف ها و مشکلات درونی نهضت ملّی ایران به رهبری مصدّق اشاره شده است، امّا وجه مشترک این تحقیقات، اطلاق کلمۀ کودتا بر رویداد28مرداد32 و سقوط دولت مصدّق است. ما بسيارى ازاين باورمشترک را درمجموعه مقالات ارزشمند«مصدّق وكودتاى 32 درايران» ملاحظه می کنیم11.
با سقوط دولت مصدّق،حزب توده – بعنوان بزرگ ترین و قدرتمندترین حزب کمونیست منطقه در آن دوران ،آرزوی ایجاد «ایرانستان وابسته به شوروی» را برباد رفته دیدولذا اين حزب، با شبکۀ گسترده ای از روزنامه ها، نشریات، سندیکاها و گروه های سیاسی وروشنفکری، ضمن تلقّی سقوط دولت مصدّق بعنوان «کودتای آمریکائی »، به افکار عمومی درایران چنان شکل داد که دشمنی با «امپریالیسم آمریکا» و« مبارزه با رژیم دست نشاندۀ محمدرضا شاه » درجامعۀ سياسى ايران،نهادينه شد ،مخالفتی که ضمن وحدت سیاسی- تئوریک مارکسیست ها وملى- مذهبی ها در مبارزه با آمریکا،سرانجام ،زمينه ساز انقلاب اسلامی به رهبری آیت الله خمینی گردید) 1357).اشغال سفارت آمریکا و گروگانگیری دیپلمات های آمریکائی توسط دانشجويان)1358( ، تبلورديگری از این نفرت ودشمنی بود.
طرح کودتای آمریکا و انگلیس، با نامِ« T.P.AJAX »، امری مُسلّم و انکارناپذیر است. هدف اساسی این طرح، چنانکه از نام آن پیدا است،« پاكسازى ايران از حزب کمونیست توده و سرنگونی دولت دکتر مصدّق» بود، امّا طبق گزارشهای متعدّد سفارت آمریکا در تهران و نیز بر اساس گزارش مهّم ویلبر: شاه از آغاز، با انجام هرگونه کودتا علیه دولت مصدّق، مخالف بود. به نظر شاه: « مصدّق از طریق پارلمان به قدرت رسیده بود و لذا از طریق پارلمان نیز بایستی برکنار میگردید». مخالفتهای پایدار شاه با کودتا آنچنان بود که به روایت ویلبر: «فشار بر شاه برای پذیرفتن طرح کودتا » و یا حتـّی «انجام کودتا بدون آگاهی یا موافقت شاه» ضرورت یافت12. در چنین شرایطی، انحلال مجلس توسّط دکتر مصدّق، راه را برای اقدام قانونى شاه مبنى بر صدور «فرمان عزل مصدّق» هموار ساخت و لذا با صدور این فرمان قانونى ، انجام کودتا، عملاً، منتفی شد، زیرا که با در دست داشتن فرمان قانونى عزل مصدّق، اساساً، هرگونه عملیّات نظامی به قصد کودتا، نالازم بود، به همین جهت، هم دکترمظفر بقائی و برخی دیگر از سران جبهۀ ملّی، و هم مأموران سفارت آمریکا در تهران، در اوّلین ساعات این ماجرا(در25مرداد32)، آن را «کودتائی ساخته و پرداختۀ دکتر مصدّق برای تضعیف شاه و سرکوب مخالفان» دانستند، اينكه دكترمصدق فرمان عزل خود رااز نزديك ترين يارانش مخفى كرده بودشايدتأييدكنندۀ سخن دكتربقايى وديگران باشد.
بااين مقدمات وباتأكيدبراينكه:از« طرح کودتا» تا «انجام عملی کودتا»، تفاوت، بسیار است. کتاب حاضر به دنبال پاسخ به سئوالات زيراست:
– آیا در28مرداد32، کودتا يى برای سرنگونی دولت مصدّق صورت گرفته است؟
– باتوجه به خلع سلاح كامل نيرو هاى زبدۀ«گارد شاهنشاهى»توسط مصدق ودستگيرى وبازداشت افسران عاليرتبۀ منسوب به كودتا(در25مرداد32)،آیا-اساساً- مخالفان نظامى مصدق،نیرو و توان لازم برای انجام کودتا در28مرداد را داشتند؟
– قدرت سياسى -نظامى حزب توده،كه باعث نگرانى دولت آمريكا ودرنتيجه،موجب تصويب طرح كودتا گرديد،واقعاً،چقدربوده است؟
– با توجه به انحلال مجلس توسط مصدّق دريك رفراندوم غيرقانونى وغيردموكراتيك زيرچترحمايت گستردۀ حزب توده (12و18مرداد32) وسپس، صدور فرمان قانونى شاه مبنی بر عزل مصدّق از نخست وزیری و رؤیت،امضا و ارائۀ رسید كتبى این فرمان توسط مصدّق(25مرداد32) و در نتیجه،منتفی شدن طرح کودتا، آیا ادعاى «كودتاى نظامى آمريكا عليه دولت مصدق»مى تواند دقيق یا منطقی باشد؟13
-بقول عموم شاهدان و صاحبنظران: در28 مرداد32 ، هر پنج واحدِ ارتش، مستقر در پادگانهای تهران، به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا ، حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند آنچنانکه بقول سرهنگ غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق): «در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران وِ درجهداران از مصدّق پشتیبانی میکردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در25تا28مرداد32 در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…» . 14 بابك اميرخسروى،عضو برجستۀ حزب توده كه خودشاهدوناظررويداد28مرداد32بود- نيزبا احترام عميق به دكتر مصدق،ضمن اينكه كتاب روزولت را«سرشارازلاف و گزاف» ميداند،تأكيد مى كند: «هيچ واحدمنظم ارتشى درماجراى روز28مرداد32،شركت نداشت» 15
-در اینصورت،باتوجه به امتناع حيرت انگيز دكتر مصدق درمقابله با«كودتاچيان »وخصوصاًدعوت مصدّق از هوادارانش براى ماندن درخانه هاوعدم هرگونه تظاهرات در روز82مرداد 16 ، حوادث مربوط به سرنگونی آسان و حیرت انگیز دولت مصدّق را چگونه می توان توضیح داد؟
-آيا مصدّق -كه درمسئلۀ نفت وامانده بود-بدنبال بهانه يادستآويزى مى گشت تاشكست خويش رابپوشاند؟ و با فرافكنى،مى خواست تا بسان يك« قهرمان» ازورطۀ مسايل ومشكلات بيرون آيد؟
کتاب حاضر، وقایع منجر به سقوط دولت مصدّق را بیشتر از منظرضعف ساختار سیاسی – اجتماعی ایران و تضادوتقابل نیروهای داخلی و نیز از دیدگاه روانشناسی سیاسی شخصیّت دکتر مصدّق مورد توجّه قرار داده است، هم از این روست که نام «آسيب شناسى» را بر پیشانی خود دارد.من در اين کتاب ، پازلهای پراکندۀ مربوط به رویدادهای 25تا28مرداد32 را «بازسازی» کرده و در جای اصلى شان قرار داده ام تا باايجازواختصارفراوان، ديدگاه ديگرى ازچگونگى سقوط دولت مصدق ارائه دهم.
برخلاف نظرهاى رايج ، رويداد28مرداد32 و سقوط دولت مصدّق را يک «کودتا» و یا يک «قيام ملّی» نمى توان ناميد ، بلکه اين رويداد، ابتدا تظاهرات کوچک و خودجوشی بود که بزودی و بطور شگفتانگيزی به «آتشی خرمنسوز» بدَل گرديد آنچنان که هم، شاهیها،هم مصدّقیها، هم، مأموران سازمان سيا، و هم کارمندان سفارت آمريکا در تهران از اين امر، دچار شگفتى و حيرت شده بودند. بنابراين: برای درک رويداد28مرداد32 ، نخست به روانشناسی مردم تهران در نگرانى ازرفتن شاه وملكۀ جوان از ايران و هراس مردم از آشفتگى هاى سياسى بيشتر وبيم آنان ازبقدرت رسيدن كمونيست ها(حزب توده)و استقرار دوبارۀ ارتش سرخ شوروى و سپس، به انفعال عجيب و سئوالانگيز دکتر مصدّق در روز28 مرداد، بايد توجّۀ اساسی کرد.
دکتر مصدّق شخصیّتی است که در حال و هوای انقلاب مشروطیّت ایران (1906) رشد و پرورش یافت، در جنبش ملّی شدن صنعت نفت (1329) شکوفا شد و خاطره یا سایۀ سیاسی وی تا انقلاب اسلامی (1357) تداوم یافت، بنابراین: دکتر مصدّق، پُلی است که جامعۀ سیاسی ایران را از انقلاب مشروطیّت به انقلاب اسلامی پيوند مى دهد.فصل های اوّل و سوّم این کتاب، نگاهی است گذرا بر این دو رويداد مهم تاریخ معاصر ایران درپيوندباموضوع اصلى كتاب ،ازاين نظر، كتاب حاضر ،كوششى است براى آسيب شناسى ايران معاصر در ناكامى اش براى استقرار آزادى،دموكراسى وجامعۀ مدنى.
اميدوارم كه ترجمۀ این کتاب در شناخت بهتر يكى ازمبهم ترین و پُرمناقشه ترین رويدادهاى تاریخ معاصر ایران ونيز درايجاد تفاهم ودوستى بين ملت هاى آمريكاوايران كمك ويارى نمايد.
على ميرفطروس
پانويس ها:
-1براى نمونه نگاه کنید به: مقالۀ حسین فاطمی ،روزنامۀ باختر، شمارۀ 3، دوشنبه 10 مردادماه 1328
2-Memorandum of conversation ,by colonel Vernon Walters,Secret,New York,October, 9 1951,N°888-2553/10-951
3- جرج مك گى George Mc Ghee ، معاون وزیر امورخارجۀ آمریکا، طی 80 ساعت مذاکره با مصدّق در واشنگتن، این هراس و سردرگمی مصدّق را نشان داده است، نگاه کنید به:
4-Bill,James and Wm Roger Louis,eds:Musaddiq,Iranian Nationalism and Oil,Austin,1988,p298
New York Times,May 29,1997,p19
5- U.S.National Archives,vol 10,1951-1954
6-Wilber,Donald :Overthrow of premier Mossadeq of Iran(November 1952-August1953),
Central Intelligence Agency,March 1954
٧-براى آگاهى از سخنرانى مادلين آلبرايت نگاه كنيد به:
http://www.mideastinfo.com/documents/iranspeech.htm
8-Roosevelt,Kermit: Countercoup: The Struggle for the Control of Iran,
New York, 1979
9-Eisenhower,s Diary,8 October 1953,quoted in Stephen E.Ambrose,Eisenhower,Vol.2,The President,New York,Simon and Schuster,1984,p129;Brands,H.W:Inside the Cold War: Loy Henderson and the Rise of the
American Empire, 1918-1961,New York,1991,p243
10-Stephen Kinzer,All the Shah’s Men: An American Coup and the Roots of Middle East Terror,Hoboken, N.J., John Wiley & Sons.2003
11- Mohammad Mosaddeq and The 1953 Coup in Iran, edited by Mark J. Gasiorowski and Malcolm Byrne, Syracose University press, 2004
12- Wilber,pp22,88
13-گفتنى است كه در طرح اصلى كودتا،صدور فرمان شاه براى عزل مصدّق، پيش بينى نشده بود.نگاه كنيد به:
Wilber,pp18,B3-B10
14- نجاتى: جنبش ملّی شدن صنعت نفت وكودتاى 28مرداد32، چاپ هفتم، تهران،1373، ص386
15-امير خسروى :نظر از درون به نقش حزب تودۀ ايران،موسسۀتحقيقاتى وانتشاراتى ديدگاه،تهران،1375،صص615و628
16- سنجابى:اميدهاونااميدى ها،انتشارات جبهه،لندن،1368،ص145;خليل ملكى،خاطرات سياسى،چاپ دوم،اروپا،1360،ص105،مقدمۀ كاتوزيان
لينك هاى مربوط به بحث:
http://news.gooya.com/politics/archives/2007/12/066133.php
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/08/075262.php
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/08/075759.php#more
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/11/078354.php
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/11/078773.php
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/11/079321.php
http://news.gooya.com/politics/archives/2008/11/079779.php
6 نامه از فرزادكمانگر
می 11th, 2010
کردستان، پیشمرگۀ آزادی و رهائی ایران!
«خبر کوتاه بود: اعدام شان کردند!»: شیرین عَلَم هوئی، فرزاد کمانگر، علی حیدریان، فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی.
این اولین بار نیست که رژیم اسلامی فرزندان دلاور کردستان ایران را به بهانه های دروغین «تجزیه طلبی» و … نابود می کند. از نخستین روزهای استقرار جمهوری اسلامی،کردستانِ هماره پایدار، پایگاهِ مقاومت ملّی و سنگر همۀ آزادیخواهان ایران بود و هم از این روست که تاریخ کردستان ، تاریخ سرکشی ها و سرفرازی ها و نیز تاریخ ستم ها و سرکوب های خونین است: از قتل عام مردم روستای «قارنا» و«و« مام سيدان» و تیرباران ده ها مبارز آزادیخواه از اقوام و گرایش های مختلف سیاسی در سنندج (سال 1358) تا اعدام اخیر و همزمان 5 مبارز آزادیخواه ديگر …
در واقع، کردستان از آغاز استقرار جمهوری اسلامی، هماره پیشمرگۀ آزادی و رهائی ایران و چراغ روشن آزادیخواهان در مبارزه عليه ارتجاع حاکم بود، و هم از این روست که رهبران فرهیخته و فقید کردستان ایران – دکتر عبدالرحمن قاسملو و دکتر صادق شرفکندی- با هوشیاری و بلندنظری، شعار« دموکراسی برای ایران ، خودمختاری برای کردستان»را پايۀ مبارزات خويش قرار داده بودند.
اعدام همزمان فرزاد کمانگر و 4 مبارز دیگر، جلوۀ دیگری از سیاست های رژیم اسلامی است که کُرد و بلوچ، فارس و دیگر اقوام ایرانی را – یکسان- به قربانگاه می برد. این سرنوشت مشترک در مبارزه علیه دشمن مشترک، اتحاد و همبستگی های ملّی ما را لازم و ضروری می سازد.
«فرزاد کمانگر» آموزگار آگاه و ایراندوستی بود که در شبانه های جمهوری اسلامی، چراغ دانش و آگاهی را در روستاهای محروم کردستان، فروزان می ساخت، از این نظر، او را می توان خَلَف صمد بهرنگی بشمار آورد با این تفاوت اساسی که صمد بهرنگی در کارها و کتابهایش به قهر و مبارزۀ خشونت آمیز معتقد بود، در حالیکه فرزاد کمانگر با اعتدال و آزادمنشی، به مبارزۀ مدنی و بدور از خشونت اعتقاد داشت. شايد«فرزاد»- بعنوان يك آموزگار-به اين سخن «زرتشت»معتقدبودكه: «ستیز من تنها با تاریكی ست، من برای نبرد با تاریكی شمشیر نمی كشم، چراغ می افروزم».
نامه هائی که از«فرزاد» باقی مانده، نمایندۀ روحیۀ استوار و آزادۀ او و نشان دهندۀ جان شیفته و شیدای وی است که از خلال آنها می توان باورهای سیاسی «فرزاد کمانگر » را باز شناخت.
على ميرفطروس
6 نامه از فرزادكمانگر
آموزگار اعدام شدهءكرد
1
نامه ی فرزاد کمانگر به دانش آموزانش
بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم، با شما میخندم و با شما میخوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را میگیرد.
کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت، کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات، زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقسیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند، پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش- همان همکلاسی پرشورتان- را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم.کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد، کاش میشد باز پای ثابت حلقه “عمو زنجیرباف” دختران کلاس اول میشدم، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.
میدانم بزرگ شده اید، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود، راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا! فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید.
پسران طبیعت آفتاب! میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.
رفیق، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
۹/۱۲/۱٣٨۶
2
به ققنوس های دیار ما
نازنینم سلام ! روز زن است ، همان روزی که همیشه خدا منتظرش هستم .
در این روز به جای دستان مهربان تو ، شاخه گل نرگسم را آراسته خیال پریشان تر از گیسوانت می نمایم. دو سال است که دستانم نه رنگ بنفشه به خود دیده است و نه عطر گل یاس . دو سال است چشمان بی قرار چند قطره اشک از سر ذوق و خوشحالی است تو بهتر می دانی که همه روزهای سال برای رسیدن به این روز لحظه شماری می کنم اما امروز مانده ام برای این روز چه هدیه ای مناسب توست آواز ” مرا ببوس ” یا آواز ” باغچه پاشا “۲ یا شمعی که روشنی بخش خاطراتمان باشد اما نازنینم نه صدای آوازم را می شنوی و نه می توانم شمعی برایت روشن نمایم ، اینجا ارباب ” دیوارها ” شمع ها را نیز به زنجیر می کشد شاعر هم نیستم تا به مانند آن ” پیر عاشق به کالبد باد ، روح عشق بدمم تا نوازشگر جامه تنت باشد “٣
یا غزلی برایت بسرایم که وزن آن آلام هزاران ساله ات باشد و قافیه اش معصومیت نگاهت ، تازه تو به زبان مادریمان هم نمی توانی بخوانی ، وگرنه چون “ناله هیمن”٣ هر شب مهمان مهتابت می کردم به ناچار به زبان “فروغ ” برایت می نویسم تا نگویی که “کسی به فکر گلها نیست” یا “دلم گرفته است ” می نویسم تا من هم ایمان آورده باشم به آغاز “فصل پنجم”
اما راز بی قراری من و روز تو : گلکم من در سرزمینی به دنیا آمده ام که زنانش بسان همه زنان دنیا نه نیمی از همه ، که “نیمی از آسمان اند” اولین گریه زندگی ام را در این سرزمین و همصدا با فریاد صدای زنانی سر دادم که همراه با رقص شعله ها درس اعتراض و تسلیم نشدن را به آتش می آموختند.
غنچه اولین خنده کودکانه به هنگامی بر لبانم شکفته شد که درختان کهن سال بلوط به راز ماندگاری و سلابط زنان سرزمینم غبطه می خوردند و اولین قدم های زندگی ام و در همان مسیری گذاشتم که پیشتر آلاله ها گام های استوار زنانش را در سخت ترین و سرکش ترین قله های زندگی و تاریخ با شبنم صبحگاهی جلا بخشیده بود .
زنانی که امروز هم سرود عشق و ایستادگی را در گوش دیوارها نجوا می کنند ، لای لای کودکان سرزمین من همان سرودی است که انسان ها در برابر” آسرویدت ها “و ” ایشتارها ” نخستین معبودهای بشریت زمزمه می کردند.
پس چگونه ممکن است روز تو “قربان”م و “نوروز”م نباشد بسیاری چون تو سالها در کنار پنجره چشم به راه عزیزانشان اند تا بازگردند فرقی نمیکند کی … همراه با اولین برف زمستان که گنجشک ها را با مشتی گندم میهمان تنهایشان می کنند ، یا هنگامی که برای بازگشت پرستو ها خانه را آب و جارو می نمایند یا نه ، زمانی که خدا را مهمان سفره افطارشان می نماید … تو نیز برای چنین روزی با تن پوشی به رنگ آسمان و لطافت ” سیا چمانه عثمان “۴ و ” شاخه برزرن ” و گردنبندی از میخک منتظرم باش چون میخک برای من یادآور بوی زن ، بوی سرزمینم ، بوی جاودانگی و در یک کلام بوی توست تا آن زمان به خالق شبنم و باران می سپارمت .
________________________________________
1 -نام نامه اشاره ای است به آمار بالای خودسوزی در میان زنان شهرمن که دردی است جانکاه که از کودکی ذهنم را می آزارد.
2- باغچه پاشا شاهکاری از گورا شاعر کرد که عمردزهعی با صدای مخملی آن را جاودانه کرده است . داستان دختری است که از گل زرد و سرخ میخواهد ، عاشق برای پیدا کردن گل مجبور میشود وارد باغ گل پادشاه شود ، گل سرخ را می آورد ولی سرخی گل از رنگ خون جوان است که تیر خورده. 3- اشاره به استاد قباد جلی زاده شاعر نازک خیال سلیمانیه و یکی از شعرهای زیبایش
4- سیا چمانه : نوعی آواز بسیار زیبای کردی است که در وصف طبیعت و معشوق گفته مشود . عثمان هورامی، استاد مسلم و جاودانه این نوع آواز است.
5- برزرن : گلی بسیاز خوش بو و کم یاب در ارتفاعات کوه شاهو
6- مرا ببوس :گل نراقی
7- نامه خطاب به یک معشوقه خیالی است
3
از تو نوشتن، قدغن!
آن زمان که برای اولین بار تو را به بهانه دختر بودن از حلقه بازیهای کودکانه امان جدا کردند هنوز به یاد دارم. تو با چشمانی گریان بازی را به اجبار ترک کردی و از آن روز من هنوز حسرت یک دل سیر نگاه کردن دوباره خانم معلم کلاس دو نفره امان بر دلم مانده است.
نازنین!
دانش آموز حواس پرت کلاس تو، حالا در هنگامه طرح امنیت اجتماعی به مانند کودکی ها، هوس گرفتن دستهای تو در انظار عموم و واژه های قدغن شده عشق و لبخند به سرش زده است. همبازی کودکی تو انگار نه انگار سالها گذشته و دهها طرح برای جدا کردن زن و مرد از هم اجرا شده است. او تازه در دهه تذکر شفاهی و کتبی و دستبند و دادسرا و چادر سیاهها، حال و هوای برابری به سرش زده، گویا نمی داند در قرنی که هم جنس های تو کهکشانها را تسخیر کرده و ماه و زحل و ناهید را در آغوش گرفته اند، در سرزمین تو نوع پاشنه کفش و سایز پاچه شلوار و رنگ لباسهای تو را مردان لباس سبز تعیین میکنند تا مبادا امنیت جامعه به خطر بیفتد.
همبازی آرام تو، انگار نه انگار که بزرگ شده، اینجا از پشت دیوارهای زندان دلش هوای کوچه های خلوت تابستانهای گرم شهرمان را کرده، آنگاه که همه خوابند و کوچه در سکوت. تا در فرصتی پیش تو بیاید و او را مهمان کنی و بشقاب هندوانه ات را با او قسمت کنی.
نازنین!
همبازی تو این روزها، دلش بدجوری هوایی شده، گویا هنوز نمی داند تو تازه به حق ارث از امول منقول و غیرمنقول رسیده ای!، گویا نمی خواهد باور کند که چند زن در انتظار حکم سنگسار به سر می برند. نمی خواهد باور کند در دنیایی که عقیده، فکر، حق، آزادی، شرافت، انسانیت و وطن فروخته میشود زن هنوز مالک تن خود نیست.
راستی این همه نابرابری و جدایی از کجا آغاز شد؟
از آن زمان که حوا با “ویاری عصیانگونه” به امر و نهی خدایش پشت پا زد و زمین را برای رنج کشیدن انتخاب نمود؟
یا از آن زمان که برای اولین بار دخترکی موهایش را به دست باد، این هرزه هرجائی سپرد و او دستی از سر هوس به گیسوانش کشید و راز پریشانی موهای دخترک را کوی به کوی به گوش کوه و درخت نجوا کرد و این “معصیت عظما” سبب خشم قبیله بر او گشت؟
یا نه، از آن زمان که چشمه قامت زیبای دخترکی را در خود دید و غافل از این گناه کبیره عاشق دخترک شد و در وصف او آوازی در گوش رود زمزمه کرد و رود نیز مست و زنگی از حدیث عاشقی چشمه، داستان را به دریا گفت و این دزدیده دیدن ها به “غیرت مردانه تاریخ” برخورد و دخترک را خانه نشین کرد؟
یا آن زمان که دست دادن با فرشته های نه ساله، ستون اعتقاداتمان را ویران کرد، سنتها و روایات توجیحی گشت برای جنس دوم بودن تو؟
یا نه، شاید آن هنگام که “عطر خوش تو”، من همبازی کودکیت را به کوچه های خلوت خاطرات کشاند تا به دنبال سارای کودکیهایش ردی از عشق را در اولین نگاه و آخرین اشکت پیدا کند و این گونه به “قانون نانوشته طبیعت” برخورد و ما نامحرم به هم گشتیم.
نمیدانم… نمیدانم… از کجا آغاز شد؟
اما من هنوز در سودای رویاهای خود روزی هزاربار جمله ناتمامی را که قرار بود در اولین سپیده مشترک با هم بودنمان به تو بگویم بر زبان دارم، آن زمان که تو با آن نگاه معصومانه همیشگی ات در چشمانم بنگری و من سرمست از این نگاه به تو بگویم: “دوشیزه دوشین، بانو شدنت مبارک”¹.
اما افسوس نگذاشتند حتی برای آخرین بار همدیگر را ببینیم تا من از پشت میله های زندان شکوه و عشق زندگی را در چشمانت بخوانم در حالیکه تو زیر نگاههای سنگینشان هنوز عروسک کوچکت را به نشانه پایبندی و دلبستگی به همبازی ات در دست میفشاری و عشقت را انکار نمی کنی.
