دادرس
سپتامبر 6th, 2024
در ۹ شهریور ۱۴۰۳، محمدعلی بهمنی شاعر بزرگ و برجستۀ غزل معاصر در سن ۸۲ سالگی در گذشت.
محمد علی بهمنی چهرۀ کم نظیر و درخشان غزلِ معاصر بود.در واقع،به همّت او -و حسین منزوی– غزل معاصر به اوج شکوفائی،خلّاقیت و نوآوری رسیده است.
در گذشت بهمنی ضایعه ای بزرگ برای شعر و ادبیّات ایران است.
برخی از غزلیّات او را در لینک های زیر می خوانید.
یاد و نامش سبز باد!
* در کشور ما تاریخ ابزاری است برای تسویه حساب های سیاسی و «زیستن در گذشته»!
* با الهام از شجاعت اخلاقی روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی، ما نیز می توانیم گذشتۀ ناشادِ سیاسیِ مان را پُشت سر بگذاریم و با همبستگی و آینده نگری برای ساختن ایرانی آزاد و آباد بکوشیم.
***
بگذارید این وطن دوباره وطن شود!
بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی جوید[۱]
ضرورتِ عبور از گذشته و تبدیل آن به تاریخ موضوعی است که امروزه مورد توجۀ رهبران سیاسی و روشنفکران جوامع مختلف است:از رهبران سیاسی آفریقای جنوبی تا روشنقکران و رهبران سیاسی اسپانیا،شیلی و…در کشور ما-امّا-گوئی تاریخ ابزاری است برای تسویه حساب های سیاسی و زیستن در گذشته.شاید یکی از علل عدم رشد جامعۀ مدنی در ایران،فقدانِ یک تاریخ ملّی و مشترک است؛هم از این رو است که به اندازۀ سازمان ها و احزاب سیاسی ، ما «تاریخ» و«تحلیل های تاریخی» داریم.
سالگرد ۲۸ مردادِ امسال با بی تفاوتی و بی اعتنائی عمومی همراه بود.
این امر نشانۀ عبور جامعه از این رویداد است،اقبال و عنایت خوانندگان ارجمند به مقالۀ نگارنده نیز نشانۀ دیگری از این «عبور» می تواند باشد.با اینهمه،رژیم جمهوری اسلامی در یک کارزارِ تبلیغاتی کوشید تا ضمن برگزاری «دادگاه ۲۸ مرداد»! از این آبِ گِل آلود ماهی بگیرد و بر نفاق و پراکندگی ایرانیان بیافزاید چندان که برخی مدّعی شده: « وضعیت اسف بار کنونی ایران از جمله ریشه در ۲۸ مرداد و استبداد مطلقۀ حاکم پس از آن دارد»[و لذا] «عذر خواهی رضا پهلوی از آن کودتا پیش شرط عبور از آن گذشته و فراهم کردن زمینه تفاهم ملّی است.»!!
با توجه به تفاوت های اساسی بین رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ و کودتای پینوشه در شیلی(۱۱سپتامبر ۱۹۷۳) تجربۀ روشنفکران شیلیائی(که در جریان کودتای پینوشه و سرنگونی حکومت آلنده،سال ها در زندان یا در تبعید بسربرده بودند) برای ما می تواند بسیار آموزنده باشد:
روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با فروتنی و شجاعت اخلاقی، وجود نوعی«جنون انقلابی»در بینِ نیروهای چپِ شیلی را از عوامل اساسی کودتای پینوشه می دانند. اِرنِستو اوتونه و سِرجیو مونیوز ،دو چهرۀ برجستۀ سازمان جوانان حزب کمونیست شیلی در زمان آلنده ،در کتابِ « بعد از انقلاب، رؤیاپروَری با پاهائی برزمین استوار » رؤیاها، ناکامی ها و بحرانِ اعتقادات در دوران پس از کودتای شیلی را مورد بحث قرار داده و «مسیرِ تعامل»،«به سوی آزادی» و «آزاد اندیشی»در آن کشور را بازگو کرده اند.به عقیدۀ آنان:
-«انقلاب سوسیالیستی،افسانهٔ خطرناکی ست که اگر پیروز شود،دیوِ استبداد را حاکم می کند،و در صورت شکست،راهگشای تروریسم خواهد بود».
این دو چهرۀ سرشناس حزب کمونیست شیلی،ضمن اشاره به اشتباهات نیروهای هوادارِ آلنده،می نویسند:
–«ما از اعتراف به اشتباهات خود هراسی نداریم…ما می خواهیم از خطاهای خود که منجر به کودتای پینوشه گردید،پندبگیریم».
ریکاردو لاگوس (از رهبران سوسیالیست که بعدها رئیس جمهور شیلی شد) کودتا را بهای سنگینی می داند که آلنده و حامیانش بخاطر«شجاعت شان در رؤیاپروری»پرداختند.به نظر لاگوس:«اشتباه اصلی آلنده این بود که با توسّل به زور و اجبار،می خواست تغییراتی ایجاد کند سریع تر از آنچه که بسیاری از مردم شیلی می توانستند آنرا هضم کنند…حکومت نظامیان در شیلی و نیز ،تغییر و تحوّلات جهانی،به حزب سوسیالیست شیلی آموخته است تا در ارزیابیِ وقایع گذشته، متواضع و فروتن باشد».
اریک اشناک،از رهبران حزب سوسیالیست آلنده،پس از بازگشت از تبعید به شیلی تاکید می کند:
– «در بحرانی که ما از آن آسیب فراوان دیدیم،حزب ما نیز از بازیگران اصلی بوده و از این بابت، پوزشی به میهن خود بدهکاریم».
بدین ترتیب:روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با تواضع و شجاعت اخلاقی، ضمن ارزیابی تازه از گذشتۀ ناشادِ خود،آن را پُلی برای رسیدن به آینده ای بهتر ساخته اند.آن ها با تبدیل کردن گذشته به تاریخ به ما می آموزند که داشتنِ انصاف و فروتنی در ارزیابی رویدادهای سیاسی، زمینه ای است برای رشد آزادی،دموکراسی و جامعۀ مدنی.
با الهام از شجاعت اخلاقی روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی ما نیز می توانیم گذشتۀ ناشادِ سیاسیِ مان را پُشت سر بگذاریم و با همبستگی و آینده نگری برای ساختنِ ایرانی آزاد و آباد بکوشیم .
به اعتقاد نگارنده هم رضا شاه، هم قوام السطنه، هم مصدّق و هم محمد رضا شاه ایران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند هر چند که هریک در بلند پروازی های مغرورانۀ خود – به سان عقابی بلند پرواز- پَرسوختند و پَرپَر زدند.
چنانکه گفته ایم: آيندگان به تكرارِ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به این شرط که ما – اکنونیان – گذشته و حال را از چنگ تفسير هاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم. براى داشتن فردائى روشن و مشترك ، امروز بايد تاريخى ملّى و مشترك داشته باشيم.
[۱] – بخشی از شعرِ لنگستون هیوز (Langston Hughes) ،ترجمۀ احمد شاملو
اساساً مسلّم نیست که حوادث ۲۸ مرداد ۳۲ را بتوان به درستی کودتا خواند، یا اینکه اگر هم کودتا بوده، در مجموع، حادثۀ بدی بوده باشد. مسلّم نیست که این «کودتا» امریکایی بوده و به دست سازمان سیا انجام شده باشد. مسلّم نیست که در جایگزینی شاه به جای مصدّق، ملّت ایران مغبون شده باشد. مسلّم نیست که باز شدن پای امریکا به ایران پس از کودتا به زیان ایرانیان بوده باشد. اگر عکس این موارد مسلّم نباشد.
البته مدعایی تا این حد مخالف قول مشهور، میتواند خشمبرانگیز باشد، اما به گمان من در این باره، استثنائاً، به وجدان عامه بیشتر میتوان اعتماد کرد تا به گفتار مسلّط روشنفکری، گرچه عامه هم به شدت از گفتار مذکور متأثرند، اما در پس زدن موانعِ دید، توفیق بیشتری داشتهاند.
ممکن است گفته شود مأمور ارشد سی آی اِی خودش شرح ماجرا را گفته و کلیپ آن مشهور است، پاسخ این است که کمکی در این زمینه صورت گرفت، ولی شواهدی هست که کمک مالی ناچیزی بود و ترغیبی، ولی نه ابدا در حدی که بشود گفت تمام یا عمده کار طراحی و اجرا با عوامل سی آی ای بوده باشد. مأمور ذیربط بعدها برای بزرگجلوه دادن خودش در آن مساهمتِ ناچیز بزرگنمایی کرده بود.
ممکن است گفته شود امریکا خود به خطای خود اعتراف کرده است، چگونه ممکن است ما ذمه آنان را بری کنیم، پاسخ این است که، حزب دمکرات امریکا، با تحفههایی چون کارتر، خودش منشأ و مدافع برخی از این ژستهای روشنفکرانه بوده است، و بسیاری از نظرات این حزب بیشتر نظر روشنفکران چپگرای امریکایی است تا موضع کلان و عمومی مملکت امریکا. اینها میتوانند امریکا و دولت آن را از باب این گونه کنشها مورد انتقاد قرار دهند؛ ولی این به معنای اعتراف امریکا به خطا نیست، نظر بعضی از امریکاییان است. از این گذشته، چه بسا، اعتراف مذکور بیش از یک استمالت مصلحتآمیز به منظور بهبود روابط با ملتی نبوده باشد، که نزدیک نیمقرن بوده هر مشکل و مسألهای را به «کودتا» نسبت میدادهاند.
شاه بنای آن داشت که برنامۀ توسعه کشور را در کانون توجه و تلاش قرار دهد و مصدق در سودای استقلال بود. ساختن قهرمانی از مصدق، در تقابل با شاه، خطای سیاسی بزرگ سهربع قرن گذشته است. آنچه مصدق را به يك شخصيت بزرگ شبه اسطورهاى تبديل كرد، گرايشی بود كه همهچيز را در مقابله با بیگانه و نجات از استعمار (در معنای هرگونه ارتباط با خارجیان) مىديد؛ یعنی همان چیزی که جریان روشنفکری چپگرا تبلیغ میکرده و در این سه دهه معلوم شد چقدر خطا است. (بگذریم از سلطنتستیزی برخی نخبگان که آن هم مد روز شده بود.)
به دست گرفتن زمام امور نفت، به عنوان مهمترين منبع ثروت ما، كار شکوهمندی به نظر میآمد، اما نه انتخاب سیاسی زیرکانهای بود، نه حتی کار اخلاقی و قانونی. فارغ از حماسهگرایی، منافع همهجانبه کشور را در بر نداشت؛ مخالفت شاه با مصدق هم، بیشتر از این حیث بود که شاه او را مانع برنامهٔ توسعه خود میدید، نه اين كه شاه مخالف استقلال ايران بود باشد و از نظر حفظ منافع انگليس یا امریکا با مصدق مخالفت كرده باشد.
برخوردهای شاه با آمريكا و انگلستان در اواخر دهۀ چهل و اوايل دهۀ پنجاه بر سر كنسرسيوم و قيمت نفت به خوبى استقلالطلبى مثبت شاه و حمايت او از منافع ایران را نشان مىدهد. شاه به موازات اين كه از بحران اقتصادى اوايل دهۀ چهل عبور كرد و قيمت نفت هم اندك اندك فزونى گرفت، اعتماد به نفس پيدا كرد و توانست قدرى از تكيه به آمريكا و غرب فاصله بگيرد. براى نشان دادن اینکه دوستی او با غرب به منظور توسعه صنعتی است، وقتی سستی آنها را دید، به شوروی سفر كرد و قرارداد وارد كردن ذوبآهن را امضا كرد و نشان داد كه با زيركى تمام قادر است از توازن قوا ميان شوروى و غرب بهره ببرد.
برشی از کتاب منتشر نشده «غلطواره فکر سياسی در ایران»
منبع: @Roshanfkrane
*اقدامات غیر منطبق با رسالت ملی شدن صنعت نفت از سوی مصدق و تبدیل آن به جنگ قدرت، در وقوع 28 مرداد تاثیرگذار بود.
مجله ایرانی روابط بین الملل – روح الله سوری: 28 مرداد با گذشت بیش از هفتاد سال از آن همچنان یک موضوع زنده و داغ برای ایرانیان است که مخالفان و موافقان آن با حرارت استدلال های خود را در مقابل یکدیگر بیان می کنند. آنچه اما در این رابطه به نظر ضروری می رسد نگاه نقادانه و به دور از تعصبی می باشد که قادر خواهد بود در صورت شکل گیری، علاوه بر شناخت دقیق تاریخ و درس های آن راه را برای آینده باز نماید. در حقیقت این نظر که گذشته چراغ راه آینده خواهد بود بدون تمرکز نقادانه و منصفانه و به دو راز تعصب بر حوادث تاریخی حاصل نخواهد شد. به همین خاطر در هفتاد و یکمین سالگرد 28 مرداد، گروه مجله ایرانی روابط بین الملل تصمیم گرفته است در مصاحبه ای با آقای فریدون مجلسی ضمن بازخوانی وقایع منجر به 28 مرداد و همچنین رخدادهای پس از آن، تصویری واقعی تر از آنچه در سال 1332 رخ داد به مخاطب ارائه نماید. فریدون مجلسی در این مصاحبه دیدگاهی را مطرح کرده است که شاید خیلی با دیدگاه غالب راجع به 28 مرداد همخوانی نداشته باشد. از نگاه ایشان آنچه بیش از هرچیزی به 28 مرداد انجامید برخی اقدامات غیر منطبق با رسالت ملی شدن صنعت نفت از سوی مصدق از جمله تصفیه ارتش، در دست گرفتن قوه قضائیه، گرفتن اختیارات قانونگذاری از مجلس و نهایتا تعطیلی مجلس شورای ملی و جان گرفتن حزب توده و افسران نظامی حامی کودتا بود. این دیپلمات پیشین بر این باور است که برنامه ملی شدن صنعت نفت در نهایت با کمک افرادی چون فاطمی رنگ و بوی جنگ قدرت و برکناری شاه را به خود گرفت و مصدق ظاهرا برای هراسناک کردن آمریکا حزب توده را آزاد گذاشت که فاطمی نیز با آنان همکاری کرد. شاید مهمترین نکته مورد اشاره مجلسی را بتوان این موضوع در نظر گرفت که تصمیم به کودتا که مورد علاقه آمریکا و انگلیس بود از سوی افسران ایرانی گرفته شد و شاه تا زمانی که مجلس تعطیل نشد به آن مخالف بود. مجلسی معتقد است نهضت ملی کردن نفت شکست نخورد بلکه این کارشکنی و ندانم کاری بود که شکست خورد و حزب توده به شکست مصدق کمک کرد، اما نفت ملی پیروز شد.
1.مرور تاریخ روزهای پس از تصویب قانون ملی شدن صنعت تا وقوع کودتای ۲۸ مرداد نشان میدهد که دولت آمریکا در ابتدای شکل گیری اختلاف میان ایران و شرکت نفت ایران و انگلیس سعی در میانجی گری میان دو طرف داشت و در موارد متعددی هم کمکهای مالی و نظامی به دولت مصدق داشت اما به تدریج شرایط به سمتی رفت که این کشور تصمیم به یکی از مهمترین دخالتهای خود در خاورمیانه تا آن زمان گرفت. سوالی که مطرح است این است که چه چیزی آمریکا را به انجام کودتا ترغیب کرد.؟ آنچه بیشتر در اینجا مدنظر است وقایعی داخلی ایران و تاثیر آنها بر رساندن آمریکا به جمعبندی برای انجام کودتاست؟ آیا کودتا اجتناب ناپذیر بود یا اینکه میشد مانع رسیدن آمریکا به این تصمیم گیری شد؟
من بخشی از این پرسش را در باب نوع دخالت آمریکا در ایران و نیز در باب انجام کودتا القا کننده میدانم. یعنی واداشتن پاسخ دهنده به پذیرش پیش شرطهای پرسش کننده است. من نیز در نوجوانی چنین میاندیشیدم، اما اکنون هم در باب نوع دخالت آمریکا و هم در باب کودتا نامیدن آن نظر متفاوتی دارم. اما اجازه دهید به آغاز پرسش بپردازیم.
آری آمریکا از آغاز مطرح شدن اختلاف ایران و شرکت نفت انگلیس و ایران از خواسته ایران حمایت میکرد. زیرا عملکرد آمریکا در بازار جهانی نفت به عنوان بازیگر نوظهور موجب شده بود ایران نیز خواهان بهره مندی از شرایط مشابه رفتار آمریکا با مشتریانش شود. آمریکا پس از جنگ جهانی دوم که تقاضا و اهمیت نفت بسیار زیاد شد با شرایطی منصفانه تر از عادات استعماری انگلیس بر مبنای مشارکت 50-50 وارد بازارهای مکزیک و ونزوئلا و عربستان و بحرین شده بود. ایرانیان نیز به همین دلیل از رفتار انگلیس احساس غبن میکردند. سهم ایران از شرکت نفت انگلیس و ایران 16 درصد بود که پس از تعدیل 1312 و افزودن بر مدت قرارداد در ازای افزودن حق مالکانه 4 شیلینگ در استخراج هر تن نفت در ازای افزودن 30 ساله حق امتیاز، باز هم سهم ایران از سود به 30 درصد نمیرسید، و آن هم پس از پرداخت مالیات به دولت انگلیس. ایران در مذاکرات بعدی خواهان رسیدن به ملاک جدید بین المللی 50-50 بود و انگلیس زیر بار نمیرفت. لذا عدالت خواهی که معادل استقلال ایران نامیده میشد خواهان ملی کردن نفت شد. بنابراین آمریکا حمایت میکرد زیرا اولا نمیخواست در مقابل رقیب قدیمی یعنی انگلیس در شرایط رقابتی منفی قرار گیرد و همچنین نمیخواست مخالفت عمومی مردم ایران از رفتار شرکت نفت انگلیس و ایران در بحران آغاز جنگ سرد موجب افتادن ایران به دام بلوک شرق یعنی شوروی و حزب توده شود. این بود که میکوشید میان ایران و انگلیس توافقی بر همین مبنای 50-50 برقرار کند و از کمکهای اجتماعی در قالب اصل 4 ترومن و نیز کمکهای فنی و نظامی کوتاهی نمیکرد. اما دلیل روی برتافتن آمریکا از برنامه ملی کردن نفت ایران این بود که برخی از اطرافیان مصدق خصوصا فاطمی
مهندس حسیبی با پرداخت غرامت به شرکت نفت انگلیس و ایران مخالف بودند. زیرا معتقد بودند که انگلیسیها بسیار سوء استفاده کرده اند و بنابراین حق غرامت خواهی ندارند. از دید آمریکا (مهد سرمایه داری) این کار ملی کردن را به مصادره اموال تبدیل میکرد و حمایت از آن ضد اصول سرمایه داری بود.
اما پاسخ به اینکه چه چیزی آمریکا را به انجام کودتا ترغیب کرد؟ دیگر چنین پرسشی را قبول ندارم، زیرا باید نخست بپذیرم که آمریکا ترغیب به کودتا کرد. اکنون چنین پنداری ندارم. قطعا آمریکا خواهان برکناری مصدق بود، اما به پرسش به این صورت پاسخ میدهم که چه چیز آمریکا را ترغیب کرد که از برنامه گروهی از افسران ایرانی که برنامه ای برای «کودتا» تنظیم کرده بودند حمایت کند. برکناری مصدق دو سال نیم پس از ملی کردن نفت که «در راه سعادت ملت ایران» تصویب شد. در زمانی که مصدق به بهره مندی از حمایت عمومی و تودهای مردم ایران به محبوب ترین نخست وزیر تبدیل شده بود. مصدق پس از قیام 30 تیر با شتاب اولا فرماندهی نیروهای مسلح را در اختیار گرفته و همزمان افسران قدیمی دوران رضا شاهی را که مورد تسلط خود نمیدانست بازنشسته وتصفیه کرده بود، ثانیا قوه قضائیه را با انحلال دیوان کشور و تصفیه قضات در اختیار گرفته بود. ثالثا از مجلس شیفته خود اختیارات قانونگذاری گرفته و سپس مجلس سنا را تعطیل کرده و مجلس شورای ملی را هم به تعطیل کشانده و با رفراندوم منحل کرده بود. این کارها در قالب مأموریت آن دولت در باب راه اندازی صنعت ملی شده نفت نبود. بلکه با نپذیرفتن پیشنهادهای مشترک انگلیس و آمریکا در حد رفتار آمریکا با سایر مشتریانش که عرف آن زمان بود، روابط با انگلیس و مذاکرات برای هرگونه توافق تجاری را قطع و صنعت نفت ایران را به کلی تعطیل و سیاست اقتصاد بدون نفت در پیش گرفته بود. خصومت شخصی و نفرت آشکار مصدق از رضاشاه و پهلوی ایجاب میکرد که محمدرضاشاه را به همان شیوه ای که رضا خان احمد شاه را از کشور خارج و برکنار کرده بود، از ایران براند و برکنار کند و انتقام خانوادگی مشابهی گرفته شود. نفت و احساسات مردم و محبوبیت و کاریزمای مصدق ابزار مناسبی در این مسیر به شمار میرفت. البته مصدق مانند بسیاری از رجال آن دوره مردی ملی و وطن پرست بود. اما بلند پرواز و قدرت طلب و کینه توز هم بود. با قبضه کردن قوای مسلح و قوه قضاییه و قوه مقننه و قوه اجرائیه، و کنار گذاشتن شرکای مذهبی وغیر مذهبی که در قیام 30 تیر او را به قدرت باز گردانده بودند، چنین قدرتمداری را نمیتوان دموکرات نامید. آن هم در جامعه ای که هرگز توان و بلوغ پذیرش دموکراسی را در آن زمان نداشت .
اما چیزی که نظامیان زخمی و بیکار شده را به گرد هم آمدن و برنامه ریزی برای کودتا و برکنار مصدق ترغیب کرد اولا منافع طبیعی شخصی آنها بود و ثانیا جان گرفتن حزب توده کارگزار علنی شوروی در قالب منسجم ترین حزب یا شاید تنها حزب منسجم برخوردار از حمایتهای مالی دولت شوروی برای گردش تبلیغاتی و مطبوعاتی آن بود. نفوذ آشکار حزب توده که پس از ترور شاه با نفوذ در ارتش و شهربانی توانسته بود سران زندانی شده حزب را با اعزام کامیون و احکام قلابی از زندان شهربانی تحویل بگیرد و فراری دهد، و نمایشهای خیابان و مطبوعاتی آن و نفوذ در حسین فاطمی وزیر خارجه هیجان زده مصدق در سرمقالههایش در باختر امروز، انعکاس داشت.
به عبارت دیگر این افسران بودند که در پی تحولات پس از 30 تیر با استفاده از انشعاب در جبهه ملی، برای برکناری مصدق به آنان پیوستند. تصمیم به کودتا توسط عوامل افشارطوس رئیس شهربانی کاملا لو رفته بود و آگاهی افشارطوس از این امر نیز توسط عامل افسران در دستگاه او لو رفته بود که ابتدا موجب قتل ذبیح پور مامور آگاهی در فروردین 1331 و سپس موجب قتل افشارطوس در اردیبهشت 1331 توسط گروهی از افسران کودتاگر شد. افسران که از بیم دولت آمریکا از نفوذ شوروی آگاه بودند، برنامه خودشان را در سال 1332 توسط تیمسار گیلانشاه و تیمسار فرزانگان با سفارت آمریکا مطرح و تقاضای کمک کرده بودند. دولت آمریکا ضمن تأیید و تشویق آنان، هرگونه حمایت عملی و پولی را منوط به پیروزی کودتای آنان نمود (طبق اسناد سری آزاد شده سیا و وزارت خارجه آمریکا.) پس از رفراندوم مصدق و تعطیل مجلس، افسران دیگر نیازی به اقدام به کودتا ندیدند و شاه را که تا آن زمان از برکناری مصدق خودداری میکرد، ترغیب به صدور حکم برکناری مصدق و نصب زاهدی کردند. دوستداران مصدق صدور این فرمانها را بر خلاف قانون اساسی میدانند، اما بنده معتقدم که در قانون اساسی مشروطه هیچ گونه اختیاری برای نخست وزیر منظور نشده است؛ جز ریاست بر هیأت وزیران. اما اختیارات شاه تصریح شده است، از جمله عزل و نصب نخست وزیرها در غیاب مجلس از زمان احمد شاه مرسوم بوده و بارها عمل شده بود. این جدل حقوقی هیچ تاثیری بر واقعیتی که رخ داد نداشته است. موضوع این است که برخی نهضت مشروطه را که برای حاکمیت قانون بود با دموکراسی که زمان آن نرسیده بود اشتباه می گیرند! مصدق استنکاف کرد و زاهدی برای اجرای فرمانی که نخست به تصور اطاعت مصدق توسط نصیری به او ابلاغ شده بود با توسل به زور و به میدان کشیدن توده مردم اقدام کرد.
۲. چه مواردی شاه و مخالفین در داخل را با کودتا همراه کرد آیا میتوان نگرانی شخص شاه راجع به از دست رفتن تاج و تخت در صورت عدم توفیق در کنترل اوضاع داخلی از سوی آمریکا و یا افرادی چون مصدق و فاطمی را عامل همراهی شاه با کودتا در نظر گرفت؟ یا اینکه شاه را در اینجا صرفا باید یک همراه کننده فاقد اراده لازم در برابر تصمیم آمریکا و انگلیس برای کودتا دانست؟
وقتی برنامه ملی کردن نفت به اقتصاد بدون نفت و بهانه ای برای برکناری شاه تبدیل شد، رنگ جنگ قدرت به خود گرفت. مصدق ظاهرا برای هراسناک کردن آمریکا حزب توده را آزاد گذاشت و فاطمی هم با آنان همکاری میکرد. بنابراین مبارزه دو جناح هم رنگ جنگ قدرت داشت و هم رنگ مبارزه با نفوذ شوروی در زمان جنگ سرد که همزمان جنگ کره آن را گرم کرده بود. هم افسران و بازاریان بزرگ و خوانین و بسیاری از مردم ایران از نفوذ شوروی نگران بودند و هم طبیعتا آمریکا با نفوذ شوروی در ایران مبارزه کرد. تصمیم به کودتا که مورد علاقه آمریکا و انگلیس بود از سوی افسران ایرانی گرفته شد و شاه تا زمانی که مجلس تعطیل نشد به آن مخالف بود. شاه در آن زمان و به اجرای قانون ملزم بود و تدریجا با همین اقدامات جنگ قدرت و تلاش برای برکناری او که خود فاطمی را قربانی کرد موجب شد بر خلاف ده سال گذشته تدریجا رو به خودکامگی گذارد.
۳. ملی شدن صنعت نفت چه تاثیری بر آینده توسعه سیاسی و اقتصادی ایران گذاشت؟ آیا ملی شدن صنعت نفت را باید عامل مثبتی در توسعه ایران در نظر گرفت یا عاملی منفی؟
ملی شدن نفت مورد تایید ملت ایران بود و حتی پس مصدق نیز به آن استناد شد و شرکت ملی نفت ایران با امضای قرارداد پیمانکاری با کنسرسیوم به عنوان کارفرمای اصلی، ایران را از منافع آن در راه توسعه بهره مند کرد. نفت ایران 4 سال تعطیل بود و لجاجت بر سر مذاکره روی غرامت موجب 4 سال تعطیلی و خساراتی بیش از غرامت گردید. بدون نفت ایران وضعیت نا استوار و خطرناکی میداشت و جز فقر و فلاکت نصیبی نمی برد. درآمد نفت سازمان برنامه را توسعه داد و سدها و راهها ساخته شد و زیر بنای صنعتی خوبی فراهم شد و ایران به صورت ثروتمندترین کشور آسیا پس از ژاپن تبدیل شد و از شتاب توسعه اقتصادی بی نظییر برخوردار گردید. بیسوادی از 80 درصد به 50 درصد کاهش یافت، در حالی که تقریبا 100 درصد نوجوانان به تحصیل با تغذیه رایگان برخوردار شدند که تا چند سال بعد میزان بی سوادی را به شدت کاهش داد.
۴. پس از کودتا شاهد انعقاد قرارداد کنسرسیوم میان ایران و شرکتهای نفتی خارجی هستیم که ایران را برای ۲۵ سال ملزم به فروش نفت به شرکتهای حاضر در کنسرسیوم میکرد. با توجه به اینکه به هر حال پس از کودتا همچنان قانون ملی شدن نفت به قوت خود باقی بود و از نظر حقوق داخلی هم دارای اعتبار قانونی بود ، به نظر شما نسبت این قرارداد جدید با قانون ملی شدن صنعت نفت چیست؟ آیا آن را باید گسستی از این قانون در نظر گرفت یا در تداوم آن؟
قانون ملی شدن پس از برکناری مصدق نیز ادامه یافت. فقط با پذیرش غرامت از حالت مصادره به صورت قانون مدار درآمد و بهره برداری آغاز شد. حزب توده و البته وفاداران به مصدق با آن مخالفت میکردند. اما گذشت زمان و بهره مندی ایران نشان داد که در شرایط وخیمی که برای ایران پدید آمده بود قرار داد بسیار خوب و سودمندی بوده است. ایران را ملزم به فروش نفت به شرکتهای عامل نمیکرد بلکه یکی از وظایف قرارداد کنسرسیوم، بازاریابی و فروش نفت ایران به بهترین قیمت بازار جهانی بود، به همین دلیل دولت ایران با موفقیتهای خود در اوپک میتوانست قیمتهای فروش را به کنسرسیوم تحمیل کند. نسبت قانون ملی شدن پس از برکناری مصدق همان قانونی شدن آن با پذیرش غرامت 25 میلیون لیره ای پس از سه سال استراحت طی ده قسط سالانه بود، که قانون را اجرایی کرد. بدیهی است که چین کشوری فقیر بود و شوروی و بلوک شرق هم خریدار نفت نبودند، لذا ایران نفت خود را ناچار بود فقط به خریداران صنعتی غربی بفروشد. قراردادها در ادامه و در قالب قانون ملی شدن نفت و مدیون آن بوده است. ایران چند سال بعد سهم خود را به 55-45 تعدیل کرد و پس از 17 سال در 1352 که جنگ 1973 اعراب و اسرائیل موجب تحریم نفتی اروپا شد ایران قراردادهای اکتشاف و تولید، و پالایش را با کلیه تأسیسات تحویل گرفت وفق قرارداد بازاریابی و صدور تا هشت سال دیگر ادامه میداشت که با انقلاب ایران آن قراردا فسخ و مجب پرداخت غرامتی بابت سال پایانی شد.
۵. جایگاه آمریکا در پیشبرد دموکراسی در ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟ آمریکا را باید کمک کننده به جنبش دموکراسی خواهی ایران دانست یا مانعی در برابر این جنبش؟
جنبش دموکراسی خواهی در ایران ربطی به آمریکا نداشت، آمریکا به طور سنتی برای خودش رسالتی برای تبلیغ دموکراسی طبق معیارهای خودش قائل است و ترویج هم میکند، اما دموکراسی نیاز به توسعه و بلوغ فرهنگی و سواد آموزش و رهیدن از خرافات و سنتهای بازدارنده دارد. در فرانسه هم میان انقلاب بزرگ آن کشور تا رسیدن به دموکراسی نسبی 100 سال فاصله بود. در حالی که در فرانسه هنگام انقلاب 50 درصد مردم با سواد، و ایران هنگام جنبش مشروطه 95 درصد بی سواد بودند!
۶.اعتراضات 1401 ایران بار دیگر بحث راجع به نقش کشورهای خارجی در حمایت از جنبشهای اعتراضی را در میان موافقان و مخالفان تشدید کرده است. به عنوان سوال آخر بفرمایید کودتای ۲۸ مرداد برای جنبش اعتراضی ایران چه درسهایی میتواند داشته باشد؟ اگر بخواهیم به آن روزها برگردیم به نظر شما چه کاری میشد انجام داد تا مسیر تحولات به سمت کودتا متمایل نشود برخی بر این باورند که به هر حال نگرانیها راجع به برچسب سازش با غرب مانع از موافقت مصدق با پیشنهادهای نفتی و از جمله پیشنهاد بانک جهانی شد شما تا چه اندازه این نظر را درست میدانید؟ یکی از احزاب و گروههای تاثیرگذار در روند تحولات آن سالها را باید حزب توده در نظر گرفت از نگاه شما نقش حزب توده در شکست خوردن نهضت ملی شدن نفت چه بوده است؟ مراجع و علما از زمان مشروطیت نقش مهمی در تحولات ایران داشته اند علیرغم اینکه در وقایع مشروطه ما شاهد موضع گیری مثبت بسیاری از روحانیون طراز اول در حمایت از انقلاب مشروطه هستیم اما چند دهه بعد در زمان ملی شدن نفت و کودتای ۲۸ مرداد نه تنها شاهد چنین موضع گیری از سوی مراجع و روحانیون نیستیم بلکه در مقابل یا شاهد مخالفت با مصدق و حتی همراهی برخی از روحانیون(همچون بهبهانی فرزند آیت الله بهبهانی که از قضا از پدرش از حامیان سرسخت مشروطه بود) با کودتا گران هستیم و یا در بهترین حالت شاهد سکوت علما هستیم از نگاه شما علت عدم همراهی روحانیون با جریان ملی شدن نفت را باید چگونه تحلیل کرد؟
کشورهای خارجی به دلیل رنجیدگی از ایران و نگرانی از اقدامات افراطی که منجر به تحریم آمریکا و بین المللی ایران شده است، طبیعتا از هرگونه اعتراضی در ایران حمیات میکنند، این ربطی به برخورداری معترضان داخلی از حمایت های خارجی ندارد و بهانهای برای سرکوب آنها محسوب میشود. حاکمان نیز باید توجه داشته باشند که شرایط اجتماعی و فرهنگی کشور با نیم قرن پیش فرق کرده است. اکنون بیش از 90 درصد جمعیت دارای سواد متعارف و بیش از 50 درصد دراری سواد اجتماعی و کاربردی آن هستند. همواره بیسوادی زنان مشکل اصلی و موجب عقب ماندگی اجتماعی میشد، اکنون میزان سواد در میان زنان پیشی هم گرفته است. انقلاب از حمایتی بیش از 89 درصدی برخوردار بود، و تدریجا با آثار جنگ و سخنت گیریهای اجتماعی از آن حمایت کاسته شد. گروه متعصب حاکم که زمانی رفتار همچون اشغالگران نسبت به مردمی بیگانه داشتند لطمه بزرگی به آن محبوبیت زد و جای احترام را به ترس و اطاعت بخشید. کانالهای اجتماعی نیز بسیاری از خطاکاریها و فسادهای رایج را برملا و اطلاع رسانی میکنند. به هر حال مردم همراه با جهان متحول میشوند و حاکمان نیز یا باید خود را با این تحول تطبیق دهند یا ممکن است با مقاومتهای مخرب مواجه شوند که به نفع جامعه نیست.
28 مرداد واکنشی حاد از سوی ارتش ایران با بهره مندی از حمایت غرب در جنگ سرد بود، غربی که به نوبه خود منافعی استراتژیک داشت. دلیل توسل به کودتا، خواه نام آن تغییر کرده یا نکرده باشد، به بن بست رسیدن حاکمیت بود. در چنین بن بستهایی کودتاها اجتناب ناپذیر میشوند. احمد شاه هم در سوم اسفند 1299 در بن بست بود. تعطیل صنعت نفت، نبود منابع درآمد دیگر، ته کشیدن خزانه، پناه بردن چاپ اسکناس محرمانه! نپذیرفتن پیشنهاد مدیریت موقت بانک جهانی فاجعه بود. دلیل آن ناآگاهی حسیبی و فاطمی بود. نپذیرفتن پیشنهاد مشترک آمریکا و انگلیس به عنوان حرف آخر هم ماجراجویانه بود. چه میخواستند؟ که ایران خودش اداره صنعت را در اختیار بگیرد و اقدام کند و بفروشد! ناسازگاری بهانه ای برای جنگ قدرت بود. ترس از برخوردن به پرستیژ در صورت توافق با غرب بی معنی است. مشتری و توانمندی پولی و صنعتی فقط در اختیار غرب بود. بن بست بود و حامیان مصدق اغلب حقوق بگیرانی بودند که نمیدانستند حقوقشان با چاپ اسکناس پرداخت میشد و از بحران چندان زیانی نمیدیدند، اما طبقات کارگری و دست به دهان به ستوه آمده از بیکاری و بحران، در رنج و استیصال بودند، و وقتی به شورش تقویت شده پیوستند جمعیت آنان بسیار زیاد شد.
به نظر من نهضت ملی کردن نفت شکست نخورد. این کارشکنی و ندانم کاری بود که شکست خورد و حزب توده به شکست مصدق کمک کرد، اما نفت ملی پیروز شد.! به نظر من تنها نقشی که آمریکا در 28 مرداد میتوانست بازی کرده باشد، در ارتباط با توافق آمریکا با آتش بس در جنگ کره بود که چند روز پیش از 28 مرداد رخ داد، که میتوانست موجب جلب موافقت شوروی یا الزام شوروی به دستور خروج نیروها و کادرهای حزب توده از خیابانهای تهران بوده باشد. حزب توده عملا امور شهر را در اختیار خود داشت، ناگهان به دستور حزب که نمیتوانست بدون اجازه سفارت شوروی باشد خیابانها را ظاهرا به دستور مصدق خالی کرد و راه را برای عبور 27 تانک پادگان اقدسیه و پایان دادن به کار گشود. هندرسون سفیر آمریکا خودش را در 27 مرداد از بیروت به تهران رساند و در عصر 27 مرداد پس از آخرین دیدار او با با مصدق، مصدق به حامیان خود اعلام کرد که خیابانها را خالی کنند! هندرسون میگوید آن روز دیگر مصدق را آقای نخست وزیر ننامیدم! جون رونوشت فرمان عزل او را که توسط اردشیر زاهدی دریافت کرده بودم در جیب داشتم. پرسیدم آقای دکتر مصدق آیا شاه فرمان عزل شما را صادر کرده است؟ مصدق نخست انکار کرد، سپس افزود که اگر هم صادر میکرد چون این کار را غیر قانونی میدانم اجرا نمیکردم. (اسناد سری آمریکا 27 مرداد 1332)
در باره نقش علما که هنوز تحت تأثیر جٌو مشروطه بودند باید گفت، که کاشانی و بهبهانی از نهضت ملی کردن نفت حمایت و در پیروزی آن مؤثر بودند. اتفاقا در قیام 30 تیر هم سهم اصلی را در به خیابان آوردن عناصر میدانی بر عهده داشتند. اما آنها به گرفتن اختیارات قانونگذاری توسط مصدق مخالف بودند و برای خودشان هم در دولت سهم و نقشی قائل بودند و مصدق با سرسختی و آشتی ناپذیری خود جز گروهی وفادار و مرید کسی را در کنار نداشت. نگرانی فزاینده از خودنماییهای حزب توده و افکار کمونیستی نیز برای علما اولویت داشت.
درباره اینکه مصدق باید چه می کرد که به آن سرنوشت نمی انجامید، شاید بتوان گفت که نباید مأموریت نفتی خود را فراموش می کرد و برای خود رسالتی بی پشتوانه در اموری قائل می شد که منجر به شکست شد. باید با انگلیس مذاکره و درباره غرامت با چانه زنی ایرانی به توافق می رسید، در این فاصله باید مدیریت موقت بانک جهانی را می پذیرفت. باید آخرین پیشنهاد مشترک آیزنهاور و چرچیل را در قالب همان عرف ایجاد شده 50-50 می پذیرفت. آیزنهاور بر خلاف ژنرال و جمهوری خواه بودن بسیار معتدل و قابل سازش بود. همان اصل 50-50 هم چند سال بعد برهم خورد و بعد هم ایران اولین قرارداد 75-25 را در فلات قاره خود در خلیج فارس با شرکت پان آمریکن امضا کرد. درس این است که یک حکومت هرگز نباید کارش به بن بست و استیصال بکشد و راه به بر روی کودتا و نظامیان بگشاید.
باری وضعیت گروه کز کرده در کنج زیر زمین خانه مصدق که اخبار شورش و پیشروی 28 مرداد ارتش را از رادیو میشنیدند رقت بار بود. افراشتن شمد سفید تسلیم و گریختن به خانه همسایه پایانی محترمانه برای مبارزه ای نبود که بزرگترین وحدت ملی را در میان ایرانیان پدید آورد بود. اما نفت ملی شد و زمانی شرکت ملی نفت ایران به بزرگترین شرکت نفتی تبدیل شده بود.
در همین باره:
*مهم ترین«میراث ۲۸ مرداد» این بود که با تبلیغات حزب توده جامعۀ سیاسی و روشنفکری ایران دچارِ نوعی«امتناع تفکر»شد.فاجعۀ انقلاب اسلامی محصول این«امتناع تفکّر»بود.
* برخی صاحب نظران و شاهدان عینی،از جمله بابک امیرخسروی (عضو برجستۀ حزب توده) وقوع «كودتا در روز ۲۸ مرداد » را غیر ممکن و نادرست دانسته اند.
*احمد زیرک زاده(یارِ وفادارِ دکتر مصدّق):« در روز ۲۸ مرداد مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد».
* تحوّلات سال های اخیر و خصوصاً شعارهای جنبش«زن، زندگی، آزادی»نشان می دهند که نسل کنونی ضمن عبور از ۲۸ مرداد ۳۲ دستآوردهای دوران رضا شاه، محمد رضا شاه و شخصیّت هائی مانند محمد علی فروغی را مورد ارزیابی های تازه قرار می دهد.
اشاره:
انفعال حیرت انگیز دکتر مصدّق و سقوط آسانِ دولتِ وی در ۲۸ مرداد۳۲ موضوعی است که توجۀ به آن می تواند دریچۀ تازه ای بر روی این رویداد مهم و سرنوشت ساز بگشاید.تحقیقات موجود – عموماً – با عُمده کردن«دستِ خارجی»،از علل و عوامل داخلی و خصوصاً از عزم و ارادۀ شخص دکتر مصدّق در روز ۲۸مرداد غافل اند.
مقالۀ حاضر کوششی است در نشان دادنِ این عزم و اراده. متن زیر از چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»استخراج شده و اینک با اضافاتی منتشر می شود. ع.م
***
حوادث منجر به ۲۸ مرداد ۳۲ در هنگامۀ جنگ سرد روی داد و سوداهای استالین برای سلطه بر ایران از طریق شبکه های گستردۀ حزب توده – و خصوصاً سازمان نظامی آن – در تکوین این رویداد تعیین کننده بود. از این رو، طرح کودتا -اساساً- ناظر به درهم کوبیدنِ سازمان نظامی حزب توده بود و بهمین جهت ، «TP-AJAX»نامیده می شد.در آن زمان حزب توده -به عنوان بزرگترین حزب كمونیست خاور میانه – توان نظامی و تشكیلاتی قدرتمندی برای تغییر ساختار قدرت سیاسی ایران داشت. به نظر نگارنده،بدون توجـّه به قدرت حیرتانگیز سازمان نظامی حزب توده و نقش آفرینی های این حزب در آشفتگی های سیاسی-اجتماعی زمان مصدّق ، درك مسائل سیاسی آن عصر بسیار دشوار خواهد بود.
برخی پژوهشگران – مانند یرواند آبراهامیان و مازیار بهروز- ضمن «ناچیز»جلوه دادنِ توان نظامی حزب توده كوشیده اند تا انجام « كودتا » در روز ۲۸ مرداد ۳۲ را اثبات کنند در حالیکه عموم رهبران و فرماندهان کودتا از ۲۵ تا ۲۸ مرداد در زندان بودند!.با توجه به رَوَند حوادث در این روز برخی صاحب نظران و شاهدان عینی،از جمله بابک امیرخسروی (عضو برجستۀ حزب توده) وقوع «كودتا در روز ۲۸ مرداد ۳۲ » را غیر ممکن و نادرست دانسته اند.
به نظرنگارنده در ماجرای منجر به سقوط دولت مصدّق سه طرح در جریان بود:
۱– طرح کودتای««ت.پ.آژاکس»،
۲– انحلال مجلس توسط دکتر مصدّق و در نتیجه،صدور فرمان قانونی عزل وی توسط شاه،
۳– نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد.
برتریِ طرح سوم در روز ۲۸ مرداد، هم موجب ناباوری و شگفتی عوامل سازمان سیا در تهران شد، هم باعث حیرت و حیرانی هواداران دكتر مصدّق و هم موجب تعجـّب سلطنتطلبان و هواداران حزب توده گردیده بود.
هواداران حزب توده در ۲۵ مرداد ۳۲
دکتر مصدّق«جرأت،ازخودگذشتگی و توان تصمیم گیری به موقع» را از ویژگی های اصلی یک رهبرسیاسی می دانست[۱] و با این اعتقاد در روز ۲۸ مرداد،او در برابر یك موقعیـّت تراژیك قرار گرفته بود: انتخاب آگاهانه در برابرِ دو سرنوشت كه میبایست انجام میگرفت و مصدّق بهای آن را میپرداخت.
مقالۀ تند و تحریک آمیز دکتر حسین فاطمی در ۲۵ مرداد۳۲
شکست مذاکرات مربوط به نفت و بحران های سیاسی-اجتماعی و مالی و خصوصاً تحرّکات و تظاهرات نیروهای توانمند حزب توده باعث شده بود تا مصدّق با آینده نگری در اندیشۀ نقش و نقشۀ دیگری در برخورد باحوادث جاری باشد، اندیشه ای كه در سخن مصدّق به صدیقی (وزیر كشور) مبنی بر«با مطالعاتی كه كرده ام»[۲] و در این سخن احمد زیرک زاده(یارِ وفادار دکتر مصدّق) معنا مییافت:
-«مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد.»[۳]
بنظر می رسد که پس از شکست ابلاغ فرمان عزل مصدّق و خروج شاه از ایران در ۲۵ مرداد ۳۲ ،مصدّق دچار ترس و تردید شده بود،تردیدی که چندی پیش ماتیسون(کاردارِ سفارت آمریکا در تهران)«دربارۀ گزینش مسیرِ آینده توسط مصدّق»،به آن اشاره کرده بود[۴].این ترس و تردید، ازجمله،شاید به خاطر اختلافاتی بوده که در بزرگ ترین و متشکل ترین حزب هوادار مصدّق، یعنی «حزب نیروی سوم»(خلیل ملکی)در بارۀ «همکاری دولت مصدّق با حزب توده»پدید آمده بود.[۵] از این رو،در سراسر روزهای 25 تا ۲۸مرداد مصدّق ضمن پذیرفتنِ عزل خود،در جستجوی شاه بود و به پسرش (دكتر غلامحسین مصدّق) گفته بود:
-«میخواهم ببینم حالا كه مرا عزل كرده، كجا گذاشته رفته؟ چكار كنم؟ مملكت را دست چه كسی بسپارم بروم؟»[۶]
در عصر روز ۲۷ مرداد نیز مصدّق معتقد شده بود:
-«از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه درخواست شود تا هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند».[۷]
به نظر شاهدان عینی،با همۀ اختلافات و انشعابات جبهۀ ملّی، مصدّق اگر می خواست با یک فراخوان رادیوئی و یا با کمک«سپاهِ عظیم و رزمدیدۀ تودهای ها»[۸] می توانست بر اوضاع مسلّط شود و مخالفان را سرکوب کند.[۹]
بابک امیر خسروی ضمن اشاره به اخلالگریها و اغتشاشهای حزب توده در ایجاد ترس و نگرانی در میان مردم و تأثیر این حوادث بر عزم و ارادۀ مصدّق تأكید میكند:
-«نتیجه آن شد كه تمام توجـّۀ دكتر مصدّق،ستاد ارتش و نیروهای انتظامی به سوی حزب توده معطوف گردید…مهار كردن حزب توده در رأس برنامهها قرار گرفت.تصمیمات كمیسیون امنیـّت در صبح روز ۲۷ مرداد در منزل دكتر مصدّق،اعلامیـّههای حكومت نظامی و شهربانی كلّ كشور در همان روز در بارۀ ممنوع ساختن میتینگها و تجمّعات غیرمجاز، دستور دكتر مصدّق مبنی بر دخالت سربازان و نیروهای انتظامی در عصر و شب روز ۲۷ مرداد برای پراكنده ساختن تظاهرات جمهوریخواهانۀ تودهایها و تصمیمگیریهای وی در صبح روز ۲۸ مرداد، نمونههای آنست.»[۱۰]
واگذاری همزمانِ سه نیروی نظامی و انتظامی کشور به سرتیپ محمد دفتری (که وفاداری او به شاه و سرلشکر زاهدی برای مصدّق آشکاربود) و تعلّل یا امتناع مصدّق جهت فراخواندن مردم برای مقابله با «کودتاچیان» و خصوصاً درخواست مصدّق ازمردم برای ماندن درخانه ها و پرهیز از انجام هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی یا رد پیشنهاد رهبران حزب توده برای مقابلۀ مسلّحانه با كودتا، نشانۀ نقش و نقشۀ دیگر مصدّق بود.
در روز ۲۸ مرداد ،مصدّق حتّی با نزدیكترین یارانش مشورت نكرد و به قول محمد علی موحّد:«آنچه را كه میاندیشید به كسی نگفت و تمامِ بارِ مسئولیـّت را خود بر دوش گرفت».[۱۱]
مهندس زیركزاده كه از بامداد روز ۲۸ مرداد در کنار مصدّق بود،میگوید:
-«در آن روز،واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد. از همان ساعات اوّل كه خبر آشوب به نخستوزیری رسید تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخستوزیر (بودند) بارها و بارها،تكتك و یا دستهجمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم. من هنوز قیافۀ خشمناك دكترفاطمی را درخاطر دارم كه پس از آن كه اصرارش برای باخبر كردن مردم به جائی نرسیده بود،از اطاق دكتر مصدّق خارج شده،فریاد زد:«این پیرمرد آخر همۀ ما را به كشتن میدهد…»مصدّق با تقاضای او [دكتر فاطمی] برای خبر كردن مردم، مخالفت كرده بود.»[۱۲]
دكتر سنجابی ضمن تأكید بر وفاداری عموم ارتشیان به مصدّق،با شگفتی یادآور میشود:
-«فقط برای من عجیب است كه چطور شده بود كه از طرف دولت دكتر مصدّق به طرفداران دكتر مصدّق دستور داده شد كه روز ۲۸ مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نكنند. نتیجه این شد كه روز ۲۸ مرداد،هیچ یك از طرفداران مصدّق توی خیابان نبودند، برای اینكه به همه دستور داده بودند كه در خانههایتان بمانید.»[۱۳]
محمّدعلی عموئی (عضو سازمان نظامی حزب توده) نیز تأكید میكند:
-«تعجـّب و حیرت همگان نه از بابت كودتا و كودتاگران، بلكه از بیعملی و انفعال دولت ملّی مصدّق بود با آنهمه هوادار و امكانات حكومتی، و حزب تودۀ ایران با آن تشكیلات نسبتاً منسجم و سازمان نظامی.»[۱۴]
مصدّق با وجود برخی عصبیـّتها و عصبانیـّتها در مقابله با شاه ـ اساساً ـ مرد اصلاح بود و نه مرد انقلاب. ما چنین عقبنشینی و تاكتیكی را ـ بارها ـ در زندگی سیاسی مصدّق شاهد بودیم،از جمله در تیرماه ۱۳۳۱ كه طی آن،مصدّق ضمن استعفای محرمانه و غیرمنتظرۀ خود و با «خالی گذاشتن میدان»،نه استعفای خود را از رادیو اعلام كرد و نه دلایل آن را با نزدیكترین یارانش در میان گذاشت[۱۵]به قول كاتوزیان:
-«این هم نمونهای دیگر از وجود دو نیروی دیالكتیكی در سرشت مصدّق بود: جنگیدنِ بدون هراس و با توان بی حدّ و مرز در زمانی كه هنوز امیدی میبیند، و بعد، تغییر جهتی به همین قدرت و عقبنشینی كامل در زمانی كه همه چیز را از دست رفته میداند… »[۱۶]
با توجـّه به تاكتیكها و عقبنشینیهای مصدّق و ابراز خستگیهای این «فدائی باز نشسته»[۱۷] كه یكسال پیش معتقد بود: «مردم از دولتی كه زیاد سر كار بماند حمایت نمیكنند و خسته میشوند»[۱۸] و نیز در ۲۶ فروردین ۳۲ درنامه ای به علی شایگان تأکید کرده بودکه«روحاً بسیارکسل و افسرده ام و نمی دانم کارِ این مملکت به کجاخواهد رسید»[۱۹]رَوَند شكلگیری«طرح سوم» را میتوان چنین ترسیم كرد:
۱ ـ حضور قدرتمند و روزافزون حزب توده و اقدامات ضدسلطنتی هواداران آن-خصوصاً در روزهای 25-27مرداد- مردم را عمیقاً نگران ساخته بود چندانكه به قول خلیل ملكی:
-«روشنفكران و دانشگاهیان نگران و حیران بودند و از خود میپرسیدند به كجا میرویم؟ در حالی كه پشتیبانان نهضت مردّد و نگران میگردیدند… بازاریها صریحاً از این اوضاع ناراضی بودند. عدّهای از بازرگانان اصفهان و سایر شهرها به تهران آمده و از رجال نهضت میپرسیدند: آیا واقعاً مملكت كمونیستی خواهد شد؟»[۲۰]
۲ ـ یك ماه پیش از ۲۸ مرداد،سرلشكر زاهدی (كاندید مخالفان مصدّق برای نخستوزیری) به دستور مصدّق از تحصّن مجلس شورای ملّی رهائی یافت و با اینكه او تحت تعقیب دولت مصدّق بود،در بیرون از مجلس توانست پنهان و آشكار به تماسها و فعالیـّتهای خود ادامه دهد.
۳- در حالیکه برخی یاران افراطی مصدّق(مانند حسین فاطمی) و رهبران حزب توده،خواهان تشکیل مجلس موسّسان برای تغییررژیم سلطنتی به رژیم جمهوری بودند[۲۱]،دکترمصدّق با اعتدال و آینده نگری به دنبال تشکیل شورای سلطنت بود تا به قول دکترعلی شایگان«فرصتی برای خیالات خامِ دیگران نمانَد.»[۲۲]این اقدام نیز ناشی از پای بندی مصدّق به حکومت مشروطه بود چندانکه،بعدها،در این باره،در پاسخ به محمدرضا شاه نوشت:
-«من نه فقط با جمهوری دموکراتیک بلکه با هر رقمِ دیگر آن هم موافق نبودم چونکه تغییر رژیم موجب ترقّی ملّت نمی شود…چه بسا ممالکی که رژیم شان جمهوری است ولی آزادی ندارند،و چه بسیار ممالکی که سلطنت مشروطه دارند و از آزادی و استقلال کامل برخوردارند».[۲۳]
۴ ـ در ۲۶ مرداد،هندرسون از طریق بیروت به تهران بازگشت و در فرودگاه،دكتر غلامحسین مصدّق (به نمایندگی از پدرش) از سفیر آمریكا استقبال كرد.
۵ ـ در بامداد ۲۷ مرداد، به دستور مصدّق، اعلامیـّۀ فرمانداری نظامی تهران، هرگونه تظاهرات ضدسلطنتی را ممنوع ساخت.[۲۴] این اعلامیـّه به طور آشكاری متوجـّۀ تظاهرات ضد شاهی حزب توده بود كه پس از ۲۵ مرداد و خروج شاه از ایران،گسترش بیسابقه ای یافته بود.
۶ـ اوج دستگیری و سركوب تظاهركنندگان تودهای در شامگاه ۲۷ مرداد و همزمان با دیدار هندرسون با مصدّق بود،گوئی كه مصدّق میخواست به سفیر آمریکا چنین وانمود كند كه كنترل اوضاع را در دست دارد و خطری از جانب حزب توده نیست.به گزارش سفارت آمریکا درتهران، در این دیدار،هندرسون از حضور تودهایها و اذیّت و آزارِ اتباع آمریکائی،ابراز نگرانی و ناخرسندی کرد.[۲۵]
بنابر روایات دیگر،در این ملاقات،هندرسون به مصدّق گفته بود:
-«دولت آمریكا دیگر نمیتواند حكومت او(مصدّق) را به رسمیت بشناسد و به عنوان نخستوزیر قانونی با وی معامله كند…دولت آمریكا،دولت زاهدی را تنها دولت رسمی و قانونی ایران میداند…»[۲۶]
۷ ـ پس از دیدار هندرسون،مصدّق دستگیری و سركوب تودهایها را تشدید كرد[۲۷] به طوری كه حدود ۶۰۰ نفر از افراد، مسئولین و كادرهای حزب توده دستگیر شدند و این امر،ضربۀ بسیار مهلكی بر ارتباطات حزب توده وارد ساخت.[۲۸]
۸ ـ در روز ۲۷ مرداد، مصدّق، نامۀ حمایتآمیز آیتالله كاشانی برای مقابله با كودتا را رد كرد و در پاسخی كوتاه،به كاشانی نوشت:
-«مرقومۀ حضرت آقا توسط آقا حسن آقای سالمی زیارت شد، اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملّت هستم، والسلام».[۲۹]
۹ ـ امّا به نحو عجیب و حیرت انگیزی، مصدّق در روز ۲۸ مرداد، از ملّت و هواداران خود خواست تا در خانههایشان بمانند و از انجام هرگونه تحـّرك و تظاهراتی خودداری كنند.
۱۰ ـ حضور و آمادگی توانمند حزب توده در روز 28 مرداد چنان بود که علاوه بر آماده باشِ سازمان نظامی حزب توده، به روایت کیانوری« حزب توده[در تهران] تنها از بخش كارگری میتوانست ۲۵ هزار كارگر را به خیابانها بفرستد.»[۳۰]
با اینهمه،مصدّق، ادامۀ نبرد را دیگر به سود خود و به صلاح ملّت ایران نمیدانست و بهمین جهت در بامداد ۲۸ مرداد، پیشنهاد دكتر فاطمی مبنی بر:«به ستاد ارتش دستور داده شود تا اسلحه در اختیار تودهایها بگذارند» را رد كرد[۳۱].مصدّق همچنین، درخواست رهبران حزب توده برای «توزیع ده هزار قبضه تفنگ و سلاحهای سبك به منظور دفاع از دولت مصدّق» را رد نمود[۳۲].سپهرذبیح(سردبیرسابق روزنامۀ باخترامروز و استاد تاریخ معاصر در دانشگاه های آمریکا) می نویسد:
-«هیأتی که از جانب حزب توده با مصدق تماس گرفت نتوانست موافقت او را برای پخش اسلحه میان تودهایها و جبهۀ ملّیهای تندرو جلب کند.گزارش شده است که مصدّق به نمایندگان حزب توده و تنی چند از یاران وفادار خود گفته بود که ترجیح میدهد طرفداران شاه او را زجر کش کنند،اما خطر یک جنگ داخلی را نپذیرد.»[۳۳]
به روایت ستوان عموئی،در روز ۲۸ مرداد سازمان افسران حزب توده:
«بیش از هر زمان و پیش از هر كس، چشم انتظار دریافت مأموریـّتی درخور بود. هیأت دبیران [سازمان افسری] در انتظار اشارۀ رهبری حزب، در كلیۀ شاخههای سازمان آمادهباش اعلام میكند. اعضای سازمان به عنوان آخرین دیدار، با همسران و سایر اعضای خانوادۀ خود، وداع میكنند و مسلّح به مركز تجمِع شاخۀ سازمان افسران رو میآورند.»[۳۴]
سرگرد فریدون آذرنور (عضو بلندپایۀ سازمان نظامی حزب توده) نیز تأكید میكند:
-«تمام ۲۴۳ عضو سازمان افسران در تهران، در روز ۲۸ مرداد در انتظار دستور از بالا بودند كه وارد عمل شوند. در بین آنها، ۲۹ افسر هوائی، ۷ افسر توپخانه، ۹ افسر سوار، ۱۷ افسر پیاده، ۲۵ افسر مهندس، ۲۳ افسر ژاندارمری بودند كه هركدام متناسب با وضع شغلی، امكانات خود را داشتند…»[۳۵]
۱۱ ـ مصدّق، ضمن رد پیشنهاد كمك رهبران حزب توده برای مقابلۀ مسلّحانه با كودتا،با وقتكُشیِ آشكار و «مهلت خواستن» یا سرِ كار گذاشتنِ رهبری حزب توده[۳۶] كوشید تا در روز ۲۸ مرداد، نیروهای رزمندۀ حزب توده را عقیم یا بلاتكلیف بگذارد.[۳۷] مهندس زیركزاده، ضمن ابراز خوشحالی از ردّ پیشنهاد كمك حزب توده توسط مصدّق و نجات ایران از خطر كودتای این حزب کمونیستی تأكید میكند:
-«از اواخر سال ۱۳۲۴ تا مرداد ۱۳۳۲ حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند… بخوبی میبینیم كه مصدّق با رد كمك حزب توده چه خدمت بزرگی به ملّت ایران كرده است.»[۳۸]
۱۲ ـ مصدّق ـ با وجود اصرار و پافشاری یاران نزدیكش- از تقاضای كمكِ مردمی توسط رادیو خودداری كرد.
۱۳ ـ به روایت سرهنگ حسینقلی سررشته(از افسران هوادار مصدّق):
-«در صبح روز ۲۵ مرداد، مأمور شدم ابوالقاسم امینی، وزیر دربار را دستگیر كنم…تمام قصرها را بازدید كردم ولی اثری از وزیر دربار بدست نیامد.در مجاورت كاخ سعدآباد ساختمانی را مشاهده كردم كه آنتنهای بلندی داشت.برای بازرسی،داخل آن ساختمان شدم،دیدم سرهنگ حسینقلی اشرفی،فرماندار نظامی تهران، ارنست پرون[۳۹] را كه مقیم آن ساختمان بود ،دستگیر كرده و اثاثیه و نوشتههای بسیاری را از داخل قفسهها در چمدانهائی جا میدهد تا به همراه متّهم (ارنست پرون) به فرمانداری نظامی بیاورد.متوجـّه شدم آنتنها نیز متعلّق به دستگاه بیسیمی است كه ارنست پرون با آن،با نقاط دور و نزدیك میتوانست تماس داشته باشد…»[۴۰]
امّا به دستور دكتر مصدّق، ارنست پرون بزودی آزاد میشود و در عوض، سرهنگ اشرفی (فرماندار نظامی تهران و دستگیر كنندۀ پرون) بازداشت میگردد.سرهنگ سررشته تأكید میكند كه: سرهنگ اشرفی با كودتاچیان همكاری نداشت و توقیف او، كمك بزرگی به كودتا بود![۴۱]
بدین ترتیب،تا ظهر ۲۸ مرداد،شهر تهران فاقد فرماندار نظامی بود.در چنان شرایطی،با توجـّه به تشدید و تراكم تظاهرات پراكندۀ مردم تهران،در اوایل بعد از ظهر ۲۸ مرداد سرتیپ محمّد دفتری،خواهرزادۀ دكتر مصدّق ـ كه «از نزدیكان شاه شمرده میشد»[۴۲] و معروف به همكاری با «كودتاچیان» بود[۴۳]،با وجود مخالفت شدید سرتیپ ریاحی،رئیس ستاد ارتش مصدّق و دیگران، به دستور و اصرار مصدّق، ضمن حفظ ریاست نیروهای مسلّح گمرك،به ریاست فرمانداری نظامی تهران و نیز به ریاست شهربانی كلّ كشور منصوب شد.سرتیب دفتری در بعد از ظهر ۲۸مرداد،با«ماچ و بوسه»و شعارِ«ما همه برادر و شاه پرستیم»،نیروهای بلاتکلیف سرتیپ عطاالله کیانی(معاون ستاد ارتش مصدّق)را درخیابان های تهران،جذب و خُنثی کرد.[۴۴]
۱۴ـ با توجـّه به پیوند فامیلی بین مصدّق و سرتیپ دفتری و وابستگی آشكار سرتیپ دفتری به شاه و دربار،مصدّق با انتصاب وی به ریاست شهربانی كلّ كشور و نیز فرمانداری نظامی تهران،شاید میخواست تا با ایجاد نوعی«حفاظ فامیلی و امنیـّتی»، خود و یارانش را از آسیبهای احتمالی نیروهای مخالف ، مصون و محفوظ بدارد[۴۵] و در عین حال از كشت و كشتار و وقوع یك جنگ داخلی جلوگیری كند.[۴۶]
۱۵-گویا با چنین اعتقادی بود که مصدق،حتّی به نیروهای تحت فرماندهی سرهنگ ممتاز(در خیابان کاخ)نیز گفته بود که دست از مقاومت بردارند و بروند[۴۷]
۱۶ ـ در چنان شرایطی،از بامداد ۲۸ مرداد 32 تظاهرات در تهران تغییر شكل یافت[۴۸]: در حالیكه در صبح ۲۸ مرداد، مصدّق، دعوت خسروخان قشقائی برای عزیمت به جنوب را رد كرد[۴۹] و هواداران مصدّق به دستور او از آمدن به خیابانها خودداری كردند و حتّی دانشگاهها و مدارس و بازارها هم به دستورمصدّق تعطیل شده بودند[۵۰]، رئیس شهربانی كلّ كشور و فرماندار نظامی جدید تهران (سرتیپ محمّد دفتری) با داشتن فرمانِ دكتر مصدّق برای استقرار نظم و سركوب تظاهركنندگانِ ضد شاهی آماده بود.به گفتۀ مصدّق:
-«سرتیپ دفتری در اروپا بود،من او را خواستم و به ریاست گارد مسلّح گمرك منصوب كردم…در آن روز (۲۸ مرداد) تلفن كردم به وزیر كشور كه «شما حكم ریاست شهربانی را به سرتیپ دفتری بدهید»، برای اینكه او (سرتیپ دفتری) بتواند كار مؤثّری كند، تلفن كردم به ستاد ارتش، به آقای سرتیپ ریاحی كه حكم فرمانداری نظامی را هم به او بدهند.»[۵۱] مفهوم این سخن که سرتیپ دفتری «بتواند كار مؤثّری كند»- با آنچه که در ۲۸ مرداد از سرتیپ دفتری دیدیم- کاملاً روشن و آشکاراست.[۵۲]
منوچهر فرمانفرمائیان،دولتمرد و كارشناس ارشد نفت و از بستگان نزدیك دكتر مصدّق كه در بامداد ۲۸ مرداد با پسر مصدّق (غلامحسین مصدّق) قرار ملاقات داشت،یادآور میشود كه در روز ۲۸ مرداد:
-«دیدم چند كامیون سرباز میآید و فریاد «زنده باد!» شنیده میشود، ولی درست معلوم نبود چه كسی را میگفتند. حدس زدم مصدّق تصمیم گرفته كلَك شاه را بكنَد و این كامیونها هم برای تشویق مردم به خیابان آمدهاند، ولی نزدیكتر شدم و شنیدم میگویند «زنده باد شاه!» خیلی عجیب بود! چطور جرأت میكردند چنین بگویند و چطور هزاران مردمی كه در اطراف بودند اعتنائی به آنها نمیكردند؟ ما ناظر تحـّول عمیقی بودیم…»[۵۳]
درچنان شرایطی،هندرسون،ویلبر و کابِل(قائم مقام سازمان سیا)باحیرت و ناباوری،گزارش دادند:
-«یک جنبش نیرومند و غیرمنتظرۀ مردمی و نظامی،منجر به تسخیرِ واقعیِ شهر تهران توسط نیروهای هوادار شاه شده… نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلكه شاهیها و توده ای ها هم از این موفقیـّتِ آسان و سریع كه تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته،در شگفت اند.»[۵۴]
۲۸ مرداد ۳۲:
مردم تهران یکی ازتانک های نظامی را تصرف کرده اند
سرهنگ نجاتی(عضو نیروی هوائی هوادار مصدّق)یادآور میشود:
-«پیروزی سریع كودتاچیان در روز ۲۸ مرداد نه تنها برای ملّت ایران، بلكه برای كرمیت روزولت و سردمداران كودتا، باور كردنی نبود.»[۵۵]
سرهنگ نجاتی که برای دفاع از اقامتگاه مصدّق شتافته بود،با تعجّب فراوان می گوید:
-«عجیب اینكه هزاران تن از مردم تهران در كنار خیابانها یا بر پشتبامهای مجاور خانۀ مصدّق، نظارهگرِ اوضاع و در انتظار پایان ماجرا بودند!»[۵۶]
سپهرذبیح نیز نظری مشابۀ نظرسرهنگ نجاتی ابرازمی کند.او ضمن تأکید برعلل روانی و عکس العمل شدید و غیرمشروط مردم برای خُنثی کردن حزب توده در دوران های مختلف و با توجه به رفتن شاه از ایران در ۲۵مرداد۳۲ و وحدت نظر حزب توده و برخی از یاران مصدّق در مبارزۀ مشترک با شاه، مینویسد:
-«…[وحدت نظر حزب توده وبرخی ازیاران مصدّق درمبارزۀ مشترک با شاه]در میان علاقمندان سیاست،ترس واقعی را برانگیخت،به طوری که ترجیح میدادند شاهد سقوط دکتر مصدق باشند،اما خطر پیروزی حزب توده را پذیرا نشوند. [درگذشته نیز]هروقت خطرحزب توده احساس می شد،مردم،عکس العمل شدید و غیرمشروطی برای خُنثی کردن حزب توده نشان می دادند».[در۲۸مرداد نیز]«قشربزرگی ازمردمِ علاقمندبه سیاست،درگوشه ای ایستادند تا شاهد سقوط حکومتی باشند که مدّت ها مظهرجدیدی ازناسیونالیسم در ایران بود. در این مورد نیز،به نظر می رسید که دلیل عُمدۀ بی حرکتی مردم ناشی از خطر شدیدی بود که از جانب حزب توده احساس می کردند.»[۵۷]
۲۸ مرداد ۳۲:
مردم تهران یکی دیگر ازتانک های نظامی را تصرف کرده اند
مهدی غنی،ازفعّالان ملّی-مذهبی میگوید:
-« ما بچههای انجمن (اسلامی دانشجویان) این نگرانی را داشتیم كه تودهایها دارند میبرند، یعنی كشور كمونیستی میشود… ما نگران حاكمیـّت كمونیستها بودیم…تصـّور ما این بود كه ایران دارد به سمتِ یك جریان كمونیستی میرود. این نگرانی موجب شده بود كه در آن 3-4 روز، بیطرف بودیم.»[۵۸]
ابراهیم یزدی،رهبر «نهضت آزادی ایران»نیز تأكید میكند:
-«اگر در آن زمان از هر ملّیگرائی میپرسیدند كه بین دربار و كمونیسم (حزب توده) كدام گزینه را انتخاب میكنید؟ همگی بدون شك، دربار را انتخاب میكردند.»[۵۹]
خلیل ملكی،رهبر فکری بزرگ ترین سازمان سیاسی هوادار مصدّق(نیروی سوم) در اعلامیـّۀ حزبی خود،در بارۀ ۲۸ مرداد چنان سخن گفت كه موجب حیرت و انتقاد شدید یارانش گردید،چرا كه در آن اعلامیـّه،ملكی نه از كلمۀ كودتا استفاده كرده بود و نه از ضرورت بازگشت دولت دكتر مصدّق و ادامۀ مبارزه برای تحقّق هدفهای نهضت ملّی سخنی گفته بود[۶۰] گوئی که خلیل ملكی آنچه را كه در روز ۲۸ مرداد اتّفاق افتاده و به چشم خود دیده بود كودتا نمیدانست!
بابك امیرخسروی در گفتگوبا نگارنده تأكید می کند:
-«بدور از تعصّبات سیاسی و در ارزیابیهای تازه، با توجـّه به انشعابات و اختلافات جبهۀ ملّی،حضور قاطع حزب توده و ناامیدی و بیتفاوتی مردم نسبت به دولت مصدّق،اینك من، بیش از گذشته، واژۀ «كودتا»را برای تبیین رویداد ۲۸ مرداد ۳۲، نادرست میدانم.»[۶۱]
مهندس زیركزاده ـ به درستی ـ مینویسد:
-«احتمال یك جنگ داخلی زیاد بود به طوری كه اگر در ۲۸ مرداد چندین كشته داشتیم، مقاومت دكتر مصدّق، صدها بلكه هزارها كشته بجای میگذاشت.»[۶۲]
باتوجه به این واقعیّت ها بود كه مصدّق ـ بعدها ـ به وكیل مورد اعتمادش (سرهنگ بزرگمهر) گفته بود:
ـ «بهترین حالت، همین بود كه پیش آمد»[۶۳]
***
مهم ترین«میراث ۲۸ مرداد۳۲» این بود که با تبلیغات حزب توده جامعۀ سیاسی و روشنفکری ایران دچارِ نوعی«امتناع تفکر»شد و «عقل نقّال» جایگزینِ«عقل نقّاد»گردید به طوری که عموم روشنفکران ما به جای اندیشیدن،«نقل قول» می کردند.فاجعۀ انقلاب اسلامی محصول این«امتناع تفکّر»بود.
***
در فاصلۀ نخستین چاپ این كتاب (۲۰۰۸) تاکنون، نظرات اصلی كتاب-خصوصاً در بارۀ حوادث روز ۲۸ مرداد ۳۲- مورد موافقت بسیاری از پژوهشگران قرار گرفته است.این امر برای نگارنده نشانۀ نوعی پیروزی نظری است و در عین حال، نشان دهندۀ این است كه بررسی دوران مصدّق و خصوصاً رویداد ۲۸ مرداد ،اینك وارد مرحلۀ تازهای شده و از اسارت ملاحظات سیاسی – ایدئولوژیک آزاد گردیده است.تحوّلات حیرت انگیزِ سال های اخیر و خصوصاً شعارهای جنبش «زن، زندگی، آزادی»-نشانۀ آگاهی و بیداری نسلی است که ضمن عبور از ۲۸ مرداد ۳۲ دستآوردهای دوران رضا شاه، محمد رضا شاه و شخصیّت هائی مانند محمد علی فروغی را مورد ارزیابی های تازه قرار می دهد.
در همین باره:
The 1953 «Coup d’etat» in Iran and Mosaddeq’s Alternative Plan
[۱] – تقریرات مصدّق در زندان،یادداشت شده توسط جلیل بزرگمهر،ص۱۳۰
[۲] – نجاتی،ص۵۴۱
[۳] – زیرک زاده،ص۳۱۱
[۴] – نگاه کنید به:
Mattison to the Department of State, July 25, 1953, telegram 788,00/7-2553
[۵] – نگاه کنید به:
Mattison to the Department of State, August 12, 1953, telegram 788,00/8-1253
[۶] – دكتر غلامحسین مصدّق، تاریخ شفاهی هاروارد، ص ۱۲ (نوار شمارۀ ۱۲)
[۷]– مصدّق، صص۲۷۲-۲۷۳؛ سنجابی، ص۱۴۸
[۸] – امیرخسروی، ص ۷۴۳
[۹] – انورخامه ای،نشریۀ شهروند امروز، شمارۀ ۱۲ بمناسبت ۲۸ مرداد، شهریور ۱۳۸۶؛ مقایسه کنید با نظر زیرک زاده،ص۳۱۲
[۱۰] – امیرخسروی، صص۶۱۷-۶۱۸، مقایسه كنید با روایت سرهنگ سررشته، ص۱۰۹
[۱۱] – موحّد، ج۲، ص۸۵۷
[۱۲] – زیركزاده، ص۳۱۱، همچنین نگاه كنید به صص۱۴۰و ۳۰۴
[۱۳] – سنجابی، ص ۱۴۵، تاریخ شفاهی هاروارد، ص۱۰ (نوار شمارۀ۱۲) مقایسه كنید باروایت زیرک زاده در بارۀ«گیجی وحیرت بیشترمردم ایران ازوقایع روز 28 مرداد»،زیركزاده، صص۳۰۳-۳۰۴
[۱۴] – عموئی، ص۷۳
[۱۵] – برای نمونههائی از تردیدها و عقبنشینیهای دكتر مصدّق نگاه كنید به: مصدّق، خاطرات، ص۲۴۸؛ مصدّق، نامهها، ج۱، صص۱۰۵ و ۱۶۴؛ مكّی، خاطرات سیاسی،ص۱۸۴؛مكّی، وقایع سیام تیر ۱۳۳۱، صص ۱۶-۱۷؛ نامههای دوستان [به دكتر محمود افشار]،ص۲۱۷؛موحـّد، ج۲،ص۱۰۵۶؛اردشیر آوانسیان، خاطرات، صص۴۶۷-۴۶۸
[۱۶] – Homa Katouzian, Musaddiq and the struggle for power in Iran ,pp. 6,14
متن فارسی،ترجمۀ فرزانۀ طاهری،ص۲۰
[۱۷] – مصدّق، نامهها، ج۱، ص۱۰۵
[۱۸] – موحـّد، ج۱، ص۴۳۲ به نقل از یادداشت ۱۸ خرداد ۱۳۳۱ مهندس كاظم حسیبی
[۱۹] – مصدّق، نامهها، ج۲، صص۱۶۱-۱۶۲
[۲۰] – ملكی،نهضت ملّی و عدالت اجتماعی، ص۲۰۵
[۲۱] – «هرکس بخواهدبساط سلطنت را با تشکیل شورای نیابت سلطنت و یا جانشین شاه فراری به وسیلۀ مزدور دیگر،محفوظ نگه دارد،به جنبش استقلال ملّی خیانت می کند و آب در آسیاب استعمارگران می ریزد»:روزنامۀ شجاعت (بجای بسوی آینده)،۲۷مرداد۱۳۳۲
[۲۲] – مصدّق در محکمۀ نظامی،ج۲،ص۶۹۰
[۲۳] – مصدّق ،خاطرات،ص۲۷۳
[۲۴] – روزنامۀ اطّلاعات، سهشنبه ۲۷ مرداد ۳۲؛ مصدّق در محكمۀ نظامی، ج۲، ص۴۹۵
[۲۵] – Henderson to the Department of State, August 18, 1953, telegram 788,08-1853
[۲۶] – New York Times, August 19, 1953
خواندنیها، شمارۀ ۹۶، سال ۱۳، ۳۱ مرداد ۱۳۳۲؛ اتابكی، ص۱۸۴.برای روایات دیگر نگاه کنید به: موحّد، ج۲، صص۸۲۷-۸۲۸
[۲۷] – New York Times, August 19, 1953 ; Roosevelt, pp. 182-185
روزنامۀ كیهان، ۲۹ مرداد ۱۳۳۲؛ اتابكی،ص۱۱۶؛مقایسه كنید با نظر غلامحسین صدیقی در گفتگو با روزنامۀ دنیا، ۲۰ شهریور ۱۳۵۸
[۲۸] – كیانوری، ص۲۶۸؛ كیانوری، «حزب توده و مصدّق»، نامۀ مردم، شمارۀ ۱ و۲، ۱۳۵۹، صص۵-۶
[۲۹] – برای متن نامۀ آیتالله کاشانی و بحثهای مربوط به آن، نگاه کنید به مقالۀ دکتر محمّد حسن سالمی در: فصلنامۀ تاریخ و فرهنگ معاصر، شمارههای ۶-۷، ۱۳۷۶، صص۱۵۴-۱۶۸؛ کاتوزیان، صص۲۱۳ و۲۱۸؛ روحانیت و اسرار فاش نشده از نهضت ملی شدن صنعت نفت، ص۳۶
[۳۰] – خاطرات کیانوری، ص۲۷۸
[۳۱] – مكّی، صص۴۱۱-۴۱۲
[۳۲] – Foreign Relations of the United States, volume X, 1951-1954, Editor in Chief John P. Glennon, Washington, 1989,doc n° 362, p.784
مقایسه کنید با جوانشیر، ص۳۱۲؛ شایگان، سیـّد علی، خاطرات، صص۹-۱۰؛ کیانوری، ص۲۷۶، ورقا، ص۱۸۶-۱۸۷
[۳۳] – The Mossadegh era: roots of the Iranian revolution. Lake View Press (Original from: University of Michigan),p121
ترجمۀ فارسی، محمد رفیعی مهرآبادی، ص۱۷۹، مقایسه کنید با: جوانشیر، ص۳۰۷
[۳۴] – عموئی، صص۷۱-۷۲
[۳۵] – گفتگوی نگارنده با سرگرد آذزنورپاریس، ۲۰مرداد۱۳۷۴؛ امیرخسروی، ص ۷۱۲
[۳۶] – نگاه کنید به: کیانوری، صص۲۷۶-۲۷۷؛ جوانشیر، صص۳۱۱-۳۱۳؛ مریم فیروز (همسر کیانوری)، خاطرات، ص۱۰۶
[۳۷] – برای نمونههائی از سرگردانی و بلاتکلیفی نیروهای رزمندۀ حزب توده در روز ۲۸ مرداد، نگاه کنید به: جوانشیر، صص۳۰۸-۳۰۹؛ گذشته چراغ راه آینده، صص ۶۲۹ و ۶۷۶؛ عموئی، صص۷۱-۷۳؛ امیرخسروی، ص۶۵۴ و۶۸۳ و۶۸۵؛ ورقا، صص ۴۶-۵۰
[۳۸] – زیركزاده، صص۳۲۲-۳۲۵
[۳۹] – Ernest Perron: منابع مصدّقی پرون را«جاسوس انگلستان در دربار»، «دوست نزدیك شاه»، «از عوامل دست اول كودتا» و…نامیده اند.نگاه کنید به:نجاتی، صص۳۴۴، ۳۶۲-۳۶۳، ۳۷۳، ۴۶۹، ۶۰۴
[۴۰] – سررشته، صص۱۱۰-۱۱۱، مقایسه کنید با: نجاتی، صص۴۱۳ و۶۰۳
[۴۱] – سررشته، صص۱۲۰-۱۲۱
[۴۲] – زیرکزاده، ص۱۴۱؛ سررشته، ص۱۲۰
[۴۳] – نجاتی، صص۶۰۴-۶۰۵
[۴۴] – نجاتی، صص۴۴۵-۴۴۶؛ امیرخسروی، ص۷۱۸
[۴۵] – موحـّد، ج۲، صص۸۶۷-۸۶۸
[۴۶] – زیرکزاده، ص۳۱۳
[۴۷] – روزنامۀ اطلاعات (ویژۀ ۲۸مرداد)، ۲۹مرداد۱۳۵۸
[۴۸] – عاقلی، ج۱، ص۳۵۱
[۴۹] – مصدّق، نامهها، ص۴۰۴
[۵۰] – نگاه کنید به: اتابکی صص۱۸۷-۱۸۹؛ سنجابی، تاریخ شفاهی هاروارد، ص ۱۰۶۹ (نوار شمارۀ ۱۲)؛ موحّد، ج۲، صص۸۲۷-۸۲۸؛ امیرخسروی، ص۶۱۸؛ ملکی، ص۱۰۵؛ کاتوزیان، ص۲۳۴؛ آبراهامیان، ص۲۵۲
[۵۱] – مصدّق در محكمۀ نظامی، ج۲، ص۴۸۱
[۵۲] – سرتیپ دفتری ۱۴روز بعد از این «کار موثر»، دوباره به پُست اولیّۀ خود، ریاست گاردمسلّح گمرک، بازگشت. روزنامۀ اطلاعات، ۱۰شهریور۱۳۳۲
[۵۳] – فرمانفرمائیان، ص۷۲۲. تورج جوادی، عضوسازمان جوانان حزب زحمتکشان (مظفّربقائی) که درروز۲۸مرداد بسیارفعّال بود، مضمون روایت فرمانفرمائیان از روز ۲۸مرداد را تکرارکرده است: گفتگوی نگارنده با تورج جوادی، اوت۲۰۰۶
[۵۴] – Foreign Relations of the United States, volume X,,docs 348, 349 ؛Wilber, Overthrow of Premier Mossadeq of Iran (November 1952-August 1953). Central Intelligence Agency, March 1954,pp66-67
[۵۵] – نجاتی، ص۴۳۹
[۵۶] – مصدّق، دولت ملّی و کودتا (مجموعۀ گفتگوها و مقالات)، بکوشش مهندس عـّزتالله سحابی، ص۲۲۷
[۵۷] – Zabih,p.179
ترجمۀ فارسی، صص۱۹۸-۱۹۷
[۵۸] – نشریۀ شهروند امروز، شمارۀ ۱۲، بمناسبت ۲۸ مرداد، شهریور ۱۳۸۶
[۵۹] – سخنرانی ابراهیم یزدی در تالار شیخ انصاری دانشكدۀ حقوق دانشگاه تهران، به تاریخ ۲۱ اسفندماه ۱۳۸۴
[۶۰] – نگاه کنید به: حجازی، صص۱۱۵-۱۱۸. برای متن اعلامیۀ حزب «نیروی سوم» به قلم خلیل ملکی نگاه کنید به: صص۱۲۹-۱۳۵ همان کتاب
[۶۱] – گفتگوی نگارنده با امیر خسروی ،پاریس، ۱۵ مه ۲۰۱۱
[۶۲] -زیرک زاده، ص۳۱۳؛ مقایسه کنید با نظر دکترصدیقی: نجاتی، ص۵۳۷؛ عموئی، ص۷۴. در این روز از میان هواداران و مخالفان دکتر مصدّق، جمعاً، ۴۶ تن مقتول و ۳۳۳ تن مجروح شدند. روزنامۀ اطلاعات، ۳۱مرداد۱۳۳۲
[۶۳] – برهان، عبدالله، مصاحبه با سرهنگ جلیل بزرگمهر: كارنامۀ حزب توده و راز شكست مصدّق، ، ج۲، ص۱۹۰
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چراکه تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
_ آزادی!
بیست و چهار سال از خاموشی شاعر بزرگ آزادی و انسان، احمد شاملو، میگذرد اما جان خروشان او در تار و پود شعرهای پُرشور و امیدآفرین و اندیشهی ارجمند و انسانمدارش جاریست و تاهنوز به بانگ بلند غریو غرّای آزادی را به لبان برآماسیده گل سرخی پرتاب میکند. او که روزگار بیقرارش را در کشاکش با دو استبداد زیسته بود، به پشتداریِ مردم هرگز سرِ تمکین و طاعت در برابر هیچ قدرتی فرود نیاورد چه ازآنگونه که خود سروده بود: عدو نه! که انکار خودکامگان دوران بود.
بامداد شاعر بهتحقیق تجسم و نماد روشنفکری مستقل، آزادیخواه و برابریجو بود که دشواری وظیفه را در پایبندی به آرمانهای بلند انسانی و مبارزه با تمامی اشکال حصر و حذف و سانسور میجست. او از اعضای دیرین و متعهد کانون نویسندگان ایران بود و در این راستا با آغاز دومین دوره فعالیت کانون در سال ۱۳۵۸ به عضویت در هیئت دبیران وقت برگزیده شد و از هیچ کوششی در راه اعتلای آرمانهای کانون نویسندگان و صیانت از منشور و اساسنامهی آن در برابر تقلیل و ابتذال فروگذار نکرد.
شاملو با امضای بیانیهی «ما نویسندهایم»، مشهور به «متن ۱۳۴ نویسنده»، اعتراض آشکار خود را با هرگونه حصر و حذف و سانسور و اعتقاد استوارش به آزادی اندیشه و بیان بیهیچ حصر و استثناء برای همگان را بار دیگر بیپرده ابراز داشت.
او هدف شعر را تغییر جهان و شاعر را عمیقاً متعهد به انسان میدانست. هم ازاین روی جهان واژگانش آنچنان به روی ذهن و زبان مردم آغوش گشوده بود که هرچه دستگاه اهریمنی سانسور بر اشعار و نوشتار او بیشتر میتاخت، بر ارج و ورج شاعر و گسترهی محبوبیت و نفوذ کلامش در میان مردم افزوده میشد.
در هنگامهای که جان ِ رنجآشیان ِکارگر و گلوی زخمی حامیانش را طعمهی تاراج و طناب میخواهند و تاب ِ گیسوهای رها را تاب نمیآورند، در وانفسایی که بغض سفرههای خالی در غم نان میشکند و جان و جهان ِ مردمان ِ اعماق بر سر بازار سودا به یغما میرود، در روزگاری که اردوکشی خیابانی برای سرکوب زنان و پروندهسازیهای امنیتی برای فعالان کارگری، معلمان، بازنشستگان، دگراندیشان، فعالان رسانهها و اهالی فکر و فرهنگ فزونی یافته هر روز جلوههای فاجعهبارتر و جانگزاتری به خود میگیرد، در ایام امتداد فریب و احتضار فضیلت، یاد و یادگاران او بیش از پیش خاطرهنشین و خاطرنشانمان میشود:
آه اگر آزادی سرودی میخواند…..
آری شاملو نماد آنانیست که رویای زیبای آزادی را به هزار زبان فریاد میکنند و مزارش میعادگاه مردمانی که انسان را بر سریر ِسرنوشت خویش آراسته و ارجمند میخواهند.
ادای احترام به او، تجلیل از آزادیست و تقدیر از آزادیخواهی که تا واپسین نفس جز در سمت مردم نایستاد و سر بر صف هیچ قدرتی ننهاد.
در بیستو چهارمین سالگرد فقدان احمد شاملو، اعضای کانون نویسندگان ایران بههمراه یاران و دوستداران بامداد شاعر، همچون سالیان گذشته، روز سهشنبه دوم مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۵ عصر در گورستان امامزاده طاهر کرج، با شاخههای گل سرخ در دست، گرد هم میآیند تا مزارش را گلباران کنند.
کانون نویسندگان ایران
۳۱ تیر ۱۴۰۳
سيروس علی نژاد
به نقل از:بی بی سی
علی میرفطروس نامی آشنا در عرصه فرهنگ از زمان های دور و از قبل از انقلاب است. تا زمان انقلاب، حدود ده سالی می شد که می نوشت و مانند تمام انقلابیون آن وقت ها “سرود آنکه گفت نه” سر می داد، و درباره “منصور حلاج” و “جنبش حروفیه و پسیخانیان ( نقطویان)” قلم می زد و درآنها پاره ای مباحث و ماجراهای تاریخی ایران را بر اساس دیدگاههای ایدئولوژیک بر می رسید.
اکنون با پشت سرگذاشتن تجربه انقلاب، که او را نیز مانند بسیاری از روشنفکران ایرانی عازم خارج از کشور کرده، از باز اندیشی در افکار گذشته و البته باز هم از تاریخ می گوید و جالب تر اینکه در تمام این راه درازی که پیموده به گفته دوست و دشمن صداقت خود را حفظ کرده است.
“برخی منظره ها و مناظره های فکری در ایران امروز” شامل چهار گفتگو با مجله تلاش و یک گفتگو با روزنامه نیمروز و دو مقاله است که یکی از آنها قبلا در فصلنامه کاوه منتشر شده است. در اینجا به صورت نمونه وار به برخی از آنها نگاهی می افکنیم.
در “برخی منظره ها…” – مقاله ای که عنوان کتاب نیز از آن برگرفته شده – میرفطروس به افکار تنی چند از روشنفکران دینی می پردازد و از آن میان بر افکار هاشم آغاجری و اکبر گنجی تمرکز می کند.
درباره افکار هاشم آغاجری نخست توضیح می دهد که او نیز مانند دکتر شریعتی و بسیاری دیگر از روشنفکران دینی معتقد به این امر است که “اسلام ذاتی” با “اسلام تاریخی” فرق دارد.
روشنفکران دینی معتقدند که اسلام، در ابتدای کار دارای همان ماهیتی نبوده که در طول تاریخ و در تعامل با مسائل سیاسی و اجتماعی پیدا کرده است، و از این امر به عنوان اسلام تاریخی و اسلام حقیقی ( اسلام راستین ) یاد می کنند.
میرفطروس بخشی از سخنان آغاجری را از سخنرانی معروفش که موجب دردسرهای فراوان برای او شد، نقل می کند و می نویسد که از نظر او “اسلام تاریخی”، حاصل « استنباط ها، فهم ها، درک ها و سنت ها و عرف های نسل های گذشته است و فهم ها و درک ها و استنباط های علمای دوره های گذشته، ربطی به اسلام ندارد ».
سپس به وارد کردن ایرادات خود به استدلال آغاجری می پردازد و می پرسد « اگر فهم ها و درک ها و استنباط های شخصی علمای دوره های گذشته، ربطی به اسلام ندارد، پس چگونه فهم و درک شخصی ایشان، امروز می تواند ملاک و معیار اسلام راستین باشد؟! این تفسیر به رأی آیا خود نوعی اسلام تاریخی نیست؟ ».
اما در چشم علی میرفطروس افکار اکبر گنجی از لون دیگری است و این جنس و رنگ متفاوت را از همان آغاز با چند جمله آرتور کستلر از کتاب “ظلمت نیمروز” نشان می دهد: « ما برای شما پیام آور راستی و حقیقت بودیم، ولی این پیام ها در دهان های مان به دروغ تبدیل شدند. ما برای شما آزادی به ارمغان آوردیم که در دستان ما به شلاق تبدیل شد. ما … ».
آنگاه به مقایسه مختصر افکار گنجی با دیگر روشنفکران دینی از جمله سعید حجاریان می پردازد و می نویسد: « برخلاف سعید حجاریان که انقلاب اسلامی را انقلاب مدرنیته علیه مدرنیزاسیون می نامد، اکبر گنجی از انقلاب اسلامی به عنوان یک انقلاب ضد مدرنیته که نوستالوژی جهان گذشته را داشت » یاد می کند.
میرفطروس همچنین اکبر گنجی را در زمینه روشنفکری دینی با خود هم عقیده می یابد که گفته است « روشنفکری دینی وجود ندارد زیرا که روشنفکری به عقلانیت [است] و عقلانیت با تعبد به کس یا کسان و متن یا متون خاصی منافات دارد».
ميرفطروس درباره هاشم آغاجری (عکس) توضیح می دهد که او نیز مانند دکتر شریعتی و بسیاری دیگر از روشنفکران دینی معتقد به این امر است که “اسلام ذاتی” با “اسلام تاریخی” فرق دارد اما مهمترین نکته ای
که در مقاله “برخی منظره ها و …” وجود دارد به نظر می رسد مقایسه روشنفکری دوران مشروطه با روشنفکران دوره های بعد باشد. او درک و دریافت پر مغزی در این زمینه ارائه می دهد و می نویسد « روشنفکران جنبش مشروطیت اساساً در پی کسب قدرت سیاسی نبودند بلکه ضمن خواست کنترل قدرت سیاسی … به دنبال گسترش آموزش و پرورش و استقرار جامعه مدنی بودند. آنان بیشتر تحت تأثیر اندیشمندان لیبرال اروپایی (مانند ولتر، ژان ژاک روسو و منتسکیو) قرار داشتند».
تداوم همین درک و دریافت و نگرش، در گفتگو با نیمروز به این نتیجه می رسد: کار روشنفکری هرچند با سیاست آمیخته است اما وظیفه او بیشتر فرهنگ سازی است نه سیاست بازی.
در مصاحبه با نیمروز از همان عنوان مطلب می فهمیم که میرفطروس معتقد است از «روشنفکری دینی به آزادی و دمکراسی» راهی وجود ندارد. در این گفتگو باز هم افکار دکتر شریعتی و روشنفکران دینی دیگر زیر ذره بین قرار می گیرد.
این یکی از تازه ترین گفتگوهای میر فطروس است که به کتاب راه یافته، و نشان می دهد که وی هنوز به تفاوت ها و تغییراتی که بین افکار دکتر شریعتی و روشنفکران دینی این سالها پدید آمده نپرداخته است.به نظر می رسد باورهای روشنفکران دینی در طول بیست سال اخیر تغییرات زیادی به خود دیده باشد. از جمله اینکه آنان از حکومت دینی همواره بیشتر فاصله گرفته اند. نیز این نکته را نمی توان فراموش گذاشت که روشنفکران دینی در طول سالهای اخیر که روشنفکران سکولار از کمترین امکانات برخوردار نبوده اند، به عنوان بخشی از روشنفکری ایران بار سنگینی بر دوش داشته اند.
هر چهار گفتگوی مجله تلاش که در هامبورگ منتشر می شود، دارای نکات نغزی هستند اما از آن میان گفتگوی مربوط به 28 مرداد، به لحاظ درک و دریافت تازه و گریختن از تکرار همه آن چیزهایی که پیش از این طوطی وار به ما آموخته اند، درخشان است.
میرفطروس معتقد است که تاریخ اجتماعی ایران تاریخ عصبیت ها و عصبانیت هاست که در این اواخر با تاریخ حزبی و تاریخ ایدئولوژیک هم آمیخته شده است. «روشن است آنجا که عواطف و احساسات و عصبیت های سیاسی – حزبی حاکم باشد جایی برای انصاف، اعتدال و عقلانیت سیاسی باقی نمی ماند… ما سالهاست که در این فضای وهم آلود یزدان و اهریمن نفس می کشیم و با شخصیت های دلخواه خویش حال می کنیم! ».
به همین جهت است که شخصیت های دلپسندمان « آنچنان پاک و بی بدیل و بی عیب اند که تن به امامان معصوم و قهرمانان صحرای کربلا می زنند ( مانند میرزا تقی خان امیر کبیر و دکتر محمد مصدق ) و برعکس شخصیت های نادلپسند مان آنچنان سیاه و ناپاک و نابکارند که فاقد هرگونه خصلت نیکوی انسانی یا عملکرد مثبت اجتماعی می باشند (مانند رضاشاه و محمدرضاشاه و قوام السلطنه و … ) ما میراث خوار یک تاریخ عصبی و عصبانی هستیم و به همین جهت است که همواره حال و آینده را فدای این گذشته عصبی و ناشاد کرده ایم ».
کتاب از ابتدا تا انتها نشان از جان بی قرار نویسنده ای دارد که از باز اندیشی در افکار گذشته خود دریغ نمی ورزد و در تغییر به سمت کمال و فهم درست با خود همان رفتاری را می کند که از دیگران انتظار دارد.
مشخصات کتاب
برخی منظره ها و مناظره های فکری در ایران امروز
علی میرفطروس
نشرفرهنگ ( کانادا )
چاپ اول 2004
مأموریت سرّی من در طول جنگ ویتنام*
پیشگفتار: فریدون مجلسی
فریدون هویدا در سال 1303 و در زمان مأموریت پدرش در دمشق، در این شهر زاده شد. پدرش عینالملک هویدا، دیپلمات وزارت امور خارجه و کنسول برای منطقه شامات (دمشق و بیروت) بود. دوران کودکی را در این دو شهر گذراند و پس از اخذ لیسانس در رشته حقوق از دانشگاه فرانسوی بیروت به پاریس رفت و تحصیلات خود را تا دکترای حقوق بینالملل در دانشگاه سوربن ادامه داد. با زبان فرانسه آشنایی کامل داشت و به زبانهای انگلیسی و عربی نیز مسلط بود. او پس از اتمام تحصیلات در فرانسه و مقارن با جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط متفقین به ایران بازگشت و تحت تأثیر شرایط آن زمان کشور، تصمیم گرفت تا به سهم خود برای آبادانی ایران و رهایی کشور از اشغال بیگانگان گام بردارد. وی به همراه برادرش (امیرعباس هویدا) و سایر دوستانشان با محوریت حسنعلی منصور کانون مترقی را تشکیل دادند؛ کانونی متشکل از جوانان تحصیلکرده اروپا و آمریکا که پیشرو در سیاست ایران بود. فریدون هویدا در سال 1324 به وزارت امور خارجه پیوست و کارش را بهعنوان کارشناس اداره کتابخانه شروع کرد و پس از کار در ادارات عهود، سوم سیاسی و تشریفات، در سال 1325 بهعنوان وابسته مطبوعاتی سفارت ایران به پاریس رفت. با اتمام نخستین مأموریتش هنگام روی کار آمدن دولت محمد مصدق، ترجیح داد به جای بازگشت به وزارت امور خارجه و کار در دولت، به یونسکو منتقل شود. دوران حضور او در یونسکو بیش از 10 سال طول کشید و با اتمام مأموریتش در آن سازمان دوباره به ایران بازگشت و به دعوت برادرش و نیز برادر همسرش (حسنعلی منصور) دوباره به وزارت امور خارجه پیوست و در سال 1343 به مدیرکلی امور بینالمللی و اقتصادی و سپس در سال 1344 به معاونت امور بینالمللی و اقتصادی وزارت امور خارجه منصوب شد. وی در سال 1350 بهعنوان سفیر و نماینده دائم نزد سازمان ملل متحد در نیویورک منصوب شد و تا سال 1357 این سمت را عهدهدار بود. فریدون هویدا در کنار کار در وزارت امور خارجه بهعنوان یک دیپلمات عالیرتبه، در عرصههای نویسندگی، رمان و هنر (نقاشی) نیز بسیار توانمند بود. در فیلمنامهنویسی دستی داشت و علاوه بر این از نویسندگان مجله سینمایی معتبر «کایه دو سینما» بود. او همچنین در سال 1337 در فیلم سینمایی «نشانه لئو» اثر اریک رومر نیز ایفای نقش کرد. بعد از پایان فعالیتهای اداری و دیپلماتیک به نویسندگی پرداخت و در زمینه تحولات خاورمیانه و جهان کتابهایی به انگلیسی و فرانسه نوشت.
فریدون هویدا دیپلماتی باسواد و زباندان بود، به امور بینالمللی و سازمان ملل متحد تسلط داشت، دیپلماتی معتبر در سازمان ملل متحد بود، ادیبی شناختهشده در ادبیات فرانسه، سینماشناسی ممتاز و منتقد سینمایی بود و در محافل گوناگون سیاسی، هنری و ادبی پاریس و نیویورک نیز دوستان زیادی داشت و شخصیت شناختهشدهای بود. فریدون هویدا در زمان معاونت امور بینالمللی و اقتصادی وزارت امور خارجه از طرف شاه مأموریت مییابد تا به واسطه دوستان چپگرای فرانسوی خود، زمینه ارتباط با نمایندگان ویتنام شمالی در پاریس را فراهم آورد تا از این طریق ایران بتواند در جهت کاهش مخاصمه میان آمریکا و ویتنام شمالی گام بردارد و زمینهساز صلح شود. وی شرح مأموریت سری خود را بعد از 34 سال از انجام آن، در مقالهای در سال 2001 افشا کرد. روایت او در این مقاله روایت-سیاسی بسیار جذاب است. او از یک سو دیپلماتی ورزیده است و از سوی دیگر نویسندهای زبردست بود؛ و این دو موجب شده تا یک واقعیت سیاسی-تاریخی را با سبک نویسندگی خود درآمیزد و روایتش چنان پرکشش باشد که در بخشهایی از مقاله ناگهان خود را در میانه یک رمان هیجانانگیز معمایی مییابی، حال آنکه او در حال روایت یک مأموریت سیاسی است. علاوه بر این، مقاله او -فارغ از نتیجه تلاش او و تمایل حکومت ایران- نشان میدهد ایران به اعتبار موقعیت سیاسی خود و با در اختیار داشتن دیپلماتهای شناختهشده در وضعی بود که دیگران در شرایط آن زمان برای حلوفصل چنین بحرانهایی خواهان مداخله ایران باشند.
همچنین جالببودن مقاله صرفا به خاطر اقدامی ناکام از طرف پرزیدنت جانسون نیست، بلکه ضمنا نشان میدهد که چگونه افکار عمومی و وقایع بر افراد تصمیمگیرنده جهانی هم مؤثر است. همچنین مقاله تصویری هم از سیاستبازیهای پشت پرده شاه در کنار آنهمه مشغله نظامی، نفتی، اقتصادی و سیاسی حکومت فردی او برای رسیدن به نتیجه ارائه میدهد. از دوست گرامی آقای معین نیکطبع که اصل مقاله شادروان فریدون هویدا را به لطف و تشویق همکار پیشین ارجمندمان آقای اردشیر لطفعلیان در اختیارم گذاشتند، و از همکاری عمده ایشان در تنظیم این مقدمه و پانوشتها سپاسگزارم.
هدیۀ من به تاریخ
فریدون هویدا
در 31 اکتبر 1968 (9 آبان 1347)، پرزیدنت لیندون جانسون وقفهای را در بمباران ویتنام شمالی اعلام کرد که به گفته او میتوانست به حلوفصل مسالمتآمیز آن جنگ منفور منجر شود. این اعلامیه غیرمنتظره که تنها پنج روز پیش از انتخابات ریاستجمهوری منتشر شد، تقریبا همه را شگفتزده کرد. این امر کلا بهعنوان تلاشی در آخرین لحظه برای کمک به مبارزه انتخاباتی متزلزل هوبرت هامفری2 (معاون رئیسجمهور) تلقی میشد. تحلیلگران سیاسی در آن زمان میگفتند اگر رئیسجمهور این کار را در اوایل همان سال انجام میداد، میتوانست انتخاب مجدد خودش را تضمین کند.
اکثر مفسران و مورخان تأیید میکنند که جانسون تا اکتبر 1968 بهشدت با مقامات ارشد نظامی همراهی و در برابر هر قدمی به سوی صلح مقاومت میکرد. از اینرو فقط به یک مثال اشاره میکنم که اخیرا یعنی در سال 1998 در کتاب «غول معیوب»3 منتشر شد: پروفسور رابرت دالک از تیم کاری لیندون جانسون در سالهای 1961-1973، اظهار داشته بود که رئیسجمهور در اواخر سال 1967 میتوانست از احساسات ضد جنگ در داخل و تحولات سیاسی در ویتنام برای کاهش خسارات خود و پایاندادن به خونریزی استفاده کند، اما در عوض به خاطر لفاظیها و آرزواندیشیهایش درباره توسعه جنگ، واقعبینی خود را از دست داده بود و «به همان راه ادامه داد». درواقع این قضاوت درست نیست. احساس میکنم اگر من نیز از بیان حقایقی که میدانم دریغ ورزم، اهمال کردهام.
من در سال 1967 به خواست پرزیدنت جانسون مأموریتی بسیار محرمانه را انجام دادم تا دولت ویتنام شمالی را در مورد امکان حلوفصل شرافتمندانه مخاصمه آگاه کنم. با گذشت 34 سال از آن مأموریت، معتقدم از قید سوگند رازداری دراینباره آزاد شدهام. از اینرو تصمیم گرفتم در اینجا ورود ظریف و ماجراجویانه خود را در آن دیپلماسی پشت پرده در سال 1967 بازگو کنم.
من در سال 1965 (1344) پس از گذراندن هفت سال بهعنوان وابسته در سفارت ایران در پاریس و 13 سال بهعنوان کارمند بینالمللی در مقر یونسکو در پایتخت فرانسه، به وزارت امور خارجه در تهران بازگشتم و ریاست بخش سازمانهای بینالمللی را بر عهده گرفتم. به این ترتیب، هر پاییز در نشست مجمع عمومی سازمان ملل متحد در نیویورک شرکت میکردم. در سال 1967 بهعنوان یکی از نمایندگان ایران بیشتر در کمیته سوم (امور بشردوستانه و اجتماعی) خدمت میکردم. گروه 77 (کشورهای درحالتوسعه) از من خواست تا بهعنوان مذاکرهکننده اصلی آنها با قدرتهای غربی برای تکمیل دو میثاق حقوق بشر اقدام کنم.
بعدازظهر در ماه اکتبر که داشتم در کمیته سخنرانی میکردم، معاون من وارد اتاق کنفرانس شد و با شتاب پشت سر من نشست. یک تکه کاغذ روی میز جلوی من گذاشت. در آن نوشته بود: «وزیر امور خارجه از شما میخواهد که برای یک موضوع بسیار مهم و فوری فورا در سوئیت هتلش به او ملحق شوید». این انقطاع مرا ناراحت کرد، اما توانستم سخنانم را پایان دهم و با قدری عصبانیت به سمت معاونم برگشتم؛ چه کاری است؟ من اینجا کارهای فوری دارم… در مورد چیست؟ او پاسخ داد: «من فقط دارم صحبتهای وزیر را تکرار میکنم. واقعا نمیدانم که او درباره چه چیزی میخواهد صحبت کند… از دستیارانش پرسیدم… آنها در مورد موضوع بیاطلاع هستند… تنها سرنخ این است که درست پیش از اینکه وزیر پیام شما را به من بدهد، مأمور رمز یک پیام شخصی از اعلیحضرت به او داد».
متحیر شدم زیرا وزیر (اردشیر زاهدی) تا حدی از من بدش میآمد. او به ندرت مرا به سوئیت بزرگش در هتل والدورف آستوریا دعوت میکرد. هر سال که برای دو یا سه هفته به نیویورک میآمد تا در مجمع عمومی سازمان ملل متحد شرکت کند، در آنجا سخنرانی سیاسی معمولش را ایراد و با همکارانش از سایر کشورها ملاقات میکرد. کارمندان دفتر و حلقه همراهان همفکرش او را همراهی میکردند. کمتر اتفاق میافتاد که وظیفه خاصی را به من بسپارد. این امر برای من بسیار دلچسب بود و مرا آزاد میگذاشت تا شبها به انجام فعالیتهای فوق برنامه خودم بپردازم و دوستان آمریکاییام را که درگیر ادبیات و سینما، تئاتر و هنر بودند ببینم. من با او فقط در مراسم رسمی دیدار میکردم و حتی در آن زمانها نیز کمتر با هم صحبت میکردیم.
احضار غیرمعمول او مرا به فکر انداخت. بدیهی است که نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم؛ بهعنوان وزیر، او رئیس من بود. به معاونم دستورهای لازم را دادم و به سمت والدورف آستوریا حرکت کردم. 20 دقیقه بعد وارد سوئیت لوکس او شدم. وزیر مشغول بحث و گفتوگو با کارمندان دفتر خود و برخی از دیدارکنندگان بود. به محض دیدن من، به معنای واقعی کلمه از روی صندلیاش جست زد و با شور و شوق مرا در آغوش گرفت، انگار یکی از نزدیکترین دوستانش باشم. سپس مرا به اتاق خوابش راهنمایی کرد و گفت: «نمیتوانیم در مقابل این همه مردم صحبت کنیم». یک فنجان چای به من تعارف کرد و تلگرام کشفِرمزشده را به من نشان داد: «فوقسری. به فریدون: بلافاصله با پرواز مستقیم ایران ایر عازم تهران شوید. دستورات لازم به کاپیتان و فرودگاه مهرآباد داده شده است. امضا: م. ر. پ. (حروف اول نام شاه.»
مات و مبهوت بودم؛ دستورات شاه معمولا توسط دفتر محصوص او مخابره و امضا میشد. وزیر با تعجب و کنجکاوی به من نگاه میکرد. احتمالا فکر میکرد من میدانستم موضوع درباره چیست. درواقع بهشدت احساس نگرانی میکردم. فکر کردم شاید برای مادرم یا برادرم اتفاقی افتاده باشد. این یک رسم ریشهدار ایرانیان بود که اخبار بد را تا جایی که ممکن است از اقوام نزدیک پنهان کنند. اما اگر این پیام حاوی اخباری از این دست بود، وزیر نیز از آن خبر داشت. احتمالا قبلا با دوستانش در ایران تماس گرفته بود. معلوم است که او هم مثل من گیج شده بود. به او گفتم که نمیتوانم از معنای آن پیام را دریابم. حرف مرا باور نکرد اما رفتار فوقالعاده دوستانه خود را حفظ کرد. بعدا از یکی از منشیهایش فهمیدم که تحت تأثیر این واقعیت قرار گرفته بود که شاه مرا با نام کوچکم خطاب کرده بود. درواقع این طبیعی بود؛ نام خانوادگی ما برای برادرم که نخستوزیر بود، محفوظ بود.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، اکنون ساعت پنج بعدازظهر بود. فقط زمان کافی داشتم تا به هتلم بروم، آنچه را نیاز داشتم بردارم و به فرودگاه کندی بروم. وزیر به من اطمینان داد: «نگران نباش، من به ایراناِیر دستور دادهام، آنها بدون تو پرواز نمیکنند، عجله نکن». در اتاق خواب را زدند. یکی از دستیاران وزیر پاکت مهرومومشدهای را آورد که وزیر به من داد: «این یک گزارش بسیار محرمانه است. شما آن را شخصا به اعلیحضرت میدهید. بسیار مهم است». مرا بغل کرد و تا در سوئیتش بدرقه کرد.
با عجله به اتاق ساده هتلم رفتم و چمدان کوچکی بستم. تلفنم زنگ خورد؛ دربان به من اطلاع داد که سفیر ما در سازمان ملل متحد در لابی منتظر است. او هم مرا در آغوش گرفت و گفت: «لیموزین من اینجاست، من تو را تا فرودگاه همراهی میکنم.»
سعی کردم منصرفش کنم، میخواستم تنها باشم و به دلایل احتمالی فراخوان ناگهانیام به تهران فکر کنم. اما او با اصرار دعوتش را به من تحمیل کرد. سفیر؛ دکتر مهدی وکیل،4 یکی از دوستان صمیمی و برادر زن سابقم،5 تلاش زیادی کرد تا «راز» پیام شاه را بگشاید. وقتی به او گفتم که کوچکترین ایدهای ندارم، حرفم را باور نمیکرد. از نگرانیهایم در مورد برادرم و مادرم به او گفتم. او به برادر خودش در تهران تلفنی گفته بود: «خدا را شکر اتفاق ناگواری نیفتاده است، حال مادرت خوب است و برادرت همچنان سر کار است و از سفر ناگهانی شما مطلع است». با اینکه آنها نگرانی من را برطرف کردند، اما سخنان او این راز را عمیقتر کرد.
سعی کردم در طول پرواز سهساعته لندن به تهران کمبود خوابم را جبران کنم اما بیفایده بود. با نزدیکشدن به پایان سفر، چرخش افکار متناقض با سرعت بیشتر و بیشتری ذهنم را اشغال کرده و بر دلهرههایم افزوده بود. سرانجام بوئینگ فرود آمد و به محض توقف و بازشدن در آن، دو افسر گارد شاهنشاهی وارد قسمت درجهیک شدند. آنها مستقیما به سمت من آمدند و من را به سمت ماشین پلیس مقابل هواپیما اسکورت کردند. نگرانی من به اوج رسید؛
– آیا داشتم دستگیر میشدم؟
– پرسیدم کجا داریم میرویم؟
– یکی از افسران گفت: ما مجاز به گفتن نیستیم.
– چمدانم چه میشود؟
– افراد ما در فرودگاه ترتیب آن را میدهند.
چند دقیقه بعد دیدم که بین دو افسر در صندلی عقب ماشین گیر کردهام. چهار پلیس سوار بر موتورسیکلت جلوتر از ماشین بودند که آژیر آنها مرتبا صدا میکرد. در حالی که رانندگان با کاهش سرعت خود در کنارههای جاده رانندگی میکردند، ماشین ما با سرعت سرسامآوری حرکت میکرد. آیا داشتند به من خدمات کامل VIP ارائه میدادند یا داشتند مرا به سمت یک بازداشتگاه مخفی میبردند؟ ماشین از بزرگراه منتهی به حومه شمالی رفت. وقتی تابلویی را دیدم که نشاندهنده روستای اوین، محل زندان بدنام پلیس مخفی بود، قلبم به تپش افتاد تا اینکه ماشین از کنار تابلو عبور کرد.
دقایقی بعد ماشین در مقابل در ورودی کاخ شاه در نیاوران توقف کرد. دروازه آهنی باز شد و ماشین به آرامی به سمت کاخ اصلی پیش رفت. من را وارد نوعی کتابخانه کردند. ساعت از 10 شب گذشته بود و هیاهوی گفتوگو از اتاق نشیمن نشان میداد که یک پذیرایی شام در حال برگزاری بود. تقریبا بلافاصله شاه ظاهر شد و از من دعوت کرد که روی کاناپهای کنارش بنشینم. صدایش جدی بود: «چیزی که میخواهم به شما بگویم یک راز مطلق بین من و رئیسجمهور ایالات متحده است و باید محرمانه باقی بماند، زیرا کوچکترین درزکردن آن ممکن است بحرانی بینالمللی ایجاد کند. شما باید سوگند بخورید محتاط و رازدار باقی خواهید ماند. حتی هر اتفاقی هم بیفتد لب از لب باز نخواهید کرد.»
به همان روشی که افراد سطح بالای جامعه خدمتکاران را احضار میکردند، فریاد زد: «بیا». بلافاصله، همانطور که یک جن در داستانهای هزار و یک شب میتوانست ظاهر شود، ناگهان و بهطور مرموزی، پیشخدمتی ظاهر شد و تعظیم کرد. شاه به او دستور داد قرآنی بیاورد و من به آن سوگند خوردم که رازدار باشم. شاه اگرچه در زندگی روزمره بسیار سکولار بود، اما عمیقا مذهبی بود و اعتقاد داشت که یکی از 12 امام شیعه از او محافظت میکند.
سیگاری روشن کرد، چند پک کشید و سپس صحبت را از سر گرفت: «آمریکاییها از جنگ ویتنام خسته شدهاند. ما -او همیشه در اشاره به خودش از ضمیر سومشخص جمع استفاده میکرد- اغلب به آنها گفتهایم که این جنگ اشتباه است… اکنون پرزیدنت جانسون از افزایش تعداد تلفات بهشدت ناراحت است. او برخلاف ارزیابی مشاوران نظامی خود متقاعد شده است که هیچ طرفی نمیتواند در این جنگ پیروز شود، اما در عین حال چون ایالات متحده هم از نظر اقتصادی و هم از نظر نظامی یک ابرقدرت است، میتواند در درازمدت ویتنام را به کام مرگ بکشاند. پرزیدنت جانسون نمیخواهد زیر بار سنگین گسترش عملیات نظامی و افزایش تعداد کشتهشدگان در میان نظامیان و غیرنظامیان برود. اکنون او طرفدار صلح است، اما صلحی محترمانه و قابل قبول. بهطور رسمی نمیتواند پیش از برداشتن گامهایی مهم و ضروری، چنین تغییر سیاستی را اعلام کند. با توجه به «سیستم باز» آمریکا و توجه رسانهها به کاخ سفید، دیپلماسی مخفی یا حتی بیسروصدا از سوی رئیسجمهور و دستیارانش غیرممکن است. به همین دلیل از من خواسته است که از طرف او به ابتکاری برای ارزیابی و کسب آگاهی از نظر ویتنامیها دست بزنیم. برای این منظور، باید قبل از هر چیز با ویتنام شمالی ارتباطی محتاطانه برقرار کنیم. اکنون که روابط ما با شوروی بهطور چشمگیری بهبود یافته، واضح است که میتوانیم از سفارت ویتنام شمالی در مسکو استفاده کنیم. اما کرملین در سرتاسر جهان در رقابت با واشنگتن است… . ممکن است مسکو کل ماجرا را لو دهد تا موقعیت خود را در آسیا، خاورمیانه و جاهای دیگر تحکیم کند و از اینرو پایتخت شوروی قابل بحث نیست. به هانوی هم نمیتوانیم برویم. حتی اگر موافقت کنند یک فرستاده ایرانی را بپذیرند، مطبوعات کنجکاو میشوند. تنها جایی که آنها در خارج از جهان کمونیسم نمایندگی دارند پاریس است. از آنجایی که شارل دوگل دوست شخصی ماست، فرانسویها سعی نمیکنند از ما جاسوسی یا حرکات ما را فاش کنند. بنابراین، از شما میخواهم که فورا به پاریس بروید تا با نماینده ویتنام شمالی ارتباط برقرار کنید». میخواستم بگویم که آن مرد مطمئنا با دیدار من موافقت نمیکند، اما شاه اخم کرد و من سکوت کردم.
سیگار دیگری روشن کرد و طبق عادتش به مونولوگش ادامه داد: «ما در این مرحله نباید وارد جزئیات پیشنهاد خود شویم. فقط باید روشن کنیم که آمریکاییها آمادگی دارند جنگ را ادامه دهند و بمبارانهای خود را تا زمانی که لازم باشد تشدید کنند. اما ما ایرانیها به عنوان همنوعان آسیایی، از رنجهای مداوم برادران ویتنامی خود خسته شدهایم… و چراکه نه. بنابراین، فکر کردیم که اگر آنها ایده یک آتشبس شرافتمندانه را بپذیرند که در آن هیچیک از طرفین پیروز یا بازنده تلقی نشوند، ما ایرانیها آماده بازی هستیم؛ نقش میانجیهای صادق را ایفا و دو طرف را برای مذاکرات دور هم جمع کنیم. آیا متوجه منظورم هستید؟»
کمکم داشتم اثرات جتلگ* و خستگی سفر طولانی را حس میکردم. با این حال با خستگی خود مبارزه کردم و سعی کردم حس هوشیاری خود را نشان دهم. گفتم بله اعلیحضرت. ولی اگر اجازه بدهید ملاحظهای را بگویم. شک دارم نماینده ویتنام (شمالی) در پاریس دیدار با مرا بپذیرد. شاه لبخندی زد و حرفم را قطع کرد: «اگر درِ خانهاش را بکوبی و کارتت را بهعنوان معاون وزیر امور خارجه در سازمانهای بینالمللی ارائه کنی، به احتمال زیاد در را باز نمیکند. اما تو در جوانی چپ بودهای و بیش از 20 سال در پاریس زندگی کردهای. شما بهعنوان یک نویسنده و منتقد سینما در پایتخت فرانسه، دوستان لیبرال و حتی کمونیست زیادی داشتهاید. نه، اعتراض نکن. من مرتبا گزارشهای مربوط به فعالیتهای تو را دریافت کردهام.»
گرچه از ماهیت اقتدارگرای رژیمهای «شرقی» و نظارت مخفیانه بر شهروندان آگاه بودم، اما احساس کردم که شوکه شدهام؛ از اینکه حتی بهعنوان یک کارمند بینالمللی گمنام که به فیلم و ادبیات علاقهمند بودم و در مجله سینمایی کایه دو سینما (Cahiers du Cinema) نقد مینوشتم، توسط رژیم شاه از من جاسوسی شده بود. واکنش مرا درک کرد و با همان روحیه دوستانه ادامه داد: «شما افراد زیادی را میشناسید که از روابط صمیمانه با ویتنام شمالی و نماینده آن در پاریس برخوردارند. بنابراین، در موقعیت خوبی قرار دارید تا فرد قابل اعتمادی را پیدا کنید که روابط نزدیکی با نماینده ویتنام در آنجا داشته باشد. درواقع، به همین دلیل است که شما را برای این مأموریت انتخاب کردم… میدانم که شما همیشه فردی وطنپرست و آرمانخواه بودهاید. به تعهد شما نسبت به کشورتان و نسبت به سیاستهای مستقل کنونی ما اعتماد دارم. بهعلاوه زندگیهای اگر نگویم میلیونها نفری را که میتوان نجات داد در نظر داشته باشید، من مطمئن هستم که موفق خواهی شد و به حفظ رازداری پایبند خواهی بود. همچنین باید از قابل اعتماد بودن دوست فرانسوی که انتخاب خواهی کرد اطمینان حاصل کنی. او باید همه چیز را پیش خودش نگه دارد.»
پلکهایم افتاده بود. ساعت از نیمهشب گذشته بود. شاه افزود: «حتما خسته هستی. برو خانه و استراحت خوبی داشته باش. میخواهی والیوم بهت بدهم؟ (در آن زمان دُزهای بالایی از والیوم مصرف میکرد). به دوستان پاریسی خود فکر کنید و فردا صبح سر ساعت 9:30 برای دریافت دستورالعملهای بیشتر به دفتر من بیایید و آماده باشید که با اولین پرواز بعد از ظهر به پاریس بروید.»
پس از بررسی کامل بسیاری از دوستان فرانسویام، تصمیم گرفتم که بوردهها (Bourdets) بهترین افراد برای انجام این مأموریت مخفی باشند. آنها به لایه لیبرال غیرکمونیست جامعه عالی پاریس تعلق داشتند (چیزی که فرانسویها آن را Tout Paris یا پاریسی خالص مینامند). کلود بورده،7 یک روشنفکر صریح، رهبری مبارزات جنبش مقاومت را در طول جنگ جهانی دوم بر عهده داشت. گشتاپو در سال 1944 او را دستگیر کرده و به اردوگاه کار اجباری نازیها در بوخنوالد (Buchenwald) فرستاده بود.
کلود پسر یک نمایشنامهنویس برجسته، ادوارد بورده و کاترین پوزی شاعر سابق، با آیدا آداموف، یک مهاجر روسی و قهرمان تنیس، ازدواج کرده بود. بوردهها با انواع جنبشهای آزادیبخش جهان سوم ارتباط داشتند. در طی سالهایی که در پاریس بودم، در خانه بورده با مقامات FLN (جبهه آزادیبخش ملی الجزایر)، سازمان آزادیبخش فلسطین، راه درخشان پرو و گروههای کموبیش مهم دیگر و همچنین روشنفکران منفرد تبعیدی ملاقات میکردم. کلود و آیدا هر دو چپ لیبرال بودند بدون اینکه با خط کمونیست شناخته شوند. کلود در طول اشغال فرانسه روزنامه زیرزمینی کومبا (Combat) را تأسیس کرد که آلبر کامو سردبیر آن شد. پس از جنگ جهانی دوم، کلود هفتهنامه چپ و غیرکمونیستی ابزرواتور (L’Observateur) را راهاندازی کرد. او و آیدا ثروتمند و سخاوتمند بودند. آپارتمان دوبلکس آنها در نزدیکی اتوال (Etoile) و شانزهلیزه (Champs Elysees) محل ملاقات سیاستمداران لیبرال و روشنفکران از سراسر جهان بود.
کلود که از نظر اخلاقی قوی و سختگیر بود با سازش با کمونیستها و نیز مرتجعین راست مخالف بود. دولت آمریکا در اوج مککارتیسم به دلیل انتقادات کلود از سیاست خارجی آمریکا، از دادن ویزا به او خودداری کرده بود. همچنین مدتی بهعنوان عضو منتخب مجلس از شهر پاریس خدمت کرده بود. در طول این سالها با هم دوستان بسیار صمیمی شده بودیم. به محض اینکه هواپیمای من در اورلی فرود آمد، تلفنی با او تماس گرفتم و قبل از ورود به هتل، او را ملاقات کردم. ایده مأموریت من او را مجذوب کرد؛ او با جنگ ویتنام و تمام قربانیهای انسانی که در پی داشت مخالف بود. بلافاصله با نماینده ویتنام (شمالی) که او را کاملا میشناخت تماس گرفت. مای ون بو8 (Mai Van Bo) مرد هانوی در پاریس، پذیرفت که او را بعد از ناهار در خانه شهری خود در مونپارناس ببیند. من و کلود ناهار را در کافه رستوران معروف La Closerie des Lilas صرف کردیم (جایی که در دهه 1920، ارنست همینگوی، در میان دیگر مهاجران آمریکایی، زمان زیادی را در آنجا سپری میکرد). بعد از غذا، من با آیدا منتظر ماندم تا کلود به میعادگاه نزدیکش رفت. بعد از تقریبا یک ساعت برگشت. همانطور که انتظار داشتم، مای ون بو از پذیرایی از فرستاده شاه طرفدار آمریکا در ایران میترسید. اما با اصرار کلود قول داد به هانوی پیغام بفرستد و برای دیدن من اجازه بگیرد. از کافه به هتلی نزدیک بورده رفتم و با تهران تماس گرفتم. شاه به من دستور داد که به تهران برگردم. در آستانه مراسم «تاجگذاری» او به تهران رسیدم.
محمدرضا پهلوی در اوت 1941 (شهریور 1320)، پس از آنکه انگلستان و شوروی ایران را اشغال و پدرش را ناچار به کنارهگیری کردند، به سلطنت رسید. پدرش (رضاشاه) هیتلر را تحسین میکرد و بر بیطرفی ایران اصرار داشت. آنها مدعی بودند که برای ارسال تدارکات نظامی به ارتش سرخ به کنترل راهآهن سراسری ایران نیاز دارند. برای جشن زمان مناسبی نبود و مراسم تاجگذاری از زمان لازم به تعویق افتاده بود. درواقع شاهی که بر تخت بود جشنها و اعیاد را دوست داشت. مجلس در بیستوپنجمین سالگرد سلطنت او در سال 1965 (شهریور 1344) لقب آریامهر (به معنای واقعی کلمه «نور آریاییها») را به او اعطا کرد و تقریبا بلافاصله مراسم تاجگذاری را برپا کرد (چند سال بعد در سال 1971، مراسم تجملی تخت جمشید را با حضور تقریبا 80 پادشاه و سران کشورها به مناسبت دو هزار و پانصدمین سالگرد تأسیس شاهنشاهی ایران توسط کوروش کبیر برگزار کرد. در سال 1977، ریاست جشنهای گرامیداشت پنجاهمین سال سلطنت سلسله پهلوی را بر عهده گرفت. برگزاری اینگونه جشنها یکی از جدیترین نقاط ضعف او بود.)
شرایط مرا مجبور کرد برای حضور در مراسم، لباس تشریفاتی سفارت خود را بپوشم (که از آن بیزار بودم). وزیر امور خارجه که از نیویورک برگشته بود از دیدن من در آنجا متحیر شد. از اینکه بدون اطلاع او به تهران برگشته بودم ناراحت بود. به او گفتم که شاه مرا مستقیما احضار کرده است. به من خیره شد و ناگهان پرسید: «مدالهای شما کجاست؟». به صراحت پاسخ دادم ببینید قربان، این لباس برای من تقریبا هزار دلار هزینه داشت. مدالها خیلی سنگین هستند و پارچه را پاره میکنند. من نمیتوانم هزار دلار دیگر برای تعویض آن خرج کنم. وزیر بهانههای من را رد کرد و گفت: «این مدالها را اعلیحضرت به شما داده و نصبنکردن آنها اهانت به او است». پاسخ دادم شاه چند لحظه پیش مرا همینطور دید و چنین اظهارنظری نکرد. او اصراری به پاسخ نداشت با این حال پرسید: «چرا هنگام ورودت به من گزارش ندادی؟» توضیح دادم چند روز پیش در نیویورک یادتان هست؟ خودتان به من گفتید که شاه دستور بازگشت من را داده است. خب، او یک مأموریت مخفی در مورد دفتر اختصاصی به من سپرده است و به من دستور داده که فقط به او گزارش بدهم. وزیر از لحن گستاخانه من خوشش نیامد اما در عین حال نمیتوانست مرا سرزنش کند. تلاش کرد تا نشانههایی از ماهیت مأموریت من دریابد. سرانجام پرسید: «تا کی میخواهی بمانی؟» پاسخ دادم قطعا نمیدانم. منتظر دریافت پیام کسانی هستم که برای اعلیحضرت با آنها در خارج از کشور تماس گرفتهام. اما در این بین طبق معمول در وزارتخانه کار خودم را انجام میدهم.
باید اضافه کنم که بهطور کودکانهای از سردرگمکردن «رئیس» خودم که نمیتوانست دستورات مستقیم شاه را زیر سؤال ببرد لذت میبردم. اما در عین حال نسبت به ماهیت غیردموکراتیک نظامی که در آن خدمت میکردم احساس ناراحتی میکردم. حتی برادرم را با وجود مقام و مسئولیت بالایش بیاطلاع نگه داشته بودند. هنگام تماشای مراسم تاجگذاری، فکر میکردم که اگر شاه بهطور ناگهانی بمیرد چه اتفاقی میافتد؟ حکومتش، حکومتی فردی بود که در شخص او تجسم مییافت. حتی جباری مانند استالین یک حلقه درونی، یعنی دفتر سیاسی را حداقل در بخشی از اقتدار خود سهیم میکرد. من اغلب در حسرت روزهایی که در پاریس بودم، از اینکه که قبول کردم به وزارت امور خارجه برگردم به خودم لعنت میفرستم.
این مأموریت سرّی تا حدودی روحیه ناکام مرا تقویت میکرد؛ تلاش برای گشودن راه برای صلح احتمالی در ویتنام اقدام مثبتی بود. همچنین از نحوه انجام مذاکرات در مورد میثاقهای حقوق بشر به نمایندگی از گروه کشورهای درحالتوسعه احساس رضایت میکردم. علیرغم دستور شاه، با سازمان عفو بینالملل که دبیرکل آن، مارتین انالز9 (Martin Ennals)، در دهه 1950 همکار من در یونسکو بود، روابط بسیار نزدیک داشتم. چون پاسخی از هانوی مخابره نشده بود، شاه به من اجازه داد به کارم در سازمان ملل متحد برگردم. بحثهای مربوط به میثاقها تقریبا بهطور کامل متوقف شده بود. همکارانم از غرب و جهان سوم از بازگشت من استقبال کردند و من مذاکرات خصوصی را برای رفع موانع باقیمانده از سر گرفتم.
یک روز صبح، پس از جلسهای با کارکنان در سفارتمان، پیام زیر را از بوردهها در دستگاه تلکس دریافت کردم: «دلمان برایت تنگ شده است. با ترتیبدادن یک جشن چطوری؟». در «رمز» مورد توافق ما، این کلمات به این معنی بود که نماینده ویتنامی در پاریس از من پذیرایی خواهد کرد. سفیر ما که یادداشت را دیده بود با تعجب به من نگاه کرد. به او گفتم همانطور که میدانید بوردهها دوستان بسیار صمیمی من هستند. این هفته 30سالگی ازدواجشان را جشن میگیرند. من باید از شاه اجازه بگیرم تا چند روزی به پاریس بروم. سفیر اخم کرد: «به جای این کار باید به وزیر امور خارجه که مافوق مستقیم شماست، تلگراف کنید». خجالت کشیدم و بهانهای آوردم که این کار خیلی طول میکشد، میهمانی شام برای فرداست. اگر اجازه بدهید از تلفن شما استفاده کنم، با دفتر شاه تماس میگیرم. اگر مایلید میتوانید با گوشی اضافی خودتان گوش دهید. به محض اینکه نام من به منشی شاه برده شد، سفیر در کمال تعجب شنید که منشی بدون اینکه سؤالی بپرسد گفت: «فورا شما را به اعلیحضرت شاهنشاه وصل خواهم کرد». شاه بدون معطلی پاسخ داد: «بسیار خب، فورا به پاریس بروید و بعد از میهمانی بدون معطلی به تهران بیایید. موفق باشید». سفیر از این حقیقت که شاه بوردهها را میشناخت متحیر شده بود: «اما چرا میخواهد شما به تهران بروید؟» دروغ کموبیش قابل قبولی سرهم کردم که: بله، میدانید، مشارکت من بهعنوان یکی از اعضای سابق دبیرخانه یونسکو در برنامه سوادآموزی، یکی از اولویتهای شاه است. او میخواهد در این مورد با من مشورت کند.
صبح روز بعد به فرودگاه اورلی رسیدم و با یک تلفن سکهای با کلود بورده تماس گرفتم. به من گفت که نماینده ویتنام ساعت دو بعدازظهر مرا خواهد دید. ناهار را در Closerie des Lilas خوردیم، اما این بار کلود آنجا منتظر من ماند. مای ون بو، مردی بود در سنین پنجاهسالگی، کوتاهقد با رگههای سفیدی در موهای مشکی. کت و شلوار خاکستری پوشیده و کراوات مشکی زده بود. خانه شهری مرتب و فرشها و مبلمان ارزان آن یادآور ذائقه طبقه متوسط رو به پایین بود. پرتره اخمآلودی از هو شی مین (Ho Chi Minh)10 بالای سرسرا مقابل در ورودی آویخته بود. هیچ چیز در آنجا حاکی از انقلاب یا جنگ نبود. میزبانم مرا به اتاق نشیمن راهنمایی کرد که صندلیهای راحتی آن روکشی از پتو داشت. سمت راست شومینه یک میز چرخان قرار داشت که روی آن یک بطری نیمهخالی اسکاچ و لیوان بود. خدمتکار با شلوار سیاه چینی با سینی به اتاق آمد و فنجانهای چای معطر به ما تعارف کرد. پس از تبادل احوالپرسی کوتاه، پیشنهاد شاه را برای مای ون بو شرح دادم و همانطور که دستور داشتم بر کلمات صلح محترمانه تأکید کردم.
در تمام این مدت دیپلمات ویتنامی یادداشتبرداری میکرد. از من تشکر کرد و قول داد که به دولت خود اطلاع دهد. سپس یک کاغذ تاشده را از جیبش بیرون آورد و عینکش را گذاشت و شروع به خواندن کرد. زبان فرانسه او درست بود اما بهشدت لهجه داشت. سخنان او با تاریخچه مختصر مبارزات ویتنام برای استقلال آغاز شد. در پایان گفت: «مردم ویتنام ترجیح میدهند تا آخرین مرد و زن بمیرند تا اینکه تحت سلطه بیگانگان زندگی کنند». سعی کردم با او درباره حال و آینده آسیا بهطور کلی و کشورش بهطور خاص بحث کنم. اما او از سخنان من طفره رفت و مدام بخشهایی از کاغذی را که تا کرده و در جیبش گذاشته بود تکرار میکرد. قول داد که «بهموقع» واکنش هانوی به پیشنهاد شاه را به من اطلاع دهد.
همانطور که بعدا در تراس رستوران برای کلود توضیح دادم، به نظر میرسید آن مرد یکی از اعضای ردهپایین حزب کمونیست ویتنام بود که از طرف مافوقش هیچ اختیاری برای گفتوگو نداشت. او نیز مانند اغلب دیپلماتهایی که نماینده کشورهای کمونیستی بودند، از اظهارنظر شخصی خودداری میکرد و خواستار توضیحی درباره پیام شاه نشد. یک بوروکرات «خالص و بینقص» حزب کمونیست بود که تقریبا نقش یک متصدی میز پذیرش را بازی میکرد که نامهای را دریافت و آن را به مافوقش مخابره میکند.
فردای آن روز سوار اولین پرواز موجود به تهران شدم و حدود ساعت چهار بعدازظهر به وقت تهران به مقصد رسیدم. سرهنگی از گارد شاهنشاهی مرا به دفتر شاه در نیاوران برد. گزارش ملاقاتم با مای ون بو را دادم. دلیلی برای ماندن من در تهران وجود نداشت. در نتیجه، اجازه یافتم به نیویورک برگردم و کار خود را در مورد میثاقهای حقوق بشر از سر بگیرم. من از وزیر امور خارجه دیداری تشریفاتی کردم و او تلاش خود را کرد تا ناراحتیاش را پنهان کند. درواقع سفیر ما در سازمان ملل قبلا او را از سفر من به پاریس مطلع کرده بود. وزیر سعی کرد اطلاعاتی از من دریافت کند. به او گفتم که شاه از زمانی که در سوئیس دانشجو بود، بوردهها را میشناخت.
کل سفر من به پاریس و تهران کمتر از چهار روز طول کشید. وظایفم را در کمیته سوم از سر گرفتم. در واشنگتن هیچ صحبتی در مورد پایاندادن به جنگ ویتنام مطرح نبود. پنتاگون به پیروزی ابراز اطمینان میکرد، در حالی که تظاهرات ضد جنگ در تمام 50 ایالت، بهویژه در پردیسهای دانشگاهی ادامه داشت.
مقالهنویسان جانسون را به «نابینایی» در برابر همه پیامدهای ژئوپلیتیک متهم میکردند که میترسید به او بهعنوان رئیسجمهوری که یک کشور آسیایی را به دست کمونیستها از دست داده است برچسب زده شود. نهفقط جنگ، بلکه برنامههای جامعه بزرگ او حتی از سوی اعضای حزب خودش نیز هدف حمله قرار گرفته بود. سفیرمان نیز مانند وزیر امور خارجه اغلب میکوشید مرا وادار کند راز سفرهایم به پاریس و تهران را فاش کنم. اما من هوشیار بودم و از پاسخ به سؤالات او طفره میرفتم. یک هفته یا شاید کمی بیشتر گذشت و از دوستان پاریسی من خبری نشد. سرانجام در 10 نوامبر پیام زیر در تلهتایپ سفارت ظاهر شد: «خبر خوب برای جشنهای بعدی. لطفا به ما بپیوندید. با عشق، آیدا و کلود.»
قبل از اینکه از سفیر بخواهم، خودش با دفتر شاه تماس گرفت. پادشاه به من دستور داد که فورا به پاریس و از آنجا به تهران پرواز کنم. کلود به من گفت که سفیر ما در پاریس او را به شام دعوت کرده و کوشیده است که او را وادار کند در مورد مأموریت من صحبت کند. فهمیدم که سفیر ما در پاریس به دستور وزیر امور خارجه این کار را کرده است. آیدا، کلود و من خیلی خندیدیم. من بهطور خلاصه تلفنی با سفیر صحبت کردم و به او گفتم که بوردهها از مهماننوازی او بسیار سپاسگزار بودند. قرار من با مای ون بو برای ظهر تعیین شده بود. کلود من را تا نزدیکی
Closerie des Lilas همراهی کرد و در آنجا منتظر من ماند. نماینده ویتنامی برخلاف دیدار قبلی، کمتر رسمی بود و حتی صمیمیت هم نشان میداد. یک پرونده نسبتا ضخیم را از روی میز کوچکی برداشت، آن را ورق زد، کاغذی بیرون آورد و متن را به فرانسوی ترجمه کرد: «هانوی به گرمی از شاه برای ابتکارش برای پایاندادن به رنج مردم ویتنام تشکر میکرد. دولت ویتنام این پیشنهاد را بهطور کامل مطالعه کرده و موافقت کرده بود که در هر مکان مناسب با «طرف مقابل» وارد بحث فوری شود. سفارت خودشان را در مسکو به عنوان مکان احتمالی پیشنهاد میکرد که نسبت به نمایندگی آنها در پاریس مجهزتر بود. همچنین با شاه در مورد رازداری کامل موافق بود. تأکید شد که هرگونه درز زودرس خبر میتواند تأثیر نامطلوبی بر «روحیه» سربازان داشته باشد.
