ما در کجای تغییر ایستاده‌ایم؟،فرشاد قربان‌پور

ژانویه 13th, 2021

حکومت، پانزده دقیقۀ بعد کجاست؟ آیا پاسخی قطعی برای آن وجود دارد؟ بدون شک پاسخ نه است.

هانا آرنت در نوشتارهای خود پیرامون نظام‌های دیکتاتوری به سه پرده از حیات این نظام‌ها اشاره کرده و زندگی آنها را در سه فاز تقسیم می‌کند.

به گمان او این سه فاز عبارتند از:

۱-فاز اول: اکثریت مردم سرمست از ایدئولوژی به دنبال رهبران خود راه می‌افتند، انگار بهشت گمشدۀ خود را یافته‌اند، ایدئولوژی را دربست می‌پذیرند و خواهان کوچک‌ترین تغییری در آن نیستند.

۲-فاز دوم: واقعیات چهرۀ خود را نشان داده و هیچ کدام از وعده‌های رهبران تحقق نیافته است و مردم از نظام  دلزده و مایوس می‌شوند، در این فاز گروهی به فکر اصلاحات می‌افتند ولی به دلایل متعدد از جمله این که اصول ایدئولوژی را نمی‌توان تغییر داد، اصلاحات سرانجام راه به جایی نمی‌برد.

 ۳-فاز سوم: فازِ نهایی نظام‌های دیکتاتوری است که در این فاز متولیّانِ تمامیت‌خواه سعی می‌کنند از خشونت عریان استفاده کنند. از بین همفکران سابق، هر کس با آن‌ها کوچک‌ترین زاویۀ دیدی داشته باشد را از دایره خودی‌ها می‌رانند، تصفیه‌های گسترده شروع می‌شود و دایره خودی‌ها کوچک و کوچک‌تر و ناکارآمدی‌ها عمیق‌تر و تعداد مخالفین بیشتر و بیشتر می‌شود و نهایتاً سیل اعتراضات می‌آید و همه چیز را با خود می‌برد.

 ما در کجا هستیم؟

اکنون پرسشی که مطرح می‌شود این است که بسنجیم ما  در کجای این مراحل قرار داریم؟. این پرسش و ارزیابی، از آن رو اهمیت دارد که نسبت‌ جامعه را با تحول و به سخن دیگر، فاصلۀ جامعه را با تغییر نشان خواهد داد. اینکه در ابتدای مسیر هستیم و یا در انتهای آن و یا شاید هم در میانۀ راه.

 فاز اول

مساله این است که ما از دورۀ زمانیِ انقلاب گذشته‌ایم. فاز اول را می‌توان در فیلم‌هایی دید که از دهه ۶۰ به یادگار مانده و در آن  آیت‌الله خمینی برای سیل هواداران انقلابی که بخش عظیمی از ایرانیان را دربر می‌گرفت سخن می‌گفت. با هر سخنرانی او  سیل جمعیت روانه هدف می‌شد. جریان حزب‌الهی و به دنبالش خط امام شکل گرفته و همه  سرمست از قدرت به دنبال کوبیدن مشت‌ها بر دهان آمریکا و استکبار بودند. دوره‌ای بود که می‌گفتند هرچه امام گفت، شدنی است.این فاز تا پایان حیات آیت‌الله خمینی ادامه داشت.

 فاز دوم

آرنت نمی‌گوید در صورت فقدان رهبر اولیه، جریان چگونه پیش خواهد رفت. اما آنچه روی داد این بود که با فقدان رهبر نخست، مسیر با رهبر دوم ادامه یافت. شاید در تقسیم‌بندی آرنتیِ مساله، سال ۱۳۶۸ را بتوان پایان فاز اول دانست. جنگ تمام شده بود و همه منتظر بودند تا آرمان‌ها به ظهور برسند. هنوز عده‌ای در آرزوی جامعۀ بی طبقه توحیدی بودند. برخی نیز شعارهایی همچون تبدیل ایران به ژاپنِ اسلامی را سر می‌دادند. اما رفته رفته واقعیت‌ها خودش را نشان داد.

واقعیت چه بود؟ اینکه نمی‌شود هم ایدئولوژیک بود و هم توسعه یافت. پس در این میان چه باید کرد؟ بین تغییر بنیادهای فکری و یا تغییر هدف، ما دومی را انتخاب کرده و توسعه را فدای ایدئولوژی کردیم. پس بدرود ژاپن اسلامی!

 برای این آرزو بیش از یک دهه وقت صرف شد. این دهه، دهۀ اصلاحات بدون نام بردن از آن بود. دوره‌ای بود که واقعیت در حال نشان دادن چهرۀ تلخش بود. اینکه ما عقب‌افتاده و توسعه نیافته‌ایم. در این زمان، اتفاق مهمی هم در دنیا رخ داد. اقتصاد به جای ایدئولوژی در صدر نشست. انقلاب‌ها و رویکردهای انقلابی در سطح جهان  دیگر ارزشش را از دست می‌داد.

 فاز سوم

اما در ایران اصلاحات اقتصادی هاشمی به اصلاحات سیاسی خاتمی پیوند خورد. رویکرد سیاسی اصلاحات با برآمدن دولت خاتمی بود و این را شاید بتوان در آن تقسیم‌بندی آرنتی آغاز فاز دوم دانست. این دوره، دورۀ راندن خودی‌ها و انقلابیون نخست از خیمۀ انقلاب نیز بود که در فاز سوم تحلیل هانا آرنت آمده است. هر چند که در یک تحلیل می‌توان راندن خودی‌ها را حتی پیش‌تر از این به زمان مغضوب شدن آیت‌الله منتظری، آیت‌الله آذری قمی و حتی آیت‌الله شریعتمداری به عقب برد.

در واقع راندن خودی‌ها همیشه و همه جا همزاد انقلاب‌ها است و از فردای پیروزی آغاز می‌شود.

اما ابتدای دهه ۸۰، بن بست اصلاحات خاتمی بود. هرچند که همین اصلاحات شکست خورده را نیز تا پایان دورۀ خاتمی کشاندند. با این حال اگر بخواهیم تاریخ دقیقی تعیین کنیم شاید بتوان توقیف سلام را مبنایی نزدیک‌تر به حساب آورد. در پی این روی‌داد ابتدا چهره‌هایی مانند آیت‌الله موسوی خوئینی‌ها و عبدالله نوری مغضوب شدند و سپس کار به دیگرانی همچون محمد خاتمی، مهدی کروبی، میرحسین موسوی، علی اکبر هاشمی رفسنجانی و… کشیده شد.

 خشونت

هر چند پیش‌تر، اتفاق‌هایی مانند اعتراضات قزوین، مشهد و اسلام‌شهر، قتل‌های زنجیره‌ای و… حکومت را وارد فازِ خشونت کرده بود، اما می‌توان مبنای خشونت علیه آزادیخواهی و دموکراسی‌طلبی و قانون‌گرایی را در تیر ۷۸ تعیین کرد. پس از این بود که تمام اعتراض‌ها با خشونت و قدرت پاسخ داده شد، این روند در آبان ۹۸ به حدی خارج از تصور رسید. خشونتی که مشاهده شد را در تحلیل آرنتی مساله می‌توان جای داد که هانا آرنت در فاز سوم از آن حرف می‌زند.

 اما یک مساله! هانا آرنت دربارۀ مدت زمان هر فاز  صحبتی به میان نمی‌آورد. برای نمونه اگر فاز نخست،در جمهوری اسلامی از سال ۵۷ تا سال ۶۸ طول کشیده باشد و فاز دوم را در پایان جنگ و برآمدنِ دولت هاشمی جست‌وجو کنیم، مشاهده می‌کنیم که این دو فاز از نظر زمانی با هم برابر نیستند که البته طبیعی است. اما پرسش اینجاست که نقطۀ صفر فاز سوم را باید در کجا بگذاریم؟ در تیر۷۸؟ در خرداد ۸۸؟ در دیماه ۹۶ یا آبان ۹۸ و یا شاید هنوز فاز سوم شروع نشده باشد.

 نقطۀ آغازین

به گمان من این نقطۀ آغازین فاز سوم را می‌توان خرداد ۸۸ دانست. بنابراین فاز نخست ۱۱ سال و فاز دوم ۲۰ سال طول کشید. هیچ دانشی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان مدت زمان فاز سوم را ارزیابی کرد. شاید فاز سوم بیشتر از دو فاز دیگر طول بکشد و یا شاید هم نه. اما به نظر می‌رسد هنوز مسیری طولانی را طی نکرده‌ایم.

 اکنون در کجا هستیم؟

آرنت در تقسیم‌بندی خود، دوره‌ای را تحلیل می‌کند که حتی عملکرد دون‌پایه‌ترین کارگزاران حکومتی نه تنها به پای حکومت نوشته می‌شود، بلکه شخص اول نیز از آن عملکرد دفاع می‌کند. به گمان هانا آرنت در این دوره: « ‍رهبرِ توتالیتر نمی‌تواند انتقاد از زیردستانش را تحمل کند، زیرا آن‌ها پیوسته به نام او عمل می‌کنند. اگر او بخواهد خطاهایش را تصحیح کند، باید آن‌هایی را که به خطاهای او عمل کرده‌اند از میان بردارد. اگر او بخواهد مسئولیت اشتباهاتش را به دوش دیگران اندازد، باید آن‌ها را بکُشد». به نظر او در این دوره نباید ارکان مختلف حکومت را مستقل از راس حکومت مورد نقد قرار داد. چرا؟ که در این دوره شخص اول «تنهاکسی‌ست که… در صورت قرار گرفتن در تنگنا، نمی‌تواند بگوید که چرا از من می‌پرسی، از رهبر بپرس». (توتالیتاریسم)

 به گمان من، امروز جامعه در این مرحله است. امروز هر کسی هر کاری که می‌کند، آن کار را به نظام و شخص اول کشور گره می‌زند. کارهایی انجام می‌شود که شخص اول می‌خواهد و کارهایی انجام نمی‌شود چون شخص اول نمی‌خواهد…

-زمانی برجام خوب بود، اما اکنون دیگر نه

-زمانی مذاکره و نرمش خوب بود اما اکنون دیگر نه

-دولت آینده باید جوان و انقلابی باشد

-واکسن خارجی خوب نیست

و…

در این مسیر هر کس مخالف است بهتر است از قطار پیاده شود. چرا که حاکمیت  آرایش دفعِ به خود گرفته نه جذب.

هانا آرنت در وضع بشر می‌نویسد: «توتالیتاریسم فردیت انسان‌ها را خرد می‌کند و شخصیت انسان‌ها را به هیچ تقلیل می‌دهد تا جایی که دیگر هیچ کس مگر شخص اول دیده و شنیده نشود بنابراین با وجود اینکه توده‌های میلیونی نمایش داده می‌شوند و در همه جا هستند اما در واقع هیچ‌کس در هیچ جا حضور ندارد و در نهایت همه در بدبختی و فلاکت با هم شریک و برابرند ولی در عمق ماجرا هیچ جهان مشترکی در جامعۀ دیکتاتور زده وجود ندارد زیرا فردیت انسان‌ها به کناری زده شده است». جامعه امروز در چنین شرایطی قرار دارد. اما آنچه این شرایط را قابل تحمل می‌کند، یک نوع دوگانگی کوچک و ریز در بدنه و ساختارهای حکومتی است. بین دولت و حاکمیت، بین مجلس و دولت، بین حزب‌الهی‌ها و حاکمیت و بین مردم با حزب‌الهی‌ها و… و اینجاست که ما نفس می‌کشیم.

اینجاست که به قول هانا آرنت« در نظام هاي ديكتاتوري همه چيز خوب به نظر ميرسد حتي ١٥ دقيقه قبل از فروپاشي». و حکومت باید از آن زمان‌هایی هراس داشته باشد که در آن زمان‌ها برخی از کارگزاران حکومتی« شخصاً تصمیم می‌گیرند، در چنین هنگامه‌هایی اخلاقی عمل کنند».

در واقع آنچه که کارل یاسپرز در مقاله‌‌ی “گناه سیاسی” مطرح می‌کند مبنی بر اینکه:« همه اعضای جامعه مسئول شیوۀ حکومت جامعه‌اند و هر کس که از این مسئولیت مدنی شانه خالی کند در «گناه سیاسی» حکومت شریک و مقصر است». سبب می‌شود، روزی همه بیدار شوند و دیگر دست از تبعیت بردارند و آن‌وقت است که حرکت بزرگ رخ خواهد داد با این ایده که« هدف نهایی هر انقلاب، آزادی است»هرچند که در عمل چنین نیست.

فرشاد قربان‌پور- روزنامه‌نگار

منابع :

کتاب‌های هانا آرنت : توتالیتاریسم، انقلاب، خشونت و اندیشه‌هایی دربارهٔ سیاست و انقلاب، وضع بشر

غزلی از حسین مُنزوی

ژانویه 12th, 2021

 

 

 

زبـــاغِ پیرهنت  چون دریچـــه ها  واشد

بهشتِ گمشده   پشت دریچه  پیدا شد

رهــا ز سلطۀ پاییـز در  بهــــارِ اطاق

گلی به نام تو در بازوان من  وا شد

به دیدن تو  همه ذره های من شد چشم

و چشــم ها همه سر تا به پا تماشا شد

تمــام منظره پوشیده از تـو شد یعنـی:

جهان به چشمِ دلِ من  دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هر آنچه تلخانه

بــه نام تـــو كـه در آمیختم  گوارا شد

نفت و کنفرانس«دوحه»،اندرو اسکات کوپر

ژانویه 11th, 2021

نبرد سرنوشت‌ساز در «دوحه»:

معاملۀ نفتیِ مخفیانۀ سرنگون ساز

andrew-scott-cooper

اندرو  اسکات کوپر

اشاره:

پروفسور اندرو اسکات کوپر( Andrew Scott Cooper)،استاددانشگاه های آمریکا و کارشناس برجستۀ خاورمیانه و نفت است.پایان‌نامۀ دکترای وی در دانشگاه ویکتوریا(نیوزیلند)تأتیرات شوک نفتی سال ۱۹۷۳  بر روابط ایران و آمریکا را مورد بررسی قرار می‌دهد.کوپر بااعتدال و انصاف علمی،ضمن بررسی اسناد و متن مذاکرات دولتمردان آمریکا-که از«طبقه بندی محرمانه»خارج گردیده-چشم انداز تازه ای دربارۀ نفت و نقش آن در سرنگونی رژیم شاه گشوده است.به جرأت می توان گفت که این مقاله تجدیدنظر اساسی در تحلیل های موجود را لازم و ضروری می سازد.کوپر در کتاب های «سلاطین نفت»و«سقوط بهشت»نیز در این باره  سخن گفته است. 

متن زیر ترجمۀ مقاله ای است که درپائیزسال 2008 درنشریۀ معتبر  Middle East  با نام زیر منتشرشده است:

.Showdown at Doha: The Secret Oil Deal ThatHelped Sink the Shah of Iran

تیتر مقاله، عکس ها وجملات تأکیدی(سیاه) درمتنِ  ترجمه  افزودۀ این تارنما است.

 ***

چه چیزی به سقوط فاجعه‌‌بار درآمدهای نفتی ایران در ژانویه‌ی ۱۹۷۷ انجامید؟ تاکنون،سیاست،مذهب، فرهنگ، و اقتصاد به عنوان عوامل زمینه‌سازِ سقوط نظام سلطنتیِ ایران در سال ۱۹۷۹معرفی شده و مورد بررسی قرار گرفته اند. نحوه‌ی روابط بین مقامات ارشد ایالات متحده و شاهِ ایران؛ مردی که هنری کیسینجر او را به عنوان «یکی از نادرترین رهبران دنیا، یک متحد بی‌چون ‌و چرا، و کسی که شناخت‌اش از جهان شناخت ما را نیز وسعت بخشیده است» می‌ستایید، مدّت‌ها در هاله‌ای از ابهام قرار داشت و تا همین اواخر، اسنادی که بتوانند بخشی از غبار این ابهام را بزدایند از دسترس پژوهشگران به دور بوده اند[1] از طبقه‌بندی خارج شدن اوراق مربوط به برنت اسکوکرافت (Brent Scowcroft)، مردی که در دولت‌های نیکسون و فورد خدمت کرده است،درک ما را از ریشه‌های انقلاب ایران عمق بسیار بخشیده است.این اوراق آشکار می‌سازند که در سال ۱۹۷۶ ایالات متحده و عربستان سعودی برای کاهش قیمت‌های نفت با یکدیگر تبانی کردند؛امری که ناخواسته زمینه‌ساز بحران مالی‌ای شد که اقتصاد ایران را بی‌ثبات و قدرت شاه را متزلزل گردانید.

در نُه روز نخست ژانویه‌ی ۱۹۷۷،اقتصاد ایران در پیِ آشفتگی غیرمعمولِ بازارهای جهانی نفت دستخوش آسیب عظیمی شد.صدها میلیون دلار از درآمدهای پیش‌بینی‌شده‌ی کشور به علّت سقوط ناگهانی ارزش صادرات روزانه‌ی نفت محو شد، و این در حالی بود که کل تولید نفت در مقایسه با ماه پیش از آن %۳۸ کاهش یافته بود[2]. خون‌ریزشِ مالی (financial hemorrhage) دولت را وادار کرد که بودجه‌ی خود را بازنگری کند، صرف هزینه در پروژه‌های جدید را متوقف سازد،برنامه‌های کمک‌های خارجی را به حال تعلیق درآورد، و ۵۰۰ میلیون دلار وام اضطراری از بانک‌های امریکایی و اروپایی طلب کند[3]. علّت مستقیم بحران مالی ایران تصمیم قاطعانه‌ی عربستان سعودی به سرپیچیدن از اراده‌ی دیگر اعضای سازمان کشورهای صادرکننده‌ی نفت (اُپک) مبنی بر افزایش قیمت‌های نفت در اجلاس دسامبر ۱۹۷۶ در دوحه‌ی قطر بود.وزیر نفت عربستان سعودی،شیخ احمد زَکی یمانی، اعلام داشت که دولت متبوع او با فروش نفت خام خود به قیمتی نازل‌تر،با افزایش قیمت آن مقابله خواهد کرد[4].تهدید یمانی به سرازیر کردن سیل‌آسای نفت ارزان به بازار هیچگاه عملی نشد،اما سیستم دوقیمتی اوپک تا شش ماه برقرار ماند و ضربه‌ی سهمگینی به درآمدهای مالی دولت ایران زد. بعدها، اقتصاددانان ارشد شاه اعتراف کردند که دولت آنها به هیچ وجه احتمال سقوط بهای نفت و کاهش تولید را در نظر نگرفته بود[5]. برآوردهای دولت ایران از درآمدهای نفتی‌اش خوش‌بینانه بود، و هزینه‌های این دولت بر اساس درآمدهایی تنظیم شده بود که به وقت خود تحقق نیافتند.اما آنچه در پیش بود از این هم ناگوارتر بود. کوشش دولت به برقرار کردن مجدد انضباط مالی تنها سبب افزایش وخامت بحران شد. بودجه‌ی به شدّت انقباضی دولت موجب افزایش بیکاری و ناآرامی اجتماعی شد که «زمینه‌‌ی پیدایش وضعیت کلاسیک جامعه‌ای که آماده‌ی انقلاب است، را فراهم کرد.»[6] واکنش شخصِ شاه به رفتار سعودی‌ها جانانه و دندان‌شکن بود. محمد رضا پهلوی برای بهبود اقتصاد بیمار و کم‌خون کشورش، و همچنین افزایش قدرت خود، به قیمت‌های بالای نفت چشم اُمید بسته بود، همزمان با تلاش‌هایش برای توسعه‌ی اقتصادی، اقدامات مخاطره‌آمیز آزادسازی سیاسی را نیز در داخل به اجرا در آورده بود. در دوم ژانویه‌ی ۱۹۷۷، شاه نااُمیدانه اظهار داشت که «ما ورشکسته شده ایم» و «به نظر همه‌ چیز محکوم به سکون شده است. در این اوضاع بسیاری از برنامه‌هایی را که برای آنها برنامه‌ریزی کرده بودیم، باید به عقب بیندازیم… شرایط سختی در پیش داریم   [7].
سال ۲۰۰۸ سی‌اُمین سالگرد وقوع ناآرامی‌هایی است که به وقوع انقلاب ایران انجامید و نهایتاً سرنگونی حکومت باستانی ایران، خروج خاندان سلطنتی از کشور، و از بین رفتن یکی از هم‌پیمانان راهبردی امریکا در غرب آسیا و حوزه‌ی خلیج فارس را در پی داشت. با وجود این که در تحلیل انقلاب ایران، تمرکز پژوهشگران به بررسی ریشه‌های داخلیِ سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی این انقلاب معطوف بوده است، نقش منابع مالی دولت، و مشخصاً درآمدهای نفتی آن، در وقوع این فاجعه کمتر مورد توجه قرار گرفته است. انقلاب ایران مشابهت‌های بسیاری با دو انقلاب بزرگ دیگر؛ یعنی انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه و انقلاب ۱۹۱۷ روسیه دارد. هر سه‌ی این دگرگونی‌های عظیم پی‌آمدِ یک بحران مالی بوده اند[8] .خبرنگاران خارجی مستقر در تهران در سال ۱۹۷۷ به خوبی نوسانات درآمدی ایران را در آن سال ثبت و گزارش کرده اند[9]. اما علت اصلی تصمیم عربستان سعودی به مقابله کردن با افزایش بهای نفت توسط اپک در دسامبر ۱۹۷۶، و بخصوص نقش دولت فورد در اتخاذ این تصمیم شوم تاکنون شرح داده نشده است.
اوراق اسکوکرافت که شامل رونوشت مذاکرات، یادداشت‌های کتبی، و مکاتبات بین رؤسای جمهور امریکا، نیکسون و فورد، وزیر خارجه، هنری کیسنجر، وزرای دولت، و مقامات ارشد دولت‌های خارجی است، تجدید نظر در فرضیه‌های سنتی در باب «روابط ویژه»‌ی ایران و ایالات متحده در دهه‌ی ۱۹۷۰ را ضروری می‌سازد.این اوراق نشان‌دهنده‌ی وجود تنش‌های حاد بین شاه و کاخ سفید در خصوص قیمت‌گذاری نفت است و همچنین آشکار می‌سازد که نارضایی کاخ سفید از بابت بی‌اعتنایی شاه به نگرانی‌هایی که در باب تهدید اقتصاد جهانی از ناحیه‌ی بهای بالای نفت وجود داشته است، رو به تزاید بوده است. تصویری که رونوشتِ مذاکرات از شاه ترسیم می‌کند، بسیار با تصویر «شاهِ امریکا» تفاوت دارد؛ این رونوشت‌ها هم‌پیمان سرسختی را به تصویر می‌کشد که از گردن نهادن به خواسته‌های دو رئیس‌جمهور جمهوریخواهِ محافظه‌کار و مقامات ارشد دولت امریکا، از جمله هنری کیسینجر، که بزرگترین ستایش‌گر شاه و معمار هم‌پیمانی راهبردی ایالات متحده و ایران در دهه‌ی ۱۹۷۰ بود، سر باز می‌زند. در خصوص نحوه‌ی واکنش به رفتار شاه ایران، رئیس جمهور و مشاوران او دچار دودستگی بودند. هنری کیسینجر به همکاران ناشکیبای خود هشدار می‌داد که اعمال فشار به شاه ایران برای پایین آوردن بهای نفت ممکن است بر خطر سر کار آمدن یک «رژیم رادیکال» به جای شاه بیفزاید.[10] این اوراق به تفصیل جزئیات تلاش‌های پرزیدنت فورد در جهت بازداشتن شاه از افزایش بهای نفت در اجلاس اپک در دسامبر ۱۹۷۶ را بازگو می‌کند. بعدها معلوم شد این پیروزی بسیار گران تمام شده است. همان اندازه که نفت موجب نزدیک شدن رؤسای جمهور امریکا و خاندان پهلوی شده بود، موجب بروز اختلاف و جدایی بین آنها نیز شد.
در اینجا، اوراق اسکوکرافت را در پنج برهه‌ی زمانی مجزا مورد بررسی قرار می‌دهیم. این دوره‌ی زمانی از ژوئیه‌ی ۱۹۷۴؛ همان واپسین روزهای زمامداری نیکسون آغاز می‌شود، و در پیِ آن دوره‌ی پرآشوب تصدّی جرالد فورد فرا می‌رسد که در ژانویه‌ی ۱۹۷۷ که فورد و کیسینجر خود را برای واگذاری قدرت به رئیس جمهور منتخب جیمی کارتر آماده می‌کنند، به پایان می‌رسد.

ژوئیه تا اوت ۱۹۷۴:

 «رویارویی ما با او به سرنگونی او می‌انجامد»
در ساعت ۱۰:۰۰ صبح روز سه‌شنبه، نهم ژوئیه‌ی ۱۹۷۴، وزیر خزانه‌داری،ویلیام سایمن، وارد اتاق بیضی شکل در کاخ سفید شد تا پیش از عزیمت‌اش به خاور میانه و اروپا با رئیس جمهور، ریچارد نیکسون، رایزنی کند. گر چه در آن روزها نبرد نیکسون برای حفظ قدرت در پی رسوایی واترگیت به روزهای آخر خود رسیده بود، اما با این حال هنگامی که سایمن جهت گفتگو را به سمت محمد رضا پهلوی، شاه ایران گردانید،رئیس جمهور با علاقه، توجه و هوشیاری تمام وارد گفتگو شد.
بیل سایمن در میان جمهوریخواهان آدم تکرویی به حساب می‌آمد. او پیش از آن که به واشنگتن بیاید، در یکی از شرکت‌های معتبر وال استریت به نام سالومون برادرز (Salomon Brothers) شراکت داشت. او در سال ۱۹۷۳ به عنوان معاون جورج شولتز، وزیر خزانه‌داری، مسؤولیت بی‌اجر و مزد تخفیف اثرات تحریم نفتی اعراب را عهده‌دار شده بود، و بدان سبب، لقب «قیصر انرژی» (energy czar) را دریافت کرده بود. افزایش سرسام‌آور بهای نفت رکود عمیقی را به ایالات متحده تحمیل کرده بود، و همین علت کافی بود که شاه ایران کاملاً مورد توجه بیل سایمن واقع شود. امتناع شاه در پیوستن به تحریم نفتی،قدر و منزلت دولتمردی بزرگ را نصیب او ساخته بود.با این حال، توافق‌نامه‌ی نفتی تهران در دسامبر ۱۹۷۳ که منجر به چهار برابر شدن بهای نفت ظرف مدت ۱۲ ماه شده بود، زایید‌ه‌ی خود او بود[11]  
به رغم این، اعلیحضرت همایونی محمد رضا شاه پهلوی، آریامهر، شاهنشاه ایران و سایه‌ی خدا در دل ریچارد نیکسون محبتی نسبت به خود ایجاد کرده بود. بیست سال بود که این دو مرد یکدیگر می‌شناختند و می‌ستودند. ایران پایگاه ایالات متحده در غرب آسیا و حافظ معبر دسترسی به خلیج فارس بود. ایران یکی از تولیدکنندگان عُمده‌ی نفت و قدرت برتر نظامی‌ در منطقه بود.میادین نفتی ایران روزانه ۶ میلیون بشکه نفت روانه‌ی بازار می‌کردند[12]، ناوگان دریایی این کشور عبور روزانه ۲۵ میلیون بشکه نفت از منطقه‌ی خاور میانه برای فرو نشاندن عطش اروپا، ژاپن، اسرائیل، و ایالات متحده را تضمین می‌کرد،[13] و نیروهای مسلح او، مجهّز به پیشرفته‌ترین تسلیحات،حفاظ مستحکمی را بین اتحاد جماهیر شوروی و خلیج فارس تشکیل می‌داد. در پی تصمیم بریتانیا به خروج قوای نظامی خود از خلیج فارس به سال ۱۹۷۱، دولت‌های جانسون و نیکسون توافق کردند که شاه را برای پر کردن خلأ ناشی از خروج بریتانیایی‌ها تسلیح کنند. در نوامبر ۱۹۷۱، هنگامی که شاه قوانین بین‌المللی را نقض کرد و سه جزیره‌ی سوق‌الجیشی در تنگه‌ی هرمز، ابوموسی و تنب بزرگ و کوچک، را به تصرف در آورد، دولت واشینگتن مخالفتی ابراز نداشت.مطبوعات امریکا ایران را «غول معابر نفتی» نام نهادند.[14] تا پایان حکومت شاه در ایران،ایالات متحده حضور نظامی چندانی در منطقه نداشت.ریچارد نیکسون قدردانی خود را از شاه با توصیف او به عنوان «بهترین دوست ما» نشان داد.[15] ستایش نیکسون از شاه صرفاً ناشی از عواطف شخصی او نبود. در یک موقعیت دیگر نیکسون آرزو کرد که «کاش در جهان رهبران بیشتری با چنین قوه‌ی بصیرتی وجود می‌داشت. قدرت مدیریت شاه، اساساً، ناشی از دیکتاتوری معنوی و عطوفت‌آمیز او است.» [16]. معاون جرالد فورد، نلسون راکفلر، که یکی از دوستان قدیمی خانواده‌ی پهلوی بود، در جلا  او را با اسکندر کبیر مقایسه می‌کرد و در خفا تصدیق می‌کرد که نهادهای دموکراتیک امریکا می‌توانند از سیاست مشت محکم شاه درس بیاموزند: «او به زودی به ما خواهد آموخت که امریکا را چگونه اداره کنیم.» [17]   اسدالله علم، محرم اسرار شاه و وزیر دربار او، در یادداشت‌های روزانه‌ی خود به یاد می‌آورد که چگونه هنری کیسینجر «با گفتن این که چقدر آرزو داشت که پرزیدنت فورد شاه را الگوی خود قرار دهد، او را می‌ستود  [18]
وزیر خزانه‌داری[سایمن] گفتگوی خود با نیکسون را در نهم ژوئیه‌ی ۱۹۷۴ با اصرار بر این نکته آغاز کرد که رئیس جمهور می‌باید کاری برای مقابله با افزایش بهای نفت بکند.سایمن ابراز داشت که «امکان انجام برخی اقدامات قاطعانه‌ وجو دارد.» سایمن قانع شده بود که اگر بتوان رضایت شاه را برای معکوس کردن روند بهای نفت جلب کرد، آنگاه بقیه‌ی اعضای اُپک نیز در همین مسیر قدم خواهند گذاشت. او متحیر بود که چرا نه رئیس جمهور و نه وزیر خارجه از شاه درخواستی برای کاهش بهای نفت نکرده اند. نیکسون پاسخ داد که او پیشتر مسأله‌ی بهای بالای نفت را با ملک فیصل، پادشاه عربستان سعودی، مطرح کرده است: «من به طور خصوصی، این موضوع را با [ملک] فیصل در میان گذاشته‌ ام، و به او گفته ام که شما می‌توانید از افزایش بهای نفت ممانعت کنید. ما مایل ایم که راه‌های جدیدی برای برخورد با این وضعیت بیابیم، اما اگر شاه قیمت‌ها را بالا نگه دارد، آنها نمی‌توانند کار چندانی از پیش برند.کویت هم همین وضعیت را دارد  [19]

بیل سایمن: آیا امکان تحت فشار قرار دادن شاه وجود دارد؟
ریچارد نیکسون: قرار نیست تو به آنجا [به ایران] بروی.
ب س: نه! ما فکر کردیم که می‌توان در حالی که مشغول مذاکره با اعراب هستیم، پیشنهاد شیرینی هم به ایرانی‌ها بدهیم.
ر ن: او بهترین دوست ما است. اگر قرار باشد فشاری به ایران وارد شود باید از جانب من باشد.
ب س: در شگفت ام. او و ونزوئلا با هم قیمت نفت را تعیین ‌می‌کنند.بدون آنها، بهای نفت اینگونه نمی‌بود … وضعیت کنونی آزاردهنده‌ است – شمار اندکی تولیدکننده‌ی نفت وجود دارد که پول زیادی در اختیار دارند و نمی‌دانند آن را کجا خرج کنند،در همین حال، بانک‌ها و نهادهای مالی دچار مشکل هستند. بهای نفت بی‌ثباتی عظیمی در بازارهای مالی بین‌المللی به وجود آورده است [20] 

سفر سایمن به پایتخت‌های اروپایی و خاورمیانه‌ای خبرساز شد.در فرانسه او پادشاه ایران را «یک احمق» توصیف کرد … «او‌[شاه]می خواهد که تبدیل به یک ابَرقدرت بشود. او همه‌ی درآمدهای نفتی خود را در داخل کشور، و عمدتاً در تجهیزات نظامی سرمایه‌گذاری می‌کند.» [21]  توهینی که سایمن نسبت به شاه کرد، حساب‌شده بود: او با این کار پیامی به عربستان سعودی می‌فرستاد مبنی بر این که نگرانی‌های آنها را درک ‌می‌کند و آماده‌ی معامله است.

ملک عبدالله و جرالدفورد

ماه‌ها بود که سعودی‌هایی که به محافظه‌کاری و مخفی‌کاری شهره بودند، بی سر و صدا با هر کسی که ممکن بود در واشنگتن به سخن آنها گوش فرا دهد، تماس گرفته بودند. ملک فیصل متوجه خسارت‌های سیاسی و مالی‌ای شده بود که بهای بالای نفت به شرکای تجاری و سرمایه‌گذاری عربستان سعودی در غرب وارد می‌کرد. یکی از منتفع‌شوندگان از آن آشفتگی نفتی، عراق بود که به شدت توسط اتحاد جماهیر شوروی حمایت می‌شد، و دیگری ایران که درآمدهای نفتی‌اش هزینه‌های تشکیل یک نیروی متعارف نظامی در منطقه‌ی خلیج فارس را تأمین می‌کرد. این دو کشور دشمنان قدیمی عربستان بودند.
در همین اوضاع و احوال،سایمن با شیخ یمانی طرح دوستی ریخت. هر دو نفر، بر اساس برآوردهای‌شان، بر سر این نتیجه به توافق رسیدند که به حراج گذاشتن یک میلیون بشکه نفت عربستان در روز بهای نفت را به ۷ دلار در ازای هر بشکه کاهش خواهد داد.[22] هنگامی که شاه از این معامله باخبر شد و تهدید کرد که با کاهش تولید نفت ایران با این اقدام مقابله خواهد کرد، این توافق ناکام ماند [23]. این تهدید شاه دلیل انکارناپذیری در اختیار سایمن قرار داد که شاه جلوی اقدامات صادقانه برای کاهش بهای نفت می‌ایستد. در سی‌ام ژوئیه‌ی ۱۹۷۴،او خلاصه‌ی نتایج سفر خود را به نیکسون ارائه داد. او به استحضار رئیس جمهور رساند که اگر قرار است کاری برای جلوگیری از بروز یک فاجعه‌ی اقتصادی جهانی انجام شود،باید به سرعت، و پیش از آن که زمان از دست برود،نسبت به آن اقدام شود.

ب س: [ملک] فیصل می‌گوید که او تا کنون تا آنجا که در توان داشته،به تنهایی و بدون پشتیبانی ما تلاش کرده است. شاه تهدیدکرده است که تولید خود را کاهش خواهد داد.
ر ن: او دوست خوب ما است، اما دست به بازی دشواری با نفت زده است.
ب س: فیصل از ما در برابر شاه درخواست کمک کرده است.در عربستان سعودی، بین طرفداران افزایش بهای نفت و طرفداران افزایش میزان تولید نفت یک جنگ داخلی در جریان است. فیصل واقعاً خواستار کمک ما در برابر شاه است. در گفتگوهایی که با دیگر وزرا داشتم، به آنها گفتم که احتمالاً عربستان سعودی برای ۱۵۰ سال دیگر هم نفت دارد،در حالی که ایران تنها تا ۱۵ سال دیگر نفت خواهد داشت. شاید ایران بتواند در این ۱۵ سال صنعت خود را پی‌ریزی کند، تا به هنگام پایان یافتن منابع نفتی‌اش بتواند نفت خود را تأمین کند.
ر ن: باید بررسی کرد که چه کارهایی می‌توان انجام داد.باید با شاه ملاقات و با او مذاکره کنم.
ب س: شاه،ما را دارد. هیچ کس با او مقابله نخواهد کرد.کشورهای تولیدکننده باب گفتگو را به روی مصرف‌کنندگان بسته اند، و آنها را از ما دور نگاه داشته اند. اشمیت صدر [اعظم آلمان] گفت که: «اگر قیمت‌ها پایین نیایند، احتمالاً مجبور خواهم شد علیه شرکت‌ها دست به اقدام بزنم، و شخصاً با تولیدکنندگان برخورد کنم.» این مسأله نهایتاً اقدام جدّی ایالات متحده را ضروری خواهد کرد.
ر ن: مثل چی؟ باید بررسی کرد و اقدامات مناسب را پیدا کرد. باید با تو، کِن (Ken)، هنری (Henry)، و برنت (Brent) گفتگو کنم. 
ب س: مسأله‌ی دشواری است. قبلاً فکر می‌کردم مسأله‌ی انرژی از جنس تراز پرداخت‌ها است. الآن از کاهش یکباره‌ی تولید نگران ام [24]

بیل سایمن واقعاً باور داشت که از جانب نیکسون مسؤولیت یافته است که با تمایل شاه به قیمت‌های بالاتر نفت مقابله کند [25] .کمتر از یک هفته بعد،در سوم اوت ۱۹۷۴، یک گروه کاری از مقامات ارشد وزارتخانه‌های خزانه‌داری و خارجه برای استماع نظرات سایمن تشکیل جلسه دادند.[26] این بحثی بود که کیسینجر، به طور مشخص، علاقه‌ای به آن نداشت. نظر او این بود که قیمت‌های بالای نفت هزینه‌ی ضروری‌ای است که برای ثبات خاورمیانه باید پرداخت.[27] مجله‌ی سیاست خارجه (Foreign Policy) اخیراً مقاله‌ای را انتشار داده است که دیدگاه کیسینجر را شرح‌ می‌دهد. احتمال جانبداری حکومت‌های پادشاهی محافظه‌کاری چون ایران «برای مقابله با امریکا به علت حمایت‌اَش از اسرائیل اندک است» و درآمدهای بالای نفت این امکان را برای حاکمان این دولت‌های طرفدار امریکا به وجود آورده است تا اقتصاد‌های خود را توسعه دهند، ارتش‌های خود را تجهیز کنند، و جلوی بروز هرج و مرج اجتماعی را بگیرند[28] .کیسینجر آن جلسه‌ی سوم اوت را با بیان این امور بدیهی افتتاح کرد:

هنری کیسینجر: نظر شما این است که وضعیت نفت به این شکل اداره‌شدنی نیست؟.
ب س: بله. ادامه‌ی این وضعیت موجب تغییر و تعدیل عظیمی خواهد شد – سود و زیان این وضعیت کاملاً قابل ارزیابی است. وابستگی اروپا به نفت و پول اعراب در حال افزایش است.
ه ک: این نکته را هم باید در نظر بگیرید که وقوع یک جنگ دیگر بین اعراب و اسرائیل نامحتمل نیست.آیا اراده‌ی واقعی برای کاهش بهای نفت در اعراب وجود دارد، و تا چه حدّ؟
ب س: اگر تولید نفت [توسط تولید‌کنندگان غیرعرب]کاهش نیابد، بهای نفت تا ۳۰ درصد تنزل خواهد کرد. ما کاهش تولید نفت را اقدامی غیردوستانه تلقی خواهیم کرد، و درصورتی که این اقدام از سوی ایران به اجرا در آید،ما می‌توانیم عرضه‌ی تسلیحات نظامی را به ایران متوقف سازیم.
ه ک: پرسش نخست این است که چه کسی با این واکنش احتمالی مقابله خواهد کرد، ایالات متحده به تنهایی، یا ایالات متحده به همراه اروپا و ژاپن؟ پرسش دوم این است که پس از آغاز این بازی جریان رویدادها به کدام سمت و سو خواهد کشید؟ من تصور می‌کنم که الجزایر و بسیاری از دیگر کشورها از ایران حمایت خواهند کرد[29] 

کیسینجر خطر اتکای بیش از حد به سعودی‌ها را به همکاران‌اش گوشزد می‌کرد. در نظر او اگر قرار باشد که سعودی‌ها «تنها تأمین‌کنندگان نفت ما باشند، آنگاه هر وقت که اراده کنند می‌توانند ما را تحت فشار قرار دهند. … نظر نهایی من این است که باید بسیار با احتیاط پیش رفت.» به عقیده‌ی کیسینجر ایالات متحده آمادگی رویارویی با تولیدکنندگان نفت را نداشت. «ما باید آمادگی استفاده‌ از قوه‌ی قهریه را داشته باشیم … استفاده از قوه‌ی قهریه به وقت ضرورت همیشه یکی از سیاست‌های ما بوده است.» کیسینجر درک کرده بود که شکیبایی همکاران‌اش رو به اتمام است: «با این همه من آماده ام تا با شاه به طور خصوصی گفتگو کنم» [30] .کلام پایانی جلسه  اظها نظر بدبینانه‌ی رئیس فدرال رزرو، آرتور برنز (Arthur Burns)، بود: » حرکت ما در جهان صنعتی رو به سوی یک فاجعه دارد. مضایقه کردن تسلیحات از ایران جلوی این سرانجام را نخواهد گرفت   [31] .
هنگامی که پنج روز بعد،ریچارد نیکسون از ریاست جمهوری کناره گرفت، فرصت بیل سایمن برای رودررویی با شاه و کاهش بهای نفت از دست رفت. هنری کیسینجر، مصمّم به حفظ میدان‌داری خود به هر قیمت لازم، از پیشامد واترگیت بهره برد تا شاه را برای دو سال ارزشمند دیگر محافظت کند،اما روند حوادث نشان داد که پیروزی تاکتیکی و کوتاه‌مدّت کیسینجر بر بیل سایمن مشکلات درازمدّت عدیده‌ای را به رئیس جمهور جدید،جرالد فورد، که در نهم اوت ۱۹۷۴ زمام امور را در واشنگتن به دست گرفت،تحمیل کرد.
چند ماه نخست ریاست فورد متلاطم و پریشان بود. در این چند ماه،نیکسون استعفا داده بود،فورد در تصمیمی جنجالی رئیس جمهور پیشین را عفو کرده بود،بتی فورد، بانوی اول امریکا، مبتلا به سرطان سینه شده بود، ترکیه به قبرس تهاجم نظامی کرده بود،بحران خاور میانه و ویتنام ادامه داشت،و در کنار همه‌ی اینها بحران انرژی نیز همچنان یک دردسر بزرگ بود. در این اوضاع و احوال، فورد برای گذر از این مصائب خود را به راهنمایی هنری کیسینجر و سیاست خارجی او متکی ساخته بود.این کیسینجر بود که مسأله‌ی نفت و شاه را در روز یکشنبه، ۱۷ اوت، از نو مطرح کرد. رونوشت مکالمات آن روز نشان می‌دهد که کیسینجر در خصوص فعالیت‌های بیل سایمن و سعودی‌ها نگران بود:

ه ک: بیل سایمن خواستار روردرویی با شاه است. او متعقد است که در صورت همراهی شاه سعودی‌ها قیمت‌ها را پایین خواهند آورد.من تردید دارم که سعودی‌ها در این رویارویی پا به میدان بگذارند. در بین همه‌ی اعراب،سعودی‌ها از همه بی‌دل‌وجرأت‌تر اند. البته ماهرانه مانور داده اند. من فکر می‌کنم سعی سعودی‌ها این است که به ما بگویند که قصد برگزاری یک حرّاج را دارند،اما حرّاجی‌ که هیچ وقت به پایان نخواهد رسید.آنها به ما اجازه نخواهند داد که با نفت ارزان زندگی کنیم، اما برای نفت ارزان هم با ما نخواهند جنگید.اگر آنها وارد این مبارزه شوند این احتمال وجود دارد که عرصه‌ی قدرت را به رادیکال‌ها واگذار کنند. شاه آدم خشن و متوسط‌ الحالی است. اما او بهترین دوست ما است.او تنها کسی است که می‌تواند در برابر شوروی بایستد.ما برای ایجاد موازنه با هندوستان به وجود او نیاز داریم. رویارویی ما با او [بر سر بهای نفت] به سرنگونی او می‌انجامد. می‌توانیم فروش تسلیحات را به او متوقف کنیم یا کاهش دهیم، ولی این کار تنها فرانسوی‌هایی را که جایگزین ما خواهند شد، خوشحال می‌کند.
جرالد فورد: او به تحریم نپیوست.
ه ک: درست است.سایمن هم این حقیقت را می‌پذیرد.راهبُردِ درگیر شدن با شاه بی‌اثر است.ما مشغول بررسی راه‌های دیگر هستیم.
ج ف: وقتی که مصرف‌کنندگان سازماندهی شوند،و مذاکره با تولیدکنندگان آغاز شود،اگر این فرآیند آنچنان که تو می‌پنداری مُثمر ثمر باشد،آنگاه چه خواهی کرد؟
ه ک: ما در حال سازماندهی مصرف‌کنندگان هستیم. سپس خواهیم کوشید تا در حد امکان از طریق کمیسیون‌های مشترک  اتکای اقتصاد آنها را به اقتصاد خود افزایش دهیم. در آن صورت قدرت و نفوذ لازم را خواهیم داشت و اروپایی‌ها نمی‌توانند تنها به وقت بحران دست به دامن ما شوند. ما قصد داریم که سرمایه‌ی آنها را درگیر کنیم.هنگامی که شاه ساماندهی مصرف‌کنندگان توسط ما را مشاهده کند،شرایط را درک خواهد کرد، به شرط این که فعالیت‌ ما در نظرش تهدیدآمیز جلوه نکند. احتمالاً در ماه اکتبر بعد از سفر به شوروی با او نیز دیداری خواهم داشت، و در خصوص مناسبات دوجانبه با او گفتگو خواهم کرد.
ج ف: آیا او خواهان قیمت‌های بالاتر است؟
ه ک: بله. او منابع محدودی دارد. او می‌داند که سودآوری صنعت پتروشیمی بیشتر است، و این که سعودی‌ها در همه‌ی زمینه‌ها سهم بیشتری از شرکت‌ها دریافت می‌کنند. ما تا پیش از اواسط سال ۱۹۷۵ آمادگی رویارویی با تولیدکنندگان را نخواهیم داشت. باید زمینه را مهیّا کنیم [32] 

کیسینجر در این اظهارات خود به پنج نکته‌ی فوق‌العاده اشاره می‌کند. او می‌پذیرد که شاه نقش اصلی را در کاهش بهای نفت دارد.او می‌پذیرد که از تلاش‌های شاه در جهت افزایش بهای نفت،از پیش خبر داشته است. او پیشنهاد کمک از جانب سعودی‌ها را به دلیل معتبر و جدی نبودن آنها رد می‌کند. غیر از مسأله‌ی فروش تسلیحات نظامی،او می‌پذیرد که از نفوذ ایالات متحده بر یکی از مهم‌ترین هم‌پیمانان‌اش کاسته شده است. نکته‌ی بسیار حائز اهمیت در اظهارات کیسینجر هشداری است که او به فورد می‌دهد مبنی بر این که به باور او حکومت شاه ضعیف‌تر از آن چیزی است که در نگاه نخست به نطر می‌آید؛ رویارویی با شاه بر سر قیمت‌های نفت ممکن است در عمل به «سرنگونی» او بینجامد. دستیار کیسینجر، وینستون لُرد، وضعیتی را که گرفتار آن بودند،این گونه برای کیسینجر توصیف کرده بود: «موضوع قیمت‌های نفت را می‌توان تا حدودی از موضوع روابط با ایران تفکیک کرد.با این حال، اگر ما با استفاده از نفوذ خود  بر شاه فشار نیاوریم، امری که هزینه‌های سیاسی را به هر دو طرف تحمیل خواهد کرد،احتمال این که توجه شاه به مسأله‌ی بهای نفت معطوف شود،اندک خواهد بود    [33].
سه سال و نیم قبل از وقوع انقلاب ایران و بیش از پنج سال قبل از گروگان‌گیری کارکنان سفارتخانه‌ی امریکا در تهران،راهبرد نیکسون-کیسینجر در تخفیف تمایل شاه به قیمت‌های بالاتر نفت و تسلیحات پیشرفته جواب معکوس گرفت. کیسینجر، دیرهنگام، آنچه را که دیگران سال‌ها پیش فهمیده بودند،درک کرد: محمد رضا پهلوی یک ملّی‌گرای پرشور ایرانی بود که به شدت به انگیزه‌های ستایندگان امریکایی خود بی‌اعتماد بود. هنگامی که فورد در سپتامبر ۱۹۷۴ علناً خواستار کاهش بهای نفت شد،شاه با این جمله‌ی به‌یادماندنی پاسخ داد: «هیچ کس نمی‌تواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمی‌تواند به نشانه‌ی تهدید انگشت‌اش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند   [34].» یکی از مأموران اطلاعاتی ایالات متحده که در برابر این واکنش مبهوت شده بود، در توصیف شاهنشاه ۵۵ ساله‌ی مغروری که تاج و تخت خود را با یک کودتای سیا در ۱۹۵۳ بازیافته بود،چنین نوشته است: «او کودک ما بود، اما الآن دیگر بزرگ شده است» [35] 

مه تا ژوئن ۱۹۷۵:

«یک عملیات چتربازی در عربستان سعودی»
شاه به واشنگتن ‌آمد.در مه ۱۹۷۵، در واشنگتن پرچم‌ها به احترام محمد رضا شاه پهلوی و شهبانو فرح به اهتزاز درآمدند.پایتخت ایالات متحده در مدت سی و چهار سال تکیه‌ی شاه بر تخت طاووس نُه بار افتخار میزبانی اعلیحضرت را یافته بود،و در این نُه بار سفر به واشنگتن، شاه با شش رئیس جمهور امریکا دیدار کرده بود.جرالد فورد هفتمین رئیس جمهور امریکا بود که در دهمین دیدار شاه از واشنگتن از او میزبانی می‌کرد.به افتخار میهمانان عالی‌قدر ایرانی  ضیافت شام باشکوهی با حضور بزرگان صنعت و تجارت امریکا در کاخ سفید برگزار شد.در آن ضیافت آن مارگرت (Ann Margret) که لباس چندانی هم به تن نداشت، با رقص و آوازش زینت‌بخش مجلس بود.مجله‌ی تایم در وصف این ضیافت چنین نوشت: «این ضیافت نه از ضیافت‌های لاس وگاس چیزی کم داشت، و یقیتاً نه از ضیافت‌های تهران … بی‌تردید این ضیافت باشکوه‌ترین ضیافت رسمی‌ای است که واشنگتن در سال‌های اخیر شاهد آن بوده است» [36] .اندی وارهُل در این ضیافت شرکت کرد؛ وزیر خزانه‌داری و خانم سایمن حضور نیافتند. [37]  
شاه در دو جلسه‌ی ۹۰ دقیقه‌ای خصوصی با فورد،کیسینجر،و برنت اسکوکرافت گفتگو کرد.پیش از برگزاری اولین جلسه در ۱۵ مه ۱۹۷۵، کیسینجر شاه را با همان واژگان نیکسون توصیف کرد: «مردی سرسخت، غیراحساساتی، و توانا. او کسی است که دارای بینش ژئوپلیتیک است.» گزارش توجیهی کیسینجر به رئیس جمهور «اهمیت فوق‌العاده‌»‌ی سفر شاه را توضیح می‌داد. [38] او اصرار داشت که فورد مخالفت شاه را بر سر موضوع نفت بر نینانگیزد؛ چرا که ممکن است این امر مایه‌ی رنجش شاه شود. «شاه از انتقادات نمایندگان کنگره و رسانه‌های عمومی امریکا در خصوص قیمت‌گذاری نفت ناراحت است … مشکل بزرگی که ما با شاه داریم، مسأله‌ی بهای نفت است.» [39] در عوض وزیر خارجه به فورد توصیه می‌کرد که به سادگی از کنار این مسأله بگذرد.این توصیه برای مردی که اقبال سیاسی‌اش بر اثر یک رکود ناشی از افزایش بهای نفت، تیره و تار شده بود، بسیار قابل توجه بود: «به نظر من تلاش شما برای مباحثه با شاه بر سر این که رشد قیمت‌های نفت سریع یا زیاد بوده است، ثمر چندانی نخواهد داشت؛ چرا که او کاملاً به درستیِ آنچه انجام داده است، باور دارد و طرح این مسأله تنها مایه‌ی رنجش او می‌شود.»[40] 
زمانی که فورد و کیسینجر برای استقبال از شاه انتظار می‌کشیدند،کیسینجر دیگر بار به رئیس جمهور یادآوری کرد که بر سر مسأله‌ی نفت از شاه انتظار کمک نداشته باشد: «مسأله‌ی نفت را یادآوری می‌کنم. او به شما تودهنی خواهد زد، ولی ایرادی ندارد.» کیسینجر مرموزانه اضافه کرد:»درباره‌ی خاور میانه از او سؤال کنید. او درباره‌ی عربستان سعودی نگران است. ما به او گفته ایم که در صورت بروز بحران در عربستان با فرستادن چتربازان خود عکس‌العمل نشان خواهیم داد.شما به او بگویید که از وجود برنامه‌‌ریزی برای مقابله با پیشامدهای احتمالی باخبر هستید.» [41]
رونوشت مذاکرات جلسه‌ی آن روز نشان می‌دهد که شاه و وزیر خارجه  گفتگوی پرشوری داشته اند. فورد و اسکوکرافت در آن جلسه همچون میهمانانی جلوه کرده اند که دیرهنگام وارد ضیافت شام فرد دیگری شده اند. مسأله‌ی نفت نیز در آن گفتگوها مطرح شد،اما کاملاً در یک فضای متفاوت. گر چه موضوع قیمت نفت ایران مطرح نگردید،لیکن ذخایر عظیم نفت عربستان موضوع بحث واقع شد.شاه اعلام کرد که او درباره‌ی آینده‌ی خاندان حاکم بر عربستان بدبین است. کمتر از دو ماه پیش، ملک فیصل به دست یکی از شاهزادگان جوان سعودی مورد سوءقصد قرار گرفته و کشته شده بود. پس از آن واقعه،شاه برای ارزیابی قدرت ملک خالد و امیر فهد،ولیعهدی که صحنه‌گردان واقعی قدرت در عربستان بود به آن کشور سفر کرد.شاه در آن گفتگو [در واشنگتن]،بی‌توجه به طنز موقعیت، اعلام کرد که او در در برابر خاندان سلطنتی سعودی درباره‌ی اغماض آنها از رسیدگی به فساد دربار سعودی سخن رانده است.

محمد رضا پهلوی: من با سعودی‌ها صحبت کرده ام. به آنها گفتم که شما به پول نیاز ندارید، آنچه بدان نیاز دارید حکومت پاک است.
ه ک: آنها به هر قرارداد ۱۰ درصد اضافه می‌کنند.
م ر پ: این حداقل‌اش است. فرانسوی‌ها ۲۰ درصد اضافه می‌کنند. من این را به [ولیعهد] فهد گفتم، و او از این موضوع آگاه است.اگر آنها نتوانند ارتشا را برچینند،و آدم‌های غیروابسته با خاندان ]سلطنت[ را به کار نگیرند، گرفتار بی‌ثباتی خواهند شد.
ه ک: آیا افرد غیر وابسته به خاندان سعودی آنها را از قدرت سرنگون نخواهند کرد؟
م رپ: نه، حضور آنها ثبات و استقرار را به حکومت آنها ارزانی خواهد کرد [42].

پرزیدنت فورد با گفتن این که کیسینجر ایده‌ی تصرف ذخایر نفتی عربستان سعودی را در صورت بروز بحران مطرح کرده است،به گفتگو ملحق شد: «هنری واکنش ما در برابر تحولاتی که منجر به قدرت‌گیری فردی شبیه قذافی در عربستان شود، به اطلاع شما رسانده است. من بار دیگر بر آن صحّه می‌گذارم.» شاه از این که اطمینان شخصی فورد را دریافت کرده بود،خرسند بود – «ایده‌ی خوبی است» – و اضافه کرد که به نظر او باید از مصر نیز برای پیوستن به نیروهای تهاجمی دعوت کرد.شاه که انور سادات، رئیس جمهور مصر، را تحسین می‌کرد، آشکارا دغدغه‌ی تدارکات عملیاتی چنان تهاجمی را داشت: «بنابراین ما باید میزان مشارکت مصر در چنین تهاجمی را به تفصیل مورد بحث قرار دهیم.اگر چنان تهاجمی کاملاً غیرعربی باشد،ممکن است مقامت‌هایی در مقابل پدید آید،اما مشارکت اعراب دردسرساز است» [43] .کیسینجر چندان مطمئن نبود.
ه ک: تصور حضور ارتش مصر در عربستان سعودی مرا مضطرب می‌کند.حمایت سیاسی خوب است؛ شاید اندکی نیروی نظامی مصری مناسب باشد.
ج ف: قدرت نظامی سعودی‌ها چقدر خوب است؟
م ر پ: خیلی خوب نیست. قوای نظامی آنها اندک است. [44]

در روز جمعه، ۱۶ مه، رئیس جمهور و شاه در اتاق بیضی‌شکل برای دقایقی تنها بودند. کیسینجر تأخیر کرده بود. جرالد فورد محتاطانه موضوع ممنوعه‌ی قیمت‌های نفت را پیش کشید. از نظر سیاسی، او آزادی انتخاب اندکی داشت؛ رئیس جمهور امریکا نمی‌توانست در حالی که امپراتور نفت در کاخ سفید بود، نسبت به مسأله‌ی افزایش بهای نفت بی‌تفاوت بگذرد.شاه واکنش تندی نشان نداد.کیسینجر وارد اتاق شد و موضوع بحث به برنامه‌ی عظیم آقای وزیر برای کمک به شاه که اقتصادش دچار مشکل شده بود، تغییر کرد. قیمت‌های بالای نفت موجب کاهش بسیارِ تقاضای غرب شده بود، و این موضوعی بود که شاه در باب آن سخن نگفته بود. همزمان با غرب  ایران نیز دچار رکود اقتصادی شده بود [45]. کیسینجر از ایده‌ی شاه برای خرید نزدیک به یک میلیون بشکه از نفت مازاد در اختیار شاه استقبال کرد، امّا نظر به اینکه مشکلات اقتصادی‌ای که گریبانگیر فورد شده بود خود ناشی از قیمت‌های بالای نفت بود،زمان طرح این پیشنهاد توسط کیسینجر با دقت و ظرافت انتخاب نشده بود.[46]
در جلسه‌ی روز دوم موضوعات مختلفی مورد بحث قرار گرفت،از جمله‌ی این موضوعات بحث ثبات در پاکستان بود: شاه گفت که او اجازه نخواهد داد که هندوستان ایالت بلوچستان پاکستان را اشغال کند، و او خود به تنهایی آن را تصرّف خواهد کرد.بعد از آن، بحث به موضوع درگیری دو عضو ناتو؛ یعنی ترکیه و یونان بر سر قبرس کشیده شد.شاه و کیسینجر تمایل خود به دُور زدن تحریم تسلیحاتی ترکیه توسط کنگره از طریق رساندن سلاح به ترکیه از طریق ایران را ابراز داشتند. کیسینجر فورد را آگاه ساخت که ایالات متحده آن اندازه سلاح و تجهیزات نظامی در اختیار شاه قرار داده است که «او می‌تواند اقلام مازاد خود را در اختیار دیگران بگذارد و ما دوباره آن اقلام را تأمین می‌کنیم.» شاه نگرانی خود را در باب درز اخبار این معامله ابراز کرد: «مردم شما باید دهان‌شان را ببندند … لازم است که مردم شما سخنی در باب معامله‌ی اقلام تسلیحاتی مازاد نزنند.» وقتی که رئیس جمهور ختم جلسه را اعلام کرد از صمیم قلب از شاه به خاطر آمدن‌اش تشکر کرد: «هنری به من گفت که اگر من خواستار صحبت با فردی باشم که درکی عینی از جهان دارد، آن کس شما هستید. من این نظر را تأیید می‌کنم.» شاه در حین خارج شدن پاسخ داد که «اُمیدوارم در انتخابات پیروز شوید.» [47]
روز بعد،شنبه، ۱۷ مه ۱۹۷۵،اوضاع آشفته شد. شاه که چند صد متر آن طرف‌تر از کاخ سفید در یک کنفرانس خبریِ خداحافظی سخن می‌گفت، اعلام کرد که به دنبال یک افزایش دیگر در بهای نفت است. مقامات ایرانیِ همراه شاه از افزایش ۳۵ درصدی سخن می‌گفتند[48] .یکی از تیترهای روزنامه‌ها چنین بود: «شاه تشریف فرما می‌شوند و امریکا تعظیم می‌کند» [49]. هر چند جرالد فورد در برابر ادای این خبرِ بی‌موقع توسط شاه خاموشی گزید، اما مردان گرداگرد او ساکت نماندند. آنها تصمیم گرفتند که کاری انجام دهند،بخصوص بیل سایمن، وزیر خزانه‌داری،مدت‌ها در انتظار چنین موقعیتی بود.

ژوئیه – سپتامبر ۱۹۷۶:

«شایعات درباره‌ی تبانی ما رو به گسترش است»
در این سال، بعد از آن سفر شوم شاه به واشنگتن روابط ایالات متحده و ایران دستخوش تغییرات بسیار شد.در درون دولت امریکا یک نزاع سخت حول خیانت شاه در گرفت. تصمیم اعلام‌شده توسط شاه مبنی بر افزایش ۲۵-۲۰ درصدی قیمت‌های نفت در سال ۱۹۷۷ بیش از همه مایه‌ی نگرانی بود.در سال ۱۹۷۶ اقتصاد امریکا اندکی بهبود یافته بود و مشاوران جرالد فورد،بخصوص الن گرینسپن،رئیس شورای مشاوران اقتصادی،از رئیس جمهور ملتمسانه تقاضا می‌کردند که دست به اقدامات ضروری بزند.آنها محاسبه کرده بودند که افزایش قابل ملاحظه‌ی قیمت نفت اُپک احتمالاً موجب کاهش GNP ایالات متحده و افزایش بیکاری و تورّم خواهد شد. [50] افزایش بهای نفت به آن اندازه که مدّ نظر شاه بود می‌توانست موجب ورشکستگی بریتانیا‌ی کبیر، فرانسه، و ایتالیا شود،دموکراسی‌های نوپا در اسپانیا و پرتقال را فرو پاشد، و در ایالات متحده نیز زمینه‌ساز یک بحران بانکی گسترده شود. اقتصاد جهانی نمی‌توانست یک جهش دیگر در قیمت‌های نفت را جذب کند.
بیل سایمن احساس کرد که سرانجام روند حوادث به نفع او تغییر جهت داده و بعد از دو سال، نوبت نقش‌آفرینی بیشتر عربستان سعودی فرا رسیده است. [51]   مرگ ملک فیصل در ۱۹۷۵ نسلی را به قدرت رساند که مصمّم بود که از قدرت نفتی عربستان برای افزایش نفوذ راهبرُدی آن کشور و بهبود روابط با ایالات متحده بهره‌برداری کند.آنها مصمّم بودند که هر آنچه را که برای جلب اطمینان خاطر سیاست‌گذاران و دیپلمات‌های امریکایی لازم بود،انجام دهند. و آنها حقیقتاً نسبت به نیّات شاه نسبت به خود هراس داشتند.تنها راه برای محدود ساختن توسعه‌ی قدرت نظامی شاه کاهش توانایی او در هزینه‌کردن بی‌محابای پول بود.با این وجود،ممکن است عامل دیگری نیز دخیل بوده باشد. ممکن است کسی سعودی‌ها را از نیّت شاه-کیسینجر برای تصرف ذخایر نفتی عربستان در صورت بروز ناآرامی در پادشاهی سعودی آگاه کرده باشد. شیخ یمانی به کرّات با اظهارات جنجالی با جیمز ایکینز،سفیر ایالات متحده در ریاض، درگیر شده بود. او شاه را فردی با «بی‌ثباتی روانی شدید» توصیف کرده بود.او واشنگتن را متهم ‌می‌کرد که آگاهانه و عامدانه قدرت نظامی شاه را افزایش داده اند تا او «سواحل عربی» را اشغال کند. یمانی تهدید می‌کرد که «اما اگر ایران موفق شود بخشی از سواحل عربی را تصرف کند، تنها به ویرانه‌های سوزان در آتش دست خواهد یافت، و مصرف‌کنندگان غربیِ نفت با یک فاجعه مواجه خواهند شد.» ایکینز که از گفتگوهای شاه با فورد و کیسینجر بی‌اطلاع بود به یمانی اطمینان خاطر می‌داد که جای نگرانی نیست؛ کل این ایده «دیوانگی محض» است[52] .یمانی به ایکینز گفته است که «هر گاه شاه از قدرت کنار برود،ممکن است یک رژیم خشن و ضدامریکایی در تهران سر کار بیاید.» [53]  
در ساعت ۱۰:۳۰ صبح جمعه، نهم ژوئیه ۱۹۷۶، فورد و کیسینجر میزبان یک هیأت عالی‌رتبه از مقامات سعودی به سرپرستی شاهزاده عبدالله بن عبدالعزیز آل سعود بودند. رئیس جمهور از «موضع قدرتمندانه‌ی آنها در مخالفت با افزایش قیمت‌های نفت» قدردانی کرد. در آخرین نشست وزرای نفت اُپک در بالی شیخ یمانی با مخالفت خود با افزایش بهای نفت جلوی چنان اتفاقی را گرفته بود.باقی اعضای اُپک توافق کردند که تا نشست بعدی در دوحه پایتخت قطر در ماه دسامبر قیمت‌های نفت را در همان حد حفظ کنند.رئیس جمهور که آزمون انتخابات را در پیش رو داشت و نیازمند حفظ اطمینان اقتصادی در دوره‌ی تبلیغات ریاست جمهوری بود، قدردان ژست نمایشی شیخ یمانی بود.فورد می‌دانست که سعودی ها در مقابل،خواهان مابه‌ازائی درخور هستند:

ج ف: طمینان دارم که شما از تلاش‌های ما برای برقراری استقرار سیاسی در لبنان آگاه هستید.ما همچنین خواهان دستیابی هر چه سریع‌تر ثبات در کل خاور میانه هستیم.
امیر عبدالله: مخمصه‌ای که ما گرفتار آنیم گسترش شایعات در خصوص تبانی ما و شما است. آنچنان که اطلاع دارید،این شایعات را دشمنان مشترک ما، کمونیست‌ها، پخش می‌کنند. [54]  

امیر عبدالله بی‌رودربایستی به رئیس جمهور یادآوری می‌کرد که دولت او با ایستادن در برابر افزایش بهای نفت در اُپک خطر عظیمی را متوجه خود کرده است.آنچه سعودی‌ها در مقابل انتظار داشتند اطمینان یافتن از دوستی و حمایت امریکا بود.عبدالله خواستار کمک بیشتر ایالات متحده به انور سادات در مصر شد،فهرستی از شکایات درباره‌ی سرهنگ معمّر قذّافی در لیبی ارائه کرد،حضور پایگاه‌های شوروی در سومالی را مطرح ساخت، و از رفتار غیرقابل‌پیش‌بینی ملک حسین، پادشاه اردن، سخن گفت. آن دیدار بسیار برای رئیس جمهور مسرّت‌بخش بود: «به شما اطمینان می‌دهم که بعد از انتخابات در راستای اهداف و اصولی که شما در ذهن دارید،عمل خواهیم کرد [55]
شاه نسبت به تلاش سعودی‌ها برای کسب حمایت امریکایی‌ها بی‌توجه نبود. «آنها قصد چه کاری دارند؟» این سؤالی بود که او از اسدالله علم پرسیده است و علم در یادداشتهای روزانه‌ی خود ثبت کرده است. «آنها یا کاملاً ساده‌لوح هستند یا این که طرح شومی در ذهن دارند که ما باید آن را خنثی کنیم» [56]. آن دو مرد در خصوص افول ستاره‌ی کیسینجر دچار تردید شده بودند. علم می‌نویسد «خدمت ایشان عرض کردم که تردید دارم بتوان به حسن نیّت کیسینجر برای مسأله‌ی قیمت‌های نفت بیش از این اتّکا کرد.اعلیحضرت نیز پذیرفتند که ایشان نیز در این خصوص دچار تردید هستند.» [57] شاه در خصوص نیّات سعودی‌ها در شگفت مانده بود – ثابت نگاه داشتن یا کاهش بهای نفت درآمدهای آنها را نیز کاهش می‌داد.شاه در این اندیشه بود که «این آمریکایی‌های خونخوار تصور می‌کنند که می‌توانند با آلت دست قرار دادن سعودی‌ها و اتکا به ذخایر عظیم نفت آنها به هدف خود برسند.» [58]
در واشنگتن، کیسینجر دریافته بود که روابط ایران و ایالات متحده به یک نقطه‌ی سرازیری خطرناک رسیده است. گزارش‌های اطلاعاتی و تحلیل‌های اقتصادی‌ای که به شاه آسیب می‌رساند به واشنگتن پست درز کرده بود. جک اندرسن، مقاله‌نویس واشنگتن پست، مشتاقانه همه‌ی این گزارش‌ها را لفظ به لفظ انتشار داده بود؛ اثر انگشتان بیل سایمن در همه‌ی این گزارش‌ها مشهود بود.اندرسن سه هفته پیش از انتشار یک گزارش وزارت خزانه‌داری که به شدت از شاه انتقاد می‌کرد،بخش‌هایی از آن را عیناً منتشر ساخت.[59] تصمیم فورد مبنی بر کنار گذاشتن نلسون راکفلر به عنوان نامزد معاونت ریاست جمهوری در انتخابات پیش رو انزوای رو به افزایش شاه در پایتخت را تقویت کرد.شاید برانگیختن دشمنی دانلد رامسفلد، وزیر دفاع جدید پرزیدنت فورد، توسط شاه اثر مخرب‌تری بر موقعیت او در واشیگتن داشت. دانلد رامسفلد، همچون سلف خود در وازدت دفاع، جیمز شلفینگر، در خصوص میزان تعهد ایالات متحده در حمایت از ایران تردید داشت. در نوزدهم ژانویه ۱۹۷۶،در یک اتاق پذیرایی خصوصی در پنتاگون با ژنرال حسن توفانیان،مسؤول ارشد تدارکات ارتش ایران،دیدار کرد.توفانیان،به درستی پنتاگون را متهم می‌کرد که هزینه‌ی تسلیحات امریکایی را برای جبران هزینه‌ی خرید نفت ایران افزایش داده است.در آن جلسه‌ی ملاقات، طرفین صدای شان را بر روی هم بلند کردند، و یکدیگر را مورد بی‌حرمتی قرار دادند. رامسفلد فساد ایرانی‌ها را مسبّب افزایش هزینه‌ی تأمین تسلیحات ایران معرفی کرد، و هشدار داد که «تلاش نکن که مرا دور بزنی. یادت باشد،همه‌ی صادرات را باید من و کیسینجر تأیید کنیم.» یکی از مقامات ارشد پنتاگون روابط دفاعی ایران و ایالات متحده در باقی آن سال را این گونه توصیف کرده است: «سرد،کاملاً سرد، بیش از آنچه که کسی را یارای نشان دادن آن باشد.» از آن زمان به بعد رامسفلد نیز به جمع سایمن و دسته‌ی همسُرایان مقامات ارشد دولت که نسبت به نیِّات شاه مشکوک بودند، و خواستار تحت کنترل در آوردن برنامه‌های راهبردی، مالی، و نظامی او بودند، پیوست. [60]  
اشاره به این موضوع نیز بجا است که در سی و یکم ژوئیه ۱۹۷۶، کمیته‌ی روابط خارجه‌ی سنا گزارش بی‌پرده‌ای را انتشار داد که در خصوص فروش بی‌قید و شرط تسلیحات به ایران هشدار می‌داد و اعتبار کیسینجر را به عنوان یک استراتژیست مورد تردید قرار‌ می‌داد: «ادله‌ی اندکی وجود دارد دالّ بر این که رئیس جمهور و وزیر خارجه پیامدهای درازمدت روابط نظامی ایران و ایالات متحده را در زمینه‌ی سیاست خارجه درک کرده باشند.» [61]  
در ۱۳ اوت ۱۹۷۶، وزیر خارجه در خصوص آنچه که تلاش‌های دیگر وزرای دولت در جهت بی‌اعتبار ساختن و بی‌ثبات‌ کردن شاه ایران می‌پنداشت، با رئیس جمهور رو به رو شد. لحن صدای کیسینجر حاکی از نااُمیدی و نگرانی عمیق بود:

ه ک: آنچنان که می‌دانید، فردا به ایران خواهم رفت. این بدترین زمان برای چنین سفری است. وزرای خزانه‌داری و دفاع در حال تعقیب شاه اند. سایمن هر جا که می‌رود از خطرناک بودن شاه و این که او نباید سلاح‌های عجیب و غریب داشته باشد،سخن می‌گوید. و [معاون وزیر دفاع رابرت] السورث و شخص وزیر دفاع نیز هر دو ضدّایرانی هستند.
ج ف: شاه دوست خوبی است.او با تحریم [نفتی ۱۹۷۳] همراهی نکرد.ما نمی‌خواهیم که صدای روزنامه‌ها را در بیاوریم.
ه ک: شما تا پیش از نوامبر نمی‌توانید کاری انجام دهید،اما وزارتخانه‌های خزانه‌داری و دفاع مشغول فعالیت در یک کارزار شوم اند.
ج ف: من با دان [رامسفلد]صحبت خواهم کرد چرا که ایران برای ما اهمیت بسیار دارد.
ه ک: ما داریم با آتش بازی می‌کنیم. ما ترکیه و اینک ایران را دور انداخته ایم. در هر حال در ایران مسأله دشوارتر خواهد بود. اگر از دست شاه خلاص بشویم، با یک رژیم رادیکال مواجه خواهیم شد.[62] 

کیسینجر به سمت کاخ شاه در کرانه‌های دریای مازندران پرواز کرد و در مقابل انظار عمومی، تعهد ایالات متحده را نسبت به رژیم پهلوی ابراز کرد.شاه در کنفرانس مشترک خبری خود با کیسینجر در خصوص توانایی ایالات متحده در «از دست دادن» یک متحد راهبُردی ابراز تردید کرد[63] .کیسینجر بدون معطلی اعلام کرد که دولت فورد به زودی فروش تسلیحات به ایران به ارزش ۱۰ میلیارد دلار را به عنوان بخشی از یک قرارداد تجارت پنج ساله به ارزش ۵۰ میلیارد دلار تصویب خواهد کرد.[64] حتی اگر کیسینجر با وزرای خزانه‌داری و دفاع دولت فورد بر سر این موضوع رایزنی کرده بوده باشد، وزیر خارجه با تلاش برای تعمیق بیشتر روابط کشورش با شاه و رژیم به شدت متزلزل او دو همکار خود در دولت را به مبارزه طلبیده بود. کیسینجر در ۱۳ اوت به دفتر رئیس جمهور باز گشت و منتقدان شاه را مورد نکوهش قرار داد.[65] وزیر خارجه تقاضای خود از رئیس جمهور را مبنی بر سازماندهی مجدّد وزارت‌خانه‌های خزانه‌داری و دفاع  تکرار کرد:

ه ک: ما متوجه این موضوع نیستیم که سیاست‌های داخلی ما چه تأثیراتی بر این مردم ‌می‌گذارد. این گزارش [سناتور]همفری (Humphrey) یک فاجعه است. ما دوستی بهتر از شاه نداریم. او کاملاً پشتیبان ما است.
ج ف: [سناتور هوبرت] همفری آلان در چه وضعیتی است؟
ه ک: او الآن احساس بدی دارد. رئیس سابق کارمندان السورث که این مطالعه را انجام داد برای همفری کار می‌کند و باب ]السورث[ ضدّایرانی است. آن موقع یهودیان می‌خواستند که فروش سلاح به خاور میانه را متوقف سازند و سر و صدای زیادی در کنگره به پا کرده بودند. [66]

هشداری که کیسینجر می‌داد شاید تا حدودی ناشی از شناخت او از رخدادهای نگران‌کننده‌ی داخل ایران در ۱۹۷۶ بود؛ در آن سال برگزاری جشن های پنجاهمین سالگرد سلطنت پهلوی موجی از انزجار را در جامعه‌ی ایران گسترده بود [67] .از اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰،دانشگاه‌های ایران در آشوب و هرج و مرج تقریباً دائمی به سر‌می بردند،و در همین زمان،مقامات بلندپایه‌ی ایرانی و کارکنان امریکایی و دارایی‌های آنها به شدت آماج حملات تروریست های مسلّح قرار داشت.
در اکتبر ۱۹۷۴، یک گزارش محرمانه‌ی سازمان اطلاعات مرکزی امریکا چنین نتیجه‌گیری کرد که «برنامه‌ی توسعه‌ی بلندپروازانه‌ی اقتصادی و نظامی شاه زمینه‌ساز بروز مشکلات اقتصادی برای کشور شده است. هزینه‌های هنگفت (در کنار ورود جریان عظیمی از سرمایه) منجر به افزایش نگهانی قیمت‌ها شده است.» [68] این گزارش اشاره می‌کند که هجوم کارگرانِ فاقد مهارت‌های شغلی به شهرها موجب افزایش بیکاری گردیده است. مازاد تولید نفت ایران در کنار اقتصاد داخلیِ به شدت ملتهب این کشور یک رکود عمیق را در سال‌های ۷۶-۱۹۷۵ به وجود آورده است.در فوریه‌ ۱۹۷۶، شاه از کیسینجر خواست تا دولت فورد بر شرکت‌های نفتی امریکایی فشار آورد که «نفت خام سنگین بیشتری از ایران خریداری کنند.» او تهدید کرد که اگر معاضدت امریکا را به سرعت دریافت نکند، «در سیاست خارجی خود تجدید نظر خواهد کرد تصوّر کیسینجر همواره این بود که خریدهای نظامی شاه از ایالات متحده به هیچ وجه صدمه‌ای به اقتصاد ایران وارد نمی‌کند. [69]  اما هنگامی که او به پرزیدنت فورد توصیه کرد که پاسخ مثبتی به درخواست کمک شاه ندهد، نشان داد که به وجود این ارتباط پی برده است: «ما به طور ضمنی متوجه شده ایم که تصمیم شاه به کاهش آهنگ برنامه‌ی توسعه‌ی دفاعی‌اش این تأثیر مثبت را به همراه دارد که فرصت توسعه‌ی متناسب نیروی انسانی و زیرساخت‌های ضعیف ایران را فراهم ‌می‌کند.» [70] 
در ۱۹۷۶، شمار مقامات سیاسی امریکایی در واشنگتن که نسبت به نیّات شاه مشکوک بودند، در هر دوجناح چپ و راست سیاسی امریکا رو به افزایش بود. جلسه‌ی بعدی اُپک آخرین صحنه‌ی رویارویی بین طرفداران افزایش بهای نفت به رهبری ایران و سعودی‌های طرفدار آرامش و ثبات بود.رئیس جمهور ایالات متحده تصمیم گرفت که در این بازی روی سعودی‌ها شرط ببندد.در روز جمعه ۱۷ سپتامبر ۱۹۷۶،او با دومین هیأت نمایندگی سعودی‌ها ملاقات کرد.او برای هیأت سعودی توضیح داد که اقتصادهای غرب به تدریج در حال خروج از رکود هستند،»اما هر گونه افزایش [در بهای نفت] در دسامبر آینده یا در سال آتی، نه تنها برای اقتصاد ایالات متحده بسیار مُخرب خواهد بود،بلکه برای متحدان صنعتی ما نیز که به طور نسبی در وضعیت شکننده‌تری هستند، فاجعه‌ به بار خواهد آورد.»
امیر سعود، وزیر خارجه‌ی عربستان سعودی، به رئیس جمهور اطمینان خاطر داد که ملک خالد همچون تابستان گذشته مصمم به جلوگیری از افزایش [بهای نفت] است،اما دستیابی به این مقصود کاری دشوار و وابسته به نحوه‌ی برخورد شما با ایران و ونزوئلا خواهد بود.اعلیحضرت فرموده اند که تنها افزایش اندک بهای نفت مورد پذیرش ایشان قرار خواهد گرفت و ایشان قطعاً از هر گونه افزایش بهای نفت بیش از ۵ درصد ممانعت به عمل خواهند آورد.امیر سعود مجدداً به فورد تأکید کرد که مهار قیمت‌ها به توانایی او در «جلب حمایت ایران و ونزوئلا» بستگی دارد، «اما بدون چنان حمایتی مهار قیمت‌ها کاری به غایت دشوار خواهد بود.» فورد در مقابل اظهار داشت که او هر گونه مصوبه‌ی مجلس را که فروش تسلیحات به عربستان سعودی را ممنوع سازد، وتو خواهد کرد. او قول داد که در جهت حل و فصل مشکل خاور میانه تلاش کند و بر ایران نیز فشار وارد خواهد ساخت تا موضع خود را بر سر بهای نفت تعدیل کند[71] .
جرالد فورد در نامه‌ای که به تاریخ ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶ به شاه ایران نوشت با محکم‌ترین عبارات ممکن به او نسبت به پیامدهای صعود مجدد قیمت‌های نفت هشدار داد. او استدلال شاه را دالّ بر این که قیمت‌های نفت بازتاب افزایش تورّم در غرب است، رد کرد. او هشدار داد که یک ترقی دوباره‌ی قیمت‌ها ممکن است برای اقتصاد جهان فاجعه‌بار باشد چرا که «تراز پرداخت‌های بسیاری از کشورها در وضعیت بحرانی قرار دارد، در بسیاری از کشورهای در حال توسعه که انرژی خود را از طریق واردات تأمین می‌کنند نیز تراز پرداخت‌ها حقیقتاً وضعیت اسفناکی دارد. بسیاری از کشورها واقعاً به نهایت توانایی استقراض خود رسیده اند.» قیمت‌های بالاتر نفت ممکن است موجب «افزایش تنش در سیستم مالی بین‌المللی شود» و اقتصاد جهانی را به ورطه‌ی رکود باز گرداند. فورد به صراحت نشان داد که در بارهء نگرش قصی‌القلب شاه کاسه‌ی صبرش لبریز شده است. فروش جنگنده‌های F16 «و دیگر تجهیزات نظامی» به ایران در معرض خطر قرار گرفته بود. او اعتقاد داشت که «حمایت ایران از تصمیم اُپک به افزایش قیمت‌های نفت در این برهه‌ی زمانی بهانه‌ی لازم را به دست آنهایی خواهد داد که تا کنون به روابط ما حمله می‌کرده اند.» [72]
مسؤولیت تحویل این نامه به اعلیحضرت همایونی در ۳۱ اکتبر ۱۹۷۶ بر عهده‌ی سفیر ایالات متحده، ریچارد هلمز، گذاشته شد که از آشنایی او با شاه ده‌ها سال می‌گذشت و احتمالاً پیامدهای آنچه را که قرار بود انجام دهد می‌دانست. هلمز پس از انجام آن مأموریت یک تلگرام کوتاه اما پرشور به واشنگتن مخابره کرد که ماهیت ناخوشایند دیدار او با شاه را تأیید می‌کرد:

-«من و اعلیحضرت به مدت ده دقیقه بحثی پرحرارت درباره‌ی جنبه‌های مختلف مسأله‌ی افزایش بهای نفت با یکدیگر انجام دادیم. لطفاً به رئیس جمهور اطمینان دهید که نتیجه‌ی نشست ماه دسامبر اُپک هر چه که باشد، من همه‌ی توان خود را به کار بردم تا اعلیحضرت را کاملاً از موضع امریکا، دیدگاه‌های امریکا، و دلایل امریکا در مخالفت با یک افزایش قیمت در آینده‌ی نزدیک آگاه سازم.» [73]

محمد رضا پهلوی به مدت سی سال بر ایران حکمفرمایی کرده بود. او از جنگ،اشغال نظامی،نخست وزیران مداخله‌گر،تبعید،هم‌پیمانان خائن،گلوله‌های سوءقصدکنندگان،دسیسه‌های دربار،شورش کمونیست‌ها، و تلاش‌های بی‌شمار برای کودتا  جان سالم به در برده بود. او بیشتر از دوگل، مائو، و چرچیل حکومت کرده بود. او از سرنوشت متحدان امریکا نظیر نگو دین دیم (Ngo Dinh Diem) در ویتنام جنوبی عبرت‌ها گرفته بود و می‌کوشید که هم اجتناب‌ناپذیر باشد و هم دست‌نیافتنی. او احساس ‌می‌کرد که دوست خوبی برای امریکا بوده است. پاسخ او احساس عمیق خشم و تحقیر یک امپراتور مغرور را نشان می‌داد که توسط یک سفیر دون‌مایه مورد سرزنش قرار گرفته است. تاریخ آن نامه اول نوامبر ۱۹۷۶ بود،اما ظاهرا به سفیر ایران در واشنگتن دستور داده شده بود که نامه را بعد از تأیید شکست جرالد فورد در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۷۶ تحویل دهد. محتوای نامه دلیل این امر را نشان می‌دهد.
نامه این گونه آغاز می‌شد، «آقای رئیس جمهور عزیز.» در ادامه شاه خطاب به رئیس جمهور امریکا از اعتیاد ناسالم کشور او به نفت ارزان سخن راند. او از پذیرش این که مشکلات اقتصادی در غرب ناشی از قیمت‌های بالای نفت است، سر باز زد. «ناکامی یا ناتوانی» بریتانیای کبیر و فرانسه در «برقراری نظم در خانه‌ی خود از طریق تلاش برای کسب موفقیت در اجرای تعدیل‌های ضروری در اقتصادشان به واسطه‌ی اقدامات داخلی» توجیه‌کننده‌ی «اقدام ما به خودکشی» با پایین آوردن قیمت‌های نفت نیست. او اشاره کرد که برنامه‌ی خودکفایی انرژی دولت فورد شکست خورده است. او سپس سخنان نسبتاً چشمگیری اظهار می‌دارد. او تهدید نیشداری را خطاب به رئیس جمهور ایالات متحده مطرح می‌کند. تهدید چنین است: «در صورت وجود مخالفت‌ با ایرانِ شکوفا و به لحاظ نظامی قدرتمند در کنگره یا کانون‌های دیگر، باز هم منابع بسیاری برای تأمین احتیاجات ما وجود دارد، و زندگی ما در دستان آنها نیست. اگر این کانون‌ها مسؤولیت خود را نشناسند، مایه‌ی تأسف است،اما اگر مسؤولیت‌شناس باشند، از نگرش خود نسبت به کشور من متأسف خواهند شد.این لحن تهدیدآمیز و نگرش پدرمآبانه‌ی این کانون‌ها است که بیش از هر چیز دیگر واکنش ما را برمی‌‌انگیزد   [74] .«

نوامبر-دسامبر ۱۹۷۶:

«من خواهان هیچ گونه رویارویی نیستم»
«روابط ویژه»‌ی واشنگتن و تهران به لبه‌ی پرتگاه رسیده بود. سیاست هنری کیسینجر در نازپروری شاه نه برای محمد رضا پهلوی سودمند بود و نه برای جرالد فورد. اینک این دو مرد چون دو دشمن رو در روی یکدیگر ایستاده بودند. بدتر از همه این که کیسینجر با به تأخیر انداختن امری گریزنا‌پذیر تنها موجب قدرت‌یابی بیشتر اما موقتی شاه شده بود و از طرف دیگر چند گزینه‌ی ناخوشایند پیش روی فورد باقی گذارده بود که همگی پرمخاطره و غیرجذّاب بودند. شکل‌گیری یک بحران کاملاً احساس می‌شد. در اواخر نوامبر ۱۹۷۶، آرتور برنز (Arthur Burns)، رئیس فدرال رزرو، به فورد و راکفلر گفت که او «بسیار نگران» احتمال تصویب یک افزایش دو رقمی [بهای نفت] توسط اُپک در نشست ماه دسامبر در دوحه است. او بر این عقیده بود که شاید بد نباشد که فورد برای تقاضا جهت ثابت ماندن بهای نفت در رأس هیأتی به خاور میانه سفر کند.سطحی بودن این ایده کیسینجر را به جوش آورد.نظر او در این خصوص در میان گفتگوهای او در ۲۳ نوامبر ۱۹۷۶ قابل تشخیص است:

ه ک: رفتن شما احتمالاً موجب خوارداشت شما خواهد شد. اگر می‌خواهید که تحقیرنشده از این سفر باز گردید، باید این سفر حتماً موجب عدم افزایش قیمت نفت شود. نظرم درباره‌ی سفر معاون رئیس جمهور نیز، البته با تأکید کمتر، همین است.اگر واقعاً احساس قدرت می‌کنید، می‌توانید به این سفر بروید … اما کار دیگری که می‌توانید انجام دهید، این است که سفرای آنها را احضار کنید.
ج ف: می‌خواهم اطلاعات کامل درباره‌ی وضعیت اقتصادی و پشتیبانی اقتصادی در اختیار داشته باشم.
ه ک: در خصوص مسأله‌ی اقتصاد شما کاملاً با شاه اتفاق نظر خواهید داشت. او به شما نشان خواهد داد که چگونه قیمت تسلیحاتی که ما به او می‌فروشیم، نسبت به سال‌های گذشته، ۸۰ درصد افزایش یافته است. بهترین استدلال،استدلال سیاسی است – این که در صورتِ هر گونه افزایش، شما آنها را مجازات خواهید کرد، و این که آنها در حالی که به کمک ما در خاور میانه احتیاج دارند، نباید خود را از چشم ما بیندازند. ارائه‌ی چنان توصیه‌ای از جانب برنز کاملاً غیرمسؤولانه است.
برنت اسکوکرافت:او نگران اثر این افزایش بر بازارهای مالی جهان است.
ه ک: مخالفتی ندارم. فقط راهکار او را برای حل مسأله صحیح نمی‌دانم. شاید بتوانیم [افزایش قیمت‌ها را] به تأخیر بیندازیم. اول سفیر عربستان را احضار خواهم کرد. زاهدی [سفیر ایران] بی‌شک آدم ابلهی است. آنچه که او گزارش ‌می‌دهد، ارتباطی به آنچه شما به او می‌گویید، ندارد. [75]  

در روز دوشنبه، ۲۹ نوامبر ۱۹۷۶، سفیر عربستان، عبدالله علی علیرضا، به کاخ سفید دعوت شد. فورد سناریوی روز رستاخیز (doomsday scenario) پیشنهادیِ برنز را مطرح کرد، مبنی بر این که این تنها شوروی و افراطیون سیاسی هستند که از پریشانی اقتصادی منتفع می‌شوند. فورد اظهار داشت که «ما در پرتقال تلاش‌های بسیاری کرده ایم تا یک دولت میانه‌رو را بر سر کار بیاوریم و نفوذ کمونیست‌ها را از بین ببریم … تشدید وخامت اوضاع اقتصادی ممکن است پیشرفتی را که به آن دست یافته ایم، از ما بستاند. در ایتالیا دولت گریبانگیر مشکلات اقتصادی عدیده‌ای است که اگر موفق به حل آنها نشود ممکن است مجبور به واگذاری قدرت به کمونیست‌ها شود.هم اینک بریتانیای کبیر مشغول مذاکره با IMF، صندوق بین‌المللی پول، برای دریافت وامی جهت برقراری ثبات پولی خود است. شاید ربط مستقیمی نداشته باشد، اما استرالیایی‌ها نیز بخشی از ارزش پول‌شان را از دست داده اند.» [76] او به تصریح روشن کرد که اگر عربستان سعودی خواهان شراکت راهبردی با ایالات متحده است، باید همچون یک متحد عمل کند. دوستی تعهّدآور است:

ج ف: من با تمام توان برای عربستان سعودی جنگیده ام و از نزدیکی بیشتر روابط بین دو کشور حمایت کرده ام … اما وقتی مردم امریکا شاهد افزایش قیمتی هستند که چنان پیامدهای ناگوار فراگیری در سطح جهان به بار می آورد،آنگاه کار من بسیار دشوار خواهد شد. من می‌خواهم که به شما کمک کنم، اما وقتی اقتصاددانان من با من درباره‌ی این موضوع سخن می گویند که ممکن است افزایش قیمت [نفت] خروج اقتصاد جهان را از رکود به خطر اندازد،چاره‌ای ندارم جز این که برای حل این مشکل همکاری شما را خواستار شوم … می‌دانم برای پادشاه عربستان این کاری دشوار است، همچنان می‌دانم که او برای تحقق هدف مشترک‌مان تلاش می‌کند، اُمیدوارم که شما نگرانی عمیق مرا در خصوص مشکلات سیاسی و اقتصادی پیش روی‌مان به ایشان منتقل کنید … هم اکنون خروج جهان از رکود اقتصادی کاملاً محتمل است، اما این وضعیت در شماری از مناطق دنیا بسیار شکننده است و بیم دارم که ممکن است این فرصت در آن نقاط از بین برود [77]  
سفیر عربستان اظهار داشت که دولت او با این سخنان همدلی دارد، ولی مجبور است که با احتیاط قدم پیش بگذارد. او چنین گفت که «ما در عین پرهیز از فرو پاشاندن اُپک هر آنچه در توان داشته باشیم انجام خواهیم داد.» او اضافه کرد که «اما اگر شما بتوانید به بعضی از دیگر اعضا اعمال فشار کنید، این فشار قطعاً سودمند خواهد بود. شاید شما بتوانید با اعمال نفوذ خود دیگر تولیدکنندگان را متقاعد سازید.» این سخن اشاره‌ی صریحی به ایران، وزنه‌ی سنگین سیاسی این کارتل، بود. او از فورد برای حمایت‌اش از فروش سیستم موشکی ماوریک (Maverick missile system) و پایداری او در برابر تلاش‌های کنگره در جهت ممانعت از فروش تسلیحات به عربستان سعودی قدردانی کرد. این تلاش‌ها مورد قدردانی قرار گرفت، ولی دولت او نگرانی دیگری نیز داشت: فعالیت‌های اسرائیل در جنوب لبنان: «اُمیدوارم این همسایه را در جنوب مهار کنید. بدون حضور نیروهای سوری در این منطقه، شبه‌نظامیان آزادی عمل کامل خواهند داشت.»[78]  
پرزیدنت فورد اظهار داشت که چنین نتیجه‌ای مطلوب او نیز هست: «ما مشغول همکاری با اسرائیلی‌ها بر سر این مسأله هستیم و من اُمیدوارم که مسأله‌ی لبنان حل و فصل شود.» در خاتمه‌ی این دیدار او قول داد که این مسائل را به فرماندار کارتر نیز منتقل کند: «من اهمیت همکاری دو کشور در جهت نیل به اهداف مشترک‌مان را برای رئیس جمهور بعدی کاملاً تشریح خواهم کرد [79]
در روز جمعه، سوم دسامبر، کیسینجر به رئیس جمهور گفت که حامل خبر خوشی است: شاه در موضع‌اش تغییراتی داده است.»فکر می‌کنم شاه دارد پیغامی به ما می‌رساند. او اینک از افزایش ۱۰ درصدی سخن می‌گوید،بنابراین من حدس می‌زنم که این افزایش بین ۷ تا ۸ درصد خواهد بود.» او با پیشنهاد فورد مبنی بر دعوت از سفیر ایران برای انجام یک گفتگو موافقت کرد، «تنها این گونه است که می‌توانیم مستقیماً منظور شاه را متوجه شویم.» [80]  اما دیدار فورد با اردشیر زاهدی، سفیر ایران، در روز ۷ دسامبر ۱۹۷۶ رضایت‌بخش نبود. کیسینجر که در هر دو جلسه‌ی ملاقات با سفرا غایب بود،بار دیگر شاه را دست کم گرفته بود. رونوشت گفتگوهای فورد با زاهدی حاکی از تنش‌آمیز بودن آن گفتگو است و به هیچ وجه خصومت طرفین نسبت به یکدیگر در آن مخفی نیست؛ در ضمن این گفتگو ،زاهدی آشکار می‌سازد که کیسینجر از ایرانی‌ها درخواست کرده بود که تا معلوم شدن نتایج انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۹۷۶ سخنی از افزایش بهای نفت به میان نیاورند.زاهدی به فورد تذکر می‌دهد که در آن سال شاه یک بار افزایش قیمت های نفت را به تأخیر انداخته است؛ او توانایی انجام مجدد چنان کاری را نداشت:

ج ف: مشاوران من در این نکته که اقتصاد دنیا در وضعیت خوبی به سر نمی‌برد، اجماع نظر دارند. هر گونه افزایشی در بهای نفت ممکن است تأثیرات ناگواری بر ساختار مالی دنیا بر جای بگذارد.
اردشیر زاهدی: قیمت‌ها افزایش خواهند یافت.چه افزایشی از نظر شما مناسب تلقّی خواهد شد؟
ج ف: عدم افزایش تنها راه برای بیمه کردن دوباره‌ی اقتصاد جهان است.
ا ز: این امر امکان‌پذیر نیست.
ج ف: من با ارائه‌ی واقعیات با شما سخن می‌گویم. هر گونه افزایشی اقتصاد را به خطر می‌اندازد، در مقابل عدم افزایش محرّک اقتصاد خواهد بود. بهترین گزینه‌ی بعدی به عقب انداختن این افزایش است. آیا این مسأله امکان‌پذیر است؟
ا ز: هم اکنون این نیز غیرممکن است.اگر در اوایل پاییز این مسأله مطرح می‌شد – وقتی که من و آقای وزیر خارجه حول و حوش این موضوع با هم شوخی می‌کردیم – یا اگر در ماه مارس این مسأله را مطرح می‌کردید، اجابت آن آسان‌تر می‌بود.اما کیسینجر به من گفت که تا پایان انتخابات صبر کنید. من می‌دانم که شما [در جریان کارزار انتخابات ریاست جمهوری] چگونه درباره‌ی ایران سخن گفته اید و شاه عمیقاً از این بابت قدردان شما است.تصور نمی‌کنم هیچ یک از کشورهای عضو اُپک با به عقب انداختن افزایش قیمت‌ها موافقت کنند، چرا که این ایده در نظر آنها حرف زور جلوه خواهد کرد.
ج ف: دقیقاً به همین دلیل است که من از شما درخواست کرده ام که بی‌سروصدا به اینجا بیایید. من خواهان درگیری نیستم، و به همین دلیل است که این ملاقات خصوصی برگزار شده است. حرف شما این است که عدم افزایش یا تأخیر افزایش هیچکدام مورد قبول نیستند. با ۴۰ درصد نیجریه‌ای‌ها شروع کنید. فاجعه به بار خواهد آمد[81]

الن گرینسپن به این جلسه ملحق شد.او برای آقای سفیر[زاهدی] توضیح داد که افزایش قیمت‌ها در سال ۱۹۷۳ «بسیار بی‌ثبات کننده بودند … با این وجود،آن موقع سازگار شدن با افزایش بهای نفت آسان‌تر بود چرا که استقراض ممکن بود و قرض‌دهندگان و قرض‌گیرندگان انعطاف لازم برای آن کار را داشتند. اما اینک چنان انعطاف‌پذیری‌ای وجود ندارد. ساختار مالی بین‌المللی به‌ شدت ضعیف شده است.» هر گونه افزایش مجدّد قیمت‌های نفت ممکن است به فروپاشی اطمینان سرمایه‌گذاران و صاحبان کسب‌وکار بینجامد و سیستم بانکی را به حال احتضار بکشاند.» فورد اضافه کرد که «هر گونه افزایش قیمت نفت به شدت خطر بروز بحران‌های مالی، سقوط دولت‌ها،و حتی خطر بروز بحران‌های نظامی را می‌افزاید» [82] .آقای سفیر این گونه پاسخ داد که دیگر برای این سخنان بسیار دیر شده است؛ آنها باید انتظار افزایشی را که کمتر از ۱۰ درصد نخواهد بود،داشته باشند.
در روز سه‌شنبه، ۱۴ دسامبر، سفیر عربستان، عبدالله علی علیرضا، شادمانه و با خبرهای خوش به کاخ سفید بازگشت. تنها چند ساعت به آغاز مراسم گشایش اجلاس اُپک در دوحه مانده بود. او قصد داشت به رئیس جمهور اطمینان دهد که دولت او آماده در میدان حاضر است:سعودی‌ها اجازه‌ی افزایش بیش از ۱۰ درصد را نخواهند داد، » و [ما] امیدواریم که این افزایش حتی رقمی بین ۶ تا ۷ درصد باشد. از این افزایش، ۵ درصد اساساً ناشی از سازوکار درونی شرکت‌های نفتی است.» [83] فورد قدردانی عمیق خود را ابراز داشت.
سعودی‌ها حتی از آنچه که قول داده ‌بودند نیز فراتر رفتند. یمانی اعلام کرد که دولت او خواهان عدم افزایش قیمت‌ها در سال ۱۹۷۷ است. به غیر از امارات عربی متحده، دیگر اعضای اپک به این سخنان وقعی ننهادند و بر سر افزایش ۱۰ درصدی بهای نفت در ژانویه ۱۹۷۷ به توافق رسیدند. قرار بود که در نیمه‌ی سال نیز ۵ درصد به این افزایش قیمت‌ها اضافه شود تا روی هم رفته افزایش قیمت‌ها در سال بعد به ۱۵ درصد برسد. یمانی هیأت‌های نمایندگی اعضای اپک را با گفتن این سخنان حیرت‌زده کرد: عربستان سعودی قیمت پیشنهادشده توسط رقبای خود را خواهد شکست و تولید نفت خود را از ۶/۸ میلیون بشکه در روز به ۶/۱۱ میلیون بشکه افزایش خواهد داد. او بر همگان آشکار ساخت که سعودی‌ها، یعنی بزرگترین تولیدکننده و صادرکننده نفت جهان،سرانجام آقای خانه‌ی خود شده‌اند.[84]  «یمانی با هدف مقابله با ایران به اجلاس اپک رفته بود»، این جمله‌‌ای است که یکی از ناظران آمریکایی اظهار داشت.به نظر این ناظر آنچه در ذهن یمانی می‌گذشت این بود: «ما به شاه نشان خواهیم داد که رئیس اپک کیست«.  [85] به نظر می‌آید که یکی از دیگر مخاطبان سعودی‌ها، جیمی کارتر، رئیس‌جمهور منتخب ایالات متحده بوده ‌است. یمانی پیش از پرواز از دوحه بی‌پرده به خبرنگاران گفت که «ما از غرب،به خصوص از ایالات متحده،انتظار داریم از آنچه انجام دادیم، قدردانی کند.» [86]

ژانویه ۱۹۹۷:

 «اگر می‌خواهیم که جان سالم به در ببریم، باید کمربندهای مان را محکم ببندیم»
در چهارم ژانویه ۱۹۷۷ در اتاق بیضی شکل کاخ سفید،جرالد فورد و هنری کیسینجر آخرین هفته‌های خود را بر مسند قدرت سپری می‌کردند.کیسینجر از نتیجه‌ی نشست دوحه رضایت داشت:»افتخار آنچه که بر سر قیمت‌های اپک آمد از آن‌ِ ما است.من گفته بودم که سعودی‌ها نقش اصلی را در این میان ایفا می‌کنند. تنها آنها هستند که می‌توانند تولید را برای مهار کردن قیمت‌ها افزایش دهند. آنچه رخ داد نتیجه دیپلماسی ما بود.» [87]  فورد در مقابل نظری ابراز نکرد.
ناتوانی این کارتل در عدم حل و فصل مناقشه‌اش بر سر قیمت  بیشترین تأثیرش را بر ایران گذاشته ‌بود.در اواخر ۱۹۷۶ رژیم پهلوی با یک بحران حادّ اعتبار و نقدینگی رو‌به‌رو شد.درپی افزایش چشمگیر بهای نفت در سال ۱۹۷۳،هنگامی که خزانه‌ی ایران لبریز از میلیاردها دلار درآمد مازاد نفتی بود، محمدرضا شاه پهلوی تصمیم خطرناکی گرفت مبنی بر این که این وجوه را به جای سرمایه‌گذاری در خارج از کشور به اقتصاد ایران تزریق کند. [88]
شاه چه در عرصه‌ی اقتصاد و چه در عرصه ی روابط خارجی،یک قمارباز بود. او شیفته‌ی نظریه‌ی «فشار عظیم» (Big Push) بود که بیان می‌داشت که کشورهای در حال توسعه می‌توانند طی یک نسل با هزینه کردن درآمدشان به جای پس‌انداز کردن آن، اقتصاد خود را مدرنیزه کنند. این مفهوم مُدِ روز،کاملاً با بلندپروازی‌های همایونی اعلیحضرت همخوانی داشت. در ژانویه ۱۹۷۴ او اعلام کرد که طی ده سال استاندارد زندگی در ایران به سطح آلمان غربی خواهد رسید: حرکت اجباری ایران به سمت «تمدن بزرگِ» شاه رو به پیش بود. [89] راهبردِ مخاطره‌آمیز او به تداوم قیمت‌های بالای نفت ایران بستگی داشت و برنامه پنجم بلندپروازانه‌ی دولت او که الگوی مخارج و اولویت‌های ایران را از ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۸ تعیین می‌کرد، کاملاً بر این مبنا طرح‌ریزی شده‌ بود.افزایش هزینه‌های سازمان‌های کشوری و لشکری نه تنها مجاز بود بلکه تشویق نیز می‌شد: در بهار ۱۹۷۵ ایران «به مراتب بیشتر از درآمدهای نفتی‌اش هزینه می‌کرد: تعهدات دولت در برابر ۲۱ میلیارد دلار درآمدش بالغ بر ۳۰ میلیارد دلار بود». [90]
در اوایل ۱۹۷۴، زمانی که ایرانی‌ها سرمست دلارهای نفتی خود بودند، این احتمال به خاطر کسی خطور نمی‌کرد که ممکن است تقاضای جهانی برای نفت گران و از جمله تقاضا برای نفت ایران تنزّل یابد. این همان پیشآمدی بود که در عمل اتفاق افتاد.در سال ۱۹۷۴ اقتصادهای غرب به علت افزایش سرسام‌آور هزینه‌های انرژی دچار یک رکود عظیم شدند.سقوط تقاضا برای نفت و افزایش اقدامات صرفه‌جویانه در ایالات متحده،اروپا و ژاپن به یک عرضه‌ی بیش از اندازه‌ی نفت انجامید که رکود حادی را به کشورهای حوزه‌ی خلیج‌فارس تحمیل کرد. از رونق افتادن بازار نفت بخصوص برای ایران پیامدهای ناگواری به دنبال داشت. سیاست «فشار عظیم» مشکلات متعددی برای ایران به بار آورد: تزریق ده‌ها میلیارد دلار پول نفت به جامعه‌ای با اکثریت جمعیت بی‌سواد و اقتصادی در حال رشد موجب شکست و پریشانی گسترده شده بود.در ۱۹۷۶ شهرهای ایران شاهد کمبود موادغذایی،خاموشی‌های گسترده و ترافیک‌های نفسگیر بودند.جوانان روستایی ایران که فاقد مهارت‌های شغلی بودند به شهرها هجوم آوردند،اما بسیاری از مشاهدات‌شان در شهر، آنها را بر ضد حکومت بر می‌انگیخت.فشارهای تورمی ناشی از دو برابر شدن سالانه‌ی شاخص قیمت[کالاهای مصرفی]دوبرابر شدن سالانه‌ی شاخص قیمت کالاهای مصرفی به معنی ۱۰۰ درصد بودن تورّم است، که در آن دوره چنین چیزی پیش نیامده است.[احتمالاً منظور نویسنده دورقمی شدن نرخ تورّم است؛ یعنی تورّمی بیش از ۱۰ درصد. مترجم]، موجب افزایش مشکلات اقتصادی و وخامت فزاینده‌ی وضع معیشت ایرانیان شد [91].در ژوئن ۱۹۷۵، هنگامی که در شهر مذهبی قم مردم دست به شورش زدند، نرخ تورم ۲۰ درصد برآورد می‌شد. [92] واکنش دولت اعمال کنترل‌های قیمتی و جلوگیری از اعلام و انتشار شاخص تورم بود[93] . دو ماه بعد تورم از ۳۰% نیز فراتر رفت. [94]
این وضعیت وخیم اجتماعی و اقتصادی  محمدرضا شاه را واداشت تا در سال ۱۹۷۶ از سانسور مطبوعات بکاهد و فعالیت‌های ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) را محدود سازد.
بیماری شاه، وخامت اوضاع اقتصادی،و تیرگی روابط با ایالات متحده احتمالاً شاه را به استیصال کشانده بوده ‌است.حکومت پهلوی با اقتصادی رو‌به‌رو بود که به تعبیر سازمان برنامه و بودجه‌ی شاه «از کنترل خارج شده بود» اما در این وضعیت دشوار دیگر پول هنگفتی هم در بساط نداشت.در حقیقت، دولت برای پرداخت دیون خود، ایفای تعهدات خارجی خود، و ارائه‌ی خدمات اجتماعی همچون گذشته بر نتیجه‌ی نشست ماه دسامبر اُپک در دوحه حساب کرده بود.[95]    دوحه برای شاه مرز بین مرگ و زندگی، و پل گذر از وضعیتی پرآشوب و دشوار بود. شاه نیز همچون پرزیدنت فورد، و شاید بیشتر از او، گروگان بازار نفت شده بود. جای شگفتی نیست که تصمیم امریکایی‌ها و سعودی‌ها در بر هم زدن نشست دوحه و بریدنِ ریسمان نجات شاه چنان ضربه‌ی شدیدی به شاه و کشور او وارد آورد.[96] دولت فورد که اثرات افزایش بهای نفت بر اقتصاد امریکا را با دقت و به تفصیل بررسی کرده بود،ظاهراً هیچگاه نکوشیده بود تا اثر احتمالی عدم افزایش قیمت را بر شاه و اقتصاد ایران ارزیابی کند. این امر یک قصور چشمگیر اطلاعاتی بود که پیامدهایش به سرعت در کاخ نیاوران هویدا گشت.
شکست نشست دوحه، و تصمیم عربستان سعودی به کاهش بهای نفت و افزایش میزان تولید نفت خود، اقتصاد ایران را در سراشیبی سقوط قرار داده بود.رهبران ایران حتی اگر می‌توانستند آنچه را که در حال وقوع بود،درک کنند،زمان اندکی برای عکس‌العملِ متناسب در اختیار داشتند.با آغاز سال ۱۹۷۷، فروش نفت ایران حدود ۲ میلیون بشکه در روز کاهش یافت.اسدالله عَلم، وزیر دربار و نزدیک‌ترین دستیار شاه،این مشاهده‌ی تیره و تار را در یادداشت‌های روزانه‌ی خود ثبت کرده است: «ما تا آخرین سِنتِ خود را خرج کردیم تا با یک حرکت عربستان سعودی کیش و مات شویم» [97]. علم در نامه‌ای به شاه در ۱۶ ژانویه‌ی ۱۹۷۷ تصویر غم‌انگیزی از سال پیش‌ روی‌شان ترسیم می‌کند: «اعلیحضرت، ما هم اینک با یک وضعیت خطرناک و هراس‌آور مالی روبه‌رو ایم. برای این که جان سالم به در ببریم، باید کمربندهای‌مان را محکم ببندیم.» [98] در اوایل ماه فوریه، نخست وزیر،امیر عباس هویدا، به طور خصوصی به علم گفت که «او یک جوّ اضطراب را در کشور احساس می‌کند، هر چند نمی‌تواند ریشه‌های آن را تشخیص دهد.»[99].در ماه آوریل، علم هر جا که نظر می‌کرد، «نشانه‌های نحوستی هراس‌انگیز را به چشم می‌دید.» [100]. یک ماه بعد، او ناخشنودی شاه را از خواندن گزارش یک روزنامۀآلمانی که ایران را «در آستانۀ نقطۀ جوش» توصیف می‌کرد،در یادداشت‌های روزانه‌ی خود ثبت کرد.[101]  در لندن، سرمقاله‌ی روزنامه‌ی تایمز ایران را در حال لغزش به سمت «آشوب فراگیر» توصیف می‌کرد، و «نشانه‌های خطرناک هرج و مرج اجتماعی» را در این کشور مشاهده می‌نمود.[102]
در ماه مارس ۱۹۷۷، برنامه‌ی پنجم دولت به کناری گذاشته شد؛ برآوردها، اهداف،و نمودارهای خوش‌بینانه‌ی آن همگی «غیرقابل‌تحقق» تلقی شدند[103]. علاوه بر ثابت ماندن تحمیلی مخارج دولت،کاهش فراوان درآمدهای نفتی،دولت را مجبور به تجدید نظر در خریدهای نظامی خود از ایالات متحده نمود.پروژه‌های عظیم و پراعتباری همچون پایگاه دریایی چابهار به بایگانی سپرده شدند[104].در اوت ۱۹۷۷،شاه جمشید آموزگار، وزیر نفت خود را جایگزین امیر عباس هویدا کرد. نرخ تورم غیررسمی در تابستان آن سال بین ۳۰ الی ۴۰ درصد تخمین زده می‌شد، در همین دوره تخمین‌ها حاکی از تنزل ۵۰ درصدی تولیدات صنعتی بود[105].اقدامات متهوّرانه‌ی نخست وزیر جدید برای آرام کردن اوضاع اقتصادی، خود باعث بروز مشکلات دیگری شد.برنامه‌ی شدیداً انقباضی آموزگار که شامل قطع یارانه‌های پرداختی به گروه‌های قدرتمند دارای منافع خاص، از جمله ملّاهای ایران، بود بسیاری از کارگران غیرماهر را از کار بیکار کرد،خشم بسیاری از ایرانی‌ها را بر انگیخت، و موجبات وحشت طبقه‌ی متوسط را فراهم کرد.[106] همان موقع گزارشگران خارجی از تهران گزارش کردند که شمار بسیاری از جوانان بیکار روزهای خود را با پرسه زدن در خیابان‌های شهرهای ایران سپری می‌کنند[107].آمار بیکاری در سال ۷۷-۱۹۷۶ ناقص و غیرقابل‌اعتماد است، اما یک مطالعه‌ی بازار کار ایران در سال‌های پیش از انقلاب که بعدها توسط جیمز اسکویل (James Scoville) به انجام رسید، نتیجه‌گیری می‌کند که «در اواخر دهه ی ۱۹۷۰، بازار کار در شهرها دچار آشفتگی بسیار بود.مهاجران غیرماهر به شهرها، بویژه به تهران، هجوم آورده بودند؛ مشاغل کارخانه‌ای به هیچ وجه رشد پیشین را نداشتند؛ و شمار افراد بیکار یا نیمه‌بیکار به شدت افزایش یافته بود.چندین میلیون از افراد بیکار یا نیمه بیکار که بسیاری از آنها به تازگی به شهرها مهاجرت کرده بودند، در خیابان‌های شهرهای ایران سرگردان بودند.در چنین اوضاع و احوالی،رکود جهانی و تغییر سیاست توسعه  آثار زیان‌باری به دنبال داشت [108] .نیکی کدی (Nikkie Keddie)، تاریخ‌نگار، چنین می‌نویسد: «افزایش ناگهانی میزان بیکاری،بخصوص میان افراد نیمه‌ماهر و غیرماهر، آن هم بعد از افزایش انتظارات،وضعیت کلاسیک جامعه‌ای در آستانه‌ی انقلاب را به وجود آورده بود.» [109]
حتی پایان یافتن سیستم قیمت‌گذاری دوگانه‌ی اُپک در ژوئیه‌ی ۱۹۷۷ کمکی به بهبود اوضاع نکرد. هر چند عربستان سعودی در تلاش خود در جهت سرازیر کردن نفت به بازار موفقیت چندانی به دست نیاورد، اما توانست آن میزان نفت را که برای ثابت ماندن قیمت‌ها تا پایان آن سال لازم بود،به بازار تزریق کند.
آخرین صحنه‌ی نبرد سرنوشت‌سازِ ایران و عربستان سعودی نقطه‌ی عطفی در روابط پیچیده‌ی امریکا با دو پادشاهی محافظه‌کار در منطقه، و پایان راهبردِ «دو ستونه» (two pillar) نیکسون-کیسینجر در محافظت از منطقه‌ی خلیج فارس در برابر قدرت‌یابی رادیکال‌ها بود. سعودی‌های سربه‌زیر و فرمان‌بردار توانستند در دل امریکایی‌ها جای ایران سرکش را بگیرند. امتناع شاه از تسلیم شدن در ماه‌های منتهی به نشست دوحه و آمادگی سعودی‌ها به قربانی کردن منافع و حیثیت خود در جهان عرب،حس سپاسگزاری را در دستگاه سیاست خارجی امریکا به وجود آورد.مقالات بسیاری در روزنامه‌های امریکایی انتشار یافت که عنوان آنها زمانی برای مقالات مرتبط با ایران در دوره‌ی محمد رضا پهلوی به کار می‌رفت. «عربستان سعودی از پس اعصار سر بر می‌آورد»، عنوان یکی از مقالات لس‌آنجلس تایمز بود[110].نیویورک تایمز شیخ یمانی را «تَلی‌‌رَندِ دنیای نفت» توصیف کرد[ Talleyrandدیپلمات نامدار فرانسوی در سده‌های ۱۷ و ۱۸ میلادی بود. مترجم] و به خوانندگان خود بشارت داد که در خاور میانه قدرت جدیدی از پسِ اعصار سر بر آورده است: «نفوذ سعودی‌ها رو به افزایش است»[111].یک امریکایی با «ریشه‌های عمیق» در عربستان سعودی قویاً اعلام کرد که پادشاهی کویر «بهترین جهنّمی است که تا کنون وجود داشته است.» طی مدّت زمانی بسیار کوتاه، سعودی‌ها جایگاه ایران را به عنوان استوارترین و وفادارترین هم‌پیمان امریکا در منطقه‌ی خلیج فارس از آنِ خود کردند.

منبع:چراغ آزادی

[1] – نگاه کنید به
Henry A. Kissinger, White House Years (New York: Little Brown & Company, 1979), p. 1261.

[2] – نگاه کنید به
«Iran Reports Exports of Oil Decline 34.7%,» The New York Times, January 12, 1977.
در ژانویه ۱۹۷۷ صادرات روزانه‌ی نفت در مقایسه با دسامبر ۱۹۷۶، ۵/۳۴ درصد کاهش یافت. کاهش ناگهانی در تولید نفت ۳۸ درصد بود. نگاه کنید به
«How the Opec Fight Will Be Won,» The Economist, January 15, 1977, p. 78.

[3] -نگاه کنید به
«Iran Confirms Oil Output Slump,» The Times, January 28, 1977.
«Shah Feels Pinch From Loss of Exports,» The Times, February 18, 1977.
برای جزئیات وام‌های بانکی مراجعه کنید به
Iran’s Cabinet Agrees On a $500 Million Loan To Narrow Its Deficit, The New York Times, January 17, 1977.

[4] -یمانی تهدید به افزایش۵۰ درصدی تولید نفت عربستان کرد. نگاه کنید به
Yamani Says Saudis Can Raise Output of Oil By 50%, The New York Times, January 15, 1977.

[5] -نگاه کنید به
Hossein Razavi and Firouz Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983: From Monarchy to Islamic Republic, Westview Special Studies on the Middle East (Boulder and London: Westview, 1984), p. 90.
دکتر حسین رضوی از ۱۹۷۶ تا نوامبر ۱۹۸۱ به عنوان یکی از مدیران دفاتر سازمان برنامه و بودجه‌ی ایران خدمت کرده است. دکتر فیروز وکیل نیز از ۱۹۷۳ تا ۱۹۷۹ در این سازمان خدمت کرده است. این دو در تبعید شیوه‌های بودجه‌بندی و فرآیندهای مالی ایران در دهه‌ی ۱۹۷۰ را به طور قطعی تهیه کردند. مطالعه‌ی کتاب کم‌حجمی که محصول تلاش آنها است، برای پژوهندگان ضروری است. این دو با این اثر پژوهشگران را مدیون خود ساخته اند.

[6] -نگاه کنید به
Nikki R. Keddie with a section by Yann Richard, Roots of Revolution: An Interpretive History of Modern Iran (New Haven and London: Yale University Press, 1981), p. 177.

[7] -شاه این سخنان را در حضور اسدالله علم، وزیر دربار امین و وفادار خود، اظهار کرده بود. نگاه کنید به
Asadollah Alam, The Shah and I: The Confidential Diary of Iran’s Royal Court, 1969-1977 (New York: St. Martin’s Press, 1991), p. 535.

[8] -برای کسب اطلاعات بیشتر در خصوص نقشی که هزینه‌های دولت در شدت بخشیدن به انقلاب فرانسه داشته است، نگاه کنید به
Philip T. Hoffman and Jean-Laurent Rosenthal, «New Work in French Economic History,» French Historical Studies, Vol. 23, No. 3 (Summer 2000);
Thomas J. Sargent, «The Macroeconomic Causes and Consequences of the French Revolution,» Federal Reserve Bank of Minnesota, December 1991, http://www.minneapolisfed.org;
Eugene Nelson White, «The French Government and the Politics of Government Finance,» The Journal of Economic History, Vol. 55, No. 2 (June 1995), pp. 227-255.
برای یافتن جزئیات بحران مالیِ پیش از انقلاب در روسیه‌ی تزاری در سال‌های ۱۷-۱۹۱۶ نگاه کنید به
Gregory M. Dempster, «The Fiscal Background to the Russian Revolution,» European Review of Economic History, Vol. 10, pp. 35-50;
Orlando Figes, A People’s Tragedy: The Russian Revolution 1891-1924 (London: Pimlico, 1996); and Robert Service, A History of Modern Russia, From Nicholas II to Putin (London: Penguin Books, 2003).

[9] -رابرت گراهام، گزارشگر خاورمیانه‌ای تایمز مالی، که بین سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷ در تهران مستقر بود، نسبت به دیگر روزنامه‌نگاران درک عمیق‌تری از اوضاع ایران داشت. نگاه کنید به
Robert Graham, Iran: The Illusion of Power (London: Croom Helm Ltd., 1978), pp. 99-100.
کتاب گراهام هنوز هم اصلی‌ترین منبع برای درک فراز و فرود قدرت حکومت پهلوی است. گراهام در این کتاب می‌نویسد که نوسانات درآمدهای نفتی ایران در سال ۱۹۷۷ اقتصاد ایران را «به شدت دچار نوسان ساخت». او می‌نویسد: «انتظار آن بود که نفت ۷۸ درصد از منابع برنامه‌ی پنج‌ ساله‌ی اقتصادی دولت را تأمین کند … تأثیر چنان نوساناتی در تقاضای جهانی بسیار چشمگیر بود … بالغ بر ۵/۳ میلیارد دلار از هزینه‌های دولت کاسته شد و محاسبه‌ی درآمدهای سال آتی با فرض ۱۰ درصد کاهش در فروش کلی نفت مجدداً انجام شد، و نرخ رشد هدف ۱۳ درصدی نیز تعدیل گردید.»

[10] – نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[11] -در سال ۱۹۷۳، درآمد دولت ایران از محل فروش هر بشکه نفت خام از ۸۵/۱ دلار به ۰۰/۷ دلار صعود کرد، و تا پایان ۱۹۷۴ به رقم ۲۱/۱۰ دلار در هر بشکه رسید. درآمدهای نفتی دولت از ۸/۲ میلیارد دلار در سال‌ ۷۳/۱۹۷۲ به ۶/۴ میلیارد دلار در سال ۷۴/۱۹۷۳ رسید، و در سال ۷۵/۱۹۷۴ به ۸/۱۷ میلیارد دلار صعود کرد. نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, p. 63.

[12] -نگاه کنید به
Arnaud de Borchgrave, «Colossus of the Oil Lanes,» Newsweek, May 21, 1973, p. 40.

[13] -نگاه کنید به
«It Was Like Coming Home Again,» The New York Times, July 29, 1973.

[14] -نگاه کنید به
De Borchgrave, «Colossus of the Oil Lanes,» p. 40.

[15] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[16] -نگاه کنید به
Tim Weiner, Legacy of Ashes: A History of the CIA (New York: Random House, 2007), p. 368.

[17] -نلسون راکفلر این سخنان را در جریان سفرش به ایران در مارس ۱۹۷۶ اظهار کرد. خانواده‌ی راکفلرها و خاندان پهلوی روابط گرمی با هم داشتند. نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, pp. 476-477.

[18] – نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 395.
علم در جایی دیگر در خاطرات‌اش ثبت کرده است که هنگامی که کیسینجر مطلع شد که شاه هر روز ۱۳ ساعت کار می‌کند، به هیجان آمد: «بنابراین ایشان سخت‌کوش‌ترین دولتمرد در همه‌ی دنیا هستند. من قبلاً تصور می‌کردم که این افتخار را برای خود حفظ کرده ام. مردی به بزرگی شاه وجود ندارد. این را جهت خوشایند شما نمی‌گویم، عین حقیقت است.» نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 500.

[19] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 7/9/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, National Security Adviser. Gerald R. Ford Library.

[20] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[21] -نگاه کنید به
«Simon Calls Shah Quote ‘Misleading’,» The Washington Post, July 16, 1974.

[22] -نگاه کنید به
«Nixon Let Shah Drive Up Oil Prices,» The Washington Post, June 1, 1979.

[23] -نگاه کنید به
«Saudi Arabia and Iran In Oil-Price Stalemate,» The New York Times, September 10, 1974.
ملک فیصل از این امر هراس داشت که هر گونه اقدام یکجانبه از طرف او در جهت کاهش قیمت‌ها ممکن است به ایجاد شکاف در اُپک منتهی شود و افراط‌گرایی پان‌عربی را در میان اعراب برانگیزاند. در ثانی، شاه می‌توانست از تولید نفت خود به همان اندازه که سعودی‌ها در مزایده به حراج می‌گذاشتند، بکاهد.

[24] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/30/74, folder «Nixon, William Simon,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[25] -سایمن لحظه‌ای را که نیکسون شکست مزایده را فهمید، به یاد می‌آورد، «او خودنویس‌اش را میان دندان‌هایش گذاشت، سر آن را محکم بیرون کشید، و با شتاب روی یک تکه کاغذ یادداشتی نوشت. سایمن متوجه شد که معنی آن یادداشت این است که نیکسون با شاه تماس خواهد گرفت. نگاه کنید به
«Nixon Let Shah Drive Up Oil Prices,» The Washington Post, June 1, 1979.

[26] -حاضران جلسه‌ی سوم اوت ۱۹۷۴ عبارت بودند از وزیر خزانه‌داری، بیل سایمن، وزیر خارجه، هنری کیسینجر، رئیس فدرال رزرو، آرتور برنز، معاون وزیر خارجه، رابرت ایگرسل، معاون وزیر خارجه در امور اقتصادی و سیاسی، تامس اندرز، و معاون و دستیار رئیس جمهور در امور امنیت ملی، برنت اسکوکرافت.

[27] -کیسینجر تا کنون هرگز به طور کامل نگفته است که تا چه اندازه از نیت شاه به افزایش قیمت‌ها در دسامبر ۱۹۷۳ باخبر بوده است. والتر ایساکسن، زندگی‌نامه‌نویس کیسینجر، می‌گوید که «کیسینجر بعدها تأیید کرد که احتمال می‌داده است شاه برای خرید تسلیحات جدید، قیمت هر بشکه نفت را یکی دو دلار افزایش دهد.» نگاه کنید به
Walter Isaacson, Kissinger: A Biography (New York: Simon & Schuster, 1992), p. 563.
بر اساس یادداشت‌های علم افزایش قیمت نفت و میزان آن پیشاپیش و به صورت محرمانه به اطلاع ریچارد هلمز، سفیر امریکا، رسیده است، لیکن او معنای واقعی آن خبر را به درستی درک نکرده است. نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, pp. 348-356
علم کاملاً درست گفته است. محتمل‌ترین توضیح، ناکامی سفیر امریکا و وزارت خارجه‌ی این کشور در درک درست سازوکار اقتصاد قیمت‌گذاری نفت بوده است. ظاهراً هلمز تصور می‌کرده است که قرار است قیمت نفت به ۷ دلار در هر بشکه برسد. اما در واقع ۷ دلار حاشیه‌ی سود تولیدکنندگان نفت بود. علم در یادداشت‌های خود می‌نویسد که هنگامی که هلمز به اشتباه بزرگ خود پی برد، «به غایت پریشان حال شد.» شاه احساس می‌کرد که شکایت امریکایی‌ها از میزان افزایش قیمت نامنصفانه است. شاه بر این باور بود که افزایش قیمت او بیش از اندازه نیست – عراق، ابوظبی، و کویت خواهان آن بودند که قیمت نفت به جای ۱۲ دلار به ۱۴ دلار در هر بشکه افزایش یابد.

[28] -نگاه کنید به
Stephen D. Krasner, «The Great Oil Sheikdown,» Foreign Policy, No. 13 (Winter 1973-1974), p. 133.
آنچنان که کراسنر توصیف می‌کند، «سقوط قیمت‌ها موجب می‌شود که درآمد کشورهای تولیدکننده‌ی نفت به سطحی کمتر از میزان مخارج‌ کنونی‌شان برسد … از بین رفتن آن انحصار چندجانبه ممکن است به ظهور رژیم‌های رادیکالی بینجامد که آماده اند درآمدهای نفتی را صرف اهداف سیاسی کنند، و منجر به افزایش نفوذ روس‌ها در این کشورها شود و ماجراجویی‌های نظامی این دولت‌ها را در پی داشته باشد.»

[29] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/74, folder «Kissinger, Simon, Burns, Ingersoll, Enders,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[30] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/74, folder «Kissinger, Simon, Burns, Ingersoll, Enders,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[31] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/74, folder «Kissinger, Simon, Burns, Ingersoll, Enders,» Box 4, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[32] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/17/74, folder «Ford, Kissinger,» Box 5, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[33] -تأکید روی جمله‌ی پایانی در اصلِ این سند، نوشته شده توسط وینستون لرد، وجود دارد. نگاه کنید به
Briefing Memorandum to the Secretary of State from S/P Winston Lord, Department of State, Strategies for the Oil Crisis and the Scenario for September 28 Meeting, September 21, 1974, p. 6, The National Security Archive: Iran: The Making of U.S. Policy, 1977-80.

[34] -نگاه کنید به
«Shah Rejects Bid By Ford For Cut In Prices Of Oil,» The New York Times, September 27, 1974.

[35] -نگاه کنید به
«Kissinger to Press Shah On Oil Costs,» The Washington Post, November 1, 1974.

[36] -نگاه کنید به
«Friends Well Met,» Time, May 26, 1975, p. 21.

[37] – فهرست میهمانان ضیافت شام کاخ سفید به تاریخ ۱۶ ماه مه ۱۹۷۵ در صفحه‌ی B3 در روزنامه‌ی واشینگتن پست انتشار یافت.

[38] – نگاه کنید به
Memorandum to President Ford from Secretary of State Henry Kissinger, «Strategy for Your Discussions with the Shah of Iran,» May 13, 1975, p. 1.

[39] -نگاه کنید به
«Strategy for Your Discussions with the Shah of Iran,» p. 5.

[40] -نگاه کنید به
Memorandum to President Ford from Secretary of State Henry Kissinger, «Strategy for Your Discussions with the Shah of Iran,» May 13, 1975, The National Security Archive: Iran: The Making of U.S. Policy, 1977-80.

[41] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[42] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[43] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[44] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library. Also, Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[45] -شاه و مقامات ایرانی می‌دانستند که در ایران مشکلات اقتصادی و آشوب‌های اجتماعی همزمان با هم رخ می‌دهند. او دلایل موجّهی برای تمایل به باز گرداندن سریع ثبات به وضعیت مالی ایران داشت. یک ماه بعد از دیدار شاه از کاخ سفید، در شهر مذهبی قم شورش‌هایی بر ضد دولت به وقوع پیوست. این شورش‌ها پیشدرامد رخداد عظیم‌تری بود. نگاه کنید به
«Iranian Riots Reported As Militants Fight Changes,» The New York Times, June 11, 1975.

[46] -ایران روزانه ۷۰۰٫۰۰۰ بشکه نفت مازاد بر احتیاجات‌اش تولید می‌کرد. کیسینجر طرح یک معامله‌ی تهاتری محرمانه را پیشنهاد داد که بر مبنای آن ایرانی‌ها در ازای اوراق خزانه‌داری (قرضه) امریکا بر اساس یک نرخ ثابت و از پیش تعیین شده نفت خود را به امریکا می‌فروختند و سرانجام اوراق خزانه‌داری را صرف خرید کالاهای امریکایی می‌کردند. نفت خریداری‌شده برای مقابله با تحریم نفتی بعدی ذخیره می‌شد. تولید نفت ایران با تمام ظرفیت حیاتی بود: هر گونه تنزّل میزان تولید موجب صعود قیمت‌ها می‌شد. هنگامی که کیسینجر این ایده را با الن گرینسپن، رئیس وقت شورای مشاوران اقتصادی فورد، در میان گذاشت، گرینسپن از آن استقبال کرد. او اظهار داشت که «این کار ساختار قیمتی اُپک را در هم می‌شکند … و قدرت آن را خواهد شکست.» این ایده تنها یک اشکال داشت. «هزینه‌ی این طرح به سعودی‌ها تحمیل خواهد شد، و آنها این طرح را دوست نخواهند داشت … تولید نفت ایران با ظرفیت کامل فشارهای حادّی بر سعودی‌ها وارد خواهد کرد.» این طرح جسورانه اما غیر قابل اجرا بود و سرانجامی نیافت. بیشترین مخالفت در برابر این ایده از جانب بیل سایمن ابراز شد. نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 6/16/75, folder «Kissinger, Alan Greenspan, Under Secretary Robinson,» Box 12, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[47] – نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 5/16/75, folder «Ford, Kissinger, Iranian Shah Mohammed Reza Pahlavi,» Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[48] -نگاه کنید به
«New Oil Price Rise Expected By Shah,» The Washington Post, May 18, 1975.

[49] -نگاه کنید به
«America Bows Low As the Shah Pays a Visit,» The Washington Post, May 22, 1975.

[50] – استدلال‌های اقتصادی دولت امریکا در مخالفت با افزایش قیمت نفت توسط اُپک در یک گزارش توجیهی به تاریخ دوم دسامبر به سفارت امریکا در تهران مخابره شد. نگاه کنید به
EB/ORF: PKBulletin: MW, 12-2-76, Subject: Impact of Another Oil Price Increase, National Security Archives, IV C(I) 36.

[51] -در همین اثنا بیل سایمن ارتباطات خود را با سعودی‌ها گسترش می‌داد. او بعد از ترک عرصه‌ی سیاست به جفری رابینسون، زندگی‌نامه‌نویس شیخ یمانی، اظهار داشت که «در میان بهترین خاطرات من از چهار سال و نیم بسیار بسیار هیجان‌انگیزی که در سمت‌های مختلف در دولت خدمت کردم، خاطرات مربوط به روابطم با شیخ یمانی بالاترین جایگاه را دارند … او مدتی د خانه‌ی من در مکلین (ویرجینیا) اقامت کرد. او حتی طالع مرا هم خواند.» سایمن حتی تصدیق می‌کند که آن دو مرد می‌کوشیدند راوبط‌شان دور از چشم هنری کیسینجر باشد. «ما مرتباً با یکدیگر به طور محرمانه مکاتبه می‌کردیم. ما برای ارتباط از راهی که آن را «کانال پشتی» می‌نامیدیم، استفاده می‌کردیم. آن پیغام‌ها از کانال وزارت خارجه رد و بدل نمی‌شد. روش ارتباطی ما شخصی‌تر بود.» نگاه کنید به
Jeffrey Robinson, Yamani: The Inside Story (London: Simon & Schuster, 1988), p. 203.

[52] -روایت ایکینز از گفتگو با یمانی – که به شکل رونوشت به واشینگتن مخابره شد – ۱۳ ماه بعد در واشینگتن پست در ستونی به قلم جک اندرسن انتشار یافت. نگاه کنید به
«Saudis Suspect an Iran-U.S. Plot,» The Washington Post, September 17, 1976.
روابط اندرسن با بیل سایمن در پی‌نوشتِ ۵۱ مورد اشاره قرار گرفته است.

[53] -نگاه کنید به
«Kissinger Cleared Iran’s Oil Gouge,» The Washington Post, December 5, 1979.

[54] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/76, folder «Ford, Kissinger, Saudi Deputy Prime Minister Abdallah bin Abd al-Aziz-Saud,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[55] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 7/9/76, folder «Ford, Kissinger, Saudi Deputy Prime Minister Abdallah bin Abd al-Aziz-Saud,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[56] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 396.

[57] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 4.

[58] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 434.
رابرت گراهام متوجه شده که شاه «دائماً سعودی‌ها را دست کم می‌گیرد» و قدرت آنها را در قیمت‌گذاری نفت، در حالی که بزرگترین تولیدکننده‌ی نفت بودند، ناچیز می‌پندارد. نگاه کنید به
Graham, Iran: The Illusion of Power, p. 100.

[59] -نگاه کنید به
«OPEC Challenged on Oil Price Rise,» The New York Times, May 31, 1975.
ستون جک اندرسن در واشینگتن پست افشای اطلاعات توسط دیگر مقامات رسمی در واشینگتن از جمله مقامات کاخ سفید، پنتاگون ، و سیا را باب کرد. هدف از افشای عمدی این اطلاعات گیج کردن رقبا، و آزمودن افکار عمومی پیش از طرح سیاست‌های مناقشه‌برانگیز بود. شاه یکی از خوانندگان حریص واشینگتن پست بود و بعید است که ماهیت شخصی و نیشدار اطلاعاتی که علیه او درز داده می‌شد، را درک نکرده باشد.

[60] -نگاه کنید به
Richard T. Sale, «Arms Quarrels Strain US-Iran Ties,» The Washington Post, May 13, 1977, p. 1.

[61] -نگاه کنید به
Don Oberdorfer, «Study Says Nixon OKd Unrestricted Iran Arms sales,» The Los Angeles Times, August 2, 1976, p. A1.

[62] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[63] -نگاه کنید به
«Shah Cautions U.S. Against Arms Cut,» The New York Times, August 7, 1976.

[64] -نگاه کنید به
«U.S. Support of Shah of Iran Reinforced By New Pledges During Kissinger’s Visit,» The Wall Street Journal, August 9, 1976.

[65] -هنری کیسینجر در جلد سوم کتاب خاطرات‌اش، Years of Renewal، سخن از «رفاقت پرشور» خود با بیل سایمن می‌گوید: «این رفاقت برجسته‌ترین رابطه‌ی من بود، چرا که ما در خصوص راهبرد اختلاف نظر داشتیم، و با این حال جانانه از موضع خود دفاع می‌کردیم.» اما، اسناد اسکوکرافت به سادگی گویای آن است که کیسینجر دو بار از فورد درخواست کرده است که کابینه‌ی خود را بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۱۹۷۶ آرایش دوباره دهد، و در هر دو بار خواهان عزل سایمن از سمت خود بوده است. در کتاب Years of Renewal کیسینجر شخصیت سایمن را می‌ستاید («سبکبال، به غایت پرانرژی، و دوست‌داشتنی») اما در عین حال رویکرد راهبردی او را نمی‌پسندد. او حقیقتاً نگران اعتماد بیش از اندازه‌ای سایمن به سعودی‌ها و فشار فراوانی بود که او به شاه وارد می‌کرد. نگاه کنید به
Henry Kissinger, Years of Renewal (New York: Simon & Schuster, 2000), pp. 669-672.

[66] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/13/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[67] -نزدیکان شاه تیره و تار شدن فضای اجتماعی در سال ۱۹۷۶ در ایران را تشخیص داده بودند. شهبانو فرح با هوشیاری، صحنه‌ی سیاسی ایران را نظاره می‌کرد: «نجواهای حاکی از نارضایتی در سراسر کشور شنیده می‌شد … من از وجود نوعی بیماری در این فضا آگاه بودم.» جشن‌های بزرگداشت سلطنت در ۲۱ مارس ۱۹۷۶ برگزار شد: «بخصوص در آن روز متوجه شدم که چیزی بین مردم و سلطنت تغییر کرده است. آن را همچون سوزی تا مغز استخوانم احساس ‌کردم.» نگاه کنید به
Farah Pahlavi, An Enduring Love: My Life With the Shah (New York: Miramax Books, 2004), pp. 258-261.

[68] -نگاه کنید به
CIA Confidential Document, Iran: An Overview of the Shah’s Economy, 1974-10-16, National Security Archive Doc. IV B-3.
گزارش سیا از اقتصاد ایران بسیار سنگین به تحریر در آمده است.

[69] -کیسینجر در ۱۹۸۲ چنین نوشت، «حرف‌های کذب بسیاری درباره‌ی روابط شاه و ایالات متحده زده می شد … خرید‌های نظامی شاه در یک دهه‌ی پیش از سرنگونی‌اش ربطی به سقوط او نداشت.» نگاه کنید به
Henry Kissinger, Years of Upheaval (Boston: Little Brown & Company, 1982), pp. 667-670.
کیسینجر بعد از بازنشستگی‌اش دفاع جانانه‌ای از سیاست‌های دولت‌های نیکسون و فورد در دهه‌ی ۱۹۷۰ در خصوص شاه به عمل آورد. با این وجود، شگفت‌آور است که در کتاب خاطرات سه جلدی او، با این که تصاویر بسیاری وجود دارد، هیچ تصویری از شاه درج نشده است. آن کتاب مملو از تصاویر آقای وزیر خارجه در کنار همه‌ی رهبران دنیا در بین سال‌های ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۷ است، با این حال اثری از حتی یک تصویر از امپراتوری که در آن دوره در اوج اقتدار قرار داشت، در این کتاب خاطرات وجود ندارد. کتاب خاطرات ۴۵۴ صفحه‌ای جرالد فورد نیز به همان اندازه‌ی کتاب کیسینجر در خصوص مطالب مرتبط با شاه پُر از خالی است. به رغم صرف وقت و توجهی که فورد در خاطراتش به مسائل مرتبط با شاه، نفت، و ایران کرده است، به جز یک ارجاع ضمنی به ایران، او همه‌ی اشارات به محمد رضا پهلوی و کشورش را از کتاب حذف کرده است. نگاه کنید به
Gerald R. Ford, A Time to Heal (New York: Harper & Row, 1979), p. 244.

[70] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.

[71] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 6/16/75, folder «Ford, Saudi Arabian Foreign Minister Prince Saud bin Al-Saud,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[72] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.

[73] -نگاه کنید به
State Department Telegram, For the Secretary From the Ambassador, October 31, 1976, The National Security Archive: Iran: The Making of U.S. Policy, 1977-80.

[74] – نگاه کنید به
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran — The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.

[75] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/23/76, folder «Ford, Kissinger, Scowcroft,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[76] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[77] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[78] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[79] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 11/29/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[80] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/3/76, folder «Ford, Kissinger,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[81] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/7/76, folder «Ford, CEA Chairman Greenspan, Iranian Ambassador Ardeshir Zahedi,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[82] – نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/7/76, folder «Ford, CEA Chairman Greenspan, Iranian Ambassador Ardeshir Zahedi,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[83] -نگاه کنید به
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 12/14/76, folder «Ford, Saudi Ambassador Ali Alireza,» Box 21, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.

[84] -سعودی‌ها قیمت نفت خود را تنها ۵ درصد افزایش دادند. لذا اعلام این موضوع در دوحه این علامت را به صنعت نفت می‌داد که نفت عربستان سعودی ۱۰ درصد ارزان‌تر از نفت دیگر تولیدکنندگان قابل خریداری است. نگاه کنید به
«Saudi Arabia’s Oil Minister Urges A 6-Month Price Freeze For OPEC,» The New York Times, December 15, 1976; «OPEC Is Likely To Lift Prices 5% to 10% If Mood of Moderation At Oil Talks Lasts,» The Wall Street Journal, December 16, 1976;
«Oil Cartel Sharply Split Over Issue of Price Hike,» The Los Angeles Times, December 16, 1976;
«Split In Opec Brings Two-Tier Oil Price Rises of 5% and 10%,» The Times, December 17, 1976;
«Saudi Arabia Flexes Its Economic Muscle, And the World Reacts,» The Wall Street Journal, December 20, 1976.

[85] -نگاه کنید به
«The Strain on OPEC,» Newsweek, January 24, 1977, p. 47.

[86] -نگاه کنید به
«Oil Price Rise Will Hold at 5%, Saudi Official Says,» The Los Angeles Times, December 18, 1976.

[87] -نگاه کنید به
Memoranda of Conversations, 1/4/77, folder «Ford, Kissinger,» Box 21, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.

[88] -برای مطالعه‌ی تحلیل نقش شاه در سیاست‌گذاری‌های مالی و برنامه‌ریزی اقتصادی کوتاه‌مدت و بلندمدت ایران، و اتخاذ نظریه‌ی اقتصادی «فشار عظیم» توسط او نگاه کنید به
Jahingir Amuzegar, The Dynamics of the Iranian Revolution: The Pahlavis’ Triumph and Tragedy (Albany: State University of New York, 1991), Chapter 11, pp. 171-192;
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, Chapter 4, pp. 61-99.

[89] -شاه این سخنان را در مصاحبه با مجله‌ی اشپیگل آلمان اظهار کرده بود. این مصاحبه در غرب بازتاب گسترده‌ای یافت. در ایالات متحده این مصاحبه توسط Special Features نیویورک تایمز توزیع شد و در چندین روزنامه از جمله در واشینگتن پست به چاپ رسید. نگاه کنید به
The Washington Post as «The New Power of Oil: An Interview With the Shah of Iran,» The Washington Post, February 3, 1974.

[90] – نگاه کنید به
Harry B. Ellis, «Iran’s Race to Modernize Before the Oil Runs Out,» Christian Science Monitor, January 2, 1976.

[91] -نگاه کنید به
Ellis, «Iran’s Race to Modernize Before the Oil Runs Out.» Iran was hit by two types of inflation driven by «a shortage of goods relative to demand and steadily rising prices for the nation’s burgeoning imports.»

[92] -برای خواندن روایتی از شورش‌های قم نگاه کنید به
Eric Pace, «Iranian Riots Reported as Militants Fight changes,» The New York Times, June 11, 1975.
اسوشیتد پرس نرخ تورم ایران را ۲۰ درصد گزارش کرد. این گزارش در نیویورک تایمز به چاپ رسید. نگاه کنید به
«Drop in Oil revenue Cited,» The New York Times, June 17, 1975.

[93] -نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, pp. 88-89.
کارزار کنترل قیمت‌ها توسط دولت آتش خشم بازاریان را شعله‌ور کرد. بر اساس برآوردهای انجام‌شده بین ۸ تا ۱۰ هزار نفر از خرده‌فروشان و صنعتگران به اتهام «گرانفروشی» دستگیر شدند. کنترل قیمت‌ها موجب اختلالات بیشتر در اقتصاد کشور گردید.

[94] – نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, p. 82.

[95] -فی‌الواقع، بنا به عقیده‌ی دو اقتصاددان ایرانی، رضوی و وکیل، از اوایل ۱۹۷۵ اقتصاد ایران «از کنترل خارج شده بود.» تلاش‌های دولت برای آرام کردن اوضاع اقتصادی تنها موجب وخامت بیشتر شرایط شد. نگاه کنید به
Razavi and Vakil, The Political Environment of Economic Planning in Iran, 1971-1983, p. 83.

[96] -نگاه کنید به
«Iran reports Exports of Oil Decline 34.7%,» The New York Times, January 12, 1977, p. 66.

[97] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 537.

[98] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 537.

[99] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 538.

[100] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 539.

[101] -نگاه کنید به
Alam, The Shah and I, p. 541.

[102] -نگاه کنید به
«Growing Pains in Iran,» The Times of London, January 5, 1977, p. 13.

[103] -نگاه کنید به
Amuzegar, The Dynamics of the Iranian Revolution: The Pahlavis’ Triumph and Tragedy, p. 180.

[104] -نگاه کنید به
Eric Pace, «Iran Said To Review Arms Buying In U.S. Because of Oil Lag,» The New York Times, February 9, 1977.

[105] -نگاه کنید به
Joe Alex Morris Jr., «Is It For Real? New Broom Stirs Lots of Dust in Iran,» The Los Angeles Times, October 7, 1977.
در همین مقاله جمله‌ای از نخست وزیر پیشین، امیر عباس هویدا، درباره‌ی سیاست «فشار عظیم» در سال‌های بعد از ۱۹۷۳ نقل شده است، و آن این که «خیلی تند رفتیم.»

[106] -سَلَف جمشید آموزگار در سمت نخست وزیری امیر عباس هویدا بود که بعد از انقلاب اعدام شد. برادر او، فریدون هویدا، که آن زمان سفیر ایران در سازمان ملل متحد بود،در خاطراتش به یاد می‌آورد که «آموزگار اعتبارات را محدود ساخت  و هزینه‌های عمومی را به شدت کاهش داد.» دامنه‌ی کاهش هزینه‌ها توسط آموزگار به «وجوهی که برادر من برای اهداف مذهبی فراهم کرده بود و بالغ بر یازده میلیون دلار بود، گسترش یافت. این پول که از محل بودجه‌ی سّری نخست وزیری تأمین می‌شد، برای تعمیر و نگهداری مساجد و مدارس قرآنی و هزینه‌های مشابه دیگر صرف می‌شد … همه‌ی روحانیان از جمله روحانیان طرفدار خمینی از این وجوه منتفع می‌شدند.» برخلاف هویدای زیرک، جمشید آموزگار استعداد عوامفریبی نداشت. نگاه کنید به
Fereydoun Hoveyda, The Fall of the Shah, Translated by Roger Liddell (New York: Wyndham Books, 1979), p. 84.

[107] -گزارشگران خارجی تایمز مالی، تایمز لندن، نیویورک تایمز، واشینگتن پست، لس‌ آنجلس تایمز، و کریستین ساینس مانیتور، همگی از ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷ گزارش‌هایی درباره‌ی اثر بی‌ثبات‌کننده‌ی تورم وبیکاری بالا در شهرهای ایران منتشر کردند. اما بسیاری از این گزارش‌ها در صفحات اقتصادی این روزنامه‌ها انعکاس یافت. شاید اگر در صفحات اخبار جهان منتشر می‌شد بیشتر توجه دیپلمات‌ها و سیاست‌گذاران را در واشینگتن جلب می‌کرد. می‌توان برای یک لحظه تصور کرد که اگر تصمیم‌سازان واشینگتن پیامدهای سیاسی و اجتماعی-اقتصادی آنچه که در صفحات اقتصادی روزنامه‌های‌شان منتشر می‌شد را درک می‌کردند، واکنشی بکلّی متفاوت نسبت به رخدادهای ایران نشان می‌دادند.

[108] -نگاه کنید به
James G. Scoville, «The Labor Market in Prerevolutionary Iran,» Economic Development and Social Change, Vol. 34, No. 1 (October 1985), pp. 52-53.

[109] -نگاه کنید به
Keddie, Roots of Revolution: An Interpretive History of Modern Iran, p. 177.

[110] -نگاه کنید به
Joe Alex Morris, Jr., «Saudi Arabia Comes of Age in Arab Politics,» The Los Angeles Times, February 2, 1977.

[111] -نگاه کنید به
Flora Lewis, «Saudis Influence Is Growing,» The New York Times, January 30, 1977.

دو شعر از : مهسا مُجدر لنگرودی

ژانویه 9th, 2021

غزل تقدیر

اگرچه گمشده در جنگل خیال خودم-

دلم خوش است که همسایه با غزال خودم 

شبی که این تن زخمی به روح خود برسد

شنیدنی ست غزلوارۀ وصال خودم 

من از گداختن آفتـاب دانستـم-

مقدّر است بسوزم در اشتعـال خودم 

مثال شمع که پروانه را وُ خود را سوخت-

گهی به حال تو گریم گهی به حال خودم 

به زیر بارش غم  خوب‌تر که بُگذارم

کبوترانه سرم را میـان بال خودم 

دگر از این سرِ شوریده  راه چاره مخواه

که عقل هم شده دیوانه‌ای مثال خودم.

اردیبهشت ٨٨

 

ما با سقوط ساقه های سبز می میریم

ما گم شدیم انگار  در طغیان ناامنی
شادیم اما در هجوم تلخ معضل ها
آن سرزمین خواب های امپراتوری
شاید مکانی شد برای رشد انگل ها

در مشت ها سنگ است و هر دستی تبر دارد
ما با سقوط ساقه های سبز می میریم
یک روز لبریزیم از احساس همدردی
یک روز نان از سفرۀ محروم می گیریم

با حُقّه های داغ  عمری بردگی کردیم
دنیای پوچ ما فقط تکرار بازی بود
قانون ما انگار بی قانونی محض است
هر حرکتی کردیم کاری اعتراضی بود

برگیم وُ روزی از فراز شاخه می افتیم
در ذهن باران خوردۀ یک کوچۀ بن بست
ما فاتحان ناگزیرِ قلۀ تقدیر
رفتیم اما تا صعودِ «ارتفاعی پست»

ما خانه ای بی پنجره در حملۀ بادیم
ما ترسِ بعد از دیدنِ یک خواب وحشتناک
ما شادی بی رنگ یک معتاد بدبختیم
وقتی که در اوج خماری می کشد تریاک

ما توده ی بدخیم یک شهریم وُ سردرگم
ما خشم ،ما کمبود ،ما افسرده، ما محتاج
ما منگیِ هنگام یک سرگیجۀ مضحک
ما مکثِ زرد کارگر با گفتن اخراج

در حجمی از بیگانگی با خود فرو رفتیم
این قسمتی از درس های خودپسندی بود
با گریه خنداندند و با هر خنده گریاندند
انگار  لذت های دنیا جیره بندی بود

ای درد باید ترجمانِ قلب ما باشی
ما عشق می خواهیم و دل، از کینه لبریز است
پایان این داد و ستد بازنده ایم انگار
چون مهربانی های ما هم نفرت انگیز است!

بیستم شهریور نود و هشت
مهسا مجدر(غزل لنگرودی)
به نقل از وبلاگ شخصیِ شاعر

بیانیۀ کانون نویسندگان ایران در محکومیّت صدور حکم ۱۱ سال زندان برای آرش گنجی

ژانویه 3rd, 2021

دهم دی‌ماه، تنها دو روز پس از محاکمۀ ‌آرش گنجی ، مترجم و مُنشی کانون نویسندگان ایران، رأی شعبه‌ی ۲۸ دادگاه انقلاب به وکلای او، ناصر زرافشان و راضیه زیدی، ابلاغ شد. بر اساس این ابلاغیه آرش گنجی بابت «اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت ملی» به ۵ سال، بابت «تبلیغ علیه نظام» به یک سال، بابت «عضویت در گروهک معاند» به ۵ سال و جمعا به ۱۱ سال زندان محکوم شده است. شگفت آنکه مصداق همه‌ی این اتهام‌ها ترجمه‌ی کتابی درباره‌ی تحولات کردستان سوریه است.

برای کانون نویسندگان ایران که هم‌اکنون چهار تن از اعضایش، رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین، کیوان باژن و گیتی پورفاضل، به خاطر دفاع از آزادی بیان یا استفاده از حق آزادی بیان خود در زندان به سر می‌برند، پرونده‌سازی‌هایی از این دست داستانی تازه نیست. حکومت که سابقه‌ای طولانی در سرکوب آزادی بیان دارد، همچنان هر صدایی را که به اعتراض بلند می‌شود و هر اندیشه‌ای را که از چارچوب مطلوب‌اش فراتر می‌رود بی‌درنگ خفه می‌کند. ناگفته پیداست دستگاه قضایی که به بهانه‌ی ترجمه‌ی کتابی پیرامون تحولات کشوری دیگر، برای مترجم آن حکم ۱۱ سال حبس صادر می‌کند بویی از عدالت نبرده است. با این همه صدور چنین حکمی در ادامه‌ی افزایش فشار بر نویسندگان مستقل، کانون را در پیگیری راه مبارزه با سانسور و دفاع از «آزادی اندیشه و بیان بی هیچ حصر و استثنا» استوارتر می‌کند.

کانون نویسندگان ایران پرونده‌سازی و صدورحکم ‎ ۱۱ سال زندان برای آرش گنجی را محکوم می‌کند و خواهان لغو بی‌قید و شرط حکم صادره و مختومه شدن پرونده است و از نویسندگان و مدافعان آزادی بیان می‌خواهد تا از هر راه ممکن به صدور این حکم اعتراض کنند.

کانون نویسندگان ایران

تجدّدِ آمرانۀ دوران رضاشاه؛کمبودها وکامیابی ها(بخش نخست)،علی میرفطروس

ژانویه 2nd, 2021

*تجدّد یا «مهندسی اجتماعی»(به تعبیر پوپر)در ذاتِ خود  آمرانه است،خصوصاً درجوامعی مانند ایران و ترکیه و تونس و مصر که فاقد ساختارهای نوین اجتماعی بودند  .

*فکر«تجدّدِ آمرانه»،زمانی در بین روشنفکران ایران پیدا شد که بخاطر سیطرۀ دو استبداد سیاسی و مذهبی و حضور قاهرۀ دولت های روس و انگلیس  بسیاری از آرمان های انقلاب مشروطیّت  ناکام مانده بود!