اما اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن
به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام
با یک امضا به کمپین برابری برای زنان می پیوندم، “یک امضا به پاس زن بودن و زن ماندنتان”
همبازی کودکیهای سارا
فرزاد کمانگر
بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج
۲۱ بهمن ۱٣٨۷
۱- شعری از دوست شاعرم کاک بیژن مارابی
4
نسل سوخته
طوفان تبر زنگار بستهاش را زمین بگذارد
نرگه ای میخواهد بروید
تفنگ ها لال شوند
کودکی می خواهد بخوابد خانم … عزیز!
سلام !
گفتی که نامه بابا آب داد را دوست داری و با روحیات تو نزدیکی بسیاری دارد، راستاش را بخواهید آن نامه را با تمام وجود برای دانش آموزانام و برای کودکیهای خودم نوشتم و در آن آرزوها و رویاهایام را بر روی کاغذ آوردم.
کودکی من (و نسل ما) به گونهیی بوده تاثیرات عمیقی بر همهی وجوه زندگیمان گذاشته است. من شعری از کودکی ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. تازه در دههی سوم زندگیام فهمیدم که توپ قلقلی را باید از بابا جایزه میگرفتم و پاهایام را باید دراز میکردم تا مادر برایام اتل متل میگفت. باید معلمان به ما یاد میدادند تا برای خورشید و آسمان شعر بسراییم، باید همراه درختها قد میکشیدیم، باید با رودخانه جاری میشدیم، باید با پروانهها آسمان را در مینوردیدیم و باید و باید و باید و…
ولی موسیقی ما مارش نظامی بود، شعر ما برای تفنگ و سنگر بود و از ترس هلیکوپتر جرات به آسمان نگاه کردن را هم نداشتیم.
در دههی سوم زندگیام فهمیدم قصهیی بلد نیستم، اصلا نمیدانستم که کودک باید پای قصه پدربزرگ و مادربزرگها بنشیند و به قصهی خرگوش شجاع و جوجه اردک زشت گوش کند و با آنها بخوابد.
نمیدانستم که کودک باید با رویاهایاش زندهگی کند و با آنها بزرگ شود، آخر قصهی کودکیهای ما تعداد کشتهها در فلان کوهستان یا ساعتها جنگ در فلان کوه بود.
باور کن نگذاشتند کودکی کنیم شاید به همین دلیل باشد که هنوز در سی و چند سالهگی دوست دارم بازیهای کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که اینقدر از بازی با بچهها لذت میبرم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.
از نسل ما بازی، شادی و لذت را گرفتن به همین خاطر چیزی از کودکیها به یاد ندارم. حال تو بگو، اگر از شعر تو اعتراض، فریاد و عشق را بگیرند، چه میماند؟ اگر از طبیعت بهار را و از شب، ماه و ستاره را بدزدند چه میماند و حال بگو اگر از یک انسان کودکیاش را بگیرند از او چه به جا میماند؟
… عزیز
در دوران نوجوانیمان نیز به جای خواندن داستانهای علمی-تخیلی یا به دنبال خواندن اساسنامهی فلان حزب بودیم و شیوههای جنگ مسلحانه یا درسمان تاریخ ادیان بود.
به جای نوشتن شعر برای معشوق یا تاریخ جنبشهای آمریکای لاتین را میخواندیم یا درسمان مبارزات مسلمانان کومور و موریتانی بود. هنوز کودکی نکرده بودیم که وارد دنیای بزرگسالیمان کردند. حتا فرصتی برای عشق و عاشقی هم نمانده بود.
.. عزیز
کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.
روستای زیبای ما با آنهمه چشمه که اکنون جز ویرانه چیزی از آن به جای نمانده در میان چند کوه محصور شده بود به کندوی زنبور عسلی میماند که راههای بسیاری از اطراف به آن ختم میشد. خاطرات من از این روستا و اینگونه آغاز میشود (قبل از آن چیزی به یاد ندارم)
روزی از چهارسوی روستایمان ورود جوانان مسلحی را به نظاره نشستم، اولین بار بود تفنگ را به چشم میدیدم، اولین نفیر گلوله هراس عجیبی در من ایجاد کرد. دیگر فرصتی برای شمردن چشمههای اطراف روستا نمانده بود. کاری که هنوز هم آرزویاش را دارم و ناتمام ماند، فرصتی برای بستن تاب روی درخت گردوی حیاطمان نبود، دیگر وقت جمع کردن شاهتوتهای درخت پشت مدرسه نبود، دیگر زمانی برای چیدن گلهای صحرایی نمانده بود.
کارمان شده بود دیدن زخمیها و کشتههایی که به روستا میآوردن یا شنیدن گریه و زاری مادرانی که خبر مرگ فرزندان خود را شنیده بودن و از شهرها و روستاها آواره روستای ما میشدند. گریه، شیون، خون، بوی باروت و زنده بادها و مرده بادها فضای روستای ما و کودکیمان را آکنده بود.
روزی جوانی زخمی را زیر درخت توت مسجد گذاشته بودند، کسی دور و برش نبود. با ترس به او نزدیک شدم تا یک جوان زخمی را ببینم، او از من طلب آب کرد. بدون اینکه بدانم آب برای او ضرر دارد. دوان دوان کاسه آبی را برایاش بردم که یک نفر از همقطاراناش سرم داد کشید، کاسهی آب از دستام افتاد و شروع به گریه کردن کردم. رویام را به طرف ابراهیم، جوان زخمی در حال مرگ برگرداندم دیدم لبخندی بر لب دارد. آن روز علت لبخند او را نفهمیدم ولی از آن روز لبخند آن جوان در خواب و بیداری بارها به سراغم آمده و رهایام نمیکند. شاید او با دیدن من کودکیهای خود را به یاد آورده بود. من نیز هزاران بار از آن روز با حسرت و بغض به کودکان سرزمینام نگریستم و لبخندی به رویشان زده ام تا کودکیهای خودم و آیندهی آنها را مجسم سازم.
…. عزیز، روزی که آن جوانان روستای ما را ترک کردند، گروهی دیگر آمدند با تفنگها و لباسهای متفاوت، کسی به فکر مدرسه و کلاسمان نبود. همه به فکر سنگر محکم تری بودند، به ناچار روستا را ترک کرده و به شهر آمدیم در آنجا هم صدای آمبولانس و جنازهی جوانان که از چپ و راست وارد شهر می شد و ما را هم به اجبار به تماشایشان میبردند. دست از سر کودکی و نوجوانیمان برنداشت. هر روز عصر بعد از پایان مدرسه از فراز تپه خارج شهرمان به تماشای مزارع سوخته گندم که در زیر بارش توپ و تفنگ در حال سوختن بود مینشستیم و جنگلهای بلوط سوختهی شاهو را مینگریستم. دیگر فرصتی برای کودکیمان نمانده بود.
….. بعدها معلم شدم، تا از دنیای کودکی و از بچهها جدا نشوم و به روستاهای دامنهی کوه شاهو برگشتم تا شاهوی زخمی را از نزدیک ببینم و با او دوست شوم. درختان بلوط بعد از سالها جان گرفته بودند. کوهستان آرام بود اما هنوز جای زخمهای عمیق را به یادگار نگه داشته بود.
زندگی در آن جریان داشت، با عشق و علاقهی فراوان به کلاس میرفتم، اما فقر و بیکاری مردم، کفشهای پاره و لباسهای رنگ و رو رفته دانش آموزان آزارم میداد. با نگاه کردن به سیمای زجر کشیدهی آنها روزی هزار بار میمردم و زنده میشدم هر چند دوست نداشتم شاهد مرگ آرزوهای کودکان سرزمینام باشم اما معلم شده بودم و میدانستم که معلمی در این سرزمین یعنی شریک شدن با رنج و درد دیگران و رنج و درد در این قطعهی فراموش شده از دنیا به یک معلم مسئولیت، آگاهی و شخصیت تازه میبخشید. باید معلم میماندم به حرمت کودکیها، به خاطر رویاهای کودکانهام، معلمی که دوست دارد کودک بماند، حتا در این سن و در زندان.
کودکی با موهای سپید، کودکی که هنوز شیدای بازیهای کودکانه و کودکان سرزمیناش هست، اما از همینجا و از لای این دیوارها هنوز نفیر گلولهها را در سرزمینام میشنوم، همراه با صدای انفجار با کودکان سرزمینام از خواب میپرم و با ترس آنها همان هراس کودکی همهی وجودم را در بر میگیرد که اینبار لبخند آن جوان زخمی بر لبان من مینشیند و از ته دل آرزو میکنم کاش امشب خواب هیچکدامشان با صدای گلولهیی بر نیاشوبد، کاش امشب قصهی شب هیچکدامشان بوی باروت ندهد. پس .. عزیز به رسم وفاداری و به جای چشمانام با چشمان زیبایات به چشمان پر از سئوال دانشآموزانات بنگر و بارقههای کم سوی امید را به نظاره بنشین و لبخندی را که سالها من به امانت نگه داشته بودم به جای من به کودکان سرزمینمان تقدیم کن.
معلم اعدامی، فرزاد کمانگر
سالن ۶ اندرزگاه ۷ زندان اوین
۱۲ اردیبهشت ماه ٨٨
5
دیگر تنها کفشهایم مرا به این خاک پیوند نمیدهد
نباید فراموش کنم؛ در این دیار واژهها گاهی به سرعت برق و باد به زبان آوردنشان «جرم» میشود و گناهی نابخشودنی. لغزش قلم بر سفیدی کاغذ میتواند موجب «تشویش اذهان» شود و تعقیب به دنبال داشته باشد و به زبان آوردن اندیشه و افکار میتواند «تبلیغ» به حساب آید.
همدردی میتواند «تبانی» باشد و اعتراض موجب «براندازی» شود. کلمات بار حقوقی دارند پس باید مواظب بود.
نباید فراموش کنم که به چشمانم بیاموزم که هر چه را میبیند باور نکند، زبان همه چیز را بازگو نکند، آنچه هر شب میشنوم فریاد نیست، موج نیست، طوفان نیست، صدای خس و خاشاک است! که خواب از چشم شهر ربوده.
نباید فراموش کنم که در شهر خبری از خط فقر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد و گرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بی اخلاقی نیست. اینها واژههای دشمنان است.
اما این روزها زیر پوست این شهر خبرهایی است که به شاعر واژه، به کارگردان سوژه، به نویسنده قلم، به پیر جسارت، به جوان امید و به ناامید حرکت میبخشد، این روزها گویا قلب جهان در این شهر میتپد، گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست و تا بیدار نشوند نیم کره ما رنگ روز به خود نمیبیند.
این روزها نیازی نیست برای سرودن یک شعر دور دنیا راه بیفتی تا ببینی کجا قلبت به درد میآید یا کجا تراوش قلم به فریادت میرسد، برای گرفتن یک عکس دیگر نیازی به سرک کشیدن به فلان نقطه بحران زده دنیا نیست، برای خواندن یک آواز یا ساختن یک آهنگ نیاز به لمس درد و رنج مردم فلسطین و عراق و افغانستان نیست، نت و ضرب آهنگت را میتوانی با ضربان قلب مادران نگران این شهر هماهنگ کنی، صدای سنج و طبل آن را همراه با فرود آمدن «چوب الف» بر سر و گرده این مردم هم وزن کنی.
این روزها هوای تموز ناجوانمرده خزانی شده، حکایت بیابان کردن جنگل است، میتوان همه چیز را دید حتا اگر «تلویزیون کور باشد»، میتوان همه چیز را شنید حتا اگر «رادیو هم کر باشد»، میتوان ناخواندهها و نانوشتهها را از لای سطور سیاه روزنامه فهمید حتا اگر «روزنامه هم لال شده باشد»، میتوان همه چیز را لمس و درک کرد حتا اگر پیرامونت را دیوارهایی به بلندا و ضخامت اوین فرا گرفته باشد.
این روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچههای شهرمان پرسه نمیزنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری میتپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.
این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمیکند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندانهای سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، دهها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر میشود و با دیدن قیافههای رنجورشان و لباسهای پارهشان بغض گلویم را میگیرد و بر خودم میبالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.
دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمانهای بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سالها «پپوله آزادی»¹ در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است.
فرزاد کمانگر
زندان اوین – چهاردهم آذرماه ۱٣٨٨
۱- پپوله (پروانه) آزادی، آهنگی از استاد خالقی است که چهل سال پیش همراه با ارکستر تهران اجرا کرد.
6
فرشته هایی که دوشنبه ها می خندند
تقدیم به نیایش و شکیبا بداقی و همه کودکانی که سفره هفت سین امسال والدینشان در کنارشان نیستند.
به لالایی هم سلولم گوش سپرده بودم، برای دخترانش پریا و زهرا می خواند، همراه با لالایی حزین او هق هق گریه هم سلولی دیگر من نیز بلند شد، اشک های مرا نیز ناخودآگاه سرازیر نمودند.دومین بار بود که دستگیر میشد، بار اول به یکسال حبس محکوم شده بود و حالا باید ۱۰ سال دیگر می ماند، همه شوق و اشتیاقش این بود که کودکانش روز دوشنبه به ملاقات او می آمدند.
روز ملاقات بدون اینکه توجهی به آدم های اطرافشان داشته باشند، در برابر چشمان پدرو مادر و در میان میز و صندلی های سالن ملاقات پشتک و وارو میزدند و روی دستهایشان راه میرفتند تا پدر پیشرفت آنها را در ورزش ببیند.
پدر سر مست و مغرور از جست و خیز کودکان لبخندی بر لبانش مینشست و مادر نیز با چهره ای معصومانه در حالی که سعی داشت درد تنهایی و انتظارش را انکار نماید. با چشمی خوشحال، شوهر و با چشمی دیگر اشتیاق فرزندانش را عاشقانه مینگریست.
من نیز که ماهها بود از فضای بچه ها و مدرسه ها دور شده بودم محو تماشای زهرا و پریا می گشتم و در مورد آنها برای مادرم توضیح میدادم. یکی از تاثیر گذارترین لحظه هایی که چون تابلو بر ذهنم نقش بسته است ، لحظه ملاقات این خانواده با هم بود.
انگار در خلاء، در رویا و در آسمان و یک جایی در خارج از این دنیا و در همین تعلقات دور هم جمع شده اند، هیچ کس اطرافشان نبود. بی توجه به نگهبان ها و دیوارها و سایر زندانیان، لبخند و اشتیاقشان را با هم دیگر تقسیم می کردند. همیشه آرزو داشتم کاش خانواده پریا و زهرا را بیرون از زندان میدیدم یا کاش نیم ساعت ملاقات بیشتر طول میکشید. هنگام وداع نیز سعی می کردم به آنها نگاه نکنم تا شکوه و جاودانگی لحظه دیدار و با هم بودنشان در ذهنم همانگونه جاودانه بماند، این دختران زیبا انگار با هر پشتک و وارویی که میزدند با زبان بی زبانی دنیایی ساختگی اطراف پدرشان را به خنده و استحزاء می گرفتند.
سرنوشت پریا و زهرای قصه ما سالهاست، نسلهاست نوشته می شود و هر روز پریا و زهرای دیگری به ملاقات پدرشان می روند. یا کودکی چون “آوا”چند سال بعد در کنار سفره هفت سین برای ماهی هایش شعر بخواند و گریه کند که ” امسال بابا در زندان است ” لحظه وداع پریا و زهرا را میدیدم که دست پدرشان را گرفته اند و لبخند زنان سالن ملاقات را به سوی درب خروجی طی میکنند انگار داشتند با پدر به شهر بازی می رفتند. دوست داشتم من نیز دست آنها را می گرفتم و شریک شادیشان میشدم قبل از اینکه پدر از زهرا و پریایش خداحافظی کند رویم را بر می گرداندم تا چشمان پر از اشکش را نبینم، اما این سو تر نیز چشمان پر از اشک مادرم را میدیدم که او نیز خود را آماده جدا شدن از فرزند خود می کرد و من نیز کودکانه به تقلید از پریا و زهرا مادرم را در آغوش میکشیدم و هنگامی که پریا و زهرا ما را صدا میزدند، همه سعی ام برای دزدیدن نگاهم از آنها بی نتیجه می ماند و آن دو فرشته کوچک برای من نیز دستی تکان می دادند فرشته هایی که تنها بال نداشتند.
فرزاد کمانگر
زندان اوین
اسفندماه ۱٣٨٨
در بارهء«آسيب رسانی به حافظهء تاريخی»،حسن اعتمادی*
آوریل 28th, 2010سخنی در اخلاقِ نقد نويسی(بخش١)
* شايسته است که ضمن بررسی دوران پُر آشوبِ زنده ياد دکتر محمّد مصدّق (که سرنوشت سياسی ديروز و امروز ملّت ما را شکل داده) به جای «آسيب رسانی به حافظهء تاريخی»،به غنای حافظهء تاريخی ِنسل کنونی، کمک کنيم.
* من که در گذشته، وابسته به جنبش چپ ايران بودم وبهترين سال های جوانيم رادر«کنفدراسيون دانشجويان و محصّلين خارج از کشور» و جنبش چپ ايران گذرانيده ام،بايد اذعان کنم که با کتاب ها و ديدگاه های شجاعانهء ميرفطروس بودکه به يک درک ملّی و غير ايدئولوژيک از تاريخ معاصر ايران رسيده ام.
* * *
در تاريخ ۲۰۰۸/۹/۹مناظره ای بين اين قلم و يکی از منتقدان کتاب اخير آقای ميرفطروس در «راديو سپهر»(در شهر گوتنبرگ سوئد) انجام شد که با استقبال فراوان شنوندگان راديو روبرو گرديد و باعث شد تا منتقد محترم ازانتشار نقد خود در سايت های اينترنيتی منصرف گردد.خواندن نوشته های فردى بنام آقای افرادی و شگردهای نادرست و حتّی غير اخلاقی وی در نقد کتاب آقای ميرفطروس و وجودبرخی وجوه مشترکِ اين«نقد»بانظرات آن دوست در«راديو سپهر»،باعث شده تا بحث راديوئی خود رااينک با عطف توجّه به ادّعاهای فرد اخير،در اينجامنتشر کنم.همين جا تأکيد می کنم که من آقای افرادی را نيز به يک مناظرهء عمومی فرا می خوانم تا ضمن بررسی همه جانبهءکتاب آقای ميرفطروس،اهمیّت سياسی وارزش تاريخی اين کتاب را برای رسيدن ما به يک«درک ملّی از تاريخ معاصر ايران» آشکار نمايم.
تا آنجا که به خاطر دارم، ۳ سال پيش نيز آقای افرادی، در مقاله ای سرشار از شبيه سازی و توهين و اتّهام، به«نقد» نوشته های آقای ميرفطروس پرداخته بود که مقالهءدقيق و روشنگر دکتر رامون،شگردهای ناسالمِ منتقد محترم را به نمايش گذاشت،مقالهءروشنگری که متأسفانه، هيچگونه پاسخی از طرف آقای منتقد بدنبال نداشت!کاش آقای افرادی،قلم رنجه می کرد وبه احترام خوانندگان نوشته هايش، به جای قلمفرسائی های اخير،به روشنگری های مستند آقای دکتر رامون پاسخِ روشن می داد تا خدای نکرده گمان نرود که وى ،تنها،«مَردِميدان های خالی» است و…. (۱)
پس از« ۳ سال سکوت و تأمّل» !!،انتظار می رفت که آقای افرادی،اين بار باانصاف و اخلاق و رعايت جوانب يک نقدعلمی به ميدان بيايدو به شعور خوانندگان نوشته اش احترام بگذارد،امّا،متأسفانه،نوشتهءاخيرِ وی نيز نشان می دهد که اوبا سوء استفاده از فضای آزاد سايت های موجود،بارِديگر با تحريف و تخريب و افتراء،به«آسيب رسانی به حافظهءتاريخی»،اقدام کرده است!.من در ادامهء اين مقال به مواردی از اين«خصومت»هااشاره خواهم کرد،امّاگفتنی است که شگردهای منتقد محترم،برايم يادآور اين سخن درست و دردانگيز آقای ميرفطروس(در گفتگوی اخيرش با نشریّهء«روزنامک»)است،آنجا که در يادآوریِ فضای روزنامه ها و نشریّات دوران دکتر مصدّق، گفته اند:
-«در جامعهء ما از «فضيلت» تا «رذيلت» و از«مخالفت» تا «دشمنی» راهی نيست و لذا، «انتقاد» تا حدّ «انتقام» تنزّل میيابد…»(پايان نقل قول).اين امر،مسئولیّت سردبيران سايت های معروف فارسی زبان را دوچندان می کند تا در «لفّافهء نقدو انتقاد»،حرمت قلم و انديشمندان صاحب نام،در «رذيلت»های رايج برخی افراد،مورد تهاجم قرار نگيرد.

پس از گذشت نيم قرن از مطبوعات دوران دکتر مصدّق،واقعاً،قلم بدستی مانند آقای افرادی،کجای کار است!؟وبا اين شيوهء تخريب و توهين، به کدامين آگاهی ملّی يا بينش تاريخی ما کمک می کند؟آيا بعداز گذشت بيش از نيم قرن بايد سخن آن ناظر ِغربی را در بارهءسطح نازل ِ مباحثات در ايران،تکرار کرد که:
«مباحثات سياسی در ايران، چيزی جز خشم و هياهوی ذهنهای توسعه نيافته نيست!»
(آسيب شناسی يک شکست،ص۱۸،به نقل از:آبراهاميان،ص۱۸۰).
دونسل؛دو ديدگاه
پس از گذشت بيش از نيم قرن،دربارهءدوران دکترمصدّق ،اينک دو ديدگاه در ميان دونسل ،قابل رؤيت است:اوّل ديدگاه نسلی که در حال و هوای روزهای پُرشور ملّی شدن صنعت نفت،رشد و پرورش يافت که عموماً از آن دوران،با«حسرت و دريغ» ياد می کند، از استثناءها كه بگذريم )٢(ديدگاه اين نسل – اساسا” – مبتنى بر روايت حزب توده ازرويدادهاى اين دوران است٠ دوم:نسل تازه ای است که به دور از آن فضاهای پُرشور،اينک،تنها با تکيه به شعور و آگاهی تاريخی خود،به بررّسی حوادث آن دوران نشسته است.تفاوت اين دو ديدگاه،حتّی درنحوهء بيان و نگارش اين دو نسل،قابل رؤيت است.برای نمونهءنسل اوّل،من به مقالهء آقای دکتر محمّد علی مهرآسا(از اعضای معروف جبههء ملّی مقيم آمريکا و استاندار کردستان در بعد از«انقلاب شکوهمند اسلامى»)،اشاره می کنم،وبرای نمونهءنسل جديد،به نقد دقيق آقای تهمورث کيانی(نويسنده و تحليلگر مسائل سياسی مقيم آمريکا)استناد می کنم که هردو در سايت«اخبارروز» منتشر شده اند:مقالهءآقای دکتر مهرآسا،«باشرف ها!» نام دارد و در انتقاداز کتاب جديد استاد جلال متينی و آقای ميرفطروس(دربارهءمصدّق) است که بخش هائی از آن رابا هم، می خوانيم:
-« آقای متينی در نوشتن آن کتاب که دکتر مصدق را مطابق با خواسته و اراده ی يک ساواکی داوری کرده است….حضرت متينی هم سالها رئيس دانشکده ی ادبيات دانشگاه مشهد بود که نه تنها شهرتی برايش دست و پا نکرد زيرا نه تأليفی داشت، و نه مقاله ای از او صادرشده بود، بلکه همواره مورد کينه و نفرت استاد و دانشجو هم بود. علت نفرت اين بود که اين حضرت، از ساواک به دانشگاه منتقل شده بود….انتشار مجلدات «ايران نامه» هم هيچ شهرتی برايش به بار نياورد. پس به ناچار به جدال يکی از نام آورترين و مردمی ترين رجال سياسی عصر جديد يعنی مصدق روی آورد تا به زعم خود، شهرتی کسب کند.
يکی ديگر از اين جامانده ها، آقای علی ميرفطروس است که نظير جلال آل احمد، از کمونيسم، به ارتجاع فاشيسم گرائيد.تفاوت اين دو، در اين است که آل احمد از کمونيسم حزب توده، به ارتجاع دين رسيده بود و آقای ميرفطروس از فدائی خلق، به ارتجاع سلطنت گرويده است! که هردو به يک اندازه حيرت زاست.