این جلسه در ساعت 1:30 بعدازظهر به پایان رسید و به من فرصت کافی داد تا پرواز ساعت چهار بعدازظهر به تهران را بگیرم. از سفیرمان خواستم که ورود قریبالوقوع من را به منشی شاه اطلاع دهد. یک لقمه سریع با کلود بورده خورده بودم و با تاکسی به اورلی رفتم. هواپیمای من بعد از ساعت 10 شب در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. هلیکوپتری منتظرم بود و بلافاصله مرا به کاخ شاه برد. پادشاه من را در اتاق خوابش به حضور پذیرفت. روی پیژامه آبی روشنش کیمونو پوشیده بود و چای گیاهی مینوشید. میدانستم که گرفتار بیخوابی بود. به نظر میرسید گزارش من او را خوشحال کرده بود. از جایش بلند شد و در اتاق قدم زد. ناگهان ایستاد و گفت: «خیلی دوست ندارم از سفارت آنها در مسکو بهعنوان یک کانال ارتباطی استفاده کنم، اما مشکل آنها را درک میکنم. ظاهرا آنجا یکی از معدود مکانهایی است که آنجا امکانات کامل دارند… امیدوارم دوستان فرانسوی شما تا پایان کل ماجرا همچنان محتاطانه رفتار کنند.
دراینباره به او اطمینان دادم که او (کلود بورده) در زمان اشغال فرانسه هرگز چیزی را برای بازجویان گشتاپو فاش نکرد. ماجرای شام سفیرمان و روشی را که او سعی کرده بود اطلاعاتی در مورد مأموریت من استخراج کند، بازگو کردم. شاه خندید. سپس به من تبریک گفت: «تو کارت را بسیار خوب انجام دادی. میخواهم تو را در این کار نگه دارم. اما اکنون باید سفیرمان را در مسکو درگیر کنم تا زمانی که جانسون در مورد مکان مذاکرات «اصلی» تصمیم بگیرد. احتمالا آنجا ژنو خواهد بود… آیا به نیویورک برمیگردی؟» ضمن اینکه سرم را به نشان تأیید تکان میدادم لبخندی زد و گفت: «بسیار خب… بهعنوان جایزه یک تعطیلات چندروزه در پاریس بگیر که در آنجا باید با بیش از یک خانم خوشگل آشنا باشی. همچنین از طرف من از بورده تشکر کن و هدیه را که صبح به خانه مادرت میفرستم به آنها بده» (آن هدیه یک فرش ابریشم اصفهان با ابعاد متوسط بود.)
روز بعد به دیدار وزیر امور خارجه رفتم و به او اطلاع دادم که مأموریت ویژه اعلیحضرت تمام شده است و به من دستور دادهاند که به نیویورک برگردم. وزیر گفت: «من میدانم. اعلیحضرت مرا از عملکرد شما آگاه کرده است. ایشان راضی هستند و به من دستور دادهاند که از طرف ایشان یک پیام قدردانی در پرونده ویژه شما بگذارم. میخواهم به شما تبریک بگویم، شما وزارت امور خارجه را مفتخر کردید». از جایش بلند شد و مرا در آغوش گرفت که موجب حیرت من شد. در مورد دیدار بعدی درباره مذاکرات ویتنام چیزی نشنیدهام. فقط متوجه شدم که سفیر ما در مسکو در ماه دسامبر سه بار به تهران سفر کرده بود. هرگز کانالی را که شاه برای ارتباط با پرزیدنت جانسون از آن استفاده میکرد، کشف نکردم. سفیر ما در واشنگتن را بیخبر گذاشته بودند. حدس میزدم که پرزیدنت جانسون باید یک مرد خاص (یا در این مورد، یک زن) در تهران داشته باشد.
به هر حال، در سال 1968، پرزیدنت جانسون ناگهان تصمیم گرفت برای یک دوره دیگر نامزد نشود. اعلامیه او در 31 اکتبر مبنی بر توقف بمباران ویتنام شمالی قطعا به مذاکرات محرمانه پس از ابتکار شاه مرتبط بود. دولت بعدی آمریکا (رئیسجمهور نیکسون) روند آن مذاکرات را ادامه نداد. وقتی دیدم دولت نیکسون تصمیم به ادامه جنگ و حتی گسترش آن گرفت بهشدت ناامید شدم. تلفات طرف آمریکایی تا پیش از اینکه آن دولت به درگیری پایان دهد تقریبا دو برابر شد. حتی اکنون نیز نمیتوانم درک کنم که چرا دولتهای جدید تلاشهای پیشینیان خود را در زمینه سیاست خارجی دنبال نمیکنند.
به هر حال، پس از مدتی که در ارتباط با ویتنام بودم، بارها درباره مسائلی با شاه دیدار داشتم اما او هرگز به آن مأموریت سرّی من اشارهای نکرد. تصمیم گرفتم این قسمت از فعالیتهای دیپلماتیک خود را بازگو کنم تا سابقهای از تلاش پرزیدنت جانسون برای صلح بر جای بگذارم.
منبع:روزنامۀ شرق، سه شنبه 19 تیر 1403
————————————–
*این نوشته ترجمه مقاله زیر میباشد:
Fereydoun Hoveyda, A Contribution to History: My Secret Mission During Vietnam War, American Foreign Policy Interests, Volume 23, Number 4, 1 August 2001, pp. 243-252.
واژه Contribution به معنی سهم، مشارکت، کمک، اعانه…، در واقع نویسنده میخواهد آگاهی سرّی خود را در اختیار تاریخ قرار دهد.
* جتلگ (Jet Lag) یا پرواززدگی.
گزارش گمان شکن
تهمتن در زندان گوهردشت.
تهمینه در اتاق تمشیت.
تفتان، پتوی کهنه برخود کشیده
قاف، سیما نهفته در مِه.
<><><>
کمی آنسوتر
دهان هیئت دولت بوی کله پاچه و کپک میدهد.
درمجلس دلقکان
نمایندگان با فتق های بادکرده چرت میزنند.
کَشتی قاضی القضات دچار سونامی خون شده،
پهلوان کلیدر پاچه های یک روحانی را میمالد!
احمد شاملو درگور خود می لرزد.
آوازخوانِ هی هی هَها هیهات،
نعرۀ عارفان را زیر پای تازیان میریزد.
عارف قزوینی
ساز خود می شکند،
گلوی خود می بُرد.
در اُم القرای جلادان
لایه ای پَهن از مِه لندن
بر سرزمین سیمرغ.
خرس سپیدِ سیبری، سیری ناپذیر
بر آتشگاه زرتشت پای میکوبد.
کاوۀ آهنکوب در اوین ابن ابی طالب.
تهمینه در اتاق بازجویی.
البرز، سیما نهفته درمِه.
مونالیزا لبخندش را از چهرۀ مادرم برمیدارد.
ولتر گلویش را به پدرم می بخشد.
من پر می کشم از شانۀ الوند.
<><><>
در اتاق بازجویی
تهمینه تاق فتاده، تازیانه می خورد.
الله ابن عبدالله می پرسد:
– «نام؟!»
– «زایندۀ سهراب!»
– « نشانی؟!»
– « سرزمین اهورامزدا!»
امام زمان با تازیانۀ تازی می کوبدش.
اما،
بر چهره اش هر چه بیشتر اسید میپاشد،
زیباتر میشود،
هرچه گلویش را بیشتر میفشرد،
خوش آواتر می خواند،
هرچه حدیث و آیه بر او میپوشاند،
برهنه تر میشود،
هرچه بیشترش می کُشد،
زنده تر میشود!
<><><>
اسپهبد افشین آذربرزین
کلید ایرانشهر را به اهریمن هدیه میکند.
«ز کار تو، ویران شد آباد بوم!»
بازرگان در جایگاه بزرگمهر می نشیند،
بیضۀ اسلام را در بازی و مغازله می بازد.
پتیاره بنت عمر، عربی بلغور میکند.
در برج میلاد
یک متشاعر، لوطی اش را به خنده وامی دارد.
آنسوترک
تهمتن بر تخت شکنجه.
بازجو با تسمۀ روسی میکوبد و می گوید:
«اینجا خروس ها هم تخم میگذارند پسر زال!
اینجا، ملت، امت میشود!»
در گوهر دشت،
سیاوشی را در رستم میجویند که به توران پناه برده،
و در توران، سیاوشی را می خواهند کُشت
که در دل رستم می طپد…
بر پرتگاهِ الوند، یک مرد آشوری
تنها کسی است که فارسی را
به پارسی سخن می گوید.
توس در گوهردشت،
تهمتن در چاهِ شغاد،
تفتان، سیما نهفته در خون.
جن ابن الله،
بسم الله می گوید و ترسخورده،
در فرودگاه تهران،
چمدان پراز خبرهایش را تحویل می دهد
یارانه اش را می گیرد، دیزی اش را میخورد
به اروپا برمی گردد!
شاعران گلخانه ای، مداح دلاراند
ملخ ها در حوزۀ هنری تخم ریزی کرده اند.
نویسندگانِ تواب،
تالار وحشت را جارو می زنند تا وزیران بیایند.
خدا درخشتک رئیس جمهور، بوی گند گرفته
بازیگران سینما در آغوش هیئت دولت از هوش رفته اند.
دشت پر از گوهر،
اینجا گوهردشت است.
خورشید دوباره زاده می شود
تا بر سپیدجامگان بدرخشد.
سیمرغ، آنسوی دریچۀ سلول
بُرشی از آوازش را به سوی تهمتن می افکند
زمان از پله های نامرئی تا آستان دریچه بالا می آید
پرسیمرغ را به درون می اندازد.
<><><>
فشرده شبی ست سنگین گذر
که حضرت جبرئیل اش بر سرزمین سیمرغ افکنده.
گاهی به ناگهان، چیزی میان هوا برق می زند.
یکی می گوید: «شمشیر امام زمان است!»
دیگری:«جبرئیل برای رهبر آیه آورده!»
آن دیگری: «سفینۀ جاسوسی شیطان است!»
و کمتر کسی است که بداند
این بابک است که گاهی به ناگهان و گاهی بگاهان
از سبلان فرومی تابد
با ستارهای رخشان در دستانش!
زمستان 1392
سرو، سفید، و سرخ نام رمان یا گزارشی روایی و داستانی درباره محمدعلی فروغی شخصیت تاریخی و فرهنگی و سیاستمداری است که از سطح فرهنگی جامعه و دولتمردان معاصر خودش جلوتر بود. کتاب به قلم جهانگیر شهلایی، نشر چترنگ ، در واقع به تحلیل روانی و رؤیایی نویسنده از آنچه در آن بیست روز، در فاصله سوم تا بیست و پنجم شهریور 1320 بر فروغی گذشت، میپردازد. یعنی از روزی که ایران از شمال و جنوب به اشغال نیروهای روس و انگلیس در آمد تا روزی که به سلطنت رضاشاه پایان داده شد. روزهایی که کشور و سیاستمدارانِ مقهور اقتدار رضاشاه، ناگهان با بن بست و خطر فروپاشی کشور مواجه میشوند، و در استیصال و نومیدانه در انتظار آن بودند که رضاشاه، دیکتاتوری که تا کنون تصمیم گیری در باره همه چیز را در اختیار خود گرفته بود برایشان چاره ای اندیشد. گویی خودشان عادت به چاره جویی را از دست داده بودند؛ و او، که در مقابل هرگونه سرکشی متکی و متوسل به قدرت نظامی ارتشی بود که خودش بنیان نهاده بود، اکنون به جای متجاسرین و گردنکشان قومی و منطقه ای، در جنگ جهانی بزرگ، با وجود ادعای بیطرفی، مورد تجاوز زمینی و هوایی متفقین اروپایی قرار گرفته بود، که با طرف مورد علاقه او یعنی آلمان نازی درگیر جنگی بر سر بودن یا نبودن بودند. لذا تصمیم درباره مقابله با آنان برای ایران نیز رنگ بودن یا نبودن به خود میگرفت.
آنها در جنگ بزرگ خودشان اهداف متقابلی داشتند، شامل طمع ارضی و توسعه طلبی ایدئولوژیک و دفاع متقابل، که برایشان رنگ مرگ و زندگی زندگی داشت. ایران که صرفا اسیر جغرافیای خود برای برآوردن نیاز حیاتی تدارکاتی آنان بود و چنان اهداف و امیدهایی را نیز در اندیشه نداشت، ورود به جنگ آنان و با نتیجه ویرانگر محتوم فقط آنچه را که با بیست سال تحمل دشواری و رنج به امید آینده فراهم کرده بود از میان میبرد.
رضاشاه دستور عدم مقاومت داده بود، و این دستور توسط وزارت جنگ و فرماندگان نظامی به صورت مرخص کردن سربازان وظیفه مشغول به خدمت و تخلیه پادگانها اجرا شده و مسائل امنیتی خطیری پدید آورده وموجب خشم او شده بود. در چنین وضعیتی متفقین به پیشرفت خود ادامه میدادند، آنها خواهان چیزی بیش از عدم مقاومت بودند. بن بست بود و همین و رجال مستأصل بودند. از دست آنان کاری ساخته نبود!
باز هم رضا شاه باید خودش تصمیم میگرفت. باید پا روی غرور و خودکامگی میگذاشت و به سراغ همان کسی میرفت که روزی از دست او تاج بر سر گذاشته بود و برنامههای توسعه را با کمک تیمی از سیاستمداران کاردان پیش برده بود. اکنون آن تیم را خودش متلاشی کرده، و از تفکر لیبرالی او به نظم آهنین ناسیونال سوسیالیستی و نظامیگری ژرمانوفیل روی آورده و نخست وزیرش فروغی را برکنار کرده و برنامه توسعه دکتر شاخت را که متین دفتری جوان او را با ایران آورده بود به اجرا گذاشته بود. برنامه ای که با موفقیت هم پیش میرفت، اما ناگهان سرکنگبین صفرا نمود!
با آغاز جنگ جهانی دوم آرایش صحنه شطرنج به زیان او بر هم خورد. تا زمانی که هیتلر با استالین متحد بود و لهستان را برادروار میان خودشان تقسیم کرده بودند باکی نبود. اما وقتی هیتلر در اول تیر 1320 به احمقانه ترین اشتباه تاریخی خود دست زد و در عملیات «باباروسا» به لهستان حمله کرد و فردای آن روز روسیه در جنگ با آلمان به متفقین پیوست، ناگهان چینش سواران صحنه شطرنج او به زیانش تغییر کرد. انگلیسها فورا دست به کار شدند، هم روسیه و هم انگلیس برای پیروزی خود و دور کردن دست آلمان از نفت قفقاز و حفاظت از نفت ایران نیاز به دو چیز داشتند: نخست در اختیار گرفتن کریدور و راه آهن ایران که پل پیروزی شد و دوم حذف رضاشاه.
حضور کارشناسان آلمانی در ایران بهانه بود. در سوم شهریور فقط دو ماه از ورود روسیه به جنگ گذشته بود که حمله به ایران آغاز شد. اکنون رضا شاه نیاز به تصمیم و اقدامی داشت که از خودش بر نمیآمد. خودش به خانه فروغی تلفن کرد. او را که بیمار هم بود فرا خواند. برایش ماشین فرستاد. با دشمن خود دست داد، از او کمک خواست. وقتی فروغی به خانه بازگشت برادرش پرخاش کرد که وقتی کارها را خراب می کنند، مسؤولیت را به گردن تو میاندازند! چرا قبول کردی؟ پاسخ فروغی این بود که عمری از این ملت حقوق و شغل و احترام گرفته و به همه جا رسیده ام، اکنون زمان ادای دین است، زمان نام و ننگ نیست!
نخست وزیر ایران اشغالی شد. قدم اول این بود که کشور اشغال شده را از حالت اشغال درآورد. دیگر اینکه هزینهها را از گردن ایران فقیر بردارد، سوم اینکه خروج آنان پس از جنگ تضمین شود و چهارم اینکه قدم به قدم آخرین مانع را رفع کند. برای آغاز باید به متفقین میپیوست و روابط با کشورهای محور را قطع میکرد. بدین ترتیب با امضای قرارداد سه جانبه ایران و شوروی و انگلیس، ایران به متفقین پیوست و حضور نظامیان و هزینه آنان تابع توافق سه جانبه قبول و تضمین شد که نیروهای متفقین پس از پایان جنگ بیدرنگ ایران را ترک کنند. اما مانع دیگر استعفای رضا شاه بود، و جانشین او. انگلیسیها در صدد بازگرداند فرزند و حتی نوه محمد حسن میرزای قاجار ولیعهد احمدشاه برآمدند. فروغی پیشنهاد ریاست جمهوری خود را به مصلحت کشور ندانست.
بیست روز التهاب موضوع این کتاب است، تا رضا شاه دانست که باید برود، در 25 شهریور فروغی استعفانامه رضا شاه را نوشت، همان روز رضاشاه از تهران به طرف اصفهان و بندر عباس حرکت کرد و راهی تبعید شد. ولیعهد و جانشین او فردایش در مجلس ادای سوگند کرد. استقلال ایران حفظ شد.
شهلایی در این کتاب احساسات متناقض فروغی را حدس می زند. چگونه در آن روزهای دشوار با پدرش با همسر از دست رفته و عزیزیش، با دوستان به فنا رفته اش داور و تیمورتاش و همچنین با همکار قدیمی و وزرای کنونیاش گلشائیان و جواد عامری در شرایطی سوررئالیستی مشورت و جدل میکند. خارج از متن واقعیت تاریخی دو شخص را به حضور میپذیرد، دکتر منشی زاده که سالها بعد رهبر حزب فاشیست سومکا میشود، و جعفر پیشه وری وزیر دولت جمهوری شوروی گیلان و نخست وزیر دولت خود خوانده فرقه دموکرات. آنها را که نمادهای راست و چپ افراطی بودند، از خود میراند.که نماد جایگاه لیبرال خودش است. کتاب هم روال تاریخی دارد و هم جنبههای نمادی و شاید جلوه های سوررئالیستی.
فروغی تا انتخابات مجلس بعدی در سال بعد به کار ادامه داد. در مجلس بعدی رأی اعتماد به او از اکثریت ناچیزی برخوردار شد، به همین دلیل آن را برای خدمت در آن شرایط خطیر کافی ندانست و نخست وزیری را نپذیرفت. مأموریت تاریخی اش به پایان رسیده بود. سفیر ایران در آمریکا شد. اما پیش از سفر در اثر سکته قلبی در 67 سالگی درگذشت!
روزنامه اعتماد/ پنجشنبه 31 خرداد 1403/ص1 و آخر
در همین باره:
فروغی در ظلمات،(بخش نخست)،علی میرفطروس
زبان بلخ و بامیان
برگرفته از سخنرانی فریدون مجلسی/ رونمایی از ویژه نامۀ شکوه هرات
(دایرةالمعارف ایرانشناسی / 19 اردیبهشت 1403 / با همکاری هفته نامه نیمروز)
توانمندی ادبی زبان فارسی این زمینه را فراهم کرد تا تدریجا زبان معیار برای مردمی شود که به واسطه تفاوتهای لهجهای و زبانی، توان ارتباط برقرار کردن با یکدیگر را نداشتند. عصر سامانیان در نیمه نخست قرن چهارم هجری، دوران شکوفایی و نوزایی زبان و ادب فارسی است. امیران آل سامان از دهقانان ایرانی و اشراف خراسان بودند. خراسانی که همواره در دست والیان عرب و دچار هرج و مرج و آشفتگی بود در زمان سامانیان به امنیت، آرامش و رفاهی بیسابقه دست یافت. پایبندی این خاندان به سنتهای کهن ایرانی و حمایت از عالمان و دانشمندان، موجب رشد و شکوفایی علم و فرهنگ و پرورش دانشمندان در خراسان بزرگ شد. زبان فارسی در این دوره، زندگی را از سر میگیرد و بازار آثار منظوم و منثور فارسی و ترجمه آثار علمی و ادبی به این زبان رونق و گسترش بسیار مییابد. اروپاییان این دوره را «رنسانس» یا عصر طلایی شعر و ادب فارسی نامیدهاند. صفاریان نخستین حکومت ایرانی بودند که به اهمیت زبان فارسی پی بردند و آن را وسیلهای برای حفظ وحدت قومی و ملی ایرانیان قرار دادند، اما این فرمانروایان روشنرأی سامانی بودند که پس از برقراری وحدت سیاسی در ماوراءالنهر و خراسان، برای انسجام و استمرار این وحدت به ایجاد نظام دیوانی متمرکزی که زبان فارسی، زبان اصلی و محوری آن بود همت گماشتند.
زبان ایران شرقی
فریدون مجلسی، نویسنده، مترجم و پژوهشگر درباره زبانی که ما امروز به آن سخن میگوییم، میگوید: آقای اشرف غنی، رئیسجمهور وقت افغانستان در یکی از سخنرانیهایش فریاد میکشید و می گفت که ایرانیها خودشان این زبان فارسی را از ما دزدیدهاند!کلمه دزدی را قبول ندارم. بله، این زبانی که ما امروز سخن میگوییم زبان بلخ و بامیان و زبان ایران شرقی است. منظور از بلخ و بامیان، «خراسان» است؛ خراسانی که شامل بلخ و بامیان، بخارا، طوس، نیشابور، هرات و… میشود که در قرن چهارم هجری به اوج شکوفایی فرهنگی، علمی و دانشپژوهی خود رسیده بود. اگر نواهای پارسی کهن را شنیده باشید میبینید چه سعادتی داشتهایم که در بین دو زبان شرقی و غربی، زبان شرقی نصیب ایران امروز ما شد و چه زیبا! هیچ زبان دیگری در ادبیات و بهویژه شعر به پای آن نمیرسد.
زبان معیار
این پژوهشگر میگوید: باززایی و رنسانس در زبان فارسی از شرق آغاز شد؛ ابتدا به وسیله یعقوب لیث در سیستان در دوره صفاریان و بالاخره توسط اولین دولت بزرگ ایرانی، سامانیان که از خراسان برخاستند و زبان و لهجه آنها زبان معیار شد. زبانها بسیار متفرق و گوناگون بودند. توانمندی ادبی زبان فارسی این زمینه را فراهم کرد تا تدریجا زبان معیار برای مردمی شود که به واسطه تفاوتهای لهجهای و زبانی، توان ارتباط برقرار کردن با یکدیگر را نداشتند که البته شعرا در این میان نقش مهمی ایفا کردند.
فریدون مجلسی میافزاید: حکومتها غالبا قبیلهای بودند، سامانیان اولین حکومت ایرانی بود که قبیله نداشت. ایرانیها خیلی زود مدنی شدند و آن وابستگیهای قومی و قبیلهای که یک مرحله عقبتر از مدنیت است در بینشان وجود نداشت، به همین دلیل از ترکها شکست خوردند. ترکان که از پارتها و پارسها جنگاورتر بودند به عنوان سرباز در سپاه استخدام میشدند. سرانجام یکی از این سربازان (سلطان محمود غزنوی) به واسطه وابستگیهای قومی و قبیلهای و جنگآوری با یک کودتا حکومت را از سامانیان تحویل میگیرد.
مگر سلطان محمود زبان دیگری به جز فارسی میتوانست برای حکومت خود برگزیند؟ صدها شاعر در خانه، دربار و درگاه این شاه ترک حضور داشتند. ضمنا ترکان به علت پراکندگی قبایل و گوناگونی لهجهای نمیتوانستند با یکدیگر صحبت کنند، بنابراین نیاز به یک زبان مشترک داشتند. فارسی، زبان دوستی و پیونددهنده همه زبانها و لهجههای گوناگون شد.
ترکان و گسترش زبان فارسی
فریدون مجلسی میگوید: زبان دولت سامانی به غزنویان به ارث میرسد و پس از آن به سلجوقیان و خوارزمشاهیان. با انتقال پایتخت به اصفهان توسط سلجوقیان، این زبان شد زبان رسمی یک دولت بزرگ ایرانی نه یک دولت محلی. دولتهای محلی مثل آل زیار و آل بویه پیش از آن سعی کردند این زبان را به عنوان زبان دیوانی رایج کنند اما نتوانستند آن را در سراسر کشور گسترش دهند.
در دوره سلجوقیان این زبان از حلب تا کاشغر (شمال غرب چین) زبان دیوانی است و مردم به زبان فارسی با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. آمدن ابنسینا به اصفهان به دعوت امرای دیلمی بود، چرا که ناچار بودند از دانشمندان فارسیزبان حمایت کنند. بزرگترین وزیر سلجوقی، خواجه نظام الملک طوسی، صاحب سیاستنامه و دانشمند بزرگ دربار، خیام نیشابوری است.
همین ترکان سلجوقی هستند که زبان فارسی را به قونیه میبرند. در حمله مغول، مولوی و خانوادهاش از خراسان رانده میشوند و به ایران کنونی میآیند، سپس به حلب و سوریه میروند و از آنجا راهی قونیه میشوند، در قونیه همان زبان بلخ رایج است، گویا در خانه خود هستند. توسط چه کسانی زبان فارسی به آنجا رفته است؟ توسط فرامرز، کیکاوس، قباد اول، قباد دوم و… پادشاهان سلجوقی روم که اسامی شاهنامهای را برای خود برگزیدهاند، آن هم در منطقهای که چند زبان بومی مثل کردی، آسوری، عربی و ترکی رایج بود. زبان دیوانی همواره فارسی بوده است و همین اهمیت دادن دیوان به زبان فارسی به توسعه آن میافزاید.
وی خاطرنشان میکند: امیر تیمور گورکانی، ایران را درنوردید اما با زبان فارسی به احترام رفتار کرد. تیمور، زبان درباری و دیوانیاش فارسی است. نامهها و مکاتبات تیمور موجود است که تمام به فارسی میباشد. بعد از او جانشین تیمور، همایون بابر هندوستان را فتح میکند و زبان دربار گورکانی هند، زبان فارسی میشود. طی قرونی که گورکانیان در هند حکومت میکردند زبان دیوانی، فارسی است.
نامه فاتح قسطنطنیه به پادشاه ایران
این پژوهشگر میگوید: محمد فاتح، فتحنامه قسطنطنیه را به زبان فارسی میفرستد برای پادشاه ترک ایرانی که هر دو فرمانروا به زبان فارسی مکاتبه و حکومت میکردند.
جهانشاه قراقویونلو، بزرگترین پادشاه قبل از صفویه و بعد از سلجوقی محسوب میشود. جهانشاه به جز فارسی با زبان دیگری مکاتبه نمیکرد. حتی هنگامی که پسرش علیه او شورش میکند بین پدر و پسر مکاتباتی صورت میگیرد، نه به زبان فارسی بلکه به شعر فارسی در سبک خراسانی.
زبان فارسی، زبان دیوانی و درباری سلاطین عثمانی بود و پادشاهان عثمانی به فارسی شعر میسرودند که چندین دیوان شعر به زبان فارسی از آنها به یادگار مانده است.
در دوران حکومت عثمانی، زبان رسمی دیوان فارسی بود اما زبان اردو (لشکریان) ترکی بود و در سپاه ایران هم ترکی نفوذ بسیار داشت. با ضعیف شدن حکومت ایران آن هم طی 400 سال به تدریج از اهمیت زبان فارسی کاسته شد.
با آغاز قرن بیستم، ترکی زبان رسمی قسطنطنیه میشود، اما چون تعداد کردها که جمعیت بومی آنجا را تشکیل میدادند زیاد بود، ترکان در مقابل آنها مهاجر محسوب میشدند و اهمیت زبان فارسی تا مدتها ادامه داشت.
تأثیر حملۀ اعراب بر زبان فارسی
آیا با حمله اعراب به ایران، زبان مردم ایران عربی شد؟ آقای مجلسی در پاسخ به این سؤال میگوید: زبان ما عربی نشد، اگر شده بود ما هم مثل سوریه، مصر، لبنان و سرزمینهای غیرعربی، عرب شده بودیم. زبان عربی بسیار نفوذ کرده بود و فقط نفوذ این زبان نبود، بلکه اقوامی از عربستان و یمن یه ایران کوچ کردند و ساکن خراسان، مرو و خیوه شدند. مثلا خانواده اسدالله علم از زمامداران رژیم گذشته از عشیره خزیمه از آن جملهاند که به ایران کوچ داده شدند. هنوز هم کلمات عربی درخراسان رواج دارد ولی در طول زمان، زبان عربهایی که به ایران کوچ داده شده بودند فارسی شد. طی دو قرن حکومت عباسیان، برخی از دانشمندان ما برای این که بتوانند با دانشمندان سرزمین گسترده خلیفه عباسی ارتباط بیشتری داشته باشند زبان علمیشان برای چندین دهه به عربی گرایش پیدا کرد، اما ادب وقتی فارسی شد در علوم دیگر هم نفوذ کرد و آن دوران سپری شد. مادر زبان، ادبیات است.
منبع:روزنامه اطلاعات/ پنجشنبه 17 خرداد 1403
در همین باره:
زبان فارسی و حکومتهای ترکان،استادجلال متینی
استاد شفیعی کدکنی و زبان فارسی از زبان
در ۵ ژوئن۲۰۲۴= ۱۶ خرداد ۱۴۰۳ هومن آذرکلاه،هنرمند بزرگ و خوشنام تآتر ایران چشم از جهان فروبست.او از نمایندگان برجستۀ تآتر نوین ایران بود که پیش از انقلاب اسلامی با شرکت در نمابشنامه هائی به کارگردانی رکنالدین خسروی درخشید از جمله در «استثناء و قاعده» (برتولت برشت) و «گوشهنشینان آلتونا» (ژان پل سارتر).
آوار سهمگین انقلاب اسلامی تآتر ایران را نیز دچار آسیب های سهمگین ساخت و لذا،هومن آذرکلاه در ۱۳۶۱مجبور به جلای وطن گردید. در پاریس او با حضور در نمایشنامۀ«اتللو در سر زمین عجایب»نوشتۀ دکتر غلامحسین ساعدی (به کارگردانی ناصر رحمانی نژاد) بار دیگر توان و ظرفیّت درخشان خویش را نمایان ساخت؛نمایشنامه ای که بطوری حیرت انگیزی آیندۀ تاریک تآتر ایران را نمایان کرده بود…دریغا که زندگی در تبعید و فقدان امکانات نمایشی اجازه نداد تا بسیاری از ظرفیّت های هنری هومن آذرکلاه آشکار گردد. از جمله کارهای دیگر او حضور در نمایشنامه های زیر بود:
«یادداشتهای یک دیوانه»،«در انتظار سحر»،«رستمی دیگر»،«مرگ و دوشیزه»و«داستان دو مرد»…با اینهمه،ادب، ایراندوستی و فروتنی هومن آذرکلاه بهترین صحنه های زندگی او بود.
خاموشی نابهنگام هومن آذرکلاه را به جامعۀ هنری ایران و خصوصاً به بنفشۀ آذرکلاه(مسعودی)و هنرمند برجسته و محبوب ناصر مسعودی تسلیت می گوئیم. یادش سبز باد!
صحنهای از نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» با بازی هومن آذرکلاه
عکس از بنفشۀ مسعودی(آذرکلاه)
بیانیۀ کانون نویسندگان ایران
قتل مهسا (ژینا) امینی در شهریور ۱۴۰۱ موج دیگری از جنبش اعتراضی و آزادیخواهانهی مردم را به راه انداخت، فرازی شد از دههها مبارزه و «زن، زندگی، آزادی» نام گرفت. زنان روسریسوزان به راه انداختند و پرچمدار شدند، دانشجویان و دانشآموزان مقاومتی فراموشنشدنی را رقم زدند و فریاد آزادیخواهی و ضرورت تحقق آزادی بیان از گوشهگوشهی کشور به گوش رسید. بازداشتهای بیشمار و گستردگی اعتراضهای عمومی سبب شد که حکومت وادار به نمایش «عفو» شود، گشتهای ارشاد را از خیابانها جمع کند و به مدد بازوهای تبلیغاتیاش خبر از «سهلگیری» بدهد.
قریب به دوسال از جنبش «زن، زندگی، آزادی» گذشته، بهظاهر آبها از آسیاب افتاده و موج دیگری از اعتراضهای عمومی فروکش کرده است. حکومت در این دو سال ذرهای از سرکوبگری خود نکاسته و اکنون نیز بار دیگر شمشیر را از رو بسته تا مبادا «خدای دههی شصت» از یادها برود؛ گشتهای ارشاد به خیابانها بازگشتهاند و علاوه بر ضرب و جرح، پتوپیچ کردن را هم به برنامههای خود افزودهاند تا «طرح نور» بیهیچ درز و روزنی بر زنان آوار شود و روزگارشان را سیاه کند. فضای دانشگاهها بیش از پیش پادگانی شده است و تصفیهها و اخراجها همچنان ادامه دارد؛ آخرین نمونهاش حبس زنان دانشجوی دانشگاه خواجه نصیر که به بهانهی تن ندادن به «حجاب اجباری» از ورود به دانشگاه و خروج از خوابگاه منع شدهاند و اینچنین دانشگاه به زندان برخی از آنان بدل شده است.
بازداشت و احضار کاربران شبکههای اجتماعی همچنان ادامه دارد و تا کنون صفحههای بسیاری «به حکم دادستانی» مسدود شدهاند؛ خواه به بهانهی انتشار تصاویری با پوشش اختیاری، خواه به بهانهی انتشار مطالبی در اعتراض به وضعیت موجود و خواه به بهانهی «جریحهدار کردن افکار عمومی» آنجا که مردمی احساس خودشان را در خصوص واقعهای بیان کردهاند. چنانکه اخیرا شماری از مردم به دلیل بیانکردن احساسشان در باب مرگ ابراهیم رئیسی بازداشت شدهاند. به این موارد باید تعقیب و آزار مداوم فعالان صنفی و مدنی را هم افزود، و نیز آزار زندانیان سیاسی و عقیدتی و خانوادههای آنان را که همه و همه حکایت از خفقانی روزافزون دارند.
آنان که نباید آزادانه بیاندیشند، بگویند و بنویسند، بپوشند، اعتراض کنند، حقشان را بخواهند و احساسشان را بیان کنند عملا با کالبد بیجان زندگی سروکار دارند و تنها بهشکل آمار و عدد در شمار زندگان میآیند. حکومت نیز همین نیستونابود شدن را میخواهد؛ مردمانِ آزادیخواه را گاه «خس و خاشاک»، گاه «اغتشاشگر»، گاه «معاند» و گاه «عوامل بیگانه» مینامد و همواره در تدارک تحمیل سکوت و سکون بر آنان است.
این خفقان گلوی مردمی را میفشارد که همزمان استخوانهایشان زیر بار فشارهای اقتصادی در حال خرد شدن است؛ مردمیکه حتی به گواه آمارهای حکومتی روز به روز فقیرتر میشوند و بیش از پیش در تامین نان و آب و سرپناه خود درمیمانند. و مگر بدون سرکوب آزادی بیان، بدون پتوپیچکردن و ربودن زنان، بدون فشار روزافزون بر کارگران و دانشجویان و بدون انباشتن زندانها از مردمان معترض میشود به فساد سازمانیافته و انقیاد و استثمار ادامه داد؟ از همین روست که دهان نمایندگان و ماموران حکومت نیز تنها به قصد تهدید و ارعاب باز میشود و آنان بیوقفه تداوم خفقان را نوید میدهند، تا اینچنین راه نفسکشیدنِ مردمان بسته و راه جولان تبهکاران و اختلاسگران باز بماند. چنانکه اخیرا یکی از آنان گفته است «نظام باید سنگر حجاب را پس بگیرد».
همین استعارهی «سنگر» نشان میدهد که حکومت همواره خود را در جنگ مداوم با زنان و مردم میبیند. مردمیکه «دشمن»اند و سرکوبگران باید در خیابانها، دانشگاهها، صفوف اعتراضات صنفی و معیشتی، در خانههایشان و حتی در زندانها حسابشان را برسند. اما ناگفته پیداست که این تهدیدها، جز تکرار عبث تقلایی چهلوچندساله، گویای شکستی تمام عیار نیز هست و اقرار به اینکه آن «سنگر» پیشتر فتح شده است، چنانکه سنگرهای بسیار دیگر. انزجار و خشم عمومی از سرکوبگری حکومت در کوچه و خیابان، و نیز پشت سد سانسور و در شبکههای اجتماعی خود نمایانگر همین شکست است. اگرچه حکومت عزم خود را جزم کرده تا به ضرب و زور یا بهمدد کارناوالهایش این خشم و انزجار را مدفون کند، اما تاریخ جنبشها و خیزشهای مردمی گواه آن است که آزادیخواهی همواره زنده میماند و سر بر میآورد، حتی اگر در فراز و فرودهایش آزادیخواهان بسیاری به خون کشیده شوند و به خاک افتند.
اکنون نیز مبارزهی هرروزهی زنان، تداوم مقاومت دانشجویان، استمرار اعتراضهای معیشتی کارگران و بازنشستگان و واکنشهای گستردهی مردم در شبکههای اجتماعی، بهرغم سانسور و محدویتهای اینترنت، گواه تداوم آزادیخواهی است. و بیتردید باید اذعان کرد که در این راه پر نشیب و فراز حضور و پایداری زنان همواره بهشکلی مضاعف اثرگذار بوده است. زنان بهرغم سالها سرکوب سیستماتیک، منع و تبعیض سازمانیافته و پایمال شدن بدیهیترین حقوقشان هرگز از حضور در عرصههای اجتماعی و اعلام خواستههایشان پا پس نکشیدهاند و این روزها نیز هر زن که با پوشش اختیاری قدم به کوچهها و خیابانها میگذارد نماد این مقاومت و پایداری است.
کانون نویسندگان ایران همواره بر حق آزادی بیان بیهیچ حصر و استثنا برای همگان پای فشرده است. اکنون نیز به حکم همین اصل بنیادین منشور خود، ضمن حمایت از خواستههای زنان، سرکوب آزادی بیان از سوی حکومت را محکوم میکند و تمامی نویسندگان، روزنامهنگاران و هنرمندان آزادیخواه را فرامیخواند تا هرچه بیشتر پژواک صدای مردم معترض و تحت سرکوب باشند.
کانون نویسندگان ایران
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
* حلّاج در سیاست دستی بلند داشت و رسالاتی به نامِ «آداب الوزراء» و «سياست» نوشته بود که به سران و سرداران عبّاسی اهداء نموده بود از جمله به حسین بن حمدان عامل کودتا علیه خلیفۀ عبّاسی.
* جلوه هائی از عقاید حلّاج را در آئین ها و عقاید میترائی ، مانوی ، ایزدی ها و اهل حقّ(یارسان ها) می توان دید.
***
کهن ترین سند در بارۀ حلّاج!
صد سال پس از قتل حلّاج ابن باکویه شیرازی از زبان حمد (پسر حلّاج) به زندگی حلّاج اشاره کرده است.[۱] ابن باکویه ابتداء از شاگردان ابن خفیف شیرازی و سپس شاگرد و جانشین عبدالرحمن سُلَمی مؤلّف طبقات الصوفیّه بود[۲]. عبدالرحمن سُلَمی(درگذشت سال۴۱۲ /۱۰۲۲) از مشایخ معروف صوفیّه در نیشابور و از نخستین گردآورندگان روایات مربوط به حلّاج بود.[۳] روایت ابن باکویه چه بسا که به توصیۀ سُلَمی صورت گرفته باشد. ابن باکویه به ظاهرِ شرع معتقد و « او را بر سماع و رقصِ ابوسعید ابوالخیر انکاری عظیم بود.»[۴]
چندی بعد، روایت ابن باکویه توسط خطیب بغدادی (درگذشت ۴۶۳ /۱۰۷۱) بازنویسی و تکرار شد[۵] و به عنوان«کهن ترین سند در بارۀ زندگی حلّاج» مورد استناد ماسینیون قرار گرفت.[۶] ماسینیون به روایات عبدالرحمن سُلَمی و این باکویه اعتبار اساسی داده در حالیکه تحقیقات نشان می دهند که بسیاری از روایات سُلَمی و ابن باکویه فاقد اعتبارند.[۷] از جمله:حمد (پسر حلّاج) در آخرین سال زندانِ حلّاج (۳۰۹/ ۹۲۲)هیجده ساله بود و بسیاری از سخنان پدرش را نمی فهمید[۸] از این گذشته،با توجه به سالِ فوتِ ابن باکویه (۴۴۲ /۱۰۵۰) حمد در آن زمان می بایست بیش از ۱۰۰سال عُمر کرده باشد! ماسینیون با آنکه روایت ابن باکویه را پایۀ کارِ خود قرار داده اصالت و اعتبار آن را چنین مورد تردید قرار داده است:
– «…اگر- واقعاً – حمدی وجود داشته که چنین طولانی تا زمان ابن باکویه زیسته باشد،چندان حقیقی نمی نماید که ابن باکویه شخصاً حمد را ملاقات کرده باشد و لذا،بنظر می رسد که او – خود – بی هیچ پروائی حکایاتی در دهانِ حمد گذاشته است.»[۹]
آثارِ حلّاج
ماسینیون معتقد است:
-«حلّاج نه یک بدعتگذار دینی بود و نه یک مدّعی سیاسی. او مسلمانِ مؤمنى بود كه حتّی در برابر قوانينِ عرفىِ دولت هم سرِ تسليم فرود آورده بود.»[۱۰]
در حالیکه حلّاج پس از تَرکِ خرقۀ صوفیانه بیشتر با «ابن الدنیا»(مردان دنیا) معاشرت می کرد و نسبت به مسائل سیاسی – اجتماعیِ عصرش حسّاس بود. او در سیاست دستی بلند داشت چندانکه رساله ای به نام آداب الوزراء نوشته بود که علی بن عیسی بن جرّاح، وزیر خلیفه،آنرا در صندوقچۀ اوراق دولتی حفظ کرده بود.[۱۱] حلّاج رسالات دیگری به نام السياسة و الخُلفاء و الاُمراء تألیف کرده بود.[۱۲] او رسالۀ الدُرّه را به یکی از سردارانِ بزرگ خلیفه به نام نصر قشوری تقدیم کرد که به «فضل و خِرَد شُهره بود»[۱۳] حلّاج رسالۀ السیاسة را نیز به حسین بن حمدان عامل اصلی کودتا علیه خلیفۀ عبّاسی اهداء نموده بود.[۱۴] دریغا که این رسالات با قتل فجیع حلّاج نابود شدند. [۱۵]
به قول عطار نیشابوری:
-«حلّاج را تصانيف بسيار است و صحبتى و فصاحتى و بلاغتى داشت كه كس نداشت، و وقتى و نظرى و فراستى داشت كه كس را نبود.»[۱۶]
ابن نديم ۴۷ جلد از آثار و رسالات حلّاج را نام برده است.[۱۷]
هُجويرى می گوید:
-«… من ۵۰ پاره تأليف حلّاج را بديدم اندر بغداد و نواحى آن و بعضى به خوزستان و فارس و خراسان…و من گروهی دیدم از مَلاحِده به بغداد و نواحی آن که دعوی تَوَلَّی'(دوستی) بدو داشتند و کلام وی را حجّت زندقۀ خود ساخته بودند و اسم حلّاجی بر خود نهاده بودند.» [۱۸]
روزبهان بقلى در روایتی اغراق آمیز از استادش می نویسد:
-«…از قطب جاكوس كُردى شنيدم كه حسين بن منصور حلّاج ۱۰۰۰ تألیف كرد، بيشترين در بغداد بسوختند.»[۱۹]
آنچه که از حلّاج در دست است عبارتند از:
١ ـ دیوان الحلّاج (به عربى):مشتمل بر ۸۷ شعر کوتاه و بلند که عموماً لحنی عاشقانه و عارفانه دارند. این شعرها به صورت «سینه به سینه» صد سال پس از قتل حلّاج توسط عبدالرحمن سُلَمی مکتوب شد و به همّت ماسينيون متن عربی و ترجمۀ فرانسۀ آن منتشر گردید.[۲۰] متن تازه ای از دیوان حلّاج به تصحیح،مقدّمه و شرحِ استاد کامل مصطفی الشیبی منتشر شده است[۲۱]
۲ ـ کتاب الطواسين:رساله ای است در ۱۱بخش كه گاه به چيستان شباهت دارد.زبانِ رازآمیزِ رساله فهمِ آن را بسیار دشوار می کند.بخشى از اين رساله را روزبهان بَقْلی از عربى به فارسى آورده و بر آن شرحى نوشته كه در شرح شطحيّات مندرج است.[۲۲] ماسينيون با تأکید بر دشواری های فهمِ الطواسین متن آن را به فرانسه ترجمه كرده و برای درکِ بهتر خواننده، شرح روزبهان بَقْلی را نیز در کنار متن عربی منتشر نموده است.[۲۳]
۳ ـ ديوان منصور حلّاج (به فارسى).[۲۴]
ارزش تاريخى اين آثار
١ ـ دیوان الحلّاج: حلّاج در جوانی و بهنگام اقامت در بصره با مکتب شعریِ شاعرِ شعوبی بشّار بن بُرد آشنا و از آن متأثر شده بود.[۲۵] بشّار بن بُرد از خاندان های باستانی ایران بود که نَسَب به گُشتاسب پسرِ لُهراسب می بُرد؛نکته ای که او در اشعارش به آن اشاره و افتخار می کرد. نیاکان او در حملۀ تازیان به خراسانِ بزرگ اسیر شده و به عنوان«موالی»تحت قیمومت یا ولایتِ قبیله ای از اعراب در آمده بودند و بشّار در اشعارش از آن ابراز انزجار می نمود.[۲۶]
بیش از ۸ سال از آخرین سال های شاعری حلّاج در حبس و زندان های گوناگون گذشت ولی در دیوان موجودِ حلّاج اثری از شعرهای این دوران نیست! آنچه که این گمان را تقویت می کند فقدان«حبسیّات»در شعرهای این دوره است چنانکه مسعود سعد سلمان، خاقانی شروانی ،عین القضات همدانی، ناصر خسرو قبادیانی، عمادالدین نسیمی، مجدِ همگر و دیگران با حبسیّه های خود رنج و شکنج های زندان و تبعیدشان را ثبت کرده اند.[۲۷] گفتنی است که سال ها پس از قتل حلّاج یکی از مشایخ صوفیّه از شنیدن برخی اشعار حلّاج دچارِ نفرت و نفرین و انکار می شد و می گفت:
-«لعنت خدای بر آن کس باد که این[شعر]گفته و به آن اعتقاد دارد.»[۲۸]
از این گذشته،تحریف و تصحیفِ کاتبان موضوعی است که از دیرباز مورد توجۀ مورّخان و مؤلّفان بوده چندانکه حمزۀ اصفهانی در همان دوره(قرن چهارم/دهم) کتابی به نام التنبیه علی حدوث التصحیف تألیف کرده بود.[۲۹] بنابراین بنظر می رسد که اشعار حلّاج در طول یک قرن ضمن «نقلِ سینه به سینه» دچار حذف و تحریف و تصحیفِ کاتبان شده باشد؛ موضوعی که ماسینیون نیز به آن اشاره کرده است.[۳۱] بر اساس دیوان چاپی ماسینیون ،شاعر نوپرداز معاصر بيژن الهی اشعار حلّاج را به فارسىِ شاعرانه و شیوائى ترجمه کرده است.[۳۲]
۲ ـ کتاب الطّواسين: ماسينيون این رساله را به عنوان آخرین اثرِ حلّاج تلقّی کرده که در زندان نوشته شده و توسط ابن خفیف شیرازی مخفیانه از زندان خارج و به دست ابن عطا – هوادار صدیقِ و شجاع حلّاج- رسیده بود.[۳۳] در جای دیگر ادعا شده:«در سال ۳۰۹/۹۲۲ حلّاج در زندان آخرین دستنوشته هایش را به ابن عطا سپرد.»[۳۴]
ابن خفیف شاگردِ سرسخت ترین دشمنان حلّاج بود که به تصوّف گرائید و گویا «از سرِ کنجکاوی» به ملاقات حلّاج رفته و در زندان تحت تأثیر اخلاق و عقاید وی قرار گرفته بود. ماسینیون ضمن اینکه ابن خفیف را «شاهدی مستقل»دانسته،از آن ملاقات به عنوان «ملاقاتی با اهمیّت تاریخی» یاد کرده است.[۳۵] دانسته نیست که ابن خفیف با چند ملاقات در زندان چگونه مورد اعتماد حلّاج یا تحت تأثیر عقاید وی قرار گرفته بود؟ از این گذشته،در آخرین ماه های حیات حلّاج در زندان شرایط چندان بر او دشوار شده بود که حامد بن عبّاس- وزیرِ فاسد، هتّاک و کینه جوی خلیفه – ضمن انتقالِ وی به زندان های مختلف،حلّاج را به مجلس خود وارد می کرد و در مقابلِ حاضران بر سرش می کوفتند و ریشش را می کَندند.[۳۶] چنان شرایط دشواری -بی تردید- نوشتن آخرین اثرِ حلّاج را عملاً غیر ممکن می ساخت ولی ماسینیون بر اساس الطّواسين – به عنوان آخرین اثرِ حلّاج- وی را «صوفیِ سرمست» و «شیفتۀ خدا» (Ravi en Dieu) قلمداد کرده است[۳۷] در حالیکه استاد محمّد معين و پروفسور هنرى كُربَن با نوعی تردید الطّواسين را منسوب به حسين بن منصور حلّاج دانسته اند.[۳۸]
به نظر نگارنده کتاب الطّواسين از آثارِ اولیّۀ حلّاج است همچنانکه تفسیر قرآن حلّاج[۳۹] نیز در جوانی و پس از آشنائی او با ابوالحسین نوری و تفسیر وی در سال های ۲۶۴-۲۶۶ /۸۷۷ – ۸۷۹ نوشته شده است.[۴۰] جسارت و شجاعت ابوالحسین نوری در مواجهۀ با خلیفۀ عبّاسی نیز شاید در حلّاج تأثیر داشته است. در کتاب الطّواسين تأثیراتی از اندیشه های شاعرِ شعوبی بشّار بن بُرد مشهود است.[۴۱]
۳- آنچه که به نام ديوان منصور حلّاج (به فارسى) منتشر شده اثر حلّاج نيست بلكه شاعرِ آن، عارفى به نام کمال الدین حسين خوارزمى است كه در قرن نهم / پانزدهم مى زيست.[۴۲]
نظرِ هنری کُربَن
چنانکه گفته ایم کتاب استاد ماسینیون پژوهش گرانسنگی است که بسیاری از زوایای زندگی حلّاج را روشن ساخته و از این نظر همۀ ما مدیون و سپاسگزار تلاش های عظیمِ وی هستیم،امّا این کتاب حجیم به سبب آشفتگیِ روش شناختی،حجم روایات افسانه ای و برخی داوری های نادرست تصویر آشفته ای از شخصیّت و عقاید حلّاج ارائه می کند. از این رو،نظرِ پروفسور هنری کُربَن شاگرد برجستۀ ماسینیون در بارۀ وی می تواند قابل تأمّل باشد:
-«در حالی که من در برابر او بدون قید و شرط سرِ تعظیم فرود میآورم، تصّور میکنم به آسانی میتوانیم بی پرده و آشکارا به وجود مشکلی اعتراف کنیم که هیچکدام از ما قادر به کتمان آن نمیباشد. در آثار ماسینیون تأکیدات و نظرهائی وجود دارد که برای ما قبول آن محال مینماید، و قضاوت هائی در آنها دیده میشود همراه با آنگونه جانبداریِ فاحش و بارز که چیزی نمانده ما را رنجیده خاطر و مُنزجر سازد.»[۴۳]
چه حلّاج ها رفته بر دارها!
تاریخ دگر اندیشی در اسلام ،تاریخِ رنج و شکنج های هستی سوز است. این رنج و شکنج ها باعث شد تا باورهای بدعت آمیزِ دگراندیشان در ابری از ابهام و زبان تمثیلی پنهان بمانَد؛در این باره، حسین بن منصور حلّاج مبهم ترین و مناقشه برانگیزترین شخصیّت ها است ؛ شخصیّتی که در سَیر و سلوک های عارفانه به رنگین کمانی از باورهائی رسید که جلوه هائی از آنرا در آئین ها و عقاید مانوی، میترائی ، «ایزدی ها» و «اهل حق»(یارسان ها) می توان دید.
تجربۀ خونین سالهای اخیر، شخصیّتِ حلاّج را از سایه سارِ اعصار بیرون کشیده و بازاندیشی در زندگی، عقاید و قتل فجیعِ وی را از اهمیّت تازهای برخوردار کرده است؛ گوئی پس از گذشت بیش از هزار سال هنوز نیز سیمای حماسیِ حلّاج – به سانِ مشعلی فروزان – ما را به سوی خود میخوانَد.
با آنچه که گفته ایم،ارائۀ طرحی روشن از عقاید حلّاج بسیار دشوار است و لذا،شایسته است که در ترسیم شخصیّت و عقایدِ وی به جای افسانه های صوفیانه به منابع تاریخی تکیه کنیم و با طبقه بندیِ زمانیِ زندگی و آثار حلّاج و تفکیک حیات عرفانی از زندگانیِ عُرفیِ وی نقبی به روشنائیِ حقیقت زنیم.
کتاب حاضر طرحی مقدّماتی برای نگاهی تازه به زندگی و عقاید حلّاج است که امیدوارم در کنار تحقیقات پژوهشگران دیگر، چونان «قطره»ای از «بحر» بشمار آید و به سانِ «آتشی ز کاروان به جا مانده» در جان های بیدار بگیرد و موجب تأّمّل و شَرَری گردد.[۴۴] ع.م
________________________
[1] – «بدایة حال الحلّاج و النهایة»، اربعة نصوص غیر منشوره، تألیف و تدوین لوئی ماسینیون،پاریس، ۱۹۱۴؛
La Passion de Hallaj, Martyr Mystique de l’Islam, Tome 1,PP 49-58
؛ چهار متن منتشر نشده از زندگی حلّاج،ترجمه و تدوین قاسم میر آخوری،صص۱۲۳-۱۴۴
[2] – در بارۀ ابن باکویه نگاه کنید به مقالۀ استاد عبّاس زریاب خوئی،دانشنامۀ جهان اسلام، ج۲، تهران، ۱۳۷۵، صص۱۲-۱۵
[3] – دربارۀ عبدالرحمن سُلمی و جایگاه او در تاریخ تصوّف نگاه کنید به مقدّمۀ نصرالله پور جوادی در: مجموعه آثار ابو عبدالرحمن سُلمی…،ج ۱،موسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفۀ ایران،تهران، ۱۳۸۹،صص نُه – سیزده
[4] – نگاه کنید به اسرار التوحید،بخش اوّل ، ص ۸۵ و نیز صفحات ۲۰۷-۲۰۸
[5] – تاریخ بغداد، ج ۸ ، صص ۱۱۲-۱۴۱
[6] – La Passion …, Tome 1, PP 47-58
[7] – نگاه کنید به نظر استاد عبّاس زریاب خوئی و استاد شفیعی کدکنی در دانشنامۀ جهان اسلام، ج۲، ص۱۵؛ اسرار التوحید، بخش دوم، تعلیقات، ص۶۶۱
[8] – La Passion…, Tome 1,P 317
[9] – La Passion…, Tome 2,P 483
[10] – La Passion …, Tome 3,P 376
؛ترجمۀ دهشیری،ص۸۴ ؛حلّاج،میسُن،صص۶۷ و ۶۸
[11] – تحفة الأمراء فی تاريخ الوزراء، هلال بن مُحَسِن صابی، المحقّق عبد الستّار أحمد فراج، مكتبة الأعيان، المدینه،بی تاریخ، ص ۲۳۱
[12] -الفهرست، ص۲۳۸؛ ترجمۀ تجدّد، ص ۳۵۸
[13] – دنبالۀ تاریخ طبری ، صص۶۸۰۹ و ۶۹۱۱
[14] – الفهرست، صص۲۳۸-۲۳۹، ترجمۀ تجدّد، ص ۳۵۸
[15] –استاد شفیعی کدکنی- به درستی- معتقد است:«متولّیان ایدئولوژیک جامعه [دیانت و خلافت] عاملِ از میان رفتنِ نسخه های کهنِ بسیاری بوده اند که عالماً و عامداً از بین رفته اند… در دنیای قدیم که غالباً چند نسخه ای بیشتر از یک کتاب وجود نداشته است توفیق در این راه کارِ دشواری نبوده است به ویژه که این عمل «قُربة إلی الله»باشد.» مجلۀ نامۀ بهارستان، شمارۀ ۹ و ۱۰، بهار – زمستان ۱۳۸۳، ص۱۰۷
[16] – تذكرة الاولیاء، ص ٥٨٣
[17] – الفهرست، صص۲۳۸-۲۳۹؛ ترجمۀ تجدّد، صص ۳۵۸-۳۵۹
[18] – کشف المحجوب،صص۲۲۲ و ۲۲۳ .چنانکه گفته ایم: محمّد طاهر قمی در ذكر عقاید پیروان حلاج پس از قتل وی یادآور می شود:«آنان عقاید خود را آشكار نمی ساختند و در سرداب ها بدان گفتگو می داشتند».تحفة الاخیار،انتشارات نور،بی جا،۱۳۳۶، ص۳
[19] – شرح شطحیّات، ص۴۵۵ به تصحیح هنری کُربن و محمّد معین، انستیتو ایرانشناسی ، تهران-پاریس، ۱۳۳۷،مقدّمه، ص ٧٠
[20] – دیوان الحلّاج،ترجمه و تحشیۀ لوئی ماسینیون،پاریس، ۱۹۳۱
[21] – شرح دیوان الحلّاج ،بیروت- بغداد،۱۹۷۴
[22] – شرح شطحیّات،صص ۳۷۳-۴۵۴
[23] -کتاب الطواسین،به انضمام شرح روزبهان بقلی،تصحیح و تحقیق لوئی ماسینیون، پاریس، ۱۹۱۳؛
La Passion…, Tome 3,PP 297-344
[24] – دیوان حلّاج،انتشارات سنائى، تهران،۱۳۳۴
[25] – La Passion…, Tome 1,P 62
[26] – تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال… ،محمدی ملایری، ج ۱، صص۱۳۶-۱۳۷.از بشّار بن بُرد در بخش «زنادقه و ملاحده» سخن خواهیم گفت.
[27] – در این باره از جمله نگاه کنید به عمادالدین نسیمی شاعر حروفی،علی میرفطروس، چاپ دوم ،انتشارات نیما،آلمان،۱۹۹۹،صص۶۹-۱۶۸؛«ناصرخسرو قبادیانی صدای طغیان، تنهائی و تبعید»،تاریخ در ادبیّات،علی میرفطروس،چاپ دوم،نشرفرهنگ،کانادا،۲۰۰۸ ،صص۳۹-۷۱
[28] -نگاه کنید به سیرت شیخ کبیر ابو عبدالله ابن خفیف شیرازی،ابوالحسن دیلمی،ترجمۀ رکن الدین یحیی بن جُنید شیرازی،تصحیح ا.شیمل – طاری،به کوشش توفیق سبحانی، انتشارات بابک،تهران ، ۱۳۶۳، ص۱۰۱؛ چهار متن…، ص ۱۴۱؛ سِیَرِ اَعلام النبلاء، ذهبی، ج۱۴، مؤسسه الرساله، بیروت، ۱۴۱۷/ ۱۹۹۶، ص۳۲۵
[29] – عبدالحسین زرّین کوب ،تاریخ در ترازو، انتشارات امیرکبیر، تهران،۱۳۶۲، صص۱۵۴- ۱۵۶.استاد شفیعی کدکنی در مقالۀ «نقش ایدئولوژیک نسخه بَدَل ها» به این موضوع مهم پرداخته است.نگاه کنید به: مجلۀ نامۀ بهارستان، شمارۀ ۹ و ۱۰، بهار – زمستان ۱۳۸۳، صص۹۳-۱۱۰. مقایسه کنید با تصوّف و ادبیّات تصوّف،یوگنی برتلس،ترجمۀسیروس ایزدی، انتشارات امیرکبیر، تهران،۱۳۸۲،ص۱۴؛سیمای دو زن،سعیدی سیرجانی، چاپ دوم، نشر نو، تهران، ۱۳۶۸، ص۹.در بارۀ اهمیّت این موضوع و ضرورت «نگاهی دیگر» به متون ادبی و تاریخی نگاه کنید به مقالۀ سیما داد:« نظری به مقالۀ نقش ایدئولوژیکِ نسخه بدَل ها» از دریچۀ نقدِ جامعه شناختیِ متن در مکتب انگلو امریکن، مجلۀ نامۀ بهارستان، 4 شمارۀ ۱، تابستان-زمستان ۱۳۸۵، صص۳۸۱-۳۸۴
[31] – La Passion…, Tome 3,P 296
[32] -اشعار حلّاج،ترجمۀ بیژن الهی،انتشارات انجمن شاهنشاهی فلسفه،تهران،۱۳۵۴
[33] – La Passion…, Tome 1,PP 555-556
[34] – Tome 3,P 299 La Passion…,
در متن ماسینیون به جای سال ۳۰۹ تاریخ ۳۹۰/۹۲۲ ثبت شده است.
[35] – La Passion…, Tome 1,P 552
[36] – چهار متن…، ص ۴۲؛ دنبالۀ تاریخ طبری، ص۶۸۶۷؛ شرح دیوان الحلّاج، مقدّمۀ الشیبی، ص۵۵
[37] – La Passion …, Tome 1,P 271
[38] – عَبْهُر العاشقین، مقدّمه ،ص ٧٠
[39] – مجموعه آثار ابو عبدالرحمن سُلمی و بخش هایی از حقایق التفسیر…،ج ۱ ، گردآوری نصرالله پورجوادی، موسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفۀ ایران،تهران،۱۳۸۹،صص۲۳۵-۲۹۲
[40] – از ابوالحسین نوری در بخش«زندگی و عقاید حلّاج» سخن خواهیم گفت. برای تفسیر نوری نگاه کنید به مجموعه آثار ابو عبدالرحمن سُلمی…،ج۱، صص۲۲۵-۲۳۴
[41] – در این باره نگاه کنید به بخش «زندگی و عقاید حلّاج».
[42] – نگاه کنید به:سعید نفیسی،تاریخ نظم و نثر در ایران،ج1،تهران ،۱۳۴۴، ص۲۴۳؛ جواهر الاسرار و زواهر الانوار(شرح مثنوی معنوی)، تألیف مولانا کمال الدین حسین بن حسن خوارزمی، مقدّمه، تصحیح و تحشیۀ محمد جواد شریعت، ص۱،کتابفروشی مشعل، اصفهان،۱۳۶۰ ؛ «دیوان منصور حلّاج از کیست؟»، مهدی درخشان، ضمیمۀ مجلۀ دانشکدۀ ادبیّات تهران،۱۳۶۰، صص۶۵-۷۴؛قوس زندگی حلّاج، ص۱۸؛شرح فصوص الحِکم خوارزمی، تحقیق نجیب مایل هروی، ج۱، انتشارات مولی، تهران، ۱۳۶۴، صص ۱۷- ۱۸؛ اسرار التوحید، بخش اوّل ،مقدّمّۀ شفیعی کدکنی، صص۱۰۵-۱۰۶
[43] – سخنرانی در یادبودِ لوئی ماسینیون، مجلۀ دانشکدۀ ادبیات دانشگاه تهران، شمارۀ ۳، فروردین۱۳۴۲، ص۲۶۹
[44] – در اینجا «سپاسگزاری نگارنده» از دوستان عزیزی که در سامان یافتن این کتاب یار و مددکارِ بوده اند حذف شده تا در متن کامل کتاب منتشر گردد.
امروز(دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳ / ۲۷ می ۲۰۲۴) ناهید موسوی،روزنامه نگار شجاع و شریف چشم از جهان فرو بست. در همۀ سال های رنج و شکنج جمهوری اسلامی و با وجود ممنوعیّتِ قلمی،ناهید کوشیده بود تا با نام های مستعارِ«افسانۀ ناهید» و…چراغ آگاهی و مبارزه علیه ظلم و ستمِ حاکم را فروزان سازد و برای آزادی و حقوق زنان ایران مبارزه کند؛نبردی که سرانجام او را بیمار و بستری کرده بود.
ناهید موسوی از شاگردان استاد سیروس علی نژاد بود و گزارش هایش در مجلّات تهران مصوّر،دنیای سخن، فیلم، زنان،آدینه،جامعه سالم و پیام امروز از بهترین گزارش ها و مقالات بشمار می رفت.
فرزانه و فروتن بود و از دسته بندی های سیاسی-ایدئولوژیک پرهیز داشت.از دکتر آفاق(همسر دکتر چنگیز پهلوان؟) سخن ها می گفت: پزشک فرهنگدوستی که در آن «تیغ زارِ شرایط» توانسته بود او را «سرِ پا» نگه دارد…
نامۀ زیر سال ها پیش منتشر شده و بخشی از دغدغه ها و دریع های ناهید موسوی(افسانۀ ناهید) را آشکار می کند. یادش گرامی باد!
یادِ بعضی نفرات،روشنم می دارد!
۲۵ آبان ۱۳۷۳=۱۶نوامبر۱۹۹۴
پس ازمدت ها بی خبری،امروز نامۀ«ن»رسید و خوشحالم کرد.بی اختیار این شعر نیما را زمزمه کردم:
-«یادِ بعضی نفرات،روشنم می دارد!»…
هنوز یادِ چهرۀ زیبا و شخصیّتِ متین و صمیمی اش مرا سبز و سرشار می کند.او نخستین روزنامه نگاری بود که پس از انتشار کتاب«حلاج» به سراغم آمده بود تا با من گفتگوئی برای یکی ازمجلّات معروف انجام دهد،ولی من-با توجه به حس و احساسم ازسلطۀ« تازی ها و نازی ها»،از پذیرفتن پیشنهادش پرهیزکرده بودم.
نامه اش سرشار از شِکوه و شکایت است،آنهم از سوی روزنامه نگارشجاعی که درتمام این سال ها به شرافت قلم و آرمان های انسانی وفادار مانده است.نامه اش در عین حال حکایتی است از شرایط دشوار نویسندگان و شاعران ما در سلطۀ تازی ها و نازی ها:
-«…پس از بازگشت-به علل عدیده-که بخش عُمده اش را نگفته می دانید-اعصابم به شدّت کش آمد.اکنون بیش ازسه ماه است که به تجویز پزشک با دُوزِ بالا دارو می خورم و نزدیک به یک و ماه نیم درخانه استراحت کردم…لابد می دانید که تعدادی ازنویسندگان،نامه ای با عنوان«ما نویسنده ایم»منتشرکرده اند.روزنامۀ کیهان،دیشب فحاشی را آغاز کرده. درمطلب امروزش-مثلاً -سوابق شاملو و دیگران را «رو» کرده بود،مطلبش ادامه دار است!
امّا درد،این نیست.درد درجائی عمیق تر و نزدیک تر وجوددارد؛دردِ جامعۀ روشنفکری موجود را نمی توان باصدای بلند اعلام کرد،چون همانندِ تُفِ سربالا خواهد بود،امّا انکارش جنایت است…ما زیرِ بلیط کسی نیستیم،حداقل آن تعدادی که من می شناسم.نمی دانم!.اگرطرفداران دموکراسی به شیوه های غیردموکراتیک عمل کنند،چه باید گفت.واقعاً نمی دانم!امّا می دانم که تا دموکراسی راهِ درازی داریم.[پس از انتشار«ما نویسنده ایم»]بعضی شاعران امضای شان را پس گرفتند از جمله…در دانشگاه امام صادق یکی از دانشجویان،کاغذی به دکتر[چنگیز]پهلوان داده که در آن نوشته شده بود:«امضاء کنندگان[متنِ«ما نویسنده ایم»]در روزِ معیّنی در مسجد امام حسین جمع شوند تا به سئوآل دانشجویان پاسخ دهند،واِلّا«حزب الله»با آنان برخورد خواهد کرد.
……………….
………………..
بیرون مان،دیگران را کُشته،درون مان،خودمان را…
لطفاً تا حد امکان هوای نویسندگان را داشته باشید». ن
* بسیاری از سیاستمداران از دخالتِ حلاّج در سیاست و حکومت پشتیبانی میکردند.آن ها حتّی به حلاّج پیشنهاد خلافت کردند و امیدوار بودند که او مقام خلافت را بپذیرد.
* بیش از ۸ سال از آخرین سال های شاعری حلّاج در حبس و زندان گذشت ولی در دیوان موجودِ حلّاج اثری از این «حبسیّات»نیست!
***
اشاره:
بخش نخست پیشگفتارِ تازۀ کتاب حلّاج مورد عنایت بسیاری قرار گرفته است چندانکه دوستانی خواستار پیش خرید نسخه ای از متن کامل حلّاج شده اند تا مانند کتاب دیگر همّت عالی خود را ابراز نمایند. در پاسخ یادآور می شوم که با توجه به انتشارِ غیر مجازِ کتاب هایم در خارج از کشور و با توجه به تحوّلات مهمّی که در پیش است ، متن تازه و کامل حلّاج در میهن محبوب منتشر خواهد شد.
در زیر، بخشهای پایانیِ پیشگفتارِ تازۀ حلّاج از نظر خوانندگان عزیز می گذرد ع.م
حلّاج و کودتا
ضعف دیگر کتاب استاد ماسینیون، آشفتگی در رَوَند تاریخیِ سوانحِ زندگی حلّاج است. مثلاً: او در ذیل سالهای ۲۹۲- ۲۹۵/۹۰۵-۹۰۸ از قول ابن فارِس روایت میکند که حلّاج در بازارهای بغداد نُدبه و زاری میکرد و خواستارِ مرگ خود بود:
-«ای مسلمانان! مرا از دست خدا برهانید!خدا خونم را بر شما حلال کرده است.مرا بکُشید!خونم برشما حلال است.مرا بکُشید تا شما مجاهد باشید و من شهید.»[۱]
این سخنانِ مجنونانه زمانی ابراز می شد که جمعی از وزراء ، درباریان، بازرگانان و فرمانروایانِ شهرها به حلّاج گرویده بودند.[۲] ماسینیون نیز معتقد است که در این زمان حلّاج به عنوان یک«قطب سیاسی» مورد توجۀ افراد لائیک و بازرگانان بود و سیاستمدارانی مانند حمد قُنّائى (كاتب دربار) و سردارانی مانند حسین بن حمدان از دخالت حلاّج در سیاست و حکومت پشتیبانی میکردند.آن ها حتّی به حلاّج پیشنهاد خلافت کردند و امیدوار بودند که او مقام خلافت را بپذیرد.[۳] چنانکه خواهیم گفت حلّاج رسالاتی در بارۀ سیاست نوشته بود و از جمله کتاب السیاسة را به فرماندۀ نظامی خلیفه،حسین بن حمدان اهداء نموده بود.[۴] حمدان در سال ۲۹۶ / ۹۰۹ در کودتا علیه خلیفۀ عبّاسی شرکت داشت که منجر به خلع خلیفه و حکومت ناپایدارِ شاهزادۀ شاعر – عبدالله بن مُعتزّ – شده بود.[۵] به قول ماسینیون:
– « در کودتا علیه خلیفۀ عبّاسی حلّاج مشاورِ نزدیک حسین بن حمدان بود.»[۶]
بنابراین، چگونه ممکن بود که دو – سه سال قبل از کودتا، حلّاج – به عنوان یک «قطب سیاسی»- چنان سخنان جنون آمیزی را در برزن و بازارهای بغداد فریاد کرده باشد؟
بازرگانِ شورشی
در متون صوفیّه کلمۀ «حلّاج» ناظر بر کرامات حلّاج در إشراف و آگاهی وی به «اَسرار درون مخاطبان»است،از این رو، او را «حلّاج الاسرار» یا «حلّاج القلوب» نامیده اند. طبق این روایات: روزى حلّاج گذارش به دکّان پنبه زنى افتاد و با انگشت به پنبه ها اشاره کرد که ناگهان دانه ها به یک سو و پنبه ها به سوی دیگر رفتند… این امر موجب حیرتِ پنبهزن و دیگر مردمان شد.[۷]
ماسینیون شغل پدر حلّاج را«پنبه زن»( Cardeur de coton )دانسته و معتقد است که بعدها حسین حلّاج نیز شغل پدرش را دنبال نمود و از آن طریق زندگی می کرد.[۸]
استاد نیکلسون نیز معتقد است که حسین بن منصور حلّاج «صنعتگرِ فقیری بود که زندگانی خود را از راه حلّاجیِ پشم می گذراند.»[۹]
بنظر نگارنده پدر حلّاج تاجری بود که برای تجارت پنبه از بیضای فارس به مناطق پنبه خیزِ خوزستان و عراق سفر می کرد و در یکی از سفرها پسرش حسین را نیز به آن نواحی برد. پدر حلّاج بعدها در محافل عُمدۀ پارچه بافیِ بغداد و شوشتر دارای موقعیّت خوبی شد.[۱۰]
پس از مرگ پدر، حلّاج شغل وی را دنبال نمود و مانند بسیاری از صوفیّه از طریق پیشه وری و تجارت «امرار معاش» می کرد.[۱۱] حضور حلّاج در شهرهای مهم نسّاجیِ خوزستان و عراق (مانند شوش، اهواز، شوشتر و واسط ) و سفرهای او به مراکز مهم پارچه بافیِ (مانند کشمیر، مولتان و تورفانِ چین) تأئید کنندۀ این مدّعا است. این سَیر و سیاحت ها در جهان بینی و تعالی شخصیّت حلّاج نقش داشتند. یکی از مظاهر این جهان بینی و تعالی شخصیّت آشنائی حلّاج با رهبرِ قرمطیان و تعالیم إخوان الصّفا بود[۱۲] سازمان هائی که برای ایجاد دگرگونی های سیاسی معتقد به نفوذ در دستگاه خلافت و جلب و جذب امیران و درباریان بودند چندانکه قرمطیان خراسان بسیاری از درباریان و حتّی امیر نصر سامانی را به آئین قرمطی در آورده بودند.[۱۳] با چنان اعتقادی حلّاج ضمن نفوذ در دستگاه خلافت و جذب فرماندهانی مانند نصر قشوری،بَدْر اعْجَمِی و حسین بن حمدان در کودتا علیه خلیفۀ عبّاسی نقش داشت.برخی نویسندگان تأکید می کنند:
– «حلّاج افکار عمومی را از اطاعتِ خلافت عبّاسی منحرف می کرد.»[۱۴]
به نظر استاد نیکلسون:
-«… این عوامل سیاسی بودند که بر قتل حلّاج صحه گذاشتند.»[۱۵]
کارا د وُوُ می نویسد:
-« قساوت وحشیانهای که در قتل حلاّج بکار رفت نشان میدهد که مرام و مسلکِ وی تا چه حد در جامعۀ آن روز مؤثّر بوده و این مواعظ و عقاید چه خطرات بزرگی متوجۀ اسلام میساخت.»[۱۶]
هربرت میسُن معتقد است:
-«مسألۀ عُمده در عرصۀ سیاسی بغداد که به محاکمه و اعدام حلّاج منجر شد تهدیدی بود که او در عرصۀ سیاسی این شهر برای قانون و نظم عمومی به وجود آورده بود.»[۱۷]
محقّق معروف عراقی کامل مصطفی الشیبی یادآور می شود :
– «عامل سیاسی در قتل حلّاج اهمیّت زیادی داشته است.»[۱۸]
استاد عبدالحسین زرّین کوب می نویسد:
-«حلّاج مخصوصاً چون با قرامطه و بعضی طبقات شیعه هم روابطی داشت سوء ظن وزیر خلیفه را بشدّت تحریک کرد.»[۱۹]
استاد شفیعی کدکنی نیز تأکید می کند:
-«حلّاج مطالبات سیاسیِ آشکاری داشته و شهید راهِ همان مطالبات سیاسی شده است.»[۲۰]
با اینهمه از مضمون «مطالبات سیاسی حلّاج» خبر چندانی نداریم!
حذف یک روایت مهم!
ماسینیون – بارها – به کتاب الفهرست ابن ندیم استناد کرده ولی روایت مُهمِ وی در بارۀ ماهیّت سیاسی فعالیّت های حلّاج را نادیده گرفته است. کتاب الفهرست از معدود منابعی است که در فاصلۀ کمی پس از قتل حلّاج تألیف شده است(حوالی سال ۳۷۷ / ۹۸۷).ابن ندیم – مانند پدرش – در بازار کتابفروشانِ بغداد (سوق الورّاقین) به شغل کتابت اشتغال داشت و لذا،با بسیاری از روشنفکران و نویسندگان بغداد آشنا بود. ابن ندیم در بارۀ خصلت سیاسی شخصیّتِ حلّاج تأکید می کند:
– «حلّاج، نسبت به سلاطین؛ جسور، و در واژگون كردن حكومت ها از ارتكاب هيچ گناه بزرگى، روى گردانى نداشت.»[۲۱]
چند سال بعد عبدالقاهر بغدادی نیز نوشت:
-«حلّاج برخی از نزدیکان خلیفه را فریفته بود تا جائيكه دستگاه خلافت از بيم شورش (فتنه) به دشمنىِ او برخاست و به زندانش افكند.»[۲۲]
در همین رابطه،ماسینیون کلمۀ « مُصطلِم »را «شیفتۀ خدا» (Ravi en Dieu) ترجمه کرده[۲۳] در حالیکه این کلمه دارای معانی متعدّدی است از جمله، «ریشه برانداز» (انقلابی) که با توجه به مبارزات سیاسی حلّاج و شرکت وی در کودتا علیه خلیفۀ عبّاسی با روایت ابن ندیم و بغدادی تناسب دارد.
دو وزیرِ ایراندوست
خراسان و خصوصاً منطقۀ طالقان از پایگاه های اصلی تبلیغات حلّاج بود و لذا
پس از قتل حلّاج پیروانش در طالقان موجب شورش هائی شده بودند و تقاضای های مُکرّرِ حامد بن عبّاسِ (وزیر خلیفۀ عبّاسی و قاتل حلّاج) از دولت سامانی برای «استرداد یاران حلّاج» بی جواب مانده بود.به روایت ابن مسکویه:
-«بیش از ۲۰ نامه نوشتند تا یاران حلّاج را بفرستند.بیشترِ نامه ها بی پاسخ ماند و گفته بودند:خواهیم جُست و فرستاد.»[۲۴]
ماسینیون می نویسد که ابوالفضل بلعمی وزیر دولت سامانی نیز مریدِ حلّاج بود که در سال ۳۰۹ / ۹۲۱ از دستورِ حامد بن عبّاس جهت استرداد پیروان حلّاج در خراسان سرپیچی کرده بود.[۲۵] بنظر می رسد که ماسینیون و به تَبَعِ او ، هربرت میسُن[۲۶] ابو عبدالله جیهانی را با ابوالفضل بلعمی اشتباه کرده است زیرا در این سال ها (۳۰۱-۳۱۰ / ۹۱۴ – ۹۲۲) وزیرِ امیر نصرسامانی جیهانی بود نه بلعمی. ابن فضلان جهانگرد معروف نیز در گزارش سفر خود به بخارا تأکید کرده که در سال ۳۰۹ / ۹۲۱ توسط جیهانی به ملاقات امیر نصر سامانی رفته بود.[۲۷] قرینۀ دیگر اینکه پس از قتل حلّاج و عدم استرداد پیروان حلّاج به خلافت عبّاسی جیهانی به اتّهام زندقه از وزارت عزل و ابوالفضل بلعمی جانشین وی گردید.[۲۸]
گُل؟ یا گِل؟
در روايت ها آمده است که به هنگام قتل حلّاج، گروهى از مزدوران دولتى در لباس هاى شخصى، حلّاج را سنگسار می كردند و بر او دشنام می دادند. شبلى (دوست سابق حلّاج كه به انكار عقايد وی پرداخته بود) نيز براى سنگسارِ حلّاج و تأئيد عمل ديگران و در عين حال براى اينكه حقوق دوستى های گذشته را رعايت كرده باشد، گِلى از زمين برداشت و آنرا به جاى سنگ، به سوى حلّاج پرتاب كرد، اما گِل در نظر ماسينيون به شاخۀ گُل تبديل شده است!.[۲۹] پرسیدنی است که در آن هنگامۀ نفرت و نفرین و سنگسار پرتاب گُل از طرف شبلی چقدر می توانست واقعی باشد؟ در روایتی ماسینیون وضعیّت شبلی را چنین نقل می کند:
– « سپس شبلی در میان گروهی سررسید. شال اش را به گردنش بسته بودند و به سوی حلّاج می کشاندند تا او نیز حلّاج را لعنت(maudit) کند.»[۳۰]
آنچه که وجودِ گِل را بیشتر تقویت می کند اینست که در همین روایت، حلّاج به گلایه می گوید:
-« آنان که نمی دانند[سنگ]نمی باید انداخت،معذورند،از او [شبلی]سَختم می آید که می داند نمی باید[گِل] انداخت.»[۳۱]
بنابراین،اگر گُلی در کار بود- با توجه به خصلت شاعرانۀ حلّاج – چه بسا که موجب خوشنودی و رضایت وی می شد!
مذهبِ شورشیانِ زَنْج
ماسینیون در سخنی تناقض آمیز،حلّاج را یک «سُنّىِ راستین» (orthodoxie) و گاه «فردی شیعه» می نامد که «معتقد به بازگشت مهدی موعود بود.»[۳۲] …«درنگ حلاّج در میان شورشیانِ زنج سبب بدنامی حلاّج به عنوان یک سرکش شد… بدون شک بر اثر معاشرت با این گروه است که حلاّج در نوشته هایش اصطلاحات عجیبی آورده است که نشانۀ شیعه گری افراطی(غُلات)است؛ اصطلاحات عجیبی که اساس اجتماعی شهرت حلّاج به عنوان داعی و مُبلّغِ شیعه بوده است.»[۳۳]
در بخشی از کتاب، ما از قیام بردگان زنج (زنگیان) سخن گفته ایم.در اینجا تأکید می کنیم که برخلاف نظر ماسینیون[۳۴] هربرت میسُن[۳۵] انتساب این شورش عظیم به شیعیان زیدیّه (هوادارِانِ زید بن علی،برادر امام محمد باقر) فاقد اصالت تاریخی است زیرا برای این انتسابِ مهم ابتداء باید وحدت نظری و یکپارچگیِ مذهبی هزاران بردۀ کثیر العقیده را اثبات کرد؛موضوعی که بخاطر تنوّع قومی – قبیله ایِ بردگان آفریقائی در قیام زنج (زنگیان) قابل حصول نیست. تنوّع قومی و زبانی بردگان آفریقائی باعث می شد که آنان سخنان رهبرِ قیام، علی بن محمد برقعی را نفهمند چندانکه مجبور بودند تا سخنانش را برای بردگان ترجمه کنند.[۳۶] بلیایف یادآور می شود:
-« زنگیان سخنان عربی رهبرشان را نمی فهمیدند و او ناچار به یاری مترجم با آنان سخن می گفت،امّا برای آنهمه زبان ها و گویش های گوناگون و فراوانِ بردگان آفریقائی که از «قارۀ سیاه» آورده بودند ،یافتن مترجم یکسره ناممکن بود.در نتیجه چنین می نمود که برای زنگیان،[سخنان] پیشوا و مُبلّغ شیرین زبان شان گُنگ و آنها برای موعظه های وی کَر بودند.»[۳۷]
متأسفانه کتاب تاریخ نهضت زنگیان اثر محمد پسرِ حسن بن سهل (کاتبِ رهبر زنگیان و از خاندان ایرانیِ سهل) به دست ما نرسیده[۳۸] و آنچه که در تاریخ طبری از قول وی روایت شده اعتقادات مذهبیِ شورشیان زنج را روشن نمی کند[۳۹] لذا، قراردادنِ خَیلِ بی شمارِ بردگان ذیلِ «شیعیان زیدیّه» نوعی«سهل انگاری نظری» است.برخی مورّخین ضمن اینکه رهبر زنگیان را به خوارجِ منسوب نموده، از اذیّت و آزار و توهین به زنان و فرزندان خاندان پیغمبر اسلام در سپاهِ زنج یاد کرده اند.[۴۰]
کعبه را ویران کن!
ماسینیون جنبش قرمطیان را نیز «از فرقه های شیعی» دانسته است.[۴۱] در بخش «نهضت قرمطیان» از این جنبش اجتماعی سخن خواهیم گفت، امّا پُرسش اینست که این چه فرقۀ اسلامی یا شیعی بوده که با تعطیل کردنِ حج، حمله به خانۀ کعبه، کَندنِ «حَجرة الاسود » و مصادرۀ اموال و جواهرات درون کعبه، اساس شاکلۀ اسلام را زیر پا نهاده بود؟ نویسندۀ کتاب اعیان الشیعه که از آن به عنوان «دائرة المعارف شیعه» یاد می شود در این باره معتقد است:
-«فرقه های غُلات و قرامطه و امثال اینها را جزء فِرِق شیعه پنداشتن و آنان را با شیعه یکسان دانستن،خود ستمی بزرگ می باشد زیرا فرقۀ شیعه از هرکس که با ضروریات دین اسلام مخالفت کند،تبرّی و بیزاری می جویند و مخصوصاً از قرمطیان تبرّی جسته و آنان را جزء فِرَق مسلمین نمی دانند.» [۴۲]
استاد ماسینیون ضمن اشاره به رابطۀ نزدیک حلّاج با رهبر قرمطیان ابو سعید گناوه ای[۴۳] معتقد است که مقصود حلّاج از«اَهدِمْ الكعبه» استقبال از شهادت بود، يعنى «كعبۀ اصنام بدن را ويران كن و شهید شو!»[۴۴]
گفتنی است که ماسینیون در سراسر کتابش نام ابوسعید گناوه ای را «ابوسعید جنّابی» ذکر کرده است.این موضوع – که در تحقیقات پژوهشگران دیگر نیز تکرار شده – مصداق دیگری از «تعریب»(عربی گردانی) است که نتیجۀ آن – چنانکه گفته ایم – هویّت زدائی از شخصیّت های تاریخ و فرهنگ ایران است.ماسینیون نام یکی از فرماندهان قرمطی – ابن ابی الفوارس – را نیز به صورت «ابن ابی القُوس» ( Ibn Abi l-Qaws) ضبط کرده است.[۴۵] ابن ابی الفوارس در سال ۲۸۹ / ۹۰۱ دستگیر شد و در مواجه با خلیفۀ عبّاسی به درشتی صحبت کرد به طوری که خلیفه فرمان داد تا دندانهایش را بیرون کشیدند، سپس دست ها و پاهایش را بُریدند ، گوشت تنش را از روی استخوانهایش برچیدند، گردنش را زدند و پیکرش را به دار آویختند.[۴۶] به روایت مسعودی: «پس از آن[پیکرِ ابوالفوارس]را به محلّۀ کلیساها بردند و با قرمطیانِ دیگر بیاویختند.»[۴۷]
معارضه با قرآن!
حلّاج از دوران جوانی دارای اندیشه ای دلیر و گستاخ بود و یکی از نخستین اختلافاتش با مشایخ صوفیّه این بود که مدّعی شده بود «با قرآن معارضه می کند و می تواند کتابی بهتر از قرآن بیاورد.»[۴۸] ماسینیون در این باره نیز کوشش کرده تا حلّاج را از اتّهام«کفر گوئی»برهاند.[۴۹] ادعای «معارضه با قرآن» در عقاید شعوبی ها – از جمله ابوالعبّاس ایرانشهری و ابن مقفّع – نیز وجود داشت و شاید حلّاج در این باره تحت تأثیر آنان بود.[۵۰]
در جای دیگر اشاره کرده ایم[۵۱] که با توجّه به ذخائری از باورهای مانوی در باورهای قرمطیان(خصوصاً مفهوم نور) یا ستایشِ آفتاب و خورشید و تقدّس نان و پنیر و شراب (در آئین های خُرّمدینان و حروفیان)،شایسته است که این جنبش ها را در شمار جنبش هائی بدانیم که با شعوبیگری و زندقه در سودای تجدید حیاتِ آئین هایِ ایرانِ پیش از اسلام بودند. گوبینو و پروفسور براون برخی از این جنبش ها را «نمونه ای از تجلّیات روحِ ایرانی» دانسته که «هیچگاه از غُور در اندیشه های کُفر آمیز باکی نداشته است.»[۵۲] التون دانیل نیز در بررسی شورش های ایرانیان پس از حملۀ تازیان معتقد است:
– «همۀ این سرکشی ها دارای گرایشی به افکارِ کافرانه و حتّی خطرناک نسبت به اسلام بود یا چنین پنداشته می شدند.»[۵۳]
حلّاج و زکریای رازی؟
به نظر ماسینیون:
-«حلّاج رژیم مقتدر عبّاسی را مشروع می دانست و به کاخ خلیفه و مادرِش رفت و آمد می کرد.»[۵۴]
در این باره باید گفت که حلّاج با عِلمِ طبّ و کیمیا (شیمی) آشنا بود[۵۵] و با پزشک معروف و فیلسوفِ عقلگرا زکریای رازی مصاحبت داشت چندانکه رازی در کتاب الحاوی از حلّاج به عنوان «استادِ خود» یاد کرده است.[۵۶] هُجویری و عطار نیز از حلّاج به عنوان «استادِ زکریا رازی» یاد کرده اند.[۵۷] معلوم نیست که این «استادی» مربوط به کدام رشته بوده ولی آیا عقاید نقّادانۀ رازی در بارۀ ادیان و مذاهب نیز موضوع گفتگوهای رازی و حلّاج بوده است؟در هر حال،بنظر می رسد که حلّاج بهنگام اقامت در اهواز با زکریای رازی در بیمارستان معروف جُندی شاپور ملاقات کرده بود.[۵۸] بنابراین،«رفت و آمد حلّاج به دربار خلیفه» می توانست به خاطرِ عِلم و اطلاع وی در طبابت و کیمیاگری (شیمی) بوده باشد چندانکه حلّاج بیماری خلیفه و مادرش را درمان کرده بود.[۵۹]
ادامه دارد
___________________________________
[۱] – La Passion …, Tome 1,P 68
[۲] – مسالک الممالک، اصطخری، به کوشش ایرج افشار، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۴۰، ص۱۳۰؛ صورة الارض، ترجمۀ جعفر شعار، بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۵، ص۶۱؛ سِیَر اعلام النّبلاء، ذهبی، ج۱۴، ص۳۴۷
[۳] – قوس زندگی، ص ۳۵؛ La Passion …, Tome 1,PP 487-494
[۴] – الفهرست، صص۲۳۸-۲۳۹، ترجمۀ تجدّد، ۳۵۸
[۵]– تجارب الاُمم، ج ۵، ص ۵۵؛ تاریخ طبری، ج۱۵، صص۶۷۷۴-۶۷۷۵؛ دنبالۀ تاریخ طبری، عریب بن سعد قرطبی، صص ۶۸۰۷- ۶۸۰۸؛ الکامل فی التاریخ، ابناثیر، ج ۶، ص ۵۶۹
[۶] – La Passion …, Tome 1,P 69
[۷] – چهار متن…، ص۱۲؛ تاریخ بغداد، ج۸، ص۱۱۴؛ تذکرة الاولیاء، ۵۸۶؛ تاریخ الصوفیّه، ابو عبد الرحمن سُلمی، ترجمه و تألیف غزال مهاجری زاده، انتشارات طهوری، تهران، ۱۳۸۹، ص۷۰
[۸] – La Passion…, Tome 1, p326
[۹] – تصوّف اسلامی و رابطۀ انسان و خدا، ترجمه و تعلیقات شفیعی کدکنی، انتشارات توس، تهران، ۱۳۵۸، ص ۵۵
[۱۰] – نگاه کنید به: La Passion…, Tome 1, PP102,185
[۱۱] – برای لبستی از «عارفان پیشه ور» یا «پیشه وران عارف» نگاه کنید به عمادالدین نسیمی شاعر حروفی، علی میرفطروس،انتشارات عصر جدید،سوئد، ۱۹۹۳، ص۸۵
[۱۲] – در بارۀ قرمطیان و إخوان الصفا در صفحات آینده سخن خواهیم گفت.
[۱۳] – سیاست نامه،خواجه نظام المک توسی،ص۲۸۵ِ؛جنبش های اجتماعی در ایران…،رضازادۀ لنگرودی ، صص۳۶۸-۳۶۹
[۱۴] – مجالس المؤمنین، نورالله شوشتری، ج۲، انتشارات اسلامیّه، تهران، ۱۳۷۷، ص ۳۶؛ روضات الجنّات، محمد باقر انصاری، ج۳، به اهتمام اسدالله اسماعیلیان، قم، ۱۳۹۱هجری، ص۱۱۰
[۱۵] -پیدایش و سَیرِ تصوّف،ترجمۀ محمد باقر معین،انتشارات توس،تهران،۱۳۵۷ ،ص ۲۰۹
[۱۶] – Carra de vaux, Gazali, P200
[۱۷] -حلّاج ، ص۸۸
[۱۸] – تشیّع و تصوّف، کامل مصطفی الشیبی،ترجمۀ علیرضا ذکاوتی قراگزلو،انتشارات امیرکبیر، تهران،۱۳۵۹، ۶۸
[۱۹] – ارزش میراث صوفیّه،چاپ پنجم،انتشارات امیر کبیر،تهران،۱۳۶۲،ص۶۳ .همچنین نگاه کنید به حستجو در تصوف ایران،چاپ دوم، انتشارات امیرکبیر ،تهران،۱۳۶۳،ص۱۵۴؛ تشیّع و تصوّف، صص۶۷-۶۸
[۲۰] – دفتر روشنائی…، ص۲۷
[۲۱] -الفهرست ، ص۲۳۶؛ ترجمۀ تجدّد، ص۳۵۵
[۲۲] – الفَرْقُ بین الفِرَق و بیان الفرقة الناجیة ، دار الآفاق الجدیدة، بیروت،الطبعة الثانیة،۱۹۷۷ میلادی، ص ۲۴۸
[۲۳] – 271,320 , La Passion …, Tome 1,PP 141-142
[۲۴] – تجارب الُامَم، ج ۵، ص۱۳۵؛ترجمۀ استاد علینقی منزوی،ج ۵-۶،انتشارات توس،تهران، ۱۳۷۷ ،ص۱۳۷؛دنبالۀ تاریخ طبری،ص۶۸۷۲
[۲۵] – 584 , 558 ,536-537 La Passion …, Tome 1, PP 71
[۲۶] – حلّاج، ص۳۶
[۲۷] – سفرنامۀ ابن فضلان،ترجمۀ ابوالفضل طباطبائی ،انتشارات بنیاد فرهنگ ایران،تهران، ۱۳۴۵، ص۶۲. کتاب ارزشمند سامانیان نیز دوران وزارت جیهانی را از سال ۳۰۱ تا ۳۱۰ /۹۱۴ تا ۹۲۲ ثبت کرده است: سامانیان، جواد هروی، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم، تهران، ۱۳۸۲، ص۲۴۸. همچنین نگاه کنید به بخارا دستآورد قرون وسطی، ریچارد فرای، ترجمۀ محمود محمودی، چاپ دوم، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، ۱۳۶۵، ص۸۷؛ تاریخ ایران کمبریج، ج۴، به کوشش ریچارد فرای، ترجمۀ حسن انوشه، انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۶۳، ص۱۲۴
[۲۸] – دربارۀ جیهانی و بلعمی در بخش زندگی حلّاج سخن خواهیم گفت.
[۲۹] – La Passion…, Tome 1, p. 663 ; قوس زندگی…، صص ۵۸-۵۹ مقایسه کنید با نظر استاد عبدالحسین زرّین کوب، حستجو در تصوف ایران، چاپ دوم، انتشارات امیرکبیر ،تهران، ۱۳۶۳، ص۱۵۱
[۳۰] – La Passion …, Tome 1,P. 660
[۳۱] -تذکرة الاولیاء،ص ۵۹۲
[۳۲] – La Passion…, Tome 1,PP 245-250 ,371-376
[۳۳] – ; Encyclopédie de l’Islam,Tome 3,P102 La Passion…, Tome 1,P 533
[۳۴] – La Passion …, Tome 1,PP 63 ,104-106 , 209-210
[۳۵] – حلّاج، ترجمۀ مجدالدّین کیوانی،نشر مرکز،تهران،۱۳۷۸، ص۲۲
[۳۶] – نگاه کنید به تاریخ طبری، ج۱۴، ص۶۳۱۴
[۳۷] – سه مقاله در بارۀ بردگی، ترجمۀ سیروس ایزدی،انتشارات امیرکبیر،تهران،۲۵۳۶، ص۵۰
[۳۸] – ابن ندیم از کتاب«اخبار صاحب الزنج» یاد کرده است. الفهرست، ص۱۶۰
[۳۹] – نگاه کنید به تاریخ طبری،مجلّدات ۱۴ و ۱۵
[۴۰] – مُروج الذّهب، ج۲، صص۶۰۷-۶۰۸؛مقایسه کنید با شورش بردگان،احمد فرامرزی،چاپخانۀ داورپناه ، تهران، ۱۳۴۷، ص۲۵
[۴۱] – La Passion…, Tome 1,P 235, Tome 3,PP205-209
[۴۲] – اعیان الشیعه، سید محسن امین ،ج ۱،ترجمۀ کمال موسوی،انتشارات اسلامیّه، تهران ، ۱۳۴۵ ،صص۱۳۲ و ۲۷۹
[۴۳] – La Passion …, Tome 1,PP179,245,247,369; Tome 3,PP 205-209
[۴۴] – La Passion…, Tome 1, pp. 586-588,688-689؛ قوس زندگی حلّاج، ص۴۷
[۴۵] – La Passion…, Tome 1,PP 380,381,496,498,646
[۴۶] – تاریخ طبری، ج۱۵، ص۶۷۱۲؛ النجوم الزاهرة فى ملوک مصر و القاهرة، ابن تغری بردی، ج۳، دارالکتب المصریّه، قاهره، ۱۳۵۱ / ۱۹۳۲، ص۱۲۶
[۴۷] – مروج الذّهب،ج۲،ص۶۶۳
[۴۸] – المنتظم فی تاریخالملوک و الاُمم، ج ۱۳، دار الکتب العلمیة، بیروت، ۱۴۰۱/ ۱۹۸۱، ص ۲۰۳؛ رسالۀ قُشیریّه، عبدالکریم بن هوازن قُشیری،ترجمۀ حسن بن احمد عثمانی،به تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، بنگاه ترجمه و نشر کتاب،تهران،۱۳۵۴،ص ۵۸۹ ؛الفرق بین الفِرَق، عبدالقاهر بغدادی،ص۲۴۷ ؛العِبَر فی خبَر مَن غَبَر ،شمس الدین الذهبی، ج ۱، دار الكتب العلمية ،بيروت ، ۱۴۰۵/ ۱۹۸۵، ص ۴۵۶؛ شَذرات االذّهب، ابن العماد الحنبلی، ج۴، ص۴۳؛ تذکرة الاولیاء، ص۴۵۲
[۴۹] – ,154-157 La Passion…, Tome 1, pp. 114-115
[۵۰] – در بارۀ عقاید ایرانشهری و ابن مقفّع در بخش ملاحده و زنادقه سخن خواهیم گفت.
[۵۱] – مقالۀ نگارنده در بررسی کتاب «قلندریّه در تاریخ» و «جنبش های اجتماعی در ایرانِ پس از اسلام»:
https://mirfetros.com/fa/?p=35833
[۵۲] – تشیّع و تصوّف، ص۲۱۴
[۵۳] – Elton L. Daniel: The political and social history of Khurasan(under Abbasid rule 747–820), University of Michigan Library , 1979, P126
تاریخ اجتماعی و سیاسی خراسان در زمان حکومت عباسیان ،ترجمۀ مسعود رجب نیا، شرکت انتشاراتی علمی و فرهنگی،تهران،۱۳۶۷، ص۱۳۶
[۵۴] – La Passion …, Tome 1,P 532
[۵۵] – دنبالۀ تاریخ طبری،ص۶۶۸۶ ؛La Passion …, Tome 1,P237
[۵۶] – La Passion …, Tome 1,PP189,244-245
[۵۷] – کشف المحجوب ، ص۲۲۱؛ تذکرة الاولیا، ص۵۸۴.در حالیکه استاد ماسینیون ارتباط حلّاج با زکریای رازی را «مُسلّم»می داند،استاد مهدی محقّق در کتاب فیلسوف ری (نشر انجمن آثار ملّی،تهران، ۱۳۴۹ ، ص۲۰۹) به استناد روایتی از هُجویری در بارۀ ابن خفیف شیرازی معتقد است که «محمد زکریا پیری بود از محقّقان علمای طریقت در پارس…و مسلّماً این شخص نمی تواند ابوبکر محمد بن زکریای رازی پزشک مشهور بوده باشد.» نگارنده در متون صوفیّۀ این عصر ،از جمله در کتاب سیرت ابن خفیف شیرازی(تألیف ابوالحسن دیلمی) نامی از «محمّد زکریا از محقّقان علمای طریقت در پارس» نیافته و لذا، این تشابۀ اسمی را در راستای«جعل حلّاج دیگر»می داند.
[۵۸] – La Passion …, Tome 1,P189 .در بارۀ مرکز پزشکی جُندی شاپور و اهمیّت آن در پیش و پس از اسلام نگاه کنید به مقالۀ استاد محمّدی ملایری، فرهنگ ایرانی پیش از اسلام ، انتشارات توس،تهران،چاپ سوم،۱۳۷۴ ،صص۲۲۹-۲۵۳
[۵۹] – تاریخ بغداد،خطیب بغدادى، ج ۸، ص ۱۳۰
اصلاحات اجتماعی و فرهنگی محمد بن سلمان ولیعهد و نایب السلطنه عربستان در دهه دوم قرن بیست و یکم بحثهای بسیاری را در داخل و خارج آن کشور از جمله در ایران برانگیخته است. در ایران که برای ما جالبتر است نظرات متفاوت است. گروهی به اصلاحات رفتاری و اجتماعی بن سلمان از دیدگاه محافظه کارانه مذهبی آن را با انتقاد مینگرند و برخی از جنبههای آن را، خصوصا با توجه به آزادیهای اجتماعی برای زنان، غربگرایانهو مغایر بنیادگرایی اسلام سنتی و سلفیِ وهابی میدانند که بیش از یک قرن با تعصب و شدت بر جامعه سعودی حاکم بوده است.تضعیف دیدگاه وهابی برای ایرانیان اصولگرا نگران کننده نیست، زیرا وهابیها شیعیان را اصولاً رافضی و خارج از دین میپندارند و بقاع متبرکه در قبرستان بقیع را نیز چنان که گویی به منزله پرستش ابنیه و نمادهای تجسّمی باشد، به عنوان نشانههای کفر تخریب کرده و موجب آزردگی شدید شیعیان شدهاند. با اینکه یک پنجم جمعیت عربستان شیعهاند، حتی از نزدیک شدن شیعیان با آن مزارها جلوگیری میکردند. در عین حال اصولگرایان ایرانی نیز با نگرانی از اینکه مبادا آزادیهای فرهنگی و اجتماعی در عربستان در مطالبات نسل جوان ایران امروزی، خصوصا در میان بانوان، تاثیرگذار و وسوسه انگیز باشد به آن اصلاحات از دید انتقادی مینگرند. این در حالی است که در عربستان زنان تا یکی دو سال پیش حتی اجازه رانندگی نداشتند، در حالی که در ایران از آغاز صدور گواهینامه رانندگی در صد سال پیش چنین حقی برای بانوان ایرانی محفوظ بوده است.رعایت حجاب کامل و عبای عربی برای زنان عربستان عربی همیشه اجباری بوده است، و اصولا زنان در زندگی اجتماعی و اشتغال حرفهای در کشورشان نقشی نداشتند، در حالی که زنان ایران همیشه در این زمینهها از آزادی عمل برخوردار بودهاند و چادر فقط در شهرها رایج بود و روستاییان پوششهای سنتی و قومی خودشان را داشتند. از این رو اجباری شدن حجاب از سال دوم پس از انقلاب اسلامی برایشان تازگی داشته است. در عربستان نمایشهای هنری و تئاتر و موسیقی کلاً ممنوع بوده است، در حالی که در ایران ممنوعیتهایی مانند خوانندگی انفرادی برای بانوان یا محدودیتهای هنری و نمایشی پس از انقلاب همیشه مجادلهانگیز بوده است. در چنین شرایطی با شناختی که ایرانیان از جامعه همواره بسته عربستان داشتند، شاید تحولات دوران بن سلمان حیرت انگیزتر نیز بوده باشد. کشورهای قبیلهای دیگر شبه جزیره عربستان که در هفتاد سال اخیر به منابع مالی حاصل از استخراج و فروش نفت دست یافتهاند، به دلیل سفرهای خارجی و حضور گسترده کارشناسان فنی و مالی و مدیریتی اروپایی به صورت تدریجی چشمهایشان عادت کرده و موجب تأثیر گذاری نسبی در رفتارهای اجتماعی بومی نیز شده است. این تحولات تدریجی در کویت و بحرین و قطر و امارات متحده عربی و حتی در سلطنت محافظهکارتر مسقط و عمان در طی این مدت طولانی تأثیر سازگارانهتری بر جامعه گذاشته و مرز رواداری آنان را بالاتر برده است.بهخصوص بهرهمندی از امکانات مدرن زندگی رایج در دهکده جهانی، شامل خدمات و تراکنشهای اعتباریِ بانکی و تجاری، فروشگاههای مدرن و مراکز خرید، باشگاههای ورزشی و مسابقات داخلی و بین المللی زمینی و دریایی، همزیستی با بیگانگانی که در بیشتر آن جوامع شمارشان از جمعیتهای بومی نیز بیشتر شده است، موجب الزام به استفاده بیشتر از کار بانوان در عرصههای اجتماعی و فرهنگی نیز گردیده است. در عربستان این روند با وجود ثروت بیشتر با سرعت کمتر و نگرانی و مراقبتهای بیشتری همراه بوده است. این نکته نیز بحث درباره شتاب توسعه اجتماعی در عربستان را داغتر کرده است.
توسعۀ آمرانۀ رضاشاه و اصلاحات بن سلمان
دیده میشود که اصلاحات بن سلمان را با تلاش شتابزدۀ رضاشاهی در توسعۀ فرهنگی و اجتماعی، با الگو قرار دادن جوامع غربی، مقایسه میکنند، و معتقدند که به همان دلایلی که آن نوع توسعه که ظرفیتهای اجتماعی و اعتقادی ایرانیان را برای جذب آن در نظر نداشت با مقاومت مواجه شد و سرانجام نیز با وجود گذشت نیم قرن به انقلابی اسلامی و سنتگرا مواجه شد! در عربستان نیز چنان سرنوشتی در انتظار انقلاب اجتماعی بن سلمان خواهد بود. برخی ظواهر مبتنی بر آگاهیهای ما ایرانیان از آنچه از قدثم در جامعه عربستان میگذشته است، و دیدگاه محافظه کارانهای که خاندان سلطنتی پرشمار عربستان خودش در رأس آن و مُفتیان متعصّب وهابی در حمایت و در کنار آن قرار داشتند، میتواند آن مقایسه آن را با مقاومت در مقابل تجددگرایی رضاشاهی توجیه کند. اما گرچه آن دیدگاه با ریشههای تاریخی و نتایجی که به بار آورد برای خود جای بحث و نقد دارد، اما اگر با اندکی تحلیل و شکافتن مسئله بتوانیم به نقاط تشابه و اشتراک، یا به تفاوتهای میان این دو اقدام رفرمیستی یا اصلاحگرانه برخورد کنیم، شاید کار این مقایسه را مشکل و یا شاید آسان کند! این نکات میتواند از جنبههای مختلف تاریخی، اداری، مالی، اقتصادی،آموزشی و اجتماعی و فرهنگی مطرح شود:
بررسی اجمالی زمینه تاریخی از نهضت مشروطه تا اصلاحات رضاشاهی: مشروطیت ایران در میان نخبگانی اندیشمند و مترقی در ایران پرورده شد که در بالاترین سطوح هِرَم اجتماعی و فرهنگی ایران قرار داشتند و حتی در درون دایرۀ حاکمۀ ایران بسیار تاثیرگذار بودند. نخبگان ایران شهروندان و شهرنشینانی بودن که با وجود شمار اندک 10 درصد جمعیت شهری در کشوری با 95 درصد بیسواد کار بزرگی از پیش بردند. شاید یک دلیل آن عدم حضور و مشارکت آن 90 درصد روستایی و عشایری در زندگی شهری و سیاسی بود. در واقع کسی آنها را به حساب نمیآورد! در عشایر آنها «آدمهای» خان و در روستا رعیت ارباب بودند. در جنان شرایطی نخبگان شهری در تبریز و تهران و رشت و اصفهان و چند جای دیگر با آشنایی بیشتر با فرهنگ و سیاست در جهان آن روز و نگران از رقابتهای روسیه و عثمانی و نگران از دست دادن استقلال ضعیفی که به آن میبالیدند، خواهان همان حقوق و سیاسی و اجتماعی رایج در کشورهای
مترقی فرنگ شدند. و عجیب آنکه در کلیات موفق هم شدند و مظفرالدین شاه در واپسین روزهای عمر فرمان مشروطه را امضا کرد و پس از افتتاح مجلس اول که بیشتر رنگ صنفی داشت درگذشت.
در مقایسه با عربستان اشاره به این تجربه لازم است زیرا در ایران ،مشروطه رابطۀ مالکانه شاه و کشور را گسست و سند مالکیت کشور به ملت منتقل شد؛ در عربستان با وجود گذشت 120 سال هنوز آن رابطۀ مالکانه سلطنت نسبت به کشور گسسته نشده است. البته در عربستان نیز مانند ایرانِ آن روز مالکیتهای فردی محترم و مورد تضمین دین اسلام است، اما مرز حاکمیت سلطان و مالکیت او بر کلیت کشور و منابع آن مشخص نیست. یکی از دلایل مقاومت سلطنت در مقابل ورود افکار مدرن سیاسی نگرانیِ از دست دادن همین امتیازات سنّتی بوده است.
نکته مهم دیگر التزاماتی بود که این انتقال مالکیت در پی داشت، خصوصاً الزام به برقراری حاکمیت قانون بود. ایران کشوری قدیمی بود که سنّت دیوانی آن به دوران باستان باز میگشت و وقتی عربها نیز خواستند کشور تشکیل دهند ناچار از الگوهای ایرانی بهره مند شدند. اما دیوان باستانی برای دوران مدرن کفایت نمیکرد. این دیوان در عربستان سنتّیتر و پدرسالارانهتر هم بوده است. به همین دلیل وقتی خانوادۀ آل سعود دیگر پدرسالاران عربستان را به زیر کشید با آن احساس مالکانۀ سنتّی کشور را به نام خود سعودی نامید. ایران چنین نبود.نظام دیوانی سنّتی و سلطانی با مشروطه دولتتر و کشورتر شد. وقتی کشوری با الگوبرداری از شیوۀ آزادیخواهانه فرنگی بخواهد اداره شود، باید به محتوای خود بپردازد. مشروطیّت در خلأ استقرار نمییابد. مشروطه ای که از تودۀ مردم بر نخاسته باشد باید توده مردم را با الزامات خود تطبیق دهد. وقتی مشروطه به معنی تضعیف سلطه سلطنت بر مردم تعریف شد،هر کس احساس قدرتی میکرد، خواهان بهره مندی سلطانی از آن شد و هرج و مرج پدید آمد. آن هرج و مرج نشان دهندۀ الزامات و آماده سازی زمینههای دیگر برای استقرار مشروطه ای شد که خودش در آغوش ملت جای گرفته بود، اما ابزار استفاده اش موجود نبود.
مشروطه نیاز به حکومت قانون داشت. قانونی برآمده از مردم. ایران دارای مجلس شد. مجلس اول یک سال ماند و محمدعلیشاه آن را به توپ بست و خودش ساقط شد. مجلس دوم هم یک سالی تشکیل شد و با بحرانهایی کارش به تعطیل کشید. مجلس سوم تشکیل شد و آن نیز یک سالی بود و با آغاز جنگ جهانی اول و اشغال ایران تعطیل شد. به این ترتیب در 15 سال هرج و مرج پس از مشروطه،ایران نیازمند نظم و قانون و عدلیه و نظام مالی و اداری و آموزشی و امنیتی یعنی حکومت قانون بود. اما دیگر مجلسی نداشت. در این بن بست کودتا به عنوان راه حل نهایی رخ داد و با توسّل به اقتدار کوشید در پناه مجلسی منتخب اما متشکل از متنفّذان شکل مشروطه را به لوازمش بیاراید.
دولت کودتا با افتتاح مجلس به رفع نیازهای قانونی مشغول شد، و سپس رضاخان شخصا قدرت اجرایی و سلطنتی را در اختیار گرفت و به اقداماتی دست زد که امروز اصلاحگری بن سلمان را با او مقایسه میکنیم. اما فراموش نشود امروز بیش از صد سال از کودتای رضا شاه میگذرد و این فاصلۀ قرنی بسیار اثرگذار است.
مقایسه نکات مثبت و منفی بن سلمان و رضاشاه
بن سلمان در اوج سلطه و اقتدار خاندان آل سعود، با به سلطنت رسیدن پدر و به اتکای او اصلاحات را از درون خاندان سلطنتیِ مورد انتقاد سکوت آمیز مردم کشورش آغاز کرد. ولیعهد سنتّی را برکنار و شاهزادگان بهره مند از رانتهای سلطنتی را بازداشت کرد و پس از ستاندن باج و اثبات برتری و اقتدار خود آنها را به شرط حفظ آرامش آزاد کرد.
بن سلمان متکی به منابع مالی و ذخایر ارزی بیکران نگران پرداخت هزینههای جاری دولتی و امنیتی نبود.
بن سلمان از نظام اداری و امنیتی و حکومتی مقتدر بهرهمند بود که بتواند مجری برنامههای توسعه او باشد. نظام آموزشی عربستان از هفتاد سال پیش با بهرهمندی از درآمد نفت توانسته بود در آنجا بیسوادی را بر اندازد و حتی دختران -با همه محدودیتها در نسلهای بعدی- از آموزش بهرهمند بودند. کمبود معلم هم از آغاز نداشت زیرا با اتکا به کثرت جمعیت عرب همیشه میتوانست معلم کافی در همۀ رشتهها از مصر و عراق و سوریه و لبنان در اختیار داشته باشد. نظام اداری و مالیاتی و امنیتی هم وجود داشت. فقط لازم بود. آن را بهبود بخشد.
بن سلمان نیز نیاز به تقویت علمی و کارشناسی داشت و به همین دلیل عربستان از دهها سال پیش ضمن تأسیس چند دانشگاه مجهز دهها هزار دانشجوی داوطلب را به دانشگاههای اروپا و آمریکا اعزام کرده و برای خودش طبقه ای از نخبگان جهانی با نوعی زندگی دوگانه پدید آورده بود. یکی زندگی در اجتماع با رعایت ضوابطی که از آنان انتظار میرفت و مصلحت خودشان را نیز در رعایت آن میدیدند و دیگر زندگی درونی یا میان خودیهای نخبه که گویی جامعهای دیگر در میان اجتماعی عمومی را تشکیل میدادند! این دوگانگی به مرور زمان و با توسعه جامعۀ نخبگان و توسعه برنامههای عمرانی و صنعتی که مستلزم حضور کارشناسان خارجی و خانوادههای آنان بود تدریجا کمرنگتر شده بود. کاهش این دوگانگی ضمن آنکه زمینه را برای توسعه اجتماعی مساعد میکرد، مطالباتی را بر میانگیخت که میتوانست برای نظام سعودی چالشی از سوی نخبگان رو به ازدیاد ایجاد کند.
این توسعه فرهنگی مصادف بود با ورود عربستان به دنیای مجازی! دنیایی که مرز نمیشناسد و یک جامعه باسواد درونی را ناگهان وارد دهکده جهانی میسازد! حاکمیت برا ی مقابله با این تحول جدید و گریزناپذیر اجتماعی دو راه داشت: یا باید با آن مقابله میکرد و روابط سنتی پدرسالارانه را به خصومت و چالش بدل میکرد، یا به مطالبات تن میداد و تسلیم میشد، و زمینه را برای دادن امتیازات بعدی فراهم میکرد. پدیده محمد بن سلمان هیچ یک از این دو راه را بر نگزید. او خودش رهبری اصلاحات و مدرنیسم را با گامی فراتر از دیگران بر عهده گرفت. قمار بزرگی که تا کنون برنده بوده است و باید منتظر مراحل بعدی و واکنشهای متضاد نسلهای پیر و جوان سعودی بود.
در واقع مقایسه این دو شخصیت تاریخ ساز به اصلاحات اجتماعی خصوصاً در زمینههای رواداریهایی نسبت به زنان ،روابط اجتماعی ،تفریحات و شرایط زندگی بر میگردد که با رفتارهای خشن پلیس امر به معروف سنتّی عربستان و توقّعات متعصّبانۀ آنان همخوانی ندارد .
زمینههای اجتماعی و قبیلهای عربستان نیز در تضاد این دو شیوه میتوانست ابهام انگیز باشد.
در واقع انتقادات از رضاشاه، بیش از آنکه به چند مورد زندانی کردن منجر به قتل رجال شد، یا نسبت به رفتارهای دیکتاتور منشانه او خصوصاً در نیمۀ دوم سلطنت مربوط باشد، به همان بخش فرهنگی و اجتماعی مربوط میشود. به عبارت دیگر :رضاشاه اولا به دلیل امنیّتی چون برخلاف همه سلاطین تاریخ ایران متکی به حمایت ایل و طایفه و تفنگداران شخصی نبود، هم به دلیل شکستن آن نظام ایل سالاری و خوانین و هم برای هرچه بیشتر کردن آمار شهرنشینی و
آماده سازی برای تحول صنعتی و اقتصادی و همچنین برای دستِ باز داشتن در تشکیل ارتش ملی به جای فراخوان از عشایر در زمانهای نیاز، به تغییر آن ساختار سنتی و اربابانه نیاز داشت. از سوی دیگر به دلیل جمعیت اندک که چند سالی پیش از آن در پایان جنگ جهانی دوم به دلیل شیوع اپیدمی آنفلوانزای اسپانیایی همراه با قحطی که ضربهای به جمعیت اندک کشور زده بود، به مشارکت بیشتر زنان در امور مختلف اداری و اجتماعی میاندیشید. یعنی همان چیزی که امروز بن سلمان نیز، با داشتن بیش از ده میلیون کارگر و کارمند خارجی، به آن میاندیشد.
مشارکت زنان روستایی در زندگی و تولیدات روزمرۀ کشاورزی و دامی امری عادی بود، اما در زندگی شهری چنین نبود. لذا پس از سفری به ترکیه و دیدن اصلاحات آتاتورک تصمیم گرفت با تغییری در پوشش مردان و زنان ضمن آنکه به آنان ظاهری متجدّدانه میبخشید،امکان مشارکت آنان را در فعالیتهای تولیدی و اجتماعی افزایش میداد. آن الزام که گاه با حضور زنانی با پوشش نامتعارف شبه فرنگی با پالتو و مانتوی بلند و کلاه فرنگی لبه داری که آن را برای پوشاندن مو تا زیر گوش پایین میکشیدند جنبه مضحک پیدا میکرد، با سرکوب تحمیل و تحمل شد، اما با خروج پیشبینی نشدۀ رضاشاه از ایران نا گهان آن عقدهها سربازکرد. هرچند آزاد شدن پوشش بانوان موجب رواج رواداری و زندگی نو و کهنه به موازات یکدیگر شد، اما بهانه و خصومت که برخی کشمکشهای سیاسی و نیز نارضایی روحانیت سنتی بر آن میافزود، ادامه یافت.
بن سلمان با وجود مقاومت روحانیت وهابی و محافظه کاران سلطنتی هنگامی به اصلاحات اجتماعی دست زد که زمینههای آن آماده بود و نسل جوان سعودی که اکنون اکثراً شهرنشین و تحصیل کرده هستند، از تعویق آن نگران بودند.گرچه هنوز میتواند آتش زیر خاکستر در دل نسل محافظه کار پیشین نهفته باشد، اما باید دید نسل جوانترِ تربیت شده و تحول یافته در فضای مجازی از تقابل با نسل پیشین بر میآید یا خی؟.
مسئله مهمتر این است که اکنون بن سلمان دست به توسعۀ صنعتی و شهر سازی و آبادانی و عمرانِ سبز چه در زمینههای کشاورزی و چه در شهرسازی مدرن متّکی بر شیرین سازی گسترده آب دریا و تولید انرژیهای تجدید پذیرِ بادی و خورشیدی زده است، و توسعه صنعتی از پتروشیمی تا فولاد و سیمان صدها هزار نیروی کار زن و مرد را در رشتههایی مستلزم بالا رفتن ضریب هوشمندی و تفکر به کار گماشته است که با بهرهمندی از رفاه و بیمه و اطمینان از آینده، هرگونه چالشی را به عقب میاندازد. اما با این حال هنوز نظام سعودی که حکومت نظم و قانون و رفاه را برقرار کرده و نهادهای نمادین شبه پارلمانی هم پدید آورده است، نظامی دموکراتیک دارای خزانۀ ملّی واحد در شأن حاکمیت ملت و کشوری با بالاترین سطح درآمد ملی و درآمد سرانه محسوب نمی شود.
نقل از:ماهنامۀ آینده نگر/ اردیبهشت 1403
مطالب مرتبط:
به مناسبت ۶ اردیبهشت،
سالروز قتل افشارطوس رئیس شهربانی دکتر مصدّق
به نقل از چاپ پنجم کتاب آسیب شناسی یک شکست
*سرتیپ افشار طوس در صدَد آشتی بین دکتر بقائی با مصدّق بود و لذا ربودن و کشتنِ وی مغایر با این آشتی طلبی و تفاهم بود!
*قتل ها و ترورهای مشابه در این دوران نقش احتمالی حزب توده در قتل افشار طوس را برجسته می کند.
*احسان طبری:«قتل محمد مسعود برای ایجاد یك شوكِ عَصَبی علیه دربار بود ،زیرا خسرو روزبه اطمینان داشت كه قتل ،۱۰۰٪ به حساب دربار تمام خواهد شد».
قتل سرتیپ افشارطوس،اهداف و انگیزه ها:
در فروردین 1332،در حالیکه حسین مکّی و دیگران،برای آشتی و تفاهم بین شاه و دکتر مصدّق تلاش می کردند،نشریۀ شهباز (ارگان حزب توده)خبر تکوین یک کودتای نظامی با شرکت شاه،حسین علا،سرلشکر زاهدی،کاشانی و«اقلیّت مزدور پارلمان» را تیتر اول خود ساخت[1]. بعد از انتشار خبر شهباز،جنازۀ سرتیپ محمود افشار طوس-رئیس شهربانی دولت مصدّق- در کوه های حوالی لشکرک پیدا شد[2].چند روز پیش از این قتل،حسین ذبیح پور-کارمندشهربانی و کارآگاه و محافظ ویژۀ سرتیپ افشارطوس- نیز بطور فجیعی بقتل رسیده و جسدش در کوه های اطراف کرج کشف شده بود[3].
قتل افشار طوس،ضمن بی ثبات کردن فضای عمومی جامعه،دو هدف زیر را دنبال می کرد:
۱-تشدید اختلاف بین شاه و مصدّق و در نتیجه،تحکیم موقعیّت سیاسی حزب توده.
۲- بدنام کردن و متهم نمودنِ برجسته ترین دشمن حزب توده-دکتر مظفر بقائی-و تشدید اختلاف بین دوستانِ دیروز و دشمنانِ امروز (مصدّق،کاشانی،بقائی و مکّی).
با وجود نارضایتی افشار طوس از ساختارسُنّتی ارتش و عدم ارتقای درجۀ سرهنگی وی به سرتیپی،در این زمان،او با محمدرضاشاه و دربار،دشمنی یا اختلافی نداشت و حتّی به قول پسر دکتر مصدّق:«افشارطوس، نوکر شاه بود»[4].ملکه ثریّا نیز در خاطرات خود از افشار طوس بعنوان«دوست محمدرضا»[شاه]یاد می کند[5].
افشار طوس مدّت ها مسئول املاک سلطنتی بود و در پایان دادن به غائلۀ آذربایجان(پیشه وری)و سرکوب تظاهرات نیروهای حزب توده در اصفهان،همدان و کرمانشاه شرکت داشت.به روایت یکی از نزدیکان سرتیپ افشار طوس:او از شیفته گاه رضاشاه بود و می گفت:«دکترمصدّق یک رضاشاهِ باسواد است»[6] .افشار طوس در زمان حکومت مصدّق(1331) به تأسیس«سازمان افسران ناسیونالیست»پرداخت و دبیر کُل آن سازمان شد [7]،ترکیب اعضای موسّس این سازمان و حضور نظامیانی مانند سرتیپ«حسین آزموده»(دشمن سرسخت حزب توده و دادستان بعدی دادگاه مصدّق) [8] نشان دهندۀ این است که این سازمان نظامی-اساساً-در مقابل«سازمان نظامی حزب توده»قرار داشت.سرهنگ مصوّر رحمانی-از نخستین اعضای سازمان- یادآور می شود:
-«هیأت مدیرۀ موقّت[سازمانِ افسرانِ ناسیونالیست]در صدد برآمد با سربازگیری از بین افسران سالم و فداکار،یک هستۀ انقلابی روشنفکر به وجود بیاورد»[9].
قتل افشارطوس در شرایطی صورت گرفت که بخاطر حکومت نظامی دولت مصدّق،تحرّکات مخالفان وی،خصوصاً در منطقۀ پُر رفت و آمدِ وقوع جنایت(خیابان صفی علیشاه /خانقاه) شدیداً تحت مراقبت و نظارت مأموران دولت بود. وجود«باشگاه افسران بازنشسته»(به رهبری سرلشکر زاهدی) و چند حزب سیاسی مخالف دولت،ازجمله «حزب سومکا»،باعث تشدید این نظارت و مراقبت بود [10].به گزارش روزنامۀ اطلاعات:خانۀ حسین خطیبی(متهم اصلی)بیست قدم با«حزب سومکا» فاصله داشت[11]،یکی از خانه های مخفی و مهم سازمان افسران حزب توده و مرکز بایگانی اسناد و اسامی شبکۀ افسران این حزب نیز در خیابان صفی علیشاه بود. مرکز حزب ایران به رهبری داریوش فروهر نیز در این خیابان قرار داشت و «سیاه جامگان»این حزب فعالیّت های نیروهای ضد مصدّقی را زیر نظر داشتند. افراد و عناصر سازمان نظامی حزب توده در این مراقبت ها،بسیار فعّال بودند چنانکه بقول نورالدین کیانوری:
-«افرادسازمان افسری ما در تمام واحدهای مهم عملیّاتیِ ارتش و حتّی گارد شاهنشاهی حضورداشتند و به این ترتیب،خبر همۀ توطئهها ـ در همان لحظۀ تدارك ـ به ما میرسید»[12].
این شرایط شدید امنیّتی ربودن و جابجائی پیکرِ سرتیپ افشارطوس از خانه ای در خیابان شلوغِ صفی علیشاه/خانقاه به کوه های اطراف تهران را دشوار و حتّی غیرِ ممکن می ساخت.با توجه به سابقۀ حزب توده در ربودن و کشتنِ محافظِ سرتیپ افشارطوس و پنهان کردن جنازۀ وی در کوه های اطراف تهران،می توان انگشت اتّهام قتل افشارطوس را از دکتر بقائی به سوی حزب توده نشانه گرفت!
سرتیپ افشارطوس
با انتشار خبر ناپدید شدن سرتیپ افشار طوس،ابتداء یوسف بهرامی(رئیس ادارۀ آگاهی شهربانی تهران)مسئول بررسی و کشف جنایت شد،ولی بلافاصله(در 2 اردیبهشت)،بدستور دکترمصدّق،سرهنگ امیرهوشنگ(قدرت الله)نادری بهمراه سرهنگ حسینقلی سررشته،معاون فرمانداری نظامی،رئیس رکن دو(سازمان تجسّس و اطلاعات ارتش) و هوادار سرسخت دکتر مصدّق،مسئول شناسائی عامل یا عاملان جنایت شدند.دکترغلامحسین صدیقی،وزیر کشور دولت مصدّق،ضمن دیدار با سرهنگ سررشته،نظر وی مبنی بر«گرفتن اجازۀ دائمی و اختیارات فوق العادۀ قانونی جهت پیگیری پرونده» را پذیرفت[13]
پس از چند روز،فرمانداری نظامی تهران،ضمن اعلام اسامی 13تن از مخالفان شناخته شدۀ دولت،تأکیدکرد که دستگیرشدگان با مظفربقائی ارتباط داشته و بقائی را از عوامل قتل افشار طوس معرّفی کرده اند[14].یکی از وجوه مشترک این متهمین،دشمنی شدید آنان باحزب توده بود.مثلاً، سرلشکر علی اصغر مزیّنی-رئیس سابق شهربانی دولت مصدّق-از دشمنان سرسخت حزب توده به شمار می رفت.به گزارش«میدلتون»(کاردار سفارت انگلیس در ایران ):
-«سرلشکرمزّینی کسی بود که می توانست باشدّت عمل با حزب توده برخورد کند»[15].
مزیّنی معتقد بود که:«بزرگ ترین خطرِ مملکت ما همین خطر کمونیست ها»است از این رو«در تمام دوران ریاست شهربانی خود،با توده ای ها مبارزۀ شدیدی کرد و با تمام قدرتی که داشت در سرکوب آنها کوشید»[16].او–بارها- به خطرِ سلطۀ حزب توده بر ایران هشدار داده بود[17].وی به همراه تیمسار غلامعلی بایندُر و تیمسار دکترمنزّه در تظاهرات روز 9 اسفند1331 -برای جلوگیری ازخروج شاه از ایران- حضور داشت[18].
برادر زادۀ سرلشکر مزیّنی-که بخاطر جنجال های قتل افشارطوس مجبور به تغییر نام خود از مزیّنی به«مزیّن»شده بود[19]نیز دشمن سرسخت حزب توده به شمارمی رفت بطوریکه برای قلع و قمع حزب توده،ایجاد«سازمان مخصوص مبارزه با خائنین»(توده ای ها)را پیشنهاد می کرد[20].
سرلشکر مزّینی،تحصیلات نظامی خود را در فرانسه تمام کرده و درجنگ جهانی دوم نیز از طرف ارتش برای دیدن جبهه به فرانسه اعزام شد و مدتی در آنجابود[21].با توجه به آشوب های مستمرِ خیابانی توسط حزب توده،فدائیان اسلام و دیگر گروه های سیاسی در آن هنگام،سرلشکرمزیّنی-براساس سیستم نیروهای انتظامی کشورهای اروپائی- معتقد به ایجاد«واحد پلیس منظّم »برای جلوگیری از اینگونه آشوب های خیابانی بود.هدف اصلی این طرح،برخورد با حادثه آفرینی های روزانۀ حزب توده و سازمان های وابسته به آن بود.مزیّنی می گفت:«مطمئن بودم که با اجرای آن[پروژه]،به بسیاری از بی نظمی ها و خودسری های شهر خاتمه داده خواهد شد».این طرح انتظامی مورد موافقت شاه و مصدّق بود،ولی دکتر فاطمی(معاون و سخنگوی دولت مصدّق)با آن مخالفت کرد[22].
سرلشکرمزیّنی برای جلوگیری از فعالیّت چاقوکشانی مانند شعبان جعفری و تظاهرات و حادثه آفرینی های فدائیان اسلام نیز اقداماتی انجام داد و موجب تبعید فدائیان اسلام به بندرعباس گردید[23].او برای نخستین بار در ایران«پلیس مدارس» را- به سبک کشورهای اروپائی- تأسیس کرد و در تأمین امنیّت مدارس و آسودگی خاطرخانواده ها کوشید چون معتقد بود که«در تمام دنیا به اطفال احترام می گذارند»،در حالیکه در همین زمان،حزب توده با شعارهای عوامفریبانه می نوشت:
-«پدران!مادران!اطفال خود را از چاقوی دولتیِ شعبان بی مُخ و عشقی و فروهرها رها سازید!»[24].
اختلاف نظر دکتر فاطمی با سرلشکر مزیّنی،موجب شد تا 4 روز قبل از تظاهرات خونین 14 آذر 1330،سرلشکر مزیّنی از ریاست شهربانی کُل کشور استعفاء دهد و امیرتیمور کلالی سرپرست موقّت شهربانی گردد که بدنبال آن، تظاهرات عظیم هواداران حزب توده روی داد.حزب توده ضمن محکوم کردن این رویداد خونین،آن را «رسواترین اَشکال دیکتاتوریِ فاشیستی»و مصدّق را«پیشوائی که در میان حصاری از سرنیزه پنهان شده است»نامید [25].
دشمنی سرلشکر مزیّنی با حزب توده ،می توانست وی را آماج انتقامجوئی رهبران آن حزب سازد بطوری که«گروه ترور حزب توده» به رهبری کیانوری،در صدَد بود تا سرلشکرمزیّنی را به قتل برساند[26].
در حالیکه هنوز پروندۀ متّهمان به قتل افشارطوس تکمیل نشده و به مقامات قضائی ارائه نگردیده بود،برخلاف عُرف قانونی،پخش«اعترافات» دستگیرشدگان از طریق روزنامه ها[27] و رادیو و تکرارِ چند بارۀ این«اعترافات»در طول روز،نشان از سناریوی خطرناکی می داد که اوّلین قربانی آن،دکتر مظفّر بقائی بود.دکتر عبّاس دیوشلی-تئوریسین حزب زحمتکشان و از یاران نزدیک دکتربقائی-نیز در شمار این قربانیان بود[28].دکتربقائی در اعتراض به این شیوۀ غیرقانونی و نامتعارف گفت:
-«دستگاه رادیو که اقاریر متهمین و تمامِ آن مسخره بازی ها را ساعت ها و روزها گذاشت،هیچ توجه نکردند که در کجای دنیا چنین چیزی سابقه داشتهاست؟ یک موردی پیدا کنید که در دنیا سابقه داشته باشد. یکی پروندهاش پیش از اینکه بسته شده باشد،پیش از اینکه تحقیقات به نتیجه رسیده باشد اقاریر را توی رادیو بخوانند آنوقت در تفسیر سیاسی رادیو هم یک عدهای که هنوز اتهام و مجرمیّت شان محرز نشده[را]مرتباً لجن مال بکنند.اینها هیچ جای دنیا سابقه ندارد»[29].
چرادکترمظفربقائی؟
خسرو روزبه(مسئول کمیتۀ ترورسازمان افسران حزب توده) در علت انتخاب محمد مسعود برای ترور می گوید:
-«فکرمی کردیم برای گم کردن راه ،برای اینکه دستگاه پلیس نتواند سمت لازم را برای پیداکردن گروه ما[کمیتۀ 8 نفرۀ ترور حزب توده] بیابد،ما باید اولاً از کسی شروع کنیم که دارای دستجات مخالف زیادی باشد.محمدمسعود از این جهت،ایده آل بود زیرا از یک طرف با دستۀ مسعودی ها و روزنامۀ اطلاعات سخت درآویخته بود،از طرف دیگر با قوام السلطنه و گروه طرفداران او مخالف بود و جنگ و جدال های زیادی باهم داشتند…از یکطرف نیز روزنامه اش خواننده داشت و مقالاتی که علیه نهضت جهانی طبقۀ کارگر منتشر می ساخت،می توانست تأثیر منفی داشته باشد»[30].
به جرأت می توان گفت که بسیاری از این«مشخّصات»در دکتر مظفر بقائی نیز وجود داشت چون بقائی نیز -عملاً-در چند جبهه می جنگید و «دارای دستجات مخالفِ زیادی بود»،ازجمله:
-موضع تند دکتر بقائی پس از قیام 30تیر 1331 و تأکید او برتعقیب عاملان کشتار مردم و محاکمۀ قوام السلطنه [31]،
-کینۀ سوزان بقائی نسبت به حزب توده،
– جدال های بقائی با شخصیّت های جبهۀ ملّی (مانند دکتر فاطمی،مهندس زیرک زاده، و….)،
-مخالفت های بقائی با مصدّق در بارۀ کسب«اختیارات فوق العاده» و خصوصاً با«قانون امنیّت اجتماعی»،
-و انجام رفراندوم برای انحلال مجلس،متهم کردن مصدّق به مماشات باحزب توده و…
همۀ این موارد می توانستند دکتر بقائی را -بعنوان کسی که« دارای دستجات مخالف زیادی بود»-طعمۀ مطلوبی برای ترور شخصیّتش توسط حزب توده سازند بطوری که این امر در فضای کینه ورزی ها و کدورت های سیاسی،نه تنها مخالفتی را برنیانگیزد بلکه–مانند ترور محمد مسعود- با«استقبال»نیز روبرو گردد!
سازمان افسران حزب توده و قتل سرتیپ افشارطوس
نام ها و نشانه ها!
«امیل زولا» دراعتراض به پرونده سازی علیه«آلفرد دریفوس»:آن را «ناشی ازجنون و بلاهت و تخیّلات دیوانه وار و اَعمال پلیسی پَست و سُنّت های تفتیش عقاید و جبّاریّت و لذّت بردنِ چندستاره به دوش…به بهانۀ وهن آورِ صلاح دولت» نامیده بود.آیا در ماجرای قتل افشارطوس و پرونده سازی علیه دکتربقائی نیز همین شیوه بکار رفته بود؟
از ترکیب افسران فرمانداری نظامی تهران بهنگام تعقیب قتل افشار طوس و چگونگی تنظیم پروندۀ دستگیرشدگان،آگاهی کاملی نداریم،ولی می دانیم که در این زمان -و نیز تا مدتی بعد از سقوط دولت مصدّق-برخی از اعضای برجستۀ سازمان نظامی حزب توده در فرمانداری نظامی تهران و دادستانی ارتش دارای پُست های مهم و حسّاس بودند آنچنانکه سرهنگ محمدعلی مبشـّری و سرهنگ حبیبالله فضلالهی در مقام دادیار دادگاه نظامی و معاون سرتیپ حسین آزموده، مسئول رسیدگی به پروندههای دستگیرشدگان تودهای بودند[32].سرهنگ فضلالهی و نیز سروان محمّد پولاددژ(عضو دیگر سازمان نظامی حزب توده و معاون سرهنگ(سپهبد) محسن مُبصـّر در ادارۀ تجسّس و اطّلاعات ارتش برای شكار افسران تودهای و مُشیر وُ مشاورِ سرتیپ تیموربختیار[33] )جزو مأمورینی بودند كه در جریان بازرسی از خانههای حزبی و سازمانی افسران تودهای «هرچه توانستند اسناد و مداركی را كه میتوانست اسرار و مشخصـّات اعضای سازمان افسران را برملا كند،از بین بردند»و بدین ترتیب«تقریباً همۀ ضررها و خطرات احتمالی كه موجودیـّت سازمان [نظامی حزب توده] را تهدید میكردند، خنثی شدند»[34].
در رابطه با پروندۀ قتل سرتیپ افشارطوس،شاید برخی افراد-مانندسرهنگ نادری و سرهنگ سررشته-در ساختنِ این پرونده نقش داشته اند[35].برخی اعضای سازمان نظامی حزب توده –خصوصاً سرگرد علی اکبر بهمنش(دادیار یا دادستان پرونده)و سروان محمد پولاددژ نیز شاید در این ماجرا فعّال بوده اند.سروان «محمدپولاددژ» در بازجوئی و اعتراف گیری از متهمان به خشونت و بیرحمی معروف بود.او در قتل برخی از مخالفان حزب توده مشارکت مستقیم داشت. [36].بنابراین،باتوجه به دشمنی شدید دکتربقائی باحزب توده،چه بسا که این افراد در مراحل بازجوئی و تنظیم پرونده،اعترافاتِ ناروائی به منظورِ بدنام کردن و متهم نمودن دکتر بقائی از دستگیرشدگان اخذ کرده باشند[37]؛اقداماتی که هم حزب توده را از حضور یک دشمن خطرناک،خلاص می کرد؛و هم برخی اطرافیان دکتر مصدّق را از شرِّ یک رقیب یا مخالف سرسخت خلاص می کرد.دکتربقائی ضمن حملات شدید به این«پرونده سازی های رسوا»،بر«شکنجۀ دستگیرشدگان جهت اخذِ اقرار» تأکیدکرد و در گفتگو با خبرنگاران گفت:
-«از مدّت ها قبل بعضی ها در صددِ ساختنِ پرونده برای ما بوده اند و ما مطمئن هستیم که این جریان[قتل افشارطوس]چنانچه به محاکم[دادگستری]بکَشد،بصورت تاریخی درخواهد آمد»[38].