***

اشاره:

متن زیر،بخشی از سلسله گفتگوهای علیرضا میبُدی با نگارنده است که بین سال های1394- 1395 از شبکۀ جهانی تلویزیون پارس پخش گردیده .این گفتگوها کوششی بود برای روشن ساختنِ زمینه و زمانۀ ظهورِ رضاشاه و تبیین مفاهیمی مانند«تجدّدِ آمرانه»یا«تجدّدگرائی وارونه»که در ذاتِ خود  اصلاحاتِ دوران رضاشاه را  خوار وُ بی مقدار  می نمایند.

سالگرد 17دی (روز آزادی زنان ایران) فرصتی است برای بازاندیشی به متن و مضامین این گفتگو. از بانو سارا ایرانی که در تدارکِ این گفتگوی بلند همّت کرده بودند  صمیمانه سپاسگزارم.      ع.م

***

…در 70- 80 سال اخیر،شخصیّت رضاشاه بیش از هرشخصیّت تاریخیِ دیگری مورد تحریف وُ افتراء  قرار گرفته و از این رو،ترسیم چهرۀ وی شاید مصداق این شعر سعدی باشد:

تو ای نیک بخت این نه شکل من است

و لیکن قلم  درکفِ دشمن است

اساساً مقام و منزلت هر شخصیّت تاریخی را می توان از دشمنانش فهمید و لذا پرسیدنی است که دشمنان رضاشاه چه کسانی بودند؟:

اوّل: آخوندها و روحانیّت شیعه که باحکومت رضاشاه  مقام و موقعیّت شان بشدّت تضعیف شده بود؛

دوم:حزب توده؛

سوم:برخی بازماندگان سلسلۀ قاجار،

چهارم:دولت فخیمۀ انگلستان که با روی کارآمدن رضاشاه،بسیاری از منافع سیاسی و منابع اقتصادی اش را از دست داده بود و لذا از طریق رادیو«بی بی سی» چنان تبلیغات دروغ و اغراق آمیزی علیه رضاشاه  به راه انداخت که تاثیراتش هنوز بر فرهنگ سیاسیِ روشنفکران ایران باقی است…بنابراین ارائۀ تصویری درست و روشن از رضاشاه   بسیار دشوار است.

 

دربرنامه های پیش،به موانع ایدئولوژیک(خصوصاً ایدئولوژی حزب توده)در نگاه به تاریخ و شخصیّت های تاریخ معاصرایران  اشاره کرده ایم.به عقیدۀ من، برای بیرون آمدن ازا ین دُورِ باطلِ دروغ وُ جعل وُ تزویر و بررسی منصفانۀ تاریخ معاصر ایران،ابتداء باید به نقد«تاریخِ ایدئولوژیک» یا«ایدئولوژیک کردنِ تاریخ» پرداخت.

با این مقدّمه،باید عرض کنم که مسئلۀ ظهور رضاخانِ سردار سپه و تجدّدِ  دورانِ رضا شاه  از مباحثِ مشاجره انگیز در تاریخ معاصرایران است که بخاطر سیطرۀ تحلیل های حزب توده، این مسئله هم (مانند رویداد 28 مرداد 32و غیره) از حوزۀ «موضوعات تاریخی» خارج شده و به منازعات سیاسی و ایدئولوژیک آلوده شده است،به همین جهت،بنده با نظربسیاری از پژوهشگران در بارۀ«تجدّدگرائیِ وارونه» یا «تجدّدِ آمرانۀ رضاشاه» چندان موافق نیستم.یکی از موارد مهم این اختلاف نظر،ناشی از اختلافِ متدُلوژی در نگاه به تاریخ و شخصیّت های تاریخ معاصرایران است، یعنی،بنده  اوّل  به ساختار اجتماعی و ضعف نهادهای مدنی و محدودیّت های تاریخی جامعۀ ایران نگاه می کنم و بعد، مقولاتی مانند آزادی، دموکراسی، تجدّد و جامعۀ مدنی را از آن استخراج می کنم ، چون به قول معروف:«از کوزه برون همان تراود  که در اوست».

بنابراین وقتی از«تجدّدِ آمرانۀ دوران رضاشاه» صحبت می کنیم،ابتداء باید به موانع ساختاری و محدودیّت های تاریخی آن دوران توجه کنیم و حوادث 70-80سالِ پیش را با معیارهای امروزی مان نَسَنجیم. بنظر من،اگراین متدُلوژی را در بحث ها و تحقیقات مان لحاظ نکنیم  دچار اشتباهات فاحشی خواهیم  شد.

در گفتگوهای گذشته -بارها- من به نظریۀ«کارل پوپر»- مبنی بر«مهندسی اجتماعی تدریجی»-اشاره کرده ام…چرا«پوپر»ازصفتِ«تدریجی»استفاده می کند؟ برای اینکه می خواهد با تغییرات ناگهانی(مانند انقلاب)مرزبندی کند.بنابراین،پوپر تحوّلات اجتماعیِ گام به گام را توصیه می کند. مفهومِ «مهندسی اجتماعی» یعنی اینکه یک یا چند نفر روشنفکر(یا مهندس اجتماعی) در یک «اطاق فکر» – بدور از اراده و آگاهی مردم – می نشینند و از بالا  برای تحوّلات جامعه  برنامه ریزی یا مهندسی  می کنند.با این دیدگاه، ملاحظه می کنیم که تجدّد یا مهندسی اجتماعی در ذاتِ خود  آمرانه است، خصوصاً در جوامعی مانند ایران و ترکیه و تونس و مصر که فاقد توسعه و ساختارهای نوین اجتماعی بودند.

وقتی به آثار و مقالات روشنفکران آن زمان(مانند محمدعلی فروغی،ابراهیم پورداوود،علی اکبر دهخدا،سیدحسن تقی زاده،احمد کسروی،دکتر محمود افشار و دیگران) نگاه می کنیم،می بینیم که همه دارند اول از استقرار ِامنیّت اجتماعی، از حفظ تمامیّت ارضی ایران، از گسترش زبان فارسی( به عنوان پایه و مایۀ همبستگی همۀ اقوام ایرانی)،از آموزش و پرورش همگانی و باسوادکردنِ مردم ، از ایجادِ نهادهای مدرن(مانند دادگستری و دانشگاه) و از خاتمه دادن به حضورِ روحانیّت درعرصه های اجتماعی و آموزشی  صحبت می کنند.

فروغی:وزارت امورخارجۀ ما  وجود خارجی ندارد!

با این مقدّمات ،بایدبگویم که فکر تجدّد آمرانه،زمانی در بین روشنفکران ایران پیدا شدکه بخاطر ضعف ساختار اجتماعی و سیطرۀ دو استبداد سیاسی و مذهبی  بسیاری از آرمان های انقلاب مشروطیّت  ناکام مانده بود،از جمله:استقلال سیاسی،امنیّت اجتماعی،حفظ تمامیّت ارضی ایران و تجدّد اجتماعی.حضورِ قاهرۀ دولت های روس و انگلیس – و گاه تُرک های عثمانی – نیز براین ناکامی دامن می زد.دولتمردِ برجسته محمدعلی فروغی در همان زمان شِکوه  می کرد:

وزارت امورخارجۀ ما  وجود خارجی ندارد». 

ازطرف دیگر،می دانیم که با وجودِ بی طرفی ایران در جنگ جهانی اوّل،خسارات عظیمی به جامعۀ ایران وارد شده بود بطوری که در قحطی بزرگ سال۱۹۱7تا ۱۹۱9،هزاران نفرازمردم تهران هلاک شده بودند و جالب اینکه پادشاه وقت( احمدشاه قاجار) برنج و ارزاق فراوانی احتکارکرده بود و با وجودِ گرفتن پول آذوقه ها به قیمتِ 400 برابر،از تحویل این آذوقه های احتکارشده به رئیس ‏الوزرای خود(دولتمردخوشنام،مستوفی الممالک)و زرتشتی نیکوکار(ارباب کیخسرو زرتشتی) خودداری کرده بود.قوای نظامیِ انگلیس هم که ایران را در إشغال داشتند، با جلوگیری از تقسیم ارزاق(حتّی کمکهای غذائی دولت آمریکا) سعی می کردند تا حاکمیّت سیاسی و منابع ملّی ایران(خصوصا ً نفت) را در اختیارخود داشته باشند.از همین زمان است که کینه وُ نفرت مردم ایران نسبت به دولت انگلیس در ادبیّات سیاسیِ روشنفکران ایران  راه  یافت چرا که به قول ملک الشعرای بهار:

ظلمی که انگلیس درین خاک وُ آب کرد

نه« بیوراسب» کرد وُ نه«افراسیاب» کرد

از جور وُ ظلمِ تازی وُ تاتار در گذشت-

ظلمی که انگلیس در این خاک وُ آب کرد

بشنو حدیث آنچه درین مُلکِ بیگناه

از دیرباز تا به کنون   آن جناب کرد

عارف قزوینی نیز با نفرت وُ نفرین  به انگلیسی ها گفته بود:

الاهی آنکه به ننگِ ابد  دچارشود-

هرآنکسی که خیانت به مُلک ساسان کرد

به اردشیرِ غَیورِ درازدست  بگوی

که خصم،مُلک تو را جزوِ انگلستان کرد

از این گذشته،فقدان یک حکومت مقتدرِ مرکزی و استقلال طلبی های سران ایلات و عشایرمانند اسماعیل آقاسمیتقو(در کردستان)،شیخ خزعل(در خوزستان)،نایب حسین کاشی(در کاشان)و ده ها خان وُ جنگ سالارِ دیگر برآشفتگی ها وُ هرج وُ مرج طلبی ها موجود افزوده بود.به قول وزیر مختار انگلیس در تهران:

حکومت مرکزی درخارج از پایتخت،وجود نداشت».

در چنان شرایطِ آشفته و پُرهرج وُ مرجی بود که روشنفکرانی مانند ملک الشعرای بهار  هشدار     می دادند:

وزراء باز نهادند ز کف، کارِ وطن

وکلا مُهر نهادند به کام وُ به دهن

علما شُبهه نمودند وُ فتادند به ظنّ

چیره شد کشور ایران را انبوهِ فتن

ای وطن خواهان! زنهار! وطن در خطر است

در واقع، رضاشاه، وارث کشوری بود که به قول یکی از دیپلمات های خارجیِ مقیم تهران:
«ایران،در واقع، مِلک متروکی بود که به حراج گذاشته شده بود و هر قدرت خارجی که قیمتِ بیشتری می داد و یا تهدیدِ پُرسر وُ صداتری  بکار می بُرد،می توانست آنرا از چنگ زمامدارانِ فاسدِ قاجار بیرون آوَرَد».

مجموعۀ آن شرایط حسّاس و ناگوار،عموم رهبران سیاسی و روشنفکران  ایران  را به این باور رسانده بود که تنها یک«مشت آهنین»،«یک مرد مقتدر» و «یک دیکتاتور ترقیخواه» می تواند بر این آشفتگی ها و نابسامانی های اجتماعی  پایان دهد.با این امید و آرزو ، عموم روشنفکرانِ ترقیخواه ایران،این«مرد مقتدر»و«دیکتاتور ترقیخواه» را در شخصیّتی بنام«رضاخان سردارسپه» دیدند!…و به قول ملک الشعرای بهار:

همه،اين را می خواستند تا آنکه رضاخان پهلوی پيدا شد و من به این  مردِ تازه رسيده و شجاع و پرطاقت،اعتقادی شديد پيدا کردم».

در همین باره،ارباب کیخسرو زرتشتی( نمایندۀ مجلس شورای ملّی و رئیس انجمن زرتشتیان تهران) یادآور  می شود:

– «زرتشتیان از آن پس می‌توانستند گمشدگانِ خرابه‌های مداين را در خانۀ [رضا شاه]پهلوی پيدا كنند».

 گفتنی است که همین اعتقاد در میان روشنفکران خارج ازکشور هم  رایج بود، خصوصاً درنشریّۀ   کاوه )به همّت سیدحسن تقی زاده( و ایرانشهر)به همّت کاظم زادۀ ایرانشهر)که دربرلین آلمان  منتشر می شدند.

 بنابراین:می توان گفت که  رضاشاه، تبلورخواستِ اکثرِ رهبران سیاسی و روشنفکران ایران بود و همانطورکه درمقالۀ حکومت رضاشاه و« دست انگلیسی ها »گفته ام:دولت فخیمۀ انگلیس، در آوردن رضاشاه  نقشی نداشت بلکه در آن زمان-با توجه به انقلاب بلشویکی در روسیه و خطر نفوذِ آن به ایران، دولت انگلیس بهنگام ظهور رضاشاه ، تابعِ شرایط روز و مقهور قدرت و نفوذ رضاشاه بود و با وجودِ کینۀ سوزان «لُرد کُرزن» (وزیر امورخارجۀ انگلیس) نسبت به رضاشاه، سِر پرسی لورِن (وزیر مختارِ انگلیس در ایران)معتقد بود:

«رضاخان شخصیّتی بزرگ‌تر از آن است که بتوان همانند رئیس الوزراءهای پیشین  از مسند قدرت به زیرش آورد».

 ظاهراً بخاطر مخالفت های دولت انگلیس با رضاشاه بود که احزاب کمونیستی آن زمان و روزنامۀ «ايزوستيا»در سال ۱۹۲۶= ۱۳۰۵از رضاشاه بعنوان«نمايندۀ بورژوازی پيشرو ايران»يادمی کرد.

 با این مقدّمات ،یک لحظه فکر کنیم که اصلاً «سردارسپه» یا «رضاشاهی» نبود،ما چه می کردیم؟ آیا می بایست در«اتاق انتظارِتاریخ»می نشستیم ؟ و به ادامۀ حکومت پادشاهِ بی لیاقت وجیره خواری مانند احمدشاه قاجار راضی می شدیم که بنا بر اسنادِ انگلیسی ها: او و ولیعهدش( محمد حسن میرزا) می خواستند انگلیسی ها  ناحیۀ  نفت خیز خوزستان را – با نام «عربستان»- ازایران جداکنند و در  عوض، مبلغی بعنوان «مواجب» یا «حقوق ماهیانه» به آنها داده شود…جالب اینکه از اوّلین اقداماتِ «رضاخان سردارسپه»،لشکرکشی به خوزستان(یعنی شاهرگ حیاتی دولت انگلیس در ایران) و دستگیری «شیخ خزعل»بود،آنهم با قشونی که حتّی لباس و کفش و پوتینِ مناسبی نداشت…باتوجه به مخاطرات عظیمِ سفر به خوزستان و وجودِ نیروهای نظامی انگلیس در منطقه،عوامل دولت انگلیس سردار سپه را از پیشروی به خوزستان برحذر می داشتند، ولی رضاخان به این هشدارها و اخطارها اعتنائی نکرد و خطاب به مأموران انگلیسی گفت:

«خزعل،رعیّت ایران است و هیچ قانون بین المللی،دولت انگلستان را مُجاز به دخالت در امور داخلی ایران  نمی کند».

به همین جهت، در عصبانیّتی آشکار،«لُرد کُرزون»(وزیرخارجۀ مقتدر و مغرورِ انگلیس) رضاخان سردار سپه را«دیوانه» و «وحشی»می نامید!

خوزستان؟یاعربستان؟

نکتۀ بسیار مهمی که در سفرنامۀ رضاشاه به خوزستان به آن اشاره شده،نام خوزستان است.رضاشاه ضمن اشاره به سرکشی های سید محمّد مُشعشع(در زمان شاه اسماعیل صفوی)یادآور می شودکه حدود و ثغوری را که صفویان به خاندان سید محمد مشعشع واگذار کردند،عربستان نامیدند تا با ایالت خوزستان مُشتبه نشود…این نامگذاریِ جعلی و نادرست- به خاطر ضعف و ناتوانی قاجارها- در آن دوران نیز رواج یافت و تمام ایالت خوزستان را عربستان نامیدند…رضاشاه تاکید می کند:

«من در مرکز،امرکردم تا این سُنّتِ زشت را موقوف ساخته واین ایالت را به نامِ حقیقی و شریفِ خود،یعنی خوزستان بخوانند».

بنابراین اگر خوزستان بدست رضاخان سردارسپه و سرهنگ[سرلشکر] فضل الله زاهدی آزاد نشده بود،دیگر چیزی باقی نمی ماند تا در زمان دکترمصدّق  ملّی شود!

از همین زمان بود که انجمن هائی مانند«انجمن ایران جوان»(به رهبری دکتر علی اکبرسیاسی و دیگران)،انجمن«ایران نو»(به رهبری علی اکبر داور)«انجمن تجدّد»(به رهبری سیدمحمد تدیّن) و غیره …بوجود آمدند.همۀ این انجمن ها و ملّی گرایان،تنها به استقلال وحفظ تمامیّت ارضی ایران، استقرار آرامش و امنیّت ملّی،توسعۀ اقتصادی و تجدّد و نوسازی اجتماعی توجه داشتند و اصلاً  سخنی از استقرار آزادی و دموکراسی نمی گفتند.

دکترعلى اكبر سياسى (اولين رئيس دانشگاه تهران)در خاطراتش اشاره مى كند كه اندكى پس از تأسيس «انجمن ايران جوان» و انتشار مَرامنامۀ آن(در فروردين ماه ١٣٠٠ شمسى) سردار سپه نمايندگان انجمن را دعوت کرد.از طرف انجمن، اسماعيل مرآت(وزیر آموزش و پرورشِ بعدیِ رضاشاه)مُشرف نفیسی،محسن رئيس و خودِ دکتر سياسى به اقامتگاهِ سردار سپه رفتند.رضاخان پرسید:

-«شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گوئيد؟اين انجمن ايران جوان چه معنا دارد؟»…

على اكبر سياسى به سردار سپه  پاسخ داد:

– «ما گروهى جوانان وطن پرست هستيم كه از عقب ماندگى ايران و فاصله اى كه ميان كشور ما و كشورهاى اروپائى وجود دارد،رنج مى بريم و قصدمان از بين بردن اين فاصله است. مَرامنامۀ انجمن ما هم بر همين پايه  تدوين شده است».

 سردار سپه، مَرامنامۀ«انجمن ایران جوان» را از على اكبر سياسى گرفت و با نگاهى به آن گفت:

-«اين ها كه شماها نوشته ايد،بسيار خوب است.با ترويج مَرامِ خودتان  چشم و گوش ها را باز كنيد و مردم را با اين مطالب آشنا كنيد.حرف، از شما ولى عمل  از من خواهد بود.به شما قول مى دهم كه همۀ اين آرزوها را برآورَم،مَرامِ شما را كه مَرام ِخودِ من هم هست،از اوّل تا آخر اجرا كنم.اين نسخۀ مَرامنامه را نزدِ من بگذاريد، چند سال ديگر خبرش را خواهيد شنيد».

بخش دوم

 

گفتگو با حمید شوکت دربارۀ خلیل ملکی و کتاب«میعاد در دوزخ»

دسامبر 27th, 2020

حمیدشوکت:

خلیل ملکی از شاه خواست شکاف پیش آمده پس از ۲۸ مرداد را

عمیق تر نکند!

‌جمله‌ای از ملکی وجود دارد که می‌گوید «ما کمونیسم را انتخاب نکردیم، کمونیسم ما را انتخاب کرد». ملکی چگونه به کمونیسم و شاید دقیق‌تر «سوسیالیسم» روی آورد؟ آیا او از ابتدا به‌ طور مشخص پیش از سفر به آلمان برای ادامه تحصیل تمایلات سوسیالیستی داشت؟
نشانه‌ای از اینکه ملکی پیش از رفتن به آلمان برای تحصیل در سال ۱۳۰۷ به سوسیالیسم گرایش داشته باشد، در دست نیست. او در سال‌های اقامتش در آلمان نیز اعتقادی به سوسیالیسم نداشت و بر‌خلاف این گمان نادرست که در آنجا به جریان چپ گرویده بود، مدافع راست‌گرایان آلمان که از آنان به‌عنوان ملیون آن کشور نام می‌برد، بود؛ جریانی که در آستانه جنگ جهانی دوم به رویارویی با جریان چپ در آلمان برخاسته بود. ملکی در همین دوره هنگامی که شماری از دانشجویان ایرانی مخالف حکومت ایران بودند، مدافع اصلاحات آمرانه رضاشاه بود و از او به‌عنوان «پدر تاجدار» نام می‌برد.
‌خلیل ملکی پیش از آنکه به سوسیالیسم روی بیاورد، دارای کدام گرایش فکری بود؟ شما در کتاب خود به این موضوع اشاره می‌کنید که ملکی حتی در آلمان از تجدد آمرانه رضاشاه دفاع می‌کند. آیا ملکی گرایش ناسیونالیستی داشت و در آلمان به حلقه فکری برلین نزدیک بود؟
ملکی پیش از رفتن به آلمان مدافع رضاشاه بود. او پیش از پادشاهی رضاشاه هنگامی که سردار سپه نامیده می‌شد، در تلگرافی به ستایش از او برخاست و از اصلاحات او و تلاشی که برای سرکوب «قوای یاغیان مفسد مرکز» در پیش گرفته بود، یاد کرد.
‌ملکی مدافع سلطنت رضاشاهی و به‌نوعی پروژه مدرنیزاسیون پهلوی بود و از طریق بورسیه دولتی برای ادامه تحصیل راهی آلمان شد؛ ولی بعدتر در سال ۱۳۱۶ دستگیر شد و به زندان افتاد. ملکی چرا و چگونه از مدافع رضاشاه به مخالف سیاست‌های او تبدیل شد؟
در این زمینه آگاهی چندانی در دست نیست. همین‌قدر می‌دانیم که او در بازگشت به ایران در سال ۱۳۱۰ مدتی با روزنامه عراق که در اراک منتشر می‌شد، همکاری می‌کرد. این روزنامه که به مدیریت سیدباقر موسوی منتشر می‌شد، از رضاشاه به‌عنوان «نابغه شهیر شرق» نام برده و خواستار مدنیتی بود که روح جوانمردی و دیانت در آن حفظ شده باشد. چنین به نظر می‌رسد که ملکی در این دوره به‌ نوعی از ناسیونالیسم با برخی از ارزش‌های بومی و دینی گرایش پیدا کرده بود.
‌ملکی در ایران چگونه به حلقه کوچکی از دانشجویان چپ‌گرای ایرانی به رهبری تقی ارانی نزدیک شد و این نزدیکی چگونه اتفاق افتاد؟ آیا پیش‌تر در آلمان با تقی ارانی و فرقه جمهوری انقلابی ایران در تماس بود؟
بنا بر اسناد وزارت خارجه آلمان و خاطراتی که از ملکی در دست داریم، می‌توان گفت که آشنایی او با تقی ارانی در آلمان انجام گرفته بود؛ اما هیچ نشانه‌ای از اینکه ملکی در آلمان با فرقه جمهوری انقلابی ایران همکاری کرده باشد، در دست نیست. او در این دوره مخالف دانشجویان چپ‌گرای ایرانی در برلین بود. درباره چگونگی همکاری او با ارانی و گروه ۵۳ نفر چیز زیادی نمی‌دانیم؛ جز اینکه او در جلساتی که هفته‌ای یک‌ بار در منزل ارانی برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد.
ملکی در سال ۱۳۱۶ از اعضای گروه ۵۳ نفری بود که به دلیل گرایش مارکسیستی به زندان افتادند. ملکی در این دوره چه فهم مشخصی از مارکسیسم داشت؟
بنا بر خاطرات ملکی، او هنگامی که به اتهام عضویت در گروه ۵۳ نفر بازداشت شد، از مارکسیسم درک مشخصی نداشت. آگاهی او در این زمینه به شرکت در جلسات هفتگی منزل ارانی خلاصه می‌شد؛ جلساتی که محور اصلی آن گفت‌وگو درباره مسائلی مربوط به ماتریالیسم بود.
‌پس از سقوط رضاشاه و آزادی ملکی از زندان، در فضای سیاسی این دوره که امکان کنشگری سیاسی وجود داشت، ملکی چه نقشی در تأسیس حزب توده ایران داشت؟
چنان‌که از خاطرات ملکی برمی‌آید، او تجربه تلخی از دوران زندان قصر داشت. تجربه‌ای تلخ از همکاری با کسانی که برخی از آنان در شمار بنیان‌گذاران حزب توده ایران شدند. بر ‌اساس‌ این تصمیم گرفته بود پس از آزادی از زندان هیچ‌گونه همکاری با آنها نداشته باشد. به ‌این‌ دلیل هنگامی که حزب توده تشکیل شد، از عضویت در آن خودداری کرد؛ اما پس از چندی تغییر عقیده داد و به آن حزب پیوست.
‌در موضوع واگذاری نفت شــمال در درون حزب توده، ملکی چه موضعی داشت؟ آیا موضع ملکی به افرادی مانند طبری نزدیک بود که اعتقاد داشت چون نفت جنوب در اختیار انگلیس است، باید نفت شمال هم در اختیار شوروی باشد؟
موضع ملکی درباره امتیاز نفت شمال همان موضع حزب توده بود. ملکی پس مقاله جنجال‌برانگیز احسان طبری در این زمینه که واکنش تندی برانگیخته بود، به دفاع از او و اینکه آذربایجان حریم امنیت شوروی است، پرداخت. او فراتر از این به دفاع از ادامه حضور نیروهای ارتش سرخ که قسمتی از کشور را در اشغال داشتند، دست زد. ملکی در مقاله‌ای که با عنوان «سرباز سرخ» در نامه رهبر، ارگان حزب توده توده منتشر شد، با اشاره به حضور تعدادی از سربازان ارتش شوروی در جریان تظاهراتی در تهران نوشت: چرا عده‌‌ای این مسئله را برجسته کرده‌‌اند و افزود: «آنهایی که در سایه سرنیزه ارتش سرخ آزادی پیدا نموده و از آزادی سوءاستفاده می‌کنند، از پیدا‌شدن چند سرباز ارتش سرخ خیلی به ظاهر رمیده‌‌اند»۱.
‌در تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان در حــزب توده اختلاف‌هایی شــکل گرفت، ملکی در درون این اختلاف‌ها چه جایگاهی داشت؟
موضع رسمی حزب توده دفاع از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان بود. ملکی نیز از این سیاست پیروی می‌کرد. هرچند رهبران حزب در نامه محرمانه‌ای به حزب کمونیست شوروی مخالفت خود را با تشکیل فرقه دموکرات اعلام داشتند و آن را صدمه‌ای جدی به اعتبار سوسیالیسم در ایران تلقی کرده بودند. در همین ماجرا، ملکی در مقام عضو کمیسیون تفتیش حزب به آذربایجان سفر کرد. او در این سفر به انتقاد از سیاست رهبران فرقه در آذربایجان برخاست و سیاستی را که در پیش گرفته بودند، مورد انتقاد قرار داد. هرچند در بازگشت به تهران مقالاتی در نامه رهبر، ارگان حزب توده، در دفاع از فرقه دموکرات نوشت؛ اما آنچه در آذربایجان جریان داشت، سرانجام به یکی از دلایل اصلی او در جدایی از حزب توده ایران منجر شد.
‌ملکی در ســال ۱۳۲۶ از حزب توده جدا شد، آیا نقد ملکی به انترناسیونال سوم و استیلای اتحاد جماهیر سوسیالیســتی شــوروی بر احزاب چپ مبنای نظری داشــت؟ برای مثال بر پایه کمونیسم اروپایی و گرایش‌های چپ اروپایی منتقد شوروی بود؟
ملکی هنگام جدایی از حزب توده انتقادی به شوروی یا انترناسیونال سوم که به ابتکار لنین پایه‌گذاری شده بود، نداشت. او فراتر از این، مدافع ایدئولوژی و برنامه حزب توده بود. انتقاد او بیشتر به شماری از رهبران حزب و سیاستی بود که در به‌عقب‌انداختن کنگره حزب و خودداری از برگزاری آن در پیش گرفته بودند.


 

 

 

 

 

 

 

 

به نظر شما انشــعاب ملکی از حزب توده در آن مقطع زمانی درست بود؟ و این انشعاب به ضعف حزب توده به‌عنــوان یک نیروی اپوزیســیون مثلا در برابر دربار منجر نمی‌شــد؟ از نظر ملکی هیچ امکانی برای اصلاح رویه‌های موجود در حزب توده وجود نداشت؟
برنامه ملکی و یارانش در جریان انشعاب از حزب توده ایران، تشکیل سازمانی به نام جمعیت سوسیالیست توده ایران بود. شوروی انشعاب را به‌عنوان اقدامی که به تحریک امپریالیسم انجام گرفته بود، محکوم کرد. همین مسئله باعث شد ملکی از تشکیل جمعیت سوسیالیست توده ایران چشم بپوشد. این را نیز نباید ناگفته گذاشت که آنها در اعلامیه انشعاب بر این نکته پای فشرده بودند که قصد ایجاد تشکیلاتی در برابر حزب توده را ندارند و نمی‌خواهند با چنین اقدامی سیاستی را دنبال کنند که به ضعف حزب توده و سود دربار منجر شود. در واقع همین سیاست کج‌دار‌و‌مریز او و یارانش بود که باعث شد انشعاب از همان آغاز با اقبال چندانی روبه‌رو نشود. آنچه به مسئله امکان اصلاح حزب توده مربوط می‌شد نیز در معنایی از همین دست بود. انشعاب‌گران از سویی ایدئولوژی حزب توده را می‌پذیرفتند، از شوروی به‌عنوان کشوری سوسیالیستی و مدافع زحمتکشان جهان نام می‌بردند و از سوی دیگر اشکال حزب توده را به انتقادهای شخصی نسبت به رهبران حزب فرومی‌کاستند. ایراد اصلی آنها این بود که رهبری حزب از برگزاری کنگره حزبی خودداری می‌کرد. این ادعا، ادعایی درست بود؛ اما اینکه تا چه اندازه دلیل کافی برای انشعاب در حزب به شمار می‌آمد، جای بحث و گفت‌وگو داشت. ملکی و یارانش توانایی کافی برای کنار‌گذاشتن فکر و اندیشه حزب توده و برشی قاطع با شوروی را نیافتند. همین سبب شد تا نظریه ایجاد تشکیلاتی دیگر در قامت یک جریان مستقل از مارکسیسم روسی را به کناری بگذارند و در مقطع تاریخی حساسی نظریه ایجاد حزبی را که بر اساس سوسیالیسم دموکراتیک سامان گرفته باشد، رها کنند. این شاید بزرگ‌ترین خطای سیاسی ملکی باشد.
‌بسیاری از مارکسیست‌های اروپایی برای نمونه نیکوس پولانزاس در نقد دیکتاتوری پرولتاریا از مفهوم «سوسیالیسم دموکراتیک» استفاده می‌کنند. در تاریخ سیاسی ایران هم نام خلیل ملکی با سوسیالیسم دموکراتیک گره خورده است؛ ملکی چه برداشتی از سوسیالیسم دموکراتیک داشــت؟ آیا برای ملکی سوسیالیسم دموکراتیــک یعنی نقد شــیوه‌های غیردموکراتیک سوسیالیسم مانند استالینیسم، یا چیزی بیشتر از آن بود؟
در دیدگاه ملکی از هنگام انشعاب در حزب توده ایران تا تشکیل جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی که در واپسین سال‌های عمر به آن دست زد، با تحولی روبه‌رو هستیم که نباید نادیده انگاشت. او هنگام انشعاب همچنان مدافع پروپاقرص استالین و شوروی بود. نقد او به استالینیسم چند سالی پس از جدایی از حزب توده انجام گرفت؛ هنگامی که شوروی را همچنان کشوری سوسیالیستی می‌دانست؛ نوعی از سوسیالیسم که به گمان ملکی دچار بوروکراسی شده بود. ملکی بعدها رفته‌رفته به اهمیت سوسیالیسم دموکراتیک پی برد و به دفاع از سوسیال‌دموکراسی که در اروپای غربی رواج داشت، پرداخت. او در این زمینه دست به انتشار آثاری زد و مدافع نظریه‌ای شد که در آن روزگار در ایران نمونه‌وار بود. تلاش پیگیر ملکی در این عرصه ستودنی است. هرچند نباید ناگفته گذاشت که ملکی تا پایان عمر به لنینیسم وفادار ماند و از شناخت آنچه لنین و استالین را به یکدیگر پیوند می‌داد، غافل ماند.

‌در پی اســتعفای محمد مصــدق در تیر ۱۳۳۱ مخالفت بقایی با مصدق آغاز شــد. چرا بقایی از مصدق جدا شد ولی ملکی همچنان حامی مصدق باقی ماند؟ اگرچه ملکی حامی مصدق بود‌ امــا نقدهایی جدی هــم به او داشــت، این نقدها چه بود‌ و چرا با وجــود انتقادهایی کــه ملکی به مصدق داشت، همچنان بر این باور بود که باید از مصــدق حمایت کرد حتی تا «جهنم»؟
رویکرد ملکی به دوران زمامداری مصدق رویکردی دوگانه بود. او سیاست مصدق را در رویارویی با انگلستان در مسئله نفت، سیاستی اصولی می‌دانست و به این معنا مدافع جدی سیاستی بود که مصدق در زمینه سیاست خارجی در پیش گرفته بود اما در عرصه سیاست داخلی انتقادهایی به او داشت. ملکی خواستار آن بود که مصدق دست به اصلاحات عمیق اجتماعی بزند؛ به رویارویی با زمین‌داران بزرگ برخیزد، دامنه قدرت و نفوذ سرمایه‌داران را محدود کند و شرایط کار و زندگی تهیدستان و اقشار فرودست را بهبود بخشد. او از مصدق می‌خواست هر تردیدی را در این زمینه به کناری بگذارد، حتی اگر در پیشبرد این سیاست با مخالفت روبه‌رو شود. می‌گفت نباید هراسی به دل راه داد و اگر ضروری شد باید مخالفان را سرکوب کرد. ملکی در این معنا مدافع همان سیاستی بود که در دوران عضویت در حزب توده از آن دفاع کرده بود. آنچه به رابطه بقایی و ملکی مربوط می‌شود، بقایی هنگامی که به رویارویی با ملکی پرداخت، از او به‌عنوان «کمونیست منهای مسکو» نام برد. در این سخن بقایی حقیقتی نهفته بود که نباید نادیده انگاشت. در مخالفت بقایی با مصدق نیز چنین است. بقایی در ستیز با حزب توده، نزدیکی آن حزب را به مصدق پس از رویداد تیرماه ۱۳۳۱ که به سقوط قوام انجامید، خطری جدی تلقی می‌کرد. پس به مخالفت با مصدق برخاست. بقایی که در پیشبرد عقاید سیاسی، خود را در بند رعایت موازین قانونی نمی‌دید، آنجا که به مخالفت با مصدق برخاست، به‌درستی طرح قانون امنیت اجتماعی را که مصدق در مجلس پیش کشیده بود، محکوم کرد. او در یازدهم آبان ۱۳۳۱ در مجلس به مخالفت با این طرح برخاست و نشان داد که این طرح ۹ ماده‌ای که با دو تبصره توسط مصدق به مجلس شورای ملی تقدیم شده بود، در عمل هر مخالفتی را با دولت جرم شناخته و اقدامی خطرناک بر آزادی‌های سیاسی بود. ملکی برخلاف بقایی مدافع این قانون بود و تا‌آنجایی‌که به محدود‌ساختن آزادی مخالفان مصدق مربوط می‌شد، خود را در بند رعایت موازین قانونی نمی‌دید.

‌رویکرد ملکی به نهضــت «ملی‌کردن صنعت نفت» چه بود؟
ملکی در آغاز سیاست نفتی مصدق را در رویارویی با انگلستان سیاستی درست می‌دانست و همگان را به پشتیبانی از آن فرا‌می‌خواند. اما با رشد دشواری‌های مالی و اقتصادی کشور، راه‌حل دیگری را پیش کشید. او این‌بار دولت مصدق را فرا‌می‌خواند تا به نوعی سازش با غرب در مسئله نفت دست یابد؛ بی‌آنکه به منافع مردم ایران و قانون ملی‌شدن صنعت نفت بی‌اعتنا بماند. پیشنهاد او این بود که مسئله نفت فقط به‌عنوان یک مسئله اقتصادی مورد توجه قرار گیرد. می‌گفت باید واقع‌بینی پیشه کرد؛ چرا‌که ایران از بستن چاه‌های نفت به نتیجه‌ای نخواهد رسید. این همان دیدگاهی بود که پیش‌تر نیز قوام و رزم‌آرا دنبال کرده و روزگاری نه‌چندان دور، ملکی آن را خیانت به منافع ایران شناخته بود.
هرچه بود مصدق از منظر دیگری به مسئله نفت می‌نگریست. برای او فروش نفت به قیمت روز، آن‌گونه که ملکی پیشنهاد می‌کرد و توجه به وجه اقتصادی آن را ضروری می‌شمرد، راه به جایی نمی‌برد. برای مصدق فروش نفت به قیمت روز مادامی که ملتی آزادی و استقلال نداشت، در حکم غلامی بود که خود را به قیمت گزافی می‌فروخت۲. با چنین دیدگاهی راهی برای حل مسئله نفت و چیرگی بر دشواری‌های مالی و اقتصادی برخاسته از آن باقی نمی‌ماند و نماند.
‌پس از کودتای ۲۸ مرداد و شکست ملیون و پیروزی دربار، از نظر ملکی دلایل شکست جنبش ملی چه بود و چرا دولت مصدق سقوط کرد؟
ملکی شکست مصدق و مدافعانش را در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، شکستی اجتناب‌ناپذیر می‌دانست. او دلایل این شکست را در «خیانت» حزب توده جست‌وجو کرد؛ خیانتی که به گمان او با سیاست‌های نادرست حزب توده، به نگرانی و هراس آمریکا از رشد کمونیسم در ایران دامن زده و سیاست‌مداران آن کشور را به این نتیجه رسانده بود که با دنباله‌روی از بریتانیا راهی جز کنار‌زدن مصدق نبینند. می‌گفت اگر مصدق پیشنهاد او را برای تشکیل گارد ملی پذیرفته و ماه‌ها پیش از کودتا به چاره‌جویی در این زمینه پرداخته بود، کودتاگران موفق نمی‌شدند. ملکی نمی‌پذیرفت که شکست مصدق پیش از آنکه به سیاست حزب توده یا بی‌اعتنایی مصدق به پیشنهاد ملکی برای تشکیل گارد ملی مربوط باشد، ریشه در سیاست‌های نادرست مصدق داشت که بدون کودتا نیز ماندنی نبود. چگونگی رویارویی بی‌سرانجام او با بریتانیا در مسئله نفت که از شیفتگی به خود و به ایران سرچشمه می‌گرفت، به بحران اقتصادی و مالی عمیقی انجامیده بود که جز شکست به نتیجه دیگری نمی‌انجامید. ناتوانی مصدق در شناخت از توانایی‌های غرب برای خودداری از خرید نفت ایران به کسادی بازار، بی‌کاری و نارضایتی عمومی انجامیده بود. سیاستی برخاسته از عدم شناخت شرایط بین‌المللی که آمریکا و انگلیس را به تدوین سیاستی مشترک در رویارویی با سیطره‌جویی شوروی فراخوانده بود.

دیدگاه ملکی با نظریه «نیروی سوم» گره خورده است. آنچه ملکی «نیروی سوم» می‌نامید، در گذر زمان با تغییر و تحولاتی روبه‌رو شد و سرانجام جایگاه ویژه‌ای در فکر و اندیشه او یافت و به درک او از پدیده آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی معنا بخشید. گزینشی که راهش را به شناخت از آنچه سوسیالیسم دموکراتیک در شرایط پس از پایان جنگ جهانی دوم می‌نامید، گشود. او از هنگامی که عضو حزب توده بود، بر این نظریه پای فشرد که ایران نه دموکراسی شرقی و نه غربی، هیچ‌یک را نباید سرمشق خود قرار بدهد‌ یا یکی از مکاتب اجتماعی اروپا را بدون هیچ تغییری بپذیرد. ملکی چنین نظریه‌ای را نیروی سوم نامید. او تجربه هند، مصر و یوگسلاوی را نمونه‌ای برجسته در پیشبرد دیدگاه نیروی سوم نامید و تجربه‌ای موفق برای کشورهای در‌ حال‌ توسعه خواند. تشکیل مجمع کشورهای غیرمتعهد برای او بازتاب درستی گزینش چنین راه‌و‌روشی بود. کشورهایی که به گفته ملکی راه سومی را در برابر دو قطب جهانی آمریکا و شوروی می‌پیمودند و به آزادی و استقلال دست می‌یافتند.

‌در نیمه دوم دهه ۳۰، ملکی با اسدالله عَلَم دیدارهایی داشت. موضوع این دیدارها چه بود؟ و چرا ملکی نه‌فقط دیدار با عَلَم؛ بلکه دیدار با شاه را هم پذیرفت؟ بعد از دیدار با شــاه، ملکی از سوی مخالفانش «عامل حکومت» معرفی شــد. اســتراتژی ملکی در این مقطع برای ارتباط با دربار چه بود؟
با سقوط دولت امینی در تیر ۱۳۴۱ و اندکی بعد روی‌کار‌آمدن عَلَم، بار دیگر امکانی فراهم آمده بود تا جبهه ملی نقش فعالی در سیاست کشور برعهده بگیرد. رهبران جبهه چون در دوران زمامداری امینی این بار نیز چنین فرصتی را از کف نهادند، ملکی با آگاهی از تحولاتی که جریان داشت، دعوت عَلَم برای دیدار با شاه را پذیرفت. او در دیدار سه‌ساعته خود با شاه بدون پرده‌پوشی دشواری‌های کشور را با محمدرضا شاه در میان گذاشت و از او خواست شکافی را که پس از ۲۸ مرداد پیش آمده بود، عمیق‌تر نکند. شاه در مقابل گفت اگر مردم کسانی مانند الهیار صالح یا کریم سنجابی را می‌خواهند، او دارای اختیارات قانونی است و مانعی برای این کار نمی‌بیند. به شرط آنکه جبهه ملی موضع خود را درباره قانون اساسی و جایگاه مقام سلطنت از سویی و موضع خود را در برابر حزب توده از سوی دیگر روشن کند. به گفته ملکی او این پیشنهاد را با سران جبهه ملی در میان گذاشت؛ اما به گفته ملکی آنها همچنان در سنگر «منفی‌بافی» باقی ماندند؛ چراکه می‌خواستند «محبوب‌القلوب» باقی بمانند. چنین شد که با وجود هشدار او، جبهه ملی بار دیگر فرصتی را که در گذشته‌ای نه‌چندان دور، در دوران زمامداری امینی برای دخالتی سازنده در سرنوشت کشور فراهم شده بود، از دست داد.

‌در جریــان روی‌کار‌آمدن دولت «علی امینی» در اوایل دهه ۴۰، ملکی سیاست نیروهای نهضت ملی در مواجهــه با دولت امینی را مورد انتقاد قرار داد. دلیل حمایــت ملکی از دولت امینی چه بود؟ چرا ملکی برخلاف جبهه ملــی دوم و جریان‌های چپ، فکر می‌کرد درگیری میان دربار و دولت امینی جدی است؟
ملکی زمامداری امینی را که در اردیبهشت ۱۳۴۰ آغاز شده بود، زمینه مناسبی برای دخالت در سرنوشت کشور و شرکت اپوزیسیون در تحولات آینده می‌دانست. او با وجود انتقاداتی که به امینی داشت، از جبهه ملی می‌خواست به امینی فرصتی بدهد تا به وعده‌هایش برای انجام اصلاحات و مبارزه با فساد دستگاه اداری واقعیت ببخشد. می‌گفت پشتیبانی از دولت امینی را نباید سازش نامشروع سیاسی تلقی کرد. می‌گفت نیروهای مترقی جامعه در شرایطی نیستند که بتوانند جانشین او شوند. از‌این‌رو مبارزه با دولت امینی پیامدی جز قدرت‌گرفتن دربار و نیروهایی که مخالف آزادی‌های سیاسی و اصلاحات هستند، به بار نخواهد آورد؛ اما جبهه ملی بی‌اعتنا به چنین نظریه‌ای، جز ایجاد مانع بر سر راه امینی کار دیگری از پیش نبرد. سیاستی که سرانجام تا آنجا که به نقش ملیون مربوط می‌شد، راه سقوط دولت امینی را هموار ساخت. این در ذات جبهه ملی بود که همواره به نام آغاز کرد و همواره هنگامی که فضایی برای اصلاحات فراهم شد، فرصت هر اصلاحی را بر باد داد.
‌ملکی چه موضع سیاسی‌ای درباره برآمدن نیروهای اسلامی در وقایع خرداد ۴۲ داشت؟
ملکی در جریان رویداد خرداد ۱۳۴۲ در ایران نبود. او سه ماه پیش از آن کشور را ترک کرده بود و برای مداوای بیماری قلبی خود به اتریش سفر کرده بود. ملکی از بیمارستان نامه‌ای را خطاب به اعضای جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی دیکته کرد که مضمون آن مخالفت با آن رویداد و نقش روحانیت در آن بود. او که پیش‌تر نقش روحانیانی مانند آیت‌الله کاشانی و آیت‌الله زنجانی را در تحولات سیاسی کشور ستوده بود، در داوری درباره رویداد ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به انتقاد از آن پرداخت و نقش روحانیت را نقشی عقب‌گرا نامید. او بر‌اساس‌این به انتقادی تند از جامعه سوسیالیست‌ها که به دفاع از رویداد ۱۵ خرداد برخاسته بود، پرداخت.
‌به گفته تــورج اتابکی و یروانــد آبراهامیان (شاید بیشتر در نقد چهره‌ای از ملکی که کاتوزیان آن را ترسیم می‌کند)، در ســال‌های گذشــته، «گرایش‌هایــی بــرای قهرمان‌ســازی و اسطوره‌ســازی از ملکی شــکل گرفته‌اند»، نظر شما چیست؟
داوری درباره نقش و جایگاه شخصیت‌های سیاسی در تاریخ یا آنچه قهرمان‌سازی و اسطوره‌سازی از ملکی نامیده‌اید، پدیده تازه‌ای نیست. ملکی به همان اندازه که پیش از انقلاب چهره‌ای سازشکار و چه بسا خائن و عامل بیگانه شناخته می‌شد، اکنون به شخصیتی بدل شده است که گویی از آغاز تا پایان راه و روشی اصولی در پیش گرفته بود. در‌این‌میان پرسشی را نادیده انگاشته‌ایم و آن اینکه داوری ما درباره جایگاه او تا چه اندازه بر داده‌های تاریخی استوار است و ریشه در فکر و اندیشه ملکی و آثاری دارد که از او بر جای مانده است و تا چه اندازه جز این است؟ باید دید ملکی، آن‌گونه که می‌شناسیم، تا چه اندازه ملکی تاریخی و تا چه اندازه ملکی قهرمان‌سازی، ملکی اسطوره و افسانه است. من در جریان نوشتن کتاب میعاد در دوزخ به این نتیجه رسیدم که شناخت ما از ملکی شناختی یک‌سویه است و تصویر همه‌جانبه‌ای از او در دست نداریم. اگر از این منظر به زندگی سیاسی او بنگریم، باید بگویم که ملکی برای ما بیگانه‌ای آشناست؛ مفهومی که در پیش‌گفتار کتاب نیز به آن پرداخته‌ام.

به نقل از روزنامۀ شرق،6 دی ماه 1399
پی‌نوشت‌ها:
۱- خلیل ملکی، «سرباز سرخ»، نامه رهبر، شماره ۴۲۷، جمعه ۳ آذر ۱۳۲۳، ۲.
۲- محمد مصدق، خاطرات و تألمات (تهران: انتشارات علمی، ۱۳۵۸)، ص ۲۶۰

در همین باره:

خلیل ملکی وتراژدیِ روشنفکران تنها!،علی میرفطروس

دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش نخست)،علی میرفطروس

فروغ فرّخزاد؛ خطربازِ بلندپرواز ، مهشاد شهبازی

دسامبر 26th, 2020
فروغ فرخزاد به روایت فرزانه میلانی

بنا بر دیدگاه فیلسوف تاریخ، هِیدن وایت، «روایت‌های تاریخ‌نویسان از گذشته، برساخته‌هایی داستان‌مانند است؛ به سخن دیگر، هر داستان‌نویسی موضوعات و شخصیت‌ها و رویدادهای معینی را برای بازگویی برمی‌گزیند یا در کانون توجه قرار می‌دهد و به طریق اولی موضوعات یا شخصیت‌ها یا رویدادهای معینی را حذف می‌کند یا به حاشیه می‌راند و کم‌اهمیت جلوه می‌دهد. تاریخ‌نویسان مدعی‌اند که صرفاً “حقایق مسلم تاریخی” را گزارش یا بازسازی می‌کنند، اما روایت کردن رویدادهای تاریخ را نباید مترادف بازگوییِ “حقایق مسلم” قلمداد کرد. هر رویداد تاریخی جایگاهی وجودشناختی در جهان بیرونی داشته است، اما آنچه تاریخ‌نگاران “حقیقت مسلم” می‌نامند صرفاً برساخته‌های زبانیِ خودشان از رویدادهاست.»(پاینده، ۱۳۹۰: ۳۹۶) بنابراین آنچه در رویارویی با یک زندگی‌نامه به‌مثابۀ یک «روایت تاریخی» باید پیش چشم داشته باشیم توجه به ماهیت تکثرگرا، غیرخطی و تفسیرگونۀ آن است و نه از پس روزنۀ تنگ‌چشم مطلق‌گرایی رئالیستی به آن نگریستن و در لذت حاصل از یکسان‌پنداری «روایت» و «واقعیتِ» همواره دور از دسترس غرق شدن؛ چراکه ریشۀ بسیاری از بدفهمی‌ها و داوری‌های سطحی‌انگارانه در این‌گونه نگریستن به یک تاریخِ به‌روایت‌‌درآمده است.
از هم‌داستانی با چنین تفکری است که فرزانه میلانی، نویسندۀ زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد، در بخش نخست این اثر می‌نویسد: «بر این باورم که زندگی در زندگی‌نامه نمی‌گنجد و به روایت شدن تن نمی‌دهد. گریزپاست. چون باد صیدناشدنی و چون نور پراکنده است. مواج و متحرک است. در موافق‌ترین شرایط، زندگی‌نامه مجموعه‌ای است از تناقض‌ها، نادانسته‌ها، حذفیاتی که با رشتۀ روایت به هم گره خورده‌اند. مثل تور ماهیگیری، پر از حفره و سوراخ است. پر از سکوت و تصویرهای کدر. پر از تناقض‌ها و پیچیدگی‌های تو در تو. پر از سؤال‌های بی‌پاسخ‌مانده.» (میلانی، ۱۳۹۵: ۲۸) و از این طریق با ارائۀ تصویر روشنی از آنچه در برابر خواننده است و همچنین با تأکید بر فاصلۀ رفع‌ناشدنیِ «واقعیتِ» زندگی یک فرد و «روایتِ» آن ــ که خود دستخوش ممنوعیت‌های سرپوش‌گذارنده و محدودیت‌های زمان، زبان و حافظه است ــ از ادعای هر گونه قطعیت و جامعیت در کار خود برائت می‌جوید و همچون داستان‌نویسی پسامدرن، به جای ایجاد توهمِ پوچِ واقعیت در خواننده با تلنگرهای شبهه‌آفرینش، به او یادآور می‌شود که واقعیت به طرز بازیگوشانه‌ای در هزارتوی تکثر روایت‌ها در حال گریز است؛ گاه به صراحت می‌گوید، گاه از طریق آوردن چند روایت برای یک رویداد و گاه نیز با به نمایش گذاشتن عریانی یک شخصیت و تعارضش با نقاب‌ها و پوشش‌های مزورانه‌اش.

روایت فرزانه میلانی از زندگی فروغ فرخزاد، آن‌گونه که خودِ او می‌گوید «می‌خواستم روایتی یکدست ولی نه تک‌صدایی بیافرینم» (همان: ۱۴)، روایتی چندصدایی است؛ صداهایی که با رهبری میلانی یک سمفونی شنیدنی را می‌آفرینند. در واقع همچون کارگردانی که شخصیت‌های فیلم خود را هدایت می‌کند او نیز از طریق پرسش‌های گزینش‌شده‌اش تصمیم می‌گیرد که روایت‌ها به چه سمت و سویی حرکت کنند و بر کدام نقطۀ تاریک زندگی یا شخصیت فروغ نور بیفکنند. میلانی طرح روایت خود را در شش اپیزود، که هر یک شخصیت‌های جدیدی را وارد اثر می‌کنند، شکل می‌دهد و هر اپیزود را با یکی از وقایع مهم و کلیدی زندگی فروغ می‌آغازد: اقدام به خودکشی در نوجوانی، مراسم عقد ازدواج با پرویز شاپور، ورود جسورانه به قلمرو شاعری به عنوان یک حرفه، جدایی از پرویز شاپور و فرزندش کامیار، آشنایی با ابراهیم گلستان و به فرزندی پذیرفتن حسین منصوری.

در نگاهی کلی به توالی آغاز اپیزودها، این‌گونه به نظر می‌رسد که با ساختاری خطی روبه‌رو هستیم؛ اما شکست‌های زمانی، روایت‌های بطن در بطن، ژرف شدن در پیچ‌و‌تاب روان شخصیت‌های فرعی (مانند محمد فرخزاد، بتول وزیری‌تبار، بهین‌دخت دارایی و ناصر خدایار) تا اندازه‌ای روایت محوری اثر را دچار نوسان و ریتم پرکشش و تداعی‌های تفکربرانگیزی را ایجاد می‌کنند. در این میانه شگرد روایی فرزانه میلانی به عنوان راویِ اعظم بسیار قابل توجه است؛ گاه می‌گوید و گاه نشان می‌دهد. گاه خود می‌گوید و گاه دیگری را وادار به گفتن می‌کند. گاه از کلمه ابزاری برای بیان مفهوم می‌سازد و گاه از سکوت. گاه هوشمندانه ذهن خواننده را به آشوبِ شک می‌کشد و گاه به آرامشِ اعتماد فرامی‌خواند.

فرزانه میلانی که در هر دو اثر خود ــ زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و قلم‌ها، نه شمشیرها ــ به فراز و‌ فرودهای روانی فروغ و چگونگی نمود یافتن آن در زندگی و شعرش پرداخته است، در تلاش خود برای نزدیک شدن به حقیقت فروغ فرخزاد به‌عنوان انسانی طبیعی ــ اگرچه نابغه‌ ــ تابوی «دیوانگی» را شکسته و بت‌واره‌ای پوشیده از تقدس شاعرانگی و تهی از روح شیدای آزادگی را ویران کرده است. میلانی، در این مسیر، موضوع مهم و بحث‌برانگیز دیگری را نیز ــ که اغلب در فرهنگ ما مسکوت گذاشته می‌شود مبادا حدیث «نام و ننگ» را به میان آورد ــ مورد پرسش قرار داده است؛ موضوعی محوری که کتاب با اشاره به آن آغاز می‌شود و هیچ‌گاه تا پایان اثر ذهن نویسنده را رها نمی‌کند: خودکشی‌های مکرر فروغ فرخزاد و ردِ پای پررنگِ مرگ و ویرانی در آثار او. میلانی بر این باور است که «این حقیقتی انکارناپذیر است که مرگ‌اندیشی در کانون اشعار فرخزاد قرار دارد و درگیری با آن در تاروپود شعر او تنیده شده است».(همان: ۳) در نگاه نخست و با مشاهدۀ بسامد بالای تصاویرِ پوشیده در لفاف مرگ و گاه حتی گرایش به مرگِ رهاننده و دعوت‌کننده به آرامش در شعر فروغ می‌توان این گفته را تأیید کرد؛ اما اگر ژرف بنگریم لایه‌های پنهان دیگری نیز به چشم می‌آیند که پیچیدگی‌های درونی فروغ فرخزاد در مقام «منِ اندیشنده» را بیشتر روشن می‌کنند.

کنش‌های خودتخریب‌گرانۀ فروغ، چه به قصد اثبات «خود» و چه برای رهایی از «خود» بوده باشند، در نهایت ما را به یک سرمنشأ رهنمون می‌شوند: سرکوب شدنِ هویت فردی؛ سرکوبی که اغلب از تقابلی بنیادین در خانواده آغاز می‌شود ــ تقابل جنسیت کنشگر/سرکوبگر (مرد/پدر) و جنسیت کنش‌پذیر/سرکوب‌شده (زن/مادر) ــ و به ایجاد تعارض محوریِ خود‌ـ‌دیگری می‌انجامد. فروغ نیز که، در خانواده‌ای دوقطبی‌شده (پدر سلطه‌گر‌ ـ مادر سلطه‌پذیر) در چرخۀ مداومِ سرکوب و عصیان، هر دو قطبِ کنش‌گر (حرکت/شیدایی) و کنش‌پذیر (سکون/افسردگی) را در خود درونی کرده بود، هرگاه «خود» را در تعارض با نقش‌های جنسیتی (‌دختر خوب ‌ـ‌ همسر مطلوب ‌ـ‌ مادر نمونه) می‌یافت و یا بهتر بگوییم هرگاه که می‌دید حرکتش با سکون و کنش‌گری‌اش با کنش‌پذیری سرکوب می‌شود، عزمِ نبودن می‌کرد. گرایش به مرگ در شعر «دریافت» می‌تواند بر چنین تعارضی دلالت داشته باشد: «داشتم با همۀ جنبش‌هایم/مثل آبی راکد/ته‌نشین می‌شدم آرام‌آرام/داشتم لرد می‌بستم در گودالم/گوش دادم/گوش دادم به همۀ زندگی‌ام/موش منفوری در حفرۀ خود/یک سرود زشت مهمل را/با وقاحت می‌خواند/جیرجیری سمج و نامفهوم/لحظه‌ای فانی را چرخ‌زنان می‌پیمود/و روان می‌شد بر سطح فراموشی/آه من پر بودم از شهوت ـ شهوت مرگ.»

کشاکشی میان سکون و حرکت، آزادی و اسارت، خود و دیگری که به دوپاره شدن روان فروغ فرخزاد می‌انجامد؛ زمانی او را به قعر مغاک تهی‌شدگی پرتاب می‌کند و زمانی دیگر به اوجِ سرشار شدن پرواز می‌دهد؛ زمانی او را در اتاق بی‌روزن افسردگی نگاه می‌دارد و زمانی دیگر بر بام شیدایی می‌کشاند؛ گاه سبب‌ساز خودتخریب‌گری می‌شود و گاه خودسازی، گاه نابودی به بار می‌آورد و گاه آفرینش. ویرجینیا وولف که همچون فروغ فرخزاد به اختلال دوقطبی دچار بود، تجربۀ این دو حدِ اوج و فرود را این‌گونه شرح می‌دهد: «آن لحظات ناامیدی ــ می‌خواهم بگویم تعلیق یخ‌زده، مثل مگسی که در شیشه‌ای گیر کرده باشد ــ چنانکه غالباً روی می‌دهد، جای به شادی بی‌اندازه‌ای سپرده‌اند.» (وولف، ۱۳۸۷: ۲۵۷) آنچه از آن به‌ عنوان «تعلیق یخ‌زده» یاد می‌شود همان سکون ویرانگری است که جای خود را به شعفی زایا و پویاییِ ذهن و تخیل می‌دهد.

بنا بر پژوهش‌های انجام‌شده در زمینۀ ارتباط دورۀ شیدایی و بروز خلاقیت، این‌گونه به نظر می‌رسد که «این لحظه‌های اوج و سرخوشی موجب دسترسی بهتر به واژگان، حافظه و سایر منابع شناختی می‌شوند. افرادی که در حال تجربۀ شیدایی هستند اغلب می‌توانند بسیار باهوش‌تر و خلاق‌تر باشند و واکنش‌های عاطفی تشدید‌شده‌ای که شکوفایی نبوغ آنان را در ادبیات تسهیل می‌سازد، نشان دهند.» (koutsantoni, ۲۰۱۲: ۹) فرزانه میلانی، از طریق دو تن از نزدیک‌ترین افراد به روانِ فروغ فرخزاد، دو بار به وجود این ارتباط اشاره می‌کند؛ یک بار در گفت‌و‌گویی با کامیار شاپور وقتی که می‌گوید: «فکر می‌کنم خود من هم این را از فروغ به ارث برده‌ام… من هم ناراحتی روانی دارم و مجبورم دوا بخورم. اگر نخورم، مریض می‌شوم. ولی از نظر خلاقیت هنری این برایم لازم است. وقتی دوا نمی‌خورم، خلاقیتم بیشتر می‌شود.» (میلانی، ۱۳۹۵: ۱۴۴) و بار دیگر در گفت‌وگو با ابراهیم گلستان که از فروغ این‌گونه نقل قول می‌کند: «یک مرتبه به من گفت من اگر دیوانه هستم، از دیوانگی‌ام می‌خواهم استفاده بکنم… یعنی اینکه می‌خواهد با شعر زندگی بکند و می‌داند که دیوانه بودن هلش می‌دهد برای شعر گفتن.»(همان: ۲۰۶)

به نظر می‌رسد این نوع دیوانگی یا شیدایی که بال پرواز بسیاری از نوابغ شده است ورود به سرزمین‌هایی بکر و فراخ را ممکن می‌سازد؛ سرزمین‌هایی فراسوی عرصه‌های دیرآشنای نظم و نظام‌های محدودکننده که توصیفشان زبانی دیگر و واژگانی گسترده‌تر را طلب می‌کند. گویی چنین جنونی به تجربۀ چنان سطحی از تخیل منجر می‌شود که جانِ جانِ چیزها و حس‌ها و ادراکات ذهنی در آنجا پرده از رخ برمی‌گیرد. ویرجینیا وولف نیز مانند فروغ فرخزاد این دیوانگی را، برای فراتر رفتن از مرزهای ذهنِ چارچوب‌بندی‌شده و خلق ادبی، ضروری و حتی موهبتی عظیم می‌داند: «می‌توانم به شما اطمینان دهم که تجربۀ دیوانگی فوق‌العاده است. کم‌اهمیت نپنداریدش. من هنوز بیشترین حجم آنچه را که درباره‌اش می‌نویسم در میان گدازه‌های آن فوران‌ها می‌یابم. دیوانگی، فرد را از هر آنچه قالبی و قطعیت‌یافته است ــ به‌گونه‌ای که عقل آن را شکل داده ــ رها می‌کند. آن شش ماه ــ نه سه ماه ــ که در بستر بودم، به من چیزهای بسیاری دربارۀ آنچه «خود» نامیده می‌شود، آموخت.» (Woolf, ۱۹۷۵-۸۰: ۱۸۰)

فرد در دورۀ شیدایی به درک بی‌واسطه‌ای از «خود» می‌رسد، اما با پایان یافتن این دوره و سقوط به دنیای واقعیت‌های محدودکننده، آن درکِ از خود نیز متلاشی می‌شود؛ هزار تکه می‌شود همچون تصویری که در آیینه‌ای شکسته. شاید از همین روست که فروغ، پس از رویارو شدن با «خود»ی که می‌بیند و تعارض آن با «خود»ی که ادراک می‌کند، در آیینه می‌گرید: « تمام روز در آیینه گریه می‌کردم/بهار پنجره‌ام را/به وهم سبز درختان سپرده بود». (فرخزاد، ۱۳۸۴: ۲۲۷) و اگرچه به پنجرۀ رو به آسمانِ رهایی‌بخش پناه می‌برد: «من در پناه پنجره‌ام» (همان: ۲۷۴) و همه چیز را از دریچۀ یک پنجره ادراک می‌کند: «یک پنجره برای دیدن/یک پنجره برای شنیدن» (همان: ۲۷۱)، پس از سقوطی دیگر درمی‌یابد که «میان پنجره و دیدن همیشه فاصله‌ای هست».

میلانی، که «دریافت» را بسیار تأمل‌برانگیز می‌داند، معتقد است این شعر به تجربۀ دردآوری در کودکی فروغ اشاره دارد؛ دردی ناگفتنی که همواره در هاله‌ای از ابهام باقی مانده است. اما آنچه واضح است سرکوبِ جنبش‌های کنش‌گرانه و ته‌نشین شدن در قعر تسلیمی منفعلانه است. سرکوب جنسیت، فردیت و فاعلیت است که فروغ را به سمت مرگِ نجات‌دهنده سوق می‌دهد نه یک تمایل روانیِ صرف که بتوان نامِ «مرگ‌اندیشی» را بر آن نهاد. در حقیقت در چنین شرایطی «فرارِ به» آن‌قدر اهمیت ندارد که «فرارِ از» قابل توجه است. می‌توان این‌گونه گفت که فروغ به مرگ نمی‌اندیشید بلکه از وحشتِ سرکوب‌های خشونت‌بار خانواده و جامعه آن‌قدر از زندگی گریزان می‌شد که ناگهان خود را در آغوشِ دعوت‌کنندۀ مرگ می‌یافت؛ وحشتی که حتی در واپسین سال‌های زندگی نیز او را رها نکرده بود: «و مغز من هنوز/لبریز از صدای وحشت پروانه‌ای است/که او را/در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند». مصلوب کردن پروانه با سنجاق تصویری از اسارت دردآوری است که مرگ را به دنبال دارد و در جای دیگر که می‌گوید: «بر او ببخشایید/بر او که گاه‌گاه/پیوند دردناک وجودش را/با آب‌های راکد/و حفره‌های خالی از یاد می‌برد/و ابلهانه می‌پندارد/که حق زیستن دارد/بر او ببخشایید/بر خشم بی‌تفاوت یک تصویر/که آرزوی دوردست تحرک/در دیدگان کاغذیش آب می‌شود»؛ باز هم این پیوند دردناکِ «وجود» با رکودِ اسارت و فقدان‌هایی در زندگی است که حق بودن و پویایی را از او سلب می‌کند، اما به نظر می‌رسد که این زیستنِ آونگ‌وار میانِ دو قطب مرگ و زندگی گاه نقابی شده است بر چهرۀ فروغ فرخزاد در مقام «منِ اندیشنده». به‌راستی چگونه ممکن است فرد اندیشنده‌ای به هستی نیندیشد؟ چگونه ممکن است به هستی بیندیشد و به نیستی نه؟ و چگونه ممکن است در فرایند «رشد دردناکش» بلوغ را درک کند و زوال را نه؟

روشن است که مرگ روی دیگر سکۀ زندگی است و زندگی آن پلی است که ما را به مرگ می‌رساند؛ بنابراین مسئلۀ «هستی» به‌عنوان بنیادی‌ترین اندیشۀ وجودشناختی بشر و «نیستی» به‌عنوان پاسخی محتوم اما نامعلوم به پرسش «هستی» همواره در آثار اندیشندگان نمودی چشمگیر داشته است. فروغ در شعر «تولدی دیگر» درک خود را از هستیِ آمیخته با نیستی، که در آن «ادراک ماه» را با «دریافت ظلمت» می‌آمیزد، بیان می‌کند. او زوال گل‌ها را زیبا می‌داند و بر این باور است که در پی هر زوال سبز شدنِ دوباره‌ای است و در پی هر مرگ تولدی دیگر: «دست‌هایم را در باغچه می‌کارم/سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم/و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم/تخم خواهند گذاشت.» او حتی، در اوج ایمان یأس‌آلودش به فصل سرد و «زندانی بودن» دانه‌ها، هستی را امتداد نیستی می‌داند: «شاید حقیقت آن دو دست جوان بود/آن دو دست جوان/که زیر بارش یک‌ریز برف مدفون شد/و سال دیگر، وقتی بهار/با آسمان پشت پنجره همخوابه می‌شود/و در تنش فوران می‌کنند/فواره‌های سبز ساقه‌های سبکبار/شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه‌ترین یار!» شاید همچون اندیشندگان دیگری چون مهدی اخوان‌ثالث که می‌گوید «زندگی را دوست می‌دارم/مرگ را دشمن؛/وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم/که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!» (اخوان‌ثالث، ۱۳۹۷: ۱۰۵۶)

فروغ نیز در ژرفای دست‌و‌پا‌ زدن‌هایش برای رسیدن به ادراکی از «چرایی‌ها» و «چه‌بودن‌های» هستی و خسته از بیهودگی راه‌های پیچاپیچی که به یک «دهان سرد مکنده» می‌رسند، گاه به مرگ به‌عنوان یک پناهگاه امن نگریسته باشد اما بسیاری اوقات نیز به نیستی نه، بلکه به هستی جاودانه اندیشیده است؛ شاید به همین سبب از روییدن‌های دوباره می‌گوید، خود را از سلالۀ درختان می‌انگارد، راز فصل‌ها را می‌داند و با تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد می‌شود: «مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است/تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟» بنابراین نمی‌توان نمایان شدنِ چهرۀ مرگ در شعر فروغ را همواره دلالتی بر «مرگ‌اندیش» بودنِ او دانست. مرگ در اندیشه و شعر او گاهی سقوط از اوج شیدایی به سکون و رخوت است، گاه مسئله‌ای فلسفی در اندیشه‌های وجودشناختیِ شاعر و گاه حتی دستاویزی برای دوباره متولد شدن و تجربۀ زندگیِ جاودانه؛ بنابراین بهتر است که تمایز قائل شویم میان «مرگ‌اندیشی» ــ که نوعی گرایش روانی مفرط به مرگ را به ذهن متبادر می‌کند ــ و «اندیشیدن به مرگ» در بطن «اندیشیدن به زندگی» به‌مثابۀ موضوعی شناختی.

اگرچه فرزانه میلانی در شکل دادن به روایت خود از انواع عناصر داستان‌نویسی و شگردهای روایی تأثیرگذار بهره می‌گیرد، همواره راه را بر تخیلِ افسانه‌ساز می‌بندد و، با دقتی وسواس‌گون در اعتبارسنجی منابعِ خود، به خیال‌پردازانِ جویای نام مجالی برای جلوه‌گری و مخدوش کردن روایت فروغ فرخزاد نمی‌دهد. اگرچه در کمال صداقت می‌گوید «سلیقۀ شخصی‌ام خواهی‌نخواهی تعیین‌کنندۀ بافت و ساخت روایت شده است» (همان: ۲۸)، همچنان صادق است آنجا که می‌نویسد: «تا جایی که در توان داشته‌ام در جست‌و‌جو و بازآفرینی اطلاعات درست و دقیق کوشیده‌ام.» (همان: ۲۹)

میلانی همچنین افزون بر نمایاندن چهره‌ای انسانی و نه اسطوره‌ای از فروغ فرخزاد جایگاه حقیقی او در جنبش زنان ایران و نقش او در ایجاد و پیشبرد این جنبش را تبیین می‌کند: «فرخزاد همت و اندیشۀ خلاق را در خدمت یک خانه‌تکانی فرهنگی و ادبی قرار داد و از پیش‌قراولان مسلّم انقلاب سومی شد که در ایران معاصر در کنار و در درون دو انقلاب مشروطه و اسلامی به‌تدریج نطفه بسته و ریشه دوانده است. این انقلاب با مفاهیم سنتی و متداول انقلاب همخوانی ندارد. رهبر و پایگاه مشخصی ندارد. تحت تأثیر یک نظریۀ خاص سیاسی یا گزینشی میان این حاکم و آن رهبر، این حزب و آن گروه نیست. راهکارهای سیاسی را نفی نمی‌کند، ولی بنیاد تغییر فرهنگی را نه در خونریزی و جنگ بلکه در تغییر ذهنیت زن و مرد می‌داند. قلم را به جای شمشیر می‌گذارد. کلمه را حربه می‌کند. از مضامین محذوف و بخش مهمی از تاریخ پنهان‌ماندۀ ایران رفع حجاب می‌کند. از صحبت عام و کلی دربارۀ آزادی فراتر می‌رود و با حرکت از جزء به کل، ساخت و بافت قدرت را به مؤاخذه می‌کشد.»(میلانی، ۱۳۹۵: ۲۴۲)

به نظر می‌رسد کسانی که شعر فروغ فرخزاد را شعری شخصی می‌دانند و با نادیده گرفتن مبارزۀ جسورانۀ او برای کسب آزادی اندیشه و زبان، نقش تاریخ‌ساز او را در تحولات فرهنگی به نامی ــ گاه حتی محذوف ــ در تاریخ ادبیات ایران تقلیل می‌دهند هرگز درک درستی از جانِ شعر فروغ و خطر کردن‌هایش برای بیرون کشیدن فردیتِ زیرِ آوارِ هزاره‌ها سرکوب‌ماندۀ زنان نداشته‌اند.

میلانی از فروغ فرخزاد «در مقام منِ اندیشندۀ درون‌نگر و عریان‌گو» (همان: ۳) سخن می‌گوید و در این تفسیرِ خود از فروغ واژۀ «من» را به کار می‌برد نه «زن» را؛ بر «فردیت» او تأکید می‌گذارد نه «جنسیت» او؛ وزن را به «وجودِ» یک‌تکۀ او می‌دهد نه «زن‌بودگیِ» دو‌پاره‌شدۀ او. حتی در تحلیل اشعار فروغ، با دو‌شقه نکردن او به «فروغِ قبل از تولدی دیگر» و «فروغِ پس از تولدی دیگر»، نشان می‌دهد که فروغِ «اسیر» و فروغِ «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در نزد میلانی یک فروغ است؛ فروغ به‌مثابۀ وجودی اندیشمند در مسیر رشدِ آگاهی: «درست است که فرخزاد در هر مجموعه از حد و حدود کتاب قبلی فراتر می‌رود و هرگز خود را تکرار نمی‌کند، ولی اشعار واپسین او یک تغییر ۱۸۰‌درجه‌ای نسبت به مجموعه‌های قبلی‌اش نیستند. پشتوانۀ تجربی و ادبی متفاوتی دارند. از زیبایی و ذوق و ظرافت و عمق بیشتری برخوردارند. با مسائل تازه‌ای دست‌به‌گریبان و حامل معناها و پیام‌های متفاوتی هستند. ولی بینش آنها در کل ریشه در کتاب‌های قبلی دارد و بیانگر تضادهای درونی زنی از گوشت و پوست است که خواسته‌هایش با الگوهای رایج او از نهاد خانواده هم‌سو نیست.» (همان: ۱۷۷)
در چنین نگرشی، تولدی دیگر چیزی نیست جز امتداد عصیان‌های اسیری در آن سوی دیوارهای سنتِ مردمحور؛ چراکه آگاه بودن از اسارت نیز خود سطحی از آگاهی است؛ شناخت عوامل محدود‌کنندۀ آزادی (دیوارها) سطحی دیگر و انجامیدن این سطوح خودآگاهی به کنشی با تکیه بر محوریتِ «خود» (عصیان) سطحی بالاتر که می‌توان آن را «آگاهی کنشگرانه» نامید. روشن است که نادیده گرفتن سه دفتر اول فروغ به منزلۀ نادیده گرفتن چگونگی حرکتِ توان‌فرسای آن جانِ شیداست در خطِ خشکِ زمان. میلانی در یکی دیگر از آثار خود به نام قلم‌ها، نهاین حرکت و خروج فروغ از اسارت در چارچوب سنت‌ها را به پرواز ایکاروس از زندان با بال‌های خودساخته تشبیه کرده است. او بر این باور است که سنگینی بار اسارتی که فروغ در تمام طول زندگی خود احساس می‌کرد همان چیزی بود که قدرت کشف پرواز را در او به وجود آورد، اما از آنجایی که تلاشِ بی‌وقفۀ او برای آزاد بودن همواره با احساسی از محدودیت و وابستگی شدید کنترل می‌شود، حتی زمانی که با چشمانی خیره به آسمان رو به سوی رهایی در حرکت است، پاهای خود را می‌بیند که از سنگینی وزنه‌هایی از جنس رسوم و تعلقات پایین کشیده می‌شوند و زنجیرهایی محدودکننده او را از حرکت باز می‌دارند.

به نقل از:نشریۀ زنان امروز،شمارۀ ۳۸

—————————-
پی‌نوشت‌ها
۱. Words, not Swords: Iranian Women Writers and the Freedom of Movement
۲. Icarus
۳. depression
۴. mania
۵. bipolar disorder
۶. madness
۷. Oneself

منابع
۱.مهدی اخوانثالث، مجموعه اشعار، تهران، نشر زمستان، ۱۳۹۷
۲.حسین پاینده، داستان کوتاه در ایران (داستانهای پسامدرن)، تهران، نیلوفر، ۱۳۹۰
۳.فروغ فرخزاد، مجموعه اشعار، قزوین، انتشارات طه ـ سایهگستر،قزوین، ۱۳۸۴
۴.فرزانه میلانی، فروغ فرخزاد/زندگینامۀ ادبی همراه با نامههای چاپنشده، تورنتو، نشر پرشین سیرکل، ۱۳۹۵
۵.ویرجینیا وولف، یادداشتهای روزانۀ ویرجینیا وولف، ترجمۀ ‌خجسته کیهان، تهران، نشر قطره، ۱۳۸۳
۶. katerina Koutsantoni, Manic Depression in Literature: The case of Virginia Woolf, Medical Humanities (volume 38), issue 1, ۲۰۱۲
۷. Farzaneh Milani, Words, not Swords: Iranian Women Writers and the Freedom of Movement, ۱st ed. Syracuse, New York, ۲۰۱۱
۸. Virginia Woolf, The Letters of Virginia Woolf, Ed. Nigel Nicolson, ۶ vols, Harcourt, New York, 1975-80

فروغی در ظلمات،(بخش پایانی)،علی میرفطروس

دسامبر 17th, 2020

به مناسبت سالگردِ خاموشیِ محمدعلی فروغی

 

*روابط نزدیکِ حسین گل گلاب و کلنل علینقی وزیری با فروغی این گمان را تقویت می کند که فروغی از تدوین و تنظیمِ سرودِ«ای ایران» باخبر بود.

* جایگاه محمدعلی فروغی درتاریخ و فرهنگ ایران  چنان والا است که درآینده، دانشگاه ها و دانشکده ها  به نام فروغی  نامگذاری خواهند شد.

* فروغی، فرهنگمَرد و سیاستمدار بزرگی بود که پیروزی اش پس از مرگ بوده است.

بخش نخست 

بخش دوم

چلچراغِ  فرهنگ و معرفت

در بخش نخست از چلچراغی گفتیم که به سانِ چهل چراغ   سپهرِ فرهنگ وُ اندیشۀ ایران را فروزان ساخت و در ظلماتِ شهریور 1320 و اِشغال ایران توسط ارتش های بیگانه، کشتیِ توفان زدۀ ایران را به ساحلِ امن وُ عافیت هدایت کرد.

در سال 1314 پس از واقعۀ مسجد گوهرشاد مشهد(مربوط به کشف حجاب و تغییرکلاهِ مردان) محمد علی فروغی  مورد قهر وُ غَضَب رضاشاه قرارگرفت و از نخست وزیری عزل شد و به مدّت 6سال  به دور از سیاست بسربُرد.درآن دوران  فروغی فقط با حقوقِ «منتظرخدمتی» و حق التألیف کتاب هایش زندگی کرد[1]

با عزل فروغی و دورشدنِ او از سیاست،گوئی که بخش بزرگی از نیروهای خلّاق و سازندۀ وی  آزاد شد و فروغی – به سان چلچراغی پُرفروغ – مورد توجۀ اهل فرهنگ قرار گرفت.مروری بر خاطرات روزانۀ فروغی  نشان می دهد که برخلاف تصوّرات رایج ، فروغی پس ازعزل نیز- بسان انسانی بیقرار ،پُرتلاش و مسئول- دارای روابط اجتماعی بسیار گسترده و تلاش های عظیمِ فرهنگی بود، از جملۀ با:علی اکبر دهخدا، دکترقاسم غنی، علی اصغرحکمت ،دکتر صادق کیا، مسعود فرزاد، محمّد قزوینی، لطفعلی صورتگر،عیسی صدیق، رضازادۀ شفق،عباس اقبال، محمد قزوینی ، سعید نفیسی، استادجلال همائی، ملک الشعرای بهار، علی دشتی ، کمال المُلک نقّاش ، ابوالحسن ابتهاج، ابوالحسن بهمنیار،بدیع الزمان فروزانفر، غلامحسین مصاحب، غلامحسین صدیقی، حسن زرّین خط ، مسیو گُدار، محمود حسابی ، رشید یاسمی ، غلامحسین رهنما ، حبیب یغمائی ، داوود پیرنیا،حسین گل گلاب،کلنل علی نقی خان وزیری و…اگربدانیم که هریک ازاین شخصیّت ها از برجسته ترین چهره های فرهنگی زمان بودند، آنگاه به اهمیّت و شعاعِ فرهنگی فروغی  آگاه تر خواهیم شد.

خاطرات روزانۀ فروغی-همچنین-این موضوع را روشن می سازد که وی در آن زمان – با وجود بیماری و ضعف جسمی- در بسیاری از نهادهای علمی و فرهنگی حضوری مؤثّر داشت از جمله: شرکت درجلسات فرهنگستان زبان ، شورای معارف(فرهنگ) ، کنفرانس ابراهیم پور داوود ، شورای کتابخانۀ مجلس ، شورایعالیِ جمعیّت شیر وُ خورشید سرخ ،کانون بانوان، شورای انستیتو پاستور و…

به قولی:«انسان بودن،دشواریِ وظیفه است»[2]و فروغی«تجسّم این دشواری وظیفه» بود چرا که درمیان آنهمه تلاش ها و گرفتاری ها ، او وظیفۀ خود می دانست تا در مراسمِ ختم فلان دوست، حضوردرعروسیِ دخترِفلان شخصیّت، رفتن به تئآتر اتلّلو یا نمایشِ «بیژن وُ منیژه» درسالن زرتشتیان و… «رفتنِ سینما با بچه ها»،همّت کند… وشگفتا که درمیانۀ آن«ازدحامِ وظیفه»، یادآور می شود که نوشتنِ فلان رساله یا بِهمان کتاب را تمام کرده است ،چنانکه در یادداشت 20 اردیبهشت 1319 می نویسد:

کثرتِ کار، مخصوصاً فلسفۀ هگل ، دَماغ [حوصله] مرا  خسته کرده است»(ص564).

و یا در یادداشت 14خرداد1319 :

امروز فلسفۀ هگل را که در زمستان شروع کرده بودم،به انجام رساندم»(ص568).

 در رابطه با «رفتنِ سینما با بچه ها»، گفتنی است که فروغی همسر خود را در جوانی از دست داده بود و به قول او:«برای اینکه بچه ها زیرِ دست وُ پای «پدرزن» بزرگ نشوند»، تا پایان زندگی، مُجرّد و تنها ماند و تربیت و سرپرستی آنها را خود برعهده گرفت.

«سال بد! سال باد!»

در سوم شهریور1320 ارتش های روسیه و انگلیس – با وجود اعلام بی طرفی ایران درجنگ جهانی دوم – به ایران حمله کردند . یادداشت های فروغی در این دوران  بسیار کوتاه، شتابزده و«تلگرافی» است واین امر،ناشی ازشرایط اضطراری دوران جنگ بود.با اینحال این یادداشت ها دارای آگاهی های جالبی است، از جمله :

یادداشت 6شهریور1320:

«صبح رفتیم به حضورِ اعلیحضرت[رضاشاه].همانجا بودیم که سلطنت آباد  بُمب انداختند».

یادداشت روز21 شهریور 1320:

«رادیو لندن مبارزۀ غریبی با[رضا]شاه شروع کرده است که نتایج دور وُ درازی خواهدداشت»

یادداشت 10مهر1320:

«شب رفتیم مهمانخانۀ دربند.درمراجعت دکتر[محمّد]سجادی [قاضی بلندپایه]را دیدم که روس ها  لُختش کرده بودند».

یادداشت 11مهر1320:

«صبح رفتیم شمیران.شب   زود برگشتیم از ترسِ روس ها…نمی دانم عاقبتِ کارِ ما با روس ها  چه می شود.دولت شوروی بی کفایتی عجیبی نشان می دهد».

یادداشت 17 مهر1320 /14شعبان

«آتشبازی امشب[به مناسبت 15شعبان، تولد مهدی صاحب الزمان؟]را که[قبلاً]تهیّه کرده بودند،موقوف کردند.چراغانی مردم را هم  منع کردند».

یادداشت 23 شهریور1320:

بعدازظهر برحسب تقاضای [رضا]شاه با وزیر مختار انگلیس به اتفاق [علی]سهیلی  مذاکره کردم و مذاکرات  مضحک بود».

 موضوع این«مذاکراتِ مضحک» تصمیم دولت های روس و انگلیس برای الغای نظام پادشاهی در ایران و پیشنهاد مقام ریاست جمهوری به فروغی بود،امّا وی- با اخلاق و فضیلتی استثنائی- این  پیشنهاد را نپذیرفت چرا که درشرایطِ اشغال ایران و تبعید رضاشاه  وقوع آشفتگی های اجتماعی  می توانست باعث فروپاشی و تجزیۀ ایران گردد.

فروغی به هنگام پذیرفتن نخست‌وزیری از بیماری قلبی و ضعف شدید رنج می‌بُرد .به روایت دکترعیسی صدیق(ادیب،نویسنده و سومین رئیس دانشگاه تهران):«هنگامی که فرزندان فروغی به او  توصیه کردند که در این شرایط بحرانی  پذیرفتن نخست وزیری می‌تواند به بهای جانش تمام شود»، فروغی گفت:

«مملکت ۶۰ سال مرا در آغوش خود پرورده و درهای نعمت را به روی من گشوده و مرا به عالی‌ترین مقامات کشوری رسانده است و اکنون که رئیس مملکت احساس می‌کند که ایران به خدمت من احتیاج دارد، چگونه ممکن است از رمقی که برایم باقی است دریغ کنم ولو اینکه پایانِ حیات در نظرم  مُجسّم شود؟»[3]

بدین ترتیب، در آن شرایط حسّاس و سرنوشت ساز، فروغی حفظِ یکپارچگی ایران و بقای نظام پادشاهی را بر پذیرفتنِ مقام ریاست جمهوری ترجیح داد[4].فروغی دراین باره ازروابط دوستانۀ دولتمرد برجسته،علی سهیلی با «آنتونی ایدن» (وزیر خارجۀ انگلیس) که «به زبان شیرین فارسی  صحبت می کرد» بهره بُرد[5]

با کمال المُلکِ نقّاش!

نقّاشی های فروغی بُعد دیگری از شخصیّت هنری وی را آشکار می سازند و شاید توصیفِ دکتر علی اکبرسیاسی از فروغی به عنوانِ «تابلوی نقاشیِ گرانبها» ناظر براین جنبه از شخصیّت او نیز بوده است.دو نقّاشی آبرنگ و با مداد که در پایان«یادداشتهای روزانۀ فروغی»(صص 447-448) چاپ شده،از آگاهی فروغی درهنر نقّاشی حکایت می کنند.با توجه به روابط بسیار نزدیکِ پدر فروغی با کمال المُلک،وی از دوران کودکی کمال المُلک را می شناخت و بعدها « شایدنزدیک ترین فرد به او بود».فروغی درمقالۀ بلندی که به تقاضای دکترقاسم غنی نوشت،از جمله  یادآور می شود:

-«پدرم در ضمن تربیت من  میل داشت ازنقاشی هم بی بهره نباشم. پس کمال الملک قبول کرد که پیش او مشق کنم و چند فقره سرمشق مدادی برای من ساخت که هنوز دارم. پس از آنکه قدری پیش رفتم یک صفحه نقاشی آب و رنگ که صورت باغبانی را ساخته بود و بسیار چیز نفیسی بود به من بخشید …کمال المُلک موسیقی هم می دانست و …مصاحبت او بسیار بهجت زا بود … شعردان و شعرشناس هم بود. از فردوسی و سعدی و حافظ شعر  بسیار می دانست…در پیری ارادتش به حافظ بیشتر بود و خودم از او شنیدم که می گفت: از این پس سر وُ کار من از نقاش ها با رامبران و از شعرا  با حافظ خواهد بود»[6]

فروغی از مناعت طبع کمال الملک و مخالفت وی با فساد درباریان قاجار یاد می کند و از آخرین دیدارش با  وی چنین  می نویسد:

در ایام ریاست وزرائی دومِ خودم ،در زمستان 1313 به دیدنش شتافتم و به تجدید دیدارش شاد شدم ، اما لشکرِ پیری بر سرِ او تاخته و یک چشمش نیز صدمه دیده و نابینا شده بود»[7]

از تارِ کلنل وزیری تا سرودِ«ای ایرانِ» گل گلاب!

روابط دوستانۀ فروغی با کلنل علینقی خان وزیری، داوود پیرنیا و حسین گل گلاب نشانۀ دیگری از جانِ شیفتۀ فروغی بود.او در بیش از ده موضع ازخاطراتش به دوستی نزدیکش با علینقی خان وزیری اشاره کرده است.طبق یادداشت های روزانۀ فروغی: او در جوانی به میرزا حسن کتابفروش درسِ تار و سه تار می داده و گاه به گاه با سعید الاطبّا -که از معاشران هرروزه اش بود-به شنیدن سازنوازیِ او یا آوازِ بانوئی می نشسته اند،چنانکه پدر دانشورش نیز از ذوق موسیقائی  بهره مند بود. فروغی ضمن مباحثه با ناظم العلوم دربارۀ «به قاعده درآمدنِ تار»و استعداد تکاملیِ موسیقی ایرانی  سخن گفته است[8]

در بارۀ رابطۀ فروغی، کلنل وزیری ، داوود پیرنیا و حسین گل گلاب -جدا ازتعلّقات ملّی و میهنی آنان- باید از آگاهی تئوریک فروغی در بارۀ موسیقی یاد کرد. کلنل علینقی خان وزیری دارای چند کتاب در بارۀ موسیقی ایرانی بود،ازجمله:«دستور تار» و« تعلیمات موسیقی،موسیقی نظری»(در سه جلد برای دورهٔ متوسطه).فروغی دریادداشت 1خرداد1318 یادآور می شود:

کتابِ کلنل وزیری را دادند تا بررسی کنم»[9]

یادداشت های روزانۀ  فروغی درسال های 1315- 1320از کمّ  وُ کَیف رابطۀ او با داوود پیرنیا (موسیقیدان‌ و بنیان‌گذارِ بعدیِ برنامۀ رادیویی گل‌ها) چیزی نمی گوید و فقط در یادداشت  8 بهمن 1318،فروغی از«رفتن به[مجلسِ]ختمِ عیالِ داوود پیرنیا» یادکرده است (ص546) ، همین نکته  نشان می دهد که بین فروغی و داوود پیرنیا پیوندی عمیق وجود داشته است. جدا از علایق موسیقائی ، داوود پیرنیا فرزند حسن پیرنیا(مشیرالدوله)-مؤلّفِ کتاب سه جلدی تاریخ ایران  باستان-بوده و نیز فروغی درکابینۀ مشیرالدولۀ پیرنیا-مقام وزیرِعدلیّه داشته است، موضوعی که می توانست باعث غنا و قوامِ رابطۀ فروغی با« باغبانِ« گل »های موسیقی ایران» بوده باشد.

رابطۀ فروغی باحسین گل‌گلاب(گیاه شناس،موسیقیدان وسرایندۀ سرود‌«ای ایران») نیز در همین راستا قابل درک است. فروغی در پنج یادداشت از گل گلاب یاد کرده است:

یادداشت 4 امرداد1317

نهار در سوهانک مهمان بدیع الزمان[فروزانفر]و گل گلاب بودیم».

یادداشت21 امرداد1317

غروب با دکتر[قاسم]غنی رفتم منزل فرزین،ازآنجا به سوهانک مهمان بدیع الزمان و گل کلاب بودیم».

یادداشت 2 اردیبهشت 1319:

عصر با گل گلاب رفتم کمیسیون فرهنگستان».

یادداشت 15 آبان1319

صبح رفتم شورای بنگاه پاستُر[انستیتوپاستور].شب با دکترغنی و میرزا محمدخان[قزوینی]و [علی اصغر]حکمت  مهمان بدیع الزمان و گل گلاب بودیم».

یادداشت 24 اردیبهشت1320

بعدازظهر بنا بود بروم به کمیسیون فرهنگستان،گل گلاب آمد».

گل گلاب که سال ها در فرهنگستان زبان با فروغی برای پیرایش زبان فارسی از لغات بیگانه  همکاری داشت، در ساختنِ سرودِ‌«ای ایران» نیز این«پیرایش»را رعایت کرد به طوریکه به جرأت می توان گفت که تمامِ واژگانِ «ای ایران»، فارسی اصیل است .خصلتِ حماسیِ سرود و واژگانِ محکم وُ استوار  قدرت وُ غنای آن را  دو چندان کرده است.  

گل گلاب از شاگردان کلنل وزیری درآموختنِ  تار بود و به هنگام اِشغال ایران توسط ارتش های روس و انگلیس، تحت تأثیر گرایش های ملّی و میهن پرستانۀ  وزیری قرارداشت.دو ماه پس از اِشغال ایران، توضیح محمّد علی فروغی(نخست وزیر) دربارۀ«علّت قطع موسیقی كلاسیك از رادیو ایران» درصفحۀ نخست روزنامۀ اطلاعات  چشمگیر بود. یک روزِ بعد(13 آبانماه 1320) روزنامۀ اطلاعات نامه ‌ای از یکی از خوانندگان خود- به نام «جهانگیر افخمی»را منتشر می‌ کند که در آن  نویسنده خواستار ساختن و پخشِ«سرود ملی» شده بود: 

-«همه می‌دانیم كه «سرود ملی» برای هر ملّت زنده لازم است تا به وسیلۀ آن ، احساسات ملت تحریک و تهییج شود. بنده مدتی است كه راجع به «سرود ملی» با عدۀ زیادی صحبت كرده‌ام، و همه را با خود هم‌عقیده دیدم. از این جهت من به ‌نام یك عدۀ بی‌شمار كه شاید تمام اهالی كشور باشند، از ریاست «ادارۀ موسیقی كشور» خواستارم كه برای ما «سرود ملی» بسازند. با اطلاعات كافی كه آقای علینقی وزیری دراین فن دارند، با كمال بی‌صبری انتظار اعلام «سرود ملی» را دربرنامۀ رادیو تهران داریم»[10]

کلنل وزیری سابقۀ رزم در بیرجند با قوای روس ها را داشت و در همین زمان- در محفلی که مرتضی خان محجوبی در حال نواختن قطعه ای در آواز غمگنانۀ دشتی بود- مؤکداَ می خواهد تا شاگردانش تقاضای مردم برای ساختنِ سرودی ملی را جامۀ عمل بپوشانند.آیا اشارۀ وزیری از «تقاضای مردم» ناظر به نامۀ جهانگیر افخمی در روزنامۀ اطلاعات بود؟

 روابط نزدیکِ گل گلاب و کلنل وزیری با فروغی این گمان را تقویت می کند که فروغی نیز از تدوین و تنظیمِ «ای ایران» باخبر بود و توضیح فروغی در روزنامۀ اطلاعات مبنی بر«علّت قطع موسیقی کلاسیک از رادیو» – در واقع – نوعی زمینه سازی برای پخش سرودِ«ای ایران» بود.

کلنل وزیری نیز درآن زمان به تدوین سرود«ای وطن»کوشیده بود و لذا، می توان گفت که گل گلاب و روح الله خالقی(شاگرد دیگر وزیری) در تنظیم و تدوینِ سرودِ«ای ایران»از توصیه های وزیری (و شاید فروغی) برخوردار بوده اند.

گفتنی است که سرود«ای ایران» -ابتدا- با صدای مشترک عبدالعلی وزیری(پسرعموی کلنل وزیری) وعبدالحسین بنان تنظیم شد و سپس توسط خودِ بنان اجراء گردید. اجرای«ای ایران» در نخستین کنسرت«انجمن موسیقی ملی ایران» در27مهرماهِ 1323 با استقبال عظیم و پُرشورِ مردم  روبرو شد،زمانی که – متأسفانه – فروغی چشم از جهان فرو بسته بود.

این سرود در اوجِ شورِ ملّی ایرانیان بهنگام اِشغال ایران توسط قوای بیگانه  پخش شد و استقبال حیرت انگیزِ مردم باعث شد تا وزیر فرهنگ وقت دستور دهد:همه روزه «سرود ایران» از رادیو پخش گردد.غنای شعری سرودۀ گل گلاب و تلفیقِ هنرمندانۀ آن با صدای جادوئیِ بنان و آهنگِ شورانگیزِ روح الله خالقی ، « ای ایران » را- به عنوان یک میراث ملّی – در حافظۀ جمعیِ ایرانیان ثبت کرده است.

چهره ای ملّی و بین المللی!

در تاریخ معاصرایران  دولتمردانی مانند قوام السلطنه و دکترمحمّد مصدّق ، شخصیّت هائی ملّی و منطقه بوده اند ، ولی شخصیّت محمدعلی فروغی ضمن داشتنِ ویژگی های ملّی تا سطح بین المللی ارتقاء می یابد.حضورِ فروغی در ریاست جامعۀ ملل(سازمان ملل امروزی) درسال 1308 شمسی ، نشانۀ بارزِ شخصیّتِ ممتاز وی درعرصۀ جهانی بود. فروغی درسال1309 سفیرکبیرایران در ترکیه بود و در میان دولتمردان آن کشور-خصوصاً کمال آتاتورک- محبوبیّت فراوان داشت [11] و همین امر، موجب سفرموفقیّت آمیز رضا شاه به ترکیه شده بود.محسن فروغی، از پدرش محمدعلی فروغی نقل می‌کند : وقتی من نمایندۀ اول ایران در جامعۀ ملل شدم و به کشور سوئیس رفتم، آتاتورک به کلیۀ سفرا و وزرای مختار مقیم آنکارا گفته بود:«بزرگ ترین شخصیتی که در این مجمع عضویّت دارد، فروغی سفیر ایران است. من تاکنون مردی به این جامعی و وطن‌پرستی و مُطّلعی ندیدم. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت».شاید همین اظهارنظر آتاتورک باعث شد من در جامعۀ ملل به ریاست انتخاب شوم»[12].

خصلت ها و خصوصیّت ها

حبیب یغمائی – که بخاطر مسئولیّت در تنظیم و انتشار آثار فروغی سال ها «صبح ها و عصرها و گاهی پاسی از شب گذشته»  همدم وُ همرازِ فروغی بود – یادآوری می کند:

 -«از خصوصیّات و حقایق زندگی او گمان ندارم که کسی چون من آگاه باشد و اگردر اظهارِ بعضی ازآن اهمال کنم،گناه کرده ام،گناهی نابخشودنی:

-فروغی به تمام معنا ایران را دوست داشت.وطنخواهی با حقیقت بود،

 -از غوغا و هیاهوی عوام و حتّی خواص  باک نداشت و ازکسانی نبود که وجهۀ ملّی  خود را به مصلحت کشورش ترجیح نهد،

-به ثروت و تموّل-چه پول،چه زمین و امثال آنها-مطلقاً بی اعتنا بود،

-دربانک ها، نه در داخل و نه در خارج، شمارۀ حساب نداشت؛چون نه تنها موجودی نداشت بلکه مقروض هم بود،

– یک قلم مخارجش ،هزینۀ تحصیل فرزنذانش در اروپا بود.وقتی به او عرض کردم: « وزارت فرهنگ به محصّلین اعزامی هزینۀ تحصیلی می دهد،چرا از این راه  خرج تان را کم نمی کنید؟ »، نپذیرفت،

– خوش محضر وُ خوش بیان بود. گاهی لطیفه های شیرین می گفت و از شنیدن لطیفه ها  شادمان  می شد  و تبسّم می کرد،

 – هیچگاه به قهقهه نمی خندید،

 – بسیار مؤدّب بود،

-پیرایه هائی چون انگشتر و ساعت به دست نداشت،

-دخانیات مطلقاً استعمال نمی کرد، 

-ازمشروبات الکلی دوری می جُست مگر در موارد بسیار نادر،

– فرزندانش را بسیار دوست داشت و هر وقت نامی از آنها بُرده می شد،از شادی بر می افروخت،

 -اوراقِ تألیفات خود را چون:سیرِ حکمت[در اروپا]،حکمت سقراط[و افلاطون]،آئین سخنوری،و جز این ها که من متصدّی طبع همه بودم،به خط خوش پاکنویس می کرد،بی قلم خوردگی،و درنمونه های چاپخانه،عبارت را تغییر نمی داد،

-از هیچکس بد نمی گفت حتّی از کسانی که او را آزار می رساندند و ناسزایش می گفتند،

-به دوستانش که گاهی راهنمائی می جُستند،مددِ فکری می رساند، ولی از نوشتنِ توصیه  خودداری داشت،

-در خطابه وُ نطق مانند نداشت.شمرده وُ ملایم وُ مستدل حرف می زد،

-خطابۀ خود را نمی نوشت،حتّی یادداشت  هم نداشت[13]

فروغی و مخالفان!

درجامعه ای که از قدیّس بودن تا  ابلیس شدن  راهی نیست و«اختلاف نظر»تا حدِّ« دشمنی» سقوط می کند ، محمدعلی فروغی نیز مخالفانی داشت که او را به«خیانت» و «انتحال» (سرقت آثارِ دیگران) متهم کرده بودند.دراین باره  او در وصیّت به فرزندانش نوشت:

«اگر معدودی از روی جهل یا حَسد و غرض با من عداوت ورزیدند خود ملوّث شدند و کیست که تمام سرگذشت او در دنیا مطابق مطلوبش بوده باشد؟»[14]

نجابت ذاتی محمدعلی فروغی چنان بود که با جنجال ها و هیاهوهای رایج  میانه ای نداشت و لذا، پاسخ به مخالفانِ گزافه گو را «دونِ شأن خود می دانست».بااینحال،درنامۀ پُرکنایه به دوستی-دربارۀ سخنان یکی از رجال معروف آن زمان – نوشت :

-« تو می‌دانی که از اول عمر تا کنون نه شارلاتانی کرده‌ام و نه خودستایی، نه هوچی بوده‌ام و نه انتریکباز. برای رسیدن به مناصب و امتیازات و تحصیل شهرت و نام ، اسباب‌چینی و دسیسه‌کاری نکرده‌ام. تاکنون هر مقامی را دارا شده‌ ام -اعم از وکالت و ریاست و وزارت – بدون استثنا آن مقام دنبال من آمده است، من از پیِ آن نرفته ‌ام. شاه و رؤسای وزرا و دوستانِ من همه بر این امر شاهدند وهیچ‌کس نمی‌توانداز روی حقیقت مدعی شود که من برای رسیدن به مقامی از او تقاضایی کرده باشم… نیز ادعا ندارم که شخصی فوق‌العاده هنرمندم».

آن«هوچیگری ها» – البتّه – برجان وُ جهانِ فروغی تأثیر داشت و به قول نصرالله انتظام:« مرگش را نزدیک تر ساخت»[15]

محمدعلی فروغی در5 آذرماه 1321براثرِعارضۀ قلبی در 67 سالگی چشم از جهان فروبست.

  پیروزی پس از مرگ!

  چنانکه گفته ایم : تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویر کج وُ معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد، خصوصاً که این« آئینه» به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا(چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است.بر ما است که با روانی روشن و ذهنیّتی بی تعصّب وُ آزاد، تکّه های این آئینۀ شکسته را در کنار هم بگذاریم و از آن، منشوری سازیم تا ابعاد چندگانۀ شخصیّت ها و رویدادهای تاریخ معاصر ایران را بازنماید.

 سال ها پیش در بارۀ فروغی نوشته بودیم :

جایگاه فروغی درتاریخ و فرهنگ ایرانِ معاصر چنان والا است که درآینده، دانشگاه ها و دانشکده ها به نام فروغی نامگذاری خواهند شد».

 اقبالِ گستردۀ روشنفکران ، مطبوعات و نشریات ایران به زندگی وعقاید فروغی  نشانۀ تحقّقِ آن آینده است آنچنانکه اینک می توان از جریانی به نام «بازگشت به فروغی» یاد کرد…دریغا که مانند فردوسی بزرگ، پیروزی فروغی نیز پس از مرگ بوده است!

[1] – به روایت حبیب یغمائی: با اینکه وزارت فرهنگ برای پرداخت حق تألیف  کتاب هایش  اصرارها کرد، فروغی دیناری نپذیرفت. مقالات فروغی،ج1،ص بیست و یک

[2] – وامی از احمد شاملو

[3] – مقایسه کنید با موضعِ محمد ساعد مراغه ای در برابر پیشنهاد مولوتوف، وزیرامورخارجۀ شوروی، و نیز برخوردِ شجاعانۀ ساعد مراغه ای با سِر ریدر بولارد سفیرکبیرانگلیس در ایران: خاطرات امیراصلان افشار، به کوشش علی میرفطروس، چاپ دوم، نشرفرهنگ، کانادا ،2012 ، صص142 و 148-150

[4] – نگاه کنیدبه :یادگارِ عُمر(خاطراتی از سرگذشت دکتر عیسی صدیق)،تهران،1353،ص28

[5] – ساعدمراغه ای که به زبان های روسی و انگلیسی کاملاً آشنا بود، در ملاقاتش با «ایدن»از علاقه و اصرارِ ایدن در«صحبت کردن به زبان شیرین فارسی»یاد می کند.نگاه کنید به:خاطرات سیاسی ساعد،پیشین،ص128

[6] – خاطرات فروغی،صص673-691 

[7] – همان،ص690

[8] – یادداشت های روزانه،صص6-7و37و263و242

[9] – خاطرات فروغی،ص511

[10] – به نقل از تارنمای: باچراغ ترانه در کوچه باغِ خاطره .

گفتنی است که جهانگیر افخمی خبرنگار روزنامۀ اطلاعات و مترجم چند کتاب از«دیل کارنگی» و دیگران بود و بعدها ، گزارشگرِ این روزنامه در آمریکا شد.اشارۀ فروغی در یادداشت 10آذر1320 دربارۀ«ملاقات با افخمی» (ص652) می تواند ناظر بر پدرِ جهانگیر افخمی یا یکی دیگر از افرادِ خاندانِ او باشد.

[11] – نگاه کنید به روایت ساعد مراغه ای که درآن هنگام مستشارِسفارت ایران در ترکیه بود: خاطرات ساعد مراغه ای، پیشین، ص66؛ به روایت حبیب یغمائی«فروغی از دوستان و از محرمان آتاتورک بود»، مقالات فروغی،ج1،ص نوزده.

[12] – عاقلی، باقر، ذکاءالملک فروغی و شهریور بیست، انتشارات علمی، تهران،1367، ص ۲۵۱؛ مقایسه کنید با روایت حبیب یغمائی در بارۀ نظرِ آتاتورک راجع به «عظمتِ شاهنامۀ فردوسی»: مقالات فروغی،ج1، ص نوزده.

[13] – مقالات فروغی،ج1،صص بیست و هشت تا سی دو

[14] – سیاستنامه ذکاءالملک، پیشین، صص ۲۹۵-۲۹۷ 

[15] – خاطرات نصرالله انتظام،به کوشش محمد رضا عباسی و بهروز طیرانی،انتشارات سازمان اسناد ملی، تهران، ۱۳۷1، ص189

غزلی از محمد علی بهمنی

دسامبر 17th, 2020

هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من

اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من

مگر که خواب و خیالی بنوشدَم ورنه

که آب می خورد از کاسۀ سفالیِ من؟

همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود

خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من

مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند

خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من

به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند

هزار کوچۀ این شهرکِ خیالیِ من

اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد-

تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من

هوای بی تو پریدن نداشتم آری!

بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من

تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت

چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!

 

خصالِ نظریه پردازِ زوال اندیشۀ سیاسی

دسامبر 17th, 2020

بیست وسه آذر، هفتاد و پنجمین سالروز تولد دکتر سیدجواد طباطبایی است، پژوهشگر و استاد علم سیاست و اگرچه خودش چندان تمایل ندارد «روشنفکر» خوانده شود، اما بدون تردید یکی از موثرترین و بحث برانگیزترین چهره ها در فضای روشنفکری ایران در سه دهه اخیر است که همواره نوشته ها و گفته هایش مورد توجه عموم علاقه مندان به مباحث فکری در ایران قرار گرفته. اگرچه سال هاست اجازه تدریس رسمی در دانشگاه ها را ندارد و تا چند سال پیش، عمده کلاس هایش را در موسسات خصوصی برگزار و اندیشه ها و دیدگاه هایش را از طریق سخنرانی ها، گفت وگوهای مطبوعات، یادداشت ها و مقالات در مجلات و نگارش کتاب ها بیان می کرد.

اما راز جذابیت افکار و آثار و گفتار و نوشتار طباطبایی برای اهالی رسانه و علاقه مندان به مباحث فکری در ایران چیست؟ به نظر می رسد برای پاسخ به این پرسش بتوان به چند نکته اشاره کرد: نخست و پیش از هر چیز باید از اهمیت و قدرت فکر و اندیشه طباطبایی در حوزه های علم سیاست و فلسفه و اندیشه سیاسی یاد کرد. ایده ها و اندیشه های طباطبایی از زمان انتشار نخستین آثارش در اواخر دهه ۱۳۶۰ تا زمان حاضر، تاثیری بنیان برافکن در ذهن و ضمیر همه مخاطبان داشته است. حتی سرسخت ترین منتقدان و مخالفان او نیز معترفند که پرسش ها و مسائلی که طباطبایی در آثاری چون در آمدی بر زوال اندیشه سیاسی، ابن خلدون و علوم اجتماعی، خواجه نظام الملک، دیباچه ای بر نظریه انحطاط، مکتب تبریز، جدال قدیم و جدید و… طرح کرده، حتی اگر با پاسخ ها موافق نباشیم، بسیار حائز اهمیت است تا جایی که حتی اسامی برخی از این کتاب ها، بارها مورد بحث و نقد قرار گرفته است. دومین ویژگی مهم در ماندگاری و اثرگذاری طباطبایی، ماهیت و سرشت موضوعاتی است که راجع به آنها بحث می کند، مساله ایران و ایرانشهر، پرسش از زوال اندیشه سیاسی در ایران، بحث درباره انحطاط ایران و شرایط امتناع اندیشه و… مهم ترین موضوعاتی است که در دو سده اخیر، اندیشه عموم ایرانیان را مشغول کرده است.

سومین خصیصه قابل توجه طباطبایی، تکثر آثار و کتبی بودن اوست. طباطبایی در میان سایر متفکران معاصر ایرانی، از معدود کسانی است که عموم آثارش نه سخنرانی یا گفتار، بلکه نوشته هایی مکتوب با رعایت قواعد و ضوابط متون نوشتاری است، یعنی چنان که از پژوهش های دانشگاهی مکتوب انتظار می رود، روشمند و منسجم است و در آنها منابع و ماخذ مشخص است. این خصلت در جامعه ای که روشنفکرانش عموما شفاهی هستند، بسیار حائز اهمیت است. چهارمین ویژگی مهم طباطبایی که باعث شده آثارش مورد اقبال عموم اهل اندیشه قرار بگیرد، ارتباط موثر او با رسانه ها و فضای مطبوعاتی است. طباطبایی در حلقه انگشت شمار پژوهشگران و دانشگاهیانی است که از حوزه عمومی گریزان نیست و با شجاعت در آن حضور پیدا می کند. این حضور مداوم طباطبایی در رسانه ها، نقش انکارناپذیری در شهرت و فراگیری آثار و افکارش داشته است. پنجمین خصلت طباطبایی صراحت او در بیان نظرات و انتقادهایش است. در جامعه ای که اکثریت از بیان سرراست نظرات خود ابا می ورزند و همه چیز با مجامله و تعارف برگزار می شود، طباطبایی از معدود افرادی است که بدون هراس و با دقت، به نقادی دیگران می پردازد.  مجموعه این ویژگی ها موجب شده که جواد طباطبایی، به رغم همه بی مهری ها و بی انصافی ها، یکی از اثرگذارترین چهره های فکری ایران معاصر به حساب آید. در طول یکی، دو سال اخیر گفته می شود فعلا برای مداوا و استراحت به ینگه دنیا سفر کرده و هر از گاهی عکس یا تصویری از او در فضای مجازی منتشر می شود. امیدواریم که هر چه زودتر با سلامتی و تندرستی به وطن بازگردد و بار دیگر کار فکری خود را از سر گیرد. با امید.        محسن آزموده

منبع:سایت کافه لیبرال

لشگریان شادمانی و روشناییِ «شبِ یلدا» ،شکوه میرزادگی

دسامبر 17th, 2020

 

لشگریان شادمانی و روشنایی امسال به شکلی مَجازی، یلدا را برگزار می کنند

دگرباره در آستانه ی جشن یلدا ایستاده ایم؛ جشنی که گوهر آن باور به پیروزی بی تردید روشنایی ها و نیکی ها، و شکست تاریکی ها و بدی هاست.

 نیاکان ما، هزاران سال برای تماشای این پیروزی هر سال در شب یلدا، که آن را سالگشت تولد «مهر» یا «میترا» می دانستند، درختان را آذین می بستند، و در گذرگاه ها و بلندی ها و آتشکده ها، گرد هم می آمدند و تا برآمدن خورشید زیبا و روشنایی بخش، به جشن و پایکوبی می پرداختند.

 قرن ها گذشت، وانسان ایرانی، چون مردمان دیگر جهان، با شناخت طبیعت و گشوده شدن دروازه های علوم مختلف، نگاهش به تاریکی و روشنایی، اهریمن و اهورا، و استوره ها وخدایان تغییر کرد. بسیاری از جشن ها و آیین های جهان از بین رفتند و برخی شان ماندگار شدند. آیین ها و جشن های ماندگار یا آن هایی بودند که پشتوانه ای مذهبی داشتند و سازمان ها و «روحانیون»ی سخنگیر و خشن از ان پاسداری می کردند و یا آیین ها و جشن هایی انسانمدار بودند که  بیشتر به طبیعت گرایش داشتند، اهل تبیعض های جنسیتی و نژادی و  مذهبی نبودند، توانایی همراه شدن با علم و تمدن بشری را داشتند.

 و چنین بود که بیشتر جشن ها و آیین های ایرانی توانستند ماندگار شوند و تا اکنون و امروز با ما همراه باشند.  

در واقع یکی از مهمترین ارزش هایی که در فرهنگ ایرانی وجود دارد، جشن ها و آیین های شاد آن است. از نوشته های مستند تاریخی می توان دریافت که جشن های ایرانی در دوران باستان برای شاد بودن و با هم بودن  بوجود آمدند. غیر از یاری گرفتن هوشمندانه نیاکان باستانی ما از این جشن ها، برای پیشبرد کشاورزی و اقتصاد، باور رهبران سیاسی و حتی مذهبی آنزمان بر این بود که اهورامزدا، یا خدای خرد «زمین را آفرید، آسمان را آفرید، مردم را آفرید و شادی را برای مردم آفرید». و این شادی در قامت جشن های ما چنان در فرهنگ ما جا خوش کرد که در بدترین دوران های تاریخی هم به ما انرژی ایستادگی و رویارویی با تاریکی ها و رنج ها و بدی ها را می داد. همانگونه که اکنون نیز شاهدیم که زیر سایه ی هولناک حکومت اسلامی و تبلیغات گسترده ی چهل و دوساله ی این حکومت در جهت «ثواب گریه و اندوه» و «کراهت شادمانی» همچنان مردمانی بسیار، به ويژه جوان ها، به هنگام جشن های ایرانی، چون لشگریانی منظم و همیشه آماده به جشن و پایکوبی می پردازند. تفاوت این لشگریان شادمانی با لشگریان اندوه حکومتی  اکنون تبدیل به سنجه ای برای شناخت دو گروه در ایران شده است.  یکی که همچنان وابسته به فرهنگ مهرآفرین، شاد، و سکولار ایرانی ست و برای داشتن یک زندگی سالم و امروزین تلاش می کند، و دیگری فرهنگ ستیز و تندخو، مستبدانه با همه ی مظاهر و قوانین امروزین می جنگد. 

در چنین فضایی ست که ما می توانیم به روشنی ببنیم که هنوز که هنوز است یلدای ما زنده و روشن راه ما را به شادمانی و امید رسیدن به روشنایی و نیکی باز می کند، و به ما توان ایستادگی در مقابل رنج ها و بیدادها را می دهد.

متاسفانه امسال بیماری همه گیر کووید 19 امکان جشن های حضوری و همگانی را از ایرانیان داخل و خارج ایران گرفته است اما رسانه های همگانی در دسترس بسیاری از مردمان است و لشگریان روشنایی و شادمانی می توانند در حد امکان و توان شان جشن یلدای زیبا را به شکلی مجازی برگزار کنند و امسال نیز به استقبال خورشید مهرآفرین و گرما بخش ایرانزمین بروند. 

با مهر و روشنایی

شکوه میرزادگی

از سوی بنیاد میراث پاسارگاد

یلدای 1399ـ 2020

www..savepasargad.com

 

شب بخارای «سیروس پرهام» برگزار شد

دسامبر 17th, 2020

همزمان با هفته پژوهش در پانصد و نود و چهارمین شب از شب‌های بخارا، شب «سیروس پرهام» به‌صورت مجازی برگزار شد. انتشارات علمی و فرهنگی در این راستا کتاب «همگام با زمانه» را که مجموعه مقالات سیروس پرهام است، منتشر کرد.

پانصد و نود و چهارمین شب از شب‌های بخارا با همکاری انتشارات علمی و فرهنگی، چهارشنبه 26 آذرماه به‌صورت ویدئویی و مجازی برگزار شد. در این برنامه که به بزرگداشت دکتر سیروس پرهام اختصاص داشت، علی دهباشی؛ سردبیر مجله بخارا، درباره مقام علمی و فرهنگیِ استاد سیروس پرهام، گفت: در این برنامه چند سخنرانِ فرهنگی درباره فعالیت‌ها و کارنامه او سخن خواهند گفت. اگرچه فعالیت‌های او نیاز به معرفی ندارد و اساسا چنین مراسمی زمان کافی برای پرداختن به همه وجوه شخصیت برجسته‌ای مانند سیروس پرهام را نیز ندارد.
*
استاد سیروس پرهام، تفکر مانایی فرهنگ اصیل سرزمینش را به دوش می‌کشد
در ادامه نادره رضایی؛ مدیرعامل انتشارات علمی و فرهنگی با اشاره به کتاب «همگام با زمانه»، به کارنامه استاد سیروس پرهام پرداخت و به خاطر همکاری طولانی و اثرگذار با انتشارات فرانکلین و علمی و فرهنگی از ایشان قدردانی کرد.وی ضمن تشکر از هایده ایلیاوی همسر دکتر پرهام به پاس یک عمر همراهی با این استاد بزرگ گفت: استاد سیروس پرهام تفکر مانایی فرهنگ سرزمینش را به دوش می‌کشد. ایشان به گواهی آثار پرشمار و سوابق اثرگذارش، تفکر مانایی فرهنگ اصیل سرزمینش را به دوش می‌کشد و بازتاب اندیشه‌اش، به شیوایی و زلالی در نگاشته‌های ایشان جاری و در بازشناخت انگاره‌های علمی و بومی و هنری این سرزمین ساری است و ما به داشتن گنجینه‌ای عظیم و تکرارناشدنی چون استاد سیروس پرهام بر خود می‌بالیم و تا همیشه تاریخ به تکریم از چنین بزرگی دست می فشانیم و بلندای  حضور ایشان را ارج می نهیم.
سیروس پرهام پیشگام نقد کتاب است
سخنران بعدی، هرمز همایون‌پور بود. او به آغاز آشنایی با استاد سیروس پرهام پرداخت و اظهار کرد: دکتر پرهام از چند جهت برجسته است؛ در دهه 30 که نقد کتاب یا تعریف و ستایش بود یا انتقاد و تسویه‌حساب شخصی، پرهام پیشگام نقد درست یا به قول خودش نقد تحلیلی بود. در نقد هنری و نقد تاریخی هم پرهام پیشرو بود و با همراهی بزرگانی همچون منوچهر انور، کریم امامی و نجف دریابندری، علم ویرایش را توسعه و ترویج داد.وی در ادامه به شاخه‌های دیگر فعالیت‌های سیروس پرهام پرداخت و کارهای او را در زمینه‌ فرش‌های عشایری فارس ستایش کرد و افزود: درحالی‌که کشوری مثل سوئد 900 سال است اسناد را جمع‌آوری می‌کنند، پرهام برای اولین‌بار در ایران برای این‌کار پیش‌قدم شد و در سال 1349 سازمان اسناد ایران را پایه‌گذاری کرد و توسعه داد.هرمز همایون‌پور صحبت‌هایش را با تبریک به انتشارات علمی و فرهنگی ادامه داد و گفت: کار انتشارات علمی و فرهنگی کار ارزشمندی است، چراکه با نشر این کتاب، از همکار ارزنده خودش قدردانی کرده است. او با تأکید بر اهمیت علمی کتابِ‌ همگام با زمانه، به نثر کتاب هم پرداخت و گفت: نثر این کتاب در نهایت اختصار و ایجاز، دلنشین است و همه به آن معترف هستند.

پرهام بنیانگذار سازمان اسناد ملی است
دکتر پارسی‌نژاد نیز سیروس پرهام را از پیشگامان فرهنگ معاصر ایران خواند و با اشاره به حوزه‌های گسترده فعالیت ایشان نشان داد که پرهام در نقد ادبی تحلیلی، ویرایش و حفظ اسناد ملی از سابقون و پیشگامان بوده است. سپس با یادآوری وضعیت نقد و تحلیل زمانۀ سیروس پرهام که عملا نقدی در کار نبود و مقالات صرفا مدح یا ذم بوده‌اند، بر عملکرد بدیع سیروس پرهام در نقد به معنای پرداختن به نقاط قوت و ضعف یک اثر تأکید و ادامه داد: سیروس پرهام نخستین فردی بود که به ویرایش و مقابله کتاب در موسسه فرانکلین پرداخت و پس از او منوچهر انور، فتح الله مجتبایی و نجف دریابندری راه او را ادامه دادند.

از دیگر فعالیت‌های بسیار مهم سیروس پرهام که پارسی‌نژاد به آن اشاره کرد، راه‌اندازی سازمان اسناد ملی ایران است. به گفته وی، «تا پیش از اقدام پرهام در راستای حفظ و نگهداری اسناد ملی، موضوع اهمیت حفظ این اوراق برای مسئولان امر مطرح نبود و از آن‌ها برای سوخت استفاده می‌شد، که با همت سیروس پرهام این مرکز راه‌اندازی شد و آرشیو ملی در ایران پدید آمد». همچنین پارسی‌نژاد اشاره کرد که فعالیت پرهام تنها برای حفظ اسناد مکتوب نبوده و او درباره گنجینه اشیا و آثار تاریخی ایران نیز مقالات متعددی نوشته که در کتاب «همگام با زمانه» نمونه‌هایی از این مقالات آمده است.

پارسی‌نژاد اقدامات پرهام را برخاسته از عشق او به ایران دانست و گفت: همین عشق و اقدامات فراوان او بزرگداشت او را ضرورت می‌بخشد.

سیروس پرهام، الگوی پژوهش‌های فرش است
تورج ژوله؛ تاریخ‌نگار فرش ایران، سخنران بعدی بود. وی با اشاره به تشویق دائمی دانشجویان به خواندن مقالات و آثار پژوهشی دکتر سیروس پرهام، بیان کرد: برای یک پایان‌نامه به یکی از دانشجویان گفتم کتاب «دست‌بافت‌های عشایری و روستایی فارس» را طبقه‌بندی موضوعی کند. بیش از 40 موضوع مختلف به‌غیر از موضوع اصلی کتاب، در این اثر یافت شد. موضوعاتی مثل تاریخ اجتماعی‌سیاسی و تاریخ فرش ایران.

وی با ستایش جایگاه علمی و فرهنگی دکتر سیروس پرهام، تأکید کرد: شیوه ایشان در حوزه پژوهش‌های فرش، باید به یک الگو تبدیل و بین دانشجویان فرش ترویج شود.

این تاریخ‌نگار فرش ایران، ضمن آرزوی سلامتی برای دکتر سیروس پرهام، از جامعه هنری خواست درباره روش و شیوه نگاه و قلم ایشان بحث و گفت‌وگو کنند و نتیجه این‌کار منتشر شود.

مجموعۀ«سیری در هنر ایران» بی‌نظیر است
کیانوش معتقدی؛ نویسنده، مترجم و پژوهشگر هنر اسلامی نیز در بخش دیگری از این آئین مجازی، گفت: آدم‌هایی از جنس سیروس پرهام، ستون‌های فرهنگ و هنر ایران هستند. پرهام نه‌تنها در زمینه فرهنگ و هنر ایران، بلکه در زمینه ادبیات، فرش ایران، ترجمه و مجموعه‌ای از توانمندی‌هایی که شاید امروز در چند نفر جمع شود، یک‌تنه به دوش خود کشیده و بیش از نیم‌قرن بدون توقف کار کرده است.

وی ادامه داد: تلاش خستگی‌ناپذیر شخصیت اندیمشند بزرگی مثل دکتر سیروس پرهام باعث شده که فرهنگ و هنر این سرزمین باقی بماند و ما بتوانیم برای آیندگان دستاوردهایی از جنس کتاب‌ها و مقالات ایشان را به ارمغان بیاوریم و حفظ کنیم.

معتقدی به هماهنگی مطالعات سیروس پرهام با مطالعات بین‌المللی و روزآمدبودن کار وی اشاره کرد و نمونی کار بی‌نظیر او را مجموعه بزرگ «سیری در هنر ایران» معرفی کرد.

این پژوهشگر هنر اسلامی در پایان، یکی از مهمترین وجوه تلاش‌های فرهنگی دکتر پرهام را تلاش ایشان در زمینه ترجمه هنر دانست: نباید فراموش کنیم که در صد سال اخیر، نهضت ترجمه در ایران به‌خصوص ترجمه‌های هنری و ادبی مقارن با شرایط اجتماعی‌سیاسی خاص ایران آغاز شد. در بین گروه اول روشنفکران و دانش‌آموختگانی که تقریبا از سال 1300 به بعد به دنیا آمدند، دکتر پرهام با دقت‌نظر، چیزی اضافه بر آنچه که متن دارد، ترجمه می‌کند، زیرا ایشان به هنر اشراف دارند؛ به‌خصوص در رشته فرش.

«همگام با زمانه» در همکاری با انتشارات علمی و فرهنگی شکل گرفت
سیروس پرهام نیز در پانصد و نود و چهارمین شب بخارا، درباره کتاب «همگام با زمانه» صحبت کرد. این پژوهشگر برجسته گفت: «همگام با زمانه» مجموعه مقالاتی است که در طول 64 سال نوشته شده و اولین مقاله در سال 1334 در مجلۀ «انتقاد کتاب» منتشر شده است.

وی در توضیح فعالیت‌های خود، به نام برخی از مجلات اشاره کرد که در آن‌ها مقالات خود را به چاپ رسانده است؛ ازجمله ماهنامه فرهنگستان، نامه بهارستان، مجله آینده و به‌خصوص راهنمای کتاب به سردبیری دکتر یارشاطر و ایرج افشار.

پرهام افزود: در سال‌های اخیر بخش عمده مقالات را در مجلات بخارا و نقد و بررسی کتاب تهران منتشر کرده است.

وی به زمینه‌های شکل‌گیری کتاب هم گریزی زد و گفت: با توجه به اینکه همه مقالات در دسترس نبود از انتشارات علمی و فرهنگی خواهش کردم شروع به جمع‌آوری این مقالات کند و در چهار بخش «پژوهش و نقد ادبی»، «پژوهش و نقد هنری»، «پژوهش و نقد تاریخی» و «زیر و بم‌های ترجمه و ویرایش» به شکل کتاب به چاپ برساند. من بیش از 200 مقاله دارم ولی با صرف‌نظر از بعضی مقالات اولیه که آن‌ها را نمی‌پسندیدم، حدود 110 مقاله را در این کتاب منتشر کردم.

منبع:خبرگزاری کتاب ایران

جشن یلدا در دانشگاه جهانی کورش بزرگ

دسامبر 17th, 2020

دانشگاه جهانی کورش بزرگ برای نخستین بار جشن زادروز  ایزد مهر[شاد روز یلدا] را با شکوهی بسیار سزاوار برگزار می کند.

زمان پخش زنده ی برنامه ها: 

از ساعت یک تا چهار پسین روز یکشنبه بیستم دسامبر به زمان نیویورک .

رسانه ها: یوتیوب و اینستاگرام 

Website: cgiou.com
Instagram: cgiou.com

هنرمندان بسیار  گرانمایه ای که نام های بزرگ دارند، از  ایران – تاجیکستان – افغانستان – اروپا و آمریکا در این جشن هنرنمایی و شادی پراکنی خواهند کرد .

با اجرای چنین برنامه های شادی بخش می رویم تا با سربلندی و مهر افشانی به مردم جهان بگوییم که کریسمس همان یلدا و یلدا همان جشن زاده شدن مهر تابان است . با تماشای این برنامه ها راه را بر پیروزی مهرِ ایرانی هموار بگردانید.

بشود که او به یاری آید.  بشود که او ما را گشایش بخشد. بشود که او ما را پیروزی بخشد . آن نیرومندِ هماره پیروز نافریفتنی که در سراسر جهانِ اَستومَند سزاوار ستایش و نیایش است .

آن که رزم آور پیروزگر که رزم آوران بر پشت اسب ، او را نماز برند و نیرومندی ستور و تندرستی خویش را از وی خواهند تا دشمنان  را از دور توانند شناخت ، تا هَمِستاران را از کار باز توانند داشت با بر دشمنان کین توزِ بداندیش ، چیره توانند شد.

نخستین ایزد مَینوُی که پیش از دمیدنِ خورشید جاودانه ی تیز اسب ، بر فراز کوه البرز بر آید،  زرینه پرتوش را بر زمین بیافشاند و بر همه ی خانمانهای ایرانی بنگرد.

از اوست که خانه های ستُرگ، زنان و مردان برازنده و فرزندان بالا بلند و دانشفر پدید آیند.

او را بستاییم و برابر آیین نیاکان زادروزش را به جشن بنشینیم و به مردم جهان نشان دهیم که آن سرو آزاده که شما آن را به زیورها می آرایید از آن ما ایرانیان است، آنکه زاده شدنش را جشن می سازید، ایزد مهر ایرانی است، کریسمس گوارای جانتان باشد و بماند،  ما نیامده ایم کریسمس را از شما پس بگیریم ، آمده ایم برای نخستین بار پس از هزار و چهارسد سال به شما مردم خوب جهان بپیوندیم و صدا در صدای شما بیاندازیم و بگوییم :

زادروز ایزد مهر بر همه ی شما جهانیان خجسته باد.

فروغی در ظلمات (بخش دوم)،علی میرفطروس

دسامبر 10th, 2020

به مناسبت سالگردِ خاموشیِ محمدعلی فروغی

کمال آتاتورک:«من تاکنون مردی به جامعیّت و وطن‌پرستیِ فروغی ندیده ام. کاش مملکت من هم یک فروغی داشت».

* فروغی پیوندگاهِ فرهنگ و ادبیّاتِ فاخرِ ایران و فرهنگ پویای غرب بود و این دو را چنان در خود هضم وُ جذب کرده بود که فاقد برتری جوئی های قومی یا احساس حقارت در مقابل غرب بود.

* در آن «زمستانِ بی برگی»، فروغی اعتقاد داشت که فردوسی با سرودنِ شاهنامه  نه تنها «ملّیّت ایرانی را إحیا کرده » بلکه « قباله و سندِ نجابتِ ملّت ایران را تنظیم فرموده است».

بخش نخست

ویرانه ای ست کشورِ ایران

 ویرانه را بها وُ ثَمَن نیست

امروز حالِ مُلک خراب ست

برمن مَجالِ شُبهت وُ ظن نیست

هر سو سپه کشند وُ رعیّت

 ایمن به دشت وُ کوه وُ دمن نیست

کشور تباه گشت وُ وزیران

 گویی زبان شان به دهن نیست

 قصیدۀ  یا مرگ یا تجدّد  اثر درخشان ملک الشعرای بهار آینۀ تمام نمای شرایط ایران در سال 1293خورشیدی/1914میلادی است؛ قصیده ای که درآن به ضرورت تجدّدِ ساختارِ سیاسی-اجتماعی یا مرگِ محتومِ ایران تأکید شده است.

 ناکامی های جنبش مشروطیّت و آشفتگی ها و آشوب های بعدی باعث شد تا لفظ مشروطه -گاه- به عنوان دشنام وُ هرج وُ مرج بکار بُرده شود . از این زمان  خواست اوّلیّۀ روشنفکران ، تأمین امنیّت و حفظِ  وحدت و یکپارچگی ایران شد و برای تحقّقِ آن دو خواستِ اصلی و اولیّه، وجود یک«دیکتاتوری منوّره»،«مردِ مقتدر» و«مشت آهنین»را  لازم و ضروری دانستند[1].عارف قزوینی، ملک الشعرای بهار، ابراهیم پورداود ، سید حسن تقی زاده، ، کاظم زادۀ ایرانشهر، سیداحمد کسروی، علی اکبر داور، فخرالدین شادمان ، علی اکبرسیاسی ، محمود افشار…و محمدعلی فروغی آن «مردِ مقتدر» و« دیکتاتورِ ترقیخواه»را در«رضاخانِ سردارسپه» مشاهده کردند[2].

ﻣﺤﻤّﺪ ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ یادآوری می کند که حاکم مشروطه خواه در کردستان،«مشروطه و مشروطه طلب را  ننگین و بد نام نموده است».او ضمن اشاره به قحط وُ غلا ی تهران و احتکارِ گندم توسط «احمدشاه علّاف»،در شعر بلندی می گوید:مُلک ایران  چوب استبداد می خواهد هنوز

 ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ طی بیانیّه ای به فارسیِ بسیار زیبا درحمایت از رضاخان پهلوی می نویسد:

  –«ای هموطنان! بارها گفته ام و باردیگر می گویم که امروز  نقشۀ خوشبختی و بدبختی ایران بسته به یک نهضت غیورانه و یک جنبش دلیرانه است.ازیک سلسله تجارب و امتحانات برجسته  ثابت شده که مفتاح سعادت ایران در دستِ با کفایتِ شخص رضاخان پهلوی است…شخصِ شخیص رضاخان را با اختیارات مطلقه   قائد کبیر مملکت  قرار دهیم»[3]

بدین ترتیب، در نزدِ روشنفکران آن زمان  دموكراسى و آزادى هاى سياسى  به آينده اى نامعلوم  موكول گردید.

فروغی؛ معمارِ نجیبِ تجدّد

  یکی از نتایج ناکامی های جنبش مشروطیّت، پُشت کردن به خواست ها وشعارهای تند و توجّه به ضعف وُ ظرفیّتِ جامعۀ ایران برای دستیابی به آزادی،دموکراسی و تجدّد بود.ازاین رو،مسئلۀ تعلیم وُ تربیت در ذهنیّتِ رهبران و روشنفکران آن زمان به مسئله ای اصلی بدَل گردید چراکه به قول ملک الشعری بهار: بی تربیت ، آزادی وُ قانون نتوان داشت [4].

بنابراین،مسئلۀ تربیت و ملّت سازی، همکاریِ با رضاشاه  را در ذهن وُ ضمیرِ روشنفکرانی مانند فروغی تثبیت کرد. فروغی در بارۀ ضرورتِ همکاری با«حاکمِ حکیم» یا «فیلسوف- شاه» معتقد بود:

-«حکومت البتّه حق فیلسوفان نیست ولی حضور دولتمردِ فیلسوف در قدرت، بهتر از غیبت آن است چراکه در نتیجۀ این غیاب ، کارِ دولت یکسره به دست کوته اندیشان و ابلهانِ قوم خواهدافتاد»[5]

چنین باوری  یادآورِ سخن افلاطون درکتاب حکمتِ سقراط و افلاطونِ  فروغی است:

«اى فرزانگان! اگر شما از حكومت دورى كنید، گروهى ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».

با چنان دیدگاهی  فروغی می گفت:

-«…قدرت سیاسی مهم ترازآن است  که کسی که سودای عدالت و ترقی کشور را داشته باشد،نسبت به آن بی تفاوت باشد یا ازآن بگریزد.حضور کسانی چون من در دستگاه حکومت می توانست جلوی برخی افراط ها را بگیرد.مانعِ تُندی شود و به اقدامات دولت جنبۀ اصلاحی ببخشد»[6]

بدین ترتیب، فروغی به دستگاهِ رضاشاهی پیوست و معمارِ نجیبِ تجدّد در ایران شد.

با توجه به آگاهی عمیق فروغی از شاهنامۀ فردوسی، شاید فلسفۀ سیاسی وی  مبتنی بر شاهِ ‌آرمانیِ شاهنامه(یعنی:جمشیدشاه، کیخسرو و فریدون)بود؛ فلسفه ای که درآن، پادشاه  با فضیلت هائی مانند خِرَد،حکمت،شجاعت ، خویشتن‌داری و داد حکومت می کرد. فروغی به ضعف ها و ظرفیت های رضاشاه واقف بود و می دانست که بسیاری از خواست های جنبش مشروطیّت را نمی توان از وی انتظار داشت و چنانکه گفتیم در نزدِ بسیاری از روشنفکران آن زمان نیز اولویّت ، دیگر مشروطیّت نبود بلکه  ایجاد امنیّت ، حفظ یکپارچگی ایران و تشکیل دولتِ مقتدرُ مرکزی بود[7].با اینهمه،در نطق مراسم تاجگذاری رضاشاه (در 15 خرداد 1305) فروغی ضمن یادآوری جایگاه بلندِ جمشیدشاه ،فریدون پیشدادی ، کیخسرو کیانی ، کوروش ، داریوش هخامنشی و انوشیروان عادل و نسبت دادن پادشاهی رضاشاه به اندیشۀ شهریاریِ ایران باستان،کوشید تا«شاهِ جدید جایگاهِ خطیرِ خود را بشناسد و بداند جانشین چه کسانی است»[8].او درمقالۀ «سلطنت ملّی» مؤلّفه های یک حکومتِ ملّی و مردمی را یادآور شده بود[9] .

 

از فرهنگسازی تا سیاستمداری

 محمّدعلی فروغی- اساساً – فرهنگساز بود نه  سیاست باز  و دراین عرصه، او  هم به فضل  آراسته بود و هم به  فضیلـت  . فروغی «ساختنِ ملّت»را حاصلِ تربیت و آموزش وُ پرورشِ دراز مدّت می دانست و به نوعی مهندسی اجتماعی تدریجی اعتقاد داشت.

با توجه به بیسوادیِ عمومی ، خرافاتِ مذهبیِ گسترده ، فقر وُ فلاکت اقتصادی و فقدان «قدرتِ تشخیصِ مردم»، تربیّت و تربیت ملّت درعقاید فروغی اهمیّت اساسی داشت؛ موضوعی که از زمان جوانی و همکاری با پدرِ دانشورش درانتشارِ روزنامۀ تربیت  جزوِ دغدغه های وی بود.به عقیدۀ فروغی:

-« خودِ مردم هم نمی‌دانند چه می‌خواهند؛ زیرا آنچه می‌خواهند واقعاً خیرِ مملکت نیست…در مملکتِ ما حرف‌های مُهمل، زود مؤثر می‌شود و نتیجه می‌دهد،اما حرف‌های حسابی به خرج هیچ‌کس نمی‌روَد…افراد مردم ایران مطلقاً یک منظور و مطلوب دارند و آن پول است و برای تحصیل پول از هرطبقه و جماعت و صنف باشند گذشته از دزدی و مسخرگی وهیزی، فقط یک راه پیش گرفته‌اند که به اسامی مختلف: آنتریک‌بازی و حُقّه‌بازی و تملّق و هوچیگری و شارلاتی و غیره خوانده می‌شود و اسم جامع آن، بی‌حقیقتی است …اگر بپرسید چه باید کرد؟ و چاره چیست؟ بی‌تأمل عرض می‌کنم باید ملّت را تربیت کرد»[10]

مضمون فرهنگسازی و مهندسی اجتماعی تدریجی ازنظرِ فروغی عبارت بود:

-توجه به سواد آموزیِ عمومی و «تربیّت ملّت» ،

 -ایجادِ دولت-ملّتِ مدرن،

-تأسیس نهادهای مدنی مدرن(مانند تأسیس دانشگاه،ایجادِ دادگستری، جدائی دین ازدولت ، آزادی زنِ ایرانی از حصارهای قرون سطائی و…).

فروغی داشتنِ دولت-ملّتِ مدرن را از عوامل اصلیِ استقلال و ترقّی ایران می دانست و معتقد بود:

 « باید کاری کرد که ملّت ایران،ملّت شود و لیاقت پیدا کند،و إلاّ زیر دست شدن‌اش حتمی است. زیردست ِترک نشود، زیردست ِعرب – که عن ‌قریب تربیت شدۀ انگلیس خواهد بود- می‌شود و اوضاعی که امروز در ملّت ایران می‌بینیم، جای بسی نگرانی است.» [11]

فروغی و زبان فارسی

تجدّد  نیازمندِ زبان جدید بود چرا که زبان پُر تعقید وُ تکلّفِ قاجاری  قادر به بیانِ ذهنیّت زمانه نبود. به عقیدۀ فروغی:

-« زبان و ادبیّات  فارسی زیاده‌ از ششصد سال‌ است‌ متروک‌ و مهجور شده‌ …از سیر طبیعیِ‌ صحیحی‌ که به‌ مقتضای‌ زمان‌ و روزگار می‌بایست‌ بُکُند بازمانده‌ . حاصل‌ اینکه‌ زبان‌ فارسی‌ برای‌ ادای‌ معانی‌ و مطالبی‌ که‌ امروز محل‌ حاجت‌ است‌ کاملاً وافی‌ نیست‌ و ادبیات‌ جدید ایرانی‌ طبع‌ِ ارباب‌ ذوق‌ کنونی را‌ قانع‌ و خرسند نمی‌سازد.» [12]

تأسیس فرهنگستان ایران به همّت فروغی و علی اصغر حکمت ( ۲۹ اردیبهشت۱۳۱۴) از جمله ، در راستای تجدّدگرائیِ زبان فارسی بود.این امر-همچنین- بازتاب تمایلات رضاشاه برای بازآفرینی هویّت ایرانی و زدودنِ لغات بیگانه ازعرصۀ فرهنگ ایران بود ، به روایت علی اصغرحکمت ، وزیر معارف[فرهنگ]:

« اعلا حضرت، همیشه می‌فرمودند، برای مؤسسات و اصطلاحات قدیم، یک اصطلاحات فارسی جدید وضع کنید (همان‌ طور که ملت همسایۀ ما، ترکیه هم نسبت به زبان ترکی کرده)؛ اصطلاحات عربی را به صورت اصطلاحات فارسی درآورید» [13]

 فروغی‌ دراشاره‌ به هدف و هیأت فرهنگستان‌ می‌نویسد:

– «به‌ عقیدۀ من‌ فرهنگستان‌ هیأتی‌ است‌ که‌ باید نگهدارِ زبان‌ فارسی‌ و فرهنگ‌ ایرانی‌ باشد که‌ در نتیجه‌،حافظِ‌ قومیّت‌ ایرانی‌ است‌»[14]

فرهنگستان زبان‌ در‌ نخستین سال‌ – به ریاست‌ محمدعلی فروغی‌ – توانست‌ ۱۲۰ واژه‌ را تدوین و  تصویب‌ نماید؛ در سال‌ ۱۳۱۵ این‌ واژه‌ها‌ به‌ ۳۶۰ و در سال‌ ۱۳۱۶‌ به‌ ۶۵۰ واژه‌ رسید از جمله: دادگستری)عدلیّه(،شهربانی)نظمیه(،شهرداری)بلدیّه(،هواپیما(طیّاره) و…

فروغی مليّت ايرانی را مبتنی بر فرهنگ ايرانی، و زبان فارسی را نمایشگاهِ این فرهنگ می دانست[15].نوشته های فروغی یکی از نمونه های درخشانِ نثرِ فارسی در آن دوران است. او با اعتدال،عقلانیّت و واقع بینی، ضمن پرهیز از اشتباهات«تُرک های جوان» در ترکیّه،توانست بر«بادِ سفاهتِ سَرَه نویسان» و مشتاقانِ تغییرِ خط و الفبای فارسی  فائق آید. فروغی- همچنین – مخالفِ پاکسازی های قومی و زبانیِ ارامنه و کُردها توسطِ دولت ترکیه بود و به دولتمردان آن کشور توصیه می کرد:

هیچ دولتی- ولو اینکه عناصرش متحد الجنس باشند- استحکام پیدا نمی کند مگر اینکه سَکَنه از حکومت خود  راضی باشند. زور و قوّۀ جبریّه  نمی تواند دولت را نگاه بدارد و اگرهم  باشد ، موقتی است…متعرّضِ دین و مذهب و زبان و آداب و رسوم  و ترتیب زندگانی مردم نباید شد و رفع هر نقص و عیبی در زندگانی و آداب مردم، باید به مدارا و بدون آزار و اذیّت  و حُکم  و زور و مزاحمت  فراهم شود»[16]

فروغی پيوندگاهِ  فرهنگ و ادبیّات فاخرایران و فرهنگ پویای غرب بود و این دو را چنان در خود هضم وُ جذب کرده بود که فاقد برتری جوئی های قومی یا نژادی و احساس حقارت در مقابل غرب بود.او-به عنوان یکی از پیشگامان تدوین قوانین عُرفی(غیرشرعی) وایجادِ دادگستری نوین درایران-ضمن تدوینِ «اصول محاکمات»(آئین دادرسی) دست روحانیّت شیعه را از محاکم عُرفی کوتاه کرد. فروغی دربارۀ مخاطرات و مشکلاتِ موجود در تدوین قوانین عُرفی(غیرشرعی)می گفت:

تصوّر نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت… لطائف الحیل به کار بردیم ، با مشکلات و دسیسه‌ها تصادف کردیم… مِن‌جمله این که مقدّسین، یعنی مزدورهای (آنان)، چماق شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در ابطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرف‌ها زدند و رساله‌ها نوشتند که از جمله به خاطر دارم که یکی از آن رساله‌ها، اول اعتراض و دلیلش بر کُفری بودنِ آن قوانین این بود که درموقع چاپ کردن آنها فراموش شده بود که ابتدا با بسم الله الرحمن الرحیم[شروع] بشود…خلاصه با مرارت و خون دلِ فوق العاده و با رعایت بسیار، اول قانونی که از کمیسیون گذشت قانون تشکیلات عدلیّه بود که بر طبق آن عدلیۀ ایران دارای محاکم صلح و محاکم استیناف و دیوان تمیز و متفرّعات آنها گردید و دوم قانونی که گذشت، قانون اصول محاکمات حقوقی بود که تهیه آن را مرحوم مشیرالدوله دیده و زحمت گذراندنش را از کمیسیون کشیده بود، امّا هنوز رسمیّت نیافته بود تا اول سال ۱۳3۰ قمری که من وزیرِ عدلیّه شدم  آن قانون را به رسمیّت رسانیدم و حُکم به اجرای آن دادم»[17]

در همین راستا،نخستین اقدامات اساسی برای لغو تدریجی کاپیتولاسیون در ایران، از وزارت عدلیّۀ فروغی (در سال های 1290=1910و 1292 =1913) انجام شد. این اقدامات سرانجام در20 اردیبهشت 1306 منجر به لغوكاپیتولاسیون اروپاییان درایران گردید.

در رابطه با تجدّد و ایجاد دادگستری مدرن نیز فرهنگستان زبان به همّت فروغی کوشید تا برای مفاهیم حقوقی  معادل سازی های نوینی خلق نماید.

جانِ شیفته!

 در بخش نخستِ این مقال،به جانِ عرفانی  و شخصیّت چند بُعدیِ فروغی اشاره کرده ایم و اینک ، ضمن تأّملِ بیشتر در این باره  باید از جانِ شیفتۀ فروغی  یاد کنیم:

شخصیّتِ محمدعلی فروغی تجلّیگاهِ ادب وُ فرهنگ وُ هنر ایران بود.مصاحبت و مؤآنست با شاهنامۀ فردوسی ،غزلیّات سعدی ،رباعیّات خیام و… نقّاشی و موسیقی  نمایندۀ این بُعد از شخصیّت فروغی است .او- به همّتِ پدرِ فرهیخته اش- از آغازِ جوانی با شاهنامۀ فردوسی اُنسی عمیق و الفتی عاشقانه داشت آنچنان که گاه ازسرنوشت قهرمانان شاهنامه چنان متأثّر و مُنقلِب می شد که می گریست. حبیب یغمائی یادآوری می کند که بهنگام تصحیح شاهنامه ، فروغی :

-«… زمانی از شعری چنان مُنقلِب می گشت که باعث تأّثر و آشفتگی می گشت.به خاطر دارم در داستان فریدون به این بیت رسیدیم:

جهان را چو باران به بایستگی

روان را چو دانش به شایستگی

دیدم این پیرمردِ با وقارِ آزموده ،درست چون کودکی دل شکسته  گریه می کند به طوری که اشک از ریشِ سفیدش  جاری است»[18]

فروغی چنان به شاهنامۀ فردوسی اعتقاد داشت که می گفت:

-«اگر من همیشه در راهِ احتیاط  قدم نمی‌زدم و از این که سخنانم گزافه نماید احتراز نداشتم، می گفتم : شاهنامه مُعظم ‌ترین یادگار ادبیِ نوع بشر است…»[19].

همّت بلندِ فروغی در تصحیح و تدوینِ خلاصۀ شاهنامه،رباعیّات خیّام،دیوان حافظ، کلیّات سعدی – آنهم با امکانات محدود و شرایط دشوارِ آن زمان – نشان دهندۀ ایراندوستی، بضاعت علمی وعشقِ پُرشورِ فروغی نسبت به تاریخ و فرهنگ ایران است.در آن«زمستانِ بی برگی»،  فروغی اعتقاد داشت که فردوسی با سرودنِ شاهنامه  نه تنها «ملّیّت ایرانی را إحیا کرده »بلکه «قباله و سندِ نجابتِ ملّت ایران را تنظیم فرموده است» [20]

کمال اتاتُرک که با فروغی  بسیار نزدیک بود به وی گفته بود:

– «شما ایرانی‌ها قدرِ ملیّت خود را نمی‌شناسید و نمی‌دانید که ریشه داشتن در زمین چه نعمت عظیمی است. شما قدر بزرگان خود را نمی‌دانید و عظمت شاهنامه را در نمی یابید. این کتاب  سندِ مالکیّت و ملیّت  و ورقۀ هویّت شماست. من ناگزیرم برای ملتِ ترک چنین سوابقی  دست وُ پا کنم»[21]

فروغی به غزلیّات سعدی نیز علاقۀ شگفتی داشت،شاید به این خاطرکه او غزلیّات سعدی را نمونه ای از زمینی ترین و انسانی ترین غزلیّات عاشقانه درادبیّات ایران می دانست. استاد حبیب یغمائی کوشش فروغی درتصحیحِ کلیّات سعدی را صرفاً ناشی از«عشقِ شگفت انگیز و باورنکردنیِ فروغی به سعدی»می داند.یغمائی دربارۀ جانِ شیفتۀ فروغی و نمونه ای از تأثّرات روحیِ وی ازغزلیّات سعدی یادآوری می کند:

-«با مرحوم فروغی، غزلیّات سعدی را تصحیح می‌کردم؛ به این غزل رسیدیم:

بختِ آئینه ندارم که در آن می‌نگری

خاکِ بازار نَیَرزَم که بر آن می‌گذری

چون این بیت خوانده شد:

خفتگان را خبر از محنتِ بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید  غمِ مردم نخوری

پیرمردِ بزرگوار چنان گریست که بیهوش درافتاد»[22]

بخش سوم

[1] -برای بازتاب ضرورتِ«دیکتاتوری منوّره» در مطبوعات آن زمان نگاه کنید به:«استبداد منوّر درمطبوعات ایران، 1296-1304» ، حسن رجبی فرد ، نشر مورّخان ، تهران ، ۱۳۹۷

[2] -نگاه کنیدبه:ملک الشعرای بهار،تاریخ مختصر احزاب سیاسی در ایران، ج1، انتشارات امیرکبیر، تهران ،1357،صفحات  ی،ح،ط ، 100؛ج2،ص33، مقایسه کنید با سخن احمدکسروی:زندگانی من، نشرجار، تهران ،1355، ص186.

[3] -تاریخ کُرد و کردستان، یا تاریخ مردوخ ، ج1، کتابفروشی غریفی،سنندج،1351،صص317-325و 350-351 و خصوصاً صفحات 398 و 401-402

[4] -دیوان بهار،ج1،ص811

[5] -«ازخلوت دولتمرد-فیلسوف»،جلال توکّلیان،ماهنامۀ اندیشۀ پویا،شمارۀ31،آذر-دی1394، ص78

[6] -همان

[7] -بهار یک سال قبل از کودتای 1299 ایجاد امنیّت و آرامش به دست رضا خانِ سردار سپه را در قصیده ای ستایش کرده است.برای متن این قصیده(که در چاپ اخیر دیوان بهار سانسور شده) نگاه کنید به :ماشاالله آجودانی: یا مرگ یا تجدّد،نشر فصل کتاب،لندن،1381/2002، ص24.

[8] -برای متن این خطابه نگاه کنید به:سیاستنامۀ فروغی،پیشین،صص113-118

[9] -نگاه کنید به:سیاستنامۀ فروغی، پیشین ،صص12-13

[10] -یادداشت های روزانۀ فروغی ، پیشین ، صص176 و 245؛ مقالات فروغی،پیشین،ج2،صص 69-72 ؛ خاطرات محمدعلی فروغی، به کوشش محمدافشین وفائی و پژمان فیروزبخش، نشرسخن و گنجینۀ پژوهشی ایرج افشار،، تهران، ۱۳۹۶، ص482

[11] -مقالات فروغی، پیشین ، ج2،ص 68

[12] – فرهنگستان‌ چیست؟،مقالات فروغی،ج1،صص‌۱۸۱و187

[13] -صفائی،ابراهیم،رضاشاه کبیردرآینۀ خاطرات، وزارت فرهنگ وهنر تهران، 2535، ص 106

 

[14] -پیام‌ من‌ به‌ فرهنگستان،‌ مقالات فروغی،ج1،صص101-‌102

[15] -همان،ص101

[16] -سیاستنامۀ فروغی،پیشین،صص147-148

[17] -سخنرانی محمدعلی فروغی در دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران درسال1315:مقالات فروغی، ج1،صص347-338

[18] -مقالات فروغی،ج2،صص473-474؛همچنین نگاه کنیدبه: مقالات فروغی،ج 1،صفحۀ سی و هفت؛ منتخب شاهنامه،چاپخانۀ بانک ملّی،تهران،1321، صص621-622

[19]مقالات فروغی ،ج2،ص331

[20] -مقالات فروغی،ج2،صص319و 333

[21] -مقالات فروغی،ج1،پیشین،ص نوزده

[22] -مجلّۀ یغما، سال 29،تهران،1355، ص 195؛همچنین نگاه کنیدبه:مقالات فروغی،ج1،صص بیست و شش – بیست و هفت

در گذشتِ رهنورد زریاب نویسندۀ بزرگ افغانستانی

دسامبر 10th, 2020

به گزارش خانۀ ادبیات افغانستان: محمداعظم رهنورد زریاب، نویسندۀ نامدار افغانستان، در سن 76سالگی چشم از جهان فرو بست.او یکی از نویسندگان برجسته در راهِ همبستگی و تفاهم بین فارسی زبانان همۀ کشورها و آرزومند ایجادِ« بازارِ مشترکِ فارسی زبانان» بود که طی آن، به قول آن شاعرافغانستانی:

-«مرزها دیگر اساسِ دوریِ ما نیستند».

حضورمحمداعظم رهنورد زریاب در جشنوارۀ قند پارسی و شب‌های کابل همیشه مایۀ دلگرمی همگان بود .

محمداعظم رهنورد زریاب، در سال ۱۳۲۳ متولد شد. او در رشتۀ خبرنگاری دانشگاه کابل تحصیل کرد و مدتی بعد از پایان تحصیل با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت و مدرک کارشناسی ارشد گرفت. رهنورد زریاب به عنوان یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان افغانستان در این سال‌ها مطرح بوده است. از جمله آثار او عبارت اند :«هذیان‌های دور غربت (طنزها)»، «آزای اندیشه و گفتار (مجموعه مقاله‌های پژوهشی)»، «درویش پنجم (رمان)»، «گلنار و آیینه (رمان)»، «داستان‌ها» (مجموعه شش‌جلدی داستان‌های کوتاه)»، «زیبای زیر خاک خفته »(گزیده داستان‌های کوتاه) و … اشاره کرد.

یادش هماره سبز باد!

 

روایتِ قتل یک نویسنده و شاعر؛حمید حاجی زاده

نوامبر 25th, 2020

-«بابا دیگر پذیرفته بود که دارد می‌میرد. چشم‌هایش را بسته بوده و با انگشت خونی داشته یک چیزی می‌نوشته. اما چشم‌های کارون از حدقه زده بود بیرون و داشت بابا را نگاه می‌کرد. می‌شد ترس را در صورتش دید. دهانش پر از خون بود.»