…. اخيراً آقای مير پطروس(!؟) علاوه بر مصاحبه ی کذائی اش با مجلهء کاوهء محمد عاصمی ، شروع به نوشتن کتابی کرده است زير عنوان: «دکترمصدق؛ آسيب شناسی يک شکست…» که هم اکنون آن را بخش- بخش دردو سايت اينترنتی به چاپ سپرده تا بعد ازرسيدن بقيه ی وظيفه، کتاب را به زيور طبع بيارايد. دراين نوشتارهای متوالی همانند پاسخ هايش درمصاحبه، هيچ چيز تازه ای نمی يابيم مگر ….مشتی جفنگ تحويل خواننده داده است… نه آقای متينی ازجانب خود و درراه خدا (!) لاطائل می نويسد و می گويد، و نه نیّت تحقيق و روشنگری، ميرپطروس(!؟) را وادار به اين ياوه بافیها کرده است. اين حضرات،مأمورند و از جانب خداوندان مال و ثروت شارژ ميشوند. اينان ضابطين و رابطين کلان ثروتمندان حاشيه نشينند!…. اين بزرگواران! با استخدام قلم به مزدانی مانند متينی و ميرپطروس(!؟)…. در اين وادی، با رنگين کردن سفره و چرب کردن لب و دندان باشرفهای قلم به مزد، سخت «عرض خود می برند و زحمت ما ميدارند»(۳)
آقای دکتر مهرآسا،بعنوان يکی از اعضای با سابقهءجبههءملّی و نخستين استاندار کردستان در بعد از«انقلاب شکوهمند اسلامى»،طیِّ اقامت طولانی خود در آمريکا،اگر هنوزاصول مُدارا و اخلاق و ادب ِنقدنويسی را ياد نگرفته،بی ترديد، از قوانين آمريکا بايد آگاه شده باشند،قوانينی که بر اساس آن،اتّهامات ايشان نسبت به آقايان متينی و ميرفطروس،قابل تعقيب قانونی و قضائی است، تعقيبی که يکی ديگر از مريدان هتّاک دکتر مصدّق را(دررابطه با کتاب آقای حميد شوکت)در دادگاه های آلمان،مُجرم ومحکوم کرده و پروندهء ناشران چنان اتّهاماتی نيز اينک در دست تدارک و اقدام است.( ۴)
امّا آقای تهمورث کيانی،پژوهشگر و تحليل گر مسائل سياسی(ازنسل جديد)،در بارهء کتاب آقای ميرفطروس،نظر ديگری دارند که با نظرات نويسندگان جوان«روزنامک»(بعنوان نسل چهارم بعد از۲۸مرداد۳۲)،همخوانی و همآوائی دارد(۵).آقای تهمورث کيانی می نويسند:
-«کتاب “دکتر محمد مصدّق: آسيب شناسی…” به لحاظ فنی، به رغم برخی نقاط ضعف، کتابی پژوهش گرانه است که با شيوهء مدرن ِتاريخ نويسی و روش آکادميک و حرفه ای نوشته شده است. بنابراين، نويسنده در آن با جدیّت کوشيده است تا به دور از حُب و بغض های شخصی، بی تأثير از جانب گرايی های عقيدتی – سياسی رايج، که اغلب مرز بين تاريخ نويسی حرفه ای-آکادميک و بيانیّه های حزبی را مخدوش کرده اند، و با پايبندی به امانت داری در نقل و گزارش ِرويدادها،به بررسی رخدادهای پيش از برکناری دولت ملّی دکتر محمد مصدّق و سپس،بررسی شکست آن بپردازد….. علی ميرفطروس، امّا، از همان نخستين بخش کتاب خود بر خواننده معلوم می کند که نويسنده بر آن بوده است تا اثری متمايز از آنچه تا کنون از سوی دوستان و هواخواهان دکتر محمد مصدّق، و يا از سوی دشمنان کينه توز آن انجام شده است، پديد آرد و “در پرتو اسناد نو، ارزيابی نوينی از دوران حکومت مصدّق و جريانان منجر به ۲٨ مرداد ٣۲ ارائه” دهد. همچنين، نويسنده، آنطور که خود در مقدمهء کتابش می گويد، آگاهانه عنوان “آسيب شناسی” را بر ای بررسی رويدادهای آن دوره برگزيده است تا بر ماهیّت انتقادی کتاب که به بررسی “ضعف ها، نارسايی ها، و اشتباهات” پرداخته است تأکيد کند….. کتاب آقای مير فطروس اگر چه مانند هر کتاب پژوهشگرانه ديگری بی نقص نيست و به همهء پرسشها پاسخ نمی دهد، اما گامی بسيار بلند و شجاعانه در مسيری بسيار سنگلاخی و سخت است. ميرفطروس توانسته است با موفقيت بر گوشه های تاکنون تاريک مانده ی يکی از مهمترين و زنده ترين دوران تاريخ سياسی ايران،پرتو افکنی کند و ، مهمتر از همه، ارتباطی منطقی ميان برخی گره گاهها و نقطه های کور اين دوره برقرار سازد. از سوی ديگر، اين کتاب با توجه به امانت داری نويسنده و فقدان قضاوت های کينه توزانه دربارهء شخصیّت های سياسی، نقش ارزنده ای در نزديک کردن بخش های مختلف روشنفکران و گروه های سياسی ايران بر جای خواهد نهاد و به تاريخ نويسی و پژوهش گری ِمدرن، مدد خواهد رساند. بی شک، برگردان انگليسی اين کتاب، کمک شايانی به غنای منابع موجود انگليسی دربارهء اين دورهء تاريخ ايران خواهد کرد و منبعی با ارزش برای دانشجويان خارجی علاقه مند به تحصيل در مسائل خاورميانه و ايران فراهم خواهد ساخت»(۶)
***
با طرح اين دو ديدگاه متفاوت از دو نسل متفاوت،به نظر می رسد که نقد آقای افرادی(با زبان پُردشنام و تخريب آن)به زبان وديدگاه آقای مهر آسا نزديک است.مقالات پُرتخريب وتوهين اين دو دوستدار مصدّق،آياتلاش مأيوسانه يامذبوحانه ای است تا از« فروريزی افسانه ها در بارهء دکتر مصدّق»،جلوگيری کنند؟…در هرحال،اجازه دهيد تا بحثم را بايک «نکتهءمشترک» دنبال کنم:
هم دوست منتقدم در«راديو سپهر»،هم آقای رحيمی(مُجری برنامهءراديو) و هم بنده و بسيارانی ديگرمعتقديم که کتاب«آسيب شناسی يک شکست»(مثل ِديگر ِکتاب های آقای ميرفطروس)بااستقبال فراوان روبروشده است،واگر بدانيم که خوانندگان اين آثار،عموماً از تحصيلکرده ها و اليت های جامعهء ايران هستند،ارزش مسئله دوچندان می شود …سئوآل اين است که با توجّه به نرخ بسيار پائين کتاب و کتابخوانی درميان ما ايرانيان،چرا کتاب های آقای ميرفطروس،اين چنين با استقبال دوستداران تاريخ و فرهنگ ايران مواجه می شوند؟،بنظر من، يکی از دلايل اين استقبال، اين است که خوانندگان در تحقيقات آقای ميرفطروس،اعتدال،حقيقت گوئی و شجاعت اخلاقی فراوانی ملاحظه می کنند.من که در گذشته، وابسته به جنبش چپ بودم وبهترين سال های جوانيم رادر«کنفدراسيون دانشجويان و محصّلين خارج از کشور» گذرانيده ام،بايد اذعان کنم که با کتاب ها و ديدگاه های شجاعانهء دکتر ميرفطروس بودکه به يک درک ملّی و غير ايدئولوژيک از تاريخ معاصر ايران رسيده ام،بنابراين:اين مقاله ،همچنين، می تواند ادای دَينی باشد به آقای ميرفطروس و کوشش های روشنگرانهء وی.با اين مقدّمهءکوتاه،به نوشته های آقای افرادی می پردازم و سخنم را در ۲ محور،با اختصار و اشاره دنبال می کنم:
الف: شگرد نقد نويسی آقای« منتقد».
ب:نمونه هائی از محتوای نادرست نوشته های وی.
* * *
ابتدا ببينيم که به اصطلاح، طول و عرضِ سخن آقای ميرفطروس در کتاب «آسيب شناسی يک شکست»چيست؟ آقای ميرفطروس،با فروتنی و تواضع بسيار نوشته اند:
-«عرصــهء تحقيقات تاريخی، عرصــهء نسبیـّتها، احتمالات و امکانات است و لذا نگارنده کوشيده تا بجای پيشداوری و طرح «نظرات قطعی و حتمی»، با طرح سئوالاتی، خواننده را به داوری و تأمل فراخوانَد. همچنين، نگارنده بدنبال يک بررسی جامع و گسترده از ماجرای ملّی شدن صنعت نفت ….نيست، کمبودها و کاستی های احتمالی کتاب، هم از اين روست. اين کتاب،تنها تأمّلاتی است گذرا بر برخی از جنبههای رويداد مهمـّی که کمتر مورد توجـّه پژوهندگان بوده است. به عبارت ديگر، اين کتاب، بدنبال حقيقتهای تحريف شده و ارزيابی تازه از واقعیـّتهائی است که در غبار تعصّبات سياسی يا تعلّقات ايدئولوژيک پنهان ماندهاند، بنابراين، کتاب حاضر ـ از جمله ـ بدنبال پاسخ به اين سئوالات است….»(آسيب شناسی….،صص۲۵-۲۶ )ويا:« در سالهای اخير،کتابها و مقالات متعدّدی از سوی محقّقان ايرانی دربارهء دوران کوتاه حکومت دکتر مصدّق منتشر شدهاند، مانند تحقيقات ارزشمند مصطفی فاتح، منوچهر فرمانفرمائيان، فؤاد روحانی، مصطفی عِلم، فخرالدين عظيمی، محمد علی همايون کاتوزيان، يرواند آبراهاميان، بابک اميرخسروی، جلال متينی، علی رهنما و خصوصاً تحقيق گرانسنگ محمد علی موحـّد» (درغلطنامه پيوست كتاب،نام دكتر يرواند آبراميان نيزذكر شده است)…..«نگارنده خود را مديون کوشش های همهء کسانی می داند که با تحقيقات ارزشمند خويش،روشنگر اين دورهء پُر ابهام بوده اند»( آسيب شناسی….،صص۲۱-۲۳). بنابراين:ملاحظه می کنيم که برخلاف توقّع آقای منتقد،کتاب «آسيب شناسی …..»از نظر موضوعی، در سودای کتابی «پُر حجم» و «درازدامن» نيست!
اينکه کتاب «آسيب شناسی…»بدنبال پاسخگوئی به کدام پُرسش يا پُرسش های تاريخی است؟سئوآلی است بجا که در ادامهء اين مقال بدان خواهم پرداخت.
الف: شگرد نقدنويسی آقای منتقد:
دکتر رامون در نقد عالمانه اش بنام«برای بالابردنِ سطح گفتمان بکوشيم!»،به آقای افرادی يادآورشده بودندکه:« نقد، مترادف با ردکردنِ ديدگاهی نيست. بهمين روال، نقد، در شکم ِ کسی رفتن، سيرابی شيردان طرف را سُفره کردن هم نيست.»( ۷). اينکه باوجود تذکّرات روشنگردکتر رامون،هنوزآقای منتقد ،با شبيه سازی های فريبا،فرق بين تعاريف «مفاهيم عام اجتماعی» با «تعاريف خاصِ»اين مفاهيم در نزد فلاسفه و جامعه شناسان رانمی داند،جای بسی تأسّف است.اگرمن هم به اينگونه شگردهايا شبيه سازی های عوامفريبانه متوسّل شوم می توانم به جرأت ادعا کنم که بيشتر افاضات آقای افرادی،رونويسی ِکتاب ها و نظرات آقای ميرفطروس و ديگران است،بعنوان نمونه:
آقای ميرفطروس سال ها پيش گفته اند:
«انقلاب اسلامی ايران دگرگونی های ژرفی در عرصهء سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهای اجتماعی در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمی را در برابر مردم و خصوصاً روشنفکران ما قرار داده است»…«انقلاب ايران واستقرارجمهوری اسلامی،تغييرات مهمی در ساختارهای اجتماعی،فرهنگی و اقتصادی جامعهء ما پديد آورده»…« استفاده از ايدئولوژی ها (چه مذهبی و چه مارکسيستی) در توجيه اين يا آن رويداد تاريخی برای صاحبان آن ايدئولوژی ها اگر چه می تواند «موجّه» باشد، اما ترديدی نيست که «تاريخ ايدئولوژيک» يا « ايدئولوژيک کردن تاريخ» هيچگاه در خدمت آگاهی و بيداری ملّی ما و نيز در جهت شفافیّت حقيقت تاريخی نبوده است.»…« ما بايد خود را از اسارت«مصالح ايدئولوژيک» آزاد کنيم و از واقعيت های تاريخی و سياسی همانگونه که هستند سخن بگوئيم حتّی اگر طرح اين واقعيت ها، تلخ و با «مصالح ايدئولوژيک» مان، مخالف باشد. اساساً عمل يا بيان اين«بايد » ها است که به روشنفکری، معنا و هویـّت می دهد… عصر ما، عصر فروپاشی نظام های ايدئولوژيک و فروريختن ديوارهای بلندِ توهـّماتِ ديرينه است. عصری که نسبیـّت گرائی و چند بُعدی ديدن حوادث تاريخی، بيش از پيش ارزشی عام می يابند و روشنفکر و روشنفکری ابتداء با شک کردن در «حقايق بديهی»، آغاز می شود.»( ۸)
آقای افرادی – پس از گذشت سال ها – اينک،ضمن رونويسی و «هضم» مطالبِ آقای ميرفطروس،نوشته است:
« انقلاب اسلامی و پی آمدهايش ، سبب ساز تکانه ای کم سابقه در جان و جهان روشنفکران و خرد ورزان ايرانی شده است.شک در ميراث فکری و فرهنگی گذشتگان،از محدوده ی انگشت شمار انديشمندان و پژوهشگران فراتر رفت و ( به مثابه ی ضرورتی عاجل)در ميان اهل نظر و روشنفکران رويکردی عام يافت…. و خرد ورزانی،از نحله های گوناگون سياسی …در خوانشی دگرگونه،«تاريخ حزبی و گروهی» و روايت های مألوف و مقبولِ عامِ تاريخ معاصر ايران را به چالش و پرسش کشيده اند….»(پايان نقل قول).
می بينيد که اينگونه«شبيه سازی های فريبا»، چندان به نفع آقای افرادی نيست،امّا،حيرت انگيزتر اينکه ،آقای منتقد ،دربخش نخست نوشته اش،مدّعی است که اصطلاح«تاريخ ملّی»و«ملّی کردن تاريخ» از آقای داريوش همايون است«که ازحدود ۲۷سال پيش،درنوشته هايش مکرّر کرده است»(پايان نقل قول)،در حاليکه اگر وی اندکی به زبان انگليسی،فرانسه ياآلمانی،آشنائی داشت،می توانست که با يک کليک کوچک در«گوگل»يا«ياهو»، معادل اين اصطلاح۱۰۰ساله را در زبان ها و فرهنگ های مذکوربيابد.( ۹)
نمونهء ديگری از بی صداقتی آقای منتقد ،اين است که آقای ميرفطروس درصفحات۲۶-۳۱کتاب، ضمن طرح سئوآلات مهمّی، پُرسيده اند:
-«باتوجـّه به پيوندهای فاميلی بين مصدّق و سرتيپ دفتری و وابستگی آشکار سرتيپ دفتری به شاه و دربار، آيا مصدّق در آخرين لحظات با انتصاب وی به رياست شهربانی کلّ کشور و فرمانداری نظامی تهران، میخواست تا با ايجاد نوعی «حفاظ فاميلی و امنیـّتی»، خود و يارانش را از آسيبهای احتمالی نيروهای مخالف، مصون و محفوظ بدارد؟».(آسيب شناسی…،ص۳۱).ميرفطروس در پايان کتاب،به اين پرسش چنين پاسخ می دهد:
-«….با توجـّه به پيوند فاميلی بين مصدّق و سرتيپ دفتری و وابستگی آشکار سرتيپ دفتری به شاه و دربار، مصدّق با انتصاب وی به رياست شهربانی کلّ کشور و فرمانداری نظامی تهران، شايد میخواست تا با ايجاد نوعی «حفاظ فاميلی و امنیـّتی»، خود و يارانش را از آسيبهای احتمالی نيروهای مخالف، مصون و محفوظ بدارد»(آسيب شناسی،صص۳۵۳-۳۵۴)وسپس، برای آنکه اين نظر را با نظر ديگری مستند کند،در پانويس ۱، صفحهء۳۵۴ يادآور می شود:«به عقيدهء محمـّد علی موحّد:اين امر«کوششی بود که مصدّق برای حفظ جان خود و حفظ جان دوستانی که تا آخرين لحظات او را ترک نگفته بودند، میکرد».نگاه کنيد به: موحّد، ج۲، صص۸۶۷-۸۶۸»(پايان نقل قول).با اين حال،آقای افرادی در اين باره نوشته است:«نکتهء حيرت آورتر(!!) آن که،آقای ميرفطروس…همين معنی را…به عنوان نتيجهء تأمّلات خود به رخ خواننده می کشد…(!!؟ ؟) »(پايان نقل قول)،بنده اين« ادّعای حيرت انگيزِآقای افرادی» را با چند«علامت!!و؟؟»مشخّص کرده ام تا بپرسم:کجا آقای ميرفطروس،اين تعبير رايج و معمولی را« نتيجهءتأمّلات و تحقيقات تاريخی خود»دانسته اند؟
درهمین رابطه،گفتنی است که نام کتاب«خواب آشفتهء نفت»اثر ارجمنددکترمحمدعلی موحد،یادآورِتیترکتاب محقّق انگلیسی،اسفن دوریل است،آیاطبق برداشت آقای افرادی بایدگفت که دکترموحد این نام را از«دوریل» برداشته است؟،ازاین گذشته،آقای افرادی نام کتاب نیمایوشیج(«دنیاخانهء من است»)راتیترِوبلاگ خودکرده بدون آنکه هیچ«قُلّاب»یاتذّکری را لازم بداند!!
اين ها،نمونه ها ئی هستند از «اخلاق و شگردهای نقدنويسی آقای افرادی ».من در بخش های ديگرِاين مقال،به نمونه های ديگری از اين شيوه ها و شگردهای ناسالم اشاره خواهم کردبا اين اميدکه ضمن جلوگيری از«آسيب رسانی به حافظهء تاريخی»،بقول دکتر رامون:«در بالابردن سطح بحث ها بکوشيم».
*بخشی ازمقالهء آقای حسن اعتمادی،تحلیلگرسیاسی،مدير و مُجری برنامه های راديوی فرهنگی – سياسیِ«صدای شما» در استکهلم سوئدکه قبلاً در سايت هاى:گويا ،ايران پرس نيوز،خبرنت و…منتشرشده است.