دربارۀ پروندۀ قتل افشارطوس،دکتربقائی افزود:
–«رادیو در تمام سرویس های خود،روزی چندبار و چند هفتۀ متوالی مشغول قرائت و پخش نوارهای ادعائی ِمتهمین بقتل شد و این عملِ خلافِ قانون و بی سابقه در دنیا و برخلاف نصِّ مادۀ 144 فقط به این منظور بود که ما را در مقابل ملّت ایران و دنیا قاتل معرفی کنند»[39].
پروندۀ قتل سرتیپ افشارطوس -چنانکه گفته ایم-ماجرای پیچیده ای است،امّا،آنچه که تاکنون مورد توجۀ پژوهشگران قرار نگرفته،شرکت احتمالی«کمیتۀ ترور سازمان نظامی حزب توده»در قتل افشارطوس و یا نقش افسرانِ وابسته به آن حزب در پرونده سازی علیه دکتر مظفّر بقائی است.نام ها و نشانه های این فرضیّه عبارتند از:
1-در درون حزب توده بخشی بنام«شعبۀ احزاب» بود،که وظیفۀ آن، نفوذ،خبرگیری و در نتیجه،ایجاد اخلال و اختلاف در صفوف احزاب و سازمان های رقیب بود.جدا از«شعبۀ احزاب»،بخشی نیز به نفوذ در ارگان های ستادِ ارتش و پادگان های مختلف-مانند دژبان لشکر1،لشکر2زرهی،وزارت جنگ،ادارۀ مهندسی ارتش-اختصاص داشت. بوسیلۀ این بخش،اخبار و اطلاعات داخلیِ ارتش و همچنین آمارِ اسلحه و مُهمّاتِ ارتش و… به حزب توده گزارش می شد.سرقت پرونده های جاسوسان خارجی و بخشنامه های محرمانۀ ارتش نیز بوسیلۀ افراد این شعبه انجام می شد و در اختیار حزب توده قرار می گرفت.مسئول این شعبه با سروان محمد پولاددژ و سروان شهربانی[نورالله]شفا ارتباط داشته و بوسیلۀ این دو افسر[پولاددژ و شفا]عملیّات دائرۀ تجسّس رکن 2 ستاد ارتش و شهربانی و مبارزات این دو دستگاه نوپای امنیّتی علیه حزب توده و افراد آن،به حزب توده گزارش می شد[40].
سروان پولاددژ،معاون سرهنگ(سپهبد) محسن مبصّر-رئیس رکن دو ارتش و کاشف «دفترچۀ رمزِ»سازمان افسران حزب توده- بود.به روایت نورالدین کیانوری:
-«پولاددژ در رکن دوِ ستاد ارتش کار می کرد و اطلاعات گرانبهائی به حزب می رساند»[41].
2- گرایش ملّی گرایانه سرتیپ افشارطوس و سابقۀ او در سرکوب نیروهای حزب توده بهنگام فرماندهی هنگ پیاده و ریاست شهربانیِ شهرهای اصفهان،کرمانشاه و همدان-طبیعتاً-موردِ خشم و کینۀ رهبران حزب توده بود.
3- تأسیس«سازمان افسران ناسیونالیست»(هوادار مصدّق)توسط سرتیپ افشارطوس و مخالفت ذاتی آن سازمان با ایدئولوژی«سازمان افسران حزب توده»،از آغاز برای مسئولان سازمان نظامی حزب توده(خسرو روزبه ونورالدین کیانوری)ناگوار و ناخوشایندبود و اگردرست باشد که«دکتربقائی نیز در جلسات اولیّۀ سازمان افسران ناسیونالیست شرکت کرد و سپس حسین خطیبی[متهم نخست پروندۀ قتل افشارطوس]را بعنوان جانشین خود در این گروه معرّفی نمود»[42]،آنگاه به شدّت و علّت کینه ها و پرونده سازی های حزب توده علیه این دو آگاه تر می شویم.
4- سرتیپ افشارطوس در صدَد آشتی بین بقائی و دیگر رهبران جبهۀ ملّی با مصدّق بود. در گفتگوی دکتر فاطمی با هندرسون(سفیرآمریکا)نیز فاطمی به سفیرگفت:بقایی از افشار طوس خواسته بود تا میان او و مصدّق میانجی گری کند[43].در گزارشی دیگر گفته شده که:«برخی از مقامات می گویندکه افشارطوس در نظر داشته که با استفاده از دوستی با[حسین] خطیبی،روابط بین یکی از نمایندگان[دکتربقائی]را با آقای نخست وزیر و دولت التیام داده و توافقی بوجود آوَرَد»[44].بنابراین ربودن و کشتن افشارطوس توسط بقائی مغایر با این آشتی طلبی و تفاهم و تنها به نفع حزب توده بود که از تفاهم و آشتی بین مصدّق،شاه و دکتربقائی واهمه داشت.
5- قتل ها و ترورهای مشابه در این دوران نقش احتمالی حزب توده در قتل افشارطوس را برجسته می کند،مانندقتل احمد دهقان(سردبیر ضدتوده ای مجلّۀ تهران مصوّر)،حسام لنکرانی(عضو فعّال و مسئول چاپخانه و انتشارات حزب توده)،محمّد مسعود(سردبیرروزنامۀ مرد امروز).احسان طبری دربارۀ هدف از قتل محمدمسعود توسط«کمیتۀ ترور سازمان افسران حزب توده» تأکید می کند:
-«قتل محمدمسعود برای ایجاد یك شوك عَصَبی علیه دربار بود ،زیرا خسرو[روزبه] اطمینان داشت كه قتل،۱۰۰٪ به حساب دربار تمام خواهد شد»[45].
به روایت انور خامه ای:
-« اکثرمردم تصوّر می كردند كه این ترور به دستور دربار انجام گرفته است….روزنامه های وابسته به سیاست انگلیس و حزب توده نیز این شبهه را تقویت می كردند و با گوشه و كنایه، ترور مسعود را كارِ دربار و هدف از آن را اختناق مطبوعات و مقدمۀ دیكتاتوری شاه جلوه می دادند،مثلاً،روزنامۀ مردم(ارگان حزب توده)در سرمقالۀ خود می نوشت:«حكومت دیكتاتوری بیست ساله نخستین اقدام خود را با ترور یكی از مدّعیان جراید آغاز نمود.قتل محمد مسعود اعلام خطری است برای تمام كسانی كه از تجدید دوران دیكتاتوریِ گذشته وحشت دارند.اگر دولت در كشف ریشه های قوی این جنایت سهل انگاری كند،آن وقت ملت ایران حق دارد مظنون شود و تصوّر كند كه مقامات بالاتر در این نقشۀ بی باكانه و فجیع بی دخالت نیستند»[46].
6- قتل 4 تن ازمأموران اطلاعاتی و تجسّس رکن دوم ارتش،بنام های محسن صالحی، داریوش غفاری،آقا برار فاطری، پرویز نوایی توسط «کمیتۀ ترور سازمان نظامی حزب توده» و سر به نیست کردنِ اجسادِ کُشته شدگان در چاه های اطراف تهران[47] و نیز نقشۀ قتل سرلشکر مزیّنی(رئیس کل شهربانی دولت مصدّق)،ربودن سرهنگ(سپهبد) محسن مبصّر،سرهنگ زیبائی ،سرگرد سیاحتگر و دیگران [48] و دستور کیانوری برای کشتنِ پرویز شیرینلو و عبدالحسین نوشین (که انجام نشد) [49]،احتمال دست داشتن سازمان نظامی حزب توده در قتل افشارطوس را تقویت می کند.
7- رابطه و همکاری «ماشاالله ورقا»-عضو سازمان افسران حزب توده و رئیس ادارۀ اطّلاعات و مراقبت در شهربانی كلّ كشور با سرتیپ افشارطوس حوزۀ نفوذ حیرت انگیز حزب توده را در بین افسران شهربانی نشان می دهد.«ورقا»ضمن ریاست بخش مراقبت ادارۀ اطّلاعات شهربانی،مأمور حفظ و نگهبانی جان شاه و افراد خانواده سلطنتی در تشریفات رسمی و دیگر بازدیدها بود![50].
8- رئیس آگاهی شهربانی و مسئول پروندۀ قتل افشارطوس،سرهنگ امیر هوشنگ( قدرت الله) نادری،به روایت دکتربقائی،عضو حزب توده بوده و به همین جرم درکرمان به 6ماه حبس محکوم شده بود[51].نادری از مؤسّسین«گروه افسران ناسیونالیست»بود[52]ولی بقول سرهنگ سررشته:سرگرد هوشنگ نادری روز 2 اردیبهشت[روز قتل افشارطوس] با درجۀ سرهنگ دومی و به طرزی مشکوک ریاست آگاهی شهربانی را به عهده گرفت…« در واقع، سرهنگ نادری با حرکاتی مشکوک و مرموز،خود را در شهربانی جا می کند»[53].
9- در حالیکه کمیسیون دادگستری مجلس به علّت نداشتن اصل پرونده و فقدان دلایل،پیگیریِ«سلب مصونیّت پارلمانی از دکتربقائی» را متوقّف کرده بود و بازپرس و دادیارِ ناظرِ این پرونده(سروان پرویز قانع و سرگرد موسی رحیمی لاریجانی)مدّت ها در تنظیم پرونده و ارائۀ آن به دادگاه تمارض یا پرهیز نموده بودند،دادستان اصلی پرونده-سرهنگ احمد قربانی-نیز در اقدامی سئوآل انگیز«به علّت کارهای زیادِ روزانه»،شخصاً از حضور در دادگاه برای دفاع از کیفرخواست خودداری کرد،«لذا،سرگرد توپخانه علی اکبر بهمنش-دادیارِ دادسرای موقّت نظامی -را به سِمتِ نمایندگی دادستان تعیین و به محضر دادگاه معرفی می نماید»[54].
به گفتۀ نورالدین کیانوری:
-«بسیاری از دادیاران و بازپرس ها ازرفقای ما بودند»[55].
سرگرد علی اکبر بهمنش،از یاران نزدیک خسرو روزبه-مسئول«کمیتۀ ترور حزب توده»-بود و در فرارِ روزبه از زندان(مهرماه1332)،نقش داشت[56].به روایت سروان محمّدجعفر محمّدی،عضوسازمان نظامی حزب توده:
-« سرگرد علی اکبر بهمنش باشجاعت بی نظیری از متّهمان به قتل[افشارطوس]…بازجوئی نمود»[57].
10- نام برخی دیگر از افسران سازمان نظامی حزب توده،مانندسروان شهربانی محمد درمیشیان،در این پرونده،احتمال حضور اعضای آن سازمان در پروندۀ قتل افشارطوس را پُررنگ تر می کند.سروان شهربانی جواد درمیشیان پس از کشف سازمان نظامی حزب توده،دستگیر و به 15سال حبسِ محرّد با کار محکوم شده بود[58].سرگرد آذرنور(عضو برجستۀ سازمان افسران حزب توده)تأکید می کند:
-«سروان درمیشیان،یکی از اعضای سابقه دارِ سازمان نظامی[حزب توده]و رئیس کلانتری ناحیۀ شاپور(سبزه میدان)افسری کاردان و به معنای واقعیِ کلمه مسلّط به امور و رموز شهربانی بود.به علاوه،دارای نفوذ فراوان برروی شعبان بی مُخ بود که دستورات او[سروان درمیشیان]را کودکانه اجراء می کرد»[59].
11- نکتۀ دیگر ،گزارش های فردی بنام سرهنگ «نیک اعتقاد»-رئیس بخش سیاسی ادارۀ آگاهی تهران است که گزارش هایش بیشتر در بارۀ فعالیّت های مخالفان مصدّق بوده است [60].در محاکمۀ متهمان به قتل سرتیپ افشارطوس به گزارش های این فرد اشاره و استناد شده،در حالیکه بقول احمدنصیری،وکیل مدافع یکی از متهمان:«نیک اعتقاد یکی از توطئه کنندگان[درپروندۀ قتل افشارطوس]بوده است»[61].
از وابستگی های سیاسی یا حزبی سرهنگ نیک اعتقاد اطلاعی نداریم،امّامی دانیم که برادرِ وی- ستوان یکم سیاوش نیک اعتقاد-از اعضای سازمان افسران حزب توده بوده که پس از کشف آن سازمان،به 8سال حبس محکوم شده بود[62].با توجه به حضور و نفوذ حیرت انگیز افسران حزب توده در مقامات حسّاس ارتش و شهربانی،آیا گزارش های سرهنگ نیک اعتقاد دربارۀ بقائی آغشته به تعلّقات وی به حزب توده و در نتیجه، آلوده به کینه علیه دکتر بفائی بود؟
12- و سرانجام،سرتیپ محمود کیانوری(برادر نورالدین کیانوری)از دوستان نزدیک سرتیپ افشارطوس و گویا از بنیانگذاران«سازمان افسران ناسیونالیست» بود[63].
سرتیپ محمودکیانوری با خواهر عبدالصمدکامبخش ازدواج کرده بود،در حالیکه کامبخش از اعضای گروه کمونیستی«53نفر»،از رهبران برجستۀ حزب توده و نویسندۀ کتاب معروف«نظری به جنبش های کارگری و کمونیستی ایران»بود. کامبخش-همچنین-شوهرِ خواهرِ نورالدین کیانوری(اختر کیانوری)بود[64].این پیوند دوجانبه –باتوجه به قدرت گیری روزافزون حزب توده و احتمال انجام یک کودتا – چه بسا،بر دیدگاه ها و انگیزه های سیاسی سرتیپ محمودکیانوری تأثیر داشت [65].نورالدین کیانوری می گوید:
-«افشارطوس را من شخصاً می شناختم.او همشاگردی برادر من-محمود-در دانشکدۀ افسری بود…آن دو تاآخر،دوست ورفیق صمیمی هم بودند…مصدّق که به قدرت رسید،از اولین کسانی که درجۀ سرتیپی گرفتند،افشارطوس و محمود،برادرم بودند»[66].
سرتیپ محمود کیانوری علاقۀ خاصی به نورالدین کیانوری داشت آنچنانکه ضمن اعزام وی به آلمان جهت ادامۀ تحصیل،کتاب نورالدین کیانوری بنام«ساختمان های درمانی وبهداشت»را بهنگام فرار و اختفای وی منتشرکرده بود[67].
در گزارش محرمانۀ 19خرداد1331 رکن دو (سازمان اطلاعات وتجسّس ارتش) از یکی دیگر از برادران کیانوری بنام «سرهنگ بازنشسته[احمد]کیانوری» یادشده است که در خیابان صفی علیشاه[محل قتل سرتیپ افشارطوس]منزل دارد[68].نورالدین کیانوری در بارۀ این برادر می نویسد:
-«احمدکیانوری …چون از جوانی روحیۀ سرکشی داشت…تنها تا درجۀ سرهنگی پیش رفت و پس ازگرفتاری من درسال1327 بازنشسته شد»[69].
اگراین داده ها با اطلاعات افسران درگیر با این ماجرا-خصوصاً سروان محمد پولاددژ- تکمیل شوند،آنگاه می توانیم از ماجرای قتل سرتیپ افشارطوس و چرائی متهم کردن دکتر مظفر بقائی تصویر نسبتاً کاملی داشته باشیم. [70].
مصدّق افراد دیگری را متّهم می کند!
ربودن و قتل فجیع افشارطوس فضای سیاسی و پارلمانی ایران را بشدّت عصَبی و آشفتهساخت و باعث شد تا بار دیگر،انتقام و اتهام جای انصاف و اعتدال را بگیرد.این قتل فجیع ،تلاش های حسین مکّی و دیگران برای ایجاد تفاهم و بهبودرابطه بین مصدّق و شاه را نقش برآب کرد بطوریکه به روایت نصرالله شیفته،سردبیر روزنامۀ باخترامروز:مصدّق با احضارابوالقاسم امینی (کفیل دربار) به وی گفت:
-«برو به شاه بگو تحریک می کنی؟ که رئیس شهربانی و من و دکتر فاطمی را بکُشند؟و از یک طرف درمصاحبه ها دَم از همکاری با دولت میزنی؟. حالا که کار ما به این جا کشیده و حاضر نیستی ملت ایران به حق خودش برسد،من فردا با جراید خارجی و داخلی مصاحبه ای ترتیب می دهم و اسرار ربودن افشار طوس و قتل او را که دست دربار و سرلشکر زاهدی و پسر او به چشم می خورَد به دنیا اعلام می کنم… »[71].
همۀ این اقدامات،ضمن تشدید اختلاف بین نیروهای نهضت ملّی،باعث تحکیم موقعیّت سیاسی حزب توده می شد که بااستفاده«ازاین آب گِل آلود»، خود را برای تسخیر قدرت سیاسی آماده می کرد.به روایت مهندس زیرک زاده:
-« از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند…» [72]
______________________________
پانویس ها:
[1]ـ نگاه کنیدیه:شهباز،5اردیبهشت1332
[2]ـ روزنامۀ اطلاعات،6اردیبهشت1332
[3]ـ روزنامۀ اطلاعات،3و16-17اردیبهشت1332
[4]ـ دكتر غلامحسین مصدّق، تاریخ شفاهی هاروارد، (نوار شمارۀ 11)
5-Le Palais des Solitudes, p142
[6]ـ حجازی،مسعود،رویدادهاوداوری ها،نشرنیلوفر،تهران،1375،ص69
[7]ـدربارۀ«سازمان افسران ناسیونالیست»نگاه کنیدبه:مصور رحمانی،غلامرضا (سرهنگ ستادهوایی)،کهنه سرباز،نشررسا،،تهران، 1377،صص206-213
8ـ مصور رحمانی ،ص213؛سررشته،حسینقُلی،خاطرات من(یادداشت های دورۀ 1310-1334)،،ناشرنویسنده،تهران،1367،ص97
[9]ـ مصور رحمانی ،ص212
[10]ـ نگاه کنیدبه: روزنامۀ اطلاعات، 18-25فروردین 1332
[11]ـ روزنامۀ اطلاعات، 2اردیبهشت1332
[12]ـکیانوری،نورالدین،خاطرات،نشراطلاعات،تهران،1371،ص264.مقایسه کنیدبا:«اطلاعات جدیدی دربارۀ توقیف افسران عضوسازمان نظامی حزب توده»،روزنامۀ کیهان،24شهریور1333؛ورقا(رئیس دایرۀ اطلاعات و مراقبت شهربانی مصدّق و عضوسازمان نظامی حزب توده)،فروریزی حکومت مصدّق،صص15-17و135-136و155-؛ورقا،در سایۀ بیم و امید،صص15-17؛زبردست،بهمن،به دنبال سراب[گفتگو با دکتر یوسف قریب]،شرکت سهامی انتشار،تهران،1369،ص16
[13]ـ سررشته، 1367،ص41.سرهنگ سررشته ،خود را مسئول اصلی کشف و پیگیری قتل سرتیپ افشارطوس می داندکه با ادعاهای همکارش- سرهنگ نادری -مغایر و متناقض است.او روایت سرهنگ نادری -مندرج درکتاب«اسنادی پیرامون توطئۀ قتل افشارطوس»(محمدترکمان)-را«تماماً ساختگی و غیر واقعی»می داند(صص44و99).روایت سررشته دربارۀ چگونگی جستجو و کشف قتل سرتیپ افشارطوس بیشتتربه یک«سناریوی سینمائی»شبیه است که طی آن، سرتیپ افشارطوس بصورت فردی ساده لوح و فاقد شناخت و هوشیاری یک عنصر نظامی-امنیّتی تصویرمی شودکه گویا قاتلین،او را«چنان اغفال می کنندکه رفتن به محل قتل را حتّی به معاونین خود و خانواده اش اطلاع نمی دهد» !!.سررشته،پیشین،صص39و54-60
[14]-برای متن اعلامیّۀ فرمانداری نظامی تهران، نگاه کنیدبه:روزنامۀباخترامروز،12اردیبهشت1332؛روزنامۀ اطلاعات،13اردیبهشت1332
[15]ـ
OF70321/91466,November 7,1951
[16]ـ نگاه کنیدبه:«اسراراستعفای سرلشکرمزیّنی اززبان خودش»،خواندنیها،شمارۀ92،1331،ص13
[17]ـبرای نمونه نگاه کنیدبه گفتگوی وی باخبرنگاران:روزنامۀ اطلاعات،22مهرماه1330.
[18]ـ سرشار،هما،خاطرات شعبان جعفری،نشرناب،لوس آنجلس،1381،ص124
[19]ـ روزنامۀ کیهان،18خرداد1332
[20]ـ نگاه کنیدبه: سازمان افسران حزب توده به روایت اسنادساواک،صص47-48
[21]ـ روزنامۀ اطلاعات،7اردیبهشت 1332
[22]ـ نگاه کنیدبه:«اسراراستعفای سرلشکرمزیّنی…»،پیشین،،ص11
[23]ـ سرلشکرمزیّنی ضمن تکذیب استخدام شعبان جعفری قبل ازرویداد 14آذر1330 می گوید:«همینکه من رفتم[10آذر1330] ،همان روز او[شعبان جعفری]را آوردندواستخدام کردند…بعدمی خواستندموضوع شعبان جعفری را به حساب من بگذارندوبگویندکه درزمان من استخدام شده.من فوری یک کاغذبه آنهانوشتم وتمام جریان را به آنهاگفتم،دیگرچیزی نگفتندوکاغذمرا هم منتشرنکردندزیرامی دانستندکه برای خودشان خوب نیست».همان،ص13
[24]ـ نگاه کنیدبه:نشریّۀ راهنمای ملّت(وابسته به حزب توده)، 17آبان ماه 1330
[25] نگاه کنیدبه:نشریۀ شهباز،21دی ماه1331؛به سوی آینده،27بهمن ماه1331؛روزنامۀ شجاعت(بجای به سوی آینده)26تیرماه 1330 .دربارۀ این رویدادخونین نگاه کنیدبه:روزنامۀ اطلاعات،شماره های 15آذرتا10دی ماه1330؛باخترامروز،11دی ماه1330؛روزنامۀ کیهان،14و16آذرماه1330
[26]ـ روایت انورخامه ای در:برهان،عبدالله،کارنامۀ حزب توده،ج1،صص258-259. سرلشکر مزیّنی-سرانجام- پس ازانقلاب اسلامی شناسائی و بازداشت شد و در مهر ماه1360 اعدام گردید. روزنامۀ کیهان،7مهرماه1360
[27]ـ روزنامۀ اطلاعات،14،13و15اردیبهشت32
[28] ـ نگاه كنید به روزنامۀ شاهد،15اردیبهشت 1332
[29]– نگاه کنیدبه مشروح مذاکرات مجلس، 5شنبه31اردیبهشت 1332
[30] ـ اعترافات خسروروزبه،ص28،به نقل اززیبائی،کمونیزم درایران،ص437
[31] ـ شگفتاکه درآستانۀ انقلاب اسلامی وروی کارآمدن آیت الله خمینی ودربرابرچاره جوئی های شاه،دکتربقائی به شاه توصیه کرده بود:«فردی مانندقوام السلطنه که قدرت مقاومت و پایداری داشته باشد».دکترامیراصلان افشار(آخرین رئیس کل تشریفات محمدرضاشاه)درگفتگوبانگارنده،25ژانویهء 2014
[32] ـ در جریان دادرسی و محاكمۀ دكتر مصدّق نیز، سرهنگ مبشـّری معاون سرتیپ آزموده و سرهنگ فضلالهی از جمله بازپرسان دكتر مصدّق بود. روزنامۀ اطّلاعات، 6 مهرماه 1332؛ خواندنیها، شمارۀ 3، 10 مهرماه 1333، ص14 به نقل از: خسروپناه، ص200
[33] ـ نگاه كنید به مبصـّر،محسن،نقدی برکتاب ارتشبدسابق حسین فردوست وگزیده هائی ازیادمانده های نویسنده،بکوشش افشین مبصّر،نشرکتاب ایران،لندن،1996،صص310-319 مقایسه کنیدبانظرسروان محمدجعفرمحمّدی،در:امیرخسروی،صص714-715؛زیبائی،پیشین،ص555
[34]ـ نگاه کنیدبه: عموئی،محمدعلی،دُر ِزمانه،صص47-48، مقایسه كنید با روایت سرگرد فریدون آذرنور، در خسروپناه، ص39
[35] ـ درجلسات دادگاه،حسین عبده،وکیل یکی ازمتهمین،ضمن تأکیدبر«قساوت»بجای«قضاوت»دراین پرونده،سرهنگ نادری وسرهنگ سررشته را درساختن این پرونده متهم کردونصیری،وکیل مدافع برادرحسین خطیبی(متهم ردیف اول) تناقضات پرونده را نشان داد.نگاه کنیدبه:روزنامۀ اطلاعات،17-18آبان32.سرهنگ سررشته (ص54)تأکیدمی کند:«اعترافات حسین خطیبی[متهم ردیف اول ودوست بسیارنزدیک دکتر بقائی]،درست ساعت 2صبح …وتنهادرحضورمن انجام شد».
[36]– نگاه كنید به:اعترافات سروژ استپانیان و خسرو روزبه،در:زیبائی، پیشین،صص553-554،مقایسه کنیدبا:خاطرات سپهبد محسن مبصّر،درگفتگوباحبیب لاجوردی،نشرصفحۀ سفید،تهران ،1390،صص36-38؛ سپهبد محسن مبصّر،ارتشبد سابق حسین فردوست و گزیده هائی از یادمانده های نویسنده،بکوشش افشین مبصّر،نشرکتاب ایران،لندن،1996،صص310-319
[37]ـ مهندس کاظم حسیبی دریادداشت16اردیبهشت خود از قول حسین مکّی می نویسد:«با شکنجه، از حسین خطیبی اقرار گرفته اندکه بقائی در ربودن افشارطوس واردبوده است»:موحد،خواب آشفتۀ نفت ،ج2،ص744.درجلسات دادگاه،حسین عبده،وکیل یکی از متهمین،ضمن تأکیدبر«قساوت»بجای«قضاوت»در این پرونده،سرهنگ نادری و سرهنگ سررشته را در ساختن این پرونده متهم کرد و نصیری،وکیل مدافع نصیرخطیبی،برادر حسین خطیبی،متهم ردیف اول، تناقضات پرونده را نشان داد.نگاه کنیدبه:روزنامۀ اطلاعات،17-18آبان32.برای آگاهی ازدفاعیّات وکلای مدافع متّهمین و اظهارات شهود و ادعای شکنجۀ متّهمان برای گرفتن اقرار،نگاه کنیدبه:روزنامۀ اطلاعات،شماره های 11مهرماه تا28آبان 1332؛ درویش، سودابه،«جریان محاکمۀ سرتیپ افشار طوس»،نشریۀ قضاوت،شماره های 21-22،تهران،بهمن و اسفند1382و فروردین1383. برای آگاهی از متن بازجوئی دستگیرشدگان نگاه کنیدبه:ترکمان،پیشین، تهران،1363.برای تحقیقی تازه و متفاوت نگاه کنیدبه: سیف زاده،حمید،گواه تاریخ، قم، 1389؛شمشیری،مهدی،اسرارمستند قتل سرتیپ افشارطوس،تکزاس(آمریکا)،2011.
[38] ـ روزنامۀ اطلاعات،7 اردیبهشت1332
[39]– بقائی،چه کسی منحرف شد؟،ص284
[40] ـ سازمان افسران حزب توده به روایت اسنادساواک ،پیشین،صص207،210و299-300.سرهنگ(سپهبد)مبصّر-رئیس سازمان اطلاعات وتجسّس ارتش(رکن دو )تعداد مأموران رکن دو در تهران و شاید در سراسر ایران را 9 می داند در حالیکه در همان زمان سازمان نظامی حزب توده با600افسر ِورزیده درتمام ارکان و پُست های حسّاس ارتش فعّال بود.نگاه کنیدبه:مبصّر،پیشین،صص307-308
[41] ـ کیانوری،خاطرات،ص339
[43]– موحد،پیشین،ص 748؛همچنین نگاه کنیدبه:
Minute by Rotinie , May 1,1953,FO 371/104565
به نقل از: عظیمی،حاکمیت ملّی و دشمنان آن،ص 200.
[44] ـ روزنامۀ اطلاعات، 6و7اردیبهشت1332؛مقایسه کنیدبا:ترکمان،ص8
[45]ـ طبری، احسان،كژراهه، ص85.
[46]ـ خامه ای،ازانشعاب تا کودتا،انتشارات هفته،تهران،1363،صص95-96
[47]ـ نگاه کنیدبه:اعترافات خسرو روزبه،ابوالحسن عبّاسی و سروژ استپانیان:زیبائی،پیشین،،صص404- 405 و548-554؛کیانوری،پیشین،ص158
[48]ـ اعترافات خسروروزبه…،زیبائی،پیشین،ص 555
[49]ـ به نقل ازبابک امیرخسروی،ازکادرهای برجستۀ مرکزی حزب توده.
[50]ـ نگاه کنید به: ورقا،ماشالله ،رویدادهائی از سازمان افسران وابسته به حزب تودۀ ایران،نشر بازتاب نگار،تهران؛1382؛ ورقا،ماشالله،ناگفته هائی پیرامون فروریزی حکومت مصدّق و نقش حزب تودۀ ایران،نشربازتاب نگار،تهران،1384؛
[51]ـمصاحبۀ مطبوعاتی دکتربقائی،روزنامۀ شاهد،16اردیبهشت1332
[52]ـ مصوّر رحمانی،پیشین،ص 213؛سررشته،پیشین،ص98
[53]ـسررشته،صص20-21،44و 98 .نکتۀ عجیب اینکه سرهنگ نادری باوجود ارتقای درجۀ سرهنگی توسط مصدّق( در2 اردیبهشت )،ظاهراً باسرلشکر زاهدی نیز پیوند داشته.اردشیرزاهدی ازرابطۀ نزدیک سرهنگ هوشنگ نادری با خود و پدرش (سرلشکرزاهدی)در روزهای منجربه 28مرداد32یادمی کند.نگاه کنیدبه:زاهدی،خاطرات،صص1146-148و155.
[54]ـ روزنامۀ کیهان،11مهرماه1332
[55]ـ کیانوری،ص158.
[56]ـنگاه کنیدبه: مرتضی زربخت،افسرخلبان،عضوبرجستۀ سازمان افسران حزب توده،مجلّۀ آدینه،شمارۀ 121-122،آبان 1376،ص79
[57]ـ محمّدی،محمدجعفر،پس ازنیم قرن:رازپیروزی کودتای28مرداد،نشرفروغ،آلمان،1382،ص147.
[58]ـ نگاه کنیدبه:لیست افسران محکوم توده ای:کتاب سیاه،صص356
[59]ـ امیرخسروی،ص712
[60]ـ برای نمونه هائی ازاین گزارش ها نگاه کنیدبه: گل محمدی،احمد،جمعیّت فدائیان اسلام به روایت اسناد،ج2،مرکزاسنادانقلاب اسلامی،تهران،1382،اسنادشمارۀ 260تا265،صص474-480 ؛دکتربقائی به روایت اسنادساواک،ج1،مرکزبررسی اسنادتاریخی وزارت اطلاعات،تهران،1382،ص132؛مسعود کوهستانی نژاد،مرداد خاموش،مرکزاسناداسلامی،تهران،1389،صص261،160و 518
[61]ـ نگاه کنیدبه:روزنامۀ اطلاعات،شماره های 16-18آبان 1332؛سیف زاده،پیشین،صص746
[62]ـ نگاه کنیدبه:لیست افسران محکوم توده ای:کتاب سیاه،ص356
[63]ـ
متاسفانه فهرست کامل اعضای مؤسس «سازمان افسران ناسیونالیست»در دست نیست و سرهنگ مصوّررحمانی نیزباذکر ِ«اسامی زیر،ازجمله افرادتشکیل دهندۀ سازمان بودند»(ص213) بطورسئوآل انگیزی ازذکراسامی دیگرافراد-ازجمله سرتیپ محمودکیانوری- پرهیزکرده است.
[64]ـکیانوری،پیشین،ص34.
[65]ـ کیانوری( ص58 )تأکیدمی کندکه «بازداشت عبدالصمدکامبخش[درگروه معروف به« 53نفر»]برخانوادۀ ما بسیارناراحت کننده بود به ویژه که برادرم محمود،تازه افسرشده بود».
[66]ـ کیانوری،پیسین،صص257-258
[67]ـ کیانوری،پیسین،ص58
[68]ـ سازمان افسران حزب توده به روایت اسنادساواک،پیشین،ص17.گفتنی است که سازمان نظامی حزب توده درناحیهء محل قتل سرتیپ افشارطوس(خیابان صفی علیشاه/خانقاه)دارای«خانهء تیمی»بوده است.برای نمونه نگاه کنیدبه:مبصّر،پیشین،صص317-318
[69]ـ کیانوری،پیسین،ص34
[70]ـ چنانکه گفته ایم،سروان محمّدپولاددژ،عامل نفوذی سازمان نظامی حزب توده در فرمانداری نظامی تهران و معاون سرهنگ محسن مبصّر-رئیس رکن دو ارتش- و مشاور نزدیک سرتیپ تیمور بختیار بود که به روایت کیانوری:«اطلاعات گرانبهائی از سازمان اطلاعات وامنیّت ارتش در اختیاررهبری حزب قرارداده بود».طبق اعترافات خسرو روزبه و دیگران،سروان پولاددژ در قتل برخی از مخالفان حزب توسط«کمیتۀ ترورحزب توده»نقش مستقیم داشت.پس ازکشف سازمان افسران حزب توده ،سروان پولاددژ از معدود افسرانی بود که توسط رهبری حزب توده به خارج از کشور منتقل شد و این امر،شاید بخاطر موقعیّت ممتاز و اطلاعات گرانبهای سروان پولاددژ از«کمیتهء ترورحزب توده»بود.سروان پولاددژ درجریان انشعاب مائوئیست ها ازحزب توده در بهمن ماه سال 42 (گروه قاسمی،فروتن وسغائی)،پولاددژ نیزبه «سازمان انقلابی حزب توده» پیوست( کیانوری،صص339و430).امیداست که دوستان ونزدیکان سروان محمدپولاددژ یا اعضای شاخص«سازمان انقلابی حزب توده»و نیز آقای بابک امیرخسروی -که درواقع تاریخ زندۀ حزب توده می باشد-به منظور روشن شدن بخش مهمی از تاریخ حزب توده، اطلاعات خویش را دربارۀ سرنوشت«سروان محمد پولاددژ»(مبهوت)در اختیار نگارنده قرار دهند.
[71]ـ شیفته،نصرالله، زندگینامه و مبارزات سیاسی دکتر مصدق، نشر کومش،1376تهران،ص 141
[72]ـ زیرک زاده،ص323.
(به مناسبت ۶ فروردین ، سالروزِ قتل حلّاج)
* جغرافیای متفاوت ایران و صحاری سوزانِ عربستان موجب پیدایش دو دیدگاهِ متفاوت معنوی به نام «تصوّف اسلامی» و «عرفان ایرانی» گردید.
* حلّاج فرزند زمانۀ خود بود؛ عصری که شک گرائی،مجادلات فلسفی، رونقِ باورهای کُفرآمیز ، انسانگرائی، ظهور قیام زنگیان (زنج)، جنبش قرمطیان و پیدایش حکومت ایرانگرای سامانیان از مشخّصات آن بود.
* پس از قتل فجیع حلّاج:«ناشران، ورّاقان و کتابفروشان را احضار کردند و از آنان تعهّد گرفتند تا دیگر رسالات حلّاج را نفروشند و منتشر نسازند.»
اشاره:
متن زیر پیشگفتارِ تازۀ کتاب حلّاج است که پس از ۴۵ سال با افزوده ها و اضافات بسیار منتشر خواهد شد.در سراسر این متن،عدد سمتِ راست، تاریخ هجری قمری و عدد سمتِ چپ معادل میلادی آن است.
اگر همّتِ دوست مهربانم، زرتشتیِ نیکنام منوچهر فرهنگی نمیبود تکمیل این کتاب بسی دشوارتر مینمود… ع.م
پیشگفتار (متن کامل)
«چه حلّاج ها رفته بر دارها»
تصوّف و عرفان به سانِ«خانۀ اشباح»در انبوهی از افسانه ها و افسون ها مدفون است؛گوئی که«صوفیانِ چلّه نشین» در ریاضتی هستی سوز به کَندنِ گورِ خود مشغول اند و نه «جامعه» ای وجود دارد و نه «زندگی اجتماعی». برخی کتاب های صوفیّه نمایشگاهی از این «خانۀ اشباح» است چنانکه در بارۀ حلاّج گفته اند:
-«دَلقى پوشیده داشت كه بیست سال [از تن] بیرون نكرده بود، روزى به سَتَم از وى بیرون كردند،در او شپش یافتند، یكى از آن، وزن كردند، نیم دانگ سنگ بود» و «گردِ او،عقربى دیدند كه مى گردید، قصدِ كشتن كردند،[حلّاج] گفت: دست از وى بدارید كه ١٢ سال است ندیمِ ما است.»[1]
***
حدود ۴۵ سال از نخستین چاپ حلّاج میگذرد. این کتابِ کوچک، حاصلِ کارِ دانشجوی جوانی بود که کنجکاوی، شور و شرارههای دوران شباب را در شخصیّتِ شعله ورِ حلاّج آمیخته بود.برخی ضعف ها و کمبودهای کتاب حاصلِ آن «شور و شرارههای دوران شباب»بود.[2]
دانشجوی جوان کتاب خود را «فقط مقدّمه و زمینه»ای در زندگی و عقاید حلّاج دانسته بود[3] و با اعتقاد به اینکه «شخصیّت های تاریخی محصول یک رَوَند تاریخی و اجتماعی هستند»[4] نگاه خود را به دورۀ پایانیِ یا کمالِ حیاتِ حلّاج معطوف کرده بود؛ موضوعی که کمتر مورد عنایت پژوهشگران بوده است. پُرسش این بود که عُقابِ اندیشۀ حلّاج در سَیر و سلوک های عارفانه تا کجاهای «مرزهای ممنوع» پرواز کرده و قتل فجیع وی ناشی از کدام بلندپروازی های فکری و سیاسی بوده است؟
***
حسین بن منصور حلّاج فرزند زمانۀ خود بود؛عصری که شک گرائی، مجادلات فلسفی، رونقِ باورهای کُفرآمیز،انسانگرائی، ظهور قیام زنگیان (زنج)، جنبش قرمطیان و پیدایش حکومت ایرانگرای سامانیان از مشخّصات آن بود.
حلّاج«به دین ها اندیشیده و سخت كوشانه در آن ها مطالعه كرده بود.»[5] براین اساس،عقاید وی رنگین کمانی از مذاهب و مکتب های مختلف بود که جلوه هائی از آن را در عقاید میترائی، مانوی،«ایزدی ها» و «اهل حق»(یارسان) می توان یافت. رابطۀ حلّاج با رهبر جنبش قرمطیان(ابو سعید گناوه ای) یا مصاحبتِ وی با دانشمند بزرگ و فیلسوف عقلگرا – محمّد زکریای رازی – نیز ضلع و زاویۀ دیگری از این «رنگین کمان» بود.
منحنیِ عقاید حلّاج یادآورِ زندگی و عقایدِ مُلحدِ معروف ابن راوندی است. ابن راوندی اهل مَرْوْ رودِ خراسان و معاصر حلاّج بود.او ابتداء از علمای بزرگ مذهبی بشمار میرفت امّا پس از مدّتی از عقاید مذهبیِ خود برگشت و در مخالفت با اسلام رسالات متعدّدی نوشت چندانکه «در نشر الحاد و زندقه هیچ کس به اندازۀ راوندی تُند نرفته بود.»[6] او پس از تکفیر از سوی شریعتمداران متواری شد و سرانجام در حوالی سال۳۰۱ / ۹۱۴(سال دستگیری حلّاج)در غربت و آوارگی چشم از جهان فروبست. راوندی دارای ۱۱۴کتاب و رساله بود امّا همۀ این آثار جمعآوری و سوزانده شد و امروزه تنها از طریق دشنام ها و دشمنی های«ردیّه نویسان»می توان به رگه هائی از اندیشه های وی آشنا شد.[7]
بنابراین،هر سخنی در بارۀ حلّاج بدون توجّه به آن فضای متلاطمِ فرهنگی و مجادلات مذهبی حلّاج را به شخصیّتی در«خانۀ اشباح» تنزّل خواهد داد.
***
در سال های خاموشی و فراموشی،کتاب حلّاج – مُجاز و غیر مُجاز- بارها چاپ و منتشر شده است. استقبال از این کتاب کوچک نشانۀ نوعی حقیقت جوئی است؛حقیقتی مانند انسان گرائی،عدالت و دلیریِ اندیشه که به سانِ آرزوهائی شریف میبایستی بر بسترِ واقعیّتِ تلخِ اجتماعی تحقّق یابد.
***
حسین بن منصور حلّاج(۲۴۴ – ۳۰۹ / ۸۵۸ -۹۲۲) یکی از نادرترین و نامدارترین چهره ها در تاریخ ایران و اسلام است با اینحال، عقاید او در هاله ای از ابهام و افسانه پنهان است چرا که پس از قتل فجیع حلّاج:
– «ناشران، ورّاقان و کتابفروشان را احضار کردند و از آنان تعهّد گرفتند تا دیگر رسالات حلّاج را نفروشند و منتشر نسازند.»[8]
در این«پاکسازی فرهنگی» ضمن سوزاندنِ پیکر ،برباد دادنِ خاکستر و ممنوعیّتِ آثار حلّاج کوشیده شد تا او را «از صفحۀ روزگار محو کنند»؛آثاری که در نظرِ مخالفانِ حلّاج «کُفر»،«زندقه» و «الحاد» بشمار می رفت. از این گذشته، پس از الحادِ شخصیّتِ مذهبی برجسته ای مانند ابن راوندی جامعۀ اسلامی آن عصر تابِ تحمّلِ «راوندیِ دیگری» را نداشت و لذا،کوشیدند تا «حلّاجِ دیگری» جعل نمایند چندانکه:
– «… پندارند که حسین منصور حلّاج دیگر است و حسین منصورِ مُلحد دیگر که استادِ محمّدِ زکریا[رازی] بود و رفیقِ ابو سعید قرمطی.»[9]
برخی مؤلّفان شیعه در این باره یادآور شده اند:
-«…و عادت متعصّبانِ سُنّی است که هر کس را از این طایفه[صوفیان]که ببینند رسوائی از حد گذرانیده و پرده از روی کفر خود برانداخته مانند بايزَيد بسطامى و حسين بن منصور حلّاج، گویند که دوتا بودند و اکثر صوفیّه نیز دعویِ دوتائیِ ایشان را می کنند…و می گویند دو حسین بن حلّاج بوده است؛ یکی از این دو، کافر بوده و دیگری مؤمن و از اکابرِ اولیاء الله بوده.»[10]
تصوّفِ اسلامی؟ یا عرفانِ ایرانی؟
(اشاره ای کوتاه به دو مفهوم متفاوت)
منشاء پیدایش تصوّف و عرفان بحثِ دراز دامنی است که پژوهشگران به آن پرداخته اند هرچند هنوز به تفاهم یا نظر مشترکی نرسیده اند.[11] از این گذشته، اینهمانی یا «همذات پنداریِ» (identify=identifier)عرفان و تصوّف فهم این دو جریان را دچار آشفتگی کرده است،در حالیکه عرفان ایرانی (mysticisme) با تصوّف اسلامی (sufisme)تفاوتِ آشکار دارد با این توضیح که جغرافیای خشک و خشنِ صحاری عربستان بر حیات روحی و معنوی مردم آن تأثیر داشته است. اسلام بر بستر این جغرافیای خشک و خشن ظهور کرد و لذا،حامل بسياری از خصوصيات آن بود.اعراب این منطقه – عموماً – مردمی بَدْوی و بیابانگرد بودند و فرصت چندانی برای تأمّلات روحی و معنوی نداشتند؛ بیابانگردانی تُند ، تیز، متلاطم و مهاجم که « خشم شان تُند؛ عشق شان تُند؛ کينه شان تند؛ قضاوت شان تُند؛ جنگ شان تند بود».در حالیکه هنرهای ظریفه ، حسّاسيّت ها و ريزه کاری های موجود در مینیاتورها ، کاشیکاری ها و رنگ های فیروزه ایِ بناهای هنری و تاریخی در ایران نشانۀ آرامش،شکیبائی و صبوریِ ایرانیان بود.این ظرافت ها ، حسّاسيّت ها و ريزه کاری ها حتّی در بنای شگفت انگیز«تاج محل» به دست معماران ایرانی نیز مشاهده می شود.[12]
در مورد اسمها نيز همين خصوصيّت به چشم میخورد: اسمهای ایرانی در تلفّظ؛ آرام، سنگين، خاطر جمع و بادوام هستند مانند: جمشيد، داريوش، سيروس، مهرداد، اشکانيان، هخامنشيان و… امّا اسمهای عربی را بايد زود تلفظ و زود تمام کرد. راحت و آرام و بادوام و طمأنينـه نمیتوان آنها را تلفّظ کرد،مثلاً:
عربی← فارسی
قَلَم ← خامه
وَرَق ← برگ
قَمَر ← ماه
اَسَد ← شير
بَقَرَه ← گاو
يَد ← دست
عُنُق ← گردن
نَسَب ← تبار
شَجَر ← درخت
عَمَل ← کردار
طَرَف ← سوی، سمت
قَسَم ← سوگند
طَيَران ← پرواز
غَنَم ← گوسفند
پيغمبران ایرانی نیز چنین اند: داستان پيغمبران ایرانی داستانِ انديشيدن ، عشق ورزيدنِ آرام و خاموش است، نمونهاش: مانی و زرتشت.[13]داستان پيغمبران عربی – امّا – داستان خون و جهاد و کشتار است، نمونهاش: محمد.[14] ماکسیم رودنسون،اسلام شناس فرانسوی، محمّد را «پیغمبر مسلّح» نامیده است.[15] شريعتی نیز معتقد است:
-«محمّد پيغمبری بود که شمشير میکشيد و به همه اعلام میکرد: يا تسليم اين راه (اسلام) شويد يا از سرِ راه من کنار برويد و هر کس نرفت به رويش شمشير میکشم.» [16]
همين تفاوت های روحی و معنوی را در شخصیّت های داستانی ایران و عرب نيز میتوان دید، مثلاً، ليلی و شيرين. سعیدی سیرجانی در کتاب درخشانِ سیمای دو زن می نویسد:
-« ليلی پروردۀ جامعهای است که عاشق شدن و دلباختن را آغاز انحراف و فحشا میداند. در محيطی اينچنين دشوار و خشن، يک لبخندِ محبتآميزِ دختر، «گناه کبيره» و يا داغ ننگی بر جبينِ حيثّيتِ افراد خانواده و قبيله میتواند باشد. اما در ديار شيرين، منعی برای معاشرت و مصاحبت زن و مرد نيست. پسران و دختران با هم مینشينند و با هم به گردش و شکار میروند و با هم در جشنها و ميهمانیها شرکت میکنند. قّيم و سرپرست شيرين، زنی است از جنسِ خود؛ آشنا با عوالم دلدادگی و حالات عاطفی دختران جوان.اما وضع ليلی چنين نيست. او محکومِ محيط حرمسرائی تازيان است و جرايمش بسيار: يکی آنکه زن به دنيا آمده و چون زن است از هر اختيار و انتخابی محروم است. گناه ديگرش زيبائی و زندگی در محيطی است که بهجای تربيت مردان به محکوميّت زنان متوسّل میشوند و برای آنکه کارِ عاشقی به رسوائی نکشد، ليلی را از درس و مدرسه محروم میکنند تا چشم مرد به جمالش نيفتد. در ديارِ ليلی، حکومتِ مطلق با خشونت است و مردانگی به قبضۀ شمشير بسته است حتّی به مراسم لطيفی مانند خواستگاری هم با طبل و جنگ و تيرِ خدنگ میروند. امّا در فضای داستان شيرين ارزشها به کلّی متفاوت است. در ديارِ ليلی اثری از مدارا و مردمی نيست، همه،خشونت و عُقده گشائی است. در سرزمينِ شيرين – امّا – مدارا است و مردمی و ملاطفت و گذشت.»[17]
بدین ترتیب،جغرافیای متفاوت ایران و صحاری سوزانِ عربستان باعثِ پیدایش دو دیدگاه متفاوت معنوی به نام تصوّف اسلامی و عرفان ایرانی گردید.تفاوتِ مفهوم خدا(ایزد) و الله بازتابِ این جغرافیای متفاوت است:
در جهان بینی اسلامی الله، فرمانروائی مطلق، قادر ، قاهر و مُنتقِم است در حالیکه در جهان بینی زرتشتی انسان، همراه و همذاتِ ایزد است و در نظم و نظام هستی مشارکت دارد چندانکه پیروزی اهورا در نبرد با اهریمن مشروط به همکاری انسان ها است و هرمَزد خدائی است که بدون یاری انسان قادر به پیروزی نیست.در این دیدگاه انسان، خود خدائی است که به یاری خدایانِ دیگر می شتابد.[18]
عرفان ایرانی با ویژگی هائی مانند رقص(سماع)، نی، دَف، تساهل در فرایضِ شرعی، تأکید بر مفهوم عشق و حُسن(زیبائی) از تصوّف تلخ، عبوس و زاهدانۀ اسلامی متمایز می شود. مفهوم سجود (در نمازِ اسلامی) و رقص (در سماع عرفانی)و یا تقابلِ مسجد و خانقاه و طریقت و شریعت جلوۀ دیگری از این تفاوت یا تقابل است.
یگانگیِ خدا و انسان و رابطۀ دوستانه یا عاشقانه بین آنها باعث می شود تا در عرفان ایرانی همه خدائى (Panthéime) «انکارِ مؤدّبانۀ خدا» بشمار آید:
ای قوم به حج رفته کجائید؟کجائید؟
معشوق همین جاست بیائید بیائید
معشوقِ تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوائید؟
گر صورتِ بیصورتِ معشوق ببینید
هم خواجه وُ هم خانه وُ هم کعبه شمائید[19]
یا:
مرا چو قبله تو باشی نماز بگزارم
و گرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم
به پیش قبلۀ خاکی سجود چند کنم؟
من آن نَیَم که بدین قبله سر فرود آرم
به پیش رویِ چو ماهِ تو سجده خواهم کرد
وگر کنند به فتوای شرع بر دارم
به جز جمال توام قبلۀ دگر نَبُوَد
در آن زمان که سر از خاکِ تیره بردارم[20]
در واقع، بعد از حملۀ تازیان، ایرانیان اگر چه در جغرافیای اسلام زیستند امّا – برخلاف مصر و برخی دیگر از کشورهای اسلامی – عرب نشدند[21] بلکه در جهان ایرانیِ پیش از اسلام (عصر ساسانی) نیز تنفّس کردند.چگونگیِ این «تنفّس» هندسۀ فکریِ ایرانِ پس ازاسلام را ترسیم می کند. برخی پژوهشگران عرب تأکید می کنند که «لاقیدی نسبت به مبانی اسلام، شرابخواری و کامجوئی در زندگی و آثار بشّاربن بُرد، ابن مقفّع، ابو نواس اهوازی،احمدبن اسحاق خارکی، اَبان لاحقی و دیگران بازتاب فرهنگ دورۀ ساسانی در دوران اسلامی است.»[22] در همین باره از کتاب های لهو و ملاهی، ادب السماع، کتاب الشراب و طبقات المغنّین اثر ابن خُردادبه نیز باید یاد کرد.[23]
در درازای این کشاکش ها و کوشش ها و کشمکش ها ایرانیان در سه چیز از فاتحان عرب ممتاز و متمایز شدند و در سنگر و سایه بان آن،خود را از گذشته به حال و از حال به آینده منتقل کردند:
-تاریخ(حافظۀ قومی)،
-فرهنگ و آئین های ملّی،
-زبان فارسی
دهقانان؛حاملان و حافظانِ فرهنگ باستانی ایران
دهقانان در اواخر دورۀ ساسانی طبقه ای از نجبای زميندار بودند که واسطه یا حلقۀ پیوندِ روستائیان و دربار به شمار می رفتند.آنان وظیفۀ جمع آوری مالیات، تأمین قشون و مسئولیّتِ ادارۀ منطقۀ خود را برعهده داشتند و دهخدایانِ مناطق خود بودند که باشمشیر،اسب،کلاه و کمربندِ مخصوص از دیگر طبقات و اقشار اجتماعی متمایز می شدند.بعد از هجوم تازیان به ایران و زوال اشرافیّت ساسانی،این طبقه نقش اساسی در حفظ و تداوم فرهنگ و آئین های ایرانی داشت.[24]
اسارت بسیاری از دهقانان و نجیب زادگان ایرانی در حملۀ تازیان و انتقال آنان به مناطق عربستان عاملِ مهمی در انتشار باورها و آئین های عصرِ ساسانی در آن مناطق بود. در بارۀ این اسارت ها گفتنی است که گروهی از بزرگزادگان بخارا بهعنوان «گروگان» در شمار اسيران بودند که مورد توهين و تحقير فاتحان عرب بودند به طوريکه:
-«ايشان [اسيران بخارائی] به غايت تنگدل شدند و گفتند: اين مرد [سعيد بن عثمان سردار عرب] را چه خواری ماند که با ما نکرد؟… چون در استخفاف [خواری] خواهيم هلاک شدن -باری- بفائده هلاک شويم… [پس] به سرای سعيد اندر آمدند، درها را بستند و سعيد [بن عثمان] را بکشتند و خويشتن را به کشتن دادند.»[25]
پس از جنگ ها و مقاومت های اولیّه،بسیاری از دهقانان(دهخدایان) با تثبیت و تداوم موقعیّت اجتماعی شان به اسلام گرویدند و یا با حفظ دین و آئین خود به پرداختن جَزیه و خراج گردن نهادند.[26] این طبقۀ کهن-در واقع- وارثان و حافظان فرهنگ و آئین های دورۀ ساسانی بودند و چه بسا که سازش و تعامل با تازیان مهاجم را برای حفظ و بقای آئین های باستانی شان لازم می دانستند به طوری که علاوه برجزیه و خراج های رسمی،ایرانیان هر سال -بهنگام جشن های سده، نوروز و مهرگان- مبلغی نیز به عنوان «عیدی»به خلیفه پرداخت می کردند، مبلغ این «عیدی» در زمان معاویه به ۱۰میلیون درهم می رسید.[27]
ناآگاهی و ناتوانی فاتحان بیابانگرد در مدیّریتِ سرزمین های پهناور امپراتوری ساسانی -خودبخود- دهقانان را به عنوان اهل دیوان،کاتب و نویسنده در دستگاه خلافت دارای موقعیتی ممتاز کرد.[28] این حاملان و حافظان تاریخ داستانی و باستانی ایران -در قرن ۴ /۱۰ -و خصوصاً در عصر درخشان سامانیان-در اعتلای هویّت ملّی،زبان،فرهنگ و آئین های ایرانی نقش فراوانی داشتند و در این راه،حافظۀ تاریخی شیرازه ای بود که مؤلّفه های دیگر را بهم وصل می کرد، موضوع «تفاخر ملّی» در آثار شاعران و نویسندگان سده های نخست پس از اسلام ناشی از همین حافظۀ تاریخی، آگاهی و اعتماد به نفسِ ایرانیان نسبت به گذشتۀ تاریخی شان بود چنانکه در سال ۳۰۳ /۹۱۶ ابوالحسن مسعودی تأکید می کند:
-«در شهر استخرِ فارس در نزدِ یکی از بزرگ زادگان ایرانی [دهقانان] کتابی عظیم دیدم که از علوم و اخبار پادشاهان،بناها و سیاست ها و تدبیرهای شان مطالب فراوانی داشت که در کتاب های دیگر-مانند خدای نامه و آئین نامه و غیره- ندیده بودم با تصویر بیست و هفت تن از پادشاهان ساسانی و ذکر سرگذشت هر پادشاه و رفتارِ وی با خواصِ یاران و عوامِ رعیّت و حوادث مهمی که در دوران پادشاهی وی پدیدآمده بود…در این کتاب از دین مجوس،زرتشت و نیز از مراتب الانوار و فَرقِ بین نور و نار یاد شده بود.»[29]
بر این اساس ،در سال ۳۴۶هجری/۹۵۷میلادی وقتی ابو منصور عبدالرزّاق میر ایراندوست و آزادۀ توس[30] فرمان داد تا وزیرش،ابومنصور مُعمَری،برای تدوین شاهنامۀ ابومنصوری اقدام کند،وی،دهقانان شهرهای مختلف را فراخواند و به عنوان«بازماندگان شاهان قدیم»از روایات آنان به عنوان«مأخذ معتبر» استفاده کرد[31]،همچنانکه فردوسی نیز از دهقانان توس بود«از دیهی كه آن دیه را باژ خوانند…بزرگ دیهی است…فردوسی در آن دیه شوكتی تمام داشت چنانكه به دخلِ آن ضیاع از امثال خود بی نیاز بود.»[32] فردوسی در سراسر شاهنامه از دهقانان به عنوان «راویانِ تاریخ ایران باستان»یاد می کند:
ز گفتار دهقان یكی داستان
بپیوندم از گفتۀ باستان[33]
یا:
نباشی بدین گفته همداستان
كه دهقان همی گوید از باستان[34]
یا:
ز گفتارِ دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان[35]
و یا:
به گفتار دهقان كنون باز گرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد[36]
پس از انقراض دولت بنی امیّه و استقرار حکومت عبّاسیان بازماندگان دهقانان ایرانی چنان شوکت و شکوهی به دستگاه خلافت دادند که یادآورِ شکوه و شوکت دربار ساسانیان بود به طوری که دربارۀ وزیرِ مأمون عبّاسی ، فضل بن سهل سرخسی ، معروف به «مردِ شمشیر و قلم» (ذو الریاستین) گفته اند:
-« این مجوس زاده در سودای اِحیای سلطنتِ پادشاهان قدیم و کسرائیان است.»[37]
چندی بعد «مردآویج زیاری» ضمن برگزاری جشن های نوروز،مهرگان و سده ، سودای بازگرداندن پادشاهی عجم و تسخیر بغداد درسرداشت چندانکه در نامه ای به کارگزار خود در اهواز نوشت:
-«ایوان کسری را برایم آماده کن! تا هنگام رسیدن به پایتخت[بغداد]در آنجا فرودآیم.تو باید آنرا به همان شکل پیش ازآمدنِ تازیان بسازی!»[38]
با توجه به حرام بودنِ حضور زنان در اسلام،نقش زنانِ چنگنواز و خُنیاگر در آئین ها و سُنّت های ایرانی می تواند نشانۀ دیگری از تداوم آئین های دورۀ ساسانی در بعد از اسلام باشد، نمونۀ درخشان این زنان «طاووس خاتون» و «کنیزک مُطربه» است.[39] فردوسی نیز می گوید:
زنِ چنگ زن، چنگ در برگرفت
نخستین خروشِ مُغان برگرفت
مراسم تشییع جنازۀ مُردگان با شادی و دَف و چنگ نیز می تواند بازتاب و بازماندۀ فرهنگ ایرانِ پیش از اسلام باشد[40] چنانکه حافظ نیز می گوید:
بر سرِ تُربتِ من بی می و مطرب منشین
تا به بویت ز لَحَد رقص کنان برخیزم
عرفانِ ایرانی جلوه ای از تنفّس فکری ایرانیان پس از حملۀ تازیان است. این آئین معنوی ضمن انتقال برخی باور های ایرانی پیش از اسلام، تأثیرات ژرفی بر فرهنگ، اخلاق و ادبیّات داشته و باعث پیدایش مکتب های متنوّعی شده است.حضور گستردۀ مفاهیمی مانند مُطرب،می،شراب، پیرمغان و خرابات در شعر و ادب ایران. وجود آئین هائی مانند رقص، سماع و موسیقى در عرفان ایرانی. نوشیدنِ «قَدَح» (جامِ شراب) بهنگام تشرّف به آئین عیّاریِ عصر ساسانی و تغییر آن به نوشیدنِ«آب نمک» در مراسم عیّارانِ بعد از اسلام. وجودِ لباس چهل تکۀ دورۀ ساسانی وشباهت آن با مُرقّع رنگینِ صوفیـان و اینکه برخی از بزرگان عرفان، «شاه»، «شاهنشاه» و «سلطان» نامیده می شدند و نیز مراسمِ خرقه بخشیدنِ عارفان و شباهت آن با خلعت دادنِ عصرِ ساسانی و نیز وجود ده ها «تاجنامه» نشانۀ تداوم خاطرۀ شهریاریِ عصر ساسانی پس از اسلام است.به عبارت دیگر،آنهمه شادی و شادخواری. آنهمه«بزم نامه»ها و «رُباب نامه» ها و «ساقی نامه»ها موضوعاتی هستند که «روح اسلام» از آنها گریزان و بیزار است.توجه کنیم که «حافظِ قرآن خوان» چقدر از سیاوش،مغان،پیرِ مغان،خرابات،جمشید، جامِ جم،کاووس، فریدون،کیخسرو ، باربد، نکیسا، مانی، مهر، خسرو، شیرین ، آتشکده و زرتشت یاد کرده و چه مقدار مثلاً از محمّد و علی؟ سخن شاعران و عارفان ما،چنان آکنده از تفکرات غیرِ دینی و گاه ضدِ اسلامی است که یک مسلمان واقعی حتّی جرأت شنیدنِ آنرا ندارد:
ما گبرِ قدیمِ نامسلمانیم
نام آورِ کفر وُ ننگِ ایمانیم
کی باشد وُ کی که ناگهانی ما
این پرده زکارِ خویش بدرانیم
* *
ما مردِ کلیسیا وُ زُنّاریم
گَبرِ کُهن یم وُ نام برداریم
با جملۀ مُفسدان به تصدیقیم
با جملۀ زاهدان به انکاریم
**
یکدست به مُصحَف(قرآن)ایم وُ یکدست به جام
گَه مردِ حلالیم وُ گَهی مردِ حرام
مائیم در این گنبدِ فیروزۀ خام
نه کافر مطلق، نه مسلمانِ تمام
**
پیاله بر کَفَنم بند! تا سحرگۀ حشر-
به می ز دل بَبَرم هولِ روز رستاخیز
**
مَهل! که روزِ وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر!در خُمِ شراب انداز!
مرا به کشتیِ باده در افکند ای ساقی!
که گفته اند:نکوئی کن و در آب انداز!
**
گویند کسان:بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است[41]
آدام متز ایرانشناس برجستۀ سوئیسی در اشاره به عقاید حلّاج تأکید می کند:
-«نهضت تصوّف در بعضی شاخه های خود از چارچوب اصول اسلام بیرون رفت …این دسته از صوفیان با آرای خود کوشیدند آرامش و ثبات دولت[اسلامی] را در معرض بزرگترین خطرات قرار دهند.»[42]
بنابراین می توان گفت که عرفان ایرانى «واكنشى در برابر دین جامدِ اعراب» بود.[43] این واکنش در نمونۀ درخشان آن – حسین بن منصور حلّاج ـ به طور كلى «دستِ ردّ به سینۀ اسلام مى زد.»[44]
نقدی کوچک بر پژوهشی بزرگ!
در دوران معاصر صدها كتاب ، رساله و پژوهش به زبان های مختلف در بارۀ حلّاج منتشر شده امّا كتاب استاد لوئی ماسينيون بنام مصائب حلّاج، عارفِ شهيد اسلام برجسته ترین پژوهش در این باره است. اغراق آمیز نیست اگر بگوئیم که پس از کارا د وُوُ [45] به همّت ماسینیون بود که حلّاج در جهانِ غرب شناسانده شد.نخستین چاپ مصائب حلّاج در سال ۱۹۲۲ منتشر شد ولی ماسینیون تا پایان عمرِ پُرباری خود(۱۹۶۲) به تکمیل آن مشغول بود. آخرین چاپ کتاب مصائب حلّاج به همّت دختر و پسرِ دانشمند ماسینیون در ۳جلد (+۱جلد شامل فهرست اَعلام و کتابشناسی)در سال ۱۹۷۵ منتشر شده است.[46]
استاد ماسینیون بسیاری از زوایای زندگی حلّاج را روشن نموده و در این باره همۀ ما مدیون تلاش های وی هستیم،ولی او به سان عاشقی شوریده به حلّاج نگریسته و این شوریدگی باعث شده تا کتاب مصائب حلّاج از اعتدال لازم برخوردار نباشد. با همین شوریدگی و شیفتگی، ماسینیون کتاب هائی نیز در بارۀ فاطمۀ زهرا (دختر پیغمبر اسلام) و سلمان فارسی نوشت. به عقیدۀ ماسینیون «اگر مریم حامل روح القُدُس است، فاطمۀ زهرا نیز حامل نورالهی و یک شخصیّت فرا تاریخی است.»[47] با چنین اعتقادی به شخصیّت های اسلامی ماسینیون را «کاتولیک مسلمان» نامیده اند.[48]
بنابراین،بزرگ ترین ضعف کتاب ماسینیون،نگاه فرا تاریخی(Transhistorique) به حلّاج است. ماسینیون در جستجوى حلّاجى بود که بتواند با مسيح همانند باشد و این«همانندی» شاید انگیزۀ اصلیِ این مؤمنِ مسیحی در پیگیریِ زندگی حلّاج بود. تکرار کلمۀ «صلیب»(la Croix) و «تشبُّه مسیح و حلّاج»[49]جلوه هائی از این موضوع است. بعدها، شاگرد ممتاز ماسینیون، رژه آرنالده ،دو کتاب در همین باب منتشر ساخت.[50]ماسینیون بسیاری از روایات مربوط به دوران تصوّفِ حلّاج را نیز گردآوری و منتشر کرده است.[51]
مصائب حلّاج حاوی حجم عظیمی از روایات است که نشان دهندۀ تلاش عظیم ماسینیون است ولی این حجم عظیم ؛ معجونی است از افسانه و واقعیّت گوئی که ماسینیون بدون فاصله گیری یا نقدِ این روایات با ماهیّت غیر عقلانیِ آن کرامات و خرافات «همدل» است. از این گذشته، زبان فاخر و آکادمیک و نیز دریائی از نام های تاریخی ، جغرافیائی و اصطلاحات صوفیانه باعث شده تا مخاطبان کتاب ماسینیون بیشتر «اهل فن» و پژوهشگران متخصّص باشند ؛ موضوعی که ترجمۀ فارسی پژوهش ماسینیون را بسیار مختصر[52] یا با نارسائی های فراوان همراه کرده است.[53]
ماسینیون منشاء تصوّف و عرفان را در تعالیم اولیّۀ اسلام و قرآن می داند و معتقد است که درک تصوّف و عرفان در پرتو تأویل و تفسیر باطنیِ مفاهیم قرآنی ممکن است.[54] چنین اعتقادی با کتاب پُل نویا(Paul Nwyia) شاگرد ممتازِ ماسینیون برجستگی بیشتری یافته آنچنانکه بنظر می رسد پُل نویا امام جعفر صادق(امام ششم شیعیان) را پیشوا یا پیشآهنگ تصوّف دانسته و تفسیر امام جعفر صادق را دارای تأثیرات بسیار در محافل صوفیّه بشمار آورده است[55] در حالیکه ماسینیون اين تفسير را منسوب(Attribué) به امام جعفر صادق دانسته است.[56] از این گذشته، چه از نظر نقدِ خارجى (صحّت اسناد) و چه از جهت نقد داخلى (سبک شناسى و مضامين) این تفسیر نمىتواند از امام جعفر صادق باشد.[57] نکتۀ مهم دیگر اینکه 90% مشایخ صوفیّه سُنّی مذهب بوده اند و لذا، چگونه ممکن است که این مشایخِ سُنّی از امام ششمِ شیعیان الهام گرفته باشند؟ از این گذشته،80% مشایخ مهمّ صوفیّه، ایرانی بوده اند.[58] ایرانی بودنِ عموم نظریّه پردازانِ«انسان کامل» و «انسان-خدائی» نیز قابل توجّه است و در همین راستا، مفهوم «حکمت خُسروانی ایرانِ باستان» و علل یا انگیزۀ عارفان برجسته ای مانند شهاب الدین سُهرَوردی و عین القضات همدانی در استفاده از مفاهیم نور (آتش)، عشق و جوانمردی یا اشارۀ آنان به نمادها و شخصیّت های اساطیری ایرانِ پیش از اسلام (مانند کیومرث ،کیخسرو ،فریدون، زرتشت،سیمرغ، زال، رستم و اسفندیار) سرچشمۀ عرفان ایرانی را برجسته می کند.[59] گفتنی است که سـهروردی و عین القُضات همدانی حلّاج را «جـوانمردِ بيضـاء» و از ادامه دهندگان «حکمتِ خسروانیِ ایران باستان» دانسته اند.[60]
روشن است که عرفان ایرانی در سَیل ها و سیلاب های تاریخی «پدیده ای یکدست» نماند بلکه در این مسیرِ پُر فراز و نشیب با فرهنگ ها و فرقه های مختلف آمیخته شد.
یکی از ضعف های کتاب ماسینیون بی توجّهی وی به لفّافۀ جریان های فکری ایرانیان پس از اسلام است گوئی که تاریخ اندیشه در این دوران همانند شوره زاری است که تنها مذهب یا تصوّف در آن روئیده است!! در حالیکه گفته ایم پس از سرکوب قیام های مردم بعد از حملۀ تازیان، ایرانیان بتدریج در حصار اندیشه و فرهنگ سنگر گرفتند و با پنهان شدن در لوای فرقه های الحادی و عرفانی کوشیدند تا به قول مورّخین:«به شیوۀ دیگر در کارِ اسلام حیلهگری و با مسلمانان مبارزه کنند»[61] شیوه ای که «بسیار خطرناک تر از جنگِ رو در رو بود.»[62] از این گذشته،در فضای فرهنگی قرون وسطی هرگونه الحادی در لفّافۀ دینی تجلّی می کرد و هرگونه جنبش اعتراضی مشروعیّت و اقتدار خود را در لوای مذهب کسب می کرد.در اینگونه جنبش ها ،داشتنِ نقاب مذهبی از یک طرف برای مصون ماندن از تعقیبِ شریعتمداران بود و از سوی دیگر ،نوعی گرایش اجتماعی به منظور جلب و جذب توده های مردم بوده است. بنابراین، در بررسی تاریخ اندیشه در ایرانِ پس از اسلام باید به این«قاب ها و نقاب ها» توجه کرد. محمّد طاهر قمی در ذكر عقاید پیروان حلاج پس از قتل وی یادآور می شود:
-«آنان عقاید خود را آشكار نمی ساختند و در سرداب ها بدان گفتگو می داشتند.»[63]
محقّقِ اردبیلی در بیان مُلحدان عصر صفوی می نویسد:
-«اكثرِ مُلحدان،گفتگوهای فرقۀصوفیّه را سَپَر و گریزگاهِ بد اعتقادی و الحاد خود كرده اند.»[64]
جدا از معانیِ«شَطْح»[65]، در جامعه شناسی سیاسی، «شَطْح» و «تقیّه» می توانستند ناشی از شرایط دشوارِ سیاسی- مذهبی باشند و اگر بدانیم که یکی از معانی شَطْح «سخنِ خلافِ شرع» است آنگاه، درک و فهمِ آن «شرایط دشوار» عینیّت بیشتری می یابد.به عبارت دیگر،سخنِ خلافِ شرعِ بایَزید بسطامی، حسین بن منصور حلّاج ،شهاب الدین سُهرَوردی، عین القُضات همدانی،شمس تبریزی و دیگران باعث می شد که آنان عقایدشان را در لفاّفۀ«شَطْح» ابراز نمایند تا از تعقیب و تکفیرِ شریعتمداران مصون بمانند.[66] جلوۀ دیگری از این موضوع، جعل احادیثی بود تا بر اساس آنها بتوانند پیشینۀ عقاید خود را به پیغمبر اسلام، علی و دیگر امامان و اولیاالله نسبت دهند.[67]در همین راستا برای مشروعیّت بخشیدن به جشن های نوروز، مهرگان و شبِ یلدا نیز کوشیده شد تا ضمن جعل روایاتی چنین وانمود شود که این جشن های ایرانی مورد تأئید پیغمبر اسلام و خصوصاً امام علی و امام جعفر صادق بوده است.[68] برخی مفاهیم عصر ساسانی، مانند مفهوم «جوانمردی»(عیّاری) و تعمیمِ آن به «شاهِ مردان علی» یا «لافتی إلّا علی» نیز در شمارِ همین «تعریب»(عربی گرداندن) بود.
یکی از تغییرات مهم پس از حملۀ تازیان،تعریبِ نام و هویّت ایرانیان بود،به این معنا که عموم ایرانیانِ اسیر (موالی) مجبورشدند تا خود را به نام و نَسَبِ یکی از قبایل تازی منسوب کنند [69]فرزندان این ایرانیان اسیر توسط پدران و مادران شان با فرهنگ و آئینهای نیاکان خود آشنائی داشتند و لذا، بهنگام رشد و پرورش در قبایل عربی حامل و مروّج این عقاید و آئین ها بودند، در همین راستا جنبش شعوبیّه به تداوم فرهنگ عصر ساسانی پس از حملۀ تازیان افزود. شعوبیّه و نفوذ وزیران، دبیران و کاتبان ایرانی در دستگاه خلافت باعث پیدایش فرقه هائی شد که برخی از آنها مخالفِ اسلام بودند.سُنّت بازمانده از دانشگاه جُندی شاپور (در اهواز )،«سورا»(در نزدیکی تیسفون)، «نصبین» (در کردستان) و بصره(که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی در آن رایج بود)[70] به فضای فرهنگى غنای بیشتری بخشید.رواج آموزه های مانوی،نو افلاطونی،یهودی، مسیحی،بودائی و حضور شخصیّت های برجسته ای مانند ابن مقفّع و زکریای رازی،وجود جریانی مانند معتزله و پیدایش زنادقه به مباحثات تازه ای دامن زد که بر عرفان زمان حلّاج نیز تأثیر داشت چندانکه اختلاف شبلی و جُنید بغدادی با یزدانیار اُرموی و ابو مزاحم شیرازی و یا متهم شدن ابوالحسین نوری و دیگران به الحاد و زندقه می توانست متأثّر از آن نظرات و مناظرات باشد.یزدانیار نمایندۀ تفکر معنوی ایران قدیم و مؤسسِ«تصوّفِ ارومیّه» بود.[71]
خاطرۀ دوران ساسانی و تداوم آن در بعد از اسلام چنان بود که نه تنها صفّاریان،سامانیان،آل بویه (دیلمیان) و آل زیار بلکه حکومت های تُرک تباری مانندسلطان محمود غزنوی نیز با جعل«نَسَب نامه» کوشیدند تا خود را از تبارِ ساسانیان به شمار آورند.[72]
ابوعُبیده (متولّدحدود۱۱۴/۷۳۳)- از موالی و شعوبیان ایرانی تبار- در بارۀ منشاء و سرچشمۀ عقایدش نکتۀ قابل تأمّلی دارد.به گفتۀ وی:
-«پدران شان در دربار خسروان (ساسانیان) خطیب بودند،چون اسیر شدند و فرزندان شان در سرزمینهای عربی به دنیا آمدند،آن عِرقِ کهن یا جوهرِ سخنوری بیدار شد و لذا کوشیدند تا در میان عرب زبانان همان اعتباری را یابند که در میان پارسی زبانان داشتند.» [73]
روایت ابوعُبیده و داشتنِ«عِرق کهن» یا «جوهرِ سخنوری»را میتوان به بیشترِ نویسندگان ، شاعران و متفکران ایرانی تبارِ این دوران تعمیم داد و در پرتوِ آن،تداوم اندیشه ها و آئین های عصر ساسانی در بعد از اسلام را استخراج کرد.
در پرتوِ چنین نگاهی،بررسی زندگی و عقاید حسین بن منصور حلاّج و علل عقیدتی یا عوامل سیاسی قتل فجیعِ وی اهمیّت تازه ای می یابد.
ادامه دارد
https://mirfetros.com
[email protected]
زیر نویس ها:
[1] – نگاه کنید به تذكرة الاولیاء، فرید الدین عطّار نیشابوری،به تصحیح و توضیحات محمد استعلامی،چاپ پنجم،انتشارات زوّار،تهران،۱۳۶۶، ص ۵۸۷؛ شرح التعرّف لِمذهب التصوّف، مُستعملى بُخارى، ربع اول، با مقدّمه، تصحیح و تحشیۀ محمد روشن،چاپ سوم،انتشارات اساطیر،تهران، ۱۳۶۳، ص ۱۲۶
[2] – کتاب دیگر دانشجوی جوان با نام«جنبش حروفیّه و نهضت پَسیخانیان» (۱۳۵۶) نیز دچار همین ضعف ها و کمبودها بود. بخشی از این کتاب- بعدها -در یک رسالۀ دانشگاهی در دانشگاه سوربُن تکمیل و منتشر شد.نگاه کنید به: عماد الدّین نسیمی؛شاعر و متفکّر حروفی، علی میرفطروس،نشر عصر جدید،سوئد،1992؛همچنین نگاه کنید به فصلنامۀ ایرانشناسی، شمارۀ ۳، پائیز ۱۳۷۳، مریلند (امریکا)، صص ۵۸۲-۵۹۵؛ شمارۀ ۴، زمستان ۱۳۷۳، صص ۸۴۲-۸۵۴؛ شمارۀ ۱، بهار ۱۳۷۴، صص ۲۰۶-۲۱۷؛
MIRFETROUS, Ali: Le Mouvement Horufi, vol. 1, Etude des sources originelles et des recherches modernes, Edition Soleil, Canada, 1994
[3] – حلّاج،اردیبهشت ۱۳۵۷،ص ۷
[4] – همان، ص۱۲۳
[5] – دیوان الحلّاج، قطعۀ ۵۰،ص۸۴ ؛اشعار حلّاج، ترجمۀ بیژن الهی،ص ۱۲۸
[6] – تاریخ ایران بعد از اسلام،عبدالحسین زرّین کوب،چاپ دوم ،انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۵۵، ص۴۳۰
[7] – از ابن راوندی در بخش«زنادقه و ملاحده» سخن خواهیم گفت.
[8] -تجارب الاُمَم،ابن مسکویه،ج ۵، المحقق أبو القاسم إمامی،الطبعة الثانیة،نشر سروش، طهران،۲۰۰۰ م ، ص۱۳۹؛ تاریخ بغداد، خطیب بغدادی، ج ۸، دار الكُتُب العلمیة ،بیروت ،۱۴۱۷/ ۱۹۹۷،ص ۱۳۵؛نشوار المحاضرة و أخبار المذاكرة ،محمد بن علی التنوخی،ج۶، تحقیق عبّود الشالجى،دار صادر،بیروت، ۱۳۹۳/ ۱۹۷۳ ،ص۹۲؛ دنبالۀ تاریخ طبری(صلة تاریخ الطبری)،عُریب بن سعید القرطبی، ترجمۀ ابوالقاسم پاینده،بنیاد فرهنگ ایران ، تهران،۱۳۵۴، ص۶۸۷۷؛ سِیَر اَعلام النُبلاء، شمس الدین ذهبی،ج۱۴،مؤسسة الرساله، بیروت، ۱۴۱۷ / ۱۹۹۶، ص۳۴۱؛مجمل فصیحی ، فصیح خوافی، ج۲،به تصحیح محمود فرّخ، انتشارات باستان،مشهد،۱۳۴۰،ص۱۶
[9] – تذکرة الاولیا، ص۵۸۴؛کشف المحجوب،هُجویری،به کوشش محمد حسین تسبیحی، انتشارات مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان، ۱۳۷۴/۱۹۹۵، ص۲۲۱
[10] – حدیقة الشیعه ، مقدّس اردبیلی،تصحیح صادق حسن زاده،انتشارات انصاریان،قم،۱۳۷۸، صص۷۴۵- ۷۴۶ و ۸۱۴ مقایسه کنید با طرائق الحقایق، میرزا محمد معصوم (معصوم علی شاه)، ج۱، تصحیح محمد جعفر محجوب، کتابفروشی بارانی، تهران،۱۳۳۹، ص ۱۹۲
[11] – برای فشرده ای از این نظرات نگاه کنید به مقالۀ جامع و ارزشمند حارث بن رمی استاد دانشگاه اکسفورد،« برآمدنِ تصوّف اولیّه: مروری بر پژوهش های جدید دربارۀ ابعاد اجتماعی تصوّف»،ترجمۀ محمد غفوری،مجلۀ آینۀ پژوهش، شمارۀ ۱۵۵، آذر و دی ۱۳۹۴،صص۵-۱۵
[12] – در این باره نگاه کنید به مقالۀ « تاج محل:شاهکار معماری ایران در هندوستان»، ابوالحسن دهقان، در چند گفتار،نشر ادارۀ کل فرهنگ و هنر فارس،شیراز ،۱۳۴۹ ،صص ۱۹-۳۲؛ تاریخ هنر اسلامی، کریستین پرایس،ترجمۀ مسعود رجب نیا،انتشارات علمی و فرهنگی،تهران،۱۳۵۶ ،صص ۱۷۱-۱۷۲ و ۱۸۶-۱۸۷تاریخ در ادبیّات،علی میرفطروس،نشر فرهنگ، کانادا،۲۰۰۶ ، صص۹۸
[13] – بازشناسی هویّت ایرانی-اسلامی، علی شریعتی، انتشارات الهام، تهران،۱۳۶۱، صص۲۶۵-۲۶۷ و ۲۷۲؛مقالۀ نادر نادرپور در تفاوت عرفان ایرانی با ادیان سامی و تفاوت ادیان سامی با ادیان آسیائی، نشریۀ مهرگان، شمارۀ ۳، واشنگتن دی سی، پائیز ۱۳۷۲، صص ۴۲و ۴۳-۴۵؛«تأثیر جهان بینی ایرانی و سامی در عرفان اسلامی»، علیرضا مظفّری، مجلۀ دانشکدۀ ادبیّات مشهد، بهار ۱۳۸۲، صص۸۱-۹۰.همچنین نگاه کنید به مقالات پانیکار و همایون کبیر، اساس فرهنگ هند، ترجمۀ مسعود برزین،سفارتخانۀ هند، ۱۳۵۵، صص ۸ و ۱۵-۲۰؛نه شرقی، نه غربی، انسانی، عبدالحسین زرین کوب، انتشارات امیرکبیر،تهران،۱۳۵۳ ص ۷ و نیز مقالۀ «تسامح کورشی» ،صص ۱۱- ۲۶؛بهگود گیتا (سرود خدایان)، ترجمۀ محمد علی موحّد،چاپ دوم، انتشارات خوارزمی، تهران، ۱۳۷۴،مقدّمۀ مترجم، صص۴۲-۴۳
[14] – محمّد میگفت: «من آمدهام که دِرو کنم نه بکارم. بهشت در زیرِ سایۀ شمشیر عربان است»، نهج الفصاحه، ص۱۱۵، حدیث ۵۷۶، ص ۲۸۰، حدیث ۱۷۸۷؛ البیان و التبیین، جاحظ، ج۱، طبع بیروت، ۱۹۴۸، ص۱۵۹؛ تأویل مختلف الحدیث، ابن قُتیبه، ج۴، تصحیح محمد زهری البخاری، مصر، ۱۳۸۶ /۱۹۶۶، ص۱۴۹
Mahomet, Editions du Seuil, Chapitre V, Paris: 1961, PP, 179-2485 – 15
[16] – سیمای محمد، علی شریعتی، انتشارات مجاهدین، تهران، ۱۳۵۲، ص۸۰؛ اُمّت و امامت، علی شریعتی، مجموعۀ آثار۲۶، صص ۶۱۸-۶۱۹. مقایسه کنید با نظر آیت الله خمینی مبنی بر «اسلام، دینِ خون است»، صحیفۀ امام خمینی، ج ۹، متن سخنرانی در قم، ۲ شهریور ۱۳۵۸/ ۱ شوال ۱۳۹۹ص۳۲۶
[17] – سیمای دو زن (بر اساس شیرین و لیلی نظامی گنجوی) ، صص۱۱-۱۹
[18] – حلّاج،علی میرفطروس،تهران، ۱۳۵۷،صص۱۱۶-۱۱۷
[19] – گُزیدۀ غزلیّات شمس،به کوشش شفیعی کدکنی،چاپ سوم،شرکت سهامی کتاب های جیبی،تهران،۱۳۶۰، ص۱۴۱
[20] – دیوان حافظ، به کوشش مسعود جنّتی عطایی،با مقدّمۀ رضازادۀ شفق،تهران،۱۳۴۶ ، ص۳۹۲
[21] – دربارۀ عرب شدنِ مردم مصر از جمله نگاه کنید به مقالۀ فيروز آزادی و سید اصغر محمود آبادی: زمینههای «عرب شدن» مصر در صدر اسلام (۲۱ تا ۶۴ هجری)، مجلۀ پژوهش های تاریخی دانشکدۀ ادبیّات و علوم انسانی اصفهان،شمارۀ ۴ ، زمستان ۱۳۹۰،صص۳۱-۵۰
[22] – مثلاً نگاه کنید به تاریخ الأدب العربی فی العصر العباسی الاول، شوقی ضیف، قاهره، ۱۹۶۶، صص۶۵-۷۰، ۲۰۱-۲۲۰ و ۳۸۲.در بخش «زنادقه و ملاحده» از عقاید بشّاربن بُرد، ابن مقفّع ، ابو نواس اهوازی و دیگران سخن گفته ایم .
[23] – تاریخ و فرهنگ ایران…،محمّدی ملایری،ج ۲ ،ص۱۶۷
[24] – در بارۀ «دهقانان» و نقششان در نگهبانی تاریخ و فرهنگ ایران نگاه کنیدبه مقالۀ درخشان استاد احمد تفضّلی، مجلۀ ایران نامه (به مدیریّت هرمز حکمت)، سال۱۵، شمارۀ ۴، بتسدا (آمریکا)، پائیز۱۳۷۶، صص۵۷۹-۵۹۰؛ ذبیح الله صفا، حماسه سرایی درایران، تهران، ۱۳۳۳، ص۶۲-۶۴؛ گیتی فلاح رستگار، «دهقانان قدیم خراسان»: خراسان و شاهنشاهی ایران، مشهد، ۱۳۵۰، ص ۱۲۵ – ۱۶۰؛ مجتبی مینوی، «دهقانان»، سیمرغ، شمارۀ ۱، اسفند ۱۳۵۱، صص ۸ – ۱۳
[25] – تاریخ بخارا، نرشخی،تصحیح و تحشیۀ مدرّس رضوی،بنیاد فرهنگ ایران،تهران، ۱۳۴۹، صص ۵۴-۵۷، مقایسه کنید با فتوح البُلدان، بلاذری، ترجمۀ آذرتاش آذرنوش،بنیاد فرهنگ ایران،تهران،۱۳۴۶،ص ۲۹۸
[26] – در این باره نگاه کنیدبه تحقیق درخشان دانیل دنت،مالیات سرانه و تأثیرآن درگرایش به اسلام،ترجمۀ محمد علی موحد،تهران،۱۳۵۸
[27] – یعقوبی، احمدبن ابی یعقوب، تاریخ یعقوبی، ج۲، ترجمۀ محمد ابراهیم آیتی، تهران، ۱۳۴۳ش، صص۱۴۵و۲۸۰ مقایسه کنیدبا روایت طبری در بارۀ هدایای مردم بلخ به اسدبن عبدالله قسری، حاکم خراسان در سال ۱۲۰ هجری/میلادی: طبری، پیشین، ج۲، ص۱۶۳۵-۱۶۳۸
[28] – قدامة بن جعفر، الکتاب الحراج و صنعة الکتابة، ترجمۀ حسین خدیوجم، تهران، ۱۳۵۳، ص۴؛ گردیزی، پیشین، ص۲۳۰؛ ابن اعثم کوفی، پیشین، ص۱۵۶
[29] – التنبیه و الاِشراف، تصحيح عبد الله إسماعيل الصاوی، دار الصاوی – القاهرة ، مجهولة التاريخ ،صص۹۲-۹۴
[30] – فردوسی در ستایش عبدالرزّاق می گوید:
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندۀ روزگار نخست
گذشته سخن ها همه بازجُست
ز هر کشوری مؤبدی سالخورد
بیاورد کاین نامه را گرد کرد
شاهنامه، ج۱، برپایۀ نسخۀ چاپ مسکو، چاپ چهارم، تهران،۱۳۸۷، ص۲۴۵.همچنین نگاه کنید به تاریخ گردیزی،به تصحیح و تحشیه و تعلیق عبدالحی حبیبی،انتشارات دنیای کتاب، تهران، ۱۳۶۳،ص۳۵۳
[31] – دیباچۀ شاهنامه ابومنصوری، به کوشش رحیم زادۀ ملک، نامۀ انجمن، شمارۀ ۱۳، تهران، بهار ۱۳۸۳، صص ۱۲۷-۱۳۰
[32] – نظامی عروضی،چهار مقاله، به تصحیح و مقدمۀ محمد قزوینی،انتشارات اشراقی،تهران، بی تا، ص ۴۷
[33] – شاهنامه ، ج۱ ، ص۲۴۵
[34] – شاهنامه، ج۱، ص۵۹۵
[35] – شاهنامه، ج۱، ص۲۸۷
[36] – شاهنامه، ج۱، ص۲۸۷؛ برای آگاهی از تطوّر و تنوّع معنای «دهقان» در ادب فارسی نگاه کنید به مقالۀ «پیشینۀ دهقان در ادب پارسی»، مجلۀ هنر و مردم، شمارۀ ۱۷۹، شهریور ۱۳۵۶، صص۶۴-۷۰؛ حاکمی والا، اسماعیل، «معانی دهقان در ادب فارسی»، مجلۀ سخن، شمارۀ ۱۱و۱۲، ۱۳۵۷، صص۱۲۳۱-۱۲۳۷
[37] – نگاه کنیدبه:الوزراء و الکُتّاب، محمد بن عبدوس جَهشیاری ،مطبعۀ مصطفی البابی، قاهره، ۱۳۵۷/ ۱۹۳۸، صص۳۱۳و ۳۱۷-۳۱۸؛ مقاتلالطالبین، ابوالفرج اصفهانی، ج۱،بیروت ، ۱۴۰۸/۱۹۸۷، صص۴۵۴؛ الفوز بالمراد فی تاريخ بغداد ، سليمان الدخيل ،دار الآفاق العربيّة ، صص۶۲-۶۳ و ۴۲۰
[38] – تجارب الاُمم، ج ۵،ص ۴۰۹؛ترجمۀ علینقی مُنزوی،تهران، ۱۳۷۶ ، صص۴۱۲-۴۱۳. مقایسه کنید با مروج الذّهب،ج۲،ص۷۵۰
[39] – دربارۀ «طاووس خاتون» نگاه کنید به مَناقب العارفین، افلاکی،ج۱،به کوشش تحسین یازیجی، انتشارات انجمن تاریخ ترک، آنکارا، ۱۹۵۹م، صص۳۷۵-۳۷۶ برای حکایت «کنیزک مُطربه» نگاه کنید به اسرار التوحید، ابو سعید ابو الخیر، با مقدّمه،تصحیحات و تعلیقات شفیعی کدکنی، ج۱،انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۶۷، مقدمه، صص۱۰۸-۱۰۹
[40] – نگاه کنیدبه: اسرار التوحید ،ج۲،تعلیقات ، صص ۶۲۸ و ۶۳۰
[41] – دیدگاه ها،علی میرفطروس،انتشارات عصر جدید،سوئد،۱۹۹۳ ،صص ۳۹-۴۰
[42] – تمدّن اسلامی در قرن چهارم هجری،ترجمۀ علیرضا ذکاوتی قراگُزلو،انتشارات امیر کبیر، تهران،۱۳۶۲، ص۳۹؛ مقایسه کنید با نظر یوگنی برتلس، تصوّف و ادبیّات تصوّف ،صص۱۲ و ۷۸ ؛ تاریخ غزنویان، کلیفورد باسورث، ج۱،ترجمۀ حسن انوشه،انتشارات امیرکبیر،تهران،۱۳۶۲، ص۱۹۵
[43]- Browne: A Literary history of Persian, Vol 1,London,1919, PP 419 – 420
تاریخ ادبی ایران،ادوارد براون،ج۱،ترجمه و تحشیه و تحقیق علی پاشا صالح،کتابخانۀ ابن سینا،چاپ دوم، تهران،۱۳۳۵،صص۶۱۱-۶۱۳؛سیر فلسفه در ایران،محمد اقبال لاهوری،ترجمۀ امیرحسین آریانپور،تهران،۱۳۵۴ ،ص۷۶؛ تاریخ تصوف در اسلام …،قاسم غنی،انتشارات زوّإر،تهران،۱۳۷۵، صص ۶۲- ۶۳.همچنین نگاه کنید به نظر سعید نفیسی،سرچشمۀ تصوّف در ایران،انتشارات فروغی، تهران، ۱۳۴۳، ص ۴۸.استاد منوچهر مرتضوی معتقد است که« وظیفۀ عرفان عاشقانه[ایرانی] تلطیف نسبی خشونت و صلابت عقاید سنّتی[اسلام] و تخفیف جمود و تعصّبِ اهل ظاهر و آثار و نتایج نامطلوب آن بود.»،مکتب حافظ، انتشارات ستوده، تبریز، ۱۳۸۴، صص ۴۳ و ۱۱۹ ؛ مقایسه کنید با نظر داریوش آشوری، عرفان و رندی در شعر حافظ. نشر مرکز، تهران، ۱۳۷۷، ص۱۶۹
[44] – تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامى، برتولد اشپولر، ترجمۀ جواد فلاطورى،بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، ۱۳۴۹، ص ۲۸۸؛ کشف المحجوب هُجویری، مقدّمۀ استاد ژوکوفسکی.
45 –
; Carra de vaux, Gazali ,éditeur Félix Alcan ,Paris ,1902, PP 197-200
Les penseurs de l’islam ,tome 4, Edité par Librairie Paul Geuthner, 1921, Nouvelle édition, Paris, 1984 ,PP207-217
46-
, Louis Massignon: La Passion de Hallaj, Martyr Mystique de l’Islam, Gallimard Paris, 1975
[47] – برای آگاهی از جایگاه مریم، مسیح، فاطمه و حلّاج در دیدگاه ماسینیون نگاه کنید به مقالۀ Maurice Borrmans:
https://pluriel.fuce.eu/wp-content/uploads/2016/11/Massignon.pdf
[48] -نگاه کنید به:
Manoël Pénicaud, Louis Massignon, le “catholique musulman”, Paris, 2020
[49] – نگاه کنید به :
La Passion…, Tome 3,PP232- 234 ؛ قوس زندگی حلّاج،صص۹۲-۹۵
50- ; Roger Arnaldez: Hallaj ou la religion de la Croix, Paris, 1964
Roger Arnaldez:Jesus dans la pensée musulmane, Paris, 1988, pp. 227 – 239
51-
Akhbar Al-Hallaj. Recueil d’Oraisons et d’Exhortations du Martyr Mystique de l’Islam Husayn Ibn Mansur Hallaj ,Louis Massignon & Paul Kraus, Librairie Philosophique J Vrin, Paris, 1957
Quatre textes inédits, relatifs à la biographie d’al Hosayn ibn Mansour al Hallāj, Paris, 1914
چهار متن منتشر نشده از زندگی حلّاج،ترجمۀ قاسم میر آخوری، انتشارات یادآوران، تهران، ۱۳۷۸
[52] – قوس زندگى منصور حلّاج، ترجمۀ عبدالغفور روان فرهادى، بنیاد فرهنگ ایران،تهران، ۱۳۵۵.گفتنی است که نام «منصور حلّاج» بر روی جلد کتاب نادرست است.
[53] – مصائب حلّاج،ترجمۀ ضیاءالدین دهشیرى ،بنیاد علوم اسلامی،تهران،۱۳۶۲
54 – Essai sur les origines du lexique technique de la mystique
, 1922, musulmane,Paris
PP 117-134,179-193
[55] – تفسیر قرآنی و زبان عرفانی، ترجمۀ اسماعیل سعادت، انتشارات مرکز نشر دانشگاهی، تهران، ۱۳۷۳،خصوصاً صص۱۲۸، ۱۳۲- ۱۷۸ و۱۸۰
56- ,… Essai sur les origines du lexique technique de la mystique
P179
[57] – نگاه کنید به «پژوهشی دربارۀ تفسیر عرفانی امام صادق »، محمد حسن مُبلّغ ،نشریۀ پژوهش های قرآنی، تهران،بهار و تابستان ۱۳۷۶؛ ص ۱۰۹-۱۱۸
[58] – قلندریّه در تاریخ ،محمد رضا شفیعی کدکنی،نشر سخن،تهران،۱۳۸۶ ،صص۶۸-۷۳ مقایسه کنید با نظر استاد علینقی منزوی،نامه های عین القضات همدانی،ج۳،انتشارات اساطیر،تهران، ۱۳۷۷، ص۴۷
[59] – در بارۀ تأثیر عقاید ایران باستان در حکمت خسروانی نگاه کنید به بحث استاد محمّد معین«حکمت اشراق و فرهنگ ایران»،محموعه مقالات ،ج۱،به کوشش مهدُخت معین، انتشارات معین،تهران،۱۳۶۴،صص۳۷۹-۴۵۳ ؛ روابط حکمت اشراق و فلسفه ایران باستان: بنمایههای زرتشتی در فلسفه سهروردی،هانری کُربن،ترجمۀ ع. روح بخشان،چاپ دوم ، مرکز بینالمللی گفتگوی تمدنها و اساطیر ،تهران،۱۳۸۲؛ راز وری در آئین زرتشت(عرفان زرتشتی)،شائول شاکد و جیمز راسل،پژوهش و برگردان شیوا کاویانی، انتشارات ققنوس،تهران، ۱۳۷۷؛فرهنگ ایران باستان از نگاه شیخ اشراق، فرحناز پیرمرادیان،نشر اشرف البلاد،تهران،۱۳۹۴.برای بحثی در بارۀ کیخسرو و جایگاه وی در سُنّت اشراقی نگاه کنید به مقالۀ نصرالله جوادی «روحانیّت کیخسرو در شاهنامه و در سُنّت اشراقی»،اشراق و عرفان، ویراست دوم ،نشر سخن، تهران، ۱۳۹۲ ،صص۶۳-۸۲
[60] – نگاه کنید به اسرار التوحید،بخش دوم،تعلیقات،ص۶۵۱؛ قلندریّه در تاریخ ،صص۱۸۳-۱۸۴؛دفتر روشنائی( از میراث عرفانی بایَزید بسطامی)،ترجمۀ محمد رضا شفیعی کدکنی، چاپ دوم،نشر سخن، تهران،۱۳۸۴،مقدّمۀ مترجم ،صص۹۷-۹۹؛نوشته بر دریا(از میراث عرفانی ابوالحسن خَرَقانی)محمد رضا شفیعی کدکنی،نشر سخن،تهران،۱۳۸۴،ص۲۴
[61] – ابن حزم،الفصل فی الملل و الاهواء و النحل، ج ۲ ،صص ۱۱۵-۱۱۶ مقایسه کنید با ضُحَی الاسلام ،احمد امین،ج1،قاهره،۲۰۰۳،ص۱۶۲
[62] – ضُحَی الاسلام،ج۱،ص۸۸
[63] -تحفة الاخیار،انتشارات نور،بی جا،۱۳۳۶، ص۳.مقایسه کنید با تذکرة الاولیاء(ص۴۶۶) در ذکر توطئۀ قتل برخی از عُرفا که«رقص می کنند و سرود می گویند و کُفریّات می گویند…و در سرداب ها می روند پنهان و سخن ها می گویند».
[64] -حدیقة الشیعه، صص ۷۶۴
[65] – نگاه کنید به «ملاحظاتی در بارۀ شطح و معنای آن»، منوچهر جوکار، نشریۀ مطالعات عرفانی، دانشکدۀ ادبیّات دانشگاه کاشان،شمارۀ ۱، تابستان ۱۳۸۴، صص۴۶-۶۵
[66] – در بارۀ این تکفیرها کافی است بدانیم که حدود دوازده تن از مُلحدانِ آن عصر توسط امام جعفر صادق تکفیر شده بودند: La Passion…, Tome 2,P 22
[67] – نگاه کنید به شرح شطحیّات، روزبهان بقلی، به تصحیح و مقدّمۀ هانری کُربن،انجمن ایرانشناسی فرانسه و ایران،چاپ دوم ،کتابخانۀ طهوری، تهران، ۱۳۶۰، صص ۵۸ – ۵۹، ۹۰-۹۱
[68] – برای نمونه نگاه کنید به آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، ترجمۀ اكبر داناسرشت، چاپ پنجم، انتشارات امیركبیر، تهران ، ۱۳۸۶،صص ٣٢٥ و ٣٣٨
[69] – استاد محمّدی ملایری به تطّور «تعریب» در نام های ایرانی پرداخته است. نگاه کنید به تاریخ و فرهنگ ایران، ج ۱،انتشارات توس،،تهران،۱۳۷۹، صص ۱۶-۲۷؛همان، ج ۲،صص ۱۵-۲۲
[70] – در این باره نگاه کنید به بحث درخشان استاد محمدی ملایری،تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، ج۱، صص۲۲-۲۷؛همان ،ج۲(دلِ ایرانشهر)، بخش اوّل، صص۳۹۹-۴۱۶و۴۳۷-۴۵۱
[71] – در این باره نگاه کنید به مقالۀ«ابن یزدانیار اُرموی و منازعۀ او با مشایخ بغداد، نگاهی به دعواهای صوفیّه با یکدیگر»،نصرالله پور جوادی،نشریۀ معارف، شمارۀ ۳، آذر – اسفند ۱۳۷۷، ص۶۶ – ۹۱
[72] – برای جایگاه و اهمیّت این موضوع و تطوّر آن در دوران ساسانی نگاه کنید به: تاریخ و فرهنگ ساسانی، تورج دریائی، ترجمۀ مهرداد قدرت دیزچی، انتشارات ققنوس، تهران، ۱۳۸۷، صص۶۳-۷۹
[73] – البیان و التبیین، جاحظ، ج۱، دار و مکتبة الهلال، بیروت، ۱۴۱۰/۱۹۹۰، ص۲۵۳؛ الزندقه و الشعوبیّه فی العصر العباسی الاوّل، حسین عطوان، بیروت، ۱۳۶۳/۱۹۸۴، ص۱۴۲. در بارۀ ابو عُبیده در بخش «زنادقه و ملاحده» سخن خواهیم گفت.
دکتر موسی غنینژاد:اگر نبود اتهامزنی بیپروا و غیراخلاقی آقای نیکولا گرجستانی به منتقدان کارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق تحتاین عنوان که «صنعت مصدقستیزی پدیدهای است سازمانیافته و من یقین دارم هزینههای هنگفتی از آن حمایت میکنند»، آنهم در گفتوگو با «اکو ایران» (۳مهر ۱۴۰۲) که زیرمجموعهای از گروه رسانهای «دنیایاقتصاد» است، تمایلی به نوشتن این یادداشت نداشتم. حدود یک ماه قبل از گفتوگوی فوقالذکر، به مناسبت هفتادمین سالگرد واقعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، میزگردی در گروه رسانهای «دنیایاقتصاد» در نقد و بررسی این واقعه و کارنامه سیاسی مصدق برگزارشده بود. اتهام ناروای آقای گرجستانی آشکارا ناظر به برخی مطالب اظهارشده، از جمله سخنان من، در آن جلسه بود. طرفه اینکه مفتری فراتر از منتقدان، خواسته یا ناخواسته، با اظهارات خود که ذکر آن رفت، عملا گروه رسانهای «دنیایاقتصاد» را که برگزارکننده آن نشست بود در مظان اتهام قرار میداد. راقم این سطور به گمان اینکه ممکن است سوءتفاهمی رخداده باشد بلافاصله خواستار گفتوگوی رودررو با آقای گرجستانی شدم تا درخصوص اتهامی که وارد آوردهاند روشنگری کنند تا اگر احیانا سوءتفاهمی رخداده باشد برطرف شود، اما ایشان پس از گذشت نزدیک به ۶ ماه امروز و فرداکردن نهتنها پاسخی به این درخواست ندادند بلکه در مقالهای که اخیرا (۱۴ اسفند ۱۴۰۲) در روزنامه «دنیایاقتصاد» به چاپ رساندند همان اتهامات را بهنوعی دیگر تکرار کرده و مدعی شدهاند مصدق سیاستمداری قانونگرا، دموکراسیخواه و مشروطهطلب بوده و منتقدان وی وابستگان به اقتدارگرایان داخلی یا خارجیاند که از ترس الگو قرارگرفتن مدل سوسیالدموکراتیک وی برای نسل جدید، قصد تخریب وی را دارند. در این یادداشت ضمن پاسخ به اتهامات ناروا، قصد دارم این ادعاها را به محک آزمون تاریخی بزنم.
بسیاری از طرفداران سینهچاک دکتر مصدق، لابد به تاسی از قائد اعظم خود، طاقت شنیدن سخنان منتقدان را ندارند و اگر آنها را عامل بیگانه ندانند فریبخورده و سادهلوح میشمارند. کمتر اتفاق میافتاد دکتر مصدق از کسی انتقادی را بپذیرد حتی اگر منتقد از یاران سابق یا حاضر وی باشد، بهویژه اگر انتقاد به وجیهالملهبودن وی احیانا خدشهای وارد میکرد. دکتر مصدق در پیام رادیویی ۵ مرداد ۱۳۳۲ مجلس هفدهم را «کانونی برای پیشرفت مقاصد شوم» توصیف میکند که در آن «گروهی از مخالفان و ایادی سیاست بیگانه با بعضی منحرفشدگان میکوشند زمام امور را بهدست دولتی بدهند که بتواند مطامع بیگانگان و منافع آنها را تامین کند» (فاتح، ۶۶۰). جالب است بدانیم که انتخابات مجلس هفدهم را دولت خود دکتر مصدق برگزار کرده و خود وی در پیام نوروزی سال۱۳۳۱ تاکید کردهبود که ۸۰درصد نمایندگان انتخابشده «نمایندگان حقیقی ملت» هستند (فاتح، ۵۹۹). پرسش این است که ۸۰درصد مجلس هفدهم که نمایندگان حقیقی ملتاند چگونه ممکن است اجازه دهند مجلس به کانونی برای مقاصد شوم در خدمت مطامع بیگانگان تبدیل شود؟ این تناقضگویی را چگونه میتوان توضیح داد؟ دکتر مصدق در کتاب «خاطرات و تالمات» خود از این معما رمزگشایی کرده و درخصوص نمایندگان مجلس هفدهم مینویسد: … من تصور مینمودم ۸۰درصد از وکلا نمایندگان مردم باشند وقتی که مجلس افتتاح گردید و دولت بیش از یک اکثریت ضعیف موافق نداشت معلوم شد که نمایندگان مردم از ۸۰درصد کمترند… (مصدق، خاطرات، ۲۵۸) .
یعنی معیار اینکه کسی نماینده حقیقی مردم است یا نه، موافقت یا مخالفت وی با دولت مصدق است و نه صحت برگزاری انتخابات که دولت وی انجام داده بود. به سخن دیگر اگر نمایندهای به هر دلیل مخالف یا منتقد دولت مصدق باشد از «ایادی بیگانگان» یا از «منحرفشدگان» است. حال پرسش این است که صاحب چنین تفکری را چگونه میتوان معتقد یا مقید به دموکراسی دانست؟ طرفداران سینهچاک دکتر مصدق که او را سیاستمداری آزادیخواه، معتقد به حکومت قانون و مشروطهخواه میخوانند نه فقط تاریخ معاصر را درست مطالعه نکردهاند بلکه بهنظر میرسد نوشتهها و سخنرانیهای خود مصدق را هم درست نخواندهاند.
آقای گرجستانی در مقاله اخیر خود در روزنامه «دنیایاقتصاد» (۱۴ اسفند ۱۴۰۲) مینویسد: «مصدق همواره از حکومت قانون و آزادیهای سیاسی و اجتماعی مردم حمایت میکرد» و در ادامه مصدق را از هرگونه اتهام پوپولیستی مبرا میداند و میگوید: «اکثر منتقدان ایرانی مصدق که از این واژه استفاده میکنند، حتی نمیدانند پوپولیسم واقعا به چه معناست. بیشتر آنها؛ در واقع از دیدگاه نظری، به نخبگان قدیمی ایران که در کنار سازماندهندگان کودتا بودند، مرتبط هستند.» اینجا هم جناب گرجستانی به همان شیوه دکتر مصدق نتوانسته از اتهام زدن به منتقدان خودداری کند و آنها را در «کنار سازماندهندگان کودتا» طبقهبندی کردهاست. من در گفتوگو با مجله «مهرنامه» (شماره ۱۰، فروردین ۱۳۹۲) نسبت میان اندیشه و عمل مصدق با پوپولیسم را اینگونه توصیف کردهام: «پوپولیسم به جریانی گفته میشود که مدعی است بدون هیچ واسطه حزبی یا نهادی، نماینده مستقیم مردم است، لذا خود را ملزم به پاسخگویی به هیچ نهاد سیاسی نمیداند. سیاستورزی آقای مصدق دقیقا از این سنخ بود.» دلیل من هم برای این سخن نهتنها منش سیاسی دکتر مصدق که همیشه از پاسخگویی به مجلس طفره میرفت، بلکه نوشتههای خود اوست. او در کتاب «خاطرات و تالمات» خود مینویسد: جبهه ملی حزبی نبود و در مجلس اکثریت نداشت تا بتواند دولت را حفظ کند. جبهه ملی اقلیتی بود که افکار عمومی پشتیبان آن شدهبود و این پشتیبانی جهتی نداشت جز الهامی که جبهه از افکار عمومی میگرفت. دولت اینجانب که روی افکار جامعه تشکیل شدهبود باید از افکار عمومی تبعیت کند… (مصدق، خاطرات، ۲۵۲) .
صریحتر از آنچه دکتر مصدق در اینجا نوشته نمیتوان پوپولیسم را توصیف کرد. مشکل امثال آقای گرجستانی و همفکرانش این است که اغلب در گفتهها و نوشتههای خود مصدق دقت نمیکنند. عملکرد سیاسی مصدق در تمام دوران نخستوزیریاش دقیقا منطبق با پوپولیسمی است که در سطور یادشده به آن اذعان کردهاست. دموکراسی مردمسالاری بهمعنای عامیانه آن نیست بلکه نظام سیاسی مبتنی بر حکومت قانون است. خواست مردم در چارچوب چنین نظامی به منصهظهور میرسد نه با تصاحب قدرت سیاسی از طریق تهییج مردم و افکار عمومی، یعنی همان کاری که مصدق میکرد و بهصراحت به آن اذعان کرد.
مصدق اساسا اعتقادی به حکومت قانون نداشت و خود را بالاتر از آن میدانست، به این معنی که به تشخیص خود آن را رعایت یا نقض میکرد. او زمانیکه خود در دولت نبود بادادن اختیارات قانونگذاری از سوی مجلس به دولت با استناد به قانوناساسی مخالفت میکرد اما زمانیکه خود در مقام اجرایی قرار میگرفت خلاف گفته خود عمل میکرد. دکتر مصدق در جلسه ۱۸ خرداد ۱۳۰۶ در مجلس شورایملی در مخالفت با درخواست اختیارات داور برای انجام اصلاحات در دادگستری میگوید: بالاخره عقیده داشتم که مجلس شورایملی نمیتواند به دولت اجازه قانونگذاری بدهد. چرا؟ برای اینکه مثل این است که یک کسی اجازه اجتهاد خودش را به کس دیگری بدهد. اجتهاد غیرقابلانتقال است و ما هم وکیل در توکیل نیستیم که به دولت بگوییم برو قانون وضع کن (مکی، نطقهای تاریخی دکتر مصدق، ۳۰۰) .
دکتر مصدق در جلسه ۲۵ خرداد ۱۳۰۶ بر همین موضوع دوباره تاکید میکند و میگوید: «این حق به موجب اصل ۲۷ قانوناساسی از وظایف مجلس شورایملی است و هیچ مجلسی نمیتواند این حق را به دولت واگذار کند» (مکی، ۳۱۱). اما خود پیش از این در کابینه قوامالسلطنه پذیرفتن پست وزارت مالیه را منوط به گرفتن اختیارات قانونگذاری کردهبود و بعدتر نیز زمانیکه نخستوزیر شد بخش مهمی از دوران مسوولیت خود را با گرفتن اختیارات گسترده قانونگذاری از مجلس حکومت کرد. این رفتار متناقض را چگونه میتوان توضیح داد؟ دکتر مصدق در خاطرات خود توضیحی در اینخصوص میدهد که بسیار روشنگر اندیشه و منش سیاسی اوست: دادن اختیارات در مواقع عادی آنهم به اشخاصی که از آن در نفع بیگانگان استفاده کنند چون مخالف مصلحت است مخالف قانوناساسی هم هست، ولی در مواقع جنگ و غیرعادی، دادن اختیارات موافق روح قانوناساسی است چون که قانوناساسی برای مملکت است نه مملکت برای قانوناساسی… آیا اعطای اختیارات که در هیچجای قانوناساسی تحریم نشده آنهم برای سلامت یک ملت مخالف قانوناساسی است؟ «الضرورات تبیح المحظورات.( ضرورتها و شرایط اضطراری، موارد نهیشده را مباح میکند)» مخالفت با اختیارات به این عنوان که مخالف با قانوناساسی است کلمه حقی بود که میخواستند از آن در راه باطل سوءاستفاده کنند (مصدق، خاطرات، ۲۵۱).
مصدق در زمان نوشتن خاطرات ظاهرا سخنان گذشته خود را فراموش کردهبود؛ بهویژه آنجا که در مخالفت با درخواست اختیارات از سوی دولت رزمآرا گفته بود: «نمایندگان مجلس وکیل در توکیل نیستند و نمیتوانند اختیارات قانونگذاری خود را به دولت اگرچه آن دولت مورد اعتماد جامعه باشد تفویض کنند» (متینی، ۲۱۴). این گفتار و کردار سیاسی کاملا متناقض نشاندهنده بیاعتقادی او به حکومت قانون است. کسی که به قانون اعتقاد دارد نمیتواند بگوید مصلحت بر قانون مرجح است، مصلحتی که تشخیص آن بر عهده کسی جز خود قانونشکن نیست. کدام عقل سلیم، نگوییم حقوقدان، چنین استدلال معیوبی را میپذیرد؟ این یک بازی سیاسی پوپولیستی است و ربطی به حکومت قانون و دموکراسی ندارد. اما ببینیم آقای گرجستانی چگونه رفتار پوپولیستی و قانونشکنی مصدق را توجیه میکند، پس از رطب و یابس گفتنهای بسیار درخصوص مفهوم پوپولیسم، اقتصاددان سابق بانک جهانی به این نتیجه میرسد که دو مفهوم از پوپولیسم وجود دارد، منفی و مثبت: مفهوم منفی و تحقیرآمیز آن (یعنی غیردموکراتیک) که برازنده دکتر مصدق نیست اما اگر قرار باشد برچسب پوپولیسم را به مصدق نسبت دهیم، باید با یک ویژگی مهم انجام شود؛ یعنی پوپولیسم دموکراتیک (با مفهوم مثبت، سازنده و عدالتگرا) («دنیایاقتصاد» ۱۴اسفند ۱۴۰۲).
بسیار خوب، حالا ببینیم چرا این پوپولیست «مثبت، سازنده و عدالتگرا» واعظ غیرمتعظ بود؛ یعنی وقتی خودش نماینده مجلس بود از غیرقانونی بودندادن اختیارات سخن میگفت اما وقتی در مسند اجرایی قرار میگرفت درست برعکس عمل میکرد. آقای گرجستانی از نظر «حقوقی» موضوع را واکاوی میکند و میفرماید: از دیدگاه حقوقی میتوان به چهار نکته اشاره کرد. نخست، گرچه قانوناساسی ایران آن زمان درباره مقوله اختیارات مسکوت بود؛ یعنی نه آن را اجازه میداد و نه منع میکرد؛ ولی این امر در تاریخ مشروطه ایران سابقه داشت و اصلا منحصربهفرد نبود. دوم، اختیاراتی که مصدق از مجلس دریافت کرد، محدود بود. در زمان کودتا، مصدق فقط حدود ۱۳ماه از این اختیارات برخوردار بود. همچنین اختیارات مصدق محدود به قوانینی بود که او در راستای برنامه اصلاحات ساختاری ۹مادهای خود که قبلا به تصویب مجلس رسیده بود، منتشر میکرد، یعنی اینطور نبود که مصدق هر قانونی را که دلش میخواست، میتوانست وضع کند. سوم، اختیارات مصدق مشروط بود بر اینکه هر لایحهای که او وضع میکرد فقط به مدت ۶ ماه و آنهم بهصورت آزمایشی مورد اجرا قرار میگرفت و قبل از اینکه به حالت قانون دائمی درآید، باید با رای رسمی مجلس به تصویب میرسید. چهارم، اختیارات مصدق تحتنظارت کامل مجلس بود. ذیل قانون اهدای اختیارات به مصدق، دولت او موظف شدهبود گزارشهای ادواری پیشرفت اجرای قوانین در حمایت از برنامه اصلاحات ساختاری دولت را به مجلس ارائه کند. با توجه به نکات فوق، واضح است که نه قصد مصدق و نه کردار او در قبال این مرجع موقت قانونگذاری اقدام مستبدانه نبودهاست («دنیایاقتصاد» همان).
محض اطلاع جناب گرجستانی باید بگویم همه چهار نکتهای که درخصوص اختیارات مصدق آورده در همه مواردی که مجلس در گذشته به دولت اختیار قانونگذاری داده صدق میکند و منحصر به مورد مصدق نیست. حال ایشان باید به این پرسش پاسخ دهد که مصدق بهرغم علم به این نکات چرا در زمان دولت رزم آرا یعنی کمتر از دو سالقبل از صدارت خود، میگفت: «نمایندگان مجلس وکیل در توکیل نیستند و نمیتوانند اختیارات قانونگذاری خود را به دولت، اگرچه آن دولت مورد اعتماد جامعه باشد، تفویض کنند.» این تناقض میان قول و فعل دکتر مصدق ناشی از پوپولیسم مثبت است یا منفی؟!
آقای گرجستانی در تایید این ادعا که دکتر مصدق آزادیخواه، پایبند به حکومت قانون و مشروطه بود در مقاله خود بارها بر این نکته تاکید میکند که مصدق در تمام دوران زمامداریاش «حتی یک نفر از مخالفان سیاسی خود را اعدام نکرد.» ظاهرا ایشان نمیداند که در نظام مشروطه رئیس قوه مجریه نمیتواند حکم اعدام کسی را صادر کند و این از اختیارات قوهقضائیه است. تفکیک قوا از دستاوردهای مهم مشروطه است که مصدق با دخالتهای ناروا این دستاورد را خدشهدار کرد. دکتر مصدق با تکیه به اختیاراتی که از مجلس گرفته بود با تصویب لایحهای به وزیر دادگستری خود (عبدالعلی لطفی) ماموریت داد تا با تشکیل کمیسیون تصفیه دادگستری به تصفیه قضات دادگستری و قضات دیوانعالی کشور بپردازد. هدف از این کار که کاملا در تضاد با اصول مشروطیت و تفکیک قوا بود کنار زدن قضات مستقل و مطیعکردن دستگاه قضایی به منویات دولت بود. اینجا نیز دکتر مصدق آگاهانه به نقض استقلال قوهقضائیه دست زد چراکه خود پیش از این در مجلس ششم در مخالفت با اختیارات علیاکبر داور برای اصلاح عدلیه به صراحت گفته بود: «آقا عدلیه ما یک عدلیهای است که از آثار مشروطیت است و نمیشود آنرا منحل کرد و قاضی را متزلزل کرد. اگر قاضی را متزلزل کردید کار از پیش نمیرود» (متینی، ۳۲۳).
آقای گرجستانی در سخن پایانی مقاله خود مینویسد: مصدق یک شخصیت میهندوست و آزادیخواه بود که همواره گرایش مردمی داشت و مردم را در مرکز ثقل فرآیند توسعه اجتماعی متصور بود. به دلایلی که در بالا ذکرش رفت، اتهام پوپولیستبودن مصدق کاملا کذب است، اما در اینجا پرسش تاملبرانگیز دیگری را باید مطرح کرد: چرا بهرغم شواهد مستندی که اهداف و عملکرد حکومتداری مصدق در مسیر پیشبرد حاکمیت ملی و نهادسازی برای دموکراسی را بهطور کلی تایید میکند، هنوز عدهای از ایرانیان، چه در داخل و بهویژه در خارج از کشور، اصرار به نقد و تخریب میراث او دارند؟ («دنیایاقتصاد» 14 اسفند 1402)
دقت در طرح این پرسش نشان میدهد که مقام ارشد سابق بانک جهانی تخریب را در کنار نقد آورده یعنی هرگونه نقد به مصدق را تخریب وی تلقی میکند. بر فرض اگر من تناقض در قول و فعل مصدق را متذکر شدم، فراتر از نقد مرتکب تخریب او شدهام. در هر صورت، پاسخ جناب گرجستانی به پرسشی که مطرح کرده بسیار جالب و گویای عمق دانش وی درخصوص تاریخ معاصر ایران و البته میهندوستی است. ابتدا ایشان گزارشی از مدلهای حکمرانی در ایران معاصر پس از پیروزی نهضت مشروطه میدهند: با گذشت بیش از یک قرن از انقلاب مشروطه، ما سه مدل حکمرانی در ایران داشتیم: بیش از ۵۰سال استبداد سلطنتی دوران پهلوی و حدود ۴۵سال حکومت فقیه و چند سالهم حکومت مشروطه که اوج آن نخستوزیری مصدق بود. آن ۲۷ماه نخستوزیری مصدق دوره نادری در تاریخ معاصر ایران است که در آن سیاستهای دولت بر مفهوم کامل حاکمیت ملی و اولویت شهروند آزاد بهعنوان محور کلیدی در جامعه پایهریزی شدهبود («دنیایاقتصاد» همان).
محض اطلاع «مقام ارشد سابق بانک جهانی» باید بگویم اکنون 117 سالاز پیروزی نهضت مشروطه در ایران در سال1285 خورشیدی میگذرد. سلطنت دوران پهلوی در مجموع 53سال بوده و «حکومت فقیه» (کذا فی الاصل!) هم که 45 سالبوده که در کل میشود 98 سال و بقیه یعنی 19سال هم طبعا حکومت مشروطه بودهاست. این 19 سالدر واقع از سال1285 یعنی سالپیروزی نهضت مشروطه و سال1304 یعنی آغاز سلطنت پهلوی اول را دربر میگیرد. این 27ماه نخستوزیری مصدق که طبق فرمایش جناب گرجستانی اوج حکومت مشروطه است، از اردیبهشت سال1330 تا مرداد 1332 را دربر میگیرد یعنی مصادف است با دوران سلطنت استبدادی پهلوی دوم (1320 تا 1357.) به سخن دیگر، مشروطیت در دوران سلطنت استبدادی پهلوی دوم اوج گرفتهاست! این سطح از تحلیل تاریخی و سیاسی خندهدار نیست؟ البته از کسی که آگاهیاش از تاریخ معاصر ایران در سطحی است که مینویسد: «دکتر محمدمصدق نخستین نخستوزیر ایرانی بود که در فرآیندی دموکراتیک انتخاب شد» («دنیایاقتصاد» 28 اسفند 1400) بیش از این نباید انتظاری داشت زیرا آماتورهایی که افق دید تاریخیشان محدود به مصدقستایی است کاری به واقعیتهای تاریخی ندارند.
اما ببینیم انگیزه آن عدهای که اصرار به نقد و «تخریب» مصدق دارند چیست. «مقام ارشد سابق بانک جهانی» مینویسد: منتقدان مصدق، بهویژه اقتدارگرایان، میکوشند میراث مصدق را نادیده بگیرند و او را تخریب کنند؛ چون آن میراث نمونه بومی و موفقی است از یک حکومت ملی و در مسیر سوسیال دموکراسی. بهعبارت دیگر، میراث مصدق یک گزینه «بهتر» در کنار گزینههای بهاصطلاح « بد و بدتر» را به مردم ارائه میکند؛ در واقع دو طیف اقتدارگرای امروز از این هراس دارند که مردم روزی بهدنبال گزینه «بهتر» بروند و بهاصطلاح بازار اقتدارگرایان را از سکه بیندازند. نکته مهم اینجاست که ارزشها و فلسفه حکومتداری دو طیف اقتدارگرا با خواستههای مردم ایران امروز در تضاد است؛ ولی مصدقی که در قرن نوزدهم به دنیا آمد و در قرن بیستم حکومت کرد، ایدههایی ارائه کردهبود که با معیارهای مدرن قرن بیستویکم و خواستههای نسل جوان امروز در ایران همخوان هستند. آرمانهای استقلال، آزادی، برابری و عدالت که پایههای گفتمان و همبستگی ملی دوران مصدق را آرایش میدادند تاریخ مصرف ندارند. («دنیایاقتصاد» 14 اسفند 1402)
به این ترتیب همهچیز روشن میشود، دو طیف اقتدارگرایان داخلی (از نظر ایشان طرفداران «حکومت فقیه») و دیگری اقتدارگرایان خارجی (بخوانید سلطنتطلبان) میخواهند مصدق را تخریب کنند چراکه میترسند میراث بومی، ملی و در مسیر سوسیال دموکراسی مصدق، بازار این دو طیف اقتدارگرایان را از سکه بیندازند. اینجاست که معمای «هزینههای هنگفتی» که از «صنعت مصدق ستیزی» حمایت میکنند رمز گشایی میشود. البته من کمترین که از بیش از سی سالپیش از اندیشه و عمل سیاسی مصدق در نوشتههایم انتقاد میکنم هنوز نفهمیدهام که متعلق به کدام طیف از اقتدارگرایان هستم چون همیشه منتقد اقتدارگرایی و مدافع سرسخت آزادیخواهی (لیبرالیسم) بودهام. اگر «مقام محترم ارشد سابق بانک جهانی» در اینخصوص هم روشنگری بفرماید بسیار سپاسگزار خواهم شد.
در نهایت لازم میدانم به شمهای از عملکرد دولت 27ماهه دولت مصدق در زمینه آزادیخواهی، قانونگرایی و مشروطه طلبی اشاره کنم تا سیهروی شود هر که در او غش باشد. در 14 آذر ماه سال1330 دو هفته پس از بازگشت مصدق از سفر به آمریکا تظاهرات بزرگی در میدان فوزیه(امام حسین) از سوی هواخواهان مصدق برگزار میشود، پس از پایان تظاهرات جمعیت به شهر هجوم آورده و در خیایان فردوسی خانه صلح و روزنامههای وابسته به حزب توده و دیگر روزنامههای مستقل را مورد هجوم قرارداده و آتش میزنند. با دخالت پلیس زد و خورد خونینی آغاز میشود و عده زیادی از تظاهرکنندگان مقتول و مجروح میشوند. در این زد و خورد سرهنگ نوری شاد رئیسکلانتری و چند پاسبان و درجهدار به قتل میرسند. (عاقلی روزشمار تاریخ ایران، 457-458) نکته جالب در این میان اعلامیه شهربانی کل کشور است که در آن از مهاجمان به دفاتر روزنامهها و سازمانهای وابسته به حزب توده بهعنوان «اهالی شرافتمند و میهنپرست تهران» یاد میشود. عبدالرحمان فرامرزی مقالهای انتقادی در اینخصوص مینویسد: و جمال امامی آن را در مجلس قرائت میکند:
یک اعلامیه عجیب، عجیبترین چیزی که من در عمرم دیدهام این اعلامیه روز پنجشنبه ادارهکل شهربانی بود. این اعلامیه در همان روزنامه ما چاپ شدهبود که خبر آتش زدن چند خانه و غارتکردن چند اداره روزنامه و چاپخانه و کتابخانه را داشت و آن کارها را همان اهالی محترم کردهبودند که شهربانی کل از ایشان تشکر کرد… (مذاکرات مجلس 16، 19 آذر 1330)
در همین رابطه جمال امامی در مجلس متن ابلاغ استخدام شعبان جعفری را که طبق دستور تیمسار ریاست شهربانی کل کشور از تاریخ 15 آبان 1330 با حقوق ماهی سههزارریال به استخدام شهربانی درآمده بود قرائت میکند:
اداره دایره، شعبه، رونوشت گزارش مورخ 1330.8.20 وزارت کشور- شهربانی کل کشور، محترما به عرض عالی میرساند تیمسار سرتیپ نخعی ریاست اداره انتظامی و سرکلانتری اظهار مینماید که تیمسار معظم ریاست شهربانی کل کشور مقرر فرمودند از 15 آبانماه 1330 شعبان جعفری با ماهی سههزارریال حقوق از اعتبار محرمانه استخدام گردد. برای استحضار خاطر مبارک گزارش عرض تا هرنوع امر و مقرر فرمایید اطاعت گردد. رئیس اداره حسابداری محرمانه، خدایی.» و در ادامه جمال امامی میافزاید، «این تیمسار سرتیپ شعبان بیمخ است که خانه مردم را غارت میکرده است و در مقابل این خدمات با ماهی 3000ریال در شهربانی استخدام شدهاست… شما پاسبان و پلیس دارید. پول دارید بودجهدارید آخر شما چه احتیاجی به چاقو کش دارید…» (مذاکرات مجلس 16، 19 آذر 1330)
ظاهرا برای نخستینبار در این حادثه بود که نام شعبان جعفری (معروف به شعبان بیمخ) بر سر زبانها افتاد که در حمله به موسسات و تخریب و غارت آنها دست داشتهاست. (متینی، 277) شعبان بیمخ همان کسی است که در عکس معروف مصدق در بیرون بهارستان که روی چهارپایه رفته و میگفت «مجلس اینجاست که مردم حضور دارند»، در کنار هواداران وی دیده میشود. البته بعدتر لابد با تغییر مسیر باد سیاسی یا تغییر میزان حقالزحمهای که بابت چاقوکشی دریافت میکرد به هواداران سلطنت پهلوی میپیوندد و بدنام میشود! اغلب تاریخ نویسان مصدقستا عمدا یا سهوا فراموش میکنند که برای نخستینبار مصدقیها پای چنین اشخاصی را به سیاست کشاندند.
و اما درباره سیاستورزی مبتنی بر «قانونگرایی» و «مشروطهطلبی» مصدق گفتنی بسیار است که ما اینجا به برخی از آنها اشاره میکنیم. شگرد اصلی مصدق در تمام زندگی سیاسیاش تهییج افکار عمومی و سوارشدن بر موج شور و هیجان ایجادشده از این طریق بود. در جریان انتخابات مجلس شانزدهم او و هوادارانش که بعدا جبهه ملی را تشکیل دادند، در اعتراض به تقلب در انتخابات با تحصن در دربار، راهانداختن تظاهرات در سطح شهر، تهییج افکار عامه مردم و نهایتا ترور هژیر، وزیر دربار که گویا صحنه گردان تقلب بوده، توانستند وارد مجلس شورایملی شوند، بهطوریکه همه منتخبان تهران از اعضای جبهه ملی یا نزدیکان دکتر مصدق بودند. به کرسی نشاندن شعار ملیکردن صنعت نفت هم دقیقا با همین شیوه به انجام رسید. بهرغم اینکه منتخبان تهران از جبهه ملی بودند اما در کل مجلس اقلیت کوچکی را تشکیل میدادند به گونهای که بهرغم مخالفت شدیدشان با نخستوزیری رزمآرا نتوانستند مانع رای موافق اکثریت قاطع نمایندگان به وی شوند. رزمآرا مخالف ملیکردن نفت بود و اکثریت نمایندگان مجلس هم با او هم رای بودند اما با فشار تبلیغات گسترده، تظاهرات خیابانی و نهایتا ترور رزمآرا بود که قانون ملیکردن نفت به تصویب رسید. طرفه اینکه مصدق و طرفدارانش تلویحا یا تصریحا از این ترورها حمایت کردند و آنها را تجسم اراده ملی دانستند! عبدالحسین هژیر روز 13 آبان 1328 بهدست سیدحسین امامی از فدائیان اسلام ترور شد. جالب است که قاتل هژیر همان کسی است که احمد کسروی و منشی او را در دادگستری تهران به قتل رسانده بود و به اصرار هژیر از از زندان آزاد شدهبود. در هر صورت، دو روز بعد از قتل هژیر، دکتر حسین فاطمی، مدیر روزنامه باختر امروز و دست راست مصدق، از این کار تقدیر کرد و نوشت:
… گلولهای که از دهانه هفت تیر امامی شهیدبر قلب هژیر وزیر دربار نشست ثابت و مدلل کرد که هیچ خیانتی بدون جواب و بازخواست نمیماند… آیا غیراز گلوله امامی چیز دیگری میتوانست این لکه ننگ را از دامان مشروطیت ایران بشوید؟ (سجادی، 214-215) نکته عبرت آموز اینکه بعدتر خود حسین فاطمی نیز مانند هژیر، طعم گلوله فدائیان اسلام را میچشد. شأن نزول مشروطیت ایجاد حکومت قانون و مهار خشونتهای غیرقانونی بود. با نقض قانون نمیتوان حکومت قانون (مشروطیت) برقرار کرد. البته این هم ناگفته نماند مطابق اظهارات کریم سنجابی خبر قتل هژیر را شخصی بهنام امامی با تلفن به منزل دکتر مصدق به اطلاع وی میرساند: بهنظرم سر شب بود که در منزل دکتر مصدق نشسته بودیم و راجعبه جریانات صحبت میکردیم در این بین تلفنی به دکتر مصدق شد. دیدیم ایشان یک حالت برافروختهای پیدا کردند. گفتیم چه خبر است؟ گفت: عبدالحسین هژیر را کشتند. خبر قتل عبدالحسین هژیر به وسیله شخصی بهنام امامی در آنجا به ما رسید. امامی عضو فدائیان اسلام بود. (سنجابی، 97)
درخصوص ترور رزمآرا اطلاعات بیشتری در دسترس است. در خاطرات برخی از رهبران فدائیان اسلام، سیدمحمدواحدی و حاج مهدی عراقی، درباره قتل رزمآرا گفته شده که این کار با مشورت با کاشانی، جبهه ملی و اطلاع خود مصدق انجامشده بود. در این خاطرات آمده که در جلسه هماهنگی برای انجام ترور، علاوهبر نواب صفوی از فدائیان اسلام، افراد زیر از جبهه ملی حضور داشتند: عبدالقدیر آزاد، مظفر بقایی، ابوالحسن حائریزاده، کریم سنجابی، سیدعلی شایگان، حسین فاطمی، محمود نریمان و حسین مکی. فاطمی در این جلسه میگوید «من اصالتا از طرف خودم هستم و وکالتا از طرف مصدق (چون کسالت داشت) و ایشان گفتهاند هر تصمیمی که در این جلسه گرفته شود برای خود منهم لازمالاجرا است. (ناگفتهها، خاطرات مهدی عراقی، 72)
مهندس عزتالله سحابی نیز در خاطرات خود مینویسد:
در جلسهای با حضور نواب صفوی از فدائیان اسلام و دکتر فاطمی، بقایی، مکی، شایگان از جبهه ملی و البته بدون حضور مصدق و کاشانی برخی از چهرههای جبهه ملی گفتند شاه فعلا خطرناک نیست و کارها زیر سر رزمآراست. نواب فنجان چای خود را برمیگرداند و میگوید: به فرض که رزمآرا ساقط شد. آیا شما قول میدهید احکام اسلامی را اجرا کنید؟ (سحابی، 99)
در اثبات[به اصطلاح] «قانونگرایی» دکتر مصدق و یارانش همین بس که نمایندگان عضو جبهه ملی و هوادار دولت مصدق در مجلس هفدهم خلیل طهماسبی قاتل رزمآرا را با گذراندن قانونی آزاد کردند. در 16مرداد 1331 این نمایندگان طرحی با قید سهفوریت مبنیبر عفو و آزادی خلیل طهماسبی قاتل رزمآرا به تصویب مجلس رساندند. عبدالعلی لطفی، وزیر دادگستری وقت بهعنوان نماینده دولت مصدق در این جلسه حضور داشت، پس از شور و گفتوگو مادهواحده زیر به تصویب رسید:
ماده واحده- چون خیانت حاجعلی رزمآرا بر ملت ایران ثابت شده هرگاه قاتل او استاد خلیل طهماسبی باشد به موجب این قانون مورد عفو قرار میگیرد و آزاد میشود.
تبصره- دولت موظف است زندگی و اعاشه آقای خلیل طهماسبی را از هر جهت تامین و رفاه و آسایش او را مادامالعمر فراهم سازد (مذاکرت مجلس، 16 مرداد 1331).
خلیل طهماسبی پس از آزادی از زندان به دیدار مصدق میرود و بنا به گزارش روزنامه باختر امروز، سخنگوی دولت ملی، مصدق حدود یکساعت با او گفتوگو میکند: امروز خلیل طهماسبی نزد نخستوزیر رفت. ساعت 10صبح امروز استاد خلیل طهماسبی که دیروز بعدازظهر از زندان آزاد شدهبود در منزل نخستوزیر حاضر و از دکتر مصدق ملاقات کرد. این ملاقات در حدود یکساعت طول کشید. استاد خلیل از نخستوزیر تشکر کرده مقارن ساعت یازده و نیم منزل ایشان را ترک گفت (باختر امروز، 25 آبان 1331).
لازم به یادآوری است که دکتر مصدق دفتر نخستوزیری را به منزل خود منتقل کردهبود و همه جلسات رسمی هیاتدولت هم آنجا تشکیل میشد. اما پرسش مهم این است که استاد خلیل به چه دلیل به ملاقات نخستوزیر (دکتر مصدق) رفته و از چه بابت از وی تشکر کرده است؟ البته مصدق در جریان محاکمه خود پس از روی کار آمدن زاهدی، بدون اینکه درباره علت رفتن استاد خلیل به ملاقات وی و تشکر از او پاسخی دهد، مدعی شد که مخالف این قانون بوده چون برخلاف اصل تفکیک قوای ثلاثه مشروطیت است. البته توضیحی هم نداد که اگر واقعا مخالف این کار بوده، چرا قبل از محاکمه این نظر را ابراز نکردهاست. در ضمن این مساله هم بدون توضیح در ابهام باقیماند که حضور تاییدآمیز عبدالعلی لطفی، وزیر دادگستری دولت وی در آن جلسه مجلس شورایملی که مادهواحده عفو استاد خلیل به تصویب رسید و به توصیه وی به قانونگذاران که بهجای کلمه «تبرئه» از «عفو» استفاده کنند، به چه منظور بودهاست.
اگر او مخالف تصمیم مجلس بود حداقل میتوانست مانع از حضور نماینده دولت خود در آن جلسه مجلس شود. مضافا اینکه هیچ شاهد و سندی مبنیبر مخالفت حتی لفظی مصدق با گذراندن این قانون در هیچ منبعی گزارش نشدهاست. به هر صورت، اگر مصدق اهل احترام به قانون و رعایت آداب سیاسی و «حقوق شهروندی» بود باید بلافاصله در انظار عمومی از ترور نخستوزیر قانونی مملکت اظهار تاسف میکرد؛ بهویژه اینکه او بارها در مجلس شورایملی رزمآرا را تهدید به قتل کردهبود، اما او نهتنها این کار را نکرد بلکه مانع از این نشد که یاران بسیار نزدیک وی در جبهه ملی این ترور را به ملت ایران تبریک بگویند. بسیاری از منتقدان مصدق و نیز برخی از طرفداران سرسخت وی بر این نکته تاکید کردهاند که کنش سیاسی وی عمدتا متمرکز بوده بر وجیهالملهشدن و کسب شهرت و محبوبیت میان عامه مردم. من در نوشتههای دیگری به شواهد این موضوع پرداختهام و نیازی به تکرار آنها در این مقاله نیست، اما چون جناب گرجستانی به پیشروبودن اندیشه و عمل مصدق برای نسلهای آینده اشاره کرده بد نیست به چند مورد اشاره کنم تا میزان مترقیبودن شخصیت سیاسی محبوب ایشان برای خوانندگان معلوم شود. دکتر مصدق که با شعار ملیکردن نفت بهقدرت رسیده بود، در 22 اردیبهشت 1330 مدعی میشود شخصی نورانی در خواب او را مامور این کار کردهاست:
طبیب معالجم گفته دو ماه باید حرفی نزنی و حرکت نکنی و من متجاوز از یک ماه بهدستور طبیب پیروی کردم. یکی از شبها خواب دیدم که شخص نورانی به من گفت: دکتر مصدق برو و زنجیرهایی را که به پای ملت ایران بستهاند بازکن. این خواب سبب شد که من به حفظ جان خود کوچکترین اهمیتی ندهم… وقتی که به اتفاق آرا ملیشدن صنعت نفت در کمیسیون گذشت قبول کردم که حرف آن شخص نورانی غیراز الهام چیز دیگری نبودهاست. نکته جالب در این خواب این است که حتی مرد نورانی هم در خواب مصدق، او را دکتر مصدق خطاب میکند یعنی در عالم غیب هم او را دکتر خطاب میکنند!