حمید حاجی‌زاده (چپ) و فرزندانش اروند، کارون، و ارس/ کارون در ۹ سالگی به اتفاق پدرش در جریان قتل‌های زنجیره‌ای ۷۷ به قتل رسید.

فرشتۀ قاضی:این صحنه‌ای است که ارس حاجی‌زاده از شب قتل پدرش و برادرش به یاد دارد؛ برادر ۹ساله‌‌اش، کارون، که «هر کجای اتاق را نگاه می‌کردید، جای دست کارون بود؛ انگار [خواسته بوده] فرار ‌کند.»

حمید حاجی‌زاده، شاعر و نویسنده، نیمه‌شب ۳۱ شهریور ۱۳۷۷ در کنار پسرک ۹ساله‌اش با ضربات چاقو در خانه‌اش در کرمان به قتل رسید. نصیب پدر از تیزی چاقوها ۲۷ ضربه بود و نصیب پسرکش ۱۰ ضربه. وزارت اطلاعات در پاسخ به پی‌گیری‌های خانواده، نهایتاً قتل حمید و کارون حاجی‌زاده را «یک اشتباه ساده» خواند، اما مسئولیت قتل آن‌ها را که در پروژه معروف به قتل‌های زنجیره‌ای انجام شد، به‌صورت رسمی نپذیرفت.

ارس حاجی‌زاده هنگام قتل پدر و برادرش ۱۴ ساله بود. او و برادرش اروند که دو سال از ارس بزرگ‌تر است، اولین کسانی بودند که به صحنه قتل رسیدند. اکنون ارس پس از ۲۲ سال سکوتش را شکسته است و در مصاحبه با رادیو فردا برای اولین بار از جزئیات شبی گفته است که زندگی‌‌اش را برای همیشه دگرگون کرد:

«روزی بود که به قول داداشم ۲۵ ساعت بود، روزی که ساعت رسمی یک ساعت به عقب برمی‌گشت. ما عروسی بودیم. با اروند برگشتیم خانه. دیدیم چراغ‌ها خاموش است و هرچه در می‌زنیم بابا در را باز نمی‌کند. تعجب کردیم. اروند از دیوار رفت بالا و در را باز کرد. کارون و با مامان همان روز از سفر آمده بودند. [چشمم که افتاد به کارون] خیلی خوشحال شدم. کارون را خیلی دوست داشتیم. گفتم به‌به، آقا کارون آمده. اروند شروع کرد به جیغ زدن. برگشتم دیدم بابا کشته شده. به کارون نگاه کردم. از دهان و گوشش کف آمده بود. خیلی وحشتناک بود. صورت بابا کبود بود. یک زیرپوش تنش بود که کلاً سوراخ‌سوراخ شده بود، پر از خون.»

اروند حاجی‌زاده هنگام قتل پدر و برادرش ۱۶ سال داشت. او، در سال ۹۲، در دل‌نوشته‌ای کوتاه در بی‌بی‌سی درباره قتل پدر و برادرش نوشته بود و حالا، ۲۲ سال بعد از آن قتل فجیع، در مصاحبه با رادیو فردا برای اولین بار جزئیات این ماجرا را شرح می‌دهد:

«چراغ را روشن کردم. بابا یک تشک داشت گوشه اتاق که رویش می‌نشست و پاکت سیگار و نوشته‌ها و کتاب‌هایش کنارش بود. دیدم بابا سرش روی تشک و پاهایش اینور جلوی در است. حالت افقی در امتداد اتاق خوابیده بود و یک پتو رویش بود. تعجب کردم. هرچی صدا زدم بابا بابا، جواب نداد. رفتم جلوتر. ساعد دست بابا از زیر پتو بیرون بود. دیدم خونی است. نشستم کنار بابا لحاف را که کنار زدم، مستقیم نگاهم به سینه‌‌اش خورد و دیدم غرق در خون است. بچه بودم. شروع کردم به جیغ زدن و پریدم توی کوچه و با آجر در خانه‌های همسایه‌ها را می‌زدم.»

اروند تا این لحظه متوجه کشته شدن برادرش کارون نمی‌شود:

«در کوچه نشسته بودیم گریه می‌کردیم. پزشکی قانونی آمد. گفتم آقای دکتر، بابام زنده است؟ گفت نه، هر دو فوت شدند. گفتم هر دو یعنی کی؟ گفت برو خودت ببین. رفتم از پنجره داخل را نگاه کردم. چشم‌های کارون را دیدم که خیره مانده بود.»

اما ارس، برادر کوچک‌تر اروند، پیکر خونین برادر ۹ساله‌‌اش را دیده بود و به یاد می‌آورد:

«چیزی که مشخص بود، بابا بر اثر خون‌ریزی مرده بود و کارون قشنگ داشت بابا را نگاه می‌کرد. همیشه برای ما سؤال بود که اول بابا مرده یا کارون. مشخص بود کارون توی اتاق دست و پا می‌زده. هر جای اتاق را نگاه می‌کردید، جای دست کارون بود. انگار که فرار کرده بود و خیلی ترسیده بود. چشم‌های کارون از حدقه زده بود بیرون و می‌شد ترس را در صورتش دید. دهانش پر از خون بود. لباس‌هایش خونی. یک صحنه خیلی خیلی بد بود که داشت بابام رو نگاه می‌کرد. کاملاً شوکه بودم و حتی تا چند سال می‌ترسیدم توی آینه توی چشم‌های خودم نگاه کنم؛ این‌قدر ترس داشتم. بابا قاعدتاً خیلی راحت بود. احساس می‌کنم دیگر پذیرفته بود که دارد می‌میرد. چشم‌ها را بسته بود. با انگشت خونی داشته یک چیزی می‌نوشته که مشخص نیست. آخر هم مشخص نشد.

روایت اروند حاجی‌زاده از قتل حمید و کارون حاجی‌زاده

«توی خواب مامان را بیهوش کرده بودند. پنبه‌‌ای که روی دهان مامان گذاشته بودند، در اسناد و مدارک آثار صحنه قتل هست. نمی‌دانم چه ماده بیهوش‌کننده‌‌ای استفاده کرده بودند که کم‌اثر بود، چون ما که رسیدیم، ارس رفته بود داخل اتاق روبه‌رو با این فکر که مامان را هم کشته‌‌اند. با پا زده بود به مامان و مامان بیدار شده بود. گیج و منگ رفته بود بالای سر بابا. اول فکر کرده بود بابا سکته کرده، متوجه زخم‌ها نشده بود.»

ارس روایت اروند را این‌گونه کامل می‌کند: «مامان فکر کرد بابا سکته کرده. پای بابا را گرفت و به من گفت هنوز گرم است، زنگ بزنیم اورژانس بیاید. گفتم نه مامان، بابا و کارون را کشتند.»

ارس در گوشه‌وکنار خانه دنبال چاقو می‌گردد و یک در میان نگاهی به پدر و نگاهی به برادر، تا پلیس از راه می‌رسد و بیرون‌شان می‌کند برای بررسی صحنه جرم. ارس به این‌ تکه از خاطراتش که می‌رسد، نمی‌تواند از کارون نگوید:

«با کارون بازی می‌کردیم. بچه بود دیگر. آدم دلش می‌خواهد ببوسدش، بغلش کند. یک جایی که می‌بوسیدم، سینه کارون بود. همان‌جا چاقو خورده بود. ۷/۷/۷۷ یک برنامه [ویژه در برنامه کودک تلویزیون] بود به اسم فف. من و کارون می‌خواستیم در این برنامه شرکت کنیم، ولی همان روز شد هفتم کارون.»

حمید حاجی‌زاده
حمید حاجی‌زاده

ادامه ماجرا را اروند می‌گوید، از وقتی که افسر آگاهی سراسیمه خود را به صحنه قتل می‌رسد:

«سرهنگ پوررضاقلی سر صحنه قتل نشسته بود، گریه می‌کرد. نصفه‌شب با کت‌وشلوار [بدون لباس فرم] آمده بود. مامان فکر کرده بود او را [به‌عنوان قاتل] گرفته‌اند. رفت سراغش که چرا شوهر مرا کشتی. بنده‌خدا در حال گریه گفته بود که من پلیس هستم، من نکشتم.»

سرهنگ پوررضاقلی چنان متأثر می‌شود از این قتل هولناک که کل پلیس آگاهی را برای کار روی این پرونده بسیج می‌کند. اما این پیگیری سه روز بیشتر دوام نمی‌آورد تا وقتی اصطلاح «قتل سیاسی» برای اولین بار به گوش اروند نوجوان می‌خورد:

«سرهنگ پوررضاقلی کلِ شعبه‌های آگاهی را گذاشته بود روی این قتل و کل پلیس آگاهی داشتند روی این قتل کار می‌کردند. اما از روز سوم دیدیم جواب سربالا می‌دهند. عمو و عمه [فرخنده حاجی‌زاده، نویسنده] که مقاوم‌تر بودند، بیشتر پیگیر بودند. مامان هم هر روز آگاهی می‌رفت. سرهنگ پوررضاقلی به عمویم گفته بود که بعید می‌دانم کار دزد و این‌ها باشد، این قتل انگیزه‌‌ای به اندازه چنار می‌خواهد. بازپرس ویژه قتل هم گفته بود اگر دست من بود، دور تا دور کشور را سیم خاردار می‌کشیدم و قاتل را ۴۸ ساعته تحویل شما می‌دادم، اما نیست، نمی‌توانم. باز هم ما متوجه نبودیم که چی می‌گوید. من ۱۶ سال داشتم، سن و سالی نداشتم. عمویم گفت این‌طور که این‌ها می‌گویند، به نظر می‌آید قتل پدرت سیاسی باشد. من گفتم یعنی چی؟ قتل سیاسی یعنی چی؟ قاتلی نیست؟ تا گذشت و قتل آقای مختاری و پوینده و جناب آقای فروهر و خانم فروهر رخ داد و یک لیستی هم از آلمان فرستادند که در آن لیست اسم بابا و کارون بود. آن‌جا بود که ما دیگر متوجه سیاسی بودن قتل شدیم.»

وزارت اطلاعات ایران با انتشار بیانیه‌ای مسئولیت قتل پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را بر عهده گرفت و ادعا کرد گروهی از کارکنان «خودسر» این وزارتخانه در قتل آن‌ها دست داشته‌اند. این وزارتخانه اما هرگز مسئولیت قتل حمید و کارون حاجی‌زاده را برعهده نگرفت، هم‌چنان‌که قتل ده‌ها دگراندیش و منتقد و نویسنده و مترجم دیگر را بر عهده نگرفت که در آن دوره زمانی هریک به‌گونه‌ای مشکوک اما معنادار به قتل رسیدند.

شانه خالی کردن وزارت اطلاعات از مسئولیت قتل حمید حاجی‌زاده و پسر ۹‌ساله‌اش کارون موضوعی است که همیشه اروند و ارس را آزار داده و آزارش پس از ۲۲ سال هنوز تمامی ندارد.

اروند می‌گوید: «این چیزی است که ما دائم با آن دست‌به‌گریبان بودیم و همیشه ما را آزار می‌داد و هنوز هم آزار می‌دهد. زیر بار نرفتند. آقای مختاری در مراسم ختم بابا شرکت کرد و سخنرانی کرد و چند روز بعد خودشان را به قتل رساندند. [مختاری و پوینده] با بابای ما انگار جزو یک خانواده بودند. بعد می‌رویم جلو می‌بینیم که دولت قبول نمی‌کند، زیر بار نمی‌رود. از آن طرف، مردم هم همین حرف را تکرار می‌کنند. می‌گویند اگر بود، چرا دولت قبول نکرد. خب این خیلی ما را آزار می‌دهد، ولی دست ما از چاره کوتاه است و حرفی نمی‌زنیم.»

ارس که آن زمان ۱۴ ساله بوده و حالا ۳۶ ساله است، پاسخ این درگیری آزارنده ذهنی را این‌طور می‌دهد: «طبیعی است که هیچ زمانی نمی‌آیند بگویند ما یک بچه ۹ ساله را کشتیم، چون واقعاً زیر سؤال می‌روند. آن چهار قتل را مجبور شدند قبول کنند [چون قتل‌ها در] تهران بود. شهرستان نبود. آن موقع هم هنوز رسانه‌ها نبودند که همه‌جا گفته شود. یک‌جورهایی از زیرش در می‌رفتند. حالا یک جاهایی شاید قاضی یا آقای فلانی بیاید همدردی کند، ولی فایده‌‌ای برای ما ندارد. مهم این است که آن‌ها بپذیرند این کار را کرده‌‌اند.»

با این‌همه، اروند و ارس هیچ‌گاه از پیگیری پرونده دست نکشیده‌اند و بیش از بیست سال از عمرشان را بر سر این پی‌جویی گذرانده‌اند. این پیگیری‌ها هرچند به التیام زخم عمیق زندگی‌شان نینجامیده، اما به آشکار شدن جزئیاتی منجر می‌شود که زخم روی زخم می‌گذارد.

اروند می‌گوید: «هر شش ماه و یک سال می‌رویم دادگاه می‌پرسیم ما چه باید بکنیم؟ سرشان را پایین می‌اندازند. آن‌ها هم به هر حال انسان‌اند. می‌گویند شما که می‌دانید چیست؟ چرا می‌آیید دنبالش؟ می‌گوییم خب اگر ما می‌دانیم، چرا پیگیری نمی‌کنید؟ سرشان را تکان می‌دهند و می‌گویند ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟ این حرفی است که می‌زنند. به‌طور غیررسمی قبول کرده‌‌اند، ولی به طور رسمی قبول نمی‌کنند. آزاردهنده است و کاری نمی‌شود کرد.»

این‌که ندانی قاتلان پدر و برادرت چه کسانی بوده‌اند یک درد است و این‌که بدانی اما قاتلان در پناه حمایت نظام از پیگیری مصون باشند، درد بزرگ‌تری است. قاتل یا قاتلانی که فرزندان مقتول حتی آنان را «جناب آقای» خطاب می‌کنند. اروند از دو نفر از مأموران وزارت اطلاعات که در پرونده قتل فروهرها، مختاری و پوینده بازداشت شدند نام می‌برد:

«دو سال پیش من رفتم برای پی‌گیری پرونده. گفتند اگر کسی را می‌شناسیدٰ بگویید ما احضار کنیم. آن موقع وکیل پرونده آقای زرافشان بودند. یک جوری جسته‌گریخته به ما گفته بودند گویا عناصری که از تهران آمده بودند، جناب آقای جعفرزاده (حالا ما حسب ادب خودمان می‌گوییم)، جعفرزاده و فلاح بودند که آمده بودند کرمان برای انجام این کار و تیم پشتیبانی هم احتمالاً داشتند. ما گفتیم ما به این افراد مشکوک هستیم. خیلی راحت به من گفتند آدرس‌شان را بدهید تا ما دعوت‌شان کنیم ببینیم قبول می‌کنند کشته‌اند یا نه. خب من خندیدم گفتم آقا، حرفی می‌زنید از آن حرف‌ها. گفت پی‌گیری نکنید، به جایی نمی‌رسید.»

البته دادگاه به‌قصد این‌که پرونده به‌طور رسمی هم مختومه شود، نهایتاً به اروند و ارس پیشنهاد می‌دهد که درخواست دیه کنند تا از محل بیت‌المال پرداخت شود و پرونده برای همیشه بسته شود. اروند و برادرش زیر بار درخواست دیه نمی‌روند هرچند به این هم اطمینان دارند که «تا روال، روال کنونی است، این پرونده قطعاً به نتیجه نخواهد رسید و همان جوری که برای آن چهار قتلی که پذیرفتند دادگاه نمایشی تشکیل دادند و به جایی نرسید، مسلماً پرونده بابا و کارون را قبول نمی‌کنند علی‌الخصوص به خاطر کارون، چون حساسیت ماجرا را بیشتر می‌کند و آبروی این‌ها را بیشتر می‌برد و خیلی زشت‌ترشان می‌کند.»

اروند ناامید است از پی‌گیری پرونده در نظام جمهوری اسلامی و تأکید می‌کند که «بعید می‌دانم تا روال فعلی باشد، این پرونده به نتیجه برسد» اما امیدش را در دستان مردم ایران می‌جوید وقتی می‌گوید «حالا دیگر دست مردم را می‌بوسیم».

حمید حاجی‌زاده نویسنده و شاعر بود. دو شعری که اروند از پدرش خوب به‌خاطر دارد، دو غزلی است که او گویا کشته شدن خود را در آن‌ها پیش‌بینی کرده بود:

«بابا در دو غزل مستقیماً اشاره کرده بود. در یکی می‌گوید: بر پیکر من نقش شود نقشه ایران/ پرخون چون نمایند به خنجر بدنم را. و یک غزل دیگر هست به نام گوهرشکنان که آخر آن می‌گوید: آخر ‌‌ای خنجر مردم‌کش بیگانه‌پرست، خوش نشستی به تنم در شب خنجرشکنان/ پاس ما مردم آزاده بدارید که ما تاج برداشته‌‌ایم از سر افسرشکنان.»

۲۲ سال از قتل فجیع حمید حاجی‌زاده و پسرک ۹ساله‌اش می‌گذرد، اما این داغ هنوز که هنوز است در جان بازماندگان او سرد نشده و سرِ سرد شدن هم ندارد. اروند می‌گوید «خود من هروقت یاد آن صحنه آخر چشم‌های کارون می‌افتم، تا چند روز اصلاً سرم را نمی‌توانم بالا بگیرم» و باز تأکید می‌کند که دادخواهی «با روال کنونی امکان‌پذیر نیست. فکر نکنم دادخواهی صورت بگیرد. البته امیدوارم صورت بگیرد و یک روزی به یک جایی برسد. دادخواهی عادلانه.»

ارس، برادر کوچک‌تر اروند، قتل پدر و برادر ۹ساله‌اش کارون را فاجعه‌ای توصیف می‌کند که زندگی او را به دو بخشِ قبل از چهارده سالگی و بعد از چهارده سالگی تقسیم کرد:

«قبل از چهارده سالگی واقعاً لذت‌بخش بود. همیشه همه‌چیز بود. ولی بعد از چهارده سالگی همه‌چیز عوض شد. خیلی رابطه‌ها قطع شد. خیلی رفت‌وآمدها قطع شد. خیلی‌ها حتی می‌ترسند سر مزار بابای من بیایند. توی درس من، زندگی من، خیلی تأثیر گذاشت. مامانم آسیب دید، خودم آسیب دیدم، داداشم آسیب دید. در این شرایط، در این مملکتی که همه‌چیز مشکل دارد، شما فکر کنید ما با چه سختی‌ای بزرگ شدیم، درس خواندیم و خدا را شکر سالم ماندیم. تبعاتش هنوز هم هست. هنوز هم ما شب‌ها اذیت می‌شویم. هنوز که هنوز است، شهریور که می‌شود، از یکی دو ماه قبل، استرس را در خانواده ما می‌توانید ببینید. یعنی کلاً رفته توی ضمیر ناخودآگاه ما. یعنی ما باید این سه ماه سال حتماً حال‌مان بد باشد.»

ارس به سخن که می‌آید، کلمات و جملات، از سرِ زخم و دردی انگار تازهٔ تازه، بی‌محابا بر زبانش جاری می‌شود:

«سه نفر هستیم، هنوز به یاد بابا و کارون هستیم. روز پدر یک جور اذیت می‌شویم، روز تولدشان یک جور. این تا آخر عمر است و کاری نمی‌شود کرد. تبعاتی است که زمانی که قاتل می‌کشد، به آن‌ها فکر نمی‌کند. فقط دوست دارد بکشد. ولی زندگی من یک‌جورهایی نابود شده، زندگی داداشم هم نابود شده. زندگی مامانم که کلاً دیگر نابود شده.»

اروند هم از این دردهای بی‌پایان و زخم‌های التیام‌ناپذیر می‌گوید و در آخر امیدواری‌اش به دادخواهی عادلانه را پیوند می‌زند به آزادیخواهی پدرش برای وطنش، برای مردمش:

«من فقط امیدوارم روال به گونه‌‌ای بشود که نه تنها قتل بابا و کارون و قتل‌های زنجیره‌‌ای که همه قتل‌هایی که این سال‌ها، ۴۲ سال، رخ داده به نتیجه برسد و حداقل حداقل حداقل نتیجه‌‌ای که داشته باشد آن چیزی باشد که مردم از جان و دل می‌خواهند و آن آزادی کشورشان است. بابا اگر اشعارش را بخوانید، شدیداً ملی بودند، وطن‌پرست بودند و آزادی کشورشان برایشان اولویت بود و امیدوارم این کشتار و این خون‌هایی که ریخته‌شده نتیجه بدهد و یک روزی کشور ما هم آزاد شود.»

ولتر و گشایشی بر تعصّب‌زدایی،نازنین رفیعیان*

نوامبر 24th, 2020

به بهانۀ انتشار کتاب «رساله‌ای در بابِ مدارا و بردباری».

 

ولتر  بسطِ اندیشه و گسترش تفکر در سطحی جهانی را  توصیه می‌کند. او با ذکر نمونه های تاریخی واقعی، به پوچی،بطلان و بیهوده گی سَبُعیّت، تعصّب و عدم‌بردباری پرداخته و به سردمداران مدّعیِ دین‌داری ،طبقه ی روحانیّت  و بزرگان کلیسا تاخته و عده ای از آنان را متهم به قدرت‌طلبی،‌مال‌اندوزی  وثروت طلبی می‌نماید.  

مهر ماه امسال به همت انتشارات مهراندیش، اثری منحصر به فرد از  نویسنده و فیلسوف فرانسوی قرن هجدهم “ولتر” به نام رساله‌ای در باب مدارا و بردباری با ترجمه‌ی احسان دستغیب منتشر و روانه کتاب‌فروشی‌ها شد. این اثر اگرچه نخستین بار در سال ۱۷۶۳ میلادی انتشار یافته ، اما با توجه به مباحثی که نویسنده در این نوشته مطرح کرده و مقولاتی که از آن ها سخن می‌گوید، این کتاب اهمیت خود را در دوران معاصر و خصوصا یکی دو دهه‌ی اخیر کاملا حفظ کرده است. به طوری که این اثر در خود فرانسه بین سال‌های ۲۰۰۴ تا ۲۰۱۵ یک‌صد هزار نسخه فروش داشته، و در سال‌های اخیر نیز به علت چند قطبی شدن جامعه‌ی فرانسه همچنان جزء کتب مطرح می‌باشد. آلمان  نیز به زودی در همین سال ۲۰۲۰ ترجمه ی دیگری از این کتاب  را مجدا منتشر خواهد کرد. این امر می تواند بیان گر این نکته باشد که نه تنها جوامع در حال توسعه  که در دوران گذار سیاسی- تاریخی خود قرار دارند، نیازمند بهره‌وری از اندیشه‌های فلاسفه‌ی عصر روشنگری‌اند، بلکه دنیای غرب و به اصطلاح بلوک توسعه یافته نیز همچنان برای حفظ صلح اجتماعی و بالطبع رشد مدنی و اقتصادی خود محتاجِ توجه جدی به مباحثی همچون مدارا، تسامح و تساهل و تنش‌زدایی بوده  و مباحث کلیدی و چالش برانگیز این کتاب همچنان در این جوامع از اهمیتی حیاتی و بنیادین برخودار است .

 قرن هجدهم میلادی در اروپا، از منظر تاریخی و  ادبی دوره‌ی  پرتلاطم و با اهمیتی قلمداد می شود. اصطلاح عصر روشنگری در واقع اشاره به جنبش فلسفی و نهضتی ادبی دارد  که در اروپای قرن هجدهم بر اساس خِرَدورزی شکل گرفته و هدف آن خارج کردن جامعه از فضای پیش‌قضاوتی، تعصب و خشونت  و ایجاد تحول و اصلاحات بنیادین بوده است. از همین رو در این برهه‌ی زمانی است که شاهد توسعه و بسط مکاتب فلسفی نوین می‌باشیم. اندیشمندانی چون ژان ژاک روسو، مونتسکیو، دیدرو و ولتر را می‌توان از سردمداران این مکاتب فلسفی در اروپا ،خصوصا در فرانسه دانست. وضعیت سیاسی و اجتماعی در اروپا و فرانسه‌ی قرن هجدهم به سمت تغییر و تحول بنیادینی توام با دوران گذار پرتلاطمی است که در آن شاهد تغییرات گسترده‌ی سیاسی و اجتماعی می‌باشیم که از مرگ لویی چهاردهم تا بروز انقلاب فرانسه و ظهور ناپلئون را شامل می‌شود.

فیلسوفان و اندیشمندان عصر روشنگری تفکرات و اندیشه‌های اجتماعی خود را بر اساس منشی انتقادآمیز و خردمندانه  با به زیر سوال بردن بنیان‌ نظام های سیاسی، خصوصا در پادشاهی فرانسه پایه‌ریزی کردند. آن‌ها شرایط ناسالم  و به بن‌بست رسیده ی جامعه را زیر سوال برده و سیاست‌های حاکمیت و طبقه‌ی اشراف و روحانیون را مورد نقد قرار داده و بر آن می‌تاختند. آن‌ها با زیر سوال بردن حق الهی پادشاهی، تمرکز قدرت و عدم‌بردباری مذهبی، در تلاش برای ایجاد طرحی نو جهت برون‌رفت از انسداد اجتماعی بوده و در پیگیری اهدافی کلان ،برای پیشرفت و توسعه‌ی پایدار کشور به خود تردید راه نمی‌دادند و در نظر داشتند تا به جهان سبک نوینی از زندگی که بر محوریت سعادت،رفاه و امنیت اجتماعی استوار بوده را  بشناسانند.

کتاب  ” رساله ای در باب مدارا و بردباری “ قسمتی از نهضت و پرده‌ای از مبارزه‌ای است که در قرن هجدهم ، فیلسوفان برای اشاعه‌ی بردباری و سعه‌ی صدر به پیش برده اند. این مبارزه با هدف ارتقای سطح اندیشه‌ی انسان در برابر ظلمت و جهل و بسط تفکری که مدارا و سعه‌ی صدر را بر حذف و خشونت ارجح می‌داند شکل گرفته تا از خلال آن نیز، آرزوی نویسنده برای جبران عقب افتادگی در زمینه‌ی روشنفکری و اخلاق، و بالطبع رشد سطح اجتماعی،‌اقتصادی و سیاسی کشورش حاصل شود. رساله‌ای در باب مدارا و بردباری  از جمله نگارش های مطرح قرن هجدهم محسوب می شود، از این رو که علاوه برمباحث مربوط به دستگاه عدالت و قضا در دوران خود، تعلق و پیوند آن با جریان فلسفی عصر روشنگری نیز بسیار حائز اهمیت است.

وُلتِر ( فرانسوا ماری اَروئِه )، نویسنده، فیلسوف و شاعری که از جمله اصلی‌ترین چهره‌ّهای فرانسویِ عصر روشنگری در قرن هجدهم میلادی است.او از حامیان اصلاحات اجتماعی و آزادی‌های مدنی و مذهبی و تجارت آزاد در دوره‌ای است که تیغ سانسور و اختناق ،جامعه ی فرانسه را درنوردیده است. در فرانسه از وی به عنوان متفکری دلیر که در دفاع از حقوق مدنی، آزادی بیان و اندیشه، پیوسته کوشیده و به تقبیح و انتقاد از بی عدالتی ها و جو نفاق و تزویز در نظام سیاسی قبلی فرانسه پرداخته  یاد می‌کنند.

 نویسنده‌ای جامع‌نگر که آثار ادبی غنی و متنوعی از خود به جا گذاشته است. بسیاری از آثار و رمان های او به سبکی مباحثه برانگیز و جدل آمیز نگاشته شده است ضمن اینکه ولتر پیوسته منتقدِ شرایط عدم توازن قدرت و مالیات بین طبقه ی اول جامعه (روحانیون)، طبقه‌ی دوم (اشرافیان) و طبقه‌ی سوم (شامل طبقه ی متوسط و عوام که عمده ی مالیات ها را بر دوش می‌کشیدند) در زمان خود بوده است. مبارزه و چالشِ ولتر در این اثر با قلمی منحصر به فرد و گاهاً تیز ، که هنر استدلال و طنز را با هم در می آمیزد همراه شده است. نویسنده با عبور از روایات تاریخی و تفاسیر متون دینی و تشکیک در برخی از آن‌ها، خواننده را دعوت به اندیشیدن، تامل و تفکر نموده و تشویق به مدارا و بردباری مذهبی می‌نماید و جامعه را ترغیب می‌کند که به آزادی هر شهروند احترام بگذارد.

در این اثر، نویسنده به تقبیحِ سوء‌استفاده‌های مرسوم و نهادینه شده توسط حاکمیت سیاسی و خصوصا مذهبی پرداخته و رویداد قضایی معاصر زمان خود ،که همان پرونده  ی اعدام ژان کالاس است را مبنا و بستری برای آغاز اثر مکتوب خود بیان می‌دارد.

 او با روایت محکومیت ژان کَلَس، بازرگانی پروتستان که قربانی افراطی‌گری مذهبی شده  داستان خود را آغاز می‌شود. پرونده ژان کالاس پرونده‌ای قضایی است که در آن به صورت سراسیمه حکم به اعدام پدر خانواده‌ای پروتستان داده شده است. فضا و جو حاکم  در شهر آکنده از تعصب و جهل، فریاد می‌زند که ژان کالاس  پسر خود را به قتل رسانده است. پسری که به زعم دستگاه قضایی می‌خواسته کاتولیک بشود و از این رو خانواده‌اش رو در روی او قرار گرفته اند. این رویداد که بین سال‌های ۱۷۶۱ تا ۱۷۶۵ در جریان بوده و از جمله قضایای با اهمیت در میان مناقشات بین کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها در دوران معاصر تلقی می‌شود.

 ولتر کارزاری به دفاع و حمایت از او (ژان کالاس) تشکیل می دهد و به دنبال آن با انتقاد و نقد از دستگاه قضایی وقتِ فرانسه و نقص‌ها و سوءاستفاده‌های فراوانی که در دادگاه‌ها وجود دارد، افراطی‌گری مردم و قوانین و مقررات ضد پروتستانی را مورد بررسی قرار می دهد ، و بدین طریق به دفاع از اندیشه ی خود در باب مدارا و بردباری‌ِ جهان‌شمول ، و روشنگری پیرامون این تفکر و نظریه‌اش می‌پردازد.

او با  بررسی فرآیند حقوقی این پرونده در شهر تولوز، غیر مستقیم به فساد موجود در قوه قضاییه تاخته و جهل و خرافات مردم را از جمله علل به انحراف کشیده شدن دستگاه عدالت قلمداد می‌کند و همچنین با زیر سوال بردن توحش  بخشی از مسیحیان در طول تاریخ به انتقادی شدید از افراطیون مسیحی، خصوصاً انجمن عیسوی‌ها (ژزوئیت) می‌پردازد و آن‌ها را ازجمله سردمدارانِ اختلافات و تفرقه‌ و مناقشه‌ها در جامعه عصر خود توصیف می‌نماید.

ولتر تلاش دارد تا تصویری و خلاصه‌ای از تاریخ تعصب و سبعیت را ترسیم کند و و رویدادهای برجسته‌ای که در آن میل به تعصب، افراط و خشونت دنیا را تحت تاثیر قرار داده گوشزد نماید. او از قتل‌عام‌هایی که به نام دین و آیین رخ داده و در برابر آن از سودمندی‌ها و فوایدی که بردباری و تحمل در طول تاریخ داشته سخن می‌گوید. نویسنده از این منظر به بررسی تاریخ اروپا، آسیا و دنیای جدید که همان آمریکاست می‌پردازد و تا تاریخ روم باستان و یونان قدیم پیش می‌رود و به این نکته اشاره می‌کند که آنان که اینک منش و دیدگاه روشن‌فکر و اندیشمندانه‌ای دارند متوجه سوءاستفاده های بسیاری از سمت کلیسا در طول تاریخ شده‌اند.

همچنین بارها در طول کتاب تاکید می نماید که حقوق انسانی به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند بر مبنایی غیر از حقوق طبیعی قرار بگیرد، و اصل اساسی و فراگیر جهانیِ این دو حقوق این است که: «آنچه را که برای خود نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند.» حال با پیروی از این اصل چگونه می‌توان پذیرفت که شخصی به شخصی دیگر  بگوید: «آنچه را که من اعتقاد دارم،‌تو نیز اعتقاد داشته باش، و از اعتقاد خودت دست بردار، وگرنه هلاک خواهی شد.».

ولتر از کتاب مقدس به عنوان منبعی برای موضوع مورد بحثش بهره می‌گیرد و از جنبه‌های مختلف به تحلیل آن می‌پردازد.او از متون انجیلی به این نتیجه می‌خواهد برسد که در این کتاب برعکس آنچه بسیاری از پیروانش قلمداد و تفسیر می‌کنند ، تشویق به تعصب و عدم مدارا نشده است و معتقد است که پیام مسیح را منحرف کرده‌اند و از اینجا حمله ی جانانه‌ای را متوجه مدعیان دین کرده  وبر خرافات و انحرافات و تحریف تاریخ به شدت می‌تازد.  او همچنین به انتقاد از مناسک بی‌شمار مذهبی می‌پردازد و آنها را سرچشمه ی مناقشه‌ها بین مردم می‌داند و ورای این تقبیح مذهبی ، توصیه ی اکید و واجب بر ایجاد مدارا و بردباری بین ملت‌ها، نشان می‌دهد که این مناسک مذهبی تا چه اندازه می‌توانند تفرقه انگیز بوده و باعث شوند که انسان در پوسته ی دین مانده و پیام اصلی و بنیادین مذهب را دریافت ننماید. او دعوت به آزادی در انجام مناسک می‌نماید و محور تفکر خود را براساس خداباوری قرار می‌دهد و عبور از پوسته‌ها را لازم، و هرگونه شکل و شمایلی از خشونت ، چه در عرصه  ی مذهبی و چه در عرصه ی اجتماعی را تقبیح می‌کند. و بالاخره نویسنده معتقد است که مسئولیت‌ها ابتدا نزد خود انسان است و عنوان می‌کند: خداوند به مردم قابلیت‌های بسیاری داده است اما آنها از این قابلیت ها به بدی استفاده می‌کنند. از نظر او این بر عهده‌ی خود مردم است که روابط بین خود را اصلاح کنند و بهینه سازند و با کمک عقل و خرد، مهرورزی و بردباری، در عرصه جامعه و مذهب به صلح برسند.

 نویسنده در این اثر در تلاش است که اهدف چندوجهی و چندگانه‌ی خویشتن را به جامعه انتقال دهد که از جمله ی آن: دعوت به بردباری و مدارا، تقبیح و رسوا کردن افراطی‌گری مذهبی و تحسین و ستایش خردورزی و عقل‌گرایی است. ولتر در پایان نیز   بسط اندیشه و گسترش تفکر در سطحی جهانی را  توصیه می‌کند. او با ذکر نمونه های تاریخی واقعی، به پوچی،بطلان و بیهوده گی سبعیت، تعصب و عدم‌بردباری پرداخته وبه سردمداران مدعی دین‌داری ،طبقه ی روحانیت  و بزرگان کلیسا تاخته انتقاد و عده ای از آنان را متهم به قدرت‌طلبی،‌مال‌اندوزی  وثروت طلبی می‌نماید.  

 در واقع با نگاهی به آثار ترجمه‌شدهٔ ادبیات فرانسه به زبان فارسی می توان گفت جای خالی این کتابِ رساله‌ای در باب مدارا و بردباری که پرسمان و مباحث آن پیوسته محلی از مناقشه و جدال بوده و اهمیت بی‌بدیل خود را نیز همچنان حفظ نموده، احساس می‌شد.با مطالعه دقیق و عمیق  این کتاب می توان ادعا کرد که مترجم این اثر، «احسان دستغیب » ،با آگاهی از این موضوع قدم به ترجمه‌ی این کتاب گذاشته است؛ با این دریافت که مباحث مطرح شده توسط نویسنده از اهمیتی بنیادین در توسعه‌ی عرصه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی برخوردار بوده، و ناگزیر و پیوسته در جوامع امروزی و در بحث حکمرانی مورد نیاز است .

مشخصات کتاب: رساله‌ای در باب مدارا و بردباری، ولتر، ترجمه احسان دستغیب، انتشارات مهراندیش

*فارغ‌التحصیل علوم ارتباطات اجتماعی

منبع:فرهنگ نو امروز

میعاد در دوزخ: زندگی سیاسی خلیل ملکی،نوشتۀ حمید شوکت

نوامبر 22nd, 2020

  1.  نویسنده: حمید شوکت 
  1.  تعداد صفحات: 484
  1.  سال چاپ: 1399
  1.  ناشر: انتشارات فروغ،آلمان

خلیل ملکی تبریزی برای ما بیگانه‌‏ای آشناست. بیگانه بودنش در نگاه نخست سخنی غریب می‌نماید، چرا که در این سال‌ها حرف و سخن بسیار درباره‌اش گفته و شنیده‌ایم. سال‌هایی که نه تندی و درشتی، که بردباری و مدارا سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش نیک و بد زمانه بوده‌اند. ملکی در این سال‌ها همواره با ما و سرآمد ما بوده است. راه و رسم او را در تمام این سال‌ها، چارۀ هر درد و مرهم هر زخمی انگاشته‌ایم تا به عیار و اعتبار همان سکۀ رایج و پیمانۀ سنجش، هرچه از او دور می‌شویم به ما نزدیک‌تر ‏شود.

شاه‌بیت غزل زندگی اندوهبارش را چنان سروده‌ایم که هیچ اسارتی را برنمی‏‌تابید و اسیر توده نبود تا در چشم خطاپوشمان حقیقت دیگری پنهان بماند که توده را به‌‏صرف توده بودن، به‌‏صرف تهی‌‏دستی، کمال راستی و درستی پنداشته بود. گویی در سرسرای تاریخ، آیینه‌‏ای در غبار برابرش نهاده باشیم که در آن تصویری از او نه آن‌‏گونه که بود، که آن‌‏گونه که می‏‌انگاریم و می‌‏پنداریم نقش بسته باشد. آیینه‏‌ای‏ شکسته‏ به تاوان تندی و درشتی روزگار سپری شده‏ که جز خاک و خاکستر پیامد دیگری بر جای ننهاده باشد. ما ملکی، این بانگ فروخفتۀ فرودستان را از آغاز تا پایان، آوای رسای هشدار بی‌‏پژواک چنین روزگاری انگاشته‌‏ایم. خورشید تابانی که بار دیگر سر برآورده است تا ظلمت برخاسته از تندی و درشتی خطاهای بی‌‏شمارمان را فروبکاهد و فکر و اندیشه‏‌مان را جلا و درخششی تازه بخشد. بی‌آنکه لختی درنگ کنیم و بیندیشیم و ببینیم آیا به‌راستی چنین است که می‌‏پنداریم یا اینکه ملکی تنها نجوای بیگانه‌‏ای آشنا، نجوای ازخودبیگانگی ماست که بار دیگر سر برافراشته است؟

برای تهیّۀ این کتاب ارزشمند با نشر فروغ در آلمان تماس بگیرید:

Tel.:0049 221 92 35 707
www.forough-book.com

 

غزلی از نجمۀ زارع

نوامبر 22nd, 2020

 

 

 

نوشته‌ام بـه دلِ شعرهـــای غیرمجاز

که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را

کــه دور باشد از این‌جا هـــوای غیرمجـــاز

بــه کوچـــه  پا  نگذاریم  تا نفرمایند:

جدا شوند ز هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر

مبـــاد پُک بزنــی بر دوای غیــــر مجــــاز!

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است

مرا ببر بـه همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ

کـــه حفظ کرده‌ای  از فیلــم‌های  غیرمجــاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش

مباد دم بزنــی از خدای غیرمجــــاز!

 

جلال الدین ملکشا،شاعربزرگ کردستان ایران در گذشت

نوامبر 9th, 2020

 

بادرگذشت جلال الدین ملکشا،شاعر پُرآوازۀ کردستان ایران،یکی از چهره های برجستۀ شعر کُردی  چشم از جهان فرو بست.

ملکشاه  فعالیّت های شعری خود را  در سال های 1350 با نشریات خوشه و فردوسی آغازکرد و از همان زمان مورد توجۀ شاعرانی مانند احمدشاملو  قرارگرفت.شعرهای فارسی او در آن زمان از غنای عاشقانه و شوریدگی های اجتماعی برخوردار بود.    

پس ازانقلاب اسلامی این شاعر پُراستعداد بیشترِ کوشش خود را صرف سرودنِ شعرهای کُردی کرد و به یکی از چهره های برجستۀ شعر و ادبیّات کردی تبدیل شد.

ملکشاه شاعری نجیب و فروتن بود که بیشتر در انزوائی جانکاه  زندگی کرد .او به علّت سکتۀ قلبی در روز ۱۱ آبان ۱۳۹۹ در سن ۶۹ سالگی در شهر سنندج درگذشت .

مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش سوم)،علی میرفطروس

نوامبر 5th, 2020

 

*دموكراسى  محصول نظام سرمایه دارى است، لذا، درغیابِ سرمایه دارى در ایران  نه جنبشِ مشروطیّت و نه حکومت رضاشاه، نمی توانست حاملِ آزادی و دموکراسی باشد.

* در توضیحِ وقوع انقلاب اسلامی،من به تحلیل هاى عامیانۀ «اختناق سیاسى = انقلاب» اعتقادى ندارم.

*طبقِ«تئوری پروپاگاندا»یِ ادوارد برنیز، من انقلاب اسلامی و ظهورِ آیت الله خمینی را یک «کودتای انقلابی» نامیده و براساس تحقیقات پروفسور اسکات کوپر آنرا «کودتای نفتیِ عربستان و آمریکا علیه شاه» دانسته ام.

***

بخش نخست

بخش دوم

اشاره:

  عنایت خوانندگان ارجمند به دو بخشِ این گفتگو  نشانۀ امیدبخشی از آگاهی ملّی و رهائى از قیدِ روایتِ انحصارىِ تاریخ است. طبیعی است که دربارۀ این شخصیّت سیاسی یا آن رویداد تاریخی ، بسیاری از ما نظرِ مشترک یا مُشابهی نداشته باشیم ، ولی – چنانکه گفته ام – اهمیّت کار در این است که با فروتنی و شجاعت اخلاقی برای روشنگری و غنای حافظۀ تاریخی جامعه بکوشیم.

دیدگاه های تاریخی در پرتوِ مطالعات و اسناد تازه، تکامل می یابند.دراین راستا، در تکمیل یکی از مواردِ این گفتگو(دربارۀ علل و عوامل انقلاب اسلامی)درکتاب «آسیب شناسی یک شکست»(2008) و سپس در« چند مقاله دربارۀ انقلاب اسلامی»، تأکید کرده ام که تاریخ معاصر ایران با نفت نوشته شده است و براین اساس، سقوط رضاشاه، دکترمحمد مصدّق و محمدرضا شاه را ناشی از پافشاری آنان در مقابله با کمپانی های نفتی دانسته ام.

با این اعتقاد ، طبق تئوری پروپاگاندایِ ادوارد برنیز  (Edward Bernayse) من انقلاب اسلامی و ظهورآیت الله خمینی را یک«کودتای انقلابی» نامیده و براساس تحقیقات پروفسوراسکات کوپر آنرا «کودتای نفتیِ عربستان و آمریکا علیه شاه» دانسته ام.

چنین دیدگاهی -البتّه – خوشایندِ بازیگرانِ«انقلاب شکوهمندِ اسلامی» نیست ولی انتشارِاسنادِ محرمانۀ دولت آمریکا به این نظریّه  قدرت و قوام بیشتری بخشیده است.

امیدوارم که بحث های مطروحه درگفتگو بانشریۀ تلاش (پس از گذشتِ حدود ۲۰ سال از انتشارِ آن) بتوانند درآسیب شناسیِ جامعۀ ایران و ضعف ها و ظرفیّت های آن برای استقرارِ آزادی، دموکراسی و جامعۀ مدنی   روشنگرباشند.  ع.م

***

تلاش : امروزه از سوى نیروهاى مدافع دموكراسى در ایران، رویكردِ گسترده اى به مسئلۀ  تقسیمِ قدرت و احاله و انتقال قدرت سیاسى به نهادهاى دموكراتیك و منتخب مردم، آزادى احزاب و سازمان هاى مختلف مشاهده مى شود. از سوى دیگر، گروهى از نیروها، شخصّیت ها و سازمان هاى سیاسى نسبت به پا فشارى برمطالبات فوق و تحولات سریع و غیرقابل كنترل هشدارداده و به نتایج تلخِ احتمالىِ آن براى امنیّت كشور و یكپارچگى و حفظ نظم و شیرازۀ امور اشاره مى كنند.تجربه هاى دوران پس از انقلاب مشروطه (یعنى وجود دولت هاى ناپایدار، مجلس های ناتوان و آشفتگى عمومى كشور) و همچنین،تجربۀ سال هاى پس از شهریور١٣٢٠ و تبدیل ایران به میدان جدال قواى بیگانه و عدمِ قدرت دولت هاى وقت در استقرار نظم و یكپارچگى و حفظ استقلال كشور و همچنین جدال وُ ستیزِ دائمى میان احزاب و سازمانهاى سیاسى، به قوّتِ استدلال نظریۀ دوم یارى مى رسانند.
تجربه هاى تاریخى فوق ملت ایران را دچار تردید، تزلزل و بدبینى نسبت به احزاب و دموكراسى و آزادی هاى سیاسى نموده است.در باورِ بسیارى، وجود آزادى هاى سیاسى ـ اجتماعى وفعالیت احزاب و سازمان ها معادل با تضعیف حكومت و عدم قدرت آن در ادارۀ امور و توقف جریان عادى زندگى مردم مى باشد…
میرفطروس : روشن است كه حملات و هجوم هاى پى در پى و دست بدست گشتنِ حكومت ها، باعث بى تفاوتى و بى اعتنائى مردم نسبت به امورِ جارى زندگى گردید ؛ فلسفۀ « دَم را غنیمت است!» ، «خوش باش!» ، «زندگى روى آبه!» و«عمرِ دو روزه»  بازتاب روحى و روانى این ناكامى ها و نابسامانى هاى اجتماعى بود.این نابسامانى ها و ناكامى ها ـ بتدریج ـ مردم ما را به «درون» كشانید و باعث رواج تصوف وعرفان گردید.در بى اعتنائى ها و بى تفاوتى هاى مردم ، دولتها و حكومت ها مى آمدند وُ مى رفتند بى آنكه اعتماد جامعه را بخود جلب نمایند. این امر، شكاف بینِ «دولتى ها» و «ملّتى ها»را عمیق تر ساخت بطوریكه كارها و اقدامات «دولتى ها» هیچ ربطى به خواست وعلاقۀ «ملى ها» نیافت.

از طرف دیگر:سركوب ها و تجربه های تاریخی به مردم ما نشان داده بود كه «زبانِ سرخ، سرِ سبز مى دهد بر باد!». بنابراین: فرهنگ  تقیّه  به اخلاق و ارزش اجتماعى بدل گردید. همۀ این عوامل، تردید و تزلزل و بدبینى نسبت به مقولۀ سیاست را تشدید و تقویت كرد.این تلقى كه «سیاست، بى پدر ـ مادر است» نشان دهندۀ تردید و بدبینى جامعۀ ما نسبت به سیاست است.
بدین ترتیب: مردم از كوچه ها و خیابان هاى سیاست و اجتماع به زاویۀ  خانه ها رانده شدند و خانه، «مأمن امن»، «خلوت اُنس» و «كانون گرم خانواده» گردید. این امر، ضمن تضعیفِ حسِ مسئولیتِ اجتماعى، شكاف تاریخى موجود بین  دولت  و  ملّت  را عمیق تر ساخت بطوریكه بهترین اقدامات و اصلاحات «دولتى ها» ، نه تنها هیچ علاقه واعتنائى درمیان«ملتى ها»(ملى ها) بوجود نیاورد  بلكه عموماً باعث مخالفت ملیّون گردید.
  رواج ماركسیسم ـ لنینیسم در ایران و خصوصاً رونق مبارزات چریكى ، به نیهیلیسم ویران سازِ روشنفكران ما،روح تازه اى بخشید و حسِ مسئولیت شهروندى در نوسازى یا مهندسى اجتماعى را ضعیف و ضعیف تر ساخت بطوریكه در مبارزه با حكومت وقت، حتى به نابودى منابع آب رسانى و انفجار شبكه هاى تولید برق پرداختند، گوئى كه روح چنگیز یا تیمور لنگ در ما حلول كرده بود.

در تواریخ دورۀ تیمورى آمده است كه در حمله شاهرخ تیمورى به سیستان(در سال ١٢٩٤ میلادى) وقتى لشگریان شاهرخ از محاصره و فتح سیستان، خسته و مأیوس شدند، میرساقى (مشاورِ سلطان شاهرخ كه جمعى از اقوام او بدست سیستانى ها كشته شده بودند)به سلطان شاهرخ گفت:

-«نوعى از فتح  اینست كه كل مملكت را خراب سازیم و بندها(سدها)را از رودِ هیرمند برداریم»…

لذا سپاه سلطان شاهرخ را بر سرِ سدِ «هاونگ» بُردند. هاونگ سدى بود عظیم كه آبادى و رونق منطقۀ سیستان، از وجود آن بود بطوریكه محلات و شهرهاى دور ـ تا دوازده فرسنگ (حدود ٧٢ كیلومتر) از آبِ آن سد استفاده مى كردند. سپاهیان شاهرخ، این سد بزرگ و سایر سدها و بندها را خراب كردند و به قولى:

-«تیشه به ریشۀ مردم زدند و سدهاى چند هزار ساله را شكستند».

تلاشبهر حال از نظر شما این دو دلى و تردید ملت ایران چگونه و با چه نتیجه اى خاتمه خواهد یافت؟ آیا وطن پرستى و اشتیاق بى پایان ایرانیان براى حفظ آب و خاك – بار دیگر- ما را درچنبرۀ حكومت هاى استبدادى نخواهد گذاشت؟ یا اینكه ما قادر خواهیم شد در پیوند آزادى و دموكراسى از یكسو، و حفظ امنیت، تمامیّت ارضى و حكومتى قدرتمند اما دمكراتیك از سوى دیگر راهى بیابیم؟
 میرفطروس:درحوزۀ آزادى و دموكراسى ما داراى تمرین و تجربه چندانى نیستیم.دوره هاى كوتاهِ آزادى هاى سیاسى(در بعد از مشروطیت و سال هاى ١٣٢٠-١٣٣٢) چندان موفق و پر بار نبوده زیرا احزاب و ایدئولوژى هاى سیاسىِ آن زمان بیشتر به شور مردم تكیه داشتند تا به شعورمردم.
پس از استقرار امنیّت اجتماعى،توسعه صنعتى و رفاه نسبى مردم،ظاهراً محمدرضاشاه، درنظر داشت كه با ایجاد فضاى باز سیاسى،جامعه را بتدریج به سمت اصلاحات سیاسى و تمرین دموكراسى هدایت كند و گویا تشكیل جناح هاى پیشرو، سازنده و اندیشمند (سال ١٣٥٤/١٩٧٥) در درونِ رژیم براى انجام اصلاحات تدریجى سیاسى درجامعه بود.اینكه این اصلاحات سیاسى ، ضعف ها و محدودیّت ها و نارسائى هاى خودش را داشت،تردیدى نیست،اما سئوال اینست كه روشنفكران ما ـ یعنى اپوزیسیون و مخالفان شاه ـ براى ارتقاء این اصلاحات سیاسى ، چه طرح و برنامه اى ارائه كرده بودند؟ این را به این خاطر مى گویم كه یك نظام سیاسى را تنها سران آن نظام  تعیین نمى كنند، بلكه اپوزیسیون نیز در هدایت یا انحراف آن ، نقش مهمى دارد. با توجه به بى اعتنائى روشنفكران ما به اصلاحات اجتماعى رژیم شاه، اینكه الآن و امروز بسیارى چراغ بدست در بدر بدنبال «جناح اصلاح طلب» در درون رژیم اسلامى هستند و براى پاره اى اصلاحات ، به آستانۀ «دوم خرداد» ، دخیل بسته اند، نه تنها طنز تاریخ، بلكه بیشتر یك ریشخند تاریخ است!

 من فكر مى كنم كه با این فرهنگِ فرتوت سیاسى،با این امام زاده بازى هاى سیاسى ـ مذهبى، ما راهِ درازى براى رسیدن به جامعۀ مدنى  و دموكراسى در پیش داریم. هنوز بسیارى از دوستان ما ، در فضاى دسته بندى هاى قبل از انقلاب، نفس مى كشند، از نقدهاى صریح و صادقانه، فرو مى ریزند و چنگ برچهرۀ حقیقت مى كشند.بسیارى از رهبرانِ سیاسى و روشنفکرانِ ما ـ هنوزـ از گورستان ها و روحِ مردگان،«الهام» مى گیرند. پس از ٢٣ سال تجربۀ یكى ازخونین ترین و هولناك ترین حكومت های جهان معاصر، ملت ما اینك در آستانۀ خیزش ها و جنبش های عظیم و سرنوشت ساز است. تجربۀ مشروطیت و دیگر جنبش هاى اجتماعى در ایران معاصر این حقیقت را آشكار مى كنند كه ملّت ما، در پرورش اتحاد و درهم آمیزى و همآوازى علیه استبداد ، اقدامات حیرت انگیزى از خود نشان داده است.دراین رابطه،چیزى كه این روزها فكرم را مشغول كرده اینست كه صدها روشنفکر، نویسنده،دانشمند،دانشگاهى،حقوقدان وهنرمند ایرانى درخارج از كشور حضور دارند، اما این جمعیّتِ عظیم  تا حال هیچ اقدامِ كارسازِ مشتركى براى حمایت از مبارزات مردم ما برای استقرارِ آزادى و دموكراسى درایران انجام نداده اندهرچند گروه هائى-به شكل جزیره هاى پراكنده ـ دراین راه کوشیده و مى كوشند، اما در این شرایطِ حساس داخلى و منطقه اى، حمایت از مبارزات مردم ما ـ خصوصاً زنان،دانشجویان،کارگران و معلمان به همّت وهمبستگى هاى بیشترى نیاز دارد. رژیم اسلامى ایران نه تنها امكانات اقتصادى ومادى جامعۀ  ما را چپاول و نابود كرده، بلكه ـ مهمتر از همه ـ غرور ملى و روحیّۀ انسانىِ مردم ما را به تباهى كشانده است.ایكاش١5٠ تا ٢٠٠ تن از روشنفكران،نویسندگان،  دانشگاهیان وهنرمندان بنام ایرانى مقیم خارج از كشور، طى نامۀ سرگشاده اى به رهبران كشورهاى جهان خواستار شوند كه رژیم جمهورى اسلامى را براى انجام یک رفراندم آزاد و دموكراتیك ( زیر زیرنظر ناظران بین المللی ) جهت احرازِ مشروعیّت یا عدم مشروعیّتِ آن ، تحت فشار قرار دهند ، با این تأكید كه هرگونه قراردادِ تجارى و خصوصاًمعاهدۀ نفتى ازسوى این كشورها با رژیم اسلامى قبل ازانجام این رفراندم و احرازمشروعیّت سیاسى رژیم،از نظر ملت ایران، باطل وغیرقانونى خواهد بود. من فكر مى كنم كه انتشاراین نامه و امضاء ها، فصل تازه اى در مبارزات مردم ما خواهد بود.

چند نکته دربارۀ«تجدّدطلبىِ وارونه»! 

تلاششما با نظریۀ«تجددطلبى وارونه»(یعنى مدرنیته اى كه عنصر«فردیّت» و«حقوق فردى»در آن غایب بوده و ناگزیر نمى توانسته نتایجى جز باقى ماندن كشور در عقب ماندگى ببار آورَد) موافق نیستید.آیا از نظر شما «فردگرائى»و«حقوق فردى»لزوماً عنصرِمحورىِ رشد وشكوفائى همۀ جوامع از جمله جامعۀ ما نیست؟
 میرفطروس: من درسراسراین گفتگو،كوشیده ام تا نشان دهم كه چرا و چگونه به علت فقدان مالكیت خصوصى، مفهوم «فرد»و «حقوق فردى»در تاریخ و فرهنگ ما نتوانست شكل بگیرد و روى همین اصل، چرا تجدّد و جامعۀ مدنى در ایران قوام نیافته است.در واقع ،ایران در حملات و هجوم هاى پى درپىِ ایلات و عشایر از تكامل طبیعى و رشد موزون تاریخى باز ماند و برخلاف جوامع غربى، دچار تأخیرها یا وقفه هاى متعدّد در رسیدن به تجدّد و جامعۀ مدنى گردید.

واضعانِ اصطلاح «تجددطلبىِ وارونه» در بررسى علل عدم رشد و شكوفائى تجددگرائى درایران ـ اساساً ـ به نمونه یا مدل جوامع غربی (اروپائى) نظر دارند و خواهان همان مدرنیتۀ اروپائى در ایران هستند در حالیكه گفته ایم كه بدلایل تاریخى، جغرافیائى ، سیاسى و اجتماعى ، تفاوت هاى بنیادین و اساسى، جامعۀ ایران را ازجوامع غربى متمایز مى سازد(ازجمله و خصوصاً منشاء پیدایش دولت در ایران، سلطۀ مالكیت دولتى بجاى مالكیت خصوصى ، استبداد پایدار سیاسى، توزیع قدرت از بالا به پائین،گسست ها وانقطاع هاى متعدّد تاریخى و درنتیجه: فقدان تحولات طبیعی و تاریخى دوران ساز، (مثل رنسانس دركشور)اگر بپذیریم كه درغرب،تجددگرائى و دموكراسى همراه و همزادِ سرمایه دارى بوده اند، در غیاب سرمایه دارى در ایران ، سخن گفتن از مدرنیته یا تجدّدگرائى به سبك غربی،«سالبه به انتفاء موضوع» است.

مى خواهم بگویم كه مى توان از روى مدل هاى اروپائى براى جامعۀ ایران، «نسخه»ها نوشت، امّا همانطوریكه دیدیم هیچیك ازاین«چه باید كرد؟»ها راهگشاى جامعۀ ما نبوده است.

واضعان اصطلاح«تجددطلبى وارونه»ظاهراً مخالف چنین راه حلى هستند و معتقدند كه «بد  وُ خوب كردن مظاهر تمدن یا تجدد غرب، نادرست و ناصواب است».مثلاً در كتاب«تجدّد طلبى و توسعه در ایران معاصر» ( تألیف دکترموسی غنی نژاد) كه بخش هائى از آن در همین نشریۀ تلاش  چاپ شده، نویسنده محترم معتقدند:
-« تجزیۀ تمدن غربى به مؤلفه هاى خوب و بد ، خصلتِ عمدۀ تجددطلبى وارونه است»…

یا:«ویژگى هاى تجددطلبى وارونه، تجزیۀ تمدن جدید غربى به عناصر تشكیل دهندۀ آن از مفید و غیرمفید، درست و نادرست، لازم و غیرضرور است»…

و یا : «هیچ دلیلى وجود ندارد بپذیریم كه رضاشاه – واقعاً – جوهر تمدن غربى را دریافته بود و مى خواست ایران را بسوى یك جامعۀ متجدّد و از نوع غربى سوق دهد»…

اینگونه نظرات، آیا یادآور نظرات كسانى نیست كه در چند دهۀ پیش معتقد بودند:«ایرانى از سر تا پا باید فرنگى گردد»…واقعاً! كدام ساختار اقتصادى یا كدام بافتارِ فرهنگى ـ اجتماعىِ ایران شبیه به غرب بود تا بر اساس آن، رضاشاه بتواند «واقعاً جوهر تمدن غربى» را درك كند؟ و اساساً با آن ساختار ایلى ـ قبیله اى،او چگونه مى توانست«ایران را بسوى یك جامعۀ متجدّد از نوعى غربى سوق دهد»؟ بنظرمن نه تنها رضاشاه،بلكه حتى دكتر محمد مصدّق (كه تحصیلات عالى حقوق را درغرب بپایان بُرده و ظاهراً«جوهر تمدن غربى»را نیز بخوبى درك كرده بود) نیز نمى توانست تجددگرائى و جامعۀ مدنى از نوع غربى را درایران پیاده كند،همچنانكه تفكر سیاسى و برخی اقداماتش با اندیشۀ سیاسى مدرن(ازجمله با دموكراسى و حكومت قانون)تفاوت هاى آشكار داشته است(چیزى كه نویسندۀ محترم ـ به درستى ـ آن را نشان داده اند).

در بررسى نظراتِ واضعان«تجددگرائى وارونه» مى توان به انتقادات یا سئوالات دیگرى پرداخت، از جمله:
آیا «بالا رفتن آگاهى و دانش (كه آنهمه مورد تأكید تجدّدطلبان زمان مشروطه بود) موجب تحول در اندیشۀ سنّتى و سازگارى آن با اسباب و لوازم دنیاى مدرن نمى گردد»؟ (ص ٢٤).

آیا: «تجدّد، قبل از اینكه به سواد و دانش و آگاهى مربوط باشد، بیشتر به اصول عقیدتى و ارزش ها بستگى دارد»؟ (ص ٢٧).

آیا واقعاً: «تحول در ارزش ها، الزاماً نیازى به گسترش آگاهى و دانش ندارد»؟ (ص ٢٨) لذا: این سخن فلاسفه كه گفته اند: «آگاهى، نردبان آزادى است» آیا نادرست است؟

آیا واقعاً: «ما از خود هیچگاه علوم انسانى نداشته ایم و نداریم و این علوم (انسانى) تنها در حوزۀ اندیشۀ جدید  قابل تصوراند؟» (ص 55)، پس آیا نمایندگان واقعى این علوم انسانى، یعنى حافظ ، سعدى، مولوى، فردوسى، بیهقى، ابن سینا، خیام و شاملو در تاریخ و فرهنگ ما خیالى یا مجعول اند؟
آیا: «با اشغال نظامى ایران توسط متفقین و سقوط رضاشاه… وعده وُ وعیدهاى عریض و طویلِ پیشرفت و تجدّد… توخالى از آب در آمد و تجدّدطلبىِ اقتدارگرایانۀ رضاشاهى مفتضحانه رنگ مى بازد؟» (ص ٤١).

آیا اشارۀ نویسنده  به عدم مقاومت پایدارِ ارتش كوچك و نوپاى ایران(درحملۀ ناگهانى ارتش هاى مجهز شوروى و انگلیس به ایران در جنگ جهانى دوم) و تلقّىِ آن به عنوان «فروپاشى سریع و حیرت انگیز» (ص ٤٢) منصفانه است؟

با توجه به فقدان مالكیت خصوصى وعدم پیدایش مفاهیم فرد و حقوق فردى و روند ناموزون تكامل اجتماعى در ایران، آیا رضاشاه و محمد رضاشاه (مثل پادشاهان بى لیاقت قاجار) مى بایستى دست روى دست مى گذاشتند و تا پیدایش«شرایط مناسب» ، براى نوسازى و تجددگرائى در ایران هیچ اقدامى نمى كردند؟
ما مى توانیم ـ و حق داریم ـ مخالف اقتدارگرائى یا دیكتاتورى دوران رضاشاه یا محمد رضا شاه باشیم ، اما كدام انصاف علمى مى تواند به تحولات بنیادى و ایران سازِ آن دوران  چشم فرو بندد و یا این تحولات را خوار و بى مقدار جلوه دهد؟ (اشاره به تحولات ساختارى دوران رضاشاه یا محمد رضا شاه ،در حوزۀ بحث هاى ما نیست اما تورّقى كوتاه در كتاب «سالار زنان ایران» فقط گوشه اى از تحولات گستردۀ این دوران مربوط به حقوق و آزادى ها و جایگاه اجتماعى زنان ایران ـ را روشن  مى كند).

بنظر من: اگر ارتش مدرن و مجهز صدام حسین ـ با همۀ حمایت هاى جهانى اش در طول ٨ سال جنگ ـ نتوانست میهن ما را تصرف كند و از ایران، كویت دیگرى بسازد، و یا طالبان حاكم بر ایران در طول بیست و چند سال آموزش و پرورشِ همه جانبه و تبلیغات گسترده، اگر نتوانستند از ایران یك افغانستان دیگر بسازند،از جمله به یمنِ وجود مبانى و میراث هاى تجددگرائى دوران رضاشاه و محمدرضاشاه  بوده است.

نویسندۀ محترم در بررسى موانع تحول اقتصادى ـ اجتماعى در ایران كنونى ـ بدرستى ـ معتقدند که «یك شبه نمى توان همگى اصلاحات ریشه اى و ساختارى را عملى نمود» )ص ١٤٢(« این راه ـ یقیناً ـ دشوار و پیچیده است»( ص ١٤٣ )…« در ایران به شیوۀ كشورهاى پیشرفتۀ صنعتى ـ مانند انگلستان ـ نمى توان خصوصى سازى نمود، زیرا ساختار مالى، اقتصادى و حقوقى مناسب براى این كار در كشور ما وجود ندارد» (ص ١٤٠)…با اینحال درارزیابى دوران رضا شاه ومحمد رضاشاه دکترغنی نژاد این ملاحظات ساختارى را ازیاد مى برَد وخواستارِ«تجددگرائى ازنوع غربى»میشود!
تلاش :شما در كتاب« رو در رو با تاریخ » گفته اید كه «برخلاف دیگر انقلاب هاى مهمِ جهان كه در شرایط انحطاط اجتماعى رخ داده اند،انقلاب سال ٥٧ ایران در دوران توسعۀ ملى و رونق تجدّدِ اجتماعى روى داده است» ، درحالیكه آنچه را كه شما دوران رشد توسعۀ ملى و رونق تجدّد ارزیابى مى كنید، متفكران دیگر، «دوران تسلط اندیشۀ ناسیونالیستىِ متمایل به غرب كه فاقد آزادى، لیبرالیسم سیاسى، احترام به حقوق و آزادى هاى فردى و قانونمدارى بوده»مى دانند.آنها براین نظرند كه« تنها به دلیل همین بى توجهى و پایمال ساختن مؤلفه هاى فوق در ایران، آن تفكرِ ناسیونالیستىِ غرب گرا در كنار سایر ایدئولوژى هاى دیگر موجب شكست یا بهتر بگوئیم،موجبِ  پا نگرفتن جامعۀ مدنى و عدم رشد و توسعۀ همه جانبۀ كشور گردیده». نظر شما در بارۀ اینگونه تحلیل ها چیست؟

میرفطروس: حقیقت اینست كه من به تحلیل هاى عامیانۀ ماركسیستى و تئورى هاى ساده انگارانۀ «اختناق سیاسى = انقلاب» اعتقادى ندارم چرا كه تحولات سیاسى در كرۀ جنوبى، برزیل ، اسپانیا و شیلى نشان مى دهند كه این كشورها ـ باوجودِ مشكلات عظیم سیاسى و تنش هاى عمیق اجتماعى – توانستند بدون انقلاب از حكومت هاى فردى و استبدادى به آزادى و دموكراسى سیاسى سَیر نمایند. بهمین جهت، من با نظر شما و دوستان دیگر مبنى بر اینكه: «تنها همین بى توجهى و پایمال كردنِ آزادى هاى سیاسى موجب شكست توسعۀ همه جانبۀ كشورگردید» موافق نیستم.

از این گذشته، روند مدرنیسم و توسعه و تجدّد اجتماعى در ایران، سببِ  پیدایش طبقۀ متوسط شهرى شده بود كه بتدریج بر اختناق و ساختار سیاسى رژیم شاه تأثیر گذاشته بود و بطوریكه گفتم پیدایش جناح هاى اندیشمند ،سازنده و پیشرو، و فضاى بازسیاسی نشانه هائى براى ایجاد اصلاحات درساختار سیاسى رژیم بود.گفتنى است كه بى توجهى به آزادى و دموكراسى مختص رضاشاه یا محمد رضاشاه نبود بلكه این بى توجهی، درعقاید بیشترِ روشنفكران آن دوره نیز وجود داشت با این تفاوت اساسى كه در نزدِ روشنفكران عصر رضاشاه،احالۀ دموكراسى و آزادى هاى سیاسى به آینده اى نامعلوم به علتِ ساختاراجتماعى و فقدان شرایط ذهنى و فرهنگى جامعه(خصوصاً بى سوادى عمومى) بود ، درحالیكه در دوران محمدرضاشاه،مقولاتى مانند آزادى و دموكراسى درباورِ روشنفكران ما، مقولاتی«متعفّن» و«بورژوائى»قلمداد مى شدند، لذا در دستگاه فكرى ومفهومى روشنفكران ما جائى نداشتند. به عبارت دیگر:جامعۀ توحیدى روشنفكران دینى یا جامعۀ سوسیالیستىِ روشنفكران لنینىِ ما زمانى مى توانست متحقق گردد كه از نقیض آن (یعنى آزادى و دموكراسى) اثرى نباشد ادبیات و ایدئولوژى هاى سیاسى ٣٠-٤٠ سال قبل از انقلاب ٥٧ بهترین شاهد این مدعا است،مثلاً جلال آل احمد(یعنى معروف ترین و جنجالى ترین روشنفكر و نویسنده آن زمان) معتقد بود:« ما نمى توانیم ازدموكراسى غربى سرمشق  بگیریم…احزاب و سازمان هاى سیاسى در كشورهاى غربى  منبرهائى هستند براى تظاهراتِ مالیخولیا آمیزِ آدم هاى نامتعادل و بیمارگونه… لذا تظاهر به دموكراسى غربى، یكى از نشانه هاى بیمارى غرب زدگى است».(نقل به معنا)

من به بسیارى ازروشنفكرانِ عصرمحمدرضاشاه،«روشنفكران همیشه طلبكار» لقب داده ام،کسانی كه در دستگاه فكرى و فلسفى شان نه تنها هیچ طرح و برنامه اى براى نوسازى كشور یا مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه ضمن چشم بستن بر تحولات جارى جامعه ، مسیح وار، صلیبِ یک « نه بزرگ» را بر شانه هاى خویش حمل مى كردند وهمانطوركه گفتم بى آنكه بدانند یك نظام سیاسى را تنها عوامل آن نظام تعیین نمى كنند، بلكه اپوزیسیون و مخالفان نیز در سازندگى یا تخریب آن نظام ، نقش دارند. گویا در خطاب به این دسته از روشنفكران و رهبران سیاسى بود كه افلاطون مى گوید:

-«اى فرزانگان! اگر شما از حكومت دورى كنید، گروهى ناپاك آنرا اشغال خواهند كرد».

با آن«نه بزرگ!»وبا آن«جبهۀ امتناع» بود كه روشنفكرانى مانند جلال آل احمد در برابر اصلاحاتِ اجتماعى شاه یا به نفى وانكار پرداختند ویا معتقد شدندكه:«خلیل ملكى سوسیالیسم را در دهان حكومتِ شاه گذاشته است و شاه این برنامه ها (اصلاحات ارضى، حقوق زنان و كارگران، تحصیل و تغذیۀ رایگان، سپاه دانش و…) را از امثال خلیل ملكى دزدیده است»…و درآن میانه كسى نبود كه بگوید: بسیارخوب،چه مانعى دارد؟ حالا كه شاه طرح و برنامه هاى خلیل ملكى را پذیرفته و اجرا مى كند ، چرا ما از آن حمایت و پشتیبانى نكنیم؟.

با این خصلت«روشنفكرانِ همیشه طلبكار»بود كه آل احمد ـ بعنوان معروف ترین و تأثیرگذارترین نویسنده و روشنفكرِ آن زمان – دربارۀ تحولات و اصلاحات اجتماعى دوران محمد رضاشاه -غیرِ منصفانه – قضاوت مى كرد:

-«حكومتى كه در زیر سرپوشِ ترقیات مشعشعانه، هیچ چیز جز خفقان و مرگ و بگیر وُ ببند نداشته است»!!

 آل احمد ـ و بسیارى دیگر ازروشنفكران آن زمان ـ با غرب ستیزى و با ایجاد رابطه بین ماشینیسم و فاشیسم ـ در واقع،عقل ستیزى و بدویّتِ روستائى خود را پنهان مى كردند.

ما ـ جوانان و دانشجویان آن دوره ـ در چنان فضائى از بى خِرَدى هاى سیاسى ـ فرهنگى بالیدیم و با «نون والقلم» و «سنگى بر گورى»ى آل احمد ـ در واقع ـ سنگى بر گورِ تجدّدگرائى و توسعۀ ملى گذاشتیم.

 مى خواهم بگویم كه درآن زمان ، ریش سفیدان سیاست و فرهنگ ما با شعارِ«اصلاحات اجتماعى آری!،استبداد سیاسى،نه!» مى توانستند به تعادل و تفاهم اجتماعى كمك كنند و با حمایت از اصلاحات شاه درجهت تجدّد ملى وتوسعۀ اجتماعى،ازسوق دادن جامعه به یك انقلابِ وهم آلود جلوگیرى كنند… اصلاً در شرایط دشوار و حساس است كه روشنفكرانِ واقعى جَنَم عقلى و جسارت اخلاقى شان را نشان مى دهند و بى هراس از سرزنش هاى «خار مغیلان» به راهیابى و چاره جوئى هاى عقلانى، همّت مى كنند به این معنا، در تاریخ معاصر ایران من فقط سه نفر را مى شناسم كه عقلانیت سیاسى، شهامت اخلاقى و فضل وُ فضیلت را با هم داشتند:یكى محمد على فروغى (ذكاء الملك) بود، یكى خلیل ملكى و سومى هم: دكتر غلامحسین صدیقی.

 روشنفكران عصرمشروطیت و رضاشاه ـ اساساً ـ متكى براندیشه هاى متفكران عصر روشنگرى (مانند روسو، ولترومنتسكیو) بودند،درحالیكه روشنفكران عصرمحمد رضاشاه ـ عمدتاً ـ متكى بر آراء وعقاید لنین و ماركس و مائو و چه گوارا (و حتى انور خوجه!!) بودند، (به نظر من، این دوره، یكى از فقیرترین و حقیرترین دوره هاى اندیشۀ سیاسى درایران بشمار مى رود).

روشنفكران عصرِمشروطه و رضاشاه درپىِ نوسازى و مهندسى اجتماعى بودند،درحالیكه در عصرمحمدرضا شاه ، روشنفکرانِ ـ عموماً ـ در پىِ سرنگونى و ویرانى بودند:

-« سقوط عاطفه هاى لطیف را در خود

باید

امشب جشن بگیرم

من، این زمان، رسا وُ منفجرم

ـ مثل خشم ـ

و مثل خشم

توانایم

و مى توانم دیوان شعر حافظ را

بردارم

و برگ برگش را

با دست هاى خویش

پاره پاره كنم

و مى توانم در رهگذار باد

قد افرازم

و باغى از شكوفه وُ شبنم را

پرپر كنم

و مى توانم حتى

ـ حتى از نزدیك ـ

سر بریدن یك تا هزار برّۀ نوباوه را

نظاره كنم…

كه گفته است كه ویران شدن تماشائى نیست؟

كه گفته است كه ویران شدن غم انگیز است؟

جنوب شهر ویران خواهد شد

ـ و جاى هیچ غمى نیست ـ

جنوب شهر را آوارِ آب

ویران خواهد كرد

شمال شهر را

ویرانىِ جنوب…».

این نیهیلیسم هولناك، این فلسفۀ ویرانگر، واین فرهنگِ خشونت و خون كه مى توانست ـ به راحتى ـ «باغى از شكوفه وُ شبنم را، پرپر كند» و ـ حتّى از نزدیك ـ «سر بریدنِ یك تا هزار برّۀ نوباوه را نظاره كند»،فرهنگ و فلسفۀ تقریباً همۀ شاعران و روشنفكران ما بود. با این بضاعت فكرى و فلسفى ـ بارها ـ از خودم پرسیده ام:«اگر ما بجاى رضاشاه یا محمد رضاشاه بودیم،آیا بهترعمل مى كردیم؟» و پاسخ داده ام: مُسلّماً نه!

این گذشتۀ بى افتخار باید ما را در نگاه و بررسى شخصیت هاى گذشته فروتن كند. بنظر من: هم میرزا تقى خان امیركبیر، هم میرزامحمد حسین خان سپهسالار (مشیرالدوله ) ، هم رضاشاه و هم مصدّق وُ محمد رضاشاه، ایران را سربلند وُ آباد مى خواستند ، اگر چه ـ هر یك ـ محدودیت ها ، ضعف ها و اشتباهات خود را داشتند.

به هرحال،دربارۀ انقلاب ٥٧، حدود ده سال پیش(1993/1370) درکتاب« دیدگاه ها »مسائلی را طرح كرده ام.اینك با اشارۀ كوتاه به آن مسائل، مى توان ملاحظات یا پرسش هاى تازه اى را مطرح كرد:
 معمولاً انقلاب ها یا علل داخلى دارند یا علل خارجى. در بارۀ علل و زمینه هاى داخلى انقلاب ٥٧ باید گفت كه تا ٦ ماه پیش از سال ٥٧ هیچ نشانه اى از یك انقلاب ـ آنهم از نوع اسلامى آن ـ در ایران وجود نداشت.رژیم شاه اگر چه با دشوارى هائى در زمینۀ گرانى اجناس و كمبود مسكن روبرو بود، اما این مشكلات آنچنان نبود كه آبستنِ یك انقلاب عظیم باشد.

از نظراقتصادى، در آستانۀ انقلاب ٥٧ درآمد سرانۀ مردم اگر چه به شكل ناعادلانه اى توزیع مى شد با اینحال در مقایسه با دیگر كشورهاى درحال توسعه، رقم بالائى بود(بیش از دوهزار دلار). اكثریتِ مردم شهرها نسبت به سال هاى پیش ، وضع مادى بهترى داشتند و طبقۀ متوسط شهرى ( كارمندان و حقوق بگیران)از رفاه مناسبى برخوردار بودند. در این میان، آتش سوزى سینما ركس آبادان (در28 مردادماه ٥٧) به تأثرات و هیجانات مردم دامن زد. این فاجعۀ هولناك (كه بدست مذهبى هاى متعصّب هوادارِ خمینى انجام شده بود) بُعد تازه اى به مبارزات مردم علیه شاه داد.

درعرصۀ خارجى،رژیم شاه نه مدیون بانك هاى خارجى بود ونه در جنگ با همسایگانش(مثلاً عراق) ضعیف وناتوان شده بود بلكه ازنظرمالى و اقتصادى،ایران درآن زمان داراى چنان قدرت و بضاعتى بود كه به بسیارى از كشورهاى اروپائى و آسیائى و آفریقائى وام و یا كمك مالى داده بود هر چند كه درآمدهاى سرسام آورِ نفتى و بى برنامه گى هاى رژیم در سرمایه گذارىِ درستِ این درآمدها  باعث نوعى اختلال در ساختار اقتصادى ایران شده بود.

بنابراین در بارۀ علل و عوامل انقلاب ٥٧، مى توان این ملاحظات یا سئوالات را مطرح كرد:
١ ـ حضور اتحاد جماهیر شوروى سوسیالیستى در مرزهاى ١٩٠٠ كیلومترى با ایران و تحركات و تحریكات دائمى این دولت براى دست یابى به آب هاى خلیج فارس و سلطه بر ایران (توسط حزب توده و عوامل و سازمان هاى وابسته)،
٢ ـ تحولات سیاسى در افغانستان وخطرِ ایجاد یك رژیم كمونیستى وابسته به شوروى و حضور ارتش سرخ در این كشور، آیا خطر كمونیسم در ایران و در نتیجه: ضرورت ایجاد یك «كمربند سبز» در مقابله با  ارتش سرخ  را در ذهن و ضمیر دولت هاى غربى (خصوصاً آمریكا) تقویت نكرده بود؟
٣ ـ استقلال طلبى هاى شاه درمیان كشورهاى منطقه وخصوصاً رهبرىِ وى درهدایت سازمان اوپك جهت استقلال وافزایش قیمت نفت و انعكاسات این افزایش قیمت یا «شوك نفتى» بر اقتصاد اروپا و آمریكا وخصوصاً تهدیدات صریح شاه در افزایش هرچه بیشتر قیمت نفت و سپردن تأسیسات نفتى ایران به دست متخصّصان و مهندسان ایرانى و… آیا خوشایند دولت هاى آمریكائى و اروپائى بوده؟
٤ ـ سوداى شاه در ایجاد یك ارتش مدرن و بسیار قدرتمند (با توجه به حسّاسیّت ژئوپولیتیكى ایران در منطقه) و تلاش هاى پى گیر شاه براى خرید و احداث نیروگاه اتمى و ارتقاء ایران به یك قدرت اتمى در منطقه، آیا باعث نگرانى دولت هاى اروپائى و آمریكائى نبود؟
5 ـ معاهدۀ الجزایرومذاكرات پیروزمندانۀ شاه با رژیم عراق(صدام حسین)در استیفاى حقوق تاریخى ایران در  «اروند رود»(شط العَرب) و در نتیجه: تغییرتوجۀ ارتش عراق از مرزهاى ایران به اسرائیل و شعارهاى ضد اسرائیلى رژیم عراق ( كه بعد از جمال عبدالناصر، سوداى رهبرى پان عربیسم را در سر داشته) تا چه حد مورد رضایت اسرائیلى ها و آمریكائى ها مى توانست باشد؟
6 ـ همۀ این استقلال طلبى ها و خصوصاً تأكید شاه بر ناسیونالیسم ایرانى و تاریخ تمدن ایران باستان آیا در ذهن وُ ضمیر دولت هاى آمریكا و اروپا از شاه تصویر یك «یاغى» یا «سركش» را تداعى نمى كرد؟

بهرحال دریادآورى انقلاب ٥٧ نمى دانم چرا همیشه این سخن چرچیل یا یكى از وزیران امور خارجۀ انگلستان بیادم مى آید كه گفته بود:

-«دولت انگلیس درآسیا دوستان دائمى ندارد بلكه منافع دائمى دارد».

این ها سؤالاتى است كه پس از ٢٣ سال فاصله، امروز مى توان بهتر و روشن تر به آنها پاسخ داد و ازاین طریق مى توان به زمینه ها،علل و عوامل ظهور«امام خمینى» و ضرورت انقلاب ٥٧ پى برد.

متأسفانه ، نوعى ماهیّت گرائى مطلق در ارزیابى رژیم شاه (بعنوان یك رژیم وابسته و دست نشانده) روشنفكران ما را از درك تضادهاى محمد رضاشاه با دولت هاى اروپائى و آمریكائى باز داشت. در واقع، در فضائى از اشتباهات یا ندانم كارى هاى سیاسى، هر یك از ما آتش بیارِمعركۀ انقلاب بودیم.    

 

 

  زاده‌گانِ زُهدانی مشترک،شعری از جهانگیر صداقت فر

نوامبر 3rd, 2020

 

بسی‌ پیش از آن که این لقب

                          در گندابه‌ی تلبیس

                                           تخم ریختن بیاغازد،

من تو را “برادر” خطاب کرده بودم.

نه به مصداقِ تخلّصی که خوش آیندِ شأنِ تو باشد

نه،

بل،

   به راستی‌،

ما هر دو

        زاده‌گانِ زُهدانی مشترکیم،

که بر سرِ سفره‌ی پستانِ یکی‌ مادر

                                هم نواله‌گان بودیم.

 

[تو را،

       و مرا،

  داغی از تیغِ خصمی یگانه

                           به یادگار

                                   بر سینه نقش است].

 

دریغا،

نظرگاهت را، اما

ابرینه‌یی از کینه آنچنان پرده برکشیده بود،

که دوست را از دشمن باز نشناختی

و با خشمی مشکوک

                   به جان و جهانم به تلخی‌

                                           تاختی.

 

سرنوشتِ ما را از خونی همگون به گلبرگِ شقایق برنبشته ا‌ند.

هم سرگذشت!

عطوفتِ دست ات را به دستِ من بسپار

تا طنینِ طپش هامان را  هم نوا کنیم ؛

ما زخمِ مشترکیم:

بیا تا به تاوَلِ ملالِ هم   اعتنا کنیم.

بیا یکدگر را دوباره

                  صمیمانه

                          برادر صدا کنیم.                                       

لوس آنجلس- ۱۹ ژانویه ۲۰۱۲

            

 

 

 

 

بررسی تاریخی، هرمنوتیک و جامعه شناختی قرآن،دکتر جلال ایجادی

نوامبر 3rd, 2020

کتاب‭ ‬‮«‬بررسی‭ ‬تاریخی‭ ‬و‭ ‬هرمنوتیک‭ ‬و‭ ‬جامعه‭ ‬شناختی‭ ‬قرآن‮»‬‭ ‬از‭ ‬جلال‭ ‬ایجادی،‭ ‬یک‭ ‬نوشته‭ ‬تحقیقی‭ ‬آکادمیک‭ ‬در‭ ‬زمینه‭ ‬اسلام‭ ‬شناسی‭ ‬و‭ ‬پژوهش‭ ‬علمی‭ ‬در‭ ‬باره‭ ‬قرآن‭ ‬بشمار‭ ‬می‌آید‭. ‬این‭ ‬کتاب،‭ ‬یک‭ ‬شناخت‭ ‬علمی‭ ‬قرآن‭ ‬منطبق‭ ‬بر‭ ‬روش‭ ‬تاریخی‭ ‬هرمنوتیک،‭ ‬را‭ ‬عرضه‭ ‬نموده‭ ‬و‭ ‬بدور‭ ‬از‭ ‬توهم‭ ‬و‭ ‬تقدس،‭ ‬شرایط‭ ‬پیدایش‭ ‬و‭ ‬شکل‭ ‬گیری‭ ‬و‭ ‬تغییرات‭ ‬تاریخی‭ ‬قرآنی‭ ‬را‭ ‬توضیح‭ ‬می‌دهد‭. ‬قرآن‭ ‬منشا‭ ‬جادوئی‭ ‬ندارد‭ ‬بلکه‭ ‬محصول‭ ‬تاریخ‭ ‬اجتماعی‭ ‬و‭ ‬سیاسی‭ ‬قلمرو‭ ‬سامی‭ ‬و‭ ‬عربی‭ ‬و‭ ‬قدرت‭ ‬سیاسی‭ ‬خلافت‭ ‬عربی‭ ‬است‭. ‬این‭ ‬پژوهش‭ ‬به‭ ‬خواننده‭ ‬اجازه‭ ‬می‌دهد‭ ‬تا‭ ‬تاریخ‭ ‬واقعی‭ ‬و‭ ‬مضمون‭ ‬تاریخی‭ ‬قرآن‭ ‬درک‭ ‬شود‭. ‬این‭ ‬کتاب‭ ‬در‭ ‬راستای‭ ‬تحقیق‌های‭ ‬گوناگونی‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬غرب‭ ‬متولد‭ ‬شده‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬همسویی‭ ‬با‭ ‬آثاری‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬زمینه‭ ‬جامعه‌شناسی‭ ‬دین‭ ‬و‭ ‬تاریخ‭ ‬علمی‭ ‬ادیان‭ ‬در‭ ‬دانشگاه‌های‭ ‬غرب‭ ‬تدریس‭ ‬می‌شود‭. ‬این‭ ‬کتاب‭ ‬نه‭ ‬تنها‭ ‬یک‭ ‬پژوهش‭ ‬علمی‭ ‬است‭ ‬بلکه‭ ‬افزون‭ ‬برآن،‭ ‬متکی‭ ‬بر‭ ‬جامعه‌شناسی‭ ‬نقادانه‭ ‬دین‭ ‬بوده‭ ‬و‭ ‬حامل‭ ‬اندیشه‌ای‭ ‬است‭ ‬که‭ ‬با‭ ‬مدرنیته‭ ‬فرهنگی‭ ‬و‭ ‬فلسفی‭ ‬و‭ ‬اجتماعی‭ ‬گره‭ ‬خورده‭ ‬است‭. ‬

اسلام‭ ‬شناسی‭ ‬رایج‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬مجموعه‌ای‭ ‬از‭ ‬تبلیغات‭ ‬اسلامگرایان‭ ‬است‭ ‬و‭ ‬فاقد‭ ‬ارزش‭ ‬علمی‭ ‬می‌باشد‭. ‬دیدگاه‭ ‬اسلامی‭ ‬فاقد‭ ‬درک‭ ‬فلسفی‭ ‬و‭ ‬تاریخ‭ ‬انتقادی‭ ‬می‌باشد‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬طول‭ ‬تاریخ‭ ‬سدی‭ ‬در‭ ‬برابر‭ ‬دانش‭ ‬و‭ ‬گسترش‭ ‬فرهنگ‭ ‬نو‭ ‬بوده‭ ‬است‭. ‬توسعه‭ ‬فکر‭ ‬مدرنیته‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬مشروط‭ ‬به‭ ‬نقد‭ ‬علمی‭ ‬قرآن‭ ‬و‭ ‬اسلام‭ ‬می‌باشد‭. ‬مطالعه‭ ‬کتاب‭ ‬‮«‬بررسی‭ ‬تاریخی‭ ‬و‭ ‬هرمنوتیکی‭ ‬و‭ ‬جامعه‭ ‬شناختی‭ ‬قرآن‮»‬،‭ ‬یک‭ ‬ضرورت‭ ‬تاریخی‭ ‬برای‭ ‬جامعه‭ ‬روشنفکری‭ ‬و‭ ‬سیاسی‭ ‬و‭ ‬شهروندان‭ ‬آگاه‭ ‬بشمار‭ ‬می‌آید‭.‬

برای تهیّۀ کتاب بانشانی نشرمهری(در لندن)تماس بگیرید:

     [email protected]

فراخوان انجمن جهانی قلم در بارۀ سه نویسندۀ زندانی در ایران

نوامبر 1st, 2020

کانون نویسندگان ایران
متن ترجمه شده‌ی فراخوان انجمن جهانی قلم

ایران: نویسندگان بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن در زندان

شبکه اقدام فوری

در ۲۶ سپتامبر ۲۰۲۰ سه نویسنده‌ی ایرانی، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن به خاطر نوشته‌های انتقادی‌شان برای تحمل احکام زندان خود، روانه‌ی اوین شدند. انجمن جهانی قلم بر این باور است که اتهامات علیه این سه نویسنده، نقض حق آزادی بیان است و به این ترتیب خواهان آزادی آن‌ها از مقامات ایرانی شده است.

سلیل تریپاتی (Salil Tripathi)، رئیس کمیته‌ی نویسندگان دربندِ انجمن بین‌المللی قلم، در این‌باره می‌گوید: «بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن هرگز نمی‌بایست محاکمه و محکوم می‌شدند و خاصه در شرایط کنونی که کووید ۱۹ در ایران شایع شده است به هیچ وجه نباید زندانی شوند. این نویسندگان صرفاً به دلیل نقد مستمر دولت‌های وقت در ایران تحت تعقیب و آزارقرارگرفته‌اند. شگفت آن که یکی از اتهام‌های این نویسندگان حضور بر سر مزار نویسندگان مخالف است. در زمان شیوع عالمگیر ویروسی که تأثیری جدی بر اوضاع ایران گذاشته است، اولویت دولت ایران باید حفظ سلامت عمومی باشد نه مرعوب ساختن و به زندان افکندن نویسندگان.»

لطفاً اقدام کنید و با عنایت به نکات زیر لغو احکام زندان نویسندگان نام برده را درخواست کنید:

● واداشتن مقامات ایران به فسخ اتهامات علیه نویسندگان، بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن. این محکومیت‌ها، تخلف آشکار از ماده‌ی 10 میثاق بین‌الملل حقوق مدنی و سیاسی (ICCPR) است که ایران یکی از اعضای آن است؛

فراخوان برای آزادی فوری و بی قید و شرط آنها؛

● از مقامات دولت ایران بخواهید به سوءِ ‌استفاده از نظام قضایی برای اذیت و آزار نویسندگان پایان دهند و تمام کسانی که صرفاً برای استفاده از حق آزادی عقیده و بیان به زندان افکنده شده‌اند را بی درنگ آزاد کنند. درخواست‌های خود را برای مقامات زیر در ایران بفرستید:

• رئیس قوه‌ی قضائیه‌ی جمهوری اسلامی ایران، حجت الاسلام ابراهیم رئیسی
نشانی: ایران، تهران، خیابان ولی عصر، بن بست عزیزی، شماره ۴، روابط عمومی قوه‌ی قضائیه جمهوری اسلامی ایران
ایمیل:  [email protected]
توییتر: @Iran_UN (انگلیسی)

• رئیس جمهوری اسلامی ایران، حسن روحانی
نشانی: ایران، تهران، میدان پاستور، خیابان پاستور، دفتر رئیس جمهوری اسلامی ایران
ایمیل: [email protected]
توییتر: @HassanRouhani (انگلیسی) و @Rouhani_ir (فارسی)

لطفا رونوشت درخواست‌ها را به سفارت ایران در کشور خودتان ارسال کنید: https://embassy.goabroad.com/embassies-of/iran
خواهشمندیم انجمن بین‌المللی قلم را از هر یک از اقدامات خود و  پاسخ‌هایی که دریافت کردید، مطلع کنید.
همچنین از اعضای انجمن جهانی قلم دعوت می‌شود که هرگونه اطلاعات خود را از بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن و کارزارهای مبارزاتی مراکز خود را از طریق رسانه‌های جمعی به اشتراک بگذارند.

اعضا دعوت می‌شوند به:

● انتشار مقاله و نظرها در مطبوعات ملی یا محلی با تأکید بر پرونده‌ی بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن و مورد آزادی بیان در ایران؛
● به اشتراک گذاری اطلاعات درباره‌ی بکتاش آبتین، رضا خندان مهابادی و کیوان باژن و فعالیت‌های کارزاری خود از طریق رسانه‌های اجتماعی.

لطفاً انجمن جهانی قلم را از فعالیت‌های خود مطلع سازید.

سابقه:

خندان (مهابادی)، آبتین و باژن اعضای کانون نویسندگان ایران (IWA) هستند و هر کدام از آنان آثار بسیاری درباره‌ی تاریخ [ادبیات] ایران، جامعه‌شناسی و نقد ادبی نوشته‌اند. آنها در ماه مه ۲۰۱۹ (اردیبهشت ۱۳۹۸) به دو اتهام تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور محاکمه و به زندان محکوم شده‌اند. یکی از مصادیق این اتهام‌ها اثر مشترکی است درباره‌ی تاریخ کانون نویسندگان ایران، نهادی که ده‌ها سال است که حکومت‌های وقت ایران را به نقد کشیده است. مصداق دیگر این اتهام‌ها حضور بر سر مزار شاعران و نویسندگان مخالف حکومت است. خندان (مهابادی) و آبتین هر یک به شش سال و باژن به سه سال و نیم زندان محکوم شده‌اند. آنان از نخستین جلسه‌ی دادگاه خود در ژانویه‌ی ۲۰۱۹ (دی ماه ۱۳۹۸) تا کنون از حق داشتن وکیل مدافع محروم بوده اند و در واکنش به این محرومیت از دفاع از خود خودداری کرده‌اند. از آن زمان تا کانون هرکدام از این نویسندگان با قرار وثیقه یک میلیارد تومانی (تقریبا معادل دویست و چهل هزار دلار برای هر یک) آزادند.

در مارس ۲۰۲۰ (اسفند ۱۳۹۸) نویسندگان نامبرده برای اجرای احکام حبس به زندان فراخوانده شدند. اما، به علت خطر جدی ابتلا به ویروس کووید -۱۹، از معرفی خود به زندان سرباز زدند. در همین تاریخ، مقامات دولت ایران به علت شیوع کووید -۱۹ در زندان‌های کشور، شماری از زندانیان را به طور موقت آزاد کردند. تا اواخر آوریل ۲۰۲۰ (اوایل اردیبهشت ۱۳۹۹) بیش از صد هزار زندانی آزاد شدند و این درحالی بود که از درون زندان‌ها خبرهایی از شورش زندانیان و شیوع بیماری گزارش می‌شد.

انجمن بین‌المللی قلم نگران شمار زیادِ نویسندگان و کنشگرانی است که در ایران تنها به دلیل استفاده از حق آزادی بیان خود بازداشت یا زندانی شده‌اند. فهرستی که از سال ۲۰۱۹ در اختیار این انجمن است شامل نویسندگان بسیاری است که درایران یا در زندان به سر می‌برند و یا دوران محاکمه‌ی خود را می‌گذرانند. این امر نقض صریح تعهدات بین‌المللی جمهوری اسلامی ایران در قبال قوانین بین‌المللی مربوط به حقوق بشر است؛ نقضی که عمدتاً به محدودسازی آزادی بیان، آزادی تشکل و آزادی تجمع‌های مسالمت‌آمیز مربوط می‌شود. نگرانی انجمن بین‌المللی قلم درباره‌ی نویسندگان زندانی به ویژه آنگاه بیشتر می‌شود که شیوع کووید -۱۹ و گزارش‌های مربوط به خشونت در زندان‌های ایران را نیزدر نظر بگیریم.

مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش دوم)،علی میرفطروس

اکتبر 30th, 2020

 

 

*سالها پيش از ظهور آيت الله خمينى،فلسفۀ «ولايت»(چه دينى، چه لنينى)و تئورى انقلاب اسلامى بوسيلۀ روشنفكران و«فیلسوف»هاى ما  تدوين شده بود،فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهالِ نورسِ تجدّدگرائىِ عصر رضا شاه و محمد رضاشاه، سرانجام، گورى براى جامعۀ ما كَند كه همۀ ما در آن خفتيم.

* مفهومِ«تجدّدگرائى وارونه» در نقدِ تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه  دقیق یا درست نیست.

* براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در بر گرفته، شهامت و شجاعت اخلاقى فراوانى لازم است.

***

بخش نخست 

نشریۀ تلاش: گفتگو با على ميرفطروس را در اين شماره  پى مى گيريم.امّا براى يادآورى، توجّۀ خوانندگان گرامى را به محورهايى از بخش نخستِ اين گفتگو جلب مى نمائيم:

على ميرفطروس دربارۀ علّت اصلى رويكرد كنونى روشنفكران ايرانى به انقلاب مشروطه، پيش از هرچيز به تحليل از ماهيّت اين حركت بزرگ تاريخى ملّت ايران به مثابۀ «عصيان و طغيانى درمرزِ انحطاط و پوسيدگى» پرداخته وازآن بعنوان لحظۀ بيدارىِ ملّتى ياد مى كند كه«پس ازقرن ها سکوت و سكونِ ناشى از تحجّر و استبداد  به خود مى آيد».

خواست ها و عقايد روشنفكران نهضت مشروطه به قول على ميرفطروس «يك قرن جلوتر از عقايد روشنفكران و رهبران سیاسى در انقلاب ۵۷ بود» امّا چرا آن مطالبات وعقايد و «به خود آئىِ ملّىِ» آنگونه كه مى بايست ببار ننشست؟
دراين باره ميرفطروس بر«بُن بست هاى اساسى »كه ريشه در شرايط جغرافيائى،تاريخى، اجتماعى و اقتصادى كشورمان داشته، تكيه نموده و توجّۀ خواننده را به «ضرورت تعمّق بيشتردرتاريخ ایران و مسئلۀ دولت»و چگونگى پيدايش آن در ايران،رابطۀ دولت و ملّت، فقدان مالكيّت خصوصى، مسئلۀ تمركز قدرت و نقش و اهميّت اقتدار حكومتى در حفظ استقلال، امنيّت و تماميّت ارضیِ كشور جلب مى کند.
به دليل همين شرايط خاص و متفاوتِ كشورمان نسبت به كشورهاى غربى است كه على ميرفطروس دربحثِ «سُنّت ومدرنيته »نسبت به«همانند سازى  ايران با جوامع غربى» هُشدار داده  و از« تقليلِ پيدايش تجدّد واستقرار جامعۀ مدنى به اراده گرائى»انتقاد مى كند.

در پايان، ميرفطروس رهائى از چنگِ«اين فرهنگ كربلا و تعزيه، اين آئین قربانى و شهادت،اين فرهنگ عزا و مصيبت وُ زارى و اين امام زاده بازى هاى سياسى ـ مذهبى» را راهگشاى ايران بسوى تجدّد، جامعۀ مدنى، آزادی و دموكراسى مى داند.اكنون نظرخوانندگان را به ادامۀ اين گفتگو جلب مى كنیم. (نشریۀ تلاش،آبان 1380).

***

تلاش : با توجه به آنچه كه شما در بارۀ ضعف ها و محدوديّت هاى تاريخى گفته ايد و خصوصاً با توجه به ساختارهاى عقب ماندۀ اقتصادى و فرهنگى جامعه ، آيا – واقعاً -رضاشاه و محمد رضاشاه مى توانستند اصلاحات اجتماعى شان را بدون اقتدار سياسى يا ديكتاتورى پيش ببرند؟
ميرفطروس : من فكر مى كنم كه اين، سئوال مهمى است كه پاسخ روشن و منصفانه به آن،«مسئله ساز» باشد.«مسئله ساز»به اين معنا كه بخاطر تنگ نظرى هاى سياسى ـ ايدئولوژيك، داورىِ شفّاف و روشن در اين باره ممكن است ما را با تهمت هاى فراوان روبرو نمايد.به هرحال به قول تولستوی: «ما بايد از چيزهائى سخن بگوئيم كه همه مى دانند ولى هر كس را شهامتِ گفتن آن نيست».

دوران رضاشاه و محمد رضاشاه با آنكه درخشان ترين دوران در صد سال اخير است، با اينحال از نظر شناخت واهميّت واقعى آن،از تاريك ترين، مبهم ترين و آشفته ترين دوره هاست.شناخت واقعى اين دوران خصوصاً بدان جهت اهميّت دارد كه ما را به زمينه هاى رشد يا علل عدم رشدِ تجدّد و مدرنيته درايران، آگاه مى كند.بهمين جهت درمقايسۀ جوامع غربى،من تعبيرهائى مانند«تجدّدگرائىِ وارونه» را در نقدِ تجددگرائى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه   دقیق یا درست نمى دانم ، به اين دليل روشن كه – اساساً- مقايسۀ تجدّدگرائى در ايران با تجدّدگرائى در اروپا  يك قياس نادرست يا «مَع الفارق» است. واقعاً كدام نهاد سياسى ، اقتصادى يا اجتماعىِ ما شبيه جوامع غربى بوده تا بر اساس آن ما نيز بتوانيم تجددگرائى غربى يا «غيرِ وارونه» داشته باشيم؟ خودِ همين مسئلۀ پيدايشِ «دولت» درايران و تفاوتش با مفهوم اروپائى دولت؛همين سُنّت تاريخى و درازمدت توزيع قدرت از بالا به پائين و يا همين حملات وحكومت هاى ايلى و گسست ها وانقطاع هاى متعدّدِ تاريخى ـ فرهنگى كه سراسرِ تاريخ ايران را رقم زده اند به اندازۀ درّه اى عميق ، جامعۀ ما را از جوامع غربى جدا مى كنند.

مى خواهم بگويم كه تلقّى ما از تجددگرائى(مدرنيته)بسيار آشفته است چرا كه عموماً فراموش مى كنيم كه ما از تجددگرائى در ايران صحبت مى كنيم و نه مثلاً در فرانسه و انگلستان، و از ياد مى بريم كه رشد مدرنيته در كشورهاى اروپائى نيز يكدست وُ هماهنگ نبوده بطوريكه مثلاً زمانى كه فرانسه  و انگلستان دوران رشد مدرنيته را تجربه مى كردند؛ جامعۀ آلمان در يك دوران كشاورزى یا  فئودالى دست و پا مى زد.هر يك از كشورهای غربى در رسيدن به مدرنيته راه ها،مسائل و مشكلات خودشان را داشتند،همچنانكه ژاپن(كه از نظرِتاريخى و فرهنگى به ما نزديك تراست)نيزنه ازطريق دموکراسی و آزادی های سياسى بلكه پس از حمله نظامى متفقين(خصوصاً آمريكا) و«از بالا» به تجدّد و مدرنيته رسيده است.

بر اين مسائل  تأكيد مى كنم تا بعنوان يك متدلوژى از غلطيدن به «اينهمانى» و شبيه سازىِ جامعۀ ايران با جوامع اروپائى پرهيز كنيم. بسيارى از روشنفكران ما ـ سال ها ـ با رونويسى ازبرنامه هاى حزب كمونيست شوروى وكوبا و چين،كوشيدند تا براى جامعۀ ايران «چه بايدکرد؟» بنويسند.عده ای هم با گره زدنِ انديشه هاى سارتر و هانرى كرُبَن به عقايد شيخ مرتضى مطهرى و علامه طباطبائى، كوشيدند تا «آسيا در برابر غرب» را عَلَم كنند. گروهى هم در لواى مبارزه با «غرب زدگى» و ضرورت «بازگشت به خويش» ضمن هدايت جامعه به «سرچشمه هاى اصيل تشيّع علوى» كوشيدند تا جامعۀ ايران را به «خيش» و دوران گاوآهن برگردانند و در اين ميان چيزى كه ناديده گرفته شد ، انديشه هاى متفكران عصر مشروطيت و بعد ، عقايد روشنفكرانى مانند محمد على فروغى، سيد احمد كسروى، كاظم زادۀ ايرانشهر، ملک الشعرای بهار و ديگران بود…و اينچنين بود که « دروازه هاى تمدّن بزرگ » از فاضلآب هاى انقلاب اسلامى سر درآورد. درواقع ، سالها پيش از ظهور خمینی ، فلسفۀ«ولايت»(چه دينى، چه لنينى)و تئورى انقلاب اسلامى بوسيلۀ روشنفكران و«فیلسوف»های ما تنظيم وتدوين شده بود،فلسفه اى كه ضمن مخالفت با نهال هاى نورسِ تجدّدگرائىِ عصر رضا شاه و محمد رضاشاه ، سرانجام، گورى براى جامعۀ ما كَند كه همۀ ما در آن خفتيم.

بطوريكه گفتم:دورۀ رضاشاه و محمد رضاشاه آنطور كه بايد و شايد مورد بررسى قرار نگرفته است. بيشتر تحليل هاى منتشر شده در بارۀ اين دوران  بدور از انصاف و اعتدال است.اين تحليل ها درواقع مانند آينه هاى شكسته اى هستند كه تصاوير آشفته و مغشوشى از واقعيت ها بدست مى دهند. اين امر، ناشى از اينست كه بيشتر نويسندگان ما با زخم ها و كينه هاى آن ايّام  به حوادث و شخصيت هاى آن دوران نگريسته اند و با نوعى تعلقات و تعصّبات سیاسی- ايدئولوژيك و عُمده نمودن اين يا آن رويداد سياسى ، كوشيده اند تا مسائل و مصائبِ آن دوران را بررسى كنند. من فكر مى كنم براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در بر گرفته، شهامت و شجاعت اخلاقى فراوانى لازم است.
رضاشاه ـ در واقع ـ محصول شرايط عينى و ذهنى جامعۀ ايران بود.او،حاملِ همۀ تناقضات،تضادها، ترديدها و تحولات دورانش بو د. رضاشاه نه آتاتورك بود و نه دكتر مصدّق. او ـ بر خلاف آتاتورك ـ نه اهل كتاب و قلم بود و نه مانند دكتر محمّد مصدّق و ديگران دانشگاه ديده و اروپا رفته.او ـ بدرستی ـ «فرزند زمانۀ خود بود»، با همۀ ضعف ها، محدوديت ها، قدرت ها و كمبودها. به عبارت ديگر: او كسى بود كه پائى در استبداد عصر قاجار و پاى ديگرى در آيندۀ تحولات و تغييرات اساسى داشت. خصلتِ عميقاً نظامى ، پُرتحكّم و پُرديسيپلينِ رضاشاه، از او انسانى خشك و بى انعطاف و مُنضبط مى ساخت كه نه تنها هيچ دركى از آزادى و دموكراسى نداشت بلكه ـ اساساً ـ آزادى و دموكراسى را با هرج و مرج هاى سياسى و آشفتگى هاى اجتماعىِ رايج ، يكى مى پنداشت. از اين گذشته، برخلاف نظر بسيارى، رضاشاه وقتى به قدرت رسيد كه ازمشروطيت ، چيزى باقى نمانده بود و ايران – بين  دو سنگِ آسياب قدرت های روس و انگليس – هر روز خُردتر و ضعيف تر شده بود، آنچنانكه يك روز،دولت روسيه فلان امتياز را می گرفت و روز ديگر دولت انگليس خواستار بهمان امتياز و قرار داد بود.تقسيم ايران بين دو اَبَر قدرتِ روس و انگليس ( در سالهاى ١٩٠٧ و ١٩١٥)چيزى بنام ايران و ملت ايران باقی نگذاشته بود. بعدها، انقلاب١٩١٧روسيه و مسائل داخلى آن كشور، ايران را به «كولونى» يا مستعمرۀ دولت انگليس تبديل كرده بود بطوريكه دركنفرانس صلح  پاريس(١٩١٩)هيأت اعزامى ايران (به سرپرستی محمدعلی فروغی)برای استیفای خسارات جانی ومالیِ ناشی از جنگ را  به كنفرانس راه ندادند.! وضع به گونه اى بود كه بقول وزير مختار انگليس: «ايران مِلك متروكى بود كه به حراج گذاشته شده بود و هر دولتى كه پول بيشترى يا زورِ بيشترى داشت ، مى توانست آنرا تصاحب كند».

در بُعد سياسى، بعد از شكست استبداد صغير محمد على شاه(١٩٠٨-١٩٠٩) و آغاز مشروطيّت دوم، آرايش اوليۀ نيروهاى مشروطه خواه بكلى تغيير يافته بود بطوريكه -بار ديگر- مالكين بزرگ و سرانِ ايلات و عشاير در مجلس و تركيب كابينه ها حاكم شدند و اين تركيب جديد، مُهرِ خويش را بر روندِ حوادث و جريانات سياسى آينده باقى گذاشت.

بى ثباتى هاى سياسى و فقدان امنيّت اجتماعى و بازرگانى ، باعث گرديده بود تا هر يك از سران ايلات و رجال سياسى و بازرگانان براى حفظ منافع وموقعيت خويش و مصون ماندن از تعرّضات و تجاوزات رایج ، خود را تحت الحمايۀ يكى از دو قدرت بزرگ (روس يا انگليس) قرار دهند. رجال صديق و موجّهى(مانند مشيرالدوله ومستوفى الممالک) نيز يا مجبور به مسامحه و مصالحه و مماشات بودند و يا ـاساساً ـازسرپرستى و مسئوليت دولت ها استعفاء مى دادند و سكوت مى كردند. حد متوسطِ زمانِ حيات و دوام كابينه ها دراين دورانِ ٢٠ ساله ، دو ـ سه ماه بود (تنهادر١٠ سال اولِ مشروطیّت 36بار كابينه عوض شد!).گروهى ازمحققان اين دوران را« عصرسقوطِ كابينه ها »ناميده اند.به قول محمدتقی بهار و حسين مكى (در تاريخ بيست سالۀ ايران) :اوضاع داخلى  چنان آشفته و پريشان بود كه هيچ يك  از رجال سياسى،حاضر نمى شدند پستِ نخست وزيرى را قبول كنند.نتيجۀ اين بحران ها و آشفتگى ها اين بود كه هيچ خِشتى براى سازندگى ايران گذاشته نمی شد و هيچ طرحى برای توسعۀ اجتماعى و صنعتى كشور به اجراء در نمى آمد.جنگ جهانى اول(1914 -١٩١٨)آخرين ضربۀ كارى را بر پيكرِ نيمه جانِ ايران وارد كرده بود و جامعۀ ما، در تلاطم ناامنى ها و آشفتگى هاى جدید شاهدِ دُور تازه اى از هرج و مرج هاى سياسى ـ اجتماعى شد…اينچنين بود كه مثلاً شيخ خزعل با حمايت نيروهاى انگليس، مالك الرقاب شاهرگ حياتى اقتصاد ايران ـ يعنى مناطق نفت خيز خوزستان- شده بود و مناطق نفت خيز دیگر نيز،مِلك طلقِ سرانِ بختيارى و ديگر ايلات بشمار مى رفت .بر همۀ اين ناتوانى ها و آشفتگى ها، حكومت آيات عظام و نفاق و جدال فرقه هاى مذهبى را نيز بايد افزود كه با تقسيم كردن جامعه به شيخى، كريمخانى ، حيدرى،نعمتى، شيعه ، سُنّى ، يهودى ، زرتشتى و نصارى (مسيحى) ، هريك محلات ، مدارس و بازارهاى خود را داشتند و حتّى از روابط عادىِ انسانى باهم پرهيز مى كردند. اين امر، باعث پراكندگى و تضعيف همبستگى هاى ملّى شده بود.درچنين شرايطى، روشنفكران ترقيخواه و رجال برجستۀ سياسى ،مى كوشيدند تا هويّت ملى را به جاى هويّت اسلامى و وفادارى هاى ملى را جانشين تعلّقات ايلى و اسلامى نمايند.

آشوب ها وآشفتگی های سیاسی-اجتماعی بعد از مشروطيت(تا زمان رضاشاه)به اين دسته از رهبرانِ     سياسى و روشنفكران آموخته بود كه جامعۀ ايران تا به استقلال و اقتدار سياسى، امنيّت ملى و توسعۀ اجتماعى نرسد ، سخن گفتن از آزادى و دموكراسى، بيهوده است.بهمين جهت، خواستِ دموكراسى و  آزادى خواستِ مركزى و اصلى روشنفكران آن عصر نبود بلكه خواست هاى اساسى ، تأمين امنیّت ، حفظ تماميت ارضى ايران،استقرار نظم و قانون،استقلال واقتدارسياسى،ايجاد قدرت و دولت مرکزی، جدائى دين ازسياست و كوتاه كردن دستِ مُلّاها ازعرصه هاى آموزشى و قضائى، توسعه آموزش و پرورش و سوادآموزى و رشد تكنولوژى و صنعت بود.

على اكبر سياسى (اولين رئيس دانشگاه تهران) در خاطراتش اشاره مى كند كه رضاشاه اصلاحاتش را از مرامنامۀ«انجمن ايران جوان» اقتباس كرده بود بطوريكه اندكى پس از تأسيس «انجمن ايران جوان» و انتشار مرامنامۀ آن (در فروردين ماه ١٣٠٠ شمسى) سردار سپه، نمايندگان انجمن را به نزد خود فراخواند. از طرف انجمن، اسماعيل مرآت، نفيسى، محسن رئيس و خودِ او (سياسى) به اقامتگاه سردار سپه رفتند. سردارسپه مى پرسد:

-«شما جوان هاى فرنگ رفته چه مى گوئيد؟ اين انجمن ايران جوان چه معنا دارد؟»…

على اكبر سياسى پاسخ مى دهد:

– « ما گروهى جوانان وطن پرست هستيم كه از عقب ماندگى ايران و فاصله اى كه ميان كشور ما و كشورهاى اروپائى وجود دارد، رنج مى بريم و قصدمان از بين بردن اين فاصله است. مرامنامۀ ما هم بر همين پايه  تدوين شده است»…

سردار سپه، مرامنامه را از على اكبر سياسى گرفت و با نگاهى به متنِ مرامنامه مى گويد:

-«اين ها كه نوشته ايد، بسيار خوب است. با ترويج مرامِ خودتان چشم و گوش ها را باز كنيد و مردم را با اين مطالب آشنا كنيد. حرف از شما و عمل از من خواهد بود. به شما قول مى دهم كه همۀ اين آرزوها را برآورَم ، مرام شما را كه مرام خودِ من هم هست ، از اول تا آخر اجرا كنم . اين نسخۀ مرامنامه را نزد من بگذاريد، چند سال ديگر، خبرش را خواهيد شنيد»(نقل به معنا).

ترديدى نيست كه دولت انگليس در قدرت گيرى رضاشاه، منافع و مصالح خود را جستجو مى كرد (با توجه به پيدايش دولت كمونيستى شوروى در مرزهاى شمالى ايران و تمايلات ضد كمونيستى رضاشاه) اما من به چيزى بنام «وابستگى» يا «عامل انگليس بودن رضاشاه» معتقد نيستم. منابع معتبر (خصوصاً اسناد و گزارش هاى مأموران انگليس) بر استقلال و ميهن دوستى رضاشاه تأكيد مى كنند .خوشبختانه امروزه در پرتو مطالعات و تحقيقاتِ ارزندۀ محققّانی مانند كتاب دكتر سيروس غنى، ما مى توانيم درك بهتر و روشن ترى از چگونگى به قدرت رسيدن رضاشاه داشته باشيم.

  مى خواهم بگويم كه رضاشاه بيش و پيش از آنكه از طريق سرنيزۀ سربازانش به حكومت و قدرت برسد،ازطريق حمايت هاى ملى و مردمى-خصوصاً با پشتيبانى عموم رهبران و روشنفكرانِ ترقیخواهِ آن عصر به قدرت رسيد، مانند سيد احمد كسروى، سعيد نفيسى، اقبال آشتيانى ، محمد على فروغى ، على اكبر سياسى،ايرج ميرزا، عارف قزوينى، محمود افشار، على دشتى، محمد تقى بهار، كاظم زادۀ ايرانشهر،ابراهيم پورداوود،على اكبر داور،سيد حسن تقى زاده و سليمان ميرزا اسكندرى(رهبر حزب سوسياليست و پدر معنوى حزب توده ايران) و تا مدتى هم با حمايت دكتر محمد مصدق . بنابراين در آن شرايط مشخصِ تاريخى بقول شاهرخ مسكوب:«رضاشاه، تقديرِ تاريخى جامعۀ ايران بود». ایرج ميرزا همان زمان در بارۀ اوضاع اجتماعى – سياسى ايران گفته بود:

 زراعت نيست،صنعت نيست،ره نيست

اميدى جز به سردارِ سپه نيست.
  نگاهى به اسناد و ادبيات سياسى اين دوران، تمايل شديد روشنفكران مترقى و مردم عادى به ظهور يك«مشت آهنين»،يك«مرد مقتدر»ويك«ديكتاتور ترقيخواه»رابخوبى نشان مى دهد.به عبارت دیگر: در ذهن وُ زبان روشنفكران آن عصر، حكومت رضاشاه بر پايۀ ناسيوناليسم ، تجدّد ، اقتدارگرائی ، استقرارِ امنيّت ، توسعۀ اجتماعى و صنعتى  شكل گرفته بود و استقرارِ دموكراسى و آزادى هاى سياسى  به آينده اى نامعلوم موكول شده بود.

تلاش : حكومت و ساختار قدرت سياسى در بحث هاى «سُنّت و مدرنيته» يكى از محورهاى اصلى مجادلات نظرى است.اگر اجازه دهيد در اينجا به طور ويژه به«حكومت و قدرت سياسى» از زواياى گوناگون بپردازيم. مقدمتاً از يك نگاه تاريخى به برآمدن حكومت ها در ايران آغاز كنيم.

امروز يكى از نقدهاى اساسى، نقد حكومت هاى اقتدارگرا در ايران – به عنوان زمينۀ مهم پايدارىِ استبداد سياسى – مى باشد. اما بر مبناى اسناد و شواهد تاريخى كه شما ارائه مى دهيد، پرسش ما اين است كه خودِ اين شرايط تاريخى يعنى ضرورت مقابله ومقاومت دربرابرِ دست اندازى ها،تجاوزات، قتل ها وكشتارها ودرنتيجه،گسستگى شيرازۀ امور در ادارۀ كشورتا چه ميزان به تداوم حكومت های استبدادى  مشروعيت بخشيده ؟ و آيا جراحات عميق ناشى از اين ناملايمات بر ذهنيّت تاريخى ملّتِ ايران، زمينه ساز قَدَرقدرتى و سلطۀ بلامنازع حكومت ها در برقرارى امنيّت، آرامش، نظم و ادارۀ اموركشور نيست؟
ميرفطروس : در بحث از قدرت و سُنّت پايدارِ استبداد سياسى در ايران به اين نكتۀ اساسى بايد توجه داشت كه در فقدان مالكيت خصوصى، اساساً چيزى بنام «فرد» و«حقوق فردى» نمى توانست مطرح باشد.(در جوامع غربى،مالكيت خصوصى،پايۀ همۀ ارزش ها و تحولات حقوقى و اجتماعى خصوصاً در پيدايش جامعۀ مدنى بوده است). آسمانِ خسيس و كمبود آب و بارندگى در ايران، باعث گرديد تا انسانِ ايرانى به جاى توجه به طبيعت مادى(فيزيك)همواره چشم به آسمان ها(متافيزيك) داشته باشد و از خدا طلب بركت و باران نمايد (درست برخلاف انسان اروپائى)، با اينهمه، همّتِ بلندِ نياكان ما با احداث قنات هاى عظيم و استخراج آب هاى زيرزمينى،باعث شد تا بر اين فقر طبيعى   فائق آيند مثلاً حدود هزار سال پيش ناصر خسرو قباديانى در سفرش به منطقۀ خشك و كويرىِ گناباد ( درغربِ خراسان)از قناتى ياد مى كند كه بيش از ٣٠٠ متر عمق و ٤ فرسنگ (٢٤ كيلومتر)طول داشته است. حدود ١٥٠٠ سال پيش نيز آسيابى كه بوسيلۀ قنات دولت آباد يزد(توجه كنيد به اسم«دولت آباد») كار مى كرد، روزى هزار من (حدود ٤٠٠٠ كيلو) گندم را آرد مى كرد.خودِ يزدى ها دربارۀ اين قنات مى گفتند كه:«از فراوانىِ آب و استعداد، پهلو به دجلۀ بغداد مى زنَد».
درهجوم هاى دائمى قبايل مختلف به ايران،اين تأسيسات توليدى و منابع آبيارى ويران می شدند و اين امر، سلطه و مديريت حكومت ها(برای حفاظت، سرمايه گذارى و تعمير منابع و تأسيسات آبیاری) را تقويت كرد.سلطه مالكيت دولتى بر شبكه هاى آبيارى ومنابع توليدى و وابسته بودنِ تودۀ مردم (رعايا) به سلطان، پیدایشِ«حقوق فردى» يا استقلال «فرد» و ظهورِ سازمان ها و اصناف مستقل از حكومت یا دولت را منتفى مى ساخت.نگاهى به «سياست نامه»ها (از «نامۀ تنسر» تا «سياست نامه»(خواجه نظام الملك) يا«سلوك الملوك» (روزبهان اصفهانى) نشان مى دهد كه در طول تاريخ ايران، مردم ( و حتى وزراء و اشراف و بازرگانان) جزوِ رعاياى سلطان بودند كه هيچ «حق»ى نداشتند جز وظيفه  و تكليف در اجراء يا اطاعت از اوامرِ سلطان ، چرا كه به قول خواجه نظام الملك: «رعيّت،رمه، و پادشاه، شبانِ رعيّت است».

تكرار وُ تداوم حملات قبايل بيابانگرد و ضديّت آنان با شهر و مظاهر شهرنشينى و درنتيجه: ويرانىِ مداوم شهرهاى بزرگ و سپس انتقال قبايل مهاجم و استقرار آنان در شهرها، بتدريج، فرهنگ «شبان ـ رمگى»را درجامعۀ ايران، تقويت و تثبيت كرد.(اصطلاح «شبان- رمگى»از زنده ياد محمدمختاری است).
فقدانِ«حقوق فردى»و بى ارزشى «فرد»آنچنان بود كه حتى مردم شهرها و روستاها اجازۀ دفاع از خود ومقاومت در برابر مهاجمان را نداشتند به طوريكه موردِ موآخذه و حتّى مجازات سلاطين وقت قرار مى گرفتند، مثلاً به قول ابوالفضل بيهقى:

-«وقتى سلطان محمود غزنوى در سفر به بلخ ، بازارِعاشقان [ و چه اسم زيبا و شگفتى است این «بازارِعاشقان» در آن هنگامۀ حملات و هجوم ها و خونريزى ها!] بارى! وقتى سلطان محمود در سفر به بلخ، بازارِعاشقان را سوخته ديد، با عِتاب وعصبانيّت به مردم گفت:
-«مردمانِ رعيّت را با جنگ كردن چه كار باشد؟ تاوانِ اين (ويرانى) از شما خواسته آيد، تا پس از اين،چنين [از خود دفاع] نكنيد…كه رعيّت، جنگ نكند!».

حملات و هجوم هاى پى در پى و پريشانى ها و نابسامانى هاى دائمى، بتدريج انديشۀ «امنيّت به هر قيمت» را به يك ضرورت اجتماعى تبديل كرد و لذا ، فكرِ«سلطانِ جائر(ظالم) و امنيّت لازم» را در ذهن و ضمير مردم ما پذيرفتنى كرد. در واقع، وجود «خدايگان» و«بنده»درتاريخ ايران سابقه اى ديرپا و دراز مدت دارد.اين سنّت ديرپا، و ترويج شهادت طلبى و ايثار  به اضمحلال قطعىِ«فرد» (جزء)در«كل مطلق»(خدا، قطب يا مرشد كامل) شتاب بيشترى بخشيد و باعثِ تداوم و تقويت استبداد سياسى درايران گرديد.  در سايۀ اين اضمحلال فرد است كه دراشعار بیشترِ شاعران ایران ، ضمیرِ «من»-به عنوان يك فرد آزاد و مستقل- حضورچندانى ندارد.شاعران ما حتّى دربيانِ خصوصى ترين حالات وعواطف خويش از ضمير«ما» استفاده كرده اند: اينكه عاشق، وجودِ«خود» را نفى مى كند و با فناى در معشوق،از«خود» چيزى باقى نمى گذارد، روى ديگرِاين اضمحلالِ «فرد» و«فرديّت»  است.

در آستانه قرن ١٦ ميلادى، در حاليكه جوامع غربى (اروپائى)، دستاوردهاى فلسفى و علمى دوران رنسانس را تجربه مى كردند، در ايران با استيلاى قزلباشانِ صفوى، آخرين شعلۀ دانش وُ فلسفه وُ انديشه خاموش گرديد.حكومت ٢٤٠ ساله سلاطين صفوى با رسميّت بخشيدنِ زورمندانۀ تشيّع و تثبيتِ آن در ذهن و ضمير مردم ما،دوران جديدى از اختناق و تعصّبات دينى،رواج خرافات مذهبى وهراس و استبداد سياسى را در ايران گسترش داد به طوريكه بسيارى از محققان- به درستى- اين دوران را «تونلِ وحشت» ناميده اند. بدين ترتيب : فقرِ فلسفه با فلسفۀ فقر (درويشى) و «ايمانِ به سلطه» با «سلطۀ ايمان» درآميخت و دورانِ ديگرى از اسارت و اضمحلال فردىِ ما آغاز گرديد.

در دوران معاصر،سلطۀ ايدئولوژى هاى ماركسيستى ـ لنينيستى و احزاب«طرازنوين» جاى «قطب» و «استادِ ازل» را گرفت و كيشِ شخصيّت در ستايش از استالين، مائو و لنين تبلور يافت. نتيجه اين شد كه«فرد مستقل» به «عنصرى حزبی» و«عقل نقّاد» به «عقل نقال» سقوط كرد و عموم رهبرانِ سیاسی و روشنفکران بجاى تحليل و تفكر، ازاستالين، مائو و لنين «نقل قول» کردند:

در پسِ آينه، طوطى صفتم داشته اند

آنچه استادِ ازل گفت بگو، مى گويم

بخش سوم

چرا دکارت پنهان از چشم‌ها زندگی می‌کرد؟

اکتبر 29th, 2020

 

دکارت به‌عنوان یکی از پنج فیلسوف بزرگ تاریخ محسوب می‌شود: افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و هگل. در شخصیت سرآمد فرانسوی خود درخشان‌ترین نمودهای آن کشور را متجلی ساخت. به همین دلیل چنان به نماد فرانسه بدل شد که یکی درباره‌اش گفت: دکارت خود فرانسه است؛ و این یعنی سرآمدی ملت‌ها بیش از آنکه در شخصیت فرماندهان نظامی و سیاسی متجلی شود در شخصیت ادیبان، شاعران و فیلسوفان تجسم می‌یابد؛ و این باز بدین معناست که سرآمدی روح یا اندیشه بالاترین نوع سرآمدی است.

به‌طورکلی وقتی نام دکارت یا دکارتیسم برده شود فوری آن تصویری بسیار پراکنده در همه‌جا به ذهنمان می‌آید که می‌گوید دکارتیسم همان فلسفه دقت و معیار درست و محاسبات سرد عقلانی است. اینجا یک عقل دکارتی وجود دارد همان‌طور که عقلانیت دکارتی وجود دارد. حتی قصاب به روش دکارتی برایت گوشت تکه می‌کند! بدون شک تا حد زیادی این درست است؛ اما ما فراموش می‌کنیم پایه‌گذار عقلانیت دکارتی تا آن حدی که ما تصور می‌کنیم «عقلانی» نبود بلکه لحظه‌هایی را گذرانده که کمتر چیزی که می‌توان درباره آن‌ها گفت، خارج از حدود عقل و توازن سفت‌وسخت منطقی قرار می‌گیرند و آن‌هم پیش از آنکه حقیقت درخشان برای او روشن شود و ضربه فلسفی بزرگش را بزند.

 

زندگی عجیب

در حقیقت خود زندگی شخصی او خالی از غرابت و استثناها از عموم آدمیان نبود. آن‌طور که معروف است دکارت که سال ۱۵۹۶ در فرانسه متولد شد جز مدت‌هایی کوتاه و منقطع در آن زندگی نکرد. به نظر می‌رسد همانند جهانگرد سیار گاهی به آن سفر می‌کرد.

چنین گفته‌ای دارد: «وقتی فرد برای مدتی طولانی از کشورش دور شود و بعد به آنجا برگردد احساس می‌کند جهانگردی غریبه است». هیچ دلیل شخصی وجود نداشت که او را بر ترک وطنش وادارد. او در یک خانواده متمکن و در طبقه بالای اجتماعی متولد شد. از هیچ‌چیزی که او را مجبور به ترک کشور کند رنج نمی‌برد. او جز اقلیت تحت‌فشار پروتستانت نبود و به اکثریت مسلط کاتولیک وابسته بود. بااین‌حال فرانسه را ترک کرد و جز به‌ندرت و فقط برای حل‌وفصل برخی مسائل خانوادگی یا دیدار با برخی دانشمندان و دوستان در پاریس به آن برنمی‌گشت. این‌گونه است که می‌بینیم پایه‌گذار عقل علمی نوین و افتخار فرانسه و فرانسوی‌های بیش از دوسوم عمرش را در خارج از فرانسه سپری کرد؛ و این بدین معناست که او پس‌ازآنکه هلند را به‌عنوان موطن خود انتخاب کرد بیش از آنکه فرانسوی باشد هلندی بود. در حقیقت هلند در آن زمان از فرانسه آزادتر بود. اندیشمندان از زمان دکارت به آنجا می‌رفتند تا آزادانه فکر کنند و تألیفاتشان را در آن کشور منتشر کنند چون فرانسه همچنان بنیادگرای تاریک‌اندیش بود که آزادی روح و اندیشه را خفه می‌کرد. آمستردام همانند بیروت پیشین برای فرهیختگان عرب بود.

اما به نظر می‌رسد دلیل دیگری برای دوری گزیدن دکارت وجود داشت؛ و آن‌هم عشق تنهایی و انزوا به شکل بی‌سابقه و بی‌نظیر. این مرد دوستدار زندگی و مردم آنچه از آن بسیار هراس داشت این بود که مردم تنهایی و زندگی شخصی او را جدی نگیرند و او این را به‌مثابه تعدی به خود می‌دید. نویسنده سرگذشت او دراین‌باره این داستان را می‌نویسد:

وقتی هنوز در پاریس بود و تبعیدگاه را انتخاب نکرده بود اهل ادب و هنر از هر گوشه و کناری دور او گرد می‌آمدند… از او می‌خواستند پس از هویدا شدن نشانه‌های نبوغ و سرآمدی، قلم‌به‌دست بگیرد. هرروز پیش او می‌رفتند و ساعت‌‌های طولانی دور او گرد می‌آمدند و به او اجازه نفس کشیدن و استراحت نمی‌دادند. همان زمان تصمیم گرفت بی‌خبر محل سکونت خود را تغییر دهد. خانه‌ای در قلب منطقه سان جرمن اجاره کرد و دور آن را با سکوت و پنهان‌کاری گرفت. به پیش‌خدمتش گفت: کاملاً ممنوع است که کسی محل سکونت من را بداند. من می‌خواهم تنها و به‌دوراز همه باشم. دریکی از روزها پیش‌خدمت در خیابان می‌رفت که دوست صمیمی دکارت او را دید و با اشتیاق و علاقه سراغش را از او گرفت و پس از اصرار زیاد و پرسش و پاسخ پیش‌خدمت تن به میل او داد و محل سکونتش را به او گفت. آن دوست به او گفت: فوری پیش او می‌رویم تا ببینیم چه می‌کند. وقتی به خانه رسیدند گام‌هایشان را آرام کردند تا متوجه آن‌ها نشود و رم بکند. درنهایت آرامش وارد آپارتمان شدند و دوست به سمت اتاق‌خواب دکارت رفت و او را از لای در تماشا کرد و با صحنه عجیبی روبه‌رو شد. دید دکارت به پهلو خوابیده و چشمانش را مانند کسی که مدتی به خواب‌رفته روی‌هم گذاشته است. بعد ناگهان از تختخواب جست زد تا پشت میزش بنشیند و چیزهایی روی کاغذ یادداشت کند. بعد به رختخواب و به همان حالت قبل برگشت، دوباره چشمانش را روی‌هم ‌گذاشت و منتظر ‌ماند تا افکار در سرش جمع شوند و آن‌ها را می‌چلاند همان‌طور که آب را از ابر می‌گیرد، بعد دوباره جستی می‌زد و می‌رفت پشت میز و عصاره افکارش را روی کاغذ می‌ریخت. مسئله همین‌طور بارها و بارها تکرار شد تا هرچه داشت به پایان برسد. پس‌ازآن بیرون ‌آمد و لباس تنش کرد. درهمان لحظه دوستش سرفه کوچکی ‌کرد و در زند تا به دکارت بگوید تازه‌رسیده و چیزی ندیده است»

دکارت پس از سفر به کشورهای شمال اروپا احساس شادی بزرگی کرد چون کسی او را در محله نمی‌شناخت و کسی توجهی به او نداشت. درنتیجه او برعکس برخی روشنفکران عرب که اگر مردم هرروز برای آن‌ها طبل نکوبند و سرنا ننوازند نمی‌‌توانند زندگی کنند… احساس خوشبختی بی‌اندازه می‌کرد از اینکه به میل خود در بازارها و خیابان‌ها می‌چرخید بی‌آنکه کسی بداند او دقیقاً کیست؛ و این‌همه آن چیزی بود که می‌خواست. اگر می‌فهمیدند او کیست بسیار می‌رنجید و به‌سرعت محل زندگی‌اش را و حتی شهر را تغییر می‌داد. دکارت از چه می‌ترسید؟ چه کسی او را تعقیب می‌کرد؟

اینجا باید این پرسش را پیش بکشیم: راز این‌همه جست‌وجوی هوسناک تنهایی و انزوا برای دکارت چه بود؟ به این بسنده نکرد که خانه‌اش در پاریس را تغییر دهد و وطنش را به‌طورکلی تغییر داد و به هلند رفت. به این بسنده نکرد از خانه و خانواده‌اش بیرون بزند بلکه به‌طورکلی وطن و هم‌وطنانش را ترک گفت. در حقیقت دکارت می‌دانست که رو به مسئله بزرگی دارد. احساس می‌کرد در درون خود یک بمب ساعتی فلسفی دارد که حجم متراکم میراثی را منفجر می‌کند و مسیحیت اروپایی را از تاریکی قرن‌ها نجات می‌دهد. می‌دانست ناچار است پیش از ساختن ویران کند؛ و این چیزی است که قدرت‌های جبروتی مسلط و چیره اجازه آن را نمی‌دهند. می‌دانست که «خانه جدید برافراشته نمی‌شود مگر بر آوار خانه قدیم» همان‌طور که او به‌صراحت در کتاب مشهورش می‌گوید: گفتار در روش. می‌دانست باید از همه روابط گذشته آزاد شود تا بتواند برای غرب، خرد آزاد جدید را پایه‌گذاری کند. حتی ناچار است از خود یا افکار موروثی‌ قدیمش نیز آزاد شود آن‌طور که خود دریکی از تأملات عالی‌اش می‌گوید: «و اکنون پس‌ازآنکه خود از همه قیدوبندها آزادشده‌ام و پس‌ازآنکه برای خود هرگونه آسایش و عزلت آرام را مهیا ساختم، به‌طورجدی به سمت مأموریت اساسی خود می‌روم: ویران ساختن بی‌وقفه همه افکار گذشته‌ام». این‌همه میل به تکه‌تکه کردن و ویران ساختن برای چه؟ چون انباشته‌های میراثی خفه‌کننده بود و همانند وضعیت امروز جهان عرب دیگر غیرقابل‌تحمل شده بود. دیگر آنکه همچون همه سرآمدان بزرگ، می‌خواست در دیوار بسته تاریخ شکافی ایجاد کند؛ و آنگاه تاریخ نفس راحتی می‌کشد. به این باید صحنه بسیار بسیار مهمی را افزود: دکارت می‌دانست که تحت تعقیب است بلکه مورد تهدید حذف فیزیکی از سوی تاریک‌منشان است اگر مسئله‌اش پیش از موعد رو شود. به همین دلیل بسیار مراقب بود و با قسم‌های شدید می‌گفت در دین آبا و اجدادش اخلاص دارد و جز آن نمی‌پذیرد؛ و همه برای ترس از این بود که او را پیش از تکمیل تألیفات فلسفی‌ و آغاز انقلاب فکری‌اش برای دوره‌های بعد بکشند؛ و این بدین معناست که او می‌دانست آن‌ها می‌دانند او کیست و چشم‌های مراجع بالا بر او قرمز شده است؛ و به‌هیچ‌وجه به او اجازه نمی‌دهند اصول ثابت ملت و مقدسات آن را ویران کند: یعنی خرافات موروث دینی؛ و این همان چیزی است که در حقیقت جرأت آن را نیافت اما کلیدش را داد. سپس شاگردش اسپینوزا پس از او آن را محقق ساخت.

این‌گونه بود که دکارت گام‌به‌گام به نقطه سرنوشت‌ساز نزدیک می‌شد. سال ۱۶۱۹ برای انجام سفر شخصی هلند را به مقصد آلمان ترک کرد تا خود و حقیقت را جست‌وجو کند. حیران و سرگشته بود پیش از آنکه پس از تلاشی سخت به آن برسد. شب ۱۰ نوامبر سه خواب دید که او را به‌شدت تکان دادند. کار چنان خطرناک بود که از جهت روانی او را به مرز جنون کشاند؛ و آن زمان لحظه مهمی را فهمید که جز بزرگان بزرگ درنمی‌یابند: لحظه کشف بزرگ و تجلی. لحظه جوشش حقیقت پنهان‌شده در طی قرن‌ها. پس‌ازآنکه دکارت از آن همهمه سالم بیرون آمد حس کرد گویی وحی از بالا بر او نازل‌شده است. خدای را بر آن نعمت سپاس گفت. ارزش‌ آن غیرقابل محاسبه بود. کسی که از میان آدمیان حقیقت را داشته باشد مالک گنجی است. او از بزرگ‌ترین میلیاردرهای جهان ثروتمندتر است! این‌گونه بود که دکارت دانش والا و روش والاتری را کشف کرد که اروپا را به سمت راه رهایی راهنمایی می‌کند و حتی آن را گلدسته روشنایی ملت‌ها خواهد ساخت. این‌گونه حیرت‌ها و دردها از فلسفه بزرگ دکارتی باریدن گرفت: یعنی روش عقلانی که غرب را از طریق علم و تکنولوژی به سیطره بر طبیعت رساند.

هاشم صالح

برگرفته از الشرق الوسط

منبع:سایت لیبرال دموکراسی

چيستی و چرايیِ ايرانشهر در گفت‌‌و‌گو با تورج دريايی استاد تاريخ دانشگاه كاليفرنيا

اکتبر 28th, 2020

*ايرانشهر توهّم و اغراق نيست.

*من كاملا  با نظر دكتر طباطبايي هم‌عقيده هستم و فكر مي‌كنم كه ايشان درست مي‌فرمايند. اما براي من مساله ايرانشهر اولا يك مساله تاريخي در دوره ساساني است ثانيا يك مساله فرهنگي است. به نظر من ابعاد فرهنگي ايرانشهري يا ايراني با ما هست و ما هر قدر هم سعي كنيم، نمي‌توانيم اين را انكار كنيم. البته در طول تاريخ اين ايده دستخوش تغيير و تحول مي‌شود. 

محسن آزموده

مفهوم «ايرانشهر» در اشاره به قلمروي فرهنگي و تاريخي ايران به ويژه در سال‌هاي اخير و از جمله در نتيجه مباحث دكتر سيدجواد طباطبايي در محافل روشنفكري ايران بحث‌برانگيز شده است. ايرانشهر در اين بيان، هم اشاره به يك سرزمين جغرافيايي و هم دلالت بر يك فرهنگ سياسي و اجتماعي و اقتصادي دارد كه در طول هزاره‌ها به‌رغم فراز و نشيب‌هاي فراوان تداوم داشته و همواره ققنوس‌وار از پس وقايع و رويدادها از خاكستر آنچه ويران شده و سوخته سر برآورده است. مفهوم ايرانشهر همچنين از سوي منتقدان مورد نقدهاي تند نيز قرار گرفته است. اين منتقدان معتقدند كه ايرانشهر نام رمزي براي گرايش‌هاي افراطي ناسيوناليستي است و آن را متهم به باستان‌گرايي و نژادگرايي و تاكيد بر نوعي خاص‌گرايي و در نتيجه ديگري‌سازي مي‌كنند. اما آيا به راستي چنين است؟ آيا مفهومي به اسم ايرانشهر در واقع واقعيتي تاريخي نداشته و امري برساخته ناسيوناليست‌هاي معاصر است؟ در بيان مدافعان مفهوم ايرانشهر اين مفهوم به چه معناست و بر چه امري دلالت مي‌كند؟ اين پرسش‌ها را با تورج دريايي، پژوهشگر و تاريخ‌نگار حوزه مطالعات ايران و استاد تاريخ، مطالعات و فرهنگ ايراني دانشگاه كاليفرنيا در ميان گذاشتيم. دكتر دريايي، رييس مركز ايرانشناسي سامئول مارتين جردن در دانشگاه كاليفرنيا، ارواين و از اعضاي هيات ويراستاري نشريه نامه ايران باستان است و آثار فراواني در زمينه تاريخ ايران باستان به ويژه عصر ساسانيان نگاشته كه بسياري از آنها به فارسي ترجمه شده است ازجمله تاريخ و فرهنگ ساساني با ترجمه مهرداد قدرت ديزجي، شاهنشاهي ساساني، ترجمه مرتضي ثاقب‌فر، شهرستان‌هاي ايرانشهر ترجمه شهرام جليليان، ناگفته‌هاي امپراتوري ساسانيان ترجمه آهنگ حقاني و محمود فاضلي‌بيرجندي.

ابتدا بفرماييد از ديد شما «ايرانشهر» چيست و به چه چيزي دلالت دارد؟ آيا يك به يك قلمرو سرزميني تاريخي اشاره دارد و آيا به يك فرهنگ و تاريخ نظر دارد؟

تورج دریائی:من حدود 20 سال است كه در زمينه مفهوم ايرانشهر كار مي‌كنم البته در پژوهش‌هاي خودم راجع به اين مفهوم عمدتا به دوره ساساني و تداوم ايرانشهري در اين دوره مي‌پردازم. اين ايده بعد تاريخي- فرهنگي دارد. براي من ايرانشهر ايده‌اي است كه از ابتداي دوره ساساني يعني از قرن سوم ميلادي به وجود آمده است. ايرانشهر به معناي شهر يا سرزمين ايرانيان است. يعني هر جايي كه ايرانيان زندگي مي‌كردند، ايرانشهر است. ايراني كه امروز در آن زندگي مي‌كنيم همين ايرانشهر است و مي‌توانيم اسم آن را ايرانشهر بگذاريم. ايران و ايرانشهر مكمل يكديگر هستند و مي‌توان از هر كدام از اين اسم‌ها استفاده كرد. فرهنگي كه در دوره ساساني به وجود مي‌آيد، فرهنگ ايراني يا ايرانشهري است. البته در طول تاريخ اين فرهنگ ايراني كه به وجود مي‌آيد، پوياست و دستخوش تغيير اقوام مختلف و اديان گوناگون است. دوره‌هاي مختلف هر كدام يك لايه(layer) ديگري بر اين فرهنگ ايرانشهري اضافه كرده‌اند. اما هنوز قسمتي از آن هست زيرا زيربناي آن ديد ايرانشهري است. زماني مي‌توانيم بگوييم ايرانشهري نيست كه براي مثال موقعي كه نوروز را جشن نگيريم. ما نوروز را از دوره ساساني در تقويم به ‌طور مشخص داشتيم البته پيش از آن هم بوده است. زماني كه نوروز را جشن نگيريم، ندانيم كه مهرگان كي هست، مي‌توانيم بگوييم كه ايرانشهري نيست. اما وقتي تمام اين مباني فرهنگي ايرانشهري را امروز با خودمان همچنان داريم بايد بدانيم كه مديون همان دوره قديم هستيم.

سابقه و ديرينه مفهوم ايرانشهر چيست و نخستين‌بار اين مفهوم كجا و كي به كار رفته و سير تحولي آن در طول تاريخ به چه صورت بوده است؟

اولين‌بار كردير موبد بزرگ قرن سوم ميلادي در كتيبه‌اش نقشه‌اي را براي ما ترسيم مي‌كند كه در آن مي‌گويد كه ايرانشهر كجاست. در زمان حكومت پادشاهي شاپور اول در قرن سوم ما يك شاهنشاهي پرعظمت بزرگي داشتيم اما باز هم به ديد ايرانيان در درون اين شاهنشاهي قسمتي ايرانشهر بوده است. كردير در كتيبه مذكور استان به استان براي ما توضيح مي‌دهد كه ايرانشهر كجاست كه تقريبا همان مرزهاي امروزي ايران و قسمتي از عراق، افغانستان و آسياي ميانه را شامل مي‌شود و حتي شايد قسمتي در آن سوي درياي خليج‌فارس هم باشد. در طول تاريخ و حتي در دوره ساساني به‌تدريج به ايرانشهر، «اران» يا ايران مي‌گويند و اين نام مي‌ماند. حالا اين ايراني كه هست، دستخوش تغييراتي در دوره ساساني مي‌شود و اين تغييرات بسيار مهم است، زيرا باعث مي‌شود تنها براي كساني كه زرتشتي هستند ايده ايراني بودن مهم نباشد بلكه مسيحيان و مانويان و… هم اين ايده را مي‌پذيرند. در حقيقت همه شهروند ايران مي‌شوند، به همين دليل است كه با آمدن اسلام هنوز تا به امروز ايده ايران با ما تا به امروز مانده است. اين بسيار مهم است.

نسبت ايرانشهر با ايران امروزي چيست؟ برخي متفكران و انديشمندان معاصر مثل دكتر سيد‌جواد طباطبايي از انديشه ايرانشهري و تداوم آن در طول تاريخ تفكر و فرهنگ در ايران ياد مي‌كنند. نظر شما در اين باره چيست و نسبت آنچه شما به عنوان ايرانشهر مطرح مي‌كنيد با ايرانشهر در اين مفهوم چيست؟

من كاملا با نظر دكتر طباطبايي هم عقيده هستم و فكر مي‌كنم كه ايشان درست مي‌فرمايند. اما براي من مساله ايرانشهر اولا يك مساله تاريخي در دوره ساساني است ثانيا يك مساله فرهنگي است. به نظر من ابعاد فرهنگي ايرانشهري يا ايراني با ما هست و ما هر قدر هم سعي كنيم، نمي‌توانيم اين را انكار كنيم. البته در طول تاريخ اين ايده دستخوش تغيير و تحول مي‌شود.

منتقدان دفاع از مفهوم ايرانشهر، آن را مفهومي برساخته(constructed) و معاصر و ايدئولوژيك مي‌خوانند كه از سوي ناسيوناليست‌هاي باستان‌گرا براي تاكيد بر پيشينه «با شكوه» و «با عظمت» ايران به كار رفته و دستاورد آن را جز غيريت‌سازي و ايجاد «توهم تاريخ پرشكوه» نتيجه‌اي در بر ندارد. پاسخ شما به اين انتقادات چيست؟

خير. من معتقد نيستم كه ايده ايرانشهري يك ايده ساختگي است. اگر هم ساخته شده است در 1800 سال پيش ساخته شده و يك پيشينه نيز دارد. اين پيشينه ايرانيان هستند يعني كساني كه دست‌كم از زمان داريوش خودشان را ايراني مي‌خواندند. اگر بخواهيد مي‌توانيد عقب‌تر هم برويد. در اوستا نزديك به 3 هزار سال پيش يا بيشتر به ايران اشاره شده و كساني هستند كه خودشان را ايراني مي‌خواندند، اما دست‌كم مي‌دانيم در 1800 سال پيش كساني گفته‌اند كه ما در ايرانشهر زندگي مي‌كنيم. اگر به اين معنا بگوييم اين ايده «برساخته»(constructed) است، اشكالي ندارد. هر ايده‌اي بالاخره در دوره و زمانه‌اي خاص ساخته شده است. بر اين اساس مي‌توانيم بگوييم كه ايده ايرانشهر هم 1800 سال پيش ساخته شده و اصلا يك تعبير يا ايده معاصر نيست. اينكه ساخت اين ايده را معاصر بخوانيم كاملا اشتباه است و طرح چنين ادعاهايي به دليل بي‌سوادي افرادي است كه نه زبان‌هاي باستاني مي‌دانند و نه متون تاريخي و كهن را مي‌شناسند. من نمي‌دانم چرا مساله ايراني بودن بايد يك مساله ايدئولوژيك باشد. به هر حال ما يك تاريخ و گذشته‌اي داريم و اين موضوع قسمتي از تاريخ و گذشته ماست. مساله شكوه و عظمت نيست بلكه موضوع تداوم يك فرهنگي است كه يك‌سري داده‌هايي دارد و شماري دستاوردهايي داشته كه هنوز با ماست. البته در طول زمان تغيير كرده و اين نكته بسيار مهمي است. مساله ايران و ايرانشهري اصلا ربطي به نژاد در قرن بيست‌ويكم ندارد.

به نظر شما طرح مفهوم ايرانشهر در شرايط كنوني جهان در ميانه نخست سده بيست‌ويكم ميلادي چه اهميتي دارد و چه نتايج و پيامدهايي بر آن مترتب است؟

امروز در دنيا همه به دنبال هويت خودشان هستند. در دوراني زندگي مي‌كنيم كه شاهد جهاني شدن(globalism) هستيم كه اصلا من نمي‌گويم اين امور بد هستند. اما به هر حال هر تمدني يك هويتي دارد و اتفاقا خيلي خوب است كه ما در اين آشفته بازار بي‌هويتي بدانيم كه كي هستيم، از كجا آمده‌ايم و سير اين تاريخ چه بوده است؟ چگونه ايراني‌ها در طول زمان تغيير پيدا كرده‌اند. بحث از يك نژاد نيست. ايراني بودن يعني كسي كه به فرهنگ و تمدن ايران پايبند است و مي‌تواند در اين مرزها هم زندگي كند و حتي فراتر از آنها باشد. اگر ندانيم كه از كجا مي‌آييم و هويت‌مان چيست، قاعدتا در قرن بيست‌ويكم پيروز نخواهيم بود و گيج و گنگ مي‌شويم. در قرن بيست‌ويكم اگر هويت‌مان را از دست بدهيم، خودمان را هم مي‌بازيم. اين نكته بسيار مهمي است. اينكه انسان بداند كه ايرانشهري چيست و فرهنگ ايراني به چه معناست اصلا توهم يا اغراق نيست. اگر ما نوروز را جشن مي‌گيريم، اگر مي‌دانيم كه مهرگان چيست، اگر آداب و سنن خودمان را مي‌دانيم و مي‌دانيم كه تفكر و ديد ما نسبت به جهان چه بوده، نه فقط اشكالي ندارد بلكه اتفاقا يك نكته مثبت و خوب است. من البته كاملا موافقم كه اين هويت فرهنگي بايد با لوازم و شرايط امروزين بشر همخواني داشته باشد. اما نبايد خودمان را كاملا ببازيم و همه ‌چيزمان را بدهيم تا يك چيز ديگري بشويم. آن وقت بي‌هويت مي‌شويم. به همين دليل فكر مي‌كنم كه هويت خيلي مهم است و اين هويتي است كه نه نژادپرستانه است و نه با كس ديگري تناقض دارد. ما بايد خودمان را بشناسيم كه چه كساني هستيم.

منبع:سایت کافه لیبرال

کوروش؛ از استوره‌ تا واقعیت، آرمین لنگرودی

اکتبر 27th, 2020

از دیدگاه بیشتر ایرانیان کوروش بیشتر از آنکه یک شخصیت تاریخی و سیاسی باشد، یک استوره‌ی فراانسانی و فرازمانی است. و یا دست کم «نمایه‌ای» است که در هاله‌ی استوره‌ای و مه‌آلود تنیده شده در پیرامون او، یافتن یک انسان و یا یک شخصیت واقعی ناشدنی می‌نماید. و این نکته برآیند دو فاکتور الف) شناخت نارسای تاریخی ما از چگونگی شکلگیری امپراتوری او و ب) روش نادرست و جانبدارانه در پژوهش در منابع نارسای بجا مانده از دوران باستان می‌باشد. بی‌گمان درآمیختن این دو فاکتور، سختی راستی‌آزمایی در چگونگی شخصیت واقعی «بنیانگزار  پادشاهی هخامنشی» را چند برابر می‌گرداند.
اینگونه است، که ما با وجود نوشته‌های بیشمار در باره‌ی کوروش هنوز هم با این پرسش روبروییم که براستی او که بود؟ یک «منجی» بشریت؟ و سرآغاز «هومانیزم» تاریخی؟ و در همین راستا بانی نخستین منشور «حقوق بشر» در تاریخ؟ یا یک فرمانروای سیاسی‌سپاهی شایسته،‌که در راه نگهداری و گسترش کرانه‌ی سرزمینش سیاست بخردانه‌ای را بنیان نهاد که در ادامه‌ی خود، چهره‌ی تاریخ پس از خود را به روش شگفت‌انگیزی به نگارش درآورد؟ و اگر همه‌ی‌اینها، چگونه و با کدام روند گذر از هر یکی به دیگری؟
بگمان من کوروش نه یک شخصیت فراانسانی بود و نه آن رهایی دهنده‌ی بشریت. و حتا نه آن کسی که بتنهایی بتواند تاریخ زمان خود و آینده را پایه نهاده و یا دگرگون کند. ولی چنین برمی‌آید که تاریخ در جریان خود، همین کوروش «زمینی» را به پادشاهی تبدیل کرد، که بسیاری از ویژگیهای «آسمانی» را در استوره‌ی خود گنجانیده و جاودانه کرده است. بی‌گمان این دگردیسی بیش از هر چیز به یک توانایی‌بنیادین نیاز داشت، که در سرشت انسانی کوروش نهفته بود: توانایی آموختن از رویدادهای سیاسی، اجتماعی و تاریخی پیش از خود در منطقه و بکارگیری این آموزشها در شکل‌دادن به سبکِ فرمانروایی آینده‌.