زيرنويس ها:
۱- برای بخشی از پاسخ آقای دکتررامون درنقد «شگرد»های آقای افرادی،نگاه کنيد به:
http://iranara.blogspot.com/2006_04_01_archive.html
-۲ براى نمونه نگاه كنيد به نقد استاد مرتضى ثاقب فر ، نشرية روزنامك:
http://rouznamak.blogfa.com/post-433.aspx
۳-برای متن کامل مقالهء آقای مهرآسا،نگاه کنيد به:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=1045 5
۴-در اين باره نگاه کنيد به:
http://www.jminews.com/news/fa/?mi=16 &ni=4870
۵-نگاه کنيد به مقدّمهء روزنامه نگار جوان،آقای مسعودلقمان، در گفتگويش با آقای ميرفطروس:
http://rouznamak.blogfa.com/post-435.aspx
۶-برای متن کامل مقالهءآقای تهمورث کيانی،نگاه کنيد به:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=17680
۷- http://iranara.blogspot.com/2006_04_01_archive.htm
۸- به نقل از:
http://mirfetros.com/fa/?p=136
۹- برای استفادهء اين اصطلاح درنوشته های محقّقان ديگر،نگاه کنيد به گفتگوی خانم دلآرام مشهوری،نويسندهء کتاب معروف ِ«رگ ِتاک»،در:
http://www.freewebs.com/majidzohari/mashhoori.html
مطالب مرتبط:
برای بالابردن سطح گفتمان بکوشیم،رامون
درنقدِ ادعاهای احمدافرادی
ناصرخسرو قباديانی:صدای طغيان،تنهائی و تبعيد(بخش نخست)،علی میرفطروس
ژانویه 28th, 2010|
« بـگذر ای بـادِ دلـفروز خـراسانی! بر يکی مانده به يمگان درّه، زندانی ُبرده اين چرخِ جفا پيشه به بيدادی از دلش راحت وُ ز تن ش،تن آسـانی گشته چون برگِ خزانی ز غم غربت آن رُخِ روشنِ چـون لالۀ نُعمـانـی بی گناهی شده همواره بر او دشمن تُرک وُ تازیّ وُ عراقیّ وُ خراسانی». (1) قصايد بلند و کلمات مطنطن، هيکل بلند و چهرۀ پرهيبتش را عيان می کنند. ناصر خسرو قباديانی در سال 394 /1004 در قباديان بلخ بدنيا آمد و دوران کودکی و نوجوانيش در همين شهر به تحصيل علوم متداول زمان گذشت. خانوادۀ ناصرخسرو از اعيان محترم و معروف منطقه بود و او در نخستين سال های جوانی، کارگزار، دبير ديوان، عامل و مستوفی حکومت بود و خصوصاً در عصر سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی و سپس در دستگاه طغرل سلجوقی، موقعيت و مقام درباری داشت. (2) طبع پرشور و سرشت نوجوی ناصرخسرو، او را به مطالعۀ فلسفه ها و اديان مختلف کشاند (3) بطوری که حتی با علم طب، نجوم، فلسفۀ يونان و رياضيات نيز آشنا شد. عصر ناصرخسرو، عصر اختلافات خونين مذهبی، فقدان امنيت اجتماعی و آشفتگی های گستردۀ سياسی بود. بازار جدال های مذهبی چنان گرم بود که پيروان مذاهب شافعی، حنفی، اسماعيلی، شيعۀ امامی و غيره، ضمن انتقاد و دشنام به «مذاهب باطل»، تهمت های سختی به يکديگر نسبت می دادند و در اين راه، حتّی از وقاحت و بی شرمی نيز پرهيز نمی کردند. (4) دامنۀ اختلافات و کشمکش های مذهبی در اين دوران چنان وسعت داشت که از حوزۀ عوام به عرصۀ خواص کشيده شد و نه تنها علمای مذهبی در نفی مذاهب يکديگر «رديـّه» ها نوشتند، بلکه شاعران زمان نيز در اين تعصبات و جدال های مذهبی شرکت کرده و به هجو و انتقاد مخالفان خود پرداختند و حتی تهمت های مذهبی را وسيله ای برای انتقامجويی های شخصی قرار دادند بطوری که ظهيرالدين فاريابی، يکی از پيروان عقل گرای معتزله را چنين دشنام گفته است: ترا به تيغ ِ هجا پـاره پـاره خواهم کـرد کـه کشتن تـو مـرا شد فريضۀ کُـلّّی خدايگان وزيران مرا چه خواهد کرد ز بهرِ ِخون يکی زن بمـُزدِ معتزلی (5) اين «جنگ هفتاد و دو مذهب» – چنانکه دربارۀ دوران انوری نيز گفتيم – بتدريج روحيۀ قومی و همبستگی های ملی ايرانيان را تضعيف کرد و موجب تقويت عصبيـّت های قبيله ای – مذهبی گرديد بطوری که در قرن پنجم تا ششم / يازدهم تا دوازدهم، هر يک از فرقه ها و مذاهب اسلامی، کوی ها و برزن ها و بازارها و مدارس و مساجد خاص خود را داشتند و از معاشرت با پيروان «مذاهب باطل» پرهيز می کردند … و اين چنين بود که در آغاز قرن ششم / دوازدهم، وقتی مغول ها به ايران حمله کردند در شهرهای مهم ايران، نيروی ملی و منسجمی برای دفاع از شهرها و پايداری در مقابل مغول ها وجود نداشت. (6) جدال های مذهبی و صورتِ «ظاهر» اديان و مذاهب، با طبع پرشور و آزادۀ ناصرخسرو سازگاری نداشتند. او در صحبت «اهل طيلسان و عمّامه و ردا» و «قال و قيل و مقالات مختلف» و نيز در «مال و زُهدشان»، رشوه و ريا ديد آنچنانکه می گويد: از شـاه، زی فـقيه چنـان بـود رفــتنم کز بيم مور در دهنِ اژدها شدم (7) در چنان شرايطی، تحولی درونی در ناصرخسرو پديدار گردید بطوری که در سال 437 /1045 در خوابی روحانی به او توصيه شد تا از «خواب 40 ساله» برآيد، از سرمستی و باده گساری بپرهيزد و برای وصول به «حقيقت » عزم سفر کند. (8) اينکه اين «خواب» واقعيت داشته و يا بهانه ای برای گريز از خدمات حکومتی و محملی برای سير و سياحت و کسب آگاهی بوده، چندان روشن نيست، اما مسلّم است که از اين تاريخ، فصل نوينی در زندگی ناصرخسرو آغاز شد که کتاب «سفرنامه» حاصل اين سير و سياحت هفت ساله است. در اين سفر، ناصرخسرو از شهرها، اقوام و مذاهب مختلف ديدار کرد و در هر شهر و دياری «طلب اهل علم می کرد» (9) و با علما، بزرگان و اميران بسياری ملاقات نمود. «سفرنامه» ی ناصر خسرو- در واقع – گنجينه ای است از اطلاعات ارزشمند جغرافيائی و مردم شناسی که ما را با فرقه ها و مذاهب، مدارس، بازارها، پيشه وری و صناعت، معماری شهرها، سازمان های اداری و طبقات اجتماعی، طرز زندگانی و ريخت و لباس و آداب و سنن اقوام مختلف در قرن پنجم /يازدهم آشنا می کند. بر خلاف اشعار و آثار ديگر ناصرخسرو، از نظر زبان و نگارش، «سفرنامه» از استواری، ايجاز، سادگی و شفافیّت خاصی برخوردار است و از اين نظر به جرأت می توان آن را از شاهکارهای نثر پارسی بشمار آورد. شرح شهرها و ديدارها – عموماً- مختصر، دقيق و مفيد است، اما ناصرخسرو در دو جا از اختصار به اطناب می گرايد و سخن را به درازا می کشاند: يکی در ديدار از شهر «لحسا» و ديگری در ديدار از شهر مصر. دربارۀ «لحسا» می نويسد: «گفتند سلطانِ آن، مردی بود شريف و آن مردم را از مسلمانی بازداشته بود و گفته: نماز و روزه از شما برگرفتم … (مردم لحسا) نماز نکنند و روزه ندارند و ليکن بر محمد مصطفی (ص) و پيغامبری او مُقرّند … واز رعیّت، عُشر چيزی نخواستندی و اگر کسی درويش (10) شدی يا صاحب قرض، او را تعهّد کردندی تا کارش نيکو شدی … و هر غريب که بدان شهر افتد و صنعتی داند، چندانکه کفاف او باشد، مايه (11) بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او بکار آيد، بخريدی … و اگر از خداوندانِ (12) ملک و آسياب را ملکی خراب شدی و وقت آبادان کردن نداشتی، ايشان، غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و آسياب، آبادان کردندی و از صاحب ملک، هيچ نخواستندی … در شهر لحسا، مسجد آدينه نبود و خطبه و نماز نمی کردند (ولی) اگر کسی نماز کند او را باز ندارند، ليکن خود، نماز نکنند. و چون سلطان برنشيند هر که با وی سخن گويد، او را جواب خوش دهد و تواضع کند.» (13) ناصرخسرو در وصف شهر مصر می نويسد: « در شهر مصر- غير قاهره – هفت (مسجد جامع) است … در ميان بازار مسجدی است که آن را باب الجوامع گويند … و آن مسجد به چهارصد عمود ُرخام (14) قائم است … و هرگز نباشد که در او کمتر از 5 هزار خلق باشد، چه از طُلاّب علوم و چه از غريبان و چه از کاتبان که چک و قباله نويسند … دکان های بزّازان و صرّافان و غیرُهُم چنان بود که از زر و جواهر و نقد و جنس و جامه های زربفت و قَصَب (15) جای نبود که کسی بنشيند و همه از سلطان، ايمن، که هيچ کس از عوانان (16) و غمـّازان (17) نمی ترسيد و بر سلطان اعتماد داشتند که بر کس، ظلم نکند و به مال کسی هرگز طمع نکند و آنجا مال ها ديدم از آنِ مردم که اگر بگويم يا صفت کنم، مردم عجم را قبول نيفتد و مال ايشان را حد و حصر نتوانستم کرد و آن آسايش و امن که آنجا ديدم هيچ جا نديدم … امنيت و فراغت اهل مصر بدان حد بود که دکان های بزّازان و صرّافان و جوهريان را در نبستندی … و قاضی القضات را هر ماه، دو هزار دينار مغربی مشاهره (18) بود و هر قاضی را به نسبت وی، تا به مال کس طمع نکنند و بر مردم، حيف (19) نرود …». (20) مصر در عصر فاطميان، قبلة آرمانی متفکران آزاده و پناهگاه انديشمندانی بود که بخاطر تعقيب ها و آزارهای مذهبی جلای وطن کرده بودند بطوری که قبل از ناصر خسرو، حميدالدين کرمانی (داعی بزرگ اسماعيلی و مؤلف کتاب «راحه العقل») و هبه الله شيرازی (معروف به المویّد فی الدين) و بعدها ارسلان بساسيری و حسن صباح، مجذوب فاطميان مصر شده بودند (21). اين متفکران و پناهندگان از کمک ها و حمايت های حکومت فاطمی برخوردار بودند. (22) با توجه به کشمکش های مذهبی، عدم امنيّت و نابسامانی های اجتماعی در ايرانِ عصر سلجوقی، امنيت سياسی، آزادی های مذهبی و رفاه اجتماعی حاکم بر مصر برای ناصرخسرو همان «مدينۀ فاضله» ای بود که وی را شديداً مجذوب و فريفته خود ساخت، سرشت عقيدتی او را شکل داد و سرانجام سرنوشت اندوهبار ناصرخسرو را در تبعيدگاه يمگان رقم زد. (23) ناصر خسرو در مسير سفر با بزرگان علم و فلسفه، از جمله با ابوالعلاء مُعّری (شاعر زنديق عرب) و استاد علی نسائی (رياضيدان) ملاقات کرد و در مصر، خصوصاً در مجالس درس هبّة لله شيرازی حضور يافت و تحت تأثير عقايد وی قرار گرفت. هبة الله شيرازی از مردان انقلابی و پرشور بود که بارها در شيراز و اهواز باعث شورش هايي عليه خلیفۀ عباسی شده بود (24) نفوذ کلام او چنان بود که حاکم فارس – ابوکاليجار – به وی گفت: «من، خود و دينم را بتو تسليم می کنم» (25). هبـه الله شيرازی همچنين عامل يا محرک قيام ارسلان بساسيری (بسال 447/1055) عليه خلیفه عباسی و فتح بغداد بود. (26) به اعتقاد بسياری از محققان، ناصرخسرو در مصر، قاطعانه به کيش اسماعيليان درآمد و از طرف خلیفه فاطمی (المستنصر) به مقام «حُجّت» (چهارمين رُتبه در مراتب اسماعيلی) نائل شد و سپس برای تبليغ عقايد اسماعيلی عازم خراسان گرديد. اسماعيليان بعنوان شاخه ای از مذهب شيعه – بجای دوازده امام شيعيان، فقط به هفت امام قائل بودند و عقيده داشتند که پس از مرگ امام جعفر صادق، پسرش – اسماعيل – امام هفتم است و پس از وی نيز فرزندش – محمد – «قائم موعود» بشمار می رود. (27) فرقة اسماعيليه که در تاريخ مذاهب اسلامی به باطنی، رافضی، قرمطی، سبعيّـه، ملاحده و … نيز مشهور است – بخاطر توجه به «باطن ِ» اديان، اعتقاد به تأويل و تفسير شريعت و خصوصاً بخاطر تأکيد بر خَردگرائی، آزادانديشی، آسان گيری و مدارا نسبت به اديان ديگر، مقبول بسياری از متفکران آن عصر بود. خردگرايي و آسان گيري های مذهبی متفکران اسماعيلی در نزد بسياری از «عوام» يا پيروان سادة اين مذهب، به مفهوم عدم ضرورت انجام فرايض دينی بود چرا که درک «باطن» و رسيدن به «جوهر و جان دين» باعث «اسقاط تکليف» و نفی بسياری از فرايض مذهبی می گرديد. بهمين جهت، تعاليم اين فرقه از آغاز با مخالفت شديد شريعتمداران و سُنّت پرستان ظاهربين روبرو گرديد. تاريخ اسماعيليان – در سراسر قرون وسطی- از شکنجه و آزار و کشتارهای بی رحمانه پيروان اين فرقه، خونين است. (28) خلفای اسماعيلی در مصر، خود را از نوادگان فاطمه زهرا (دختر پيغمبر اسلام) می دانستند و بهمين جهت به «فاطمی» مشهور شدند. دوران فرمانروائی فاطميان مصر (297-567 /909-1171) در مجموع با رفاه اجتماعی، آزادی عقايد و اديان، ترويج فرهنگ و فلسفه و تشويق بازرگانی و پيشه وری همراه بود. با اين سياست نسبتاً عادلانه، فاطميان مصر، رقيب بسيار خطرناکی برای خلفای عباسی – که خود را «جانشينان بر حق پيغمبر» می دانستند – بشمار می رفتند. (29) هر چند در «سفرنامه» – که بلافاصله پس از بازگشت ناصرخسرو از سفر به مصر نوشته شده – هيچ اشاره ای به تحول فکری يا تعلّق عقيدتی به فاطميان مصر ديده نمی شود، اما مسلّم است که پس از ديدار «لحسا» و خصوصاً مصر (قاهره) و مشاهده حکومت عادلانه فاطميان، دگرگونی عظيمی در عقايد ناصرخسرو پديد آمد. او شاعری مشهور و خطيبی پرشور بود و با چنين موقعيتی به تبليغ عقايد اسماعيلی و مبارزه با فقهای سنّتی و حکومت ترکان سلجوقی پرداخت و در اين راه، چنان شيفتة فاطميان مصر گرديد که همة اشعارش را در خدمت تبليغات اسماعيلی – فاطمی قرار داد بطوری که اشعار ناصرخسرو را می توان اولين نوع «شعر ايدئولوژيک» در ادب پارسی بشمار آورد: فاطميم، فاطميم، فاطمی تا تو بدرّی زغم ای ظاهری (30) از نظر فرهنگی، ناصرخسرو – در واقع – نقطة تقاطع يا محل تلاقی دو فرهنگ ايرانی – اسلامی است. او اولين نمونة برجستة شاعرانی است که به تعبير عطار نيشابوری: زبانش فارسی و دلش عربی است (31). از ميان شاعران و متفکران قرن پنجم /يازدهم، هيچ شاعر يا نويسنده ای نيست که مانند ناصرخسرو از يکطرف همة آثارش را به زبان فارسی نوشته باشد و از طرف ديگر، ضمن عنايت به زرتشت و تاريخ و شخصيت های ايران باستان، چنان شيفته اسلام و شخصيت های اسلامی (شيعی) باشد که گاه اين «گذشتة باستانی» را خوار و بی مقدار بخواند (32). ناصرخسرو، در واقع، سرآغاز دوره ای است که طی آن، فرهنگ شاد و حماسة دنياگرای ايران پيش از اسلام، در تصوف ناشاد و عرفانِ دنياگريز بعد از اسلام مضمحل گرديد. کرامت، روشن بينی و اعتدالی که در «سفرنامه» ی ناصرخسرو مشاهده می شود، از اين زمان، ديگررنگ می بازد و چون ناصرخسرو، تنها خود و مذهب خويش را «حق» و پيروان ساير اديان را «باطل» می داند، کلامش تا حد يک متعصب پرخاشگر سقوط می کند. او متفکری است که از موضع «دين» به مسائل اجتماعی می نگرد. «دغدغة دين» اگر چه ذهن و زبانش را به افراط آلوده می کند، اما گفتنی است که اين دغدغه ها برای تحقّق بهروزی و سعادت انسان هاست. عتاب و انتقاد ناصرخسرو نسبت به «عوام» از سرِ دلسوزی است نه از سر دشمنی و کينه توزی. با وجود مدارائی که در بعضی از قصايد او بچشم می خورد (33) ، شعرهای ناصرخسرو سرشار از دشنام و ناسزا به مردمی است که پيرو مذهب خويش اند و عنايتی به عقايد مذهبی ناصرخسرو ندارند. بقولی: «هيچ شاعری در زبان فارسی، کلمات خر و گاو را به اندازة ناصرخسرو بکار نبرده، آن هم به عنوان صفت تودة مردمی که خود تا چند سال پيش در بين آنان به حرمت می زيسته است». (34) ناصرخسرو در اشعارش – البته – از «خرد» و «علم» نيزستايش ها کرده است، اما بايد دانست که اين ستایش ها – اساساً – درخدمت اعتقادات دينی و بقصد توجيه عقلی عقايد اسماعيلی او است چرا که بنظر ناصرخسرو «شريعت، کانِ دانش گشت و فرقان (قرآن) چشمة حکمت» (35). هم از اين روست که ناصرخسرو يکی از منتقدان آشتی ناپذير عقايد محمدزکريای رازی دربارة نفی دين و انکار رسالت پيغمبران بود. (36) از طرف ديگر: آن شوقِ «کشف» و ديدار و جستجو که در سفرنامه ناصرخسرو بچشم می خورَد، پس از بازگشت او از مصر و گرويدن به مذهب اسماعيلی به نوعی «مکاشفه» و نفی و پرهيز از جهان خاکی بمنظور رسيدن به «دنيای آخرت» تحول می يابد، آنچنان که ناصرخسرو- چونان زاهدی تلخ و عبوس – حتی خنديدن را نيز ماية «بی خردی» می داند. ناصرخسرو، ضمن ستایش از زبان پارسی، با غرور تأکيد می کند: « من آنم کـه در پـای خوکـان نـريـزم مر اين قيمتی ُدّر ِ لفظِ دری را» (37) او شاعرانی چون فرخی سيستانی و عنصری را بخاطر مدح سلطان محمود غزنوی مورد انتقاد شديد قرار می دهد و آنان را «شعرفروش» و «ازرق پوش» (صوفيان)می نامد که «در صفتِ روی ُبتِ سعتری» (38) شعر می گويند (39). با اينحال، ناصرخسرو – خود – در مدح خلیفه فاطمی (المستنصر) چنان اغراق می نمايد که تا حد يک مديحه سرای چاپلوس، سقوط می کند. (40) با وجود اين «مدايح بی صله»، بايد گفت که ناصرخسرو انسانی است پاکباخته، شريف و صميمی. نه جلوه و جلال دربار سلجوقيان ايران برای او ارزشی دارد و نه شوکت و شکوه دربار فاطميان مصر. او نه «چاکِر نان پاره گشت» و نه چونان «شعر فروشان» ی است که «سپسِ آب و گياهند». ناصرخسرو انديشمند پيکارجوئی است که با غرور و مناعت طبع اعلام می کند: با لشگر زمانه و با تيغ تيز دهر دين و خِرَد بس است سپاه و سپر مرا (41)
پی نوشت ها: 1- در استناد به اشعار ناصرخسرو – عموماً – از ديوان حکيم ناصرخسرو قباديانی، به اهتمام مجتبی مينوی و مهدی محقق، ج 1، تهران، 1357. استفاده شده. استناد به نسخة ديگر ديوان ناصر خسرو (به اهتمام نصرالله تقوی، تهران، 1348 ) با ٭ مشخص گرديده است 2- نگاه کنيد به: سفرنامه، صص 1 و 97 همچنين نگاه کنيد به قصايد شماره 62 و 242 که در واقع شرح حال و زندگانی ناصرخسرو است: ديوان، صص 138-140 و 505-515 3- پرسنده همی رفتم از اين شهر بدان شهر جوينده همی گشتم از اين بحر بدان بحـر از پـارسـی و تــازی واز هـندی و از تــرک از سندی و رومـی و ز عبـری همه يکـسر از فلـسفی و مـانــوی و صـابی و دهــری درخواستم اين حاجت و پرسيدم بـی مـر (ديوان، ص 510) 4- برای آگاهی از اختلافات مذهبی در اين عصر نگاه کنيد به: النقض، عبدالجليل قزوينی، صص 78-79، 85، 367-370 و 486 و …؛ غزالی نامه، جلال همائی، صص 41-44 و 46-51؛ رساله قشيريه، مقدمه بديع الزمان فروزانفر، صص 17، 26، 31-33؛ ذبيح الله صفا، ج 2، صص 147-157؛ برای آگاهی از نابسامانی های اجتماعی و بی کفايتی اميران و درباريان در اين عصر نگاه کنيد به: سيرالملوک (سياست نامه)، صص 28، 189، 198-19، 202 و 203 5- نگاه کنيد به: صفا، ج 2، صص 160=161. خواجه نظام الملک نيز در چند فصل مستقل از « اندربازنمودن احوال بد مذهبان که دشمن اين ملک و اسلام اند» سخن گفته است: سيرالملوک (سياست نامه)، صص 260-298 6- نگاه کنيد به: مـُعجم اُلبلدان، ياقوت حموی، ج 2، ص 893؛ حبيب السير، ج 3، ص 2؛ النقض، قزوينی، صص 494 و 598-599؛ نزهه القلوب، ص 5؛ رو در رو با تاريخ، صص 69-70 7- ديوان، ص 139 8- نگاه کنيد به: سفرنامه، ص 1-2؛ ديوان، ص 506 9- سفرنامه، ص 4 10- درويش: بی چيز 11- مايه: سرمايه 12- خداوندان: صاحبان 13- سفرنامه، صص 147-151 14- چهارصد ستون از سنگ ُرخام 15- قَصَب: پارچه زربفت و ظريف 16- عوانان: پاسبانان 17- غمـّازان: جاسوسان و سخن چينان 18- مشاهره: حقوق و مقرری ماهانه 19- حيف: ظلم و ستم 20- سفرنامه، صص 90-101 21- در اين باره نگاه کنيد به مقالة « جاذبة سياسی قاهره و اسماعيليان ايران»، باستانی پاريزی؛ کوچه هفت پيچ، صص 228-244 و 267-278 و 285-332 22- به روايت ناصرخسرو، اين « پناهندگان» حتّی مقرّری يا کمک خرج ماهانه دريافت می کردند: سفرنامه، ص 84. 23- ناصرخسرو در قصايدش از مصر بعنوان « بهشت» نام می برد و تاکيد می کند که « برای آگاهی از سخن درست، لازم است که جان و دل را کرايه دهی و راهی سفر مصر شوی». نگاه کنيد به: ديوان، صص 511-512؛ ديوان٭، ص 455 24- ناصرخسرو در قصايدش از هبه الله شيرازی (المؤيد) با علاقه و احترام ياد می کند. نگاه کنيد به؛ ديوان، صص 511-513، و خصوصاً ص 414. درباره مقام علمی و موقعيت سياسی- مبارزاتی هبه الله شيرازی نگاه کنيد به مقالة ابوالقاسم حبيب اللهی، در: يادنامة ناصرخسرو، صص 134-154؛ عباس حمدانی و ايوانف در: اسماعيليان در تاريخ، صص 213-216 و 443-445 25- نگاه کنيد به: فارسنامه، ابن بلخی، صص 139-140؛ راحه الصدور، راوندی، صص 448-449؛ مجالس المؤمنين، قاضی نورالله شوشتری، صص 420-422. 26- دربارة قيام ارسلان بساسيری نگاه کنيد به: تجارب السلف، هندوشاه نخجوانی، صص 253-256؛ تاريخ گزيده، حمدالله مستوفی، صص 352-355؛ حبيب السير، ج 2، صص 310-312؛ ناصرخسرو و اسماعيليان، برتلس، صص 106-119. 27- نگاه کنيد به: خاندان نوبختی، عباس اقبال، ص 250؛ تاريخ اسماعيليان، برنارد لوئيس، صص 52-60؛ تاريخ و عقايد اسماعيليه، فرهاد دفتری، تهران، 1376 28- برای گزارشی از اين کشتارها و سرکوب ها نگاه کنيد به: النقض، قزوينی، صص 78-79، 85-97 و … ؛ سيرالملوک، صص 267-275؛ ارمغان، مهر و آبان 1355، صص 375-383؛ مقاله « کشتار وحشتناک اسماعيليان»، عبدالرفيع حقيقت، ناصرخسرو و اسماعيليان، صص 91-98 و 111-122؛ فرخی سيستانی، غلامحسين يوسفی، صص 160-164. 29- دربارة فاطميان مصر نگاه کنيد به: مقالة ع. حمدانی در: اسماعيليان در تاريخ، صص 151-246، خصوصاً صص 250-253. همچنین نگاه کنید به: Y. Lev: State and society in Fatimid Egypt, Leiden, 1991 30- ديوان، ص 55. 31- تذکره الاولياء، ص 65، در ذکر حال حبيب عجمی 32- در اين باره نگاه کنيد به: انسان آرمانی و کامل … ،حسين رزمجو، صص 120-132 33- مثلاً نگاه کنيد به: ديوان، صص 141 و 168. 34- يادنامه ناصرخسرو، مقالة استاد جلال متينی: « ناصرخسرو و مديحه سرائی»، ص 471 35- ديوان، ص 81. دربارة منشاء و جايگاه عقل در عقايد ناصرخسرو نگاه کنيد به: مقالة درخشان شاهرخ مسکوب، چند گفتار در فرهنگ ايران، صص 83-152، خصوصاً صفحات 113-152. همچنین نگاه کنید به: ناصرخسرو لعل بدخشان، آلیس هانسبرگ، صص 205-210. 36 – نگاه کنيد به: زادالمسافرين، ناصرخسرو، ص 113، دربارة عقايد رازی نگاه کنيد به: تحقیق درخشان پرویز اذکائی؛ حکیم رازی، تهران، 1382، فيلسوف ری: محمدبن زکريای رازی، مهدی محقّق، تهران، 1353؛ تاريخ علوم عقلی، ذبيح الله صفا، ج 1، صص 175-176؛ « معانی ضمنی سیاسی در فلسفة رازی» پل والکر، در: اندیشه سیاسی ایرانی از حلاج تاسجستانی (مجموعة مقالات)، بکوشش محمد کريمی زنجانی اصل، خصوصاً صفحات 382-404؛ حلاّج، علی ميرفطروس، صص 116-119. همچنين به: Corbin, H: Histoire de la philosophie Islamique, Paris, 1986, pp 202-204 37- ديوان، ص 143 38- سعتری: زيبا و دلفريب 39- فخر چه داری به غزل های نغز در صفت روی ُبت سعتری؟ (ديوان، ص 56) 40- دربارة ناصرخسرو و مديحه سرايی نگاه کنيد به مقالة مستوفای استاد جلال متينی در: يادنامة ناصرخسرو، صص 373-489. 41- ديوان، ص 12