اما پاسخی که آشتیانیزاده در جواب مصدق در مجلس شورایملی به این خواب میدهد هم بسیار گویا و روشنگر است: … از چیزهایی که مسلما انحصاری نیست یکی هم خواب دیدن است. بنده هم خواب دیدم یک مرد نورانی باوقاری روی تختهسنگ بزرگی نشسته بود. مرا صدا کرد. از سیما و حرکاتش معلوم بود این مرد همان کسی است که به خواب جناب آقای مصدق آمدهاست و ایشان را مامور پارهکردن زنجیرهای اسارت و بدبختی از دست و پای ملت ایران کردهاست، با اشارات دست مرا به نزدیک خود خواند… به اسم مرا نامید و گفت: پیغام مرا به جناب آقای دکتر مصدق برسان و بگو با عمله یهود برای مسلمانان مسجد نتوان ساخت و کشیش مسیحی و مجوس پیشنمازی مسلمانان نتوان کرد… من میترسم بازکردن زنجیر اسارت از دست و پای ملت ایران فقط وسیله عوضکردن حلقه و تعویض رشتههای زنجیر باشد و زنجیر کهنه را با نو و محکم عوض بکنند (زهتاب، 368).
حکایت پیرمرد نورانی مصدق یادآور هاله نور رئیسجمهور اسبق ایران و ارتباط با غیب شاه سابق ایران است که هیچکدام البته ربطی به عوامفریبی ندارد! تظاهر به اسلامیت برای کسب محبوبیت میان مردم مسلمان ایران رویه معمول مصدق در کارنامه سیاسی اوست. درست در زمانهای که تلاش برای اصلاح قوانین محاکم از جمله قانون مجازات در جریان بود، بهیکباره دکتر مصدق، تحصیلکرده حقوق در سوئیس، ساز مخالف میزند و در جلسه 6مهر 1306 در مجلس شورایملی بر اسلامیت و ایرانیمآبی تاکید میگذارد و در ذم فرنگیمآبی میگوید: … اگر فرنگیمآب باشیم لابدیم(ناچاریم)که از قوانین فرنگستان بین حبس و قصاص حبس را انتخاب کنیم. این انتخاب گذشته از اینکه برخلاف مذهب است صلاح هم نیست زیرا فلسفه مجازات قاتل بنا به قول اکثریت قریببهاتفاق جزائیون عبرت است و در مملکت ما تا قصاص نشود عبرت نمیگیرند. در این مملکت حبس عبرت نیست. ممکن هم هست بگویند بیچاره ازباب معاش خیلی در شدت بود حالا چندی در محبس بماند شاید یکی بیاید محبس را منحل کند و در نتیجه هرج و مرج او هم فرار کند (مکی، 346-344).
آنچه از این گفتار برمیآید نگرانی برای اصلاح امور کشور، منافع ملی و آینده ایران نیست بلکه سنگ اسلامیت به سینه زدن برای محبوبالقلوبشدن میان عامه مردم مسلمان است.
مشکل ستایشگران مصدق، برخلاف برخی مورخان جدی طرفدار وی، این است که بدون داشتن دانش نظری لازم با تکیه بر اطلاعات بسیار اندکی که درباره قول و فعل مصدق دارند، صرفا برحسب خیالاندیشیهای خود از محبوب سیاسیشان جانبداری میکنند. جناب گرجستانی میفرماید: «اگر چکیده تفکر لیبرالیسم را دفاع از آزادگی بنامیم، مصدق با آن تفکر همکیش بود» (گرجستانی، «دنیایاقتصاد» 14 اسفند 1402). کسی که این حرف را میزند یا نمیداند لیبرالیسم چیست یا فارسی بلد نیست یا هر دو. لیبرالیسم ربطی به آزادگی ندارد چون آزادگی بهمعنای جوانمردی، نجابت و وارستگی است که به هیچوجه مضمون سیاسی ندارد. لیبرالیسم آزادیخواهی مبتنی بر حکومت قانون است که در آن قانون بهمعنای قواعد همهشمول ناظر بر حفظ حقوق فردی و ذاتی انسانهاست.
با توجه به قول و فعل مصدق که به برخی از آنها در این نوشته اشاره شد بهجرات میتوان گفت او پایبند به قانون و به طریق اولی پایبند به لیبرالیسم نبودهاست و این فرموده که «هدف کلی مصدق برای ایران رسیدن به یک سوسیالدموکراسی ایرانی بود» (گرجستانی، همان) بیشتر به شوخی خنک و بیمزهای میماند تا سخنی که بتوان آن را جدی گرفت؛ چراکه نه مصدق تصوری از چنین نظام سیاسی داشت و نه راوی این سخن. نظام سیاسی کشورهای اسکاندیناوی که مدل آرمانی جناب گرجستانی است هیچ نسبتی با سوسیالیسم بهمعنای اقتصاد دولتی که مدنظر دکتر مصدق بود ندارد. میزان آزادی اقتصادی در این کشورها از بسیاری از کشورهای بهاصطلاح سرمایهداری بیشتر است. وانگهی خوابنماشدن و الهام از غیب و برچسب ایادی بیگانگان به مخالفان زدن گمان نکنم جایی در بهاصطلاح سوسیالدموکراسی به سیاق سوئد داشتهباشد.
به رغم آنچه گفته شد معتقدم هرکس با هر میزان از دانش آزاد است حتی به قصد تفنن در هر موضوعی اظهارنظر کند، اما «آزادگی» و انصاف حکم میکند در بیانات خود نیتخوانی نکند و به کسانی که نظر مخالف وی دارند بدون سند و مدرک اتهام نزند. کسی که رفتار سیاسی مصدق را نقد میکند به این معنی نیست که سلطنتطلب یا اقتدارگرا است. کسی که رفراندوم مصدق را بهعنوان کاری غیرقانونی نقد میکند به این معنی نیست که او بر رفراندوم محمدرضاشاه مهر تایید میزند. یکی از وجوه میراث شوم مصدق اتفاقا این بود که مجلس و نهادهای مشروطیت را بهنام مصلحت مردم پایمال کرد و به شاه جوان بیتجربه و ترسو نشانداد که چگونه با تهییج مردم میتوان نظام مشروطه را دور زد. گستاخی سیاسی شاه پس از سرنگونی حکومت مصدق که به استبداد منحوس و مهلکی برای سرنوشت بعدی ایران انجامید عمدتا ریشه در درسهای سیاستورزی ضدمشروطه و فراقانونی مصدق داشت؛ وگرنه شاه در 10سال سلطنت خود پیش از قدرت گرفتن مصدق، بیشترین تقید را به نظام مشروطه و نهادهای آن داشت.
در همین باره:
چاپ پنجم کتاب«آسیب شناسی یک شکست»
خاطرات و تالمات دکتر محمد مصدق، انتشارات علمی، ۱۳۹۰
مکی، حسین، دکتر محمد مصدق و نطقهای تاریخی او، سازمان انتشارات جاویدان، ۱۳۶۴
فاتح، مصطفی، پنجاهساله نفت ایران، نشر علم، ۱۳۸۴
متینی، جلال، نگاهی بهکارنامه سیاسی دکتر محمد مصدق، انتشارات شرکت کتاب، ۱۳۸۸
عاقلی، باقر، روزشمار تاریخ ایران از مشروطه تا انقلاب اسلامی، نشر نامک، ۱۳۸۴
مذاکرات مجلس شورای ملی، دوره شانزدهم، تهران
مذاکرات مجلس شورای ملی، دوره هفدهم، تهران
زهتابفرد، رحیم، افسانه مصدق، نشر علمی، تهران، ۱۳۷۶
سنجابی، دکتر کریم، امیدها و ناامیدیها، خاطرات سیاسی دکتر کریم سنجابی، انتشارات جبههمیلیون ایران، لندن، ۱۳۶۸
سحابی، عزتالله، نیمقرن خاطره و تجربه، خاطرات عزتالله سحابی، ۱۳۸۸
عراقی، حاج مهدی، ناگفتهها، خاطرات حاج مهدی عراقی، به کوشش محمود مقدسی، انتشارات رسا، ۱۳۷۰
واحدی، سیدمحمد، خاطرات، به کوشش مهناز میزبانی، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱.
درتواريخ سيستان آمده است:
وقتی که سپاهيان«قُتيبه»(سردارعرب)،سيستان را به خاک وُ خون کشيدند،مردی چنگنواز،در کوی وُ برزنِ شهر – که غرق خون وُ آتش بود-از کشتارها وُ جنايات «قُتيبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونين از ديدگان آنانی که بازمانده بودند،جاری میساخت و خود نيز،خون میگريست… و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم
در خانۀ دل
اندکی شادی بايد که گاهِ نوروز است.
اندکی شادی بايد که گاهِ نوروز است».
__________________
به نقل ازکتابِ دیدگاه ها ،علی میرفطروس ، 1993.
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
شعبه سوم دادگاه انقلاب گیلان، حکم ۲۰ سال و ۱۰ روز زندان و دیگر مجازاتهای تکمیلی را برای ۱۰ عضو هیات مدیره کانون صنفی معلّمان گیلان صادر کرد.
براساس گزارش شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان، در ادامۀمحاکمه دستهجمعی معلمان معترض در استانهای مختلف، شعبه سوم دادگاه انقلاب شهرستان رشت، ۱۰معلم و عضو هیأتمدیرۀکانون صنفی گیلان را در مجموع به ۲۰سال و ۱۰ روز حبس محکوم کرده است.
اسامی این معلمان «محمود صدیقیپور، عزیز قاسمزاده، علی نهالی، تیمور باقری کودکانی، جواد سعیدی، طهماسب سهرابی، انوش عادلی، جهانبخش لاجوردی، غلام رضا اکبرزاده، یدالله بهارستانی» است و جلسه دادگاه آنها روز ۲۳بهمن سال جاری در دادگاه انقلاب رشت، با حضور «رامین صفرنیا»، وکیل آنها برگزار شده بود.
در این میان، این ۱۰ فعال صنفی، «عزیز قاسم زاده»، «انوش عادلی» و «محمود صدیقیپور» جهت گذراندن حکم قبلی یک سال زندان بهدلیل فعالیتهای صنفی و شرکت در تجمع اعتراضی معلمان از روز ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ در زندان لاکان به سر میبرند.
براساس حکم دادگاه انقلاب رشت، هریک از این فعالان به دو سال و یک روز حبس تعزیری و بهعنوان مجازات تکمیلی، به دو سال ممنوعیت عضویت در احزاب و گروههای سیاسی و اجتماعی محکوم شدهاند.
اتهام مضامین انحرافی برای آوازخوانی از اشعار مفاخر ادب ایران
عزیز قاسم زاده یکی از فعالان صنفی معلمان که در این حکم با محکومیت جدیدی مواجه شده است، روز ۱۷تیر سال جاری با انتشار یادداشتی از ابلاغ اتهامات جدیدی از سوی هیات تخلفات اداره کل آموزشوپرورش استان گیلان خبر داده بود.
هیات تخلفات اداری آموزشوپرورش گیلان، ۲۵ اتهام را علیه این معلم شناخته شده مطرح کرده است. عزیز قاسمزاده پیشتر در یادداشتی، به انتقاد از این حکم پرداخته و نوشته بود: «این ابلاغیهای است که خواندن آواز را جرم و اشعار مفاخر ادب ایران را ” مضامین انحرافی” مینامد.»
براساس اعلام این عضو کانون صنفی معلمان گیلان: «ایراد سخنرانی در بین حاضران و بیان سخنان ساختار شکنانه جهت تحریک سایرین و خواندن آواز با مضامین انحرافی در چندین جای متن علیه اینجانب، نشان میدهد که تنظیم کنندگان و طراحان این نامه چه عنادی با فرهنگ ایرانی و آموزش اصولی در ایران دارند.»
خواسته پایان دادن به مسمومیتهای سریالی
عزیز قاسمزاده، انوش عادلی و محمود صدیقیپور، روز ۲۵فروردین۱۴۰۲، در پیامی که از زندان لاکان رشت به بیرون ارسال کرده بودند، خواستار پایان دادن به مسمومیتهای سریالی دانشآموزان شدند.
این معلمان زندانی در پیام خود اعلام کردند: «معلمان ایران که سالها است خواستههای صنفی خود را در راستای بهبود کیفیت آموزشی، آموزش رایگان و حق داشتن تشکلهای مستقل، فریاد زدهاند. در این راستا هزینههایی چون تبعید، اخراج و زندان را با آغوش باز برای داشتن آموزش و پرورشی مطلوب، به جان خریدهاند. هرگز گمان نمیبردند روزی فرا رسد که مدرسه، آنچنان فضای ناامنی برای فرزندان ایران شود که معلمان خواسته صنفیشان، پایان دادن به مسمومیتهای دختران و نوباوهگان سرزمینمان باشد.»
فراهم کردن محیط امن برای فرزندان ایران
در این نامه همچنین، بر لزوم «فراهم کردن محیط امن برای فرزندان ایران» و فراهم آوردن «آرامش» و «محیط امن» برای تحصیل تاکید شده بود. بنا براعلام وزارت بهداشت، براثر حملات گازی به مدارس در ایران، دستکم سیزده هزار دانشآموز مسموم شدهاند و مقامات جمهوری اسلامی تاکنون از پاسخگویی شفاف در این رابطه خودداری کردهاند.
مطلب زیر برگرفته از نوشته ی بلندی ست به نام «خِرَدِ عشق ورزیدن، از مجنون تا فاشیسم»* که در سال 1386 منتشر و سپس در کتاب «عشق،آزادی،حقوق بشر» بازنشر پیدا کرد. در آن مطلب به «عشق زمینی» در فرهنگ و تاریخ مان پرداخته ام.
از آنجا که این روزها پدیده ای به نام «ملی گرایی» بسیار مطرح شده و مخالفان و موافقین بیشماری دارد، بخش مربوط به «عشق به زادگاه و وطن» را برای «والنتاین» یا روز جهانی عشق امسال انتخاب کرده و آن را تقدیم می کنم به همه ی آنهایی که عشق را، نه در هیئت جنون که در پیراهن خرد دریافته اند.
و تقدیم می کنم به همه ی تبعیدیانی که اکنون عشق به وطن برایشان یاد آور این شعر است که:
»مثال عشق پیدایی و پنهان«
»ندیدم همچو تو پیدا نهانی«
شکوه میرزادگی
بهمن 2024
***
يکی از عشق های زمينی، عشق به زادگاه و وطن است؛ عشق به زمينی که در آن زاده شده ای، سرزمينی که ريشه هايت در آن است، وطنی که در آن قدم زده ای، آن را می شناسی، آن را لمس می کنی، از گياهانش تغذيه می کنی، از چشمه هايش می نوشی و از حرکت رودها و درياهايش جان می گيری؛ زيبايي هايش را می بينی و درک می کنی؛ و هيچ کدام اين ها نديده و خيالی نيستند. بر اين پايه، اگر عشق زمینی يکی از نشانه های ادراک و خرد باشد، حتماً تجلی آن در عشق به زادگاه و يا عشق به وطن نيز بديهی و پذيرفتنی است.
اما اين نوع عشق هم در سرزمين ما، نسبت به کشورهای ديگر کمرنگ و بی اعتبار بوده است. و شايد همان گونه که عشق دو انسان نسبت به هم حاصل گناه و بی عقلی خوانده می شده، عشق به سرزمين نيز نوعی جنون شناخته می شده است.
در اينجاست که پرسش مهمی مطرح می شود: آيا عشق به وطن از ديرباز در ما چنين کمرنگ بوده و يا از آن زمان رنگ خويش را باخته است که استوره ی «آدم و حوا»، وارد فرهنگ ما شده، يعنی، زن و مردی که به جرم عشق ورزيدن از بهشتی که وطن شان بوده رانده شده اند، و ناله هاشان برای رسيدن به نیستانشان هم به جايي نرسيده است. و یا از آنجایی این غلط در باور ما نقش بسته که مدام در گوش مان خوانده اند: فقط خدا و پیامبران هستند که ارزش عاشق شدن دارند.
به راستی چرا، در طول قرن های بسيار، عشق به وطن در ما پديدار نشده است؟ حتی در آن هنگامه هايي که در کشورهای ديگر (که اکنون جزو کشورهای متمدن و بزرگ جهان شناخته می شوند) اين عشق شوری سازنده به پا می کرده و آن ها را در مقابله با ديکتاتوری ها و تجاوزها و اشغال ها و عقب ماندگی ها نجات می داده است؟
و چرا بيشتر کسانی که ما آنها را در تاريخ مان به عنوان قهرمان می شناسيم در واقع برتری طلبانی مذهبی يا ستيزه جويانی قداره کش بوده اند؟ به راستی چرا ادبيات ما، به نسبت ادبيات کشورهای ديگر، اين همه از عشق به سرزمين مان خالی و اين همه از عشق به بهشت پر بوده است؟
و چرا که حتی در دوران جديد که به صورت وارداتی با چيزی به نام وطن دوستی آشنا می شويم کارکرد آن را در راستای باليدن و ساختن خود نمی بينيم و آن را يا به مصرف در افتادن با ديگران می رسانيم و يا با چوب فاشيسم می رانيم؟
آيا واقعا عشق به وطن را می شود با چيزی به نام فاشيسم يکی دانست؟ يا اينکه اين نگاه کج از آن عده ای استالينست يا «مذهب ـ امت» ی هاست؟ و چرا اکنون که اين غلط بزرگ در جاهای ديگر دنيا تصحيح شده همچنان در سرزمين ما مؤثر و کارساز است؟
افرادی که عشق به سرزمين را به عنوان رفتاری فاشيستی طرد می کنند همان کسانند که عشق زمینی را هم دليل بيماری می دانند و عاشق مجنون و ديوانه می انگارند. اين ها نمی دانند، يا منکر آنند، که عشق به زادگاه و وطن همانقدر طبيعی و سالم است که نياز گياهان رسته بر خاک يخ زده ی هيماليا به آن خاک سرد؛ يا گياهان جوانه زده در صحراهای سوزان بخش هايی از خاورميانه به آن آب و خاک تفته.
به تاريخمان که نگاه می کنيم می بينيم که، به دلايلی خردناپذير و توهمی، و با زدودن مفهوم وطن و سرزمين از حافظه ی تاريخی مان، قرن هاست که ما را از عشق ورزيدن به سرزمين مان محروم کرده اند. قرن هاست سخن از وطن گفتن گناه بوده است، و تازه زمانی که بايد به غرب می پيوستيم از وطن گفتن نشانه ی عقب ماندگی محسوب می شد، زمانی هم عشق به وطن، با توسل به مفهوم جعلی «جهان وطنی» (واژه ای که به جای «بين المللی بودن» به خورد ما دادند) عملی غير انسانی بود، زمانی آن را وابستگی به «طاغوت» تلقی کردند، و زمانی هم آن را روپوشی برای ارتباط داشتن با غرب امپرياليست دانستند؛ و به تازگی هم خبر آورده اند که نام ديگر «عشق به وطن» شده است «شيطان پرستی!» اکنون، آنگونه که از خبرها بر می آيد، گردهمایی جوانان ما را به جرم شيطان پرستی به هم می ريزند و ابزار جرم آن ها چيزی نيست جز اينکه آنها در ميهمانی های خود آوازهای وطن دوستانه سر داده اند و از بزرگان افتخار آفرين غير مذهبی سخن گفته اند؛ کاری که معنايش وطن را از پيراهن مذهب وايدئولوژی عريان کردن است و آن را چون امری طبيعی و ساده دوست داشتن.
عشق به وطن عشقی تمام ناشدنی است. خيلی ها حتی مذهب شان را عوض می کنند، پيامبر و خدايشان را عوض می کنند و در فضای مذهب تازه هيچوقت دلشان برای مذهب قبلی تنگ نمی شود، و هيچ وقت در پيدا و در نهان به ياد مذهب قبلی شان اشک نمی ريزند؛ اما عشق به وطن آنقدر بزرگ و غير قابل جايگزينی است که تو حتی وقتی که سال های سال در کنار اين محبوب نيستی و او را ترک کرده ای نيز تپش دلت از شنيدن نامش تند می شود و با هر که و هرکجا که سخن بگویی مخاطب هميشگی ات اوست.
مردم کشورهای پيشرفته وجود سلامت بخش اين حال را، نه از روی جهالت، که از روی تحقيق و علم جامعه شناسی و روانشناسی دريافته اند. مثلاً، در اين آمريکا که اکنون زيستنگاه جمعيت زيادی از ايرانيان هم شده است، اصرار دارند که مهاجران جديد با حفظ زبان و فرهنگ زادگاه خود شهروندشان شوند و هر ساله آئين های ده ها فرهنگ ديگر را بجا می آورند و برای مردمان آمده از سرزمين های ديگر ده ها مراسم مربوط به وطنشان را به راه می اندازند.
و يا آن هايي که عشق به وطن و زادگاه را نوعی فاشيسم می دانند کسانی هستند که از يک سو عشق را با دو دو تا چهارتای سياسی اشتباه گرفته اند و، از سوی ديگر، وطن دوستی را با برتری طلبی های مذهبی، نژادی و ايدئولوژيک يکی می بينند. نه! عشق به وطن به معنای باور داشتن به برتری وطن نيست. اين عشق با اعتقاد به برتری نژادی، يا مذهبی، يا زبانی، و يا فرهنگی کاملاً متفاوت است. در عشق به وطن حسی انسانی و مهربانانه وجود دارد اما در باور به برتری های نژادی و مذهبی و ايدئولوژيک و غيره حسی ستيزه جويانه. اولی پايه اش بر دوستی و صلح و آرامش گذاشته شده و دومی بر ستيزه جويي و نفرت.
عاشق بودن به معنای نفرت داشتن از آن ها که محبوب ديگری دارند نيست. اما لازمه ی برتر دانستن مذهب يا نژاد آن است که نژادها يا مذاهب ديگر را رد کنيم؛ و يا چون حاکمان امروز ايران با نفرت تمام در نابودی آن ها بکوشيم.
وطن دوستی و حتی عاشق وطن بودن به معنای دشمنی با وطن ديگران نيست. دوست داشتن زادگاه، گزينه ای خردپذير و انسانی است. ما جايي از جهان را که بيشتر می شناسيم، بيشتر با آن بوده ايم، در آن رشد کرده و از جوهر آن نوشيده و در آن ريشه دار شده ايم، بيشتر از نقاط ديگر زمين خاکی دوست داريم؛ اما درست چون اين حس انسانی را در خود می يابيم و درک می کنيم است که می توانيم به صورتی تجربی با مردمان ديگر جهان ـ که آنها نيز زادگاه خود را دوست می دارند ـ همدل و همراه باشيم.
شکوه میرزادگی
آگوست 2007
اخیراً کتاب «آوار شیفتگی» نوشته خانم مهراعظم معمار حسینی (مهری کیا) را خواندهام و در جلسهای هم به مناسبت رونمایی و بحثی پیرامون آن شرکت کردم. اگر بگویم کتاب زندگی نامه یا بخش قابل بحثی از زندگی نویسنده است، ممکن است چنین تلقی شود که میگویند زندگی هر انسانی یک رمان نانوشته است و این کتاب هم یکی از آن رمان هاست که میتواند جالب هم باشد. اما وقتی در مییابیم که نویسنده از کادرهای بالای سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) بوده است و به محتوای آن میپردازیم موضوع جالب تر میشود. نخستین پرسش این است که میخواهد چه بگویید؟ میخواهد با لجاجت بر سر عقایدی که جوانی خود را قربانی آن کرده است بماند و از آن دفاع فلسفی و دیالکتیکی کند. یعنی بخواهد با خودش کنار بیاید که پشیمان نیستم. فکرم و راهم درست بوده است اگر زندگی خود را در راه آن ایثار کردهام. شاید هم صمیمانه بگوید، یا به خودش بقبولاند که صمیمانه چنین میاندیشد؟ برتراند راسل در این باره عبارت معروفی دارد با این مفهوم که «ﺑﻪ ﺗﺎﻭل هاﯼ ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ چگونه ﺑﮕﻮﯾﻢ که ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟» و چه بسا که دشواریها و خشونتهایی را هم تحمل کرده و رفاه مادی و شغلی و زندگی خانوادگی را هم قربانی آن کرده باشد.
پرسش دیگر این است که پس از کسب تجربه و دانش و بینش در سنین بالاتر و شاید قدری دیر، در مییابد که راه درستی نپیموده است و پشیمانی خودش را ابراز میدارد. البته نوعی ابراز پشیمانی فرمایشی یا چلانه شده مثلا در تلویزیون برای عبرت دیگران هم هست که مثبت و منفی آن بی اعتبار است و مورد نظر ما نیست.
شخصا واکنشهای همراه با افسوس را در مواردی به یاد دارم. عنایت الله رضا عضو سازمان افسری حزب توده بود که به شوروی گریخت و در آنجا با تسلط به زبان روسی به موقعیتی آکادمیک هم دست یافت. بعدها یعنی سالها پیش از فروپاشی شوروی با احساس عبث بودن عمری که تباه کرده بود، با وساطت برادرش پروفسور فضل الله رضا استاد ریاضی و ادیبی که از کانادا به ایران بازگشت و رئیس دانشگاه صنعتی شریف کنونی و دانشگاه تهران شد، توانست به ایران بازگردد و خدمات فرهنگی و ترجمههای بسیار ارزشمندی از زبان روسی از او به یادگار ماند. او در نوشتهها و در حواشی ترجمههایش اشاراتی به تجربه شخصی میکند و خصوصا جوانان را اندرز میدهد که چشم بسته وارد جریانات ایدئولوژیک نشوند که حتی در صورت پشیمانی نوعی علقههای حیثیتی آنان را به ادامه راهی که غلط میدانند وا میدارد. خصوصا در کتابی که درباره زندگی و خشونتهای خونبار استالین به فارسی ترجمه کرده در پایان شرحی در این باب مینگارد.
فریدون پیشوایی از افراد نیروی هوایی که پس از 28 مرداد و لو رفتن اسامی سازمان نظامی هنگامی که قصد رفتن به خانه داشت از حضور دژبان در مقابل خانهاش در مییابد که به دام افتاده است و از همانجا میگریزد و از مرز ترکمنستان خودش را به شوروی میرساند و گزارش محنتها و مصیبت هایش خواندنی است. جالب ترین نکته پایانی کتابش آنجاست که به اعتبار همسر آلمانی تبارش پس از گشایش گورباچفی به عزم مهاجرات هنگام ورود به مرز برلن هنگامی که همسرش فرم مهاجرت را پر میکرد، در پاسخ به این پرسش که آیا با سازمانهای اطلاعاتی شوروی هم همکاری داشته اید، داشت مینوشت «نه!» که مچش را میگیرد و میگوید بنویس «آری!» و در پاسخ شگفتی همسرش میگوید که دیگر میخواهم با خودم و با دیگران صادق باشم . چیزی برای پنهان کردن نداشته باشم! و در مقابل پرسش بعدی درباره نام سازمانی که با آن همکاری داشته است. میگوید بنویس «کا. گ. ب.!!». چیزی که تا آن لحظه همسر حیرت زدهاش نیز از آن بی خبر بود.
برخی نمیخواهند از عملکرد خودشان یا از توهم ایدئولوژیک خود ابراز ندامت کنند بلکه نوع مدیریت تشکیلاتی را موجب شکست میدانند؛ مانند دکتر فریدون کشاورز در کتاب «من متهم میکنم!»
گاه علنا به انتقاد اصولی درباره توهمات خودشان میپردازند؛ مانند شاهرخ مسکوب، در کتاب «روزها در راه». گاه مانند دکتر ماشاالله ورقا (متولد 1304) عضو سازمان افسری حزب توده در اداره آگاهی که هنگام ورود به دفترش با دیدن افراد دژبان که برای دستگیری اش آمده بودند با هوشمندی از درِ پشتی اداره آگاهی میگریزد و با کمک حزب توده خودش را با گریز به عراق به اروپای شرقی میرساند. ایشان که موفق به دریافت دکترای اقتصاد میشود و به استادی در دانشگاه پراگ میرسد، کمتر از دیگران به جنبههای منفی آن نظام ایدئولوژیک در جامعه ای اروپایی میاندیشد، که ملتهای خودشان را به عصیان کشیده بود. کتاب ایشان که عاری از هیجان فیلمهای سینمایی هم نیست. کتاب «ناگفتههایی پیرامون فروریزی حکومت مصدق و نقش حزب توده ایران» از وفاداری او به آرمانهای ایدئولوژیک دوران جوانی حکایت دارد. چاپ دوم کتاب ایشان مربوط با سال 1384 است نتوانستم بفهمم آن را پیش از فروپاشی شوروی و آزادی جمهوری چک نوشته است یا پس از آن، و داوری بعدی ایشان، یعنی پس از مقایسه دوران کمونیستی با دوران پس از آن، چگونه بوده است. اما جستجوی اینترنتی نشان میدهد که از رفاه و توفیق مادی و معنوی و آکادمیک و خانوادگی مناسبی در پراگ بهره مند بوده است. در هر حال کتاب او نشان میدهد که برای تاولهای پاهایش پاسخ مناسبی یافته بود. فرهیختگان ایرانی که در اواخر دهه 20 از حزب توده جدا شدند مانند خلیل ملکی و دکتر خبره زاده و جلال آل احمد و دیگران نیز با شجاعت گسستن خود را توجیه کرده اند، گرچه با دشنامها و اتهامات و تبلیغات منفی حزب توده در حد ترور شخصیت روبرو شدند.
برخی هم مانند ابراهیم گلستان در آستانه صد سالگی از وفاداری به آرمان مارکسیستی سخن میگفت، که با سبک زندگی همراه با رفاه بورژوایی و حتی اشرافی او در قبل و بعد از مهاجرت به انگلستان همخوانی نداشت. شاعر نامدار هوشنگ ابتهاج (سایه) نیز همواره از لحاظ بهرهمندی از مزایای بورژوازی -اشرافی پیش و پس از فروپاشی شوروی بهره مند بود و تا پایان نسبت به آن رؤیاها و آرمانهای جوانی ابراز وفاداری میکرد. شاید در مورد اینان به این دلیلی بوده است که در سبک زندگی و بهرهمندیهای شخصی در مقایسه پیش با پس از فروپاشی نظام شوروی تفاوتی حاصل نشده بود و معیاری برای مقایسه نداشتند.
ابراز عقاید حاکی از سرخوردگی نسبت به آن آرمان در میان افسران و آرمانخواهان گریخته و پناه برده به شوروی کم نیست. از جمله پیام سیاوش کسرایی شاعر نامدار توسط محمدرضا شجریان به دوستان، خصوصا خطاب به هوشنگ ابتهاج را به یاد داریم که درد تاول پاها را که عمری استعداد ویژه و زندگی او را تباه کرد کنار گذاشته و به دوستان و رفقا پیام میدهد که در اینجا هیچ چیز نیست و هرچه میگفتند «همهاش دروغ بود».
کتاب آوار شیفتگی نیز حکایت از این داستان مکرر دارد. داستانی که بازیگرانش معمولا از هوشمندی و استعدادی بالاتر از همگنان برخوردار بودهاند و شاید همین مزیت و غرور آنان را از همفکری بیشتر با دیگران یا از داشتن گوش شنوا در دوران کم تجربگی وپندارهای ناشی از سواد خام در امری بسیار پیچیده، باز میداشته است. در چنان سن و سالی پیوستن به سازمانی سیاسی خصوصا اگر بخواهد با التهاب پنهان کاری و عملیات چریکی و شبه نظامی همراه باشد، نیاز به بی پروایی و شهامتی ویژه دارد. زیرا جوان میداند در راه آرمانی که تصور میکند نسبت به آن آگاهی و اعتقاد دارد، عملا بخشی از استقلال خود را در التزام به تعهدات سازمانی قربانی و واگذار میکند. این احساس ضمن دلگرمی او به همبستگی و بهرهمندی از حمایت تشکیلاتی، تزلزلی در زیر «آوار شیفتگی» و تعهد سیاسی و تشکیلاتی، در روان کسانی ایجاد میکند که در همان زمان ابراز شهامت هنگام پیوستن نیز حکایت از احساس استقلال و فردیت آنان داشته است! تضادی التهاب آور. اما از آن خطیرتر هنگامی است که تدریجا روحیه استقلال طلبانه فرد تحمل سلطه افکاری که آن را از تمایلات یا اعتقادات بعدی خود عقب ماندهتر میداند، بر نمیتابد، اما دلایل حیثیتی و گریز از برچسبهایی مانند خیانت و رفاقت نیمه راه مانع از ابراز استقلال دلخواه آنان میشود. گسست در چنین زمانی است که نیاز به شهامتی بیش از زمان پیوست با قبول خطراتش در جوانی دارد. .
اما تفاوت کتاب «آوار شیفتگی» با دیگر آثاری که تجربیات تلخ عبور از استقلال فردی را به اشتراک میگذارند در این است که نویسنده آن اولا یک بانو است. که در دورانی همراه با هیجانات جهانی چیه گوارایی، و مه 1968 پاریس، و کودتای شیلی و رواج سرودهای کامیابی و ناکامی آن، و ماجراهای پاتریس لومومبا در کنگو و هوشی مینه در ویتنام که جهانگیر شده بود، و نیز در ایران شکست چپ در ماجرای 28 مرداد 1332 و نوعی همذات پنداری آن با ماجراهای شیلی و لومومبا، همراه با تبلیغات گسترده و طولانی حزب توده و دولت شوروی، بر آن میافزود، و امید بستن به اسطوره پیروزی آسان چه گوارا در کنار فیدل کاسترو در کوبا و نیز برخورد خشونت آمیز و انتقام برانگیز نظام پادشاهی، در جایگاهی که خود را عقل کل و حق مطلق میپنداشت با افکاری که به نظر آرمانخواهان به نوبه خود در موضع فلسفی حق مطلق بودند، برای دختری جوان و برخوردار از اطلاعات و هوشمندی بیشتر و درد سر ساز جذابیت داشت و چنین بود که در ردیف چریکهای فدایی خلق و بهتدریج به همراه همسر در ردیف رهبران آن قرار گرفت.
انشعاب سازمان فدائیان خلق به گروه پیرو حزب توده یا اکثریت و گروه مستقل از حزب توده یا اقلیت، او را در جناح اکثریت و امیدوار به نیل به آرمانها در پرتو انقلاب اسلامی قرار میدهد.
پس از آشکار شدن اینکه همراهی رهبری حزب توده استفاده ابزاری از انقلاب و رهبرانش برای نیل به اهداف مرتبط به شوروی بوده است و برخورد خشونت آمیز با حزب توده رهبران سازمان فدائیان خلق اکثریت نیز با تیره و تار دیدن آینده خود تصمیم به گریز و مهاجرت به شوروی کعبه آمال ایدئولوژیک خود میگیرند. با عبور شبانه از ارس و رسیدن به جلفا و لنکران و انتقال بعدی به مینسک و سرانجام منجر به استقرار در تاشکند میشود. محروم از هرگونه خبر و اتفاقات خارجی به دلیل ممنوعیت رادیوی موج کوتاه در شوروی! با این حال به تشکیل جلسات و برنامه ریزیهای حزبی برای آینده !؟ ادامه میدهند. مبارزه بیحاصل و نتیجه و دلسرد کنندهای که گویی فقط انجام وظیفهای اداری افرادی هوشمند و مستقل را با تدام آن وا میدارد. دردناک شدن تاولهای پا به تلاش برای رهیدن از درد بیحاصل آن نزدیک میشود. مشاهده ناکامیهای شوروی در برآوردن امکانات اولیه بهداشتی و آموزشی که در ایران از استانداردهای بالاتری از آن بهرهمند بودهاند. مسئله ممنوعیت دردناک از دیدار خانواده و دردناکی دیدار خانواده پس از آزادی نسبی دوران گورباچف، و فراهم شدن امکان سفر آنان به تاشکند و مواجه شدن با این پرسش که «این بود آن بهشتی که زندگی خود را فدای آن کردید؟»
مسئله غلط یا درست بودن ایدئولوژی نیست. مسئله الزام انسانها به تبعیت از نسخههای پیش نوشته در دو قرن پیش برای حل مسائل بسیار پیچیدهتر امروزی توسط دولتهای ابد مدتی است که تاب تحمل انتقاد را هم ندارند؛ و برای حفاظت از خود به طور روز افزون پلیسی و به هر نوع ایدئولوژی تحمیلی دیگر شبیه میشوند. این گونه هزینهها و هزینههای علاقه به جهانگیری آرمانی، فقر و فلاکتی را پدید میآورد که منجر به فروپاشی از درون میشود .
دوران گورباچف حکایت از تلاشی برای درمان دیرهنگام مسائلی درمان ناپذیر دارد.. نسخههای تاریخ منقضی نمیتواند پاسخگوی مسائلی روزمره در شرایطی متحول باشد که باید مطابق شرایط امروز مدیریت شود نه به اعتبار نسخههای دیروز. فرا رسیدن دوران گورباچف، و سخن از رفع فساد سیستماتیک ناشی از پنهان کاری و محرمانگی کل نظام، با تجویز گلاسنوست (بلورینگی= شفافیت) و پروسترویکا (بازسازی) ساختاری که توان بازسازی نداشت، تزلزلی هم در این گونه تبعیدیان آرمانخواه پدید آورد. آیا آن آرمانهای آزادی خواهانه و عدالت جویانه کلا قابل دستیابی است، که بخواهند درباره چگونگی عملی شدن آن برنامه ریزی کنند؟ این تزلزل و بازاندیشی بود که منجر به عقده گشایی انباشته و طولانی شد. منجر به نگاه انتقاد آمیز به گذشته شد. منجر به مقایسه نظام سوسیالیستی شوروی با سوسیال دموکراسی اسکاندیناوی، و مقایسه کمونیسم کره شمالی با لیبرالیسم کره جنوبی و ژاپن شد. به سر باز کردن تاولهای دردناک پا انجامید و به جای پاسخ دادن به تاولها پاسخ دادن به واقعیتها و استقلال طلبی اندیشه را مقدم دانستند. این که «تنها ره رهایی» رهایی از اسارت اندیشه است. حق اندیشیدن مستقل! .
نکته مهم دیگر در این کتاب انگیزه غیر تحمیلی بودن آن است. یعنی به امید کسب اعتبار و گشودن درهای بازگشت و بهرهمندی از مواهب و امکانات عمومی در هرم فرهنگی یا اداری کشوری که از آن گریخته بودند نیست! بازگشتی در کار نیست که بخواهند به خاطر آن بهایی مانند اعترافات تلویزیونی بپردازند.
دیوار برلن گشوده میشود. راه گریز از اسارت اندیشه به استقلال فردی فراهم میشود. هنوز جوانی و امکانات بهرهمندی از پیشینه آکادمیک موجود است. امکانات بهرهمندی از شهروندی مستقل و بهرهمند شدن بدون پاسخگو بودن در امور فردی و عقیدتی در جامعهای متفاوت و آزاد فراهم است ، در جایی که تحت نظر نیستید و کسی را هم تحت نظر ندارید، اسیر نیستید و کسی را هم به اسارت نمیگیرید. یک زندگی متعارف جدید. بهره مند شدن از لیاقتهای فردی و مشارکت در سازندگی جامعهای که از آن بهرهمند هستید، مقایسه و آموختن و آموزاندن تجربیات طی شده دیروز و امروز، رها شدن از بار سنگین آن آوار شیفتگی چیزهایی است که به یک کتاب ارزش میبخشد.
به نقل از:مجله بارو (مجله فرهنگی . اجتماعی ) /شماره11 تابستان 1402
انتشارات ثالث یکی از معتبرترین و مدرن ترین انتشاراتی های تهران به علّت رعایت نکردن حجاب اجباری پلمب شد.
نشر ثالث روز سهشنبه ۱۰ بهمن در صفحه اینستاگرام خود اعلام کرد مجموعه فرهنگی این انتشارات در خیابان کریمخان تهران به دستور اداره اماکن فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی پلمب شده است.
وبسایت خبری دیدهبان ایران دلیل این اقدام اداره اماکن را «عدم رعایت حجاب توسط مشتریان» ذکر کرده است.
اشاره:
آخرین شعرِ-به عنوان واپسین اثرِ نگارنده در عرصۀ شعر-پس از انتشار کتابهای اسلام شناسی (فروردین ۵۷) و حلّاج (اردیبهشت۵۷) و در حیرتِ حریقِ هولناکِ سینما رکس آبادان سروده شده بود: هشداری به حضور و حاکمیّتِ «تازی ها و نازی ها» چند ماه پیش از انقلاب اسلامی. ع.م
نمایش تازۀ «آخرین شعر» باصدای شاعر
ـ « نه !
مرگ است این
که به هیأت قِدّیسان
برشطِّ شادِ باورِ مردم
پارو کشیده است . . . ».
این را خروس های روشنِ بیداری
ـ خون کاکُلانِ شعله ورِ عشق-
گفتند.
ـ « نه !
این ،
منشورهای منتشرِ آفتاب نیست
کتیبۀ کهنۀ تاریکی ست ـ
که ترس وُ
تازیانه وُ
تسلیم را
تفسیر می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نیست
این زوزه های پوزۀ«تازی ها»ست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم و تاراج
می آیند»
این را سرودهای سوخته
در باران
می گویند.
* * *
خلیفه!
خلیفه!
خلیفه!
چشم وُ چراغ تو روشن باد !
اَخلافِ لاف تو
ـ اینک ـ
در خرقه های توبه و تزویر
با مُشتی از استدلال های لال
« حلاّجِ »دیگری را
بردار می برند
خلیفه!
خلیفه!
چشم و چراغ تو روشن باد ! !
* * *
در عُمقِ این فریبِ مُسلّم
در گردبادِ دین وُ دَغا
بايد
از شعله وُ
شقایق وُ
شمشیر
رنگین کمانی برافرازم . . .
مرداد ماه ١٣۵٧ تهران
۳ بهمن ۱۴۰۲: هیأت تجدیدنظر تخلفات اداری وزارت آموزشوپرورش حکم اخراج قطعی «عزیز قاسمزاده» را صادر کرد. این هیات با تأیید موارد ۲۵ گانه اتهامات مطرح شده برای این خواننده و فعال صنفی معلمان گیلان که در حال سپری کردن ایام محکومیت خود است، اخراج او را تخفیف در مجازات نامید.
بر اساس اطلاعات دریافتی، در رای صادر شده توسط هیأت بدوی، علیه این معلم شناخته شده، با ذکر عبارت «مجموعاً به شرح ابلاغ اتهام و موارد احراز شده در رأی هیأت بدوی من حیثالمجموع با عنایت به دلایل معنونه محرز و مسلم دانسته»، اخراج او را تخفیف در مجازات نامیده و در تشریح دلایل صدور آن آورده است: «آثار سوء اداری و آموزشی و اجتماعی -عدم تنبه از محکومیت قبلی- ایجاد خدشه به امنیت داخلی و خارجی کشور، [با] توجه به میزان سنوات خدمات مشارالیه من حیث المجموع متهم را مستحق تخفیف در مجازات دانسته و به اتفاق آرا به شرح مندرج در صدر گردشکار (اخراج از آموزش و پرورش) مبادرت به انشا رأی میکند».
بر اساس رأی صادره که روز ۲۵دیماه در زندان لاکان رشت به این معلم و خواننده زندانی ابلاغ شده؛ برخی از موارد اتهامی که در حکم به آن استناد شده به قرار زیر بوده است: «عدم حضور در کلاس درس و حضور در تجمعات و تحصنهای غیرقانونی»،«ایراد سخنرانی در میان حاضران و بیان سخنان ساختارشکنانه جهت تحریک سایرین و خواندن آواز با مضامین انحرافی».
این هئیت در ادامه ذکر دلایل خود، به فهرست بلندی از مصاحبههای این فعال صنفی معلمان در مقاطع مختلف اشاره کرده و مینویسد:«مصاحبه با شبکه معاند ایران اینترنشنال در راستای تحریم انتخابات، حوادث خوزستان، انتقاد از وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت سیزدهم و زیر سئوال بردن مشروعیت نظام مقدس جمهوری اسلامی»، «پیرامون اعتراضات برخی از افراد تحت عنوان کارنامه سبزها در خصوص دلایل اعتراضات و تجمعات معلمان»، «مصاحبه با شبکه معاند ایران اینترنشنال پس از تجمع غیرقانونی برخی از فرهنگیان مقابل آموزشوپرورش استان گیلان در روز سوم مهرماه ۱۴۰۰ که منجر به دستگیری و بازداشت او شده است.»، «مصاحبه با شبکه معاند بیبیسی فارسی در موضوع تجمع برخی از معلمان در روز سوم مهرماه ۱۴۰۰»، «مصاحبه با شبکه معاند VOA (صدای آمریکا) در روز دهم بهمنماه ۱۴۰۱»، «مصاحبه با شبکه معاند بیبیسی در روز یازدهم بهمنماه ۱۴۰۱»، «انتشار مطالب ساختار شکنانه علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی در فضای مجازی جهت تشویش اذهان عمومی در خصوص آشوبها و ناآرامیهای پاییز ۱۴۰۱»، «مشارکت در همایش مجازی ضد امنیت ملی گفتگو برای نجات ایران به همراه ۴۲ عنصر ضد امنیت ملی که موجب بازتاب رسانهای در رسانه تروریستی ایران اینترنشنال شده است.»
شورای هماهنگی تشکلهای صنفی فرهنگیان ایران پیشتر با انتشار یادداشتی به ۲۵اتهام هیأت تخلفات ادارهکل آموزشوپرورش استان گیلان علیه او، پاسخ حقوقی مستدل و کاملی داده بود. اما با وجود این دفاع، هیات تجدید نظر تخلفات اداری وزارت آموزشوپرورش بار دیگر و بدون توجه به استدلالات حقوقی مطرح شده، همان موارد ۲۵ گانه اتهامات را مبنای تأیید رأی بدوی قرار داده است.
منبع:سایت ایران وایر
در همین باره:
با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشم هات را
بر روزهای مرده تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجره های حیات را
خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم
پر رنگ کن بخاطر من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه که خواجه و شاخ نبات را
نام تو با نسیم نشابور می رود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست!
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه کائنات را
تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را …
https://mirfetros.com/fa/?p=36028
https://mirfetros.com/fa/?p=10826
https://mirfetros.com/fa/?p=11019
https://mirfetros.com/fa/?p=36238
https://mirfetros.com/fa/?p=11063
https://mirfetros.com/fa/?p=23027
https://mirfetros.com/fa/?p=25450
https://mirfetros.com/fa/?p=28377
سفر به آمريكا؛ دام و يك فريب بزرگ!
اشاره:
در 26 دی ماه 1357،در نهایت شگفتی و ناباوری مردم ،روزنامه ها با بزرگترین تیتر تاریخ مطبوعات ایران،خبر دادند که «شاه رفت!».
بسیاری از تحلیلگران «انقلاب اسلامی»،رفتن شاه از ایران را عامل اصلی تشویق انقلابیونِ هوادارِ خمینی و تسریع سقوط شاه و روی کارآمدنِ آیت الله خمینی می دانند.بهرحال،علل و عوامل انقلاب1357،روایت دردناکی است که با وجود افشای اسناد و انتشار کتاب های فراوان،هنوز در هاله ای از ابهام قراردارد،در این میان،انتشار«خاطرات دکتر امیراصلان افشار»،آخرین رئیس تشریفات دربار و محرم و همراه محمدرضاشاه در آخرین روزهای زندگی،می تواند پرتوِ تازه ای به علل و عوامل رفتن شاه ازایران باشد. ع.م
دکتر امیراصلان افشار
– میرفطروس: من عكسی در آلبوم شما دیدم كه بر روی جلد كتاب هم چاپ خواهد شد، عكسی از شاه كه شما هم پشت سر اعلیحضرت دیده میشوید در مقابل مجّسمهء بزرگی از رضاشاه.این عكس، خیلی گویا و پرمعناست! گوئی كه شاه از رضا شاه میپرسد: چه شد كه چنین شد؟ این عكس در چه شرایطی گرفته شده؟ كجا بود؟ تاریخ آن كی بود؟
ـ دکترافشار:به نظرم 22 دی ماه 1357 بود. در آن روز، آخرین سفیری كه استوار نامهاش را حضور اعلیحضرت تقدیم كرد، سفیر كشور سودان بود كه به همراهی اعضای وزارت خارجه به تشریفات آمده بود و طبق معمول مراحل تشریفاتی، استوارنامهاش را تقدیم اعلیحضرت كرد. ایشان آمدند و شرفیاب شدند و استوارنامهشان را دادند و بعد هم كمی با اعلیحضرت صحبت كردند و رفتند. اعلیحضرت همیشه در چنین مواقعی لباس رسمی میپوشیدند. سالن بزرگی است در كاخ صاحبقرانیه كه از در وارد میشوند و در اطاق رئیس تشریفات منتظر میشوند و بعد از آنجا شرفیاب میشوند و بعد از تقدیم استوارنامه، میروند. اعلیحضرت آن روز به اطاق مجاور رفتند و لباسشان را عوض كردند. لباس تیرهای را كه صبح پوشیده بودند را دوباره به تن كردند.بعد كه اعلیحضرت آمدند، با هم وارد اطاقی شدیم كه در وسط آن، مجسّمهء رضاشاه را گذاشته بودند.
ـ این مجسّمه چرا در وسط اطاق گذاشته شده بود؟
ـ این مجسّمه را یك زن و شوهر مجسّمهساز معروف بلغاری ساخته بودند و چند روز قبل، آن را به دربار آورده بودند تا اعلیحضرت بیایند و این مجسّمه را بپسندند.
خودِ مجسّمهسازها هم آنروز آمده بودند و حاضر بودند و برنامه این بود كه اعلیحضرت این مجسّمه را ببینند چون دیگر وقتی برای اعلیحضرت باقی نمانده بود. از آنجا كه رد میشدیم، عكّاسهائی كه از مراسم تسلیم استوارنامۀ سفیر سودان گزارش تهیـّه میكردند دنبال اعلیحضرت آمدند داخل آن سالن، اعلیحضرت جلوی این مجسمه ایستادند و آنرا تماشا كردند و پسندیدند كه روزنامهنویسهای حاضر از این جریان عكس برداشتند. اعلیحضرت جلوی مجسمه پدرشان ایستاده بودند و من در لحظۀ تماشای مجسّمه، در صورت اعلیحضرت ناراحتی عمیقی میدیدم. به هر حال،عكس اینطوری برداشته شد. آن مجسّمه چه سرنوشتی پیدا كرد؟ و چه شد؟ خبری ندارم. چهرۀ غمگین شاه نشان میداد كه ایشان در آن شرایط دشوار، با پدرشان دردِ دل میكنند.
چند روز قبل از عزیمت اعلیحضرت از ایران، من پیامی تهیـّه كرده و به ایشان نشان دادم و پیشنهاد كردم كه بهتر است اعلیحضرت چنین مطالبی را بیان بفرمایند و به كارهای فوقالعادهای كه در كشور صورت گرفته اشاره كنند تا مردم، بیشتر در جریان باشند. اعلیحضرت فرمودند:«این گفتهها مربوط به كسی است كه بخواهد برای همیشه از كشور برود و با ملّت خود خداحافظی كند در حالی كه ما به زودی برمیگردیم. مگر هر بار كه برای استراحت یا مذاكره به خارج میرفتیم برای ملّت پیام میفرستادیم؟!»
این نكته را هم باید اضافه كنم: چند روز قبل از سفر اعلیحضرت به خارج،«جرج براوُن»(وزیر خارجۀ سابق انگلستان) همراه «سر داود الیانس»(ایرانی مقیم انگلستان كه به سلطان نساجی اروپا شهرت دارد) به تهران آمده و به دیدار اعلیحضرت رفت. روز بعد به من تلفن كرد و گفت قصد دیدار مرا دارد.از اعلیحضرت اجازه خواستم فرمودند بروید ببینید چه میگوید.به دیدار او در هتل هیلتون رفتم.«جرج براوُن» گفت:به اعلیحضرت پیشنهاد كردم حال كه برای مدِت دو یا سه ماه به خارج از كشور میروید ما و شما كه به اصلان افشار اعتماد داریم او تنها رابط شما با بختیار باشد كه دستورات شما را به تهران بیاورد و پاسخ لازم را بگیرد.اعلیحضرت نیز این پیشنهاد را قبول فرمودند. ملاحظه میكنید كه در اینجا هم وزیر خارجۀ سابق انگلیس میگوید: «حالا كه اعلیحضرت برای 2-3 ماه به خارج از كشور میروند» كه منظور همان 2-3 ماه مورد نظر اعلیحضرت است…مسئلۀ سفر به آمریكا آنچنان برنامهریزی شده و مسلّم بود كه حتّی آقای علی كبیری، آشپز اعلیحضرت كه به دیدار فرزندش به آمریكا میرفت،با ما همراه شد!
همانطور كه عرض كردم، اعلیحضرت معتقد بودند كه: «سولیوان سوءنیـّت دارد و گزارش درستی از اوضاع ایران به كاخ سفید و مقامات وزارت امور خارجۀ آمریكا ارائه نمیدهد. بنابراین لازم است كه خودم به آمریكا بروم و با كارتر و مقامات وزارت امور خارجۀ آمریكا ملاقات كنم و به آنها بگویم كه اقدامات شما در بی ثبات كردن ایران نه فقط برای ما بلكه برای تمام منطقه فاجعهبار خواهد بود».
در زمان كندی هم كه حكومت اعلیحضرت مورد انتقاد شدید دموكراتهای آمریكا بود، شاه با سفر به آمریكا و گفتگو با دولتمردان آن كشور، كندی و مشاوران سیاسی او را قانع كردندكه مسائل ایران، آنچنان كه برخی از مخالفان (و خصوصاً رهبران كنفدراسیون دانشجویان ایرانی) میگویند، نیست. با چنان سابقهای و با این هدف، سولیوان طی ملاقاتی با اعلیحضرت، موافقت دولت آمریكا را برای سفر اعلیحضرت اعلام كرد و تأكید كرد: «هواپیمای اعلیحضرت در فرودگاه «آندروز» نزدیك واشنگتن، به زمین خواهد نشست و از آنجا با هلیكوپتر به منزل دوست نزدیكتان «والتر آننبرگ» خواهید رفت…»
با این مقدّمات، اعلیحضرت از سفر به آمریكا راضی و خوشحال بودند و به من فرمودند: «در اینصورت، حداكثر 2-3 ماه در سفر خواهیم بود، هدایائی تهیـّه كنید تا به میزبانهای خودمان بدهیم».
در تدارك سفر و تهیـّهء هدایا بودم كه اعلیحضرت به من فرمودند: «كارتر پیشنهاد كرده، بهتر است كه در سر راه آمریكا، دو سه روز هم به اسوان (مصر) برویم و در آنجا با انور سادات و جرالد فورد (رئیس جمهور سابق آمریكا) در بارهء قرارداد «كمپ دیوید» ملاقات و مذاكره كنیم…» گفتنی است كه در برقراری صلح بین مصر و اسرائیل، اعلیحضرت نقش بسیار مؤثّری داشتند و انور سادات در مسافرتهای غیررسمی و محرمانه به ایران (كه غالباً من به استقبالشان به فرودگاه میرفتم و ایشان در كاخ خصوصی والاحضرت شهناز در سعدآباد با اعلیحضرت ملاقات میكردند) اعلیحضرت به آقای سادات میفرمودند: «مصلحت مصر در اینست كه با اسرائیل صلح كنید، چون بیشتر خطرات و ضررها، متوجـّه شما و ملّت مصر است و سایر كشورهای عربی فقط «رَجَز» میخوانند و دَم از جنگ میزنند»… انور سادات همیشه از این دوستی و حمایت اعلیحضرت نسبت به مردم مصر، ابراز امتنان میكردند و میگفتند: «مصر هرگز یاری های اعلیحضرت را در جنگ 1973 فراموش نخواهد كرد». به همین جهت اعلیحضرت مسافرت به اسوان برای مذاكره با انور سادات را پذیرفتند.
با این مقدّمات، اعلیحضرت و شهبانو و همراهان به اسوان رفتند و در فرودگاه بینالمللی «اسوان» از طرف انور سادات و همسرش با تشریفات و احترامات بسیار، مورد استقبال رسمی قرار گرفتند. پس از 3 روز، اعلیحضرت به من فرمودند: «مذاكرات ما تمام شده و سادات هم باید به یك سفر رسمی به سودان بروند، شما با سفیر آمریكا در قاهره تماس بگیرید و بپرسید كه در چه روز و چه ساعتی ما وارد آمریكا میشویم». در لحظه، با سفیر آمریكا در قاهره تماس گرفتم و ایشان گفتند: با واشنگتن تماس خواهم گرفت و روز بعد، به من تلفن كرد و گفت: «متأسّفانه مقامات آمریكائی در حال حاضر، مسافرت اعلیحضرت را به آمریكا صلاح نمیدانند»!
…بدین ترتیب: با یك فریب بزرگ، اعلیحضرت را از ایران خارج كردند و بعد،مانع سفر اعلیحضرت به آمریكا شدند. با بیم و نگرانی،وقتی پیام سفیر آمریكا در قاهره را به عرض اعلیحضرت رساندم، با ناراحتی و حیرت فرمودند:
-«اینها با پدر من هم همین كار را كردند. پدرم مایل بود كه در هند و نزدیك ایران باشد و این وعده را هم داده بودند، ولی در بمبئی انگلیسیها اجازه ندادند كه پدرم حتّی از كشتی پیاده شود و از آنجا، او را به جزیرهء موریس بردند…من اشتباه كردم كه به اینها اعتماد كردم و به اسوان آمدم!»…
در آن شرایط آشفته و عصبی، خودمان را در برابر یك توطئه یا فریب بزرگ میدیدیم و واقعاً نمیدانستیم كه چه كنیم؟ هیچیك از دولتمردان آمریكا دیگر به تلفنهایم پاسخی نمیدادند. ما با مختصری لباس و وسایل سفر كوتاه از ایران آمده بودیم و هیچ آمادگی برای تحمِل این شرایط ناگهانی و نامنتظره را نداشتیم.طرز صحبت كردن اعلیحضرت هم حتّی عوض شده بود و دیگر وقار پادشاهی را نداشتند.
ـ در تدارك سفر به آمریكا بعد از ملاقات سولیوان با شاه و دادن برنامهء دقیق سفر، آیا خودتان هیچ حسّی نداشتید كه این سفر ممكن است سفر ِ آخرتان باشد؟
ـ الان اگر بخواهم كوتاه جواب بدهم، نه! اصلاً! من خیال میكردم كه حْكماً و حتماً برمیگردیم. میرویم و برمیگردیم. شاید برای اینكه من در تمامت روز در تشریفات بودم و تظاهرات و شلوغیها را فقط از طریق رادیو ـ تلویزیون میدیدم و میشنیدم، به همین جهت تصمیم اعلیحضرت برای سفر به آمریكا و مذاكره با كارتر را بسیار پسندیدم…من معتقد بودم كه ریشهء این تحریكات، از خارج است.این،مسئلهء «بیبیسی» است. این، مسئلهء مسئولان دفتر ایران در وزارت امور خارجهء آمریكاست، بنابراین،اعلیحضرت بهتر دیدند كه خودشان بروند و این قضیـّه را حل كنند و من فكر میكردم كه چون حرفهای اعلیحضرت منطقی است و انقلابی كه میخواست توازن خاورمیانه را بهم بریزد،با رفتن شاه به آمریكا راه حلی پیدا میشود تا نه تنها ما، بلكه حتّی خود غربیها هم از این آش زهرآلودی كه داشتند میپُختند، صرفنظر كنند. اگر من حتّی یك ثانیه فكر میكردم كه میرویم و برنمیگردیم، من اینجوری كه خانه و زندگی و آثار عتیقه و ملك و املاكم را ول نمیكردم. من فقط با یك چمدان بیرون آمدم، فقط با یك چمدان. روز 14 ژانویه 1979، یعنی دو روز قبل از اینكه با اعلیحضرت بیرون بیائیم،به زنم گفتم: خانم! من كه برمیگردم، شما اگر الآن اسباب و اثاثیه را جمع كنید، من از این مستخدمین خجالت میكشم كه خواهند گفت: «آقا دارد فرار میكند!»من میروم و برمیگردم…
میخواهم بگویم كه اگر من نمیخواستم خانوادهام برود،برای این بود كه مطمئن بودم كه برمیگردیم چون نظر اعلیحضرت این بود كه پس از 2-3 ماه برمیگردیم… من و اردشیر زاهدی چندین بار به اعلیحضرت گفتیم: اعلیحضرت! بهتر نیست كه شما ایران را ترك نكنید؟ اعلیحضرت گفتند: «من باید بروم و با آمریكائیها صحبت كنم تا حداقل برای ثبت در تاریخ هم كه شده، آیندگان بدانند كه من تا آخرین لحظه میخواستم این مملكت را نجات دهم.»
به طوری كه قبلاً عرض كردم:چند روز قبل از عزیمت اعلیحضرت از ایران، من به اعلیحضرت پیشنهاد كرده بودم كه پیامی به ملّت ایران بفرستند و به كارها و خدمات گذشته اشاره كنند. اعلیحضرت فرمودند:«این گفتهها مربوط به كسی است كه بخواهد برای همیشه از كشور برود و با ملّت خود خداحافظی كند، در حالیكه ما به زودی برمیگردیم. مگر هر بار كه برای استراحت به خارج میرفتیم، برای ملّت پیام میفرستادیم؟!».نكتهء دیگر اینكه اعلیحضرت ـ برخلاف سنّت معمول سفرهایش ـ تا آخرین لحظه از امضاء انتقال فرماندهی كلّ ارتش به قرهباغی خودداری كرده بودند، فقط در فرودگاه بود كه به تقاضای مكـّرر قرهباغی، آن را امضاء كرده بود!
ـ ولی چرا اینهمه شتاب در رفتن؟ چرا روز 16 ژانویه و نه مثلاً در 20 ژانویه؟ هواپیمای شاه كه در اختیار اعلیحضرت بود، سولیوان میگوید كه: «هی به ساعتم نگاه میكردم تا شاه هرچه زودتر ایران را ترك كند!»
ـ سئوال خیلی خوبی است! اولاً: سخن سولیوان،بسیار مهمل و دروغ است! ثانیاً:به علّت اعتصابات من هرچه سعی كردم كه با مصر تماس بگیرم ممكن نشد.ما قرار بود اول به اسوان برویم،چون كارتر از اعلیحضرت خواهش كرده بود كه در سر راه آمریكا، این جمله را مخصوصاً تكرار میكنم، سر راه آمریكا برای اینكه نگفت راست بیائید به آمریكا،كارتر گفت:در سر راه آمدن به آمریكا،یعنی سفر آمریكا هم در برنامه هست،یعنی اینكه شما اول بروید اسوان و ببینیدمذاكرات صلح اعراب و اسرائیل در چه حالیست؟و در آنجا با جرالد فورد (رئیس جمهور آمریكا بعد از نیكسون)و آقای سادات مذاكرات مربوط به صلح«كمپ دیوید» را دنبال كنید…بطوری كه عرض كردم این مذاكرات «كمپ دیوید»از موقعی بوجود آمد كه سادات اسرائیل را به رسمیـّت شناخته بود.در موقعی كه من در تشریفات بودم،سادات چندین بار به تهران آمد، البتّه نه به صورت دعوت رسمی، بلكه خیلی خصوصی و محرمانه كه بنده به استقبال ایشان میرفتم و یكراست به كاخ والاحضرت شهناز در سعدآباد میرفتیم.اگر واقعاً كمك ایران نبود با 1 میلیارد و 700 میلیون دلار،كانال سوئز اصلاً باز نمیشد، برای اینكه كانال سوئز دوباره باز شود، میبایستی كشتیهای شكسته و بمباران شده را از آنجا بیرون میكشیدند و بعد ولیعهد ما (شاهزاده رضا پهلوی) به آنجا رفت و در مراسم افتتاح كانال سوئز شركت كرد. این كمكها و محبـّتهای ایران به مصر بود. آقای سادات هم ـ البتّه ـ خیلی قدرشناس بودند…
با این سابقه، آقای كارتر از اعلیحضرت خواسته بود كه به اسوان بروند و مذاكرات بین مصر و اسرائیل را دنبال كنند…امّاالآن كه جریان گذشته و تمام شده، بنده میبینم این فقط یك دام و فریب بزرگ بود. به غیر از اینكه یك كسی را بخواهند بكَشند به جائی كه بعداً در جای دیگر راهش ندهند!این نقشهء آقای كارتر و شركای او بود كه چطور اعلیحضرت را از ایران بیرون بكشند و بعد،خمینی را به ایران بفرستند.این بهترین راه بود…
ـ با توجـّه به شرایط داخلی و بینالمللی،شما فكر میكردید كه سفر شاه به آمریكا باعث آرامش و ثبات داخلی میشد؟
ـ شلوغیهای ایران، بیشتر منشاء خارجی داشت.از خمینی در آن زمان، اصلاً خبری نبود و حتّی در سال 1355 او خواستار بازگشت محترمانه به ایران و رفتن بیسر و صدا به قم شده بود. از این رو، ما فكر میكردیم كه سفر اعلیحضرت به آمریكا باعث قانع كردن مقامات آمریكائی شود هر چند از مدّتی پیش، خصوصاً پس از سفر شاه به آمریكا در زمان كارتر و آن «افتضاح مهماننوازانه!» حس میكردیم كه غربیها، دیگر اعلیحضرت را نمیخواهند.در واقع، استقلالطلبیهای اعلیحضرت و غرور و بلندپروازی های ملّیشان، خوشآیند كشورهای اروپائی و آمریكا نبود! از این رو، مأموریـّت اعلیحضرت در سفر به آمریكا واقعاً «مأموریـّت برای وطنم» بود، یك مأموریـّت جنگی كه چه بسا ممكن بود كه موفقیـّتی در آن نباشد!
افتضاح مهماننوازانه!
شاه درسفربه آمریکا:24آبان1356
به روایت دکترافشار:حمله کنندگان به شاه در محوطۀ کاخ سفید،چماقدارانِ سازمان کمونیستی«احیا»بودند.
متن صوتیِ کتاب «آسیب شناسی یک شکست» در یوتیوب
متن صُوتیِ چاپ پنجم و کامل «آسیب شناسی یک شکست» اثر علی میرفطروس با اجرای خانم انار پائیزی در یوتیوب قرار گرفته است.
همۀ بخش ها را در لینک زیر ملاحظه فرمائید:
وکیل توماج صالحی، خواننده بازداشتی در جریان اعتراضات ایران خبر از پذیرش درخواست فرجامخواهی و نقض حکم او در دیوان عالی کشور و متعاقبا آزادی این خواننده با قرار وثیقه داد.
امیر رئیسیان، وکیل توماج صالحی در گفتوگو با «شبکه شرق» با اشاره به آخرین وضعیت پرونده توماج صالحی اظهار کرد: «در پی فرجام خواهی صورت گرفته در پرونده توماج صالحی، این پرونده در شعبه ۳۹ دیوان عالی کشور مورد رسیدگی قرار گرفت و در نهایت، نظر به طرح ایرادات متعدد به دادنامه اولیه، برخی از این ایرادات مورد پذیرش دیوانعالی کشور قرار گرفت و پس از نقض حکم، این پرونده به شعبه یک دادگاه انقلاب اصفهان مسترد شد.»
او ادامه داد: «همچنین دیوانعالی کشور توماج صالحی را همچون دیگر افرادی که مشمول بخشنامه عفو اعلامی قرار گرفتند دانست و اعلام کرد که او نیز میتواند از عفو اعلامی استفاده کند.»
این وکیل دادگستری در خاتمه با بیان اینکه «توماج صالحی امروز به قید وثیقه از زندان آزاد شد»، گفت: «اگرچه توماج صالحی شامل بخشنامه عفو اعلامی است و باید بدون وثیقه پرونده مختومه می شد، اما با توجه به اینکه ایراداتی که از سوی شعبه ۳۹ دیوان عالی کشور وارد دانسته شده باید رفع شود، شعبه یک دادگاه انقلاب اصفهان، تشخیص داد که فعلا قرار تامین توماج صالحی را به وثیقه تبدیل کند و در نتیجه، او امروز از زندان اصفهان آزاد شد.»
اکانت توییتری «توماج صالحی» نیز نوشته است: «توماج صالحی پسر ایران، پس از تحمل ۲۵۲ روز زندان انفرادی و مجموعا یک سال و ۲۱ روز حبس ناعادلانه، سرانجام امروز ۲۷ آبان به قید وثیقه از زندان آزاد و به جمع خانواده بزرگ خود بازگشت»
این خواننده رپ در ترانههایش به صراحت از حکومت ایران انتقاد میکرد و درباره فقر و مشکلات اجتماعی میگفت. توماج هشتم آبان ماه سال گذشته و همزمان با اعتراضات سراسری در ایران و پس از نزدیک به دو ماه زندگی در اختفا، در خانهای در روستای گردبیشه استان چهارمحال و بختیاری با خشونت بازداشت شد.
نام دکتر عطا منتظری بعلت کشف اولیه ویروس HPV که عامل بروز سرطان دهانه رحم است ، در دهه هشتاد سر زبان ها افتاد و اهدای جایزه نوبل پزشکی به او نیز این روزها بحث روز جامعه پزشکی امریکا شده است.
دکتر عطا منتظری متخصص جراحی زنان و زایمان و استادیار سابق دانشکده داریوش کبیر در تهران، در سال 1976 به دعوت دانشگاه یوتا بعنوان استادیار دانشکده پزشکی دانشگاه یوتا به امریکا آمد و مشغول تدریس و تحقیق در رشته Gynecology زیرنظر دکتر Charles Smart پرزیدنت American Notional Cancer Societyو دکتر Gary Thomson Chief Of The Gynecology در یونیورسیتی یوتا شد .
در سال 1981 به لوس آنجلس آمد و مدت دو سال در دانشگاه UCLA و USC در همین رشته مشغول بکار شد. در سال 1984 بطور مستقل با ایجاد چند مرکز پزشکی، مشغول به ادامه تحقیق علت سرطان در همین رشته شد. دکتر منتظری در فاصله سالهای 1976 تا 1981 که استادیار دانشکده پزشکی دانشگاه یوتا بود موفق به دریافت درجه PHD در مدیریت تعلیمات عالیه Higher Education Administration شد و رساله او درباره Health Man Power Planning بعنوان نمونه و مدل برای سایر محققین این رشته سرمشق انتخاب شد و در حال حاضر در 23 کشور دنیا از تحقیقات او برای رفع کمبود و تربیتPlanning Health Man Power بکار گرفته شده و به زبانهای متعدد ترجمه شده است.
در ایران هم اکنون براساس این تحقیق برنامه های کمبود کار درمانی بکار گرفته اند بطوری که اکنون ایران صادرکننده طبیب به کشورهای همسایه و مورد نیاز میباشد.
دکتر منتظری از طرف President of Columbia University بعنوان Truce انتخاب شده و به مدت چندین سال عضو Board Encyclopedia Iranica از طرف Trustee انتخاب شده وهم به دعوتEducation Secretary of در کابینه Ronald Regan Presidentمورد مشورت قرار گرفته است.
در این دوره در سالهای 1990 – 1984 دکتر منتظری برای اولین بار از طریق Colposcopy دریافت بیمارانی که حتیSmear Pap نورمال دارند، ویروس HPV هم در تعدادی از آنها در معاینه Colposcopy مشهود است. و با پیگیری آنها در معاینات سالانه علامت سرطان دهانه رحم به درجات مختلف را اعلام کرد و گفت می توان با درمان این ویروس (HPV) در سالهای اولیه از وقوع سرطان دهانه رحم و رحم جلوگیری کرد.
در سالهای 1993 مدیکال بورد کالیفرنیا بدلیل اینکه هنوز متخصصین دیگر این کشف را قبول نداشتند و معتقد بودند که ویروس HPV ربطی به ایجاد سرطان ندارد، دکتر منتظری را وادار کرد که این تشخیص و درمان را متوقف سازد و شرکت های بیمه هم از پرداخت درمان HPV که متضمن هزینه برای آنها بود سر باز زدند.
در آن سالها بیشترین علت مرگ و میر زنان سرطان دهانه رحم بود در سال 2006 جواز پزشکی دکتر منتظری را مشروط به آن کردند که از درمان HPV صرف نظر کند و همه مریض هایی را که دکتر منتظری می بیند هر ماه یک دکتر دیگر هم بازدید کند که مبادا HPV را درمان کرده باشد.
با علم به اینکه برای دکتر منتظری شکی باقی نمانده بود که این ویروس عامل سرطان دهانه رحم است، علیرغم توصیه مدیکال بورد هر وقت که معاینات Colposcopy همراه با پاتولوژی علائم اولیه ظهور سرطان را نشان میداد دکتر منتظری با توجه به اینکه برای بیمار هم هزینه ندارد آنها را درمان میکرد.
این کار چون برخلاف دستور مدیکال بورد کالیفرنیا بود در سال 2008 فقط بدلیل اینکه چرا دکتر منتظری خلاف دستور مدیکال بورد HPV را درمان کرده، جواز پزشکی او را لغو کردند.
مخالفت شدید و مبارزه او که هزینه چند میلیون دلار داشت منجر به تعطیل کردن مراکز درمانی دکتر منتظری شد.
در همین سال 2008 جایزه نوبل پزشکی به یک Pathologist آلمانی برای کشف اینکه ویروس HPV علت سرطان دهانه رحم است داده شد. و بدنبال آن شرکت های بیمه که مدت 23 سال بود از پرداخت های آن خودداری کرده بودند در سال 2112 شروع به پرداخت آن به دکتر منتظری کردند.
در شرایطی که اکنون پیش آمده دولت امریکا خود مدعی است که این تحقیق بیست سال قبل از این در امریکا شده و جایزه باید به امریکا و به دانشمند امریکایی یعنی دکتر عطا منتظری داده شود.
اگر زمان گالیله بود حتما دکتر منتظری را اعدام هم کرده بودند.
بنیاد فرهنگی کیان
بنیانگذار بنیاد کیان دکتر عطا منتظری است که در دهه هشتاد به همت دکتر منتظری ایجاد گشت و نام دختر دکتر منتظری که کیانا است برآن نهاده شد.
دکتر منتظری را بجرات همه دست اندرکاران فرهنگ و هنر خوب می شناسند.
آنهایی که بنیاد فرهنگی دارند وداشتند، آنها که نشریات فرهنگی و هنری و مجموعه های کتاب ها نوارهای فرهنگی ادبی و هنری و تهیه و ارائه میدادند و میدهند او را خوب می شناسند مردی که همیشه لبخندی بلب دارد و با وجود احاطه به فرهنگ به ادب و شعر با فروتنی خود را پسر عباسقلی معرفی میکند که در پشت این نام پر از طنز هزاران قصه خوابیده است.
دکتر منتظری سالهاست که با هیچ رسانه ای حرف نزده ، عکسی نگرفته و از شهرت گریخته است. در حالیکه بایستی به خاطر ایجاد دهها کتابخانه که فقط در دهات ایران بنا کرده، سوژه داغ مطبوعات باشد، و با حمایتی که از بزرگان شعر و ادب و فرهنگ کرده باید نامش سرلوحه بسیاری از نشریات معتبر فرهنگی باشد و دهها کتاب درباره اش نوشته شود. ولی خودش فروتنانه می گوید: من هنوز دارم یاد می گیرم. دکتر منتظری می گوید اگر خدا هست زن است همانگونه که خورشید خانم هم زن است و نورش را بر تمام ستارگان و اقمار دور و برش یکسان میدهد و مانند مادری مهربان هیچ وقت فرزندان خود را خوب و بد خلق نمیکند و یکسان مهربانی می کند و شاید کلمه «مهر» هم که نام شناسنامه اش هست از همین جاست که به او «مهر» یا خورشید میگویند.
وقتی کارنامه دکتر منتظری را ورق می زنیم می بینیم او پشت 90 درصد از بنیادها وسازمان ها و انجمن ها- انتشارات فرهنگی سالها است که ایستاده است.
در میان نامه هایش نامه های پرفسور احسان یارشاطر را می خوانیم که بابت کمک های بی دریغ دکتر منتظری به ایرانیکا از سالهای 1991- تا سالهای آغازین 2000 سپاس گفته است و نوشته سرمایه و همّتی که شما وقف پشتیبانی از میراث ادبی و هنری ایرانیکا کرده اید فراموش نشدنی است.
نامه سید محمد جمال زاده را می خوانیم که در سالهای دور دکتر منتظری را بخاطر خدماتش ستوده است.
در سال 2003 توسط وال استریت جورنال بعنوان پزشک سال امریکا انتخاب شد.
او بیش از ده ها کتابخانه در دهات ایران بنا کرده و از سال 1985 با نام بنیاد کیان به نشریات ادبی و فرهنگی معتبر زیر کمک کرده است:
ماهنامه ی امید در لوس آنجلس -مجله پویشگران در کلورادو –مجله ایران شناسی در مریلند-فصل کتاب در لندن – مجله کاوه در آلمان – مجله سنک در سوئد-مجله هستی در ایران – سمرقند،کلک و بخارا در ایران-زاینده رود در اصفهان -تاتر و کتابخانه در اصفهان زیر نظر ارحام صدر-کتابخانه سعدی در لوس آنجلس
شرح خدمات دکتر منتظری به فرهنگ و ادب و هنر و بقول خودش نگهبان جواهرات فرهنگی ایران و بزرگداشت هایی که از بزرگان زنده وآنهائی که فرمان گرفته و رفته اند آنقدر زیاد است که خود یک لیست کتاب می شود.
دکتر منتظری با نام بنیاد کیان بیش از صدها کتاب وواژه نامه انتشار داده است سالها در یک آپارتمان یک اتاق خوابه زندگی میکرد ولی برای پاسداران فرهنگ و هنر و ادب و شعر خانه هائی برپا ساخته بود و آنها را زیر یک سقف می آورد.
و همه بیماران ایرانی را رایگان درمان میکرد و هم چنین بیمارانی که قادر به پرداخت مخارج درمان نبودند از هر ملیّتی از خدمات رایگان مراکز درمانی زیرنظر دکتر منتظری بهره مند بودند.
منبع:مجلۀ جوانان
اول مرداد ۱۴۰۲ از زندان لاکان به مرخصی آمدم در زندان از ناحیه گردن و دست راست دچار درد طاقت فرسایی شدم. پس از آن ۲۹ تیر حوالی ساعت ۵:۳۰ صبح چنان درد معده شدیدی گرفتم که گویی به معده میخ میکوبند این درد به پشت گردن و ستون فقرات زد دردی که از تاب و تحمل فراتر بود و هر لحظهاش به قرنی میگذشت. حدود ساعت ۸ صبح مرا به بهداری منتقل کردند و تا اندازهای این درد مهار شد.
در ایام مرخصی دوباره این درد گریبان مرا سخت گرفت. با آزمایشات پاتوبیولوژی و سونوگرافی معلوم شد سنگهای متعددی در کیسه صفرا وجود دارد که خوشبختانه با موفقیت عملش انجام شد. در کنار آن psa پروستات هم عدد بالایی را نشان داد که به پزشک متخصص مراجعه کردم که اگر با دارو درمان نشود، باید نمونه برداری صورت گیرد. علاوه بر آن به علت افزایش متناوب فشار خون به دکتر قلب مراجعه کردم.
روزهای پایانی مرخصی استعلاجیم فرصتی دست داد تا قبل از بازگشت به زندان ترانهای که دو سال از ساخت آن گذشته را بخوانم و ضبط کنم تا با خیالی آسودهتر راهی زندان شوم. توارد جالب ماجرا اینجاست روز پنجم شهریور که تمام وقت درگیر ضبط ترانه «گلبهار» بودم، هیئت تخلفات اداری آموزش و پرورش استان گیلان هم دو کارمند خود را گسیل کرده بود تا این ابلاغیه را به در منزل تحویل دهند در این ابلاغیه در کنار موارد متعدد در صدور این رای در چند جا به «آواز خوانی اینجانب در تجمع معلمان با مضامین انحرافی» اشاره شده است. البته آموزش و پرورشی که اشعار بزرگان این سرزمین از حافظ تا فریدون مشیری و… را مضامین انحرافی میخواند، تعجبی ندارد که هیئت بدوی تخلفات در حکم صادر شده حتی به اخراج اینجانب از دستگاه آموزش و پرورش هم قانع نباشد. گویی این مجازات را بسی خفیف میانگاشته که بر خلاف حوزه وظایف اداری و تعریف شده، مجازات فعالیتهای صنفی و قانونی اینجانب برای آموزش رایگان که مطابق اصل ۳۰ قانونی است و متاسفانه به تعطیلی کشیده شده و خود آموزش و پرورش اکنون آشکارا علیه احیاگران این اصل آموزشی شمشیر را از رو بسته است و علیه آنهایی که با دفاع مدام و همیشگی از این اصل و اعتراض به تعطیلی آن،خدمت به دانش آموزان و اولیای آنها میکنند،بالاترین مجازات ها را در نظر می گیرد.
حضور در تجمعات هم از دلایل دیگر صدور این رای است که مطابق اصل ۲۷ کاملا قانونی است.همچنین حضور در تشکل های صنفی هم اصل ۲۶ قانون اساسی است که با برگزاری مجمع رسمی و با حضور عوامل وزارت کشور و استانداری، اینجانب در تشکل قانونی کانون صنفی فرهنگیان گیلان با رای اعضا در مجمع عمومی انتخاب شدم …
بار دیگر به نامهای که هفدهم تیر سال جاری از زندان نگاشتم تاکید میورزم:
«اینجانب ناصحانه و مشفقانه انذار می دهم که آمیختن عَلَم ضَلالت و قلَم جهالت و رقم سفاهت، ثمری جز ویرانیِ افزون تر این خانهی ویران ندارد. افرادی با کمترین دانش حقوقی و تجربه کاری و گماردنشان بر هیأتهای تخلفات اداری، حاصلی جز نارضایتمندی در جامعه معلمان و کارنامه ای سیاه بر جای نخواهند گذاشت. با این حجم از بیخبری و بهرهی حتی ناچیز از ابتدایی ترین دانش حقوقی و جلوس بر مصطبهی چنین هیأتی در واقع «غصب فرهنگی» با «منش چنگیزی» است.»
متاسفانه دستگاه عریض و طویل آموزش و پرورش کمترین دغدغهای برای نجات خود ندارد و تمام دغدغهاش پرونده سازی، اخراج و بازنشستگی پیش از موعد بسیاری از کنشگران صنفی است که دارای کارنامهی پر بار آموزشی و علمی و خدمت رسانی به دانش آموزان محروم و بی بضاعت بودهاند و نه فقط با تدریس مجانی که با خدمات و کمکهای مالی به آنها، سعی کردهاند به جای صرفا کارمند آموزش و پرورش ماندن و یدک شدن تنها لفظ معلمی، یک معلم راستین و به معنی واقعی، جانشینان انبیا باشند، چرا که به سان پیامبران بدون مزد، هدایت بسیاری را رسالت معلمی خود میدانند.
حکایت غمباری است که طایفهای اکنون چنگ بر صورت آموزش و سنگ بر سینه پرورش انداخته و به جنگ دلسوزترین خادمان این نهاد رفته است.
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظران
دل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
عزیز قاسمزاده
۷ شهریور ۱۴۰۲
در همین باره:
بازداشتِ عزیزِ قاسمزاده؛هنرمند سرشناس
سابقاً در مرداد که ایام مشروطه است نویسندگان بیشتر به آثار کسانی مانند فریدون آدمیت و احمد کسروی استناد میکردند که بیشتر به سیر تحولات و وقایع تا یخی مربوط می شد. در سالهای اخیر معمولا به دو استاد استناد میشود که هر دو در کتابهایشان اطلاعات تاریخی و تحلیلی ارزنده ای ارائه می دهند و هر دو در نتیجه گیری از واقعیات اجتماعی و فرهنگی ایران از آن روزگار ایران دور میشوند. اطلاعات ارزنده ارائه شده بر پایه مبانی اعتقادی آنان گرچه جالب است اما در نتیجه گیری رنگ مغالطه به خود میگیرد.
منبع:روزنامه اعتماد/ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲
در همین باره:
مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش دوم)،علی میرفطروس
* آن نیروی عظیم مردمی که یک سال قبل، «قیام حماسی 30 تیر» را آفریده بود،در روز 28 مرداد چه شد؟و به کجا رفته بود؟
*خلیل ملکی در اعلامیّۀ حیرت انگیزی در بارۀ 28 مرداد از جمله نوشت: «تصوّر اینکه در روز 28 مرداد کودتاچیان با به راهانداختن دستجات اوباش قدرت را از دست جبهۀ ملی درآوردند تصوّرِ ساده لوحانه ای است».
* بابک امیر خسروی،کادر برجستۀ حزب توده می گوید:«به دور از تعصّباتِ سیاسی-ایدئولوژیک، اینـک مـن-بـیش از گذشـته- واژۀ کودتا را برای تبیین رویداد 28 مرداد 32 نادرست می دانم».
اشاره:
ناپلئون می گفت که«تاریخ چیزی نیست جز دروغ های مورد اعتقاد عوام». وظیفۀ روشنفکران واقعی درآمیختن با باورهای رایجِ عوام نیست بلکه وظیفۀ آنان درآویختن با آن باورها است هرچند که این امر کاری دشوار و -گاه- حتّی «خطرخیز» باشد آنهم در جامعه ای که از«انتقاد»تا «انتقام» راهی نیست!. نتیجۀ منطقی چنین اعتقادی به تعبیر پوپر این است که بسیاری از «حقایقِ ثابت ، مُسلّم و بدیهی» -خصوصاً حقایق تاریخی- قابل ابطال اند.در واقع،اوراق کردن (Deconstruction)یا ویران نمودنِ «باورهای بدیهی و مُسلّم» از شاخصه های اصلیِ روشنفکران واقعی است.
با چنین اعتقادی است که نگارنده به رویداد 28 مرداد نگریسته و در پرتو اسناد و شواهد تازه این روبداد پُر رمز و راز را بررسی کرده است.
با توجه به روایت های مهم دکتر غلامحسین مصدّق (پسر دکتر مصدّق)،خلیل ملکی، بابک امیر خسروی،سرهنگ غلامرضا نجاتی و دیگران، امید است که نکات مطرح شده در این مقال،پرتوی بر حقایق پنهانِ رویداد 28 مرداد باشد. ع.م
گواهیِ دشمن!
اگر بپذیریم که حقیقت، آن است که دشمن نیز بر آن گواهی دهد، گزارش بابک امیرخسروی – به عنوان کادر برجستۀ حزب توده در آن زمان و از دشمنان سرسخت محمدرضا شاه- دارای اهمیّت فراوان خواهد بود.بابک امیرخسروی در گزارش دقیق خود، واکنش روحی و روانی مردم عادی تهران پس از خروج شاه از ایران و نقش آن در شکلگیری رویداد 28 مرداد را برجسته می کند؛نکتۀ بسیار مهمی که خلیل ملکی و برخی از فعّالان ملّی-مذهبی نیز به آن اشاره کرده اند. گفتنی است که پس از انتشار کتاب «آسیبشناسی…»آقای امیر خسروی در گفت و گو با نگارنده ضمن تأیید دو بارۀ روایت خود در بارۀ ۲۸ مرداد، از اینکه به خاطر «محدودیّتهای سیاسی-سازمانی» گاهی از واژۀ «کودتا» استفاده کرده، اظهار عذرخواهی و تأسف نمود.او تأکید کرد:
-«به دور از تعصّبات سیاسی-ایدئولوژیک، اینـک مـن-بـیش از گذشـته- واژۀ کودتا را برای تبیین رویداد 28 مرداد 32 نادرست می دانم».
به گزارش بابک امیر خسروی:
-«برای روز ۲۸ مرداد، نه کودتایی برنامهریزی شده بود، و نه اساساً دشمنان نهضت ملّی پس از شکست کودتای ۲۵ مرداد قادر به اجرای برنامهای بودند که بتوانند حکومت ملّی مصدّق را در چنین فاصلۀ زمانیِ کوتاهی براندازند…پژوهشگرانی که کودتای ۲۸ مرداد را سلسلۀ عملیات برنامهریزی شدهای میدانند که گویا «مستر روزولت» پس از شکست کودتای ۲۵ مرداد طراحی نموده بود، رویدادهای مختلف روز ۲۸ مرداد را اقداماتی بههمپیوسته و طبق نقشۀ قبلی تلقّی میکنند. عمق فاجعه در این است که واقعیّت غیر از این بود.پافشاری من بر این نکته که کودتای ۲۸ مرداد اقدامی از پیش برنامهریزی شده نبود، چالش صرف روشنفکری نیست. بلکه تلاش برای ارائۀ تصویری از واقعیّت است که به گمان من،بیشتر به حقیقت نزدیک است.»
روانشناسی و روحیّۀ توده ها
بابک امیر خسروی تأکید می کند:
-در بررسی حوادث روز 28 مرداد توجّه به رفتار، روانشناختی و روحیـّۀ مردمِ عادی،درجهداران و نفرات ردۀ پائین ارتش و نیروهای انتظامی بسیار مهم است. از روز 26 مرداد به دستور دولت مصدّق در مراسم صبحگاهی و شامگاهیِ پادگان های ارتش نام شاه و سرود شاهنشاهی حذف شد و این امر موجب حیرت یا مخالفت درجه داران و سربازان بود بطوری که گروهبانی در یکی از پادگان ها در حالیکه سرنیزۀ خود را از غلاف بیرون کشیده بود،جلو آمد و فریاد زد:«به سلامتی شاه!»و متعاقب آن،سربازان به مدّت 15 دقیقه برای شاه هورا کشیدند».
با چنان روحیّه و روانی در سراسر روزهای 26 تا 28 مرداد ما شاهد سرپیچی سربازان،درجه داران و سایر نظامیان از دستور فرماندهان بودیم بطوری که دکتر صدیقی،وزیر کشور مصدّق،سرهنگ اشرفی،فرماندارنظامی تهران و دیگران از عدم اطاعت سربازان از دستورات فرماندهان ارتش و پیوستن آنان به شعارهای «زنده باد شاه!» یاد می کنند.
بابک امیر خسروی یادآور می شود:
-« بیتردید، در پیدایش و تكوین [سقوط مصدّق]، تندرویها و چپنمائیهای حزب توده در روزهای 25، 26 و به ویژه 27 مرداد، مؤثّر بود…كارزار تبلیغاتی حزب توده در حمله و ناسزاگوئی به شاه، شعار ضدِّ سلطنت و جمهوریخواهی كه عصر روز 27 مرداد به اوج خود رسید، و كُلّاً مجموعۀ اقدامات تحریكآمیزی كه در تهران و شهرستانها- چه از سوی تودهایها و چه از سوی حكومتیان و احزاب ملّی- صورت گرفت، نه فقط احساسات لایههائی از ارتشیها و نیروهای انتظامی را جریحهدار نمود و به تعـرّض واداشت، بلكه حتّی بخشی از مردم را نیز رَماند و به صفوف مخالفان راند و یا به ناظران منفعلی مبدّل ساخت.پائین كشیدنِ مجسّمههای رضاشاه و محمّد رضاشاه در تهران و شهرستانها، حمله به آرامگاه رضاشاه و قصد تخریب آن، برگزاری دهها و دهها میتینگ موضعی به ابتكار حزب توده در خیابانها و میدانهای شهرهای مختلف علیه سلطنت؛ یورش به مغازهها و ادارات برای پائین كشیدن عكس شاه و خانوادۀ سلطنتی، توهین و ناسزاگوئی به آنان،درگیری با كَسَبه و مردم،بسیاری را آزُرد و موجب رَمیدن آنها از حكومت مصدّق شد. آنگاه كه آن اَعمال با شعارِ برپائی جمهوری دموكراتیك به میدانداری تودهایها و قدرتنمائیهای آنها توأم گشت، بسیاری از مردم را به وحشت انداخت و نسبت به آیندۀ كشور نگران ساخت.این فكر قـّوت گرفت كه در نبودِ شاه، دكتر مصدّق و سازمانهای سیاسیِ ضعیف و هوادار او، توان مقابله با حزب تودۀ ایران را كه از حمایت شوروی برخوردار بود، نداشته باشند… واقعیـّت اینست كه ما[توده ای ها] غرق در دنیای خودمان بودیم.كتابها و رُمانهائی كه میخواندیم،شیوۀ زندگی ما،دامنۀ معاشرت ما-حتّی با خانوادۀ خود- و محافلی كه آمد وُ شد داشتیم عالَم خود را داشت و ما را بتدریج از مردم جدا ساخته بود.در درون و عُمق جامعه، واقعیـّتهائی جریان داشت كه ما نمیدیدیم و یا نادیده می انگاشتیم ازجمله:ذهنیـّت تودۀ مردمِ آن ایـّام در قبال شاه و رژیم سلطنتی بود. این مقوله، یك بارِ فرهنگی داشت كه طی سدهها و هزارهها،در ناخودآگاهِ تودۀ مردم ریشه دوانده بود.سلطنت و شاه در جهانبینی و ناخودآگاهِ مردم،نوعی قُدّوسیـّت داشت،گوئی بخشی از فرهنگ ما بود».
بنابراین، با توجه به روایتهای شاهدان عینی و گزارشهای مستندِ مندرج در کتابِ «آسیبشناسی …»،من رویداد ۲۸ مرداد را نه «قیام ملّی»می دانم و نه «کودتا»،بلکه آنرا تظاهراتی خودجوش میدانم که به طور شگفتانگیزی به «آتشی خرمنسوز»بدَل شد.به گزارش سفارت امریکا در تهران (که با گزارش «ویلبر» مأمور سازمان سیا در تهران و با روایت بابک امیرخسروی و دیگرِان همخوانی دارد):
-«در روز ۲۸ مرداد: تظاهرکنندگان در مقیاس کوچکی از بازار به راه میافتند، ولی این شعلۀ اولیّه،به طور شگفت انگیزی گُسترش یافت و به زودی به آتشِ خرمنسوزِ عظیمی تبدیل میشود که در طول روز،تمام تهران را فرا میگیرد. نیروهای انتظامی که برای پراکندن مردم فرستاده میشوند، از فرمان حمله به جمعیّت سر باز میزنند و حتّی بعضی از آنها به تظاهرکنندگان میپیوندند…از مرکز شهر،انبوه جمعیّتِ هیجانزده هر چه ماشین و کامیون بود در اختیار میگیرند و به شمال شهر میشتابند و رادیو تهران را محاصره میکنند .کارکنان سفارتخانه(امریکا) در طی این جریان فرصت خوبی داشتند که از نزدیک نوع تظاهرکنندگان را بسنجند. اینها بیشتر غیر نظامی بودند که در میان- شان تعدادی از نیروهای انتظامیِ مسلّح نیز مشاهده میشدند.ولی به هر حال به نظر میرسید که رهبری جمعیّت،دستِ شخصی ها است نه نیروهای نظامی. به نظر میرسید که اینها از اقشار و طبقات مختلف و مرکّب از کارگر، کارمند، دکّاندار، کاسب و دانشجو باشند … نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلکه شاهیها هم از این موفقیّتِ آسان و سریع – که تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته – در شگفت هستند…».
سرهنگ نجاتی(خلبان نیروی هوائی و هوادار پُرشور مصدّق) نیز تأکید می کند: -«پیروزی سریع کودتاچیان در روز 28 مرداد نه تنها برای ملّت ایران بلکه برای کرمیت روزولت و سردمداران کودتا نیز باورکردنی نبود».
اعلامیّۀ حیرت انگیز خلیل ملکی!
سال ها پیش در مقالۀ « خلیل ملکی و تراژدیِ روشنفکران تنها! »گفته ام که ملکی مردِ اخلاق بود و می گفت اگر سیاست با اخلاق همراه نباشد به جهّنم های بی بازگشت منتهی خواهد شد.بر این اساس، دکتر کاتوزیان معتقد است: «خلیل ملکی در تمام زندگی اش دروغ نگفته بود».
ملکی دو هفته پیش از 28 مرداد32 به مصدّق هشدار داده بود:
-« این راهی که شما می روید به جهنم است ولی ما تا جهنم هم باشما خواهیم آمد!».
موضعگیری شجاعانه و متفاوتِ ملکی در بارۀ رویداد 28 مرداد نیز در راستای همین اخلاق و صداقت بود هر چند که این موضعگیری در نظر برخی دوستانش نوعی«انتحارِ سیاسی»بشمار می رفت.
از شامگاهِ 28 مرداد تا اوّل شهریور1332،ملکی در «غُربتی غریب» به نوشتنِ اعلامیّۀ بلندِ 28 مرداد پرداخت.چهار روز بعد اعلامیّۀ «حزب نیروی سوم»به قلم خلیل ملکی باعثِ حیرتِ رهبران و مسئولان این حزب شد. در این سندِ حزبی اگر چه برخی نظرات سیاسیِ«هیأت اجرائیّۀ حزب» (که عموماٌ مخالف نظرات ملکی بودند) لحاظ شده بود،با اینحال،مسئولان حزب- خصوصاً مسعود حجازی و دکتر محمدعلی خُنجی از انتشار اعلامیّه خودداری کردند و آنرا «سندِ انحراف» و «خیانتِ ملکی» نامیدند زیرا در آن اعلامیّه، ملکی حتّی یک بار هم از «کودتای 28 مرداد» نامی نبُرده بود. لحن اعلامیّۀ ملکی چنان بود که ضمن پذیرفتنِ «سقوط دکتر مصدّق از مقام نخست وزیریِ ملّت ایران» پایانِ دورۀ نخست وزیری وی را نیز اعلام می کرد.
در بارۀ اراذل و اوباش!
چنانکه در بخش«افسانۀ شعبان جعفری»گفته ام:جنبش های پوپولیستی، نه تنها برای توده ها و روشنفکران، بلکه برای اراذل و اوباش نیز جاذبـۀ بسیار دارند، هم از این روست که در اینگونه جنبش ها، اراذل و اوباش با «حضورِ همیشـه در صـحنه » تحکـیم کننـدگانِ قدرت حکومت ها می شوند. پدیدۀ «لات» و «لوطی»، محصول جوامع عقـب مانـدۀ ســُنّتی اسـت. ایـن افـراد، محصـول فقـر فرهنگـی، بی ثباتی های سیاسی و فقدانِ امنیـّت اجتماعی در جوامع سُنّتی و پدرسالار میباشند. بـه نظـر مـی رسـد کـه لوطی ها و مشدی ها، بازماندگان عیـّاران و جوانمردان در دوره های نخست حملۀ اعراب به ایران باشـند کـه به نسبت ثبات و استقرار حکومت ها، قدرت اجتماعی شان تقویت یا تضعیف می شد. ما حضور و حاکمیـّت این دسته ها و گروه های مختلف را تقریباً در سراسر دوره های تاریخ ایران بعد از اسـلام مشـاهده مـی کنـیم. استاد شفیعی کدکنی در تحقیق درخشان خود در بارۀ قلندریـّه، ضمن اشاره به تحـّول تـدریجی عیــّاران و جوانمردان به گروه های آشوبگر و اوباش، تأکید می کند که «بسیاری از آداب و رسوم زورخانه ها ـ از چـرخ زدن و کبـّاده کشیدن تا کبودی زدن یا خالکوبی روی بدن ـ همه و همه استمرار سنّت عیـّاران است.
با سقوط رضاشاه (شهریور 1320) و فقدان ثبات سیاسی و امنیـّت اجتماعی، فعالیـّت «لوطی»ها نیـز رونق تازه ای یافت بطوری که هریک از احزاب و سازمان های سیاسی، گروه هـای لات و لـوطی خـود را داشتند.در دولت دکتر مصدّق گویا برای نخستین بار دکتر حسین فاطمی استفاده از لات ها و لوطی ها را به رئیس شهربانی کلّ کشور(سرلشکر مزیـّنی) پیشنهاد کرد تـا بعنـوان «مـردم همیشـه در صـحنه » و »نیروی فشار»، از اقدامات دولت، حمایت و پشتیبانی کنند و یا در مواقع لازم، تظاهرات مخالفـان دولت را سرکوب نمایند،امـّا پیشنهاد فاطمی با مخالفت سرلشکر مزیـّنی روبرو شد کـه در نتیجـه،باعث استعفای مزیـّنی از ریاست کلّ شهربانی گردید.شعبان جعفری در آن زمان به جبهۀ ملّی نزدیک بود بطوری که بسیاری از رهبران جبهۀ ملّی با شعبان جعفری پیوند داشتند و در مراسم باشگاه وی شرکت می کردند.
نویسندگان توده ای در روایتی اغراق آمیز تعداد اراذل و اوباش در روز 28 مرداد را «هزاران نفر» دانسته اند در حالیکه دکتر غلامحسین مصدّق(پسر دکتر مصدّق) تعداد آنان را «۲۰۰-۳۰۰ نفر»می داند بی آنکه به این نکتۀ اساسی اشاره شود که آن نیروی عظیم مردمی که یک سال قبل «حماسۀ قیام سی تیر»را آفریده بود،در روز 28 مرداد چه شد و به کجا رفته بود؟
ملکی در بارۀ نقش اراذل و اوباش در روز 28 مرداد تأکید می کند:
-«تصوّر اینکه در آن روز کودتاچیان با به راهانداختن دستجات اوباش قدرت را از دست جبهۀ ملی(بورژوازی ملّی)درآوردند تصوّر سادهلوحانهای است. جملاتی از این قبیل که گویا تنها تکیهگاه حکومت، اوباش و رجالهها میباشند و نظایر آن عاری از روح مارکسیستی است».
خلیل ملكی -بعدها-در تحلیلی از علل شكست دكتر مصدّق نوشت:
-«اگر ما پس از پیروزی[ملّی کردن صنعت نفت] دچار شكست شدیم، تقصیر از خودِ ما بود… اگر رهبری نهضت [دكتر مصدّق] به یك سلسله اقدامات دست میزد و از یك سلسله اقدامات خودداری میشد، هم از شكست جلوگیری میگردید و هم نهضت ملّی پیروزمندانه جلو میرفت… بقدر كافی واقعبین نبودن رهبری نهضت، ضربه را زد. در مسئلۀ نفت، رهبری واقعبین میبایست توجـّه داشته باشد كه نتیجۀ نهائی رد همۀ پیشنهادها چه خواهد بود. امروز جریان حوادث نشان داده است كه نتیجه چیست! در آن زمان نیز بعضی از عناصر آگاه و هشیار و واقعبین، همین وضع را پیشبینی كرده و گذشت بیشتر و حلّ واقعبینانۀ مسئله [نفت را] تشویق میكردند…قهر كردن و توی خانه نشستن و به امید ایدهآل مطلق «یا همه چیز یا هیچ چیز»، هر چیز را از دست دادن، اگر هم ارزش اخلاقی داشته باشد، ارزش اجتماعی و سیاسی ندارد… عوض این كه مردم را رهبری كنیم به دنبال آنها روانه شدیم و اسیر احساسات بودیم كه به مردم عوام تلقین شده بود. عوض این كه مصلحت كشور و مردم را در نظر بگیریم، دائماً میگفتیم: «مردم در بارۀ این كار چه خواهند گفت؟»… رهبری، دنبالهروی از عوام نیست…».
بعد از نوشتنِ اعلامیّۀ 28 مرداد،خلیل ملکی-شخصاً- خود را به زندان معرّفی کرد و سپس به زندان فلک الافلاک تبعید شد.
زنان آمریکائی در روز 28 مرداد!
عبدالرضا انصاری(معاون «ادارۀ اصل چهار» در زمان مصدّق)در گفتگو با نگارنده به نکتۀ تازه ای اشاره کرده که در شناخت رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ بسیار اهمیّت دارد. به روایت عبدالرضا انصاری:
– « گروهی از زنانِ کارمندان بلندپایۀ سفارت امریکا، ازجمله خانم ویلیام وارن (William Warne)، رئیس ادارۀ «اصل چهار»، همراه با گروهی از بانوان نیکوکار ایرانی،مانند خانم عزّت سودآور،خانم ناصر(رئیس وقت بانک ملّی)،خانم نصر (همسر محسن نصر،شهردار تهران) که در یک انجمن خیریّه فعالیت میکردند، طبق معمول، در روز ۲۸ مرداد در سالن بانک ملّی جلسه داشتند.این امر، نشان میدهد که کارمندان بلند پایۀ سفارت امریکا، تصوّری از وقوع کودتا نداشتند ، در غیر این صورت، مسئولان سفارت امریکا، با توجه به حسّاس بودن اوضاع و احتمال وقوع حوادث ناگوار در روز ۲۸ مرداد، از رفتن زنان امریکایی به این جلسه ممانعت میکردند».
بنابراین،جدا از نامگذاریهای رایج،برای درکِ رویداد ۲۸ مرداد،ابتداء باید به روان- شناسی مردم عادیِ تهران پس از خروج شاه از ایران و سپس،باید به انفعالِ عجیب و حیرت انگیز دکتر مصدّق در روز ۲۸ مرداد توجّه کرد.
گنجینه و میراث گرانسنگ آثار برجای مانده از دکترجواد طباطبایی، همچون ابزار، اسباب و سلاحی برای دفاع از ایران و برای دفاعِ ایرانیان از خود و از خویشتن سرزمینی و ملی خویش، در دست فرزندان این آب و خاک نهاده شده است. به نشانۀ گرامیداشت و قدردانی از ایشان و از آن میراثِ گرانبها، این «یادنامه» به نام و یاد جاودانشان تقدیم میگردد.
آغاز سخن:
فرخنده مدرّس
«کوشیدن، برای آنکه از ایران دفاع بشود، خود کاری ماندگار و بزرگ است.»
دکترجواد طباطبایی یکی دیگر از قلههای مرتفع فکری، علمی و فرهنگی ملت ایران است که نامش با آیین دفاع از ایران آجین و در تاریخ ماندگار خواهد ماند. جاودانگیِ نام و یاد ایشان، در کنار دیگر نامآوران و قلههای بلند فرهنگی این مرزوبوم، «با جاودانگی نام ایران پیوند خورده است.» گنجینه و میراث گرانسنگ آثار برجای مانده از ایشان، همچون ابزار، اسباب و سلاحی برای دفاع از ایران و برای دفاعِ ایرانیان از خود و از خویشتن سرزمینی و ملی خویش، در دست فرزندان این آب و خاک نهاده شده است. به نشانۀ گرامیداشت و قدردانی از ایشان و از آن میراثِ گرانبها، این «یادنامه» به نام و یاد جاودانشان تقدیم میگردد.
«یادنامۀ دکترجواد طباطبایی» مجموعهای فراهمآمده از سخنرانیها و مقالههاییست، که به دو بخشِ سخنرانیها و مقالهها، به انضمام بخشِ پایانی تقسیم شده است. بخش پایانی به بازنشر یکی از آخرین نوشتههای استاد، یعنی «انقلاب “ملی” در انقلاب اسلامی»، تحت عنوان «آخرین پیام استاد» اختصاص یافته است.
در متون مندرج در دو بخش اول و دوم، هر یک از سخنرانان و نویسندگان، در ادای احترام و قدرشناسی از دکترجواد طباطبایی، کوشش کردهاند، وجهی از اندیشۀ استاد را موضوع بازخوانی، کانون واکاوی و گرانیگاه تأمل خود قرار دهند. سعی کردهاند؛ در آثار و کلام «دکتر» به ژرفا روند و کوشیدهاند، فهم خود، در قالب نتیجهگیریها، پرسشها، نقدها و تأییدهای برآمده از این آثار را، به علاقمندان و خوانندگان آثار دکترجواد طباطبایی، عرضه داشته، تا شاید بتوانند، در دستیابی به گوهر تأملات ایشان «در بارۀ ایران»، راهی هموارتر را بگشایند.
هر یک از این کوشندگانِ کاوشگر، که در میان آنان عموماً نامهایی دیده میشوند، که به گواه طول تاریخ گفتارها و نوشتارهای پیشینشان، بر گردِ آثار و اندیشۀ استاد، و همچنین در جدالهایشان با مخالفان فکری دکترطباطبایی و همینطور در تبادل فکری در میان خود، یعنی در میان هواداران اندیشۀ ایشان، نشان میدهند، که سالهای مدیدی غرق در آثار استاد بوده، گام به گام با این آثار بالیده، خود را پرورانده و به نسبت ژرفای دریافت از آیین دفاع فکری، علمی، فرهنگی و سیاسی از ایران، توانستهاند خود را به سلاحهای کوچک و بزرگ مجهز سازند. «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی»، حاصل کوشش چنین جمعیست، سراسر آمیختۀ احترام به استاد.
آنچه در تورق و مطالعۀ متن گفتارها و نوشتارهای گردآمده در «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی» به صورت برجستهای نمودار گشته و توجه را جلب میکند؛ تنوع موضوعات مورد بحث و دریچهها و زاویههای گوناگونیست که توسط گویندگان و نگارندگان متنهای مندرج در این «یادنامه»، بر روی آثار دکترطباطبایی گشوده شدهاند. همین امر، یعنی گشودن زاویههای مختلف بر دیدگاههای «دکتر» در پرسشهای مطرح شده از سخنرانان نیز، خود را نمودار ساخته است. این تنوع موضوعی و گوناگونی زاویهها، در درجۀ نخست، نشانهای از گستردگی و فراگیری اندیشۀ دکترطباطبایی و گواه وسعت دستگاه نظری ایشان و گویای گوناگونی مقولات و مفاهیم مندرج در این دستگاه است.
نکتۀ دیگر اینکه «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی» حاصل جمع تلاشهای فکری افرادیست که در گزینش موضوعات مورد نظر خود و زاویههایی که، از آن مجرا، بر دیدگاههای دکترطباطبایی گشودهاند، در جمع، راه و روشی را نمایان ساختهاند که از آن میتوان تحت عنوان روشِ ممارست و ورزیدگی در فهم این دستگاه نظری عظیم یاد نمود. به عبارت دیگر، هر یک از نویسندگان و صاحبان متنهای مندرج در این کتاب، یعنی «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی»، به سهم خود نشان دادهاند که از روزنهها و دریچههای متنوع بسیاری میتوان وارد دستگاه نظری ـ تاریخی دکترطباطبایی شد و بر کاوش و کلنجار با هریک از اجزاء، مفاهیم و مقولات آن همت گماشت. با ادامۀ سعی و همت، رمز و کلید پیوند هر حوزۀ بحث، برگرد مقولات، مفاهیم و مضامین معین، با حوزۀ دیگر را یافت و از طریق یافتن کلید این پیوندها به حوزۀ دیگری، از بحث مفهومی و مضمونی، گام نهاد. یعنی یک میدان پژوهشی را به میدان کاوشگری بعدی منضم و متصل کرد و با گشودن درب شناخت هر حوزه به روی حوزۀ دیگر، شناخت و اشراف خود به این دستگاه نظری را بسط داد و در نهایت به شناختی از کل آن نائل گشت؛ کلی که دیباچهای برای شناخت ایران و تاریخ درازآهنگ این ملت و این سرزمین است، به شناخت اینکه این ایران چیست و این ایرانی کیست.
«یادنامۀ دکترجواد طباطبایی» از دو بخش فراهم آمده است. بخش نخست شامل متن بازبینی شدۀ سخنرانیها، پرسش و پاسخها، پیامها و سخنان پایانی سخنرانان است که طی مراسم «یادبود دکترجواد طباطبایی» ایراد شدند. این مراسم، به منظور ادای احترام به جاودانیاد دکترجواد طباطبایی، به دعوت «سازمان مشروطه ایران»، در تاریخ هشتم آوریل ۲۰۲۳ از طریق کانال اینترنتی و در اتاق زوم، برگزار گردید. هرچند سخنرانیها، پرسش و پاسخها و پیامها و سخنان پایانی سخنرانان در سه بخش متوالی در مراسم، انجام گرفت، که زمانی حدود شش ساعت را نیز به خود اختصاص داد، اما در متن کتاب، جهت سهولت پیگیری خوانندگان، سخنان هر سخنران، متن پرسش و پاسخ از وی و بعد از آن متن سخنان پایانی هر یک از سخنرانان، در پی هم، ارائه شدهاند.
بخش دوم «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی» اختصاص بهمتنها و نوشتههایی دارد که از سوی نویسندگان آنها به سپاس و قدردانی به یاد جاودان استاد اهدا شدهاند. از آنجا که برگزارکنندگان «مراسم یادبود دکترطباطبایی»، از همان آغازِ تدارک و برگزاری، جای حضور به حق بسیاری از دوستداران اهل قلم و هواداران اهل نظر ایشان را در آن مراسم به شدت احساس کرده و این جای خالی روانشان را آزرده و ناشاد میساخت، اما دستشان در شرایط دشوار و امکانات ناکافی بسته بود. انتشار «یادنامه دکترجواد طباطبایی»، که از همان آغاز تدارک مراسم در دستور کار قرار داشت، میتوانست تا حدودی به رفع این کاستی یاری رساند. میگوییم تا حدودی، زیرا از گسترۀ وسیع هواداران اندیشۀ استاد و وسعت پرورشیافتگان در مکتب ایراندوستی و در دامان آثار و افکار ایشان مطلع بوده و میدانستیم که جمع همه حتا بخشی از این دامنۀ گسترده در پای آن قله، نه تنها از توان این جمع بلکه از توان همۀ جمعهای «ما» روی هم نیز بیرون است. لذا به جمع گزینش شدهتری، که از پیش آشناییهای بیشتری از تلاشهای نظری و دیدگاههایشان داشتیم، بسنده کردیم. و با میل و درخواست خود نزد آنان رفتیم. سعادت و بخت بلندی داشتیم که با آغوش باز و مهربانانۀ همۀ آنان روبرو شدیم. هیچیک از آنان به ما «نه» نگفتند. نمیدانیم شاید هم خاطر استاد عزیزتر از آن بوده است، که کسی از آنان تاب آن آوَرَد که بتواند در برابر آن تقاضای صمیمانه و از سر احترامات فائقهمان هم به استاد و هم به هوادارانش، «نه» بگوید.
بههر تقدیر ما، دستدرکاران و گردانندگان «بنیاد داریوش همایون ـ برای مطالعات مشروطهخواهی»، خرسندیم که توانستیم، در حمایت و پشتیبانی از «سازمان مشروطه ایران»، در به سرانجام رساندن این دو اقدامِ نیک، یعنی هم برگزاری «مراسم یادبود دکترجواد طباطبایی» به دعوت و به همت ارزشمند «سازمان مشروطه ایران» و هم در انتشار «یادنامۀ دکترجواد طباطبایی» توسط «نشر بنیاد داریوش همایون» سهمی بر عهده گیریم و امید بدان داشته باشیم که با انجام این سهم، گوشهای از احساس وامداری خویش را در برابر دکترجواد طباطبایی، آن جلوۀ دیگر جاودان خرد ایرانی، نمودار سازیم.
منبع: سایت بنیاد داریوش همایون
قتل نویسندگان، هنرمندان و دگراندیشان، بالاترین و غیرانسانیترین مرتبهی سانسور و فجیعترین شکلیست که در سانسور اندیشه و بیان نمود مییابد. ۱۷ مرداد یادآور کوشش ناموفق وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در به قتل رساندن جمعی از نویسندگان و روزنامهنگاران ایران است که برخی از آنان عضو کانون نویسندگان ایران بودند.
در تابستان سال ۱۳۷۵ و در راستای قتلهای سیاسی زنجیرهای در دههی ۷۰، وزارت اطلاعات توطئهی به درّه افکندن اتوبوس حامل جمعی از نويسندگان را ترتیب داد تا آنان را که به دعوت اتحادیهی نویسندگان ارمنستان عازم این کشور بودند، به قتل برساند.
در تابستان آن سال پس از هماهنگیهای لازم، مقرر شده بود سمیناری ادبی و فرهنگی با عنوان «بررسی و شناخت ریشههای مشترک دو فرهنگ»، به میزبانی دانشگاه ایروان و با هماهنگی سفارت ارمنستان برگزار گردد. بیست و یک نویسنده، شاعر و روزنامهنگار بیخبر از دسيسهچینیِ نیروهای امنیتی، در این سفر حضور یافتند.
برنامهی سفر به گونهای ترتیب داده شد تا سفر به جای هواپیما با اتوبوس انجام پذیرد. در مسیر این سفر مرگبار، راننده که از اجیرشدگان نیروهای امنیتی بود، دو بار اتوبوس را در گردنه حیران تا لبهی پرتگاه هدایت کرده و سپس خود را به بیرون پرتاب میکند که بار دوم با هوشیاریِ دو تن از نویسندگان، اتوبوس متوقف میشود و این سفر نافرجام با نجاتِ مسافران از مرگ به پایان میرسد.
پس از قتل تبهکارانهی جمعی از روشنفکران و نویسندگان دگرانديش از جمله احمد میرعلایی، غفار حسینی، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، از اعضای کانون نویسندگان ایران، موسوم به قتلهای زنجیرهای که در دههی ۱۳۷۰ اتفاق افتاد، واقعهی سفر به ارمنستان به «اتوبوس قتل نویسندگان» و «اتوبوس ارمنستان» شهرت یافت.
این واقعه برگی مهم از تاریخ سانسور و سرکوب در ایران معاصر است که همواره با شکستن قلمها، بستن روزنامهها، ممنوعالقلم کردن نویسندگان، ممانعت از انتشار کتاب، حذف کلمات، ارعاب، تهدید، بازداشت، زندان، شکنجه، اعدام، قتل و حذف فیزیکیِ نویسندگان مستقل و آزادیخواه همراه بوده است. تاریخی خونین و محنتبار که در ماجرای سفر به ارمنستان، ماهیت خشن و صلب استبداد و تکصدایی بار دیگر آشکار میشود.
کانون نویسندگان ایران
* به قول دکتر غلامحسین مصدّق:« در سراسرِ روزهای 25-28 مرداد پدرم در جستجوی شاه بود و می گفت:می خواهم ببینم حالا که مرا عزل کرده،کجا گذاشته رفته؟چکار کنم؟ ».
* ابلاغ فرمان عزلِ مصدّق چرا در نیمه شب؟
*در تبیین رویدادِ 28 مرداد نگارنده به عامل مهمی معتقد است که سرنوشت دولت مصدّق را رَقَم زد و آن، انفعال عجیب و تصمیمات حیرت انگیز مصدّق بود.اعلامیّۀ شگفت انگیزِ خلیل ملکی در بارۀ 28 مرداد نیز قابل تأمّل است.
اشاره:
«انسان یعنی خاطره هایش».سخنِ فیلسوف فرانسوی،هانری برگسون، به این معنا است که خاطره ها «پناهگاه»ی است برای«زیستن».بنابراین برای افرادی که سال ها با «کودتای 28مرداد» زیسته اند و با آن،خاطره- پردازی ها کرده اند تفسیر متفاوت از آن رویداد نه تنها می تواند« غیرِ قابل قبول »باشد بلکه حتّی می تواند«کُفر آمیز» بشمار آید.
«کودتا» -همچنین- برای بسیاری از دوستداران دکتر مصدّق و هواداران حزب توده «سنگر»ی است که در پُشتِ آن اشتباهات ایرانسوزِ شان را در« انقلاب شکوهمند اسلامی» توجیه می کنند. ولی چه می توان کرد؟…افسانه ها در مَحَکِ تاریخ فرو می ریزند!.شعارهای جوانان آگاه ایران در جنبشِ«زن،زندگی، آزادی» نشان می دهند که آنان بسیاری از بُت ها و افسانه های سیاسی را پُشتِ سر گذاشته و از آن عبور کرده اند.
تردیدی نیست که انگلیس و آمریکا از بُن بَست مذاکرات نفت راضی نبودند و لذا طرحی برای سرنگون کردن حکومت مصدّق داشتند ولی در مرکز این طرح، درهم کوبیدنِ شبکۀ سازمان افسران حزب توده نیز قرار داشت و به همین جهت آن طرح «ت.پ. آژاکس» نامیده شده بود. بابک امیر خسروی- عضو برجستۀ حزب توده- شبکۀ سازمان افسران حزب توده را «سپاه عظیم و رزم ديدۀ توده ای هـا» نامیده است در حالیکه پژوهشگری مانند دکتر آبراهامیان نیروی این«سپاه عظیم و رزم دیده» را ناچیز می داند.با اینهمه،در تبیین ماجرای 28 مرداد نگارنده به عامل مهمی معتقد است که سرنوشت دولت مصدّق را رَقَم زد و آن،انفعال عجیب و تصمیماتِ حیرت انگیز مصدّق در 28 مرداد بود.اعلامیّۀ شگفت انگیزِ خلیل ملکی در بارۀ 28 مرداد نیز قابل تأمّل است.
عنایت خوانندگان عالیمقدار به این گفت و گوی بلند نشانۀ افقِ تازه ای در نگاه به تاریخ معاصر ایران است؛هر چند هنوز افرادی-با کینه های شیطانی- به دنبالِ بُردن هستند در بازیِ سنگینی که دیری است آنرا باخته اند.
مطلب حاضر- چنانکه گفته شد- بخشی از گفت و گوی بلندی است که سال ها پیش منتشر شده و اینک ضمن ایجاز و اختصار- به ضرورت – برخی مواردِ تکمیلی به آن افزوده شده است. منابعِ تمام « نقل قول» ها در چاپ پنجم کتاب آمده و چاپ تازه (با اضافات بسیار) در ۸۰۰ صفحه منتشر خواهد شد. ع.م
***
مصدّق«جرأت،از خودگذشتگی و توان تصمیم گیری به موقـع » را از ویژگـیهـای اصـلی یـک رهبـر سیاسـی می دانست.در روزهای 25- 28 مرداد او در برابر آشوب ها و آشفتگی های مختلف مواضع مختلفی داشت.رَوَند این آشفتگی ها و تصمیم گیری ها را می توان چنین ترسیم کرد:
۱-هفتهها پیش از ۲۵ مرداد، حزب توده در یک کارزارِ گستردۀ تبلیغاتی هشدار میداد که کودتایی در حال وقوع است و حتّی اسامی افسران کودتاگر، از جمله سرهنگ نصیری را اعلام کرده بود!.به روایت دکتر مصدّق:
-«در ۲۲ مرداد اخبار کودتا به حدِّ إشباع رسیده بود».
این«حدِّ إشباع» به شکلگیریِ «تصوّر کودتا»در ذهن مصدّق کمک کرده بود در حالیکه یک روز پیش از ۲۵ مرداد دکتر مظفّر بقائی هشدار داده بود:
-«توده ای ها قصد کودتا دارند و نظرشان از انتشار خبر کودتای جعلی، انحرافِ افکار عمومی است».
۲- با این حال، مصدّق به دوستانش تأکید کرده بود:
-«تمام نیروهای نظامی در اختیار مااست، هر کس کودتا کند با لگد او را بیرون میکنیم».
۳- در شب ۲۵ مرداد، در حالی که سرهنگ نصیری برای ابلاغ فرمان شاه مبنی بر عزلِ مصدّق عازم کاخ نخست وزیری بود،«یک افسر ناشناس»( سرهنگ مُبشّری،مسئول سازمان افسران حزب توده) تلفنی به دکتر مصدّق اطلاع میدهد که سرهنگ نصیری، فرماندۀ گارد شاهنشاهی برای کودتا عازمِ اقامتگاه نخستوزیری است!.
۴- شب ۲۵ مرداد، در اطراف اقامتگاه مصدّق، تدابیرِ امنیّتی شدیدی پیشبینی شده بود آنچنان که به قول مصدّق:
-«چند تانک و نقلیّۀ ارتشی را در عرضِ خیابانها قرار داده بودند تا از رسیدن کودتاچیان به اقامتگاه نخستوزیری جلوگیری کنند».
به همین علّت،اتومبیل سرهنگ نصیری نتوانست از میان موانع موجودِ نظامی بگذرد، لذا سرهنگ نصیری مجبور شد تا پیاده به سوی اقامتگاهِ مصدّق روانه شود و فرمان عزل را به مسئول نظامیِ اقامتگاه تحویل دهد. مصدّق پس از رؤیت فرمان شاه، با این جمله، اصالت و رسیدنِ فرمان شاه را تأیید کرد:
-«ساعت یک بعد از نصف شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ دستخط مبارک به اینجانب رسید. دکتر محمّد مصدّق».
بر خلاف پیام ها و نامه های قبلی این بار مصدّق کلمۀ «نخست وزیر» را از جلوی نام خود حذف کرده بود و این امر نشانۀ عزم و اراۀ مصدّق برای کناره- گیری و اجرای فرمان عزل بود.برخی روایات نیز تأکید می کنند که «مصدّق در فکر نوشتنِ نطقِ برکناری خود و اعلام آن از طریق رادیو بود».در هر حال،پس از امضای رسیدِ «دستخط مبارک»،ناگهان سرهنگ نصیری توسط ستوان علی اشرف شجاعیان عضو سازمان نظامی حزب توده دستگیر میشود و شگفتا که فرماندهی تانک های مستقــّر در اطـراف خانـۀ مصـدّق در روز 28مرداد نیز بر عهدۀ همین ستوان شجاعیان بود!
بدین ترتیب با جنگ روانی و عملیّات خرابکارانۀ حزب توده، انتقال مسالمتآمیز قدرت از مصدّق به سرلشکر زاهدی شکل دیگری یافت.
متأسفانه مصدّق فرمان عزل را از نزدیکترین یارانش(خصوصاً از دکتر غلامحسین صدیقی) مخفی کرده بود در حالیکه صدیقی به عنوان وزیر کشور –قانوناً– حق داشت تا از چگونگیِ ماجرا باخبر باشد.دکتر صدیقی که یک ماه پیش(۱۳ تیرماه ۳۲)در جدال با وکلای جبهۀ ملّی در حضور مصدّق گفته بود:«شما می خواهید وزیر و دستگاه دولت،نوکر شما باشد»،در ساعت ۳۰/۵ بامدادِ ۲۵ مرداد شتابزده خود را به اقامتگاه مصدّق رساند و از موضوعِ«فرمان عزل» یا «نامۀ شاه»پرسید. مصدّق پاسخ داد:
-«چیزی نبود، کودتایی در شُرف وقوع بود که از آن جلوگیری به عمل آمد!».
دانسته نیست که پاسخ مصدّق به صدیقی چقدر ناشی از القائاتِ وزیر امور خارجۀ محبوبش،حسین فاطمی بود ولی می دانیم که گفتگوی صدیقی با مصدّق در حضور فاطمی انجام شده بود که قبلاً با ادعای «هجوم وحشیانۀ کودتاچیان به خانه و تجاوز به همسرش» مصدّق را دچار تأثّر و اندوه کرده بود.
-روزنامک:پرسش اینست که فرمان عزل چرا در نیمۀ شب به دکتر مصدّق ابلاغ شده بود؟
-فکر می کنم که بیشتر به خاطر فضای تب آلود سیاسیِ تهران بود که اساساً تحت تأثیرِ نیروهای سیاسی-سندیکائیِ حزب توده بود.از این گذشته،با توجه به خصلت هیجانی مصدّق در کشاندن مردم به خیابان ها ،گمان می رفت که فرمان عزل مصدّق اگر در روز به وی ابلاغ شود باعث آشوب غوغائیان -خصوصاً عناصر حزب توده-گردد.
روزنامک:ولی شاه می توانست مصدّق را به کاخ سلطنتی دعوت کند و در آنجا فرمان عزل به مصدّق ابلاغ شود.
-درست است!ولی با توجه به روابط تیره بین مصدّق و شاه گمان می رفت که مصدّق از پذیرفتن دعوت شاه امتناع کند.به قول مصدّق:
– « از ۹ اسفند (۱۳۳۱)به بعد،به دربار نرفتم و چند مرتبه هم که آقای ابوالقاسم امینی(کفیل وزارت دربار)مذاکره نمود تا شرفیاب شوم یا اعلیحضرت همایون شاهنشاهی به خانۀ دکتر غلامحسین(پسرم)-که بین خانۀ من و کاخ اختصاصی واقع شده بود-تشریف بیاورند،موافقت ننمودم».
مصدّق برخلاف سُنّت همه ساله از حضور در سلام نوروزی و دیدار با شاه نیز خودداری کرده بود و حتّی درخواست شاه برای رفتن به خانۀ مصدّق و ملاقات با وی را ردّ نموده بود.
۵- پس از رویداد شب ۲۵ مرداد ۳۲، «گارد شاهنشاهی» با بیش از ۷۰۰ سرباز و افسر زُبده، به دستور دکتر فاطمی، منحل یا خلع سلاح شده و فرماندۀ آن (سرهنگ نصیری) نیز به زندان افتاده بود.
۶- خروج شاه از ایران و حوادثی که از بامداد ۲۵ مرداد علیه شاه در تهران روی داد، مردم را از حضور توانمند «تودهایهای هوادار شوروی» نگران و وحشتزده کرد آنچنانکه خلیل ملکی یادآوری می کند:
-«تظاهرات تحریک آمیزِ توده ای ها رفته رفته شدیدتر می شد و مؤتلفین و پشتیبانان نهضت ملّی متدرّجاً نگران و نگران تر می شدند…روشنفكران و دانشگاهیان نگران و حیران بودند و از خود میپرسیدند به كجا میرویم؟ … پشتیبانان نهضت مردّد و نگران میگردیدند… بازاریها صریحاً از این اوضاع ناراضی بودند.عدّهای از بازرگانان اصفهان و سایر شهرها به تهران آمده و از رجال نهضت میپرسیدند: آیا واقعاً مملكت كمونیستی خواهد شد؟».
مهندس عزّت الله سحابی(یا مهندس مهدی غنی؟) از رهبران خوشنام ملّی- مذهبی ها نیز تأکید میکند:
– «ما بچههای انجمن [اسلامی دانشجویان] این نگرانی را داشتیم که تودهای ها دارند میبرَند،یعنی کشور،کمونیستی میشود…ما نگران حاکمیّتِ کمونیست ها بودیم.این نگرانی موجب شده بود که در آن ۴-۳ روز بیطرف بودیم».
تصمیم های حیرت انگیز!
۷- در شامگاه ۲۷ مرداد، هندرسون(سفیر امریکا) در ملاقاتی با مصدّق، ضمن ابراز نگرانی از حضور روزافزون حزب توده، به مصدّق یادآور شد:
– «دولت امریکا دیگر دولتِ وی را به رسمیّت نمیشناسدبلکه سرلشکر زاهدی را نخستوزیر قانونی ایران میداند».
مصدّق با عصبانیّت به هندرسون پاسخ داد که «تا آخرین لحظه، مقاومت خواهد کرد، حتی اگر تانکهای امریکایی و انگلیسی از روی جنازهاش رد شوند»، امّا ساعتی بعد،به دستور مصدّق، خیابانهای تهران از حضور تودهای ها و تظاهرکنندگان ضدسلطنت پاکسازی شد!
8- بر این اساس، به روایت مصدّق:
– «در عصر ۲۷ مرداد، دستورِ اکید دادم هر کس حرف از جمهوری بزند او را تعقیب کنند و نظر این بود که از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی درخواست شود هرچه زودتر به ایران مراجعت فرمایند… چون که تغییر رژیم، موجب ترقّی ملّت نمیشود».
دکتر غلامحسین مصدّق نیز تأکید می کند که در سراسرِ روزهای 25-28 مرداد پدرش در جستجوی شاه بود و به او می گفت:
-«می خواهم ببینم حالا که مرا عزل کرده،کجا گذاشته رفته؟چکار کنم؟ مملکت را به دست چه کسی بسپارم؟».
نکتۀ مهم در این روایت اعتراف دکتر مصدّق به «عزل» از سوی شاه است.
9- در همین روز(۲۷ مرداد) مصدّق، نامۀ حمایتآمیز آیتالله کاشانی را رد کرد و در پاسخی کوتاه به کاشانی نوشت:«مرقومۀ حضرت آقا توسط آقای حسن سالمی زیارت شد،اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملّت ایران هستم. والسلام
۱0- امّا به نحو عجیب و حیرت انگیزی در روز ۲۸ مرداد مصدّق از ملّت و هوادارانِ خود خواست از تهران خارج شوند و یا در خانههای شان بمانند و از انجام هر -گونه تحرّک و تظاهراتی خودداری کنند!
۱1- با چنان تغییر سیاستی، در حالیکه حسین فاطمی، سرتیپ ریاحی(رئیس ستاد ارتش مصدّق)و دیگران سرتیپ محمد دفتری را« وفادار به شاه و همدستِ کودتاچیان»می دانستند، مصدّق در صبح ۲۸ مرداد به طور حیرت انگیزی سرتیپ محمّد دفتری را همزمان به فرماندهی سه نیروی مهم نظامی و انتظامی منصوب کرد:
اوّل: رئیس شهربانی کل کشور،
دوم: فرماندار نظامی تهران،
سوم: فرماندۀ گارد گمرک.
۱2-از این گذشته،از قول سرهنگ نجاتی ،سرهنگ سررشته و دیگران گفته ایم:
-«هر پنج واحدِ ارتش مستقر در پادگانهای تهران به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا،به طور حتم،حتّی برای اجرای یک عملیّات محدودِ شهری نیز نیروی لازم نداشتند».
۱3- با وجود إصرار حسین فاطمی و دیگران، مصدّق در صبح ۲۸ مرداد از درخواستِ کمکِ مردمی به وسیلۀ رادیو خودداری کرد.
۱4- مصدّق در صبح ۲۸ مرداد، نه تنها از حزب توده درخواستِ کمک نکرد، بلکه از پذیرفتن پیشنهاد دکتر فاطمی مبنی بر توزیع سلاح میان هواداران حزب توده برای سرکوب کودتاگران،خودداری کرد.در برابرِ ردّ این پیشنهاد دکتر فاطمی خطاب به مصدّق فریاد کشید:«این پیرمرد، آخر همۀ ما را به کشتن میدهد».
۱5- از این گذشته، بسیاری از عناصر اصلیِ به اصطلاح «کودتا»(مانند سرهنگ نصیری ، سرلشکر باتمانقلیچ و دیگران) از 25 مرداد تا عصر ۲۸ مرداد، در زندان و یا مانند سرلشکر زاهدی متواری و مخفی بودند. دکتر سنجابی تأکید میکند: «…تا بعد از ظهر ۲۸ مرداد، از سرلشکر زاهدی و همراهانش هیچگونه خبری نبود».
۱6- مهندس زیرکزاده(یکی از نزدیکترین یاران مصدّق در تمام لحظات ۲۸ مرداد) ضمن اشاره به انفعال حیرتانگیز دکتر مصدّق در این روز، تأکید میکند:
-«مصدّق، نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد».
بنابراین،خالی کردن میدان و «نقش یا نقشۀ مصدّق در روز ۲۸ مرداد» به چه معنا میتوانست باشد؟ آیا این امر، نشانۀ دوراندیشی مصدّق برای جلوگیری از یک جنگ داخلی بود؟ با توجه به آنچه که در بارۀ توان حیرتانگیزِ سازمان افسران حزب توده گفتهایم ، آیا مصدّق نگران بود که در یک جنگ یا آشوب داخلی، ایران به چنگ حزب تودۀ وابسته به شوروی بیفتد؟ …اینها مسائل انسانی و روانشناختی هستند که با توجه به شرایط حسّاسِ آن روز،بر عزم و ارادۀ دکتر مصدّق می توانستند تأثیر داشته باشند… امروزه با فرونشستن غبار کینهها و کدورتها، میتوان به این پرسشها اندیشید و زوایای تازهای از حوادث پُر رمز و رازِ این رویداد مهم را شناخت.
مخالفان خاموش!
روزنامک :از این نکته که بگذریم، باورِ رایج دربارۀ ۲۸ مرداد، دو درکِ متفاوت و متضاد است؛ «قیام ملّی» و «کودتا».
– ببینید! به قول دکتر سنجابی(وزیر فرهنگ دکتر مصدّق) پایگاه اجتماعی دکتر مصدّق در آستانۀ ۲۸ مرداد ۳۲ در مقایسه با ۳۰ تیر ۳۱، بسیار بسیار ضعیف شده بود؛ زیرا، جبهۀ ملّی دیگر آن جبهۀ ملّیِ سال پیش نبود و انشعابها و تفرقههای گسترده، باعث شده بود تا بسیاری از یاران مصدّق(مانند کاشانی، حسین مکی، دکتر بقایی و…) به صفِ مخالفان وی بپیوندند. این شخصیتها،در واقع، پایگاه ملی و مردمی دکتر مصدّق را تضمین میکردند و لذا با انشعاب یا مخالفت آنان با سیاستهای مصدّق، خودبخود، جبهۀ دکتر مصدّق، ضعیف و ضعیفتر شده بود مُنتها، مصدّق بر اثر خانهنشینی و رتق و فتق امور مملکتی از «بستر بیماری»، درک روشنی از فروپاشی نیروهایش نداشت، به همین جهت خیال می کرد که هنوز «مستظهر به پشتیبانی ملّت است». در این بیخبری، مصدّق به جای مشورت با افراد دلسوز و معتدل مانند دکتر صدیقی (وزیر کشور) به کسانی مانند حسین فاطمی دل بسته بود که سوداهای دیگری در سر داشتند.
مصدّق در ۲۲ دی ماه ۱۳۳۱= ۱۳ ژانویۀ ۱۹۵۲در دیدار با سفیر آمریکا ضمن تکرار تقاضای کمک مالی از آمریکا گفته بود:
-«بدون این کمک مالی،به فاصلۀ ۳۰ روز ،ایران سقوط خواهد کرد و چه بسا حزب توده قدرت را به دست گیرد».
در رابطه با کارگران، کارمندان و به ویژه معلمان که در آن زمان قدرت بسیج و حرکتهای اعتراضی سازمان یافتهای داشتند،کافی است بدانیم که مصدّق به هندرسون(سفیر امریکا در ایران)گفته بود:
-«فقر و آشوب در سراسر کشور گسترده است. معلّمین مدارس حقوق ماهیانه ای به مبلغ یکصد تومان، معادل ۲۵ دلار، دریافت میکنند،این مبلغ – به دشواری – هزینۀ پرداخت اجارۀ یک اطاق را در ماه کفایت میکند…».
این کارگران، کارمندان و معلّمان،پس از ماهها سکوت و صبوری- با طولانی شدنِ مذاکرات بیفرجام نفت و انشعابها و اختلافاتِ جبهۀ ملّی – به تدریج دلسرد، ناامید و بیتفاوت شده و به مخالفان خاموش مصدّق تبدیل گردیدند. در چنان شرایطی بود که سرهنگ غلامرضا نجاتی (افسر نیروی هوائی و طرفدارِ پُرشور مصدّق) وقتی برای دفاع از مصدّق به جلوی خانه اش رسید،با حیرت مشاهده می کند:
-«عجیب اینکـه هزاران تن از مردم تهران در کنار خیابان ها یا بر پشتِ بـام هـای مجـاورِ خانـۀ مصـدّق، نظاره گر اوضاع و در انتظار پایان ماجرا بودند»!
رویداد ۲۸ مرداد، ماجرای غیرمنتظره و شگفت انگیزی بود که با توجه به انفعالِ حیرتانگیز مصدّق شاید برای او نیز «خوشایند»بود تا پس از بستن مجلس، مغلوب کردن مخالفان و بُن بستِ مذاکرات نفت قهرمانانه از عرصۀ سیاست خارج شود.آخرین سخنان مصدّق این جنبه از روانشناسیِ وی را عیان می کند. به روایت دکتر احسان نراقی:
– «دکتر صدیقی تعریف میکرد: وقتی خانۀ دکتر مصدّق را غارت کردند، وی به اتفاق دکتر مصدّق و دکتر شایگان میروند از دیوار بالا،روی پُشت بامِ همسایه در گوشهای مینشینند. دکتر شایگان میگوید «بد شد!»، مصدّق یک مرتبه از جا میپرَد و میگوید:چی بد شد!؟ بایستیم این ارازل و اوباش ما را در مجلس ساقط کنند؟ در حالی که حالا دو اَبَرقدرت ما را ساقط کردند،خیلی هم خوب شد! چی چی بد شد؟!». ادامه دارد
در همین باره:
The 1953 «Coup d’etat» in Iran and Mosaddeq’s Alternative Plan. Ali Mirfetros
* به قول عموم صاحبنظران:«هر پنج واحدِ ارتش مستقر در پادگان های تهران در ۲۸ مرداد به دکتر مصدّق وفادار بودند و نیروهای هوادار کودتا، به طور حتم، حتّی برای اجرای یک عملیات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند».
اشاره:
بخش های منتشر شدۀ این گفت و گو مورد عنایتِ بسیاری از خوانندگان قرار گرفته است،با اینحال برخی انتشارِ آن را «در این روزهای حسّاس» نابهنگام دانسته اند.در پاسخ یادآور می شوم که بازاندیشیِ سالگردهای مهم تاریخی فرصتی است برای دیدن و درکِ بهتر چرائیِ سرنوشت امروزِ ما،هر چند که پژوهشگری مانند دکتر یرواند آبراهامیان- به طور حیرت انگیزی- معتقد است که «کودتای ۲۸ مرداد راه بنیادگرایی مذهبی را گشوده است»!.مقالۀ نقدی بر «کودتا»ی دکتر آبراهامیان انتقادی بر شیوۀ تاریخنگاری وی در این باره بود.