این«سبک» فرمانروایی‌ کوروش سرآغاز خود را در یک نگرش واقعگرایانه‌ای می‌یافت، که بر پایه‌ی آن، فرمانروایی در یک کشور را از فرمانروایی بر انسانها جدایی‌ناپذیر می‌دید. حکومتی که  برای گسترش مرزهای کشور و ادامه‌ی استواری خود، نمی‌توانست نسبت به افکار و اعتقادات و بدینوسیله به خواسته‌های مردم – گذشته از تیره و نژادشان – بی‌اعتنا بماند. این روش فرمانروایی – حتا در دوران مدرن نیز – بیشتر از آنکه به واقعیت شبیه باشد به یک افسانه می‌ماند. و این همان کلید چگونگی دگردیسی کوروش به یک استوره بود: ویژگی افسانه‌ها باورمند نبودن آنهاست و باورپذیر شدنشان به کنش قهرمانان استوره‌ای نیازمند. استوره‌ی کوروش نتیجه‌ی آن دستاورد سیاسی و اجتماعی‌ای است، که با وجود شکلگیری‌ زمینی‌اش – شوربختانه – «بی‌مانند» و از همین رو «رویایی» باقی ماند.
از کوروش گفته‌ها بسیار است ولی آموخته‌ها اندک. شاید بزرگترین پندی که بتوان از کوروش آموخت این نکته باشد؛ که «چگونه می‌توان به تاریخ خود یک معنی داد»؟ به گفته‌ای دیگر: دوران کوروش برجسته کردن این نکته است، که «اگر بتوان آنچه را که از تاریخ آموخته می‌شود، برای بهینه کردن مدیریت آینده‌ی خود بکار بست، این همان معنی دادن به تاریخ است». انسان برده‌ی (جبر) تاریخ نیست، بلکه شکل‌دهنده و سازنده‌ی آن است. بنا بر این «پرمعنی‌و یا بی‌معنی» بودن تاریخ یک سرزمین نیز، نتیجه‌ی میزان کنش انسانی در سازماندهی بهینه‌ی آینده‌ی آن با درس‌آموزی از گذشته‌ی بشری است. اما این آموزش کوروش در کردار چگونه شکل گرفت؟ برای شناخت این پروسه باید نگاهی کوتاه به پروسه‌ی گسترش فرمانروایی کوروش در فراسوی مرزهای آغازینش بیافکنیم:

 پس از بپایان رسیدن سلطنت «هُووَخْشَتْرَه»(۲) بر امپراتوری ماد، دوران بالندگی مادها تقریباً به پایان رسید و ازآنزمان به بعد حکومت مادها بر مناطق خود تنها با اتکا بر زور و خشونت استوار بود. این روش فرمانروایی موجب ناخشنودی بسیاری از طبقات اشرافی ماد از جانشینان ” هُووَخْشَتْرَه ” شد و این امر به روی آوردن آنها به پارسیان – که تا به آنزمان بعنوان دستیاران ماد حکومت می‌کردند – و پناه بردن به آنها انجامید. کوروش دوم (کوروش کبیر) هم با استفاده هوشیارانه از این موقعیت و با پشتیبانی پادشاه بابل (نبونید یا نبونعید) توانست حکومت مادها را برکنار و به پادشاهی سرزمینهای ماد و پارس برسد. در اینجا ما شاهد آن هستیم که کوروش برای نخستین بار بعنوان “رهایی دهنده” یک تیره (در اینجا مادها)  و با همراهی اشرافیت آنها اقدام به اشغال یک سرزمین می‌نماید.
کوروش با شکست دادن “لیدیه” – که در آنزمان مرکزش در آسیای صغیر و در شهر سارد (استان مانیسای فعلی ترکیه) بود – پایه‌ی حکومت جهانی خود را گذاشت. اگرچه حکومت جهانی پارسیان در این منطقه با کوروش آغاز شد، ولی اوج قدرت خود را بعدها در دوران داریوش اول تجربه کرد.
گام بعدی که ما از کوروش می‌شناسیم، تسخیر بابل است. در آنجا کوروش از شکافی که در طبقه‌ی روحانیون بابل ایجاد شده بود استفاده کرد و با بدست آوردن پشتیبانی بخش بزرگی از روحانیون آنجا، خود را بنام نماینده‌ی “مردوک” خدای بابل معرفی و بار دیگر بعنوان رهایی‌دهنده‌ی مردم آنجا وارد بابل شد. اینکار با تاجگذاری او بعنوان پادشاه بابل در برابر مجسمه‌ی مردوک به نحو بسیار پسندیده‌ای بر طبق فرهنگ و رسوم بابلی به انجام رسید. در این زمان کوروش بسیاری از قومهایی را که در بابل بعنوان شهروندان دون‌پایه شناخته می‌شدند آزاد کرد. من در اینجا توجه خوانندگان را به این نکته جلب میکنم، که کوروش در اینزمان پس از “رهایی” مادها، بابلی‌ها و اقوام اقلیت دیگر همچون یهودیها در منطقه – خواسته یا ناخواسته – به یک منجی و یا شخصیت استوره‌ا‌ی‌-مذهبی تبدیل گردیده بود، امری که ما هنوز هم آثارش را در مقام او در دین یهود شاهد هستیم.
پیش از بررسی چگونگی این تبدیل بر پایه‌ی  آموزشهایی‌که کوروش تا به آنزمان از تاریخ منطقه آموخته بود، لازم می‌بینم به دو بخش از منشور پرآوازه‌ی او اشاره کنم که گویای هسته‌های اصلی این آموزشها هستند. من این متن را از زبان آلمانی ترجمه کرده‌ام:
بخش اول – بریده‌ای است از توضیح سرشت خدایی حکومت کوروش، که در این نوشته اینگونه آمده است:
«و مردوک (یعنی خدای بابلی‌ها) صمیمانه در پی یک فرمانروای دادگر بود تا دست او را بگیرد. کورش – شاه اَنشان – را بخواند و فرمانروایی جهان به او داد. […] او (کورش) با راستی و داد آن را پذیرفت. مردوک سرور بزرگ نگهبان مردم خویش با شادی کارهای نیک و قلب دادگر او (کوروش) را بدید و فرمان داد تا او به شهر مردوک (بابل) برود. او (مردوک) در حالی که همانند یک دوست کورش را همراهی می کرد او را به بابل رساند. سپاهیان زیاد کوروش – که شمارشان مانند آب رودخانه بیشمار بود – مسلح در کنار او بودند. مردوک بدون جنگ و نبرد کوروش را به شهر خود بابل در آورد».
بخش دوم – که در اینجا می‌آید، گفتاری است از زبان کوروش. من نگاه خواننده را به فرازهایی که در اینجا بکار گرفته می‌شوند فرا می‌خوانم، چرا که بگمان من این فرازها بی‌سبب انتخاب نشده‌اند:
«…. من (کوروش) خدایانی را که در آنجاها (یعنی در سرزمینهای تازه‌اشغالی) زندگی می کردند به جای خود باز گردانیدم و مکانی را فراهم آوردم تا آنها در خانه‌ی جاودانی خویش جای گیرند. همه‌ی مردم آنها (یعنی مریدان این خداها) را با یکدیگر متحد کردم و زیستگاه آنان را دوباره سامان بخشیدم. خدایان سومر و اکد را که نبونید برخلاف خواست سرور خدایان (مردوک) به بابل آورده بود اجازه دادم تا به فرمان مردوک – سرور بزرگ – بی‌مزاحمت به معبدهای خود (یعنی در سومر و اکد) نقل مکان دهند».
همانگونه که دیده می‌شود، در بخش اول این گفتارها، پادشاهی ِکوروش بعنوان خواست خدای بابل معرفی می‌گردد. یعنی این خدای بابل بود که کوروش را برای بدست گرفتن فرمانروایی بابل انتخاب و او را به سرزمین بابل درآورد. این امر – یعنی گرفتن یک سرزمین بدرخواست خدای آنجا – چیزی مگر درهم‌آمیختن دین و قدرت نیست. در بخش دوم این نقل‌قول ما با سیاست جدید و مهمی روبرو هستیم، که چهره‌ی تاریخ جهانی را – باز هم خواسته یا ناخواسته – دگرگون کرد. این سیاست بر دو نکته‌ی پایه‌ای و بنا شده بر درونمایه‌ی متن بخش اول استوار بود:
نکته‌ی نخست: کوروش از شناختی که در جریان تاریخ درگیریها و همکاریهای اقوام هندواروپایی و سامی پیش از خود بدست آورده بود، می‌دانست که باورهای مردم را نمی‌توان به آسانی نابود کرد. او بجای مبارزه با ادیان و خدایان دیگر ملتها، آنها را (آنگونه که خود می‌گوید) «به جای اصلی خود باز می‌گرداند» و «زیستگاه وابستگان این ادیان و خدایان را دوباره سامان می‌دهد». با اینکار اما در واقع کاری که انجام گرفت – گذشته از جنبه‌ی تبلیغاتی متن این منشور – بازگرداندن این خدایان به مناطق خود و بدینوسیله محدود کردن اعتبار این خدایان در آن مناطق و در بین مردم خود بود.
نکته‌ی دوم: کوروش از بابلیان و سایر اقوام سامی آموخته بود که چگونه می‌توان دین را به خدمت حکومت درآورد و بدینوسیله قوانین کشوری را با باورهای مردم یک سامان سازگار ساخت. قوانینی کشوری‌ای که شکستن آنها بطور خودکار بعنوان شکستن قوانین خدایی برداشت می‌شد. این همان درهم آمیختن دین با حکومت بود، که پیش از او (و در اصل) یکی از خصایص سرزمینهای سامی – و از جمله یهودی – بحساب می‌آمد. با این ایده می‌شد در مواقع لزوم، مردم را هیجانزده به میدان آورد و منافع دینی آنها را با منافع کشور “یکی” کرد. و در نهایت جنگهای کشوری را به مرتبه‌ی جنگهای مذهبی و مقدس ارتقا داد. بر مبنای همین سیاست کوروش – و جانشین اصلی او یعنی داریوش اول – در بابل بر طبق اعتقاد بابلیان، در آسور بر طبق آموزش دینی آسوریان، در اکد بنام خدای اکدی، در اورشلیم با تکیه بر خواست یهوه و در مصر بنا بر سنتهای مصری حکومت می‌کردند. آنها در واقع بدینوسیله روحانیون این مذاهب را – همانگونه که در مورد مردوک و یهودیان دیدیم – به سخنگویان دولت خود تبدیل کرده بودند، کمااینکه همین نکته، کلید پیروزی آنها در بسیاری از جنگهای بعدی – که بنا بر شواهد موجود بدون خونریزی‌های زیاد به انجام می‌رسید – هم بود. داریوش بعدها این سیاست را گسترش داده و خود را بعنوان ابزار دست خدای آریایی “اهورا مزدا” معرفی و از دیگر مذاهب بعنوان “وابستگان خدایان دیگر” یاد می‌کرد(۳).
این گفته‌ها تا به اینجا نشانگر چند نکته‌ی پایه‌ای هستند که تاریخ سیاسی و عقیدتی بعدی منطقه و بعدها اروپا و بدینگونه جهان را شکل دادند. این نکته‌ها بگمان من برای فهم شکلگیری باورها، دینها و فرهنگهایی که پس از دوران هخامنشیان سر برآوردند بسیار مهم هستند:
نخست: آزادی منطقه‌ای ادیان مختلف و هماهنگ کردن این ادیان با سیاستهای منطقه‌ای، همزمان بمعنی جدا کردن آنها از سیاست حکومت مرکزی هم بود. این سیاست اگرچه به همه‌ی ادیان آزادی می‌داد، ولی همزمان از اهمیت و برتری هر کدام از آنها بر دیگری جلوگیری می‌کرد. قبول مذاهب دیگر و برسمیت شناختن آنها ریشه‌ی سیاستی شد، که بعدها به ماهیت عقیدتی حکومت در این مناطق کمتر اهمیت می‌داد. در اینجا هدف فقط حفظ قدرت در مناطق امپراتوری بود. این همان نکته‌ای بود، که بطور مثال در زمان شکل‌گرفتن حکومت عربی در منطقه‌ی میانرودان پس از سقوط ساسانیان نیز، به قبول نسبتاً آسان سلطه‌ی عربها توسط اشراف ایرانی بسیار کمک کرد.
دوم:  با مرکزیت دادن به ادیان، حکومت می‌توانست آنها را بهتر کنترل کرده و یا از تأثیر نارضایتی مردم این مناطق – که اغلب بشکل مذهبی بروز داده می‌شدند – بر دیگر نقاط جلوگیری نماید. بگمان من (بعنوان نمونه) اهمیت “اورشلیم” بعنوان مرکز دین یهود بیشتر از دوران هخامنشیان شروع شد(۴).
سوم: سیاست آزادی ادیان، به آنها موقعیت آشنایی با یکدیگر را می‌داد، بطوریکه ما امروزه می‌دانیم که این تبادل عقیدتی، پایه‌ی فرهنگ مذهبی امروزی اروپا را شکل داده است. بدون شک بدون این دوران مراوده‌یمذاهب، ما شاهد پیدایش مذهبی همچون مسیحیت نمی‌توانستیم باشیم.
چهارم: تعدد مذاهب به رواج تعدد خدایان مورد قبول در تمامی مناطق هم می‌انجامید. این فرهنگ در بین ادیان پیش از یهود در کنعان، سومر، فنیقیه، یونان و حتا در میانرودان وجود داشت. این به این معنی بود، که پیروان یک خدا (مثلاً بعل) در کنعان (شمال سوریه) به هنگام اقامت در میانرودان به معبد خدای آنجا یعنی مردوک رفته و در آنجا عبادت می‌کردند. برای همین هم میان این خدایان شباهتهای بسیار زیادی وجود داشت، بطوریکه ما ویژگی‌های بعل را در مردوک بابلی و یا زئوس یونانی هم می‌توانیم بیابیم.
پنجم: پذیرش خدایان محلی به یکی از موانع اصلی گسترش ادیان ایرانی در دیگر مناطق تبدیل شد، بطوریکه از یکطرف ادیان ایرانی، همچنان ایرانی باقی ماندند، ولی در مقابل، اینکار به زمینه‌ی مناسبی برای پیدایش ترکیب‌های «جمع‌گرایانه» (Synkretismus) از چندین مذهب تبدیل شد، که نمونه‌اش را ما در ادیان عرفانی می‌یابیم، که در جهانبینی خود تصویری از موزائیکهای ادیان مختلف ارائه می‌دادند(۵). تعداد این ادیان در آنزمان آنچنان کم نبود.
گذشته از این نکاتی که من در اینجا برشمردم، هخامنشیان در جریان حکومت خود بر یک امپراتوری بزرگ به ابداعات بزرگی دست زدند، که از نظر زیرساختی و سیاسی آینده‌ی اروپا را نیز رقم زد: از جمله‌ی آنها می‌توان از  نوآوری‌هایی نام برد، که من در اینجا از آنها فهرست‌وار یاد می کنم:
ابداء پست؛ که لازمه‌ی آن ساختن جاده‌ها و راههای سراسری امپراتوری بود. طبیعی بود که ساختن راه، آشنایی و نزدیکی ملتها و ایده‌های آنان را با یکدیگر آسانتر می‌کرد.
ابداء سازمانهای مدیریت کشور؛ که ایده‌ی اولیه آنرا داریوش احتمالاً در زمان اقامت خود در سرزمین نیل (در زمان کمبوجیه) از مصریها آموخته بود، هر چند که نمونه‌ی این سیستم در ایلام و بابل نیز احتمالاً وجود داشت.
پایه‌گذاری سیستم دبیران؛ متشکل از هزاران نویسنده و کارمند، که در طول زمان گرداندن و اداره‌ی کشور را برای پادشاه آسان می‌کردند. همین سیستم اداری بعدها در زمان شکلگیری اسلام دلیل آن شد که عربها، عملاً حکومت کردن را به ایرانیان واگذار کنند، چون خود از اینکار و در نتیجه از اداره‌ی کشور ناتوان بودند.
بر پایه‌ی همین سیستم اداری کشور، تقسیم کشور به بیست استان (خشتراپاون) شکل گرفت(۶). در بالای هر خشتراپاون (ساتراپ) یک شاهزاده و یا یکی از وابستگان نزدیک به دربار قرار داشت. با این سیاست داریوش هخامنشیان اعضای مهم خانواده سلطنتی را در یک مقام شایسته‌ی خود قرار می‌دادد و آنها را در حکومت شریک می‌کردند. متقابلاً این شاه‌نشین‌ها بودند که در موارد بحرانی، پادشاه جدید را انتخاب می‌کردند. این سیستمی بود که شاید بتوان آنرا با سیستم فدرال کنونی در اروپا مقایسه کرد. بنابر این سیستم، پادشاهی ایرانی بنوعی یک سیستم انتخابی بود. مقام شاهنشاه یا “شاه شاهان” در واقع تأکید را نه بر شاه اول، بلکه بر شاهان دیگر می‌گذاشت؛ “شاه شاهان”! یعنی شاه منتخب و یا مورد قبول دیگر شاهان کشور! ما تکامل این سیستم را بعدها در سُنَّت پادشاهی “گُتیک” در اسپانیای سده‌ی ششم میلادی شاهد هستیم. یک برنوشت از این سیستم را بعدها هراکلئوس، قیصر بیرانس در مناطق روم شرقی به اجرا گذاشت، که به رفرمهای هراکلئوس معروفند و تحت نام «Thema» انجام گرفتند.
کشف راههای آبی به سرزمینهای جدید امپراتوری: شاید برای بسیاری از خوانندگان این نوشته تازگی داشته باشد،  اگر گفته شود که برای اولین بار راه آبی از هندوستان به مصر  – از طریق دور زدن شبه جزیره‌ی صحرای عرب – در زمان داریوش انجام گرفت.
اینها تا به اینجا همه دلایلی هستند که تاریخدان آلمانی «ارنْست کورنه‌مان» را بر آن داشتند تا از کوروش و داریوش بعنوان دو نابغه‌ی تاریخ هندواروپایی نام ‌بَرَد، که پایه‌های آن سیستم و فرهنگی را بنیان نهادند که ساختارشان هنوز هم در اروپا دیده می‌شود(۷).
تمامی مناطق و فرهنگهایی که در سرزمین وسیع هخامنشی با یکدیگر پیوند داده شده بودند، بعدها در امپراتوری سلوکیان و بعدها ساسانیان و همچنین بخش بزرگی از آن در امپراتوری روم همچنان باقی ماندند. بدینوسیله آن سیستمی، که با کوروش در دوران هخامنشیان در مناطق امپراتوری آنها بنا شده بود، بعدها در زمان سلوکیان توسط یونانی‌ها برگرفته و بعدتر با جانشینی امپراتوری روم بجای حکومت سلوکیان به رومی‌ها سپرده شد.
دستاوردهای کوروش اگر چه با یک سیاست «واقعگرایانه» آغاز شدند ولی در ادامه‌ی خود به سیستمی تبدیل شدند که در جهان غرب بیشتر از هر چیز با درونمایه‌ی انسانی‌ خود برجسته می‌گردد. در نزد بیشتر ایرانیان میراث اصلی کوروش، که همانا فرمانروایی بر پایه‌ی آزادی و کثرت عقاید بود، در برابر جهانگشایی‌های او – که به آنها ویژگی «برتری قومی» داده می‌شد – بفراموشی سپرده شد. دودمان شاهنشاهان بعدی، اگرچه تلاش در برپایی دوباره‌ی گستره‌ی فرمانروایی ایران باستان را داشتند، با فراموش کردن سخاوت هخامنشیان در زمینه‌ی پای‌دادن به خدایان و باورهای دیگر، در عمل راه پیدایش ادیان «یگانه‌پرست» را هموار نمودند. کاری که در ادامه‌ی خویش به پیدایش ایده‌ی «یک سرزمین، یک دین» در دوران ساسانیان انجامید و این همان تفاوت هسته‌ای آیین زرتشت در دوران هخامنشیان – که بر پایه‌ی «دوبُنی» و «خرد جهانی» بنا شده بود – و همین آیین در دوران ساسانیان – که خصیصه‌ای «توحیدی» و «منوپولیستی» داشت – بود. خصیصه‌ای که – که شاید ناخواسته – هموار کننده‌ی راه برای برآمدن اسلام در ایران شد. بر همین پایه، شیوه‌ی برخورد خسرو پرویز ساسانی با عقاید مردمان شکست خورده، هیچ شباهتی به شیوه‌ی سخاوتمندانه‌ی کوروش هخامنشی نداشت(۸).
اهمیت کوروش اگرچه در نزد بسیاری از ایرانیان بیشتر به پیروزی‌ها و یا گسترش مرزهای کشور – و از اینطریق پای‌دادن به برتری «نژادی و قومی» – پیوند زده می‌شود، از دیدگان جهانی اما بیشتر از جنبه‌ی انسانی آن مورد توجه قرار می‌گیرد. نکته‌ای که در جستار زیر از تاریخشناس آلمانی «اویگن تویبلر» – در مورد اهمیت تاریخ ایران در دوران باستان اینگونه بیان گردیده است(۹):

«ایران کشوری است که درونمایه‌ی تاریخ جهانشمول آن در تاریخ انسانی چندهزار ساله‌ی اخیر تا کنون سنجه‌ی درست داوری و ارج سزوار خویش را نیافته است. بدون تردید اهمیت تاریخ جهانشمول این مردم از دیدگاه انسانی نیز  – همچون قهرمانان اساتیری و تاریخی و آموزشهای دینی این سرزمین– همیشه جاودانه خواهد ماند».

—————————————————————————–
 پانویس ها:
 1)  این نوشته یک بخش از سخنان نگارنده در گفتگوی اینترنتی با «جمهوری بی‌خدایان» در باره‌ی «نقش ایرانیان در پیدایش فرهنگ امروزی اروپا» است، که در تاریخ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۰ مطابق با ۱۹ مهر سال ۱۳۹۹ بطور زنده پخش شد.
 2)  هُووَخْشَتْرَه:  پارسی باستان:  hUvaxštra، اکدی: mÚ-ak-sa-tar ، یونانی: Kyaxares، ماد: Ḫavachštra، ایلامی: Šattarrida، آسوری: Kaštarita و بابلی: Hašatritti.
 3)  در این باره نگاه کنید به متن آلمانی کتاب «مطالعاتی در باره‌ی جمعگرایی دوران باستان در ایران و یونان» نوشته‌ی شرقشناس آلمانی “هانس هاینریخ شِدر”:
 »Studien zum Antiken Synkretismus aus Iran und Griechenland«; Reitzenstein, R., Schaeder, H. H. 1926. Vieweg & Teubner (Verlag)
 4)  در این باره گواهی‌هایی وجود دارند، که سرشت «یهودی» بودن معبد اول اورشلیم را – بمعنی مذهبی که ما امروزه می‌شناسیم – به چالش می‌کشند. از جمله‌ی این گواهی‌ها می‌توان از نام خود این شهر یاد کرد که بمعنی «شهر اجسام آسمانی» است: اور + شالیم = شهر  + اجسام آسمانی (ماه، ستاره و …). این نام به احتمال بسیار زیاد از معبد اولیه‌ای می‌آید که به خدایان کنعانی (اجسام آسمانی) تعلق داشت. شالیم (Šalim) نام یکی از این خدایان اوگاریتی نیز بود. بعدها اما در جریان برآیش «یَهْوِه» (که بنا بر اساطیر کنعانی در کوههای جنوب خانه داشت) بعنوان «خدای پیروزمند» و «یگانه» در مبارزه با دیگر خدایان کنعانی (که در کوههای شمال خانه داشتند) این مفهوم نیز تغییر کرد.
 5)  بنقش کشیدن درونمایه‌ی این ادیان را می‌توان در این شعر مولوی بزیبایی دید:
 چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم                نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم.
 6)  به یونانی به این تقسیمات «ساتراپ» می‌گفتند که بفارسی شاید بتوان به «مناطق خودگردان» و یا «شاه‌نشین»  ترجمه‌کرد. در این زمینه نکاه کنید به ویکیپدیای فارسی.
 7)  ارنْست کورنه‌مان؛ «تاریخ جهانشمول منطقه‌ی مدیترانه»؛ (متن آلمانی) ص.ص. ۱ تا ۶۲.
 »Weltgeschichte des Mittelmeerraumes«; Ernst Kornemann; Verlag C.H. Beck München1967.
 8)  در این باره نگاه کنید به کتاب «چگونه مسلمان شدیم؟» نوشته‌ی نگارنده، از انتشارات فروغ در کلن آلمان.
 9)  از بخش «ایران و دوران باستان» در کتاب «تیخه؛ مطالعات تاریخی» (متن آلمانی) ص.ص. ۹۷ تا ۱۱۵.
 EugenTäubler, „Iran und die Alte Welt“ im Buch »Tyche, Historische Studien«; Leipzig, Teubner; 1926.

اکتبر 2020

بنیاد میراث پاسارگاد

Www.savepasargad..com

عبّاس معیّری،استادِ مینیاتور،نقّاش و مجسّمه سازِ سرشناس درگذشت

اکتبر 24th, 2020

عباس معیّری، استاد مینیاتور ایرانی، نقاش و مجسّمه ساز سرشناس، بامداد روز شنبه ۳ آبان/ ۲۴ اکتبر، در بیمارستان «سن ژوزِف» پاریس درگذشت. او که تا پیش از شروع نبرد نابرابر با بلائی که اینک در سراسر جهان گریبان همگان را گرفته است، چابک و پُرکار بود و هر روز نقش تازه می‌زد و شیفتگان مینیاتور ایرانی را آموزگاری می‌کرد، هنگام رخت بربستن ۸۰ سال داشت.

به گزارش رادیو فرانسه، عباس معیری، صورتگر هزار نقش جاودانه که در هر یک صد روح شاعرانه موج می‌زند، قلم آخر بر پردۀ هستی کشید و نگاره‌ای دیگر بر بوم زندگی زد و رفت.

او که با کمانۀ رنگ، نقش می‌سرائید و با زخمه بر سنگ، پیکر می‌سرود، آفریده‌های خود را به یادگار بگذاشت و بگذشت.

«استاد»، چنانکه از او یاد می‌کردند و می‌کنند، براستی «نازنین» بود. گفتاری همواره «نرم» پیش می‌‌آورد و این چنین «همه دل‌ها به قید خویش» می‌داشت.

دلبستگی و دلدادگی به فرهنگ سرزمین خود در او چنان بود که می‌گفت پس از پنجاه سال زندگی در فرانسه «هنوز هم هنگامی که چشم بر هم می‌گذارم، طلوع یا غروب خورشید در تخت جمشید در نظرم پدیدار می‌شود».

تخت جمشید که یادآور ابتدا و انتهای کار بازیگری او در ایران است، خمیرمایۀ ابدی «شیوۀ کار» او در نقاشی و پیکرتراشی نیز شد.

عباس معیری هنگامی که در سال ۱۳۴۶ در قامت «سیاوش در تخت جمشید» به هدایت فریدون رهنما به این «ویرانۀ پهناور» گام ‌گذارد، جوان باریک اندامی بود که پایان دادن به نبرد میان دو تیرۀ رو در رو را اندیشه می‌کرد. او در این فیلم، چنانکه نگاه و خواست رهنما بود، گذشته را به حالِ آن روز پیوند می‌زد و هر چند خلعت شاهزادۀ افسانۀ کهن فردوسی را در بر داشت، به روزگار خویش می‌اندیشید. می‌گوید «من که هموارۀ دفترچۀ نقاشی خود را همراه داشتم، در دورۀ فیلمبرداری، از سنگ‌ نگاره‌های تخت جمشید روبرداری و طراحی می‌کردم و همان، پایه گذار شیوه‌ای شد که بعد در نقاشی و مجسمه سازی انتخاب کردم».

شاید از همین روست که در تابلوهای او نگاره‌های نوین دست بر گردن زمانه‌های اساطیری دارند و دنیای کهن، زمان از دست رفته، و جهان امروز، بریده از روزگار دیروز نیست.

عباس معیری سه سال پس از «سیاوش»، در سومین جشن هنر شیراز، این بار در کسوت «شاه موبد» در نمایشنامۀ «ویس و رامین» نوشتۀ مهین تجدد و به کارگردانی آربی آوانسیان یکبار دیگر «در کنار ستون‌های ۲۵۰۰ سالۀ تخت جمشید» ظاهر شد و بار دگر «تشنگی فرهنگی» خود را از چشمۀ الهام خویش تسکین ‌داد.

او همان سال برای تکمیل دانش و کاردانی خود راهی فرانسه شد و دل در گرو این فرهنگ نیز گذاشت.

 

برگزاری روزِ کوروش،مبارزه ای مدنی ست علیه بیدادگران

اکتبر 22nd, 2020

بیانیۀ بنیاد میراث پاسارگاد

امسال شانزدهمین سالی ست که مردمان ایران در داخل و خارج، روز 29 اکتبر ـ هفتم آبان ماه را، به عنوان «روز کوروش بزرگ» جشن می گیرند. روزی که همزمان است با ورود کوروش به بابل و صدور منشوری که اولین جوانه های توجه به حقوق بشر، از آن سربرداشت.

در  سال های نخست برگزاری «روز کوروش بزرگ» بسیاری از مردمان از سراسر ایران به پاسارگاد رفته و به سرودخوانی و پایکوبی مشغول می شدند. اما حکومت اسلامی حاکم بر ایران که جز نوحه خوانی و گریه و شیون را برنمی تابد، و در عین حال تحمل بزرگداشت رهبر بزرگی را ندارد که اولین پرچمدار  آزادی مذهب در جهان می باشد، چند سال است که با توپ و تانک و تفنگ و تهدید و زندان مانع رفتن مردمان به پاسارگاد شده است. با این حال در سال های گذشته مردمان در جاده های منتهی به پاسارگاد، و یا در مدرسه و دانشگاه و سالن های خصوصی و یا حتی در خانه های خود روز بزرگداشت کوروش را جشن گرفته اند. و این بزرگداشت ها هر سال وسعت  بیشتر ی پیدا کرده است

خوشبختانه در سه چهار سال گذشته علاوه بر مردمان ایران مردمانی در برخی کشورهای دیگر نیز به صرافت افتاده اند روز کوروش را گرامی بدارند؛ که در این میان مردمان تاجیکستان بیش از دیگر کشورها در این مورد کوشا بوده اند؛ زیرا برخلاف حکومت اسلامی حاکم بر ایران، حکومت تاجیکستان هوشیارانه در برگزاری روز کوروش بزرگ با مردم همراهی می کند.

 این که مردمان در سرزمین هایی که روزگاری کوروش بزرگ بر آن فرمانروایی می کرد، اکنون، و پس از قرن ها متوجه ارزش های استثنایی شخصیت او شده، و به بهانه های مختلف به او ادای احترام می کنند، واکنشی کاملا به هنگام و طبیعی ست. درست است که انسان امروز نمی تواند با معیارهای گذشتگان خود زندگی کند. اما هر انسان هوشیار و صاحب عقلی به ناگزیر به مقایسه ای منطقی می پردازد: بین فرامین و رفتارهای کوروش بزرگ،(در 2550 سال پیش)، و رفتارهای وحشیانه و فرامین واپسگرای حکومت اسلامی حاکم بر ایران (در قرن بیست ویکم).

دو حکومت با صدها سال فاصله یکی با دادن حق انتخاب عقیده و مذهب، شهروندان خود را از موجوداتی بی اختیار و تسلیم به انسان هایی صاحب حق و تصمیم تبدیل کرد،  و دیگری آن ها را از ساده ترین و ابتدایی ترین حقوق شان محروم می کند.

روشن است که امسال به دلیل همه گیر شدن بیماری کووید 19 در جهان امکان گردهمآیی ها، بدون در نظر گرفتن همه ی احتیاط های بهداشتیِ سفارش شده، به راحتی وجود ندارد. اما خوشبختانه ما در زمانه ی بهترین و پیشرفته ترین سیستم های رسانه ای به سر می بریم و می توانیم در هر کجایی که هستیم از این امکانات استفاده کرده و به سلیقه و ابتکار خود روز کوروش بزرگ را به زیباترین شکل ممکن برگزار کنیم.

بنیاد میراث پاسارگاد، به عنوان پیشنهاد دهنده این روز، همچنان که سال های گذشته، از همگان می خواهد که روز کوروش بزرگ را بنا بر سلیقه و امکانات موجود خود به زیباترین شکلی برگزار کنند.

فراموش نبایدکرد که برگزاری روز کوروش بزرگ، به هر شکلی که باشد  فقط یک بزرگداشت ساده نیست، بلکه یک مبارزه ی مدنی ست در رویارویی با حکومتی که از اعماق تاریکی و بیداد به جنگ روشنایی و رواداری برخاسته است.

روز کوروش بزرگ، روز صدور منشور او بر همگان خجسته باد

با مهر و خرمی

شکوه میرزادگی

از سوی بنیاد میراث پاسارگاد

www.savepasargad.com

 

 

 

مشروطیّت:ضعف ها و ظرفیّت های یک جنبشِ ناتمام(بخش اوّل)،علی میرفطروس

اکتبر 21st, 2020

 

* مشروطیّت، هم به لحاظ شعارها و خواست ها و هم به لحاظ پایگاه و محدودۀ اجتماعى آن، «انقلاب» نبود، از این رو اطلاقِ «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیت شاید درست تر باشد.

* این فرهنگِ كربلا وُ تعزیه، این آئینِ قربانى وُ شهادت ،این فرهنگِ عزا وُ مصیبت وُ زارى، و این موسیقىِ غم وُ ناله وُ اندوه، قرن هاست كه توانِ تحرّك و تجدّد را در جامعۀ ما  خشكانده اند.

***

اشاره:

مطلبِ زیر، متن گفتگوی بلندی است با نشریۀ فرهنگیِ تلاش (چاپ هامبورگ، شماره های مهر- آبان 1380) . پس از آوارِ سهمگینِ جمهوری اسلامی و فروپاشیِ دیوارهای ایدئولوژیک،اینک ، واقع بینی، فروتنی و شجاعت اخلاقی در ارزیابیِ رویدادها و شخصیّت های تاریخ معاصر و نیز ضرورتِ نگاهِ مادرانه به تاریخ درمیانِ بسیاری از روشنفکران ایران اهمیّتِ روزافزون یافته است.این امر نشان می دهد که  بررسی دوران رضا شاه ، محمدرضا شاه و … وارد مرحلۀ تازه ای گردیده و از اسارتِ ملاحظات سیاسی -ایدئولوژیک   آزاد شده است.

در این چشم انداز، بازخوانیِ این گفتگو  – پس از گذشتِ بیش از 20 سال از انتشارِ آن – می تواند مفیدِ فایده باشد و تصویری از بایست ها و بُن بست ها برای استقرار آزادی و جامعۀ مدنی درایران  به دست دهد.

چنانکه گفته شد:آيندگان به تكرارِ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز، ما-اکنونیان- گذشته وُ حال را از چنگِ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد کنیم.براى داشتنِ فردائى روشن و مشترك، امروز بايد تاريخى ملّى و مشترك داشته باشيم.

***

بازنگرى و نقد گذشته ، بازتاب شكست است و بررسى دلائل شكست ، رفتارى بخردانه و نشانۀ بلوغ فكرىِ ملّتى است كه عزم راهگشائى به آیندۀ روشن دارد. در این راستا، ملّت ایران بیش از هر زمان دیگر به روشنفكرانى نیاز دارد كه با صریح ترین زبان ها و قلم ها و با تیزترین نگاه ها و اندیشه ها، ضمن نقد گذشته، از دشوارى هاى راه و سرزنش هاى «خارِ مغیلان» نهراسند.
على میرفطروس از نخستین روشنفكرانى است كه با نگاهى هشیار، خیلى زود نشانه هاى آخرین شكست را (و برخلاف بسیارى) قبل از فرا رسیدن قطعى آن   دریافت و به ضرورت نقد گذشته رسید و تا به امروز نیز دَمى از سیر در تاریخ میهن مان، پى جوئىِ علل شكست و نقد صریح و روشن اشتباهات  نیاسوده است.
در این مصاحبه، همراه با على میرفطروس و از دیدگاه وى نگاهى خواهیم داشت به تاریخ صد سالۀ ایران، الزامات و اجبارهاى تاریخى و نقش و تأثیر نیروها و اندیشه هاى اجتماعى در پیدایش این اجبارها و وضعیت كنونى.    نشریۀ تلاش

***

تلاش : طى دهه هاى گذشته براى نخستین بار، انقلاب مشروطه و تفكر غالب بر آن (یعنى نوگرائى و تجدّد) مرجع و معیار سنجش قرار گرفته است. بدین مفهوم كه اندیشه هاى اجتماعى و دیدگاه هاى مختلفى كه پس از دوران مشروطه در ایران آمده و رفته اند و هریك به نوعى بر سرنوشت ما تأثیر داشته اند، در مقایسه با افكار، مطالبات و فضاى دوران نهضت مشروطه  محك خورده و مورد نقد قرار مى گیرند.
ـ از نظر شما علت اصلى این رویكرد تاریخى چیست؟
ـ و چرا این مقطع تاریخى بعنوان مرجع و مبدأ قضاوت و نگرش نقّادانه نسبت به دوره هاى بعدى وامروز ایران برگزیده شده است؟
ـ آیا فكر مى كنید این رویكرد تنها یك نوستالژى و بازگشت به گذشته است كه در میان ما ایرانیان كم سابقه نیست، یا اینكه این رویكرد  نقطۀ عطفى است كه راه به سوى آینده اى بهتر مى گشاید؟

میرفطروس : انقلاب مشروطیت در واقع انفجارى بود در مرز انحطاط و پوسیدگى، هم در حوزۀ ذهن (اندیشه و جهان بینى) و هم در حوزۀزبان (ادبیات و شعر) این انقلاب، توانست جامعۀ ایران را پس از قرن ها سكوت و سكون ناشى از تحجّر و استبداد، ناگهان بخود آوَرَد. شكست هاى ایران در دو جنگ با روسیه و عقد قراردادهاى گلستان و تركمانچاى (كه براساس آنها هفده شهر قفقاز و امتیازات اسارت بار دیگر به روسیه واگذار شد)، مسافرت بازرگانان و برخى از محصلین و روشنفكران ایران به روسیه و عثمانى و خصوصاًمشاهدۀ اوضاع سیاسى ـ اجتماعى و صنعتى كشورهاى انگلیس و فرانسه، ذهنیّت ایرانیان را نسبت به اوضاع و عقب ماندگى هاى كشورشان تغییر داد. جامعه ایران و خصوصاً روشنفكران ایران عامل اصلى این عقب ماندگى و فساد را، هم در استبداد حكومت قاجار و هم در سلطۀ بلامنازع دین و علماى مذهبى مى دیدند. بنابراین ، جنبش مشروطیت اساساً با تداوم «سُنّت» و مظاهر عینى و ذهنى آن (یعنى قدرت مطلقۀ سلطان و سلطۀ بلامنازع دین و علماى مذهبى) به مخالفت برخاست.


نكتۀ مهم اینست كه برخلاف دوره هاى بعد از مشروطیت (خصوصاً دوران رضاشاه تا انقلاب ٥٧) روشنفكران و مبارزان عصر مشروطیت (به جز حیدر عمواوغلى و یارانش) عموماً اصلاح طلب بودند نه انقلابى. اكثر این متفكران ، تحول جامعۀ ایران را بصورت گام به گام و خصوصاً از طریق مشروط كردن قدرت شاه، استقرار قانون و گسترش آموزش و پرورش مد نظر داشتند، بهمین جهت مشروطیت، هم به لحاظ شعارها و خواست ها و هم به لحاظ پایگاه و محدودۀ اجتماعى آن، «انقلاب» (به معناى تعریف شده و شناخته شدۀ این كلمه) نبود از این رو اطلاق «نهضت» یا «جنبش» به مشروطیت شاید درست تر باشد.
اما برخلاف نظر شما «طى دهه هاى گذشته» براى جامعۀ روشنفكرى ایران، مشروطیت به هیچ وجه «مرجع و معیار»ى نبود بلكه در طى دهه هاى گذشته (خصوصاً از دوران رضاشاه تا انقلاب ٥٧) براى اكثریت قریب به اتفاق رهبران و روشنفكران و احزاب و سازمان هاى سیاسى، ایدئولوژى هاى فریبا (چه دینى و چه لنینى) مرجع و معیارِ ارزیابى هاى سیاسى ـ اجتماعى بودند. بهمین جهت، مشروطیت و مبانى فكرى و فرهنگى آن، در واقع جزو «مُحرّمات» یا «ممنوعه»ها بود و اگر بدانیم كه رژیم رضاشاه و محمد رضاشاه نیز با نام «سلطنت مشروطه» تعریف مى شد، آنگاه نزدیك شدن به این «مُحرّمات» و «ممنوعه ها»، انگ «سلطنت طلبى» را براى دوستداران مشروطیت بهمراه داشت. بنابراین: با توجه به خصلت انقلابى ایدئولوژى هاى رایج، طبیعى بود كه خصلت اصلاح طلبانۀ اندیشۀ مشروطیت براى بیشتر رهبران سیاسى و روشنفكران ما، مطرود و مردود باشد.
رویكرد كنونى روشنفكران ما به مشروطیت قبل از اینكه ناشى از نوعى «نوستالژى» و «بازگشت به گذشته» باشد، حاصل نوعى شكست و نشانۀ نوعى بیدارى و آگاهى ملى است. سركوب و تعقیب مبارزان و روشنفكران ایران توسط رژیم اسلامى و در نتیجه: مهاجرت بسیارى از نیروها و رهبران سازمان هاى ماركسیستى به «كشورهاى برادر» و مشاهدۀ ابعاد فاجعه بار زندگى در كشورهاى كمونیستى، و بعد، مهاجرت و مسافرت بسیارى از آنان به كشورهاى غربى و مشاهده تفاوت هاى عظیم دو اردوگاه(سرمایه دارى و سوسیالیستى) باعث تردیدها و تغییراتى در ذهن و ضمیرِ رهبران سیاسى و روشنفكران ما گردید، تازه ترین این تجربه ها و تردیدها را در كتابى به نام «خانۀ دائى یوسف» مى توان خواند. نویسنده كتاب ـ آقاى اتابك فتح الله زاده، یكى از فعالان معروف سازمان فدائیان خلق (اكثریت) ـ پس از فرار به «بهشت موعود اتحاد جماهیر شوروى»، با شگفتى بسیار و با چشمانی بینا و بیدار «خانۀ دائى یوسف» (ژزف استالین) را اردوگاهى یافت سرشار از عقب ماندگى، باندبازى، فساد، فقر و فحشا…صحنه هاى تكاندهندۀ این كتاب در بارۀ مهاجرین و تبعیدیان ایرانى و زندگى مرگبارشان در اردوگاه هاى سیبرى، هر ایرانىِ وطن دوستى را افسرده  می کند و نسبت به توجیهات رهبرانى كه سال ها این عقب ماندگى ها و فسادها و جنایات را «تبلیغات امپریالیستى» مى نامیدند،خشمگین مى سازد.مى خواهم بگویم كه در چنین چشم اندازى است كه بازگشت به  جنبشِ مشروطیت و بررسى عقایدِ روشنفكران آن عصر، به عنوان تجربه اى راهگشا و آینده ساز، اهمیت روزافزون مى یابد.

تلاش : یكى از پدیده هاى مهم از زمان نهضت مشروطیت، آغاز روند شكل گیرى و همچنین راهیابى اندیشه هاى مختلف اجتماعى در ایران و تقسیم شدن نیروهاى فعّال اجتماعى ـ سیاسى براساس تفكر و جهان بینى هاى گوناگون بوده است. در كنار سیستم فكرى ناسیونالیسم غرب گرا، ما با ملى گرائى مخالف غرب، تفكر سوسیالیستى و سپس ماركسیستى ـ لنینیستى و همچنین با نیروهاى اسلامىِ مدعىِ قدرت سیاسى مواجه ایم. تقریباً تمامى این نیروها مدعىِ داشتنِ راه حل ها و پروژه هاى اجتماعى برای پاسخگوئى به مُعضل عقب ماندگى ایران بوده اند…

میرفطروس : بله! همانطوریكه گفتم: مشروطیت – اساساً – یك جنبش اصلاح طلبانه بود. شعارها و خواست هاى اساسى متفكران مشروطیت، استقرار قانون، محدود و مشروط كردن قدرت سلطان، ایجاد مجلس شورا، اخذ تمدن و تكنولوژى غربى، ناسیونالیسم و غیره بود. متفكران و رهبران عصر مشروطیت، اساساً در پى سرنگون كردن حكومت و كسب قدرت سیاسى نبودند، در حالیكه احزاب و ایدئولوژى هاى بعدى (چه اسلامى و چه ماركسیستى ـ لنینیستى) عموماً در پىِ انقلاب و كسب قدرت سیاسى بودند، بهمین جهت این احزاب و ایدئولوژى ها در ذات خویش حامل یا ُمرّوِج خشونت و كشتار بودند. نفوذ اندیشه هاى انقلابیون روسى و خصوصاً پیروزى انقلاب اكتبر ١٩١٧ روسیه و تأثیر آن بر روشنفكران ایرانى، خشونت را به ابزارى لازم در نزد روشنفكران و مبارزان ایرانى بدل ساخت.

تلاش : اما در این میان، پروژه و طرحى توسط روشنفكران عصر مشروطه ارائه گردید و نوگرائى و تجدّد به مفهوم رفتن به راهى بود كه در كشورهاى غربى در آن زمان مورد آزمون قرار گرفته و نتایج مثبتى نیز ببار آورده بود. اما با وجود اینكه امر نوگرائى و تجدّد توسط مشروطه خواهان در مركز توجه و بحث ها قرار گرفت و با همۀ تلاش ها در جهت تحقّق این پروژۀ اجتماعى، ولى این جنبش به هدف اصلى و مورد نظر خود یعنى انداختن جامعه در مسیر ترقى و رشد نرسید. به نظر شما علت یا علل آن در چه بود؟

میرفطروس : نوگرائى یا تجدّد به زمینه هاى اقتصادى ـ اجتماعى خاصى نیاز دارد. تجدّد، محصول یك دورۀ مشخص تاریخى است و با درجۀ معیّنى از تكامل شهرنشینى و رونق مناسبات اجتماعى و بازرگانى پیوند مستقیم دارد. به عبارت دیگر: تجدّد محصول دوران سرمایه دارى و حاصل پیدایش نیروها و طبقات نوین اجتماعی است. بنابراین: در یك جامعۀ فئودالى، پیدایش تجدّد و استقرار آزادى و دموكراسى  محال است.
در تحلیل هاى رایج، پیدایش تجدّد و استقرار جامعۀ مدنى در ایران به نوعى «اراده گرائى» تقلیل یافته است و رشد یا عدم رشد تجدّد و جامعۀ مدنى را غالباً به خواست یا ارادۀ این پادشاه یا آن شخصیت سیاسى نسبت مى دهند. در این تحلیل ها گمان مى شود كه اگر «دیكتاتورى رضاشاه یا محمد رضاشاه» نمى بود، گویا آزادی و دموکراسی مى توانست بوسیلۀ دكتر محمد مصدّق (و اینك توسط سید محمد خاتمى) تحقّق یابد!
نكتۀ دیگر در تحلیل هاى رایج، نوعى «اینهمانى» یا شبیه سازى جامعۀ ایران با جوامع اروپائى است و با این شبیه سازى از درك ظرفیّت های جامعۀ ایران و تفاوت هاى آن با تحولات جوامع اروپائى غفلت مى شود.
بعنوان نقطه شروع ، باید گفت كه مسئلۀ اساسىِ درك درست تاریخ اجتماعى ایران، مسئلۀ «دولت» است. بنظر من: تاریخ اجتماعى ایران را نمى توان فهمید مگر اینكه ابتدا مفهوم «دولت» و چگونگى پیدایش آن در ایران و تفاوتش با مفهوم اروپائى دولت درك شود. بطور خلاصه باید گفت كه در اروپا، دولت حاصل كشمكش هاى طبقاتى و نمایندۀ این یا آن طبقۀ معین اجتماعى بود. مثلاَ دولت هاى فئودالى در اروپا ، وابسته و نمایندۀ اشراف و فئودال ها بودند. فئودالیسم در اروپا داراى اصول و قراردادهائى بود كه هم حقوق اشراف و فئودال ها را مشخص مى كرد و هم حقوق و اختیارات پادشاهان را ، هیچیك از این دو نمى توانستند از حقوق و وظایف خویش، تجاوز نمایند.این تفاوت یا تقسیم حقوق و وظایف، یكى از زمینه هاى حقوقى پیدایش دولت ـ ملت (Etat-Nation) در اروپا بود. در حالیكه در ایران، بخاطر شرایط جغرافیائى و بطور مشخص بخاطر كمبود آب و بعد ـ خصوصاً ـ بعلت حملات و هجوم هاى پى در پى ایلات و عشایر و فقدان ثبات و امنیت اجتماعى، از آغاز، سرپرستى، تعمیر و ادارۀ شبكه هاى آبیارى و تولیدى بر عهدۀ «میرآب» (حاكم و سلطان آینده) بود. بنابراین: در ایران، دولت (حكومت) حاصلِ انكشاف یا تبلور طبقات اجتماعى نبود. خصلت قبیله اى اقوام مهاجم ، جنبۀ پدرسالارانه و قبیله اى سلاطین (دولت ها) را تشدید كرد. فقدان مالكیت خصوصى و رواج مالكیت دولتى و در نتیجه: سلطۀ مطلق سلاطین بر قدرت اقتصادى و سیاسى و مذهبى باعث شد تا چیزى بنام «طبقه» بمعناى اروپائى كلمه، در ایران بوجود نیاید. بهمین جهت در ایران (برخلاف اروپا) هر قشر و صنفى براى پیشبرد اهداف سیاسى یا اقتصادى خویش، خود را به سلطان (حكومت و دولت) وابسته مى كرد بطوریكه سلطان ـ بعنوان «قبلۀ عالم» و «ظل الله» ـ مالكِ جان و مال و حیثیّت مردم بود و در این میان حتّى درباریان و اشراف و اعیان و خصوصاً تجّار و بازرگانان نیز امنیّتى نداشتند و چه بسا با اشارۀ انگشتى یا با صدور فرمانى، جانِ شان بر باد مى رفت و یا اموال شان، مصادره مى شد. به عبارت دیگر: در ایران هیچگاه مفهوم دولت ـ ملت (Etat-Nation) به معناى اروپائى آن، شكل نگرفت و هم از این روست كه مفاهیم «دولتى» و «ملى» در جامعۀ ما، معنائى متفاوت با آنچه كه در اروپا رایج است دارند. این وضع در سراسر دوره هاى تاریخ ایران تا زمان مشروطیت ادامه داشت. «گاسپار دروویل» كه در عصر قاجاریه از ایران دیدن كرده، در سفرنامه اش مى نویسد:
«ارادۀشاه بمنزلۀ قانون بود. مردم ایران ـ جملگى ـ رعایاى شاه محسوب مى شدند و شاه با آنها به هر وضعى كه مى خواست، رفتار مى كرد. عنوان «قُلى» (بنده و غلام) ضمیمۀ نام بسیارى از اشراف و درباریان بود و هنگامیكه شاه، فرمانى بعنوان قانون صادر می كرد، وزراء، آن را مستقیماً به حُكّام ولایات ابلاغ مى كردند در حالیكه روحِ مردم از این قانون گذارى، بى خبر بود».
بنابراین: روشن مى شود كه چرا اولین شعارهاى رهبران و متفكران مشروطیت، حكومت قانون و محدود و مشروط كردن اختیارات شاه بود. اینكه جنبش مشروطیت «به هدف اصلى و مورد نظر خود نرسید» فكر مى كنم كمى اغراق آمیز باشد. برخلاف نظر برخى از محققّان(مانند باقرمؤمنی)، جنبش مشروطیت یك «انقلاب بورژوا ـ دمكراتیك» نبود چرا كه با توجه به ساختار اقتصادى ـ اجتماعى و فرهنگى جامعه، چنین انقلابى در ایران ـ اساساً ـ غیرممكن بود. در آستانۀ مشروطیت بافت اقتصادى ایران یك بافت پیش سرمایه دارى و اساساً ایلى ـ روستائى بود. ٨٠ % از جمعیتِ ٨-٩ میلیون نفرى ایران در آن هنگام روستائیان و ایلات و عشایر بودند و سرمایه دارى صنعتى و تجارى تنها ٣ % را تشكیل مى داد. ١٧ % دیگر را كارگران تولیدات یدى و صنعتى، پیشه وران خرده پا، بازاریان، گروه هاى كارمندان شهرى و ُطّلاب تشكیل مى دادند.
در اواخر قرن نوزدهم میلادى كوشش هائى براى تأسیس كارخانه هاى بلورسازى، پارچه بافى، نخ ریسى، كبریت سازى، صابون سازى و قند كهریزك در تهران و تبریز و اصفهان و رشت صورت گرفت امّا بخاطر نفوذ دولت هاى روس و انگلیس و در نتیجۀ هجوم تولیدات خارجى به ایران، این صنایع نوپا تاب مقاومت در برابر كالاهاى خارجی را نیافتند و بزودى ورشكست یا تعطیل شدند. بسیارى از تُجّار و بازرگانان عُمده ـ پس از مقاومت هاى اولیه (مثلاً در جنبش تنباكو) ـ سرانجام با نزدیك شدن به دو قدرت سیاسىِ آن روز، به دلاّل كالاهاى روسى و انگلیسى تبدیل شدند.
ایجاد كارخانه هاى بلورسازى، نخ ریسى، صابون سازى، پارچه بافى و كبریت سازى در شهرهاى تهران، تبریز و رشت و اصفهان، باعث پیدایش و رشد كمّى كارگران یدى و صنعتى، پیشه وران خرده پا و بازاریان گردید. بنابراین شگفت انگیز نیست كه این شهرها در جریان جنبش مشروطه پایگاه هاى اصلى مجاهدان و مبارزان علیه استبداد داخلى و استعمار خارجى بودند، با این حال بخاطر ضعف ها و محدودیت هاى موجود، كارگران یدى و صنعتى، پیشه وران خرده پا و بازاریان و بطور كلى طبقۀ متوسط شهرى، فاقد آگاهى هاى لازم سیاسى ـ فرهنگى بودند و لذا ـ بتدریج ـ طعمۀ وعده ها و وعظ هاى دشمنان مشروطیت شدند (كه لباس مشروطه خواهى پوشیده بودند) ، با اینحال باید تأكید كرد كه روشنفكران عصر مشروطه با وجود ضعف ها و محدودیت هاى تاریخى و تعداد اندك شان، نقشى كارساز در ارتقاء آگاهى و پیشبرد شعارهاى اساسى جنبش داشتند.
با چنان ساختار اقتصادى ـ اجتماعى و با چنان دستگاه فكرى و مفهومى، مشروطیت نمى توانست به بسیارى از شعارها و آرمان هاى خویش برسد و اصلاً با چنان سطحى از رشد نیروهاى اجتماعى و اقتصادى تحقّق جامعۀ مدنى، مدرنیته، آزادى و دموكراسى در ایران غیرممكن بود. با اینحال باید تأكید كرد كه جنبش مشروطیت، فضاى ذهنى و روانى جامعه ایرانى را دگرگون كرد و شاید بتوان گفت كه از ایرانى، انسان دیگرى ساخت برخاسته از خاكستر قرون و اعصار. به عبارت دیگر:با جنبش مشروطیت، انسان ایرانى از پیلۀ قرون وسطائى خود بدر آمد و چشم بر جهانِ معاصر گشود.

تلاش : شما در آثار و مصاحبه هاى خود، به عملكرد روشنفكران، سازمان ها و شخصیت هاى سیاسى  در  آمیختنِ تفكر اسلامى با سایر افكار اجتماعى (بویژه اندیشۀ سوسیالیستى) برخورد انتقادى نموده اید.ضعف معرفتی، عدم آگاهى نیروهاى دیگر و بویژه چپ ها از مبانى فكرى و برنامۀ واقعى مسلمانان انقلابى و از جمله عدم اطلاع از افكار و برنامۀ رهبر انقلاب اسلامى ،آیت الله خمینى  و برداشتهاى مطابق میل از مجموعه آثار و گفته هاى وى، نكاتى هستند كه شما از آنها در كتاب ملاحظاتی در تاریخ ایران بعنوان عوامل توضیح دهندۀ همراهى و همسوئى و در نهایت، اتحادِ عملى – به ویژه در مقطع انقلاب اسلامى٥٧- میان این نیروها با اسلامى ها نام مى برید.آیا از نظرِ شما در این اتّحاد  نقشى براى مبانى و اصول اعتقادى مشترك در نگرش نیروهاى غیرمذهبى و مذهبیّون می توان قائل شد؟ برخى بر این اعتقادند كه تنها ضعف معرفتى و بى اطلاعى، پاسخگوى همسوئى و حتّى آمیزش فكرى نیروهاى ظاهراً متضاد اجتماعى نبوده بلكه مسئله را باید در مبانى مشتركِ دیدگاه هاى آنها جستجو نمود.
از نظر شما كدام مبانى و دیدگاه هاى مشترك، نیروهاى اجتماعى مختلف و حتّى ماركسیست هاى ایران را به سمت اتّحاد با مذهبیونِ مدّعىِ قدرت  سوق داد؟

میرفطروس : در طول سالهاى قبل از انقلاب ٥٧، اصول اعتقادى مشتركى نیروهاى ماركسیستى و مذهبى را بهم پیوند مى داد. این پیوند حتى در شعارهاى اوایل انقلاب ٥٧ نیز مشاهده مى شد:«مجاهد! فدائى! پیوندتان مبارك!»

مى دانیم كه اكثریت قریب به اتفاق ماركسیست هاى ایرانى در خانواده هاى اسلامى ـ خصوصاً شیعه ـ رشد و پرورش یافته بودند. در واقع گسست از مذهب و رسیدن به ماركسیسم حاصل یك روند معرفتى و تربیتى نبود بلكه بیشتر واكنشى مكانیكى بود. بسیارى از پایه گذاران و ایدئولوگ هاى جنبش چریكى «سیاهكل» (از جمله امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده و دیگران) جزو اعضاء اولیۀ «كانون نشر حقایق اسلامى» (به سرپرستى محمد تقى شریعتى) در مشهد بودند. شهادت طلبى و مرگ گرائى (در «رد تئورى بقا» نوشتۀ پرویز پویان) فقرگرائى، روحیۀ ریاضت و روزه دارى، نفى و ندیدن زیبائى هاى هنرى و ستایش از خون و شهادت، جلوه هائى ازاین خصلت ها و اخلاقیات شیعى ـ ماركسیستى بودند.خصلت ضد مدرنیستى و ضد آزادى گروه هاى مذهبى و ماركسیستى (كه خود را در شعارهاى ضد سرمایه دارى و ضد امپریالیستى پنهان مى كرد) به وجوهِ مشترك اخلاقى و مبارزاتى نیروهاى ماركسیستى و مذهبى، بُعد گسترده ترى مى داد.

تلاش : نگرش هاى دیگرى نیز موجودند كه با اتكاء به گذشته، بیشتر در تلاشِ توضیح شرایط روز و توجیه رابطه میان روشنفكران لائیك و روشنفكران دینى و اصلاح طلبان حكومتى مى باشند. آنها بر این نظرند كه تحت شرایط اجتماعى ایران یعنى نفوذ قدرتمند اسلام در كشور و پاى بندى جامعه به دین و احكام و اخلاق اسلامى، امكان برآمدن و پا گرفتن تفكرى جداى از اسلام موجود نبوده است و نیروهاى مختلف اجتماعى  ناگزیر مى بایست مشروعیت نظرات سیاسى خود را بنوعى در نزدیكى و تمثیل از احكام اسلامى و با استناد به رفتار و گفتار شخصیّت هاى اسلامى مى جستند. ملاحظه كارى نسبت به اسلام و دیندارىِ مردم از همان مقطع انقلاب مشروطه نیز سُنّتى متداول بود. امروز این نیروها – اعم از لائیك و غیرلائیك – و همچنین روشنفكران دینىِ خارج از مدار حكومت باز هم به «ضرورتِ ملاحظۀ افكار عمومى» تكیه داشته و معتقدند كه هیچ راهى به قصد انجام اصلاحات و تحولات در ایران بدون عبور از معبر احترام و رعایت ارزشهاى اسلامى و دینى  میسّر نیست.
از نظر شما و با توجه به دو دهه و اندى تجربۀ حكومت اسلامى، دیدگاه فوق به چه میزان از حقانیّت و درستى برخوردار است؟ و با توجه به حوادث امروز، اسلام و تفكر دینى (در اشكال مختلف اش) در آیندۀ اجتماعى ـ سیاسى ایران چه جایگاهى خواهد داشت؟

میرفطروس : عُمده كردن «نفوذ قدرتمند اسلام» همواره یكى از عوامل بازدارنده در طرح شعارهاى عرفى (سكولار) و خصوصاً تأكید بر جدائى دین از حكومت (سیاست) بوده. كسب مشروعیّت نظرات سیاسى با استناد به آیات قرآن و رفتار شخصیت هاى اسلامى، نه یك ضرورت یا تاكتیك سیاسى ـ مبارزاتى بلكه بطور عمده، ناشى از «دین خوئى» و خصلت ذاتاً مذهبى روشنفكران و رهبران سیاسى ما بود. توسّل بسیارى از ماركسیست ـ لنینیست هاى ایران به اسطوره هاى شیعى و خصوصاً «مولا حسین» بعنوان «شهید بزرگ خلق هاى خاورمیانه» و یا «مولا على» بعنوان «نخستین سوسیالیست جهان» و تحلیل مسائل جدید و عرفىِ جامعه در لواى تفسیرهاى اسلامى ـ ماركسیستى نتایج بغرنج و پیچیده اى بهمراه داشت كه در عمل، تحقق جامعۀ مدنى و پیدایش مدرنیته در ایران را با بن بست روبرو ساخت.
از این گذشته، نگاهى به روزنامه ها و نشریات و شعارها و اعلامیه هاى دوران مشروطیت نشان مى دهد كه فضاى عمومى جنبش مشروطیت، اساساً یك فضاى غیرمذهبى و غیراسلامى بود.انزواى «مشروعه خواهان» (به رهبرى روحانى معروف و برجسته اى مانند شیخ فضل الله نورى) آنچنان بود كه چاپخانه هاى تهران و دیگر شهرهاى بزرگ از چاپ اعلامیه هاى شان خوددارى مى كردند. روحانیون و رهبران بزرگ مذهبى (مانند طباطبائى و بهبهانى) نیز در انقلاب مشروطیت بیشتر تابع و دنباله رو شعارهاى مردم بودند نه متبوع. جالب اینكه برخلاف انقلاب ٥٧، هیچیك از روحانیون و رهبران بزرگ مذهبى،‌خواستار استقرار «حكومت اسلامى» نبودند. تلاش روحانیون معروفى مانند بهبهانى و طباطبائى و نائینى در بسیج مردم هرچند پراهمیّت و كارساز بود، اما باید دانست كه آنان درك روشنى از مشروطیت و هدف هاى عرفى و غیراسلامى آن نداشتند، سخن طباطبائى در این باره كه مى گفت: «سركه ریختیم، شراب شد» بسیار پرمعناست. منظورم اینست كه به فضاى غیراسلامى جنبش مشروطه و نقش روشنفكران لائیك در ارتقاء آگاهى و سطح شعارهاى جنبش تأكید كنم.
در یك مقایسه تطبیقى، به جرأت مى توان گفت كه  كه روشنفكران و رهبران سیاسى در انقلاب ۵۷ یك قرن از روشنفكران و رهبران سیاسى جنبش مشروطیت عقب تر بودند.

اما اینكه واقعاً ـ هنوز ـ كسانى هستند كه معتقدند: «هیچ راهى به قصد انجام اصلاحات و تحولات در ایران بدون عبور از معبر اسلام و ارزش هاى اسلامی، میسر نیست» در واقع مسئلۀ خودشان است. پس از تجربۀ خونین بیست و چند ساله حكومت اسلامى، جامعۀ ایران و خصوصاً نسل جوان ایران اینك خواستار تنفّس كردن در فضاهاى آزاد و نوین است و لذا به بسیارى از «سُنّت»ها و ارزش هاى اسلامى  پشت كرده است.
جامعۀ ایران، اینك عمیقاً خواستار بازگشت دین و روحانیت به «حوزه»هاست و مخالف سلطۀ اسلام بر قدرت سیاسى مى باشد. بنابراین اگر اسلام از سوداى قدرت سیاسى پرهیز كند و بعنوان یك مقوله اخلاقى، معنوى و خصوصى به تلطیف اخلاقى و تعاون معنوى مردم بپردازد جایگاهش در جامعه محترم خواهد بود وگرنه بر اسلام همان خواهد رفت كه بر مسیحیت در اروپا رفته است. بیست و سه سال حكومت اسلامى، شكست قطعى نظریه هاى اسلامى براى استقرار پیشرفت، آزادى و جامعۀ مدنى را نشان داد. حوادث هولناك سال هاى اخیر همۀ آنانى را كه ابتداء به ایران مى اندیشند (و بعد به باورها و ایدئولوژى هاى سیاسى ـ مذهبى شان) با این واقعیت روبرو مى كند كه تا زمانى كه جامعۀ ایران از این سیكل خون و عزا و شهادت، و از این همه خرافات سیاسى ـ مذهبى رها نشود، مسئلۀ تجدّد و استقرار آزادی و دمكراسی در ایران ـ همچنان ـ لاینحل باقی خواهد ماند. جامعه ای كه از ٣٦٥ روز سال، بیش از ٣٠٠ روز آن را روزهاى عزا و شهادت و روزه و روضه خوانى تشكیل مى دهد چگونه مى تواند همراه و همگام جهان شتابان و پیشرفتۀ امروز باشد؟… این فرهنگِ كربلا وُ تعزیه، این آئین قربانى وُ شهادت ، این فرهنگِ عزا و مصیبت و زارى، و این موسیقى غم و ناله و اندوه، قرن هاست كه توان تحرّك و تجدّد را در جامعۀ ما خشكانده اند.ملّتى كه روزگارى هر ماه و سالش با جشن ها و پایكوبى ها  به پایان مى رسید، ملتى كه روزگارى شادى و شادزیستن جزو آئین ها و عقاید اصلى او بود چرا اینك باید خاكسترنشین اینهمه زارى ها و عزادارى ها باشد؟ (در باورهاى زرتشتى، زرتشت حتى خندان به دنیا آمده است.)…این حرف ها ممكن است كه احساسات دوستان مذهبى ما را جریحه دار نمایند، اما كسانى كه بدنبال تجدّد و جامعۀ مدنى هستند تنها به عواطف خود تكیه نمى كنند چرا كه تجدّد و جامعۀ مدنى یعنى چیرگى عقل بر عواطف و احساسات. مى خواهم بگویم كه از درون این دستگاهِ فرتوت فكرى ـ مذهبى و از درون این امام زاده بازى هاى سیاسى ، ما نمى توانیم به تجدّد و آزادى و دموكراسى برسیم.

تلاش : بنابراین «گفتگوى تمدن ها» هم نمى تواند راهگشاى مسئله باشد؟

میرفطروس : كدام تمدن؟ كدام گفتگو؟ «تمدن اسلامى» ـ اساساً ـ یك مسئلۀ تاریخى است در حالیكه تمدن غربى یك پدیدۀ واقعى، موجود و امروزى است. (ضمن اینكه من اصلاً به چیزى بعنوان «تمدن اسلامى» معتقد نیستم، همچنانكه «تمدن مسیحى»، «علوم اسلامى» و «اقتصاد اسلامى» هم بنظرم نادرست مى باشد).
از این گذشته: پرسیدنى است كه نمایندگان این «تمدن اسلامى»، امروز چه كسانى هستند؟ حكومت اسلامى عربستان سعودى؟ حكومت اسلامى ایران؟ یا حكومت طالبان؟… حكومتى كه با تعطیل و توقیف كردن ده ها روزنامه و نشریه، حتى طاقت گفتگو با نیروهاى «خودى» را ندارد چگونه مى تواند با فرهنگ و تمدن غرب (كه از نظر رهبران جمهورى اسلامى همواره «استكبارى» و «كفر» تلقى شده) گفتگو نماید؟
بطوریكه گفتم: «تمدن اسلامى» یك مسئلۀ تاریخى است و اینك تنها در اسناد و افسانه هاى تاریخى مى تواند وجود داشته باشد. به عبارت دیگر: «تمدن اسلامى» قرن هاست كه مرده است و مردگان، امكان «گفتگو» ندارند!

تلاش : امروز در بحث فراگیرِ«سُنّت و مدرنیته» در جامعۀ روشنفكرى ـ سیاسى ما، بسیارى از مناسبات ساختارى و نهادهاى اجتماعىِ پایدار و سُنّتى جامعه از زاویۀ نوگرائى و تجدّد و با اتكاء به دستاوردهاى كشورهاى دمكرات غربى مورد بازبینى و نقد قرار می گیرند. برخى از پژوهشگران و همچنین شما به درستى به این روش (یعنى مقایسه تطبیقى شرایط اجتماعى ـ تاریخى ایران با شرایط اجتماعى ـ تاریخى در غرب بویژه اروپا) با تردید مى نگرید. امّا در عین حال بر ضرورت پذیرش و التزام به ارزش ها و دستاوردهاى مدرن غرب، نظیر دمكراسى، آزادى هاى فردى و اجتماعى، حقوق برابر انسان ها و…تأكید مى كنید.
پرسش این است كه آیا مى توان ارزش ها و مناسباتى را كه معلول و زادۀ شرایط اجتماعى و تاریخى معیّنى هستند به جامعه اى منتقل نمود كه از اساس و پایه با آن شرایط  متفاوت است؟
با توجه به اینكه در مقطع انقلاب مشروطه و توسط مشروطه خواهان و همچنین در دوران حكومت شاهان پهلوى، تلاش براى انتقال نهادها و دستاوردهاى غرب با موفقیت قرین نگردید، چه تضمینى وجود دارد كه امروز در جامعۀ ما بار دیگر تاریخ  تكرار نگردد؟

میرفطروس : مدرنیته و جامعۀ مدنى تنها مقدارى ادبیات و جمله پردازى هاى زیبا نیست بلكه ـ اساساً ـ یك ذهنیّت جدید است. یك ذهنیّت تازه در برخورد با طبیعت و انسان. این ذهنیّت جدید، یك شَبَه و یا دو ـ سه ساله پدید نمى آید بلكه منوط به آموزش و پرورش درازمدت است.
با اینحال، «مدرنیته» با «مدرنیسم» پیوند اساسى دارد،اگر بتوان مدرنیسم را تجسّم عینى و مادى تجدّد دانست، مدرنیته تجسّم ذهنى، معنوى و فرهنگى آنست. بنابراین: مدرنیسم پایگاهى است براى رشد و پرورش مدرنیته. جامعۀ برخوردار از مدرنیته ـ لاجرم ـ مدرن نیز هست اما هر جامعۀ مدرنى، واجد مدرنیته نیست. یكى از بدشانسى هاى عصر رضاشاه و محمد رضاشاه این بود كه با وجود اقدامات اساسى در صنعتى ساختن و مدرنیزه كردن جامعۀ ایران، فرصت این «آموزش و پرورشِ درازمدت» تحقّق نیافت. خصلت فردى و اقتدارگرایانه حكومت رضاشاه و محمد رضاشاه، جنگ جهانى دوم و حمله متفقین به ایران و آشوب ها و آشفتگى هاى بعدى، و خصوصاً پیدایش ایدئولوژى ها و سازمان هاى خون فشان انقلابى (كه هیچ طرحى براى مهندسى اجتماعى نداشتند بلكه با نهیلیسمِ ویران سازشان همه چیز را در انقلاب و با انقلاب مى دیدند) و سرانجام: وقوع انقلاب اسلامى، در واقع شمشیرهائى بودند كه باعث انقطاع این «آموزش و پرورش درازمدت» و موجب عدم پیدایش این ذهنیّت جدید گردیدند.
ارزش ها و اصول كشورهاى غربى و خصوصاً مدرنیته را نمى توان به این یا آن كشور «منتقل» كرد، اما اگر بپذیریم كه عصر ما،عصر جوامع بسته و پراكندۀ قرون وسطائى و حتى عصر جوامع قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیست نیست بلكه بمثابۀ یك «دهكدۀ جهانى» است كه در آن، ارتباطات و تكنولوژى ها نقشى كارساز و فرهنگ آفرین دارند، آنگاه با توسّل به «تئورى انتشار» در جامعه شناسى توسعه، مى توان گفت كه ما نیز با گذراندن حد معینى از توسعۀ اجتماعى و رشد صنعتى و سیاسى ـ فرهنگى مى توانیم (یا مى توانستیم) به مدرنیته برسیم. رضاشاه و محمدرضاشاه، با ایجاد دادگسترى و كوتاه كردن دست مُلاها از عرصه هاى قضائى كشور و با تدوین و اجراى قوانین مترقى (خصوصاً در بارۀ حقوق زنان) گام هاى مهمى در قانونمندى جامعه برداشتند اما بخاطر فاصله بین ملت و دولت و در غیاب یك طبقّ متوسطِ آگاه و علاقمند، اصلاحات شان، ارزش و اهمیّت اجتماعى لازم را نیافت… اگر بپذیریم كه قانون خواهى (به معناى محدود كردن اختیارات شاه و استقرار آزادى)، ناسیونالیسم و ترقیخواهى (تجدّد) سه محورِ اساسى آرمان هاى مشروطیت بودند، مى توان گفت كه رضاشاه و محمد رضاشاه با اهمیّت دادن به توسعۀ اقتصادى ـ اجتماعى و صنعتى و با تأكید بر ناسیونالیسم، از تحقّقِ سومین آرمان جنبش مشروطیت (یعنى توسعۀ سیاسى و استقرار آزادى) باز ماندند…

بخش دوم

درهمین باره:

تأمّلاتی دربارۀ جنبش مشروطيـّت،علی میرفطروس

 غزلی از فاضل نظری

اکتبر 19th, 2020

این رقص ، موجِ زلفِ خروشندۀ تو نیست

این سیبِ سرخِ ساختگی ، خندۀ تو نیست

ای حُسنت از تکلّفِ آرایه   بی نیاز

اغراق  صنعتی است که زیبندۀ تو نیست

در فکر دلبری ز منِ بینوا مباش!

صیدی چنین حقیر ، برازندۀ تو نیست

شب های مِه گرفتۀ مردابِ بخت من

ای ماه! جای رقصِ درخشندۀ تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می نهند

این کسرِ شأنِ چشمِ فریبندۀ تو نیست

ای عمر! چیستی که  به هر حال عاقبت

جز حسرتِ گذشته در آیندۀ تو نیست

 

 

مقاله های شفق سرخِ علی دشتی،سیفی شرقی 

اکتبر 18th, 2020

معرفی کتاب

       

زندگی علی دشتی مشحونِ از مخاطرات بسیار – درگیریهای فراوان اجتماعی ، سیاسی و شخصی وی بود که پس از ملاحظه و مرور بر ان در می یابیم که چگونه و بخاطر چه عواملی او بعنوان یک سخنران و واعظ  و  بعد بعنوان یک نویسنده و ناشر در جهت احقاق حقوق مردمان و در جهت راهگشایی به مشکلات و معضلاتی که همواره مردم کشورمان را تهدید می نمود ،بکار نشر و تکثیر مکتوبات خود پرداخت و هر چه را که به یادگار گذارد همگی دارای ارزشی والا  هستند. بنظر میرسد که مشکلات مردمان مملکت ما همواره تکرار میشوند و ریشه این مسایل دارای مبانی مشترک و یکسانی  هستند که با عقلی سلیم میتوان به تشریح و توجیه و تفسیر ان  همّت گماشت و راهکاری برای انها یافت. 

علی دشتی را بسیاری از ایرانیان تنها بعنوان نویسنده ای شجاع , با صراحت لهجه و  بیانی فا خر میشناسند که با انتشار کتاب ۲۳ سال توجه همگان را به خود جلب نمود. هر چند این کتاب ممنوعه مینمود لکن چاپ پنهانی آن- چه  پیش از انقلاب یا پس از ان -بدست اکثر ایرانیان رسید .

علی دشتی را باید یکی از مبارزان راه آزادی کشور پس از قیام مشروطه بر شمرد زیرا که از اوان کودکی , در سنین نوجوانی و تا دوران رشد و جوانی در مسیری قرار گرفت که همواره شاهد دگرگونی های ژرف در کشور بود و  و ی به مطالعه و نقد مطالب علاقه فراوان داشت. ابتدا به عنوان یک خطیب و سپس به عنوان یک روزنامه نگار جوان به ایراد سخنرانی در مساجد  و تکایا و سپس به نوشتن مقالاتی با ارزش پرداخت.

با بهره گیری از پیشگفتار گرداورندۀ کتاب آقای محمد حسین ابن یوسف به گاهشمار زندگی وی می پردازیم

علی دشتی در روز یازده فروردین سال ۱۲۷۳ شمسی و یک سال پیش از ترور ناصرالدین شاه در کربلا به دنیا آمد , پس از دوران  آرام کودکی , در نوجوانی به تحصیل علوم قدیمه در کربلا و نجف پرداخت و در پاییز ۱۲۹۵ شمسی به همراه پدر و برادرانش به بوشهر آمدند و مدتی در مناطق دشتی, دشتستان , تنگستان و بندر عباس اقامت گزید در این زمان قحطی و گرسنگی موجب مرگ و میر میلیون ها نفر از سکنه کشورگردید و از سویی درگیری پلیس جنوب و برخورد نیروها ی انگلیس با قشقایی ها تا پایان جنگ جهانی اول (آ بانماه ۱۲۹۷) ادامه داشت دشتی جوان سه  ماهی را در برازجان  و منزل شیخ محمد حسین مجاهد برازجزنی اقامت گزید که موجبات تهییج وی را در  مقابله و مقاومت در برابرنیروهای انگلیس را فراهم آورد. دشتی جوان با تشویق  و حمایت  حاج شیخ یوسف حدا یق مشروطه خواه و نماینده شیراز در دوره اول مجلس شورایملی به نوشتن مقالاتی در روزنامه های شیراز به جرگه روزنامه نگاری وارد شد. اما مقامات محلی تاب نیاورده و بدنبال توقیف وی بر آمدند , او نیز به ملک شخصی حاج آقا شیرازی ( فا روق )  در چند فرسنگی شیراز پناه آورد ولی در آنجا نیز بخاطروعظ و  سخنرانی های تند و آتشین  و فشارهای حکومتی در بهار سال ۱۲۹۸ به اصفهان کوچ میکند.

پس از دو ماه اقامت در اصفهان , روزنا مه “رعد ” به سرپرستی سید ضیاء طباطبایی خبر امضای  قراردا د ۱۹۱۹ ( با سرپرسی کاکس و وثوق الدوله )را منتشر میکند. شیخ علی دشتی که پیش از این با شنیدن خبرهای ناگوار و فجایع روسها در مشهد و تبریز(در سال ۱۹۰۷) شدیدا نگران شده و بقول خودش ” به حالت غش ” دچار شده بود به نوشتن مقالات تند  علیه قرار دادوثوق الدوله پرداخت تا بدانجا که برخی علما حضورش را در اصفهان برنتافتند و او مجبور به ترک اصفهان و راهی قم و  تهران شد.

در زمستان ۱۲۹۸ با تشویق و راهنمایی  سید حسن مدرس, و  همکاری با محمد فرخی یزدی, عبدالحسین هژیر و شیخ حسین تهرانی به نگارش و توزیع شب نامه در مخالفت با قرار داد ۱۹۱۹ میپردازد که با کشف پیش نویسهای مقالات , وثوق الدوله او را به عتبات تبعید میکند. وی ده روزی را در بازداشت بسر میبرد و در اواخر بهار سال ۱۲۹۹ به اجبار با پای پیاده روانه قزوین میشود، در پایان راه بیمار شده و بمدت سه هفته در سربازخانه قزوین بستری می شود، با سفارش و توصیۀ آزادیخواهان اجازه میدهند تا اینبار از قزوین به کرمانشاه را با گا ری پستی ادامه دهد.  

پس از ورود به کرمانشاه مقامات دولتی از تبعید وی منصرف شده و او را در همان شهر نگه  می دارند.

 علی دشتی پس از پنج ماه اقامت در  کرمانشاه بدون اجازه به تهران باز می گردد که مجددا دستگیر و زندانی می شود.با وساطت سید محمد صادق طباطبایی او را آزاد می کنند. وی بی درنگ تقاضای امتیاز انتشار روزنامه ای بنام ” قرن بیستم” را می دهد که تا کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ موفق به دریافت امتیازآن نمی شود.

بدنبال وقایع سوم اسفند دشتی بازداشت می شود و تا یک روز پس از پایان دولت سه  ماهۀ سید ضیاالدین طباطبایی از نعمت آزادی محروم می ما ند و پس از آزادی مدتی سردبیری روزنامه “ستاره ایران” را به عهده می گیرد ولی چون رضا شاه به تنبیه بدنی میرزا حسین خان صبا (مدیر روزنامه) اقدام میکند, دشتی بشدت افسرده شده از کار در ستاره ایران خودداری میکند ولی  در زمان انتشار شفق سرخ به رضاشاه این عمل ناشایست را گوشزد میکند.  

دشتی ۲۷ ساله در یازده اسفند ۱۳۰۰ به انتشار “ شفق سرخ” اقدام مینماید. و اولین سر مقاله را با عنوان “مالیخو لیای جریده نگاری / این است شفق سرخ “منتشر و اذ عا ن دارد که جریده نگاری در ایران یک اراده جنون آمیز بیش نیست”.. وی به تفصیل به مقاصد شوم بی سودانی که به جرگه مطبوعات پیوسته اند و نان را به نرخ روز میخورند اشاره دارد و سپس به کشورهای بزرگ اشا ره می کند  که هر یک به نوعی به بند کشیدن کشورهای محروم را هدف پیشرفت خود قرار داده اند. ( این مطالب را گویی هم اکنون قلمی کرده است…) او در سلسله مقالاتی به بررسی مشکلات عدیده سیاسی و اجتمایی پردا خته و به حکومت, وکلا , نویسنگان نشریات و آ حا د ملت منصفانه و خیر خواهانه گوشزد میکند که راه رفاه و آسایش مردمان باید در چه مسیری سوق داده شود. 

در این ایام  همکار و همراه شفیق او غلامرضا رشید یاسمی وی  را در یادگیری زبان فرانسه یاری میدهد . از دیگرهمکاران وی میتوان از لطفعلی صورتگر, یحیی ریحان , بدیع ا لزما ن  فروزانفر, رضا میرزاده عشقی , سعید نفیسی , محمد مسعود و  نصراله فلسفی نام برد.

علی دشتی معتقد است که “شفق سرخ ” با هدف تولید انقلاب افکار , تهییج روح و بیداری جامعه و با ساختار سیاسی, انتقادی, اجتماعی و ادبی منتشر شده که  تا آغاز سلطنت رضا شاه ادامه دا شت. 

علی دشتی یادداشت های خود را در روزگار زندانی بودنش و پس از کودتای ۱۲۹۹ در قالب نخستین کتاب تحت عنوان ” ایام محبس” با نثری ساده و روان منتشر کرد. 

وی در سال ۱۳۰۲ در انتخابات دوره پنجم مجلس شورای ملی به وکالت از شهرستان ساوه برگزیده شد اما اعتبارنامه وی با مخالفت گروهی از نمایندگان به اصرار سید حسن مدرس ( که مخالف برقراری رژیم جمهوری در ایران بود) پذیرفته نشد. با اینهمه در سال ۱۳۰۵ مجددا در دوره ششم به مجلس راه یافت و تا دوره نهم نمایندگی خود را حفظ کرد.  

دشتی از برخورد رضا شاه با روزنامه نگا ران و سانسور و اختناق بسیار افسرده شد و در سال ۱۳۰۹ روزنامۀ شفق سرخ را به مایل تویسرکانی واگذار کرد و تنها امتیاز آنرا حفظ نمود با اینهمه در ۲۰ فروردین ۱۳۱۴ روزنامه شفق سرخ پس از ۱۳ سال کوشش پی گیر توقیف و به محاق تعطیل افتاد.هر چند شفق سرخ بارها توقیف شد اما داشتی در اولین برخورد  در شهریور ماه ۱۳۰۱با ترفندی روزنامه را با نام”عصر انقلاب” منتشر کرد و چون به محاق تعطیل افتاد روزنامه دیگری را با نام ” عهد انقلاب ” به چاپ رساند, که در کنار نام روزنامه تیتر و کلیشه “شفق سرخ” نیز دیده می شد. 

**

سه روزپس از توقیف شفق سرخ و یک روز پس از اتمام دورۀ نمایندگی و مصونیت سیاسی وکلا , وی مجددا در ۲۳ فروردین ۱۳۱۴ دستگیر و روانه  زندان قصر گردید منتهی بدلیل بیماری به بیمارستان نجمیه منتقل و بمدت ۱۴ ماه از آزادی محروم ماند.  سالها بعد مشفق همدانی خا طرات دشتی را در باره این ایام با عنوان ” تحت نظر” منتشر و ضمیمه “ایام محبس” نخستین کتاب دشتی نمود. 

علی دشتی علاوه برنظم  و نشر پارسی ،شیفته و شیدای موسیقی ایرانی بود و بخشی از محبوبیت و موفقیت برنامه مشهور و محبوب “گلها” را که بوسیله ” داوود پیرنیا” شکل گرفت به اعتقاد برخی از آهالی هنر ، مرهون همکاری و همراهی صمیمانه دشتی با پیرنیا میدانند.

دشتی پس از پایان انتشار  ” شفق سرخ” بارها به نمایندگی مجلس شورایملی و سپس مجلس سنا و نیز به مقام سفارت کبرای مصر و لبنان و بالاخره به وزارت رسید که در تمامی این اوقات دمی از شناساندن و معرفی بزرگان ادب ایران فروگذاری نکرد. 

وی براستی یکی از ستون های رفیع و استوار ادب و هنر معاصر ایران بشمار می اید و می بایستی به اثار و دستاورد های  او توجه و دقت کافی و وافی مبذول شود. علی دشتی با گستره ای از آثار  مکتو ب و نوشتاری  و ترجمه آثار نویسند گان غربی  و نیز ترجمه انگلیسی تنها اثر وی “ایام محبس” ،گنجینه گرانبهایی را از خود به جای گذارده است که از سال ۱۳۰۱ آغاز گردید. 

و اینک آقای محمد حسین ابن یوسف با کوششی شایان تقدیر به جمع آوری مقالات علی دشتی در روزنامه شفق سرخ پرداخته که سرشار از آگاهی های با ارزش در باره یکی از دوران های پر تنش و سرنوشت ساز سرزمین ما و تاریخ ایران است :دوران قبل و بعد از انقلاب مشروطه،کودتای سوم اسفند ، روی  کار آمدن سردار سپه ، رضا شاه و خلع وی و …

اینک پس از گذشت نزدیک به یک قرن، با مرور مقالات علی دشتی در شفق سرخ در می یابیم گذر ایام نتوانسته از تازگی و اهمیت مطالب ان بکاهد.

جلد اول شامل  گزیده مقالات علی دشتی از سرمقاله شماره نخست ان در یازدهم اسفند ماه ۱۳۰۰ آغاز و با عناوینی چون : ملت چه میخواهد؟، توقیف جراید ، آقای سردار سپه ( از جمله مقالات پر سر و صدا) ، سلسله مقالات آذربایجان و بالاخره با  اسماعیل آقا سمیتقو در شماره ۴۱ در تاریخ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۰۱ پایان می پذیرد. 

آقای ابن یوسف در پایان پیشگفتار متذکر شده اند :

برگ های پیش رو آیینه تاریخ سیاسی نه چندان دورِ سرزمین ما و میراث فکری ارجمند رفتگانی است که سودای سرافرازی ایران را در سر داشتند. یادشان گرامی که قلمشان چراغ راه آینده است. 

خوانندگان می تواننذ از طریق ایمیل زیر با آقای ابن یوسف تماس حاصل فرمایید

[email protected]

به نقل از:فصلنامۀ ره آورد،شمارۀ132

ناسزاگوئی و پرخاش‌گری را محکوم می‌کنیم!‏

اکتبر 14th, 2020

علیه نارواداری و خشونت کلامی در رسانه‌ها و شبکه‌های مجازی

در ایران ما و در سپهر سیاسی آن مانند هرجای دیگر این جهان نگرش‌ها، گرایش‌ها، انتخاب‌ها و افق‌های سیاسی و ‏اجتماعی گوناگون وجود دارند که در وجوهی یکدیگر را به چالش می‌کشند و در برابر هم قرار دارند. در کشور ما که ‏گسل‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیز بسیار فعالند، وجود این چالش‌ها و جدال‌های فکری و کلامی پیرامون ‏سمتگیری‌های متفاوت امری کاملا طبیعی و قابل انتظار است اما آنچه که بسیار زیانبار بوده و پذیرفتنی نیست بروز این ‏چالش‌ها در اشکال و نمودهائی است که نشان از یک فرهنگ و منش عقب مانده، پرخاشگر، نابردبار و خود محور ‏گفتاری و نوشتاری دارد. روش و منشی که می‌تواند تاثیرات بسیار زیانباری در راستای ایجاد همبستگی ملی داشته و ‏بسان سدی دربرابر تلاش همبسته در راه دستیابی به آرزوهای تاریخی مردم ایران، آزادی و دموکراسی عمل کند. ‏رواداری، ارجمندی شآن وحرمت انسانی و عدم اعتقاد به انحصار حقیقت، از پایه‌های اولیه مناسبات و یک نظام ‏دموکراتیک است. ‏

در فضا و رسانه‌های مجازی بویژه در دوره اخیر شاهد بودیم که گروه‌هائی در پشتیبانی از نظام پادشاهی، دردفاع از ‏جمهوری، در جانبداری از ساختار فدرالیستی و یا در نفی آن، درحمله به نسل انقلاب ۵۷، در انتساب مخالفین فکری ‏خود به امپریالیسم و کشورهای خارجی و جنگ طلبی و نظایر آن، با درشت گوئی و دروغ پراکنی و نخبه کشی و ‏شخصیت شکنی و در ده‌ها عرصه و مورد دیگر از این دست، با نازل ترین سطح فرهنگ گفتاری و با خشن ترین ‏واژه‌ها مخالف سیاسی و فکری خود را مورد حمله قرار داده‌اند. این روش‌ها و کنش‌ها به شدت زیانبار، فرصت سوز ‏و ناپسند هستند. دستیابی به هیچ هدف شریف و انسانی با بهره جوئی از این شیوه‌ها ممکن نیست. بپذیریم حقیقت در ‏انحصار هیج یک از ما نیست. آن کس که اکنون قلم را بسان خنجر برای زخم زدن بکارمی برد، فردا اگر فرصت یابد ‏خنجری خون ریز در کف خواهد داشت.‏

شک نیست که بخش بزرگی از این ادبیات پرخاشگرانه و انشقاق طلبانه توسط جمهوری اسلامی و ارتش سایبری آن در ‏شبکه‌های مجازی انتشار می‌یابد. حکومت اسلامی با اختصاص نیروی انسانی و سرمایه گذاری هنگفت می‌کوشد ‏فرهنگ و گفتمان و اهداف سیاسی اش را در شبکه‌های اینترنتی گسترش دهد. عوامل سایبری نظام در پوشش یک ‏سلطنت طلب افراطی، یک جمهوری‌خواه دوآتشه، یک ملی‌گرا، یک کمونیست ضد امپریالیست، یک ضد کمونیست، ‏یک مخالف آشتی ناپذیر نظام، یک… اهداف و امیال خود راپیش می‌برند، بر روی گسل‌ها و انشقاق‌ها مانور می‌دهند ‏و می‌کوشند شکاف‌ها را تشدید کنند. در این میان برخی افراد، گروه‌ها و تشکل‌های اقتدارگرای سیاسی نیز ارتش ‏سایبری نظام را در این مسیر همراهی می‌کنند.

ما امضا کنندگان زیر آن دسته از هم‌میهنان خود را که تاکنون به ضرورت گریز از پرخاش‌گری و خشونت کلامی در ‏شبکه‌های مجازی کمتر عنایت داشتند به درک این ضرورت فرامی‌خوانیم و نسبت به ترفندهای رژیم در این زمینه ‏هشدار می‌دهیم. ما این دسته از هم‌میهنان را به رواداری، رعایت حرمت و حقوق دموکراتیک مخالف فکری خود و ‏گریز از کاربرد خشونت در گفتار و نوشتار در فضای واقعی و مجازی دعوت می‌کنیم. ‏

امضا‌ها:‏
امیری نوشابه- اسدی جمشید- اسدی هوشنگ – آقایی حمید- احمدی فریدون – امیری کامران – امامی بهرام- آذری کمال- اعتباری دیوید- ‏اعتمادی حسن – آصفی حمید- آهی شهریار- اکبرین جواد- بهمنی ناهید- براتی مهران- باقرزاده حسین- بهرامی عصمت- ‏پورنقوی علی – پورمندی احمد- پیرزاده هوشنگ- تجلی مهر محمود- جیلو اصغر- خونجوش جمشید- خاوند فریدون – ‏ختایی اسماعیل- درویش پور مهرداد- دادیار عزیز- زرگریان اسماعیل- رافت احمد- سازگارا محسن- ستوده بهروز- ‏سطوت مریم- سلطانی سیامک- شرفکندی گلاله- شجری زاده شاپرک- شجاعی منصوره – شهدایی یزدان- شیرازی حمید- ‏شامبیاتی کریم- طبری امیر- طالبی اشکبوس – علوی حسین- فرهنگ منصور- فارسی محمد- فتاپور مهدی- قربانی یدی- ‏قاسمی کبری- کار مهرانگیز- کشتگر علی- کیانی جلال- گوهری عفت- لاجوردی حسین- منوچهر مختاری- عفت ماهباز- ‏ممبینی امیر- مهتدی عبدالله- ملکوتی سیروس-میرفطروس علی- مقصود نیا منوچهر- موسوی کاوه- نقره کار مسعود- نعمتی جمشید.‏

در همین باره:

مأموران معذور!،علی میرفطروس

ویکی پدیای فارسی و مأمورانِ معذور،علی میرفطروس

در ستایشِ روشنگری ، مُدارا و شجاعتِ اخلاقی، علی میرفطروس

من و امام موسی صدر(بخش پایانی)،هوشنگ معین زاده

اکتبر 14th, 2020

سرنوشت موسی صدر

از محمد رضا شاه پهلوی تا سرهنگ معمر قذافی

 

در بخشهایِ پیشین خواندید: اواخر سال ۱۳۳۸ موسی صدر به پیشنهاد برادر بزرگ خود، آقا رضا صدر به سپهبد تیمور بختیار، نخستین رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور و موافقت محمد رضا شاه پهلوی، پادشاه ایران به لبنان اعزام شد. تا با تصدی مسجد و منبر سید عبدالحسین شرف الدین رهبر متوفی شیعیان لبنان، مانع پیوستن شیعیان این کشور به جنبش عبدالناصر شود.  

سه کشور انگلیس، فرانسه و اسرائیل پس از ناکامی در بحران کانال سوئز، به منظور خنثی کردن تحریکات عبدالناصر با کشورهای ایران و لبنان و عربستان به مذاکره پرداخته و به توافق رسیدند که برنامههائي را جهت رویاروئی با عبدالناصر به اجرا در آورند. یکی از این برنامهها ممانعت از پیوستن شیعیان لبنان به جنبش ناصریسم بود. به این منظور قرار گذاشتند که سید عبدالله شرف الدین پسر معمم سید عبدالحسین شرف الدین را که در حوزهٔ علمیه قم به تحصیل و تحقیق مشغول بود، به عنوان جانشین پدر، با این کشور برگردانند. اما با صلاحدید و پیشنهاد آقا رضا صدر، که سید عبدالله شرف الدین را مرد این کار نمی‌دانست، برادر او، موسی صدر را به این منظور انتخاب و به لبنان اعزام کردند.

نوزده سال بعد، یعنی در ۹ شهریور ماه ۱۳۵۷، موسی صدر در اوج شهرت و موفقیت به دعوت رسمی سرهنگ معمر قذافی، رهبر کشور لیبی، به این کشور سفر کرد و ناپدید شد. از آن زمان تا به امروز با همهٔ حوادث و فعل و انفعالاتی که در ایران و لیبی و لبنان و سایر کشورهای خاورمیانه به وقوع پیوسته، از سر نوشت او اطلاع موثقی به دست نیامده است».

شگفت انگیز است که در ناپدید شدن این شخصیت بزرگ دینی و سیاسی منطقه، هیچ اقدام جدی برای پی بردن به این ماجرای مهم به عمل نیامد! چه از طرف همدینان و هممذهبان او در لبنان و ایران و چه از سوی دوستان سیاسی دیروز او که پس از انقلاب ایران عهدهدار حکومت اسلامی ایران شده بودند.

با این همه،  نگاهی میاندازیم به علل و اسباب و انگیزههای از میان بردن او، به استناد اسناد و مدارک اندکی که در اختیار است.

**

… موسی صدر پس از آن که آقای قدر، سفیر ایران در لبنان، رابطهٔ او را با ایران به بهانهٔ مصاحبه‌اش با الحوادث و سپس داستان جعلی سخنرانی‌ او در مراسم درگذشت علی شریعتی، به کلی قطع کرد، به دنبال پیدا کردن منبع دیگری برای کمک به شیعیان لبنان رفت، تا جایگزین کمکی باشد که قرار بود پادشاه ایران به شیعیان لبنان بکند. در آن تاریخ، تنها کشور ثروتمند مسلمان که امکان دریافت کمک از آن میسر بود، کشور لیبی و رهبر آن سرهنگ معمر قذافی بود. کسی که رابطه‌اش با پادشاه ایران تیره بود و به همین علت هم به مخالفین سیاسی او، با دست و دلبازی کمک می‌کرد.

در رابطه با سفر موسی صدر به لیبی، می‌گویند: قذافی  اصرار داشت که موسی صدر را به لیبی دعوت کند. در حالی که موسی صدر تمایلِ چندانی برایِ سفر به لیبی نداشت. بومدین رئیس جمهور الجزایر به دلایل نامعلومی، موسی صدر را تشویق به این سفر و دیدار با قذافی می‌کند. موسی صدر هم از بومدین می‌خواهد که ترتیبی بدهد تا قذافی از وی دعوت رسمی به عمل بیاورد. بومدین اقدام می‌کند و قذافی می‌پذیرد و به صورت رسمی از موسی صدر برای سفر به لیبی دعوت می‌کند.

 در اینجا اولین پرسشی که مطرح میگردد، این است که چرا قذافی خواهان سفر موسی صدر به لیبی بود!؟ دیگر این که چرا موسی صدر که به راحتی به همهٔ کشورهای مسلمان جهان سفر میکرد، مایل به رفتن به لیبی نبود!؟ آیا نگران بود!؟ آیا از قذافی واهمه داشت!؟…

 این که در لیبی چه پیش آمد و چرا قذافی او را سر به نیست کرد، داستانی است که همچنان در پردهٔ ابهام باقی مانده است. به همین علت هم شایعات فراوانی در بارهٔ این سفر و چگونگی سر به نیست شدن او در میان طرفداران و مخالفینش وجود دارد.

گروهی بر این باورند که در دیدار صدر با قذافی، صدر سخنانی بر زبان میراند که مورد پسند قذافی نیست. به همین جهت گارد مخصوص خود را  احضار میکند  و با خشم و غضب دستور بیرون بردن موسی صدر را میدهد، ولی مامورین مربوطه مطابق سابقهای که از اوامرِ رهبر لیبی داشتهاند، دستور «بیرون بردن»، را چنین تعبیر میکنند که غرض از این فرمان، سر به نیست کردن او بوده است و چنین میکنند، یعنی او و همراهانش را از بین میبرند.

 عدهای هم براین باورند که قذافی بعد از سخنان تندی که بین او و موسی صدر رد و بدل شد، آنچنان دچار خشم و غضب گردید که صراحتاً دستور قتل او و همراهانش را صادر کرد.

اما جماعت سومی، مرکب از محققین و پژوهشگران تاریخ سیاسی و اجتماعی خاور میانه و دنیای اسلام، خلاف این دو گروه فکر میکنند. آنها، بر این باورند که اگر هم سخنان تندی مابین صدر و قذافی رد و بدل شده باشد، فقط بهانهای بوده است. زیرا هدف قذافی اصولاً از میان بردن موسی صدر بود. استدلال آنها این است که به خاطرِ بعضی از سیاستهای خاصِ کسانی که سالهای پیش قذافی را به قدرت رساندند و از او با همهٔ حماقت و کارهای نسنجیده و بیمارگونهاش حمایت کردند، دستور داشت موسی صدر را سر به نیست کند. یکی از دلایل عمدهٔ نظرشان را، «اصرار قذافی برای سفر موسی صدر به لیبی عنوان میکنند» که با وجود مردد و دو دل بودن موسی صدر، بومدین رئیس جمهور الجزایر ترتیب سفر او را فراهم میکند.   

این جماعت در پاسخ به اینکه چه لزومی برای کشتن موسی صدر وجود داشت، میگویند:«زمانی که سیاستگذاران غرب، میخواستند قطار انقلاب اسلامی ایران را به حرکت بیندازند، حضور موسی صدر را در هنگامهٔ این حرکت، مضر میدانستند و بایستی او را از سر راه انقلاب برمیداشتند. آنها در تائید این موضوع، نخست به این موضوع اشاره میکنند که قطار انقلاب اسلامی، زمانی به حرکت در آمد که خمینی در تاریخ ۴ اکتبر ۱۹۷۸ از عراق به سمت کویت حرکت کرد که در مرز کویت به او اجازهٔ ورود ندادند، برنامه ریزان انقلاب، با پیشبینیهای قبلی دو روز بعد، یعنی در تاریخ ۶ اکتبر او را به فرانسه بردند که پیشاپیش همهٔ ترتیبات استقرار او در حومهٔ پاریس داده شده بود.

شگفت انگیز است که داستان اخراج خمینی از عراق، درست یک ماه و چند روز پس از ناپدید شدن امام موسی صدر در لیبی انجام میشود!! یعنی رهبری روح الله خمینی در انقلاب ایران، وقتی کلید میخورد که موسی صدر از صحنهٔ بازی سیاسی انقلاب ایران خارج شده بود.

این گروه دلیل دیگری که برای تأئيد نظر خود ارائه میدهند، اشاره به حضور کسانی است که سالیان دراز توسط امریکا در کنار موسی صدر چیده شده بودند، کسانی که در چنین روزهائي میبایست رهبر احتمالی انقلاب اسلامی ایران را هدایت کنند. 

 این آدمها، هما‌‌نهائی بودند که بعد از سر به نیست کردن موسی صدر، به معرکهٔ خمینی فرستاده شدند تا مسیر پیروزی او را هموار کنند. کسانی که هیچ یک از آنها در مسیر فکری و فعالیت سیاسی خود با برنامههای عقب مانده و قشری خمینی هماهنگی نداشتند و اکثر آنان با نیت آزادیخواهی، علیه رژیم ایران مبارزه میکردند. نمونه روشن آِن هم صادق قطب زاده یار و مونس خمینی در طول سالیان دراز تبعیدش بود که تا بمباران کردن جماران و کشتن خمینی هم قدم برداشته بود. بیشک چمران و بنی صدر و یزدی و طباطبائی و غیرهٔ هم با همین افکار و اندیشه به دنبال سرنگونی رژیم شاه بودند و در پی ایجاد دمکراسی در ایران. چیزی که با هدف تدارکچینان اصلی انقلاب اسلامی ایران، همخوانی نداشت. در این زمینه به روشنی میتوان گفت که حتی آخوندهائی مانند بهشتی و باهنر و مطهری و مفتح و طالقانی و بسیاری دیگر از این طایفه که شناخت کافی از خمینی داشتند، رهبری او را بر نمیتافتند. تازه سنجابی و فروهر و بازرگان و سحابی و … همین طور حزب توده و فدائیان خلق و مجاهدین خلق هم همگی از طرف حامیان خارجیشان فرمان اطاعت از خمینی را گرفته و به دور او حلقه زده بودند، وگرنه غیر از تعدادی معدود آخوند قشری، کسان دیگری برای حکومت اسلامی خمینی سینه نمیزدند.

این گونه بود که خمینی را با شرط و شروطی، رهبر انقلاب ایران کردند و گفتند که چه باید بکند و دیدیم که چه راحت فرامین بیگانگان را اجرا کرد! و پیآمدگانش هم که اکثراً نقشی در مبارزه با رژیم پادشاهی ایران نداشتند، بعد از او چهها که نمیکنند!

این جماعت همزمان با این طرز فکر، میگویند: یادمان باشد که کشور ایران از دیر باز تحت نفوذ و حوزهٔ استعماری و استثماری کشورهای اروپا، به خصوص انگلیس و روس بوده است. وقتی در جریان «ملی کردن صنعت نفت!» که خود داستان جداگانهای دارد، امریکا فاتح جنگ جهانی دوم، وارد عرصهٔ سیاسی و اقتصادی و نظامی جهان شد، در پی سهم طلبی و بهره بری از منابع کشورهای مورد استثمار کشورهای اروپا برآمد. اینجا بود که دولِ متفق کارشان به کشمکش کشید. زیرا، هر یک از شرکت کنندگان در جنگ جهانی دوم، سهم خود را گرفته بودند. کشورهای اروپای شرقی نصیب روسیهٔ شوروی شد، سُلطۀ انگلیس بر کشورهای استثماریاش از نو محرز گردید. در این میان، امریکا که جز دو کشور شکست خوردهٔ ژاپون و آلمان نصیبی از جنگ نبرده بود، نخست نفت عربستان را تا شصت سال به خود اختصاص داد و بعد هم چشم طمع به نفت ایران دوخت، نفتی که تا آن زمان انگلیس به ثمن بخس آن را به یغما میبرد.

امریکا با انگلیس به چانه زنی پرداخت و در نهایت انگلیس ناچار شد سهمی از نفت ایران را به این ترتیب به دیگران واگذار کند: چهل در صد شرکتهای نفتی امریکا، چهارده در صد شرکتهای نفتی هلند و شش در صدر شرکتهای نفتی فرانسوی.

 امریکا، پس ار دریافت چهل در صد سهمی که نصیب شرکتهای نفتی کشورش شد، با رابطهٔ تنگاتنگی که با پادشاه ایران برقرار کرده بود، کل درآمد نفتی ایران را هم به خود اختصاص داد که بیشک مورد پسند انگلیس و روس و سایر کشورهای اروپا نبود.

بیست و پنج سال رابطهٔ خوب ایران و امریکا ادامه داشت تا این که محمد رضا شاه با بالا رفتن قیمت نفت که خود او نیز در این امر سهم بزرگی داشت و بالمآل ثروتمند شدن کشورش، به فکر بلند پروازیهای خود و برنامههای ناتمام پدرش افتاد. بی آن که توجه داشته باشد که بلند پروازیهای ناسیونالیستی او مورد تائید سیاست جهانی غرب نیست. در این مرحله بود که پژوهشگران شناخته شدهٔ انگلیس مانند، خانم «آن لمبتون» و«برنارد لوئیس» پروژهٔ «ولایت فقیه» را به منظور تشکیل حکومت اسلامی شیعه دوازده امامی با خلافت آخوندهای شیعه، به عنوان راه حلی برای کنترل ایران و بازی با کشورهای مسلمان سنی منطقه، در اختیار امریکای نگران از آیندهٔ منافع جهان غرب گذاشتند.

گفتنی است که تز حکومت اسلامی شیعه را خانم لمبتون در بحبوحه کشمکشهای سال ۱۳۳۲هم با این متن « نه شاه و نه مصدق، بلکه حکومت اسلامی شیعه با برگشت به عقب»، به دولت انگلیس ارائه کرده بود. شعاری که بعدها جلال آل احمد با اقتباس از آن، «بازگشت به خویشتن» را مطرح کرد و بعدها هم مذهبیون با شعار «بازگشت به صدر اسلام» آن را الگو قرار دادند و بر زبانها انداختند و روشنفکران هم همین شعار را غنیمت شمردند و به این ترتیب «بازگشت به خویشتن» یا «بازگشت به صدر اسلام»، شعار مخالفین رژیم ایران شد.

 این را هم یادآور شویم که خانم آن لمبتون به همراه دوست و همفکر خود برنارد لوئیس، دکترین «ولایت فقیه» را در سال  ۱۳۴۲ هم همزمان با شورش خمینی مطرح کرده بود، ولی چون امریکا همچنان حامی رژیم ایران بود، کارشان در آن شورش بی نتیجه ماند! درست به همان شکلی که در حمله انگلیس و فرانسه و اسرائیل به مصر در زمان عبدالناصر، امریکا با برنامه اروپا مخالفت کرده بود. 

 با توجه به مطالبی که به اختصار مطرح شد، بر می گردم به داستان موسی صدر و علت سر به نیست شدن او، درست در زمانی که قطار انقلاب اسلامی ایران به حرکت افتاده و به سوی مقصد که سرنگونی نظام پادشاهی ایران بود، روانه شد. میگویند: امریکا نیز با جایگزین کردن رژیم پادشاهی ایران با خلافت شیعی موافقت کرده بود، منتهی با این تبصره که موسی صدر را برای رهبری این حرکت در نظر گرفته بود که از سالیان دراز با چیدن عوامل مورد اطمینان خود، مانند مصطفی چمران، صادق قطب زاده، ابراهیم یزدی و بسیاری دیگر در اطراف او به وی اطمینان داشت. به ویژه این که آنها میدانستند که موسی صدر با سابقهای که در ادارهٔ امور شیعیان لبنان از خود نشان داده، قابلیت ادارهٔ کشور بزرگی مانند ایران را دارد و از همه مهمتر این که او با تجدد و مدرنیته نیز عنادی نداشت و آن را برای کشورهای مسلمان ضروری میدانست.

 امریکا همزمان با انتخاب موسی صدر به این منظور، روحانیون دیگری مانند بهشتی و مطهری و مفتح و باهنر و غیره را هم که در ایران بودند، به عنوان همراهان او برگزیده بود. کسانی که به ترتیب بعد از موسی صدر هر یک به نوعی از میان برداشته شدند.

 اما غرب اروپا و در راس آن، انگلیس و روس آمادگی آن را نداشتند که بار دیگر ادارهٔ امور ایران را به کسی و یا به کسانی بسپارند که صد در صد در اختیار امریکا هستند. آنها نمیخواستند داستان برکناری مصدق، در این ایران تکرار شود و کل منافع ایران را پس از برچیدن رژیم پادشاهی ایران، از نو به دامان امریکا بریزند. از اینرو سناریوی حذف موسی صدر را به جریان انداختند و پس از آن بود که خمینی را به عنوان رهبر انقلاب ایران به هم پیمانان خود ارائه و به عبارتی تحمیل کردند.  

سناریو به صورت طبیعی با یک برنامهٔ قابل قبول و شرکت دادن یکی از رهبران دیوانهٔ جهان، به نام قذافی انجام گرفت و داد و بیدادهای بی ثمر این و آن هم باد هوا شد و به نتیجه نرسید، ولی رهبری انقلاب به خمینی واگذار گردید. در آغاز هم به منظور نشان دادن حسن نیت همپیمانان امریکا، همهٔ عوامل امریکا را که در کنار موسی صدر چیده شده بودند، به معرکهٔ خمینی گسیل دادند و تا آنجا پیش رفتند که پس از پیروزی انقلاب هم، همه اطرافیان موسی صدر را به مصدر امور نشاندند. یکی وزیر خارجه، دیگری وزیر دفاع و سومی رئیس رادیو و تلویزیون ایران و چهارمی معاون نخست وزیر شد. بهشتی را که در دوران خدمت خود در مسجد هامبورگ آلمان، به دام امریکا افتاده بود، رئیس دیوان عالی کشور کردند. بر تن بنی صدر هم قبای رئیس جمهوری پوشاندند تا آرام آرام خمینی و آخوندهایش موریانه وار در رشتههای مختلف امور مملکت رخنه کنند و به کارها آشنا شوند و ادارهٔ امور مملکت را برعهده بگیرند. پس از آن بود که شروع کردند آرام آرام، دار و دستهٔ امریکا را به  صورت ظاهراً طبیعی از صحنه بیرون انداختن. و دیدیم که با چه نیرنگهای زیرکانهای یک یک عوامل امریکا را در  بازی انقلاب اسلامی از صحنه خارج کردند.

 در این میان فریب خوردگان به تقصیر، مانند بازرگان و سنجابی و فروهر و سحابی، حاج سید جوادی و غیره هم هر یک پست و مقامی گرفتند، ولی مدت رویاهایشان کوتاه بود و هر کدام از آنها به گونهای از بازی بیرون رانده شدند. جمعی را خانه نشین  ساختند که دق مرگ شدند، گروهی را به صورت رسمی مانند قطب زاده اعدام کردند  و گروهی مانند فروهر را با توطئه کشتند. جماعتی مانند بنی صدر و نزیه و مدنی را به فرار واداشتند، عدهای مانند چمران و قرهنی و فلاحی و نامجو و…. را هم با صحنههای ساختگی ترور و یا سانحهٔ هوائی و غیرة از میان برداشتند. بهشتی و طالقانی و مطهری و مفتح و باهنر و دهها نفر دیگر مانده بودند که هر یک از آنان را هم به نوعی به لقاءالله فرستادند. تا حکومتی یکدست برای غرب اروپا باقی بماند. به عبارت دیگر ایران را به زمانی برگرداندند که این کشور در دست انگلیس و روس و سایر کشورهای اروپا بود. یعنی پیش از سال ۱۳۳۲ که پای امریکا با ملی شدن نفت به ایران باز نشده بود.

نگاهی به تاریخ انقلاب ایران، نشان میدهد که همهٔ مُهرههای وابسته به امریکا که با ناپدید شدن امام موسی صدر آغاز شده بود، از میان برداشته شدند. تا ادارهٔ امور کشور ایران یکدست، در دست بازیگران اروپا قرار بگیرد.

 وقتی دکتر مصطفی چمران، یکی از عوامل کلیدی امریکا و در تعقیب آن بسیاری دیگر را، از میان بردند، من کم تجربه در مسائل سیاسی، نظامی و اطلاعاتی به شک و تردید افتادم و از خود پرسیدم:

آیا « بازیگران اصلی انقلاب ایران»، همان طوری که با ما مردم ایران دو روئی و فریبکاری کردهاند، با دوستان و همپیمانان خود هم رو راست نبودهاند و به آنها هم کلک زدهاند!؟. آیا امریکائیها پسِ ازدست دادن نشانه دار عوامل خود در این انقلاب، پی به دسیسههای دوستان خود نبردهاند!؟  آیا با جارو شدنِٔ کسانی مانند چمران، قطب زاده،  بهشتی، قره نی،  فلاحی،  نامجو و دیگرانی که امریکا سالیان دراز آنها را  به امید همکاری با خود  پرورانده بود و به امید همکاری آنها، با انقلاب پیشنهادی پژوهشگران انگلیسی «آن لمبتون» و «برنارد لوئیس» موافقت کرده بود، از توطئهٔ دوستان اروپائی خود بیخبر مانده است؟ و حتی در حد منِ کم تجربه هم به شک و تردید نیفتاده است!؟

انتخاب خمینی به رهبری انقلاب ایران، دستپخت سیاستگذاران بازیگر اروپا بود. و یکی از دلایل واضح و روشن آن هم دیدار و گفتوگوی نمایندهٔ رسمی امریکا، رمزی کلارک وزیر اسبق دادگستری این کشور به نمایندگی از جانب جیمی کارتر رئیس جمهور امریکا و شخصیتهای دیگر امریکائی در نوفللوشاتو فرانسه با خمینی است.

به عبارتی، امریکائیها تازه در فرانسه، قرار و مدارشان را با خمینی گذاشتند!! در حالی که لازمهٔ این گونه فعل و انفعالات، این است که رهبر منتخب یک انقلاب، از آغاز برگزیده شدن، باید صد در صد مورد اعتماد برنامه ریزان آن انقلاب بوده باشد. نه این که در بحبوحۀ  پیروزی، عامل مهم و مجری اصلی آن که در انقلاب اسلامی ایران، امریکا بود، بیاید و از رهبر منتخب تعهد بگیرد که بر مبنای خواستههای کشورش عمل کند!

حذف موسی صدر در معرکهٔ انقلاب اسلامی ایران، سرآغاز و نخستین فریبکاری در میان برپاکنندگان اصلی انقلاب ایران بود. حذفی که با پیروزی انقلاب نیز ادامه پیدا کرد و گریبان همهٔ آنهائی را گرفت که در خدمت امریکا بودند، چه سیاستمدارانی مانند سنجابی و بازرگان و فروهر و سحابی و دار و دستهٔ آنها،  چه نظامیانی که از گذشتهها با آنها سر و سری داشتند و به مملکت و مردم خود جفا میکردند مانند قرهنی، ریاحی، فردوست، قره باغی و مقدم و چه آنانی که در سازمانهای مختلف اعم از حزب توده، کنفدراسیون دانشجویان، سازمانهای رنگارنگ اسلامی و چریکهای فدائی و مجاهد و غیره فعالیت میکردند، که هر کدام را هم بنا به مقتضیاتی به وجود آورده بودند.

با توضیحاتی که داده شد، فکر میکنم انسان‌‌های فهیم، به سادگی میتوانند بفهمند که چه کسانی و چرا موسی صدر را سر به نیست کردند. من در شمارههای قبلی این مقاله نوشتهام: « اگر آقای قدر رابطهٔ موسی صدر با ایران را به هم نزده بود، بی شک، موسی صدر برای دریافت کمک سرهنگ معمر قذافی به لیبی نمیرفت و به دست حاکم دیوانهٔ لیبی کشته نمیشد و در آن صورت، چه بسا رنگ و بوی انقلاب اسلامی ایران، این گونه نمیشد که ما شاهد آن هستیم».

 

 اما نقش و سهم بازیگران ایرانی در ماجرای انقلاب ۱۳۵۷ ایران

 

با توجه به این که انقلاب اسلامی ایران با ماجرای موسی صدر ارتباط تنگاتنگی دارد، نگاهی میاندازیم به نقش و سهم بازیگران ایرانی انقلاب ۱۳۵۷ ایران.

انقلاب ایران، بر دو محور خارجی و داخلی برنامه ریزی شده و به اجرا در آمد. برنامه ریزان و برپا کنندگان اصلی انقلاب همگی، خارجی بودند. ولی  بازیگران داخلی آن که ایرانی بودند و در همکاری با برنامه ریزان خارجی همکاری داشتند، به دو گروه تقسیم میشدند:

 یک گروه ایرانیان مخالف شاه بودند که در داخل و خارج از کشور علناً فعالیت میکردند و سران و رهبران طراز اول آنها، مستقیم و غیر مستقیم با سرویسهای بیگانه در ارتباط بودند. گروه دیگر، ایرانیانی بودند که ضمن ادعای خدمتگزاری به مملکت و به پادشاه ایران به عنوان نماد ملی کشور، به صور مختلف به کشورهای دیگر وابستگی داشتند. به عبارتی در لباس خادمین کشور، عامل تخریب و فراهم کنندگان شرایط مورد نظر بیگانگان برای سرنگونی نظام پادشاهی ایران محسوب میشدند. نمونه روشن و آشکار این گروه «اسدالله علم» بود. کسی که خود را غلام خانهزاد اعلیحضرت مینامید، ولی نوکر واقعی انگلیس بود و جالبتر از همه این که پادشاه مملکت هم از وابستگی او به انگلیسها به خوبی آگاه بود، ولی با او، مماشات میکرد.

البته اسدالله علم تنها دولتمردی نبود که وابسته به بیگانگان باشد، بسیاری دیگر مانند او به خیال خودشان هم از توبره میخوردند و هم از آخور! ما نشانههائی از رفتار این افراد را با نام و بی نام میشناسیم و نیازی به ذکراسامیِ تمامیِ آنها نیست. کسانی که در لباس خیرخواهی هم به ولینعمت خود و هم به میهنشان از پشت خنجر میزدند. به عنوان نمونه سپهبد ناصر مقدم، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور، در دادگاه خود به صراحت اعتراف کرد که: «این، او بود که علاوه بر همراهی و همکاری با انقلابیون، اجازهٔ راهپیمائی روز عاشورای معروف را، به عنوان مصلحت نظام به پادشاه قبولانده بود» و خیلی از کارهای دیگر که متاسفانه به او اجازه افشاگری ندادند. زیرا باعث آبروریزی انقلابیون میشد که مدعی بودند انقلاب را آنها به پیروزی رسانده اند، بنابراین سریع اعدامش کردند!.

واقعیت این است که اگر با دقت روند انقلاب ۵۷ ایران را بررسی کنیم، میبینیم که این دولتمردان نظام پادشاهی بودند که زمینههای لازم را برای برپائی انقلاب فراهم کرده بودند. برای این که سخن به درازا نکشد، باز میگردم به داستانی که شخصاً در آن شرکت داشتم و آن داستان موسی صدر است.

 چندی قبل یکی از دوستان ارجمندم، خبر داد که شاهپور بهرامی سفیر سابق ایران در مصر خاطرات خود را نوشته و اشارهای هم به موسی صدر کرده است. و از سر لطف، فایل کتاب را هم برایم فرستادند.

 با خوشحالی خاطرات دکتر شاهپور بهرامی را خواندم. مطلبی که برایم بسیار جالب بود، این قسمت از خاطرات او بود که عیناً آن را باز نویسی میکنم:

«…. برای عرض گزارش درباره پاره‌ای کارھای سری بین مصر و ایران و شرفیابی به پیشگاه ھمایونی به تھران برگشته بودم؛ ھمانروز از تشریفات دربار آگاھی دادند که ساعت ۱۱ بامداد روز بعد در کاخ سعد آباد شرفیاب خواھم شد. اواخر شب آقای امیر متقی معاون وزارت دربار تلفنی به من آگاھی دادند که آقای علم وزیر دربار شاھنشاه مایلند فردا بامداد پیش از شرفیابی مرا ملاقات نمایند. ساعت ۱۰ بامداد روز بعد در دفتر آقای علم حاضر بودم و مدتی به گفتگو‌ھای گوناگون در مورد روابط دو کشور و ارتباط‌ھای نزدیک اینجانب با مقام‌ھای گوناگون مصری گذشت. سپس آقای علم اظھار داشتند: «بھرامی عزیز؛ خودت می‌دانی که چقدر بتو علاقه داشته و مایلم ھمیشه ترقی بنمایی و چون می‌دانم که مورد عنایت و اعتماد اعلیحضرت نیز می‌باشی خواستم راھنمایی نمایم که مبادا در اثر اشتباھی از علاقه شاھنشاه به تو دوست عزیز کاسته شود!*. آگاھی یافتم که امام موسی صدر به قاھره آمده و با تو ملاقات درازی داشته است؛ شاھنشاه از این شخص خوششان نمی‌آید بنابراین ابداً در باره او مطلبی به شرفعرض نرسان». از شدت تعجب نمی‌دانستم چه بگویم، ولی در یک لحظه متوجه شدم که سازمان امنیت از گزارش سری من در باره امام موسی صدر آگاھی یافته و چون می‌داند که مرتباً حضور شاھنشاه شرفیاب و تمام مطالب مھمی را که در حوزه ماموریتم روی می‌دھد را صادقانه به شرفعرض می‌رسانم و ناچار موضوع ملاقات با امام موسی صدر که از اھمیت زیادی برخوردار است نیز جزو مطالب دیگر خواھد بود و ممکن است دست سازمان در ارسال گزارش‌ھای نادرست باز شود، توسط آقای علم که شاید از محتوای گزارش من نیز آگاھی کامل ندارد خواسته است جلوگیری بنماید. به آقای وزیر دربار عرض کردم؛ از محبتی که نسبت به اینجانب می‌فرمایند صمیمانه سپاسگزارم، البته دستور جنابعالی اطاعت خواھد شد، ولی اگر شاھنشاه پرسشی در این مورد بفرمایند، ناچار پاسخ خواھم داد. چند دقیقه بعد که حضور شاھنشاه شرفیاب بودم در باره گفتگو با امام موسی صدر به تفصیل صحبت شد و تمام جزییات این ملاقات و احساسات عمیق نامبرده در باره ایران و غیره و غیره که در گزارش سری گزارش شده بود به شرفعرض رسید و …».

وقتی من این بخش از نوشتهٔ دکتر بهرامی را خواندم، به یاد مطلبی افتادم که تنها با حدس و گمان در همین یاداشتها ذکر کرده بودم و آن این بود که «چگونه و به چه علتی زنده یاد رکن الدین آشتیانی را از سفارت ایران در بیروت عزل و به جای او منصور قدر را به این سمت برگماردند!!؟».

 من نوشته بودم که قدر از یک فرصتی که در اثر اختلاف مابین سفیر ایران در لبنان با سیروس فرزانه معاون نخست وزیر و رئیس سازمان جلب سیاحان در زمان برگزاری هفته ایران در لبنان، پیش آمده بود، استفاده کرد و با کمک دوستان خود در ایران باعث عزل آشتیانی و انتصاب خود به جای او گردید.

نوشتهٔ من بر مبنای حدس و گمان بود و دقیقاً نام دوستان آقای قدر که باعث این امر شده بودند را نمیدانستم. البته میدانستم که آقای قدر با بسیاری از دولتمردان با نفوذ مملکت مانند علم، فردوست، نصیری، ایادی ارتباط تنگاتنگی دارد و حتی لیست این شخصیتها را داشتم، زیرا که در ایام نوروز جناب سفیر با کامیون برای آنان سیب و پرتقال و موز و غیره میفرستاد، ولی بازیگری او را در امر عزل یک سفیر و جانشین شدنش را نمیدانستم. وقتی نوشتهٔ دکتر بهرامی را خواندم و دیدم که چگونه جناب «اسدالله علم» پیش از شرفیابی ایشان، او را به دفتر خود احضار میکند و به صراحت به او میگوید: «مبادا در دیدار خود با پادشاه مسألهٔ موسی صدر را مطرح کنی!» تازه متوجۀ نقشِ او شدم.

میتوان حیرت کرد که چرا آقای علم چنین پیشنهادی به شاهپور بهرامی میکند!؟ بیشک آقای قدر از شرفیابی شاهپور بهرامی خبر نداشت و نمیتوانست چنین خواهشی را از آقای علم کرده باشد. ولی آقای علم که در جریان همهٔ دیدارهای پادشاه با مقامات دولتی بود، میتواست حدس بزند که شاهپور بهرامی در دیدارش با پادشاه چه مطالبی را به عرض خواهد رساند. از اینرو پیشاپیش او را به حضور میطلبد و گوشزد میکند که بهتر است در مورد موسی صدر صحبت نکند!

حال، پرسش این است که چرا آقای علم نمیخواست شاهپور بهرامی در بارهٔ موسی صدر با پادشاه صحبت کند!؟ مگر او نمیدانست که سفیر ایران در مصر گزارش مفصلی از ملاقاتش با موسی صدر را برای پادشاه ارسال کرده بود. و امروز، ناچار است که در دیدارش با پادشاه در مورد مسائل مربوط به مصر و دید و بازدیدهایش سخن بگوید و حتماً خود پادشاه هم در این باره از او پرس و جو میکند! بنابراین، آقای علم چرا میخواست این هشدار را به او بدهد که در این باره صحبتی نکند و اگر هم کرد، یادش باشد که ایشان (علم) دل خوشی از موسی صدر ندارد و بهتر است این موضوع را هم در نظر بگیرد!؟

من هر چه کنجکاوی کردم، علتی برای مخالفت«شخصی» آقای علم با موسی صدر، پیدا نکردم. موسی صدر و علم هیچ نوع منافع و مصالح مشترک نداشتند و دلیلی برای دشمنی این دو هم وجود نداشت! آیا مخالفت علم با موسی صدر مصداق « نیش عقرب نه از ره کین است…» را داشت!؟ به یقین نه!

به باور من، دور کردن موسی صدر از ایران، یکی از نخستین قدمهائی بود که بازیگران اصلی انقلاب اسلامی ایران که از سالیان دور در تدارک آن بودند، بدان متوسل شدند. زیرا دور کردن موسی صدر از ایران، از دید هیچ سیاستمداری چه ایرانی و چه غیر ایرانی کار درستی نبود! کسانی که در عرصهٔ سیاسی مملکت دستی داشتند مانند آقای علم، ارتشبد فردوست، ارتشبد نصیری، سپهبد ایادی و حتی خود آقای قدر به خوبی میدانستند که کار آنها نادرست است، بنابراین، چگونه همهٔ این بزرگواران بر تعویض رکن الدین آشتیانی و انتخاب منصور قدر صحه گذاشتند!؟ چرا هیچ یک به پادشاه نگفت که شخصیتی مانند موسی صدر را با نفوذی که در لبنان و کشورهای دیگر مسلمان دارد، نباید از خود رنجاند!؟

در جستوجوهای بیشتر من در باره عزل رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان، خبردار شدم که آقای قدر در برنامۀ تاریخ شفاهی در بنیاد مطالعات ایران «Foundation for Iranian studie» با دکتر غلامرضا افخمی در ۳۰ آوریل ۱۹۸۶ گفتوگوئی داشته که به صورت کتاب چاپ شده است. دکتر افخمی لطف کردند و PDF کتاب مربوط به این گفتوگو را برای من ارسال کردند.

 آقای قدر در صفحه ۲۸ این کتاب چنین می‌گوید:

«…بنده باید یک داستانی را عرض کنم: وقتی که من در اردن بودم، آقای رکن الدین آشتیانی که سفیر بودند در آنجا، یک نسبت دوری با سید موسی صدر داشتند، عبدالناصر هم از بین رفته بود و اعلیحضرت هم شده بود قدرت منطقه. سید موسی صدر در صدد این بود که خودش را بچسباند به اعلیحضرت. خوب عمل بسیار صحیحی آشتیانی کرده بود و از این فرصت استفاده کرده بود و قوم و خویشی هم در آن تأثیر داشت، و او را برده بود به تهران. سید موسی صدر شرفیاب می‌شود و در آنجا ذهن اعلیحضرت را قبلاً آشتیانی حاضر کرده بود که باید به اینها کمک بکنند و اعلیحضرت هم به او وعده ۳۰ میلیون دلار کمک می‌دهند که یک دانشگاه شیعه درست بکنند و بیمارستان و غیره بسازد. او هم خیلی خوشحال از این مطلب برمی‌گردد، ولی از آنجائی که طبیعت دو رو و نابکاری داشت، او با قذافی هم در تماس بود که یک مسجدی در مونیخ بنام قذافی بود که قذافی ساخته بود، آنرا افتتاح بکند. (موسی صدر) در آنجا تملق زیادی به قذافی می‌گوید و حملاتی به اعلیحضرت می‌کند، به خیال اینکه مستمع اینها همه عرب‌اند و لیبیائی و اینها. ظاهراً یکی از ماموران هم آنجا بوده به عنوان مخبر رادیو – تلویزیون ایران، تمام مذاکرات را ضبط کرده بود، این را می‌فرستند. حالا بنده از این جریان بکلی بی اطلاعم. این نوار در آن خلالی بود که هنوز اعلیحضرت از آن مستحضر نبودند، ولی اطلاع داشتند که او با مقامات لیبی در تماس است تا این نوار می‌رسد. نوار که می‌رسد در تصمیم اعلیحضرت تجدید نظر می‌شود. اولاً آشتیانی را بازنشسته می‌کنند و دستور می‌دهند که من بروم به لبنان. بنده که شرفیاب شدم، فرمودند که: « گفتم ۳۰ میلیون دلار به این سید موسی بدهند، به او نگوئید که نمی‌دهیم، ولی بازیش بدهید!!….»

در این بخش از گفتوگوی آقای قدر با دکتر غلامرضا افخمی، حضرت سفیر دروغ گفته است و هیچ یک از سخنانش با واقعیت تطبیق نمیکند.

به عنوان مثال ایشان گفتهاند که قذافی در مونیخ مسجدی ساخته و برای افتتاح آن از موسی صدر خواسته است که در افتتاح این مسجد سخنرانی کند!

  • تا آن جائی که من به شخصه پیگیری کردهام، هیچ نشانهای از مسجدی که قذافی در مونیخ ساخته و برای افتتاحش از موسی صدر دعوت کرده باشد، پیدا نکردم.
  • طبعاً هیچ یک از فرقههای اهل سنت هم برای افتتاح مسجد خود، از یک آخوند شیعه برای سخنرانی دعوت نمیکند. این مطلب آنچنان روشن است که نیازی به استدلال ندارد.
  • موسی صدر به تصدیق و تأئید همهٔ کسانی که او را میشناسند، یک انسان مبادی آداب و ماخوذ به حیا، و ملاحظه کار بود. کسی پیدا نمیشود که بگوید او در مجلسی و یا در محفلی و در میان جمع از کسی یا از شخصیتی با بیاحترامی صحبت کرده باشد. چه رسد از پادشاهی که او را با گرمی به حضور پذیرفته و با سخاوتمندی به او وعدهٔ کمک برای ساختن بیمارستانی جهت شیعیان لبنان داده است.

– مهمتر از همه، موسی صدر یک سیاستمدار آگاه و خردمند بود، و هرگز سینی نقد کمک سخاوتمندانهٔ پادشاه ایران را با حلوای نسیه قذافی عوض نمیکرد.

در حقیقت تصور اشتباه قدر این بود که میخواست با عنوان کردن چنین تهمتی به موسی صدر، تغییر رأی پادشاه در کمک به موسی صدر را به گردن خود صدر بیندازد تا گناه او و کسانی که باعث تغییر رأی پادشاه شدند را  لوث کند.

آقای قدر در بارهٔ فرمایشات پادشاه و موسی صدر، میگوید، پادشاه گفت:« گفتم ۳۰ میلیون دلار به این سید موسی بدهند به او نگوئيد که نمیدهیم، ولی بازیش بدهید!!»، این گفته دروغ محض است، زیرا سند معتبر دیگری وجود دارد که خلاف آن را ثابت میکند و آن خاطرات آقای علم است. علم در جلد سوم نوشته‌های روزانهٔ خود در تاریخ ۳۱/۳/ ۱۳۵۲ برابر با ۲۱/۱/۱۹۷۳می‌نویسد:

در شرفیابی به حضور پادشاه عرض کردم: نخست وزیر عرض می‌کند مسألهٔ ساختمان بیمارستان شیعیان لبنان را اجازه بفرمائید منصور قدر سفیر جدید ما که می‌رود مطالعه کرده نظر بدهد. فرمودند:«نخست وزیر….خورده که می گوید روی امر من قدر باید برود و مطالعه کند. بگوئید فوراً باید تصمیم بگیرد و این کار باید شروع شود.»

یادمان باشد که آقای قدر مرداد ماه ۱۳۵۲ سفارت ایران در لبنان را بر عهده گرفت، درست همزمان با دستنوشتههای آقای علم. بنابراین، گفتهٔ آقای قدر که پادشاه فرموده بود:« گفتم ۳۰ میلیون دلار به این سید موسی بدهند….!!» از اساس دروغ است. در دروغ بودن آن هم شک و تردید وجود ندارد، چون آقای علم خبر نداشت که قدر چه دروغی از جانب پادشاه خواهد گفت. او یاداشتهایش را برای ضبط در تاریخ نوشته است، ولی قدر برای تبرئهٔ خود از دشمنیاش با موسی صدر چنین افاضاتی نموده است! با توجه به مطالبی که مطرح شد، نتیجهای که میتوانیم بگیریم، این است:

الف: این که موسی صدر به دستور معمر قذافی ناپدید شده، مسلم است. اما در این که در ماجرای ناپدید شدن او فقط قذافی مقصر بوده است، باید تردید کرد. موسی صدر بایستی از میان میرفت تا بشود روح الله خمینی را به رهبری انقلاب ایران رساند و به همپیمانان عرضه کرد و قبولاند. در این میان، قذافی فقط به عنوان عامل این کار نقشی بازی کرده و چه بسا کمترین اطلاعی هم از ماجرای پشت پرده نداشته است. در این مورد خاص به نظر من نقش منصور قدر در بر هم زدن رابطهٔ موسی صدر با ایران و مجبور شدن او به توسل به قذافی مهمتر از ناپدید کردن او بوده است. اگر بخواهیم داستان را با دقت بیشتر پی بگیریم، می باید به عقب برگردیم و به سراغ آقای علم برویم و کسانی که با حیله و تزویر و با دادن اطلاعات نادرست به پادشاه ایران سبب عزل رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان و انتخاب منصور قدر به این سمت گردیدند. شوربختانه هیچ یک از دست اندرکاران آن زمان، اطلاعات روشنی برای پی بردن به این جابهجائي از خود باقی نگذاشتهاند.

جعلیات آقای قدر مبنی بر سخنرانی موسی صدر در روز افتتاح مسجد «اهل سنت» قذافی در مونیخ و ضبط و ارسال نوار آن برای شاه و تغییر عقیدهٔ شاه و گفتن این جمله که: «به موسی صدر نگو که ما کمک نمی کنیم، ولی …» با نوشتههای آقای علم در همان زمان کاملاً مغایرت دارد.

گفتنی است که تحلیل کنجکاوانهٔ من در این مورد، سبب گردیده که بتوانم نقش بعضی از کسانی را که در بازی انقلاب ایران شرکت داشتند، برملا و جویندگان حقیقت را از بعضی از واقعیاتهای تاریخی کشورمان آگاه کنم.

در همین راستا، به یاد گزارشی در زمان ریاست نمایندگیام در سازمان اطلاعات و امنیت کشور در لبنان افتادم که برای برگرداندن سردمداران مخالفین شاه از جمله خمینی، به تهران ارسال کرده بودم. این گزارش را کسانی نپذیرفتند که مدعی بودند که شخصیتهای اطلاعاتی هستند! در حالی که با آن برنامه که قرار بود به اتفاق موسی صدر پیاده کنیم، بخش بزرگی از مخالفین به میهن خود برمیگشتند و دست از مخالفت بر میداشتند.

امروز مثل بسیاری از روزهای پس از انقلاب، از خود میپرسم: چرا این پیشنهاد مهم و پر اهمیت را مقامات مسئول نپذیرفتند!؟ و اجازه ندادند که مخالفین پادشاه به ایران برگردند!؟ کسانی که چند سال بعد با هواپیمای انقلاب به عنوان رهبران و گردانندگان «ایرانی» انقلاب به ایران آمدند و همهٔ آن تصمیم گیرندگان را یا اعدام کردند و یا از مملکت آواره نمودند و مملکت را به این روز نشاندند.

سناریوی انقلاب را از سالها پیش تهیه و تنظیم کرده و مُهرههای مورد نیاز را در جای جای مورد نیاز چیده بودند.  وقتی هم بازی را آغاز کردند که همهٔ وسائل مورد نیاز و بازیگران نقشها آماده بودند و هر یک از کسانی هم که مضر بازی انقلاب بودند، به عناوین گوناگون از دور خارج کردند.

این که همهٔ بازیگران از محتوای سناریوی تنظیم شده آگاه بودند؟ این که همهٔ آنها عامل و دستنشاندهٔ بازیگران اصلی بودند؟ و این که همهٔ آنها آگاه بودند که دارند خلاف منافع و مصالح مردم و مملکت خود قدم برمیدارند؟ بی شک جای تردید است، اما بسیاری، به خصوص دست اندرکاران ميدانستند، ولی ناچار بودند که نقشی را که برعهدهٔشان گذاشته بودند، بازی کنند!.

 

آخرین نگاه به داستان برکشیدن و برانداختن موسی صدر  

موسی صدر با کمک گرفتن از امکاناتی که کشورهای هماهنگ کننده در اعزام او به لبنان در اختیارش گذاشته بودند، با درایت و شایستگی خود به منزلتی رسید که تا آن تاریخ در لبنان نظیر نداشت. او برای نخستین بار در تاریخ این کشور، طایفهٔ شیعه را دارای موقعیتی همطراز سایر مذاهب لبنان کرد. تا آن زمان، همه چیز بر وفق مراد بود و او به خوبی توانسته بود زمام امور شیعیان لبنان را در اختیار بگیرد. تا این که در سال ۱۳۵۰ رابطهٔ لبنان و ایران که به خاطر عدم استرداد سپهبد بختیار به ایران قطع شده بود، دوباره برقرار شد. موسی صدر نیز که ظاهراً به دلیل دیدارش با بختیار مورد غضب قرار گرفته بود، با اعزام دیپلمات سرشناسی به نام رکن الدین آشتیانی با سمت سفیر ایران در لبنان و محمود لواسانی به سمت نفر دوم سفارت که هر دوی آنها از بستگان سببی موسی صدر بودند، اوضاعاش عوض شد. آشتیانی که خود از خانودهٔ سرشناس روحانیت ایران بود با تغییر جو سیاسی ایران و علاقمندی پادشاه به حسن رابطه سیاسی با کشورهای منطقه به ویژه مسلمانان، ترتیبات سفر موسی صدر به ایران و ملاقاتش با پادشاه را فراهم کرد.

در دیدار پادشاه ایران با موسی صدر چه گذشت، کسی خبر ندارد، ولی میتوان به درستی حدس زد که موسی صدر با دید روشنی که به مسائل سیاسی ایران و جهان داشت و این که شاه ایران را به عنوان تنها پادشاه شیعه مذهب جهان میشناخت، او را به این اندیشه انداخته باشد که میباید چتر حمایت خود را بر سر همهٔ شیعیان جهان، به خصوص شیعیان محروم لبنان که او به عنوان یک ایرانی رهبر معنوی آنها است، بگستراند.

محمد رضا شاه پهلوی هم که در افکار و اندیشههای ناسیونالیستی خود، چنین جایگاهی را برای خود و کشورش میدید، با خوشحالی نظر موسی صدر را میپذیرد و با خرسندی هزینهٔ ساخت بیمارستان و درمانگاه و غیره را به او وعده میدهد که هزینهٔ آنها در بودجه دولت ایران نیز منظور و تامین هم میشود.

اما، هر دوی این شخصیتها، اشکال بزرگ و عمدهٔ این همفکری و همراهی را در نظر نگرفته بودند و آن این که از سالیان دراز که جوامع خاورمیانه و کشورهای مسلمان در حوزهٔ کشورهای استعماری استثمارگر قرار گرفته بودند، قرار نبود که با هم در صلح و صفا به سر برند. سیاست معروف و مشهور «اختلاف بینداز و حکومت کن» همچنان در این کشورها جاری بود. یادمان هم باشد که انتخاب و اعزام موسی صدر به لبنان هم در راستای همین سیاست بود، سنگ اندازی در دعوت جمال عبدالناصر برای اتحاد و اتفاق اعراب و مسلمانان!

 زمان درازی از وعدهٔ پادشاه ایران به موسی صدر نگذشته بود که دستهای آشکار و پنهان به کار افتادند تا این رابطه را که ممکن بود الگوئي برای طوایف دیگر شیعیان جهان باشد، پیش از به ثمر رسیدن از بیخ و بن برهم زنند.  

 اینجاست که ما دست بعضی از عوامل آشکار و پنهان را میبینیم که در پشت پرده به کار میافتند تا این رابطه را به هم بزنند. به عنوان مثال آقای اسدالله علم در شرفیابی خود به پادشاه میگوید: «نخست وزیر عرض میکند مسألهٔ ساختمان بیمارستان شیعیان لبنان را اجازه بفرمائید منصور قدر سفیر جدید ما که میرود، مطالعه کرده نظر بدهد…». این که آیا نخست وزیر که خود مرتب شرفیاب میشد، چنین در خواستی از علم کرده بود یا نه؟ روشن نیست! زیرا هر سه این بزرگواران درگذشتهاند. ولی پاسخ شاه به علم خیلی چیزها را روشن میسازد

 به عبارت دیگر، حتی پس از عزل رکن الدین آشتیانی از سفارت لبنان و انتخاب منصور قدر به جای او، پادشاه همچنان در کمک به موسی صدر و ساختن بیمارستان شیعیان لبنان، وعدهای که به او داده بود، پابرجا بود

 حقیقت این است که موضوع همراهی شاه ایران با موسی صدر تمام شده نبود. درست است که دستهای پنهان توانسته بودند، رکن الدین آشتیانی را که موسی صدر را به ایران و دیدارش با پادشاه فرستاده بود، از سفارت لبنان عزل کنند، ولی نظر پادشاه نسبت به موسی صدر و کمک به شیعیان لبنان را نتوانسته بودند تغییر دهند. دلیل آن نیز پاسخ تند شاه به درخواست نخست وزیر بود که توسط علم به عرض رسیده بود. بنابراین، تنها وسیلهای که برای دستهای پنهان باقی میماند، بازیگریهای اطرافیان شاه بود که میتوانست نظر برنامه ریزان را تامین کند. آن هم با گزارشهای جعلی سفیر ایران در لبنان، مانند تحریف مصاحبه موسی صدر با الحوادث، خبر جعلی سخنرانی صدر در مراسم چهلم علی شریعتی و غیره که آخرین میخ را بر تابوت ارتباط موسی صدر با ایران و شخص پادشاه زد.

 جناب سفیر شاهنشاه آریامهر در این راه تا آنجا پیش رفت که حتی حضور مرا که خود در انتخاب من به عنوان رئیس نمایندگی نقش داشت، بر نتافت و آنچنان جوی علیه من ایجاد کرد که ناچار شدم به شخصه تقاضای اتمام ماموریتم را بکنم و از دست فتنههای پی در پی او خود را نجات دهم.

پرسیدنی است، چرا!؟

 و پاسخ کوتاه این است که محبوبیت پادشاه ایران در میان شیعیان لبنان خلاف مصالح و منافع استعمارگران بود. همچنان که محبوبیت پادشاه ایران در میان ملت خود ایران نیز خلاف مصالح و منافع آنان بود.

 شاه را باید تخطئه کرد و خدمات او را وارانه جلوه داد که مبادا مردم طرفدارش بشوند و نشود او را در زمان نیاز از اریکه قدرت پائين کشید.

 و این کار را دوستان و برکشیدگان پادشاه برای برنامه ریزان سرنگونی نظام پادشاهی انجام می‌دهند، چنانچه انجام دادند و جناب قدر یکی از این دست اندرکاران بود.

 این گونه بود که پر هزینه‌ترین انقلاب‌ جهان با شرکت عظیم‌ترین اتحادیه کشورهای دنیا به ثمر رسید. حاصل آن هم مصیبت‌هائي است که بر سر مردم ایران و سایر کشورهای مسلمان منطقه فرو ریخت و هنوز هم می‌ریزد.

در این میان

ملت ایران هم یکی از دلسوزترین و میهن دوست‌ترین پادشاهانِ  خود را از دست داد که در دوران پادشاهی او مردم ایران بهترین دوران تاریخ پس از سلسلهٔ ساسانیان را داشتند و قدر آن را ندانستند.

پاریس ۲۵ فوریه ۲۰۲۰

هوشنگ معین زاده

منبع: فصلنامه ره آورد،شماره 130-131

 

«نسرین» مستندی جهانی دربارۀ مبارزات یک زن در دفاع از حقوق مردم ایران

اکتبر 10th, 2020

"نسرین" نام مستندی است ساختۀ "جف کافمن".

 

“نسرین” نام مستندی است ساختۀ “جف کافمن” که به زندگی و تلاش های روزمرۀ وکیل زندانی ایرانی، نسرین ستوده اختصاص یافته و برای اولین بار در بخش فیلم های مستند جشنوارۀ سینمایی “گلوب” در آمریکا به نمایش درآمده است.

این فیلم در ایران تهیه شده و به دلایل امنیتی نام تهیه کنندگان آن اعلام نشده است. کارگردان فیلم  امیدوار است که این فیلم توجۀ جامعۀ جهانی را نسبت به سرنوشت نسرین ستوده، حقوقدان و مدافع حقوق بشر که هم اکنون در زندان اوین به سر  می برد، جلب کند. “جف کافمن” گفته است : “رژیم ایران برای خاموش کردن خانواده ها از جمله خانوادۀ نسرین ستوده از سیاست فشار استفاده می کند، اما، از نظر نسرین ستوده و همسر وی، رضا خندان، سکوت دشمن پیشرفت است.”

“جف کافمن” تصریح کرده است که در سال های گذشته شرایط تهیه فیلم در ایران کاملاً تغییر کرده است و فیلم “نسرین” به یاری افرادی معدود و با رعایت همۀ احتیاط های لازم خلق شده است و آنان که در تهیه این فیلم شرکت کرده اند خطرات را بسیاری را پذیرفته اند.  

فیلم “نسرین” روایت تلاش های خستگی ناپذیر و روزمرۀ وکیلی است که در دفاع از کودکان، این اولین قربانیان بهره کشی و سوءاستفاده های جنسی در ایران، پدران به قتل رسیده، “اقلیت های دینی” و زنانی که حجاب اجباری حکومت اسلامی ایران را برنمی تابند دمی از پای نمی نشیند.

“نسرین” سرسختی یک زن حقوقدان در دفاع از حقوق موکلانش در مقابل دستگاه قضائی ایران، تصمیم های ناباورانۀ قضات جمهوری اسلامی و ناامیدی خانواده هایی را به تصویر می کشد که بستگان شان تحت شکنجه در زندان های جمهوری اسلامی ایران جان باخته اند.

در بحبوحۀ اعتراض های سراسری زمستان سال ٩٦ نسرین ستوده پیش از آنکه به خاطر دفاع از زنان معترض به حجاب اجباری در ایران از نو راهی زندان اوین شود، می گفت : “هر چند اعتراض ها و جنبش جاری به نتایج مورد انتظار نرسیده، اما، تجربه و دستاوردی برای نبردهای آینده به شمار می روند و به همین خاطر باید بگویم که حق دارم احساس خوشبختی کنم.”   

نسرین ستوده که در این مستند غالباً حین رانندگی به پرسش ها پاسخ می دهد، از جمله می گوید : “باید عقایدمان را بگوئیم و مطالبات خود را مطرح کنیم. باید در کارمان پایداری و استمرار نشان داده و محکم بایستیم. فرزندان ما نباید میراث دار سکوت ما باشند. همۀ گروه ها و افراد باید از بند ترس و تهدید نجات یابند… جوانان کشور ما می خواهند نوع پوشش خود را انتخاب کنند، موسیقی دلخواه خود را گوش کنند و دوستان مورد علاقۀ خود را برگزینند و خلاصه اینکه سرنوشت خود را در دست بگیرند. اما، امروز همین جوانان هستند که سرکوب می شوند.”

ناصر اعتمادی

دکتر حسن طلایی استاد باستان‌شناسی ایران درگذشت

اکتبر 10th, 2020
حسن طلایی مغانجوقی، استاد باستان‌شناسی دانشگاه تهران و رییس پیشین موسسه‌ی باستان شناسی دانشگاه تهران، در سکوت خبری درگذشت به خاک سپرده شد. او سه‌شنبه ۱۵ مهر بر اثر سکته درگذشت. پیکر این استاد باستان‌شناسی چهارشنبه ۱۶ مهر در زادگاهش در شهر سلماس در آذربایجان‌غربی به خاک سپرده شد.
حسن طلایی،از نظریه‌پردازان عصر آهن و پیش از تاریخ کشور بود. در سال ۱۳۲۸ خورشیدی، در مغانجوق آذربایجان غربی زاده شد. طلایی دانش‌آموخته‌ی باستان‌شناسی دانشگاه تهران بود که تحصیلات خود را در دانشگاه منچستر زیر نظر «چارلز برنی» ادامه داد.

وی پس از دانش‌آموختگی از دانشگاه تهران و در سال‌های پیش از انقلاب برای چند سال کارشناس مرکز باستان‌شناسی ایران بود. در آن سال‌ها تجربیات میدانی باارزشی به همراه هیات‌های باستان‌شناسی ایرانی و خارجی به‌دست آورد و در بررسی‌ها و کاوش‌های بسیاری در فلات مرکزی، باختر و شمال‌باختری ایران، مانند کاوش «سگزآباد» زیر نظر دکتر نگهبان، در بررسی منطقه هرسین با فیلیپ اسمیت و در کاوش چغاماران کرمانشاه با لوین، همراه بود.

او در سال ۱۳۶۳ خورشیدی با رساله‌ای درباره ی «عصر آهن هفتوان تپه» موفق به گرفتن مدرک دکتری شد و چند سال پس از آن به عنوان عضو هیات علمی به استخدام دانشگاه تهران در آمد و پس از سال‌ها تحقیق و تدریس به جایگاه استادی در این دانشگاه رسید. او در سال ۱۳۹۸ بازنشسته شد.

«باستان شناسی و هنر ایران در هزاره اول قبل از میلاد»، «مهر در ایران»، «عصر مفرغ ایران»، «عصر آهن ایران»، «هشت هزار سال سفال ایران»، «ایران پیش از تاریخ: عصر مس سنگی» و «باستان شناسی پیش از تاریخ بین‌النهرین» شماری از آثار حسن طلایی هستند.

صداهای روشن ، علی میرفطروس

اکتبر 8th, 2020

طرح از :سایت کافه لیبرال

ازدفترِ بیداری ها و بیقراری ها 

 با شاهرخِ مسکوب 

سه شنبه، 17 خرداد 1390  / 7 ژوئن 2011

پس از حدود 40سال سَیر وُ سلوک در وادیِ شعر وُ ادب وُ سیاست وُ تاریخ ، این روزها- به سان سالِکی حیران – شعر حافظ  را  زمزمه می کنم:

از هر طرف که رفتم جز  وحشتم نیفزود

زینهار از این بیابان ، وین راهِ بی نهایت

دراین شبِ سیاهم،گُم گشته راهِ مقصود

ازگوشه ای برون آی،ای کوکبِ هدایت!

 در این سَیر وُ سلوکِ چهل ساله آیا چه کسی«کوکبِ هدایت» بوده و بر ذهن وُ زبانم  تأثیر داشته است؟

با توجه به «چند وجهی» بودنِ کارها و کتاب هایم  فکر می کنم که بیشتر  تحت تأثیر محمد علی فروغی و شاهرخِ مسکوب هستم . دغدغه های فروغی و مسکوب، فرهنگ و سیاست بود و در آنجا که از سیاست بُریدند ، فرهنگ را سنگر وُ سایه بانِ خود کردند.

دربارۀ فروغی در چند جا گفته ام  و در مقالۀ «فروغی در ظلمات» نیز خواهم گفت، ولی تأتیرات شاهرخ مسکوب بر من از جنس دیگری است ، ازجمله، شجاعتِ اخلاقیِ او در برخورد با «گذشتۀ سیاسی اش در حزب توده» که -خود- آنرا «دوران خَریّت» می نامید! … و  بعد، نوآوری در پژوهش شاهنامه – خصوصاً در«مقدّمه ای بر رستم  و اسفندیار»- و  تیز  نثرِ فاخر  و  درخشانش  که گاهی به شعر  پهلو می زنَد، مثلاً در کتاب «سوگ سیاوش» که بهنگام دانشجوئی کتاب بالینی من بود و در همان زمان  عباراتی از آن را-در کتاب حلّاج – نقل کرده بودم:

-آنگاه که مردی به بهای زندگیِ خود، حقیقتِ زمانش را واقعیّت بخشید ، دیگر مرگ سرچشمۀ عدم نیست؛ جویباری است که در دیگران جریان می یابد، به ویژه،اگر این مرگ  ارمغانِ ستمکاران باشد،یعنی: آن کُشته  شهید باشد و برای حقیقتی مُرده باشد»(حلّاج ، چاپ اوّل ، تهران، اردیبهشت 1357،ص208).

بعدها ، مسکوب گفت که «در نوشتنِ سوگِ سیاوش  تحت تأثیر مبارزاتِ چریکی آن دوران بود…».

 

ویژگیِ دیگر شاهرخ مسکوب ، غنای روحی و عاطفیِ وی بود . او – به جان– شاعر بود و به قول خودش:«در جوانی مرتکب شعر هم شده بود و بعد، به فرهنگ و شاهنامه رسید».

هر وقت منوچهر پیروز زنگ می زد که : «شاهرخ  فلان روز وُ ساعت اینحا می آید» ، من هم کفش وُ کلاه می کردم و به «کوی دوست» می رفتم. ایرج پزشکزاد و دیگران هم می آمدند.

در آن روزها « ز منجنیقِ فلک، سنگِ فتنه می بارید » و من – بهمراهِ همسرم – با روزنامه فروشیِ کوچکی در خیابانِ « vicq d’azir »(در پاریسِ دهم) می خواستم «چراغی در این خانه روشن کنم» تا ادامه دهندۀ راهِ پدر باشم . مغازۀ کوچکی که از 7 بامداد تا 8 شب ما را گرفتارِ خود کرده بود:با ده ها تیترِ روزنامه، مجلّه و کتاب فرانسوی … کاری که بیشتر به «کارِ گِل» شباهت داشت و فهمیده بودم که دکتر غفّار حسینی چرا از این شغل  آنهمه شِکوه داشت!

مسکوب از این روزنامه فروشی بنام « دَکّه » نام می بُرد و  وقتی از « اوضاعِ دَکّه » می پرسید ، من – از قولِ خلیل ملکی- می گفتم :

ما نان به نرخ خونِ جگر خوردیم

زیرا که نرخِ  روز   ندانستیم  

 پُرسشِ مسکوب از«اوضاعِ دکّه» متضمن نوعی دلواپَسَی و نگرانی بود در شرایطی که او -خود- در یک  مغازۀ عکاسی مشغول بود و به قول خودش«عُمر را به بطالت می گذراند» و شب ها هم در پستوی همان مغازه  می خوابید ؛ تجسّمی از این شعر شاملو:

از دست‌های گرمِ تو

از مهربانیِ بی‌دریغِ جانت

از رنگین‌کمانِ بهاریِ تو-

سخن‌ها می‌توانم گفت

غمِ نان اگر بگذارد.                                                                                                      

یکی از تأثیرات مهم شاهرخِ مسکوب بر من، سخنِ او در بارۀ  مقام وُ منزلت زبان فارسی به عنوان « جان پناهِ ملیّت و ایرانیّت» است. او  در کتاب«هویّت ایرانی و زبانِ فارسی»- به درستی – می گوید : «در طول تاریخ ، هویّت ملّی ما ایرانیان بر دو شالوده و  دو ستونِ عُمده  استواربود: زبان و تاریخ…تنها در دو چیز ما به عنوان ایرانی ازمسلمان های دیگر جدا می شدیم: در تاریخ و زبان…ما ملیّت یا هویّت ملی (ایرانیّت) خودمان را از برکت زبان و در جان پناهِ زبان فارسی نگه داشتیم ؛ با وجود پراکندگی سیاسی در واحدهای جغرافیایی متعدد و فرمانروایی عرب، ایرانی و ترک. ایران-به ویژه خراسانِ آن روزگار- از جهتی بی شباهت به یونان باستان یا به آلمان و ایتالیا تا نیمۀ دوم قرن نوزدهم نبود. در همۀ این کشورها یک قوم و یک ملت با زبان و فرهنگی مشترک نوعی فرهنگ یکپارچه، توأم با اختلاف در حکومت، وجود داشت؛ وحدتِ فرهنگی بدون وحدتِ سیاسی، یگانگی در ریشه، و پراکندگی در شاخ و برگ»…

بنابراین، مسکوب دربارۀ نسبتِ زبان فارسی و اقوام ایرانی،به « وحدت در عینِ کثرت» معتقد بود.