|
|
بر سمرقند اگر بگذری ای بادِ سحر!(بخش نخست).علی میرفطروس
ژانویه 28th, 2010|
دیباچه ای بر قصیدۀ انوری ابیوردی *** « … خبرت هست کز اين زيرو زبَر شوم غُزان نيست يـکی پی ز خراسان که نشد زيـر و زبَر خـبـرت هست کـه از هر چـه در او چيـزی بود در هـمــه ايـران، امــروز نمـانده اســت اثـر؟ بــر بــزرگـان زمــانه شـده خُــردان، سـالار بــر کريمـان جهان گــشتـه لئيمان، مهتر …».(1) از آغاز قرن سوم / نهم(2) ، با نيرو گرفتن سرداران تُرک در خلافت متوکّل عباسی (222-247 /847-872 ) به تدريج از مقام و منزلت دبيران و سرداران و سياستمداران ايرانی در دستگاه خلافت کاسته شد. علاوه بر تأثيرات سياسی و عواقب ناگوار فلسفی و فرهنگی دورانِ متوکّل (3) اين تغيير و تحوّل، زمينه سازِ قدرت گيری سرداران و غلامان تُرک در اواخر حکومت سامانيان (اواخر قرن 4 /10) و در نتيجه: باعث سقوط سامانيان و استقرار حکومت قبايل غزنوی و سپس سلجوقی، غُز، خوارزمشاهی، قراختايی و … بر ايران گرديد. تاريخ ايران بعد از اسلام تا پايان عصر قاجارها- در واقع- تاريخ هجوم های پی در پیِ ايل ها و استيلای قبايل چادرنشين بر ايران است. ما نتايج و عواقب شوم اين هجوم ها را بر روند طبيعی تکامل اجتماعی ايران به دست داده ايم (4) و در اين جا اشاره می کنيم: 1- حملات پی درپی قبايل چادرنشين به ايران و مهاجرت و اسکان آنان در شهرها و روستاها، بافتِ جمعيـّتی ايران را به کلّی تغييرداد و باعث تضعيف يکپارچگی و وحدت ملّی ايرانيان شد به طوری که به قول فردوسی: از ايـران و از تـرک و از تازيــان نژادی پـديد آيـد انــدر ميــان نه دهقان، نه تُرک و نه تازی بـُود سخن هـا بـه کردار بازی بــود (5) 2- تعصّبات شديد سلاطين قبيله ایِ غزنوی، سلجوقی و … باعث شد تا به تدريج احساسات ملی يا قومی ايرانيان به تعصّبات مذهبی و عصبيـّت های قبيله ای تبديل شود .(6)اين امر – همچنين – موجب شد تا ادبيات حماسی ما به تدريج به ادبيات عرفانی و خصوصاً صوفيانه سقوط کند و آن روح سرکش و حماسی انسان ايرانی به روحيهء تسليم و رضا و قضا و قدر بدل گردد .(7) 3- اين حملات و هجوم های پی در پی، ضمن فروپاشی ساختارهای شهری، آتش زدن کتابخانه ها و فرار و آوارگی فلاسفه و دانشمندان، باعث رکود علم و فلسفه در ايران شدند. 4- حملات و هجوم های پی در پی و دست به دست گشتن حکومت ها، باعث مواجيـّت (گوناگونی) تفکّرات فلسفی در نزد شاعران و متفکران ايران شدند. اين که ما، مثلاً در اشعار خيـّام، حافظ و شاعران ديگر به نظريه های گوناگونی دربارهء دين و فلسفهء هستی برخورد می کنيم ناشی از شرايط گوناگون اجتماعی آنان است، به همين جهت، در بررسی آثار شاعران و متفکران اين دوران، «دوره بندی» آثار و عقايد آنان ضروری است. 5- حملات و هجوم های پی در پی قبايل چادرنشين، سامان زندگی اجتماعی مردم را ويران کردند و لذا هم باعث دلسردی و بی تفاوتی آنان برای تغيير و ترميم شبکه های آبياری و توليدی شدند، و هم موجب نوعی بی اعتنايی و بی تفاوتی نسبت به جهان مادی گرديدند: اعتقاد به «دم را غنيمت است»، «خوش باش!»، «هستی روی آبه!»، « عمر دو روزه» يا به قول حافظ: « آسمان، کشتی ارباب هنر می شکند / تکيه آن به که براين بحر معلّق نکنيم» و … تبلور ذهنی آن شرايط نا بسامان اجتماعی است. 6- استبداد و سلطهء مطلقه حکومت های قبيله ای و فقدان امنيـّت فردی، اجتماعی، اقتصادی، قضايی و عدم مشارکت مردم در امور، باعث عدم رشد و پرورش «فرد»، «فرديـّت» و «حقوق فردی» و در نتيجه، موجب عدم پيدايش نهادهای مستقل مدنی و حقوقی گرديد .(8) ٭ ٭ ٭ دربارهء غُزان و منشاء و موقعيت آنان پژوهش های متعددی در دست است. (9) دربارهء وجه تسميهء غُز نيز عقايد مختلفی ابراز شده: بعضی از پژوهشگران کلمهء «غُز» را از دو کلمه «اوک» (ok) و «اوز» (uz) می دانند. «اوک» در قديم به معنای قبيله و طايفه بوده و «اوز» علامت جمع. بنابراين: «اوغوز» به معنای قبايل و طوايف بوده است. در حالی که پژوهشگران ديگر اين اسم را مشتق از «اوغوزداغ») (کوه اوغوز) می دانند. به نظر می رسد که نظر دانشمندان دستهء نخست درست تر باشد. (10) به طوری که گفتيم: با خلافت متوکّل عباسی، سرداران و غلامان ترک در دستگاه خلافت اهميت بسيار يافتند، به قول ريچارد فرای: «بسياری از غلامان ترک در دورهء خلفای عباسی از غُزان بودند» (11). در قرن پنجم/ يازدهم، گروه هايی از غُزان در تاراب و بحيرهء جند – بر دو جانب جيجون – زندگی می کردند (12) و از طريق شبيخون به شهرها و روستاهای همجوار، روزگار می گذراندند. ناصرخسرو (شاعر همين دوران) حضور و حملهء غُزان در نواحی جيحون را «نبات ُپـربلا» ناميده است (13). سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی برای خلاصی از حملات غُزان گروهی از آنان را در حوالی خراسان سکونت دادند و آنان را «استمالت کردند و بخواندند تا زيادتِ لشکر باشد». (14) غُزان که دسته ای از ترکمانان سلجوقی بودند، با سقوط غزنويان و استيلای قبايل سلجوقی بر ايران و نيز بر اثر فشارهای قبايل ديگر به تدريج به نواحی خراسان کوچيدند به طوری که در سال های 540-548 / 1145-1153، تعداد غُزان در حوالی بلخ حدود چهل هزار نفر بود (15). اين غُزان قرار بود که هر سال بيست و چهار هزار رأس گوسفند – به عنوان ماليات سالانه – به مطبخ سلطان سنجر تقديم کنند، اما در سال 548/1153 غزان ناحيهء بلخ از پرداخت اين ماليات خودداری کردند و لذا اميرعلاءالدين قماج (والی سلطان سنجر در بلخ) برای تنبيه غزان و نيز از بيم هجوم و غارت آنان دستور داد تا غزان از نواحی بلخ خارج شوند، اما آنان از اجرای اين دستور نيز خودداری کردند و به زودی با همدستی ترکمانان ديگر در جنگی، سپاهيان امير قماج را در هم شکستند و ضمن کشتن اميرقماج و پسرش، به قتل و غارت مردم و ويرانی مساجد و مدارس شهر پرداختند. با آگاهی از قتل و غارت غُزان و کشته شدن امير قماج و پسرش، سلطان سنجر با صد هزار سپاه از مرو عازم بلخ گرديد. غُزان با اظهار ندامت و پيشکش کردن غرامات و هدايای بسيار از سلطان سنجر خواستند تا اجازه دهند که همچنان در چراگاه های سابق خويش باقی بمانند. سلطان سنجر ظاهراً با اين تقاضا موافق بود، اما به علت تحريک بعضی از سرداران لشکر (خصوصاً امير مؤيد) تصميم به تنبيه و سرکوب آنان گرفت و لذا «صفِ قتال بر آراست و حَشَم غُزان، دل از جان برگرفته، فدايی وار، به مقام مدافعه آمدند و شمشير و خنجر از غلافِ خلاف برکشيده، آغازِ کارزار کردند». (16) سلطان سنجر در اين جنگ به سختی شکست خورد و با عده ای از محارم، امرا و سرداران به دست غُزان اسير گرديد. غزان، امرا و سرداران سنجر را از دَم تيغ گذراندند و تنها سلطان سنجر و همسرش (ترکان خاتون) را زنده نگهداشتند . (17) سنجر چهار سال در اسارت غُزان بود به طوری که غُزان «شب، آن جناب را در قفس آهنين می کردند و روز، بر تخت سلطنت می نشاندند و بر حَسَب تمنای خود، مناشير (فرمان ها) می نوشتند و به تکليف، سلطان را بر آن می داشتند که آن احکام را مـُهر می کرد». (18) دورهء حملات هفت سالهء ترکمانان غز به شهرهای خراسان، سياه ترين و در عين حال خونين ترين دورهء تاريخ ايران در تمامت قرن ششم/ دوازدهم است. اين حملات و هجوم ها باعث ويرانی شهرهای آباد و پرجمعيت، آتش زدن کتابخانه ها و موجب فروپاشی مناسبات شهری در آن نواحی گرديدند . (19) از روايات تاريخی چنين بر می آيد که در آن هنگام، شهرهای مرو، نيشابور، بلخ و ميهنه بسيار آباد و پرجمعيت بودند و فلسفه و علم و ادبيات در آن نواحی رونق داشت. نياز حکومت های سلجوقی به دبيران و ديوانيان و سياستمداران ايرانی موجب تداوم زبان، فرهنگ، و ادب پارسی در آن عصر گرديده بود .(20) ميرخواند از شهر مرو (پايتخت سلجوقيان) به عنوان « بلدهء فاخره که در نهايت معموری بود » نام می برد .( 21) خواندمير دربارهء جمعيت و وضعيت اقتصادی مرو تأکيد می کند که «آن شهر، مشحون بود به خزاين و دفاين و نفايس امتعه، و مردم متموّل، در آن چندان اقامت داشتند که محاسب هم از وصول به سر حدِّ عدد احصاء آن، عاجز بود». (22) خاقانی نيز از مرو يا نيشابور به عنوان «مصر مملکت» و «نيل مکرمت» ياد کرده است .(23) نيشابور نيز به داشتن جمعيت بسيار، بازارهای بزرگ و کتابخانه های عظيم و متعدد شهرت داشت. (24) غُزان در حمله به شهرهای خراسان، سه شبانه روز شهر مرو را غارت کردند و «اغلب مردم شهر را اسير کردند. بعد از اين غارت ها، [مردم را] عذاب می کردند تا نهانی ها (دفاين) می نمودند [ آن چنان که] بر روی زمين و زير زمين هيچ نگذاشتند». (25) پس از قتل و غارت در مرو، ُغزان به سوی نيشابور و ديگر شهرهای خراسان شتافتند «و در هر جا، هر چيز که ديدند متصّرف گرديدند». يکی از سرداران ُغز در نيشابور از مردم، زر و سيم بسيار خواست و چون مردم از پرداخت آن عاجز بودند و بر او شوريدند و وی را کشتند (26). ُغزان به انتقام، مردم نيشابور را قتل عام کردند. (27) به روايت راوندی: «مردم نيشابور، اول کوششی بکردند و قومی را از ايشان در شهر کشتند. چون ايشان [ ُغزان] را خبر شدحَشَر آوردند و اغلبِ خلق – زن، مرد و اطفال – در مسجد جامع منيعی گريختند و ُغزان، تيغ در نهادند و چندان خلق را در مسجد کشتند که کشتگان در ميان خون ناپديد شدند … و خاک در دهان [مردم] می آگندند تا اگر چيزی دفين کرده بودند، می نمودند، اگر نه می ُمردند … در اين چند روز، چند هزار آدمی به قتل آمد» .(28) در اين حملات و هجوم ها کتابخانهء عظيم مسجد عقيل و نيز 25 مدرسه و 12 کتابخانهء ديگر در آتش سوختند و يا غارت گرديدند (29) و بسياری از علما و دانشمندان اين شهر به قتل رسيدند از جمله محمدبن يحيی نيشابوری «که به شکنجهء خاک کشته شد». (30) خاقانی در اشاره به ويرانی شهرهای خراسان و شهادت محمدبن يحيی ابيات جانگدازی دارد، از آن جمله: آن مصر مملکت که تو ديدی خراب شد وان نيل مکرمت که شنيدی سراب شد آن کعبهء وفا که خراسانش نام بود اکنون بـه پای پيل حوادث خـراب شد گردون سرِ محمد يحيی به باد داد محنت، رقيب سنجـر مالک رقـاب شد صبح، آهِ آتشين ز جگر بر کشيد و گفت: دردا کــه کـارهای خراسان ز آب شـد و يا تا درد و محنت است در اين تنگنای خاک محنت بـرای مـردم و مردم برای خاک گفتی پیِ محمد يحيی به ماتم اند از ُقبّـهء ثـوابت تـا منتــهای خــاک او کوهِ حلم بود که بر خاست از جهان بـی کـوه کـی قـرار پـذيرد بنای خاک ديد آسمان که در دهنش خاک می کنند و آگه نبـُد که نيست دهانش سزای خاک (31) در حملهء بلخ، طوس و ميهنه و ديگر شهرهای خراسان نيز، ُغزان، مردم را قتل عام کردند، شهرها را ويران نمودند و کتابخانه ها را به آتش کشيدند: «القصّه در تمامی بلاد خراسان، منزل و موضعی نماند که از ظلم و بيداد ُغزان، ويران نشد» (32) به قول راوندی: ُغزان در خراسان بي رسمی ها کردند و بی رحمی ها نمودند که «اگر به شرح آيد، ده کتاب چنين باشد». (33) پانویس ها: 1- در استناد به اشعار انوری، از ديوان انوری، به کوشش سعيد نفيسی، تهران، 1337، استفاده شده است. 2- در سراسر اين کتاب، عدد سمت راست، سال هجری قمری و عدد سمت چپ، معادل سال ميلادی است. 3- در اين باره نگاه کنيد به: ديدگاه ها، علی ميرفطروس، صص 81-82 4- نگاه کنيد به: ملاحظاتی در تاريخ ايران، علی ميرفطروس، صص 16-56؛ ديدگاه ها، صص 72-82؛ رو در رو با تاريخ، علی ميرفطروس، صص 23-25، 66-70، 76-79 و 89-92. 5- شاهنامه، به انتخاب محمد علی فروغی، ص 825. 6- برای آگاهی از بعضی تعصّبات و کشمکش های فرقه ای – مذهبی در عصر انوری و به هنگام هجوم غُزها نگاه کنيد به: کامل، ابن اثير، ج 17، ص 228-229، ج 21 ص 34-38، 61-62- و 175؛ تاريخ بيهق، ابن فندق، ص 268-269؛ راحـة الصدور، راوندی، ص 182؛ رسالهء ُقشيريه، ابوالقاسم ُقشيری، مقدمهء فروزانفر، صص 17، 26 و 32؛ غزّالی نامه، جلال الدين همائی، صص 18-20 و 40 7- در اين باره نگاه کنيد به: انسان آرمانی و کامل در ادبيات حماسی و عرفانی، حسين رزمجو، ص 99- 116 8- برای بحثی از علل تاريخی عدم رشد جامعهء مدنی در ايران، نگاه کنيد به: رو در رو با تاريخ، صص 63-79 9- از جمله نگاه کنيد به: Cl. Cahen: Encyclopedie de l’ Empire des steppes, pp 203-208. R. Grousset, Tome 2, pp 1132-1137; Islam. همچنين نگاه کنيد به: « مهاجرت ترکان ُغز به ايران»، محمد جواد مشکور، در: يادنامهء بيهقی، صص 668-704؛ تاريخ غزنويان، باسورث، ج 1، صص 212-231؛ تاريخ ادبيات در ايران، ذبيح الله صفا، ج 2، صص 77 و 82-90؛ « شمّه ای دربارهء قوم ُغز»، حسينعلی مؤيدی، در: نشريهء دانشکدهء ادبيات مشهد، شمارهء 3، 1354، صص 426-450. 10- برای آگاهی از اين نظرات مختلف نگاه کنيد به: Grousset, pp. 203-204; Encyclopedie de l’Islam, pp. 1132-1133 مشکور، ص 671؛ صفا، صص 77-99؛ مؤيدی، صص 435-438 و 447-448. 11- بخارا دستاورد قرون وسطی، ص 160 12- جهان نامه، ابن بکران، ص 72 13- نبـات پربـلا « ُغـز» است و « قبچـاق» کـه ُرستـه ستـند بـر اطـراف جـيجون (ديوان ناصرخسرو، ج 1، ص 145) 14- نگاه کنيد به: زين الاخبار (تاريخ گرديزی)، ص 441؛ تاريخ بيهقی، ص 77 و 348. 15- روضـة الصفا، خواند مير، ج 4، ص 315؛ حبيب السير، ميرخواند، ج 2، ص 510. در روايت خواند مير و مير خواند « چهل هزار خانوار» ذکر شده که اغراق آميز به نظر می رسد. 16- حبيب السير، ميرخواند، ج 2، ص 511. همچنين نگاه کنيد به: کامل، ابن اثير، ج 20، صص 240-241؛ راحــة الصدور، راوندی، ص 179؛ روضـة الصفا، خواند مير، ج 4، ص 316؛ بحيره، فزونی استر آبادی، ص 46. 17- ترکان خاتون در سال 535/1140، در جنگ با ترکمانان قراختايي – در دشت قطوان – نيز اسير شده بود. آيا اين نکته بيانگر اين است که زنان سلجوقی نيز در جنگ ها شرکت می کردند و يا نوعی سنت قبيله ای باعث حضور همسران در کنار پادشاهان سلجوقی بود؟ به هر حال، در مدت اسارت چهارساله به دست غُزان و با وجود امکانات فرار از زندان، سلطان سنجر گويا به خاطر غيرت و سنّت قبيله ای يا دلبستگی شديد به همسرش، حاضر به فرار از زندان نشد. به قولی «تدبير استخلاص نمی کرد»، ولی به محض فوت ترکان خاتون (551/1156) سنجر از اسارت غُزان گريخت و به جانب ترمذ و مرو رفت، اما شهر مرو را به کلی ويران و مردم آن را پريشان ديد و همين امر، باعث نااميدی، بيماری و مرگ او در سال 552/1156 گرديد: راحـه الصدور، ص 183-184؛ تاريخ گزيده، ص 449؛ روضـه الصفا، ج 4، ص 319؛ طبقات ناصری، ج 1، صص 261-262 18- حبيب السير، ج 2، صص 511-512. 19- برای آگاهی از حملات ُغزها به کرمان و عواقب شوم آن نگاه کنيد به: سلجوقيان و ُغز در کرمان، محمد بن ابراهيم، صص 58- 60، 126-146 و 200 20- ظاهراً بسياری از سلاطين سلجوقی بيسواد بودند. در نامه ای به خليفهء عباسی، سلطان سنجر تاکيد می کند که: « ما، خواندن و نبشتن ندانيم». اين امر، باعث سوء استفادهء بعضی وزيران ايرانی می شد و چه بسا وزيری (مانند ابوالقاسم درگزينی) نامه هايی به امضاء و مـُهر سلطان سنجر می رساند که سنجر – خود – با آنها موافق نبود. نگاه کنيد به نامهء سلطان سنجر به المسترشد عباسی؛ اسناد و نامه های تاريخی، سيد علی مؤيد ثابتی، ص 41. دربارهء ابوالقاسم درگزينی نگاه کنيد به: تاريخ الوزرا، نجم الدين ابوالرجاء قمی، ص 1-26؛ دستورالوزراء، خواند مير، صص 204-205 21- حبيب السير، ج 2، ص 511. 22- روضـه الصفا، ج 4، صص 317-318 23- آن مـصر مملکت کـه تو ديـدی خـراب شـد و آن نيل مکرمت که شنيدی سراب شد (ديوان خاقانی، ص 155) 24- نگاه کنيد به: صوره الارض، ابن حوقل ص 166-168؛ سلجوقنامه، ظهيرالدين نيشابوری، ص 71؛ کامل، ج 21، ص 98-99؛ تاريخ دولت آل سلجوق، بنداری اصفهانی، ص 340-341. رسالهء قشيريـّه، مقدمهء فروزانفر، صص 15-21 همچنين نگاه کنيد به مقالهء عبدلمجيد مولوی در: نشريهء دانشکدهء معقول و منقول مشهد، شماره 1، 1347. صص 182-226 25- راحـه الصدور، ص 180 26- به روايت ابن خلدون: « والی نيشابور از سوی ُغزان، مردم را مصادره کرد و بزَد، و ستم از حدّ در گذرانيد. آن گاه سه قرابه در بازار بياويخت و گفت بايد همه پر از زر شوند، عامـّهء مردم بر او شوريدند و او را کشتند.» تاريخ ابن خلدون، ج 4، ص 126. مقايسه کنيد با روايت ابن اثير: کامل، ج 20، ص 242 27- اين واقعه، يادآور قتل عام مردم اصفهان توسط سپاهيان تيمور است که طی آن، به خاطر امتناع مردم اصفهان از پرداخت ماليات سنگين و شورش آنان عليه ُعمّال تيموری، چند تن از سپاهيان تيموری به قتل رسيدند و تيمور به انتقام خون سربازانش دستور داد تا « همه را بر طشت خون نشاندند». نگاه کنيد به ظفرنامه، شرف الدين علی يزدی، ج 1، ص 314 28- راحـه الصدور، ص 180-181؛ همچنين نگاه کنيد به: کامل، ج 20، ص 249-251 29- نگاه کنيد به: سلجوقنامه، ص 171؛ کامل، ج 21، ص 98-99 30- يعنی آنقدر خاک در دهانش ريختند تا هلاک شد؛ تاريخ گزيده، ص 452؛ روضـه الصفا، ج 4، ص 318 31- نگاه کنيد به: ديوان خاقانی شروانی، صص 155-156؛ 237-239؛ 871. دربارهء محمد بن يحيی نيشابوری نگاه کنيد به: عَتَبه الکتبه، اتابک جوينی، ص 40-43؛ مقالهء عبدالحسين نوايی، مجلهء يادگار، سال 1، شماره 6، صص 32-42. برای آگاهی از انواع شکنجهء ُغزها و اسامی 46 تن از علما و دانشمندانی که بر اثر شکنجه يا هجوم آنان به قتل رسيده اند نگاه کنيد به تعليقات مستوفای استاد محمدرضا شفيعی کدکنی در: اسرارالتوحيد، ج 2، صص 450-455 32- نگاه کنيد به: اسرارالتوحيد، محمد بن منوّر، ج 1، صص 4، 5، 349 و 380؛ کامل، ج 20، صص 248-249؛ ج 21، صص 28-30 و 100 – 105؛ تاريخ گزيده، ص 452. 33- راحـه الصدور، صص 377 و 393-394. گزارشی از حال و روز مردم خراسان پس از حملهء ُغزان در کتاب ابوالرجاء قمی آمده است: تاريخ الوزراء، صص 233-235
|
|
پیشگفتار
ژانویه 28th, 2010| * در کشاکش همهء هجوم ها و حملات اقوام مختلف به ایران، خودآگاهی ملّی ایرانیان و خصوصاً زبان فارسی، در سنگر شعر توانست به حیات و هستی خویش ادامه دهد.