چنانکه گفته ام :آسیب شناسی شکست دکتر مصدّق آسیب شناسی ضعف های مـا نیـز هست.شناخت و پذیرفتن این ضعف ها زمینه ای برای ساختن آینده ای روشـن خواهد بود. بنظر نگارنده، اندیشـیدنِ منصفانه و شجاعانه بـه پُرسش های طرح شده در این باره،یک فضیلتِ روشنفکری است. ع.م
***
روِشِ تحقیق
روزنامک: کمی از روش پژوهشی این کتاب بگویید.
– در آغاز بگویم که «آسیبشناسی یک شکست»، تاریخنگاری محض نیست بلکه این کتاب با نوعی جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیز همراه است. از این گذشته،من مطلب یا مأخذ تازهای دربارۀ این دوران «کشف» نکردهام زیرا منابع اساسی، قبلاً از سوی محققّانِ بسیاری مورد استفاده قرار گرفتهاند. از طرف دیگر، هدف من، تکرارِ ماجرای ملّی شدن صنعت نفت نبود و از این رو، در اینباره، تنها به نگاه گذرای تاریخی(Aperçu Historique) بسنده کردهام. هدف اساسی من، ارائۀ طرحی کوتاه از آسیبشناسی اندیشه و عملِ سیاسی در ایران معاصر با توجه به کارنامۀ سیاسی دکتر مصدّق بود. هدفِ دیگر، پرداختن به رویدادهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد ۳۲ بود که مهمترین و در عین حال، مبهمترین بخش در تاریخ این رویداد است. همین مسأله است که کتاب کوچک مرا از کتابهای استادانی مانند دکتر محمد علی موّحد، دکتر جلال متینی،دکتر فخرالدین عظیمی و دیگران جدا میکند. به عبارت دیگر، من با وارونه کردنِ «مخروط سُنّتی ۲۸ مرداد»،کوشیدم تا از «قاعده»(بسترِ اجتماعی و مردمی) به مسأله نگاه کنم.
از این گذشته، در بررسیهای رایج، به انگیزههای پنهان و آشکار سیاستمداران و به محدودیتها و ممکنات دولتمردان در میانِ دو سنگ آسیاب ( دو قدرت استعماری روس و انگلیس) توجۀ شایستهای نشده است، به همین جهت، دولتمردان و سیاستمداران این عصر یا متّهم به «فراماسونری» هستند و یا «وابسته به انگلیس»؛ از مشیرالدوله و رضاشاه و قوام السلطنه بگیرید تا محمدعلی فروغی، ساعدِ مراغهای، سرلشکر زاهدی و دیگران(یادم میآید که در نوجوانی، مجلّهای به نام رنگینکمان به سردبیری دکتر میمندینژاد را مطالعه میکردم که با عکسی از داخل کلاهِ دکتر مصدّق، میخواست ثابت کند که او «ساخت انگلیس» است!).
برای شناخت شخصیّت دکتر مصدّق،من عکسهای مختلفِ مصدّق و سخنرانیها و نامههایش را بررسی کردهام. پس از بررسی این اسناد و عکسها، اولین مسألهای که برایم برجسته شد این بود که دکتر مصدّق، «سیاستمداری هنرمند» یا «هنرمندی سیاستمدار» بود.مهندس زیرکزاده (یکی از صمیمیترین و نزدیکترین یاران دکتر مصدّق) در یادآوری گوشهای از «هنرِ دکتر مصدّق» مینویسد:
– «دکتر مصدّق در تغییر قیافه دادن، مهارت خاصی دارد، به موقع، خود را به کَری میزند، عصبانی میشود یا قاهقاه میخندد، حتّی اگر بخواهد حالش بهم میخورَد، مریض میشود و غش میکند. روزی مصدّق به من گفت: نخستوزیرِ مملکتی حقیر و فقیر و بیچاره، باید ضعیف و رنجور به نظر بیاید و از این هنر در پیش بردنِ مقاصد سیاسی خود استفاده کند»…
نمونۀ دیگری از این «هنر»، حضور دکتر مصدّق در دادگاه نظامی بود(دادگاهی که با وجود ناروا بودنش، بسیار آزاد و علنی برگزار شده بود)… استفاده از این «هنر»، شناخت شخصّیت واقعی دکتر مصدّق را پیچیده و دشوار میکند.
روزنامک :شرایط «جبهۀ ملّی» در آن زمان چگونه بود؟
– اساساً «جبهۀ ملی»، به خاطر خصلت جبههای و سرشت متناقض و متنافر خود، به قول سعدی، گروهی بود «به ظاهر جمع و در باطن پریشان» و از اینرو، توانِ حکومت کردن و مدیریت کشور را نداشت. شاید به همین جهت بود که مصدّق پس از رسیدن به قدرت، تقریباً جبهۀ ملی را رها کرد و برای سازمان- دهی آن کوششی نکرد. به قول خلیل ملکی: «دکتر مصدّق به احزاب عقیده نداشت و حتّی خود را مافوق جبهۀ ملی و احزاب اعلام کرده بود…رهبران جبهۀ ملّی [دوم] حتّی در سطح قرن نوزدهم نیز نیستند»(نامهها، صص۱۲۲ و ۱۲۵).
روزنامک : ولی در مسألۀ نفت و زمان دکتر مصدّق، با آن پایگاه عظیم ملّی و مردمی، فکر میکنم که همۀ شرایط برای قدرتگیری جبهۀ ملّی آماده بود.
– در مسألۀ نفت، مصدّق که رضاشاه، رزمآرا و دیگران را به «خیانت» و «سازش» متهم کرده بود، پس از رسیدن به حکومت، با فهرست بلندبالایی از مشکلات داخلی و خارجی، به زودی فهمید که محدودیتها و مشکلات کار و به ویژه دشواریهای درگیر شدن با ابَرقدرتی مانند انگلیس، بیش از آن است که فکر میکرد. از این رو، در اوایل حکومتش، با انواع بهانهها وِ بحرانسازیها کوشید از زیرِ بارِ مسائل و مشکلات شانه خالی کند؛ طرح ناگهانی و غیرمنتظرۀ کسب اختیارات وزارت جنگ(دفاع) از شاه و مخالفت شاه با این پیشنهاد و در نتیجه استعفای محرمانۀ مصدّق از نخستوزیری در ۲۵ تیرماه ۱۳۳۱ و یا تهدید و فشار به مجلس برای گرفتن اختیارات شش ماهه و بعد، یک ساله و سپس طرحِ لوایح مسأله ساز(مانند قانون مطبوعات ،انحلال دیوانعالی کشور یعنی عالی ترین مرجع قضائی ایران،و…) یا کِشدادنِ مسألۀ نفت و طرح توقّعات غیر ممکن که به قول دکتر محمد علی موحد: «باعث فروپاشی جهان غرب و ساختار امتیازات در سراسر جهان میشد» و به ویژه رد پیشنهاد مطلوب بانک جهانی، انجام رفراندم غیرقانونی و غیردموکراتیک برای انحلال مجلس و… همه و همه، نشانههایی از فرافکنیهای دکتر مصدّق بود.
مردِ اصلاح ،نه انقلاب!
مصدّق برخلافِ برخی«مخالفخوانی ها» و عصَبیّتها و عصبانیّت هایش(مثلاً تهدید به قتل رزمآرا در مجلس شورای ملّی) اساساً مردِ اصلاح بود نه انقلاب به همین جهت، در شرایط حساس و انقلابی، یا راهیِ سفرِ اروپا شد(مثلاً در هنگامۀ خونین انقلاب مشروطیّت) و یا با خالی کردنِ میدان، خلوتگُزینی و انزوا را پیشه کرد(مثلاً در شورش ۳۰ تیر ۱۳۳۱). مصدّق تا وقتی که در اقلیّت یا در اپوزیسیون بود، شهامت فراوانی برای انتقاد و مخالفت داشت، امّا وقتی به حکومت رسید،فهمید که مسائل و مشکلات جامعۀ ایران را با شعار و «مخالف- خوانی» نمیتوان برطرف کرد. او پس از تسخیر قدرت سیاسی، به عنوان قدرتمندترین نخستوزیرِ تمام تاریخ مشروطیت جلوه کرد، اما با درک مشکلات موجود،به زودی دریافت که به قول ابوالفضل بیهقی «پهنای کار چیست؟». به همین جهت، من فصل مربوط به مسألۀ نفت را با این شعر حافظ آغاز کردهام: «…که عشق، آسان نمود اوّل،ولی افتاد مشکلها.» به نظر من، داوریِ روزنامه- نگار و نویسندۀ معروف، ساندرا مککی دربارۀ شخصیت و روحیۀ دکتر مصدّق بسیار درست است:
-«مصدّق، شجاعت بینظیری برای چالش و مخالفت داشت،ولی به نحوِ غمانگیزی فاقدِ توانِ ساختن بود».
مصدّق در فرمانداری نظامی
من فکر میکنم که بزرگترین اشتباه بعد از ۲۸ مرداد، محاکمۀ ناروا و شتابزدۀ دکتر مصدّق، آن هم در یک دادگاه نظامی بود. در آن زمان، مصدّق هنوز بخش بزرگی از عاطفه و افکار عمومی را با خود داشت. در عاطفه و احساسات مردم، مصدّق هنوز نمادی از پاکدامنی و مبارزه علیه استعمار انگلیس بود و بنابراین لازم بود پس از تسلیم شدنِ مصدّق به مقامات دولتی در ۲۹ مرداد ۳۲، برخورد احترام آمیز و دوستانۀ سرلشکر زاهدی نسبت به مصدّق و یارانش ادامه مییافت، به ویژه که شاه نیز سه ماه پیش از ۲۸ مرداد، طی پیامی در ۱۴ مه ۱۹۵۳(۲۴ اردیبهشت ۱۳۳۲) ضمن مخالفت با کودتا و تأکید بر برکناری مصدّق از راه قانونی، به هندرسون گفته بود:
– « …با زندانی کردن مصدّق یا تبعید وی و یا حتّی مرگ او به دست بلواییانِ تهران، از مصدّق یک شهید ساخته خواهد شد و سرچشمۀ دردسرهای جدی در آینده خواهد شد».
در ۲۹ مرداد، پس از اینکه مصدّق و یارانش، خود را به فرمانداری نظامی تهران تسلیم کردند، به قول دکتر غلامحسین صدیقی(وزیر کشور دکتر مصدّق و یارِ صدیق او تا آخرین لحظه):
– «در فرمانداری نظامی، سرلشکر زاهدی پیش آمد و به آقای دکتر مصدّق سلام کرد و دست داد و گفت:«من خیلی متأسفم که شما را در اینجا میبینم، حالا بفرمایید در اتاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمایید»… سپس [زاهدی] رو به ما کرد و گفت: «آقایان هم فعلاً بفرمایید یک چایی میل کنید تا بعداً»… و با ما دست داد و ما به راه افتادیم… از پلکان پایین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ [که در ۲۵ مرداد توسط مصدّق دستگیر و زندانی شده بود] بازوی آقای دکتر مصدّق را گرفته بود، هنگامی که خواستیم سوار ماشین شویم، شخصی با صدای بلند بر ضد ما شروع به سخنگویی و شعاردهی کرد. سر -لشکر باتمانقلیچ با اخم و تَشَر [خطاب به شعار دهنده] گفت: خفه شو! پدر سوخته!.سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر [مصدّق] را به اتاق رسانید، برگشت و به ما گفت: «وسایل راحتِ آقایان فراهم خواهد شد. هر کدام از آقایان هر چه می خواهید بفرمایید بیاورند» و بعد رو به من کرد و گفت:«با آقای دکتر[صدیقی] هم که قوم و خویش هستیم!»… سرتیپ فولادوند به من [صدیقی] گفت: شما چه می خواهید؟ گفتم: وسایل مختصر شُست و شو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب. سرتیپ نصیری [که در شب ۲۵ مرداد به خاطر ابلاغ فرمانِ شاه در عزل مصدّق، توسط یکی از افسران وابسته به حزب توده، دستگیر و زندانی شده بود] گفت: هر چه بخواهید، خودم برای جنابعالی فراهم میکنم، هر چند با وجود سابقۀ قدیم، شما می خواستید مرا بکُشید!».
باقر عاقلی، در ضمن رویدادهای ۲۹ مرداد ۳۲ در اینباره نوشته است:
-«سرلشکر زاهدی هنگام ورودِ مصدّق به باشگاه [افسران] از او استقبال به عمل آورد و مصدّق هم به او تبریک گفت».
به روایت حسامالدین دولتآبادی:
– «دکتر مصدّق به سرلشکر زاهدی گفت: من اینجا اسیر هستم و شما امیر.زاهدی جواب داد :شما اینجا میهمان هستید».
دریغا که این ادب و احترامات اولیّه نسبت به دکتر مصدّق و یارانش، به زودی در عصبیّت های سیاسیِ پیروزمندان، فراموش شد و محاکمۀ ناروا و شتابزدۀ مصدّق(آن هم در یک دادگاه نظامی) چنان تأثیری بر حافظۀ سیاسی جامعه باقی گذاشت که سرانجام، طبق پیشبینیِ شاه، از مصدّق یک شهید ساخته شد و سرچشمۀ دردسرهای آینده شد.
مصدّق که در مبارزه با استعمار انگلیس، «قهرمان ملل شرق» لقب یافته بود، بیتردید میخواست که آبرومندانه یا مانند یک قهرمان، صحنه را ترک کند، همانطور که گفتم:اینها مسائل انسانی، شخصیّتی و روانشناختی هستند که با توجه به پیری،بیماری و تنهایی مصدّق در آن لحظات حسّاس میتوانستند بر عزم و ارادۀ وی تأثیری قاطع داشته باشند.
نیروهای نظامی و کودتا!
به روایت بسیاری از شاهدان و صاحب نظران،از جمله سرهنگ نجـاتی (خلبان نیروی هوائیِ هوادار مصدّق)،سـرهنگ سررشـته ( فرماندۀ نیروهای دژبان تهران و هوادار دکتر مصدّق)، دکتر سنجابی و مسعود حجازی (از رهبران جبهۀ ملّی)،بابک امیرخسـروی(کادر برجستۀ حزب توده) و کاوۀ بیات(پژوهشگرِ ممتازِ تاریخ معاصر):« هر پنج واحدِ ارتش مستقر در پادگان های تهران در ۲۸ مرداد به دکتر مصدّق وفادار بودند» و «نیروهای هوادار کودتا، به طور حتم، حتّی برای اجرای یک عملیّات محدود شهری نیز نیروی لازم را نداشتند».
به روایت سرهنگ نیروی هوائی غلامرضا نجاتی (هوادار پُرشور دکتر مصدّق):
-«در نیروی هوائی، بیش از 80 در صد افسران و درجهداران از مصدّق پشتیبانی میکردند و افسران هوادارِ دربار با همۀ کوششی که کرده بودند، نتوانستند حتّی یک نفر خلبان را برای پرواز و سرکوب مردم، آماده کنند… در 25 تا 28 مرداد 32 در تهران 5 تیپ رزمی وجود داشت و صدها تن افسر و درجهدار در پادگانها حضور داشتند، ولی کودتاچیان با همۀ کوششی که به عمل آوردند نتوانستند حتّی یکی از واحدها را با خود همراه کنند…».
بنابراین: یک بار دیگر پازلی را که فرضیۀ کتاب بر آن استوار است، مرور میکنیم:
در همین باره:
کودتای شیلی و شجاعت اخلاقی روشنفکران
استاد واصف باختری، شاعر بزرگ افغانستان پس از مدتی بیماری در آمریکا درگذشت.او علاوه بر شعر در ترجمه و پژوهش ادبی نیز دست داشت. مجموعه شعر«دروازههای بستۀ تقویم»از معروف ترین آثار او است.
استاد واصف باختری از حامیان رواج و اعتلای زبان فارسی در افغانستان بود و در این راه کوشش بسیار کرد.
منیژۀ باختری، دختر استاد واصف باختری در متنی زیبا در صفحهٔ فیسبوک خود نوشته است:
-«استاد واصف باختری پدر ما، پیر ما، دانای ما، جان ما، جهان ما دیشب به ابدیت پیوست. در روزهای پایینی عمرش برایش لالایی و شعر خواندیم و دستهای رنجورش را نوازش کردیم. زندهگی او چونان بزرگ بود و یاد او چنین باشکوه است که مرگ وامدار او خواهد ماند تا هنوز تا همیشه.»
از استاد واصف باختری بیش از بیست کتاب و رساله به زبان فارسی به یادگار مانده است.
یاد و نامش ماندگار باد!
* حدود ۸۰ سال تاریخ معاصرِ ایران زیر سلطۀ تبلیغات و تفسیرهای حزب توده بود!
*رهبران سیاسی و روشنفکرانِ «جامعۀ کلنگی» – عموماً -در لحظه زندگی میکنند و فاقد آینده نگری و برنامهریزیهای درازمدت هستند و لذا،منافع ملّی تحت الشعاعِ مطامع یا مصالح سیاسی- ایدئولوژیک قرار میگیرد.
جامعۀ کلنگی!
روزنامک: با این توضیح فکر میکنید که مثلاً، تبلورِ چنان «عصبیّت» یا فرهنگ و رفتاری در دوران ملّی شدن صنعت نفت و حکومت دکتر مصدّق چگونه بود؟
– یکی از ویژگیهای ذاتیِ«عصَبیّت»، خشونت و پرخاش نسبت به «دیگران» است،این«دیگران» میتواند آیینها و اندیشههای «غیرِ خودی» باشد یا یک «مدّعیِ سیاسیِ دیگر».از این رو، جامعه در کشمکش های ویرانگرِ مدّعیان، از عصبیّتی به عصبیّتی دیگر و از خشونتی به خشونتی دیگر پرتاب میشود… تبلور عینی چنین شرایطی،به تعبیر دکتر کاتوزیان، یک «جامعۀ کلنگی» است، جامعهای که در آن، «کلنگ» جای مهندسیِ آرامِ اجتماعی را میگیرد،به همین جهت،در چنین جامعه ای از فضیلت تا رذیلت و از مخالفت تا دشمنی راهی نیست و حذف رقیب جایِ جذب رقیب را میگیرد و لذا، انتقاد تا حدّ انتقام تنزّل مییابد.از اینرو، هم تودۀ عوام و هم عوام تودهای – هر دو – به دشنه و دشنام و عوامفریبی متوسّل می شوند.
رهبران سیاسی و روشنفکران چنین جامعهای-عموماً-در لحظه زندگی میکنند و فاقد آینده نگری و برنامهریزیهای درازمدت هستند و لذا، منافع ملّی تحت الشعاعِ مطامع یا مصالح سیاسی- ایدئولوژیک قرار میگیرد و… اینچنین است که در شرایط حساس و سرنوشت ساز،روشنفکران و رهبران سیاسی نیز با فرهنگ کلنگی،تیشه به ریشه میزنند. دوران پُر آشوبِ ملّی شدن صنعت نفت نمونه ای از چنین جامعهای بود.در این باره،کافی است به مباحثات مجلس و منازعات روزنامهها، احزاب و شخصیّت های سیاسی این دوران نگاه کنیم تا مفهوم عصبیّت و جامعۀ کلنگی را بهتر و روشنتر دریابیم. مثلاً میدانیم پس از سقوط رضاشاه به مدت ۱۲ سال( از شهریور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۳۲) به قول دوست و دشمن، آزادی و دمکراسی سیاسی( و به ویژه آزادی قلم، بیان و مطبوعات) در ایران وجود داشت، امّا روشنفکران و رهبران سیاسی ما نتوانستند از آزادیهای سیاسیِ موجود استفادۀ درستی کنند. نگاهی به نشریات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامه نگاران معروفی مانند محمد مسعود،کریمپور شیرازی و دکتر حسین فاطمی نشان میدهد که رهبران سیاسی و روزنامه نگاران آن عصر،پرونده سازی،توهین،تهدید و حذف مخالفان سیاسیشان را با اخلاق و مدارای سیاسی عوضی گرفته بودند. رحیم زهتابفر،روزنامهنگارِ معروف،از عفّتِ قلم در آن عصر چنین یاد می کند:
-«بعد از شهریور ۱۳۲۰، روزنامهها یکی پس از دیگری راه افتادند، البته و صد البتّه، خط همه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم، جای چاقو و نیزه و چُماق را گرفت؛ هرکس قادر به انتشار روزنامهای در چهار صفحه، دو صفحه، حتّی به صورت اعلامیه به اندازۀ یک کف دست میبود، خود را مجاز دانست به حیثیّت و شرف و ناموس افراد تاخته، و هر که قلم را تیزتر و فحش را رکیک تر و افراد موردِ حمله را از شخصیّتهای سرشناستر انتخاب میکرد، از معروفیّت بیشتری برخوردار میشد. تا جایی که محمد مسعود، برای سرِ قوامالسلطنه یک میلیون [تومان] جایزه گذاشت! و روزنامۀ دیگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرک! و عکس! دربارۀ آلودگی به فحشا خانوادههای مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفین منتشر ساخت. بَلبَشوی عجیبی بهنام آزادی، فضای ایران را پُر و مسموم ساخت.روزنامهای به نام ادیب با یک خورجین فحش در سرمقالۀ خود نوشت: «متأسفانه، عفّت قلم اجازه نمیدهد که به این مادر… و زن… بگویم که…».
طبیعی است که در جامعهای که احساسات و عواطف ، عقل و اندیشۀ سالم را مضروب میکرد،آنگونه روزنامهها و جنجالهای به اصطلاح سیاسی میتوانست برای اکثریّتِ ناآگاه مردم ،جذّاب باشد.
روزنامک: از کتاب معروف «حلاج» و رسالۀ دانشگاهیِ «عمادالدّین نسیمی» تا کتاب «تاریخ در ادبیات» و «آسیبشناسی یک شکست»، راهِ دراز و متفاوتی است.شما این «تفاوتها» را چگونه بیان میکنید؟ چرا اینک «آسیب شناسی یک شکست»؟
– حقیقت این است که من با نوشتن، ابتدا به خواستها و نیازهای درونی یا شخصی خودم پاسخ میدهم، خواستها و نیازهایی که عموماً بسترِ اجتماعی یا تاریخی دارند.مثلاً در کتاب « تاریخ در ادبیات »، رنج و شکنجهای دوران تبعید یا مهاجرت را در اشعار سه شاعر برجسته (انوری ابیوردی،ناصر خسرو قبادیانی و صائب تبریزی) نشان دادهام.کتاب «آسیبشناسی…»هم با همین دغدغهها تألیف شده است…سالها فکر میکردم که دوران دو سالۀ حکومت دکتر مصدّق و به ویژه رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ چرا این اندازه بر روانِ سیاسی یا روحیۀ فرهنگی ما سنگینی میکند؟چرا پس از گذشت بیش از ۵۰ سال، هنوز ما نتوانستهایم این گذشته را به تاریخ تبدیل کنیم؟ و از این طریق چرا نتوانستهایم به یک درک ملّی و مشترک از تاریخ و شخصیّتهای تاریخِ معاصرِمان برسیم؟ در کتابهای حلّاج، عمادالدّین نسیمی و دیگر کتابها نیز من با انگیزهها و پرسشهای مشخصی روبرو بودم.
روزنامک: دربارۀ دورانِ ملّی شدن نفت و وقایع سالهایِ آغازین دهۀ ۳۰، کتابهای زیادی منتشر شده است. شما چه خلأیی دیدید که بر آن شدید این کتاب را بنویسید؟
– با تأمّلی در تاریخ معاصر ایران، هر پژوهشگرِ مُنصفی از آنهمه تحریف حوادث و تخریب یا زشت نمودنِ چهرۀ شخصیتهای برجسته، دچار شگفتی و حیرت میشود، شاید این شعر استاد شهریار – با تغییر کوچکی – بیانگرِ همین حیرت و تأسف باشد:
تاریخِ ما، برای جهالت فزودن است
مأمورِ زشت کردن و زیبا نمودن است
روزنامک: خب! شما علّت یا علل این «زشت کردن و زیبا نمودن» را از چه؟ و یا در چه چیز میدانید؟
– به این مسأله از زوایای مختلفی میتوان پاسخ داد، ولی من میخواهم در اینجا بر وجه سیاسی – ایدئولوژیک تأکید کنم، همان چیزی که مولوی از آن به عنوان «شیشۀ کبود» یاد کرده است.در اینباره کافی است بدانیم که حدود ۸۰ سال از تاریخِ معاصرِ ایران زیر سلطۀ تبلیغات و تفسیرهای حزب توده بود؛ ویژگی اصلی این روایات تحریفِ حوادث و تخریب شخصیّت های سیاسی است. بر این موضوع، اگر تفسیرهای «ملّیها» و «ملّی-مذهبیها»را نیز اضافه کنیم، میبینیم که هر حزب، سازمان و گروهی تاریخِ خودش را دارد! به همین جهت، به اندازۀ احزاب،سازمانها و گروههای سیاسی در ایران،ما «تاریخ»و «روایتهای تاریخی» داریم.این امر، تجلّی دیگری از رسوبات همان فرهنگِ ایلی- قبیلهای است که به آن اشاره کردهام.
روزنامک: چنانکه در کتاب تان هم آمده است، شما در یک خانوادۀ مصدّقی بزرگ شدهاید و زنده یاد پدرتان از دوستداران مصدّق بود.
– بله! کاملاً! مرحوم پدرم از دوستداران دکتر مصدّق و از معتمدان معروف شهر بود و گاهگاه، کارت تشکّری را که مصدّق(به خاطر کمک پدرم در خرید « اوراق قرضۀ دولتی») برای او فرستاده بود، یواشکی به «رُخِ» ما میکشید. پدرم به رضاشاه ارادت فوقالعادهای داشت و وقتی میخواست که از همبستگی و مدارا حرف بزند،به بیرونِ کتابفروشی اش اشاره میکرد و می گفت:
– «ببین پسرم! روبروی مغازۀ ما «موسیو پطرُسِ ارمنی» است که با مادام پطرُس، بزرگترین عرقفروشی شهر را دارند.سمتِ چپِ مغازۀ ما هم آقای عبدالله یوسفی است که بهایی و نمایندۀ شرکت پپسی کولاست.من هم که حاج سید محمدرضا هستم، ولی میبینی که چه روابط انسانی و خوبی با هم داریم و حتّی در بانکها،سفتۀ وامهای همدیگر را ضمانت میکنیم،اینها جزوِ دستاورد های دوران رضاشاه است. رضاشاه ما را آدم کرده است!».
روزنامک:بنابراین میتوان گفت که با این زمینۀ مصدّقی، کتاب «آسیب شناسی یک شکست» را نوشتید؟
– البتّه این به معنای آن نیست که من آن زمان یا بعداً، «مصدّقی» بودم. آن زمان ما فکر میکردیم که جبهۀ ملّی، پاسخگوی نیازهای جامعۀ ما نیست. شاید هم تحت تأثیر عقاید «خلیل ملکی» فکر میکردیم که «رهبران جبهۀ ملّی، حتّی در سطح قرن نوردهم نیز نیستند و لذا آشنایی و پیوندی با مسائل اساسی جامعۀ ایران ندارند»… نشریۀ دانشجوییِ سهند (تبریز، بهار ۱۳۴۹) بازتاب حال و هوای فکری من در آن سالهاست؛از مصاحبه با دکتر مصطفی رحیمی بگیرید که مانند خلیل ملکی از«سوسیالیسم انسانی» صحبت میکرد تا مقالۀ عرفانی استاد عبدالله واعظ تبریزی (که در مکتب اش مثنوی مولانا میخواندیم)، یا تکنگاریِ «شاملو ها» از غلامحسین ساعدی،و مقالۀ «ادبیات جهان و مفهوم آزادی»،از دکتر رضا براهنی و یا مقالۀ «ابن خلدون: پیشاهنگ جامعهشناسی» از دکتر امیرحسین آریانپور.دقیقاً از این زمان بود که من با ابن خلدون و نظریۀ «عصبیّت» آشنا شدم.
روزنامک: شما در آن زمان چند سال داشتید؟
– فکر میکنم حدود ۲۲-۲۰ سالم بود.
روزنامک:چیزی که خیلی عجیب است شمارگان این نشریّه است، در شناسنامۀ «سهند» تیراژ ۳۰۰۰ نسخه نوشته شده! این رقم با توجه به شرایط سال 1349خیلی زیاد است!
– بله! کاملاً! شاید به همین جهت بود که یکی از پژوهشگران ادبی در این باره نوشته است:«سهند،چون بُمبی در فضای دانشجویی و روشنفکریِ ایران منفجر گردید!».
روزنامک:پرسشی که مطرح میشود این است که برخوردِ روشنفکرانِ پانترکیست با شمای غیرآذربایجانی(یا فارس!) که نشریهای در حوزۀ آذربایجان، آنهم به نام «سهند» منتشر میکردید، چگونه بود؟
– شما نخستین شمارۀ سهند را که باز میکنید، شعر زیبای «سهند» از چای اوغلو به ترجمۀ خوب محمدحسین صدیق را میبینید. تقریباً همۀ روشنفکرانِ معروف آذربایجانی در سهند مطلب داشتند، با نام خودشان یا با نام مستعار. مثلاً شاعرانی مانند مفتون امینی،بهرام حقپرست، حبیب ساهر، زنده یاد بهروز دهقانی با نام مستعار «ب.د.مراد»، مرتضی نگاهی و دیگران. بنابراین من اصلاً چیزی به نام «پانتُرکیسم» در آن زمان احساس نکردم.
پُرسش های بی پاسخ!
روزنامک:برگردیم به زمینهها یا علل تألیف کتاب «آسیبشناسی یک شکست»...
– بله! با آن مقدّمات ،نقطۀ حرکت من در تألیف «آسیب شناسی یک شکست» از این پرسشها آغاز شد:
۱- چرا پس از گذشت بیش از نیم قرن، هنوز ما نتوانستهایم به یک روایت نسبتاً منصفانه از شخصیّتها و رویدادهای دوران دکتر مصدّق برسیم؟
۲- چرا و چگونه حکومت کوتاهِ دکتر مصدّق و رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ بیش از نیم قرن فضای سیاسی و ذهنیّت عقلانی رهبران سیاسی و روشنفکران ایران را در اسارت و اِشغال خود دارد؟
۳- چرا عموم روشنفکران و رهبران سیاسی ما با یک نهیلیسم سیاسیِ و ویرانساز، ضمن ندیدنِ سازندگیِ های عصر پهلویها و انتقال جامعۀ ایران از دوران ایلی- قبیلهایِ قاجارها به یک «دولت – ملّت مدرن»، تحولات مهم این دوران را (با همۀ ضعفهای آن) در زیر سایۀ حکومت ۲۸ ماهه و پُرآشوب و فقرِ دکتر مصدّق قرار میدهند؟
۴- آیا بسیاری از بانیان و بنیانگذاران«جبهۀ ملّی» را که در ملّی کردن صنعت نفت نقش اساسی و حتّی تعیینکننده داشتهاند چگونه میتوان با گردشِ قلمی،«خائن» و «خودفروش» نامید؟( از حسین مکّی بگیرید تا دکتر مظفر بقایی ، خلیل ملکی و دیگران).
۵- اساساً، جایگاهِ منافع ملّی در بررسی مواضع و عملکردهای شخصیّتهای سیاسی این دوران کجاست؟
۶- مهمتر از همه، نقش ساختار سیاسی یا بافتار فرهنگیِ جامعه در شکست و ناکامی این یا آن شخصیّت سیاسی چیست؟
۷-با توجه به اینکه سازمان سیا با صرف هزینههای بسیار و با امکانات و تدارکات و تلاشهای فراوان، نتوانست حکومت کوچکی مانند حکومت کمونیستی فیدل کاسترو را سرنگون کند، چگونه ممکن است این سازمان در آغاز تأسیس خود و با کمترین تجربه و هزینۀ مالی و امکانات نظامی و تدارکاتی، توسط چند لات و اوباش(مانند شعبان بیمُخ) توانست یک حکومت ملّی و مردمی را سرنگون کند؟
اینها و دهها پرسش دیگر، مسائلی هستند که ذهن هر پژوهشگرِ کنجکاوی را به خود مشغول میکنند، همینها، به قول شما، آن خلائی بود که مرا به تحقیق و بررسیِ دوران دکتر محمد مصدّق کشاند.
روزنامک:اصولاً چرا نام «آسیبشناسی» را برای کتابتان برگزیدهاید؟
-آسیبشناسی یا «پاتولوژی» به شاخهای از علم پزشکی گفته میشود که به دنبال شناخت علل و عواملِ بروزِ بیماری است.در حوزۀ تحقیقات تاریخی، آسیب شناسی ارتباط تنگاتنگی با جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی دارد. به عبارت دیگر،در اینجا،آسیبشناسی،شناخت درست علل شکستها و ناکامیها برای پیشگیری از بازتولید آنهاست،به همین دلیل آسیبشناسی برخوردِ مُشفقانه و منصفانه با عوامل عارضه است و با نفی و انکار،تفاوت دارد، چیزی که در کتاب از آن به عنوان «همدلی و مرافقت»و«نگاه مادرانه به تاریخ» یاد شده است.
ادامه دارد
در همین باره:
فهرست این شماره
ساموئل دیان: که عشق آسان نمود اول….
پروندۀ افق های عشق در ادبیات و فرهنگ ایران زمین
آشنایی با کتاب روابط عاشقانۀ ایرانیان در عصر دیجیتال: از ازدواج سنتی تا ازدواج سفید به ویراستاری ژانت آفاری و جزیلین فاست
گفتگوی آرمان با شیدا محمدی پیرامون عاشقانه ها و تنانه ها در شعر فارسی
نادر مجد: موسیقی ایرانی در بیان عشق و راه ندادن به خشونت: نگاهی منتقدانه
ناهید رضوانی: کارگردانان زن ایرانی و سایۀ سانسور بر عشق در سینما
حسن جوادی: رویارویی زن و مرد در ادبیات فارسی، بخش دوم
اردوان مفید: بازنمایی عشق در مراحل تکوین تئاتر و سینمای ایران
بهرام گرامی: رقیب در هزار سال شعر فارسی، با عاشق رقابت نمیکند، از معشوق مراقبت میکند!
شهین سراج: تفسیری بر رؤیاهای زلیخا در منظومۀ یوسف و زلیخای عبدالرحمن جامی
اردشیر لطفعلیان: عشق در شعر نظامی گنجوی
محمدحسین ابن یوسف: حافظ، سخن گوی همۀ مهرورزان جهان
مهدی سیاح زاده: آتش عشق است که اندر نی فتاد: عشق، از دیدگاه مولانا
مجید نفیسی: فائز دشتستانی و عشق ستمگر
پژوهش ها و آفرینش های ادبی، هنری و فرهنگی
هادی بهار: از کتاب هم سرنگ، هم خودنویس، معرفی دکتر هراند قوکاسیان، پزشک و مترجم ادبیات ارمنی
به یادبود دکتر باقر پرهام
شیریندخت دقیقیان: سودابه رکنی با مجموعه داستان های کوتاه می توو در غربت (Me Too in Exile)
تازه های باهَمِستان: برگ ویژۀ آرمان برای معرفی فعالیت ها و سازمان های مردم نهاد ایرانیان
جایزۀ آزادی قلم روزنامهنگاران ایالت هسن آلمان برای نیلوفر حامدی؛ اجرای مرکز آموزش موسیقی کلاسیک ایران به سرپرستی استاد نادر مجد در چهل و یکمین سالگرد کانون دوستداران فرهنگ ایران در ویرجینیا؛ جایزۀ آزادی مطبوعات یونسکو به سه روزنامهنگار زندانی: نیلوفر حامدی، الهه محمدی و نرگس محمدی؛ موسیقی حامد پورساعی و صدای فریماه شهراز؛ ساناز طوسی برندۀ بخش نمایشنامهنویسی جایزۀ پولیتزر ۲۰۲۳؛ همزمان با نودمین سالگرد فاجعۀ کتابسوزان در آلمان هیتلری، جایزۀ “کتاب سیاسی” ۲۰۲۳ آلمان برای گلینه عطایی
تاریخ
مرتضی حسینی دهکردی: سرگذشت آخرین کنفرانس آموزشی رامسر در دوران پهلوی
مجید جهانبانی: خاطرات من از مدرسۀ نظام
علی میرفطروس: نگاهی نو به جنبش بابک خرمدین (بخش سوم)، جلوههای آئینهای مهری (میترائی) در کردستان امروز و در میان «یارسان» ها یا «اهل حق»
جواد مفرد کهلان: شناسایی بازماندگان قبایل باستانی غرب ایران لولوبی ها، مادهای بودین، کوتی ها و اوخسیان در وجود کلهرها، گوران ها، لک ها و بختیاری ها
تازه ها و جاودانه های شعر به گزینش علیرضا اکبری
http://armanfoundation.com/wp-content/uploads/2023/07/Arman_Magazin_23.pdf
به مناسبت درگذشت احمدرضا احمدی
احمدرضا احمدی فقط یک شاعر نبود. اشعار لطیف اش ممکن بود باب طبع برخی نباشد. فقط یک نقاش نبود، نقاشی هایش ممکن بود گروهی را خوش آید یا نیاید. او یک انسان بود. بهره مند از زیبایی ظاهر و باطن. دوست بود، دوستی شریف و بی آزار و همراه و هم صحبتی لذت بخش. فرهیخته و بی آلایش بود، با سلامت نفس و فارغ از هرگونه آلودگی و بی نیاز از محرک های نا متعارفی که بخواهد ذوق طبیعی و هنری او را به چیزی فراتر از اصل برانگیزاند. سالها بود که جز گفتگوهای معمولا تلفنی طولانی تماس دیگری با او نداشتم. هردو با آن گفتگوها شاد بودیم و به آن دلخوش. نکته سنج بود و طنز و شوخ طبعی اش نیرو بخش بود. دوران تلخ کرونایی آن گفتگوها را بیشتر هم میکرد. با شدت گرفتن بیماری اش در ماه های اخیر فاصله گفتگوها بیشتر و زمان آن کوتاه تر میشد. در آخرین گفتگو آن شوق همیشگی را در او ندیدم. دیگر هنگام خداحافظی مطلب تازه ای پیش نیاورد و گفتگو را به درازا نکشاند. احساس کردم که نباید بیش از این مزاحم شوم. فقط یک بار تلفن کردم و در پاسخ با دخترشان احتیاطا گفتم که نمی خواهم مزاحم ایشان شوم. فقط میخواستم از احوالش آگاه شوم. امید بخش نبود. به همسر و فرزندش میبالید. از اینکه زندگی سالم و بی آلایش را پشت سر گذاشته بود رضایت داشت و از اینکه راضی و بی درد سر می رفت خوشحال بود و آماده. با همان شوخ طبعی بازیگوشانه از علاقه دوران جوانی به سوفیا لورن و حسادتش نسبت به کارلوپونتی میگفت و شادمانه میخندید. در باره آن علاقه مطلب طنزی هم در روزنامه نوشتم. این شوخی ها منجر به دریافت نامه ای در همین دو سه سال اخیر شد که سوفیا لورن در آخرین فیلمش توسط بابک کریمی از این طنز با خبر می شود و نامه ای برایش می نویسد. از آن هم خوشحال بود گرچه به قول خودش با ۶۰ سال تأخیر به دستش رسیده بود.
به دوستی با گروهی از هنرمندان متولد ۱۹۱۹ می بالید. مانند کیا رستمی، خسرو سینایی، و چند نفر دیگر. از آن میان دوست مشترکمان خسرو سینایی با کرونا رفت و اکنون خودش هم که یک پارچه شور زندگی بود آخرین منزل هستی تسلیم شد. همیشه شادی بخش بود و یاد و روانش شاد باد
روزنامه شرق/ چهارشنبه 20 تیر 1402
بیانیۀ کانون نویسندگان ایران دربارۀ موج سرکوبهای اخیر
سرکوبهای حاکمیت همچنان ادامه دارد. پس از قلع و قمع معترضان در خیابان، بازداشتهای گسترده، شکنجه و ارعاب، صدور و اجرای احکام اعدام و حکمفرما کردن آرامشِ گورستانی، حکومت، احضار و پروندهسازی، برگزاری دادگاهها پشت درهای بسته و صدور احکام سنگین را سرعت بخشیده است.
در هفتهی اخیر توماج صالحی، خوانندهی معترض، پس از ۸ ماه بازداشت با اتهامهای سنگینی از جمله «افساد فیالارض» و «همکاری با دولت متخاصم» روبهرو شده است. مریم اکبریمنفرد که بیش از ۱۳ سال است بدون یک روز مرخصی در زندان به سر میبرد و اکنون ۱۸ ماه از حبس او باقی مانده است با پروندهسازی تازهای روبهروست، سپیده قلیان نیز، که دوران حبس خود را سپری میکند، با پروندهسازی حاکمیت به دادگاه احضار شده است و هر روز اخبار تعقیب و آزار آزادیخواهان منتشر میشود.
سرکوب زنان نیز به شیوههای گوناگون ادامه داشته است. فضای عمومی، کاری و تحصیلی برای زنان معترض به پوشش اجباری ناامن شده است و حاکمیت که با فشار اقتصادی مضاعف، مردم را در تنگنای فقر و فلاکت گرفتار کرده است، میخواهد از گرسنگان و تنگدستان «آمران معروف» بسازد.
زنان از نخستین روزهای استقرار این حاکمیت پیشگام آزادیخواهی بودهاند و اینبار نیز پا پس نکشیدهاند. آنان با پایداری و پیگیری خستگیناپذیر نشان دادهاند که آزادی زنان معاملهپذیر و بهتعویقانداختنی نیست؛ آزادی زنان گرهگاه خواست آزادی است و بیآن هر تعبیری از آزادی بیاعتبار میشود. این بار زنان همچون اسفند ۱۳۵۸ معترضانی تکافتاده در آستانهی سلطهی حاکمیتی آزادیکُش نیستند. اکنون پس پشت این آرامش گورستانی همبستگی عمومی شکل گرفته است. مردم به اشکال مختلف همراهی خود را با زنان معترض نشان میدهند و این همبستگی همان نیرویی است که با قوام و دوامش عبور از هر صعبی ممکن میشود.
قریب یکسال از جنبش آزادیخواهانهی مردم ایران میگذرد. جنبشی که خود ادامهی چند دهه مبارزه و مقاومت جانانه بود و هست! هست، چون نه امروز و دیروز، بلکه در تمام این سالیان، زیر ضرب سرکوب بیامان، آزادی و آزادیخواهی همواره سربرآورده و حاکمیت آزادیستیز را پس رانده است.
بیگمان در وضعی که حاکمیت عرصه را چنان بر مردم و آزادیخواهان تنگ کرده که اخبار شوم خودکشی به اخباری روزانه بدل شده است، تنها با تکیه بر نیرویی جمعی میتوان راهگشای بنبست و تنگناها بود.
کانون نویسندگان ایران ضمن محکوم کردن سرکوبهای اخیر، از تمام مردم آزادیخواه و نهادهای همسو در سراسر جهان میخواهد که صدای معترضان، بازداشتشدگان و زندانیان سیاسی باشند و راه را بر دستدرازی حاکمیت بر جان و زندگی مردم ببندند.
کانون نویسندگان ایران
۱۶ تیر ۱۴۰۲
*براى داشتنِ فردائى روشن و مشترك، امروز بايد تاريخى ملّى و مشترك داشته باشيم.
* از دوران رضاشاه «سیستمِ ایلی- قبیلهای»در ایران تَرَک برداشت و ما وارد دوران نوینی شدیم.
***
اشاره:
گفت و گوی زیر سال ها پیش به مناسبت انتشار کتاب «آسیب شناسی یک شکست» در نشریۀ دانشجوئی «روزنامک» (مرداد ماه ۱۳۸۸/ اگوست ۲۰۰۹) منتشر شده است.انتشارِ چاپ پنجم کتاب ، فرا رسیدنِ سالگردِ رویدادِ۳۰ تیر ۱۳۳۱ ،صدور فرمان مشروطیّت (۱۴ مرداد) و رویدادِ ۲۸ مرداد ۳۲ فرصتی است تا ضمن بازخوانیِ این گفت و گوی بلند بر نکاتِ اصلی آن تأمّلی داشته باشیم.
یکی از نکات اصلیِ این گفت و گو،موضوع «عصبیّت» و تأثیرِ آن بر گفتار و رفتارِ رهبران سیاسی ایران در شرایط حسّاسِ و سرنوشت ساز است.نمونه هائی از این «عصبیّت» را در جریانِ انقلاب مشروطیّت،جنبش ملّی شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامی مشاهده کرده ایم.این نمونه ها، نمودارِ ضعف اخلاق و مدارای سیاسی در تاریخ معاصر ایران است.در مقالاتِ« فروغی در ظلمات » ،« ماجرای قتل سرتیپ افشار طوس » و « عصرِ عُسرت و معمّای ۲۸ مرداد » نیز به این مسئله پرداخته ام.
بحث ها و شعارهای سال های اخیر نشان می دهند که تغییرات مهمّی در ارزیابی های جامعه پدید آمده و فصل تازه ای برای بازاندیشیِ تاریخِ ایران آغاز شده است. چنانکه گفته ام:آيندگان به تكرارِ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ، ما – اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ، گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم.براى داشتنِ فردائى روشن و مشترك، امروز بايد تاريخى ملّى و مشترك داشته باشيم.
در متن حاضر بخشی از مقدّمۀ بلندِ«روزنامک» و نیز برخی پرسش ها و پاسخها -برای رعایت اختصار- حذف شده اند. ع.م
داستایوسکی میگوید:
-«قدمی تازه برداشتن
کلامی تازه گفتن
این است آنچه که عوام از آن میهراسند».
علی میرفطروس با حضوری چهل ساله در فضای روشنفکری ایران، کوشیده تا در حدِ توان خود، رسالت روشنفکرانهاش را در ارتقای آگاهی و انتقال تجربیّات تاریخیِ گذشتگان ایفاء کند.از نشریۀ دانشجوئیِ « سهند» (تبریز، بهار ۱۳۴۹) و کتاب معروفِ «حلّاج» (تهران، اردیبهشت ۱۳۵۷)… تا آخرین کتاب او «دکتر محمّد مصدّق؛ آسیبشناسی یک شکست» (کانادا، ۲۰۰۸)، میرفطروس – اساساً – در هیأت یک نویسنده و محقّقِ «متفاوت»جلوه میکند. او در تحقیقات اخیرش به دنبال ناگفتههائی است که با جوهرِ تحقیق (یعنی حقیقتگوئی) بخوانَد. میرفطروس با استناد به سخن تولستوى معتقد است:« ما باید از چیزهائى سخن بگوئیم كه همه مىدانند ولى هر كس را شهامت گفتنِ آن نیست». این امر در جامعهای که از «قدّیس» تا «ابلیس» راهی نیست، بیتردید،شجاعت فراوانی را طلب میکند و چه بسا گوینده را با انتقادات فراوان و عموماً جعلآمیز روبرو می سازد.بهگفتۀ استاد صدرالدین الهی:
-«شـجاعت و از روبرو به گذشـته نگاه کردن،نعمتیسـت که نصیب هرکس نمیشود.میرفطروس از آن شـجاعت به سـرحدِّ کمال برخوردارسـت و این، آن نایافته گوهریسـت که باید گردنآویزِ همۀ متفکران امروز و فردای ما باشد. برداشـتنِ این صدا در برهوت ایمانهای نئولیبرالی،نیازمند جُرئتی منصوروار است.امید آن است که این صدای تنها، طنینی جهانتاب پیدا کند،زبانِ آتشینش درگیرد و او چون شـمع به تنهایی نسـوزد و آب نشـود»…
ویژگی دیگری که سلوکِ فرهنگی میرفطروس را ممتاز میکند،گوشهگیری یا انزوای آگاهانۀ وی است.گوئی که او در«خلوت اُنس» به آینده مینگرد و هنوز این شعرِ نیما را از مقدّمۀ کوتاه کتاب«حلّاج»(اردیبهشت 1357)زمزمه میکند:
-«صبح وقتی که هوا روشن شد
همه کس خواهند دانست و بجا خواهند آوَرد مرا
که در این پهنهور آب
به چه ره رفتم و از بهرِ چهام بود عذاب؟»
روزنامک
ما و تاریخِ عَصَبی و عصبانی!
روزنامک: از کتاب «ملاحظاتی در تاریخ ایران»(۱۹۸۸) تا کتابهای اخیر، بیش از ۲۰ سال، دو مفهوم، محورِ اساسی دیدگاه شما دربارۀ تاریخ اجتماعی ایران است: یکی مفهوم «عصَبیّت» و دیگری موضوعِ «هجوم ایلات و حکومت درازمدت قبایل مختلف در ایران».میخواهم از مفهوم «عصَبیّت» آغاز کنیم؛ شما در بخشی از کتاب اخیرتان نوشتهاید:«ما میراثخوارِ یک تاریخ عَصَبی و عصبانی هستیم و حال و آینده را فدای این عَصَبیّتِ ویرانساز می کنیم. تاریخ ایران بازتاب این عصبیّت ها و عصبانیّتهاست»…میخواهم بدانم که این «عصَبیّت» چیست؟ و چه نقشی در تحولات سیاسی- اجتماعی ایران داشته است؟
– مفهوم «عصَبیّت» از ابنخلدون، متفکّر بزرگ تونسی در قرن ۱۴ میلادی است که زنده یاد دکتر امیرحسین آریانپور او را «پیشاهنگ جامعهشناسی» نامیده است. ابنخلدون،«عصَبیّت» را منشاءِ دولتها یا قدرتهای قبیلهای میداند، قدرتهایی که ریشه در بادیه نشینی دارند و ضمن ستیز با مظاهر شهر و شهر- نشینی،از طریق تهاجم و تاراج روزگار میگذرانند و به قول ابوالفضل بیهقی: «بیابان، ایشان را پدر و مادر است،چنانکه ما را شهرها…».
به نظر ابن خلدون: «عصَبیّت» باعث پیدایش نوعی همبستگی و خویشاوندی در قبیله میشود و با نوعی «همپیمانی» و «ولاء»، موجب بندگی و اطاعت مردم از رئیس قبیله – به عنوان سلطان یا خدایگان- میگردد.در نتیجه،«فرد» و «حقوق فردی» در قبیله(جمع) مستحیل یا مُضمحل میشود.
یکی از ویژگیهای ذاتیِ عصَبیّت این است که باعث تمرکز قدرت در دست یک فرمانروای خودکامه و مطلقالعنان میشود،در اینجا،دیگر نه عقل و نه عدالت اهمیّتی ندارند بلکه حفظ و حراست از قدرت فرمانروای خودکامه و مطلقالعنان امری مرکزی یا محوری به شمار میرود.نگاهى به «سیاستنامه»ى خواجه نظامالملک و «سلوکالملوک» روزبهان شیرازى نشان مىدهد که در طول تاریخ ایران،مردم(و حتّى وزرا، اشراف و بازرگانان) جزوِ رعایاى سلطان(یا رئیس قبیله) بودهاندکه هیچ«حقّ»ى،جز وظیفه و تکلیف در اطاعت از اوامرِ سلطان نداشتهاند چراکه به قول ابنخلدون و «خواجه نظام الملک»:«رعیّت، رمه، و پادشاه، شبانِ رعیّت است .این امر،به تدریج، فرهنگِ«شبان ـ رمگى» را در جامعۀ ایران تقویت و تثبیت کرد (اصطلاح «شبان ـ رمگى»از زنده یاد محمد مختارى است).
در تاریخ معاصر، چنین جامعهای خود را به شکل«جامعۀ توده وار»نشان میدهد، جامعهای که به خاطر فقدان طبقات اجتماعی و نبودِ احزاب سیاسیِ واقعی و ریشهدار، رهبران سیاسی با ایدئولوژىها و آرمانهای وهمآمیز(چه دینی و چه لنینی)به عنوانِ «پدرِ ملّت» یا «پیشوا»، جاى «رئیس قبیله» را میگیرند و «کیشِ شخصیت»در ستایش از «پیشوا» یا «رهبرِ فرهمند» (Charismatique)، جایگزین اطاعت از فرمانروای قبیله میشود.نتیجه اینکه،«فردِ مستقل» به «عنصرى سازمانى» و «طبقات» به «تودۀ بیشکل» و «ملّت» به «اُمّت» تنزّل مییابد و…
با این توضیحات،اگر بدانیم که بیش از ۱۰۰۰ سال از تاریخ ۱۴۰۰سالۀ ایران بعد از اسلام، در هجومها و حملات قبایل بیابانگرد و استیلای حکومتهای ایلی و قبیلهای گذشته است،آنگاه میتوانیم مفهوم «عصَبیّت»را برای تبیین تاریخ سیاسی – اجتماعی ایران به کار گیریم.به نظر من تاریخ اجتماعى ایران را نمىتوان فهمید مگر اینکه ابتدا نقش ویرانگرِ هجومهای قبایل متعدّد و استیلای ۱۰۰۰ سالۀ آنها بر ایران فهم و درک شود. جامعۀ ما این هجومها را تا آغاز قرن بیستم (یعنی تا پایان حکومت قاجارها) تجربه کرده است.تنها از دوران رضاشاه «سیستمِ ایلی- قبیلهای»در ایران تَرَک برداشت و ما وارد دوران نوینی شدیم.
بر این اساس می بینیم که در دستگاه رضا شاهی از رجال برجستۀ دوران قاجار مانند مستوفی المملک، مشیرالدوله و…خبری نیست، چرا؟ برای اینکه این دولتمردان متعلّق به زمان و زمانۀ دیگری بودند و شاید با روحِ تجدّد گرائی رضا شاه همراه و همگام نبودند،همانطور که برخی از آنان مخالف ساختن راه آهن و کشف حجاب بودند.
امتناع تفکّر؟یا انقطاع تفکّر؟
روزنامک: دربارۀ علل عقبماندگی جامعۀ ایران،دیدگاههای گوناگونی ابراز شده است،مثلاً دکتر سید جواد طباطبایی در کتاب «دیباچهای بر نظریۀ انحطاط ایران» میگوید:«آغاز دورۀ انحطاط ایران با اوج زوالِ اندیشه همزمان بود…» و بنابراین او چنین استباط میکند که «نقش عاملِ اندیشه در انحطاط ایران از دیگر عوامل،اساسیتر است»(صص ۴۱۱ و ۴۶۱)…از طرف دیگر،دکتر آرامش دوستدار،«دینخویی» را عامل انحطاط و عقبماندگی ما میداند در حالی که شما هجوم قبایل و استمرارِ درازمدت حکومتهای قبیلهای در ایران را عُمده میکنید. میخواهم بپرسم که در بُعد سیاسی- فرهنگی،تأثیر این حملات و حکومتهای ایلی چه بود؟
– فکر میکنم کتاب دکتر جواد طباطبایی مهمترین و جدّیترین کتاب در بارۀ علل انحطاط ایران است(هر چند که طباطبایی-فروتنانه- آن را «دیباچه ای» بر نظریّۀ انحطاط ایران میداند). طباطبایی،هرچند که گاه به نتایج شوم حملات قبایل چادرنشین به ایران اشاره میکند و مثلاً هجوم تُرکان سلجوقی را «خُسوف فکر و فلسفه در ایران» میداند، ولی در نهایت، انحطاط اندیشۀ سیاسی را عامل اصلی عقبماندگیهای جامعۀ ایران تلقّی میکند،در حالی که دکتر آرامش دوستدار،مسألۀ«دینخویی»را عامل اصلی انحطاط و عقب ماندگی ما میداند. دکتر دوستدار بیآنکه به علل تاریخی یا عوامل اجتماعیِ استمرار «دینخویی»در تاریخ ایران اشاره کند،تا آنجا پیش میرود که گویی ایرانیان (برخلاف یونانیان) «از جنس دیگر»اند که تاریخ و فرهنگ شان «با امتناع تفکر» آغاز میشود و لذا، ظرفیّت اندیشیدن و درک مسائل فلسفی را ندارند!…با این حال، هم طباطبایی و هم دوستدار،با عُمده کردن عاملِ فرهنگ ( اندیشۀ سیاسی و دینخویی ) نسبت به نتایج مرگبارِ حملات و هجومهای پی در پیِ قبایل بیابانگرد به ایران غفلت میکنند.به عبارت دیگر، هر دو آنان به جای عوامل، عوارض را مورد توجه قرار دادهاند.با این مقدمه، باید بگویم:
۱-در بُعد سیاسی:
تکرار این حملات و حکومتهای قبیلهای،باعث شد تا مفهوم دولت– به معنای اروپایی- هیچگاه در ایران شکل نگیرد.به همین جهت،اگر دولت در اروپا تبلور نوعی توافق و تفاهم عمومی یا قرارداد اجتماعی برای پایان دادن به هرج و مرج و جنگ داخلی بود و مظهر عقلانیّت و عدالت بشمار میرفت،در ایران – امّا -دولت،خود مظهر جنگ داخلی و باعث بروز هرج و مرج و ناامنی بود و در نتیجه، مظهر بیعدالتی بشمار میرفت.
۲-در بُعد اجتماعی:
یکی از نتایج تداوم این گونه حکومتها،رشد نیافتن مفهومِ فرد، حقوق فردی و مفهوم شهروند آزاد و در نتیجه، استمرارِ اقتدارگرایی (چه سیاسی و چه دینی) بود، به همین جهت در تاریخ ایران تا دوران معاصر، اقتدارگرایی سیاسی در کنار اقتدارگرایی دینی به حیات خود ادامه داده و اندیشۀ اساسیِ دوران روشنگریِ کانت مبنی بر «گُسست از نابالغیِ خود خواستۀ انسان» هیچگاه در ایران امکان تحقّق نیافت.
۳-در بُعدِ فرهنگی:
یکی از نتایج این حملات و حکومتهای ایلی – قبیلهای، انقطاع در تاریخ و تاریخنویسی در ایران و در نتیجه، انقطاع در آگاهی ملّی ایرانیان بود به طوری که با هر حمله و هُجومی، ما مجبور شدیم از صفر آغاز کنیم؛ بیهیچ خاطرهای از گذشته؛ بیهیج دورنمایی از آینده…در چنین شرایطی است که ابوریحان بیرونی دربارۀ نتایج حملۀ سردار عرب،قُتیبة بن مُسلم به بخارا، سمرقند و خوارزم – از مراکز مهم دانش و فرهنگ در قرن ۸ میلادی – مینویسد:
-«اخبار و اوضاعِ مردم خراسان و خوارزم، مخفی و مستور ماند… و اهل خوارزم، اُمّی(بیسواد) ماندند و در مواردی که مورد نیاز آنان بود، تنها به محفوظات خود استناد کردند».
به همین جهت در ایران، ما فاقد «دورهبندی های تاریخی» به سبک اروپا هستیم و آنچه امروزه به عنوان «قرون وسطی» یا «دورۀ رنسانس» مینامیم، بیشتر، مَجازی است و با دورهبندیهای تاریخ اروپا، همخوانی ندارد. به عنوان مثال:عصر سامانیان(در قرن ۱0 میلادی) را «عصر طلایی» یا «دورۀ رنسانسِ علم و فلسفه و فرهنگ در ایران»مینامند.در این دوره، کوشش دانشمندان و فلاسفۀ برجستهای مانند زکریای رازی،کوشیار گیلانی،ابوبکر کرَجَی، پور سینا، فارابی،ابوریحان بیرونی،خوارزمی،ابوسلیمان سجستانی (سیستانی) ، فیروز طبیب زرتشتی و…باعث رواجِ علم، خِرَدگرایی، انسانگرایی و موجب رونق بحثهای فلسفی شد. جالب اینکه مجالس بحث این فلاسفه و دانشوران چنان دوستانه ،آزاد و باز بود که پیروان ادیان یا آیینهای دیگر (مانند مانویان،زرتشتیان، مسیحیان و یهودیان)هم در آنها شرکت میکردند.
از طرف دیگر به همّت مورّخانی مانند بلعمی، طبری، ابن مِسکویه، مسعودی، ابو حنیفۀ دینوری و… تاریخ -نویسی عقلانی نیز رونق یافت، تاریخنویسیای که ضمن داشتن گرایشهای ایراندوستانه(به ویژه در دینَوَری) پیدایش جهان و وقایع تاریخی را نه بر اساس باورهای دینی(تئولوژیک)بلکه – عموماً – بر اساس عقل مورد توجه قرار داد.
در این دوره،جغرافیانویسان بزرگی مانند اصطخری، ابن مُسکویه و بیرونی کشف و شناخت جهان را مورد توجه قرار دادند،به طوری که بیرونی کتاب تحقیقِ ماللهِند (تحقیقی دربارۀ هندوستان) را نوشت و کتابنویسی و کتابداری اهمیّت فراوان یافت،آنچنان که برخی مورّخان فهرست کتابخانۀ نوح سامانی را ده جلد نوشته اند.این کتابخانه دارای انواع کتب فلسفی، ریاضیات، نجوم و غیره بود.
سامانیان، با بزرگداشت آیینهای باستانیِ ایرانیان، باعث قوام حافظۀ تاریخی و رشد حسِّ ملّی در ایران شدند.تثبیت و تقویتِ زبان فارسی و ترویج آن به عنوان زبان ملّی و مشترکِ همۀ اقوام ایرانی، در این دوره، شکلِ آشکارتری به خود گرفت و دقیقاً در همین زمان است که نخستین شاهنامه – به عنوان سندِ هویّت ملّی و تاریخیِ ایرانیان – توسط دقیقی و سپس فردوسی توسی به نظم کشیده شد.
رشد شهرنشینی، نوعی زندگی عُرفی(جدا از شریعت و مذهب) را پدید آورد و شعرهای طرَبناک شاعرانی چون رودکی سمرقندی وابوشکور بلخی، رواج موسیقی، مجالس طرب و بزم و نشاط، نشانۀ حس شادی، شادخواری و لذّتجوییهای توبهناپذیر، و نمایندۀ علاقه به زندگیِ این جهانی(در مقابله با سُنّت عزاداری،مرثیه و زاری) بود.در همین زمان است که نخستین زنِ شاعر به نام رابعۀ بلخی (قُزداری) چهره مینماید.
عرفان ایرانی نیز در این دوره(مثلاً در شعرها و اندیشههای ابوسعید ابو الخیر) با تأکید بر یگانگیِ همۀ ادیان و مذاهب، مُبشّرِ مُدارا و یگانگیِ همۀ انسانها بود؛ جدا از هر رنگ و مذهب و ملّت. (در اروپا چنین مدارا یا تعاملی را ما فقط در 5۰۰-6۰۰ سال بعد، یعنی در قرون ۱۵ و ۱۶ میلادی و در اندیشههای آراسموس و اسپینوزا ملاحظه میکنیم).به عبارت دیگر، در عصر «رنسانس ایرانی»(قرن ۱۰ میلادی) جوامع اروپایی،در ظلمتِ قرون وسطی دست و پا میزدند و دانش ، خِرَد، فلسفه و فرهنگ، همه در خدمت کلیسا و یا به تعبیری «دربان کلیسا» بودند.
میخواهم بگویم که برخلاف نظرِ دکتر آرامش دوستدار، تاریخ ایران، چندان هم تاریخِ «امتناع تفکر» نبوده بلکه بیشتر، تاریخِ «انقطاع تفکر» بوده است… پُرسش اساسی این است که بعد از آن رنسانس،چرا ما به«دینخویی» و به این مذلّت تاریخی دچار شدهایم؟
ادامه دارد
https://mirfetros.com
[email protected]
تارنمای «شفق سرخ» ،حاوی گزیدهای از مقالات روزنامۀ شفق سرخِ علی دشتی در سالهای نخستین سدۀ گذشته ، به همّت محمد حسین ابن یوسف در دسترس عموم قرار گرفته است
:تارنمای شفق سرخ
محمدعلی موحّد چهرۀ برجستۀ علمی و فرهنگی ایران است. اهمیّت او در اتکا به دانش اندوزی و خدماتش در زمینه های گوناگون حقوقی و ادبی و پژوهش تاریخی به ویژه در زمینه سیاسی-حقوقی-اقتصادی و نفت است، که به بهای پشتکاری خستگی ناپذیر در پژوهش و نگارش برایش کسب احترام کرده است.
من در این مختصر، به مناسبت صدمین سالروز یک پیشینه پربار، به شرح زندگی ایشان و تحصیلات و جنبه های فرهنگی و ادبی و عرفانی و حتی حقوقی و خدمات و آثار ایشان نمی پردازم؛ زیرا دیگران بیشتر گفته اند و خواهند گفت؛ اما برای تحلیلی سیاسی و تاریخی درباره یکی، دو نکته درباره آثار ایشان، لازم است به آغاز کارشان به عنوان حقوق دانی جوان در شرکت نفت ایران و انگلیس و اینکه چگونه شاهد میدانی هیجانات ملی کردن نفت و خلع ید و سپس تعطیلی چهارساله صنعت نفت ایران و تحولات منجر به 28 مرداد و سقوط مصدق تا امضاشدن قراردادهای پیمانکاری استخراج و فراوری و صدور نفت میان شرکت ملی نفت ایران با کنسرسیوم و تحولات بعدی آن بوده اند، در همین حد که عرض شد اکتفا کنم. تاریخچه همراه با پژوهش و انعکاس وقایع آن مراحل در کتاب فاخر چهارجلدی «خواب آشفته نفت» ایشان آمده است. تحلیل من اندکی رنگ سیاسی دارد؛ زیرا نهضت ملی کردن نفت در تاریخ معاصر ایران اهمیتی استثنائی دارد. نقش دکتر مصدق در این جنبش که او را محبوب ترین نخست وزیر تاریخ ایران کرد، جای تردید ندارد و در کتاب جناب موحد منعکس است. در واقع اهمیت سیاسی این اتفاق از ملی کردن یک شرکت و توقع درآمد بیشتر از آن و جبران مافات بیشتر است، و پس از سال های طولانی تحقیر و شکست نظامی و سیاسی وحدت و حرمتی ملی پدید آورد که قضیه اقتصادی را تحت الشعاع قرار داد و در مواردی مشکل آفرین شد! اتفاقا اهمیت همین ماموریت و محبوبیت بار تاریخی سنگینی را بر دوش او گذاشته و انتظاراتی را فراهم آورده بود و فراهم کرده است که هنوز درباره آن بحث می شود. بخشی از مشکل رنگ حقوقی دعواست که مصدق از این دریچه به قضیه می نگریست. او حقوقی را برای کشورش قائل بود و بدون توجه به امکانات سیاسی و صنعتی خواهان دریافت کل حقوق ملی ادعایی بود و طرف مقابل، که خود را کاشف و عالم و سرمایه گذار به امید بهره برداری اقتصادی می دانست، بدون توجه به تغییر شرایط سیاسی زمان خواهان ادامه بهره بردن با همان شرایط قدیمی بود. در واقع هر دو طرف به ادعاهای خود از دیدگاه حقوق می نگریستند که همواره با ادعای حقوق طرف دیگر تقابل دارد. البته طرف انگلیسی به سیاست به اعتبار قدرت برای تقویت ادعای خود توجه داشت، و مصدق با توجه کمتر به امکانات انسانی و صنعتی کشور و بی توجه به مصلحت سیاسی و حتی اقتصادی، برای احقاق «حق» متکی به آن هیجان و محبوبیت عمومی بود. هیجان و محبوبیتی که نزد روشنفکران و طبقات بالای فرهنگی که اغلب حقوق بگیران فرهنگی و قضائی و اداری و دارای درک ملی بیشتری بودند، دوام بیشتری داشت، و نزد طبقاتی که تاب مقابله با سخت شدن شرایط اقتصادی را نداشتند، به گسست زودتر می انجامید. در چنین شرایطی رسیدن به تفاهم با طرف انگلیسی به بن بست حقوقی و سیاسی انجامید، و مصدق و یارانش با آن محبوبیت و هیجان ملی سیاست مقاومت را در لوای شعار «اقتصاد بدون نفت» و اتکا به قرضه ملی در پیش گرفتند. مانند شهر محاصره شده ای که از سویی با شعارهای مقاومت تا آخرین قطره خون غیرت ها را به امید یافتن راه نجات برمی انگیزد و از سویی اگر پشتوانه مقاومت فراهم نشود، به تسلیم پس از تخریب تن می دهد. همیشه کسانی هم هستند که امکانات را برآورد می کنند و توصیه به تعامل یا مصالحه پیش از تخریب و ویرانی می کنند. در تاریخ ایران، قرارداد گلستان پس از جنگ اول ایران و روس را می توان تا حدی مصالحه پیش از تخریب ویرانی و قرارداد ترکمانچای را تسلیم پس از تخریب نامید! در قضیه نفت اتفاقا حزب توده که به دستور شوروی که خواهان امتیاز نفت شمال ایران بود، با مصدق مخالف بود و پس از قیام 30 تیر حامی مصدق شد، طبق شعارهای مرسوم هرگونه تعامل یا مصالحه ای را سازشکاری می دانست، یا به عبارت دیگر خواهان مقاومت در تداوم محاصره بازنده شد. این مقاومت به شعارهای امروزی مقاومتی در برابر تحریم 40ساله شباهت دارد؛ بی آنکه به زیان های آن بیندیشد. محمدعلی موحد با دیدگاهی غیرجانبدارانه و منصفانه، اما با ظرافتی محافظه کارانه که دوست داران متعصب و مرید مصدق را نرنجاند، به این قضیه می پردازد؛ خصوصا که الزام به توافق درباره پرداخت غرامت منصفانه به پایان دادن به محاصره پیش از تخریب می انجامید. محمدعلی موحد در سخنرانی خود به مناسبت مراسمی که برای بزرگداشت او با برپایی روزی به نام او ترتیب داده بودند و در سایت تاریخ ایرانی مورخ 6 فروردین 1400 منعکس شده است، می گوید: «داستان ملی شدن صنعت نفت با ماجرای سرگذشت مصدق سخت در هم تنیده و مصدق به ویژه برای ایرانیان چهره ای اسطوره ای است و مانند بسیاری از مردان بزرگ دنیا هوادارانی به غایت متعصب دارد که برای او قدوسیتی در حد امام معصوم قائل اند؛ و نیز معاندان و مخالفانی دارد به همان حدت و شدت که او را به چشم سیاست مداری مغرض و محیل و ناکارآمد و خودبین می نگرند و لاجرم گزارش های هر دو گروه، مصروف برجسته تر کردن هنرهای مصدق یا پررنگ تر کردن کاستی های اوست و من شخصا کوشیده ام از این افراط و تفریط برکنار بمانم، در جلد دوم «خواب آشفته نفت» فصلی زیر عنوان کارنامه مصدق دارم که آن هم کارنامه مصدق است و نه کارنامه ملی شدن صنعت نفت».
این مختصر نشان از دیدگاه منصفانه و غیرجانبدارانه او در نوشتن «خواب آشفته نفت» و نیز در سایر سخنان و مقالات او دارد. موحد در بخش دیگر سخنرانی اش درباره مرحله بازگشایی پالایشگاه و صنعت نفت می گوید: «متعاقب کودتا کارشناسانی از شرکت های نفتی به ایران آمدند تا از تاسیسات نفتی دیدن کنند. می خواستند مطمئن شوند که همه چیز سر جای خودش هست و ماشین آلات دقیق و حساس این بزرگ ترین و پیشرفته ترین صنعت آن روز – که نفت بود – از نهیب تموجات در طول مدت تعطیلی و توقف فعالیت ها آسیب ندیده است.
آری همه چیز سر جای خودش بود؛ پاک و پاکیزه و همان نظم و ترتیب پیشین در پالایشگاه حکومت می کرد. آبادان دیگر آن آبادان سابق نبود. من کمی پیش از ملی شدن نفت به آبادان رفتم. احساسی را که از آبادان آن روز داشتم، در دیباچه دفتر اول «خواب آشفته نفت» آورده ام. آن آبادان با ملی شدن نفت به تاریخ سپرده شد. آن کمپانی جامع متمرکز که همه چیز را، از خانه و رستوران و شیر و پنیر و مهندس و بنا و شاعر و خطاط و کاریکاتوریست و روزنامه و مجله از خود داشت، رخت بربست و به جای آن کنسرسیومی نشست زیر لوای شرکت های آمریکایی و با رنگ و بوی کاملا متمایز و مدیریتی نوآیین آمد. فضای نفت عوض شد؛ شرکت های اقماری سر برآوردند؛ حالا دیگر بسیاری از کارها به پیمانکاران خارج از نفت ارجاع می شد که خواه و ناخواه سبب گسترش فناوری در خارج از محدوده نفت بود».
آقای محسن آزموده، روزنامه نگار باسابقه و فاضل در مقاله ای به مناسبت جلسه رونمایی از جلد چهارم «خواب آشفته نفت» که اتفاق اکنون صد سال از آن تاریخ می گذرد و با صد سالگی محمدعلی موحد هم مقارن شده است، در 4/11/93 با نقل از نوشته موحد آورده است: «قرن بیستم برای ما با امتیازنامه دارسی آغاز شد و حوادث و ماجراهای بعدی خواه ناخواه، مستقیم یا غیرمستقیم در دود و تف نفت و گاهی در آتش آن فروپیچید. سرنوشت ما هنوز سخت با نفت گره خورده است. وقتی من این کتاب را نوشتم نفت 140 دلار بود و امروز نفت افتاده پایین 50 دلار. این مسئله عرض بنده را ثابت می کند. مسئله نفت هنوز برای ما مسئله است و ما هنوز در تقلای نفتیم. ببینید مملکتی با 140 دلار نفت بودجه تصویب می کرد ولی حالا با زیر 50 دلار باید بودجه تصویب کند. غرضم از این کتاب این است که نسل جوان را به تامل وا داریم. جوان های مملکت که فردای ایران در دستشان است، شما جوان ها قدری در این باره تامل کنید. من در سرتاسر این کتاب کوشیدم از شعارزدگی برحذر باشم. شعارزدگی، ظاهرسازی ما را گرفتار کرده. با دهان پر باد حرف زدن، شعاردادن، لجن پراکنی، به یکدیگر پریدن، باید تمام شود. شعاردادن دردی از ما درمان نمی کند، گرهی از کار ما باز نمی کند. آقای [کاوه] بیات اشاره فرمودند ما تقریبا از 1319، یعنی از فردای جنگ بین الملل اول با نفت سر و کار پیدا کردیم. تا 1319 اصلا چیزی به ما ندادند. در 1914 نخستین محموله نفت ایران به اروپا صادر شد، ولی آنها از همان اول بهانه هایی گرفتند و نگه داشتند و پول به ما ندادند. پولی هم که می گویم به نسبت حالا پولی نبود، هیچ بود. ما وقتی که نفت را ملی کردیم و همه عالم به هم خورد، 340 هزار بشکه تولید ایران بود، 22 سنت عایدی ما از هر بشکه بود. ما راجع به این ارقام صحبت می کنیم».
این بی طرفی حتی در توصیف منصفانه او از دوران رضاشاه دیده می شود که برخلاف مریدان مصدق، صرفا به دلیل تعصبات موروثی یا خانوادگی رضا شاه را تخطئه نمی کند و سفید و سیاه را از یکدیگر جدا می کند: «نفت مثل خط قرمزی است که سلطنت رضاشاه را به دو قسمت می کند؛ در قسمت اول آدم های درجه اول با رضاشاه کار می کنند. فوق العاده است در تاریخ ایران، اصلا سابقه نداشته. ببینید مستوفی الممالک نخست وزیر است. وقتی به تقی زاده پیشنهاد می کند که بیا استاندار خراسان بشو، با مستوفی الممالک مشورت می کند. هرچه می گفت قبول می کردند. آدم هایی که در آن دوره با او کار کردند، مخبرالسلطنه هدایت آدم بسیار با فهمی است، کتابش را بخوانید، این کتاب هفت تو دارد. ولی خودش را زده به نادانی. آدم های درجه یک مثل داور، تیمورتاش. هیچ یک از رجال خارجی، از سیاست مداران خارجی، از دولتمردان خارجی کم نمی آورد، بسیار باهوش بود، براساس آنچه دیگران نوشتند می گویم. نصرت الدوله فیروز که آدمی است بی نظیر و درجه یک وزیر دارایی است. مثلثی که حکومت رضاشاه روی آن سه پایه قرار داشت عبارت بود از داور، تیمورتاش و نصرت الدوله فیروز. بعد از کار نفت، این آدم ها رفتند کنار و کار افتاد دست آدم های درجه دو و درجه سه. نمی دانم این چه سرنوشتی بوده…».
باری، چند روز پیش یکی از دوستان که نسبت به مرحوم مصدق تعصب دارد حتی برای توجیه اشتباه مهم ایشان که ردکردن اداره موقت صنعت نفت ایران با همان پرسنل و کارشناسان تحت نظارت و سرپرستی بانک جهانی بود، به بهانه اینکه آن پیشنهاد منوط به امضای موافقت ایران و انگلیس بود و بنابراین با قانون ملی کردن نفت ایران منافات داشت، آن پیشنهاد را نپذیرفتند! البته این بهانه مشاوران اغلب مهندس مرحوم مصدق بود، اما بدیهی است که آن نظارت و اداره موقت اتفاقا ملی شدن را به طور تلویحی پذیرفته بود، زیرا ضمن تقسیم بالمناصفه 40-40 سود که با نظارت بانک جهانی امکان تقلب و دزدی در آن هم نمی رفت، 20 درصد باقی مانده را هم در ید امانی بانک جهانی نگه می داشت تا پس از روشن شدن موضوع غرامت با توافق طرفین تقسیم شود.
یا در جای دیگر کسانی که ملی کردن را به معنی حاکمیت ملی و لزوم اداره امور توسط دولت ایران دانسته اند، نمی دانند که مصدق چون خودش از مشکلات پرسنلی و فنی برای ادامه کار آگاه بود، تقاضا داشت که پرسنل انگلیسی کارشان را ادامه دهند، اما زیر نظر شرکت ملی نفت ایران که مورد قبول انگلیس نبود. پس توافق به شرط مذاکره و روشن کردن تکلیف غرامت امکان پذیر بود! در جای دیگر ترس از تحمیل عدم النفع و غرامت های گزاف را بهانه مذاکره نکردن می دانند. در حالی که اولا، برای این گونه غرامت ها کارشناسان بین المللی وجود دارند و ثانیا، مرحوم فاطمی که در همان نخستین روز وزارت روابط ایران و انگلیس را به بهانه بیم از جاسوسی و خرابکاری قطع و باب مذاکره را مسدود کرده بود، در مقالاتش بر این عقیده بود که «انگلیسی ها آن قدر برده و خورده اند، غرامت هم می خواهند!». البته برای ما شادی آفرین بود اما به حل مسئله کمک نمی کرد.
سرانجام قرارداد پیمانکاری کنسرسیوم با وجود شرایط پس از تخریب، در بخش محدودشده ارضی قرارداد دارسی و توافق با پرداخت 25 میلیون پوند خسارت با اقساط بدون بهره 10 ساله و پس از سه سال استراحت یعنی از 1337 تا 1346 و با تقسیم 50-50 سود میان کارفرما (ایران) و پیمانکار (کنسرسیوم) برای اکتشاف و بهره برداری و بازرگانی به مدت 25 سال منعقد شد و در سال 1352، مصادف با جنگ 1973 اعراب و اسرائیل و نیاز به نفت ایران، به استثنای بخش بازاریابی و فروش، بخش های اکتشاف و بهره برداری (پالایش) هفت سال زودتر از پایان مهلت 25 ساله شامل کل تاسیسات به ایران و مدیریت ایرانی تحویل داده شد، اما هنوز بحث بر سر مضار 60 ساله بودن قرارداد قبلی و زیان های آن ادامه دارد.
منبع: روزنامه شرق/ سه شنبه 2 خرداد 1402/شماره ویژه صدمین سال تولد استاد محمدعلی موحد/ ص1و5
* تجربۀ خونین سال های اخیر،شخصیّتِ حلاّج را از سایه سارِ اعصار بیرون کشیده و بازاندیشی در بارۀ زندگی، عقاید و قتل فجیعِ وی را از اهمیّت تازه ای برخوردار کرده است.
* بعد از حملۀ تازیان،ایرانیان اگرچه در جغرافیای اسلام زیستند،امّا در جهان ایرانی(عصر ساسانی)نیز تنفّس کردند.آنهمه «ساقینامه»ها و «رُباب نامه»ها متأثر از آئینهای ایرانیِ پیش از اسلام اند که «روح اسلام» از آنها گریزان وُ بیزار است.
* عصر حلاّج عصر شدیدترین منازعات فکرى و مجادلات مذهبى بود و آنهمه می توانست بر عقاید وی تأثیر داشته باشد.
***
در اردیبهشت ماه امسال،۴۵ سال از نخستین چاپ کتاب«حلّاج» می گذرد.این کتابِ کوچک،حاصل کارِ دانشجوی جوانی بود که کنجکاوی ، شور و شراره های دوران شباب را در شخصیّتِ شعله ورِ حلاّج آمیخته بود.
عدم بضاعت آن «دانشجوی جوان» در مراجعه به متون و منابع اساسى تر ، از جمله تحقیق لوئى ماسینیون و استفاده از برخی واژگان غیر دقیق،به خصلتِ محقّقانۀ كتاب آسیب رسانده بود،هم از این رو، «دانشجوی جوان»ضمن تأکید بر اینکه «هر کارِ فردی کمبود ها و ضعف های خود را دارد» کتابش را «فقط مقدّمه»ای در زندگی و عقاید حلّاج دانسته بود. (حلّاج،اردیبهشت۱۳۵۷،ص ۷).
«دانشجوی جوان» کوشیده بود تا شخصیّت حلاّج را بر بستر مجادلات فکریِ زمانش بررسی کند و طرحی نو از منحنی زندگی و عقاید حلاّج ترسیم نماید. بنظر می رسد که این طرح اینک مقبولیّتِ بیشتری یافته است.
با گذشت ۴۵ سال،اینک کتاب حلاّج نیز به بلوغ و بلاغت رسیده و نگارش تازۀ کتاب شامل موضوعات تازه ای است که آن را از چاپ های گذشته ممتاز و متمایز می کند.
در این ۴۵ سال،کتاب حلاّج بارها- بطور مُجاز و غیرمُجاز- چاپ شده و می شود. استقبال از این کتابِ کوچک نشانۀ نوعی حقیقت جوئی است؛ حقیقتی مانند انسان گرائی، عدالت و دلیریِ اندیشه که به سان آرزوئی شریف می بایستی بربسترِ واقعیّتِ تلخ اجتماعی تحقّق یابد. کوشش کارگردان ایراندوست زنده یاد حبیب کاوش(در همراهی با احمد شاملو) و پیشنهاد هنرمند برجسته،بهروز وثوقی برای ساختن فیلمی از کتاب حلّاج. رواجِ حلاّج خوانی در ایران، برنامۀ بانو آلما قوانلو و اجرای درخشان اپرای حلّاج نشانه هائی از این حقیقت جوئی است گوئی که پس از گذشت هزار سال هنوز نیز حلّاج -به سانِ مشعلی فروزان- ما را به سوی خود می خوانَد.هم از این رو است که این مقال را به پهلوان نوید افکاری، مجید رضا رهنورد و دیگر فرزندان آفتاب تقدیم می کنم. ع.م
***
تصوّف و عرفان به سانِ«خانۀ اشباح»در انبوهی از افسانه ها و افسون ها مدفون است؛گوئی که «صوفیان چلّه نشین»در ریاضتی هستی سوز به کَندنِ گورِ خود مشغول اند و نه جامعه ای وجود دارد و نه زندگی اجتماعی. روایات برخی کتبِ صوفیّه نمایشگاهی از این «خانۀ اشباح» است چنانکه در بارۀ حلاّج گفته اند:
-« در شبانه روز هزار ركعت نماز كردى»و «دَلقى پوشیده داشت كه بیست سال [از تن] بیرون نكرده بود، روزى به سَتَم از وى بیرون كردند، در او شپش یافتند، یكى از آن، وزن كردند، نیم دانگ سنگ (= حدود نیم گرم) بود» و « گردِ او، عقربى دیدند كه مى گردید، قصدِ كشتن كردند، گفت: دست از وى بدارید كه ١٢ سال است ندیمِ مااست» [i].
از طرف دیگر،اینهمانی یا «همذات پنداری» (identify)عرفان و تصوف فهم این جریانِ فکری را دچار آشفتگی کرده است،درحالیکه عرفان ایرانی (mysticism) با تصوّف اسلامی (sufism)تفاوت دارد:
عرفان ایرانی با ویژگی هائی مانند رقص، سماع، نی، دَف، تساهل در فرایضِ شرعی، تأکید بر شاد زیستی و مفهوم عشق و حُسن(زیبائی) از تصوّف اسلامی متمایز می شود و در این راه،حتّی خدای عرفان هم با خدای مُنتقِم و قهّارِ اسلام تفاوت ماهوی دارد. تقابلِ مسجد و خانقاه و طریقت و شریعت» جلوۀ دیگری از این تفاوت یا تقابل است. اینکه، حلّاج، بایزید بسطامی، ابوسعید ابوالخیر، ابوالحسن خَرَقانی،شهاب الدین سُهروردی و عین القُضات همدانی را ادامه دهندگانِ« حکمت خُسروانی ایران باستان» دانسته اند ماهیّت ایرانی عرفان را برجسته می کند.ایرانی بودنِ عموم نظریّه پردازان«انسان کامل» و «انسان خدائی» مصداق دیگری از این مدّعا است.
منشاء پیدایش تصوّف و عرفان بحثِ دراز دامنی است که پژوهشگران بسیاری به آن پرداخته اند،از این رو، به جای این بحثِ پایان ناپذیر شایسته است که بیشتر به جریان های متنوّع فکری در لوا و لفّافۀ عرفان توجه کنیم.در واقع، مشکلات و پیچیدگی های سیرِ اندیشه پس از اسلام موضوع بسیار مهمی است که توجّه به «قاب ها و نقاب های اندیشه» را ضروری می سازد تا ضمن درکِ شرایطِ طاقت سوزِ دگر اندیشان،عقایدِ پنهان در پسِ پُشتِ مفاهیم عرفانی استخراج گردد.[ii]
به عبارت دیگر، بعد ازحملۀ تازیان، ایرانیان اگرچه در جغرافیای اسلام زیستند امّا در جهان ایرانی (عصر ساسانی) نیز تنفّس کردند.چگونگیِ این «تنفّس» هندسۀ فکریِ ایرانیانِ پس ازاسلام را ترسیم می کند.عرفانِ ایرانی جلوه ای از این تنفّس فکری است. این آئین معنوی ضمن انتقال برخی باور های ایرانی پیش از اسلام، تأثیرات ژرفی بر فرهنگ، اخلاق و ادبیّات داشته و باعث پیدایش مکتب های متنوّعی شده است.حضور گستردۀ مفاهیمی مانند مُطرب،می،شراب، پیرمغان و خرابات در شعر و ادب ایران. وجود آئین هائی مانند رقص، سماع و موسیقى در عرفان ایرانی. نوشیدنِ «قَدَح» (جامِ شراب) بهنگام تشرّف به آئین عیّاریِ عصر ساسانی و تغییر آن به نوشیدنِ«آب نمک» در مراسم عیّارانِ بعد از اسلام. وجودِ لباس چهل تکۀ دورۀ ساسانی وشباهت آن با مُرقّع رنگینِ صوفیـان و اینکه برخی از بزرگان عرفان، «شاه»، «شاهنشاه» و «سلطان» نامیده می شدند و نیز مراسمِ خرقه بخشیدنِ عارفان و شباهت آن با خلعت دادنِ عصرِ ساسانی و نیز وجود ده ها «تاجنامه» نشانۀ تداوم خاطرۀ شهریاریِ عصر ساسانی پس از اسلام است.به عبارت دیگر،آنهمه شادی و شادخواری. آنهمه«بزم نامه»ها و «رُباب نامه» ها و «ساقی نامه»ها موضوعاتی هستند که «روح اسلام» از آنها گریزان و بیزار است.توجه کنیم که «حافظِ قرآن خوان» چقدر از سیاوش، مغان، پیرِ مغان، خرابات،جمشید، جامِ جم،کاووس، فریدون،کیخسرو ، باربد، نکیسا، مانی، مهر، خسرو، شیرین ، آتشکده و زرتشت یاد کرده و چه مقدار مثلاً از محمّد و علی؟
سخن شاعران و عارفان ما، آنچنان آکنده از تفکرات غیرِ دینی و گاه ضد اسلامی است که یک مسلمان واقعی حتّی جرأت شنیدنِ آنرا ندارد:
ما گبرِ قدیمِ نامسلمانیم
نام آورِ کفر وُ ننگِ ایمانیم
کی باشد وُ کی که ناگهانی ما
این پرده زکارِ خویش بدرانیم
* *
ما مردِ کلیسیا وُ زُنّاریم
گبرِ کُهن یم وُ نام برداریم
با جملۀ مُفسدان به تصدیقیم
با جملۀ زاهدان به انکاریم
**
یکدست به مُصحَف(قرآن)ایم وُ یکدست به جام
گَه مردِ حلالیم وُ گَهی مردِ حرام
مائیم در این گنبدِ فیروزۀ خام
نه کافر مطلق، نه مسلمانِ تمام
**
پیاله بر کَفَنم بند! تا سحرگۀ حشر-
به می ز دل بَبَرم هولِ روز رستاخیز
**
مَهل! که روزِ وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر!در خُمِ شراب انداز!
مرا به کشتیِ باده در افکند ای ساقی!
که گفته اند:نکوئی کن و در آب انداز!
در بحثِ «دهقانان؛حاملان و حافظانِ فرهنگ باستانی ایران» گفته ایم: اسارت بسیاری از دهقانان و نجیب زادگان ایرانی در حملۀ تازیان و انتقال آنان به مناطق عربستان عاملِ مهمی در انتشار باورها و آئین های عصرِ ساسانی در آن مناطق بود.فرزندان و بازماندگان این دهقانان پس از انقراض دولت بنی امیّه و استقرار حکومت عبّاسیان چنان جلوه و جلالی به دستگاه خلافت دادند که یادآورِ شکوه و شوکت دربار ساسانی بود بطوری که دربارۀ وزیر مأمون عباسی ،فضل بن سهل سرخسی ،معروف به «مردِ شمشیر و قلم»(ذو الریاستین) گفته اند:
-«این مجوس زاده در سودای اِحیای سلطنت پادشاهان قدیم وکسرائیان است»[iii]
عصرِ إلحاد و منازعات فکری
حضور شعوبیّه و نفوذ وزیران، دبیران و کاتبان ایرانی در دستگاه خلافت باعث پیدایش فرقه هائی شد که برخی از آنها مخالفِ اسلام بودند.سُنّت بازمانده از دانشگاه جُندی شاپور (در اهواز )،«سورا»(در نزدیکی تیسفون)، «نصبین» (در کردستان) و بصره(که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی در آن رایج بود) [iv] به فضای فرهنگى غنای بیشتری بخشید.رواج آموزه های مانوی،نو افلاطونی،یهودی، مسیحی،بودائی و حضور شخصیّت های برجسته ای مانند ابن مقفّع و زکریای رازی،وجود جریانی مانند معتزله و پیدایش زنادقه به مباحثات تازه ای دامن زد که بر عرفان زمان حلّاج نیز تأثیر داشت چندانکه اختلاف شبلی و جُنید بغدادی با یزدانیار اُرموی و ابو مزاحم شیرازی و یا متهم شدن ابوالحسین نوری و دیگران به الحاد و زندقه می توانست متأثّر از آن نظرات و مناظرات باشد.یزدانیار نمایندۀ تفکر معنوی ایران قدیم و مؤسسِ«تصوّفِ ارومیّه» بود. [v]برخی پژوهشگران عرب تأکید می کنند که «لاقیدی نسبت به مبانی اسلام»، «شرابخواری» و«کامجوئی»در زندگی و آثار کسانی مانند بشّاربن بُرد، ابن مقفّع، ابونواس اهوازی،احمدبن اسحاق خارکی و اَبان لاحقی «بازتاب فرهنگ دورۀ ساسانی در دوران اسلامی است»[vi]
با توجه به حرام بودنِ حضور زنان در اسلام،نقش زنانِ چنگنواز و خُنیاگر در عرفان ایرانی می تواند نشانۀ دیگری از تداوم آئین های دورۀ ساسانی در بعد از اسلام باشد، نمونۀ درخشان این زنان «طاووس خاتون» و «کنیزک مُطربه» است.[vii] فردوسی نیز می گوید:
زنِ چنگ زن، چنگ در برگرفت
نخستین خروشِ مُغان برگرفت
مراسم تشییع جنازۀ مُردگان با شادی و دَف و چنگ نیز می تواند بازتاب و بازماندۀ فرهنگ دوران ساسانی بشمار آید [viii] چنانکه حافظ نیز می گوید:
بر سرِ تُربتِ من بی می و مطرب منشین
تا به بویت ز لَحَد رقص کنان برخیزم
بنابراین،عصرِ حلاّج (۲۴۴-۳۰۹هجری/۸۵۸-۹۲۱میلادی) عصر شدیدترین منازعات فکرى بود و آنهمه – با توجه به تبارِ زرتشتیِ حلّاج – می توانست بر عقاید وی تأثیر داشته باشد.لذا، هرگونه سخنی در بارۀ وی بدون در نظر داشتن آن منازعات و مجادلات، حلّاج را به شخصیّتی در «خانۀ اشباح» تنزّل خواهد داد. این دوره با جنبش های اجتماعیِ مهمّی مانند«شورش زنج» و «قیام قرمطیان» نیز همراه بود که می توانستند برای روحیّۀ جوان و جستجوگرِ حلّاج جذّاب باشند.
حلاّج همچنین در عصر ابن راوندى زندگى مى كرد که از علماى مذهبى زمان بود و رسالاتش مرجع بسیارى از مسلمانان (خصوصاً شیعیان) بشمار مى رفت.
راوندی ابتدا به فرقۀ معتزله پیوست و نمایندۀ معتزلیان خراسان شد و چندی بعد- در مصاحبت با مُلحدِ دیگری به نام ابو عیسی ورّاق- به الحاد گرائید چندانکه او را «اوج الحاد» و «یکی از ملاحدۀ بزرگ تاریخ اسلام» نامیده اند. راوندی در رسالات «التاج» و «الزمرّد» معجزات پیغمبران را «مخاریق» (شعبده و نیرنگ) دانسته و شدیداً به پیغمبر اسلام و قرآن تاخته است[ix].
راوندى صاحب ۱۱۴رساله و کتاب بود،امّا اینک اثری از آنها در دست نیست و لذا،آگاهی های ما بیشتر مبتنی بر روایات مخالفان راوندی است که برخی عقایدش را نقل و نقد کرده اند.او در سال ۳۰۱هجری /۹۱۴ میلادی درگذشت که مقارن با سال دستگیری حلّاج است.
در چنان فضائی از مجادلات فرهنگی و منازعات فکری طبیعی بود که حلاّج نیز از دایرۀ عقاید عرفانی خارج شود و با سرشتِ نوجوى خود به نوعى الحاد (heresie) رسیده باشد:
-«كافرم به دینِ خدا
كُفران
نزدِ من هنر بُوَد
و برِ مسلمانان، زشت»
***
تجربۀ خونین سال های اخیر،شخصیّتِ حلاّج را از سایه سارِ اعصار بیرون کشیده و بازاندیشی در بارۀ زندگی، عقاید و قتل فجیعِ وی را از اهمیّت تازه ای برخوردار کرده است.در اين روزگار ناپايدار و دشوار كه عمر كوتاهِ ما چونان جويبارى به درياهاى آرامش مى پيوندد، امید است که انتشارِ متن تازۀ کتابِ حلّاج پرتوِی تازه در شناخت این چهرۀ شگفتِ تاریخ ایران و اسلام بشمار آید و به قول فرزانۀ توس:«براین نامه،بر سال ها بگذرد…».
در همین باره:
حلّاج : دریچه ای بر باغِ بسیار درخت،آلما قوانلو
[i] – برای نمونه نگاه کنید به تذكرة الاولیاء، عطار نیشابوری، صص ۵۸۳-۵۸۶ و ۵۹۰؛ شرح التعرّف لمذهب التصوّف، مُستعملى بُخارى، ربع اول، ص ١٢٦
[ii] – این نکتۀ مهم باید مورد توجّۀ نویسندگانی باشد که با تأکید بر«دین خوئیِ ایرانیان» جدال خونین اصحاب فقه با اهل فکر و فلسفه را نادیده گرفته و یا آن را تا حدِ«اختلاف داخلی برای حفظ اسلام»تنّزل داده اند!.
[iii] – نگاه کنیدبه:الوزراء و الکُتّاب، محمد بن عبدوس جَهْشِیاری ، طبع الثانیه، قاهره، ۱۴۰۱ق/۱۹۸۰م، صص۳۱۳و۳۱۷-۳۱۸؛ مقاتلالطالبین، ابوالفرج اصفهانی، ج۱، بیروت، ۱۴۰۸ق/۱۹۸۷م، صص۴۵۴؛مقایسه کنید با سخنِ«مردآویج زیاری»در روایت ابن مُسکویه،ابوعلی،تجارب الاُمم، ج۵،ترجمۀ علینقی مُنزوی،تهران، ۱۳۷۶ ش،صص۴۱۲-۴۱۳ و ۴۲۰
[iv] – در این باره نگاه کنید به بحث درخشان استاد محمدی ملایری،تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال از عصر ساسانی به عصر اسلامی، ج۱، صص۲۲-۲۷؛همان کتاب،ج۲(دلِ ایرانشهر)،بخش اوّل، صص۳۹۹-۴۱۶و۴۳۷-۴۵۱
[v] – در این باره نگاه کنید به مقالۀ«ابن یزدانیار اُرموی و منازعۀ او با مشایخ بغداد، نگاهی به دعواهای صوفیّه با یکدیگر»،نصرالله پور جوادی،نشریۀ معارف، شمارۀ ۳، آذر – اسفند ۱۳۷۷، ص۶۶ – ۹۱
[vi] – مثلاً نگاه کنیدبه تاریخ الأدب العربی فی العصر العباسی الاول، شوقی ضیف، قاهره، ۱۹۶۶، صص۶۵-۷۰، ۲۰۱-۲۲۰ و ۳۸۲.ما نمونه های درخشانی از آنرا در شخصیّت و عقاید بشّاربن بُرد،ابن مقفّع ،ابونواس اهوازی و دیگران نشان خواهیم داد.
[vii] – دربارۀ «طاووس خاتون» نگاه کنید به مَناقب العارفین، افلاکی،ج۱،به کوشش تحسین یازیجی، انتشارات انجمن تاریخ ترک، آنکارا، ۱۹۵۹م، صص۳۷۵-۳۷۶ برای حکایت «کنیزک مُطربه» نگاه کنید به اسرار التوحید، ابو سعید ابو الخیر، ج۱،انتشارات آگاه، تهران، ۱۳۶۷، مقدمۀ استاد شفیعی کدکنی، صص۱۰۸-۱۰۹
[viii] – نگاه کنیدبه: اسرار التوحید ،پیشین،ج۲،تعلیقات استاد شفیعی کدکنی، صص ۶۲۸ و ۶۳۰
[ix] – در این باره نگاه کنید به مقالۀ درخشان پاول کراوس در کتاب«مِن تاریخ الالحاد فی الاسلام»، عبدالرحمن بدوی،طبع الثانیة،قاهره، ۱۹۹۳م، صص ۸۷-۲۱۹؛ همچنین نگاه کنید به مقالۀ ارزشمند استاد مهدی محقّق،بیست گفتار، دانشگاه تهران و موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل ، ۱۳۶۳، صص ۱۸۹-۲۱۰و ۲۱۱-۲۲۸؛محمد کاظم رحمتی،«ابن ریوندی و کتاب زمرّد»، فصلنامۀ هفت آسمان، شمارۀ ۳و۴، قم، پائیز و زمستان ۱۳۷۸، صص۱۹۷-۲۲۰
گاه در دشت و بياباني، گاه بر تپه يي يا کوهي عريان و خشک، تک درختي میبيني که حيرت میکني، که اگر اين دشت و آن کوه درخت پرور است، چگونه است که جز اين تک درخت نپرورانيده، و اگر درخت پرور نيست، راز آن تک درخت در چيست؟ گويي فرهنگ و ادب ايران زمين نيز چنين است. ناگهان از کنجي دور تک نواي حنظلۀ بادغيسي به گوش میرسد که نوزايي زبان فارسي را نويد میدهد، سپس جداجدا، تک درختها جان میگيرند و پديدار میشوند، خواه در شعر و ادب، خواه در فلسفه و رياضيات و علوم و هيئت. رودکي سمرقندي، ابن سينا، ابوريحان بيروني، فردوسي طوسي، ابونصر فارابي، خيام نيشابوري، خوارزمي، جلال الدين بلخي، نظامي گنجوي، مسعودي، ابوالفضل بيهقي، سعدي، خواجوي کرماني، عبيد زاکاني و حافظ شيرازي،… گويي بادغيس و سمرقند، و بخارا و فرغانه و طوس بلخ و گنجه و بيهق و فارياب و زاکان و حتي شيراز همچون مکاتب فلسفي معاصر فرانکفورت و شيکاگو و پاريس محافل دانشگاهي آنچناني و پژوهشکدههاي ويژه يي داشتهاند که اينان فرآوردههايشان بوده باشند. چنين نبوده است، آن مکانها در شمار دشتهاي خشک و نيمه خشک و سراهاي ساده و گلين بودههه اند که اين تک درختها در آنها روييده و باليده اند، و به جاي اينکه شهرت از شهر و ديار خود برده باشند شهر و ديارشان را شهرت بخشيده اند. شايد بتوان گفت آنان از تبار همان دهقان مداري اصيلي باشند که فردوسي صريحاً خود را در آن شمار میداند. دهقانان، نه به معناي امروزي روستايي و کشاورز ساده، در واقع تجلي اشرافيت فرهنگي جامعه ايراني بوده اند، که ميراث اين فرهنگ را از نسلي تحويل گرفته، بار آن را به دوش کشيده، و سنگينتر از گذشته به نسل ديگر منتقل کرده اند. دهقان نه قدرتمند است و نه بازرگان، اما به قول امروزيها، ريشه در خاک دارد. از زماني که در 40 سال پيش دکتر محمدعلي اسلامي ندوشن را در کلاس درس شناختم، برايم يادآور چنين خصوصيتي بود، که در آن زمان نمیتوانستم تشريح کنم. اما چندين سال پيش که گروهي از دوستدارانش با نوشتن مقالاتي، کتابي در بزرگداشت او پديد آوردند که نمیدانم کدام ذهن نازک بين نام تک درخت را بر آن گذاشت، با خود گفتم، تک درخت اوست، فرزند کوير، جايي که ارزش سايه تک درخت و «سرو سايه افکن» در برهوت خشک بيشتر درک میشود، و وارث اصالت دهقاني فردوسي و حافظ و مولانايي است که با آنها آشنايي ديرين دارد، و از آنان سخن میگويد. به تازگي کتاب يا جنگ آراسته «کلمهها» که گزيده يي از نوشتههاي اوست، و قدري پيش از آن کتاب «ديروز، امروز، فردا»، که جنگي ديگر از مجموعه يي از مقالات او است که غالباً در دورههاي فصلنامه هستي منتشر شده است به دستم رسيد. (10 سال پيش نيز جنگ ديگري از گزينه نوشتههاي اجتماعي و فرهنگي او در 40 سال از 1337 تا 1377 منتشر شد) مطالعه اين جنگها نشان دهنده شخصيت فرهنگي چندبعدي نويسنده است. او که تحصيلاتش در رشته حقوق بوده و دکترايش را نيز در همين رشته از فرانسه دريافت کرده است، و من زماني در همين رشته شاگرد او بوده ام، به زودي با تبعيت از ذوق شاعرانه و احساس ايران دوستانه اش از آن عرصه فراتر میرود، و به ژرفاي تفحص شعر و ادب فارسي گام مینهد و در آن عرصه به اوج میرسد، زيرا اعتقاد دارد «ادب فارسي بزرگترين ابرازگر استعداد، نيرو و نبوغ ايراني شد». آنچه اين شناخت عالمانه را انسجام میبخشد تسلطش بر تاريخ ايران است. از آغاز امپراتوري کوروش، که به نام و هويتترکيبي ايران، با اتکا به احساس عدالت و برابري شهروندانش، معنا و مفهومي پايدار بخشيد که راز بقاي ايران را در آن میيابد، تا دوران پس از اسلام و آنچه بر اين کشور گذشت. با شناخت تاريخ است که در لابه لاي سطور و ابيات فردوسي و مولانا و سعدي و حافظ و ديگران ارتباط آن نکات و پيچشهاي مو، تضادها، انعطافها، چشم پوشيها و پافشاريها، تقصيرها و مسووليتها را در روند تاريخي اين کشور بازمي شناسد و بازمي گويد. و همواره، با پايبندي به سنت در عين تجدد خواهي و نوع دوستي، به چيزي که آن را «جوهره ذاتي» و مايه اميد و کاميابي و نجات اين کشور میداند اميد بسته و بازيافت آن را تنها راه ايران میداند. و معتقد است؛ «مفهوم ايران براي ايراني زمان روشن میشود که از آن دور میگردد.» ميانه روي و اعتدال در سرشت او است، و بر خلاف آنکه «افراط و تفريط را مميزه ديگر ايراني» میداند، خود در باب ميهن دوستي نيز هرگز راه افراط نمیپيمايد. ايران را همان طور که هست، با کاستيهايش، دوست دارد، و هيچ برتري متعصبانه و نژادپرستانه يي براي آن قائل نيست، بلکه نژاد را در ايران «تابع فرهنگ» مینامد نه تابع خون. يعني پذيراي هر دوست و دشمني است که سرانجام جذب و مجذوب اين فرهنگ شده باشد. استعداد ايراني را همچون «پري رو» میداند که «تاب مستوری ندارد/ چو در بندي سر از روزن سر برآرد». در باب آزادي نيز مفهوم آن را در ايران، برخلاف مفهوم يوناني، «به معناي رها ماندن از قيد بيگانه» میداند. اين گفته درست است و بهترين تجلي آن را در نهضت ملي شدن نفت ايران میتوان ديد، که فقط به خاطر درآمد بيشتري از استخراج نفت نبود، به خاطر رهايي از نيروهاي تازه به دوران رسيدهيي بود که ايران را، که در کنار چين، هند، مصر، يونان و روم، يکي از شش کشور تمدن ساز جهان میداند، دست کم میگرفتند، و معتقد است که «ما نه میتوانيم خود را انسان برتر بدانيم، و نه انسان فروتر، و نه از مردم دنيا جدا هستيم.» آشنايي دکتر اسلامي ندوشن منحصر به فرهنگ و تاريخ و ادبيات ايران نيست، بلکه با تمدن غرب نيز عميقاً آشنا است. در سه جلد خاطرات چاپ شده در کتاب «روزها»، که بي اندازه خواندني است، درمييابيم که چگونه غرب را سِير کرده و به دو زبان اصلي آن يعني انگليسي و فرانسه نيز تسلط کامل يافته وترجمههاي گرانقدري از آثار ارزنده آن به ارمغان آورده است و اين آشنايي ابزار مقايسه و داوري مناسبتري در اختيارش قرار داده است، و در مقام جامعه شناسي نکته بين، در کنار مقام فرهنگي، ادبي، حقوقي و تاريخي، به او اين امکان را داده است که با نوعي روانکاوي اجتماعي به تحليل مسائل ايران بپردازد. نوشتههاي شاعرانه اش همچون اثر انگشت نشاندار و ويژه است، و ملايمت و نزاکت از خصوصيات اوست. زماني مصاحبه گري عناوين پرسر و صدايي مانند «غرب زدگي» و «بازگشت به خويشتن» را با ذکر برخي اسامي مطرح کرد که افراط گرايي آنان البته باب طبع او نيست، در پاسخي مفصل بي آنکه نامي از کسي بياورد، گفت؛ «البته در اين 50 سال نظريات تفنني زيادي ابراز شده است. منشأ آن کودتاي 28 مرداد بود که براي ملت ايران يک شکست روحي بود و قدري شرمندگي داشت و کساني را به واکنش واداشت…» و آنگاه با ديدي واقع بينانه و منصفانه حساب بدکاريهاي غرب را از حساب ارزشهايش جدا میکند… در باب سياست نيز شاهد همين روشن بيني هستيم، در مقاله يي زير عنوان «در پايان کار يک جبار» درباره صدام حسين پس از تحليلي جالب مینويسد؛ «در جنگ ايران و عراق نزديک به تمام کشورهاي عربي از صدام پشتيباني کردند؛ در حالي که میدانستند تجاوز از جانب او صورت گرفته است و کشورهاي صنعتي نيز، از چپ و راست، و از روس و امريکا و اروپا، همين شيوه را در پيش گرفتند. ايران دست تنها، تنها با خون جوانان خود توانست مقاومت ورزد…» و سپس میپرسد؛ «… در دم آخر گفت؛«مرگ بر ايران، مرگ بر غرب» چرا ايران؟ در ميان آن همه کشور، 170 کشور، چرا از ايران نام برد؟ بعد از خاتمه جنگ برخورد چنداني با عراق در ميان نبود… ايران همسايه عراق بوده است، و به استثناي چند ساله دوره صدام با آن در مسالمت به سر برده است…. و مردمش به علت بقاع متبرکه همواره روي خوش به سوي آن داشته اند. پس اين سوال پيش میآيد که چرا صدام حسين در دم مرگ گفت؛ «مرگ بر ايران.» سوال مهمي است که بايد درباره علتش کنجکاوي به خرج داد.» سال گذشته به دليل نگراني درباره مسائل و مشکلات ملي و جهاني محيط زيست و به عنوان وظيفه يي اجتماعي کتاب «برنامه ب2» را که مهمترين کتابي میدانم که تاکنون در اين حوزه به وسيله لستر براون فعال بين المللي و سرشناس حفاظت از محيط زيست تاليف و تدوين شده است،ترجمه میکردم. با شناخت نزديکي که از دکتر اسلامي ندوشن و عقايد و دلواپسيهايش داشتم، پيوسته چهره او در نظرم مجسم میشد، نزديکي بسياري از مطالب با ديدگاههاي او به حدي بود که گويي داشتم آنها را دوباره از زبان او اما از قلم لستر براون میشنيدم. پس از چاپ کتاب نسخه يي را به ايشان تقديم کردم، دو سه هفته نگذشته بود که چشمم به مقاله يي بسيار مفصل، در حد يک کتاب، افتاد که در تحليل آن کتاب در دو شماره در صفحات يک متري اطلاعات منتشر کردند، که نشان میدهد چگونه در معرض آخرين اطلاعات و تحولات روز در مدرنترين و پيشروترين زواياي آن است. اين روزآمدي و حضور دائمي در عرصه فرهنگ و انديشه جهاني به گفتههايش اعتباري ديگر میبخشد. هم اکنون که اين سطور را مینويسم و فقط سه روز از انتخاب باراک اوباماي سياهپوست به رياست جمهوري امريکا میگذرد، روزنامه اطلاعات سوم بهمن را در مقابل خود دارم که در آن در مقاله يي مفصل زير عنوان «دنيا علامت میدهد» نخست به زمينهها يا پيش زمينهها، و نيز انتظارات و تبعات انتخاب اوباماي متفاوت به رياست جمهوري مقتدرترين کشور جهان پرداخته و با يادآوري نام داستاني مشهور ماندينگو، برده سياهي که قرباني تبعيض نژادي و سياه بودن خودش میشود، مینويسد؛ «در چنين کشوري، اکنون يک هم نژاد همانند ماندينگو که نام حسين بر خود دارد، و اسم اولش «باراک» است که کلمه يي يهودي- مسلماني است… بر اريکه رهبري ايالات متحده تکيه میزند…» و میپرسد «آيا اين چرخش حيرت انگيز نيست؟» و میستايد که چنين تغييري با مسالمت انجام گرفته است و سپس به تحليلي ظريف درباره بحران اقتصادي امروزي امريکا و در نتيجه جهان، هم به عنوان مشکل بزرگي که اوباما پيش رو دارد، و هم به عنوان امر خطيري که در گزينش او و برنامه «تغيير» او بي اثر نبوده است، میپردازد. منظورم تاکيد بر خصلت روزآمدي اوست که لحظه يي از خواندن، و نوشتن باز نمیايستد و اسير جمود نمیشود. با انگشتي که انحناي قلم بر آن کماني بر جاي گذاشته و گاهي متورّم و دردناک میشود، عمر پرفيضش دراز باد. منبع:یزد نامک/شماره فروردین و اردیبهشت 1402/ صفحه 46 به بعد |
از راست به چپ: محمود صدیقیپور ، انوش عادلی و عزیز قاسمزاده
سه معلم زندانی به مناسبت روز جهانی کارگر و روز معلم، اعلام کردند که «توبیخ، تبعیض و زندان»، هرگونه «مسیر مطالبهگری» را مسدود نخواهد کرد.
محمود صدیقیپور، انوش عادلی و عزیز قاسمزاده سه معلم زندانی در بیانیهای از بند میثاق زندان لاکان رشت به مناسبت اول ماه می (روز جهانی کارگر) و ۱۲ اردیبهشت (روز معلم) اعلام داشتند که این روزها، «روزهای نمادین» برای «وحدت و همبستگی» کارگران و معلمان و «اصرار بر مطالبهگری کنونی» است.
در ادامه این بیانیه آمده است: ما معلمان زندانی همچنان بر «خواستههای صنفی و مطالبهگری معلمانه» خود تأکید میورزبم و «ایمان راسخ داریم» برای تحقق «جهانی بهتر و ایرانی عادلانه»، تحقق این مطالبات «خیر عمومی» را به همراه خواهد داشت.
این سه معلم زندانی، اعضای «هیئت مدیره کانون صنفی فرهنگیان گیلان» هستند که بهمنماه ۱۴۰۱ حکم «یکسال حبس تعزیری» آنها به اتهام «تبلیغ علیه نظام» توسط شعبه ۱۸ دادگاه تجدید نظر استان گیلان تایید و اجرایی شد.
این بیانیه مشترک از زندان لاکان رشت، تأکید دارد که «توبیخ، تبعیض و زندان»، هرگونه «مسیر مطالبهگری» را «مسدود نخواهد کرد» بلکه بر روند مطالبهگری برای رسیدن به خواستههای به حق و قانونی؛ «یاری بیشتر خواهد رسانید.»
بنا بر اعلام شورای هماهنگی تشکل های صنفی فرهنگیان، این سه معلم زندانی هنگام بازداشت در خردادماه ۱۴۰۱ مورد «ضرب و شتم» و «توهین» قرار گرفتند که هیچگاه به شکایت آنها از پلیس اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی در این رابطه، به سرانجامی نرسید.
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
* محمد علی فروغی در یکی از تاریک ترین دوره های تاریخ معاصر ایران می گفت:« ملّت باید صدا داشته باشد!».
* سفر شاهزاده رضا پهلوی به اسرائیل و دیدارِ وی با دولتمردان آن کشور جلوه ای از یک فرصت سازی تاریخی در امرِ سیاست ورزیِ ملّی است.
طرح از:کافه لیبرال
ما نگفتیم در اوّل که نجوئیم نفاق؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق؟
به کجا رفت پس آن عهد وُ چه شد آن میثاق؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق؟
كس نگوید ز شما خانۀ من در خطر است
ای وطن خواهان! زنهار! وطن در خطر است
این شعرِ ملک الشعرای بهار در بحران سیاسی بعد از شکست انقلاب مشروطه خطاب به «یارانِ دیروز» ش سروده شده که می تواند بیانگرِ حال و روزِ امروزِ ما باشد.
مقالۀ هفتۀ پیشِ حاوی بیم ها و امیدهائی در بارۀ «منشور مَهسا» و «شش چهرۀ سیاسی-هنری» بود. همبستگیِ این چهره ها امید تازه ای برای پایان دادن به «شبِ تاریک وطن» ایجاد کرده بود.
موضوع آلترناتیو لازمۀ پیروزیِ جنبش های مهم سیاسی-اجتماعی است و در کشوری مانند ایران – بخاطر موقعیّت استراتژیک خود در منطقه و جهان – این «ضرورت» اهمیّت بیشتری می یابد.اینکه زنده یاد محمد علی فروغی دریکی از تاریک ترین دوره های تاریخ معاصر ایران می گفت:«ملّت باید صدا داشته باشد!» اشاره به ضرورتِ همین امر بود.
در این میان،سفر شاهزاده رضا پهلوی به اسرائیل و دیدارِ وی با دولتمردان آن کشور جلوه ای از یک فرصت سازیِ تاریخی در امرِ سیاست ورزیِ ملّی است. اغراق آمیز نیست اگر بگوئیم که در منطقۀ خاورمیانۀ عَرَبی – اسلامی،اسرائیل تنها کشوری است که از نظر تاریخی و فرهنگی با ایران بسیار نزدیک است امّا خصلت ضد اسرائیلیِ-آمریکائیِ روشنفکران ما (چه دینی و چه لنینی) باعث شد تا این مشترکات تاریخی – فرهنگی نادیده بماند و لذا، در یک فرصت سوزی تاریخی و در فضائی از افسانه سازی و افسون با ظهور خمینی و وقوع انقلاب اسلامی در درخشان ترین دورۀ تاریخ معاصر ایران، ما «مات» شده ایم؛ «آخرین شعر»م روایت این ظهورِ زوال بود:
ـ « نه !
این ،
منشورهای منتشرِ آفتاب نیست
کتیبۀ کهنۀ تاریکی ست ـ
که ترس وُ
تازیانه وُ
تسلیم را
تفسیر می کند.
آوازهای سبزِ چکاوک نیست
این، زوزه های پوزۀ تازی ها ست
کز فصل های کتابسوزان
وز شهرهای تهاجم وُ تاراج
می آیند».
***
در هیاهوی جنگ طلبی های محمود احمدی نژاد،انکار هولوکاست،تهدید به نابودی اسرائیل و خطر حملۀ نظامی به ایران در نامه ای به لیندسی گراهام (سناتور جمهوریخواه آمریکا) نوشته بودم:
جامعۀ کنونی ایران نه افغانستان است و نه عراق و فلسطین و لبنان،بلکه این جامعه -با یک نیروی عظیم ۷۰ درصدیِ جوان و پویا-ارتش آگاه و نیرومندی است که خواهان آزادی،صلح،رفاه و دموکراسی است.از این نظر – چنانکه مبارزات ستایش انگیز و بدور از خشونت سال های اخیر نشان داده – جامعۀ مدنی ایران قابل مقایسه با هیچیک از کشورهای خاورمیانه نیست. بنابراین: می توان و باید این «ارتش آگاه و نیرومند جامعۀ مدنی» را به حساب آورد و بر آن تکیه کرد.به عبارت دیگر، دولتمردان آمریکا[و اسرائیل] باید بدانندکه مشکل منطقه و جهان، پایگاه های اتمی ایران نیست،بلکه مشکل اساسیِ منطقه و جهان،رژیم جمهوری اسلامی است که با سوء استفاده از درآمدهای سرشارِ نفت،در فلسطین،لبنان،عراق،افغانستان و…ایدئولوژی کینه وُ نفرت وُ مرگ منتشر می کند و در تدارکِ «هولوکاست دوم» است و لذا، هرگونه حمله به تأسیسات مردمى و زیرساخت هاى صنعتى و نفتى ایران،موجب نفرت و کینۀ دیرپاى ایرانیان خواهد شد… با خیزشِ مردم ایران و سرنگونیِ این رژیم بدست آنان است که می توان شاهد استقرار آرامش و صلح و ثبات در منطقه و جهان بود…
برخی واکنش ها به این نامه مصداق شعر احمد شاملو بود:
هر گاو-گند چاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد.
***
جنبش«زن،زندگی،آزادی» با حدود ۶۰۰ جانباخته از«زیباترین فرزندان آفتاب» توانسته حقّانیّت و مشروعیّت خود را در سطح ملّی و بین المللی تثبیت کند. اینک بر عُهدۀ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران است تا به دور از تنزّه طلبی های سیاسی-ایدئولوژیک به وظایف خود برای رسیدن به یک همآوازی ملّی (آلترناتیو) عمل کنند.
سپهر سیاسی ایران نیازمندِ کسانی است که با شجاعت اخلاقی از «تابو» های رایج بگذرند و چشم اندازهای تازه ای به سوی آینده بگشایند.مواضع سیاسی شاهزاده رضا پهلوی و سفر شجاعانه اش به اسرائیل بشارت دهندۀ این آینده است.
https://mirfetros.com
[email protected]
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
* جنبشِ«زن ،زندگی،آزادی» را می توان یک انقلاب نامید که در مَدنیّت و مُدرنیّتِ خود به جنگِ باورهای قرون وسطائیِ رژیم ( از جمله حجابِ اجباری ) رفته است.
*هدفِ نخست تلاش های«چند چهرۀ سیاسی-هنری» رساندن صدای آزادیخواهانه و حق طلبانۀ مردم ایران به گوش جهانیان بود که تاکنون بسیار موفّق و امیدآفرین بوده است.
* دکتر یرواند آبراهامیان جنبش «زن، زندگی، آزادی» را «شورش» نامیده در حالیکه می دانیم شورش ، اقدامی ناگهانی،محلّی و فاقد هدف برای تغییر نهادهای اجتماعی و سیاسی است.
رویدادهای چند ماهۀ اخیر حدود ۴۰ سال جامعۀ ایران را به پیش برده و سپهر سیاسی آن را عمیقاً دگرگون کرده است.از این نظر، جنبشِ«زن ،زندگی،آزادی» را می توان یک انقلاب نامید که در مدنیّت و مدرنیّت خود به جنگِ باورهای قرون وسطائیِ رژیم( از جمله حجاب اجباری) رفته است.این انقلاب تداوم شعارها و خواست های جنبش مشروطیّت است که در قصیدۀ غرّایِ « یا مرگ یا تجدّدِ» ملک الشعرای بهار تجلّی یافته بود:
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
ویرانهای ست کشور ایران
ویرانه را بها وُ ثمن نیست
هرسو سپه کَشند وُ رعیّت
ایمن به دشت وُ کوه وُ دَمَن نیست
کشور تباه گشت وُ وزیران
گویی زبان شان به دهن نیست
حُکّامِ نابکار ز هر سوی
غارت کنند وُ جای سخن نیست
یا مرگ یا تجدد وُ اصلاح
راهی جز این دو پیشِ وطن نیست
چند ماه پیش در مقالۀ ضرورت تشکیل «کمیتۀ نجات ملّی» شعارِ«زن، زندگی، آزادی» را چکیدۀ همۀ آرزوهائی نامیدم که در مَسلخِ رژیمی مرگ اندیش قربانی شده اند… اعتراضات اخیر فصل درخشانی در مبارزات آزادیخواهانۀ مردم ایران است و آنرا از تمام خیزش های پیشین ممتاز می کند و لذا، مسئولیّت های تازه ای برعهدۀ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران قرار می دهد تا در این شرایط مرگ و زندگی راهی معقول،ممکن و مناسب برای پیروزیِ مبارزات مردم ارائه کنند».
براین اساس،انتشار «منشور مهسا» و همّتِ چند چهرۀ سیاسی-هنری گامی فرخنده در اعتلای جنبش «زن،زندگی،آزادی» بود.هدفِ نخستِ تلاش های این چهره ها رساندنِ صدای آزادیخواهانه و حق طلبانۀ مردم ایران به گوش جهانیان بود که تاکنون بسیار موفّق و امیدآفرین بوده است.
از این گذشته،هر نسلی نمادها، رهبران و روشنفکران خود را دارد. خصلتِ مدرن و جوانِ جنبش مهسا باعث شد تا در تشکّلِ چند چهرۀ سیاسی-هنری از حضورِ «پیرانِ کارکُشته» خبری نباشد، هر چند که در مراحل بعدی،حضور این«پیرانِ کارکُشته»و «متخصّصان خبره» مُسلّم است.
با توجه به ناکامی دیرپای احزاب و سازمان های سیاسی ایران در تدوین منشوری ملّی و میهنی،پرهیز از«ائتلاف با احزاب سیاسی» نقطۀ قوّتِ دیگرِ این تشکّل بود.با اینهمه،منشور مهسا (مانند هر منشور دیگری) خالی از کمبود و نارسائی نیست (از جمله کمرنگ بودن مفهوم ملّت ایران، پرچم سه رنگ و تمامیّت ارضی ایران).امید است که با شفّافیّتِ بیشتر ،«منشور مَهسا»از گزند ابهام ها و اتهام ها محفوظ بماند.شرایط بسیار حسّاسِ ایران همۀ ما را متعهّد می کند که «مخالفت»ها را تا حدِّ «دشمنی» بالا نبریم.
***
دربارۀ جنبشِ«زن، زندگی،آزادی » بحث های متعدّدی صورت گرفته ولی سخنان دکتر آبراهامیان در این باره بسیار قابل «تأّمل» است.
یرواند آبراهامیان پژوهشگری است که هنوز در فضای «دوران جنگ سرد» نَفَس می کشد و تحلیل های وی هنوز آغشته به گرایش های ضدامپریالیستی و تعلّقات سیاسی-ایدئولوژیک است.در «نقدی بر«کودتا»ی دکتر آبراهامیان » به برخی از این«تعلّقات» اشاره کرده ام.گفتگوی اخیرِ وی با سایت «یورو نیوز» نمونۀ تازه ای از این «تعلّقات» است:
آبراهامیان جنبش «زن، زندگی، ازادی » را «شورش» نامیده است در حالیکه می دانیم شورش ، حرکتی ناگهانی،زود گذر و فاقد هدف و آینده نگری برای تغییر نهادهای اجتماعی و سیاسی است.از این گذشته،شورش ها – اساساً – محلی، محدود و منطقه ای هستند در حالیکه جنبش «زن، زندگی، آزادی » از کردستان تا تهران و از تبریز تا زاهدان گسترش یافته و تقریباً سراسرِ ایران را فراگرفته است.
آبراهامیان جنبش«زن، زندگی، آزادی» را تداوم انقلاب ۱۳۵۷ دانسته است، در حالیکه انقلاب ۵۷ انقلابی ارتجاعی و ایدئولوژیک(چه دینی و چه لنینی) بود که مفاهیم مدرنی مانند زن، زندگی، آزادی در آن جایی نداشت.لذا – در مقام مقایسه – جنبش «زن،زندگی،آزادی» به آرمان های جنبش مشروطیّت نزدیک است.
جلوۀ دیگری از «تعلّقاتِ دوران جنگ سرد» ارزیابی آبراهامیان از شرایط انقلاب ۵۷ و شرایط انقلابی حاضر در جمهوری اسلامی است.او معتقد است که شرایط کنونی در ایران با روندهایی که به فروپاشی رژیم محمد رضا شاه انجامید، قابل مقایسه نیست چرا که:
-« شاه در ۲۸ مرداد مجبور شد از نیروهای خارجی برای ادامۀ حکومت خود استفاده کند و در نتیجه، دیگر نمیتوانست از مشروعیّت سخن بگوید و لذا، در انقلاب ۵۷ هیچ مشروعیّتی برای رژیم شاه باقی نمانده بود».
اینکه آبراهامیان هنوز در ۲۸ مرداد ۳۲«متوقّف» است و دچار نوعی«تعطیلی تاریخ» شده مایۀ عبرت است امّا نگارنده در «چند مقاله» از انقلاب ۵۷ و علل و عوامل سقوط رژیم شاه سخن گفته و خوشحال است که امروزه با انتشار اسناد تازه، ماهیّت مشکوک این«انقلاب»روشن تر می شود. با اینهمه، گفتنی است که طبق نظر کارشناسان: در سال ۵۷ فقط ۱۰تا ۱۲ ٪ ازمردم در انقلاب شرکت داشتند!
از این گذشته،چشم بستن بر تحوّلات عظیم اجتماعی، اقتصادی، صنعتی ، فرهنگی و هنری ایران از ۲۸ مرداد۳۲ تا بهمن ماه ۵۷ و یا تقلیل آزادی های آن دوران به آزادی های سیاسی منصفانه نیست( خصوصاً آزادی و حقوق زنان و سهیم کردنِ کارگران در سودِ کارخانه ها).
دکتر آبراهامیان در بارۀ انقلاب«زن،زندگی،آزادی»نتیجه می گیرد:
-« هنوز بین ۱۵ تا ۲۰ درصد جامعه از رژیم حمایت میکنند و رژیمِ جمهوری اسلامی هنوز بین ۱۵ تا ۲۰ ٪ مشروعیّت دارد»و لذا،«ما هیچ نشانهای مبنی بر اینکه رژیم[جمهوری اسلامی]به سمتِ فروپاشی برود ، نداریم ».
با آن تعلّقات سیاسی-ایدئولوژیک آبراهامیان معتقد است:
-«حضور شاهزادۀ جوان به عنوان رهبر،باعث تضعیف اعتراضات و تقویت رژیم خواهد شد،چرا که مردم خواهند پرسید اعتبار دموکراتیک و سکولار او از کجا آمده؟…».
کاش مورّخِ مشهورِ ما شعارها و صداهای «مردم» و خصوصاً نسل بیدار و بینای امروز را می شنید که در اتحادی نانوشته فریاد می زنند:رضا شاه! روحت شاد!» و یا: «ولیعهد کجائی!؟به دادِ ما بیائی!».
در بارۀ «استبدادِ سیاسیِ دوران رضا شاه و محمد رضا شاه» باید گفت که یک جامعۀ دموکراتیک حاصل همکاری و تعاملِ حاکمان و حکومت شوندگان (خصوصاً رهبران سیاسی و روشنفکران) است.لذا، پرسیدنی است که در دورانِ پُر آشوبِ رضاشاه و محمدرضاشاه رهبران سیاسی و روشنفکرانی مانند دکتر آبراهامیان – خود – چقدر آزاده و دموکرات بودند؟.از این گذشته،اگر بپذیریم که دموکراسی محصول یک جامعۀ صنعتی و پیشرفته است آیا ساختار روستائی و عقب ماندۀ جامعۀ ایران در آن دوران تا چه حد ظرفیّت استقرار دموکراسی را داشت؟.در پاسخ به این پرسش ها گفته ام:
– استقرار آزادی، دموکراسی و جامعۀ مدنی، نیازمند مقدّمات و زمینـه هـائی بود کـه فقـدان هر یـک از آنهـا،دستیـابی بـه آزادی و دموکراسـی را غیـرممکن یـا بسـیار دشـوار مـی سـاخت. اینکـه در تمامـت دوران مشروطیـّت ( و از جمله زمان دکتر مصدّق) مشروطه خواهان ما به استبداد گرویدند، آزادیخواهان ما آزادی دیگران را پایمال کردند و حامیان و مدّعیـان حکومت قانون، بی قـانونی هـا نمودنـد، ناشـی از ایـن کمبودهـا و دشواری ها است.
***
۳۵ سال پیش (۱۹۸۸) ضمن مقایسۀ تطبیقیِ توتالیتاریسم (فاشیسم، نازیسم و استالینیسم ) با اسلامِ سیاسی نوشته ام:
هم حکومت اسلامی و هم حکومت های توتالیتر به خود حق می دهند که در کلیۀ شئون زندگی مردم، دخالت کرده و حتّی قلمرو زندگی خصوصی افراد را مورد تعدّی، تجاوز و تفتیش قرار دهند.از طرف دیگر،ضدیّت با آزادی را می توان جوهر نظام های توتالیتر و اسلامی دانست زیرا استقرار فاشیسم،نازیسم، استالینیسم و نظام اسلامی ممکن نیست مگر وقتی که از نقیض شان (یعنی آزادی) اثری نمانده باشد. این ضدیّت، معطوف به آزادی زنان نیز هست …
سرکوب وحشیانۀ زنان، تحمیل حجاب اجباری ، مسموم سازیِ شیمیائیِ دخترانِ دانش آموز و… تجلّی عینیِ توتالیتاریسم و فاشیسم در جمهوری اسلامی ایران است.
در همین باره:
«ائتلافِ احزاب» نه! ،فقط چند چهرۀ سیاسی-هنری!
اشاره:
سُنّت دیرینه چنین است که مدّت ها پس از فوت شخص یا شخصیّتی به اشتباهات و عملکردهای نادرست وی پرداخته می شود.با اعتقاد به این سنّتِ پسندیده یادداشتِ زیر با تأخیری چند ماهه انتشار می یابد. ع.م
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱
حدیثِ نیک وُ بدِ ما نوشته خواهد شد
زمانه را قلم وُ دفتری وُ دیوانی است
مقالۀ آقای مسعود عزیزپور،پژوهشگر مسائل فرهنگی در سایت بی بی سی موجب نوشتن این یادداشت است. در جسجوگرِ «گوگل» متأسفانه نام و نشانی از این«پژوهشگر مسائل فرهنگی» نیست! ولی مقالۀ وی در بارۀ مرحوم محمد امینی شامل ادعاهای بی پایه و اغراق آمیزی است که در زیر به مواردی از آنها اشاره می کنم:
نویسندۀ مقاله، مرحوم امینی را «پژوهشگری بیباک در نقدِ تیرگیهای گذشته» دانسته است،در حالیکه کارنامۀ سیاسی آقای امینی این«بی باکی در نقد تیرگی های گذشته» را انکار می کند.برای نمونه:مرحوم محمّد امینی -به عنوان یکی از رهبران برجستۀ سازمان کمونیستی احیا- هیچگاه به نقش خود در هجوم چماقداران آن سازمان به محمدرضا شاه به هنگام ورود به کاخ سفید نپرداخته است.به روایت دکتر امیر اصلان افشار که خود همراه شاه و شاهد و ناظرِ ماجرا بود:این هجوم خونین در مطبوعات و رسانه های آمریکا بازتاب فراوانی داشت و نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به قدرت گیری خمینی و انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد.سنای آمریکا در نوامبر 1977 ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
دکتر فریدون مجلسی -نویسندۀ سرشناس و دیپلمات برجسته در سفارت ایران در آمریکا -نیز یاد آور می شود:
-«در سال 1350 در سفارت ایران در واشنگتن کنسول بودم. امور کنسولی را (که خدماتش غیر سیاسی و مربوط به امور شخصی ایرانیان است) به طبقۀ زیرین با درِ جداگانه از ورودی سفارت منتقل کرده بودند و بر خلاف امروز دستیابی،بدون کنترل و کاملاً آزاد بود.روزی جوانی مست وارد دفترم شد. نگاهی مغرورانه انداخت و با اشاره به عکس شاه که به دیوار نصب بود با دشنام گفت: «عکسِ این….را پایین بیاورید!»… و سپس شعارها و دشنام های دیگری داد و با همان غرورِ قهرمانانه رفت که شاید برای رفقایش تعریف کند و از آن شجاعت به خودش ببالد!. لابد در خانه تعریف کرده بود زیرا فردای آن روز مرحوم نصرت الله امینی،برای استمالت به دیدارم آمد. شاید فکر می کرد من گزارشی از ماوقع بدهم و موجب درد سرِ جوانِ مست شود! به او گفتم:من مطمئناً اهمیّتی به این ماجرا نمی دهم امّا فراموش هم نخواهم کرد…».
دکتر احمد شایگان(پسرِ دکتر علی شایگان و مسئول سازمان های جبهۀ ملّی در آمریکا)در بارۀ فعّالیّت های مرحوم امینی در آن دوران می گوید:
-«اين، جريانی بود كه به رهبری فردی بهنام محمد امينی-پسر همان[نصرت الله] امينی ، شهردار دكتر مصدّق –هدايت می شد. اينها در قسمتهای مركزی آمريكا كه اعضاي كنفدراسيون كمتر بودند، رشد كردند و البته هيچگاه نتوانستند در هيأت دبيران كنفدراسيون حضور داشته باشند يا نقشی تعيينكننده داشته باشند.اين افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند که درگيری های فيزيكی ايجاد می كردند».
آقای امینی در ردِّ این شواهد مدّعی شد: در زمان حادثۀ خونین محوطۀ کاخ سفید به اتّفاق همسرش در بلژیک بوده و نقشی در آن ماجرا نداشته که «اسنادِ آن موجود است».
با وجود تقاضای من و برخی دوستان،متأسفانه آقای امینی سندی از آن «اسنادِ موجود» ارائه نکرد!
موضوع دیگری که باید به آن اشاره کنم سوء استفادۀ آقای امینی از بی حالی و بیماریِ مُهلکِ شاد روان حسین مُهری بود. مُهری پس از تعطیلیِ «رادیو صدای ایران»(در لوس آنجلس)دچار بحران مالیِ شدیدی شد و بیماریِ وی نیز تشدید گردید. محمد امینی با سوء استفاده از آن شرایط دشوار،باکمک های مالی و تدارکاتی به حسین مُهری ، برنامۀ«برگی از تاریخ» را در تلویزیون اندیشه اجرا کرد که سرشار از تحریف و دروغ و تخریب بود گوئی که امینی این بار،میکروفون را با چماق عوضی گرفته بود![i]
نویسندۀ مقالۀ بی بی سی مدّعی است:
-«در آستانۀ انقلاب بهمن ۱۳۵۷ [محمد امینی] با همان شور جوانی و جوشش انقلابی به میهن برگشت و یک چند با فعالیتهای تبلیغاتی برای پیشبرد ایده های چپروانه تلاش کرد؛ امّا، چنانکه خود به روشنی بیان کرده است«با رشد جنبش روحانیّتِ مبارز به رهبری آیتالله خمینی او به درستیِ راهِ شاپور بختیار پی برد و پایداری دلیرانۀ او در برابر ارتجاع دینی را بهترین راه برای جلوگیری از اعتلای روحانیت سُنّت گرایِ بیاعتنا به دموکراسی و حقوق بشر تشخیص داد».
با توجه به محدودۀ زمانیِ فعالیتهای محمّد امینی پس از بازگشت به ایران «برای پیشبرد ایدههای چپروانه»(در سال ۱۳۵۷) و استقرار دولت دکتر شاهپور بختیار (۱۵ دی تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷) هیچ سندی مبنی بر دفاع آقای امینی از«پایداری دلیرانۀ شاهپور بختیار در برابر ارتجاع دینی» وجود ندارد بلکه-آنچنانکه نویسندۀ مقاله نیز نوشته-این موضوع را «محمد امینی خود بیان کرده است».بنابراین،بنظر می رسد که مرحوم امینی با طرح اینگونه ادعاهای واهی در اواخر عُمر کوشیده بود تا«کارنامۀ موجّه»ای برای خود دست و پا کند!،خزیدن به زیرِ سایۀ نام و شخصیّت دکتر محمد مصدّق نیز شاید به همین خاطر بود.
نویسندۀ مقاله برای «خالی نبودن عریضه» جملاتی از قصّه نویس ارجمند،خانم مهشید امیر شاهی را نقل کرده بی آنکه یادآور شود که آن جملات – قبلاً – مورد نقدهای جانانه قرار گرفته است.امیرشاهی در بارۀ کتاب «سوداگری با تاریخ» نوشته بود:« آقای امینی پژوهشگری ست صاحب نظر، در کار دقت و وسواس دارد، بر موضوع مورد تحقیق چیره است،با تامل و انصاف مسائل را بررسی می کند. لحن نوشتۀ او یک لحظه از نزاکت و ادب دور نمیشود»…این «اظهار نظر» نشان می دهد که قصّه نویس ما – اساساً – کتاب آقای امینی را نخوانده زیرا منتقد دیگری همین کتابِ «سوداگری با تاریخ» را «دائرة المعارف جعل و توهین و افترا» نامیده است :«به جرأت می توان گفت که در 20-30سال اخیر،هیچ منتقدی را نمی توان یافت که مانند آقای امینی، اینهمه، توهین و تحقیر و دشنام و اتهام نصیب یک کتاب و نویسندۀ آن کرده باشد».
از این گذشته،هر ابجد خوانِ کلاس تاریخ با مراجعه به کتابم زبان همدلانه، متین و نگاه مادرانه به تاریخ را خواهد دید که براساس آن،هم رضا شاه، هم قوام السلطنه،هم مصدّق و هم محمدرضاشاه در بلندپروازی های مغرورانۀ خود،ایران را سربلند و آزاد و آباد می خواستند اگرچه-هر یک-چونان عقابی بلندپرواز-در فضای تنگ محدودیت های تاریخی،پَرسوختند و پَرپَر زدند…
یکی از ویژگی های مرحوم محمد امینی(چه در سازمان کمونیستی احیا و چه بعد از آن) بی اعتبار کردنِ حریف به هر شکل ممکن بود و در این راه چنان افراط کرد که ضمن سرکوب فیزیکیِ مخالفانش، نظراتی را به من نسبت داد که در کتابم وجود نداشت(مانند اعتقاد به «قیام ملّی»در بارۀ رویداد 28 مرداد 32). نمونۀ دیگر،چشم بستنِ وی بر غلطنامۀ پیوستِ کتابِ «آسیب شناسی …» بود که باعث شد تا مرحوم امینی ضمن قلمفرسائی های بی پایه ،بر «وزن» و برگِ «سوداگری با تاریخ» بیفزاید!!