***

در پستوی دِنجِ و دلپذیرِ مغازۀ منوچهر پیروز  وقتی مثنویِ« مردِ شب» را خواندم ، گفت:

-«این شعر ، حدیثِ نسل ما است،حدیث آرزوهای سوخته و امیدهای برباد رفته در یک حزبِ فریبکار [حزب توده]».

نفرتِ مسکوب از حزب توده درآغازِ انقلاب اسلامی نیز برایم آموزنده بود و چنانکه در پایان کتابِ آسیب شناسی یک شکست نوشته ام: من در آن روزهای تعقیب وُ گریز[به خاطر انتشارِ کتاب های اسلام شناسی و حلّاج]،کمتر به اصطلاح «آفتابی» می شدم . آن روزها – در نزدیکیِ محل سکونتِ ما – کتابفروشی مدرنی بنام «کتابفروشی تاریخ» در خیابان نادر شاه (میرزای شیرازی) به همّت بابک افشار(فرزند استاد ایرج افشار) تأسـیس شده بود. این، اولین کتابفروشی به سبکِ اروپائی در ایران بود . در غروبی دلگیر  و پُرهراس، وقتی واردِ «کتابفروشی تاریخ» شدم ، دیدم که شاهرخ مسـکوب، اسـتاد عبدالحسـین زرّین کوب، فریدون مشیری و محمّد پروین گنابادی[؟] با دکتر مهرداد بهـار دربـارۀ خمینـی و سیاسـت هـای حزب توده و شخصـّیت کیانوری مجادله می کنند . مهرداد بهار  و شاهرخ مسکوب  در جوانی از مسئولین برجستۀ حوزه های حزب توده بودند . روشن بود که حمایت مهرداد بهار از خمینی نه بخـاطر اعتقـادات مـذهبی او بلکـه بیشـتر بخـاطر تعلّقـات گذشته اش به حزب توده و ضدّیت اش با شاه بود، امّا – در هر حال – در آن روز، موضع گیری هـای مهـرداد بهار  برایم بسیار سئوال انگیز بود:

ـ پسرِ ملک الشعراء بهار و استادِ بزرگ اساطیر و تاریخ ایران باستان چرا  از خمینـی حمایـت می کند؟

در چنان حالتی از پَرستش و پُرسش، وقتی به خانه برگشتم  و  ماجرا را به همسرم گفتم؛ پرسید:

– بالاخره تو با کی هستی؟ با دکتر مهرداد بهار؟ یا با شاهرخ مسکوب؟

گفتم: با همۀ علاقه وُ ارادتم به مهرداد بهار، من در کنار حزب توده و انقلابِ اسلامی نخواهم بود!

***

مسکوب «اهلِ رسانه» نبود و به گفتگوها و مصاحبه های رادیو – تلویزیونی علاقه ای نداشت و  با نوعی طنز  می گفت:

-« برای خیلی ها، مهم ، دیده شدن است نه تأثیر گذاشتن ».  

شاهرخِ مِسکوب اهلِ«رسانه» نبود امّا کارها و کتاب هایش آنچنان رسا است که یادآورِ این شعر فردوسی است:

نمیرم از این پس که من زنده ام

که تخمِ سخن را پراکنده ام

 

صدائی تازه در غزل معاصر 

یکشنبه 9 شهریور 1393/ 31 اوت 2014

بد یا خوب  من به زبان و شعر فارسی تا حد یک«مذهب» حسّاس ام  و  با این «حسّاسیّت» ، بسیاری از دوستان شاعرم را آزرده کرده ام و آنجا که شعرِ درخشانی خوانده ام  از  ابرازِ سپاس و ستایش خودداری نکرده ام، مانند شعرهای درخشانِ حسین منزوی ، محمدعلی بهمنی و مانی.

شاعران قبل از انقلاب – عموماً – «شاعران ایدئولوژیک» بوده اند که سر به سودای تحقّق آرمان های بزرگ داشتند بی آنکه به ضعف ها ، ظرفیّت ها و ضرورت های جامعۀ ایران توجّهی داشته باشند، به همین جهت، من  بیشترِ اشعار و ادبیّات این دوران را «شعر و ادبیّات زوال» نامیده ام[ این داوری، شامل برخی شعرهای جوانیِ من نیز می شود]. 

هنر- و خصوصاً شعر- چیزی جز حدیثِ بی تابی ها و بیقراری های آدمی نیست و ازاین رو ، معتقدم  که بیشترشاعران دهۀ 70 به بعد – با نوعی «حدیث نفس» به جوهر وُ جانِ شعر  نزدیک تراند . این امر در آثارِ برخی شاعرانِ این دوره  مصداق بیشتری دارد، مانند شعرهای فاضل نظری ، علیرضا بدیع ، جواد کلیدری ، مهدی موسوی ،گروس عبدالملکیان ، سمیرا چراغ پور ، معین دهاز، رضا کاظمی، نسرینا رضایی و…فرناز بنی شفیع..(برای نمونه ای از شعر هر یک از این شاعران نگاه کنید به بخشِ« تازه ها » در تارنمای نگارنده ).

فرناز بنی شفیع  «صدائی تازه» در غزل معاصر است.او متولد  ۱۳۶۳ ، ساکن تبریز  و دانش آموختۀ رشتۀ فرش و صنایع دستی (نقّاشی روی سفال) از دانشگاه تبریز است.

فرناز بنی شفیع در جشنواره‌های مختلف ادبی و هنری مورد ستایش قرار گرفته و برندۀ جوایز متعدّدی شده است،از جمله در: کنگرۀ بزرگداشت کلیم کاشانی و جشنوارۀ دانشجویی فرشِ دانشگاه هنر کاشان.

علاوه بر«حدیث نفس»، ویژگی های زیر نیز غزل های وی را ممتاز می کنند:

1- وزن ها ،قافیه ها و ردیف های دشوار ،

2-بکارگیری کلماتی که در غزل معاصر-غالباً-«اجازۀ ورود»نداشته اند.

دو  شعر زیر – از مجموعۀ غزلِ فرناز بنی شفیع – بازتابِ تب وُ تاب های شاعرانۀ این آذربایجانیِ آذر به جان است:

این عصرهای دلگیر وُ این روزهای تکراری

جایی نمی روم، رودم، اما نمی شوم جاری

شهری که یار کم دارد خمیازه می کشد شاید

در خانه ماندنم بهتر، محصورِ چاردیواری

شهری که یار کم دارد، شهری که یار کم دارد

شهری که … راستی تبریز! در چنته ات چه ها داری؟

«باید هم عشق را دیگر پنهان کنیم در پستو»…

باید مچاله شد بی عشق، با حسِّ یک خودآزاری

تکثیر می شوم یک آن در جای جای این خانه

تا روبرو شوم با خود در عکس های دیواری

با دختری که آب از آب در قلب او تکان خورده ست

تا غرق در خودش باشد، در لاک خود رَوَد آری

یا با همان که در پشت ش صد سال بار تنهایی ست

یا با کسی که می خندد در عکس‌ها به ناچاری

از پله می برم بالا، از پله می برم پایین

بر دوش می کشم خود را… بیگاری است، بیگاری!

***

این كوه را از دوشِ من بردار لطفاً

این بارِ سنگین را زمین بگذار لطفاً

كو شانه هایت؟تكیه گاهی هست آیا؟

یك مرد اینجا نیست؟پس دیوار لطفاً

می گویی وُ می خندی وُ در آنِ واحد

حرفِ دلت را هم بگو  یك بار لطفاً

اینجا درختی دور از جنگل دلش مُرد

مانند یك گنجشكِ بی آزار لطفاً

در دست هایش لانه كن، آواز سر دِه

بنشین به روی شاخه اش بسیار لطفاً

من حرف هایم را زدم در پاسخ امّا

آهسته می گو یی كه: یك سیگار لطفاً!

***

مثل ساحل آرام باش!

پنجشنبه، 12 آبان 1390 / 3 نوامبر2011

در هیاهوهای«سوسمارانِ رسانه ای»دربارۀ کتاب «آسیب شناسی یک شکست»،امروز  متن زیبائی از دوست فرزانه ام دکتر مینا راد  رسید؛ سرشار از حِکمت وُ معرفت که لحظاتم  را  روشن ساخته است:

مثل ساحل آرام باش!

 تا مثل دریا ،بی قرارت باشند.

 ***

باد  می وزَد

می توانی در مقابلش، هم دیوار بسازی

                            هم آسیابِ بادی

تصمیم با تو است.

 ***

خوب گوش کردن را یاد بگیریم.

 گاه، فرصت ها  بسیار آهسته در میزنند

***

اگر صخره وُ سنگ در مسیر رودخانۀ زندگی نباشند

 صدای آب

            هرگز زیبا نخواهد شد.

***

برای آنان که مفهوم پرواز را نمی فهمند

هر چه بیشتر اوج بگیری

                 کوچکتر می شوی.

 

جهانِ سیاست از صافی صدای شجریان ،نعیمۀ دوستدار

اکتبر 7th, 2020

خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی (ایرنا) پنج‌شنبه ۱۷ مهر اعلام کرد محمدرضا شجریان درگذشت. خانه شجریان این خبر را تأیید کرد.  محمدرضا شجریان آخرین بار در ۱۴ مهر ۹۹ به علت شرایط نامناسب جسمی بار دیگر در بخش آی سی یو بیمارستان جم بستری شده بود. شجریان برجسته‌ترین هنرمند عرصه آواز و موسیقی سنتی ایران است و از او با عنوان «خسرو آواز ایران» یاد می‌شود. محمدرضا شجریان نوروز ۹۵ با انتشار ویدئویی ضمن تبریک سال نو، از ابتلای خود به بیماری سرطان خبر داده بود.

در این مقاله تأثیر صدای شجریان در روند تاریخ بیش از یک دهه پرالتهاب بررسی شده است.

سال ۱۳۸۸، ۲۴ خرداد، دو روز از اعلام نتایج انتخابات گذشته است. مردم در چهارراه پارک وی بین ماشین‌ها راه می‌روند و همدیگر را به تظاهرات روز دوشنبه دعوت می‌کنند. ترافیک در هم پیچیده و مردم و ماشین‌ها یکی شده‌اند. میان جمعیتی که ناگهان به یک سمت هجوم می‌برند، یک ماشین محاصره شده. در ماشین محمدرضا شجریان نشسته است، مردم به او انگشت پیروزی نشان می‌دهند. شیشه را پایین می‌آورد و «وی» نشان می‌دهد.

شجریان

برای کسانی که دو دهه پیش از وقایع سال ۸۸ را تجربه کرده بودند، دیدار با شجریان در خیابان یک تجربه متفاوت بود. شجریان در تمام آن سال‌ها حضوری اجتماعی و گاه سیاسی داشت اما نه آنقدر که تمام قد کنار هیچ‌کدام از جریان‌های سیاسی بایستد و از آنها حمایتی کند. او حتی در فرازهایی از زندگی حود آشکارا از سیاست فاصله گرفت، با این حال او خود می‌گفت که جهان را از صافی صدای خود گذرانده است و روز های طولانی که در میان دفترهای شعر به دنبال کلامی تازه می‌گشته، به روایت جهان مشغول بوده است: «شما تاریخ را می‌توانید از روی شعرهایی که من انتخاب کرده‌ام در این ۳۰ ساله پیدا کنید.»

او درباره اینکه می‌گویند موسیقی ایرانی غمگین است گفته بود: «نه این جور نیست، همه موسیقی‌ها غمناک و شاد است، بستگی دارد که جامعه چه حال و روحیه‌ای دارد، فقط مذهب بوده که در طول هزار و خرده‌ای سال نگذاشته موسیقی خود را نشان دهد، چون روحانیت فکر می‌کرده موسیقی با آن رقابت می‌کند.»

موسیقی در مفهوم سیاسی‌اش در ایران در دوران مشروطه شکل گرفت. اما آنچه که موسیقی ایرانی آن دوران را سیاسی می‌کرد نه سازها که آواز بود و آواز در کلام و شعر بود که مفهوم سیاسی می‌یافت. شجریان گرچه بزرگ‌ترین استاد آواز ایران خوانده شده اما او نیز تاثیر صدای خود را نه در موسیقی صرف آن که در کلام می‌جست: «موسیقی دو بخش است؛ یک بخش به ذاته موسیقی و بدون کلام است و دنیای خودش را دارد. در موسیقی با کلام، کلام خودش موسیقی دارد. معانی در دل کلام است و ما آن را کشف و ارائه می‌کنیم. مردم معنا را این طور می‌فهمند. من موسیقی زبان دل مردم، سروش مردمان سرزمینم باید باشم.»

با این معنا زندگی سیاسی شجریان -اگر بتوان چنین عنوانی بر آن اطلاق کرد- مثل بسیاری از هم‌نسلانش از سال‌های منتهی به انقلاب ۵۷ آغاز شده است.

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد؟

محمدرضا شجریان در سال ۱۳۵۷ همکاری خود را با رادیو، به دلیل «پخش آهنگ‌های مبتذل و تشویق به فرهنگ کاباره‌ای» ادامه نداد. پس از ۱۷ شهریور همان سال، هنرمندان گروه‌های شیدا و عارف و هوشنگ ابتهاج که آن زمان رئیس بخش موسیقی رادیو بود به نشانه اعتراض از رادیو خارج شدند.

khotsmsh02

با راه‌اندازی کانون چاووش به وسیله محمدرضا لطفی و با حمایت هوشنگ ابتهاج، هنرمندان خارج شده از رادیو به آن پیوستند. محمدرضا شجریان و شهرام ناظری در آلبوم‌های مشترک کانون چاووش آوازهای انقلابی و میهنی خواندند. در آلبوم چاووش۲ که از آلبوم‌های مشترک شجریان و ناظری بود، شجریان شب نورد را خواند: «شب است و چهره میهن سیاهه/نشستن در سیاهی ها گناهه/تفنگم را بده تا ره بجویم/که هرکه عاشقه پایش به راهه …»

اما شجریان همواره گفته که آن زمان با آنکه دولت قبلی را قبول نداشته اما انقلابی نبوده: «چیزهایی می دیدم در سیاسیون که دوست نداشتم. دور و برم افکار اغلب چپی بود که من دوست نداشتم. همه دور و برم حرف سیاسی می زدند. من از خیلی چیزهای حکومت راضی نبودم اما اینکه [سیاسی‌ها] نمی‌دانستند کجا می‌روند را دوست نداشتم.»

محمدرضا لطفی هم در یادداشتی که در خبرنامه داخلی آوای شیدا در سه بخش منتشر کرد، به آشنایی و همکاری‌اش با شجریان در اجرای «شب نورد» و «سرای امید» اشاره کرده و نوشته است: «شجریان هرگز سیاسی نبود و هرگز ما بحث سیاسی با هم نداشتیم… شش ماه پیش از روز قیام، شجریان درگیر مسائل انقلاب نبود، شاید خیلی هم نمی‌دانست دارد چه می‌گذرد. من نیز هرگز عادت نداشتم که کسی را به سویی بکشانم و به همین دلیل راجع به مسائل سیاسی صحبتی نمی‌کردم. یک روز که به آپارتمان من در امیرآباد آمد با من صحبت ‌کرد گفت در بین راه که می‌آمدم یک اعلامیه دست من داده‌اند که از همه خواسته‌اند به جنبش مردم بر علیه شاه بپیوندند. اعلامیه را خواندم که متعلق به جبهه ملی یا شاید نهضت آزادی بود. در چهره‌اش عکس‌العملی ندیدم، اما راجع به اوضاع کمی با ایشان صحبت کردم. پس از چند هفته احساس کردم که مسائل او را متاثر کرده. چند ماه قبل از این دیگر کسی نبود که بتواند در مقابل کشتارها و حکومت نظامی بی‌تفاوت بماند و همین امر باعث شد که من بتوانم از او بخواهم که اثر شب‌نورد را در استودیو بل بخواند.»

لطفی گفته است که این اولین کار موسیقی ایرانی بود که گروهی ایرانی آن را به ملت هدیه می‌کرد. تاثیر این اثر و سرود آزادی چنان بود که بیشتر مردم آن را زمزمه می‌کردند و این گونه سرنوشت گروه شیدا و چاووش رسماً به انقلاب گره خورد.

اما شجریان به صراحت در مصاحبه‌اش با صادق صبا، می‌گوید که علاقه‌ای نداشته از کارهایش به سود انقلاب ۵۷ و به خصوص شخصیت‌های سیاسی آن استفاده شود. او از سرود «چاووش ۶» یا همان «سپیده» نام می‌برد که صدا و سیمای جمهوری اسلامی سال‌ها از آن به عنوان یک سرود انقلابی برای تبلیغ چهره آیت‌الله خمینی استفاده کرده: «ایران ای سرای امید، برای حالت رستاخیز در جامعه بود اما بعد از چند وقت آقای خمینی را نشان می دادند. من این را برای ایشان نخواندم اصلا. اصلا برای شخص نبود. اما دیدم ازش استفاده این جوری می‌شود.»

آذر ۱۳۵۸، درکنسرت گروه شیدا به سرپرستی لطفی در دانشگاه ملی تصنیف معروف سپیده با شعر هوشنگ ابتهاج و صدای شجریان اجرا شد، تصنیفی که آن را کیوان ابتهاج پسر هوشنگ ابتهاج تصادفا ضبط می‌کند.

همان دوران، ربنا که یکی از چالش‌های سال‌های بعد برای حاکمیت در برخورد با شجریان شد، به سفارش رادیو و تلویزیون وقت ساخته شد: «برای کمک به رادیو و تلویزیون چیزهایی آماده کردم. بعد دیدم فتوا گرفته‌اند از خمینی که موسیقی مخدر است و … تابستان ۵۸ بود. گفتم خداحافظ جای من اینجا نیست. دو روز قبل از ماه رمضان بود. من نوار را دادم به آنها. بعد دیدم صدای خود من را پخش کردند. آن نواری که من تهیه کرده بودم را پخش نکردند.»

 سال‌های دهه ۶۰، فراز مهمی از تاریخ سیاسی معاصر ایران است که با سرکوب گسترده سیاسی، اعدام‌ مخالفان و البته جنگ همراه است. در این سال‌ها شجریان با پرویز مشکاتیان آلبوم‌های تازه‌ای تولید می‌کند اما از میان آلبوم‌های مشترک آنها بیداد به خاطر محتوای سیاسی اجتماعی آن ویژه است. خود او می گوید: «بیداد اعتراض ۴ سال بعد از به ثمر رسیدن انقلاب ۵۷ در سال ۶۱، حرف‌های زده شده کو؟ قول‌ها کو؟ چرا آنچه مردم می‌خواهند نشده؟»

او می‌خواند: «شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار/مهربانی کی سر آمد شهریاران چه شد؟»

و تأکید می‌کند: «اعتراض را در جامعه و در درون خودم می دیدم، آمدم بیانش کردم.»

او بدون اشاره به تاریخ مشخصی از تهدید شدن به مصادره اموالش هم یاد می‌کند: «یکی از آیت‌الله‌ها حکم مصادره اموال داده بود، همه نوارهایم را بردم بیرون. فرش و مبل را گفتم بیایند ببرند. نوارهایم را سه بار جابه جا کردم، با چه گرفتاری.»

سال ۸۰ شجریان آلبوم زمستان است را منتشر کرد: در میانه دوران اصلاحات اما خود او وقتی از این دوران نقل می‌کند، آن را مشابه زمانه سرایش شعر زمستان است می داند. اخوان، این شعر را پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، زمانی سرود که جامعه در خفقان و سرکوب بود: «همان موقع هم که هم خواندم زمستان بود. کسی سلام آدم را پاسح نمی گفت. مردم در یک ناامیدی و سردی فرو رفته بودند وقتی شروع کردم به خواندم مرا با خود می‌برد.»

او درباره این کنسرت‌ها می‌گوید: «اگر عکس خاصی بود نمی‌پذیرفتم. به اتکای راه خودم و احترام به هنرم.»

اما شجریان در تمام کنسرت‌هایی که تلاش کرد بدون حاشیه سیاسی برگزار کند، تصنیف «مرغ سحر» را به درخواست مردم می‌خواند: «همان تاثیری که در کلام این تصنیف است. زبان حال مردم امروز ماست. ظلم ظالم جور صیاد..، مردم همه با آن می خوانند. اعتراضی است که در جامعه وجود دارد.»

شجریان اما نگران برخورد حکومت نبود و از اینکه بازداشتش کنند هراسی نداشت؛ این را به صدای آمریکا گفت.

«این روزها دیگر ایران جای کنسرت دادن نیست»

«این روزها دیگر شجریان در سال ۲۰۱۰ در مصاحبه‌ای به سی ان ان گفت که حتی یک هفته هم در ۳۱ سالی که تا زمان مصاحبه از انقلاب گذشته شاد نبوده است. اما حضور اجتماعی و سیاسی محمدرضا شجریان پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ در ایران به اوج خود رسید. او در مصاحبه‌ها و گفت وگوهایی که در این دوران انجام داد، هرگز موضع خود را نسبت به آنچه که در خیابان‌های تهران و شهرهای دیگر ایران می‌گذشت پنهان نکرد و کنسرت‌هایش در ایران قطع شد.

محمد رضا شجریان

محمدرضا شجریان

خشم انسانی شجریان به عنوان یک هنرمند بیش از هر چیز با شنیدن سخنرانی محمود احمدی نژاد در میدان ولی عصر تهران به مناسبت پیروزی‌اش برانگیخته شد: «این آدم آمد در تلویزیون نیشخند زد و گفت یک عده خس و خاشاک آمده‌اند… من گفتم من صدای این خس و خاشاکم. اما خس و خاشاک اگر توفان راه بیفتد چشم آدم را کور می‌کند.»

او به روشنی احساس می‌کرد که در جامعه خشمی هست: «مردم اگر خشمگین شوند هیچ نیرویی جلویش را نمی‌گیرد.»

دوران ۸ ساله ریاست جمهوری احمدی نژاد به عنوان یکی از سیاه‌ترین دوران‌ها برای فعایت فرهنگی و هنری اما چیزی نبود که شجریان در عمر خود ندیده باشد: «۵ سال و ۱۰ سال چیزی در تاریخ نیست، لحظه است. نگران آینده نیستم اما گذر سختی در پیش است. این دو اگر حرف هم را نشنوند خطرناک است مردم و حکومت، اما مردم آن چیزی را که بخواهند به دست می‌آورند.»

«زبان آتش» صریح‌ترین واکنش شجریان بود به آنچه در خیابان‌ها می‌گذشت. در حالی که حکومت آشکارا به روی مردم آتش گشوده بود، شجریان از زمین گذاشتن تفنگ‌ها خواند: «تفنگت را زمین بگذار/که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار/ تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن/ من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن/ندارم جز زبانِ دل/ دلی لبریزِ مهر تو/ تو ای با دوستی دشمن.»

او خود درباره این آهنگ می‌گوید: «بعد از انتخابات چیزهایی دیدیم که … آدم به روی برادرش که تفنگ نمی‌کشد.»

زبان آتش ساخته خود محمدرضا شجریان و با تنظیم مجدد مجید درخشانی، گویای حس و حال شجریان است به آنچه در اطرافش می‌گذشت. پخش این تصنیف در روزهای اعتراضات ۸۸ برای آنها که در خیابان‌ها شاهد خشونت رسمی علیه مردم بودند، معنای ویژه‌ای داشت و به اعتراض‌ها جان می‌بخشید.

شجریان به سی ان ان گفت: «من هر جای دنیا که می‌روم و می‌بینم که مردم خوشحال و شاد هستند دوست دارم، ولی در کشور خودم وقتی می بینم یک زن بدون پشتیبان در کنار خیابان مجبور به سیگارفروشی است … من این صحنه ها را نمی‌توانم ببینم. هنر در ذات خود یک نوع اعتراض است، برای همین حکومت‌ها، وقتی هنر پا به عرصه تقابل می گذارد از آن وحشت دارند و می‌ترسند.»

یکی دیگر از واکنش‌های آشکار محمدرضا شجریان به اتفاقات پس از انتخابات، نامه‌ا‌ی بود که او به عزت الله ضرغامی رییس صدا و سیما نوشت و از او خواست تا آثارش را در صدا و سیما پخش نکند: «سرودهایی که خوانده‌ام به‌ویژه سرود ایران، ای سرای امید، متعلق به سال‌های ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ بوده و هیچ ارتباطی با شرایط کنونی ندارد.» و به سی ان ان گفت اگر لازم باشد برای این دوران هم چیزی می‌خواند؛ کما اینکه خوانده است.

او در نامه‌اش تاکید کرد که سازمان صدا و سیما هیچ نقشی در تهیه این آثار نداشته و به حکم قانون و شرع از این سازمان خواسته صدا و آثار او را در هیچ‌یک از واحدهای رادیو و تلویزیون پخش نکند.

و در گفت‌وگو با بی‌بی‌سی گفت: «در شرایطی که مردم در بهت و حیرت هستند و به گفته آقای احمدی نژاد، خس و خاشاک به حرکت در آمده‌اند، صدای من در صدا و سیما جایی ندارد. صدای من صدای خس و خاشاک است و همیشه هم برای خس و خاشاک خواهد بود.»

اینجا بود که حکومت هم دیگر تاب نیاورد و پخش دعای ربنا در صدا و سیما ممنوع شد.

در حالی که مدت‌ها بود شجریان کنسرتی در ایران برگزار نمی‌کرد، در سال ۱۳۹، حسین نوش‌آبادی سخنگوی وزارت ارشاد، رسما اعلام کرد که محمدرضا شجریان برای برگزاری کنسرت، ممنوعیت قانونی دارد.

او گفته بود: «نمی‌شود فردی هم معترض و منتقد شدید باشد، ضوابط و معیارهای حاکم بر نظام را نپذیرد و هم بخواهد کار کند. شجریان باید رفتارهای گذشته خود را جبران کند و به موسیقی ایرانی و اسلامی برگردد.»

او در پاسخ به اینکه اگر محمدرضا شجریان درخواست مجوز برای برگزاری کنسرت دهد، مجوز صادر می‌کند یا نه، توضیح داد: «به همین دلیل می‌گویم به لحاظ قانونی؛ یعنی برخی افراد برای اجرای کنسرت دارای محدودیت قانونی هستند و ما براساس آن ضوابط مجوز‌ها را صادر می‌کنیم که بخشی از آن شامل همین مساله است یعنی افرادی که محدودیت و ممنوعیت دارند نیز لحاظ می‌شود که دست ما نیست و ما تنها موظف به رعایت آنها هستیم. ممنوع‌الفعالیت شدن افراد ربطی به وزارت ارشاد ندارد.»

نوش‌آبادی در این مصاحبه رسما اعلام کرد که شجریان «محدودیت‌هایی دارد که توسط نهادهای دیگر قرار داده شده است و دست ما نیست.»

فصل آخر

محمد رضا شجریان در یک پیام ویدیویی که نوروز ۹۵ منتشر شد اعلام کرد که ۱۵ سال است با یک بیماری درگیر است. او وعده داده بود که پس از طی مراحل درمان به ایران بازمی‌گردد.

محمد رضا شجریان

همان زمان فرزاد طالبی، مدیرکل وقت دفتر موسیقی وزارت ارشاد اسلامی ایران گفت: « ما تمام تلاش خود را خواهیم کرد که موانع فعالیت استاد شجریان برداشته شود.»

با اینکه پس از تغییر مدیران صدا و سیمای جمهوری اسلامی در آستانه ماه رمضان، این انتشار می‌رفت که ربنای شجریان باز از رادیو و تلویزیون ایران پخش شود، روزنامه کیهان، در صفحه اول عکسی از شجریان را با چهره‌هایی مانند بهروز وثوقی و گوگوش منتشر کرد و از او به عنوان یک «هنرمند فاسد» یاد کرد.

تابستان ۹۵، مقامات وزارت ارشاد در واکنش‌هایی اعلام کردند که برای سلامت شجریان، اقدامات لازم را انجام خواهند داد. هفته اول شهریور، یک روزنامه‌نگار ایرانی در توئیتی که از نشست با معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد ارسال کرد، خبر داد که یکی از دستورکارهای این جلسه احتمالات و استراتژی رسانه‌ای وزارت ارشاد درمواجهه با رویدادی مرتبط با سلامت استاد شجریان بررسی شده است.

شجریان اما تا آخرین روزهای حیات خود فرصت و امکان برگزاری کنسرت در ایران را نیافت و سیر تاریخی زندگی او نشان می‌دهد که این فرصت نه به خاطر مهمان سالیان او، سرطان، که به خاطر کینه دیرین نهادهای تصمیم‌گیرنده از شخصیت و واکنش‌های آشکار سیاسی او بوده است.

منبع:رادیو زمانه

حذف زبان فارسی از زبان‌های رسمی و ملّی افغانستان!

اکتبر 1st, 2020

 

ادارۀ ثبت احوال افغانستان در سایت خود در بخش نام نویسی برای دریافت شناسنامه، زبان‌های پشتو و دری را به عنوان زبان اصلی و فارسی را جزو گزینۀ زبان‌های خارجی قرار داده است. این اقدام واکنش‌های زیادی را در میان فارسی زبانان این کشور به همراه داشت.

کاربران شبکه‌های اجتماعی و صاحب نظران افغانستان با انتشار مطالب و هشتگ‌هایی با عناوین پارسی زبان من و اینجا سرزمین من است، جنبش دفاع از هویت،‌ ای زبان پارسی‌ای در دریایی دری، فرهنگ ما آیین ما، پارسی هویت ماست، قلب ماست فارسی، گل نیست ماه نیست دل ماست پارسی، پارسی زبان من و اینجا سرزمین من است، به شدت به این اقدام اعتراض کردند.

یکی از کاربران در پیامی در شبکه‌های اجتماعی نوشت: زبان فارسی با قدمت تاریخی چند هزار ساله، نمادی از فرهنگ و تمدن بشری در جهان شناخته شده است، گویندگان این زبان در افغانستان حضور گسترده دارند و صاحبان این سرزمین هستند، درج فارسی و تاجیکی به عنوان زبان «خارجی» در برگه‌های رسمی یکی از نهاد‌های دولتی افغانستان، تلاش برخی عناصر مخرب و خود فروخته برای برهم زدن روحیه وحدت ملی و همزیستی مسالمت آمیز مردم این کشور است. اگر این کار نابخردانه در حد یک اشتباه هم صورت گرفته باشد، گناه بزرگ و تاریخی و بازی با هویت و تمدن بشری بخش عظیم مردم این سرزمین و زیر پا گذاشتن قانون اساسی این کشور است که زبان فارسی دری و زبان پشتو را به عنوان زبان‌های رسمی کشور پذیرفته است.

«یعقوب یسنا» شاعر و نویسنده افغانستان نیز در واکنش به درج زبان فارسی به عنوان زبان خارجی نوشت: دولت افغانستان در قبال زبان‌ها سیاست نادرست فرهنگی دارد، این سیاست نادرست فرهنگی موجب شده است بحث زبان‌ها به تنش ملی و قومی در این کشور بینجامد.

وی گفت: رویکرد فرهنگی حکومت اگر در قبال دیگر زبان‌ها اشتباه نباشد، در قبال رواج زبان پشتو اشتباه است، صد سال می‌شود حکومت می‌خواهد زبان پشتو را رواج دهد، اما برخلاف اراده دولت، پشتو زبان‌ها فارسی مکالمه می‌کنند.

یک جریان سیاسی با عنوان «جریان سیاسی خدمت» نیز در واکنش به خارجی خواندن زبان فارسی در بیانیه‌ای اعلام کرد: براساس قانون اساسی زبان فارسی دری و زبان پشتو، زبان‌های رسمی و ملی افغانستان است، رویکرد حذف و زبان خارجی خواندن آن، نقص صریح قانون اساسی تلقی می‌شود.

این جریان سیاسی گفته است: زبان پژوهان و استادان زبان و ادبیات تاکید کرده اند که ما سه زبان مستقل به نام‌های دری، تاجیکی و فارسی نداریم، فقط یک زبان پارسی است با گویش‌های دری و تاجیکی و اکنون تعدادی آگاهانه اهتمام دارند فارسی و تاجیکی را زبان بیگانه معرفی کنند، که این اقدام با اهداف خاصی صورت گرفته و یک اشتباه بزرگ تاریخی است.

«عبداللطیف پدرام» رئیس حزب کنگره ملی و نامزد سابق ریاست جمهوری افغانستان نیز در پیام نوشتاری و تصویری با اشاره به شعر فردوسی به صورت هشدارآمیز نوشت: در دفاع از زبان و هویت، همه سر به سر تن به کشتن دهیم…

تلاش تاجیکستان برای گسترش زبان فارسی

*دکتر علیرضا رئیس‌زاده
مجلس تاجیکستان قانونی را تصویب کرد که طبق آن نام خانوادگی شهروندان تاجیک از “روسی ” به “فارسی ” تغییر می‌کنند. بدین ترتیب در انتهای نام خانوادگی مردها به‌جای “اوف “، ” پور ” جایگزین می‌شود و در انتهای نام خانوادگی دختران، “دخت ” جایگزین می‌شود که علاوه بر زیبایی باعث تمایز و شناخت جنسیتی فرد می‌گردد.
خبر مهمی که شوربختانه سرسری و در میان انبوهی خبرها ناپدید گشت، جای بسی شگفتی است از این همه پارادوکس در این مملکت ! تلخ و تاسف‌بار است که عده‌ای مثلا برای نام خلیج فارس روز تعیین می‌کنند، جامه چاک می‌کنند و سنگ‌ها بر سینه می‌کوبند آن‌گاه در برابر چنین کار سترگی در مجلس تاجیکستان و شور مردمانی در کرانه‌های سیحون و جیحون برای بازگشت به زبان مادری و فرهنگ پارسی بی‌تفاوت و منفعل باشند چرا؟
یاد سخن یکی از نویسندگان اتریشی افتادم که نوشت ” علت عدم تفاهم ما اتریشی‌ها و آلمانی‌ها زبان مشترکمان می‌باشد ”
بعد از فروپاشی شوروی تاجیک‌ها به شکلی حتا افراطگرایانه به دنبال بازیابی هویت فرهنگی خود بودند و هستند،هویت و فرهنگی که نزدیک به یک قرن تحت سیطره، خفقان و پاکسازی روسها رو به افول و اضمحلال نهاده بود.
بدیهی است کسانی که هویت فرهنگی شان با نفی و ستیز روبه‌رو شده باشد یا هرگاه به اجبار از زادگاه‌شان کوچانده شوند، بزرگترین دغدغه شان بازیافتن این هویت است. هویتی که انسان در آن وجود خود را معنا می بخشد و در فقدان آن خلأ عظیم و جبران‌ناپذیری روح و روان جمعی‌اش را پیوسته معذب می‌دارد. مردم تاجیک هنوز هم دشمن کینه‌جو و حسود را پشت دروازه‌های فرهنگش حس می کند. او این حس را از تاریخ پرمخاطره‌اش به خاطر دارد.
اما شعر و زبان فارسی تاجیک شیپوری است برای بیدارباش و “نبرد افزاری ” است همیشه برافراشته و شمشیری است از نیام برکشیده.
هفتادسال سلطه فرهنگ بیگانه بر تاجیکستان، چنان دردی همراه با شور در جان مردم به ویژه نخبگان، شاعران و فرهیختگان تاجیک دمیده است که پایانی بر آن متصور نیست؛ با وجود فشار و فرهنگ روسها هم‌اینک مردم تاجیکستان از سیاستمداران تا هنرپیشگان، نویسندگان و شاعران در پی بازیابی هویت و زبان مادری هستند و هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تواند جلوی خواست و اراده این ملت را بگیرد. “علی رحمان ” رئیس‌جمهور کشور خود از اولین افرادی بود که پسوند روسی خود را حذف و مقامات کشور را وادار کرد که از پسوندهای فارسی استفاده کنند
آیا مردمی را که زبان و هویت پارسی خویش را چنین فریاد می‌زنند، می‌توان جدای از ایران زمین پنداشت؟ اصلا باید پرسید داعیه‌دار فرهنگ و زبان واقعی پارسی الان کجاست در تاجیکستان و افغانستان یا ایران؟
“کریم صابر- از تاجیکستان ”
ای زبان بلعمی و رودکی
مهر تو پرورده ام از کودکی
شاهنامه با تو آب و رنگ یافت
در جهان، خلقم ز تو فرهنگ یافت
ابن‌سینا در بخارای کهن
کاشت در مرز “شفا ” تخم سخن
با همین املا، نظامی زاده بود
بر تو ای لفظ دری، دل داده بود
مثل سعدی، جامی شیرین‌کلام
درّ معنی سفت با عزم تمام…
هی، چه آهنگ گوارا می‌دهی
انجمن را زیب و آرا می‌دهی
سبز بادا تا ابد، دامان تو
ای مبارک باد این دوران تو
تا به جان باشد رمق یا که نفس
ما برای رونقت کوشیم و بس
بی‌شک ادبیات شعر و زبان در تاجیک، بخشی از ادبیات کهن سال و غنی زبان فارسی است و قابل گسست از هم نیست
اما انچه ادمی را در شگفتی و حیرت فرو می‌برد بی‌تفاوتی و بی‌خیالی دولت‌مردان و فقدان پشتیبانی ایران از خواست مشتاقانه مردم تاجکیستان برای گسترش و بازیابی هویتی زبان خویش است. توجهی که می‌تواند به غنا و فرهنگ واژگانی فارسی کمک بسیار کند.
باید پرسید نهادهایی که ادعا در پاسداشت فرهنگ و زبان فارسی دارند کجا هستند؟ این همه بودجه را برای چه کاری می‌گیرند و در کجا هزینه می‌کنند؟ می‌خواهند فرهنگ وزبان فارسی را به افریقا و امریکای لاتین صادر کنند اما چرا به تاجکیستان و افغانستان که می‌رسند ره کج می‌کنند !! مگر هنوز باید از روس‌ها رخصت بگیریم؟
چرا مردم ایران جز پایتخت تاجکیستان هیچ کدام از شهرهای این کشور را نمی‌شناسند اما شهرها و حتا قریه‌های سوریه و عراق و یمن و…. را به خوبی می‌شناسند ؟چرا صدا و سیمای و دیگر رسانه‌های ما گزارش هر روزه از تاجیکستان و افغانستان ندارد؟
آیا کمک‌هایی که به دیگر ملل می‌کنیم در نفت و گاز و …برای تاجیکستان هم همینطور است؟
تاجیک‌ها همیشه بدنبال ارتقا و پاسداشت سنک‌های فرهنگ سرزمینی هستند که روزگاری جزء ایران بوده و گام‌های محکم و استواری علیرغم فشار و تاثیر روس ها برمی‌دارد و حتا بدنبال ان است خط خود را از “سیریلیک ” به خط نیاکانشان که پارسی است برگرداند
انها خود را هنوز جزء حوزه ایران‌زمین و زبان خود را پارسی می‌دانند انان چنان کلمات پارسی را در دهان واگویه می‌کنند چنان از توران، جیحون و سیحون و فردوسی و رودکی و خراسان سخن می‌گویند که گویی ایران واقعی آن‌جاست و ما زبان انها را به عاریه گرفته‌ایم! در شعرها و سروده‌های خود چنان از نام و اسامی و اسطوره‌های ایران‌زمین استفاده می‌کنند که تمایز بین ایران و تاجیکستان برای شما دشخوار می‌نماید.
آنها عاشق ایرانند البته نه ایرانی که ما می‌دانیم چرا که انها ایران زمین را وسعیتر می‌دانند
متأسفانه ایران هرگز نتوانست نقش برادر بزرگتر و مسئولیت‌پذیری در حوزه زبان و فرهنگ برای تاجیکستان و افغانستان بر عهده بگیرد ان‌شاء الله که عمدی در کار نباشد و عده‌ای در پی دلسردکردن و جدا کردن مردم تاجیکستان و افغانستان از ایران نباشند.
با تمام این اوصاف مایه دلگرمی و مسرت است و قابل ستایش که تاجیکستان این کشور زیبا و فارسی‌زبان به تلاش‌هایش برای رهایی از یوغ بیگانه و بازگشت به هویت خویش بی‌وقفه می‌کوشد اما پرسش نهایی این است که وظیفه و نقش ایران برای کمک به پیشبرد این فرایند چیست و در کجای قصه و داستان ایستاده است؟
“مهمان محبت‌اف بختی» ادیب و اندیشمند برجسته تاجیک و رئیس اتحادیه نویسندگان تاجیکستان
از ازل تا به ابد قسمت من ایران است
که نشــانش پرِ سیمرغ و دل شیران است
همه گویند که ایران چه بزرگ است، بزرگ
این همــه در سخن و در خرد پیران است
تا ابد دشمنت ای کشور زیبا حتی
از بلندای مقام تو بسی حیران است
بخت بد بین که میان تو و من فاصله‌هاست
تخت سامان و قباد من و تو ایران است
دوستم قیمت هم‌بستی و هم‌‌دستی دان
که همین روزی ما از فلک و دوران است
*ره مهر من و تو می‌گذرد از راهی*
*کز بخارا و دوشنبه به دل تهران است*

حذف جنایات روسیه تزاری از کتب تاریخ ایران

فاجعه فرهنگ زدایی از کتاب‌های فارسی مدارس با حذف آثار شاعران و نویسندگان پارسی‌گوی

یک کارشناس آموزش و پرورش در شبکه‌های اجتماعی از حذف و تغییر برخی کتاب‌های درسی درباره تجاوز روسیه به خاک ایران نوشته و از تلاش برای “تطهیر روسیه” و رضایت پوتین سخن گفته است.

پس از طرح پرسروصدای سانسور کتاب‌های فارسی مدارس در نیمه آبان امسال، اکنون فراتر از ادبیات، نوبت حذف انتگرال از کتب ریاضی و جنایات روسیه تزاری از کتاب‌های تاریخ رسیده‌ است.

در طرح پیشین قرار بود که داستان موسی و شبان، شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی، غزلی از هوشنگ ابتهاج معروف به سایه، رباعیات عمر خیام، داستان منصور حلاج در کتاب تذکره الاولیای شیخ فرید‌الدین عطار نیشابوری، و اشعاری از ایرج میرزا، نیما یوشیج و اخوان ثالث حذف شوند.

یکی از روحانیون به نام علی ذوعلم، رئیس سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی آموزشی وزارتخانه‌های آموزش و پرورش و علوم را مکلف به پذیرش و اجرای طرح جدید کرده است.

مطابق طرح جدید، قرار است که انتگرال از کتب ریاضی دوره متوسطه حذف شود. این تصمیم واکنش اعتراضی جامعه‌ دانشگاهی را در پی داشته است.

علی ذوعلم در خصوص حذف انتگرال از کتاب ریاضی دوره متوسطه نیز گفته است که «دانش‌آموزان باید انتگرال را در دانشگاه یاد بگیرند.»

این موضوع اعتراض انجمن ریاضی ایران و استادان دانشگاه را در پی داشته که به نظرات کارشناسی آنها توجه نشده است. آنها این عمل را فاجعه نامیده‌اند و می‌گویند که باید از ابتدا با تشکیل کلاس‌های فوق‌العاده، به دانشجویان انتگرال آموخت.

لازم به ذکر است که دو مبحث مشتق و انتگرال که توسط اسحاق نیوتن و لایب‌نیتس کشف شده‌اند، بالاترین انگیزه را در دانش‌آموزان ریاضی ایجاد می‌کنند.

همچنین برخی کارشناسان در حوزه آموزش، حذف برخی از مطالب کتاب‌های تاریخ که به تجاوزهای روسیه تزاری به خاک ایران و جنایات روسیه اشاره دارند را تلاشی برای تطهیر روسیه و به دست آوردن رضایت پوتین دانسته‌اند.

علی ذوعلم در نشست خبری سازمان پژوهش و برنامه‌ریزی، در عوض از گنجاندن توطئه‌های آمریکا در کتب درسی و بررسی اضافه شدن زبان چینی و عربی به سبد انتخاب دانش‌آموزان سخن به میان آورده است. او انگیزه این اقدام را ایجاد توانمندی اخلاقی در دانش‌آموزان ذکر کرد. معنی این انگیزه هم چیزی جز تحمیل مقتضیات اعتقادی دافعه برانگیز دستگاه روحانیت در ایران نیست.

منتع:سایت آزادگی

جایزۀ « نوبل آلترناتیو » به نسرین ستوده اهداء شد

اکتبر 1st, 2020

جایزه نوبل آلترناتیو ۲۰۲۰ به نسرین ستوده، کنشگر اجتماعی و فعال زندانی حقوق بشر در ایران و سه فعال دیگر از  بلاروس، آمریکا و نیکاراگوئه اهدا می‌شود. فصل مشترک فعالیت‌های این کنشگران، تلاششان برای تحقق برابری و آزادی است.

بنیاد “جایزه زیست درست” که به نوبل آلترناتیو مشهور است، صبح پنجشنبه دهم مهر (اول اکتبر) در استکهلم سوئد برندگان جایزه امسال را معرفی کرد. جایزه ۲۰۲۰ به صورت مشترک به نسرین ستوده فعال حقوق بشر از ایران، آلش بیالیاتسکی کنشکر دموکراسی از بلاروس، برایان استیونسون فعال حقوق اجتماعی از آمریکا و لوتی کانینگام رِن از نیکاراگوئه که برای حقوق بومیان تلاش می‌کند، اهدا خواهد شد.

اوله فُن اوکسکول، مدیر بنیاد نوبل آلترناتیو در مراسم صبح پنجشنبه گفت که بنیاد برای “برای افکندن نور بر تهدید جهانی دموکراسی” چنین تصمیمی گرفته است.

اوکسکول مبارزه برای تحقق حقوق برابر، دموکراسی، عدالت و آزادی را نقطه اشتراک چهار برنده امسال عنوان کرده است.

در توضیح شایستگی ستوده برای دریافت جایزه از تلاش‌های او در وکالت زنان و کودکان و زندان سیاسی یاد شده که برای خودش هم تعقیب و زندان را در پی آورده است.

رضا خندان، همسر نسرین ستوده در اظهارات تشکرآمیزش برای بنیاد “جایزه زیست درست” گفته است که خانواده‌اش روزهای سختی را طی می‌کند. او با اشاره به بازداشت موقت مهرآوه خندان، دخترشان، ۵ / ۳۸ سال زندان و شلاق برای ستوده و نیز مسدودکردن حساب‌های بانکی او، افزوده است: «حکومت فکر می‌کند که با تعدی‌های بدتر و دم‌افزون‌تر می‌تواند خانواده ما را متلاشی کند».

آلش بیالیاتسکی، فعال دمکراسی از بلاروس، دیگر دریافت‌کننده جایزه از سال ۱۹۸۸، یعنی قبل از سقوط شوروی و استقلال بلاروس فعالیت خود را در این راه آغاز کرده و مرکز حقوق بشر “ویاسنا” را هم در همین رابطه تاسیس کرده است. بخشی از جایزه که سهم بیالیاتسکی می‌شود، به او و موسسه‌اش تعلق گرفته است. بنیاد “جایزه زیست صحیح” در توضیح شایستگی بیالیاتسکی برای دریافت جایزه نوشته که تلاش‌ها دهه‌ها ساله او در راه دمکراسی، ثبت نقض حقوق بشر و نظارت بر انتخابات‌ها راه را برای برآمد جامعه مدنی مستقل بلاروس هموار کرده و جنبش کنونی دمکراسی‌خواهی در بلاروس هم بر شانه همین فعالیت‌ها شکل گرفته است.

لوتی کانینگام رِن، سومین دریافت کننده جایزه با تلاش‌هایش برای حفظ زمین و زیستبوم بخش‌هایی از بومیان نیکاراگوئه، علامت‌گذاری منطقه زیست و کار آنها و ممانعت از تعرض و تعدی به حقوق این گروه‌های مورد تبعیض، سهمی عمده در دفاع از حقوق بشر در کشورش بازی کرده است. سبک و رویه حقوقی کانینگام‌رن حالا در بسیاری از مناطق جهان الگویی برای مدافعان حقوق بومیان مناطق مختلف است. دفاع از حقوق زنان، روشنگری و آگاهگری در باره خشونت علیه زنان و تلاش برای سهیم‌سازی زنان در تصمیم‌گیری‌ها از دیگر اجزای کارنامه این زن ۶۱ ساله نیکاراگوئه‌ای ذکر شده است.

بنیاد “جایزه زیست درست” (Right-Livelihood-Award) را یاکوب فُن اوکسکول، نیکوکار آلمانی-سوئدی و عموی مدیر کنونی این بنیاد بنا نهاد. او در سال ۱۹۷۹ کوشید بنیاد نوبل را به اهدای جایزه نوبل محیط زیست قانع کند. این تلاش موفق نبود. هدف بنیاد نوبل آلترناتیو جلب توجه جهانی به برندگان، برندگانی که با شجاعت و در شرایطی معمولا ریسک‌آمیز به تلاش در راه دفاع از حقوق بشر، آزادی مطبوعات، تقویت دمکراسی و حفظ محیط زیست می‌پردازند. مقام‌های این بنیاد می‌گویند، تلاششان این است که با ایجاد شبکه‌ای جهانی “بلندگو و محافظ” کنشگران باشد.

برندگان جایزه نوبل آلترناتیو از سوی یک هیات داوری بین‌المللی برگزیده می‌شوند. مراسم اعطای این جایزه ۹۰ هزار یورویی روز سوم دسامبر به صورت مجازی در استهکلام سوئد برگزار خواهد شد.

منبع:دویچه وله:

وحشی چنان گرگ است چشمت ، فرناز بنی شفیع

سپتامبر 27th, 2020

فرناز بنی شفیع، در سال 1363 در تبریز  تولد یافت و  علاوه بر شعر در رشتۀ فرش و صنایع دستی  و نقاشی روی سفال نیز  دستی توانا دارد.نمایشگاه او در روزجهانی صنایعِ دستی در تبریز  با استقبال و ستایشِ بازدیدکنندگاه همراه بود.

غزل های  فرناز بنی شفیع از نوآوری در وزن و بدایع شعری برخوردار است.شعر زیر،نمونه ای از غزلیّات او است. 

وحشی چنان گرگ است چشمت، خوی دریدن دارد انگار

گرگی که تا پای غزالی قصد دویدن دارد انگار

 اصلاَ از آن روزی که حوا در روح و جانت ریشه کرده ست

دستت خیال میوه های ممنوعه چیدن دارد انگار

حرفی نداری تا بگویی ، روی لبت مهر سکوت است

حتی زبانت مثل گوشَت میل شنیدن دارد انگار

این روسری را در به در کن در بادها ، زیرا که موهام

در بین انگشتان دستت شوق وزیدن دارد انگار

آماده ام تا پر بگیرم در نی نی تاریک چشمت

چون خواب هم امشب هوای از سر پریدن دارد انگار

روزی گره خوردی به تارم ، یک شب گره خوردی به پودم

این دخترک دیگر خودش نیست یک مرد بر تن دارد انگار

سه عضو کانون نویسندگان ایران در بحران کرونا به زندان اوین منتقل شدند

سپتامبر 26th, 2020

کیوان باژن (سمت راست)، بکتاش آبتین (وسط) و رضا خندان مهابادی
کیوان باژن (سمت راست)، بکتاش آبتین (وسط) و رضا خندان مهابادی

کانون نویسندگان ایران روز شنبه ۵ مهر در اطلاعیه‌ای از اجرای حکم حبس سه نفر از اعضایش شامل رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین و کیوان باژن خبر داد.

این سه نویسنده در شرایطی به زندان اوین منتقل شده‌اند که بحران شیوع کرونا در تهران همچنان ادامه دارد و وضعیت رسیدگی به سلامت و بهداشت زندانیان پایتخت اسف‌بار گزارش شده است.

بنابر اعلام صفحه رسمی کانون در فیسبوک، آقایان خندان و آبتین، دو عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران و کیوان باژن به عنوان عضو پیشین این هئیت، پس از حضور در شعبه اجرای احکام دادسرای اوین، حوالی ساعت سه بعد از ظهر روز شنبه، جهت تحمل دوران محکومیت خود به زندان منتقل شدند.

این سه نویسنده پیشتر در تاریخ یکم تیر سال جاری به شبه یک اجرای احکام احضار شده بودند اما به دلیل شیوع ویروس کرونا، اجرای حکم آنها به تاریخ ۵ مهر موکول شد.

آنها نخستین بار، اردیبهشت سال گذشته در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب اسلامی تهران به ریاست قاضی مقیسه محاکمه شدند و با رای دادگاه بدوی، هر کدام به شش سال زندان محکوم شدند.

پرونده این سه عضو کانون نویسندگان پس از اعتراض وکلا، به شعبه ۳۶ دادگاه تجدیدنظر ارسال شد. این دادگاه به ریاست قاضی احمد زرگر روز شنبه ۷ دی‌ماه ۹۸ اعلام کرد که حکم ۶ سال زندان برای رضا خندان و بکتاش آبتین به اجرا درمی‌آید و حکم ۶ سال زندان کیوان باژن به ۳ سال و شش ماه زندان کاهش خواهد یافت.

این احکام در شرایطی صادر شده که بنابر گزارش کانون نویسندگان، دادگاه تجدیدنظر بدون دعوت از متهمان و وکلای آنها برگزار شده است.

اتهام این افراد «عضویت در کانون نویسندگان ایران، انتشار خبرنامه‌ داخلی کانون، آماده‌کردن کتاب پژوهشی در باره‌ی تاریخ پنجاه ساله‌ کانون برای انتشار داخلی، بیانیه‌های کانون، حضور بر مزار جانباختگان قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای جعفر پوینده و محمد مختاری و شرکت در مراسم سالانه‌ احمد شاملو» اعلام شد.

محاکمه و صدور این احکام قضایی سنگین برای سه چهره مطرح کانون نویسندگان تا کنون واکنش‌های متعددی از سوی فعالان داخلی و بین‌المللی به دنبال داشته است.

بیش از ۹۰۰ نویسنده، مترجم و شاعر سال گذشته در نامه‌ای به مقامات اجرایی و قضایی جمهوری اسلامی، احکام صادر شده برای سه عضو کانون نویسندگان را « ناروا و آزادی‌کُش» و «لطمه‌ای گران به حقوق اساسی فرد فرد ملّت ایران» خواندند.

هم‌زمان، انجمن جهانی قلم نیز در بیانیه‌ای «نگرانی عمیق» خود را از این احکام اعلام و تاکید کرد که اتهام‌های وارد شده به این سه نویسنده «نقض آشکار حق آزادی بیان است».

کانون نویسندگان روز اول اردیبهشت سال ۴۷ با امضای ۴۹ نویسنده تشکیل شد و از اعضای هیات مؤسس آن می‌توان به چهره‌هایی چون جلال آل‌احمد، بهرام بیضایی، داریوش آشوری، محمدعلی سپانلو و اسماعیل نوری‌علاء اشاره کرد.

کانون نویسندگان ایران طی ۵۰ سال فعالیت خود فراز و نشیب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته که یکی از آنها قتل محمد مختاری و محمد پوینده، دو چهره فعال کانون نویسندگان، توسط ماموران وزارت اطلاعات بود.

این قتل‌ها بخشی از جریان سرکوب مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی بود که از آن به عنوان قتل‌های زنجیره‌ای یاد می‌شود و چهره‌هایی چون داریوش فروهر رهبر حزب ملت ایران و همسر او پروانه فروهر، مجید شریف و پیروز دوانی، نویسنده و پژوهشگر و چندین نفر دیگر از دگراندیشان از قربانیان آن بودند.

منبع:رادیو فردا

استخدام طلّاب برای دبیری ادبیات و تاریخ؛ عدالت یا تبعیض و تحقیر تخصص؟

سپتامبر 25th, 2020

بیانیۀ اعتراضیِ انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی  

*استخدام روحانیون در آموزش و پرورش برای پیشۀ دبیری ادبیات و علوم اجتماعی چه تجانسی با دروس و اهداف حوزه ها دارد؟

عصر ایران؛ مهرداد خدیر: آن‌گونه که از دفترچۀ آزمون استخدامی کشوری برمی‌آید طلابی که مدرک حوزوی دارند نیز می‌توانند به عنوان دبیر ادبیات یا تاریخ یا علوم اجتماعی «استخدام» شوند.

این امر – برابر‌شماریِ دارندگانِ مدارک سطح 2 و 3 حوزه‌های علمیه با دانش‌آموختگان کارشناسی و کارشناسی‌ارشد رشته‌های زبان و ادبیات فارسی، علوم اجتماعی و تاریخ- که به آنان امکان استخدام مانند دارندگان مدارک این رشته‌ها را می دهد موجب اعتراض و انتقاد انجمن‌های تخصصی علوم اجتماعی، تاریخ و ادبیات به وزارت آموزش و پرورش و درخواست لغو این تصمیم شده است.

استخدام طلاب برای دبیری ادبیات و تاریخ؛ عدالت یا تبعیض و تحقیر تخصص؟

انجمن علمی زبان و ادبیات فارسی در بیانیۀ اعتراضی خود آورده است:

«استادان این رشته که متاع‌شان به ثمن بخس در چهار سوق منفعت و بی تمیزی عده‌ای کارناشناس کارنابلد حراج شده دیگر با چه استدلالی دانشجویان‌شان را به ضرورت خواندن ده‌ها درس تخصصی برای آماده شدن در تدریس درس‌های زبان و ادبیات فارسی تشویق کنند؟»

این استادان پرسیده اند:« 200 واحد درسی مرتبط با رشته و پایان‌نامه و نقشۀ جامع علمی، سند تحول راهبردی علم و فناوری و برنامۀ پنجم توسعه و تأکید بر زبان فارسی به عنوان بنای هویت ملی چه می‌شود؟»

هفت انجمن تخصصی و علوم اجتماعی و تاریخ هم این تصمیم را «نشانۀ بی توجهی به دانش و تخصص در تصدی نقش معلمی» دانسته و هشدار داده‌اند قرار گرفتن دانش آموختگان حوزوی در جایگاه غیر تخصصی از اعتبار اخلاقی و اجتماعی آنان می‌کاهد.

داستان به زبان ساده‌تر این است که آموزش و پرورش به طلابی که سطح 2 و 3 حوزه را گذرانده‌اند به چشم دانش‌آموختۀ لیسانس و فوق لیسانس تاریخ و علوم اجتماعی و ادبیات می‌نگرد و قریب 15 هزار نفر از آنها را در صورت قبولی در آزمون و همچون واجدان مدارک دانشگاهی مرتبط استخدام می‌کند.

در این میانه اما دکتر غلامحسین‌زاده رییس انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی پرسیده است:

«این دانش‌آموختگان دربارۀ زبان فارسی چه آموزشی دیده‌اند؟ آیا دستور زبان خوانده‌اند و با متون ادبی و شاهنامه آشنایند؟ آثار عرفانی و سبک‌های ادبی ما را می‌شناسند؟ با تاریخ ادبیات و تحولات زبان آشنا هستند یا هیچ یک را نمی‌دانند؟»

جدای این پرسش ها این نکات را می‌توان یادآور شد:

1. آیا درسطح 2 و 3 در حوزه تاریخ و ادبیات و علوم اجتماعی در حد دانشگاهی می‌خوانند و وقتی نخوانده‌اند چگونه می‌خواهند آموزش دهند؟

2. اگر هدف این طرح ایجاد اشتغال برای تحصیل‌کردگان حوزوی است چرا فرصت های شغلی فارغ‌التحصیلان دانشگاه‌ها را می‌خواهند بگیرند؟ منظور از وحدت حوزه و دانشگاه این نبوده و در مجموع به نفع حوزه‌ها نیست. چون آنان را به کارمندان دولت و آموزش و پرورش تبدیل می‌کند. آن هم دور از تخصص‌های مربوطه و نگاه همۀ همکاران به آنان هم مثبت نخواهد بود.

3. جوهرۀ ادبیات، عشق و عرفان است و به عکسِ متون عرفانی و ادبی ما که در آنها از عشق و وحدت وجود سخن به میان آمده در متون مذهبی که طلاب و روحانیون می‌خوانند سخنی از عشق نیست.

اینان چگونه می‌خواهند حافظ و مولانا  را تدریس کنند؟ به سوی عرفان می‌گروند یا تحت‌الشعاع مذهب قرار می‌دهند یا به مرور کتب تاریخ و ادبیات و علوم اجتماعی را بیش از این ایدیولوژیک خواهند کرد؟

تاریخ نیز تنها تاریخ اسلام نیست و تاریخ اسلام تنها تاریخ تشیع نیست. نگاه ایدیولوژیک به تاریخ داستان‌وارگی و جذابیت قصه های آن را می‌ستاند. در همین تلویزیون جمهوری اسلامی چند نفر تاریخ می‌گویند. از روحانیون، پذیرفتنی‌تر است یا چهره‌هایی که تنها با تاریخ شناخته وتازه متهم هم می‌شوند؟

4. جمهوری اسلامی با شعار عدالت تشکیل شده و عدالت در نقطۀ مقابل تبعیض قرار می‌گیرد. به این معنی که به میزانی که تبعیض هست، عدالت نیست و به اندازه‌ای که عدالت هست، تبعیض نیست. این کار آیا با عدالت سازگار است یا با تبعیض؟ تبعیض هم نباشد تحقیر تخصص نیست؟ ممکن است گفته شود در آزمون شرکت می کنند ولی مثل این است که در مسابقۀ دو صد متر برخی از شرکت کنندگان از نیمۀ زمین شروع به دویدن کنند.

در تصدی مشاغل حقوقی و قضایی به جایگاه فقه اشاره می‌شد و از این رو روحانیون بر مناصب حقوقی و فقهی نشستند. در این فقره اما صحبت از فقه نیست.

5. ادبیات با ذوقیات و مهارت نوشتن و تسلط بر شعر و نثر هزار سالۀ پارسی سر و کار دارد و دانشجویان طی 4 تا 6 سال دروسی را فرا می‌گیرند که با این زمینه مرتبط است. ضمن این که دانشجویی که این رشته را انتخاب می‌کند اهل مطالعات جانبی هم هست و در کنار کتب دانشگاهی نمی‌تواند از رُمان و شعر نو و ادبیات معاصر غافل باشد. دارندۀ مدارک سطح 2 و 3 حوزوی آیا با این منظور پرورش یافته‌اند؟

بله، روحانیِ رُمان‌نویس هم داریم و چندی پیش یک مجلۀ معتبر ادبی پرونده‌ای خواندنی به آثار چند روحانی رمان‌نویس اختصاص داده بود. شاعر و نویسنده هم در میان آنان هست. اما توانایی‌ها و علایق شخصی را نمی‌توان به همۀ دارندگان مدارک یا طی‌کنندگان مدارج حوزوی تعمیم و معیار استخدام رسمی قرار داد. چندان که علاقه‌مندی شخصی یک فارغ‌التحصیل پزشکی به علوم دینی به معنی آن نیست که همه چنین‌اند.

6. به اعتقاد هشت انجمن پیش گفته «این تصمیم یعنی تخصص معنی ندارد و سرمایه گذاری برای تربیت دانشجو بی‌حاصل است». ضمن این که به احساس تبعیض دامن می‌زند و این پرسش را پدید می آورد که آیا طلاب و روحانیون برای استخدام در آموزش و پرورش تربیت می‌شوند یا برای تبلیغ دینی به صورت مطلق؟ دکتر شریعتی از دانشگاه‌ها انتقاد می‌کرد که مدارک آنان، «کوپن نان» شده است. با مبنا قرار دادن مدارک حوزوی برای استخدام آن هم در رشته‌های نامرتبط اکنون چه باید گفت؟

7. در ادبیات، زبان‌آوری و زیبایی‌شناسی و آرایه‌های ادبی و پند و حکمت سخنان آنان مد نظر است نه جنبه های مذهبی که روحانیون در آن تخصص دارند. اگر هم قرار باشد از طریق ادبیات، دین و مذهب را تبلیغ کنند درس ادبیات عملا به الهیات بدل می‌شود.

شاید هم بر پایۀ این باور باشد که روحانیون که از پس کارهای مهم‌تر برآمده و مملکت‌داری کرده و در اقتصاد و روان‌شناسی و ورزش نظر می‌دهند ادبیات و تاریخ و علوم اجتماعی را هم می‌توانند چون ادبیات فارسی و عربی به هم نزدیک است و تاریخ اسلام را به جای تاریخ منحط غرب درس می‌دهند و جامعه‌شناسی را هم از منظر حوزوی و جای نگرانی نیست. در این حالت هم می‌توان گفت: بدین ترتیب دروس دینی کنار گذاشته می شود یا متقابلاً آنها را به دبیران ادبیات و تاریخ می‌سپارند؟

یگانه توجیهی که یافته‌ام جدای مطیع بودن وزیر این است که وزارت آموزش و پرورش این طرح را به خاطر آن به اجرا می‌گذارد که انگ سکولاریسم و ترویج سند 2030 به خاطر ترجیح مهارت‌های دانش‌آموزان بر هر امر بیرونی دیگر را دور سازد و با حوزه‌ها بیش از پیش بیامیزند.

من اما خود در مشهورترین مدارس دینی آن هم در سال‌های پیش از انقلاب درس خوانده ام ولی روحانی‌یی را در هیأت دبیر ادبیات و تاریخ ندیدم.

روحانی ما چهره‌ای در آوازۀ آیت‌الله موسوی اردبیلی و رییس عالیۀ مؤسسه‌ای بود که «مفید» بدان وابسته بود نه که خود درس و نمره بدهد. ادبیات را هم دبیر ادبیات درس می‌داد و تاریخ را دبیر تاریخ و اجتماعی را دبیر اجتماعی و از زبان او ( مصطفی تبریزی) که پس از پیروزی انقلاب نمایندۀ دورۀ اول مجلس شورای اسلامی هم شد با بسیاری از مفاهیم سیاسی آشنا شدیم.

  سوء تفاهم نشود. استخدام روحانیون در آموزش و پرورشی در ساختار دین‌محور شگفت آور نیست. اما به قصد پیشۀ دبیری ادبیات و علوم اجتماعی چه تجانسی با تحصیلات و اهداف حوزه‌ها دارد؟ ضمن این که از اعتراضات، برمی‌آید دانش آموختگان این رشته ها «راضی» نیستند و اگر این حس را ولو نادرست داشته باشند که فرصت و موقعیت و امکان آنان «غصب» شده چه توجیه شرعی دارند؟

آیا فوق لیسانس علوم اجتماعی که به خاطر ورود طلاب و حوزویان امکان استخدام را از دست داده نخواهد گفت این همه موقعیت شغلی دیگر از قوۀ قضاییه تا سازمان تبلیغات و اوقاف و صدا وسیما و عقیدتی سیاسی‌های ارتش و سپاه و بسیج و نهادهای امنیتی و نهادهای انقلابی  آیا اشباع شده که حالا سراغ تنها امکان ما آمده‌اید؟ حداقل برخی از آن فرصت‌های شغلی را متقابلا به ما بدهید چون واقعیت این است که انگیزۀ بخش قابل توجهی از افراد استخدام است و نه کارهای پژوهشی و ذوقی.

نقل است که کسی از مرحوم محمد تقی فلسفی واعظ شهیر شهر می پرسد این آقای فخرالدین حجازی که همان حرف های شما را بالای منبر می‌زند و خوش سخن است و جوانان را هم جذب می‌کند. چرا با سخنرانی های مذهبی او موافق نیستید؟ پاسخ می دهد: «مَحاکِم» و «مَحاضِر» را که از ما گرفتند، «منابر» را هم از ما بگیرند؟ نکند گفته شود داستان که عوض شد نه تنها محاکم و محاضر را پس گرفتند و منابر را رونق دادند که سراغ مدارس هم رفتند!

 حکایت دانش آموختگان مظلوم ادبیات و تاریخ و علوم اجتماعی است که امید استخدام در آموزش و پرورش داشتند و در دفترچۀ آزمون استخدامی دیدند دارندگان مدارک سطح 2 و 3 هم می توانند استخدام شوند.

اوایل دهۀ 70 مقام معظم رهبری روحانیون را از دنیازدگی به سبب امکاناتی که در جمهوری اسلامی به دست آورده اند پرهیز دادند و گفتند: «آنچه روحانیت را در چشم مردم شیرین کرد، همین ورع و پرهیزگاری بود» و بعد این انتقاد از دولتی‌های متمکن که چرا شخصی که اتومبیل دارد با خودرو دولتی سر کار می رود.

اکنون هم می توان یادآور شد این جور کارها روحانیون را در چشم مردم شیرین می کند یا از چشم می اندازد؟

سر و کار عالم یا دانش آموختۀ دینی باید با نماز و روزه و آیه و حدیث باشد حال آن که ادبیات، ذوقیات است و تخیل شاعرانه و به تعبیر نظامی: در شعر مپیچ و در فنِ او/ که اکذب اوست احسنِ او.

این دو چگونه قابل جمع است؟ خودشان می خواهند از الهیات به ادبیات بگروند یا ادبیات را در قالب الهیات عرضه می‌کنند؟

کلاس ادبیات برای این است که بچه ها خود نوشتن را یاد بگیرند نه حتی چی نوشتن را. دو خط ساده را خیلی هاشان نمی‌توانند بنویسند.

بتوانند حافظ و مولانا و نیز شاملو فروغ بخوانند و لذت ببرند. بدانند رمان چیست و سبک ادبی کدام است. ادبیات با موسیقی آمیخته است و نمی توان اهل موسیقی نبود و شعر را دریافت. تمام زیبایی شعر حافظ به موسیقی درونی آن است و اینها هیچ یک ربطی به امور غیر ادبی ندارد.

با این اوصاف از مردان دین نباید پرسید اولا چرا نگاه استخدامی و پیشه ای؟  و اگر هم مانند دیگران در طلب کار هستید چرا از عرصۀ دین به ادبیات و اجتماعیات و تاریخ می کوچید و اگر همۀ علوم و فنون را ذیل آموخته ها می‌دانید چرا ریاضیات و شیمی و فیزیک نه و ادبیات و تاریخ و علوم اجتماعی، آری؟

مرزها دیگر اساسِ دوریِ ما نیستند،نجیب بارور شاعرِ افغان

سپتامبر 14th, 2020

 

زادگاهِ رستم و شاهان ساسانی یکی‌ست
شوکت شهنامه و فرهنگ ایرانی یکی‌ست

ارزش خاک بخارا و سمرقندِ عزیز
نزد ما با گوهر و لعل بدخشانی یکی‌ست

ما اگرچون شاخه‌ها دوریم از هم عیب نیست
ریشۀ کولابی و بلخی و تهرانی یکی‌ست

از درفش کاویان آواز دیگر می‌رسد:
بازوان کاوه و شمشیر سامانی یکی‌ست

چیست فرق شعر حافظ، با سرود مولوی؟
مکتب هندی، عراقی و خراسانی یکی‌ست

فرق شعر بیدل و اقبال و غالب در کجاست؟
رودکی و حضرت جامی و خاقانی یکی‌ست

مرزها دیگر اساس دوریِ ما نیستند
ای برادر! اصل ما را نیک می‌دانی یکی‌ست

«تاجکی»، یا «فارسی»، یا خویش پنداری «دری»
این زبان پارسی را هرچه می‌خوانی، یکی‌ست!

نوید سیاوش،کاری از: وانشا رودبارکی

سپتامبر 14th, 2020

فراخوان هنرمندان بین‌المللی در حمایت از نسرین ستوده

سپتامبر 12th, 2020

تصویر

 

نسرین ستوده

جمعی از هنرمندان و نویسندگان دارای شهرت جهانی ضمن حمایت از کارزار آزادی نسرین ستوده، وکیل و مدافع حقوق بشر، از همگان خواستند به این کارزار بپیوندند.

آذر نفیسی، نویسنده، و نازنین بنیادی و شهره آغداشلو، از هنرپیشگان ایرانی از جمله شخصیت‌هایی هستند که در این فراخوان شرکت کرده‌اند.

اولیویا کولمن و جِی کِی سیمونز، هر دو برنده جایزه اسکار، و شیرین نشاط، نقاش و فیلمساز، و ماز جبرانی، کمدین، از دیگر شرکت‌کنندگان در این فراخوان هستند.

این عده در کنار جمعی دیگر از هنرمندان برجسته با هشتگ «نسرین را آزاد کنید» عکس خود را در اختیار مرکز حقوق بشر ایران قرار داده‌اند.

خانم ستوده از ۲۰ مردادماه گذشته با انتشار نامه‌ای، ضمن درخواست آزادی زندانیان سیاسی، در اعتراض به شرایط زندانیان سیاسی اعتصاب غذا کرده است.

نسرین ستوده که وکالت بسیاری از فعالان سیاسی، زنان و دانشجویان را بر عهده داشت، در شهریور سال ۸۹ و پس از احضار به دادسرای انقلاب بازداشت شد.

او  اخیراً جایزه حقوق بشری انجمن قضات آلمان را که به او تعلق گرفته بود، به چهار معترض ایرانی محکوم به اعدام اهدا کرده است.

سرود برای«زیبا ترین فرزندان آفتاب»،علی میرفطروس

سپتامبر 9th, 2020

به یادِ قربانیانِ قتل عامِ زندانیان سیاسی-عقیدتیِ تابستان ۶۷

تو را با سپیده چه پیمان بود؟

تو را با سپیده چه پیمان بود-

که نماز را

             – حلّاج وار –

از خونِ خویش وضوء کردی

و عشق را

            تا ارتفاعِ دار

                           پذیرفتی(۱)

     **       

وقتی تو                          

با آخرین ستاره  می رفتی

از خاورانِ خونت                 

     خورشید می شکفت.

** 

از سپیده آینه ها کردم

از سپیده آینه ها کردم-

آنچنان

که شوکتِ حماسیِ مرگت

تا  « بی نهایت »  

                           امتداد داشته باشد…

_________________________

*«زیباترین فرزندان آفتاب» ازاحمد شاملو است

۱-در عشق  دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید اِلّا به خون ، حسین بن منصور حلّاج

https://mirfetros.com

[email protected]

ناتل خانلری؛ به یاد مردی که مدرسه‌ را به روستاهای ایران برد

سپتامبر 9th, 2020

بیست سال پیش، در شهریور سال ۱۳۶۹،دکتر پرویز ناتل خانلری که هنوز زخم زندان‌های جمهوری اسلامی را بر جان خود داشت درگذشت.عمری خلاق، پربار و با عزت و احترام را پشت سر گذاشته بود، اما برخورد حکومت و رسانه‌های جمهوری اسلامی با او چندان ضدفرهنگی و غیرانسانی بود که چند ماهی پیش از مرگ جمله‌ای را که سالیانی پیش به دوران جنگ جهانی، خطاب به فرزندش نوشته بود به یاد آورد و برای من که در حاشیه مصاحبه با مجله آدینه از او حکایت وزیر شدن و زندان را پرسیده بودم تکرار کرد: «سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود». حکایت وزارت او را، به نقل از خود او، در پایان همین یادداشت نوشته‌ام.
خانلری در عرصه‌های گوناگون خلاقیت و در زندگی فرهنگی و سیاسی خود ترکیبی همگن از تضادها بود. در شعر، شاعری خلاق و متمایل به رمانتیسیزم میانه‌رو، اما در کار پژوهش آکادمیک و روشمند سرآمد زمانه خود بود.
روشنفکری خوش‌فکر و متعهد و از چپ برخاسته بود، اما تیرِ تیزِ دشمن و نیزۀ زهرآلود طعنۀ دوست را به جان خرید و قبای وزارت بر تن کرد تا یکی از درخشان‌ترین طرح‌های سوادآموزی تاریخ ایران را در سطح کشور اجرا کند و به همین اتهام به دوران پیری صد روزی را در زندان جمهوری اسلامی محبوس شد.
زبان‌شناس و ادیبی دل‌بسته به ادبیات کلاسیک بود و در کار شاعری مشربی میانه‌رو داشت، اما مجلۀ خود را به یکی از معتبرترین فضاهای ادبی ایران برای معرفی ادبیات و هنر آوانگارد زمانۀ خود بدل کرد.
محققی بزرگ بود که منقح‌ترین و معتبرترین نسخه دیوان حافظ، فاخرترین نمونه شعر کلاسیک را به دست داد و ویراسته‌ترین نسخه «سمک عیار»، فاخرترین نمونه ادبیات داستانی مردمی و غیرکلاسیک، را تصحیح، شرح و منتشر کرد.
در نقد و نظریه ادبی و در زبان‌شناسی نوترین اسلوب‌ها و دستاوردهای جهانی را درونی کرد و در تطبیق با زبان و ادبیات فارسی بسط داد، اما در اسلوب شاعری خود از نئوکلاسیک‌هایی بود که زبان و مسائل و موقعیت انسان معاصر را با چارچوب‌های قدیمی شعر کلاسیک تلفیق می‌کردند.
در عرصه‌هایی چون تاریخ زبان فارسی و وزن در شعر فارسی آثاری مرجع تالیف کرد و شعر زیبای «عقاب» او در حافظه فرهنگی زبان فارسی ثبت شده است.
با هدایت و نیما دوست و همنشین بود، اما در سایه سنگین آنان نزیست و راه متمایز خود را در شعر و ادب پیش گرفت.
شاعر و ادیب و زبان‌شناس بود، اما مدیریت عقلانی او در عرصه‌های فرهنگی نیز زبانزد بود و هر جا مدیر بود، از وزارت فرهنگ و ریاست بنیاد فرهنگ ایران تا سازمان پیکار با بی‌سوادی و در فرهنگستان ادب و هنر، آثاری باقی و کارستان از خود به یادگار گذاشت.

تصویر یک زندگی پربار

پرویز ناتـل خانلری در اسفندماه سال ۱۲۹۲ خورشیدی در تهران متولد شد. جد او میرزا احمد مازندرانی در وزارت خارجه شغل دیوانی داشت و به «خانلرخان» و اعتصام‌الملک ملقّب بود.
پدر او میرزا ابوالحسن‌خان خانلری نیز عضو وزارتخانه‌های عدلیه و خارجه بود. نام خانوادگی خانلری از لقب جدّ او «خانلرخان» گرفته شد.
خانلری واژه «ناتل»، نام قدیمی شهری در مازندران، را به پیشنهاد پسرخاله مادر خود، نیما یوشیج، به نام خانوادگی خود اضافه کرد.
پس از تحصیل در مدارس سن‌لویی، مدرسه آمریکایی و مدرسهٔ ثروت به دارالفنون رفت و به پیشنهاد استاد بدیع‌الزمان فروزانفر در رشته ادبی درس خواند.
دانشنامه لیسانس زبان و ادبیات فارسی را به سال ۱۳۱۴ از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران گرفت و به عنوان دبیر دبیرستان استخدام شد.
پرویز ناتل خانلری از نخستین کسانی بود که دکترای زبان و ادبیات فارسی را در سال ۱۳۲۲ از دانشگاه تهران دریافت کرد. استاد راهنمای رساله دکتری او ملک‌الشعراء بهار و عنوان رساله او «تحول غزل در شعر فارسی» بود. این رساله بعدتر با عنوان «تحقیق انتقادی در عروض و قافیه و چگونگی تحول اوزان غزل فارسی» منتشر شد.
خانلری کرسی تاریخ زبان فارسی را در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۷ استاد این کرسی بود. انتشارات دانشگاه تهران را نیز همو در سال ۱۳۲۵ بنیان نهاد و پنج سال مدیر آن بود.
ناتل خانلری به روزگار جوانی شعرها و نوشته‌های خود را در مجله مهر چاپ می‌کرد و نخستین شماره مجله ادبی سخن را در خرداد ۱۳۲۲ منتشر کرد.
سخن که تا سال ۱۳۵۷ منتشر می‌شد به عرصه‌ای معتبر برای معرفی ادبیات معاصر ایران و جهان بدل شد و بسیاری از نویسندگان ایران نخستین آثار خود را در این مجله منتشر کردند.
خانلری در سال ۱۳۲۷ به پاریس رفت و دو سال در دانشگاه سوربون آواشناسی، فونتیک، خواند و رساله‌ای نیز در این باب به زبان فرانسوی نوشت.
او در سال ۱۳۴۱ تا بهمن‌ماه ۱۳۴۲ در کابینه اسدالله علم وزیر فرهنگ بود. خانلری قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۱ را حرکتی ارتجاعی ارزیابی و در جلسه هیات وزیران از سرکوب قیام هواداری کرد.
خانلری در سال ۱۳۴۴ «بنیاد فرهنگ ایران» را بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۷ رئیس این بنیاد بود و بیش از ۳۰۰ کتاب ارزنده منتشر کرد.
او چند سالی نیز ریاست فرهنگستان ادب و هنر و مدیر کلی سازمان پیکار با بی‌سوادی را بر عهده داشت.
پس از انقلاب اسلامی به مدت صد روز زندانی و پس از آزادی از همه سمت‌ها و مشاغل فرهنگی و دانشگاهی خود محروم شد.
پرویز ناتل خانلری سرانجام در شهریورماه ۱۳۶۹ در ۷۷ سالگی در تهران درگذشت.
خانلری نخستین کس در ایران بود که کتاب «دستور زبان فارسی» را بر مبنای زبان‌شناسی مدرن تالیف کرد. خانلری در این کتاب که در دبیرستان‌ها و دانشگاه تدریس می‌شود اصطلاحات تازه بسیاری وضع و مبنای نگارش دستور زبان فارسی را از کلمه به جمله منتقل کرد.
کتاب‌های تاریخ زبان فارسی و وزن شعر فارسی خانلری هنوز از جمله مهم‌ترین مراجع در این حوزه‌ها هستند.
خانلری در سال ۱۳۵۹ منقح‌ترین و معتبرترین نسخه دیوان حافظ را منتشر کرد. ۴۸۶ غزل این دیوان با روش علمی و بر مبنای مقایسه ۱۴ نسخه خطی مهم تنطیم شده‌اند.
تصحیح و شرح کتاب «سمک عیار» از ارزنده‌ترین گام‌ها در ادبیات داستانی مردمی است، و او همچنین مجموعه‌ای شعر با عنوان «ماه در مرداب» نیز منتشر کرد.
خانلری در سال ۱۳۱۰ کتاب دختر سروان پوشکین را به فارسی ترجمه کرد. همچنین داستانی در این کتاب به دستمایه شعر «عقاب» خانلری بدل شد که معروف‌ترین شعر اوست.

حکایت وزارت و سپاه دانش

بخشی از مصاحبه خانلری درباره زبان و ادبیات فارسی در دو شماره از نخستین شماره‌های مجله آدینه به دورانی چاپ شد که رسانه‌های جمهوری اسلامی بر او تیغ کشیده بودند و ذکر نام او به نیکی در نشریات جرمی بزرگ بود.
اما بخش دیگری از مصاحبه، آنجا که حکایت و دلیل وزیر شدن او را پرسیده بودم و او پاسخ داده بود، چاپ نشد.
خانلری در این گفت‌وگو روایت کرد که شاه در یکی از سخنرانی‌های خود در نخستین سال‌های دهه چهل، به روزگاری که دولت با کمبود بودجه روبه‌رو بود، بیش از نیمی از ایرانیان بی‌سواد و کودکان روستایی از نعمت مدرسه محروم بودند، از گسترش دانشگاه‌ها سخن گفته بود.
خانلری در سرمقاله مجله سخن با انتقاد از برنامه شاه نوشت که بودجه اندک آن روزگار را باید بیشتر به سوادآموزی عمومی و تاسیس مدرسه در روستاها و شهرستان‌های کوچک اختصاص داد و کمبود معلم را با طرحی ابتکاری جبران کرد، چرا که ارتقاء فرهنگی و توسعه سیاسی و اقتصادی در جامعه‌ای با اکثریت بی‌سواد ممکن نیست.
گفت که پس از انتشار این شماره از مجله، اسدالله علم یا کسی از جانب او به خانه خانلری می‌رود و از طرح ابتکاری او می‌پرسد. خانلری طرح سپاه دانش را می‌نویسد. جوانان دیپلمه که دو سال از فعال‌ترین سال‌های عمر خود را باید در سربازی اجباری تلف می‌کردند پس از آموزش به عنوان معلم به روستاها فرستاده می‌شدند تا به جای اتلاف زندگی در پادگان‌ها به پسران و دختران فقیرترین و محروم‌ترین لایه‌های جامعه خواندن و نوشتن بیاموزند.
شاه طرح سپاه دانش را به نام خود مصادره می‌کند و در برنامه اصلاحی خود می‌گنجاند، اما از خانلری می‌خواهد تا برای اجرای این طرح وزارت فرهنگ را بپذیرد.
خانلری به قصد اجرای طرح تیغ طعنه دوستانش را به جان می‌خرد و این پیشنهاد را می‌پذیرد. به این ترتیب میلیون‌ها کودک روستایی که با طرح خانلری به مدرسه رفتند، وام مردی را به گردن دارند که علائق شعری و علمی خود را رها کرد تا مدرسه را به روستاها ببرد.
جمهوری اسلامی به پاداش ارائه و اجرای این طرح خانلری را زندانی و منزوی کرد و از دانشگاه راند.
روشنفکری با نقد و استقلال فکری همزاد و با قدرت و وزارت بیگانه است. بسیاراند روشنفکرانی که استقلال فکری خود را با قدرت سودا کرده و از خلاقیت تهی شدند.
خانلری و دوست او آندره مالرو، روشنفکر چپ‌گرا و از بزرگ‌ترین نویسندگان فرانسه، که جامه وزارت ژنرال دوگل بر تن کرد، شاید استثناهایی بر این قاعده باشند.
مالرو تا پایان عمر با عزت زیست و خانلری را برخورد فرهنگ‌کش و غیرانسانی جمهوری اسلامی به دوران پیری زخمی کرد.
آن که فرهنگ را زندانی کرد اما جز بدنامی نصیب نبرد و خانلری تا زبان و ادب فارسی زنده است بر کرسی عزت خواهد ماند.    منبع

شعری از سمیرا چراغ پور

سپتامبر 2nd, 2020

 

 

از فرقی که ندارد این زندگی حرف می‌زنم

به اندازۀ اشتیاق کودکی که نیست

به دنبال پروانه‌ای که نبود

دویده‌ام

و در کوچه‌ای که نیامدی

به آغوش کشیدمت

اما عزیزم

حالا عصر دلتنگی‌های مانده در گیسوی من نیست

با فشار یک دکمه

صفحه‌ای در من بالا می‌آید

که می‌گوید

دختری در آن سوی آب‌ها

هنوز عطر پیراهنت را دارد

و من به تعریف دیگری از فاصله می‌رسم

درون خودم

به کوهی دلتنگ رسیده‌ام

که تنها صدایی است

که تو را برمی‌گرداند

حالا به این نیامدن

همه چیز می‌آید

حتا ترانه‌ای که با صدای بلند

می‌رقصد

و گاهی

بازی به نفع ماست

که تمام نمی‌شود.

از مجموعۀ «خونم را به هواخوری برده‌ام»

 

انقلاب اکتبر روسیّه و ایران: لغو امتیازات تزاری، از پیشنهاد تا قرارداد،بهمن زبردست

آگوست 31st, 2020

 

 

 

 

 

بهمن زبردست*

“دو دشمن از دو سو ریسمانی بگلوی کسی انداختند که او را خفه کنند هرکدام یک سر ریسمان را گرفته میکشیدند و آن بدبخت در میانه تقلا می‌کرد، آنگاه یکی از آندو خصم یک سر ریسمان را‌‌‌‌رها کرد و گفت ای بیچاره من با تو برادرم و مرد بدبخت نجات یافت. آنمرد که ریسمان گلوی ما را‌‌‌‌رها کرده لنین است!”[1]

 

این سخن ملک الشعرای بهار در مسجد شاه تهران، تنها بیان اندیشه ی او نبود و نمونه هایی از این دست را می توان در اشعار بسیاری از شاعران آن زمان یافت. تنها نگاهی به این شعرها، نشان دهنده ی حال و هوای ایرانیانی است که ناگهان ریسمان تزار از گلویشان برداشته شده، آغوش به سوی کسی گشوده بودند که در آن سوی ریسمان، ندای برادری سر داده بود.

 شکوهی شاعر یزدی از لنین چنین یاد می کند:

گرچه در آغاز استقلال و آزادی ما       

        ازلنین سرچشمه گیرد وز مرام او نفاذ

عارف قزوینی او را چنین می ستاید:

ای لنین ای فرشته ی رحمت         

      کن قدم رنجه، زود بی زحمت

تخم چشم من آشیانه ی توست      

         هین بفرما که خانه خانه ی توست

وحید دستگردی چنین خطابش می کند:

یا حبّذا لنین که به سیل عدل    

           برکنده کاخ ظلم زبنیانش

پیراسته جهان تمدن را       

            چون گلستان ز خار مغیلانش

و ابوالقاسم لاهوتی او را چنین معرفی می نماید:

کی رسید آن وقت جان کندن به فریادت؟      لنین

کی به ضد ظالمان آمد به امدادت؟               لنین

کی زقرض ریشه کن بنمود آزادت؟             لنین

کی حقوق زندگی مستقل دادت؟               لنین[2]

ذوق زدگی این شاعران بی سببی نیست. روسها در زمان پادشاهی رومانوف، به جدا کردن بخش های بزرگی از ایران که اکنون هر کدام خود کشوری هستند، بسنده نکردند و تا آخر، ریسمانِ تعدی شان را از گلوی ایرانیان برنداشتند. به توپ بستن آرامگاه علی ابن موسی الرضا و نخستین مجلس شورای ملی، که یکی مقدس ترین زیارتگاه مذهبی شیعیان در ایران و دیگری مهم ترین نماد ملی گرایی و مردم سالاری نوپای ایران بود، نشان از بی اعتنایی مطلق آنان به باورهای ایرانیان داشت.

اما این ها همه توصیف صحنه از دید بیچاره ای است که در حال خفگی، ناگهان فشار ریسمان از گلویش برداشته شده. باید دید این صحنه از دید خصم پیشین و مدعی برادری بعدی چگونه بوده است. به واقع هم در  پنجم دسامبر 1917، يعني تقريباً چهل روز پس از وقوع قیام، لنین در اعلامیه ای مشترک با استالین، ایرانیان را برادر خطاب کرد و چنین نوشت: “رفقا و برادران!  […] اي مسلمانان مشرق زمين، اي ايرانيان، اي تر‌کها، اي عربها، اي هندوان، روي سخن ما با شماست: با شمائی كه زندگاني‌تان،‌ جانتان، مالتان و ناموستان قرنها زير پاي غارتگران اروپايي مانده و له شده بود. […]  ما رسماً اعلام مي‌داريم كه عهدنامه‌ها و توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه ايران را ميان این دو كشور امپرياليست تقسيم كرده بود،‌ باطل، كان لم يكن و از درجه‌ء اعتبار ساقط است. اي ايرانيان! به شما قول مي‌دهيم كه به محض پايان عمليات نظامي، سربازان ما خاك كشورتان را تخليه كنند و شما مردم ايران، این حق را داشته باشيد كه آزادانه دربارهء‌ سرنوشت آتي خود تصميم بگيريد. […] رئيس شوراي كميسرهاي خلق (= نخست وزیر): ولادیمیر لنين

“كميسر خلق براي امور مليت‌ها (= وزیر امور مليت‌ها): ژوزف استالين.”[3]

این بیانیه، صرفاً یک بیانیه ی تبلیغاتی نبود و نشان از عزم راسخ دولت نوپای شوروی برای ارتباط بهتر با دولت های همسایه ی شرقی، مانند چین، ایران، افغانستان و ترکیه داشت. “تروتسكي، ‌كميسر خارجي، در قسمتي از نامه‌ي رسمي خود در تاريخ 14 ژانويه‌ي 1918 به سفارت ايران در پطرزبورگ اعلام داشت:
“معاهده‌ي 1907 نظر به اين كه بر عليه آزادي و استقلال ملت ايران بين دولتين روس و انگليس بسته شده،‌به كلي ملغي و تمام معاهدات سابق و لاحق آن نيز از درجه‌ي اعتبار ساقط خواهد بود.”
پس از روي كار آمدن “چيچيرين” و قرار گرفتن وي در منصب كميسر خارجي اين اقدامات تداوم يافت. وي در بيست و ششم ژوئن 1919، در نامه‌اي به دولت ايران، كليه‌ي امتيازات تحصيلي روسيه‌ي تزاري را به صورت يك جا لغو و باطل اعلام كرد. در بخشي از اين نامه آمده بود:
1. تمام بدهي‌هاي ايران مطابق تقبلات زمان تزاري الغا مي‌شود؛ 2. روسيه به مداخله‌ي خود در عوايد ايران از قبيل گمركات و تلگراف‌خانه‌ها و ماليات‌ها پايان مي‌دهد؛ 3. درياي خزر براي كشتيراني در زير پرچم ايران آزاد اعلام مي‌شود؛ 4. سرحدات شوروي با ايران مطابق اراده‌ي سكنه سرحدي معين خواهد شد؛ 5. تمام امتيازات دولت روس و امتيازات خصوصي باطل و از درجه‌ي اعتبار ساقط است؛ 6. بانك استقراضي ايران با تمام متعلقات، ملك ايران اعلام مي‌شود؛ 7. خطوط تلگراف و راه‌هاي شوسه‌ي ساخته شده در طول جنگ به ملت ايران واگذار مي‌شود؛ 8. اصول محاكمات و قضاوت سابق كنسول‌ها كلاً باطل مي‌شود؛ 9. ميسيون روحاني اروميه منحل مي‌شود؛ 10. تمام اتباع روسيه‌ي متوطن در ايران مكلف هستند كليه‌ي عوارض و ماليات‌ها را بالسويه با اهالي تأديه نمايند؛ 11. سرحد ايران و روس براي عبور آزاد و حمل مال‌التجاره باز مي‌شود؛ 12. به ايران اجازه‌ي ترانزيت مال‌التجاره از روسيه داده مي‌شود؛ 13. دولت روسيه از هرگونه مشاركت در تشكيل قواي مسلح در خاك ايران صرف‌نظر مي‌نمايد؛ 14. دولت روسيه به ملغي شدن كارگزاري‌ها رضايت مي‌دهد؛ 15. به ايران اجازه داده مي‌شود كه در كليه‌ي شهر و بخش‌هاي شوروي كنسول تعيين نمايد.”[4]

تفاوت این پیشنهادها با آنچه که در 26 فوریه 1921، با امضای گیورکی واسیلیویچ چچرین، یعنی همان شخص پیشنهاد دهنده که هنوز هم کمیسر خارجه بود، تبدیل به قرارداد میان جمهوری شوروی روسیه ایران شد، به خوبی نشان دهنده ی ماهیت این رویکرد است.

قرارداد، به جای تعیین سرحدات شوروي با ايران مطابق اراده‌ي سكنه سرحدي، سرحد مابین ایران و روسیه را مطابق تعیین کمیسیون سرحدی 1881 تصدیق کرد، عوض ابطال تمام امتیازات خصوصی، صرفاً امتیازاتی که دولت سابق تزاری عنفاً برای خود و اتباع خود از دولت ایران گرفته بود را از درجه اعتبار ساقط  اعلام نمود، و همچنین آزادی کشتی رانی ایران در دریای خزر را مشروط به این نمود که  اگر در جزء افراد بحريه ايران اتباع ثالثي باشند که از بودن خود در بحريه ايران براي تعقيب مقاصد خصمانه نسبت به روسيه استفاده نمايند دولت شوروي حق خواهد داشت که انفصال عناصر مضره مزبوره را از دولت ايران بخواهد. اجازه ی دایر کردن کنسولگری هم که در كليه‌ي شهر و بخش‌هاي شوروي آزاد پیشنهاد شده بود، به رضایت طرفین مشروط گردید.

اما این ها همه در برابر فصل ششم قرارداد که در پیشنهادهای قبلی هم نیامده بود، هیچ بود. برابر این بند که امروزه هواداران قرارداد 1921 هم هنگام ذکر مفادش با علامت … از آن یاد می کنند،[5] درواقع دولت ایران برای اولین بار در تاریخ خود و در امری بی سابقه، صرفاً برای پایان دادن به حضور نظامی روسیه در ایران و حمایت مالی و نظامی اش از گروه های مخالف ایرانی، متعهد شد که، “اگر ضمناً خطري سرحدات دولت جمهوري اتحادي شوروي روسيه خودش نتواند اين خطر را رفع نمايد دولت شوروي حق خواهد داشت قشون خود را به خاک ايران وارد نمايد تا اينکه براي دفاع از خود اقدامات لازمه نظامي را به عمل آورد دولت شوروي روسيه متعهد است که پس از رفع خطر بلادرنگ قشون خود را از حدود ايران خارج نمايد.”[6] تعهد یک جانبه ای که روسیه شوروی را ملزم به تعهد متقابلی نمی نمود، و به هیچ وجه هم تشریفاتی و روی کاغذ نبود، چنان که سال ها بعد در شهریور 1320 بهانه ی هجوم ارتش سرخ به ایران شد.

سختگیرانه شدن قرارداد نسبت به پیشنهادهای قبلی، همانند برخورد بلشویک ها با فرمان معروف زمین بود که در آغاز انقلاب، برخلاف سیاست های قبلی حزبشان، به این فرمان که عملاً تحقق یافته بود گردن نهادند و گرچه همواره آن را از جمله افتخارات قیام اکتبر هم به شمار می آوردند، با تحکیم بیشتر قدرت، دست به اشتراکی کردن اجباری و تبعید و کشتار میلیون ها دهقان صاحب زمین زدند.

درواقع جدای تصویر احساسی که بهار از این موضوع رسم کرده، الغای امتیازات تزاری توسط دولت شوروی دلایل متعددی داشت که در این مجال کوتاه تنها به ذکرشان بسنده می کنیم. نخست این که دولت شوروی در تضاد با حکومت پیشین قصد داشت کژی های حاکمیت تزاری را افشا و خود را متفاوت با آن نشان دهد. دوم این که حکومت تازه که دچار انزوای سیاسی مطلق، هجوم ارتش های بیگانه، قحطی و جنگ داخلی بود، می خواست دست کم روابط خوبی با همسایگانش برقرار سازد. از همه ی این ها گذشته، دولتی که خود شانه از زیر بار بدهی های خارجی حکومت تزاری خالی کرده بود، معلوم نیست با چه توجیهی می توانست مدعی بدهی کشورهای دیگر به این حکومت شود، و در صورت استنکاف بدهکار، به کدام مرجع شکایت برد. تنها راهی که برای روسیه شوری می ماند اشغال ایران بود که پیشتر بخش شمالی آن را عملاً اشغال نموده و به نتیجه ای هم نرسیده بود.

طنز قضیه در این میان، حمله ی لنین و استالین در اعلامیه ای که ذکرش رفت، به ” توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه ايران را ميان این دو كشور امپرياليست تقسيم كرده بود” است. از میان این دو، لنین با بریتانیا قراردادی بست که عملاً مانند قرارداد 1907، مناطق نفوذ روسیه و بریتانیا را محترم می شمرد و از قضا یکی از عوامل تسهیل کننده ی قرارداد 1921 ایران و شوروی شد.[7] استالین نیز با استحکام قدرت دولت شوروی از او پیشی گرفت، تا آن جا که زمانی در قراردادهای محرمانه با آدولف هیتلر، لهستان را تقسیم کرد و زمانی دیگر در توافق با وینستون چرچیل، مناطق نفوذ اروپای بعد از جنگ را تعیین نمود.[8]

اکتبر، جدای این تاثیر، تاثیرات مهم دیگری هم بر ایران داشت که در پایان به برخی از آن ها اشاره ی کوتاهی می کنیم. یکی از این تاثیرات جدایی کامل اقتصادی و فرهنگی میان سرزمین اصلی ایران و بخش های جدا شده ی آن بود که به تصرف روسیه یا تحت نفوذ آن درآمده بود. در دوران تزارها ارتباط عمیق و گسترده ای میان ایران و آسیای میانه و قفقاز وجود داشت و همواره بخش بزرگی از ایرانیان در این سرزمین ها می زیستند. با روی کار آمدن بلشویک ها اندک اندک این ارتباط گسسته شد. الفبای این سرزمین ها به الفبای سیریلیک تغییر یافت، و در میانه ی بیگانه هراسی استالینی، از میان ایرانیان ساکن شوروی، چه آنان که بازرگان و مالدار بودند و چه آنان که صادقانه به خدمت آرمان های بلشویکی درآمده بودند، اغلب تیرباران یا رهسپار تبعید بی بازگشت شده، انبوه باقی نیز بیشتر به ایران اخراج گردیدند. روسیه که همواره به منزله ی روزنی به فرهنگ غرب و جهان صنعتی تر بود، به روی ایران بسته شد و بریگاد قزاق که همواره پشتیبان شاهان قاجار بود، با انتقال فرماندهی اش از روسها به ایرانیان، دست به کودتایی زد که سرانجام به انقراض سلسله ی قاجاریه و روی کار آمدن پهلوی ها انجامید.

درباره ی الغای امتیازات تزاری توسط بلشویک ها، بسیار گفته و نوشته شده، اما می توان تصور کرد که اگر حکومتی دمکراتیک جایگزین خاندان رومانوف شده بود، هر تصمیمی هم که در این باره می گرفت، در درازمدت، با تاثیر مثبتی که بر کل منطقه، از جمله ایران می گذاشت، می توانست به جای تشدید خودکامگی نظام های همسایه، چه بسا باعث گشایش فضای باز سیاسی آنها نیز بشود.

*بهمن زبردست (تهران، 1349 )پژوهشگرتاریخ،از ایشان نقدها و مقالات متعدّدی درمطبوعات ایران منتشرشده،کتاب های به دنبال سراب؛ روایت متفاوت دکتر یوسف قریب از متن و حواشی یک دهه فعالیت در حزب تودۀ ایران در گفت وگو با بهمن زبردست ،تهران: شرکت سهامی انتشار، چاپ دوم، 1396؛ترجمۀ خاطرات ریچارد فرای،ایرانشناس برجسته،شرکت سهامی انتشار،تهران،1397 ازجمله آثار اوست.

[1] . محمدتقی بهار: تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد 1، (تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ سوم، 1357)، ص. 27.

[2] . شعرها همه نقل از این ماخذند: ا. استوار: “اکتبر و ادب ویژه اکتبر در ایران”، در انقلاب اکتبر و ایران، (بی جا، بی نا، چاپ دوم، 1354)، صص. 346-325.

[3] . محمدجواد شیخ الاسلامی، سیمای احمدشاه قاجار، جلد 1، (تهران، نشر گفتار، 1368)، صص. 102-100.

[4] . اکبر ولی زاده، اتحاد جماهیر شوروی و رضاشاه (بررسی روابط ایران و شوروی میان دو جنگ جهانی)، (تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385)، صص. 98-97.

[5] . علی پورصفر (کامران)، صدسالگی اکتبر، دانش و مردم، (مهر 1396)، ص. 170.

[6] . متن قرارداد را می توانید در این نشانی بیابید: www.persiangulfstudies.com/fa/index.asp?p=pages&id=219

[7] . خسرو شاکری، میلاد زخم: جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان، ترجمه ی شهریار خواجیان، (تهران، نشر اختران، 1386)، صص. 344-343.

[8] . فرناندو کلودین، از کمینترن تا کمینفورم، ترجمه ی فرشیده میربغدادآبادی، شاپور اعتماد و هایده سناوندی،  (تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1377)، صص. 886-885.

منبع:نگاه نو،پائیز1396

شمارۀ تازۀ مجلۀ دیلمان منتشرشد

آگوست 29th, 2020

اسناد فساد آقازاده ها در شمارۀ جدید مجلۀ دیلمان

تاریخ اختلاس و دزدی در ایران‎‎‎

 

شماره جدید مجله دیلمان با تیتر روی جلد «اسنادفسادآقازاده ها» به موضوع تاریخ اختلاس و دزدی در ایران می پردازد. این شماره مجله دربردارنده گفتارها و گفت و گوهایی است با حسین راغفر، شاپور رواسانی، مقصود فراستخواه، صالح نیکبخت، داریوش رحمانیان، ناصر فکوهی، مجید حسینی و دیگران. همچنین ترجمه های دسته اولی از دیوید وایت، آنته لاوسون، جورج ویگرتز، جی. پی. مازولسکی و … 

این شماره دیلمان شامل تک نگاری هایی است از بزرگترین اختلاس گران تاریخ ایران از جمله فاضل خداداد، محمودرضا خاوری، شهرام جزایری، سعید مرتضوی، مرجان شیخ الاسلامی، بابک زنجانی، حسین فریدون، اکبرطبری  و … در «آقازاده ها در سرزمین عجایب» گزارش هایی می خوانیم از مطبوعات خارجی درباره وضعیت فرزندان مسئولین در خارج از کشور.

دیلمان سعی کرده با ترجمه مقالات و گزارش هایی از سازمان های جهانی دیدبانی فساد، نگاهی مقایسه ای و انتقادی به آمارهای فساد در کشورهای مختلف داشته باشد. گزارش “کشورها و فساد” و “پنهان ز دیده ها” از این دست هستند. همچنین در این شماره مقالاتی می خوانید در باب شیوه های فساد مطبوعاتی، روش های ناآگاهانه آموزش فساد به کودکان و غیره، که مجموعه آنها ما را با چشم انداز جدیدی از  موضوع روبرو می کند.

در پرونده دوم مجله دیلمان با تیتر «بلوچستان، چرا نابرابری؟» مطالب گوناگونی را به بررسی علل فقر و محرومیت بلوچستان اختصاص داده است. این پرونده حاصل سفر تحقیقی تیم مجله دیلمان به منطقه و گفت و گو با نخبگان محلی بلوچستان است.

 در بخش جامعه با موضوع «تاملاتی در باب کرونا» تحلیل هایی متفاوت از پژوهشگران ایرانی درباره بیماری عالم گیر کرونا می خوانیم. در بخش زنان این شماره نیز دیلمان گفت و گویی داشته با زیبا جلالی پژوهشگر و مدیر انتشارات شیرازه با عنوان «اعتماد به نفسِ تولید فکر را از دست داده ایم» که خواندن آن به علاقمندان مباحث زنان پیشنهاد می شود. 

مخاطبان و علاقمندان می توانند شماره 11 مجله دیلمان را از کیوسک های مطبوعاتی و کتابفروشی های معتبر سراسر کشور تهیه نمایند.

برای خرید آنلاین و ارسال پستی می توانید به این لینک بروید: 

لینک خرید مستقیم مجله دیلمان/ شماره یازدهم/ ویژه اسناد فساد آقازاده ها

برای خرید تلفنی می توانید با شماره 09172059962 تماس حاصل نمایید

یا به همین شماره در واتس آپ پیام بفرستید 

وبسایت فروشگاهی مجله دیلمان

www.shop.deylamanmag.com

  • وب سایت مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان
  • www.deylamanmag.com 
  • صفحه اینستاگرام مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان 
  •  @deylaman_magazine

مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان

مدیر و سردبیر: مهدی بازرگانی

ویراستار ارشد: زهرا زارع

خوشنویسی لوگوی دیلمان : رضا اسمعیل دوست جلالی  / مقالات درج شده تنها دیدگاه نویسندگان می باشد و دیلمان در برابر دیدگاه های نویسندگان مسئولیتی ندارد / مقالات، دیدگاه ها و پیشنهادات خود را به یکی از آدرس زیر برایمان ایمیل کنید:    [email protected]  برای ارتباط با بخش اشتراک و توزیع مجله دیلمان با شماره  09172059962  تماس بگیرید. برای ارتباط با بخش آگهی و تبلیغات دیلمان با شماره  01333326376 تماس بگیرید. 

ارتباط مستقیم با سردبیر   09358693138  :و ایمیل mehdi.bazargani@gmail.

 سالگرد تاسیس سایت بنیاد میراث پاسارگاد

آگوست 28th, 2020

سالگرد جنبشی مدنی 

برای رویارویی با ویرانگری های یک حکومت فرهنگ ستیز

فردا، بیست و نهم اگوست، آغاز شانزدهمین سال تاسیس سایت بنیاد میراث پاسارگاد است. این بنیاد، که ابتدا به صورت کمیته ای  برای جلوگیری از آبگیری نابخردانه ی سد سیوند و به نام «کمیته بین المللی نجات پاسارگاد» شروع به کار کرد، اولین ان.جی.او ی بین المللی برای بازتاب دادن صداهای اعتراض به ویرانگری های میراث فرهنگی و تاریخی ایران شناخته می شود. و از آن جا که از آغاز، همراهی، هزاران تن از مردمان فرهنگ دوست ایرانی در داخل و خارج و همین طور مردمانی از کشورهای دیگر جهان را با خود داشت، توانست آغازگر جنبشی فرهنگی باشد در راستای رویارویی با یکی از سخت ترین شیوه های فرهنگ ستیزی و تبعیض فرهنگی در سرزمینی که نامش به خاطر فرهنگ متمدن، سکولار،  و انسانی اش در تاريخ بشريت به نیکی  ثبت شده است.

در این مدت بنیاد پاسارگاد نه تنها توانست، از طریق وب سایتی که به طور اختصاصی در اختیار میراث فرهنگی و طبیعی است، مردم علاقمند را در جریان رویدادهای فرهنگی و میراث فرهنگی در سراسر ایرانزمین بگذارد(1)، و با صدها مطلب، گزارش، و خبر جريان فرهنگ کشی ها و تاریخ زدایی هایی را که در ایران انجام می شود برملا کند، بلکه اقدام به تاسیس سازمان جديدی نيز کرده است تا صدای میراث فرهنگی و میراث طبیعی ما، و کشورهایی دیگری را که، چون سرزمین ما، گرفتار حکومت هایی بی توجه، یا دچار جنگ و یا فقر اند به گوش علافمندان به میراث فرهنگی در جهان برساند.(2)

متاسفانه در این سال ها ما شاهد بوده ایم که به موازات علاقمندی روز افزون مردمان ایران به ثروت های ملی و فرهنگی خود، روز به روز بر گستردگی ویرانی ها، چپاول میراث های فیزیکی و غیر فیزیکی، و فرهنگ ستیزی ها و تبعیض های وارده بر میراث فرهنگی در ایران افزوده می شود.

با این حال و اکنون، در سالگشت تاسیس بنیاد میراث پاسارگاد، بار دیگر یادآور می شویم که با همه ی کمبودهایی که داریم، ما عاشقان فرهنگ ایران تا توان داریم همچنان با تکیه بر فرهنگ خردمدار و مهرآفرین ایرانی مان به تلاش های خود ادامه خواهیم داد.

ما، ضمن احترام و تحسین نسبت به هر آن کس که، به هر اندازه و شکلی، برای نگاهبانی و نگاهداری از میراث های تاریخی، فرهنگی و طبیعی مان تلاش می کند، یقین داریم که هر تلاشی هر اندازه کوچک در این راه، از آنجا که هدفی شریف و انسانی را با خود دارد، می تواند به نتایج مثبتی برسد.

لطفا ما را یاری دهید و با ما همراه و هم صدا شوید

با مهر و احترام

شکوه میرزادگی

از سوی بنیاد میراث پاسارگاد

29 َاگوست 2020

————-

1- savepasargad.com

2-http://worldculturalheritagevoices.or/

درخواست از نسرین ستوده برای پایان دادن به اعتصاب غذا

آگوست 28th, 2020

نامۀ ده ها  نویسنده،هنرمند، فعّال مدنی و دانشگاهی 

 

نسرین عزیز!

برای نیما و مهرآوه،
برای همسر پایدار و همراهت و برای ایران بمان؛‌
تندرست و پایدار و نیرومند بمان.

تو بمان تا سرود آزادی و دادخواهی را با هم بخوانیم و در کنار تو و همه وکلای با وجدان ایران برپایی عدالت خانه را جشن بگیریم.

نسرین عزیز!
در این دورانی که کاربدستان نظام جمهوری اسلامی هیچ راه حل منطقی و کارشناسی  برای برون رفت از تنگناهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و بین المللی ندارند، و ایران کهنسال ما بیشتر و بیشتر به ورطه سقوط و فروپاشی نزدیک می شود، بیش از پیش به زنی با شهامت و با درایت، صلح دوست و نفرت پرهیز، چون نسرین ستوده نیاز داریم تا وکیل ملت برای دادخواهی در چهارچوب حاکمیت ملی بشود.

نسرین عزیز!
ما ندای دادخواهی ات برای زندانیان سیاسی، موکلانت و دخترت مهراوه را بخوبی شنیده ایم و با تو پیمان می بندیم که آنرا بنابر سرمشق خودت، پیگیرانه و از جان و دل به گوش جهانیان برسانیم، و تا آزادی تو و همه زندانیان سیاسی از پای ننشینیم.

ما امضا کنندگان این نامه با مهر فراوان و ارادتی قلبی تقاضا داریم که به اعتصاب غذای خود پایان داده، و برای ایران فردا، برای نیماها و مهرآوه ها، تندرست و پر انرژی بمانی.

اصرار و ابرام ما پایان اعتصاب غذای تو، آزادی تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی و استقرار حاکمیت ملت است.

تندرست، پایدار و پیروز باشی
پاینده ایران

جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ اوت ۲۰۲۰

امضاء کنندگان:

دلجو آبادی، آمریکا
فرشته آبادی، آمریکا
سارا آرین مهر، آمریکا
ژانت آفاری، آمریکا
مونا آفاری، آمریکا
بهمن احمدیان، آمریکا
جمشید اردو، ایران
بهروز اسدی، آلمان
پروانه اسکویی، آمریکا
حمید اکبری، آمریکا
نسرین الماسی، کانادا
آسیه امینی، نروژ
عباس ایلالی، آلمان
منیره برادران، آلمان
هنگامه برچی، فرانسه
لادن برومند، آمریکا
نسرین بصیری، آلمان
علی بکایی، آلمان
عصمت بهرامی، آلمان
نادر بیاتی، آلمان
نورا بیانی، آمریکا
نیلوفر بیضایی، آلمان
میثاق پارسا، آمریکا
ایرج پزشکزاد، فرانسه
محمد ترابی، آمریکا
فریبرز جعفرپور، آلمان
مهدی جعفری گرزینی، آلمان
یاسمن جواهری، آمریکا
ساقی جهانشاهی قاجار، ترکیه
هرمز چمن آرا، آمریکا
نیره توحیدی، آمریکا
فرامرز خدایاری، آمریکا
مریم خزاعی، آمریکا
اسفندیار خلف، فرانسه
آریا خسروی، اتریش
آذر خونانی اکبری، آمریکا
جمشید خونجوش، آلمان
حسن خیاطباشی، آمریکا
جمیله داودی، آمریکا
رضا دقتی، فرانسه
میهن روستا، آلمان
حسن زرهی، کانادا
سیامک زرین قلم، آمریکا
امیر سلطانی، آمریکا
مائده سلطانی، آلمان
ویدا سلیمان، آمریکا
رضا شاه حسینی، آلمان
منصوره شجاعی، هلند
نوشان شکرابی، آمریکا
شیوا شفاهی، آلمان
شهلا شفیق، فرانسه
سیما صاحبی، آلمان
بنفشه صیاد، آمریکا
جواد طالعی، آلمان
فرح طاهری، کانادا
نازیلا طوبایی، آمریکا
نینا طوبایی، کانادا
سیاوس عبقری، آمریکا
شهلا عبقری، آمریکا
یوسف عبداللهی، آمریکا
کاظم علمداری، آمریکا
وحید علیزاده رزازی، ایران
مهرداد عمادی، انگلستان
ناصر کاخساز، آلمان
علی کلایی، سوئد
حسین کبریت چی، آمریکا
مهدیه گلرو، سوئد
پروین کوه گیلانی، آمریکا
عزت گوشه گیر، آمریکا
نسیم قاضی نور، آمریکا
بهمن فتحی، آمریکا
کیوان فروزان، آلمان
حمید فروغ، آلمان
مینو فروغ، آلمان
پرستو فروهر، آلمان
بهمن فرهبخش، آلمان
پیام فرهی، آمریکا
منوچهر قنبری، آمریکا
اردشیر لطفعلیان، آمریکا
همایون مبصری، آمریکا
داریوش مجلسی، هلند
منوچهر محمدی، آمریکا
داود مقدوری، سوئد
مهدی مرتضایی، آمریکا
گرجی مرزبان، اتریش
شاهرخ مشکین قلم، فرانسه
ایرج مصداقی، سوئد
افسانه موسوی، آمریکا
فرشته مولوی، کانادا
رضا مهاجری نژاد، آمریکا
علی اکبر مهدی، آمریکا
بیژن مهر، آمریکا

علی میرفطروس،فرانسه
داود نادری فرد، هلند
نیما ناصر آبادی، آلمان
ناهید نصرت، آلمان
کامران نیاکان، آمریکا
رامین نیک منش، آلمان
ابراهیم نوروزی، آمریکا
امید نوری‌پور، آلمان
دارا نیرویی، آمریکا
مسعود هارون مهدوی، آلمان
ساسان هارون مهدوی، آلمان
پروین همتی، آلمان
امیر هوشمند ممتاز، آمریکا
فرشید یاسایی، آلمان
موسی یحیی زاده، آلمان
کلودیا یعقوبی، آمریکا

 

دموکراسی و ضرورتِ تفاهم در تاریخ، علی میرفطروس

آگوست 27th, 2020

* درکِ مشترک از تاریخ ، لازمۀ تحقّقِ جامعۀ مدنی و دموکراسی است.  

* جامعۀ امروز ایران در جنگی نابرابر میان  مرگ و زندگی اینک نیازمند رهبران و روشنفکرانِ شجاعی است که ضمن تبدیل کردنِ «گذشته» به «تاریخ» بتوانند با همدلی و همبستگیِ ملّی براین مذلّت تاریخی فائق آیند.

***

مقالۀ« دکتر مظفّر بقائی… » مورد عنایت خوانندگان عالیمقدار قرار گرفته است.این مقالۀ سه گانه-البّته-همۀ سخن دربارۀ دکتربقائی نیست چراکه او نیز-مانند دکترمصدّق و دیگران- فرزندِ زمانۀ خود بود با همۀ ضعف ها و ظرفیّت هایش.

استقرارِ دموکراسی و جامعۀ مدنی ضمن نیاز به ساختارهای اقتصادی-اجتماعیِ مدرن ، نیازمندِ تفاهم و درک مشترک نسبت به مهم ترین رویدادهای تاریخ معاصراست. در غیبتِ این تفاهم یا درک مشترک، جامعه ازبحرانی به بحرانی دیگر و از شکستی به شکستی دیگر پرتاب می شود.هم ازاین روست که ما میراث خوارِ یک تاریخِ عَصَبی و عصَبانی هستیم  و در شرایط حساس و سرنوشت‌ساز- با «فرهنگ کلنگی»- تیشه به ریشه می‌زنیم و…در پیوند با رویدادهای منجربه 28مرداد32  بازتاب این فضا و «فرهنگ کلنگی» را با نامِ «از اردیبهشت جهنّمی تا مردادماهِ خاموش» در چاپ پنجم کتاب« آسیب شناسی یک شکست » بدست داده ام . ضعف های انقلاب مشروطیّت ،ملّی شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامی  نمونه هائی از این بحران و شکست  برای رشد آزادی و دموکراسی است.

چنانکه گفته ام ،کشورهائی مانند شیلی، پرتغال، اسپانیا، کرۀ جنوبی و… تاریخی دردناک تر از تاریخ معاصرما داشته اند امّا آنها با آینده نگری، فروتنی و شجاعت اخلاقی  ضمنِ  فرونهادنِ کینه ها و کدورت های سیاسی- قبیله ای کوشیدند تا به دموکراسی و جامعۀ مدنی دست یابند.

دعوتِ من برای «نگاهِ مادرانه به تاریخ» ناشی از همین ضرورتِ ملّی است.در واقع، تفاهمِ ما بر«بخش های مسئله سازِ تاریخ» (مانند28مرداد)، لازمۀ تحقّق جامعۀ مدنی و دستیابی به دموکراسی است.براین اساس، سال ها پیش نوشته ام: «آيندگان به تكرار دوبارۀ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ما ـ اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ، گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم. براى داشتن فردائى روشن وُ مشترك،امروز بايد تاريخى ملى و مشترك داشته باشيم».

سالگرد 28مرداد32 را در حالی پُشت سرگذاشته ایم که بسیاری از رسانه ها  فاجعۀ  هولناکِ«28مردادِ سینما رکس آبادان» یا«28مردادِ حمله به کردستان ایران» را ازیاد برده اند!.بنظر می رسد که پس از گذشت 67 سال  اسناد کافی برای درک علل وعوامل این رویداد مهم «افشا» شده باشند هرچند که  این اسناد و «افشاگری»ها   بیشتر برنقشِ«عواملِ خارجی» تأکید می کنند و از نقش «عوامل داخلی» غافل اند.

برخی  گمان می کنند که« اگر 28 مرداد نمی بود، مصدّق می توانست ایران را به شاهراهِ پیشرفت و دموکراسی  برساند»!.

 «ایده آلیزه کردن تاریخ» -البته- برای این یا آن گروه سیاسی می تواند «تسکین دهنده»یا«رضایت بخش» باشد ، امّا ضعف ساختارهای سیاسی-اجتماعی دهۀ 30  نشان می دهد که در آن زمان حتّی منتسکیو نیز( با کتاب« روح القوانین »ش) نمی توانست عاملِ استقرار دموکراسی در ایران باشد. یادآوری برخی عملکردهای حقوقدانِ برجسته ای مانند دکترمصدّق تأئید کنندۀ این مدعا است،ازجمله:

1- تهدید به قتل نخست وزیر وقت – سپهبُد رزم آرا – در جلسۀ علنی مجلس شورای ملّی،

2- گرفتن فرماندهی وزارت جنگ(دفاع) ازشاه ،

3-منحل کردنِ دیوانِ عالی کشور به عنوان عالی ترین نهاد قضائی ایران،

4-کسب اختیارات فرا قانونیِ شش ماهه و سپس دو ساله برای تصویب لوایح مورد نظر،

5-انحلال غیر قانونی مجلس با وجود هشدارها و مخالفت های نزدیک ترین یاران مصدّق،

6-انجام رفراندومِ غیردموکراتیک با گذاشتنِ  دو صندوقِ رأیِ( موافقان و مخالفان )در دو مکان متفاوت  برای انحلال مجلس،

7-اعتقاد به اینکه «هرکه با دولت مخالف باشد،مخالف ملّی شدن صنعت نفت است» ،

8-جایگزین کردنِ«خیابان» به «پارلمان»با این باور که «هرجا که ملّت است،آنجا مجلس است!».

مصدّق نمایندۀ پوپولیسم سیاسی یـک جامعـۀ «تـوده وار»(1) بود و لذا، اقدامات و عملکردهـایش بـا ملزومات یک جامعۀ مدنی(2) تفاوت داشت.یکی از ویژگی های جنبش های پوپولیستی حفظِ «آبرو» و«وجاهتِ ملّیِ رهبر» است. دغدغۀ «حفظِ آبرو» و «وجاهت ملّی» باعث می شود تا رهبرجنبش عامل شکست ها و ناکامی هایش را به «دشمن خارجی» نسبت دهد. این موضوع  می تواند فهم و درک برخی جنبه های رویداد28 مرداد را آسان کند.ازاین رو، توجّه به «نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد» واستناد به روایتِ شاهدان عینی و داخلی می تواند دریچۀ تازه ای برای شناخت این رویداد سرنوشت ساز باشد. براین اساس،روایت مهندس احمد زیرک زاده(یکی ازیاران نزدیک مصدّق در روز28مرداد) می تواند روشنگر ماهیّتِ رویدادِ28مرداد باشد. مهندس زیرک زاده ضمن اشاره به بن بستِ مذاکرات نفت، اختلاف در صفوفِ جبهۀ ملّی ، مشکلاتِ عظیمِ مالی، بیکاری وعدم پرداختِ حقوق کارگران و کارمندان و« خطرِ برپا شدنِ طغیان و آشوب از هر طرف و در هر شهرستان» می گوید:

«مصدّق چون ازسقوط دولت خود مطمئن بود برای حفظ آبروی ملّت ایران[؟] بهتر خواست که دولت ملّیِ او با یک کودتای خارجی سرنگون شود تا با یک جنگ داخلی که می توانست رنگ ایرانی بگیرد»(3).

دکتر صدیقی نیز می گوید:

-« وقتی خانۀ دکتر مصدّق را غارت می کردند، وی(دکتر صدیقی) به اتفاق دکتر مصدّق و دکتر شایگان  می‌روند از دیوار بالا  روی پُشت بام همسایه در گوشه‌ای می‌نشینند. دکتر شایگان می‌گوید: «بد شد!»، مصدق یک مرتبه از جا می‌پرَد و می‌گوید: چی بد شد!؟ بایستیم این اراذل و اوباش ما را در مجلس ساقط کنند؟ در حالی که حالا دو ابَرقدرت ما را ساقط کردند، خیلی هم خوب شد! چی‌چی بد شد؟!»(4).

آخرین سخنان دکترمصدّق به وکیل مورد اعتمادش-سرهنگ بزرگمهر- می تواند نقطۀ پایانی بر منازعات و مجادلاتِ دیرپا مبنی بر«کودتا» یا «قیام ملّی»بودن رویداد28مرداد باشد:

–«بهترین حالت همین بود که پیش آمد!» (5).

***

جامعۀ امروز ایران در جنگی نابرابر میان  مرگ و زندگی اینک نیازمند رهبران و روشنفکرانِ شجاعی است که ضمن تبدیل کردنِ «گذشته» به «تاریخ» بتوانند با تفاهم و همبستگیِ ملّی براین مذلّت تاریخی فائق آیند.

چنین باد!

https://mirfetros.com

[email protected]

________________

زیرنویس ها:

1-Société de masse  

2-Société  civile   

3- زیرک زاده، پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی ،نشرنیلوفر،تهران،1376، ص31۳

4- ‌روایت  دکتراحسان نراقی:آزادی(مجموعۀ مقالات و مصاحبه ها)،نشرافکار،تهران،1383،صص191-192

5-گفتگوبا سرهنگ جلیل بزرگمهر،آبان 1373،کارنامۀ حزب توده و رازِ سقوط مصدّق،عبدالله بُرهان،ج2،نشرعلم،تهران،1378،ص190

 

غزلی از فاضل نظری 

آگوست 25th, 2020

 

 

 

دلم بدون تو غمگین وُ با تو افسرده است

چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است

به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟

زمانه خاطره های مرا کجا برده است

چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان

که مرگ،دلخوشیِ غنچه های پژمرده است

اگر سقوط بهای بلند پروازی ست

پرندۀ دل من بی سبب زمین خورده است

از این به بعد به رویم درِ قفس مگشای

چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است

 

دکتر مظفّرِ بقائی و … ۲۸مرداد ،علی میرفطروس

آگوست 15th, 2020

*دکتر بقائی در غوغای انقلاب اسلامی نسبت به عواقب شومِ حکومت اسلامی هشدار داد و گفت:«این حكومت اول كاری كه می‌كند در قانون اساسی شیر و خورشید را دور می‌اندازد و لااله الاالله را به جای آن می گذارد، ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیر و خورشید ترجیح نمی‌دهم و نخواهم داددارم می‌بینم كه این مردم   چهار اسبه به طرف یك دیكتاتوریِ فجیع  می‌روند».

*بقائی در انتقاد از محاکمۀ دکتر مصدّق نوشت:«هیچ دادستانی حق ندارد به متّهم توهین کند.دادگاه باید بین دوران خدمت دکترمصدّق و زمانِ انحراف او تمییز قائل شود».

***

بخش نخست 

بخش دوم

اشاره:

«پَرستشِ شخصیّت» و جایگزین شدنِ آن با«پُرسش»از مشخّصه های جوامع عقب مانده و استبداد زده است که در سیطرۀ«بُت های بازاری»، زدودنِ افسانه وُ افسون از چهرۀ شخصیّت های تاریخی را دشوار می کند. شخصیّتِ دکترمحمّد مصدّق و سقوط آسان دولت وی  نمونۀ برجسته ای از این «امتناع پُرسش» و«ارتفاع پرَستش» است.

تحقیقاتِ رایج در بارۀ سقوط دولت مصدّق  بیشتر برنقشِ«عواملِ خارجی» تأکید می کنند و از اراده و انفعال حیرت انگیز مصدّق در روز 28مرداد غافل اند در حالیکه مهندس احمد زیرک زاده – که تا آخرین لحظات 28مرداد در کنارمصدق بود- می گوید:  

-«شکی نیست که در روزِ 28مرداد دولت دکتر مصدّق به سهولت می توانست کودتاچیان را مغلوب سازد… ولی در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمی‌خواهد… تمام آن‌هائی كه در آن روز در خانۀ نخست ‌وزیر [ بودند ] بارها و بارها، تك‌ تك و یا دسته‌ جمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم . مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد»(1).

سخن مهندس زیرک زاده متضمن حقیقت دیگری  نیز هست که «پُشتِ پردۀ کودتا» و اطلاق آن به رویدادهای 25 تا 28مرداد را بیان می کند.او با اشاره به بن بستِ مذاکرات نفت، اختلاف در صفوفِ جبهۀ ملّی ، مشکلاتِ عظیمِ مالی، بیکاری و عدم پرداخت حقوق کارگران و کارمندان و «خطرِ برپا شدنِ طغیان و آشوب از هر طرف و درهر شهرستان» می گوید:

«مصدّق چون ازسقوط دولت خود مطمئن بود برای حفظ آبروی ملّت ایران[؟] بهتر خواست که دولت ملّیِ او با یک کودتای خارجی  سرنگون شود تا با یک جنگ داخلی که می توانست رنگ ایرانی بگیرد»(2).

پژوهشگرانی که برخی عملکردهای دکترمصدّق در روزِ 28مرداد را ناشی از«اشتباهات تاکتیکیِ مصدّق» می دانند،بهتر است آن اقدامات را به عمل و ارادۀ آگاهانۀ وی  منظور  کنند؟،ازجمله:

1-واگذاری همزمانِ فرماندهی نیروهای مسلّح گمرك، فرمانداری نظامی تهران و ریاست شهربانی كلّ كشور به سرتیپ محمد دفتری،

2- رد درخواست کمکِ مردمی از طریق رادیو،

3-رد پیشنهاد مسّلح کردن مردم ،

4-رد درخواست کمک گرفتن از سازمان نظامی حزب توده.

بنابراین، بررسیِ رویداد 28مرداد زمانی می تواند کامل و منصفانه باشد که ضمن دیدنِ رویدادها و عوامل مختلف، به اراده و انفعال حیرت انگیزِ مصدّق درآن روزِ سرنوشت ساز توجه کند. در مقالۀ « نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد » به این مسئلۀ مهم  پرداخته ام.

  انتشارِ بخشِ پایانیِ مقالۀ «دکتر مظفّرِ بقائی…» در آستانۀ رویداد 28مرداد32 فرصتی است برای بازاندیشی در بارۀ آن دورانِ پُرآشوب با این امید که ضمن« نگاهِ مادرانه به تاریخ » بتوانیم از«سیاه  و سپید دیدنِ شخصیّت ها» و تلقّی آنان به «قدّیس» یا «ابلیس» پرهیز کنیم. با شکستِ احزاب و ایدئولوژی های فریبا و فرونشستنِ غبارِ کینه ها و کدورت ها  اینک سخن گفتن از« نفرین شدگان تاریخ» نه تنها یک ضرورت تاریخی بلکه یک وظیفۀ اخلاقی است.

 

دکتربقائی و حزب توده

دکتربقائی و خلیل ملکی  مبارزه با حزب توده را امری استراتژیك و اساسی می‌دانستند. بنظر آنان «بزرگ‌ترین خطری كه ایران و نهضت ملّی را تهدید می‌كند» حزب توده بود و لذا، اتحاد با حزب توده را برای جبهۀ ملّی «فاجعه بار» می نامیدند(3).

مصدّق در پاسخ به معترضان گفته بود:

-«مگراینها(توده ای ها) ایرانی نیستند ؟ باید از احساسات شان به نفع نهضت استفاده کنیم».(4).

دکتربقائی مماشات مصدّق با این حزبِ غیرقانونی را« نمونه ای از وحدت مصدّق با کمونیست ها» می دانست.این اعتقاد هر چند اغراق آمیز بود ولی حضور برخی رهبران «حزب ایران» در کابینۀ دومِ دولت مصدّق این گمان را تقویت می کرد چرا که در ماجرای پیشه وری و فرقۀ دموکرات  آذربایجان،«حزب ایران» با توده ای ها وحدت کرده بود. مهندس زیرک زاده – از رهبران «حزب ایران»- بعدها – گفت:

 -«مرا عقیده بر این بود که از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت می‌خواست می‌توانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند…»(5).

بقائی که در مخالفت با حضور چند وزیر توده ای در کابینۀ قوام السلطنه از حزب دمکراتِ وی جدا شده بود ، در زمان مصدّق نیز قدرت گیری توده ای ها را مشاهده می کرد و لذا، در آخرین دیدار با مصدّق ضمن یادآوریِ سرنوشتِ «دكتر بِنِش» و «مازاریك»در«ائتلاف با توده‌ای‌های چكسلواكی»، مصدّق را از همكاری با حزب توده برحذر داشت و گفت:

جنابعالی به اندازۀ «بِنِش» وطن‌پرست هستید. تحصیلات شما هم در یك كشور بوده، چون او هم دكتر حقوق از سوئیس بود ولی به صرف اینكه او 60-70 سال هم در قلب اروپا زندگی كرده بود، جنابعالی باید تصدیق بفرمائید كه احاطۀ او به سیاست جهانی بیش از شما بوده است، معذلك، فریب خورد و مملكت خود را به نابودی كشید»(6).

مصدّق به عنوان وزیر دفاع و مسئول نظامی و انتظامی کشور، قدرت نظامی حزب توده – به عنوان بزرگ ترین حزب کمونیستِ خاورمیانه – را ناچیز می شمرد و حتّی بعد از 28 مرداد و کشف اسلحه و مهمّاتِ سازمان نظامی حزب توده  می گفت:

-«مسلّط شدن افرادِ چپ بر اوضاع  حرفی بود بی اساس،چونکه احزاب چپ اسلحه نداشتند تا بتوانند براوضاع مسلّط بشوند. با تمام جدیّتی که بعد از سقوط دولت اینجانب بکار رفت آیا ده قبضه تفنگ در خانۀ یکی از افسران و یا در محلی مربوط به احزاب چپ بدست آوردند؟»(7).

درحالیکه بابک امیرخسروی- کادر قدیمی و فعّال حزب توده در روز 28مرداد- از نیروهای حزب توده به عنوان «اردوی عظـیم حـزب توده » و « سپاه عظیم و رزم دیدۀ توده ای ها» یاد می کند که «در همۀ ارکان و زوايای ارتش ـ حتی گـارد جاويـدان شاهی ـ رخنه کرده بود»(8).

درمقالۀ« جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق » نشان داده ام که نگرانی های خلیل ملکی ، دکتر بقائی و دیگران از قدرت و نفوذ حزب توده  درست بوده زیرا چند ماه پس از 28مرداد32  کشف سازمان نظامی حزب توده  و امکانات حیرت انگیز آن  نه تنها « رهبرانِ دیرباورِ جبهۀ ملّی » را دچار وحشت  وُ حیرت  کرده بود بلکه توده ای ها را نیز متحیّر ساخته بود(9).

کشف سازمان نظامی حزب توده و شکست این حزب در ایجادِ ایرانستانِ وابسته به شوروی بر کینۀ سوزان حزب توده علیه دکتربقائی و خلیل ملکی افزود و باعث شد تا این دو در«حمّام فینِ تبلیغات حزب توده» قربانی شوند.دكتربقائی در این باره می‌گوید:

-« توده‌ای‌ها با تمام قدرت خود بر ضدِّ ما جنگ كردند… دستگاه‌های تبلیغاتی داخل و خارج كشور آنها، بطور مداوم، من و دوستان مرا مورد حمله قرار دادند و حتّی بعضی اوقات هم كه گوشۀ زندان بودم، از حمله به من خودداری نكردند. حملات آنها هیچ حدّی نداشت…»(10).

خلیل ملکی نیز می نویسد:

–«زجر وُ شکنجــۀ روحی که همرزمان سابق من [توده ای ها] بر من تحميل کرده اند،خيلی کُشنده تر از شکنجـه های جسمانی ست که به من داده اند و يا می توانند بدهند…من شخصاً – همواره – عادت کرده ام که از بروتوس ها از پشت خنجر بخورم»(11).

کینه و نفرت توده ای ها نسبت به خلیل ملکی  آنچنان بود که بقول دکترمهرداد بهار: در زندان فلک الافلاک قصدِ کشتن خلیل ملکی را داشتند(12).

 

دکتربقائی و مذهب

رشد و پرورشِ دکتر بقائی در خانواده ای مشروطه‌خواه و معتقد به آئین «شیخیـّه»، تساهل مذهبی را در بقائی نهادینه کرده بود.تحصیلات بقائی در پاریس و رسالۀ دکترای وی دربارۀ «اخلاق ابن مِسكَوُیه» و آشنائی او با مباحث روشنفکران پاریس ازمظفّرِ بقائیِ جوان ، فردی سکولار ساخته بود.درواقع، بقائی در فرانسه آخرین اعتقادات خویش نسبت به اسلام و روحانیـّت را از دست داد و در نامه‌هائی به پدرش، به تحقیر و توهینِ روحانیـّت شیعه پرداخته بود(13).

دكتر بقائی -مانند دكتر عبّاس دیوشلی نظریّه پرداز حزب زحمتکشان- معتقد به جدائی دین از سیاست بود. به روایت حسن آیت:

-«آقای دیوشلی می‌گفتند دین از سیاست جدااست و روحانیون هم نوكران انگلیس هستند و هیچگاه وارد میدان سیاست نخواهند شد و از من[آیت] كه می‌گفتم: این فكر، یك فكر استعماری است، ناراحت شده بودند و حتّی این جمله را توهینی به خود تلقّی كرده بودند»(14) .

براین اساس،حسن آیت که از«اسلامی کردنِ حزب زحمتکشان» مأیوس شده بود، درنامۀ مفصّلی به دکتربقائی (سوم آذر 1342) ازتشکیل«مجلس روزه‌خواری در منزل» و«اَعمال خلاف مذهبِ بقائی» انتقادکرد و به بقائی پیشنهاد نمود:

-« …حتی به صورت پراگماتیستی هم که شده به مذهب روی خوش نشان دهد …این خیلی مضحک است که [رهبر]حزب ما بعضی اوقات تظاهر به اعمالی کند که آشکارا با مذهب مغایرت داشته باشد… تظاهر به بعضی اعمال که با ظواهر مذهب و شعایرِ مورد قبول اکثریت مردم مغایرت داشته باشد به ویژه از طرف عده‌ای که سَمتِ رهبری دارند مذموم تر و ناپسندیده ‌تر است» (15).

 

دکتربقائی و آیت الله کاشانی!

بااینهمه،رابطۀ نزدیک دکتربقائیِ سکولار با آیت الله کاشانی را چگونه می توان توضیح داد؟

این موضوع را می توان از دو زاویه مورد توجه قرار داد:

1-بُعد سیاسی

2-بُعد اجتماعی

دربُعد سیاسی: جنبش ملّی کردنِ صنعت نفت یک جنبش پوپولیستی بود.باچنان خصلتی، مبارزه علیه دولت انگلیس چنان همبستگی و همآوازی ای پدیدآورده بود که مرزهای رایجِ مذهبی – سیاسی را کمرنگ می کرد.

دربُعد اجتماعی: جنبشی که می خواست نمایندۀ آمال و آرزوهای یک ملّت باشد، مجبوربود تا از مذهب و روحانیون برای کسب پایگاه اجتماعی استفاده کند و بهمین جهت،خودِ مصدّق روابط  گسترده ای با روحانیون معروف- خصوصاً با آیت الله کاشانی- داشت. برای کسب پایگاهِ اجتماعی بود که جبهۀ ملّی و شخص دکترمصدّق در پوسترهای انتخاباتی یا سخنرانی های خود از آیات قرآن – ازجمله« نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ» استفاده می کرد.

ضرورتِ کسب پایگاه اجتماعی درمیان کارگران و دهقانان باعث شده بودکه حتّی حزب تودۀ کمونیست نیزبه اسلام خواهی و بزرگداشتِ«سالارِ شهیدان و سروَرِآزادیخواهان جهان (امام حسین) تظاهرکند (16).

ازاین گذشته، حزب زحمتکشان-اساساً- از«زحمتکشان» (بازاریان،پیشه وران و کشاورزان) تشکیل شده بود و به سبک احزاب سوسیالیست اروپا- و یا در رقابت با حزب توده- شعار«زحمتکشان ایران متحد شوید» را تیتر نخست نشریات خود قرار داده بود.این بازاریان، پیشه وران و کشاورزان- مانند اکثرهواداران جبهۀ ملّی- دارای اعتقادات دینی بودند و بخشی از آنان به آیت الله کاشانی تعلّق خاطر داشتند،با اینحال حزب زحمتکشان در سیاست عمومی خود، دارای گرایش غیردینی(عُرفی) بود و همین امر،باعث جلب و جذب گروه های دانشجوئی و روشنفکری به این حزب شده بود، لذا، تلاش کسانی مانند حسن آیت برای تغییرحزب به «حزب زحمتکشان اسلامی» ناکام ماند و منجر به اخراج آنان از حزب زحمتکشان شده بود.

 با توجه به تهدیدات و تبلیغات زهرآمیزِ حزب توده علیه بقائی وخلیل ملکی، مواضع ضدانگلیسی کاشانی و خصوصاً مدارای نسبیِ او مبنی براینکه « من کلیۀ افراد ایرانی را به منزلۀ فرزند خود می‎دانم و به هیچ حزبِ بخصوصی تمایل ندارم»(17)می توانست برای کسانی مانند بقائی وملکی «ملجاء» و پناهگاهی بشمارآید. انتشاربرخی مقالات ضد مذهبی(به قلم خلیل ملکی) در روزنامۀ شاهد نیز استفاده ازاین «پناهگاه» (آیت الله کاشانی) را ضروری می ساخت و می توانست آنان را از تیررسِ« فدائیان اسلام» مصون وُ محفوظ بدارد.

 

دکترمظفّربقائی و رویداد 28 مرداد32

دکترمظفربقائی-مانند بسیاری از رهبران جبهۀ ملّی ،ازجمله دکتر غلامحسین صدیقی- انحلال مجلس را« تصمیمی خطرناک» می دانست وکوشید تا از انجام رفراندوم برای انحلال مجلس  جلوگیری کند. دو روز پیش از برگزاری رفراندوم در تهران دکتر بقایی وعلی زُهری(نمایندۀ دیگرمجلس) طی نامۀ سرگشاده ای به مصدّق نوشتند:
-« به شرط اینکه نخست وزیر از تصمیم خطرناک انحلال مجلس دست بردارد ،حاضر هستیم به فوریّت از نمایندگی مجلس استعفا کرده و از مجلس، مستقیماً خود را تسلیم زندان شما نمائیم» (18).

شیوۀ غیردموکراتیک رفراندوم که طی آن گذاشتنِ دو صندوق رأی جداگانه در دو ناحیۀ مختلف، موجبِ شناسائی موافقان و مخالفان می شد و خصوصاٌ شرکت فعّال نیروهای حزب توده در آن ،رَوَند حوادث را به نحوی پیش بُرد که بقائی وقایع شب 25مرداد(به هنگام ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل مصدّق)را«کودتای ساختگی دکترمصدّق» نامید که«برای تکمیل کودتای مصدّق[انجام رفراندومِ انحلال مجلس] این کودتای قلّابی را به وجود آوردند».این امر باعث شد تا دکتربقائی و علی زُهری با وجودِ داشتنِ مصونیّت پارلمانی  در ۲۶ مرداد32 به دستور دولت مصدّق بازداشت شوند. روزنامۀ  شاهد(ارگان حزب زحمتکشان) این بازداشت را چنین منعکس کرده بود:

بنابراین، بقایی تا حدودِ شامگاهِ ۲۸ مرداد ۳۲ در زندان بود و لذا نقشی در وقایع روزِ 28مرداد نداشت.او پس از آزادی از زندان به محل حزب زحمتکشان رفت . بقائی در این رابطه می‌گوید:

– «شد صبح چهارشنبه… صدای تیراندازی و این‌ها را می‌شنیدیم ولی خب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم.کم‌کم اخبار جسته و گریخته می‌رسید که حمله به خانۀ مصدق شده و چه و فلان و این‌ها. نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند و چیز کردند که برویم. گفتم من تا دستور آزادیم نرسد از زندان خارج نمی‌شوم.اینجوری من بیایم [اززندان]صورت فرار دارد و خارج نمی شوم …دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم رفتیم»(19).

مظفر بقایی در پاسخ به این سوال که پس از آزادی از زندان کجا رفته ؟ می‌گوید:

-«مطابق معمول به حزب رفتم و سخنرانی کردم»(20).

پس از28مرداد32 و روی کارآمدن دولتِ سرلشکرزاهدی، بقائی سیاست های دولت وی دربارۀ ایجاد رابطه با دولت انگلیس وعقد قرارداد با کمپانی های نفتی را شدیداً مورد انتقاد قرارداد(21) . بقائی از محاکمۀ دکترمصدّق در دادگاه نظامی و نیز ازشکنجۀ دستگیرشدگان توده ای انتقاد کرد و نوشت:

-«این روش مبارزه باحزب توده،غلط است.درجنگِ میان سرنیزه وفکر   همیشه سرنیزه مغلوب شده است.کسانیکه باگرفتن یک کارگرستمدیده وگرسنه نگهداشتن یک عائله وآزاد گذاشتن سران حزب توده، تصوّرمی کنند[که] با این حزب مبارزه می نمایند، یا نمی فهمند یا سوء نیّت دارند»(22).

بقائی درانتقاد ازمحاکمۀ دکترمصدّق در دادگاه نظامی نوشت:

 

-«هیچ دادستانی حق ندارد به متّهم  توهین کند.دادگاه باید بین دوران خدمت دکترمصدّق وزمان انحراف او تمییزقائل شود.محکومیّت مصدّق السلطنه نباید طبق میل دشمنان ایران،بصورت محکومیّت ملّت ایران  جلوه گر شود»(23).

بدین ترتیب، بعداز28مرداد دکترمظفر بقایی با دولت سرلشکرزاهدی«کنار» نیامد و لذا به زندان  و سپس به زاهدان تبعید شد.

 

دکتربقائی و انقلاب اسلامی

در شورش 15 خرداد آیت‌الله خمینی، بقول حسن آیت « حزب زحمتکشان در سكوت مرگبار فرو رفته بود» و با وجود ملاقات برخی علما با دكتر بقائی به عنوان رهبر«سازمان نگهبانان آزادی»برای اعتراض به دستگیری خمینی و احرازِ آزادی و مرجعیـّت وی (24) ،بقائی ـ مانند خلیل ملكی ـ در مخالفت با شورش 15 خرداد 42 آیت‌الله خمینی در جلسات حزبی اعلام كرده بود:

-«هیچ فردی از افراد حزب زحمتكشان حق ندارد در جریانات اخیر [15 خرداد 42] شركت كند… اگر كسی از افراد دستگیر یا كشته شود هیچ گونه مسئولیـّتی متوجـّۀ حزب نخواهد بود… هر كس گرفتار شود من سر قبرش فاتحه هم نخواهم خواند» (25).

درغوغای انقلاب اسلامی و درحالیکه رهبران جبهۀ ملّی با شعارهای آیت الله خمینی همگام و همصدا بودند ، بقائی ازنقض مقرّرات حکومت نظامی به دستور آیت الله خمینی  و کشاندنِ مردم  و دانش آموزان به صحنۀ مبارزه علیه شاه  مخالفت کرد.دریکی از جلسات حزبی که پس از 17 شهریور57  برگزار شد، بقائی گفت:

-«وقتی حکومت نظامی اعلام شده،غلط کردند[بیرون]آمدند.یک آخوند[خمینی]هرچقدر هم محترم باشد،به چه اسمی مردم را به خیابان می کشاند…بچه های مدارس چه حق دارند درامورِ سیاسی دخالت کنند»(26).

دکتر بقائی «می دید که سگ[خمینی؟] دارد می آید»(27) لذا،«درجریان راه پیمائی ها مطلقاً شرکت نکرده بود… وقتی هم خمینی آمد،به ملاقات او نرفت»(28) وهنگامی در رفراندوم جمهوری اسلامی رأی داد که «عملاً جمهوری اسلامی  [مستقر] شده بود»(29).

دكتر بقائی درغوغای انقلاب اسلامی ضمن دو سخنرانی (در آذر ـ دی‌ماه 1358) در محل حزب زحمتكشان ملّت ایران در تهران نسبت به عواقب شوم انقلاب اسلامی  هشدار داد .این دو سخنرانی با توجه به شرایط بسیارسنگین سیاسیِ آن زمان اگرچه آمیخته به نوعی«تقیّه» و «احتیاط» است  ولی در کلیّت خود، دیدگاه های سیاسی بقائی را  بیان می کند. بقائی دراین سخنرانی ها ازجمله گفت:

قسمتی از حرف‌هائی كه خواهم گفت در جـّوِ فعلی مملكت، كفر است… ما 25 سال بار این بُهتان [از پشت خنجر زدن به نهضت ملّی] را بر دوش خود كشیدیم، حالا هم به محض اینكه دهن باز كنیم، دوباره آن بهتان بصورت وحشتناك‌تری تجدید می‌شود… الآن خفقان به مراتب بدتر از زمان پهلوی است… اكنون علاوه بر همۀ آنها، یك حربۀ بالاتری هم بكار می‌برند كه متأسّفانه حتّی بعضی از دوستان خودمان هم «لاعن شعور» به آن متوسّل می‌شوند و آن، حربۀ تكفیر است… این است كه من با رأی دادن به این قانون اساسی مخالف هستمقضیـّه اشغال سفارت آمریكا غلط بود. من با تأئید این عمل ناروا مخالفت كردم زیرا سفارت هر كشور، سرزمین آن كشور به حساب می‌آید… ولو اینكه محل آن اجاره‌ای باشد، و این چیزی است كه در تمام طول تاریخ محترم بوده است…من با روح این قانون اساسی مخالف هستم ، هر چند اسمش را جمهوری اسلامی گذاشته‌اند ولی اسمی بی مسمّا است… اسم جمهوری اسلامی با واقعیـّتی كه ساخته و پرداخته‌اند هیچ مطابقت ندارد. در این قانون [اساسی] بسیار چیزها مبتذل هستند… این، قانونِ اساسی جمهوری اسلامی نیست بلكه قانون اساسی تئوكراسی است… من به این قانون [اساسی] اعتقاد ندارم، رأی نمی‌دهماین حكومت اول كاری كه می‌كند در قانون اساسی، شیر و خورشید را دور می‌اندازد. لااله الاالله  عبارت محترمی است، عبارت مقدّسی است ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیر و خورشید ترجیح نمی‌دهم و نخواهم داد… در بارۀ این موضوع [رفراندوم جمهوری اسلامی] برای اولین مرتبه در جلسۀ ماهیانۀ حزب [زحمتكشان] مخالفت خودم را بیان كردم و اجازه ندادم كه حزب ما آنرا تأئید كند…برای من مخالفت با این قانون اساسی، موضوع اعتقاد است و به این جهت، بهر صورت [با آن]، مخالف هستم…دارم می‌بینم كه این مردم – و شما هم همراهِ آنها- چهار اسبه به طرف یك دیكتاتوری فجیعی دارید می‌روید»(30).

آینده نگری و روشن بینیِ سیاسیِ دکترمظفّربقائی ازماهیّت انقلاب اسلامی و عواقب شوم آن  امروزه باید دشمنانِ دیرینِ وی را  متواضع و فروتن کند.

شخصیّت و عملکرد دکترمظفر بقائی  حکایت پایان ناپذیری است که فراوان دربارۀ آن نوشته اند و خواهند نوشت. بی تردید کارنامۀ سیاسی او نیز خالی از ضعف و اشتباه  نبوده است و بقول حافظ:

جائی که برقِ عصیان بر آدمِ صَفی(برگُزیده و پیشوا) زد

ما را چگونه زیبَد  دعوی بی گناهی؟

https://mirfetros.com

[email protected]

______________

زیرنویس ها:

1-زیرک زاده، پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی ،صص311-31۳

2- همان، ص313 .مقایسه کنیدبا نظر دکترمحمدعلی موحّد،خوابِ آشفتۀ نفت،ج2،صص859-860

3- نگاه كنید به: نشریۀ علم و زندگی،فروردین-اردیبهشت1332،صص100-105، علم و زندگی، شمارۀ 3، خردادماه 1332، صص203-206 و 291-295؛ روزنامۀ شاهد، شماره‌های 20 فروردین و 23-25 مرداد 1332

4-چه کسی منحرف شد؟…، ص412. مقایسه کنید به نظر فرج الله میزانی (جوانشیر)عضو کمیتۀ مرکزی حزب توده: تجربۀ بیست و هشت مرداد،ص35.

5- زیرک زاده ، پیشین، ص323.

6- بقائی،چه کسی منحرف شد؟…،پیشین،،ص282. مقایسه کنیدبا سخنان جمال امامی در کتاب  وقایع سی‎ام تیر،حسین مکی، ص 41.

7- مصدق، خاطرات و تألمات، ص 289؛ دکتر مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، ص 349.

8- امیرخسروی، صص 743 و708-709 و872 ، مقایسه کنید با روایت  نورالدین کیانوری،خاطرات،ص 264؛ محمدعلی عموئی ،عضوسازمان افسران حزب توده ، دُردِ زمانه ، صص72-73

9- سپهر ذبیح( سردبیرسابق نشریّۀ «باختر امروز») ، ایران در دوران مصدّق،ص207 ؛مقایسه کنید با روایت بابک امیر خسروی(ص709):« وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد، حتّی توده‌ای‌ها را نیز به حیرت انداخت».

10- چه کسی منحرف شد؟، پیشین ،ص300

11- نامه های خلیل ملکی،بامقدمۀ امیرپیشداد ومحمدعلی کاتوزیان،صص 126و ۵۰۸-۵۰۹

12- نگاه کنیدبه به:نامه های خلیل ملکی، ص69

13-نگاه كنید به متن نامه‌های بقائی به پدرش، آبادیان ،پیشین، صص54-55.

14-آبادیان،پیشین،صص514-515

15- آبادیان،پیشین،صص283-284

16-نگاه کنیدبه: رهبر، 3 آذر 1325 ؛نشریۀ مردم،شمارۀ62،اول تیرماه1342 ،مردم،شمارۀ 62،اول تیرماه1342،«حزب توده و روحانیّت مبارز»،دنیا،شمارۀ3، 1359، صص111-123

17-  مجموعه ای از مکتوبات،سخنرانی ها و پیام‌های آیت‎الله کاشانی ، گردآورنده: محمد دهنوی، ج4، تهران،1362، ص196

18- روزنامۀ اطلاعات،10مرداد1332

19-گفتگوی دکتربقائی با حبیب لاجوردی،دانشگاه هاروارد، نوار18، 19 ژوئن 1986، صص11-12

20-همان، نوار19 ،24 ژوئن 1986 ، ص1

21- نگاه کنیدبه روزنامۀ شاهد،شماره های 31مردادتا7مهرماه1332

22- نگاه کنیدبه روزنامۀ شاهد،2آبان ماه 1332

23- روزنامۀ شاهد،شمارۀ 30 آبان 1332.

24-نگاه کنیدبه گفتگوی دکتربقائی با حبیب لاجوردی،تاریخ شفاهی هاروار،نوار24،21 ژوئن1986،ص11

25- آبادیان،پیشین،ص267.مقایسه کنیدبا نظرخلیل ملکی دراین باره،نامه ها،صص116و152

26- آبادیان،پیشین،صص311-312

27-همان،ص13

28-همان،ص8

29-همان،ص11

30-آنكه گفت: نه! (وصیـّت‌نامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی)، آمریكا، 1984، صص17 ،24،  39 ، 41 ، 45 -47 و56 . چاپ‌های متعدّدی از این كتاب در ایران و خارج از كشور منتشر شده كه گاه آغشته به تغییر و تحریف است. نسخۀ مورد استفادۀ من، كتابی است كه دكتر مظفّر بقائی ـ شخصاً ـ آنرا به دكتر محمّد حسن سالمی اهداء كرده است.