*در درون شعر فارسی،تاریخ اجتماعی ایران نفس می کشد. * * * علم، ادبيات، شعر و هنر پديده هائی هستند حاصل شهر و شهرنشينی، لذا هرگاه و هر کجا که مناسبات شهرنشينی رونق يافت ما شاهد رواج علم و رونق ادبيات و هنر بوده ايم. از آن هنگام که زادان فرّخ بسال ٧٠ / ٦٩٠ خطاب به صالح بن عبدالرحمن(کاتب حجـّاج بن يوسف) خروشيد که خدايت ريشه از جهان برکناد که ريشهء پارسی برکَندی [٢] ، تا آن هنگام که يعقوب ليث صفّار بسال ٢٥٤/٨٦٨ خطاب به شاعران تازی گوی گفت: شعری که من اندر نيابم چرا بايد گفت؟ [٣] . از آن هنگام که بر اثر هجوم قبايل تُرک زبان غزنوی، سلجوقی و حکومت ٤٠٠ سالهء آنان، يکپارچگی قومی و حسّ ملی ايرانيان دچار انحطاط شد و با عَرَب زدگی سلاطين و درباريان و کاتبان، نثر فارسی رو به زوال نهاد آنچنانکه در قرون ششم تا هشتم هجری (دوازدهم تا چهاردهم ميلادی) ٨٠ درصد لغات و واژگان نثر فارسی، لغات و کلمات عربی گرديد، [٤] تا آن هنگام که با تُرکتازی ايلات قزلباش و شيعه سازی سلاطين صفوی در قرن ١٠/١٦ زبان فارسی دچار هجوم دوگانهء ترکی- عربی شد و … در کشاکش همهء اين قرن ها، خودآگاهی ملی ايرانيان و خصوصاً زبان فارسی در سنگر شعر توانست به حيات و هستی خويش ادامه دهد. به عبارت ديگر: در دوره هائى که ز منجنيق فلک، سنگ فتنه می باريد، زبان فارسی و خودآگاهی ملی ايرانيان جز شعر، سرپناهی نداشت و به همين خاطر، فرهنگ ايران، بيشتر در شعر، خود را نشان داده است. شعر در ايران به عنوان وجدان بيدار ملی و فرهنگی ما عمل کرده و به همين جهت، سند ارزشمندی است که بر اساس آن می توان حيات فرهنگی و هستی فلسفی، اخلاقی و انسانی ملت ما را بازشناخت. به عبارت ديگر:در درون شعر فارسی، تاريخ ايران نَفَس می کشد، هم از اين روست که شعر فارسی می تواند يکی از منابع مهم در شناخت تاريخ اجتماعی ايران بشمار آيد. اينکه گفته اند: آنجا که تاريخ نويسان، باز می مانند، شاعران آغاز می کنند شايد بيانگر اهميـّت شعر و شاعران در ضبط حوادث تاريخی است. با چنين چشم اندازی می توان گفت که شعر، رابطهء تنگاتنگی با تاريخ دارد، با اين تفاوت که تاريخ، رويدادها و حوادث را بيان می کند، امـّا شعر، حالات، روحيات و عواطف انسان ها را. هر قدر که تاريخ دارای خصلتی باز، صريح، جزئی و روشن است. شعر– امـّا- دارای خصلتی عام، کلّی، تصويری، ايجازی و ايهامی می باشد. شعر فارسی تاکنون بيشتر از ديدگاه هنری و زيباشناختی مورد توجه بوده و به محتوای تاريخی و اجتماعی آن، توجهء شايسته ای نشده است. کتاب حاضر چشم اندازی است از گذشتهء تاريخی ما در منظر شعر فارسی: ديروز ی که چه بسا بی شباهت به امروز ما نيست. محور يا محورهای مشترک فصل های سه گانهء اين کتاب، طرحی از تلاش های سه تن از شاعران برجسته در جدال با جبـّاريـّت سياسی و مذهبی حاکم بر جامعه است. عاقبت يا عقوبت اين تلاش ها، گاه، حسرت و حيرانی، و زمانی، رنج و شکنج و تنهائی و تبعيد بوده است، با اينهمه، اين تلاش ها – بطور کُلی – در نگاهداشت زبان فارسی، ابراز حـس ملّی و خصوصاً تبليغ مدارا، ترويج نوعی ادبيات عرفی (غير شرعی) و ايجاد تجدّد هنری و ادبی در عصر صفوی، و از اين راه، در شعر دوران مشروطيت و پيدائی شعر نيمائی تأثير داشته اند. اين کتاب نگاهی است به شعرها و انديشه های سه شاعر برجسته در سه دورهء مهم تاريخ ايران: در اين باره، استادان گرانقدری سخن گفته اند و اگر نوآوری يا بداعتی در تحقيق حاضر بتوان يافت هم به يـُمن سخنِ آن بزرگواران است چرا که بقول صائب: همـّت پيــران، دليل ما است هر جا می رويم مقالهء بر سمرقند … پيشتر در مجلهء ايران شناسی (چاپ آمريکا) و سپس در کتاب ياد پاينده منتشر شده [٧] و اينک با آخرين اصلاحات و اضافات نشر می يابد. از خانم آليس آواکميان (که در تايپ و تنظيم اين کتاب همـّت کرده اند) و نيز از دوستان عزيزم: دکتر مینا راد، هایده رزقی، بانو مهين آزادفر و آقايان منوچهر فرهنگی و فريدون فلفلی و سيفی شرقی مهربان (با اهداء دو نسخهء ارزشمند از ديوان صائب تبريزی)، داريوش کارگر، نیما کیان،مجید زُهری و عباس احمدی(مزدک کاسپین)سپاسگزارم. لطف شان مزيد و مهرشان مستدام باد! على ميرفطروس پانویس ها: 1- تاريخ بيهقی، ص ٧٦٥ |
|
تاریخ در ادبیات
ژانویه 28th, 2010| چاپ اول: نشر فرهنگ، كانادا، ٢٠٠٦
چاپ دوم: نشر فرهنگ، كانادا، ٢٠٠٨ به خاطرۀ شاهرخ مسکوب بانو هما رحمانی(خیّامی) محمود پایندۀ لنگرودی و ناصر اخوان لنگرودی فهرست مطالب:
|
|
| ٧ | پيشگفتار |
| ١٣ | بر سمرقند اگر بگذرى اى باد سحر |
| ٣٩ | ناصر خسرو قباديانى؛ صداى طغيان، تنهائى و تبعيد |
| ٧٣ | انديشه های صائب در شعرهای«صائب» |
| ٢٣٧ | منابع و مآخذ |
| ٢٦١ | نامنامه |
برخى منظره ها و مناظره هاى فكرى در ايران امروز
ژانویه 28th, 2010| على ميرفطروس ٢٠ مهر ماه ١٣٨٣ |
حلّاج
ژانویه 28th, 2010| حلّاج چاپ اول: ١٣٥٧،تهران چاپ بیست ویکم: 2010، کانادا چاپ های غیرمُجاز:توسط،کتابفروشی پارس درلوس آنجلس
فهرست
|
|
| ٥ـ ٩ | مقدمه چاپ چهاردهم |
| ١٣ـ ٤٣ | پيشگفتار (براى چاپ بیست ویکم) |
| منشأ تصوف ـ مراحل تاريخى و اجتماعى تصوف ـ آثار و تأليفات حلاج ـ آثار موجود حلاج ـ ارزش تاريخى و تحقيقى اين آثار | |
| ٤٥ـ ٨٤ | خلافت عباسيان |
| حكومت عباسيان ـ قتل ابومسلم و تأثير آن بر نهضت هاى آينده ـ قيام مقنّع ـ وضع بردگان ـ قيام زنج ـ رشد بازرگانى و پيدايش سازمان هاى پيشه ورى ـ نهضت قرمطيان | |
| ٨٥ـ ١٠٢ | سير انديشه (از آغاز تا ظهور حلاج) |
| ١ ـ فرقه ها و فلسفه ها | |
| فكر و فلسفه در صدر اسلام ـ سياست اعراب در برخورد با فرهنگ هاى ملل مغلوب ـ انقلاب فرهنگى ايرانيان ـ مكتب معتزله ـ اشاعره و اسكولاستيك اسلامى (علم كلام). | |
| ١٠٣ـ ١٢٦ | ٢ ـ زنادقه و متفكران مادى |
| زنديق و مبانى فكرى زنادقه ـ رشد انديشه هاى مادى ـ حكومت هاى عباسى و متفكران مادى ـ ابن مقفّع ـ ابن ابى العوجا ـ زكرياى رازى ـ ابوشاكر ـ تمار مطبب ـ ابو عيسى ورّاق ـ صالح عبدالقدّوس ـ ابن راوندى. | |
| ١٢٧ـ ١٣٦ | انسان خدائى |
| انسان اوليه و جهان بينى اسطوره اى ـ تأثير اسطوره بر مذهب ـ بروز اختلافات و ظهور فرقه هاى مذهبى در اسلام ـ بن بست رهبرى و پيدايش انديشهء «خود رهبرى» و انسان خدائى. | |
| ١٣٧ـ ١٣٨ | مقدمه |
| ١٣٩ـ ١٥١ | اوضاع اجتماعى زمان حلاج |
| خلافت «مقتدر عباسى» و بحران هاى سياسى و اجتماعى ـ بودجه دولت هاى عباسى ـ اقتصاد عصر حلاج ـ قيام هاى مردم | |
|
حلاّج: از تصوّ ف تا طغيان مقدمهء چاپ چهاردهم انديشيدن به حلاّج از دوران نوجوانى در من شكفته شد، يعنى در يكى از شب هاى ُسنّتى يلدا كه حافظ خوانى هاى پدر، مرا با اين شعر شگفتِ حافظ آشنا ساخت: گفت: آن يار كزو گشت سرِ دار بلند از همان دوران، چگونگى زندگى و عقايد حلاّج و يا چرائى قتل فجيع او ـ همواره ـ موضوع انديشه و احساس من بوده است. پرسش اين بود: با اين حال: چاپ هاى متعدد اين كتاب و اقبال عظيم خوانندگان گرانقدر، بيش از همه، ضرورت بازخوانى متون تاريخى، بازنويسى تاريخ اجتماعى و خصوصاً بازشناسى جنبش هاى اصيل و چهره هاى آزاده و انديشمند تاريخ ايران را تأكيد مى كند. تاريخ، شرح جنگ ها و عيـّاشى ها و بيان شكست ها و ناكامى هاى سلاطين و سرداران نيست، تاريخ ـ بعنوان يك علم ـ بمعناى بررسى، كشف و تبيين روابط عٍلّى ى حوادث و حركت هاى اجتماعى است، و هم از اين روست كه درك تاريخ، درك چشم اندازهاى آينده نيز هست، چرا كه آينده برآيندِ ناگزيرِ گذشته و حال است. چاپ جديد اين كتاب را، به همهء فرزانگان و فرهيختگانى تقديم مى كنم كه در شبانه هاى خاموشى و فراموشى ـ با بردبارى، فروتنى و قناعت ـ در شناخت و شناساندن تاريخ و فرهنگ ايران همـّتِ بليغ مبذول داشته اند. بنابراين، اين كتاب كوچك به:
|
|
| على ميرفطروس نوامبر ١٩٩٧ ـ پاريس |
|
|
ـ تذكره الاولياء، شيخ فريدين عطار، صص ٥٨٦ و ٥٩٠. 7- La passion de al-Hallaj, Martyr mystique de lIslam, Gallimard, Paris, 1975.
پيشگفتار(براى چاپ بیست ویکم) در باره ء منشاء پيدايش تصوف نظريه هاى مختلفى ابراز شده است:عده اى ـ مانند:ثولوک(Tholuck)،پالمر(Palmer)و شیمل(Schimmel)به تأثیر«حکمت ایرانی»برتصوف تأکیدکرده اند1. مَركَس (Merx) ، ماكدونالد (Macdonald)، آسين پالاسيوس (Asin Palacios) و نيكل سون (Nicholson) ـ منشاء تصوف را از بطن فلسفهء نوافلاطونى و زهد و عرفان مسيحيت بيرون كشيده اند 2. فون كِرمِر ( von Kremer ) و دوزى (Dozy)، منشاء تصوف ايرانى را در فلسفهء ودان تا ى هندوان جستجو كرده اند،3 در حاليكه ادوارد براون (E. Browne)، تصوف را واكنشى آريائى در برابر دين جامد ساميان دانسته است4 ماسينيون (Massignon) تصوف را پديده اى ميداند كه بر زمينه ء اسلام پديد آمده و آنرا دنبالهء سير تكاملى گرايش هاى زاهدانهء نخستين سده ء رهبرى اسلام ، بشمار آورده است 5.پطروشفسكى نيز ضمن تأييد اين عقيده، مى گويد: صوفيگرى بر زمينهء اسلامى و بر اثر سير تكاملى طبيعى دين اسلام و در شرايط جامعهء فئودالى پديد آمده و معتقدات عرفانى غيراسلامى، موجب ظهور تصوف نگشته، ولى بعدها اندك تأثيرى در سير بعدى آن داشته است. 6 سعيد نفيسى، تصوف ايران را از عرفان عراق و بين النهرين و مغرب متمايز كرده و تصوف را حكمتى بكلى آريائى دانسته و هرگونه رابطهء آنرا با افكار سامى انكار كرده است. وى همچنين، تأثير فلسفهء نوافلاطونى و تفكر اسكندرانى، هرمسى، اسرائيلى و عبرانى بر تصوف ايرانى را، مردود ميداند .با اينحال، سعيد نفيسى تأثير فلسفهء مانوى را بر تصوف ايران و همانندى اين دو جريان فكرى را تأئيد كرده و اضافه ميكند كه فلسفه هاى يونانى، يهودى و مسيحى، بطور غيرمستقيم و از طريق دين مانى بر تصوف ايران اثر گذاشته اند. او همچنين تأثير فلسفهء بودائى بر تصوف ايران و روابط متقابل اين دو را با هم، پذيرفته و طريقهء تصوف ايران را، طريقهء ايران و هند ناميده است . 7عبدالحسين زرين كوب نيز تصوف را چيزى مستقل مى داند كه منشاء واقعى آن اسلام و قرآن است . هرچند كه او در تحقيقات بعدى خود از «تصوف ايران» و تأثير آن بر عرفان اسلامى سخن گفته است. 8 بطوريكه مى دانيم، ايرانيان باستان داراى جهان بينى و مشرب فلسفى خاصى بودند كه ما آنرا بنام فلسفهء اشراق مى شناسيم. براساس اين فلسفه، نور اصلِ حقيقت است و جهان محسوس تحت سلطهء جهان نورانى و ملكوتى قرار دارد . متفكران و فلاسفهء ايرانى، با مبانى و اصول اين فلسفه، به توضيح هستى مى پرداختند. 9 افكار اشراقيون ايران، در طرز تفكر بيگانگان و سيستم هاى فلسفى ديگر بى تأثير نبوده است. مثلاً: فلسفهء نوافلاطونى كه در تصوف و عرفان شرق تأثير فراوان داشته است، بنوبهء خود، از فلسفه اشراق ايران بهره برده، بطوريكه فلوطين (پيشوا و بنيانگذار فلسفهء نوافلاطونى) ضمن مسافرتى به ايران در زمان شاپور اول ساسانى، با فلسفهء اشراق آشنائى يافت و پس از او نيز، شاگردان و پيروانش به ايران آمده و به آموختن و مطالعهء فلسفه و عرفان ايرانى پرداخته و سپس به سرزمين خود (اسكندريه) بازگشتند 10 .مقوله هاى فلسفى مانى و نوافلاطونيان (از جمله مقولهء زهد، سير و سلوك، رياضت) و آئين اخلاقى اين دو، با هم شباهت هاى فراوان دارند. تصوف، در روند تكاملى خود مراحل چندى را پيموده است و ما از نظر تاريخى ـ اجتماعى آنرا به سه دوره تقسيم مى كنيم: ١ ـ تصوف توكل: كه در اواخر حكومت اموى (قرن دو هجرى/هشتم ميلادى)آغاز ميشود. برجسته ترين نمايندهء اينگونه تصوف، صوفى ايرانى الاصل حسن بصرى (درگذشته بسال ٧٢٨ ميلادى) است که گويا براى اولين بار کلمهء «صوفى» را بکار برده است. متصوفين اين دوره، با اعتقاد به ُقل! كُلّ مِنْ عِندالله = بگوى! همه چيز از جانب خداست (سورهء نساء ـ آيهء ٧٨) شرايط موجود جامعه را «مقدّرِ الهى» ميدانستند و لذا بجاى درگيرى با تضادها و تبعيضات موجود اجتماعى ، به كيش فقرپرستى، زهد و پرهيز روى آوردند ،در «خويش» فرو رفتند و به « ارتقاء روح » پرداختند و براى رستگارى خويش و خلق ، به خدا « توكل » كردند. وجه مشخصهء تصوف اين دوره : عصيان عارفان عليه باورهاى سُنّتى، سرپيچى از قواعد مذهبى، شك در اصول و عقايد فقها، توجه و بازگشت نظر متصوفه از « خدا » به « انسان » و بالاخره ظهور بايزيد بسطامى، حسين بن منصور حلاج … و طغيان عليه « خدا سالارى » و پيدايش « انسان خدائى ». در عشق، خانقاه و خرابات فرق نيست همه خدائى (Pantheime) يا شكل پيشرفتهء آن (Deime) نماينده ء چنين اعتقادى است. با چنين ديدگاهى است كه حلاج حتّى ابليس را نيز ستايش مى كند و وى را مورد دوستى و محبّت قرار مى دهد. در حاليكه در جهان بينى عددى (سامى)، خالق و مخلوق بسان دو جوهر جداگانه ظاهر مى شوند. در اينجا هر قدر كه خالق بزرگ و كامل و نامتناهى است، مخلوق به همان اندازه كوچك و ناقص و ضعيف و حقير است. ابليس در جهان بينى سامى، سمبل عصيان بر خدا و لذا نماد نفى و نفرت و نفرين است … بقول نيكل سون: ” سامى فقط درخت را مى بيند، اما آريائى، هم درخت را مى بيند و هم جنگل را “. ٣ ـ تصوف تقيـّه: كه با حمله و حكومت تركان سلجوقى بر ايران ( در قرن ١١ ميلادى ) آغاز ميشود. در اين زمان، متصـّوفه به تجربه دريافت كه « زبان سرخ، سرِ سبز ميدهد بر باد ». * * * در باره ء حسين بن منصور حلاج و فلسفه انسان ـ خدائى او روايات و تحقيقات ضد و نقيضى در دست است. بطور قاطع مى توان گفت كه اين روايات چونان آئينه شكسته اى است كه تصاوير آشفته و مغشوشى از عقايد و شخصيت حلاج بدست مى دهد. – اَنا الْحّق! (من حق هستم!). در زبان هاى اروپائى در حدود ٦٠٠ جلد كتاب و رساله در بارهء حلاج موجود است و در اين ميان، كتاب بى مانند استاد لوئى ماسينيون بنام مصائب حلاج، شهيد عارف اسلام در ٣ جلد (به انضمام يك جلد فهرست كتابشناسى و اعلام)، بسيار چشم گير مى باشد15 .خلاصه اى از اين كتاب به فارسى منتشر شده است16. كتاب ماسينيون، بسيارى از جنبه هاى تاريك زندگى حلاج را روشن ساخته است و در اين باره ـ بى ترديد ـ امروزه همه ما مديون تلاش ها و تحقيقات او هستيم، اما ماسينيون خود، بنا بر گرايش عرفانى و مذهبى خويش نتوانست به نتايج دقيقى در شناخت شخصيت حلاج دست بيايد. براى مثال: ماسينيون از آغاز كار، موضع تحقيقاتى خود را مشخص ميكند. او بدنبال حلاج واقعى و زمينى نيست، بلكه در جستجوى حلاجى آرمانى و آسمانى مي باشد. او در تحقيق و جستجوى حلاجى است كه بتواند با مسيح هم سايه و هم طراز باشد. براساس اين شخصيت و تفكر آرمانى است كه ماسينيون معتقد است: اينكه مردى خود را به الوهيـّت (خدائى) رسيده بداند، رسوائى است… با اين اعتقاد است كه ماسينيون ميكوشد تا تحول فكرى و فلسفى حلاج را به نحوى توجيه نمايد: اينكه شخصيت اجتماعى و انديشمندى چون حلاج، چرا و چگونه آرزو ميكند كه دشنام و ناسزا و ملامت مردم را به خود جلب كند تا از اين راه به فتـّوت و جوانمردى برسد؟ سئوالى است كه در تحقيقات ماسينيون بى جواب مى ماند. در روايت ها آمده است: مطالعات دو شاگرد برجستهء ماسينيون: روژه آرنالده (R. Arnaldez) و هربرت ميسون (Herbert Mason) در بارهء حلاج، از عقايد عارفانه لوئى ماسينيون نشان دارند. آرنالده با آنكه خود تصريح ميكند كه« از تعاليم فلسفى و حكمتى كه حلاج ارشاد مى نمود، اطلاع ندارد و افكار و عقايد حلاج را نميتوان از مطالعهء آثار منسوب و موجود او، استخراج كرد»،با اين حال براى عرفان، قانون وضع ميكند، و سرانجام نيز به اين نتيجه ميرسد كه: تحقيق كوتاه هربرت ميسون (استاد تاريخ اديان در دانشگاه بوستون آمريكا) در واقع چكيده اى است از مصائب حلاج (اثر استادش ماسينيون كه به همّت ميسون به انگليسى ترجمه شده است) او نيز مانند ماسينيون و آرنالده با تإئيد بر ماهيت سياسى اقدامات حلاج و خصلت سياسى اعدام او چنين نتيجه مى گيرد كه :حلاج وقتى آماده شهادت شد، در برابر مقامات فاسد دولتى سر فرود آورد تا بدينوسيله مردم را بر عليه خود متحد كند… و سرانجام با قبول صد در صد قوانين شرع، سر تسليم فرود مى آورد . 21 كارا دو وو (Carra de Vaux)، ضمن تأئيد نظرات ماسينيون و آرنالده در مشابهت شخصيـّت حلاج و مسيح به ماهيـّت سياسى عقايد حلاج اشاره نموده و بر تأثيرات اجتماعى احتمالى و گسترده ء آن عقايد در جامعه مسلمانان آن زمان تأكيد كرده است. وى ـ بدرستى ـ محاكمه و خصوصاً قتل فجيع حلاج را نشانهء اين تأثيرات گسترده دانسته است . 22 فُن كِرمِر (von Kemer) حلاج را عارف و معتقد به وحدت وجود مى داند در حاليكه نيكل سون ضمن اينكه عقيده ء حلاج را مذهب حلول مى نامد تأكيد مى كند كه: اين، عوامل سياسى بودند كه بر قتل حلاج، صحِه گذاشتند اما او از اين عوامل سياسى سخنى نمى گويد. 23 استاد ماسينيون، آرنالده، لوئى گارده (Louis Gardet)، آنمارى شيمل 24 (A. Schimmel) ، رينر 25(Reinert) و ديگر مستشرقين غربى، ضمن نتيجه گيرى هاى همانند در بارهء شخصيت و عقايد حلاج و مقايسهء وى با مسيح، حلاج را يك عارف ُسنّى مذهب بشمار آورده اند در حاليكه بعضى از اين محققان خود، تأكيد ميكنند كه: حلاج در آثار و اشعار خود، هيچگاه از عرفان و صفت و نوع و خصوصياتِ حالت و جذبهء عارفانه سخنى نياورده است26 … از اين گذشته، وعظ ها و خطابه ها و فعاليت هاى سياسى ـ اجتماعى حلاج، ترك خرقهء صوفيانه و روابط گستردهء وى با اهل دنيا (ابناء الدنيا) و مراوده حلاج با بازرگانان، سرداران و سياستمداران معروف و دانشمندان ملحدى چون زكرياى رازى ، با دنياگريزى، زهد و دورى از خلق (كه از مشخصه هاى اساسى عارفان و صوفيان است) مغايرت آشكار دارد . 27 عبدالحسين زرين كوب 28 و محققان عرب: طه عبدالباقى سرور 29، مصطفى غالب 30 و كامل مصطفى الشيبى 31 نيز در تحقيقات خويش ـ كم و بيش ـ به نتيجه گيرى هاى ماسينيون و ديگران رسيده اند،درحالیکه پرویزاذکائی درمقالهء ارزشمندی خاستگاه ایرانی «اناالحق حلّاج» را موردبررسی قرارداده است.32 آثار و اشعار موجود حلاج اين نكته را آشكار مى سازند كه او فلسفهء بودا و عقايد مانوى و نيز آئين مسيحيت را مطالعه كرده و زمانى نيز داراى عقايد عرفانى بوده است، با اينحال، اين تمامت سخن در بارهء حلاج و عقايد او نيست،با آنچه كه دربارهء جهان بينى آريائى و تضاد و تقابل آن با جهان بينى سامى گفته ايم ما معتقديم كه حلاج در اواخر زندگى خويش در دايرهء تنگ عقايد اسلامى و عرفانى محبوس نمانده بلكه بنا بر سرشت متحول و نوجوى خويش پس از مطالعات بسيار، به اسلام و عرفان پشت كرده و بنوعى الحاد (heresie) رسيده است: كافرم به دين خدا كُفران نزدِ من هنر بُوَد و بر مسلمانان، زشت 34 بخاطر فقدان منابع معتبر، اَشكال يا اَبعاد اين «الحاد» براى ما روشن نيست، اما اين«الحاد» در گرايش عام خود، اعتقاد به نوعى اصالت انسان (انسان خدائى) بوده است (با همهء ضعف ها و محدوديت هاى تاريخى آن) اعتقادى كه هم كينهء شريعتمداران متعصّب عليه حلاج را بدنبال داشت و هم نفرت صوفيان خرقه پوش را. اين عقيده زمانى منطقى بنظر مى رسد كه بدانيم حلاج در عصر شديدترين منازعات فلسفى و مجادلات مذهبى زندگى مى كرد و اينهمه بر حيات اجتماعى و تفكر فلسفى حلاج بى تأثير نبود. او، مكتب عارفانى مانند بايزيد بسطامى را درك كرده بود كه در عقايد كفرآميزش به اسقاط فريضهء حج و نفى ديگر فرايض اسلامى، معروف بود اما هيچگاه بخاطر اين عقايد، مورد محاكمه و مجازات هولناک قرار نگرفته بود 35.حلاج همچنین درعصرمتفکر بزرگی مانندمحمدزکریای رازی زندگی می کرد که باگرایش به الحاد،عقلانیّت وانسانگرائی،منادی شک گرائی بود.برخی ازپژوهشگران-بدرستی-این دوران را«دوران رازی»و«دوران رنسانس ایرانی-اسلامی»نامیده اند.36بنابربرخی منابع،حسین بن منصورحلاج بامحمدزکریای رازی ارتباط داشته وگویا تحت تأثیراندیشه های رازی بوده است37،ازاین رو،برخی منابع کوشیده اندتاباخلق«حلاج دیگری»وی رااتهام کفرو«الحاد» برهانند38.حلاج همچنين در عصر متفكر بزرگى مانند ابن راوندى زندگى مى كرد. ابن راوندى نيز ابتداء يكى از بزرگترين علماى مذهبى زمانش بوده و كتابها و رسالات فراوانى در بارهء اسلام تأليف كرده بود كه مرجع بسيارى از مسلمانان (خصوصاً شيعيان) بشمار مى رفت، اما او پس از مطالعات و تحقيقات بسيار، سرانجام از اسلام برگشت و مرتد گرديد و عليه اسلام و باورهاى مذهبى رسالات بسيار نوشت آنچنانكه در يكى از رسالات خود به پيغمبر اسلام و قرآن تاخته و تأكيد كرده: جمع آورى آثار حلاج از طرف پاسداران شريعت و ممنوعيـّت فروش آنها 40 ،آتش زدن صدها تأليف و رسالهء حلاج 41،قتل فجيع او و آتش زدن و بر باد دادن خاكسترش 42 ـ همه و همه ـ از كينهء سوزان شريعتمداران و هراس پاسداران ديانت و خلافت نسبت به عقايد حلاج حكايت مى كنند و نشان مى دهند كه آثار و عقايد او چه خطرات بزرگى متوجه اسلام مى ساخت. نامه هائى كه از حلاج و ياران او كشف شد همگى با كلمات رمز نوشته شده بود بطوريكه جز نويسندگان و گيرندگان آن، كس ديگرى قادر به خواندن و فهم آن نامه ها نبود 43 ابن جوزى نيز تأكيد مى كند: اين روايت ها بر چه چيزى گواهى مى دهند؟ اگر حلاج، صوفى سرمست و عارف چله نشينى بود كه « در شبانه روز هزار ركعت نماز مى كرد»… و «با هيچ جامعه اى از جوامع بشرى رابطه نداشت»، استفاده از كلمات رمز در نوشتن نامه ها و پيام ها به چه معنا مى تواند باشد؟ آثار و تأليفات حلاج هُجويرى در بارهء آثار و كتاب هاى حلاج مى نويسد: عطار تأكيد ميكند: … و حلاج را تصانيف بسيار است و صحبتى و فصاحتى و بلاغتى داشت كه كس نداشت، و وقتى و نظرى و فراستى داشت كه كس را نبود. 49شيخ روزبهان بقلى روايت ميكند: … از قطب جاكوس كُردى شنيدم كه حسين بن منصور حلاج ١٠٠٠ تأليف كرد، بيشترين در بغداد بسوختند50.روايت روزبهان اگرچه اغراق آميز مى نمايد، اما بهرحال نشان دهندهء كثرت آثار و تأليفات حلاج مى باشد. آثار و تأليفات موجود حلاج ارزش تاريخى و تحقيقى اين آثار عقيدهء ماسينيون را گروهى از محققان پذيرفته اند و براساس طاسين الازل (بعنوان واپسين اثر و آخرين تجلّى انديشه حلاج) او را فردى ُسنّى مذهب، عارف و عالم ربانى معرفى كرده اند. ثانياً: ابن عطا در شورش سال ٣٠٨ هجرى دستگير شده و قبل از شهادت حلاج در سال ٣٠٩ هجرى (٩٢٢ ميلادى) به قتل ميرسد 53. بنابراين بيرون آوردن آخرين اثر حلاج از زندان و انتشار آن بوسيلهء ابن عطاء مقتول در سال ٣٠٩ هجرى غيرمعقول است. ثالثاً: شرح عارفانهء روزبهان بقلى بر كتاب طاسين الازل بر مبناى هيچ مأخذ معتبر تاريخى قرار ندارد، از اين گذشته ماسينيون خود تصريح ميكند كه بعضى از شطح هاى مندرج در كتاب روزبهان بفارسى، متن عربى آنها از زبان حلاج، هنوز بدست نيامده است 54 رابعاً: دكتر محمد معين و هنرى كوربَن در مقدمه اى كه بر كتاب عَبْهُرالْعاشقين تأليف روزبهان نوشته اند، طاسين الازل را بعنوان اثر اصلى و واقعى حلاج تلقى نكرده، بلكه در اين باره، با احتياط و ترديد نظر داده اند. دكتر معين و هانرى كوربن، تأكيد ميكنند كتاب الطواسين (جمع طاسين) منسوب به حسين بن منصور حلاج است55.بنابراين: الطواسين نميتواند آخرين اثر حلاج باشد تا براساس آن بتوان، آخرين افكار و انديشه هاى حلاج را مورد بررسى قرار داد. شخصيت هاى تاريخى محصول يك روند تاريخى ـ اجتماعى هستند كه در جريان پراتيك و درك ارزش هاى اجتماعى، حادث ميشوند، شكل ميگيرند، قوام مى يابند ـ و براى پاسخ دادن به يك ضرورت عينى و اجتماعى، بميدان كشيده ميشوند. اين كتاب كوچك فقط مقدمه و زمينه اى است براى نگرش ها و تحقيقات ديگرى در زندگى و عقايد يكى از مبهم ترين و مهم ترين شخصيت هاى تاريخ و فرهنگ ايران. بقول حافظ: همـّتم بدرقهء راه كن اى طاير قُدس! كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم در پايان، وظيفهء خود مى دانم از عزيزان گرانمايه: دكتر شرف الدين خراسانى و دكتر حبيب الله رفعت، و از دوستان بسيار عزيزم بنفشه وكيلى و شهرام امامى كه متن اوليهء كتاب را، قبل از انتشار، خوانده و هريك، نكات ارزشمندى را پيشنهاد كرده اند، سپاسگزارى نمايم. |
|
| على ميرفطروس فروردين ماه ١٣٥٦ تهران بازنویسی:اکتبر2010،پاريس |
|
|
پانوشت ها: Tholuck,F.A.D:Sufismus Sive Theosophia Persarum pantheistica,Berlin,1821,Palmer,E.HOriental-1 Mysticism,London,1974,Schimmel,A:Mystical Dimention of Islam,Chapel Hill,1975 2- Nicholson, R,A:The Idea of Personality in sufism, Cambridge, 1923, P. 109 -3سير فلسفه در ايران، اقبال لاهورى، صص ٧٥ ـ ٧٦؛ ارزش ميراث صوفيه، عبدالحسين زرين كوب، صص ١٢-١٣. Browne,E : A Literary history of Persia, vol. 1, 1951,Cambridge, p. 419 – 420-4 5-:Massignon,L 157 -Essai sur Les origines du Lexique Technique de la Mystique Musulmane, Paris, 1954, PP 104 6 ـ اسلام در ايران، پطروشفسكى، ص ٣٣٤. 8 ـ ارزش ميراث صوفيه، ص ١٤؛ جستجو در تصوف ايران، چاپ دوم، تهران، ١٣٦٣. 10 ـ ارزش ميراث صوفيه، ص ١٢٥؛ سير حكمت در اروپا، ج ١، ص ٥٦ ـ ٥٧. 13- تاريخ ايران در قرون نخستين اسلامى، برتولد اشپولر، ترجمهء جواد فلاطورى، تهران، ١٣٤٩، ص ٢٨٨؛ E. Browne: A Literary history of Persian, Vol. 1, PP 419 – 420. 14 ـ دكتر ناصرالدين صاحب الزمانى، تصوف را از نظر اجتماعى، به تصوف پرهيز يا قهر (دورهء بنى اميه) تصوف عشق و صلح (دورهء مغول) تصوف پرخاش و جنگ (دورهء صفويه) تقسيم كرده است (خط سوم ـ ص ٣١٩). 15-دربارهء شکل شناسی جنبش های فکری ایرانیان دربعدازاسلام وضرورت دوره بندی آراء وعقایدمتفکران این دوران نگاه کنیدبه بحث نگارنده در:عمادالدین نسیمی؛شاعرحروفی،چاپ دوم ،آلمان،1999،صص47-67 http://mirfetros.com/fa/?p=211 16- La Passion de Hallaj, Martyr Mystique de l’Islam, par Louis Massignon, Gallimard, Paris, 1975. 17 ـ قوس زندگى منصور حلاج، لوئى ماسينيون، ترجمهء عبدالغفور روان فرهادى، تهران، ١٣٥٥؛مصائب حلاج، ترجمهء سيد ضياءالدين دهشيرى، ج١، تهران، ١٣٦٢. 21- Roger Arnaldez: Hallaj ou la religion de la Croix, Paris, 1964 ; Jesus dans la pensee musulmane, Paris, 1988, pp. 227 – 239. 22 ـ Al-Hallaj, Cuzon Press, USA, 1995، ترجمه فارسى مجدالدين كيوانى، تهران، 1378. 23- B. Carra de Vaux: Les penseurs de lIslam, vol 4, Paris, 1923, pp. 207-217. Gazali, Paris, 1920, p. 199. 24- The Idea of Personality in sufism,PP 26- 37. 25- Al-Halladsch, Martyrer der Gottesliebe, Köln, 1979, Le soufisme ou Les dimensions Mystiques de lIslam, traduit: Albert Van Hoa, Paris, 1996, PP 85 – 106 26- Gunaid und Hallag’s Iblis, XXII, Deutscher Orientalistentag, Vom 21, bis 25, Tubingen, Marz, 1938. 27- Hallaj ou la religion de la croix, p. 115. 28 ـ در بارهء دنياگريزى و دورى از خلق درباورعرفا نگاه كنيد به: تذكرة الاولياء، صص ١٢٩، ١٣٠-١٣٢، ١٣٥، ٥٠٥، ٥٦٥ و ٥٨٠. 33-اذکائی،پرویز،خاستگاه ایرانی کلمهء«انالحق»(تفسیری برانالحق حلّاج):خردجاویدان(جشن نامهء استادسیدجلال الدین آشتیانی)بکوشش حسن سیدعرب وعلی اصغرمحمدخانی،تهران،1378،صص59-105؛ 36-دربارهءبايزيد بسطامى نگاه كنيد به: تذكرة الاولياء، صص ١٣٣ و ١٦٥-١٦٦. Nicholson,R. A.:«An Early Arabic Version of the Miʿrāj of Abū Yazīd al-Bisṭāmī,»Islamica 2, 1926, pp. 402-15. :Gerhard ,Bowering Encyclopaedia Iranica,«Bestàmi,Bàyazid»,Vol. IV, Fasc. 2, pp. 183-186 ؛زرین کوب،عبدالحسین،جستجودرتصوف ایران،صص35-46؛شفیعی کدکنی،محمدرضا،دفترروشنائی،تهران،1384،صص17-100 37-نگاه کنیدبه دوکتاب درخشان جوئل کرمر:احیای فرهنگی درعهدآل بویه(انسان گرائی درعصررنسانس اسلامی)ترجمهء محمدسعیدحنائی کاشانی،تهران،1375؛فلسفه درعصررنسانس اسلامی(ابوسلیمان سجستانی ومجلس او)،ترجمهء محمدسعیدحنائی کاشانی،تهران،1379 38 ـ نگاه كنيد به فصل: زنادقه و متفكران مادى. 39-به روایت هُجويرى وعطّار:«پندارند كه حسين بن منصور (حلاج) ، حسن بن منصور حلاج است، آن ملحد بغدادى كه استاد محمد زكريا (رازى) بود و رفيقِ ابوسعيد قرمطى»،کشف المحجوب،ص 191 ؛تذکره الاولیاء،ص584 . 40-اذکائی،پیشین،صص73و80 41 ـ نگاه كنيد به: تجارب الامم، ج ١، ص ٨٢. 43 ـ تجارب الامم، ج ١، ص ٨١. 49 ـ تذكرة الاولياء، ص ٥٨٣. |
|
تاریخ ایران، تاریخ دردناک گُسست ها و انقطاع های متعدّد است!
ژانویه 5th, 2010گفتگو با نشریۀ دانشجوئیِ طلوع، تیرماه ۱۳۸۸
* بر خلاف نظر دکتر آرامش دوستدار، جامعه «دینخو» اساساً نمی تواند زکریای رازی، ابن راوندی، ابومشعر مُنجّم بلخی، خوارزمی، عمرخیّام، کوشیار گیلانی، ابن سینا، ابوریحان بیرونی و …پرورش دهد.
* ما اینک با شکست «تاریخ ایدئولوژیک» روبرو هستیم.
* به تمدن های تاریخی باید بطور تاریخی نگاه کرد. بنابراین: با نگاه به ضعف و زبونی یونـان معاصر یا ایرانِ امروز، نمی توان تاریخ و تمدّن ایران یا یونان را نفی و انکار کرد.
***
اشاره:
این گفتگو در تیرماه ۱۳۸۸ انجام شده و بنا بود که در نشریۀ دانشجوئی طلوع (نشریۀ دانشجویان دانشگاه اصفهان به سردبیریِ آقای حميدپيمانى) منتشر شود. با رویدادهای خونین دانشگاه های ایران و توقـّفِ فعالیّت های «طلوع»، چاپ و انتشار این گفتگو نیز متوقّف شد.
***
مقدّمۀ سردبیر طلوع:
«اگر بخواهیم روشنفکران ایرانی معاصر را با یک ویژگی سلبی عام معرفی کنیم، «ضد ایدئولوژی بودن» آنهاست. دیگر در میان آنان از پارادایم غرب-شرق، بازگشت به خویشِ پرشکوه دینی یا غیردینی، مبارزه با امپریالیسم آمریکا و امثال اینها خبر چندانی نیست و جای آن را دیدی جهانی تر گرفته که بر صلح، مدارا، پلوراليزم و مرام دموكراتيك تاکید می کند.
علی میرفطروس را باید بی شک از این دسته روشنفکران شمرد. یک وجه بارز آثار او از پیش از انقلاب تا کنون هشدار در برابر «سلطه ی دین در حکومت» بوده که نشان می دهد چه زود به خطرات پیوند دین و سیاست پی برده است.میرفطروس از این جنبه هم ممتاز است که بی آنکه دچار شوونیسم ملی و نژادپرستی شود به بررسی و نقد تاریخ و فرهنگ ایران می پردازد و این در نقدی که در همین مصاحبه بر «نظریه دینخویی» آرامش دوستدار وارد می کند به بهترین شکل خود را نشان می دهد.
میرفطروس چنان که از نوشته هایش بر می آید دو ضعف بزرگ تاریخ نگاری در ایران را «فقدان تاریخیّت» و «ایدئولوژیک کردن تاریخ» می داند و معتقد است این دو، تا کنون ضربه ی بزرگی به تحلیل های ما از «ضعف و زبونیِ تاریخی مان» وارد آورده اند. از همین روست که هر زمان این موضوع را یادآوری می کند بر «افزایش آگاهی تاریخی» برای «همبستگی قومی و ملی» پای می فشارد.
در این میان، خودِ او بیشتر تلاشش را در بررسی تاريخ و فرهنگ ايران، مصروف زبان و ادبیات فارسی کرده است. نمونه ی آخرین پژوهش وی در این زمینه، کتاب «تاریخ در ادبیات» است که قرار است به زودی انتشار یابد.
محور اساسی پرسش های این گفتگو را یک سوال در بر می گیرد: «چگونه می توانیم از وضعیّت نامطلوبی که بدان دچاریم خارج شویم؟» و … آن چه پیش رو دارید مجموعه ی پاسخ هایی است که وی ارائه می دهد».
حميدپيمانى
***
– به نظر می رسد يک اقبال يا ضرورت عمومی در بين پژوهشگران به نقد گذشته تاريخی و فرهنگيمان به وجود آمده چنان که حتی يکی از نمايندگان جريان روشنفکری ملّی- مذهبی در مصاحبه ای گفته بود: «مشکل روشنفکران دينی ما ناآشنايی شان با سابقه ايران کهن است». شما اين موج را چگونه ارزيابی می کنيد؟
ميرفطروس: موجی که به آن اشاره می کنيد بسیار فرخنده است. دليل يا دلايل اين بازگشت به «سابقه ايران کهن» از جمله میتواند اين باشد که بهرحال در اين سال های اخير، جامعه ما شاهد تحولات سهمگينی بوده که ُبنیان های فرهنگی و خصوصاً هويت ملی ما را دستخوش تهاجم و تهدید ساخته است. اصلاً يکی از ويژگی های ملت ما – در طول تاريخ- اين بوده که هر بار در مواجهه با طوفان های سهمگين اجتماعی و در مقابله با حملات و هجوم هائی که به «شخصيت تاريخی» يعنی به هويت ملی ما می شد، کوشيد تا بقول شما در پناه «سابقه ايران کهن» سنگر بگيرد و از اين پايگاه و پناهگاه به هستی تاريخی خويش ادامه دهد. شما ببينيد! در تاريخ ادبيات ما چقدر «شاهنامه» و «ابو ُمسلم نامه» و غيره داريم؟! اين «شاهنامه» ها و «ابو ُمسلم نامه» ها – در واقع – شيرازه بقای زبان، فرهنگ و هويّت ملی ما بوده اند آنچنانکه ملّیت ما را از گذشته به حال و از حال به آینده تداوم داده است.
– البته منظور من شامل نقد حتّی همین شاهنامه ها و ابومسلم نامه ها هم می شود. پژوهش های متعددی که امروز در مورد «ویژگی ایرانی»، (از جمله استبداد زدگی و خودکامگی) صورت می گيرد، از همین شاهنامه فردوسی و متون تاریخی ست ..
میرفطروس: ابتدا باید ببینیم که مضمون اساسی شاهنامه فردوسی چیست؟ و چرا ملت ما – در کنار اینهمه شاهنامه ها و حتّی شاهنامه های اسلامی (مانند مختارنامه، حمله حیدری و غیره) به شاهنامه فردوسی تکیه کرده است و از طرف دیگر به «ظرف زمانی» و بر «محدودیت های تاریخی زمان» شاهنامه باید توجه کنیم، یعنی ما نمی توانیم مفاهیم مدرن و امروزی را از شاهنامه فردوسی استخراج کنیم.
با یک نگاه کلی، می بینیم، مضامین اصلی و اساسی شاهنامه، خِرَدورزی، آزادگی، عدالت جوئی، مدارا، صلح طلبی و رعایت اخلاق و فضیلت های انسانی است.
اهمیّت «خِرَدورزی» در نزد فردوسی آنچنان است که می گوید:
خِرَد، چشم جان است چون بنگری
و یا:
تو چیزی مدان کز خِرَد برتر است
خِرَد بر همه نیکوئی ها، سر است
قهرمانان یا پهلوانان شاهنامه، انسانهای دل آگاه و نیک کرداری هستند که برای نیک بختی انسان و پیروزی روشنائی بر تاریکی، پیکار می کنند و در این راه، رعایت اخلاق و فضیلت های انسانی را (حتّی در هنگامه جنگ و پیکار) چراغ راه و کردار و رفتار خویش می سازند (در این باره نگاه کنید به بحث درخشان زنده یاد شاهرخ مسکوب در: تنِ پهلوان و روانِ خردمند).
جنبه دیگر مضامین و موضوعات شاهنامه تأکید بر شادخواری و لذت جوئی ها و عشق ورزی های طبیعی است (مثلاً در عشق رستم به تهمینه، بیژن و منیژه، زال و رودابه) گوئی که در نزد نیاکان ما، شادی و شاد زیستن، از فرایض دینی و ایزدی بود.
از همه مهم تر: نوعی «خودآگاهی ملی» یا «حس ملی»، ایران دوستی و میهن پرستی است که در سراسر شاهنامه خود را نشان می دهند مثلاً جالب است که بدانیم حدود 720 بار نام «ایران» و حدود 350 بار نام «ایرانی» و «ایرانیان» در شاهنامه تکرار شده است.
چو ایران نباشد، تنِ من مباد
بدین بوم و بر، زنده یک تن مباد!
وجود این «حسّ ملی« یا «خودآگاهی ملی» و میهن پرستی است که باعث می شود تا قهرمانان یا پهلوانان شاهنامه در شرایط حساس و سرنوشت ساز، «منافع ملی» را بر منافع فردی و شخصی خویش ترجیح دهند و با فداکاری و از خودگذشتگی، باعث نجات ایران و ایرانی شوند، مثلاً در داستان هژیر (مرزبان ایرانی در جنگ با توران) و آرش کمانگیر …
در اشارۀ شما به «استبداد زدگی و خودکامگی ایرانی» باید بگویم که در همین شاهنامه فردوسی می بینیم که غالب قهرمانان اصلی ( از رستم تا سیاوش، از پیران ویسه تا توس سپهدار) در برابر خودکامگی شاهان و شهریاران قد عَلَم می کنند و جالب است که می بینیم خودِ فردوسی هم، عموماً، همراه و همدلِ پهلوانان در برابر خودکامگی و استبداد شاهان و شهریاران است. می خواهم بگویم که عشق و علاقه به این آرمان های شریف و عدالتخواهانه است که در طول هزار سال ملت ما را به شاهنامه و فردوسی پیوند داده است و اگر امروز نیز تعلّق خاطری به شاهنامه فردوسی وجود دارد، نشانه آرزوی ملّت ما برای استقرار صلح، آزادی، عدالت، مدارا و رهائی ملی است …
– شما سال ها پیش با اشاره به «ایدئولوژیک کردن تاریخ» یا « تاریخ ایدئولوژیک، گفته ايد که: «بيشتر تحقيقات تاريخی ما با نوعی «تقيـّه» همراه بوده اند»، این «تقیه» در چه زمینه هایی بوده است؟ «فقر حافظه ی تاریخی ما ایرانیان» را یکی از عوامل شکست های مکرر جنبش های اجتماعی و مدنی ایرانیان در صد و پنجاه سال گذشته می دانند. آیا این ایدئولوژیک دیدنِ تاریخ می تواند نسبتی با ناکامی های تکراری ما داشته باشد؟
ميرفطروس: ببینید! بهر حال ما در کشوری زندگی می کنيم که در طول تاريخش، استبداد سياسی و مذهبی راه را برای بيان عقايد و انديشه های مترقی بسته است، اينکه سعدی می گويد: « زبان سرخ، سرِ سبز می دهد بر باد!» و يا به قول عوام: « ديوار، موش دارد، موش گوش دارد»، همه و همه، نشانه آن هراس سياسی- مذهبی است که شاعران و متفکران ما را در ابراز عقايدشان دچار ترس و ترديد و تقيّه کرده است. ما ملتّی هستيم که ترس و تقيّه، بافت فرهنگی و روان سياسی ما را تشکيل می دهد. حدود هزار سال پيش، « حکيم عمر خيام» می گفت:
اسرار جهان، چنانکه در دفتر ماست
گفتن نتوان، که آن، وبالِ سرِ ماست
چون نيست در اين مردم نادان، اهلی
نتوان گفتن، هرآنچه در خاطر ماست
و يا بقول مولانا:
احمقان، سرور ُشدستند و زبيم
عاقلان، سرها کشيده در گليم
بهمين جهت، من معتقدم که در بررسی تاريخ و فرهنگ و فلسفه ايران ضمن درک شرايط دشوار سياسی- مذهبی بايد به رمز و راز مفاهيم و «معناهای پنهان شده» در پسِ پشتِ واژگان ادبی- عرفانی آگاه شويم، يعنی نوعی «شکل شناسی» در تفسير ادبيات و فرهنگ و فلسفه ما ( در اين باره من در مقاله ای بنام «نکاتی در شناخت جنبش های اجتماعی در ايران» مـُفصّلاً صحبت کرده ام. نگاه بفرماييد به: عمادالدّين نسيمی، شاعر و متفکر حروفی، چاپ اول 1992، چاپ دوم 1999، آلمان، صص 47-67)
در پاسخ به بخش ديگر سئوال شما بايد بگويم که فروپاشی اردوگاه کمونيستی و شکست ايدئولوژی های توتاليتر (چه دينی و چه لنينی)، باعث تأمـّل روشنفکران ما شده و اين امر، بر چگونگی نگاه پژوهشگران ما نيز تأثير فراوانی داشته است. در واقع ما اينک به نحوی با شکست «تاريخ ايدئولوژيک» يا «ايدئولوژيک کردن تاريخ» روبرو هستيم.
– بعضی معتقدند ما از لحاظ نظری مایه های برپایی حکومت دموکرات را نداشته ایم. یک نمونه از آنها دکتر آرامش دوستدار است که «دينخوئیِ» ما ایرانیان را عامل اساسی «امتناع تفکر» می دانند و اعتقاد دارند انديشيدن در فرهنگ ايرانی ـ اسلامی چون در و بر بنيانى دينی باليده و پرورده شده است، ممتنع يعنی محال است؟ با قبول این نظر، ما وارد یک دُور باطل می شویم و دیگر نمی توان از شکستن قيدوبندهای ایدئولوژیک صحبت کرد. نظر شما در این زمینه چیست؟
میرفطروس: من به دکتر آرامش دوستدار، علاقه و احترام فراوان دارم، یکی بخاطر شجاعتش در نقد «دینخوئی»ِ روشنفکران ما، دوم، بخاطر نثر و نگارش فاخر و درستش و خصوصاً ابداع واژگان جدیدی چون: دینخوئی، ناپرسائی، تخمیر دینی و …(هر چند عصبيّت های ناشایسته، بحث های وی را گاهی به جدل های رایج و روزنامه ای می کشانَد). حدود 20 سال پیش (1986) من در دوکتاب کوچک به نظرات دکتر آرامش دوستدار، اشاره انتقادآمیزی کرده ام. نظرات دکتر آرامش دوستدار با وجود نکات جالب و ارزشمند، در واقع «مخروط وارونه» ای است که با نقد و بررسی باید آن را به حالت طبیعی و درستش برگرداند، خصوصاً آنجا که ضمن ارزیابی جامعه ایران به عنوان «جامعه اصغرترقّه ای که هر گوشه آن، تنوری ست برای تافتن بی حمیّتی ها و بی حقیقتی ها»، همه کشمکش های فکری و فلسفی در ایران را «کشمکش های درونی برای حفظ اسلام» قلمداد کرده و معتقدست: «سراسر این دریای اکنون پشت رو شده ازتهوّع تاریخی (یعنی جامعه ایران) را می توان به یک نگاه در نوردید و برای نمونه، حتّی یک زورق پویا و جویا در آن نیافت: نه از هنر، نه از شعر، نه از فکر و نه از پژوهش» … خوشبختانه ایشان در این اواخر «به یک نگاه دیگر» به تصحیح نظرات خويش پرداخته و «در این دریای اکنون پشت و رو شده از تهوّع تاریخی»، دو استثناء پیدا کرده است: یکی عبدالله روزبه (ابن مقفّع) و دیگری، زکریای رازی … باید دانست که دکتر آرامش دوستدار، اساساً اهل فلسفه است و از نظر فلسفی، او درست می گوید، چرا که «دینخوئی» (چه از نوع دینی آن و چه از نوع لنینی آن) اساساً باعث می شود که انسان «ناپُرسا»، «بی چرا» و «بی پرسش» گردد و این تقریباً خصلت و خاصيّت همه ایدئولوژی هاست. در هر ايدئولوژی (چه دینی و چه لنینی) انسان، متفکّر و مختار نیست، بلکه پاسخ به مسائل، از قبل، از طرف «دانای کُل» (رهبر عقیدتی یا ايدئولوگ حزب) آماده و حاضر است. از این دیدگاه، مفهوم «دينخوئی»، کشف تازه ای نیست. حتّی همین مفهوم «امتناع تفکّر در فرهنگ دینی» هم مسئله تازه ای نیست زیرا که حدود 1000 سال پیش فلاسفه ما گفته اند: «مَن تَمنطَق، تَزندَق»!
به نظر من، «دينخوئی» همانقدر که مقوله فلسفی است، همانقدر هم مسئله ای است تاریخی. امّا دکتر آرامش دوستدار آنجا که به عرصه تاریخ وارد می شود، دچار لغزش می شود. بهمین جهت وقتی که مثلاً به «حلاّج» اشاره می کند، اولین منبع و مأخذش کتابی مثل «تذکره اولیاء» (شیخ عطّار) است که واقعیّت و افسانه و افسون، در آن گرد هم آمده اند، و یا وقتی می خواهد علت ناکامی «دو استثناء» در تاریخ فکر و فلسفه ایران (عبدالله روزبه و زکریای رازی) را بیان کند، ساده و مختصر می گوید: «آنها زیر چرخ و دنده های فکر دینی از بین رفتند».