مقالۀ بی بی سی در پایان نتیجه می گیرد:«میتوان با اطمینان گفت که محمد امینی، به رغم عمر نه چندان بلند خود، از انجام وظیفهای سنگین سربلند بیرون آمد»…با آنچه که گفته ایم چنین نظری بسیار اغراق آمیز است. مرحوم محمد امینی «پژوهشگری بیباک» بود ولی نه در «نقدِ تیرگیهای گذشته» بلکه در پنهان کردنِ آنها. کارهای پژوهشی وی نیز فاقدِ اصالت، نوآوری و آلوده به تعصّب بود.این کتاب ها (از «سوداگری با تاریخ» تا تجدید چاپ کتاب های شادروان احمد کسروی) نوعی حاشیه نویسی و کتابسازی بشمار می روند و به قول مولانا:
از محقّق تا مُقلّد فرق ها است.
***
بحث های تازه در بارۀ رضاشاه ،محمد رضاشاه ،دکتر مصدّق، ملّی شدنِ صنعت نفت و رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ نشان می دهند كه این بحث و بررسی ها وارد مرحلۀ تازهای شده و از اسارت ملاحظات سیاسی- ایدئولوژیك آزاد شده اند[ii]. این ارزیابی های تازه به ما یادآور می شوند که «پژوهشگرانِ دگراندیش» نباید مرعوبِ جنجال های رسانه ای شوند. استقبال خوانندگان ارجمند از کتابِ کوچکِ «آسیب شناسی یک شکست» و انتشار چاپ پنجم آن (در حدود۸۰۰ صفحه) نشان دهندۀ پیروزیِ نظریِ نگارنده و طلیعۀ اعتلای آگاهی های ملّی است.
مقالۀ مرتبط:
_________________________________
[i] – نگارنده با شادروان حسین مُهری گفتگوی مفصّلی داشتم که متن آن در کتاب«رو در رو با تاریخ» آمده است.با این سابقۀ دوستی و آشنائی-بارها- از تحریف ،تخریب و تقلّبِ محمّد امینی در برنامۀ«برگی از تاریخ» و سکوت و مماشاتِ آقای مُهری انتقاد کردم.پاسخِ وی به من این شعرِ احمد شاملو بود: فقر احتضارِ فضیلت است!
[ii] – نمونه ای از این ارزیابی های تازه را در نوشته های نویسندگان زیر می توان خواند:
هوشنگ نهاوندی ،مرتضی ثاقب فر، احمد بنی جمالی، داریوش بایندُر، عباس میلانی، ری تكیه ،موسی غنینژاد،رضا تقی زاده، امیر طاهری، مرتضی مردیها، صادق زیبا کلام،سیروس مرادی،محمد قائد، حسن زحمتكش، مجید محمّدی، فریدون مجلسی،مسعود لقمان ،بهمن زبردست،شهرام اتّفاق و…
ویژه نامۀ جنبش زن، زندگی، آزادی در پیوستار تاریخ
این فصلنامه در نشانی زیر در دسترس خوانندگان است:
http://armanfoundation.com/wp-content/uploads/2023/03/Arman_Magazine_22.pdf
بنیادگذار: دکتر ساموئل دیان
سردبیر فصلنامه و تارنما: شیریندخت دقیقیان
فهرست این شماره:
ساموئل دیان: نوروز بمانید که ایّام شمایید!
علی سجادی: احمد شاملو و نوروز – سخنی پیرامون کتاب احمد شاملو در پس آینه، اثر بهرام گرامی
پروندۀ جنبش زن، زندگی، آزادی در پیوستار تاریخ
جواد مفرد کهلان: زن در فرهنگ کهن ایرانی
عبدالحسین ناهید آذر: زینب پاشا، عیار زن در جنبش مشروطیت
شهین سراج: زن و آزادی در اشعار و تصنیف های ملک الشعراء بهار
مجید جهانبانی: شوکت ملک جهانبانی، کوشندۀ “زن و آزادی”
حسن جوادی: زن ستیزی در پوشش طنز در ادبیات فارسی
مرتضی حسینی دهکردی: خاطرهای از زنده نام دکتر فرخ رو پارسا، وزیر آموزش و پرورش دوران محمدرضا شاه پهلوی
منصوره شجاعی: زن، زندگی، آزادی، نوزاد صد روزۀ جنبشی صد ساله
هادی بهار: هم سرنگ، هم خودنویس – ماندانا زندیان، پزشک، شاعر، نویسنده و پژوهشگر ادبی
اردوان مفید: زنان پیشتاز و تابوشکن در قلمرو هنرهای نمایشی
شیدا محمدی: صد سال ترانه های اعتراضی- از تصنیف عارف تا رپ توماج
محمدحسین ابن یوسف: چاپ سوّمین بخش از مجموعهی «هزارآوا» اثر گرانقدر مرتضی حسینی دهکردی
پیرامون نقش زنان در موسیقی ایران از دوران مشروطیت به بعد
نادر مجد: مشارکت زنان در موسیقی ایران از دوران باستان تا امروز
تازه های باهَمِستان: برگ ویژۀ آرمان برای معرفی فعالیت ها و سازمان های مردم نهاد ایرانیان
نرگس محمدی برندۀ جایزۀ اولاف پالمه- نشریۀ میراث ایران در سال نو میلادی- نامش زاهدان است (ماندانا زندیان)- ترانۀ “برای” اثر شروین حاجی پور برنده جایزۀ گرمی – سینماگر جوان ایرانی، محمد ولیزادگان خرس بلورین برلیناله ۲۰۲۳ را به زنده نام خدانور لجعی تقدیم کرد – ترجمۀ مژده بهار از شعر “تغییر برای برابری” اثر مازیار سمیعی- اهدای جایزۀ روزنامهنگاران کانادا به نیلوفر حامدی و الهه محمدی- گلشیفته فراهانی در جشنوارۀ فیلم برلیناله ۲۰۲۳.
سودابه رکنی: داستان کوتاه- کمیتۀ خیابان زنجان
پژوهش ها و آفرینش های ادبی، هنری و فرهنگی
یادداشت: پیرامون مقالۀ ناصر کنعانی: سر ویلیام جونز، نخستین مترجم حافظ به زبان انگلیسی
گفتگوی محمدرضا نیکفر و شیریندخت دقیقیان: به مناسبت انتشار کتاب فناجویی یا انسان خدایی
تاریخ
علی میرفطروس: نگاهی نو به جنبش بابک خرمدین (بخش دوم)
توفیق حیدرزاده: صفحه ای پیرامون رصدخانۀ مراغه در كتاب درسى ایالات متحدۀ آمریکا
فلسفه و عرفان
مهدی سیاح زاده- شرح داستان مثنوی مولوی: داستان زندانی مفلس
تازه ها و جاودانه های شعر به گزینش علیرضا اکبری
محمدرضا شفیعی کدکنی؛ جهانگیر صداقت فر؛ هیلا صدیقی؛ شروین حاجی زاده؛ هوشنگ ابتهاج
* تاریخ ایرانِ پس از اسلام- عموماً – «تاریخ انقطاع»است و ما -بار ها-مجبور شدیم که از«صفر»آغاز كنیم؛بی هیچ خاطره ای از گذشته ، بی هیچ دورنمائی از آینده…
* مُدلِ توسعۀ جوامع اروپائی و تطبیق آن بر تاریخ اجتماعی ایران گمراه کننده است.
***
اشاره:
متن حاضر پیشگفتار چاپ پنجم کتاب«ملاحظاتی در تاریخ ایران»است که با ویرایشِ تازه و افزوده ها منتشر خواهد شد.موضوع اصلی کتاب بررسیِ علل و عوامل عقب ماندگی های ایران در رَوَند حوادث تاریخی است. این مقاله زمانی انتشار می یابد که یکی از برجسته ترین پژوهشگران تاریخ و فرهنگ ایران-دکتر جواد طباطبائی– از دست رفته است.علل عقب ماندگی و انحطاط ایران از دغدغه های اصلیِ دکتر طباطبائی نیز بود.یادش گرامی باد! ع.م
تجربۀ جمهوری اسلامی چونان«عُمرِ قرونی بر ما گذشته» و تأثیرات مرگباری در جامعۀ ایران داشته است.مضمونِ قصیدۀ غمبارِ انوری در بارۀ هجومِ ویرانگرِ قبایلِ«غُز»به ایران (در قرن ۶ هجری /۱۲ میلادی) شباهت شگفت انگیزی با شرایطِ هولناک ایرانِ امروز دارد:
خَبَرت هست کز اين زير وُ زَبَر شوم غُزان
نيست يـک پَی[1] ز خراسان که نشد زيـر و زَبَر
خـبـرت هست کـه از هر چـه در او چيـزی بود
در هـمــه ايـران، امــروز نمـانده اســت اثـر؟
بــر بــزرگـان زمــانه شـده خُــردان، سـالار
بــر کريمـانِ جهان گــشتـه لئيمان، مِهتر…
کُشتـه فـرزند گـرامی را گـر نـاگاهان-
بينـد، از بيـم خـروشيـد نيـارَد مادر [2]
***
انقلاب اسلامی ایران بر بسترِ بینوائی های فکریِ روشنفکرانی مانند جلال آل احمد، دکتر علی شریعتی و دیگر نظریّه پردازان«اسلام راستین» ظهور کرد. نقش این روشنفکران در تأسیسِ نظریِ انقلاب اسلامی بسیار برجسته بود و لذا، نقد عقاید آنان می تواند از بازتولید و تکرارِ اندیشه های خِرَد گریز و تجدّد ستیز جلوگیری کند.
حدود ۳۵ سال پیش(سال۱۳۶۶/۱۹۸۸) نگارنده -به قدر بضاعت خود-در این راه کوشید. این «ملاحظات» در راستای دغدغه های نگارنده در آستانۀ وقوع انقلاب اسلامی بود که در کتاب کوچکِ اسلام شناسی(بابک دوستدار،نشر کاوه،تهران، فروردین ۱۳۵۷)، حلّاج (اردیبهشت ۵۷) و آخرین شعر (مرداد ۵۷) تبلور یافته بود.
امروزه جامعۀ ایران با «عبور از شریعتی» و دیگر مُنادیان «اسلام راستین» ، آیندۀ روشنی را ترسیم می کند؛ آیندۀ روشنی که جنبشِ«زن،زندگی، آزادی» نویدبخشِ آن است.
پُرسش های اساسیِ این کتاب از جمله عبارت اند از:
۱-جدائی دین از دولت چرا نتوانست در جامعۀ ایران تحقّق یابد؟
۲-آیا اسلام ظرفیّتی برای استقرار آزادی و دموکراسی دارد؟
۳- تمامیّت خواهی (توتالیتاریسم و فاشیسم) با اسلام و اندیشه های خمینی و خصوصاً دکتر علی شریعتی چه مشترکات و پیوندی داشت؟
این کتاب با تکیه بر اسناد و منابع بسیار می کوشد به این پُرسش ها پاسخ دهد.
***
به نظر نگارنده،مُدلِ توسعۀ جوامع اروپائی و تطبیق آن بر تاریخ اجتماعی ایران بسیار گمراه کننده است زیرا « تاریخ ایران تاریخ ایل ها است نه تاریخ آل ها ». برخلاف جوامع اروپائی،ایرانِ پس از اسلام همواره زیر فشار هجوم های ایلات مختلف كمتر روی ثبات و آرامش به خود دیده و آن هنگام كه چنین سامان و ثباتی وجود داشت (مثلاً در عصر سامانیان و آل بویه) ما شاهد رشد شهرها و رونق تجارت و صنعت و تاریخ و فلسفه و ادبیات بوده ایم[3]
به عبارت دیگر، با حملۀ تازیان به ایران و سقوط ساسانیان روند تكاملی جامعۀ ایران در حملات قبایل مختلف از هم گسست.از این رو،تاریخ ایرانِ پس از اسلام -عموماً- تاریخ انقطاع است. هر یک از این حملات شمشیری بود كه جامعۀ ایران را از ریشه و گذشتۀ خود قطع كرد به طوریكه ما مجبور شدیم ـ هر بار ـ از صفر آغاز كنیم؛ بی هیچ خاطرهای از گذشته، بی هیچ دورنمائی از آینده و…
قصیدۀ انوری و روایت عطاء ملک جُوَینی در بارۀ وضع علم و اخلاق و فلسفه بعد از حملۀ مغول را می توان به سراسرِ تاریخ ایرانِ پس از اسلام تعمیم داد:
-«مدارس درس؛ مُندرس و عالِم علم؛ مُنطمس (نابود شده) و طبقۀ طلبه در دست لگدكوب حوادث، متواری ماندند. هنر اكنون همه در خاك طلب باید كرد… كذب و تزویر را، وعظ و تذكیر دانند… هر خَسی؛ كسی. هر آزادی؛ بیزادی و هر رادی؛ مردودی… و هر دستاربندی؛ بزرگوار دانشمندی..» [4]
در رفت و آمدِ مهاجمانِ مختلف روانِ فرهنگی و روحیّۀ اجتماعی ما نیز دچار آسیب شد چندانکه به قول فرزانۀ توس:
چـو بـا تـخت، مـنبـر بـرابــر شود-
همه نــــام،بـوبکر و عـُمّر شـود
از ایـــران و از تــرک و از تــازیــان
نژادی پـــدیـــد آیـد انــدر میان
نــه دهقان؛ نـه تُرک و نـه تازی بُوَد
سخن ها بـه کــردار بــازی بـــود
زیانِ کسان از پیِ سودِ خویش-
بجویند و دین اندر آرند پیش
به گیتی نمانَد کسی را وفا
روان و زبان ها شود پُرجفا [5]
جلوۀ دیگری از این آسیب ها عبارت بود از:
۱-رواج عصبیّت های مذهبی و جدال های فرقه ای به طوری که هر یک از این فرقه ها محلّات و بازارهای خود را داشتند و از همزیستی با یکدیگر پرهیز می کردند.این«جنگ هفتاد و دو ملّت(مذهب)»روحیّۀ همکاری و مشارکت اجتماعی را دشوار می کرد و باعث تضعیف حس ملّی می شد چندانکه وقتی سپاهیان مغول به دروازه های نیشابور رسیدند،نیروی مُنسجمی برای دفاع از شهر وجود نداشت.
۲- سلطۀ استبداد دینی ،سرکوب دگراندیشان و انسدادِ فکر و فلسفه چنان که پس از«عصر رنسانس ایران»در دورۀ سامانیان(قرن چهارم هجری/دهم میلادی)، به تحریک رهبران فرقۀ کرّامیّه،سلطان محمود غزنوی پنجاه خروار (۱۵،۰۰۰كیلو) از كتاب های فلسفه و نجوم و رسالات مُعتزله را آتش زد « و جاسوسان برگماشت و از مواضع و مجامع ایشان [اسماعیلیّه و قرامطه] تجسّس کرد…و از شهرهای مختلف همه را به درگاه آوردند و بر درخت کشیدند و سنگسار کردند.. و همه را مُثله گردانید.»[6]
۳-زوال فرهنگِ شاد و حماسۀ دنیاگرای ایران پیش از اسلام و اضمحلال آن در عزاداری ها و آئین های ناشادِ پس از اسلام.این اضمحلال و عزاداری ها بازتاب پریشانی های روحی مردم در حملات و هجوم های ویرانگر بود چندانکه:
-«در هر سرائی، نوحه سرائی، و در هر كاشانهای، غم خانهای و در هر جگری از سوزشِ مُصیبت، تیغی و همراهِ هر نَفَسی، ناله و دریغی»[7]
۴-فروپاشی شهرنشینی، زوال عقلگرائی،تقویت مذهب و گرایش های صوفیانه، فقدان نگاه تاریخی (دراز مدّت) برای مهندسی اجتماعی با این اعتقاد که «دَم را غنیمت است» و «هستی روی آب است».
۵-بازتولید و تداوم سُنّت و در نتیجه، عدم رشد توسعه و تجدّد اجتماعی.
با اینهمه، در سراسر این دوران آشفتگی و انقراض-برخلاف مردم متمدّن مصر- ایرانیان با تکیه بر زبان، فرهنگ و آئین های ملّی(مانند چهارشنبه سوری، نوروز،مهرگان، شبِ یلدا و جشن سده) توانستند خود را از گذشته به حال و از حال به آینده منتقل کنند چنانکه روایتِ چنگنواز سیستانی نمونۀ درخشانی از این مدّعااست:
-وقتی سپاهيان«قُتيبه»(سردار عرب) سيستان را به خاک و خون کشيدند ، مردی چنگنواز،در کوی و برزنِ شهر – که غرق خون و آتش بود-از کشتارها و جناياتِ«قُتيبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونين از ديدگان آنانی که بازمانده بودند جاری میساخت و خود نيز،خون میگريست…و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم
در خانۀ دل
اندکی شادی بايد که گاهِ نوروز است» [8]
***
کتاب حاضر کوششی در شناختِ چیستیِ جامعۀ ایران در آشوب ها و آشفتگی های پس از حملۀ تازیان و تأثیرات آن در کُنِش و منِش ایرانیان است تا در این «قابِ تاریخی» تصویری از کیستیِ امروزِ ما را ترسیم کند.
با وجود استفاده از حجم عظیمی از اسناد ،کتاب حاضر خالی از کاستی و کمبود نیست با اینهمه امید است كه این «ملاحظات» پرتو كمرنگی در شناخت تاریخ اجتماعی ایران بشمار آید.
به قول فرزانهای:
-« تاریخ مردم ایران، نامهای طولانی و پایان ناپذیر است كه گذشتۀ دور، آن را انشاء میكند و آیندۀ دور آن را خواهد خواند و شك نیست كه در عُمرِ تاریخ براین نامه بر سال ها بگذرد» [9]
[1] – پِی:پایه،پای بست.
[2] – در بارۀ قصیدۀ انوری نگاه کنید به مقالۀ نگارنده در کتاب«تاریخ در ادبیّات»:
https://mirfetros.com/fa/?p=22209
[3] – نگاه کنید به دو کتاب درخشان جوئل کَرَمر هر چند که بکارگیری مفهوم «رنسانس اسلامی»از سوی وی می تواند محل بحث باشد: فلسفه در عصر رنسانس اسلامی(ابو سلیمان سجستانی و مجلس او)؛احیای فرهنگی در عهد آل بویه(انسان گرائی در عصر رنسانس اسلامی)، ترجمۀ محمدسعید حنائی کاشانی،تهران،۱۳۷۵ و ۱۳۷۹
[4] – تاریخ جهانگشا، ج۱، صص۳-۵
[5] – منتخب شاهنامۀ فردوسی،به کوشش محمد علی فروغی و حبیب یغمائی، تهران، ۱۳۲۱، صص۶۰۹-۶۱۳
[6] – ترجمۀ تاریخ یمینی،محمد بن جبّار عُتبی، به اهتمام جعفر شعار ، ص۳۷۰. برای درک دشواری های دگراندیشان در ابرازِ عقاید شان نگاه کنید به مقالۀ نگارنده با نام «قاب ها و نقاب های اندیشه در تاریخ ایران»:
https://mirfetros.com/fa/?p=34581
[7] – تاریخ وصّاف، وصّاف الحضره، ص۳۶۱، مقایسه کنید با گزارشهای محمدبن ابراهیم، سلجوقیان و غُز در کرمان، صص۱۲۹ و۱۳۴ و۱۴۴؛ سیف بن محمد هروی، تاریخ نامۀ هرات، صص۸۲-۸۳؛ افضل الدین کرمانی، بدایع الزمان، ص۸۹؛ ترجمۀ تاریخ یمینی، صص۱۹۸-۲۰۱، نسخۀ علی قویم (قویم الدوله).
[8] – دیدگاه ها،علی میرفطروس،نشر عصر جدید، سوئد،۱۹۹۳،ص۳۳
[9] – تاریخ مردم ایران،عبدالحسین زرّین کوب،ص۷
بحث درباره حقوق ملی و منافع ملی از دیدگاه سیاسی شاید تکراری باشد؛ اما در تضادهای دیدگاهی در زمان حاضر نیز این بحث مطرح است که: آیا در بحث حاکمیت قانون، حقوق ملی بر منافع ملی ارجحیت دارد یا منافع ملی اولویت دارد. بحث در این باره موکول به این است که مأموریت دولت را چه بدانیم. آیا مأموریت دولت حفاظت از خودش است یا صیانت از حقوق مردمی است که دولت برآمده از آن است؟ در واقع ماموریتی که در نظام دموکراتیک از سوی ملت به دولت واگذار میشود، پاسداری از حقوق فردی و اجتماعی ملت در چارچوب قانون است؛ یعنی قانونی که ملت به واسطه نمایندگانش وضع کرده و منافع و مصالح فردی و اجتماعیاش در آن ملحوظ است. این منافع و مصالح فردی و اجتماعی است که درواقع منافع ملی را تشکیل میدهد، که تحت پوشش و حمایت حاکمیت قانون قرار میگیرد، نه برعکس. این نتیجهگیری تا وقتی که دولت در داخل کشور وظیفه قانونیاش را نسبت به ملت انجام میدهد، امری عادی است. هرچند گاهی امری متعارف تلقی نمیشود که باید متعارف شود. در مباحث پسا مشروطه که موضوع کسب مشروعیت و اعتبار دولت از جانب ملت مطرح شد، به عقیده برخی جنبش مشروطه به دلیل نبود انسانهای توسعهنگر شکستخورده تلقی میشود. این دیدگاه در واقع مدیریت یک جامعه بهرهمند از فرهنگی توسعهیافته را به جامعه بدوی آن روز ایران تسری میدهد؛ یعنی مدیریتی متشکل از حلقه کوچکی از اندیشمندانِ اتفاقا نزدیک به رأس هرم اجتماعی و سیاسی آن روزگار، که جاهطلبیهای دموکراتیک هم داشتند؛ اما هدف مشروطه ایران «نیل» به امر محال دموکراسی در آن جامعه تقریبا بدوی نبود؛ بلکه «راهگشایی» به سوی هدف غایی، یعنی همان دموکراسی بود. این کار مستلزم رفع حاکمیت سلطان و تأسیس عدالتخانه بر پایه «قانون» بود که با وجود مقاومت بعدی محمدعلی شاه در ایران جا افتاد و حتی در دوران متزلزل و مغشوش پس از مشروطه، حاکمیتِ رها از سلطه مالکانه سلطان بهتدریج کوشید با وضع قوانین، حکومت قانون را جانشین حاکمیت اراده و فرمان سلطنت [مطلقه] کند و این پیروزی جنبش مترقی مشروطه بود. به نظر میرسد مطرحکردن شکست مشروطه «با پندار دموکراسیخواهانه بودن آن جنبش» درست نیست. این روزها به مناسبت سالگرد کودتای سوم اسفند برخی آن کودتا را پایاندادن به دموکراسی و ارزشهای مشروطه و تجلی دموکراسی را لابد منوط به انتخابات مجلس و تصویب قوانین از جانب مردم میدانند و توجه ندارند که در ۱۵ سال هرجومرج پس از مشروطه سه دوره آن مجلس با انتخابات ریشسفیدانه روی هم چهار سال دوام داشت! و دموکراسی پارلمانی وجود نداشت که مثلا به دلیل کودتای سوم اسفند تعطیل شود. اتفاقا پس از همین کودتا بود که در اردیبهشت ۱۳۰۰ مجلس چهارم بهعنوان نماد عبور از استبداد مالکانه شاه افتتاح شد و دیگر هم تعطیل نشد. کیفیت انتخابات، که بستگی به کیفیت توسعه فرهنگی و ساختار اجتماعی دارد، بحث جداگانهای است؛ اما در همین مجلسها مجموعه قوانین قضائی و مالی و اداری و انتظامی به تصویب میرسید، درآمد ملی به خزانه ملی واریز میشد، با تصویب مجلس اعتبارات طبق قانون بودجه تخصیص مییافت و تفریغ بودجه هم در مجلس انجام میشد. در واقع الگویی بود برای تکامل تا رسیدن به عصر بلوغ اجتماعی ملت و نیل به دموکراسی! وظیفه اصلی دولت در این مرحله، یعنی پس از رفع سلطه استبدادی و مالکانه سلطان، توسعه آموزش و فرهنگ با رعایت تأمین امنیت و توسعه اقتصادی و فرهنگی در جامعهای فقیر با ۹۵ درصد بیسواد و اغلب روستایی بود. اتکا به آرای اکثریت به پندارِ دموکراسی در جامعهای از لحاظ فرهنگی «نیمپز» که هویتهای فردی آن صرفا تحت تأثیر یک نوع آموزش اولیه [تعبدی] باشد؛ یعنی تکهویتی باشد، میتواند به نتایج ماندگار غیردموکراتیک منجر شود. اگر قرار بود دموکراسی به معنای جامع و جهانی امروزی در هر جامعهای دستیافتنی باشد، در کشوری مانند ایران در طی سدههای قبل فرصت این کار وجود داشت!
همیشه به انقلاب 1789 فرانسه با آنهمه پشتوانه فکری و فلسفی و طبقاتی بهعنوان الگوی مؤثر و موفق حکومت مشروطه یعنی قانونمدار استناد میشود؛ اما موفقبودن آن نیز جای بحث دارد. فراموش نکنیم که آن انقلاب به دوران ترور و هرجومرج و بیقانونی پیوست و در بنبست آرمانهای خود به دیکتاتوری و البته قانونگذاری ناشی از همان انقلاب در عصر ناپلئون تن داد؛ و با تحمل هزینه انسانی و مادی بسیار و سقوط دیکتاتور، پس از پشت سر گذاشتن دو سلطنت بوربون و اورلئان منجر به دیکتاتوری شد و با قیامی دیگر به جمهوری دوم و باز دیکتاتوری و امپراتوری ناپلئون سوم تن داد؛ و تازه پس از شکست از آلمان در 1871 یعنی 90 سال پس از انقلاب به دموکراسی نسبی در جمهوری سوم رسید. با این حال نمیگویند انقلاب فرانسه شکست خورد! پیروزی جنبش مشروطه پایاندادن به سلطنت شاه و الزام به قانونمداری و تأسیس عدالتخانه و نظام دادگستری، آغاز توسعه در نظام آموزشی و توسعه فرهنگی و بهویژه تمرکز خزانه کشور نزد دولت و طی مرحله گذار طبق نقشه راه اصولی به سوی دموکراسی بود! گذاری در حد امکانات!
کشورها و دولتها گذشته از مأموریتهای داخلی نقش بینالمللی هم دارند که بیش از آنکه تابع قوانین داخلی باشد، تابع مقتضیات جهانی و منافع اغلب مادی یا جاهطلبانه ظاهرا ملی کشورهاست. به عبارت دیگر تعریف منافع ملی در سیاست خارجی بیشتر از «قدرت» تبعیت میکند تا از حقوق فردی یا اجتماعی. در سیاست بینالمللی که جایگاه و صلاحیت اجرائی قوانین آن نسبت به قوانین تحت حاکمیت داخلی ضعیف میشود، این «قدرت» است که جایگاهی محوری دارد؛ درحالیکه در ساحت حقوق، «قانون» محور و ملاک است. در اینجا دولتها باید بکوشند انصاف را در انطباق منافع ملی با حقوق ملی رعایت کنند! اگر از حقوق ملی فراتر بروند، به سلطه منفعتطلبانه استعماری یا جاهطلبانه امپریالیستی میرسند و اگر به منافع ملی کمتر از حقوق ملی دست یابند، زیاندیده و استعمارزده میشوند! در واقع در دموکراسیهای غربی حاکمیت قانون در داخل و خارج از کشور معمولا تابع معیارهای دوگانه بوده و دموکراسی هم برای آنها مصرف داخلی داشته است. در سیاست خارجی اولویت دولتها دفاع از منافع ملی است که تابع «امکانات» و «مقدورات» است! و کوشش برای هرچه نزدیکترشدن به «حقوق ملی» است؛ زیرا حقوق ملی در عرصه بینالمللی ادعاهای یکجانبه دولتهاست که در تضاد با ادعاهای متقابل حقوق ملی دیگران قرار میگیرد. اتفاقا نمونه تاریخی این امر در ایران تلاش محکوم به شکست دکتر مصدق در فیصلهدادن به مسئله نفت پس از ملیکردن است که در کشمکشی طولانی به احقاق «حقوق ملی» استناد میکرد و عملا منجر به تعطیلی صنعت نفت شد؛ زیرا این ادعا مورد اعتراض طرف مقابل بود که برای خودش «حقوق مالکانه و قراردادی» قائل بود، که گرچه ملیکردن را حق دولت ایران میدانست؛ اما تحقق آن را مستلزم جبران خسارات متقابل در طرف دیگر ترازوی عدالت میدانست؛ اما دولت ایران اولا به جای مذاکره برای حل مسئله درباره غرامت، در میان هیجانات عمومی اقدام به قطع رابطه و اعلام «اقتصاد بدون نفت» کرد که خلاف هدف ماده واحده قانون ملیکردن نفت ایران «به نام سعادت ملت ایران» بود. پرداختنکردن غرامت ادعا شده طرف مقابل که در واقع به لزوم رعایت عدالت در امر قانونی ملیکردن استناد میکرد، اقدام قانونی ملیکردن را تبدیل به مصادره غیرقانونی و تحمل تبعات تلخ بینالمللی آن کرد. اصل تحمیلی بینالمللی رایج ۵۰-۵۰ در مشارکت میان صاحب معدنِ فاقد علم و سرمایه و کارشناس و تجهیزات، با کشور دارنده علم و سرمایه و تجهیزات، ممکن است در شرایطی برآورنده منافع ملی کشور فرادست تلقی شود؛ اما منافع ملی کشور فرودست نیز اقتضا میکند به سهم حتیالامکان بیشتری در آن دوره ضعف اکتفا و منافع ملی خود را در حد توانمندی استیفا کند، نه اینکه پذیرای چهار سال تعطیلی صنعت و زیانی بیش از غرامت و موجب سقوط دولتی برخوردار از محبوبیت و حمایتی بیسابقه و ملی شود.
منبع:روزنامه شرق / چهارشنبه 10 اسفند 1401/ از صفحه اول
جواد طباطبایی استاد دانشگاه و پژوهشگر ایرانی شب گذشته در سن ۷۷ سالگی در بیمارستانی در آمریکا درگذشت. او که عضو پیشین هیات علمی و معاون پژوهشی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بود سالها گفتارها و نوشتارهایش در نشریات روشنفکری داخلی منتشر میگردید.
طباطبایی در سال ۱۳۲۴ در تبریز زاده شد. تا انتهای دبیرستان در تبریز تحصیل کرد و سپس برای تحصیل در رشتهٔ حقوق به دانشگاه تهران رفت. پس از اخذ کارشناسی حقوق از دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، دوران سربازی خودش را به عنوان سپاه ترویج در تهران و تبریز گذراند. در انتهای دوران سربازی، بورس تحصیلی دانشگاه پاریس را گرفت و به فرانسه رفت. در پاریس وارد دانشگاه سوربن شد و با اخذ دیپلم مطالعات عالی D.E.S از رشتهٔ فلسفهٔ سیاسی فارغالتحصیل شد.
در سال ۱۳۶۳ با نوشتن رسالهای دربارهٔ «تکوین اندیشهٔ سیاسی هگل جوان»، با دریافت درجهٔ ممتاز دکترای دولتی در رشتهٔ فلسفهٔ سیاست به ایران بازگشت.
در تهران به عضویت هیئت علمی دانشگاه تهران درآمد و معاون پژوهشی دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد. در همان زمان، او سردبیری نشریهٔ همین دانشکده را به عهده گرفت. پس از مدتی ممنوع از تدریس و سپس اخراج شد.
خود طباطبایی در مورد اخراجش از دانشگاه گفته یکی از مسئولان به او میگوید که گفتهشده طباطبایی لیبرال، لاییک، ملیگرا است و از او میخواهد که اعتراضی به این اخراج بکند تا آن را بررسی کنند. در مقابل طباطبایی میگوید که «من همانی هستم که هستم. واقعاً نه میدانند لیبرال چیست، نه ملیگرا و نه لاییک. ماجرا این است که هر کسی که در بیرون از تقلیدِ رایج نظام علمی صحبت کند، یکی، دو تا از این مفاهیم را میچسبانند تا حذفش کنند. حتی وقتی معنایش را بپرسی هم پاسخی ندارند.»
او میگوید که در همان سالها «شخصی به نام نجفقلی حبیبی آمد و رئیس دانشکده شد و ۱۳ نفر را با خودش از تربیت مدرس آورد و شبانه دستور دادند که آنها استاد شوند و پروندههای قبلی را تعطیل کردند.»
طباطبایی پس از اخراج از دانشگاه تهران، به کار پژوهشی خود در مراکز دیگر ادامه داد و با امکاناتی که در مراکز پژوهشی فرانسه، آلمان، و آمریکا فراهم آمد، پژوهشی دربارهٔ تاریخ اندیشه در ایران را دنبال کرد. در سال ۱۳۹۷ برای تکمیل پژوهشهای خود و نیز درمان بیماری در آمریکا اقامت گزید.
برخی دیدگاههای طباطبایی
* طباطبایی در مورد «اسلام سیاسی» در مصاحبه با مجلهٔ فرانسوی لیبراسیون، نظر به حوادث ۱۱ سپتامبر بیان کردهاست که قرائت ایدئولوژیک و سیاسی از اسلام، قرائتی مرده و فاقد معنا است، زیرا از آنجایی که آنها نتوانستند خودشان را از لحاظ نظری با رویدادهای اجتماعی و سیاسی دنیای حاضر که در آن زندگی میکنند بهروز کنند، در عمل نیز برنامهای اجتماعی و سیاسی برای پاسخ به سوالات مربوط به این دنیای جدید ندارند و تنها راه حل این اسلامگرایان در مواجهه با دنیای غرب، ایدئولوژیک کردن اسلام و مبارزه با غرب است که خود را میتواند در عملیاتهای تروریستی نشان دهد. وی در این گفتگو وضعیت مردم ایران را متفاوت میداند و میگوید جامعه ایران توانسته خودش بهروز کند و بزرگترین دشمنان بن لادن مردم ایران هستند.
* همچنین وی در مقالهای با عنوان ″بهار عربی و خطر اسلامگرایی″ دربارهٔ انقلاب اسلامی ایران اظهار کردهاست که با حصول انقلاب، اسلامگرایان و چپگرایان در نوع دوگانه اسلامی و مارکسیستی، پرچم کودتا را برای غلبه بر آزادی که خودشان از اشاعهدهندگان آن در جنبش مشروطه بودهاند، برافراشتند.
* او از شارحان نظریه ایرانشهری است که در آن کل نظام سیاسی ایران را در گذر تاریخ متأثر از فرهنگ ایران میداند. فرهنگی که نه متعلق به یک قوم خاص، بلکه ترکیبی از اقوام مختلف در مرزهای فرهنگی به نام ایران بودهاست. او میگوید که «ایرانشهر» مقولهای در تاریخنویسی ایران است و به هیچ وجه شعاری در پیکار سیاسی نیست. «ایرانشهر» به عنوان مقولهای برای تبیین تداوم تاریخی ایران به کار رفته که یکی از مقدمات تدوین تاریخ جامع ایران است، یعنی اینکه در نوشتن تاریخ ایران تداومی در دوران قبل و بعد از اسلام در ایران وجود دارد، دورهای که نام ایران، ایرانشهر بودهاست.
* ایرانزمین، سرزمینِ همهٔ ″ایرانیان″ است. ″ایرانیان″ نامِ عامِ همهٔ ″ما″، یعنی مردمانی است که به طورِ تاریخی، از کهنترین روزگاران در آن سکونت گُزیده و تقدیرِ تاریخی آن سرزمین و تقدیرِ تاریخی خود را رقم زدهاند. این ″ما″ هیچ قیدی و تخصیصی ندارد و هیچ قیدی و تخصیصی نباید به هیچ نامی و به هیچ بهانهای بر آن وارد شود. این ″ما″ بر همهٔ مردمِ ایران شمولِ عام دارد و هیچ ایرانی را نمیتوان به هیچ نامی و هیچ بهانهای از شمولِ عامِ آن خارج کرد. این ″ما″ فرآوردهٔ وحدتِ کلمهٔ سیاسی نیست، به طورِ تاریخی نیز چنین نبودهاست، بلکه، مانندِ خودِ ایرانزمین، به طورِ خودجوش، وحدتی در کثرت است. این ″ما″ کثرتِ همهٔ ایرانیانیاست که از هزارههای پیشین، در زمانهایی و از مکانهای گوناگون، مهاجرت کرده و این سرزمینِ بزرگ را برای سکونتِ خود برگزیدهاند، سهمی در نیک و بدِ آن دارند و تاریخ، تمدن و فرهنگِ آن را آفریدهاند.»
* «ایرانزمین، در معنای دقیقِ آن، ایرانِ بزرگِ فرهنگیاست. ایرانِ بزرگِ فرهنگی تنها از آنِ ایرانیانِ محدودهٔ جغرافیای سیاسیِ امروزِ ایران نیست، میراثِ همهٔ اقوامیاست که سهمی در آفریدنِ آن میراثِ مشترک داشتهاند، اگرچه بسیاری از آن اقوام، به لحاظِ سیاسی، به ملتهای مستقل تبدیل شده و سرنوشتِ سیاسیِ جدای خود را رقم زدهاند. به عنوانِ مثال، ملتهایی که در آسیای مرکزی و نیز در قفقاز، کشورهایی مستقل ایجاد کردهاند، در معنای سیاسیِ کلمه، ایرانی نیستند، اما در میراثی که در ایرانِ بزرگ آفریده شده، به درجاتِ متفاوت، سهیم بودهاند و هستند. امروزه، این اقوام به زبانهای ″ملیِ″ خود سخن میگویند، اما بخشِ بزرگی از آنچه در این زبانهای ″ملیِ″ ناحیهای بیان میشود ایرانیاست.
* ایرانِ بزرگِ فرهنگی، چنانکه از نامِ آن بر میآید، فرهنگیاست و هیچ داعیهٔ سیاسی ندارد. این که تاریخِ بخشِ بزرگی از ادب و فرهنگی که در ناحیههایی از شبهجزیرهٔ هند، ترکیه، تاجیکستان، ازبکستان و… آفریده شده ایرانیاست، امروزه، به لحاظِ سیاسی هیچ اعتباری ندارد. سیاستِ خارجیِ همهٔ این کشورها باید بر اساسِ مناسبات حُسنِ همجواری، عُلقههای فرهنگی، منافعِ مشترکِ برابر و رعایتِ منطقِ منافعِ ملیِ کشورها باشد. اینکه ایرانِ بزرگ، خاستگاهِ ادب و فرهنگی بوده که در بسیاری از کشورهای منطقه جاریاست، به لحاظِ سیاسی، برای ایرانِ سیاسیِ کنونی اعتباری بهشمار نمیآید.
آنکه بخواهد مرزهای ایرانِ سیاسی را برهم زند، به یکی از وجوهِ ماجراجوییِ ناسیونالیستی دست زدهاست، حتی اگر خود نداند، اما پاسداری از مرزهای فرهنگی، و حتی گسترشِ آنها، مندرج در تحتِ وطنخواهیاست.
* تاریخنویسی ناسیونالیستی، که جز تجلیلِ ایرانِ خیالی، به عنوانِ قرینهٔ ″شرقِ آرمانیِ″ ادوارد سعید، هدفی را دنبال نمیکند، و تاریخنویسیِ ″کُلَنگِستانی″، و نیز وجوهِ گوناگون تاریخنویسیهای ضدِ ناسیونالیستی، دو روی سکهٔ بیوطنی هستند. ایران، موضوعِ تاریخِ ایران به عنوانِ ″مشکل″، نه ایرانِ ناسیونالیستیاست نه ایرانِ ″کلنگستان″؛ موضوعِ تاریخِ ایرانِ واقعی، تبیینِ حقیقتِ بغرنجِ ایران و مفهومِ آبستنِ آن است. تاریخنویسیِ جدیدِ ایرانی باید این حقیقتِ بغرنج و این مفهومِ آبستن را موضوعِ خود قرار دهد. از این دیدگاه، به رغمِ اینکه تاریخهای بسیاری برای ایران و فرهنگِ آن نوشتهاند، اما هنوز ″تاریخ و تاریخنویسیِ ایرانی″ امری عدمی است.
اصطلاحِ ″ملیگرایی″، در دهههای اخیر از راهِ ترجمه از زبانهای اروپایی واردِ زبانِ فارسی شدهاست و معنای درستی ندارد. معادلِ این ترکیب، که در زبانِ فارسی جعلِ جدید است، در زبانهای اروپایی تاریخی دارد که در ایران شناختهشده نیست، اما این امر مانع از آن نشدهاست که در پیکارهای ایدئولوژیکی-سیاسی استفاده شود.
سببِ اینکه ایرانیان خود را به عنوانِ ملتی واحد فهمیده، اما واژهای برای آن جعل نکردهاند، این است که روندِ تبدیل به ملت در ایران امری طبیعی بودهاست. تحولِ مضمونِ معناییِ واژهٔ نِیشن در زبانهای اروپایی با آغازِ روندِ تجزیهٔ امپراتوریِ مقدس همزمان است. در امپراتوریِ مقدس، سیاستِ اقوامِ مسیحی عینِ دیانتِ آنان – معنای نخستِ واژهٔ نیشن در زبانهای اروپایی و ″ملت″ در عربی و فارسی – بود، یعنی همهٔ اقوامِ مسیحی گروههایی دینی در درونِ رِسپوبلیکا کریستینا بودند، اما از زمانی که رخنهای در ارکانِ سلطنتِ پاپی و امپراتوری افتاد، سیاستِ اقوامِ اروپایی، که به تدریج به ″ملی″ شدن میل میکرد، عینِ دیانتِ آنان نمیتوانست باشد. سیاستِ ایرانیان، هرگز، عینِ دیانتِ خلافت نبود، یعنی، اگر بتوان گفت، پیوسته، ″ملی″ در معنای جدید آن بود، و برای توصیفِ این واقعیتِ بدیهی نیازی به جعلِ اصطلاحِ جدید نبود. تصریح محمد بن جَریر طَبَری، مبنی بر این که تاریخِ ایرانیان تداومی خلافآمدِ عادت داشته، به معنای آن است که تاریخِ ایران پیوسته تاریخِ ″ملی″ بودهاست. در واقع، معادلِ دقیق برای واژهٔ نیشن در زبانهای اروپایی، به لحاظِ مضمونی و نه واژگانی، نه ″ملت″ که ″ایران″ است که از کهنترین زمانها تا کنون مضمونِ واحدی داشته و در تعارضِ آن با ″اَنیران″ فهمیده میشدهاست. ایرانیان ″ملیتِ″ خود را در نامِ کشورِ خود فهمیدهاند. در ایران، به عنوانِ کشور، پیوسته، ″ایران″ عینِ ″ملتِ″ ایران بودهاست.
منبع:اخبار امروز
در همین باره:
* شاه با سفر به آمریکا کوشید تا روابط خود با کارتر را بهبود بخشد،امّا ورود شاه به محوطۀ کاخ سفید با تهاجم خشونت بارِ «چماقداران سازمان احیا» همراه بود.
* در سالهای ۱۳۵۴-۱۳۵۶ آیت الله خمینی بخاطر پیری و کهولتِ سن خواهان بازگشت به ایران بود.
* ارزیابی سازمان سیا و برخی دیگر از سرویسهای اطلاعاتی آمریکا در اواسط سال ۵۷ :«ایران در وضعیّت انقلابی یا ما قبل انقلابی قرار ندارد و انتظار مى رود که شاه در ده سال آینده نیز همچنان به صورت فعّال در قدرت بماند».
بخش های پیشینِ این مقال به مسئلۀ نفت و نقش آن در سقوط رضا شاه، دکتر مصدّق و محمدرضا شاه تأکید داشت.این«تأکید»از آن روست که موضوع نفت در حوادث منجر به سقوط شاه کمتر مورد توجۀ پژوهشگران بوده است. تأکید نگارنده در این باره نشانۀ چشم پوشی از ضعف ها یا کمبودهای رژیم شاه نیست.از این گذشته، پس از رویداد ۲۸ مرداد ۳۲ نوعی «قهر و نقار» باعث شد تا روشنفکران و رهبران سیاسی(خصوصاً جبهۀ ملّی)با تشکیل«جبهۀ امتناع» از همکاری با حکومت شاه جهت مشارکت در سیاست و نوسازی ایران پرهیز کنند و حتّی ملاقات خلیل ملکی،دکتر غلامحسین صدیقی و دکتر شاهپور بختیار با شاه را مورد انتقادات شدید قرار دهند.این«جبهۀ امتناع» جلوۀ دیگری نیز داشت و آن،«امتناع تفکرِ» رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بود که بر اساسِ آن، استقلال طلبی های شاه، اصلاحات گستردۀ اجتماعی(از جمله، تأمین بهداشت،درمان،تغذیه و تحصیل رایگان،تأمین حقوق و آزادی زنان و توسعۀ عظیم صنعتی) نادیده یا انکار می شدند،موضوعی که اسماعیل خوئی در شعری درخشان از آن یاد کرده است.
۱۴- در ۳۰ خرداد ماه ۱۳۵۶ شاه در مصاحبه با ادوارد سابلیه-روزنامه نگار معروف و رئیس انجمن روزنامه نگاران فرانسه – ضمن انتقاد از حملات مطبوعات غربی که« هر چه را که مایلند مینویسند، در حالی که اگر تکذیب نامهای برای آنها بفرستید، تکذیب نامۀ شما را به هیچ وجه چاپ نمیکنند…کار آنها تروریسم فکری است. آیا این جزو منشور حقوق بشر است؟» گفت:
-«این حملات در وهلۀ اول با مسئلۀ نفت شروع شد. هنگامی که ما سعی کردیم سیاست پنجاه پنجاه خود را تغییر دهیم و آن را به صورتی درآوریم که ۷۵ درصد بهره نصیب ما و ۲۵درصد سهم طرف مقابل شود، حملات علیه من و کشورم شروع شد. تا قبل از این جریان، هرگز سابقه نداشت که یک دانشجوی ایرانی در خارج از ایران دست به تظاهرات بزند و هیچ گاه وسائل ارتباط جمعی امریکا و اروپا به ایران حمله نمیکردند. بیتردید پس از بروز مسئلۀ نفت بود که حملات علیه ایران شروع شد و چون ما سیاست خود را با قدرت هر چه بیشتر ادامه دادیم به طوری که در چهار یا پنج سال پیش اختیار تمامی ذخایر هیدرو کربن خود را در دست گرفتیم، این حملات، همزمان به اوج خشونت رسید و حتّی تقریباً تبدیل به نفرت شد ، که چرا و چگونه یک کشور آسیایی چنین جرأتی به خود میدهد؟… مسئله در اینجا است که چگونه یک کشور جرأت میکند پیشنهادهایی ارائه دهد که با منافع اختصاصی بعضیها مغایرت دارد؟ منظورم همان کارتلهای نفتی عظیم است».
شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ»، تاریخ امپراطوری عظیم نفتی را «تاریخ غیر انسانی» مینامد و مینویسد:
– « از ۱۳۳۷که شکیبائی من دربرابر تحمیلات و سوء استفادههای شرکتهای بزرگ نفت بپایان رسید و ما در مقامی بودیم که میتوانستیم با آنان – جدّاً – به مقابله بپردازیم، اندک اندک حوادث و وقایعی غریب و شگفت انگیز وقوع یافت …به محض اینکه ایران حاکمیّت مطلق ثروتهای زمینی خود را بدست آورد،بعضی از وسایل ارتباط جمعیِ دنیا (خصوصاً بی بی سی) مبارزۀ وسیعی علیه کشور ما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند… سخنان موهن و تهدیدآمیزِ[ویلیام]سایمون، وزیر دارائی آمریکا علیه من، باعث شد تا مطبوعات آمریکا مرا مسئول اصلی افزایش قیمت نفت و گناهکار اصلی بدانند …رویّۀ بنگاه سخن پراکنی انگلستان (بی بی سی) نیز شگفت انگیر بود. از آغاز ۱۹۷۸برنامههای فارسی این بنگاه، صریحاً و علناً در مخالفت و ضدیّت با من تنظیم میشد،گوئی یک دست نامرئی،همۀ این برنامهها را تنظیم و رهبری میکند» ۱
۱۵– شاه از حامیان حزب جمهوریخواه و از دوستان نزدیک ریچارد نیکسون بود و گویا به ستاد انتخاباتی وی کمک مالی کرده بود. با این «سوء سابقه»، انتخاب کارترِ دموکرات به ریاست جمهوری آمریکا از همان آغاز برای شاه«مسئله ساز» بود . حضور نویسندۀ سرشناس، دکتر رضا براهنی در آمریکا و مقالات و مصاحبه های حیرت انگیز وی در بارۀ «رژیمِ آدمخوارِ شاه»، آتشبارِ تبلیغاتیِ مخالفان شاه را دو چندان کرد.براهنی در نیویورک«کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران» را ایجاد کرد که در واقع،بخشی از حزب تروتسکیستِ کارگران سوسیالیست به رهبری بابک زهرائی بود و روشنفکرانی مانند دکتر یرواند آبراهامیان را در کنار خود داشت. این کمیته با جلب شخصیّت های برجسته توانست کازار تبلیغاتی گسترده ای علیه «خودکامهترین فرد روی زمین» (شاه) آغاز کند.بر این اساس نظر دولتمردانِ دموکرات آمریکا نسبت به شاه چنان آلوده به کینه و نفرت بود که به قول اسکات کوپر:«اندرو یانگ»(نمایندۀ کارتر در سازمان ملل) بهنگام بستری شدن شاه در بیمارستانی در نیویورک برای درمان سرطان –با گلایه گفت:
-«انگار به آدولف آیشمن پناه دادهایم!» ۲
۱۶-در چنان شرایطی، شاه ضمن سفر به آمریکا (در ۲۳ آبان ۱۳۵۶)کوشید تا روابط خود با کارتر را بهبود بخشد،امّا ورود شاه به محوطۀ کاخ سفید با تهاجم خشونت بارِ «چماقداران سازمان احیا» همراه بود.به روایتِ دکتر امیر اصلان افشار، سفیر سابق ایران در آمریکا و شاهد و ناظر ماجرای حونین محوطۀ کاخ سفید:
– مهاجمان، اعضای سازمان کمونیستی احیا،به رهبری فردی به نام محمّد امینی بودند.این رویدادِ خونین و بی سابقه، نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد به طوری که سنای آمریکا در نوامبر سال ۱۹۷۷ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
خمینی کجااست؟
۱۷ –در سالهای ۱۳۵۴-۱۳۵۶ خمینی بخاطر پیری و کهولتِ سن خواهان بازگشت به ایران بود. به روایت دکتر سـیروس آموزگار: در سـال ۵۵ یکی از مقامات عالی رتبۀ ایرانی(ایرج گلسـرخی، مسـئول امور اوقاف و حجّ و زیارات) سـفری به عراق داشـت و با اسـتفاده از فرصت به زیارت مرقد امام علی در نجف رفت. بهنگام زیارت، فردی به مقام ایرانی نزدیک شـد و گفت:
– «لطفاً فردا -بهنگام نماز صبح -در حرم باشـید، شـخص مهمی خواهان ملاقات با شما است».
مقام عالی رتبۀ ایرانی، سـحرگاه فردا به حرم امام علی رفت و با تعجّب دید که آن شـخص مهم، «آیت الله روح الله خمینی» اسـت که آمده بود و از مقام ایرانی میخواسـت که واسـطه شـود تا او (خمینی) در آن سـن و سـال پیری، از تبعید به ایران برگردد ۳
هوشنگ معین زاده (نویسنده و مسئول امور امنیّتی سفارت ایران در بیروت) نیز تأئید میکند که درخواسـت بازگشـت خمینی به ایران قبلاً نیز توسـط «امام موسی صدر» از طریق سـفارت ایران در بیروت، به سـاواک گزارش شـده بود۴
دکترحسین شهید زاده، سفیر ایران در عراق که بخاطر پیوندهای خانوادگی، روابط نزدیکی با روحانیون داشت، تأکید میکند: چندماه قبل از انقلاب، آیت الله خمینی خواهان بازگشت به ایران بود۵
دکتر امیر اصلان افشار نیز ضمن تأکید بر «منشاء خارجی شلوغیهای ایران در سال ۱۳۵۷»، یادآور میشود:
-«از خمینی در آن زمان، اصلاً خبری نبود و حتّی در سال ۱۳۵۵ او خواستار بازگشت محترمانه به ایران و رفتنِ بی سر و صدا به قم شده بود»۶
وضعیّت انقلابی در ایران؟
۱۸– ارزیابی برخی پژوهشگران از«ذهنیّت و عینیّت انقلابی»در سال ۱۳۵۷ بسیار اغراق آمیز است چرا که حتّی در اواسط سال ۵۷ برخی سرویسهای اطلاعاتی آمریکا در ارزیابى از موقعیّت سیاسی شاه اظهار مى کردند:
-«ایران در وضعیت انقلابی یا ما قبل انقلابی قرار ندارد»۷
سازمان سیا نیز در ارزیابی اطلاعاتی مورخ ۲۸ دسامبر ۱۹۷۸ (۶ مهر ۱۳۵۷) اعلام کرده بود:
–« انتظار مى رود که شاه در ده سال آینده نیز همچنان به صورت فعّال در قدرت بماند»۸
۱۹– فاجعۀ هولناک آتش زدن سینما رکس آبادان،واقعۀ خونین میدان ژاله، حملۀ مسلحانه به افسران گاردجاویدان در رستوران پادگان لویزان و غیره…به شاه نشان داد که دشمنان وی برای رسیدن به اهداف خود تا چه حد میتوانند دست به جنون و جنایت بزنند.به روایت دکتر امیر اصلان افشار:
-« اعلیحضرت این جریانات را مهندسی شده ( Téléguidé ) می گفتند،یعنی جریاناتی که از جائی هدایت وُ رهبری می شدند…مخالفان ما فضیلت اخلاقی نداشتند و برای رسیدن به قدرت به هر دروغی متوسل می شدند…[آتش زدن سینما رکس آبادان]خیلی خیلی در روح اعلیحضرت اثر گذاشت. همه مبهوت بودند که چه سازمانی ممکن است این جنایت هولناک را کرده باشد.در آن شرایط ، روزی اعلیحضرت در دفتر کارشان قدم می زدند و هی تکرارمی کردند:«ارتجاع سیاه! ارتجاع سیاه!» ۹
بنابراین،با توجه به بیماری شاه،این حوادثِ حیرت انگیز،ثبات روحیِ شاه را در هم ریخت و تصمیم گیریهای مناسب برای عبورِ از بحران را دشوار ساخت.
دام یا فریب بزرگ!
۲۰– در چنان شرایطی شاه بجای تشکیل کمیتۀ بحران، تصمیم گرفت به آمریکا سفر کند تا از «وحشت بزرگ» که پس از وی در ایران استیلا خواهد یافت با کارتر مذاکره کند.دولتمرد خوشنام دکتر امیر اصلان افشار-رئیس کُل تشریفات شاه که تا آخرین لحظه همراه و همدمِ شاه بود-در بیان اینکه« چرا شاه رفت؟» به نکتۀ بسیار مهمی اشاره می کند:
-«با توجه به دشمنی ویلیام سولیوان[سفیر آمریکا در ایران] با شاه،اعلیحضرت معتقد بودند که سولیوان درک درستی از مسائل جاری ایران ندارد و گزارش درستی به آمریکا مخابره نمیکند بهمین جهت می خواستند با سفری به آمریکا با شخص کارتر و مقامات وزارت امور خارجه در بارۀ اوضاع ایران گفتگو کنند و به آنها نسبت به قدرت گیری خمینی در ایران و منطقه هشدار دهند…در حالیکه تمام مقدّمات سفر شاه (حتّی تهیّۀ هدایا برای برخی از دوستان شاه) و برنامۀ ملاقاتهای وی در آمریکا پیش بینی شده بود، کارتر دریک تماس تلفنی از شاه خواست تا «در مسیرِ آمدن به آمریکا، ابتداء به مصر رفته و ضمن دیدار با انور سادات،گزارشی از مذاکرات صلحِ مصر و اسرائیل-که شاه در تدارک آن نقش فراوان داشت- تهیّه کند تا در سفر به آمریکا آنرا به وی (کارتر) ارائه دهند …به این ترتیب: در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷شاه را از ایران به مصر کشاندند ولی پس از مذاکرات شاه با انور سادات، سفیر آمریکا در قاهره به شاه خبر داد که«دولت آمریکا،فعلاً ورود شاه به آمریکا را صلاح نمیداند»؛ خبری که باعث حیرت و حیرانی شاه و همراهانش شد».
۲۱- این «دام یا فریب بزرگ» زمانی روی داد که دو هفتۀ پیش از آن (در ۴ ژانویه ۱۹۷۹ =۱۴ دی ۱۳۵۷) ژنرال «هایزر» فرستادۀ مخصوص دولت آمریکا در سفری به تهران، ضمن گفتگو با فرماندهان بلندپایۀ ارتش، آنان را به تسلیم یا انفعال در برابر حوادث جاری دعوت میکرد، توصیه ای که در نبودنِ ستونِ فقَرات ارتش (شاه) بازگشت آیت الله خمینی به ایران (۱۲بهمن ۱۳۵۷) را ممکن ساخت و رَوَند فروپاشی رژیم پهلوی (۲۲بهمن۱۳۵۷) و سپس استقرار حکومت اسلامی (۱۲فروردین ۱۳۵۸) را تسریع کرد.
۲۲–با توجه به سوء قصدها و توطئههای مختلف علیه شاه و سپس بیماری وی و احساس کمبود وقت یا «مبارزه با زمان»، اینک میتوان به سخنان دریغ انگیزِ شاه تأمّل بیشتری کرد:
-«… باید صمیمانه اعتراف کنم که خواستم ملّت کهنسال ایران را با شتابی که شاید بیش از توانش بود، به سوی استقلال، همزیستی، فرهنگ، رفاه، یعنی آنچه که تمدن بزرگ میخواندم، پیش ببرم.شاید اشتباه اصلی من همین شتاب بود. میخواستم پیش از پایان ذخایر نفتی کشور،کارِ سازندگی ایران را به سرمنزلِ مقصود برسانم. البته در این رهگذر،مخالفان بسیار داشتم که کوشیدند مرا از پای درآورند، در شمارِ این[مخالفان]باید بیش از همه از دار و دستۀ شرکتهای بزرگ نفتی نام برد…بیش از پیش، معتقدم که آمریکا، حقیقتاً، نقش بسیار بزرگی در سقوط من ایفاء کرده است…بهمین جهت بود که برای نمونه و برای عبرت دیگران ، ایران را به عنوان قربانی انتخاب کردند و به ویرانی آن برخاستند…»۱۰
***
اگر پازلهای فوق را کنار هم بگذاریم، آنگاه درکِ روشن تری از«انقلاب اسلامی» و علل و عوامل سرنگونی شاه خواهیم داشت.پس از آوار سهمگین جمهوری اسلامی و فروپاشی دیوارهای سیاسی- ایدئولوژیک اینک بهتر میتوانیم به این «داستان پُر آب چشم» بنگریم و ارزیابی تاره ای از این رویداد سرنوشت ساز داشته باشیم.
در همین باره:
_________________________
۱-پاسخ به تاریخ، نشرِ درفش کاویانی، چاپ آمریکا، ۱۳۶۵، صص۲۶۵و۲۱۲-۲۱۴
2-The Fall of Heaven: The Pahlavis and the Final Days of Imperial Iran, 2016 ,p9
۳- گفتگوی نگارنده بادکترسیروس آموزگار، پاریس، ۲۵نوامبر۲۰۰۴
۴- گفتگوی نگارنده با هوشنگ معین زاده، پاریس، ۳۰ نوامبر۲۰۰۴
۵- ره آوردِ روزگار، لوس آنجلس، بی تا، صص۳۵۰-۳۵۹.
۶- خاطرات دکتر امیراصلان افشار، صص۵۲۰-۵۲۱
7-Washington, DC: National Strategy Information Center, 1979), p. 24, Hoaglan , Jim “CIA Will Survey Moslems Worldwide.” The Washington Post, January 20, 1979, p. A1
۸- لدین، مایکل و ویلیام لوئیس، کارتر و سقوط شاه روایت دست اول، ترجمۀ ناصر ایرانی، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۱، ص ۳۷.
۹- خاطرات دکتر امیر اصلان افشار،صص۴۷۱-۴۷۲.در بارۀ «کُشتارِ میدان ژاله و طرح یک پُرسش!»، نگاه کنید به مقالۀ نگارنده:
https://mirfetros.com/fa/?p=36213
۱۰- پاسخ به تاریخ، پیشین، صص۲۰۹-۲۱۰، ۲۶۵ و ۲۸۰
*دو سال قبل از انقلاب اسلامی کتاب «سقوط ۷۹ » به سرنگونی شاه در سال ۵۷=۷۹ اشاره کرده بود.
*شاه:« چه کسی به انگلیسی ها اختیار داده که « للـه » و معلّمِ کشورهای خلیج فارس باشند…ایران برای تصرف جزایر ابوموسی و تُنب[کوچک و بزرگ] به زور متوسّل می شود».
* استقلال طلبیها و سرکشیهای شاه باعث شده بود تا برخی دولتمردان آمریکا از «حملۀ نظامی به ایران» یاد کنند.
***
نفت:از طلا تا بلا!
در بخش نخست ،برخی مؤلّفههای نظریِ نگارنده در بارۀ علل و عوامل انقلاب اسلامی ارائه شده است .هدف این مقال ،گشودنِ دریچه ای تازه و متفاوت از چگونگی یا چرائیِ وقوع این رویدادِ سرنوشت ساز است. آنچه که نگارنده«نگاه مادرانه به تاریخ» نامیده بر این نکته تأکید دارد که بسیاری از شخصیّتهای ممتازِ تاریخ معاصر ایران (از جمله رضا شاه،دکتر محمّد مصدق و محمدرضاشاه) در بلندپروازیهای مغرورانۀ خود ایران را سربلند و آزاد و آباد میخواستند،هر چند که هر یک- چونان عقابی بلند پرواز -در فضای تنگِ محدودیّتها پَر سوختند و «پَرپَر» زدند.مواضعِ محمدرضا شاه در مقابله با کمپانیهای بزرگ نفتی و سرنگونی وی نمونه ای از این مدّعا است.
دکتر پرویز مینا کارشناس برجستۀ امور بینالمللی نفت ضمن تأکید بر اینکه «قانون ملّی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد قرارداد سال ۱۹۷۳ به مرحله اجرا گذارده شد»، یادآور می شود: در اوایل دهه ۱۹۷۰، رسماً از طرف ایران و شخص شاه به شرکتهای عضو کنسرسیوم اولتیماتوم داده شد که چنانچه حاضر به تجدیدنظر اساسی در شرایط قرارداد سال ۱۹۵۴ و عقد قرارداد جدیدی نشوند، به قرارداد کنسرسیوم در آخر دورۀ بیست و پنج ساله اولیّه، یعنی سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷]خاتمه داده خواهد شد و تمدید دورههای بعدی به مرحله اجرا گذارده نخواهد شد.شرکت ملی نفت ایران علاوه بر مالکیّت مطلق تأسیسات و ذخایر نفتی، کنترل کامل عملیات صنعت نفت در حوزۀ قرارداد، اعم از اکتشاف، توسعه، سرمایهگذاری، تولید، پالایش و حمل و نقل نفت خام و گاز و فرآوردههای نفتی را بر عهده گرفت و شرکتهای عضو کنسرسیوم فقط به صورت خریداران نفت و مشتریان ممتاز شرکت ملی نفت درآمدند[1].
در ۹ مرداد۱۳۵۲ شاه در گفتگوی تلویزیونی با خبرنگاران تأکید کرد:
-«ما بازیچۀ هیچ کشوری از جمله آمریکا نیستیم،ما دستور نمی گیریم و دست نشانده نیستیم»[2]
۷- با توجه به بحران شدید اقتصادی اروپا و آمریکا و افزایشِ قیمت کالاهای صادراتی این کشورها به ایران، شاه از «قیمت هر بشکه نفت در حد قیمت یک بُطری آبِ إویان» بشدّت ناراضی بود و کوشید تا از طریق «سازمان کشورهای صادر کننده نفت»(اوپِک)ضمن خاتمه دادن به اجحافهای دراز مدّتِ کمپانی های نفتی، قیمت نفت را تا 4 برابر افزایش دهد.
۸- در ادامۀ این کوششها، شاه کوشید تا با متحد کردنِ کشورهای صادرکنندۀ نفت (اوپک) آنها را با خود همراه کند و براین اساس، اعلام شد:
–«اوپک از تهدیدات آمریکا نمی ترسد.ایران رهبری افزایش قیمت نفت را برعهده می گیرد»[3].
۹– اینگونه استقلال طلبیها و سرکشیها باعث شده بود تا برخی دولتمردان آمریکا از «حملۀ نظامی به ایران» یاد کنند.شاه در پاسخ به تهدید«حملۀ نظامی به ایران» اعلام کرد:
– «هیچ کشوری قدرت حمله به ایران را ندارد».
قدرت نمائیهای شاه- البتّه – بی پایه نبود زیرا که در آن سالها ارتش ایران نیرومندترین ارتش منطقه بود و میرفت تا به پنجمین ارتش نیرومند جهان تبدیل شود. در واقع، همسایگی با اتحاد جماهیرشوروی و رؤیای دیرینۀ روسها برای دستیابی به آبهای خلیج فارس، حملۀ متّفقین به ایران و خلع و خروج رضاشاه از ایران (شهریور۱۳۲۰)، سودای صدّام حسین برای حمله به ایران و اشغال مناطق نفتخیز خوزستان و دیگر مسائل استراتژیک منطقه، باعث شده بود تا شاه ارتش ایران را به مدرن ترین سلاحها و جنگندهها تجهیز کند…و دیدیم که با همین سلاحها و جنگندهها بود که ارتش ایران توانست در برابر جنگ ۸ سالۀ صدّام حسین علیه ایران مقاومت کند. در همین رابطه، «مایک والاس»، روزنامه نگار معروف تلویزیون آمریکا بهنگام گفتگو با شاه وقتی از واژۀ «خلیج» -به جای «خلیج فارس»-استفاده کرد،شاه با عصبانیّت از او انتقاد کرد و «مایک والاس» را وادار کرد تا در برابر دوربینهای تلویزیونی اذعان کند که این خلیج در دوران تحصیل او ، «خلیج فارس» بوده و هم اکنون نیز «خلیج فارس» است.
با چنان میهن پرستی و غروری،شاه می گفت :
–«من نمی خواهم ناظرِ حرّاج شدنِ کشورم باشم…چه کسی به انگلیسی ها اختیار داده که « للـه » و معلّمِ کشورهای خلیج فارس باشند…ایران برای تصرف جزایر ابوموسی و تُنب[کوچک و بزرگ] به زور متوسل می شود».
و شگفتا که در همان دوران برخی سازمان های سیاسیِ در خارج از کشور- از جمله « سازمان کمونیستیِ احیا »- شعار می دادند:
-«کوتاه باد حاکمیّت استعماری و فاشیستی رژیم شاه بر جزایر عربی!» (یعنی جزایرخلیج فارس).
۱۰- طبق اسناد سازمان برنامه و بودجه ایران (تهران، ۱۳۵۵): شاه میخواست که تا سال ۱۳۷۰ ایران از استانداردهای رفاه اجتماعی، بهداشت، سطح زندگی و پیشرفتِ کشورهای اروپائی برخوردار شود و تا سال۱۳۸۰ از نظر صنعتی و رفاه اجتماعی همتراز فرانسه، انگلیس و ایتالیا گردد. از این رو، توسعۀ زیرساخت های صنعتی و طرحهای عظیم اقتصادی و اجتماعی، تاسیس کارخانۀ ذوب آهن اصفهان، تراکتور سازی تبریز، ماشین سازی اراک و تولیدات کارخانههای ایران ناسیونال، ارج، آزمایش و…صدور این تولیدات به کشورهای منطقه، رکود صنایع اروپا را دامن میزد و بی تردید موجب نارضائی صاحبان صنایع در اروپا و آمریکا بود.
سیاستهای توسعۀ صنعتی کشور، تجهیز ارتش ایران به پیشرفته ترین و مدرن ترین سلاحها (در مقابله با حملۀ احتمالی روس ها یا صدّام حسین) ، انجام اصلاحات گستردۀ اجتماعی (خصوصاً تامین بهداشت، دارو و درمان رایگان درشهر و روستا، تحصیل رایگان برای همگان از دوران ابتدائی تا دانشگاه، راهسازی ها و توسعۀ شبکههای صنعتی و تولیدی و غیره) شاه را بیش از پیش به در آمدهای نفتی نیازِمند می ساخت.شاه شاید میتوانست با عقب نشینی موقّت و پائین نگهداشتن قیمت نفت، بر غوغاها و توطئههای کمپانیهای نفتی چیره شود،ولی واقعیّت این بود که با توجه به بیماری اش،شاه احساس میکرد که زمان به نفع وی نیست و او فرصت زیادی ندارد تا طرحهای بلند پروازانهاش را تحقّق بخشد.شاه در «پاسخ به تاریخ» می نویسد:
–«مبارزۀ من، با زمان بود که شاید اکنون همه متوجۀ مفهوم و هدف آن بشوند و دریابند که چرا انقلاب در سال ۵۷ وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد».
بر اساس مذاکرات و مکاتبات محرمانۀ شاه و سفیر وقت ایران در واشنگتن با مقامات دولت آمریکا پروفسور اسکات کوپر نشان داده که پس از ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون، پایگاه سیاسی-اجتماعی جرالد فورد (جانشین نیکسون) به شدّت آسیب دیده بود و لذا، وی افزایش دوبارۀ قیمت نفت توسط شاه و رشد نارضایتی عمومی را به نفع مبارزات آیندۀ ریاست جمهوری خود نمیدانست و از این رو، زیر فشار مشاوران ارشدش در ۷ آبان ۱۳۵۵ =۲۹ اکتبر۱۹۷۶طی نامۀ تندی به شاه هشدار داد که افزایش دو بارۀ قیمت نفت برای اقتصاد جهانی فاجعه بار خواهد بود.این افزایش میتواند فشار عمدهای بر نظام مالی بین المللی وارد کند و اقتصاد جهانی را دو باره وارد رکود کند. فورد اخطار کرد:
– «صبرش در برابر رفتار پرخاشگرانۀ شاه تمام شده است…»[4]
رئیس جمهور آمریکا گویا این ارزیابی کیسینجر در بارۀ شخصیّت شاه را فراموش کرده بود که:«محمد رضا پهلوی یک ملّیگرای پرشور ایرانی است که به شدّت به انگیزههای ستایندگان امریکایی خود بیاعتماد است» لذا هنگامی که فورد در سپتامبر ۱۹۷۴ علناً خواستار کاهش بهای نفت شد،شاه با این جملۀ بیاد ماندنی پاسخ داد:
-«هیچ کس نمیتواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمیتواند به نشانۀ تهدید انگشتاش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند»[5]
در ادامه ، شاه خطاب به رئیس جمهور امریکا از«اعتیاد ناسالم کشور او به نفت ارزان »سخن راند. او از پذیرش این که مشکلات اقتصادی در غرب ناشی از قیمتهای بالای نفت است، سر باز زد.شاه سپس سخنان چشمگیری اظهار میدارد و تهدیدی نیشدار به رئیس جمهور آمریکا مطرح میکند:
– «اگر وجود ایرانی خوشبخت و به لحاظ نظامی مقتدر مخالفانی در کنگره و دیگر کانونهای قدرت[در آمریکا] دارد، منابع فراوان دیگری برای تأمین نیازهای ما وجود دارد و زندگی ما در دست آنها نیست. اگر این کانونها مسئولیت پذیر نیستند جای تأسف است اما باید مسئولیت پذیر شوند…هیچ چیز بیش از لحن تهدیدآمیز کانونهای خاص قدرت و شیوههای پدرمآبانه واکنش ما را تحریک نمیکند»[6]
طرح شیطانی!
این سخنانِ تند، دشمنان شاه در کاخ سفید را مصمّم تر ساخت تا برای راحت شدن از دستِ این «یاغی» و «شرِّ مطلق»، سرنگونی شاه را در دستورِ کارِ خود قرار دهند. طرحی که هنری کیسینجر آنرا «منجر به روی کار آمدنِ یک رژیم افراطی در ایران» میدانست:
–« اگر از دست شاه خلاص شویم، با یک رژیم رادیکال مواجه خواهیم شد.»[7]
سر دمدارِ این طرح شیطانی «ویلیام سایمون»(وزیر دارائی و سلطان انرژی در دولتهای نیکسون و فورد) بود که همراه با «دونالد رامسفلد» (یکی از سر دمداران بعدی حملۀ آمریکا به عراق در سال۲۰۰۳) با کمپانیهای نفتی و عربستان سعودی پیوند داشت.
۱۱- ملک «فهد» (سلطان عربستان) با وجود تظاهر به دوستی و ارادت عمیق به شاه، از اقتدار سیاسی و قدرت روز افزون نظامیاش در منطقه نگران بود. در سال ۱۹۷۵شایعهای مبنی بر احتمال اشغال مناطق نفتی عربستان توسط ارتش ایران، بر نگرانیهای «ملک فهد» افزود، شایعهای که چه بسا از سوی ویلیام سایمون و تیم او در کاخ سفید به گوش رهبران سعودی رسیده بود.
در چنان شرایطی، با تلاشهای شاه در ۱۷دسامبر ۱۹۷۶=۲۶ آذر ۱۳۵۵ کنفرانس «دوحه» برای افزایش دو بارۀ قیمت نفت تشکیل شد. در این کنفرانس، عربستان سعودی در یک توافق محرمانه با آمریکا، غافلگیرانه در مقابل چشمان بُهت زدۀ شاه اعلام کرد که تولید نفت خود را از ۸ میلیون و ششصد هزار بشکه در روز به۱۱میلیون و ششصد هزار بشکه افزایش میدهد. در حالیکه شاه قبلاً گفته بود که «اگر ما زیرِ نرخِ تعیین شده ،نفت بفروشیم، به اوپک خیانت کرده ایم و من از فکر چنین اقدامی اِکراه دارم».
با کودتای غافلگیرانۀ نفتیِ عربستان، شاه دچار شوک عظیمی شد به طوری که در گفتگو با اسدالله عَلم گفت:«ما ورشکست شدهایم! ما با یک حرکت عربستان کیش و مات شدهایم».
این سخنِ شاه – چنانکه گفته ایم – به معنای ورشکستگی مالی و اقتصادی ایران نبود زیرا رژیم شاه در همان زمان به کشورهای مختلفی وام داده بود و در صنایع بزرگی (مانند شرکت صنعتی عظیم گروپِ آلمان) سرمایه گذاری کرده و سهام ۱۳۵ کمپانی و کارخانۀ عظیم درِ دنیا را خریده بود و لذا میتوانست با فروش این شرکت ها و یا با وام گرفتن از «صندوق بین المللی پول»،بحران مالی موجود را از سربگذراند.
به نظر می رسد که شاه، در پُشت کودتای نفتی عربستان و آمریکا،توطئه ای می دید که سرنگونی رژیم اش را هدف قرار می داد ،همچنانکه کیسینجر در سال۱۹۷۴ به آن اشاره کرده بود.
سقوطِ ۷۹=۵۷
۱۲- دو سال پیش از حوادث ۱۳۵۷ (اوایل سال ۱۹۷۷)کتاب« سقوط ۷۹» اثر«پُل-آردمَن» (متخصّص امور مالیِ بین المللی و دلّال کمپانیهای نفتی) در آمریکا منتشر شد.شباهتهای حیرت انگیز حوادث و قهرمانان اصلی کتاب(یعنی محمد رضاشاه و پادشاه عربستان سعودی)،جلوۀ دیگری از طرح سرنگونی شاه بود.
دکتر امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات دربار) درگفتگو با نگارنده از «چای زهر آلود!» و نگرانی های شاه برای مسموم کردنش یاد کرده است.
به روایت فیلیپ کاپلان ،دیپلمات برجسته در ستاد برنامهریزی و سیاستگذاری دولت آمریکا در سال ۱۹۷۸:
-«دیوید وایزمن -افسر بلند پایۀ سازمان سیا در تهران- مأمور کشتنِ شاه شده بود».
https://mirfetros.com
[email protected]
ادامه دارد
[1] – تحوّل صنعت نفت ایران؛نگاهی از درون،پیشین، ، صص۳۵-۳۸
[2] -روزنامۀ اطلاعات، ۹ مرداد۱۳۵۲
[3] – روزنامۀ اطلاعات ۲۳ آبان ۱۳۵۵
4-Shah Rejects Bid By Ford For Cut In Prices Of Oil,” The New York Times, September 27, 1974
به نقل از: نفت و کنفرانس«دوحه»،اندرو اسکات کوپر
5-National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran – The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.
به نقل از: کوپر،همان
6-National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.
به نقل از: کوپر،همان
7-National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.
به نقل از: کوپر،همان
من در آکسفورد که بودم، آنجا در کتابخانهاش، یک فرد انگلیسی که اسمش و همه چیزش انگلیسی بود، عضو کمپانی هند شرقی بود، آمده بود زبان فارسی یاد گرفته بود و به فارسی شعر میگفت و شعر در سبک هندی!
شماهایی که زبان مادریتان هست، شما که بعضیهایتان فوق لیسانس و دکتر ادبیات فارسی هستید محال است شعر بیدل را بفهمید. بیدل یک منظومۀ بسیار بسیار منسجم و پیچیدهای است که کُدهای هنریش را هر ذهنی نمیتواند دیکُد کند به اصطلاح زبانشناسها؛ و این آدم آمده و به سبک بیدل شعر گفته و چقدر جالب و عالی … آدم باورش نمیشود که اینقدر اینها … [انگلیسیها]
بعد آن وقتی که مسلّط شدند، گفتند: گور بابای زبان فارسی! شما زبان فارسی برایتان خوب نیست. شما بیایید اُردو را که یک زبان محلّی است، این را بگیرید بزرگش کنید و همین کار را کردند. آنها میدانستند که زبان فارسی شاهنامه دارد، مثنوی دارد، سعدی دارد، حافظ دارد، نظامی دارد، میتواند با شکسپیر کُشتی بگیرد. ولی زبان اردو چیزی ندارد که با شکسپیر کُشتی بگیرد. بعد از مدتی بچّۀ هندی میگوید: گور بابای این زبان اُردو. من که میتوانم شکسپیر بخوانم، چرا این شعرهای ضعیف و این ادبیات چی چی … را بخوانم اصلاً زبانم را انگلیسی میکنم، چنانکه کردند.
ببینید آنهایی که روی زبانهای محلّی ما فشار میآورند که من آقا به لهجۀ کدکنی بهتر است شعر بگویم، او میداند چکار میکند، او میداند که در لهجۀ کدکنی، شاهنامه وجود ندارد، مثنوی وجود ندارد، نظامی وجود ندارد، سعدی [وجود] ندارد. این لهجه وقتی که خیلی هم بزرگ بشود چهار تا داستان کوتاه و دو سه تا شعر بند تنبانی میراثش خواهد شد. آن بچه هم میگوید من فاتحهٔ این را خواندم. من شکسپیر میخوانم یا پوشکین میخوانم.
الان شما فکر می کنید روسها چه کار میکنند در آسیای میانه، در سرزمین آسیای میانه روسها الان سیاستشان همین است. هر قومیت کوچکی را پروبال میدهند. میگویند خلق قزاق و … بگویید گور بابای ادبیات فارسی و سعدی و حافظ. شما بیایید لهجۀ خودتان را موسیقی خودتان را … و ما برایتان کف میزنیم، ما برایتان دپارتمان در مسکو تشکیل میدهیم. مطالعات قوم قزاق و چی و چی … آن بچۀ قزاق مدتی که خواند میگوید این زبان و فرهنگ قزاقی چیزی ندارد. من داستایوفسکی و چخوف و پوشکین میخوانم. لرمانتف میخوانم. فاتحه میخوانم بر زبان و فرهنگ_ملی خودم. روس میشود.
این نظر من نیست که بگویید من یک شوونیست فارس هستم. زبان فارسی در همه کرۀ زمین با رباعیات خیام و مثنوی جلالالدین و شاهنامه و سعدی و حافظ و نظامی و … شناخته میشود در همۀ دنیا. شکسپیر با آن نمیتواند کشتی بگیرد. پوشکین با آن نمیتواند کشتی بگیرد. اما با آن لهجۀ محلی که تشویقت میکنند، بعد از مدتی نوۀ تو، نبیرۀ تو، میگوید من روس میشوم، انگلیسی میشوم. شکسپیر میخوانم، لرمنتف میخوانم، پوشکین میخوانم. این را ما هیچ بهش توجه نمیکنیم.
ما نمیخواهیم هیچ زبان محلّیای را خداینکرده … چون این زبانهای_محلّی پشتوانۀ فرهنگی ما هستند. ما اگر این زبانهای محلّی را حفظ نکنیم، بخش اعظمی از فرهنگ مشترکمان را عملاً نمیفهمیم. ولی این زبان بینالاقوامی که قرنها و قرنها و قرنها همۀ این اقوام درش مساهمت (همکاری و همیاری) دارند … هیچ قومی بر هیچ قوم دیگری تقدم ندارد در ساختن امواج این دریای بزرگ. ما به این باید خیلی بیشتر از اینها اهمیت بدهیم …
همین کار الان در آسیانه میانه دارد میشود، سه نسل، چهار نسلِ دیگر بگذرد، بچههای قزاق و اُزبک و تاجیک، روس هستند(خواهند شد). الان منقطع هستند، با ما هیچ ارتباطی ندارند. پوتین اجازه نمیدهد به اینها که خط نیاکانشان را یاد بگیرند. نمیخواهند گلستان سعدی و بوستان سعدی و نظامی بخوانند، سنگ قبر پدربزرگشان را نمیتوانند بخوانند اینها … [انگلستان] آن شبه قاره هند را هم همینطوری کرد. اول زبان فارسی را از بین برد، بعد گفت: شما اردو بخوانید. اردو چه دارد که با شکسپیر کُشتی بگیرد. خیلی مهم است. ما این را باید بدانیم. این زبان بین الاقوامی ما منحصر در فارسیزبانان نیست همۀ اقوام، مساهمتکنندگان در خلاقیت این فرهنگ و زبان هستند.
* انقلاب اسلامی در یکی از سکولار ترین کشورهای خاور میانه به وقوع پیوسته بود آنچنانکه علی شریعتی و مرتضی مطهری از «حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین» سخن می گفتند.
*آیت الله خوئی به فرح پهلوی: «شما همسر پادشاه یک کشور شیعه هستید .عکسهای شما نباید در روزنامهها چاپ شوند . شما نباید بدون حجاب اسلامی در انظار عمومی ظاهر شوید.شما نباید با من دست بدهید».
*طرح سرنگونی شاه، ۵ سال پیش از وقایعِ ۵۷ کلید خورده بود!
اشاره:
سالگشتِ رویدادهای مهم تاریخی فرصتی است تا در بارۀ علل و عوامل وقوعِ آنها بیاندیشیم.گذشتِ زمان و فرو نشستن غبارهای سیاسی-ایدئولوژیک چه بسا که زنگ و زنگار را از آئینۀ حوادث بزُداید و باعث شفافیّت و تجدید نظر در ارزیابی ها گردد.
انقلاب اسلامی تأثیرات مرگباری در جامعۀ ما داشته چندانکه می توان آنرا به یک«انقطاع دیگر در هستی تاریخی ایران»تعبیر کرد.مجموعۀ این تأثیراتِ مرگبار ضرورت بازاندیشی به این رویداد سرنوشت ساز را دو چندان می کند.
نگارنده در مقالاتی به این موضوع پرداخته است[1].این مقالات در راستای دغدغه های نگارنده در آستانۀ وقوع انقلاب اسلامی بود که در کتاب کوچک اسلام شناسی(بابک دوستدار،نشر کاوه،تهران، فروردین ۱۳۵۷)،حلّاج (اردیبهشت ۵۷) و آخرین شعر (مرداد ماه ۵۷) تبلور یافته بود. مقالۀ حاضر نیز طرحی مقدّماتی در این باره است که امیدوارم پژوهشگران دیگر در غنا و تکمیل آن بکوشند.این مقاله چند سال پیش نوشته شده و اینک با اضافاتی بازنشر می شود.امید است که بازخوانی آن بتواند به بازاندیشی این رویداد سرنوشت ساز یاری کند. ع.م
در سال های اخیر،با آزاد شدن اسناد مربوط به رَوَند سرنگونی رژیم شاه و خصوصاً انتشار متن مذاکرات محرمانۀ شاه و سفیرِ وقت ایران در واشنگتن با مقامات دولت دموکرات آمریکا -که در تحقیقِ درخشانِ پروفسور اندرو اسکات کوپر انعکاس یافته – می توان با توطئه ها و تبانی های بین المللی برای سرنگون کردنِ شاه آگاه شد.
چند نظریّۀ نارسا:
۱-اسلامگرائی شاه!
اصلاحات اجتماعی رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه باعثِ تضعیف مذهب-به عنوان یک آرمان حکومتی- شده بود. به عبارت دیگر، انقلاب 57 در یکی از سکولار ترین کشور های خاور میانه به وقوع پیوسته بود؛کشوری که دکتر علی شریعتی و مرتضی مطهری در بارۀ موقعیّت مذهب در ایران از «حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین» سخن می گفتند. از این گذشته،وقوع دو رویدادِ عُمدتاً سکولار (یعنی انقلاب مشروطه و جنبش ملّی شدن صنعت نفت) تلقّیِ رویداد 57 به عنوانِ«انقلاب اسلامی» را دچار تردید می کند.
پژوهشگرانی که «اسلام گرائی شاه»را عامل عُمده ای در وقوع انقلاب اسلامی می دانند این نکته را فراموش می کنند که ایران در آن زمان طبق قانون اساسی مشروطیّت، حکومتی شیعه بوده و بر این اساس،همۀ شاهان متعهّد به رعایت«اصول اسلامی» بودند ولی در سال های 1340-1357با اجرای اصلاحات ارضی – اجتماعی شاه و خصوصاً دادن حق رأی به زنان و رشد طبقۀ متوسّط شهری،رژیم شاه-به تدریج- از فضای های مذهبی فاصله گرفت و ضمن توجه به تاریخ ایران باستان، تاریخِ اسلامی(هجری) را از تقویم رسمی ایران حذف کرد.
مانند دکتر مصدّق،شاه نیز شخصیّتی دیندار بود،امّا سیاست های اجتماعی، فرهنگی و هنریِ رژیم دینمدار نبود خصوصاً در بارۀ آزادی و حقوق زنان، قوانین مربوط به حمایت از خانواده و… جشن هنر شیراز، جشنوارۀ توس ،برنامه های هنری تالار رودکی،کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز -در واقع-«جلوهای از عظمت ملّی و خویشتن گرایی ایرانیان» بود.
به خاطرِ سیاست های عرفی و سکولارِ محمد رضا شاه ،سلطان حسن دوم (پادشاه کشور اسلامی مراکش)به شاه و فرح پهلوی می گفت:
–«شما چه کشور اسلامی هستید که پادشاهش در مراسم رسمی ، شراب می نوشد و ملکه اش بدون حجاب اسلامی در انظارِ عمومی ظاهر می شود!؟».
شهبانو فرح پهلوی ،ضمن یاد آوری سخن ملک حسن دوم،در گفتگو با نگارنده از دیدار خود با آیت الله خوئی در نجف (اواخر آبان 57) و «توصیه های اسلامیِ» وی چنین یاد کرده اند:
–«شما همسر پادشاه یک کشور شیعه هستید .عکسهای شما نباید در روزنامهها چاپ شوند . شما نباید بدون حجاب اسلامی در انظار عمومی ظاهر شوید.شما نباید با من دست بدهید …».
با توجه به مسئلۀ حجاب در جنبش«زن،زندگی،آزادی» اینک می توان به اهمیّت عملکردهای عُرفی و«غیر اسلامی» شاه و فرح پهلوی بیشتر پی بُرد.بنابراین،کوشش دکتر عبّاس میلانی برای نشان دادنِ خصلتِ مذهبیِ «شاهِ مُرغدل» و استناد او به خواب های کودکی شاه و به قرآن کوچکی که مادرِ شاه به وی داده بود یا اشاره به تأسیس «حسینیّۀ ارشاد» و واریز کردنِ آن به حسابِ«اسلامگرائی شاه» منصفانه و موجّه نیست.گفتنی است که در آبان ۱۳۵۱به دستور شاه،حسینیۀ ارشاد تعطیل گردید و تا سال ۱۳۵۷ بازگشایی نشده بود!
در واقع،اصلاحات اجتماعی رضاشاه و خصوصاً محمدرضا شاه باعثِ تضعیف مذهب-به عنوان یک آرمان حکومتی- شده بود. انقلاب ۵۷ در سکولار ترین کشور خاور میانه به وقوع پیوسته بود؛کشوری که دکتر علی شریعتی و مرتضی مطهری در بارۀ موقعیّت مذهب در ایران از «حالتِ نیم مُرده و نیم زندۀ دین» سخن می گفتند. از این گذشته،وقوع دو رویدادِ عُمدتاً سکولار (یعنی انقلاب مشروطیّت و جنبش ملّی شدن صنعت نفت) تلقّیِ رویداد ۵۷ به عنوانِ «انقلاب اسلامی» را دچار تردید می کند.
۲-انسداد سیاسی و استبداد
نظریۀ«انسداد سیاسی و استبداد» نیز برای تبیینِ وقوع انقلاب در ایران نارسا است چرا که در سال های 1350 دیکتاتوری هائی مانند سنگاپور و کرۀ جنوبی وجود داشتند که سطح استبداد و دیکتاتوری شان بسیار بیشتر از ایران بود بی آنکه بخواهند از «انقلاب» گذر کنند.
از این گذشته،فروکاستن آزادی ها به «آزادی سیاسی» نوعی تقلیلگرائیِ گمراه کننده است.به عبارت دیگر،رژیم شاه اگرچه دارای محدودیّت هائی در عرصۀ فعّالیّت های سیاسی بود،امّا فعالیّت ها و آزادی ها در عرصه های فردی،فرهنگی،هنری، اقتصادی و اجتماعی (خصوصاً آزادی زنان)بسیار گسترده بود. هم از این روست که می توان آن دوره را «درخشان ترین و شکوفاترین دوران فعّالیّت های فرهنگی و هنری در ایرانِ معاصر» دانست.
۳-بحران اقتصادی
نظریّۀ«سیاستهای تورّم زای شاه در بودجۀ توسعه» و در نتیجه،«بحران اقتصادی و وقوع انقلاب» نیز ،جامع و روشنگرِ این رویداد نیست.بحران اقتصادی ، خود را در سقوط ارزش پول ملّی نشان می دهد(مانند آنچه که اینک در ونزوئلا و جمهوری اسلامی می بینیم). یک سال قبل از انقلاب اسلامی صندوق بین المللی پول در نشست عمومی خود «ریال ایران» را وارد گروه 16 پول مهم جهان کرد و تأکید نموده بود که «ریال ایران» وارد مجموعه «حق برداشت ویژه» خواهد شد و در کنار دلار آمریکا، مارک آلمان، لیره انگستان، فرانک فرانسه، ین ژاپن، دلار کانادا و ….می تواند ذخیرۀ ارزی سایر ملل قرار گیرد.بر این اساس،ایران دارای یکی از معتبرترین پاسپورت ها در جهان شده بود.
بنابراین،در آستانۀ انقلاب اسلامی هرچند که با کودتای نفتی عربستان و آمریکا درآمدهای نفتی ایران کاهش یافته ، بسیاری از پروژه های عمرانی متوقّف شده و گرانی برخی کالاها موجب نارضایتی هائی شده بود ولی این امر نه تنها موجب سقوط ارزش پول ملّی نشده بود بلکه پول ایران در شمارِ ارزهای بین المللی قرار گرفته و با افزایش ارزش ریال در برابر دلار،نظام پولی جدیدی در دنیا به وجود آمده بود.
در متن همین خبر،شاه -بار دیگر – اخطار می کند که«اگر دولت های غربی قیمت اجناس صادراتی خود را تقلیل ندهند ،قیمت نفت بازهم افزایش خواهد یافت».
از این گذشته، رژیم شاه ضمن اینکه به برخی کشورها وام داده بود، سهام ۱۳۵ شرکت بزرگ بین المللی( مانند شرکت گروپ آلمان) را نیز خریده بود و لذا با پس گرفتن آن وام ها یا با فروش سهام شرکت گروپ آلمان می توانست بر «بحران اقتصادی» فائق آید.
نفت،عامل سرنوشت ساز!
با توجه به این نکات،نگارنده در بررسی انقلاب اسلامی به نقش کمپانی های نفتی در تحوّلات سیاسی ایران معاصر تأکید کرده آنچنانکه معتقد است:
-«تاریخ معاصر ایران با نفت نوشته شده است».
به عبارت دیگر:سرشت و سرنوشت تحوّلاتِ سیاسی ایران معاصر (از تبعید رضاشاه تا تضعیف و سقوط دولت مصدّق و سرنگونی محمد رضا شاه) را نمی توان فهمید مگر اینکه ابتداء مسئلۀ نفت و نقش کمپانی های بزرگ نفتی در حیات سیاسی ایران فهم و درک گردد.
با این اعتقاد،نگارنده در مقاله ای انقلاب اسلامی را «کودتای انقلابی علیه شاه» نامیده است.
مهندسی افکار عمومی!
اعتقاد به «دست انگلیسی ها»و«تئوری توطئه»در میان ایرانیان(با وجود جنبه های اغراق آمیز آن)در واقع،از تجربه های تلخ تاریخی و سیاسی مردم ما ناشی می شود.بر این اساس بود که دکتر مصدّق نیز معتقد بود:در ایران ، کارها فقط به دست و خواست دولت انگلیس انجام می شود .[2]در اینجا می توان از نقش تبلیغات رادیوهای وابسته به دولت انگلیس در سه رویداد مهم تاریخ معاصر ایران یاد کرد:
۱-سقوط و تبعید رضاشاه ،
۲- تضعیف وسقوط دولت مصدّق
۳-سرنگونی محمدرضاشاه.
سِر ریدر بولارد (سفیر کبیر مقتدرِ انگلیس در ایران)در خاطرات و گزارش های محرمانه اش تأکید می کند که با تبلیغات دروغ و پخش خبرهای اغراق آمیز از طریق رادیو بی بی سی و رادیو دهلی:«روال عادی حکومتِ رضاشاه را مختل کردیم و در نهایت،باعث سقوط وی شده ایم».[3]
ادوارد برنیز (استاد و متخصّصِ دستکاریِ افکار عمومی) در کتاب «پروپاگاندا» معتقد است:
–«تودۀ مردم (Masse) موجوداتِ بی هویتّی هستند که با تبلیغات (پروپاگاندا) می توان آنها را به شکلِ موجوداتی دست آموز درآورد».
در مقاله ای به نمونه ای از«مهندسیِ افکار عمومی» اشاره کرده ام .موج راهپیمائی های مردمیِ در اواخر سال57 شاید با مفهوم «کودتا» مغایر باشد، ولی با توجه به تقارن این راهپیمائی ها با روزهای تاسو عا و عاشورا و تبلیغات گستردۀ رادیو – تلویزیون ها (خصوصاً بی بی سی) در دامن زدن و گاه هدایتِ این تظاهرات ها می توان گفت که حضور مردم در صحنه،به بسیاری از کودتا ها خصلتی انقلابی یا مردمی می دهد.در چنان شرایطی به قول ادوارد برنیز:
-«توده های مردم – عموماً- به صورت پیاده نظامِ سیستمِ تبلیغات( پروپاگاندا ) عمل می کنند».
بنابراین،منظور نگارنده از کلمۀ «انقلابی»- در ترکیب«کودتای انقلابی»- ناظر به دو موضوع اساسی زیر است:
۱- تدارکِ سرنگونی رژیم شاه از بالا ( توسط کمپانی های نفتی و دولت های حامی آنها ) و تبلیغات گستردۀ نشریات و رادیو-تلویزیون های غربی علیه شاه،
۲- حضور گستردۀ مردمِ مفتون و«ماه زده»(در پائین)به مثابۀ پیاده نظامِ شبکۀ تبلیغات و پروپاگاندا.
به راه انداختن انقلاب های مصنوعی توسط دولت های غربی استراتژی نوینی است که آخرین نمونۀ آنرا در به اصطلاح «انقلاب لیبی»و سرنگون کردن رژیم محمد قذّافی(در سال 2011) بیاد داریم؛کشوری که اگر چه با نوعی دیکتاتوری سیاسی هدایت می شد،امّا از نظرِ رفاه اقتصادی و اجتماعی پیشرفته ترین کشور در میان کشورهای آفریقائی بود و در آن، زنان بیش از همۀ کشورهای آفریقائی و مسلمان دارای حقوق و جایگاه اجتماعی بودند . در آستانۀ حمله به لیبی،بیش از نیمی از دانشجویان دانشگاه ها در لیبی زن بودند. برخورداری از خدمات درمانی ، بهداشتی و آموزش رایگان و همچنین استفاده از وام های بدون بهره و آب و برق رایگان نیز از دیگر دستآوردهای حکومت قذّافی بود.
در چنان شرایطی،تصمیم قذّافی برای ملّی کردن منابع نفتی و گازی لیبی ، سرمایه گذاری حیرت انگیز وی برای تأسیس بزرگترین منابع آب شیرین در لیبی، تمایل او به خارج کردن ۱۵۰ میلیارد دلار سرمایۀ آن کشور از بانک های اروپا و آمریکا،سودای قذّافی برای ایجاد بانک آفریقائی و جانشین کردن دینار لیبیائی بجای دلار یا یورو، و غیره…عوامل اصلیِ حمله به لیبی و سرنگون کردن قذّافی بودند.
طرح سرنگونی شاه!
چنانکه خواهیم دید طرح سرنگونی رژیم شاه، 5 سال پیش از وقایع 57(یعنی در سال 1353= 1974)کلید خورده بود.رَوَند تدارک این سرنگونی را می توان چنین ترسیم کرد:
۱– پس از سقوط دولت مصدّق، محمد رضا شاه می خواست که بر اجحافات دراز مدّتِ کمپانی های نفتی خاتمه دهد و حاکمیّت مطلق ایران بر منابع و صنایع نفتی را تحقّق بخشد.با این آرزو،در سال 1346 بهنگام افتتاح کارخانۀ عظیم ذوب آهنِ اصفهان در حضور الکسی کاسگین(نخست وزیر شوروی) شاه با لحنی تند و تهدید آمیز خطاب به کمپانی های بزرگ نفتی اخطار کرد:
-«در سال 1979[یعنی درست در سال 57] قرار داد نفت با کنسرسیوم نفت خاتمه پیدا خواهدکرد و شرکت های نفتیِ فعلی در ردیف بلندی خواهند ایستاد و بدون هیچ مزایائی،مثل دیگران برای خرید نفت ایران باید بیایند صف بکشند . در سال 1979=سال 57 ما قرارداد نفت خودمان با کنسرسیوم را دیگر به هیچوجه تمدید نخواهیم کرد… ».
ایستادگی و عِصیان شاه در برابر خدایان نفتی و عقوبت بعدی آن،یادآورِ سرشت و سرنوشتِ«پرومته در زنجیر»در مقابل«زئوس»(خدای خدایان) بود؛ موضوعی که در بخشی از نقد کتاب دکتر عباس میلانی به آن اشاره کرده ام.
۲– در 22 اسفند 1347 شاه به کنسرسیوم نفت اخطار کرد که « درآمد ایران باید ظرف دو ماهِ آینده به یک میلیارد دلار برسد و گرنه ایران نصف منابع نفتی خود را در اختیار خواهد گرفت».گفتنی است که چند ماه قبل از این اخطار، شاه پالایشگاه نفت تهران را (درتاریخ 31 اردیبهشت 47) افتتاح کرده بود.
به دنبال این اخطار،شاه تأکید کرد:
-« آنچه من می گویم کاملاً روشن است.من می گویم نفت، مال ما است اگر استخراجش نمی کنید ما خودمان آن را استخراج خواهیم کرد».
۳- نکتۀ بسیار مهم دیگر اینکه،در گفتگو با روزنامه نگاران در 5 بهمن 1349شاه پیش بینی کرده بود:
–«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد!».
4-در 9 مرداد 1352با تلاش های شاه، ایران به حاکمیّت کامل بر صنایع نفت ایران نائل شد به طوریکه بقولِ دکتر پرویز مینا (کارشناس برجسته و مدیر وقتِ امور بین المللی شرکت نفت):
– «با در نظر گرفتن شرایط و اصول مندرج در قرارداد جدیدِ نفت می توان نتیجه گرفت که قانون ملّی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد این قرارداد در سال 1973 به مرحله اجرا گذارده شد»[4]
5-دوران ریاستِ جمهوری نیکسون ،دوران طلائی روابط شاه با کاخ سفید بود که طی آن،شاه نه به عنوان یک«مُهرۀ دست نشانده»بلکه به عنوان شخصیّت و شریکی مستقل و قابل احترام نگریسته می شد.سفیر وقت ایران در آمریکا، دکتر امیر اصلان افشار در گفتگو با نگارنده از روابط بسیار نزدیک خود با ریچارد نیکسون و خانواده اش یاد کرده است .
با ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون این دوران طلائی به پایان رسید و جانشین او -جرالدفورد – با دعوت از شاه به آمریکا در سال 1974(1353) کوشید به نگرانی های کمپانی های نفتی و مردم آمریکا در بارۀ افزایش روز افزون قیمت نفت توسط شاه پایان دهد.
مذاکرات شاه در آمریکا با موفقیّت ها و موافقت های نِسبی همراه بود، امّا در آخرین لحظات اقامت در آمریکا،شاه در یک مصاحبۀ مطبوعاتی بار دیگر برافزایش قیمت نفت تا سقف 20-25% تأکید کرد.موضعگیری شگفت انگیز شاه باعث شد تا روزنامه های معتبر آمریکا این عنوان را تیترِ نخستین صفحات خود قراردهند:
-«آمريكا در زمان بازديد شاه ،تسليم شد».
از این هنگام مخالفان شاه در کاخ سفید به تلاش های شیطانی خود برای سرنگون کردن وی افزودند.
6- در یکی از جلساتِ شورای امنیّت ملّی آمریکا در سال1974 (1353) هنری کیسینجر -با وجود رابطۀ دوستانه و ستایش آمیزش با شاه- به نظرِ برخی از دولتمردان آمریکا اشاره کرد:
-«اگرشاه بخواهد خط مشی کنونی خود را ادامه دهد و سیاستی را که درچهارچوب سازمان کشورهای صادرکنندۀ نفت[اُوپک] اتخاذکرده ، تغییرندهد،ممکن است این تصوّر برایش حاصل شود که نفوذش در منطقه دائماً افزایش خواهد یافت…تردیدی نیست که شاه اکنون سیاستی اتخاذ کرده که بتواند فشار بیشتری بر ما وارد آورَد،چه بسا ممکن است روزی فرارسد که ما دیگر سیاست شاه را به سودِ خود تشخیص ندهیم. شاه این سودا را در سر دارد که کشورش را به یک قدرت بزرگ تبدیل کند،نه به کمک ما بلکه با استفاده از وسایل دیگری،از جمله،همکاری بیشتر با همسایگان روس اش…در دولت آمریکابرخی بر این عقیده اند که یا باید شاه دست از سیاست های نفتی خود بردارد و یا ما باید او را عوض کنیم» [5]
ادامه دارد
[1] – نگاه کنید به لینک زیر:
https://mirfetros.com/fa/?p=25463
[2] – برای نمونه نگاه کنید به:خاطرات و تألّمات مصدّق،صص341-342.
[3] – برای آگاهی از نقش «بی بی سی»در سقوط رضا شاه نگاه کنید به مقالۀ مسعود لقمان:«رادیو و جابهجایی قدرت در شهریور ۱۳۲۰؛ سقوط یک شاه به کمک بی.بی.سی»؛ ماهنامۀ تحلیلی، آموزشی و اطلاعرسانی مدیریت ارتباطات، شمارۀ ۹، بهمنماه 1389
http://mirfetros.com/fa/?p=17279
[4] – تحوّل صنعت نفت ایران؛نگاهی از درون،بنیاد مطالعات ایران،آمریکا،1377/ 1998،ص35.
[5] – برای منابع سخن کیسینجر نگاه کنیدبه:
Nahavandi;H:Mohammad Réza Pahlavi : le dernier Shah / 1919-1980,éd Perrin,Paris,2013,p432
ترجمۀ فارسی،ص635.
به تازگی شیریندخت دقیقیان، پژوهشگر فلسفه و نظریهی ادبی، سردبیر، شارح و مترجم، که او را با مجموعهی پرشماری از نوشتارهای پژوهشی در زمینهی فلسفه، هرمنوتیک و ادبیات و شرح و ترجمهی آثاری گرانمایه از جمله از موسی بن مایمون، جان لاک، آیزایا برلین، مارتین بوبر، ابراهام هشل، مایکل والزر، جاناتان ساکس و رولان بارت میشناسیم، کتابی منتشر کرده با عنوان “فناجویی یا انسان ْخدایی؟ پژوهشی در عرفان ایرانی و حکمت قبالا”.
اندکی در معرفی کتاب
فرهنگ جهانی −به ویژه درست همان بخشهایی از آن که دوستداشتنی، ارجمند برای انتقال و مهم برای فهم تاریخ بشری در وجه بالندهی آن است− محصول مشترک مردمان گوناگون است. در خطّهی فرهنگی ایرانی هم آنچه برجسته است، محصول مشترک است. در این خطه، حاصل درهمآمیزی جریانهای آیینی و فکری مختلف بار آمدهاند و راه خود را به اطراف و اکناف جهان گشودهاند. وقتی این گونه بنگریم، نگاه صلحجویانهای به فرهنگ داریم و از آن مبنای غیریت و نفرت از دیگری نمیسازیم. چنین نگاهی را در اثر تازهی شیریندخت دقیقیان میبینیم.
در هر فرهنگی گرایشهای مختلف و حتا متضادی را در کلیت آن یا در بخشی و سویهای از آن میبینیم. مقدمهی کتاب «فناجویی یا انسان ْخدایی؟» در همان بند آغاز آن به این پدیده اشاره میکند و ما در مییابیم چرا عنوان کتاب یک پرسش است:
«این کتاب را شاید بتوان سفری در تاریخ به دنیای اندیشه ها، متن ها، تعریف ها، واژگان و چهرههای رنگارنگی دانست که پدیدهی فکری و عملی “عرفان” را در طی قرون رقم زدند. از دوردست زمان ممکن است “عرفان” را یک پدیدهی واحد ببینیم. اما وقتی چون مسافری گام به گام با سیر شکل گیری عرفان ایرانی همراه میشویم، در جوشش فرهنگی عارفان ایرانی شاهد سربرآوردن دو مسیر متمایز و متضاد میشویم: نحلهی انسان ْخدایی و نحلهی فناجویی. نظریهی مطرح شده در این کتاب با نشان دادن این تمایز و تضاد اثبات میکند که نحلهی فناجویی با تدوین نظریههای انسان کامل، ولی و در دوران جدید، ولی فقیه، زیربنای تثبیت صغارت انسان را فراهم آورد. نحلهی انسان ْخدایی که سرکوب شد، خواهان مسیر کمال انسانی از راه تعلیم و تربیت، اهمیت به علم و فلسفه و رواداری بود و میتوانست راهگشای روشنگری ایرانی باشد.»
در ادامهی این بند آمده است:
«فهم کامل نحلهی انسان ْخدایی بدون رجوع به خاستگاه تاریخی آن در متون تورات، انبیاء یهود، تلمود و آثار حکمت قبالا ناممکن است، زیرا نظریههای انسان ْخدایی از ده قرن پیش از اسلام در متون یهودی شکل گرفتند و گسترش یافتند. بی تردید، کاربرد بسیاری از اصطلاحات و تمثیلهای متون یهودی توسط عارفان ایرانی، به معنای گستردگی افق ذهنی و جستجوگری فرهنگی آنها بوده که امکان اقتباس آگاهانه، خلاق، کثرت گرا و بی تعصب را به آنها داده بود. این واقعیت نه تنها چیزی از اهمیت عارفان انسان ْخدایی ایرانی نمیکاهد، بلکه به اصالت اندیشههای آنها میافزاید. متاسفانه طی قرنها این حقایق تاریخ اندیشهی عرفان ایرانی در فضای انحصارطلبی و خودبرتربینی دینی متشرعان پنهان و مدفون شدهاند.»
همین توضیحها روشن میکنند که پژوهش تازهی شیریندخت دقیقیان از سر تفنن مقایسه این چیز با آن چیز – که همواره ممکن است و شاید معنایی هم داشته باشد – نیست؛ توجه او معطوف است به بدیل آن خط فکریای که به ولایتمداری و صغیر دانستن تودهی انسانها راه برده است.
این اثر پژوهشی با بررسی پیش زمینههای تاریخی و متون عارفان انسان ْخدایی ایرانی مطرح میکند که متشرعان و فقیهان پس از سرکوب خونین عارفان این نحله، نوعی دیگر از عرفان را – که دقیقیان با وام گرفتن اصطلاحی در شعری از شیخ بهایی آنرا “فناجویی” مینامد- جایگزین آن ساختند و در لفافههای عرفانی، مفاهیم مسموم الاانسان الکامل، قطب، ولی، ولایت و سرانجام ولایت فقیه را به درون افکار جامعه رسوخ دادند. نویسنده در این مسیر، عناصر مکتب انسانْخدایی را که به قول او میتوانست راهگشای نوزایی زودرسی در خاورمیانه باشد، بررسی میکند. از جمله در بخشهایی مشخص به این عناصر میپردازد: رواداری، کثرت گرایی فرهنگی و دینی، اهمیت همزمان به سلامتی جسم و روح و پرورش تن و روان، آیینهای جوانمردی و همیاری، خلاقیت ادبی، فولکلور و حکایت گویی، اهمیت به سطوح چندگانهی تفسیر، اهمیت به فردیت منحصر به فرد هر انسان، تعلیم و تربیت و منش فکری کمال یابی انسان (برخلاف تز الانسان الکامل که نویسنده آنرا پایهی فرض صغارت انسان و تز ولایت فقیه میداند) و عناصر دیگر. خواننده همزمان با خواندن گزیدههایی از عارفان ایرانی، با خاستگاه قبالایی مفاهیم انسان ْخدایی و گزیدههایی از متون این حکمت یهودی آشنا میشود.
دقیقیان در بخشی از کتاب به دنبال شرح سرگذشت و آراء متفکران انسان ْخدایی ایرانی، با استفاده از نظریههای گرشوم گرهارد شولم، متفکر و تاریخنگار آلمانی، به بررسی مناسبات عارف با اقتدار دینی میپردازد و سپس تحلیل تاریخی خود را از تفاوت سرنوشت عارفان ایرانی انسان ْخدایی با همتایان یهودی خود ارایه میدهد. او تفاوت اصلی سرگذشت این دو دسته از فرهیختگان خاورمیانه در قرون وسطی را در این امر میبیند که متشرعان و فقیهان در سرزمینهای اسلامی درون قدرت حکومتی و مجری قانون دین و عامل سرکوب عارفان انسان ْخدایی بودند و کوچکترین سازشی با عارفی که اقتدار آنها را به چالش میگرفت نداشتند. حال آنکه در جوامع یهودی، رهبران دینی فاقد قدرت حکومتی بودند و از قرن اول میلادی برای تضمین بقای جوامع یهودی در محیطهای دشمنانه، فقیهان و قبالاییها در یک نهاد تلمودی گرد آمدند و حتی مشهورترین قبالاییها، ربی آکیوا، ربی ابا و ربی شیمون بریوحای، از نویسندگان اصلی تلمود یا بدنهی شرع یهود بودند. در قرون وسطی و پس از آن به ویژه در اسپانیا، جنوب فرانسه و اروپای شرقی و روسیه که یهودیان از کشتارها و آزارهای مداوم در فقر و افسردگی به سر میبردند، خود اقتدار دینی یهودیان، آیینهای عرفانی شادی بخش همچون موسیقی و رقص و طنز فولکلور را نهادینه ساختند که مکتب خسیدیزم از آن برآمد کرد.
«هدف ثانوی» کتاب – «ثانوی» به گفتهی خود نویسنده – و درواقع هدف کلی اثر «گستردن افقهای پژوهش و معرفی قلمرو مهم متون و اندیشههای یهودی است که نزد محققان ایرانی به عمد و سهو نادیده گرفته شده است. این در حالی است که در فضای تعصب زده، یکسویگی منابع پیرامون مباحث عرفانی، پژوهشها را خالی از تباریابیهای علمی و تاریخی میسازد و در نهایت به فهم مخدوش میانجامد.»
کتاب با «تباریابی واژگان و مفاهیم عرفان ایرانی در متون یهودی» آغاز میشود. ما از طریق این «تباریابی» با مجموعهای از مفهومهایی پایهای عرفان یهودی آشنا میشویم و در مییابیم چگونه این مفهومها به عرفان ایرانی راه یافتهاند. کتاب با این رویکرد فهرستی همراه با توضیحهای روشنگری از اصطلاحهای کلیدی قبالا به دست میدهد. دقیقیان در یک فصل به تباریابی واژگانی و معنایی تمثیل نی مولوی در آثار عرفانی یهودیان میپردازد و در فصلی دیگر دو پارادایم انسان کامل و کمال یابی فردی را که دو راه متضاد را دربرابر عرفان ایرانی گشودند، بررسی میکند.
انتشار این کتاب، یک رویداد فرهنگی برای ایرانیان و فارسی زبانان است و افقهای پژوهشی نوینی را دربرابر ما میگشاید.
گفتوگو با شیریندخت دقیقیان
* لطفاً ابتدا برای کسانی که کتاب را نخواندهاند و با عرفان یهودی آشنایی ندارند، مفهوم قبالا را توضیح دهید؟
برای رسیدن به پاسخ، یک نمای تاریخی را که در کتاب مفصل بررسی شده، به فشردگی مرور کنیم. فلسفهی یهود در قرن دوازدهم میلادی با موسی بن مایمون و مکتب مترجمان یهودی که اقدام به ترجمهی آثار ارسطو، ابن سینا، فارابی و ابن رشد به زبانهای لاتین کردند، به اوج خود دست یافت و موفق شد که فضای فلسفهی قرون وسطی را تکان بدهد و راه را برای رواج پارادایم ارسطویی و اهمیت به علم و پرداختن به امور دنیای مادی بگشاید. اما حملهی مغول، تسلط فرقههای سختگیر مسلمانان شمال آفریقا از جمله المحاد بر جنوب اسپانیا، سه دوره جنگهای صلیبی و آسیبهای شدیدی که به شهرهای بزرگ و تمدنهای مستقر جهان آن روز وارد کرد، شرایط رشد فلسفه و علوم را که در هنگام شکوفایی تمدنها ممکن است، کند ساخت. در کشورهای مسلمان، سرکوب فیلسوفان و عارفان نحلهی انسان ْخدایی به اوج رسید. فقیهان دارای قدرت حکومتی به تدریج سکهی تقلبی عرفان خود را که استوار به صغارت انسان، سرکوب فردیت، نفی کثرت گرایی دینی و تعطیل رواداری، رواج ولایت مداری، فناجویی و مرگ افزایی بود، ضرب کردند و رواج دادند. این مسیر را در کتاب حاضر شرح دادهام.
در چنین شرایطی جوامع یهودی اروپا و خاورمیانه در اوج فقر و تبعیض شدید و کشتارهای پی در پی مشعل تفکر را به دست گرایش قبالایی دادند که بدنهی شرع یهود هم از قرن اول میلادی آنها را به رسمیت شناخته بود و حتی بزرگترین شارحان شرع یهود در تلمود (قرون اول و دوم میلادی)، همزمان مهمترین حکیمان قبالایی نیز بودند. به عبارتی آنجا که فیلسوفان یهودی قرون وسطی – سعدیا گایون، باحیا ابن پکودا، حسیدای کراسکاس و موسی بن مایمون – کار خود را به پایان رساندند، قبالاییها آغاز کردند. قبالا عرفان نبود، بلکه حکمتی تلفیقی بود از تفسیر رمزی و باطنی تورات، فلسفهی یهود، نگرشهای علمی مخفی در زمینههای نجوم، کیهان شناسی، نظریههایی چون ده سپهر نیروهای خلقت و ابعاد تاخوردهی عالم، کیمیاگری و علم طب و ریشههای اولیهی روانشناسی که بیان آنها اشد مجازات توسط کلیسا را به دنبال داشت، از جمله نظریهای همخوان با مهبانگ در مورد پیدایش جهان، استواری عالم بر پایهی انگارههای ریاضی، کروی بودن زمین و گردش آن به دور خورشید که در کتاب مرکزی قبالا به نام زوهر عنوان شده و موسی بن میمون نیز در راهنمای سرگشتگان (دلالت الحائرین) آنرا تکرار کرده بود. دانشمندان قرون وسطی و رنسانس به تزهای انسان ْخدایی قبالا از جمله انطباق طرح بدن انسان با نمای نیروهای آفرینش توجه کردند و هنرمندان رنسانس این تزها را در آثار هنری خود بازنمودند. از جمله جرمهای جیوردانو برونو داشتن و خواندن کتاب زوهر بود. نسخهی زوهر متعلق به آیزک نیوتن به همراه دستخط او در حاشیههای کتاب، در موزهی لندن نگهداری میشود. ژرژ کانتور، بنیانگذار ریاضیات مدرن و نظریهی مجموعه ها، مطالعات گسترده در قبالا داشت و در فرمولی که میکوشید برای بیان “بینهایت” مدون سازد، از حرف عبری آلف استفاده کرد.
با این توضیح کوتاه که در کتاب به تفصیل آمده، اینک ببینیم قبالا به چه معنایی است.
قبالا یا به بیان یهودیان اشکنازی، “کَبالا”، در واژه اشاره دارد به دریافت نور یا نیروی خلقت توسط انسان. “نور” بیانی از سلسله مراتب نیروهای خلقت است. در آفرینش شناسی قبالایی، بر اساس تفسیر تورات، آن چه ابتدا از مبداء آفرینش یا آفریدگار در جهان صدور یافته، نور بوده و نور فیزیکی تنها سویهای از امواج و نیروهای آفرینش است. آفرینش به گفتهی کتاب زوهر ابتدا از انفجار نوری ظریف آغاز شد. در زوهر برای توصیف این نور، از واژهی آرامی دقیق דקיק استفاده شده است. قبالا نور را فقط به معنای نمادین به کار نمیبرد، بلکه نور فیزیکی را هم نمودی از نور آفرینش در معنای فراگیرتر و پرتویی از پرتوها و امواج متفاوت در قلمرو بینهایت یا خدا میداند.
قبالا میگوید که نیروی بیکرانگی (الهی) پله پله امتدادهای نیرویی محدود شده را از خود را صادر کرد (ده سفیروت)، پایین آمد تا دنیای کرانمند را خلق کند. این نیروها مراتب هستی را سیراب میسازند و همچون آبشار هستی در هر لحظه نوشونده و جاری بوده، از سپهری به سپهر پایینتر سرزیر میشوند. انسان که همچون ریزکیهانی است که همهی این نیروها در او به ودیعه گذاشته شده، در ارتباط با کل نظام هستی قراردارد. نیروی بیکرانگی همچون خدا، برداشتی است از خدای غیرشخصی (impersonal God) آن گونه که اسپینوزا و اینشتاین هر دو زیر تاثیر قبالا به آن باور داشتند.
همهی این مقدمه چینیهای قبالایی از مراحل صدور و سپهرهای آفرینش با نیروهای متفاوت و ابعاد تاخوردهی عالم، فقط جهت آفرینش شناسی گفته نمیشوند، بلکه اهمیت اصلی خود را در کارکرد انسان شناسی و پرورش شخصیت فرد در مسیر کمال انسانی و مراقبههای پندار، گفتار و کردار مییابند.
قبالا – برخلاف نحلههای فناجویی که مبهم و غیرقابل اجرا هستند و به وجود یک انسان کامل در هر زمان معتقدند که دیگران باید به او اقتدا کنند – نظامی عملی را ترسیم میکند که هر انسان میتواند در حین زندگی و کار روزمره برای کمال یابی خود آنرا به اجرا بگذارد. هدف آفرینش شناسی و غایت شناسی قبالا یافتن راه اتصال انسان [وصل] به سرچشمهی نیروهای عالم [اصل] است. از دید حکیمان قبالایی این اتصال در سطح ذهن/ روان و زندگی/عمل است و پیشنیاز آن، تحقق خود (self realization) و کار مداوم بر روی شخصیت فردی (human development) از راه تمرین و مراقبه است. هدف این تمرینها پالایش از انگیزشهای “نفس دریافتگر فقط برای خود” است. آنها بر آنند که انسان و تمام عالم و مراتب هستی، مشتاق دریافت نور الهی هستند تا از آن به مراتب پایینتر سرریز سازند. اما اگر انسان مواهب مادی را که تجلی نور بیکرانه هستند، فقط برای خود بخواهد و آنرا در دنیای انسانی سیلان نداده، فقط دریافتگر باشد، برای خود جز تاریکی درون به بار نمیآورد. برای نمونه، سلب حق و مال و کرامت و جان انسان دیگر، تصاحب نوری است که برای آن فرد مقرر بوده و نه فرد سلب کننده، از این رو نور تصاحب شده عین سیاهی عمل خواهد کرد. قبالاییها بر آن بودند که دریافتگری نور و خواست مواهب دنیا در ذات بشر همچون ظرفی برای دریافت نیروهای عالم است. چنان که گفتیم، خود واژهی قبالا یعنی دریافت. اما این میل انسان به دریافت، باید هدایت بشود در مسیر خودآگاه دریافت نور به منظور بقا و لذت از مواهب همزمان با شریک شدن آن با دیگر مراتب هستی از انسانهای دیگر، جانوران و طبیعت. انسان باید کارهای خدا را تقلید کند و چون خدا نیروی خود را به مراتب عالم سرریز میکند، انسان نیز سرریز نور دریافت شدهء خود را باید با هستی شریک شود.
تفاوت قبالا با مکتبهای فناجو و کشتن نفس این است که قبالا دریافت و میل در انسان را اساس آفرینش و اولین سکوی پرش او میداند، نه انگیزهای که باید سرکوب و خفه شود. حکیمان قبالایی بر آنند که در طبیعت بدون نیروی میل هیچ موجودی بقا نمیداشت. قبالا کشتن میل در شکلهای گوناگون جسمی، روحی و عاطفی در انسان را خلاف جوهر آفرینش میداند. راه حل، آن است که رویکرد انسان به “میل به دریافت” تغییرکند. “میل به دریافت، فقط برای خود”، خلاف قاعدهی کیهانی سیلان نیروهای آفریدگار به بینهایت هستی یاب عالم است.
از دید موسی بن مایمون، اصل خِسِد یا سیلان احسان بیکرانگی به مراتب هستی حکم میکند که انسان نیز این قاعده را در کارها و رفتارهای خود رعایت کند. ابن مایمون، روش اتصال انسان به مبداء نیروهای عالم را شبیه شدن به خدا از راه تکرار جوهرهی کارهای خدا در اعمال انسان میداند، زیرا متن صریح تورات در پیدایش ۲:۲۷ و ۲:۲۶ اعلام آفرینش زن و مرد نوع انسان به صورت و شباهت با خداوند است.
بر این اساس، میل به دریافت، در ذات آفرینش انسان است. اما رفتار “دریافت فقط برای خود”، منشاء حجابها و پوستهها (کلیپوت) است که انسان را از دریافت نور همیشه جاری الهی محروم میکند. دریافت نور الهی به شکل مواهب مادی و سلامتی و عشق و غیره، باید با نیت “دریافت به منظور بخشش” و به جریان انداختن مواهب در باقی مراتب هستی باشد. به این ترتیب، مسیر کلی همهء مراقبههای جسمی و رفتاری و فکری انسان مشخص میشود.
منش احسان به همراه صدق و عدالت که به گفتهی تلمود از جوهرههای کارهای خدا هستند، از انسان، در همین طرح مادی، موجودی در هماهنگی با کائنات و اتصال یافته به مبداء میسازد. این از راه تسلط بر نفس و پالایش مداوم آن به دست میآید و نه کشتن آن. هدف پویهی هستی، شبیه شدن انسان به آفریدگار از راه تقلید صفات او یعنی بخشندگی، عدالت و مهر است. تلمود وظیفهی هر فرد میداند که روزانه با افزودن خیر به دنیا در اصلاح عالم شرکت کند: ”یک فرد در همه حال باید فکر کند که بقای عالم وابسته به عمل خود اوست“.
* سؤال دیگری در حاشیه همین پرسش: علت توجه خاص فیلسوفان پیشرو مکتب انتقادی در آلمان، مشخصا والتر بنیامین و تئودور آدورنو، به قبالا چه بود؟
اصولا در اروپا قبالا همچون حلقهای ارتباطی میان قرون وسطی و رنسانس و سپس روشنگری عمل کرده است. تاریخ نگاران در میان هستههای تحول در کلیسای قرون وسطی، از مسیحیان قبالایی نام میبرند که سردمدار آنها یک یهودی به اجبار مسیحی شده به نام پیکودلا میراندولا بود.
متفکران یهودی هم از هر مکتبی هر یک به گونهای با قبالا مناسبت داشتهاند. از جمله چهار پشت پدربزرگهای کارل مارکس از ربایهای تلمودی و قبالایی ایتالیا، چکسلواکی و هلند و آلمان بودهاند. مارکس نظریهی فتیشیسم کالا را از مفهوم بت شدگی کتب انبیاء یهود برگرفته و شعری از دوران جوانی او به جا مانده که از سه نور آفرینش در قبالا میگوید.
در کل، متفکران یهودی به اندازهی روشنفکران مسیحی و مسلمان که به دلیل ستمکاریهای شریعت در مقام حکمرانی از مفاهیم روحانی دور میشوند، چنین حالتی را نداشتهاند. این را در اغلب متفکران یهودی قرن بیستم مشاهده میکنیم، برای نمونه، اریش فروم و امانویل لویناس هر یک، سالها نزد یک روحانی یهودی، تلمود را آموخته بودند. مایکل والزر فیلسوف معاصر آمریکایی کتابی به نام “خروج از مصر و انقلاب” در بررسی انگارههای روایت خروج بردگان از مصر در تورات و مطابقت آنها با انقلابهای موفق تاریخ دارد، بی آنکه این احساس را به خواننده بدهد که روایتهای تورات در مورد خروج از مصر را افسانه یا خرافه میداند. من به تجربهی شخصی دیدهام که دوستان مسلمان زادهی من از مناسبات من با متون و شخصیتها و روحانیون یهودی تعجب میکنند. باید گفت این خاصیت جدایی دین از حکومت است که جایی برای نفرت و واگرایی نمیگذارد، زیرا روحانیون یهودی از قرن اول میلادی به بعد دیگر در هیچ جا حکومت نبودند و جایگاهی مدنی یافته بودند.
به اتریش و آلمان اوایل قرن بیستم که برگردیم مارتین بوبر را داریم که مفاهیم قبالا را به فلسفهی اگزیستانیسیالیزم وارد کرد، فلسفهی دیالوگ را پایه گذاشت و حکایتهای عرفانی خسیدیک را گردآوری کرد.
در مورد والتر بنیامین و آدورنو آنچه این دو فیلسوف را به قبالا پیوند داد، کار سترگ تاریخ شناس قبالا گرشوم شولم بود که با آنها معاصر و دمخور بود و در کتاب حاضر به دیدگاههای او پرداختهام. ادیتور آلمانی آدورنو و بنیامین، رالف تایدمان، میان افکار آدورنو و برخی بنمایههای قبالا پیوندهایی میدید و یورگن هابرماس در بخش اول کتاب نظریهی کنش ارتباطی به این تاثیر اشاره میکند. اما خود نامه نگاریهای آدورنو با گرشوم شولم جستجوگری او در زمینهی قبالا را روشنتر میسازند. آدورنو را نمیتوان کبالیست نامید، اما او آشکارا نسبت به مفاهیم آن جستجوگر بوده است. اگر من با فهم شخصی خودم بخواهم نظری بدهم – که در جایی هم نظیر آنرا نخوانده ام – میتوانم بگویم که میان مفهوم آدورنو و قبالا در زمینهی “عقل ابزاری” شباهت و حتی اینهمانی هست. این مفهوم را آدورنو در کتاب دیالکتیک روشنگری بیان میکند. به فشردگی این تاثیر را توضیح میدهم: در قبالا دو نوع عقل داریم که دو سپهر متفاوت انرژی آفرینش هستند: خخما (عقل) در ستون چپ صدور نیروها از نقطهی بیکرانگی؛ و بینا (بصیرت) در ستون راست آن. عقل که سپهر یا سفیرایی مردانه به شمار میرود، بدون چارچوب است و میتواند خطرناک و سرگردان کننده باشد. ستون سمت راست یا بینا که سفیرایی زنانه است (مادر دنیاها) به عقل خالص، چارچوب و نیروی سازنده میدهد و آنرا تعدیل میکند. از درآمیختن این دو در یک ستون وسط، نیروی دعت یا شناخت پدید میآید. بر اساس قبالا انسان یک ریزکیهان است و همهی سپهرهای نیرو در کیهان بزرگ میتوانند و باید در خصوصیات و رفتارهای او بازتاب یابند تا در مسیر کمال انسانی گام بردارد. هرچند آدورنو در دیالکتیک روشنگری، عقل ابزاری را به کمک اسطورهی یونانی اودیسه بیان میکند، اما در متون قبالایی از جمله کتاب زوهر (قرن دوم میلادی) خطر عقل بدون احسان (خخما بدون خسادیم) به روشنی و تفصیل بررسی شده است. به ویژه فاجعهی هولاکاست که ریشه یابی آن، یهودی زادههایی چون آدورنو، بنیامین، هانا آرنت، ارنست بلاخ، اریش فروم و ویکتور فرانکل را به بررسی واداشت، منتهای مسیری بود که عقل ابزاری یا به قول کتاب زوهر “عقل فاقد احسان” پیموده بود.
قبالا در قرون وسطی و دنیایی که فاصلههای نژادی، طبقاتی، جنسیتی، قومی و عقیدتی بیداد و کشتار میکرد، بنا به سفر پیدایش ۱:۲۶ و ۱:۲۷ همهی انسانها از زن و مرد را آفریده به شباهت خدا میدانست و از این رو جاذبهای تعیین کننده برای محافل زیرزمینی کلیسا، دانشمندان و متفکران رنسانس و روشنگری بود.
در مورد والتر بنیامین پرسیدید. او میان دو جاذبه در نوسان بود، گرشوم شولم، بنیامین را به قلمرو تاریخ قبالا جذب میکرد و دوستان دیگرش چون برتولت برشت کار او را در قلمرو نظریهی سیاسی تشویق میکردند. کار او در هر دو زمینه بیشتر فراگمان یا قطعه نویسی بود. او به روش خود به هر دو دنیای قبالا و مارکسیسسم علاقه داشت و میان آنها در آمد و رفت بود.
مورد دیگری که به نظر من با وجود رواج خداناباوری و مارکسیسم دستهای از متفکران یهودی این نحلهها در اروپا را متوجه منابع یهودی تلمود و قبالا کرد به دو عامل دیگر برمی گردد: هرمنوتیک و روش شناسی تفکر سنجشگر که پیشینهی آنها نزد یهودیان را در کتاب حاضر شرح دادهام. هرمنوتیک و تفسیر متن، قدمت پیش از میلاد نزد یهودیان داشته و نظریهی چهار سطح معنایی ربی آکیوا در قرن اول و دوم میلادی در تلمود ثبت است. متألهی مسیحی از روی این متون یهودی با هرمنوتیک آشنا شدند. نشانهشناسی متون و رویاهای نبوت در تفسیرهای تلمودی و قبالایی و نیز دلالت الحائرین یا راهنمای سرگشتگان اثر موسی بن مایمون، توجه فروید را به خود جلب کرد و در بازیافت نشانههای خواب و رویا راهنمای او شد. روش شناسی تفکر انتقادی یا سنجشگر در متون تلمودی توجه آدورنو، بنیامین، فروم و لویناس را به خود جلب کرد. جدلهای تلمودی در قرنهای اولیهی میلادی بر اساس سیزده بار زیر پرسش بردن مفروضات و دیدگاههای شرکت کنندگان انجام میشد. دانشجویان مدارس دینی یهودیان دو به دو مسئول نقد و سنجش دیدگاههای یکدیگر بودند و تعلیم میدیدند که ابتدا بنا به پند سقراط، نظر مخالف خود را با وفاداری عینا بیان و جمعبندی کنند. هر درس و نتیجه گیری تلمودی، حاصل روندی این چنین بوده و همهی دیدگاهها و نقدها بی کم و کاست در متن بازتاب یافته است. این عنصر روش شناختی در محیط تربیتی متفکران مکتب فرانکفورت که اکثریت آنها یهودی بودند، مرسوم بود و توجه آنها را جلب کرد. برای شخص من تردیدی نیست که دستکم یکی از خاستگاههای نظریهی خرد سنجشگر در این مکتب، متون یهودی بوده است.
* در مورد عرفان مشهور به “ایرانی” یا “ایرانی-اسلامی”. در تبار شناسی آن معمولا به اسلام توجه میشود و تا حدی مسیحیت؛ در مورد شاخهی خراسانی عرفان ایرانی ایدههایی درباره تأثیر بودیسم مطرح شده است. چرا به تأثیر عرفان یهودی توجه چندانی نشده است؟ در مقدمهی کتاب نوشتهاید: «فرهنگ ما برای گذار به جامعهای سکولار و دمکراتیک نیاز دارد به شکستن تابوهای بیگانه انگاری و برنتافتن غیریت در همهی قلمروها از جمله پژوهش. در این زمینه، رفتار دیرینهی چشم پوشیدن بر منابع یهودی عرفان، حکمت و فلسفه یکی از تابوهای تحقیقی است که به صحت و صداقت متون تحقیقی آسیب جدی زده، آنها را از استانداردهای پژوهش جهانی دور میسازد.» لطفا در این باره بیشتر توضیح دهید؟
من از حدود دوازده سالگی شروع به خواندن تاریخ و فلسفه و عرفان کردم. دو تاریخنگار مهم اندیشه، ویل دورانت و برتراند راسل در دهها جلد آثار خود به تاثیر یهودیان بر فرهنگ جهانی در مناطق و ادوار گوناگون پرداخته بودند – و چقدر من احساس دین میکنم به مترجمانی که آثار تمدن غرب را در ایران رواج دادند. من در آن نوشتهها چهرهای از “یهودی” را دیدم که در ایران گونهای دیگر تصویر میشد.
روایتهای مربوط به یهودیان در تاریخ اسلام پر از اتهام و تحقیر بود. گویی یهودیان هیچ اندیشهی درخوری نداشتهاند و کتاب هایشان نیز همه تحریف شده بوده و کلمهی معادل اراجیف هم، “اسرائیلیات” بود. میدیدم که در آثار تحلیلگران عرفان از هانری کوربن و نیکلسون بگیرید تا فروزانفر، زرین کوب و همایی، دیدگاههای یهودی که دو هزاره پیش از اسلام در منطقه حضور نیرومند داشتهاند و سرشاخهی ادیان ابراهیمی بوده اند، بررسی نمیشدند و فقط تاثیر مسیحیت و مانویت و گنوسیها بر عرفان ایرانی مورد بحث بود. اشارههای تحقیر آمیز مکرر در اشعار مثنوی مولوی به یهودیان، علامت سوال بزرگی در ذهن من بود که چگونه عارفی با این شهرت وارستگی، کلیشهها و تهمتهای یهودی ستیزانهی صلیبیون را تکرار میکند.
من این شانس را داشتم که تا شانزده سالگی مجموعههای ویل دورانت و راسل و دیگران را خوانده بودم. در آن زمان راو داوید شوفط پس از تحصیل الهیات و فلسفهی یهود به ایران برگشت و هوای تازهای برای فهم تاریخ و اندیشههای یهود پدید آورد. در این فضا نشریهی فرهنگ یهود در سازمان دانشجویان یهود ایران پایه گذاشته شد که اتفاقا اولین ترجمهی من از زبان فرانسه که مقالهای تاریخی بود، در شانزده سالگی در آن منتشر شد. در سالهای اول و دوم دانشگاه، آشنایی با دانشجویان معتقد مسلمان و گفتوگو با آنها بیشتر مرا نسبت به تبلیغات سوء و هدفمند نسبت به یهودیان و دیدگاههای مخدوش ولی رایج، حساس کرد. آنها حتی لحظهای به فکرشان نمیرسید که مستقل و با منابع دست اول در مورد یهودیان فکر کنند. از سوی دیگر از آنجا که یهودیان به تبلیغ دین خود نمیپردازند و اصولا دین آنها مانند اسلام و مسیحیت دین جهانگشایی نبوده، دستکم در ایران و به زبان فارسی – هیچ نوشتهای در رد خرافههای رایج درمورد یهودیان وجود نداشت و روز به روز بر شمار کتابهای مسموم در این زمینه افزوده میشد.
قصدم سخن گفتن از خودم نیست، بلکه اینها گوشهای از تاریخ فردی من در جریان یک تاریخ جمعی است که تا حدی هم بیانگر ضرورت نوشتن کتاب انسان ْخدایی یا فناجویی است. در ایران پس از انقلاب اسلامی بارها در دفاع از یهودیان در برابر سخنرانیهای زهرآگین و یهودی ستیزی که از تریبونهای رسمی بیان میشد، نوشتههایی منتشر کردم. در سال ۲۰۰۰ کتاب نیایشگاه در تاریخ و فلسفهی یهود را پس از پنج سال کار و سه بار ردشدن توسط وزارت ارشاد اسلامی منتشر کردم که بسیار مورد استقبال قرار گرفت، تابوی بزرگی را شکست و خوشحالم که پژوهشگران جوان و تیزهوش ما آنرا جزو منابع تحقیقات خود آورده و بن مایههایی از این کتاب را در تحقیقات خود پی گرفتهاند.
باید بیفزایم که در دههٴ اخیر، تلاش فرهنگی جریان نواندیش دینی که به اصول سکولاریزم و تفکیک دین از حکومت و اصلاح فرهنگ و تفکر ناشی از آن معتقدند، در دفع این تابوها امیدبخش بوده است.
من همان قدر از اجحاف فرهنگی به یهودیان خشمگین میشوم که از اجحافی که به فرهنگ ایران زمین رفته – که به قول شما در ابتدای این گفتوگو، آمیزهای پویا از فرهنگها بوده و هست. بله، تابوی غیریت به پژوهشهای ما لطمهی شدیدی زده است. تا زمانی که سخن گفتن از یهودیان و افکار و فیلسوفان یهودی و متون یهودی تابوی تحقیقی بود، سلامت پژوهش در میان ما در خطر بود. همین گونه است تابوهایی که در مورد زرتشتیان، بهاییان، سنی ها، درویشان و اندیشههای خداباور و خداناباور دیگر وجود دارند و به تحقیق لطمه میزنند.
من در کتاب، مثالهای بسیاری آورده ام که چگونه در منابع اسلام حکومتی از سر ندانستن یا بدخواهی، منشاء یهودی اصطلاحهای عرفانی نادیده گرفته شدهاند و در برخی موارد نشان داده ام که آنها در کار مدفون کردن سابقهی واژگان عرفان ایرانی در متون یهودی تا حد بلاهت و مضحکه پیش رفتهاند. یک نمونه، واژهی طوبی است. نشان داده ام که منبع ویکی شیعه چگونه خود را به هند و حبش زده تا منشاء توراتی این واژه را پنهان کند. در کتاب حاضر چنین میخوانید:
«طوبی، درخت معرفت به نیک و بد: در سفر پیدایش، باب دوم، باغ عدن توصیف شده با دو درخت: درخت زندگی یا اِتص خَییم עץ חיים و درختی با نام اِتص هَدَعَت طوو وِ راع עֵץ הַדַּעַת טוֹב וָרָע یعنی درخت معرفت به نیک و بد که خدا به آدم و حوا هشدار داده که از آن نخورند. واژهی טוֹב طوو (طوب) به معنای نیکو است. اما در سفر پیدایش صفت نیکویی به خود درخت نسبت داده نشده، بلکه طوو به معرفت به نیک بودن برمی گردد. در بخشهای بعدی کتاب حاضر به دو درخت باغ عدن پرداخته خواهد شد.
در قرآن کریم، سورهی رعد، آیهی ۲۹ درختی در بهشت، طوبی نامیده شده:
الَّذِینَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ طُوبی لَهُمْ وَ حُسْنُ مَاب” یعنی برای آنان که به خدا ایمان آورده و عمل صالح انجام دادند، درخت طوبی و مقام نیکو.
حیرت انگیز این که نویسندگان تارنمای ویکی شیعه چندان از ذکر نام تورات به عنوان منشاء این واژه و مفهوم برحذر یا در مورد ریشهی سامی و عبری آن بیخبر بودهاند که به سراغ هند و حبش رفته و نوشته اند:
واژه “طوبی” را اصلاً عربی نمیدانند؛ طبق نظر ابن عباس، طوبی نام بهشت به زبان حبشی است و سعید بن جبیر، طوبی را نام بهشت به زبان هندی دانسته است.