 

مادر علیّه جعفر(طنز تاریخی)، بهمن زبردست

آگوست 14th, 2020

چگونه فلانی وزیر خارجۀ فرقۀ دموکرات نشد/ بخش نهم

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

***

* از حکومت خودمختار آذربایجان و فرقۀ دمکرات خاطره‌ای دارید؟

راستش در همان دورانی که مرتب به نشریات حزبی یا متمایل به چپ مطلب می‌دادم با آقای [سید جعفر] پیشه‌وری هم که مدیر روزنامۀ آژیر بود آشنا شدم. ایشان در آن زمان فرد خیلی آرام و ملایمی بودند و اصلاً نمی‌شد حدس زد که در آیندۀ نه‌چندان دوری چه اقداماتی خواهند کرد. خیلی دوست داشتند که از خاطرات سال‌های جوانی و دوران طولانی زندان‌شان برای من صحبت کنند و درواقع به خواهش من هم بود که بخشی از این خاطرات را به تدریج در روزنامه‌شان منتشر کردند.

ایشان که خیلی به من لطف داشتند، زمانی که قرار شد برای فراهم آوردن مقدمات تشکیل فرقه به تبریز بروند، یک روز من را دعوت کردند و گفتند، فلانی شنیده‌ام که از حزب توده استعفا داده‌ای و از نظر من این کارَت هم کاملاً درست بوده. این را دارم خصوصی به تو می‌گویم، با من صحبت‌هایی شده که مقدمات ایجاد نهضتی ملی را در آذربایجان فراهم کنم. به تو که جوان روشنفکر و بااستعدادی هستی هم دوستانه نصیحت می‌کنم که عمرت را در این محیط فاسد تهران تلف نکنی و همراه من به تبریز بیایی. حتی گفتند، از رفقا شنیده‌ام که در زمان اشتغال مرحوم پدرت در وزارت داخله زیاد به آنجا رفتی و با چم‌وخم کارها آشنایی، قول می‌دهم اگر دولتی تشکیل دادم تو را وزیر داخله کنم.

 

بازی تقدیر را می‌بینید؟! چند سال قبل رضاشاه می‌خواست من را به وزارت داخله برساند، حالا صد و هشتاد درجه عکسش، این پیشه‌وری بود که می‌خواست چنین کاری بکند. از شما چه پنهان، من هم جوان بودم و وسوسه شدم. خواهش کردم به من فرصتی بدهند که قدری بیشتر فکر کنم و بعد جواب بدهم.ایشان که معلوم بود از نپذیرفتن پیشنهاد وزارت توسط جوانی مثل من قدری آزرده شده، به طعنه گفتند، نکند تو هم مثل پدربزرگت می‌خواهی وزیر آبرسانی شوی؟! شما سلطنه‌ها و دوله‌های فئودال، همه ته دلتان مدافع این رژیم پوسیده هستید!

من عذرخواهی کردم و گفتم، گذشته از این‌که من یک کلمه هم ترکی بلد نیستم، بیشتر نگران این بودم که در این سن آیا تجربۀ لازم برای مقام وزارت را دارم یا نه، ضمناً می‌دانید من مجردم و با مادرم زندگی می‌کنم. قصدم این بود که ابتدا از مادر سوال کنم آیا همراهم به تبریز می‌آیند یا خیر. مرحوم پیشه‌وری که معلوم بود رفع کدورتشان شده، قدری خندیدند و گفتند: فلانی این حرف‌ها چیست؟ من به سن تو که بودم کمیسر یا همان وزیر جنگ جمهوری شوروی گیلان بودم و اگر این میرزا کوچک‌خان کاسه کوزه‌مان را به هم نریخته بود وزیر داخلۀ کل ایران می‌شدم. مادرت را هم فراموش کن. خودم یک دختر خوشگل همان جا برایت می‌گیرم و دامادت می‌کنم و می‌گویم خودش معلمت بشود و ترکی هم یادت بدهد. نشنیده‌ای می‌گویند:

شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست

به شرط آن‌که تو را پیشه‌ور کند داماد!

خلاصه خود دانی! فردا ساعت هفت صبح در خیابان سپه جلوی مسافرخانۀ شمال منتظر باش، من با بیوکِ[فتحعلی] ایپکچیان که بزرگ و جادار است می‌آیم آنجا و تو ویکی دیگر از رفقا را سوار می‌کنم. آمدی آمدی، نیامدی هم نیامدی!

آقای زبردست، آن شب با کلی فکر و خیال به خانه رفتم. مانده بودم به مادرم بگویم یا نه، چون می‌دانستم اگر بفهمد مانعم می‌شود، ولی ایشان که معلم من در سیاست بودند، وقتی دیدند یواشکی مشغول جمع کردن وسایلم هستم متوجه شدند و تا کل موضوع را از زیر زبانم بیرون نکشیدند دست برنداشتند. بعد هم شروع به گریه کردند که، آن توده‌بازی‌هایت بس نبود، حالا می‎خواهی بروی دیار غربت و زن غریبه بگیری! اگر زن می‌خواهی بگو خودم نوۀ آینه‌دارباشی مرحوم را که از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد و خودم چند بار در حمام همه جایش را به دقت ورانداز کردم برایت بگیرم. به خدا اگر پایت را از خانه بیرون بگذاری عاقت می‌کنم و خودم هم تریاک می‌خورم تا بمیرم و بی‌مادر شوی!

بعد هم از روی محکم‌کاری درِ خانه را قفل کردند و این طور شد که من از همراهی با آقای پیشه‌وری باز ماندم. گرچه ایشان زمانی که برای مذاکره با [احمد]قوام به تهران آمدند پیغام فرستادند که در باغ جوادیه که محل اقامتشان بود به دیدن‌شان بروم، قدری از خجالت بدقولی آن روز و قدری هم به خاطر این‌که با شیوۀ تجزیه‌طلبی‌ای که درپیش گرفته بودند موافق نبودم، به دیدن‌شان نرفتم و حتی در مهمانی حزب ایران هم که آن زمان موتلف حزب توده بود و به افتخار پیشه‌وری و هیأت همراهش مهمانی‌ مفصلی داده بود، و آقای دکتر [کریم] سنجابی که سوابق من و ایشان را می‌دانستند از من دعوت کردند بروم هم شرکت نکردم. واقعاً این را از سعادت و بخت و اقبال داشتن چنین مادر و معلمی می‌دانم که با آن حرف‌های به‌ظاهر ساده و عامیانه من را از افتادن در چنین دامی نجات دادند. به قول معروف آن‌چه منِ جوان در آینه می‌دیدم، ایشان در خشت خام می‌دیدند. خدا رحمتشان کند.

* خدا رحمتشان کند، ولی ببخشید، مگر مادر شما علوم سیاسی خوانده بودند که معلم شما در سیاست شدند؟

چیز عجیبی نیست. حتی مادر آقای دکتر مصدق هم به‌نوعی معلم ایشان در سیاست بودند و زمانی که از حملات مخالفان بسیار مایوس و دلشکسته شده بودند، به ایشان گفته بودند، خب سیاست همین است! اگر نمی‌خواستی به تو این‌طور حمله کنند وارد عرصۀ سیاست نمی‌شدی.کلاً سیاست همین است. حالا ببین همین خاطرات من که منتشر شود چه حمله‌هایی به من و شما بکنند! از الآن خودت را آماده کن آقاجان!

* حالا باز به خانم [ملک‌تاج فیروز] نجم ‌السلطنه می‌آید که معلم پسرشان در علم سیاست شده باشند، ولی به نظرم شما از روی محبت فرزندی، قدری در نقش مادرتان اغراق می‌کنید!

خیر، هیچ اغراقی نیست. برای نمونه آقای دکتر [ابراهیم] یزدی هم همواره از مادرشان به عنوان معلم‌شان در سیاست یاد، و جملات قصاری مانندِ قالی را به خوابش جارو کن، و مثل دیگ بزرگ قابلمه‌های کوچک را در دلت جا کن، یا اگر در کوچه چیزی پیدا کردی به صاحبش بده و هرگز در کوچه و خیابان خوراکی نخور را هم به عنوان شاهد مدعای‌شان ذکر می‌کردند! حالا باز حرف‌های مادر من که سیاسی‌تر است.

* به ازدواج‌تان اشاره کردید. اگر ممکن است در مورد همسر مرحوم‌تان و این‌که فرمودید مادرتان در حمام با ایشان آشنا شده بودند توضیح بدهید.

 عرض به حضور شما که در آن زمان‌ها که روابط اجتماعی مانند حال حاضر نبود، مادران سعی می‌کردند خودشان عروس مناسبی برای پسرانشان پیدا کنند. یکی از بهترین جاها برای این کار هم حمام‌های عمومی بود که چون اغلب مردم به دلیل نداشتن حمام‌سرخانه به آنجا می‌رفتند و ضمن استحمام هم می‌شد دخترخانم‌ها را به‌خوبی ورانداز کرد که عیب و ایراد ظاهری‌ای نداشته باشند، هم می‌شد با مادرشان صحبت کرد و با وضع خانوادگی‌شان آشنا شد، چون خان‌مها با تجهیزات کامل و حتی گاه خوردوخوراک به حمام می‌رفتند و ساعت‌ها آنجا می‌ماندند، و درواقع حمام‌های آن‌وقت مثل حمام‌های رُم باستان، محل مناسبی برای وقت‌گذرانی هم محسوب می‌شدند.در یکی از همین حمام رفتن‌ها مرحوم مادرم با همسر بعدی من، یعنی نوۀ میرزا جمال‌الدین خان آینه‌دارباشی بهمان‌الدولۀ مرحوم آشنا شده و به‌اصطلاح ایشان را پسندیده بودند. البته هر دو خانواده از پیش همدیگر را به‌خوبی می‌شناختند و ازقضا میرزا جمال‌الدین خان آینه‌دارباشی، رقیب و دشمن سرسخت پدربزرگ مرحومم و ازجمله مستبدین معروف بودند و در زمان خدمت پدربزرگم در دربار، هر وقت آن مرحوم را می‌دیدند به طعنه این شعر را می‌خواندند:

بعد از این روی من و آینۀ وصف جمال/ که در خلا خبر از حال آفتابه‌ام دادند!

مرحوم پدربزرگم هم که اهل شعر و ادب بودند در جواب می‌فرمودند:

آینه چون نقش تو بنمود کژ/ برشکن این آینۀ کژومژ!

بعدها هم که دیگر پدربزرگم از دربار بیرون آمده بودند، هربار به ایشان می‌رسیدند به طعنه می‌گفتند، بوی پلوی سفارت می‌آید! یا مثلاً پلوی سفارت را عشق است! درحالی‌که خودشان هم می‌دانستند این تهمت بیهوده‌ای است و مرحوم پدربزرگم علی‌رغم حضور فعال در ماجرای بست‌نشینی سفارت انگلیس، حتی یک بار هم حاضر لب به غذای آنجا نزدند و همیشه از نان و پنیر و یا گوشت‌کوبیده و غذای حاضری دیگری که نوکرشان برایشان می‌برد صرف می‌کردند یا سفارش می‌دادند از کبابی‌های بازار برای‌شان غذا ببرند.

خلاصه به قول معروف این دو نفر مدام به هم اره می‌دادند و تیشه می‌گرفتند و خبر نداشتند قسمت این شده که نوۀ یکی زن نوۀ دیگری شود و همین گوشه‌وکنایه‌ها هم بعدها در دعواهای زن‌وشوهری نوه‌های‌شان مرتب تکرار شود!

به نقل از:روزنامۀ سازندگی

 

ایران فرهنگی، وطنِ آنها که در وطن نیستند ،ماهرخ غلامحسین پور

آگوست 14th, 2020

نمی‌دانم چه کسی نخستین بار در دایره‌ی ادبیات و زبان از مفهوم «ایران فرهنگی» نوشت (و نقشِ اگر نگوییم نجات‌بخش بلکه مؤثرش برای اتصال نویسندگان مهاجر به زبان و کلمه، دست‌کم در طول دوران گذار از زبان مادری به زبان کشور میزبان) اما من این مفهوم را از احسان یارشاطر آموختم.

هر چند احسان یارشاطر  سال‌ها پیش ایران را ترک کرد اما تا واپسین دم عمرش در خدمت وطن بود. او از یک «وطن دوگانه» نوشت که از یک سو بیشه‌هایش «از چند قرن پیش رو به کاستی داشته» و درختانی که «نسل بسیاری از آنها را تبر زغال‌گران و اره‌ی تخته‌سازان برانداخته»، جایی که بارها «به سم اسبان مهاجمان ترک و تازی و تاتار کوفته و باز با تن ناتوان به پا خاسته» است، و از سوی دیگر وطن دومی که سال‌های سال تنها مأمن کسانی چون این مرد خستگی‌ناپذیر حوزه‌ی فرهنگ و ادب شد، همان جای «معنوی که در معرض آفات نیست و از گزند باد و باران و دستبرد ویرانگر حوادث در امان» است.

یارشاطر در کتاب گفت‌و‌گویش با ماندانا زندیان (لس آنجلس، شرکت کتاب، 2016) که یکی از مهم‌ترین منابع شناخت ما در مورد زندگی شخصی و باورهای اوست، می‌گوید اوایل فکر می‌کرده وطن آن جایی است که انسان در آن متولد شده ولی بعدها درک و دریافتش تغییر کرده است:

 «متوجه شدم که آن چه مرا به وطنم، ایران، علاقمند می‌کند بیشتر، اگر نه تماماً، همه‌ی آن چیزهایی است که در زبان فارسی اتفاق افتاده. شعر در درجه‌ی اول و بعد هم نثر خوب فارسی. وگرنه خاک و کوه و دریا و درخت و گل همه جای دنیا هست.»

او همه جا تأکید می‌کند که موطنش زبان فارسی است:

«انسان‌هایی چون من و دکتر خانلری بیش‌تر از آنکه به جغرافیا و طبیعت یک سرزمین دل ببندند به فرهنگ آن تعلق خاطر پیدا می‌کنند. در فرهنگ ما زبان، برجسته‌ترین عنصر است و کارهایی که در زبان فارسی انجام شده وصف اجزای دیگر فرهنگ ما از جمله تاریخ ما هم هست. ما باید ممنون نیاکانمان باشیم که میراثی برای ما گذاشته‌‌اند که ما می‌توانیم تا ابد به آن سرفراز باشیم. بسیاری کشورها حتی ممالک متمدنی چون بلژیک نیز چنین عنصر برجسته، درخشان و یگانه‌‌ای در فرهنگ خود ندارند امروزمن عمیقاً معتقدم که وطن واقعی من فرهنگ ایران است.»

برای من به عنوان داستان‌نویسی که به زبان فارسی می‌نویسد و از مرزهای جغرافیایی وطنش بیرون انداخته شده، ایده‌ی یارشاطر، مفرح ذات و نجات‌بخش است. بدین معنا که هیچ کس قدرت و اراده آن را ندارد که مرا از زبان فارسی بیرون بیندازد و من در فارسی خانه می‌سازم. اما آیا اساساً نیازی به این مفهوم هست؟ آیا توفان جهانی‌شدن ادبیات را به مخاطره نمی‌اندازد؟

هنر، ادبیات و هویت

فرهنگ ملی خواستار حفظ و بازیابی هویت است و در مواجهه با توفان جهانی‌شدن و یکسان‌سازی ایستادگی می‌کند.
توفان جهانی شدن به مدد انقلاب دیجیتال و عرضه‌ی بی‌توقف و گسترده‌ی اطلاعات، قادر است جهان کوچک ما را درگیر بحران هویت و سردرگمی کند اما آیا می‌تواند ادبیات را هم به مخاطره بیندازد؟

نازنین شیبان، دانشجوی  کارشناسی ارشد علوم اجتماعی با گرایش مطالعات فرهنگی که موضوع پایان نامه‌‌اش «نقش شبکه‌های اجتماعی بر ادبیات داستانی» است، می‌گوید به باور او پاسخ این پرسش هم آری و هم خیر است:
«انقلاب دیجیتال و تبدیل شدن جهان به دهکده‌ای کوچک از یک سو برای ادبیات سودآور و مایه‌ی روشنگری و تبادل روش‌ها و ایده‌هاست. چنانکه صد سال پیش از این ما به ندرت داستانی از آن سوی مرزها خوانده بودیم که به کارمان بیاید اما به مدد شبکه‌های اجتماعی این روزها می‌توانیم در مورد ادبیات جهان به روز باشیم. از دیگر سو، هویت جهانی و فراملی می‌تواند هویت، فرهنگ و حتی زبان و ادبیات ملی را که همان نقطه‌ی تمایز جوامع انسانی و دلیل تکثر و تنوع‌اند را نشانه برود.»

او به بی‌عملی دولت‌هایی که بیش از دل‌نگرانی بابت هنر، ادبیات، و علم، در پی ترویج ایدئولوژی و دین اند اشاره می‌کند و عملکرد آنها را در این امر بی‌تأثیر نمی‌داند:

«در این شرایط است که هنر به معنای عام و ادبیات به معنای خاصش قابلیت آن را دارد که مصونیتی برای هویت در معرض خطر ایجاد کند و از پاره‌پاره شدگی عناصر فرهنگی در طول زمان جلوگیری کند. تقویت مفهوم ایران فرهنگی به واسطه‌ی ادبیات مشترک نقش مؤثری در مقابله با این تهاجم دارد.»

میراث مشترک ادبیات و هنر

اما «آسیه امینی» با این نظر موافق نیست. با این شاعر و نویسنده‌ی ساکن سوئد در مورد مفهوم «ایران فرهنگی» و ارتباطش با دنیای نویسنده یا شاعر مهاجر سخن می‌گویم. اینکه توسل به مفهوم ایران فرهنگی تا چه حد می‌تواند نویسنده را از نوستالژی هجرت برهاند. او می‌گوید به زبان و ادبیات فارسی تعلق خاطر دارد اما به مفهوم «ایران فرهنگی» به دیده‌ی تردید می‌نگرد:

«باید بگویم وقتی یک مفهوم را بر اساس پیش‌فرضی همچون مرزهای جغرافیایی تعریف می‌کنیم دو مسئله را باید در نظر بگیریم؛ نخست مرزی که با سیاست متمایز و تعریف شده و ممکن است صرفاً منافع و منابع سیاسی و اقتصادی را نمایندگی کند و دیگری زمینه‌های مشترک اجتماعی و فرهنگی در یک محدوده‌ی جفراقیایی است که لزوماً ممکن است به مرز سیاسی هم محدود نشود. از این منظر من می‌توانم از تعلقم به زبان و ادبیات فارسی سخن بگویم اما به مفهومی به نام « ایران فرهنگی» با تردید نگاه می‌کنم چون مفهومش برایم روشن نیست و اگر دنبال یک مفهوم‌سازی جدید با تکیه بر ملیت و ملیت‌گرایی هستیم، آن را نه ضروری می‌دانم نه مفید.»

این شاعر می‌گوید اگر کارش به مهاجرت نمی‌کشید شاید نگاه متفاوت‌تری به موضوع داشت:

«مهاجرت چشمم را به دنیای واقعی‌تری باز کرد. دنیایی که چنان متنوع و مرکب است که از صافی رد کردن فرهنگ عملاً ناممکن شده و اصرار بر آن، ما را از نظر فرهنگی فلج می‌کند. و البته این سخن من منافاتی با تعلق خاطرم به ادبیات فارسی که بخش عمده‌ای از هویتم را وابسته به آن می‌دانم، ندارد. در عین حال، بر این باورم که فرهنگ  مفهومی سیال است و قابلیت انعطاف بسیار دارد و در مرزهای سیاسی و ملی محصور نمی‌ماند. از این نگاه، فرهنگ پل است نه دیوار. به‌ویژه در دنیای امروزی که تکنولوژی سبب شده مراودات فرهنگی، اجتماعی و حتی اقتصادی ما بسیار سریع‌تر از گذشته بر همدیگر اثر بگذارند دیگر معنای این قبیل وابستگی‌های متصلب تغییر یافته است.»

او در ادامه به تاریخ مشترک بین ایران، افغانستان و تاجیکستان اشاره می‌کند و اینکه تا همین یکی دو سده‌ی قبل هیچ کدام از این کشورها و مرزها به معنای امروزی وجود نداشتند:

«ما همه مردم یک منطقه بودیم. با خرده‌فرهنگ‌ها و سنت‌ها و آیین‌های شبیه و گاهی متفاوت. کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که نوروز مال اوست؟ ما حتی در مورد میراث فرهنگی مولانا به یک کشور خاص نمی‌توانیم انحصارگرانه رفتار کنیم. چون این میراث مشترک همه‌ی مردم آن منطقه است.»

به نظر او، توسل به مفهوم ایران فرهنگی به علت ترس و واهمه از فراموش شدن یا نابود شدن زیر چتر سیاست است:

«می‌خواهیم بین خودمان و ایران سیاسی تفاوت قائل شویم و گمان می‌کنیم که با این نام‌گذاری دنیا هم این تمایز را می‌پذیرد. اما آیا واقعاً با این تمایز می‌شود فرهنگ را نجات داد؟ شک دارم! به گمانم به جای آن باید به تولید هنر فکر کنیم. با ادبیات و هنر به جنگ این تسلط مرعوب‌کننده‌ی سیاسی برویم. ادبیات و هنری که مرز نمی‌شناسد. حتی از محدودیت‌های زبان می‌تواند عبور کند. راه ما این است، نه اینکه با ابزار خود سیاست، فرهنگ را حفظ کنیم.» 

هجرت از وطن، نه زبان

از ادبیات مهاجرت یا نویسنده در غربت که حرف می‌زنیم اغلب اولین نامی که به ذهن‌مان می‌رسد غلامحسین ساعدی است. نمایشنامه‌نویسی که به قول محمود دولت آبادی در غربت «دق مرگ» شد. او که در زمان حضورش در ایران از پرکارترین نویسندگان ایرانی محسوب می‌شد و آثار درخشانی خلق کرده بود، بعد از هجرتش به جز چند نمایشنامه از جمله «اتللو در سرزمین عجایب» و «پردهدران آینهافروز» که در فرانسه نوشت، بقیه‌ی روزگار کوتاه غربتش در سکوت و بی‌تابی گذشت.

ساعدی بعدها به دوستانش گفت از همان بدو ورود به فرودگاه اورلی در حوالی  پاریس  از مهاجرت پشیمان شد و میل به بازگشت داشت. او در نوشته‌ای با عنوان «دگردیسی رهایی آواره‌ها» شرح مبسوطی می‌دهد در مورد تفاوت آوارگی با هجرتی خودخواسته و در این شرح نفس جانسوزش می‌نویسد:

«آواره مدت‌ها به هویت گذشته‌ی خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطره‌ی یاران و دوستان، به هم‌رزمان و هم‌سنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضرب‌المثل عامیانه را چاشنی صحبت‌ها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغییر شکل می‌دهد، نه مثل غنچه‌ای که باز شود؛ چون گل چیده‌شده‌ای که دارد افسرده می‌شود، می‌پلاسد، می‌میرد. عدم تحمل، زودرنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریه‌ی آمیخته به خنده، ولخرجی همراه‌ با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچه‌های خلوت گریستن و دورافتاده‌ها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناه ‌بردن به خویشتن خویش که آخر سر منجر می‌شود به نفرت آواره از آواره، یادشان می‌رود که هر دو زاده‌ی کاشانهٔ خویش‌اند.»

ساعدی هرگز عزم نوشتن به زبان فرانسه نکرد و بعد از هجرت ناخواسته هم از زبان فارسی هجرت نکرد، گرچه هرگز ساعدی پیش از هجرت هم نشد.

به کتاب «نوشتن به وقت وطن» از نیلوفر دُهنی (لندن، اچ اند اس، 1394) که مجموعه‌ی کاملی از مصاحبه‌های این محقق و روزنامه‌نگار با نویسندگان در غربت است مراجعه می‌کنم با فهرست بلندبالای نویسندگانی که در تبعید خودخواسته یا ناخواسته نیز دست از نوشتن نکشیده‌اند. او در گوشه‌‌ای از این کتاب و آنجا که در مورد فریدون تنکابنی، نویسنده‌ی مهاجر ساکن آلمان، می‌نویسد به بخشی از دغدغه‌های یک نویسنده‌ی تبعیدی اشاره می‌کند. آنجا که تنکابنی گفته داستان‌هایش را به فرزندانش تقدیم کرده «به بی‌تا و ترگل و پریسا و کیوان. به این امید که شاید بی‌تا قصه‌ها را به انگلیسی برگرداند و ترگل بتواند بخواند. یا پریسا به آلمانی برگرداند و کیوان هم بخواند.»

دُهنی می‌پرسد آیا این مشکل اغلب مهاجران نیست که فرزندانشان نمی‌توانند به زبان سرزمین مادری خود بخوانند و بنویسند؟ اینکه شاید روزگار این نسل از مهاجران که بگذرد دیگر نویسنده ایرانی‌تباری نباشد که به فارسی بنویسد؟
این دوگانگی بین نویسنده‌ی مهاجر با فرزندش ناگزیر است همان طور که مواجهه و درک دنیای نسل تازه نیز ناگزیر است با اینکه به هر حال مواجهه با نسلی که درک محدودتری از مفاهیم ایران فرهنگی یا زبان فارسی دارد و- چه بسا که مطلقاً ندارد- شرایط را برای نویسنده و محیط پیرامونی‌‌اش دشوار می‌کند. نسلی عاری از خاطره و نوستالژی.
شاید همه این دل‌نگرانی‌هاست که کسانی همچون یارشاطر را برمی‌انگیزد که از «ایران فرهنگی» بنویسند («وطن دوگانه‌ی ما»، ایرانشناسی، پاییز ۷۴) یعنی جایی که نویسنده‌ی آواره میل به فرهنگ ملی و زبان مادری را در آن  می‌یابد. مهم‌ترین ابزار اتصال این جهانی‌‌اش کلمه و ظرفیت‌های زبانی است. هم او که با هزارتوی زبان کشور میزبان بیگانه است، در شرایط موقت بین ماندن و برگشتن قرار دارد. ریشه گرفتنش در فرهنگ تازه به سادگی مردم عادی نیست و موقعیت، توان یا اراده‌ی بازگشتنی هم در کار نیست.

«رضا قاسمی» از آنهاست که در سال ۱۳۶۵ با سخت‌ترشدن اوضاع سیاسی و اجتماعی، ایران را به قصد فرانسه ترک کرد اما بعد از هجرت هم نویسنده‌ی پرکاری باقی ماند. «همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها»، «چاه بابل»، و «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از جمله آثار منتشر شده‌ی او در بیرون مرزهای ایران اند. او از سال‌های نخستی می‌گوید که با گیجی و ابهام نویسندگان تبعیدی همراه بود:

«آنها هنوز زیر پایشان سفت نشده بود و نمی‌دانستند کجا هستند. بیشتر به گذشته فکر می‌کردند و آنچه می‌نوشتند مربوط به همان زمان بود و حالتی نوستالژیک داشت و متأسفانه با مقدار زیادی آه و ناله و شعار آمیخته بود. دهه‌ی بعد اما دیگر از گیجی‌ها و سردرگمی‌ها خبری نبود. زیر پاها سفت شده بود و آرامشی را با خود به همراه داشت که امکان فکر کردن به موقعیت جدید را به هنرمند می‌داد.»

و شاید همان گیجی و سردرگمی که رضا قاسمی در این اظهاراتش خطاب به «دویچه وله» به آن اشاره کرده، ریشه در شرایط پیچیده سیاسی آن سال‌ها دارد. دهه‌ی شصت دوران بسیار دشواری برای ادبیات ایران و روشنفکرانش بود. دوران بگیر و ببندها، اعدام‌ها و تبعید. بعد از این دهه بود که  ژانر تازه‌ای در ادبیات مهاجرت به وجود آمد: «زندان‌نگاری»‌های کسانی که در جریان حوادث سیاسی به زندان افتاده و تجربه‌ی تلخ آن سال‌ها  بعد از هجرت با آنها مانده بود.

محصول این دوره کتاب‌هایی است همچون «خرچنگ‌ها بر ساحل» نوشته‌ی شریفه بنی هاشمی، «مبارزات زنان در ایران» نوشته‌ی نسرین پرواز، «فراموشم نکن» از عفت ماهباز، «یادنگاره‌های زندان» از سودابه اردوان،  «خاطرات زندان» ایرج مصداقی، «کلاغ و گل سرخ» مهدی اصلانی، «حقیقت ساده» از منیره برادران، «مصلوب» از کتایون آذرلی، و «هنوز قصه بر یاد است» از حسن درویش، «قبیله آتش در گرگ» اثر فریدون گیلانی و «یاداشت‌های روزانه زندان» از محسن فاضل و بسیاری دیگر که ذکر نام همه‌ی آنها از حوصله‌ی این مطلب خارج است.

زیستن در زبان فارسی

از جمله نویسندگان زن ایرانی خارج از کشور می‌توان به گلی ترقی، پرتو نوری علا، فهیمه فرسایی، مرضیه ستوده، نهال تجدد، منیرو روانی پور، شهرنوش پارسی پور، مهشید امیر شاهی، روح‌انگیز شریفیان، مهرنوش مزارعی، و سودابه اشرفی اشاره کرد. کسانی همچون آذر نفیسی، مرجانه ساتراپی یا فیروزه جزایری دوما  آثار مهم و پرفروشی به زبان دیگری جز فارسی  خلق کرده‌اند.

«گلی ترقی» یکی از مشهورترین‌هاست. او قریب به چهل سال است که از ایران خارج شده اما همواره بر حفظ ارتباطش با زبان فارسی تاکید کرده و می‌گوید سختی غربت برایش مربوط می‌شده به دوری از زبان فارسی و دوری از ایران. او در بهمن ۱۳۹۳ در گفت گو با خبرگزاری مهر می‌گوید برای نوشتن به ایران نیاز دارد:

«من به ایران نیاز دارم، به تهران، برای نوشتن. برای اینکه پاریس که هستم یک فاصله‎ای هست، اگر چیزی را هم نگاه می‎کنم یک عکس تار می‎شود. درونم منعکس نمی‎شود. فاصله دارم. سی و چهار سال است که من پاریس زندگی می‎کنم، با پاریس و زندگی پاریس و هر چیزی که آنجا هست، فاصله دارم. من در پاریس زندگی می‎کنم و چیزها را انتخاب می‎کنم، اما چیزها در درون من نیستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دل و شکمم نیست، هر چند خوب حرف می‎زنم. بعد از سی سال یاد گرفته‎ام. ولی وقتی می‎خواهم حرف بزنم آدم‎ها با من فاصله دارند. من خارج از زبان فرانسه هستم. نگاه می‎کنم و انتخاب می‎کنم درست مثل اینکه در یک سوپر مارکتم، بهترین اشیاء، بهترین مواد و بهترین چیزها را برمی‎دارم و می‌‎گذارم کنار هم، آن جاهایی را هم که مثلاً برایم خیلی است، برنمی‎دارم. ولی زبان فارسی یک چیز دیگر است برای من.»

گلی ترقی همواره در دایره‌ی مرزهای ایران فرهنگی زیست کرده و هر آنچه می‌نویسد یا درباره‌ی ایران است یا به نوعی رنگ و بوی ایرانی دارد. رمان «بازگشت» به عنوان آخرین کتاب منتشر شده از گلی ترقی باز هم به تضاد درونی ناشی از مهاجرت می‌پردازد. هجرتی که «ماه سیما» شخصیت اصلی داستان را به لحاظ درونی آواره کرده است. زنی که نه به گذشته تعلق دارد نه به فردای پیش رو و نه به خانواده‌ای که هر تکه‌‌اش یک سوی جهان خاکی است و به طور عملی وجود ندارد. درگیری درونی زنی که بین دو کشور و دو زمان سرگردان مانده است. ترقی در مصاحبه‌‌ای با رادیو فرانسه می‌گوید قریب به سی و سه سال است که از ایران خارج شده اما نمی‌تواند اسمش را تبعید بگذارد چون هر سال هر جور شده خودش را می‌رساند به ایران و کتاب‌هایش را چاپ می‌کند. حتی وقتی هم که چاپ کتاب‌هایش قدغن شده باز هم نمی‌تواند نرود.

مرضیه ستوده نویسنده و مترجم ایرانی دیگری است که ساکن کاناداست. در گفت‌و‌گویی که با او داشتم معتقد بود که ادبیات، مفهومی فراتر از ملیت، هویت و مهاجرت است و به شرایط اشراف دارد:

«با همه‌ی اینها اما تجربه نشان داده است که نویسنده‌ی مهاجر از طریق زبان، بار هجرت را سبک می‌کند مثل جمله‌ی معروف جویس که گفت: من هرگز از دابلین نرفته‌ام. و یا باشویک سینگر با این که به انگلیسی مسلط بود آثارش را به ییدیش نوشت. استثنا هم وجود دارد مثل ناباکوف. تجربه‌ی شخصی من این بود که بعد از مهاجرت، فارسی‌ام بهتر شد و غرقه شدن در ادبیات کلاسیک و بعدتر که نیما و فروغ و شاملو، جای اعضای خانواده را گرفتند.»

روح‌انگیز شریفیان نویسنده‌ی مهاجر دیگری است. او در سال ۱۳۴۲ به اتریش هجرت کرد. نخستین رمانش به نام «چه کسی باور می‌کند، رستم» در سال ۱۳۸۲ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی گلشیری شد و در همه‌ی این سال‌ها به فارسی نوشت و آن طور که خودش می‌گوید حسرت کسانی را خورد که «به انگلیسی می‌نویسند، خواننده‌های بسیاری دارند و از سایه‌ی سنگین سانسور و خودسانسوری چیزی نمی‌دانند.»

شریفیان درگیر نوستالژی و تقابل است. از نخستین اثرش که شرح کشمکش درونی یک زن مهاجر با دنیایی است که دیگر با آن احساس الفت نمی‌کند با حسرتی آکنده از اندوه نسبت به آنچه در گذشته به او احساس امنیت و شادمانی می‌داده و شاید این حسرت، تمثیلی از وطن باشد.

آخرین اثر او یعنی «سال‌های شکسته» باز هم درگیر گرهی به نام مهاجرت است. روایت سه دوره از زندگی زنی به نام آیینه از پدری ایرانی و مادری بریتانیایی. آیینه در سن شانزده سالگی به علت طلاق مادرش به انگلستان هجرت می‌کند و آنچه پس از آن در زندگی او روی می‌دهد بر پایه‌ی تقابل دو قطب همیشگی زندگی یک آواره است؛ دو قطب وطن و تبعید. آنچه مانند دو قطب آهن‌ربا دائما در حال نفی همدیگرند.

جغرافیای فرهنگی وطن و رؤیای فرنگ

تینوش نظم‌جو، نویسنده و ناشر ایرانی ساکن فرانسه به مدد تأسیس و مدیریت نشر «ناکجا» در پاریس همواره در تماس با نویسندگان مهاجر ایرانی و دغدغه‌هایشان بوده است. او می‌گوید به تجربه دریافته که نویسنده‌ی مهاجر از همان نخستین لحظه‌‌ای که در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به زبان فارسی می‌نویسد، با دو پا و دو دست و کل وجودش درگیر مفهوم وطن، نوستالژی، تضاد، تقابل و زبان است:

«آیا من و شما که در پاریس، لندن، آمریکا یا هر جای این جهان زیست می‌کنیم لزوماً هر روز صبح در همان پاریس، لندن یا کالیفرنیا بیدار می‌شویم؟ من واقعاً فکر نمی‌کنم هر روز صبح الزاماً در قلب پاریس بیدار می‌شوم. به همین دلیل هم این روزها مهاجرت محدود به بحث تغییر مکان جغرافیایی نیست، خصوصاً آن گروهی که به کار نوشتن مشغول اند و به اندیشه مرتبط اند، همین که بعد از مهاجرت هم درگیر همان زبان اند و به همان زبان می‌نویسند حتی اگر سوژه‌شان هم ایران نباشد – که اکثراً هم هست- باز هم از همه نظر هنوز در آن محدوده‌ی جغرافیای فرهنگی که همان ایران فرهنگی است که شما می‌گویید، زیست می‌کنند. قصدم ارزشگذاری اخلاقی نیست و الزاماً نمی‌گویم این اتفاق خوب است یا بد است. همین اندازه می‌دانم که حتی اگر خود نویسنده هم بخواهد باز هم نمی‌تواند به تمامی از این نوستالژی رها شود.»

با وجود این، کم نبوده‌‌اند نویسندگانی که اساساً ادبیات مهاجرت را به رسمیت نمی‌شناسند. اسماعیل فصیح در روزگار جوانی هجرت کرد و بخشی از زندگی‌‌اش یعنی همسرش آنابل کمبل را در بیمارستانی در شهر سانفراسیسکو سر زای کودکش جا گذاشت. اما این غربت‌نشینی منجر به نگاه مهربان فصیح به ادبیات مهاجران نشد. فصیح در رمان «ثریا در اغما» همه‌ی مهاجران در تبعید را به یک گناه مشترک که همان نفس «هجرت» بود، لایق نواختن می‌دانست. از فحوای کلامش چنین برمی آید که گویی مهاجران غم وطن ندارند. شاید دلیل این قضاوت به روزهای سخت جنگ ایران و عراق برمی گشت چون ثریا در اغما در سال ۱۳۶۱ و در بحبوبه‌ی جنگ و درگیری گروه‌های سیاسی داخلی و بگیر و ببندها نوشته شد.

 فصیح «آنها» را «یک مشت فرصت‌طلب» می‌دانست که به جای غم وطن، در شهر رؤیایی پاریس در حال خوشگذرانی اند. آدم‌هایی به بی‌عملی «ثریا» که در کما و زندگی نباتی فرو رفته و با تغذیه از فرهنگ کشور میزبان به سختی نفسی می‌کشند. جلال آریان به پاریس می‌رود تا از دختر خواهرش ثریا که در سراسر رمان به کما فرو رفته مراقبت کند و در طول رمان با شخصیت‌های متفاوتی مواجه می‌شویم.

فصیح با طرح دو موقعیت متضاد این صحنه را ترسیم می‌کند. از یک سو جاده‌ی پتروشیمی آبادان که «زیر انبوه دود و نخل سوخته به خواب ابدی مرگ رفته و پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوخته‌‌اش دود بلند است. جاده‌ی پتروشیمی و خیابان‌های پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفته‌اند. خانه‌ها تقریباً تماماً متروکه اند. اغلب با اثاث و دزد‌ها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقف‌ها اینجا و آنجا خمپاره و توپ خورده. چمن‌ها بلند و خشکیده، درخت‌ها شکسته، اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته، کسی نبوده، که زحمت بلند کردن آن را به خود بدهد. حتی سگ‌ها و گربه‌ها رفته‌‌اند» و از سوی دیگر شرح روزگار «نادر پارسی پور» به عنوان نماد نویسنده‌ی تبعیدی بی‌غمی که دور از وطن جنگ‌زده در کافه‌ی مجلل مانکسیون کنیاک می‌نوشد و «با افکار پوسیده منحط و بی‌ارزشش به ارگاسم» می‌رسد.

اسماعیل فصیح در جایی تأکید می‌کند: «آدم باید در ایران باشد و بنویسد، نه این که توی کافه‌های پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینید و شعر و آه و ناله از رادیوی امریکا و بی‌بی‌سی بشنود.» همان امری که آیدین آغداشلو، نقاش و نویسنده‌ی ایرانی هم به آن اشاره کرده، که «کوچ‌کرده‌ها خیال می‌کنند که جغرافیا جایگزین تاریخ می‌شود و با تغییر سرزمین، مجال دسترسی به آن معنا و مفهوم مخفی و دور از دسترس مانده‌ی درون فراهم خواهد شد.»

هوشنگ گلشیری هم نگاه مهربانانه‌‌ای به ادبیات آوارگان در تبعید نداشت. او داستان‌های مهاجرت را «چس ناله‌های» نویسندگان مهاجری می‌دانست که غالباً در خلأ می‌گذرد و بنا به آنچه در لابلای سطور رمان «آینه‌های دردار» می خوانیم که عملاً سفرنامه‌ی او به غرب است، این تقابل دیده می‌شود. «ابراهیم» نویسنده‌ای است که به دعوت ایرانیان ساکن پاریس به آنجا رفته تا قصه‌هایش را بخواند و از سر اتفاق با عشق روزهای نوجوانی‌‌اش «صنم بانو» مواجه می‌شود و وسوسه‌ی صنم بانو را به‌رغم همه‌ی مهری که به او دارد، برای آنکه همان جا در پاریس بماند تا جهانی شود را رد می‌کند. ابراهیم ترجیح می‌دهد به نزد همسر این‌جهانی و واقعی‌ترش «مینا» برگردد. شاید صنم تمثیل دنیای خارج از مرزهای جغرافیایی است که به‌رغم  زیباتر بودنش، از آنِ ابراهیم و در محدوده‌ی زبانی او نیست.

او با همه‌ی بی‌مهری‌‌اش به ادبیات مهاجرت اما به مفهوم ایران فرهنگی که زیر سایه‌ی زبان قوام گرفته تلویحاً باورمند است.. «من کجایی ام؟» و پاسخش به این پرسش ربطی به جغرافیا ندارد. مرتبط با زبان است. این زبان است که به او اجازه می‌دهد تا باشد.

نویسندگان افغانستان در وطن فرهنگی

سال‌های طولانی جنگ در افغانستان باعث هجرت نویسندگان بسیاری شد. گروهی همچون محمدحسین محمدی، سید ضیاء قاسمی، سید رضا محمدی، سید الیاس علوی و بسیاری دیگر به ایران آمدند. تعدادی از آنها در ایران دوام نیاوردند و رفتند و دسته‌ی دوم همچون عتیق رحیمی، عارف فرمان و عزیزالله نهفته از همان آغاز راهی غرب شدند. آنها که در محدوده‌ی ایران فرهنگی ماندند با اینکه مشکل زبان و ناهمگونی فرهنگی کمتری داشتند اما بستر  کاری  متناسب با روحیه‌ی فرهنگی‌شان  فراهم نشد و ناچار شدند به کارهایی همچون خیاطی یا کارگری بپردازند. بن‌بستی که نویسندگان ایرانی در اروپا یا آمریکا هم – دست‌کم در سال‌های نخستین مهاجرت- برای امرار معاش و غم نان درگیرش بودند. چنانکه «عباس معروفی» در نامه‌‌اش به «گونترگراس»، نویسنده‌ی آلمانی که پیش از این او را دعوت به پناهندگی به آلمان کرده بود می‌نویسد: «ما درخت ایم و اینجا می‌خواهند ما را به جای کود پای درختان بریزند.» او از این نویسنده می‌پرسد چرا کشورش آلمان سعی می‌کند او را از یک نویسنده به یک راننده‌ی تاکسی یا پیتزافروش تبدیل کند؟

اما این کاری است که ایران هم بر سر جوانی مثل محمدحسین محمدی آورد. محمدی به عنوان یک نویسنده‌ی مهاجر در ایران رنج بسیار برد و ناچار شد برای امورات روزمره به کار در خیاطخانه روی بیاورد. در گفت‌و‌گویی از او با عنوان «خانه به دوشی نویسنده افغان» در حالی که تأکید کرده «وطنش فارسی است» اما به آسانی می‌توان اثرات تلخ مهاجرت را بر پیکره‌ی روح و روان نویسنده دید. او زاده‌ی شهر مزارشریف است و نخستین مجموعه‌ی داستانش به نام «انجیرهای سرخ مزار» در سال ۱۳۸۳ برنده‌ی معتبرترین جایزه‌ی ادبی آن روزهای ایران، یعنی جایزه‌ی گلشیری، شد. این نویسنده بعدها از ایران هجرت کرد و این روزها در کشور سوئد باز هم به فارسی می‌نویسد.

«محمد سرور رجایی» دیگر شاعر و روزنامه‌نگار افغانستانی ساکن ایران است. او هم در گفت‌و‌گوی دیگری با عنوان «رنج بی‌وطنی در وطن فرهنگی» می‌گوید در تمام این سال‌ها با وجود همه‌ی مرارت‌های معیشتی، نه خودش را یک پناهنده حس کرده نه یک مهاجر. چون همواره ایران را وطن فرهنگی‌‌اش می‌داند. او می‌گوید مردم افغانستان و ایران دارای دین، باور و زبان مشترک هستند و همان نیازی را دارند که مخاطبان ایرانی دارند. کودک و نوجوان افغانستانی همان نیاز فرهنگی را دارد که کودک ایرانی دارد. تفاوتی بین نیاز فرهنگی ایران و افغانستان نیست چون ما یک ملت هستیم.
با وجود این، نمی‌توان مدعی شد که نویسندگان افغانستانی در ایران با وجود بستر مشترک فرهنگی و هم‌زبانی، به درد تنهایی، گرسنگی، بیکاری و نوستالژی یا غم سنگین غربت مبتلا نبوده‌‌اند. با نگاهی به آثار منتشر شده در طول چند سال اخیر می‌بینیم که آنها حتی بیش از نویسندگان ایرانی مهاجر، درگیر تنهایی، نوستالژی و مضامین بومی و وطنی بوده‌اند.

شعر در بیرون مرزها مهجورتر از داستان است

سید مهدی موسوی شاعر است. می‌گوید مفهوم «ایران فرهنگی» برای نجات شاعر در‌غربت‌مانده کافی نیست:

«مسئله‌ی ادبیات و خصوصا شعر بسیار وابسته به زبان است. وقتی شاعر به زبان دوم تسلط نداشته باشد نمی‌تواند اثر قابل توجهی خلق کند. در عین حال از آثار دیگران هم نمی‌تواند به خاطر همان ظرایف زبانی لذت ببرد، چون در جریان ترجمه، خصوصاً ترجمه‌ی شعر بخش زیادی از مفهوم از بین می‌رود. اگر هم بخواهد خودش به زبان دوم تبحر پیدا کند به شکلی که بتواند لذت بلاواسطه‌ی آن را تجربه کند، چیزی بین ده تا پانزده سال زمان می‌برد.»

به گفته‌ی موسوی برای خلق اثر ادبی به زبان کشور میزبان، نیازمند زیست در زبان دوم هستیم: «طبیعتاً وقتی تو ده تا پانزده سال نتوانی اثری خلق کنی یا آثاری که خلق می‌کنی به زبان مادری باشد و آن اثر در کشور محل سکونت تو مخاطب نداشته باشد آنوقت است که مفهوم زیبای ایران فرهنگی کاربرد زیادی ندارد.» از او در مورد ارتباط با مخاطب فارسی‌زبان در کشور میزبان می‌پرسم. می‌گوید مگر در یک کشور بیگانه چند نفر را می‌توان شناخت که به ادبیات علاقه‌مند باشند؟ «فرض کنید یک عده به ادبیات علاقه‌مند باشند، چند نفرشان به شعر گرایش دارند؟ گیرم که یک عده هم به شعر علاقه مند باشند چند نفرشان به فضای کار من گرایش دارند؟ به نظرم بهره‌گیری از فرهنگ ملی در هنرهایی مثل موسیقی، تئاتر و سینما که از جنس تصویر و صدا هستند کاربرد به مراتب قوی‌تری دارد اما در حوزه‌ی ادبیات و شعر مثلاً در شیوه‌ی کار من که بر عناصری چون زبان‌گرایی و ویژگی‌های بومی تأکید می‌کند چندان به کار نمی‌آید.»

در انتها، چه بخواهیم و چه نخواهیم «ادبیات مهاجرت» وجود دارد. این ادبیاتی است که شاعر و نویسنده وطن خود را با خود به هر کجا که رفته می‌برد و مهم‌ترین ویژگی‌اش رهایی از خودسانسوری است. اما نویسنده‌ی مهاجر درگیر نوستالژی و تنهایی است. او به فضایی که به یک باره در آن افتاده تعلق ندارد. احساس ناهمگونی می‌کند و تا بیاید زبان کشور میزبان را بیاموزد بخش‌هایی از خود را گم کرده است.

منبع: دفترهای آسو

شاهِ«مُرغدِل»؟ یا «پرومته در زنجیر»؟،علی میرفطروس

آگوست 6th, 2020

بخشی از یک نقد 

…به شیوۀ دکتر عبّاس میلانی اگر مقایسۀ شخصیّت های تاریخی  کاری درست و روا باشد ، آیا شخصیّتِ شاه را نمی توان با «پرومته در زنجیر» مقایسه کرد؟

نمایشنامۀ «پرومته در زنجیر»،اثر جاویدانِ آشیل،نخستین بار توسط زنده یاد شاهرخ مسکوب به فارسیِ فاخر ترجمه و منتشر شد(انتشارات اندیشه، تهران، سال۱۳۴۲).

  پرومته ازخدایان یونان بود که در برابرِ خدای خدایان-زئوس-سرکشی کرد و آتش (نمادِ روشنائی وُ دانایی)را از چنگِ وی ربود و نثارِانسان نمود.عصیان وُ استقلال طلبیِ پرومته موجب خشمِ زئوس وخدایان دیگر شد و لذا،به همین «جُرم»، پرومته را در عقوبتی جانکاه -برفرازِ کوهستانی بلند- به زنجیر کشیدند و…

از نظرِ«معنا شناسی» یا «نشانه شناسی» تراژدیِ پرومته چه ارتباطی با سرشت وُ سرنوشت شاه دارد؟ و چگونه می توان آنرا تأویل کرد؟.این معناها یا نشانه ها را می توان در مواردِ زیر یافت:

۱-زئوس،خدای خدایان=غولِ کمپانی های بزرگ نفتی 

۲-پرومته=محمدرضاشاه 

۳-آتش=نفت

۴-عاقبت اندیشی

۵-عقوبت وعذاب

۶- تنهائی ولبخند

پرومته، با ربودنِ آتش ازخدائی خودخواه  وُ خودسر(زئوس) و نثارِ آن به انسان ها خواست تا  در پرتوِ آتش(روشنائی وُ دانش)، آدمیان رازِ وجودِ خویش بشناسند و از فصل‌ها وُ نسل ها،از شكوفه‌ها وُ شادی ها،ازجوانه ها وُ جوانی ها و…ازهنرها وُ اندیشه ها نگهبانی کنند.پرومته با نثارِ آتشِ آگاهی، به آزادیِ انسان یاری کرد،چرا که آگاهی  سرآغازِ آزادی و رهائی است.از اینجا است که انسانِ خود آگاه، خود،خدائی است که به جنگِ خدایانِ دیگر می شتابد.سرانجامِ این مبارزه اگرچه ممکن است شکست باشد،امّا جوهرِ مبارزه به انسان  هستی و هویّتی دیگر می دهد.(حلّاج ، علی میرفطروس، تهران، 1357، ص135).

محمد رضا شاه نیز«آتش»(نفت)را از چنگِ خدایان نفتی گرفت و با افزایشِ هرچه بیشترِ قیمت آن کوشید تا به غارتِ غول های نفتی پایان دهد و آتشِ آگاهی وُعزّت وُ افتخار  را نصیب ایرانیان کند: شاه با توسعۀ صنعتی و گسترشِ تجدّدِ ملّی، با تأسیس مدارس وُ دانشگاه های مختلف، تحصیلِ رایگان(تا پایان دورۀ دانشگاه)، با تشکیلِ سپاهِ دانش، سپاهِ بهداشت و سپاهِ ترویج آبادانی وُ مسکن یا با تأسیسِ کانون پرورشِ فکری کودکان و نوجوانان  دریچه های نوینی  به روی ایرانیان گشود و با اعطای حق رأی به زنان، آنان را از اسارتِ تاریکخانه های قرون وسطا  آزاد کرد. با سهیم کردن کارگران در سودِ کارخانه ها و با طرحِ بهداشت، درمان و دارویِ رایگان و ملّی کردنِ جنگل ها و مراتع  و حفظ  وُ گسترش فضاهای سبز وُ سالم، هوای تازه ای درکالبدِ فرتوت جامعۀ ایران دمیده بود.

پرومته از خشمِ خدای خدایان-زئوس-با خبر بود و عاقبتِ هولناكِ خویش را می‌شناخت:

«پرومته: … و نصیب من صخره‌ای باشد تنها وُ دور».

پرومته می دانست که «سزای در پیِ یاری بودن و و دل به دریا زدن»،«آزارِ بسیار وُ ساده لوحیِ تُهی مغزان»است.(مسکوب،صص20 و25).

شاه نیز عاقبت اندیش بود و دربهمن ماهِ 1349هشدار داده بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».

چنانکه گفتم ، زئوس برای مجازاتِ پرومته  فرمان داد که وی را برفرازِ پرتگاهی بلند به زنجیرکَشند  و او را به زخم وُ زَجر وُ ذلّت بکُشند وعُقابی قوی-هر روز-چنگ بر جگرگاهش  زَند و…

شاه نیز در بیمارستان های آمریکا،پاناما،مکزیک و مصر  گرفتارِ انواعِ جرّاحی های جانکاه بود- با جرّاحانی که گاه در«حُسن نیّت»شان شک بود.گوئی که «به کُشتنِ چراغ  آمده بودند» و چنگ بر جگر وُ جانِ شاه می کشیدند.

شاهرخ مسکوب در بارۀ تنهاییِ پرومته می نویسد:

-«گناه پرومته آن است كه موهبتِ ایزدان(یعنی آتش) را ربود و نثار انسان كرد. مكافات این سركشی، شكنجه‌ای جاودانی است و رنجی دَمادَم هولناك.امّا سخت ‌تر از دندان‌های پولادینِ زنجیر، تنهایی است.برای کسی که بخاطرعشق به انسان از آسمانِ بلند به زمینِ پَست فرو افتاد، چه رنجی دل آزارتر از آنکه درکرانۀ جهانِ دور از انسانی که محبوب اوست، زمینگیر شود و هرگز آوای آدمیزادی را نشنود!…چه انسان و چه جهانِ سنگدلی است که با چنین مصیبت دیده ای- که در غمِ اوست- همدلی و همزبانی نکند!.»(پرومته درزنجیر،در اسارت و رهایی انسان،ص74).

شاه نیز در آوارگی وُ تبعید، صدائی ازحمایت وُ همدلی نشنید.«انبوهِ ازدحامِ گیجِ خیابان ها» او را مات وُ مبهوت کرده بود و اینهمه،بر اندوه  وُ  درد  وُ  دریغِ شاه می افزود و…زنی – ساکت وُ صبور -«در آستانۀ فصلی سرد»- شعرِ فروغ را به یاد می آورد:

-«مرداب‌های الکل

انبوه بی‌تحرّک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

دیگرکسی به عشق نیاندیشید

دیگرکسی به فتح  نیاندیشید

و هیچکس

دیگربه هیچ  چیز نیاندیشید

و برفرازِ سرِ دلقکانِ پست

یک هالۀ مقدس نورانی

مانند چترِ مشتعلی  می سوخت».

شاه -همانند «پرومته درزنجیر»- می دانست به کدامین «گناه» سوخته است. او می دانست که اگر چه درعرصۀ سیاست به دشمنانِ بی فضیلتِ خود،باخته،امّا مطمئن بود که درعرصۀ تاریخ  پیروز خواهد شد. لبخندهای شاه در گفتگو با خبرنگاران خارجی در دورانِ دشوارِ آوارگی  و خصوصاً آخرین مصاحبۀ شاه با دیوید فراست،( ژانویۀ ۱۹۸۰،پاناما ) نشانۀ اطمینان او به این پیروزی تاریخی بود.

دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش دوم)،علی میرفطروس

آگوست 6th, 2020

*صادق هدایت از شیفتگان دكتر مظفّر بقائی بود بطوریكه برای شنیدن سخنرانی‌های آتشینش در مجلس :«هدایت برای حضور در لژ تماشاچیان از بقائی بلیط می‌گرفت. یكی ـ دو بار هم كه بقائی در مجلس  بَست نشسته بود[هدایت] به دیدار او رفت و برایش شیرینی و گل بُرد».

*علی اکبرسعیدی سیرجانی از دکتر مظفّر بقائی به عنوان«شخصیّت ممتاز که در قرن ما بی مانند بود» یاد می کند.

* در غوغای انقلاب اسلامی و قدرت گیری آیت الله خمینی ، دکتر بقائی « تا آخر طرفدارِ بقای سلطنت و حفظ شاه بود».

***

 بخش نخست مقاله 

 «جانِ خود را یک بار برای همیشه فدا کردن، آسان تر از اینست که آن را قطره قطره در مبارزه روزمرّه نثار کنی، اگر از من بپرسند که کدام راه  آدمی را به بهشت می رساند، در جواب می گویم: آن راه که از همه دشوارتر است. شجاع باش!»(مسیحِ بازمصلوب، نیکوس کازانتزاکیس،ترجمۀ محمدقاضی، صفحۀ ۵۱۵).

***

بقائی از نادرسیاستمدارانی بود که بقول خودش:« با شناکردن درخلاف جریان آب -بارها-کوشید تا ازهر پیشآمدی که مخالف خیر و صلاح کشور بوده،جلوگیری نماید»(1).

این «شناکردن درخلاف جریان آب»-آنهم درعرصۀ پُرتلاطمِ سیاستِ ایران- دشمنان فراوانی برای بقائی پدید آورد و جریان های چپ ، ملّی ومذهبی را علیه وی  متحد ساخت.بی جهت نبود که برخی ازسیاستمداران  بقائی را«دشمن تراش» می نامیدند. ازاین رو هنوز چهرۀ واقعی دکتر بقائی در انبوهی ازکینه ها و کدورت های سیاسی  پنهان است.  

درادبیّاتِ سیاسیِ بیشترِ احزاب وسازمان ها -خصوصاً حزب توده- از دکترمظفّربقائی به صفتِ« مردِ هزار چهره»،«جاسوس»، «فراماسون» ،«خائن» و«قاتل» نام برده شده است. درچاپ پنجم کتابِ دکترمحمّدمصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست (که با اضافات و افزوده های بسیار – بطور رایگان -در دسترسِ همگان است) به برخی ازاین موضوعات پرداخته شده است. بنابراین، مقالۀ حاضر تنها باز اندیشی  و نگاهی گذرا به دو نمونه  از روابط دکتربقائی است تا نشان دهد که این«صفات» در پیوندِ بقائی با دو تن از نجیب ترین و شریف ترین نویسندگان ایران چقدر صادق است؟

عُمده ترین علت یا علل این «صفات» عبارت بودند از:

1-اعتقاد دکتربقائی به سلطنت مشروطه و پادشاهی محمدرضاشاه،

2-مبارزۀ بی امان بقائی علیه حزب توده،

3-اختلاف بقائی با دکتر مصدّق بخاطر«مماشات مصدّق با حزب توده»، تصویب قانون «امنیّت اجتماعی» و…

4-همگامی با آیت الله کاشانی در جریان سقوط دولت مصدّق در رویداد 28 مرداد 32.

ابوالفضل بیهقی دربارۀ اصالت و ارزش روایاتِ تاریخی خود می نویسد:

-«من که این تاریخ پیش گرفته ‌ام، التزام این‌قدر بکرده ‌ام تا آن‌چه نویسم یا از معاینۀ من است یا از سماعِ درست از مردی ثِقِه(معتمد و امین) »(2).

بنابراین ، در ارزیابی شخصیّت دکتربقائی باید ازسخنان«افراد ثِقِه»بهره بُرد که اخلاق و شخصیّتِ وی را از نزدیک یا «به معاینه»دیده بودند. صادق هدایت و علی اکبر سعیدی سیرجانی-بی تردید- از جملۀ این«افرادِ ثِقِه» می باشند.

از سوی دیگر،شاعری می گوید:

تو اوّل بگو با کیان  زیستی

پس آنگه بگویم که تو کیستی

همان قیمتِ آشنایان تو-   

بُوَد ارزش وُ قیمت جان تو

براین اساس، پرسش این است که دوستیِ صمیمانۀ صادق هدایت و علی اکبرسعیدی سیرجانی با مظفّربقائی از کدامین «ارزش وُ قیمت جانِ او» حکایت دارد؟

 

دکترمظفربقائی و صادق هدایت

صادق هدایت-اساساً-از معاشرت با اهالی سیاست  پرهیز می کرد و آنان را«رجّاله»، «آدم‌های بی‌حیا، پررو، گدامنش و معلومات فروش» می نامید(3).مظفر بقایی استاد اخلاق و زیبایی‌شناسی در دانشگاهِ تهران بود.سابقۀ او در آموزشگاهِ زبان و فرهنگ ایران باستان(باحضورِ استاد ابراهیم پورداوود، دكتر ماهیار نوائی،دكتر محمّد جواد مشكور و دكتر محمّد معین) و نوعی سرمستی ، «رندی حافظانه» ،اعتقاد به تمامیـّت ارضی ایران و مخالفت هدایت و بقائی با حزب توده و «فرقۀ دموكرات پیشه ‌وری» زمینه های دوستیِ عمیقِ آن دو بود. به جرأت می توان گفت که کمتر کسی درآن دوران توانسته بود به «خلوتِ اُنسِ» صادق هدایت راه یابد ، بطوری که جهانگیر تفضّلی، روزنامه‌نگارِ معروف آن زمان :«با همۀ آشنائی و دوستی 12 ساله با صادق [هدایت] در صف چند نفر دوستان نزدیك او نبود» و در ذكر«دوستان خیلی نزدیك» و «معاشرینی كه بیش از همه با صادق [هدایت] الفت داشتند»، از دكتر بقائی نیز یاد می‌كند (4).

باچنان مشترکات اخلاقی،فکری و فرهنگی،اغراق آمیزنیست اگربگوئیم که صادق هدایت ازشیفتگان دکتربقائی بود.بقائی با یادآوری گفتگوی خصوصی اش با دکترمصدّق درشهرِلاهه(هلند)می نویسد:

-«آن روز صحبتِ ما ازنویسندگان و ادبای معاصربود و سخن- قهراً-به مرحوم صادق هدایت کشید…راجع به نبوغ ادبی و آثاراو توضیحاتی دادم و درآن زمینه  خوب بخاطردارم که به جنابعالی عرض کردم درطول مبارزاتی که کرده ام پاداش های بزرگی گرفته ام و دراثرتوجۀ مردم ، به افتخارات زیادی نائل شده ام،ولی ازنظرشخصی و احساس خصوصی،بزرگ ترین افتخاری که نصیب من شد،این بودکه درهنگام استیضاح من ازدولت ساعد،مرحوم صادق هدایت،سه دفعه برای شنیدن استیضاح من درجلسۀ مجلس حاضرشد.معنای این جمله را کسانی درک می کنند که افتخارشناسائی مرحوم هدایت را داشتند».(5).

دکترهمایون کاتوزیان نیز اشاره می کند:

-«هدایت برای حضور در لُژ تماشاچیان از او[بقائی] بلیط می گرفت.یکی-دوبار هم که بقائی درمجلس بست نشسته بود،به دیدار اورفت وبرایش شیرینی وُ گُل بُرد»(6).

 

صادق هدایت و دکتربقائی در حیاط مجلس شورای ملّی

 

استاد ناتل خانلری یادآوری می‌كند:

-«… حتّی شب خداحافظیِ من، هدایت در مهمانی منزل دكتر بقائی حضور داشت… هدایت با دكتر بقائی دوستی می‌كرد در حالیكه جناح و جبهۀ بقائی با دوستان سابق او تفاوت زیاد داشت»(7) .

هدایت نیزدر همین باره می‌نویسد:

«دیشب خانلری در خانۀ دكتر بقائی خداحافظی كرد و قرار است امروز صبح با هواپیمای سوئدی [به پاریس] حركت كند»(8) .

هدایت در بسیاری از نامه‌هایش از روابط صمیمانه‌اش با دكتر بقائی یاد كرده است، از جمله در اواخر سال 1326 به حسن شهید نورائی می‌نویسد:

«چند روز پیش دكتر بقائی را دیدم و شب را با هم گذراندیم»(9) .

در نامۀ 1 خرداد 1327 می‌نویسد:

«دیشب با دكتر بقائی بودم، گفت كاغذی از شما داشته است. خانلری را هم گاه گداری می‌بینم» (10).

هدایت در نامۀ 20 خرداد 1327 به شهید نورائی می‌نویسد:

«…امّا مطلبی كه ممكن است به دردتان بخورد اینكه دكتر بقائی گفت در مجلس مشغول گذراندن قانونی است كه از این به بعد، كتاب‌ها از حق گمركی معاف بشود» (11).

در نامۀ 14 مرداد 1327 می‌نویسد:

«دیشب كه كاغذها رسید، دكتر بقائی هم اینجا بود. خیلی عرض سلام رسانید. بعد هم رفتیم شمیران هواخوری كردیم» (12).

هدایت در نامۀ 13 شهریور 1327 می‌نویسد:

«امروز به سراغ بقائی می‌روم…» (13).

یكی دیگر از جنبه‌های مشترك شخصیـّت بقائی و هدایت، طنزگوئی آمیخته به هجو و هزل بود كه به كلام آن دو جلوه‌ای خاص می‌بخشید، مثلاً، پس از مخالفت بقائی و برخی احزاب جبهۀ ملّی با حضور افراد حزب توده در مراسم بزرگداشت شهدای 30 تیر و سپس برگزاری آن مراسم در میدان فوزیه، بقائی در طنزی گزنده بنام «استدلال منطقی» در این باره نوشت:

– « شاید میدان فوزیه گورستان پیشه‌وری است»!! (14).

و یا وقتی روزنامۀ شاهد توقیف شد و به جای آن، روزنامۀ عطّار منتشر گردید، بقائی در زیر كلیشۀ آن نوشت:

«این روزنامه ارگان خریداران قند و شكر به قیمت بازار سیاه است!»(15).

 

سعیدی سیرجانی و مظفّربقائی

نویسندۀ شجاع و شریف ، علی اکبر سعیدی سیرجانی ضمن اشاره به فضیلت اخلاقیِ بقائی می گوید:

بقائی باهمۀ وجودش ازشکنجه گران نفرت داشت تاآنجاکه موضوع درسِ اخلاقش[دردانشگاه] را هم منحصربه تاریخچۀ شکنجه کرده بود»(16).

  سعیدی سیرجانی درمقدمۀ افسانه ها نیزکه آنرا«به توصیۀ استادِ اخلاق خویش،دکترمظفربقائی کرمانی»سروده بود-باردیگر-ضمن ستایش ازدکتربقائی تأکید می کند:

باآشنایی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبتِ  دستِ کم هفته ای یک بار،به من این حق را می دهد که او[دکترمظفربقائی] را از اخلاقی ترین رجال سیاسیِ روزگارمان بدانم»(17).

پس ازمرگ یا قتل دکتر بقائی در زندان جمهوری اسلامی، سعیدی سیرجانی درنامه ای به روزنامه نگار برجسته – احمد احرار – از بقائی به عنوان«شخصیّت ممتاز که در قرن ما بی مانند بود» یاد کرد .سعیدی سیرجانی در«دردنامه» ای که در سوگِ دوست دیرینه اش سرود، ازجمله گفت :

  

گر زندگی برای بقائی  وفا نداشت

او هم بدین جهانِ پلید اعتنا نداشت

او اعتنا نداشت به چیزی به غیرِ عدل

چون غیرِ عدل وُ عقل برایش بها نداشت

هر تهمتی که بود بر آن شیردل زدند

آن مرد هم از اینهمه تهمت ابا نداشت

خوش باوری ست دردِ جگرسوزِ جانخراش

دردی که هیچگاه در ایران دوا نداشت

او گفت«نه»، بهر که به او گفت حرف مفت

جز این خصیصه هیچ گناه وُ خطا نداشت

گوئی «وفا نداشت بقائی»؟ بچشم من

اوجز به راستی وُ درستی، وفا نداشت

او خویش را به هیچ ستم آشنا نکرد

هر چند غیرِ جور وُ ستم آشنا نداشت

تبعید وُ دستگیری وُ زندان وُ انزوا

جز این چهار، یارِ دگر همنوا نداشت

 

بقائی و شاه

دکترمظفّربقائی عمیقاً معتقد به  شاه و نظام پادشاهی بود و می گفت: که ایران مملکت خاصی است و با توجه به وسعت جغرافیائی، پراکندگیِ جمعیّت و وجودِ ادیان و اقوام مختلف،«ملاطِ قوی» لازم  است تا این اقوام مختلف را به هم بچسباند. به نظر بقائی:تنها «ملاطِ قوی و معنوی» برای همبستگیِ ملّی و پیوستگی قومی، وجودِ شخص شاه است(18) .با این اعتقاد  در ماجرای ترورِشاه درکاخِ مرمر (21 فروردین 1344)، بقائی ضمن ابراز شادمانی از نجات شاه ازآن سوء قصد، معتقد بود که لطمه به جان شاه باعث ریشه کن شدنِ اساس موجودیت ایران است به این دلیل که «ما دولت قوی نداریم که در حوادث بتواند مقاومت کند و قدرت حفظ نظم و امنیّت را داشته باشند.»(19). 

بقائی در شرایط حسّاس سیاسی کوشید تا توصیه های  سازنده و دلسوزانه اش را  به اطلاع شاه برساند،ازجمله:در مخالفت با تشکیل حزب رستاخیز  بقائی در 14 اسفند 1353 به شاه یادآور شد:

-«سوابق مبارزاتی حزب زحمتکشان ملت ایران در راه حفظ استقلال کشور و صیانت قانون مقدس اساسی که اعتقاد به رژیم سلطنت مشروطه هم جزیی از آن است محتاج به یادآوری نیست… چون هدف ما ترقی مملکت و خوشبختی مردم … من از طرف حزب زحمتکشان ملت ایران خود را مأمور می دانم در اجرای عهدی که با قسم به حفظ قوانین اساسی به عهده دارم و با احساس خطر جدی نسبت به قانون اساسی و محتویات تفکیک ناپذیرش آن‌چه را که صلاح مقام سلطنت و خیر ملت به نظر می رسد به عرض مبارک برسانم …در واقع امر، عوامل خطر برای قانون اساسی و نظام سلطنتی همین عوامل دولتی هستند که به خاطر چند روز بیشتر وزارت و وکالت و یا اندوختن مال موجبات عدم رضایت جامعه را فراهم می آورند و نه جوانان مسلمان احساساتی و کم اطلاعی که به تصور نجات از دست این عوامل به مارکسیسم پناه برده و به عوامل خطرناک ضد دولتی تبدیل می گردند…اجازه می خواهم با استفاده از اصل بیست و یکم متمّم همان قانون[اساسی] به عرض مبارک برسانم که تشکیل اجتماعات در تمام مملکت آزاد است و بنابراین اجبار اشخاص به ورود درتشکیلاتِ معیّن [حزب رستاخیز]خلاف نص قانون اساسی است»(20).

برخلاف جبهۀ ملّی و نیروهای مذهبی،دکتربقائی-مانند خلیل ملكی- تشکیل سپاه دانش و انجام اصلاحات ارضی توسط شاه را مفید می دانست و به افراد حزبی دستورداده بود تا«با کلیۀ روحانیون و هر دسته ای که با دولت در این زمینه مخالفت می کنند مبارزه نمایند».(21)

بااعتقاد به آن«ملاط قوی و معنوی»، بقائی:« تا آخر طرفدار بقای سلطنت و حفظ شاه بود»(22) .

 ادامه دارد

https://mirfetros.com

[email protected]

__________________

زیرنویس ها:

1-آبادیان،پیشین،ص308

2-تاريخ بيهقی، به تصحيح علی اكبر فيـّاض، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 2536 ، ص905

3-بوف کور،چاپ چهارم،انتشارات امیرکبیر،تهران،1331،صص10،9 ،92،55،و99

4- نامه های صادق هدایت، گردآورنده محمدبهارلو، نشراوجا، تهران، ۱۳۷۴،ص367

5- نگاه کنیدبه: روزنامۀ شاهد،5اردیبهشت 1332.

6-  کاتوزیان، محمدعلی همایون،صادق هدایت ازافسانه تا واقعیّت،ترجمۀ فیروزۀ مهاجر،چاپ دوم،1376،ص220 ؛خاطرات خلیل ملکی،مقدمۀ کاتوزیان،ص84

7-الهی،صدرالدین،نقدبی غش(مجموعه گفتگوهای دکترپرویزناتل خانلری باصدرالدین الهی،کالیفرنیا(آمریکا)،زمستان1385/2007،ص96

8- هشتاد ودونامۀ هدایت به حسن شهیدنورائی،بامقدمه وتوضیحات ناصرپاکدامن،نشرچشم انداز،پاریس،1379،ص160

9- همان،ص213

10- همان،ص137

11- همان،ص133

12- همان،ص144

13- همان،ص151

14- روزنامۀ شاهد،شمارۀ746

15- گفتگوی نگارنده با دکترصدرالدین الهی. همچنین نگاه کنیدبه: فرزانه، آشنائی باصادق هدایت،ج1،پاریس،1988،ص62-63، ص۱۷۱

16- فصلنامۀ ره آورد،شمارۀ31،آمریکا،پائیز1371،صص295-300

17- سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12

18- نگاه کنیدبه گفتگوی دکترمظفربقائی با حبیب لاجوردی،دانشگاه هاوارد،ژوئن 1986،نوارشمارۀ 25 ،صص10-12.

19-برای متن نامۀ بقائی به شاه نگاه کنیدبه:آبادیان،پیشین،صص296-301

20- مظفر بقایی به روایت اسناد ساواک، جلد 2، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۸۳، صص ۴۱۹ ـ ۴۱۷

21- مظفر بقایی به روایت اسناد ساواک، ج2، صص72و74. خلیل ملکی نیز در بارۀ اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه می گفت:«هر چند كه بارها نوشته‌ام، باز تكرار می‌كنم كه تئوری اجتماعی شاه ایران راجع به تحـّول، مترقّی است، هر چند كافی نیست…بخصوص ملّی كردن آب، همواره یكی از هدف‌های ما بوده است».نگاه کنیدبه نامه ها،خلیل ملکی، تهران،1381،صص414 ؛ کاتوزیان، خاطرات سیاسی خلیل ملکی، تهران ۱۳۶۸، صص ۱۴۵-۱۴۴.

22-نگاه کنیدبه گفتگوی دکترمظفّر بقائی با حبیب لاجوردی،تاریخ شفاهی هاروارد، نوار25،    ژوئن 1986، صص11،8و13.

 

 

غزلی از مهردادِ اَوِستا

آگوست 6th, 2020


وفا نكردی وُ كردم، خطا ندیدی وُ دیدم
شكستی وُ نشكستم بریدی وُ نبریدم
اگر ز خلق ملامت و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم
كیم؟ شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشمِ ناله شكُفتم، به رویِ شكوه دویدم
مرا نصیب  غم آمد به شادیِ همه عالم
چرا كه از همه عالم محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نكردی، مگر به روزِ سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا وُ عنایت نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم
نبود از تو گریزی چنین كه بارِ غمِ دل
ز دستِ شِكوه گرفتم، به دوشِ ناله كشیدم
جوانیم به سمند شتاب می شد وُ از پی
چو گرد، در قدمِ او دویدم وُ نرسیدم

وفا نكردی وُ كردم، به سر نبردی وُ بردم
ثباتِ عهدِ مرا دیدی  ای فروغ امیدم؟  

غزلی از محمد علی بهمنی

آگوست 6th, 2020

سرودمت نه به زیبایی خودت شاید

که شاعرِ تو یکی چون خودِ تو می باید

لبم عطش زدۀ بوسه نیست ، حرف بزن!

شنیدنت  عطشِ روح را می افزاید

یکی قرینۀ تنهائی ام ،نَفَس به نَفَس

تو را پسندِ غزل های من  می آراید

منِ من!آی…منِ من!دقائق گُنگی است

رسیده ایم به می آید وُ نمی آید

همیشه عشق، مرا تا غروب ها برده است

که آفتاب از این بیشتر نمی پاید

داستان مصدّق و یول برینر(طنز تاریخی)،بهمن زبردست

آگوست 4th, 2020

بخش هشتم از خاطرات فلان السلطنه

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

 

* فرمودید که از حزب توده استعفا دادید، اگر ممکن است جریانش را برای‌مان بیان بفرمایید.

(با تامل و نگاهی که نشان می‌دهد متوجه ترفند من برای تغییر بحث شده‌اند، ولی با بزرگواری به روی خودشان نمی‌آورند)بله، (لام بله را با حالت معنی‌داری کش دادند.) همان‌طور که داشتم عرض می‌کردم، من مرتب برای نشریات حزبی مقاله و شعر و داستان می‌نوشتم. دراین‌میان یک روز هم برداشتم با الهام از یک نوشتۀ طبری که آن روزها چهرۀ خیلی خوشنام و معتبری در حزب بود، مقاله‌ای در توجیه حوزۀ نفوذ شوروی در شمال کشور بود نوشتم که مثل بقیۀ نوشته‌هایم فوراً در یکی از نشریات حزبی منتشر شد.چند روز بعد یک روز که داشتم در زیرزمینِ خانه استراحت می‌کردم، مادر خدابیامرزم که معلم من در سیاست بودند آمدند و گفتند، باز چه شری به‌ پا کردی؟ گفتم، این چه حرفی است؟ مگر چه شده؟ ایشان گفتند آقای دکتر مصدق زنگ زدند و فرمودند فردا ساعت دو بعدازظهر بروی خانه‌شان.

من آن شب تاصبح از ترس خوابم نبرد. فردا سر ساعت خدمت ایشان رسیدم. برخلاف همیشه که تا من را می‌دیدند لطف می کردند و از زیر تختشان باقلوا و گز اصفهان بِهِم تعارف می‌کردند، فوراً چفت بالای در اتاق را انداختند، بعد دست کردند توی جیبشان قلم‌تراشی را درآوردند و تیغه‌اش را باز کردند و گفتند، این‌ها چیست در این روزنامه‌ها می‌نویسی؟ خدا شاه شهید ناصرالدین شاه را بیامرزد که گفتند، می‌خواهم به شمال بروم سفیر انگلیس اعتراض می‌کند، می خواهم به جنوب بروم سفیر روسیه اعتراض می‌کند، ای مرده‌شور این سلطنت را ببرد که شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت کند!حالا جنوب حریم امنیت انگلستان، شمال حریم امنیت روسیه، پس حریم امنیت ایران کجاست؟! کاش من هم مثل میرزا احمد خان مرده بودم و این روز را نمی‌دیدم. حتم دارم الآن استخوان‌هایش در گور از دست تو می‌لرزد. آن روز ایرج این‌جا بود، منظورشان مرحوم ایرج اسکندری بود، به او هم همین را گفتم، شما مثل پسر من هستید. به خدا فلانی، اگر یک بار دیگر جایی از این حرف‌ها بزنی، با همین قلم‌تراش یا زبان تو را می‌برم یا شکم خودم را پاره می‌کنم. بعد هم دچار گریه شدند و غش کردند و روی زمین افتادند. آقای زبردست، خدا می‌داند چه حالی شدم. دستشان را می‌بوسیدم و با گریه می‌گفتم، آقا ببخشید، به خدا غلط کردم، اصلاً از حزب استعفا می‌دهم! (اینجا به گریه افتادند و مدتی در سکوت اشک می‌ریختند.)

آقا چشم‌شان را نیمه‌باز کردند و گفتند، راست می‌گویی؟ گفتم، به خدا استعفا می‌دهم. گفتند، پس به روح میرزا احمدخان قسم بخور. گفتم به روح آقای بزرگ استعفا می‌دهم. ایشان هم زودی بلند شدند و خیلی فرز با همان قلم‌تراش، قلمی تراشیدند و گفتند پس بیا همین جا استعفایت را بنویس. من هم همان جا استعفایم را نوشتم و ایشان مثل همیشه با مهربانی به من گز و باقلوا تعارف کردند و قلم‌تراش را هم به یادگار به خودم دادند. بعد از بیرون آمدن از خانۀ ایشان هم اولین کاری که کردم تسلیم استعفایم به رابط حزبی‌ام بود که البته همان‌طور که انتظار می‌رفت حزب حاضر نبود به سادگی از عضو مبرز و برجسته‌ای مانند من صرف‌نظر کند ولی به هر زحمتی بود سر حرفم و قولی که به آقای دکتر مصدق داده بودم ایستادم و دیگر به حزب برنگشتم. بگذریم که همین موضوع هم بعدها باعث درسرهای فراوانی برایم شد و دوست و دشمن تا موضوعی پیش می‌آمد این سابقه را به رخم می‌کشیدند.همین‌جا این را هم اضافه کنم که آقای دکتر مصدق، با محبت و لطف فراوانی که به من داشتند، از آن‌جا که از علاقۀ زیاد من به باقلوا خبر داشتند، همیشه می‌گفتند، در ایران سه جور باقلوا درست می‌کنند؛ یکی باقلوای تبریز و دیگر باقلوای یزد و بالاخره باقلوای بازار؛ فلانی حکم طرخان را دارد که می‌تواند از هر سه این باقلواها بخورد.قطعاً می‌دانید که طرخان در سابق یکی از مقامات مهم درباری بوده، آقای دکتر مصدق، ضمناً اشاره به همین معنی و جایگاه من در چشم خودشان هم داشتند اما بعضی از نارفیقان ما در جبهۀ ملی، از روی حسادت می‌گفتند که منظور ایشان سابقۀ فعالیت من ابتدا در حزب توده و بعد در جبهۀ ملی بوده، آقای دکتر مصدق خواسته‌اند به بی‌ثباتی من در کار سیاست اشاره کنند، درحالیکه مطلقاً چنین چیزی را از گفتۀ ایشان نمی‌توانید برداشت کنید.

* قلم‌تراش را هم دارید؟

بله، همین است که روی میزم گذاشتم.

* شاید منظورشان این بوده که اگر احیاناً روزی باز خرس تان یاد روس‌ستان کرد، تهدیدشان را به یاد بیاورید!

(خندۀ رندانه‌ای می‌کنند) هیچ بعید نیست! ولی آقای زبردست خدمتی که این پیرمرد به من و نسل من کرد را تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. من در خانه، یکی در همین اتاق که محل کارم است و دیگری در اتاق خوابم، عکس ایشان را بالای سرم زده‌ام که همیشه یادم بماند که مصدقی بوده‌ام، هستم و تا زنده باشم خواهم ماند. کسی را ندیدم که مثل ایشان این‌طور عاشق ایران باشد؛ عاشقِ دانسته، نه اینکه ایران وطن ماست. (دلم نمی‌خواهد در کتاب خاطرات فلانی در باب مردی که او را نازنین و نازآیین و آیینه‌سان می‌داند و از پس این همه سال هنوز قلم‌تراشش را هم که با آن تهدید به بریدن زبان یا هرجای دیگرش شده، چون یادگار عزیزی نگه داشته و با ذوقی کودکانه به همه نشان می‌دهد، با او محاجه کنم:

که آنچ‌ه شرط بلاغ است با فلانی رفت/ چه از سخنم پند گیرد و چه ملال.)

* زمان شاه هم این عکس‌ها به دیوار بود؟

 راستش آن زمان که چنین کاری ممکن نبود. تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که با زحمت فراوان دو عکس از یول برینر را که قدری به ایشان شباهت داشت گیر آورده و به دیوار اتاق خواب و دفتر کارم نصب کرده بودم. تازه همین هم باعث دردسر شد و گاه بیگاه دوستان به شوخی و طعنه به آن اشاره می‌کردند و خانمم هم همیشه می‌ترسید نکند ساواک اطلاع پیدا کرده، باعث گرفتاری‌مان بشود. طنز تلخ تاریخ و عواقب شوم دیکتاتوری را ببینید که برای یادبود پیشوای ملی که یک عمر با سیاست استعماری روس و انگلیس جنگید، آن هم با هزار ترس‌ولرز، ناچار شوی تصویر یک هنرپیشۀ روسی-انگلیسی را به دیوار خانه‌ات بزنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

* واقعاً این طور بود که بگویند شما عکس یول برینر را به یاد دکتر مصدق به دیوار زده‌اید و اذیت‌تان کنند؟

بله! ما در آن زمان سیم‌کش آورده بودیم که لوستر این اتاق را نصب کند. باور نمی‌کنید دیدم این جوان که سروضع فقیرانه‌ای هم داشت همین طور دارد اشک می‌ریزد. فکر کردم مشکلی دارد یا مثلاً می‌خواهد پول بیشتری بگیرد. هرچه هم می‌پرسیدم چیزی نمی‌گفت. آخرش موقعی که خواستم دستمزدش را بدهم سرش را پایین انداخت و گفت، آقای فلانی، چطور من از شما که این همه برای من و امثال من با استبداد و سیاست استعماری انگلیس مبارزه کردید پول بگیرم؟ فکر کردید متوجه نشدم که به عکس این هنرپیشه را به یاد پیشوا اینجا گذاشته‌اید؟حالا این را داشته باشید، همین چند هفته پیش لوله‌کش جوانی آورده بودیم و من دیدم همه‌اش با علاقه به این عکس که از داخل سالن هم معلوم بود نگاه می‌کند. داشتم فکر می‌کردم که نسل جوان هم دکتر مصدق را از یاد نبرده. پرسیدم این عکس را می‌شناسی؟ گفت آقا مگر می‌شود کسی بن کینگزلی، یا چنین اسمی که درست خاطرم نمانده، را نشناسد؟! فقط تعجبم یکی از این است که شما هم با این سن، این‌قدر اهل فیلم دیدن هستید و دیگر از این که این عکس بی‌ریش و سبیلش را از کجا گیر آوردید که من تا حالا ندیدم!می بینید؟ زمانی بود که ما از این ناراحت بودیم که به دلیل این‌که یاد و نام دکتر مصدق در خاطر همه مانده بود ناچار بودیم به جای عکس ایشان، عکس یک هنرپیشۀ انگلیسی را به دیوار بزنیم، اما حالا دوره‌ای شده که اگر عکس خودشان را هم به دیوار بزنیم کسی نمی‌شناسد و همه خیال می‌کنند فلان هنرپیشۀ انگلیسی است! این هم از نتایج شوم سیاست استعماری انگلیسی‌هاست!

به نقل از روزنامۀ سازندگی

 

 

بدرالزمان قریب، زنی که زبانی را زنده کرد

جولای 31st, 2020

 

بدرالزمان قریب گرکانی، زبان‌شناس و تنها زن عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، روز سه‌شنبه پنجم مرداد، در ۹۱ سالگی در تهران درگذشت.

او بیش از نیم قرن تلاش‌های حرفه‌ای خود را وقف شناساندن و آموزش یکی از مهم‌ترین زبان‌های ایران باستان کرد.

مرتضی قاسمی، سخنگوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در این باره به رسانه‌های ایران گفت: “گویا ایشان هم از قربانیان کرونا بودند.”

غلامعلی حداد عادل، رئیس این فرهنگستان نیز در پیام خود برای درگذشت قریب نوشت که او “به خاندانی اصیل و فرهیخته تعلق داشت، در حوزه زبان‌های باستانی ایران صاحب شهرت و اعتبار جهانی بود و از مفاخر علمی کشور به شمار می‌آمد.”

ژاله آموزگار نیز درباره قریب گفته بود که او دانش خود را “آسان به دست نیاورد” و «”ضمن برخورداری از استعداد ذاتی، با پشتکار از قله‌ی دانش بالا رفته” بود، با این حال، “رخدادهای خوب زمانه هم با او یار بود.”

از خانواده‌ای اهل ادبیات

خانواده بدرالزمان قریب اصالتا اهل روستای گرکان در شهرستان آشتیان در استان مرکزی بود، اما خودش سال ۱۳۰۸ در تهران به دنیا آمد: “من بعد از گرفتن دیپلم طبیعی از ادامه تحصیل در آن رشته باز ماندم. تا اینکه فرصتی پیش آمد و به ادبیات فارسی علاقه‌مند شدم.”

بدرالزمان قریب از نوادگان شمس‌العلمای قریب گرکانی بود که علاوه بر تحصیل علوم دینی، کتاب‌هایی را درباره ادبیات فارسی و عربی و همچنین تاریخ ادبیات و خطاطی نوشته بود.

او در همان نوجوانی علاوه بر خواندن آثار ادبی کلاسیک مثل دیوان حافظ، شاهنامه، مثنوی و آثار نظامی گنجوی، گاهی شعر هم می‌سرود، تا این که در سال ۱۳۳۳، در آزمون ورودی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد.

قریب در دانشگاه تهران شاگرد کسانی چون محمد معین، ابراهیم پورداوود، پرویز ناتل خانلری، بدیع‌الزمان فروزانفر، محمدتقی مدرس رضوی، جلال‌الدین همایی و ذبیح‌الله صفا بود.

دوران دانشجویی او در سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد بود و قریب علاقه ویژه‌ای به مصدق داشت: “قصیده‌ای برای ایشان [مصدق] سرودم که توسط دکتر عبدالکریم قریب، به دکتر مصدق رساندم. ایشان هم عکسی را با ذکر نام من و تاریخ و امضا برای من ارسال کردند.”

در سال ۱۳۳۶ مدرک لیسانس زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران اخذ کرد و پس از یک سال برای تحصیل در زبان‌های باستانی ایران با گرفتن یک بورسیه از دانشگاه پنسیلوانیا عازم آمریکا شد. او از گروه زبان‌شناسی و خاورشناسی دانشگاه پنسیلوانیا مدرک فوق لیسانس گرفت و به مدت یک سال نیز در دانشگاه میشیگان مشغول به تحصیل آواشناسی شد.

او همچنین علاوه بر زبان سانسکریت، زبان‌شناسی هند و اروپایی را نیز آموخت. در این دوره با جورج کامرون نویسنده کتاب “تاریخ عیلام” و والتر هنینگ، استاد دانشگاه برکلی آشنا شد و در نهایت مدرک دکترای خود را با دفاع از پایان‌نامه‌ای با عنوان “تحلیل ساختاری فعل در زبان سغدی” به دست آورد.

پس از فارغ‌التحصیلی در آمریکا، به ایران بازگشت و بعد از یک سال در دانشگاه شیراز با رتبه استادیاری مشغول به کار شد: “همیشه فکر می‌کردم که باید به ایران بازگردم و دانسته‌هایم در این سرزمین بارور شود.”

این استاد دانشگاه به مدت چهار سال و نیم در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز فارسی باستان، پهلوی و تاریخ زبان فارسی تدریس کرد و بار دیگر با دریافت فرصت مطالعاتی به آمریکا رفت.

در آمریکا مدتی را به عنوان استاد مدعو در دانشگاه یوتا زبان فارسی درس داد و یک ترم نیز به عنوان محقق در دانشگاه هاروارد پژوهش کرد و دوباره به دانشگاه شیراز بازگشت.

بنیانگذار آموزش زبان سغدی در ایران

قریب وقتی برای بار دوم به ایران بازگشت، گروه زبان‌شناسی همگانی و فرهنگ و زبان‌های باستانی در دانشگاه تهران تازه تاسیس شده بود.

او در سال ۱۳۵۰ به دانشگاه تهران منتقل شد و نخستین کرسی آموزش زبان سغدی را در این دانشگاه تاسیس کرد: “وقتی کار را شروع کردم سغدی نه متن داشت و نه دستور و نه واژه‌نامه و من مجبور شدم همه کارها را خودم در کلاس انجام دهم.”

زبان سُغدی از زبان‌های قدیمی آسیای میانه و ساکنان منطقه فرارود واقع در میان آمودریا و سیردریاست. بدالزمان قریب از زبان سغدی به عنوان “زبان فراموش‌شده جاده ابریشم” نام می‌برد. این زبان اکنون در واحدهای درسی گروه فرهنگ و زبان‌های باستانی گنجانده شده است.

قریب همچنین “فرهنگ‌نامه سغدی” به سه زبان سغدی، فارسی و انگلیسی را نوشت. او برای نگارش این فرهنگ فقط ده سال به جمع‌آوری واژه‌های مختلف سغدی از متون مختلف بودایی، مانوی و مسیحی کرد: “از نظر ریشه‌شناسی هم اطلاعاتی به آنها اضافه کردم.”

به طور کلی، مدارک زبان سغدی، به ویژه متونی که در چین و ترکستان چین کشف شده، متون دینی هستند، زیرا اغلب مهاجرنشین‌های سغدی در خاک چین و در طول راه ابریشم، پیرو دینهای بودایی، مانوی یا مسیحی بودند.

“فرهنگ‌نامه سغدی” پس از انتشار به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از دولت این کشور جایزه گرفت.

این پژوهشگر زبان‌های باستانی ایران، علاوه بر این، کتاب‌های “تحلیل ساختاری فعل در زبان سُغدی”، ترجمه “زبان‌های خاموش” نوشته یوهان فریدریش (با همکاری یداللّٰه ثمره)، ترجمه “وسنتره جاتکه، داستان تولد بودا به روایت سُغدی”، “تاریخچه گویش‌شناسی در ایران”، “مطالعات سُغدی” (مجموعه مقالات)، “کشف کتیبه‌ پهلوی در چین” و کتاب “پژوهش‌های ایرانی باستان و میانه” (مجموعه مقالات) را منتشر کرده است.

او همچنین کتابی از جد خود، شمس‌العلمای قریب گرکانی با عنوان “قطوف الربیع” شامل اصول فقه به شعر عربی را منتشر کرد.

بدرالزمان قریب در سال ۱۳۷۷ به‌ عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی و در سال ۱۳۷۸ به سمت سرپرست گروه گویش‎‌شناسی در این فرهنگستان انتخاب شد. او در سال ۱۳۸۳ نیز مدیریت گروه زبان‎های ایرانی فرهنگستان را به‌عهده گرفت.

همچنین بدرالزمان قریب بیش از دو دهه عضو شورای علمی مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی بود. کاظم موسوی بجنوردی، رئیس این مرکز گفته که قریب “تمام مشکلات مربوط به فرهنگ و زبان‌های باستانی به‌ویژه زبان و ادبیات سُغدی را برای ما رفع می‌کرد چون به‌ندرت در جهان کسی را می‌توان سراغ گرفت که به این زبان باستانی مشکل و پیچیده، چنین دانشی داشته باشد.”

سازمان‌ها و نهادهای مختلف بارها از قریب با برگزاری بزرگداشت‌هایی ستایش کردند. در سال ۱۳۷۷ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و در سال ۱۳۸۱ سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران با معرفی به ‌عنوان “چهره ماندگار” از او تقدیر کردند.

در دی ماه ۱۳۸۷، هفدهمین قالیچه ابریشمی جایزه ادبی ‌تاریخی بنیاد موقوفات محمود افشار به او اهدا شد و چند سال پیش نیز فیلم مستندی درباره زندگی و آثار بدرالزمان قریب با عنوان «با زبان خاموش» ساخته شد.

“جشن‌نامه‌ بدرالزمان قریب” نیز به کوشش زهره زرشناس و ویدا نداف با مقالاتی از کسانی چون ژاله آموزگار، ابوالقاسم اسماعیل‌پور، ایرج افشار و منوچهر ستوده، از سوی نشر طهوری منتشر شده است.

 

منبع:بی بی سی

ماهنامۀ کتاب نامه(درقلمرو دنیای کتاب افغانستان)

جولای 24th, 2020


































در  دومین شمارۀ ماهنامۀ کتاب نامه(درقلمرو دنیای کتاب افغانستان)مقالات 
و موضوعات زیر  را می خوانیم:
– یادداشت مدیرمسئول: گریز از مغاک خاموشی

یادداشتی بر مجموعه شعر «مجنون، لیلی و بچه‌ها» سروده‌ی محبوبه ابراهیمی

ـ در بطن صلح تن به تن / افسانه واحدیار

یادداشتی بر مجموعه شعر «صلح تن‌ به تن» سروده‌ی اکرام بسیم

ـ قصه‌ی «شگفتن با گل سرخ»/ کاوه آهنگ شفق

یادداشتی بر گزیده‌ی شعرهای غلام‌احمد نوید

ـ حدیث غربت شاخه‌ها/ ضیا قاسمی

یادداشتی بر مجموعه شعر «فراموش کابل» سروده‌ی ابراهیم امینی

‌ ـ کشت‌زار ماین / عصمت الطاف

یادداشتی بر رمان «زمین زهری» نوشته‌ی محمدآصف سلطان‌زاده

ـ‌آدم‌های زیر پوست شهر / محمدحسین محمدی

یادداشتی بر کتاب «ناداستان‌ها» نوشته‌ی شهریار آرمان

ـ کتاب توانا، سبزه‌ی بهار / کاظم‌حمیدی رسا

معرفی کتاب «سبزه‌ی بهار» نوشته‌ی غلام‌حیدر یگانه

ـ د جولای شپاړسمه/ لطیف آرش

یادداشتی بر رمان «د جولای شپاړسمه» نوشته‌ی ایمل پسرلی

نقدی بر فهم ایرانی از مسائل افغانستان/ مجتبی نوروزی

یادداشتی به بهانه‌ی ترجمه و نشر رمان «مدرسه‌ی زیبایی کابل» در ایران

ـ  لهجه‌یابی یا فرهنگ‌نامه‌ی شِعری؟/ احمد عزتی‌پرور

یادداشتی بر کتاب «لهجه‌ی بلخ» نوشته‌ی محمدآصف فکرت

ـ مروری بر کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک»/ عارف یعقوبی

یادداشتی بر کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک» نوشته‌ی تمیم انصاری

ـ دین، استعمار و آنتاگونیسم قومی/ عزیزالله نهفته

یادداشتی بر کتاب «بانوی رود نیل»، ‌گفت‌وگوی حسین دانش‌ با عتیق رحیمی

ـ فقط بلدیم که خوب بجنگیم/ محمود جعفری

یادداشتی بر کتاب «استقرار صلح» نوشته‌ی جان پال لیدراک با ترجمه‌ی حسن رضایی

ـ بخش تاریک وجود ما/ زهرا زاهدی‌

یادداشتی بر کتاب «روان‌درمانی چیست؟» نوشته‌ی آلن دوباتن با ترجمه‌ی محمد کریمی

 

دریافت دومین شماره «کتاب‌نامه»

دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش نخست)،علی میرفطروس

جولای 23rd, 2020

*علی اکبرسعیدی سیرجانی: «با آشنائی چهل ساله و قریب سی سال دوستیِ مداوم و مصاحبتِ دست كم هفته‌ای یك بار، به من این حق را می‌دهد كه دكتر مظفّر بقائی را از اخلاقی‌ترین رجال سیاسی روزگارمان بدانم» .

* رهبران حزب توده در سیمای دکترمظفّربقائی و خلیل ملکی دشمنان آشتی ناپذیری را می دیدند که «بهرشیوۀ ممکن»  می باید آنان را بی آبرو و منکوب کرد.به این منظور، حدود ۱۰۰ روزنامه و نشریۀ وابسته به حزب توده  و  نیز  تبلیغات رادیو مسكو و «رادیو پیك ایران»علیه دكتر بقائی و خلیل ملكی بکار گرفته شد.

***

«شما کشیش‌ها بودید که مسیح را به صلیب آویختید و اگر مسیح بار دیگر به این دنیا بیاید همین شما هستید که بار دیگر او را به صلیب خواهید کشید». (مسیحِ بازمصلوب،ترجمۀ محمدقاضی،صفحه ۴۲۱).

مسیحِ بازمصلوب – اثر درخشان نیکوس کازانتزاکیس – داستان جامعه‌ای است که درسیطرۀ دین و کلیسا  زوال اخلاقی و سقوط معنوی را تجربه و تکرار می کند. مسیحِ بازمصلوب حدیث نفی وُ نفرت وُ نفرین به نویسندۀ بزرگی است که پس ازمرگ،هیچ کلیسایی در یونان حاضر به تدفین جنازه اش نشد آنچنانکه مجبورشدند تا وی را در گورستانی بی نام ونشان به خاک بسپارند. مسیحِ بازمصلوب ادّعانامه ای است علیه جزم اندیشان ،دروغگویان و عوامفریبان؛ کسانی که دگراندیشان را با انگِ«جاسوس بیگانه »، «خائن» و «مرتد»به مسلخ  می برند…سرنوشت سیاسی دکترمظفّر بقائی و خلیل ملکی یادآورِ مسیحِ بازمصلوب است.     

ضرب المثلی فرانسوی می گوید:یك دروغ اگر صد بار تكرار شود، تبدیل به حقیقت می‌شود!

Un mensonge répété cent fois, se transforme en vérité

زندگی و سرنوشت سیاسی دكتر مظفّر بقائی مصداق روشن این ضرب‌المثل است.

در سال‌های اخیر زندگی سیاسی دكتر مظفّز بقائی مورد توجـّه برخی پژوهشگران قرار گرفته است.در واقع، فاصله گرفتن از دوران پرآشوب ملّی شدن صنعت نفت، فروپاشی دیوارهای ایدئولوژیك ، رهائی از قیدِ«روایت انحصاری تاریخ»  و ظهورِ نسلی تازه  که خواهان روایت تازه ای ازتاریخ معاصرایران است،ضرورتِ بازخوانیِ «پروندۀ دكتر بقائی» را دوچندان کرده است.گویا در خطاب به همین نسل تازه و کنجکاو است که بقائی در محاکمه اش در دادگاه نظامی گفته بود:

«اگر جوانان این مملكت در مقامی قرار بگیرند كه بتوانند حرف‌های طرفین دعوا را بشنوند، من یقین دارم بهتر از جوانان هر مملكت دیگری قضاوت خواهند كرد»(1).

 

برخی کتاب ها هرچند که  ترسیم زندگی سیاسی دكتر بقائی را تسهیل می کنند(2). با این وجود بخاطرسیطرۀ تبلیغات دیرپای حزب توده و دیگر دشمنان دكتربقائی، بررسی شخصیّت و عقاید  وی هنوز به انگیزه‌های سیاسی ـ ایدئولوژیك آغشته است و از این رو، مطالعۀ «پروندۀ بقائی» ـ غالباً ـ به «پرونده‌سازی علیه بقائی» سقوط كرده است،دراین میان کتاب« زندگینامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی»،بکوشش حسین آبادیان  هر چند حاوی برخی اسناد دست اول و ارزشمند است، امّا نوعی گرایش سیاسی ـ ایدئولوژیك در شیوۀ ارائۀ این اسناد و نامه‌ها و «استنتاج» از آنها و نیز چگونگی دستیابی به این اسناد و خصوصاً بازجوئی‌های دكتر بقائی در زندان جمهوری اسلامی، كارِ نویسنده را با شائبه‌های سیاسی همراه كرده و آنرا تا حد یك «كتاب حكومتی» تنـّزل داده است(3).

 پرونده سازی های رایج دربارۀ دکترمظفّرِ بقائی تداوم «فرهنگ» و «اخلاق»ی است که من در مقالات«نگاهی به یک عارضۀ تاریخی! »،«ما و «نفرین شدگان تاریخ» و «خلیل ملکی و تراژدیِ روشنفکران تنها! » از آن یادکرده ام. مقالۀ حاضر به قصدِ بازاندیشی دربارۀ شخصیّتی است که درتاریخ معاصرایران یکی از قربانیان ترورِ شخصیّت  بشمار می رود.

برخی دشمنان دکتر بقائی  ضمن نادیده گرفتنِ اخراج حسن آیت از حزب زحمتکشان توسط بقائی درسال ۱۳۴۷ ، وی را « بنیانگذارِ نظریۀ ولایت فقیه » دانسته و آرای سیاسی دکتربقائی را «شبیه آرای سیاسی آیت الله خمینی»قلمداد کرده اند!!،درحالیکه میراث خوارانِ «ولایت فقیه» درجمهوری اسلامی و شاهدان عینیِ این ماجرا ضمن تأکید براینکه طرح«ولایت فقیه» مطلقاً ربطی به بقایی نداشت  یادآور شده اند:

-« … روح دكتر بقائی هم از این جریان خبر نداشت و حزب [زحمتکشان]هم مطلقاً مطلع نبود. بعد كه این قضیه مطرح شد، بقائی در كمیتۀ مركزی سخنرانی و بعد هم در وصیتنامه‌اش به موضوع اشاره كرد. قرار شد تصمیم بگیریم كه به قانون اساسی رأی بدهیم یا ندهیم. دكتر بقائی گفت همۀ دنیا هم كه جمع بشوند من [ به قانون اساسی جمهوری اسلامی] رأی نمی‌دهم! ».

ابراهیم اسرافیلیان – یکی از یاران نزدیک آیت-نیز  می گوید :

-« آیت در سال ۴۷… گفت که با روش حزب زحمتکشان کاری از پیش نمی‌رود…[لذا] در سال ۴۷ صریحاً موضع خود را اعلام کرد و گفت: «من طرفدار مبارزۀ مسلحانه هستم و شیوۀ شما را قبول ندارم.»…. در آنجا شخص دکتر بقایی اعلامیه‌ای داد و اخراج آیت را از حزب زحمتکشان رسماً اعلام کرد…… این‌ها [آیت و بقایی] از سال ۴۷ به این طرف کاملاً از هم جدا بودند…دکتر بقایی در اعتقاداتش قرص و محکم بود و از بیان آن‌ها واهمه‌ای نداشت، حالا راهش اشتباه بود، امر دیگری است. یکی از اشتباهاتی که کرد این بود که[بقائی] مطلقا اعتقاد به حکومت مذهبی نداشت، روی این حساب، قبل از اینکه قانون اساسی در مجلس خبرگان مطرح شود، فهمید که آیت دارد در آنجا فشار می‌آورد که اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی بگنجانند. دکتر بقایی هم محکم ایستاد و وصیت‌‌نامه‌ چند ساعته‌ای را در نوار گفت…در آن وصیّت‌نامه سیاسی قاطعانه با حکومت مذهبی مخالفت می‌کند و می‌گوید من با این قانون اساسی و حکومت مذهبی به‌ کُلّی مخالفم».

شاهدِ آگاه دیگری  ضمن تأئیدهمین موضوعات یادآوری می کند:

آیت بعد از 15 خرداد 42 فهميد نمي‌تواند با حزب زحمتكشان كار كند … آنچه موجب شده برخي از افراد به اين تصور دامن بزنند كه دكتر بقايي عامل گنجاندن اصل ولايت فقيه در قانون اساسي جمهوري اسلامي بود، پيش‌نويسي است كه از طرف حزب زحمتكشان به مجلس خبرگان قانون اساسي پيشنهاد شد. بايد صريحاً بگويم كه در تدوين آن پيشنويس، دكتر بقايي هيچ نقشي نداشت ».

پرونده سازی علیه دکترمظفّر بقائی به آنچنان«هنر»ی تبدیل شده که برخی افرادِ مُغرض  نامۀ 94صفحه ای و ستایش آمیزِ حسن آیت به دکتربقائی (بتاریخ یکشنبه،سوم آذر ۱۳۴۲)را به  وقایع سال 58  و وقوع انقلاب اسلامی  تعمیم داده تا بدینوسیله پیوندِ سیاسیِ آیت با دکتربقائی را«استنتاج»نمایند!!، «هنر»ی که یادآورِ این سخن سعدی است:

تو ای نیک بخت این نه شکل من است

ولیکن قلم در کفِ دشمن است

طرحی از یک «شخصیّتِ نفرین شده»!

مانند بسیاری از سیاستمدارانِ دوران ملّی شدن صنعت نفت ،دکترمظفّربقائی نیز خالی از ضعف وُ اشتباه نبود ، برما است که با « نگاه مادرانه به تاریخ » برآن دورانِ دشوار بنگریم تا از رویدادهای تاریخی بجای «چماق»، چراغی برای آیندگان بسازیم.براین اساس،علاوه برانتشار« ویژه نامۀ دکتر مظفر بقائی »، سال ها پیش در مقالۀ«دکتر مظفر بقائی:قربانیِ حمّام فینِ حزب توده »کوشیده ام تا طرحی از شخصیّت و عقاید وی به دست دهم.اینک با نگاهی کوتاه به آن مقالۀ بلند  یادآور می شوم که برای آگاهی از مواضع سیاسی دكترمظفّر بقائی درهنگامۀ انقلاب اسلامی باید به كتاب «آنكه گفت: نه!» ـ كه در واقع وصیـّت‌نامۀ سیاسی بقائی است ـ مراجعه كرد(4). نكات مهم این «وصیـّت‌نامه» بیانگر آینده‌نگری سیاسی بقائی در آغاز انقلاب اسلامی بود، موضوعی كه با مواضع رهبران جبهۀ ملّی  تضادِ آشكار داشت و چه بسا كه -بعدها- باعثِ قتل دكتربقائی در زندان جمهوری اسلامی شده باشد.

دکتربقائی،صادق هدایت و سعیدی سیرجانی!

دكتر مظفّر بقائی ابعاد مختلفی از زندگی سیاسی، فرهنگی و دانشگاهی را تجربه كرده بود و از این نظر، در میان رهبران سیاسی و روشنفكران زمان خویش، برجسته و ممتاز بود.مقالۀ حاضر بدنبال یك بررسی جامع در این باره نیست، بلكه با نگاهی كوتاه به مبارزات سیاسی دكتر مظفّر بقائی در جریان ملّی شدن صنعت نفت، می‌كوشد تا ضمن ارائۀ طرحی كلّی از شخصیـّت و عقاید وی،به رابطۀ نزدیك و دوستی صمیمانۀ بقائی با صادق هدایت اشاره‌ای داشته باشد.باتوجه به اینکه هدایت-اساساً-ازمعاشرت با مردان سیاسیِ آن زمان پرهیز می کرد و آنان را«رجّاله» می نامید،تأمّل در رابطۀ صادق هدایت با دکتر بقائی می تواندحاکی از شرافتِ اخلاقی بقائی بشمار آید.زنده یاد علی اکبرسعیدی سیرجانی نیز تأکید می کند:

«با آشنائی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبتِ دست كم هفته‌ای یك بار، به من این حق را می‌دهد كه دكتر مظفّر بقائی را از اخلاقی‌ترین رجال سیاسیِ روزگارمان بدانم»(5).

بنابراین، ترور شخصیّتِ دکترمظفّر بقائی و چرائیِ آن در چرخۀ هولناك تبلیغات حزب توده و دیگران می تواند ابعاد سیاسی-ایدئولوژیک آن را آشکار سازد. 

***

مظفّر بقائی در سال 1291 شمسی در خانواده‌ای مشروطه‌خواه و معتقد به آئین «شیخیـّه» رشد و پرورش یافت. مدارا و تساهل این فرقه در برخورد با ادیان و عقاید دیگر خاستگاه آئین‌های اصلاح‌طلبانۀ «بابیـّه» و «بهائیـّت» و بستر پیدایش متفكّرانی مانند میرزا آقاخان كرمانی بود.

پدر مظفّر بقائی، میرزا شهاب راوری كرمانی، از مبارزان جنبش مشروطیـّت بود كه در ترویج و تبلیغ مشروطه‌خواهی تلاش فراوان كرد. او از رهبران اصلی دموكرات‌های ناحیۀ كرمان و از بنیانگذاران نخستین مدارس نوین با نام‌های «نصرت ملّی»، «شهاب»، «سعادت»، «فخریـّه» و «مدرسۀ ملّی» در كرمان بود كه خود، ریاست برخی از آنها را بر عهده داشت. میرزا شهاب ، نمایندۀ مجلس شورای ملّی در دورۀ چهارم بود. او در سال 1301 به همراه سلیمان میرزا اسكندری و دیگران، «حزب سوسیالیست» را تأسیس كرد و مانند بسیاری از روشنفكران آن زمان از حامیان «رضا خان سردار سپه» و سپس از اعضای دادگستری نوین ایران بود. مادر مظفّر بقائی از زنان پیشگام زمانش و از نخستین زنانی بود كه قبل از «كشف حجاب» توسّط رضا شاه (17 دی‌ماه 1314) اقدام به برداشتن حجاب كرده بود .

تلاش‌های فرهنگی و مبارزاتی میرزا شهاب ـ بی‌تردید ـ در رشد و قوام شخصیـّت پسرش تأثیر فراوان داشت. مظفّر بقائی پس از اتمام تحصیلات دبیرستانی در مدرسۀ «سن لوئی»، در تابستان سال 1308 به همراه غلامحسین صدیقی، عیسی سپهبدی، علی اكبر بینا، علی اصغر سروش و دیگران جزو گروه دومِ دانشجویانی بود كه از طرف رضا شاه برای تحصیلات عالیه به فرانسه اعزام شد . بقائی پس از گذراندن دانشسرای عالی «سن كلو» (Saint Cloud)، در دانشگاه سوربن به تحصیل اخلاق و زیبائی‌شناسی مشغول شد. از فضای فكری بقائی در آن دوران اطّلاع چندانی در دست نیست ولی با توجـّه به تربیت خانوادگی و روحیـّۀ جوان و كنجكاو بقائی، شاید وی تحت تأثیر بحث‌های روشنفكران پاریس، از جمله در بارۀ استعمار، ناسیونالیسم، سوسیالیسم و ظهور فاشیسم در آلمان قرار گرفته بود، آنچه مسلّم است اینكه بقائی در فرانسه آخرین اعتقادات خویش نسبت به اسلام و روحانیـّت را از دست داد و در نامه‌هائی به پدرش، به تحقیر و توهینِ روحانیـّت شیعه پرداخته بود (6).

بقائی در دانشگاه سوربن رسالۀ دكترایش را در بارۀ «اخلاق ابن مِسكَوُیه» نوشت . موضوع این رساله در ترسیم هندسۀ فكری بقائی دارای اهمیـّت فراوان است چرا كه مِسكویه را «انسان‌گرائی متین» (L’humaniste serein) و منادی خِرَدگرائی در قرن 4 هجری/10 میلادی دانسته‌اند(7) . مسكویه بطور فعّال در زندگی سیاسی زمانۀ خود درگیر بود و وجه تمییز انسان از سایر جانوران را در پیوند انسان با مسائل سیاسی ـ اجتماعی زمانش می‌دانست. مسكویه با «گیتی‌گرائی» (سكولاریسم) و نگاهی سرخوشانه به زندگی، ضمن احترام به ادیان و مذاهب، در كتاب «تهذیب الاخلاق» تأكید می‌كند: «از آنجا كه انسان‌ها به كمال یكدیگر یاری می‌كنند، باید یكدیگر را دوست داشته باشند، زیرا هر یك كمال خود را در دیگری می‌بیند و «همه، عضو یك پیكرند»(8) .

دلبستگی دكتر بقائی به زندگی محرومان جامعه، تأسیس «حزب زحمتكشان ملّت ایران» و نوعی سلوك اخلاقی و شادخواری، شاید جلوه‌ای از تأثیرات اخلاق مسكویه در زندگی و عقاید دكتر بقائی بود.

بقائی در سال 1317 به ایران بازگشت و پس از انجام دورۀ سربازی و تدریس در برخی مدارس، بعنوان استاد علم اخلاق در دانشگاه تهران به كار پرداخت ، امّا حملۀ نیروهای متّفقین به ایران (1320) و آشوب‌ها و آشفتگی‌های سیاسی ـ اجتماعی بعد از سقوط رضا شاه، بقائی را از عرصۀ دانشگاه به عرصۀ فعالیـّت‌های سیاسی كشاند. به روایت صدرالدین الهی و احمداحرار:

«بقائی سخنوری توانا بود كه با كاریزمای سیاسی خود بسیاری را مفتون و مجذوب خویش ساخته بود»(9) 

بقائی فعالیتـّت‌های سیاسی خود را در حزب «اتّحاد ملّی» (با حضور شخصیـّت‌هائی مانند غلامحسین مصاحب، محیط طباطبائی و مهدی ملكزاده) و حزب «كار» (به رهبری مشرف‌الدین نفیسی) آغاز كرد. او در سال 1324 ضمن تدریس در دانشگاه تهران، مدّتی نیز در آموزشگاه ایرانشناسی به كار مشغول شد. در این آموزشگاه، زبان‌های باستانی، تاریخ، زبان و فرهنگ ایران باستان، باستان‌شناسی و زبان‌شناسی تدریس می‌شد و از جمله استادان آن، استاد ابراهیم پورداوود، دكتر ماهیار نوائی، دكتر محمّد جواد مشكور و دكتر محمّد معین بودند (10).

بقائی در سال 1326 از طرف حزب دموكرات قوام‌السلطنه به نمایندگی مجلس انتخاب شد، امّا ـ در اعتراض به حضور وزیران توده‌ای در كابینۀ قوام و ائتلاف با آن حزب ـ بزودی از قوام‌السلطنه دل بُرید .

با اوج‌گیری مبارزات ضدانگلیسی در سال‌های 1328-1329 بقائی فعالیـّت‌های شدیدی را برای خلع ید از شركت نفت انگلیس آغاز كرد. شاید بتوان گفت كه شعار «ملّی كردن صنعت نفت» برای نخستین بار از طرف دكتر بقائی و سازمانی كه او برای نظارت بر انتخابات مجلس شانزدهم تأسیس كرده بود، ابراز شد و سپس به همّت خلیل ملكی و مظفّر بقائی در روزنامۀ شاهد پیگیری و دنبال گردید (11). نخستین شمارۀ روزنامۀ شاهد در 29 شهریور 1328 با شعار «ما برای راستی و آزادی قیام كرده‌ایم» منتشر شد. بقائی در همین سال به همراه دكتر مصدّق، حسین مكّی، حائری‌زاده، عبدالقدیر آزاد و دیگران، به تشكیل «جبهۀ ملّی» اقدام كرد(12) ، وی پس از حملۀ نیروهای دولتی به چاپخانۀ روزنامۀ شاهد، در اواخر پائیز 1329 «سازمان نگهبانان آزادی» را با هدف پاسداری از آزادی اندیشه و مطبوعات تأسیس نمود.

نخستین جرقۀ اختلافات!

كشف و انتشار اسناد مربوط به شركت نفت انگلیس در خانۀ «ریچارد سدان» (Richard Seddon) – نمایندۀ شركت نفت انگلیس در تهران- و مبارزۀ آشتی‌ناپذیر بقائی با دولت انگلیس و شركت‌های نفتی، چنان مقام و محبوبیـّتی برای بقائی فراهم ساخت كه ـ غالباً ـ نام بقائی با نام دكتر مصدّق قرین و همراه بود(13).

ماجرای كشف «اسناد خانۀ سدان» در تیرماه 1330 نخستین اختلاف جدّی دکتربقائی با مصدّق بود. بر اساس گزارش یكی از كارمندان ایرانی شركت نفت انگلیس بنام امیرحسین پاكروان مبنی بر انتقال شبانۀ برخی اسناد و مدارك شركت نفت انگلیس به خانۀ ریچارد سدان ، دكتر بقائی ـ بعنوان مسئول سازمان خلع ید از شركت نفت در تهران ـ به ابتكار خود و بدون اطّلاع یا مشورت با دكتر مصدّق، محل اختفای اسناد را در خانۀ سدان كشف و با همكاری نیروهای شهربانی و خصوصاً سرلشكر زاهدی (وزیر كشور دولت مصدّق) خانۀ سدان را تصـّرف و اسناد را با كمك امیرحسین پاكروان و سایر كاركنان ایرانی ادارۀ انتشارات و تبلیغات شركت نفت، صورت‌برداری، ترجمه، طبقه‌بندی و با دستگاه قدیمی شهربانی ـ فتوكپی كردند و پس از این مراحل، دكتر مصدّق را در جریان امر قرار دادند. 

پس از مدّتی، اسنادی در بارۀ یكی از بستگان نزدیك مصدّق كشف و توسّط دكتر بقائی به مصدّق ارائه شد، ولی مصدّق پرونده را زیر پتوی خود گذاشت و نه تنها از هرگونه اقدامی علیه متّهم خودداری كرد، بلكه همچنان وی را جزو محرم‌ترین اطرافیان خود نگاه داشت تا جائی كه در سفر به آمریكا برای شركت در شورای امنیـّت سازمان ملل و مذاكره با «مك گی»، معاون وزیر خارجۀ آمریكا، از وی به عنوان «مترجم امین» استفاده كرد.

به روایت دکتربقائی:

در جریان خلع ید [از شركت نفت انگلیس] ما به اسرار زیادی واقف شدیم و احساس كردیم كه دارند نهضت [ملّی شدن صنعت نفت] را از مسیر خود منحرف می‌كنند و وقتی كه یقین حاصل كردیم كه نمی‌توانیم جلوی منحرف شدن نهضت را بگیریم، فقط دو راه در پیش داشتیم: یكی راه سكوت و حاشیه‌نشینی، و راه دیگر: گفتن حقیقت امر به مردم و بجان خریدن همه نوع فحش و فضیحت و اتّهام. من و دوستانم به ندای وجدان، راهِ دوم را انتخاب كردیم. از آن روز، دیگر ما خائن شدیم! رجـّاله شدیم، چاقوكش شدیم و قاتل شدیم!…»(14).

بقائی در موضعِ دیگری از دفاعیّات خود  در دادگاه نظامی گفت:

-«…برخی اسناد خانۀ سدان در دادگاه لاهه برای اثبات حقّانیـّت ایران و محكومیـّت دولت انگلیس مورد استفاده قرار گرفته بود…اسنادی كه بزرگ‌ترین خدمت را در دادگاه بین‌المللی لاهه و در شورای امنیـّت به این مملكت نمود و بزرگ‌ترین دلیل تبرئۀ ملّت ایران شناخته شد، بوسیلۀ سازمان ما و بوسیلۀ دوستان فداكار من به دست آمده است ولی كسانی كه از همان اسناد بهره‌برداری‌ها كردند و با شرح و تفسیر آن، به مقامات رسیدند، همان‌ها ما را خائن و رجـّاله و چاقوكش معـّرفی كردند»(15).

بخشی از این اسناد توسّط دكتر بقائی به اسماعیل رائین سپرده شد كه در كتاب اسرار خانۀ سِدان منتشر شده‌اند(16).

بقائی در 14 مهرماه 1330 به همراه دكتر مصدّق برای شركت در جلسۀ شورای امنیـّت سازمان ملل به نیویورك رفت و سپس، در 7 خرداد 1331 برای شركت در دادگاه لاهه عازم هلند گردید. این محبوبیـّت ملّی تا قیام 30 تیر 1331 و آغاز دورِ دومِ زمامداری مصدّق ادامه یافت.

با وجود همۀ اختلافات و كدورت‌ها، بقائی تا اواخر سال 1331 بعنوان هوادار دكتر مصدّق باقی ماند بطوریكه بهنگام كسب رأی اعتماد مصدّق از مجلس، دكتر بقائی ـ در حالیكه ورقۀ رأی اعتماد خود و علی زُهری را به نمایندگان مجلس نشان می‌داد ـ گفت:

-«همانطور كه گفته‌ام و نوشته‌ام، ما همه به شخص آقای مصدّق رأی اعتماد داده‌ایم و باز هم رأی می‌دهیم. این دو ورقۀ سفیدِ بنده و آقای زُهری است رأی اعتماد به آقای دكتر مصدّق، ولی با «لایحۀ اختیارات» به این صورتی كه مطرح شده است، مخالف هستیم»(17).

قربانی «حمّام فینِ» حزب توده!

مبارزات ضدانگلیسی و محبوبیّتِ گستردۀ دکتربقائی باعث شده بود تا حزب توده از او برای تشكیل «جبهۀ متّحد ضدامپریالیستی و ضدارتجاعی» دعوت كند ،امّا این دعوت با امتناع بقائی و دوستانش روبرو گردید(18).

بن بست مذاکرات نفت ،وقوع آشفتگی ها اجتماعی و آشوب های سیاسی و قدرت‌نمائی‌های روزافزون حزب توده پس از قیام 30 تیر و تسامح دكتر مصدّق با فعالیـّت‌های این حزب غیرقانونی، بتدریج، همدلی‌ها و همبستگی‌های «جبهۀ ملّی» را دچار پراكندگی و اختلافات گسترده ساخت. با توجـّه به مبارزات بقائی در ملّی كردن صنعت نفت و نقش وی و خصوصاً آیت الله کاشانی در بازگرداندن مصدّق به حكومت ، شاید بقائی امیدوار بود كه در دومین كابینۀ دولت مصدّق مورد توجـّه یا مشورت بیشتری قرار گیرد، امّا تركیب كابینۀ دوم وعملکردهای مصدّق، بقائی و بسیاری دیگر از رهبران جبهۀ ملّی را مأیوس و سرخورده ساخت. حضور افرادی تندرو و یا متمایل به حزب توده (مانند حسین فاطمی) و برخی اعضای «حزب ایران» (مانند مهندس احمد زیرك‌زاده، مهندس احمد رضوی و مهندس غلامعلی فریور) یأس و سرخوردگی بقائی را به عصیان و اعتراض مبدّل كرد زیرا «حزب ایران» در سال 1325 با حزب توده و سران فرقۀ آذربایجان ائتلاف كرده و برخی مواضع «حزب دموكرات كردستان»، «حزب سوسیالیست» و «حزب جنگل» (اجتماعیون) را نیز در نشریـّات خود منعكس نموده بود(19)،درحالیکه بقائی و خلیل ملکی ، مبارزه با حزب توده را امری استراتژیك و اساسی می‌دانستند و دراین راه،چنان بی پروا بودند که گاه به اغراق و «زیاده روی» منتهی می شد.بنابراین،رهبران حزب توده در سیمای دکترمظفّربقائی و خلیل ملکی دشمنان آشتی ناپذیری را می دیدند که بهر شیوۀ ممکن  می باید آنان را بی آبرو  و منکوب کرد.به این منظور، حدود 100 روزنامه و نشریۀ وابسته به حزب توده در تهران و شهرستان‌ها (20) و نیز  تبلیغات رادیو مسكو و «رادیو پیك ایران»علیه دكتر بقائی و خلیل ملكی بکار گرفته شد.

 

 ادامه دارد

https://mirfetros.com

[email protected]

زیرنویس ها:

1-بقائی،مظفّر،چه کسی منحرف شد:دکترمصدّق؟ یادکتربقائی؟،متن کامل مدافعات دکتربقائی در دادگاه تجدیدنظرنظامی(آذرماه1340)،چاپ نقش جهان،تهران،1341،ص130

2- برای نمونه نگاه کنیدبه: بقائی،چه کسی منحرف شد؟؛ شناخت حقیقت:دکتربقائی کرمانی درپیشگاه تاریخ،کرمان،1358

3- زندگینامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی،بکوشش حسین آبادیان، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران، 1377 .برای نقدی كارشناسانه بر این كتاب نگاه كنید به مقالۀ بابك بیات در: ماهنامۀ جهان كتاب، شمارۀ 73-74، بهمن 1377، صص6-8.

4- آنكه گفت: نه! (وصیـّت‌نامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی)، آمریكا، 1984. چاپ‌های متعدّدی از این كتاب در ایران و خارج از كشور منتشر شده كه گاه آغشته به تغییر و تحریف است. نسخۀ مورد استفادۀ من، كتابی است كه دكتر مظفّر بقائی ـ شخصاً ـ آنرا به دكتر محمّد حسن سالمی اهداء كرده است.

سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12

6- نگاه كنید به متن نامه‌های بقائی به پدرش، آبادیان ،پیشین، صص54-55.

7-نگاه كنید به تحقیق درخشان جوئل كرمر (Joel Kraemer): احیای فرهنگی در عهد آل‌بویه (انسان‌گرائی در عصر رنسانس اسلامی)، ترجمۀ محمّد سعید حنائی كاشانی،تهران،1375 صص308.

8 -كرمر، صص293 و321. در بارۀ اخلاق مسكویه نگاه كنید به: «اخلاق مدنی مسكویه رازی»، سیـّد جواد طباطبائی، تحقیقات اسلامی، شمارۀ 1-2، تهران، 1367، صص75-93؛ اذكانی، پرویز: «نگاهی اجمالی در باب ابن مسكویۀ رازی»، یادگارنامۀ فخرائی، بكوشش رضا رضازادۀ لنگرودی، صص339-347

9- گفتگوی نگارنده باصدرالدین الهی و احمد احرار.

10- زندگينامۀ سياسی دكتر مظفّر بقائی ، ص72

11- نگاه كنید به: خاطرات سیاسی خلیل ملكی، صص489-490

12- نگاه كنید به: ملكی، احمد، تاریخچۀ جبهۀ ملّی، ص 27

13- در این باره نگاه كنید به: موحّد، ج1، صص176-177

14- بقائی، چه کسی منحرف شد؟…، ص126

15– بقائی، چه کسی منحرف شد؟…، ص126

16- نگاه كنید به: رائین، اسماعیل، اسناد خانۀ سدان، تهران، امیركبیر، 1357

17-نگاه کنیدبه مشروح مذاكرات مجلس، 29 دی ماه 1331

18- نگاه كنید به: كیانوری، جلسۀ پرسش و پاسخ، 12 شهریور، انتشارات حزب توده، تهران، 1359، ص32، به نقل از:عبدالله برهان، کارنامۀ حرب توده  رازِ سقوط مصدّق،ج1،تهران،1378، صص496-467

19- نگاه كنید به: زیرك‌زاده،احمد،پرسش های بی پاسخ در سالهای استثنائی،نشرنیلوفر،تهران،1376، صص93-103 و 495-496؛ حجـّتی، ابوالمجد (عضو حزب ایران)، جنبش ملّی و دولت مردم، انتشارات دستان، تهران، 1382، صص 225-236؛ زهتاب‌فرد، صص 356-358. مقایسه كنید با نظر دكتر بقائی، پیشین، صص 166-167 و 177. در بارۀ حزب ایران و مواضع آن، نگاه كنید به: كوهستانی‌نژاد، حزب ایران؛ مجموعه‌ای از اسناد و بیانیه‌ها (1323-1332)، تهران، 1379

20-نگاه کنیدبه:حدّادی،بهمن،«مطبوعات توده ای»در:حزب تودۀ ایران،ج2،تهران،1360،صص256-286

 

 

 

 

 

 

 

آواز پُرهراس ، مزدک بامدادان

جولای 23rd, 2020

به بهانه نوشتۀ هاشم آقاجری دربارۀ مشروطه

زمان برای خواندن: ۲۵دقیقه

به‌جای دیباچه:

 روزنامه شرق در گفت‌وگویی با هاشم آقاجری به بررسی تاریخ مشروطه پرداخته است و برآن است که این گفتگوها را با دیگر چهره‌های دانشگاهی نیز پی‌بگیرد. از آنجا که دیدگاههای تاریخی-اجتماعی آقاجری در دو دهه گذشته هم در میان آنچه که اصلاح‌طلبی نامیده می‌شود و هم در میان مارکسیستهای پیشین بازتاب گسترده‌ای داشته‌اند، بررسی این گفتگو را بهانه بسیار خوبی دیدم برای پرداختن به نگاه دینی-زمان‌پریشانه بخش بسیار بزرگی از اندیشورزان ایرانی به رخدادهای تاریخی، و در آن نمونه‌ای دیدم برای واکاوی نگاه ابن‌هشامی ایرانیان به تاریخ خویش. از آن گذشته از یاد نباید برد که بخش بزرگی از اسلامیست‌ها و مارکسیست‌های ایرانی گرایش نیرومندی به فاشیسم داشته‌اند که از دل یک دسته‌شان رژیم ولایت فقیه و از دل دسته دیگر سازمانهای تروریستی دهه پنجاه با رهبری پول‌پوت گونه بیرون آمدند و این دو دسته در دهه شصت به هم رسیدند. آقاجری و آقاجری‌ها که خود از بنیانگذاران فاشیسم نوپای اسلامی بودند همنوا با مارکسیست‌هایی که در آتش خودکامگی رهبر انقلابی دمیدند و با آن همکاری کردند، به‌جای آنکه به گذشته خود بپردازند و نقش خود را در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی وابکاوند، با رویکردی طلبکارانه گریبان شاهان پهلوی را گرفته‌اند و بناگاه “مشروطه‌خواه” شده‌اند. این گریز به جلو را می‌توان در پیوند با رویکرد گسترده مردم به نام پهلوی و شعارهای آنان در راهپیمائی‌ها دید، که همه رشته‌های چهل‌ساله مارکسیست‌ها و اسلامیست‌ها را پنبه کرده است.

****

دوست و همکار فرهیخته‌ام داریوش بی‌نیاز در یک پست فیسبوکی پرسیده است:

    «هسته فرهنگی ایرانیان چیست؟ به نظر من “منجی‌گری” [آمدن یک نجات دهنده در آینده] آن هسته مشترک فرهنگی-دینی-استوره‌ای است که توانسته است تا به امروز در زندگی ما ایرانیان به بقای خود ادامه دهد»

با پذیرش این دیدگاه شاید بتوانیم گزاره بی‌پایه «نهال نورسته مشروطه در زیر چکمه‌های رضا شاه خرد و نابود شد» را نیز بهتر دریابیم. اگر نگاه منجی‌گرایانه برگرفته از جهانبینی دوگانه‌گرای ایرانی باشد، بناچار در برابر “رهائی‌بخش” باید یک “تباهی‌بخش”[۱] را نیز بنشاند. تباهی‌بخش، روی دیگر سکه منجی‌گرائی است و بدیگر سخن اگر “یک” تن بتواند آدمی را رهائی بخشد و جهان را بسامان کند، “یک” تن دیگر نیز می‌تواند آدمی را به تباهی بکشاند و جهان را پُرآشوب کند. مارکسیستها و اسلامیستهایی که جامه پژوهشگر مشروطه را بر تن می‌کنند، با چشم‌ بستن بر پدیده‌های پرارج تاریخی‌-اجتماعی همچون “زمینه” و “ابزار” و “دانش” دست‌بدامان این دوگانه می‌شوند و گناه شکستها و گسستها را بر گردن “تباهی‌بخش” می‌افکنند. سخنانی چون:

    «واقعیت این است که استبداد ایرانی به معنی واقعی کلمه با رضاشاه شروع می‌شود / دولت رضاشاهی نخستین دولت مطلقه ایرانی است / اگر دولت رضاشاهی را در نظر آوریم، دولتی استبدادی بوده که روح و جوهره مشروطیت در این دوره دفن می‌شود / دوره میان سال‌های ۱۲۸۵ تا ۱۲۹۹ دوره بسیار مهمی است. به‌این‌دلیل که دوره تأسیس واقعی و عملی مشروطه است که متأسفانه به‌عنوان یک پروژه ناتمام و شکست‌خورده، رضاشاه به آن مُهر پایان می‌زند»

چیزی جز باور به تباهی‌بخش نیستند. رضا شاه در اینجا آن چهره‌ یگانه، ولی پلیدی است که می‌تواند به تنهایی روند تاریخ را دگرگون کند و بر آن چون اسبی راهوار زین و لگام نهد و بدان سوی که دلخواه اوست براند. او می‌تواند چرخ تاریخ را باژگونه بچرخاند و جامعه را به واپس ببرد. او رویه تاریک همان باور به رهائی‌بخش است، باوری که رویه روشنش در سال ۱۳۵۷ در چهره خمینی ببار نشست. من در جستار بلندی بنام مشروطه و افسانه‌هایش زمینه‌های برآمدن رضاشاه را نشان دادم و آوردم که او بر کدام پروژه مُهر پایان زده است:

    «بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال ۱۹۲۰/۱۲۹۹ یک دولت “شکست‌خورده” کلاسیک بوده است. حضور وزرا در مناطق خارج از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابتهای بین متنفذین و برجستگان سنتی و همچنین میان احزب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقت‌نامه سال ۱۹۱۸/۱۲۹۷ ایران-انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ایالات در اختیار “جنگ سالاران” و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. ارتش سرخ گیلان را به تصرف خود درآورده بود و تهدید می‌کرد که بسوی تهران حرکت خواهد کرد. به گفته انگلیسیها شاه دیگر “در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر” شده و به منظور فرار از کشور در حال بسته‌بندی جواهرات سلطنتی خود بود»[۲].

پس پژوهشگر یا می‌تواند به داده‌های آزمون‌پذیر تاریخی بپردازد و چگونگی رخدادها را بر پایه آنها واکاوی کند، و یا در لاک منجی‌گرایانه خود فرورود و گناه همه چیز را به گردن تباهی‌بخش بیافکند. ولی باور به “تباهی‌بخش” تنها یکی از جلوه‌های آشکار نگاه دینی به تاریخ است. برخورد این دسته از مشروطه‌پژوهان به نوین‌سازی (مدرنیزاسیون) و نوین‌گرائی (مدرنیته) نیز برخاسته از جهانبینی ابن‌هشامی است. آقاجری همنوا با دیگر تاریخنگاران مارکسیست می‌نویسد:

    «تمام دستاوردهای مشروطه را از بین می‌برد؛ ولی آنچه از آن باقی می‌گذارد و تحقق می‌بخشد، نوعی مدرنیزاسیون بدون مدرنیته است»

سخت بتوان باور کرد که چنین کسانی درونمایه واژگان مدرنیته و مدرنیزاسیون را ندانند و خواهان گسترش همزمان آنها شوند. سخن گفتن از اینکه کسی بخواهد بر بستر پیش‌گفته بدون “زمینه، ابزار، دانش” مدرنیته بیاورد، یا بهتر بگوییم “بیآفریند” اگر برای پنهان کردن نقش مارکسیستها و اسلامیستها در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی نباشد، بیگمان شوخی بیمزه‌ای بیش نیست. پیشبرد همزمان و پابپای نوین‌سازی و نوین‌گرائی درست بمانند این است که کسی بخواهد برای جنین هفت روزه‌ای که در زهدان مادر آرمیده است، استاد موسیقی و آموزگار زبان بیگانه بگیرد، یا همزمان با گودبرداری یک ساختمان در باغچه‌ای که هنوز نیست گلهای رنگارنگ بکارد و بر دیوار اطاقهایی که هنوز ساخته نشده‌اند تابلوهای زیبا بیاویزد. اگر از اسلامیستها نتوان چشمداشت چنین نگاهی را داشت، دستکم “مشروطه‌خواه شدگان” مارکسیست که نیمی از زندگانی خود را بر سر بگومگو درباره “روبنا و زیربنا” گذاشتند، می‌بایست بدانند هر ساختاری نیازمند یک زیرساخت است و بر روی آب خانه نمی‌توان ساخت. کشوری که تنها نیم‌درسد مردمانش خواندن و نوشتن می‌دانند، نه تنها در ۲۰ سال، که در ۱۰۰ سال نیز نمی‌تواند به مدرنیته دست یابد، ما ایرانیان نه تافته جدابافته‌ایم و نه قانونهای جامعه‌شناسی و تاریخ را می‌توانیم نادیده بگیریم و دوربزنیم:

هنگامی که آلمانی‌ها در سال ۱۸۴۸ دست به یک انقلاب ملی-دموکراتیک زدند، کانت ۴۴ سال، و هگل ۱۷ سال پیشتر درگذشته بودند و مارکس ۳۰ساله بود. درسد باسوادی در این سال بیش از % ۶۵ بود و نزدیک به %۵۰ مردم در شهرها می‌زیستند. جامعه آلمانی دامانی پر از اندیشمندان و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و کارآفرینانی داشت، که بسیاری از آنان مُهر خود را بر سرنوشت جهان کوبیدند. با اینهمه دهها جنگ کوچک و بزرگ و دو جنگ خانمانسوز جهانی باید درمی‌گرفتند و میلیونها انسان را در کام نیستی می‌کشیدند، تا آلمان یکسد سال دیرتر در ۲۳ می ۱۹۴۹ به دموکراسی امروزین خود برسد. آلمان با شتابی باورنکردنی گام به مدرنیته گذاشت، ولی از دموکراسی پایدار هنوز نشانی نبود و اگرچه امپراتوری هابسبورگ پس از جنگ جهانی نخست جای خود را به جمهوری وایمار داد، ولی دیدیم که ساختارهای سخت‌جان فرهنگی-اجتماعی امپراتوری را اینبار در چارچوب رایش سوم و حکومت نازیها بازآفریدند. نمونه دیگر این سخت‌جانیِ ریشه‌های فرهنگی، بازآفرینی حکومت تزاری بروزگار لنین و جانشینانش بود که همین چند روز پیش در چهره ولادیمیر پوتین “رئیس جمهور” فدراسیون روسیه (پس از ۱۰۳ سال) آغازی نوین یافت. یک نمونه دیگر از نقش نهادهای ریشه‌دار فرهنگی-تاریخی-اجتماعی سرنوشت پادشاهی و جمهوری در فرانسه است. از انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ تا سال ۱۹۵۸ قدرت اجتماعی میان هواداران دیکتاتوری، پادشاهی مشروطه و جمهوری دست‌بدست می‌شد، به گونه‌ای که حکومت امروزین این کشور “جمهوری پنجم”[۳] نامیده می‌شود.

باری، آلمان با لشگری از اندیشمندان بزرگ جهانی همچون کانت و هگل و مارکس و … و جامعه‌ای که شمار باسوادانش ۱۳۰ برابر باسوادان ایران بود، تازه ۱۰۰ سال پس از انقلابش و هزینه میلیونها قربانی توانست به یک دموکراسی پایدار برسد. کسانی که گمان می‌برند ایران نیمه‌ویران سال ۱۳۰۰ و ایران پریشان و آشفته و ازهم‌گسیخته ۱۳۳۲ می‌توانست به دموکراسی و مدرنیته برسد، از مارکسیست و مسلمان ناگزیر باید به قرآن کریم ایمان بیاورند و بپذیرند که الله نیز جهان را در ۶ روز آفریده است[۴].

در نوشته آقاجری بمانند بسیاری دیگر از “نومشروطه‌خواهان[۵]” آشفته‌گویی فراوان است. برای نمونه کسی که می‌نویسد:

    «ما حتی در تاریخ خود نوعی تفکیک قوا […] داشته‌ایم؛ یعنی قوه مجریه از قوه مقننه و قضائیه تفکیک بوده است. قوه قضائیه و قوه مقننه حوزه شریعت بوده که شاه هیچ‌گونه اختیاری در آن زمینه نداشته است.»

یا هنوز واژه “تفکیک قوا” را نشناخته، یا می‌خواهد بنام دموکراسی برای قوه قضائیه رژیم اسلامی پیشینه تاریخی بتراشد. بویژه که او درباره سترگترین دستآورد پروژه پهلوی، که گامی بزرگ در راستای مدرن کردن جامعه بود، یعنی بیرون آوردن دادگستری و آموزش و پرورش از دست همان فقها چیزی نمی‌نویسد. آنچه که آقاجری آگاهانه “تفکیک قوا” می‌نامد، ناتوانی حکومت در برابر دستگاه روحانیت است. یعنی شاه نمی‌توانست پای در میدانی بگذارد که یکه‌تاز آن روحانیت شیعه و قانونش شریعت اسلام بود. نام این تفکیک قوا نیست، نام این باج‌دهی به اربابان دین است. همان باجی که رضا شاه دیگر به آنان نداد و آخوندهای شیعه او را از همین رو همنوا با مارکسیستها و اسلامیستها دیکتاتور و مستبد می‌نامند. همچنین است گریزهای او به گفتمانهایی چون “نهادهای مستقل”، “حرکتهای سیکلیکی”، “حوزه عمومی”، “واژه مشروطه” (که آن را برگرفته از شرط عربی می‌داند!)، “توسعه پایدار و دولت مصدق”[۶] و … که در آنها کوچکترین نشانی از یک نگاه واکاوانه آکادمیک نمی‌توان یافت. برای نمونه می‌نویسد: «تصوف نهادی مردمی و مستقل بوده است» از اینکه آیا تصوف را، یعنی برداشتی ویژه از اسلام را می‌توان یک نهاد نامید یا نه، می‌گذرم. ولی “مردمی و مستقل” بودن یا نبودن یک فرقه سازماندهی‌شده دینی در کجای گفتمان مدرنیته، مدرنیزاسیون و دموکراسی می‌گنجد؟

بررسی تک‌تک آنچه که در این گفتگوی سرشار از آشفته‌گوئیهای زمان‌پریشانه بمیان آمده است، چارچوب یک نوشته کوتاه را از هم خواهد شکافت. شاید بد نباشد در اینجا به چرائی برآمدن چهره‌ای چون رضاشاه بپردازیم، یعنی به نکته‌ای که این نومشروطه‌خواهان خواسته و دانسته بر آن چشم برمی‌بندند. آبراهیمیان برآن است که رضاشاه از پشتیبانی گسترده هم مردم، و هم سرآمدان جامعه آن روز برخوردار بود[۷]. ما در یکی از این نمونه‌ها سخن آشکار و بی‌پرده، و به همان اندازه هوشمندانه یحیی دولت‌آبادی را می‌خوانیم که می‌نویسد:

    «نباید فراموش کرد حکومت روحانی‌نمایان را در این مملکت بنام ریاست روحانی خود را اولی به تصرف در اموال و اعراض بلکه نفوس خلق می‌دانستند و با همه چیز ملت بازی می‌کردند، به حدی که بیداران ملت در اقلیت کاملی که داشتند در تهدید دائمی آنها بودند و عقب‌ماندن ایران از قافله تمدن دوران دو قسمت از سه قسمت [دوسوم] بار گناهش بدوش آن شیادان از خدا بی‌خبر بود […] به هر صورت حکومت نظامی حاضر ایران قوت و قدرت روحانی‌نمایان را درهم شکسته و در خانه آنها را بربسته و در عملیات که می‌کند […] به هر صورت بی‌معنی هم که باشد برای حکومت در مقابل عوام و روحانی‌نمایان پناه‌گاهی محسوب می‌گردد»[۸].

«بهتر است از فرصتی که حاصل شده است استفاده نموده با یک دست اوضاع حاضر را به هر صورت که باشد راه برده و بادست دیگر به توسعه معارف حقیقی […] بپردازیم مخصوصا دایره تعلیم و تربیت نسوان را وسعت داده برای پسران و دختران فردا مادر تربیت کنیم»[۹].

دولت‌آبادی نیز بمانند دیگر سرآمدان و اندیشمندان مشروطه بدنبال “معارف حقیقی” بود. این سخن شاید بتواند بهترین بازگوکننده آماجهای جنبش سرآمدگرای مشروطه باشد. در کشوری با نزدیک به ۱۰۰در۱۰۰ بیسواد، بیگمان آزادی و پارلمانتاریسم سخنی پوچ و بیهوده بود. چنین مردمانی هیچ انگاشت روشنی از آزادی نداشتند که بخواهند برای آن خون بدهند. ولی با “معارف حقیقی” چندین دهه بود که هرچند از دور آشنا شده بودند. مشروطه‌خواهان بجای شریعت قانون، بجای قاضی شرع دادرس دادگستری، بجای ملای مکتب آموزگار، بجای مکتبخانه دبستان و دبیرستان، بجای حوزه علمیه دانشگاه، بجای رمل و اسطرلاب فیزیک و اخترشناسی، بجای دلاک پزشک، بجای کحال چشم‌پزشک، بجای جادو و جنبل بهداشت و پزشکی، بجای آب‌انبار آب لوله‌کشی، بجای تکیه و حسینیه کتابخانه و آموزشگاه، بجای تعزیه و مقتل تآتر و سینما و … می‌خواستند. اینها آن “معارف حقیقی” بودند که دولت‌آبادی و تقی‌زاده و داور و تیمورتاش و کسروی و بهار و انبوهی از سرآمدان و اندیشورزان مشروطه بدنبال آنها بودند.

با اینهمه یحیی دولت‌آبادی یکی از چهار نماینده‌ای بود که رای‌گیری مجلس مؤسسان برای پایان بخشیدن به پادشاهی دوذمان قاجار را نادرست خواند و پیش از آغاز را‌ی گیری از مجلس بیرون رفت. بدینگونه این رویکرد گسترده سرآمدان آنروزگار ایران را نمی‌توان به پای خامی و زودباوری آنان نوشت. آنان در برابر دیو هراسناک روحانیت (یا بگفته دولت‌آبادی: روحانی‌نمایان) به کسی پناه بردند که میتوانست آن هیولای ویرانگر را در زنجیر کند، تا راه برای نوین‌سازی (بخوان معارف حقیقی) باز شود. چنانکه دیدیم این کار با همه کم‌وکاستش به انجام رسید؛ دادگستری و آموزش و پرورش از دست ملایان بدرآورده شد، ارتش نوین ساخته شد، راهسازی، بهداشت، آموزش مدرن، دانشگاه، آزادی زنان[۱۰] و دهها دستآورد نیک دیگر تنها و تنها در سایه آن “فرصتی” فراچنگ آمدند، که دولت‌آبادی و دیگران آن را بخوبی شناخته بودند. پس نبرد دو دهه نخست پس از کودتای سوم اسفند نبرد مشروطه و استبداد نبود، نبرد میان واپسگرایی (به رهبری روحانیت شیعه) و مدرنیزاسیون (به رهبری گروه پیرامون رضاشاه) درگرفته بود.

اکنون اگر نمونه انقلاب فرانسه را برای همسنجی به پیش چشم بیاوریم، خواهیم دید که در آنجا نیز کفه ترازو در گذر ۱۷۰ سال گاه بسوی جمهوری، گاه بسوی مشروطه و گاه بسوی دیکتاتوری سنگین می‌شد. همچنین آلمان نیز در گذر بیش از یکسد سال از امپراتوری به جمهوری، از جمهوری به توتالیتاریسم و سرانجام به جمهوری پارلمانی پای گذاشت. نیروهای درگیر در جامعه بسیار واپسمانده ایران سده چهاردهم هجری (۱۹۲۱ تا ۲۰۲۱) از یکسو واپسگرایان به رهبری روحانیت شیعه و از دیگر سو نوین‌گرایان به رهبری دیوانسالاری پهلوی بودند. از ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ واپسگرایان شکست سهمگینی خوردند و گوشه‌گیر شدند، در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ آنان دوباره پای به میدان گذاشتند و توانستند با ترورهای پیاپی[۱۱] جامعه مدنی را به کناره میدان برانند و در دل نوین‌گرایان هراس بیافکنند و رهبران کهنه‌پرست خود مانند کاشانی و دیگران را بر گرده مردم بنشانند و تروریستهای مسلمانی چون فدائیان اسلام را به میدان بکشند. در دهه چهارم بار دیگر این نوین‌گرایان بودند که توانستند با بهره‌گیری از نیروی نظامی بر واپسگرایان بتازند. دهه ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ با یورش دوباره واپسگرایان به دستآوردهای بسیار سترگ جامعه مدنی و شورشهای گسترده سال ۴۲[۱۲] آغاز شد، ولی اینبار نیز دیوانسالاری نوین‌گرا توانست آنان را بزور نیروی نظامی بر سر جای خودشان بنشاند. با پیدایش سازمانهای تروریستی مارکسیستی و مارکسیستی-اسلامی بادی در بادبان واپسگرایان دمیده شد و سرانجام آنان توانستند در ششمین دهه این سده و در انقلاب اسلامی، همه سنگرها را از نوین‌گرایان بازپس بگیرند و سایه هراسناک اسلام و شریعت آن را برای چهار دهه بر سرتاسر ایران‌زمین بگسترانند.

نگاه به مشروطه با رویکرد دموکراسی و پارلمانتاریسم از بیخ‌وبن نادرست است. نه سرآمدان مشروطه چنین پندار خامی در سر داشتند[۱۳] و نه اگر آنان هم چنین ساده‌اندیش و زودباور می‌بودند، جامعه ایرانی با ۹۹.۵ درسد بیسواد و ۸۵ درسد روستائی و کوچ‌نشین توان برداشتن باری چنین سترگ را می‌داشت (برای همسنجی بار دیگر به تاریخ انقلاب‌های فرانسه و آلمان بنگرید). از یاد مبریم که بخشی از ملت، در همین سال ۱۳۹۹ هنوز ضریح می‌لیسند و با پای پیاده به کربلا می‌روند و سر دختران خود را می‌برند و دهها هزار تن از آنان به تماشای جان‌کندن یک انسان بر سر چوبه دار می‌ایستند. بگمانم کار دشواری نخواهد بود که بپنداریم روزگار ما ملت ایران در یکسد سال پیش چگونه بوده است. سرآمدان مشروطه در پی بیرون کشیدن ایران از سیاهچاله واپسماندگی و گذراندن آن به جهان مدرن بودند. در این میان دشمن بزرگ آنان نه رضاشاه یا هر شاه خودکامه دیگر، که روحانیت واپسگرا و انسان‌ستیز شیعه بود. پس نگاه درست به مشروطه نیز باید با چنین رویکردی باشد. آماج مشروطه‌خواهان حکومت قانون بود، قانونی که بدست نمایندگان مردم نوشته می‌شد و همگان در برابر آن یکسان بودند. این آماج درست در برابر فقه و شریعت و نمایندگان آن از حجج اسلام و آیات عظام جای می‌گرفت. این همان نکته‌ایست که نومشروطه‌خواهان آن را ناگفته می‌گذارند.

بدینگونه درگیری بنیادین جامعه ایرانی در یکسد سال گذشته درگیری میان آزادی و خودکامگی یا پارلمانتاریسم و دسپوتیسم نبوده است. درگیری تا به همین امروز میان مشروعه و مشروطه بوده است و جای پای دو نیروی درون این جامعه را از جنبش باب تا انقلاب اسلامی در میان این دو گفتمان می‌توان به نیکی و روشنی دید و آن را تا به امروز پی گرفت. بر تک‌تک شهروندان ایرانی است که جای خود را در میانه این درگیری بیابند و پرچم خویش را برافرازند. در یک سو واپسگرایان و کهنه‌پرستان (به رهبری اسلامیستها و مارکسیستها) ایستاده‌اند و در سوی دیگر نوگرایان و آینده‌نگران (به رهبری ایران‌گرایان و میهندوستان). ایستادن در کنار یکی به چم پشت کردن به آن دیگری است.

مشروطه و قهرمانان آن به تاریخ پیوسته‌اند و ما تنها می‌توانیم از آنان بیاموزیم. بزرگترین درس برای ما این خواهد بود که بدانیم در این کشاکش یکسدساله میان روحانیت واپسگرا و جامعه مدنی نوین‌گرا جای ما در کدام سوی میدان است. برساختن تاریخ دروغینی که در آن رضاشاه، یعنی همان کسی که ماشاءالله آجودانی او را بدرستی قهرمان مشروطه می‌نامد، تباهی‌بخش دستآوردهای مشروطه نامیده می‌شود، ما را به سوی نادرست میدان و به همراهی با واپسگرایان خواهد کشاند. من در شعار «رضاشاه، روحت شاد!» که در سه سال گذشته به فراوانی سرداده شده است، بیشتر از آنکه رویکردی به خاندان پهلوی ببینم، یک چرخش گفتمانی در میان بخشی از ایرانیان در برخورد با نوین‌سازی ایران و مدرنیزاسیون در پروژه پهلوی می‌بینم. مردمی که چهل سال با دیو ویرانگری بنام روحانیت شیعه ساخته‌اند، اکنون جای درست خود را در میدان نبرد ایرانی یافته‌ و دریافته‌اند که با شعار آزادی و استقلال نه می‌توان به آسایش و آرامش در زندگی رسید و نه می‌توان توانگر شد. آنان خواهان آنند که پروژه پهلوی (نوین‌سازی ایران و دوستی با جهان به همراه آزادیهای اجتماعی و فردی) دنبال گرفته شود، چه با پهلویها، و چه بی آنان، و این چیزی جز شکست سهمگین اندیشه‌های واپسگرایانه ایدئولوژیک از اسلامی و مارکسیستی نیست. این را آقاجری و هم‌اندیشان اسلامیست و مارکسیستش نیز بخوبی دریافته‌اند، پس بیهوده نیست که او گفتگویش را با این گزاره بپایان می‌برد:

    «تجربه صدواندی‌ ساله در ایران به ما نشان داده که سلطنت در ایران مشروطه نمی‌شود؛ یا سلطنت استبدادی، خودکامه است یا نیست»

در پیش روی این پس‌زمینه‌ای که آراستم، دل سوزاندن برای مشروطه از سوی کسانی که خود از بنیانگذاران فاشیسم دینی در ایران بوده‌اند چیزی جز آوازخواندن با صدای بلند در دل تاریکی نیست.

گاه این هراس است که آدمی را به خواندن وامی‌دارد.

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد

مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
[email protected]
facebook.com/mazdak.bamdadan

———————————————

[۱] در آئین زرتشت دیو مرکوس در برابر هوشیدر (رهائی‌بخش نخست) است. در آئین مسیح آنتی‌کریست در برابر کریست (عیسای رستگارکننده) برمی‌خیزد و در باور شیعه دجال در برابر مهدی (منجی عالم).
[۲] تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ ۱۲۲
[۳] Cinquième République
[۴] وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ / الحدید، ۴
[۵] نومشروطه‌خواهی را باید در گوهر خود چیزی بمانند “نومسلمانی” دانست. کسی که تازه به آئینی گرویده باشد، در باره آن پایورزتر و خشک‌مغزتر است.
[۶] اینکه درباره “پایدار” بودن توسعه در دولتی که بیش از دو سال و چند ماه بر سر کار نبود چگونه می‌توان داوری کرد، از آن چیستانهایی است که پاسخش را تنها و تنها در نزد نومشروطه‌خواهان باید یافت.
[۷] ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۱۵۰
[۸] حیات یحیی، یحیی دولت‌آبادی، شرکت کتاب، پوشینه چهارم، ۴۱۹
[۹] همان ۴۲۰
[۱۰] یکی از بی‌پایه‌ترین سخنان درباره قانون کشف حجاب این است که حجاب اجباری در سال ۱۳۵۷ را واکنشی “طبیعی” به آن بدانیم. چادر و روبنده برای زن ایرانی گزینش آزادانه پوشش نبود. این جامه شرم‌آور یک زنجیر بردگی ۱۰۰۰ ساله بود که دین بر پای و گردن زنان و دختران بسته بود. گذشته از اینکه انجمنهای زنان ایرانی از همان سالهای آغازین مشروطه در این راستا تلاش کرده بودند، پرسش این است که آیا رهائی بردگان را باید به رای گذاشت؟ آیا در فردای پس از رژیم اسلامی باید چندهمسری و قانون شریعت را نیز به رای همگان گذاشت؟ اینکه امروزه زنی در جامعه‌ای آزاد پوشش خود، را برگزیند، یک حق است. ولی آیا زن ایرانی از آغاز اسلام تا ۱۷ اسفند ۱۳۱۴ حق گزینش آزادانه پوشش خود را داشت؟ آیا او می‌توانست به چادر و چاقچور و روبنده و پیچه نه بگوید، بی‌آنکه سنگسار شود؟
[۱۱] کسروی، هژیر و رزم‌آرا تنها چند نمونه این ترورها هستند.
[۱۲] «در چهارشنبه ۱۵ خرداد ارتجاع سیاه چه كرد ؟ كتابخانه پارك شهر را آتش زد یعنی هر چه كه مطابق علم و سواد و احتیاجات امروز باشد به درد او نمی‌خورد . ورزشگاه را آتش زد و وسیله عبور و مرور باجه‌های بلیط‌فروشی اتوبوس آتش زده شد . برای این كه لابد او فكر می‌كند در این قرن كه دنیا به سمت تسخیر فضا می‌رود او باید سوار الاغ یا قاطر بشود […] نیت آنها این است كه نصف جمعیت این مملكت زنهای ایران كه بعد از قرنها مرارت امروز به حقوق مساوی با مردها مثل همه ممالك مترقی دنیا و مثل تمام ممالك دیگر مسلمان دنیا رسیده‌اند دومرتبه توی لانه سوراخ بخزند و مثل جانور زندگی كنند […] ارتجاع سیاه در آن روز لوله كشی آب را خراب می كرد برای این كه لابد آب تصفیه شده خوردنش حرام است و آب جوی كثیف لابد آن مباح است»
سخنرانی محمدرضاشاه در میدان بوعلی همدان ۱۹ خرداد ۱۳۴۲
[۱۳] در اینباره بنگرید به نوشته‌های طالبوف تبریزی در نوشته من با نام مشروطه و افسانه‌هایش

 

گرامی‌داشت یاد احمدشاملو، بزرگ شاعر آزادی

جولای 21st, 2020

 

 

 

قطره قطرۀ هر خون اين انساني كه در برابر من ايستاده است/سَيلي ست/كه پلي را از پس شتابندگان تاريخ/خراب مي كند/و سوراخ هر گلوله بر هر پيكر/دروازه یی ست كه سه نفر صد نفر هزار نفر/كه سيصد هزار نفر/از آن مي گذرند/رو به برج زمرّد فردا.

بیست سال از درگذشت احمدشاملو، شاعر بزرگ ایران می‌گذرد. الف – بامداد، روشنفکری آزادی خواه و مستقل و از اعضای برجسته ی کانون نویسندگان ایران بود. او همواره به وظیفه‌ی دشوار مبارزه با سانسور پایبند ماند و در این راه با آثار و مواضع آزادمنشانه و انسانی، میراث و بارویی استوار پی ‌افکند.

احمد شاملو روزنامه‌نگاری جریان ساز، مترجمی نامی و در حوزه ی فرهنگ و زبان کوچه پژوهشگری کم نظیر و شهره به «شاعر آزادی» بود؛ عنوانی که نه با بوق و کرنای حاکمان و بودجه‌ی رسانه‌های رانتی، که از داوری خودآگاه و حافظه‌ی مردم به دست آورد.

شاعری که حاکمان هرجا توانستندحضور و آثارش را سانسور کردند اما محبوب تر شد، جوایز آزادی بیان جهانی به او تعلق گرفت و با آن که حتا پاره ای از شعرهایش در کتاب های درسی کودکان و جوانان نیامد، آثارش در خانه هاحضوری کم‌نظیر یافت.

با وجود این همه و پس از بیست سال که از رفتن احمد شاملو می‌گذرد، هنوز حکومت برگزاری مراسم یادبودی ساده‌ را برای او بر نمی‌تابد و حضور سالانه ی دوستداران بر مزارش، محاصره ی قبرستان، بازداشت و احکام سنگین زندان و وثیقه را در پی دارد. 

همچنان که در بیستمین سال درگذشت این شاعر بزرگ آزادی شاهدیم، صدور احکام زندان و اعدام به امری روزمره مبدل شده است‌ و با اینکه حاکمیت به قصد افزایش هراس و سرکوب ها به شکلی وسیع و کم سابقه‌ دست به احضار و بازداشت‌ نویسندگان و کنشگران می‌زند، اما خواست های سانسورستیزانه و آزادی خواهانه ی شاملو همچنان که در منشور کانون نویسندگان آمده است، به مطالبه ی عموم مردم با اندیشه‌ و باورهای گوناگون تبدیل شده و در همین فضای به شدت امنیتی نیز بر زبان همگان جاری است.

کانون نویسندگان ایران، به رغم ممانعت ها و تهدیدها در سال‌های گذشته همواره کوشیده است، در سالگرد درگذشت این روشنفکر و دبیر پیشین خود بر سر مزارش حاضر شود، اما امسال به دلیل شیوع کرونا و برای حفظ سلامت مردم، بر مزار وی مراسمی نخواهد داشت‌.

آرمان‌های آزادی خواهانه اش گرامی و ستاره ی یادش تابان باد‌.

کانون نویسندگان ایران
۳۱ تیر ۱۳۹۹

نان سنگک و حزب توده(طنز تاریخی)،بهمن زبردست

جولای 21st, 2020

خاطرات فلان السلطنه از عضویتش در حزب توده 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است.

 

استالین‌گرایی و حزب توده ایران

برخی از بنیانگذاران حزب توده که پس از به قدرت رسیدنِ فضل الله زاهدی به اتحادجماهیرشوروی رفتند،از راست:عبدالصمد کامبخش،ایرج اسکندری،رضا رادمنش،فریدون کشاورز و رضا روستا،سال ۱۳۳۴

 

* بسیاری از جوان‌های روشنفکر آن دوران، به دلیل برابری‌خواهی و عدالت‌طلبی‌ای که داشتند، برای دوره‌ای عضو یا دستِ‌کم هوادار حزب توده شدند. شما هم با این حزب ارتباطی پیدا کردید؟

راستش من هم برای دوره‌ای عضو این حزب شدم و هنوز هم کارت عضویتم را به یادگار نگه داشته‌ام. اتفاقاً عضو بسیار فعالی هم بودم و به نظرم اگر در آنجا مانده بودم عضو کمیتۀ مرکزی و از رهبران درجه‌اول حزبی می‌شدم و چه‌بسا سیر تاریخ عوض می‌شد! ولی به دلیل موضوعی که پیش آمد و صحبتی که جناب آقای دکتر مصدق با من کردند از حزب استعفا دادم و بیرون آمدم. من همیشه از روی احترام به ایشان عمو می‌گفتم و به قول معروف، عمو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! خدا خواست و من به سبب ایشان از این ورطه نجات پیدا کردم.

* حتماً علت جذب شما به این جریان، آرمان‌گرایی دوران جوانی و گرایش به شعارهای عدالت‌خواهانۀ این حزب بود؟

خیر. (لبخند بلیغی زدند.)

* پس علت چه بود؟

خدمت‌تان عرض می‌کنم. دکتر [رضا] رادمنش که علاوه بر وکالت مجلس، از رهبران برجستۀ حزب و فیزیک‌دانی برجسته و مصداق منجم حکایت معروف سعدی و شعر تو بر اوج فلک چه دانی چیست / چون ندانی که در سرایت کیست! بودند، با بانو مهین یزدی که بانوی بسیار زیبارو و خون‌گرم و مهربانی بودند و نسبت دوری هم  با ما داشتند و گاه‌وبی‌گاه همدیگر را در اجتماعات خانوادگی می‌دیدیم و خیلی به هم علاقه داشتیم، ازدواج کرده بودند.ایشان برخلاف نطقهای تند و آتشینی که روزانه در مجلس می‌کردند، ذاتاً شخص آرام و متینی بودند و به‌خصوص شبها خیلی زود و آرام می‌خوابیدند.

من هم که به اقتضای جوانی سر پرشور و پرمویی داشتم و مثل حالا کچل نشده بودم و زوارم در نرفته بود مرتب به خانه‌شان می‌رفتم. (اینجا خانم فرمودند، جناب فلانی شکسته‌نفسی می‌کنید، هیچ هم زوارتان در نرفته، ماشالله هم مو و هم بنیه‌تان از این آقای ما بیشتر است! ایشان هم مفصل و غش‌غش خندیدند و گفتند، خانم شما به من لطف دارید. به قول معروف تو فلانی را ای ماهرو کنون بینی/  بدان زمانه ندیدی که این‌چنینان بود!)

باری من به اقتضای حجب و حیای خاص سن جوانان آن دوره که برخلاف جوانان امروزی بسیار محجوب و مودب بوند، همواره سعی می‌کردم در زمان‌هایی که دکتر رادمنش خانه نبودند به دیدن قوم و خویش‌مان، مهین خانم بروم اما یک بار ایشان ناگهانی و در نزده با کلیدی که داشتند وارد خانه شدند و راستش من هم که در آن لحظه احساس می‌کردم در موقعیت مناسبی نیستم بسیار شرمنده و خجلت‌زده شدم. ایشان با همان لهجۀ گیلکی گفتند، برارجان این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ من هم که هول شده بودم و شرشر عرق می‌ریختم تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که گفتم، راستش آمده بودم از مهین خانم کمک بخواهم تا در مورد سیاست حزب توده راهنمایی‌ام کنند!مرحوم دکتر رادمنش نگاه عقل اندر سفیهی به من انداختند و گفتند، آخر مهین از سیاست حزب چه می‌فهمد؟ قوم و خویش محترمتان حتی بلد نیست درز شلوار من را بدوزد یا یک بار هم شده خورش فسنجان را درست بپزد!  بعد ایشان که معروف بود همیشه چند تا آنکت حزب توی جیب کتش می‌گذارد و می‌گفتند حتی یک بار یکی را به خود شاه هم داده بود که پر کند و عضو حزب شود، فوراً یکی را هم درآوردند و به من دادند و گفتند، زشت است در حالی‌که اوضاع کشور در جوش و خروش است و همۀ جوان‌های وطن‌پرست می‌خواهند کشور را از استعمار و استبداد رها کنند، تو این جور خودت را زیر دامن زن‌ها قایم کردی. اگر راست می‌گویی بیا این را پر کن و عضو حزب شو تا خودم سیاست حزب را برایت بگویم!  (غش‌غش خندیدند.)

خلاصه من که دیگر نه راه پیش داشتم و نه راه پس، همان جا آنکت کذایی را پر  کردم و خود ایشان هم معرفم شدند و از فردا مشغول فعالیت حزبی شدم و از قضا سخنگوی حوزه‌ای که برایم مشخص شده بود هم خود دکتر رادمنش بود و یه این ترتیب عملاً امکان در رفتن از حوزه و کار حزبی را هم نداشتم.خلاصه یواش یواش ما آن‌قدر گرم کارهای حزبی شدیم که داد مهین خانم هم درآمد که چرا دیگر به من سر نمی‌زنی و حالم را نمی‌پرسی. آخرش هم کلاً با من قهر کردند و رابطۀ خوبی که از دوران کودکی داشتیم به شکل نامناسبی تمام شد و بعدها هم که کلاً به مهاجرت رفتند و دیگر هیچ وقت ایشان را ندیدم. (آهی کشیدند و با تأثر مدتی در سکوت به دیوار روبه‌رو خیره شدند.)

* شما در دوران فعالیت حزبی، آقای دکتر [یوسف] قریب را هم می‌شناختید؟

بله، ایشان که چند سالی هم از من کوچکتر بودند، از جوانان خیلی فعال در حزب بودند و ضمناً چون روحیۀ خیلی رفیق‌بازی داشتند با ایشان دوست بودم و چند باری هم در کلوپ حزب با هم ناهار آبگوشت حسن آقا آشپز حزب را خوردیم که گرچه غذای اصلی مورد علاقۀ من چلوکباب است ولی مزۀ آن آبگوشت‌ها هم هنوز یادم نرفته. بعد از جدایی از حزب هم به دلیل اینکه آقای دکتر قریب شخص بسیار وطن‌پرستی بودند، رابطۀ ما دورادور ادامه داشت و می‌شنیدم که ایشان ازجمله اعضای حزب بودند که بعد از شروع اختلافات میان حزب و آقای دکتر مصدق، همیشه نسبت به این سیاست نادرست معترض بودند. تا جایی که می‌دانم ایشان در حال حاضر هم فعالند و نشریه‌ای به نام «دهاتی» منتشر می‌کنند و چون مثل شما طنزپردازند، مطالب طنزی با امضای ملایوسف در آن می‌نویسند. اگر این خاطرات منتشر شد، حتماً یک نسخه بیاورید من امضا کنم و تقدیم ایشان کنید.

* اگر از دوران فعالیت حزبی و حس و حال آن سال‌ها خاطره‌ای دارید بفرمایید.

خاطره که زیاد است. آقای زبردست، عضویت در حزبی مانند حزب توده، تجربۀ خاصی است که برای کسی که تجربه‌اش نکرده قابل توضیح نیست. شما یک‌مرتبه وارد دنیای جدیدی از روابط و تعاریف و ارزشها و ضدارزشها می‌شوید و تمام کار و زندگی و مال و اموال و حتی آبروی‌تان را فدای حزبی که عضوش شده‌اید می‌کنید و همه‌چیزتان در همین رابطه تعریف می‌شود. واقعاً در آن دوران جز ساعاتی که انسان ناگزیر است چیزی بخورد یا اندکی بخوابد، تمام وقت من صرف کار حزبی می‌شد و عملاً بیشتر وقتم هم در بیرون از خانه با رفقای جدید حزبی‌ام می‌گذشت و با دوستان و آشنایان سابقم، جز برای این‌که بخواهم به حزب جذب‌شان کنم رابطۀ چندانی نداشتم. در خانه هم مرتب برای نشریات حزبی مطلب می‌نوشتم که طرفداران زیادی هم داشت و فوراً منتشر می‌شد. من بعدها برای سال‌ها در جبهۀ ملی فعالیت کردم، ولی به قول شاعر:

دانۀ توده سیاه و جبهۀ ملی سیاه

هـــردو جانســـوزند، امــا این کجا و آن کجا؟

معروف بود که بعضی‌ها از جهت شیوۀ کار و نظم و انضباط و روحیۀ حزبی می‌گفتند، نان فقط نان سنگک و حزب فقط حزب توده!  افسوس که حزب، علی‌رغم تمام جوانان شرافتمند و پاک‌بازی که به آن پیوسته بودند، گوش‌به‌فرمان همسایۀ شمالی بود و درواقع این نان سنگک گرچه شاطر و خمیرگیر و خلیفه‌اش همه ایرانی بودند، اما با آرد گندم روسی درست می‌شد، که نهایتاً همین هم باعث جدایی من و بسیاری دیگر از آن شد.

*لابد نانش هم به جای سنگک، از این نانهای سیاه روسی می‌شد.

چه بسا!

* جسارتاً روس‌ها برای خودشان هم گندم نداشتند و سال‌های سال گندمشان را از آمریکا و جاهای دیگر وارد می‌کردند!

مثال عرض کردم آقاجان! (اخم خود را نشان‌مان دادند.)

* راستی شما که این‌همه به نان سنگک علاقه دارید چرا خودتان فقط لواش و بربری می‌خورید؟

برای اینکه خودم با این سن قادر به خرید نان نیستم و نانوایی سنگکی هم این نزدیکی نیست. اگر شما همت کنید ممنون‌تان می‌شوم. (خندۀ رندانه‌ای می‌کنند و من که می‌بینم مثل همیشه از سر سادگی خودم را به دردسر انداخته‌ام فوراً بحث را عوض می‌کنم).

 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۶،

 

 آن تیر آتشین: مصدّق در اوج و آغاز افول ، فریدون مجلسی

جولای 21st, 2020

 تير 1331 را با آنكه 8 ساله بودم به ياد دارم، شايد يك دليل آن شنيدن تكراري آن مسائل و وقايع از اطرافيان در سال‌هاي بعد بوده است. از همان آغاز كار مصدق يعني اجرايي شدن قانون نفت ملي شدن   تا پايان حكومت او، روزي نبود كه كشور از بحران و آشوب در امان باشد. بحران آفرين حزب توده بود كه در واقع با بهره‌مندي از تداركات و پشتيباني دولت شوروي برنامه نفوذ و استيلاي تدريجي آن كشور را مرحله به مرحله اجرا مي‌كرد. حزب توده از آغاز اشغال ايران توسط نيروهاي شوروي، از بقاياي 53 نفر كمونيست‌هايي كه در زندان رضاشاه بودند در سال 1320 تشكيل شد و در آن شرايط حاد توانست گروهي از جوانان تحصيلكرده و عدالتخواه و اهل علم و ادب و هنر را در ساختار خود جلب كند و به همين دليل عضويت در آن حزب نوعي اعتبار فرهنگي و شخصيتي تلقي مي‌شد و كسان بيشتري را جلب مي‌كرد. اما رهبري حزب به‌سرعت مجري برنامه‌هاي توسعه‌طلبانه دولت شوروي شد كه خواهان دستيابي به منابع نفت ايران و محروم كردن رقباي غربي از آن منابع بود. هنوز جنگ به پايان نرسيده بود كه فرقه دموكرات را در آذربايجان تشكيل دادند و دست دولت مركزي را كوتاه كردند. اين امر منجر به اعتراض ايران و دخالت ترومن شد كه دولت شوروي را وادار به خارج كردن نيروهايش از ايران كرد. سياست قوام كمك كرد كه بلافاصله نيروهاي دولتي با استقبال مردم وارد تبريز و اروميه شوند و نيروهاي فرقه به شوروي گريختند. اين شكست موجب تزلزل و ريزش بزرگي در حزب توده شد. حزب دو سال بعد در بهمن 1327 اقدام به ترور شاه كرد كه ناموفق ماند و كوشيد آن كار را به گردن رزم‌آرا بگذارد كه فرماندهي بيرون راندن قواي فرقه را بر عهده داشت. حزب توده غيرقانوني شد، اما كوشيد به توسعه نفوذ در شبكه نظامي راه ديگري براي روي كار آوردن دولتي تابع شوروي بگشايد. زماني كه مصدق رهبري اعتراض به ادامه بهره‌برداري سودجويانه انگليس را از منابع نفت ايران بر عهده گرفت – كه در عرصه بين‌المللي مورد حمايت امريكا نيز بود – كه خود در منطقه مبناي 50 – 50 را در تقسيم سود امتيازات خود رعایت می‌کرد. حزب توده که نگران توسعه موج ناسیونالیسی در میان نخبگان جامعه ایران بود و آن را مغایر برنامه‌های نفوذی خود می‌دانست، از همان آغاز به بهانه‌های مختلف بنای مخالفت با نهضت ملی نفت ایران را گذاشت. هنوز سه ماه از روی کار آمدن مصدق نگذشته بود که حزب توده که مصدق را بازیچه امپریالیسم می‌نامید در23 تیر 1330 نیروهای کارگری و دانشجویی را در صفوف ده هزار نفری بسیج کرد و برای قدرت نمایی به میدان فردوسی و بهارستان گسیل داشت. در بهارستان به درگیری با برخی از جناح‌های تندرو نهضت ملی و به تیراندازی عناصری از حزب به پلیس و کشتن یک افسر و چند پلیس منجر شد و در تیراندازی متقابل چند نفر از تظاهرکنندگان ضد دولتی نیز کشته شدند. با اینکه تظاهرات در هم شکسته شد، برکناری و تعقیب رئیس و معاون شهربانی از سوی مصدق پیروزی بزرگی برای حزب توده بود؛ زیرا این کار موجب اعتراض سرلشکر زاهدی وزیر کشور بود که خواهان آزادی افسران تحت امر خود شد. پذیرفته نشدن این درخواست موجب استعفا و جدایی زاهدی از نهضت ملی شد و دوستی کسی که در سمت فرماندهی شهربانی موجب ورود کاندیداهای نهضت ملی به مجلس شده بود به خصومت بدل شد. بعد از آن ماجرا، در تیر 1331 تغییر اوضاع موجب شکایت انگلیس از ایران به شورای امنیت ملل متحد و به دادگاه لاهه شد. انگلیسی‌ها که منافع مهمی را از دست داده بودند فسخ یکجانبه قرارداد شرکت نفت خودشان را غیر قانونی می‌دانستند و به آن دو مرجع شکایت کردند. مصدق در زمانی که هنوز از حمایت ترومن برخوردار بود برای مسافرتی طولانی و بیش از سه هفته به آمریکا رفت. آمریکایی که که ضمنا با بریتانیا نیز دوست بود و کوشیدند پیشنهادهای مرضی الطرفینی ارائه دهند که مصدق پذیرای آن نشد و شخصا در جلسه رسیدگی به شکایت انگلیس در شورای امنیت حضور یافت. مصدق با ذکر سوابق استعماری انگلیس بخشی از سخنرانی خود را به شعارهای سیاسی اختصاصی داد و در بخش دیگر از حقانیت ایران در ملی کردن نفت خود و اینکه محل رسیدگی به این دعوای تجاری شورای امنیت نیست، سخن گفت. به توصیه نماینده فرانسه با توجه با ماهیت حقوقی دعوا قرار شد رسیدگی به آن به بعد از حکم دادگاه لاهه موکول شود و این توصیه تصویب شد.

دادگاه لاهه در گرمای آتشین تیر 1331 در لاهه تشکیل شد. مصدق در آن شرکت کرد و چون دلیل منطقی داشت، در جای نماینده انگلیس هم ننشست! مصدق در پیش نویس لایحه خود به ایرادهایی حقوقی علیه عملکرد انگلیس استناد کرده بود. پروفسور رولن وکیل بلژیکی ایران، توصیه کرد که آن بخش از ایرادها گرچه درست است، اما نباید در این مرحله مطرح شود، زیرا ایران به حق معتقد بود که دادگاه لاهه مرجع رسیدگی به دعاوی حاکمیتی میان دولت‌هاست و مرجع رسیدگی به دعاوی امور تصدی و تجاری شرکت‌ها علیه دولت‌ها نیست، ولو آنکه سهام عمده شرکتی متعلق به یک دولت باشد و طرح مسائل ماهوی دعوت دادگاه به رسیدگی به دعوا تلقی می‌شود. بنابراین لایحه ایران بسیار ساده و منطقی بود و صلاحیت دادگاه را انکار می‌کرد. دادگاه با رأی تاریخی خود که قاضی مک نیر رئیس انگلیسی دادگاه نیز آن را تأیید کرد رأی به عدم صلاحیت خود داد. به عبارت دیگری رأی به حقانیت یا عدم حقانیت ایران در دعوا صادر نشد. حتی معاون دادگاه در کنار آن رأی توضیح داد که این رأی مانع ارجاع دعوای خواهان به مراجع ذیصلاح نیست.

بازگشت مصدق مصادف بود با معرفی دولت جدید. مصدق خواهان وزارت دفاع و فرماندهی قوا برای خود بود که شاه موافق نبود . مصدق استعفا کرد. قوام از سوی شاه مأمور تشکیل کابینه شد. اما شورش عمومی ملت در زمانی که مصدق در اوج محبوبیت بود، شاه را ناچار به تجدید نظر کرد و مصدق پنج روز بعد با اقتدار ریاست دولت جدید و فرماندهی کل قوا را بر عهده گرفت. یک روز بعد از 30 تیر حکم دادگاه لاهه در تأیید نظر ایران صادر شد و بر شور مردم افزود. مصدق می‌گوید اگر آن رأی زودتر ابلاغ شده بود استعفا نمی‌کردم!! احتمالا بیم و امید و نگرانی از باخت بزرگ در تصمیم او به استعفا بی‌تأثیر نبوده است.

مشکلات از همان روز آغاز شد. قیام ملی 30 تیر سه متولی داشت. مصدقی‌های متعلق به نخبگان جامعه ولی متشتت و فاقد سازماندهیِ منسجم. نیروهای مذهبی که پیاده نظام اصلی قیام را از میان جوامع مردمی و مساجد و زورخانه‌ها فراهم کرده بودند، و حزب توده که با توجه به شعارهای جدید ضد استعماری و هیجان معاون جوان دولت با گرایش‌های چپ، برای نخستین بار با تغییر موضع به طرفداری از مصدق و با شعارهای غرب ستیزانه وارد عرصه شده بود. ورود حزب توده و قدرت نمایی‌های بعدی آنان خوشایند نیروهای مذهبی و نظامیان رضاشاهی طرد شده و ضد کمونیست نبود؛که اکنون زاهدی رهبری آنها را بر عهده داشت. از طرفی دولت ایران با قطع رابطه با انگلیس موضوع پرداخت غرامت و قطعی کردن اعتبار حقوقی قانون ملی کردن نفت را به تعویق انداخته بود و شعار زیانبخش اقتصاد بدون نفت را تکرا ر می‌کرد. انگلیس با توسل به دادگاه‌های عمومی در عدن و جاهایی دیگر مدعی بود که ملی کردن در واقع مصادره غیرقانونی بوده و مانع فروش نفت ایران شده بود. این کش‌مکشی بود که از شش ماه بعد به خصومت میان نیروها گرایید و یک سال بعد دولت را از آن اوج محبوبیت به زیر کشید. 

 منبع:روزنامه اعتماد/چهارشنبه 31 تیر 1399

پاییز آمده ست که خود را ببارَمَت، مهدی موسوی

جولای 20th, 2020

پاییز آمده ست که خود را ببارَمَت

پاییز : لفظ دیگرِ«من دوست دارمت»

بر باد می دهم همه ی بودِ خویش را

یعنی تو را به دست خودت می سپارمت

باران بشو ، ببار به کاغذ ،سخن بگو

وقتی که در میان خودم  می فشارمت

اصرار می کنی که مرا زود تر بگو

گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من ! عزیزِ غم انگیزِ برگریز!

یک روز می رسم …و تو را می بهارمت!!

 

 

مردِ تنهای «صدای ایران» خاموش شد!

جولای 20th, 2020

 

 

-«آه … ای حسِّ تیرۀ وظیفه‌شناسی که عظیم‌تر و سهمگین‌تر از عشق هستی! سرنوشت من، مبارزه با جمهوری اسلامی است. سرنوشت همه چیز مرا از من گرفته است تا فرصت این مبارزه را داشته باشم و من فرصتِ این مبارزه را به هیچ بهایی، به هیچ شخص و به هیچ ثروت و مِکنتی نمی‌فروشم».

با چنین اعتقادی صدای دردناکِ و خروشانِ سعید قائم‌مقامی- گویندۀ محبوبِ نسل ها و فصل ها – خاموش شد.

سعیدقائمقامی تنها گوینده ای ماهر و زبردست  نبود،او شاعر،ادیب،شاهنامه شناس و ترانه سرا نیز بود و ترانۀ« مردتنها »ی او-باصدای حبیب محبّیان» -گوئی که  روای تنهائی های دیرپای همۀ مااست.

یاد و نامش  گرامی باد!

 

 

هزار جهد بکردم که سِّرِ عشق بپوشم ، سعدی

جولای 14th, 2020

 

هزار جهد بکردم که سِّرِ عشق بپوشم

نبود بر سرِ آتش میسّرم که نجوشم

به هوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه عقل ماند وُ نه هوشم

مگر تو روی بپوشی وُ فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

مرا به هیچ بدادی وُ من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دستِ جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

به راهِ بادیه رفتن به از نشستنِ باطل

و گر مراد نیابم به قدرِ وسع بکوشم

 

گفتگو با«ترنّم علی‌پور»، شاهنامه‌خوان و نقّالِ نوجوانِ خوزستانی

جولای 14th, 2020

 «ترنم علی‌پور» شاهنامه‌خوان و نقال نوجوان خوزستان، در 25 بهمن 1386 در شهرستان امیدیّه به دنیا آمده و هم‌اکنون ساکن شهرستان رامهرمز است. او از 9 سالگی به خواندن شاهنامه علاقه‌مند بود و در زمان کوتاهی نیز توانست در این عرصه رشد کند. امروز از «ترنم علی‌پور» که با بیش از 120 اجرای شاهنامه‌خوانی توانسته در جشنواره‌های متعدد شاهنامه‌خوانی و نقالی حائز رتبه‌های برتر شود، به‌عنوان یکی از شاهنامه‌خوانان مطرح استان خوزستان و حتی کشور نام برده می‌شود. این نوجوان شاهنامه‌خوان در نخستین پویش «با کتاب در خانه» ویژه آخرین نوروز قرن که از سوی دفتر مطالعات و برنامه‌ریزی فرهنگی و کتاب‌خوانی معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برپا شد، یکی از 5 نفر برتر استان خوزستان در بخش کلیپ 60 ثانیه‌ای کتابخوانی بود. با او درباره علاقه‌اش به ادبیات، شاهنامه و نقالی، به  گفت‌وگو نشستیم.

 

گُردآفرید را از دیگر شخصیت‌های شاهنامه بیشتر دوست دارم

از اولین باری که با شاهنامه آشنا شدی و مسیری که در این راه پیمودی، برایمان بگو.

9 ساله و کلاس سوم ابتدایی بودم که یک روز مادرم کتاب قصه‌ای با عنوان «رستم و سهراب» به من داد و گفت: این داستان از کتاب شاهنامه نوشته حکیم ابوالقاسم فردوسی است. از خواندن این داستان بسیار لذت بردم و همین انگیزه‌ای شد که دیگر داستان‌های شاهنامه را هم مطالعه کنم. پس از این ماجرا با خبر شدم که در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی رامهرمز کلاس نقالی و شاهنامه‌خوانی زیر نظر خانم زهره عباس‌زاده تشکیل شده است، به عنوان یکی از هنرجویان در این کلاس‌ها شرکت کردم و با نقالی آشنا شدم.

از حامیان من در این مسیر آقای متقی، بانو بهنوش باغبانباشی، بانو ممبینی، بانو حیدرپور دبیرجام باشگاه‌های کتابخوانی خوزستان و آقای سیدشهاب‌الدین طباطبایی رئیس سابق حوزه هنری خوزستان بودند. سال 95 در باشگاه کتابخوانی «چهل پله کوهL کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رامهرمز عضو شدم. در 10 سالگی عضو باشگاه کتابخوانی«Kتشکوه و کاکا یوسف» به تسهیل‌گری لیلا مرادیان شدم و در 12 سالگی در باشگاه کتابخوانی «باغ قصه» به تسهیل‌گری «پردیس حیدری» فعالیت کتابخوانی را ادامه دادم.

در نخستین دوره جام باشگاه‌های کتابخوانی خوزستان با معرفی کتاب «پپوچی» در بخش فیلم‌های 50 ثانیه‌ای مقام اول کشوری را کسب کردم. همچنین در پویش سراسری «کتاب در خانه» ویژه آخرین نوروز قرن شرکت کردم که از بین 1038 اثر به دبیرخانه پویش در بخش اول جزو 200 نفر انتخابی و در بخش نهایی در میان 60 نفر به عنوان برتر معرفی شدم.  

 تجربه اول داوری را در نخستین جشنواره مجازی گلستان‌خوانی کودک و نوجوان شیراز در سال 99 محک زدم و در حال حاضر زیر نظر استاد «سیاوش باقریان» سرپرست گروه فرهنگی هنری واسپوهران مشهد فعالیت می‌کنم. سال 98 در نخستین جشنوراه ملی نقالی و شاهنامه خوانی مشهد شرکت کردم و جزو 6 نفر برتر این جشنواره شدم. در مسابقات دانش‌آموزی نقالی و شاهنامه خوانی پایه «پنجم و ششم » مقام اول را به دست آوردم و همچنین در نخستین جشنواره سراسری اینترنتی شاهنامه پژوهی در بخش نقالی نیز حائز رتبه برتر شدم.

به نظرت چه مشکلاتی بر سر راه یک شاهنامه‌خوان وجود دارد؟

مشکل، حمایت نکردن از بچه‌هاست. چون کودکان زیادی به شاهنامه‌خوانی و رشته‌های دیگر علاقه دارند اما از سوی خانواده و افراد دیگر حمایت نمی‌شوند و یا اینکه خانواده‌ها توان مالی ندارند. همین عامل موجب می‌شود بچه‌ها در مسیری که دوست دارند، پرورش پیدا نکنند. آشنا نبودن کودکان و نوجوانان به کتاب ارزشمند شاهنامه نیز می‌تواند تاثیر زیادی در این مسیر داشته باشد.

ارتباطت با شاهنامه‌خوانان کشوری همسن خودت چگونه است؟

با دوستان شاهنامه‌خوانم رابطه نزدیک و صمیمی دارم و تلاش ما بر این است تا جایی که می‌توانیم از یکدیگر اطلاعات کسب کنیم و نکات آموزنده یاد بگیریم.

از کتاب‌هایی که خوانده‌ای و علاقه‌مندی‌ات به نویسنده‌ها بگو.

داستانهای کهن را خیلی دوست دارم و کلا اهل کتابم چه ترجمه و غیر ترجمه‌ای هستم. زیبایی و جذابیت کتاب برایم مهم است. شاهنامه را خیلی دوست دارم یکی از بزرگترین علایقم خواندن شاهنامه است که با آن احساس خیلی خوبی پیدا می‌کنم.

از بین نویسنده‌های ایرانی، «علی اصغر سیدآبادی» به‌خصوص کتاب «بابا بزرگ سبیل موکتی‌اش» را خیلی دوست دارم  و محمدرضا شمس دیگر نویسنده مورد علاقه‌ام است. در حال حاضر مشغول خواندن کتابی با عنوان «وقتشه» و 10 نمایشنامه دیگر از «ندا ثابتی» هستم.

بیشتر چه شخصیت‌هایی در شاهنامه محبوبت هستند؟

داستان «سهراب و گردآفرین» و «گذر سیاوش از آتش » را دوست دارم. گردآفرین را به دلیل قوی بودن زنان ایرانی و داستان سیاوش چون نیکی بر بدی پیروز می‌شود، بیشتر دوست دارم.

چه توصیه‌ای به  کودکان و نوجوانان همسن خود داری؟

توصیه می‌کنم به دنبال علایق‌شان بروند تا به هدف مطلوب‌شان برسند. از وقت‌شان درست استفاده کنند و مطالعه کتاب‌های مورد علاقه را در برنامه روزانه‌شان قرار دهند. شاهنامه را بخوانند که شاهنامه زبان پارسی را زنده نگه داشته است. وجود زبان فارسی از تلاش‌های ارزشمند حکیم ابوالقاسم فردوسی و رنج سی سال آن برای نوشتن این کتاب است. وظیفه ما نیز پاسداشت این گوهر گرانبها است.

در پایان چند بیت از شاهنامه حسن ختام مصاحبه را تقدیم به خوانندگان گرامی می‌کنم:

بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود ماندگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار

منبع: خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) 

 

شهریور 1320 به روایت فلان‌السلطنه،بهمن زبردست

جولای 13th, 2020

بخش ششم

حسادت فروغی به فلانی

 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،

ز: از شهریور بیست چه خاطره‌ای دارید؟

ف: در همان سال متاسفانه من هم پدرم را از دست دادم و هم به چشم خودم دیدم که سربازان بیگانه به مادرم تجاوز کردند. حتی یادش هم الآن متاثرم می‌کند.

ز: می‌دانم که چنین خاطره‌ای خیلی تلخ است، ولی اگر برایتان امکان دارد، داستانش را بفرمایید.

ف: چه داستانی؟

ز: مطلبی که در مورد مادرتان و سربازان بیگانه فرمودید.

ف: چرا مغلطه می‌کنید آقا؟! (اخم خود را نشانمان دادند) منظورم تجاوز (تجاوز را با غیظ و غصه گفتند) بیگانگان به مام عزیز همۀ ما، ایران بود. همین مانده که فردا بگویند سربازان بیگانه مادر فلانی را فلان کردند و دامنش آلوده شد تا آبروی هزاران سالۀ خاندان ما که کوچکترین لکۀ ننگی (با تامل این کلمه را انتخاب کردند و گفتند) بر دامانش (این کلمه را هم با تامل بیشتری انتخاب کردند و گفتند) نبوده، به باد برود.

ز: ببخشید.

ف: خواهش ‌می‌کنم. لطفاً شما هم قدری در بیان مکنوناتتان بیشتر دقت کنید. عرض کنم که آن روزها همراه مرحوم مادرم، که جهت اطلاع بانوی عفیفه‌ای بودند و عملاً هیچ سرباز بیگانه‌ای را به چشم ندیدند، و خواهش می‌کنم این مطلب را حتماً در کتابتان ذکر کنید، در ملک موروثی‌مان در لواسان به سر می‌بردیم. خاطرم هست که روزها سر به بیابان می‌گذاشتم و گریه می‌کردم و تا ظهر که تشنه و گرسنه می‌شدم به خانه برنمی‌گشتم. یادم هست مرحوم بدرالزمان مادرم که تمام فرمایشاتشان دارای دنیایی معنی بود، یک بار گفتند، پسرم تو که بر سر سفره هم این‌همه گریه می‌کنی و اشتهای ما را هم کور می‌کنی، بهتر نیست صبح قدری غذا همراهت ببری و همان جا بیرون بخوری؟

یعنی شدت تاثر من تا این حد بود! عرض کنم که بعدها از یکی از دوستان نزدیک مرحوم پدرم، یعنی همان مرحوم دولتشاهی که قبلاً هم ذکرشان رفت و سالها در وزارت داخله همکار ایشان و در آن روزها شاغل در دربار و بسیار به رضاشاه نزدیک بودند شنیدم که، هنگامی که مرحوم ]محمدعلی[ فروغی آن جملۀ معروفِ وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیۀ جوانتری به کار‌های کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد را در استعفای رضاشاه گنجانده بود، ایشان در گوش شاه گفته بودند، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، چرا فروغی به فکر جانشینی خودش با قوه و بنیۀ جوانتری نیست؟! 

به روایت ایشان شاه آهی کشیده، بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخته بودند که کسی حرفشان را نشنود، گفته بودند، فکر می‌کنی این خرس جهود کینۀ مرگ ]محمدولی[ اسدی را فراموش کرده و دلش به حال من و پسرم سوخته؟ اگر ناچار نبودم کسی مثل او را نخست‌وزیر نمی‌کردم.

مرحوم دولتشاهی به ایشان گفته بودند، تازه شنیده‌ام که مذاکراتی هم برای ریاست‌جمهوری خودش با انگلیسی‌ها داشته.

رضاشاه گفته بودند، بله، من هم شنیده‌ام و مطمئنم اگر انگلیسی‌ها خودشان به سائقۀ علاقه‌شان به نظام‌های پادشاهی و ترس از غلتیدن ایران به دامان روسیۀ شوروی مخالفت نکرده بودند، الآن رییس‌جمهور هم شده بود.

ایشان به شاه گفته بودند، صلاح می‌دانید فلانی را که جوان برومند و معقولی است و قبلاً هم پدرش همکار خود من در وزارت داخله بود و هر روز به اداره می‌آوردش و قطعاً در آن مدت چم‌وخم کار را به خوبی آموخته، به عنوان وزیر کشور جانشین ]جواد[ عامری شود تا بعداً ضمن کسب تجربۀ کافی جانشین خود فروغی گردد؟

شاه گفته بودند، نوۀ میرزا احمد خان آفتابه‌دارباشی مرحوم را می‌گویی؟ همان پسرۀ سروزبان‌داری نبود که به ما گفت، جادۀ شمال را درست کنیم و خط‌آهن بکشیم و کشف حجاب کنیم؟

ایشان عرض کرده بودند بله و شاه هم گفته بودند، ای کاش به جای پسر آن تیمورتاش دزد و جاسوس روس و این پسره حسین فلان فلان شده، اشاره به فردوست، که نزدیک بود محمدرضا را از کمر بیندازد، نوۀ میرزا احمد خان را همراه ولیعهد به سویس فرستاده بودیم. همین فروغی و امثال فروغی بودند که از روی حسادت گفتند این پسر وابسته به قاجاریه است و اگر به دربار بیاید به جان ولیعهد سؤقصد می‌کند. حالا هم دیر نشده. فوراً پیدایش کن تا بگوییم فروغی به عنوان وزیر کشور منصوبش کند.

مرحوم دولتشاهی گفته بودند، گویا در ملک خانوادگی‌شان در لواسان هستند. شاه پرسیده بودند، مگر در لواسان صاحب ملک هستند؟ ایشان گفته بودند، بله. شاه گفته بودند، چطور در لواسان صاحب ملک شدند؟ جواب داده بودند، ناصرالدین‌شاه قاجار به دلیل جدیت مرحوم میرزا احمدخان آفتابه‌دارباشی در تهیۀ روزانۀ آب از جاجرود، ملکی در همان حدود به ایشان مرحمت کرده بودند.

باز شاه پرسیده بودند که مثلاً مساحت ملکش چقدر است و چند نفر رعیت و چقدر آب دارد و از این قبیل سوالات، که طبعاً آن دوست ما از این مسائل اطلاع دقیقی نداشتند، در همین موقع پیشخدمت آمده و به شاه گفته بود، قربان همه در ماشین نشسته‌اند و به شدت نگران رسیدن سربازان روسی و تنها منتظر شما هستند که حرکت کنند. رضاشاه هم در آخرین لحظه برگشته و با افسوس گفته بودند، باز فردا همه می‌گویند چرا من ملک و املاک مردم را گرفتم! ببین اگر همین ملک لواسان میرزا احمدخان را هم گرفته بودم، الآن نوه‌اش در تهران بود و به وزارت می‌رسید.

افسوس که در آن شلوغی و به‌هم‌ریختگی اوضاع مملکت، من را که در لواسان بودم پیدا نکرده بودند، و گرچه شاه سابق در این خصوص هم به ولیعهد و هم به فروغی سفارش اکید کرده بود، اما به دلیل ناتوانی محمدرضا در آن روزها و خبث باطن و حسادت فروغی که نمی‌خواست برای خودش رقیبی بتراشد و اصولاً هم زیاد مایل نبود کسی خارج از حلقۀ فراماسون‌ها به مدارج بالا برسد، به این سفارش شاه عمل نشد وگرنه چه‌بسا سیر تاریخ عوض می‌شد!

اگر مطالعات تاریخی‌تان کافی باشد، حتماً از ماجرای پرتاب پاره‌آجر به فروغی در مجلس اطلاع دارید. عرض به حضور شما که می‌خواهم رازی را برایتان فاش کنم. آن روز من با نیمه‌آجری به نیتِ زدن فروغی به مجلس رفته بودم، ولی درست لحظه‌ای که می‌خواستم این کار را بکنم، دیدم که جوان وطن‌پرستی در کنارم به خود می‌پیچد و می‌گوید، ای کاش پاره‌آجری داشتم تا این جهودزادۀ خائن را به سزای خیانتش می‌رساندم!

وقتی این جمله را شنیدم، به خودم گفتم من که هدفم خودنمایی نیست، آیا بهتر نیست ازخودگذشتگی نشان دهم و این جوان را به مرادش برسانم؟ برای همین پاره‌آجر را به دست جوان دادم که آن را به طرف فروغی پرتاب کرد و خوشحالم که من هم نقش کوچکی در این اقدام بزرگ میهنی داشتم.

(امشب خانم مدام نق می‌زدند که زودتر برویم فرودگاه، آذرخانم مادرشان را که قرار بود از مشهد تشریف بیاورند برداریم و بعد به خانه برویم که برسم شام درست کنم، من هم که می‌خواستم این بخش از مصاحبه ناقص نماند و تمام شود، می‌گفتم ماشالله آذرخانم تهران را از ما بهتر بلدند، خودشان از فرودگاه تاکسی می‌گیرند و می‌آیند، ما دیگر چرا این‌همه راه برویم و برگردیم؟

آخرش فلانی که معلوم بود هم از طولانی شدن مصاحبه و هم از بگومگوی ما دو نفر خسته شده‌اند، درظاهر به طرفداری از خانم صدایشان درآمد که :

ای زبردست راهله‌آزار

گرم تا کی بماند این بازار؟

به چه کار آیدت زن‌آزاری؟

رفتنت به که راهل‌آزاری!

دیدم جنگ مغلوبه شده است و مقاومت بین دو جبهۀ متخاصم ثمری ندارد! بندوبساطم را جمع کردم و همراه خانم عازم فرودگاه شدیم. ضمناً همین‌جا اضافه کنم که نمی‌دانم چرا اسم شناسنامه‌ای ایشان با ه دوچشم است، خدای نکرده خوانندگان محترم به حساب بی‌سوادی من یا فلانی نگذارند!)

محمود فاضلی‌بیرجندی:دشواری های پژوهش‌های معاصر

جولای 12th, 2020

محمود فاضلی‌بیرجندی: مادامی که دسترسی‌ها به سرچشمه‌های کهن زیاد نشده پژوهش معاصر پایه درستی نخواهد داشت. مگر پژوهش‌هایی که باز هم در بیرون ایران انجام می‌شود که دست مولفان آن برای رسیدن به منابع قدیم خیلی باز است.

محمود فاضلی‌بیرجندی به خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) با بیان اینکه تاریخ باستان ایران بخشی طولانی از تاریخ ماست که به اندازه بایسته مورد مطالعه و بررسی قرار نگرفته است گفت: چون از آن دوره فاصله نسبتا زیاد گرفته‌ایم برای آشنا شدن با آن منابع کمتری در دست است. منابعی که برای آشنایی با تاریخ باستان ایران در دست داریم چندان زیاد نیست: یکی کتیبه‌هاست و دیگری منابع مکتوبی که از اقوام و ملل دیگر بر جا مانده است. از آن دسته آثار یکی منابع سریانی است، دیگر منابع یونانی و رومی و نیز منابع ارمنی. البته پژوهش‌های معاصر را هم از منابع تاریخ باستان شمرده‌اند.وی در ادامه افزود: اما ناگفته پیداست که مادامی که دسترسی‌ها به سرچشمه‌های کهن سه‌گانه فوق زیاد نشده پژوهش معاصر پایه درستی نخواهد داشت. مگر پژوهش‌هایی که باز هم در بیرون ایران می‌شود که دست مولفان آن برای رسیدن به منابع قدیم خیلی باز است.این پژوهشگر تاریخ ایران بیان کرد: من تاکنون چند مجلد از این دسته آثار قدیم را به فارسی درآورده‌ام که همه در زمره سرچشمه‌ها و منابع دست اول قرار می‌گیرد. یکی ارمنی با عنوان تاریخ سبئوس است. دیگری اصلا سریانی بود که با عنوان تذکره اربیل به فارسی درآوردم. سومین کتاب با عنوان تاریخ بود، نوشته تئوفیلاکت سیموکاتا که اصلا یونانی بوده و در روم شرقی می‌زیسته است. کتاب چهارمی هم با عنوان گاهنامه تئوفانس به ناشری سپرده‌ام که به هر دلیلی تا کنون که دو سال از عقد قرارداد با ناشر می‌گذرد به چاپ و انتشار نرسیده است.وی افزود: اکنون پنجمین کتاب از منابع تاریخ باستان را به فارسی درآورده‌ام که عنوان آن «تواریخ» است و تالیف مورخ و ادیبی رومی به نام آگاثیاس است که خود او اهل میرینیا در آسیای صغیر بوده یعنی ترکیه امروزی که نشستگاه امپراتوری روم شرقی بوده است. آگاثیاس در دوره امپراتوری ژوستینین 

می‌زیسته و هر چه از اخبار و حکایت‌های تاریخی نقل می‌کند همه از دیده‌ها و مشاهدات عینی خود اوست و این وجه ممیزه کتاب اوست. منبع من برای گردانیدن آگاثیاس به فارسی نسخه‌ای است که جوزف دی. فرندو آن را از یونانی به انگلیسی گردانیده و سال 1975 در برلین آلمان چاپ و منتشر شده است.

 مترجم کتاب «پارت­‌ها و روزگارشان» یادآور شد که ترجمه او نخستین و تنها نسخه کاملی است که از تواریخ به زبان انگلیسی شده است. وی در این باره توضیح داد: من البته جست­‌وجوهایی کرده‌ام که اگر ترجمه انگلیسی دیگری هم از این کتاب صورت گرفته آن را به دست آورم که کمک شایانی به درک بهتر منظور نویسنده می کند و طبعا ترجمه را روان تر و مفهوم تر می‌گرداند. اما به نتیجه‌ای نرسیده‌ام. این کار را در بعضی از موارد پیشین کرده‌ام. مثلا تاریخ سبئوس را بر پایه دو نسخه انگلیسی به فارسی درآوردم و نیز گاهنامه تئوفانس را هم با تطبیق دو نسخه انگلیسی به فارسی برگرداندم. برای چاپ تواریخ آگاثیاس با نشر لاهیتا قراردادی به امضا رسانده‌ام و امیدوارم این منبع بسیار مهم و معتبر تاریخ باستان ایران ظرف همین سال جاری به چاپ سپرده شود.

این مترجم گفت: تواریخ از موثق‌ترین منابع تاریخ ایران و روم باستان است. نگارنده در متن کتاب نوشته است که چون اطلاع یافته که یکی از دوستانش همراه هیاتی دیپلماتیک از روم راهی مملکت پارس بوده از او خواسته است تا به سراغ متصدیان بایگانی‌های دولت ایران برود و از آنان اجازه بهره‌برداری از بایگانی‌ها را بگیرد. دوست آگاثیاس هم این خواهش را برآورده و در ایران اجازه ورود به بایگانی شاهنشاهی را گرفته و اسنادی را که در اختیارش بوده به زبان یونانی برگردانده و برای آگاثیاس برده است.

به گفته وی، بدین ترتیب است که تواریخ آگاثیاس حایز اعتباری بی نظیر شده است. زیرا ما ایرانیان خود چیزی از بایگانی دولت ساسانی را نداریم و از این رو کتاب آگاثیاس رونوشت از اصل اسناد دولتی ماست. آگاثیاس در کتابش می‌نویسد که اخباری را که از دولت شاهنشاهی پارس نقل می‌کند از اخبار پروکوپیوس هم محکم‌تر و موثق‌تر است. علت هم آن است که او این بخش‌های کتابش را بر پایه منابع شاهنشاهی پارس تالیف کرده است. یعنی روایت مستقیم و عینی بر پایه منابع پارسی. یعنی که اگر راست یا دروغی در این خبرها هست همه عین اصل خبرهاست.

 آگاثیاس خبرهای زیادی از اوضاع دولت روم و اختلافات و نبردهای روم با اقوام همسایه آن هم آورده است. از تبدیل بیعت برخی اقوام که روزی با دولت روم بیعت داشتند و روز بعد تابع و مطیع امپراتوری پارس بودند. در این بخش‌ها از کتاب آگاثیاس به نام و نشان پاره‌ای از قوم‌ها آشنا می‌شویم که در منابع فارسی اگر چیزی از آنان باشد بس اندک است.

وی افزود: او در بخشی از کتاب احوالی از یکی از سپهسالاران برجسته ایران باستان را هم آورده به نام سپهسالار مهرمهرویه. این گزارش آگاثیاس از احوال شخصی مهرمهرویه و آیین‌های جنگی و سلوک او در جنگ‌ها برای من خیلی دلنشین بود.  آگاثیاس در ضمن، نکاتی از آداب و رسوم ایرانیان زرتشتی را باز می‌گوید که در جای خود منحصر به فرد است و خواندنی؛ و البته زرتشتیان امروز ایران باید آن قسمت‌ها را از تواریخ آگاثیاس بخوانند و درباره آن اظهار نظر کنند.

 این پژوهشگر تاریخ در پایان سخنانش گفت: یکی دیگر از بخش‌های کتاب آگاثیاس گزارشی است از دوستی انوشیروان ساسانی با فلاسفه. او در ضمن بیان این دوستی شرحی را داده از شماری از دانشمندان و حکمای روم که تحت گرفت و گیر زیادی واقع شدند و  روزگارشان سخت شد. آنان چون آوازه علم دوستی انوشیروان را شنیده بودند راه پارس پیش گرفتند و میهن خود را ترک گفتند. البته ادامه این گزارش هم خواندنی است که به پشیمانی حکمای روم از سفر به ایران رسیده و ماجراهایی را بازگفته که آنان شاهدش بوده‌اند.

محمود فاضلی بیرجندی زاده ۲۷ اردیبهشت۱۳۴۱ در بیرجند، مترجم و پژوهشگر تاریخ ایران است. «نمایندگان بیرجند در مجلس شورای ملی»، «از بازرگان تا روحانی: کابینه‌ها در جمهوری اسلامی ایران» و «تاریخچه‌ای از فرمانروایان خراسان از آغاز قاجار تا پایان پهلوی» برخی از کتاب‌های وی را شامل می‌شود. ترجمه‌های فاضلی بیرجندی بیش از پژوهش‌هایش شناخته شده است. سیروس علی‌نژاد فاضلی بیرجندی را همتای «مترجمان برجسته متن‌های ایران‌شناسی مانند مسعود رجب‌نیا، منوچهر امیری و فریدون بدره‌ای» برشمرده است. «پارت‌ها و روزگارشان»، «شاهنامه و پژوهش‌های تازه»، «تذکره اربیل»، «یادداشت‌های محرمانه کنسولگری انگلستان در سیستان و قاینات»، «تاریخ سبئوس» و «تاریخ تئوفیلاکت سیموکاتا » برخی از ترجمه‌های فاضلی‌بیرجندی است.

 

به یاد میرزا حسن رُشدیّه ، رضا بابایی

جولای 12th, 2020
همراهان شاه به او گفته بودند که این مدارس، جوانان را یاغی می‌کند… مکتب‌داران تبریز، این رقیب تازه‌نفس را برنتافتند و مردم را علیه او تحریک کردند… متهم به فعالیت‌های ضد دینی شد… پیش از او، تحصیل دانش، ویژه‌ی طبقه‌ی مرفه بود… ۲۷ جلد کتاب درسی برای سوادآموزان فارسی‌زبان نوشت… بیشتر مدارس او در زمان حیات او تعطیل یا ویران شدند… یکی از ده شخصیت تأثیرگذار و سرنوشت‌‌ساز تاریخ معاصر ایران

بنیان‌گذار مدارس جدید 

اگر بخواهیم ده شخصیت تأثیرگذار و سرنوشت‌‌ساز را در تاریخ معاصر ایران نام ببریم، بی‌گمان یکی از آنان میرزا حسن رشدیه است. در سیزدهم تیر ۱۲۳۰خورشیدی در تبریز به دنیا آمد و در ۱۸یا ۲۱ یا ۲۹ آذرماه ۱۳۲۳ در ۹۳ سالگی در قم درگذشت. در جوانی، به تشویق پدر، کشورهای عثمانی را برای تحصیل علوم برگزید. دو سال نیز در مدرسه‌ی فرانسوی‌ بیروت تحصیل کرد. در همین کشورها با شیوه‌های نو در سوادآموزی و مدرسه‌سازی آشنا شد. تعلیم ساختارمند الفبا را در یکی از مدارس ایروان آغاز کرد. ناصرالدین شاه در بازگشت از سفر اروپا، در ایروان با رشدیه دیدار و گفت‌وگو کرد و از او خواست که به ایران بیاید و نخستین مدرسه‌ی ایرانی را راه‌اندازی کند؛ اما هنوز از ایروان بیرون نیامده بود که از پیشنهاد خود پشیمان شد. گویا همراهان شاه به او گفته بودند که این مدارس، جوانان را یاغی می‌کند. رشدیه ناامید نشد. از ایروان به تبریز آمد و در آنجا با سرمایه‌ی شخصی و میراث پدری، نخستین مدرسه را در سال ۱۲۶۶ خورشیدی بنیان گذاشت. مکتب‌داران تبریز، این رقیب تازه‌نفس را برنتافتند و مردم را علیه او تحریک کردند. میرزا حسن، که دروس طلبگی نیز خوانده بود و در کسوت روحانی بود، در تبریز متهم به فعالیت‌های ضد دینی شد؛ اما این اتهامات از سوی کسانی بود که دین را وسیله‌ای برای رونق بازار خود می‌دیدند و جمع دین را با علوم جدید ممکن نمی‌دانستند. رشدیه، به گواهی نامه‌هایی که از او باقی مانده است، دین را حامی علوم جدید می‌دانست و شیوه‌های نو را در آموزش الفبا، موجب گسترش دانش در میان همه‌ی طبقات اجتماعی می‌شمرد.

به یاد میرزا حسن رشدیه | رضا بابایی

پس از چندین بار غارت مدرسه‌ی او درتبریز، به تهران آمد و در آنجا نیز مدرسه‌ای به نام «رشدیه» ساخت و نخستین کتاب درسی مدارس را نوشت. او معتقد بود فرزندان ایران، همراه علوم کهن و کتاب‌های قدیم، باید کتاب‌های علمی جدید هم بخوانند. رشدیه، سوادآموزی را در ایران متحول و عمومی کرد؛ بر تنوع کتاب‌های درسی افزود؛ میز و تخته‌سیاه به کلاس‌های درس آورد؛ آموزش الفبا را به شکلی نو، جایگزین «الف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن، دو پیش اُن» کرد.
پیش از او، تحصیل دانش، ویژه‌ی طبقه‌ی مرفه و نخبه‌ی جامعه بود. سوادآموزی در حاشیه‌ی زندگی مردم بود. رشدیه سوادآموزی را چنان آسان و ارزان کرد که دیگر هیچ کس بهانه‌‌ای برای فرار از سوادآموزی نداشته باشد. حمایت از تأسیس مدارس دخترانه در تهران، انتشار روزنامه و شب‌نامه علیه استبداد قاجاری و نیز اختراع الفبای صوتی و مدرن‌سازی تعلیم خط، از دیگر کوشش‌های او در تهران بود. همچنین در سال‌های پایانی عمر، آموزش الفبای نابینایان را آغاز کرد؛ اما فقر شدید، مانع پیشرفت او در ساختن مدرسه‌ای برای نابینایان شد.

بیشترین مخالفت‌ها با مدارس رشدیه، به دلیل مشروطه‌خواهی او و تنوع مواد و کتب درسی در این مدارس بود. ناظم الاسلام کرمانی در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان»، درباره‌ی مخالفت با فعالیت‌های رشدیه می‌گوید برخی از بزرگان تهران، دروس جدید را موجب کم‌رنگی علوم دینی می‌شمردند (ناظم الاسلام کرمانی، تاریخ بیداری ایرانیان، نشر آگاه بخش اول، ص۳۲۲)؛ اما رشدیه اعتقاد داشت که دشمن دین، جهل و غفلت است، نه دانش و دانایی.

میرزا حسن رشدیه مدرسه تبریز

رشدیه، ۲۷ جلد کتاب درسی برای سوادآموزان فارسی‌زبان نوشت. چندین مدرسه در تبریز و تهران و شهرهای دیگر تأسیس کرد که بیشتر آنها در زمان حیات او تعطیل یا ویران شدند؛ اما روش او اندک‌اندک رواج یافت و وزارت معارف وقت، شیوه‌ی او را به طور رسمی پی گرفت. پیش از او نیز کسانی بودند که در این راه قدم برداشتند؛ اما هیچ‌یک پشتکار و نستوهی او را نداشت. سرانجام نیز به قم رفت و در ۹۳ سالگی در نهایت فقر و عسرت درگذشت. قبر او اکنون در یکی از قبرستان‌های قم است؛ اما هیچ نشانی بر سر قبر او نیست که یافتن آن آسان باشد.

چهار سال پس از فوت مظلومانه‌ی رشدیه، نیما یوشیج دردنامه‌ای در رثای او و هم‌گامانش سرود:
یاد بعضی نفرات
روشنَم می‌دارد:
اعتصام یوسف،
حسن رشدیه
قوّتم می‌بخشد
ره می‌اندازد
و اجاقِ کهنِ سردِ سَرایم
گرم می‌آید از گرمی عالی‌دَمِشان.
نام بعضی نفرات
رزقِ روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می‌بخشد
روشنم می‌دارد

منبع:کتاب نیوز

درگذشتِ حکمتِ ایرانشناسی؛دکترهرمزِ حکمت

جولای 4th, 2020

در ۱۱ تیر ۱۳۹۹/ ۱ژوییه‌ ۲۰۲۰،بادرگذشت دکترهرمز حکمت، فرهنگ ایران یکی ازفرهیخته ترین و نجیب ترین شخصیّت های خود را از دست داد:

او در سال‌های ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۰ استاد دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بود.عضویّت در فرهنگستان زبان ایران (۱۳۵۵-۱۳۵۷)؛ محقّق ارشد پژوهشگاه علوم انسانی (۱۳۵۴-۱۳۵۵)؛ عضویّت درهیئت مشاوران حقوقی سازمان انرژی اتمی ایران (۱۳۵۵-۱۳۵۷) از دیگر مشاغل دکترحکمت بود.او در جریان «انقلاب فرهنگی»برکنار و ناگزیر به خروج از ایران شد.

دکترهرمزحکمت در سال ۱۳۶۹ به بنیادمطالعات ایران در مریلندآمریکا پیوست و ضمن همکاری بااستادجلال متینی ،شاهرخ مسکوب و داریوش شایگان ،بعدها سردبیری نشریۀ معتبرِ ایران نامه(ویژۀ مطالعات ایرانشناسی) را برعهده گرفت و در غنا و ارتقای علمی این فصلنامه کوشید. او تا پایان عمر عضو هیأت امنای بنیاد مطالعات ایران بود.

هرمزحکمت درسال های 1330 با اندیشه های خلیل ملکی (نیروی سوم)آشناشد و این علاقه و پیوند چنان بود که بخشی از رسالۀ دکترای خود را به این جریان سیاسی-فرهنگی اختصاص داد.این آشنائی و پیوند سبب شد تا با وجود بیماری،در ترجمۀ بخشی از کتاب«دکترمحمّدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست»  به انگلیسی  همّت کند.

دانش، فرهیختگی و فرزانگی دکترهرمزحکمت-به درستی- تداعی حکمت و معرفت بود و ازاین رو،فقدان او برای فرهنگ ایران  ضایعه ای بزرگ بشمار  می رود.

یاد و نامش گرامی باد!

 

 

در هر نگهت مستیِ صد جام شراب است،شهدی لنگرودی

جولای 1st, 2020

رسانه مجازی نگاه - استان گيلان - محمد شهدی لنگرودی
***
در هر نگهت مستی صد جام شراب است

چشمان تو میخانه ی دلهای خراب است

ز شعله به جان چشم فریبای تو هر چند

برق نگهت زودگذر ،همچو شهاب است

زیبایی گلهای جهان دیر نپاید

ای غنچه بزن خنده که هنگام شباب است

مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع

کاین سازش پروانه هم از روی حساب است

از اوج فلک دیده بر این خاک چو بستیم

دیدیم که پهنای جهان نقش سراب است

ای مرغ شباهنگ مکن ناله که امشب

از عمر مرا آرزوی یک مژه خواب است

پنج شعر از:محمّد شمس لنگرودی

جولای 1st, 2020

دلتنگی

دلتنگی

          خوشه ی انگور سیاه است

لگد کوبش کن

لگد کوبش کن

بگذار سر بسته بماند

مستت می کند

                این اندوه.      

  

دوستت دارم

دوستت دارم

و پنهان کردن آسمان

             پشت میله های قفس

                                    آسان نیست .

آن چه که پنهان می ماند خون است

خون است و عسل

که به نیش زنبوری

                   آشکار می شود .

دوستت دارم

و نقشه ایی از بهشت را می بینم

                                     دورادور

با دو نهر از عسل

                که کشان کشان

                       خود را به خانه من می رسانند .

 

من اگر نباشم

غمگین مشو عزیز دلم

                      مثل هوا در کنار توام

نه جای کسی را تنگ می کنم

نه کسی مرا می بیند

نه صدایم را می شنود

دوری مکن

تو نخواهی بود

من اگر نباشم. 

 

امشب

امشب

          دریاها سیاه اند

باد زمزمه گر سیاه است

پرنده و گیلاس ها سیاه اند

دل من روشن است

                      تو خواهی آمد

 

با شبی که در گذر است

با شبی که در گذر است

با شبی که در چشمهایت در گذر است

مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش

چرا که من حقیقت هستی را

                               در حضور تو جسته ام

و در کنار تو صبحی است

که رنج شبان را

                   از یاد می برد

بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم

تا پریشانی دوشینم

                    از یاد برده شود

 

 

 

زمزمه هائی در راه ،علی میرفطروس

ژوئن 24th, 2020

از دفتر بیداری ها و بیقراری ها 

۱۷ مرداد۱۳۹۶/ ۸ اوت ۲۰۱۷

بخشی از نشریۀ «مهرنامه» (چاپ ایران،شمارۀ 52)به یادنامۀ دکترعلی شریعتی  اختصاص یافته و بامقالات پُرباری  به نقد آرا و اندیشه های این «روشنفکرِ مسلّح» پرداخته است.بیشترِ این مقالات ضمن ارزیابی های تازه از عقاید شریعتی  و تأثیراتِ مخرّب آن بر فرهنگ سیاسی ایران در انقلاب اسلامی،با طرح این پرسش که«چرا امروز نمی توان با اندیشۀ شریعتی روزگار گذراند؟» ضرورتِ«عبور از شریعتی» را یادآور  می شوند . دبیرِ بخش تاریخِ نشریه،بیژن مومیوند معتقداست که«شریعتی اکنون نه تنها دیگر نمی تواند از مسائل و مشکلات ما گره گشائی کند که مُسبّب و منشاء بسیاری از نارسائی ها و تعجیل های مخرّب در حوزۀ سیاسی و اجتماعی هم بوده است».

برای من که حدود 30 سال پیش دراین باره نوشته ام  ،ارزیابی های نویسندگان مهرنامه  بسیار خوشحال کننده  و امیدبخش است هر چند که برخی دوستداران شریعتی با علَم کردنِ پروژۀ«احیای شریعتی» می خواهند گورِ دیگری برای ملّت ما بکَنند! 

 در سال1996=1375 نیز ضمن نقد اندیشه های شریعتی، در بارۀ عقاید دکترعبدالکریم سروش گفته بودم :«… ما، در قبل از انقلاب، آنقدر درگیر بحث «زیربنا» و «روبنا» و مشغول فلسفۀ دیالكتیكیِ «مرغ» و «تخم مرغ» بودیم كه تا چشم باز كردیم دیدیم هم «زیربنا» را از دست دادیم و هم «روبنا» را. هم «مرغ» را دزدیدند و هم «تخم مرغ» را… پاسخ به حرف های شبه فلسفی و فریبای دكتر سروش، همان ارزیابی درخشان ماركس در مورد لوتر است. شما بجای  لوتر  نام آقای سروش را بگذارید ببینید چه شباهت شگفتی دارند:

لوتر (آقای سروش) بر بندگی خداوند، پیروز شده، زیرا او بندگی از روی ایمان را بجای آن نشاند. او ایمان به سلطه را در هم كوبید زیرا كه او سلطۀ ایمان را تجدید نمود. او كشیش (آخوند) را به عامی تبدیل كرد، زیرا كه او عامی را به كشیش (آخوند) مبدّل نمود. او انسان را از مذهب گرائی ظاهری آزاد ساخت، زیرا كه او مذهب گرائی را بباطن انسان منتقل کرد. او تن را از زنجیرها رها ساخت زیرا كه او  دل را به زنجیر كشید.

با این افكار شبه فلسفی بود كه حزب توده و بسیاری از روشنفكران «لائیک» ـ در قبل از انقلاب ـ برای جامعۀ در حالِ تحوّل ایران، انواع و اقسامِ «اسلام رهائی بخش» و «تشیع سرخ علوی»خلق كردند. ظاهرآ حالا هم داریم این دُورِ باطل را تكرار می كنیم. حدود یكصد سال پیش فرزانگان انقلاب مشروطیت می گفتند: «ما با رنج های بسیار، این غول خطرناک(مذهب) را در شیشه كرده ایم، بر آیندگان است كه با هوشیاری و آگاهی نگذارند تا بار دیگر این غول(مذهب) آزاد شود»… بعد از گذشت یک قرن، واقعآ ما در كجای كار هستیم؟
امروز وظیفۀ ما مبارزه با این «كشیش درونی»؛ با این «طبیعت كشیش گونه»است (فرقی نمی كند دینی باشد یا لنینی باشد). تا زمانی كه جدائی دین از دولت(حكومت) بوجود نیاید، نه آزادی و استقلال ملّی و نه توسعه و تجدّد اجتماعی ـ هیچیک ـ به سرانجام نخواهد رسید. جامعۀ ایران، الآن نه به «دین حكومتی» احتیاج دارد و نه به «حكومت دینی». بحث اساسی در ایران امروز، بحث «حكومت دموكراتیک دینی» یا «قبض و بسط شریعت» نیست. آنانی كه در داخل و خارج از كشور به این «اختلافات» دل خوش كرده اند، در واقع، ضرورت های اساسی جامعۀ ایران(یعنی لائیسیته، تجدّد، پیشرفت، استقرار حكومت قانون، آزادی، دموكراسی و حقوق بشر) را از یاد می برند…

درجای دیگر نیز گفته ام :من فكر مى كنم كه بدون نقد شجاعانه از گذشته فكرى خويش و بدون گسست قطعى از سُنّت هاى ايدئولوژيک(چه دينى و چه لنينى) روشنفكران ما قادر به پل زدن بسوى آزادى، دموكراسى و تجددّ نخواهند بود. كسانى كه ديروز با تأويل و تفسيرهاى خودسرانه، از آيات قرآن، سوسياليسم و جامعۀ بى طبقۀ توحيدى استنتاج كردند و امروز با ابزار «هرمنوتيک» مى خواهند از دلِ يک دين تمامیّت خواه (توتاليتر) «مردم سالارى دينى» يا «حكومت دموكراتيک دينى» استخراج كنند در واقع هم به مردم سالارى ضربه مى زنند و هم به دموكراسى و تجددّ ملّى… 

مقالات«مهرنامه» فضای نوینی را در عرصۀ  فرهنگ و فلسفۀ سیاسی ایران بشارت می دهد و از این نظر باید به سردبیر و نویسندگان آن «دست مریزاد!»گفت.

 

سه سند دربارۀ فرار رهبران حزب توده از زندان

ژوئن 24th, 2020

24 آذر 1329 ، زندان قصر

نورالدین کیانوری در کتاب خاطراتش ( صفحات 194 – 195) ماجرای فرار از زندان را چنین روایت کرده است:

-«دوستان ما در سازمان افسری با تلاش موفق شدند که دو افسر شهربانی- ستوان [حسین] قبادی و ستوان رفعت محمدزاده را به عنوان افسران نگهبان داخلی و خارجی به زندان قصر منتقل کنند (البته یکی از آنها از قبل بود). این کار دشواری نبود، زیرا کار در زندان برای افسران شهربانی هیچ کششی نداشت و معمولا افسران بی‌دست و پا به زندان منتقل می‌شدند. این دو نفر در شیفت‌های مختلف بودند تا بالاخره موقعیت را به گونه‌ای فراهم کردند که در یک شیفت قرار بگیرند. دوستان ما در سازمان افسری بر روی کاغذ ستاد ارتش یک حکم ساختگی به امضاء رزم‌آرا درست کردند و با یک کامیون نظامی به زندان مراجعه کردند و درخواست تحویل ما را برای انتقال کردند. چون تحویل گرفتن ما سابقه داشت برای افسران و درجه‌داران مساله غیر عادی و مشکوکی نبود. افسر نگهبان خارجی، قبادی، تلفن را بر می‌دارد و یک شماره جعلی می‌گیرد و وانمود می‌کند که در حال صحبت و کسب اجازه برای تحویل ماست. افرادی که برای انتقال ما آمده بودند شامل یک افسر و تعدادی سرباز می‌شدند. البته آنها اسلحه همراه نداشتند و تنها جلد پارابلوم و غیره داشتند که داخل آن کاغذ بود، تا اگر مساله فاش شد جنبه مسلحانه نداشته باشد. بالاخره به داخل بند خبر دادند که این افراد برای انتقال آماده شوند. در این موقع سایر زندانیان شروع به داد و فریاد کردند که رفقای ما را به کجا می‌برید، می‌خواهید آنها را اعدام کنید و غیره. البته ما به یک نفر که مورد اعتماد بود و مسئولیت سایر زندانیان را داشت، جریان را گفته بودیم که پس از خروج ما سایرین را آرام کنند و خیالشان را راحت کند که اتفاق سویی برای ما نیفتاده است… طرح فرار توسط هیات دبیران سازمان افسری و مسوول آن در رهبری حزب، که در آن زمان دکتر فروتن بود، ریخته شد. هیات دبیران سازمان افسری در آن زمان عبارت بود از سرهنگ مبشری، سرهنگ سیامک، سرگرد وکیلی، ستوان‌۲ مهندس محقق‌زاده، ستوان یکم مرزبان. به هر حال ما سوار کامیون و از زندان خارج شدیم. دو افسر نگهبان هم با ما آمدند. البته ستوان قبادی به علت عجله‌ای که داشت کلاهش را جا گذاشت. ‌ما را به خانه‌های امنی که از قبل تهیه شده بود منتقل کردند. مدتی پس از خروج ما، ماموران زندان متوجه می‌شوند که قبادی نیست. به داخل زندان تلفن می‌زنند و می‌بینند که افسر نگهبان داخل هم نیست. به مرکز شهربانی تلفن می‌زنند و آنها با ستاد ارتش تماس می‌گیرند و متوجه فرار ما می‌شوند. بلافاصله گشت در شهر به راه افتاد و با طیاره جاده‌های اطراف جستجو شد، ولی کار از کار گذشته بود و ما در شهر تهران مخفی شده بودیم.»

 

توضیح: دو سندی که از نظر می‌گذرانید یکی مربوط به ماجرایِ فرار ۹ عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران همراه با خسرو روزبه در آذر ماه ۱۳۲۹ و دیگری مربوط به فرار خسرو روزبه کمی پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ می‌باشد. در رابطه با فرار اعضای کمیته مرکزی، دکتر غلامحسین فروتن که آن زمان در رهبری حزب و مسئول مستقیم سازماندهیِ فرار اعضای کمیته مرکزی از زندان بود، و در بیرون از زندان ناظر این عملیّات بود، توضیحات شایان توجهی در کتاب خاطرات خود داده است. سند زیر امّا توضیحِ جزئیات ماجرا ست که به دست بازیگران آن تنظیم شده است.

به هنگام نوشتن کتاب «نظر از درون به نقش حزب توده ایران»، به خواهش من، زنده یاد مرتضی زربخت این دوسند را پس از گفتگو با دو عضو سازمان افسران حزب توده ایران که از بازیگران این دو ماجرا بودند تهیّه کرده و فرستاده بود. اخیرا به هنگام تنظیم کاغذهایم به این دوسند برخوردم. اینک با سایر علاقمندان به این موضوعات، در میان می‌گذارم.

بابک امیرخسروی

***

نحوه فرار ۹ نفر از اعضای کمیته مرکزی و خسرو روزبه از ‏زندان قصر
‏ به نقل از ستوان یکم «خسرو پوریا» عضو سازمان نظامی حزب ‏توده

‏«در آذر ماه ۱۳۲۹ به ما اطلاع داده شد که برای مأموریت ‏مشکلی آماده باشید. یک روز هنگام غروب در خانه‌ای واقع در ‏کوچه رشت که جنوب خیابان تخت جمشید و به موازات آن بود با ‏لباس سیویل جمع شدیم. در آنجا برای هر یک از ما یکدست لباس ‏نظامی و یک جلد طپانچه که محتوی یک طپانچه پلاستیکی اسباب ‏بازی بود تهیه کرده و لباس‌ها را پوشیدیم و طپانچه‌ها را ‏هم بستیم. هر کدام لباسمان را در بقچه جداگانه‌ای پیچیدیم‏‏.‏

تعداد ما ۸ نفر بود بدین قرار:‏

‏۱-‏ راننده جوانی که نمی‌شناختیم
‏۲-‏ فریدون واثق افسر سابق نیروی هوائی که در قیام ۸ ‏شهریور ۱۳۲۰ در قلعه مرغی شرکت کرده و اخراج شده بود در ‏درجه سرهنگ دوّمی
‏۳-‏ خسرو پوریا در لباس ستوان یکمی پیاده‏
‏۴-‏ ستوان یکم پزشک خیر محمدی
‏۵-‏ ستوان یکم پزشک انواری
‏۶-‏ سروان محقق دوانی (هوائی)
‏۷-‏ ستوان یکم هوائی منوچهر مختاری
‏۸-‏ ستوان دوم هوائی حسین مرزوان

‏۵ نفر اخیر در لباس گروهبانی دژبان بودند. شب شد که ‏سوار یک کامیون جمس ارتشی شدیم که چادر برزنتی داشت و ۲ ‏ردیف نیمکت برای نشستن داشت. لباس‌های شخصی را هم همراه ‏آوردیم و زیر نیمکت‌ها چپاندیم. حدود ساعت ۸ شب راه ‏افتادیم در حالیکه آموزش‌های لازم را دریافت کرده بودیم. ‏کامیون جلوی درب بزرگ زندان قصر توقف کرد. سرهنگ واثق ‏پیاده شد و درب زندان را کوبید. او را نزد ستوان یکم قبادی ‏افسر نگهبان خارج هدایت کردند. بعد از چند لحظه درب بزرگ ‏زندان باز شدو کامیون وارد محوطه گردید. واثق و قبادی هم ‏سوار آن شدند و کامیون به سمت زندان شماره ۴ سیاسی راه ‏افتاد. آن دو نفر پیاده شدند و به پاسبان درب آهنی شماره ‏‏۴ گفتند که افسر نگهبان ستوان محمدزاده را خبر کند. کامیون ‏دور زد و دنده عقب آمد و در فاصله ۸-۷ متری پله‌کان ورودی ‏زندان توقف نمود. ما ۶ نفر از کامیون پیاده شدیم و در دو ‏طرف عقب کامیون ایستادیم. سرهنگ واثق هم به ما فرمان ‏می‌داد.

پس از مدتی که نباید از نیم ساعت تجاوز کرده باشد ‏درب زندان شماره ۴ باز شد و سرو کلۀ رهبران حزبی یکی بعد ‏از دیگری پیدا شد. سرهنگ واثق با ذکر نام یکی یکی آنها ‏را تحویل می‌گرفت و آنها سوار کامیون می‌شدند. قاسمی چشمش ‏به من خورد و نام مرا بر زبان آورد. من نهیب آمدم و گفتم ‏ساکت باشید و نظم را مراعات کنید. آخرین نفر سوار شد و ‏باید بگویم که آن راننده جوان برای سوار کردن زندانیان ‏کمکشان می‌کرد. راننده هم در لباس سربازی بود.‏

همه که سوار شدند افسرشان و پنج گروهبان دژبان سوار ‏شدیم و در ردیف آخر نشستیم. واثق- قبادی و محمدزاده هم کنار ‏راننده نشستند و کامیون به راه افتاد. در وسط محوطه ‏بیرونی زندان‌ها که تاریک بود توقف کوتاهی کرد و ستوان محمد‏زاده از جلوی ماشین پیاده شد و در عقب ماشین پهلوی ما جا ‏گرفت و چادر آویخته شد.کامیون جلوی درب بزرگ زندان توقف ‏کرد. ستوان قبادی پیاده شد و داخل اطاق افسر نگهبان گردید. ‏کلاه خود را روی میز افسر نگهبان گذاشت و دستور داد درب ‏بزرگ را باز کنند و خود سوار کامیون شد به گروهبان یا ‏پاسبان کشیک گفت مراقب باش تا من مراجعت کنم.‏

به محض حرکت کامیون ما شروع کردیم به تعویض لباسمان و ‏البسه نظامی را در بقچه پیچیدیم. کامیون در چند نقطه توقف ‏کرد و در هر مرحله ۳-۴ نفر از آن پیاده می‌شدند تا اینکه ‏همه فراریان در نقاط معیّنه تخلیه گردیدند. کامیون به کوچه ‏رشت و نزدیکی‌های همان خانه مبدأ برگشت. ما ۷ نفر نظامی ‏پیاده شدیم و لباس‌های نظامی را در آن خانه گذاشتیم و ‏بتدریج از خانه بیرون آمدیم. یادم می‌آید که محقق – ‏مختاری و من رفتیم قاطی جمعیتی که از سینما رادیوسیتی ‏خارج می‌شدند و فردا شب هم بدیدن همان فیلم رفتیم تا ‏چنانکه مشکلی پیش آید بگوئیم ما سه نفر هم در آن شب ‏بدیدن فلان فیلم رفته بودیم.»‏

به پوریا گفتم که دکتر فروتن در خاطراتش می‌گوید در آن ‏شب باتفاق مرحوم آرسن با اتومبیلی که آرسن راننده آن بود ‏در نزدیک خیابان روبروی درب زندان قصر آمده بودیم تا از ‏دور ناظر بر جریان فرار باشیم. کامیون که داخل زندان شد ‏به فاصله کمتر از نیم ساعت درب زندان باز شد و کامیون ‏بیرون آمد. ما دچار دلهره شده بودیم که چرا برنامه به این ‏سرعت پایان یافته است نکند با ناکامی مواجه شده باشد؟ ‏بدنبال کامیون حرکت کردیم و دیدیم بعد از چندی چادر ‏کامیون کنار زده شد و کامیون پر از سرنشین است. خیالمان ‏راحت شد.

پوریا گفت: قرار بر این بود که آرسن در بیرون زندان ‏مترصّد باشد تا چنانچه رئیس زندان ناغافل برای سرکشی ‏بزندان بیاید او یک صحنه تصادف ساختگی ترتیب دهد تا ‏مشارالیه را سرگرم نماید و برنامه فرار اجرا گردد.‏
‏ ‏
‏زربخت ۲/۳/۷۵‏
‏ ‏
***

اظهارات سروان سابق شهربانی‏ منصور عدل عضو سازمان نظامی حزب توده:‏

اطلاع یافتم که دوست دیرینم منصور عدل به سرطان خون مبتلا ‏شده و در بیمارستان تحت درمان بوده و دوره نقاهت و ادامه ‏معالجه را در منزل می‌گذراند. تلفن کردم و با اعظم عیالش که ‏خواهر زن دائی‌ام می‌باشد حالش را پرسیدم و عصر امروز ‏بدیدارش رفتم. حال خوبی نداشت و بنظر می‌رسید که شیمی ‏درمانی و تزریق مداوم خون فقط ممکنست برای مدتی مرگ را به ‏تأخیر بیندازد. خیلی متأثر شدم امّا به روی خود نیاوردم.‏

شنیده بودم که بعد از ۲۸ مرداد که روزبه بطور ناشناس ‏دستگیر شده بود در فرار او دست داشته است. حیفم آمد این ‏کار مثبت سازمان نظامی بدست فراموشی سپرده شود و عدل آن را ‏با خود به گور ببرد.‏

از عدل خواستم طرح فرار ومشکل انجام آنرا شرح دهد. او ‏گفت:‏

من رئیس کارگزینی پلیس تهران بودم. بعد از ۲۸ مرداد ‏‏۱۳۳۲ از طریق سازمان نظامی با خبر شدم که خسرو روزبه در ‏جلسه‌ای شرکت داشته و محل مزبور مورد شک پلیس واقع می‌شود ‏و به آنجا وارد می‌شوند و شرکت کنندگان در آن جلسه را ‏دستگیر می‌کنند و به زندان موقت شهربانی تحویل می‌دهند. ‏روزبه خود را بنام دیگری معرفی می‌کند و بمحض ورود به ‏زندان داخل زندانیان توده‌ای می‌گردد که دکتر بهار نوری ‏مسئول آنها بوده است. بهار نوری روزبه را در یک سلول ‏جا می‌دهد و روزبه توصیه می‌کند که نام اصلی او را به سایر ‏زندانیان نگوید و برای آنکه شناخته نشود از سلول خارج ‏نمی‌گردد. سازمان نظامی به دست و پا می‌افتد تا او را ‏فراری دهد. نقشه‌ای طرح می‌گردد که دادستانی ارتش و ‏فرمانداری نظامی در هنگام شب مشارالیه را با همان نام ‏مستعار برای بازجوئی احضار نماید و در اطاق بازجوئی با شخص ‏دیگری که تا حدودی با او شباهت داشته باشد معاوضه کنند. ‏رئیس زندان موقت در آن موقع سروان جوانشیر بود که با عدل ‏هم به سبب روابط شغلی و احیاناً نیاز دوست بوده و احترام ‏می‌گذاشته است.‏

سروان عدل بعضی اوقات در دفتر جوانشیر حضور می‌یافته و ‏به این عنوان که دکتر بهار نوری فامیل اوست از ‏جوانشیر خواهش می‌کرده است تا بهار نوری را به دفتر احضار ‏نماید و با او ملاقات کند. بهار نوری از این طریق دستورات و ‏طومارهای حزبی را دریافت می‌نمود و به رؤیت روزبه می‌رساند.‏

ستوان دوم گل‌آرا عضو سازمان نظامی هم یکی از افسران ‏نگهبان زندان موقت بوده است. یک شب دو نفر از بازپرسان ‏دادرسی ارتش و یا فرمانداری نظامی به شهربانی می‌آیند و ‏طبق روال همیشگی روزبه را با نام مستعارش برای بازجوئی ‏احضار می‌کنند. این دو نفر عبارت بودند از سرگرد بهمنش و ‏سرگرد صدرالاشرافی که هر دو عضو سازمان نظامی بوده‌اند.‏

در آن شب ستوان گل‌آرا هم افسر نگهبان بوده است.‏

بنابراین در جریان فرار روزبه ۴ نفر از اعضای سازمان ‏نظامی دست داشته‌اند: سرگرد صدرالاشرافی، سرگرد بهمنش، ‏سروان عدل و ستوان گل‌آرا.‏

ستوان گل‌آرا پاسبانی را بدنبال زندانی می‌فرستد و ‏مشارالیه را همراه پاسبان به اطاق بازجوئی که در شهربانی ‏و جنب زندان موقت بوده است تحویل می‌دهد. سروان عدل قبلاً ‏کارگری را که تا حدودی به روزبه شباهت داشته است به اطاق ‏بازجوئی برده بود. روزبه بعد از ورود به اطاق بازجوئی ‏تغییر لباس می‌دهد و باتفاق از درب شمالی شهربانی که به ‏خیابان ثبت باز می‌شود خارج می‌گردند.‏

در این خیابان یک ماشین لندرور متعلق به مهندس گوهریان ‏که رانندگی آن را به عهده داشته و ابوالحسن عباسی منتظر ‏روزبه بوده‌اند که سوار می‌شود و به مخفیگاه می‌رود. از بی‌‏احتیاطی‌های عباسی این بوده که با دیدن روزبه احساساتی ‏می‌شود و از ماشین پائین می‌آید و روزبه را در بغل گرفته و می‌بوسد که این عمل مورد اعتراض عدل واقع می‌گردد.‏

طبیعی است که کارگر جانشین روزبه را بجای روزبه روانه ‏زندان موقت می‌کنند و ستوان گل آرا هم به روی مبارکش نمی‌‏آورد.‏

‏زربخت ۳۱/۲/۷۵‏

***

توضیح: و این سومین بار بود که خسرو روزبه از زندان ‏فراری داده می‌شد.‏

‏۱-‏ در سال ۱۳۲۵‏
‏۲-‏ در آذرماه ۱۳۲۹ باتفاق ۹ نفر از رهبران حزب توده از ‏زندان قصر
‏۳-‏ در سال ۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد از زندان موقت

و هر سه بار با طرح و یاری سازمان نظامی حزب توده ‏ایران.‏

اطلاعات بعدی توسط عباس منصور دبیر ادبیات:‏

جایگزین خسرو روزبه شخصی بود به نام ابوالقاسم توکّلی، ‏کارمند وزارت بهداری و حسابدار بیمارستان نجات که شباهت ‏عجیبی به روزبه داشت (فوت شده). سروان شهربانی مدنی ‏او را از منزلش که در کوچه آبشار بود سوار جیپ می‌کند و ‏وارد خیابان شهربانی می‌شوند. سروان مدنی باتفاق توکّلی ‏به دفتر بازپرسی فرمانداری نظامی در شهربانی وارد می‌شوند که ‏سروان عدل هم در آنجا حضور داشته. سپس روزبه ظاهراً برای ‏بازپرسی احضار می‌شود.‏

‏زربخت ۱۵/۳/۷۵ ‏

مطالب مرتبط:

جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(1)،علی میرفطروس

جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(2)،علی میرفطروس

جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(3)،علی میرفطروس

 

 

 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،بهمن زبردست

ژوئن 24th, 2020

آن پیشنهاد بچگانه

مواجهۀ فلان‌السلطنه با رضا شاه 

 

 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

***

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،

 

 

 

یکی از زنان لُر پس از واقعۀ کشف حچاب هنگام دیدار با رضاشاه

 

 

فلان‌السلطنه:شاه باز کمی نرم‌تر شد و با خنده گفت، دست بردار شازده، خودم دیدم انگشت توی لانۀ مورچه‌ها می‌کرد. باز هم آقای دولتشاهی با آن موقع‌شناسی که داشتند خودشان را از تک‌وتا نینداختند و گفتند، قربان این بچه از حالا بچۀ کنجکاو و باهوشی است. من چند وقت پیش از کتاب مورچگان موریس [پُلیدور ماری برنار] مترلینک که یک عالِمِ بلژیکی است برایش تعریف کرده بودم، حالا کنجکاو شده می‌خواسته خودش در عمل ببیند.شاه خنده‌ای کردند، بعد برگشتند و روبه‌روی من چمباتمه زدند و با انگشت چانه‌ام را بالا آوردند و با آن چشم‌های نافذشان به چشمم خیره شدند و گفتند، شازده راست می‌گه بچه؟ من هم گفتم، بله قربان! بعد پرسیدند، اگر این‌قدر بچۀ باهوشی هستی پس چرا بابات گفت دیروز گم شدی؟ من با همان سن کم و زبان بچگانه گفتم، قربان زن‌ها با این چادر و پیچه همه عین هم هستند، شما که شاه هستید دستور بدهید بیرون از خانه هم کسی پیچه و چادر سر نکند تا بچه‌ها گم نشوند!شاه قاه قاه به خنده افتاد و گفت، شازده می‌بینی چه حرف‌هایی می‌زند؟! این‌ها را کی یادش داده؟! آقای دولتشاهی گفتند هوش و استعداد خداداد است که از پدربزرگش به او به ارث رسیده! شاه هم گفتند، راست می‌گویی! من میرزا احمدخان را در جوانی دیده بودم، برای خودش یلی بود! می‌دانستی صبح به صبح تمام اخبار پایتخت را می‌نوشت و دورِ دستۀ آفتابه لوله می‌کرد و به شاه می‌داد؟ کاش الآن هم ما چنین آفتابه‌داری داشتیم! همین‌جا اضافه کنم که بعدها در دوران همین شاهی که این حرف را می‌زد، روسای شهربانی مانند [محمد حسن] آیرم کار را به جایی رساندند که دم هر صندوق پست یک  آژان می‌گذاشتند مبادا کسی نامه‌ای به شاه بنویسد و او را از اوضاع بد مملکت باخبر کند!

خلاصه شاه دوباره رو به من کردند و گفتند، پسرم برای کشف حجاب خیلی زود است، اگر خواستۀ دیگری داری آن را بگو. من فوری گفتم، این وارطان پسر همسایۀ ما همه‌اش ما را اذیت می‌کند و وقتی به آقاجان‌مان می‌گوییم، می‌گویند که پدرش در سفارت انگلیس پیش‌خدمت سفیر است و زور ما به او نمی‌رسد.شاه با خشم فریاد کشیدند، خودش و ارباب انگلیسی‌اش هردو  غلط کردند! انشالله به همین زودی این کاپیتولاسیون منحوس را ملغی می‌کنیم تا دیگر این‌ها این‌همه غلط زیادی نکنند! بعد که دیدند من از صدای فریادشان ترسیده‌ام، با ملاطفت خاصی گفتند، ما داریم می‌رویم مازندران، ولیعهد هم می‌آیند. دوست داری همراهمان بیایی؟من دیدم پدرم از پشت سر شاه مدام دارد اشاره می‌کند که بگو نه! من همین‌طور مانده بودم که چه بگویم، شاه به فراست دریافتند و پرسیدند، نکند پدرت دارد از پشت اشاره می‌کند که همراه ما نیایی؟ یک‌مرتبه گویی خدا به زبان من گذاشت و گفتم، پارسال که ما رفتیم مازندران، راه خیلی خراب بود و اذیت شدیم، شما دستور بدهید جاده را درست کنند که انشالله سال دیگر با هم برویم.شاه با کمال تعجب به من نگاه کردند و گفتند، بچه این‌ها را کی به تو یاد داده؟ کجا را داری نگاه می‌کنی؟ نکند پدرت دارد این‌ها را از دور به تو یاد می‌دهد؟ بعد یک لحظه برگشتند و نگاه خیره‌ای به پدرم کردند که همان باعث شد ایشان غش کنند و روی زمین بیفتند. شاه پوزخندی زدند و گفتند، حیف از آفتابه‌دارباشی که تو پسرش باشی!

آقای دولتشاهی خواستند مزاحی کنند گفتند، قربان فلانی یکی‌یک‌دانه است، نشنیده‌اید می‌گویند، یکی‌یک‌دانه یا خُل‌وچِل می‌شود یا دیوانه؟ باز شاه دوباره خشمگین شدند و سر ایشان داد زدند، حواست را جمع کن میرزا قشمشم، می‌دهم معدومت کنند! مگر نمی‌دانی من خودم هم یکی‌یک‌دانه‌ام؟ یعنی من هم خُل‌وچِل و دیوانه‌ام احمق؟ این بار دیگر انگار نوبت آقای دولتشاهی بود که غش کنند. من باز به اقتضای کودکی گفتم، قربان ناراحت نشوید! من هم مثل شما یکی‌یک‌دانه‌ام و نه خُل‌وچِل شدم نه دیوانه. شاه قاه ‌قاه به خنده افتادند و همان‌طور که تا مدتی می‌خندیدند گفتند، الحق که نوۀ آفتابه‌دارباشی هستی و خون میرزا احمدخان در رگت جریان دارد!

اطرافیان شاه هم همگی از روی ادب خندیدند. باز دوباره گویی خدا به من الهام کرد و به تصویری که بالای سر پدرم به دیوار زده شده بود و قطاری را در حال خروج از تونل نشان می‌داد اشاره کردم و گفتم، شما که شاه هستید بگویید از این تونل‌ها و قطارها درست کنند، تا با آن برویم شمال.

شاه با کمال تعجب نگاهی به اطرافیان کردند و گفتند، به خدا این بچه یک روز  به مقامات عالی می‌رسد! به این [حاج میرزا محمد] علامیر فلان فلان شده، بگویید به خاطر این بچه از سر تقصیرش گذشتم، اگر یک بار دیگر بیایم و ببینم که اول وقت خودش و ابواب‌جمعی‌اش سر کار نیستند، همه‌شان را می‌اندازم حبس و همین بچه را جایش وزیر کشور می‌کنم! کما این‌که دوران وزارت مرحوم علامیر هم زیاد طولی نکشید، گرچه طبعاً بنده جانشین ایشان نشدم! (قاه قاه به خنده افتادند.)

بعد شاه با کمال مهربانی دستی زیر چانۀ من زدند و گفتند، از شمال چه سوغاتی می‌خواهی بدهم برایت بیاورند؟ من هم با کمال ادب تشکر کردم و گفتم، همین که شما خاطرات سفرتان را بنویسید و برایم بفرستید کافی است. شاه گویی برق گرفته باشدشان گفتند، چی؟ من گفتم خاطرات سفرتان را برایم بنویسید که از آن در زندگی سرمشق بگیرم.

ایشان فقط گفتند، باشد و بعد درحالی‌که سرشان را پایین انداخته،  به‌شدت به فکر فرو رفته و دست‌شان را هم به پشتشان زده بودند، همراه با همراهان‌شان از آنجا رفتند. حالا من منتظر بودم که پدرم چطور می‌خواهند از من تشکر کنند، ولی ایشان به جای تشکر کتک مفصلی هم به من زدند. البته بعدتر از دربار یک نسخه سفرنامۀ مازندران شاه را برای ما فرستادند که شاه که تنها چیزی که می‌توانست بنویسد اسم خودش یعنی رضا بود که نامه‌ها و اسناد را هم با همان امضا می‌کرد، همان را هم برای من امضا کرده بود.

* اگر شاه فقط بلد بود اسم خودش را بنویسد، چطور سفرنامه نوشته بود؟

رضاشاه مثل خیلی‌ها در آن‌زمان سواد خواندن داشت، ولی قادر به نوشتن نبود و این سفرنامه و سفرنامۀ دیگرش، یعنی سفرنامۀ خوزستان را تقریر کرده و دبیراعظم [فرج‌الله] بهرامی برایش نوشته بود.بعد از دیدن آن کتاب، دیگر پدرم تا آخر عمرشان که خیلی هم به درازا نکشید، همیشه با احترام خاصی با من برخورد می‌کردند و حتی احساس می‌کردم که از من حساب می‌برند، یا اگر دقیق‌تر بگویم احساس می‌کردم از من واهمه دارند و می‌ترسند، هرچند وقتی سال‌ها بعد در سال 1314 کشف حجاب اجباری شد، مرحوم مادرم این را از چشم من می‌دیدند و همیشه شماتتم می‌کردند و هرچه می‌گفتم، من چنین نیتی نداشتم و هیچ وقت راضی به این نبودم که به زور چادر از سر زنها بردارند، بازهم دست از شماتت برنمی‌داشتند و مدام سرزنشم می‌کردند.

همان‌طور که می‌دانید جز آن حرف کودکانه‌ای که من به شاه زدم، قطعاً عوامل دیگری مانند سفر رضاشاه به ترکیه و توصیه‌هایی که برخی درباریان به‌ویژه [عبدالحسین] تیمورتاش به او می‌کردند در این تصمیم بی‌تاثیر نبود. حتی روایت شده که اولین باری که قرار بود زن و دختران بی‌حجاب در انظار عموم ظاهر شوند، او از فرط تعصب و اینکه این کار را وهن خود می‌دانست، به‌شدت ناراحت بود و حتی گریه می‌کرد. به هرحال هرچه که بود، درست یا غلط به این نتیجه رسیده بود که برداشتن حجاب زن‌ها لازمۀ تجدد و پیشرفت ایران است، و شاید به آن حد خشونت در اجرای این کار هم معتقد نبود اما طبعاً مثل همیشه که دستوری از بالا صادر می‌شود و زیردستان در اجرایش افراط را به منتهای درجه می‌رسانند و به جای کلاه سر می‌برند، وقایع بسیار ناگواری در این زمینه روی داد که حتی برای من که در عالم بچگی پیشنهاد اولیۀ این کار را به شاه دادم هم باعث شرمندگی و ندامت است.


بعدها شنیدم که رضاشاه می‌خواستند من را به دربار دعوت کنند تا هم‌بازی و راهنمای ولیعهد شوم، ولی یکی به دلیل حسادت درباریان که گفته بودند این پسر نوۀ آفتابه‌دارباشی و از وابستگان سلسلۀ قاجاریه است و ممکن است نسبت به ولیعهد سؤقصدی کند یا فکرش را تحت تأثیر قرار دهد، و دیگری به دلیل مخالفت شدید تاج‌الملوک [آیرملو] مادر ولیعهد که نمی‌خواست پسرش هم‌بازی کسی شود که پدرش دوست نزدیک یکی از بستگان هوویش است، از این کار منصرف شده بودند. ازهمه بامزه‌تر این بود که شنیدم یکی از درباریان گفته بود، پدر این بچه منقلی است و اگر با ولیعهد هم‌بازی شود ولیعهد را هم منقلی می‌کند! که شاه سرش داد زده و گفته بودند، احمق، اگر به این حرف‌ها باشد که پدر خود ولیعهد هم منقلی است! افسوس که محیط دربارهای شرقی همیشه مملو از این افکار پوچ و حسادت‌های کودکانه بوده، وگرنه چه‌بسا من هم نقش دیگری در عرصۀ سیاست ایران بازی می‌کردم و سیر تاریخ عوض می‌شد!

 

به سینه می زنَدَم سر دلی که کرده هوایت،حسین منزوی

ژوئن 23rd, 2020

به سینه می زنَدَم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت 
نه یوسفم نه سیاوش به نفسِ کشتن وُ پرهیز
که آورَد دلم ای دوست، تابِ وسوسه هایت
-تو را ز جرگۀ انبوهِ خاطرات قدیمی
برون کشیده ام وُ دل نهاده ام به صفایت
تو سخت وُ دیر به دست آمدی مرا وُ عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست! سهل وُ زود، رهایت
گره به کار من افتاده است از غمِ غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت؟
دلم گرفته برایت» زبان سادۀ عشق است»
سلیس وُ ساده بگویم: دلم گرفته برایت 

خودسوزیِ اعتراضیِ فرزند استاد نجیب مایل هروی،ایرانشناس برجسته

ژوئن 17th, 2020

استاد نجیب مایل هروی بیش‌از ۱۰۰متن مهم ادب فارسی و عرفانی را تصحیح و منتشر کرده است.

فرزند استاد نجیب مایل هروی، در اعتراض به عدم رسیدگی به وضعیت اقامتی پدرش، در برابر نمایندگی وزارت خارجه ایران در مشهد خودسوزی کرد. علت خودسوزی او، فشار دولت بر پدرش بوده است.

مایل هروی، نویسنده، پژوهشگر و نسخه‌شناس برجسته اهل افغانستان، پس از نیم قرن زندگی، کار و پژوهش در ایران، هنوز مشکل اقامتی دارد و خودداری دولت ایران از تمدید اقامتش، تاکنون بارها خبرساز شده.او دو سال پیش هم پس از روبرو شدن با مشکل مشابهی، دچار افسردگی و در بیمارستان بستری شد.

استاد هروی، خدمات فرهنگی پرشماری در زمینه زبان فارسی و عرفان اسلامی در ایران کرده، ده‌ها کتاب و صدها مقاله نوشته است. او همسر ایرانی و دو فرزند به نام‌های شهاب و وهاب دارد.

شهاب، فرزند ارشد استاد هروی که اکنون خودسوزی کرده، پیشتر در باره اصرار پدرش به ماندن در ایران گفته بود: هرچند فرصت‌های زیادی برای اقامت در کشورهای مختلف از جمله آمریکا و فرانسه برای استاد پیش آمد، اما ایشان به دلیل علاقه‌ شدید به عرفان و زبان فارسی، در ایران ماندگار شده‌اند.

استاد برجسته زبان فارسی و عرفان اسلامی در حالی از مشکل اقامت رنج می‌برد که جمهوری اسلامی سه سال پیش اعلام کرد به خانواده افغان‌هایی که در قالب لشکر فاطمیون، از طرف ایران در سوریه می‌جنگند، تابعیت ایرانی می‌دهد.(نقل از فیسبوک ستار سعیدی،‌ خبرنگار بی‌بی‌سی)

 نجیب مایل هروی، از استادان و پژوهش‌گران برجسته نسخه‌‌خطی‌شناسی، کتاب‌شناسی و تصحیح متن‌های زبان و ادب فارسی، از سال  ۱۳۵۰ از هرات به ایران آمده؛ در دانش‌گاه فردوسی مشهد تحصیل کرده و همان‌جا ازدواج کرده.

او، بیش‌از ۱۰۰متن مهم ادب فارسی و عرفانی را تصحیح و منتشر کرده و پنج‌دهه‌است‌که با نهادهای پژوهشی مهمی در کتابخانه مجلس، آستان قدس‌رضوی، دایره‌المعارف بزرگ اسلامی و بنیاد موقوفات محمود افشار هم‌کاری کرده و بارها پژوهش‌ها و آثارش، جایزه برنده شده‌اند.

تاریخ نسخه‌پردازی و تصحیح انتقادی نسخه‌های خطی، کتاب‌آرایی در تمدن اسلامی و تصحیح شرح فصوص‌الحکم ابن‌عربی و تصحیح شرح مثنوی مولوی و  از مهم‌ترین آثار مایل هروی است.

مایل هروی، پس‌از سقوط طالبان در زادگاه‌اش، افغانستان و در زمان نگارش قانون اساسی تازه آن‌ دیار، تلاش فراوانی کرد تا فارسی، زبان رسمی افغانستان شود.

 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،بهمن زبردست

ژوئن 17th, 2020

روایت فلان‌السلطنه از تهران قدیم و رضا شاه 

 

 

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

***

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،

مرحوم پدرم که متاسفانه در سنین جوانی هم فوت شدند، البته سوابق پدربزرگم را نداشتند ولی ایشان هم به‌نوبۀ خود از مدیران برجسته و به‌نام وزارت داخله بودند. خیلی شخص کم‌حرفی بودند و از خاطراتشان و حوادثی که دیده بودند زیاد در خانه صحبتی نمی‌کردند. خاطره‌ای که شخصاً از ایشان دارم مربوط به تنفرشان از نقاشی است.

حسب‌المعمول آن زمان والدین توجه چندانی به درس و مشق و تربیت فرزند نداشتند. تنها موردی که مرحوم پدرم در خصوص آن حساس بودند این بود که به شدت من را از نقاشی، که از قضا بسیار هم به آن علاقه داشتم منع می کردند. در آن زمان متاسفانه کاغذ و مداد رنگی مانند این روزها در دسترس نبود و اغلب اطفال نقاشی‌های‌شان را با گچ یا زغال روی در و دیوار می‌کشیدند و یادم هست هر وقت ایشان من را مشغول نقاشی می‌دیدند فوراً گوشم را می‌کشیدند و تنبیهم می‌کردند. بعدها وقتی در خصوص علت این حساسیت ایشان تأمل کردم، به ذهنم رسید شاید دلیلش خاطرۀ تلخشان از نقاشی روی طومار لقب پدربزرگم بوده، در حالیکه چنین رویه‌ای از نظر تربیتی درست نیست و من خودم شخصاً دختر بزرگم را به نقاشی تشویق کردم و حال هم در پاریس نقاش موفقی هستند و آتیۀ درخشان و آتلیۀ بزرگی دارند.

* از آداب و سنت‌های تهران قدیم نکته‌ای به ذهنتان می‌رسد؟

در تهران قدیم شب قبل از تحویل سال را شب علفه گویند که در این شب غذایی مانند سبزی پلو، کوکوسبزی و سیر تازه، ماهی خورده می‌شد، تا بدن در طول سال سالم بماند. در این شب سفرة هفت سین را پهن می‌کردند. پلو را باید خوب دم می‌کردی که شل و وارفته نشود. ماهی سرخ کردن هم مهارت خاصی می‌خواست و باید بلد بودی طوری برشته‌اش کنی که استخوانش هم برشته شود، طوری که بتوانی استخوانش را هم بخوری. (فلانی را در هیأت پیر سردوگرم چشیدۀ پختۀ کارآزموده‌ای می‌بینم که رنج تجربت را بر خود هموار کرده و گنجش را بی‌مزد و منت بر اهل و نااهل نثار می‌کند. چه زیبا و گرم و دلاویز سخن می‌گوید. طراوت کلامش جان خسته را چون نی می‌نوازد!) ماهی برای من در این سن با نقرسی که دارم خوب نیست، ولی باز هم گیر بیاید می‌خورم. (او ز جا برخاست من بوسیدمش!) آقای زبردست چه‌کار می‌کنید؟!

* هیچ، ببخشید یکهو احساساتی شدم.

خواهش می‌کنم، اشکالی ندارد. (این‌همه لطف و تواضع و بخشش الحق که سزاوار بوسۀ دیگری بود اگر اجازه می‌دادند!)

* به نظر امشب خیلی خسته می‌آیید. اگر خاطرۀ دیگری از کودکی دارید بفرمایید وگرنه ضبط خاطرات را همین‌جا تمام کنید.

عرض به حضور شما، خاطرۀ جالبی یادم آمد. اگر درست خاطرم مانده باشد، سال 1305 بود و یک سالی از پادشاهی رضاشاه می‌گذشت. یک روز غروب که مادرم من را بیرون برده بود، نمی‌دانم چه شد که حواسم به تماشای کباب‌هایی که جلوی دکان کبابی روی آتش جلزوولز می‌کرد رفت و به‌نظرم یک لحظه چادر مادرم را ول کردم و گوشۀ چادر خانم دیگری را گرفتم و مدتی هم دنبالش رفتم تا گوشۀ چادرش را از دستم کشید و با عتاب گفت، بچه مگر خودت خواهر مادر نداری؟ چرا گوشۀ چادر من را گرفتی؟همین‌جا خدمت شما این توضیح را عرض کنم که چادر در آن زمان غیر از چادرِ الآن و درواقع بیشتر شبیه چیزی بود که هم‌زبانان افغان ما در کشورشان به آن چادَری می‌گویند، یعنی چیزی شبیه به پیچه که نوعی نقاب و روبند از موی یال و دم اسب بود هم طوری جلوی صورت خانم‌ها را می‌گرفت که دیگر حتی نمی‌شد زن یا مادر خودت را هم بین زن‌های دیگر بشناسی، همین هم گاه در مورد مردان نابابی که دنبال زن‌ها می‌افتادند و گاه به اشتباه به مادر و خواهر یا همسر خودشان متلک می‌گفتند  باعث اشتباهات خنده‌آوری می‌شد.

خلاصه من که تازه فهمیدم گم شده‌ و مسافت طولانی را هم به اشتباه از محل اولیه‌ام دور شده‌ام، طبعاً در آن سن کم به شدت ترسیدم و شروع به گریه کردم. رهگذران هم با دیدن گریۀ من دورم جمع شده بودند و راستش همین ازدحام هم بیشتر باعث ترس و وحشت و درنتیجه گریه‌ام می‌شد، تا اینکه آژان پست از راه رسید و وقتی نام و نسب من را پرسید و گفتم نوۀ میرزا احمدخان آفتابه‌دارباشی فلان‌السلطنه هستم، پرسان‌پرسان من را به خانه‌ رساند.

حالا نگو در این میان مادرم که بچۀ یکی‌یک‌دانه‌اشان را گم کرده بودند توی خانه به سر و صورتشان می‌زدند و فغان و ناله می‌کردند و وقتی هم من و آن آژان را دیدند فریادی کشیدند و از هوش رفتند. خلاصه آن شب اوقات همه تلخ شد و مرحوم پدرم که اهل منقل بودند و عادت داشتند هر شب در پای منقل تمدد اعصابی کنند، آن شب از صرافت این کار افتادند و چون مادرم هم بعد از این واقعه، و به قول شما شوکی که به ایشان وارد شده بود در بستر بیماری افتاده بودند، از ترس این‌که مبادا کسی حواسش به من نباشد و بیرون بروم و باز گم بشوم صبح زود، ناشتا، دست من را گرفتند و به محل کارشان که وزارت داخله بود بردند.

آن‌قدر زود رسیدیم که جز دربان و یکی از دوستان صمیمی پدرم به نام آقای دولتشاهی که از شاهزادگان قاجاری و از اقوام عصمت‌الملوک [دولتشاهی]، همسر رضاشاه بود کسی در ساختمان نبود. مرحوم پدرم بعد از رسیدن به من گفتند همین‌جاها باش و جایی نرو، بعد هم خودشان داخل دفترشان شدند و در را بستند. من مشغول بازی با مورچه‌ها بودم که کمی بعد یک‌مرتبه خود رضاشاه با آن قد بلند و هیبتی که داشتند، با لباس نظامی همراه یک افسر که گویا آجودانشان بود و یک نفر سیویل در بازدیدی سرزده که قصد داشتند ببینند وزیر و کارکنان وزارت داخله کِی سر کار حاضر می‌شوند، وارد کریدور شدند و به من هم نهیب زدند که، بچه اینجا چه‌کار می‌کنی؟

من با کمال ادب گفتم، با پدرم اینجا آمدم. شاه دوباره پرسیدند، پدرت کجاست؟ اشاره به درِ بسته کردم و گفتم، این‌جا. رضاشاه خواستند در را باز کنند که قفل بود. محکم به در کوبیدند که پدرم گویا از ترس جرئت نکردند باز کنند. بعد با لگد درا شکستند و داخل اتاق رفتند. حالا من هم از لای در شکسته داشتم نگاه می‌کردم. همان‌جا شاه با لگد دیگری زیر منقل زدند و گفتند، مردک معلوم است این‌جا چه غلطی می‌کنی؟! خودت پای منقل نشستی و پسرت هم دارد توی ساختمان ول می‌چرخد! برای چه پسرت را با خودت آوردی؟

بعد یک‌مرتبه توجهشان به استکان چای‌خوری دمِ دست مرحوم پدرم که شیئی عتیقه و یادگار اجدادی بود جلب شد و آن را برداشتند و به‌اصطلاح با نگاه خریدار وراندازی کردند و بی هیچ حرفی توی جیبشان گذاشتند. پدر ما را می‌گویید، از ترس زبانش بند آمده بود، فقط با کلی من‌ومن توانست همین را بگوید که، دیروز گم شده بود قربان، مادرش هم هول کرده توی رختخواب افتاده. رضاشاه با شنیدن حرف‌های مرحوم پدرم، که به دلیل ترسش زیاد هم مفهوم نبود، بدتر عصبانی شدند و با چوبدستی‌ای که داشت به جان پدرم افتادند. شانس آوردیم که آقای دولتشاهی از راه رسیدند و ایشان که به سابقۀ قرابت با همسر شاه، قدری کمتر از دیگران از ایشان می‌ترسیدند به دست‌ و پای شاه افتادند که، قربانت گردم ایشان را به من ببخشید!

شاه گفتند در این وزارتخانۀ خراب‌شده از وزیر تا دربان فقط سه نفر سر کار حاضرند، آن‌وقت از این سه نفر هم یکی‌اش این مردک فلان فلان شده است که خودش پای منقل نشسته و بچه‌اش دارد دیوار ساختمان وزارت را سوراخ می‌کند!آقای دولتشاهی، با موقع‌شناسی گفتند، قربان ایشان فلان فلان شده نیستند و فلانی فلانی شده هستند. شاه پرسیدند، کدام فلانی؟ ایشان جواب دادند، پسر میرزا احمد خان آفتابه‌دارباشی فلان‌السلطنه. شاه باز دوباره عصبانی شدند و گفتند، شازده! مگر مجلس پارسال این القاب فلان فلان شده را لغو نکرد! شما کی دست از این القاب منسوخ‌تان برمی‌دارید؟ ایشان فوراً عذرخواهی کردند و گفتند، ببخشید اشتباه از من بوده. صرفاً از روی عادت عرض کردم. به قول معروف ترک عادت موجب مرض است!شاه قدری آرام شدند و گفتند، حالا پسرش را چرا آورده اینجا؟ ما صبح تا شب داریم توی این مملکت می‌سازیم و آباد می‌کنیم، آن‌وقت این بچه دارد دیوار دولت را سوراخ می‌کند! باز آقای دولتشاهی با آن موقع‌شناسی که داشتند گفتند، قربان مگر شما خودتان والاحضرت ولیعهد را به بازدیدها نمی‌برید که با گردش امور آشنا شوند؟ خب فلانی هم پسرش را آورده که با گردش امور وزارت آشنا شود و روزی بتواند جای ما را در اینجا بگیرد!

 

علی اکبر داور و آرمان اصلاحات،فریدون مجلسی

ژوئن 17th, 2020

باید با تصویر تاریخی ایران در پایان جنگ جهانی اول آشنا باشیم و آسیب‌های انباشته شده از تباهی صفوی و دوران یکسره جنگ نادرشاهی و کریمخانی و آقامحمدخانی و جنگ‌های ایران و روس و هرج و مرج پس از مشروطه و هزینه‌ها و خرابی‌های جنگ جهانی اول و از هم گسستگی کشور را به یاد آوریم تا اهمیت کار بزرگ کسان اندکی را که به امید احیای آن بیمار نیمه جان رسالت انجام اصلاحات و تحول را در آن ویرانه بر عهده گرفتند و در آن راه کوشیدند قدر بدانیم. یکی از آن اصلاح‌گران علی اکبر داور بود.

 اما پیش از پرداختن به او لازم است با فراهم آمدن بستر تاریخی مناسبی بپردازیم که به داور و همکارانش فرصت داد به بخشی از آرزوهایشان واقعیت بخشند. ایران از قافله تمدن عقب مانده بود و فقر و رکود و بی قانونی و زورگویی و گردنکشی بیداد می‌کرد. کم نبودند کسانی که برای تحصیل به خارج رفته و تفاوت‌هایی را دریافته بودند، اما واکنش به دو گونه بود: گروهی کارشان عیب جویی بود و انتقاد که چرا ما آنچنان نیستیم و چرا این چنین هستیم. بسیاری از اینان برای بهره‌مندی از مزایای آنچنانی راه مهاجرت در پیش می‌گرفتند. گروهی هم بودند که می‌گفتند ما این چنین هستیم، اما نباید چنین باشد! باید بکوشیم و راه و چاره ای بیابیم تا از این وضع رها شویم. اما اوضاع پیچیده و نیازها بسیار و عرصه‌های کار بیشمار و امکانات اندک بود.

بهتر است مقدمه را از زبان و دیدگاه افرادی از همان نسل آغاز کنم. دکتر علی اکبر سیاسی در «گزارش یک زندگی» می‌نویسد: «پیش از رفتن به اروپا، آنچه در ایران می‌دیدیم طبعا به نظر ما عادی و طبیعی می‌آمد. ولی پس از چند سال اقامت در اروپا، دیدن فاصله بزرگی که ایران با کشورهای اروپایی داشت واقعا باعث تاسف و تاثر بود. . . »  سپس می‌افزاید که چگونه او و میرزاجوادخان عامری و اسماعیل خان مرآت و حسن خان مشرف الدوله نفیسی و علیقلی خان مهندس الدوله حسن خان شقاقی به امید برآوردن آرزوی خود «انجمن ایران جوان» را تشکیل دادند و برای جذب نیروهای تحصیل کرده مرامنامه ای نوشتند و در فروردین 1300 شمسی منتشر کردند. برای به دست آوردن پول به کار فرهنگی و نوشتن و ترجمه و اجرای نمایشنامه‌های روشنگر روی آوردند و توانستند روزنامه ایران جوان را منتشر کنند. دکتر سیاسی می‌نویسد: «چیزی از تأسیس ایران جوان نمی‌گذشت که سردار سپه نخست وزیر نمایندگان ایران جوان را به حضور خود خواند. . . . [ما] با اندکی بیمناکی به اقامتگاه او رفتیم. . . روی نیمکتی نزدیک او نشستیم و گفت: شما جوانان فرنگ رفته چه می‌ گویید؟ این انجمن ایران جوان چه معنی دارد؟ من گفتم: این انجمن از عده ای جوانان وطن پرست تشکیل شده است . . . .. و مرام انجمن ما بر همین مبنا و اصول گذاشته شده است» گفت: کدام مرام؟ و من مرامنامه انجمن را به او دادم. آن را گرفت و به‌دقت خواند. آنگاه . . . با کمال گشاده‌رویی گفت: اینها که نوشته اید بسیار خوب است. می‌بینم که شما جوانان وطن پرست و ترقی خواه هستید و آرزوهای بزرگ و شیرین در سر دارید. . . . حرف از شما ولی عمل از من خواهد بود. . . به شما اطمینان بلکه بیش از اطمینان به شما قول می‌دهم که همه این آرزوها را برآورم و مرام شما را که مرام خود من هم هست از اول تا آخر اجرا اکنم. این نسخه مرامنامه را بگذارید نزد من باشد . . . چند سال دیگر خبرش را خواهید شنید.» برخی از مواد آن مرامنامه که در خاطرات میرزا جوادخان عامری آمده به شرح زیر است:

ماده دوم: استقرار حکومت عرفی و . . . / ماده ششم: الغای کاپیتولاسیون و کلیه امتیازات قضایی . . ./ ماده هفتم: الغای محاکم خصوصی و ارجاع کلیه امور به محاکم عرفی و عمومی. / ماده هجدهم: احداث خطوط راه آهن در قسمت‌های مختلف ایران/ ماده نوزدهم: تجدیدنظر در قراردادهای تجاری و مخصوصا قراردادها و تعرفه‌های گمرکی. . ./ ماده بیستم: تجدید نظر در مالیات‌ها و وضع مالیات‌های تصاعدی و . . . / ماده بیست و یکم: محدود نمودن کشت تریاک در ایران و . . ./ ماده بیست و دوم: توجه مخصوص به معارف کشور و تعلیمات ابتدایی مجانی و اجباری در تمام کشور برای پسران و دختران و تأسیس مدارس متوسطه پسرانه، و دخترانه و مدارس عالیه مردانه و زنانه در کرسی ایالات . . . تأسیس کلاس‌های اکابر، تأسیس موزه‌ها و کتابخانه‌ها و قرائت خانه‌ها و تیاترها/ ماده بیست و پنجم رفع موانع ترقی . . . بانوان/

منظور از مقدمه فوق این است که چگونه جمعی از روشنفکران و آرزومندان اصلاحات در آن زمان از آن حمایت خشنود و دلگرم شدند. اما اجرای دو بخش‌ مهم مرامنامه فوق که ظاهرا دستور کار رضاشاه شده بود به عهده علی اکبر داور محول گردید. بخش اول مربوط به اصلاحات قضایی بود که داور در مقام وزارت دادگستری آنها را به انجام رساند. اقداماتی نظیر: تنظیم مجموعه قوانین حقوقی و کیفری کشور که به تشکیل دادگاه‌های حقوقی و کیفری در سراسر کشور و الغای کاپیتولاسیون منجر شد. بخش دوم مربوط به اصلاحات مالی بود که داور در مقام وزارت دارایی آنها را محقق ساخت؛ اقداماتی نظیر تنظیم مالیه عمومی و اصلاحات گمرکی و مالیاتی و بودجه اجرایی و عمرانی کشور.    عبدالحسین تیمورتاش دیگر اعضای اصلی انجمن ایران جوان و از نیروهای عمده اصلاحات و تحول بودند که در نیمه دوم سلطنت خودکامه او جان خود را بر سر آرمان‌های خود گذاشتند.

نام داور از نوجوانی در گوش من آشنا بوده است، زیرا پدرم که از فارغ التحصیلان مدرسه عالی سیاسی بود در سال 1301 در زمان وزارت دکتر مصدق وارد کادر سیاسی وزارت امور خارجه شده و در سال 1306 به دعوت داور به دادگستری منتقل و در تشکیلات جدید قاضی شده بود. با اینکه من 7 سال پس از مرگ داور به دنیا آمده بودم، بارها نام او را با افسوس در خاطرات پدرم می‌شنیدم. چندین سال پیش در کتاب خاطرات مرحوم گلشائیان که از دوستان نزدیک پدرم بود به مطلبی برخوردم که برایم جالب بود. نتوانستم آن کتاب را پیدا کنم اما مضمون آن تا جایی که به یاد دارم حاکی از این است که گلشائیان فارغ التحصیل مدرسه عالی حقوق در سال 1302 در وزارت دادگستری استخدام می‌شود. در 1305 که داور وزیر دادگستری می‌شود گلشائیان را که زبان فرانسه او خوب بود به دفتر موسیو پِرنی فرانسوی که خودش بانی مدرسه عالی حقوق نیز بود معرفی کردند تا در تیم تهیه مجموعه قوانین با او همکاری کند. روزی گلشائیان از اینکه ناچار است بعد از ساعت 2، چند ساعت بیشتر کار کند و به تمرین تار نزد درویش خان نمی‌رسید شکایت می‌کند. موضوع ظاهرا به گوش داور می‌رسد و به این تیم خبر می‌دهد که فردا بمانید که با شما کار دارم. فردا بیش از همیشه می‌مانند، تا پاسی از شب گذشته داور می‌آید و می‌گوید به خاطر شما کارم را زودتر تعطیل کردم . و می‌پرسد که آقایان می‌دانید که ریشه کاپیتولاسیون چیست؟ موضوع برای آنان ابتدایی بود و کسی پاسخ نمی‌دهد. داور به یکی از آنان می‌اشاره می‌کند که شما بگو. و او شرح می‌دهد که کاپیتولاسیون یا قضاوت کنسولی رسیدگی به جرایم بیگانگان در کنسولگری و طبق قوانین خودشان است. داور می‌گوید منظورم تعریف کاپیتولاسیون نبود، ریشه آن چیست و به نفر دیگر اشاره می‌کند. او می‌گوید طبق قرارداد ترکمانچای این امتیاز به اتباع روس داده شد و کشورهای دیگر با استناد به اصل دولت کامله الوداد از آن بهره مند شدند. داور می‌گوید ریشه کاپیتولاسیون این هم نیست بلکه دلیل اصلی اینکه از ما چنین توقعی داشتند این بود که ما قانون نداشتیم. بیگانگان می‌گفتند نمی‌توانیم اتباع خودمان را در شرایط اضطراری به نظامی بی‌قانون بسپاریم. چه جوابی داریم؟ تا وقتی کاپیتولاسیون وجود دارد استقلال قضایی نداریم. شما سربازان قضایی برای نیل به استقلال هستید. هر ساعتی که این مجموعه زودتر تکمیل شود کشورمان یک ساعت زودتر به استقلال می‌رسد. پس دیگر نبینم کسی از اضافه کار شکایت کند. ظاهرا این سخن وطن پرستانه بسیار کارساز بود و دیگر شکایتی نشد.

داور برای تکمیل مجموعه قوانین در ۲۷ بهمن‌ماه ۱۳۰۵ برای چهار ماه از مجلس اختیارات تام گرفت، ولی با توجه به اهمیت موضوع و وسعت کار، این فرصت را کافی نبود؛ لذا در تاریخ ۲۸ اردیبهشت‌ماه مجدداً تقاضای چهار ماه تجدید اختیار کرد. در واقع چنین تقاضایی از سوی داور حقوقدان عجیب بود و با مخالفت شدید دکتر مصدق مواجه شد که به‌درستی تفویض اختیارات مقننه را بر خلاف قانون اساسی می‌دانست. اما به هر حال درخواست تمدید او به تصویب رسید و وی توانست تدریجاً برنامه‌های قضایی خود را تکمیل کند.

 در بهار 1306 پس از تصویب مجموعه قوانین، از وزارت امور خارجه ایران طی بخشنامه‌ای به سفارتخانه‌ها با فرصتی یک ماهه برای ختم دعاوی قبلی، لغو کاپیتولاسیون را اعلام کرد. البته در گذشته چند بار دولت‌های ایران لغو کاپیتولاسیون را اعلام کرده بودند که به همین دلیل بی قانونی اجابت نشد.

علی اکبر  داور در 20 بهمن 1318 در شرایط افسردگی ناشی از اخبار حذف تدریجی و اهانت آمیز همکاران اصلاح‌گرش با قدرشناسی مورد عتاب ملوکانه قرار گرفته بود، خودکشی کرد. البته گفتند در اثر سکته مرده است. از آن وزیر خدمتگزار تشییع جنازه با شکوهی شد.

به نقل از:ماهنامه فرهنگی اجتماعیقلم‌یاران، / اردیبهشت و خرداد 1399

 

 

 

غزلی از حسین منزوی

ژوئن 14th, 2020

 

لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی است
و چشم‌هایت ، شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله‌های مه آلود ، محو و رؤیایی است

چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت ، کمال والایی است

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو وُ بهت من تماشایی است

در آسمانه‌ی دریای دیدگان تو ، شرم
گشوده‌بال‌تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی‌ات نازم
که خوابناک‌تر از عطرهای صحرایی است

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو ، زود آشنا و هر جایی است

تو باری اینک ، از اوج بی‌نیازیِ خود
که چون غریبیِ من مبهم و معمّایی است

پناه غربت غمناک دست‌هائی باش
که دردناک‌ترین ساقه‌های تنهایی است

  

پژوهشی در شاهنامه،مازیار قویدل

ژوئن 14th, 2020

آيا همای چهرآزاد، فرزندِ بهمن شاه بود يا دختر خوانده ی او؟

همای چهر آزاد، پادشاهی بود که با توانايی بسيار 32 سال فرمانروایِ کشور شاهنشاهی ايران بود. همای را دختر شاه بهمن وُ نوه اسفنديار به شمار می آورند.
بررسی های اين پژوهشگر در زمينه شاهنامه، تاريخ وُ فرهنگ ايرانزمين، هنگامی که به دوره شاهنشاهی همای (چهرآزاد) رسيد، آن را پرسش برانگيز يافت وُ پژوهش بيشتری را نياز ديد تا دريافته شود که برای نمونه:
– آیا همای، فرزندِ راستين بهمن، شاهنشاه ايران بود؟
– آيا همای يکی از دوشيزگانی نبود که شاه ايران او را به فرزندی پذيرفته بود که در کاخِ شاهی وُ همراه با فرزندانِ راستين شاهنشاه ايران، زندگی می کرد وُ تنها خود شاه وُ يک يا دو تن از راز او آگاهی داشتند؟
– آيا فرزند شاه خواندن چنان دخترانی برای آن نبود که اگر در روندِ بر برخوردها وُ جنگ وُ آشتی های، ميان پادشاهان وُ فرماندهان، بنا می شد دختری از فرزندان شاهشاه، به همسری پادشاه ياُ فرماندهی در آيد، آن دختر فرزند راستين پادشاه نباشد تا چنانچه دشواری در ميان آنان رخ داد، دُخت شاه همچون گروگانی در بندِ شاه وُ فرماندهی نباشد که به رويارويی با شاهنشاه می پردازد؟
با چنين پيش زمينه هايی، پژوهش آغاز و اينچنينُ دنبال شد:
استاد سخن بنا بر نوشته های پيشين وُ گفته های ديگران در شاهنامه آورده است:
يکی دخترش بود نامش همای/ هنرمند وُ با دانش وُ پاک رای
همی خواندندی وَرا چهــر زاد/ ز گيتـی بـه ديـدار او بود شاد

 

اين پژوهنده، همای چهر آزاد را –(به گمانِ بسیار)-، دختر ِبهمنِ اسفنديار بر نمی شمارد وُ گمان دارد همای، يکی از دخترانی بوده که در کاخ شاهی وُ به نام دختر شاه زندگی می کرده است.
برای روشن تر شدن هوده/ نتيجه پژوهش ها، نگاهی گذرا خواهيم داشت به اين که:
١.آيا شاهنامه را فردوسی توسی، خود نوشته، يا آن را بر پايه داستان ها وُ رويدادهایِ کهن -(تنها وُ تنها)-، گردآوری وُ سرودين نموده است؟
٢. راز وُ رمزها وُ نمونه های پنهان کاری در شاهنامه؛
الف: يادآوری استاد به راز وُ رمزهایِ شاهنامه،
ب: راز وُ رمزهايی که اگر چه فردوسی دستی در آنها نداشته، در روندِ رويدادهای شاهنامه نقش داشته اند؟
پ: نوشداروی کی کاووس؛
ت: رازِ گياه جانبخش هندی که بايد نهفته وُپنهان می ماند،
ج: راز وُ رمز وُ پنهانکاری های درباره دختران پادشاهان در ايران وُ ديگر کشورهای جهان.
۳. دخترانی که فرزند خوانده بودند وُ همگان آنان را فرزندان شاه می پنداشتند!
۴. خواستگاری فريدون از دخترانِ سرو، شاه يمن، وُ برآشفتن او از درخواست او؛
۵. آمازيس، فرعون مصر، دخترِ کس ديگر را به نامِ دختر خود به دربار کمبوجيا می فرستد؛
۶. کوشش خاقان چين برای فرستادن دختر ديگری به جای دختر خود به دربار انوشيروان!
۷. هوده يا نتيجه ی پژوهش،

تاريخ ، اشکار وُ نهان های بسيار دارد. نهفته هايی که گاه گذر زمان وُ گاه پژوهش های ژرف، انگيزه ی آشکار شدن آنها می گردد که اين پژوهش، کوششی در اين زمينه است.
در پيوند با همای چهر آزاد ، نُخستين نگاه، به شاهنامه افکنده می شود وُ اينکه:
1. آيا شاهنامه را فردوسی توسی نوشته، يا آن را بر پايه داستان ها وُ رويدادهایِ کهن –(تنها وُ تنها)-، گردآوری وُ سرودين نموده است؟
استاد سخن، تاريخ وُ داستان های کهنی را که پيش از او نوشته شده وُ برای نمونه در خدای نامه ها آمده بودند، يا آنکه کسانی برايش می گفتند، سرودين کرد، بی آنکه دستی در آنها ببرد. استادِ توسی، چگونگی گردآوری وُ سامانِ سرودين گرفتن شاهنامه را در چندين جای به روشنی آشکار می سازد برای نمونه:
در “گفتار اندر فراهم آوردن شاهنامه”، ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٣)، آورده است:
يكـى نامـه بـُـد از گـه باستـان/ فـراوان بـدو انـدرون داستــان
پراگنـده در دست هـر موبـدى/ ازو بهـره ای نزد هـر بخـردى
پژوهنــــده روزگـــارِ نُخسـت/ گذشته سخنهـا همـه بــاز جُست
ز هر كشورى موبدى سالخورد/ بيـاورد كايـن نامـه را يـاد كـرد

– در بخش پادشاهی هرمز وُ پُرسشِ از ماخ/ ماخ پير خراسانی، ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴۵۵):
ماخ از زرتشتيان هرات بود، که با همراهی سه تن ديگر به گردآوری شاهنامه ابومنصوری -(امير ابو منصور، فرمانروای توس در آن هنگام)- دست زدند:
يکـی پیـر بـُد، مَـرزبـانِ هــری/ پسندیـــده وُ دیـــده از هـــــر دری
جهاندیـده‌ای نــام او بـود مـاخ/ سخن‌دان وُ با فر وُ با برگ وُ شاخ
بپرسيدمش تا چـه داری به يـاد /زِ هُرمـز کـه بنشست بـر تختِ داد
چُنين گفت پير خراسان که شاه/ چــو بِنشسـت بــر نامــور پيشگــاه

اين چنين نمونه ها می نماياند آنچه در شاهنامه – (همانندِ داستانِ پادشاهیِ هُمای)- آمده است، سرودين شده های استاد سخن هستند وُ استاد، نقشی در پديد آمدن ِآن داستان ها يا رويدادها نداشته است وُ چنانچه از سرودها بر می آيد که همای فرزند بهمن می باشد، سخنِ فردوسی نيست.
در شاهنامه، در باره همای به نام دختر بهمن وُ نوه ی اسفنديار چنين می خوانيم( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٣٢٠):
يکی دختـرش بـود نامـش همـای/هنرمنـد وُ با دانش وُ پاک رای
همی خواندنـدی وُرا چهـــر زاد/ ز گيتـی بـه ديـدار او بـود شـاد
همــایِ دل اَفــروز تابنــده مــاه / چنـان بُـد که آبستن آمد ز شــاه
چو شش ماهه شد پُر زِ تيمار شد/ چـو بهمن چنـان ديـد، بيمار شد
چو از درد، شاه اندر آمد ز پای/ بفرمـود تـا پيش او شـد همــای
بزرگان وُ نيک اختران را بخواند/ به تخت گرانمايگـی بـر نشانـد
چنين گفت کاين پاک تن چهرزاد/ ز گيتـی فـراوان نبودست شــاد
سِپَــردَم بِــدو تـاج وُ تخـتِ بلنــد/ همان لشکر وُ گنج وُ بختِ بُلند
وليعهــد مـن او بُــوَد در جهـــان /هم آن کس که زو زايد اندر نهان
اگــر دختــر آيــد ازو گــر پســر/ ورا باشد اين تاج وُ تخت وُ کمر

٢. راز وُ رمز وُ همچنين راز نگهداری وُ پنهان کاری در شاهنامه:
گذشته از آنچه آمد، فرمانفرمایی دينمداران بر کشور در دوران استادِ سخن، در رمز آلود بودن سرودهای فردوسی نقش داشته اند. روشن است شماری از رمز وُ رازها، از بيم جان وُ شماری بر پايه پافشاری ها يا تعصبِ مردم آن روزگار بوده است.
– الف: راز وُ رمزهایِ شاهنامه از زبان استاد سخن:
فردوسی رويدادها وُ داستان های سرودين شده خود را داستان ها وُ رويدادهایِ راستينی می خواند که بنا به چند وُ چون زمانه، گاه با رمز وُ راز رخ نموده اند ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٣):
تـو اين را دروغ وُ فسانـه مـدان /به يک سان روش در زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد دگــر/ بــر ره رَمـز وُ معنی بـرد

– ب: راز وُ رمزهايی که در روندِ رويدادهای شاهنامه خودنمايی می کنند:
گونه ای از راز وُ رمزها، رازهایِ شاهان هستند که گاه هیچ کس درباره آنها نمی دانسته، يا تنها یک يا دو تن از نزديک ترين ياران شان از آن ها آگاهی داشتند، مانند:
پ: نوشداروی کی کاووس:
يکی از اين نمونه ها، نوشدارويی بود که کاووس شاه، در دسترس داشت و به جز از رستم وُ شايد تنی چند از ديگر نزديکانِ شاه، کسی از آن آگاهی نداشت.
در داستان رستم وُ سهراب، ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٩۶) پس از آن که رستم، پهلویِ سُهراب را می شکافد وُ پی می برد که آن جوان فرزند خود اوست، با دلی شکسته وُ نالان:
به گـودرز گفت آن زمان پهلـوان /که ای گُرد با نامِ روشن روان
پيامـی زِ مـن سـوی کــاووس بَــر /بگويش که مـا را چه آمـد به سـر
بـه دشنــه جگـرگــاهِ پــورِ دليـــر/ بريـدم، کـه دستــم ممانـاد ديــر
گَـَـرت هيـچ يـاد است کـردار مَن/ يکی رنجه کن دل به تيمارِ من
از آن نوشدارو که در گنج توست/ کجا خستگان را کُند تنـدرست
بـه نزديک مـن بـا يکی جـامِ مـی/ سِزد گر فرستی هم اکنون زِ پی
مگـر کـو به بخت تو بهتـر شــود /چو من پيش تخت تو کهتر شود

– ت: رازِ گياه جانبخش هندی:
نمونه ديگر از پنهان کاری در شاهنامه، درخواست انوشيروان از برزوی/ برزويه، پزشگ نامدار، برای پنهان داشتن رازِ گياه جانبخش ِهندی است.
داستان بدينگونه است که برزويه، در ميان نوشته های هندوان به نوشتاری درباره گياه شگفت آوری بر می خورد که در هند می رويد وُ به مردگان جان می بخشد. بی درنگ به نزد انوشيروان، می رود وُ از او درخواست سفر به هند می کند. شاه پس از آگاهی، با او همراهی می کند وُ پاسخ می دهد که راهی هند شو، زيرا پذیرفتن بی آزمايش کردن، شایسته نيست. راهی نود شود وُ نامه ای را که به رایِ هند می نویسم به او برسان وُ از او، برای دستيابی به آن گياه، ياری بخواه.
انوشيروان همچنين به او می گويد که، به ياد بسپار اگر به چنين گياه شگفت انگيزی دست يافتی، بايد راز آن را پنهان داری وُ نزد هیچ کس به جز از من، بر زبان نياوری. (شاهنامه- گفتار اندر آوردن “کليله وُ دمنه” از هندوستان، شاهنامه به گزينش خالقی، پوشينه هفت رويه ٣۶٣):
بدو گفت شاه، اين نشايد بُدن/ مَگـر کازمـون را ببايَـد شُـدن
ببَــر نامـه مَـن بَــرِ راىِ هند /نِگَر تا كه باشد بُت‏آراى هند
بِدين كار با خويشتن يار خواه /همی يارى از بخت بيدار خواه
اگــر نـو شگفتـى شـود در جهان/كه اين گفته رمزى بود در نهان

– ج. پنهانکاری درباره دختران پادشاهان، در ايران وُ ديگر کشورهای جهان.
پنهان نگاهداشتنِ نتم وُ نشان دخترانی که در دربارهای شاهان پيشين جهان زندگی می کردند وُ همگان آنان را دختران پادشاهان گمان می کردند، از ديگر نمونه های رازها وُ پنهان کاری هاست که آرمان اين سخن است.

۳. دخترانی که فرزند خوانده بودند وُ همگان آنان را فرزندان شاه می پنداشتند:
يکی از رازها وُ پنهان کاری ها در تاريخ جهان، رازپادشاهان درباره دوشيزگانی است که در دربار، همچون شاهزادگان زندگی می کردند وُ همگان آنان را فرزنانِ شاهان می پنداشتند!
نمونه های تاريخی گواهی می دهند در دربار شاهنشاهان ایرانزمین، يونان، چين و …، دوشيزگانی به دور از چشم دیگران زندگی می کردند که همگان آنان را فرزندان شاهان می پنداشتند.
راز آن دختران پنهان می ماند تا چنانچه بنا می شد دختری از خانواده شاهی به همسری شاهزاده يا فرماندهی از ديگر کشورها در آيد، يکی از آن دختران را به نامِ فرزند پادشاه، به همسری او در آورند تا اگر آن شاه يا فرمانده، پيمان شکنی کرد وُ به دشمنی با شاه پرداخت، فرزند شاه را، چون گروگان در دست نداشته باشند.
از اين گذشته، نمونه هايی نمايانگر آن است که کمتر شاهانی دوست داشتند فرزندانشان به همسری شاهزادگان وُ فرماندهان ديگر کشورها در آيند. نمونه آن نيز، سرو، شاه يمن می باشد.

۴. خواستگاری فريدون از دخترانی سرو، شاه يمن، وُ برآشفتن او از درخواست فرستاده ی فريدون:
“سرو”، شاه يمن، نمونه روشن يکی آن فرمانروايانی است که نمی خواست دخترانش را از خود دور کند، اگرچه خواستگاران دخترانش، سه فرزند برومند فريدون، شاهنشاه ايران باشد که خود نيز، در زير فرمان او، فرمان می راند.
فريدون سه پسر دارد که هنوز نامزدی برایشان برگزيده نشده است، پس از جندل از دانايان دربارش می خواهد برای يافتن سه خواهر از راهیِ سَفَر شود وُ به ياد داشته باشد که آن سه عروس؛ خردمند، زيباروی، همانند، نامزد نشده وُ از خانواده خوب وُ شايسته باشند. جندل در ميان دهگانان ايرانی چنان دخترانی نمی يابد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ١۵):
فریـدون از آن نامداران خویـش/ یکی را گرانمایه ‌تر خواند پیش
کجــا نـام او جنـدل راه بَر هنــر/ به هـر کـار دلسـوز بر شـاه بر
بـدو گفت بر گـَرد، گِـردِ جهـان /سه دختـر گزین از نـژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر وُ یک پدر/ پری چهره وُ پاک وُ خسرو گُهر

چو بشنید جندل ز خسرو سَخُن /یکی رای پاکیــزه افگنـــد بُـن
ز پیش سپهبـد بُرون شُـد به راه/ ابـا چنـد تن، مَر وَرا نیکخــواه
یکایک ز ایران سـرانـدر کشیـد/ پژوهید و هرگونه گفت وُ شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری /به پـرده درون داشتـن دختـری
نهفـته بجستـی همــه رازشــان/ شنیــدی همـه نـام وُ آوازشــان
ز دهقــان پُر مایه کس را ندید/ کـه پیوسته ی آفریــدون سزیــد
جندل از جستجوی دست بر نمی دارد وُ پس از بررسی بسيار پی می برد که “سرو”، شاه يمن، سه دختر دارد که دانا، نامزد نکرده، همانند وُ دارای همان ويژگی هايی هستند که شاه از او خواسته است. پس راهی يمن شده، همراه با درود رسانی از سوی شاه فريدون، داستان را با شاه يمن در ميان می نهد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ١۶):
خرامـان بیامـد بـه نزدیکِ سَـرو /به شـادی چو پیشِ گل اندر تَـذَرو
بدو گفت جنـدل که خُـــرم بُــدی/ همیشــه ز تــو دور دسـت بَــدی
درودِ فریــــدونِ فـَــــرُخ دَهَــــم/ سخن هر چه پرسی تو پاسخ دهم
بـــدان، ای ســر مایــهٔ تازیـــان /کـز اختـر بُـوی جاودان بی‌زیان
سه پورِ گرانمايـه دارم چـو مـاه/ ســـزاوارِ ديهيـم وُ تخـت وُ کلاه
زِ هَر کام وُ هـر خواسته بی‌نیـاز/ بـه هـَـر آرزو دست ایشـان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت /ببایـد همی شاهـزاده، سه، جُفـت
ز کــار آگهــــان آگهـــی یافتـــم /بدیـــن آگهـــی، تیـــــز بشتافتـــم
کجا از پس پـرده، پوشیـده روی/ سـه پاکیـزه داری تو ای نامجوی
مَران هرسه را نـوز ناکرده نـام /چو بشنیـدم این، شُـد دِلَـم شادکام
کـه مـا نیــز نـام سـه فـرخ نـژاد/ چـو انــدر خـور آید نکردیـم یـاد
کنـون این گرامی دو گونه گُهِــر /ببایــد بـرآمیخــت بـــا یکدگـــــر
سه پوشيده رُخ را سه ديهيم جوی/ ســزا در ســزا کار بی گفتگوی
فریــدون پیامـم بدین گونـه داد /تـو پاسـخ گــزار آنچه آیدت یاد

سرو پس از شنيدن درخواست فريدون از زبان جندل، بسيار آشفته می گردد وُ زيرا آن دختران مانند ديدگانش هستند وُ نمی خواهد آنان را از خود دور سازد. با آن همه به روی خود نمی آورد وُ از جندل می خواهد برای دريافت پاسخ، به او بدهد. پس جايگاهی برای جندل فراهم می کند وُ به رايزنی با بزرگان می پردازد وُ از آنان راهِ چاره می جويد (شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، همان):
فراوان کس از دشت نیزه‌وران /بر خویش خواند آزمـوده سـران
نَهُفتـه بُــرون آوریـــد از نهفــت/ همـه رازهـا پیـش ایشـان بگفت:
فریـدون فرستـاد زی مــن پیـــام/ بِگُستَـرد پیشـم، یکی خــوب دام
اگــر گویـم آری وِ دل زان تهـی/ دروغَ ايچ نه اندر خورد با شهی
وُگـــر آرزوهــا سِپـــارَم بـِـدوی/ شود دل پُر آتش، پُر از آب روی
وُگــر سـر بپیچــم ز گفتــارِ اوی/ هراســان شـود دل ز آزار اوی
کسـی کـو بُـوَد شَهریـــارِ زَمیـن/ نه بازیسـت بـا او سگالیـد کیــن
ازین در سخن هـرچه تان هست یاد/ سراسـر بـه مـن بـر ببایـد گشـاد

رايزنان پاسخ می دهند که درخواست او را نپذير. از او درخاست های بزرگ کُن، چنانچه نياز افتاد به با او به جنگ خواهيم پرداخت.
سَرو پاسخ آنان را نپسنديد وُ سخنان آنها را بی سر و ته دانست وُ خود به چاره جويی پرداخت:
چو بشنید از آن نامداران سَخُن نه سـردید آن را به گیتی نه بُن
پس جندل را نزد خود می خواند وُ به او می گويد من فرمانبرو شاهنشاه ايران هستم، با اين روی پس از ديدار با فرزندان شاه در يمن وُ آزمايش کردن آنان، پاسخ خواهم داد.
فرزندان فريدون به در خواست سرو، راهی يمن می شوند وُ برای پيشگيری از فرستادن دخترانش، دست به نيرنگ های گوناگون می زند وُ تا آنجا به پيش می رود که برای کشتن فرزندان فريدون نيز برنامه ريزی می کند که اگر هشياری آنان نبود، هر سه تن، کشته می شدند!!!

۵. آمازيس فرعون مصر، دختر کس ديگر را به نامِ دختر خود به دربار کمبوجيا می فرستد:
نمونه ديگری برای نفرستادن دختر پادشاه به کشور ديگر، داستان آمازيس، فرعون مصر از تاريخ هرودت است. هرودوت درباره چگونگی خواستگاری شاهشاه ايران از دختر پادشاه مصر، چنين می نويسد:
“در پادشاهیِ آمازيس، کمبوجيه پور کوروش با سپاهی عظيم، شامل اقوام گوناگونِ امپراتوری خود وُ از آن جمله ايونی ها وُ آئولی ها به مصر لشکر کشيد. می گويند ماجرای زير از موجباتی بوده است که پادشاه را به آن کار بر انگيخت.
کمبوجيه سفيری نزد آمازيس فرستاد وُ از او خواست بهترين چشم پزشک مصری را برای احتياجی که پيش آمده بود روانه ايران کند.
پزشکی که انتخاب وُ فرستاده شده بود به قصد انتقام جويی که او را از شهر وُ ديارش دور کرده بود، کمبوجيه را بر آن داشت که دختر آمازيس را خواستگاری کند، زيرا می دانست اين تقاضا فرعون را کاملا در محضور می انداخت و امتناع از آن کار نيز روابط او و کمبوجيه را تيره می ساخت.
پادشاه طبق اين پيشنهاد رفتار و برای انجام منظور قاصدی روانه مصر کرد.
آمازيس که از سطوت دولت ايران بيمناک بود و نيز می دانست که کمبوجيه دخترش را به قصد نکاح نمی خواسته بلکه قصدش وارد کردن دختر در حرمسرای خود بود، دچار بغرنجی شد و توانايی جواب خواه مثبت يا منفی نداشت.
در همان روزها دختری رعنا و زيبا به نامِ نی ته تيس فرزند آپری ييس پادشاه پيشين مصر، تنها فردی از آن خاندان بود که هنوز در دربار مصر می زيست.
پس از انديشه ی طولانی آمازيس در صدد بر آمد اين دختر را در جامه های فاخر و آراسته، به عنوان فرزند خويش روانه ايران سازد.
چندی بعد از آن، روزی کمبوجيه دخترک را به نام خانوادگی اش فراخواند. او عرض کرد، اعليحضرتا نمی دانيد که آمازيس چگونه پادشاه را فريب داده است. او مرا در لباس فاخر به دختر خويش به پيشگاه فرستاده، من دختر او نيستم، آپری ييس پدر من است که ولينعمت آمازيس بود. او مصريان را ضد پدرم بر انگيخت و او را به قتل رسانيد.
(تواريخ، نوشته ی هرودت يونانی، کتاب سوم، برگردان کننده به زبان فارسی، وحيد مازندرانی، چاپخانه وزارت فرنگ و هنر، روي١٩١.)

۶. کوشش خاقان چين برای فرستادن دختر ديگری به جای دختر خود به دربار انوشيروان!
به خواستگاری رفتن مهران ستاد از سوی شاهنشاه ايران وُ به درخواست خاقان چين، نمونه ديگری است که خودداری خاقان از فرستادن فرزندِ خود به درباره شاهنشاه ايران را به نمايش در می آورد (مهران ستاد وُ دختر خاقان، رویه ١٢۴٠تا ١٢۴۴ژول مل-شاهنامه).
خاقان چين که همسايه پادشاهی ايران است وُ ترکستان وُ چين، تا کناره آمودريا/ جيهون را در زير فرمان دارد، خواستار دوستی بيشتر با شاهنشاه ايران می شود. پس ارمغان هايی را گردی می شود وُ همراه با نامه ای از خاقان، برای شاهنشاه انوشيروان روانه می گردد.
هنگام گذشتن هديه بران از سرزمين هيتاليان، غاتقر فرمانروای هيتاليان با آنکه فرمانبردار شاهنشاهی ايران است به هديه بران يورش برده، آنها را می کشتد وُ دارايی آنان را به تاراج می برد. سواری از سربازانِ چين می گريزد وُ خاقان را آگاه می سازد، خاقان دستور به نبرد با او می پردازد که در پايان،غاتقر به شکست سختی تن در می دهد.
پس از آن شکست، هيتاليان، فغانی را به فرمانروايی بر می گزينند وُ خود را دست نشانده انوشيروان شاهنشاه ايران می خوانند وُ به انوشيروان از خاقان چين گله می کنند.
انوشيروان با آنکه به گناه غاتقر پی می برد، يورش سربازان خاقان به هيتاليان که زير فرمانروايی شاهنشاها ايران بودند را نمی پسندد وُ با سپاهی برای رويارويی با سپاه خاقان، راهیِ گرگان می شود.
خاقان پس از آگاهی يافتن از خشم به خود می پيچد وُ با بُزُرگان وُ سرانِ سپاه به رايزنی می نشيند وُ بررسی جنگ با انوشيروان را با آنان در ميان می نهد، سپهدار او نيز خود را مهيای جنگ نشان می دهد وُ رايزنان جنگ وُ درگيری با انوشيروان وُ سپاهيان ايرانزمين را به زيان خاقان وُ چين برآورد می کنند وُ به او می گويند بهتر است با شاهنشاه ايران از درِ دوستی وُ بر آيی، خاقان نيز پيشهاد او را می پسندد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴٣٢):
خردمنـد مردی به خاقان چين/ چنين گفت کای شهريار زمين
تو با شاه ايران مکن رزم ياد/ مده پادشاهی و لشگـر به بـاد
ز شاهان نجويد کسی جای /او مگـر تيـره باشد دل وُ رای او
چو بشنيد خاقان ز موبد سَخُن /يکـی رایِ شايستـه افکنـد بُـن
يکی نامـه بنوشـت پُـر آفريـن/ سخندان چينی چو ارژنگ چين

نامه خاقان به انوشيروان می رسد وُ شاهنشاه ايران نيز پاسخی درخور به نامه او می دهد وُ در آن از آنچه در نبرد با هيتاليان رويداده بود سخن می گويد.
فرستادگان خاقان که پاسخ نامه را آورده بودند از شکوه وُ بزرگی ايران وُ شاهنشاهش بری او می گويند. خاقان پس از شنيدن سخنان پيامبران، به بزرگان می گويد که خوب است با شاهنشاه ايران پيوند خونی داشته باشيد وُ يکی از دخترانی را که در پَسِ پرده خود داريم، برای همسری به او پيشنهاد کنيم. پس به شاهنشاه ايران نامه ای می نويسد (شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴٣٣):
چنين گفت خاقان كه اينست راه /كـه گُردی فرستيـم نزديـك شـاه
به انديشـه در كـار پيشى كنيـم/ بسازيم با شـاه وُ خويشى كنيـم
پـسِ پَـــرده مــا بسـى دخترنـد/ كـه بَـر تـارَكِ بانُـوان اَفسَرنــد
يكـى را به نـام شهنشــه كنيـم/ ز كــارِ وى انديشـه كوتـه كنيم
چـو پيوند سازيم با او به خون/ نباشـد كس او را به بد رهنمون
بـدو نـازش وُ سـرفرازى بُـوَد /و زو بگذرى جنگ و بازى بُوَد
ردان را پسند آمد اين راى شاه/ بـــه آواز گفتنـد كايـن اسـت راه
خاقان پس از پاسخِ بزرگانِ چین، نامه پُر آفرينی به شاهنشاه ايران می نويسد وُ پيشنهاد دختر دادن را با انوشيروان در ميان می گزارد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١، همان):
گرامى‏ تر از خون دل چيز نيست/ خِرَدمَند فرزند با دل يكيست
يکـی پــاک دامَـن کـه آهستـه تـر /نکوتر به ديدار وُ شايسته تر
بخواهـد ز مـن گـر پسنـد آيـدش/ همانا كه اين سودمند آيدش
نباشـد جـدا مـرز ايـران ز چين/ فزايد ز ما در جهان آفرين
رويدادی از اينجا آغاز می شود که انوشيروان پيشنها خاقان چين را می پذيرد و “مهران ستاد” را برای گزينش وُ آوردن عروس به دربار خاقان می فرستد.
انوشيروان پيش از روانه شدنِ مهران ستاد، به او يادآور می شود که هشياری به کار ببندد زيرا در شبستان وُ پسِ پرده ی خاقان، دختران بسياری هستند که با آرايش چهر وُ پوشاک فريبنده، فرزند راستين خاقان نشان داده می شوند، پس آگاه باش که تو را فريب ندهند وُ يکی از دخترانی را که به نام فرزند خود در کاخ نگهداری می کند، به جای دختر تنی خود، به دربار ايران نفرستد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴٣۴):
چنين گفت كسرى به مهران ستاد/ كه رو شاد وُ پيروز با مهر وُ داد
شبستـان او را نگـه كـن نکوی/ بـد وُ نيك او را سراسر بجــوی
بر آرايش چهر وَ با ُ فـر وُ زيب /نبايـد كــه گيرنـدت انــدر فريـب
پَـسِ پـرده او بسـى دخترسـت /كـه با بُرز وُ بالا وُ بـا افسرسـت
پرستــار زاده نيايـد بـه كـــار /اگـــر چنـد باشــد پـدر شهريــار
مهران ستاد در چين با پيشباز پر شکوهی روبرو می شود وُ پس از گفتگو وُ ديد وُ بازديدهای بسيار، هنگام گزينش عروس می رسد. اينک دنباله داستان را از زبان خود مهران ستاد، در گفتگو با هرمزد، فرزند انوشيروان بخوانيم( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴۵٨):
بپرسيد هرمـز ز مهـران ستـــاد /كه از روزگاران چه دارى به ياد
چنيـن داد پاسـخ بـدو مـرد پيـــر/ كـه اى شـاه گوينــده وُ يادگيـــر
بدانگـه كُجـا مادرت را ز چيــن/ فرستـاد خاقـان بـه ايـران زمين
به خواهندگـى، من بُـدَم پيـش رُو /سـد وُ شست مـرد از دليران گُو
پـدرت آن شهنشاه با داد وُ راست/ ز خاقان پرستار زاده نخواست
مرا گفت:”جز دُختِ خاتون مخواه/ نَزيبَـــد پرستــــار هم جُفت شاه”
برفتــم بـه نزديـك خاقــان چيـــن/ بـه شاهـى بـرو خوانـدم آفريـن
وُرا پنـج دختــر بُـد انـــدر نهــان همه خوی وُ زيبایِ تَختِ شهان
به رفتن تَــذَرو وُ به ديـدَن بهـــار /سراسر پُر از بوی وُ رَنگ وُ نِگار
مــرا در شبستـان فرستــاد شــاه/ برفتــم بــران نامــور پيشگـــاه
رُخِ دُختــــــران را بياراستنــــــد/ ســر زُلـف بــر گـل بپيراستنـد
مَگر* مادرت بر سر افسر نداشت/ همان ياره وُ طوق وُ گوهر نداشت
از ايشان جز او، دُختِ خاتون نَبود/ به پيرايه وُ رنگ وُ اَفسون نبود
كه خاتــون چينـى ز فغفــور بود/ به گوهـر, ز كـردارِ بد دور بود
همى مادرش را جگر زان بِخَست/ كه فرزند جايى شود دور دَست
دُژَم بـود از آن دُختـــرِ پارســـــا /گُـسى كــرد، از خانــه پادشــا
من او را گزين كردم از دختران /نگـه داشتـم چشـم از ديگــران
مرا گفت خاتون كه ديگر گزين/ كه هر پنـج خوبنـد وُ با آفريـن
مرا پاسخ اين بُـــد كاين بايــدم /چـو ديگـر گزينـم گزنـد آيـــدم

۷. هوده يا نتيجه ی پژوهش،
در سرودِ استاد سخن درباره همای، سخنی از فرزند در میان نیست وُ به یکی دُخترش بود، بسنده شده است:
يکی دخترش بود نامش همای/ هنرمند وُ با دانش وُ پاک رای
در سرود پس از آن نیز زِ گیتی به دیدار او شاد بود وُ نه بد دیدار فرزند:
همی خواندندی وَرا چهــر زاد /ز گيتـی بـه ديـدار او بود شاد

بنا بر نمونه هايی که ديديم وُ خوانديم، شاهان، خاقان ها ، فرعون ها وُ سران کشورهای گوناگون، بنا بر آنچه پيشتر آمد دوشيزگان زيبا رويیِ را در درکاخ خود می پروراندند که جز از خودشان -(یا يک تا چند تنِ انگشت شمار)-، از آن آگاهی نداشتند تا چنانچه نياز افتاد، يکی از آنان را به جای فرزند خود، به دربار ديگر شاهان وُ سران بفرستند.