از طرف دیگر: دکتر آرامش دوستدار در یک شیفتگی عاشقانه به فرهنگ و فلسفه غرب (خصوصاً یونان)، از یاد می بَرَد که تاریخ فکر و فلسفه اروپا نيز (در وجه غالب آن) تاریخ «دینخوئی» است بطوریکه حتّی فلسفه و منطق و ریاضیات نیز «دربان کلیسا» بشمار می رفتند. او- همچنین- از یاد می بَرَد که اولین ترجمه های فلسفه یونان از طریق کشورهای اسلامی و خصوصاً به همّت ایرانیان به اروپا راه یافت و مثلاً تأثیر «ابن سینا» بر فکر و فلسفه اروپا آنچنان بود که قرن 16 میلادی کتاب «شفای ابن سینا» بیش از 40 بار در اروپا تجدید چاپ شد و اساساً این قرن در اروپا به «قرن ابن سینا» معروف است. دکتر آرامش دوستدار در شیفتگی عاشقانه اش به فرهنگ و فلسفه غرب، نمی بیند (یا نمی خواهد ببیند) که هم اینک در اروپا ( مثلاً در فرانسه) تعداد رمّال ها و جن گیرها و طالع بین ها از تعداد پزشکان، بمراتب بیشتر است و یا مثلاً در «فرانسه غیر دینخو» فقط 27 درصد مردم اهل مذهب و کلیسا نیستند.
دکتر دوستدار – البتّه – بین «دینخوئی عوام» و «دینخوئی خواص» (روشنفکران) فرق قائل است، هم از این روست که هنرِ روشنفکر ایرانی را «هنر نیاندیشیدن» می داند، اندیشه ای که با عقلانیّت در مسائل علمی و فلسفی، راه را بر سلطه دین، ایدئولوژی و الهیات ببندد. از این جهت، او- بدرستی- «کانتِ مؤمن و مذهبی» را «غیرِ دینخو» می داند، چرا که کانت، با عقل و شک به مثابه دو بال تفکّر، «اقتدار دین و الهیاّت» را از حوزه عقل و فلسفه بیرون می کند.
– امروز بسياری عقيده دارند که مشکل ما در درجه اول يک مشکل فرهنگی است چرا که « ما عناصر اخلاقی خود را از دست داده ايم و بسيار ديده ايم در طی اين صد سال حرکت در جستجوی آزادی، آزاديخواهان ما به استبداد گرويده اند.» روشنفکران ما تا زمانی که خارج از حکومتند، منتقدند و زمانی که در ساختار قدرت مکانی براي شان فراهم می شود، شمشير زبانِ نقّاد را غلاف می کنند و خود به توجيه گر رفتار حکومت تبديل می شوند. حل اين معضل را بايد از کجا و مهم تر از همه باید چگونه شروع کنيم؟
ميرفطروس: اگر بپذيريم که فرهنگ، يک مقوله تاريخی است، بنابراين به «مشکل فرهنگی ما» نيز بايد به طور تاريخی و درازمدّت پرداخت. يعنی: تنها با يک تلاش ملّی و پيکار فرهنگیِ درازمدّت ما می توانيم بر اين مذلّت فرهنگی فائق شويم. نمیتوان مخالف خشونت بود امّا در عين حال دوستدار آئين های خشونت زا و خونفشان باشيم. بنابراين: ما بايد از اين جغرافيای خون و خشونت، از اين فرهنگ مصيبت و عزا، از اين نيستگرائی و نهيليسمِ مرگ انديش رها شويم. از ياد نبريم که در « سابقه ايران کهن»، شادی، شادزيستن، عشق به زندگی و زيبائی جزو فرايض و عبادات به شمار می رفت (در باورهای زرتشتی، حتّی زرتشت، خندان به دنيا میآيد) اگر بپذيريم که دموکراسی و تجدّد، حاصل شهرنشينی و محصول مناسبات سرمايه داری است و اگر خصلت ضد شهری و ضد سرمايه داری (ضد امپرياليستی!!) اکثريت روشنفکران و رهبران سياسی ما را به ياد آوريم، آنگاه به راز و رمز شکست ما در استقرار آزادی و جامعهي مدنی آگاهتر خواهيم شد …
– در بررسی جامعه شناختی ایران، هر چه که لایه به لایه آن را می کاویم، به قوم گرائی و خصوصاً به تفکّر ایلی- قبیله ای می رسیم. میزان تأثیرگذاری این عامل یا عوامل در توسعه نیافتگی ایران – به خصوص در مورد پا نگرفتن جامعه مدنی در ایران – چقدر است؟ و راه فائق آمدن بر آن – حداقل در حوزه سیاست – چیست؟
میرفطروس: می دانیم که ایران – بعنوان «چهارراه حوادث» – بارهای بار مورد هجوم و تاخت و تاز اقوام و خصوصاً ایلات و عشایر مختلف بوده. به عبارت دیگر: بعد از فروپاشی امپراطوری ساسانی و فقدان یک حکومت مقتدر مرکزی، ایران – در یک رَوَند 1400 ساله – گرفتار هجوم قبایل عرب، اُزبک، غزنوی، سلجوقی، غُز، قراختائی، آق قویونلوها (گوسفند سفیدها)، قره قویونلوها (گوسفند سیاه ها)، چنگیز، تیمور، قزلباشان صفوی، افشاریه، زندیّه و قاجارها بوده است. این ایلات و عشایر، فاقد فرهنگ و تمدّن و مناسبات اجتماعی پیشرفته بودند و در فتح شهرهای ایران – اساساً- دستیبابی به «مراتع» و «چراگاه» های جدید را جستجو می کردند. بهمین جهت، مثلاً وقتی به کتابخانه ها و مراکز فرهنگی و علمیِ مرو، بلخ و بخارا و نیشابور می رسیدند، جعبه ها و قفسه های کتاب را به «کاهدان» و «آخور» چهارپایان خویش تبدیل می کردند. خوبست اشاره کنم که تنها در یکی از 10-12 کتابخانه شهر مرو، 12 هزار جلد کتاب از انواع و اقسام علوم (ریاضیات، طبیعيّات، هندسه، نجوم، ادبیات و …) وجود داشت بطوریکه «یاقوت حَمَوی» (سیّاح معروف عرب) توانست 200 جلد کتاب از کتابخانه «مرو» به امانت بگیرد … این در حالی است که در همان زمان (قرن سیزدهم میلادی) بقول «آدام متز»: بزرگترین کتابخانه شهر «بامبرگ» (آلمان)، فقط 96 جلد کتاب داشت. مسلّماً اشتباه است اگر همه این کتاب ها و کتابخانه ها را «مذهبی» ارزیابی کنیم، برای اینکه اطلاعی از نوع و کیفیت این کتاب ها و کتابخانه ها داشته باشیم، یادآور می شوم که بقول «یاقوت حَمَوی»: «ابومشعر منجّم بلخی» از خراسان به قصد حج بیرون آمد. در آن زمان، او چیز چندانی از علم نجوم نمی دانست ولی با شنیدن وصف کتابخانه «خزانـه الحکمه» به آنجا رفت و از دیدن چنان کتابخانه عظیمی، مبهوت و متحیّر شد، از حج، صرفنظر کرد و در آنجا به مطالعه و تحقیق پرداخت بطوریکه در عقاید دینی او خلل راه یافت، یکباره از حج و اسلام و همه ادیان، دل بُرید و مُلحد شد … خوب! باز هم می رسیم به بحث قبلی ما: اگر این جامعه، بقول دکتر آرامش دوستدار، یک جامعه «دینخو» و دچار «امتناع تفکر» بود، وجود آنهمه کتاب و رساله علمی، فلسفی و غیره را چگونه می توان توضیح داد؟ اصلاً جامعه ای که «دینخو» و دچار «امتناع تفکر» است چگونه می تواند آنهمه دانشمند و مورّخ و مُنجّم و ریاضیدان تربيّت کند؟ از ابن سینا و زکریای رازی، ابن راوندی بگیرید تا خوارزمی و خیّام و غیاث الدین جمشید کاشانی ابوریحان بیرونی و …
دقیقاً در همین زمان (قرن از 10 تا 14 میلادی) که «اروپای غیردینخو»! در یک خواب سنگین هزارساله کلیسائی بسر می بُرد و «انکیزیسیون» با به آتش کشیدن کتاب ها و دانشمندان و فلاسفه، جوامع اروپایی را دچار «امتناع تفکر» کرده بود، در ایران، شدیدترین بحث های فکری و فلسفی جریان داشت. در همین زمان (قرن 10 میلادی) است که «قرآن» به زبان فارسی ترجمه و تفسیر می شود در حالیکه تا چند قرن بعد هم در اروپا ترجمه «کتاب مقدس» ممکن نبود، بعدها هم، نخستین مترجم انگلیسیِ «انجیل» ها را به جرم «الحاد» در آتش سوزاندند و سپس «مارتین لوتر» را بخاطر ترجمه آلمانیِ «کتاب مقدس» تکفیر کردند و … تعداد محکومین به زنده سوختن در آتش، آنقدر بود که به قول «لورنت» (منشی محکمه تفتیش عقايد) دستور داده شد تا یک کوره آدم سوزی از سنگ بسازند و …
دوران «اصلاح دینی» يا «پروتستانتیسم» (کالون ولوتر) نیز با کشتارها و آزارهای دگراندیشان همراه بود بطوریکه برای نظارت بر مسیحیان عادی، به خانه های مردم می ریختند و درباره همه شئون زندگی آنان، تحقیق می کردند. مطبوعات، ادبیات و خصوصاً نمایشنامه ها را شدیداً کنترل می کردند و انتشار یا اجرای آنها را ممنوع می کردند، حتّی مردم را در انتخاب نام نوزادان خويش، تحت فشار و کنترل قرار می دادند. بدستور «کالون» در سال 1553، میشل سروه (دانشمند معروف) را به جرم انکار «تثلیث» در آتش سوختند و يا مثلاً در سال 1534، قضیّه «شبنامه ها» (در هجو پاپ) به اختلافات مذهبی چنان دامن زد که در تمامت آن سال، هزاران نفر را به جرم «رفض» و «ارتداد» در آتش سوزاندند. کشتار هولناکی که در 24 آگوست 1572 در پاریس اتفاق افتاد و به کشتار «سن بارتلمی» (Saint-Barthélemy) معروف است، هنوز موجب شرمساری تاریخ و فرهنگ اروپاست. (نگاه بفرمائید به: تاریخ تمدن، ویل دورانت، ج 6، بخش «اصلاح دینی»). در همین دوران است که «شاردن» (پروتستان، بازرگان و سيّاح معروف فرانسوی) وقتی به ایران می آید (آنهم در عصر دشوار حکومت صفوی) با حیرت و شگفتی می گوید:
« ستایش انگیزترین عادات ایرانیان، ملاطفت آنان با بیگانگان و مدارای دینی آنان نسبت به مذاهبی است که از طرف شریعتمداران «باطل و فاسد» شمرده شده اند … ایرانیان، امتیاز انکارناپذیری نسبت به ما (مسیحیان) دارند، و آن، مدارای آنان نسبت به پیروان ادیان دیگر است …»
دکتر آرامش دوستدار- با عصبانيّت – می گوید: «پیام زرتشت، آغاز فرهنگ دینی ماست» و نتیجه می گیرد: «(پس) تصادفی نیست که میراث فرهنگی ایران باستان،کُلاً دینی است». او فراموش می کند که فرهنگ تمام کشورهای باستانی (از جمله یونان و روم ) نیز عموماً دینی بوده و غیر از این نیز نمی توانست باشد (باتوجه به محدودیّت های تاریخیِ آن دوران).
دکتر دوستدار – اساساً- «دین داری» و «دین مداری» را با یکدیگر اشتباه می کند و از یاد می بَرَد که زرتشت و یا هخامنشیان اگر چه «دین دار» بوده اند، امّا هیچگاه «دین مدار» نبوده اند. این امر، از آموزش ها و عملکردهای زرتشت ناشی می شد، زیرا که وی در آئین و عقاید خویش هیچگاه بدنبال کسب قدرت سیاسی و تشکیل حکومت نبود بطوری که حتّی پس از زرتشتی شدن گشتاسب و درباریان او نیز زرتشت – همچنان – از حکومت و سلطنت، کناره می گیرد و … اینکه بقول دکتر آرامش دوستدار: در هیچ یک از سنگنوشته های دوران هخامنشی، نامی از زرتشت نیست و یا اسمی از «امشاسپندان» و «اهریمن» (که بقول آقای دوستدار: حُکم رگ و پیِ پنداشت دین زرتشتی اند) نمی بینیم … ناشی از آموزش ها و عملکردهای خودِ زرتشت مبنی بر نوعی «جدائی دین از دولت» است. «تسامح کوروشی» و یا انتشار نبوغ آمیز «منشور کوروش کبیر» در بستر چنین درکی از «دین داری» ممکن بود. این «جدائی دین از دولت» سیاست عمومی مادها، هخامنشیان و اشکانیان بود. در سال 323 میلادی که کنستانتین (امپراطور روم)، مسحیّت را دین رسمی امپراطوری اعلام کرد، بقول کریستن سن: اردشیر ساسانی نیز – بعنوان یک واکنش سیاسی – دین زرتشت را دین رسمی امپراطوری ساسانی – در مقابله با امپراطوری رقیب – اعلام نمود … از این هنگام «دین مداری» (ادغام دین و دولت) مدار و محور سیاست و حکومت در ایران گردید.
می خواهم بگویم که آنگونه نظرات و نظریه پردازی ها (در نفی و انکار و تحقیر تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران) بسیار گمراه کننده است. محقّقان تاریخ علم در اروپا، – بدرستی – تأکید می کنند که: «در بین سال های 800 و 1450 میلادی، مهم ترین مرکز علوم جهان (شامل علوم ریاضی، حساب، هندسه، مثلثات، اخترشناسی، نورشناسی و فلسفه) در ایران و دیگر سرزمین های اسلامی بود نه در اروپا» … در واقع متفکری مانند زکریای رازی – بعنوان نماینده خردگرائی قرن 10 میلادی در ایران – بیشتر یادآور متفکران عصر روشنگری (Époque des Lumieres ) اروپا در قرن هجدهم است. به عبارت دیگر: جامعه «دینخو» اساساً نمی تواند رازی، خوارزمی، عمرخیّام، ابومشعر مُنجّم بلخی، کوشیار گیلانی، ابن سینا، ابن راوندی، ابوریحان بیرونی، غیاث الدین جمشید کاشانی و … پرورش دهد!
به تمدّن های تاریخی باید بطور تاریخی نگاه کرد، بنابراین با نگاه به ضعف و زبونی یونان معاصر یا ایران امروزی، نمی توان تاریخ و تمدن ایران یا یونان قدیم را نفی و انکار کرد.
– با همه آن پیشرفت های علمی و فلسفی، چرا یا چگونه ما امروز به این «مذلّت تاریخی» رسیده ایم؟ یعنی، رازِ عقب ماندگی های امروزی ما، در چیست؟
میرفطروس: من در کتاب «ملاحظاتی در تاریخ ایران» (1986)، به چندین عامل در عقب ماندگی جامعه ایران اشاره کرده ام. در اینجا می توانم به دو عامل اساسی اشاره کنم: یکی شرایط جغرافیائی ایران، دوم، هجوم ایلات و عشایر به ایران.
می دانیم که ایران، یکی از کم باران ترین مناطق جهان است (درست برخلاف یونان یا اروپا) با توجه به اینکه تمدّن های بزرگ – عمدتاً – در کنار دریاها و در مناطق پرآب و پر باران بوجود آمده اند (مثل آتن و رنسانس در ایتالیا و اروپا)، با اینهمه، همّت بلند نیاکان ما، با احداث قنات های عظیم و استخراج آب های زیرزمینی، باعث شد تا بر این فقر طبیعی فائق آیند، مثلاً درباره قنات «دولت آباد یزد» (در 1500 سال پیش) گفته اند که: «از فراوانی آب، پهلو به دجله بغداد می زد». و یا درباره قدرتِ آب قنات منطقه خشک «جیرفت» (درهزار سال پیش) گفته اند: «آب آن، چندان است که شصت آسیاب بگرداند».
طبیعی است که احداث این قنات ها با کوشش و مشارکت جمعی ممکن بود و نگهداری و حفاظت از آنها نیز به «میراب» یا «آب سردار» (و سپس به حکومت های مقتدر) نیاز داشت. در هجوم های متعدّد ایلات و عشایر به ایران، عموماً تأسیسات آبیاری ویران می شدند، و این امر، مدیريّت و نظارت حکومت ها بر تأسیسات آبیاری را تقویت می کرد، این مسئله، بتدریج به قدرت قاهره دولت ها و سپس مالکيّت مطلق آنها منجر شد بطوریکه بقول خواجه نظام الملک:
«رعیّت: رمه، و پادشاه: شبانِ رعيّت است»
بنابراین، بر خلاف اروپا که مالکيت خصوصی، پایه هرگونه ارزش اجتماعی و حقوق فردی بود، در ایران، با فقدان مالکيت خصوصی و سلطه «مالکیت دولتی»، شکل گیری فرد، حقوق و هويّت فردی با موانع بسیار همراه بود.
از این گذشته، بخاطر موقعيّت ژئوپوليتیکی ایران، کشور ما بعنوان «چهار راه حوادث» (بقول رنه گروسه) همواره دستخوش تاخت و تازهای قوم ها و قبایل مختلف بود و همانطور که گفتم: این قبایل و ایلات – عموماً- فاقد فرهنگ و تمدّن پیشرفته بودند. هر یک از حملات، ضمن فروپاشی مناسبات شهری، آتش زدن کتابخانه ها و نابودی یا فرار دانشمندان و متفکران، باعث خاموشی چراغ علم و فلسفه گردید. مثلاً ابوریحان بیرونی درباره حمله قُتیبه بن مُسلم» (سردار عرب) به خراسان و خوارزم (در سال 709 میلادی) ضمن اشاره به قتل عام های گسترده و «معدوم الاثر» شدن دانشمندان این نواحی پیشرفته و پرجمعیّت و نابودی آثار و رسالات آنان، تأکید می کند:
«اخبار و اوضاع مردم خراسان و خوارزم، مخفی و مستور ماند …. و اهل خوارزم «اُمّی» (بیسواد) ماندند و در اموری که مورد نیاز آنان بود، به محفوظات خود استناد کردند».
به عبارت دیگر: هر یک از این حملات و هجوم ها، بسان شمشیری، باعث قطع تکامل اجتماعی ایران و موجب انقطاع و گُسست قطعی مردم ما از ریشه و گذشته خود گردید بطوری که – بارها- ما مجبور شدیم از «صفر» آغاز کنیم: بدون آگاهی تاریخی، بی هیچ خاطره ای از گذشته، بی هیچ چشم اندازی از آینده …. تاریخ ایران، در واقع، تاریخ دردناک گُسست ها و انقطاع های متعدّد است.
این حملات و هجوم ها و سپس کوچ و اسکان قبایل مهاجر به ایران، بافت اخلاقی، فرهنگی و جمعيّتی ایران را تغییر داد بطوری که بقول فردوسی:
ز دهقان (ایرانی) و از تُرک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان، نه تُرک و نه تازی بُود
سخن ها به کردار بازی بُود
– به مفاهیم مليّت، میهن و هويّت ملّی اشاره کرده اید و البته به شاهنامه فردوسی، خوب! ولی ما نه هیچگاه گستره جغرافیائی ثابتی داشته ایم، نه زبانِ در همه جا مشترکی، نه نژاد یکدست و یکسانی … آیا همین، مشکل ما – در داشتن درکی از ناسیونالیسم و تشکیل «دولت ملّی» نیست؟
میرفطروس: ناسیونالیسم، دولت ملی و غیره از ابداعات دو – سه قرن اخیر اروپاست در حالیکه – با توضیحاتی که قبلاً داده ام – رَوَ ند تکاملی جامعه ایران – اساساً – با جوامع اروپائی متفاوت است و لذا تحليل تاریخ ایران بر اساس الگوهای اروپائی یا مارکسیستی، عمیقاً نادرست و گمراه کننده است. مثلاً در اروپا، پیدایش «دولت های ملّی»، عامل ظهور و قوام «مليّت» و «آگاهی ملّی» بوده اند در حالیکه قرن ها قبل از اروپا، در ایران، مفهوم «ایران»، «حس ملی» و وجود نوعی «خودآگاهی تاریخی» وجود داشت که جدا از چهارچوب حکومت ها (دولت ها) باعث دوام و بقای ایران و «ایرانيّت» شده است. در این باره، من به شاهنامه فردوسی اشاره کرده ام، علاوه بر این اگر به شعرهای شاعران ایران در قرن های سوم تا پنجم هجری (نهم تا یازدهم میلادی) یا به ایران دوستی در قرن های سوم و چهارم هجری (نهم و دهم میلادی) مراجعه کنیم می توانیم این «حسّ ملی» و «خودآگاهی تاریخی» را در شاعران و متفکران ما ببینیم (در این باره مقاله دکتر ضیاءالدین سجّادی در کتاب «نامواره دکتر محمود افشار»، ج2، و یا مقاله دکتر علینقی منزوی در «هفتاد مقاله» (یادنامه دکتر غلامحسین صدیقی، بسیار ارزشمند است). در همین دوران، شکل گیری تاریخ نویسی ملّی (مانند تاریخ طبری، تاریخ بلعمی، تاریخ یمینی، مُروج الذّهب، تاریخ حمزه اصفهانی، تجارت اُلاُمم، اخبارالطوال، تاریخ الوزراء والکُتّاب و …) بهترین نشانه رونق شهرنشینی و بروز «حسّ ملی» یا «خودآگاهی تاریخی» در ایران است. وجود چنین تاریخ هائی در اروپای آن دوران، سابقه ندارد. (در اروپا با رنسانس و خصوصاً با جنبش رمانتیسم به تاریخ و تاریخ نویسی توجه شده است). حتّی در قرن شانزدهم میلادی که هویّت ملی ما، در هجوم نوعی هويّت شیعی (حکومت صفوی) قرار داشت، این «حسّ ملی»، «خودآگاهی ملی» و «عشق به وطن» را در اشعار و عقاید شاعران این عصر- به روشنی- می بینیم. در این باره من در کتاب «تاریخ در ادبیات» شواهد فراوانی بدست داده ام. مثلاً «میرجمله شهرستانی» که در زمان شاه عباس به هند مهاجرت کرده بود و در دربار سلطان جهانگیر و شاه جهان، مقامی ممتاز داشت بقول «تذکره نصر آبادی»:
«بنا بر تعصّب، هرگاه حرفی در باب ایران در مجلس می گذشت جواب های درشت می گفت. مشهور است که وقتی پادشاه هند می فرمود: «هر گاه ایران را بگیرم، اصفهان را به اقطاعِ تو می دهم، او در جواب گفته بود که: «مگر ما را قزلباش به عنوان اسیری به ایران بَرَد».
در مورد زبان ملی و مشترک هم همینطور است، در حالیکه در سال 1539 بدستور فرانسوای اوّل، لهجه ای از لهجه های رایج – به زور و اجبار– زبان رسمی همه فرانسویان گردید، زبان فارسی (دری) از آغاز، «شیرازه»ای بود که هستی فرهنگی ما را از شمال شرقی ایران، یعنی خراسان بزرگ (بلخ و بخارا و نیشابور و خوارزم و …) تا به غرب ایران (نواحی تیسفون) پیوند می داد. مناسبات گُسترده تجاری و لزوم یک زبان ارتباطی واحد، خودبخود، زبان فارسی (دری) را تبدیل به یک زبان ملی و مشترک کرده بوده، بدون آنکه در این باره (برخلاف فرانسه و آلمان و انگلیس) تحمیل یا اجباری صورت گرفته باشد. و جالب است که حتّی حکومت های 900 ساله قبایل ترک و ترکمن در ایران نیز نتوانست این زبان ملی و مشترک را نابود یا بی اعتبار سازد. به عبارت دیگر: در تمامت آن حملات و هجوم های ویرانگر، ما با زبان و در زبان فارسی (و خصوصاً در شعر فارسی) توانستیم هستی تاریخی، هنری و فرهنگی خود را از گذشته به آینده منتقل کنیم.
– با توجه به مسائلی که مطرح کردید، بعنوان آخرین سئوال می خواهم بپرسم که راهِ برون رفتِ ما از این «مذلّت تاریخی» چیست؟
میرفطروس: این گفتگو را با فردوسی و عقاید او شروع کردیم، اجازه بدهید که به آخرین سئوالتان را هم با شعری از فردوسی پاسخ بدهم:
به یزدان که گر ما خِرَد داشتیم
کجـا ایـن سرانجام بـد داشتیم؟



)





















