شگفتا!
این بیخبری متخصصان امروز را باید مقایسه کرد با شناخت مو به موی عطار نیشابوری از روایت متن تورات از باغ عدن در مقدمهی منطق الطیر: او طوبی را همان درخت معرفت به نیک و بد میداند که آدم و حوا به وسوسهی مار از میوهی آن خوردند و از باغ عدن اخراج شدند:
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت»
* توجه اصلی شما در بررسی عرفان یهودی به نحلهی انسانخدایی و کمالیابی فردی است. با این توجه شما به نوعی بازخوانی از سنت عرفانی دست میزنید و این نحله را در برابر گرایش به پست شمردن و صغیر دانی انسان میگذارید. این بازخوانی، درونمان (immanent) است یا با نظر به وضعیت سیاسی و فکر ولایتمداری که انسان را صغیر میداند، برای شما اهمیت یافته است؟
نکتهای که توجه کردید، بسیار اساسی است. من به عنوان یک فرد جستوجوگر، یک انسان تاریخمند هم هستم: یک ایرانی یهودی که از ابتدای جوانی تا تبعید ناخواسته از زادگاه و وطنم در یک حکومت توتالیتر بنیادگرای دینی زندگی کردم و به سهم خود به مبارزهی فرهنگی مشغول بودم. این که تفاوت دو نحلهی عرفانی توجهم را جلب کند، هم میتواند درونمان باشد و هم زادهی اجباری از بیرون: طی سالها تحقیق دو نحلهی عرفان ایرانی برای من که از فرهنگ یهودی نیز میآمدم، متمایز و قابل شناسایی شد: یکی انسان ْخدایی که به کمال پذیری خودمختار و منحصر به فرد هر انسان قایل است و بن مایهی روشنگری به شمار میرود؛ و نحلهی دیگر معتقد به وجود موهوم انسان کاملی که در هر زمانه یکی است و اوست که خیر و صلاح انسانهای دیگر را تعیین میکند و دیگران در درگاه او صغیرانی سرافکنده هستند که آنرا فناجویی نامیده ام. من در متون یهودی و قبالا نحلهی اول را آموختم و نظیر آنرا در آثار عرفان انسان ْخدایی ایرانی و تشکیل فرقهی حروفیه -که بخشی از کتاب را به آن اختصاص داده ام – بازیافتم. این میان، در برخورد با تفسیرهای کهنه و یا حکومتی که عرفانی تقلبی و مسمومی را غالب کرده اند، برای خود وظیفهی پژوهش و روشنگری قایل شدم. امیدوارم تا حدودی موفق شده باشم و با توشهی نقدهای سازندهای که بر این کتاب خواهد شد، به جوانب دیگر این پژوهش ادامه دهم.
* میدانیم که فکر گنوستیک (غُنوصیه) که در منطقهی بین النحرین پا گرفته، تأثیر فرهنگی عمیقی در منطقهی ما به جا گذاشته، از جمله بر روی مانویت، یهودیت رُمی، مسیحیت، و اسلام. مشخصهی این فکر، پست دانستن جهان مادی و رویگردانی از آن است. به انسان و زندگی دنیوی آن هم نگاه بسیار بدبینانهای دارد. از تفسیر شما برمیآید که معتقدید عرفان، مشخصا عرفان یهودی، زیر سلطهی این فکر درنیامد. در این باره لطفا توضیح دهید.
اگر با اصطلاح یهودیت رُمی منظور دورهی تاثیر هلنی (یونانی) بر زندگی یهودیان باشد که به دوران فرمانروایی شاهان پتالمی (بطلمیوسیان – جانشینان اسکندر) برمی گردد، باید گفت اتفاقا یکی از تاثیرات جالب این دوره، تاسیس ژیمنازیومها در اورشلیم و رسیدگی بیشتر به سلامت و زیبایی جسم بود. تاریخ نگار یهودی قرن اول میلادی یوسفوس فلاویوس به گونهای طنز آمیز نوشت که کاهنان معبد اورشلیم برای رفتن به ورزشگاه و حمامهای یونانی کارهای معبد را تعطیل میکردند! دورهی هلنی اتفاقا در یهودیان حس هنرهای تجسمی و زیبایی شناسی و نیز پرورش جسمی را تقویت کرد.
اصولا از نظر متنی تا آنجا که به تورات و کتب انبیاء و تلمود به عنوان تفسیر آنها و نتیجه گیری برای راه و روش زندگی مربوط است، انسان برای زندگی کردن به دنیا آمده و با تقدیس لذتها و مواهب زندگی از آنها بهره مند میشود. یهودیان برای همهی کارهای لذت بخش زندگی، از جمله نوشیدن شراب تا عواطف انسانی ابتدا دعای برکتی میگویند و آن مادیت را با معنویت همراه میکنند. مزامیر داوود و غزل غزلهای سلیمان پر هستند از توصیفهای عاشقانه و ستایش زیباییهای روح و جسم زنانه. در تورات، سفر تثنیه، زندگی و مواهب آن همچون پاداش انسانی است که احسان، عدالت و فهم پیشه میکند و از فرد خواسته میشود که میان دوراهی مرگ و زندگی، زندگی را برگزیند. برخلاف فرقههایی از مسیحیت، یهودیان جسم را نه لانهی شیطان، بلکه حرم و جایگاه امتداد نیروی الهی در وجود انسان میدانستند.
در کتاب حاضر به موردی کوتاه مدت در تاریخ فرقهی قراییم میپردازم که ریاضت کشی و خوارداشت جسم اتفاقا در حوزهی نفوذ مانویان در میان جمعیتهای کوچک یهودیان نهاوند، همدان و کردستان و در نزدیکی حوزههای فرهنگی مسیحیان شکل گرفت، اما با کوشش و گفتوگوی رهبران دینی خاورمیانه از جمله موسی بن مایمون رفتار ریاضت کشانهی این فرقه تعدیل شد. در کتاب حاضر، شواهد تاریخی و متنی مربوط به رد ریاضت کشی و گرامیداشت زندگی و لذتها و مواهب آن نزد یهودیان و عارفان انسان ْخدایی ایرانی بررسی شدهاند. عارفان انسان ْخدایی ما عاشقهایی شوریده بوده اند، عاشقانههای عمادالدین نسیمی به نظر من بر تارک عاشقانههای جهان جا دارند. ما مرد جوانی را میبینیم که صاحب اندیشه و غرور انسان ْخدایی است و شور عشق به معشوق زمینی، واژگان او را به آتش بازی بدل میکند و فرق زمین و آسمان را از میان برمی دارد. حلاج برخلاف توصیهی ریاضت کشی استادش، عاشق شد و ازدواج کرد. توصیفهای بهار و نوروز و جویبار و چمن و شادخواریهای حافظ، گرامیداشت زندگی انسانی هستند. چه بسا امکان دارد که زنان عارف نیز وجود داشته اند، چنان که در داستانهای عیاری، از جمله داستان تودر توی سمک عیار به عیاران زن برخورد میکنیم. متاسفانه در حکایتها و نوشتههای قرون وسطی در مورد عارفان زن نحلهی انسان ْخدایی ایرانی اشارهای نشده یا من در جستجوهایم ندیده ام.
در نقطهی مقابل، نمایندگان نحلهی فناجویی، مانند عزیزالدین نسفی، زن را “سربار دیک جوشان آفرینش” میدانند. آنها سلسله مراتب خشن تبعیض و رعیت و صغیر سازی اجتماعی را زیر سلسله مراتب عرفانی انسان کامل، مرشد و قطب و ولی پنهان میکنند. آنها خوارداشت جسم و لذتهای آن، مردن و فنا را ستایش میکنند؛ تا جایی که شیخ بهایی در شعری، ستایش زیرگل رفتن را هم به تبلیغ مردن میافزاید! او خودش در زمان صفویه از درباریان بود و زمانی که متوسط سن رعایای سرزمین بسیار پایین بود، هفتاد و پنج سال زندگی کرد! او در کشکول نامه میگوید:
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
حرف فنا خوانده ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد از او بر سر راهی سؤال
کاین همه از زنده رمیدن چراست؟
رخت سوی مرده کشیدن چراست؟
گفت بلندان به مغاک اندرند
پاک نهادان ته خاک اندرند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکندهاند
گرچه به تن مرده به دل زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش از این
بستهی هر چون و چرا پیش از این
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیات است مرا خاکشان
این نمونهی عرفانی است که فقیهان عارف نما به دنبال سرکوب عارفان انسان ْخدایی ایرانی، سرهم کردند و مفاهیم مسمومی چون فنا و الانسان الکامل که از آن برخاستند، حتی توسط مهمترین مولوی شناسان ایرانی و غیرایرانی تکرار طوطی وار شدند. در کتاب حاضر، در یک بخش جداگانه ضمن تحلیل نی نامهی مولوی با استفاده از مفاهیم قبالایی، نشان میدهم که مفسران کلاسیک مولوی برای یافتن معنای تمثیل نی، پارادایم به کلی ناهمخوان “انسان کامل” را سرمشق قرار داده اند، در حالی که با تباریابی تمثیل نی در متون توراتی درمی یابیم که نی نامه در کلیت خود پارادایم مخالف آن، یعنی کمال پذیری انسان را اساس قرار داده بود.
در کتاب حاضر کوشیده ام مفاهیمی را بازبینی کنم که نسل در نسل بدون فکر و سنجشگری در تحلیلهای عرفانی اساتید و پایان نامههای تحصیلی فرمایشی تکرار و آبشخورهای حقیقی مفاهیم عرفانی پنهان شدهاند تا مسخ آنها آسانتر گردد و متشرعان عارف نما بتوانند میراث بزرگ متفکران انسان ْخدایی در ایران را زیر آوار خوانشهای انحرافی، مدفون کنند.
از دید من، زیر تک تک کلمات و اصطلاحات آن زبان عرفانی که نظریههای الانسان الکامل و ولایت مداری و فرض صغارت انسان را درون خود پرورده، باید دینامیت گذاشت، آنها را منفجر کرد و به دنبال یک چنین کاوش باستان شناسی ساخت شکنی، عناصری از فرهنگ پویای سرزمین و منطقهی تاریخی ما را از دل تاریخ، بازیابی کرد.
–––––––––––––––––
اطلاعات لازم برای تهیهی کتاب «فناجویی یا انسان ْخدایی؟» در این لینک در دسترس است.
نوشتۀ حسین فتاحی،مصطفی روستایی،فریدون علی مازندرانی
قدر نوکر [صدراعظم] خوب را بدان. من 40 سال است بعد از امیر خواستم از چوب آدم بتراشم، نتوانستم.
ناصرالدینشاه خطاب به مظفرالدین میرزا، ولیعهد
امروز، یکشنبه، هجدهم دیماه، پس از شور و مشورتی سهگانه، درحالی مشغول نوشتن مقالهای نهچندان بلند، درباره یکی از تابناکترین مردان نامدار ایرانِ عزیزتر از جانمان هستیم، که همزمان درد سنگینی را روی قلبهای خود حس میکنیم. امروز علاوه بر رنجهای این روزهایمان که ناگفته پیداست از چه سخن میگوییم، سومین سالگرد جانباختن هممیهنان خوبمان و نیز عزیزانی از دیگر سرزمینها، مانند اوکراین، در حادثه شوم و تلخ و رنجافزایِ سقوط هواپیمای اوکراینی هستیم. از همینجا و پیش از آغاز سخن درباره امیرکبیر، مردی که تا پای جان اندوه ایران را داشت، از جانب خودمان، از جانب صفحه علم روزنامه «شرق» و تمام خوانندگان شریفی که این مقاله را میخوانند، نهایت همدردی و همرنجیمان را با خانوادههای داغدار آن شب شوم ابراز میداریم. این مقاله درباره میرزاتقیخان فراهانی، شناختهشده با نام «امیرکبیر» است. عنوانی که بهراستی برازندهاش بود. ای کاش میتوانستیم مقالهای 10برابر بلندتر از این بنویسیم و به نسل جوان ایران پیشکش کنیم که بدانند اگر در دل اندیشه سرافرازی «ایران» را دارند، فرزندان امیرکبیر به شمار میروند و مسئولیتی بزرگ بر عهده دارند. پیش از پرداختن به اصل موضوع، میخواهیم چند نکته را روشن کنیم و از خوانندگان پوزش بخواهیم که بند نخست این مقاله با تلخی مرگ یا بهتر بگوییم با ترور امیرکبیر میآغازد. در این مقاله از امیرکبیر با نامهایی مانند «اصلاحگر» و «اصلاحاتطلب» یاد خواهیم کرد. در واقع آنچه ما از آن با خانواده واژگان «اصلاحات» یاد میکنیم، الزاما نسبتی با آنچه در دوره کنونی از اصلاحات و جریان اصلاحطلبی نامیده میشود، ندارد و فقط تأکید میکنیم که هیچکدام از سیاستپیشگان امروز ایران با امیرکبیر همسنگ نیستند و صبر بسیار بباید تا مادر ایرانزمین فرزند برومند دیگری مانند او بزاید. بهانه نوشتن این مقاله، سالروز جانستاندن از امیرکبیر در حمام فین کاشان است. امسال بیستم دیماه 171 سال از آن کشتن آمرانه و عامدانه میگذرد. با خود اندیشیدیم که زمانی مناسب است تا در دل این روزهای پرتلاطم، از گوشههایی از زندگی و زمانه امیرکبیر بگوییم و یادآوری کنیم که راه امیر و اندیشه امیر هنوز خورشیدی تابان در دل تاریکی است و شیر غران در میان دشمنان این سرزمین کهن. این مقاله اگرچه در ظاهر طعمی تلخ دارد اما باور داریم شیرینی آن توسعه ایران به دست نسلهای فرداهای این کهن بوموبر است.
این کشتۀ فتاده به مَقتل، امیر مااست
داستان قتل یا پرسونانهتر بگوییم، ترور از پیش برنامهریزیشده امیرکبیر، داستانی پر رنج و درد است. اگر بیپرده سخن بگوییم، امیر دشمن بسیار داشت و دوستانش در آن دوره ایران، بسیار انگشتشمار بودند. روزی که محمد شاه، چشم از جهان فروبست، ناصرالدینشاه که ناصرالدین میرزا خوانده میشد و جوانی بود سر به هوا، به تدبیر امیر به تهران آمد و بر تخت سلطنت دودمان قاجار تکیه زد. زمانی که محمد شاهِ مستبد درگذشت، مهدعلیا، مادر باهوش و پردسیسه ناصرالدینشاه چند هفتهای زمام امور را در دست گرفت تا پسرش بر تخت بنشیند. گفتهاند که اوضاع مالی کشور چنان آشفته بود که هزینه سفر ناصرالدین میرزا را به تهران، امیرکبیر با اعتبار خود، از تاجران تبریز قرض گرفت. در تهران، امیرکبیر ناچار بود در شرایطی به اداره کشور بپردازد که شاه جوان هیچ از شاهی و مملکتداری نمیدانست. اگرچه نامههای امیر به شاه تملقگویی است؛ در دل همان نامهها بارها شاه را سخت عتاب و ادب میکند که اصول مملکتداری بیاموزد. امیرکبیر که پیشتر امیرنظام ایران بود، کمر به اصلاح ایران بست و پس از 38 ماه صدراعظمی بر ایران از مقام خود عزل شد. پس از عزل هم به کاشان برون رانده شد که در ادبیات سیاسی به آن تبعید میگویند. درنهایت دسیسهها کارگر افتاد و ناصرالدینشاه حکم جانستانی از لایقترین صدراعظم خود را در نیمقرن شاهیاش صادر کرد. سواران به تاخت روانه کاشان شدند. امیر در حمام بود. وارد حمام شدند. امیر دانست که قصد شومی دارند. مهلتی خواست تا با همسرش که خواهر ناصرالدینشاه بود، گفتوگویی کند. زمان خواست تا وصیتنامهاش را بنویسد اما سوارانِ از پایتخت رسیده هیچیک را نپذیرفتند. در نهایت امیر خود دستور داد که فصد خون کنند و رگ هر دو دستش را بزنند. رگها را زدند و آن خون، نه خون امیر که خون ایران بود که بر کف حمام که بهواقع خاک ایران بود، جاری شد. امیر بیحال شد و رنگ از رخسارهاش پرید. نویسنده نامبردار کشورمان، عباس اقبالآشتیانی واپسین دقیقههای مرگ امیر را کامل نوشته است. امیر درحالیکه دیگر رمقی نداشت، دستمالی در گلویش فرو کردند و جان شریف صدراعظم پرابهت ایران را ستاندند تا پس از او، شاه تا پایان عمر بر کار کردهاش چنان افسوس بخورد که خطاب به مظفرالدین میرزا بگوید، 40 سال تلاش کرده تا از چوب آدم بتراشد اما نتوانسته. درهرحال، پس از ترور امیرکبیر، همسرش که بسیار یار وفادار او بود، او را در کاشان به خاک سپرد و پس از چندماه، عزتالدوله که روابطش با برادر شاه خود تیره بود، اجازه خواست تا پیکر امیرکبیر را به کربلا منتقل کند. جسم بیجان امیر 171 سال است که در کربلا آرمیده؛ اما نام امیر و اندیشه میرزاتقیخان عقاب تیزپرواز آسمان نوزایی ایران است.
امیر ِروزهای سخت ایران
برای اینکه بدانیم چرا امیرکبیر صدراعظم روزهای سخت ایران بود، باید نخست کمی به اوضاع آن زمان کشور نگاهی بیندازیم. امیرکبیر دستپرورده خارج از کشور نبود و برای نمونه مانند برخی دانشآموختگان چند دهه پیش ایران نبود که فرنگدیده و در غرب درسخوانده بودند اما چوبی شدند لای چرخ توسعه ایران. امیرکبیر درواقع فرزند برومند پرورشیافته در دامان خود ایران بود و خیزش او گویی پاسخی بود به خواب چندصدساله ایرانیها و خارشدگی ایران در جهان مدرن و پسارنسانس. او زمانی به صدراعظمی ایران رسید که در جنگهای ایران و روس، قفقاز از دست رفته بود و غرور ملی خار شده بود. هرات از کف رفته بود و ایران دستخوش فقر بود. کشور بازیچه دست روس و انگلیس شده بود و دو عامل دزدی و دربار شیرازه اقتصاد و سیاست را از هم پاشیده بود. جامعه ایران، جامعهای ایلیاتی بود و چنان عرصه بر ترقیخواهان تنگ بود که وقتی سالها پیش، عباسمیرزا نایبالسلطنه میخواست قشون جمع کند تا به جنگ روسها برود، متوسل به سازوکار فتوا شد. ایرانِ دوره امیرکبیر طبقه متوسط ترقیخواه و طبقه روشنفکر، حتی به شکل ظاهری آن را هم نداشت. بد نیست اشاره کنیم که نخستین نسل روشنفکران ایرانی پس از مرگ امیرکبیر تازه پا به عرصه گذاشتند که بهواقع روی شانههای امیرکبیر ایستاده بودند. امیرکبیر نه پشتش به دولتهای خارجی گرم بود و نه به پشتیبانی دربار. امیر تنها بود. برجستهترین ویژگی میرزاتقیخان، فسادناپذیری او بود. او بیاندازه پاکدست بود و همین پاکدستی در امور مالی کشور برایش بسیار دشمن ساخت. بیشک ایرانیان امروز خیلی خوب میدانند وقتی از فساد اقتصادی سخن میگوییم، از چه سخن میگوییم. امیرکبیر در حالی فرمان کشور را در دست گرفت که دخل و خرج کشور با هم نمیخواند. خدمات امیرکبیر بسیار است اما اگر بخواهیم بلندآوازهترین خدمت امیر را پس از دارالفنون نام ببریم، اصلاح امور مالی ایران بود. درحالیکه تمامیت سرزمینی ایران در خطر بود، بخشی از خاک جدا شده بود و خراسان هم زمزمههای جدایی سر میداد، امیرکبیر ناچار بود سیاست مالی و اقتصادی را سامان بخشد. او بسیاری حقوق و مواجب را حذف کرد یا کاهید. حتی دریافتی شاه را هم کاست. دستور جمعآوری مالیات از کارهای مهم امیر بود و چنان تدبیر کرد ساختار مرکزی مستوفیگری باشد. مسئول جمعآوری مالیات را هم از حاکم منطقهای که باید مالیات میداد، جدا کرد تا فساد را بکاهد. از دیگر کارهای بهراستی شاهکار امیرکبیر سروساماندادن سفارتخانهها و وزارت امور خارجه بود. بازهم برای ایرانیهای امروز، جایگاه والای وزارت امور خارجه مثل روز روشن است. فراز و فرود مذاکرات برجام، بهخوبی گواه جایگاه والای نهاد امور خارجه است. ایران اگرچه همواره با جهان خارج ارتباط داشت و از زمان صفویه رفتوآمدها بسیار بود اما نهاد وزارت امور خارجه به معنای مدرن آن بسیار دیرتر از کشورهای دیگر پا گرفت. دیگر خدمت بزرگ امیرکبیر پایاندادن به بستنشینی بود. امیر در پی قانونمداری بود و پیگیری امور از شیوههای مدنی و قانونی. او بستنشینی را در دوره صدارتش برانداخت. از جمله کارهایی که حتی گفته شده اشک امیرکبیر را درآورد و برای مردمان افسونزده و غنوده در جهل و خرافات خون گریست، مسئله بهداشت و درمان بود که نمونه معروف آن آبلهکوبی بود. اگر تعارف را کنار بگذاریم، ایرانیهای آن روز چنان از آن شکوه ایران جا مانده بودند که حتی حاضر نبودند فرزندانشان مایهکوبی شوند. برای خوانندگان بسیار جوان این مقاله بگوییم که مایهکوبی برابر فارسی واکسیناسیون است. همانکاری که در دوره کرونا صورت گرفت. نامههای امیرکبیر که بخشی از آن به شکل کتاب هم چاپ شدهاند، روایتگر دشواریهای کار امیر هستند. این نکته را از یاد نبریم که ایران در دوره امیرکبیر با دو گونه استبداد روبهرو بود. یکی استبداد سیاسی بود و دیگری استبداد متعصبان. او باید با هر دو مورد دستوپنجه نرم میکرد؛ آنهم با اقتدار. او برای ایران روزنامه منتشر کرد و هدف آن را تربیت مردم دانست. یادمان باشد که همین الان روزنامهای که در آن درباره امیرکبیر مینویسیم، روی شانههای او استوار است. سخنگفتن از سختیهای دوره امیرکبیر، چه زمانی که صدراعظم بود، چه زمانی که امیرنظام بود، چه زمانی که در ایران بود و چه زمانی که درگیر گفتوگو با عثمانیها در ترکیه امروزی بود، بسیار است.
سنگها سخن از سروِ سَهی میگویند
دارالفنون از مهمترین کارهای میرزاتقیخان امیرکبیر است و سنگهای آنجا، خشت به خشت آنجا و آجرهایش نام او را بر زبان میرانند. پیش از آنکه به گوشههایی از داستان دارالفنون بپردازیم، نخست باید نیمنگاهی بیندازیم به وضعیت آموزش در ایران آن زمان. در دوره امیرکبیر و پیش از آن در ایران نه نظام و سازوکار آموزشی فراگیر کشوری وجود داشت و نه حتی مدارس مدرن دایر شده بود. برای اینکه کمی برایمان ملموس باشد که امیر در چه شرایط دشواری بود، کافی است اشاره کنیم که در غرب نزدیک به صد و چند سال بود که نیوتن نظریه گرانش را داده بود، حسابگان پدید آمده بود و دانشگاهها دایر بودند. در حوالی همان سالهایی که امیرکبیر صدارت داشت و بعدتر خانهنشین شد، در بریتانیا که از قضا بسیار هم در ایران نفوذ داشت، کسی مانند جیمز کلارک مکسول که نظریه الکترومغناطیسیاش شهره است، در دانشگاه کمبریج درس میخواند. اجازه دهید کمی از امیرکبیر فاصله بگیریم و نکتهای را یادآور شویم. در میان ایرانیها رسمی پابرجاست که هر زمان از عقبافتادگی تاریخی کشور سخن میگوییم، برآشفته میشوند و فوری سراغ روزهای پرافتخار تاریخ ایران میروند که زمانی فخر جهان بودیم. صدالبته که میدانیم و بر آن میبالیم که نخستین دولت-ملت جهان امپراتوری هخامنشیان بود، صدالبته که میدانیم ایرانیها سلسلههای امپراتوری پرآوازهای همچون هخامنشیان و اشکانیان داشتند. صدالبته ایران هرگز از دلیران و دانشمندان تهی نبوده است. صدالبته ایران چنان پُرمایه بوده است که حمله اسکندر را تاب آورده، یورش اعراب مهاجم را دوام آورده و همچون مصرِ کهن زیرورو نشده، صدالبته ایران از هجوم محمود افغان برخاسته و نادرشاه داشته، صدالبته ایرانیها در تمام دورههای تاریخی، چه روشن و چه تاریک، برای برخاستن سخت تلاش کردهاند؛ اما این تاریخ پرافتخار نباید سبب شود چشمان خود را روی پسرفتها و روزهای تیرهوتار، چه در گذشتههای دور و چه در دیروز و امروز ببندیم. دوره امیرکبیر هم از دورههایی بود که ایرانیها از دنیا جا مانده بودند. به روزگار امیر و ساختن دارالفنون بازگردیم. امیرکبیر در واقع دستپرورده مکتب فکری کسانی همچون عباسمیرزا نایبالسلطنه بود و قائممقام فراهانی. هر دوی اینان در اندیشه توسعه ایران بودند. عباسمیرزا پس از شکست از روسها در دو جنگ پیاپی، در اندیشه فرورفت که عامل عقبماندگی ایرانیها و پیشرفت غربیها چیست. پاسخ درست را یافت و دریافت که ایران در دانش و فناوری و رزمآرایی نوین جا مانده؛ بنابراین نخستین دانشجویان را برای فراگیری دانش فنی و نظامی به غرب فرستاد. هزاران افسوس که عمر عباسمیرزا کوتاه بود و نتوانست در اندازه آنچه در سر داشت چرخ توسعه را بگرداند. پیش از دارالفنون که برگرفته از واژه پلیتکنیک است، در ایران نهاد دانشگاهی مدرن نداشتیم؛ اما شبکهای از مدارس ایجاد شده بود. مدرسههایی وجود داشتند که 16 سال پیش از گشایش دارالفنون، نخست برای فرزندان اقلیتهای دینی، همچون ارامنه و سپس فرزندان خانوادههای مسلمان، کار آموزش را انجام میدادند. حتی نوشته شده که نخستین مدرسه دخترانه ایران 12 سال پیش از دارالفنون کارش را آغاز کرده بود. باز بد نیست اشاره کنیم که همین مدرسهها سنگ بنای کارهای ماندگار میرزا حسن رشدیه شدند. اندیشه بنانهادن دارالفنون آنی و فوری نبود؛ در واقع امیرکبیر که همزمان با مذاکرات الرزنهالروم به اهمیت نهاد وزارت خارجه پی برده بود، در سفرش به سنپترزبورگ در روسیه تزاری هم در بازدید از مراکز دانشی-آموزشی آنجا به اهمیت دانش نوین پی برده بود و این فکر را در سرش پخته بود. امیرکبیر خیلی خوب میدانست که ایران باید به سمت تجدد برود و بنابراین دو راه داشت؛ یا به غرب دانشجو گسیل کند یا در ایران نهاد دانشگاه را بنیان نهد. او راه دوم را در پیش گرفت و هوشمندانه از اتریش کسانی را برای تدریس به ایران دعوت کرد. درباره دارالفنون چند نکته را باید یادآور شویم. نخست اینکه امیرکبیر میدانست باید جایی باشد تا برای اداره کشور نیرو تربیت کند. کما اینکه دارالفنون در دوره قاجار از عهده برآمد و برای کشور نیروهای متخصص را پروراند. امیرکبیر میدانست کشور با تخصص اداره میشود و نه با سفارش عمه و خاله، اما شگفت آنکه 150 سال پس از او بودند کسانی که پایبندی تعهد را بر تخصص مقدم میدانستند! دارالفنون دو دسته کلی رشته داشت. رشتههای مربوط به دانشهای نظامی و رشتههای فنی. اینکه چرا ایرانیها اینچنین به دانشهای نظامی، به درستی هرچه تمام، بها میدادند برآمده از تجربههای تلخ شکست ایران و جداشدن بخشهایی از خاک بود. امیرکبیر که زمانی هم فرماندهی قشون و لشکرهای ایران را بر عهده داشت، میدانست که ایرانِ بدون ارتشِ ملی-میهنی طعمه گرگها خواهد شد. اینگونه نبود که بنانهادن دارالفنون بیدردسر باشد. ناصرالدین شاه از طرح دارالفنون پشتیبانی میکرد، اما از بیخوبن جامعه آن روز ایران زیر سلطه فکری جزماندیشان بود که با هرگونه ترقی و تجدد در ستیز بودند. حتی گفته شده که در دارالفنون سالن تئاتر هم در طرح نخستین آن تدارک دیده شده بود که بعدتر به محل نیایش تبدیل شد. بنابراین دارالفنون نه فقط یک نهاد دانشی نوین بود که گامی بود در راستای تجدد ایرانی.
مگسی کجا تواند که برافکند عقابی
در این بخش میخواهیم به چند نکته اشاره کنیم که درباره امیرکبیر و ناصرالدین شاه از سر نادانستن یا از سر غرض، سوگیرانه گفتهاند. نخست اینکه امیرکبیر دشمن بسیار داشت و بسیار سعی کردند تا نام او را پاک کنند؛ اما نتوانستند. حتی زمانی که امیر را در فینِ کاشان رگ زدند و جان شریفش را ستاندند، برخی تاریخنگاران ترسو یا مزدبگیر، مرگ او را نه قتل و نه ترور که فوت و درگذشت خواندند. آنها که چه در دوره امیر و چه پس از او خواستند نام امیر را خدشهدار کنند، مگسهایی بودند که توان برافکندن عقابی همچون میرزاتقیخان را نداشتند. این منش سوگیرانه درباره ناصرالدین شاه هم وجود دارد و اساسا هم در دوره پهلوی و هم در دوره حاضر، چهره مخدوشی از قاجار ارائه میکنند. ناصرالدین شاه اگرچه در قتل امیر بسیار گناهکار بود؛ اما بعدتر که از دوره جاهلی و جوانی عبور کرد، فهمید که چه خطایی مرتکب شده و بارها به آن اعتراف کرد. او تلاش کرد برنامههای امیرکبیر را ادامه دهد. ناصرالدین شاه، سفر فرنگ رفت و به چشم خود دید که ممالک مترقی چگونهاند. شاید بتوان درباره ناصرالدین شاه در سالهای پایانیاش گفت، میخواست ایران پیشرفت کند، اما نه خودش میتوانست و نه دیگر امیرکبیری بود. این تکه را در این مقاله گنجاندیم تا به این نکته برسیم که اگر میخواهیم تاریخ را چراغ راه کنیم و از دل آن دریابیم که ایران چگونه آنگونه و اینگونه شد و باید برای فردای آن چه کرد، نیازمند نگاه درست هستیم. به همین دلیل است که میخواهیم در ادامه همین یادداشت، به برخی خطاهای امیر هم اشاره کنیم.
مردان بزرگ،خطاهای بزرگ
در میان ایرانیها رسم نادرستی ریشه دوانده که برخی را از دایره نقد بیرون میکنند. اما نقد عملکرد افراد به معنای زیر سؤال بردن فرد نیست؛ بلکه در بسیاری از وقتها به سنگ آزمون زدن و سنجیدن کاراییها و ناکارآمدیهاست. البته در گذر سالها این وضعیت بسیار بهبود یافته و برای نمونه جلسات نقد و هماندیشی خوبی درباره عملکرد امیرکبیر و مصدق و دیگران برپا شده است و باور داریم در آینده چنین نقدهایی، بسیار راهگشا خواهند بود. به امیرکبیر و خطاهای او بازگردیم. نخستین خطا را از زبان محسن رنانی، استاد نامور اقتصاد و توسعهپژوه میگوییم. امیرکبیر با ناصرالدین شاه جوان که خام بود و در پی زیبارویان، «اختلال گفتوگو» داشت. به باور رنانی، اختلال گفتوگو یکی از مهمترین دلیلهای توسعهنیافتگی ایران است. از میان نامهنگاریهای میان امیرکبیر و ناصرالدین شاه میتوان به این اختلال گفتوگو پی برد. امیر گاهی شاه را چنان عتاب میکرد که گویی فرزندش را عتاب میکند. حق با امیر بود و به قول خودش با طفرهرفتن نمیتوان سلطنت کرد، اما اگر امیرکبیر چنان سخن میگفت که دوره صدارتش به جای سه سال و دو ماه، 10 سال به درازا میکشید، بیشک اوضاع امروز ایران دگرگون بود. دیگر خطای امیر در دشمنتراشیاش بود. حقیقت این است که امیرکبیر برخی از دشمنان را به دست خود تراشید. او چنان بر درباریان سخت گرفت که بسیاری بر او شوریدند و علیهاش نیرنگها و دسیسهها چیدند. حق با امیر بود، اما سیاست در این بود که اینگونه همه را علیه خود نشوراند. این قاعده امروز هم پابرجاست و سیاستمدار باهوش میداند که کجا عقب بنشیند و کجا پافشاری کند. به واقع امیرکبیر سیاستمدارِ از نوع ماکیاولیستی آن نبود. دیگر خطای امیر آن بود که با زن پرنیرنگ و قدرتمندی همچون مهدعلیا درافتاد. مهدعلیا، مادرزن میرزاتقیخان بود و برای به سلطنت نشستن پسرش ناصرالدین میرزا بسیار تلاش و رایزنی کرد و همپیمانیها برقرار کرد. امیرکبیر میدانست که مهدعلیا در دل اندیشه ترقی ایران را ندارد و به همین دلیل با او درافتاد؛ غافل از اینکه او اگرچه شمشیر در دست نداشت، اما تیغ برنده نیرنگکاری را به دست گرفته بود. امیرکبیر دستتنها با خیلیها درافتاد و درنهایت این درافتادنها سبب شد دوره صدارت پرافتخار و ایرانساز او کوتاه باشد. او حتی با برخی مقامهای شاخص روحانیت هم درافتاد که در آن دوره کاری پرخطر بود. شاید اگر امیرکبیر شبکهای از افراد کاربلد را دور خود جمع میکرد، چنان شکوهی به ایران میبخشید که امروز پس از گذشت 170 سال ایران ده قدم یا صد قدم در مسیر توسعه جلوتر بود. درهرحال یادمان باشد که مردان بزرگ، خطاهای بزرگ هم دارند و خطاهای امیر چیزی از درخشندگی او در آسمان میهن کم نمیکند، جز آنکه نسلهای بعد بیاموزند خطاهای او را تکرار نکنند؛ که البته خطای «اختلال گفتوگو» در جامعه ایرانی کماکان ادامه دارد. از مصدق و شاه گرفته تا موارد دیگر که از بیان آن میگذریم. این اختلال گفتوگو گاهی هزینههای بسیار سنگینی دارد که به کوتاهی و بدون واردشدن به ریز ماجرا، به سبب ملاحظاتی، به آن اشاره میکنیم. اگر در جنگ هشتساله کشورمان با عراق میان برخی مسئولان و سیاستمداران اختلال گفتوگو حاکم نبود، چهبسا روند جنگ کوتاهتر میشد و اگر هم کوتاهتر نمیشد و همین زمان هشتساله به درازا میکشید، خسارتهای وارد بر کشور بسیار کمتر میشد.
نامش بلند و جاودانه در دفتر عشق
پایانبخش این مقاله را میخواهیم با میراث ماندگار امیرکبیر پیش ببریم و نشان دهیم چگونه از امیرکبیر میراثی برای ما به یادگار رسیده است که امروز هم به کار میآید. در این مقاله بارها اشاره کردیم که امیرکبیر یا پیش از او عباسمیرزا یا پس از او، مشروطهخواهان بهدنبال توسعه ایران بودند. واژه «توسعه» را به کار بردیم؛ اما در چارچوب آن زمان، آنان در پی رشد و پیشرفت بودند. اساسا واژه توسعه در غرب هم پس از امیرکبیر به مفهوم یا بِگِرت خوشتعریفی تبدیل شد. ایران امروز هم کماکان درگیر توسعه است و با وجود رشد و پیشرفت داشتن، توسعه را تجربه نکرده است. قصد نداریم در اینجا وارد جزئیات شویم، اما همینقدر بگوییم که سه واژه رشد، پیشرفت و توسعه با هم تفاوت بسیار دارند. یکی از کارهای امیرکبیر که محل بحث بسیاری است و موافقان و مخالفان خودش را هم دارد، سرکوب کسانی بود که به نحوی تمامیت سرزمینی ایران را به خطر انداخته بودند. اما از دیدگاه امیرکبیر، تمامیت سرزمینی بر بسیاری امور دیگر اولویت داشت و به همین دلیل برخی فرقهها را که وجودشان در آن بازه زمانی میتوانست گریبانگیر جدایی سرزمینی شود، سرکوب کرد. همانطورکه اشاره کردیم، امیرکبیر فسادناپذیر بود و حتی بر سر آن جان داد. این درد هنوز هم پابرجاست و فقط نام آن عوض شده؛ در دوره او دزدی و رشوه نام داشت و مواجب بیدلیل، امروز نامش اختلاس و فساد اقتصادی و رانت است. بنابراین این درد هم از آن درهای مزمن شده که علاج جدی نیاز دارد. امیرکبیر در آن دوره از اندک افرادی بود که سیاست تجاری را به خوبی درک میکرد و میخواست آن را به نظم درآورد. همچنین اندیشه صنعتی داشت و بسیار در فکر بود در ایران کارخانههایی همچون کارخانههای پارچهبافی بنا کند. از دیگر کارهای او ساماندادن به ارتش بود. او بهخوبی میدانست ایرانِ بدون ارتش تکهپاره خواهد شد و اگر امروز زنده بود، بیشک از مسئولان درباره توانمندیهای واقعی فنی پرسش میکرد. از دیگر کارهای بسیار هوشمندانه امیرکبیر بنانهادن شورای مترجمان بود. همانطور که اشاره کردیم، امیر در آن دوره، مردی دنیادیده بود. قلمرو عثمانی و تزار را دیده بود و میدانست چه تناسبی میان ایران با آنان برقرار است؛ بنابراین فهمیده بود که نشر دانش گامی مهم در پرکردن شکاف میان ایران و جهان است. او دستور داده بود کتابهایی به فارسی برگردانده شوند و کسانی در آن شورا عضو بودند که بعدها گامهای ماندگاری در برخی امور برداشتند. اگر از ما بپرسند امیرکبیر را در یک کلمه چگونه توصیف میکنید، خواهیم گفت او «نوگرای دوراندیش» بود. امیرکبیر عاری از خطا نبود، اما دستاوردهایش برای ایران چنان سترگ و درخشان است که تا ابد نامش زنده خواهد ماند. سخن پایانی را خطاب به جوانان ایران، در این روزهای پر فرازوفرود میگوییم. در خاطرات یکی از …… ….. مترجمان و صاحبنظران و کارشناسان مسائل سیاسی کشورمان . . . . . .چنین آمده است که ایشان در دوره جوانی و زمانی که در دستگاه دیپلماسی کشور حضور داشتند، با خواندن سرگذشت میرزا تقیخان امیرکبیر، اشک ریختهاند. . او . . .در جهان سیاست، اکبر اعتماد رئیس و بنیانگذار سازمان انرژی اتمی و کسانی همچون اینان، فرزندان راستین امیرکبیر هستند. این دو . . . و بسیاری از زنان نامآور کشورمان، همگی فرزندان امیرکبیر هستند که برای سرافرازی ایران تلاش بسیار کردند. امروز هم نسل جوان ایران فرزندان امیرکبیر هستند، مردی که در دل آرزوی توسعه ایران را داشت. بر ماست که فرزندان راستاندیش و با پشتکاری باشیم برای امیرکبیر. نام میرزا تقیخان در دفتر عشق به میهن جاودانه است.
روزنامه شرق/ پنجشنبه 22 دی 1341
احمد احرار روزنامهنگار باسابقه و عضو پیشین شورای سردبیری روزنامه اطلاعات که پس از انقلاب مجبور به ترک وطن شد، در ۸۸ سالگی در تبعید درگذشت.
آقای احرار متولد ۱۳۱۳ بود و کار مطبوعاتی را در ۱۹ سالگی و از سال ۱۳۳۲ به عنوان خبرنگار پارلمانی روزنامه اطلاعات آغاز کرد.
او سپس یکی از دبیران روزنامه اطلاعات شد و بعدتر سردبیری نشریات هفتگی این روزنامه، «اطلاعات جمعه» و «اطلاعات جوانان» را برعهده گرفت.
او که پس از انقلاب در پاریس ساکن شد، با تاسیس روزنامه کیهان لندن به هیات تحریریه این نشریه پیوست و از نویسندگان و سپس سردبیر آن تا پایان انتشارش شد.
انتشار نسخه چاپی کیهان لندن در سال ۲۰۱۳ متوقف شد.
از احمد احرار همچنین کتابهای تاریخی و داستانی نیز منتشر شده که از آن جمله میتوان به «طوفان در ایران»، «مردی از جنگل»، «افسانۀ شجاعان»، «شاهین سپید» و «دو قرن فراز و نشیب مطبوعات و سیاست در ایران» اشاره کرد.
برخی از این کتابها، پیشتر به صورت پاورقی در روزنامه اطلاعات منتشر شده بود.
به نقل از رادیو فردا
* نمونۀ «ملینا مرکوری»؛هنرمند پُرآوازۀ یونانی در مبارزه علیه دیکتاتوری سرهنگ های یونان نشان می دهد که در مبارزه علیه فاشیسم حاکم بر ایران شخصیّت های محبوب هنری می توانند بسیار کارساز باشند.
* احزاب و سازمان های سیاسی می توانند به بحث های خود جهت «ائتلاف» ادامه دهند ولی اینک و الآن شایسته است که همه در پُشتیبانی از انقلاب «زن،زندگی،آزادی»برای سرنگونی جمهوری اسلامی با چهره های سیاسی-هنری همصدا شوند.
***
جمله،مجنونند و لیلای وطن در دستِ غیر
هی لمیده، صحبت از لیلی و مجنون می کنند
این، سخنِ ملک الشعرای بهار است که در اوج اختلافات احزاب سیاسیِ بعد از شکست مشروطیّت و ضرورت همبستگی برای نجات ایران از«گرداب فنا» گفته بود.
آخرین مقاله ام در بارۀ« انقلاب مدرنِ ملّی و نیاز های فوریِ آن » مورد عنایت بسیاری از دوستان قرار گرفته و به برخی پیشنهادات مندرج در آن توجه شده است،از جمله «تشکیل صندوق ملّی برای کمک به کارگران ،معلّمان و کارمندان اخراجی یا زندانی» و یا تشکیل «کمیتۀ نجات ملّی» متشکّل از چند شخصیّت محبوب و ملّی مانند شاهزاده رضا پهلوی،دکتر حامد اسماعیلیّون، قهرمان علی کریمی، خانم ها مسیح علی نژاد ، نازنین بنیادی ،گلشیفتۀ فراهانی و…
در این چهار ماه مردم مبارزِ ما-خصوصاً زنان،دختران ،دانشجویان،دانش آموزان و حتّی بازاریان -آنچه که در جان و توان داشته اند در طَبَقِ اخلاص گذاشته و با «نقدِ جان»در ارتقای انقلابِ«زن،زندگی،آزادی»کوشیده اند و جنبش مدرن و ملّی ایران را به اندازۀ چهل سال به پیش بُرده اند. اینک بر عُهدۀ چهره های ملّی ما است که بر این«جادۀ پُرخون و بی بازگشت» پرچم مبارزاتی مردم را برافراشته تر سازند تا بزودی«خنده و آینده جای اشک بگیرد»!
انتشار همزمان و مشترکِ پیام چند چهرۀ سیاسی-هنری به مناسبت سال نوی میلادی استقبال و شادمانی عموم ایرانیان داخل و خارج را به دنبال داشت و شعلۀ تازه ای از امید به رهائی ملّی را برافروخت، بااینهمه برخی از دوستان با طرح «ضرورت ائتلاف احزاب و سازمان های سیاسی» به مباحثات 43 سالۀ خود ادامه می دهند در حالیکه کارنامۀ 43 سالۀ این احزاب و سازمان های سیاسی نشان می دهد که مشکلات و موانع نظری آنان چنان است که ائتلافِ بزرگ ملّی را غیر ممکن می سازد، همین ناتوانیِ 43 ساله است که ضرورت تشکیل «مجمع» یا «کمیته» ای از چند چهرۀ سیاسی-هنری را ضروری ساخته است.
برخی از دوستان با «غیرسیاسی» خواندن یا«غیرحرفه ای»نامیدن این چهره ها حضور آنان را در عرصۀ سیاست مورد تردید قرار داده اند،در حالیکه نمونۀ «ملینا مرکوری »؛هنرمند پُرآوازۀ یونانی در مبارزه علیه دیکتاتوری سرهنگ های یونان نشان می دهد که در مبارزه علیه فاشیسم حاکم بر ایران چهره های محبوب هنری می توانند بسیار کارساز باشند.
ملینا مرکوری در اوج شهرت می توانست به زندگی هنری خود ادامه دهد، امّا این«دختر یونان» در مبارزه با دیکتاتوری سرهنگ ها و آزادی یونان به چنان مقام و محبوبیّتی رسید که پس از مرگش(1994) بیش از یک ملیون نفر در مراسم تشییع پیکر او در آتن شرکت کردند.
روشن است که مأموریّتِ این چهره ها ارائۀ طرح و برنامۀ دراز مدّت برای آیندۀ ایران نیست بلکه وظیفۀ آنان،فقط «مأموریت برای وطنم» به منظور رساندن صدای آزادیخوانۀ مردم ایران در سطح بین المللی ، کسب حمایت دولت های جهانی در ضرورت سرنگونی جمهوری اسلامی و ایجاد شرایطی به منظور برگزاری انتخابات آزاد پس از سرنگونی جهت تعیین نوع نظام سیاسی آینده است و لاغیر.
محدود کردنِ این چهره ها به 6 تا 10نفر و عدم افزایش آنها به 100 یا 200 نفر برای اینست که-طبق تجربه های گذشته-از اختلاف نظر و انشعاب های آینده جلوگیری گردد.
بنابراین،احزاب ،سازمان ها و فعّالان سیاسی می توانند به بحث های خود جهت ائتلاف ادامه دهند ولی در این لحظات حسّاس و سرنوشت ساز شایسته است که همه برای پیروزیِ انقلاب«زن،زندگی،آزادی» از این چهره های سیاسی-هنری پُشتیبانی نمایند.
در ژانویۀ سال 2017 نوشته ام:
– حضور صدها هنرمند ، نویسنده ، کارگردان سینما و تئآتر، روزنامه نگار، استاد دانشگاه و فعّالان حقوق بشر در سطح جهانی(و از جمله،خانم شیرین عبادی ، برندۀ جایزۀ صلح نوبل)و وجودِ ده ها شبکۀ رادیو-تلویزیونی می توانند به ارتقای این خواست ملّی درسطح بین المللی یاری کنند.
خارج شدن از این «گردابِ فنا»(به قول ملک الشعرای بهار) وظیفۀ امروزِ همۀ رهبران سیاسی،فعّالان مدنی،هنرمندان و روشنفکران ایران می باشد چرا که فردا،خیلی دیر است!
ارادت 50 سالۀ من نسبت به دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن، خصوصا در چهل سال اخیر که فرصت بیشتری برای دیدارهای خصوصی و همنشینیها یا در تدارک مطالب فصلنامه هستی خاطرات بسیاری برجای گذشته فراهم شده بود. میدانم که این روزها در باره جنبههای گوناگون فرهنگی و آثار ادبی و اجتماعی او بسیار نوشته و گفتهاند. من در اینجا به خاطراتی از دوران همکاری در تدارک مطالبی برای فصلنامه هستی اکتفا میکنم. دکتر اسلامی ندوشن برای این فصلنامه رویاهایی داشت که شاید بتواند برای آن اعتباری مانند مجله سخن کسب کند، که خود ایشان زمانی با آن همکاریهایی داشت. البته با محتوایی متفاوت، و با محتوایی بیشتر معطوف به فرهنگ و تاریخ ایران، از دیدگاه ایرانی و خارجی. با پشتکاری فراتر از اقتضای کهولت سن مقالات را جمع آوری میکرد و میخواند که مبادا اثر ناسنجیدهای به فصلنامه اش راه یابد. برخی از مقالات خارجی را که از جاهای مختلف به دستش میرسید برای ارزیابی به من میداد، و اگر آن را جالب مییافتم با ظرافتی که جنبه تحمیل نداشته باشد ترجمه آن را به من محول میکرد. آن مطالب اغلب برای خودم بسیار جالب و آموزنده بود و از ترجمه کوتاهی نمیکردم. البته زمانه هم روی خوش نشان نمی داد، و کتاب خوانی هم در سبد مایحتاج روزانه مردم جایی نداشت. هر هفته عصرهای سه شنبه در دفتر نشر یزدان محفلی داشت که دوستان ایشان میآمدندو مقالات «هستی» در همانجا رد و بدل میشد. من در بیشتر جلسات حضور داشتم. نوع صحبتها هم معلوم بود. گاهی در زمینههای اشعار حافظ و مولانا بود. برای من که شعر برایم همیشه جنبه فرعی داشت، فرصتی بود برای گوش دادن و آموختن. به سعدی علاقه ای ویژه داشت، و یک بار که در مصاحبه ای از من پرسیدند او را به کدام یک از شعرای نامدار یا به قول خودش چهار ستون ادبیات ایران نزدیک تر میدانم، بدون تردید گفتم «سعدی!» البته نه به دلیل سبک و شیوه بلکه به دلیل بینش اجتماعی و جهان دیدگی و وصف حال ملل و نحل. دیدم که اغلب کسان دیگر هم درباره این پرسش همین پاسخ را داده بودند. یک بار از ایشان پرسیدم با این همه علاقه به سعدی چرا بیشتر درباره حافظ مینویسید؟ گفت، سعدی حرفش را به روانی میزند. جایی برای تعبیر و تفسیر باقی نمیگذارد. ابهام و ایهام و کنایه و اشاره چندانی ندارد. یک نقاش کلاسیک نابغه است که قلمویش قلم اوست و جوامع و خلقیات و سفرها و جدلها و دیدنیها و شنیدنیها را در نگارش خود عینا به تصویر میکشد. اما حافظ تخیل انگیز است. مانند عرفانش قابل تعبیر و تفسیر است، و هرکس هم از زاویه دید خود میبیند. تعبیرها و تفسیرها وحتی معانی آن هم نسبی و گوناگون است. شعر حافظ را «نقاشی آبستره» مینامید. بی جهت نیست که خطاطانِ آثارش را از قدیم در تزیین دیوان او به نقاشی وا میداشته، و در صورتگری آن که رنگ مینیاتور به خود میگیرد، در پیاله راوی عکس رخ یارِ خمیده کمر، تکیه داده به درخت ظاهر میشود. یا «موی خوی کرده و خندان لب و مست، پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست»، چه تخیلاتی که در تبدیل نقاشی شعر به تصویرگری بر نمیانگیزد! تا چه رسد به مفاهیم گنگتر و عرفانیتر. اما وقتی سعدی رئالیست از «بانک بر مادر زدن به غرور جوانی» سخن میگوید، که دل آزرده به کنجی و نشست و گریان همی گفت . . .، نقاش بینوا چه تخیلی را وارد تصویر کند؟ مگر کشیدن عکس یا کاریکاتوری از جوانی قدر ناشناس که دارد به مادر پیرش پرخاش میکند!! صراحت سعدی مجال تعبیر و تفسیر باقی نمیگذارد.
روزی در محفل او پیرمردی قد بلند و لاغر و فروتنی، با قیافه ای کارگری وارد شد. از احترام ویژه ای که دکتر
محمدعلی اسلامی ندوشن نسبت به او قائل بود حیرت کردم. فقط وقتی به دلیل آن احترام پی بردم که نام او را به زبان آورد. تا آن زمان مهدی آذریزدی را ندیده بودم، اما فرزندانم از کودکی با «داستانهای خوب برای بچههای خوب» بزرگ شده بودند. و شرح سابقه دوستی او با دکتر اسلامی ندوشن به زمانی باز میگشت که دکتر در یزد دانش آموز شده بود و آذر یزدی شاگرد کتابفروشی بود، که در همانجا با خودآموزی سواد آموخته بود. آن داستان را در «روزها» خوانده بودم و آذر یزدی را با احترام بسیار به خوبی به یاد داشتم.
از این گونه برخوردها و حضور ادیبان و شاعرانی که دوستان او بودند در آن محفل که بعدا به دفتر فرهنگسرای فردوسی منتقل شد زیاد بود. دلواپسی دربارة زندگی دیگران که ریشه تفکر سیاسی و اجتماعی او را تشکیل میداد در ذاتش بود. در شرحی از نوجوانی خود در جلد اول هستی درباره چوپانی مینویسد که دیگر کاری برایش باقی نمانده بود و مادر با او تصفیه حساب کرده بود. و احساسش در نسبت به چوپان شرح میدهد که با رضایت پول را در جیبش و چوبش را روس شانههای آویخته اش انداخته بود و به سوی سرنوشت خود دور میشد، و او با خود میاندیشد که با تمام کردن آن پول بر او چه خواهد گذشت. بر همه انسانهای بدون پشتوانه و ایمنی چه خواهد گذشت؟
به نقل از: مجله آگاهی نو/ تابستان ۱۴۰۱
* با توجه به خصلت مدرن مبارزات جوانانِ ما می توان گفت که پایان جمهوری اسلامی،پایان قرون وسطای تاریخ ایران و آغاز رنسانس ایرانی خواهد بود.
*تشکیل صندوق ملّی (زیر نظر شخصیّت های خوشنام) برای کمک به کارگران ،معلّمان و کارمندان اخراجی یا زندانی بسیار ضروری است.
طرح از سایت کافه لیبرال
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
پیام دوشم از پیرِ مِی فروش آمد:
بنوش باده که یک ملّتی به هوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو، جامی-
زدیم باده و فریادِ نوش نوش آمد
زخاک پاک شهیدانِ راه آزادی
ببین که خون سیاوش چه سان به جوش آمد
(عارف قزوینی)
مقالۀ نگارنده ضمن استقبال خوانندگان ارجمند موجب طرح برخی پرسش ها و نگرانی ها شده است.توضیح زیر پاسخی است به برخی از این پرسش ها و نگرانی ها.
قتل مهسا امینی جرقّه ای بود که نفرتِ زنان و جوانان ما را به آتشی خرمن سوز علیه جمهوری اسلامی بَدَل کرده.این مبارزات حیرت و ستایش جهانیان را برانگیخته است و اغراق آمیز نیست اگر گفته شود که شکل و شیوۀ آن، مدرن ترین و متمدّنانه ترین مبارزات آزادیخواهانه در تاریخ معاصر جهان است. با توجه به این خصلت مدرن می توان گفت که پایان جمهوری اسلامی،پایانِ قرون وسطای تاریخ ایران و آغاز رنسانس ایرانی خواهد بود.
یکی از توصیه های اصلی من به شاهزاده رضا پهلوی این بوده که جامعۀ ایران، جامعه ای «غیره منتظره» و «غافلگیرکننده» است و لذا در برابرِ «توفان سرخِ دانا» (انقلاب)که در راه است می بایست در تدارک رهبری بود. در توضیح این رهبری(نه رهبر) گفته بودیم که عرصۀ مبارزۀ سیاسی برای آزادی ایران مانند عرصۀ مسابقۀ فوتبال است که هر یک از اعضای تیم وظیفه ای دارند ولی رضا پهلوی می بایست «کاپیتان» آن باشد.درک این موضوع مهم برنامه ریزی و اتخاذ تدابیرِ آینده نگرانه را برای مدیریّت شرایطِ «غیره منتظره» و «غافلگیر کننده» لازم و ضروری می ساخت چرا که در فقدان آلترناتیوی ملّی و دموکراتیک چه بسا که نیروهای دیگر بتوانند عرصۀ سیاست ایران را فتح نمایند. پیشنهاد نگارنده برای تشکیل «کمیتۀ نجات ملّی» متشکّل از چند شخصیّت محبوب و ملّی مانند خانم مسیح علی نژاد و آقای حامد اسماعیلیّون(در خارج) و نسرین ستوده و نرگس محمدی (در داخل کشور) و بعد،ارتقای آن به «دولت موقّت در تبعید» تبلوری از این «سیاست های آینده نگرانه» بود.
رضا پهلوی -امّا-معتقد بود که «دولت های غربی ما را نخواهند دید و به رسمیّت نخواهند شناخت»…ولی تأکید من این بود که« ویترین سیاسیِ شما اگر از شخصیّت های موجّه،معروف و ملّی تشکیل شود،آنگاه دولت ها به تدریج شما را خواهند دید و به رسمیّت خواهند شناخت» و… در این راستا،از مبارزات هنرمند بزرگ یونانی «ملینا مرکوری» نوشتم که یک تنه جهانیان را علیه دیکتاتوری سرهنگ های یونان بسیج کرد و موجب سقوط آن شد.
«آنها دارند می آیند!»
چنانکه گفته ام: تشکیل این کمیته و ارتقای بعدیِ آن به«دولت موقّت در تبعید»، هم باعث امید و تداوم پایداری مردم ؛و هم، موجب ریزش نیروهای واماندۀ رژیم خواهد شد،کافی است که از طریق رادیو-تلویزیون ها بشنوند که «آنها دارند می آیند!»
در حالیکه جهانیان صدای مردم ما را شنیده ،گوئی رهبران سیاسی ما-خصوصاً رضا پهلوی- هنوز دچار ترس و تردید هستند و این در حالی است که سیاست- مداران خارجی گفته اند« زمان برقراری گفتگو و ارتباط با مردم ایران فرا رسیده است».در این راستا-امّا-دولت های آزاد جهان از «فقدان رهبری»و در نتیجه،«شفّاف نبودنِ دورنمای سیاسیِ ایران» نگرانند و این امر را «کمبود اساسی جنبش مردم ایران» می دانند.با توجه به موقعیّت استراتژیک ایران در منطقۀ خاورمیانه، نگرانی های دولت های غربی قابل درک است. رفع این نگرانی ها،رهبران سیاسی ما-خصوصا رضا پهلوی-را متعهّد می کند تا به تشکیل«شورای انقلاب» یا «دولت موقّت در تبعید» اقدام کنند.به یاد داریم که چند ماه پیش از بهمن 57 صادق قطب زاده و ابراهیم یزدی در تدارک تشکیل «شورای انقلاب» شده بودند که سرانجام در روز ۲۲ دی ۱۳۵۷ به فرمان خمینی علنی گردید.حال، پُرسش اینست با توجه به شرایط انقلابی ایران و حمایت بی نظیر مردم جهان و دولت های غربی از انقلاب ایران آیا رهبران و شخصیّت های سیاسی ما-خصوصاً رضا پهلوی،حامد اسماعیلیّون یا مسیح علی نژاد- کمتر از قطب زاده و ابراهیم یزدی هستند؟
صندوق ملّی
موضوع دیگر،ضرورت ایجاد یک صندوق ملّی(زیر نظر شخصیّت های خوشنام) برای کمک به کارگران،معلّمان،اصناف و دیگرکسانی است که در جریان اعتراضات و اعتصابات، کار و درآمد خود را از دست می دهند.انقلاب مدرنِ ملّی ما با حضور میلیونیِ جوانان «دهۀ هشتادی» در عرصۀ خیابان ها و نیز با اعتراضات و اعتصابات کارگران، معلّمان و کارمندان به پیروزی می رسد ولی ذغدغه و پرسش کنونی اینست که با دستگیری و اخراج معلّمان و کارگران نفت،پتروشیمی،هفت تپه،کامیون داران،شرکت واحد اتوبوس رانی و … چه تضمینی برای حمایت مالی از آنان وجود خواهد داشت؟
چنانکه گفته ام:مردمِ بی پناهی که با دست های خالی توسّطِ نیروهای رژیم به خاک و خون می افتند،باید مطمئن شوند که از حمایت های سیاسی، مالی و تدارکاتی برخوردار هستند.«کمیتۀ نجات ملّی» (یا، دولت موقّت در تبعید) به همۀ کارگران، معلّمان و دانشجویان زندانی یا اخراجی باید اطمینان دهد که حقوق های معوّقه یا خسارات واردۀ مالی و تحصیلی شان جبران خواهد شد و زخم ها و آلام شان بهبود خواهد یافت.
برای تأمین مالیِ این«صندوق ملّی»، می توان از دارائی های بلوکه شده ایران در بانک های بین المللی استفاده کرد. از این گذشته، ایرانیانِ دارا و ثروتمند در خارج از کشور به عنوان «قرضۀ ملّی»در تأمین منابع مالی این«صندوق ملّی» می توانند مساعدت نمایند.در همین راستا ، همّت هنرمندان ایرانی و خارجی برای برگزاری «کنسرت های بزرگ آزادی ایران» نیز منابع ارزشمندی برای تأمین مالیِ این «صندوق ملّی» خواهد بود.
مسامحه یا «مصلحت اندیشی» در انجام این وظایف ،خطرات مهمی را متوجّۀ انقلاب مدرن و ملّی ما خواهد کرد. امید است که با درک شرایط حسّاس و با پاسخ به این نیازهای فوری بزودی«خنده و آینده جای اشک بگیرد»!
چشمان بیدارِ ندا ها ،نوید ها ،مهساها،حدیث ها، نیکاها،سارینا ها ،ستّارها، سهراب ها،سیاوش ها،امیرها و پویا ها منتظر اقدامات فوری و قاطع ما است.
طرح از سایت کافه لیبرال
اشاره:
از تاریخ سرایشِ این شعر سال ها می گذرد ولی بازنشرِ آن در حال شاید-به قول حافظ-«حدیث آرزومندی» باشد. ع.م
این روزها گذرانند
این روزهای تلخ
توطئه
تکرار
روزی تو بازخواهی گشت
سرفراز
ای داغدارِ سبزِ بهار!
ای بزرگوار!
***
از شهرهای دورِ اساطیر
همراه با قوافل فریادهای خُفته و خونین
با کولهباری از عطرِ گیلاسهای سرخ
با کولهباری از بوی لالههای پریشان
-که از تبارِ عاشقِ لیلاها است-
روزی تو بازخواهی گشت
روزی که آفتاب
از شرقِ چشمهای تو جاری ست
روزی که نام تو
روی لبان هر دریچه
شکفته است
***
روزی تو بازخواهی گشت
سرفراز
ای داغدارِ سبزِ بهار!
ای بزرگوار!
بخشی از یک شعرِ بلند،در مجموعۀ آوازهای تبعیدی
* حرکت حیرت انگیزِ مردم و خصوصاً زنان ایران،یک بارِ دیگر این نکتۀ مهم را برجسته می کند که جامعۀ ایران «جامعه ای نامنتظر» و «غافلگیر کننده» است.
* شعارِ«زن، زندگی و آزادی» چکیدۀ همۀ آرزوهائی است که در مسلخِ رژیمی مرگ اندیش قربانی شده اند.
طرح از کافه لیبرال
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
سرشک از رُخم پاک کردن چه حاصل؟
علاجی بکن کز دلم خون نیاید
بارها گفته ام که در این چهل سال، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعۀ ما را نابود كرده، بلكه اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم ما را به تباهی كشانده است. اين رژيم نه تنها جوانان را كشته بلكه ،حسِّ جوانی را در جامعۀ ما كشته است.نه تنها زنان و دختران را سركوب كرده، بلكه احساس زیبائی و حسِّ زن بودن را سركوب كرده است… بنابراین،شعار«زن، زندگی و آزادی» چکیدۀ همۀ آرزوهائی است که در مسلخِ رژیمی مرگ اندیش قربانی شده اند.
تجربۀ انقلاب مشروطيّت و ديگر جنبش هاى اجتماعی در ایران اين حقيقت را آشكار مى كنند كه ملّتِ ما در پرورش اتحاد و همآوازى عليه استبداد،اقدامات حيرت انگيزى از خود نشان داده است؛خیزش اخیر مردم -خصوصاً زنان ایران- نمونۀ تازه ای از این درهم آميزى ها و همآوازى های ملّی است.حرکت حیرت انگیزِ اخیر مردم و خصوصاً زنان ایران،یک بارِ دیگر این نکتۀ مهم را برجسته می کندکه جامعۀ ایران «جامعه ای نامنتظر» و «غافلگیر کننده» است.بر این اساس، قتلِ مهسا امینی جرقّه ای بود که خرمن جمهوری اسلامی را به آتش کشیده و اینک این آتشِ ، می رود تا تمامیّتِ جمهوری اسلامی را خاکستر کند: « سنگ خارای ایران » – بار دیگر – به حرکت درآمده است.
این خیزش حیرت انگیز ، دروغ پردازی های رژیم مبنی بر«سوریه ای شدن ایران» یا «امکان تجزیۀ ایران توسط کُردها و آذری ها »را آشکار ساخته و ضمن بازتاب گسترده ،پیکرِ واحد،یکپارچه و مقاوم ایران را در برابر جهانیان به نمایش گذاشته است.
اعتراضات اخیر فصل درخشانی در مبارزات آزادیخواهانۀ مردم ایران است و آنرا از تمام خیزش های پیشین ممتاز می کند و لذا، مسئولیّت های تازه ای برعهدۀ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران قرار می دهد تا در این شرایط مرگ و زندگی راهی معقول،ممکن و مناسب برای پیروزیِ مبارزات مردم ارائه کنند.تشکیل «کمیتۀ نجات ملّی» یکی از این راه ها است.زنان،مردان،دختران و پسران شجاعی که در بربریّت و باروتِ نیروهای سرکوبگرِ رژیم به خاک و خون می افتند ، باید مطمئن شوند که با حمایت های سیاسی،مالی و تدارکاتیِ ملّی و بین المللی جنبش رهائی بخش شان تداوم می یابد و پیروز می شود.
اعلام تشکیل «کمیتۀ نجات ملّی»( و بعد، تشکیل «دولت موقّت در تبعید»)،از یکطرف باعثِ هراس و ریزش نیروهای سرکوبگرِ رژیم و از طرف دیگر،موجب افزایشِ امید و پایداری مردم ایران خواهد بود.در این شرایط حسّاس تاریخی به قول محمدعلی فروغی:
-ایران باید در محافل بین المللی صدا داشته باشد!
در همین باره:
«ائتلافِ احزاب» نه! ،فقط چند چهرۀ سیاسی-هنری!
با یادِ مَهسا(ژینا) امینی در بازخوانیِ یک یادداشت:
* قتل هولناک نوید افکاری ( و مهسا امینی) ناشی از کم کاری ها و بی مسئولیّتی های ما نیز می تواند باشد!
* صدها حقوقدان،هنرمند، نویسنده، سینماگر، روزنامه نگار، استاد دانشگاه و فعّال حقوق بشر در خارج ازکشور و ده ها شبکۀ رادیو-تلویزیونی می توانند به ارتقای این خواست ملّی در سطح بین المللی کمک و یاری نمایند.
از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
قتل فجیعِ نوید افکاری ( و مهسا امینی) بارِ دیگر«مسئلۀ رژیم ایران»را در صدر خبرهای جهان قرار داده است . ابعاد هولناکِ این شکنجه و قتل باعثِ حیرت و اعتراض بسیاری از انسان های آزاده و مسئول در سراسرِ جهان شده است. این قتل هولناک درشرایطی انجام شده که مسئولان رژیم اسلامی نسبت به خواست مشروع و قانونیِ نسرین ستوده ، نرگس محمّدی و دیگران برای آزادی زندانیانِ سیاسی- عقیدتی و جلوگیری از ابتلا به ویروس کرونا – بی اعتنا و بی تفاوت بوده اند و لذا، با «مرگِ تدریحی»، زندان های ایران را به «گورهای دسته جمعی»بدَل کرده اند که یادآور قتل عام زندانیان سیاسی-عقیدتی در سال 67 می باشد.
طرح از تارنمای کافه لیبرال
قتلِ هولناکِ نوید افکاری ( و مهسا امینی) ناشی از کم کاری ها و بی مسئولیّتی های ما نیز می تواند باشد زیرا چنانکه نوشته بودم – اگربهنگام سرکوب اعتراضات دی ماه 96 و آبان 98 رهبران سیاسی و آزادیخواهان ایرانی در خارج ازکشور در یک اقدام مشترک و متحد در برابر سازمان ملل متحد در نیویورک تحصّن و اعتراض می کردند ، چه بسا که راهِ قتل هائی مانند قتل پهلوان نوید افکاری ( و مهسا امینی ) گرفته می شد.
چهل سال است که رهبران و شخصیّت های سیاسی ما با انتشار«متن های متین» و«منشورهای پُرشور» فضای مبارزاتی ایرانیان را دچار رخوت و «تکرارِ مکرّرات» کرده اند، بی آنکه دریچه ای به آزادی ایران گشوده شود.چنانکه گفته ام : تجربۀ 40سالۀ جمهوری اسلامی نشان داده که هیچ کلیدی قفلِ فقر، فساد و زوال هولناکِ حاکم برایران را بازنخواهد کرد مگراینکه سایۀ شوم این رژیمِ ضدایرانی از سرِ ملّت ما و مردم منطقه برداشته شود.
شرایط هولناک کنونی، مسئولیّت های بیشتر و وظایف جدّی تری را در برابر شخصیّت ها و رهبرانی مانند شاهزاده رضاپهلوی(به عنوان شاخص ترین چهرۀ سیاسی در محافل ملّی و بین المللی)،خانم شیرین عبادی (به عنوان برندۀ جایزۀ صلح نوبل) و دیگران قرار می دهد . دراین شرایط حسّاس ملّی و در عجز وُ انزوای رژیم اسلامی درسطح بین المللی ضروری است که شاهزاده رضاپهلوی، خانم شیرین عبادی و دیگر مبارزان راهِ آزادی و حقوق بشر در یک همبستگی و همآوازیِ ملّی، ضمن تحصّن در مقر سازمان ملل متحد در نیویورک خواست مشروع و مدنیِ ملّت ایران برای عبور از رژیم جمهوری اسلامی را به گوش جهانیان برسانند با این هشدار به دولت های چین و روسیه که هرگونه قرارداد با رژیم غیرمشروعِ حاکم ،ازنظر ملّت ایران فاقد ارزش و اعتبار خواهد بود.
این اقدام مشترک ضمن به چالش کشیدنِ رژیم اسلامی، مایۀ امید و پایداریِ آزادیخواهان در داخل ایران خواهد بود. صدها حقوقدان،هنرمند، نویسنده، سینماگر، روزنامه نگار، استاددانشگاه و فعّال حقوق بشر درخارج ازکشور و ده ها شبکۀ رادیو-تلویزیونی می توانند به ارتقای این خواست ملّی در سطح بین المللی کمک و یاری نمایند.
چشم های بیدارِ پهلوان نوید افکاری ( و مهسا امینی) منتظر اقدامات اساسیِ شاهزاده رضاپهلوی،خانم شیرین عبادی و دیگران است با یادآوری این سخن ملک الشعرای بهار:
وزرا باز نهادند زکف کارِ وطن
وکلا مُهر نهادند به کام وُ به دَهَن
علما شُبهه نمودند و فتادند به ظنّ
چیره شد کشور ایران را انبوهِ فِتَن
ای وطنخواهان! زنهار، وطن در خطر است…
23 شهریور1399 / 13 سپتامبر 2020
مطلب مرتبط:
خیزشِ مردم و نیازهای آن،علی میرفطروس
*مشخّصۀ جنبش بابک خُرّمدین،خصیصۀ فرا قومی و فرا منطقه ای آن بود چندانکه اقوام دیگر-خصوصاً کُردها -و خُرّمدینان شهرهای گرگان، اصفهان،فارس، لُرستان،همدان، ری و خراسان در آن شرکت داشتند.
اشاره:
«نگاه منشوری»[1]به جنبش های اجتماعی در ایران رنگ ها و چشم اندازهای متنوّعی در برابرِ ما قرار می دهد و پژوهشگرِان کنجکاو را متعهّد می کند تا ضمن درک شرایط دشوار سیاسی-مذهبی در ایرانِ بعد ازاسلام ، بر« قاب ها و نقاب های اندیشه در تاریخ ایران» عنایت بیشتری نمایند.
چنانکه گفته شد: طرحِ اوّلیّۀ این پژوهش در سال ۱۳۵۷ و به دنبال انتشارِ آخرین شعر صورت گرفته بود ولی متن اصلی آن در سال ۱۳۵۹ و در سایۀ داس ها و هراس ها قلمی شد؛گوئی که در نبردِ بابکانِ زمانه با خلیفگانِ ظالم شخصیّت بابک خُرّمدین روحِ زمانۀ ما بود.
بنابراین،پژوهش حاضر محصول کوشش های نگارنده در دوره های مختلف است که ضمن نگاهی نو به جنبش بابک خُرّمدین،منابعِ و مآخذ تازه ای به آن افزوده شده است؛برخی ناهماهنگی های احتمالیِ در این باره ناشی از همین «دوره های مختلف» است. ع.م
طرح از:کافه لیبرال
«یک روز شاهی بِه از ۴۰ سال بردگی است.
مهم نیست که زنده بمانم یا بمیرم،
هر جا که باشم یا از من یاد شود، من آنجا پادشاهم.»
(آخرین سخن بابک خُرّمدین به پسرش)[2]
در حالیکه تذکره ها و تاریخ های محلّی مانند تاریخ بخارا(نَرشَخی)،تاریخ بیهق (ابن فُندُق)،تاریخ طبرستان(ابن اسفندیار) ، تاریخ سیستان(مؤلّف ناشناس) و تاریخ نیشابور (ابو عبدالله حاکم نیشابوری) اطلاعات دست اوّلی از حوادث و رویدادهای آن مناطق در سدۀ سوم/ نهم به دست می دهند،متأسفانه فقدان چنین تذکره و تاریخی در آذربایجان بررسی جنبش خُرّمدینان را دشوار می کند.
از سال ۱۶۲/ ۷۷۹ قیام های متعدّدی در گوشه و کنار ایران روی داد که به خُرّمیّه ، مُحمّره (سرخ جامگان) و سُرخ عَلَمان شناخته می شدند[3]. اوج این جنبش ها به رهبری«بابک خُرّمدین» در سال۲۰۱/۸۱۷ روی داد؛ جنبشی که حدود بیست و دو سال با ارتش عظیم عبّاسیان مبارزه کرد.
نخستین اشاره به شورش خّرّمدینان آذربایجان در یادداشت های دیونیسیوس (Dionysius) راهب مسیحی است که در حوالی ۱۹۵-۲۱۹ / ۸۱۰-۸۳۴چندبار از بغداد و دیگر شهرها دیدار و با مأمون عباسی نیز ملاقات کرده است. دیونیسیوس برای نخستین بار از شورش جاویدان بن شهرک (رهبر خرّمدینان آذربایجان) خبر داده و به عقاید او و قیام بابک اشاره کرده است.شورش جاویدان در سال ۱۹۸/ ۸۱۴ به دست حسن بن سهل سرکوب شد[4] وارتان تاریخ نویس ارمنی نیز از این شورش یاد کرده است.[5]
مقدسی بشّاری به سال ۳۷۵/۹۸۵ضمن معرّفی شهرها و روستاهای آذربایجان در بخش«مذهب های روستایی» از خُرّمدینان یاد کرده است[6].به نظر می رسد که این تقسیم بندی بر مبنای سکونت بیشترِ خرّمدینان در دهات و روستاها بوده است. یعقوبی و مسعودی نیز از زندگی فرقه های مختلف خُرّمدینان در روستاهای اصفهان، آذربایجان،ری، خراسان و گرگان خبر داده اند[7].
جنبش خُرّمدینان به رهبری بابک خُرّمدین محصول بی ثباتی های سیاسی ، کشاکش های درونی دستگاهِ خلافت و نیز حاصل شورش هایی بود که حکومت عباسیان را تضعیف کرده بودند آنچنانکه در برخی شهرها و ولایات (مانند قُم و مصر) خلیفه را خلع کرده بودند[8] .قحطی و خشکسالی سال ۲۰۱/ ۸۱۶ عامل دیگری برای طغیان و سرکشی خُرّمدینان بود.[9]
مشخّصۀ جنبش بابک خُرّمدین ،خصیصۀ فرا قومی و فرا منطقه ای آن بود چندانکه اقوام دیگر-خصوصاً کُردها -و خُرّمدینان شهرهای گرگان، اصفهان، فارس،لُرستان،همدان، ری و خراسان در آن شرکت داشتند. همین تنوّع قومی و پراکندگی جغرافیائی، باعث پایائی و پایداری بیست و دو سالۀ این جنبش بود.
سازماندهی و تشکیلات
علت دیگر این پایائی و پایداری شاید وجود نوعی همآهنگی در میان خُرّمدینان نواحی مختلف بود. برخی روایت ها نشان دهندۀ وجود نوعی سازماندهی و تشکیلات است،از جمله خواجه نظام الملک در قیام هماهنگ خُرمدینانِ نواحی جِبال(آذربایجان،کرمانشاه، ری ،همدان،فارس،کاشان، اصفهان، و…) می نویسد:
-«چون سال ۲۱۸/ ۸۳۳ در آمد،دیگر باره خُرّمدینانِ پارس و سپاهان[اصفهان] و جملۀ کوهستان (جِبال) و آذربایجان خروج کردند…و همه به یک شب وعده نهاده بودند و بر همۀ شهرها و ولایت ها به تدبیر بابک،راست آنشب خروج کردند و عاملانِ شهرها را بکُشتند…»[10]
با اینهمه در بارۀ تشکیلات خُرّمدینان سندی در دست نیست.این فقدان اسناد شاید ناشی از شرایط دشوارِ جنگ وُ گریز های روزمرّه بوده است و گرنه چنان جنبشِ گسترده ای چگونه می توانست فاقد دفتر و دیوان باشد ؟.آیا این اسناد و مدارک -چنانکه خواهیم دید-در حملۀ سپاهیان عبّاسی و آتش زدن قصرها و خزائنِ قلعۀ بابک از بین رفته اند؟
بازگشت به شهرِ بابک:«بَذّ»
چنانکه گفته ایم:با وجود جستجوهای بسیار، نگارنده نتوانسته ریشۀ واژۀ «بَذّ» را پیدا کند.زنده یاد احمد کسروی نیز – که به جغرافیای تاریخی و ریشه یابی اسامی شهرها توجۀ بسیار داشته- به این واژه نپرداخته است.به نظر می رسد که «بَذّ» واژه ای پارسی بوده و کلماتی مانند«مِیْ بَذ»(ساقی) یا «می +مذ= میمند»(صاحبِ شراب)می تواند روشنگر این بحث باشند.[11] «بذّ» شاید به معنای غَلَبه کردن و پیشی گرفتن بود[12] و شاید برگرفته از واژۀ «باژ» بود که در اوستا به این معنا آمده است:«نیایش کوتاه که آهسته و زیرِلب زمزمه شود»[13].با توجه به آنچه که در بارۀ «تعریب» گفته ایم و با توجه به اینکه در باورِ خُرّمدینان،«بَذّ» مکانی مقدّس و محل ظهور مُنجی ای بشمار می رفت که حکومت را از اعراب گرفته و به ایرانیان باز می گرداند[14]شاید واژۀ «باژ» و تغییر یا تعریبِ آن به«بذّ» به حقیقت نزدیک تر باشد. در برخی منابع از «بَذّ» به عنوان «جاودانیّه» نام برده شده[15].یعقوبی نیز دربارۀ اهالی شهرهای آذربایجان تأکید می کند که آنان «مردمی بهم آمیخته اند از عجم های آذریّه و جاودانیّه»[16] که شاید نشانۀ کثرت خُرّمدینان جاودانیّه در آذربایجان بود.
با وجود مقالۀ ارزشمند سیف الله کامبخش فرد[17] چگونگی زندگی اجتماعی در قلعۀ بابک هنوز مورد توجۀ پژوهشگران قرار نگرفته است.این قلعه با «دژ»های رایجِ آن زمان تفاوت اساسی داشت زیرا که «دژ»ها سنگری دفاعی و نظامی بودندکه گنجایش تنها چندین نفر را داشتند در حالیکه قلعۀ بابک از دو -سه طبقه ساخته شده بود و دارای گذرها،بازارها،محلهها و بناهای مسکونی بود که مقاومت های دراز مدّت را در برابر سپاهیان دشمن میسّر می ساخت. شاید از این رو است که برخی مورّخان از قلعۀ بابک به عنوان «مدینه»یا «شهر» یاد کرده اند.[18] طبری ،ابن اثیر و ابن اعثم کوفی از کمین نهادن سپاهیان عبّاسی برای «۶۰۰ مرد [خُرّمی]در درون قلعۀ بذّ»یاد کرده اند[19] که نشان دهندۀ گنجایش و ظرفیّت قلعۀ بابک است[20].
ابن خُردادبِه که در دستگاه خلافت مقام مهمی در امور شهرهای غرب ایران داشت و در این مقام پس از سقوط قلعۀ بابک از «بذ» دیدار کرده،در شعری از وسعت و عظمتِ برباد رفتۀ قلعۀ بابک- «همانند باغِ إرَم»- یاد کرده است[21]. برخی مورّخان نیز به «چهار قصر و خیابان های بذَّ و میدانِ آن» اشاره نموده اند.[22]
به روایت مورّخین:«افشین بگفت تا قصر ها را ویران کنند…و سه روز این کار را بکرد تا خزینه ها و قصرهای بابک را بسوخت… و خانه و قصری نگذاشت مگر آن را بسوخت و ویران کرد».[23]
مأمون عبّاسی که از درون یک جنگ قدرت با برادرش امین به حکومت رسیده بود نتوانست به بحران های سیاسی-اجتماعی موجود پایان دهد و لذا،جانشین اش -معتصم -میراثخوارِ همۀ این بحران ها بود. قدرت گیری قیام خُرّمدینانِ آذربایجان و گسترش آن به دیگر شهرهای ایران مهم ترین بحران خلافت بشمار می رفت و لذا مأمون در وصیّت خود به جانشین اش -مُعتصم -تأکید کرد:
-«با خُرّمدینان مصمّم و قاطع و دلیرانه نبرد کن و از مال و سلاح و سپاهیان سوار و پیاده در این باب کمک گیر.اگر مدّت [قیامِ]شان به درازا کشید،خود به جنگ با آنان آماده شو!» [24]
کسوف فکر و فلسفه
از این هنگام سه تحوّل اساسی در ساختارِ قدرت سیاسی عبّاسیان پدید آمد:
۱-هر قدر که قدرت سیاسی-اجتماعی خلافت دچار ضعف و زوال می شد،خلفا با افزودن کلمۀ«الله»به پایان نام شان کوشیدند تا بر ماهیّت الهی قدرت شان تأکید کنند.براین اساس،از خلافت معتصم بالله تا زمان آخرین خلیفۀ عبّاسی (مستعصم بالله) نام«الله»به پایانِ نام خلفا افزوده شد.
۲-با قدرت گیری سرداران تُرک در حکومت مُعتصم بالله (۲۱۸-۲۲۷/۸۳۳- ۸۴۲) از حضور و نفوذ وزیران کاردان ایرانی و عرب کاسته شد.
۳– استیلای غلامان تُرک در دستگاه خلافت و تعصّب و قِشریّت مذهبی باعث زوال فکر و فلسفه شد چندانکه متوکّل عباسی در سالهای ۲۳۲-۲۴۷ / ۸۴۷- ۸۶۱ بابِ اجتهاد را بست و علمای مذهبی و فلاسفه را به تقلید از احادیث اسلامی مجبور ساخت.با ویران کردن معابد«اهل ذِمّه»(یهودیان، مسیحیان و زرتشتیان) و تحمیل لباس ها و علامت های مشخّص به آنان دورانی از تفتیش عقاید و سرکوب اقلیّت های دینی آغاز شد. متوکّل فرمان داد تا «اهل ذِمّه فوطه (لُنگ) های عسلی بپوشند و … بر درهای خانه های خود،چوب هائی قرار دهند که پیکرِ شیاطین در آنها باشد»[25]
کسوف فکر و فلسفه در عصر ترکان غزنوی و سلجوقی تداوم همین دوران بود[26].
تیرِ آهِ سحرگاهان!
مُعتصم از مادری تُرک تبار بود و به خریدن و استخدام غلامان تُرک علاقۀ فراوان داشت.او با تقویتِ نظامی سرداران ترک کوشید تا قدرت سیاسی خود را تحکیم کند. تجاوز و تعرض این سرداران چنان بود که به روایت خواجه نظام الملک:
-«یکی از سرداران تُرک دست در چادرِ زنِ جوانی زده بود و او را به زور می کَشید و آن زن فریاد می کرد و می گفت:ای مسلمانان مرا فریاد رسید که من زنی اینکاره نیستم.دختر فلان کَسم و زنِ فلان مَردَم و خانه به فلان محلّه دارم و همه کس سِتْر و صلاح مرا دانند و این تُرک مرا به مُکابره(زور)می برَد تا بر من فساد کند…و می گریست و هیچکس به فریاد آن زن نمی رسید که این تُرک ، محتشم و بزرگ بود و ده هزار سوار داشت و هیچکس با او سخن نمی توانست گفتن»[27]
اینگونه تجاوز ها باعث شورش مردم شد چندانکه:
-«مردم بغداد که از اَعمال لشکریانِ تُرک به جان آمده بودند نزد معتصم رفتند و گفتند:ایا معتصم!از شهر ما بیرون رُو و گرنه با تو جنگ می کنیم.معتصم پرسید: چگونه با من جنگ می کنید؟.مردم گفتند:با تیرِ آهِ سحرگاهان!»[28]
در چنان شرایطی«پیوسته غلامانِ تُرکِ خلیفه را یکی پس از دیگری در حومه های شهر کُشته می یافتند»[29]و معتصم بالله مجبور شد تا پایتخت دیگری به نام«سامِرّا»[30]بسازد و با سرداران و سپاهیان تُرک اش از بغداد به آنجا کوچ کند چرا که او معتقد بود:«بیم دارم که حربیان- به یکبار- بانگ زنند و غلامانِ مرا بکُشند»[31].
ده خروار خَسَکِ آهنین!
ایتاخِ تُرک -سردار معروف و مطبخ سالارِ سابقِ معتصم- در روزگار خلافت وی نقش مهمی در دستگاه خلافت داشت و به سان یک «جلّادِ والا مقام »،آمادۀ كینهكِشى و انتقامگیری از مخالفان خلیفه بود چندانکه برخی مورّخان ایتاخ را «شمشیر انتقام خلفاء»[سَیف النقمة لِلخُلفاء]نامیدهاند[32]
در چنان شرایطی با توجه به ترس و وحشت سپاهیان عبّاسی که در مقابله با رزمندگان بابک «نیزه ها و سلاح های خویش را در راه می انداختند»[33] معتصم جعفر خیّاط و ایتاخِ تُرک را با سی میلیون درهم پول و ده خروار (حدود سه هزار کیلو)خَسَکِ آهنین(میخ چند پرَ) به کمک افشین بشتابد و در نامه ای به افشین نوشت:
-«به جنگ رَوُ! و مپندار که من و سپاه من از بابک بازگردیم و تا بابک زنده باشد دست از وی بداریم،و ترا جز آن،کار نیست و با ایتاخ ده خروار خَسَکِ آهنین فرستادم.چون لشکر جائی فرود آیند،این خَسَک ها را در پیرامون لشکر پراکنده کن تا از شبیخون ایمن باشی و خندق نباید کندن».
چون خبرِ آمدنِ ایتاخِ مطبخ سالار به بابک رسید بر معتصم افسوس خورد و گفت:«کارِ معتصم به جائی رسیده که درزی(خیّاط) و طبّاخ(آشپزِ) خود را به جنگ من فرستاده و دیگر کسی با او نیست».[34]
***
https://mirfetros.com
[email protected]
[1] – «نگاه منشوری» از استاد محمد رضا شفیعی کدکنی است: قلندریّه در تاریخ، پیشین، ص۱۳
[2] – طبری، پیشین، ج۱۳، ۵۸۴۶؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۶، ص۳۱؛ ج۱۱، ص۱۰۷؛ سبط بن الجوزی، مرآت الزمان فی تواریخ الاعیان، ج۱۴، ناشر الرسالة العالمیّه، ۱۴۳۴/۲۰۱۳، دمشق، ص۲۶۸
[3] -برای فهرستی از این شورشها نگاه کنید به آذرنوش، آذرتاش، چالش میان فارسی و عربی، نشر نی، تهران، ۱۳۸۷، صص۶۶-۶۷، ۷۴ -۷۵ و ۸۱-۸۲. از دکتر تورج تابان که مرا از این مقاله آگاه کرده ، و نیز از دوست فرزانه ام دکتر مینا راد که این کتاب را تهیّه و در اختیارم گذاشته اند صمیمانه سپاسگزارم.
[4] -Chronique de Michel le-syrien tome 3,pp.50-53,ed.et tr.par J.B.Chabot,Paris, 1905, pp.84,88-90,101
همچنین نگاه کنید به ژ.مارکورات،«یک کنفرانس علمی دربارۀ آذربایجان»، ترجمۀ رضازاده شفق،مجله ایرانشهر، شمارۀ ۷، برلین، مهرماه ۱۳۰۵، ص ۴۰۳-۴۰۴.
[5] – نفیسی، پیشین، ص۱۳۵
[6]– احسن التقاسیم فی معرفة الاقالیم، ترجمۀ علینقی منزوی، انتشارات شرکت مؤلّفان و مترجمان، تهران، ۱۳۶۱، ج ۱، ص ۵۱؛ ج ۲، صص ۵۵۵-۵۶۱
[7] – نگاه کنید به: یعقوبی، البُلدان، ص۵۰؛ مسعودی، پیشین، ج ۲، ص ۲۹۷
[8] -نگاه کنید به طبری، پیشین، ج۱۳، صص۵۷۳۳، ۵۷۴۰-۵۷۴۶، یعقوبی، پیشین، ج۲، صص۴۸۶-۴۸۸
[9]-یعقوبی، پیشین، ج ۲، ص ۴۶۱-۴۶۲؛ مقدسی، پیشین، مجلدات ۴-۶، ص۹۷۳
[10] -خواجه نظام الملک،پیشین،ص362.مقایسه کنید با روایت طبری، پیشین، ج13،ص5799؛مَقدِسی،پیشین،مجلدات 4-6،ص975؛ابن شاکر،عُیون التواریخ، تحقیق عفیف نایف حاطوم، دار الثقافه، بیروت،1416/1996،ص80
[11] – گفتنی است که استاد علینقی منزوی در ترجمۀ کتاب التقاسیم… در کنار نام «میمد»، واژۀ «میمند» را بکار برده است. نگاه کنید به، مقدسی، پیشین، ج۲، ص۵۵۵
[12] – لغتنامۀ دهخدا، ذیلِ باژ
[13] -نگاه کنید به پورداود، فرهنگ ایران باستان، بخش نخست، دانشگاه تهران، ۲۵۳۵، ص۶؛ اوستا، نگارش جلیل دوستخواه از گزارش استاد ابراهیم پور داود، چاپ چهارم، نشر مروارید، تهران، ۱۳۶۲، ص۱۲۲
[14] – نگاه کنید به: ابودلَف، سفرنامه، با تعلیقات و تحقیقات ولادیمیر مینورسکی، ترجمۀ ابوالفضل طباطبائی، انتشارات زوّار، تهران، ۱۳۵۴، صص۴۷؛ مَقدِسی، پیشین، مجلدات ۴-۶، صص۹۶۱-۹۶۲؛ مسعودی، پیشین، ج۲، ص۲۹۷، ابن ندیم، پیشین، ص۴۱۷
[15] – ابن خلدون، تاریخ، ج۳، دارالفکر، بیروت، ۱۴۲۱/۲۰۰۰، صص۳۱۹-۳۲۰؛ النویری، شهاب الدین، نهایة الارب فی فنون الادب، ج۲۲، تحقیق عبدالمجید ترحینی، دار الکتب العلمیة، بیروت، بی تاریخ، ص ۱۷۸؛ العیون الحدائق فی اخبار الحقایق، مجهول المؤلف، ج۳، چاپ دخویه، لیدن، بریل، ۱۸۷۱، چاپ افست بغداد، صص ۳۸۵ و ۴۳۷
[16] – یعقوبی، البُلدان، ص۴۷
[17] – مجلۀ بررسیهای تاریخی، شماره ۴، انتشارات ستاد بزرگ ارتشتاران، تهران، ۱۳۴۵، صص ۱-۸؛ مجلۀ هنر و مردم، شماره ۵۰، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴۵، صص ۲-۶
[18]– از جمله نگاه کنید به ابن اثیر، پیشین، ج۶، صص ۱۱ و ۲۵؛ الذهبی، شمس الدین، تاریخ الاسلام، ج۱۶، تصحیح و تحقیق عمر عبد السلام تدمری، دار الکتاب العربی، بیروت، ۱۴۱۳ / ۱۹۹۳، صص ۸ و ۴۷۸؛ ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الملوک و الاُمَم، ج۱۱، ص۷۳؛ سبط بن الجوزی، پیشین، ج۱۴، صص۲۶۶، ۲۴۶، ۲۶۷ و ۲۶۹؛ ابن شاکر کتبی، پیشین، ص۵۸؛ نویری، پیشین، ج۲۲، ص۱۷۹
[19] -طبری، پیشین، ج۱۳، ص۵۸۴۳، ابن اعثم الکوفی، الفتوح، ج ۸، پیشین، ص۴۳۹؛ ابن اثیر، پیشین، ج۶، ص۳۱
[20] -استاد سعید نفیسی در روایتی اغراق آمیز از طبری[؟ ] نوشته است: برای جنگ با افشین «بابک با پنجاه هزار مرد از دژ [بذّ]بیرون آمد». نفیسی، پیشین، ص۱۰۲
[21] – المسالک و الممالک، طبع لیدن، بریل، ۱۸۸۹، ص ۱۱۹-۱۲۲؛ ترجمۀ حسین قره چانلو، صص۹۷و ۹۸
[22] – طبری، همان، ص۵۸۴۳، سبط ابن جوزی، پیشین، ج۱۴، ۲۶۸؛ ابن أعثم، پیشین، ج ۸، ص ۴۳۹
[23] – طبری، همان، ص۵۸۴۴؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۶، ص۳۱؛ ابن خلدون، پیشین، ج۳، ص۳۲۶
[24] -طبری، ج۱۳، ص۵۷۷۳؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۵، ص۵۷۸
[25] -مسعودی، مروج الذّهب، ج۲، ص۵۱۵؛ طبری، ج۱۴، ص ۶۰۴۶. برای آگاهی از«دردِ اهل ذِمّه» نگاه کنید به کتاب روشنگرِ یوسف شریفی،نشر شرکت کتاب، لوس آنجلس،۱۳۸۷/ ۲۰۰۹
[26] – در این باره نگاه کنید به: طباطبائی، جواد، زوال اندیشۀ سیاسی در ایران، انتشارات مینوی خرد، تهران، ۱۳۹۶
[27]– خواجه نظام الملک، پیشین، ص۶۴. مقایسه کنید با روایت ابن اثیر، پیشین، ج ۶، ص۱۵؛ هندوشاه نخجوانی، تجارب السّلف، تصحیح عبّاس اقبال، انتشارات طهوری، تهران، ۱۳۵۷، ص۱۷۶؛ النویری، پیشین، ج ۲۲، صص۲۴۶-۲۴۷
[28] -ابن شاکر کتبی، عُیون التواریخ، ص۲۹، مقایسه کنید با روایت ابن طقطقی، پیشین، ص۳۲۱؛ میرخواند، روضة الصفا، ج۳، به کوشش عباس پرویز، انتشارات مرکزى، تهران، ۱۳۳۳، صص۴۶۸-۴۶۹؛ هندوشاه، پیشین، ص۱۷۶
[29] -طبری، ج۱۳، ص۵۸۱۲
[30] -سامِرّا مخفّفِ «سُرِّ مَن رَأیٰ» یعنی: هر که آن را بیند مسرور شود.
[31] -طبری، پیشین، ج ۱۳، ص۵۸۱۱؛ بلاذُری، فتوح البُلدان، ص۲۹؛ الکامل، پیشین، ج۶، صص۱۵- ۱۶
[32] – صفدی، خلیل، الوافى بالوفیات، ج۹، به اعتنا یوسف فان اس، طبع الثالث، بیروت، ۱۴۱۱/۱۹۹۱، ص۴۱۸. در بارۀ سرانجام شومِ ایتاخِ تُرک نگاه کنید به طبری، ج۱۴، صص۶۰۱۶
[33] -طبری، ج۱۳، صص۵۸۲۲ و ۵۸۲۷
[34] – نفیسی، پیشین، ص۱۰۸. مقایسه کنید با ابن اثیر، پیشین، ج۶، ص۲۴؛ العیون الحدائق فی اخبار الحقایق، ج۳، ص۳۸۵
پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نامِ دیگرِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همۀ بودِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت!
باران بشو! ببار به کاغذ، سخن بگو…
وقتی که در میان خودم می فشارمت
پایان تو رسیده گلِ کاغذیِ من
حتی اگر که خاک شوم تا بکارمت
اصرار می کنی که مرا زودتر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت!
پاییز من! عزیزِ غم انگیزِ برگریز!
یک روز می رسم… و تو را می بهارمت!!!
جعفر پناهی و محمد رسولاف دو سینماگر زندانی در بیانیه مشترکی به جشنواره فیلم ونیز نوشتند: «ما فیلمساز هستیم. ما بخشی از سینمای مستقل ایران هستیم. برای ما زندگی کردن یعنی خلق کردن. ما آثاری خلق میکنیم که سفارشی نیستند. بنابراین، صاحبان قدرت ما را مجرم میبینند.»
بیانیه مشترک جعفر پناهی و محمد رسولاف روز شنبه ۱۲ شهریور / سوم سپتامبر ۲۰۲۲ در نشست ویژه جشنواره ونیز خوانده شد.
در این بیانیه آمده:
«ما فیلمساز هستیم. ما بخشی از سینمای مستقل ایران هستیم. برای ما زندگی کردن یعنی خلق کردن. ما آثاری خلق میکنیم که سفارشی نیستند.
بنابراین، صاحبان قدرت ما را مجرم میبینند. سینمای مستقل بازتاب زمان خودش است. از جامعه الهام میگیرد و نمیتواند نسبت به آن بیتفاوت باشد.
تاریخ سینمای ایران شاهد حضور مستمر و فعال کارگردانان مستقلی است که برای عقب راندن سانسور و تضمین بقای این هنر تلاش کردهاند.
در این مسیر، برخی از ساختن فیلم منع شدند، برخی دیگر مجبور به تبعید یا منزوی شدند.
و با این حال، امید به آفرینش دوباره دلیلی برای هستی ست. مهم نیست در کجا، چه زمانی و در چه شرایطی. یک فیلمساز مستقل یا در حال خلق کردن است یا به آفرینش فکر میکند. ما فیلمساز هستیم، فیلمساز مستقل.»
قرار است فیلم «خرس نیست» ساخت جعفر پناهی در روز جمعه (۹ سپتامبر) در بخش مسابقه جشنواره ونیز به نمایش درآید. این فیلم پیش از بازداشت اخیر فیلمسازش ساخته شده است.
جعفر پناهی یک بار در سال ۱۳۷۹ با فیلم «دایره» برنده جایزه شیر طلای بهترین فیلم جشنواره ونیز شده است و حالا از مدعیان کسب دوباره آن محسوب میشود.
محمد رسولاف هم از سینماگران مطرح و بین المللی و از اعضای آکادمی اسکار است. او همچنین جوایز معتبر بینالمللی زیادی به دست آورده و برخی از ساختههایش مانند فیلم «لرد» بسیار تحسین شده است. آقای رسولاف در سالهای اخیر موفق شد با فیلم «شیطان وجود ندارد» نیز جایزه خرس طلایی جشنواره برلین را به دست بیاورد.
بر اساس خبر «خانه هدایت»در برلین صبح پنجشنبه، ۱۰ شهریور، عباس معروفی، نویسندۀ برجسته و سردبیر ماهامۀ گردون در ۶۵ سالگی بر اثر سرطان درگذشت.
معروفی از شاگردان هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو بود که با انتشار رمان «سمفونی مردگان» (۱۳۶۸) به شهرت رسید.او همچنین در دهۀ شصت مجله ادبی «گردون» را منتشر کرد ولی به خاطر رویکرد انتقادی اش به حکومت بارها احضار و بازجویی شد تا سرانجام مجبور به جلای وطن گردید و از طریق پاکستان راهی آلمان شد و پس از مدتی با حمایت «خانۀ هاینریش بل» «خانه هنر و ادبیات هدایت» را در برلین تأسیس کرد.
«سمفونی مردگان» مشهورترین رمان او به زبانهای انگلیسی، آلمانی، عربی و ترکی منتشر شده، رمان «سال بلوا»ی معروفی نیز (سال ۱۳۷۱) از رمان های برجستۀ ادبیّات داستانی معاصر ایران است.
دیگر آثار داستانی معروفی عبارت اند از: رمانهای پیکر فرهاد (۱۳۸۱)، فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)، ذوبشده (۱۳۸۸)، تماماً مخصوص (۱۳۸۹)، نام تمام مردگان یحیاست (۱۳۹۷) و مجموعهداستانهای روبهروی آفتاب (۱۳۵۹)، آخرین نسل برتر (۱۳۶۵)، عطر یاس (۱۳۷۱)، دریاروندگان جزیره آبیتر (۱۳۸۲)، و شاهزادۀ برهنه (۱۳۹۷).
پیکارِ عبّاس معروفی با بیماری جانکاه سرطان،آخرین سمفونی نویسندۀ «سمفونی مردگان» بود.
در همین باره:
بازخوانیِ یک یادداشت
*تجربۀ انقلاب مشروطيت و ديگر جنبش هاى اجتماعی اين حقيقت را آشكار مى كنند كه ملت ما در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزى و همآوازى عليه استبداد،اقدامات حيرت انگيزى از خود نشان داده است.
* مردمِ گرسنه و بی پناهی که بادست های خالی توسطِ نیروهای سرکوبگر رژیم به خاک و خون می افتند،باید مطمئن شوند که از حمایت های سیاسی،مالی و تدارکاتی برخوردار خواهند بود.
*ضرورتِ ایجاد«کمیتۀ نجات ملّی»یا تشکیل«دولتِ موقّتِ در تبعید».
***
ازدفترِ بیداری ها و بیقراری ها
6آذرماه1398/ 27نوامبر2019
هنوز در شوکِ سرکوب خونین تظاهرات مردم هستم که همسرم ویدئویِ مرغ سحر را می گذارد و مرا هم به دیدن وُ شنیدنِ آن دعوت می کند:
راستی وُ مهر وُ محبّت فسانه شد
قول وُ شرافت همگی از میانه شد
از پیِ دزدی، وطن وُ دین بهانه شد
صدای سوختۀ قمر به اینجا که رسید،چشم هایم«آب»ی شد و چیزی در من شکست چنانکه از اتاق بیرون زدم و…
ملک الشعرای بهار این تصنیف را پس از شکست مشروطه خواهان و قلع و قمع آزادیخواهان توسط محمدعلی شاه قاجار سروده بود.این تصنیف به همّت استاد مرتضی نی داوود و با صدای قمرالملوک وزیری درسال 1306اجرا شدکه موردِ استقبال گستردۀ مردم قرارگرفت.گفته می شود که اجرای این برنامه و خصوصاً حضورِ بی حجابِ قمر در میان مردم،موجب خُرسندی رضاشاه نیز شده بود.
مقالۀ نگارنده ضمن اینکه با استقبال خوانندگان ارجمند روبرو گردیده و متن آن در برخی گردهمائی های اعتراضیِ ایرانیان خارج از کشور(به عنوان قطعنامۀ پایانی) خوانده شده،درعین حال،سئوآلات چندی را نیز باعث شده است؛از جمله:
-زمینه های جنبش کنونیِ مردم و تفاوت های آن باجنبش های قبلی،
-ضرورت ها و نیازهای جنبش
دربارۀ زمینه ها و علل اجتماعی اعتراضات اخیر مقالات متعدّدی منتشرشده که کم و بیش روشنگر این بحث می باشند،ولی آنچه که توجۀ چندانی به آن نشده،مواردِ زیر هستند که از ویژگی های اعتراضات اخیرند:
1- خاستگاه و پایگاهِ گستردۀ این تظاهرات در جنوب شهر و نقاط فقیرنشین(مستضعفان)که هنوز در جوِّ شدیدِ نظامی-امنیّتی بسر می برند.
2-فقدان شعارهای مذهبی و حمله به برخی روحانیون و مراکز دینی.
3- شعار«رضاشاه،روحت شاد!».
شعار«رضا شاه،روحت شاد!» ضمن نظرداشتن به خدمات رضاشاه در تجدّدگرائی و مدرن کردنِ جامعۀ ایران،می تواند ناظر به کوتاه کردنِ دست روحانیّت شیعه از سیاست و اجتماع و دادگستری و آموزش و پرورش باشد،به طوری که آیت الله خمینی درکتاب«صحیفۀ نور»می گوید:
-«در اين عصری که من درک کردم و گمان دارم هيچ يک از آقايان درک نکرده ايد، روحانیّت را با تمام قوا کوبیدند…تمام منابر را در سرتاسر ایران [تعطیل کردند] تمام خُطبا را در سرتاسر ایران زبان شان را بستند».
و یا:
-«چقدر علما را هتک حرمت کردند و چقدر عمّامه ها را از سرِ اهل علم[روحانیّون] برداشتند…خدا می داند در زمان[رضاشاه]چه کشيديم…[رضاشاه]با سرنيزه و قُلدریِ تمام،مراسم اسلامی را تعطيل کرده بود».
بارها گفته ام : اگر جمهوری اسلامی-پس از 40 سال آموزش و پرورش گسترده و شدید-هنوز نتوانسته فرهنگ و«ارزش»های خود را در جامعۀ ایران(خصوصاً درمیان زنان ایران)تثبیت و تحکیم کند،به یُمنِ تجدّدگرائیِ دوران رضا شاه و محمدرضاشاه است.
فروکاستنِ اعتراضات مردم به گرانی بنزین،نوعی فرافکنی و فروکاستنِ اعتراضات و خشمِ فروخُفتۀ مردم است؛مردمی که 40 سالِ تمام در زندانی به بزرگی ایران از کمترین امکانات یک زندگی عادی(حتّی داشتنِ آب و هوای سالم) محروم و بی بهره اند.
در این 40 سال، رژيم اسلامی نه تنها منابع مادی و اقتصادی جامعه را نابود كرده، بلكه مهم تر از همه،اخلاق انسانی و غرور ملّی مردم ما را به تباهی كشانده است.اين رژيم نه تنها جوانان را كشته و تباه كرده بلكه مهمتر از همه،حسِّ جوانی را در جامعۀ ما كشته است.نه تنها زنان و دختران را سركوب كرده، بلكه احساس زیبائی و حسِّ زن بودن رادر ایران نابود كرده است….اینک برعهدۀ رهبران سیاسیِ است تا در این شرایطِ مرگ وُ زندگی راهی مناسب برای حمایت از مبارزات مردم ارائه کنند.
وظیفۀ رهبران سیاسی و روشنفکران
تجربۀ انقلاب مشروطيت و ديگر جنبش هاى اجتماعی اين حقيقت را آشكار مى كنند كه ملّتِ ما در پرورش اتحاد و اتفاق و درهم آميزى و همآوازى عليه استبداد،اقدامات حيرت انگيزى از خود نشان داده است؛خیزش دی ماه 96 و خصوصاً خیزش گستردۀ اخیر نمونۀ تازه ای از این مدّعا است.
به عبارت دیگر،جامعۀ ایران-هماره-جامعه ای«نابهنگام»یا«غیرمنتظره»بوده است.این ملّت صبور در طول توفان ها و تهاجم های متعدّد تاریخی آموخته است که کَی و چگونه علیه ظالمانِ زمانه بشورَد.
اعتراضات آبان ماه فصل تازه و درخشانی در مبارزات آزادیخواهانۀ مردم ایران است و آنرا از تمام خیزش های پیشین ممتاز و متمایز می سازد.با وجود قطع کاملِ اینترنت و سانسورشدیدِ روزنامه ها و رادیو-تلویزیون های داخلی،رسانه های جهان حمّام خون درخیابان های سراسرِایران را در برابرِ دید و داوریِ جهانیان قرارداده و راهِ مصالحه و مماشاتِ دولت های اروپائی با رژیم اسلامی را بسته اند. اعتراضات اخیر نیروهای رژیم و«اصلاح طلبانِ استمرارطلب»را دچارِ ریزش و چندگانگی می کند و راه اعتراضات گسترده ترِ آینده را هموار خواهدکرد.
اینک برعهدۀ رهبران سیاسیِ است تا در شرایط مرگ و زندگی راهی معقول،ممکن و مناسب برای پیروزیِ مبارزات مردم ارائه کنند.به عبارت دیگر،مردمِ گرسنه و بی پناهی که با دست های خالی توسطِ نیروهای سرکوبگرِ رژیم به خاک و خون می افتند،باید مطمئن شوند که از حمایت های سیاسی، مالی و تدارکاتی برخوردار خواهند بود:
1-طرح اخراج رژیم اسلامی از سازمان های بین المللی(به جرم کشتارِ مردمِ بی دفاع و جنایت علیه بشریّت)،
2-درخواست اِعمالِ فشار از سوی سازمان ملل متحد و دولت های آزادِ جهان برای برگزاری یک رفراندوم آزاد(تحت نظارتِ سازمان های بین المللی)برای گذارِ مسالمت آمیز از جمهوری اسلامی،
3-ایجاد«کمیتۀ نجات ملّی»یا تشکیل«دولتِ موقّتِ در تبعید»،[در مورد «دولتِ موقّتِ در تبعید» نگارنده به موانع بین المللی در شناسائی آن از طرف دولت ها آگاه است،امّا معتقد است که طرح و تبلیغِ آن باعث تزلزل و فروپاشی بخشی از نیروهای سرکوبگرِ رژیم خواهد شد].
4- و یا هر راهکارِ دیگری که بتواند ایران و ایرانیان را از گروگان رژیم اسلامیِ حاکم نجات دهد.
این راهکارها ضمن افزایشِ امید و پایداری مردم ایران در مقابله با رژیم،می تواند تبلورِ حفاظ ها و حمایت های مندرجِ دربالا باشد و در مشارکت کارگران،معلّمان،زنان و دیگر نیروها به عرصۀ مبارزه کمک و یاری کند.
مطالب مرتبط:
«ایران باید صدا داشته باشد!»،علی میرفطروس
در حاشیۀ«ایران باید صدا داشته باشد»،علی میرفطروس
بیداری ها وبیقراری ها(3)،علی میرفطروس
*شادی و شرابخواری در باورهای خُرّمدینان جنبۀ اعتقادی و آئینی داشته چندانکه به قول مورّخان: «خُرّمدینان هیچ چیز را بمانند شراب متبرّک نمی دانند».
* بابک خُرّمدین و زبان فارسی.
***
آنکس که زندگی و برازندگی میآموزد؛
بندگی نمیآموزد.
(سخن منسوب به بابک خطاب به پسرش)
زادگاه ، زندگی و زمانۀ بابک
عقایدِ بدعت آمیز و غیر اسلامیِ خُرّمدینان در نظرِ مؤلّفان اسلامی نوعی «إباحه»،«کفر» و «الحاد» بشمار می رفت و لذا، در توفان تهمت های مخالفان شناخت شخصیّت بابک خُرّمدین بسیار دشوار است ولی با کنار هم گذاشتنِ «پازل های پراکنده» و با کوشش در شناخت قطعات گُمشده و پیگیریِ مسیر حرکت پدر بابک از مدائن (تیسفون) به آذربایجان می توان تصویری از زمانه و زندگی وی ترسیم کرد:
برخی مورّخان از وجود«کتاب خُرّمیّه»(مؤلّف ناشناس) و «اخبار بابک» اثر واقد بن عمرو تمیمی نام برده اند[1] امّا این دو کتاب در حوادث روزگار از بین رفته اند. ابوالقاسم بلخی (در گذشته به سال ۳۱۹ / ۹۳۱)شاید نخستین کسی بود که در کتاب «عیون المسائل و الجوابات» اخبار و آیین های خُرّمدینان را گرد آورده بود[2].این کتاب گویا نخستین اثر جامع در بارۀ آرا و عقاید فرقه های مختلف بشمار می رفت. ابوالقاسم بلخی با ابوزید بلخی و زکریای رازی(هر دو متهم به الحاد) روابط دوستانه داشت و همین آزاد اندیشی باعث می شد تا گزارش وی دربارۀ خُرّمدینان از اعتدال و انصاف برخوردار باشد.دریغا که این کتاب نیز مفقود یا نابود شده است.[3]
ابوالحسن مسعودی با استفاده از کتاب ابوالقاسم بلخی در «المقالات فی اصول الدیانات»از باورهای خُرّمدینان یاد کرده [4].متأسفانه این کتاب مهم نیز در حوادث روزگار از بین رفته و آنچه از آن باقی مانده، گزارش کوتاهی است که در «مُروج الذّهب» و «التّنبیه و الإشراف» آمده است.
چند سال بعد(در سال ۳۷۷ / ۹۸۷)ابن ندیم با استفاده از برخی روایات مَقدِسی و کتاب گمشدۀ واقد از خُرّمدینان، بابک خُرّمدین و زادگاهش یاد کرده است.
از مدائن تا مِیْمَنْد
پدر بابک روغن فروش دورهگردی از مردم مدائن (تیسفون) بود[5]. مدائن(جمع مدینه=شهرها) از هفت شهر تشکیل می شد که مهم ترین آن تیسفون (پایتخت دولت ساسانی)بود. در زمان نخستین خلیفۀ عبّاسی در چهل کیلو متری تیسفون شهر بغداد ساخته شد.با رونق بغداد و خصوصاً بصره که زبان فارسی در آن رواج داشت [6]، به تدریج مدائن به شهرکی بی رونق تبدیل شد که تجلّیِ آن-سال ها بعد- در شعر درخشان «ایوان مدائن » (خاقانی) بازتاب یافته است[7].از این گذشته، شاید فشارهای عقیدتی بر خُرّمدینان از سوی مخالفان اسلامی آنان نیز باعث شده بود تا پدرِ بابک از مدائن به آذربایجان مهاجرت کند.
در آذربایجان پدر بابک در روستای بلال آبادِ میمد (میمند)ساکن شد. مؤلّفِ کتاب حدود العالم(تألیف سال ۳۷۲ / ۹۸۲) یادآور می شود که در آن دوران به اهر، میمد گفته می شد « ناحیتی شُهره و آبادان و بسیار نعمت و مردم. اهر قصبۀ میمد است و پادشاهیی پسر«رَوّاد[اَزْدی]» است.[8]در منابع تاریخی نام میمند به صورت «میمذ» یا «میمد» آمده است.توضیح اینکه در زبان فارسی سده های سوم -چهارم/ نهم-دهم حرف «د» در برخی کلمات تبدیل به «ذ» می شده،مانند این شعر معروف ابو حفض سُغدی:
آهوی کوهی در دشت چگونه دوَذا
او ندارد یار، بی یار چگونه بوَذا
این تغییر و تبدیل در کلماتی مانند نبید=نبیذ(شراب) ، مِیْ بَذ=مِیْ بَد(شراب- دار،از مناصب دربار ساسانی) یا «می+مذ=میمند»(صاحبِ شراب)،اسفندمذ نیز مشاهده می شود.نام«میمند» شاید ناشی از تقدّس مِی در نزدِ خُرّمدینان بود. در بخش آئین ها و عقایدِ خُرّمدینان خواهیم گفت که شادی و شراب در باورهای میترائیِ خُرّمدینان جنبۀ آئینی و اعتقادی داشته چندانکه مَقدِسی -که از خُرّمدینان دیدار کرده بود-می نویسد:
-«خُرّمدینان هیچ چیز را بمانند شراب متبرّک نمی دانند.»[9]
سُنّت شرابخواریِ خُرّمدینان،حتّی در میانۀ جنگ ها نیز جریان داشت چندانکه مورّخان از شرابخواری بابک در هنگامۀ جنگ با سپاهیان عبّاسی یاد کرده اند.[10]
روایت حدودالعالم نشان می دهد که در آن عصر میمد(میمند) شهر مهمی بوده چندانکه اَهَر جزو آن بود.منطقۀ کلیبر،روستای بلال آباد (زادگاه بابک)،قلعۀ «بذّ» (قلمرو جاویدان بن شهرک، پیشوای خُرّمدینان)،سلسله کوه های«هشتاد سر» و منطقۀ «ارشق» (از میدانگاه های جنگ بابک) در شمال میمند قرار داشتند.
گفتنی است که روستای دیگری به نامِ میمند و شهر بابک در منطقۀ کرمان وجود دارد.جدا از ترکیب جمعیّت، زندگی دامداری و زبان رایج مردم ،معماری های صخره ای و حیرت انگیز میمند یادآورِ مهرابه های میترائی(مِهری) است. با توجه به اینکه مهرپرستی(میترائیسم) پیوند اساسی با کوه دارد،پرسش اینست که آیا معماری های صخره ای میمند و سپس نام شهر بابک رابطه ای با خُرّمدینان و بابک خُرّمدین دارد؟
پدرِ بابک:مَرداس؟ یا مَردِ اسب؟
عبدالکریم سمعانی(درگذشت به سال ۵۶۲ /۱۱۶۶) تنها مؤلّفی است که به نامِ مرداس – پدر بابک – اشاره کرده است.[11]
برخی پژوهشگران مرداس را به معنی «آدمخوار»دانسته و آنرا لقب ضحّاک نامیده اند[12]. چنین سخنی چندان موجّه نیست چرا که با نگاهی به مجلدات مختلفِ«الاَنساب»(سمعانی) یا «اَعلام»(زِرِکلی)متوجه می شویم که نام مرداس حدود ۳۷ بار برای اشخاص مختلف تکرار شده است.از این گذشته،این تلقّی از نام مرداس در مورد بابک شاید متأثّر از سخن دشمنان وی، از جمله ابو تَمّام باشد.ابو تَمّام شاعر بزرگ دربار عبّاسی در قصاید خود به جنگ های بابک با سپاهیان عبّاسی پرداخته و در آنها به مکانها و میدان گاه های جنگ مانند ارشق، میمذ (میمند)، دروذ (درّه رود)، بذّ، موقان (دشت مغان) و اشاره کرده است و در ستایش معتصم عباسی و سرداران بزرگ او (مانند سعید ثغری، ابوسعید محمد طائی) در جنگ با بابک سخن گفته است[13].ابو تمّام در ستایش از افشین،او را فریدون و بابک را «ضحّاک» نامیده است.[14]
با توجه به اهمیّت اسب در دورۀ ساسانی به نظر نگارنده، مَرداس می تواند تغییر یافتۀ «مَرداسب»(مردِ اسب یا دوستدارِ اسب) باشد.معادل «مردِ اسب» را در این نام ها می توان دید:گشتاسب ،گرشاسب ،لهراسب،شهراسب(سلطه بر اسب و توانـايی در سواركاری)،بیوَر اسب(یعنی دارندۀ ده هزار اسب)، آذرگُشسب یا آذرگُشنسب(به معنی «آتش اسبِ نر» :تمثیلی از پویائی، اوجِ تندی و تیزكاری اسب).در فرهنگ ایران باستان – و در شاهنامۀ فردوسی – اسب به مفهوم آزادی، پایداری، پیروزی،سرعت،سرسختی و غرور است.[15]
از مدائن تا آذربایجان شهرهائی مانند نهاوند،کرمانشاه و همدان قرار داشتند و مَرداس می توانست در یکی از این شهرها اقامت کند ولی پدر بابک از مدائن به سوی آذربایجان رفت. در این باره شاید انگیزه های عقیدتی مَرداس (مرداسب) تأثیر داشت زیرا آذربایجان در آن زمان از مراکز مهم زرتشتی و خُرّمدینی بود. از این گذشته، شاید آوازۀ جاویدان بن شهرک(پیشوای خُرّمدینان آذربایجان) به گوش مَرداس رسیده بود که چند سال پیش از قیام بابک عامل شورشی در بغداد شده بود.این شورش در سال ۱۹۸/ ۸۱۴ به دست حسن بن سهل سرکوب گردید[16]،موضوعی که بعدها شاید باعثِ پیوستن مَرداس به گروهِ جاویدان بن شهرک در ناحیّۀ «بذّ» گردید.[17]
تعریب و تحریف!
هر چند که در بخش نخست در بارۀ «عَرَب گردانی»یا «تعریبِ» نام ها و مفاهیم فارسی سخن گفته ایم،امّا اهمیّت بحث در اینجا اشارۀ دیگر به این موضوع مهم را ضروری می سازد:
تعریب – در واقع – نوعی سلب هویّت یا جعل شناسنامه برای افراد،واژگان و مفاهیم فارسی بوده که به قول استاد محمدی ملایری«آثار زیانباری در پوشیده نگهداشتنِ تاریخ و فرهنگ ایران داشته است…یکی از گونه های تعریب، تعریب اشخاص است.بدین ترتیب که به جای نام اصلی آن ها نامی عربی بر آن ها نهند و با نادیده گرفتنِ اصل و تبارشان،آن ها را به فرد یا قبیله ای عربی منسوب سازند و آن را به جای اصل و تبار واقعی آن ها به کار برند»[18].این«عرب گردانی» تا آنجا پیش رفت که حتّی نام های ارامنه را نیز شامل شده است،از جمله نام معاویّه برای پسر سهل بن سنباطِ ارمنی در ماجرای دستگیری بابک خُرّمدین. اینگونه نام های عربی شاید «مجوّز»ی برای رفت و آمد یا زندگی افراد غیر مسلمان در یک«جامعۀ اسلامی»بود،با اینهمه،از میان مورّخان تنها ابوالحسن مسعودی نام بابک را «حسن»ذکر کرده است[19] و بر این اساس برخی گمان بُرده اند که«بابک پس از رسیدن به رهبری خُرّمدینان در «بذ» این نام را به عنوان«پاپک»(پدر) برای خود انتخاب کرده است» در حالیکه بابک نامی رایج در پیش و پس از اسلام بوده است.[20] گذشته از اردشیر بابكان -مؤسّس سلسلۀ ساسانی- برخی سران و سرداران ساسانی نیز بابک نامیده می شدند از جمله،بابک پسر نهروان دبیر خردمند و باکفایت انوشیروان که مبتکرِ «سان» یا«رژه» در ارتش ساسانی بود[21].دینوری در سخن گفتن از بابک پسر نهراوان از اهمیّت اسب و اسب سواری در دوران ساسانیان یاد می کند چندانکه «مُؤّدب الاساوره» (مُربّی سوارکاران) خود،از طبقات بزرگان به شمار می رفته است.[22]
از این گذشته، بابک در منطقۀ خُرّمدینان به دنیا آمده بود که برخی نام ها و آئین های عصر ساسانی در آن زنده بود و لذا،نامگذاری بابک توسط پدرش شاید نشانۀ دلبستگی وی به نام های عصر ساسانی بود.
رسوائی یک عشق!
در شهرهای کوچک
عاشق شدن
رسوائیِ بزرگ دو قلب است[23]
در فاصلۀ دو سده پس از فتح آذربایجان توسط اعراب و اسکان قبایل مهاجر عرب در این منطقه و در آستانۀ ورود پدر بابک به آذربایجان ،بافتِ جمعیّتی و فرهنگی این منطقه تغییر یافته بود.ماجرای عشق و عشرتِ مرداس با همسرِ آینده اش (مادر بابک)نمونه ای از این تغییرات اجتماعی-فرهنگی بود. به روایت ابن ندیم:
-« پدر بابک[مرداس] به زنی شیفته گشت و با او دیری به ناشایست گذراند. روزی آن دو در بیشه ای دور به شرابخواری و عشرت مشغول بودند. زنانی که برای آب بردن بیرون شده بودند، آهنگی نبطی شنیدند، به سوی صدا رفتند و آن دو را در آن حال عیش و نوش بیافتند و برآنان هجوم بردند. [مَرداس] از معرکه گریخت ولی مهاجمان گیسوان زن را گرفته، کِشان کِشان به دِه بردند و در میان مردم رسوایش کردند.[مرداس] سپس به پیش پدرِ دختر رفت و از او خواستگاری کرد …و بابک از این زن زاده شد.»[24]
در برخی منابع نام این زن «برومند»،«برومید»،«ماهرو» و«خورشید» ذکر شده است ولی عموم منابع کینۀ شدیدی نسبت به وی ابراز کرده و او را «بدکاره»، «لوچ»و «کریه المنظر» توصیف نموده اند. همین منابع-امّا -گواهی می دهند که در فقدان پدر (مرداس) این زن، بابک را با فقر و فاقّه بزرگ کرده است.مادر بابک در حملۀ سپاهیان عبّاسی به قلعۀ «بذّ» اسیر شد.[25]
بابک و رهبر خُرّمدینان
چگونگیِ آشنائی بابک با جاویدان بن شهرک رهبر خُرّمدینانِ آذربایجان موضوع روایت های متعدّدی است.جاویدان -مالک منطقۀ «بذّ» -مردی محتشم و متمکّن بود که در این منطقۀ کوهستانی به دامداری و تجارت گوسفند مشغول بود و به بازارهای اردبیل ، زنجان و مرند رفت و آمد داشت. در سفری پس از فروش دو هزار گوسفند،از زنجان به منطقۀ «بذّ» باز می گشت که گرفتار برف و کولاک شدیدی شد و ناچار گردید تا در روستای بلال آبادِ میمند فرود آید.کدخدای دِه -که مردی عرب بود- برای تحقیر جاویدانِ خُرّمی وی را به کُلبۀ مادر بابک برد. جاویدان در این کُلبۀ فقیر و حقیر بابک نوجوان را بدید و او را برای خرید طعام و شراب و تهیّۀ عُلوفۀ اسبان فرستاد[26].بابک در این کار به چابکی و کاردانی عمل کرد آنچنانکه موجب رضایت و خوشنودی جاویدان شد و لذا،از مادر بابک خواست تا در قبال دریافت مبلغی ماهانه بابک را به وی بسپارد. مادر بابک پذیرفت و به جاویدان گفت:
-تو خیرخواه به نظر می آئی و آثار گشادگی[سخاوت] در تو نمایان است،و دلم به تو آرامش و امید یافت».[27]
در منطقۀ«بذّ» فرد دیگری به نام ابوعمران مدّعی ریاست و رهبری خُرّمدینان بود که گویا با خلافت عباسی مناسبات دوستانه ای داشت.به نظر می رسد که پدر بابک (مرداس) به گروه جاویدان پیوسته بود و چندی بعد به دست افرادِ ابو عمران مجروح شده و سپس درگذشته بود.از این هنگام،جاویدان، سرپرستی بابک را برعهده گرفت. ارتقای آسانِ بابک به رهبری خُرّمدینانِ آذربایجان پس از مرگ جاویدان در همین راستا قابل درک است.
گُسست در روایات
پس از این دیدار به علّت گسست یا فقدان پیوستگی در روایات معلوم نیست که همکاری بابکِ نوجوان و جاویدان بن شهرک چگونه بوده و یا تا کی ادامه داشته است؟ زیرا طبق همین منابع ،بابک- قبل از ۱۸سالگی-مدتی در تبریز و سَراة [سراب] در خدمت شِبل بن مُثَنّیٰ اَزْدی و مدّت دو سال نیز در تبریز نزد محمد بن رَوّاد اَزْدی بود.[28]خاندان اَزْدی از قبایلی بود که در سال ۱۴۱/ ۷۵۸ به ریاست رَوّاد بن مثنّى اَزْدی به آذربایجان مهاجرت کرده و مناطق بین تبریز تا بَذّ (مرکز خُرّمدینان) را در اختیار گرفته بودند[29].آنان -سپس- با تشکیل سلسلۀ رَوّادیان آذربایجان باعث تحوّلاتی در تاریخ این منطقه گردیدند[30] نسل های آیندۀ رَوّادیان ضمن آمیختگی با مردم آذربایجان بتدریج جذب فرهنگ، زبان و سنّت های ایرانی شدند چندانکه قطران تبریزی در مدح امیران این سلسله،آنان را با شاهان اسطوره ای ایران، مانند هوشنگ،فریدون، كاوه،و انوشیروان تشبیه کرده است؛ امیرانی که با بزرگداشت نوروز و مهرگان و بکارگیری«شاهنشاه» و «یادگار ملوك گذشته » بازتاب تـداوم سـنّت سیاسـی ساسانیان بودند.[31]
به نظر استاد ذبیح الله صفا: «رَوّادیان به سبب وجود بعضى از شاعران در دستگاه آنان در تاریخ ادبیات ایران شهرت دارند»[32]. یکی از افراد این خاندان -به نام محمد بن بُعَیث- به فارسی شعر می گفت و در زمان فرمانروائی خود باعث رونق و آبادی شهرهای مرند و تبریز شده بود.
با ضعف قدرت مرکزی خلافت و اختلافات داخلی مأمون و امین عبّاسی بر سرِ جانشینی و در آستانۀ ظهور بابک خُرّمدین، سران خاندان اَزْدی نیز چندین بار علیه خلافت عبّاسیان سر به شورش برداشتند.یکی از این شورشیان محمد بن بعیثِ شاعر بود که با بابک علیه خلافت عبّاسیان همدست شده بود و « از بابک پیروی می کرد»[33] ولی با تمرکز سپاهیان خلیفۀ عبّاسی در آذربایجان برای سرکوب خُرّمدینان،او از بابک بیزاری جُست و در خدمت سپاهیان عبّاسی قرار گرفت.با اینهمه،روحِ عصیانگر این «مردِ شعر و شمشیر» باعث شد تا پس از قتل بابک نیز -بارها- شورش کند،زندانی شود ،از زندان خلیفه بگریزد و در آذربایجان موجب شورش های تازه ای گردد.او سرانجام اسیر شد و در سال 235/850 با شکنجه های هولناک در زندانِ متوکّل عباسی جان سپرد.[34]
سیما و سیرتِ بابک
بابک:کارِ وانشا رودبارکی
بابک در هیجده سالگی به بلال آباد بازگشت و نزد مادرش بماند[35].با توجه به این هیجده سالگی و تاریخ شروع مبارزات بابک به عنوان رهبر خُرّمدینان (۲۰۱/ ۸۱۶-۸۱۷) و با توجّه تاریخ قتل وی (۲۲۳/ ۸۳۸)، میتوان تصوّر کرد که بابک در حوالی سال۱۸۱ / ۷۹۸ متولد شده و بهنگام مرگ حدود ۴۰ سال داشت.
بیانالادیان ابوالمعالی(تألیف سال ۴۸۵ / ۱۰۹۲) با تکرار برخی روایات مَقدِسی و ابن ندیم ،شرح بلندی از «قصۀ بابک خرّمدین» به دست داده است. در این کتاب برای نخستین بار با سیرت و سیمای بابک آشنا میشویم که«بسیار ملیح بود و نیکو رو و خوش آواز.»[36]
بابک خُرّمدین و زبان فارسی
با آنچه که دربارۀ خاندان روّادیانِ آذربایجان گفته ایم پرسش اینست که بابک به چه زبانی صحبت می کرد؟ فارسی ؟ ترکی؟ و یا به آذری(یکی از شاخه های پارسی باستان)؟ در این باره سندی در دست نیست امّا اسناد ادبی و قراین تاریخی نشان می دهند که زبان فارسی در آن منطقه رواج داشته است.بابک سال های جوانی خود را با کار برای «خاندان اَزْدی» گذرانده بود و با افراد این خاندان بسیار نزدیک بود.احمد کسروی در بارۀ «محمد بن بُعَيْث اَزْدی»(حاکمِ شهر مرند و همراه و حامی بابک خُرّمدین) می نویسد:
– محمد پسر بُعَيْث «مردی با فرهنگ و دلیر و شاعر بود و به نوشتۀ طبری شعرها به زبان پارسی و آذری داشته و میان آذربایگان معروف بوده که اگر تا امروز می ماند از کهنه ترین شعرهای پارسی بشمار بود و ارزش شایانی در بازار ادبیّات داشت…طبری از قول کسی که نام او در نسخه ها افتاده می آورَد:در مراغه گروهی از پیرمردانِ آنجا شعرهائی به پارسی از [محمد]پسر بُعَيْث برایم خوانده اند.».[37]
کتاب درخشان«نُزهة المجالس»تألیف جمال خلیل شروانی روایت کسروی را تأئید می کند.این کتاب حدود۸۰۰ سال پیش در شروانِ آذربایجان تألیف شده و شامل ۴۰۰۰ رباعی از ۳۰۰ شاعرِ کهنِ از یاد رفتۀ شمالِ غرب ایران از دو سوی ارس است و نشان می دهد که زبان فارسی و فرهنگ ایرانی در آن سامان سابقه ای کهن و دیرینه داشته است.[38]بنابراین،اگر بپذیریم که زبان ترکی پس از هجوم ترکان غُز به آذربایجان (اوایل سدۀ ۵/۱۱)در آن منطقه رواج یافت[39] می توان گفت که بابک خرّمدین به زبان فارسی یا به آذری(یکی از شاخه های زبان فارسی کهن) سخن می گفت[40].روایت محمد عوفی -در ذکر آخرین کلمات بابک بهنگام مرگ- مصداقی بر این مدعا است که در آخرین بخشِ این مقال به آن اشاره خواهیم کرد. ادامه دارد
https://mirfetros.com
[email protected]
[1] – مَقدِسی، پیشین، مجلدات ۱-۳، ص۶؛ ابن ندیم، الفهرست، تحقیق إبراهیم رمضان، دار المعرفة، بیروت، ۱۴۱۷ / ۱۹۹۷، ص۴۱۶
[2] -ابن ندیم،همان، ص۴۱۶
[3] – در بارۀ ابوالقاسم بلخی نگاه کنید به مقالۀ استاد عبّاس زریاب خوئی: دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۶، زیر نظر کاظم بجنوردی، تهران، ۱۳۷۳، صص۱۵۱- ۱۵۶
[4] – مُروج الذّهب و معادن الجوهر، ج۳، به تصحیح کمال احمد مرعی، مکتبة العصریّه، بیروت، ۱۴۲۵/ ۲۰۰۵، صص۴۶-۴۹؛ ترجمۀ فارسی، ابوالقاسم پاینده، ج ۲، ص ۲۹۷؛
[5] – ابن ندیم، صص۴۱۶-۴۱۸
[6] – نگاه کنید به بحث استاد محمدّی ملایری، پیشین، ج۱، صص۲۳-۲۵؛ ج۲، صص ۴۳۷-۴۵۱
[7] – نگاه کنید به مقالۀ استاد غلامحسین یوسفی در تحلیل همین قصیدۀ خاقانی، چشمۀ روشن، انتشارات علمی، تهران، ۱۳۶۹، صص۱۵۶-۱۶۸
[8] – حدود العالم مِن المشرق الی المغرب، مؤلّف ناشناس، به کوشش منوچهر ستوده، کتابخانۀ طهوری، تهران، ۱۳۶۲، ص۱۶۰؛ یاقوت حموی، مُعجم البُلدان، ج۱، دار صادر، بیروت، ۱۳۹۷/۱۹۷۷، ص۲۸۳
[9] – مقدسی، پیشین، مجلدات۴-۶، ص۵۷۶
[10] – نگاه کنید به طبری، ج۱۳، ص۵۸۰۹؛ ابن اثیر، ج ۶، ص۱۴
[11] – الانساب، السمعانی، عبدالکریم بن محمد، اعتنی بنشره د. س مرجیلوث، لیدن: بریل (موسسه اوقاف گیپ)، ۱۹۱۲، ذیل «البابکی».
[12] – نگاه کنید به زرّین کوب، پیشین، ص۲۳۷؛ صفا، ذبیح الله، حماسه سرایی در ایران، انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، تهران، ۱۳۵۲، ص۴۵۸؛ یوسفی، غلامحسین، یادداشتهائی در زمینۀ فرهنگ و تاریخ، انتشارات سخن، تهران، ۱۳۷۱، ص۱۴۱؛ امیدسالار، محمود، «ضحّاک پسرِ مرداس یا ضحّاک آدمخوار؟» ایران نامه، شمارۀ ۲، زمستان ۱۳۶۲، صص۳۲۹ -۳۳۹
[13] – دیوان ابو تمّام، به شرح الخطیب التبریزی، تحقیق محمد عبده عزّام، دار المعارف مصر، ۱۹۷۶، ج ۱، ص ۲۱۸، ۳۳۳، ۳۳۵؛ ج ۲، ص ۱۸، ۲۰، ۲۶، ۳۴، ۳۶-۳۷، ۴۰-۳۹، ۱۳۸، ۳۳۲، ۳۶۷، ۳۷۴؛ ج ۳، ص ۱۳۵، ۱۳۷، ۱۴۱، ۲۳۶، ۲۳۷، ۲۳۲-۲۶۶، ۳۱۶-۳۱۹؛ ج ۴، ص ۶۴۹-۶۵۶
[14] – همان، ج ۳، صص، ۳۱۶-۳۳۲
[15] – برای «تحلیل تمثیلهای نمادین اسب در شاهنامۀ فردوسی» نگاه کنید به مقالۀ حسن تاجیک محمدیه، عطامحمد رادمنش و مهرداد چترایی، فصلنامۀ تحقیقات تمثیلی در زبان و ادب فارسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد بوشهر، بهار ۱۳۹۸، صص ۸ – ۲۷
[16] –
Chronique de Michel le-syrien tome 3, ed.et tr.par J.B.Chabot, Paris, 1905, pp.50-53
همچنین نگاه کنید به سخنرانی پروفسور مارکورات دربارۀ آذربایجان، ایرانشهر، شمارۀ ۷، برلین، ۱۳۰۵، ص ۴۰۳
[17] – و شگفتا که به هنگام استقبال باشکوه از افشین پس از دستگیری بابک ،حسن بن سهل شوقی نداشت و با وجود فرمان خلیفه از پیاده شدن[از اسب] اکراه داشت و به قول بیهقی: «میرفت و پاهایش درهم میآمیخت و…». تاریخ بیهقی، تصحیح علی اکبر فیّاض، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، چاپ دوم، ۱۳۵۶، صص۱۶۸-۱۶۹؛ یوسفی، پیشین، ص۱۴۰
[18] – محمدی ملایری، پیشین، ج ۱، صص۱۶-۲۷؛ ج۲، صص۱۵-۳۵
[19] – مسعودی، پیشین، ج۲، ص۴۷۱
[20] -نگاه کنید به مجلّدات مختلف الانسابِ سمعانی و اَعلامِ زِرِکلی و… علّامه علی اکبر دهخدا در ذیل «بابک» نمونه هائی از این نام را در شاهنامۀ فردوسی ارائه کرده است.
[21] – دینوری، پیشین، صص۱۰۱-۱۰۲؛ محمدی ملایری، پیشین، ج ۴، ص۲۷۰
[22] – محمدّی ملایری،همان، ص ۲۷۰
[23] -از شاعر برجستۀ گیلانی، بهمن صالحی
[24] – ابن ندیم،پیشین، ص۴۱۶
[25] – طبری، پیشین، ج۱۳، ص۵۸۴۷
[26] -ابن ندیم،پیشین، ص۴۱۶
[27] – صدیقی،پیشین، ص۲۸۹
[28] -ابن ندیم،پیشین، ص۴۱۷
[29] – یعقوبى، ج ۲، ص ۳۶۱
[30] – در بارۀ روادیان آذربایجان نگاه کنید به مقالۀ درخشان احمد کسروی: شهریاران گمنام، پیشین، خصوصاًصص۱۱-۵۷؛ جاف، حسن، روادیان (فرمانروایان آذربایجان)، مجلۀ بررسیهای تاریخی، شمارۀ ۷۰، تهران، ۱۳۵۶، صص۱-۲۰. فهیمی، مهین ،دانشنامه جهان اسلام ،ج ۲۰، تهران، ۱۳۹۴، صص ۳۷۵ – ۳۷۷.از دوست فرزانهام دکتر بهرام شاهی که چاپ نخست کتاب کسروی (۱۳۰۷) را در اختیارم گذاشته، صمیمانه سپاسگزارم.