_____________________

پانویس ها:

*. مَگر* ولی، اما
*. در حماسهٔ داستانی بهمن‌نامه برای همای یک‌سرهٔ متفاوتی ارائه شده‌است. در این داستان گفته می‌شود که بهمن به سبب دسیسه‌های همسر نخستین‌اش[۶] از ایران بیرون رانده شد، و به‌طور ناشناس در مصر زندگی کرد و در آن جا به همای، دختر جنگ‌جوی شاه مصر، برخورد. بهمن پس از چند نبرد تن به تن با او، دل‌باخته‌اش شد و با وی ازدواج کرد و با یاری همای پادشاهی خود را بازیافت. سپس، هنگامی که بهمن احساس کرد زمان مرگ‌اش فرارسیده است، همای را به جانشینی خود منصوب کرد و او نیز به نیکی سلطنت کرد.
پیروان سایر ادیان ازدواج همای با پدرش بهمن را بهانه‌ای برای بی‌محتوا جلوه دادن کیش زرتشت قلمداد می‌کنند، و عامدانه برخی حقایق را عمداً یا سهواً کتمان می‌کنند مانند دشمنی هخامنشیان با عقیده مزدیسنا و علقه ایشان به عقیده تورات
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%85%D8%A7%DB%8C_%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1_%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86

 

 

چرا فردوسی یک مسلمان شیعه نیست؟،شاهین نژاد

ژوئن 14th, 2020

 

 

پیشگفتار

فردوسی بزرگتر از آن است که بشود به آسانی از او گذشت و شاهکار جاودانه او بسی سترگ‌تر از آن است که بتوان به آن بی اعتنا بود. بزرگانی در نوع خود بی مانند چون فردوسی، هدف هر گروه و هر طیف فکری برای مصادره به مطلوب می‌باشند. شیعیان بسیار کوشیده‌اند تا حکیم توس را از خود بدانند و در این راه، استناد به چند بیت در برگهای آغازین شاهنامه می‌نمایند که در آنها ظاهرا فردوسی ارادت خویش را به امام نخست شیعیان و فرزندان او آشکار کرده است. اگر به دلایلی چون داشتن کنیه “ابوالقاسم”، حتی در مسلمان زاده بودن (و نه مسلمان بودن) فردوسی گمانی نکنیم، اینکه آیا فردوسی یک مسلمان مومن بوده یا نه و بویژه اینکه یک شیعه سرسخت دوستدار علی و آل علی بوده، بسیار گمان برانگیز و قابل تردید است.

در مسلمان زاده بودن فردوسی، فرض بر این است که دستکم بخشی از چهار مقاله نظامی عروضی ( اگر نه همه مطالب پیرامون فردوسی) درست بوده باشد و اینگونه، بردن پیکر بی جان فردوسی به گورستان مسلمانان معنی می‌دهد. چه اگر ایشان اصولا مسلمان زاده نبود، خاکسپاری که در آن روزگار رسم زرتشتیان نبود برای وی کاربردی نداشت. اگر وی را غیر مسلمان زاده و غیر زرتشتی هم فرض نماییم، باید جایی در شاهنامه امضایی از ایشان در باره باورها و نمادهای مسیحی، بودایی و یا یهودی ببینیم که جسته و نیافته‌ایم.

اگر همه داستان چهارمقاله در باره فردوسی را جعلی بدانیم (که احتمال آن نیز هست) آنگاه نمی‌توان توجیه کرد که چرا فردوسی حدود هزار بیت در پیوند با ظهور زرتشت و گسترش آیینش را کاملا از گشتاسب نامه همشهری خود (دقیقی توسی) در شاهنامه گنجانیده است هنگامی که می‌توانست مانند آن پنجاه هزار بیت دیگر، این هزار بیت را نیز به بهترین کیفیت بسراید. مگر آنکه اینگونه بیندیشیم که فردوسی در زمان خود معروف به “زرتشتی گری و گبری” شده بوده و برای جلوگیری از دامن زدن بیشتر به این سخنان، برآن شده که خود در باره زرتشت چامه‌ای که احتمالا ستایش‌آمیز از آب در می‌آمده، نسُراید. اگر وی مسلمان زاده نبوده، نباید نگرانی از پیوند زدنش به کیش زرتشت می‌داشته است چه مرتد بودن (یعنی ترک اسلام) جرم بزرگی بوده است نه زرتشتی و  یا مسیحی زاده شدن.

هدف از این پژوهش، ایجاد گمان و تردید در شیعه بودن (و حتی مسلمان بودن) استاد توس است. نگارنده این سطور ادعا ندارد که با قاطعیت، تشیع فردوسی را رد کرده است ولی در پی آن است که چند پرسش در پیش روی کسانی که مسلمانی و تشیع آن بزرگوار را به عنوان یک اصل مسلم و غیر قابل تردید پذیرفته‌اند، قرار دهد.

یادآوری می‌شود که کهن ترین نسخۀ در دسترس شاهنامه در حدود دویست سال پس از فردوسی نگاشته شده است[1] و این بازه زمانی خود شکاف بزرگی است که هر کارشناسی را وا می‌دارد تا با عدم قطعیت به بخشهایی از نسخه های موجود بنگرد. ابیاتی از شاهنامه که در نشان دادن مسلمانی و تشیع فردوسی بازگو می‌شوند از بخشهایی است که بیشترین تفاوتها را درنسخ چهارده گانۀ شاهنامه دارا هستند. در شمار ابیات و همچنین در واژه‌ها و جملات مندرج در این ابیات، ناهمگونی بسیاری به چشم می‌خورد. در هر حال، همه این ابیات را اگر در یکجا گرد آوریم، بدینگونه خواهند بود:

به گفتار پیغمبر راستگوی[2]                       دل از تیرگیها بدین آب شوی

چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی                خداوند امر و خداوند نهی

که خورشید بعد از رسولان مه                   نتابید بر کس ز بوبکر به

عمر کرد اسلام را آشکار                         بیاراست گیتی چو باغ بهار

پس از هر دوان بود عثمان گزین                خداوند شرم و خداوند دین

چهارم علی بود جفت بتول                        که او را به خوبی ستاید رسول

که من شهر علمم، علی ام دَرَست                درست این سخن قول پیغمبرست[3]

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست                 تو گویی دو گوشم پرآواز اوست

علی را چنین گفت و دیگر همین                 کز ایشان قوی شد به هر گونه دین

نبی آفتاب و صحابان چو ماه                                به هم بسته یکدگر راست راه

منم بنده اهل بیت نبی                              ستاینده خاک و پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد                  برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته                       همه بادبانها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس                     بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی                          همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید                         کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن                      کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی                   شوم غرقه دارم دو یار وفی

همانا که باشد مرا دستگیر                        خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین                        همان چشمه شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای                   به نزد نبی و علی گیر جای

گرت زین بد آید گناه منست                       چنین است و این دین و راه منست

برین زادم و هم برین بگذرم                      چنان دان که خاک پی حیدرم[4]

دلت گر به راه خطا مایلست                      ترا دشمن اندر جهان خود دلست

نباشد جز از بی پدر دشمنش                      که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در جانش بغض علیست            ازو زارتر در جهان زار کیست

نگر تا نداری به بازی جهان                      نه برگردی از نیک پی همرهان

همه نیکی ات باید آغاز کرد                      چو با نیکنامان بوی همنورد

از این در سخن چند رانم همی                    همانا کرانش ندانم همی

در این پژوهش، ضمن پرداختن به برخی از این ابیات و به زیر پرسش بُردن اعتبار آنها، به دلایل دیگری نیز که در مسلمان بودن و شیعه بودن فردوسی، خدشه وارد می‌کنند نیز پرداخته خواهد شد. پرسشهایی که مطرح هستند و مسلمان بودن و بویژه شیعه بودن فردوسی را در هاله‌ای از ابهام می‌گذارند به شرح زیر هستند:

 

یکم: در باره ابیاتی در شاهنامه که فردوسی را مسلمان و شیعه می‌شناسانند

الف: تردید جدی در اصالت ابیات ستایش بزرگان اسلام

در باره ابیات زیر که اتفاقا در سه نسخه خطی مهم شاهنامه یعنی نسخه‌های قاهره (۷۴۱ هجری)، لندن (۸۹۱ هجری) و استانبول (۹۰۳ هجری)، وجود ندارند:

كه خورشید بعد از رسولان مه                    نتابید بر كس ز بوبكر به
عمر كرد اسلام را آشكار                         بیاراست دین را بسان بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین                 خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول                        كه او را به خوبی ستاید رسول

نکته جالبی یادآوری می‌شود: همانندی بسیار میان ابیات بالا با ابیات منظومه ” یوسف و زلیخا ” دیده می‌شود. برای سنجش و مقایسه، به ستایش خلفای راشدین در آغاز” یوسف و زلیخا ” می‌نگریم كه از شاعری ناشناس است:

ابوبكر صدیق شیخ عتیق                          كه بد روز و شب مصطفا را رفیق
پس از وی عمر بُد كه قیصر به روم             ز سهمش نیارست خفتن به بوم
سیم نیز عثمان دیندار بود                          كه شرم و حیا زان پدیدار بود
چهارم علی ابن عم رسول                         سر شیرمردان و جفت بتول

به احتمال بسیار بالا، ستایش بزرگان اسلام از سوی سراینده یا كاتب منظومه ” یوسف و زلیخا ” به شاهنامه راه یافته است.[5] منظومه‌ای كه در آغاز گمان می‌شد از آثار فردوسی هست و سپس این گمان به کلی رد شد. از آنجا که فردوسی سراینده منظومه ” یوسف و زلیخا ” نبوده است، همانندی شگفت انگیز این دو مجموعه ابیات را می‌توان به انتقال آنها از متن ” یوسف و زلیخا ” به شاهنامه فردوسی انگاشت. پس این ابیات در شاهنامه اصل نبوده اند.

 

ب: ایراد منطقی به ابیات ستایش از بزرگان اسلام

به غیر از یک نسخه، همه نسخ کهن شاهنامه، پیش از ابیات ستایش آمیز در باره امام علی، شامل ابیاتی در تمجید از سه خلیفۀ نخست خلفای راشدین است. نکته دیگر این است که فردوسی شیعی مذهب که باید آن سه تن را غاصبان حق علی و جانشینان ناحق پیامبر بداند، چگونه در ستایش آنان می سراید؟![6]ولی مورد مهمتر از این مقوله، لحن بی پروا و ادبیات زشت و لجام گسیختۀ ابیاتی است که در هیچ جای دیگر شاهنامه دیده نمی‌شود.

 

پ: تردید جدی در دریافت درست برخی ابیات ستایش بزرگان اسلام

در دیباچه شاهنامه، آمده است:

ز گفتار پیغمبر راستگوی              دل از تیرگیها بدین آب شوی

برخی “پیغمبر راستگو” را پیامبر اسلام پنداشته‌اند. از آنجا که دیگر پیامبران پرآوازه به دروغگویی نبوده‌اند، پذیرش اینکه پیغمبر راستگو، “محمد صدیق” است کمی دشوار است. شاید راستگویی پیامبر برابر با گفتن سخن راست (غیر دروغ) نباشد و اشاره به چیز دیگر و کس دیگری باشد. پیغمبر راستگوی باید اشاره به زرتشت باشد که ” اشا” را در هستی مطرح کرد. ” اشا ” که واژه‌ای در زبان اوستایی است[7] به عنوان ستون ویژه‌ای از آیین زرتشت، واژه برابری در پارسی دری ندارد. معمولا “اشا” را با ترکیبی همچون ” راستی و درستی” از اوستایی به زبان فارسی ترجمه می‌کنند. در حقیقت، “پیغمبر راستگو” پیامبری نیست که تنها سخن دروغ نمی‌گوید (چه اصولا هیچ پیامبری به دروغگویی زبانزد نبوده است که حالا محمد را به عنوان پیغمبر راستگو شناسایی نماییم) بلکه کسی است که از راستی (اشا) سخن به میان آورده است.

در همان شاهنامه (در داستان پدیدار شدن زرتشت) از زبان گشتاسپ می‌خوانیم:

سوی گنبد آذر آرید روی                         به فرمان پیغمبر راستگوی

فردوسی در چند بیت، از یک «در» سخن می‌راند:

تو را دانش و دين  رهاند درست                 درِ رستگاری ببايدت جست
ابا ديگران مر، مرا كارنيست                                جز اين در، مرا راه گفتار نيست
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم                  چنان دان كه خاك كف اين دَرم
از اين در، سخن چند رانم همی                  همانش كرانه ندانم همی
مرا با كسان دگر كار نيست                      بر آن در مرا هيچ بازار نيست
اگر زيرِ دارِ برومند، جای                       نيابي، از این در شدن، نيست رای

“درِ رستگاری” در بیت نخست و یا “این در” در بیت دوم و “در” ی که از آن در بیت سوم یاد می‌شود، چه دری است؟ در پایان پادشاهی شاپور یکم، فردوسی درباره بینش خویش می‌گوید:
درِ اورمزدی به پیش آورم              سخن بر ره دین و كیش آورم
و در داستان پادشاهی بهرام گور:

وزان پس گشادم درِ ایزدی

در همان بیتهای دیباچه آمده است:

كه من شارستانم رهِ صد دَر است                درست این سخن، گفت پیغمبرست

گواهی دهم کین سخن راز اوست                توگویی دوگوشم پُر آواز اوست

از دیرباز، دفترها و نامه‌هایی به گونه سروده و نوشته، درباره آیینها و اندرزهای دینی و بهداشتی و غیره، رواج داشته به نام “صد در” كه دربردارنده صد دستور بوده‌اند.[8] در یكی از این دفترها كه سروده “شهمرد پسر ملک شاه ” می‌باشد درباره زرتشت می‌خوانیم:

ز علمی كه او را خداوند داد                     از آن علم صد در برین برگشاد
ز هر كردنی و ز ناكرده نیز                      بیانش در این صد در است ای عزیز
زراتشت شهری بناكرده است                     بر او صد در از غیب واكرده است
به هر در كه یابی در این شهر راه     بیابی بهشت و رهی از گناه
بزرگان ز اُستا و پازند و زند                     مر این صد درش را برون كرده‌اند
زراتشت بنگر چه دین‌پرور است      كه در شهر دینش ره از صد در است
كه تا اهل دینش بخوانند شاد                      بیابند از این صد در او مراد

همچنین در یکی دیگر از متون زرتشتی سده های گذشته می بینیم: “ایزد، اُستا و زند به زرتشت عنایت فرمود و هرچه از ازل تا ابد هست، همه را به علم الهی دریافت. و این شهریست صد در كه از جهان حقیقت كه كتاب آسمانی است، باز كردند”.[9]

 

دوم : دشنام گویی، منش فردوسی نیست

این ابیات را از زبان فردوسی در بخشهای آغازین شاهنامه می‌بینیم:

بر این زادم و هم بر این بگذرم                  چنان دان که خاک پی حیدرم

نباشد جز از بی پدر دشمنش                      که یزدان به آتش بسوزد تنش

هر آنکس که در دلش بغض علیسیت            از او زارتر در جهان زار کیست

استاد توس که حتی در نکوهش دشمنان ایران، سیاهکاران و بیدادگران زبانش به درشت گویی در کام نمی‌چرخد و در جای جای اثر جاویدانش، شرم و آزرم و رعایت منش انسانی و اخلاقی موج می‌زند، به ناگاه دشمنان علی را بی پدر (حرامزاده) می‌نامد و از خدا می خواهد که آنان را در آتش بسوزاند!! فردوسی در سرزنش نمودن سودابه، گرسیوز، شغاد و ماهوی سوری که بانیان کشته شدن چهره‌های دوست داشتنی در شاهنامه بوده‌اند اینگونه به نفرین و دشنام گویی نپرداخته است. چگونه می‌توان پذیرفت سخنوری که در همه شاهنامه، خامه‌اش را با ناسزاگویی و تهمت آلوده نکرده، در دیباچۀ شاهنامه، اینگونه با تندگویی و زشت‌گویی به تحریک هممیهنان سنی مذهب خود پرداخته باشد؟! فراموش نباید کرد که در روزگار فردوسی با اینکه هنوز زرتشتیان در روستاها جمعیت چشمگیری داشتند ولی در بیشتر شهرها، مسلمانان دارای اکثریت شده بودند و البته بیشتر این جمعیت مسلمان، سنی مذهب بودند نه اهل تشیع.

 

سوم: روح چیره بر شاهنامه

در سراسر شاهنامه، از آغاز بخش استوره‌ای تا پایان بخش تاریخی آن، گرایشی به تبلیغ دینی (دین به معنی امروزۀ آن مترادف با کیش و شریعت  Religion نه به معنای کهن آن، “دئنا” در زبان اوستایی که به معنای نگریستن و دیدن بوده و بار مفهومی برابر با وجدان و اخلاق در زبان پهلوی یافته است) دیده نمی‌شود. در حقیقت، رویارویی جهان پهلوان شاهنامه که یک جریان عرفی را نمایندگی می‌کند با اسفندیاری که می‌کوشد تا دین بهی را در گیتی بگستراند، زیباترین و ژرف ترین داستان شاهنامه را رقم می‌زند. گشتاسب شاه که به عنوان نخستین شاه زرتشتی در اوستا ستوده شده است در شاهنامه، دارای دو چهره است و در سالهای پایانی، ریاکار و نابکار تصویر می‌شود. البته شاهنامه با آموزه‌های خردگرایی، دادورزی و آبادسازی زرتشت سراسر هماهنگ است. شاهنامه با دین مانوی و با جریان مزدکی سر دوستی ندارد. نگاه شاهنامه به اسلام گستران نیز که به ایران تاختند بسیار منفی و از سر بی مهری است. اصولا شاهنامه دغدغه کیش و مذهب ندارد. از اینرو، پهلوانانش از فریدون، رستم، سیاوش و کیخسرو تا بزرگمهر حکیم نه کیش گسترند و نه شریعتمدار هر چند که می‌توانند دیندار باشند. آنچه در بطن این شاهکار فرهنگی جهان موج می زند آزادگی، خردگرایی، یزدان پناهی، میهن دوستی و داد و دهش است.

چگونه سرایندۀ اثری که درونمایه آن این اندازه رها از قید و بندهای کیش پرستی و کیش زدگی است، ناگهان در دیباچۀ اثرش، مانیفست اعتقادی تندی در دین و دینداری صادر می‌کند و وجود آزاده اش را با “خاک پی حیدر” همسان می کند؟!

 

چهارم: فضای ضد اسلامی در شاهنامه

جو غالب بر شاهنامه درهر سه بخش استوره ای، پهلوانی و تاریخی در پیوند با تازیان، غیر دوستانه و منفی است. پیر توس از زبان رستم فرخزاد در بارۀ آیندۀ ایرانشهر پس از جنگ قادسیه اینچنین پیشبینی می‌کند:

چــو بـــــا تـخـت مـنـبـر بـرابـر کـنـنـد                     هــــمـه نــام بـوبـــکـر و عـمـر کــنـنــد

تــبــه گــردد ایــــــن رنــج هــای دراز                    نــــشیـبـی دراز است پــــیـش فــــراز

ز پـیـمـان بـگــــــــردنـد و از راسـتـی                     گـــــرامـی شـود کــــــژی و کـاسـتـی

نـهــــــان بــــدتــر از آشـکــــارا شـود           دل مـردمــــــان سـنــگ خـــارا شـــود

شـود بـــنـده ی بـی هــنـر شـهـریـار             نــــژاد و بــــــزرگـی نـیـــــایـد بـه کـــار

بـه گـیـتـی کـسـی را نـمـانــــد وفــا              روان و زبـــانــهـــــا شـــود پـــر جــفـــا

هـمـه گــنـــج ها زیــــر دامـن نـهـنـد            بـمـیـرنـد و کـوشش بـه دشمن نـهنـد

چـنـان فـاش گـردد غـم و رنـج وشـور           کـه شـادی بـه هـنـگـام بـهـرام گـــــور

زیــان کـسـان از پـی ســود خـویـش                       بـجـویـنـــد و دیــــن انــــدر آرنـد پـیـش

چــو بـسـیـار از ایـن داستـان بـگـذرد                      کـسـی ســــوی آزادگـــی نــنــگـــــرد

بــریــزنــد خــــــون از پـی خـواسـتـه           شــود روزگـــار بد آراسته

بازگویی احساسات و اندیشه‌های سردار ناکام ایرانیان به خامه فردوسی، لبریز از نگرانی و ناامیدی خود استاد توس است. از همدلی و همدردی که در این سروده فردوسی با رستم فرخزاد و ایرانیان همراه او دیده می‌شود، نشانه‌ای از یک مسلمان باورمند به چشم نمی‌خورد. چگونه می‌توان یک مسلمان مومن را در رویارویی ایرانیان نامسلمان و اعراب مسلمان، در اردوگاه ایرانیان دید؟!

از زبان یزدگرد سوم در هنگام آوارگی او در ایران، در بارۀ اعراب مسلمانی که به ایران تاخته‌اند، اینچنین می‌گوید:

ازین مارخوار اهرمن چهرگان                   ز دانایی و شرم بی بهرگان

ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ                  نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

یادآوری می‌شود که این صفات نکوهنده به اعراب مسلمان صدر اسلام که بسیاری از آنان صحابۀ پیامبر در جنگهای بدر و احُد بوده‌اند، داده می‌شود، چه بسیاری از آنان در قادسیه و جلولا حضور داشتند. فراموش نکنیم که فرماندۀ اعراب مسلمانان در قادسیه (سعد ابن ابی وقاص)، از ده نفری ( عشره مبشره) بود که پیغمبر به او قول قطعی بهشت داده بود. آیا اصولا یک مسلمان می‌تواند اینگونه در باره بزرگان و جهادگران کیش خود سخن بگوید؟!

فردوسی در جایی که از پیام “سعد ابن ابی وقاص” به رستم فرخزاد سخن می‌گوید، لحنش در بارۀ تبلیغات و شعایر دین نوین با ارج و احترام همراه نیست. شاید رگه هایی از کنایه زنی به سطحی نگری اینگونه تبلیغات نیز در آنها دیده می‌شود:

و ز جنی سخن گفت و از آدمی                  ز گفتار پیغامبر هاشمی

ز توحید و قرآن و وعد و وعید                  ز تایید و از رسمهای جدید

ز قطران و از آتش و زَمهریر                   ز فردوس و جوی می و جوی شیر

سخن از جن و زمهریر و جوی شیر به همراه گفتگو از پیامبر هاشمی و قرآن، آن چیزهایی است که نزد فردوسی، معرفی اسلام است از زبان سردار سپاه اسلام برای سردار ایرانشهر. انسان خردگرا و خردمندی همچون فردوسی، در هیچ جای دیگر از اینگونه باورها (جن و قطران و جوی شیر و …) یادی نکرده است. در این ابیات، آشکارا گونه‌ای ریشخند به باورهای اسلامی به چشم می‌خورد که مسلمان بودن فردوسی را به زیر پرسش می‌برد. انسانی مومن به اینگونه باورها، با این لحن همراه با ریشخند در باره کیش و مذهب خود سخن نمی‌راند.

فردوسی در جایی که بتکدۀ بودایی نوبهار در بلخ را معرفی می‌کند، آن جایگاه را در ردیف چیزی چون کعبه برای تازیان می‌داند:

چو گشتاسپ را داد لهــــــراسپ تخـت                     فــــرود آمد از تخت و بر بست رخت

بـه بــــلخ گــز یـن شـد بـر آن نـوبـهـا ر                   که یــزدان پـرســــتـان بـدان روزگـار

مــر آن جــای را داشـتــنـــدی چـنـان            که مــر مـکه را تــازیان ایــن زمـان

نیاز به یادآوری نیست که استاد توس به روشنی خود و ایرانیان را از دوستداران و ستایشگران کعبه ندانسته و آن را تنها برای تازیان، ارجمند و مقدس معرفی کرده است. او آشکارا می‌نویسد که بتکده نوبهار همانگونه برای بوداییان مقدس بوده است که کعبه برای تازیان تقدس داشته است. هیچ یادی از ایرانیان و یا حتی واژه “مسلمانان” در اینجا نیست. انگار که استاد توس، اسلام را آیینی برای تازیان و نه برای همه انسانها می‌داند.

 

پنجم: فردوسی و دیلمیان

دودمان ایرانی و شیعه آل بویه در سالهایی که شاهنامه فردوسی رو به پایان بود در استانهای مهمی چون ری و فارس بر سر قدرت بود. “مجدالدوله دیلمی” از  ۹۹۷  تا  ۱۰۲۹ در ری و “فیروز فناخسرو” از همان دودمان بویه در شیراز فرمانروایی می‌کردند. آل بویه شیعه زیدی بودند و در مقاطعی هم نشانه‌های آشکار ایران گرایی در بزرگان این تبار (همچون علاالدوله) دیده شده است. همزمان با مجدالدوله در ری، محمود غزنوی از سال  ۹۹۹ در غزنین بر اریکۀ قدرت تکیه زده بود و سنی مذهب بسیار متعصبی بود که «انگشت در جهان فرو برده بود تا قرمطی بیابد» و بکُشد. محمود پس از چند سال وانمود کردن به ایران خواهی و پارسی دوستی، برای گرفتن مشروعیت از خلیفه عباسی و توجیه نمودن یورش‌هایش به هند، از قالب یک فرمانروای فرهنگ دوست و دادگستر درآمد و جهادگری متعصب و امیری کافرکوب و البته شیعه کش گردید و این تغییر روند را با زندانی نمودن وزیر ایران دوست و فرزانه‌اش، فضل ابن احمد اسفراینی، آغاز کرد.

فردوسی زاده سال ۹۴۰ است و بنابر متن شاهنامه، سرودن شاهکار خویش را باید از  ۹7۷ آغاز نموده باشد. شاهنامه در  ۱۰۱۰ پایان گرفت و میان سالهای ۱۰۱۰  تا  ۱۰۱۲ به غزنین فرستاده شده تا به پیشگاه سلطان محمود عرضه شود. اگر فردوسی شیعه بود چرا باید بجای فرستادن کتابش به حضور فرمانروای دیلمی شیعه مذهب در ری، آن را به حضور سلطان بسیار متعصب و حتی خطرناک سنی مذهب بفرستد؟! استاد توس که خود، آموزگار و ستاینده خرد و خردورزی است، آن اندازه نابخرد است که خود و شاهنامه بزرگش را در معرض نابودی قرار دهد؟! و تازه در برگهای آغازین کتاب، هرکه را ارادتمند و ستاینده علی نیست (که شامل محمود نیز می‌شود)، حرامزاده بخواند؟!! یعنی حکیمی چون او، در آغاز کتابش عملا محمود و محمودها را اینچنین دشنام می‌دهد و در همان حال از وی چشمداشت دارد که کتابش را پشتیبانی کند و فرمان به تکثیر و پخش آن دهد؟!!

یک جای کار ایراد دارد. بدینگونه، فرضیه‌ای که فردوسی را شیعه زیدیه می‌پندارد، به چالش کشیده می‌شود.

 

ششم: ناصر خسرو و فردوسی

ناصرخسرو قبادیانی شاعر و داعی شیعه اسماعیلی تنها چند دهه پس از درگذشت فردوسی، از توس دیدن کرده است. وی در سفرنامه‌اش، از کاروانسرا و حصار شهر توس سخن رانده و فردوسی را نیز مانند بیشتر مردم زمان خود می‌شناخته است ولی جالب است که در باره کیش فردوسی هیچ نمی‌گوید. چگونه انسانی چون ناصرخسرو که بشدت زیر تاثیر باورهای شیعی خویش است و بخش بزرگی از زندگی‌اش را در این راه گذاشته است، از شیعه بودن سخن سرایی برجسته همچون فردوسی که هم مرام اوست می‌گذرد و به آن اشاره نمی‌کند؟! ناصرخسرو که از هر نکته کوچکی برای تبلیغ آیین خود بهره برداری می‌کرد، چرا باید از همچنین موهبتی، فرقه شیعه اسماعیلی را محروم نماید؟! مگر اینکه اصلا استاد توس به تشیع، نامی و مشهور نبوده است.

اینگونه، احتمال اینکه حکیم توس از شیعیان اسماعیلی یعنی از هم مرامان ناصرخسرو بوده باشد، ناچیز جلوه می‌کند.

 

هفتم: فردوسی و امام هشتم شیعیان

امام هشتم شیعیان در سال  ۸۱۸ یعنی حدود دویست سال پیش از فردوسی در مرو درگذشت و در دو سه فرسنگی زیستگاه فردوسی به خاک سپرده شد. بر پایۀ کتاب “حدودالعالم” که در سالهای میانسالی فردوسی نوشته شده، نه تنها گورستان امام رضا ناشناس نبوده بلکه گروهی از مردم برای زیارت به آنجا می‌رفتند. در همه شاهنامه و در درازای همه آن سی و چند سالی که فردوسی بر روی آن کار می‌کرد، هیچ اشاره‌ای به این تنها امام شیعیان که در ایران به خاک سپرده شده است، نمی‌شود. مگر می‌شود فردوسی که از شدت دلبستگی به علی، بدخواهان او را حرامزاده می‌داند! و خویشتن را با خاک پای علی یکی می‌کند!، از تنها فرزند علی و وصی او که در نزدیکی باغش به خاک سپرده شده، غفلت کند؟!

شاید فردوسی ارادت ویژه‌ای به امام رضا نداشته و بنابراین سناریوی شیعه دوازده امامی بودن حکیم بزرگ نیز مردود جلوه می‌کند.

 

هشتم: گفته‌های پیشینیان در باره فردوسی

عطار نیشابوری، در “الهی نامه” خود از زبان شیخ ابوالقاسم گرگانی که جلوی خاکسپاری فردوسی در گورستان مسلمانان را گرفت، فردوسی را گبر و نامسلمان می‌نامد:

چنین گفت او که فردوسی بسی گفت             همه در مدح گبران چون کسی گفت

به مدح گبرکان عمری به سر بُرد               چو وقت مُردن آمد بی خبر مُرد

مرا در کار این برگ ریا نیست                            نمازم بر چنین شاعر روا نیست

به این ترتیب آوازۀ فردوسی تا زمان عطار با گبری و زرتشتی بودن پیوند خورده بود. اگر در زمان مرگ فردوسی، آوازۀ وی با تشیع آمیخته بود چرا باید از خاکسپاری او در گورستان مسلمانان جلوگیری شود؟! این همه شیعیان آمدند و زیستند و رفتند. اگر حتی مانند حسنک وزیر نیشابوری بر دار هم کشیده شده باشند، برای دفن آنان، مانع شرعی وجود نداشته است. نویسنده‌ای نیز مانند عبدالجلیل رازی قزوینی که شیعه بوده ‌است (سده هشتم هجری) شاهنامه را “ستایش  گبرکان” و خواندن آن را “بدعت و ضلالت” می‌دانست.

به این ترتیب فردوسی تا زمان عطار به این ویژگی، نامدار شده بود که از سویی با شیعه‌گری و از سوی دیگر با گبری و زرتشتی‌گری پیوند خورده بود. جالب آن است که عطار در ادامه‌ی همین ابیات فردوسی را همچون یکی از اولیای مقدس باز می‌نمایاند که شب در خواب بر دیگران ظاهر می‌شود و همچون سروشی آسمانی اندرزشان می‌دهد، بی آنکه برچسب گبر بودن بر فردوسی را رد کند.

چو فردوسی مسکین را ببردند         به زیر خاک تاریکش سپردند

در آن شب شیخ او را دید در خواب       که پیش شیخ آمد دیده پر آب

زمرد رنگ، تاجی سبز بر سر                      لباسی سبزتر از سبزه در بر

خطم دادند بر فردوس اعلی                         که “فردوسی” به فردوس است اعلی

خطاب آمد که ای فردوسی پیر                     اگر راندت ز پیش، آن توسی پیر

پذیرفتم منت تا خوش بخفتی                        بدان یک بیت توحیدم که گفتی

 

نهم: بُرونمایۀ شاهنامه

گرچه نسخه های خطی و کهن شاهنامه با هم همسانی کامل ندارند ولی آماری که در اینجا می‌آید کمابیش وضعیت بیشتر این نسخ را بازتاب می‌دهند. فردوسی واژه ایزد را بیش از چهل بار، واژه خدا را بیش از صد و هفتاد بار، خداوند را نزدیک به پانصد بار و واژه دادار را نزدیک به هفتاد بار به کار گرفته است. واژه یزدان به تنهایی بیش از هزار بار در شاهنامه آمده است. جالب آن که نام الله که حضورش می‌تواند نمادی از حضور اسلام در باورهای شاعر باشد، در شاهنامه دیده نمی شود. فردوسی از مفاهیم بنیادین در دین اسلام مانند مومن و کافر حتی یکبار هم بهره نگرفته است.

واژگان و ادبیات بکار گرفته شده در هر اثری به اندازۀ بسیاری بازتاب دهندۀ اندیشه و باورهای سازنده اثراست. همچنانکه اگر در نوشتۀ شخصی، عباراتی چون “امپریالیسم جهانخوار”، “رنجبران جهان” و “خلقهای ستمدیده” ببینیم، پیش از خواندن همه مطلب درمی‌یابیم که خاستگاه فکری نویسنده، طیف چپ است. با همین نگاه، چون فرهنگ واژگان شاهنامه خالی از عناصر اسلامی و نمادهای مسلمانی است، به دشواری می‌توان پذیرفت که آفریننده اثر یک مومن مسلمان شیعه بوده است.

از سویی دیگر، گرایش فردوسی و قهرمانان شاهنامه در انجام فعل حرامی در شریعت همچون شادخواری و میگساری در شاهنامه پنهان نمی‌شود. نوشیدن می که فردوسی چندین بار گرایشش را برای آن بیان می‌کند، در اسلام حرام است. از یک مسلمان مومن بعید بنظر می‌رسد که اینگونه آشکارا، انجام آن فعل حرام را بیان نماید.

در پایان نیاز به یادآوری است که از آنجایی که شاهنامه، حماسۀ ملی ایرانیان و اثری عرفی است و فردوسی به روشنی وظیفه خویش را از سرودن آن، برپا داشتن کاخ بلند هویت ایرانی و زنده نگهداشتن اندیشه های ژرف و والای این کهن دیار می‌دانسته است، اینکه فردوسی شیعه مذهب بوده یا نبوده هیچ تاثیری بر دستاورد بزرگ او برای هممیهنانش ندارد. او و شاهکار او برای ایرانیان، گرانمایه و ارجمندند. پرداختن به دین رادمردی که به گفتۀ شاهرخ مسکوب، شاهکارش «نه تنها خاطرات تاریخی را در ما نگهداشت بلکه مهمتر از آن، ما را در خاطرات تاریخی‌مان حفظ نمود»، نه برای جدا کردن او از مذهب و نه برای پیوند زدن او با مذهب اهمیت دارد چه او با یا بدون مذهب، خویشکاری خود را به بهترین کیفیت انجام داده است. این نوشتار تنها کوششی در راستای ایجاد “اگر و اما” در مسایلی است که ما آنها را حقیقت مطلق می‌پنداریم و به عنوان یک آگاهی تاریخی در درستی آنها جای بحث و گمانه زنی برجای نمی‌گذاریم.

 

 شاهین نژاد، پژوهشگر تاریخ و فرهنگ، سال ۲۰۱۲

___________________________

[1]– نسخه خطی شاهنامه‌ فلورانس که کهن ترین نسخه جهان است به سال ۱۲۱۷ ميلادی که حدودا دویست سال پس از درگذشت فردوسی است، برمی گردد. این نسخه از نسخه لندن نیز شصت سال کهنه تر است.

[2]– اینگونه نیز در برخی نسخه ها آمده است: “به گفتار پیغمبرت راهجوی” که درست بنظر نمی رسد چه در ایرانی که در آن زمان، چند دینی بوده است (بخش بزرگی زرتشتی مانده بودند و بخش چشمگیری هم مسلمان شده بودند و ترسایان و یهودیان هم بسیار از امروز بیشتر بودند)، منظور از “پیغمبرت” کدام پیغمبر است. همه مردم یا حتی بیشتر آنان که مخاطب شاعر هستند که پیامبر یکسانی ندارند.

[3]– بدینگونه نیز آمده است:

كه من شارستانم رهِ صد دَر است                       درست این سخن، گفت پیغمبرست

[4]– مصراع دوم این بیت، اینگونه نیز نوشته شده است:   «چنان دان كه خاك كف اين دَرم»

[5]– از پژوهش “دیباچه شاهنامه” نوشته امید عطایی فرد در این بخش بهره گرفته شده است.

[6]– فریدون جنیدی در نسخه‌ای که دستاورد پژوهشهای وی در تصحیح شاهنامه است همه ابیات موجود در ستایش پیامبر و چهار خلیفه بزرگ از جمله علی را ابیات افزوده شده به شاهنامه می‌داند. دلایل وی قابل تعمق و بررسی است.

[7]– اشا در زبان اوستایی در زبان پارسی باستان که بسیار به اوستایی نزدیک است بگونه “آرتا” آمده است.

[8]– از پژوهش “دیباچه شاهنامه” نوشته امید عطایی فرد در این بخش بهره گرفته شده است.

[9]– دبستان مذاهب، جلد دوم، یادداشتهای رحیم رضازاده ملک

مناظرات و مبالات فکری(۲):هوشنگ معین زاده،دکترمیترا مقبوله

ژوئن 14th, 2020

مناظرات و مبالات فکری(۱):هوشنگ معین زاده،دکترمیترا مقبوله

 

نقد سوم دکتر میترا مقبوله بر عقاید هوشنگ معین زاده

دوست گرامی سرکار آقای معین زاده

بهتر دیدم برای کاهش تشنج, اینبار نقد خود را با یک داستان طنز آغاز کنم. حکایت شده که پس از قتل تزار الکساندر دوم حاکم روسیه, یکی از مقامات امنیتی عالی رتبه روس, ربای یهودی محل را  با لحن تهدیدآمیزی چنین مواخذه کرد: “مسلمنا شما به جزییات این قتل واقفید و خوب میدانید مرتکبین این جنایت چه کسانی بوده اند, اینطور نیست؟!” ربای سری تکان داد و گفت: “والله چه عرض کنم, من چیزی نمیدانم, اما یقینا مثل همیشه دولت و ملت روس تقصیر را گردن یهودیان و رفتگرها خواهند انداخت.”  مقام امنیتی با تعجب پرسید: “چرا رفتگرها؟!” ربای پاسخ داد: “چرا یهودیها؟!”

در دو نقد پیشین تنها پرسش من از شما یاور ارجمندم نیز همین بوده:

 “چرا یهودیها؟!” و یا “چرا سامی ها؟!”

درطی سی سال گذشته بخش مهمی از اوقات من صرف جدال آکادمیک در راه بی اعتبار ساختن باورها و بیانات “یهودستیزان/سامی ستیزان” از یکسو, و به چالش کشیدن باورها و بیانات “یهودپرستان/سامی پرستان” افراطی از سوی دیگر بوده است,  جای بسی خوشوقتی است که از جانب هر دوگروه مورد حملات بسیار زننده و حتی تهدید به مرگ قرار گرفته ام, و بدینگونه بیطرفی خود را اثبات کرده ام. خصومت شدید این دو گروه نشانگر اینست که بعنوان یک پژوهشگر و محقق, حقیقت را بر هرگونه هویت قومی و ملی و مذهبی و عقیدتی ترجیح داده و حقیقت گویی را از همه ارزشها بیشتر ارج میگذارم. به این خاطر است که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم بهر تایید و تملق “عامی چند”  و یا حتی بخاطر خوشایند دوست نازنینی مانند شما, واقعیاتی را که طی چندین دهه پژوهش و تجربیات گوناگون به آنها دست یافته ام زیرپا بگذارم. در راه همین حقیقت جویی است که همواره میکوشم ذهنی عاری از تعصب و  آماده شنیدن سخن مخالف را نیز داشته باشم.

          پاك گردان از تعصب جان من   گو مباش این قصه در دیوان من!

شوربختانه, از مفاد دومین پاسخ سرکارعالی چنین بنظر میرسد که بحث و تبادل نظر میان ما دو دوست قدیمی, بکلی از مسیر پژوهشی و علمی منحرف گردیده و به سراشیب اسفناک دل آزردگی های شخصی و جراحت های عاطفی سقوط نموده است. با آنکه من بارها و بارها در دو نوشتار انتقادی خود تاکید ورزیده بودم که نقد من صرفا به مفاد نوشته شما بود و نه به موجودیت والا و شخصیت شریف شما, با این وصف,  سرکار انتقاد مرا کاملا شخصی تلقی نموده اید, و مطالبی از روی رنجش شخصی به قلم آورده اید. با این حال, بخاطر ارادتی که به شما دوست نازنین ام دارم, باز هم امید دارم با همکاری یکدیگر بتوانیم  این قطار را به مسیر علمی و پژوهشی برگردانیم و بسوی مقصدی سوق دهیم که برای طالبان معرفت و حقیقت ارزشمند واقع گردد. بسیار سپاسگزار خواهم شد اگر در پاسخ آتی خود, به متن هریک از نکات و پرسشهای زیر دقیقا توجه نموده و درصورت امکان با ذکر شماره پاسخ دهید تا تبادل نظر منظم تری میان ما امکان پذیر گردد.

۱)  سرکار عالی پاسخ خود را با برداشتی قشری از داستان “میوه ممنوعه ” تورات آغاز نموده و شکوه  کرده اید که بنده با خشم و غضب شما عزیز را بخاطر “گناه خوردن سیب/میوه ممنوعه” از” باغ بهشت” بیرون انداخته ام . نگاهی سرسری به مفاد دو نوشتار پیشین که مملو از مهر بی شائبه و بی قید و شرط من به شخص شماست, نادرستی این مدعا را به راحتی روشن میسازد.  اما اینکه شما بطور ناخودآگاه به داستان “میوه ممنوعه معرفت درخت نیک و بد” متوسل گشته اید, بی اندازه جالب و قابل تامل است, زیرا که مفهوم عمیق درونی و عرفانی این داستان با ایراد اساسی که من از نوشته شما در فیسبوک گرفته بودم, عمیقا ارتباط دارد! بطور بسیار خلاصه اشاره میکنم که نماد سمبلیک “خوردن میوه معرفت نیک و بد” به معنای بدست آوردن اراده آزاد خداگونه,  کسب توانایی تشخیص نیک و  بد و قدرت خلق پدیده های خیر و شر از جانب نوع انسان, و شکل گیری نفس منیت در ضمیر انسان میباشد. خوردن بیموقع این میوه ممنوعه کال توسط انسانهای خام و فاقد رشد روانی و روحانی که تحت وسوسه و تسلط غریزه های “مارگونه”مانند خودشفتگی و خودخواهی و قدرت طلبی  میباشند,  سرآغاز “دوگانه بینی” و “فرافکنی” و فاجعه آفرینی در بنی آدم است. اگر تک تک مصیبت های عظیم تاریخ بشری را زیر ذره بین ببریم, براحتی خواهیم دید که خوردن بیموقع این میوه ممنوعه توسط انسان های کودک روان و دوگانه بینی و فرافکنی های ناشی از آن, عامل همه بدبختی های انسان است, و نه “تصویر خدای یکتا در ادیان سامی” ! اما برای جلوگیری از هرگونه سوء تفاهم, بازهم تاکید میکنم که قصد من خدای نکرده این نیست که شما را به کودک روان بودن و دوگانه بینی و فرافکنی عمدی متهم کنم و ان بزرگوار را در زمره بیخردان ضدیهود بشمار آورم. بلکه منظور من صرفا نشان دادن این واقعیت است که بیانیه سرکار در ربط دادن همه بدبختی های بشر به ادیان سامی, هم نادرست است و هم توهم دوگانه بینی و فرافکنی شدیدی را در ذهن خواننده برمی انگیزد.

۲) دوست عزیز من, درجایی که شما بخوبی میدانید که یهودیان, هم مسیحیت و هم اسلام را رد کردند, و بخاطر این مسیله بیش از دوهزارسال است که مورد قهر و غضب شدید پیروان این ادیان و آماج شنیع ترین مجازات ها و شکنجه ها و نسل کشی های تاریخ بشری گشته اند, چگونه است که مسیحیت و اسلام را “دوبازوی” سامیان/یهودیان قلمداد نموده اید؟! و شگفت آور تر اینکه برای توجیه این بیانیه خود, در پاسخ واپسین تان چنین وانمود کرده اید که منظور شما از سامیان, قوم یهود نبوده؟! مگر بغیر از یهودیان اقوام سامی دیگری نیز با زرتشت ارتباطی داشتند؟! اگر چنین است لطفا بنده را روشن بفرمایید. 

۳) پس از آنهمه نمونه های بارز جنایات ضد بشری و مصیبت ها و کشت و کشتارهایی که توسط پیروان ادیان غیرسامی و افراد ضد دین مانند هیتلر و استالین و خمر روژ و غیره و غیره برای اطلاعتان ارایه کردم, چه عامل درونی موجب میشود که شما هنوز هم پافشاری کنید که “خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختی های انسان است!” ؟! چرا و چگونه است که اندیشمندان و نویسندگان شهیری چون تولستوی, مارک تواین, و گوته نبوغ روحانی و عقلانی یهودیان سامی را اینچنین به صراحت ستایش نموده اند, اما سرکار عالی تمام بدبختی های بشر را ناشی از تصویر خدای یکتا در آیین یهود و ادیان سامی میپندارید؟! (نوشته تولستوی و مارک تواین را در خاتمه این بحث به زبان انگلیسی و بطور جداگانه ضمیمه خواهم کرد).

۴) پرسیده اید که: “، فرض کنیم من دوگانه بین هستم! کجای این کار فرافکنی مهلک است؟ و اصلاً چرا مهلک!!؟” بسیار سوال مهمی را عنوان نموده اید, و بهتر است پاسخ ان را از زبان انسان شناسان, روانشناسان, و عرفا بشنوید. فرانتس كافكا نویسنده معروف چکسلواکى و دوستدار کبالا/عرفان یهود مى نویسد: »ما خطاكاریم نه فقط به این خاطر كه از میوه درخت معرفت نیك و بد خورده ایم، بلكه بخاطر اینكه هنوز میوه درخت زندگی را نچشیده ایم.«. “میوه درخت زندگی” نماد هارمونی و پیوند میان اضداد است, از زبان مولانا: من از نوشتهٔ این نویسنده معروف چیزی نفهمیدم

           زندگانی آشتی ضدهاست    مرگ کاندر میانشان جنگ خواست

و پس از رهایی از دوگانه بینی و چشیدن میوه درخت زندگى است كه این عارف بلخ میسراید:

چه تدبیر اى مسلمانان، كه من خود را نمى دانم       

  نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم

دویى از خود برون كردم، یكى بینم دو عالم را            

یكى بینم، یكى جویم، یكى دانم، یكى خوانم

گرچه دوآلیسم یا دوگانه بینى به سهم خود فاجعه ساز است، اما هنگامىکه با نارسى سیزم یا خودشیفتگى توام مى شود مضرات آن چندین برابر مى گردد. شدیدترین لطمه ها و سهمناک ترین مصیبت هایى که در روابط انسانى و رابطه میان اقوام بشرى رخ داده و مى دهد از وصلت نامیمون میان دوآلیسم و نارسى سیزم ناشى مى باشد. انسانى که در پنجه این دوعامل اسیر است نه تنها میان “من و غیر من”، “ما و آنها”، و “خودى و غریبه” جدایى و ضدیت و تفاوت و نفاق متصور است، بلکه مدام درپى این است که به هر نحو شده یا با زور شمشیر و توپ و تفنگ یا با قدرت بیان و زور قلم و سفسطه بازى هاى ایدیولوژیکى ثابت کند هرآنچه از آن اوست، یا از آن فک و فامیل و قبیله و قوم و ملت و نژاد وفرهنگ اوست  بهترین و برترین است, و چنین فرد کودک روانی تاب و تحمل کوچکترین انتقاد و رویارویى با جنبه هاى تاریک وجود خود را ندارد. در مورد چنین کسانى است که مولانا مى سراید:

در من و ما سخت كردستى دو دست

هست این جمله خرابى از دو هست

همانند عرفاى جهان، دانشمندان پراعتبار و پژوهشگران بنامى چون پروفسور ویلیام جیمز، فریتجف شوون، پروفسور الوین بوید كیون، دکتر کارل یونگ، پروفسور جوزف کمپبل، پروفسور جان هوستون، و متفکر نابغه معاصر کن ویلبر، بطور قاطع تقسیم بندی های سطحی میان ادیان را نادرست اعلام نموده, و بر این باورند که اکثر تفاوت هاى میان ادیان جهان دراثر تعبیرات قشرى از سمبلیسم این ادیان و آلوده شدن كتب دینى به خرافات و قوانین پیچ در پیچى است كه كاهنان و كشیشان و ملایان برای مستحكم ساختن رل خود و حفظ منافع طبقاتى خود وارد این كتب عرفانى نموده اند، درحالیکه حقیقت عرفانی و متافیزیکى كه هسته اصلی تمامى ادیان است, یك حقیقت بیش نیست كه به صور مختلف و به زبان هاى سمبلیک مختلف جلوه گر گشته است. براساس حکمت عرفا و یافته هاى این دانشمندان وپژوهشگران، اصرار در تقسیم بندى و فرق گذاشتن میان ادیان “سامى و غیر سامی”، “ابراهیمى و غیرابراهیمى” و “توحیدى و غیرتوحیدى” همانقدر بى معنى است كه تقسیم بندى و فرق گذاردن میان “فیزیك و شیمى و ریاضیات سامی” و “فیزیك و شیمى و ریاضیات غیرسامى”!  دوست خوب من, پس از آنکه بشریت میزان فاجعه آفرینی و مهلک بودن دوگانه بینی را به کرات در جنگهای مذهبی و نژادی و قومی و قبیله ای تجربه کرده,  آیا وقت آ ن نرسیده که در رفتار و گفتار و کردار و نوشتار خود اندکی مراقبت روا داریم و از دامن زدن به این دوگانه بینی های مهلک خودداری کنیم؟ باز هم از زبان مولانا جلال الدین:

         از نظرگاه است  اى  مغز وجود        اختلاف مومن  و گبر و یهود

        از نظرگه گفتشان  شد  مختلف          آن یكى دالش لقب داد این الف          

        در كف هر كس اگر شمعى بدى        اختلاف از گفتشان  بیرون شدى

۵) در دومین نقد خود, پیرامون رابطه میان زرتشت و یهود, از منابع موثقی چون تاریخ طبری و انسیکوپدیا ایرانیکا شواهد متعددی نقل کرده بودم  منبی براینکه خلاف بیانیه قاطعانه سرکار که “یهودیان یکتاپرستی را از زرتشت آموختند”, چنین امکان میرود که در واقع زرتشت یکتاپرستی را از آمیزش با پیامبران و عرفای یهود در بلخ آموخته باشد. سپس با  رعایت از  اصول علمی و پژوهشی,  چنین نتیجه گیری کرده بودم که :  “همانند ادعای سرکار عالی, هیچکدام از این گزارشها نیز از اعتبار صد در صد تاریخی برخوردار نیست, و بنابراین باید از بیانات و ادعاهای قاطع در اینباره به شدت پرهیز کرد.” اما جای شگفتی است که سرکار عالی این  بخش از نوشته بنده را بطور ناقص عنوان نموده و چنین وانمود کرده اید که من فقط بر شواهد ذکر شده خود خط بطلان کشیده ام و نه بر نظریه سرکار! یار مهربان من, گرچه کمی شیطنت اینجا و آنجا میتواند چاشنی یک مباحثه باشد, اما  آیا این نوع ترفندهای زیرکانه صرفا برای جلوگیری از فروپاشی باورهای نادرست, در یک تبادل نظر  پژوهشی روا میباشد؟! خواهشمندم نگاهی بیفکنید  به این دو نمونه از شباهتهای میان زرتشت و پیامبران یهود که سرکار آنها را موجب مصیبت و بدبختی بشر میدانید, و از خود بپرسید آیا حقیقتا زرتشت یک تافته جدا بافته بود و با این پیامبران یهود و خدای آنها هیچ تجانسی نداشت؟

زرتشت در اوستا مى گوید:”خداوندا، كى خواهد بود كه روساى این سرزمین از گمراهى نجات یابند؟ چه هنگام آیا مردم از نابكارى كرپان ها و كوى ها (كاهنان دین مغان) نجات خواهند یافت؟ آیا روزى خواهد رسید كه این شراب ناپاكى كه مردم را به وسیله آن فریب مى دهند ریشه آن از زمین كنده شده و اثرش از جهان گم شود؟”,  و در جاى دیگر زرتشت مى گوید: “این گمراهان همه قربانى مى كنند و حیوانات را مى كشند و از كردار خود نیز خورسند هستند.«

درمقایسه, یشعیاى نبى پیامبر یهود نیز، پیام خداوند را چنین به گوش اولیاى گمراه مذهبی عصر خود و دکانداران دین میرساند: “قربانى هاى فراوانتان به چه كار من مى آید؟ اعیاد مذهبى و اجتماعات شما كه همراه با بیعدالتى وظلم است دیگر قابل تحمل نیست. اگر نیایش هاى فراوان هم بخوانید، چون دستهایتان به خون آغشته است دعاهایتان را مورد توجه قرار نخواهم داد.” و یرمیاى نبى رهبران دینى عصر خود را چنین ملامت مى کند: “از کوچکترین تا بزرگترین آنها فقط به فکر حرص و سودجویى هستند. از پیامبر گرفته تا کاهن هرکدام با دروغ و نادرستى عمل مى کند. اینها بر جراحات قوم من مرهم بى ارزشى مى نهند، گویى چیز مهمى نیست! اینها مى گویند شالوم! شالوم! (صلح! صلح!) درحالیکه هیچ صلحى دروجودشان نیست.”

دوست من, آقای معین زاده عزیز, با وجود چنین شباهتهای فاحشی, چگونه است که شما زرتشت را پیامبر نمیشمارید؟!

۶) در آخرین قسمت پاسخ تان نوشته اید که: “یکی از معنی های اصلی واژه تورات، در زبان عبری «قانون» است و در حقیقت تورات قانون یا رسم و رسوم قوم یهود است که به توصیه پادشاه هخامنشی تهیه و تدوین گردیده است.”  ناچارم  به اطلاعتان برسانم که این بیانیه سرکار نیز نادرست میباشد. وازه “توراه یا تورات” به زبان عبری بهیچوجه به معنای “قانون” نمی باشد, بلکه به معنای “آموزش” است. اما گفته جنابعالی تا اندازه ای درست میباشد, زیرا میدانیم که عزرای کاتب بسیاری از قوانین زرتشتی را وارد آیین یهود ساخت و برخی بر این باورند که این عمل عزرا موجب جزمی گری و قانون گرایی شدیدتری در آیین یهود شد. برای مثال, در داستانهای کتب اولیه تورات به موارد زیادی از ازدواج میان بنی اسراییل و سایر اقوام  برمیخوریم ( مانند ازدواج موسی با سیپورا و سپس با یک زن حبشی و تنبیه میریام و هارون خواهر و برادر موسی از جانب خداوند به خاطر ایرادی که بر این وصلت موسی گرفته بودند), اما پس از بازگشت این قوم به سرزمین موعود در زمان هخامنشیان و تحت رهبری عزرا و نحمیا, این دو تن بنی اسراییل را به زور شمشیر به جدایی از همسران غیریهودی و  پیروی از قوانین جدید وادار ساختند (رجوع کنید به کتاب عزرا, فصل دهم,  بندهای ۴۴-۱) . این نوع سختگیری در ازدواج با غیرهمدین به احتمال قوی از آیین زرتشتیگری (و نه از جانب خود زرتشت) وارد یهودیت گردیده, کما آنکه امروز هم این سختگیری هنوز میان زرتشتیان حتی بیشتر از یهودیان رایج میباشد.  تورات معانی زیادی دارد که مهمترین آنها عبارتند از :   قانون

۷) این امکان نیز وجود دارد که آیین زرتشت و آیین یهود هردو از یک ریشه سوم که عرفان کبالا /قبالا میباشد سرچشمه گرفته باشند.  آلبرت پایک پژوهشگر معروف (غیریهودی) دررشته ادیان و آیین های جهان, به این نتیجه رسیده بود که عرفان کبالا ریشه بسیاری از مهمترین ادیان و آیین های جهان است, و این آیین عرفانی بسیار قدیمی تر از آیین یهود است و آثار آنرا در سومر باستان نیز میتوان یافت, و چنانکه میدانیم, بر طبق روایت تورات, ابراهیم عبرانی از شهر “اور” که پایتخت سومریان باستان بود به کنعان مهاجرت نمود. زبان اصلی کبالیستهای عبرانی زبان آرامی/سریانی بوده, و چنانکه قبلا اشاره شد, نام زرتشت (ستاره زرین) به احتمال زیاد از زبان آرامی/سریانی مشتق شده, و همچنین واژه “یلدا” یا “زایش” مهر/خورشید از ریشه آرامی/سریانی است. حتی امکان میرود نام “اورمزد” یا “اورمشت” نیز  با معنای زیبای “نور سرشار” یک نام  آرامی/سریانی باشد. و فراموش نکنیم که هخامنشیان که بهترین رابطه ممکنه را با قوم یهود داشتند, زبان  آرامی/سریانی را زبان رسمی و تجاری در سراسر امپراتوری خود قرار دادند. و شگفت تر از  همه اینکه چنانکه در تصاویر ضمیمه شده مشاهده میفرمایید, نقش منوراه/شمعدان هفت شاخه که یکی از مهمترین سمبل های کبالا میباشد, در تخت جمشید یافت شده است. در نوشتارهای پیشین خود در فصلنامه “ره آورد” با ذکر منابع موثق از محققین بنام, نشان داده ام که در سراسر تاریخ بشر, پدیده های بسیار مهم فلسفی, مذهبی, ادبی, و علمی گسترده ای از همین ریشه عرفانی کبالا برخاسته اند, و این ریشه عرفانی هنوز هم زاینده و پابرجاست و بهیچوجه فقط مختص یهودیان نیست و به همه بشریت تعلق دارد. بانوی گرامی ما در باره ادیان صحبت می کنیم نه عرفان. ابراهیم هم که از شهر «اور» به کنعان آمده است، پیغمبر است نه عارف و هیچ نقشی هم در عرفان نداشته است.

هنگامی که به بحث های انتقادی و فلسفی بیست و چندساله اخیر که بر سر همین مقولات میان بنده و اندیشمندانی مانند دکتر رکن الدین همایون فرخ, مهندس جلال الدین آشتیانی, روانشاد شجاع الدین شفا, دکتر بهرام جاسمی, و هم اکنون با شما دوست گرانمایه ام در جریان بوده, عمیقا  می نگرم,  این پرسش برایم مطرح میگردد که چرا همه این عزیزان که همدوره هستند, اینچنین مصرانه انگشت تهمت بسوی ادیان سامی بخصوص آیین یهود و خدای یهود دراز نموده و با تمام قوا کوشیده اند تمامی بدبختی ها و مصیبت های وارده نه تنها به ایران و ایرانیان, بلکه بر همه  جهان و جهانیان را,  به گردن ادیان سامی و خدای یهود بیاندازند؟ (بنگرید به نوشتارهای متعدد من در نشریه ره آورد و در کتاب “چلچراغ”). تنها دلیلی که برای این پدیده شگفت انگیز پیدا نمودم اینست که این اندیشمندان میهن پرست همگی چنان از بلای عظیمی که ملایان قشری دغل باز بنام اسلام بر سر ایران عزیزمان آورده اند دستخوش شوک روانی و تلاطم های روحی و عاطفی گشته اند که لاجرم به تکاپو افتاده و با شمشر قلم به خیال خود به جان “مقصران اصلی”  این فاجعه سهمگین افتاده اند! شوربختانه این عزیزان بیراهه رفته و بجای پرادختن به درک طبیعت مارگونه بنی آدم و چاره اندیشی برای خنثی نمودن مرض دوگانه بینی و فرافکنی در ذهنیت انسانهای خام,  لبه تیز حملات خود را متوجه ادیان سامی و پیامبران و خدای آنها نموده و به نابودی مقام و وجهه این “مقصرین خارجی” غیرایرانی درمیان قوم خود کمر همت بسته اند. غافل از آنکه با این روش نادرست, در واقع موجب تشدید ویروس مهلک دوگانه بینی و فرافکنی درمیان هموطنان ما میگردند.  با تقسیم ادیان به “سامی و غیر سامی” و “ابراهیمی و غیرابراهیمی” و دوگانه بینی های دیگر از این قبیل, و فکندن تمام تقصیرات بر گردن ادیان سامی, در واقع بجای تقویت روحیه دموکراسی و ایجاد صلح و هارمونی میان ادیان و اقوام و ترغیب درون نگری و خودسازی, این اندیشمندان گرامی ملت ما را  در اسارت نبردی خیالی میان “دیو و فرشته” های بیرونی باقی میگذارند. و اینچنین است که ملت توانمند و ثروتمندی چون ما ایرانیان, باردیگر و بارهای دیگر با شعار “چو دیو برون رود فرشته درآید” عنان هستی خود را بدست دیکتاتورهای مذهبی و غیرمذهبی جور و واجور خواهد سپرد و فجایع نوینی بر سرخود خواهد آورد.

گرچه میدانم چندان مهری نسبت به پیامبران یهود ندارید و بدون شک این پیامبران نیز مانند سایر انسانها از عیب و خطا مبرا نبوده اند, اما به مصداق “عیب می جمله بگفتی, هنرش نیز بگوی!”, مهم است بدانیم که انبیای یهود همواره درپس تمامی مصیبتهای وارده بر این قوم, انگشت تهمت را فقط بسوی یهودیان نشانه گرفتند و ملت خود را به خودنگری و خودسازی فراخواندند.  آقاى محمد زرنگار بيش از هر انديشمند ایرانی ديگرى اين مطلب را درك نموده و با فصاحت بيان كرده است:

“به مواردى در تاريخ ديگران نگاهى بياندازيد. مى بينيم كه قومى پس از شكست از دشمن، نام دريا و خليج و رودخانه ممالك همجوار و دوست را بنام و به سود خويش تغيير داده و در نقشه هاى جغرافيايى قسمتى از خاك ديگران را روى كاغذ متصرف شده، و يا فى المثل قسمتى از تاريخ ناپسند خويش را به كلى از قلم انداخته است. شكست را پيروزى، غالب شدن خصم را به مغلوبى تعبير كرده و با جعل تاريخ، خود را انگشت نماى خاص و عام ساخته است. اما اين قوم عبرانى حتى در كتب مقدسه خود هرگز اين شيوه مذموم را پيش نگرفته، وقايع را واقعا، صريح و پوست كنده بر صفحه كاغذ نقش كرده است. اين شهامت اخلاقى درخور تجليل عميق و شايسته است سر مشق ساير ملل قرار گيرد.”

درخاتمه, باوجود تمام تاکیدهای مکرر که من هرگز شما را شخصا بهیچوجه “ضد یهود” نمیدانم, بازهم یکبار دیگر  از شما دوست عزیز پوزش میطلبم اگر چنین استنباط نادرستی از فحوای کلام من به ذهنتان خطور نموده, و امیدوارم که پس از این توضیحات, رنجشی از من در قلب پاک تان نمانده باشد. اما بازهم توصیه من اینست که بخاطر عشقی که نسبت به ایران و ایرانیان و همه جهانیان در شما سراغ دارم,  در کلام و نوشتارتان از مطالبی که موجب دوگانه بینی و فرافکنی میگردد, حتی الامکان پرهیز کنید. به امید روزی که همه ما انسانها وحدت وجود را تجربه کنیم و بدانیم که ما برای وصل کردن آمده ایم نه برای فصل کردن…

          خوشا آنان كه  از پا  سر ندونند          ميان شعله خشك  و تر ندونند

          كنشت و كعبه و بتخانه و دير            سرايى  خالى  از دلبر  ندونند

 

ارادتمند همیشگی شما, دکتر میترا مقبوله

 

 

پاسخ  معین زاده به نقد سوم  دکتر میترا مقبوله

با درودی گرم به سرکار دکتر مقبوله گرامی و سپاس فراوان از نقد سوم ایشان، نقدی که آن را با یک داستان طنز زیبا آغاز کرده‌اند تا به زبان طنز هم بپرسند:

چرا یهودیها؟! و یا چرا سامی‌ها؟!.

بعد هم شرح مفصلی می‌دهند از سی سال وقتی که صرف جدال آکادمیک در راه بی اعتبار ساختن باورها و بیانات یهود ستیزان/سامی ستیزان و همینطور یهودپرستان /سامی پرستان افراطی که بسیار جالب است، اما متاسفانه ربطی به موضوع بحث ما ندارد.

واقعیت این است که من با خواندن نقدهای ایشان به این نتیجه رسیده‌ام که سرکار دکتر مقبوله گرامی، بی آنکه نوشتهٔ‌ مرا مدّ نظر قرار بدهند، آن را بهانه قرار داده‌‌اند تا به موضوع مورد علاقهٔ خود که همانا جدال با یهود ستیزان! و سامی ستیزان! است بپردازد. و از بد حادثه هم، این بار نوشتهٔ مرا، بی آنکه التفاتی به موضوع آن بکنند، پیراهن عثمان کرده‌اند که بتوانند حرف‌های به دل ماندهٔ خود را با بزرگان اندیشه به سر نوشتهٔ من سرریز کند. در حالی که نظریهٔ من هیچ ربطی به موضوع مورد علاقهٔ ایشان که جدال با یهود ستیزان/سامی ستیزان است، ندارد.

ایشان در نقد خود می‌فرمایند: قطار تبادل فکری ما از مسیر علمی و پژوهشی خارج شده است. من علاوه بر اینکه با نظر ایشان موافقم، با تاکید هم می‌گویم که این  قطار، از مسیر یک تبادل فکری معمولی هم بیرون رفته است. از اینرو، برای برگرداندن آن به مسیر درست، تنها راهش این است که از حاشیه پردازی‌هایی که ربطی به موضوع مورد بحث ما ندارد، بپرهیزیم. لزومی هم ندارد که به موضوعاتی بپردازیم که سالیان سال پیروان نحله‌های فکری مختلف، مشغول آن هستند و به نتیجه‌ای هم نرسیده‌اند.

برای سر و سامان دادن به این تبادل فکری، به نظر من، بهترین راه این است که تنها به موضوع مورد بحث خودمان بپردازیم. برای این کار هم بهتر است نظریهٔ‌ مطرح شده را یک بار دیگر از نو مطرح و از ایشان خواهش کنیم، هر ایرادی به «موضوع مورد بحث!» دارند، بفرمایند. قصه‌های تورات و مشکلات جامعهٔ یهودیان با پیروان ادیان دیگر را سرریز موضوع بحث ما نکنند.

****

داستان تبادل فکری ما چنین آغاز شد که من یک نظر فلسفی در باره پیدایش خدای یگانه ارائه کردم که آن را عیناً ذکر می‌کنم:«به باور من، اگر اشو زرتشت خدای یگانه را جایگزین خدایان«حرفه‌ای» نکرده بود، بشریت با فهم و درک و شعور رو به رشد خود، آرام آرام از دست خدایان حرفه‌ای، مانند خدای مسئول باد و باران، سلامتی و بیماری، باروری و نازائی، جنگ و صلح، عشق و محبت و غیره رها میشدند و واژه و مفهوم خدا، نیز خود به خود با برطرف شدن نیاز انسانها از میان میرفت

 این، مقدمهٔ نظریهٔ من بود که با «اگر» آغاز می‌شود، که یک جملهٔ شرطی است و مخاطب خاصی هم ندارد. قصد من هم  بررسی و روشن کردن این موضوع است که «اگر زرتشت خدای یگانه را ابداع نمی‌کرد»، (‌موضوعی که هیچ ربطی به هیچ دین و مذهبی ندارد)، بشریت دچار هیولائی بنام خدای یکتا نمی‌شد. به قول دوست عزیزمان جناب سهراب چمن آرا، زندگی ما را هم با این اگرها به پیچ و خم نمی‌انداخت. 

ایراد دکتر مقبوله به مقدمهٔ‌ نظر من این است که: خیر! «خدای یگانه نه ابداع زرتشت است و نه ابداع پیامبران یهود و نه ابداع اخناتون فرعون مصر…. بلکه برچسبی است که بر یک تجربه عرفانی از وحدت وجود یا وحدت هستی  نهاده شده».

 در اینجا قصد و غرض من اثبات نام کسی نبود که خدای یگانه را ابداع کرده است، بلکه نظرم این بود که بگویم: ایدهٔ خدای یگانه درست نبوده است. فکر می‌کنم، خوانندگان فهیم ما به روشنی این منظور را از نوشته من دریافت می‌کنند.

با این همه در پاسخ ایراد دکتر مقبوله عزیز،‌ ناچارم این اشاره را بکنم که در زمان ابداع خدای یگانهٔ زرتشت، هنوز دین یا شریعت یهود توسط موسی بر پا نشده بود که بخواهیم به نمودی از این دین که عرفان دین یهود (کبالا/قبالا) باشد، ارتباط دهیم. از آن گذشته خود دین یهود هم بعد از اسارت بابل، تحت تأثیر فرهنگ و تمدن بین النهرین، آرام آرام به یگانه پرستی کشیده شد. در اینجا از کتاب یکی از پژوهشگران سرشناس ایرانی ادیان و عرفان، بنام استاد مهندس جلال الدین آشتیانی و کتاب فاخر او «تحقیقی در دین یهود» نکاتی را به نقل از تورات ذکر می‌کنیم که حاکی از بی اطلاعی پیامبران دین یهود از خدای یگانه است.

در تورات، کتابی که پیروان دین یهود مدعی هستند از طرف خدا به موسی نازل شده آمده است که:

–  یهوه یکی از هفتاد خدائی است که وجود اعلا، همه آنها را آفریده و خدایان هفتاد قوم جهان کرده است و سهم یهوه نیز قوم بنی اسرائیل است. (وجود اعلا ترجمه کلیسا است که آن را برترین خدایان‌می‌نامند)

– آنگاه که وجود اعلا، اقوام را به خدایان داد، آنگاه که او بشریت را تقسیم کرد. او سرزمین ملت‌ها را مطابق تعداد خدایان مشخص ساخت. یهوه قوم خود را سهم برداشت، یعقوب(اسرائیل) میراث او گردید.۸/۳۲

– و در اولین فرمان از فرامین دهگانهٔ موسی نیز می‌خوانیم که «یهوه خدای غیوری است که نمی‌تواند تحمل کند قوم او به خدای دیگری سر فرود آورد».

 یعنی موسی از زبان خدای قوم یهود، می‌گوید که: غیر از او خدایان دیگری هم هستند!

بنابراین، وقتی کتاب مقدس دین یهود به زبان موسی کلیم الله به صراحت می‌گوید که «برترین خدایان» یهوه را خدای قوم بنی اسرائیل کرده است، گفتن اینکه پیامبران دین یهود خدای یکتا را ابداع کرده‌اند، یک تحریف آشکار واقعیت‌ تاریخی است. فکر می‌کنم بیشتر از این نیازی به توضیح این موضوع نباشد.

– در متن نظریه‌ام نوشته‌ام: خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبت‌های عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد!

نگاهی به تاریخ ادیان، به روشنی نشان می‌دهد که تا پیش از پیدا شدن «ادیان توحیدی» که اقوام سامی پایه گذار آن بودند، در هیچ کجای دنیا جنگ دینی رخ نداده بود و به اسم خدا و شریعت او و امر و نهی‌های الهی، افراد بشر با هم نمی‌جنگیدند و همدیگر را نمی‌کشتند!

داستان کشت و کشتار ادیان یکتاپرست تنها مربوط به ادیان سامی نیست. آئین زرتشت هم وقتی در زمان ساسانیان آئین حکومتی خسروان ساسانی شد، همان راهی را رفت که ادیان سامی پیموده‌‌اند. آنها هم پیروان مانی را به دلیل پرستش خدای دیگر قتل عام کردند. در حقییقت نظر من ار انعکاس فرازی از کتاب در دست انتشارم، تجزیه و تحلیل یک واقعیت تاریخی بود. هیچ نوع قصد و غرض عیب و ایراد گرفتن به قوم و دین خاصی را نداشتم.

نتیجه‌ای که از مقدمه و متن نظرم گرفتم هم این بود که خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل بسیاری از بدبختی‌های انسان است!». با نگاهی دقیق به نتیجه گیری من از مقدمه و متن، می‌بینیم که نظر من «یکتاپرستی» است که به دنبال ابداع خدای یگانه پا به عرصه می‌گذارد. و اینکه یکتاپرستی را در حال حاضر سه دین توحیدی یا ابراهیمی (یهود، مسیحیت و اسلام) نمایندگی می‌کنند، شکی نیست، ربطی هم به یهود ستیزی یا سامی ستیزی ندارد. بگذریم از اینکه متاسفانه بسیاری از دوستان کلیمی ما در تبادل افکار و اندیشه، بدون توجه به محتوا و منظور مورد بحث، به دنبال رد پای یهود ستیزی می‌گردند که آن را پیراهن عثمان کنند تا یک تبادل فکری اصولی را بقولی از جاده منحرف کنند.

با توجه به مطالبی که مطرح شد، ایشان دو نقد بر نظریهٔ من نوشته بودند که من به هر دو نقدشان پاسخ دادم و این بار سوم است که به پاسخگوئی به نقد دیگر ایشان می‌پردازم.

برای اینکه خوانندگان از این گفتگوی طولانی ما که تبدیل به ضرب المثل معروف «‌دلبر جانان من، برده دل و جان من / برده دل و جان من، دلبر جانان من» شده است، نتیجه بگیرند، پاسخ خود را با داستان موسی و شبان مولانا آغاز می‌کنم که بسیار به داستان من و دکتر مقبوله شباهت دارد.

مشکل من (شبان عامی) با دکتر مقبوله (موسی عارف) در اینجاست که شبانی که مولانا از او یاد می‌کند، خدائی داشته که بموقع به داد او رسید و خطاب عتاب آمیزش را بر سر موسی فرو ریخت که چرا بندهٔ ما را از ما جدا می‌کنی. ولی مابین من عامی و دکتر مقبوله عارف، خدائی نیست که چنین داوری و حکم صادر کند. چرا که من خدائی مانند شبان ندارم. به خدای دکتر مقبوله هم باور ندارم که بخواهد میان من و ایشان داوری کند. از اینرو ناچارم دست به دامان خوانندگان فهیم این تبادل فکری بشوم که در حقانیت گفتار ما، بخصوص سرکار دکتر مقبوله گرامی که با قلم شیرین خود مرا نه در أصول فکری‌ام، بلکه به استناد محتوای کتاب تورات و آموخته‌هایشان از عرفان یهود می‌نوازد، قضاوت کنند، و بجای خدایی که مولانا به کمک شبان فرستاده بود، به کمک من بیایند تا بیش از این تیرهای شماتت ایشان را متحمل نگردم.

با این همه حیف است که پاسخ نقد سوم ایشان را که بسیار هم  جالب و آموزنده است،‌ را در هفت بند، نداده بگذرم. البته فقط به پاسخ نکات اساسی هربند بسنده خواهم کرد.

۱ – دکتر مقبوله گرامی، نخستین پرسش خود را با داستان«میوه ممنوعه» من آغاز کرده و می‌نویسد:‌ سرکار عالی پاسخ خود را با برداشتی «قشری»! از داستان “میوه ممنوعه” تورات آغاز نموده و شکوه کرده اید و…. در پی این مطلب شرح مفصلی از مفهوم عمیق درونی و عرفانی این داستان می‌دهد و می‌نویسد: نماد سمبلیک خوردن میوه معرفت نیک و بد به معنای بدست آوردن اراده آزاد خداگونه کسب توانائی تشخیص نیک و بد و… نتیجه می‌گیرد که خوردن بی موقع این میوه ممنوعه کال توسط انسانهای «خام و فاقد رشد روانی و روحانی»(منظورهم حتماً افرادی مانند من است)… سرآغاز«دوگانه بینی» و«فرافکنی» و«فاجعه آفرینی» در بنی آدم است و ….

و، تنها پاسخی که به ذهنم می‌رسد، این است که اگر خدای عزّ و جلّ این نوشتهٔ دکتر مقبوله عزیز ما را بخواند، او هم مانند من انگشت حیرت به دندان خواهد گزید و به خود خواهد گفت: این بانو بزرگوار این سخنان را از کجا آورده؟ و بر پایهٔ چه اصولی می‌گوید؟ آنچه من در باره خلقت «آدم و حوا» به موسی فرستادم، همانی است که در تورات آمده است: ساده، روشن و بدون ابهام. قصد ما هم این بود که مردم عامی زمان موسی بفهمند که ما چه می‌گوئیم. برداشت قشری و غیر قشری هم از نقل این داستانّ منظور ما نبود! چرا که هنوز نهادهائی مانند عرفان و غیر هم ابداع نشده بودند که چنین تعبیراتی در کلام ما بدهند!!.و….

۲– پرسش دوم ایشان این بود که:‌ شما بخوبی می‌دانید که یهودیان, هم مسیحیت و هم اسلام را رد کردند, و بخاطر این مسأله بیش از دوهزارسال است که مورد قهر و غضب شدید پیروان این ادیان و آماج شنیع ترین مجازات‌ها و شکنجه‌ها و نسل کشی‌های تاریخ بشری گشته‌اند, چگونه است که مسیحیت و اسلام را “دوبازوی” سامیان/یهودیان قلمداد نموده‌اید؟!

پاسخ من: نظر شما درست است که یهودیان نه مسیحیت را قبول دارند و نه اسلام را، ولی فراموش نکنیم که این دو دین جهان شمول، جهان بینی دین خود را از دین یهود گرفته‌اند. مسیحیت عهد عتیق را پیش درآمد بیبل، کتاب مقدس خود قرار داده‌ و اسلام نیز طی آیات متعدد علاوه بر جهان بینی دین یهود، به صراحت هم اذعان نموده که خدای ما همان خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب و موسی و عیسی است. از سوی دیگر می دانیم که پایه گذار هر دو دین، یهودی و از فرزندان ابراهیم بودند. مسیحیت را عیسی بن مریم از فرزندان داود و پائولوس یهودی برپا کرده‌اند که هر دو از فرزندان اسحاق بن ابراهیم بودند. اسلام را هم محمد ابن عبدالله از فرزندان دیگر ابراهیم، اسماعیل برپا داشته است. یعنی بنیان گذاران مسیحیت و اسلام هر دو یهودی تبار بودند.

به همین علت هم من مسیحیت و اسلام را مذاهب دین یهود می‌دانم، چرا که این دو دین هیچ یک جهان بینی خاص یک دین مستقل را ندارند.هر دوي آنها از جهان بینی دین یهود استفاده کرده‌اند. ضمن اینکه هم عیسی و پائولوس جزو انبیاء دین یهود بودند و هم محمد خود را خاتم انبیاء می‌دانست. و می‌دانیم که انبیاء فقط در دین یهود وجود دارند. بنابراین، نامیدن مسیحیت و اسلام به عنوان دو بازوی دین یهود بی پایه و اساس نیست!

۳- پرسش سوم “خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل بسیاری از بدبختی‌های انسان است!”

همانطور که در همین نوشته ذکر شد، تاریخ مدون جوامع انسانی به ما نشان می‌دهد که پس از پیدایش خدای یگانه توسط زرتشت، بخصوص با برپائی ادیان توحید توسط اقوام سامی، جنگ‌های دینی و مذهبی آغاز شد. تا پیش از ابداع خدای یگانه در هیچ یک از جوامع بشری نشانی از جنگ و کشت و کشتار بنام دین خدایان وجود نداشت. با این اوصاف می‌توانیم بگوئیم که ابداع خدای یگانه نه تنها مفید و سودمند نبود، بلکه یکی از بدترین ابداعات بشر بوده است.

این را هم یادآوری کنیم که ابداع خدای یگانه دلیل اشتباه زرتشت شمرده نمی‌شود. چرا که او با نیت پاک و مصلحت جامعهٔ بشری چنین ابتکاری به خرج داده بود. اما مانند بسیار از اختراعات و اکتشافات و ابداعات خیرخواهانه بشر، به مسیر نادرست کشیده شد. بی شک قصد و غرض اقوام سامی هم از یکتاپرستی جنگ و کشت و کشتار نبوده، ولی دیدیم که یکتا پرستی ادیان توحیدی هم جز مصیبت حاصلی ببار نیاورد.

۴- در پرسش چهارم ایشان بنده را به نویسندهٔ معروف چکسلواکی جناب کافکا حواله داده و گفته‌ای از ایشان را ذکر کرده‌اند. به نظرمن، سخن ایشان بیشتر یک تعبیر شاعرانه است، نه پاسخ یک پرسش فلسفی. لذا نظر این نویسنده معروف برای من ارزشی ندارد.

۵- در پرسش پنجم، ایشان در رابطه میان زرتشت و یهود از منابع موثقی چون تاریخ طبری و انسیکوپدیا ایرانیکا نقل کرده‌اند که زرتشت یکتاپرستی را از آمیزش با پیامبران و عرفای یهود در بلخ آموخته است (جل الخالق»! من پاسخی به این پرسش ندارم. آنچه می‌دانم، پیامبر شریعت گذار یهود که موسی کلیم الله باشد، بعد از زرتشت ظهور کرده و یکتاپرست هم نبود. حال اشعیا نبی یا ارمیای نبی عزیز ما چطور به زرتشت یکتاپرستی را آموخته‌اند!! الله اعلم!

دکتر مقبوله گرامی در پایان همین پرسش پنجم، از من پرسیده‌اند:

دوست من, آقای معین زاده عزیز, با وجود چنین شباهتهای فاحشی, چگونه است که شما زرتشت را پیامبر نمیشمارید؟!

پاسخ این پرسش ایشان هم ساده است، زیرا پیامبر یعنی کسی که از جانب خدا برگزیده و به نبوت مبعوث شده باشد که دین یا شریعت خدا را بر پا دارد و تبلیغ و ترویج کند. زرتشت نه از جانب خدا برگزیده و نه به پیامبری مبعوث شده بود. او اهورا مزدا را با بینش و خرد خود یافته و دیدگاهش را نسبت به او برای ما مطرح کرده است. زرتشت نه نماد خدا را مانند موسی دیده بود، نه سخن او را شنیده بود، نه با او کباب بره خورده بود و نه به خوابش آمده بود. فرشته حامل وحی خدا هم به دیدار او نیامده بود. لذا او پیامبر نبود، بلکه بینشوری بود مانند من و دکتر میترا مقبوله که دیدگاهش را نسبت به جهان و هستی به دوستدارانش عرضه کرده بود.

۶- پرسش ششم ایشان در مورد معنی تورات که من نوشته بودم که یکی از معانی تورات قانون است. ایشان نوشته‌اند که واژه « توراه یا تورات» به زبان عبری به هیچوجه به معنای قانون نمی‌باشد، بلکه به معنای «آموزش» است.

پاسخ ایشان در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:‌« تورات نامی است که عبرانیان به قانون موسی می‌دهند». باتوجه به اینکه تورات نوشته‌های موسی است، پس یکی از معانی تورات، قانون است.

انجمن کلیمیان تهران هم در سایت خود در باره تورات چنین نوشته‌اند:

الف) «تورات»: تورا به معنای «شریعت» یا «قانون» و مهمترین قسمت تنخ است که از جانب خداوند مشه رینو به ما ابلاغ شده و متشکل از ۵ سفر(جلد) است. و آنها عبارتند از سفر پیدایش، سفر خروج، سفر لاویان، سفر اعداد، سفر تثنیه…..

۷- پرسش هفتم ایشان نوشتاری است بسیار طولانی  که دکتر مقبوله گرامی، پای عرفان یهود ‌(کبالا/قبالا) را به میان کشیده و می‌خواهد آئين زرتشت و دین یهود را به نوعی به آن گره بزند. و بحث فلسفی ما را مرتبط به دریافت‌های اشراقی عارفان یهود بنماید، که به نظر من، نظریهٔ ارائه شدهٔ در بحث ما هیچ ارتباطی به عرفان ندارد. بعد هم  دکتر مقبوله گرامی، مطابق معمول، ما را به صحرای کربلا می‌برد و داستان «یهود ستیزی» فرزانگان ایرانی را یاد‌آور می‌شوند. و پای چهار نفر از شخصیت‌های اندیشمند ایران، مانند دکتر رکن الدین همایون فرخ، مهندس جلال الدین آشتیانی، روانشاد شجاع الدین شفا، دکتر بهرام جاسمی را به میان می‌اورد که در گذشته با آنان به تبادل فکری پرداخته بود و اکنون هم نوبت تبادل فکری ایشان با من است..

و در نتیجه هم این پرسش را مطرح می‌کند که چرا همهٔ این عزیزان که همدوره هستند، ‌این چنین مصرانه انگشت تهمت بسوی ادیان سامی بخصوص آئين یهود و خدای یهود دراز نموده و با تمام قوا کوشیده‌اند، تمامی بدبختی‌ها و مصیبت‌های وارده را …. به گردن ادیان سامی و خدای یهود بیندازند…

 به عبارتی سرکار دکتر مقبوله آسمان و ریسمان را به هم می‌بافند تا ثابت کنند‌ که هر کس سخن از عیب و ایراد ادیان توحیدی بگوید، این معنی را می‌دهد که یهود ستیز است، و شخص ایشان هم نه به عنوان یک اندیشمند آزاده، به رد نظرات آنان بپردازد، بلکه به عنوان وکیل مدافع اقوام سامی و دین یهود از حق و حقوق پایمال شدهٔ آنها دفاع می‌کند. 

خوشبختانه ایشان در پایان بند هفتم نقد سوم خود، مرا از زمرهٔ یهودی ستیزان تبرئه کرده و به عبارتی کنار گذاشته‌اند. از اینرو حرفی دربارهٔ خودم ندارند. ‌اما در بارهٔ دو فرزانه عالیقدر کشورمان که هر دو از استادان مورد احترام من بودند و در قید حیات نیستند که پاسخگوی ایشان باشند، خود را موظف می‌دانم که از ایشان و یهود ستیز نبودنشان دفاع کنم. زیرا به باور من، هیچ یک از این دو فرزانه یهود ستیز نبودند.

یکی از افتخارات دوران فعالیت فرهنگی من، شاگردی دو تن از فرزانگان نامدار ایرانی است که ایشان از آنان نام برده است. نخستین این فرزانگان، زنده یاد مهندس جلال الدین آشتیانی است. شخصیتی که از محققین نامدار و سرشناس ادیان و مذاهب و عرفان است. آثار گرانبهای باقی مانده از این فرزانه بزرگ، او را در ردیف محققین معروف و سرشناس ادیان و عرفان ایران و جهان قرار می‌دهد. زنده یاد آشتیانی در چند جلد کتاب فاخر خود، با تیتر:

«ایده آل بشر، تجزیه و تحلیل افکار» با نام‌های « مدیریت نه حکومت»، «زرتشت – مزدیسنا و حکومت»، «تحقیقی در دین یهود»، «تحقیقی در دین مسیح» و «عرفان، بودیسم و جینیسم» و… بزرگترین و مستندترین تحقیق علمی را در بارهٔ ادیان و عرفان به زبان فارسی ارمغان فرهنگ ایران کرده است. آثاری که برای هر پژوهشگر ایرانی مطالعهٔ آنها ضروری است. من از زمانی که شروع به مطالعهٔ فلسفه، دین، عرفان و سیر تحولات تاریخی این نهادها کردم، تا زمانی که زنده یاد سلامت بودند، چه توسط تلفن و چه به صورت مکاتبه با ایشان در تماس بودم. بخش بزرگی از دانش دینی و عرفانی من هم حاصل آموخته‌هایم از کتب گرانبهای ایشان است.

 از اینرو، به جرأت می‌توانم بگویم که زنده یاد آشتیانی یکی از پژوهشگرانی است که با بیطرفی و بدون حب و بغض در باره ادیان و عرفان تحقیق کرده است. من که در عرصهٔ تحقیق، در حد یک دانش‌آموز کوچک محسوب می‌شوم،‌ کوچکترین اثری از یهود ستیزی در نوشته‌های استاد جلال الدین آشتیانی ندیده‌ام. و باورم هم این است که بسیاری از پژوهشگران نیز در این باره با من هم رأی باشند. نام و یادش گرامی باد.

دومین شخصیتی که ایشان را هم از جملهٔ استادان بزرگ خود می‌دانم، زنده یاد استاد شجاع الدین شفا است. من با نوشته‌های زنده یاد، مانند بسیار از همنسلانم در زمان نو جوانی آشنا شدم. زمانی که ترجمهٔ دلنشین ایشان از کتاب «نغمه های شاعرانه لامارتین» در ایران منتشر و از طرف جوانان دست به دست می‌گشت. در خارج از کشور هم آثار روشنگرانهٔ ایشان را مانند بسیاری از ایرانیان با علاقه می‌خواندم، بی آنکه شانس دیدار و آشنائي حضوری با ایشان را داشته باشم.

بعد از انتشار دومین کتابم «آنسوی سراب» به تصادف در منزل دوست زنده یادم، دکتر آبتین ساسانفر، شانس دیدار ایشان را پیدا کردم و از آن روز به بعد تا زمان درگذشت استاد همیشه در کنارشان بودن و به قول قدیمی‌ها، عصای دست استاد بودم که قدر و منزلتش برایم بسیار گرامی بود.

استاد شجاع الدین شفا در سه دورهٔ زندگی خود، همیشه یکی از شخصیت‌های برجستهٔ زمانهٔ خود بود. چه دورانی که آثار بزرگان فرهنگ ادب جهان را به فارسی ترجمه می‌کرد، چه دورانی که معاون فرهنگی دربار شاهنشاهی بود و چه دوران بعد از انقلاب که یکی از نخستین پیشگامان و پرچمدار «حرکت روشنگری عصر جدید ایران» بودند که بزرگترین و کارسازترین جنبش فرهنگی ایرانیان بشمار می‌رود.

آثار منتشر شدهٔ استاد نشاندهندهٔ تلاش بی وقفه او در بیداری و آگاهی ایرانیان بود. از عجایب روزگار اینکه خود استاد در سرآغاز کتاب فاخر«تولدی دیگر» خود، در صفحه ۵۲ به صراحت نوشته است که من خود هیچ نظری ندارم و هر چه نوشته‌ام، همه نوشته‌های پٰژوهشگران و محققین سرشنان ایران و جهان است که گردآوری کرده در اختیار علاقمندان گذاشته‌ام. عین عبارت استاد (من جز در موارد ضروری دخالتی نکرده‌ام، برداشت خاصی را نیز ارائه نداده‌ام، زیرا هر گونه نتیجه گیری از آنچه نقل شده است…در صلاحیت خود خواننده کتاب می‌دانم.)

 به عبارت دیگر اگر هم از دید دکتر مقبوله رگه‌هائی از یهود ستیزی در این کتاب دیده شود، نظر و گفتهٔ محققین و پژوهشگران مشهور جهان است که در کتابشان آمده و استاد ما آن را نقل کرده‌ است. با این باورکه «نقل کفر، کفر نیست»، ازینرو، گناهی به گردن استاد شفا نباید گذاشت.

پاسخ خود را به نقد سوم سرکار دکتر مقبوله با سپاس صمیمانه از ایشان، بپایان می‌برم که مرا بیاد دو تن از استادان بزرگوارم انداخت که به کوتاهی یادی از ایشان شد که شخصیت‌های بزرگ فرهنگی کشورمان بودند.

پاریس- پانزدهم خرداد ماه ۱۳۹۹

 هوشنگ معین زاده

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،بهمن زبردست

ژوئن 13th, 2020

نان و کباب مشروطه

روایت فلان‌السلطنه از چگونگی ترویج مشروطه در بین عوام / بخش سوم

 

 

 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،

 

 

* واقعاً موضوعی که دربارۀ مظفرالدین‌شاه فرمودید صحت دارد؟

بله، می‌گویند شمار زیادی عکس‌های نامناسب در دربار قاجار وجود داشته که رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، برای حفظ آبرو دستور معدوم کردنشان را داده بوده.

* از این قرار گویا مظفرالدین‌شاه هم به تأسی از پدرشان که پیشگام هنر عکاسی بودند، خواسته بودند پیشگام صنعت تولید صوَر قبیحه شوند! علت رد پیشنهاد این منصب توسط پدربزرگتان چه بود؟

مرحوم پدربزرگم هم‌زمان با مجمع آدمیت و کمیتۀ اجتماعیون عامیون ارتباط داشتند و هم عباسقلی‌خان‌‌ رییس مجمع آدمیت، و هم حیدرخان عمواوغلی معروف به حیدرخان برقی و حیدرخان بمبی، رییس فرقۀ اجتماعیون عامیون، جداگانه با ایشان تماس گرفته و اصرار زیادی به پذیرفتن منصب آفتابه‌دارباشی محمدعلی‌شاه داشتند، البته اولی نیتش این بود که پدربزرگم در زمان حضور شاه در خلا، نرمک نرمک ایشان را با اصول دمکراسی و نظام مشروطه و فواید حاکمیت قانون آشنا کنند، اما دومی می‌خواست به کمک پدربزرگم در خلای شاه بمب کار بگذارد یا در آفتابه‌اش اسید یا به قول آن‌روزی‌ها تیزاب بریزد!  که این هم یکی دیگر از ابداعات حیدرخان عمواوغلی است و تا جایی که می‌دانم اولین کسی بوده که به فکرش رسیده با ریختن اسید در آفتابۀ کسی ترورش کند!

شما همین جا تفاوت روش‌های فرقۀ اجتماعیون عامیون و مجمع آدمیت را که یکی معتقد به روش‌های انقلابی و دیگری مقید به روش‌های اصلاحی بود می‌بینید که بعدها در اختلاف میان روش‌های حزب توده و جبهۀ ملی ایران هم جلوه‌گر شد.

* از قرار معلوم پدربزرگتان با درخواست‌شان موافقت نکردند، وگرنه به قول شما چه بسا سیر تاریخ عوض و ضمناً لقب حیدرخان تیزابی به دیگر لقب‌های ایشان اضافه می‌شد.

بله، طبعاً ایشان هم در عین ارادت به هر دوی این بزرگواران با صراحت گفته بودند، من که مانند آن خائن‌السلطان نیستم. حاضرم جانم را هم در راه مشروطه بدهم، اما نه شأن دمکراسی و نظام مشروطه را در حد صحبت در خلا پایین می‌آورم و نه به اعتماد کسی که قرار است آفتابه‌اش را دست من بدهد، و در حقیقت ناموسش را به من بسپارد خیانت می‌کنم! بدین ترتیب پدربزرگم هم‌زمان به نوعی هم از سوی جناح تندروی مشروطه‌خواهان و هم از سوی جناح اعتدالی طرد شدند، درست همان سرنوشتی که سال‌ها بعد نصیب نوه‌شان یعنی بنده شد. به قول شاعر،

 نه در مسجد گذارندم که مستی/  نه در میخانه کاین خمار خام است

 میان مسجد و میخانه راهی است/  بجویید ای عزیزان کاین کدام است

مرحوم پدربزرگم با وجود سواد اندک، درس اصلی را در مدرسۀ بزرگ زندگی آموخته بودند و نسبت به دیگر معاصرانشان دید خیلی روشن‌تر و جامع‌تری نسبت به معنای واقعی مشروطه داشتند. معروف است که آن زمان یکی از وعاظ برای تهییج عامه، بر سر منبر عبای خود را نشان مردم داده و گفته بود، مردم اگر مشروطه شود نان سنگک درِ خانه‌تان می‌آورند این اندازه، بعد هم آرنجش را نشان داده و گفته بود کباب هم می‌آورند این هوا!

درحالی‌که پدربزرگم با این سطحی کردن عامیانۀ مفهوم مشروطه، حتی برای عوام‌الناس هم به‌شدت مخالف بودند و همیشه می‌گفتند، خیر! مشروطه مطلقاً ربطی به پهنای نان و درازای کباب ندارد و نباید چنین مفهوم عمیقی را با این تعاریف عوامانه و سطحی بیان کرد! این اندازه‌ از نان و کباب هم طی صدها سال بر اساس خِرد جمعی و سنت‌های ما ایرانیان شکل گرفته و قطعاً حکمتی در آن بوده، لزومی هم به پخت نان یک ذرعی و کباب به کلفتی بازوی آدم نیست و چه‌بسا اصولاً تهیه و مصرف چنین نان و کبابی هم به سادگی ممکن نباشد!

درواقع مشروطه بیشتر با کیفیت و قیمت نان و کباب مرتبط است. یعنی در صورت استقرار مشروطه و حاکمیت قانون، نان و کباب را با کیفیت مناسب و در اندازۀ معین و قیمت تعیین شده به حکم قانون، در نانوایی و کبابی به شما عرضه می‌کنند، یا اگر خواستید درِ خانه‌تان می‌آورند و شما هم به حکم همان قانون باید فی‌المجلس و بی‌کم‌وکاست بهایش را پرداخت کنید، یا حالا اگر نسیه خرید کردید در موعدش تسویه نمایید!

* گویا این علاقۀ شما به چلوکباب هم از همان‌جا ناشی شده! ایشان در حوادث مشروطه  نقش دیگری هم داشتند؟

 بله، نقش خیلی مهمی هم داشتند، ولی اگر بخواهم داستان شیرین زندگی پرافتخار و حماسی ایشان را نقل کنم، از موضوع مهم خاطرات خودم منحرف می‌شویم. فقط چون فرمودید، خاطرۀ جالبی از ایشان را که با پیشوای نهضت ملی جناب دکتر ]محمد[ مصدق هم ارتباط دارد نقل می‌کنم و بعد به داستان زندگی خودم برمی‌گردم.

عرض به حضور شما که مرحوم پدربزرگم با وجود اینکه سناً از آقای دکتر مصدق بزرگتر بودند، ولی همیشه ارادت خاصی به ایشان داشتند و حتی از روی تواضع به خود ایشان گفته بودند حاضرم آفتابه‌دار شما باشم. متقابلاً جناب دکتر مصدق هم ارادت فراوانی به ایشان داشتند و هر وقت من را می‌دیدند ضمن یادآوری خاطرات شیرینی از آن مرحوم می‌گفتند، هرگز یادت نرود که تنها نوۀ پسری میرزا احمدخان آفتابه‌دارباشی هستی و باید همیشه اعتبار و نام نیک آن مرحوم را حفظ کنی.

باری، مدتی بعد از به توپ بستن مجلس و بر باد رفتن آن‌همه مجاهدت‌های مجاهدین مشروطه‌خواه، پدر بزرگم که دیگر دل‌ودماغ ماندن در تهران و مشاهدۀ جولان و یکه‌تازی مستبدین را نداشتند، وقتی از جناب دکتر مصدق، که البته آن زمان هنوز دکتر نشده بودند، شنیدند که به بهانه تحصیل اجازۀ رفتن به فرنگ را از شاه گرفته‌اند، ایشان هم خدمت شاه رسیده، خواستار اجازۀ رفتن از تهران برای تحصیل شده بودند. شاه هم با کمال تعجب، با همان لهجۀ ترکی غلیظی که داشتند پرسیده بودند، خان‌عمو، چطور شده در این سن و سال چنین فکری به سرت زده؟ حتماً این فکر را هم آن رفیقت میرزا محمدخان به سرت انداخته! به او هم گفتم که تا این حرف را نزده بود فکر می‌کردم برای خودش افلاطونی است! ولی از شما دیگر اصلاً توقع چنین حرفی نداشتم! حالا بفرما ببینم علم آفتابه‌داری را در کدام مملکت تعلیم می‌دهند که خیال داری آنجا بروی؟! پدربزرگم با وجود اطلاع از خوی تند و استبدادی شاه، با کمال شجاعت گفته بودند، اعلیحضرتا! من نمک‌پروردۀ این آب و خاکم و تا زنده‌ام پایم را به لوث خاک بیگانه آلوده نمی‌کنم! الآن هم قصد دارم با اجازۀ شما به سر ملک و املاکم در لواسان بروم!

شاه دوباره با کمال تعجب گفته بودند، خب حالا در لواسان قصد تحصیل چه چیزی داری؟ پدربزرگم هم با شیطنت جواب داده بودند، قبلۀ عالم به سلامت باد! قصد تحصیل رزق و روزی دارم.

شاه تندخو، با شنیدن این حاضرجوابی پدربزرگم به حدی به خنده افتاده بودند که به روایت ایشان حتی از روی صندلی‌ای که رویش نشسته بودند به زمین افتاده، و وقتی دیده بودند ایشان فقط قصد رفتن به سر ملک و املاکشان را دارند، با وجود رنجشی که به خاطر هواخواهی‌شان از مشروطه‌خواهان و عدم همراهی‌شان با مستبدین داشتند، نهایتاً در همان حال خنده با دست اشاره کرده و گفته بودند، برو! برو گم شو! هر گوری می‌خواهی بروی برو!

پدربزرگم هم با رسیدن به خواستۀ باطنی‌شان خوش‌وخرم از نزد شاه برگشته و همان روز همراه خانواده عازم لواسان شدند و تا مدتی پس از فتح تهران توسط مشروطه‌خواهان در آنجا ماندند. البته متاسفانه همین اقامت هم باعث شد مشروطه‌خواهان که ابتدا قصد داشتند پدربزرگم را به پاس مجاهدت‌های فراوانشان به عنوان وزیر معارف انتخاب کنند، به دلیل عدم دسترسی به ایشان و عجله‌ای که در تشکیل دولت و استقرار نظم داشتند، بالاجبار شخص دیگری را که اگر اشتباه نکنم مرتضی‌قلی‌خان صنیع‌الدوله بودند به عنوان وزیر معارف انتخاب کردند.

هرچند پدربزرگم با علو طبعی که داشتند مطلقاً رنجشی از این بابت نشان ندادند و همواره به کسانی که این مطلب را عنوان می‌کردند هم می‌گفتند، اصل کار پیروزی مشروطه‌خواهان و برافتادن نظام استبداد بوده، حالا دیگر وزارت عمرو و زیدش فرقی نمی‌کند، اما به نظر خود من حیف شد و اگر آن موقع در تهران بودند لابد بعد از مدتی تصدی وزارت به مقام ریاست وزرا هم می‌رسیدند و چه بسا سیر تاریخ عوض می‌شد و با استقرار حاکمیت قانون و مشروطه به معنی واقعی، دیگر گرفتار پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی و تبعات و عوارض آن هم نمی‌شدیم!

ادامه دارد

 

تباهی،شعری از جهانگیر صداقت فر

ژوئن 7th, 2020
         
     (در بحرانِ ویروسِ کرونا) 
هرگز بنا نبود
                 ما جوان مرگان 
                                    دوباره باز بمیریم.
 
ما یک بار 
            در بهار 
                     مرده بودیم
و تا هنوز 
             تابوتِ آرمان‌هایِ جوانی‌ را
در بورانِ زمهریرِ زمستان
                                 تشییع می‌‌کنیم.
بی‌ قراریِ ما از هراسِ زوال نیست-
                                                 اما
بیمار،
      در بسترِ احتضار مردن را 
                                       دوست نمی داریم،
از مرگامرگی تا بدینگونه عبث
                                      سخت سرانه بیزاریم.
****             
تیبوران- ۴ جون ۲۰۲۰

درگذشت علی‌اصغر سعیدی،مترجم ایراندوست در سکوت و بی خبری

ژوئن 5th, 2020

درگذشت علی‌اصغر سعیدی در سکوت

علی‌اصغر سعیدی خویی – مترجم آثار ادبی و سفرنامه – در ۸۶سالگی و در سکوت خبری درگذشت.

کامیار عابدی در این‌باره گفت: متاسفانه این مترجم فرهیخته، ایران‌دوست و نیک‌اندیش در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ در حالی درگذشت که به سبب وضعیت کنونی در ایران و جهان، بسیاری از دوستانش، حتی پس از تعطیلات نوروز هم از درگذشت او آگاه نشدند.

علی‌اصغر سعیدی (متولد ۱۳۱۲، خوی) در رشته زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه تبریز لیسانس گرفت و پس از اتمام دوره فوق لیسانس علوم اداری در دانشگاه تهران، در فرانسه دوره دکتری ادبیات تطبیقی را گذراند. او ابتدا به تدریس زبان‌های فرانسوی و انگلیسی در دبیرستان‌ها و سپس به کار در وزارت فرهنگ و هنر پیشین پرداخت. آخرین سمت او دبیرکلی هیات امنای کتابخانه‌های عمومی کشور بود و در این سمت  به گسترش فرهنگ و کتاب‌خوانی در کشور یاری رساند. سعیدی از یاران نزدیک عباس زریاب‌خویی و محمدامین ریاحی، پژوهشگران برجسته همشهری‌اش، و از دوستان شماری از ادیبان و محققان ایران بود.

او از دهه ۱۳۶۰ پس از بازنشستگی بیش از پیش به ترجمه از زبان فرانسوی به زبان فارسی پرداخت و علاوه بر ترجمه سفرنامه‌های اروپاییان به ایران و کشورهای همسایه (مانند سفرنامه ارنست اورسل، سفرنامه مادام کارلا سرنا، ژ.م.تانکوانی و چند نفر دیگر) آثاری را از آندره موروآ، آندره ژید و گی دوموپاسان به فارسی برگرداند. علاوه بر این دو زمینه، ترجمه کتاب بزرگ «حماسه‌های بزرگ جهان» (ژرار شالیان، چشمه،۱۳۷۷، ۸۲۹ ص) و «صبوری در سپهر لاجوردی» (هوبرت ریوز، ۱۳۶۸) از برگردان‌های شناخته‌شده او محسوب می‌شود.

منبع:ایسنا

یادی از سیروس مشفقی،کامیار عابدی

ژوئن 1st, 2020

یادی از سیروس مشفقی پس از درگذشتش

کامیار عابدی از سیروس مشفقی، شاعری که امروز (10 خرداد)از دنیا رفت نوشته است.

یادی از شاعرِ «پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی

سیروس مُشفِقی به سبب شغل پدرش در پُل سفیدِ سوادکوهِ مازندران چشم به جهان گشود. خانوادۀ او آذری‌تبار بودند. وی ابتدا در رشتۀ مهندسی مخابرات لیسانس گرفت و پس از مدتی در رشتۀ سینما. هم مدت‌ها در زمینۀ نخست کار کرد و هم زمانی در عرصۀ اخیر. با این همه، او بیش از همه، شاعر بود. مشفقی در دو دهۀ ۱۳۵۰-۱۳۴۰ از پُرتکاپوترین شاعران نوگرای ایران در نسل خود محسوب می شد. در این دوره، علاوه بر انتشار سروده‌هایی در روزنامه‌ها و مجله‌ها، چهار دفتر شعر از وی با عنوان‌های « پشت چپرهای زمستانی» (۱۳۴۴، ۶۹ ص)، «پاییز» (۱۳۴۸، ۸۰ ص)، «نعرۀ جوان» (۱۳۴۹، ۱۰۱ ص) و «شبیخون» (۱۳۵۷، ۷۶ ص) در دسترس علاقه‌مندان شعر نو قرار گرفت.

شعرهای مشفقی اغلب روایتی است از حماسه و سوگ، و در مواردی محدود آمیخته با تغزل. او به صورت ضمنی، خودآگاه یا ناخودآگاه، به بازنماییِ فضای سیاسی و اجتماعی  دورۀ جنگ سرد متمایل است. البته در شعرهایش از طبیعت و روستا هم سخن به میان می‌آید. اما واقعیت این است که به خلاف گفتۀ برخی ادیبان او را نمی‌توان «شاعر روستا» نامید. جهان او جهان کلی‌تری است که در آن آرمان‌ها و رویاها بر واقعیت برتری یافته است. او ربودۀ آرزوهای انسانی است. به تعبیر خودش: «این آواز دلخراش کسی است که [روزگارش] در نومیدی سپری می‌شود و صدای نسلی که دیگر به خانه برنمی‌گردد» (پاییز، ص ۷۲). در یکی از شعرهایش با عنوان «پاییز دشت» چنین آمده است:

«در فصل‌های جداگانه

وقتی تمام سال نمی‌بارید

ما در مباحثه بودیم

پاییز

در شاخه‌های نازک بیدِستان

غمناک می‌گذشت

و باد

مرزی کشیده میان درخت و آب

در فصل‌های جداگانه

هر برگ، برگ برگِ حکایت‌ها

هر تیشه، آسمان مصیبت بود

ما در مباحثه بودیم

و  شرق

در مَقدم شکفتگی دشت اطلسی» (پشت چپرها، صص۱۸-۱۷)

با این همه، حد و حدودِ این آرزوها در شعرها اغلب ناگفته یا کم‌گفته باقی می‌ماند: مشفقی از تن سپردن به ایدئولوژی می‌گریزد. در بخشی از شعرها، گویی شاعر/راوی بر کُرسی خطابه ایستاده و انسان ایرانی و حتی گاه جهانیِ عصر خود را خطاب قرارداده است. البته پس از پایان جنگ سرد، هم شعر و هم شاعر به حاشیه منتقل شدند. از این رو، با وجود انتشار دفتری در این دوره با عنوان «عشق معنی می‌کند حرف مرا» (۱۳۸۱، ۷۵ ص) و تکیه بر عشق، این مُنجی عجیب ایرانیان در طول تاریخ، صدای این شاعر در میان جریان‌های مختلف نوتر به کلی ناشنیده باقی ماند. به رغم این نکته، در تاریخ شعر فارسی در دوره تجدد، علاوه برحوزۀ محتوا و معنی، نباید از یاد برد که مشفقی بر وزن شعر نیمایی چیرگی مطلوبی داشت. البته گرایش او به شعر خطابی، اغلب سبب می‌شد که عنصر ایجاز در سروده‌هایش تحت شعاعِ سخنوری در کلام قرار گیرد. شاید از همین رو بود که نادر نادرپور، شاعر سخنور برجسته، شعر او را چنین می‌ستود:

«سیروس مشفقی اندیشه و بیانی حماسی داشت و شعرش مثل خود او بلند و نیرومند و خوش‌سیما بود و به رغم خطاهای گاهگاهی در کاربرد الفاظ یا لغزش‌های انگشت‌شمار در صرف و نحو، دارای مضامینی بکر و سیال بود» (طفل صدساله‌ای به نام شعر نو، گفت‌وگو با صدرالدین الهی، آمریکا، ۲۰۱۶، ص ۲۳۶).

اوج تکاپوهای ادبی مشفقی در میانۀ بیست تا سی و پنج‌سالگی‌اش بود. او در سال ۱۳۵۱ برندۀ جایزه شعر فروغ فرخزاد شد. علاوه بر این، در همین دهه، در مجموعۀ شاعرانی قرار داشت که در یکی از ۱۰ شب سال ۱۳۵۶ در «انجمن گوته» شعر خواند. وی در سال‌های متاخرتر از حضور اجتماعی دور به نظر می‌رسید. پس از درگذشت همسرش، بیماری‌ها بیش از پیش او را در محاصرۀ خویش گرفت. فقط با برخی از دوستانش مانند عظیم زرین‌کوب (کتاب‌شناس، و برادر کوچکترِ استاد عبدالحسین زرین‌کوب) و عبدالرحمن فُرقانی‌فر (شاعر) مراوده داشت. من، خود، جز دو-سه بار بیش‌تر مشفقی را از نزدیک ندیدم.اما در بهمن‌ماه ۱۳۹۸ تلفنی با وی چند کلمه دربارۀ سیر زندگی و شعرهایش سخن گفتم. چون قرار بود در اسفندماه نشستی در تحلیل سروده‌هایش به کوشش فرهاد عابدینی (شاعر) و اسدالله امرایی (مترجم ادبی) برگزار شود. بدبختانه، این نشست که چند تن از جمله محمود معتقدی و صاحب این قلم از جملۀ سخنرانان آن بودند، به سبب بیماری مُسری جهانیِ کووید-۱۹ برگزار نشد. اما به تعبیر حافظ «بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی…»: بیماری ریوی این شاعر گرامی را، که زادۀ بهار ۱۳۲۲ بود، در بهار ۱۳۹۹ از جامعۀ شعر ایران و زبان فارسی ربود. با نقل شعری دلپذیر از او با عنوان «دلیر خجسته» از نخستین دفترش، که جانِ جوانی او بود، این نوشتۀ کوتاه را پایان می‌برم:

«فراموش کردم، فراموش کردی

فراموش کردی، فراموش کردند

پدر من صدای تو را می‌شناسم

پدر من تو را می‌شناسم، تو را می‌شناسم

صدای شگفت تو از پشت آن قله‌های مِه‌آلود برفی

طنین دارد اینک ز انگیزۀ کوچ آن پهلوانان تنها

که یک شب صبورانه بر پشت اسبان چابک نشستند

و از امتداد درختان ساکت گذشتند

و رفتند، رفتند، رفتند، رفتند

تصاویر اشباح آن دره‌های موازی

به نجوای کهریز کوچک به خلوت خزیدند

و وهم غبار بیابان، بیابان آن سوی مرتع

به رویای آرام و پاکیزۀ آسمان ریخت

و خواب خوش سِهره‌ها را علف‌های تنبل به هم زد

و در انتهای ملال‌آور شب

– – نمی‌دانم آن شب کدامین شب از این زمستان بی‌انتها بود-

که در انتهای ملا ل‌آور شب

گریزنده باد شتابان، شتابان، شتابان

و گل‌های قاصد،و  بانگ خبرها، خبرها، خبرها

پدر من صدای تو را می‌شناسم

تو آن پهلوان لجوجی که با پهلوانان تنها نرفتی

و در خون، در این مرز ویران نشستی و ماندی

صدای کلاغان آن روستا را

فراز درختان پاییز مرتع شنیدی

و با آن پرستوی غربت به همدردی لاله‌زاران نشستی

و خاک مزار شهیدان این سرزمین را

به سر ریختی، سرمۀ دیده کردی

فراموش کردم، فراموش کردی

نفَس‌های اسبان چابک اگر برف را ذوب می‌کرد

و ارابه‌های تبرّک اگر از کمرگان شب می‌گذشتند

اگر می‌گذشتند…

اگر می‌گذشتند… (پشت چپرهای زمستانی، صص ۲۶-۲۴)

به نقل از:ماهنامۀ فرهنگی- اجتماعی آزما

اعتراض انجمن جهانی قلم به احکام صادره برای رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین و کیوان باژن

می 31st, 2020

انجمن جهانی قلم از ۱۵۰ شعبه‌ خود در ۱۰۰ کشور جهان خواسته است که «برای لغو احکام زندان این سه نویسنده ی عضو کانون نويسندگان ايران” اقدام کنند و از مقامات ایران بخواهند “به سوء‌استفاده از نظام قضایی برای اذیت و آزار نویسندگان پایان دهند».

 از راست: رضا خندان مهابادی،کیوان باژن و بکتاش آبتین

کانون نویسندگان ایران با انتشار یک فراخوان اعلام کرد:

انجمن جهانی قلم با انتشار بیانیه خواهان لغو احکام زندان بکتاش آبتین، کیوان باژن و رضا خندان (مهابادی) شد. این انجمن همچنین با ارائه‌ی راهکارهایی از ۱۵۰ شعبه‌ی خود در ۱۰۰ کشور جهان خواسته است که «برای لغو احکام زندان این سه نویسنده» اقدام کنند. بیانیه‌ی پن به زبان انگلیسی است و گروه مترجمان کمیسیون انتشارات کانون نویسندگان ایران آن را به فارسی برگردانده است.در بخش «پیشینه‌ی پرونده» این بیانیه دو نکته نیاز به توضیح دارد. یکم: در باره‌ی آثار منتشر شده‌ی سه نویسنده نامبرده است که در بیانیه از بخشی از آنها با نام”جامعه‌شناسی”یاد شده است. احتمالا پژوهش‌های منتشر شده در زمینه‌ی فرهنگ عامه که بخشی از آثار یکی از این سه نویسنده است این تلقی را به‌وجود آورده. دوم: در باره‌ی حق داشتن وکیل و دفاع است. هیچ یک از سه نویسنده در دوران طولانی بازجویی و بازپرسی حق استفاده از وکیل نداشتند. دادگاه اول نیز وکلای آنها را به رسمیت نشناخت و به آنها اجازه‌ی دفاع نداد به همین سبب سه نویسنده در دادگاه اول از دفاع خودداری کردند. در مقابل، رییس دادگاه محمد مقیسه کفالت صدمیلیونی هر یک از آنها را به وثیقه‌ی یک میلیارد تومانی افزایش داد و بازداشتشان کرد. چند روز بعد با تامین قرار وثیقه سه نویسنده از زندان آزاد شدند. در دادگاه دوم اما وکلا، ناصر زرافشان و راضیه زیدی، حضور داشتند و به دفاع پرداختند. دادگاه تجدیدنظر بدون حضور متهمان و وکلا برگزار شد.کیوان باژن به سه سال و شش ماه و بکتاش آبتین و رضا خندان هر یک به شش سال زندان محکوم و برای اجرای حکم به زندان فراخوانده شده‌اند.

متن ترجمه‌ شدۀ بیانیه‌ی انجمن جهانی قلم (پن)

درخواست فوری انجمن بین‌المللی قلم برای لغو اجرای احکام زندانِ سه نویسنده‌ی ایرانی۲۱ مه ۲۰۲۰انجمن جهانی قلم (پن بین‌المللی)

به شدت نگران احضار سه نویسنده‌ی ایرانی به زندان است. این نویسندگان عبارت‌اند از بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن، که در ماه مه ۲۰۱۹ (اردیبهشت ۱۳۹۸) به سبب نوشته‌های انتقادی خود به زندان محکوم شده‌اند. انجمن بین‌المللی قلم بر این باور است که محکومیت این نویسندگان به زندان، نقض آشکار حق آزادی بیان است و از مقامات دولت ایران می خواهد این محکومیت را بی‌درنگ لغو کنند. نویسندگان نامبرده اکنون به قید قرار وثیقه آزادند. آنان در مارس ۲۰۲۰ (اسفند ۱۳۹۸) برای اجرای احکام حبس به زندان فراخوانده شدند، اما به علت شیوع ویروس کووید -۱۹ در ایران، که به ویژه در زندان‌ها حدت بیشتری دارد، ترجیح دادند خود را به زندان معرفی نکنند.سلیل تریپاتی (Salil Tripathi)، رئیس کمیته‌ی نویسندگان دربندِ انجمن بین‌المللی قلم، در این‌باره می‌گوید: «بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن هرگز نمی‌بایست محاکمه و محکوم می‌شدند و خاصه در شرایط کنونی که کووید ۱۹ در ایران شایع شده است به هیچ وجه نباید زندانی شوند. این نویسندگان صرفاً به دلیل نقد مستمر دولت‌های وقت در ایران تحت تعقیب و آزارقرارگرفته‌اند. شگفت آن که یکی از اتهام‌های این نویسندگان حضور بر سر مزار نویسندگان مخالف است. در زمان شیوع عالمگیر ویروسی که تأثیری جدی بر اوضاع ایران گذاشته است، اولویت دولت ایران باید حفظ سلامت عمومی باشد نه مرعوب ساختن و به زندان افکندن نویسندگان».لطفاً اقدام کنید و با عنایت به نکات زیر لغو احکام زندان نویسندگان نام برده را درخواست کنید:

  • از مقامات دولت ایران بخواهید که طبق ماده‌ی ۱۹ پیمان بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی (ICCPR)، که دولت ایران به آن پیوسته است، احکام زندان بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی) و کیوان باژن را لغو کنند.• از مقامات دولت ایران بخواهید به سوءِ استفاده از نظام قضایی برای اذیت و آزار نویسندگان پایان دهند و تمام کسانی که صرفاً برای استفاده از حق آزادی عقیده و بیان به زندان افکنده شده‌اند را بی درنگ آزاد کنند.درخواست‌های خود را برای مقامات زیر در ایران بفرستید:
  • رهبر جمهوری اسلامی، آیت اله سید علی خامنه اینشانی: ایران، تهران، انتهای خیابان شهید کشوردوست، دفتر رهبری جمهوری اسلامی ایرانhttp://www.leader.ir/langs/en/…:حساب توییتر @khamenei_ir(اکانت انگلیسی)@Khamenei_ar(اکانت عربی)@Khamenei_es(اکانت اسپانیایی).
  • رئیس قوه‌ی قضائیه‌ی جمهوری اسلامی ایران، حجت الاسلام ابراهیم رئیسینشانی: ایران، تهران، خیابان ولی عصر، بن بست عزیزی، شماره ۴، روابط عمومی قوه‌ی قضائیه جمهوری اسلامی ایران
  • رئیس جمهوری اسلامی ایران، حسن روحانینشانی: ایران، تهران، میدان پاستور، خیابان پاستور، دفتر رئیس جمهوری اسلامی ایران ایمیل: [email protected]://rouhani.ir/register.phpتوییتر: @HassanRouhani (انگلیسی) and @Rouhani_ir (فارسی)

لطفاً رونوشتی از درخواست خود به سفارت ایران در کشورتان بفرستید. خواهشمندیم انجمن بین‌المللی قلم را از هر اقدام و هر پاسخ دریافتی خود مطلع کنید.برای قراردادن این پرونده در معرض دید افکارعمومی به اعضای انجمن توصیه می‌شود:

  • در مطبوعات سراسری و محلی خود با نشر مقالات و دیدگاه‌هایشان وضعیت بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی)، کیوان باژن و مسئله‌ی آزادی بیان در ایران را برجسته کنند.
  • اطلاعات خود را درباره‌ی بکتاش آبتین، رضا خندان (مهابادی)، کیوان باژن و فعالیت‌کارزارهای مرتبط به آنان را در شبکه‌های اجتماعی خود به اشتراک بگذارند.لطفاً انجمن را در جریان فعالیت‌های خود بگذارید.پیشینه‌ی پرونده خندان (مهابادی)، آبتین و باژن اعضای کانون نویسندگان ایران (IWA) هستند و هر کدام از آنان آثار بسیاری درباره‌ی تاریخ ]ادبیات[ ایران، جامعه‌شناسی و نقد ادبی نوشته‌اند. آنها در ماه مه ۲۰۱۹ (اردیبهشت ۱۳۹۸) به دو اتهام تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی و اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور محاکمه و به زندان محکوم شده‌اند. یکی از مصادیق این اتهام ها اثر مشترکی است درباره‌ی تاریخ کانون نویسندگان ایران، نهادی که ده‌ها سال است که حکومت‌های وقت ایران را به نقد کشیده است. مصداق دیگر این اتهام‌ها حضور بر سر مزار شاعران و نویسندگان مخالف حکومت است. خندان (مهابادی) و آبتین هر یک به شش سال و باژن به سه سال و نیم زندان محکوم شده‌اند. آنان از نخستین جلسه‌ی دادگاه خود در ژانویه‌ی ۲۰۱۹ (دی ماه ۱۳۹۸) تا کنون از حق داشتن وکیل مدافع محروم بوده اند و در واکنش به این محرومیت از دفاع از خود خودداری کرده‌اند. از آن زمان تا کانون هرکدام از این نویسندگان با قرار وثیقه یک میلیارد تومانی (تقریبا معادل دویست و چهل هزار دلار برای هر یک) آزادند.در مارس ۲۰۲۰(اسفند ۱۳۹۸) نویسندگان نامبرده برای اجرای احکام حبس به زندان فراخوانده شدند. اما، به علت خطر جدی ابتلا به ویروس کووید -۱۹، از معرفی خود به زندان سرباز زدند. در همین تاریخ، مقامات دولت ایران به علت شیوع کووید -۱۹ در زندان‌های کشور، شماری از زندانیان را به طور موقت آزاد کردند. تا اواخر آوریل ۲۰۲۰(اوایل اردیبهشت ۱۳۹۹) بیش از صد هزار زندانی آزاد شدند و این درحالی بود که از درون زندان‌ها خبرهایی از شورش زندانیان و شیوع بیماری گزارش می‌شد.انجمن بین‌المللی قلم نگران شمار زیادِ نویسندگان و کنشگرانی است که در ایران تنها به دلیل استفاده از حق آزادی بیان خود بازداشت یا زندانی شده‌اند. فهرستی که از سال ۲۰۱۹ در اختیار این انجمن است شامل نویسندگان بسیاری است که درایران یا در زندان به سر می برند و یا دوران محاکمه‌ی خود را می گذرانند. این امر نقض صریح تعهدات بین‌المللی جمهوری اسلامی ایران در قبال قوانین بین‌المللی مربوط به حقوق بشر است؛ نقضی که عمدتاً به محدودسازی آزادی بیان، آزادی تشکل و آزادی تجمع‌های مسالمت‌آمیز مربوط می‌شود. نگرانی انجمن بین‌المللی قلم درباره‌ی نویسندگان زندانی به ویژه آنگاه بیشتر می‌شود که شیوع کووید -۱۹ و گزارش‌های مربوط به خشونت در زندان‌های ایران را نیزدر نظر بگیریم.

برای جزئیات بیشتر، لطفاً با کتی مک کن (Cathy McCann) از انجمن بین‌المللی قلم تماس بگیرید:[email protected] : ایمیل

 

فلان‌السلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،بهمن زبردست

می 29th, 2020

اشاره:

فلان‌السلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهش‌گر تاریخ است. او به سبک گفت‌وگوهای مجموعه گفت‌وگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفت‌وگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیت‌های تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلان‌السلطنه واقعی نیست اما روایت‌هایی که از زبان او گفته می‌شود بر اساس مستندات تاریخی است. 

   بخش نخست

****

نقش امین‌السلطان در قتل ناصرالدین شاه

گذار از عهد ناصری به عهد مظفری به روایت فلان‌السلطنه

 

* واقعاً شاه آفتابه‌دارش را صدراعظم کشور می‌کرد؟

بله! مگر خود همین امین‌السلطان در ابتدا صاحب‌جمع یا خیلی ساده بگویم شتردار و قاطرچی نبود؟ یا امیرکبیر که بچۀ ‌آشپز صدراعظم بود و بعدها خود به صدراعظمی رسید.

عرض می‌کردم که شاه یک روز پیش از مرگش، جلوی همۀ درباریان آن فرمایش را در مورد پدربزرگم کردند و همان‌جا هم ایشان را ملقب به لقب دبوس‌السلطنه نمودند. باید به استحضارتان برسانم که در آن دوران القاب اشرافی دارای سلسله‌مراتبی بودند که مثلاً از ایاله و ملک و دوله شروع می‌شد و به سلطان و سلطنت می‌رسید. اگر هم شاه می‌خواست به کسی از عملة خلوت و ندیمانش لطف و مرحمتی کند و لقبی به او ببخشد، مثلاً لقبی با پسوندِ حضور یا خلوت و امثالهم می‌بخشید.

 

* اجمالاً از این سلسله‌مراتب اطلاع داشتم، ولی یادم نمی‌آید که لقب دبوس‌السلطنه را جایی شنیده یا خوانده باشم.

خود همین بی‌سابقه بودن لقب، نشان از خاص بودن پدربزرگم در چشم شاه بود که می‌خواست بگوید او با بقیۀ درباریان تفاوت دارد. از طرفی می‌دانید که ناصرالدین‌شاه هم شیطنت‌های خاص خود را داشت و همچنین در زمان خودش شخص بسیار نوآوری بود. کما این‌که یکی از پیشگامان هنر عکاسی در ایران و حتی خاورمیانه و شاید کل آسیا، همچنین نقاشی چیره‌دست بود که یک بار هم که اجابت مزاجش به درازا کشیده بود، همانجا در خلا تصویر پدربزرگم را آفتابه به دست کشیده و به یادگار به خودش داده بود که من در کودکی میان اوراق پدرم دیده بودم ولی بعدها نمی‌دانم چه شد. از این گذشته شاه اولین ایرانی بود که در روز ولنتاین از فرنگ کارت تبریکی را، البته با رعایت جوانب شرعی برای یکی از زنانش فرستاده بود.نمی‌دانم می‌دانستید که ناصرالدین‌شاه نویسندۀ اولین داستان معاصر به زبان فارسی و همچنین مصنف این تصنیف معروف است:

 عقرب زلف کجت با قمر قرینه        تا قمر در عقربه کار ما چنینه

کیه کیه در می‌زنه من دلم می‌لرزه   درو با لنگر می‌زنه من دلم می‌لرزه

( در حال خواندن این تصنیف لبخندی بلیغ و چشمکی هم به خانم زدند که ایشان قدری سرخ شدند و به بهانۀ آوردن چای به آشپزخانه رفتند. من هم که قدری معذب و ناراحت شده بودم گفتم، شما هم می‌دانستید که ناصرالدین‌‌شاه در نگارشش خیلی بی‌قید بود و مثلاً اگر می‌خواست بنویسد فلانی خواهرت فلان شد، واو خواهرتان را ندیده می‌گرفت و می‌نوشت فلانی خاهرت فلان شد؟ ایشان جوابی ندادند و سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد، ولی بعد که خانم چای تازه‌دم و زولبیا بامیه‌های تازه‌ای را که به ما چشمک می‌زدند، آوردند یک‌باره جو عوض شد و آن چشمک نامناسب فراموش شد و همگی شاد و خوشحال شدیم و گفت‌وگو به همان روال عادی‌اش ادامه یافت. همین‌جا اضافه کنم، به قدری از این کارشان شاد شدم که می‌خواستم همان‌جا دست‌شان را ببوسم، ولی گرچه همسر شرعی و قانونی هم بودند، به دلیل حضور غیر به فرصت مناسبی موکول کردم.)

* شنیده بودید مظفرالدین‌شاه یک بار به اتابک گفته بود، اتابک کی می‌شود ماه رمضان بیاید و زولبیا بامیۀ سیری بخوریم؟!

مرحوم پدربزرگم که برعکس ناصرالدین‌‌شاه، به پسرش مظفرالدین‌‌شاه هیچ علاقه‌ای نداشتند، هر وقت زولبیا بامیه می‌دیدند این را تعریف می‌کردند و غش‌غش می‌خندیدند! (خودشان هم موقع تعریف این خاطر غش‌غش خندیدند.)

* علت این بد آمدن مرحوم پدربزرگتان از مظفرالدین‌‌شاه چه بود؟

داشتم عرض می‌کردم که دادن لقبی با پسوند سلطان به پدربزرگم، آن هم بلافاصله بعد از این‌که شاه صراحتاً از صدراعظم مقتدرش با عنوان خائن‌السلطان یاد نموده، به خوبی نشان‌دهندۀ نیت شاه در ارتقای قریب‌الوقوع ایشان به مقام صدراعظمی و عزل امین‌السلطان است، و طبعاً چنین امر مهمی از چشم درباریان که مراقب هر گوشه‌چشم و نیشخند و ریشخند شاه بودند، بخصوص خود امین‌السلطان زیرک و موقع‌شناس که به خوبی می‌دانست عزلش از مقام صدراعظمی چه بسا توأم با مصادرۀ اموال یا حتی خوراندن قهوۀ قجری و مرگش باشد، دور نمی‌ماند. جدای از این، مطمئناً سفارت‌های روس و انگلیس هم که همواره جاسوسانی در دربار داشتند به سرعت برق‌وباد از این موضوع مطلع ‌شدند و چون علیرغم رقابتی که با هم داشتند، نفع مشترکشان را در حفظ نوکر بی‌اراده‌ای مثل امین‌السلطان می‌دیدند و از روی کار آمدن جوان شجاع و وطن‌پرستی چون پدربزرگم که شاه هم به درستی او را تالی امیرکبیر خطاب کرده بودند بیم داشتند، به تکاپو افتادند تا هر طور شده جلوی این اتفاق مساعد، البته از دید خودشان، را بگیرند.

مرحوم پدربزرگم عقیده ‌داشتند که قتل شاه در ظاهر به دست میرزا رضای کرمانی، اما در باطن بر اساس توطئۀ اتابک صورت گرفته، چه بسا سیاست استعماری روس و انگلیس هم در آن نقش داشته. این موضوعی است که در خاطرات برخی از نزدیکترین افراد به شاه هم ذکر شده. از آن گذشته مرحوم پدربزرگم تعریف می‌کردند روزی که شاه قصد زیارت شاه عبدالعظیم را داشتند، ایشان هم مثل همیشه قصد داشتند همراه شاه باشند و از او جدا نشوند، اما اتابک به این بهانه که شاه در حرم نیازی به آفتابه‌دار ندارد و تو هم حق نداری با این آفتابۀ نجست داخل حرم مطهر شوی، مانع او شده بودند و پدربزرگم همیشه می‌گفتند که اگر این خائن‌السلطان مانع من نشده بود، با همان آفتابه به مغز میرزا رضا می‌زدم و اجازه نمی‌دادم به شاه سوءقصدی بکند. البته ایشان بنا به شعر عامیانه‌ای که همان زمان بر سر زبان‌ها افتاده بود، که، این میرا رضای […] کمونچه    زده شاه شهیدو با طپونچه، با همین لفظ نامناسب هم از میرزا رضا یاد می‌کردند که من علیرغم تمام احترامی که برای پدربزرگ مرحومم قائل هستم، به دلیل مجاهدات آن شهید راه آزادی طبعاً با آن موافق نیستم.

طبیعی است بعد از مرگ شاه، و با آمدن مظفرالدین‌شاه به تهران که آفتابه‌دار خودش را داشت، پدربزرگم از کار بیکار شدند. از طرفی شاهِ تازه، اطرافیان خودش را که موسوم به دارودستۀ ترک‌ها بودند و از تبریز همراهش آمده بودند بر سر کار آورده بود و از طرف دیگر اتابک هم که هنوز حرف ناصرالدین‌شاه در گوشش زنگ می‌زد و در پدربزرگم سیمای رقیبی بالقوه را می‌دید، به هر نحو ممکن سعی در طرد او از دربار داشت.

کار به جایی رسید که حتی وقتی پدربزرگم درخواست فرمان لقب دبوس‌السلطنه را هم ـکه حقشان بود ـ کردند، ابتدا قدری به مماطله گذراندند که، شاه همین تازگی مرده و ‌مطالبۀ فرمان لقب در این میان کار زشتی است و باید صبر کنید که ولیعهد از تبریز بیاید و رسماً شاه شود تا فرمان لقب را تایید کند. بعد هم که مدتی از این موضوع گذشت، کلاً موضوع را منکر شدند و حتی آن گروه از درباریان که آن روز در خدمت ناصرالدین‌شاه بودند و به گوش خود اعطای این لقب توسط شاه را شنیده بودند هم یا از سر حسادت یا به تحریک و بعضاً تهدید اتابک، مدعی شدند که لقب اعطایی شاه به پدربزرگم نه دبوس‌السلطنه بلکه دیوث‌‌السلطنه بوده.

این بی‌شرمی کم نبود، شاهِ بی‌آزرمی که خودش ملقب به لقب آبجی مظفر بود و حتی به شهادت خواهرش تاج‌السلطنه رابطۀ خلاف عرف با چهارپایان داشت، چنین لقب زشتی به پدربزرگم داد. به قول معروف، تو که با قاطرت […] کنی     با دیگران چه‌ها کنی؟!

ایشان هم با دیدن این‌همه بی‌اخلاقی و بی‌انصافی و بی‌مروتی، قید خدمت در چنین دربار هرزه و فاسدی را زدند و برای همیشه از خدمات درباری کناره گرفتتند و حتی در دورۀ محمدعلی‌شاه قاجار هم که از روی لطف به ایشان خان‌عمو می‌گفتند، هرچه اصرار کردند که به دربار برگردند، یکی به دلیل همان رنجیدگی، و دیگری به دلیل خوی مستبد شاه و مخالفتش با مشروطه‌خواهان، که پدربزرگم هم جزوشان بودند، قبول نکردند و حتی پیشنهاد شاه به قبول سمت آفتابه‌دارباشی را هم رد کردند.

 

* واقعاً موضوعی که دربارۀ مظفرالدین‌شاه فرمودید صحت دارد؟

بله، می‌گویند شمار زیادی عکس‌های نامناسب در دربار قاجار وجود داشته که رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، برای حفظ آبرو دستور معدوم کردن شان را داده بوده.

 

* از این قرار گویا مظفرالدین‌شاه هم به تأسّی از پدرشان که پیشگام هنر عکاسی بودند، خواسته بودند پیشگام صنعت تولید صوَر قبیحه شوند! علت رد پیشنهاد این منصب توسط پدربزرگتان چه بود؟

مرحوم پدربزرگم هم‌زمان با مجمع آدمیت و کمیتۀ اجتماعیون عامیون ارتباط داشتند و هم عباسقلی‌خان‌‌ رییس مجمع آدمیت، و هم حیدرخان عمواوغلی معروف به حیدرخان برقی و حیدرخان بمبی، رییس فرقۀ اجتماعیون عامیون، جداگانه با ایشان تماس گرفته و اصرار زیادی به پذیرفتن منصب آفتابه‌دارباشی محمدعلی‌شاه داشتند، البته اولی نیتش این بود که پدربزرگم در زمان حضور شاه در خلا، نرمک نرمک ایشان را با اصول دمکراسی و نظام مشروطه و فواید حاکمیت قانون آشنا کنند، اما دومی می‌خواست به کمک پدربزرگم در خلای شاه بمب کار بگذارد یا در آفتابه‌اش اسید یا به قول آن‌روزی‌ها تیزاب بریزد!  که این هم یکی دیگر از ابداعات حیدرخان عمواوغلی است و تا جایی که می‌دانم اولین کسی بوده که به فکرش رسیده با ریختن اسید در آفتابۀ کسی ترورش کند!

شما همین جا تفاوت روش‌های فرقۀ اجتماعیون عامیون و مجمع آدمیت را که یکی معتقد به روش‌های انقلابی و دیگری مقید به روش‌های اصلاحی بود می‌بینید که بعدها در اختلاف میان روش‌های حزب توده و جبهۀ ملی ایران هم جلوه‌گر شد.

 

* از قرار معلوم پدربزرگتان با درخواست‌شان موافقت نکردند، وگرنه به قول شما چه بسا سیر تاریخ عوض و ضمناً لقب حیدرخان تیزابی به دیگر لقب‌های ایشان اضافه می‌شد.

بله، طبعاً ایشان هم در عین ارادت به هر دوی این بزرگواران با صراحت گفته بودند، من که مانند آن خائن‌السلطان نیستم. حاضرم جانم را هم در راه مشروطه بدهم، اما نه شأن دمکراسی و نظام مشروطه را در حد صحبت در خلا پایین می‌آورم و نه به اعتماد کسی که قرار است آفتابه‌اش را دست من بدهد، و در حقیقت ناموسش را به من بسپارد خیانت می‌کنم! بدین ترتیب پدربزرگم هم‌زمان به نوعی هم از سوی جناح تندروی مشروطه‌خواهان و هم از سوی جناح اعتدالی طرد شدند، درست همان سرنوشتی که سال‌ها بعد نصیب نوه‌شان یعنی بنده شد. به قول شاعر،

 نه در مسجد گذارندم که مستی/  نه در میخانه کاین خمار خام است

 میان مسجد و میخانه راهی است/  بجویید ای عزیزان کاین کدام است

مرحوم پدربزرگم با وجود سواد اندک، درس اصلی را در مدرسۀ بزرگ زندگی آموخته بودند و نسبت به دیگر معاصرانشان دید خیلی روشن‌تر و جامع‌تری نسبت به معنای واقعی مشروطه داشتند. معروف است که آن زمان یکی از وعاظ برای تهییج عامه، بر سر منبر عبای خود را نشان مردم داده و گفته بود، مردم اگر مشروطه شود نان سنگک درِ خانه‌تان می‌آورند این اندازه، بعد هم آرنجش را نشان داده و گفته بود کباب هم می‌آورند این هوا!

درحالی‌که پدربزرگم با این سطحی کردن عامیانۀ مفهوم مشروطه، حتی برای عوام‌الناس هم به‌شدت مخالف بودند و همیشه می‌گفتند، خیر! مشروطه مطلقاً ربطی به پهنای نان و درازای کباب ندارد و نباید چنین مفهوم عمیقی را با این تعاریف عوامانه و سطحی بیان کرد! این اندازه‌ از نان و کباب هم طی صدها سال بر اساس خِرد جمعی و سنت‌های ما ایرانیان شکل گرفته و قطعاً حکمتی در آن بوده، لزومی هم به پخت نان یک ذرعی و کباب به کلفتی بازوی آدم نیست و چه‌بسا اصولاً تهیه و مصرف چنین نان و کبابی هم به سادگی ممکن نباشد!

درواقع مشروطه بیشتر با کیفیت و قیمت نان و کباب مرتبط است. یعنی در صورت استقرار مشروطه و حاکمیت قانون، نان و کباب را با کیفیت مناسب و در اندازۀ معین و قیمت تعیین شده به حکم قانون، در نانوایی و کبابی به شما عرضه می‌کنند، یا اگر خواستید درِ خانه‌تان می‌آورند و شما هم به حکم همان قانون باید فی‌المجلس و بی‌کم‌وکاست بهایش را پرداخت کنید، یا حالا اگر نسیه خرید کردید در موعدش تسویه نمایید!

* گویا این علاقۀ شما به چلوکباب هم از همان‌جا ناشی شده! ایشان در حوادث مشروطه  نقش دیگری هم داشتند؟

 بله، نقش خیلی مهمی هم داشتند، ولی اگر بخواهم داستان شیرین زندگی پرافتخار و حماسی ایشان را نقل کنم، از موضوع مهم خاطرات خودم منحرف می‌شویم. فقط چون فرمودید، خاطرۀ جالبی از ایشان را که با پیشوای نهضت ملی جناب دکتر ]محمد[ مصدق هم ارتباط دارد نقل می‌کنم و بعد به داستان زندگی خودم برمی‌گردم.

عرض به حضور شما که مرحوم پدربزرگم با وجود اینکه سناً از آقای دکتر مصدق بزرگتر بودند، ولی همیشه ارادت خاصی به ایشان داشتند و حتی از روی تواضع به خود ایشان گفته بودند حاضرم آفتابه‌دار شما باشم. متقابلاً جناب دکتر مصدق هم ارادت فراوانی به ایشان داشتند و هر وقت من را می‌دیدند ضمن یادآوری خاطرات شیرینی از آن مرحوم می‌گفتند، هرگز یادت نرود که تنها نوۀ پسری میرزا احمدخان آفتابه‌دارباشی هستی و باید همیشه اعتبار و نام نیک آن مرحوم را حفظ کنی.

باری، مدتی بعد از به توپ بستن مجلس و بر باد رفتن آن‌همه مجاهدت‌های مجاهدین مشروطه‌خواه، پدر بزرگم که دیگر دل‌ودماغ ماندن در تهران و مشاهدۀ جولان و یکه‌تازی مستبدین را نداشتند، وقتی از جناب دکتر مصدق، که البته آن زمان هنوز دکتر نشده بودند، شنیدند که به بهانه تحصیل اجازۀ رفتن به فرنگ را از شاه گرفته‌اند، ایشان هم خدمت شاه رسیده، خواستار اجازۀ رفتن از تهران برای تحصیل شده بودند. شاه هم با کمال تعجب، با همان لهجۀ ترکی غلیظی که داشتند پرسیده بودند، خان‌عمو، چطور شده در این سن و سال چنین فکری به سرت زده؟ حتماً این فکر را هم آن رفیقت میرزا محمدخان به سرت انداخته! به او هم گفتم که تا این حرف را نزده بود فکر می‌کردم برای خودش افلاطونی است! ولی از شما دیگر اصلاً توقع چنین حرفی نداشتم! حالا بفرما ببینم علم آفتابه‌داری را در کدام مملکت تعلیم می‌دهند که خیال داری آنجا بروی؟! پدربزرگم با وجود اطلاع از خوی تند و استبدادی شاه، با کمال شجاعت گفته بودند، اعلیحضرتا! من نمک‌پروردۀ این آب و خاکم و تا زنده‌ام پایم را به لوث خاک بیگانه آلوده نمی‌کنم! الآن هم قصد دارم با اجازۀ شما به سر ملک و املاکم در لواسان بروم!

شاه دوباره با کمال تعجب گفته بودند، خب حالا در لواسان قصد تحصیل چه چیزی داری؟ پدربزرگم هم با شیطنت جواب داده بودند، قبلۀ عالم به سلامت باد! قصد تحصیل رزق و روزی دارم.

شاه تندخو، با شنیدن این حاضرجوابی پدربزرگم به حدی به خنده افتاده بودند که به روایت ایشان حتی از روی صندلی‌ای که رویش نشسته بودند به زمین افتاده، و وقتی دیده بودند ایشان فقط قصد رفتن به سر ملک و املاکشان را دارند، با وجود رنجشی که به خاطر هواخواهی‌شان از مشروطه‌خواهان و عدم همراهی‌شان با مستبدین داشتند، نهایتاً در همان حال خنده با دست اشاره کرده و گفته بودند، برو! برو گم شو! هر گوری می‌خواهی بروی برو!

پدربزرگم هم با رسیدن به خواستۀ باطنی‌شان خوش‌وخرم از نزد شاه برگشته و همان روز همراه خانواده عازم لواسان شدند و تا مدتی پس از فتح تهران توسط مشروطه‌خواهان در آنجا ماندند. البته متاسفانه همین اقامت هم باعث شد مشروطه‌خواهان که ابتدا قصد داشتند پدربزرگم را به پاس مجاهدت‌های فراوانشان به عنوان وزیر معارف انتخاب کنند، به دلیل عدم دسترسی به ایشان و عجله‌ای که در تشکیل دولت و استقرار نظم داشتند، بالاجبار شخص دیگری را که اگر اشتباه نکنم مرتضی‌قلی‌خان صنیع‌الدوله بودند به عنوان وزیر معارف انتخاب کردند.

هرچند پدربزرگم با عُلوِّ طبعی که داشتند مطلقاً رنجشی از این بابت نشان ندادند و همواره به کسانی که این مطلب را عنوان می‌کردند هم می‌گفتند، اصل کار پیروزی مشروطه‌خواهان و برافتادن نظام استبداد بوده، حالا دیگر وزارت عمرو و زیدش فرقی نمی‌کند، اما به نظر خود من حیف شد و اگر آن موقع در تهران بودند لابد بعد از مدتی تصدی وزارت به مقام ریاست وزرا هم می‌رسیدند و چه بسا سیر تاریخ عوض می‌شد و با استقرار حاکمیت قانون و مشروطه به معنی واقعی، دیگر گرفتار پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی و تبعات و عوارض آن هم نمی‌شدیم!

ادامه دارد

به نقل از:روزنامۀ سازندگی

 

 

شاعرِ«گُلِ یخ» فرو مُرد!،علی میرفطروس

می 25th, 2020

 

* مهدی اخوان لنگرودی در درازای غربتی 47 ساله ، هماره  از « وطن » و « خانه »(ایران) سخن گفته بود!

 * تبعید، تنهـا یـک مفهوم جغرافیـائی نیست، بلکـه بیشتر – و مهم تر – یـک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگی است. تبعید: حسرتِ «خواستن»هـائـی ست که در حیرتِ «نتوانستن»ها پَر پَر می شوند و می سوزند … و تبعیدی کسی ست که تنها از پشتِ شیشـه های اشک، میهن و مجبوب خویـش را بخاطر می آورد. بنا بر اين: «تبعيدی کسی است که خود، در جائی، و رؤياها و خاطرات و عاطفه هايش در جای ديگراند»، و اينهمه، يعنی؛ پريشانی جان و پراکندگی های ذهن و زبان.

***

 ازدفتر بیداری ها و بیقراری ها 

دوشنبه،5 خرداد 1399 / 25 می 2020

مهدی اخوان لنگرودی، شاعرِترانۀ معروفِ «گُل یخ» (باصدای کورش یغمائی) -پس ازیک بیماری طولانی- بامدادِ امروز در بیمارستان وین (اتریش) درگذشت.

مهدی اخوان لنگرودی به سال ۱۳۲۴ در لنگرود به دنیا آمد: در شهرِ برنج وُ باران  وُ چای.ازاین رو،این پدیده ها عناصراصلی شعرهای وی را تشکیل می دهند.

 

نخستین دفترشعر اخوان لنگرودی «سپیدار» بود که با مقدّمۀ شیوای محمود پایندۀ لنگرودی در سال ۱۳۴۵منتشرشد.او سپس در رشتۀ جامعه شناسیِ دانشگاه ملّی به تحصیل پرداخت و دراین دانشگاه ضمن آشنائی با کورش یغمائی ترانۀ«گُل یخ» را سرود که بعنوان نخستین کوشش در «ترانۀ راک» شهرتی  فراوان یافت.

-غم میونِ دوتا چشمونِ قشنگت

                           لونه کرده

شب  توی موهای سیاهت ، خونه کرده…

بهار از  دستای من  پَر زد وُ رفت

گُلِ یخ توی دلم

    جوونه کرده

اخوان لنگرودی درسال 1352 برای ادامۀ تحصیل  به اتریش رفت و در ویَن اقامت گُزید، ولی در همۀ این «سال های دوری و دلتنگی»، مفهوم «خانه» (وطن) جایگاهی سبز و ماندگار در شعرهای او داشت.به جرأت می توان گفت که  کمتر شاعری مانند مهدی اخوان لنگرودی در درازای غربتی 47 ساله ، اینهمه  از «وطن» و «خانه»(ایران) سخن گفته باشد:

خانه!

همه چیز از برابرِ تو می گذرد

چشم های سبزت

برهم می نشیند

و جای پای موج هایت

برساحل

تو در من

تا کجا می آئی

و از من

تا کجا می روی

کاش انتهای سرنوشت اینجا نبود!

خانه!

تو دور نیستی!

اینجائی

               -در دلم-

    با پایه هائی از آتش…

درمقالۀ « ناصر خسرو قباديانى؛ صداى طغيان، تنهائى و تبعيد» نوشته ام:

 تبعید، تنهـا یـک مفهوم جغرافیـائی نیست، بلکـه بیشتر – و مهم تر – یـک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگی است. تبعید: حسرتِ «خواستن»هـائـی ست که در حیرتِ «نتوانستن»ها پَر پَر می شوند و می سوزند … و تبعیدی کسی ست که تنها از پشتِ شیشـه های اشک، میهن و مجبوب خویـش را بخاطر می آورد. بنا بر اين: «تبعيدی کسی است که خود، در جائی، و رؤياها و خاطرات و عاطفه هايش در جای ديگراند»، و اينهمه، يعنی؛ پريشانی جان و پراکندگی های ذهن و زبان …

مهدی اخوان لنگرودی از نادر شاعرانی بود که در سراسردورانِ دوری خود از وطن این مفهومِ «خواستن» و «نتوانستن»را تجربه کرده بود و باحسرت وُ آه می گفت:

-کاش انتهای سرنوشت اینجا نبود

درمجموعۀ شعر«سالیا»-که گفتگوی بلندی است با دخترکم (سالیا)- این «غربتِ غریب» و مفهوم«خواستن» و «نتوانستن» بیشتر خود را نشان می دهد:

-سالیا!

سالیا!

خراب جهانم و سرگردان

راهِ خانه را در مه ای نامنتظر

گُم کرده ام.

آه…

ای درختِ کوچک گیلاس

سالیا!

بادست های جوانت

خستگی این سال های پیر را از من بچین

و به مرداب های دور  رهایش کن!

در دوران دوری از وطن،مهدی اخوان لنگرودی شعر وُ ادبیّات ایران را سنگر وُ سایه بان خود کرده بود و ازاین رو، خانه اش در وین، میعادگاهِ عاشقانِ شعر وُ فرهنگ وُ ادبیّات ایران بود،ازجمله احمد و آیدای شاملو،محمود دولت آبادی، اکبر رادی ، محمّد عاصمی، شاهرخ مِسکوب ، داریوش آشوری، رضا براهنی ، بهمن مقصود لو ،علیرضا نوری زاده،میرزا آقا عسگری(مانی)، غلامحسین سالمی،رضامقصدی ،شکوه میرزادگی ، اسماعیل نوری علا، پشوتن آل بویه  و… کتاب« یک هفته با شاملو» (۱۳۷۳) دقایق جالبی از زندگیِ مشترک او با احمدشاملو و آیدا را ثبت کرده است.او در پاسخ به منتقدان چپ گرای کتاب«یک هفته با شاملو» در نامه ای  به وی می‌نویسد:

-«من چرا یک هفته با شاملو را برایت نوشته‌ام و چرا تو را دوست داشته‌ام؟ چرا چهرۀ سرخ عشق را با تو به تماشا نشسته‌ام… برای الیوت هزاران کتاب نوشته‌اند، من فقط یک کتاب به نام تو نوشته‌ام که سبیل کلفت‌های استالینیسم، چوب تکفیر را بر سرم کوبیدند… در روزگار آتش و آهن باید… هیتلر و موسولینی را دوست داشت. باید به جهان پرشکوه استالین چسبید که میلیون ها آدم را کُشت. بایست به شعرهای گوبلز دل بست…».

کتابِ « نامۀ همروزگاران » ( 1397) ابعاد روابط عاطفی و ادبی اخوان لنگرودی با شاعران و نویسندگان ایران  را نشان می دهد.

دیگر آثار شعری وی عبارت اند از:

  چوب و عاج( ۱۳۶۹)، آبنوس بر آتش( ۱۳۷۰)، خانه( ۱۳۷۵)، سالیا (۱۳۷۸ )، گل یخ (برگزیده اشعار) ۱۳۷۸ اشاره کرد.

مهدی اخوان لنگرودی  داستان نویسی  را نیز  تجربه کرده بود،ازجمله:آنوبیس(۱۳۷۴)، در خمِ آهن( ۱۳۷۵)، پنجشنبه سبز( ۱۳۷۵)، ارباب پسر( ۱۳۷۷)، در خم آهن( ۱۳۷۹)، الا تی تی( ۱۳۷۸) و توسکا( ۱۳۹۲ ).

از کتاب های دیگر او می توان از آثار زیر یاد کرد:

 خدا غم را آفرید، نصرت را آفرید( ۱۳۸۰)، از کافه نادری تا کافه فیروز( ۱۳۹۲)، ای دل بمیر یا بخوان ؛ترجمه اشعار خوان رامون خمینس(۱۳۷۳)، ببار اینجا بر دلم (گفتگوی بهزاد موسایی با مهدی اخوان لنگرودی( ۱۳۸۴).

شعلۀ شعرش همیشه  روشن باد!

https://mirfetros.com/fa/

[email protected]