[31] – نگاه کنید به مقالۀ اسماعیل شمس، «بررسی مقایسهای تاریخنگاری رَوّادیان آذربایجان در دیوان قطران تبریزی»، دو فصلنامۀ علمی تاریخنگری و تاریخنگاری، پاییز و زمستان ۱۳۹۹، صص۱۵۴-۱۳۳، خصوصاً صفحات ۱۴۷-۱۴۸؛ آیدنلو، سجّاد، «نخستین سند ادبی ارتباط آذربایجان و شاهنامه»، فصلنامۀ ایرانشناسی، شمارۀ ۱، مریلند آمریکا، بهار ۱۳۸۴، ص ۹۵-۷۶
[32] – صفا، تاریخ ادبیّات ایران، ج ۲، چاپ ششم، انتشارات فردوسی، تهران، ۱۳۶۳، ص۴۴
[33] – تاریخ یعقوبی، پیشین، ج۲، ص ۴۹۸؛ تاریخ طبری، پیشن، ج۱۳، ص۵۸۰۵؛ ابن الجوزی، المنتظم فی تاریخ الملوک والأمَم، ج۱۱، المحقّق محمد عبد القادر عطا، مصطفى عبد القادر عطا، دار الکتب العلمیة، بیروت۱۴۱۲ / ۱۹۹۲، ص ۵۳
[34] – نگاه کنید به تاریخ طبری، ج۱۴، صص۶۰۰۹-۶۰۱۸؛ ابن اثیر، پیشین، ج۶، تحقیق عمر عبد السلام تدمری، دار الکتاب العربی، بیروت، ۱۴۱۷ / ۱۹۹۷، صص ۱۱۷-۱۱۸
[35] -ابن ندیم،پیشین، ص۴۱۷
[36] – بیان الادیان، باب پنجم با تصحیح و مقدمه محمدتقی دانشپژوه، مجلۀ فرهنگ ایرانزمین، ج ۱۰، سال ۱۳۴۱، صص ۲۹۹-۳۰۱
[37] – کسروی، احمد، پیشین،صص۲۸-۲۹؛ ابن اثیر، پیشین، ج ۶، صص۱۱۷ -۱۱۸
[38] -نگاه کنید به مقدّمۀ درخشان استاد محمد امین ریاحی بر کتاب نُزهة المجالس،جمال خلیل شروانی، چاپ دوم، انتشارات علمی، تهران، ۱۳۷۵، صص۱۵-۶۸
[39] – در بارۀ حملۀ غُزّها به آذربایجان نگاه کنید به کسروی، پیشین، صص۶۱-۸۳. همچنین نگاه کنید به مقالۀ نگارنده در کتاب «تاریخ در ادبیّات»، چاپ دوم، نشر فرهنگ، کانادا، ۲۰۰۸، صص۱۳-۳۸:
https://mirfetros.com/fa/?p=286
در بارۀ«زبان فارسی و حکومتهای تُرکان» نگاه کنید به مقالۀ درخشان استاد جلال متینی:
https://mirfetros.com/fa/?p=3974
[40] – در بارۀ زبان آذری باستان نگاه کنید به:کسروی، احمد، آذری یا زبان باستان آذربایجان، انتشارات هَزار، کرمان، ۱۳۰۴؛ کاروند کسروی، به کوشش یحیی ذُکا، شرکت کتابهای جیبی،تهران،۱۳۵۲،صص۳۱۷-۳۲۵؛دائرة المعارف بزرگ اسلامی، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، ج۱، ذیل آذری، تهران، ۱۳۸۳، صص ۲۵۹ -۲۶۲
ما همچنان در اتاقکِ دیر خواب
در انتظارِ طلیعهی آفتاب
خمیازه میکشیم،
بی آن که همّتِ برخاستن کنیم
و نقابِ سال دیده را
ز قابِ پنجره بربیافکنیم
تا نور
رخصتِ حضور بیابد.
ما–
مألوفِ شب کوریِ خویش–
به آهنگِ زوالِ ظلمت
کمر بر نبستهگانیم؛
و چونان که خیلِ کاهلانِ غفلت زده
چشم انتظارِ معجزه
خمیازه میکشیم
و نوبتِ سپیده دمان را
همچنان
استخاره میکنیم.
***
فراسویِ دریچهی کور
شطِ شکوهِ نور
خروشنده در گذر است،
هر آن گه
که ز دیدهی خوابناک
پرده برفکنی.
تیبوران- ۱۰ جولای ۲۰۲۲
پژوهشگران، خصوصاً در تاریخ و علوم سیاسی و جامعه شناسی ادعا میکنند که تابع اصل علمی لزوم غیر جانبدارانه بودن پژوهش خود هستند. البته میتوانند در نتیجه گیری عقاید و حتی علایق و دیدگاه شخصی خود را نیز بیان کنند. اما اینکه تا چه اندازه بتوانند بر پایبندی بر این اصل استوار بمانند قابل تردید است. انسان در هر حال تابع احساسات و اعتقادات خودش است که ممکن است او را تا حدی از داوری یا تحلیل بی طرفانه منحرف کند. این هم قابل درک است، اما باید دید تا چه حدّی؟
در اینجا که بررسی یکی از آثار آقای آبراهامیان استاد تاریخ در آمریکا و کارشناس دوران نهضت ملی کردن نفت ایران و نگاهی به آخرین اثر او «بحران نفت» مطرح است، میتوانم به پایبندی حرفه ای قاضی مک نیر رئیس انگلیسی دادگاه لاهه در رسیدگی به دعوای کشورش علیه ایران درباره ملی کردن شرکت انگلیسی نفت انگلیس و ایران اشاره کنم، که نسبت به دادخواست کشورش، برای دادگاه لاهه قرار عدم صلاحیت صادر کرد. یعنی لایحه دفاعیه ایران را که خوانده دعوا بود تأیید کرد، و وارد ماهیت دعوا نشد. آقای دکتر جلال عبده که در آن زمان از اعضای سفارت ایران در لاهه و همکار تیم ایرانی بود در خاطراتش مینویسد که سالها بعد که نماینده ایران در سازمان ملل بود، قاضی مک نیر را در لابی ساختمان سازمان ملل در کنار آسانسور میبیند، با سلام احترام خودش را با ذکر آن سابقه معرفی و از رأی منصفانه ای که علیه خواسته کشورش صادر کرده بود به عنوان یک ایرانی سپاسگزاری میکند. قاضی مک نیر میگوید که او علیه کشور خودش رأی نداده، بلکه به انصاف و عدالتی رأی داده که کشورش به او آموخته است. و متذکر میشود باید از کشوری سپاسگزار باشید که قاضی مستقلی میپروراند که مطابق عدالت و قانون رأی میدهد و حتی اگر آن رأی به زیان منافع کشورش باشد، میتواند با احترام به کشورش بازگردد و کسی مزاحم او نشود. زمانی در مقاله ای ضمن تذکر شرح این ماجرا نتیجه گرفتم که در واقع قاضی مک نیر در آن دادگاه تاریخی به نفع کشورش رأی داد، زیرا پس از گذشته سالها در این سوی جهان در ایران کسی نام قاضی مک نیر را به یاد نمیآورد، اما همه میگویند آن قاضی «انگلیسی» به عدالت و قانون رأی داد! یعنی مردمانی رنجیده از انگلیس هم ادای احترام به حرمت عدالت و استقلال حرفه ای از سوی آن قاضی نامدار را به حساب کشورش میگذارند که او را پرورانده است! قاضی مک نیر در کشور خود نیز به مقامات بالای قضایی رسید و بعدها رئیس دادگاه عالی اروپایی شد. پرسش این است که آیا اگر یک قاضی ایران یا جهان سومی در چنان شرایط هیجانی در رأی خود حق و عدالت و استقلال حرفه ای و اخلاقی را به منافع کشورش ترجیح میداد، میتوانست با آرامش به کشورش بازگردد و از احترام و امنیت برخوردار باشد؟
در سال 2019 مجموعه ای از اسناد شامل گزارشهای امنیتی و دیپلماتیک سفارت آمریکا در تهران با وزارت خارجه و سازمان اطلاعات و امنیت آمریکا (سی آی اِی) و صورتجلسات مرتبط با آن در آن سازمانها یا در حضور رئیس جمهور آن کشور در سالهای حکومت مصدق و زاهدی منتشر شد که با توجه به اشراف آقای یرواند آبراهامیان استاد تاریخ دانشگاه دوک نیویورک به تاریخ آن دوره ایران مراجعاتی به او میشد که با شتاب مقاله ای با استناد به آن مدارک در شرح کودتا و نقش آمریکا نوشت که دقیقا با اسناد منتشر شده انطباق نداشت. از این رو بر آن شدم که به کتاب «ایران بین دو انقلاب» او که به فارسی ترجمه شده است ، ترجمه احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی- 1394 نگاهی بیاندازم. لازم به توضیح میدانم که آقای آبراهامیان خود را یک مارکسیست و کمونیست بدون وابستگی و مستقل و ملزم به بیطرفی در پژوهش علمی میداند.
ایران بین دو انقلاب
کتاب ایران بین دو انقلاب تالیف مفصلی است در 650 صفحه که از پیشینه تاریخی و اوضاع سیاسی و ساختار اجتماعی ایران از سده نوزدهم آغاز میشود و با اشاره به ساختار اجتماعی، سازمانها و ستیزهای غیر طبقاتی و آگاهی طبقاتی، به انقلاب مشروطه و نفوذ و تأثیر غرب، طبقه سنتی و روشنفکران به تاریخ وقایع منجر به مشروطیت میپردازد. در این بخش میتوان گفت که نویسنده با رعایت بی طرفی از قضاوت جانبدارانه به سود اعتقادات مسلکی اش خودداری کرده و صرفا به سازمانها و ستیزهای غیر طبقاتی اشاره کرده است، که در جامعه روستایی با 95 درصد جمعیت رعیت بیسواد در سلطه خوانین وملاکان و ملایان نگاه به چالشها از دیدگاه طبقاتی اصولا نمیتوانست مطرح باشد. در این بخش عملا نیز با ارائه اطلاعات بسیار ارزنده و مستند از منابع داخلی و خارجی از اوضاع احوالی که فقر و جهل عمومی مایه اصلی آن بوده است، با اشاره مختصر از دیدگاه طبقاتی از کنار آن میگذرد.
در این بخش اینجانب صرفا با نهادن نام «انقلاب» بر جنبش مشروطه موافق نیستم. انقلاب حتی از دیدگاه مارکسیستی ناشی از تشدید و تبدیل مبارزه طبقاتی اجتماعی و تبدیل آن به شورش و انقلاب و فروپاشی نظام حاکم و به زیر کشیدن و مجازات و مصادره اموال طبقه حاکم و برآمدن و جایگزینی کسانی از طبقات زیرین به رأس حاکمیت است. چنین وقایعی در جنبش مشروطه رخ نداد. روند تدریجی جنبش مشروطه همان طور که آبراهامیان در بررسی خود نشان میدهد اصلاحاتی تجدد طلبانه بوده که از دوران فتحعلیشاه خصوصا با دخالت عباس میرزا آغاز شده و در آغاز حکومت ناصرالدین شاه به همت امیرکبیر شالوده فرهنگی آن ریخته شده و در نیم قرن حکومت ناصر الدین شاه با کجدار و مریز ادامه یافته و همزمان با پایان دولت سیزده ساله مظفرالدین شاه او را وادار به امضای فرمان مشروطیت و پذیرش قانون اساسی کرده و افتخار آن را در قاب عدل مظفر بر سردر مجلس شورای ملی نهاد. نه طبقه ای از زیر به رو آمده، نه اصولا چنین آمادگی و امکانی داشته، و نه تغییرات مهمی در طبقه حاکمه و حتی در مقامات پیشین رخ داده بود. در واقع تغییر فرهنگی اصولی در میان همان طبقه حاکمه رخ داده بود که آشنایی بیشتر آنان با فرهنگ اروپایی از طریق مأموریتهای سیاسی و سفرهای بازرگانی و همراهی در سفرهای شاهان قاجار و انتقال افکار از طریق نشریات و نویسندگان ایرانی دلیل اصلی آن بود، که منجر به گرفتن تغییر ناپذیر سند مالکیت جان و مال مردم ایران از شاه و دادن آن به ملت ایران بود.
نویسنده در ادامه به «رضاشاه» میپردازد. ضمن آنکه در سرآغاز این بخش دو دیدگاه شعاری درج شده است که در اولی از رضاشاه به عنوان سرباز وطن پرستی نام میبرد که «مردمش را از خواب رؤیایی شکوه و عظمت باستان بیدار کرد و آنها را به سده بیستم سوق داد.» در شعار دوم از او به عنوان کسی نام میبرد که «در مجموع در سالهای پادشاهی خود کشور را دوشید، روستائیان ، قبائل و کارگران را به زور آرام کرد و از مالکان عوارض سنگینی گرفت. در حالی که عملکرد او طبقه جدید_ سرمایه دارها، تجار، انحصارگران، پیمانکاران و سیاستمداران وابسته – را ثروتمندتر کرد. تورم، مالیاتهای سنگین و نیز اقدامات دیگر سطح زندگی تودهها را پایین آورد.
ظاهرا نویسنده در این چند سطر میخواهد بیطرفی خود را نشان دهد. در آغاز نیز دوره از هم پاشیدگی 1288 تا 1299 را به خوبی نشان میدهد. در واقع دوران از هم پاشیدگی از 1286 آغاز میشود که محمدعلی شاه مجلس اول را به توپ بست و تعطیل کرد. سپس مقاومت تبریز و رشت و اصفهان و برکناری محمدعلی شاه را شرح میدهد. از میان همه فعالان سیاسی به تأثیر گذاری عناصری از قفقاز و سوسیال دموکراتها و تبلیغ اصول مارکسیسم (!) در جامعه غالبا بدوی ایران اشاره میکند،آن هم در زمانی که 10 سال به انقلاب بلشویکی در خود روسیه باقی است و برخی از کسانی که، به استناد منابع چپ، در آن جامعه روستایی از آنها نام میبرد، در سالیان «بعد از انقلاب بلشویکی» حضور و نقشی انقلابی داشته اند. بدیهی است که نخبگان ایرانی با تحولات اجتماعی اروپا و عنوان سوسیالیسم آشنا بودند و این عناوین دهان پر کن در قالبهای عامیون و اجتماعیون به کار میرفت، اما فقط ابزاری برای توسعه سوء تفاهم ملی در باره آزادی به معنی هرج و مرج و رفتار دلبخواهی خوانین و صاحبان نفوذ بود. البته به درستی به درگیریها جناحی و خوانین و تفنگداران آنها در شهرها و هرج و مرجی اشاره میکند که با درگیری جنگ جهان اول و حضور نیروهای انگلیس و روس و عثمانی و جاسوسان آلمانی تشدید شد. بعد از انقلاب شوروی نیز فقط بهانه ای شد برای توطئه و نفوذ و لشکر کشی توسعه طلبانه شوروی در گیلان و مازندران و آذربایجان.
با وجود اینکه آبراهامیان میکوشد لحن پژوهش اش جانبدارانه نباشد، اما به تأثیر گذاری مارکسیستهای قفقاز در برخی از فعالان سیاسی بعد از مشروطه تأکید میکند. دخالتهای عوامل و حتی قوای شوروی در نهضت میرزاکوچک خان را هم اندیشی سیاسی تلقی میکند و قرارداد «جنجالی» 1919 وثوق الدوله را که ناشی از استیصال او برای سر و سامان دادن به اوضاع مغشوش ایران و در واقع معلول دخالتهای دولت نوبنیاد شوروی بود، مستمسکی در تشدید ابراز مخالفت عناصر فعال سیاسی با مرکز تلقی میکند. تردیدی نیست که قرارداد وثوق الدوله ابزاری برای تقویت ساختاریِ اداری و نظامی ایران برای مقاومت در برابر توسعه طلبی شوروی بود. انگلیس در این امر ذینفع بود زیرا منابع و بزرگترین پالایشگاه نفت جهان را در آبادان در اختیار داشت و خواهان محافظت آن بود. و آن قرارداد را مطابق تبلیغات مرسوم آن را به استناد «ناظران خارجی» بدون پرداختن به محتوا قرارداد تحت الحمایگی ایران تلقی میکند. و شوروی «در مقایسه با همه امتیازاتی که تزار از ایران گرفته بود» قرارداد [1919] را محکوم میکند و نه ماه بعد، ارتش سرخ، برای از بین بردن نیروهای انگلیسی که به قفقاز سلاح میفرستادند و تقویت جنگلیها در مقابل حکومت «آنگلوفیل» ایران، «نیروی کوچکی» در بندر انزلی پیاده میکند.
آبراهامیان در جانبداری خود فراموش میکند که نیروهای انگلیسی که به کمک روسهای سفید شتافته بودند پس از شکست از طریق سواحل گرگان در سال 1921 وارد ایران شدند، و قوای شوروی دو سال قبل برای کمک به تشکیل جمهوری شوروی گیلان در انزلی پیاده شده بودند. و نیز قرارداد مودت 1921 ایران روسیه به دوسال بعد از 1919 مربوط میشود و در سال 1300 در زمان دولت کودتایی سید ضیا امضا شد و منظور از لغو «همه امتیازاتی که تزار از ایران گرفته بود» نیز به موجب این قرارداد، عبارت بود از لغو مقداری بدهیهای دولت و تجار ورشکسته به بانک استقراضی روسیه و چند تکه راه و ساختمان اداری و خط آهنی که از تبریز به جلفا کشیده بودند. در واقع امتیازاتی که تزار از ایران گرفته بود عبارت بود از کل قفقاز و کل دریای خزر و سرزمینهای ترکستان که به همان وضع باقی ماند، فقط حق ماهیگیری ساحلی به ایرانیان داده شد به شرط آنکه ماهی صید شده را برای ارتزاق مردم روسیه تحویل دهند. گذشته از این جانبداری احتمالا ناخودآگاه، و مبالغه در سهم مخالفان اشتراکی در زمان رضاشاه مدارک گرد آمده ارزشمند و آموزنده است.
در مورد رجال اصلاح طلب دوران رضاشاه روی دوستی آنان با میرزا ملکم خان و عضویت در لژ فراماسونی تأکید میگذارد که نقش آن گروه در لژهای فراماسونی یا محفلهای ایرانی مشابه آن بر کسی پوشیده نیست. درست است که گروه 53 نفر کمونیست تحت رهبری دکتر ارانی در اواخر دوران رضاشاه انجمنی داشتند و دستگیر و زندانی شدند و پس از تبعید رضاشاه آزاد شدند و یک ماه بعد از اشغال ایران توسط شوروی و انگلیس حزب توده ایران را تشکیل دادند، اما در کتاب توجه ویژه ای به سیر حرکت حزبی کمونیستی شده است، آن هم در جامعه ای که پس از دورانی 20 ساله میزان بیسوادی آن از 95 درصد تازه به 80 درصد کاهش یافته بود و تبدیل جوامع روستایی به مدنی و صنعتی مراحل آغازین را میپیمود. آبراهامیان به درستی کمونیستهای اولیه ایران را در ایجاد طبقه کارگر «اکثرا “روشنفکر” و غیر فارسی زبان» مینامد. البته با توجه به اینکه نفوذ افکار کمونیستی در میان اشخاص با سواد و ارتباطات خارجی طبیعتا از طریق قفقاز بوده است که بیشتر آذری زبان و ارمنی زبان بودند و در سایر مناطق ایران نیز پراکندگی داشتند؛ و گذشته از تأکید مبالغه آمیز بر روند توسعه افکار کمونیستی در ایران پیروی از آن افکار را ملازم با «روشنفکر» بودن مینامد. این صفتی است که بعدها نیز کمونیستهای ایرانی خودشان را واجد آن میپنداشتند. گرچه یکی از خصوصیات واجدین تعریف روشنفکری رهایی از اسارت اندیشه یعنی استقلال اندیشه از قیود الزامیِ اندیشیدن به دلخواه ایدئولوژی است، اما گرچه در طیفی که اندیشههای فاشیستی در سمت راست آن و پیروان ایدئولوژی منضبط کمونیستی در انتهای چپ باشد، میتوان اغلب روشنفکران مستقل را که اجتماعی اندیش هستند در سمت چپ مرکز طیف قرار داد، اما معتقدان به ایدئولوژیهایی را که الزاما باید مطابق نسخههای پیش نگاشته بیندیشند و عمل کنند، نمیتوان واجد تعریف اندیشه مستقل روشنفکری دانست. در مورد رضاشاه با توجه به خصوصیت ضد کمونیستی او که با برانداختن نهضت جنگل و متحدان کمونیست آن شهرت یافت، با استناد به دومین کنگره فرقه کمونیست ایران که در 1306 در ارومیه تشکیل شد، کودتای 1299 را توطئه انگلیسی و او را دست نشانده امپریالیسم معرفی میکند. و خواستار انقلاب علیه «فئودالیستها و سرمایه داران کمپرادور» میشود، که آشکارا اعلامیه جلسه ای بی اهمیت در اتاقی دربسته در ارومیه بوده است.
از تمدید قرارداد نفت دارسی با وجود اشاراتی به جنبههای مثبت آن انتقاد میکند که انتقاد به مدت تمدید آن وارد است. ضمن انتقاد از الزامی کردن کشف حجاب به اصلاحات مدنی و آموزشی و 5 برابر شدن شمار دانش آموزان و دانشجویان و آثار مثبت اعزام سالانه 100 دانشجو به خارج و اهمیت ایجاد راه آهن و راه سازی و ایجاد صنایع همچنین تغییر رفتار تدریجی او و از میان برداشتن اغلب اعضای تیم اصلاح طلب پیشین خودش اشاره منصفانه میکند. از همان زمان نیز انتقادات در میان دانشجویان مقیم خارج آغاز میشو د. به تبلیغات و مبارزه دکتر ارانی و دوستانش و سرکوبی آنان با قدری مبالغه اشاره میکند. که به گفته سفیر آمریکا «از رفتن او کسی متأثر نشد.»
جانشینی محمد رضا شاه را با اشاره به حرکات جدایی طلبانه نظامی در حال دگرگونی مینامد. اما از چگونگی تشکیل حزب توده طی یک ماه پس از ورود نیروهای شوروی عبور میکند. ماجرای آذربایجان و نقش حزب توده بسیار رقیق تر از واقعیت است. تمایل شاه به تغییر قانون اساسی را که بعد از ترور او مطرح و عملی شدن به شایعات شنیده شده در آذر 1327 نسبت میدهد. ترور شاه در دانشگاه تهران را که به دست ناصر فخرآرایی عضو حزب توده و با اطلاع کیانوری انجام شده بود را توسط یک خبرنگار روزنامه پرچم اسلام معرفی میکند، یعنی کلیشه ای که حزب توده حتی به کادرهای خود قبولانده بود. آبراهامیان فقط از این کلیشه حزبی که انگشت اتهام را به سوی رزم آرا رئیس ستاد ارتش میگرفت نام نبرده است. اما از این مقطع به روایت حزب توده نزدیک میشود. به مبارزه رنگ ضد امپریالیستی میدهد، از ملی کردن شرکت نفت انگلیس و شیلات در دست شوروی نام میبرد، بدون تذکر اینکه اولا شیلات ملی نشد، بلکه اتفاقا دوره اجاره 25 ساله آن که در اجرای قرارداد مودت منعقد شده بود سر آمد و ثانیا شیلات امری قابل مقایسه و در حد صنعت نفت نبود!
نکته جالب و مهمی که آبراهامیان به آن توجه میکند، حضور تدریجی نوعی دوگانگی فرهنگی است که در شرح دو جناح سنتی و مدرن داخل جبهه ملی و تفاوتهای بینش و حتی شیوههای رفتاری و زندگی به آن اشاره میکند. در اشاره به فرهمندی یا کاریزمای مصدق به مخالفت اصولی او با رضاشاه اشاره میکند، که در آن مقطع با رواج نوعی بیزاری و رنجش طبقات مختلف مردم، خصوصا اعمال خشونت در کشف حجاب، سربازی اجباری، در هم شکستن نفوذ خوانین و خان سالاری، تأسیس مدارس مدرن خصوصا برای دختران، تحمیل نظام مالیاتی و خشونت ورزیدن در رفتار فردی با واقعیات زمان تطبیق میکند.
دربارۀ مجلس شانزدهم که جبهه ملی توانست با بهره مندی از آزادی انتخابات گروه اقلیت مؤثری تشکیل دهد به نقش مهم سرلشکر زاهدی رئیس شهربانی در مراقبت از آزادی انتخابات اشاره ای نمیکند. هژیر را که قطعا مخالف کمونیسم و نفوذ شوروی بود سیاستمداری طرفدار انگلیس مینامد. در واقع طرفداران اصلاح قرارداد نفت وجود او را مانع دوم انجام برنامه خود تلقی میکردند و این مانع نیز توسط عناصر مذهبی که در آن زمان طرفدار جبهه ملی بودند حذف شد. آبراهامیان به آگاهی قبلی برخی از سران جبهه ملی از تمایل فدائیان اسلام به قتل رزم آرا و همچنین پیشنهاد و تصویب طرح معافیت قاتل رزم آرا از مجازات توسط نمایندگان جبهه ملی در مجلس اشاره ای نمیکند. برخلاف شایعه پراکنی حزب توده که ترور رزم آرا را به گردن شاه انداخته بودند آبراهامیان در کنار آن میگذرد. آبراهامیان نخست وزیر شدن علا را ناشی از «توسل نمایندگان به حقوق مندرج در قانون اساسی» مینامد، و توجه ندارد که در قانون اساسی و متمم قانون اساسی مشروطه نامی از نخست وزیر و حقوق وظایف و نحوه گزینش او نیامده و فقط در متمم قانون اساسی به گزینش برکناری وزرا و صدر اعظم با رای مجلس اشاره شده است. گزینش نخست وزیر در 10 سال فترت بعد از مشروطه با شاه بود و پس از آن نیز میتوان گفت تدریجا عرف و سنتی پدید آمد. آبراهامیان درباره سیاست نفتی جبهه ملی در تغییر قرارداد 1312 در مقابل تلاش متفاوت سپهبد رزم آرا مینویسد جبهه ملی- که اکنون از حمایت حزب نیمه مخفی توده پشتیبانی میشد- خواستار ملی کردن نفت شد .. . .» که البته حزب توده به دلیل دخالت در ترور شاه غیرقانونی شده بود و در قضیه نفت هم موضعی مخالف مصدق داشت! حمایت حزب توده از مصدق مربوط به بعد از قیام 30 تیر 1331 و تغییر سیاست حزب توده است. آبراهامیان پیشنهاد جمال امامی برای نخست وزیری مصدق را مطابق اعتقاد او میداند و بر خلاف برخی در باره عقیه واقعی او «نیت خوانی» نمیکند.
اما آبراهامیان که قبلا در باره تظاهرات فروردین 1330 حزب توده در آبادان قلمفرسایی کرده از کنار تظاهرات 23 تیر 1330 حزب توده که در مخالفت دولت و به همان بهانه دفاع از کارگران آبادان برگزار شد، بدون اشاره میگذرد. این تظاهرات منجر به برخورد میان حزب توده و برخی از گروههای ناسیونالیست جبهه ملی و نهایتا تیراندازی و قتل یک افسر پلیس انجامید و چند نفر در تیراندازی متقابل کشته شدند. دکتر مصدق رئیس و معاون شهربانی را که زاهدی وزیر کشور به کار گمارده بود برکنار و بازداشت میکند. زاهدی که حزب توده را غیر قانونی میدانست اصولا با مجوز تظاهرات آن حزب موافق نبود، از مصدق خواست که رئیس و معاون شهربانی را که در سلسله مراتب مسئولیت بودند آزاد کند. مخالفت مصدق موجب استعفای زاهدی شد. برکناری او که عامل اصلی پیروزی جبهه ملی در انتخابات بود و به همین دلیل وزیر کشور شده بود، سرآغاز مخالف و جبهه گیری منجر به برکناری مصدق و جانشینی مصدق بود که آبراهامین اشاره ای به آن نکرده است.
آبراهامیان در تقسیم بندی مجلس هفدهم گروهی را طرفدار مصدق و گروهی را سلطنت طلب و گروه دیگر را محافظه کاران طرفدار انگلیس مینامد(!) که البته چنین فراکسیونی نمیتوانست وجود داشته باشد، و خروج از عدم جانبداری در پژوهش و تهمت زنی بر پایه تخطئه گروهی مخالف تفویض اختیارات قانونگذاری به نخست وزیر است که البته دیگر دلیل وجودی برای مجلس باقی نمیگذارد.و متقابلا از تفویض اختیارات قانونگذاری به او به بهانه لزوم مدیریت اوضاع وخیم اقتصادی حمایت میکند. در شرح قیام 30 تیر و عزل قوام و بازگشت مصدق به نخست وزیری، استثنائا به نقش مؤثر صفوف کارگری و دانشجویی حزب توده اشاره ای نمیشود. از انحلال مجلس سنا با کاستن از دوره چهار ساله به دو ساله که بدون تصویب سنا به اجرا گذاشته شد نیز به عنوان باشگاه اشرافی «جانبداری» میکند. به بازنشسته کردن و اخراج 136 تن از ژنرالها و امرای رضاشاهی ارتش برای سلطه بیشتر بر ارتش در مقام وزارت دفاع ملی اشاره میشود که عامل اصلی انگیزش آن افسران به طرح کودتا و نیروی محرکه آن بود. آبراهایمان از توسل مصدق به رفراندوم برای انحلال مجلس نیز جانبدارانه بحث میکند. به قانون انتخاباتی جدید او هم اشاره میکند که در آن برای احترام به روحانیت و جلب حمایت آنان محرومیت زنان از حق رأی و حضور علما در شورای نظارت بر انتخابات پیش بینی شده بود و همزمان منع فروش مشروبات و منع فعالیت طرفداران کسروی نیز اجرایی شد. اشاره میکند که سر انجام پافشاری مصدق به تمدید اختیارات قانونگذاری با مخالفت گروه محافظه کار جبهه ملی مواجه شد و متهم به تأثیر پذیری از «مشاوران چپ گرا» شد. به درستی اشاره میکند که افسران پاکسازی شده تحت ریاست زاهدی برای براندازی مصدق کودتایی را طراحی کردند. اما از زاهدی برای تحقیر او در مقام دشمن حزب توده به عنوان همان کسی نام میبرد که «در سال 1322 به جرم فعالیتهایی به طرفداری از آلمان توسط انگلیس دستگیر شده و در سال 1325 چون آلت دستی برای سرنگونی دولت ائتلافی قوام فعالیت میکرد» و متذکر میشود که زاهدی در ستوانی در بریگاد قزاق رضا شاه با جنگلیها» جنگیده و به درجه سرتیپی رسیده بود و . . . با جبهه ملی هم مغازله ای کرده بود.» آبراهامیان در این عبارت نه فقط در دفاع از حزب توده عقده گشایی میکند بلکه به شیوه ژدانفی حزب توده به دروغ نیز متوسل و کاملا از پژوهش غیر جانبدارانه دور میشود. تردیدی نیست که در دوره همکاری رضاشاه با آلمان نازی غیر از مخالفان ایدئولوژیک آلمان نظامیان از بهرام آریانا تا خسرو روزبه و بیشتر مردم دلزده از انگلیس طرفدار آلمان بودند. و حتی رابط اصلی این توافق دکتر متین دفتری داماد مصدق بود که به نخست وزیری هم رسید و مجری برنامه توسعه صنعتی دکتر شاخت بود. دکتر شاخت در سال 1331 نیز برای برنامه ریزی اقتصادی به ایران دعوت شد. . . سرلشکر زاهدی دو سال بعد از ورود قوای انگلیس به ایران دستگیر و بیش از سه سال در فلسطین زندانی شد که آبراهامیان نامی از این مجازات نیاورده است. زاهدی در سال 25 که آزاد شد و به ایران آمد رئیس باشگاه افسران شد، و نمیتوانست آلت دست معلوم نیست چه کسی برای سرنگونی دولت قوام باشد. دلسوزی از سرنگونی دولت «ائتلافی» قوام نیز به دلیل عضویت سه وزیر توده ای در آن است، و دولت قوام با مانوری ماهرانه با تفاهمی که با استالین کرده و خواهان عملی شدن آن نبود سقوط و به آزادی آذربایجان کمک کرد. اگر به نقش او در فروپاشی نهضت جنگل اشاره میکند برای این است که نهضت با شوروی متحد شده و جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان را پدید آورده بود و زاهدی مأمور از میان برداشتن آن ترکیب تجزیه طلبانه میشود.
به موجب نوار دوم مصاحبه بنی صدر در قالب تاریخ شفاهیهاروارد، بنی صدر میگوید کلاس 11 بودم که شبی در خانه خودشان در همدان سرلشکر زاهدی رئیس شهربانی حضور داشت و مشکلات ایران مطرح بود، و زاهدی گفت ما نیاز به یک امیرکبیر داریم! وقتی از او میپرسند امیر کبیر ایران کیست؟ میگوید «دکتر محمد مصدق!» این شهادت یک دشمن زاهدی است. به همین دلیل در مقام ریاست شهربانی صحت انتخابات را تضمین کرد و منظور از مغازله با جبهه ملی همین اقدام او بود که موجب پیروی کاندیداهای جبهه ملی در مجلس شد! به همین دلیل توسط رزم آرا که رئیس ستاد ارتش بود بازنشسته شد، و به همین دلیل در دولت علا به توصیه مصدق وزیر کشور شد، و در دولت مصدق نیز وزیر کشور شد، اما دخالت غیر موجه در کار خودش را نپذیرفت و استعفا کرد. در واقع یک وزیر در مقابل مجلس مسئول است خدمتکار نخست وزیر نیست. جالب اینکه این تنها استعفا از روی اعتقاد نیست. دکتر صدق در کابینه بعد از 30 تیر 11331 که از لاهه بازگشته بود و با حسین نواب سفیر با شخصیت ایران آشنا شده بود، او را وزیر خارجه کرد. آقای آبراهامیان اشاره به آن را به کلی از قلم انداخته است. حسین نواب کمتر از 3 ماه به دلیل مخالفت اصولی با دو اقدام استعفا کر؛ یکی فشار حسین فاطمی برای قطع رابطه فوری با انگلیس بود که افکار عمومی هم آماده بود. نواب معتقد بود ملی کردن نفت اقدامی قانونی است که باید با توافق بر سر غرامت و نحوه پرداخت آن اجرایی شود و نیاز به رابطه و مذاکره دارد. عدم توافق ملی کردن را تبدیل به مصادره میکند که غیرقانونی است! دوم اینکه نواب با تمدید قانون تفویض اختیارات قانون گذاری به مصدق مخالف بود و آن را مخالف قانون اساسی میدانست و استعفا کرد. آقای آبراهامیان این مورد مهم را از قلم انداخته است. بعد از او سید حسین فاطمی وزیر خارجه شد که فورا هم با انگلیس اعلام قطع رابطه کرد که منجر به تعطیل صنعت نفت و عدم فروش و «اقتصاد بدون نفت» شد؛ و هم لایحه تمدید اختیارات را به تصویب رساند.
یرواند آبراهامیان در معرفی سایر همکاران زاهدی در برنامه کودتا با منطق کمونیستی خود میکوشد جایگاه طبقاتی هرکدام را شرح دهد. در حالی که گروهی افسر پاکسازی شده قربانی خصومت دیگران که ضمنا با تربیت حرفه ای مخالف کمونیسم هم بودند هم برای منافع شخصی و هم به دلیل یا بهانه جلوگیری از سقوط کشور به دامان شوروی در صدد کودتا بودند و ربطی به طبقه اجتماعی مارکسیستی آنها ندارد.
آبراهامیان مخالفت دولت جدید جمهوریخواه آیزنهاور را با سعی مصدق به مبارزه با این افسران مربوط میکند، در حالی که مصدق پس از قطع رابطه با انگلیس و خارج کردن نفت از معادله اقتصادی کشور و نپذیرفتن آخرین پیشنهادهای عملی آمریکا که همراه بود با قدرت نماییهای خیابانی حزب توده نگران آن بودند که ایران و منابع نفت و پالایشگاه آبادان به دامان شوروی سقوط کند. لذا بدیهی بود که از براندازی و کودتایی که منجر به آن شود خشنود میبود. به قتل افشار طوس نیز که در مسیر برنامه کودتای این گروه انجام شد، اشاره مختصری میکند و آن را به قصد هشدار به افسران پشتیبان مصدق نوشته است. در حالی که کودتا کنندگان در صدد جلب او بودند و او مطلب را با مصدق در میان گذاشته بود و افسران که در تشکیلات آگاهی نفوذ داشتند به کشف آگاهی پی برده و قرار دیدار با افشارطوس را به تله مرگ او تبدیل کرده بودند.
آبراهامیان ادعای حزب توده را درباره اینکه شبکه نظامی حزب توده مصدق را از خبر کودتا آگاه کرده بود تکرار میکند. در حالی که افشارطوس با گماردن ماموران آگاهی وفادار قبلا در جریان توطئه افسران قرار داشت و مصدق را آگاه کرده بود و قربانی اطلاعات خودش شد.
آقای آبراهامیان در پایان این فصل کتاب با اشاره با «کودتای» 25 مرداد میگوید سرهنگ نصیری و همراهان هنگام نزدیک شدن به اقامتگاه نخست وزیر دستگیر شدند. چنین نیست. پس از رفراندوم و انحلال یا باطل شدن مجلسی که هیچ وقت انتخابات آن تکمیل نشده بود، همان طور که دکتر صدیقی و دکتر سنجابی در مخالفت با رفراندوم به مصدق تذکر داده بودند و صدیقی گفته بود «در غیاب مجلس شاه شما را برکنار خواهد کرد»، و مصدق گفته بود که «جرأت ندارد!»، پیش بینی آنها عملی شد و افسران عنوان کودتا را از برنامه خود برداشتند و شاه که مخالف کودتا بود، فرمان عزل مصدق از نخست وزیری و جانشینی زاهدی را صادر کرد. در واقع تصور آنان این بود که مصدق با دریافت حکم عزل تسلیم خواهد شد. دستگیری نصیری هنگام نزدیک شدن به خانه نخست وزیر نیز دروغ است و او دیر وقت شب فرمان عزل را به مصدق رساند و مصدق نیز با عبارت «دستخط مبارک ملوکانه عز وصول بخشید» اعلام وصول کرد. سپس ظاهرا تغییر عقیده میدهد و به گارد خانه خود دستور میدهد که نصیری را دستگیر کنند.
آقای آبراهامیان در باره دیدار 27 مرداد مصدق با هندرسن مینویسد: «صبح روز بعد مصدق در گفتگویی سرنوشت ساز با سفیر آمریکا که وعده داده بود در صورت برقراری دوباره نظم و قانون، آمریکا به دولت مصدق کمک خواهد کرد به ارتش فرمان داد تا خیابانها را از همه تظاهرات پاک سازند. . . » میدانیم که آقای هندرسن سفیر آمریکا در بیروت حضور داشت و روز 27 مرداد به ایران مراجعه کرد و «عصر» همان روز به دیدار مصدق رفت. طبق اسناد محرمانه آمریکا آقای هندرسن در گزارش خود به این مضمون مینویسد، «من که رونوشت فرمان عزل مصدق و انتصاب سرلشکر زاهدی را که توسط اردشیر زاهدی دریافت کرده بودم در جیب داشتم، در آن دیدار دیگر او را آقای نخست وزیر خطاب نکردم و فقط آقای دکتر مصدق مینامیدم. به ایشان گفتم، آیا راست است که به موجب فرمان شاه شما از نخست وزیری عزل شده اید؟ دکتر مصدق نخست انکار کرد، سپس نگاهی به من کرد و گفت، اگر هم چنین فرمانی صادر میشد آن را قانونی نمیدانستم و اجرا نمیکردم!» آنچه مسلم است سفیری که با آگاهی به دیدار یک نخست وزیر معزول میرود به او قول کمک نمیدهد. پس از پایان دیدار سفیر آمریکا بود که دستور تخلیه خیابانها از سوی مصدق صادر شد. و برخلاف نظر آقای آبراهامیان دکتر مصدق به ارتش فرمان نداد «تا خیابانها را از همه تظاهرات پاک سازند!» بلکه از همه تظاهر کنندگان که خیابانها را در اختیار داشتند خواست که خیابانها را تخلیه کنند. حزب توده نیز به شهادت سرگرد همایونی افسر توده ای که مأمور فرماندهی تانک از پادگان اقدسیه میشود و برای تعین تکلیف خود با حزب تماس میگیرد به او میگویند دستور اداری را اجرا کن! باید گفت که حزب توده بیش از آنکه مجری دستور مصدق باشد باید از سفارت شوروی کسب تکلیف میکرد. آبراهامیان در پایان میافزاید: «در 28 مرداد که توده ایها در نتیجه پشت کردن مصدق به آنها صحنه را ترک کرده بودند زاهدی با فرماندهی 35 تانک شرمن اقامتگاه نخست وزیر را محاصره و پس از 9 ساعت درگیری مصدق را بازداشت کرد.» در اینجا آبراهامیان میکوشید اتهام عدم واکنش حزب توده و سازمان نظامی منسجم آن را در 28 مرداد به گردن مصدق بیاندازد و آن را «پشت کردن توده ایها به او» مینامد!
گذشته از اینکه مصدق خودش میدانست که حزب توده در صورت پیروزی در کودتایی نظامی، هرگز حاصل پیروزی را به مصدق تقدیم نمیکردند، اما فراموش میکند که واکنش انفعالی حزب توده میتوانست به بهای قربانی شدن همه 700 نفر افراد سازمان نظامی حزب توده منجر شود. در پایان فصل آبراهامیان به آمار بازداشت مصدق و همکارانش و به دستگیری و محاکمه اعضای سازمان افسری و اعدام 40 افسر غالبا ارزنده اشاره میکند، که محاکمه و محکومیت مصدق و همچنین اعدام افسران وطن پرستی که از روی استیصال عدالت و آزادی را از مسیر حزب توده برگزیده بودند اشتباه خون آلود و زشتی بود که به بهای گزاف خدشه به مشروعیت رژیم شاه منجر شد.
برای نشان دادن اجمالی نمونههای عدم دقت و دیدگاه جانبدارانه آقای آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» به مندرجات 325 صفحه بخش اول اکتفا میشود، بخش بعد آن کتاب کلا در باره تاریخچه حزب توده از دیدگاه ایشان است.
***
در سال 2001 کتاب تازه ای توسط آقای آبراهامیان به نام «بحران نفت» و به گفته ایشان بر اساس آخرین اسناد سری آشکار شده درباره گزارشهای سفارت آمریکا و سی آی ای (سیا) منتشر شده است که چون آن اسناد را خوانده ام در زیر برخورد جانبدارانه ایشان را در این کتاب نیز به اختصار نشان میدهم. باید بگویم که اصل کتاب اخیر ایشان را نخوانده ام اما به تحلیل مختصر یکی از هوادارن ایشان آقای دکتر رضا سعیدی فیروزآبادی که در صفحه اول «روزنامه شرق» 24 مرداد 1400 آمده ا ست، در همان حد به نکات اصلی اشاره و در هر مورد تحلیل میکنم:
اسناد جدید کودتای 28 مرداد
«. . . این اسناد نشان میدهد که شرکتهای نفتی و به تبع آنان دستگاه دیپلماسی آمریکا در انگلستان بههیچوجه حاضر به مصالحه با دولت دکتر مصدق در زمینه ملیشدن نفت نبودند. هرچند آنان حاضر شدند که به طور صوری ملیشدن نفت ایران را بپذیرند؛ ولی در عمل خواستار آن بودند که صنعت نفت ایران کما فیالسابق به دست آنان اداره شده و در عمل نقشی به ایران داده نشود. دلیل اصلی آنان این بود که هرگونه مصالحه با ایران، باعث خواهد شد کشورهای دیگر نیز راه ایران را رفته و کنترل بازار جهانی نفت از دست آنان خارج شود.»
لازم به توضیح است که اسناد نشان میدهد که اصل ملی شدن نفت ایران و مصالحه مورد تأیید بوده انگلیس و آمریکا بوده که راه حلهای جدی و نهایی هم ارائه شده بود، که از سوی مصدق و مشاوران او پذیرفته نشد. پس از 28 مرداد مصالحه در قالب روال بین المللی آن روز و به دنبال مذاکرات دکتر امینی انجام شد و فروش نفت ایران پس از 4 سال از سر گرفته و منافع آن به خزانه ایران واریز شد. مسئله اصلی این بود که مصدق پرداخت غرامت را اصولا قبول داشت اما عملا و علنا به اجرای آن تن نمی داد! که ملی کردن قانونی را به مصادره غیر قانونی تبدیل میکرد.
«برخی از دیپلماتهای انگلیسی و آمریکایی اصرار میورزیدند که حتی اگر ایران به دامان بلوک شرق بیفتد، نباید با ایران مصالحه کرد؛ زیرا این امر کل صنعت نفت دنیا را به خطر خواهد انداخت.»
چنین ادعایی در اسناد سری وجود ندارد. آقای آبراهامین میخواهد خطر کمونیسم را که از دلایل حمایت غرب از برکناری مصدق بود انکار کند. اما اینکه دادن امتیازی استثنایی به ایران در آن زمان، نسبت به نفت ملی مکزیک و نفت بحرین و عربستان که الگوی ملی کردن نفت ایران بودند، بازار بین المللی نفت را که تولید و مصرف آن در اختیار غرب بود مختل میکرد. مصدق نگران حیثیت ملی خود بود و بدون توجه به اینکه ایران امکانات فنی و انسانی تولید را در اختیار نداشت، باید میدانست «منافع برتر از حقوق ایران» اقتضا میکرد که به جای تعطیل چهار ساله صنعت نفت به مصالحه ای در حدود همان معیارهای جهانی تن دهد. بهانه اصلی ایران برای ملی کردن نیز پایین تر بودن سهم سد ایران از همان معیارهای جدید جهانی بود!
«نکته دیگر آنکه آمریکا و انگلیس بهشدت از همراهینکردن شاه در برکناری یا همراهی او با کودتا از او انتقاد میکنند. به گفته آنان، شاه معتقد بود که به علت محبوبیت دکتر مصدق تنها از طریق اقدام مجلس میشود او را برکنار کرد. آنان شکست قوام و 30 تیر را به علت همکارینکردن شاه با او میدانند؛ به طوری که بعد از قضیه 30 تیر، سفیر آمریکا (هندرسون)، به طور مستقیم به شاه میگوید که در صورت همکارینکردن او با کودتا، آمریکا از جانشینی علیرضا، برادر شاه، به جای او حمایت خواهد کرد.»
مخالفت شاه با کودتا در اسناد منعکس است اما در باره تهدید شاه به جانشین کردن برادرش تردید دارم. شاه پس از رفراندوم و ابطال و انحلال مجلسین توسط مصدق حکم برکناری او را صادر کرد. این نکته در گزارش دیدار هندرسون با مصدق نیز منعکس است که میگوید در دیدار عصر 27 مرداد 1332 با توجه به آن فرمان دیگر او را آقای نخست وزیر خطاب نکرد. یعنی آمریکا سمت او را در آن تاریخ به رسمیت نمی شناخت.
نکته جالب دیگر این اسناد، اشاره به نقش دستگاه جاسوسی انگلستان (امآی6) در کودتا است «. . . . . از نکات جالب دیگر اسناد ارائهشده در این کتاب، طرح نقشه کودتا معروف به آژاکس است. این طرح نتیجه تلفیق طرح دستگاه جاسوسی آمریکا (سیا) و انگلستان (امآی6) است که شامل چهار بخش است: 1- تطمیع و دادن رشوه به مخالفان دکتر مصدق و مطبوعات وابسته به آنان در حمله به سیاستهای دولت و شخص دکتر مصدق.2- اخلال در اقتصاد ایران با تحریم نفتی، هرچند به علت اینکه صدور نفت در آن زمان حدود 10 درصد تولید ناخالص ملی را تشکیل میداد، چندان مؤثر واقع نشد. 3- تهدید شاه برای همراهی او با کودتا. 4- عملیات کودتا برای استفاده از واحدهای ارتش در تهران و خارج پایتخت و سازماندهی نیروی سرکوبگر خیابانی.»
آقای آبراهامیان در این بخش ادعاها یا تحلیلهای خود را طوری مینویسد که به خواننده چنین القا میشود که گویی در اسناد منتشر شده مندرج است. در اینکه انگلیس و سپس آمریکا به دلیل نگرانی از حزب توده و سلطه شوروی به ایران نگران بودند و از برکناری مصدق خشنود بودند تردید نیست. اما «طرح نقشه کودتا معروف به آژکس» طفره رفتن از نقش حزب توده در براندازی مصدق است. همیشه این پرسش مطرح بوده است که بالاخره نقشه این کودتای مرموز آمریکایی- انگلیسی چه بود؟ خصوصا اکنون که کلیه اسناد نظامی و غیر نظامی آن دوران در اختیار جمهوری اسلامی است. آقای آبراهامیان در واقع میکوشد به «آژاکس» رنگ نقشه ای اجرایی شامل 4 بند بدهد طوری که گویی برگرفته از اسناد منتشر شده است. پیش از پرداختن لازم با یادآوری این است که طرحی به نام آژاکس وجود نداشت! برنامه تی پی آژاکس نام دارد که با جستجوی ساده در گوگل قابل دستیابی است. آژاکس نام ماده سفید کننده و پاک کننده معروف آمریکایی است و Toodeh Party Ajax به معنی پاک کردن یا زدودن حزب توده است. بر خلاف نظر آقای آبراهامیان حزب توده که کشف سازمان افسری 700 نفری و بسیار منسجم و سری آن با در اختیار داشتن برخی از نخبه ترین افسران نشان داد که برنامه چقدر جدی بوده است! در همین اسناد در گزارشی آمده است که در شورای امنیت ملی وقتی پرزیدنت آیزنهاور از آلن دالس رئیس سیا میپرسد که در صورت کودتای حزب توده (مانند وضعی که برای ادوارد بنِش در چک اسلواکی پیش آمد) برنامه جایگزین شما (Plan B)چیست؟ و دالس توضیح میدهد که با تماس با سران بختیاری و قشقایی حمایت آنها جلب شده است که در صورت روی کار آمدن دولت کمونیست در تهران، بلافاصله دولت مدعی در پناه کوههای زاگروس در کرمانشاه تشکیل شود! این نشان دهنده جدی بودن احساس خطری است که خود حزب توده برای به رخ کشیدن قدرت خود با مطبوعات و نمایشهای خیابانی حتی در سالگرد 40 تیر یعنی کمتر از یک ماه پیش از 25 مرداد آن را تبلیغ میکرد. اما: (1) تطمیع و رشوه دادن به مخالفان مصدق اولا در اسناد نیامده است و ثانیا ادعایی تبلیغاتی است که حتی اگر در مواردی درست هم باشد نیاز به اثبات و ذکر مبلغ و مصداق دارد. (2) تحریم نفتی ایران درست نیست ، بلکه به دلیل روشن نکردن تکلیف ملی کردن نفت با نرفتن زیر بار پرداخت غرامت قانونی و به حکم دادگاه درباره منع فروش مال غیر بوده است. فروش یکی دو محموله کوچک به نصف قیمت، اولا فروش قاچاق تلقی میشود و ثانیا با هدف ملی کردن برای سعادت ملت ایران» مغایرت داشت. (3) تهدید شاه برای اینکه زیر با کودتا برود، در اسناد دیده نمی شود. مانع عرفی شاه برای صدور فرامین عزل و نصب نخست وزیر، طبق پیش بینی دکتر صدیقی و دکتر سنجابی و خلیل ملکی، با رفراندوم و از میان برداشتن مجلس برطرف شد. (4) عملیات کودتا برای استفاده از واحدهای ارتش در تهران . . . ، این هم ادعایی است که به هیچ وجه در اسناد نیامده و آبراهامیان میخواهد به نحوی اقدام نظامی در 28 مرداد را در اجرای برنامه موهوم آژاکس بر عهده آمریکا بیندازد. آمریکا از برنامه کودتای افسران ایرانی توسط خود آنان در شش ماه گذشته آگاه شده بود و طبق اسناد هرگونه کمک مالی را با منوط به موفقیت آنان در کودتا دانسته بود که از طریق صدور فرامین تحقق یافت و هندرسن نخستین چک 5 میلیون دلاری آمریکا را هم طبق اسناد در دیدار خود با سپهبد زاهدی در مقام نخست وزیری به خزانه خالی دولت تسلیم کرد.
«. . . جالب اینکه نقش امآی6 در به راه انداختن نیروهای سرکوبگر میدانی و شرکت در قتل افشارطوس (رئیس شهربانی) در این زمینه بسیار اساسی است. از اسناد جالب دیگر این کتاب، حمایت مالی سیا از مخالفان دکتر مصدق، بهویژه همراهان اسبق او است.» نکته دیگر اینکه در این اسناد اشاره شده است که حزب توده قدرت چندانی در براندازی دولت ندارد؛ هرچند که آمریکا و انگلیس سعی میکنند با ایجاد وحشت باعث همراهی مخالفان دکتر مصدق با کودتا گران شوند. براساس این اسناد، آبراهامیان تخمین میزند که سیا در حدود یکمیلیون دلار و امآی6 حدود 700 هزار پوند برای کودتا هزینه کرده باشند. آبراهامیان علاوه بر این اسناد گاهی به خطرات افراد سیاسی آن دوران اشاراتی دارد و گاهی نیز تحلیلهای خود را بر آن افزوده است. . .
تردیدی نیست که دولت خشمگین بریتانیا عوامل بعضا شناخته شده ای مانند برادران رشیدیان در ایران داشت، که در برنامه پایانی نقشهای محدود علنی تری بازی کردند. اما ادعای حمایت مالی سیا از مخالفان مصدق به ویژه همراهان اسبق او ادعایی است که حتی در صورت واقعیت محدود نیاز به اسناد و ذکر مصادیق و مبالغ دارد. تخمین زدن مبالغی اندک برای عملیاتی بزرگ نیز کاری پژوهشی تلقی نمی شود. انکار توانمندی حزب تود نیز جانبداران هسات. یک مسئله این است که حامیان باقی مانده مصدق از میان روشنفکران و یقه سفیدها بودند که خود را با پیرامونشان همرنگ میدیدند و آن دیدگاه را به کل جامعه بسط میداند. آنان از ارتشیان و پلیس و خوانین و عشایر و روستاییان و نفوذ ملایان و سطوح عامیانه تر و آسیب پذیر شهری در بازار و میدان و کارگران بیکار و زیان دیده که در کتاب آقای آبراهامیان انعکاسی ندارد خبر نداشتند. ضمن اینکه پرونده قتل افشارطوس در همان زمان در اداره آگاهی کاملا بررسی شد و جز ادعای اینکه برخی اعترافات در باره اشخاصس که در آن قتل حضور نداشته اند با شنکنجه گرفته شده زوایای آن روشن است و در اسناد هم ذکری از آن نشده است.
روزنامه شرق/ سه شنبه اول شهریور ۱۴۰۱/ از صفحه اول
در همین باره:
مجلس هفدهم پس از انتخاب بخشي از نمايندگان آغاز به كار كرده بود و دكتر مصدق پس از بازگشت از لاهه بايد دولت جديدي تشكيل ميداد. دكتر مصدق با اتكا به محبوبيت دولت خود دو تقاضا داشت؛ يكي عهدهدار شدن وزارت جنگ (دفاع ملي) و ديگري گرفتن اختيارات يكساله قانونگذاري از مجلس. نكته اول مخالفت شاه را بر انگيخت و موجب استعفاي مصدق شد و نكته دوم بعدا با اعتراضات حقوقي در داخل جبهه ملي مواجه و موجب تفرقه در آن شد. مصدق استعفا كرد و با قيام مردم موجب بركناري دولت ۵ روزه قوامالسلطنه و بازگشت فاتحانه او به نخستوزيري شد.
درباره اين نكات و آثار بعدي آن بسيار گفتهاند. در اين يادداشت ميخواهم بر راي دادگاه لاهه تمركز كنم. مصدق از لاهه بازگشته بود اما او و ملت ايران از نتيجه راي دادگاه بيخبر بودند. قيام ۳۰ تير پيروز شد و مصدق به قدرتي فراتر از گذشته به كار بازگشت. جشن گرفتيم و شادي كرديم. در ۳۱ تير ۱۳۳۱ راي دادگاه لاهه نيز طبق خواسته مصدق صادر شد. جشن مضاعف گرفتيم. دو ماه بعد كه مدارس باز شد جشن در مدرسه ادامه يافت. فرياد ميزديم :«نفت ما ملي شده، خاك بر سر چرچيل شده». گفتند دادگاه لاهه به حقانيت ايران راي داده است كه البته چنين نبود. دادگاه صلاحيت خودش را براي ورود به دعوا رد كرده بود. حسين نواب وزير جديد امور خارجه كه در لاهه سفير ايران بود و مصدق او را در لاهه شناخته بود، مذاكره با انگليس را براي حل مساله نفت لازم ميدانست و زير بار قطع رابطه نميرفت. ناچار پس از ۳ ماه استعفا كرد. فاطمي معاون جوان و هيجان زده مصدق وزير خارجه شد و همان روز قطع رابطه با انگليس را اعلام كرد. جشن گرفتيم. همه جشن گرفتند. حزب توده بيش از همه. سالها گذشت به مناسبت سالگرد ۳۰ تير مقاله نوشتيم و آن پيروزي را ستوديم. خودم چند يادداشت در اين باب نوشتم. تا اينكه سالها بعد آموزش و تجربه موجب شد با ديد منتقدانهتري به گذشته بنگريم. محبوبيت و احترام مصدق چنان هاله اسطورهاي به دورش افكنده بود كه مريدانش ديد انتقادي نسبت به او را بر نميتابيدند. زماني كه كوشيدم درباره رخدادهاي آن دوران بازنگري كنم ضمن اينكه ملي كردن نفت برايم قابل توجيه بود و هست و بهرغم اعتماد به وطنپرستي و دانش رزمآرا ملي كردن را به دلايلي به تفاهم تقسيم سود ۵۰-۵۰ كه رزمآرا به آن دست يافته بود ترجيح ميدهم، اما پرسشها و نقدهاي بيپاسخي درباره روند بعدي ملي كردن برايم مطرح شد…
مانند اينكه اگر منظور از ملي كردن تامين منافع ايران بود بايد راهاندازي صنعت نفت بلافاصله در قالبي جديد احيا ميشد، مسائل سياسي خارج از ماموريت نفت نبايد مزاحم ماموريت اصلي ميشد. مانند گرفتن اختيارات قانونگذاري! باطل كردن مجلس سنا و سپس مجلس شوراي ملي و تصفيه هدفمند ارتش از افسران قديمي كه موجب بسته شدن نطفه تلافيجويانه كودتا و بركناري او شد. شيفتگان مصدق براي هر يك از اين نكات پاسخي كليشهاي آماده دارند، اما اينها به راي دادگاه لاهه مربوط نميشود. آنچه مرا به انديشه نوشتن اين يادداشت انداخت اين است كه چگونه مصدق حقوقدان در دام هيجانات و شعارهاي مشاوران اغلب مهندس خود افتاد و اجازه داد اصل قانوني ملي كردن، كه انگليسيها خودشان بارها آن را درباره شرکتهای صنعتي و معدني خودشان اعمال كرده بودند، تبديل به مصادره غيرقانوني و بياعتبار شود؟
البته عقود و حقوق مكتسبه در مواردي كه منافع و مصالح عمومي اقتصا كند قابل فسخ و قابل تصرف است. مانند قانون توسعه معابر كه حتي خانه مسكوني اشخاص را تصرف و رفع مانع ميكند. ملي كردن نيز چنين حكمي دارد، منتها تصرف همچون ترازو دو كفه دارد؛ يكي حقوق و منافع تصرفكننده است كه مال را دراختيار ميگيرد و ديگري حقوق و منافع طرفي است كه آن مال از اختيارش خارج ميشود. اصل بديهي حقوق اين است كه در كفه طرف بازنده نيز آنقدر غرامت داده شود تا دو كفه تراز شوند!
اين انتقاد از سالها پيش برايم پديد آمد كه چرا دولت مصدق با تن دادن به غرامت اعتبار قانون ملي كردن را حفظ نكرد. منطقهاي احساسي فاطمي درباره اينكه آنقدر بردهاند و خوردهاند و كلاه گذاشتهاند، ملت را با مشتهاي گره كرده به هيجان ميآورد، اما قابل ارايه به دادگاه نبود. اين ادعاها ميتوانست در مذاكرات و چانهزني براي حل و فصل موضوع غرامات مطرح شود. در واقع پيشنهاد مديريت موقت بانك جهاني در مدت حل و فصل دعاوي بهترين فرصتي بود كه دولت ايران ميتوانست با حفظ درآمد مستمر نفت تكليف غرامات و قرارداد بهرهبرداري را نيز روشن كند. متاسفانه دولت ايران مديريت موقت بانك جهاني را هم نپذيرفت و بهانههاي دفاعي كليشهاي مريدان نيز آماده است! در واقع زيان ۴ سال تعطيل صنعت ايران بيش از غرامات متعلقه بابت ملي كردن آن بود.
با توجه به نكتهاي كه چندي پيش در مطالعه راي دادگاه لاهه به آن برخوردم پرسش ديگري را قابل طرح در اين يادداشت دانستم. آن نكته توضيحي است كه معاون دادگاه در كنار راي خود نوشته است. ميدانيم كه دادگاه لاهه با ۹ راي موافق در مقابل ۵ راي مخالف اعتراض ايران را درباره عدم صلاحيت آن دادگاه وارد دانست. رييس انگليسي دادگاه مكنير و معاون او نيز راي به نفع اعتراض ايران دادند. توضيح معاون دادگاه در كنار راي او نظري شخصي است حاكي از اينكه اين راي مانع ارجاع دعوا از سوي خواهان (انگلستان) به دادگاه ذيصلاح نيست! در واقع در اين راي اين نكته نهفته است كه اين قاضي به حقانيت خواهان وقوف دارد و او را به دادگاه صالح راهنمايي ميكند. در حقيقت شركت نفت انگليس و ايران همين كار را كرد و با حكم دادگاه عدن از عبور نفت ايران از بابالمندب به عنوان فروش مال غير جلوگيري و آن را توقيف كرد.
با تعطيل سفارت انگليس و بستن باب مذاكرات هرگز اعلام نشد كه هدف و برنامه و سياست بعدي مصدق درباره نفت چه بوده است. فقط از روي ناچاري مردم را با هيجان حامي سياست موهوم «اقتصاد بدون نفت» ميكردند كه يعني نفت داشته باشيم اما اقتصاد نحيف ما بر خلاف همسايگان عرب از خودش غيرت نشان دهد و از آن استفاده نكند! و در عوض به سياست بازنده انتشار اسكناس دست يازد.
از اينجا اين پرسش براي نگارنده پيش آمد كه باتوجه به اينكه ۵ قاضي برجسته به صلاحيت دادگاه راي دادند و به اين معني است كه صلاحيت دادگاه قابل ترديد بود، آيا به نفع ايران نبود اگر آن دادگاه به صلاحيت خودش راي ميداد و وارد رسيدگي به ماهيت دعوا ميشد؟ حد اكثر اين بود كه ايران محكوم به پرداخت غرامت و ختم دعوا ميشد و بسياري مسائل بعدي رخ نميداد؟
شركت ملي نفت ايران در سال ۱۳۳۳ تحت شرايطي با كنسرسيوم انگليسي-امريكايي-فرانسوي-هلندي براي استخراج و فرآوري و فروش نفت به توافقي ۲۵ ساله رسيد كه از جمله ۲۵۰ ميليون پوند خسارت پس از تنفسي ۳ ساله طي ۱۰ قسط سالانه پرداخت شد و پالايشگاه آبادان و خطوط لوله و شهرسازي محلات شركت نفت در آبادان و مسجدسليمان از سال ۱۳۵۲ به مالكيت ايران درآمد.
روزنامه اعتماد/ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱/صفحه اول
امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر و پژوهشگر ادبیات معاصر ایران، زندگی را وداع گفت. او رفت… بی آن که حضورش سایه ای بر سر ایران و ایرانی باشد
نمی توان نگفت که سایه یکی از شعرا و به ويژه غزلسراهای های خوب معاصر بود . اما این را هم نمی توان نگفت که سایه یک شاعر سرشناس بود که 43 سال جان کندن میلیون ها انسان سرزمین اش را دید و هیچ نگفت.
شاعر و نویسنده خوب بودن و بسیار خوب بودن حتی، هنرمند و آوازخوان درخشان بودن اگر رو در روی بیداد و بیدادگران نایستد یا حداقل انکارشان نکند اثرش چون آبی ست در حوضچه ای کوچک ، که هر چقدر هم زلال باشد به مرور می خشکد.
نمی شود نگفت که این شاعر خوش سخن چرا این همه زشتی و بیداد را دید و هیچ نگفت، حتی وقتی که سال ها در بیرون از ایران در امن و امان زندگی می کرد،هیچ نگفت.
سوسیالیست بودنش، اعتقادش بود و به ما ربط نداشت اما تا آخر عمر ستایش حزب توده را کردن، و تا آخر عمر چشم بر جنایت های حکومت اسلامی بستن و گاه با شعرهایش همراه آن ها شدن، بی آن که کمترین خطری متوجه او باشد، به تک تک ما ربط دارد. کسی که شهرت دارد با یک فرد عادی که گفتن و نگفتن اش اثر زیادی در جامعه ندارد، تفاوت زیادی دارد. شاعر و نویسنده و هنرمند زمانه ی والایی حقوق بشر مسئول است که از دردها و رنج های بشری سخن بگوید، دوران سعدی و حافظ دیگر نیست (اگر چه آن ها در حد توان آنروزگارشان به مراتب بیش از بسیاری از بزرگان امروز ما از رنج ها و دردها سخن گفتند و هر کجا که توانستند راهشان را از بیدادگران جدا کردند).
درگذشت این شاعر خوب را به خانواده و دوستانش تسلیت می گویم و متاسفم که این شاعر خوب درختی بود که هیچ سایه ای برای مردم نداشت.
به قول خودش:
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
شکوه میرزادگی
دهم آگوست 2022
*تاریخ ، عرصۀ «پُرسش»است نه جایگاهِ «پَرَستش».
* اگر موضوع مصدّق و رویداد ۲۸ مرداد باعث نفرت و نفاقِ نیروهای سیاسی و روشنفکری ایران بود،اینک پرداختن به رضا شاه،محمد رضاشاه و محمد علی فروغی موجب آشتی و تفاهم ملّی است.
* پژوهش های اخیر نشان دهندۀ این است كه بررسی دوران دكتر مصدّق -و خصوصاً رویداد ۲۸ مرداد۳۲– وارد مرحلۀ تازهای شده و از اسارتِ ملاحظات سیاسی – ایدئولوژیك آزاد گردیده است.
طرح از سایت کافه لیبرال
اشاره:
تاریخ ، عرصۀ «پُرسش»است نه جایگاهِ «پَرَستش» . مهم ترین «میراث ۲۸ مرداد۳۲»این بود که جامعۀ سیاسی و روشنفکری ایران دچار نوعی«امتناع تفکر»شد و «عقل نقّال» جایگزینِ«عقل نقّاد»گردید به طوری که عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ما به جای اندیشیدن،«نقل قول» می کردند.
تحوّلات حیرت انگیزِ سال های اخیر در سپهر سیاسی ایران،نشانۀ آگاهی و بیداری زنان ،مردان و خصوصاً جوانانی است که بر افسانه سازی های«تاریخ ایدئولوژیک» خط بطلان کشیده و دستآوردهای دوران رضا شاه، محمد رضاشاه و شخصیّت هائی مانند محمد علی فروغی را مورد ارزیابی های تازه قرار می دهند.بر اساس این آگاهی و بیداری ملّی،اینک می توان گفت که جامعۀ ایران از ۲۸ مرداد۳۲ عبور کرده است. به عبارت دیگر،اگر تا چندی پیش موضوع مصدّق و رویداد ۲۸ مرداد باعث نفرت و نفاقِ نیروهای سیاسی و روشنفکری ایران بود،اینک پرداختن به رضا شاه ، محمد رضاشاه و فروغی موجب آشتی و تفاهم ملّی است.این امر جلوه ای از خواستِ نگارنده مبنی بر«نگاه مادرانه به تاریخ» است با این تأکید که « آيندگان به تكرارِ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ما ـ اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ،گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم.براى داشتن فردائى روشن و مشترك، امروز بايد تاريخى ملى و مشترك داشته باشيم».
در پرتو چنان تحوّلاتی بازخوانیِ پیشگفتار چاپ پنجم کتاب« آسیب شناسی یک شکست»(۱۳۹۷)می تواند فرصتی برای بازاندیشی در این باره باشد. ع.م
***
پژوهشهای تاریخی در گذرِ روزگاران تكامل مییابند و مانند هر پدیدۀ اجتماعی دستخوش تحـّول میشوند. در روند این تحـّول و تكمیل است كه گفتهاند:«هر تاریخی، تاریخ معاصر است». بر این اساس، برخی شخصیّت ها كه تا دیروز «قهرمانان ملّی» و «اسطورۀ شرافت و شهامت» قلمداد میشدند،امروزه به صفتِ دیگری نامیده میشوند. نمونهای از این تغییر صفت و ارزیابی، سرنوشت خسرو روزبه است كه با انتشار اسناد و مدارك مستند، ثابت شده كه وی قاتل روزنامهنگار معروف، محمّد مسعود و كسان دیگر بوده است.[1]
این موضوع نشان میدهد كه بخاطر عدم تدوین آگاهیهای تاریخی یا فقدان تمركز تجربههای سیاسی،در جامعۀ ما هنوز مرز بینِ«قهرمان» و «ضدِ قهرمان» و «قدّیس» و «ابلیس» بسیار لغزان و سیـّال است و لذا ضروری است كه با احتیاط و اعتدال، از «نتیجهگیریهای قطعی» در بارۀ این رویداد و یا آن شخصیـّت مهم سیاسی پرهیز شود. رعایت این احتیاط و اعتدال در بررسی دوران پُر آشوب نهضت ملّی شدن صنعت نفت و حكومت ۲۸ ماهۀ دكتر مصدّق اهمیـّت بیشتری دارد چرا كه سلطۀ بلامنازع حزب توده-با ارتشی از نویسندگان و روشنفکران معروف- در شکل دادن به افکار عمومی، افسانه زدائی از تاریخ آن عصر و پرهیز از افسون شدگی را دوچندان می کند.این امر ضمن ایجاد تفاهم ملّی،زمینهای برای داشتنِ یك تاریخ ملّی جهت حصول به جامعۀ مدنی و رهائی از زندان افسانه ها و اسطورهها است.
حوزۀ مطالعات نگارنده تاریخ و ادبیّات است و پرداختن به زندگی و كارنامۀ سیاسی دكتر مصدّق، ناشی از یك «كنجكاوی» و حاصل این پرسش بود كه «چرا پس از گذشت چند دهه، شخصیـّت سیاسی مصدّق و خصوصاً رویداد ۲۸ مرداد تا این حدّ در حافظۀ تاریخی و سیاسی ما تداوم یافته است و ـ اساساً ـ دستاورد مبارزات ۵۰ سالۀ دكتر مصدّق در حوزۀ توسعه و تجدّد ملّی چه بود؟ و… لذا، این كتاب كوچك تلاشی تازه برای پاسخ دادن به پرسش یا پرسشهای كهنه و دیرینه است.
به نظر نگارنده، محدودیـّتها و موانعی كه باعث ناكامیهای جنبش مشروطیـّت شدند، در جنبش ملّی شدن صنعت نفت و دوران كوتاه حكومت مصدّق نیز تداوم داشتند؛ هم از این روست كه در آن دوران، جامعه بود، امّا جامعۀ مدنی نبود، پارلمان بود، ولی فرهنگ و سلوك پارلمانی نازل بود و لذا، خیابان به جای پارلمان نقش اساسی داشت.اینکه جامعۀ ایران از انقلاب مشروطه (۱۹۰۶) به انقلاب مشروعه (۱۳۵۷) سقوط كرده شایدبازتاب چنان شرایط و محدودیت هائی بوده است.
باچنین چشم اندازی،وظیفۀ پژوهشگرکنجکاو درآمیختن با باورهای رایجِ سیاسی-تاریخی نیست بلکه وظیفۀ وی درآویختن با آنها است هرچند که این درآویختن، کاری دشوار و-گاه-حتّی خطرخیز باشد .بنابراین، هدف اصلی، نه مالکیّت حقیقت بلکه جستجوی مستمر آن است. نتیجۀ منطقی چنین اعتقادی – به تعبیر پوپر- این است که بسیاری از «حقایق ثابت، مُسلّم و بدیهی» – خصوصاً حقایق تاریخی- قابل ابطالاند.درواقع، اوراق کردن Deconstruction)) و ویران نمودنِ «باورهای بدیهی و مُسلّم»، از شاخصههای اصلیِ پژوهشگر ِکنجکاو است.
بااین دیدگاه،طبیعی بود که انتشار کتاب«آسیب شناسی…» باعث نقد و نظرهای فراوانی گردد. صرف نظر از هیاهوهای غرضآلود و جعل آمیزِ فردِ غیرامینی كه ضمن نادیده گرفتن اصلاحیه یا غلطنامۀ پیوستِ كتاب، از پرداختن به موضوع اصلی (نقش و نقشۀ دكتر مصدّق در روز ۲۸ مرداد)پرهیز کرده[2] در فاصلۀ نخستین چاپ این كتاب (۲۰۰۸) تاکنون،پارهای از نظرات و مفروضات اصلی كتاب حاضر مورد موافقت یا تأیید پژوهشگران دیگر قرار گرفته است،از جمله: داریوش بایندُر،مرتضی ثاقب فر، عباس میلانی، ری تكیه و هوشنگ نهاوندی ـ ایو بوماتی. همچنین باید از كتاب احمد بنی جمالی و مقالات موسی غنینژاد، مرتضی مردیها، سیروس مرادی، محمد قائد، حسن زحمتكش، مجید محمّدی فریدون مجلسی،محمودکاشانی- صادق زیبا کلام و بهمن زَبَردست یاد كرد[برای آگاهی از این دیدگاه ها و مقالات به پانویس های پیشگفتار حاضر در چاپ پنجم مراجعه فرمائید].این نمونههای روشنگر ضمن اینکه برای نگارنده نشانۀ نوعی پیروزی نظری است،در عین حال، نشان دهندۀ این است كه بررسی دوران دكتر مصدّق -و خصوصاً رویداد ۲۸ مرداد ۳۲-اینك وارد مرحلۀ تازهای شده و از اسارت ملاحظات سیاسی – ایدئولوژیک آزاد گردیده است.
اگر تجدّد (مدرنیته) را به معنای رشد ذهنیـّت نقّاد و پرسشگر بدانیم، آنگاه شك كردن و به پرسش گرفتن باورهای رایج در بارۀ برخی رویدادها و شخصـّتهای تاریخ معاصر، میتواند نشانۀ خِرَد نقّاد و رشد تجدّدگرائی و نمونۀ امیدبخشی از ضرورت بازنویسی تاریخ معاصر ایران بشمار آید. استقبال خوانندگان عالیمقدار از چاپهای متعدّد كتاب حاضر، مؤیـّد این نظر است.
***
زندگی و شخصیـّت سیاسی دكتر محمّد مصدّق، قصۀ پر راز و رمزی است كه زوایای تاریك و ابهامآمیز آن- پس از گذشت۶۵سال، هنوز موضوع مطالعات و پژوهشهای متعدّدی است و لذا، این كتاب كوچك، فقط میتواند «كوزه»ای از «بحر» بشمار آید.
نگارنده با قبول وجود طرح TP-AJAX معتقد است كه در فاصلۀ ۲۵ تا ۲۸ مرداد ۳۲ سه طرح یا اقدام موازی در سقوط دولت مصدّق فعّال بودند و برتری یكی از این سه طرح موازی در روز ۲۸ مرداد، هم موجب ناباوری و شگفتی عوامل سازمان سیا در تهران، هم باعث حیرت و حیرانی هواداران دكتر مصدّق شد و هم موجب تعجـّب سلطنتطلبان و هواداران حزب توده گردیده بود بطوریكه به گزارشهای هندرسون (سفیر آمریكا در تهران)، ویلبر (یكی از طرّاحان اصلی كودتا) و كابِل (قائم مقام سازمان سیا):
-«یك جنبش نیرومند و غیرمنتظرۀ مردمی و نظامی، منجر به تسخیر واقعی شهر تهران توسط نیروهای هوادار شاه شده… نه تنها اعضاء دولت مصدّق، بلكه شاهیها و تودهایها هم از این موفقیـّت آسان و سریع كه تا حدود زیادی خودجوش صورت گرفته، در شگفتاند…».
بنابراین: هدف نخست كتاب حاضر اثبات این فرضیه و روشن ساختن نقش هر یك از این سه طرح یا اقدام موازی در سقوط قطعی دولت مصدّق است.
دکتر یرواند آبراهامیان كوشیده تا انجام «كودتا» در روز ۲۸ مرداد ۳۲ را اثبات نماید[3]،لذا، هدف دوم این كتاب، به چالش كشیدن مفهوم «كودتا» در روز ۲۸ مرداد ۳۲ و سقوط آسان دولت مصدّق میباشد.
هدف سوم، این است تا نشان دهیم كه بخاطر محدودیـّتهای تاریخی و ضعف ساختارهای سیاسی و مدنی جامعۀ ایران، هیچیك از رهبران سیاسی آن زمان، نمیتوانست عامل استقرار آزادی و دمكراسی در ایران باشد.
و سرانجام، هدف چهارم این است تا نشان دهیم كه در سالهای۱۳۲۴- ۱۳۳۲توان نظامی ـ تشكیلاتی حزب توده، به عنوان بزرگترین حزب كمونیست خاور میانه، برای تغییر ساختار قدرت سیاسی در ایران، خطری جدّی و نیرومند بوده است. به نظر نگارنده، بدون توجـّه به نفوذ حیرتانگیز سازمان افسران حزب توده در میان نیروهای نظامی و انتظامی ایران و نقشآفرینیهای این حزب در آشفتگیهای سیاسی ـ اجتماعی زمان مصدّق، درك مسائل سیاسی آن دوران بسیار دشوار خواهد بود. با آگاهی از این شرایط حسّاس و باوجود مخالفت نزدیكترین یارانِ مصدّق،وی با انفعال و عقبنشینی حیرتانگیز در ۲۸ مرداد ۳۲، باعث بروز رویداد مهم و سرنوشتسازی گردید كه ما آنرا در بخش «نقش و نقشۀ دكتر مصدّق در روز ۲۸ مرداد» نشان دادهایم.
در چاپ پنجم، اسناد، منابع و موضوعات تازهای به كتاب افزوده شدهاند، از جمله:
نگاهی تازه به چگونگی قتل اسرارآمیز سرتیپ افشارطوس، رئیس شهربانی دولت مصدّق. با توجه به قتلهای زنجیرهای این دوران توسّط «كمیتۀ ترور سازمان نظامی حزب توده» (به رهبری خسرو روزبه و نورالدین كیانوری)، نگارنده این فرضیـّه را مطرح كرده كه نقش این «كمیتۀ ترور» در قتل افشارطوس به منظور فتنهانگیزی و تشدید اختلاف بین مصدّق و شاه و سپس، برای بدنام كردن و متّهم نمودن یكی از دشمنان سرسخت حزب توده (یعنی دكتر مظفّر بقائی) چه بود؟
ازاین گذشته، از اردیبهشت تا مردادماه ۱۳۳۲، حوادث مهمّی در عرصۀ سیاسی ایران روی داد كه سرشت و سرنوشت سیاسی دكتر مصدّق را در ۲۸ مرداد رقم زد.ما این مسائل و رویدادها را در بخش«از اردیبهشت دوزخی» تا«مردادماه خاموش»بررسی کرده ایم.
مقایسه و مقابلۀ فلسفۀ سیاسی دكتر مصدّق با آراء و اندیشههای رضا شاه، محمّد علی فروغی، قوامالسّلطنه، دكتر مظفّر بقائی و خلیل ملكی چشمانداز جالبی از عقاید این شخصیـّت های ممتاز تاریخ معاصر ایران به دست میدهد. مفهوم «مقابله» ـ جدا از معنای مقایسه و تطبیق ـ ناظر به تقابل این عقاید است كه ـ گاه ـ در كسوت اتّهامات بیپایۀ این و آن خود را نشان داده است. در چاپ پنجم كتاب، ما این عقاید را در بخش «مقایسهها و مقابلهها» مورد بررسی قرار داده ایم.
***
بررسی زندگی، شخصیـّت و عقاید سیاسی دكتر مصدّق، «فصلی ناتمام» در مطالعات تاریخ معاصر ایران است، امید است كه این كتاب كوچك، برگی از این «فصل ناتمام» بشمار آید و در روشن ساختن برخی زوایای تاریك این دوران مهم و پُرابهام مفید و مؤثّر باشد،بااین یادآوری که حقیقت- خصوصاً حقیقت تاریخی- تراوش فكر و اندیشۀ یك فرد نیست بلكه این امر، محصول تلاش همۀ كسانی است كه با بردباری و شجاعت در شبانههای تیره، نقبی به سوی نور (حقیقت) میزنند، از این نظر، تحقیق به معنای جستجو كردن حقیقت است. لذا، كتاب حاضر میتواند تنها بخشی از حقیقت باشد، به این امید که پژوهندگان آینده، كاستیها و كمبودهای آن را جبران سازند…
https://mirfetros.com
[email protected]
[1] ـ حقیقتی كه باعث شد تا احمد شاملو،نام خسرو روزبه را از پیشانی شعر معروفِ «خطابۀ تدفین» حذف كند.نگاه کنید به: احمد شاملو، مجموعۀ اشعار، انتشارات بامداد، آلمان، ۱۹۸۹، ص۱۱۵۶. برای اعترافات خسرو روزبه و دیگران در سربه نیست کردن مخالفان نگاه کنید به: زیبائی، علی، کمونیسم در ایران، نشر کیهان، ۱۳۴۳، تهران، صص ۴۲۷-۵۵۵
[2] ـ برای پاسخی به این «سوداگری» نگاه كنید به مقالات آقای حسن اعتمادی:
http://mirfetros.com/fa/?p=5001
http://mirfetros.com/fa/?p=5051
http://mirfetros.com/fa/?p=5941
http://mirfetros.com/fa/?p=6699
[3] ـ برای نقدی بر كتاب آبراهامیان نگاه كنید به مقالات سهگانۀ نگارنده:
http://mirfetros.com/fa/?p=20471
http://mirfetros.com/fa/?p=20604
http://mirfetros.com/fa/?p=20837
بارها،شعر و ادبیّاتِ بعد از 28مرداد32 را«شعر و ادبیّاتِ زوال»نامیده ام؛شعر و ادبیّاتی که با نهیلیسمِ ویران سازِ خود،نه تنها نقشی در معماری و مهندسی اجتماعی نداشت بلکه بطور آشکاری ضد تجدّد و ویرانگر بود.همه از«شب»(شاه)حرف می زدند و از «صبح»که با رفتنِ شب(شاه) خواهد آمد ولی معلوم نبود که در پُشت دروازه های تهران کدام«انوشیروان عادل» منتظرِ ما بود و…حالا پس از سال ها-باز-«بهار غم انگیزِ» را می خوانم که چند ماهی پس از 28 مرداد 32 سروده شده و تا «انقلاب شکوهمنداسلامی» مانیفستِ عموم شاعران و روشنفکران ایران بود.با خودم می گویم:
-این شعر آیا وصفِ دیروز بود؟یا بیانِ حال و روزِ امروز ما است؟:
بهارِ غم انگیز
بهار آمد، گل وُ نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد وُ از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟
که آیینِ بهاران رفتش از یاد
چرا مینالد ابرِ برق در چشم
چه میگرید چنین زار از سرِ خشم؟
چرا خون میچکد از شاخهء گل
چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلفِ بنفشه سرنگون است؟
چرا سر بُرده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قُمری چون غریبان؟
چرا پروانگان را پَر شکستهست؟
چرا هر گوشه گَردِ غم نشستهست؟
چرا مطرب نمیخوانَد سرودی؟
چرا ساقی نمیگوید درودی؟
چه آفت راهِ این هامون گرفتهست؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفتهست؟
چرا خورشیدِ فروردین فروخفت؟
بهار آمد گُلِ نوروز نشکفت!
مگر خورشید وُ گل را کس چه گفتهست؟
که این،لب بسته و آن رخ نهفتهست؟
مگر دارد بهارِ نورسیده
دل وُ جانی چو ما در خون کشیده؟
مگر گل نوعروسِ شویمردهست
که روی از سوگ وُ غم در پرده بُردهست؟
مگر خورشید را پاسِ زمین است؟
که از خونِ شهیدان شرمگین است…
بهارا، تلخ منشین، خیز وُ پیش آی!
گره واکن زابرو، چهره بگشای
بهارا خیز وُ زان ابرِ سبُکرو
بزن آبی به روی سبزهء نو
سر وُ رویی به سرو وُ یاسمن بخش
نوایی نو به مرغانِ چمن بخش
برآر از آستین دستِ گلافشان!
گلی بر دامنِ این سبزه بنشان
بهارا بنگر این دشتِ مشوّش
که میبارد بر آن بارانِ آتش
بهارا بنگر این خاکِ بلاخیز
که شد هر خاربُن چون دشنه خونریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کُشتهای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه وُ در وُ دشت
که از خونِ جوانان لالهگون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبُن
مزارِ کُشتگان را غرقِ گل کن…
بهارا زنده مانی، زندگیبخش
به فروردینِ ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفسها آتشین است
مبین کاین شاخهء بشکسته خشک است
چو فردا بنگری، پُر بیدمُشک است
مگو کاین سرزمینی شورهزار است
چو فردا در رسد، رشکِ بهار است
بهارا باش کاین خونِ گِلآلود
برآرد سرخْگل چون آتش از دود
برآید سرخْگل، خواهی نخواهی
و گر خود صد خزان آرَد تباهی
بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام
بده کامِ گل وُ بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد، سر برآریم
دل وُ جان در هوای هم گماریم
میانِ خون وُ آتش ره گشاییم
ازین موج وُ ازین طوفان برآییم
دگربارت چو بینم، شاد بینم
سرت سبز وُ دلت آباد بینم
به نوروزِ دگر، هنگامِ دیدار
به آیینِ دگر آیی پدیدار…
دزاشیب، فروردین ۱۳۳۳
This article is a condensed and revised version of the writer’s “Mohammad Mosaddeq: Pathology of a Failure” in Persian (4th Ed, 2014). It highlights, in some detail, the salient events and developments that led to the collapse of the government of the Iranian Prime Minister on 19th August, 1953. Hormoz Hekmat
***
The available literature on this historic event has generally accentuated the role of “foreign conspirators,” while overlooking the salient internal events and developments that contributed to Mosaddeq’s downfall. The most important oversight pertains to his alternative plan of action that prepared the ground for the precipitous collapse of his government. In fact, there is ample evidence to support the claim that three parallel plans of action were pursued concurrently in the period leading to Mosaddeq’ fall from power:
On 19 August 1953, Mosaddeq faced a life and death dilemma. He had to follow one of the two options: (1) Continue to challenge Shah’s authority which could have had serious consequences for Iran’s national interest, or (2) Emulate his own model of “a true statesman in momentous times who selflessly dares to make difficult and timely decisions.”[1] The latter choice meant trying to restrain and pacify his agitated supporters. On this day, he did not consult with even his closest of colleagues and did not reveal his thoughts to anyone, “as if he was determined to carry the burden of responsibility only by himself.”[2]
According to one of his aides, Ahmad Zirakzadeh, who had been in Mosaddeq’s residence since early morning of August 19th:
Mosaddeq had his own plan and was unwilling to change it. Clearly, he did not wish to see crowds demonstrating in the streets. But when the news of widespread disturbances trickled in, every one of his colleagues who had gathered in his residence besieged him to let them call on his followers for help. He refused to accept their advice. In fact, he did not even permit us to have the radio broadcast the news. I still remember his Foreign Minister Hossein Fatemi’s angry face and his parting shout: “This old man will eventually lead us to a deadly trap. [3]
It seems that Mosaddeq was well aware of an impending “coup d’etat” and knew the identity of its organizers. He refused, however, to call on his supporters to try to forestall the downfall of his government through massive street demonstrations. He also ignored the offer of the leaders of the Tudeh party to challenge any attempt to ouster him. His refusal to accept, or call for, help was a clear indication that he had thought of other plans to deal with the impending events. According to Zirakzadeh[4] and Gholam Hossein Sadiqi, his Minister of Interior,[5] “Mosaddeq had his own plans and was unwilling to change them.” Mosaddeq’s decision, on 19th August 1953, to appoint his nephew, Brigadier General Mohammad Daftary as the Commander of the Border Guard, Chief of the National Police and Tehran’s Military Governor, was meant to help implement his alternative plan concurrently with the other two.
Babak Amir Khosravi, a prominent member of Tudeh Party’s central committee, has described the Party’s explicit and widespread calls for the establishment of a republican form of government. These calls heightened public fear and concern for the country’s future:
The Tudeh party and its provocative activities drew the attention of urgent objective. On 18th August, Mosaddeq and members of his Security Commission had made a number of decisions pertaining to Mosaddeq and the concern of the government’s military and security organs. Suppression of such activities became government’s most urgent task. Consequently, Tehran’s Chief of Police and Military Governor banned all street demonstrations. Mosaddeq followed by ordering all security and military personnel to prevent any demonstration by Tudeh Party followers that call for the establishment of a republican system of government in Iran. [6]
It seems that on the 19th of August, Mosaddeq had become doubtful and apprehensive about the dangers posed by Tudeh Party. There was some doubt. 25 days earlier Mattison, (US attaché in Tehran) had pointed to it in reference to “Mosaddeq’s choice of his future path.”[7] The most organized pro Mosaddeq party, Third Force Party (Khalil Maleki), had emerged in the context of “cooperation between Mosaddeq’s government and Tudeh Party.” [8]
Karim Sanjabi, a member of Mosaddeq’ inner circle, believed that the Prime Minister still enjoyed the support of the armed forces and was surprised that the government had called on the public to refrain from participating in street demonstrations. According to Sanjabi: “On the fateful day, 19th August of 1953, there were no signs of Mosaddeq’s supporters demonstrating in Tehran’s streets.”[9] Mohammad Ali Amou’i, a member of the Tudeh Party military organization, has also expressed his surprise at the inaction of Mosaddeq’s government, despite its considerable base of popular support.[10]
Mosaddeq’s decision not to challenge his dismissal forcefully was due to the prevailing political circumstances, on the one hand, and to his malleable personae, on the other. Despite his sensitivity and unruly temperament, Mosaddeq was basically more of a reformist than a revolutionary. In his political life, he had often displayed a tendency to withdraw from political confrontations. For example, in the summer of 1953, following a dispute with the Shah over the appointment of the Minister of War, he submitted his resignation as Prime Minister without publicizing it and without letting his closest colleagues and aides know the reasons for it.[11] According to Homa Katouzian:
This is another example of two dialectical forces-at once opposite and united- in his nature: to fight fearlessly and with boundless energy when he thought there was still hope; and to go through an equally forceful reversal of mood, bearing future retreat, when he felt all that was lost.[12]
Mosaddeq’s retreat from his original positions[13] and his claim that “the public will not support a government which has remained in power too long,”[14] were the tell tale signs of his awareness of the political impasse that afflicted his government. The following events and developments were the basic components of his alternative plan:
Iranian intellectuals and university students, along with the middle class, had started to worry about the long term prospects of Iran. They were wondering if their country was on the road to becoming a communist country.[15]
A delegation from the Tudeh Party failed to secure Dr. Mossadegh’s permission to arm the extremist nationalists and communists to fight the opposition. It is reported that the prime minister had told this delegation and his handful of loyal deputies that he would rather be lynched by the mob than risk a civil war the outcome of which was totally unpredictable.[27]
Lieutenant Amou’i– a high ranking member of the party’s military organization– claims that:
On 19 August 1953, officers of the Party’s military organization expected, more than ever, to be given the mission for which they had long been trained. The Organization’s Executive Board had also declared a state of alert. After saying goodbye to their families, the officers, who were fully armed, depart for their respective designated gathering hideaway.[28]
Fereydoun Azarnour, a high-ranking officer of the Party’s Military Organization, believes that 243 officers stationed in Tehran, represented nearly all branches of Iran’s armed forces including the air force, artillery, infantry and gendarmerie.[29]
Expressing his gratitude for Mosaddeq’s refusal to accept any offer of help and thereby saving the country from the scourge of communism, Zirakzadeh claims that: “In the period between 1945 and 1953, the Tudeh Party could take control of Tehran at any time it decided to act. Indeed, by refusing Tudeh Party’s help, Mosaddeq had rendered a great service to the Iranian people.”[32]
In the morning of 16th August 1953, I was assigned to arrest, Abolqasem Amini, the Court Minister. I could not, however find him in any of the Shah’s palaces. While searching for Amini, I encountered Colonel Hosseinqoli Ashrafi, Tehran’s Military Governor, who had arrested Ernst Perron [33] in order to take him, along with his wireless radio, to the military governor’s headquarters.[34]
Perron, however, was released on Mosaddeq’s order and instead Ashrafi, the arresting officer, was detained, despite the fact that he was not in collusion with the plotters.[35]
Thus, until noon of 19th August, Tehran was without a military governor. Faced with the spread of street demonstrations across the city, Mosaddeq appointed his nephew[36], Brigadier General Mohammad Daftary, who was suspected of being closely involved with the plotters[37], as Tehran’s Military Governor and Chief of Police. It seems that in making the appointment Mosaddeq was trying to set up a familial security shield to keep himself and his aides safe from possible assault by his opponents. [38] The appointment could also help prevent bloodshed and even save Iran from a civil war.[39] Furthermore, Mosaddeq had ordered the security guards protecting his residence, to stop resisting the hostile crowd and leave their posts. [40]
According to Manouchehr Farmanfarma’ian– a well known politician and a close relative of Mosaddeq’s– on 19th August 1953 the mantra of demonstrators had changed to “Long live the Shah!” “It was quite a strange scene for us. How could they dare to shout such slogans and why they were totally ignored by thousands of spectators around them. We were indeed witnesses to a profound turn of events.” [45]
In their report, Henderson, Cabell and Wilber claimed that a powerful and unexpected movement– consisting of both pro Shah demonstrators and members of the security organizations– has been able to control Tehran. Not only Mosaddeq and his close aides but ordinary people with differing political orientations have been taken by surprise.[46] Colonel Nejati, a pro-Mosaddeq officer in the Air Force, rejects Kermit Roosevelt’s claims about the significance of his role in the events of the 19th August. In fact, Nejati asserts that: “The lightening success of the “coup d’etat” even jolted Roosevelt and his co-conspirators.[47]
Nejati, who had rushed to Mosaddeq’s residence to protect him, further recalls: “Thousands of Tehran residents were witnessing the commotion around Mosaddeq’s house from the sidewalks or their rooftops, waiting for the finale.”
Sepehr Zabih, a well-known and pro-Mosaddeq journalist claims:
These concerns, which were abetted by the excess which the Tudeh elements manifested in the four days preceding Dr. Mossadegh’s downfall, genuinely alarmed the major sector of the politically minded populace to a point where they would rather witness the downfall of the still popular Dr. Mossadegh than risk a potential Tudeh victory. Indeed most nationalist groups had shown a marked alertness to the inherent threat of the Tudeh party in the course of the postwar political developments. Whenever this was sensed, the public had reacted sharply and unreservedly to thwart an imminent Tudeh danger. [48]
Aug. 19, 1953 Another tank taken over by Tehran residents
According to Mehdi Qani a pro- Mosaddeq university student and a member of the Society of Islamic University Students:
As religious activists, we were concerned with the increasing influence of the Tudeh party and the prospects of Iran dominated by a Communist regime. Our concern was heightened by the Shah’s dismissal of Mosaddeq. We decided, therefore, to remain neutral in this period of uncertainty.[49]
Ebrahim Yazdi, an active supporter of 1979 Islamic revolution in Iran believes that: “In those eventful days when the choice was either the Shah or the Communists, most Iranians would have opted for the Shah.”[50]
One of the most incisive observations about the events of 19 August 1953 were contained in a declaration authored by Khalil Maleki, one of Mosaddeq’s loyal colleagues and the leader of the Third Power Party that had adopted Tito’s neutralist stance in the Cold War. In the declaration, he warns Mosaddeq: “The road you are treading will is the road to Hell, but we will follow you to the end anyhow.”[51] Maleki does not characterize as a coup d’etat the events leading to the downfall of Mosaddeq. Neither does he allude to the possibility of his return to power.[52]
In a recent conversation with the writer, Babak Amir Khosravi expressed similar points of view: “The downfall of Mosaddeq’s government had nothing to do with an Anglo-American instigated coup d’etat.[53] According to Zirakzadeh, in various street confrontations between competing groups on 19 August 1953 there were only a few casualties. Had Mosaddeq followed the path of resistance, hundreds if not thousands of Iranians would have lost their lives.[54]
Mosaddaq, in his comment to Jalil Bozorgmehr, his loyal and patient defense attorney, had thus summed up that fateful day: “We could not have wished for a better ending.”[55]
________________________________
I would like to take the opportunity to express my gratitudes to Dr. Hormoz Hekmat for his unrelenting assistance and role in the translation and editing of this article
I am also grateful to my dear friends , Dr. Behrouz Behboodi , Dr. Mehdi Kordestani and Sh. Jalil for their support and invaluable suggestions
[1]. Jalil Bozorgmeh, Taqrirat-e Mosaddq dar zendan [Mosaddeq’s Utterances in Prison], Tehran, 2005, p 130.
[2] Mohammad Ali Movahhed, Khab-e ashofte-ye naft [the Maddening Nightmare of Oil], Tehran, Karnameh, 2005, vol. 2, p 857.
[3]. Ahmad Zirakzadeh, Porseshha-ye bi pasokh dar sal haye estesna’i[Unanswered Questions in Exceptional Years], Tehran’ Neeloofar, 1997, pp 140 , 304 and 311
[4]. Zirakzadeh, Op.Cit., p 311,
[5]. Gholam Reza Nejati, Jonbesh-e melli shodan-e San’at-e naft-e Iran va koodeta-ye bisto hashtom-e mordad [Oil Nationalization Movement of Iran and 1953 Coup D’etat], Tehran, Enteshar, 1994, p 541
[6]. Babak Amir Khosravi, Nazari az daroun be naqsh-e hezb-e tudeh-ye Iran, [An Insider’s View of the Role of Tudeh Party of Iran], Tehran, Ettela’at, 1996, pp. 617-618.
[7]. Mattison to the Department of State, July 25, 1953, telegram
788,00/7-2553
[8]. Mattison to the Department of State, August 12, 1953, telegram 788,00/8-1253
[9]. Karim Sanjabi, Omidha va na-omidiha” [Hopes and Desperations], London, Jebhe, 1988, p 10.
[10]. Mohammad Ali Amou’i, Dord-e zamaneh” [The Times of Suffering], Tehran, 1998, p 73.
[11]. For further examples of Mosaddeq’s withdrawals and trepidations see:Mohammad Mosaddeq, Khaterat [Memoirs], p 248; Mosaddeq, Name ha [Letters], vol. 1, p 105-106; Hossein Makki, khaterat-e siassi [political memoirs], p 184; Makki, Vaqaye’ si-ye Teer 1331[Events of 21 July 1952], pp 16-17.
[12]. Homa Katouzian, Musaddiq and the struggle for power in Iran ,p 14. See also p 6.
[13]. Mosaddeq, Letters, vol. 1, p 105.
[14]. Movahhed, Op.Cit., vol. 1, p 432.
[15].Khalil Maleki, Nehzate melli va edalat-e ejtema’I [Iran’s nationalist movement and social justice], Tehran, Nashr-e Markaz, 1998, p 205.
[16] . See: Dr. Gholam Hossein Mosaddeq, Harvard Oral History Project, p 12 (tape no. 12)
[17] . Mosaddaq dar mahkemehye nezami ]Mosaddeq In Military Court[, op.cit., vol. 2, p 690.
[18]. Ettela’at daily, 18 August, 1953.
[19]. Mosaddeq, Political Memoirs, pp 272-273 and Sanjabi, Op.Cit., p 148.
[20]. New York Times, August 19, 1953. See also: Khaknaniha weekly, no. 96, 22 August 1953; Mansour Atabaki and Ahmad Bani Ahmad, Panj rouz rastakhiz-e mellat [Five Days of National Uprising], Tehran, 1953, pp 187-189; Movahhed, vol 2, pp 827-828
[21]. New York Times, Ibid. See also: Kayhan Daily, 20 August 1953; Atabaki, Ibid., p 116.
[22]. Nooreddin Kianori, Khaterat Nooreddin Kianoory [Kianoori’s Memoirs, Tehran, Ettela’at, 1990, p 268.
[23]. For the text of Kashani’s letter see: Katouzian, Op.Cit., pp 213 and 218.
[24]. Kianoori, Op. Cit., p 278.
[25]. Hossein Makki, Khaterat-e siasi-ye Hossein Makki [Political Memoirs of Hossein Makki], Tehran, Elmi, 1989, pp. 411-412.
[26]. Foreign Relations . . .vol. X, no. 362n, p 784.
[27]. The Mossadegh era: roots of the Iranian revolution. Lake View Press (Original from: University of Michigan),p121, Compare with Javanshir, Op.Cit., p 307.
[28]. Amou’i, Op. Cit., pp 71-72.
[29]. Amir Khosravi, Op. Cit., p 712.
[30]. Kianoori, Op. Cit., pp 276-277. See also: F. M. Javanshir, Tajrobe-ye bisto hashtom-e mordad [The Experience of 19 August 1953], Tehran, Nashr-e Hezb-e Tudeh, 1960, pp 311-313; Maryam Firuz, Khaterat [Memoirs], p 106.
[31]. Javanshir, Ibid, pp 308-309.
[32]. Zirakzadeh, Op. Cit., pp 322-325.
[33]. Gholam Reza Nejati, Op. Cit, pp 362-363.
[34]. Sarreshteh, Op. Cit., pp 110-111.
[35]. Ibid. pp 120-121.
[36] . Zirakzadeh, Op. Cit., p 141.
[37]. Nejati, Op. Cit., pp 604-605.
[38]. Movahhed, Op.Cit., vol 2, pp 867- 868
[39]. Zirakzadeh, Op. Cit., p 313
[40]. Ettela’at daily, 19 August 1953.
[41]. Baqer Aqeli, Ruz shomar-e Tarikh-e Iran az mashruteh ta enqelab-e eslami [The Chronological History of Iran From the Constitutional Movement to the Islamic Revolution] Tehran, Goftar, 1980, vol 1, p 351.
[42] . Mosaddeq, Letters, p 404.
[43]. Mansour Atabaki and Ahmad Bani Ahmad, Panj rouz rastakhiz-e mellat [Five Days of National Uprising], Tehran, 1953, pp 187-189. See also: Sanjabi, Oral History, p 1069. Movahhed, vol 2, pp 827-828; Amir Khosravi, p 618; Maleki, p 105; Katouzian, p 234.
[44]. Mosaddeq, In Military Court, vol 2, p 481.
[45]. Manouchehr Farmanfarma’ian, Az Tehran ta Caracas, Tehran, Nashr-e Tarikh-e Mo’aser-e Iran, 1994, p 722.
[46].Foreign Relations of the United States, volume X, ,docs 348, 349؛ Wilber, Overthrow of Premier Mosaddeq of Iran (November1952-August1953).Central Intelligence Agency, March 1954, pp 66-67
[47]. Nejati, Op. Cit., p 439.
[48]. Zabih,p.179
[49]. Shahrvand weekly Septmber 2007, no. 12.
[50]. Sokhanrani-ye Ebrahim Yazdi dar talar-e Sheikh Ansari [Yazdi’s Speech in Sheikh Ansari Hall, Tehran University, February 2005.
[51]. Maleki, Khaterat, p 104
[52]. Mas’oud Hejazi, Ruydadha va davari ha. [Events and Judgments] Tehran, Niloufar, 1996, pp 115-118. For the text of the declaration see: Maleki, Khaterat, pp 129-135.
[53].Conversation with Babak Amir Khosravi. 15 May 2011.
[54]. Zirakzadeh, Op. Cit., p 313. Compare with Sadiqi’s viewpoint in: Nejati, p.537; Amouie, p 7.
[55]. Abdollah Borhan, mosahebeh ba sarhang Jalil Bozorgmehr: kharnameye hezb tudeh va raz-e shekast Mosaddeq, [Interview with colonel Jalel Bozorgmehr: Tudeh Party’s Report Card and the Secret of Mosaddeq’s downfall] vol. 2, p 190.
بیانیه کانون نویسندگان ایران در بارۀ اعترافات سپیدۀ رشنو
سرکوب زنان و پروندهسازی برای آنان را پایان دهید
بیش از چهل سال است که حاکمیت ابتداییترین حقوق زنان را نقض میکند و هر اعتراض و نافرمانی آنان را با تحقیر و خشونت سازمانیافته و پروندهسازی پاسخ میدهد. زنان که سالها از خصوصیترین تا عمومیترین عرصههای زندگی خود را زیر سلطهی فرهنگ و قوانین زنستیز حاکمیت دیدهاند، با تلاشهای فردی و جمعی خود برای شکستن این فضا گامهایی برداشته و راههایی گشودهاند. اما این مبارزهی دائمی، هیچ از خشونت عریان حکومت در برابر زنان نکاسته است.
روز هشتم مردادماه، حاکمیت برگ سیاه دیگری به کارنامهی خود افزود و به سیاق بسیار بارهای دیگر به اعترافگیری و دستکاری افکار عمومی روی آورد. در حالی که بیخبری از وضعیت سپیده رشنو، شاعر و نویسنده، به چهاردهمین روز رسیده بود، شبکههای خبری جمهوری اسلامی ویدئوی اعتراف اجباری او را پخش کردند؛ شیوهای که همواره به قصد بیاعتبار کردن اعتراض و ارعاب معترضان از جانب حکومت تکرار شده است: سرکوبشدگان را به ضرب و زور مقابل دوربین نشاندن و خفقان حاکم را به نمایش گذاشتن. اکنون اما خشم و واکنش گستردهی مردم نشان داد که این حربه بیش از پیش از کار افتاده است.
پیشتر ویدئویی در فضای مجازی منتشر شده بود که نشان میداد یک «آمر به معروف» در اتوبوس به بهانهی پوشش، به زنی پرخاش میکند و با اعتراض او و دیگر زنان حاضر در اتوبوس روبهرو میشود. او ضمن فیلمبرداری از زن معترض، تهدید میکند که فیلم را برای «سپاه» خواهد فرستاد. کمی پس از پخش گستردهی این فیلم در شبکههای مجازی، مشخص شد آن زن، سپیده رشنو بوده و به دست مأموران امنیتی، بازداشت و به مکان نامعلومی برده شده است. همزمان رسانههای حاکمیت نیز دست به کارِ پروندهسازی و اتهامزنی شدند و این اعتراض را همچون بیشمار اعتراض دیگر، به «عوامل خارجی» نسبت دادند.
در ماههای اخیر اخبار بسیاری از این دست، با عبور از سد سانسور منتشر شده است؛ اخباری که هم از فشار روزافزون بر زنان پرده برمیدارد و هم ایستادگی و مقاومت آنان را آشکار میکند. حاکمیت ابزارهای قدیمیاش را احیا کرده است و مأمورانش به نام «پلیس امنیت اخلاقی» مشغول سرکوب بیش از پیش زنان و سلب امنیت آنان شدهاند.
بستر این سرکوب اما پیش از این فراهم شده است؛ حاکمیت که دریافته در غیاب تشکلها و نهادهای زنان، نقض حقوق «سپیده»ها و به حاشیه راندن صدای آنان آسانتر است، سالها حق تشکلیابی زنان را نقض کرده و با پروندهسازی و بازداشت و زندان، عرصه را بر فعالان این حوزه تنگ کرده است.
کانون نویسندگان ایران ضمن دفاع از حق انتخاب پوشش، بار دیگر حمایت خود را از حق تشکلیابی زنان اعلام میکند و این بازداشتها و پخش اعترافات اجباری را ادامهی سرکوب سازمانیافتهی زنان میداند. آزادی بیقید و شرط، حق سپیده رشنو و همهی زندانیان سیاسی و عقیدتی است.
کانون نویسندگان ایران
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دريغا كه فقر، چه به آسانى
احتضار فضيلت است!/ احمد شاملو
بیستو دو سال از درگذشت احمد شاملو میگذرد. شاعری که یگانه رویایش شکوه و ارجمندی انسان بود. با هرآنچه موجب وهن آدمی است، سر ستیز داشت. خیالش اگرچه تا هرکجا میرفت اما، همواره از آن نازکخیالی شاعرانه که قصدش مقام امن و امان است میگریخت. شاعر عصر خویش بود و شاهد عصر خویش، و آینده را نه به جستجوی سرانجام خود و پیشگوییای کامبخش، که به خاطر فردای مردمی که دوستشان میداشت رصد میکرد. از همین روست که میدانست دورانی چنین پرادبار در پیش است. دوران تحدید و تحقیر زیبایی. دوران تکریم و تشریف پلیدی. دورانی که در آن جلپارهایست نان/ به رنگ بیحرمت دلزدگی/ به طعم دشنامی دشخوار.
بیستو دو سال از مرگ شاعر آزادی میگذرد.
و بیش از سی سال از روند اجرای برنامههای توسعه، که حکومت هربار به بهانهای آن را در بوق و کرنا کردهاست. لیکن بعد اینهمه سال گویی تنها چیزی که وسعت یافته، تباهی و ویرانیست. غباری طاعونی که شاعر همآن نخست، برخاستنش را بر آفاق دیده و هشدار دادهبود.
اکنون، و در شرایطی یاد احمد شاملو را گرامی میداریم که بازداشت زنجیرهای هنرمندان و نویسندگان و فعالان سیاسی و مدنی و خانوادههای دادخواه، خشم عمومی را برانگیخته و ایستادگی مردم در برابر ستم و تبعیض جانی تازه گرفته است.
کانون نویسندگان ایران، شدت گرفتن رفتارهای جائرانه و تبهکارانهی حاکمیت علیه مردم را محکوم کرده و اعلام میدارد: روز دوم مرداد، در ساعت پنج عصر، در امامزاده طاهر کرج، گرد هم میآییم و مزار احمد شاملو را گلباران میکنیم.
که نام و یاد او، و شعر امیدانگیزش تا ابد چراغ راه آزادی و آزادیخواهیست.
کانون نویسندگان ایران
۳۱ تیر ۱۴۰۱
* اینهمه شادی و شادخواری.اینهمه«ساقی نامه»ها،«رُباب نامه»ها و میگُساری ها در شعر و ادب فارسی متأثر از آئینهای زرتشتی و میترائی است که«روح اسلام» از آنها بیزار است.
* جلوه هائی از آئین های مهری(میترائی) را امروزه در کردستان و در میان «یارسان»ها یا «اهل حق» می توان دید.
آنکس که زندگی و برازندگی می آموزد؛
بندگی نمی آموزد.
(سخن منسوب به بابک خطاب به پسرش)
خُرّمدینان در تاریخ
عقیده شناسان عموماً تاریخ خُرّمدینان را به بعد از اسلام ارجاع داده اند در حالیکه به نظر می رسد خُرّمدینی ،آئینی باستانیِ و مربوط به ایرانِ پیش از اسلام بود چنانکه ابن ندیم در سخن از مزدک و مزدکیان از یک مزدکِ مهین (قدیم) و یک مزدکِ کَهین(اخیر)یاد کرده و می گوید:
-«مزدک مهین(قدیم)پایه گذار خُرّمیّۀ باستان بودکه شاخه ای از آئین زرتشتی است و پیروانش را اندرز می داد که از خوشی های زندگی بهره جویند و از آنچه خوردنی و نوشیدنی است به برابری و دوستکامی (المؤاساة و الاختلاط) خویشتن را بهره مند کنند و از استیلا به یکدیگر (تَرك الاستبداد بعضهم على بعض) بپرهیزند…کرده های نیک را هدفِ خویش کنند.از ریختن خون و آسیب رساندن به یکدیگر بپرهیزند و مهمان نوازی را هرگز فرو مگذارند…و مزدکِ کهین(اخیر) همان کسی است که در پادشاهی قباد پدیدار شد.»[1]
بغدادی ،اسفراینی و ابن داعی نیز ضمن اینکه خُرّمدینی را به پیش از اسلام مربوط می دانند از یکی از پیشوایان خُرّمدینان به نام شَروین یاد می کنند که «مادرش دختر یکی از پادشاهان ایران…و شروین بهتر و فاضل تر از محمّد و جملۀ انبیا و رسُل بود.»[2]
شروین در باورِ خُرّمدینان جایگاهی خاص داشته با اینهمه اطلاعی از وی در دست نیست. استاد یارشاطر با استناد به پروفسور کریستن سن و پروفسور نولدکه معتقداست که شروین ظاهراً از شهیدان مزدکی بوده که در ماجرای مزدکیان به قتل رسیده است[3]. بغدادی،سمعانی، اسفراینی و دیگران از خُرّمدینانی به نام «شروینیّه»در کوه های همدان یاد می کنند که خاطرۀ شروین را گرامی می داشتند و به یادش سرود می خواندند و می گریستند و بر کُشندگانِ شروین نفرین می کردند[4]
این روایت ها یادآور مراسم سوگ سیاوش در منطقۀ بخارا است:
-«اهل بخارا را بر کُشتنِ سیاوش سرودهای عجیب است و مطربان،آن سرودها را کینِ سیاوش گویند. مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحهها است چنانکه در همۀ ولایتها معروف است و مُطربان آن را سرود ساختهاند و میگریند و قوّالان آن را گریستنِ مغان خوانند و این سخنِ زیادت از 3000 سال است.»[5]
با این مقدّمه،یادآور می شویم که به خاطر آشفتگی های پس از حملۀ تازیان به ایران،تا سالها خبری از خُرّمدینان نداریم.
مَقدِسی،جمشید شاهِ پیشدادی را پسر «خُرّمه» دانسته و بر این اساس خُرّمدینان را به ایران پیش از اسلام مربوط نموده است[6] چندی بعد ،برخی مورّخان نیز از خُرّمه زنِ مزدک یاد کرده که پس از قتل همسر با دو تن از مزدکیان به شهرِ ری گریخت و در آنجا پنهانی مردم را به کیش مزدکی خواند که پس از مدتی:
-«…باز خلقی بسیار در مذهب او آمدند… و مردمان، ایشان را خرّمدین لقب نهادند… لیکن پنهان داشتندی این مذهب و آشکار نیارستندی کرد و بهانه ای می جُستند به همۀ روزگار تا خروج کنند و این مذهب آشکار کنند.»[7]
در روزگار حکومت سلمان فارسی در مدائن،گویا شرایط مناسبی برای ظهور دو بارۀ مزدکیان و خُرّمدینان فراهم شده بود[8]
به روایت ابن ندیم در پایانِ سدۀ نخست حملۀ تازیان به ایران دین زرتشتی و باورهای خُرمیّه در خراسان رایج بود[9].در حوالی سال ۱۱۸ / ۷۳۶ که خراسان آبستنِ حوادثِ مهمی برای سرنگون کردن حکومت بنیامیّه و استقرار خلافت بنیعباس بود،فردی به نام«خِداش»در نواحی مرو آیین خرّمی را تبلیغ میکرد و وی را از آن رو «خِداش» میگفتند که «در دین (اسلام) خدشه آورده بود.»[10] خِداش اقداماتی برای بهبود وضع مردم انجام داده بود و وقتی اخبار فعالیت های او به اسد بن عبداللّه قسری -حاکمِ عربِ اُمَوی در خراسان- رسید،وی جاسوسانی را برای دستگیری خِداش به مرو فرستاد.خداش پس از مدتی دستگیر و به حاکمِ خراسان تسلیم شد.او بهنگام برخورد با حاکمِ اُمَوی به درشتی سخن گفت چندانکه قسری دستور داد:«زبانش را کَندند،دستهایش را بریدند، چشم هایش را کور کردند و جسدش را به دار آویختند.»[11]
قتل خِداش اگرچه به خرّمدینانِ نواحی خراسان آسیب رساند، اما باعث نابودی آنها نشد.
ابو مسلم خراسانی و مشکلِ رهبری!
سرنگونی حکومت بنی امیّه و استقرار خلافت عبّاسیان با فداکاری ایرانیان و خصوصاً«بهزادان پور ونداد هرمزد»معروف به ابو مسلم خراسانی انجام شده بود امّا با ناامیدی ابومسلم از خلافت عبّاسیان،وی در نامه ای به « امام جعفر صادق» کوشید تا حکومت را به شیعیان علی منتقل کند.اما،جعفر صادق نامۀ ابومسلم را آتش زد و از پاسخ به آن پرهیز نمود[12].نکتۀ دیگر، سوء قصدی بود که گویا در دروازۀ خراسان علیه منصور عبّاسی تدارک می شده است.[13] . به روایت گردیزی:
-«چون ابومسلم این کارها بکرد،منصور را از آنهمه خوش نیامد و به خویشتن بترسید.پس روزی ابومسلم را پیش خواند و بسیار گفت،و اندر خشم شد بر وی،و بفرمود تا ابومسلم را همانجا-پیشِ او-بکُشتند»[14].
ابومسلم خراسانی در سن 35سالگی به قتل رسید ولی برخی مُدّعی شدند که ابومسلم نمرده بلکه در کوه های ری پنهان شده و بزودی بازخواهد گشت[15] خُرّمدینان نیز که دوستدار ابومسلم بودند معتقد شدند که «از نسل وی مردی برخواهدخاست و حکومت را از بنی عبّاس خواهد گرفت».[16]
ابو مسلم در مبارزه علیه حکومت بنی اُمیّه از یاری های زرتشتیان و خُرمدینان نیز سودجُسته بود[17]و لذا طبیعی بود که پس از قتل ناجوانمردانۀ او به دست خلیفۀ عبّاسی(در سال 137/754) زرتشتیان و خُرمدینان نیز به خونخواهی ابومسلم اقدام کنند آنچنانکه به محض آگاهی از خبر قتل وی، سُنباد که از خُرّمیان بود در نیشابور به خونخواهی ابو مُسلم قیام کرد[18].او از یاران نزدیک ابومسلم و نایب وی بهنگام رفتنِ ابومسلم به نزد خلیفۀ عبّاسی بود.[19]
مهم تر اینکه پس از قتل ابومسلم،خُرّمدینان دختر ابومسلم را به پیشوائی انتخاب کردند،اقدامی که یادآور سنّتِ ایرانیانِ پیش از اسلام در احترام به جایگاه زنان بود. به روایت«مُروج الذّهب»: خُرّمدینانی که در زمان بابک ظهور کردند از این دسته بودند.[20]
در آن عصر خراسان بزرگ بخاطر دوری از پایتخت حکومت بنی اُمیّه (دمشق) ، مرکزِ مبارزه علیه حکومتِ جابرانۀ امُویان بود و با وجود شخصیّت ها و شاعران برجسته ای در جنبش شعوبیّه، ایرانیان نتوانستند حکومت و حاکمیّت مستقل خود را مستقر کنند. یکی از علل این ناکامی یا ناتوانی این بود که در آن زمان-پس از حدود صد سال از حملۀ تازیان- خراسان چنان از وجود قبایل عرب مهاجر اشباع شده بود که هرگونه حرکت و تحوّلی بدون حضورِ آنان غیرممکن یا بسیار دشوار بود[21].ازدواج اعراب مهاجر با ساکنان محلّی ،بافت جمعیّتی این منطقه را دچار تغییرات ریشه ای کرد و این امر-چنانکه گفته ایم-یکپارچگی ملّی را دچارِ ضعف و زوال نموده بود.فرزانۀ خراسان-فردوسی توسی- این تغییر ریشه ای را چنین گزارش کرده است:
ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ کنند
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋُﻤّﺮ کنند
نه تخت و نه دیهیم بینی، نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
شود بندۀ بی هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید بکار
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار، آنک لاف آرَد و گفت و گوی
چو بسیار از این داستان بگذرد
کسی سوی [آزادگان] ننگرد [22]
از این رو،مخالفان حکومت بنی امیّه در خراسان به جای انتخابِ رهبری ایرانی، عَلمدارِ حقّانیّت و رهبری بنی عباس گردیدند که نَسَب به خاندان پیغمبر اسلام می بُردند؛موضوعی که با اعتقادات اعراب مهاجر در خراسان همخوانی داشت.
پس از استقرار حکومت عبّاسیان و حضور دولتمردان ایرانیِ در دستگاه خلافت -خصوصاٌ برمکی ها- فصل تازه ای در حیات سیاسی-فرهنگی ایرانیان آغاز شد امّا این فصل تازه ،«دولت مستعجل»ی بود که با قتل ابومسلم و سپس کشتار هولناک اعضای خاندان برامکه-به قدرت گیری عناصر عرب و سپس ، سرداران تُرک در دستگاه خلافت عبّاسی منجر شد.
قتل ابو مُسلم به دستِ منصور خلیفۀ عبّاسی تأثیرات عمیقی در میان ایرانیان داشت، وجود آنهمه«ابومسلم نامه»ها نشانۀ علاقۀ عمیق ایرانیان نسبت به وی بود[23] با چنان ارادت و علاقه ای،یکی از نتایج سیاسی قتل ابو مُسلم این بود که خونخواهیِ وی پرچم اتحاد زرتشتیان،هواداران ابومسلم،مزدکیان، خرّمدینان و غُلات شیعه علیه عبّاسیان شد چندانکه:
-«چون رافضیان [غُلات شیعه] نام مهدی شنیدند و مزدکیان نام مزدک، از رافضیان و خرّمدینان خلقی بسیار بر سُنباد گرد آمدند…و مذهب خرّمدینی با گبری (زرتشتی) و تشیّع آمیخته شد و بعد از آن در سِرّ با یکدیگر میگفتندی تا هر روزی پرورده تر شد،تا به جایگاهی رسید که این گروه را مسلمانان و گبران ، خرّمدین میخواندند.»[24]
چندی بعد، حضور یک فرماندۀ بزرگ به نام «خَشَوی خرّمی» در قیام مقنّع (۱۵۹/ ۷۷۵) نشانۀ مشارکت خُرّمدینان در این قیام بود.[25]عبدالعزیز الدوری -پژوهشگرِ عرب- معتقد است که عقاید مقنّع در اصل خُرّمیّه بود[26].
در سال180/7-796 قیام عمرو بن محمدبن عُمَرَکی زندیق رهبر سرخ جامگان گرگان (محمّره)[27] و نیز حضور علی مزدک و برادرش در قیام خُرّمدینانِ اصفهان (218/833) نشانۀ تداوم باورهای خرّمدینی در آن عصر بود.علی مزدک سپس به جنبش بابک خُرّمدین پیوست.[28]
خواجه نظامالملک در این دوران از تمرکز مزدکیان و خُرّمدینان در نواحی جِبال یاد می کند که 50 % مردم آن مزدکی و رافضی[غُلات]بودند [29].جبال در آن دوران شامل شهرهای مهمی مانند همدان،اصفهان،آذربایجان،ری،گرگان،کرج،کاشان، خراسان، ماوراء النهر و فارس بود[30].این روایت نشان دهندۀ پراکندگیِ جغرافیائی خُرّمدینان در نواحی مختلف ایران است؛ موضوعی که باعث شد تا خُرّمدینان در نواحی مختلف به نام های مختلف نامیده شوند از جمله:مزدکیّه،خُرمیّه ،مُحمّره (سرخ جامگان)،سرخ عَلَمان، بابکیّه و…
بدین ترتیب،در طول سالیان دراز،عقاید خُرّمدینان با دیگر عقاید آمیخته شد و در کنار این اختلاط و آمیختگی به حیات خود ادامه داد.
خُرّمدینی؟ یا «خُور دینی»؟
پژوهشگران در بارۀ ریشۀ«خُرّمدین» نظرات مختلفی ابراز کرده اند[31] امّا پروفسور مارکوارت(Joseph Marquart)،ایرانشناس آلمانی،«خُرّمدینی» را تحریف شدۀ «خور دینی»نامیده [32] و در واقع، خُرّمدینان را به مهرپرستی(میترائیسم) مربوط کرده است.در حالیکه استاد احسان یارشاطر با توجه به اهمیّت شادی (سُرور) و خُرّمی در باور مزدکیان ، وجه تسمیۀ خُرّمدین را وجود همین سُرور و خُرّمی در باورِ خُرّمدینان دانسته است.[33]
به اعتقاد نگارنده نظر مارکوارت ناظر بر جهان بینی فلسفی خُرّمدینان و نظر یارشاطر ناظر بر آئین اخلاقی آنان است و لذا،این دو نظر،دو وجه یک جنبش است و مغایرتی با یکدیگر ندارند.
در تأئید نظر مارکوارت در انتساب خُرّمدینان به مهرپرستی(میترائیسم) باید دانست که در ایران باستان نام هائی مانند«خورشید» و «میترو خورشید» رواج داشته است چندانکه «اسپهبد خورشید» از یاران سُنباد بود[34] مؤلّف بیان الادیان در ذکر «مذاهب مُغان»از پرستش آفتاب در سه روز یاد می کند[35]
در شاهنامۀ فردوسی- واژه های خُور، خورشید، هور ،آفتاب و مِهر به صورت مترادف و مشابه بکار رفته و دارای مشخصات مشترکی هستند که نشانۀ یگانگی و پیوندِ ذاتیِ مهر و خورشید است.
یشتِ ششمِ اوستا به خورشید اختصاص یافته است.او ایزدِ فروغ و روشنائی است که صفت اش«تیز اسب» است و در مرتبۀ پرستش، همسانِ اهورامزدا است.در گاهشماریِ کهن ایرانی روز پانزدهم هر ماه «خورشید روز»نام دارد و ماه دهم هر سال(دی)«خُور ماه»نامیده می شود . خورشید بر روی درفش پادشاهان،علامت اقتدار سلطنت،بقای ایران زمین و مظهر مملکت بود.[36] ستایش خورشید توسط شاهان هخامنشی جلوۀ دیگری از مهر پرستی ایرانیان بود چنانکه به روایت یک مورّخِ رومی:شاهِ ایران پیش از رفتن به جنگ،همراه با سرداران و کارگزاران خویش،همگی به گرداگردِ صفوف مردان مسلّح می گشتند و به خورشید و مهر و آتشِ جاویدان نماز می گزاردند[37]
از سوی دیگر،سوگند به خورشید و سخن گفتن قهرمانان شاهنامه با خورشید نیز می تواند بازتاب مهرپرستی در آن عصر باشد:
بنالید و سر سوی خورشید کرد
ز یزدان دلش پُر ز امید کرد
چنین گفت کای روشنِ دادگر
درخت امید از تو آید به بر[38]
پس از سقوط سلسلۀ ساسانیان،اندیشه های خُرّمدینی و مهر پرستی ادامه یافت چنانکه پیروانِ بِه آفرید و سُنباد خورشید را پرستش می کردند.بِه آفرید (مرگ حدود 131/749)برای پیروان خود کتابی به زبان فارسی نوشته بود. جوهر اصلی عقاید او، پرستش خورشید ،توصیه به آبادانی و صرفِ بخشی از دارائی ها برای تعمیر و ایجاد پُل ها و راه ها بود.[39]
سُنباد(مرگ 137/754 ) نیز که از خُرمدینان بود[40] به پیروانش می گفت: باید کعبه را ویران کرد و مانند گذشته باید آفتاب را قبلۀ خود ساخت[41].مدتی بعد و در اوج جنبش بابک خُرّمدین،قیام«مِهرکیشِ کُرد»[42] و پسرش،«جعفر مهر کیشِ کُرد»نشانۀ تداوم باورهای مِهری (میترائی) در این دو قیام بود[43]. جعفر مهرکیش کُردی- مانند بابک – دستگیر و پیکرش در کنار پیکر بابک به دار آویخته شد.[44]
مؤلف «مُروج الذّهب» که در سال 302 / 914 از خُرمدینان دیدار کرده از کُرد های خُرّمی مانند «کُردکیّه»و «لُود(کُرد)شاهیّه»یاد کرده که«از همۀ خُرّمیان معتبرترند.»[45]
با توجه به نزدیکی شهرهای غرب ایران به پایتخت ساسانی(مدائن=تیسفون) می توان گفت که باورهای مِهری(میترائی) در نواحی کرمانشاه، آذربایجان ، همدان و…رواج داشته است.جلوه هائی از این عقاید و آئین ها را امروزه نیز در کردستان و در میان «یارسان»ها یا «اهل حق» مشاهده می کنیم. استاد شفیعی کدکنی در کتاب درخشانِ«قلندریّه در تاریخ» معتقد است:
-«… تردیدی ندارم که اگر هسته هائی از آئین خُرّمدینی در جهان باقی مانده باشد،جایگاه جغرافیائی آن همین ناحیۀ غرب ایران است و در همان نواحی که اهل حق باشندگانِ آن اند».[46]
شفیعی کدکنی ضمن توجه به تطوّرِ باور های ایرانی -از جمله خُرّمدینان- در پس از اسلام به نکتۀ بسیار مهمی اشاره می کند.وی می گوید:
-«از بسیاری از اهل حقّ شنیده ام که«علیِ»مورد نظر ما[اهل حقّ]ربطی به آن علیِ تاریخی-یعنی امام علی ابیطالب-ندارد و استمرار یک حقیقت ازلی و ابدی است».[47]
اعتقاد به پرستش آفتاب در شعر و ادب پارسی نشانۀ تداوم اندیشۀ مِهری در ایرانِ بعداز اسلام است چنانکه به قول مولوی:
چو غلام آفتابم،هم از آفتاب گویم
نه شبم،نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم،به طریق ترجمانی
پنَهان از او بپرسم،به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابه ها بتابم
بگریزم از عمارت،سخن خراب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقُبادم
نه به شب طلوع سازم،نه ز ماهتاب گویم
استاد محمّد معین در کتاب درخشانِ«مزدیسنا و ادب فارسی» ضمن بررسی مفهوم«میِ مُغانه»و«مِهر»بازتاب آن ها را در ادب پارسی نشان داده است[48] در واقع،اینهمه شادی و شادخواری.اینهمه«ساقینامه»ها و «رُباب نامه»ها و میگُساری ها در شعر و ادب فارسی متأثر از آئینهای میترائی و زرتشتی است که«روح اسلام»از آنها بیزار است.مثلاً:حافظ آنقدر که از ارزشهای«دیرینه»و«پیشینه»(یعنی باورهای ایرانِ پیش از اسلام)یادکرده،از ارزشهای اسلامی تقریباً غافل است، توجه کنیم که حافظ چقدر از مُغان،پیر مُغان، خرابات،جمشید، سیاوش ، فریدون، کیخسرو ، جامِ جم، نکیسا، باربُد، مانی، مهر،خسرو ،شیرین، آتشکده،زرتشت و…یاد کرده و چه مقدار مثلاً از محمّد و علی…؟! تقریباً هیچ [49]
در این تداوم تاریخی است که می توان با سخن اقبال لاهوری موافق بود:
گمان مبَر که به پایان رسید کارِ مُغان
هزار بادهٔ ناخورده در رگِ تاک است
ادامه دارد
https://mirfetros.com
[email protected]
[1] – ابن الندیم، پیشین ص ۴16؛
Yarshater,E: The Cambridge History of Iran, Cambridge university press ,1983,Vol.3(2) p.995
«کیش مزدکی»، احسان یارشاطر، ایران نامه، سال دوم، شمارۀ ۱، پائیز ۱۳۶۲،واشنگتن دی.سی ،ص ۱0
[2] – بغدادی،پیشین،صص252؛اسفراینی،پیشین،صص135؛ ابن داعی،پیشین، ص182
[3] – یارشاطر،پیشین،ص26.بنابراین، سخن محقّقانی که شروینِ مزدکی را «شروین بن سرخاب از شاخۀ کیوسیّۀ آز آل باوند طبرستان» دانستهاند، ناروا است.برای نمونه نگاه کنیدبه:نظری به تاریخ آذربایجان،انتشارات انجمن آثار ملّی، تهران، 1349،ص137
[4] -بغدادی،پیشین،252؛اسفراینی، ابو المظفر ،التبصیر فی الدین و تمییز الفِرَق الناجیه عن الفِرَق الهالکین، به تصحیح کمال یوسف حوت،عالم الکتب،بیروت، 1403/ ۱۹83،صص 135-136؛الانساب، ج 1، به تصحیح و تعلیق عبدالله عمر بارودی، دارالجنان،بیروت، 1408/۱۹88، ص243؛ج2،ص352
[5] -نرشخی،پیشین، ص 23-24
[6] -مَقدِسی،پیشین،مجلد1-3،ص500.
[7] – خواجه نظام الملک ، پیشین، ص ۲۴۹.همچنین نگاه کنید به:مُجملالتواریخ و القِصَص، پیشین ،صص ۳۵۴ و ۳۵۸
[8] – سلمان فارسی به دنبال آزار مزدکیان از ایران گریخت، امّا در حوالی حجاز، قبیله بنی کلب او را به بردگی گرفت و سپس به قبیله دیگری فروخته شد و سرانجام در شمار بردگان حضرت محمد درآمد.وی،سلمان را به خاطر آگاهی و دانشش آزاد کرد و جزو مشاوران خود قرار داد.کرداری که از سلمان نقل میکنند گرایشهای ضد اشرافی و شاید مزدکی او را نشان میدهد.او خود میگفت: «از اهالی جَی (اصفهان) است و آتشپرست(زرتشتی)بوده و در خدمت پدرش تحصیل علوم کرده است»:مستوفی،حمداللّه،تاریخ گُزیده،به اهتمام عبدالحسین نوایی، انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۳۹، ص ۱۶۵؛ بناکتی ، فخرالدین ، تاریخ بناکتی، به کوشش جعفر شعار، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۴۸. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به:
Louis Massignon,Salman pak et les premices spiritulles de I’Islam iranien,Paris,1934.
[9] -ابن ندیم،پیشین،ص418
[10] – اخبار العبّاس،مؤلّف گمنام،به تصحیح دوری و مطلّبی،بیروت،۱۹۷۱،ص ۱۵۹، ۲۱۲، ۴۰۳-۴۰۴؛ طبری، پیشین، ج ۹، ص ۴۰۸۹، ۴۱۶۴؛مَقدِسی،پیشین، ص 940
[11] – تاریخ طبری، پیشین، ج ۹، ص ۴۱۶۴؛ مقدسی، پیشین ، ص 940؛ ابن حزم، پیشین ، ج ۴، ص ۱۸۶.در بارۀ خِداش نگاه کنید به:رضازادۀ لنگرودی، پیشین، صص13-20
[12] -برای شرح این ماجرا نگاه کنید به:ابن طقطقی،تاریخ فخری،ترجمۀ محمد وحید گلپایگانی،بنگاه ترجمه و نشر کتاب،تهران،1350،ص208
[13] -نگاه کنید به مسعودی،پیشین،ج2،صص290-291
[14] -زین الاخبار،تصحیح و تحشیۀ عبدالحی حبیبی،بنیاد فرهنگ ایران، تهران، 1347،ص64.همچنین نگاه کنید به: مسعودی،پیشین،ج2،صص290-296؛ یعقوبی،پیشین،ج2، صص355-356
[15] -ابن ندیم،پیشین،ص418
[16]-مَقدِسی،پیشین،ج4-6،صص961-962،مسعودی،پیشین،ج2،ص297.با چنان تعلّقِ خاطری به ابومسلم خراسانی برخی مورّخان بابک خُرّمدین را از فرزندان مطهّر پسر فاطمه (دختر ابومسلم)دانسته اند:دینوری،پیشین، ۴۴۴
[17] -صدیقی،پیشین،ص190
[18] -مسعودی،پیشین،ص 297 ؛یعقوبی،پیشین،ج2،صص356-357؛ابن طقطقی،پیشین،ص232؛دینوری،پیشین،صص422-423
[19]-ابن اسفندیار،پیشین،ج1،تصحیح عبّاس اقبال،تهران،1320،صص ۱۶۸ و ۱۷۴
[20] -مسعودی،پیشین،ج2،ص297
21-در این باره نگاه کنیدبه:«مهاجرت قبایل عرب به خراسان و پیامدهای فرهنگی آن»، حسین مفتخری،محمود نیکو و مسعود بهرامیان،فصلنامۀ مطالعات فرهنگی و اجتماعی خراسان،شمارۀ 3 ،آذر 1393،صص 137-164«فتح خراسان و مهاجرت قبایل عرب به این سرزمین»، امیر اکبری،پژوهشنامۀ تاریخ ، شمارۀ 17، زمستان 1388،صص1-18؛«ازدواج های اعراب و خراسانیان در عهد امویان»، علی اکبر عباسی ،مجلۀ مطالعات فرهنگی اجتماعی خراسان، شمارۀ 22 و23 ،زمستان و بهار 1391،صص 61-80؛ «پیامدهای اجتماعی مهاجرت قبایل عرب به ایران»،علی بیات و زهرۀ دهقان پور،مجلۀ تاریخ و تمدن اسلامی، شمارۀ 14، پائیز و زمستان 1390،صص 3-24
[22] -شاهنامۀ فردوسی،پیشین،ج9،صص318-320
[23] – در این باره نگاه کنید به پیشگفتار و توضیحات روشنگرِ حسین اسماعیلی در کتابِ ابومسلمنامه به روایت ابوطاهر طرسوسی، انتشارات انجمن ایران شناسی فرانسه ،انتشارات معین، شرکت نشر قطره،تهران، 1380
[24] – خواجه نظام الملک،پیشین، صص ۲۴۹-۲۵۱ و ۲۷۹-۲۸۶
[25] – نَرشَخی،پیشین،ص ۹۴، ۹۷
[26] – العصر العبّاسی الاول،طبع الثالث،دارالطلیعه،بیروت ،1997،ص 92
[27] -طبری،پیشین،ج12،صص5276 و 5277؛زرکلی،خیرالدین،الأعلام،ج 5، بیروت،1980،ص85
[28] – خواجه نظام الملک،پیشین ، ص ۲۴۹
[29] – همان، ص ۲۴۹
[30] – نگاه کنید به: صورة الارض، ابن حوقل، ترجمۀ جعفر شعار، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۵، صص۱۰۱-۱۱۷؛ حدود العالم،مؤلف ناشناس،به کوشش منوچهر ستوده، تهران، ۱۳۴۰، صص ۱۴۰-۱۴۳
[31]-برای آگاهی از این نظرات نگاه کنید به: نفیسی، پیشین، ص21؛ صدیقی، پیشین، صص237-243؛یارشاطر،پیشین،صص18- 19؛کلیما،اوتاکر،تاریخچۀ مکتب مزدک،ترجمۀ جهانگیر فکری ارشاد،انتشارات توس،تهران،1373،صص136-137؛ رضازاده لنگرودی،پیشین،صص174-175
[32] -مارکوارت،ژوزف،«یک کنفرانس علمی در بارۀ آذربایجان»،نشریۀ ایرانشهر، شمارۀ 7، برلین،1305،ص402.داشتنِ این شمارۀ ایرانشهر را مدیون دوست عزیزم مهرداد ایرانی هستم.از ایشان سپاسگزارم.
ترجمۀ فارسی: «کیش مزدکی»،پیشین، ص ۱۹.
[34] -نگاه کنید به:صدیقی،پیشین،صص89 ،175 و 182 ؛محمّدی ملایری،ج4، ص315
[35] -ابوالمعالی،پیشین،باب دوم،ص295
[36] -نگاه کنید به:یاحقی،محمد جعفر،فرهنگ اساطیر و اشارات داستانی در ادبیّات فارسی ،پژوهشگاه علوم انسانی و نشر سروش،تهران،1375،ص338
[37] – هینلز،جان،شناخت اساطیر ایران،ترجمۀ ژالۀ آموزگار و احمد تفضّلی،نشر چشمه،1382،ص121
[38] -شاهنامۀ فردوسی،ج 9،پیشین، ص25،در پادشاهی خسرو پرویز؛همچنین ج5، ص390 در جنگِ بزرگ کیخسرو و افراسیاب.
[39] -گردیزی،ابوسعید عبدالحی،زین الاخبار،تصحیح و تحشیۀ عبدالحی حبیبی ، بنیاد فرهنگ ایران،تهران،1347،ص120؛بیرونی،ابو ریحان،آثارالباقیه،با حواشی اکبر دانا سرشت ،انتشارات ابن سینا،تهران،1352،ص272
[40] -مسعودی،پیشین،ج3، ص244؛ترجمۀ فارسی، ج ۲، ص ۲۹۷
[41] – خواجه نظام الملک،ص321
[42] – مسعودی،التّنبیه و الاشراف، ص338
[43] – دینوَرَی،پیشین،ص418
[44] – طبری،ج14،ص5954
[45] -مسعودی،مُروج…،پیشین،ج2،ص297
[46] – قلندریّه در تاریخ،انتشارات سخن،تهران،1386،صص60-61.برای معرّفی این کتاب نگاه به مقالۀ نگارنده در لینک زیر:
https://mirfetros.com/fa/?p=35833
[47] -شفیعی کدکنی،پیشین،ص58 .همچنین نگاه کنید به توضیح دیگری در همین باره در صفحۀ 339 همان کتاب.
[48] – نگاه کنید به: مزدیسنا و ادب فارسی،ج1، انتشارات دانشگاه تهران،1326، صص266-281
[49] -نگاه کنید به گفتگوی نگارنده با بهروز رفیعی(راد)،دیدگاه ها،انتشارات عصر جدید، سوئد،1993،صص 39-51. همچنین نگاه کنید به لینک زیر: