فراخوان هنرمندان بینالمللی در حمایت از نسرین ستوده
سپتامبر 12th, 2020
جمعی از هنرمندان و نویسندگان دارای شهرت جهانی ضمن حمایت از کارزار آزادی نسرین ستوده، وکیل و مدافع حقوق بشر، از همگان خواستند به این کارزار بپیوندند.
آذر نفیسی، نویسنده، و نازنین بنیادی و شهره آغداشلو، از هنرپیشگان ایرانی از جمله شخصیتهایی هستند که در این فراخوان شرکت کردهاند.
اولیویا کولمن و جِی کِی سیمونز، هر دو برنده جایزه اسکار، و شیرین نشاط، نقاش و فیلمساز، و ماز جبرانی، کمدین، از دیگر شرکتکنندگان در این فراخوان هستند.
این عده در کنار جمعی دیگر از هنرمندان برجسته با هشتگ «نسرین را آزاد کنید» عکس خود را در اختیار مرکز حقوق بشر ایران قرار دادهاند.
خانم ستوده از ۲۰ مردادماه گذشته با انتشار نامهای، ضمن درخواست آزادی زندانیان سیاسی، در اعتراض به شرایط زندانیان سیاسی اعتصاب غذا کرده است.
نسرین ستوده که وکالت بسیاری از فعالان سیاسی، زنان و دانشجویان را بر عهده داشت، در شهریور سال ۸۹ و پس از احضار به دادسرای انقلاب بازداشت شد.
او اخیراً جایزه حقوق بشری انجمن قضات آلمان را که به او تعلق گرفته بود، به چهار معترض ایرانی محکوم به اعدام اهدا کرده است.
سرود برای«زیبا ترین فرزندان آفتاب»،علی میرفطروس
سپتامبر 9th, 2020به یادِ قربانیانِ قتل عامِ زندانیان سیاسی-عقیدتیِ تابستان ۶۷
تو را با سپیده چه پیمان بود؟
تو را با سپیده چه پیمان بود-
که نماز را
– حلّاج وار –
از خونِ خویش وضوء کردی
و عشق را
تا ارتفاعِ دار
پذیرفتی(۱)
**
وقتی تو
با آخرین ستاره می رفتی
از خاورانِ خونت
خورشید می شکفت.
**
از سپیده آینه ها کردم
از سپیده آینه ها کردم-
آنچنان
که شوکتِ حماسیِ مرگت
تا « بی نهایت »
امتداد داشته باشد…
_________________________
*«زیباترین فرزندان آفتاب» ازاحمد شاملو است
۱-در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید اِلّا به خون ، حسین بن منصور حلّاج
ناتل خانلری؛ به یاد مردی که مدرسه را به روستاهای ایران برد
سپتامبر 9th, 2020بیست سال پیش، در شهریور سال ۱۳۶۹،دکتر پرویز ناتل خانلری که هنوز زخم زندانهای جمهوری اسلامی را بر جان خود داشت درگذشت.عمری خلاق، پربار و با عزت و احترام را پشت سر گذاشته بود، اما برخورد حکومت و رسانههای جمهوری اسلامی با او چندان ضدفرهنگی و غیرانسانی بود که چند ماهی پیش از مرگ جملهای را که سالیانی پیش به دوران جنگ جهانی، خطاب به فرزندش نوشته بود به یاد آورد و برای من که در حاشیه مصاحبه با مجله آدینه از او حکایت وزیر شدن و زندان را پرسیده بودم تکرار کرد: «سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود». حکایت وزارت او را، به نقل از خود او، در پایان همین یادداشت نوشتهام.
خانلری در عرصههای گوناگون خلاقیت و در زندگی فرهنگی و سیاسی خود ترکیبی همگن از تضادها بود. در شعر، شاعری خلاق و متمایل به رمانتیسیزم میانهرو، اما در کار پژوهش آکادمیک و روشمند سرآمد زمانه خود بود.
روشنفکری خوشفکر و متعهد و از چپ برخاسته بود، اما تیرِ تیزِ دشمن و نیزۀ زهرآلود طعنۀ دوست را به جان خرید و قبای وزارت بر تن کرد تا یکی از درخشانترین طرحهای سوادآموزی تاریخ ایران را در سطح کشور اجرا کند و به همین اتهام به دوران پیری صد روزی را در زندان جمهوری اسلامی محبوس شد.
زبانشناس و ادیبی دلبسته به ادبیات کلاسیک بود و در کار شاعری مشربی میانهرو داشت، اما مجلۀ خود را به یکی از معتبرترین فضاهای ادبی ایران برای معرفی ادبیات و هنر آوانگارد زمانۀ خود بدل کرد.
محققی بزرگ بود که منقحترین و معتبرترین نسخه دیوان حافظ، فاخرترین نمونه شعر کلاسیک را به دست داد و ویراستهترین نسخه «سمک عیار»، فاخرترین نمونه ادبیات داستانی مردمی و غیرکلاسیک، را تصحیح، شرح و منتشر کرد.
در نقد و نظریه ادبی و در زبانشناسی نوترین اسلوبها و دستاوردهای جهانی را درونی کرد و در تطبیق با زبان و ادبیات فارسی بسط داد، اما در اسلوب شاعری خود از نئوکلاسیکهایی بود که زبان و مسائل و موقعیت انسان معاصر را با چارچوبهای قدیمی شعر کلاسیک تلفیق میکردند.
در عرصههایی چون تاریخ زبان فارسی و وزن در شعر فارسی آثاری مرجع تالیف کرد و شعر زیبای «عقاب» او در حافظه فرهنگی زبان فارسی ثبت شده است.
با هدایت و نیما دوست و همنشین بود، اما در سایه سنگین آنان نزیست و راه متمایز خود را در شعر و ادب پیش گرفت.
شاعر و ادیب و زبانشناس بود، اما مدیریت عقلانی او در عرصههای فرهنگی نیز زبانزد بود و هر جا مدیر بود، از وزارت فرهنگ و ریاست بنیاد فرهنگ ایران تا سازمان پیکار با بیسوادی و در فرهنگستان ادب و هنر، آثاری باقی و کارستان از خود به یادگار گذاشت.
تصویر یک زندگی پربار
پرویز ناتـل خانلری در اسفندماه سال ۱۲۹۲ خورشیدی در تهران متولد شد. جد او میرزا احمد مازندرانی در وزارت خارجه شغل دیوانی داشت و به «خانلرخان» و اعتصامالملک ملقّب بود.
پدر او میرزا ابوالحسنخان خانلری نیز عضو وزارتخانههای عدلیه و خارجه بود. نام خانوادگی خانلری از لقب جدّ او «خانلرخان» گرفته شد.
خانلری واژه «ناتل»، نام قدیمی شهری در مازندران، را به پیشنهاد پسرخاله مادر خود، نیما یوشیج، به نام خانوادگی خود اضافه کرد.
پس از تحصیل در مدارس سنلویی، مدرسه آمریکایی و مدرسهٔ ثروت به دارالفنون رفت و به پیشنهاد استاد بدیعالزمان فروزانفر در رشته ادبی درس خواند.
دانشنامه لیسانس زبان و ادبیات فارسی را به سال ۱۳۱۴ از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران گرفت و به عنوان دبیر دبیرستان استخدام شد.
پرویز ناتل خانلری از نخستین کسانی بود که دکترای زبان و ادبیات فارسی را در سال ۱۳۲۲ از دانشگاه تهران دریافت کرد. استاد راهنمای رساله دکتری او ملکالشعراء بهار و عنوان رساله او «تحول غزل در شعر فارسی» بود. این رساله بعدتر با عنوان «تحقیق انتقادی در عروض و قافیه و چگونگی تحول اوزان غزل فارسی» منتشر شد.
خانلری کرسی تاریخ زبان فارسی را در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۷ استاد این کرسی بود. انتشارات دانشگاه تهران را نیز همو در سال ۱۳۲۵ بنیان نهاد و پنج سال مدیر آن بود.
ناتل خانلری به روزگار جوانی شعرها و نوشتههای خود را در مجله مهر چاپ میکرد و نخستین شماره مجله ادبی سخن را در خرداد ۱۳۲۲ منتشر کرد.
سخن که تا سال ۱۳۵۷ منتشر میشد به عرصهای معتبر برای معرفی ادبیات معاصر ایران و جهان بدل شد و بسیاری از نویسندگان ایران نخستین آثار خود را در این مجله منتشر کردند.
خانلری در سال ۱۳۲۷ به پاریس رفت و دو سال در دانشگاه سوربون آواشناسی، فونتیک، خواند و رسالهای نیز در این باب به زبان فرانسوی نوشت.
او در سال ۱۳۴۱ تا بهمنماه ۱۳۴۲ در کابینه اسدالله علم وزیر فرهنگ بود. خانلری قیام ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۱ را حرکتی ارتجاعی ارزیابی و در جلسه هیات وزیران از سرکوب قیام هواداری کرد.
خانلری در سال ۱۳۴۴ «بنیاد فرهنگ ایران» را بنیان نهاد و تا سال ۱۳۵۷ رئیس این بنیاد بود و بیش از ۳۰۰ کتاب ارزنده منتشر کرد.
او چند سالی نیز ریاست فرهنگستان ادب و هنر و مدیر کلی سازمان پیکار با بیسوادی را بر عهده داشت.
پس از انقلاب اسلامی به مدت صد روز زندانی و پس از آزادی از همه سمتها و مشاغل فرهنگی و دانشگاهی خود محروم شد.
پرویز ناتل خانلری سرانجام در شهریورماه ۱۳۶۹ در ۷۷ سالگی در تهران درگذشت.
خانلری نخستین کس در ایران بود که کتاب «دستور زبان فارسی» را بر مبنای زبانشناسی مدرن تالیف کرد. خانلری در این کتاب که در دبیرستانها و دانشگاه تدریس میشود اصطلاحات تازه بسیاری وضع و مبنای نگارش دستور زبان فارسی را از کلمه به جمله منتقل کرد.
کتابهای تاریخ زبان فارسی و وزن شعر فارسی خانلری هنوز از جمله مهمترین مراجع در این حوزهها هستند.
خانلری در سال ۱۳۵۹ منقحترین و معتبرترین نسخه دیوان حافظ را منتشر کرد. ۴۸۶ غزل این دیوان با روش علمی و بر مبنای مقایسه ۱۴ نسخه خطی مهم تنطیم شدهاند.
تصحیح و شرح کتاب «سمک عیار» از ارزندهترین گامها در ادبیات داستانی مردمی است، و او همچنین مجموعهای شعر با عنوان «ماه در مرداب» نیز منتشر کرد.
خانلری در سال ۱۳۱۰ کتاب دختر سروان پوشکین را به فارسی ترجمه کرد. همچنین داستانی در این کتاب به دستمایه شعر «عقاب» خانلری بدل شد که معروفترین شعر اوست.
حکایت وزارت و سپاه دانش
بخشی از مصاحبه خانلری درباره زبان و ادبیات فارسی در دو شماره از نخستین شمارههای مجله آدینه به دورانی چاپ شد که رسانههای جمهوری اسلامی بر او تیغ کشیده بودند و ذکر نام او به نیکی در نشریات جرمی بزرگ بود.
اما بخش دیگری از مصاحبه، آنجا که حکایت و دلیل وزیر شدن او را پرسیده بودم و او پاسخ داده بود، چاپ نشد.
خانلری در این گفتوگو روایت کرد که شاه در یکی از سخنرانیهای خود در نخستین سالهای دهه چهل، به روزگاری که دولت با کمبود بودجه روبهرو بود، بیش از نیمی از ایرانیان بیسواد و کودکان روستایی از نعمت مدرسه محروم بودند، از گسترش دانشگاهها سخن گفته بود.
خانلری در سرمقاله مجله سخن با انتقاد از برنامه شاه نوشت که بودجه اندک آن روزگار را باید بیشتر به سوادآموزی عمومی و تاسیس مدرسه در روستاها و شهرستانهای کوچک اختصاص داد و کمبود معلم را با طرحی ابتکاری جبران کرد، چرا که ارتقاء فرهنگی و توسعه سیاسی و اقتصادی در جامعهای با اکثریت بیسواد ممکن نیست.
گفت که پس از انتشار این شماره از مجله، اسدالله علم یا کسی از جانب او به خانه خانلری میرود و از طرح ابتکاری او میپرسد. خانلری طرح سپاه دانش را مینویسد. جوانان دیپلمه که دو سال از فعالترین سالهای عمر خود را باید در سربازی اجباری تلف میکردند پس از آموزش به عنوان معلم به روستاها فرستاده میشدند تا به جای اتلاف زندگی در پادگانها به پسران و دختران فقیرترین و محرومترین لایههای جامعه خواندن و نوشتن بیاموزند.
شاه طرح سپاه دانش را به نام خود مصادره میکند و در برنامه اصلاحی خود میگنجاند، اما از خانلری میخواهد تا برای اجرای این طرح وزارت فرهنگ را بپذیرد.
خانلری به قصد اجرای طرح تیغ طعنه دوستانش را به جان میخرد و این پیشنهاد را میپذیرد. به این ترتیب میلیونها کودک روستایی که با طرح خانلری به مدرسه رفتند، وام مردی را به گردن دارند که علائق شعری و علمی خود را رها کرد تا مدرسه را به روستاها ببرد.
جمهوری اسلامی به پاداش ارائه و اجرای این طرح خانلری را زندانی و منزوی کرد و از دانشگاه راند.
روشنفکری با نقد و استقلال فکری همزاد و با قدرت و وزارت بیگانه است. بسیاراند روشنفکرانی که استقلال فکری خود را با قدرت سودا کرده و از خلاقیت تهی شدند.
خانلری و دوست او آندره مالرو، روشنفکر چپگرا و از بزرگترین نویسندگان فرانسه، که جامه وزارت ژنرال دوگل بر تن کرد، شاید استثناهایی بر این قاعده باشند.
مالرو تا پایان عمر با عزت زیست و خانلری را برخورد فرهنگکش و غیرانسانی جمهوری اسلامی به دوران پیری زخمی کرد.
آن که فرهنگ را زندانی کرد اما جز بدنامی نصیب نبرد و خانلری تا زبان و ادب فارسی زنده است بر کرسی عزت خواهد ماند. منبع
شعری از سمیرا چراغ پور
سپتامبر 2nd, 2020
از فرقی که ندارد این زندگی حرف میزنم
به اندازۀ اشتیاق کودکی که نیست
به دنبال پروانهای که نبود
دویدهام
و در کوچهای که نیامدی
به آغوش کشیدمت
اما عزیزم
حالا عصر دلتنگیهای مانده در گیسوی من نیست
با فشار یک دکمه
صفحهای در من بالا میآید
که میگوید
دختری در آن سوی آبها
هنوز عطر پیراهنت را دارد
و من به تعریف دیگری از فاصله میرسم
درون خودم
به کوهی دلتنگ رسیدهام
که تنها صدایی است
که تو را برمیگرداند
حالا به این نیامدن
همه چیز میآید
حتا ترانهای که با صدای بلند
میرقصد
و گاهی
بازی به نفع ماست
که تمام نمیشود.
از مجموعۀ «خونم را به هواخوری بردهام»
انقلاب اکتبر روسیّه و ایران: لغو امتیازات تزاری، از پیشنهاد تا قرارداد،بهمن زبردست
آگوست 31st, 2020
بهمن زبردست*
“دو دشمن از دو سو ریسمانی بگلوی کسی انداختند که او را خفه کنند هرکدام یک سر ریسمان را گرفته میکشیدند و آن بدبخت در میانه تقلا میکرد، آنگاه یکی از آندو خصم یک سر ریسمان رارها کرد و گفت ای بیچاره من با تو برادرم و مرد بدبخت نجات یافت. آنمرد که ریسمان گلوی ما رارها کرده لنین است!”[1]
این سخن ملک الشعرای بهار در مسجد شاه تهران، تنها بیان اندیشه ی او نبود و نمونه هایی از این دست را می توان در اشعار بسیاری از شاعران آن زمان یافت. تنها نگاهی به این شعرها، نشان دهنده ی حال و هوای ایرانیانی است که ناگهان ریسمان تزار از گلویشان برداشته شده، آغوش به سوی کسی گشوده بودند که در آن سوی ریسمان، ندای برادری سر داده بود.
شکوهی شاعر یزدی از لنین چنین یاد می کند:
گرچه در آغاز استقلال و آزادی ما
ازلنین سرچشمه گیرد وز مرام او نفاذ
عارف قزوینی او را چنین می ستاید:
ای لنین ای فرشته ی رحمت
کن قدم رنجه، زود بی زحمت
تخم چشم من آشیانه ی توست
هین بفرما که خانه خانه ی توست
وحید دستگردی چنین خطابش می کند:
یا حبّذا لنین که به سیل عدل
برکنده کاخ ظلم زبنیانش
پیراسته جهان تمدن را
چون گلستان ز خار مغیلانش
و ابوالقاسم لاهوتی او را چنین معرفی می نماید:
کی رسید آن وقت جان کندن به فریادت؟ لنین
کی به ضد ظالمان آمد به امدادت؟ لنین
کی زقرض ریشه کن بنمود آزادت؟ لنین
کی حقوق زندگی مستقل دادت؟ لنین[2]
ذوق زدگی این شاعران بی سببی نیست. روسها در زمان پادشاهی رومانوف، به جدا کردن بخش های بزرگی از ایران که اکنون هر کدام خود کشوری هستند، بسنده نکردند و تا آخر، ریسمانِ تعدی شان را از گلوی ایرانیان برنداشتند. به توپ بستن آرامگاه علی ابن موسی الرضا و نخستین مجلس شورای ملی، که یکی مقدس ترین زیارتگاه مذهبی شیعیان در ایران و دیگری مهم ترین نماد ملی گرایی و مردم سالاری نوپای ایران بود، نشان از بی اعتنایی مطلق آنان به باورهای ایرانیان داشت.
اما این ها همه توصیف صحنه از دید بیچاره ای است که در حال خفگی، ناگهان فشار ریسمان از گلویش برداشته شده. باید دید این صحنه از دید خصم پیشین و مدعی برادری بعدی چگونه بوده است. به واقع هم در پنجم دسامبر 1917، يعني تقريباً چهل روز پس از وقوع قیام، لنین در اعلامیه ای مشترک با استالین، ایرانیان را برادر خطاب کرد و چنین نوشت: “رفقا و برادران! […] اي مسلمانان مشرق زمين، اي ايرانيان، اي ترکها، اي عربها، اي هندوان، روي سخن ما با شماست: با شمائی كه زندگانيتان، جانتان، مالتان و ناموستان قرنها زير پاي غارتگران اروپايي مانده و له شده بود. […] ما رسماً اعلام ميداريم كه عهدنامهها و توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه ايران را ميان این دو كشور امپرياليست تقسيم كرده بود، باطل، كان لم يكن و از درجهء اعتبار ساقط است. اي ايرانيان! به شما قول ميدهيم كه به محض پايان عمليات نظامي، سربازان ما خاك كشورتان را تخليه كنند و شما مردم ايران، این حق را داشته باشيد كه آزادانه دربارهء سرنوشت آتي خود تصميم بگيريد. […] رئيس شوراي كميسرهاي خلق (= نخست وزیر): ولادیمیر لنين
“كميسر خلق براي امور مليتها (= وزیر امور مليتها): ژوزف استالين.”[3]
این بیانیه، صرفاً یک بیانیه ی تبلیغاتی نبود و نشان از عزم راسخ دولت نوپای شوروی برای ارتباط بهتر با دولت های همسایه ی شرقی، مانند چین، ایران، افغانستان و ترکیه داشت. “تروتسكي، كميسر خارجي، در قسمتي از نامهي رسمي خود در تاريخ 14 ژانويهي 1918 به سفارت ايران در پطرزبورگ اعلام داشت:
“معاهدهي 1907 نظر به اين كه بر عليه آزادي و استقلال ملت ايران بين دولتين روس و انگليس بسته شده،به كلي ملغي و تمام معاهدات سابق و لاحق آن نيز از درجهي اعتبار ساقط خواهد بود.”
پس از روي كار آمدن “چيچيرين” و قرار گرفتن وي در منصب كميسر خارجي اين اقدامات تداوم يافت. وي در بيست و ششم ژوئن 1919، در نامهاي به دولت ايران، كليهي امتيازات تحصيلي روسيهي تزاري را به صورت يك جا لغو و باطل اعلام كرد. در بخشي از اين نامه آمده بود:
1. تمام بدهيهاي ايران مطابق تقبلات زمان تزاري الغا ميشود؛ 2. روسيه به مداخلهي خود در عوايد ايران از قبيل گمركات و تلگرافخانهها و مالياتها پايان ميدهد؛ 3. درياي خزر براي كشتيراني در زير پرچم ايران آزاد اعلام ميشود؛ 4. سرحدات شوروي با ايران مطابق ارادهي سكنه سرحدي معين خواهد شد؛ 5. تمام امتيازات دولت روس و امتيازات خصوصي باطل و از درجهي اعتبار ساقط است؛ 6. بانك استقراضي ايران با تمام متعلقات، ملك ايران اعلام ميشود؛ 7. خطوط تلگراف و راههاي شوسهي ساخته شده در طول جنگ به ملت ايران واگذار ميشود؛ 8. اصول محاكمات و قضاوت سابق كنسولها كلاً باطل ميشود؛ 9. ميسيون روحاني اروميه منحل ميشود؛ 10. تمام اتباع روسيهي متوطن در ايران مكلف هستند كليهي عوارض و مالياتها را بالسويه با اهالي تأديه نمايند؛ 11. سرحد ايران و روس براي عبور آزاد و حمل مالالتجاره باز ميشود؛ 12. به ايران اجازهي ترانزيت مالالتجاره از روسيه داده ميشود؛ 13. دولت روسيه از هرگونه مشاركت در تشكيل قواي مسلح در خاك ايران صرفنظر مينمايد؛ 14. دولت روسيه به ملغي شدن كارگزاريها رضايت ميدهد؛ 15. به ايران اجازه داده ميشود كه در كليهي شهر و بخشهاي شوروي كنسول تعيين نمايد.”[4]
تفاوت این پیشنهادها با آنچه که در 26 فوریه 1921، با امضای گیورکی واسیلیویچ چچرین، یعنی همان شخص پیشنهاد دهنده که هنوز هم کمیسر خارجه بود، تبدیل به قرارداد میان جمهوری شوروی روسیه ایران شد، به خوبی نشان دهنده ی ماهیت این رویکرد است.
قرارداد، به جای تعیین سرحدات شوروي با ايران مطابق ارادهي سكنه سرحدي، سرحد مابین ایران و روسیه را مطابق تعیین کمیسیون سرحدی 1881 تصدیق کرد، عوض ابطال تمام امتیازات خصوصی، صرفاً امتیازاتی که دولت سابق تزاری عنفاً برای خود و اتباع خود از دولت ایران گرفته بود را از درجه اعتبار ساقط اعلام نمود، و همچنین آزادی کشتی رانی ایران در دریای خزر را مشروط به این نمود که اگر در جزء افراد بحريه ايران اتباع ثالثي باشند که از بودن خود در بحريه ايران براي تعقيب مقاصد خصمانه نسبت به روسيه استفاده نمايند دولت شوروي حق خواهد داشت که انفصال عناصر مضره مزبوره را از دولت ايران بخواهد. اجازه ی دایر کردن کنسولگری هم که در كليهي شهر و بخشهاي شوروي آزاد پیشنهاد شده بود، به رضایت طرفین مشروط گردید.
اما این ها همه در برابر فصل ششم قرارداد که در پیشنهادهای قبلی هم نیامده بود، هیچ بود. برابر این بند که امروزه هواداران قرارداد 1921 هم هنگام ذکر مفادش با علامت … از آن یاد می کنند،[5] درواقع دولت ایران برای اولین بار در تاریخ خود و در امری بی سابقه، صرفاً برای پایان دادن به حضور نظامی روسیه در ایران و حمایت مالی و نظامی اش از گروه های مخالف ایرانی، متعهد شد که، “اگر ضمناً خطري سرحدات دولت جمهوري اتحادي شوروي روسيه خودش نتواند اين خطر را رفع نمايد دولت شوروي حق خواهد داشت قشون خود را به خاک ايران وارد نمايد تا اينکه براي دفاع از خود اقدامات لازمه نظامي را به عمل آورد دولت شوروي روسيه متعهد است که پس از رفع خطر بلادرنگ قشون خود را از حدود ايران خارج نمايد.”[6] تعهد یک جانبه ای که روسیه شوروی را ملزم به تعهد متقابلی نمی نمود، و به هیچ وجه هم تشریفاتی و روی کاغذ نبود، چنان که سال ها بعد در شهریور 1320 بهانه ی هجوم ارتش سرخ به ایران شد.
سختگیرانه شدن قرارداد نسبت به پیشنهادهای قبلی، همانند برخورد بلشویک ها با فرمان معروف زمین بود که در آغاز انقلاب، برخلاف سیاست های قبلی حزبشان، به این فرمان که عملاً تحقق یافته بود گردن نهادند و گرچه همواره آن را از جمله افتخارات قیام اکتبر هم به شمار می آوردند، با تحکیم بیشتر قدرت، دست به اشتراکی کردن اجباری و تبعید و کشتار میلیون ها دهقان صاحب زمین زدند.
درواقع جدای تصویر احساسی که بهار از این موضوع رسم کرده، الغای امتیازات تزاری توسط دولت شوروی دلایل متعددی داشت که در این مجال کوتاه تنها به ذکرشان بسنده می کنیم. نخست این که دولت شوروی در تضاد با حکومت پیشین قصد داشت کژی های حاکمیت تزاری را افشا و خود را متفاوت با آن نشان دهد. دوم این که حکومت تازه که دچار انزوای سیاسی مطلق، هجوم ارتش های بیگانه، قحطی و جنگ داخلی بود، می خواست دست کم روابط خوبی با همسایگانش برقرار سازد. از همه ی این ها گذشته، دولتی که خود شانه از زیر بار بدهی های خارجی حکومت تزاری خالی کرده بود، معلوم نیست با چه توجیهی می توانست مدعی بدهی کشورهای دیگر به این حکومت شود، و در صورت استنکاف بدهکار، به کدام مرجع شکایت برد. تنها راهی که برای روسیه شوری می ماند اشغال ایران بود که پیشتر بخش شمالی آن را عملاً اشغال نموده و به نتیجه ای هم نرسیده بود.
طنز قضیه در این میان، حمله ی لنین و استالین در اعلامیه ای که ذکرش رفت، به ” توافقهاي پيشين روسيه و انگلستان كه ايران را ميان این دو كشور امپرياليست تقسيم كرده بود” است. از میان این دو، لنین با بریتانیا قراردادی بست که عملاً مانند قرارداد 1907، مناطق نفوذ روسیه و بریتانیا را محترم می شمرد و از قضا یکی از عوامل تسهیل کننده ی قرارداد 1921 ایران و شوروی شد.[7] استالین نیز با استحکام قدرت دولت شوروی از او پیشی گرفت، تا آن جا که زمانی در قراردادهای محرمانه با آدولف هیتلر، لهستان را تقسیم کرد و زمانی دیگر در توافق با وینستون چرچیل، مناطق نفوذ اروپای بعد از جنگ را تعیین نمود.[8]
اکتبر، جدای این تاثیر، تاثیرات مهم دیگری هم بر ایران داشت که در پایان به برخی از آن ها اشاره ی کوتاهی می کنیم. یکی از این تاثیرات جدایی کامل اقتصادی و فرهنگی میان سرزمین اصلی ایران و بخش های جدا شده ی آن بود که به تصرف روسیه یا تحت نفوذ آن درآمده بود. در دوران تزارها ارتباط عمیق و گسترده ای میان ایران و آسیای میانه و قفقاز وجود داشت و همواره بخش بزرگی از ایرانیان در این سرزمین ها می زیستند. با روی کار آمدن بلشویک ها اندک اندک این ارتباط گسسته شد. الفبای این سرزمین ها به الفبای سیریلیک تغییر یافت، و در میانه ی بیگانه هراسی استالینی، از میان ایرانیان ساکن شوروی، چه آنان که بازرگان و مالدار بودند و چه آنان که صادقانه به خدمت آرمان های بلشویکی درآمده بودند، اغلب تیرباران یا رهسپار تبعید بی بازگشت شده، انبوه باقی نیز بیشتر به ایران اخراج گردیدند. روسیه که همواره به منزله ی روزنی به فرهنگ غرب و جهان صنعتی تر بود، به روی ایران بسته شد و بریگاد قزاق که همواره پشتیبان شاهان قاجار بود، با انتقال فرماندهی اش از روسها به ایرانیان، دست به کودتایی زد که سرانجام به انقراض سلسله ی قاجاریه و روی کار آمدن پهلوی ها انجامید.
درباره ی الغای امتیازات تزاری توسط بلشویک ها، بسیار گفته و نوشته شده، اما می توان تصور کرد که اگر حکومتی دمکراتیک جایگزین خاندان رومانوف شده بود، هر تصمیمی هم که در این باره می گرفت، در درازمدت، با تاثیر مثبتی که بر کل منطقه، از جمله ایران می گذاشت، می توانست به جای تشدید خودکامگی نظام های همسایه، چه بسا باعث گشایش فضای باز سیاسی آنها نیز بشود.
*بهمن زبردست (تهران، 1349 )پژوهشگرتاریخ،از ایشان نقدها و مقالات متعدّدی درمطبوعات ایران منتشرشده،کتاب های به دنبال سراب؛ روایت متفاوت دکتر یوسف قریب از متن و حواشی یک دهه فعالیت در حزب تودۀ ایران در گفت وگو با بهمن زبردست ،تهران: شرکت سهامی انتشار، چاپ دوم، 1396؛ترجمۀ خاطرات ریچارد فرای،ایرانشناس برجسته،شرکت سهامی انتشار،تهران،1397 ازجمله آثار اوست.
[1] . محمدتقی بهار: تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد 1، (تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ سوم، 1357)، ص. 27.
[2] . شعرها همه نقل از این ماخذند: ا. استوار: “اکتبر و ادب ویژه اکتبر در ایران”، در انقلاب اکتبر و ایران، (بی جا، بی نا، چاپ دوم، 1354)، صص. 346-325.
[3] . محمدجواد شیخ الاسلامی، سیمای احمدشاه قاجار، جلد 1، (تهران، نشر گفتار، 1368)، صص. 102-100.
[4] . اکبر ولی زاده، اتحاد جماهیر شوروی و رضاشاه (بررسی روابط ایران و شوروی میان دو جنگ جهانی)، (تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1385)، صص. 98-97.
[5] . علی پورصفر (کامران)، “صدسالگی اکتبر“، دانش و مردم، (مهر 1396)، ص. 170.
[6] . متن قرارداد را می توانید در این نشانی بیابید: www.persiangulfstudies.com/fa/index.asp?p=pages&id=219
[7] . خسرو شاکری، میلاد زخم: جنبش جنگل و جمهوری شوروی سوسیالیستی گیلان، ترجمه ی شهریار خواجیان، (تهران، نشر اختران، 1386)، صص. 344-343.
[8] . فرناندو کلودین، از کمینترن تا کمینفورم، ترجمه ی فرشیده میربغدادآبادی، شاپور اعتماد و هایده سناوندی، (تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، 1377)، صص. 886-885.
منبع:نگاه نو،پائیز1396
شمارۀ تازۀ مجلۀ دیلمان منتشرشد
آگوست 29th, 2020اسناد فساد آقازاده ها در شمارۀ جدید مجلۀ دیلمان
تاریخ اختلاس و دزدی در ایران
شماره جدید مجله دیلمان با تیتر روی جلد «اسنادفسادآقازاده ها» به موضوع تاریخ اختلاس و دزدی در ایران می پردازد. این شماره مجله دربردارنده گفتارها و گفت و گوهایی است با حسین راغفر، شاپور رواسانی، مقصود فراستخواه، صالح نیکبخت، داریوش رحمانیان، ناصر فکوهی، مجید حسینی و دیگران. همچنین ترجمه های دسته اولی از دیوید وایت، آنته لاوسون، جورج ویگرتز، جی. پی. مازولسکی و …
این شماره دیلمان شامل تک نگاری هایی است از بزرگترین اختلاس گران تاریخ ایران از جمله فاضل خداداد، محمودرضا خاوری، شهرام جزایری، سعید مرتضوی، مرجان شیخ الاسلامی، بابک زنجانی، حسین فریدون، اکبرطبری و … در «آقازاده ها در سرزمین عجایب» گزارش هایی می خوانیم از مطبوعات خارجی درباره وضعیت فرزندان مسئولین در خارج از کشور.
دیلمان سعی کرده با ترجمه مقالات و گزارش هایی از سازمان های جهانی دیدبانی فساد، نگاهی مقایسه ای و انتقادی به آمارهای فساد در کشورهای مختلف داشته باشد. گزارش “کشورها و فساد” و “پنهان ز دیده ها” از این دست هستند. همچنین در این شماره مقالاتی می خوانید در باب شیوه های فساد مطبوعاتی، روش های ناآگاهانه آموزش فساد به کودکان و غیره، که مجموعه آنها ما را با چشم انداز جدیدی از موضوع روبرو می کند.
در پرونده دوم مجله دیلمان با تیتر «بلوچستان، چرا نابرابری؟» مطالب گوناگونی را به بررسی علل فقر و محرومیت بلوچستان اختصاص داده است. این پرونده حاصل سفر تحقیقی تیم مجله دیلمان به منطقه و گفت و گو با نخبگان محلی بلوچستان است.
در بخش جامعه با موضوع «تاملاتی در باب کرونا» تحلیل هایی متفاوت از پژوهشگران ایرانی درباره بیماری عالم گیر کرونا می خوانیم. در بخش زنان این شماره نیز دیلمان گفت و گویی داشته با زیبا جلالی پژوهشگر و مدیر انتشارات شیرازه با عنوان «اعتماد به نفسِ تولید فکر را از دست داده ایم» که خواندن آن به علاقمندان مباحث زنان پیشنهاد می شود.
مخاطبان و علاقمندان می توانند شماره 11 مجله دیلمان را از کیوسک های مطبوعاتی و کتابفروشی های معتبر سراسر کشور تهیه نمایند.
برای خرید آنلاین و ارسال پستی می توانید به این لینک بروید:
لینک خرید مستقیم مجله دیلمان/ شماره یازدهم/ ویژه اسناد فساد آقازاده ها
برای خرید تلفنی می توانید با شماره 09172059962 تماس حاصل نمایید
یا به همین شماره در واتس آپ پیام بفرستید
وبسایت فروشگاهی مجله دیلمان
- وب سایت مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان
- www.deylamanmag.com
- صفحه اینستاگرام مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان
- @deylaman_magazine
مجله فرهنگی و اجتماعی دیلمان
مدیر و سردبیر: مهدی بازرگانی
ویراستار ارشد: زهرا زارع
خوشنویسی لوگوی دیلمان : رضا اسمعیل دوست جلالی / مقالات درج شده تنها دیدگاه نویسندگان می باشد و دیلمان در برابر دیدگاه های نویسندگان مسئولیتی ندارد / مقالات، دیدگاه ها و پیشنهادات خود را به یکی از آدرس زیر برایمان ایمیل کنید: [email protected] برای ارتباط با بخش اشتراک و توزیع مجله دیلمان با شماره 09172059962 تماس بگیرید. برای ارتباط با بخش آگهی و تبلیغات دیلمان با شماره 01333326376 تماس بگیرید.
ارتباط مستقیم با سردبیر 09358693138 :و ایمیل mehdi.bazargani@gmail.
سالگرد تاسیس سایت بنیاد میراث پاسارگاد
آگوست 28th, 2020سالگرد جنبشی مدنی
برای رویارویی با ویرانگری های یک حکومت فرهنگ ستیز
فردا، بیست و نهم اگوست، آغاز شانزدهمین سال تاسیس سایت بنیاد میراث پاسارگاد است. این بنیاد، که ابتدا به صورت کمیته ای برای جلوگیری از آبگیری نابخردانه ی سد سیوند و به نام «کمیته بین المللی نجات پاسارگاد» شروع به کار کرد، اولین ان.جی.او ی بین المللی برای بازتاب دادن صداهای اعتراض به ویرانگری های میراث فرهنگی و تاریخی ایران شناخته می شود. و از آن جا که از آغاز، همراهی، هزاران تن از مردمان فرهنگ دوست ایرانی در داخل و خارج و همین طور مردمانی از کشورهای دیگر جهان را با خود داشت، توانست آغازگر جنبشی فرهنگی باشد در راستای رویارویی با یکی از سخت ترین شیوه های فرهنگ ستیزی و تبعیض فرهنگی در سرزمینی که نامش به خاطر فرهنگ متمدن، سکولار، و انسانی اش در تاريخ بشريت به نیکی ثبت شده است.
در این مدت بنیاد پاسارگاد نه تنها توانست، از طریق وب سایتی که به طور اختصاصی در اختیار میراث فرهنگی و طبیعی است، مردم علاقمند را در جریان رویدادهای فرهنگی و میراث فرهنگی در سراسر ایرانزمین بگذارد(1)، و با صدها مطلب، گزارش، و خبر جريان فرهنگ کشی ها و تاریخ زدایی هایی را که در ایران انجام می شود برملا کند، بلکه اقدام به تاسیس سازمان جديدی نيز کرده است تا صدای میراث فرهنگی و میراث طبیعی ما، و کشورهایی دیگری را که، چون سرزمین ما، گرفتار حکومت هایی بی توجه، یا دچار جنگ و یا فقر اند به گوش علافمندان به میراث فرهنگی در جهان برساند.(2)
متاسفانه در این سال ها ما شاهد بوده ایم که به موازات علاقمندی روز افزون مردمان ایران به ثروت های ملی و فرهنگی خود، روز به روز بر گستردگی ویرانی ها، چپاول میراث های فیزیکی و غیر فیزیکی، و فرهنگ ستیزی ها و تبعیض های وارده بر میراث فرهنگی در ایران افزوده می شود.
با این حال و اکنون، در سالگشت تاسیس بنیاد میراث پاسارگاد، بار دیگر یادآور می شویم که با همه ی کمبودهایی که داریم، ما عاشقان فرهنگ ایران تا توان داریم همچنان با تکیه بر فرهنگ خردمدار و مهرآفرین ایرانی مان به تلاش های خود ادامه خواهیم داد.
ما، ضمن احترام و تحسین نسبت به هر آن کس که، به هر اندازه و شکلی، برای نگاهبانی و نگاهداری از میراث های تاریخی، فرهنگی و طبیعی مان تلاش می کند، یقین داریم که هر تلاشی هر اندازه کوچک در این راه، از آنجا که هدفی شریف و انسانی را با خود دارد، می تواند به نتایج مثبتی برسد.
لطفا ما را یاری دهید و با ما همراه و هم صدا شوید
با مهر و احترام
شکوه میرزادگی
از سوی بنیاد میراث پاسارگاد
29 َاگوست 2020
————-
2-http://worldculturalheritagevoices.or/
درخواست از نسرین ستوده برای پایان دادن به اعتصاب غذا
آگوست 28th, 2020نامۀ ده ها نویسنده،هنرمند، فعّال مدنی و دانشگاهی
نسرین عزیز!
برای نیما و مهرآوه،
برای همسر پایدار و همراهت و برای ایران بمان؛
تندرست و پایدار و نیرومند بمان.
تو بمان تا سرود آزادی و دادخواهی را با هم بخوانیم و در کنار تو و همه وکلای با وجدان ایران برپایی عدالت خانه را جشن بگیریم.
نسرین عزیز!
در این دورانی که کاربدستان نظام جمهوری اسلامی هیچ راه حل منطقی و کارشناسی برای برون رفت از تنگناهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و بین المللی ندارند، و ایران کهنسال ما بیشتر و بیشتر به ورطه سقوط و فروپاشی نزدیک می شود، بیش از پیش به زنی با شهامت و با درایت، صلح دوست و نفرت پرهیز، چون نسرین ستوده نیاز داریم تا وکیل ملت برای دادخواهی در چهارچوب حاکمیت ملی بشود.
نسرین عزیز!
ما ندای دادخواهی ات برای زندانیان سیاسی، موکلانت و دخترت مهراوه را بخوبی شنیده ایم و با تو پیمان می بندیم که آنرا بنابر سرمشق خودت، پیگیرانه و از جان و دل به گوش جهانیان برسانیم، و تا آزادی تو و همه زندانیان سیاسی از پای ننشینیم.
ما امضا کنندگان این نامه با مهر فراوان و ارادتی قلبی تقاضا داریم که به اعتصاب غذای خود پایان داده، و برای ایران فردا، برای نیماها و مهرآوه ها، تندرست و پر انرژی بمانی.
اصرار و ابرام ما پایان اعتصاب غذای تو، آزادی تمامی زندانیان سیاسی و عقیدتی و استقرار حاکمیت ملت است.
تندرست، پایدار و پیروز باشی
پاینده ایران
جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
۲۸ اوت ۲۰۲۰
امضاء کنندگان:
دلجو آبادی، آمریکا
فرشته آبادی، آمریکا
سارا آرین مهر، آمریکا
ژانت آفاری، آمریکا
مونا آفاری، آمریکا
بهمن احمدیان، آمریکا
جمشید اردو، ایران
بهروز اسدی، آلمان
پروانه اسکویی، آمریکا
حمید اکبری، آمریکا
نسرین الماسی، کانادا
آسیه امینی، نروژ
عباس ایلالی، آلمان
منیره برادران، آلمان
هنگامه برچی، فرانسه
لادن برومند، آمریکا
نسرین بصیری، آلمان
علی بکایی، آلمان
عصمت بهرامی، آلمان
نادر بیاتی، آلمان
نورا بیانی، آمریکا
نیلوفر بیضایی، آلمان
میثاق پارسا، آمریکا
ایرج پزشکزاد، فرانسه
محمد ترابی، آمریکا
فریبرز جعفرپور، آلمان
مهدی جعفری گرزینی، آلمان
یاسمن جواهری، آمریکا
ساقی جهانشاهی قاجار، ترکیه
هرمز چمن آرا، آمریکا
نیره توحیدی، آمریکا
فرامرز خدایاری، آمریکا
مریم خزاعی، آمریکا
اسفندیار خلف، فرانسه
آریا خسروی، اتریش
آذر خونانی اکبری، آمریکا
جمشید خونجوش، آلمان
حسن خیاطباشی، آمریکا
جمیله داودی، آمریکا
رضا دقتی، فرانسه
میهن روستا، آلمان
حسن زرهی، کانادا
سیامک زرین قلم، آمریکا
امیر سلطانی، آمریکا
مائده سلطانی، آلمان
ویدا سلیمان، آمریکا
رضا شاه حسینی، آلمان
منصوره شجاعی، هلند
نوشان شکرابی، آمریکا
شیوا شفاهی، آلمان
شهلا شفیق، فرانسه
سیما صاحبی، آلمان
بنفشه صیاد، آمریکا
جواد طالعی، آلمان
فرح طاهری، کانادا
نازیلا طوبایی، آمریکا
نینا طوبایی، کانادا
سیاوس عبقری، آمریکا
شهلا عبقری، آمریکا
یوسف عبداللهی، آمریکا
کاظم علمداری، آمریکا
وحید علیزاده رزازی، ایران
مهرداد عمادی، انگلستان
ناصر کاخساز، آلمان
علی کلایی، سوئد
حسین کبریت چی، آمریکا
مهدیه گلرو، سوئد
پروین کوه گیلانی، آمریکا
عزت گوشه گیر، آمریکا
نسیم قاضی نور، آمریکا
بهمن فتحی، آمریکا
کیوان فروزان، آلمان
حمید فروغ، آلمان
مینو فروغ، آلمان
پرستو فروهر، آلمان
بهمن فرهبخش، آلمان
پیام فرهی، آمریکا
منوچهر قنبری، آمریکا
اردشیر لطفعلیان، آمریکا
همایون مبصری، آمریکا
داریوش مجلسی، هلند
منوچهر محمدی، آمریکا
داود مقدوری، سوئد
مهدی مرتضایی، آمریکا
گرجی مرزبان، اتریش
شاهرخ مشکین قلم، فرانسه
ایرج مصداقی، سوئد
افسانه موسوی، آمریکا
فرشته مولوی، کانادا
رضا مهاجری نژاد، آمریکا
علی اکبر مهدی، آمریکا
بیژن مهر، آمریکا
علی میرفطروس،فرانسه
داود نادری فرد، هلند
نیما ناصر آبادی، آلمان
ناهید نصرت، آلمان
کامران نیاکان، آمریکا
رامین نیک منش، آلمان
ابراهیم نوروزی، آمریکا
امید نوریپور، آلمان
دارا نیرویی، آمریکا
مسعود هارون مهدوی، آلمان
ساسان هارون مهدوی، آلمان
پروین همتی، آلمان
امیر هوشمند ممتاز، آمریکا
فرشید یاسایی، آلمان
موسی یحیی زاده، آلمان
کلودیا یعقوبی، آمریکا
دموکراسی و ضرورتِ تفاهم در تاریخ، علی میرفطروس
آگوست 27th, 2020* درکِ مشترک از تاریخ ، لازمۀ تحقّقِ جامعۀ مدنی و دموکراسی است.
* جامعۀ امروز ایران در جنگی نابرابر میان مرگ و زندگی اینک نیازمند رهبران و روشنفکرانِ شجاعی است که ضمن تبدیل کردنِ «گذشته» به «تاریخ» بتوانند با همدلی و همبستگیِ ملّی براین مذلّت تاریخی فائق آیند.
***
مقالۀ« دکتر مظفّر بقائی… » مورد عنایت خوانندگان عالیمقدار قرار گرفته است.این مقالۀ سه گانه-البّته-همۀ سخن دربارۀ دکتربقائی نیست چراکه او نیز-مانند دکترمصدّق و دیگران- فرزندِ زمانۀ خود بود با همۀ ضعف ها و ظرفیّت هایش.
استقرارِ دموکراسی و جامعۀ مدنی ضمن نیاز به ساختارهای اقتصادی-اجتماعیِ مدرن ، نیازمندِ تفاهم و درک مشترک نسبت به مهم ترین رویدادهای تاریخ معاصراست. در غیبتِ این تفاهم یا درک مشترک، جامعه ازبحرانی به بحرانی دیگر و از شکستی به شکستی دیگر پرتاب می شود.هم ازاین روست که ما میراث خوارِ یک تاریخِ عَصَبی و عصَبانی هستیم و در شرایط حساس و سرنوشتساز- با «فرهنگ کلنگی»- تیشه به ریشه میزنیم و…در پیوند با رویدادهای منجربه 28مرداد32 بازتاب این فضا و «فرهنگ کلنگی» را با نامِ «از اردیبهشت جهنّمی تا مردادماهِ خاموش» در چاپ پنجم کتاب« آسیب شناسی یک شکست » بدست داده ام . ضعف های انقلاب مشروطیّت ،ملّی شدن صنعت نفت و انقلاب اسلامی نمونه هائی از این بحران و شکست برای رشد آزادی و دموکراسی است.
چنانکه گفته ام ،کشورهائی مانند شیلی، پرتغال، اسپانیا، کرۀ جنوبی و… تاریخی دردناک تر از تاریخ معاصرما داشته اند امّا آنها با آینده نگری، فروتنی و شجاعت اخلاقی ضمنِ فرونهادنِ کینه ها و کدورت های سیاسی- قبیله ای کوشیدند تا به دموکراسی و جامعۀ مدنی دست یابند.
دعوتِ من برای «نگاهِ مادرانه به تاریخ» ناشی از همین ضرورتِ ملّی است.در واقع، تفاهمِ ما بر«بخش های مسئله سازِ تاریخ» (مانند28مرداد)، لازمۀ تحقّق جامعۀ مدنی و دستیابی به دموکراسی است.براین اساس، سال ها پیش نوشته ام: «آيندگان به تكرار دوبارۀ اشتباهات ما نخواهند پرداخت به اين شرط كه امروز ما ـ اكنونيان ـ رو در رو با تاريخ، گذشته و حال را از چنگ تفسيرهاى انحصارى يا ايدئولوژيك آزاد كنيم. براى داشتن فردائى روشن وُ مشترك،امروز بايد تاريخى ملى و مشترك داشته باشيم».
سالگرد 28مرداد32 را در حالی پُشت سرگذاشته ایم که بسیاری از رسانه ها فاجعۀ هولناکِ«28مردادِ سینما رکس آبادان» یا«28مردادِ حمله به کردستان ایران» را ازیاد برده اند!.بنظر می رسد که پس از گذشت 67 سال اسناد کافی برای درک علل وعوامل این رویداد مهم «افشا» شده باشند هرچند که این اسناد و «افشاگری»ها بیشتر برنقشِ«عواملِ خارجی» تأکید می کنند و از نقش «عوامل داخلی» غافل اند.
برخی گمان می کنند که« اگر 28 مرداد نمی بود، مصدّق می توانست ایران را به شاهراهِ پیشرفت و دموکراسی برساند»!.
«ایده آلیزه کردن تاریخ» -البته- برای این یا آن گروه سیاسی می تواند «تسکین دهنده»یا«رضایت بخش» باشد ، امّا ضعف ساختارهای سیاسی-اجتماعی دهۀ 30 نشان می دهد که در آن زمان حتّی منتسکیو نیز( با کتاب« روح القوانین »ش) نمی توانست عاملِ استقرار دموکراسی در ایران باشد. یادآوری برخی عملکردهای حقوقدانِ برجسته ای مانند دکترمصدّق تأئید کنندۀ این مدعا است،ازجمله:
1- تهدید به قتل نخست وزیر وقت – سپهبُد رزم آرا – در جلسۀ علنی مجلس شورای ملّی،
2- گرفتن فرماندهی وزارت جنگ(دفاع) ازشاه ،
3-منحل کردنِ دیوانِ عالی کشور به عنوان عالی ترین نهاد قضائی ایران،
4-کسب اختیارات فرا قانونیِ شش ماهه و سپس دو ساله برای تصویب لوایح مورد نظر،
5-انحلال غیر قانونی مجلس با وجود هشدارها و مخالفت های نزدیک ترین یاران مصدّق،
6-انجام رفراندومِ غیردموکراتیک با گذاشتنِ دو صندوقِ رأیِ( موافقان و مخالفان )در دو مکان متفاوت برای انحلال مجلس،
7-اعتقاد به اینکه «هرکه با دولت مخالف باشد،مخالف ملّی شدن صنعت نفت است» ،
8-جایگزین کردنِ«خیابان» به «پارلمان»با این باور که «هرجا که ملّت است،آنجا مجلس است!».
مصدّق نمایندۀ پوپولیسم سیاسی یـک جامعـۀ «تـوده وار»(1) بود و لذا، اقدامات و عملکردهـایش بـا ملزومات یک جامعۀ مدنی(2) تفاوت داشت.یکی از ویژگی های جنبش های پوپولیستی حفظِ «آبرو» و«وجاهتِ ملّیِ رهبر» است. دغدغۀ «حفظِ آبرو» و «وجاهت ملّی» باعث می شود تا رهبرجنبش عامل شکست ها و ناکامی هایش را به «دشمن خارجی» نسبت دهد. این موضوع می تواند فهم و درک برخی جنبه های رویداد28 مرداد را آسان کند.ازاین رو، توجّه به «نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد» واستناد به روایتِ شاهدان عینی و داخلی می تواند دریچۀ تازه ای برای شناخت این رویداد سرنوشت ساز باشد. براین اساس،روایت مهندس احمد زیرک زاده(یکی ازیاران نزدیک مصدّق در روز28مرداد) می تواند روشنگر ماهیّتِ رویدادِ28مرداد باشد. مهندس زیرک زاده ضمن اشاره به بن بستِ مذاکرات نفت، اختلاف در صفوفِ جبهۀ ملّی ، مشکلاتِ عظیمِ مالی، بیکاری وعدم پرداختِ حقوق کارگران و کارمندان و« خطرِ برپا شدنِ طغیان و آشوب از هر طرف و در هر شهرستان» می گوید:
–«مصدّق چون ازسقوط دولت خود مطمئن بود برای حفظ آبروی ملّت ایران[؟] بهتر خواست که دولت ملّیِ او با یک کودتای خارجی سرنگون شود تا با یک جنگ داخلی که می توانست رنگ ایرانی بگیرد»(3).
دکتر صدیقی نیز می گوید:
-« وقتی خانۀ دکتر مصدّق را غارت می کردند، وی(دکتر صدیقی) به اتفاق دکتر مصدّق و دکتر شایگان میروند از دیوار بالا روی پُشت بام همسایه در گوشهای مینشینند. دکتر شایگان میگوید: «بد شد!»، مصدق یک مرتبه از جا میپرَد و میگوید: چی بد شد!؟ بایستیم این اراذل و اوباش ما را در مجلس ساقط کنند؟ در حالی که حالا دو ابَرقدرت ما را ساقط کردند، خیلی هم خوب شد! چیچی بد شد؟!»(4).
آخرین سخنان دکترمصدّق به وکیل مورد اعتمادش-سرهنگ بزرگمهر- می تواند نقطۀ پایانی بر منازعات و مجادلاتِ دیرپا مبنی بر«کودتا» یا «قیام ملّی»بودن رویداد28مرداد باشد:
–«بهترین حالت همین بود که پیش آمد!» (5).
***
جامعۀ امروز ایران در جنگی نابرابر میان مرگ و زندگی اینک نیازمند رهبران و روشنفکرانِ شجاعی است که ضمن تبدیل کردنِ «گذشته» به «تاریخ» بتوانند با تفاهم و همبستگیِ ملّی براین مذلّت تاریخی فائق آیند.
چنین باد!
________________
زیرنویس ها:
1-Société de masse
2-Société civile
3- زیرک زاده، پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی ،نشرنیلوفر،تهران،1376، ص31۳
4- روایت دکتراحسان نراقی:آزادی(مجموعۀ مقالات و مصاحبه ها)،نشرافکار،تهران،1383،صص191-192
5-گفتگوبا سرهنگ جلیل بزرگمهر،آبان 1373،کارنامۀ حزب توده و رازِ سقوط مصدّق،عبدالله بُرهان،ج2،نشرعلم،تهران،1378،ص190
غزلی از فاضل نظری
آگوست 25th, 2020
دلم بدون تو غمگین وُ با تو افسرده است
چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است
به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟
زمانه خاطره های مرا کجا برده است
چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان
که مرگ،دلخوشیِ غنچه های پژمرده است
اگر سقوط بهای بلند پروازی ست
پرندۀ دل من بی سبب زمین خورده است
از این به بعد به رویم درِ قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است
دکتر مظفّرِ بقائی و … ۲۸مرداد ،علی میرفطروس
آگوست 15th, 2020*دکتر بقائی در غوغای انقلاب اسلامی نسبت به عواقب شومِ حکومت اسلامی هشدار داد و گفت:«این حكومت اول كاری كه میكند در قانون اساسی شیر و خورشید را دور میاندازد و لااله الاالله را به جای آن می گذارد، ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیر و خورشید ترجیح نمیدهم و نخواهم داد…دارم میبینم كه این مردم چهار اسبه به طرف یك دیكتاتوریِ فجیع میروند».
*بقائی در انتقاد از محاکمۀ دکتر مصدّق نوشت:«هیچ دادستانی حق ندارد به متّهم توهین کند.دادگاه باید بین دوران خدمت دکترمصدّق و زمانِ انحراف او تمییز قائل شود».
***
اشاره:
«پَرستشِ شخصیّت» و جایگزین شدنِ آن با«پُرسش»از مشخّصه های جوامع عقب مانده و استبداد زده است که در سیطرۀ«بُت های بازاری»، زدودنِ افسانه وُ افسون از چهرۀ شخصیّت های تاریخی را دشوار می کند. شخصیّتِ دکترمحمّد مصدّق و سقوط آسان دولت وی نمونۀ برجسته ای از این «امتناع پُرسش» و«ارتفاع پرَستش» است.
تحقیقاتِ رایج در بارۀ سقوط دولت مصدّق بیشتر برنقشِ«عواملِ خارجی» تأکید می کنند و از اراده و انفعال حیرت انگیز مصدّق در روز 28مرداد غافل اند در حالیکه مهندس احمد زیرک زاده – که تا آخرین لحظات 28مرداد در کنارمصدق بود- می گوید:
-«شکی نیست که در روزِ 28مرداد دولت دکتر مصدّق به سهولت می توانست کودتاچیان را مغلوب سازد… ولی در آن روز، واضح بود كه دكتر مصدّق مردم را در صحنه نمیخواهد… تمام آنهائی كه در آن روز در خانۀ نخست وزیر [ بودند ] بارها و بارها، تك تك و یا دسته جمعی از او خواهش كردند اجازه دهد مردم را به كمك بطلبیم،موافقت نكرد و حتّی حاضر نشد اجازه دهد با رادیو مردم را باخبر سازیم . مصدّق نقشۀ خود را داشت و حاضر نبود در آن تغییری دهد»(1).
سخن مهندس زیرک زاده متضمن حقیقت دیگری نیز هست که «پُشتِ پردۀ کودتا» و اطلاق آن به رویدادهای 25 تا 28مرداد را بیان می کند.او با اشاره به بن بستِ مذاکرات نفت، اختلاف در صفوفِ جبهۀ ملّی ، مشکلاتِ عظیمِ مالی، بیکاری و عدم پرداخت حقوق کارگران و کارمندان و «خطرِ برپا شدنِ طغیان و آشوب از هر طرف و درهر شهرستان» می گوید:
–«مصدّق چون ازسقوط دولت خود مطمئن بود برای حفظ آبروی ملّت ایران[؟] بهتر خواست که دولت ملّیِ او با یک کودتای خارجی سرنگون شود تا با یک جنگ داخلی که می توانست رنگ ایرانی بگیرد»(2).
پژوهشگرانی که برخی عملکردهای دکترمصدّق در روزِ 28مرداد را ناشی از«اشتباهات تاکتیکیِ مصدّق» می دانند،بهتر است آن اقدامات را به عمل و ارادۀ آگاهانۀ وی منظور کنند؟،ازجمله:
1-واگذاری همزمانِ فرماندهی نیروهای مسلّح گمرك، فرمانداری نظامی تهران و ریاست شهربانی كلّ كشور به سرتیپ محمد دفتری،
2- رد درخواست کمکِ مردمی از طریق رادیو،
3-رد پیشنهاد مسّلح کردن مردم ،
4-رد درخواست کمک گرفتن از سازمان نظامی حزب توده.
بنابراین، بررسیِ رویداد 28مرداد زمانی می تواند کامل و منصفانه باشد که ضمن دیدنِ رویدادها و عوامل مختلف، به اراده و انفعال حیرت انگیزِ مصدّق درآن روزِ سرنوشت ساز توجه کند. در مقالۀ « نقش و نقشۀ دکترمصدّق در روز ۲۸ مرداد » به این مسئلۀ مهم پرداخته ام.
انتشارِ بخشِ پایانیِ مقالۀ «دکتر مظفّرِ بقائی…» در آستانۀ رویداد 28مرداد32 فرصتی است برای بازاندیشی در بارۀ آن دورانِ پُرآشوب با این امید که ضمن« نگاهِ مادرانه به تاریخ » بتوانیم از«سیاه و سپید دیدنِ شخصیّت ها» و تلقّی آنان به «قدّیس» یا «ابلیس» پرهیز کنیم. با شکستِ احزاب و ایدئولوژی های فریبا و فرونشستنِ غبارِ کینه ها و کدورت ها اینک سخن گفتن از« نفرین شدگان تاریخ» نه تنها یک ضرورت تاریخی بلکه یک وظیفۀ اخلاقی است.
دکتربقائی و حزب توده
دکتربقائی و خلیل ملکی مبارزه با حزب توده را امری استراتژیك و اساسی میدانستند. بنظر آنان «بزرگترین خطری كه ایران و نهضت ملّی را تهدید میكند» حزب توده بود و لذا، اتحاد با حزب توده را برای جبهۀ ملّی «فاجعه بار» می نامیدند(3).
مصدّق در پاسخ به معترضان گفته بود:
-«مگراینها(توده ای ها) ایرانی نیستند ؟ باید از احساسات شان به نفع نهضت استفاده کنیم».(4).
دکتربقائی مماشات مصدّق با این حزبِ غیرقانونی را« نمونه ای از وحدت مصدّق با کمونیست ها» می دانست.این اعتقاد هر چند اغراق آمیز بود ولی حضور برخی رهبران «حزب ایران» در کابینۀ دومِ دولت مصدّق این گمان را تقویت می کرد چرا که در ماجرای پیشه وری و فرقۀ دموکرات آذربایجان،«حزب ایران» با توده ای ها وحدت کرده بود. مهندس زیرک زاده – از رهبران «حزب ایران»- بعدها – گفت:
-«مرا عقیده بر این بود که از اواخر سال 1324 تا مرداد 1332 حزب توده هر وقت میخواست میتوانست با یك كودتا تهران را تصـّرف كند…»(5).
بقائی که در مخالفت با حضور چند وزیر توده ای در کابینۀ قوام السلطنه از حزب دمکراتِ وی جدا شده بود ، در زمان مصدّق نیز قدرت گیری توده ای ها را مشاهده می کرد و لذا، در آخرین دیدار با مصدّق ضمن یادآوریِ سرنوشتِ «دكتر بِنِش» و «مازاریك»در«ائتلاف با تودهایهای چكسلواكی»، مصدّق را از همكاری با حزب توده برحذر داشت و گفت:
-«جنابعالی به اندازۀ «بِنِش» وطنپرست هستید. تحصیلات شما هم در یك كشور بوده، چون او هم دكتر حقوق از سوئیس بود ولی به صرف اینكه او 60-70 سال هم در قلب اروپا زندگی كرده بود، جنابعالی باید تصدیق بفرمائید كه احاطۀ او به سیاست جهانی بیش از شما بوده است، معذلك، فریب خورد و مملكت خود را به نابودی كشید»(6).
مصدّق به عنوان وزیر دفاع و مسئول نظامی و انتظامی کشور، قدرت نظامی حزب توده – به عنوان بزرگ ترین حزب کمونیستِ خاورمیانه – را ناچیز می شمرد و حتّی بعد از 28 مرداد و کشف اسلحه و مهمّاتِ سازمان نظامی حزب توده می گفت:
-«مسلّط شدن افرادِ چپ بر اوضاع حرفی بود بی اساس،چونکه احزاب چپ اسلحه نداشتند تا بتوانند براوضاع مسلّط بشوند. با تمام جدیّتی که بعد از سقوط دولت اینجانب بکار رفت آیا ده قبضه تفنگ در خانۀ یکی از افسران و یا در محلی مربوط به احزاب چپ بدست آوردند؟»(7).
درحالیکه بابک امیرخسروی- کادر قدیمی و فعّال حزب توده در روز 28مرداد- از نیروهای حزب توده به عنوان «اردوی عظـیم حـزب توده » و « سپاه عظیم و رزم دیدۀ توده ای ها» یاد می کند که «در همۀ ارکان و زوايای ارتش ـ حتی گـارد جاويـدان شاهی ـ رخنه کرده بود»(8).
درمقالۀ« جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق » نشان داده ام که نگرانی های خلیل ملکی ، دکتر بقائی و دیگران از قدرت و نفوذ حزب توده درست بوده زیرا چند ماه پس از 28مرداد32 کشف سازمان نظامی حزب توده و امکانات حیرت انگیز آن نه تنها « رهبرانِ دیرباورِ جبهۀ ملّی » را دچار وحشت وُ حیرت کرده بود بلکه توده ای ها را نیز متحیّر ساخته بود(9).
کشف سازمان نظامی حزب توده و شکست این حزب در ایجادِ ایرانستانِ وابسته به شوروی بر کینۀ سوزان حزب توده علیه دکتربقائی و خلیل ملکی افزود و باعث شد تا این دو در«حمّام فینِ تبلیغات حزب توده» قربانی شوند.دكتربقائی در این باره میگوید:
-« تودهایها با تمام قدرت خود بر ضدِّ ما جنگ كردند… دستگاههای تبلیغاتی داخل و خارج كشور آنها، بطور مداوم، من و دوستان مرا مورد حمله قرار دادند و حتّی بعضی اوقات هم كه گوشۀ زندان بودم، از حمله به من خودداری نكردند. حملات آنها هیچ حدّی نداشت…»(10).
خلیل ملکی نیز می نویسد:
–«زجر وُ شکنجــۀ روحی که همرزمان سابق من [توده ای ها] بر من تحميل کرده اند،خيلی کُشنده تر از شکنجـه های جسمانی ست که به من داده اند و يا می توانند بدهند…من شخصاً – همواره – عادت کرده ام که از بروتوس ها از پشت خنجر بخورم»(11).
کینه و نفرت توده ای ها نسبت به خلیل ملکی آنچنان بود که بقول دکترمهرداد بهار: در زندان فلک الافلاک قصدِ کشتن خلیل ملکی را داشتند(12).
دکتربقائی و مذهب
رشد و پرورشِ دکتر بقائی در خانواده ای مشروطهخواه و معتقد به آئین «شیخیـّه»، تساهل مذهبی را در بقائی نهادینه کرده بود.تحصیلات بقائی در پاریس و رسالۀ دکترای وی دربارۀ «اخلاق ابن مِسكَوُیه» و آشنائی او با مباحث روشنفکران پاریس ازمظفّرِ بقائیِ جوان ، فردی سکولار ساخته بود.درواقع، بقائی در فرانسه آخرین اعتقادات خویش نسبت به اسلام و روحانیـّت را از دست داد و در نامههائی به پدرش، به تحقیر و توهینِ روحانیـّت شیعه پرداخته بود(13).
دكتر بقائی -مانند دكتر عبّاس دیوشلی نظریّه پرداز حزب زحمتکشان- معتقد به جدائی دین از سیاست بود. به روایت حسن آیت:
-«آقای دیوشلی میگفتند دین از سیاست جدااست و روحانیون هم نوكران انگلیس هستند و هیچگاه وارد میدان سیاست نخواهند شد و از من[آیت] كه میگفتم: این فكر، یك فكر استعماری است، ناراحت شده بودند و حتّی این جمله را توهینی به خود تلقّی كرده بودند»(14) .
براین اساس،حسن آیت که از«اسلامی کردنِ حزب زحمتکشان» مأیوس شده بود، درنامۀ مفصّلی به دکتربقائی (سوم آذر 1342) ازتشکیل«مجلس روزهخواری در منزل» و«اَعمال خلاف مذهبِ بقائی» انتقادکرد و به بقائی پیشنهاد نمود:
-« …حتی به صورت پراگماتیستی هم که شده به مذهب روی خوش نشان دهد …این خیلی مضحک است که [رهبر]حزب ما بعضی اوقات تظاهر به اعمالی کند که آشکارا با مذهب مغایرت داشته باشد… تظاهر به بعضی اعمال که با ظواهر مذهب و شعایرِ مورد قبول اکثریت مردم مغایرت داشته باشد به ویژه از طرف عدهای که سَمتِ رهبری دارند مذموم تر و ناپسندیده تر است» (15).
دکتربقائی و آیت الله کاشانی!
بااینهمه،رابطۀ نزدیک دکتربقائیِ سکولار با آیت الله کاشانی را چگونه می توان توضیح داد؟
این موضوع را می توان از دو زاویه مورد توجه قرار داد:
1-بُعد سیاسی
2-بُعد اجتماعی
دربُعد سیاسی: جنبش ملّی کردنِ صنعت نفت یک جنبش پوپولیستی بود.باچنان خصلتی، مبارزه علیه دولت انگلیس چنان همبستگی و همآوازی ای پدیدآورده بود که مرزهای رایجِ مذهبی – سیاسی را کمرنگ می کرد.
دربُعد اجتماعی: جنبشی که می خواست نمایندۀ آمال و آرزوهای یک ملّت باشد، مجبوربود تا از مذهب و روحانیون برای کسب پایگاه اجتماعی استفاده کند و بهمین جهت،خودِ مصدّق روابط گسترده ای با روحانیون معروف- خصوصاً با آیت الله کاشانی- داشت. برای کسب پایگاهِ اجتماعی بود که جبهۀ ملّی و شخص دکترمصدّق در پوسترهای انتخاباتی یا سخنرانی های خود از آیات قرآن – ازجمله« نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ» استفاده می کرد.
ضرورتِ کسب پایگاه اجتماعی درمیان کارگران و دهقانان باعث شده بودکه حتّی حزب تودۀ کمونیست نیزبه اسلام خواهی و بزرگداشتِ«سالارِ شهیدان و سروَرِآزادیخواهان جهان (امام حسین) تظاهرکند (16).
ازاین گذشته، حزب زحمتکشان-اساساً- از«زحمتکشان» (بازاریان،پیشه وران و کشاورزان) تشکیل شده بود و به سبک احزاب سوسیالیست اروپا- و یا در رقابت با حزب توده- شعار«زحمتکشان ایران متحد شوید» را تیتر نخست نشریات خود قرار داده بود.این بازاریان، پیشه وران و کشاورزان- مانند اکثرهواداران جبهۀ ملّی- دارای اعتقادات دینی بودند و بخشی از آنان به آیت الله کاشانی تعلّق خاطر داشتند،با اینحال حزب زحمتکشان در سیاست عمومی خود، دارای گرایش غیردینی(عُرفی) بود و همین امر،باعث جلب و جذب گروه های دانشجوئی و روشنفکری به این حزب شده بود، لذا، تلاش کسانی مانند حسن آیت برای تغییرحزب به «حزب زحمتکشان اسلامی» ناکام ماند و منجر به اخراج آنان از حزب زحمتکشان شده بود.
با توجه به تهدیدات و تبلیغات زهرآمیزِ حزب توده علیه بقائی وخلیل ملکی، مواضع ضدانگلیسی کاشانی و خصوصاً مدارای نسبیِ او مبنی براینکه « من کلیۀ افراد ایرانی را به منزلۀ فرزند خود میدانم و به هیچ حزبِ بخصوصی تمایل ندارم»(17)می توانست برای کسانی مانند بقائی وملکی «ملجاء» و پناهگاهی بشمارآید. انتشاربرخی مقالات ضد مذهبی(به قلم خلیل ملکی) در روزنامۀ شاهد نیز استفاده ازاین «پناهگاه» (آیت الله کاشانی) را ضروری می ساخت و می توانست آنان را از تیررسِ« فدائیان اسلام» مصون وُ محفوظ بدارد.
دکترمظفّربقائی و رویداد 28 مرداد32
دکترمظفربقائی-مانند بسیاری از رهبران جبهۀ ملّی ،ازجمله دکتر غلامحسین صدیقی- انحلال مجلس را« تصمیمی خطرناک» می دانست وکوشید تا از انجام رفراندوم برای انحلال مجلس جلوگیری کند. دو روز پیش از برگزاری رفراندوم در تهران دکتر بقایی وعلی زُهری(نمایندۀ دیگرمجلس) طی نامۀ سرگشاده ای به مصدّق نوشتند:
-« به شرط اینکه نخست وزیر از تصمیم خطرناک انحلال مجلس دست بردارد ،حاضر هستیم به فوریّت از نمایندگی مجلس استعفا کرده و از مجلس، مستقیماً خود را تسلیم زندان شما نمائیم» (18).
شیوۀ غیردموکراتیک رفراندوم که طی آن گذاشتنِ دو صندوق رأی جداگانه در دو ناحیۀ مختلف، موجبِ شناسائی موافقان و مخالفان می شد و خصوصاٌ شرکت فعّال نیروهای حزب توده در آن ،رَوَند حوادث را به نحوی پیش بُرد که بقائی وقایع شب 25مرداد(به هنگام ابلاغ فرمان شاه مبنی برعزل مصدّق)را«کودتای ساختگی دکترمصدّق» نامید که«برای تکمیل کودتای مصدّق[انجام رفراندومِ انحلال مجلس] این کودتای قلّابی را به وجود آوردند».این امر باعث شد تا دکتربقائی و علی زُهری با وجودِ داشتنِ مصونیّت پارلمانی در ۲۶ مرداد32 به دستور دولت مصدّق بازداشت شوند. روزنامۀ شاهد(ارگان حزب زحمتکشان) این بازداشت را چنین منعکس کرده بود:
بنابراین، بقایی تا حدودِ شامگاهِ ۲۸ مرداد ۳۲ در زندان بود و لذا نقشی در وقایع روزِ 28مرداد نداشت.او پس از آزادی از زندان به محل حزب زحمتکشان رفت . بقائی در این رابطه میگوید:
– «شد صبح چهارشنبه… صدای تیراندازی و اینها را میشنیدیم ولی خب هیچ نه اطلاعی نه دسترسی به خارج داشتیم.کمکم اخبار جسته و گریخته میرسید که حمله به خانۀ مصدق شده و چه و فلان و اینها. نزدیک غروب مردم ریختند آن درهای زندان را باز کردند و چیز کردند که برویم. گفتم من تا دستور آزادیم نرسد از زندان خارج نمیشوم.اینجوری من بیایم [اززندان]صورت فرار دارد و خارج نمی شوم …دستور را آوردند و رفقا هم آمده بودند و ما سوار شدیم رفتیم»(19).
مظفر بقایی در پاسخ به این سوال که پس از آزادی از زندان کجا رفته ؟ میگوید:
-«مطابق معمول به حزب رفتم و سخنرانی کردم»(20).
پس از28مرداد32 و روی کارآمدن دولتِ سرلشکرزاهدی، بقائی سیاست های دولت وی دربارۀ ایجاد رابطه با دولت انگلیس وعقد قرارداد با کمپانی های نفتی را شدیداً مورد انتقاد قرارداد(21) . بقائی از محاکمۀ دکترمصدّق در دادگاه نظامی و نیز ازشکنجۀ دستگیرشدگان توده ای انتقاد کرد و نوشت:
-«این روش مبارزه باحزب توده،غلط است.درجنگِ میان سرنیزه وفکر همیشه سرنیزه مغلوب شده است.کسانیکه باگرفتن یک کارگرستمدیده وگرسنه نگهداشتن یک عائله وآزاد گذاشتن سران حزب توده، تصوّرمی کنند[که] با این حزب مبارزه می نمایند، یا نمی فهمند یا سوء نیّت دارند»(22).
بقائی درانتقاد ازمحاکمۀ دکترمصدّق در دادگاه نظامی نوشت:
-«هیچ دادستانی حق ندارد به متّهم توهین کند.دادگاه باید بین دوران خدمت دکترمصدّق وزمان انحراف او تمییزقائل شود.محکومیّت مصدّق السلطنه نباید طبق میل دشمنان ایران،بصورت محکومیّت ملّت ایران جلوه گر شود»(23).
بدین ترتیب، بعداز28مرداد دکترمظفر بقایی با دولت سرلشکرزاهدی«کنار» نیامد و لذا به زندان و سپس به زاهدان تبعید شد.
دکتربقائی و انقلاب اسلامی
در شورش 15 خرداد آیتالله خمینی، بقول حسن آیت « حزب زحمتکشان در سكوت مرگبار فرو رفته بود» و با وجود ملاقات برخی علما با دكتر بقائی به عنوان رهبر«سازمان نگهبانان آزادی»برای اعتراض به دستگیری خمینی و احرازِ آزادی و مرجعیـّت وی (24) ،بقائی ـ مانند خلیل ملكی ـ در مخالفت با شورش 15 خرداد 42 آیتالله خمینی در جلسات حزبی اعلام كرده بود:
-«هیچ فردی از افراد حزب زحمتكشان حق ندارد در جریانات اخیر [15 خرداد 42] شركت كند… اگر كسی از افراد دستگیر یا كشته شود هیچ گونه مسئولیـّتی متوجـّۀ حزب نخواهد بود… هر كس گرفتار شود من سر قبرش فاتحه هم نخواهم خواند» (25).
درغوغای انقلاب اسلامی و درحالیکه رهبران جبهۀ ملّی با شعارهای آیت الله خمینی همگام و همصدا بودند ، بقائی ازنقض مقرّرات حکومت نظامی به دستور آیت الله خمینی و کشاندنِ مردم و دانش آموزان به صحنۀ مبارزه علیه شاه مخالفت کرد.دریکی از جلسات حزبی که پس از 17 شهریور57 برگزار شد، بقائی گفت:
-«وقتی حکومت نظامی اعلام شده،غلط کردند[بیرون]آمدند.یک آخوند[خمینی]هرچقدر هم محترم باشد،به چه اسمی مردم را به خیابان می کشاند…بچه های مدارس چه حق دارند درامورِ سیاسی دخالت کنند»(26).
دکتر بقائی «می دید که سگ[خمینی؟] دارد می آید»(27) لذا،«درجریان راه پیمائی ها مطلقاً شرکت نکرده بود… وقتی هم خمینی آمد،به ملاقات او نرفت»(28) وهنگامی در رفراندوم جمهوری اسلامی رأی داد که «عملاً جمهوری اسلامی [مستقر] شده بود»(29).
دكتر بقائی درغوغای انقلاب اسلامی ضمن دو سخنرانی (در آذر ـ دیماه 1358) در محل حزب زحمتكشان ملّت ایران در تهران نسبت به عواقب شوم انقلاب اسلامی هشدار داد .این دو سخنرانی با توجه به شرایط بسیارسنگین سیاسیِ آن زمان اگرچه آمیخته به نوعی«تقیّه» و «احتیاط» است ولی در کلیّت خود، دیدگاه های سیاسی بقائی را بیان می کند. بقائی دراین سخنرانی ها ازجمله گفت:
-« قسمتی از حرفهائی كه خواهم گفت در جـّوِ فعلی مملكت، كفر است… ما 25 سال بار این بُهتان [از پشت خنجر زدن به نهضت ملّی] را بر دوش خود كشیدیم، حالا هم به محض اینكه دهن باز كنیم، دوباره آن بهتان بصورت وحشتناكتری تجدید میشود… الآن خفقان به مراتب بدتر از زمان پهلوی است… اكنون علاوه بر همۀ آنها، یك حربۀ بالاتری هم بكار میبرند كه متأسّفانه حتّی بعضی از دوستان خودمان هم «لاعن شعور» به آن متوسّل میشوند و آن، حربۀ تكفیر است… این است كه من با رأی دادن به این قانون اساسی مخالف هستم… قضیـّه اشغال سفارت آمریكا غلط بود. من با تأئید این عمل ناروا مخالفت كردم زیرا سفارت هر كشور، سرزمین آن كشور به حساب میآید… ولو اینكه محل آن اجارهای باشد، و این چیزی است كه در تمام طول تاریخ محترم بوده است…من با روح این قانون اساسی مخالف هستم ، هر چند اسمش را جمهوری اسلامی گذاشتهاند ولی اسمی بی مسمّا است… اسم جمهوری اسلامی با واقعیـّتی كه ساخته و پرداختهاند هیچ مطابقت ندارد. در این قانون [اساسی] بسیار چیزها مبتذل هستند… این، قانونِ اساسی جمهوری اسلامی نیست بلكه قانون اساسی تئوكراسی است… من به این قانون [اساسی] اعتقاد ندارم، رأی نمیدهم… این حكومت اول كاری كه میكند در قانون اساسی، شیر و خورشید را دور میاندازد. لااله الاالله عبارت محترمی است، عبارت مقدّسی است ولی من هیچوقت روی پرچم ایران آنرا به شیر و خورشید ترجیح نمیدهم و نخواهم داد… در بارۀ این موضوع [رفراندوم جمهوری اسلامی] برای اولین مرتبه در جلسۀ ماهیانۀ حزب [زحمتكشان] مخالفت خودم را بیان كردم و اجازه ندادم كه حزب ما آنرا تأئید كند…برای من مخالفت با این قانون اساسی، موضوع اعتقاد است و به این جهت، بهر صورت [با آن]، مخالف هستم…دارم میبینم كه این مردم – و شما هم همراهِ آنها- چهار اسبه به طرف یك دیكتاتوری فجیعی دارید میروید… »(30).
آینده نگری و روشن بینیِ سیاسیِ دکترمظفّربقائی ازماهیّت انقلاب اسلامی و عواقب شوم آن امروزه باید دشمنانِ دیرینِ وی را متواضع و فروتن کند.
شخصیّت و عملکرد دکترمظفر بقائی حکایت پایان ناپذیری است که فراوان دربارۀ آن نوشته اند و خواهند نوشت. بی تردید کارنامۀ سیاسی او نیز خالی از ضعف و اشتباه نبوده است و بقول حافظ:
جائی که برقِ عصیان بر آدمِ صَفی(برگُزیده و پیشوا) زد
ما را چگونه زیبَد دعوی بی گناهی؟
______________
زیرنویس ها:
1-زیرک زاده، پُرسش های بی پاسخ در سال های استثنائی ،صص311-31۳
2- همان، ص313 .مقایسه کنیدبا نظر دکترمحمدعلی موحّد،خوابِ آشفتۀ نفت،ج2،صص859-860
3- نگاه كنید به: نشریۀ علم و زندگی،فروردین-اردیبهشت1332،صص100-105، علم و زندگی، شمارۀ 3، خردادماه 1332، صص203-206 و 291-295؛ روزنامۀ شاهد، شمارههای 20 فروردین و 23-25 مرداد 1332
4-چه کسی منحرف شد؟…، ص412. مقایسه کنید به نظر فرج الله میزانی (جوانشیر)عضو کمیتۀ مرکزی حزب توده: تجربۀ بیست و هشت مرداد،ص35.
5- زیرک زاده ، پیشین، ص323.
6- بقائی،چه کسی منحرف شد؟…،پیشین،،ص282. مقایسه کنیدبا سخنان جمال امامی در کتاب وقایع سیام تیر،حسین مکی، ص 41.
7- مصدق، خاطرات و تألمات، ص 289؛ دکتر مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، ص 349.
8- امیرخسروی، صص 743 و708-709 و872 ، مقایسه کنید با روایت نورالدین کیانوری،خاطرات،ص 264؛ محمدعلی عموئی ،عضوسازمان افسران حزب توده ، دُردِ زمانه ، صص72-73
9- سپهر ذبیح( سردبیرسابق نشریّۀ «باختر امروز») ، ایران در دوران مصدّق،ص207 ؛مقایسه کنید با روایت بابک امیر خسروی(ص709):« وقتی سازمان افسران حزب توده كشف شد، حتّی تودهایها را نیز به حیرت انداخت».
10- چه کسی منحرف شد؟، پیشین ،ص300
11- نامه های خلیل ملکی،بامقدمۀ امیرپیشداد ومحمدعلی کاتوزیان،صص 126و ۵۰۸-۵۰۹
12- نگاه کنیدبه به:نامه های خلیل ملکی، ص69
13-نگاه كنید به متن نامههای بقائی به پدرش، آبادیان ،پیشین، صص54-55.
14-آبادیان،پیشین،صص514-515
15- آبادیان،پیشین،صص283-284
16-نگاه کنیدبه: رهبر، 3 آذر 1325 ؛نشریۀ مردم،شمارۀ62،اول تیرماه1342 ،مردم،شمارۀ 62،اول تیرماه1342،«حزب توده و روحانیّت مبارز»،دنیا،شمارۀ3، 1359، صص111-123
17- مجموعه ای از مکتوبات،سخنرانی ها و پیامهای آیتالله کاشانی ، گردآورنده: محمد دهنوی، ج4، تهران،1362، ص196
18- روزنامۀ اطلاعات،10مرداد1332
19-گفتگوی دکتربقائی با حبیب لاجوردی،دانشگاه هاروارد، نوار18، 19 ژوئن 1986، صص11-12
20-همان، نوار19 ،24 ژوئن 1986 ، ص1
21- نگاه کنیدبه روزنامۀ شاهد،شماره های 31مردادتا7مهرماه1332
22- نگاه کنیدبه روزنامۀ شاهد،2آبان ماه 1332
23- روزنامۀ شاهد،شمارۀ 30 آبان 1332.
24-نگاه کنیدبه گفتگوی دکتربقائی با حبیب لاجوردی،تاریخ شفاهی هاروار،نوار24،21 ژوئن1986،ص11
25- آبادیان،پیشین،ص267.مقایسه کنیدبا نظرخلیل ملکی دراین باره،نامه ها،صص116و152
26- آبادیان،پیشین،صص311-312
27-همان،ص13
28-همان،ص8
29-همان،ص11
30-آنكه گفت: نه! (وصیـّتنامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی)، آمریكا، 1984، صص17 ،24، 39 ، 41 ، 45 -47 و56 . چاپهای متعدّدی از این كتاب در ایران و خارج از كشور منتشر شده كه گاه آغشته به تغییر و تحریف است. نسخۀ مورد استفادۀ من، كتابی است كه دكتر مظفّر بقائی ـ شخصاً ـ آنرا به دكتر محمّد حسن سالمی اهداء كرده است.
مادر علیّه جعفر(طنز تاریخی)، بهمن زبردست
آگوست 14th, 2020چگونه فلانی وزیر خارجۀ فرقۀ دموکرات نشد/ بخش نهم
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
***
* از حکومت خودمختار آذربایجان و فرقۀ دمکرات خاطرهای دارید؟
راستش در همان دورانی که مرتب به نشریات حزبی یا متمایل به چپ مطلب میدادم با آقای [سید جعفر] پیشهوری هم که مدیر روزنامۀ آژیر بود آشنا شدم. ایشان در آن زمان فرد خیلی آرام و ملایمی بودند و اصلاً نمیشد حدس زد که در آیندۀ نهچندان دوری چه اقداماتی خواهند کرد. خیلی دوست داشتند که از خاطرات سالهای جوانی و دوران طولانی زندانشان برای من صحبت کنند و درواقع به خواهش من هم بود که بخشی از این خاطرات را به تدریج در روزنامهشان منتشر کردند.
ایشان که خیلی به من لطف داشتند، زمانی که قرار شد برای فراهم آوردن مقدمات تشکیل فرقه به تبریز بروند، یک روز من را دعوت کردند و گفتند، فلانی شنیدهام که از حزب توده استعفا دادهای و از نظر من این کارَت هم کاملاً درست بوده. این را دارم خصوصی به تو میگویم، با من صحبتهایی شده که مقدمات ایجاد نهضتی ملی را در آذربایجان فراهم کنم. به تو که جوان روشنفکر و بااستعدادی هستی هم دوستانه نصیحت میکنم که عمرت را در این محیط فاسد تهران تلف نکنی و همراه من به تبریز بیایی. حتی گفتند، از رفقا شنیدهام که در زمان اشتغال مرحوم پدرت در وزارت داخله زیاد به آنجا رفتی و با چموخم کارها آشنایی، قول میدهم اگر دولتی تشکیل دادم تو را وزیر داخله کنم.
بازی تقدیر را میبینید؟! چند سال قبل رضاشاه میخواست من را به وزارت داخله برساند، حالا صد و هشتاد درجه عکسش، این پیشهوری بود که میخواست چنین کاری بکند. از شما چه پنهان، من هم جوان بودم و وسوسه شدم. خواهش کردم به من فرصتی بدهند که قدری بیشتر فکر کنم و بعد جواب بدهم.ایشان که معلوم بود از نپذیرفتن پیشنهاد وزارت توسط جوانی مثل من قدری آزرده شده، به طعنه گفتند، نکند تو هم مثل پدربزرگت میخواهی وزیر آبرسانی شوی؟! شما سلطنهها و دولههای فئودال، همه ته دلتان مدافع این رژیم پوسیده هستید!
من عذرخواهی کردم و گفتم، گذشته از اینکه من یک کلمه هم ترکی بلد نیستم، بیشتر نگران این بودم که در این سن آیا تجربۀ لازم برای مقام وزارت را دارم یا نه، ضمناً میدانید من مجردم و با مادرم زندگی میکنم. قصدم این بود که ابتدا از مادر سوال کنم آیا همراهم به تبریز میآیند یا خیر. مرحوم پیشهوری که معلوم بود رفع کدورتشان شده، قدری خندیدند و گفتند: فلانی این حرفها چیست؟ من به سن تو که بودم کمیسر یا همان وزیر جنگ جمهوری شوروی گیلان بودم و اگر این میرزا کوچکخان کاسه کوزهمان را به هم نریخته بود وزیر داخلۀ کل ایران میشدم. مادرت را هم فراموش کن. خودم یک دختر خوشگل همان جا برایت میگیرم و دامادت میکنم و میگویم خودش معلمت بشود و ترکی هم یادت بدهد. نشنیدهای میگویند:
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست
به شرط آنکه تو را پیشهور کند داماد!
خلاصه خود دانی! فردا ساعت هفت صبح در خیابان سپه جلوی مسافرخانۀ شمال منتظر باش، من با بیوکِ[فتحعلی] ایپکچیان که بزرگ و جادار است میآیم آنجا و تو ویکی دیگر از رفقا را سوار میکنم. آمدی آمدی، نیامدی هم نیامدی!
آقای زبردست، آن شب با کلی فکر و خیال به خانه رفتم. مانده بودم به مادرم بگویم یا نه، چون میدانستم اگر بفهمد مانعم میشود، ولی ایشان که معلم من در سیاست بودند، وقتی دیدند یواشکی مشغول جمع کردن وسایلم هستم متوجه شدند و تا کل موضوع را از زیر زبانم بیرون نکشیدند دست برنداشتند. بعد هم شروع به گریه کردند که، آن تودهبازیهایت بس نبود، حالا میخواهی بروی دیار غربت و زن غریبه بگیری! اگر زن میخواهی بگو خودم نوۀ آینهدارباشی مرحوم را که از هر انگشتش یک هنر میریزد و خودم چند بار در حمام همه جایش را به دقت ورانداز کردم برایت بگیرم. به خدا اگر پایت را از خانه بیرون بگذاری عاقت میکنم و خودم هم تریاک میخورم تا بمیرم و بیمادر شوی!
بعد هم از روی محکمکاری درِ خانه را قفل کردند و این طور شد که من از همراهی با آقای پیشهوری باز ماندم. گرچه ایشان زمانی که برای مذاکره با [احمد]قوام به تهران آمدند پیغام فرستادند که در باغ جوادیه که محل اقامتشان بود به دیدنشان بروم، قدری از خجالت بدقولی آن روز و قدری هم به خاطر اینکه با شیوۀ تجزیهطلبیای که درپیش گرفته بودند موافق نبودم، به دیدنشان نرفتم و حتی در مهمانی حزب ایران هم که آن زمان موتلف حزب توده بود و به افتخار پیشهوری و هیأت همراهش مهمانی مفصلی داده بود، و آقای دکتر [کریم] سنجابی که سوابق من و ایشان را میدانستند از من دعوت کردند بروم هم شرکت نکردم. واقعاً این را از سعادت و بخت و اقبال داشتن چنین مادر و معلمی میدانم که با آن حرفهای بهظاهر ساده و عامیانه من را از افتادن در چنین دامی نجات دادند. به قول معروف آنچه منِ جوان در آینه میدیدم، ایشان در خشت خام میدیدند. خدا رحمتشان کند.
* خدا رحمتشان کند، ولی ببخشید، مگر مادر شما علوم سیاسی خوانده بودند که معلم شما در سیاست شدند؟
چیز عجیبی نیست. حتی مادر آقای دکتر مصدق هم بهنوعی معلم ایشان در سیاست بودند و زمانی که از حملات مخالفان بسیار مایوس و دلشکسته شده بودند، به ایشان گفته بودند، خب سیاست همین است! اگر نمیخواستی به تو اینطور حمله کنند وارد عرصۀ سیاست نمیشدی.کلاً سیاست همین است. حالا ببین همین خاطرات من که منتشر شود چه حملههایی به من و شما بکنند! از الآن خودت را آماده کن آقاجان!
* حالا باز به خانم [ملکتاج فیروز] نجم السلطنه میآید که معلم پسرشان در علم سیاست شده باشند، ولی به نظرم شما از روی محبت فرزندی، قدری در نقش مادرتان اغراق میکنید!
خیر، هیچ اغراقی نیست. برای نمونه آقای دکتر [ابراهیم] یزدی هم همواره از مادرشان به عنوان معلمشان در سیاست یاد، و جملات قصاری مانندِ قالی را به خوابش جارو کن، و مثل دیگ بزرگ قابلمههای کوچک را در دلت جا کن، یا اگر در کوچه چیزی پیدا کردی به صاحبش بده و هرگز در کوچه و خیابان خوراکی نخور را هم به عنوان شاهد مدعایشان ذکر میکردند! حالا باز حرفهای مادر من که سیاسیتر است.
* به ازدواجتان اشاره کردید. اگر ممکن است در مورد همسر مرحومتان و اینکه فرمودید مادرتان در حمام با ایشان آشنا شده بودند توضیح بدهید.
عرض به حضور شما که در آن زمانها که روابط اجتماعی مانند حال حاضر نبود، مادران سعی میکردند خودشان عروس مناسبی برای پسرانشان پیدا کنند. یکی از بهترین جاها برای این کار هم حمامهای عمومی بود که چون اغلب مردم به دلیل نداشتن حمامسرخانه به آنجا میرفتند و ضمن استحمام هم میشد دخترخانمها را بهخوبی ورانداز کرد که عیب و ایراد ظاهریای نداشته باشند، هم میشد با مادرشان صحبت کرد و با وضع خانوادگیشان آشنا شد، چون خانمها با تجهیزات کامل و حتی گاه خوردوخوراک به حمام میرفتند و ساعتها آنجا میماندند، و درواقع حمامهای آنوقت مثل حمامهای رُم باستان، محل مناسبی برای وقتگذرانی هم محسوب میشدند.در یکی از همین حمام رفتنها مرحوم مادرم با همسر بعدی من، یعنی نوۀ میرزا جمالالدین خان آینهدارباشی بهمانالدولۀ مرحوم آشنا شده و بهاصطلاح ایشان را پسندیده بودند. البته هر دو خانواده از پیش همدیگر را بهخوبی میشناختند و ازقضا میرزا جمالالدین خان آینهدارباشی، رقیب و دشمن سرسخت پدربزرگ مرحومم و ازجمله مستبدین معروف بودند و در زمان خدمت پدربزرگم در دربار، هر وقت آن مرحوم را میدیدند به طعنه این شعر را میخواندند:
بعد از این روی من و آینۀ وصف جمال/ که در خلا خبر از حال آفتابهام دادند!
مرحوم پدربزرگم هم که اهل شعر و ادب بودند در جواب میفرمودند:
آینه چون نقش تو بنمود کژ/ برشکن این آینۀ کژومژ!
بعدها هم که دیگر پدربزرگم از دربار بیرون آمده بودند، هربار به ایشان میرسیدند به طعنه میگفتند، بوی پلوی سفارت میآید! یا مثلاً پلوی سفارت را عشق است! درحالیکه خودشان هم میدانستند این تهمت بیهودهای است و مرحوم پدربزرگم علیرغم حضور فعال در ماجرای بستنشینی سفارت انگلیس، حتی یک بار هم حاضر لب به غذای آنجا نزدند و همیشه از نان و پنیر و یا گوشتکوبیده و غذای حاضری دیگری که نوکرشان برایشان میبرد صرف میکردند یا سفارش میدادند از کبابیهای بازار برایشان غذا ببرند.
خلاصه به قول معروف این دو نفر مدام به هم اره میدادند و تیشه میگرفتند و خبر نداشتند قسمت این شده که نوۀ یکی زن نوۀ دیگری شود و همین گوشهوکنایهها هم بعدها در دعواهای زنوشوهری نوههایشان مرتب تکرار شود!
به نقل از:روزنامۀ سازندگی
ایران فرهنگی، وطنِ آنها که در وطن نیستند ،ماهرخ غلامحسین پور
آگوست 14th, 2020نمیدانم چه کسی نخستین بار در دایرهی ادبیات و زبان از مفهوم «ایران فرهنگی» نوشت (و نقشِ اگر نگوییم نجاتبخش بلکه مؤثرش برای اتصال نویسندگان مهاجر به زبان و کلمه، دستکم در طول دوران گذار از زبان مادری به زبان کشور میزبان) اما من این مفهوم را از احسان یارشاطر آموختم.
هر چند احسان یارشاطر سالها پیش ایران را ترک کرد اما تا واپسین دم عمرش در خدمت وطن بود. او از یک «وطن دوگانه» نوشت که از یک سو بیشههایش «از چند قرن پیش رو به کاستی داشته» و درختانی که «نسل بسیاری از آنها را تبر زغالگران و ارهی تختهسازان برانداخته»، جایی که بارها «به سم اسبان مهاجمان ترک و تازی و تاتار کوفته و باز با تن ناتوان به پا خاسته» است، و از سوی دیگر وطن دومی که سالهای سال تنها مأمن کسانی چون این مرد خستگیناپذیر حوزهی فرهنگ و ادب شد، همان جای «معنوی که در معرض آفات نیست و از گزند باد و باران و دستبرد ویرانگر حوادث در امان» است.
یارشاطر در کتاب گفتوگویش با ماندانا زندیان (لس آنجلس، شرکت کتاب، 2016) که یکی از مهمترین منابع شناخت ما در مورد زندگی شخصی و باورهای اوست، میگوید اوایل فکر میکرده وطن آن جایی است که انسان در آن متولد شده ولی بعدها درک و دریافتش تغییر کرده است:
«متوجه شدم که آن چه مرا به وطنم، ایران، علاقمند میکند بیشتر، اگر نه تماماً، همهی آن چیزهایی است که در زبان فارسی اتفاق افتاده. شعر در درجهی اول و بعد هم نثر خوب فارسی. وگرنه خاک و کوه و دریا و درخت و گل همه جای دنیا هست.»
او همه جا تأکید میکند که موطنش زبان فارسی است:
«انسانهایی چون من و دکتر خانلری بیشتر از آنکه به جغرافیا و طبیعت یک سرزمین دل ببندند به فرهنگ آن تعلق خاطر پیدا میکنند. در فرهنگ ما زبان، برجستهترین عنصر است و کارهایی که در زبان فارسی انجام شده وصف اجزای دیگر فرهنگ ما از جمله تاریخ ما هم هست. ما باید ممنون نیاکانمان باشیم که میراثی برای ما گذاشتهاند که ما میتوانیم تا ابد به آن سرفراز باشیم. بسیاری کشورها حتی ممالک متمدنی چون بلژیک نیز چنین عنصر برجسته، درخشان و یگانهای در فرهنگ خود ندارند امروزمن عمیقاً معتقدم که وطن واقعی من فرهنگ ایران است.»
برای من به عنوان داستاننویسی که به زبان فارسی مینویسد و از مرزهای جغرافیایی وطنش بیرون انداخته شده، ایدهی یارشاطر، مفرح ذات و نجاتبخش است. بدین معنا که هیچ کس قدرت و اراده آن را ندارد که مرا از زبان فارسی بیرون بیندازد و من در فارسی خانه میسازم. اما آیا اساساً نیازی به این مفهوم هست؟ آیا توفان جهانیشدن ادبیات را به مخاطره نمیاندازد؟
هنر، ادبیات و هویت
فرهنگ ملی خواستار حفظ و بازیابی هویت است و در مواجهه با توفان جهانیشدن و یکسانسازی ایستادگی میکند.
توفان جهانی شدن به مدد انقلاب دیجیتال و عرضهی بیتوقف و گستردهی اطلاعات، قادر است جهان کوچک ما را درگیر بحران هویت و سردرگمی کند اما آیا میتواند ادبیات را هم به مخاطره بیندازد؟
نازنین شیبان، دانشجوی کارشناسی ارشد علوم اجتماعی با گرایش مطالعات فرهنگی که موضوع پایان نامهاش «نقش شبکههای اجتماعی بر ادبیات داستانی» است، میگوید به باور او پاسخ این پرسش هم آری و هم خیر است:
«انقلاب دیجیتال و تبدیل شدن جهان به دهکدهای کوچک از یک سو برای ادبیات سودآور و مایهی روشنگری و تبادل روشها و ایدههاست. چنانکه صد سال پیش از این ما به ندرت داستانی از آن سوی مرزها خوانده بودیم که به کارمان بیاید اما به مدد شبکههای اجتماعی این روزها میتوانیم در مورد ادبیات جهان به روز باشیم. از دیگر سو، هویت جهانی و فراملی میتواند هویت، فرهنگ و حتی زبان و ادبیات ملی را که همان نقطهی تمایز جوامع انسانی و دلیل تکثر و تنوعاند را نشانه برود.»
او به بیعملی دولتهایی که بیش از دلنگرانی بابت هنر، ادبیات، و علم، در پی ترویج ایدئولوژی و دین اند اشاره میکند و عملکرد آنها را در این امر بیتأثیر نمیداند:
«در این شرایط است که هنر به معنای عام و ادبیات به معنای خاصش قابلیت آن را دارد که مصونیتی برای هویت در معرض خطر ایجاد کند و از پارهپاره شدگی عناصر فرهنگی در طول زمان جلوگیری کند. تقویت مفهوم ایران فرهنگی به واسطهی ادبیات مشترک نقش مؤثری در مقابله با این تهاجم دارد.»
میراث مشترک ادبیات و هنر
اما «آسیه امینی» با این نظر موافق نیست. با این شاعر و نویسندهی ساکن سوئد در مورد مفهوم «ایران فرهنگی» و ارتباطش با دنیای نویسنده یا شاعر مهاجر سخن میگویم. اینکه توسل به مفهوم ایران فرهنگی تا چه حد میتواند نویسنده را از نوستالژی هجرت برهاند. او میگوید به زبان و ادبیات فارسی تعلق خاطر دارد اما به مفهوم «ایران فرهنگی» به دیدهی تردید مینگرد:
«باید بگویم وقتی یک مفهوم را بر اساس پیشفرضی همچون مرزهای جغرافیایی تعریف میکنیم دو مسئله را باید در نظر بگیریم؛ نخست مرزی که با سیاست متمایز و تعریف شده و ممکن است صرفاً منافع و منابع سیاسی و اقتصادی را نمایندگی کند و دیگری زمینههای مشترک اجتماعی و فرهنگی در یک محدودهی جفراقیایی است که لزوماً ممکن است به مرز سیاسی هم محدود نشود. از این منظر من میتوانم از تعلقم به زبان و ادبیات فارسی سخن بگویم اما به مفهومی به نام « ایران فرهنگی» با تردید نگاه میکنم چون مفهومش برایم روشن نیست و اگر دنبال یک مفهومسازی جدید با تکیه بر ملیت و ملیتگرایی هستیم، آن را نه ضروری میدانم نه مفید.»
این شاعر میگوید اگر کارش به مهاجرت نمیکشید شاید نگاه متفاوتتری به موضوع داشت:
«مهاجرت چشمم را به دنیای واقعیتری باز کرد. دنیایی که چنان متنوع و مرکب است که از صافی رد کردن فرهنگ عملاً ناممکن شده و اصرار بر آن، ما را از نظر فرهنگی فلج میکند. و البته این سخن من منافاتی با تعلق خاطرم به ادبیات فارسی که بخش عمدهای از هویتم را وابسته به آن میدانم، ندارد. در عین حال، بر این باورم که فرهنگ مفهومی سیال است و قابلیت انعطاف بسیار دارد و در مرزهای سیاسی و ملی محصور نمیماند. از این نگاه، فرهنگ پل است نه دیوار. بهویژه در دنیای امروزی که تکنولوژی سبب شده مراودات فرهنگی، اجتماعی و حتی اقتصادی ما بسیار سریعتر از گذشته بر همدیگر اثر بگذارند دیگر معنای این قبیل وابستگیهای متصلب تغییر یافته است.»
او در ادامه به تاریخ مشترک بین ایران، افغانستان و تاجیکستان اشاره میکند و اینکه تا همین یکی دو سدهی قبل هیچ کدام از این کشورها و مرزها به معنای امروزی وجود نداشتند:
«ما همه مردم یک منطقه بودیم. با خردهفرهنگها و سنتها و آیینهای شبیه و گاهی متفاوت. کدام یک از ما میتواند ادعا کند که نوروز مال اوست؟ ما حتی در مورد میراث فرهنگی مولانا به یک کشور خاص نمیتوانیم انحصارگرانه رفتار کنیم. چون این میراث مشترک همهی مردم آن منطقه است.»
به نظر او، توسل به مفهوم ایران فرهنگی به علت ترس و واهمه از فراموش شدن یا نابود شدن زیر چتر سیاست است:
«میخواهیم بین خودمان و ایران سیاسی تفاوت قائل شویم و گمان میکنیم که با این نامگذاری دنیا هم این تمایز را میپذیرد. اما آیا واقعاً با این تمایز میشود فرهنگ را نجات داد؟ شک دارم! به گمانم به جای آن باید به تولید هنر فکر کنیم. با ادبیات و هنر به جنگ این تسلط مرعوبکنندهی سیاسی برویم. ادبیات و هنری که مرز نمیشناسد. حتی از محدودیتهای زبان میتواند عبور کند. راه ما این است، نه اینکه با ابزار خود سیاست، فرهنگ را حفظ کنیم.»
هجرت از وطن، نه زبان
از ادبیات مهاجرت یا نویسنده در غربت که حرف میزنیم اغلب اولین نامی که به ذهنمان میرسد غلامحسین ساعدی است. نمایشنامهنویسی که به قول محمود دولت آبادی در غربت «دق مرگ» شد. او که در زمان حضورش در ایران از پرکارترین نویسندگان ایرانی محسوب میشد و آثار درخشانی خلق کرده بود، بعد از هجرتش به جز چند نمایشنامه از جمله «اتللو در سرزمین عجایب» و «پردهدران آینهافروز» که در فرانسه نوشت، بقیهی روزگار کوتاه غربتش در سکوت و بیتابی گذشت.
ساعدی بعدها به دوستانش گفت از همان بدو ورود به فرودگاه اورلی در حوالی پاریس از مهاجرت پشیمان شد و میل به بازگشت داشت. او در نوشتهای با عنوان «دگردیسی رهایی آوارهها» شرح مبسوطی میدهد در مورد تفاوت آوارگی با هجرتی خودخواسته و در این شرح نفس جانسوزش مینویسد:
«آواره مدتها به هویت گذشتهی خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطرهی یاران و دوستان، به همرزمان و همسنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضربالمثل عامیانه را چاشنی صحبتها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغییر شکل میدهد، نه مثل غنچهای که باز شود؛ چون گل چیدهشدهای که دارد افسرده میشود، میپلاسد، میمیرد. عدم تحمل، زودرنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریهی آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچههای خلوت گریستن و دورافتادهها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش که آخر سر منجر میشود به نفرت آواره از آواره، یادشان میرود که هر دو زادهی کاشانهٔ خویشاند.»
ساعدی هرگز عزم نوشتن به زبان فرانسه نکرد و بعد از هجرت ناخواسته هم از زبان فارسی هجرت نکرد، گرچه هرگز ساعدی پیش از هجرت هم نشد.
به کتاب «نوشتن به وقت وطن» از نیلوفر دُهنی (لندن، اچ اند اس، 1394) که مجموعهی کاملی از مصاحبههای این محقق و روزنامهنگار با نویسندگان در غربت است مراجعه میکنم با فهرست بلندبالای نویسندگانی که در تبعید خودخواسته یا ناخواسته نیز دست از نوشتن نکشیدهاند. او در گوشهای از این کتاب و آنجا که در مورد فریدون تنکابنی، نویسندهی مهاجر ساکن آلمان، مینویسد به بخشی از دغدغههای یک نویسندهی تبعیدی اشاره میکند. آنجا که تنکابنی گفته داستانهایش را به فرزندانش تقدیم کرده «به بیتا و ترگل و پریسا و کیوان. به این امید که شاید بیتا قصهها را به انگلیسی برگرداند و ترگل بتواند بخواند. یا پریسا به آلمانی برگرداند و کیوان هم بخواند.»
دُهنی میپرسد آیا این مشکل اغلب مهاجران نیست که فرزندانشان نمیتوانند به زبان سرزمین مادری خود بخوانند و بنویسند؟ اینکه شاید روزگار این نسل از مهاجران که بگذرد دیگر نویسنده ایرانیتباری نباشد که به فارسی بنویسد؟
این دوگانگی بین نویسندهی مهاجر با فرزندش ناگزیر است همان طور که مواجهه و درک دنیای نسل تازه نیز ناگزیر است با اینکه به هر حال مواجهه با نسلی که درک محدودتری از مفاهیم ایران فرهنگی یا زبان فارسی دارد و- چه بسا که مطلقاً ندارد- شرایط را برای نویسنده و محیط پیرامونیاش دشوار میکند. نسلی عاری از خاطره و نوستالژی.
شاید همه این دلنگرانیهاست که کسانی همچون یارشاطر را برمیانگیزد که از «ایران فرهنگی» بنویسند («وطن دوگانهی ما»، ایرانشناسی، پاییز ۷۴) یعنی جایی که نویسندهی آواره میل به فرهنگ ملی و زبان مادری را در آن مییابد. مهمترین ابزار اتصال این جهانیاش کلمه و ظرفیتهای زبانی است. هم او که با هزارتوی زبان کشور میزبان بیگانه است، در شرایط موقت بین ماندن و برگشتن قرار دارد. ریشه گرفتنش در فرهنگ تازه به سادگی مردم عادی نیست و موقعیت، توان یا ارادهی بازگشتنی هم در کار نیست.
«رضا قاسمی» از آنهاست که در سال ۱۳۶۵ با سختترشدن اوضاع سیاسی و اجتماعی، ایران را به قصد فرانسه ترک کرد اما بعد از هجرت هم نویسندهی پرکاری باقی ماند. «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها»، «چاه بابل»، و «وردی که برهها میخوانند» از جمله آثار منتشر شدهی او در بیرون مرزهای ایران اند. او از سالهای نخستی میگوید که با گیجی و ابهام نویسندگان تبعیدی همراه بود:
«آنها هنوز زیر پایشان سفت نشده بود و نمیدانستند کجا هستند. بیشتر به گذشته فکر میکردند و آنچه مینوشتند مربوط به همان زمان بود و حالتی نوستالژیک داشت و متأسفانه با مقدار زیادی آه و ناله و شعار آمیخته بود. دههی بعد اما دیگر از گیجیها و سردرگمیها خبری نبود. زیر پاها سفت شده بود و آرامشی را با خود به همراه داشت که امکان فکر کردن به موقعیت جدید را به هنرمند میداد.»
و شاید همان گیجی و سردرگمی که رضا قاسمی در این اظهاراتش خطاب به «دویچه وله» به آن اشاره کرده، ریشه در شرایط پیچیده سیاسی آن سالها دارد. دههی شصت دوران بسیار دشواری برای ادبیات ایران و روشنفکرانش بود. دوران بگیر و ببندها، اعدامها و تبعید. بعد از این دهه بود که ژانر تازهای در ادبیات مهاجرت به وجود آمد: «زنداننگاری»های کسانی که در جریان حوادث سیاسی به زندان افتاده و تجربهی تلخ آن سالها بعد از هجرت با آنها مانده بود.
محصول این دوره کتابهایی است همچون «خرچنگها بر ساحل» نوشتهی شریفه بنی هاشمی، «مبارزات زنان در ایران» نوشتهی نسرین پرواز، «فراموشم نکن» از عفت ماهباز، «یادنگارههای زندان» از سودابه اردوان، «خاطرات زندان» ایرج مصداقی، «کلاغ و گل سرخ» مهدی اصلانی، «حقیقت ساده» از منیره برادران، «مصلوب» از کتایون آذرلی، و «هنوز قصه بر یاد است» از حسن درویش، «قبیله آتش در گرگ» اثر فریدون گیلانی و «یاداشتهای روزانه زندان» از محسن فاضل و بسیاری دیگر که ذکر نام همهی آنها از حوصلهی این مطلب خارج است.
زیستن در زبان فارسی
از جمله نویسندگان زن ایرانی خارج از کشور میتوان به گلی ترقی، پرتو نوری علا، فهیمه فرسایی، مرضیه ستوده، نهال تجدد، منیرو روانی پور، شهرنوش پارسی پور، مهشید امیر شاهی، روحانگیز شریفیان، مهرنوش مزارعی، و سودابه اشرفی اشاره کرد. کسانی همچون آذر نفیسی، مرجانه ساتراپی یا فیروزه جزایری دوما آثار مهم و پرفروشی به زبان دیگری جز فارسی خلق کردهاند.
«گلی ترقی» یکی از مشهورترینهاست. او قریب به چهل سال است که از ایران خارج شده اما همواره بر حفظ ارتباطش با زبان فارسی تاکید کرده و میگوید سختی غربت برایش مربوط میشده به دوری از زبان فارسی و دوری از ایران. او در بهمن ۱۳۹۳ در گفت گو با خبرگزاری مهر میگوید برای نوشتن به ایران نیاز دارد:
«من به ایران نیاز دارم، به تهران، برای نوشتن. برای اینکه پاریس که هستم یک فاصلهای هست، اگر چیزی را هم نگاه میکنم یک عکس تار میشود. درونم منعکس نمیشود. فاصله دارم. سی و چهار سال است که من پاریس زندگی میکنم، با پاریس و زندگی پاریس و هر چیزی که آنجا هست، فاصله دارم. من در پاریس زندگی میکنم و چیزها را انتخاب میکنم، اما چیزها در درون من نیستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دل و شکمم نیست، هر چند خوب حرف میزنم. بعد از سی سال یاد گرفتهام. ولی وقتی میخواهم حرف بزنم آدمها با من فاصله دارند. من خارج از زبان فرانسه هستم. نگاه میکنم و انتخاب میکنم درست مثل اینکه در یک سوپر مارکتم، بهترین اشیاء، بهترین مواد و بهترین چیزها را برمیدارم و میگذارم کنار هم، آن جاهایی را هم که مثلاً برایم خیلی است، برنمیدارم. ولی زبان فارسی یک چیز دیگر است برای من.»
گلی ترقی همواره در دایرهی مرزهای ایران فرهنگی زیست کرده و هر آنچه مینویسد یا دربارهی ایران است یا به نوعی رنگ و بوی ایرانی دارد. رمان «بازگشت» به عنوان آخرین کتاب منتشر شده از گلی ترقی باز هم به تضاد درونی ناشی از مهاجرت میپردازد. هجرتی که «ماه سیما» شخصیت اصلی داستان را به لحاظ درونی آواره کرده است. زنی که نه به گذشته تعلق دارد نه به فردای پیش رو و نه به خانوادهای که هر تکهاش یک سوی جهان خاکی است و به طور عملی وجود ندارد. درگیری درونی زنی که بین دو کشور و دو زمان سرگردان مانده است. ترقی در مصاحبهای با رادیو فرانسه میگوید قریب به سی و سه سال است که از ایران خارج شده اما نمیتواند اسمش را تبعید بگذارد چون هر سال هر جور شده خودش را میرساند به ایران و کتابهایش را چاپ میکند. حتی وقتی هم که چاپ کتابهایش قدغن شده باز هم نمیتواند نرود.
مرضیه ستوده نویسنده و مترجم ایرانی دیگری است که ساکن کاناداست. در گفتوگویی که با او داشتم معتقد بود که ادبیات، مفهومی فراتر از ملیت، هویت و مهاجرت است و به شرایط اشراف دارد:
«با همهی اینها اما تجربه نشان داده است که نویسندهی مهاجر از طریق زبان، بار هجرت را سبک میکند مثل جملهی معروف جویس که گفت: من هرگز از دابلین نرفتهام. و یا باشویک سینگر با این که به انگلیسی مسلط بود آثارش را به ییدیش نوشت. استثنا هم وجود دارد مثل ناباکوف. تجربهی شخصی من این بود که بعد از مهاجرت، فارسیام بهتر شد و غرقه شدن در ادبیات کلاسیک و بعدتر که نیما و فروغ و شاملو، جای اعضای خانواده را گرفتند.»
روحانگیز شریفیان نویسندهی مهاجر دیگری است. او در سال ۱۳۴۲ به اتریش هجرت کرد. نخستین رمانش به نام «چه کسی باور میکند، رستم» در سال ۱۳۸۲ برندهی جایزهی ادبی گلشیری شد و در همهی این سالها به فارسی نوشت و آن طور که خودش میگوید حسرت کسانی را خورد که «به انگلیسی مینویسند، خوانندههای بسیاری دارند و از سایهی سنگین سانسور و خودسانسوری چیزی نمیدانند.»
شریفیان درگیر نوستالژی و تقابل است. از نخستین اثرش که شرح کشمکش درونی یک زن مهاجر با دنیایی است که دیگر با آن احساس الفت نمیکند با حسرتی آکنده از اندوه نسبت به آنچه در گذشته به او احساس امنیت و شادمانی میداده و شاید این حسرت، تمثیلی از وطن باشد.
آخرین اثر او یعنی «سالهای شکسته» باز هم درگیر گرهی به نام مهاجرت است. روایت سه دوره از زندگی زنی به نام آیینه از پدری ایرانی و مادری بریتانیایی. آیینه در سن شانزده سالگی به علت طلاق مادرش به انگلستان هجرت میکند و آنچه پس از آن در زندگی او روی میدهد بر پایهی تقابل دو قطب همیشگی زندگی یک آواره است؛ دو قطب وطن و تبعید. آنچه مانند دو قطب آهنربا دائما در حال نفی همدیگرند.
جغرافیای فرهنگی وطن و رؤیای فرنگ
تینوش نظمجو، نویسنده و ناشر ایرانی ساکن فرانسه به مدد تأسیس و مدیریت نشر «ناکجا» در پاریس همواره در تماس با نویسندگان مهاجر ایرانی و دغدغههایشان بوده است. او میگوید به تجربه دریافته که نویسندهی مهاجر از همان نخستین لحظهای که در خارج از مرزهای جغرافیایی ایران به زبان فارسی مینویسد، با دو پا و دو دست و کل وجودش درگیر مفهوم وطن، نوستالژی، تضاد، تقابل و زبان است:
«آیا من و شما که در پاریس، لندن، آمریکا یا هر جای این جهان زیست میکنیم لزوماً هر روز صبح در همان پاریس، لندن یا کالیفرنیا بیدار میشویم؟ من واقعاً فکر نمیکنم هر روز صبح الزاماً در قلب پاریس بیدار میشوم. به همین دلیل هم این روزها مهاجرت محدود به بحث تغییر مکان جغرافیایی نیست، خصوصاً آن گروهی که به کار نوشتن مشغول اند و به اندیشه مرتبط اند، همین که بعد از مهاجرت هم درگیر همان زبان اند و به همان زبان مینویسند حتی اگر سوژهشان هم ایران نباشد – که اکثراً هم هست- باز هم از همه نظر هنوز در آن محدودهی جغرافیای فرهنگی که همان ایران فرهنگی است که شما میگویید، زیست میکنند. قصدم ارزشگذاری اخلاقی نیست و الزاماً نمیگویم این اتفاق خوب است یا بد است. همین اندازه میدانم که حتی اگر خود نویسنده هم بخواهد باز هم نمیتواند به تمامی از این نوستالژی رها شود.»
با وجود این، کم نبودهاند نویسندگانی که اساساً ادبیات مهاجرت را به رسمیت نمیشناسند. اسماعیل فصیح در روزگار جوانی هجرت کرد و بخشی از زندگیاش یعنی همسرش آنابل کمبل را در بیمارستانی در شهر سانفراسیسکو سر زای کودکش جا گذاشت. اما این غربتنشینی منجر به نگاه مهربان فصیح به ادبیات مهاجران نشد. فصیح در رمان «ثریا در اغما» همهی مهاجران در تبعید را به یک گناه مشترک که همان نفس «هجرت» بود، لایق نواختن میدانست. از فحوای کلامش چنین برمی آید که گویی مهاجران غم وطن ندارند. شاید دلیل این قضاوت به روزهای سخت جنگ ایران و عراق برمی گشت چون ثریا در اغما در سال ۱۳۶۱ و در بحبوبهی جنگ و درگیری گروههای سیاسی داخلی و بگیر و ببندها نوشته شد.
فصیح «آنها» را «یک مشت فرصتطلب» میدانست که به جای غم وطن، در شهر رؤیایی پاریس در حال خوشگذرانی اند. آدمهایی به بیعملی «ثریا» که در کما و زندگی نباتی فرو رفته و با تغذیه از فرهنگ کشور میزبان به سختی نفسی میکشند. جلال آریان به پاریس میرود تا از دختر خواهرش ثریا که در سراسر رمان به کما فرو رفته مراقبت کند و در طول رمان با شخصیتهای متفاوتی مواجه میشویم.
فصیح با طرح دو موقعیت متضاد این صحنه را ترسیم میکند. از یک سو جادهی پتروشیمی آبادان که «زیر انبوه دود و نخل سوخته به خواب ابدی مرگ رفته و پالایشگاه مثل غولی که به خواب مرگ رفته باشد از تن سوختهاش دود بلند است. جادهی پتروشیمی و خیابانهای پیچ در پیچ بریم هم انگار به خواب مرگ رفتهاند. خانهها تقریباً تماماً متروکه اند. اغلب با اثاث و دزدها و کفتارهای جنگ دستبرد زده به آنها. دیوارها و سقفها اینجا و آنجا خمپاره و توپ خورده. چمنها بلند و خشکیده، درختها شکسته، اگر درختی در اثر آتش دشمن افتاده و خیابان را گرفته، کسی نبوده، که زحمت بلند کردن آن را به خود بدهد. حتی سگها و گربهها رفتهاند» و از سوی دیگر شرح روزگار «نادر پارسی پور» به عنوان نماد نویسندهی تبعیدی بیغمی که دور از وطن جنگزده در کافهی مجلل مانکسیون کنیاک مینوشد و «با افکار پوسیده منحط و بیارزشش به ارگاسم» میرسد.
اسماعیل فصیح در جایی تأکید میکند: «آدم باید در ایران باشد و بنویسد، نه این که توی کافههای پاریس و لندن و غیر ذالک بنشینید و شعر و آه و ناله از رادیوی امریکا و بیبیسی بشنود.» همان امری که آیدین آغداشلو، نقاش و نویسندهی ایرانی هم به آن اشاره کرده، که «کوچکردهها خیال میکنند که جغرافیا جایگزین تاریخ میشود و با تغییر سرزمین، مجال دسترسی به آن معنا و مفهوم مخفی و دور از دسترس ماندهی درون فراهم خواهد شد.»
هوشنگ گلشیری هم نگاه مهربانانهای به ادبیات آوارگان در تبعید نداشت. او داستانهای مهاجرت را «چس نالههای» نویسندگان مهاجری میدانست که غالباً در خلأ میگذرد و بنا به آنچه در لابلای سطور رمان «آینههای دردار» می خوانیم که عملاً سفرنامهی او به غرب است، این تقابل دیده میشود. «ابراهیم» نویسندهای است که به دعوت ایرانیان ساکن پاریس به آنجا رفته تا قصههایش را بخواند و از سر اتفاق با عشق روزهای نوجوانیاش «صنم بانو» مواجه میشود و وسوسهی صنم بانو را بهرغم همهی مهری که به او دارد، برای آنکه همان جا در پاریس بماند تا جهانی شود را رد میکند. ابراهیم ترجیح میدهد به نزد همسر اینجهانی و واقعیترش «مینا» برگردد. شاید صنم تمثیل دنیای خارج از مرزهای جغرافیایی است که بهرغم زیباتر بودنش، از آنِ ابراهیم و در محدودهی زبانی او نیست.
او با همهی بیمهریاش به ادبیات مهاجرت اما به مفهوم ایران فرهنگی که زیر سایهی زبان قوام گرفته تلویحاً باورمند است.. «من کجایی ام؟» و پاسخش به این پرسش ربطی به جغرافیا ندارد. مرتبط با زبان است. این زبان است که به او اجازه میدهد تا باشد.
نویسندگان افغانستان در وطن فرهنگی
سالهای طولانی جنگ در افغانستان باعث هجرت نویسندگان بسیاری شد. گروهی همچون محمدحسین محمدی، سید ضیاء قاسمی، سید رضا محمدی، سید الیاس علوی و بسیاری دیگر به ایران آمدند. تعدادی از آنها در ایران دوام نیاوردند و رفتند و دستهی دوم همچون عتیق رحیمی، عارف فرمان و عزیزالله نهفته از همان آغاز راهی غرب شدند. آنها که در محدودهی ایران فرهنگی ماندند با اینکه مشکل زبان و ناهمگونی فرهنگی کمتری داشتند اما بستر کاری متناسب با روحیهی فرهنگیشان فراهم نشد و ناچار شدند به کارهایی همچون خیاطی یا کارگری بپردازند. بنبستی که نویسندگان ایرانی در اروپا یا آمریکا هم – دستکم در سالهای نخستین مهاجرت- برای امرار معاش و غم نان درگیرش بودند. چنانکه «عباس معروفی» در نامهاش به «گونترگراس»، نویسندهی آلمانی که پیش از این او را دعوت به پناهندگی به آلمان کرده بود مینویسد: «ما درخت ایم و اینجا میخواهند ما را به جای کود پای درختان بریزند.» او از این نویسنده میپرسد چرا کشورش آلمان سعی میکند او را از یک نویسنده به یک رانندهی تاکسی یا پیتزافروش تبدیل کند؟
اما این کاری است که ایران هم بر سر جوانی مثل محمدحسین محمدی آورد. محمدی به عنوان یک نویسندهی مهاجر در ایران رنج بسیار برد و ناچار شد برای امورات روزمره به کار در خیاطخانه روی بیاورد. در گفتوگویی از او با عنوان «خانه به دوشی نویسنده افغان» در حالی که تأکید کرده «وطنش فارسی است» اما به آسانی میتوان اثرات تلخ مهاجرت را بر پیکرهی روح و روان نویسنده دید. او زادهی شهر مزارشریف است و نخستین مجموعهی داستانش به نام «انجیرهای سرخ مزار» در سال ۱۳۸۳ برندهی معتبرترین جایزهی ادبی آن روزهای ایران، یعنی جایزهی گلشیری، شد. این نویسنده بعدها از ایران هجرت کرد و این روزها در کشور سوئد باز هم به فارسی مینویسد.
«محمد سرور رجایی» دیگر شاعر و روزنامهنگار افغانستانی ساکن ایران است. او هم در گفتوگوی دیگری با عنوان «رنج بیوطنی در وطن فرهنگی» میگوید در تمام این سالها با وجود همهی مرارتهای معیشتی، نه خودش را یک پناهنده حس کرده نه یک مهاجر. چون همواره ایران را وطن فرهنگیاش میداند. او میگوید مردم افغانستان و ایران دارای دین، باور و زبان مشترک هستند و همان نیازی را دارند که مخاطبان ایرانی دارند. کودک و نوجوان افغانستانی همان نیاز فرهنگی را دارد که کودک ایرانی دارد. تفاوتی بین نیاز فرهنگی ایران و افغانستان نیست چون ما یک ملت هستیم.
با وجود این، نمیتوان مدعی شد که نویسندگان افغانستانی در ایران با وجود بستر مشترک فرهنگی و همزبانی، به درد تنهایی، گرسنگی، بیکاری و نوستالژی یا غم سنگین غربت مبتلا نبودهاند. با نگاهی به آثار منتشر شده در طول چند سال اخیر میبینیم که آنها حتی بیش از نویسندگان ایرانی مهاجر، درگیر تنهایی، نوستالژی و مضامین بومی و وطنی بودهاند.
شعر در بیرون مرزها مهجورتر از داستان است
سید مهدی موسوی شاعر است. میگوید مفهوم «ایران فرهنگی» برای نجات شاعر درغربتمانده کافی نیست:
«مسئلهی ادبیات و خصوصا شعر بسیار وابسته به زبان است. وقتی شاعر به زبان دوم تسلط نداشته باشد نمیتواند اثر قابل توجهی خلق کند. در عین حال از آثار دیگران هم نمیتواند به خاطر همان ظرایف زبانی لذت ببرد، چون در جریان ترجمه، خصوصاً ترجمهی شعر بخش زیادی از مفهوم از بین میرود. اگر هم بخواهد خودش به زبان دوم تبحر پیدا کند به شکلی که بتواند لذت بلاواسطهی آن را تجربه کند، چیزی بین ده تا پانزده سال زمان میبرد.»
به گفتهی موسوی برای خلق اثر ادبی به زبان کشور میزبان، نیازمند زیست در زبان دوم هستیم: «طبیعتاً وقتی تو ده تا پانزده سال نتوانی اثری خلق کنی یا آثاری که خلق میکنی به زبان مادری باشد و آن اثر در کشور محل سکونت تو مخاطب نداشته باشد آنوقت است که مفهوم زیبای ایران فرهنگی کاربرد زیادی ندارد.» از او در مورد ارتباط با مخاطب فارسیزبان در کشور میزبان میپرسم. میگوید مگر در یک کشور بیگانه چند نفر را میتوان شناخت که به ادبیات علاقهمند باشند؟ «فرض کنید یک عده به ادبیات علاقهمند باشند، چند نفرشان به شعر گرایش دارند؟ گیرم که یک عده هم به شعر علاقه مند باشند چند نفرشان به فضای کار من گرایش دارند؟ به نظرم بهرهگیری از فرهنگ ملی در هنرهایی مثل موسیقی، تئاتر و سینما که از جنس تصویر و صدا هستند کاربرد به مراتب قویتری دارد اما در حوزهی ادبیات و شعر مثلاً در شیوهی کار من که بر عناصری چون زبانگرایی و ویژگیهای بومی تأکید میکند چندان به کار نمیآید.»
در انتها، چه بخواهیم و چه نخواهیم «ادبیات مهاجرت» وجود دارد. این ادبیاتی است که شاعر و نویسنده وطن خود را با خود به هر کجا که رفته میبرد و مهمترین ویژگیاش رهایی از خودسانسوری است. اما نویسندهی مهاجر درگیر نوستالژی و تنهایی است. او به فضایی که به یک باره در آن افتاده تعلق ندارد. احساس ناهمگونی میکند و تا بیاید زبان کشور میزبان را بیاموزد بخشهایی از خود را گم کرده است.
منبع: دفترهای آسو
شاهِ«مُرغدِل»؟ یا «پرومته در زنجیر»؟،علی میرفطروس
آگوست 6th, 2020…به شیوۀ دکتر عبّاس میلانی اگر مقایسۀ شخصیّت های تاریخی کاری درست و روا باشد ، آیا شخصیّتِ شاه را نمی توان با «پرومته در زنجیر» مقایسه کرد؟
نمایشنامۀ «پرومته در زنجیر»،اثر جاویدانِ آشیل،نخستین بار توسط زنده یاد شاهرخ مسکوب به فارسیِ فاخر ترجمه و منتشر شد(انتشارات اندیشه، تهران، سال۱۳۴۲).
پرومته ازخدایان یونان بود که در برابرِ خدای خدایان-زئوس-سرکشی کرد و آتش (نمادِ روشنائی وُ دانایی)را از چنگِ وی ربود و نثارِانسان نمود.عصیان وُ استقلال طلبیِ پرومته موجب خشمِ زئوس وخدایان دیگر شد و لذا،به همین «جُرم»، پرومته را در عقوبتی جانکاه -برفرازِ کوهستانی بلند- به زنجیر کشیدند و…
از نظرِ«معنا شناسی» یا «نشانه شناسی» تراژدیِ پرومته چه ارتباطی با سرشت وُ سرنوشت شاه دارد؟ و چگونه می توان آنرا تأویل کرد؟.این معناها یا نشانه ها را می توان در مواردِ زیر یافت:
۱-زئوس،خدای خدایان=غولِ کمپانی های بزرگ نفتی
۲-پرومته=محمدرضاشاه
۳-آتش=نفت
۴-عاقبت اندیشی
۵-عقوبت وعذاب
۶- تنهائی ولبخند
پرومته، با ربودنِ آتش ازخدائی خودخواه وُ خودسر(زئوس) و نثارِ آن به انسان ها خواست تا در پرتوِ آتش(روشنائی وُ دانش)، آدمیان رازِ وجودِ خویش بشناسند و از فصلها وُ نسل ها،از شكوفهها وُ شادی ها،ازجوانه ها وُ جوانی ها و…ازهنرها وُ اندیشه ها نگهبانی کنند.پرومته با نثارِ آتشِ آگاهی، به آزادیِ انسان یاری کرد،چرا که آگاهی سرآغازِ آزادی و رهائی است.از اینجا است که انسانِ خود آگاه، خود،خدائی است که به جنگِ خدایانِ دیگر می شتابد.سرانجامِ این مبارزه اگرچه ممکن است شکست باشد،امّا جوهرِ مبارزه به انسان هستی و هویّتی دیگر می دهد.(حلّاج ، علی میرفطروس، تهران، 1357، ص135).
محمد رضا شاه نیز«آتش»(نفت)را از چنگِ خدایان نفتی گرفت و با افزایشِ هرچه بیشترِ قیمت آن کوشید تا به غارتِ غول های نفتی پایان دهد و آتشِ آگاهی وُعزّت وُ افتخار را نصیب ایرانیان کند: شاه با توسعۀ صنعتی و گسترشِ تجدّدِ ملّی، با تأسیس مدارس وُ دانشگاه های مختلف، تحصیلِ رایگان(تا پایان دورۀ دانشگاه)، با تشکیلِ سپاهِ دانش، سپاهِ بهداشت و سپاهِ ترویج آبادانی وُ مسکن یا با تأسیسِ کانون پرورشِ فکری کودکان و نوجوانان دریچه های نوینی به روی ایرانیان گشود و با اعطای حق رأی به زنان، آنان را از اسارتِ تاریکخانه های قرون وسطا آزاد کرد. با سهیم کردن کارگران در سودِ کارخانه ها و با طرحِ بهداشت، درمان و دارویِ رایگان و ملّی کردنِ جنگل ها و مراتع و حفظ وُ گسترش فضاهای سبز وُ سالم، هوای تازه ای درکالبدِ فرتوت جامعۀ ایران دمیده بود.
پرومته از خشمِ خدای خدایان-زئوس-با خبر بود و عاقبتِ هولناكِ خویش را میشناخت:
–«پرومته: … و نصیب من صخرهای باشد تنها وُ دور».
پرومته می دانست که «سزای در پیِ یاری بودن و و دل به دریا زدن»،«آزارِ بسیار وُ ساده لوحیِ تُهی مغزان»است.(مسکوب،صص20 و25).
شاه نیز عاقبت اندیش بود و دربهمن ماهِ 1349هشدار داده بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».
چنانکه گفتم ، زئوس برای مجازاتِ پرومته فرمان داد که وی را برفرازِ پرتگاهی بلند به زنجیرکَشند و او را به زخم وُ زَجر وُ ذلّت بکُشند وعُقابی قوی-هر روز-چنگ بر جگرگاهش زَند و…
شاه نیز در بیمارستان های آمریکا،پاناما،مکزیک و مصر گرفتارِ انواعِ جرّاحی های جانکاه بود- با جرّاحانی که گاه در«حُسن نیّت»شان شک بود.گوئی که «به کُشتنِ چراغ آمده بودند» و چنگ بر جگر وُ جانِ شاه می کشیدند.
شاهرخ مسکوب در بارۀ تنهاییِ پرومته می نویسد:
-«گناه پرومته آن است كه موهبتِ ایزدان(یعنی آتش) را ربود و نثار انسان كرد. مكافات این سركشی، شكنجهای جاودانی است و رنجی دَمادَم هولناك.امّا سخت تر از دندانهای پولادینِ زنجیر، تنهایی است.برای کسی که بخاطرعشق به انسان از آسمانِ بلند به زمینِ پَست فرو افتاد، چه رنجی دل آزارتر از آنکه درکرانۀ جهانِ دور از انسانی که محبوب اوست، زمینگیر شود و هرگز آوای آدمیزادی را نشنود!…چه انسان و چه جهانِ سنگدلی است که با چنین مصیبت دیده ای- که در غمِ اوست- همدلی و همزبانی نکند!.»(پرومته درزنجیر،در اسارت و رهایی انسان،ص74).
شاه نیز در آوارگی وُ تبعید، صدائی ازحمایت وُ همدلی نشنید.«انبوهِ ازدحامِ گیجِ خیابان ها» او را مات وُ مبهوت کرده بود و اینهمه،بر اندوه وُ درد وُ دریغِ شاه می افزود و…زنی – ساکت وُ صبور -«در آستانۀ فصلی سرد»- شعرِ فروغ را به یاد می آورد:
-«مردابهای الکل
انبوه بیتحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
دیگرکسی به عشق نیاندیشید
دیگرکسی به فتح نیاندیشید
و هیچکس
دیگربه هیچ چیز نیاندیشید
و برفرازِ سرِ دلقکانِ پست
یک هالۀ مقدس نورانی
مانند چترِ مشتعلی می سوخت».
شاه -همانند «پرومته درزنجیر»- می دانست به کدامین «گناه» سوخته است. او می دانست که اگر چه درعرصۀ سیاست به دشمنانِ بی فضیلتِ خود،باخته،امّا مطمئن بود که درعرصۀ تاریخ پیروز خواهد شد. لبخندهای شاه در گفتگو با خبرنگاران خارجی در دورانِ دشوارِ آوارگی و خصوصاً آخرین مصاحبۀ شاه با دیوید فراست،( ژانویۀ ۱۹۸۰،پاناما ) نشانۀ اطمینان او به این پیروزی تاریخی بود.
دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش دوم)،علی میرفطروس
آگوست 6th, 2020*صادق هدایت از شیفتگان دكتر مظفّر بقائی بود بطوریكه برای شنیدن سخنرانیهای آتشینش در مجلس :«هدایت برای حضور در لژ تماشاچیان از بقائی بلیط میگرفت. یكی ـ دو بار هم كه بقائی در مجلس بَست نشسته بود[هدایت] به دیدار او رفت و برایش شیرینی و گل بُرد».
*علی اکبرسعیدی سیرجانی از دکتر مظفّر بقائی به عنوان«شخصیّت ممتاز که در قرن ما بی مانند بود» یاد می کند.
* در غوغای انقلاب اسلامی و قدرت گیری آیت الله خمینی ، دکتر بقائی « تا آخر طرفدارِ بقای سلطنت و حفظ شاه بود».
***
«جانِ خود را یک بار برای همیشه فدا کردن، آسان تر از اینست که آن را قطره قطره در مبارزه روزمرّه نثار کنی، اگر از من بپرسند که کدام راه آدمی را به بهشت می رساند، در جواب می گویم: آن راه که از همه دشوارتر است. شجاع باش!»(مسیحِ بازمصلوب، نیکوس کازانتزاکیس،ترجمۀ محمدقاضی، صفحۀ ۵۱۵).
***
بقائی از نادرسیاستمدارانی بود که بقول خودش:« با شناکردن درخلاف جریان آب -بارها-کوشید تا ازهر پیشآمدی که مخالف خیر و صلاح کشور بوده،جلوگیری نماید»(1).
این «شناکردن درخلاف جریان آب»-آنهم درعرصۀ پُرتلاطمِ سیاستِ ایران- دشمنان فراوانی برای بقائی پدید آورد و جریان های چپ ، ملّی ومذهبی را علیه وی متحد ساخت.بی جهت نبود که برخی ازسیاستمداران بقائی را«دشمن تراش» می نامیدند. ازاین رو هنوز چهرۀ واقعی دکتر بقائی در انبوهی ازکینه ها و کدورت های سیاسی پنهان است.
درادبیّاتِ سیاسیِ بیشترِ احزاب وسازمان ها -خصوصاً حزب توده- از دکترمظفّربقائی به صفتِ« مردِ هزار چهره»،«جاسوس»، «فراماسون» ،«خائن» و«قاتل» نام برده شده است. درچاپ پنجم کتابِ دکترمحمّدمصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست (که با اضافات و افزوده های بسیار – بطور رایگان -در دسترسِ همگان است) به برخی ازاین موضوعات پرداخته شده است. بنابراین، مقالۀ حاضر تنها باز اندیشی و نگاهی گذرا به دو نمونه از روابط دکتربقائی است تا نشان دهد که این«صفات» در پیوندِ بقائی با دو تن از نجیب ترین و شریف ترین نویسندگان ایران چقدر صادق است؟
عُمده ترین علت یا علل این «صفات» عبارت بودند از:
1-اعتقاد دکتربقائی به سلطنت مشروطه و پادشاهی محمدرضاشاه،
2-مبارزۀ بی امان بقائی علیه حزب توده،
3-اختلاف بقائی با دکتر مصدّق بخاطر«مماشات مصدّق با حزب توده»، تصویب قانون «امنیّت اجتماعی» و…
4-همگامی با آیت الله کاشانی در جریان سقوط دولت مصدّق در رویداد 28 مرداد 32.
ابوالفضل بیهقی دربارۀ اصالت و ارزش روایاتِ تاریخی خود می نویسد:
-«من که این تاریخ پیش گرفته ام، التزام اینقدر بکرده ام تا آنچه نویسم یا از معاینۀ من است یا از سماعِ درست از مردی ثِقِه(معتمد و امین) »(2).
بنابراین ، در ارزیابی شخصیّت دکتربقائی باید ازسخنان«افراد ثِقِه»بهره بُرد که اخلاق و شخصیّتِ وی را از نزدیک یا «به معاینه»دیده بودند. صادق هدایت و علی اکبر سعیدی سیرجانی-بی تردید- از جملۀ این«افرادِ ثِقِه» می باشند.
از سوی دیگر،شاعری می گوید:
تو اوّل بگو با کیان زیستی
پس آنگه بگویم که تو کیستی
همان قیمتِ آشنایان تو-
بُوَد ارزش وُ قیمت جان تو
براین اساس، پرسش این است که دوستیِ صمیمانۀ صادق هدایت و علی اکبرسعیدی سیرجانی با مظفّربقائی از کدامین «ارزش وُ قیمت جانِ او» حکایت دارد؟
دکترمظفربقائی و صادق هدایت
صادق هدایت-اساساً-از معاشرت با اهالی سیاست پرهیز می کرد و آنان را«رجّاله»، «آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش و معلومات فروش» می نامید(3).مظفر بقایی استاد اخلاق و زیباییشناسی در دانشگاهِ تهران بود.سابقۀ او در آموزشگاهِ زبان و فرهنگ ایران باستان(باحضورِ استاد ابراهیم پورداوود، دكتر ماهیار نوائی،دكتر محمّد جواد مشكور و دكتر محمّد معین) و نوعی سرمستی ، «رندی حافظانه» ،اعتقاد به تمامیـّت ارضی ایران و مخالفت هدایت و بقائی با حزب توده و «فرقۀ دموكرات پیشه وری» زمینه های دوستیِ عمیقِ آن دو بود. به جرأت می توان گفت که کمتر کسی درآن دوران توانسته بود به «خلوتِ اُنسِ» صادق هدایت راه یابد ، بطوری که جهانگیر تفضّلی، روزنامهنگارِ معروف آن زمان :«با همۀ آشنائی و دوستی 12 ساله با صادق [هدایت] در صف چند نفر دوستان نزدیك او نبود» و در ذكر«دوستان خیلی نزدیك» و «معاشرینی كه بیش از همه با صادق [هدایت] الفت داشتند»، از دكتر بقائی نیز یاد میكند (4).
باچنان مشترکات اخلاقی،فکری و فرهنگی،اغراق آمیزنیست اگربگوئیم که صادق هدایت ازشیفتگان دکتربقائی بود.بقائی با یادآوری گفتگوی خصوصی اش با دکترمصدّق درشهرِلاهه(هلند)می نویسد:
-«آن روز صحبتِ ما ازنویسندگان و ادبای معاصربود و سخن- قهراً-به مرحوم صادق هدایت کشید…راجع به نبوغ ادبی و آثاراو توضیحاتی دادم و درآن زمینه خوب بخاطردارم که به جنابعالی عرض کردم درطول مبارزاتی که کرده ام پاداش های بزرگی گرفته ام و دراثرتوجۀ مردم ، به افتخارات زیادی نائل شده ام،ولی ازنظرشخصی و احساس خصوصی،بزرگ ترین افتخاری که نصیب من شد،این بودکه درهنگام استیضاح من ازدولت ساعد،مرحوم صادق هدایت،سه دفعه برای شنیدن استیضاح من درجلسۀ مجلس حاضرشد.معنای این جمله را کسانی درک می کنند که افتخارشناسائی مرحوم هدایت را داشتند».(5).
دکترهمایون کاتوزیان نیز اشاره می کند:
-«هدایت برای حضور در لُژ تماشاچیان از او[بقائی] بلیط می گرفت.یکی-دوبار هم که بقائی درمجلس بست نشسته بود،به دیدار اورفت وبرایش شیرینی وُ گُل بُرد»(6).
صادق هدایت و دکتربقائی در حیاط مجلس شورای ملّی
استاد ناتل خانلری یادآوری میكند:
-«… حتّی شب خداحافظیِ من، هدایت در مهمانی منزل دكتر بقائی حضور داشت… هدایت با دكتر بقائی دوستی میكرد در حالیكه جناح و جبهۀ بقائی با دوستان سابق او تفاوت زیاد داشت»(7) .
هدایت نیزدر همین باره مینویسد:
«دیشب خانلری در خانۀ دكتر بقائی خداحافظی كرد و قرار است امروز صبح با هواپیمای سوئدی [به پاریس] حركت كند»(8) .
هدایت در بسیاری از نامههایش از روابط صمیمانهاش با دكتر بقائی یاد كرده است، از جمله در اواخر سال 1326 به حسن شهید نورائی مینویسد:
«چند روز پیش دكتر بقائی را دیدم و شب را با هم گذراندیم»(9) .
در نامۀ 1 خرداد 1327 مینویسد:
«دیشب با دكتر بقائی بودم، گفت كاغذی از شما داشته است. خانلری را هم گاه گداری میبینم» (10).
هدایت در نامۀ 20 خرداد 1327 به شهید نورائی مینویسد:
«…امّا مطلبی كه ممكن است به دردتان بخورد اینكه دكتر بقائی گفت در مجلس مشغول گذراندن قانونی است كه از این به بعد، كتابها از حق گمركی معاف بشود» (11).
در نامۀ 14 مرداد 1327 مینویسد:
«دیشب كه كاغذها رسید، دكتر بقائی هم اینجا بود. خیلی عرض سلام رسانید. بعد هم رفتیم شمیران هواخوری كردیم» (12).
هدایت در نامۀ 13 شهریور 1327 مینویسد:
«امروز به سراغ بقائی میروم…» (13).
یكی دیگر از جنبههای مشترك شخصیـّت بقائی و هدایت، طنزگوئی آمیخته به هجو و هزل بود كه به كلام آن دو جلوهای خاص میبخشید، مثلاً، پس از مخالفت بقائی و برخی احزاب جبهۀ ملّی با حضور افراد حزب توده در مراسم بزرگداشت شهدای 30 تیر و سپس برگزاری آن مراسم در میدان فوزیه، بقائی در طنزی گزنده بنام «استدلال منطقی» در این باره نوشت:
– « شاید میدان فوزیه گورستان پیشهوری است»!! (14).
و یا وقتی روزنامۀ شاهد توقیف شد و به جای آن، روزنامۀ عطّار منتشر گردید، بقائی در زیر كلیشۀ آن نوشت:
«این روزنامه ارگان خریداران قند و شكر به قیمت بازار سیاه است!»(15).
سعیدی سیرجانی و مظفّربقائی
نویسندۀ شجاع و شریف ، علی اکبر سعیدی سیرجانی ضمن اشاره به فضیلت اخلاقیِ بقائی می گوید:
-«بقائی باهمۀ وجودش ازشکنجه گران نفرت داشت تاآنجاکه موضوع درسِ اخلاقش[دردانشگاه] را هم منحصربه تاریخچۀ شکنجه کرده بود»(16).
سعیدی سیرجانی درمقدمۀ افسانه ها نیزکه آنرا«به توصیۀ استادِ اخلاق خویش،دکترمظفربقائی کرمانی»سروده بود-باردیگر-ضمن ستایش ازدکتربقائی تأکید می کند:
-«باآشنایی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبتِ دستِ کم هفته ای یک بار،به من این حق را می دهد که او[دکترمظفربقائی] را از اخلاقی ترین رجال سیاسیِ روزگارمان بدانم»(17).
پس ازمرگ یا قتل دکتر بقائی در زندان جمهوری اسلامی، سعیدی سیرجانی درنامه ای به روزنامه نگار برجسته – احمد احرار – از بقائی به عنوان«شخصیّت ممتاز که در قرن ما بی مانند بود» یاد کرد .سعیدی سیرجانی در«دردنامه» ای که در سوگِ دوست دیرینه اش سرود، ازجمله گفت :
گر زندگی برای بقائی وفا نداشت
او هم بدین جهانِ پلید اعتنا نداشت
او اعتنا نداشت به چیزی به غیرِ عدل
چون غیرِ عدل وُ عقل برایش بها نداشت
هر تهمتی که بود بر آن شیردل زدند
آن مرد هم از اینهمه تهمت ابا نداشت
خوش باوری ست دردِ جگرسوزِ جانخراش
دردی که هیچگاه در ایران دوا نداشت
او گفت«نه»، بهر که به او گفت حرف مفت
جز این خصیصه هیچ گناه وُ خطا نداشت
گوئی «وفا نداشت بقائی»؟ بچشم من
اوجز به راستی وُ درستی، وفا نداشت
او خویش را به هیچ ستم آشنا نکرد
هر چند غیرِ جور وُ ستم آشنا نداشت
تبعید وُ دستگیری وُ زندان وُ انزوا
جز این چهار، یارِ دگر همنوا نداشت
بقائی و شاه
دکترمظفّربقائی عمیقاً معتقد به شاه و نظام پادشاهی بود و می گفت: که ایران مملکت خاصی است و با توجه به وسعت جغرافیائی، پراکندگیِ جمعیّت و وجودِ ادیان و اقوام مختلف،«ملاطِ قوی» لازم است تا این اقوام مختلف را به هم بچسباند. به نظر بقائی:تنها «ملاطِ قوی و معنوی» برای همبستگیِ ملّی و پیوستگی قومی، وجودِ شخص شاه است(18) .با این اعتقاد در ماجرای ترورِشاه درکاخِ مرمر (21 فروردین 1344)، بقائی ضمن ابراز شادمانی از نجات شاه ازآن سوء قصد، معتقد بود که لطمه به جان شاه باعث ریشه کن شدنِ اساس موجودیت ایران است به این دلیل که «ما دولت قوی نداریم که در حوادث بتواند مقاومت کند و قدرت حفظ نظم و امنیّت را داشته باشند.»(19).
بقائی در شرایط حسّاس سیاسی کوشید تا توصیه های سازنده و دلسوزانه اش را به اطلاع شاه برساند،ازجمله:در مخالفت با تشکیل حزب رستاخیز بقائی در 14 اسفند 1353 به شاه یادآور شد:
-«سوابق مبارزاتی حزب زحمتکشان ملت ایران در راه حفظ استقلال کشور و صیانت قانون مقدس اساسی که اعتقاد به رژیم سلطنت مشروطه هم جزیی از آن است محتاج به یادآوری نیست… چون هدف ما ترقی مملکت و خوشبختی مردم … من از طرف حزب زحمتکشان ملت ایران خود را مأمور می دانم در اجرای عهدی که با قسم به حفظ قوانین اساسی به عهده دارم و با احساس خطر جدی نسبت به قانون اساسی و محتویات تفکیک ناپذیرش آنچه را که صلاح مقام سلطنت و خیر ملت به نظر می رسد به عرض مبارک برسانم …در واقع امر، عوامل خطر برای قانون اساسی و نظام سلطنتی همین عوامل دولتی هستند که به خاطر چند روز بیشتر وزارت و وکالت و یا اندوختن مال موجبات عدم رضایت جامعه را فراهم می آورند و نه جوانان مسلمان احساساتی و کم اطلاعی که به تصور نجات از دست این عوامل به مارکسیسم پناه برده و به عوامل خطرناک ضد دولتی تبدیل می گردند…اجازه می خواهم با استفاده از اصل بیست و یکم متمّم همان قانون[اساسی] به عرض مبارک برسانم که تشکیل اجتماعات در تمام مملکت آزاد است و بنابراین اجبار اشخاص به ورود درتشکیلاتِ معیّن [حزب رستاخیز]خلاف نص قانون اساسی است»(20).
برخلاف جبهۀ ملّی و نیروهای مذهبی،دکتربقائی-مانند خلیل ملكی- تشکیل سپاه دانش و انجام اصلاحات ارضی توسط شاه را مفید می دانست و به افراد حزبی دستورداده بود تا«با کلیۀ روحانیون و هر دسته ای که با دولت در این زمینه مخالفت می کنند مبارزه نمایند».(21)
بااعتقاد به آن«ملاط قوی و معنوی»، بقائی:« تا آخر طرفدار بقای سلطنت و حفظ شاه بود»(22) .
ادامه دارد
__________________
زیرنویس ها:
1-آبادیان،پیشین،ص308
2-تاريخ بيهقی، به تصحيح علی اكبر فيـّاض، چاپ دوم، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، 2536 ، ص905
3-بوف کور،چاپ چهارم،انتشارات امیرکبیر،تهران،1331،صص10،9 ،92،55،و99
4- نامه های صادق هدایت، گردآورنده محمدبهارلو، نشراوجا، تهران، ۱۳۷۴،ص367
5- نگاه کنیدبه: روزنامۀ شاهد،5اردیبهشت 1332.
6- کاتوزیان، محمدعلی همایون،صادق هدایت ازافسانه تا واقعیّت،ترجمۀ فیروزۀ مهاجر،چاپ دوم،1376،ص220 ؛خاطرات خلیل ملکی،مقدمۀ کاتوزیان،ص84
7-الهی،صدرالدین،نقدبی غش(مجموعه گفتگوهای دکترپرویزناتل خانلری باصدرالدین الهی،کالیفرنیا(آمریکا)،زمستان1385/2007،ص96
8- هشتاد ودونامۀ هدایت به حسن شهیدنورائی،بامقدمه وتوضیحات ناصرپاکدامن،نشرچشم انداز،پاریس،1379،ص160
9- همان،ص213
10- همان،ص137
11- همان،ص133
12- همان،ص144
13- همان،ص151
14- روزنامۀ شاهد،شمارۀ746
15- گفتگوی نگارنده با دکترصدرالدین الهی. همچنین نگاه کنیدبه: فرزانه، آشنائی باصادق هدایت،ج1،پاریس،1988،ص62-63، ص۱۷۱
16- فصلنامۀ ره آورد،شمارۀ31،آمریکا،پائیز1371،صص295-300
17- سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12
18- نگاه کنیدبه گفتگوی دکترمظفربقائی با حبیب لاجوردی،دانشگاه هاوارد،ژوئن 1986،نوارشمارۀ 25 ،صص10-12.
19-برای متن نامۀ بقائی به شاه نگاه کنیدبه:آبادیان،پیشین،صص296-301
20- مظفر بقایی به روایت اسناد ساواک، جلد 2، تهران، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۸۳، صص ۴۱۹ ـ ۴۱۷
21- مظفر بقایی به روایت اسناد ساواک، ج2، صص72و74. خلیل ملکی نیز در بارۀ اصلاحات ارضی و اجتماعی شاه می گفت:«هر چند كه بارها نوشتهام، باز تكرار میكنم كه تئوری اجتماعی شاه ایران راجع به تحـّول، مترقّی است، هر چند كافی نیست…بخصوص ملّی كردن آب، همواره یكی از هدفهای ما بوده است».نگاه کنیدبه نامه ها،خلیل ملکی، تهران،1381،صص414 ؛ کاتوزیان، خاطرات سیاسی خلیل ملکی، تهران ۱۳۶۸، صص ۱۴۵-۱۴۴.
22-نگاه کنیدبه گفتگوی دکترمظفّر بقائی با حبیب لاجوردی،تاریخ شفاهی هاروارد، نوار25، ژوئن 1986، صص11،8و13.
غزلی از مهردادِ اَوِستا
آگوست 6th, 2020
وفا نكردی وُ كردم، خطا ندیدی وُ دیدم
شكستی وُ نشكستم بریدی وُ نبریدم
اگر ز خلق ملامت و گر ز كرده ندامت
كشیدم از تو كشیدم، شنیدم از تو شنیدم
كیم؟ شكوفه اشكی كه در هوای تو هر شب
ز چشمِ ناله شكُفتم، به رویِ شكوه دویدم
مرا نصیب غم آمد به شادیِ همه عالم
چرا كه از همه عالم محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نكردی، مگر به روزِ سیاهم
چو بخت جلوه نكردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا وُ عنایت نماند در همه عالم
ندامتی كه نبردم، ملامتی كه ندیدم
نبود از تو گریزی چنین كه بارِ غمِ دل
ز دستِ شِكوه گرفتم، به دوشِ ناله كشیدم
جوانیم به سمند شتاب می شد وُ از پی
چو گرد، در قدمِ او دویدم وُ نرسیدم
وفا نكردی وُ كردم، به سر نبردی وُ بردم
ثباتِ عهدِ مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
غزلی از محمد علی بهمنی
آگوست 6th, 2020سرودمت نه به زیبایی خودت شاید
که شاعرِ تو یکی چون خودِ تو می باید
لبم عطش زدۀ بوسه نیست ، حرف بزن!
شنیدنت عطشِ روح را می افزاید
یکی قرینۀ تنهائی ام ،نَفَس به نَفَس
تو را پسندِ غزل های من می آراید
منِ من!آی…منِ من!دقائق گُنگی است
رسیده ایم به می آید وُ نمی آید
همیشه عشق، مرا تا غروب ها برده است
که آفتاب از این بیشتر نمی پاید
داستان مصدّق و یول برینر(طنز تاریخی)،بهمن زبردست
آگوست 4th, 2020بخش هشتم از خاطرات فلان السلطنه
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
* فرمودید که از حزب توده استعفا دادید، اگر ممکن است جریانش را برایمان بیان بفرمایید.
(با تامل و نگاهی که نشان میدهد متوجه ترفند من برای تغییر بحث شدهاند، ولی با بزرگواری به روی خودشان نمیآورند)بله، (لام بله را با حالت معنیداری کش دادند.) همانطور که داشتم عرض میکردم، من مرتب برای نشریات حزبی مقاله و شعر و داستان مینوشتم. دراینمیان یک روز هم برداشتم با الهام از یک نوشتۀ طبری که آن روزها چهرۀ خیلی خوشنام و معتبری در حزب بود، مقالهای در توجیه حوزۀ نفوذ شوروی در شمال کشور بود نوشتم که مثل بقیۀ نوشتههایم فوراً در یکی از نشریات حزبی منتشر شد.چند روز بعد یک روز که داشتم در زیرزمینِ خانه استراحت میکردم، مادر خدابیامرزم که معلم من در سیاست بودند آمدند و گفتند، باز چه شری به پا کردی؟ گفتم، این چه حرفی است؟ مگر چه شده؟ ایشان گفتند آقای دکتر مصدق زنگ زدند و فرمودند فردا ساعت دو بعدازظهر بروی خانهشان.
من آن شب تاصبح از ترس خوابم نبرد. فردا سر ساعت خدمت ایشان رسیدم. برخلاف همیشه که تا من را میدیدند لطف می کردند و از زیر تختشان باقلوا و گز اصفهان بِهِم تعارف میکردند، فوراً چفت بالای در اتاق را انداختند، بعد دست کردند توی جیبشان قلمتراشی را درآوردند و تیغهاش را باز کردند و گفتند، اینها چیست در این روزنامهها مینویسی؟ خدا شاه شهید ناصرالدین شاه را بیامرزد که گفتند، میخواهم به شمال بروم سفیر انگلیس اعتراض میکند، می خواهم به جنوب بروم سفیر روسیه اعتراض میکند، ای مردهشور این سلطنت را ببرد که شاه حق ندارد به شمال و جنوب مملکتش مسافرت کند!حالا جنوب حریم امنیت انگلستان، شمال حریم امنیت روسیه، پس حریم امنیت ایران کجاست؟! کاش من هم مثل میرزا احمد خان مرده بودم و این روز را نمیدیدم. حتم دارم الآن استخوانهایش در گور از دست تو میلرزد. آن روز ایرج اینجا بود، منظورشان مرحوم ایرج اسکندری بود، به او هم همین را گفتم، شما مثل پسر من هستید. به خدا فلانی، اگر یک بار دیگر جایی از این حرفها بزنی، با همین قلمتراش یا زبان تو را میبرم یا شکم خودم را پاره میکنم. بعد هم دچار گریه شدند و غش کردند و روی زمین افتادند. آقای زبردست، خدا میداند چه حالی شدم. دستشان را میبوسیدم و با گریه میگفتم، آقا ببخشید، به خدا غلط کردم، اصلاً از حزب استعفا میدهم! (اینجا به گریه افتادند و مدتی در سکوت اشک میریختند.)
آقا چشمشان را نیمهباز کردند و گفتند، راست میگویی؟ گفتم، به خدا استعفا میدهم. گفتند، پس به روح میرزا احمدخان قسم بخور. گفتم به روح آقای بزرگ استعفا میدهم. ایشان هم زودی بلند شدند و خیلی فرز با همان قلمتراش، قلمی تراشیدند و گفتند پس بیا همین جا استعفایت را بنویس. من هم همان جا استعفایم را نوشتم و ایشان مثل همیشه با مهربانی به من گز و باقلوا تعارف کردند و قلمتراش را هم به یادگار به خودم دادند. بعد از بیرون آمدن از خانۀ ایشان هم اولین کاری که کردم تسلیم استعفایم به رابط حزبیام بود که البته همانطور که انتظار میرفت حزب حاضر نبود به سادگی از عضو مبرز و برجستهای مانند من صرفنظر کند ولی به هر زحمتی بود سر حرفم و قولی که به آقای دکتر مصدق داده بودم ایستادم و دیگر به حزب برنگشتم. بگذریم که همین موضوع هم بعدها باعث درسرهای فراوانی برایم شد و دوست و دشمن تا موضوعی پیش میآمد این سابقه را به رخم میکشیدند.همینجا این را هم اضافه کنم که آقای دکتر مصدق، با محبت و لطف فراوانی که به من داشتند، از آنجا که از علاقۀ زیاد من به باقلوا خبر داشتند، همیشه میگفتند، در ایران سه جور باقلوا درست میکنند؛ یکی باقلوای تبریز و دیگر باقلوای یزد و بالاخره باقلوای بازار؛ فلانی حکم طرخان را دارد که میتواند از هر سه این باقلواها بخورد.قطعاً میدانید که طرخان در سابق یکی از مقامات مهم درباری بوده، آقای دکتر مصدق، ضمناً اشاره به همین معنی و جایگاه من در چشم خودشان هم داشتند اما بعضی از نارفیقان ما در جبهۀ ملی، از روی حسادت میگفتند که منظور ایشان سابقۀ فعالیت من ابتدا در حزب توده و بعد در جبهۀ ملی بوده، آقای دکتر مصدق خواستهاند به بیثباتی من در کار سیاست اشاره کنند، درحالیکه مطلقاً چنین چیزی را از گفتۀ ایشان نمیتوانید برداشت کنید.
* قلمتراش را هم دارید؟
بله، همین است که روی میزم گذاشتم.
* شاید منظورشان این بوده که اگر احیاناً روزی باز خرس تان یاد روسستان کرد، تهدیدشان را به یاد بیاورید!
(خندۀ رندانهای میکنند) هیچ بعید نیست! ولی آقای زبردست خدمتی که این پیرمرد به من و نسل من کرد را تا عمر دارم فراموش نمیکنم. من در خانه، یکی در همین اتاق که محل کارم است و دیگری در اتاق خوابم، عکس ایشان را بالای سرم زدهام که همیشه یادم بماند که مصدقی بودهام، هستم و تا زنده باشم خواهم ماند. کسی را ندیدم که مثل ایشان اینطور عاشق ایران باشد؛ عاشقِ دانسته، نه اینکه ایران وطن ماست. (دلم نمیخواهد در کتاب خاطرات فلانی در باب مردی که او را نازنین و نازآیین و آیینهسان میداند و از پس این همه سال هنوز قلمتراشش را هم که با آن تهدید به بریدن زبان یا هرجای دیگرش شده، چون یادگار عزیزی نگه داشته و با ذوقی کودکانه به همه نشان میدهد، با او محاجه کنم:
که آنچه شرط بلاغ است با فلانی رفت/ چه از سخنم پند گیرد و چه ملال.)
* زمان شاه هم این عکسها به دیوار بود؟
راستش آن زمان که چنین کاری ممکن نبود. تنها کاری که از من برمیآمد این بود که با زحمت فراوان دو عکس از یول برینر را که قدری به ایشان شباهت داشت گیر آورده و به دیوار اتاق خواب و دفتر کارم نصب کرده بودم. تازه همین هم باعث دردسر شد و گاه بیگاه دوستان به شوخی و طعنه به آن اشاره میکردند و خانمم هم همیشه میترسید نکند ساواک اطلاع پیدا کرده، باعث گرفتاریمان بشود. طنز تلخ تاریخ و عواقب شوم دیکتاتوری را ببینید که برای یادبود پیشوای ملی که یک عمر با سیاست استعماری روس و انگلیس جنگید، آن هم با هزار ترسولرز، ناچار شوی تصویر یک هنرپیشۀ روسی-انگلیسی را به دیوار خانهات بزنی.
* واقعاً این طور بود که بگویند شما عکس یول برینر را به یاد دکتر مصدق به دیوار زدهاید و اذیتتان کنند؟
بله! ما در آن زمان سیمکش آورده بودیم که لوستر این اتاق را نصب کند. باور نمیکنید دیدم این جوان که سروضع فقیرانهای هم داشت همین طور دارد اشک میریزد. فکر کردم مشکلی دارد یا مثلاً میخواهد پول بیشتری بگیرد. هرچه هم میپرسیدم چیزی نمیگفت. آخرش موقعی که خواستم دستمزدش را بدهم سرش را پایین انداخت و گفت، آقای فلانی، چطور من از شما که این همه برای من و امثال من با استبداد و سیاست استعماری انگلیس مبارزه کردید پول بگیرم؟ فکر کردید متوجه نشدم که به عکس این هنرپیشه را به یاد پیشوا اینجا گذاشتهاید؟حالا این را داشته باشید، همین چند هفته پیش لولهکش جوانی آورده بودیم و من دیدم همهاش با علاقه به این عکس که از داخل سالن هم معلوم بود نگاه میکند. داشتم فکر میکردم که نسل جوان هم دکتر مصدق را از یاد نبرده. پرسیدم این عکس را میشناسی؟ گفت آقا مگر میشود کسی بن کینگزلی، یا چنین اسمی که درست خاطرم نمانده، را نشناسد؟! فقط تعجبم یکی از این است که شما هم با این سن، اینقدر اهل فیلم دیدن هستید و دیگر از این که این عکس بیریش و سبیلش را از کجا گیر آوردید که من تا حالا ندیدم!می بینید؟ زمانی بود که ما از این ناراحت بودیم که به دلیل اینکه یاد و نام دکتر مصدق در خاطر همه مانده بود ناچار بودیم به جای عکس ایشان، عکس یک هنرپیشۀ انگلیسی را به دیوار بزنیم، اما حالا دورهای شده که اگر عکس خودشان را هم به دیوار بزنیم کسی نمیشناسد و همه خیال میکنند فلان هنرپیشۀ انگلیسی است! این هم از نتایج شوم سیاست استعماری انگلیسیهاست!
به نقل از روزنامۀ سازندگی
بدرالزمان قریب، زنی که زبانی را زنده کرد
جولای 31st, 2020
بدرالزمان قریب گرکانی، زبانشناس و تنها زن عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی، روز سهشنبه پنجم مرداد، در ۹۱ سالگی در تهران درگذشت.
او بیش از نیم قرن تلاشهای حرفهای خود را وقف شناساندن و آموزش یکی از مهمترین زبانهای ایران باستان کرد.
مرتضی قاسمی، سخنگوی فرهنگستان زبان و ادب فارسی، در این باره به رسانههای ایران گفت: “گویا ایشان هم از قربانیان کرونا بودند.”
غلامعلی حداد عادل، رئیس این فرهنگستان نیز در پیام خود برای درگذشت قریب نوشت که او “به خاندانی اصیل و فرهیخته تعلق داشت، در حوزه زبانهای باستانی ایران صاحب شهرت و اعتبار جهانی بود و از مفاخر علمی کشور به شمار میآمد.”
ژاله آموزگار نیز درباره قریب گفته بود که او دانش خود را “آسان به دست نیاورد” و «”ضمن برخورداری از استعداد ذاتی، با پشتکار از قلهی دانش بالا رفته” بود، با این حال، “رخدادهای خوب زمانه هم با او یار بود.”
از خانوادهای اهل ادبیات
خانواده بدرالزمان قریب اصالتا اهل روستای گرکان در شهرستان آشتیان در استان مرکزی بود، اما خودش سال ۱۳۰۸ در تهران به دنیا آمد: “من بعد از گرفتن دیپلم طبیعی از ادامه تحصیل در آن رشته باز ماندم. تا اینکه فرصتی پیش آمد و به ادبیات فارسی علاقهمند شدم.”
بدرالزمان قریب از نوادگان شمسالعلمای قریب گرکانی بود که علاوه بر تحصیل علوم دینی، کتابهایی را درباره ادبیات فارسی و عربی و همچنین تاریخ ادبیات و خطاطی نوشته بود.
او در همان نوجوانی علاوه بر خواندن آثار ادبی کلاسیک مثل دیوان حافظ، شاهنامه، مثنوی و آثار نظامی گنجوی، گاهی شعر هم میسرود، تا این که در سال ۱۳۳۳، در آزمون ورودی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد.
قریب در دانشگاه تهران شاگرد کسانی چون محمد معین، ابراهیم پورداوود، پرویز ناتل خانلری، بدیعالزمان فروزانفر، محمدتقی مدرس رضوی، جلالالدین همایی و ذبیحالله صفا بود.
دوران دانشجویی او در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد بود و قریب علاقه ویژهای به مصدق داشت: “قصیدهای برای ایشان [مصدق] سرودم که توسط دکتر عبدالکریم قریب، به دکتر مصدق رساندم. ایشان هم عکسی را با ذکر نام من و تاریخ و امضا برای من ارسال کردند.”
در سال ۱۳۳۶ مدرک لیسانس زبان و ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران اخذ کرد و پس از یک سال برای تحصیل در زبانهای باستانی ایران با گرفتن یک بورسیه از دانشگاه پنسیلوانیا عازم آمریکا شد. او از گروه زبانشناسی و خاورشناسی دانشگاه پنسیلوانیا مدرک فوق لیسانس گرفت و به مدت یک سال نیز در دانشگاه میشیگان مشغول به تحصیل آواشناسی شد.
او همچنین علاوه بر زبان سانسکریت، زبانشناسی هند و اروپایی را نیز آموخت. در این دوره با جورج کامرون نویسنده کتاب “تاریخ عیلام” و والتر هنینگ، استاد دانشگاه برکلی آشنا شد و در نهایت مدرک دکترای خود را با دفاع از پایاننامهای با عنوان “تحلیل ساختاری فعل در زبان سغدی” به دست آورد.
پس از فارغالتحصیلی در آمریکا، به ایران بازگشت و بعد از یک سال در دانشگاه شیراز با رتبه استادیاری مشغول به کار شد: “همیشه فکر میکردم که باید به ایران بازگردم و دانستههایم در این سرزمین بارور شود.”
این استاد دانشگاه به مدت چهار سال و نیم در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز فارسی باستان، پهلوی و تاریخ زبان فارسی تدریس کرد و بار دیگر با دریافت فرصت مطالعاتی به آمریکا رفت.
در آمریکا مدتی را به عنوان استاد مدعو در دانشگاه یوتا زبان فارسی درس داد و یک ترم نیز به عنوان محقق در دانشگاه هاروارد پژوهش کرد و دوباره به دانشگاه شیراز بازگشت.
بنیانگذار آموزش زبان سغدی در ایران
قریب وقتی برای بار دوم به ایران بازگشت، گروه زبانشناسی همگانی و فرهنگ و زبانهای باستانی در دانشگاه تهران تازه تاسیس شده بود.
او در سال ۱۳۵۰ به دانشگاه تهران منتقل شد و نخستین کرسی آموزش زبان سغدی را در این دانشگاه تاسیس کرد: “وقتی کار را شروع کردم سغدی نه متن داشت و نه دستور و نه واژهنامه و من مجبور شدم همه کارها را خودم در کلاس انجام دهم.”
زبان سُغدی از زبانهای قدیمی آسیای میانه و ساکنان منطقه فرارود واقع در میان آمودریا و سیردریاست. بدالزمان قریب از زبان سغدی به عنوان “زبان فراموششده جاده ابریشم” نام میبرد. این زبان اکنون در واحدهای درسی گروه فرهنگ و زبانهای باستانی گنجانده شده است.
قریب همچنین “فرهنگنامه سغدی” به سه زبان سغدی، فارسی و انگلیسی را نوشت. او برای نگارش این فرهنگ فقط ده سال به جمعآوری واژههای مختلف سغدی از متون مختلف بودایی، مانوی و مسیحی کرد: “از نظر ریشهشناسی هم اطلاعاتی به آنها اضافه کردم.”
به طور کلی، مدارک زبان سغدی، به ویژه متونی که در چین و ترکستان چین کشف شده، متون دینی هستند، زیرا اغلب مهاجرنشینهای سغدی در خاک چین و در طول راه ابریشم، پیرو دینهای بودایی، مانوی یا مسیحی بودند.
“فرهنگنامه سغدی” پس از انتشار به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران از دولت این کشور جایزه گرفت.
این پژوهشگر زبانهای باستانی ایران، علاوه بر این، کتابهای “تحلیل ساختاری فعل در زبان سُغدی”، ترجمه “زبانهای خاموش” نوشته یوهان فریدریش (با همکاری یداللّٰه ثمره)، ترجمه “وسنتره جاتکه، داستان تولد بودا به روایت سُغدی”، “تاریخچه گویششناسی در ایران”، “مطالعات سُغدی” (مجموعه مقالات)، “کشف کتیبه پهلوی در چین” و کتاب “پژوهشهای ایرانی باستان و میانه” (مجموعه مقالات) را منتشر کرده است.
او همچنین کتابی از جد خود، شمسالعلمای قریب گرکانی با عنوان “قطوف الربیع” شامل اصول فقه به شعر عربی را منتشر کرد.
بدرالزمان قریب در سال ۱۳۷۷ به عنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی و در سال ۱۳۷۸ به سمت سرپرست گروه گویششناسی در این فرهنگستان انتخاب شد. او در سال ۱۳۸۳ نیز مدیریت گروه زبانهای ایرانی فرهنگستان را بهعهده گرفت.
همچنین بدرالزمان قریب بیش از دو دهه عضو شورای علمی مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی بود. کاظم موسوی بجنوردی، رئیس این مرکز گفته که قریب “تمام مشکلات مربوط به فرهنگ و زبانهای باستانی بهویژه زبان و ادبیات سُغدی را برای ما رفع میکرد چون بهندرت در جهان کسی را میتوان سراغ گرفت که به این زبان باستانی مشکل و پیچیده، چنین دانشی داشته باشد.”
سازمانها و نهادهای مختلف بارها از قریب با برگزاری بزرگداشتهایی ستایش کردند. در سال ۱۳۷۷ انجمن آثار و مفاخر فرهنگی و در سال ۱۳۸۱ سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران با معرفی به عنوان “چهره ماندگار” از او تقدیر کردند.
در دی ماه ۱۳۸۷، هفدهمین قالیچه ابریشمی جایزه ادبی تاریخی بنیاد موقوفات محمود افشار به او اهدا شد و چند سال پیش نیز فیلم مستندی درباره زندگی و آثار بدرالزمان قریب با عنوان «با زبان خاموش» ساخته شد.
“جشننامه بدرالزمان قریب” نیز به کوشش زهره زرشناس و ویدا نداف با مقالاتی از کسانی چون ژاله آموزگار، ابوالقاسم اسماعیلپور، ایرج افشار و منوچهر ستوده، از سوی نشر طهوری منتشر شده است.
منبع:بی بی سی
ماهنامۀ کتاب نامه(درقلمرو دنیای کتاب افغانستان)
جولای 24th, 2020
در دومین شمارۀ ماهنامۀ کتاب نامه(درقلمرو دنیای کتاب افغانستان)مقالات
و موضوعات زیر را می خوانیم:
– یادداشت مدیرمسئول: گریز از مغاک خاموشی
یادداشتی بر مجموعه شعر «مجنون، لیلی و بچهها» سرودهی محبوبه ابراهیمی ـ در بطن صلح تن به تن / افسانه واحدیار یادداشتی بر مجموعه شعر «صلح تن به تن» سرودهی اکرام بسیم ـ قصهی «شگفتن با گل سرخ»/ کاوه آهنگ شفق یادداشتی بر گزیدهی شعرهای غلاماحمد نوید ـ حدیث غربت شاخهها/ ضیا قاسمی یادداشتی بر مجموعه شعر «فراموش کابل» سرودهی ابراهیم امینی ـ کشتزار ماین / عصمت الطاف یادداشتی بر رمان «زمین زهری» نوشتهی محمدآصف سلطانزاده ـآدمهای زیر پوست شهر / محمدحسین محمدی یادداشتی بر کتاب «ناداستانها» نوشتهی شهریار آرمان ـ کتاب توانا، سبزهی بهار / کاظمحمیدی رسا معرفی کتاب «سبزهی بهار» نوشتهی غلامحیدر یگانه ـ د جولای شپاړسمه/ لطیف آرش یادداشتی بر رمان «د جولای شپاړسمه» نوشتهی ایمل پسرلی نقدی بر فهم ایرانی از مسائل افغانستان/ مجتبی نوروزی یادداشتی به بهانهی ترجمه و نشر رمان «مدرسهی زیبایی کابل» در ایران ـ لهجهیابی یا فرهنگنامهی شِعری؟/ احمد عزتیپرور یادداشتی بر کتاب «لهجهی بلخ» نوشتهی محمدآصف فکرت ـ مروری بر کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک»/ عارف یعقوبی یادداشتی بر کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک» نوشتهی تمیم انصاری ـ دین، استعمار و آنتاگونیسم قومی/ عزیزالله نهفته یادداشتی بر کتاب «بانوی رود نیل»، گفتوگوی حسین دانش با عتیق رحیمی ـ فقط بلدیم که خوب بجنگیم/ محمود جعفری یادداشتی بر کتاب «استقرار صلح» نوشتهی جان پال لیدراک با ترجمهی حسن رضایی ـ بخش تاریک وجود ما/ زهرا زاهدی یادداشتی بر کتاب «رواندرمانی چیست؟» نوشتهی آلن دوباتن با ترجمهی محمد کریمی
|
دکتر مظفّرِ بقائی و مسیحِ باز مصلوب!( بخش نخست)،علی میرفطروس
جولای 23rd, 2020*علی اکبرسعیدی سیرجانی: «با آشنائی چهل ساله و قریب سی سال دوستیِ مداوم و مصاحبتِ دست كم هفتهای یك بار، به من این حق را میدهد كه دكتر مظفّر بقائی را از اخلاقیترین رجال سیاسی روزگارمان بدانم» .
* رهبران حزب توده در سیمای دکترمظفّربقائی و خلیل ملکی دشمنان آشتی ناپذیری را می دیدند که «بهرشیوۀ ممکن» می باید آنان را بی آبرو و منکوب کرد.به این منظور، حدود ۱۰۰ روزنامه و نشریۀ وابسته به حزب توده و نیز تبلیغات رادیو مسكو و «رادیو پیك ایران»علیه دكتر بقائی و خلیل ملكی بکار گرفته شد.
***
«شما کشیشها بودید که مسیح را به صلیب آویختید و اگر مسیح بار دیگر به این دنیا بیاید همین شما هستید که بار دیگر او را به صلیب خواهید کشید». (مسیحِ بازمصلوب،ترجمۀ محمدقاضی،صفحه ۴۲۱).
مسیحِ بازمصلوب – اثر درخشان نیکوس کازانتزاکیس – داستان جامعهای است که درسیطرۀ دین و کلیسا زوال اخلاقی و سقوط معنوی را تجربه و تکرار می کند. مسیحِ بازمصلوب حدیث نفی وُ نفرت وُ نفرین به نویسندۀ بزرگی است که پس ازمرگ،هیچ کلیسایی در یونان حاضر به تدفین جنازه اش نشد آنچنانکه مجبورشدند تا وی را در گورستانی بی نام ونشان به خاک بسپارند. مسیحِ بازمصلوب ادّعانامه ای است علیه جزم اندیشان ،دروغگویان و عوامفریبان؛ کسانی که دگراندیشان را با انگِ«جاسوس بیگانه »، «خائن» و «مرتد»به مسلخ می برند…سرنوشت سیاسی دکترمظفّر بقائی و خلیل ملکی یادآورِ مسیحِ بازمصلوب است.
ضرب المثلی فرانسوی می گوید:یك دروغ اگر صد بار تكرار شود، تبدیل به حقیقت میشود!
Un mensonge répété cent fois, se transforme en vérité
زندگی و سرنوشت سیاسی دكتر مظفّر بقائی مصداق روشن این ضربالمثل است.
در سالهای اخیر زندگی سیاسی دكتر مظفّز بقائی مورد توجـّه برخی پژوهشگران قرار گرفته است.در واقع، فاصله گرفتن از دوران پرآشوب ملّی شدن صنعت نفت، فروپاشی دیوارهای ایدئولوژیك ، رهائی از قیدِ«روایت انحصاری تاریخ» و ظهورِ نسلی تازه که خواهان روایت تازه ای ازتاریخ معاصرایران است،ضرورتِ بازخوانیِ «پروندۀ دكتر بقائی» را دوچندان کرده است.گویا در خطاب به همین نسل تازه و کنجکاو است که بقائی در محاکمه اش در دادگاه نظامی گفته بود:
–«اگر جوانان این مملكت در مقامی قرار بگیرند كه بتوانند حرفهای طرفین دعوا را بشنوند، من یقین دارم بهتر از جوانان هر مملكت دیگری قضاوت خواهند كرد»(1).
برخی کتاب ها هرچند که ترسیم زندگی سیاسی دكتر بقائی را تسهیل می کنند(2). با این وجود بخاطرسیطرۀ تبلیغات دیرپای حزب توده و دیگر دشمنان دكتربقائی، بررسی شخصیّت و عقاید وی هنوز به انگیزههای سیاسی ـ ایدئولوژیك آغشته است و از این رو، مطالعۀ «پروندۀ بقائی» ـ غالباً ـ به «پروندهسازی علیه بقائی» سقوط كرده است،دراین میان کتاب« زندگینامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی»،بکوشش حسین آبادیان هر چند حاوی برخی اسناد دست اول و ارزشمند است، امّا نوعی گرایش سیاسی ـ ایدئولوژیك در شیوۀ ارائۀ این اسناد و نامهها و «استنتاج» از آنها و نیز چگونگی دستیابی به این اسناد و خصوصاً بازجوئیهای دكتر بقائی در زندان جمهوری اسلامی، كارِ نویسنده را با شائبههای سیاسی همراه كرده و آنرا تا حد یك «كتاب حكومتی» تنـّزل داده است(3).
پرونده سازی های رایج دربارۀ دکترمظفّرِ بقائی تداوم «فرهنگ» و «اخلاق»ی است که من در مقالات«نگاهی به یک عارضۀ تاریخی! »،«ما و «نفرین شدگان تاریخ» و «خلیل ملکی و تراژدیِ روشنفکران تنها! » از آن یادکرده ام. مقالۀ حاضر به قصدِ بازاندیشی دربارۀ شخصیّتی است که درتاریخ معاصرایران یکی از قربانیان ترورِ شخصیّت بشمار می رود.
برخی دشمنان دکتر بقائی ضمن نادیده گرفتنِ اخراج حسن آیت از حزب زحمتکشان توسط بقائی درسال ۱۳۴۷ ، وی را « بنیانگذارِ نظریۀ ولایت فقیه » دانسته و آرای سیاسی دکتربقائی را «شبیه آرای سیاسی آیت الله خمینی»قلمداد کرده اند!!،درحالیکه میراث خوارانِ «ولایت فقیه» درجمهوری اسلامی و شاهدان عینیِ این ماجرا ضمن تأکید براینکه طرح«ولایت فقیه» مطلقاً ربطی به بقایی نداشت یادآور شده اند:
-« … روح دكتر بقائی هم از این جریان خبر نداشت و حزب [زحمتکشان]هم مطلقاً مطلع نبود. بعد كه این قضیه مطرح شد، بقائی در كمیتۀ مركزی سخنرانی و بعد هم در وصیتنامهاش به موضوع اشاره كرد. قرار شد تصمیم بگیریم كه به قانون اساسی رأی بدهیم یا ندهیم. دكتر بقائی گفت همۀ دنیا هم كه جمع بشوند من [ به قانون اساسی جمهوری اسلامی] رأی نمیدهم! ».
ابراهیم اسرافیلیان – یکی از یاران نزدیک آیت-نیز می گوید :
-« آیت در سال ۴۷… گفت که با روش حزب زحمتکشان کاری از پیش نمیرود…[لذا] در سال ۴۷ صریحاً موضع خود را اعلام کرد و گفت: «من طرفدار مبارزۀ مسلحانه هستم و شیوۀ شما را قبول ندارم.»…. در آنجا شخص دکتر بقایی اعلامیهای داد و اخراج آیت را از حزب زحمتکشان رسماً اعلام کرد…… اینها [آیت و بقایی] از سال ۴۷ به این طرف کاملاً از هم جدا بودند…دکتر بقایی در اعتقاداتش قرص و محکم بود و از بیان آنها واهمهای نداشت، حالا راهش اشتباه بود، امر دیگری است. یکی از اشتباهاتی که کرد این بود که[بقائی] مطلقا اعتقاد به حکومت مذهبی نداشت، روی این حساب، قبل از اینکه قانون اساسی در مجلس خبرگان مطرح شود، فهمید که آیت دارد در آنجا فشار میآورد که اصل ولایت فقیه را در قانون اساسی بگنجانند. دکتر بقایی هم محکم ایستاد و وصیتنامه چند ساعتهای را در نوار گفت…در آن وصیّتنامه سیاسی قاطعانه با حکومت مذهبی مخالفت میکند و میگوید من با این قانون اساسی و حکومت مذهبی به کُلّی مخالفم».
شاهدِ آگاه دیگری ضمن تأئیدهمین موضوعات یادآوری می کند:
-« آیت بعد از 15 خرداد 42 فهميد نميتواند با حزب زحمتكشان كار كند … آنچه موجب شده برخي از افراد به اين تصور دامن بزنند كه دكتر بقايي عامل گنجاندن اصل ولايت فقيه در قانون اساسي جمهوري اسلامي بود، پيشنويسي است كه از طرف حزب زحمتكشان به مجلس خبرگان قانون اساسي پيشنهاد شد. بايد صريحاً بگويم كه در تدوين آن پيشنويس، دكتر بقايي هيچ نقشي نداشت ».
پرونده سازی علیه دکترمظفّر بقائی به آنچنان«هنر»ی تبدیل شده که برخی افرادِ مُغرض نامۀ 94صفحه ای و ستایش آمیزِ حسن آیت به دکتربقائی (بتاریخ یکشنبه،سوم آذر ۱۳۴۲)را به وقایع سال 58 و وقوع انقلاب اسلامی تعمیم داده تا بدینوسیله پیوندِ سیاسیِ آیت با دکتربقائی را«استنتاج»نمایند!!، «هنر»ی که یادآورِ این سخن سعدی است:
تو ای نیک بخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کفِ دشمن است
طرحی از یک «شخصیّتِ نفرین شده»!
مانند بسیاری از سیاستمدارانِ دوران ملّی شدن صنعت نفت ،دکترمظفّربقائی نیز خالی از ضعف وُ اشتباه نبود ، برما است که با « نگاه مادرانه به تاریخ » برآن دورانِ دشوار بنگریم تا از رویدادهای تاریخی بجای «چماق»، چراغی برای آیندگان بسازیم.براین اساس،علاوه برانتشار« ویژه نامۀ دکتر مظفر بقائی »، سال ها پیش در مقالۀ«دکتر مظفر بقائی:قربانیِ حمّام فینِ حزب توده »کوشیده ام تا طرحی از شخصیّت و عقاید وی به دست دهم.اینک با نگاهی کوتاه به آن مقالۀ بلند یادآور می شوم که برای آگاهی از مواضع سیاسی دكترمظفّر بقائی درهنگامۀ انقلاب اسلامی باید به كتاب «آنكه گفت: نه!» ـ كه در واقع وصیـّتنامۀ سیاسی بقائی است ـ مراجعه كرد(4). نكات مهم این «وصیـّتنامه» بیانگر آیندهنگری سیاسی بقائی در آغاز انقلاب اسلامی بود، موضوعی كه با مواضع رهبران جبهۀ ملّی تضادِ آشكار داشت و چه بسا كه -بعدها- باعثِ قتل دكتربقائی در زندان جمهوری اسلامی شده باشد.
دکتربقائی،صادق هدایت و سعیدی سیرجانی!
دكتر مظفّر بقائی ابعاد مختلفی از زندگی سیاسی، فرهنگی و دانشگاهی را تجربه كرده بود و از این نظر، در میان رهبران سیاسی و روشنفكران زمان خویش، برجسته و ممتاز بود.مقالۀ حاضر بدنبال یك بررسی جامع در این باره نیست، بلكه با نگاهی كوتاه به مبارزات سیاسی دكتر مظفّر بقائی در جریان ملّی شدن صنعت نفت، میكوشد تا ضمن ارائۀ طرحی كلّی از شخصیـّت و عقاید وی،به رابطۀ نزدیك و دوستی صمیمانۀ بقائی با صادق هدایت اشارهای داشته باشد.باتوجه به اینکه هدایت-اساساً-ازمعاشرت با مردان سیاسیِ آن زمان پرهیز می کرد و آنان را«رجّاله» می نامید،تأمّل در رابطۀ صادق هدایت با دکتر بقائی می تواندحاکی از شرافتِ اخلاقی بقائی بشمار آید.زنده یاد علی اکبرسعیدی سیرجانی نیز تأکید می کند:
–«با آشنائی چهل ساله و قریب سی سال دوستی مداوم و مصاحبتِ دست كم هفتهای یك بار، به من این حق را میدهد كه دكتر مظفّر بقائی را از اخلاقیترین رجال سیاسیِ روزگارمان بدانم»(5).
بنابراین، ترور شخصیّتِ دکترمظفّر بقائی و چرائیِ آن در چرخۀ هولناك تبلیغات حزب توده و دیگران می تواند ابعاد سیاسی-ایدئولوژیک آن را آشکار سازد.
***
مظفّر بقائی در سال 1291 شمسی در خانوادهای مشروطهخواه و معتقد به آئین «شیخیـّه» رشد و پرورش یافت. مدارا و تساهل این فرقه در برخورد با ادیان و عقاید دیگر خاستگاه آئینهای اصلاحطلبانۀ «بابیـّه» و «بهائیـّت» و بستر پیدایش متفكّرانی مانند میرزا آقاخان كرمانی بود.
پدر مظفّر بقائی، میرزا شهاب راوری كرمانی، از مبارزان جنبش مشروطیـّت بود كه در ترویج و تبلیغ مشروطهخواهی تلاش فراوان كرد. او از رهبران اصلی دموكراتهای ناحیۀ كرمان و از بنیانگذاران نخستین مدارس نوین با نامهای «نصرت ملّی»، «شهاب»، «سعادت»، «فخریـّه» و «مدرسۀ ملّی» در كرمان بود كه خود، ریاست برخی از آنها را بر عهده داشت. میرزا شهاب ، نمایندۀ مجلس شورای ملّی در دورۀ چهارم بود. او در سال 1301 به همراه سلیمان میرزا اسكندری و دیگران، «حزب سوسیالیست» را تأسیس كرد و مانند بسیاری از روشنفكران آن زمان از حامیان «رضا خان سردار سپه» و سپس از اعضای دادگستری نوین ایران بود. مادر مظفّر بقائی از زنان پیشگام زمانش و از نخستین زنانی بود كه قبل از «كشف حجاب» توسّط رضا شاه (17 دیماه 1314) اقدام به برداشتن حجاب كرده بود .
تلاشهای فرهنگی و مبارزاتی میرزا شهاب ـ بیتردید ـ در رشد و قوام شخصیـّت پسرش تأثیر فراوان داشت. مظفّر بقائی پس از اتمام تحصیلات دبیرستانی در مدرسۀ «سن لوئی»، در تابستان سال 1308 به همراه غلامحسین صدیقی، عیسی سپهبدی، علی اكبر بینا، علی اصغر سروش و دیگران جزو گروه دومِ دانشجویانی بود كه از طرف رضا شاه برای تحصیلات عالیه به فرانسه اعزام شد . بقائی پس از گذراندن دانشسرای عالی «سن كلو» (Saint Cloud)، در دانشگاه سوربن به تحصیل اخلاق و زیبائیشناسی مشغول شد. از فضای فكری بقائی در آن دوران اطّلاع چندانی در دست نیست ولی با توجـّه به تربیت خانوادگی و روحیـّۀ جوان و كنجكاو بقائی، شاید وی تحت تأثیر بحثهای روشنفكران پاریس، از جمله در بارۀ استعمار، ناسیونالیسم، سوسیالیسم و ظهور فاشیسم در آلمان قرار گرفته بود، آنچه مسلّم است اینكه بقائی در فرانسه آخرین اعتقادات خویش نسبت به اسلام و روحانیـّت را از دست داد و در نامههائی به پدرش، به تحقیر و توهینِ روحانیـّت شیعه پرداخته بود (6).
بقائی در دانشگاه سوربن رسالۀ دكترایش را در بارۀ «اخلاق ابن مِسكَوُیه» نوشت . موضوع این رساله در ترسیم هندسۀ فكری بقائی دارای اهمیـّت فراوان است چرا كه مِسكویه را «انسانگرائی متین» (L’humaniste serein) و منادی خِرَدگرائی در قرن 4 هجری/10 میلادی دانستهاند(7) . مسكویه بطور فعّال در زندگی سیاسی زمانۀ خود درگیر بود و وجه تمییز انسان از سایر جانوران را در پیوند انسان با مسائل سیاسی ـ اجتماعی زمانش میدانست. مسكویه با «گیتیگرائی» (سكولاریسم) و نگاهی سرخوشانه به زندگی، ضمن احترام به ادیان و مذاهب، در كتاب «تهذیب الاخلاق» تأكید میكند: «از آنجا كه انسانها به كمال یكدیگر یاری میكنند، باید یكدیگر را دوست داشته باشند، زیرا هر یك كمال خود را در دیگری میبیند و «همه، عضو یك پیكرند»(8) .
دلبستگی دكتر بقائی به زندگی محرومان جامعه، تأسیس «حزب زحمتكشان ملّت ایران» و نوعی سلوك اخلاقی و شادخواری، شاید جلوهای از تأثیرات اخلاق مسكویه در زندگی و عقاید دكتر بقائی بود.
بقائی در سال 1317 به ایران بازگشت و پس از انجام دورۀ سربازی و تدریس در برخی مدارس، بعنوان استاد علم اخلاق در دانشگاه تهران به كار پرداخت ، امّا حملۀ نیروهای متّفقین به ایران (1320) و آشوبها و آشفتگیهای سیاسی ـ اجتماعی بعد از سقوط رضا شاه، بقائی را از عرصۀ دانشگاه به عرصۀ فعالیـّتهای سیاسی كشاند. به روایت صدرالدین الهی و احمداحرار:
–«بقائی سخنوری توانا بود كه با كاریزمای سیاسی خود بسیاری را مفتون و مجذوب خویش ساخته بود»(9)
بقائی فعالیتـّتهای سیاسی خود را در حزب «اتّحاد ملّی» (با حضور شخصیـّتهائی مانند غلامحسین مصاحب، محیط طباطبائی و مهدی ملكزاده) و حزب «كار» (به رهبری مشرفالدین نفیسی) آغاز كرد. او در سال 1324 ضمن تدریس در دانشگاه تهران، مدّتی نیز در آموزشگاه ایرانشناسی به كار مشغول شد. در این آموزشگاه، زبانهای باستانی، تاریخ، زبان و فرهنگ ایران باستان، باستانشناسی و زبانشناسی تدریس میشد و از جمله استادان آن، استاد ابراهیم پورداوود، دكتر ماهیار نوائی، دكتر محمّد جواد مشكور و دكتر محمّد معین بودند (10).
بقائی در سال 1326 از طرف حزب دموكرات قوامالسلطنه به نمایندگی مجلس انتخاب شد، امّا ـ در اعتراض به حضور وزیران تودهای در كابینۀ قوام و ائتلاف با آن حزب ـ بزودی از قوامالسلطنه دل بُرید .
با اوجگیری مبارزات ضدانگلیسی در سالهای 1328-1329 بقائی فعالیـّتهای شدیدی را برای خلع ید از شركت نفت انگلیس آغاز كرد. شاید بتوان گفت كه شعار «ملّی كردن صنعت نفت» برای نخستین بار از طرف دكتر بقائی و سازمانی كه او برای نظارت بر انتخابات مجلس شانزدهم تأسیس كرده بود، ابراز شد و سپس به همّت خلیل ملكی و مظفّر بقائی در روزنامۀ شاهد پیگیری و دنبال گردید (11). نخستین شمارۀ روزنامۀ شاهد در 29 شهریور 1328 با شعار «ما برای راستی و آزادی قیام كردهایم» منتشر شد. بقائی در همین سال به همراه دكتر مصدّق، حسین مكّی، حائریزاده، عبدالقدیر آزاد و دیگران، به تشكیل «جبهۀ ملّی» اقدام كرد(12) ، وی پس از حملۀ نیروهای دولتی به چاپخانۀ روزنامۀ شاهد، در اواخر پائیز 1329 «سازمان نگهبانان آزادی» را با هدف پاسداری از آزادی اندیشه و مطبوعات تأسیس نمود.
نخستین جرقۀ اختلافات!
كشف و انتشار اسناد مربوط به شركت نفت انگلیس در خانۀ «ریچارد سدان» (Richard Seddon) – نمایندۀ شركت نفت انگلیس در تهران- و مبارزۀ آشتیناپذیر بقائی با دولت انگلیس و شركتهای نفتی، چنان مقام و محبوبیـّتی برای بقائی فراهم ساخت كه ـ غالباً ـ نام بقائی با نام دكتر مصدّق قرین و همراه بود(13).
ماجرای كشف «اسناد خانۀ سدان» در تیرماه 1330 نخستین اختلاف جدّی دکتربقائی با مصدّق بود. بر اساس گزارش یكی از كارمندان ایرانی شركت نفت انگلیس بنام امیرحسین پاكروان مبنی بر انتقال شبانۀ برخی اسناد و مدارك شركت نفت انگلیس به خانۀ ریچارد سدان ، دكتر بقائی ـ بعنوان مسئول سازمان خلع ید از شركت نفت در تهران ـ به ابتكار خود و بدون اطّلاع یا مشورت با دكتر مصدّق، محل اختفای اسناد را در خانۀ سدان كشف و با همكاری نیروهای شهربانی و خصوصاً سرلشكر زاهدی (وزیر كشور دولت مصدّق) خانۀ سدان را تصـّرف و اسناد را با كمك امیرحسین پاكروان و سایر كاركنان ایرانی ادارۀ انتشارات و تبلیغات شركت نفت، صورتبرداری، ترجمه، طبقهبندی و با دستگاه قدیمی شهربانی ـ فتوكپی كردند و پس از این مراحل، دكتر مصدّق را در جریان امر قرار دادند.
پس از مدّتی، اسنادی در بارۀ یكی از بستگان نزدیك مصدّق كشف و توسّط دكتر بقائی به مصدّق ارائه شد، ولی مصدّق پرونده را زیر پتوی خود گذاشت و نه تنها از هرگونه اقدامی علیه متّهم خودداری كرد، بلكه همچنان وی را جزو محرمترین اطرافیان خود نگاه داشت تا جائی كه در سفر به آمریكا برای شركت در شورای امنیـّت سازمان ملل و مذاكره با «مك گی»، معاون وزیر خارجۀ آمریكا، از وی به عنوان «مترجم امین» استفاده كرد.
به روایت دکتربقائی:
-«در جریان خلع ید [از شركت نفت انگلیس] ما به اسرار زیادی واقف شدیم و احساس كردیم كه دارند نهضت [ملّی شدن صنعت نفت] را از مسیر خود منحرف میكنند و وقتی كه یقین حاصل كردیم كه نمیتوانیم جلوی منحرف شدن نهضت را بگیریم، فقط دو راه در پیش داشتیم: یكی راه سكوت و حاشیهنشینی، و راه دیگر: گفتن حقیقت امر به مردم و بجان خریدن همه نوع فحش و فضیحت و اتّهام. من و دوستانم به ندای وجدان، راهِ دوم را انتخاب كردیم. از آن روز، دیگر ما خائن شدیم! رجـّاله شدیم، چاقوكش شدیم و قاتل شدیم!…»(14).
بقائی در موضعِ دیگری از دفاعیّات خود در دادگاه نظامی گفت:
-«…برخی اسناد خانۀ سدان در دادگاه لاهه برای اثبات حقّانیـّت ایران و محكومیـّت دولت انگلیس مورد استفاده قرار گرفته بود…اسنادی كه بزرگترین خدمت را در دادگاه بینالمللی لاهه و در شورای امنیـّت به این مملكت نمود و بزرگترین دلیل تبرئۀ ملّت ایران شناخته شد، بوسیلۀ سازمان ما و بوسیلۀ دوستان فداكار من به دست آمده است ولی كسانی كه از همان اسناد بهرهبرداریها كردند و با شرح و تفسیر آن، به مقامات رسیدند، همانها ما را خائن و رجـّاله و چاقوكش معـّرفی كردند»(15).
بخشی از این اسناد توسّط دكتر بقائی به اسماعیل رائین سپرده شد كه در كتاب اسرار خانۀ سِدان منتشر شدهاند(16).
بقائی در 14 مهرماه 1330 به همراه دكتر مصدّق برای شركت در جلسۀ شورای امنیـّت سازمان ملل به نیویورك رفت و سپس، در 7 خرداد 1331 برای شركت در دادگاه لاهه عازم هلند گردید. این محبوبیـّت ملّی تا قیام 30 تیر 1331 و آغاز دورِ دومِ زمامداری مصدّق ادامه یافت.
با وجود همۀ اختلافات و كدورتها، بقائی تا اواخر سال 1331 بعنوان هوادار دكتر مصدّق باقی ماند بطوریكه بهنگام كسب رأی اعتماد مصدّق از مجلس، دكتر بقائی ـ در حالیكه ورقۀ رأی اعتماد خود و علی زُهری را به نمایندگان مجلس نشان میداد ـ گفت:
-«همانطور كه گفتهام و نوشتهام، ما همه به شخص آقای مصدّق رأی اعتماد دادهایم و باز هم رأی میدهیم. این دو ورقۀ سفیدِ بنده و آقای زُهری است رأی اعتماد به آقای دكتر مصدّق، ولی با «لایحۀ اختیارات» به این صورتی كه مطرح شده است، مخالف هستیم»(17).
قربانی «حمّام فینِ» حزب توده!
مبارزات ضدانگلیسی و محبوبیّتِ گستردۀ دکتربقائی باعث شده بود تا حزب توده از او برای تشكیل «جبهۀ متّحد ضدامپریالیستی و ضدارتجاعی» دعوت كند ،امّا این دعوت با امتناع بقائی و دوستانش روبرو گردید(18).
بن بست مذاکرات نفت ،وقوع آشفتگی ها اجتماعی و آشوب های سیاسی و قدرتنمائیهای روزافزون حزب توده پس از قیام 30 تیر و تسامح دكتر مصدّق با فعالیـّتهای این حزب غیرقانونی، بتدریج، همدلیها و همبستگیهای «جبهۀ ملّی» را دچار پراكندگی و اختلافات گسترده ساخت. با توجـّه به مبارزات بقائی در ملّی كردن صنعت نفت و نقش وی و خصوصاً آیت الله کاشانی در بازگرداندن مصدّق به حكومت ، شاید بقائی امیدوار بود كه در دومین كابینۀ دولت مصدّق مورد توجـّه یا مشورت بیشتری قرار گیرد، امّا تركیب كابینۀ دوم وعملکردهای مصدّق، بقائی و بسیاری دیگر از رهبران جبهۀ ملّی را مأیوس و سرخورده ساخت. حضور افرادی تندرو و یا متمایل به حزب توده (مانند حسین فاطمی) و برخی اعضای «حزب ایران» (مانند مهندس احمد زیركزاده، مهندس احمد رضوی و مهندس غلامعلی فریور) یأس و سرخوردگی بقائی را به عصیان و اعتراض مبدّل كرد زیرا «حزب ایران» در سال 1325 با حزب توده و سران فرقۀ آذربایجان ائتلاف كرده و برخی مواضع «حزب دموكرات كردستان»، «حزب سوسیالیست» و «حزب جنگل» (اجتماعیون) را نیز در نشریـّات خود منعكس نموده بود(19)،درحالیکه بقائی و خلیل ملکی ، مبارزه با حزب توده را امری استراتژیك و اساسی میدانستند و دراین راه،چنان بی پروا بودند که گاه به اغراق و «زیاده روی» منتهی می شد.بنابراین،رهبران حزب توده در سیمای دکترمظفّربقائی و خلیل ملکی دشمنان آشتی ناپذیری را می دیدند که بهر شیوۀ ممکن می باید آنان را بی آبرو و منکوب کرد.به این منظور، حدود 100 روزنامه و نشریۀ وابسته به حزب توده در تهران و شهرستانها (20) و نیز تبلیغات رادیو مسكو و «رادیو پیك ایران»علیه دكتر بقائی و خلیل ملكی بکار گرفته شد.
ادامه دارد
زیرنویس ها:
1-بقائی،مظفّر،چه کسی منحرف شد:دکترمصدّق؟ یادکتربقائی؟،متن کامل مدافعات دکتربقائی در دادگاه تجدیدنظرنظامی(آذرماه1340)،چاپ نقش جهان،تهران،1341،ص130
2- برای نمونه نگاه کنیدبه: بقائی،چه کسی منحرف شد؟؛ شناخت حقیقت:دکتربقائی کرمانی درپیشگاه تاریخ،کرمان،1358
3- زندگینامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی،بکوشش حسین آبادیان، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران، 1377 .برای نقدی كارشناسانه بر این كتاب نگاه كنید به مقالۀ بابك بیات در: ماهنامۀ جهان كتاب، شمارۀ 73-74، بهمن 1377، صص6-8.
4- آنكه گفت: نه! (وصیـّتنامۀ سیاسی دكتر مظفّر بقائی)، آمریكا، 1984. چاپهای متعدّدی از این كتاب در ایران و خارج از كشور منتشر شده كه گاه آغشته به تغییر و تحریف است. نسخۀ مورد استفادۀ من، كتابی است كه دكتر مظفّر بقائی ـ شخصاً ـ آنرا به دكتر محمّد حسن سالمی اهداء كرده است.
5ـ سعیدی سیرجانی،علی اکبر،افسانه ها، انتشارات مزدا،آمریکا،1992،ص12
6- نگاه كنید به متن نامههای بقائی به پدرش، آبادیان ،پیشین، صص54-55.
7-نگاه كنید به تحقیق درخشان جوئل كرمر (Joel Kraemer): احیای فرهنگی در عهد آلبویه (انسانگرائی در عصر رنسانس اسلامی)، ترجمۀ محمّد سعید حنائی كاشانی،تهران،1375 صص308.
8 -كرمر، صص293 و321. در بارۀ اخلاق مسكویه نگاه كنید به: «اخلاق مدنی مسكویه رازی»، سیـّد جواد طباطبائی، تحقیقات اسلامی، شمارۀ 1-2، تهران، 1367، صص75-93؛ اذكانی، پرویز: «نگاهی اجمالی در باب ابن مسكویۀ رازی»، یادگارنامۀ فخرائی، بكوشش رضا رضازادۀ لنگرودی، صص339-347
9- گفتگوی نگارنده باصدرالدین الهی و احمد احرار.
10- زندگينامۀ سياسی دكتر مظفّر بقائی ، ص72
11- نگاه كنید به: خاطرات سیاسی خلیل ملكی، صص489-490
12- نگاه كنید به: ملكی، احمد، تاریخچۀ جبهۀ ملّی، ص 27
13- در این باره نگاه كنید به: موحّد، ج1، صص176-177
14- بقائی، چه کسی منحرف شد؟…، ص126
15– بقائی، چه کسی منحرف شد؟…، ص126
16- نگاه كنید به: رائین، اسماعیل، اسناد خانۀ سدان، تهران، امیركبیر، 1357
17-نگاه کنیدبه مشروح مذاكرات مجلس، 29 دی ماه 1331
18- نگاه كنید به: كیانوری، جلسۀ پرسش و پاسخ، 12 شهریور، انتشارات حزب توده، تهران، 1359، ص32، به نقل از:عبدالله برهان، کارنامۀ حرب توده رازِ سقوط مصدّق،ج1،تهران،1378، صص496-467
19- نگاه كنید به: زیركزاده،احمد،پرسش های بی پاسخ در سالهای استثنائی،نشرنیلوفر،تهران،1376، صص93-103 و 495-496؛ حجـّتی، ابوالمجد (عضو حزب ایران)، جنبش ملّی و دولت مردم، انتشارات دستان، تهران، 1382، صص 225-236؛ زهتابفرد، صص 356-358. مقایسه كنید با نظر دكتر بقائی، پیشین، صص 166-167 و 177. در بارۀ حزب ایران و مواضع آن، نگاه كنید به: كوهستانینژاد، حزب ایران؛ مجموعهای از اسناد و بیانیهها (1323-1332)، تهران، 1379
20-نگاه کنیدبه:حدّادی،بهمن،«مطبوعات توده ای»در:حزب تودۀ ایران،ج2،تهران،1360،صص256-286
آواز پُرهراس ، مزدک بامدادان
جولای 23rd, 2020به بهانه نوشتۀ هاشم آقاجری دربارۀ مشروطه
زمان برای خواندن: ۲۵دقیقه
بهجای دیباچه:
روزنامه شرق در گفتوگویی با هاشم آقاجری به بررسی تاریخ مشروطه پرداخته است و برآن است که این گفتگوها را با دیگر چهرههای دانشگاهی نیز پیبگیرد. از آنجا که دیدگاههای تاریخی-اجتماعی آقاجری در دو دهه گذشته هم در میان آنچه که اصلاحطلبی نامیده میشود و هم در میان مارکسیستهای پیشین بازتاب گستردهای داشتهاند، بررسی این گفتگو را بهانه بسیار خوبی دیدم برای پرداختن به نگاه دینی-زمانپریشانه بخش بسیار بزرگی از اندیشورزان ایرانی به رخدادهای تاریخی، و در آن نمونهای دیدم برای واکاوی نگاه ابنهشامی ایرانیان به تاریخ خویش. از آن گذشته از یاد نباید برد که بخش بزرگی از اسلامیستها و مارکسیستهای ایرانی گرایش نیرومندی به فاشیسم داشتهاند که از دل یک دستهشان رژیم ولایت فقیه و از دل دسته دیگر سازمانهای تروریستی دهه پنجاه با رهبری پولپوت گونه بیرون آمدند و این دو دسته در دهه شصت به هم رسیدند. آقاجری و آقاجریها که خود از بنیانگذاران فاشیسم نوپای اسلامی بودند همنوا با مارکسیستهایی که در آتش خودکامگی رهبر انقلابی دمیدند و با آن همکاری کردند، بهجای آنکه به گذشته خود بپردازند و نقش خود را در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی وابکاوند، با رویکردی طلبکارانه گریبان شاهان پهلوی را گرفتهاند و بناگاه “مشروطهخواه” شدهاند. این گریز به جلو را میتوان در پیوند با رویکرد گسترده مردم به نام پهلوی و شعارهای آنان در راهپیمائیها دید، که همه رشتههای چهلساله مارکسیستها و اسلامیستها را پنبه کرده است.
****
دوست و همکار فرهیختهام داریوش بینیاز در یک پست فیسبوکی پرسیده است:
- «هسته فرهنگی ایرانیان چیست؟ به نظر من “منجیگری” [آمدن یک نجات دهنده در آینده] آن هسته مشترک فرهنگی-دینی-استورهای است که توانسته است تا به امروز در زندگی ما ایرانیان به بقای خود ادامه دهد»
با پذیرش این دیدگاه شاید بتوانیم گزاره بیپایه «نهال نورسته مشروطه در زیر چکمههای رضا شاه خرد و نابود شد» را نیز بهتر دریابیم. اگر نگاه منجیگرایانه برگرفته از جهانبینی دوگانهگرای ایرانی باشد، بناچار در برابر “رهائیبخش” باید یک “تباهیبخش”[۱] را نیز بنشاند. تباهیبخش، روی دیگر سکه منجیگرائی است و بدیگر سخن اگر “یک” تن بتواند آدمی را رهائی بخشد و جهان را بسامان کند، “یک” تن دیگر نیز میتواند آدمی را به تباهی بکشاند و جهان را پُرآشوب کند. مارکسیستها و اسلامیستهایی که جامه پژوهشگر مشروطه را بر تن میکنند، با چشم بستن بر پدیدههای پرارج تاریخی-اجتماعی همچون “زمینه” و “ابزار” و “دانش” دستبدامان این دوگانه میشوند و گناه شکستها و گسستها را بر گردن “تباهیبخش” میافکنند. سخنانی چون:
- «واقعیت این است که استبداد ایرانی به معنی واقعی کلمه با رضاشاه شروع میشود / دولت رضاشاهی نخستین دولت مطلقه ایرانی است / اگر دولت رضاشاهی را در نظر آوریم، دولتی استبدادی بوده که روح و جوهره مشروطیت در این دوره دفن میشود / دوره میان سالهای ۱۲۸۵ تا ۱۲۹۹ دوره بسیار مهمی است. بهایندلیل که دوره تأسیس واقعی و عملی مشروطه است که متأسفانه بهعنوان یک پروژه ناتمام و شکستخورده، رضاشاه به آن مُهر پایان میزند»
چیزی جز باور به تباهیبخش نیستند. رضا شاه در اینجا آن چهره یگانه، ولی پلیدی است که میتواند به تنهایی روند تاریخ را دگرگون کند و بر آن چون اسبی راهوار زین و لگام نهد و بدان سوی که دلخواه اوست براند. او میتواند چرخ تاریخ را باژگونه بچرخاند و جامعه را به واپس ببرد. او رویه تاریک همان باور به رهائیبخش است، باوری که رویه روشنش در سال ۱۳۵۷ در چهره خمینی ببار نشست. من در جستار بلندی بنام مشروطه و افسانههایش زمینههای برآمدن رضاشاه را نشان دادم و آوردم که او بر کدام پروژه مُهر پایان زده است:
- «بر اساس ترمینولوژی مدرن، ایران تا سال ۱۹۲۰/۱۲۹۹ یک دولت “شکستخورده” کلاسیک بوده است. حضور وزرا در مناطق خارج از پایتخت اندک بود. دولت نه تنها بر اثر رقابتهای بین متنفذین و برجستگان سنتی و همچنین میان احزب سیاسی جدید، بلکه به دلیل موافقتنامه سال ۱۹۱۸/۱۲۹۷ ایران-انگلیس کاملا فلج شده و از کار افتاده بود. برخی ایالات در اختیار “جنگ سالاران” و برخی دیگر زیر سلطه شورشیان مسلح بود. ارتش سرخ گیلان را به تصرف خود درآورده بود و تهدید میکرد که بسوی تهران حرکت خواهد کرد. به گفته انگلیسیها شاه دیگر “در برابر عقل و منطق نفوذناپذیر” شده و به منظور فرار از کشور در حال بستهبندی جواهرات سلطنتی خود بود»[۲].
پس پژوهشگر یا میتواند به دادههای آزمونپذیر تاریخی بپردازد و چگونگی رخدادها را بر پایه آنها واکاوی کند، و یا در لاک منجیگرایانه خود فرورود و گناه همه چیز را به گردن تباهیبخش بیافکند. ولی باور به “تباهیبخش” تنها یکی از جلوههای آشکار نگاه دینی به تاریخ است. برخورد این دسته از مشروطهپژوهان به نوینسازی (مدرنیزاسیون) و نوینگرائی (مدرنیته) نیز برخاسته از جهانبینی ابنهشامی است. آقاجری همنوا با دیگر تاریخنگاران مارکسیست مینویسد:
- «تمام دستاوردهای مشروطه را از بین میبرد؛ ولی آنچه از آن باقی میگذارد و تحقق میبخشد، نوعی مدرنیزاسیون بدون مدرنیته است»
سخت بتوان باور کرد که چنین کسانی درونمایه واژگان مدرنیته و مدرنیزاسیون را ندانند و خواهان گسترش همزمان آنها شوند. سخن گفتن از اینکه کسی بخواهد بر بستر پیشگفته بدون “زمینه، ابزار، دانش” مدرنیته بیاورد، یا بهتر بگوییم “بیآفریند” اگر برای پنهان کردن نقش مارکسیستها و اسلامیستها در برآمدن دیو فاشیسم اسلامی نباشد، بیگمان شوخی بیمزهای بیش نیست. پیشبرد همزمان و پابپای نوینسازی و نوینگرائی درست بمانند این است که کسی بخواهد برای جنین هفت روزهای که در زهدان مادر آرمیده است، استاد موسیقی و آموزگار زبان بیگانه بگیرد، یا همزمان با گودبرداری یک ساختمان در باغچهای که هنوز نیست گلهای رنگارنگ بکارد و بر دیوار اطاقهایی که هنوز ساخته نشدهاند تابلوهای زیبا بیاویزد. اگر از اسلامیستها نتوان چشمداشت چنین نگاهی را داشت، دستکم “مشروطهخواه شدگان” مارکسیست که نیمی از زندگانی خود را بر سر بگومگو درباره “روبنا و زیربنا” گذاشتند، میبایست بدانند هر ساختاری نیازمند یک زیرساخت است و بر روی آب خانه نمیتوان ساخت. کشوری که تنها نیمدرسد مردمانش خواندن و نوشتن میدانند، نه تنها در ۲۰ سال، که در ۱۰۰ سال نیز نمیتواند به مدرنیته دست یابد، ما ایرانیان نه تافته جدابافتهایم و نه قانونهای جامعهشناسی و تاریخ را میتوانیم نادیده بگیریم و دوربزنیم:
هنگامی که آلمانیها در سال ۱۸۴۸ دست به یک انقلاب ملی-دموکراتیک زدند، کانت ۴۴ سال، و هگل ۱۷ سال پیشتر درگذشته بودند و مارکس ۳۰ساله بود. درسد باسوادی در این سال بیش از % ۶۵ بود و نزدیک به %۵۰ مردم در شهرها میزیستند. جامعه آلمانی دامانی پر از اندیشمندان و دانشمندان و نویسندگان و شاعران و کارآفرینانی داشت، که بسیاری از آنان مُهر خود را بر سرنوشت جهان کوبیدند. با اینهمه دهها جنگ کوچک و بزرگ و دو جنگ خانمانسوز جهانی باید درمیگرفتند و میلیونها انسان را در کام نیستی میکشیدند، تا آلمان یکسد سال دیرتر در ۲۳ می ۱۹۴۹ به دموکراسی امروزین خود برسد. آلمان با شتابی باورنکردنی گام به مدرنیته گذاشت، ولی از دموکراسی پایدار هنوز نشانی نبود و اگرچه امپراتوری هابسبورگ پس از جنگ جهانی نخست جای خود را به جمهوری وایمار داد، ولی دیدیم که ساختارهای سختجان فرهنگی-اجتماعی امپراتوری را اینبار در چارچوب رایش سوم و حکومت نازیها بازآفریدند. نمونه دیگر این سختجانیِ ریشههای فرهنگی، بازآفرینی حکومت تزاری بروزگار لنین و جانشینانش بود که همین چند روز پیش در چهره ولادیمیر پوتین “رئیس جمهور” فدراسیون روسیه (پس از ۱۰۳ سال) آغازی نوین یافت. یک نمونه دیگر از نقش نهادهای ریشهدار فرهنگی-تاریخی-اجتماعی سرنوشت پادشاهی و جمهوری در فرانسه است. از انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ تا سال ۱۹۵۸ قدرت اجتماعی میان هواداران دیکتاتوری، پادشاهی مشروطه و جمهوری دستبدست میشد، به گونهای که حکومت امروزین این کشور “جمهوری پنجم”[۳] نامیده میشود.
باری، آلمان با لشگری از اندیشمندان بزرگ جهانی همچون کانت و هگل و مارکس و … و جامعهای که شمار باسوادانش ۱۳۰ برابر باسوادان ایران بود، تازه ۱۰۰ سال پس از انقلابش و هزینه میلیونها قربانی توانست به یک دموکراسی پایدار برسد. کسانی که گمان میبرند ایران نیمهویران سال ۱۳۰۰ و ایران پریشان و آشفته و ازهمگسیخته ۱۳۳۲ میتوانست به دموکراسی و مدرنیته برسد، از مارکسیست و مسلمان ناگزیر باید به قرآن کریم ایمان بیاورند و بپذیرند که الله نیز جهان را در ۶ روز آفریده است[۴].
در نوشته آقاجری بمانند بسیاری دیگر از “نومشروطهخواهان[۵]” آشفتهگویی فراوان است. برای نمونه کسی که مینویسد:
- «ما حتی در تاریخ خود نوعی تفکیک قوا […] داشتهایم؛ یعنی قوه مجریه از قوه مقننه و قضائیه تفکیک بوده است. قوه قضائیه و قوه مقننه حوزه شریعت بوده که شاه هیچگونه اختیاری در آن زمینه نداشته است.»
یا هنوز واژه “تفکیک قوا” را نشناخته، یا میخواهد بنام دموکراسی برای قوه قضائیه رژیم اسلامی پیشینه تاریخی بتراشد. بویژه که او درباره سترگترین دستآورد پروژه پهلوی، که گامی بزرگ در راستای مدرن کردن جامعه بود، یعنی بیرون آوردن دادگستری و آموزش و پرورش از دست همان فقها چیزی نمینویسد. آنچه که آقاجری آگاهانه “تفکیک قوا” مینامد، ناتوانی حکومت در برابر دستگاه روحانیت است. یعنی شاه نمیتوانست پای در میدانی بگذارد که یکهتاز آن روحانیت شیعه و قانونش شریعت اسلام بود. نام این تفکیک قوا نیست، نام این باجدهی به اربابان دین است. همان باجی که رضا شاه دیگر به آنان نداد و آخوندهای شیعه او را از همین رو همنوا با مارکسیستها و اسلامیستها دیکتاتور و مستبد مینامند. همچنین است گریزهای او به گفتمانهایی چون “نهادهای مستقل”، “حرکتهای سیکلیکی”، “حوزه عمومی”، “واژه مشروطه” (که آن را برگرفته از شرط عربی میداند!)، “توسعه پایدار و دولت مصدق”[۶] و … که در آنها کوچکترین نشانی از یک نگاه واکاوانه آکادمیک نمیتوان یافت. برای نمونه مینویسد: «تصوف نهادی مردمی و مستقل بوده است» از اینکه آیا تصوف را، یعنی برداشتی ویژه از اسلام را میتوان یک نهاد نامید یا نه، میگذرم. ولی “مردمی و مستقل” بودن یا نبودن یک فرقه سازماندهیشده دینی در کجای گفتمان مدرنیته، مدرنیزاسیون و دموکراسی میگنجد؟
بررسی تکتک آنچه که در این گفتگوی سرشار از آشفتهگوئیهای زمانپریشانه بمیان آمده است، چارچوب یک نوشته کوتاه را از هم خواهد شکافت. شاید بد نباشد در اینجا به چرائی برآمدن چهرهای چون رضاشاه بپردازیم، یعنی به نکتهای که این نومشروطهخواهان خواسته و دانسته بر آن چشم برمیبندند. آبراهیمیان برآن است که رضاشاه از پشتیبانی گسترده هم مردم، و هم سرآمدان جامعه آن روز برخوردار بود[۷]. ما در یکی از این نمونهها سخن آشکار و بیپرده، و به همان اندازه هوشمندانه یحیی دولتآبادی را میخوانیم که مینویسد:
- «نباید فراموش کرد حکومت روحانینمایان را در این مملکت بنام ریاست روحانی خود را اولی به تصرف در اموال و اعراض بلکه نفوس خلق میدانستند و با همه چیز ملت بازی میکردند، به حدی که بیداران ملت در اقلیت کاملی که داشتند در تهدید دائمی آنها بودند و عقبماندن ایران از قافله تمدن دوران دو قسمت از سه قسمت [دوسوم] بار گناهش بدوش آن شیادان از خدا بیخبر بود […] به هر صورت حکومت نظامی حاضر ایران قوت و قدرت روحانینمایان را درهم شکسته و در خانه آنها را بربسته و در عملیات که میکند […] به هر صورت بیمعنی هم که باشد برای حکومت در مقابل عوام و روحانینمایان پناهگاهی محسوب میگردد»[۸].
«بهتر است از فرصتی که حاصل شده است استفاده نموده با یک دست اوضاع حاضر را به هر صورت که باشد راه برده و بادست دیگر به توسعه معارف حقیقی […] بپردازیم مخصوصا دایره تعلیم و تربیت نسوان را وسعت داده برای پسران و دختران فردا مادر تربیت کنیم»[۹].
دولتآبادی نیز بمانند دیگر سرآمدان و اندیشمندان مشروطه بدنبال “معارف حقیقی” بود. این سخن شاید بتواند بهترین بازگوکننده آماجهای جنبش سرآمدگرای مشروطه باشد. در کشوری با نزدیک به ۱۰۰در۱۰۰ بیسواد، بیگمان آزادی و پارلمانتاریسم سخنی پوچ و بیهوده بود. چنین مردمانی هیچ انگاشت روشنی از آزادی نداشتند که بخواهند برای آن خون بدهند. ولی با “معارف حقیقی” چندین دهه بود که هرچند از دور آشنا شده بودند. مشروطهخواهان بجای شریعت قانون، بجای قاضی شرع دادرس دادگستری، بجای ملای مکتب آموزگار، بجای مکتبخانه دبستان و دبیرستان، بجای حوزه علمیه دانشگاه، بجای رمل و اسطرلاب فیزیک و اخترشناسی، بجای دلاک پزشک، بجای کحال چشمپزشک، بجای جادو و جنبل بهداشت و پزشکی، بجای آبانبار آب لولهکشی، بجای تکیه و حسینیه کتابخانه و آموزشگاه، بجای تعزیه و مقتل تآتر و سینما و … میخواستند. اینها آن “معارف حقیقی” بودند که دولتآبادی و تقیزاده و داور و تیمورتاش و کسروی و بهار و انبوهی از سرآمدان و اندیشورزان مشروطه بدنبال آنها بودند.
با اینهمه یحیی دولتآبادی یکی از چهار نمایندهای بود که رایگیری مجلس مؤسسان برای پایان بخشیدن به پادشاهی دوذمان قاجار را نادرست خواند و پیش از آغاز رای گیری از مجلس بیرون رفت. بدینگونه این رویکرد گسترده سرآمدان آنروزگار ایران را نمیتوان به پای خامی و زودباوری آنان نوشت. آنان در برابر دیو هراسناک روحانیت (یا بگفته دولتآبادی: روحانینمایان) به کسی پناه بردند که میتوانست آن هیولای ویرانگر را در زنجیر کند، تا راه برای نوینسازی (بخوان معارف حقیقی) باز شود. چنانکه دیدیم این کار با همه کموکاستش به انجام رسید؛ دادگستری و آموزش و پرورش از دست ملایان بدرآورده شد، ارتش نوین ساخته شد، راهسازی، بهداشت، آموزش مدرن، دانشگاه، آزادی زنان[۱۰] و دهها دستآورد نیک دیگر تنها و تنها در سایه آن “فرصتی” فراچنگ آمدند، که دولتآبادی و دیگران آن را بخوبی شناخته بودند. پس نبرد دو دهه نخست پس از کودتای سوم اسفند نبرد مشروطه و استبداد نبود، نبرد میان واپسگرایی (به رهبری روحانیت شیعه) و مدرنیزاسیون (به رهبری گروه پیرامون رضاشاه) درگرفته بود.
اکنون اگر نمونه انقلاب فرانسه را برای همسنجی به پیش چشم بیاوریم، خواهیم دید که در آنجا نیز کفه ترازو در گذر ۱۷۰ سال گاه بسوی جمهوری، گاه بسوی مشروطه و گاه بسوی دیکتاتوری سنگین میشد. همچنین آلمان نیز در گذر بیش از یکسد سال از امپراتوری به جمهوری، از جمهوری به توتالیتاریسم و سرانجام به جمهوری پارلمانی پای گذاشت. نیروهای درگیر در جامعه بسیار واپسمانده ایران سده چهاردهم هجری (۱۹۲۱ تا ۲۰۲۱) از یکسو واپسگرایان به رهبری روحانیت شیعه و از دیگر سو نوینگرایان به رهبری دیوانسالاری پهلوی بودند. از ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ واپسگرایان شکست سهمگینی خوردند و گوشهگیر شدند، در سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ آنان دوباره پای به میدان گذاشتند و توانستند با ترورهای پیاپی[۱۱] جامعه مدنی را به کناره میدان برانند و در دل نوینگرایان هراس بیافکنند و رهبران کهنهپرست خود مانند کاشانی و دیگران را بر گرده مردم بنشانند و تروریستهای مسلمانی چون فدائیان اسلام را به میدان بکشند. در دهه چهارم بار دیگر این نوینگرایان بودند که توانستند با بهرهگیری از نیروی نظامی بر واپسگرایان بتازند. دهه ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ با یورش دوباره واپسگرایان به دستآوردهای بسیار سترگ جامعه مدنی و شورشهای گسترده سال ۴۲[۱۲] آغاز شد، ولی اینبار نیز دیوانسالاری نوینگرا توانست آنان را بزور نیروی نظامی بر سر جای خودشان بنشاند. با پیدایش سازمانهای تروریستی مارکسیستی و مارکسیستی-اسلامی بادی در بادبان واپسگرایان دمیده شد و سرانجام آنان توانستند در ششمین دهه این سده و در انقلاب اسلامی، همه سنگرها را از نوینگرایان بازپس بگیرند و سایه هراسناک اسلام و شریعت آن را برای چهار دهه بر سرتاسر ایرانزمین بگسترانند.
نگاه به مشروطه با رویکرد دموکراسی و پارلمانتاریسم از بیخوبن نادرست است. نه سرآمدان مشروطه چنین پندار خامی در سر داشتند[۱۳] و نه اگر آنان هم چنین سادهاندیش و زودباور میبودند، جامعه ایرانی با ۹۹.۵ درسد بیسواد و ۸۵ درسد روستائی و کوچنشین توان برداشتن باری چنین سترگ را میداشت (برای همسنجی بار دیگر به تاریخ انقلابهای فرانسه و آلمان بنگرید). از یاد مبریم که بخشی از ملت، در همین سال ۱۳۹۹ هنوز ضریح میلیسند و با پای پیاده به کربلا میروند و سر دختران خود را میبرند و دهها هزار تن از آنان به تماشای جانکندن یک انسان بر سر چوبه دار میایستند. بگمانم کار دشواری نخواهد بود که بپنداریم روزگار ما ملت ایران در یکسد سال پیش چگونه بوده است. سرآمدان مشروطه در پی بیرون کشیدن ایران از سیاهچاله واپسماندگی و گذراندن آن به جهان مدرن بودند. در این میان دشمن بزرگ آنان نه رضاشاه یا هر شاه خودکامه دیگر، که روحانیت واپسگرا و انسانستیز شیعه بود. پس نگاه درست به مشروطه نیز باید با چنین رویکردی باشد. آماج مشروطهخواهان حکومت قانون بود، قانونی که بدست نمایندگان مردم نوشته میشد و همگان در برابر آن یکسان بودند. این آماج درست در برابر فقه و شریعت و نمایندگان آن از حجج اسلام و آیات عظام جای میگرفت. این همان نکتهایست که نومشروطهخواهان آن را ناگفته میگذارند.
بدینگونه درگیری بنیادین جامعه ایرانی در یکسد سال گذشته درگیری میان آزادی و خودکامگی یا پارلمانتاریسم و دسپوتیسم نبوده است. درگیری تا به همین امروز میان مشروعه و مشروطه بوده است و جای پای دو نیروی درون این جامعه را از جنبش باب تا انقلاب اسلامی در میان این دو گفتمان میتوان به نیکی و روشنی دید و آن را تا به امروز پی گرفت. بر تکتک شهروندان ایرانی است که جای خود را در میانه این درگیری بیابند و پرچم خویش را برافرازند. در یک سو واپسگرایان و کهنهپرستان (به رهبری اسلامیستها و مارکسیستها) ایستادهاند و در سوی دیگر نوگرایان و آیندهنگران (به رهبری ایرانگرایان و میهندوستان). ایستادن در کنار یکی به چم پشت کردن به آن دیگری است.
مشروطه و قهرمانان آن به تاریخ پیوستهاند و ما تنها میتوانیم از آنان بیاموزیم. بزرگترین درس برای ما این خواهد بود که بدانیم در این کشاکش یکسدساله میان روحانیت واپسگرا و جامعه مدنی نوینگرا جای ما در کدام سوی میدان است. برساختن تاریخ دروغینی که در آن رضاشاه، یعنی همان کسی که ماشاءالله آجودانی او را بدرستی قهرمان مشروطه مینامد، تباهیبخش دستآوردهای مشروطه نامیده میشود، ما را به سوی نادرست میدان و به همراهی با واپسگرایان خواهد کشاند. من در شعار «رضاشاه، روحت شاد!» که در سه سال گذشته به فراوانی سرداده شده است، بیشتر از آنکه رویکردی به خاندان پهلوی ببینم، یک چرخش گفتمانی در میان بخشی از ایرانیان در برخورد با نوینسازی ایران و مدرنیزاسیون در پروژه پهلوی میبینم. مردمی که چهل سال با دیو ویرانگری بنام روحانیت شیعه ساختهاند، اکنون جای درست خود را در میدان نبرد ایرانی یافته و دریافتهاند که با شعار آزادی و استقلال نه میتوان به آسایش و آرامش در زندگی رسید و نه میتوان توانگر شد. آنان خواهان آنند که پروژه پهلوی (نوینسازی ایران و دوستی با جهان به همراه آزادیهای اجتماعی و فردی) دنبال گرفته شود، چه با پهلویها، و چه بی آنان، و این چیزی جز شکست سهمگین اندیشههای واپسگرایانه ایدئولوژیک از اسلامی و مارکسیستی نیست. این را آقاجری و هماندیشان اسلامیست و مارکسیستش نیز بخوبی دریافتهاند، پس بیهوده نیست که او گفتگویش را با این گزاره بپایان میبرد:
- «تجربه صدواندی ساله در ایران به ما نشان داده که سلطنت در ایران مشروطه نمیشود؛ یا سلطنت استبدادی، خودکامه است یا نیست»
در پیش روی این پسزمینهای که آراستم، دل سوزاندن برای مشروطه از سوی کسانی که خود از بنیانگذاران فاشیسم دینی در ایران بودهاند چیزی جز آوازخواندن با صدای بلند در دل تاریکی نیست.
گاه این هراس است که آدمی را به خواندن وامیدارد.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
[email protected]
facebook.com/mazdak.bamdadan
———————————————
[۱] در آئین زرتشت دیو مرکوس در برابر هوشیدر (رهائیبخش نخست) است. در آئین مسیح آنتیکریست در برابر کریست (عیسای رستگارکننده) برمیخیزد و در باور شیعه دجال در برابر مهدی (منجی عالم).
[۲] تاریخ ایران مدرن، یرواند آبراهامیان، نشر نی، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، برگ ۱۲۲
[۳] Cinquième République
[۴] وَ هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ / الحدید، ۴
[۵] نومشروطهخواهی را باید در گوهر خود چیزی بمانند “نومسلمانی” دانست. کسی که تازه به آئینی گرویده باشد، در باره آن پایورزتر و خشکمغزتر است.
[۶] اینکه درباره “پایدار” بودن توسعه در دولتی که بیش از دو سال و چند ماه بر سر کار نبود چگونه میتوان داوری کرد، از آن چیستانهایی است که پاسخش را تنها و تنها در نزد نومشروطهخواهان باید یافت.
[۷] ایران بین دو انقلاب، یرواند آبراهامیان، چاپ نهم، نشر نی، ۱۵۰
[۸] حیات یحیی، یحیی دولتآبادی، شرکت کتاب، پوشینه چهارم، ۴۱۹
[۹] همان ۴۲۰
[۱۰] یکی از بیپایهترین سخنان درباره قانون کشف حجاب این است که حجاب اجباری در سال ۱۳۵۷ را واکنشی “طبیعی” به آن بدانیم. چادر و روبنده برای زن ایرانی گزینش آزادانه پوشش نبود. این جامه شرمآور یک زنجیر بردگی ۱۰۰۰ ساله بود که دین بر پای و گردن زنان و دختران بسته بود. گذشته از اینکه انجمنهای زنان ایرانی از همان سالهای آغازین مشروطه در این راستا تلاش کرده بودند، پرسش این است که آیا رهائی بردگان را باید به رای گذاشت؟ آیا در فردای پس از رژیم اسلامی باید چندهمسری و قانون شریعت را نیز به رای همگان گذاشت؟ اینکه امروزه زنی در جامعهای آزاد پوشش خود، را برگزیند، یک حق است. ولی آیا زن ایرانی از آغاز اسلام تا ۱۷ اسفند ۱۳۱۴ حق گزینش آزادانه پوشش خود را داشت؟ آیا او میتوانست به چادر و چاقچور و روبنده و پیچه نه بگوید، بیآنکه سنگسار شود؟
[۱۱] کسروی، هژیر و رزمآرا تنها چند نمونه این ترورها هستند.
[۱۲] «در چهارشنبه ۱۵ خرداد ارتجاع سیاه چه كرد ؟ كتابخانه پارك شهر را آتش زد یعنی هر چه كه مطابق علم و سواد و احتیاجات امروز باشد به درد او نمیخورد . ورزشگاه را آتش زد و وسیله عبور و مرور باجههای بلیطفروشی اتوبوس آتش زده شد . برای این كه لابد او فكر میكند در این قرن كه دنیا به سمت تسخیر فضا میرود او باید سوار الاغ یا قاطر بشود […] نیت آنها این است كه نصف جمعیت این مملكت زنهای ایران كه بعد از قرنها مرارت امروز به حقوق مساوی با مردها مثل همه ممالك مترقی دنیا و مثل تمام ممالك دیگر مسلمان دنیا رسیدهاند دومرتبه توی لانه سوراخ بخزند و مثل جانور زندگی كنند […] ارتجاع سیاه در آن روز لوله كشی آب را خراب می كرد برای این كه لابد آب تصفیه شده خوردنش حرام است و آب جوی كثیف لابد آن مباح است»
سخنرانی محمدرضاشاه در میدان بوعلی همدان ۱۹ خرداد ۱۳۴۲
[۱۳] در اینباره بنگرید به نوشتههای طالبوف تبریزی در نوشته من با نام مشروطه و افسانههایش
گرامیداشت یاد احمدشاملو، بزرگ شاعر آزادی
جولای 21st, 2020
قطره قطرۀ هر خون اين انساني كه در برابر من ايستاده است/سَيلي ست/كه پلي را از پس شتابندگان تاريخ/خراب مي كند/و سوراخ هر گلوله بر هر پيكر/دروازه یی ست كه سه نفر صد نفر هزار نفر/كه سيصد هزار نفر/از آن مي گذرند/رو به برج زمرّد فردا.
بیست سال از درگذشت احمدشاملو، شاعر بزرگ ایران میگذرد. الف – بامداد، روشنفکری آزادی خواه و مستقل و از اعضای برجسته ی کانون نویسندگان ایران بود. او همواره به وظیفهی دشوار مبارزه با سانسور پایبند ماند و در این راه با آثار و مواضع آزادمنشانه و انسانی، میراث و بارویی استوار پی افکند.
احمد شاملو روزنامهنگاری جریان ساز، مترجمی نامی و در حوزه ی فرهنگ و زبان کوچه پژوهشگری کم نظیر و شهره به «شاعر آزادی» بود؛ عنوانی که نه با بوق و کرنای حاکمان و بودجهی رسانههای رانتی، که از داوری خودآگاه و حافظهی مردم به دست آورد.
شاعری که حاکمان هرجا توانستندحضور و آثارش را سانسور کردند اما محبوب تر شد، جوایز آزادی بیان جهانی به او تعلق گرفت و با آن که حتا پاره ای از شعرهایش در کتاب های درسی کودکان و جوانان نیامد، آثارش در خانه هاحضوری کمنظیر یافت.
با وجود این همه و پس از بیست سال که از رفتن احمد شاملو میگذرد، هنوز حکومت برگزاری مراسم یادبودی ساده را برای او بر نمیتابد و حضور سالانه ی دوستداران بر مزارش، محاصره ی قبرستان، بازداشت و احکام سنگین زندان و وثیقه را در پی دارد.
همچنان که در بیستمین سال درگذشت این شاعر بزرگ آزادی شاهدیم، صدور احکام زندان و اعدام به امری روزمره مبدل شده است و با اینکه حاکمیت به قصد افزایش هراس و سرکوب ها به شکلی وسیع و کم سابقه دست به احضار و بازداشت نویسندگان و کنشگران میزند، اما خواست های سانسورستیزانه و آزادی خواهانه ی شاملو همچنان که در منشور کانون نویسندگان آمده است، به مطالبه ی عموم مردم با اندیشه و باورهای گوناگون تبدیل شده و در همین فضای به شدت امنیتی نیز بر زبان همگان جاری است.
کانون نویسندگان ایران، به رغم ممانعت ها و تهدیدها در سالهای گذشته همواره کوشیده است، در سالگرد درگذشت این روشنفکر و دبیر پیشین خود بر سر مزارش حاضر شود، اما امسال به دلیل شیوع کرونا و برای حفظ سلامت مردم، بر مزار وی مراسمی نخواهد داشت.
آرمانهای آزادی خواهانه اش گرامی و ستاره ی یادش تابان باد.
کانون نویسندگان ایران
۳۱ تیر ۱۳۹۹
نان سنگک و حزب توده(طنز تاریخی)،بهمن زبردست
جولای 21st, 2020خاطرات فلان السلطنه از عضویتش در حزب توده
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
برخی از بنیانگذاران حزب توده که پس از به قدرت رسیدنِ فضل الله زاهدی به اتحادجماهیرشوروی رفتند،از راست:عبدالصمد کامبخش،ایرج اسکندری،رضا رادمنش،فریدون کشاورز و رضا روستا،سال ۱۳۳۴
* بسیاری از جوانهای روشنفکر آن دوران، به دلیل برابریخواهی و عدالتطلبیای که داشتند، برای دورهای عضو یا دستِکم هوادار حزب توده شدند. شما هم با این حزب ارتباطی پیدا کردید؟
راستش من هم برای دورهای عضو این حزب شدم و هنوز هم کارت عضویتم را به یادگار نگه داشتهام. اتفاقاً عضو بسیار فعالی هم بودم و به نظرم اگر در آنجا مانده بودم عضو کمیتۀ مرکزی و از رهبران درجهاول حزبی میشدم و چهبسا سیر تاریخ عوض میشد! ولی به دلیل موضوعی که پیش آمد و صحبتی که جناب آقای دکتر مصدق با من کردند از حزب استعفا دادم و بیرون آمدم. من همیشه از روی احترام به ایشان عمو میگفتم و به قول معروف، عمو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! خدا خواست و من به سبب ایشان از این ورطه نجات پیدا کردم.
* حتماً علت جذب شما به این جریان، آرمانگرایی دوران جوانی و گرایش به شعارهای عدالتخواهانۀ این حزب بود؟
خیر. (لبخند بلیغی زدند.)
* پس علت چه بود؟
خدمتتان عرض میکنم. دکتر [رضا] رادمنش که علاوه بر وکالت مجلس، از رهبران برجستۀ حزب و فیزیکدانی برجسته و مصداق منجم حکایت معروف سعدی و شعر تو بر اوج فلک چه دانی چیست / چون ندانی که در سرایت کیست! بودند، با بانو مهین یزدی که بانوی بسیار زیبارو و خونگرم و مهربانی بودند و نسبت دوری هم با ما داشتند و گاهوبیگاه همدیگر را در اجتماعات خانوادگی میدیدیم و خیلی به هم علاقه داشتیم، ازدواج کرده بودند.ایشان برخلاف نطقهای تند و آتشینی که روزانه در مجلس میکردند، ذاتاً شخص آرام و متینی بودند و بهخصوص شبها خیلی زود و آرام میخوابیدند.
من هم که به اقتضای جوانی سر پرشور و پرمویی داشتم و مثل حالا کچل نشده بودم و زوارم در نرفته بود مرتب به خانهشان میرفتم. (اینجا خانم فرمودند، جناب فلانی شکستهنفسی میکنید، هیچ هم زوارتان در نرفته، ماشالله هم مو و هم بنیهتان از این آقای ما بیشتر است! ایشان هم مفصل و غشغش خندیدند و گفتند، خانم شما به من لطف دارید. به قول معروف تو فلانی را ای ماهرو کنون بینی/ بدان زمانه ندیدی که اینچنینان بود!)
باری من به اقتضای حجب و حیای خاص سن جوانان آن دوره که برخلاف جوانان امروزی بسیار محجوب و مودب بوند، همواره سعی میکردم در زمانهایی که دکتر رادمنش خانه نبودند به دیدن قوم و خویشمان، مهین خانم بروم اما یک بار ایشان ناگهانی و در نزده با کلیدی که داشتند وارد خانه شدند و راستش من هم که در آن لحظه احساس میکردم در موقعیت مناسبی نیستم بسیار شرمنده و خجلتزده شدم. ایشان با همان لهجۀ گیلکی گفتند، برارجان اینجا چهکار میکنی؟ من هم که هول شده بودم و شرشر عرق میریختم تنها چیزی که به عقلم رسید این بود که گفتم، راستش آمده بودم از مهین خانم کمک بخواهم تا در مورد سیاست حزب توده راهنماییام کنند!مرحوم دکتر رادمنش نگاه عقل اندر سفیهی به من انداختند و گفتند، آخر مهین از سیاست حزب چه میفهمد؟ قوم و خویش محترمتان حتی بلد نیست درز شلوار من را بدوزد یا یک بار هم شده خورش فسنجان را درست بپزد! بعد ایشان که معروف بود همیشه چند تا آنکت حزب توی جیب کتش میگذارد و میگفتند حتی یک بار یکی را به خود شاه هم داده بود که پر کند و عضو حزب شود، فوراً یکی را هم درآوردند و به من دادند و گفتند، زشت است در حالیکه اوضاع کشور در جوش و خروش است و همۀ جوانهای وطنپرست میخواهند کشور را از استعمار و استبداد رها کنند، تو این جور خودت را زیر دامن زنها قایم کردی. اگر راست میگویی بیا این را پر کن و عضو حزب شو تا خودم سیاست حزب را برایت بگویم! (غشغش خندیدند.)
خلاصه من که دیگر نه راه پیش داشتم و نه راه پس، همان جا آنکت کذایی را پر کردم و خود ایشان هم معرفم شدند و از فردا مشغول فعالیت حزبی شدم و از قضا سخنگوی حوزهای که برایم مشخص شده بود هم خود دکتر رادمنش بود و یه این ترتیب عملاً امکان در رفتن از حوزه و کار حزبی را هم نداشتم.خلاصه یواش یواش ما آنقدر گرم کارهای حزبی شدیم که داد مهین خانم هم درآمد که چرا دیگر به من سر نمیزنی و حالم را نمیپرسی. آخرش هم کلاً با من قهر کردند و رابطۀ خوبی که از دوران کودکی داشتیم به شکل نامناسبی تمام شد و بعدها هم که کلاً به مهاجرت رفتند و دیگر هیچ وقت ایشان را ندیدم. (آهی کشیدند و با تأثر مدتی در سکوت به دیوار روبهرو خیره شدند.)
* شما در دوران فعالیت حزبی، آقای دکتر [یوسف] قریب را هم میشناختید؟
بله، ایشان که چند سالی هم از من کوچکتر بودند، از جوانان خیلی فعال در حزب بودند و ضمناً چون روحیۀ خیلی رفیقبازی داشتند با ایشان دوست بودم و چند باری هم در کلوپ حزب با هم ناهار آبگوشت حسن آقا آشپز حزب را خوردیم که گرچه غذای اصلی مورد علاقۀ من چلوکباب است ولی مزۀ آن آبگوشتها هم هنوز یادم نرفته. بعد از جدایی از حزب هم به دلیل اینکه آقای دکتر قریب شخص بسیار وطنپرستی بودند، رابطۀ ما دورادور ادامه داشت و میشنیدم که ایشان ازجمله اعضای حزب بودند که بعد از شروع اختلافات میان حزب و آقای دکتر مصدق، همیشه نسبت به این سیاست نادرست معترض بودند. تا جایی که میدانم ایشان در حال حاضر هم فعالند و نشریهای به نام «دهاتی» منتشر میکنند و چون مثل شما طنزپردازند، مطالب طنزی با امضای ملایوسف در آن مینویسند. اگر این خاطرات منتشر شد، حتماً یک نسخه بیاورید من امضا کنم و تقدیم ایشان کنید.
* اگر از دوران فعالیت حزبی و حس و حال آن سالها خاطرهای دارید بفرمایید.
خاطره که زیاد است. آقای زبردست، عضویت در حزبی مانند حزب توده، تجربۀ خاصی است که برای کسی که تجربهاش نکرده قابل توضیح نیست. شما یکمرتبه وارد دنیای جدیدی از روابط و تعاریف و ارزشها و ضدارزشها میشوید و تمام کار و زندگی و مال و اموال و حتی آبرویتان را فدای حزبی که عضوش شدهاید میکنید و همهچیزتان در همین رابطه تعریف میشود. واقعاً در آن دوران جز ساعاتی که انسان ناگزیر است چیزی بخورد یا اندکی بخوابد، تمام وقت من صرف کار حزبی میشد و عملاً بیشتر وقتم هم در بیرون از خانه با رفقای جدید حزبیام میگذشت و با دوستان و آشنایان سابقم، جز برای اینکه بخواهم به حزب جذبشان کنم رابطۀ چندانی نداشتم. در خانه هم مرتب برای نشریات حزبی مطلب مینوشتم که طرفداران زیادی هم داشت و فوراً منتشر میشد. من بعدها برای سالها در جبهۀ ملی فعالیت کردم، ولی به قول شاعر:
دانۀ توده سیاه و جبهۀ ملی سیاه
هـــردو جانســـوزند، امــا این کجا و آن کجا؟
معروف بود که بعضیها از جهت شیوۀ کار و نظم و انضباط و روحیۀ حزبی میگفتند، نان فقط نان سنگک و حزب فقط حزب توده! افسوس که حزب، علیرغم تمام جوانان شرافتمند و پاکبازی که به آن پیوسته بودند، گوشبهفرمان همسایۀ شمالی بود و درواقع این نان سنگک گرچه شاطر و خمیرگیر و خلیفهاش همه ایرانی بودند، اما با آرد گندم روسی درست میشد، که نهایتاً همین هم باعث جدایی من و بسیاری دیگر از آن شد.
*لابد نانش هم به جای سنگک، از این نانهای سیاه روسی میشد.
چه بسا!
* جسارتاً روسها برای خودشان هم گندم نداشتند و سالهای سال گندمشان را از آمریکا و جاهای دیگر وارد میکردند!
مثال عرض کردم آقاجان! (اخم خود را نشانمان دادند.)
* راستی شما که اینهمه به نان سنگک علاقه دارید چرا خودتان فقط لواش و بربری میخورید؟
برای اینکه خودم با این سن قادر به خرید نان نیستم و نانوایی سنگکی هم این نزدیکی نیست. اگر شما همت کنید ممنونتان میشوم. (خندۀ رندانهای میکنند و من که میبینم مثل همیشه از سر سادگی خودم را به دردسر انداختهام فوراً بحث را عوض میکنم).
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۶،
آن تیر آتشین: مصدّق در اوج و آغاز افول ، فریدون مجلسی
جولای 21st, 2020تير 1331 را با آنكه 8 ساله بودم به ياد دارم، شايد يك دليل آن شنيدن تكراري آن مسائل و وقايع از اطرافيان در سالهاي بعد بوده است. از همان آغاز كار مصدق يعني اجرايي شدن قانون نفت ملي شدن تا پايان حكومت او، روزي نبود كه كشور از بحران و آشوب در امان باشد. بحران آفرين حزب توده بود كه در واقع با بهرهمندي از تداركات و پشتيباني دولت شوروي برنامه نفوذ و استيلاي تدريجي آن كشور را مرحله به مرحله اجرا ميكرد. حزب توده از آغاز اشغال ايران توسط نيروهاي شوروي، از بقاياي 53 نفر كمونيستهايي كه در زندان رضاشاه بودند در سال 1320 تشكيل شد و در آن شرايط حاد توانست گروهي از جوانان تحصيلكرده و عدالتخواه و اهل علم و ادب و هنر را در ساختار خود جلب كند و به همين دليل عضويت در آن حزب نوعي اعتبار فرهنگي و شخصيتي تلقي ميشد و كسان بيشتري را جلب ميكرد. اما رهبري حزب بهسرعت مجري برنامههاي توسعهطلبانه دولت شوروي شد كه خواهان دستيابي به منابع نفت ايران و محروم كردن رقباي غربي از آن منابع بود. هنوز جنگ به پايان نرسيده بود كه فرقه دموكرات را در آذربايجان تشكيل دادند و دست دولت مركزي را كوتاه كردند. اين امر منجر به اعتراض ايران و دخالت ترومن شد كه دولت شوروي را وادار به خارج كردن نيروهايش از ايران كرد. سياست قوام كمك كرد كه بلافاصله نيروهاي دولتي با استقبال مردم وارد تبريز و اروميه شوند و نيروهاي فرقه به شوروي گريختند. اين شكست موجب تزلزل و ريزش بزرگي در حزب توده شد. حزب دو سال بعد در بهمن 1327 اقدام به ترور شاه كرد كه ناموفق ماند و كوشيد آن كار را به گردن رزمآرا بگذارد كه فرماندهي بيرون راندن قواي فرقه را بر عهده داشت. حزب توده غيرقانوني شد، اما كوشيد به توسعه نفوذ در شبكه نظامي راه ديگري براي روي كار آوردن دولتي تابع شوروي بگشايد. زماني كه مصدق رهبري اعتراض به ادامه بهرهبرداري سودجويانه انگليس را از منابع نفت ايران بر عهده گرفت – كه در عرصه بينالمللي مورد حمايت امريكا نيز بود – كه خود در منطقه مبناي 50 – 50 را در تقسيم سود امتيازات خود رعایت میکرد. حزب توده که نگران توسعه موج ناسیونالیسی در میان نخبگان جامعه ایران بود و آن را مغایر برنامههای نفوذی خود میدانست، از همان آغاز به بهانههای مختلف بنای مخالفت با نهضت ملی نفت ایران را گذاشت. هنوز سه ماه از روی کار آمدن مصدق نگذشته بود که حزب توده که مصدق را بازیچه امپریالیسم مینامید در23 تیر 1330 نیروهای کارگری و دانشجویی را در صفوف ده هزار نفری بسیج کرد و برای قدرت نمایی به میدان فردوسی و بهارستان گسیل داشت. در بهارستان به درگیری با برخی از جناحهای تندرو نهضت ملی و به تیراندازی عناصری از حزب به پلیس و کشتن یک افسر و چند پلیس منجر شد و در تیراندازی متقابل چند نفر از تظاهرکنندگان ضد دولتی نیز کشته شدند. با اینکه تظاهرات در هم شکسته شد، برکناری و تعقیب رئیس و معاون شهربانی از سوی مصدق پیروزی بزرگی برای حزب توده بود؛ زیرا این کار موجب اعتراض سرلشکر زاهدی وزیر کشور بود که خواهان آزادی افسران تحت امر خود شد. پذیرفته نشدن این درخواست موجب استعفا و جدایی زاهدی از نهضت ملی شد و دوستی کسی که در سمت فرماندهی شهربانی موجب ورود کاندیداهای نهضت ملی به مجلس شده بود به خصومت بدل شد. بعد از آن ماجرا، در تیر 1331 تغییر اوضاع موجب شکایت انگلیس از ایران به شورای امنیت ملل متحد و به دادگاه لاهه شد. انگلیسیها که منافع مهمی را از دست داده بودند فسخ یکجانبه قرارداد شرکت نفت خودشان را غیر قانونی میدانستند و به آن دو مرجع شکایت کردند. مصدق در زمانی که هنوز از حمایت ترومن برخوردار بود برای مسافرتی طولانی و بیش از سه هفته به آمریکا رفت. آمریکایی که که ضمنا با بریتانیا نیز دوست بود و کوشیدند پیشنهادهای مرضی الطرفینی ارائه دهند که مصدق پذیرای آن نشد و شخصا در جلسه رسیدگی به شکایت انگلیس در شورای امنیت حضور یافت. مصدق با ذکر سوابق استعماری انگلیس بخشی از سخنرانی خود را به شعارهای سیاسی اختصاصی داد و در بخش دیگر از حقانیت ایران در ملی کردن نفت خود و اینکه محل رسیدگی به این دعوای تجاری شورای امنیت نیست، سخن گفت. به توصیه نماینده فرانسه با توجه با ماهیت حقوقی دعوا قرار شد رسیدگی به آن به بعد از حکم دادگاه لاهه موکول شود و این توصیه تصویب شد.
دادگاه لاهه در گرمای آتشین تیر 1331 در لاهه تشکیل شد. مصدق در آن شرکت کرد و چون دلیل منطقی داشت، در جای نماینده انگلیس هم ننشست! مصدق در پیش نویس لایحه خود به ایرادهایی حقوقی علیه عملکرد انگلیس استناد کرده بود. پروفسور رولن وکیل بلژیکی ایران، توصیه کرد که آن بخش از ایرادها گرچه درست است، اما نباید در این مرحله مطرح شود، زیرا ایران به حق معتقد بود که دادگاه لاهه مرجع رسیدگی به دعاوی حاکمیتی میان دولتهاست و مرجع رسیدگی به دعاوی امور تصدی و تجاری شرکتها علیه دولتها نیست، ولو آنکه سهام عمده شرکتی متعلق به یک دولت باشد و طرح مسائل ماهوی دعوت دادگاه به رسیدگی به دعوا تلقی میشود. بنابراین لایحه ایران بسیار ساده و منطقی بود و صلاحیت دادگاه را انکار میکرد. دادگاه با رأی تاریخی خود که قاضی مک نیر رئیس انگلیسی دادگاه نیز آن را تأیید کرد رأی به عدم صلاحیت خود داد. به عبارت دیگری رأی به حقانیت یا عدم حقانیت ایران در دعوا صادر نشد. حتی معاون دادگاه در کنار آن رأی توضیح داد که این رأی مانع ارجاع دعوای خواهان به مراجع ذیصلاح نیست.
بازگشت مصدق مصادف بود با معرفی دولت جدید. مصدق خواهان وزارت دفاع و فرماندهی قوا برای خود بود که شاه موافق نبود . مصدق استعفا کرد. قوام از سوی شاه مأمور تشکیل کابینه شد. اما شورش عمومی ملت در زمانی که مصدق در اوج محبوبیت بود، شاه را ناچار به تجدید نظر کرد و مصدق پنج روز بعد با اقتدار ریاست دولت جدید و فرماندهی کل قوا را بر عهده گرفت. یک روز بعد از 30 تیر حکم دادگاه لاهه در تأیید نظر ایران صادر شد و بر شور مردم افزود. مصدق میگوید اگر آن رأی زودتر ابلاغ شده بود استعفا نمیکردم!! احتمالا بیم و امید و نگرانی از باخت بزرگ در تصمیم او به استعفا بیتأثیر نبوده است.
مشکلات از همان روز آغاز شد. قیام ملی 30 تیر سه متولی داشت. مصدقیهای متعلق به نخبگان جامعه ولی متشتت و فاقد سازماندهیِ منسجم. نیروهای مذهبی که پیاده نظام اصلی قیام را از میان جوامع مردمی و مساجد و زورخانهها فراهم کرده بودند، و حزب توده که با توجه به شعارهای جدید ضد استعماری و هیجان معاون جوان دولت با گرایشهای چپ، برای نخستین بار با تغییر موضع به طرفداری از مصدق و با شعارهای غرب ستیزانه وارد عرصه شده بود. ورود حزب توده و قدرت نماییهای بعدی آنان خوشایند نیروهای مذهبی و نظامیان رضاشاهی طرد شده و ضد کمونیست نبود؛که اکنون زاهدی رهبری آنها را بر عهده داشت. از طرفی دولت ایران با قطع رابطه با انگلیس موضوع پرداخت غرامت و قطعی کردن اعتبار حقوقی قانون ملی کردن نفت را به تعویق انداخته بود و شعار زیانبخش اقتصاد بدون نفت را تکرا ر میکرد. انگلیس با توسل به دادگاههای عمومی در عدن و جاهایی دیگر مدعی بود که ملی کردن در واقع مصادره غیرقانونی بوده و مانع فروش نفت ایران شده بود. این کشمکشی بود که از شش ماه بعد به خصومت میان نیروها گرایید و یک سال بعد دولت را از آن اوج محبوبیت به زیر کشید.
منبع:روزنامه اعتماد/چهارشنبه 31 تیر 1399
پاییز آمده ست که خود را ببارَمَت، مهدی موسوی
جولای 20th, 2020پاییز آمده ست که خود را ببارَمَت
پاییز : لفظ دیگرِ«من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بودِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
باران بشو ، ببار به کاغذ ،سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت
اصرار می کنی که مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت
پاییز من ! عزیزِ غم انگیزِ برگریز!
یک روز می رسم …و تو را می بهارمت!!
مردِ تنهای «صدای ایران» خاموش شد!
جولای 20th, 2020
-«آه … ای حسِّ تیرۀ وظیفهشناسی که عظیمتر و سهمگینتر از عشق هستی! سرنوشت من، مبارزه با جمهوری اسلامی است. سرنوشت همه چیز مرا از من گرفته است تا فرصت این مبارزه را داشته باشم و من فرصتِ این مبارزه را به هیچ بهایی، به هیچ شخص و به هیچ ثروت و مِکنتی نمیفروشم…».
با چنین اعتقادی صدای دردناکِ و خروشانِ سعید قائممقامی- گویندۀ محبوبِ نسل ها و فصل ها – خاموش شد.
سعیدقائمقامی تنها گوینده ای ماهر و زبردست نبود،او شاعر،ادیب،شاهنامه شناس و ترانه سرا نیز بود و ترانۀ« مردتنها »ی او-باصدای حبیب محبّیان» -گوئی که روای تنهائی های دیرپای همۀ مااست.
یاد و نامش گرامی باد!
هزار جهد بکردم که سِّرِ عشق بپوشم ، سعدی
جولای 14th, 2020
هزار جهد بکردم که سِّرِ عشق بپوشم
نبود بر سرِ آتش میسّرم که نجوشم
به هوش بودم از اوّل که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند وُ نه هوشم
مگر تو روی بپوشی وُ فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
مرا به هیچ بدادی وُ من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دستِ جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
به راهِ بادیه رفتن به از نشستنِ باطل
و گر مراد نیابم به قدرِ وسع بکوشم
گفتگو با«ترنّم علیپور»، شاهنامهخوان و نقّالِ نوجوانِ خوزستانی
جولای 14th, 2020«ترنم علیپور» شاهنامهخوان و نقال نوجوان خوزستان، در 25 بهمن 1386 در شهرستان امیدیّه به دنیا آمده و هماکنون ساکن شهرستان رامهرمز است. او از 9 سالگی به خواندن شاهنامه علاقهمند بود و در زمان کوتاهی نیز توانست در این عرصه رشد کند. امروز از «ترنم علیپور» که با بیش از 120 اجرای شاهنامهخوانی توانسته در جشنوارههای متعدد شاهنامهخوانی و نقالی حائز رتبههای برتر شود، بهعنوان یکی از شاهنامهخوانان مطرح استان خوزستان و حتی کشور نام برده میشود. این نوجوان شاهنامهخوان در نخستین پویش «با کتاب در خانه» ویژه آخرین نوروز قرن که از سوی دفتر مطالعات و برنامهریزی فرهنگی و کتابخوانی معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی برپا شد، یکی از 5 نفر برتر استان خوزستان در بخش کلیپ 60 ثانیهای کتابخوانی بود. با او درباره علاقهاش به ادبیات، شاهنامه و نقالی، به گفتوگو نشستیم.
از اولین باری که با شاهنامه آشنا شدی و مسیری که در این راه پیمودی، برایمان بگو.
9 ساله و کلاس سوم ابتدایی بودم که یک روز مادرم کتاب قصهای با عنوان «رستم و سهراب» به من داد و گفت: این داستان از کتاب شاهنامه نوشته حکیم ابوالقاسم فردوسی است. از خواندن این داستان بسیار لذت بردم و همین انگیزهای شد که دیگر داستانهای شاهنامه را هم مطالعه کنم. پس از این ماجرا با خبر شدم که در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی رامهرمز کلاس نقالی و شاهنامهخوانی زیر نظر خانم زهره عباسزاده تشکیل شده است، به عنوان یکی از هنرجویان در این کلاسها شرکت کردم و با نقالی آشنا شدم.
از حامیان من در این مسیر آقای متقی، بانو بهنوش باغبانباشی، بانو ممبینی، بانو حیدرپور دبیرجام باشگاههای کتابخوانی خوزستان و آقای سیدشهابالدین طباطبایی رئیس سابق حوزه هنری خوزستان بودند. سال 95 در باشگاه کتابخوانی «چهل پله کوهL کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رامهرمز عضو شدم. در 10 سالگی عضو باشگاه کتابخوانی«Kتشکوه و کاکا یوسف» به تسهیلگری لیلا مرادیان شدم و در 12 سالگی در باشگاه کتابخوانی «باغ قصه» به تسهیلگری «پردیس حیدری» فعالیت کتابخوانی را ادامه دادم.
در نخستین دوره جام باشگاههای کتابخوانی خوزستان با معرفی کتاب «پپوچی» در بخش فیلمهای 50 ثانیهای مقام اول کشوری را کسب کردم. همچنین در پویش سراسری «کتاب در خانه» ویژه آخرین نوروز قرن شرکت کردم که از بین 1038 اثر به دبیرخانه پویش در بخش اول جزو 200 نفر انتخابی و در بخش نهایی در میان 60 نفر به عنوان برتر معرفی شدم.
تجربه اول داوری را در نخستین جشنواره مجازی گلستانخوانی کودک و نوجوان شیراز در سال 99 محک زدم و در حال حاضر زیر نظر استاد «سیاوش باقریان» سرپرست گروه فرهنگی هنری واسپوهران مشهد فعالیت میکنم. سال 98 در نخستین جشنوراه ملی نقالی و شاهنامه خوانی مشهد شرکت کردم و جزو 6 نفر برتر این جشنواره شدم. در مسابقات دانشآموزی نقالی و شاهنامه خوانی پایه «پنجم و ششم » مقام اول را به دست آوردم و همچنین در نخستین جشنواره سراسری اینترنتی شاهنامه پژوهی در بخش نقالی نیز حائز رتبه برتر شدم.
به نظرت چه مشکلاتی بر سر راه یک شاهنامهخوان وجود دارد؟
مشکل، حمایت نکردن از بچههاست. چون کودکان زیادی به شاهنامهخوانی و رشتههای دیگر علاقه دارند اما از سوی خانواده و افراد دیگر حمایت نمیشوند و یا اینکه خانوادهها توان مالی ندارند. همین عامل موجب میشود بچهها در مسیری که دوست دارند، پرورش پیدا نکنند. آشنا نبودن کودکان و نوجوانان به کتاب ارزشمند شاهنامه نیز میتواند تاثیر زیادی در این مسیر داشته باشد.
ارتباطت با شاهنامهخوانان کشوری همسن خودت چگونه است؟
با دوستان شاهنامهخوانم رابطه نزدیک و صمیمی دارم و تلاش ما بر این است تا جایی که میتوانیم از یکدیگر اطلاعات کسب کنیم و نکات آموزنده یاد بگیریم.
از کتابهایی که خواندهای و علاقهمندیات به نویسندهها بگو.
داستانهای کهن را خیلی دوست دارم و کلا اهل کتابم چه ترجمه و غیر ترجمهای هستم. زیبایی و جذابیت کتاب برایم مهم است. شاهنامه را خیلی دوست دارم یکی از بزرگترین علایقم خواندن شاهنامه است که با آن احساس خیلی خوبی پیدا میکنم.
از بین نویسندههای ایرانی، «علی اصغر سیدآبادی» بهخصوص کتاب «بابا بزرگ سبیل موکتیاش» را خیلی دوست دارم و محمدرضا شمس دیگر نویسنده مورد علاقهام است. در حال حاضر مشغول خواندن کتابی با عنوان «وقتشه» و 10 نمایشنامه دیگر از «ندا ثابتی» هستم.
بیشتر چه شخصیتهایی در شاهنامه محبوبت هستند؟
داستان «سهراب و گردآفرین» و «گذر سیاوش از آتش » را دوست دارم. گردآفرین را به دلیل قوی بودن زنان ایرانی و داستان سیاوش چون نیکی بر بدی پیروز میشود، بیشتر دوست دارم.
چه توصیهای به کودکان و نوجوانان همسن خود داری؟
توصیه میکنم به دنبال علایقشان بروند تا به هدف مطلوبشان برسند. از وقتشان درست استفاده کنند و مطالعه کتابهای مورد علاقه را در برنامه روزانهشان قرار دهند. شاهنامه را بخوانند که شاهنامه زبان پارسی را زنده نگه داشته است. وجود زبان فارسی از تلاشهای ارزشمند حکیم ابوالقاسم فردوسی و رنج سی سال آن برای نوشتن این کتاب است. وظیفه ما نیز پاسداشت این گوهر گرانبها است.
در پایان چند بیت از شاهنامه حسن ختام مصاحبه را تقدیم به خوانندگان گرامی میکنم:
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود ماندگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار
منبع: خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)
شهریور 1320 به روایت فلانالسلطنه،بهمن زبردست
جولای 13th, 2020بخش ششم
حسادت فروغی به فلانی
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،
ز: از شهریور بیست چه خاطرهای دارید؟
ف: در همان سال متاسفانه من هم پدرم را از دست دادم و هم به چشم خودم دیدم که سربازان بیگانه به مادرم تجاوز کردند. حتی یادش هم الآن متاثرم میکند.
ز: میدانم که چنین خاطرهای خیلی تلخ است، ولی اگر برایتان امکان دارد، داستانش را بفرمایید.
ف: چه داستانی؟
ز: مطلبی که در مورد مادرتان و سربازان بیگانه فرمودید.
ف: چرا مغلطه میکنید آقا؟! (اخم خود را نشانمان دادند) منظورم تجاوز (تجاوز را با غیظ و غصه گفتند) بیگانگان به مام عزیز همۀ ما، ایران بود. همین مانده که فردا بگویند سربازان بیگانه مادر فلانی را فلان کردند و دامنش آلوده شد تا آبروی هزاران سالۀ خاندان ما که کوچکترین لکۀ ننگی (با تامل این کلمه را انتخاب کردند و گفتند) بر دامانش (این کلمه را هم با تامل بیشتری انتخاب کردند و گفتند) نبوده، به باد برود.
ز: ببخشید.
ف: خواهش میکنم. لطفاً شما هم قدری در بیان مکنوناتتان بیشتر دقت کنید. عرض کنم که آن روزها همراه مرحوم مادرم، که جهت اطلاع بانوی عفیفهای بودند و عملاً هیچ سرباز بیگانهای را به چشم ندیدند، و خواهش میکنم این مطلب را حتماً در کتابتان ذکر کنید، در ملک موروثیمان در لواسان به سر میبردیم. خاطرم هست که روزها سر به بیابان میگذاشتم و گریه میکردم و تا ظهر که تشنه و گرسنه میشدم به خانه برنمیگشتم. یادم هست مرحوم بدرالزمان مادرم که تمام فرمایشاتشان دارای دنیایی معنی بود، یک بار گفتند، پسرم تو که بر سر سفره هم اینهمه گریه میکنی و اشتهای ما را هم کور میکنی، بهتر نیست صبح قدری غذا همراهت ببری و همان جا بیرون بخوری؟
یعنی شدت تاثر من تا این حد بود! عرض کنم که بعدها از یکی از دوستان نزدیک مرحوم پدرم، یعنی همان مرحوم دولتشاهی که قبلاً هم ذکرشان رفت و سالها در وزارت داخله همکار ایشان و در آن روزها شاغل در دربار و بسیار به رضاشاه نزدیک بودند شنیدم که، هنگامی که مرحوم ]محمدعلی[ فروغی آن جملۀ معروفِ وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیۀ جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد را در استعفای رضاشاه گنجانده بود، ایشان در گوش شاه گفته بودند، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، چرا فروغی به فکر جانشینی خودش با قوه و بنیۀ جوانتری نیست؟!
به روایت ایشان شاه آهی کشیده، بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخته بودند که کسی حرفشان را نشنود، گفته بودند، فکر میکنی این خرس جهود کینۀ مرگ ]محمدولی[ اسدی را فراموش کرده و دلش به حال من و پسرم سوخته؟ اگر ناچار نبودم کسی مثل او را نخستوزیر نمیکردم.
مرحوم دولتشاهی به ایشان گفته بودند، تازه شنیدهام که مذاکراتی هم برای ریاستجمهوری خودش با انگلیسیها داشته.
رضاشاه گفته بودند، بله، من هم شنیدهام و مطمئنم اگر انگلیسیها خودشان به سائقۀ علاقهشان به نظامهای پادشاهی و ترس از غلتیدن ایران به دامان روسیۀ شوروی مخالفت نکرده بودند، الآن رییسجمهور هم شده بود.
ایشان به شاه گفته بودند، صلاح میدانید فلانی را که جوان برومند و معقولی است و قبلاً هم پدرش همکار خود من در وزارت داخله بود و هر روز به اداره میآوردش و قطعاً در آن مدت چموخم کار را به خوبی آموخته، به عنوان وزیر کشور جانشین ]جواد[ عامری شود تا بعداً ضمن کسب تجربۀ کافی جانشین خود فروغی گردد؟
شاه گفته بودند، نوۀ میرزا احمد خان آفتابهدارباشی مرحوم را میگویی؟ همان پسرۀ سروزبانداری نبود که به ما گفت، جادۀ شمال را درست کنیم و خطآهن بکشیم و کشف حجاب کنیم؟
ایشان عرض کرده بودند بله و شاه هم گفته بودند، ای کاش به جای پسر آن تیمورتاش دزد و جاسوس روس و این پسره حسین فلان فلان شده، اشاره به فردوست، که نزدیک بود محمدرضا را از کمر بیندازد، نوۀ میرزا احمد خان را همراه ولیعهد به سویس فرستاده بودیم. همین فروغی و امثال فروغی بودند که از روی حسادت گفتند این پسر وابسته به قاجاریه است و اگر به دربار بیاید به جان ولیعهد سؤقصد میکند. حالا هم دیر نشده. فوراً پیدایش کن تا بگوییم فروغی به عنوان وزیر کشور منصوبش کند.
مرحوم دولتشاهی گفته بودند، گویا در ملک خانوادگیشان در لواسان هستند. شاه پرسیده بودند، مگر در لواسان صاحب ملک هستند؟ ایشان گفته بودند، بله. شاه گفته بودند، چطور در لواسان صاحب ملک شدند؟ جواب داده بودند، ناصرالدینشاه قاجار به دلیل جدیت مرحوم میرزا احمدخان آفتابهدارباشی در تهیۀ روزانۀ آب از جاجرود، ملکی در همان حدود به ایشان مرحمت کرده بودند.
باز شاه پرسیده بودند که مثلاً مساحت ملکش چقدر است و چند نفر رعیت و چقدر آب دارد و از این قبیل سوالات، که طبعاً آن دوست ما از این مسائل اطلاع دقیقی نداشتند، در همین موقع پیشخدمت آمده و به شاه گفته بود، قربان همه در ماشین نشستهاند و به شدت نگران رسیدن سربازان روسی و تنها منتظر شما هستند که حرکت کنند. رضاشاه هم در آخرین لحظه برگشته و با افسوس گفته بودند، باز فردا همه میگویند چرا من ملک و املاک مردم را گرفتم! ببین اگر همین ملک لواسان میرزا احمدخان را هم گرفته بودم، الآن نوهاش در تهران بود و به وزارت میرسید.
افسوس که در آن شلوغی و بههمریختگی اوضاع مملکت، من را که در لواسان بودم پیدا نکرده بودند، و گرچه شاه سابق در این خصوص هم به ولیعهد و هم به فروغی سفارش اکید کرده بود، اما به دلیل ناتوانی محمدرضا در آن روزها و خبث باطن و حسادت فروغی که نمیخواست برای خودش رقیبی بتراشد و اصولاً هم زیاد مایل نبود کسی خارج از حلقۀ فراماسونها به مدارج بالا برسد، به این سفارش شاه عمل نشد وگرنه چهبسا سیر تاریخ عوض میشد!
اگر مطالعات تاریخیتان کافی باشد، حتماً از ماجرای پرتاب پارهآجر به فروغی در مجلس اطلاع دارید. عرض به حضور شما که میخواهم رازی را برایتان فاش کنم. آن روز من با نیمهآجری به نیتِ زدن فروغی به مجلس رفته بودم، ولی درست لحظهای که میخواستم این کار را بکنم، دیدم که جوان وطنپرستی در کنارم به خود میپیچد و میگوید، ای کاش پارهآجری داشتم تا این جهودزادۀ خائن را به سزای خیانتش میرساندم!
وقتی این جمله را شنیدم، به خودم گفتم من که هدفم خودنمایی نیست، آیا بهتر نیست ازخودگذشتگی نشان دهم و این جوان را به مرادش برسانم؟ برای همین پارهآجر را به دست جوان دادم که آن را به طرف فروغی پرتاب کرد و خوشحالم که من هم نقش کوچکی در این اقدام بزرگ میهنی داشتم.
(امشب خانم مدام نق میزدند که زودتر برویم فرودگاه، آذرخانم مادرشان را که قرار بود از مشهد تشریف بیاورند برداریم و بعد به خانه برویم که برسم شام درست کنم، من هم که میخواستم این بخش از مصاحبه ناقص نماند و تمام شود، میگفتم ماشالله آذرخانم تهران را از ما بهتر بلدند، خودشان از فرودگاه تاکسی میگیرند و میآیند، ما دیگر چرا اینهمه راه برویم و برگردیم؟
آخرش فلانی که معلوم بود هم از طولانی شدن مصاحبه و هم از بگومگوی ما دو نفر خسته شدهاند، درظاهر به طرفداری از خانم صدایشان درآمد که :
ای زبردست راهلهآزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت زنآزاری؟
رفتنت به که راهلآزاری!
دیدم جنگ مغلوبه شده است و مقاومت بین دو جبهۀ متخاصم ثمری ندارد! بندوبساطم را جمع کردم و همراه خانم عازم فرودگاه شدیم. ضمناً همینجا اضافه کنم که نمیدانم چرا اسم شناسنامهای ایشان با ه دوچشم است، خدای نکرده خوانندگان محترم به حساب بیسوادی من یا فلانی نگذارند!)
محمود فاضلیبیرجندی:دشواری های پژوهشهای معاصر
جولای 12th, 2020محمود فاضلیبیرجندی: مادامی که دسترسیها به سرچشمههای کهن زیاد نشده پژوهش معاصر پایه درستی نخواهد داشت. مگر پژوهشهایی که باز هم در بیرون ایران انجام میشود که دست مولفان آن برای رسیدن به منابع قدیم خیلی باز است.
میزیسته و هر چه از اخبار و حکایتهای تاریخی نقل میکند همه از دیدهها و مشاهدات عینی خود اوست و این وجه ممیزه کتاب اوست. منبع من برای گردانیدن آگاثیاس به فارسی نسخهای است که جوزف دی. فرندو آن را از یونانی به انگلیسی گردانیده و سال 1975 در برلین آلمان چاپ و منتشر شده است.
مترجم کتاب «پارتها و روزگارشان» یادآور شد که ترجمه او نخستین و تنها نسخه کاملی است که از تواریخ به زبان انگلیسی شده است. وی در این باره توضیح داد: من البته جستوجوهایی کردهام که اگر ترجمه انگلیسی دیگری هم از این کتاب صورت گرفته آن را به دست آورم که کمک شایانی به درک بهتر منظور نویسنده می کند و طبعا ترجمه را روان تر و مفهوم تر میگرداند. اما به نتیجهای نرسیدهام. این کار را در بعضی از موارد پیشین کردهام. مثلا تاریخ سبئوس را بر پایه دو نسخه انگلیسی به فارسی درآوردم و نیز گاهنامه تئوفانس را هم با تطبیق دو نسخه انگلیسی به فارسی برگرداندم. برای چاپ تواریخ آگاثیاس با نشر لاهیتا قراردادی به امضا رساندهام و امیدوارم این منبع بسیار مهم و معتبر تاریخ باستان ایران ظرف همین سال جاری به چاپ سپرده شود.
این مترجم گفت: تواریخ از موثقترین منابع تاریخ ایران و روم باستان است. نگارنده در متن کتاب نوشته است که چون اطلاع یافته که یکی از دوستانش همراه هیاتی دیپلماتیک از روم راهی مملکت پارس بوده از او خواسته است تا به سراغ متصدیان بایگانیهای دولت ایران برود و از آنان اجازه بهرهبرداری از بایگانیها را بگیرد. دوست آگاثیاس هم این خواهش را برآورده و در ایران اجازه ورود به بایگانی شاهنشاهی را گرفته و اسنادی را که در اختیارش بوده به زبان یونانی برگردانده و برای آگاثیاس برده است.
به گفته وی، بدین ترتیب است که تواریخ آگاثیاس حایز اعتباری بی نظیر شده است. زیرا ما ایرانیان خود چیزی از بایگانی دولت ساسانی را نداریم و از این رو کتاب آگاثیاس رونوشت از اصل اسناد دولتی ماست. آگاثیاس در کتابش مینویسد که اخباری را که از دولت شاهنشاهی پارس نقل میکند از اخبار پروکوپیوس هم محکمتر و موثقتر است. علت هم آن است که او این بخشهای کتابش را بر پایه منابع شاهنشاهی پارس تالیف کرده است. یعنی روایت مستقیم و عینی بر پایه منابع پارسی. یعنی که اگر راست یا دروغی در این خبرها هست همه عین اصل خبرهاست.
آگاثیاس خبرهای زیادی از اوضاع دولت روم و اختلافات و نبردهای روم با اقوام همسایه آن هم آورده است. از تبدیل بیعت برخی اقوام که روزی با دولت روم بیعت داشتند و روز بعد تابع و مطیع امپراتوری پارس بودند. در این بخشها از کتاب آگاثیاس به نام و نشان پارهای از قومها آشنا میشویم که در منابع فارسی اگر چیزی از آنان باشد بس اندک است.
وی افزود: او در بخشی از کتاب احوالی از یکی از سپهسالاران برجسته ایران باستان را هم آورده به نام سپهسالار مهرمهرویه. این گزارش آگاثیاس از احوال شخصی مهرمهرویه و آیینهای جنگی و سلوک او در جنگها برای من خیلی دلنشین بود. آگاثیاس در ضمن، نکاتی از آداب و رسوم ایرانیان زرتشتی را باز میگوید که در جای خود منحصر به فرد است و خواندنی؛ و البته زرتشتیان امروز ایران باید آن قسمتها را از تواریخ آگاثیاس بخوانند و درباره آن اظهار نظر کنند.
این پژوهشگر تاریخ در پایان سخنانش گفت: یکی دیگر از بخشهای کتاب آگاثیاس گزارشی است از دوستی انوشیروان ساسانی با فلاسفه. او در ضمن بیان این دوستی شرحی را داده از شماری از دانشمندان و حکمای روم که تحت گرفت و گیر زیادی واقع شدند و روزگارشان سخت شد. آنان چون آوازه علم دوستی انوشیروان را شنیده بودند راه پارس پیش گرفتند و میهن خود را ترک گفتند. البته ادامه این گزارش هم خواندنی است که به پشیمانی حکمای روم از سفر به ایران رسیده و ماجراهایی را بازگفته که آنان شاهدش بودهاند.
محمود فاضلی بیرجندی زاده ۲۷ اردیبهشت۱۳۴۱ در بیرجند، مترجم و پژوهشگر تاریخ ایران است. «نمایندگان بیرجند در مجلس شورای ملی»، «از بازرگان تا روحانی: کابینهها در جمهوری اسلامی ایران» و «تاریخچهای از فرمانروایان خراسان از آغاز قاجار تا پایان پهلوی» برخی از کتابهای وی را شامل میشود. ترجمههای فاضلی بیرجندی بیش از پژوهشهایش شناخته شده است. سیروس علینژاد فاضلی بیرجندی را همتای «مترجمان برجسته متنهای ایرانشناسی مانند مسعود رجبنیا، منوچهر امیری و فریدون بدرهای» برشمرده است. «پارتها و روزگارشان»، «شاهنامه و پژوهشهای تازه»، «تذکره اربیل»، «یادداشتهای محرمانه کنسولگری انگلستان در سیستان و قاینات»، «تاریخ سبئوس» و «تاریخ تئوفیلاکت سیموکاتا » برخی از ترجمههای فاضلیبیرجندی است.
به یاد میرزا حسن رُشدیّه ، رضا بابایی
جولای 12th, 2020منبع:کتاب نیوز
درگذشتِ حکمتِ ایرانشناسی؛دکترهرمزِ حکمت
جولای 4th, 2020در ۱۱ تیر ۱۳۹۹/ ۱ژوییه ۲۰۲۰،بادرگذشت دکترهرمز حکمت، فرهنگ ایران یکی ازفرهیخته ترین و نجیب ترین شخصیّت های خود را از دست داد:
او در سالهای ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۰ استاد دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بود.عضویّت در فرهنگستان زبان ایران (۱۳۵۵-۱۳۵۷)؛ محقّق ارشد پژوهشگاه علوم انسانی (۱۳۵۴-۱۳۵۵)؛ عضویّت درهیئت مشاوران حقوقی سازمان انرژی اتمی ایران (۱۳۵۵-۱۳۵۷) از دیگر مشاغل دکترحکمت بود.او در جریان «انقلاب فرهنگی»برکنار و ناگزیر به خروج از ایران شد.
دکترهرمزحکمت در سال ۱۳۶۹ به بنیادمطالعات ایران در مریلندآمریکا پیوست و ضمن همکاری بااستادجلال متینی ،شاهرخ مسکوب و داریوش شایگان ،بعدها سردبیری نشریۀ معتبرِ ایران نامه(ویژۀ مطالعات ایرانشناسی) را برعهده گرفت و در غنا و ارتقای علمی این فصلنامه کوشید. او تا پایان عمر عضو هیأت امنای بنیاد مطالعات ایران بود.
هرمزحکمت درسال های 1330 با اندیشه های خلیل ملکی (نیروی سوم)آشناشد و این علاقه و پیوند چنان بود که بخشی از رسالۀ دکترای خود را به این جریان سیاسی-فرهنگی اختصاص داد.این آشنائی و پیوند سبب شد تا با وجود بیماری،در ترجمۀ بخشی از کتاب«دکترمحمّدمصدّق؛آسیب شناسی یک شکست» به انگلیسی همّت کند.
دانش، فرهیختگی و فرزانگی دکترهرمزحکمت-به درستی- تداعی حکمت و معرفت بود و ازاین رو،فقدان او برای فرهنگ ایران ضایعه ای بزرگ بشمار می رود.
یاد و نامش گرامی باد!
در هر نگهت مستیِ صد جام شراب است،شهدی لنگرودی
جولای 1st, 2020چشمان تو میخانه ی دلهای خراب است
ز شعله به جان چشم فریبای تو هر چند
برق نگهت زودگذر ،همچو شهاب است
زیبایی گلهای جهان دیر نپاید
ای غنچه بزن خنده که هنگام شباب است
مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
از اوج فلک دیده بر این خاک چو بستیم
دیدیم که پهنای جهان نقش سراب است
ای مرغ شباهنگ مکن ناله که امشب
از عمر مرا آرزوی یک مژه خواب است
پنج شعر از:محمّد شمس لنگرودی
جولای 1st, 2020دلتنگی
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار سر بسته بماند
مستت می کند
این اندوه.
دوستت دارم
دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میله های قفس
آسان نیست .
آن چه که پنهان می ماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار می شود .
دوستت دارم
و نقشه ایی از بهشت را می بینم
دورادور
با دو نهر از عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من می رسانند .
من اگر نباشم
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا در کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم.
امشب
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر سیاه است
پرنده و گیلاس ها سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد
با شبی که در گذر است
با شبی که در گذر است
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود
زمزمه هائی در راه ،علی میرفطروس
ژوئن 24th, 2020از دفتر بیداری ها و بیقراری ها
۱۷ مرداد۱۳۹۶/ ۸ اوت ۲۰۱۷
بخشی از نشریۀ «مهرنامه» (چاپ ایران،شمارۀ 52)به یادنامۀ دکترعلی شریعتی اختصاص یافته و بامقالات پُرباری به نقد آرا و اندیشه های این «روشنفکرِ مسلّح» پرداخته است.بیشترِ این مقالات ضمن ارزیابی های تازه از عقاید شریعتی و تأثیراتِ مخرّب آن بر فرهنگ سیاسی ایران در انقلاب اسلامی،با طرح این پرسش که«چرا امروز نمی توان با اندیشۀ شریعتی روزگار گذراند؟» ضرورتِ«عبور از شریعتی» را یادآور می شوند . دبیرِ بخش تاریخِ نشریه،بیژن مومیوند معتقداست که«شریعتی اکنون نه تنها دیگر نمی تواند از مسائل و مشکلات ما گره گشائی کند که مُسبّب و منشاء بسیاری از نارسائی ها و تعجیل های مخرّب در حوزۀ سیاسی و اجتماعی هم بوده است».
برای من که حدود 30 سال پیش دراین باره نوشته ام ،ارزیابی های نویسندگان مهرنامه بسیار خوشحال کننده و امیدبخش است هر چند که برخی دوستداران شریعتی با علَم کردنِ پروژۀ«احیای شریعتی» می خواهند گورِ دیگری برای ملّت ما بکَنند!
در سال1996=1375 نیز ضمن نقد اندیشه های شریعتی، در بارۀ عقاید دکترعبدالکریم سروش گفته بودم :«… ما، در قبل از انقلاب، آنقدر درگیر بحث «زیربنا» و «روبنا» و مشغول فلسفۀ دیالكتیكیِ «مرغ» و «تخم مرغ» بودیم كه تا چشم باز كردیم دیدیم هم «زیربنا» را از دست دادیم و هم «روبنا» را. هم «مرغ» را دزدیدند و هم «تخم مرغ» را… پاسخ به حرف های شبه فلسفی و فریبای دكتر سروش، همان ارزیابی درخشان ماركس در مورد لوتر است. شما بجای لوتر نام آقای سروش را بگذارید ببینید چه شباهت شگفتی دارند:
لوتر (آقای سروش) بر بندگی خداوند، پیروز شده، زیرا او بندگی از روی ایمان را بجای آن نشاند. او ایمان به سلطه را در هم كوبید زیرا كه او سلطۀ ایمان را تجدید نمود. او كشیش (آخوند) را به عامی تبدیل كرد، زیرا كه او عامی را به كشیش (آخوند) مبدّل نمود. او انسان را از مذهب گرائی ظاهری آزاد ساخت، زیرا كه او مذهب گرائی را بباطن انسان منتقل کرد. او تن را از زنجیرها رها ساخت زیرا كه او دل را به زنجیر كشید.
با این افكار شبه فلسفی بود كه حزب توده و بسیاری از روشنفكران «لائیک» ـ در قبل از انقلاب ـ برای جامعۀ در حالِ تحوّل ایران، انواع و اقسامِ «اسلام رهائی بخش» و «تشیع سرخ علوی»خلق كردند. ظاهرآ حالا هم داریم این دُورِ باطل را تكرار می كنیم. حدود یكصد سال پیش فرزانگان انقلاب مشروطیت می گفتند: «ما با رنج های بسیار، این غول خطرناک(مذهب) را در شیشه كرده ایم، بر آیندگان است كه با هوشیاری و آگاهی نگذارند تا بار دیگر این غول(مذهب) آزاد شود»… بعد از گذشت یک قرن، واقعآ ما در كجای كار هستیم؟
امروز وظیفۀ ما مبارزه با این «كشیش درونی»؛ با این «طبیعت كشیش گونه»است (فرقی نمی كند دینی باشد یا لنینی باشد). تا زمانی كه جدائی دین از دولت(حكومت) بوجود نیاید، نه آزادی و استقلال ملّی و نه توسعه و تجدّد اجتماعی ـ هیچیک ـ به سرانجام نخواهد رسید. جامعۀ ایران، الآن نه به «دین حكومتی» احتیاج دارد و نه به «حكومت دینی». بحث اساسی در ایران امروز، بحث «حكومت دموكراتیک دینی» یا «قبض و بسط شریعت» نیست. آنانی كه در داخل و خارج از كشور به این «اختلافات» دل خوش كرده اند، در واقع، ضرورت های اساسی جامعۀ ایران(یعنی لائیسیته، تجدّد، پیشرفت، استقرار حكومت قانون، آزادی، دموكراسی و حقوق بشر) را از یاد می برند…
درجای دیگر نیز گفته ام :من فكر مى كنم كه بدون نقد شجاعانه از گذشته فكرى خويش و بدون گسست قطعى از سُنّت هاى ايدئولوژيک(چه دينى و چه لنينى) روشنفكران ما قادر به پل زدن بسوى آزادى، دموكراسى و تجددّ نخواهند بود. كسانى كه ديروز با تأويل و تفسيرهاى خودسرانه، از آيات قرآن، سوسياليسم و جامعۀ بى طبقۀ توحيدى استنتاج كردند و امروز با ابزار «هرمنوتيک» مى خواهند از دلِ يک دين تمامیّت خواه (توتاليتر) «مردم سالارى دينى» يا «حكومت دموكراتيک دينى» استخراج كنند در واقع هم به مردم سالارى ضربه مى زنند و هم به دموكراسى و تجددّ ملّى…
مقالات«مهرنامه» فضای نوینی را در عرصۀ فرهنگ و فلسفۀ سیاسی ایران بشارت می دهد و از این نظر باید به سردبیر و نویسندگان آن «دست مریزاد!»گفت.
سه سند دربارۀ فرار رهبران حزب توده از زندان
ژوئن 24th, 202024 آذر 1329 ، زندان قصر
نورالدین کیانوری در کتاب خاطراتش ( صفحات 194 – 195) ماجرای فرار از زندان را چنین روایت کرده است:
-«دوستان ما در سازمان افسری با تلاش موفق شدند که دو افسر شهربانی- ستوان [حسین] قبادی و ستوان رفعت محمدزاده را به عنوان افسران نگهبان داخلی و خارجی به زندان قصر منتقل کنند (البته یکی از آنها از قبل بود). این کار دشواری نبود، زیرا کار در زندان برای افسران شهربانی هیچ کششی نداشت و معمولا افسران بیدست و پا به زندان منتقل میشدند. این دو نفر در شیفتهای مختلف بودند تا بالاخره موقعیت را به گونهای فراهم کردند که در یک شیفت قرار بگیرند. دوستان ما در سازمان افسری بر روی کاغذ ستاد ارتش یک حکم ساختگی به امضاء رزمآرا درست کردند و با یک کامیون نظامی به زندان مراجعه کردند و درخواست تحویل ما را برای انتقال کردند. چون تحویل گرفتن ما سابقه داشت برای افسران و درجهداران مساله غیر عادی و مشکوکی نبود. افسر نگهبان خارجی، قبادی، تلفن را بر میدارد و یک شماره جعلی میگیرد و وانمود میکند که در حال صحبت و کسب اجازه برای تحویل ماست. افرادی که برای انتقال ما آمده بودند شامل یک افسر و تعدادی سرباز میشدند. البته آنها اسلحه همراه نداشتند و تنها جلد پارابلوم و غیره داشتند که داخل آن کاغذ بود، تا اگر مساله فاش شد جنبه مسلحانه نداشته باشد. بالاخره به داخل بند خبر دادند که این افراد برای انتقال آماده شوند. در این موقع سایر زندانیان شروع به داد و فریاد کردند که رفقای ما را به کجا میبرید، میخواهید آنها را اعدام کنید و غیره. البته ما به یک نفر که مورد اعتماد بود و مسئولیت سایر زندانیان را داشت، جریان را گفته بودیم که پس از خروج ما سایرین را آرام کنند و خیالشان را راحت کند که اتفاق سویی برای ما نیفتاده است… طرح فرار توسط هیات دبیران سازمان افسری و مسوول آن در رهبری حزب، که در آن زمان دکتر فروتن بود، ریخته شد. هیات دبیران سازمان افسری در آن زمان عبارت بود از سرهنگ مبشری، سرهنگ سیامک، سرگرد وکیلی، ستوان۲ مهندس محققزاده، ستوان یکم مرزبان. به هر حال ما سوار کامیون و از زندان خارج شدیم. دو افسر نگهبان هم با ما آمدند. البته ستوان قبادی به علت عجلهای که داشت کلاهش را جا گذاشت. ما را به خانههای امنی که از قبل تهیه شده بود منتقل کردند. مدتی پس از خروج ما، ماموران زندان متوجه میشوند که قبادی نیست. به داخل زندان تلفن میزنند و میبینند که افسر نگهبان داخل هم نیست. به مرکز شهربانی تلفن میزنند و آنها با ستاد ارتش تماس میگیرند و متوجه فرار ما میشوند. بلافاصله گشت در شهر به راه افتاد و با طیاره جادههای اطراف جستجو شد، ولی کار از کار گذشته بود و ما در شهر تهران مخفی شده بودیم.»
توضیح: دو سندی که از نظر میگذرانید یکی مربوط به ماجرایِ فرار ۹ عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران همراه با خسرو روزبه در آذر ماه ۱۳۲۹ و دیگری مربوط به فرار خسرو روزبه کمی پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ میباشد. در رابطه با فرار اعضای کمیته مرکزی، دکتر غلامحسین فروتن که آن زمان در رهبری حزب و مسئول مستقیم سازماندهیِ فرار اعضای کمیته مرکزی از زندان بود، و در بیرون از زندان ناظر این عملیّات بود، توضیحات شایان توجهی در کتاب خاطرات خود داده است. سند زیر امّا توضیحِ جزئیات ماجرا ست که به دست بازیگران آن تنظیم شده است.
به هنگام نوشتن کتاب «نظر از درون به نقش حزب توده ایران»، به خواهش من، زنده یاد مرتضی زربخت این دوسند را پس از گفتگو با دو عضو سازمان افسران حزب توده ایران که از بازیگران این دو ماجرا بودند تهیّه کرده و فرستاده بود. اخیرا به هنگام تنظیم کاغذهایم به این دوسند برخوردم. اینک با سایر علاقمندان به این موضوعات، در میان میگذارم.
بابک امیرخسروی
***
نحوه فرار ۹ نفر از اعضای کمیته مرکزی و خسرو روزبه از زندان قصر
به نقل از ستوان یکم «خسرو پوریا» عضو سازمان نظامی حزب توده
«در آذر ماه ۱۳۲۹ به ما اطلاع داده شد که برای مأموریت مشکلی آماده باشید. یک روز هنگام غروب در خانهای واقع در کوچه رشت که جنوب خیابان تخت جمشید و به موازات آن بود با لباس سیویل جمع شدیم. در آنجا برای هر یک از ما یکدست لباس نظامی و یک جلد طپانچه که محتوی یک طپانچه پلاستیکی اسباب بازی بود تهیه کرده و لباسها را پوشیدیم و طپانچهها را هم بستیم. هر کدام لباسمان را در بقچه جداگانهای پیچیدیم.
تعداد ما ۸ نفر بود بدین قرار:
۱- راننده جوانی که نمیشناختیم
۲- فریدون واثق افسر سابق نیروی هوائی که در قیام ۸ شهریور ۱۳۲۰ در قلعه مرغی شرکت کرده و اخراج شده بود در درجه سرهنگ دوّمی
۳- خسرو پوریا در لباس ستوان یکمی پیاده
۴- ستوان یکم پزشک خیر محمدی
۵- ستوان یکم پزشک انواری
۶- سروان محقق دوانی (هوائی)
۷- ستوان یکم هوائی منوچهر مختاری
۸- ستوان دوم هوائی حسین مرزوان
۵ نفر اخیر در لباس گروهبانی دژبان بودند. شب شد که سوار یک کامیون جمس ارتشی شدیم که چادر برزنتی داشت و ۲ ردیف نیمکت برای نشستن داشت. لباسهای شخصی را هم همراه آوردیم و زیر نیمکتها چپاندیم. حدود ساعت ۸ شب راه افتادیم در حالیکه آموزشهای لازم را دریافت کرده بودیم. کامیون جلوی درب بزرگ زندان قصر توقف کرد. سرهنگ واثق پیاده شد و درب زندان را کوبید. او را نزد ستوان یکم قبادی افسر نگهبان خارج هدایت کردند. بعد از چند لحظه درب بزرگ زندان باز شدو کامیون وارد محوطه گردید. واثق و قبادی هم سوار آن شدند و کامیون به سمت زندان شماره ۴ سیاسی راه افتاد. آن دو نفر پیاده شدند و به پاسبان درب آهنی شماره ۴ گفتند که افسر نگهبان ستوان محمدزاده را خبر کند. کامیون دور زد و دنده عقب آمد و در فاصله ۸-۷ متری پلهکان ورودی زندان توقف نمود. ما ۶ نفر از کامیون پیاده شدیم و در دو طرف عقب کامیون ایستادیم. سرهنگ واثق هم به ما فرمان میداد.
پس از مدتی که نباید از نیم ساعت تجاوز کرده باشد درب زندان شماره ۴ باز شد و سرو کلۀ رهبران حزبی یکی بعد از دیگری پیدا شد. سرهنگ واثق با ذکر نام یکی یکی آنها را تحویل میگرفت و آنها سوار کامیون میشدند. قاسمی چشمش به من خورد و نام مرا بر زبان آورد. من نهیب آمدم و گفتم ساکت باشید و نظم را مراعات کنید. آخرین نفر سوار شد و باید بگویم که آن راننده جوان برای سوار کردن زندانیان کمکشان میکرد. راننده هم در لباس سربازی بود.
همه که سوار شدند افسرشان و پنج گروهبان دژبان سوار شدیم و در ردیف آخر نشستیم. واثق- قبادی و محمدزاده هم کنار راننده نشستند و کامیون به راه افتاد. در وسط محوطه بیرونی زندانها که تاریک بود توقف کوتاهی کرد و ستوان محمدزاده از جلوی ماشین پیاده شد و در عقب ماشین پهلوی ما جا گرفت و چادر آویخته شد.کامیون جلوی درب بزرگ زندان توقف کرد. ستوان قبادی پیاده شد و داخل اطاق افسر نگهبان گردید. کلاه خود را روی میز افسر نگهبان گذاشت و دستور داد درب بزرگ را باز کنند و خود سوار کامیون شد به گروهبان یا پاسبان کشیک گفت مراقب باش تا من مراجعت کنم.
به محض حرکت کامیون ما شروع کردیم به تعویض لباسمان و البسه نظامی را در بقچه پیچیدیم. کامیون در چند نقطه توقف کرد و در هر مرحله ۳-۴ نفر از آن پیاده میشدند تا اینکه همه فراریان در نقاط معیّنه تخلیه گردیدند. کامیون به کوچه رشت و نزدیکیهای همان خانه مبدأ برگشت. ما ۷ نفر نظامی پیاده شدیم و لباسهای نظامی را در آن خانه گذاشتیم و بتدریج از خانه بیرون آمدیم. یادم میآید که محقق – مختاری و من رفتیم قاطی جمعیتی که از سینما رادیوسیتی خارج میشدند و فردا شب هم بدیدن همان فیلم رفتیم تا چنانکه مشکلی پیش آید بگوئیم ما سه نفر هم در آن شب بدیدن فلان فیلم رفته بودیم.»
به پوریا گفتم که دکتر فروتن در خاطراتش میگوید در آن شب باتفاق مرحوم آرسن با اتومبیلی که آرسن راننده آن بود در نزدیک خیابان روبروی درب زندان قصر آمده بودیم تا از دور ناظر بر جریان فرار باشیم. کامیون که داخل زندان شد به فاصله کمتر از نیم ساعت درب زندان باز شد و کامیون بیرون آمد. ما دچار دلهره شده بودیم که چرا برنامه به این سرعت پایان یافته است نکند با ناکامی مواجه شده باشد؟ بدنبال کامیون حرکت کردیم و دیدیم بعد از چندی چادر کامیون کنار زده شد و کامیون پر از سرنشین است. خیالمان راحت شد.
پوریا گفت: قرار بر این بود که آرسن در بیرون زندان مترصّد باشد تا چنانچه رئیس زندان ناغافل برای سرکشی بزندان بیاید او یک صحنه تصادف ساختگی ترتیب دهد تا مشارالیه را سرگرم نماید و برنامه فرار اجرا گردد.
زربخت ۲/۳/۷۵
***
اظهارات سروان سابق شهربانی منصور عدل عضو سازمان نظامی حزب توده:
اطلاع یافتم که دوست دیرینم منصور عدل به سرطان خون مبتلا شده و در بیمارستان تحت درمان بوده و دوره نقاهت و ادامه معالجه را در منزل میگذراند. تلفن کردم و با اعظم عیالش که خواهر زن دائیام میباشد حالش را پرسیدم و عصر امروز بدیدارش رفتم. حال خوبی نداشت و بنظر میرسید که شیمی درمانی و تزریق مداوم خون فقط ممکنست برای مدتی مرگ را به تأخیر بیندازد. خیلی متأثر شدم امّا به روی خود نیاوردم.
شنیده بودم که بعد از ۲۸ مرداد که روزبه بطور ناشناس دستگیر شده بود در فرار او دست داشته است. حیفم آمد این کار مثبت سازمان نظامی بدست فراموشی سپرده شود و عدل آن را با خود به گور ببرد.
از عدل خواستم طرح فرار ومشکل انجام آنرا شرح دهد. او گفت:
من رئیس کارگزینی پلیس تهران بودم. بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از طریق سازمان نظامی با خبر شدم که خسرو روزبه در جلسهای شرکت داشته و محل مزبور مورد شک پلیس واقع میشود و به آنجا وارد میشوند و شرکت کنندگان در آن جلسه را دستگیر میکنند و به زندان موقت شهربانی تحویل میدهند. روزبه خود را بنام دیگری معرفی میکند و بمحض ورود به زندان داخل زندانیان تودهای میگردد که دکتر بهار نوری مسئول آنها بوده است. بهار نوری روزبه را در یک سلول جا میدهد و روزبه توصیه میکند که نام اصلی او را به سایر زندانیان نگوید و برای آنکه شناخته نشود از سلول خارج نمیگردد. سازمان نظامی به دست و پا میافتد تا او را فراری دهد. نقشهای طرح میگردد که دادستانی ارتش و فرمانداری نظامی در هنگام شب مشارالیه را با همان نام مستعار برای بازجوئی احضار نماید و در اطاق بازجوئی با شخص دیگری که تا حدودی با او شباهت داشته باشد معاوضه کنند. رئیس زندان موقت در آن موقع سروان جوانشیر بود که با عدل هم به سبب روابط شغلی و احیاناً نیاز دوست بوده و احترام میگذاشته است.
سروان عدل بعضی اوقات در دفتر جوانشیر حضور مییافته و به این عنوان که دکتر بهار نوری فامیل اوست از جوانشیر خواهش میکرده است تا بهار نوری را به دفتر احضار نماید و با او ملاقات کند. بهار نوری از این طریق دستورات و طومارهای حزبی را دریافت مینمود و به رؤیت روزبه میرساند.
ستوان دوم گلآرا عضو سازمان نظامی هم یکی از افسران نگهبان زندان موقت بوده است. یک شب دو نفر از بازپرسان دادرسی ارتش و یا فرمانداری نظامی به شهربانی میآیند و طبق روال همیشگی روزبه را با نام مستعارش برای بازجوئی احضار میکنند. این دو نفر عبارت بودند از سرگرد بهمنش و سرگرد صدرالاشرافی که هر دو عضو سازمان نظامی بودهاند.
در آن شب ستوان گلآرا هم افسر نگهبان بوده است.
بنابراین در جریان فرار روزبه ۴ نفر از اعضای سازمان نظامی دست داشتهاند: سرگرد صدرالاشرافی، سرگرد بهمنش، سروان عدل و ستوان گلآرا.
ستوان گلآرا پاسبانی را بدنبال زندانی میفرستد و مشارالیه را همراه پاسبان به اطاق بازجوئی که در شهربانی و جنب زندان موقت بوده است تحویل میدهد. سروان عدل قبلاً کارگری را که تا حدودی به روزبه شباهت داشته است به اطاق بازجوئی برده بود. روزبه بعد از ورود به اطاق بازجوئی تغییر لباس میدهد و باتفاق از درب شمالی شهربانی که به خیابان ثبت باز میشود خارج میگردند.
در این خیابان یک ماشین لندرور متعلق به مهندس گوهریان که رانندگی آن را به عهده داشته و ابوالحسن عباسی منتظر روزبه بودهاند که سوار میشود و به مخفیگاه میرود. از بیاحتیاطیهای عباسی این بوده که با دیدن روزبه احساساتی میشود و از ماشین پائین میآید و روزبه را در بغل گرفته و میبوسد که این عمل مورد اعتراض عدل واقع میگردد.
طبیعی است که کارگر جانشین روزبه را بجای روزبه روانه زندان موقت میکنند و ستوان گل آرا هم به روی مبارکش نمیآورد.
زربخت ۳۱/۲/۷۵
***
توضیح: و این سومین بار بود که خسرو روزبه از زندان فراری داده میشد.
۱- در سال ۱۳۲۵
۲- در آذرماه ۱۳۲۹ باتفاق ۹ نفر از رهبران حزب توده از زندان قصر
۳- در سال ۱۳۳۲ بعد از کودتای ۲۸ مرداد از زندان موقت
و هر سه بار با طرح و یاری سازمان نظامی حزب توده ایران.
اطلاعات بعدی توسط عباس منصور دبیر ادبیات:
جایگزین خسرو روزبه شخصی بود به نام ابوالقاسم توکّلی، کارمند وزارت بهداری و حسابدار بیمارستان نجات که شباهت عجیبی به روزبه داشت (فوت شده). سروان شهربانی مدنی او را از منزلش که در کوچه آبشار بود سوار جیپ میکند و وارد خیابان شهربانی میشوند. سروان مدنی باتفاق توکّلی به دفتر بازپرسی فرمانداری نظامی در شهربانی وارد میشوند که سروان عدل هم در آنجا حضور داشته. سپس روزبه ظاهراً برای بازپرسی احضار میشود.
زربخت ۱۵/۳/۷۵
مطالب مرتبط:
جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(1)،علی میرفطروس
جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(2)،علی میرفطروس
جایگاه سیاسی- نظامی حزب توده وسقوط دولت مصدّق(3)،علی میرفطروس
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۵،بهمن زبردست
ژوئن 24th, 2020آن پیشنهاد بچگانه
مواجهۀ فلانالسلطنه با رضا شاه
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
***
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،
یکی از زنان لُر پس از واقعۀ کشف حچاب هنگام دیدار با رضاشاه
فلانالسلطنه:شاه باز کمی نرمتر شد و با خنده گفت، دست بردار شازده، خودم دیدم انگشت توی لانۀ مورچهها میکرد. باز هم آقای دولتشاهی با آن موقعشناسی که داشتند خودشان را از تکوتا نینداختند و گفتند، قربان این بچه از حالا بچۀ کنجکاو و باهوشی است. من چند وقت پیش از کتاب مورچگان موریس [پُلیدور ماری برنار] مترلینک که یک عالِمِ بلژیکی است برایش تعریف کرده بودم، حالا کنجکاو شده میخواسته خودش در عمل ببیند.شاه خندهای کردند، بعد برگشتند و روبهروی من چمباتمه زدند و با انگشت چانهام را بالا آوردند و با آن چشمهای نافذشان به چشمم خیره شدند و گفتند، شازده راست میگه بچه؟ من هم گفتم، بله قربان! بعد پرسیدند، اگر اینقدر بچۀ باهوشی هستی پس چرا بابات گفت دیروز گم شدی؟ من با همان سن کم و زبان بچگانه گفتم، قربان زنها با این چادر و پیچه همه عین هم هستند، شما که شاه هستید دستور بدهید بیرون از خانه هم کسی پیچه و چادر سر نکند تا بچهها گم نشوند!شاه قاه قاه به خنده افتاد و گفت، شازده میبینی چه حرفهایی میزند؟! اینها را کی یادش داده؟! آقای دولتشاهی گفتند هوش و استعداد خداداد است که از پدربزرگش به او به ارث رسیده! شاه هم گفتند، راست میگویی! من میرزا احمدخان را در جوانی دیده بودم، برای خودش یلی بود! میدانستی صبح به صبح تمام اخبار پایتخت را مینوشت و دورِ دستۀ آفتابه لوله میکرد و به شاه میداد؟ کاش الآن هم ما چنین آفتابهداری داشتیم! همینجا اضافه کنم که بعدها در دوران همین شاهی که این حرف را میزد، روسای شهربانی مانند [محمد حسن] آیرم کار را به جایی رساندند که دم هر صندوق پست یک آژان میگذاشتند مبادا کسی نامهای به شاه بنویسد و او را از اوضاع بد مملکت باخبر کند!
خلاصه شاه دوباره رو به من کردند و گفتند، پسرم برای کشف حجاب خیلی زود است، اگر خواستۀ دیگری داری آن را بگو. من فوری گفتم، این وارطان پسر همسایۀ ما همهاش ما را اذیت میکند و وقتی به آقاجانمان میگوییم، میگویند که پدرش در سفارت انگلیس پیشخدمت سفیر است و زور ما به او نمیرسد.شاه با خشم فریاد کشیدند، خودش و ارباب انگلیسیاش هردو غلط کردند! انشالله به همین زودی این کاپیتولاسیون منحوس را ملغی میکنیم تا دیگر اینها اینهمه غلط زیادی نکنند! بعد که دیدند من از صدای فریادشان ترسیدهام، با ملاطفت خاصی گفتند، ما داریم میرویم مازندران، ولیعهد هم میآیند. دوست داری همراهمان بیایی؟من دیدم پدرم از پشت سر شاه مدام دارد اشاره میکند که بگو نه! من همینطور مانده بودم که چه بگویم، شاه به فراست دریافتند و پرسیدند، نکند پدرت دارد از پشت اشاره میکند که همراه ما نیایی؟ یکمرتبه گویی خدا به زبان من گذاشت و گفتم، پارسال که ما رفتیم مازندران، راه خیلی خراب بود و اذیت شدیم، شما دستور بدهید جاده را درست کنند که انشالله سال دیگر با هم برویم.شاه با کمال تعجب به من نگاه کردند و گفتند، بچه اینها را کی به تو یاد داده؟ کجا را داری نگاه میکنی؟ نکند پدرت دارد اینها را از دور به تو یاد میدهد؟ بعد یک لحظه برگشتند و نگاه خیرهای به پدرم کردند که همان باعث شد ایشان غش کنند و روی زمین بیفتند. شاه پوزخندی زدند و گفتند، حیف از آفتابهدارباشی که تو پسرش باشی!
آقای دولتشاهی خواستند مزاحی کنند گفتند، قربان فلانی یکییکدانه است، نشنیدهاید میگویند، یکییکدانه یا خُلوچِل میشود یا دیوانه؟ باز شاه دوباره خشمگین شدند و سر ایشان داد زدند، حواست را جمع کن میرزا قشمشم، میدهم معدومت کنند! مگر نمیدانی من خودم هم یکییکدانهام؟ یعنی من هم خُلوچِل و دیوانهام احمق؟ این بار دیگر انگار نوبت آقای دولتشاهی بود که غش کنند. من باز به اقتضای کودکی گفتم، قربان ناراحت نشوید! من هم مثل شما یکییکدانهام و نه خُلوچِل شدم نه دیوانه. شاه قاه قاه به خنده افتادند و همانطور که تا مدتی میخندیدند گفتند، الحق که نوۀ آفتابهدارباشی هستی و خون میرزا احمدخان در رگت جریان دارد!
اطرافیان شاه هم همگی از روی ادب خندیدند. باز دوباره گویی خدا به من الهام کرد و به تصویری که بالای سر پدرم به دیوار زده شده بود و قطاری را در حال خروج از تونل نشان میداد اشاره کردم و گفتم، شما که شاه هستید بگویید از این تونلها و قطارها درست کنند، تا با آن برویم شمال.
شاه با کمال تعجب نگاهی به اطرافیان کردند و گفتند، به خدا این بچه یک روز به مقامات عالی میرسد! به این [حاج میرزا محمد] علامیر فلان فلان شده، بگویید به خاطر این بچه از سر تقصیرش گذشتم، اگر یک بار دیگر بیایم و ببینم که اول وقت خودش و ابوابجمعیاش سر کار نیستند، همهشان را میاندازم حبس و همین بچه را جایش وزیر کشور میکنم! کما اینکه دوران وزارت مرحوم علامیر هم زیاد طولی نکشید، گرچه طبعاً بنده جانشین ایشان نشدم! (قاه قاه به خنده افتادند.)
بعد شاه با کمال مهربانی دستی زیر چانۀ من زدند و گفتند، از شمال چه سوغاتی میخواهی بدهم برایت بیاورند؟ من هم با کمال ادب تشکر کردم و گفتم، همین که شما خاطرات سفرتان را بنویسید و برایم بفرستید کافی است. شاه گویی برق گرفته باشدشان گفتند، چی؟ من گفتم خاطرات سفرتان را برایم بنویسید که از آن در زندگی سرمشق بگیرم.
ایشان فقط گفتند، باشد و بعد درحالیکه سرشان را پایین انداخته، بهشدت به فکر فرو رفته و دستشان را هم به پشتشان زده بودند، همراه با همراهانشان از آنجا رفتند. حالا من منتظر بودم که پدرم چطور میخواهند از من تشکر کنند، ولی ایشان به جای تشکر کتک مفصلی هم به من زدند. البته بعدتر از دربار یک نسخه سفرنامۀ مازندران شاه را برای ما فرستادند که شاه که تنها چیزی که میتوانست بنویسد اسم خودش یعنی رضا بود که نامهها و اسناد را هم با همان امضا میکرد، همان را هم برای من امضا کرده بود.
* اگر شاه فقط بلد بود اسم خودش را بنویسد، چطور سفرنامه نوشته بود؟
رضاشاه مثل خیلیها در آنزمان سواد خواندن داشت، ولی قادر به نوشتن نبود و این سفرنامه و سفرنامۀ دیگرش، یعنی سفرنامۀ خوزستان را تقریر کرده و دبیراعظم [فرجالله] بهرامی برایش نوشته بود.بعد از دیدن آن کتاب، دیگر پدرم تا آخر عمرشان که خیلی هم به درازا نکشید، همیشه با احترام خاصی با من برخورد میکردند و حتی احساس میکردم که از من حساب میبرند، یا اگر دقیقتر بگویم احساس میکردم از من واهمه دارند و میترسند، هرچند وقتی سالها بعد در سال 1314 کشف حجاب اجباری شد، مرحوم مادرم این را از چشم من میدیدند و همیشه شماتتم میکردند و هرچه میگفتم، من چنین نیتی نداشتم و هیچ وقت راضی به این نبودم که به زور چادر از سر زنها بردارند، بازهم دست از شماتت برنمیداشتند و مدام سرزنشم میکردند.
همانطور که میدانید جز آن حرف کودکانهای که من به شاه زدم، قطعاً عوامل دیگری مانند سفر رضاشاه به ترکیه و توصیههایی که برخی درباریان بهویژه [عبدالحسین] تیمورتاش به او میکردند در این تصمیم بیتاثیر نبود. حتی روایت شده که اولین باری که قرار بود زن و دختران بیحجاب در انظار عموم ظاهر شوند، او از فرط تعصب و اینکه این کار را وهن خود میدانست، بهشدت ناراحت بود و حتی گریه میکرد. به هرحال هرچه که بود، درست یا غلط به این نتیجه رسیده بود که برداشتن حجاب زنها لازمۀ تجدد و پیشرفت ایران است، و شاید به آن حد خشونت در اجرای این کار هم معتقد نبود اما طبعاً مثل همیشه که دستوری از بالا صادر میشود و زیردستان در اجرایش افراط را به منتهای درجه میرسانند و به جای کلاه سر میبرند، وقایع بسیار ناگواری در این زمینه روی داد که حتی برای من که در عالم بچگی پیشنهاد اولیۀ این کار را به شاه دادم هم باعث شرمندگی و ندامت است.
بعدها شنیدم که رضاشاه میخواستند من را به دربار دعوت کنند تا همبازی و راهنمای ولیعهد شوم، ولی یکی به دلیل حسادت درباریان که گفته بودند این پسر نوۀ آفتابهدارباشی و از وابستگان سلسلۀ قاجاریه است و ممکن است نسبت به ولیعهد سؤقصدی کند یا فکرش را تحت تأثیر قرار دهد، و دیگری به دلیل مخالفت شدید تاجالملوک [آیرملو] مادر ولیعهد که نمیخواست پسرش همبازی کسی شود که پدرش دوست نزدیک یکی از بستگان هوویش است، از این کار منصرف شده بودند. ازهمه بامزهتر این بود که شنیدم یکی از درباریان گفته بود، پدر این بچه منقلی است و اگر با ولیعهد همبازی شود ولیعهد را هم منقلی میکند! که شاه سرش داد زده و گفته بودند، احمق، اگر به این حرفها باشد که پدر خود ولیعهد هم منقلی است! افسوس که محیط دربارهای شرقی همیشه مملو از این افکار پوچ و حسادتهای کودکانه بوده، وگرنه چهبسا من هم نقش دیگری در عرصۀ سیاست ایران بازی میکردم و سیر تاریخ عوض میشد!
به سینه می زنَدَم سر دلی که کرده هوایت،حسین منزوی
ژوئن 23rd, 2020خودسوزیِ اعتراضیِ فرزند استاد نجیب مایل هروی،ایرانشناس برجسته
ژوئن 17th, 2020استاد نجیب مایل هروی بیشاز ۱۰۰متن مهم ادب فارسی و عرفانی را تصحیح و منتشر کرده است.
فرزند استاد نجیب مایل هروی، در اعتراض به عدم رسیدگی به وضعیت اقامتی پدرش، در برابر نمایندگی وزارت خارجه ایران در مشهد خودسوزی کرد. علت خودسوزی او، فشار دولت بر پدرش بوده است.
مایل هروی، نویسنده، پژوهشگر و نسخهشناس برجسته اهل افغانستان، پس از نیم قرن زندگی، کار و پژوهش در ایران، هنوز مشکل اقامتی دارد و خودداری دولت ایران از تمدید اقامتش، تاکنون بارها خبرساز شده.او دو سال پیش هم پس از روبرو شدن با مشکل مشابهی، دچار افسردگی و در بیمارستان بستری شد.
استاد هروی، خدمات فرهنگی پرشماری در زمینه زبان فارسی و عرفان اسلامی در ایران کرده، دهها کتاب و صدها مقاله نوشته است. او همسر ایرانی و دو فرزند به نامهای شهاب و وهاب دارد.
شهاب، فرزند ارشد استاد هروی که اکنون خودسوزی کرده، پیشتر در باره اصرار پدرش به ماندن در ایران گفته بود: هرچند فرصتهای زیادی برای اقامت در کشورهای مختلف از جمله آمریکا و فرانسه برای استاد پیش آمد، اما ایشان به دلیل علاقه شدید به عرفان و زبان فارسی، در ایران ماندگار شدهاند.
استاد برجسته زبان فارسی و عرفان اسلامی در حالی از مشکل اقامت رنج میبرد که جمهوری اسلامی سه سال پیش اعلام کرد به خانواده افغانهایی که در قالب لشکر فاطمیون، از طرف ایران در سوریه میجنگند، تابعیت ایرانی میدهد.(نقل از فیسبوک ستار سعیدی، خبرنگار بیبیسی)
نجیب مایل هروی، از استادان و پژوهشگران برجسته نسخهخطیشناسی، کتابشناسی و تصحیح متنهای زبان و ادب فارسی، از سال ۱۳۵۰ از هرات به ایران آمده؛ در دانشگاه فردوسی مشهد تحصیل کرده و همانجا ازدواج کرده.
او، بیشاز ۱۰۰متن مهم ادب فارسی و عرفانی را تصحیح و منتشر کرده و پنجدههاستکه با نهادهای پژوهشی مهمی در کتابخانه مجلس، آستان قدسرضوی، دایرهالمعارف بزرگ اسلامی و بنیاد موقوفات محمود افشار همکاری کرده و بارها پژوهشها و آثارش، جایزه برنده شدهاند.
تاریخ نسخهپردازی و تصحیح انتقادی نسخههای خطی، کتابآرایی در تمدن اسلامی و تصحیح شرح فصوصالحکم ابنعربی و تصحیح شرح مثنوی مولوی و از مهمترین آثار مایل هروی است.
مایل هروی، پساز سقوط طالبان در زادگاهاش، افغانستان و در زمان نگارش قانون اساسی تازه آن دیار، تلاش فراوانی کرد تا فارسی، زبان رسمی افغانستان شود.
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۴،بهمن زبردست
ژوئن 17th, 2020روایت فلانالسلطنه از تهران قدیم و رضا شاه
اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
***
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،
مرحوم پدرم که متاسفانه در سنین جوانی هم فوت شدند، البته سوابق پدربزرگم را نداشتند ولی ایشان هم بهنوبۀ خود از مدیران برجسته و بهنام وزارت داخله بودند. خیلی شخص کمحرفی بودند و از خاطراتشان و حوادثی که دیده بودند زیاد در خانه صحبتی نمیکردند. خاطرهای که شخصاً از ایشان دارم مربوط به تنفرشان از نقاشی است.
حسبالمعمول آن زمان والدین توجه چندانی به درس و مشق و تربیت فرزند نداشتند. تنها موردی که مرحوم پدرم در خصوص آن حساس بودند این بود که به شدت من را از نقاشی، که از قضا بسیار هم به آن علاقه داشتم منع می کردند. در آن زمان متاسفانه کاغذ و مداد رنگی مانند این روزها در دسترس نبود و اغلب اطفال نقاشیهایشان را با گچ یا زغال روی در و دیوار میکشیدند و یادم هست هر وقت ایشان من را مشغول نقاشی میدیدند فوراً گوشم را میکشیدند و تنبیهم میکردند. بعدها وقتی در خصوص علت این حساسیت ایشان تأمل کردم، به ذهنم رسید شاید دلیلش خاطرۀ تلخشان از نقاشی روی طومار لقب پدربزرگم بوده، در حالیکه چنین رویهای از نظر تربیتی درست نیست و من خودم شخصاً دختر بزرگم را به نقاشی تشویق کردم و حال هم در پاریس نقاش موفقی هستند و آتیۀ درخشان و آتلیۀ بزرگی دارند.
* از آداب و سنتهای تهران قدیم نکتهای به ذهنتان میرسد؟
در تهران قدیم شب قبل از تحویل سال را شب علفه گویند که در این شب غذایی مانند سبزی پلو، کوکوسبزی و سیر تازه، ماهی خورده میشد، تا بدن در طول سال سالم بماند. در این شب سفرة هفت سین را پهن میکردند. پلو را باید خوب دم میکردی که شل و وارفته نشود. ماهی سرخ کردن هم مهارت خاصی میخواست و باید بلد بودی طوری برشتهاش کنی که استخوانش هم برشته شود، طوری که بتوانی استخوانش را هم بخوری. (فلانی را در هیأت پیر سردوگرم چشیدۀ پختۀ کارآزمودهای میبینم که رنج تجربت را بر خود هموار کرده و گنجش را بیمزد و منت بر اهل و نااهل نثار میکند. چه زیبا و گرم و دلاویز سخن میگوید. طراوت کلامش جان خسته را چون نی مینوازد!) ماهی برای من در این سن با نقرسی که دارم خوب نیست، ولی باز هم گیر بیاید میخورم. (او ز جا برخاست من بوسیدمش!) آقای زبردست چهکار میکنید؟!
* هیچ، ببخشید یکهو احساساتی شدم.
خواهش میکنم، اشکالی ندارد. (اینهمه لطف و تواضع و بخشش الحق که سزاوار بوسۀ دیگری بود اگر اجازه میدادند!)
* به نظر امشب خیلی خسته میآیید. اگر خاطرۀ دیگری از کودکی دارید بفرمایید وگرنه ضبط خاطرات را همینجا تمام کنید.
عرض به حضور شما، خاطرۀ جالبی یادم آمد. اگر درست خاطرم مانده باشد، سال 1305 بود و یک سالی از پادشاهی رضاشاه میگذشت. یک روز غروب که مادرم من را بیرون برده بود، نمیدانم چه شد که حواسم به تماشای کبابهایی که جلوی دکان کبابی روی آتش جلزوولز میکرد رفت و بهنظرم یک لحظه چادر مادرم را ول کردم و گوشۀ چادر خانم دیگری را گرفتم و مدتی هم دنبالش رفتم تا گوشۀ چادرش را از دستم کشید و با عتاب گفت، بچه مگر خودت خواهر مادر نداری؟ چرا گوشۀ چادر من را گرفتی؟همینجا خدمت شما این توضیح را عرض کنم که چادر در آن زمان غیر از چادرِ الآن و درواقع بیشتر شبیه چیزی بود که همزبانان افغان ما در کشورشان به آن چادَری میگویند، یعنی چیزی شبیه به پیچه که نوعی نقاب و روبند از موی یال و دم اسب بود هم طوری جلوی صورت خانمها را میگرفت که دیگر حتی نمیشد زن یا مادر خودت را هم بین زنهای دیگر بشناسی، همین هم گاه در مورد مردان نابابی که دنبال زنها میافتادند و گاه به اشتباه به مادر و خواهر یا همسر خودشان متلک میگفتند باعث اشتباهات خندهآوری میشد.
خلاصه من که تازه فهمیدم گم شده و مسافت طولانی را هم به اشتباه از محل اولیهام دور شدهام، طبعاً در آن سن کم به شدت ترسیدم و شروع به گریه کردم. رهگذران هم با دیدن گریۀ من دورم جمع شده بودند و راستش همین ازدحام هم بیشتر باعث ترس و وحشت و درنتیجه گریهام میشد، تا اینکه آژان پست از راه رسید و وقتی نام و نسب من را پرسید و گفتم نوۀ میرزا احمدخان آفتابهدارباشی فلانالسلطنه هستم، پرسانپرسان من را به خانه رساند.
حالا نگو در این میان مادرم که بچۀ یکییکدانهاشان را گم کرده بودند توی خانه به سر و صورتشان میزدند و فغان و ناله میکردند و وقتی هم من و آن آژان را دیدند فریادی کشیدند و از هوش رفتند. خلاصه آن شب اوقات همه تلخ شد و مرحوم پدرم که اهل منقل بودند و عادت داشتند هر شب در پای منقل تمدد اعصابی کنند، آن شب از صرافت این کار افتادند و چون مادرم هم بعد از این واقعه، و به قول شما شوکی که به ایشان وارد شده بود در بستر بیماری افتاده بودند، از ترس اینکه مبادا کسی حواسش به من نباشد و بیرون بروم و باز گم بشوم صبح زود، ناشتا، دست من را گرفتند و به محل کارشان که وزارت داخله بود بردند.
آنقدر زود رسیدیم که جز دربان و یکی از دوستان صمیمی پدرم به نام آقای دولتشاهی که از شاهزادگان قاجاری و از اقوام عصمتالملوک [دولتشاهی]، همسر رضاشاه بود کسی در ساختمان نبود. مرحوم پدرم بعد از رسیدن به من گفتند همینجاها باش و جایی نرو، بعد هم خودشان داخل دفترشان شدند و در را بستند. من مشغول بازی با مورچهها بودم که کمی بعد یکمرتبه خود رضاشاه با آن قد بلند و هیبتی که داشتند، با لباس نظامی همراه یک افسر که گویا آجودانشان بود و یک نفر سیویل در بازدیدی سرزده که قصد داشتند ببینند وزیر و کارکنان وزارت داخله کِی سر کار حاضر میشوند، وارد کریدور شدند و به من هم نهیب زدند که، بچه اینجا چهکار میکنی؟
من با کمال ادب گفتم، با پدرم اینجا آمدم. شاه دوباره پرسیدند، پدرت کجاست؟ اشاره به درِ بسته کردم و گفتم، اینجا. رضاشاه خواستند در را باز کنند که قفل بود. محکم به در کوبیدند که پدرم گویا از ترس جرئت نکردند باز کنند. بعد با لگد درا شکستند و داخل اتاق رفتند. حالا من هم از لای در شکسته داشتم نگاه میکردم. همانجا شاه با لگد دیگری زیر منقل زدند و گفتند، مردک معلوم است اینجا چه غلطی میکنی؟! خودت پای منقل نشستی و پسرت هم دارد توی ساختمان ول میچرخد! برای چه پسرت را با خودت آوردی؟
بعد یکمرتبه توجهشان به استکان چایخوری دمِ دست مرحوم پدرم که شیئی عتیقه و یادگار اجدادی بود جلب شد و آن را برداشتند و بهاصطلاح با نگاه خریدار وراندازی کردند و بی هیچ حرفی توی جیبشان گذاشتند. پدر ما را میگویید، از ترس زبانش بند آمده بود، فقط با کلی منومن توانست همین را بگوید که، دیروز گم شده بود قربان، مادرش هم هول کرده توی رختخواب افتاده. رضاشاه با شنیدن حرفهای مرحوم پدرم، که به دلیل ترسش زیاد هم مفهوم نبود، بدتر عصبانی شدند و با چوبدستیای که داشت به جان پدرم افتادند. شانس آوردیم که آقای دولتشاهی از راه رسیدند و ایشان که به سابقۀ قرابت با همسر شاه، قدری کمتر از دیگران از ایشان میترسیدند به دست و پای شاه افتادند که، قربانت گردم ایشان را به من ببخشید!
شاه گفتند در این وزارتخانۀ خرابشده از وزیر تا دربان فقط سه نفر سر کار حاضرند، آنوقت از این سه نفر هم یکیاش این مردک فلان فلان شده است که خودش پای منقل نشسته و بچهاش دارد دیوار ساختمان وزارت را سوراخ میکند!آقای دولتشاهی، با موقعشناسی گفتند، قربان ایشان فلان فلان شده نیستند و فلانی فلانی شده هستند. شاه پرسیدند، کدام فلانی؟ ایشان جواب دادند، پسر میرزا احمد خان آفتابهدارباشی فلانالسلطنه. شاه باز دوباره عصبانی شدند و گفتند، شازده! مگر مجلس پارسال این القاب فلان فلان شده را لغو نکرد! شما کی دست از این القاب منسوختان برمیدارید؟ ایشان فوراً عذرخواهی کردند و گفتند، ببخشید اشتباه از من بوده. صرفاً از روی عادت عرض کردم. به قول معروف ترک عادت موجب مرض است!شاه قدری آرام شدند و گفتند، حالا پسرش را چرا آورده اینجا؟ ما صبح تا شب داریم توی این مملکت میسازیم و آباد میکنیم، آنوقت این بچه دارد دیوار دولت را سوراخ میکند! باز آقای دولتشاهی با آن موقعشناسی که داشتند گفتند، قربان مگر شما خودتان والاحضرت ولیعهد را به بازدیدها نمیبرید که با گردش امور آشنا شوند؟ خب فلانی هم پسرش را آورده که با گردش امور وزارت آشنا شود و روزی بتواند جای ما را در اینجا بگیرد!
علی اکبر داور و آرمان اصلاحات،فریدون مجلسی
ژوئن 17th, 2020باید با تصویر تاریخی ایران در پایان جنگ جهانی اول آشنا باشیم و آسیبهای انباشته شده از تباهی صفوی و دوران یکسره جنگ نادرشاهی و کریمخانی و آقامحمدخانی و جنگهای ایران و روس و هرج و مرج پس از مشروطه و هزینهها و خرابیهای جنگ جهانی اول و از هم گسستگی کشور را به یاد آوریم تا اهمیت کار بزرگ کسان اندکی را که به امید احیای آن بیمار نیمه جان رسالت انجام اصلاحات و تحول را در آن ویرانه بر عهده گرفتند و در آن راه کوشیدند قدر بدانیم. یکی از آن اصلاحگران علی اکبر داور بود.
اما پیش از پرداختن به او لازم است با فراهم آمدن بستر تاریخی مناسبی بپردازیم که به داور و همکارانش فرصت داد به بخشی از آرزوهایشان واقعیت بخشند. ایران از قافله تمدن عقب مانده بود و فقر و رکود و بی قانونی و زورگویی و گردنکشی بیداد میکرد. کم نبودند کسانی که برای تحصیل به خارج رفته و تفاوتهایی را دریافته بودند، اما واکنش به دو گونه بود: گروهی کارشان عیب جویی بود و انتقاد که چرا ما آنچنان نیستیم و چرا این چنین هستیم. بسیاری از اینان برای بهرهمندی از مزایای آنچنانی راه مهاجرت در پیش میگرفتند. گروهی هم بودند که میگفتند ما این چنین هستیم، اما نباید چنین باشد! باید بکوشیم و راه و چاره ای بیابیم تا از این وضع رها شویم. اما اوضاع پیچیده و نیازها بسیار و عرصههای کار بیشمار و امکانات اندک بود.
بهتر است مقدمه را از زبان و دیدگاه افرادی از همان نسل آغاز کنم. دکتر علی اکبر سیاسی در «گزارش یک زندگی» مینویسد: «پیش از رفتن به اروپا، آنچه در ایران میدیدیم طبعا به نظر ما عادی و طبیعی میآمد. ولی پس از چند سال اقامت در اروپا، دیدن فاصله بزرگی که ایران با کشورهای اروپایی داشت واقعا باعث تاسف و تاثر بود. . . » سپس میافزاید که چگونه او و میرزاجوادخان عامری و اسماعیل خان مرآت و حسن خان مشرف الدوله نفیسی و علیقلی خان مهندس الدوله حسن خان شقاقی به امید برآوردن آرزوی خود «انجمن ایران جوان» را تشکیل دادند و برای جذب نیروهای تحصیل کرده مرامنامه ای نوشتند و در فروردین 1300 شمسی منتشر کردند. برای به دست آوردن پول به کار فرهنگی و نوشتن و ترجمه و اجرای نمایشنامههای روشنگر روی آوردند و توانستند روزنامه ایران جوان را منتشر کنند. دکتر سیاسی مینویسد: «چیزی از تأسیس ایران جوان نمیگذشت که سردار سپه نخست وزیر نمایندگان ایران جوان را به حضور خود خواند. . . . [ما] با اندکی بیمناکی به اقامتگاه او رفتیم. . . روی نیمکتی نزدیک او نشستیم و گفت: شما جوانان فرنگ رفته چه می گویید؟ این انجمن ایران جوان چه معنی دارد؟ من گفتم: این انجمن از عده ای جوانان وطن پرست تشکیل شده است . . . .. و مرام انجمن ما بر همین مبنا و اصول گذاشته شده است» گفت: کدام مرام؟ و من مرامنامه انجمن را به او دادم. آن را گرفت و بهدقت خواند. آنگاه . . . با کمال گشادهرویی گفت: اینها که نوشته اید بسیار خوب است. میبینم که شما جوانان وطن پرست و ترقی خواه هستید و آرزوهای بزرگ و شیرین در سر دارید. . . . حرف از شما ولی عمل از من خواهد بود. . . به شما اطمینان بلکه بیش از اطمینان به شما قول میدهم که همه این آرزوها را برآورم و مرام شما را که مرام خود من هم هست از اول تا آخر اجرا اکنم. این نسخه مرامنامه را بگذارید نزد من باشد . . . چند سال دیگر خبرش را خواهید شنید.» برخی از مواد آن مرامنامه که در خاطرات میرزا جوادخان عامری آمده به شرح زیر است:
ماده دوم: استقرار حکومت عرفی و . . . / ماده ششم: الغای کاپیتولاسیون و کلیه امتیازات قضایی . . ./ ماده هفتم: الغای محاکم خصوصی و ارجاع کلیه امور به محاکم عرفی و عمومی. / ماده هجدهم: احداث خطوط راه آهن در قسمتهای مختلف ایران/ ماده نوزدهم: تجدیدنظر در قراردادهای تجاری و مخصوصا قراردادها و تعرفههای گمرکی. . ./ ماده بیستم: تجدید نظر در مالیاتها و وضع مالیاتهای تصاعدی و . . . / ماده بیست و یکم: محدود نمودن کشت تریاک در ایران و . . ./ ماده بیست و دوم: توجه مخصوص به معارف کشور و تعلیمات ابتدایی مجانی و اجباری در تمام کشور برای پسران و دختران و تأسیس مدارس متوسطه پسرانه، و دخترانه و مدارس عالیه مردانه و زنانه در کرسی ایالات . . . تأسیس کلاسهای اکابر، تأسیس موزهها و کتابخانهها و قرائت خانهها و تیاترها/ ماده بیست و پنجم رفع موانع ترقی . . . بانوان/
منظور از مقدمه فوق این است که چگونه جمعی از روشنفکران و آرزومندان اصلاحات در آن زمان از آن حمایت خشنود و دلگرم شدند. اما اجرای دو بخش مهم مرامنامه فوق که ظاهرا دستور کار رضاشاه شده بود به عهده علی اکبر داور محول گردید. بخش اول مربوط به اصلاحات قضایی بود که داور در مقام وزارت دادگستری آنها را به انجام رساند. اقداماتی نظیر: تنظیم مجموعه قوانین حقوقی و کیفری کشور که به تشکیل دادگاههای حقوقی و کیفری در سراسر کشور و الغای کاپیتولاسیون منجر شد. بخش دوم مربوط به اصلاحات مالی بود که داور در مقام وزارت دارایی آنها را محقق ساخت؛ اقداماتی نظیر تنظیم مالیه عمومی و اصلاحات گمرکی و مالیاتی و بودجه اجرایی و عمرانی کشور. عبدالحسین تیمورتاش دیگر اعضای اصلی انجمن ایران جوان و از نیروهای عمده اصلاحات و تحول بودند که در نیمه دوم سلطنت خودکامه او جان خود را بر سر آرمانهای خود گذاشتند.
نام داور از نوجوانی در گوش من آشنا بوده است، زیرا پدرم که از فارغ التحصیلان مدرسه عالی سیاسی بود در سال 1301 در زمان وزارت دکتر مصدق وارد کادر سیاسی وزارت امور خارجه شده و در سال 1306 به دعوت داور به دادگستری منتقل و در تشکیلات جدید قاضی شده بود. با اینکه من 7 سال پس از مرگ داور به دنیا آمده بودم، بارها نام او را با افسوس در خاطرات پدرم میشنیدم. چندین سال پیش در کتاب خاطرات مرحوم گلشائیان که از دوستان نزدیک پدرم بود به مطلبی برخوردم که برایم جالب بود. نتوانستم آن کتاب را پیدا کنم اما مضمون آن تا جایی که به یاد دارم حاکی از این است که گلشائیان فارغ التحصیل مدرسه عالی حقوق در سال 1302 در وزارت دادگستری استخدام میشود. در 1305 که داور وزیر دادگستری میشود گلشائیان را که زبان فرانسه او خوب بود به دفتر موسیو پِرنی فرانسوی که خودش بانی مدرسه عالی حقوق نیز بود معرفی کردند تا در تیم تهیه مجموعه قوانین با او همکاری کند. روزی گلشائیان از اینکه ناچار است بعد از ساعت 2، چند ساعت بیشتر کار کند و به تمرین تار نزد درویش خان نمیرسید شکایت میکند. موضوع ظاهرا به گوش داور میرسد و به این تیم خبر میدهد که فردا بمانید که با شما کار دارم. فردا بیش از همیشه میمانند، تا پاسی از شب گذشته داور میآید و میگوید به خاطر شما کارم را زودتر تعطیل کردم . و میپرسد که آقایان میدانید که ریشه کاپیتولاسیون چیست؟ موضوع برای آنان ابتدایی بود و کسی پاسخ نمیدهد. داور به یکی از آنان میاشاره میکند که شما بگو. و او شرح میدهد که کاپیتولاسیون یا قضاوت کنسولی رسیدگی به جرایم بیگانگان در کنسولگری و طبق قوانین خودشان است. داور میگوید منظورم تعریف کاپیتولاسیون نبود، ریشه آن چیست و به نفر دیگر اشاره میکند. او میگوید طبق قرارداد ترکمانچای این امتیاز به اتباع روس داده شد و کشورهای دیگر با استناد به اصل دولت کامله الوداد از آن بهره مند شدند. داور میگوید ریشه کاپیتولاسیون این هم نیست بلکه دلیل اصلی اینکه از ما چنین توقعی داشتند این بود که ما قانون نداشتیم. بیگانگان میگفتند نمیتوانیم اتباع خودمان را در شرایط اضطراری به نظامی بیقانون بسپاریم. چه جوابی داریم؟ تا وقتی کاپیتولاسیون وجود دارد استقلال قضایی نداریم. شما سربازان قضایی برای نیل به استقلال هستید. هر ساعتی که این مجموعه زودتر تکمیل شود کشورمان یک ساعت زودتر به استقلال میرسد. پس دیگر نبینم کسی از اضافه کار شکایت کند. ظاهرا این سخن وطن پرستانه بسیار کارساز بود و دیگر شکایتی نشد.
داور برای تکمیل مجموعه قوانین در ۲۷ بهمنماه ۱۳۰۵ برای چهار ماه از مجلس اختیارات تام گرفت، ولی با توجه به اهمیت موضوع و وسعت کار، این فرصت را کافی نبود؛ لذا در تاریخ ۲۸ اردیبهشتماه مجدداً تقاضای چهار ماه تجدید اختیار کرد. در واقع چنین تقاضایی از سوی داور حقوقدان عجیب بود و با مخالفت شدید دکتر مصدق مواجه شد که بهدرستی تفویض اختیارات مقننه را بر خلاف قانون اساسی میدانست. اما به هر حال درخواست تمدید او به تصویب رسید و وی توانست تدریجاً برنامههای قضایی خود را تکمیل کند.
در بهار 1306 پس از تصویب مجموعه قوانین، از وزارت امور خارجه ایران طی بخشنامهای به سفارتخانهها با فرصتی یک ماهه برای ختم دعاوی قبلی، لغو کاپیتولاسیون را اعلام کرد. البته در گذشته چند بار دولتهای ایران لغو کاپیتولاسیون را اعلام کرده بودند که به همین دلیل بی قانونی اجابت نشد.
علی اکبر داور در 20 بهمن 1318 در شرایط افسردگی ناشی از اخبار حذف تدریجی و اهانت آمیز همکاران اصلاحگرش با قدرشناسی مورد عتاب ملوکانه قرار گرفته بود، خودکشی کرد. البته گفتند در اثر سکته مرده است. از آن وزیر خدمتگزار تشییع جنازه با شکوهی شد.
به نقل از:ماهنامه فرهنگی اجتماعیقلمیاران، / اردیبهشت و خرداد 1399
غزلی از حسین منزوی
ژوئن 14th, 2020
لبت صریحترین آیهی شکوفایی است
و چشمهایت ، شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلههای مه آلود ، محو و رؤیایی است
چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت ، کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو وُ بهت من تماشایی است
در آسمانهی دریای دیدگان تو ، شرم
گشودهبالتر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحرایی است
نمیشود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو ، زود آشنا و هر جایی است
تو باری اینک ، از اوج بینیازیِ خود
که چون غریبیِ من مبهم و معمّایی است
پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناکترین ساقههای تنهایی است
پژوهشی در شاهنامه،مازیار قویدل
ژوئن 14th, 2020آيا همای چهرآزاد، فرزندِ بهمن شاه بود يا دختر خوانده ی او؟
همای چهر آزاد، پادشاهی بود که با توانايی بسيار 32 سال فرمانروایِ کشور شاهنشاهی ايران بود. همای را دختر شاه بهمن وُ نوه اسفنديار به شمار می آورند.
بررسی های اين پژوهشگر در زمينه شاهنامه، تاريخ وُ فرهنگ ايرانزمين، هنگامی که به دوره شاهنشاهی همای (چهرآزاد) رسيد، آن را پرسش برانگيز يافت وُ پژوهش بيشتری را نياز ديد تا دريافته شود که برای نمونه:
– آیا همای، فرزندِ راستين بهمن، شاهنشاه ايران بود؟
– آيا همای يکی از دوشيزگانی نبود که شاه ايران او را به فرزندی پذيرفته بود که در کاخِ شاهی وُ همراه با فرزندانِ راستين شاهنشاه ايران، زندگی می کرد وُ تنها خود شاه وُ يک يا دو تن از راز او آگاهی داشتند؟
– آيا فرزند شاه خواندن چنان دخترانی برای آن نبود که اگر در روندِ بر برخوردها وُ جنگ وُ آشتی های، ميان پادشاهان وُ فرماندهان، بنا می شد دختری از فرزندان شاهشاه، به همسری پادشاه ياُ فرماندهی در آيد، آن دختر فرزند راستين پادشاه نباشد تا چنانچه دشواری در ميان آنان رخ داد، دُخت شاه همچون گروگانی در بندِ شاه وُ فرماندهی نباشد که به رويارويی با شاهنشاه می پردازد؟
با چنين پيش زمينه هايی، پژوهش آغاز و اينچنينُ دنبال شد:
استاد سخن بنا بر نوشته های پيشين وُ گفته های ديگران در شاهنامه آورده است:
يکی دخترش بود نامش همای/ هنرمند وُ با دانش وُ پاک رای
همی خواندندی وَرا چهــر زاد/ ز گيتـی بـه ديـدار او بود شاد
اين پژوهنده، همای چهر آزاد را –(به گمانِ بسیار)-، دختر ِبهمنِ اسفنديار بر نمی شمارد وُ گمان دارد همای، يکی از دخترانی بوده که در کاخ شاهی وُ به نام دختر شاه زندگی می کرده است.
برای روشن تر شدن هوده/ نتيجه پژوهش ها، نگاهی گذرا خواهيم داشت به اين که:
١.آيا شاهنامه را فردوسی توسی، خود نوشته، يا آن را بر پايه داستان ها وُ رويدادهایِ کهن -(تنها وُ تنها)-، گردآوری وُ سرودين نموده است؟
٢. راز وُ رمزها وُ نمونه های پنهان کاری در شاهنامه؛
الف: يادآوری استاد به راز وُ رمزهایِ شاهنامه،
ب: راز وُ رمزهايی که اگر چه فردوسی دستی در آنها نداشته، در روندِ رويدادهای شاهنامه نقش داشته اند؟
پ: نوشداروی کی کاووس؛
ت: رازِ گياه جانبخش هندی که بايد نهفته وُپنهان می ماند،
ج: راز وُ رمز وُ پنهانکاری های درباره دختران پادشاهان در ايران وُ ديگر کشورهای جهان.
۳. دخترانی که فرزند خوانده بودند وُ همگان آنان را فرزندان شاه می پنداشتند!
۴. خواستگاری فريدون از دخترانِ سرو، شاه يمن، وُ برآشفتن او از درخواست او؛
۵. آمازيس، فرعون مصر، دخترِ کس ديگر را به نامِ دختر خود به دربار کمبوجيا می فرستد؛
۶. کوشش خاقان چين برای فرستادن دختر ديگری به جای دختر خود به دربار انوشيروان!
۷. هوده يا نتيجه ی پژوهش،
تاريخ ، اشکار وُ نهان های بسيار دارد. نهفته هايی که گاه گذر زمان وُ گاه پژوهش های ژرف، انگيزه ی آشکار شدن آنها می گردد که اين پژوهش، کوششی در اين زمينه است.
در پيوند با همای چهر آزاد ، نُخستين نگاه، به شاهنامه افکنده می شود وُ اينکه:
1. آيا شاهنامه را فردوسی توسی نوشته، يا آن را بر پايه داستان ها وُ رويدادهایِ کهن –(تنها وُ تنها)-، گردآوری وُ سرودين نموده است؟
استاد سخن، تاريخ وُ داستان های کهنی را که پيش از او نوشته شده وُ برای نمونه در خدای نامه ها آمده بودند، يا آنکه کسانی برايش می گفتند، سرودين کرد، بی آنکه دستی در آنها ببرد. استادِ توسی، چگونگی گردآوری وُ سامانِ سرودين گرفتن شاهنامه را در چندين جای به روشنی آشکار می سازد برای نمونه:
در “گفتار اندر فراهم آوردن شاهنامه”، ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٣)، آورده است:
يكـى نامـه بـُـد از گـه باستـان/ فـراوان بـدو انـدرون داستــان
پراگنـده در دست هـر موبـدى/ ازو بهـره ای نزد هـر بخـردى
پژوهنــــده روزگـــارِ نُخسـت/ گذشته سخنهـا همـه بــاز جُست
ز هر كشورى موبدى سالخورد/ بيـاورد كايـن نامـه را يـاد كـرد
– در بخش پادشاهی هرمز وُ پُرسشِ از ماخ/ ماخ پير خراسانی، ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴۵۵):
ماخ از زرتشتيان هرات بود، که با همراهی سه تن ديگر به گردآوری شاهنامه ابومنصوری -(امير ابو منصور، فرمانروای توس در آن هنگام)- دست زدند:
يکـی پیـر بـُد، مَـرزبـانِ هــری/ پسندیـــده وُ دیـــده از هـــــر دری
جهاندیـدهای نــام او بـود مـاخ/ سخندان وُ با فر وُ با برگ وُ شاخ
بپرسيدمش تا چـه داری به يـاد /زِ هُرمـز کـه بنشست بـر تختِ داد
چُنين گفت پير خراسان که شاه/ چــو بِنشسـت بــر نامــور پيشگــاه
…
اين چنين نمونه ها می نماياند آنچه در شاهنامه – (همانندِ داستانِ پادشاهیِ هُمای)- آمده است، سرودين شده های استاد سخن هستند وُ استاد، نقشی در پديد آمدن ِآن داستان ها يا رويدادها نداشته است وُ چنانچه از سرودها بر می آيد که همای فرزند بهمن می باشد، سخنِ فردوسی نيست.
در شاهنامه، در باره همای به نام دختر بهمن وُ نوه ی اسفنديار چنين می خوانيم( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٣٢٠):
يکی دختـرش بـود نامـش همـای/هنرمنـد وُ با دانش وُ پاک رای
همی خواندنـدی وُرا چهـــر زاد/ ز گيتـی بـه ديـدار او بـود شـاد
همــایِ دل اَفــروز تابنــده مــاه / چنـان بُـد که آبستن آمد ز شــاه
چو شش ماهه شد پُر زِ تيمار شد/ چـو بهمن چنـان ديـد، بيمار شد
چو از درد، شاه اندر آمد ز پای/ بفرمـود تـا پيش او شـد همــای
بزرگان وُ نيک اختران را بخواند/ به تخت گرانمايگـی بـر نشانـد
چنين گفت کاين پاک تن چهرزاد/ ز گيتـی فـراوان نبودست شــاد
سِپَــردَم بِــدو تـاج وُ تخـتِ بلنــد/ همان لشکر وُ گنج وُ بختِ بُلند
وليعهــد مـن او بُــوَد در جهـــان /هم آن کس که زو زايد اندر نهان
اگــر دختــر آيــد ازو گــر پســر/ ورا باشد اين تاج وُ تخت وُ کمر
٢. راز وُ رمز وُ همچنين راز نگهداری وُ پنهان کاری در شاهنامه:
گذشته از آنچه آمد، فرمانفرمایی دينمداران بر کشور در دوران استادِ سخن، در رمز آلود بودن سرودهای فردوسی نقش داشته اند. روشن است شماری از رمز وُ رازها، از بيم جان وُ شماری بر پايه پافشاری ها يا تعصبِ مردم آن روزگار بوده است.
– الف: راز وُ رمزهایِ شاهنامه از زبان استاد سخن:
فردوسی رويدادها وُ داستان های سرودين شده خود را داستان ها وُ رويدادهایِ راستينی می خواند که بنا به چند وُ چون زمانه، گاه با رمز وُ راز رخ نموده اند ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٣):
تـو اين را دروغ وُ فسانـه مـدان /به يک سان روش در زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد دگــر/ بــر ره رَمـز وُ معنی بـرد
– ب: راز وُ رمزهايی که در روندِ رويدادهای شاهنامه خودنمايی می کنند:
گونه ای از راز وُ رمزها، رازهایِ شاهان هستند که گاه هیچ کس درباره آنها نمی دانسته، يا تنها یک يا دو تن از نزديک ترين ياران شان از آن ها آگاهی داشتند، مانند:
پ: نوشداروی کی کاووس:
يکی از اين نمونه ها، نوشدارويی بود که کاووس شاه، در دسترس داشت و به جز از رستم وُ شايد تنی چند از ديگر نزديکانِ شاه، کسی از آن آگاهی نداشت.
در داستان رستم وُ سهراب، ( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ٩۶) پس از آن که رستم، پهلویِ سُهراب را می شکافد وُ پی می برد که آن جوان فرزند خود اوست، با دلی شکسته وُ نالان:
به گـودرز گفت آن زمان پهلـوان /که ای گُرد با نامِ روشن روان
پيامـی زِ مـن سـوی کــاووس بَــر /بگويش که مـا را چه آمـد به سـر
بـه دشنــه جگـرگــاهِ پــورِ دليـــر/ بريـدم، کـه دستــم ممانـاد ديــر
گَـَـرت هيـچ يـاد است کـردار مَن/ يکی رنجه کن دل به تيمارِ من
از آن نوشدارو که در گنج توست/ کجا خستگان را کُند تنـدرست
بـه نزديک مـن بـا يکی جـامِ مـی/ سِزد گر فرستی هم اکنون زِ پی
مگـر کـو به بخت تو بهتـر شــود /چو من پيش تخت تو کهتر شود
– ت: رازِ گياه جانبخش هندی:
نمونه ديگر از پنهان کاری در شاهنامه، درخواست انوشيروان از برزوی/ برزويه، پزشگ نامدار، برای پنهان داشتن رازِ گياه جانبخش ِهندی است.
داستان بدينگونه است که برزويه، در ميان نوشته های هندوان به نوشتاری درباره گياه شگفت آوری بر می خورد که در هند می رويد وُ به مردگان جان می بخشد. بی درنگ به نزد انوشيروان، می رود وُ از او درخواست سفر به هند می کند. شاه پس از آگاهی، با او همراهی می کند وُ پاسخ می دهد که راهی هند شو، زيرا پذیرفتن بی آزمايش کردن، شایسته نيست. راهی نود شود وُ نامه ای را که به رایِ هند می نویسم به او برسان وُ از او، برای دستيابی به آن گياه، ياری بخواه.
انوشيروان همچنين به او می گويد که، به ياد بسپار اگر به چنين گياه شگفت انگيزی دست يافتی، بايد راز آن را پنهان داری وُ نزد هیچ کس به جز از من، بر زبان نياوری. (شاهنامه- گفتار اندر آوردن “کليله وُ دمنه” از هندوستان، شاهنامه به گزينش خالقی، پوشينه هفت رويه ٣۶٣):
بدو گفت شاه، اين نشايد بُدن/ مَگـر کازمـون را ببايَـد شُـدن
ببَــر نامـه مَـن بَــرِ راىِ هند /نِگَر تا كه باشد بُتآراى هند
بِدين كار با خويشتن يار خواه /همی يارى از بخت بيدار خواه
اگــر نـو شگفتـى شـود در جهان/كه اين گفته رمزى بود در نهان
– ج. پنهانکاری درباره دختران پادشاهان، در ايران وُ ديگر کشورهای جهان.
پنهان نگاهداشتنِ نتم وُ نشان دخترانی که در دربارهای شاهان پيشين جهان زندگی می کردند وُ همگان آنان را دختران پادشاهان گمان می کردند، از ديگر نمونه های رازها وُ پنهان کاری هاست که آرمان اين سخن است.
۳. دخترانی که فرزند خوانده بودند وُ همگان آنان را فرزندان شاه می پنداشتند:
يکی از رازها وُ پنهان کاری ها در تاريخ جهان، رازپادشاهان درباره دوشيزگانی است که در دربار، همچون شاهزادگان زندگی می کردند وُ همگان آنان را فرزنانِ شاهان می پنداشتند!
نمونه های تاريخی گواهی می دهند در دربار شاهنشاهان ایرانزمین، يونان، چين و …، دوشيزگانی به دور از چشم دیگران زندگی می کردند که همگان آنان را فرزندان شاهان می پنداشتند.
راز آن دختران پنهان می ماند تا چنانچه بنا می شد دختری از خانواده شاهی به همسری شاهزاده يا فرماندهی از ديگر کشورها در آيد، يکی از آن دختران را به نامِ فرزند پادشاه، به همسری او در آورند تا اگر آن شاه يا فرمانده، پيمان شکنی کرد وُ به دشمنی با شاه پرداخت، فرزند شاه را، چون گروگان در دست نداشته باشند.
از اين گذشته، نمونه هايی نمايانگر آن است که کمتر شاهانی دوست داشتند فرزندانشان به همسری شاهزادگان وُ فرماندهان ديگر کشورها در آيند. نمونه آن نيز، سرو، شاه يمن می باشد.
۴. خواستگاری فريدون از دخترانی سرو، شاه يمن، وُ برآشفتن او از درخواست فرستاده ی فريدون:
“سرو”، شاه يمن، نمونه روشن يکی آن فرمانروايانی است که نمی خواست دخترانش را از خود دور کند، اگرچه خواستگاران دخترانش، سه فرزند برومند فريدون، شاهنشاه ايران باشد که خود نيز، در زير فرمان او، فرمان می راند.
فريدون سه پسر دارد که هنوز نامزدی برایشان برگزيده نشده است، پس از جندل از دانايان دربارش می خواهد برای يافتن سه خواهر از راهیِ سَفَر شود وُ به ياد داشته باشد که آن سه عروس؛ خردمند، زيباروی، همانند، نامزد نشده وُ از خانواده خوب وُ شايسته باشند. جندل در ميان دهگانان ايرانی چنان دخترانی نمی يابد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ١۵):
فریـدون از آن نامداران خویـش/ یکی را گرانمایه تر خواند پیش
کجــا نـام او جنـدل راه بَر هنــر/ به هـر کـار دلسـوز بر شـاه بر
بـدو گفت بر گـَرد، گِـردِ جهـان /سه دختـر گزین از نـژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر وُ یک پدر/ پری چهره وُ پاک وُ خسرو گُهر
چو بشنید جندل ز خسرو سَخُن /یکی رای پاکیــزه افگنـــد بُـن
ز پیش سپهبـد بُرون شُـد به راه/ ابـا چنـد تن، مَر وَرا نیکخــواه
یکایک ز ایران سـرانـدر کشیـد/ پژوهید و هرگونه گفت وُ شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری /به پـرده درون داشتـن دختـری
نهفـته بجستـی همــه رازشــان/ شنیــدی همـه نـام وُ آوازشــان
ز دهقــان پُر مایه کس را ندید/ کـه پیوسته ی آفریــدون سزیــد
جندل از جستجوی دست بر نمی دارد وُ پس از بررسی بسيار پی می برد که “سرو”، شاه يمن، سه دختر دارد که دانا، نامزد نکرده، همانند وُ دارای همان ويژگی هايی هستند که شاه از او خواسته است. پس راهی يمن شده، همراه با درود رسانی از سوی شاه فريدون، داستان را با شاه يمن در ميان می نهد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ١۶):
خرامـان بیامـد بـه نزدیکِ سَـرو /به شـادی چو پیشِ گل اندر تَـذَرو
بدو گفت جنـدل که خُـــرم بُــدی/ همیشــه ز تــو دور دسـت بَــدی
درودِ فریــــدونِ فـَــــرُخ دَهَــــم/ سخن هر چه پرسی تو پاسخ دهم
بـــدان، ای ســر مایــهٔ تازیـــان /کـز اختـر بُـوی جاودان بیزیان
سه پورِ گرانمايـه دارم چـو مـاه/ ســـزاوارِ ديهيـم وُ تخـت وُ کلاه
زِ هَر کام وُ هـر خواسته بینیـاز/ بـه هـَـر آرزو دست ایشـان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت /ببایـد همی شاهـزاده، سه، جُفـت
ز کــار آگهــــان آگهـــی یافتـــم /بدیـــن آگهـــی، تیـــــز بشتافتـــم
کجا از پس پـرده، پوشیـده روی/ سـه پاکیـزه داری تو ای نامجوی
مَران هرسه را نـوز ناکرده نـام /چو بشنیـدم این، شُـد دِلَـم شادکام
کـه مـا نیــز نـام سـه فـرخ نـژاد/ چـو انــدر خـور آید نکردیـم یـاد
کنـون این گرامی دو گونه گُهِــر /ببایــد بـرآمیخــت بـــا یکدگـــــر
سه پوشيده رُخ را سه ديهيم جوی/ ســزا در ســزا کار بی گفتگوی
فریــدون پیامـم بدین گونـه داد /تـو پاسـخ گــزار آنچه آیدت یاد
سرو پس از شنيدن درخواست فريدون از زبان جندل، بسيار آشفته می گردد وُ زيرا آن دختران مانند ديدگانش هستند وُ نمی خواهد آنان را از خود دور سازد. با آن همه به روی خود نمی آورد وُ از جندل می خواهد برای دريافت پاسخ، به او بدهد. پس جايگاهی برای جندل فراهم می کند وُ به رايزنی با بزرگان می پردازد وُ از آنان راهِ چاره می جويد (شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، همان):
فراوان کس از دشت نیزهوران /بر خویش خواند آزمـوده سـران
نَهُفتـه بُــرون آوریـــد از نهفــت/ همـه رازهـا پیـش ایشـان بگفت:
فریـدون فرستـاد زی مــن پیـــام/ بِگُستَـرد پیشـم، یکی خــوب دام
اگــر گویـم آری وِ دل زان تهـی/ دروغَ ايچ نه اندر خورد با شهی
وُگـــر آرزوهــا سِپـــارَم بـِـدوی/ شود دل پُر آتش، پُر از آب روی
وُگــر سـر بپیچــم ز گفتــارِ اوی/ هراســان شـود دل ز آزار اوی
کسـی کـو بُـوَد شَهریـــارِ زَمیـن/ نه بازیسـت بـا او سگالیـد کیــن
ازین در سخن هـرچه تان هست یاد/ سراسـر بـه مـن بـر ببایـد گشـاد
رايزنان پاسخ می دهند که درخواست او را نپذير. از او درخاست های بزرگ کُن، چنانچه نياز افتاد به با او به جنگ خواهيم پرداخت.
سَرو پاسخ آنان را نپسنديد وُ سخنان آنها را بی سر و ته دانست وُ خود به چاره جويی پرداخت:
چو بشنید از آن نامداران سَخُن نه سـردید آن را به گیتی نه بُن
پس جندل را نزد خود می خواند وُ به او می گويد من فرمانبرو شاهنشاه ايران هستم، با اين روی پس از ديدار با فرزندان شاه در يمن وُ آزمايش کردن آنان، پاسخ خواهم داد.
فرزندان فريدون به در خواست سرو، راهی يمن می شوند وُ برای پيشگيری از فرستادن دخترانش، دست به نيرنگ های گوناگون می زند وُ تا آنجا به پيش می رود که برای کشتن فرزندان فريدون نيز برنامه ريزی می کند که اگر هشياری آنان نبود، هر سه تن، کشته می شدند!!!
۵. آمازيس فرعون مصر، دختر کس ديگر را به نامِ دختر خود به دربار کمبوجيا می فرستد:
نمونه ديگری برای نفرستادن دختر پادشاه به کشور ديگر، داستان آمازيس، فرعون مصر از تاريخ هرودت است. هرودوت درباره چگونگی خواستگاری شاهشاه ايران از دختر پادشاه مصر، چنين می نويسد:
“در پادشاهیِ آمازيس، کمبوجيه پور کوروش با سپاهی عظيم، شامل اقوام گوناگونِ امپراتوری خود وُ از آن جمله ايونی ها وُ آئولی ها به مصر لشکر کشيد. می گويند ماجرای زير از موجباتی بوده است که پادشاه را به آن کار بر انگيخت.
کمبوجيه سفيری نزد آمازيس فرستاد وُ از او خواست بهترين چشم پزشک مصری را برای احتياجی که پيش آمده بود روانه ايران کند.
پزشکی که انتخاب وُ فرستاده شده بود به قصد انتقام جويی که او را از شهر وُ ديارش دور کرده بود، کمبوجيه را بر آن داشت که دختر آمازيس را خواستگاری کند، زيرا می دانست اين تقاضا فرعون را کاملا در محضور می انداخت و امتناع از آن کار نيز روابط او و کمبوجيه را تيره می ساخت.
پادشاه طبق اين پيشنهاد رفتار و برای انجام منظور قاصدی روانه مصر کرد.
آمازيس که از سطوت دولت ايران بيمناک بود و نيز می دانست که کمبوجيه دخترش را به قصد نکاح نمی خواسته بلکه قصدش وارد کردن دختر در حرمسرای خود بود، دچار بغرنجی شد و توانايی جواب خواه مثبت يا منفی نداشت.
در همان روزها دختری رعنا و زيبا به نامِ نی ته تيس فرزند آپری ييس پادشاه پيشين مصر، تنها فردی از آن خاندان بود که هنوز در دربار مصر می زيست.
پس از انديشه ی طولانی آمازيس در صدد بر آمد اين دختر را در جامه های فاخر و آراسته، به عنوان فرزند خويش روانه ايران سازد.
چندی بعد از آن، روزی کمبوجيه دخترک را به نام خانوادگی اش فراخواند. او عرض کرد، اعليحضرتا نمی دانيد که آمازيس چگونه پادشاه را فريب داده است. او مرا در لباس فاخر به دختر خويش به پيشگاه فرستاده، من دختر او نيستم، آپری ييس پدر من است که ولينعمت آمازيس بود. او مصريان را ضد پدرم بر انگيخت و او را به قتل رسانيد.
(تواريخ، نوشته ی هرودت يونانی، کتاب سوم، برگردان کننده به زبان فارسی، وحيد مازندرانی، چاپخانه وزارت فرنگ و هنر، روي١٩١.)
۶. کوشش خاقان چين برای فرستادن دختر ديگری به جای دختر خود به دربار انوشيروان!
به خواستگاری رفتن مهران ستاد از سوی شاهنشاه ايران وُ به درخواست خاقان چين، نمونه ديگری است که خودداری خاقان از فرستادن فرزندِ خود به درباره شاهنشاه ايران را به نمايش در می آورد (مهران ستاد وُ دختر خاقان، رویه ١٢۴٠تا ١٢۴۴ژول مل-شاهنامه).
خاقان چين که همسايه پادشاهی ايران است وُ ترکستان وُ چين، تا کناره آمودريا/ جيهون را در زير فرمان دارد، خواستار دوستی بيشتر با شاهنشاه ايران می شود. پس ارمغان هايی را گردی می شود وُ همراه با نامه ای از خاقان، برای شاهنشاه انوشيروان روانه می گردد.
هنگام گذشتن هديه بران از سرزمين هيتاليان، غاتقر فرمانروای هيتاليان با آنکه فرمانبردار شاهنشاهی ايران است به هديه بران يورش برده، آنها را می کشتد وُ دارايی آنان را به تاراج می برد. سواری از سربازانِ چين می گريزد وُ خاقان را آگاه می سازد، خاقان دستور به نبرد با او می پردازد که در پايان،غاتقر به شکست سختی تن در می دهد.
پس از آن شکست، هيتاليان، فغانی را به فرمانروايی بر می گزينند وُ خود را دست نشانده انوشيروان شاهنشاه ايران می خوانند وُ به انوشيروان از خاقان چين گله می کنند.
انوشيروان با آنکه به گناه غاتقر پی می برد، يورش سربازان خاقان به هيتاليان که زير فرمانروايی شاهنشاها ايران بودند را نمی پسندد وُ با سپاهی برای رويارويی با سپاه خاقان، راهیِ گرگان می شود.
خاقان پس از آگاهی يافتن از خشم به خود می پيچد وُ با بُزُرگان وُ سرانِ سپاه به رايزنی می نشيند وُ بررسی جنگ با انوشيروان را با آنان در ميان می نهد، سپهدار او نيز خود را مهيای جنگ نشان می دهد وُ رايزنان جنگ وُ درگيری با انوشيروان وُ سپاهيان ايرانزمين را به زيان خاقان وُ چين برآورد می کنند وُ به او می گويند بهتر است با شاهنشاه ايران از درِ دوستی وُ بر آيی، خاقان نيز پيشهاد او را می پسندد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴٣٢):
خردمنـد مردی به خاقان چين/ چنين گفت کای شهريار زمين
تو با شاه ايران مکن رزم ياد/ مده پادشاهی و لشگـر به بـاد
ز شاهان نجويد کسی جای /او مگـر تيـره باشد دل وُ رای او
چو بشنيد خاقان ز موبد سَخُن /يکـی رایِ شايستـه افکنـد بُـن
يکی نامـه بنوشـت پُـر آفريـن/ سخندان چينی چو ارژنگ چين
نامه خاقان به انوشيروان می رسد وُ شاهنشاه ايران نيز پاسخی درخور به نامه او می دهد وُ در آن از آنچه در نبرد با هيتاليان رويداده بود سخن می گويد.
فرستادگان خاقان که پاسخ نامه را آورده بودند از شکوه وُ بزرگی ايران وُ شاهنشاهش بری او می گويند. خاقان پس از شنيدن سخنان پيامبران، به بزرگان می گويد که خوب است با شاهنشاه ايران پيوند خونی داشته باشيد وُ يکی از دخترانی را که در پَسِ پرده خود داريم، برای همسری به او پيشنهاد کنيم. پس به شاهنشاه ايران نامه ای می نويسد (شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴٣٣):
چنين گفت خاقان كه اينست راه /كـه گُردی فرستيـم نزديـك شـاه
به انديشـه در كـار پيشى كنيـم/ بسازيم با شـاه وُ خويشى كنيـم
پـسِ پَـــرده مــا بسـى دخترنـد/ كـه بَـر تـارَكِ بانُـوان اَفسَرنــد
يكـى را به نـام شهنشــه كنيـم/ ز كــارِ وى انديشـه كوتـه كنيم
چـو پيوند سازيم با او به خون/ نباشـد كس او را به بد رهنمون
بـدو نـازش وُ سـرفرازى بُـوَد /و زو بگذرى جنگ و بازى بُوَد
ردان را پسند آمد اين راى شاه/ بـــه آواز گفتنـد كايـن اسـت راه
خاقان پس از پاسخِ بزرگانِ چین، نامه پُر آفرينی به شاهنشاه ايران می نويسد وُ پيشنهاد دختر دادن را با انوشيروان در ميان می گزارد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١، همان):
گرامى تر از خون دل چيز نيست/ خِرَدمَند فرزند با دل يكيست
يکـی پــاک دامَـن کـه آهستـه تـر /نکوتر به ديدار وُ شايسته تر
بخواهـد ز مـن گـر پسنـد آيـدش/ همانا كه اين سودمند آيدش
نباشـد جـدا مـرز ايـران ز چين/ فزايد ز ما در جهان آفرين
رويدادی از اينجا آغاز می شود که انوشيروان پيشنها خاقان چين را می پذيرد و “مهران ستاد” را برای گزينش وُ آوردن عروس به دربار خاقان می فرستد.
انوشيروان پيش از روانه شدنِ مهران ستاد، به او يادآور می شود که هشياری به کار ببندد زيرا در شبستان وُ پسِ پرده ی خاقان، دختران بسياری هستند که با آرايش چهر وُ پوشاک فريبنده، فرزند راستين خاقان نشان داده می شوند، پس آگاه باش که تو را فريب ندهند وُ يکی از دخترانی را که به نام فرزند خود در کاخ نگهداری می کند، به جای دختر تنی خود، به دربار ايران نفرستد( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴٣۴):
چنين گفت كسرى به مهران ستاد/ كه رو شاد وُ پيروز با مهر وُ داد
شبستـان او را نگـه كـن نکوی/ بـد وُ نيك او را سراسر بجــوی
بر آرايش چهر وَ با ُ فـر وُ زيب /نبايـد كــه گيرنـدت انــدر فريـب
پَـسِ پـرده او بسـى دخترسـت /كـه با بُرز وُ بالا وُ بـا افسرسـت
پرستــار زاده نيايـد بـه كـــار /اگـــر چنـد باشــد پـدر شهريــار
مهران ستاد در چين با پيشباز پر شکوهی روبرو می شود وُ پس از گفتگو وُ ديد وُ بازديدهای بسيار، هنگام گزينش عروس می رسد. اينک دنباله داستان را از زبان خود مهران ستاد، در گفتگو با هرمزد، فرزند انوشيروان بخوانيم( شاهنامه چاپ اميرکبير١٣۴١ ، رويه ۴۵٨):
بپرسيد هرمـز ز مهـران ستـــاد /كه از روزگاران چه دارى به ياد
چنيـن داد پاسـخ بـدو مـرد پيـــر/ كـه اى شـاه گوينــده وُ يادگيـــر
بدانگـه كُجـا مادرت را ز چيــن/ فرستـاد خاقـان بـه ايـران زمين
به خواهندگـى، من بُـدَم پيـش رُو /سـد وُ شست مـرد از دليران گُو
پـدرت آن شهنشاه با داد وُ راست/ ز خاقان پرستار زاده نخواست
مرا گفت:”جز دُختِ خاتون مخواه/ نَزيبَـــد پرستــــار هم جُفت شاه”
برفتــم بـه نزديـك خاقــان چيـــن/ بـه شاهـى بـرو خوانـدم آفريـن
وُرا پنـج دختــر بُـد انـــدر نهــان همه خوی وُ زيبایِ تَختِ شهان
به رفتن تَــذَرو وُ به ديـدَن بهـــار /سراسر پُر از بوی وُ رَنگ وُ نِگار
مــرا در شبستـان فرستــاد شــاه/ برفتــم بــران نامــور پيشگـــاه
رُخِ دُختــــــران را بياراستنــــــد/ ســر زُلـف بــر گـل بپيراستنـد
مَگر* مادرت بر سر افسر نداشت/ همان ياره وُ طوق وُ گوهر نداشت
از ايشان جز او، دُختِ خاتون نَبود/ به پيرايه وُ رنگ وُ اَفسون نبود
كه خاتــون چينـى ز فغفــور بود/ به گوهـر, ز كـردارِ بد دور بود
همى مادرش را جگر زان بِخَست/ كه فرزند جايى شود دور دَست
دُژَم بـود از آن دُختـــرِ پارســـــا /گُـسى كــرد، از خانــه پادشــا
من او را گزين كردم از دختران /نگـه داشتـم چشـم از ديگــران
مرا گفت خاتون كه ديگر گزين/ كه هر پنـج خوبنـد وُ با آفريـن
مرا پاسخ اين بُـــد كاين بايــدم /چـو ديگـر گزينـم گزنـد آيـــدم
۷. هوده يا نتيجه ی پژوهش،
در سرودِ استاد سخن درباره همای، سخنی از فرزند در میان نیست وُ به یکی دُخترش بود، بسنده شده است:
يکی دخترش بود نامش همای/ هنرمند وُ با دانش وُ پاک رای
در سرود پس از آن نیز زِ گیتی به دیدار او شاد بود وُ نه بد دیدار فرزند:
همی خواندندی وَرا چهــر زاد /ز گيتـی بـه ديـدار او بود شاد
بنا بر نمونه هايی که ديديم وُ خوانديم، شاهان، خاقان ها ، فرعون ها وُ سران کشورهای گوناگون، بنا بر آنچه پيشتر آمد دوشيزگان زيبا رويیِ را در درکاخ خود می پروراندند که جز از خودشان -(یا يک تا چند تنِ انگشت شمار)-، از آن آگاهی نداشتند تا چنانچه نياز افتاد، يکی از آنان را به جای فرزند خود، به دربار ديگر شاهان وُ سران بفرستند.
_____________________
پانویس ها:
*. مَگر* ولی، اما
*. در حماسهٔ داستانی بهمننامه برای همای یکسرهٔ متفاوتی ارائه شدهاست. در این داستان گفته میشود که بهمن به سبب دسیسههای همسر نخستیناش[۶] از ایران بیرون رانده شد، و بهطور ناشناس در مصر زندگی کرد و در آن جا به همای، دختر جنگجوی شاه مصر، برخورد. بهمن پس از چند نبرد تن به تن با او، دلباختهاش شد و با وی ازدواج کرد و با یاری همای پادشاهی خود را بازیافت. سپس، هنگامی که بهمن احساس کرد زمان مرگاش فرارسیده است، همای را به جانشینی خود منصوب کرد و او نیز به نیکی سلطنت کرد.
پیروان سایر ادیان ازدواج همای با پدرش بهمن را بهانهای برای بیمحتوا جلوه دادن کیش زرتشت قلمداد میکنند، و عامدانه برخی حقایق را عمداً یا سهواً کتمان میکنند مانند دشمنی هخامنشیان با عقیده مزدیسنا و علقه ایشان به عقیده تورات
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%87%D9%85%D8%A7%DB%8C_%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1_%D8%A8%D9%87%D9%85%D9%86
چرا فردوسی یک مسلمان شیعه نیست؟،شاهین نژاد
ژوئن 14th, 2020
پیشگفتار
فردوسی بزرگتر از آن است که بشود به آسانی از او گذشت و شاهکار جاودانه او بسی سترگتر از آن است که بتوان به آن بی اعتنا بود. بزرگانی در نوع خود بی مانند چون فردوسی، هدف هر گروه و هر طیف فکری برای مصادره به مطلوب میباشند. شیعیان بسیار کوشیدهاند تا حکیم توس را از خود بدانند و در این راه، استناد به چند بیت در برگهای آغازین شاهنامه مینمایند که در آنها ظاهرا فردوسی ارادت خویش را به امام نخست شیعیان و فرزندان او آشکار کرده است. اگر به دلایلی چون داشتن کنیه “ابوالقاسم”، حتی در مسلمان زاده بودن (و نه مسلمان بودن) فردوسی گمانی نکنیم، اینکه آیا فردوسی یک مسلمان مومن بوده یا نه و بویژه اینکه یک شیعه سرسخت دوستدار علی و آل علی بوده، بسیار گمان برانگیز و قابل تردید است.
در مسلمان زاده بودن فردوسی، فرض بر این است که دستکم بخشی از چهار مقاله نظامی عروضی ( اگر نه همه مطالب پیرامون فردوسی) درست بوده باشد و اینگونه، بردن پیکر بی جان فردوسی به گورستان مسلمانان معنی میدهد. چه اگر ایشان اصولا مسلمان زاده نبود، خاکسپاری که در آن روزگار رسم زرتشتیان نبود برای وی کاربردی نداشت. اگر وی را غیر مسلمان زاده و غیر زرتشتی هم فرض نماییم، باید جایی در شاهنامه امضایی از ایشان در باره باورها و نمادهای مسیحی، بودایی و یا یهودی ببینیم که جسته و نیافتهایم.
اگر همه داستان چهارمقاله در باره فردوسی را جعلی بدانیم (که احتمال آن نیز هست) آنگاه نمیتوان توجیه کرد که چرا فردوسی حدود هزار بیت در پیوند با ظهور زرتشت و گسترش آیینش را کاملا از گشتاسب نامه همشهری خود (دقیقی توسی) در شاهنامه گنجانیده است هنگامی که میتوانست مانند آن پنجاه هزار بیت دیگر، این هزار بیت را نیز به بهترین کیفیت بسراید. مگر آنکه اینگونه بیندیشیم که فردوسی در زمان خود معروف به “زرتشتی گری و گبری” شده بوده و برای جلوگیری از دامن زدن بیشتر به این سخنان، برآن شده که خود در باره زرتشت چامهای که احتمالا ستایشآمیز از آب در میآمده، نسُراید. اگر وی مسلمان زاده نبوده، نباید نگرانی از پیوند زدنش به کیش زرتشت میداشته است چه مرتد بودن (یعنی ترک اسلام) جرم بزرگی بوده است نه زرتشتی و یا مسیحی زاده شدن.
هدف از این پژوهش، ایجاد گمان و تردید در شیعه بودن (و حتی مسلمان بودن) استاد توس است. نگارنده این سطور ادعا ندارد که با قاطعیت، تشیع فردوسی را رد کرده است ولی در پی آن است که چند پرسش در پیش روی کسانی که مسلمانی و تشیع آن بزرگوار را به عنوان یک اصل مسلم و غیر قابل تردید پذیرفتهاند، قرار دهد.
یادآوری میشود که کهن ترین نسخۀ در دسترس شاهنامه در حدود دویست سال پس از فردوسی نگاشته شده است[1] و این بازه زمانی خود شکاف بزرگی است که هر کارشناسی را وا میدارد تا با عدم قطعیت به بخشهایی از نسخه های موجود بنگرد. ابیاتی از شاهنامه که در نشان دادن مسلمانی و تشیع فردوسی بازگو میشوند از بخشهایی است که بیشترین تفاوتها را درنسخ چهارده گانۀ شاهنامه دارا هستند. در شمار ابیات و همچنین در واژهها و جملات مندرج در این ابیات، ناهمگونی بسیاری به چشم میخورد. در هر حال، همه این ابیات را اگر در یکجا گرد آوریم، بدینگونه خواهند بود:
به گفتار پیغمبر راستگوی[2] دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول که او را به خوبی ستاید رسول
که من شهر علمم، علی ام دَرَست درست این سخن قول پیغمبرست[3]
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
علی را چنین گفت و دیگر همین کز ایشان قوی شد به هر گونه دین
نبی آفتاب و صحابان چو ماه به هم بسته یکدگر راست راه
منم بنده اهل بیت نبی ستاینده خاک و پای وصی
حکیم این جهان را چو دریا نهاد برانگیخته موج ازو تندباد
چو هفتاد کشتی برو ساخته همه بادبانها برافراخته
یکی پهن کشتی بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس
محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و ولی
خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید
بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن
به دل گفت اگر با نبی و وصی شوم غرقه دارم دو یار وفی
همانا که باشد مرا دستگیر خداوند تاج و لوا و سریر
خداوند جوی می و انگبین همان چشمه شیر و ماء معین
اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست چنین است و این دین و راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم[4]
دلت گر به راه خطا مایلست ترا دشمن اندر جهان خود دلست
نباشد جز از بی پدر دشمنش که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در جانش بغض علیست ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید آغاز کرد چو با نیکنامان بوی همنورد
از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی
در این پژوهش، ضمن پرداختن به برخی از این ابیات و به زیر پرسش بُردن اعتبار آنها، به دلایل دیگری نیز که در مسلمان بودن و شیعه بودن فردوسی، خدشه وارد میکنند نیز پرداخته خواهد شد. پرسشهایی که مطرح هستند و مسلمان بودن و بویژه شیعه بودن فردوسی را در هالهای از ابهام میگذارند به شرح زیر هستند:
یکم: در باره ابیاتی در شاهنامه که فردوسی را مسلمان و شیعه میشناسانند
الف: تردید جدی در اصالت ابیات ستایش بزرگان اسلام
در باره ابیات زیر که اتفاقا در سه نسخه خطی مهم شاهنامه یعنی نسخههای قاهره (۷۴۱ هجری)، لندن (۸۹۱ هجری) و استانبول (۹۰۳ هجری)، وجود ندارند:
كه خورشید بعد از رسولان مه نتابید بر كس ز بوبكر به
عمر كرد اسلام را آشكار بیاراست دین را بسان بهار
پس از هر دوان بود عثمان گزین خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول كه او را به خوبی ستاید رسول
نکته جالبی یادآوری میشود: همانندی بسیار میان ابیات بالا با ابیات منظومه ” یوسف و زلیخا ” دیده میشود. برای سنجش و مقایسه، به ستایش خلفای راشدین در آغاز” یوسف و زلیخا ” مینگریم كه از شاعری ناشناس است:
ابوبكر صدیق شیخ عتیق كه بد روز و شب مصطفا را رفیق
پس از وی عمر بُد كه قیصر به روم ز سهمش نیارست خفتن به بوم
سیم نیز عثمان دیندار بود كه شرم و حیا زان پدیدار بود
چهارم علی ابن عم رسول سر شیرمردان و جفت بتول
به احتمال بسیار بالا، ستایش بزرگان اسلام از سوی سراینده یا كاتب منظومه ” یوسف و زلیخا ” به شاهنامه راه یافته است.[5] منظومهای كه در آغاز گمان میشد از آثار فردوسی هست و سپس این گمان به کلی رد شد. از آنجا که فردوسی سراینده منظومه ” یوسف و زلیخا ” نبوده است، همانندی شگفت انگیز این دو مجموعه ابیات را میتوان به انتقال آنها از متن ” یوسف و زلیخا ” به شاهنامه فردوسی انگاشت. پس این ابیات در شاهنامه اصل نبوده اند.
ب: ایراد منطقی به ابیات ستایش از بزرگان اسلام
به غیر از یک نسخه، همه نسخ کهن شاهنامه، پیش از ابیات ستایش آمیز در باره امام علی، شامل ابیاتی در تمجید از سه خلیفۀ نخست خلفای راشدین است. نکته دیگر این است که فردوسی شیعی مذهب که باید آن سه تن را غاصبان حق علی و جانشینان ناحق پیامبر بداند، چگونه در ستایش آنان می سراید؟![6]ولی مورد مهمتر از این مقوله، لحن بی پروا و ادبیات زشت و لجام گسیختۀ ابیاتی است که در هیچ جای دیگر شاهنامه دیده نمیشود.
پ: تردید جدی در دریافت درست برخی ابیات ستایش بزرگان اسلام
در دیباچه شاهنامه، آمده است:
ز گفتار پیغمبر راستگوی دل از تیرگیها بدین آب شوی
برخی “پیغمبر راستگو” را پیامبر اسلام پنداشتهاند. از آنجا که دیگر پیامبران پرآوازه به دروغگویی نبودهاند، پذیرش اینکه پیغمبر راستگو، “محمد صدیق” است کمی دشوار است. شاید راستگویی پیامبر برابر با گفتن سخن راست (غیر دروغ) نباشد و اشاره به چیز دیگر و کس دیگری باشد. پیغمبر راستگوی باید اشاره به زرتشت باشد که ” اشا” را در هستی مطرح کرد. ” اشا ” که واژهای در زبان اوستایی است[7] به عنوان ستون ویژهای از آیین زرتشت، واژه برابری در پارسی دری ندارد. معمولا “اشا” را با ترکیبی همچون ” راستی و درستی” از اوستایی به زبان فارسی ترجمه میکنند. در حقیقت، “پیغمبر راستگو” پیامبری نیست که تنها سخن دروغ نمیگوید (چه اصولا هیچ پیامبری به دروغگویی زبانزد نبوده است که حالا محمد را به عنوان پیغمبر راستگو شناسایی نماییم) بلکه کسی است که از راستی (اشا) سخن به میان آورده است.
در همان شاهنامه (در داستان پدیدار شدن زرتشت) از زبان گشتاسپ میخوانیم:
سوی گنبد آذر آرید روی به فرمان پیغمبر راستگوی
فردوسی در چند بیت، از یک «در» سخن میراند:
تو را دانش و دين رهاند درست درِ رستگاری ببايدت جست
ابا ديگران مر، مرا كارنيست جز اين در، مرا راه گفتار نيست
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم چنان دان كه خاك كف اين دَرم
از اين در، سخن چند رانم همی همانش كرانه ندانم همی
مرا با كسان دگر كار نيست بر آن در مرا هيچ بازار نيست
اگر زيرِ دارِ برومند، جای نيابي، از این در شدن، نيست رای
“درِ رستگاری” در بیت نخست و یا “این در” در بیت دوم و “در” ی که از آن در بیت سوم یاد میشود، چه دری است؟ در پایان پادشاهی شاپور یکم، فردوسی درباره بینش خویش میگوید:
درِ اورمزدی به پیش آورم سخن بر ره دین و كیش آورم
و در داستان پادشاهی بهرام گور:
وزان پس گشادم درِ ایزدی
در همان بیتهای دیباچه آمده است:
كه من شارستانم رهِ صد دَر است درست این سخن، گفت پیغمبرست
گواهی دهم کین سخن راز اوست توگویی دوگوشم پُر آواز اوست
از دیرباز، دفترها و نامههایی به گونه سروده و نوشته، درباره آیینها و اندرزهای دینی و بهداشتی و غیره، رواج داشته به نام “صد در” كه دربردارنده صد دستور بودهاند.[8] در یكی از این دفترها كه سروده “شهمرد پسر ملک شاه ” میباشد درباره زرتشت میخوانیم:
ز علمی كه او را خداوند داد از آن علم صد در برین برگشاد
ز هر كردنی و ز ناكرده نیز بیانش در این صد در است ای عزیز
زراتشت شهری بناكرده است بر او صد در از غیب واكرده است
به هر در كه یابی در این شهر راه بیابی بهشت و رهی از گناه
بزرگان ز اُستا و پازند و زند مر این صد درش را برون كردهاند
زراتشت بنگر چه دینپرور است كه در شهر دینش ره از صد در است
كه تا اهل دینش بخوانند شاد بیابند از این صد در او مراد
همچنین در یکی دیگر از متون زرتشتی سده های گذشته می بینیم: “ایزد، اُستا و زند به زرتشت عنایت فرمود و هرچه از ازل تا ابد هست، همه را به علم الهی دریافت. و این شهریست صد در كه از جهان حقیقت كه كتاب آسمانی است، باز كردند”.[9]
دوم : دشنام گویی، منش فردوسی نیست
این ابیات را از زبان فردوسی در بخشهای آغازین شاهنامه میبینیم:
بر این زادم و هم بر این بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم
نباشد جز از بی پدر دشمنش که یزدان به آتش بسوزد تنش
هر آنکس که در دلش بغض علیسیت از او زارتر در جهان زار کیست
استاد توس که حتی در نکوهش دشمنان ایران، سیاهکاران و بیدادگران زبانش به درشت گویی در کام نمیچرخد و در جای جای اثر جاویدانش، شرم و آزرم و رعایت منش انسانی و اخلاقی موج میزند، به ناگاه دشمنان علی را بی پدر (حرامزاده) مینامد و از خدا می خواهد که آنان را در آتش بسوزاند!! فردوسی در سرزنش نمودن سودابه، گرسیوز، شغاد و ماهوی سوری که بانیان کشته شدن چهرههای دوست داشتنی در شاهنامه بودهاند اینگونه به نفرین و دشنام گویی نپرداخته است. چگونه میتوان پذیرفت سخنوری که در همه شاهنامه، خامهاش را با ناسزاگویی و تهمت آلوده نکرده، در دیباچۀ شاهنامه، اینگونه با تندگویی و زشتگویی به تحریک هممیهنان سنی مذهب خود پرداخته باشد؟! فراموش نباید کرد که در روزگار فردوسی با اینکه هنوز زرتشتیان در روستاها جمعیت چشمگیری داشتند ولی در بیشتر شهرها، مسلمانان دارای اکثریت شده بودند و البته بیشتر این جمعیت مسلمان، سنی مذهب بودند نه اهل تشیع.
سوم: روح چیره بر شاهنامه
در سراسر شاهنامه، از آغاز بخش استورهای تا پایان بخش تاریخی آن، گرایشی به تبلیغ دینی (دین به معنی امروزۀ آن مترادف با کیش و شریعت Religion نه به معنای کهن آن، “دئنا” در زبان اوستایی که به معنای نگریستن و دیدن بوده و بار مفهومی برابر با وجدان و اخلاق در زبان پهلوی یافته است) دیده نمیشود. در حقیقت، رویارویی جهان پهلوان شاهنامه که یک جریان عرفی را نمایندگی میکند با اسفندیاری که میکوشد تا دین بهی را در گیتی بگستراند، زیباترین و ژرف ترین داستان شاهنامه را رقم میزند. گشتاسب شاه که به عنوان نخستین شاه زرتشتی در اوستا ستوده شده است در شاهنامه، دارای دو چهره است و در سالهای پایانی، ریاکار و نابکار تصویر میشود. البته شاهنامه با آموزههای خردگرایی، دادورزی و آبادسازی زرتشت سراسر هماهنگ است. شاهنامه با دین مانوی و با جریان مزدکی سر دوستی ندارد. نگاه شاهنامه به اسلام گستران نیز که به ایران تاختند بسیار منفی و از سر بی مهری است. اصولا شاهنامه دغدغه کیش و مذهب ندارد. از اینرو، پهلوانانش از فریدون، رستم، سیاوش و کیخسرو تا بزرگمهر حکیم نه کیش گسترند و نه شریعتمدار هر چند که میتوانند دیندار باشند. آنچه در بطن این شاهکار فرهنگی جهان موج می زند آزادگی، خردگرایی، یزدان پناهی، میهن دوستی و داد و دهش است.
چگونه سرایندۀ اثری که درونمایه آن این اندازه رها از قید و بندهای کیش پرستی و کیش زدگی است، ناگهان در دیباچۀ اثرش، مانیفست اعتقادی تندی در دین و دینداری صادر میکند و وجود آزاده اش را با “خاک پی حیدر” همسان می کند؟!
چهارم: فضای ضد اسلامی در شاهنامه
جو غالب بر شاهنامه درهر سه بخش استوره ای، پهلوانی و تاریخی در پیوند با تازیان، غیر دوستانه و منفی است. پیر توس از زبان رستم فرخزاد در بارۀ آیندۀ ایرانشهر پس از جنگ قادسیه اینچنین پیشبینی میکند:
چــو بـــــا تـخـت مـنـبـر بـرابـر کـنـنـد هــــمـه نــام بـوبـــکـر و عـمـر کــنـنــد
تــبــه گــردد ایــــــن رنــج هــای دراز نــــشیـبـی دراز است پــــیـش فــــراز
ز پـیـمـان بـگــــــــردنـد و از راسـتـی گـــــرامـی شـود کــــــژی و کـاسـتـی
نـهــــــان بــــدتــر از آشـکــــارا شـود دل مـردمــــــان سـنــگ خـــارا شـــود
شـود بـــنـده ی بـی هــنـر شـهـریـار نــــژاد و بــــــزرگـی نـیـــــایـد بـه کـــار
بـه گـیـتـی کـسـی را نـمـانــــد وفــا روان و زبـــانــهـــــا شـــود پـــر جــفـــا
هـمـه گــنـــج ها زیــــر دامـن نـهـنـد بـمـیـرنـد و کـوشش بـه دشمن نـهنـد
چـنـان فـاش گـردد غـم و رنـج وشـور کـه شـادی بـه هـنـگـام بـهـرام گـــــور
زیــان کـسـان از پـی ســود خـویـش بـجـویـنـــد و دیــــن انــــدر آرنـد پـیـش
چــو بـسـیـار از ایـن داستـان بـگـذرد کـسـی ســــوی آزادگـــی نــنــگـــــرد
بــریــزنــد خــــــون از پـی خـواسـتـه شــود روزگـــار بد آراسته
بازگویی احساسات و اندیشههای سردار ناکام ایرانیان به خامه فردوسی، لبریز از نگرانی و ناامیدی خود استاد توس است. از همدلی و همدردی که در این سروده فردوسی با رستم فرخزاد و ایرانیان همراه او دیده میشود، نشانهای از یک مسلمان باورمند به چشم نمیخورد. چگونه میتوان یک مسلمان مومن را در رویارویی ایرانیان نامسلمان و اعراب مسلمان، در اردوگاه ایرانیان دید؟!
از زبان یزدگرد سوم در هنگام آوارگی او در ایران، در بارۀ اعراب مسلمانی که به ایران تاختهاند، اینچنین میگوید:
ازین مارخوار اهرمن چهرگان ز دانایی و شرم بی بهرگان
ازین زاغ ساران بیآب و رنگ نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
یادآوری میشود که این صفات نکوهنده به اعراب مسلمان صدر اسلام که بسیاری از آنان صحابۀ پیامبر در جنگهای بدر و احُد بودهاند، داده میشود، چه بسیاری از آنان در قادسیه و جلولا حضور داشتند. فراموش نکنیم که فرماندۀ اعراب مسلمانان در قادسیه (سعد ابن ابی وقاص)، از ده نفری ( عشره مبشره) بود که پیغمبر به او قول قطعی بهشت داده بود. آیا اصولا یک مسلمان میتواند اینگونه در باره بزرگان و جهادگران کیش خود سخن بگوید؟!
فردوسی در جایی که از پیام “سعد ابن ابی وقاص” به رستم فرخزاد سخن میگوید، لحنش در بارۀ تبلیغات و شعایر دین نوین با ارج و احترام همراه نیست. شاید رگه هایی از کنایه زنی به سطحی نگری اینگونه تبلیغات نیز در آنها دیده میشود:
و ز جنی سخن گفت و از آدمی ز گفتار پیغامبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید ز تایید و از رسمهای جدید
ز قطران و از آتش و زَمهریر ز فردوس و جوی می و جوی شیر
سخن از جن و زمهریر و جوی شیر به همراه گفتگو از پیامبر هاشمی و قرآن، آن چیزهایی است که نزد فردوسی، معرفی اسلام است از زبان سردار سپاه اسلام برای سردار ایرانشهر. انسان خردگرا و خردمندی همچون فردوسی، در هیچ جای دیگر از اینگونه باورها (جن و قطران و جوی شیر و …) یادی نکرده است. در این ابیات، آشکارا گونهای ریشخند به باورهای اسلامی به چشم میخورد که مسلمان بودن فردوسی را به زیر پرسش میبرد. انسانی مومن به اینگونه باورها، با این لحن همراه با ریشخند در باره کیش و مذهب خود سخن نمیراند.
فردوسی در جایی که بتکدۀ بودایی نوبهار در بلخ را معرفی میکند، آن جایگاه را در ردیف چیزی چون کعبه برای تازیان میداند:
چو گشتاسپ را داد لهــــــراسپ تخـت فــــرود آمد از تخت و بر بست رخت
بـه بــــلخ گــز یـن شـد بـر آن نـوبـهـا ر که یــزدان پـرســــتـان بـدان روزگـار
مــر آن جــای را داشـتــنـــدی چـنـان که مــر مـکه را تــازیان ایــن زمـان
نیاز به یادآوری نیست که استاد توس به روشنی خود و ایرانیان را از دوستداران و ستایشگران کعبه ندانسته و آن را تنها برای تازیان، ارجمند و مقدس معرفی کرده است. او آشکارا مینویسد که بتکده نوبهار همانگونه برای بوداییان مقدس بوده است که کعبه برای تازیان تقدس داشته است. هیچ یادی از ایرانیان و یا حتی واژه “مسلمانان” در اینجا نیست. انگار که استاد توس، اسلام را آیینی برای تازیان و نه برای همه انسانها میداند.
پنجم: فردوسی و دیلمیان
دودمان ایرانی و شیعه آل بویه در سالهایی که شاهنامه فردوسی رو به پایان بود در استانهای مهمی چون ری و فارس بر سر قدرت بود. “مجدالدوله دیلمی” از ۹۹۷ تا ۱۰۲۹ در ری و “فیروز فناخسرو” از همان دودمان بویه در شیراز فرمانروایی میکردند. آل بویه شیعه زیدی بودند و در مقاطعی هم نشانههای آشکار ایران گرایی در بزرگان این تبار (همچون علاالدوله) دیده شده است. همزمان با مجدالدوله در ری، محمود غزنوی از سال ۹۹۹ در غزنین بر اریکۀ قدرت تکیه زده بود و سنی مذهب بسیار متعصبی بود که «انگشت در جهان فرو برده بود تا قرمطی بیابد» و بکُشد. محمود پس از چند سال وانمود کردن به ایران خواهی و پارسی دوستی، برای گرفتن مشروعیت از خلیفه عباسی و توجیه نمودن یورشهایش به هند، از قالب یک فرمانروای فرهنگ دوست و دادگستر درآمد و جهادگری متعصب و امیری کافرکوب و البته شیعه کش گردید و این تغییر روند را با زندانی نمودن وزیر ایران دوست و فرزانهاش، فضل ابن احمد اسفراینی، آغاز کرد.
فردوسی زاده سال ۹۴۰ است و بنابر متن شاهنامه، سرودن شاهکار خویش را باید از ۹7۷ آغاز نموده باشد. شاهنامه در ۱۰۱۰ پایان گرفت و میان سالهای ۱۰۱۰ تا ۱۰۱۲ به غزنین فرستاده شده تا به پیشگاه سلطان محمود عرضه شود. اگر فردوسی شیعه بود چرا باید بجای فرستادن کتابش به حضور فرمانروای دیلمی شیعه مذهب در ری، آن را به حضور سلطان بسیار متعصب و حتی خطرناک سنی مذهب بفرستد؟! استاد توس که خود، آموزگار و ستاینده خرد و خردورزی است، آن اندازه نابخرد است که خود و شاهنامه بزرگش را در معرض نابودی قرار دهد؟! و تازه در برگهای آغازین کتاب، هرکه را ارادتمند و ستاینده علی نیست (که شامل محمود نیز میشود)، حرامزاده بخواند؟!! یعنی حکیمی چون او، در آغاز کتابش عملا محمود و محمودها را اینچنین دشنام میدهد و در همان حال از وی چشمداشت دارد که کتابش را پشتیبانی کند و فرمان به تکثیر و پخش آن دهد؟!!
یک جای کار ایراد دارد. بدینگونه، فرضیهای که فردوسی را شیعه زیدیه میپندارد، به چالش کشیده میشود.
ششم: ناصر خسرو و فردوسی
ناصرخسرو قبادیانی شاعر و داعی شیعه اسماعیلی تنها چند دهه پس از درگذشت فردوسی، از توس دیدن کرده است. وی در سفرنامهاش، از کاروانسرا و حصار شهر توس سخن رانده و فردوسی را نیز مانند بیشتر مردم زمان خود میشناخته است ولی جالب است که در باره کیش فردوسی هیچ نمیگوید. چگونه انسانی چون ناصرخسرو که بشدت زیر تاثیر باورهای شیعی خویش است و بخش بزرگی از زندگیاش را در این راه گذاشته است، از شیعه بودن سخن سرایی برجسته همچون فردوسی که هم مرام اوست میگذرد و به آن اشاره نمیکند؟! ناصرخسرو که از هر نکته کوچکی برای تبلیغ آیین خود بهره برداری میکرد، چرا باید از همچنین موهبتی، فرقه شیعه اسماعیلی را محروم نماید؟! مگر اینکه اصلا استاد توس به تشیع، نامی و مشهور نبوده است.
اینگونه، احتمال اینکه حکیم توس از شیعیان اسماعیلی یعنی از هم مرامان ناصرخسرو بوده باشد، ناچیز جلوه میکند.
هفتم: فردوسی و امام هشتم شیعیان
امام هشتم شیعیان در سال ۸۱۸ یعنی حدود دویست سال پیش از فردوسی در مرو درگذشت و در دو سه فرسنگی زیستگاه فردوسی به خاک سپرده شد. بر پایۀ کتاب “حدودالعالم” که در سالهای میانسالی فردوسی نوشته شده، نه تنها گورستان امام رضا ناشناس نبوده بلکه گروهی از مردم برای زیارت به آنجا میرفتند. در همه شاهنامه و در درازای همه آن سی و چند سالی که فردوسی بر روی آن کار میکرد، هیچ اشارهای به این تنها امام شیعیان که در ایران به خاک سپرده شده است، نمیشود. مگر میشود فردوسی که از شدت دلبستگی به علی، بدخواهان او را حرامزاده میداند! و خویشتن را با خاک پای علی یکی میکند!، از تنها فرزند علی و وصی او که در نزدیکی باغش به خاک سپرده شده، غفلت کند؟!
شاید فردوسی ارادت ویژهای به امام رضا نداشته و بنابراین سناریوی شیعه دوازده امامی بودن حکیم بزرگ نیز مردود جلوه میکند.
هشتم: گفتههای پیشینیان در باره فردوسی
عطار نیشابوری، در “الهی نامه” خود از زبان شیخ ابوالقاسم گرگانی که جلوی خاکسپاری فردوسی در گورستان مسلمانان را گرفت، فردوسی را گبر و نامسلمان مینامد:
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت همه در مدح گبران چون کسی گفت
به مدح گبرکان عمری به سر بُرد چو وقت مُردن آمد بی خبر مُرد
مرا در کار این برگ ریا نیست نمازم بر چنین شاعر روا نیست
به این ترتیب آوازۀ فردوسی تا زمان عطار با گبری و زرتشتی بودن پیوند خورده بود. اگر در زمان مرگ فردوسی، آوازۀ وی با تشیع آمیخته بود چرا باید از خاکسپاری او در گورستان مسلمانان جلوگیری شود؟! این همه شیعیان آمدند و زیستند و رفتند. اگر حتی مانند حسنک وزیر نیشابوری بر دار هم کشیده شده باشند، برای دفن آنان، مانع شرعی وجود نداشته است. نویسندهای نیز مانند عبدالجلیل رازی قزوینی که شیعه بوده است (سده هشتم هجری) شاهنامه را “ستایش گبرکان” و خواندن آن را “بدعت و ضلالت” میدانست.
به این ترتیب فردوسی تا زمان عطار به این ویژگی، نامدار شده بود که از سویی با شیعهگری و از سوی دیگر با گبری و زرتشتیگری پیوند خورده بود. جالب آن است که عطار در ادامهی همین ابیات فردوسی را همچون یکی از اولیای مقدس باز مینمایاند که شب در خواب بر دیگران ظاهر میشود و همچون سروشی آسمانی اندرزشان میدهد، بی آنکه برچسب گبر بودن بر فردوسی را رد کند.
چو فردوسی مسکین را ببردند به زیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید در خواب که پیش شیخ آمد دیده پر آب
زمرد رنگ، تاجی سبز بر سر لباسی سبزتر از سبزه در بر
…
خطم دادند بر فردوس اعلی که “فردوسی” به فردوس است اعلی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر اگر راندت ز پیش، آن توسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی بدان یک بیت توحیدم که گفتی
نهم: بُرونمایۀ شاهنامه
گرچه نسخه های خطی و کهن شاهنامه با هم همسانی کامل ندارند ولی آماری که در اینجا میآید کمابیش وضعیت بیشتر این نسخ را بازتاب میدهند. فردوسی واژه ایزد را بیش از چهل بار، واژه خدا را بیش از صد و هفتاد بار، خداوند را نزدیک به پانصد بار و واژه دادار را نزدیک به هفتاد بار به کار گرفته است. واژه یزدان به تنهایی بیش از هزار بار در شاهنامه آمده است. جالب آن که نام الله که حضورش میتواند نمادی از حضور اسلام در باورهای شاعر باشد، در شاهنامه دیده نمی شود. فردوسی از مفاهیم بنیادین در دین اسلام مانند مومن و کافر حتی یکبار هم بهره نگرفته است.
واژگان و ادبیات بکار گرفته شده در هر اثری به اندازۀ بسیاری بازتاب دهندۀ اندیشه و باورهای سازنده اثراست. همچنانکه اگر در نوشتۀ شخصی، عباراتی چون “امپریالیسم جهانخوار”، “رنجبران جهان” و “خلقهای ستمدیده” ببینیم، پیش از خواندن همه مطلب درمییابیم که خاستگاه فکری نویسنده، طیف چپ است. با همین نگاه، چون فرهنگ واژگان شاهنامه خالی از عناصر اسلامی و نمادهای مسلمانی است، به دشواری میتوان پذیرفت که آفریننده اثر یک مومن مسلمان شیعه بوده است.
از سویی دیگر، گرایش فردوسی و قهرمانان شاهنامه در انجام فعل حرامی در شریعت همچون شادخواری و میگساری در شاهنامه پنهان نمیشود. نوشیدن می که فردوسی چندین بار گرایشش را برای آن بیان میکند، در اسلام حرام است. از یک مسلمان مومن بعید بنظر میرسد که اینگونه آشکارا، انجام آن فعل حرام را بیان نماید.
در پایان نیاز به یادآوری است که از آنجایی که شاهنامه، حماسۀ ملی ایرانیان و اثری عرفی است و فردوسی به روشنی وظیفه خویش را از سرودن آن، برپا داشتن کاخ بلند هویت ایرانی و زنده نگهداشتن اندیشه های ژرف و والای این کهن دیار میدانسته است، اینکه فردوسی شیعه مذهب بوده یا نبوده هیچ تاثیری بر دستاورد بزرگ او برای هممیهنانش ندارد. او و شاهکار او برای ایرانیان، گرانمایه و ارجمندند. پرداختن به دین رادمردی که به گفتۀ شاهرخ مسکوب، شاهکارش «نه تنها خاطرات تاریخی را در ما نگهداشت بلکه مهمتر از آن، ما را در خاطرات تاریخیمان حفظ نمود»، نه برای جدا کردن او از مذهب و نه برای پیوند زدن او با مذهب اهمیت دارد چه او با یا بدون مذهب، خویشکاری خود را به بهترین کیفیت انجام داده است. این نوشتار تنها کوششی در راستای ایجاد “اگر و اما” در مسایلی است که ما آنها را حقیقت مطلق میپنداریم و به عنوان یک آگاهی تاریخی در درستی آنها جای بحث و گمانه زنی برجای نمیگذاریم.
شاهین نژاد، پژوهشگر تاریخ و فرهنگ، سال ۲۰۱۲
___________________________
[1]– نسخه خطی شاهنامه فلورانس که کهن ترین نسخه جهان است به سال ۱۲۱۷ ميلادی که حدودا دویست سال پس از درگذشت فردوسی است، برمی گردد. این نسخه از نسخه لندن نیز شصت سال کهنه تر است.
[2]– اینگونه نیز در برخی نسخه ها آمده است: “به گفتار پیغمبرت راهجوی” که درست بنظر نمی رسد چه در ایرانی که در آن زمان، چند دینی بوده است (بخش بزرگی زرتشتی مانده بودند و بخش چشمگیری هم مسلمان شده بودند و ترسایان و یهودیان هم بسیار از امروز بیشتر بودند)، منظور از “پیغمبرت” کدام پیغمبر است. همه مردم یا حتی بیشتر آنان که مخاطب شاعر هستند که پیامبر یکسانی ندارند.
[3]– بدینگونه نیز آمده است:
كه من شارستانم رهِ صد دَر است درست این سخن، گفت پیغمبرست
[4]– مصراع دوم این بیت، اینگونه نیز نوشته شده است: «چنان دان كه خاك كف اين دَرم»
[5]– از پژوهش “دیباچه شاهنامه” نوشته امید عطایی فرد در این بخش بهره گرفته شده است.
[6]– فریدون جنیدی در نسخهای که دستاورد پژوهشهای وی در تصحیح شاهنامه است همه ابیات موجود در ستایش پیامبر و چهار خلیفه بزرگ از جمله علی را ابیات افزوده شده به شاهنامه میداند. دلایل وی قابل تعمق و بررسی است.
[7]– اشا در زبان اوستایی در زبان پارسی باستان که بسیار به اوستایی نزدیک است بگونه “آرتا” آمده است.
[8]– از پژوهش “دیباچه شاهنامه” نوشته امید عطایی فرد در این بخش بهره گرفته شده است.
[9]– دبستان مذاهب، جلد دوم، یادداشتهای رحیم رضازاده ملک
مناظرات و مبالات فکری(۲):هوشنگ معین زاده،دکترمیترا مقبوله
ژوئن 14th, 2020مناظرات و مبالات فکری(۱):هوشنگ معین زاده،دکترمیترا مقبوله
نقد سوم دکتر میترا مقبوله بر عقاید هوشنگ معین زاده
دوست گرامی سرکار آقای معین زاده
بهتر دیدم برای کاهش تشنج, اینبار نقد خود را با یک داستان طنز آغاز کنم. حکایت شده که پس از قتل تزار الکساندر دوم حاکم روسیه, یکی از مقامات امنیتی عالی رتبه روس, ربای یهودی محل را با لحن تهدیدآمیزی چنین مواخذه کرد: “مسلمنا شما به جزییات این قتل واقفید و خوب میدانید مرتکبین این جنایت چه کسانی بوده اند, اینطور نیست؟!” ربای سری تکان داد و گفت: “والله چه عرض کنم, من چیزی نمیدانم, اما یقینا مثل همیشه دولت و ملت روس تقصیر را گردن یهودیان و رفتگرها خواهند انداخت.” مقام امنیتی با تعجب پرسید: “چرا رفتگرها؟!” ربای پاسخ داد: “چرا یهودیها؟!”
در دو نقد پیشین تنها پرسش من از شما یاور ارجمندم نیز همین بوده:
“چرا یهودیها؟!” و یا “چرا سامی ها؟!”
درطی سی سال گذشته بخش مهمی از اوقات من صرف جدال آکادمیک در راه بی اعتبار ساختن باورها و بیانات “یهودستیزان/سامی ستیزان” از یکسو, و به چالش کشیدن باورها و بیانات “یهودپرستان/سامی پرستان” افراطی از سوی دیگر بوده است, جای بسی خوشوقتی است که از جانب هر دوگروه مورد حملات بسیار زننده و حتی تهدید به مرگ قرار گرفته ام, و بدینگونه بیطرفی خود را اثبات کرده ام. خصومت شدید این دو گروه نشانگر اینست که بعنوان یک پژوهشگر و محقق, حقیقت را بر هرگونه هویت قومی و ملی و مذهبی و عقیدتی ترجیح داده و حقیقت گویی را از همه ارزشها بیشتر ارج میگذارم. به این خاطر است که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم بهر تایید و تملق “عامی چند” و یا حتی بخاطر خوشایند دوست نازنینی مانند شما, واقعیاتی را که طی چندین دهه پژوهش و تجربیات گوناگون به آنها دست یافته ام زیرپا بگذارم. در راه همین حقیقت جویی است که همواره میکوشم ذهنی عاری از تعصب و آماده شنیدن سخن مخالف را نیز داشته باشم.
پاك گردان از تعصب جان من گو مباش این قصه در دیوان من!
شوربختانه, از مفاد دومین پاسخ سرکارعالی چنین بنظر میرسد که بحث و تبادل نظر میان ما دو دوست قدیمی, بکلی از مسیر پژوهشی و علمی منحرف گردیده و به سراشیب اسفناک دل آزردگی های شخصی و جراحت های عاطفی سقوط نموده است. با آنکه من بارها و بارها در دو نوشتار انتقادی خود تاکید ورزیده بودم که نقد من صرفا به مفاد نوشته شما بود و نه به موجودیت والا و شخصیت شریف شما, با این وصف, سرکار انتقاد مرا کاملا شخصی تلقی نموده اید, و مطالبی از روی رنجش شخصی به قلم آورده اید. با این حال, بخاطر ارادتی که به شما دوست نازنین ام دارم, باز هم امید دارم با همکاری یکدیگر بتوانیم این قطار را به مسیر علمی و پژوهشی برگردانیم و بسوی مقصدی سوق دهیم که برای طالبان معرفت و حقیقت ارزشمند واقع گردد. بسیار سپاسگزار خواهم شد اگر در پاسخ آتی خود, به متن هریک از نکات و پرسشهای زیر دقیقا توجه نموده و درصورت امکان با ذکر شماره پاسخ دهید تا تبادل نظر منظم تری میان ما امکان پذیر گردد.
۱) سرکار عالی پاسخ خود را با برداشتی قشری از داستان “میوه ممنوعه ” تورات آغاز نموده و شکوه کرده اید که بنده با خشم و غضب شما عزیز را بخاطر “گناه خوردن سیب/میوه ممنوعه” از” باغ بهشت” بیرون انداخته ام . نگاهی سرسری به مفاد دو نوشتار پیشین که مملو از مهر بی شائبه و بی قید و شرط من به شخص شماست, نادرستی این مدعا را به راحتی روشن میسازد. اما اینکه شما بطور ناخودآگاه به داستان “میوه ممنوعه معرفت درخت نیک و بد” متوسل گشته اید, بی اندازه جالب و قابل تامل است, زیرا که مفهوم عمیق درونی و عرفانی این داستان با ایراد اساسی که من از نوشته شما در فیسبوک گرفته بودم, عمیقا ارتباط دارد! بطور بسیار خلاصه اشاره میکنم که نماد سمبلیک “خوردن میوه معرفت نیک و بد” به معنای بدست آوردن اراده آزاد خداگونه, کسب توانایی تشخیص نیک و بد و قدرت خلق پدیده های خیر و شر از جانب نوع انسان, و شکل گیری نفس منیت در ضمیر انسان میباشد. خوردن بیموقع این میوه ممنوعه کال توسط انسانهای خام و فاقد رشد روانی و روحانی که تحت وسوسه و تسلط غریزه های “مارگونه”مانند خودشفتگی و خودخواهی و قدرت طلبی میباشند, سرآغاز “دوگانه بینی” و “فرافکنی” و فاجعه آفرینی در بنی آدم است. اگر تک تک مصیبت های عظیم تاریخ بشری را زیر ذره بین ببریم, براحتی خواهیم دید که خوردن بیموقع این میوه ممنوعه توسط انسان های کودک روان و دوگانه بینی و فرافکنی های ناشی از آن, عامل همه بدبختی های انسان است, و نه “تصویر خدای یکتا در ادیان سامی” ! اما برای جلوگیری از هرگونه سوء تفاهم, بازهم تاکید میکنم که قصد من خدای نکرده این نیست که شما را به کودک روان بودن و دوگانه بینی و فرافکنی عمدی متهم کنم و ان بزرگوار را در زمره بیخردان ضدیهود بشمار آورم. بلکه منظور من صرفا نشان دادن این واقعیت است که بیانیه سرکار در ربط دادن همه بدبختی های بشر به ادیان سامی, هم نادرست است و هم توهم دوگانه بینی و فرافکنی شدیدی را در ذهن خواننده برمی انگیزد.
۲) دوست عزیز من, درجایی که شما بخوبی میدانید که یهودیان, هم مسیحیت و هم اسلام را رد کردند, و بخاطر این مسیله بیش از دوهزارسال است که مورد قهر و غضب شدید پیروان این ادیان و آماج شنیع ترین مجازات ها و شکنجه ها و نسل کشی های تاریخ بشری گشته اند, چگونه است که مسیحیت و اسلام را “دوبازوی” سامیان/یهودیان قلمداد نموده اید؟! و شگفت آور تر اینکه برای توجیه این بیانیه خود, در پاسخ واپسین تان چنین وانمود کرده اید که منظور شما از سامیان, قوم یهود نبوده؟! مگر بغیر از یهودیان اقوام سامی دیگری نیز با زرتشت ارتباطی داشتند؟! اگر چنین است لطفا بنده را روشن بفرمایید.
۳) پس از آنهمه نمونه های بارز جنایات ضد بشری و مصیبت ها و کشت و کشتارهایی که توسط پیروان ادیان غیرسامی و افراد ضد دین مانند هیتلر و استالین و خمر روژ و غیره و غیره برای اطلاعتان ارایه کردم, چه عامل درونی موجب میشود که شما هنوز هم پافشاری کنید که “خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختی های انسان است!” ؟! چرا و چگونه است که اندیشمندان و نویسندگان شهیری چون تولستوی, مارک تواین, و گوته نبوغ روحانی و عقلانی یهودیان سامی را اینچنین به صراحت ستایش نموده اند, اما سرکار عالی تمام بدبختی های بشر را ناشی از تصویر خدای یکتا در آیین یهود و ادیان سامی میپندارید؟! (نوشته تولستوی و مارک تواین را در خاتمه این بحث به زبان انگلیسی و بطور جداگانه ضمیمه خواهم کرد).
۴) پرسیده اید که: “، فرض کنیم من دوگانه بین هستم! کجای این کار فرافکنی مهلک است؟ و اصلاً چرا مهلک!!؟” بسیار سوال مهمی را عنوان نموده اید, و بهتر است پاسخ ان را از زبان انسان شناسان, روانشناسان, و عرفا بشنوید. فرانتس كافكا نویسنده معروف چکسلواکى و دوستدار کبالا/عرفان یهود مى نویسد: »ما خطاكاریم نه فقط به این خاطر كه از میوه درخت معرفت نیك و بد خورده ایم، بلكه بخاطر اینكه هنوز میوه درخت زندگی را نچشیده ایم.«. “میوه درخت زندگی” نماد هارمونی و پیوند میان اضداد است, از زبان مولانا: من از نوشتهٔ این نویسنده معروف چیزی نفهمیدم
زندگانی آشتی ضدهاست مرگ کاندر میانشان جنگ خواست
و پس از رهایی از دوگانه بینی و چشیدن میوه درخت زندگى است كه این عارف بلخ میسراید:
چه تدبیر اى مسلمانان، كه من خود را نمى دانم
نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم
دویى از خود برون كردم، یكى بینم دو عالم را
یكى بینم، یكى جویم، یكى دانم، یكى خوانم
گرچه دوآلیسم یا دوگانه بینى به سهم خود فاجعه ساز است، اما هنگامىکه با نارسى سیزم یا خودشیفتگى توام مى شود مضرات آن چندین برابر مى گردد. شدیدترین لطمه ها و سهمناک ترین مصیبت هایى که در روابط انسانى و رابطه میان اقوام بشرى رخ داده و مى دهد از وصلت نامیمون میان دوآلیسم و نارسى سیزم ناشى مى باشد. انسانى که در پنجه این دوعامل اسیر است نه تنها میان “من و غیر من”، “ما و آنها”، و “خودى و غریبه” جدایى و ضدیت و تفاوت و نفاق متصور است، بلکه مدام درپى این است که به هر نحو شده یا با زور شمشیر و توپ و تفنگ یا با قدرت بیان و زور قلم و سفسطه بازى هاى ایدیولوژیکى ثابت کند هرآنچه از آن اوست، یا از آن فک و فامیل و قبیله و قوم و ملت و نژاد وفرهنگ اوست بهترین و برترین است, و چنین فرد کودک روانی تاب و تحمل کوچکترین انتقاد و رویارویى با جنبه هاى تاریک وجود خود را ندارد. در مورد چنین کسانى است که مولانا مى سراید:
در من و ما سخت كردستى دو دست
هست این جمله خرابى از دو هست
همانند عرفاى جهان، دانشمندان پراعتبار و پژوهشگران بنامى چون پروفسور ویلیام جیمز، فریتجف شوون، پروفسور الوین بوید كیون، دکتر کارل یونگ، پروفسور جوزف کمپبل، پروفسور جان هوستون، و متفکر نابغه معاصر کن ویلبر، بطور قاطع تقسیم بندی های سطحی میان ادیان را نادرست اعلام نموده, و بر این باورند که اکثر تفاوت هاى میان ادیان جهان دراثر تعبیرات قشرى از سمبلیسم این ادیان و آلوده شدن كتب دینى به خرافات و قوانین پیچ در پیچى است كه كاهنان و كشیشان و ملایان برای مستحكم ساختن رل خود و حفظ منافع طبقاتى خود وارد این كتب عرفانى نموده اند، درحالیکه حقیقت عرفانی و متافیزیکى كه هسته اصلی تمامى ادیان است, یك حقیقت بیش نیست كه به صور مختلف و به زبان هاى سمبلیک مختلف جلوه گر گشته است. براساس حکمت عرفا و یافته هاى این دانشمندان وپژوهشگران، اصرار در تقسیم بندى و فرق گذاشتن میان ادیان “سامى و غیر سامی”، “ابراهیمى و غیرابراهیمى” و “توحیدى و غیرتوحیدى” همانقدر بى معنى است كه تقسیم بندى و فرق گذاردن میان “فیزیك و شیمى و ریاضیات سامی” و “فیزیك و شیمى و ریاضیات غیرسامى”! دوست خوب من, پس از آنکه بشریت میزان فاجعه آفرینی و مهلک بودن دوگانه بینی را به کرات در جنگهای مذهبی و نژادی و قومی و قبیله ای تجربه کرده, آیا وقت آ ن نرسیده که در رفتار و گفتار و کردار و نوشتار خود اندکی مراقبت روا داریم و از دامن زدن به این دوگانه بینی های مهلک خودداری کنیم؟ باز هم از زبان مولانا جلال الدین:
از نظرگاه است اى مغز وجود اختلاف مومن و گبر و یهود
از نظرگه گفتشان شد مختلف آن یكى دالش لقب داد این الف
در كف هر كس اگر شمعى بدى اختلاف از گفتشان بیرون شدى
۵) در دومین نقد خود, پیرامون رابطه میان زرتشت و یهود, از منابع موثقی چون تاریخ طبری و انسیکوپدیا ایرانیکا شواهد متعددی نقل کرده بودم منبی براینکه خلاف بیانیه قاطعانه سرکار که “یهودیان یکتاپرستی را از زرتشت آموختند”, چنین امکان میرود که در واقع زرتشت یکتاپرستی را از آمیزش با پیامبران و عرفای یهود در بلخ آموخته باشد. سپس با رعایت از اصول علمی و پژوهشی, چنین نتیجه گیری کرده بودم که : “همانند ادعای سرکار عالی, هیچکدام از این گزارشها نیز از اعتبار صد در صد تاریخی برخوردار نیست, و بنابراین باید از بیانات و ادعاهای قاطع در اینباره به شدت پرهیز کرد.” اما جای شگفتی است که سرکار عالی این بخش از نوشته بنده را بطور ناقص عنوان نموده و چنین وانمود کرده اید که من فقط بر شواهد ذکر شده خود خط بطلان کشیده ام و نه بر نظریه سرکار! یار مهربان من, گرچه کمی شیطنت اینجا و آنجا میتواند چاشنی یک مباحثه باشد, اما آیا این نوع ترفندهای زیرکانه صرفا برای جلوگیری از فروپاشی باورهای نادرست, در یک تبادل نظر پژوهشی روا میباشد؟! خواهشمندم نگاهی بیفکنید به این دو نمونه از شباهتهای میان زرتشت و پیامبران یهود که سرکار آنها را موجب مصیبت و بدبختی بشر میدانید, و از خود بپرسید آیا حقیقتا زرتشت یک تافته جدا بافته بود و با این پیامبران یهود و خدای آنها هیچ تجانسی نداشت؟
زرتشت در اوستا مى گوید:”خداوندا، كى خواهد بود كه روساى این سرزمین از گمراهى نجات یابند؟ چه هنگام آیا مردم از نابكارى كرپان ها و كوى ها (كاهنان دین مغان) نجات خواهند یافت؟ آیا روزى خواهد رسید كه این شراب ناپاكى كه مردم را به وسیله آن فریب مى دهند ریشه آن از زمین كنده شده و اثرش از جهان گم شود؟”, و در جاى دیگر زرتشت مى گوید: “این گمراهان همه قربانى مى كنند و حیوانات را مى كشند و از كردار خود نیز خورسند هستند.«
درمقایسه, یشعیاى نبى پیامبر یهود نیز، پیام خداوند را چنین به گوش اولیاى گمراه مذهبی عصر خود و دکانداران دین میرساند: “قربانى هاى فراوانتان به چه كار من مى آید؟ اعیاد مذهبى و اجتماعات شما كه همراه با بیعدالتى وظلم است دیگر قابل تحمل نیست. اگر نیایش هاى فراوان هم بخوانید، چون دستهایتان به خون آغشته است دعاهایتان را مورد توجه قرار نخواهم داد.” و یرمیاى نبى رهبران دینى عصر خود را چنین ملامت مى کند: “از کوچکترین تا بزرگترین آنها فقط به فکر حرص و سودجویى هستند. از پیامبر گرفته تا کاهن هرکدام با دروغ و نادرستى عمل مى کند. اینها بر جراحات قوم من مرهم بى ارزشى مى نهند، گویى چیز مهمى نیست! اینها مى گویند شالوم! شالوم! (صلح! صلح!) درحالیکه هیچ صلحى دروجودشان نیست.”
دوست من, آقای معین زاده عزیز, با وجود چنین شباهتهای فاحشی, چگونه است که شما زرتشت را پیامبر نمیشمارید؟!
۶) در آخرین قسمت پاسخ تان نوشته اید که: “یکی از معنی های اصلی واژه تورات، در زبان عبری «قانون» است و در حقیقت تورات قانون یا رسم و رسوم قوم یهود است که به توصیه پادشاه هخامنشی تهیه و تدوین گردیده است.” ناچارم به اطلاعتان برسانم که این بیانیه سرکار نیز نادرست میباشد. وازه “توراه یا تورات” به زبان عبری بهیچوجه به معنای “قانون” نمی باشد, بلکه به معنای “آموزش” است. اما گفته جنابعالی تا اندازه ای درست میباشد, زیرا میدانیم که عزرای کاتب بسیاری از قوانین زرتشتی را وارد آیین یهود ساخت و برخی بر این باورند که این عمل عزرا موجب جزمی گری و قانون گرایی شدیدتری در آیین یهود شد. برای مثال, در داستانهای کتب اولیه تورات به موارد زیادی از ازدواج میان بنی اسراییل و سایر اقوام برمیخوریم ( مانند ازدواج موسی با سیپورا و سپس با یک زن حبشی و تنبیه میریام و هارون خواهر و برادر موسی از جانب خداوند به خاطر ایرادی که بر این وصلت موسی گرفته بودند), اما پس از بازگشت این قوم به سرزمین موعود در زمان هخامنشیان و تحت رهبری عزرا و نحمیا, این دو تن بنی اسراییل را به زور شمشیر به جدایی از همسران غیریهودی و پیروی از قوانین جدید وادار ساختند (رجوع کنید به کتاب عزرا, فصل دهم, بندهای ۴۴-۱) . این نوع سختگیری در ازدواج با غیرهمدین به احتمال قوی از آیین زرتشتیگری (و نه از جانب خود زرتشت) وارد یهودیت گردیده, کما آنکه امروز هم این سختگیری هنوز میان زرتشتیان حتی بیشتر از یهودیان رایج میباشد. تورات معانی زیادی دارد که مهمترین آنها عبارتند از : قانون
۷) این امکان نیز وجود دارد که آیین زرتشت و آیین یهود هردو از یک ریشه سوم که عرفان کبالا /قبالا میباشد سرچشمه گرفته باشند. آلبرت پایک پژوهشگر معروف (غیریهودی) دررشته ادیان و آیین های جهان, به این نتیجه رسیده بود که عرفان کبالا ریشه بسیاری از مهمترین ادیان و آیین های جهان است, و این آیین عرفانی بسیار قدیمی تر از آیین یهود است و آثار آنرا در سومر باستان نیز میتوان یافت, و چنانکه میدانیم, بر طبق روایت تورات, ابراهیم عبرانی از شهر “اور” که پایتخت سومریان باستان بود به کنعان مهاجرت نمود. زبان اصلی کبالیستهای عبرانی زبان آرامی/سریانی بوده, و چنانکه قبلا اشاره شد, نام زرتشت (ستاره زرین) به احتمال زیاد از زبان آرامی/سریانی مشتق شده, و همچنین واژه “یلدا” یا “زایش” مهر/خورشید از ریشه آرامی/سریانی است. حتی امکان میرود نام “اورمزد” یا “اورمشت” نیز با معنای زیبای “نور سرشار” یک نام آرامی/سریانی باشد. و فراموش نکنیم که هخامنشیان که بهترین رابطه ممکنه را با قوم یهود داشتند, زبان آرامی/سریانی را زبان رسمی و تجاری در سراسر امپراتوری خود قرار دادند. و شگفت تر از همه اینکه چنانکه در تصاویر ضمیمه شده مشاهده میفرمایید, نقش منوراه/شمعدان هفت شاخه که یکی از مهمترین سمبل های کبالا میباشد, در تخت جمشید یافت شده است. در نوشتارهای پیشین خود در فصلنامه “ره آورد” با ذکر منابع موثق از محققین بنام, نشان داده ام که در سراسر تاریخ بشر, پدیده های بسیار مهم فلسفی, مذهبی, ادبی, و علمی گسترده ای از همین ریشه عرفانی کبالا برخاسته اند, و این ریشه عرفانی هنوز هم زاینده و پابرجاست و بهیچوجه فقط مختص یهودیان نیست و به همه بشریت تعلق دارد. بانوی گرامی ما در باره ادیان صحبت می کنیم نه عرفان. ابراهیم هم که از شهر «اور» به کنعان آمده است، پیغمبر است نه عارف و هیچ نقشی هم در عرفان نداشته است.
هنگامی که به بحث های انتقادی و فلسفی بیست و چندساله اخیر که بر سر همین مقولات میان بنده و اندیشمندانی مانند دکتر رکن الدین همایون فرخ, مهندس جلال الدین آشتیانی, روانشاد شجاع الدین شفا, دکتر بهرام جاسمی, و هم اکنون با شما دوست گرانمایه ام در جریان بوده, عمیقا می نگرم, این پرسش برایم مطرح میگردد که چرا همه این عزیزان که همدوره هستند, اینچنین مصرانه انگشت تهمت بسوی ادیان سامی بخصوص آیین یهود و خدای یهود دراز نموده و با تمام قوا کوشیده اند تمامی بدبختی ها و مصیبت های وارده نه تنها به ایران و ایرانیان, بلکه بر همه جهان و جهانیان را, به گردن ادیان سامی و خدای یهود بیاندازند؟ (بنگرید به نوشتارهای متعدد من در نشریه ره آورد و در کتاب “چلچراغ”). تنها دلیلی که برای این پدیده شگفت انگیز پیدا نمودم اینست که این اندیشمندان میهن پرست همگی چنان از بلای عظیمی که ملایان قشری دغل باز بنام اسلام بر سر ایران عزیزمان آورده اند دستخوش شوک روانی و تلاطم های روحی و عاطفی گشته اند که لاجرم به تکاپو افتاده و با شمشر قلم به خیال خود به جان “مقصران اصلی” این فاجعه سهمگین افتاده اند! شوربختانه این عزیزان بیراهه رفته و بجای پرادختن به درک طبیعت مارگونه بنی آدم و چاره اندیشی برای خنثی نمودن مرض دوگانه بینی و فرافکنی در ذهنیت انسانهای خام, لبه تیز حملات خود را متوجه ادیان سامی و پیامبران و خدای آنها نموده و به نابودی مقام و وجهه این “مقصرین خارجی” غیرایرانی درمیان قوم خود کمر همت بسته اند. غافل از آنکه با این روش نادرست, در واقع موجب تشدید ویروس مهلک دوگانه بینی و فرافکنی درمیان هموطنان ما میگردند. با تقسیم ادیان به “سامی و غیر سامی” و “ابراهیمی و غیرابراهیمی” و دوگانه بینی های دیگر از این قبیل, و فکندن تمام تقصیرات بر گردن ادیان سامی, در واقع بجای تقویت روحیه دموکراسی و ایجاد صلح و هارمونی میان ادیان و اقوام و ترغیب درون نگری و خودسازی, این اندیشمندان گرامی ملت ما را در اسارت نبردی خیالی میان “دیو و فرشته” های بیرونی باقی میگذارند. و اینچنین است که ملت توانمند و ثروتمندی چون ما ایرانیان, باردیگر و بارهای دیگر با شعار “چو دیو برون رود فرشته درآید” عنان هستی خود را بدست دیکتاتورهای مذهبی و غیرمذهبی جور و واجور خواهد سپرد و فجایع نوینی بر سرخود خواهد آورد.
گرچه میدانم چندان مهری نسبت به پیامبران یهود ندارید و بدون شک این پیامبران نیز مانند سایر انسانها از عیب و خطا مبرا نبوده اند, اما به مصداق “عیب می جمله بگفتی, هنرش نیز بگوی!”, مهم است بدانیم که انبیای یهود همواره درپس تمامی مصیبتهای وارده بر این قوم, انگشت تهمت را فقط بسوی یهودیان نشانه گرفتند و ملت خود را به خودنگری و خودسازی فراخواندند. آقاى محمد زرنگار بيش از هر انديشمند ایرانی ديگرى اين مطلب را درك نموده و با فصاحت بيان كرده است:
“به مواردى در تاريخ ديگران نگاهى بياندازيد. مى بينيم كه قومى پس از شكست از دشمن، نام دريا و خليج و رودخانه ممالك همجوار و دوست را بنام و به سود خويش تغيير داده و در نقشه هاى جغرافيايى قسمتى از خاك ديگران را روى كاغذ متصرف شده، و يا فى المثل قسمتى از تاريخ ناپسند خويش را به كلى از قلم انداخته است. شكست را پيروزى، غالب شدن خصم را به مغلوبى تعبير كرده و با جعل تاريخ، خود را انگشت نماى خاص و عام ساخته است. اما اين قوم عبرانى حتى در كتب مقدسه خود هرگز اين شيوه مذموم را پيش نگرفته، وقايع را واقعا، صريح و پوست كنده بر صفحه كاغذ نقش كرده است. اين شهامت اخلاقى درخور تجليل عميق و شايسته است سر مشق ساير ملل قرار گيرد.”
درخاتمه, باوجود تمام تاکیدهای مکرر که من هرگز شما را شخصا بهیچوجه “ضد یهود” نمیدانم, بازهم یکبار دیگر از شما دوست عزیز پوزش میطلبم اگر چنین استنباط نادرستی از فحوای کلام من به ذهنتان خطور نموده, و امیدوارم که پس از این توضیحات, رنجشی از من در قلب پاک تان نمانده باشد. اما بازهم توصیه من اینست که بخاطر عشقی که نسبت به ایران و ایرانیان و همه جهانیان در شما سراغ دارم, در کلام و نوشتارتان از مطالبی که موجب دوگانه بینی و فرافکنی میگردد, حتی الامکان پرهیز کنید. به امید روزی که همه ما انسانها وحدت وجود را تجربه کنیم و بدانیم که ما برای وصل کردن آمده ایم نه برای فصل کردن…
خوشا آنان كه از پا سر ندونند ميان شعله خشك و تر ندونند
كنشت و كعبه و بتخانه و دير سرايى خالى از دلبر ندونند
ارادتمند همیشگی شما, دکتر میترا مقبوله
پاسخ معین زاده به نقد سوم دکتر میترا مقبوله
با درودی گرم به سرکار دکتر مقبوله گرامی و سپاس فراوان از نقد سوم ایشان، نقدی که آن را با یک داستان طنز زیبا آغاز کردهاند تا به زبان طنز هم بپرسند:
چرا یهودیها؟! و یا چرا سامیها؟!.
بعد هم شرح مفصلی میدهند از سی سال وقتی که صرف جدال آکادمیک در راه بی اعتبار ساختن باورها و بیانات یهود ستیزان/سامی ستیزان و همینطور یهودپرستان /سامی پرستان افراطی که بسیار جالب است، اما متاسفانه ربطی به موضوع بحث ما ندارد.
واقعیت این است که من با خواندن نقدهای ایشان به این نتیجه رسیدهام که سرکار دکتر مقبوله گرامی، بی آنکه نوشتهٔ مرا مدّ نظر قرار بدهند، آن را بهانه قرار دادهاند تا به موضوع مورد علاقهٔ خود که همانا جدال با یهود ستیزان! و سامی ستیزان! است بپردازد. و از بد حادثه هم، این بار نوشتهٔ مرا، بی آنکه التفاتی به موضوع آن بکنند، پیراهن عثمان کردهاند که بتوانند حرفهای به دل ماندهٔ خود را با بزرگان اندیشه به سر نوشتهٔ من سرریز کند. در حالی که نظریهٔ من هیچ ربطی به موضوع مورد علاقهٔ ایشان که جدال با یهود ستیزان/سامی ستیزان است، ندارد.
ایشان در نقد خود میفرمایند: قطار تبادل فکری ما از مسیر علمی و پژوهشی خارج شده است. من علاوه بر اینکه با نظر ایشان موافقم، با تاکید هم میگویم که این قطار، از مسیر یک تبادل فکری معمولی هم بیرون رفته است. از اینرو، برای برگرداندن آن به مسیر درست، تنها راهش این است که از حاشیه پردازیهایی که ربطی به موضوع مورد بحث ما ندارد، بپرهیزیم. لزومی هم ندارد که به موضوعاتی بپردازیم که سالیان سال پیروان نحلههای فکری مختلف، مشغول آن هستند و به نتیجهای هم نرسیدهاند.
برای سر و سامان دادن به این تبادل فکری، به نظر من، بهترین راه این است که تنها به موضوع مورد بحث خودمان بپردازیم. برای این کار هم بهتر است نظریهٔ مطرح شده را یک بار دیگر از نو مطرح و از ایشان خواهش کنیم، هر ایرادی به «موضوع مورد بحث!» دارند، بفرمایند. قصههای تورات و مشکلات جامعهٔ یهودیان با پیروان ادیان دیگر را سرریز موضوع بحث ما نکنند.
****
داستان تبادل فکری ما چنین آغاز شد که من یک نظر فلسفی در باره پیدایش خدای یگانه ارائه کردم که آن را عیناً ذکر میکنم:«به باور من، اگر اشو زرتشت خدای یگانه را جایگزین خدایان«حرفهای» نکرده بود، بشریت با فهم و درک و شعور رو به رشد خود، آرام آرام از دست خدایان حرفهای، مانند خدای مسئول باد و باران، سلامتی و بیماری، باروری و نازائی، جنگ و صلح، عشق و محبت و غیره رها میشدند و واژه و مفهوم خدا، نیز خود به خود با برطرف شدن نیاز انسانها از میان میرفت.»
این، مقدمهٔ نظریهٔ من بود که با «اگر» آغاز میشود، که یک جملهٔ شرطی است و مخاطب خاصی هم ندارد. قصد من هم بررسی و روشن کردن این موضوع است که «اگر زرتشت خدای یگانه را ابداع نمیکرد»، (موضوعی که هیچ ربطی به هیچ دین و مذهبی ندارد)، بشریت دچار هیولائی بنام خدای یکتا نمیشد. به قول دوست عزیزمان جناب سهراب چمن آرا، زندگی ما را هم با این اگرها به پیچ و خم نمیانداخت.
ایراد دکتر مقبوله به مقدمهٔ نظر من این است که: خیر! «خدای یگانه نه ابداع زرتشت است و نه ابداع پیامبران یهود و نه ابداع اخناتون فرعون مصر…. بلکه برچسبی است که بر یک تجربه عرفانی از وحدت وجود یا وحدت هستی نهاده شده».
در اینجا قصد و غرض من اثبات نام کسی نبود که خدای یگانه را ابداع کرده است، بلکه نظرم این بود که بگویم: ایدهٔ خدای یگانه درست نبوده است. فکر میکنم، خوانندگان فهیم ما به روشنی این منظور را از نوشته من دریافت میکنند.
با این همه در پاسخ ایراد دکتر مقبوله عزیز، ناچارم این اشاره را بکنم که در زمان ابداع خدای یگانهٔ زرتشت، هنوز دین یا شریعت یهود توسط موسی بر پا نشده بود که بخواهیم به نمودی از این دین که عرفان دین یهود (کبالا/قبالا) باشد، ارتباط دهیم. از آن گذشته خود دین یهود هم بعد از اسارت بابل، تحت تأثیر فرهنگ و تمدن بین النهرین، آرام آرام به یگانه پرستی کشیده شد. در اینجا از کتاب یکی از پژوهشگران سرشناس ایرانی ادیان و عرفان، بنام استاد مهندس جلال الدین آشتیانی و کتاب فاخر او «تحقیقی در دین یهود» نکاتی را به نقل از تورات ذکر میکنیم که حاکی از بی اطلاعی پیامبران دین یهود از خدای یگانه است.
در تورات، کتابی که پیروان دین یهود مدعی هستند از طرف خدا به موسی نازل شده آمده است که:
– یهوه یکی از هفتاد خدائی است که وجود اعلا، همه آنها را آفریده و خدایان هفتاد قوم جهان کرده است و سهم یهوه نیز قوم بنی اسرائیل است. (وجود اعلا ترجمه کلیسا است که آن را برترین خدایانمینامند)
– آنگاه که وجود اعلا، اقوام را به خدایان داد، آنگاه که او بشریت را تقسیم کرد. او سرزمین ملتها را مطابق تعداد خدایان مشخص ساخت. یهوه قوم خود را سهم برداشت، یعقوب(اسرائیل) میراث او گردید.۸/۳۲
– و در اولین فرمان از فرامین دهگانهٔ موسی نیز میخوانیم که «یهوه خدای غیوری است که نمیتواند تحمل کند قوم او به خدای دیگری سر فرود آورد».
یعنی موسی از زبان خدای قوم یهود، میگوید که: غیر از او خدایان دیگری هم هستند!
بنابراین، وقتی کتاب مقدس دین یهود به زبان موسی کلیم الله به صراحت میگوید که «برترین خدایان» یهوه را خدای قوم بنی اسرائیل کرده است، گفتن اینکه پیامبران دین یهود خدای یکتا را ابداع کردهاند، یک تحریف آشکار واقعیت تاریخی است. فکر میکنم بیشتر از این نیازی به توضیح این موضوع نباشد.
– در متن نظریهام نوشتهام: خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد!
نگاهی به تاریخ ادیان، به روشنی نشان میدهد که تا پیش از پیدا شدن «ادیان توحیدی» که اقوام سامی پایه گذار آن بودند، در هیچ کجای دنیا جنگ دینی رخ نداده بود و به اسم خدا و شریعت او و امر و نهیهای الهی، افراد بشر با هم نمیجنگیدند و همدیگر را نمیکشتند!
داستان کشت و کشتار ادیان یکتاپرست تنها مربوط به ادیان سامی نیست. آئین زرتشت هم وقتی در زمان ساسانیان آئین حکومتی خسروان ساسانی شد، همان راهی را رفت که ادیان سامی پیمودهاند. آنها هم پیروان مانی را به دلیل پرستش خدای دیگر قتل عام کردند. در حقییقت نظر من ار انعکاس فرازی از کتاب در دست انتشارم، تجزیه و تحلیل یک واقعیت تاریخی بود. هیچ نوع قصد و غرض عیب و ایراد گرفتن به قوم و دین خاصی را نداشتم.
نتیجهای که از مقدمه و متن نظرم گرفتم هم این بود که خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل بسیاری از بدبختیهای انسان است!». با نگاهی دقیق به نتیجه گیری من از مقدمه و متن، میبینیم که نظر من «یکتاپرستی» است که به دنبال ابداع خدای یگانه پا به عرصه میگذارد. و اینکه یکتاپرستی را در حال حاضر سه دین توحیدی یا ابراهیمی (یهود، مسیحیت و اسلام) نمایندگی میکنند، شکی نیست، ربطی هم به یهود ستیزی یا سامی ستیزی ندارد. بگذریم از اینکه متاسفانه بسیاری از دوستان کلیمی ما در تبادل افکار و اندیشه، بدون توجه به محتوا و منظور مورد بحث، به دنبال رد پای یهود ستیزی میگردند که آن را پیراهن عثمان کنند تا یک تبادل فکری اصولی را بقولی از جاده منحرف کنند.
با توجه به مطالبی که مطرح شد، ایشان دو نقد بر نظریهٔ من نوشته بودند که من به هر دو نقدشان پاسخ دادم و این بار سوم است که به پاسخگوئی به نقد دیگر ایشان میپردازم.
برای اینکه خوانندگان از این گفتگوی طولانی ما که تبدیل به ضرب المثل معروف «دلبر جانان من، برده دل و جان من / برده دل و جان من، دلبر جانان من» شده است، نتیجه بگیرند، پاسخ خود را با داستان موسی و شبان مولانا آغاز میکنم که بسیار به داستان من و دکتر مقبوله شباهت دارد.
مشکل من (شبان عامی) با دکتر مقبوله (موسی عارف) در اینجاست که شبانی که مولانا از او یاد میکند، خدائی داشته که بموقع به داد او رسید و خطاب عتاب آمیزش را بر سر موسی فرو ریخت که چرا بندهٔ ما را از ما جدا میکنی. ولی مابین من عامی و دکتر مقبوله عارف، خدائی نیست که چنین داوری و حکم صادر کند. چرا که من خدائی مانند شبان ندارم. به خدای دکتر مقبوله هم باور ندارم که بخواهد میان من و ایشان داوری کند. از اینرو ناچارم دست به دامان خوانندگان فهیم این تبادل فکری بشوم که در حقانیت گفتار ما، بخصوص سرکار دکتر مقبوله گرامی که با قلم شیرین خود مرا نه در أصول فکریام، بلکه به استناد محتوای کتاب تورات و آموختههایشان از عرفان یهود مینوازد، قضاوت کنند، و بجای خدایی که مولانا به کمک شبان فرستاده بود، به کمک من بیایند تا بیش از این تیرهای شماتت ایشان را متحمل نگردم.
با این همه حیف است که پاسخ نقد سوم ایشان را که بسیار هم جالب و آموزنده است، را در هفت بند، نداده بگذرم. البته فقط به پاسخ نکات اساسی هربند بسنده خواهم کرد.
۱ – دکتر مقبوله گرامی، نخستین پرسش خود را با داستان«میوه ممنوعه» من آغاز کرده و مینویسد: سرکار عالی پاسخ خود را با برداشتی «قشری»! از داستان “میوه ممنوعه” تورات آغاز نموده و شکوه کرده اید و…. در پی این مطلب شرح مفصلی از مفهوم عمیق درونی و عرفانی این داستان میدهد و مینویسد: نماد سمبلیک خوردن میوه معرفت نیک و بد به معنای بدست آوردن اراده آزاد خداگونه کسب توانائی تشخیص نیک و بد و… نتیجه میگیرد که خوردن بی موقع این میوه ممنوعه کال توسط انسانهای «خام و فاقد رشد روانی و روحانی»(منظورهم حتماً افرادی مانند من است)… سرآغاز«دوگانه بینی» و«فرافکنی» و«فاجعه آفرینی» در بنی آدم است و ….
و، تنها پاسخی که به ذهنم میرسد، این است که اگر خدای عزّ و جلّ این نوشتهٔ دکتر مقبوله عزیز ما را بخواند، او هم مانند من انگشت حیرت به دندان خواهد گزید و به خود خواهد گفت: این بانو بزرگوار این سخنان را از کجا آورده؟ و بر پایهٔ چه اصولی میگوید؟ آنچه من در باره خلقت «آدم و حوا» به موسی فرستادم، همانی است که در تورات آمده است: ساده، روشن و بدون ابهام. قصد ما هم این بود که مردم عامی زمان موسی بفهمند که ما چه میگوئیم. برداشت قشری و غیر قشری هم از نقل این داستانّ منظور ما نبود! چرا که هنوز نهادهائی مانند عرفان و غیر هم ابداع نشده بودند که چنین تعبیراتی در کلام ما بدهند!!.و….
۲– پرسش دوم ایشان این بود که: شما بخوبی میدانید که یهودیان, هم مسیحیت و هم اسلام را رد کردند, و بخاطر این مسأله بیش از دوهزارسال است که مورد قهر و غضب شدید پیروان این ادیان و آماج شنیع ترین مجازاتها و شکنجهها و نسل کشیهای تاریخ بشری گشتهاند, چگونه است که مسیحیت و اسلام را “دوبازوی” سامیان/یهودیان قلمداد نمودهاید؟!
پاسخ من: نظر شما درست است که یهودیان نه مسیحیت را قبول دارند و نه اسلام را، ولی فراموش نکنیم که این دو دین جهان شمول، جهان بینی دین خود را از دین یهود گرفتهاند. مسیحیت عهد عتیق را پیش درآمد بیبل، کتاب مقدس خود قرار داده و اسلام نیز طی آیات متعدد علاوه بر جهان بینی دین یهود، به صراحت هم اذعان نموده که خدای ما همان خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب و موسی و عیسی است. از سوی دیگر می دانیم که پایه گذار هر دو دین، یهودی و از فرزندان ابراهیم بودند. مسیحیت را عیسی بن مریم از فرزندان داود و پائولوس یهودی برپا کردهاند که هر دو از فرزندان اسحاق بن ابراهیم بودند. اسلام را هم محمد ابن عبدالله از فرزندان دیگر ابراهیم، اسماعیل برپا داشته است. یعنی بنیان گذاران مسیحیت و اسلام هر دو یهودی تبار بودند.
به همین علت هم من مسیحیت و اسلام را مذاهب دین یهود میدانم، چرا که این دو دین هیچ یک جهان بینی خاص یک دین مستقل را ندارند.هر دوي آنها از جهان بینی دین یهود استفاده کردهاند. ضمن اینکه هم عیسی و پائولوس جزو انبیاء دین یهود بودند و هم محمد خود را خاتم انبیاء میدانست. و میدانیم که انبیاء فقط در دین یهود وجود دارند. بنابراین، نامیدن مسیحیت و اسلام به عنوان دو بازوی دین یهود بی پایه و اساس نیست!
۳- پرسش سوم “خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل بسیاری از بدبختیهای انسان است!”
همانطور که در همین نوشته ذکر شد، تاریخ مدون جوامع انسانی به ما نشان میدهد که پس از پیدایش خدای یگانه توسط زرتشت، بخصوص با برپائی ادیان توحید توسط اقوام سامی، جنگهای دینی و مذهبی آغاز شد. تا پیش از ابداع خدای یگانه در هیچ یک از جوامع بشری نشانی از جنگ و کشت و کشتار بنام دین خدایان وجود نداشت. با این اوصاف میتوانیم بگوئیم که ابداع خدای یگانه نه تنها مفید و سودمند نبود، بلکه یکی از بدترین ابداعات بشر بوده است.
این را هم یادآوری کنیم که ابداع خدای یگانه دلیل اشتباه زرتشت شمرده نمیشود. چرا که او با نیت پاک و مصلحت جامعهٔ بشری چنین ابتکاری به خرج داده بود. اما مانند بسیار از اختراعات و اکتشافات و ابداعات خیرخواهانه بشر، به مسیر نادرست کشیده شد. بی شک قصد و غرض اقوام سامی هم از یکتاپرستی جنگ و کشت و کشتار نبوده، ولی دیدیم که یکتا پرستی ادیان توحیدی هم جز مصیبت حاصلی ببار نیاورد.
۴- در پرسش چهارم ایشان بنده را به نویسندهٔ معروف چکسلواکی جناب کافکا حواله داده و گفتهای از ایشان را ذکر کردهاند. به نظرمن، سخن ایشان بیشتر یک تعبیر شاعرانه است، نه پاسخ یک پرسش فلسفی. لذا نظر این نویسنده معروف برای من ارزشی ندارد.
۵- در پرسش پنجم، ایشان در رابطه میان زرتشت و یهود از منابع موثقی چون تاریخ طبری و انسیکوپدیا ایرانیکا نقل کردهاند که زرتشت یکتاپرستی را از آمیزش با پیامبران و عرفای یهود در بلخ آموخته است (جل الخالق»! من پاسخی به این پرسش ندارم. آنچه میدانم، پیامبر شریعت گذار یهود که موسی کلیم الله باشد، بعد از زرتشت ظهور کرده و یکتاپرست هم نبود. حال اشعیا نبی یا ارمیای نبی عزیز ما چطور به زرتشت یکتاپرستی را آموختهاند!! الله اعلم!
دکتر مقبوله گرامی در پایان همین پرسش پنجم، از من پرسیدهاند:
دوست من, آقای معین زاده عزیز, با وجود چنین شباهتهای فاحشی, چگونه است که شما زرتشت را پیامبر نمیشمارید؟!
پاسخ این پرسش ایشان هم ساده است، زیرا پیامبر یعنی کسی که از جانب خدا برگزیده و به نبوت مبعوث شده باشد که دین یا شریعت خدا را بر پا دارد و تبلیغ و ترویج کند. زرتشت نه از جانب خدا برگزیده و نه به پیامبری مبعوث شده بود. او اهورا مزدا را با بینش و خرد خود یافته و دیدگاهش را نسبت به او برای ما مطرح کرده است. زرتشت نه نماد خدا را مانند موسی دیده بود، نه سخن او را شنیده بود، نه با او کباب بره خورده بود و نه به خوابش آمده بود. فرشته حامل وحی خدا هم به دیدار او نیامده بود. لذا او پیامبر نبود، بلکه بینشوری بود مانند من و دکتر میترا مقبوله که دیدگاهش را نسبت به جهان و هستی به دوستدارانش عرضه کرده بود.
۶- پرسش ششم ایشان در مورد معنی تورات که من نوشته بودم که یکی از معانی تورات قانون است. ایشان نوشتهاند که واژه « توراه یا تورات» به زبان عبری به هیچوجه به معنای قانون نمیباشد، بلکه به معنای «آموزش» است.
پاسخ ایشان در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:« تورات نامی است که عبرانیان به قانون موسی میدهند». باتوجه به اینکه تورات نوشتههای موسی است، پس یکی از معانی تورات، قانون است.
انجمن کلیمیان تهران هم در سایت خود در باره تورات چنین نوشتهاند:
الف) «تورات»: تورا به معنای «شریعت» یا «قانون» و مهمترین قسمت تنخ است که از جانب خداوند مشه رینو به ما ابلاغ شده و متشکل از ۵ سفر(جلد) است. و آنها عبارتند از سفر پیدایش، سفر خروج، سفر لاویان، سفر اعداد، سفر تثنیه…..
۷- پرسش هفتم ایشان نوشتاری است بسیار طولانی که دکتر مقبوله گرامی، پای عرفان یهود (کبالا/قبالا) را به میان کشیده و میخواهد آئين زرتشت و دین یهود را به نوعی به آن گره بزند. و بحث فلسفی ما را مرتبط به دریافتهای اشراقی عارفان یهود بنماید، که به نظر من، نظریهٔ ارائه شدهٔ در بحث ما هیچ ارتباطی به عرفان ندارد. بعد هم دکتر مقبوله گرامی، مطابق معمول، ما را به صحرای کربلا میبرد و داستان «یهود ستیزی» فرزانگان ایرانی را یادآور میشوند. و پای چهار نفر از شخصیتهای اندیشمند ایران، مانند دکتر رکن الدین همایون فرخ، مهندس جلال الدین آشتیانی، روانشاد شجاع الدین شفا، دکتر بهرام جاسمی را به میان میاورد که در گذشته با آنان به تبادل فکری پرداخته بود و اکنون هم نوبت تبادل فکری ایشان با من است..
و در نتیجه هم این پرسش را مطرح میکند که چرا همهٔ این عزیزان که همدوره هستند، این چنین مصرانه انگشت تهمت بسوی ادیان سامی بخصوص آئين یهود و خدای یهود دراز نموده و با تمام قوا کوشیدهاند، تمامی بدبختیها و مصیبتهای وارده را …. به گردن ادیان سامی و خدای یهود بیندازند…
به عبارتی سرکار دکتر مقبوله آسمان و ریسمان را به هم میبافند تا ثابت کنند که هر کس سخن از عیب و ایراد ادیان توحیدی بگوید، این معنی را میدهد که یهود ستیز است، و شخص ایشان هم نه به عنوان یک اندیشمند آزاده، به رد نظرات آنان بپردازد، بلکه به عنوان وکیل مدافع اقوام سامی و دین یهود از حق و حقوق پایمال شدهٔ آنها دفاع میکند.
خوشبختانه ایشان در پایان بند هفتم نقد سوم خود، مرا از زمرهٔ یهودی ستیزان تبرئه کرده و به عبارتی کنار گذاشتهاند. از اینرو حرفی دربارهٔ خودم ندارند. اما در بارهٔ دو فرزانه عالیقدر کشورمان که هر دو از استادان مورد احترام من بودند و در قید حیات نیستند که پاسخگوی ایشان باشند، خود را موظف میدانم که از ایشان و یهود ستیز نبودنشان دفاع کنم. زیرا به باور من، هیچ یک از این دو فرزانه یهود ستیز نبودند.
یکی از افتخارات دوران فعالیت فرهنگی من، شاگردی دو تن از فرزانگان نامدار ایرانی است که ایشان از آنان نام برده است. نخستین این فرزانگان، زنده یاد مهندس جلال الدین آشتیانی است. شخصیتی که از محققین نامدار و سرشناس ادیان و مذاهب و عرفان است. آثار گرانبهای باقی مانده از این فرزانه بزرگ، او را در ردیف محققین معروف و سرشناس ادیان و عرفان ایران و جهان قرار میدهد. زنده یاد آشتیانی در چند جلد کتاب فاخر خود، با تیتر:
«ایده آل بشر، تجزیه و تحلیل افکار» با نامهای « مدیریت نه حکومت»، «زرتشت – مزدیسنا و حکومت»، «تحقیقی در دین یهود»، «تحقیقی در دین مسیح» و «عرفان، بودیسم و جینیسم» و… بزرگترین و مستندترین تحقیق علمی را در بارهٔ ادیان و عرفان به زبان فارسی ارمغان فرهنگ ایران کرده است. آثاری که برای هر پژوهشگر ایرانی مطالعهٔ آنها ضروری است. من از زمانی که شروع به مطالعهٔ فلسفه، دین، عرفان و سیر تحولات تاریخی این نهادها کردم، تا زمانی که زنده یاد سلامت بودند، چه توسط تلفن و چه به صورت مکاتبه با ایشان در تماس بودم. بخش بزرگی از دانش دینی و عرفانی من هم حاصل آموختههایم از کتب گرانبهای ایشان است.
از اینرو، به جرأت میتوانم بگویم که زنده یاد آشتیانی یکی از پژوهشگرانی است که با بیطرفی و بدون حب و بغض در باره ادیان و عرفان تحقیق کرده است. من که در عرصهٔ تحقیق، در حد یک دانشآموز کوچک محسوب میشوم، کوچکترین اثری از یهود ستیزی در نوشتههای استاد جلال الدین آشتیانی ندیدهام. و باورم هم این است که بسیاری از پژوهشگران نیز در این باره با من هم رأی باشند. نام و یادش گرامی باد.
دومین شخصیتی که ایشان را هم از جملهٔ استادان بزرگ خود میدانم، زنده یاد استاد شجاع الدین شفا است. من با نوشتههای زنده یاد، مانند بسیار از همنسلانم در زمان نو جوانی آشنا شدم. زمانی که ترجمهٔ دلنشین ایشان از کتاب «نغمه های شاعرانه لامارتین» در ایران منتشر و از طرف جوانان دست به دست میگشت. در خارج از کشور هم آثار روشنگرانهٔ ایشان را مانند بسیاری از ایرانیان با علاقه میخواندم، بی آنکه شانس دیدار و آشنائي حضوری با ایشان را داشته باشم.
بعد از انتشار دومین کتابم «آنسوی سراب» به تصادف در منزل دوست زنده یادم، دکتر آبتین ساسانفر، شانس دیدار ایشان را پیدا کردم و از آن روز به بعد تا زمان درگذشت استاد همیشه در کنارشان بودن و به قول قدیمیها، عصای دست استاد بودم که قدر و منزلتش برایم بسیار گرامی بود.
استاد شجاع الدین شفا در سه دورهٔ زندگی خود، همیشه یکی از شخصیتهای برجستهٔ زمانهٔ خود بود. چه دورانی که آثار بزرگان فرهنگ ادب جهان را به فارسی ترجمه میکرد، چه دورانی که معاون فرهنگی دربار شاهنشاهی بود و چه دوران بعد از انقلاب که یکی از نخستین پیشگامان و پرچمدار «حرکت روشنگری عصر جدید ایران» بودند که بزرگترین و کارسازترین جنبش فرهنگی ایرانیان بشمار میرود.
آثار منتشر شدهٔ استاد نشاندهندهٔ تلاش بی وقفه او در بیداری و آگاهی ایرانیان بود. از عجایب روزگار اینکه خود استاد در سرآغاز کتاب فاخر«تولدی دیگر» خود، در صفحه ۵۲ به صراحت نوشته است که من خود هیچ نظری ندارم و هر چه نوشتهام، همه نوشتههای پٰژوهشگران و محققین سرشنان ایران و جهان است که گردآوری کرده در اختیار علاقمندان گذاشتهام. عین عبارت استاد (من جز در موارد ضروری دخالتی نکردهام، برداشت خاصی را نیز ارائه ندادهام، زیرا هر گونه نتیجه گیری از آنچه نقل شده است…در صلاحیت خود خواننده کتاب میدانم.)
به عبارت دیگر اگر هم از دید دکتر مقبوله رگههائی از یهود ستیزی در این کتاب دیده شود، نظر و گفتهٔ محققین و پژوهشگران مشهور جهان است که در کتابشان آمده و استاد ما آن را نقل کرده است. با این باورکه «نقل کفر، کفر نیست»، ازینرو، گناهی به گردن استاد شفا نباید گذاشت.
پاسخ خود را به نقد سوم سرکار دکتر مقبوله با سپاس صمیمانه از ایشان، بپایان میبرم که مرا بیاد دو تن از استادان بزرگوارم انداخت که به کوتاهی یادی از ایشان شد که شخصیتهای بزرگ فرهنگی کشورمان بودند.
پاریس- پانزدهم خرداد ماه ۱۳۹۹
هوشنگ معین زاده
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۳،بهمن زبردست
ژوئن 13th, 2020نان و کباب مشروطه
روایت فلانالسلطنه از چگونگی ترویج مشروطه در بین عوام / بخش سوم
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،
* واقعاً موضوعی که دربارۀ مظفرالدینشاه فرمودید صحت دارد؟
بله، میگویند شمار زیادی عکسهای نامناسب در دربار قاجار وجود داشته که رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، برای حفظ آبرو دستور معدوم کردنشان را داده بوده.
* از این قرار گویا مظفرالدینشاه هم به تأسی از پدرشان که پیشگام هنر عکاسی بودند، خواسته بودند پیشگام صنعت تولید صوَر قبیحه شوند! علت رد پیشنهاد این منصب توسط پدربزرگتان چه بود؟
مرحوم پدربزرگم همزمان با مجمع آدمیت و کمیتۀ اجتماعیون عامیون ارتباط داشتند و هم عباسقلیخان رییس مجمع آدمیت، و هم حیدرخان عمواوغلی معروف به حیدرخان برقی و حیدرخان بمبی، رییس فرقۀ اجتماعیون عامیون، جداگانه با ایشان تماس گرفته و اصرار زیادی به پذیرفتن منصب آفتابهدارباشی محمدعلیشاه داشتند، البته اولی نیتش این بود که پدربزرگم در زمان حضور شاه در خلا، نرمک نرمک ایشان را با اصول دمکراسی و نظام مشروطه و فواید حاکمیت قانون آشنا کنند، اما دومی میخواست به کمک پدربزرگم در خلای شاه بمب کار بگذارد یا در آفتابهاش اسید یا به قول آنروزیها تیزاب بریزد! که این هم یکی دیگر از ابداعات حیدرخان عمواوغلی است و تا جایی که میدانم اولین کسی بوده که به فکرش رسیده با ریختن اسید در آفتابۀ کسی ترورش کند!
شما همین جا تفاوت روشهای فرقۀ اجتماعیون عامیون و مجمع آدمیت را که یکی معتقد به روشهای انقلابی و دیگری مقید به روشهای اصلاحی بود میبینید که بعدها در اختلاف میان روشهای حزب توده و جبهۀ ملی ایران هم جلوهگر شد.
* از قرار معلوم پدربزرگتان با درخواستشان موافقت نکردند، وگرنه به قول شما چه بسا سیر تاریخ عوض و ضمناً لقب حیدرخان تیزابی به دیگر لقبهای ایشان اضافه میشد.
بله، طبعاً ایشان هم در عین ارادت به هر دوی این بزرگواران با صراحت گفته بودند، من که مانند آن خائنالسلطان نیستم. حاضرم جانم را هم در راه مشروطه بدهم، اما نه شأن دمکراسی و نظام مشروطه را در حد صحبت در خلا پایین میآورم و نه به اعتماد کسی که قرار است آفتابهاش را دست من بدهد، و در حقیقت ناموسش را به من بسپارد خیانت میکنم! بدین ترتیب پدربزرگم همزمان به نوعی هم از سوی جناح تندروی مشروطهخواهان و هم از سوی جناح اعتدالی طرد شدند، درست همان سرنوشتی که سالها بعد نصیب نوهشان یعنی بنده شد. به قول شاعر،
نه در مسجد گذارندم که مستی/ نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است/ بجویید ای عزیزان کاین کدام است
مرحوم پدربزرگم با وجود سواد اندک، درس اصلی را در مدرسۀ بزرگ زندگی آموخته بودند و نسبت به دیگر معاصرانشان دید خیلی روشنتر و جامعتری نسبت به معنای واقعی مشروطه داشتند. معروف است که آن زمان یکی از وعاظ برای تهییج عامه، بر سر منبر عبای خود را نشان مردم داده و گفته بود، مردم اگر مشروطه شود نان سنگک درِ خانهتان میآورند این اندازه، بعد هم آرنجش را نشان داده و گفته بود کباب هم میآورند این هوا!
درحالیکه پدربزرگم با این سطحی کردن عامیانۀ مفهوم مشروطه، حتی برای عوامالناس هم بهشدت مخالف بودند و همیشه میگفتند، خیر! مشروطه مطلقاً ربطی به پهنای نان و درازای کباب ندارد و نباید چنین مفهوم عمیقی را با این تعاریف عوامانه و سطحی بیان کرد! این اندازه از نان و کباب هم طی صدها سال بر اساس خِرد جمعی و سنتهای ما ایرانیان شکل گرفته و قطعاً حکمتی در آن بوده، لزومی هم به پخت نان یک ذرعی و کباب به کلفتی بازوی آدم نیست و چهبسا اصولاً تهیه و مصرف چنین نان و کبابی هم به سادگی ممکن نباشد!
درواقع مشروطه بیشتر با کیفیت و قیمت نان و کباب مرتبط است. یعنی در صورت استقرار مشروطه و حاکمیت قانون، نان و کباب را با کیفیت مناسب و در اندازۀ معین و قیمت تعیین شده به حکم قانون، در نانوایی و کبابی به شما عرضه میکنند، یا اگر خواستید درِ خانهتان میآورند و شما هم به حکم همان قانون باید فیالمجلس و بیکموکاست بهایش را پرداخت کنید، یا حالا اگر نسیه خرید کردید در موعدش تسویه نمایید!
* گویا این علاقۀ شما به چلوکباب هم از همانجا ناشی شده! ایشان در حوادث مشروطه نقش دیگری هم داشتند؟
بله، نقش خیلی مهمی هم داشتند، ولی اگر بخواهم داستان شیرین زندگی پرافتخار و حماسی ایشان را نقل کنم، از موضوع مهم خاطرات خودم منحرف میشویم. فقط چون فرمودید، خاطرۀ جالبی از ایشان را که با پیشوای نهضت ملی جناب دکتر ]محمد[ مصدق هم ارتباط دارد نقل میکنم و بعد به داستان زندگی خودم برمیگردم.
عرض به حضور شما که مرحوم پدربزرگم با وجود اینکه سناً از آقای دکتر مصدق بزرگتر بودند، ولی همیشه ارادت خاصی به ایشان داشتند و حتی از روی تواضع به خود ایشان گفته بودند حاضرم آفتابهدار شما باشم. متقابلاً جناب دکتر مصدق هم ارادت فراوانی به ایشان داشتند و هر وقت من را میدیدند ضمن یادآوری خاطرات شیرینی از آن مرحوم میگفتند، هرگز یادت نرود که تنها نوۀ پسری میرزا احمدخان آفتابهدارباشی هستی و باید همیشه اعتبار و نام نیک آن مرحوم را حفظ کنی.
باری، مدتی بعد از به توپ بستن مجلس و بر باد رفتن آنهمه مجاهدتهای مجاهدین مشروطهخواه، پدر بزرگم که دیگر دلودماغ ماندن در تهران و مشاهدۀ جولان و یکهتازی مستبدین را نداشتند، وقتی از جناب دکتر مصدق، که البته آن زمان هنوز دکتر نشده بودند، شنیدند که به بهانه تحصیل اجازۀ رفتن به فرنگ را از شاه گرفتهاند، ایشان هم خدمت شاه رسیده، خواستار اجازۀ رفتن از تهران برای تحصیل شده بودند. شاه هم با کمال تعجب، با همان لهجۀ ترکی غلیظی که داشتند پرسیده بودند، خانعمو، چطور شده در این سن و سال چنین فکری به سرت زده؟ حتماً این فکر را هم آن رفیقت میرزا محمدخان به سرت انداخته! به او هم گفتم که تا این حرف را نزده بود فکر میکردم برای خودش افلاطونی است! ولی از شما دیگر اصلاً توقع چنین حرفی نداشتم! حالا بفرما ببینم علم آفتابهداری را در کدام مملکت تعلیم میدهند که خیال داری آنجا بروی؟! پدربزرگم با وجود اطلاع از خوی تند و استبدادی شاه، با کمال شجاعت گفته بودند، اعلیحضرتا! من نمکپروردۀ این آب و خاکم و تا زندهام پایم را به لوث خاک بیگانه آلوده نمیکنم! الآن هم قصد دارم با اجازۀ شما به سر ملک و املاکم در لواسان بروم!
شاه دوباره با کمال تعجب گفته بودند، خب حالا در لواسان قصد تحصیل چه چیزی داری؟ پدربزرگم هم با شیطنت جواب داده بودند، قبلۀ عالم به سلامت باد! قصد تحصیل رزق و روزی دارم.
شاه تندخو، با شنیدن این حاضرجوابی پدربزرگم به حدی به خنده افتاده بودند که به روایت ایشان حتی از روی صندلیای که رویش نشسته بودند به زمین افتاده، و وقتی دیده بودند ایشان فقط قصد رفتن به سر ملک و املاکشان را دارند، با وجود رنجشی که به خاطر هواخواهیشان از مشروطهخواهان و عدم همراهیشان با مستبدین داشتند، نهایتاً در همان حال خنده با دست اشاره کرده و گفته بودند، برو! برو گم شو! هر گوری میخواهی بروی برو!
پدربزرگم هم با رسیدن به خواستۀ باطنیشان خوشوخرم از نزد شاه برگشته و همان روز همراه خانواده عازم لواسان شدند و تا مدتی پس از فتح تهران توسط مشروطهخواهان در آنجا ماندند. البته متاسفانه همین اقامت هم باعث شد مشروطهخواهان که ابتدا قصد داشتند پدربزرگم را به پاس مجاهدتهای فراوانشان به عنوان وزیر معارف انتخاب کنند، به دلیل عدم دسترسی به ایشان و عجلهای که در تشکیل دولت و استقرار نظم داشتند، بالاجبار شخص دیگری را که اگر اشتباه نکنم مرتضیقلیخان صنیعالدوله بودند به عنوان وزیر معارف انتخاب کردند.
هرچند پدربزرگم با علو طبعی که داشتند مطلقاً رنجشی از این بابت نشان ندادند و همواره به کسانی که این مطلب را عنوان میکردند هم میگفتند، اصل کار پیروزی مشروطهخواهان و برافتادن نظام استبداد بوده، حالا دیگر وزارت عمرو و زیدش فرقی نمیکند، اما به نظر خود من حیف شد و اگر آن موقع در تهران بودند لابد بعد از مدتی تصدی وزارت به مقام ریاست وزرا هم میرسیدند و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد و با استقرار حاکمیت قانون و مشروطه به معنی واقعی، دیگر گرفتار پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی و تبعات و عوارض آن هم نمیشدیم!
ادامه دارد
تباهی،شعری از جهانگیر صداقت فر
ژوئن 7th, 2020درگذشت علیاصغر سعیدی،مترجم ایراندوست در سکوت و بی خبری
ژوئن 5th, 2020علیاصغر سعیدی خویی – مترجم آثار ادبی و سفرنامه – در ۸۶سالگی و در سکوت خبری درگذشت.
کامیار عابدی در اینباره گفت: متاسفانه این مترجم فرهیخته، ایراندوست و نیکاندیش در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ در حالی درگذشت که به سبب وضعیت کنونی در ایران و جهان، بسیاری از دوستانش، حتی پس از تعطیلات نوروز هم از درگذشت او آگاه نشدند.
علیاصغر سعیدی (متولد ۱۳۱۲، خوی) در رشته زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه تبریز لیسانس گرفت و پس از اتمام دوره فوق لیسانس علوم اداری در دانشگاه تهران، در فرانسه دوره دکتری ادبیات تطبیقی را گذراند. او ابتدا به تدریس زبانهای فرانسوی و انگلیسی در دبیرستانها و سپس به کار در وزارت فرهنگ و هنر پیشین پرداخت. آخرین سمت او دبیرکلی هیات امنای کتابخانههای عمومی کشور بود و در این سمت به گسترش فرهنگ و کتابخوانی در کشور یاری رساند. سعیدی از یاران نزدیک عباس زریابخویی و محمدامین ریاحی، پژوهشگران برجسته همشهریاش، و از دوستان شماری از ادیبان و محققان ایران بود.
او از دهه ۱۳۶۰ پس از بازنشستگی بیش از پیش به ترجمه از زبان فرانسوی به زبان فارسی پرداخت و علاوه بر ترجمه سفرنامههای اروپاییان به ایران و کشورهای همسایه (مانند سفرنامه ارنست اورسل، سفرنامه مادام کارلا سرنا، ژ.م.تانکوانی و چند نفر دیگر) آثاری را از آندره موروآ، آندره ژید و گی دوموپاسان به فارسی برگرداند. علاوه بر این دو زمینه، ترجمه کتاب بزرگ «حماسههای بزرگ جهان» (ژرار شالیان، چشمه،۱۳۷۷، ۸۲۹ ص) و «صبوری در سپهر لاجوردی» (هوبرت ریوز، ۱۳۶۸) از برگردانهای شناختهشده او محسوب میشود.
منبع:ایسنا
یادی از سیروس مشفقی،کامیار عابدی
ژوئن 1st, 2020کامیار عابدی از سیروس مشفقی، شاعری که امروز (10 خرداد)از دنیا رفت نوشته است.
یادی از شاعرِ «پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی
سیروس مُشفِقی به سبب شغل پدرش در پُل سفیدِ سوادکوهِ مازندران چشم به جهان گشود. خانوادۀ او آذریتبار بودند. وی ابتدا در رشتۀ مهندسی مخابرات لیسانس گرفت و پس از مدتی در رشتۀ سینما. هم مدتها در زمینۀ نخست کار کرد و هم زمانی در عرصۀ اخیر. با این همه، او بیش از همه، شاعر بود. مشفقی در دو دهۀ ۱۳۵۰-۱۳۴۰ از پُرتکاپوترین شاعران نوگرای ایران در نسل خود محسوب می شد. در این دوره، علاوه بر انتشار سرودههایی در روزنامهها و مجلهها، چهار دفتر شعر از وی با عنوانهای « پشت چپرهای زمستانی» (۱۳۴۴، ۶۹ ص)، «پاییز» (۱۳۴۸، ۸۰ ص)، «نعرۀ جوان» (۱۳۴۹، ۱۰۱ ص) و «شبیخون» (۱۳۵۷، ۷۶ ص) در دسترس علاقهمندان شعر نو قرار گرفت.
شعرهای مشفقی اغلب روایتی است از حماسه و سوگ، و در مواردی محدود آمیخته با تغزل. او به صورت ضمنی، خودآگاه یا ناخودآگاه، به بازنماییِ فضای سیاسی و اجتماعی دورۀ جنگ سرد متمایل است. البته در شعرهایش از طبیعت و روستا هم سخن به میان میآید. اما واقعیت این است که به خلاف گفتۀ برخی ادیبان او را نمیتوان «شاعر روستا» نامید. جهان او جهان کلیتری است که در آن آرمانها و رویاها بر واقعیت برتری یافته است. او ربودۀ آرزوهای انسانی است. به تعبیر خودش: «این آواز دلخراش کسی است که [روزگارش] در نومیدی سپری میشود و صدای نسلی که دیگر به خانه برنمیگردد» (پاییز، ص ۷۲). در یکی از شعرهایش با عنوان «پاییز دشت» چنین آمده است:
«در فصلهای جداگانه
وقتی تمام سال نمیبارید
ما در مباحثه بودیم
پاییز
در شاخههای نازک بیدِستان
غمناک میگذشت
و باد
مرزی کشیده میان درخت و آب
در فصلهای جداگانه
هر برگ، برگ برگِ حکایتها
هر تیشه، آسمان مصیبت بود
ما در مباحثه بودیم
و شرق
در مَقدم شکفتگی دشت اطلسی» (پشت چپرها، صص۱۸-۱۷)
با این همه، حد و حدودِ این آرزوها در شعرها اغلب ناگفته یا کمگفته باقی میماند: مشفقی از تن سپردن به ایدئولوژی میگریزد. در بخشی از شعرها، گویی شاعر/راوی بر کُرسی خطابه ایستاده و انسان ایرانی و حتی گاه جهانیِ عصر خود را خطاب قرارداده است. البته پس از پایان جنگ سرد، هم شعر و هم شاعر به حاشیه منتقل شدند. از این رو، با وجود انتشار دفتری در این دوره با عنوان «عشق معنی میکند حرف مرا» (۱۳۸۱، ۷۵ ص) و تکیه بر عشق، این مُنجی عجیب ایرانیان در طول تاریخ، صدای این شاعر در میان جریانهای مختلف نوتر به کلی ناشنیده باقی ماند. به رغم این نکته، در تاریخ شعر فارسی در دوره تجدد، علاوه برحوزۀ محتوا و معنی، نباید از یاد برد که مشفقی بر وزن شعر نیمایی چیرگی مطلوبی داشت. البته گرایش او به شعر خطابی، اغلب سبب میشد که عنصر ایجاز در سرودههایش تحت شعاعِ سخنوری در کلام قرار گیرد. شاید از همین رو بود که نادر نادرپور، شاعر سخنور برجسته، شعر او را چنین میستود:
«سیروس مشفقی اندیشه و بیانی حماسی داشت و شعرش مثل خود او بلند و نیرومند و خوشسیما بود و به رغم خطاهای گاهگاهی در کاربرد الفاظ یا لغزشهای انگشتشمار در صرف و نحو، دارای مضامینی بکر و سیال بود» (طفل صدسالهای به نام شعر نو، گفتوگو با صدرالدین الهی، آمریکا، ۲۰۱۶، ص ۲۳۶).
اوج تکاپوهای ادبی مشفقی در میانۀ بیست تا سی و پنجسالگیاش بود. او در سال ۱۳۵۱ برندۀ جایزه شعر فروغ فرخزاد شد. علاوه بر این، در همین دهه، در مجموعۀ شاعرانی قرار داشت که در یکی از ۱۰ شب سال ۱۳۵۶ در «انجمن گوته» شعر خواند. وی در سالهای متاخرتر از حضور اجتماعی دور به نظر میرسید. پس از درگذشت همسرش، بیماریها بیش از پیش او را در محاصرۀ خویش گرفت. فقط با برخی از دوستانش مانند عظیم زرینکوب (کتابشناس، و برادر کوچکترِ استاد عبدالحسین زرینکوب) و عبدالرحمن فُرقانیفر (شاعر) مراوده داشت. من، خود، جز دو-سه بار بیشتر مشفقی را از نزدیک ندیدم.اما در بهمنماه ۱۳۹۸ تلفنی با وی چند کلمه دربارۀ سیر زندگی و شعرهایش سخن گفتم. چون قرار بود در اسفندماه نشستی در تحلیل سرودههایش به کوشش فرهاد عابدینی (شاعر) و اسدالله امرایی (مترجم ادبی) برگزار شود. بدبختانه، این نشست که چند تن از جمله محمود معتقدی و صاحب این قلم از جملۀ سخنرانان آن بودند، به سبب بیماری مُسری جهانیِ کووید-۱۹ برگزار نشد. اما به تعبیر حافظ «بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی…»: بیماری ریوی این شاعر گرامی را، که زادۀ بهار ۱۳۲۲ بود، در بهار ۱۳۹۹ از جامعۀ شعر ایران و زبان فارسی ربود. با نقل شعری دلپذیر از او با عنوان «دلیر خجسته» از نخستین دفترش، که جانِ جوانی او بود، این نوشتۀ کوتاه را پایان میبرم:
«فراموش کردم، فراموش کردی
فراموش کردی، فراموش کردند
پدر من صدای تو را میشناسم
پدر من تو را میشناسم، تو را میشناسم
صدای شگفت تو از پشت آن قلههای مِهآلود برفی
طنین دارد اینک ز انگیزۀ کوچ آن پهلوانان تنها
که یک شب صبورانه بر پشت اسبان چابک نشستند
و از امتداد درختان ساکت گذشتند
و رفتند، رفتند، رفتند، رفتند
تصاویر اشباح آن درههای موازی
به نجوای کهریز کوچک به خلوت خزیدند
و وهم غبار بیابان، بیابان آن سوی مرتع
به رویای آرام و پاکیزۀ آسمان ریخت
و خواب خوش سِهرهها را علفهای تنبل به هم زد
و در انتهای ملالآور شب
– – نمیدانم آن شب کدامین شب از این زمستان بیانتها بود-
که در انتهای ملا لآور شب
گریزنده باد شتابان، شتابان، شتابان
و گلهای قاصد،و بانگ خبرها، خبرها، خبرها
پدر من صدای تو را میشناسم
تو آن پهلوان لجوجی که با پهلوانان تنها نرفتی
و در خون، در این مرز ویران نشستی و ماندی
صدای کلاغان آن روستا را
فراز درختان پاییز مرتع شنیدی
و با آن پرستوی غربت به همدردی لالهزاران نشستی
و خاک مزار شهیدان این سرزمین را
به سر ریختی، سرمۀ دیده کردی
فراموش کردم، فراموش کردی
نفَسهای اسبان چابک اگر برف را ذوب میکرد
و ارابههای تبرّک اگر از کمرگان شب میگذشتند
اگر میگذشتند…
اگر میگذشتند… (پشت چپرهای زمستانی، صص ۲۶-۲۴)
به نقل از:ماهنامۀ فرهنگی- اجتماعی آزما
اعتراض انجمن جهانی قلم به احکام صادره برای رضا خندان (مهابادی)، بکتاش آبتین و کیوان باژن
می 31st, 2020فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۲،بهمن زبردست
می 29th, 2020اشاره:
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
****
نقش امینالسلطان در قتل ناصرالدین شاه
گذار از عهد ناصری به عهد مظفری به روایت فلانالسلطنه
* واقعاً شاه آفتابهدارش را صدراعظم کشور میکرد؟
بله! مگر خود همین امینالسلطان در ابتدا صاحبجمع یا خیلی ساده بگویم شتردار و قاطرچی نبود؟ یا امیرکبیر که بچۀ آشپز صدراعظم بود و بعدها خود به صدراعظمی رسید.
عرض میکردم که شاه یک روز پیش از مرگش، جلوی همۀ درباریان آن فرمایش را در مورد پدربزرگم کردند و همانجا هم ایشان را ملقب به لقب دبوسالسلطنه نمودند. باید به استحضارتان برسانم که در آن دوران القاب اشرافی دارای سلسلهمراتبی بودند که مثلاً از ایاله و ملک و دوله شروع میشد و به سلطان و سلطنت میرسید. اگر هم شاه میخواست به کسی از عملة خلوت و ندیمانش لطف و مرحمتی کند و لقبی به او ببخشد، مثلاً لقبی با پسوندِ حضور یا خلوت و امثالهم میبخشید.
* اجمالاً از این سلسلهمراتب اطلاع داشتم، ولی یادم نمیآید که لقب دبوسالسلطنه را جایی شنیده یا خوانده باشم.
خود همین بیسابقه بودن لقب، نشان از خاص بودن پدربزرگم در چشم شاه بود که میخواست بگوید او با بقیۀ درباریان تفاوت دارد. از طرفی میدانید که ناصرالدینشاه هم شیطنتهای خاص خود را داشت و همچنین در زمان خودش شخص بسیار نوآوری بود. کما اینکه یکی از پیشگامان هنر عکاسی در ایران و حتی خاورمیانه و شاید کل آسیا، همچنین نقاشی چیرهدست بود که یک بار هم که اجابت مزاجش به درازا کشیده بود، همانجا در خلا تصویر پدربزرگم را آفتابه به دست کشیده و به یادگار به خودش داده بود که من در کودکی میان اوراق پدرم دیده بودم ولی بعدها نمیدانم چه شد. از این گذشته شاه اولین ایرانی بود که در روز ولنتاین از فرنگ کارت تبریکی را، البته با رعایت جوانب شرعی برای یکی از زنانش فرستاده بود.نمیدانم میدانستید که ناصرالدینشاه نویسندۀ اولین داستان معاصر به زبان فارسی و همچنین مصنف این تصنیف معروف است:
عقرب زلف کجت با قمر قرینه تا قمر در عقربه کار ما چنینه
کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه
( در حال خواندن این تصنیف لبخندی بلیغ و چشمکی هم به خانم زدند که ایشان قدری سرخ شدند و به بهانۀ آوردن چای به آشپزخانه رفتند. من هم که قدری معذب و ناراحت شده بودم گفتم، شما هم میدانستید که ناصرالدینشاه در نگارشش خیلی بیقید بود و مثلاً اگر میخواست بنویسد فلانی خواهرت فلان شد، واو خواهرتان را ندیده میگرفت و مینوشت فلانی خاهرت فلان شد؟ ایشان جوابی ندادند و سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد، ولی بعد که خانم چای تازهدم و زولبیا بامیههای تازهای را که به ما چشمک میزدند، آوردند یکباره جو عوض شد و آن چشمک نامناسب فراموش شد و همگی شاد و خوشحال شدیم و گفتوگو به همان روال عادیاش ادامه یافت. همینجا اضافه کنم، به قدری از این کارشان شاد شدم که میخواستم همانجا دستشان را ببوسم، ولی گرچه همسر شرعی و قانونی هم بودند، به دلیل حضور غیر به فرصت مناسبی موکول کردم.)
* شنیده بودید مظفرالدینشاه یک بار به اتابک گفته بود، اتابک کی میشود ماه رمضان بیاید و زولبیا بامیۀ سیری بخوریم؟!
مرحوم پدربزرگم که برعکس ناصرالدینشاه، به پسرش مظفرالدینشاه هیچ علاقهای نداشتند، هر وقت زولبیا بامیه میدیدند این را تعریف میکردند و غشغش میخندیدند! (خودشان هم موقع تعریف این خاطر غشغش خندیدند.)
* علت این بد آمدن مرحوم پدربزرگتان از مظفرالدینشاه چه بود؟
داشتم عرض میکردم که دادن لقبی با پسوند سلطان به پدربزرگم، آن هم بلافاصله بعد از اینکه شاه صراحتاً از صدراعظم مقتدرش با عنوان خائنالسلطان یاد نموده، به خوبی نشاندهندۀ نیت شاه در ارتقای قریبالوقوع ایشان به مقام صدراعظمی و عزل امینالسلطان است، و طبعاً چنین امر مهمی از چشم درباریان که مراقب هر گوشهچشم و نیشخند و ریشخند شاه بودند، بخصوص خود امینالسلطان زیرک و موقعشناس که به خوبی میدانست عزلش از مقام صدراعظمی چه بسا توأم با مصادرۀ اموال یا حتی خوراندن قهوۀ قجری و مرگش باشد، دور نمیماند. جدای از این، مطمئناً سفارتهای روس و انگلیس هم که همواره جاسوسانی در دربار داشتند به سرعت برقوباد از این موضوع مطلع شدند و چون علیرغم رقابتی که با هم داشتند، نفع مشترکشان را در حفظ نوکر بیارادهای مثل امینالسلطان میدیدند و از روی کار آمدن جوان شجاع و وطنپرستی چون پدربزرگم که شاه هم به درستی او را تالی امیرکبیر خطاب کرده بودند بیم داشتند، به تکاپو افتادند تا هر طور شده جلوی این اتفاق مساعد، البته از دید خودشان، را بگیرند.
مرحوم پدربزرگم عقیده داشتند که قتل شاه در ظاهر به دست میرزا رضای کرمانی، اما در باطن بر اساس توطئۀ اتابک صورت گرفته، چه بسا سیاست استعماری روس و انگلیس هم در آن نقش داشته. این موضوعی است که در خاطرات برخی از نزدیکترین افراد به شاه هم ذکر شده. از آن گذشته مرحوم پدربزرگم تعریف میکردند روزی که شاه قصد زیارت شاه عبدالعظیم را داشتند، ایشان هم مثل همیشه قصد داشتند همراه شاه باشند و از او جدا نشوند، اما اتابک به این بهانه که شاه در حرم نیازی به آفتابهدار ندارد و تو هم حق نداری با این آفتابۀ نجست داخل حرم مطهر شوی، مانع او شده بودند و پدربزرگم همیشه میگفتند که اگر این خائنالسلطان مانع من نشده بود، با همان آفتابه به مغز میرزا رضا میزدم و اجازه نمیدادم به شاه سوءقصدی بکند. البته ایشان بنا به شعر عامیانهای که همان زمان بر سر زبانها افتاده بود، که، این میرا رضای […] کمونچه زده شاه شهیدو با طپونچه، با همین لفظ نامناسب هم از میرزا رضا یاد میکردند که من علیرغم تمام احترامی که برای پدربزرگ مرحومم قائل هستم، به دلیل مجاهدات آن شهید راه آزادی طبعاً با آن موافق نیستم.
طبیعی است بعد از مرگ شاه، و با آمدن مظفرالدینشاه به تهران که آفتابهدار خودش را داشت، پدربزرگم از کار بیکار شدند. از طرفی شاهِ تازه، اطرافیان خودش را که موسوم به دارودستۀ ترکها بودند و از تبریز همراهش آمده بودند بر سر کار آورده بود و از طرف دیگر اتابک هم که هنوز حرف ناصرالدینشاه در گوشش زنگ میزد و در پدربزرگم سیمای رقیبی بالقوه را میدید، به هر نحو ممکن سعی در طرد او از دربار داشت.
کار به جایی رسید که حتی وقتی پدربزرگم درخواست فرمان لقب دبوسالسلطنه را هم ـکه حقشان بود ـ کردند، ابتدا قدری به مماطله گذراندند که، شاه همین تازگی مرده و مطالبۀ فرمان لقب در این میان کار زشتی است و باید صبر کنید که ولیعهد از تبریز بیاید و رسماً شاه شود تا فرمان لقب را تایید کند. بعد هم که مدتی از این موضوع گذشت، کلاً موضوع را منکر شدند و حتی آن گروه از درباریان که آن روز در خدمت ناصرالدینشاه بودند و به گوش خود اعطای این لقب توسط شاه را شنیده بودند هم یا از سر حسادت یا به تحریک و بعضاً تهدید اتابک، مدعی شدند که لقب اعطایی شاه به پدربزرگم نه دبوسالسلطنه بلکه دیوثالسلطنه بوده.
این بیشرمی کم نبود، شاهِ بیآزرمی که خودش ملقب به لقب آبجی مظفر بود و حتی به شهادت خواهرش تاجالسلطنه رابطۀ خلاف عرف با چهارپایان داشت، چنین لقب زشتی به پدربزرگم داد. به قول معروف، تو که با قاطرت […] کنی با دیگران چهها کنی؟!
ایشان هم با دیدن اینهمه بیاخلاقی و بیانصافی و بیمروتی، قید خدمت در چنین دربار هرزه و فاسدی را زدند و برای همیشه از خدمات درباری کناره گرفتتند و حتی در دورۀ محمدعلیشاه قاجار هم که از روی لطف به ایشان خانعمو میگفتند، هرچه اصرار کردند که به دربار برگردند، یکی به دلیل همان رنجیدگی، و دیگری به دلیل خوی مستبد شاه و مخالفتش با مشروطهخواهان، که پدربزرگم هم جزوشان بودند، قبول نکردند و حتی پیشنهاد شاه به قبول سمت آفتابهدارباشی را هم رد کردند.
* واقعاً موضوعی که دربارۀ مظفرالدینشاه فرمودید صحت دارد؟
بله، میگویند شمار زیادی عکسهای نامناسب در دربار قاجار وجود داشته که رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، برای حفظ آبرو دستور معدوم کردن شان را داده بوده.
* از این قرار گویا مظفرالدینشاه هم به تأسّی از پدرشان که پیشگام هنر عکاسی بودند، خواسته بودند پیشگام صنعت تولید صوَر قبیحه شوند! علت رد پیشنهاد این منصب توسط پدربزرگتان چه بود؟
مرحوم پدربزرگم همزمان با مجمع آدمیت و کمیتۀ اجتماعیون عامیون ارتباط داشتند و هم عباسقلیخان رییس مجمع آدمیت، و هم حیدرخان عمواوغلی معروف به حیدرخان برقی و حیدرخان بمبی، رییس فرقۀ اجتماعیون عامیون، جداگانه با ایشان تماس گرفته و اصرار زیادی به پذیرفتن منصب آفتابهدارباشی محمدعلیشاه داشتند، البته اولی نیتش این بود که پدربزرگم در زمان حضور شاه در خلا، نرمک نرمک ایشان را با اصول دمکراسی و نظام مشروطه و فواید حاکمیت قانون آشنا کنند، اما دومی میخواست به کمک پدربزرگم در خلای شاه بمب کار بگذارد یا در آفتابهاش اسید یا به قول آنروزیها تیزاب بریزد! که این هم یکی دیگر از ابداعات حیدرخان عمواوغلی است و تا جایی که میدانم اولین کسی بوده که به فکرش رسیده با ریختن اسید در آفتابۀ کسی ترورش کند!
شما همین جا تفاوت روشهای فرقۀ اجتماعیون عامیون و مجمع آدمیت را که یکی معتقد به روشهای انقلابی و دیگری مقید به روشهای اصلاحی بود میبینید که بعدها در اختلاف میان روشهای حزب توده و جبهۀ ملی ایران هم جلوهگر شد.
* از قرار معلوم پدربزرگتان با درخواستشان موافقت نکردند، وگرنه به قول شما چه بسا سیر تاریخ عوض و ضمناً لقب حیدرخان تیزابی به دیگر لقبهای ایشان اضافه میشد.
بله، طبعاً ایشان هم در عین ارادت به هر دوی این بزرگواران با صراحت گفته بودند، من که مانند آن خائنالسلطان نیستم. حاضرم جانم را هم در راه مشروطه بدهم، اما نه شأن دمکراسی و نظام مشروطه را در حد صحبت در خلا پایین میآورم و نه به اعتماد کسی که قرار است آفتابهاش را دست من بدهد، و در حقیقت ناموسش را به من بسپارد خیانت میکنم! بدین ترتیب پدربزرگم همزمان به نوعی هم از سوی جناح تندروی مشروطهخواهان و هم از سوی جناح اعتدالی طرد شدند، درست همان سرنوشتی که سالها بعد نصیب نوهشان یعنی بنده شد. به قول شاعر،
نه در مسجد گذارندم که مستی/ نه در میخانه کاین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است/ بجویید ای عزیزان کاین کدام است
مرحوم پدربزرگم با وجود سواد اندک، درس اصلی را در مدرسۀ بزرگ زندگی آموخته بودند و نسبت به دیگر معاصرانشان دید خیلی روشنتر و جامعتری نسبت به معنای واقعی مشروطه داشتند. معروف است که آن زمان یکی از وعاظ برای تهییج عامه، بر سر منبر عبای خود را نشان مردم داده و گفته بود، مردم اگر مشروطه شود نان سنگک درِ خانهتان میآورند این اندازه، بعد هم آرنجش را نشان داده و گفته بود کباب هم میآورند این هوا!
درحالیکه پدربزرگم با این سطحی کردن عامیانۀ مفهوم مشروطه، حتی برای عوامالناس هم بهشدت مخالف بودند و همیشه میگفتند، خیر! مشروطه مطلقاً ربطی به پهنای نان و درازای کباب ندارد و نباید چنین مفهوم عمیقی را با این تعاریف عوامانه و سطحی بیان کرد! این اندازه از نان و کباب هم طی صدها سال بر اساس خِرد جمعی و سنتهای ما ایرانیان شکل گرفته و قطعاً حکمتی در آن بوده، لزومی هم به پخت نان یک ذرعی و کباب به کلفتی بازوی آدم نیست و چهبسا اصولاً تهیه و مصرف چنین نان و کبابی هم به سادگی ممکن نباشد!
درواقع مشروطه بیشتر با کیفیت و قیمت نان و کباب مرتبط است. یعنی در صورت استقرار مشروطه و حاکمیت قانون، نان و کباب را با کیفیت مناسب و در اندازۀ معین و قیمت تعیین شده به حکم قانون، در نانوایی و کبابی به شما عرضه میکنند، یا اگر خواستید درِ خانهتان میآورند و شما هم به حکم همان قانون باید فیالمجلس و بیکموکاست بهایش را پرداخت کنید، یا حالا اگر نسیه خرید کردید در موعدش تسویه نمایید!
* گویا این علاقۀ شما به چلوکباب هم از همانجا ناشی شده! ایشان در حوادث مشروطه نقش دیگری هم داشتند؟
بله، نقش خیلی مهمی هم داشتند، ولی اگر بخواهم داستان شیرین زندگی پرافتخار و حماسی ایشان را نقل کنم، از موضوع مهم خاطرات خودم منحرف میشویم. فقط چون فرمودید، خاطرۀ جالبی از ایشان را که با پیشوای نهضت ملی جناب دکتر ]محمد[ مصدق هم ارتباط دارد نقل میکنم و بعد به داستان زندگی خودم برمیگردم.
عرض به حضور شما که مرحوم پدربزرگم با وجود اینکه سناً از آقای دکتر مصدق بزرگتر بودند، ولی همیشه ارادت خاصی به ایشان داشتند و حتی از روی تواضع به خود ایشان گفته بودند حاضرم آفتابهدار شما باشم. متقابلاً جناب دکتر مصدق هم ارادت فراوانی به ایشان داشتند و هر وقت من را میدیدند ضمن یادآوری خاطرات شیرینی از آن مرحوم میگفتند، هرگز یادت نرود که تنها نوۀ پسری میرزا احمدخان آفتابهدارباشی هستی و باید همیشه اعتبار و نام نیک آن مرحوم را حفظ کنی.
باری، مدتی بعد از به توپ بستن مجلس و بر باد رفتن آنهمه مجاهدتهای مجاهدین مشروطهخواه، پدر بزرگم که دیگر دلودماغ ماندن در تهران و مشاهدۀ جولان و یکهتازی مستبدین را نداشتند، وقتی از جناب دکتر مصدق، که البته آن زمان هنوز دکتر نشده بودند، شنیدند که به بهانه تحصیل اجازۀ رفتن به فرنگ را از شاه گرفتهاند، ایشان هم خدمت شاه رسیده، خواستار اجازۀ رفتن از تهران برای تحصیل شده بودند. شاه هم با کمال تعجب، با همان لهجۀ ترکی غلیظی که داشتند پرسیده بودند، خانعمو، چطور شده در این سن و سال چنین فکری به سرت زده؟ حتماً این فکر را هم آن رفیقت میرزا محمدخان به سرت انداخته! به او هم گفتم که تا این حرف را نزده بود فکر میکردم برای خودش افلاطونی است! ولی از شما دیگر اصلاً توقع چنین حرفی نداشتم! حالا بفرما ببینم علم آفتابهداری را در کدام مملکت تعلیم میدهند که خیال داری آنجا بروی؟! پدربزرگم با وجود اطلاع از خوی تند و استبدادی شاه، با کمال شجاعت گفته بودند، اعلیحضرتا! من نمکپروردۀ این آب و خاکم و تا زندهام پایم را به لوث خاک بیگانه آلوده نمیکنم! الآن هم قصد دارم با اجازۀ شما به سر ملک و املاکم در لواسان بروم!
شاه دوباره با کمال تعجب گفته بودند، خب حالا در لواسان قصد تحصیل چه چیزی داری؟ پدربزرگم هم با شیطنت جواب داده بودند، قبلۀ عالم به سلامت باد! قصد تحصیل رزق و روزی دارم.
شاه تندخو، با شنیدن این حاضرجوابی پدربزرگم به حدی به خنده افتاده بودند که به روایت ایشان حتی از روی صندلیای که رویش نشسته بودند به زمین افتاده، و وقتی دیده بودند ایشان فقط قصد رفتن به سر ملک و املاکشان را دارند، با وجود رنجشی که به خاطر هواخواهیشان از مشروطهخواهان و عدم همراهیشان با مستبدین داشتند، نهایتاً در همان حال خنده با دست اشاره کرده و گفته بودند، برو! برو گم شو! هر گوری میخواهی بروی برو!
پدربزرگم هم با رسیدن به خواستۀ باطنیشان خوشوخرم از نزد شاه برگشته و همان روز همراه خانواده عازم لواسان شدند و تا مدتی پس از فتح تهران توسط مشروطهخواهان در آنجا ماندند. البته متاسفانه همین اقامت هم باعث شد مشروطهخواهان که ابتدا قصد داشتند پدربزرگم را به پاس مجاهدتهای فراوانشان به عنوان وزیر معارف انتخاب کنند، به دلیل عدم دسترسی به ایشان و عجلهای که در تشکیل دولت و استقرار نظم داشتند، بالاجبار شخص دیگری را که اگر اشتباه نکنم مرتضیقلیخان صنیعالدوله بودند به عنوان وزیر معارف انتخاب کردند.
هرچند پدربزرگم با عُلوِّ طبعی که داشتند مطلقاً رنجشی از این بابت نشان ندادند و همواره به کسانی که این مطلب را عنوان میکردند هم میگفتند، اصل کار پیروزی مشروطهخواهان و برافتادن نظام استبداد بوده، حالا دیگر وزارت عمرو و زیدش فرقی نمیکند، اما به نظر خود من حیف شد و اگر آن موقع در تهران بودند لابد بعد از مدتی تصدی وزارت به مقام ریاست وزرا هم میرسیدند و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد و با استقرار حاکمیت قانون و مشروطه به معنی واقعی، دیگر گرفتار پنجاه سال حکومت خاندان پهلوی و تبعات و عوارض آن هم نمیشدیم!
ادامه دارد
به نقل از:روزنامۀ سازندگی
شاعرِ«گُلِ یخ» فرو مُرد!،علی میرفطروس
می 25th, 2020
* مهدی اخوان لنگرودی در درازای غربتی 47 ساله ، هماره از « وطن » و « خانه »(ایران) سخن گفته بود!
* تبعید، تنهـا یـک مفهوم جغرافیـائی نیست، بلکـه بیشتر – و مهم تر – یـک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگی است. تبعید: حسرتِ «خواستن»هـائـی ست که در حیرتِ «نتوانستن»ها پَر پَر می شوند و می سوزند … و تبعیدی کسی ست که تنها از پشتِ شیشـه های اشک، میهن و مجبوب خویـش را بخاطر می آورد. بنا بر اين: «تبعيدی کسی است که خود، در جائی، و رؤياها و خاطرات و عاطفه هايش در جای ديگراند»، و اينهمه، يعنی؛ پريشانی جان و پراکندگی های ذهن و زبان.
***
ازدفتر بیداری ها و بیقراری ها
دوشنبه،5 خرداد 1399 / 25 می 2020
مهدی اخوان لنگرودی، شاعرِترانۀ معروفِ «گُل یخ» (باصدای کورش یغمائی) -پس ازیک بیماری طولانی- بامدادِ امروز در بیمارستان وین (اتریش) درگذشت.
مهدی اخوان لنگرودی به سال ۱۳۲۴ در لنگرود به دنیا آمد: در شهرِ برنج وُ باران وُ چای.ازاین رو،این پدیده ها عناصراصلی شعرهای وی را تشکیل می دهند.
نخستین دفترشعر اخوان لنگرودی «سپیدار» بود که با مقدّمۀ شیوای محمود پایندۀ لنگرودی در سال ۱۳۴۵منتشرشد.او سپس در رشتۀ جامعه شناسیِ دانشگاه ملّی به تحصیل پرداخت و دراین دانشگاه ضمن آشنائی با کورش یغمائی ترانۀ«گُل یخ» را سرود که بعنوان نخستین کوشش در «ترانۀ راک» شهرتی فراوان یافت.
-غم میونِ دوتا چشمونِ قشنگت
لونه کرده
شب توی موهای سیاهت ، خونه کرده…
بهار از دستای من پَر زد وُ رفت
گُلِ یخ توی دلم
جوونه کرده
اخوان لنگرودی درسال 1352 برای ادامۀ تحصیل به اتریش رفت و در ویَن اقامت گُزید، ولی در همۀ این «سال های دوری و دلتنگی»، مفهوم «خانه» (وطن) جایگاهی سبز و ماندگار در شعرهای او داشت.به جرأت می توان گفت که کمتر شاعری مانند مهدی اخوان لنگرودی در درازای غربتی 47 ساله ، اینهمه از «وطن» و «خانه»(ایران) سخن گفته باشد:
خانه!
همه چیز از برابرِ تو می گذرد
چشم های سبزت
برهم می نشیند
و جای پای موج هایت
برساحل
تو در من
تا کجا می آئی
و از من
تا کجا می روی
کاش انتهای سرنوشت اینجا نبود!
خانه!
تو دور نیستی!
اینجائی
-در دلم-
با پایه هائی از آتش…
درمقالۀ « ناصر خسرو قباديانى؛ صداى طغيان، تنهائى و تبعيد» نوشته ام:
تبعید، تنهـا یـک مفهوم جغرافیـائی نیست، بلکـه بیشتر – و مهم تر – یـک مفهوم درونی، عاطفی و فرهنگی است. تبعید: حسرتِ «خواستن»هـائـی ست که در حیرتِ «نتوانستن»ها پَر پَر می شوند و می سوزند … و تبعیدی کسی ست که تنها از پشتِ شیشـه های اشک، میهن و مجبوب خویـش را بخاطر می آورد. بنا بر اين: «تبعيدی کسی است که خود، در جائی، و رؤياها و خاطرات و عاطفه هايش در جای ديگراند»، و اينهمه، يعنی؛ پريشانی جان و پراکندگی های ذهن و زبان …
مهدی اخوان لنگرودی از نادر شاعرانی بود که در سراسردورانِ دوری خود از وطن این مفهومِ «خواستن» و «نتوانستن»را تجربه کرده بود و باحسرت وُ آه می گفت:
-کاش انتهای سرنوشت اینجا نبود
درمجموعۀ شعر«سالیا»-که گفتگوی بلندی است با دخترکم (سالیا)- این «غربتِ غریب» و مفهوم«خواستن» و «نتوانستن» بیشتر خود را نشان می دهد:
-سالیا!
سالیا!
خراب جهانم و سرگردان
راهِ خانه را در مه ای نامنتظر
گُم کرده ام.
آه…
ای درختِ کوچک گیلاس
سالیا!
بادست های جوانت
خستگی این سال های پیر را از من بچین
و به مرداب های دور رهایش کن!
در دوران دوری از وطن،مهدی اخوان لنگرودی شعر وُ ادبیّات ایران را سنگر وُ سایه بان خود کرده بود و ازاین رو، خانه اش در وین، میعادگاهِ عاشقانِ شعر وُ فرهنگ وُ ادبیّات ایران بود،ازجمله احمد و آیدای شاملو،محمود دولت آبادی، اکبر رادی ، محمّد عاصمی، شاهرخ مِسکوب ، داریوش آشوری، رضا براهنی ، بهمن مقصود لو ،علیرضا نوری زاده،میرزا آقا عسگری(مانی)، غلامحسین سالمی،رضامقصدی ،شکوه میرزادگی ، اسماعیل نوری علا، پشوتن آل بویه و… کتاب« یک هفته با شاملو» (۱۳۷۳) دقایق جالبی از زندگیِ مشترک او با احمدشاملو و آیدا را ثبت کرده است.او در پاسخ به منتقدان چپ گرای کتاب«یک هفته با شاملو» در نامه ای به وی مینویسد:
-«من چرا یک هفته با شاملو را برایت نوشتهام و چرا تو را دوست داشتهام؟ چرا چهرۀ سرخ عشق را با تو به تماشا نشستهام… برای الیوت هزاران کتاب نوشتهاند، من فقط یک کتاب به نام تو نوشتهام که سبیل کلفتهای استالینیسم، چوب تکفیر را بر سرم کوبیدند… در روزگار آتش و آهن باید… هیتلر و موسولینی را دوست داشت. باید به جهان پرشکوه استالین چسبید که میلیون ها آدم را کُشت. بایست به شعرهای گوبلز دل بست…».
کتابِ « نامۀ همروزگاران » ( 1397) ابعاد روابط عاطفی و ادبی اخوان لنگرودی با شاعران و نویسندگان ایران را نشان می دهد.
دیگر آثار شعری وی عبارت اند از:
چوب و عاج( ۱۳۶۹)، آبنوس بر آتش( ۱۳۷۰)، خانه( ۱۳۷۵)، سالیا (۱۳۷۸ )، گل یخ (برگزیده اشعار) ۱۳۷۸ اشاره کرد.
مهدی اخوان لنگرودی داستان نویسی را نیز تجربه کرده بود،ازجمله:آنوبیس(۱۳۷۴)، در خمِ آهن( ۱۳۷۵)، پنجشنبه سبز( ۱۳۷۵)، ارباب پسر( ۱۳۷۷)، در خم آهن( ۱۳۷۹)، الا تی تی( ۱۳۷۸) و توسکا( ۱۳۹۲ ).
از کتاب های دیگر او می توان از آثار زیر یاد کرد:
خدا غم را آفرید، نصرت را آفرید( ۱۳۸۰)، از کافه نادری تا کافه فیروز( ۱۳۹۲)، ای دل بمیر یا بخوان ؛ترجمه اشعار خوان رامون خمینس(۱۳۷۳)، ببار اینجا بر دلم (گفتگوی بهزاد موسایی با مهدی اخوان لنگرودی( ۱۳۸۴).
شعلۀ شعرش همیشه روشن باد!
در نکوداشت ملیحۀ تیرهگل: ۴۰ سال پژوهش در زمینۀ ادبیات تبعید
می 24th, 2020ملیحه تیرهگل، شاعر و پژوهشگر ادبیات تبعید در آمریکا درگذشت. «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» مجموعهای در ۱۴ مجلد و در ۸ هزار صفحه درباره تاریخ ادبیات تبعید آخرین اثری است که از این پژوهشگر به جای مانده و نشر آفتاب آن را منشتر کرده است. مجموعه حاضر درباره ملیحه تیرهگل خرداد ۹۷ تهیه و در زمانه منتشر شده بود. اکنون یک بار دیگر به مناسبت درگذشت آن زنده یاد بازنشر میشود. ملیحه تیرهگل که تحصیلات خود را در رشته تربیت معلم به پایان رسانده بود، از سال ۱۳۶۳ در آمریکا زندگی میکرد.
مقدمهای بر: ادبیات فارسی در تبعید (۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵) نوشته او، از آثار پژوهشی ماندگار در زمینه ادبیات غیررسمی ایران است. تیرهگل این پژوهشها را ادامه داد و اکنون حاصل آن کتابیست در ۱۴ مجلد. میگوید:
«از نیمههای سال ۲۰۰۳ یعنی از زمانی که از کار در هفته نامه “ایرانشهر” (از انتشارات شرکت کتاب در لسآنجلس) کناره گرفتم و به شهر سنت لوئیس از ایالت میزوری منتقل شدم، تا ۲۷ فوریه ۲۰۱۸ درگیر تدوین مجموعهای بودهام که پس از کلنجار بسیار با خودم، نامش را گذاشتم “روایتی از ادبیات فارسی در تبعید”. البته، در درازنای این پانزده سال، وقفههای کوتاه مدتی در کار رخ داد، اما هفت سال آخر آن، یعنی از هفت سال پیش تاکنون، یک بند روی آن کار کردم، من در این هفت سال به قول معروف در دنیا را رو به خود بستم، نه میهمانی نه سلمانی نه رفت و آمدی حتا به حیاط خانه که در بهارانِ این شهر بسیار زیبا میشود. فقط نوشتم و خط زدم و نوشتم و ذخیره کردم و نوشتم و نوشتم. اما پس از حدود هشت هزار صفحه، دیدم هنوز نکتههای بسیاری ناگفته مانده؛ نویسندگان بسیاری از قلم کتاب افتادهاند؛ و من، که توانم به آخر رسیده بود، گفتم جز این که بگویم کتاب را تمام کردهام، چه خاک دیگری میتوانم به سرم بریزم. پس غروب روز ۲۷ فوریهی ۲۰۱۸ بود که هر چهارده جلد را گذاشتم روی یک دیسک و دادم به اردشیر، عزیز عطائی، همسرم، گرافیستِ همهی کتابهایم، و گفتم من نقطهی پایان را بر این مجموعه گذاشتم. بقیهاش با تو.»
ملیحه تیرهگل در حلقه دفترهای شنبه در لسآنجلس:
ملیحه تیرهگل در «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» ابتدا به انقلابات اجتماعی راه میبرد، که سپس در جلد دوم به انقلاب بهمن ۵۷ برسد. جنگ ایران و عراق، قتلهای زنجیرهای، جنبش اصلاحات، جنبش دانشجویی و زنان و جنبش کارگری، از بزنگاههای تاریخی است که تیرهگل تحول ذهنی و پیدایش آثار ادبی را در سایه آنها بررسی میکند. جلد چهارم این مجموعه به «شناسنامه» فکری نویسندگان و هنرمندان ایرانی و تأثیراتی که از نحلههای فکری مانند مدرنیسم و پست مدرنیسم پذیرفتهاند اختصاص دارد. کانون نویسندگان ایران، جنبشهای سیاسی در تبعید، نقد و نظر سیاسی، و ادبیات زندان و مسأله دادخواست و اثرگذاری آن بر آثار ادبی در جلدهای بعدی بررسی میشود. فصلی هم به نویسندگان درگذشته تبعیدی ایرانی اختصاص یافته است. سرانجام بررسی نمونههایی از رمانها و داستانهای بلند و کوتاه و اشعاری که نویسندگان و شاعران تبعیدی پدید آوردهاند، تصویری از ادبیات خلاق در تبعید در گستره تاریخ چند دهه گذشته را فراروی خوانندگان و پژوهشگران این شاخه ادبی قرار میدهد.
نسبم خاکسار، نویسنده سرشناس تبعیدی درباره پژوهشگری ملیحه تیرهگل میگوید:
«اگر همین کتاب “مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید” را از ملیحه تیره گل که سال ۱۹۹۸ منتشر کرده است در نظر بگیریم و نه بسیاری از مقالهها و نقدها و جستارهای او را در این باره، گفتن از این که ملیحه تیره گل منتقد و پژوهشگری است دقیق و هوشمند در بررسی ادبیات فارسی، سخنی است درست درباره او. کتاب ادبیات فارسی در تبعید که هیجده سال ادبیات داستانی و شعری ما را در تبعید تا آنجائی که نویسنده به آنها دسترسی داشته، بررسی و معرفی میکند، به یمن دقت نظر و نقدهای سنجیده نویسنده، مرتبه و ارج کتابی مرجع و دایره المعارفی مورد اعتماد برای دوستداران شناختن ادبیات فارسی در تبعید را پیدا کرده است. شنیدن این خبر که ملیحه تیره گل در ادامه این کار، کتاب بزرگی را در ۱۴ جلد به پایان رسانده، من را چون یکی از خوانندگان این نوع کارها بسیار شاد کرد. مشتاقم هرچه زودتر این کتاب منتشر شود. بر این باورم که کار بزرگ او در معرفی و ثبت ادبیات ما در تبعید کاری است ماندگار در تاریخ ادبیات ما. پایدار باد جان آگاهش.»
برای نکوداشت تلاش ملیحه تیرهگل در عرصه ادبیات تبعید در صفحاتی که در ادامه از پی هم میآیند، با نظرات گروهی از نویسندگان و شاعران و پژوهشگران درباره ملیحه تیرهگل آشنا میشوید:
صفحه بعد:
بیژن بیجاری: در ستایشِ غنیمتِ حضورِ پُر رنگِ ملیحه تیرهگُل
«حلّاج» : دریچه ای بر باغِِ بسیار درخت،آلما قوانلو
می 14th, 2020
فلانالسلطنه(طنزِ تاریخی)،بخش ۱،بهمن زبردست
می 14th, 2020
فلانالسلطنه شخصیتی خیالی و ساخته و پرداختۀ بهمن زبردست،پژوهشگر تاریخ است. او به سبک گفتوگوهای مجموعه گفتوگوهای تاریخ شفاهی شرکت انتشار که پیشتر خودش انجام داده یا از مجموعه دانشگاه هاروارد ترجمه کرده بود، با این شخصیت گفتوگو کرده تا در خلال آن به رویدادها و شخصیتهای تاریخ معاصر ایران بپردازد. اگر چه شخصیت فلانالسلطنه واقعی نیست اما روایتهایی که از زبان او گفته میشود بر اساس مستندات تاریخی است.
آفتابهدار ناصرالدین شاه
روایت فلانالسلطنه از تاریخچۀ خانوادگیاش
خاطرات شاهدانِ قتل ناصرالدین شاه : تیرِ رضا و تدبیر اتابک
ضمن تشکر از لطف شما و فرصتی که در اختیار من گذاشتید، در صورت امکان تاریخ تولد و مختصری از تاریخچۀ خانواده و خاندانتان را بفرمایید.
بنده در واقع متولد سوم اسفند سال 1299 در کوچه دردار تهران و تنها فرزند خانواده هستم. آن زمان که اصلاً شناسنامه در ایران معمول نبود. بعدها که شناسنامه یا همان سجلاحوال معمول و اجباری شد، مرحوم پدرم که از رجال مبرز ملی بودند و نمیخواستند خدای نکرده در آینده خود یا تنها فرزندشان منتسب به کودتای رضاخان و سیاست استعماری انگلیس شوند، تاریخ تولد من را هم اول فروردین 1300 خورشیدی گرفتند و برای همین جشن تولدم هم همیشه همزمان با عید باستانی نوروز بوده، که همین هم باعث افتخار من است.
البته خاندان فلانالسلطنه که مستغنیالوصفند ولی مختصراً درخصوص اینکه چرا لقب ما فلانالسلطنه شده، تا جایی که من از بزرگان خاندان شنیدهام به این صورت بوده که در زمان احمدشاه قاجار، لسانالدوله که رییس کتابخانۀ سلطنتی و در سابق معلم احمد شاه بودند به میرزا احمدخان پدربزرگ مرحوم من اصرار داشتند که، بیا تا لقبی هم برای تو بگیرم.
گرچه ایشان از ابتدا هم به القاب عقیدهای نداشتند، اما تسلیم زبان چربونرم ]میرزا علی[ لسانالدوله شدند و گفتند مانعی ندارد، اگر اصرار دارید برای لقب جلالالسلطنه اقدام کنید. بعد گویا مرحوم لسان گفته بودند به هر حال باید مبلغی به شاه و درباریان هم پرداخت کرد، که باز پدربزرگ مرحومم با اکراه موافقت کرده و حتی گفته بودند حالا که این احمد ]شاه[ علاف گندم انبارهایش را فروخته و مواجبش را هم از انگلیسیها گرفته و خرج کرده و فقط معطل این چندرغاز من است، ببر این را هم بهش بده و بگو پسر! اقلاً این پول حلال است و لقبفروشی شرف دارد به احتکار گندم و جیرهخواری انگلیس. این پول را هم فقط برای این به تو میدهم که شاید دست از این اعمال زشتت برداری و دیگر کاری نکنی که استخوانهای شاه شهید در قبر این همه از دستت بلرزد! زمانی هم که طومار لقب را برای ایشان آوردند، بدون نگاه کردن به آن و با بیاعتنایی تمام داخل گنجۀ هزار بیشه انداخته بودند.
مدتی بعد مرحوم پدرم که در آن زمان کودک بودند، از سر شیطنت روی آن طومار نقاشی زشتی کشیده بودند و مرحوم مادربزرگم عصمتالسادات بعد از تنبیه مبسوط ایشان تازه متوجه شده بودند که لقب اعطایی به جای جلالالسلطنه فلانالسلطنه است. بعد هم که مرحوم میرزا احمدخان در این خصوص به لسانالسلطنه گله کرده بودند، ایشان گفته بودند، حتماً اشتباه شده و اگر طومار را بدهید فوراً تعویض و اصلاحش میکنم، که متاسفانه به دلیل همان نقاشیهای مرحوم پدرم دیگر امکانپذیر نبود. بعد هم مرحوم لسان به مزاح اضافه کرده بودند، فلانی! اینقدر فلانی، فلانی کردی که لقبت هم فلانالسلطنه شد!
توضیح اینکه گویا مرحوم میرزا احمدخان در هنگام اشاره به خودشان و دیگران عادت داشتند از لفظ فلانی استفاده کند. حال آیا این اشتباه در متن فرمان از سهلانگاری یا احیاناً شیطنت مرحوم لسان ناشی شده بود یا حسادتهایی که درباریان به جایگاه اجتماعی پدربزرگم داشتند، یا سیاست استعماری انگلیس که همواره مانع از مطرح شدن رجال ملی بود، حقیقتاً نمیدانم. حتی شنیدم در دربار مدتی سر زبانها انداخته بودند و تا به هم میرسیدند به شوخی میگفتند، فلانِ فلانالسطنه به ]…[! که البته معلوم بود درباری که اینقبیل مسخرهبازیهای لوس و زننده در آن رایج باشد دوامی پیدا نمیکند و دیر یا زود بساطش جمع میشود، که صد البته همین طور هم شد.
زمانی هم در جایی خواندم که مرحوم لسان استاد مسلم جعل مخطوطات بوده، همان جا به ذهنم رسید که شاید آن فرمان هم جعلی بوده. افسوس که به هر حال دیگر نسخهای از آن در دست نیست که بتوان بررسیاش کرد.
هر چه بود شیطنت نابجای پدرم باعث ماندن این لقب در خاندان ما شد و در زمان رضاشاه هم که القاب منسوخ و اخذ سجلاحوال اجباری شد، مرحوم پدرم میرزا علیاکبرخان، با عنایت به همان سابقه، فامیل فلانی را برگزیدند. روانشان شاد!
همین جا تا یادم نرفته این را هم بگویم که در زمان ناصرالدینشاه، که مرحوم میرزا احمدخان پدربزرگم ارادت و علاقۀ خاصی به ایشان داشتند و تا روز آخر با عنوان شاه شهید از ایشان یاد میکردند، پدربزرگم جزو عمله خلوت و ندیمان شخصی شاه و بسیار به او نزدیک و در سفر و حضر همراهش بودند و متقابلاً شاه هم که این رشادت و ازجانگذشتگی پدربزرگم را میدیدند به او علاقۀ بسیاری داشتند و حتی از پدرم شنیدم که به حدی مورد وثوق شاه بودند که آفتابهدار شخص شاه شده بودند و تنها کسی بودند که در وقت قضای حاجت اجازه داشتند به شاه نزدیک شوند و آفتابه را به دستش برسانند.
داستانش هم از این قرار است که در سال آخر سلطنت سلطان صاحب قران، روزی که شاه قصد قضای حاجت داشته و گویا آفتابهدارش هم بازیگوشی کرده و پی کاری رفته و در محل حاضر نبوده و درباریانِ دیگر هم جرئت نزدیک شدن به شاه را نداشتند، او با موقعشناسی و جسارت خاصی که داشت فوراً آفتابهای را پیدا کرده و خدمت شاه برده. از قضا شاه که معمولاً دچار یبوست مزاج هم بوده، آن روز خیلی زود و آسان کارش را میکند و همین را به فال نیک گرفته و از خوشیمنی پدرم و اثر قدم او دانسته، همان جا فیالفور آفتابهدار قبلی را خلع و مرحوم پدربزرگم را به این مقام عالی منصوب میکنند. شاید این موضوع امروز برای جوانهایی مانند شما مضحک به نظر برسد، اما در آن زمان که لولهکشی آب وجود نداشت، منصبی بسیار مهم و مثلاً در حد رییس تشریفات کنونی وزارت خارجه بود.
واقعاً آفتابهداری چنین کار مهمی بود؟
– بله! شما ببینید وقتی آفتابهدار مسجد شاه این قدر مهم بوده که نامش در ادبیات و فرهنگ ما ماندگار شده، آفتابهدار خود شاه دیگر چه جایگاهی داشته! آفتابهدار باید شخصی مودب و خوشسخن میبود که میتوانست وقتی شاه در بیتالخلا گیر میکرد و مزاجش کار نمیکرد، سرش را گرم کند و از عصبی شدنش که طبعاً بیشتر باعث بند آمدن کار میشد جلوگیری کند. همچنین باید ادعیۀ خاص جهت دعا برای حفظ سلامت شاه را میدانست و حسب حال میخواند. حتی باید قدری از علم طبابت هم سررشته میداشت و در صورت لزوم بواسیر شاه را که گاه بیرون میافتاد با کمال دقت و ظرافت و در عین ادب و رعایت جایگاه شاه جا میانداخت. همچنین باید میدانست که در هر فصلی آبِ آفتابه باید دارای چه درجه حرارتی باشد، یا مثلاً شاه که علاقۀ خاصی به آب جاجرود داشت و برای آشامیدن تنها از این آب استفاده میکرد، ترجیح میداد که طهارت گرفتنش هم با همین آب باشد، و پدربزرگم تنها کسی بود که برخلاف دیگر درباریان که با آوردن قدری آب گلآلود به جای آب جاجرود، شاه را فریب می دادند، با کمال صداقت، هر روز شخصاً با هر زحمتی که بود آب جاجرود را تهیه میکردند و به دست شاه میرساندند.
اعتماد و وثوق شاه به پدربزرگم تا جایی رسید که حتی از ایشان خواسته بود روزانه گزارش کامل اخبار دارالخلافه و دربار را روی تکه کاغذ کوچکی نوشته و دور دستۀ آفتابه لوله کرده، دور از چشم دیگران به دستش برساند که همان جا مطالعه کرده و در چاه مستراح معدوم کند. به این ترتیب شاه با این شگرد که بیشباهت به فیلمهای جاسوسی امروز نیست، هر روز از معضلات و مسائل پشت پرده مطلع میشد و درباریان هرچه سعی میکردند نمیتوانستند منبع این اخبار را پیدا کنند.
یک بار در همان اواخر عمر، یا دقیقتر بگویم یک روز پیش از مرگش به درباریان گفته بود، درد و بلای این احمدک مفنگی توی سر همهتان بخورد! به خدا آبی که این توی آفتابه به ما میرساند، از آبی که شما پدرسوختهها سر سفره میآورید بهتر است! به خدا اگر زنده بودم او را جای این خائنالسلطان، منظورش ] میرزا علیاصغر خان[ امینالسلطان بود، میگذارم که ببینید مثل میرزا تقیخان، منظورش امیرکبیر بود، چه نظم و نسقی به این مملکت میدهد! (لبخند بلیغی زدند.) افسوس که شاه زنده نماند تا به این آرزویش جامۀ عمل بپوشاند وگرنه و چه بسا سیر تاریخ عوض میشد! (اینجا بلافاصله چهرهشان متأثر شد و این تغییر حالت چنان ناگهانی بود که افسوس خوردم چرا نمیتوان در قالب کلمات آن را ثبت کرد. فقط نوشتم که به یادگار بماند.).
ادامه دارد
به نقل از:روزنامۀ سازندگی
مناظرات و مبالات فکری:هوشنگ معین زاده،دکترمیترا مقبوله
می 14th, 2020چندی پیش فراز کوتاهی از کتاب در دست انتشار خود «میراث خواران خدا» در فیسبوک منتشر کردم که اشارهای داشتم به اشو زرتشت و ابداع خدای یگانۀ او. بانوی گرامی دکتر میترا مقبوله، نویسنده، پژوهشگر و عرفان شناس نامدار کشورمان به نقدِ نظرم پرداختند که من هم متنی در پاسخ ایشان نوشتم. در اینجا هر سه متن را یک جا برای دوستداران مبادلات فکری منتشر میکنم. ه.م
به باور من، اگر اشو زرتشت خدای یگانه را جایگزین خدایان «حرفه ای» نکرده بود، بشریت با فهم و درک و شعور رو به رشد خود، آرام آرام از دست خدایان حرفه ای، مانند خدای مسئول باد و باران، سلامتی و بیماری، باروری و نازائی، جنگ و صلح، عشق و محبت و غیره رها میشدند و واژه و مفهوم خدا، نیز خود به خود با برطرف شدن نیاز انسانها به خدایان حرفهای از میان میرفت.
خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد!
خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختی های انسان است!
پاسخ دکترمیترا مقبوله
سرکار آقای معین زاده گرامی, میزان ارادت شخصی من به شما و اهمیتی که برای کوشش خستگی ناپذیرتان در خنثی نمودن زهر کشنده ای که قشرگرایان نادان مذهبی در شاهرگ بشریت تزریق کرده اند نیازی به یادآوری چندین باره ندارد, و بسیار خرسندم که بزودی کتابی نوین در این راستا از خامه آن بزرگوار به دست خردورزان خواهد رسید. اما شوربختانه نکته بسیار نگران کننده ای در تجزیه و تحلیل کلی سرکار از ماهیت و تاریخ ادیان وجود دارد که به عنوان یک روانشناس عرفانی, جامعه شناس, و پژوهشگر تاریخ ادیان ناچار از برملا نمودن آن می باشم. نکته انحرافی در تجزیه و تحلیل شما و بسیاری دیگر از اندیشمندان مانند روانشاد شجاع الدین شفا اینست که از همان دوگانگی مرگبار ذهنی “دیو و فرشته” , “شر و خیر” , “سیاه و سپید”, “تاریکی و نور” و “ناپاکی و پاکی” ریشه می گیرد که نمیتواند این خصوصیات دوگانه را در همه پدیده ها و همه انسانها یکجا ببیند, و با فرافکنی همه خوبی ها و پاکی ها به یک فرد یا قوم یا دین و مرام, و فرافکنی همه پلیدی ها و ناپاکی ها به فرد و قوم و دین و مرام دیگری, موجب شنیع ترین جنایات تاریخ بشری گشته است. شگفت اینجاست که سرکارعالی در تلاش شرافتمندانه خود برای مبارزه با تیره دلان و تاریک اندیشان مذهبی در واقع همان ذهنیت دوگماتیک و زیان آور قشرگرایان دوگانه بین مذهبی را ناخواسته و ناآگاهانه تقویت و ترویج می نمایید! امیدوارم با بیطرفی کامل این بیانات کتاب نوین تان را ارزیابی کنید و میزان دوگانگی ذهنی و فرافکنی بی پایه و اساس این بیانیه را بسنجید: “خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد! خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختیهای انسان است!”
دوست عزیز, آیا این دوگانه انگاشتن “ادیان سامی و ادیان آریایی” و فرافکنی همه پلیدی ها و بدبختی های انسان بر”سه دین به اصطلاح یکتاپرست ” سامی که هیچ پایه و اساسی در واقعیت ندارد دردی از ملت فلاکت زده ما دوا میکند یا آنکه همان ذهنیت دوگانه بین اختناق آور و خانمان برانداز و ضد دموکراسی را که همواره مانع رشد خلاقیت و آزادی است در میان ما ایرانیان رواج میدهد؟ آیا موبد خونخوار زرتشتی کرتیر که در سنگ نبشته خود مفتخرانه از جنایات هولناکی که بر علیه اقلیت های دینی و دگراندیشان مرتکب شده سخن می گوید, از ادیان سامی الهام گرفته بود؟! آیا همین جنایات و سرکوبگری ها و چپاول های این موبدان زرتشتی در زمان ساسانیان نبود که بزرگترین عامل شکست ملت سربلندی مانند ایرانیان به دست اعراب بدوی و پذیرفتن اسلام گشت؟! (خواهشمندم نگویید ایرانیان صرفا به زور شمشیر اسلام را پذیرفتند, اگر چنین بود پس از هزاران سال زور و ستم و تغییر دین اجباری, امروز حتی یک یهودی نباید وجود میداشت!) آیا آن کاهنان چند خدایی آریایی/یونانی که جام شوکران بر سقراط و آزاداندیشانی مانند او خوراندند, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته بودند؟! آیا نازیهای آلمانی که پیرو خدایان بدوی توتانیک بودند و بیشرمانه ترین و بیرحمانه ترین کشت وکشتار تاریخ بشری را موجب گشتند, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته بودند؟! آیا ژوزف استالین قصاب خدانشناس روسیه کومونیست و خمل روژ دیکتاتور ضد دین کامبوج که میلیونها نفر را فجیعانه قتل عام کرد, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته بودند؟! آیا گاوپرستان هندی/آریایی که در زمان ما بشدت به سرکوبی و کشت و کشتار مسلمانان هند کمر گماشته اند, از ادیان یکتاپرست سامی الهام گرفته اند؟! دریغ از قلم شیوای شماست که به چنین دوگانه بینی و فرافکنی های اسف بار اغشته باشد و این واقعیت های تاریخی را نادیده بیانگارد. وقت ان رسیده که دریابیم این دین و مذهب نیست که از انسان ها دیو و دد میسازد, بلکه این دیو پنهان در درون انسانهای رشد نیافته است که از دین و مذهب و فلسفه و آیین و حتی از علم و دانش حربه ای برای اعمال دیومنشانه و فاجعه آفرین میسازد. نگاهی به آثار حیات بخش و مملو از شفقت و خرافه زدایی عرفای یهودی, اسلامی, مسیحی, بودایی, و غیره بیاندازید تا درستی این نکته بر شما بروشنی آشکار گردد. از قول حافظ:
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
میدانم که یادآوری این نکات را با همان آزادمنشی و تعالی روحی که در شما سراغ دارم خواهید پذیرفت و پیشاپیش از شما بابت ایجاد امکان این تبادل نظر سپاسگزارم. دستتان را میبوسم و برای آن سرور گرامی و خانواده محترم و یاران اندیشمندتان آرزوی پیروزی و سلامت کامل دارم.
دوستدار همیشگی شما, دکتر میترا مقبوله
پاسخ هوشنگ معین زاده
سرکار خانم دکتر میترا مقبوله گرامی
با سپاس از توجه مهرآمیز شما بانوی فرهیخته، در پاسخ به تذکراتی که فرمودهاید، یادآور میشوم که قصد من «بیان یک واقعیت تاریخی بود، که آن را بدون جانبداری از این و آن و یا حب و بغض از این و آن» ارائه کردهام. من، دوگانگی ذهنی ندارم و فرافکنی بیپایه و اساس هم نکردهام. زیرا دوگانه انگاشتن، «ادیان سامی» و «ادیان آریائي» را درست نمیدانم، که اسناد و مدارک تاریخی به روشنی به ما میگوید: ما «ادیان آریائی نداریم». و اصولاً چنین پنداری که در مقابل ادیان سامی، ادیان آریائي هم وجود دارد، یک برداشت نادرست است، با این همه در این نوشته برای روشن شدن موضوع به اختصار به آن میپردازم:
اگر بخواهیم سرگذشت تاریخی باور و اعتقادات ایمانی مردم را به دقت مورد بررسی قرار دهیم، ناچاریم از نظر تاریخی، سیر طبیعی آن را به دو دوره تقسیم کنیم:
۱– دوره پیش از زرتشت. ۲– دوره بعد از زرتشت.
این تقسیم بندی به این دلیل لازم است که تا پیش از زرتشت و ابداع خدای یگانهٔ او، ما در هیچ کجای دنیا، دین و مذهب، پیغمبر و رسول و نبی نداشتیم، مهمتر از همه اینکه خدایان موجود در آن زمان هم که تعدادشان سر به آسمان میزد، با هیچ بشری در ارتباط نبودند، چه رسد به اینکه بخواهند پیغمبر انتخاب و مبعوث کنند و دین و مذهب بر پا سازند.
با ابداع خدای یگانهٔ زرتشت بود که اقوام مختلف به فکر افتادند تا باورهای ایمانی خود را ساماندهی کنند، و بر حسب برداشتهای فکری اقوامشان با پیدایش خدای یگانه، دوران یکتاپرستی خود را یر و سامان دهند. و یکی از این اقوام هم قوم یهود بود. قومی که پس از آزادی از اسارت بابل، تحت تاثیر خدای یگانهٔ زرتشت، دست به بازسازی اعتقادات ایمانی خود زد و با تنظیم و تدوین تورات به آرامی خدای کوه سینا را که در زمان خروج یهودیان از مصر، توسط موسی به خدائي پذیرفته بودند، به خداوندگار عالم و آدم رساندند. پس از آن هم با سپردن این خدای ارتقاء مقام یافته:(خدای کوه سینا- خدای قوم یهودـ خدای عالم هستی)، به دو فرزند خلف خود مسیحیت و اسلام، خدای کوه سینا را به آفریدگار جهان هستی رساندند.
گفتنی است که قوم یهود بعد از یگانه کردن خدایان توسطه زرتشت، دانسته و یا نادانسته چند نماد ماندگار هم در اعتقادات مردم ابداع کردند.
الف: «دیدار و گفتوگو با خدا».
ب: «برگزیدگی توسط خدا به پیغمبری».
پ: «بر پائي دین و مذهب به نام خدا».
ت: «نازل کردن کتاب راهنمای زندگی از جانب خدا»
در اینجا ممکن است اشارهای به «مانی» و برگزیدگی او به پیامبری بشود، که تبار آریائي داشت. باید گفت: مانی زاده شده و تربیت یافتهٔ بین النهرین مرکز رشد و نمو انبیاء یهود بود، لذا تحت تاثیر و پیروئي از آنان خود را پیامبر نامید که ربطی به آریائي بودن دین او ندارد.
این مطلب را هم باید اضافه کرد که در شرق که اقوام آریائي هم از ساکنین شرق محسوب میشوند، پیغمبر و یا پیامبری سابقه نداشت. بینشورانی مانند زرتشت، بودا، تائو(لائوتسه)، کنفوسیوس و غیره بودند که راه و روش زندگی را به مردمان خود میآموختند. کاری هم به دنیای دیگر نداشتند. چون باوری به زندگی پس از مرگ نداشتند که بخواهند مانند اقوام سامی به آن بپردازند. از اینرو در شرق دین و مذهب وجود نداشت، و هیچ یک از آئينگذاران شرق هم کاری به کار خدا نداشتند.
واقعیت امر این است که من خلاف نظر دکتر میترا مقبوله که میپندارید، فرافکنی میکنم و گناه مشکل خدا را به گردن ادیان سامی میاندازم، مقصر اصلی را در این امر خاص، اشو زرتشت، بینشور بزرگ ایران میدانم و به صراحت هم نوشتهام: «اگر اشو زرتشت خدای یگانه را ابداع نکرده بود، امروز ما با موهومی به نام خدا سر و کار نداشتیم».
چرا که ارتباط این گونهای که ما پیروان ادیان ابراهیمی (یهودی و مسیحی و مسلمان» با خدا داریم، از زمانی شروع شد که اشو زرتشت خدایان متعدد را به یک خدا تبدیل کرد. پس از آن بود که قوم یهود توانست با متوسل شدن به یک خدای مقتدر و همه فن حریف، دست به برگزیدگی و انتخاب پیغمبران و انبیاء قوم خود زد، دین سازی و مذهب بازی را رواج داد. زیرا تنها یک خدای یگانه میتوانست پیغمبر انتخاب کند تا به اسمش دین و مذهب برپا سازند. وگرنه هر یک از پدیدههای طبیعت که خدای خاص خود را داشت، میباید پیغمبر مربوط به حرفهٔ خود را داشته باشند، مانند پیغمبر خدای آب و دین او، پیغمبر خدای باد و دین او، پیغمبر خدای عشق و زاد و ولد، جنگ و صلح، زمین و آسمان و خورشید و غیره و دینهای آنان، الی آخر ….
اما اینکه در زمان ساسانیان موبدانی مانند کرتیر چه فجایعی را مرتکب شدهاند، من هم با دکتر میترا مقبوله هم باور هستم. و گفتنی است که رسمیت دادن به آئين زرتشت به عنوان آئين رسمی سلسله ساسانی که داستان جداگانه ای دارد، خود خطائي بس بزرگ بود که بیشتر هم جنبه سیاسی داشت تا جنبهٔ آئینی. بخصوص اینکه که زرتشت پیغمبر نبود و هیچ دینی را هم پایه گذاری نکرده بود. چنانکه در دو سلسله بزرگ هخامنشی و اشکانی که هر دو از پیروان آئين زرتشت بودند، سخنی از دین و مذهب در میان نبود و مردمان در زندگی خود از آئين زرتشت پیروی میکردند، که آئین زیست و زندگی بود. همچنانکه آئين مهر، آئين زروان، آئین بودا، آئين تائو، آئین کنفوسیوس و غیر هم آئين یا شیوهٔ درست زندگی کردن مردمان بودند، و ارتباطی با دین و مذهب نداشتند.
این را هم به یاد داشته باشیم که بینشوران شرق، کاری به آئين زندگی پس از مرگ و رستگاری در دنیای آخرت نداشتند و تعلیم هم ندادهاند، که آن را هم سامیان ابداع کرده اند.
در واقع کشت و کشتار موبدانی مانند کرتیر هم در اثر پایه گذاری خدای یگانهای بوده که زرتشت ابداع کرده بود. داستان کشتار دگر اندیشان هم که پیروان مانی باشند، در تأئید نظر من است. ما این گونه کشتارها را نه تنها در ایران عهد ساسانی، بلکه در اوایل قرن سیزدهم نیز در اروپا (فرانسه) داشتیم که توسط پاپ اینوسنت سوم علیه کاتارها که آنها هم از پیروان مانی محسوب میشدند، انجام گرفت که به مراتب از کشتار کرتیر خشونت بارتر بود. همچنانکه کشتار زندیقان توسط مسلمانان در طول زمان جهانگشائی آنها. ماهمین امر را در زمان اخناتون فرعون مصر که خدای یگانه «آتون» را تبلیغ میکرد، خواندهایم.
در پایان لازم به یادآوری است که خدای یگانهٔ زرتشت برخلاف برداشتهای نادرست از آن، هیچ سنخیتی با خدائي ندارد که امروزه به عنوان خداوندگار عالم و آدم و پروردگار جهان هستی، توسط ادیان توحیدی تبلیغ میشود. خدای یگانه زرتشت بر خلاف خدای سامیان نه دست دارد و نه پا، نه سخن میگوید و نه کتاب مینویسد، نه به تخت می نشیند و نه بخشنده است، کریم و رحیم و…هم نیست. پیغمبر و نبی هم ندارد و دین و مذهب هم بر پا نکرده است.
اهورامزدای زرتشت، نه جان میدهد و نه جان میستاند. بهشت و دوزخ هم ندارد که با حوریان و غلمانش به پیروانش پاداش و با آتش و تازیانه منکرانش را عذاب بدهد.
برای شناخت خدای زرتشت بایستی تنها نوشتههای مانده از او«گاتا»ها را خواند و دریافت که خدای زرتشت چیست و چگونه است. و اگر خدای یگانهٔ او را با دادههای علمی امروزه بسنجیم، به درستی در مییابیم که دیدگاه این بینشور گرانقدر در هزاران سال پیش چقدر با آگاهیهای امروز بشر همخوانی دارد.
و، نتیجه اینکه خدای یگانه زرتشت هیچ ربطی به خدای یکتائي که ادیان توحیدی آن را تبلیغ میکنند، ندارد.
در اینجا، من هم صمیمانه از بانو دکتر میترا مقبوله عزیز، نویسنده، پژوهشگر و عرفان شناس نامدار کشورمان سپاسگزاری میکنم که مرا به این تبادل نظر کشاندند تا پیش از چاپ پنجمین کتابم در بارهٔ خدا، اندکی بیشتر در بارهٔ این موهوم سخن بگویم.
پاریس دوازدهم اردیبهشت ماه ۱۳۹۹
هوشنگ معین زاده
نقد دوم بانو دکتر میترا مقبوله
دوست گرامی آقای هوشنگ معین زاده,
از مهر شما در بررسی و پاسخ به نقدی که پیرامون نوشتارتان در فیسبوک نگاشته بودم, بسیار سپاسگزارم. به باور من, چنین تبادل افکار دوستانه و صادقانه و در عین حال انتقادی, ارزش والایی در گسترش آزاداندیشی و خردورزی درمیان ما ایرانیان دارد. خوشحالم که دیدگاه شخصی خودتان را درقبال مقایسه ادیان آریایی و سامی برای همگان روشن ساخته اید, و با شناخت نزدیکی که از خلق و خوی انسانی و پرمهر و شفقت شما دارم, بیانات شما را مبنی بر عدم قصد هیچگونه فرافکنی در نوشتارتان را می پذیرم. ولی شوربختانه آنچه که خوانندگان کتاب شما از این نحوه بیان و نوشتار سرکار عالی برداشت خواهند نمود, چیزی جز دوگانه بینی و فرافکنی مهلک نخواهد بود.
در پاسخ خود چنین مرقوم فرموده اید: “قصد من بیان یک واقعیت تاریخی بود، که آن را بدون جانبداری از این و آن و یا حب و بغض از این و ان ارائه کرده ام.” چنانکه در بالا تایید شد, در عدم حب و بغض از جانب شما شکی نیست, اما در اینکه آیا مطالبی که نگاشته اید از واقعیت تاریخی برخوردار می باشند, جای بسی کنکاش و تامل و تردید موجوداست. در نقد نخستین, واقعیت این بیانیه شما را که فرموده اید: “خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختیهای انسان است!”زیر سوال بردم و با ارائه مدارک و شواهد و نمونه های انکار ناپذیر, عدم واقعیت این مدعا را ناظر بودیم. سرکار عالی نیز در پاسخ خود به نقد من کوچکترین اعتراضی به این مدارک و شواهد ننموده اید و نبابراین چنین باید استنباط کنیم که صحت این مدارک و شواهد را که واقعیت نوشتارتان را رد میکنند, کاملا پذیرفته اید. اما درشگفتم که چرا بجای کلنجار رفتن با مفاد کتاب تان و تصمیم در تغییر آن بخشهایی از نوشتارتان که فاقد واقعیت میباشند, در پاسخ به نقد من, اقدام به ارائه مطالبی جنبی فرموده اید درمورد تاریخ باور و اعتقادات مردم در دوره پیش از زرتشت و دوره بعد از زرتشت, که نه تنها چندان ارتباطی با موضوع نقد بنده ندارند, بلکه شوربختانه باز هم از هیچ واقعیت تاریخی و اعتبار پژوهشی برخوردار نمی باشند. بیایید باهم به بررسی کوتاهی از نکات جدیدی که عنوان نموده اید بپردازیم:
فرموده اید که: “تا پیش از زرتشت و ابداع خدای یگانهٔ او، ما در هیچ کجای دنیا، دین و مذهب، پیغمبر و رسول و نبی نداشتیم، مهمتر از همه اینکه خدایان موجود در آن زمان هم که تعدادشان سر به آسمان میزد، با هیچ بشری در ارتباط نبودند، چه رسد به اینکه بخواهند پیغمبر انتخاب و مبعوث کنند و دین و مذهب بر پا سازند.” متاسفانه در تک تک جملات این بیانیه اشکالات اساسی وجود دارند که واقعیت ان را بکلی مردود میسازند:
۱- هیچگونه منبع موثقی در اینکه زرتشت در چه زمانی میزیسته دردست نیست, و قابل قبول ترین زمان از دید پژوهشگران زمانی میان ۱۵۰۰ تا ۶۰۰ سال قبل از میلاد میباشد (رجوع کنید به انسیکلوپدیای تاریخ باستان).
۲) خدای یگانه نه ابداع زرتشت است و نه ابداع پیامبران یهود, و نه چنانکه بسیاری باور دارند ابداع اخناتون فرعون مصر میباشد, بلکه برچسبی است که بر یک تجربه عرفانی از وحدت وجود یا وحدت هستی نهاده شده, و این تجربه عرفانی ابداع هیچ قوم و ملتی نیست بلکه از هنگامی که انسان به خودآگاهی نایل آمد دردسترس همه ابنای بشر بوده, اما بسیار اندک شمارند تعداد کسانی که تشنگی و طلب و توانایی و از خودگذشتگی لازم برای رسیدن به این تجربه عرفانی درونی را دارا باشند.
۳) برخلاف گفته سرکار, خدایان چندگانه دوره قدیم به کرات با انسانها درتماس بوده اند, کافی است نگاهی بیاندازید به داستان زیبای “اروس” خدای عشق و “آفرودیت” الهه زیبایی یونان باستان و رابطه آنها با “سایکی” دخترک زیبارویی که به همسری اروس درآمد و پس از طی مراحل بسیار دشواری از مقام انسانی به مرتبه الهیت برگزیده شد, و یا داستان معروف شاهزاده ای بنام “ارجونا” و یکی از خدایان هندی بنام “کریشنا” که در کتاب مقدس هندویان “باگواد گیتا” آمده است, و نمونه های بیشمار دیگر.
درمورد نحوه و چگونگی ارتباط میان یهودیان و زرتشت, اختلاف نظرهای فاحشی وجود دارد و هرگونه ادعایی در اینمورد فاقد اعتبار علمی و پژوهشی است. درمقابل ادعای شما که یهودیان ایده خدای یکتا را از زرتشت آموختند, برخی برانند که زرتشت یکتاپرستی را از بنی اسراییل آموخت و شواهد بسیار جالبی در این راستا بدست آمده است: زرتشت به باور زرتشتیان زاده بلخ بود و در بلخ نیز وفات یافت, و بلخ نخستین جایی است که یهودیان پس از شکست از سناخریب آشوری و بخت النصر بابلی ( حدود سال ۷۰۰ تا ۵۶۰ پیش از میلاد), توسط این دو پادشاه از سرزمین اسراییل رانده شده و به این مکان کوچ داده شدند. برطبق روایات منابع اسلامی و تاریخ طبری, یرمیای پیامبر و یزقل پیامبر یهود هر دو به بلخ آورده شدند, و طبری همچنین از پیامبر یهودی مرموزی بنام “سامی” یا “صمی”(؟) ساکن بلخ حکایت میکند که با زرتشت در بلخ گفتگو و بحث های دینی برگزار مینمود. درست در همین دوره است که بودیسم نیز در بلخ توسط دوتن از نخستین و معروفترین شاگردان بودا رواج مییابد. ناگفته نماند که نام “زرتشت” یا “زرا توشترا” که برخی آنرا به غلط “صاحب شتر زرد” قلمداد کرده اند, در واقع یک نام سریانی/آرامی/عبرانی است با معنای بینهایت زیباتر و برازنده تر “ستاره زرین” یا “ستاره پنهان” که بسیار درخور شخصیت والایی چون زرتشت میباشد! (یهودیان قشری نیز از اینکه نام موسی یک نام مصری است چندان دل خوشی ندارند و میکوشند آنرا به نحوی از انحا توجیه کنند!). درنوشتاری که سالیان پیش در فصلنامه وزین ره آورد انتشار یافت, به شباهتهای خارق العاده ای که میان بیانات آتشین یرمیای نبی پیامبر یهود برعلیه تبهکاری و فساد رهبران مذهبی یهود در آن دوره از یکسو, و بیانات آتشین زرتشت برعلیه کشیشان دغل باز چند خدایی ان دوره از سوی دیگر, وجود دارد که موجب گشته برخی یرمیای نبی و زرتشت را یک شخصیت واحد قلمداد کنند. از سوی دیگر, تاریخ طبری براساس منابعی دیگر گزارش میدهد که زرتشت ساکن اسراییل و یکی از شاگردان یرمیای نبی بوده که سرانجام در بلخ سکونت میگزیند, و بهمراه یکی از پیامبران یهود به نزد ویشتاسب پادشاه رفته و پس از ترجمه تعلیمات عبرانی ان نبی یهودی به زبان ویشتاسب, وی را متقاعد میسازد که به آیین راستین مغان که زرتشت پایه گزار آن بوده بگرود و زرتشتیگری را در مملکت خود رواج دهد. نوع دیگری از این داستان در انسیکلوپدیا ایرانیکا چنین آمده است که طبق گزارش دو نویسنده سریانی ساکن مرو و بصره, زرتشت در واقع یک عارف یهودی بنام “باروخ” و شاگرد یرمیای نبی بوده که تجربیات عرفانی بسیار شبیه به آنچه به زرتشت نسبت داده شد نه وی نیز نسبت داده اند.
اما همانند ادعای سرکار عالی, هیچکدام از این گزارشها نیز از اعتبار صد در صد تاریخی برخوردار نیست, و بنابراین باید از بیانات و ادعاهای قاطع در اینباره به شدت پرهیز کرد. در رد بیانیه های دیگر شما از قبیل اینکه “بینشوران شرق، کاری به آئین زندگی پس از مرگ و رستگاری در دنیای آخرت نداشتند و تعلیم هم نداده اند، که آن را هم سامیان ابداع کرده اند.” کافی است تذکر بدهم که در سراسر تورات هیچگونه اشاره ای به زندگی پس از مرگ نشده, و برعکس در آیین های غیر سامی هندویسم و بودیسم است که به تعایم بسیار گسترده ای در ایمورد برمیخوریم.
همچنین درمورد اینکه “دین و مذهب” چیست, “پیامبر” کیست, و “دیدار و گفت و گو با خدا”, “برگزیدگی توسط خدا”, و “نازل کردن کتاب از جانب خدا” چه معنایی دارد و آیا ابداع یهودیان سامی بوده, پژوهشگران تاریخ ادیان, بخصوص ان عده که با عوالم عرفانی کمی آشنایی دارند, بهیچ روی با شما دوست گرامی من همعقیده نیستند. اما بررسی این مباحث نیاز به یک رساله صد صفحه ای دارد. تنها درمورد سه “ادیان سامی و ابراهیمی” که بارها بها آنها اشاره نموده اید, لازم است خاطر نشان کنم که در تز دکترای خود به روشنی نشان داده ام که آیین یهود با آیین کنفوسوس بسیار شبیه تر است تا با آیین مسیحیت یا اسلام, و چندین پژوهشگر و جامعه شناس چینی تبار نیز بر این نکته تاکید ورزیده اند.
دست آخر اینکه, دوست خوب من, بسیار افسوس خوردم که پس از آنهمه برهان و مثال درباره فجایعی که پیروان ادیان غیر سامی و بیدینانی چون هیتلر و استالین بر سر بشریت آورده اند, فجایعی که هیچ چیز شبیه به ان را یهودیان هرگز مرتکب نگشته اند, با این وجود, شما باز هم تکرار فرموده اید که: “ارتباط این گونه ای که ما پیروان ادیان ابراهیمی (یهودی و مسیحی و مسلمان) با خدا داریم, از زمانی شروع شد که اشو زرتشت خدایان متعدد را به یک خدا تبدیل کرد. پس از آن بود که قوم یهود توانست با متوسل شدن به یک خدای مقتدر و همه فن حریف، دست به برگزیدگی و انتخاب پیغمبران و انبیاء قوم خود زد، و دین سازی و مذهب بازی را رواج داد.” حقیقتا بسیار جای تاسف است که انسان فرزانه ای چون شما همانند بیخردان نژادپرستی که هم اکنون در خیابان های آمریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهودستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی میزنند, شما دوست مهربان من نیز یکبار دیگر پافشاری کرده و همه فجایع تاریخ بشر را به یهودیان سامی نسبت داده اید!!! اینگونه بیانات نادرست که میتواند موجب برداشت های بسیار اسف باری از نوشتار شما گردد, برازنده فرد انساندوستی چون سرکار عالی نیست!
امیدوارم با آشنایی بیشتر با تاریخ ادیان و عرفان, به درک این واقعیت نایل گردید که هچگونه تفاوتی میان ادیان سامی و غیرسامی و میان” خدای زرتشت” و “خدای یهود” موجود نیست, بلکه تفاوت واقعی فقط میان قشرگرایان مذهبی و بیدینان مذهب ستیز از یکسو, و میان قشرگرایان مذهبی و کسانی که از عرفان بویی برده اند از سوی دیگر میباشد. از قول پیر بلخ جلال الدین مولانا:
اختلاف خلق از نام اوفتاد!
چون به معنا رفت, آرام اوفتاد
به امید تبادل نظرهای آتی با شما دوست بزرگوار و همقدمی هرچه بیشتر در راه جستجوی معنا … دکتر میترا مقبوله
پاسخ دوم هوشنگ معین زاده:
به دومین نقد سرکار دکتر میترا مقبوله
به نظر میرسد، داستان من و دوست ارجمندم، سرکار دکتر میترا مقبوله پژوهشگر گرامی دارد به درازا میکشد. بخصوص حالا که ایشان با نقد پر معنای خویش داستان مرا، همردیف داستان آدم و حوای خداوندگار عزّ و جلّ قرار داده است. درست مانند زمانی که حضرت باریتعالی، آدم و حوا را پس از یک گاز نا قابل به سیب کال باغ بهشت عدن خود، که به دست مبارکشان غرس کرده بود، بیرون انداخت. یعنی نور چشمان عزیزش را از مائدههای بهشت خود محروم کرد، به این دلیل که چرا تحت تاثیر آموزههای شیطنت آمیز شیطان رجیم، وسوسه شدند و خلاف دستور اکید او، سیب کذائی معرفت را میل کردند.
البته قضیه باریتعالی ما وقتی جالب میشود که میبینیم آدم و حوای مورد غضب قرار گرفته، در تبعیدگاه خشک و خالی خدای با حکمت ما، دنیایی میسازند که خود باریتعالی هم از شکوهمندی آن به حیرت میافتد. چرا که حتی در خواب خداگونهٔ خود هم چنان دنیای با شکوه و جلال ندیده بودند. فراموش هم نکنیم که همهٔ این ساختهها، هنر فرزندان آدم و حوا و دست پخت خود آنها بود. دراین مورد نه خدا عزّ و جلّ دخالتی داشت و نه یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر و نبی او. در کتب ارسالی او هم کوچکترین اشارهای به این همه هنرنمائيهائ فرزندان آدم نشده بود.
دوست عزیز من، سرکار دکتر مقبوله هم مانند خداوندگار عزّ و جلّ از اینکه من جسارت کرده و خلاف نظر ادیان توحیدی که سایه موهبت آمیز یکی از آنها که اسلام عزیز باشد، هزار و چهار صد سال بر سر ما ایرانیان گسترده است، نوشته بودم :
«اگر اشو زرتشت، صدها خدائی را که هر یک، یکی از پدیدههای طبیعت را به گونهٔ اختصاصی یا حرفهای خدائي میکردند، جمع نمیکرد و توی توبرهٔ گل و گشاد خدای یگانهٔ خود نمیریخت، قوم یهود نمیتوانست خود را قوم برگزیدهٔ «خدای یگانه» اعلام نماید! افرادی هم از این قوم جرأت نمیکردند که خود را پیغمبر و رسول و نبی خدا قلمداد کنند! کسانی که با ابداع دیدار و گفتگو با خدا و یا نمادهای او مانند آتش و دود و دم و فرشتگانی نظیر روح و القدس یا جبرئیل ارتباط بین خدا و انسان را باب و نهادینه نمایند! و سبب گردند که بشر نتواند با دانش و فهم و شعور خود، آشکار کند که آب و باد و باران و غیره، پدیدههای طبیعی هستند و برای ایجادشان نیازی به خدا ندارند! زاد و ولد هم یک امر طبیعی است و در بارداری زنان مانند بارداری سایر موجودات نیازی بوجود خدای باروری نیست! همینطور سایر پدیدهای طبیعی. بنابراین، به راحتی و بدون هیچ مشکلی میشد، بی نیازی به خدایان حرفهای را بر همگان روشن نمود، و اجاز نداد که جماعتی به بهانهٔ مفهوم خدا و نمایندگان جور وا جور او زندگی مردم را به تباهی بکشند. تا برسد به روزی که نام خدا از ذهن انسانها خارج گردد و به افسانهها بپیوندد. یعنی بیخدائي، جای خداپرستی و دنگ و فنگهائي که بنام او برپا ساختهاند، بگیرد. مردم هم برای ادامهٔ زندگی به جای دل بستن به کرم و رحمت غایب از نظری، به همت و خرد خود متکی باشند!.»
باری، این بود گناه «سیب»ی که من خلاف نظر یکی از پیروان پر و پا قرص ادیان توحیدی خوردم و باعث خشم و غضب ایشان قرار گرفتم.
از عجایب روزگار اینکه، این بانوی دانشمند، علاوه بر اینکه مرا از بهشت ادیان توحیدی بیرون انداخت، در سمت دادستان تفتیش عقاید الهی هم ادعانامهٔ عریض و طویلی برای من صادر و سرنوشت مرا به دست کرام الکاتبین سپرد تا پاسخگوی خوردن سیب مورد«تحریم»(۱)باشم. بعد هم با بی مهری دور از انتظار از ایشان، مرا«همانند بیخردان نژاپرستی که هم اکنون در خیابانهای امریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهود ستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی میزنند…»، قلمداد کردند. یادمان هم باشد، دلیل عمدهٔ ایشان هم فقط مطلب کوتاهی بود که من در فیسبوک نوشته بودم. برای داوری بهتر لازم میبینیم که نوشتهام را از نو بنویسم که در نگرش به دادخواست ایشان مورد ملاحظه قرار بگیرد:
سیب آلوده به گناهی که من خورده بودم:
«به باور من، اگر اشو زرتشت خدای یگانه را جایگزین خدایان «حرفه ای» نکرده بود، بشریت با فهم و درک و شعور رو به رشد خود، آرام آرام از دست خدایان حرفه ای، مانند خدای مسئول باد و باران، سلامتی و بیماری، باروری و نازائی، جنگ و صلح، عشق و محبت و غیره رها میشدند و واژه و مفهوم خدا، نیز خود به خود با برطرف شدن نیاز انسانها به خدایان حرفهای از میان میرفت.
خدای یگانۀ زرتشت، وقتی به دست سامیان افتاد، آنها با دو بازوی (مسیحیت و اسلام)، او را جهانگیر و خدای عالم و آدم قلمداد کردند. و از آن به بعد، مصیبتهای عالم بشری مانند، کشت و کشتارهای بزرگ دینی، بنام خدای یکتا و استثمار بشر به دست بشر به بهانهٔ احکام الهی آغاز شد!
خدای یکتا با سه چهرهٔ متفاوت در سه دین به اصطلاح یکتاپرست عامل همه بدبختیهای انسان است!» نقل از کتاب: میراث خواران خدا! نوشتهٔ: هوشنگ معین زاده (در دست انتشار)
***
در اینجا شاید لازم باشد که اهل خرد و اندیشه و خوانندگان فهیم را به داوری دعوت کرد که بدون ترس و واهمه از مجازات احتمالی باریتعالی بفرمایند: «کجای نوشتهٔ من نشاندهندٔ بیخردی و نژادپرستی من بوده؟» و«کجای نظر من، نمایانگر یهودی ستیزی من است؟». گناهانی که بانوی گرامی مرا به دلیل ارتکاب آنها مجرم دانستند و از بهشت موعود خود طرد نمودهاند».
در حالی که من در نوشتهٔ خود، اشارهٔ خاصی به دین یهود نکرده بودم، بلکه اشارهام به ادیان سامی بود که عبارت باشند از سه دین «یهودی، مسیحی و اسلام» . وقتی من سخن از دین یهود نکرده بودم، از کجای نوشتهٔ من دکتر مقبولهٔ گرامی این استنباط را کردهاند که من «همانند بیخردان نژاپرستی که در خیابانهای امریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهود ستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی می زنند…»!!؟ هستم!!؟
**
با این همه، نگاهی بیندازیم به نقد ایشان و پاسخمن به آنها. با این امید که بتوانیم از این تبادل نظر نتیجه بگیریم و ببینیم مشکل اساسی اهل نظر در کجاست؟
۱- ایشان بیانات مرا، مبنی بر عدم قصد هیچگونه فرافکنی را میپذیرند! ولی مینویسند « شوربختانه آنچه خوانندگان کتاب شما از این نحوهٔ بیان و نوشتاری سرکار عالی برداشت خواهند کرد، چیزی جز دوگانه بینی و فرافکنی مهلک نخواهد بود».
پاسخ: کتاب من هنوز چاپ نشده و من فقط فراز کوتاهی از آن را بیان کردهام و دلایل برداشتم را هم برای ایشان در پاسخ نقد نخستتشان دادهام. حال چگونه است که از جانب خوانندگان کتاب منتشر نشدهٔ من، مینویسند:«چیزی جز دوگانه بینی و فرافکنی مهلک نخواهد بود»!!؟
راستی چرا «مهلک»؟ فرض محال که محال نیست، فرض کنیم من دوگانه بین هستم! کجای این کار فرافکنی مهلک است؟ و اصلاً چرا مهلک!!؟
۲- در باره اینکه نوشتهام « قصد من بیان یک واقعیت تاریخی بود….»، ایشان از اینکه من به تفصیل به کشت و کشتار موبدان زرتشی و دیکتاتورهائي نظیر هیتلر و استالین و غیره نپرداختهام، به من ایراد گرفتهاند که چرا نظرم را تغییر نمیدهم! و به مطالب جنبی میپردازم. در حالی که من در حد لزوم پاسخ ایشان را داده بودم، بی آنکه به درازگوئي بپردازم.
بعد هم تقسیم بندی مرا به دو دورهٔ پیش از زرتشت و بعد از زرتشت را به نقد گرفته و گفتهاند: «منبع موثقی در اینکه زرتشت در چه زمانی میزیسته، نیست….».
پاسخ: در این مورد من هم با ایشان هم رأی هستم، ولی ناآگاهی از زمان دقیق زیست زرتشت تغییری در ماجرای ابداع خدای یگانهٔ او ندارد.
بعد هم نوشتهاند که «خدای یگانه نه ابداع زرتشت است و نه ابداع پیامبران یهود! و نه ابداع اخناتون فرعون مصر… بلکه برچسبی است که بر یک تجربه عرفانی از وحدت وجود یا وحدت هستی نهاده شده».
پاسخ: در این مورد بسیاری از پژوهشگران با تکیه بر شواهد و اسناد و مدارک نظر دادهاند و نیازی به ورود ما در اثبات و نفی آن در این بحث کهن نیست. تنها به یاد سرکار دکتر مقبوله میاندازم که در این مورد خاص بخصوص اینکه پیغمبران یهود ابداع کنندهٔ تک خدائي نیستند، صد در صد با ایشان موافق هستم. چون دین یهود و پیغمبران ان نمیتوانستتد ابداع کنندهٔ تک خدائي باشند. زیرا تا زمان اسارت قوم یهود در بابل و حتی آزادی از آن اسارت، یهودیان به خدایان متعدد باور داشتند. و یهوه هم یکی از خدایان متعدد حرفهای بود(خدای کوه سینا) که به همت موسی کلیم الله تحت تأثیر پدر همسرش که کاهن کوه سینا و خدای این کوه بود، به خدایی قوم یهود برگزیده شد. ما همهٔ این موارد را میتوانیم در تورات، کتاب مقدس دین یهود بخوانیم. چنانکه در فرامین دهگانه موسی هم دو فرمان اول و دوم آن تأئيد تعدد خدایان زمان موسی است که تا مدتها پس از آزادی از اسارت بابل هم ادامه پیدا میکند.
«در تورات کتاب مقدس دین یهود، سخن چندانی از یکتادرستی دیده نمیشود. چه رسد به اینکه پیغمبران دین یهود مبتکر تک خدائي باشند. اگر درست بخاطر داشته باشم، نفی خدایان دیگر در دین یهود، نخستین بار در سفر تثنیه آمده است و آن هم در باب چهارم و آیههای ۳۶– ۳۹.».
ایشان در ادامه هم نوشتهاند: خدایان چندگانه به کرات با انسانها در تماس بودند و اشارهای فرمودهاند به خدایان یونان و هند.
پاسخ: در این مورد خاص هم من در پاسخ به ایشان نوشته بودم که «خدایان یونان و هند، خدایان اسطورهای بودند و دین و مذهب، پیغمبر و نبی نداشتند و کتاب رهنمود زندگی هم برای بشر نفرستاده بودند».
در ادامه دکتر مقبوله گرامی، در مورد ارتباط میان یهودیان و زرتشت مطالب مفصلی به نقل از این و آن نوشته اند و خوشبختانه در پایان خودشان افزودهاند که هیچ کدام از این گزارشات اعتبار صد در صد تاریخی برخوردار نیست که نیازی هم به پاسخگوئي ندارد.
و اما، در بخش پایانی نقد بانو دکتر مقبوله مطالبی آمده که خواندن آن از قلم بانوی فرهیختهای مانند ایشان برای من حیرت انگیز است. من در حوزهٔ الهیات، در بارهٔ یکی از پایههای اصولی آن که مربوط به خداست، بدون جانبداری از این و آن نظری دادهام. نظرم یا درست است یا نادرست. مثل هر نظر فلسفی هم میباید مورد نقد و بررسی قرار بگیرد.
وقتی دکتر مقبوله در مقام یک پژوهشگر معتبر و نامدار عرفان، در حین کنکاشهای پژوهشی خود بمطلبی پی میبرند که تازگی دارد، یافتهٔ خود را برای نظرخواهی از صاحب نظران منتشر میکند.
با همین استدلال، من هم نظریهٔ خود را در بارهٔ مفهوم خدا، همانند آگاهیهای عرفانی خانم دکتر مقبوله که با مطالعه و تعمق و تعقل به دست آوردهام، برای نظرخواهی منتشر کردهام. بی شک ممکن است نظر من درست نباشد، ولی بخاطر درست نبودن نظر من، نبایستی مرا «همانند بیخردان نژادپرستی» قلمداد کنند که هم اکنون در خیابانهای آمریکا و اروپا و در سرتاسر اینترنت دم از یهودستیزی و انتساب همه فجایع تاریخ بشر منجمله ویروس کورونا به یهودیان سامی میزنند. بعد هم بگویند: «شما دوست مهربان من نیز یکبار دیگر پافشاری کرده و همه فجایع تاریخ بشر را به یهودیان سامی نسبت دادهاید!!!» و در ادامه هم بیفزایند که «اینگونه بیانات نادرست که میتواند موجب برداشتهای بسیار اسف باری از نوشتار شما گردد، برازنده فرد انساندوستی چون سرکار عالی نیست! ».
سرکار دکتر مقبوله در پایان نقد خود می نویسند: امیدوارم با آشنایی بیشتر با تاریخ ادیان و عرفان, به درک این واقعیت نایل گردید که هچگونه تفاوتی میان ادیان سامی و غیرسامی و میان” خدای زرتشت” و “خدای یهود” موجود نیست, بلکه تفاوت واقعی فقط میان قشرگرایان مذهبی و بیدینان مذهب ستیز از یکسو, و میان قشرگرایان مذهبی و کسانی که از عرفان بویی برده اند از سوی دیگر میباشد. از قول پیر بلخ جلال الدین مولانا:
اختلاف خلق از نام اوفتاد
چون به معنا رفت, آرام اوفتاد
به امید تبادل نظرهای آتی با شما دوست بزرگوار و همقدمی هرچه بیشتر در راه جستجوی معنا …
معین زاده: در اینجا من با بعضی از نظرات سرکار دکتر مقبوله موافق هستم، از جمله اینکه ادیان با هر پپشوند و پسوندی مثل هم هستند! اما این را هم میدانم که داریوش بزرگ پادشاه ایران به عزرا، کاهن بزرگ دین یهود گفته بود: بروید و قانون قوم خود را بنویسید. عزرای کاهن هم همراه کاهنان دیگر قوم یهود، گویا چهل کاهن بودند، مینشینند و کتاب تورات را به عنوان قانون قوم خود تدوین میکنند.
از تصادف روزگار در همین روزها که مشغول تهیه پاسخ نقد سرکار بانو دکتر مقبوله بودم، بار دیگر توجهام به این نکته کشیده شد که یکی از معنیهای اصلی واژه تورات، در زبان عبری «قانون» است و در حقیقت تورات قانون یا رسم و رسوم قوم یهود است که به توصیه پادشاه هخامنشی تهیه و تدوین گردیده است. اینکه قانون قوم یهود زیر بنای ادیان ابراهیمی قرار گرفته، جای تأمل است.
در پایان این را هم باید اضافه کنم که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم وقتی سخن از ادیان توحیدی به میان میآوریم، دین یهود سر منشاء این ادیان است و دو دین دیگر توحیدی (مسیحیت و اسلام) بدون پرداختن به دین یهود قابل بررسی و فهم و درک نیستند.
پیروان دین یهود هم باید بدانند که در بررسی ادیان دیگر، اگر پای دین یهود به میان کشیده میشود به این خاطر است که دو دین بزرگ توحیدی که مسیحیت و اسلام باشند، هر دو زیر بنای دینشان، دین یهود است. وقتی صحبت از مسیحیت و اسلام میشود، ناخودآگاه گریبان دین یهود نیز گرفته میشود، و هیچ ربطی به یهود ستیزی ندارد.
و من به همین علت در نوشتههای پیشین خود مسیحیت و اسلام را جزو مذاهب دین یهود قلمداد کردهام. زیرا در معرفی هر دینی نخست باید جهان بینی آن دین را تعریف کرد. اگر دینی جهان بینی خاص خود را نداشته باشد، دین محسوب نمیشود. بلکه جزو مذاهب ادیانی شمرده میشود که جهان بینی خود را از آن گرفته اند.
پاریس بیست و سوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۹
هوشنگ معین زاده
حسيـن مُـنـزوی :«حنجرۀ زخمی تغزّل»،علی میرفطروس
می 5th, 2020حسین منزوی
دو غزل از حسين ُمنزوی:
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان پيام وصل نخواهد داد
که گاه، پيرهن يوسف کنايههای کفن دارد
کيم؟ کيم که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی
بهل که تا بشود ای دوست هرآنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
دوباره عشق در اين صحرا، هوای خيمهزدن دارد
زنی چنين که توئی بیشک شکوه وُ روح دگر بخشد
به آن تصوّر ديرينه که دل ز معنیِ زن دارد
مگر به صافی گيسويت هوای خويش بپالايم
درين قفس که نَفَس در وی، هميشه طعم لجن دارد
** **
میجوشم از درون هر چند با هيچکس نمیجوشم
گيرم به طعنهام خوانند: «ساز شکسته!» میدانند
هر چند خامشم اما ، آتشفشان خاموشم
فردا به خونِ خورشيدم عشق از غبار خواهم شُست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار میپوشم
اين داستان که از خون گل بيرون دمد، خوش است، اما
خوش تر که سر برون آرد، خون از گُلِ سياووشم
من با طنين خود بخشی از خاطرات تاريخم
بگذار تا کُند تقويم از ياد خود فراموشم
مرگ از شکوهِ استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خويش مینوشم
دربارۀ نجف دریابندری،سیروس علینژاد
می 5th, 2020استاد نجف دریابندری، مترجم و نویسنده سرشناس روز دوشنبه و در سن ۹۱ سالگی درگذشت.او درسال ۱۳۰۸ در متولد آبادان شده بود. وداع با اسلحه همینگوی اولین کتابی بود که نجف دریابندری در سن ۲۳ سالگی ترجمه کرده بود.
نجف دریا بندری در ترجمۀ متون زبان و شیوۀ تازه ای آورده بودکه کارهایش را با دیگر مترجمین ممتاز و متمایز می کرد.او دراین باره با یادی از استاد محمدقاضی می گفت:
“دیدم یک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی گشته و یک زبانی پیدا کرده و این زبان را دستکاری کرده و ساخته است. این برای من خیلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه باید همین کار را کرد. یعنی برای هر کاری آدم باید بگردد و زبان آن را پیدا کند.”
نجف دریابندری به مناسبت ترجمه آثار ادبی آمریکایی جایزه «تورنتون وایلدر» را از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد.از دیگر نیز آثار نجف دریابندری میتوان به ترجمه «پیامبر و دیوانه» جبران خلیل جبران، «رگتایم» و «بیلی باتگیت» ادگار لورنس دکتروف، «یک گل سرخ برای امیلی» و «گور به گور» ویلیام فاکنر و «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل ، آثارمارک تواین، همینگوی و… اشاره کرد.
او همچنین مولف کتاب پرفروش «مستطاب آشپزی» با همکاری همسرش فهیمه راستکار است.
در زیر،مقالۀ روزنامه نگارِ سرشناس سیروس علی نژاد دربارۀ استاد نجف دریابندری را می خوانید:
مقدمه: من (سیروس علینژاد) با نجف دریابندری حدود سی سال نشست و برخاست کرده ام. سال های درازی محضر او را چه زمانی که “محضر” داشت یا زمانی که دیگر نداشت، درک کرده ام اما یکی از اشکالاتی که در من هست این است که وقتی به کسی نزدیک می شوم، لذت همنشینی جای کار و نوشتنم را می گیرد. نوشتن را فراموش می کنم و لذت درک حضور را به جای آن می گذارم، و بدتر این که بعدها، وقتی سالها می گذرد و شرایط دگرگون می شود احساس پشیمانی می کنم؛ زمانی که پشیمانی دیگر سودی ندارد. در مورد نجف دریابندری هم همین اتفاق افتاد. سال ها پیش، بعد از سال ها نشست و برخاست با او دریابندری دچار سکته مغزی شد و به بیمارستان افتاد. در بیمارستان، با صفدر تقی زاده به دیدارش می رفتیم و سعی می کردیم او را سرگرم کنیم تا دردهایش را فراموش کند. وقتی از بیمارستان بیرون آمد، هفته ای دو سه بعد از ظهر این کار را ادامه می دادیم. اما همینطور بی برنامه نمی شد ادامه داد. این بود که فکر کردم برای سرگرم کردن او بهترین کار این است که ضبط صوت بگذارم و از او درباره زندگی اش بپرسیم . این راه بهتری برای ادامه یافتن دیدارها و سرگرم کردن او بود. تقی زاده هم با پیشنهاد من موافقت کرد. هنوز وضع نجف خوب بود. حتا می توانم بگویم حافظه اش سر جایش بود. خاطراتش را کم و بیش به یاد می آورد. می توانست تمام زندگی اش را به درستی شرح دهد. اما برای ما نشستن پای صحبت او و شنیدن حرف هایش به عنوان بازسازی یک زندگی یک کار جدی نبود. داشتیم او را به حال اولش باز می گرداندیم و این مهم تر بود. در حالی که گفتگوی هدفمند با سرگرم کردن او مبایتی نداشت. می توانستیم هر دو کار را بکنیم، مخصوصا که در آن زمان فهیمه راستکار هم در میان ما بود و بسیاری موارد را که از حافظه نجف حذف شده بود، می توانست به کمک او به خاطر آورد. اما دریغ که من آن فرصت طلایی را از دست دادم. پس از مدتی دریابندری تا حدودی به حال عادی بازگشت و ما خیال کردیم کاری را که باید انجام می دادیم انجام داده ایم. در حالی که در واقع کار تازه شروع شده بود و می توانستیم در یک گفتگوی جدی با او به گنج گران بهائی دست یابیم. من در تمام عمر همواره در این زمینه ها دچار غفلت بودهام. وقتی تمام موارد از این دست را به یاد می آورم فکر میکنم غافل تر از من کسی وجود ندارد. چون تنها همین یک مورد نیست.
کسان دیگری هم، بخصوص در میان روزنامه نویسان بوده اند که بعدها افسوس خورده ام که چرا گفتگوهائی را که باید با آنها می کردم پس پشت انداختم و زمانی به خود آمدم که دیگر نبودند. در مورد شاعران چنین فرصتی را با اخوان ثالث و سیمین بهبهانی و نصرت رحمانی، آن گوهران گران بهاء هم داشتم. چه بگویم؟ افسوس! خوشبختانه در مورد نجف دریابندری اگرچه خودش دیگر حافظه ندارد و فهیمه راستکار هم دیگر در میان ما نیست اما هنوز یک منبع دست اول وجود دارد و آن سهراب دریابندری فرزند نجف است که بیش از هر کسی با او زیسته و با نگاه تیزبینی که داشته بسیاری چیزها را هم به حافظه سپرده یا ثبت کرده است. قابل توجه کسانی که قصد مطالعه در احوال نجف را دارند. در هر حال این زندگینامه کوتاه حاصل نشستن ها و گفتنهای من و صفدر تقی زاده با نجف دریابندری در همان ایامی است که از بیمارستان مرخص شده بود. البته نه فقط همین. چیزهای دیگری هم بوده که این طرف و آن طرف چاپ کرده ام و علاقه مندان دیده اند. این مختصر هم سالها پیش یکی دو جا منتشر شده است…
پدرش از مردم بوشهر بود، سواد خواندن داشت اما سواد نوشتن نداشت در واقع هیچ وقت مدرسه نرفته بود، می خواند و زمان بچگی اش در “چاکوتای بوشهر، چیزهایی پیش ملا خوانده بود اما کار و زحمت بهش فرصت نداده بود به مدرسه برود”. ملاح بود یا به قول دقیق تر نجف “پایلوت”، و زمانی که یکی از کشتی ها در بوشهر به گل نشسته بود توانسته بود با مهارت آن را از گل بیرون آورد و این سبب شده بود که کاپیتان کشتی او را با خود به بصره ببرد. بصره آن وقت ها بندر بزرگی بود ولی آبادان هنوز رونقی نداشت. چند تنی از بوشهری ها در بصره ناخدا بودند از جمله عمویا عموی بزرگ ایرج گرگین که دوست پدر نجف دریابندری هم بود.
وقتی جنگ بین الملل اول پایان گرفت و دولت عراق تشکیل شد به ایرانی های مقیم بصره پیشنهاد کردند که در بصره بمانند و شناسنامه عراقی بگیرند. “پدر من قبول نکرد. شخصی به نام بدیع که از شاهزادگان قاجار و کنسول ایران در بصره بود و پدرم قبول نکردند، گفتند ما ایرانی هستیم و ایرانی می مانیم”. بنابراین پدر دریابندری برای نگه داشتن هویت خود در سالهای بیستم میلادی به آبادان کوچ کرد. “قسمت عمده آبادان کپر نشین بود و شرکت نفت هنوز چیزی نساخته بود”.
پدر نجف همان زمان که در بصره زندگی می کرد رفت و آمد خود را به بوشهر حفظ کرده بود و هر از گاه به آنجا سفری می کرد و به دیدار اقوام می شتافت. در یکی از این سفرها ، دختری از خویشاوندان را گرفت و با خود به بصره برد. دو سه سالی پس از این به آبادان کوچیدند. نجف در آبادان به دنیا آمد. آبادان آهسته آهسته شهر می شد و رونق می گرفت. نجف از دوستی پدر خود با پدر ایرج پارسی نژاد که پس از مدتها زندگی در هند، به آبادان رفته بود و در آنجا مغازه بلورفروشی داشت، حکایت ها دارد “پدرم فقط روزهایی که کشتی می آمد کار داشت وگرنه می رفت مغازه پارسی نژاد می نشست. بامزه این است که پدرم آدم عرق خور عیاشی بود در حالی که پدر پارسی نژاد خیلی آدم مرتب پاکیزه ای بود، ولی خب این دو نفر با هم دوست بودند، پدرم هر چه پول داشت دست او می داد، در واقع پدر پارسی نژاد بود که سبب شد ما خانه ای در آبادان داشته باشیم وگرنه پدر من همه را صرف عیاشی می کرد”.
هشت سالش بود که پدرش از جهان رفت و برای آنها ثروتی باقی نگذاشت “یادم می آد مادرم میگفت بهش می گفتم یه خورده پول نگهدار برای این بچه هات، فردا که بزرگ می شن هیچی ندارن، گفتش اگر بچه من آدم باشد که خودش پول در می آورد اگر نباشد که هیچی!”.
نجف در سال ۱۳۰۹ در آبادان متولد شد هر چند شناسنامه اش را ۱۳۰۸ گرفتند که زودتر به مدرسه برود. مدرسه ۱۷ دی (روز کشف حجاب مدرسه مختلطی بود که در آن دو سه پسر و چندین دختر درس می خواندند. “توی آن مدرسه من شاگرد خیلی خوبی بودم ولی بعد که آمدم به مدرسه پسرانه رازی، نمی دانم چطور شد که دیگر شاگرد زرنگی نبودم. محیط عوض شده بود. بساط دیگری بود، در مدرسه ی دخترها همه چیز آرام و منظم و بقاعده بود. اینجا شلوغ بود، یادم هست سال اول بکلی گیج بودم. جنگ هم شروع شد، نیروهای متفقین به آبادان ریختند و شهر بکلی دگرگون شد، فضا عوض شد. تا آن موقع همه چیز بسته ، ساکت و بی سروصدا بود ولی یک هو در باز شده قوای خارجی آمدند، خیلی شلوغ شد آبادان”. نجف تا سال سوم دبیرستان در مدرسه رازی درس خواند و بعد مدرسه را رها کرد. کارمند شرکت نفت شد. دو سه سالی هم به کلاس شبانه رفت اما دیپلم نگرفت.
کارمند شرکت نفت بودم و دیگر احتیاجی نداشتم امتحان بدهم”. جالب است که در همان دوره مدرسه رازی مطالبی از او در مجله دبیرستان چاپ شده که نشان از ذوق او دارد. بجز آن طرح هایی نیز به قلم او در همان مجله چاپ شده که نشان می دهد چه دست مستعدی در طراحی و نقاشی داشته است. کاری که بعدها ادامه نداد و حداکثر به نوشتن چند نقد و یا ذوق آزمایی در نقاشی ختم شد. در دبیرستان که بود داستان هایی به سبک علی دشتی می نوشت که آن وقت هانام پر تلالویی در ادبیات به حساب می آمد اما یک روز معلم شیمی که با ادبیات آشنایی داشت سر کلاس از چوبک سخن گفت. خیمه شببازی منتشر شده بود (سال ۱۳۲۴) و تازه چوبک داشت آوازه می یافت. نجف آن کتاب را خواند و پس از آن روش نوشتن و نگاه کردنش تغییر کرد. برای من مثل یک هشدار خیلی جدی بود. گفتم پس ادبیات چیز دیگری است اینهایی نیست که ما می خوانیم”. پس از این بود که با مجله “مردم” انور خامه ای آشنا شد که داستان ها و مطالبی از چوبک و گلستان چاپ می کرد. از این بابت غبن دارد که حزب توده بعد از انشعاب به راه دیگری رفت و یک جور دیگر شد. “خوب یادم است که مجله “زمان” یا “مردم” مطالبی از چوبک داشت. از گلستان داشت: کسانی که مشوق ما در ادبیات جدید بودند.
بعد از انشعاب مدتی این مجلات تعطیل شدند و بعد که دوباره راه افتادند ما دیدیم که دیگر آن مجله سابق نیست، این حزب آن حزبی نیست که ما می خواستیم”. آبادان دیگر رونق گرفته بود. شرکت نفت سبب آبادانی آن شده بود. کار و ثروت و تأسیسات و نهادهای اجتماعی شکل گرفته بودند. نجف پیش از آنکه مدرسه را به پایان ببرد، در شرکت نفت استخدام شده بود. هر چند کارمند خوبی نبود، سر به هوا و نامنظم و بی اعتنا به قواعد اداری بود و همین امر سبب و می شد که هر از چندی از جایی به جایی پرتابش کنند. کارمند خوبی نبودم. حواسم دنبال چیزهای دیگر بود. در این ضمن بعد از مدرسه شروع کردم به انگلیسی خواندن. پیش خودم انگلیسی یادگرفتم ولی خب هیچ کس باور نمی کرد که من انگلیسی بلدم”.
انگلیسی یاد گرفتن او هم از حکایت های جذاب است. در آن زمان آبادان بهترین سینماهای ایران را داشت، شاید هم یکی از بهترین سینماهای دنیا را. سینما تاج که هفته ای سه فیلم آمریکایی و انگلیسی نشان می داد. “سینمای شرکت نفت آن وقت ها فیلم های زبان اصلی می گذاشت. هر فیلمی را دو سه بار می دیدم و مقدار زیادی از بر می کردم. داستان انگلیسی خواندن من چیز عجیبی بود. توی مدرسه درس انگلیسی من خوب نبود، تجدید شدم. شاید هم برای امتحان تجدیدی شروع کردم به خواندن انگلیسی و بعد دنبالش را گرفتم”. از آنجا که کارمند خوبی نبود از اداره کارگران کشتیرانی که در آنجا مشغول خدمت بود، به جای دیگری منتقل اش کردند “سی منز کلاب” با باشگاه ملوانان. “خیلی جای جالبی بود برای اینکه ملوان های انگلیسی بودند و من بیشتر، انگلیسی حرف زدن را آنجا یاد گرفتم. مدیر داخلی باشگاه بود و دفتر و دستکی داشت و کار کارمندانی را که از خارج می آمدند راه می انداخت اما مثل آن اداره قبلی کار را جدی نگرفت، به نظرش مسخره می آمد. مدیر دستگاه دادش در آمد: “این جوری نمی شود ادامه بدهی یا باید منظم و مرتب باشی یا…” اما او گوش شنوایی نداشت. سروکارش بار دیگر به کارگزینی افتاد و از آنجا راهی اداره حسابداری اش کردند. خودش حکایت می کند که رئیس حسابداری که یک ایرانی ارمنی تبار بود در کار او حیران مانده بود چون او را آدم “زبل”ی می یافت که می توانست کار بکند ولی نمی کرد. بار دیگر او را تحویل کارگزینی دادند. در کارگزینی به او گفتند که این آخرین بار است که جابه جا می شوی، پس از این دیگر شانسی برای ادامه کار نخواهی داشت. این بار از او پرسیدند کجا می خواهی بروی لابد برای اینکه یک بار خودش انتخاب کند بلکه آدم شود! گفته بود ” اداره انتشارات، آنجا احتمالا من خوب کار می کنم “، گفته بودند برای رفتن به اداره انتشارات باید سوابقی داشته باشی، گفته بود که انگلیسی بلدم. او را به اداره انتشارات فرستادند. در اداره انتشارات شرکت نفت آدم های برجسته ای مشغول کار بودند. بنام ترین شان حمید نطقی، ابراهیم گلستان و محمد علی موحد. نجف از همه شان جوان تر بود و ظاهرا قصد داشت همان بازی ها را که در جاهای دیگر در آورده بود از سر گیرد، اما اینجا محیط دیگری بود و برخورد دیگری می کردند، برخوردی که می توانستی متنبه شوی. “یک روز حمید نطقی مرا صدا کرد گفت من یک گزارش خیلی خوب برای تو فرستاده ام به کارگزینی. ایناهاش. نگاه کردم دیدم خیلی عالی نوشته. به من گفت دلم می خواهد تو اینجا کار کنی. این بود که من هم خودم را جمع و جور کردم، مرا فرستادند به اداره روزنامه “خبرهای روز” که شرکت نفت در آبادان منتشر می کرد. شخص مستی بود که براشان خبر ترجمه می کرد. قدری کند بود، ازش راضی نبودند، او را به جای دیگری منتقل کردند و من رفتم جای او . حالا دیگر من خیلی اعیان شده بودم. عصرها ماشین می آمد دنبال من، می رفتم سه چهار ساعت خبر ترجمه می کردم بعد هم می رفتم الواطی”. در همین دوره بود که داستان گل سرخی برای امیلی” را ترجمه کرد که ابراهیم گلستان در همان روزنامه “خبرهای روز” منتشر کرد. کتاب “وداع با اسلحه” را هم گلستان به او داد. به نظر من رمان خیلی جالبی آمد گفت می خواهی ترجمه اش کنی؟ گفتم آره. گفت پس باشد پیشت. من گرفتم و ترجمه کردم ولی در همین موقع ها بود که مرا گرفتند”. دریابندری کار ترجمه را از آثار داستانی و از همین داستانها شروع کرد. ترجمه های غیر داستانی او چندی بعد از کتابی در باب نقد ادبی شروع شد که در مجله کبوتر صلح” چاپ می شد. بعدها در و زندان نیز به تاریخ فلسفه روی آورد و این هر سه تمام عمر دل مشغولی های او را تشکیل داده است.
در این فاصله دریابندری توده ای سفت و سختی هم شده بود و یک روز که از خیابان عبور می کرد یکی از کارمندان شهربانی که همشهری او بود ضمن سلام و احوال پرسی از او پرسید کجا می رود؟ گفت فلان جا. گفت ” حالا چند دقیقه ای تشریف بیاورید و به این ترتیب گرفتار شد اما این یک گرفتاری خیلی جدی نبود و کمتر از ده روز بعد با ضمانت آزاد شد، تنها مقدمه ای بود برای گرفتاری های بعدی که پس از ۲۸ مرداد شروع شد و چند سالی او را به زندان انداخت. در زندگی او این پدیده های متناقض باهم ظهور کرده که از یک سو فاکنر و همینگ وی ترجمه می کرد و از طرف دیگر توده ای بود و عجیب تر آنکه در روزنامه های توده ای داستان کافکایی می نوشت. خود او توضیح جالبی در این زمینه دارد: “ما راستش توده ای مخصوصی بودیم. من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم اما در واقع توده ای قبل از انشعاب بودم. بعد از انشعاب حزب توده ماهیتش عوض شد، بکلی چیز دیگری شد. بعد از سکوتی به نشانه تأمل و یادآوری می گوید “ما از لحاظ سیاسی در خط حزب توده بودیم اما از لحاظ فرهنگی کار خودمان را می کردیم. گذشته از این همینگ وی و امثال او جزو نویسندگان چپ آمریکا به حساب می آمدند. بعدها من متوجه شدم که به همینگ وی با فاکنر از لحاظ سیاسی نمی شد جای خیلی مشخصی داد”. تا اواخر سال ۳۲ روزنامه شرکت نفت هنوز منتشر می شد و نجف هم در آن مشغول به کار بود ولی او را احضار کردند و به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد. “تاماه ها بعد از ۲۸ مرداد هنوز آثار سیاسی اش خیلی حس نمی شد یعنی نفهمیدیم که اوضاع بکلی عوض شده است. متوجه وخامت اوضاع نشده بودیم.” ” حدود یک سالی در زندان آبادان بود که برای دادگاه سوم به تهران انتقال یافت. این دادگاهی بود که احکام را پایین آورد “من شدم ۱۵ سال، مهندس آگه که به اعدام محکوم شده بود حبس ابد گرفت و …” اما زمانی که به ۱۵ سال محکوم شد کسانش طبعا بیکار ننشستند و به این در و آن در زدند تا آنکه پرونده را به دادگستری فرستادند. دادگاه بعدی او را به چهار سال حبس محکوم کرد. وقتی حکم را صادر کردند (اوایل سال ۳۶) هنوز یک سال و چند ماه دیگر از زندانش مانده بود. اما من مشغول کار بودم، ترجمه می کردم، از جمله تاریخ فلسفه غرب را آنجا ترجمه کردم، داستان می نوشتم، درس می دادم و …”. از زندان که بیرون آمد بیکار بود. از شرکت نفت اخراجش کرده بودند و پی کار می گشت. به هر جاکه مراجعه می کرد مدرک تحصیلی می خواستند و او نداشت. روزی یکی از همشهریانش که در سازمان برنامه کار می کرد به او گفت آقای گلستان از آبادان به تهران آمده و “گلستان فیلم ” را درست کرده است. “من رفتم آنجا، هشت نه ماهی کار کردم اما گویا این بار آبش با گلستان در یک جوی نرفت یا موسسه گلستان فیلم تعطیل شد. خلاصه مطلب آنکه بار دیگر بیکار شد. در این زمان بود که همان دوست و همشهری سازمان برنامه ای، او را به همایون صنعتی زاده معرفی کرد که سازمان انتشاراتی فرانکلین را بنیاد گذاشته بود. صنعتی زاده طبق روال آن روزها نامه ای به سازمان امنیت نوشت و درخواست استخدامش را کرد. به این ترتیب نجف دریابندری به موسسه فرانکلین پیوست. موسسه ای که بیشتر عمر کاری خود را در آن گذراند و تا سال ۵۴ در آن کار کرد. از موسسه فرانکلین هم به این ترتیب بیرون آمد که وقتی برای گذراندن دوره چند ماهه به سوئیس رفته بود، همایون صنعتیزاده از آنجا رفته بود، علی اصغر مهاجر جایش نشسته بود و مهاجر، کریم امامی را به جای او برگزیده بود. هر چند به او پست بالاتری داده بودند و به معاونت موسسه منصوب شده بود اما دیگر در نبود همایون صنعتی زاده و تغییر کار آنجا را جای مناسبی برای خود نمی یافت. بیرون آمد و به تلویزیون ملی ایران رفت و سرپرست ترجمه و دوبله فیلم هایی شد که آن زمان نمایش آنها از شبکه دو اوج گرفته بود. این کارش را هم تا زمان انقلاب ادامه داد و پس از آن دیگر کار رسمی نگرد. درباره تناقض توده ای بودن و داستان کافکایی نوشتن، روزی به من گفت “وقتی متوجه شدم که کافکا نمی خوانند خیلی تعجب کردم و فهمیدم که من اصلا از یک خانواده دیگر هستم”. او هیچگاه به دنبال ادبیات حزبی نرفت و بعدها هم که به زندان افتاد به ترجمه تاریخ فلسفه غرب پرداخت. اینها نشان از تفکر متفاوت او داشت. من آن موقع فاکتر و همینگ وی ترجمه می کردم و بعدها متوجه شدم که این کارها در حزب توده نامتعارف است. مثل این است که یک چیزی را قاطی کرده باشی. سالها بعد داستان کوتاهی ترجمه کرده بودم که به آذین نپذیرفت آن را در مجله “صدف” چاپ کند. به آذین آن وقت ها صدف را اداره می کرد. داستانی هم ترجمه کرده بودم از جان گالزورثی. به آذین به وسیله آقای محجوب پیغام فرستاده بود که مطلبی بهش بدهم. من این داستان را فرستادم . چاپ نشد، تنها نسخه ای هم بود که داشتم، با دست می نوشتیم دیگر، از بین رفت. پرسیدم چرا چاپ نشد؟ “محجوب گفت که به آذین با مضمون داستان مخالف بود”. داستان همینگ وی، گربه در باران”، بود، یعنی به این عنوان ترجمه کرده بودم. داستانی است که لایه های عجیبی دارد. موضوع این است که اشخاص داستان بچه ندارند و … یکی از داستان های درجه یک همینگوی است. آقای به آذین نوشت که دوستان عزیز دنبال این جور ادبیات نروید. این ادبیات مردمی نیست. ما خیلی پکر شدیم. مقصودم این است که در حزب توده دو تفکر جدا از هم داشتیم که در خود من فی الواقع هر دوتا وجود داشت. از یک طرف داستان های همینگ وی ترجمه می کردم و از طرف دیگر مقاله های آنچنانی در روزنامه های حزب می نوشتم ولی باید گفت که آن تفکر توده ای برای من خیلی سطحی بود”. و برای آنکه میزان سطحی بودن آن را نشان دهد دستش را بالای پیشانی می گذارد و می گوید: از اینجای کله من پایین نمی آمد”.
پی گفتار
زندگی نجف دریابندری پس از آن سال ها که با وی به گفتگوی دوستانه مینشستیم گفتنی های فراوان دارد. در آن سالها او هنوز سر حال بود و خنده های معروفش تا حدی بر جای خود باقی بود. هنوز به دفتر زهرائی در نشر کارنامه می رفت. هنوز پارهای داستان های کوتاه همینگوی را ترجمه یا اصلاح می کرد به امید آنکه مجموعه قصه های او که گویا حدود هشتاد داستان است منتشر شود. هنوز به زیبادشت کرج می رفت که گهگاه در آن جا به او سر میزدیم. تصور میکنم خانه زیبادشت را هم بعد از آن نقاهت ساخت. یادم است که گفتگو با مظفری ساوجی را در آن جا ویرایش می کرد و به شیوه خودش بعضی قسمت ها را دوباره می نوشت اما حوصله کار نداشت. نجف دیگر نجف سابق نبود. نشانه اش همین گفتگوی مظفری ساوجی است که با همه زحمت های نجف و سهراب هرگز مانند گفتگوی حریری (یک گفتگو) از کار در نیامد. قبلا هم در جائی نوشته ام “یک گفتگو”که به تمامی به قلم خود نجف بازنویسی شده یک شاهکار است. گفتگوی کوتاه من هم با نجف که در گفتگو با متر جمان” چاپ شد در همان زیبادشت انجام گرفت، اما آن گفتگوهم جانی پیدا نکرد چون دیگر نجف، نجف سابق نبود. با وجود این هنوز کارهایی انجام می داد. مثلا از این لحاظ” را در همان زمانها جمع و جور کرد ولی برخلاف عادت مقدمه ای بر آن ننوشت. به مقدمه مخصوصا اشاره کردم، برای این که دریابندری بر هر کتابی که ترجمه می کرد مقدمه جانانه ای می نوشت. ارزش مقدمه های نجف دریابندری از اصل ترجمه های او کمتر نیست. او با هر ترجمه نه تنها یک اثر خوب به فارسی زبانان ارائه می دهد بلکه این روشنگری را هم بدان می افزاید که این نویسنده کیست که من دارم اثرش را تحویل شما می دهم. دریابندری بنیانگذار این جور مقدمه نویسی ها در زبان فارسی است. مقدمه های نجف نشان می دهد که او پیش از آنکه مترجم باشد نویسنده است. ما مترجم خوب کم نداریم ولی مترجمی که بر کتابهایش مقدمه هائی مانند او نوشته باشد نداریم . مقدمه های نجف تحلیل استواری از داستان و زندگی نویسنده به دست می دهد.
نویسنده بودن او تنها در همین مقدمه ها خلاصه نمی شود. او مقاله نویس معتبری هم هست. بویژه هنگامی که قصد می کرد کتابی یا نویسنده ای را معرفی کند حرفش معیار میشد. هرگاه به معرفی کتابی می پرداخت آن کتاب گل می کرد و نویسنده اش در میان مخاطبان، مشهور و معتبر می شد. نقد او بر “شوهر آهو خانم” على محمد افغانی و “طوبا و معنای شب” شهرنوش پارسی پور از همین دست است و گمان می کنم آخرین کاری که در این زمینه انجام داد نقد و معرفی اهل غرق” منیرو روانی پور بود که در مجله دنیای سخن چاپ کرد. درک او از داستان ها و قدرت تحلیل او در میان اصحاب قلم بی مانند است. همین اواخر در همین “سیاه مشق” نقدی از او درباره نمایش “قلندرخونه” می خواندم که توانائی معجزه آسای او را نه فقط در تحلیل که در نوع نگارش نشان می داد. با مهارتی از پیچ و خم ها بالا رفته و سپس سرازیر شده بود که حیرت خواننده را بر می انگیخت. گمان نمیکنم در تاریخ نقد تأتر مطلبی به آن قوت و قدرت و به آن اندازه درست و شیرین نوشته شده باشد. تازه، مقاله نویسی او تنها در همین نقدها و معرفی ها خلاصه نمی شود. چندی پیش که روزنامه آیندگان سالهای ۵۷ و ۵۸ را ورق میزدم به چند مقاله سیاسی از او برخوردم . توانائی او در تحلیل مسائل سیاسی نیز به همان اندازه تحلیل های داستانی نیرومند و قابل ملاحظه است. آن مطالب سیاسی باز چاپ مقالاتی بود که نجف دریابندری در روزنامه جبهه آزادی ارگان جبهه دمکراتیک ملی می نوشت. این را به جهت آن یادآوری کردم که بگویم نجف درست می گوید که من گرچه بعد از انشعاب به حزب توده پیوستم اما در واقع تودهای قبل از انشعاب بودم”. این حرف به نوعی اشاره به آزادی خواهی و لیبرالیسم او دارد. حسین حسین خانی، مدیر انتشارات آگاه، چند سال پیش، برای من حکایت می کرد – که روزی وارد ساختمان جبهه دمکراتیک ملی می شد که دید نجف دریابندری از آن بیرون می آید. می گفت گفتم شما اینجا چه کار می کنید؟ خندید و گفت “آخر من هم یک کمی لیبرال هستم”. به نظرم این دقیق ترین توصیفی است که دریابندری از خود کرده است. او همچنان که یک کمی تودهای د بوده همواره مقداری هم لیبرال بوده است. لیبرال بودن او از همان ترجمه های اولیه او هم پیداست. در نوزده بیست سالگی داستان های فاکنر را ترجمه می کرد. توده ای ها چنان که خود اشاره کرده است به کافکار و فاکنر و اساسا به این نوع ادبیات روی خوش نشان نمی دادند. این البته از فکر و فهم او بود که از جوانی بروز کرده بود اما به غیر از فکر و فهم باید به هنر او نیز اشاره کرد. هنر او چیز دیگری است. دریابندری انگلیسی را نزد خود آموخته بود. دیده ام کسانی ایراد گرفته اند که انگلیسی درست را نمی توان نزد خود یاد گرفت بلکه باید آن را در مدارس شبانه روزی انگلیس آموخت. شاید حرف نادرستی نباشد اما هنوز که هنوز است کسی جرأت . ترجمه دوباره آن داستان هائی را نیافته که این خود آموخته ترجمه کرده است. ترجمه او از فاکتر زمانی صورت گرفت که او نه تنها به خارج از ایران نرفته بود حتا به تهران هم نیامده بود. این ترجمه اکنون بیشتر از شصت سال دارد. عصر کمی نیست. ترجمه فاکنر در آن سن و سال و با خودآموزی زبان به نحوی که هنوز بهترین است، و همچنین ترجمه “چنین کنند بزرگان” و نثری که در آن به کار گرفته نبوغ آساست.
لیبرال بودن او هم تنها در ترجمه فاکنر یا رفت و آمد به جبهه دمکراتیک ملی یا حتا ترجمه همین “چنین کنند بزرگان که معنای طنز را در زبان فارسی نوکرد، خلاصه نمی شود بلکه بیشتر و مدتها پیش از آن در زندان و در ترجمه تاریخ فلسفه غرب اثر برتراند راسل هم نمود می یابد. در واقع زمینه های تفکر لیبرالی در او وجود داشته که در زمان انقلاب پایش به جبهه دمکراتیک ملی باز شده است. – در زندگی شخصی و خانوادگی نیز که صحنه واقعی تری است آزاد اندیشی او آشکارتر به چشم می خورد. – نجف و فهیمه هر دو در تمام عمر از راه فرهنگ معاش کرده اند. نجف از راه قلم و فهمیه از راه تأتر و بازیگری و دوبله و مانند آن. به احتمال قوی نجف دریابندری با بازی فهیمه در همه کارهای او موافق نبوده است اما چنان که سهراب شهادت می دهد در هیچ موردی در کارش مداخله نمیکرد. هر موضوعی را که مطرح می کنم بحث دیگری به خاطر می آورد . نجف در تمام عمر از راه قلم زندگی کرده است. بعد از گلستان فیلم که دوره کوتاهی از عمر او را به خود اختصاص داد، وارد مؤسسه فرانکلین شد و سر ویراستار آن مؤسسه گردید. بعد از آن در تلویزیون مسئول دوبلاژ فیلمهائی شد که کانال در تلویزیون نشان می داد. آنجا هم سروکارش با قلم و ترجمه بود. پس از انقلاب سی سال از – عمرش را در کار ترجمه و نوشتن گذاشت. در واقع به غیر از این ده سال آخر، تمامی سال های بعد از – انقلاب را به ترجمه و نوشتن گذرانیده است، یعنی یک عمر کامل کاری. کتاب مستطاب آشپزی” هم محصول همین دوران است. اهمیت نجف دریابندری صرفا در این نیست که وقتی تاریخ فلسفه غرب ترجمه می کند بر غنای فلسفه در ایران می افزاید و زبان فلسفی ما را کامل تر می کند، کتاب آشپزی هم که می نویسد فرهنگ آشپزی را در ایران پی می نهد. پیش از کتاب مستطاب آشپزی نویسی در – ایران اعتباری نداشت. او در کنار کارهای دیگرش به این کار هم اعتبار بخشید. خلاصه کلام این است که نجف دریابندری در هر زمینه ای که قلم زده تأثیرگذار و بیشتر از آن بنیان گذار بوده و دگرگونی های اساسی ایجاد کرده است. نجف دریابندری اگر اهمیتی دارد در ایجاد همین – دگرگونی هاست. این اواخر نجف بسیار ناتوان شده است. چندی پیش که پیروز کلانتری از من خواست ترتیبی بدهم چند دقیقه از نجف فیلم بگیرد بلکه در مستندی که برای همایون صنعتی زاده می سازد به کار آید، از سهراب خواستم که مقدمات این کار را فراهم کند اما سهراب به نحوی که من دلیلش را نمی فهمیدم به اصطلاح از زیر کار در رفت. ناچار کار را به یکی از روزهای جمعه محول کردم که دوستان به دیدارش می روند. در روز موعود وقتی کلانتری از ما خواست که نجف را از جائی که نشسته بود جا و به جا کنیم تا تصویرش ضد نور نباشد، فهمیدم که حق با سهراب بوده است. مدتها بود راه رفتن نجف را ندیده بودم. جمعه ها که به دیدارش می رویم می بینیم روی مبل نشسته است، همان جا رویش را می بوسیم و تا پایان مجلس یعنی تا زمانی که دوستان او را ترک میکنند همان جا نشسته است. من تازه آن روز فهمیدم که نجف جز با ویلچر قادر به حرکت نیست و ما توقعات غیر معقول از سهراب داریم و این که گهگاه غر میزنیم چرا سهراب چنین و چنان نمی کند، در واقع برای این است که مشکلات نجف را نمی شناسیم. سهراب در عین حال که در این سالها آماج تیر ملامت و شماتت بعضی دوستان نجف بوده از زمانی که نجف دوباره به بیمارستان افتاد و ماجرای بیماری قلبی نجف هم که ادامه داشت، تا منجر به جراحی و نصب باتری شد و نیز از زمانی که مادرش فهیمه دچار جراحی های متعدد مغز شد تا زمانی که در گذشت، بار سنگین مواظبت از آنان را بر عهده داشته و میداند که نمی تواند با پاره ای در خواست های ما موافقت کند. توقعات و غر زدن های ما برای این است که شرایط دشوار او را درک نمی کنیم و نمی دانیم که مواظبت از نجف چه مشکلاتی پیش روی او می گذارد. دریابندری هربار که دچار سکته شده مدتها طول کشیده تا حدودی – به حال عادی بازگردد و در این فاصله به مواظبت شدید احتیاج داشته و بعد از آن هم دائم محتاج مراقبت بوده است. حالت عادی که می گویم در واقع اصطلاح درستی نیست، مقصودم حالتی است که اطرافیان به آن عادت می کنند، وگرنه هیچ وقت حالش آنقدر خوب نشده که راه بیفتد برود خیابان یا پارک. توقعات ما زیاد است، شکوه کردن کار آسانی است اما نگهداری و مواظبت از کسی در شرایط نجف بسیار کار دشواری است. این موضوع را برای این نوشتم که بگویم اولا مانه تنها نباید از سهراب گله مند باشیم بلکه بسیار هم باید قدردان او باشیم، ثانیا خودمان هم باید حال او را رعایت کنیم.
منبع: نشریۀ سیاهمشق،شماره ۱۱
در ستایشِ روشنگری ، مُدارا و شجاعتِ اخلاقی، علی میرفطروس
می 1st, 2020
* تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویر کج و معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد، خصوصاً که این « آئینه » به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است.
* ما نمی توانیم با فرا فکنی و فرار از اشتباهاتِ ایرانسوزِ خود راهِ اشتباهات آینده را هموار کنیم .
* در جامعه ای که همه یک جور می اندیشند،دیگر کسی نمی اندیشد! .
***
زندگی، كوتاه است، ولی حقيقت، دورتر میرود و بيشتر عُمر میكند،
بگذار تا حقيقت را بگويم(۱).
آسیب شناسیِ نظر و عملِ سیاسی در سپهرسیاست ایران موضوع مهمّی است که می تواند علل و عوامل عدم رشدِ جامعۀ مدنی و تداوم استبدادِ سیاسی در ایران را تبیین کند.سال ها پیش در جمبندی پایانِ کتابِ «آسیب شناسی یک شکست » گفته بودم:
-« رَوَند رویدادهای سیاسی درتاریخ معاصرایران نشان می دهد که بـرخلاف نظـر مُستشـارالدوله، مشـکلِ جامعۀ ما « یك کلمه » (قانون) نیست ، بلکه مشکل اساسی جامعۀ ما یک مشکلِ ساختاری، معرفتی و فرهنگـی است و به همین اعتبار، نیازمند مهندسی اجتماعی و مستلزمِ پیکار تاریخی و درازمدّت است. اینکـه در تمام دوران مشروطیـّت و زمان مصدّق، مشروطه خواهان ما به استبداد گرویدند ، آزادیخواهان ما آزادی دیگران را پایمال کردند و حامیان وُ مدّعیـان حکومت قانون ، بی قـانونی هـا نمودنـد ، ناشـی از ایـن کمبودهـا و مشکلات ساختاری ، معرفتی و فرهنگـی است».
براین اساس ، اعتقاد دارم که تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویر کج وُ معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد ، خصوصاً که این « آئینه » به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است. بر ما است که با روانی روشن و ذهنیّتی بی تعصّب وُ آزاد، تکّه های این آئینۀ شکسته را در کنار هم بگذاریم و از آن، منشوری سازیم تا ابعاد چندگانۀ شخصیّت ها و رویدادهای تاریخ معاصر ایران را بازنماید. طبیعی است که در بارۀ این شخصیّت سیاسی یا آن رویداد تاریخی ، بسیاری از ما نظر مشترک یا مُشابهی نداشته باشیم ، ولی اهمیّت کار در این است که با فروتنی و فرزانگی به روشنگری و غنای حافظۀ تاریخی جامعه بکوشیم چرا که بقولی:
– «در جامعه ای که همه،یک جور می اندیشند،دیگر کسی نمی اندیشد!».
سال های سکوت وُ صبوری!
بنظر می رسد که دو-سه جریان سیاسی مرا بخاطر کتاب ها و مواضع فکری ام هرگز نبخشیده اند:
۱- شریعتمدارانِ کیهان نویس و سازندگانِ«برنامۀ هویّت» که با قلم های قی مرا -به خاطر کتاب های اسلامشناسی و حلّاج -در آستانۀ انقلاب اسلامی – « کافر» و« مُلحد » خواندند،
۲- ملیّونی که در یک «تعطیلاتِ تاریخی» با « بادبزنِ خاطرات » خود را سرگرم کرده اند و هرگونه بازاندیشی دربارۀ مصدّق و 28مرداد32 را «گناهِ کبیره» می دانند.
۳-افرادی از حزب توده(در همۀ اقسامِ آن) که شکست سیاسی-ایدئولوژیک خود را اینک به تکفیر تاریخ بدَل کرده اند.
از سال۲۰۰۸ موجِ حیرت انگیز، هولناک و گاه مشکوکی علیه من و کتابِ دکترمحمّد مصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست به راه افتاده که یادآورِ زرّادخانۀ تبلیغاتی حزب توده علیه خلیل ملکی بود.رهبرِ این « ارکستر بی شکوه » ( آقای محمّد امینی ) با سوء استفاده از برنامه های مختلفِ تلویزیونی -خصوصاً در تلویزیون اندیشه – دراین باره « سنگ تمام » گذاشت! و بعدها، آنهمه را در هیأت کتابی به «زیورِ طبع » آراست که – به درستی- آنرا دائرۀ المعارفِ دشنام وُ جعل وُ تحریف نامیده اند.
من -امّا- این هیاهوهای حیرت انگیز را محصولِ بحرانِ عمیقِ اجتماعی و ناشی از زوالِ انصاف، ادب و اخلاق سیاسی می دانستم که طی آن ،انتقاد تا حدِّ انتقام ،اختلاف نظر تا حدّ دشمنی و فضیلت تا حدِّ رذیلت سقوط نموده بود.
مقالاتِ نگاهی به یک عارضۀ تاریخی! ،
خلیل ملکی و تراژدیِ روشنفکران تنها،
سایه سارِ عرفان و ادبیّات ایران ،
و مأموران معذور بازتابِ این موجِ حیرت انگیز ، هولناک و گاه مشکوک بود. به قول شاملو:
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتِ شان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصۀ جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم وُ راهِ کینه جویی شان چندان دور از مردی وُ مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر میانگیخت…
مسئله – اما – چه بود؟ آن کتابِ کوچک چه باورهائی را ویران میکرد؟ و کدامین اندیشه وُ آرمانِ ملّی را جایگزین آن می ساخت ؟ به عبارت دیگر،چرا این کتاب کوچک – مانند بمب – خوابِ ذهنیِ بسیاری را آشفته کرد؟ و باعثِ خشم وُ خروشِ « سوسمارانِ رسانه ای »گردید؟ پاسخ را می توان درکلامِ دانشجویانِ نوجو و کنجکاوی خواند که پس از انتشار کتابِ «آسیب شناسی…» نوشتند:
-« قدمی تازه برداشتن
کلامی تازه گفتن
این است آنچه که عوام از آن میهراسند ».(داستایوسکی)
با انتشار کتاب « دکترمحمّد مصدّق؛ آسیب شناسی یک شکست » ، پژوهشهای موجود دربارۀ دکتر مصدّق و خصوصاً رویداد 28 اَمرداد 32 را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: پژوهشهای پیش از «آسیبشناسی یک شکست»، و پژوهشهای پس از آن. این کتاب را می توان «حادثه »ای در تحقیقات تاریخیِ سالهای اخیر بشمار آورد. استقبال گسترده از کتاب و تجدید چاپ آن در مدّتی بسیار کوتاه، میتواند نشانهای از همین « حادثه » باشد…».
از فرازِ سال های سکوت وُ صبوری
از فرازِ سال های سکوت وُ صبوری اینک به روشنی می توان دید که بسیاری از نظرات و مفروضاتم (خصوصاً دربارۀ رضا شاه ، محمدرضا شاه ، محمدعلی فروغی ، مصدّق و انفعال حیرت انگیزش در روزِ 28 مرداد32) مورد تأیید بسیاری از پژوهشگران قرار گرفته است(2) . این امر ضمن اینکه نشانۀ نوعی پیروزی نظری می تواند باشد ، درعین حال، نشان دهندۀ این است که بررسی دوران رضا شاه ، محمدرضا شاه و دکتر مصدّق – خصوصاً رویداد 28 مرداد 32- وارد مرحلۀ تازه ای گردیده و از اسارت ملاحظات سیاسی – ایدئولوژیک آزاد شده است.
این پیروزی نظری نشان می دهد که دیگر نمی توان صدای دگراندیشان را به اتهام « کُفر گوئی »، « تجدید نظر طلبی » و« سوداگری با تاریخ » درحصر وُ حصارِ تعصّباتِ مسلکی محبوس ساخت. به قول حافظ:
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
هزار گونه سخن در دهان وُ لب خاموش
به صوتِ چنگ بگوییم آن حکایتها
که از نهفتنِ آن دیگِ سینه میزد جوش
جوهرِ بیشتر مقالاتم در سال های اخیر نوعی « نگاهِ مادرانه به تاریخ » و دعوت برای بازاندیشیِ تاریخ معاصرایران بود. «انقلاب شکوهمند اسلامی» باید همۀ بشارت نویسان دیروز و معمارانِ تباهیِ امروز را فروتن کند تا با ذهنیّتی باز و آزاد به عقایدِ دگراندیشان نظر کنند چرا که دموکراسی را « ورزش فروتنی » نامیده اند. بسیاری از ما – چه بسا – در مقطعی از زندگی سیاسیِ خود دچار اشتباهاتی شده ایم ولی با شجاعت، تواضع و فروتنی کوشیده ایم تا با طرح آن اشتباهات، « چراغی فرا راهِ آیندگان » سازیم .
چهل سال حاکمیّت جمهوری اسلامی به قول احمد شاملو:« عُمر قرونی برملّت و میهن ما گذشته است » و لذا، ما نمی توانیم – و نباید – با فرا فکنی و فرار از اشتباهاتِ ایرانسوزِ خود راهِ اشتباهات آینده را هموار کنیم .
اشارۀ من به رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید بر بسترِ ضرورتِ این بازنگری و بازاندیشی بوده است . ازنظرِ من بررسی این رویدادِ مهم می تواند دریچه ای برای درکِ بهتر سقوط شاه و وقوعِ انقلاب اسلامی باشد.
آنچه که این رویدادِ مهم را برجسته تر می کند اعتراض سنای آمریکا به دولت کارتر بود. سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
پرداختن به این موضوع می تواند روشنگرِ نقش مخالفان شاه در خارج ازکشور- خصوصاً کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج ازکشور- باشد ، سازمانی که مانند یک ارتش منسجم عمل می کرد و بیشترِ اعضای آن دانشجویان شریفی بودند که برای استقرار آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه می کردند.
دربارۀ « رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید » به هنگام سفر شاه به آمریکا( در14نوامبر 1977 =23 آبان 1356) آقای امینی اظهار کرده:
-«من درکنفدراسیون دانشجویان ایرانی فعّال بودم [ولی]نه برای کسی اسلحه ای کشیدم ونه،چماقی در دست گرفتم… من در یک جنبش مدنیِ مخالف حکومت شاه شرکت داشتم. من نقشی در به راه انداختن آن تظاهرات در برابر کاخ سفید نداشتم، هرچند اگر در آن هنگام در واشنگتن می بودم،با سر و جان درآن رویداد شرکت می کردم ».
یک لحظه و با «حسن نیّت» این ادعای آقای امینی را بپذیریم، امّا پُرسش این است که شکل وُ محتوای این «جنبش مدنی » چه بود؟ زنده یاد دکتر احمد شایگان(فرزند دکتر علی شایگان و مسئول سازمان های جبهۀ ملّی در آمریکا) می گوید :
-«اين [حمله به گروه های سیاسی]جريانی بود که به رهبری فردی به نام «محمد امينی» پسر همان امينی ، شهردار دكتر مصدّق ، هدايت ميشد…اين افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند كه درگيريهاي فيزيكي ايجاد ميكردند… ما بشدّت با ايشان مخالف بوديم و چندينبار هم در سازمان[جبهۀ ملّی] آمريكا كه من در آن دبير بودم بحث شد كه بايد اين افراد اخراج شوند…».
نمونه های دیگری از این« جنبش مدنی »!! حملۀ نیروهای« سازمان احیا » به رهبری آقای امینی به دگراندیشان و حتّی نهادهای حقوق بشری و نویسندگان آزادیخواه بود که لیستِ بلندی از آن در مقالۀ مستند آقای حسن اعتمادی (از اعضای سابق کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج ازکشور) آمده است.
همین« سازمان احیا » بود که ضمن نامیدنِ خلیج فارس به عنوان خلیج عربی در سودای تجزیۀ ایران بود و در« رویدادِ خونین محوطۀ کاخِ سفید » نقشی اساسی داشت. بسیار متأسفم که آقای امینی دراین باره دچار« آلزایمر تاریخی » شده و چیزی نگفته است!
معمّائی بنام کتابِ « دموکراسیِ ناقص » و نویسندۀ آن!
درهمۀ سال هائی که کتابِ « دموکراسیِ ناقص » و نویسندۀ آن، مورد توجّه آقایان حسن اعتمادی ، شهرام فرهمند ، رحیم حدیدی ماسوله ، جواد رحیم لو و خسرو فَرَوَهر و خانم ها شهلا وطنخواه و سارا زهیری قرار گرفته ، آقای امینی بجای پاسخ روشن و شجاعانه ، به پاک کردنِ صورت مسئله و دشنام به منتقدان پرداخته است.باز بسیار متأسفم که آقای امینی با رد پیشنهادات متعدّد منتقدان اصلی، راهِ روشنگری و تفاهم دربارۀ این موضوعاتِ مهم را بست.
استدلالِ منتقدان فوق مبتنی بر اسناد است درحالیکه آقای امینی به استشهاد از این وُ آن(حتّی از همسر وُ همسایگان سابق اش) متوسّل شده است ، شیوه ای که در هیچ محکمۀ عادلانه ای ، مسموع نیست چراکه به قول حافظ:
چه حاجت است بدین دفـتر وُ گـواه شـدن
تصرّفات تو خود اظهر مِن الشمس است
آقای امینی مدّعی است که:« میرفطروس نیک می داند که من، «م. الف. جاوید»، نویسندۀ کتاب «دموکراسی ناقص» نیستم ».
من نمی دانم که آقای امینی با کدامین « اخلاق » چنین « استشهاد »ی را جعل می کند در حالیکه نیک می داند که من هیچگاه کمترین مراوده یا مکاتبه ای با وی نداشته ام تا از این « رازِ سربه مُهر» نیک آگاه باشم!
استشهاداتِ دیگرِ آقای امینی نیز بر همین اساس، بی پایه وُ اساس است. با اینحال، برای روشن شدنِ بحث، من – باز- با نوعی « حُسن نیّت »- سخنِ آقای امینی – مبنی بر انتساب کتاب « دموکراسی ناقص » به فردِ مرحومی به نام آقای حبیب الله تیموری را می پذیرم ولی پرسش اینست که تناقضاتِ موجودِ در اظهاراتِ آقای امینی را چگونه می توان توضیح داد؟.ازجمله:
1-نامِ مستعار روی جلد کتاب،« م.الف.جاوید » است و با نام «ح.ت.جاوید »(حبیب الله تیموری) هیچ خوانائی و تناسبی ندارد!
2- طبق تحقیق خانم شهلا وطنخواه:مرحوم حبیب الله تیموری سال ها پیش به ایران برگشته و به عنوان متخصّصِ حسابداری در یکی از مؤسّسات مهم تهران به کار مشغول شد و درهمۀ این سال ها با وجود انتشارِ ترجمه ها و تألیفات متعدّد در زمینۀ حسابداری ، هیچ کتاب یا مقاله ای در بارۀ تاریخ معاصرایران از وی منتشر نشده است.
آقای امینی می گوید:« کتاب دموکراسی ناقص پس ازانقلاب بدستم رسید…وقتی این کتاب منتشرشد من 21یا22 سالم بود، هنوزدرسن و سال پژوهشی و آشنا به فرایندهای پژوهشی نبودم ».
این درحالی است که آقای امینی در جای دیگری گفته : در سال 1357 کتابی با نام مستعارِ «م.الف.مراد» منتشر کرده بودم،« دفتری پُربرگ و برپایهی پژوهش تاریخی من در پیش از انقلاب … که بارها بازچاپ شد».
بنابراین، برخلاف ادعای پیشین ، درسال 57 آقای امینی نه تنها «درسن و سال پژوهشی و آشنا به فرایندهای پژوهشی » بوده بلکه دو کتابِ مستطاب هم با نام مستعار«م.الف.مراد» و«محمدحسن» منتشرکرده بود!
آقای امینی از مندرجاتِ ضد ایرانی و ضد مصدّقی کتابِ « دموکراسی ناقص » با طنز و تردید یاد می کند و می گوید:« نیک بنگرید که ایشان[میرفطروس] نخست انگِ « تجزیه طلبانه » و « ضدِّ ایرانی » را بر کتابی که بیشتر مردم آن را ندیده و نخوانده اند می نهد و سپس از من می خواهد که نشان بدهم که نویسندهی این کتاب تجزیه طلبانه و ضدّ ایرانی نیستم! ».
یکی از «دوستان بسیار نزدیک آقای امینی» نیز در دفاعی ناشیانه از او و کتابِ «دموکراسیِ ناقص » نوشته است:
-«همانطور که در گذشته هم نوشتم ، کتاب دموکراسی ناقص شاید بهترین پژوهش مستقل دربارۀ جریانات سیاسی در سالهای 1320 تا 1332 است هرچند از زاویۀ دیدگاه ایدئولوژیک آن دوران ، چپ نوشته شده… اصل آن کتاب، تحقیقات تاریخی دست اوّل است که همۀ مدّعیان تاریخ نگاری امروز به پای زنده یاد حبیب تیموری نمی رسند … ».
به قول مولوی: «از قیاسش خنده آمد خلق را».
دربارۀ مندرجاتِ ضدِّ ایرانی و ضدِّ مصدّقی کتاب « دموکراسیِ ناقص » کافی است به مقالۀ روشنگرِ« غائلۀ آذربایجان ، ارتش سرخ و کمونیست های ما» ، نوشتۀ آقای جواد رحیملو و نیز به مقالۀ « دکترمصدّق،«دموکراسی ناقص» و …» ،نوشتۀ آقای حسن اعتمادی مراجعه کنیم تا مصداق این شعرِ مولوی را بیشتر بشناسیم:
ز ننگ ها نتوان رَست تا خِرَد باقی است
که جامه ازکفِ هُشیار مشکل است ربود
***
سال ها پیش در پیشگفتارِ کتابِ « برخى منظره ها و مناظره هاى فكرى » نوشته بودم:
-اگر می خواهيم که آيندۀ دموکراسی و جامعۀ مدنی در ايران به گذشتۀ پـُراشتباه و بی افتخار اکثر رهبران سياسی و روشنفکرانِ ما نبازَد، بايد شجاعانه و بی پروا به چهرۀ حقيقت تلخ نگريست و از آن، چيزها آموخت. اين گذشتۀ پـُر اشتباه و بی افتخار بايد همۀ ما را فروتن و در برخورد با مسائل و مشکلات ميهن مان هوشيارتر سازد.با اين اميد که از باز توليد و تکرار ايدئولوژی های خرد گريز وُ تجدّد ستيز جلوگيری گردد .
براین اساس، به دوست فرزانه ای نوشته ام:
– انسان باید دارای جانی عرفانی و ذهنیّتی عقلانی باشد تا چونان شاهرخ مسکوب – صادقانه و شجاعانه – رسوبات آن « حزب طراز نوین » را از ذهن وُ زبان بزُداید تا بسان آئینه ای زلال، دریچۀ روشنی از دوران رضا شاه و… در برابر اکنونیان و آیندگان بگشاید…در دوازدهمین سالگرد انتشارِ کتابِ« آسیب شناسی یک شکست» ، من – دوستانه و صمیمانه – برای آقای امینی چنان جان وُ ذهنیّتی آرزو می کنم (3).
_______________
پانویس ها:
1- از دیباچۀ کتاب« آسیب شناسیِ یک شکست »، بهار2008.
2- در چاپ پنجمِ کتابِ « آسیب شناسی یک شکست »(ص9) به نامِ این پژوهشگران اشاره کرده ام.
3-چنانکه گفته ام :این مقاله می بایست پیش ازاین منتشر می شد ، امّا به خاطر ابتلای شدید آقای امینی به « ویروس کرونا » انتشارِ آن تا کنون به تأخیر افتاده تا سُنّتِ کرامت ، مروّت و مدارا رعایت شده باشد.
مطلبِ مرتبط:
یک کلمه با مُدّعی،علی میرفطروس
بارانِ کـم کـم از نفس افتادۀ بهــــار،جواد کلیدری
می 1st, 2020بارانِ کـم کـم از نفس افتادۀ بهــــار!
بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟
حسّی برای تازه شدن نیست در دلم
از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار!
از دست های خشک تو آبی نمی چکد
بیزارم از دو قطره ی با منّت ات، نبـــار!
–
باغی کـــه زیر پای تو پژمرد و ُ دَم نزد
اندامِ زخم خوردۀ من بود روزگار! ـ
« بر ما گذشت نیک وُ بد اما…» تو بی خیال
پاییز باش وُ بعد، زمستان، چـــــرا بهــــــار؟
دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند
وقتی نداده میوه به جز نیش های خار
با مردم همان طرفِ شهر باش وُ بس
بُغضی گرفته راه گلو را بــــــه اختیار
دارد بهار می گذرد با گلوی خشک
چشمان من قرار ندارند از قـــــرار
مصدّق و تاجگذاری رضاشاه،فریدون مجلسی
آوریل 26th, 2020نقش برجسته و تاریخی مصدق در ماجرای نفت ایجاد موج ملی بزرگی به دلیل یا بهانه ملی کردن صنعت نفت ایران بود که در آن نهضت ایرانیان به رهبری او تلاش کردند خود را از احساس تحقیر ناشی از شکست تاریخی از روسیه و دخالتهای اربابانه انگلیسیها ناشی از تن دادن به قرارداد ترکمانچای برهانند. ایرانیان که هنوز خود را وارثان ابرقدرتی تاریخی میپنداشتند، پس از دو شکست متوالی از روسها در جایگاه «رومیان زمان» بر خلاف قدیم که در پی هر شکستی به جبران و پیروزی بعدی امید داشتند، جبران آن شکست را ناممکن و فرنگیان را شکست ناپذیر و خود را در برابر آنان حقیر پنداشتند. از فردای آن شکست سیاستمردان ایران کوشیدند بر آن احساس فائق آیند. عباس میرزا بهخوبی درک کرده بود که عقب ماندگی علمی و فرهنگی نقطه ضعف بزرگ ایران است. از این رو در صدد رفع آن برآمد. برنامه طولانی امیرکبیر، دست پرورده عباس میرزا، در احداث دارالفنون که حتی ناصرالدین شاه به حمایت از آن ادامه داد، و تفکر مشروطیت از همان مدرسه و نیز تأثیرات جانبی سفرهای ناصرالدین شاه و سپس مظفرالدین شاه به فرنگ و کوششهای برخی از سفیران آنان در ممالک راقیه نشأت گرفت که در دوران مظفری به گشایش مدارس عالی سیاسی و حقوق و تجارت توسط مشیرالدوله پیرنیا و همت کسانی مانند ذکاء الملک فروغی (پدر و پسر) و استادانی مانند دهخدا تفکر مشروطه را رواج و رجال و مدیران آیندهایران را پرورش داد. اما از هم گسیختگی کشور و توهم آزادی که بزرگان محلی و عشایر ایران آن را حکومت دلبخواهی خود تلقی کرده بودند، شیرازه امور را گسست و منجر به هرج و مرجی بزرگ شد. وارد شدن به بحث جایگاه رضاشاه در رویارویی به رضاشاه و مخالفت با سلطنت او با استناد به استدلال حقوقی که مصدق در آن کسب دانش و تجربه کرده بود، کار مشکلی است. زیرا مصدق در نقش نمادی اسطورهای نزد برخی از طرفدارانش نقش مراد و مردیدی و رنگی قدسی دارد که موجب پیش داوری در هر بحث مربوط به او میشود. متقابلا طرفداران اصلاحات و برنامههای رضاشاه نیز درباره او چنین نظراتی دارند که با پیشداوری همراه است. یعنی قبلا میپذیرند که مصدق برجستهترین و طنپرست ترین و پاکدست ترین رجل ایرانی و بدون ایراد و نقص در عهد خود بودهاست، و منظورشان در بحث تاریخی در باره او اثبات این نظرات است. در بحث رضاشاه نیز چنین امری صادق است.
در واقع در بارۀ نقش دوران جوانی مصدق گاهی مبالغه بیشتر است. ایشان به دلیل و ابستگیهای قاجاری در نوجوانی یعنی دوازده سالگی به سمت مستوفیگری بزرگترین ایالت کشور یعنس خراسان برگزیده شد. ایشان بهزودی این مقام را جدی گرفت و کسب تجربه کرد و 25 ساله بود که در اثر انقلاب مشروطه و برقراری معیارهای جدید، آن شغل منتفی شد و ایشان به تهران آمد. بهاین ترتیب نظر برخی که ایشان را یکی از رجال مشروطه مینامند، درست نیست. البته در مراحل بعدی خود را با شرایط جدید وفق داد. اینکه واگذاری چنان سمتی به چنان نوجوانی تقصیر او نبودهاست البته صحیح است؛ اما بهانه اینکه به کار خود آشنا شده بود قابل دفاع هم نیست. اصولا انقلاب مشروطه در مقابل آن گونه امتیازات ویژه و برقراری قانونمداری به جای خویشاوند سالاری صورت گرفت. مصدق حتی کوشید وکیل مجلس اول شود، که به دلیل عدم صلاحیت سنی که سی سالگی بود اعتبارنامه او پذیرفته نشد، در حالی که در 15 سالگی مقام و حقوق و اختیارات بسیار بیشتری داشت. مصدق پس از ورود به تهران در میان رجال فرهیخته عصر مشروطهاحساس نیاز به آموزش بیشتر کرد به دلیل سنی و نپذیرفتن تحصیلات خانگی به جای سابقه تحصیلی رسمی، همت بسیار به خرج داد، و زمانی که محمد علی شاه اعتبار خود را از دست میداد، به فرانسه و سپس به سویس رفت و توانست دوره مدرسه حقوق را به پایان رساند و توانست رساله دکترای خود را نیز در باب «وصیت در اسلام »بگذراند و در بازگشت در مدرسهای که زمانی او را به شاگردی نپذیرفته بود، یعنی مدرسه سیاسی، مشغول تدریس شود.
در زمان هرج و مرج هنگامی که سید ضیا مصمم به کودتا شد، مصدق کهاز مهاجرت خود به فرنگ منصرف شده و پس از اعلام مخالفت با قرارداد ناکام عموزادهاش وثوق الدوله به ایران بازگشته و به سمت والی فارس جانشین داییاش فرمانفرما شده بود، موضوع کودتای سوم اسفند 1299 سیدضیا علیه دولت بی اعتبار سپهدار پیش آمد. با اینکه احمد شاه فرمان انتصاب سید ضیا را امضا و اعلان کرد، دو نفر از ارجال با نفوذ با اعلام غیر قانونی بودن کودتا زیر بار سید ضیا نرفتند. مصدق والی فارس نزد دوستان بختیاری خود پناه گرفت، و قوام السلطنه والی خراسان دستگیر و درعشرت آباد در تهران زندانی شد. سید ضیا که آن عموزادگان پرنفوذ او را مردک جُلُنبُر مینامیدند، تعداد بسیاری از رجال پیشین را دستگیر و زندانی کرد تا اصلاحات مورد نظر خود را که در آن سن و سال که تحصیلات آکادمیک عمقی هم نداشت، اجرا کند و رضاخان نیروی اصلی و نظامی کودتا نخست سردار سپه و سپس وزیر جنگ شد. رجال متنفذ با سازش با رضاخان سید ضیا را سرنگون و قوام السلطنه را از زندان را هی مسند نخست وزیری کردند. یعنی در کنار کسی نشستند که قبلا کودتا و دولت به روی کار آمده توسط او را غیر قانونی اعلام کرده بودند. احمد شاه هم که در غیاب مجلس فرمان نخست وزیری سید ضیا را داده بود و مخالفان به دلیل مغایرت این کار با قانون اساسی به آن معترض بودند، اکنون باز هم در غیاب مجلس فرمان عزل سید ضیا و نصب قوام را صادر کرد، که با اعتراضی مواجه نشد. در واقع پیوستن رضاخان را به توطئه رجال میتوان آسوده شدن او از احساس ریاست سید ضیا دانست که او را برگزیده و به وزارت رسانده بود. آن رجال به نوبه خود کوشیده بودند با کمک رضاخان رئیس او را برکنارکنند تا سپس فکری به حال او کنند.
از رفتارهای رضا خان مشخص است که از همان آغاز افکار بلند پروازانهتری در سر داشت. او نظم و امنیتی در کشور برقرار کرد که رجال و مدیران حرفهای با خیال راحت بتوانند برنامههای اداری وسیاسی دولت را در سراسر کشور اجرا کنند و کشور دارای روال و دولت دارای حاکمیت واقعی شد. این امر حساب رضاخان را از تغییرات دولتها جدا کرد، تا اینکه خودش نخستوزیر شد و نوبت به مرحله دوم برنامه او رسید، یعنی خارج کردن محترمانه احمد شاه از کشور. در زمانی که دولتیان با خیال راحت مدیریت میکردند، رضاخان نیز با خیال راحت به توسعه نفوذ شخصی خود در میان نیروهای مسلح مشغول بود. زمانی کهاحمد شاه در خارج بود رضاخان قدم به قدم از اختیارات شاه و نایب السطنه یعنی ولیعهد محمدحسن میرزا میکاست. رضاخان در گرفتن مقام فرماندهی کل قوا از مشورت شورایی استفاده کرد شامل تقی زاده و مصدق و علا و یکی دو نفر دیگر بود که تأیید کردند همانند نمادین بودن توشیح قوانین و صدور احکام قضایی به نام نامی اعلیحضرت . . فرماندهی کل قوا مندرج در قانون اساسی نیز نمادین است. پس از تفویض فرماندهی کل قوا از سوی مجلس «به شخص آقای سردار سپه» آن شورا دیگر به هیچ وجه تشکیل نشد!
رجال که یک بار با کمک رضاخان سید ضیا را برکنار کرده بودند، این بار کوشیدند با کمک احمد شاه او را برکنار کنند. به احمدشاه گزارش دادند که رضاخان در صدد برانداختن سلطنت اوست و فرمان عزل او را گرفتند. رضاخان به سادگی آن فرمان را پذیرفت و به باغچهاش در بومهن رفت. رجال که میکوشیدند دولتی تشکیل دهند، دریافتند که نیروهای مسلح را مطلقا در اختیار ندارند. سپس دسته جمعی به بومهن رفتند و او را با احترام به تهران بازگردندند. اما بدیهی است که این رضاخان دیگر رضاخان دیروز نبود!
رضا خان از آن پس در صد برآمد که رجال گذشته را تدریجا برکنار کند و افراد دیگری را با وابستگیهای قاجاری کمتر از میان تحصیلکردگان جوانتر برگزیند. این گونه بود که رضاخان به فکر جمهوریت افتاد. طرفداران قاجار یا شاید بتوان گفت مخالفان رضاخان که نگران قدرتمداری او بودند، خصوصا مدرس و از طریق او علمای دینی با جمهوریت مخالفت کردند. رضاخان بیدرنگ به دیدار علما رفت و رضایت آنان را جلب کرد و سپس در مجلس چهارم که مخالفانش، مصدق و علا و تقی زاده و دولت آبادی، از اعضای آن بودند با فراهم کردن زمینه قبلی در میان نمایندگان موضوع پایان دادن به سلطنت قاجار را مطرح کرد. در میان نمایندگان مصدق؛ نواده عباس میرزا و خواهر زاده فرمانفرما که در دربار تبریز که خالهاش همسر مظفرالدین میرزا بود بیش از همه علائق و وابستیگی قاجاری داشت و به نوبه خود نگران خودکامگی رضاخان نیز بود هم با برچیدن بساط قاجار و حکومت موقت به ریاست رضاخان پهلوی مخالف بود و هم در مرحله بعدی با اصلاح قانون اساسی و نصب رضاخان به سلطنت بهشدت مخالفت کرد. مصدق ودوستانش تغییر قانون اساسی را بر خلاف قانون اساسی میدانستند، زیرا در یکی از اصول آن غیر قابل تغییر بودن سلطنت تا ابد در دودمان قاجار قاجار تضمین شده بود، لذا با سلطنت رضاخان بهشدت مخالفت کرد. مصدق ضمن تجلیل از اقدامات رضاخان در برقراری نظم و اجرای برنامههای دولت، گفت که چنین شخصیتی در مقام مسؤول نخست وزیری بهتر میتواند به کشور خدمت کند تا در مقام غیر مسؤول سلطنت. مصدق که نگران دیکتاتوری رضاخان بود با هوشتر از آن بود که نداند رضاخان که یک بار با سعایت همین رجال از نخست وزیری برکنار شده بود، گول چنین وعدههایی را در مقامی موقت نخواهد خورد. خاصه آنکه در قانون اساسی و متمم قانون اساسی اصولا اشاره ای به مقام نخست وزیری یا ریاست وزرایی نشده بود! به همین دلیل مصدق پس از سخنرانی، برای رأی گیری در مجلس نماند. رضاخان تبدیل به رضاشاه شد. از همکاری تیمی از فرهیختگان مانند تیمورتاش و داور و نصرت الدوله و حکمت ومیرزا جوادخان عامری و حسابی و برجستهتر از همه ذکاء الملک فروغی برخوردار بود. نخست وزیری که با او آغاز کرد و سخنرانی تبریک آغاز سلطنت او با اندرزهایی در باره عدالت و احترام بهاصول مشروطه همراه بود. در میانه راه نیز ذکاءالمک رهبری برنامههای اصلاحی وعمرانی را بر عهده داشت. از سال 1914 که با طولانی شدن دوران قدرت، دوران افول اخلاقی و خوی استبداد در رضاشاه آشکار یا تشدید شد و با پیدا شدن هیتلر در آلمان و نفرت رضاشاه از هر دو قدرت مطرح روس و انگلیس موجب گرایش او به سیاستهای هیتلر شد، تیم اصلاح طلب خود را متلاشی کرد. متین دفتری جوان جرمانوفیل را به معاونت وزارت دادگستری گمارد که بعدا وزیر دادگستری و نخست وزیر شد. در این دوره دکتر شاخت رئیس بانک مرکزی و سپس وزیر اقتصاد هیتلر در برنامه ریزی اقتصادی و عمرانی به او کمک میکرد. در آن دوره کوتاه نوعی مدارا با دکتر مصدق داشت، که با تغییر رأی نسبت به متین دفتری که داماد مصدق بود، در 4 تیر 1319 نخست وزیر برکنار و زندانی و دکتر مصدق نیز فردای آن روز به بیرجند تبعید شد و سپس در احمد آباد در حصر قرار گرفت. از یادگار آن دوران میمتوان به دعوت دوباره در ماههای بحران اقتصادی پایانی حکومت مصدق اشاره کرد که به یاد برنامههای موفق دکتر شاخت، بار دیگر از او برای برنامه ریزی اقتصادی ایران دعوت کرد که شاید برنامه اول تنطیمی در سازمان برنامه آن روز را اصلاح کند، غافل از اینکه دکتر شاخت بعد از محاکمه نورنبرگ با دکتر شاخت زمان اقتدار در دولت آلمان نازی فرق داشت. برنامه دکتر شاخت هنگامی دریافت شد که در حکم نوشداروی پس از مرگ سهراب بود.
به نقل از:روزنامه شرق/ یکشنبه 7 اردییبهشت 1399
فیلم مستندِ«حیاطِ خونینِ کاخِ سفید»
آوریل 19th, 2020مقالۀ یک کلمه با مدّعی و انتشار آن در ویدئو و چند سایتِ سیاسی – فرهنگی ، ضمن استقبال و عنایت علاقمندانِ تاریخ معاصر ایران ، برخی موضوعات منجر به انقلاب اسلامی را برجسته کرده است به طوری که فیلمسازِ جوانی در آمریکا اقدام به تهیّۀ فیلم مستندی کرده با نامِ « حیاطِ خونینِ کاخِ سفید»( دربارۀ « رویدادِ خونین محوطۀ کاخ سفید ») . کارگردان برای مستند کردن فیلم اش از آرشیو پلیسِ واشنگتن ، گزارش های روزنامه ها ، تلویزیون ها و عکس های مربوط به آن رویداد استفاده می کند. گفتگو با برخی شاهدانِ حادثه نیز از دیگربخش های این فیلم خواهد بود.به گفتۀ کارگردان:با نگاهِ دقیق به صحنه هائی از فیلم ها و عکس های موجود، می توان چهرۀ برخی رهبران و مهاجمان را شناخت.
این رویدادِ خونین و بی سابقه، نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد.
رویدادِ خونین محوطۀ کاخ سفید ازاین جهت اهمیّت دارد که می تواند دریچه ای برای درکِ بهتر انقلاب اسلامی و روی کار آوردنِ آیت الله خمینی باشد. آنچه که این رویداد را برجسته تر می کند اعتراض سنای آمریکا به دولت کارتر بود.سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
اطلاعیّۀ انتشارِ مقالۀ« معمّائی بنام محمّدامینی و کتاب دموکراسیِ ناقص »،علی میرفطروس
آوریل 15th, 2020لطفاً روی عکس کلیک فرمائید
با توجه به نشرِ مقالات آقای محمّدامینی در دو سایتِ منسوب به جبهۀ ملّی و نیز آگهیِ آن در یکی از نشریاتِ بازاری – تبلیغاتیِ لوس آنجلس و سانسورِ مطلقِ پاسخ های من در این سه رسانه، به اطلاع علاقمندان به تاریخ و فرهنگ ایران می رسانم که در مبارزه با این سانسورها و سرکوب ها، مقالۀ روشنگرِ من با نام « معمّائی بنام محمّد امینی و کتابِ دموکراسیِ ناقص » بزودی منتشر خواهد شد. این مقاله پس از بهبودیِ آقای امینی از بیماری ناگوارِ کرونا منتشر می شود تا بدین ترتیب سُنّتِ کرامت وُ مروّت وُ مدارا رعایت شده باشد.
به قول شاعر:
ز ننگ ها نتوان رَست تا خِرَد باقی است
که جامه ازکفِ هُشیار مشکل است ربود
حسن انوشه: سالِکِ فروتنِ فرهنگ،بابک بهرامی
آوریل 12th, 2020حسن انوشه، مترجم، پژوهشگر، فرهنگنویس و ویراستار که روز شنبه ۲۳ فروردین در هفتاد و پنج سالگی بر اثر سرطان در تهران درگذشت، علاقه خود به تاریخ و فرهنگ و اقوام ایران را چه در کار ترجمه و چه در کار فرهنگنویسی نشان داد. با این حال او با «دانشنامه ادب فارسی» نمونهای از همکاری پردردسر پژوهشگران با وزارت ارشاد در دوران جمهوری اسلامی است.
از ترجمه آثار تاریخی تا دانشنامه ادب فارسی
حسن انوشه در ۱۹ اسفند ۱۳۲۳ در روستای «کاسهگر محله» بابل، در شمال ایران از پدر و مادری بیسواد متولد شد. پدرش کارگر شالیکاری بود و در نتیجه کودکی و نوجوانی انوشه از نظر اقتصادی در سختی گذشت.
او در جوانی به احزاب چپ تمایل پیدا کرد:
«نسل ما که آن همه آسیب دید نسلی آرمانخواه بود و راه تحقق آرمانهایش را در آن سو میدید… ما هر کس را که با قدرت مسلط جامعه درمیافتاد میستودیم. از چهگوارا و کاسترو گرفته تا بن بلا و مائو و قوام نکرومه و هوشی مین و پاتریس لومومبا. اگر جمال عبدالناصر در مصر و احمد سوکارنو در اندونزی و جواهر لعل نهرو در هند را به این گروه بیفزایید، میبینید که قهرمانان، چه طیف گستردهای داشتند. در درون کشور خودمان هم البته دکتر مصدق بالاتر از همه بود و هنوز هم ستایشگر این انسان بزرگ تاریخ کشورمان هستند.»
حسن انوشه سال ۱۳۴۴ برای تحصیل زبان و ادبیات عرب وارد دانشگاه تهران شد. او درباره دوران دانشجویی خود گفته بود:
«ما بهعنوان دانشجو، آن سالها همچون سایرین فقط دنبالهرو بودیم، البته رمانتیسم انقلاب در آن سالها وجود داشت و باعث پیدا شدن گروههای چریکی شده بود با این حال من ناخرسند بودم و هرگز برایم قابل قبول نبود که سلاح دست بگیرم و در خیابان اعتراض کنم، با این همه، تمامی جوانان آن سالها بهدنبال عدالت اجتماعی بودند که در جامعه گم شده بود. پس این فکر برقراری عدالت بود که این جریانات را شکل میداد و دانشجویان را جذب میکرد.»
نخستین کتابش، ترجمه «تاریخ غزنویان» نوشته کلیفوردادموند بازورث بود که در سال ۱۳۵۵ به واسطه آشنایی با بهاءالدین خرمشاهی از سوی موسسه انتشارات امیرکبیر منتشر شد. انوشه بعدا کتابهای دیگری هم ترجمه کرده که ترجمه چند جلد از «تاریخ ایران کمبریج» از مهمترین آثار او در این زمینه است.
از آثار او میتوان به ترجمه «تاریخ سیستان: از آمدن تازیان تا برآمدن دولت صفاریان» نوشته کلیفوردادموند بازورث، «ایران و تمدن ایرانی» نوشته کلمان هوار و «ایران در سپیده دم تاریخ» نوشته جورج گلن کمرون اشاره کرد. این مترجم و ویراستار در ویرایش ترجمه «تاریخ ویل دورانت» به فارسی نیز همکاری داشت.
اما مهمترین فعالیت انوشه طی دههها فعالیت ترجمه و پژوهش، سرپرستی و تدوین «دانشنامه ادب فارسی» است که کار تدوین آن را در دهه ۱۳۷۰ با همکاری وزارت ارشاد اسلامی آغاز کرد. «ادب فارسی در آناتولی و بالکان»، «ادب فارسی در شبه قاره»، «ادب فارسی در افغانستان»، «ادب فارسی در آسیای میانه» و «ادب فارسی در جهان عرب» از عناوین فرعی برخی از جلدهای این دانشنامه است.
گرچه انتشار این دانشنامه را سازمان چاپ و انتشارات وزارت ارشاد برعهده داشت، اما انوشه بارها از نوع همکاری وزارت ارشاد گلایه کرد و گاهی نیز از توقف کار تدوین آن خبر میداد. به عنوان نمونه او در سال ۱۳۸۸ در گفتوگویی تاکید کرد که «هیچ کمک مالی به ما نشده» و چون ناشر به تعهداتش عمل نکرده، به دنبال ناشر دیگری است.
یا در سال ۱۳۹۱ به ایلنا گفت: «در حال حاضر برای خودم آهسته آهسته کار میکنم، اما اصل کار متوقف است.» خبرگزاری کار ایران در آن زمان نوشت که «بر اساس برآوردها، بودجه دانشنامه ادب فارسی سالانه حدود ۱۲ میلیون تومان بوده است.»
حسن انوشه، آبان ۱۳۹۷ در دفتر نشر نو درباره درباره زندهیاد عبدالرحیم جعفری، موسس انتشارات امیرکبیر که انتشارات او را بعد از انقلاب مصادره کردند.
انوشه به غیر از سرپرستی و سرویراستاری «دانشنامه ادب فارسی»، بیش از ۲۵۰۰ مقاله نیز برای دانشنامههای دیگر نظیر دائره المعارف تشیع نوشت.
همچنین در دهه ۱۳۸۰، به همراه کسانی چون جلال خالقی مطلق در تاسیس بنیاد غیردولتی فردوسی شرکت کرد و به عضویت آن درآمد. هدف از تشکیل چنین بنیادی، «بازشناسی ابعاد وجودی، نگرهها و اندیشههای مفاخر ادبی، علمی، هنری و فرهنگی ایران»، «ساماندهی گروههای علمی، پژوهشی، فرهنگی، هنری و ادبی» و «آموزش نیروهای علاقهمند و جوان» بود.
توجه به فرهنگ اقوام و کشورهای فارسیزبان
حسن انوشه همچنین در سال ۱۳۹۵، به همراه یکی از استادان دانشگاه علوم پزشکی بابل، «بنیاد مازندرانپژوهی انوشه» را در شهر بابل، زادگاه خود، تأسیس کرد. اولین هدف از تشکیل چنین بنیادی، تدوین دانشنامهای درباره مازندران با همکاری پژوهشگران محلی بود.
حسن انوشه خود سرپرستی یک گروه شش نفره را برای نوشتن این دانشنامه برعهده گرفت و همچنین کتابخانهاش با یکصد هزار جلد کتاب را، به مردم مازندران اهدا کرد.
حسن انوشه علاوه بر توجه به فرهنگ اقوام ایران، به زبان فارسی مردم افغانستان نیز توجه داشت. او در کتاب «فارسی ناشنیده» که به همراه غلامرضا خدابندهلو آن را منتشر کرد به فرهنگ واژهها و اصطلاحات فارسی و فارسی شده کاربردی در افغانستان پرداخت. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۳۹۱ منتشر شد و در چاپهای بعدی نیز با اضافه شدن کلمات تازهتری وارد بازار کتاب شد. او کتاب «افغانستان در غربت، زندگینامه و نمونه سرودههای شاعران تبعیدی افغانستان» را نیز با همکاری حفیظالله شریعتی منتشر کرد.
در زمینه فارسی تاجیکستان نیز، انوشه با همکاری «قادر رستم»، یک پژوهشگر تاجیک، «دیوان رودکی سمرقندی» را منتشر کرد. این پژوهشگر درباره روابط فرهنگی ایران و افغانستان و تاجیکستان، با وجود زبان مشترک، معتقد بود:
«متاسفانه روابط بین کشورهای فارسیزبان چندان نزدیک نیست. ما هنوز با چشم بدگمانی به هم نگاه میکنیم و برای از بین رفتن این موضوع به روابط فرهنگی نیاز داریم.»
انوشه همچنین چند سال پیش از نوشتن کتابی با عنوان «فارسی از آب گذشته» خبر داده بود که کتاب شامل واژههایی است که در دیگر کشورهای فارسیزبان و آسیای میانه استفاده میشود و برای تهیه آن از شعرها، داستانها و کتابهای مختلف این کشورها استفاده شده است.
او درباره این کتاب گفته بود:
«من واژههای فارسی از آب گذشته را چهار دسته میکنم. یک دسته واژههایی که قبلا در ایران هم کاربرد داشته اما بعد فراموش شده است. دوم، واژههایی که در هر دو حوزه کاربرد دارد، اما با معانی مختلف. سوم، واژههایی که آنجا کاربرد دارد و در کشور ما استفاده نمیشود و در نهایت، وامواژهها؛ واژههایی که این کشورها از کشورهای دیگر گرفتهاند، اما برای ما این واژهها کاربردی ندارند.»
این پژوهشگر همچنین از نوشتن کتابی با عنوان «تهران شهر آشتی و آشنایی» خبر داده بود که درباره تاثیرگذاری مفاخر فرهنگی بر این شهر بود.
حسن انوشه درباره تحولات زبان فارسی به ویژه از سوی برخی نویسندگان در سالهای اخیر که پدیده اینترنت و فضای مجازی نیز فراگیرتر شده است، گفته بود:
«اشتباههای عمدی رایج در زبان، اتفاق تازهای نیست. پیشتر نیز جنبشهای تغییر راه انداخته بودند، اما با این کارها نمیتوانند زبان فارسی را آلوده کنند.»
او همچنین از مدافعان واژههای مصوب فرهنگستان بود و میگفت: «واژههایی درمیان مردم باب میشود که هم خوب انتخاب شده باشد و هم تبلیغات خوبی روی آنها انجام شده باشد و ادارات رسمی و دانشگاهها آنها را پذیرفته باشند و در استفاده از آنها پیشقدم شوند.» انوشه در این زمینه این مثال را مطرح میکرد: «کم کم مردم دارد یادشان میرود که “یارانه” در مقابل “سوبسید” قرار داده شده بود.»
با تغییر درتیتر مقاله
روایتِ دکتر احمد شايگان(پسرعلی شایگانِ جبهۀ ملّی)دربارۀ محمّد امینی
آوریل 12th, 2020مصاحبه کننده:آقاي شايگان! گويا بعد از انشعاب مذهبيون از كنفدراسيون، از سویي عدهای از اعضاي كنفدراسيون به جلسات ايشان حمله می شده است. شما اين موضوع را تأييد می كنيد؟
احمدشایگان:اين جرياني بود كه به رهبری فردی بهنام “محمد امينی” پسر همان امينی كه شهردار دكتر مصدّق ، هدايت ميشد. اينها بهخصوص در قسمتهاي مركزي آمريكا كه اعضاي كنفدراسيون كمتر بودند، رشدكردند و البته هيچگاه نتوانستند در هيأت دبيران كنفدراسيون حضور داشته باشند يا نقشي تعيينكننده داشته باشند. حتي در يكي-دو كنگره هم كه شركتكردند، واقعاً هيچ نقشي نداشتند. اين افراد متأسفانه اين سياست غلط را داشتند كه درگيريهاي فيزيكي ايجاد ميكردند.
اشاره:
نقل روایتِ دکتراحمد شایگان و دکتر امیراصلان افشار دربارۀ چماقداری محمدامینی بهنگامِ سفرشاه به آمریکا،موجب انکار و اعتراضِ وی شده است.«برای ثبت درتاریخ »،ما عینِ روایت دکتراحمد شایگان(پسرِدکترعلی شایگان و مسئول سازمان های جبهۀ ملّی در آمریکا) را نقل می کنیم . اسنادِ دیگر را در زیرِ همین مطلب خواهید خواند.
در این شرایط حسّاس،ماعلاقه ای به گشودن این« پرونده »نداشتیم ولی از آنجائیکه گفته اند:«دیوارِ حاشا بلند است»،فعلاً به این موارد اشاره می کنیم «تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد».
امیدواریم که این نکات موردِ توجۀ مسئولان سایت جبهۀ ملّی قرار بگیرد.
***
نقل از: نشريه اينترنتی جنبش سوسياليستی
نشريه سازمان سوسياليست های ايران ـ سوسياليست های طرفدار راه مصدّق
هژير پلاسچي / شايا شهوق
اشاره: دكتر احمد شايگان در سال 1320 در تهران متولد شد. وي در سال 1338 و پس از گرفتن ديپلم از دبيرستان البرز تهران، براي تحصيل به آمريكا رفت و تا سال 1357 در آمريكا ماند. در آمريكا در رشتهيفيزيك در دانشگاههاي نيويورك، بوستون، بركلي و واشنگتن تحصيلكرد و مدتي به تدريس و فعاليت در رشتهي شبيهسازي پرداخت. او از اعضاي جبههي ملي ايران در آمريكا بود و در اين سازمان در سمتهاي عضو هيأت اجرايي و مسؤول انتشارات فعاليتكرد و بهكرات دبير سازمانهاي محلي كنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج از كشور شد. يكدوره دبير سازمان دانشجويان ايراني در آمريكا و يكدوره در سال 1355 دبير تشكيلات كنفدراسيون پس از انشعاب شد. او از مؤسسان گروه اتحاد كمونيستي بود و بعد از سال 55 از سوي سازمان به ليبي اعزام شد و مسؤوليت راديوي “ميهنپرستان” را در اين كشور بهعهده گرفت. اين تشكل بعد از انقلاب به سازمان وحدت كمونيستي تغيير نام داد و شايگان همچنان در آن فعال بود. در سال 1360 بازداشت شد و تا سال 64 در زندان ماند. باز هم در سال 69 بازداشت شد و يك سال در زندان ماند. از ديگر فعاليتهاي او در ايران ميتوان به تدريس فيزيك در دانشگاههاي موسسهي عالي پارس، خرمآباد، دانشگاه آزاد واحد كرج و دانشگاه آزاد تهران واحد شمال و تدوين دانشنامهي فيزيك اشارهكرد. لطفاً براي ورود به بحث بهعنوان فردي كه در آمريكا فعاليت ميكردهايد درمورد شكلگيري كنفدراسيون در آمريكا توضيح بدهيد؟ هرچند من در اوايل شكلگيري كنفدراسيون، بهدليل دوري از محل فعاليت دانشجويان مخالف ايراني، در فعاليتهاي دانشجويي دخيل نبودم، اما بهخاطر پدرم و نقش ايشان در فعاليتهاي مخالفان رژيم در آمريكا، در جريان قضايا قرار ميگرفتم. پدر من “سيدعلي شايگان”، از اعضاي جبههي ملي و همرزمان مصدق بود كه سه سال در ايران زنداني بود و پس از آزادي در سال 1336 از ايران رفت. بقيهي اعضاي خانواده در سال 1337 و من پس از گرفتن ديپلم در سال 38 به او پيوستيم. پدر من بهمحض ورود بهآمريكا جبههي ملي در آمريكا را تأسيسكرد و همزمان جبههي ملي در اروپا به وسيلهي “خسرو قشقايي” تشكيل شده بود. همزمان با تشكيل جبههي ملي، عدهاي از دانشجويان در آمريكا بر عليه شاه تظاهراتكردند و در كنگرهي سازمان دانشجويي ايرانيان در آمريكا كه وابسته به رژيم بود، شركتكردند. اين افراد در كنگره با “اردشير زاهدي” كه سفير ايران در آمريكا بود درگيرشدند و زاهدي از جلسه خارج شد. در نتيجه، فعالان جبههي ملي در انتخابات پيروز شدند و سازمان دانشجويان ايران در آمريكا رسماً از زير بليط رژيم بيرون آمد. يكسال بعد، اولين كنگرهي كنفدراسيون برگزار شد كه دبيران آن، همه از ميان اعضاي جبههي ملي برگزيده شدند. البته اوايل اعضاي حزب توده هم در كنفدراسيون بودند كه بعدها بهدليل انشعاب سازمان انقلابي از اين حزب، نقش ايشان در كنفدراسيون بسيار كمرنگ شد. لطفاً روی عکس را کلیک فرمائید ما بهشدت با ايشان مخالف بوديم و چندينبار هم در سازمان آمريكا كه من در آن دبير بودم بحث شد كه بايد اين افراد اخراج شوند. اين افراد هم با بچههاي مذهبي درگيري فيزيكي ايجاد ميكردند و هم با تروتسكيستها. تروتسكيستها هم داخل كنفدراسيون نشدند و آنها هم مانند مذهبيون ميخواستند در يك محيط تميز فعاليتكنند. اينها سازمانهاي جنبي و ايدئولوژيك دانشجويي بودند و بههيچوجه نميتوان آنها را سازمانهايي دموكراتيك دانست. اين سازمانهاي جنبي ريشه در دوران انقلاب روسيه داشتند و پيش از آن، چنين چيزي در تاريخ جنبش چپ وجود نداشت بلكه لنين باني اين نظريه بود. ما اما سازمان جنبيِ كسي نبوديم و اين آقايان سازمان جنبي ميخواستند. در همین باره: نقدی بر«سوداگری باتاریخ»ِمحمّدامینی(بخش ۱)؛ |
کرونا ، سعدی و « دمشقِ عشق »،علی میرفطروس
آوریل 12th, 2020
*«کرونا» به بحران های اقتصادی، زوال اجتماعی و سقوطِ ارزش های اخلاقی جامعه خواهد افزود، امّا تجربیّات تاریخی نشان می دهد که ملّت ما از این دهلیزِ تاریک نیز عبور خواهد کرد .
*سعدی ضرورتِ همبستگی های انسانی در عصرهای عُسرت را یادآوری می کند.
***
ازدفتر« بیداری ها و بیقراری ها »
21فروردین1399/ 9آوریل2020
«کرونا» هستیِ ملّت ما را نیز درهم نوردیده و جامعۀ ما را دچارِ فاجعه ای مرگبار کرده است.دراین میان، رژیمی که هماره «بحران زا» و«بحران زی» بوده و جنگ را «برکت» شمرده، در بی لیاقتی و بی کفایتیِ آشکار، بر ابعادِ این فاجعه افزوده است بی آنکه هنوز به بحران های گذشته ( سرکوبِ مطالبات کارگران هفت تپه ، کشتارِ آبان ماه 98 ، سرنگون کردن هواپیمای اوکراینی، قربانیان زلزلۀ کرمانشاه و پُل ذهاب ، سیلزدگان سیستان و بلوچستان و…) پاسخی داده باشد.
تقابل نیروهای متعصّب مذهبی در مقابلۀ درست و بهنگام با این« ویروسِ چینی » ، یک باردیگر نشان می دهد که فرزانگان سیاست و فرهنگِ ایران ( مانند محمدعلی فروغی ، احمد کسروی و علی اکبردهخدا ) برای خارج کردن ایران از قرون وسطای تاریخ چه رنج ها بُرده و چه شکنج ها دیده اند . دهخدا در نامه ای خطاب به آیندگان می نویسد:
-ما با خونِ دل « غولِ مذهب » را در شیشه کرده ایم ، بر شما آیندگان است که مگذارید این «غول » ازشیشه خارج شود!
دریغا که درهنگامۀ انقلاب اسلامی ، بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی ایران این سخن دهخدا را ناشنیده گرفتند و « معمارانِ تباهیِ امروز» گردیدند.
درسال های حاکمیّتِ جمهوری اسلامی به قول شاملو: «عُمرِ قرونی بر ما گذشته است » و بسیاری از ارزش های عاطفی و اخلاقی جامعۀ ما دستخوش زوال شده اند. مقالۀ « آئینۀ زوال و انحطاط ایران! » بازتابِ دوره ای از زمانۀ عُسرت است . انوری ابیوردی (در قرن 6 هجری/ 12میلادی) در اشاره به دوره ای دیگر ازاین عصرِ عُسرت می گفت :
– خبرت هست کز این زیر وُ زَبر شوم غُزان
نیست یـک پِی ز خراسان که نشد زیـر وُ زَبَر
خبرت هست کـه از هر چـه در او چیـزی بود
در همـه ایـران، امـروز نمـانده اسـت اثـر؟
بـر بـزرگان زمــانه شـده خُـردان ، سـالار
بـر کریمـان جهان گـشته لئیمان مهتر .
«کرونا» به بحران های اقتصادی، زوال اجتماعی و سقوطِ ارزش های اخلاقی جامعه خواهد افزود ، امّا تجربیّات تاریخی نشان می دهد که ملّت ما ازاین« دهلیزِ تاریک » نیز عبور خواهد کرد و بارِ دیگر زندگی و برازندگی ازسرخواهد گرفت.این یادداشت ها برای یادآوریِ برخی از این « تجربه های تاریخی » است.
این یادداشت ها را به: نسرین ستوده ، نرگس محمّدی ،عبدالفتاح سلطانی ، اسماعیل بخشی و… تقدیم می کنم که در شبانه های کرونا ، آفتابِ آزادی و عدالت را انتظار می کشند.
***
۱۹شهریور1397/10سپتامبر2018
چنان قحطسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
مدّتی است که این شعر سعدی را زمزمه می کنم که یادآورِ شرایط امروزِ ایران است.
دمشق در عصرِ سعدی( قرن 7هجری/13میلادی)از مراکز مهم بازرگانی و فرهنگ بود.این شهرِ شاد وُ آباد وُ پُرجمعیّت ، پُلی بود که بازارهای تجاری خاورمیانه را به اروپا متّصل می کرد.
بسیاری از شاعران برجسته- ازجمله مولوی،شمس تبریزی، سعدی ، خاقانی شروانی و…از دمشق ، به عنوانِ شهرِ شادی ها وُ شیدائی ها و «دمشقِ عشق» یاد کرده اند و لذا، طبیعی بود که بهنگامۀ قحطسالی ، سعدی ازآن شهر با حسرت وُ اندوه یاد کند.
سعدی قحطسالیِ دمشق را درگفتگو با دوستی مطرح می کند که با آنکه« خداوند جاه وُ زر وُ مال » است ، « غمِ بینوایان رخش زرد کرد » . گوئی که سعدی با طرح این حکایت می خواهد ضرورت عشق ورزیدن به همنوع و لزوم همبستگی های انسانی درعصرهای عُسرت را یادآوری کند ، موضوعی که با اعتقاد اساسیِ سعدی مبنی بر« بنی آدم اعضای یکدیگرند » هماهنگی دارد.
شعراندوهبارِ سعدی شباهت شگفتی با اوضاع اجتماعی ایران در قحطسالی های متعدّد دارد؛ از جمله در گزارش قحط وُ غلای کرمان پس ازهجوم قبایل غُز(درقرن 11میلادی) و تهران در سال 1917 – 1918 میلادی می خوانیم :
– قحطی مفرط ظاهر شد و سفرۀ وجود، از مطعومات(خوردنی ها) چنان خالی که دانه در هیچ خانه نماند.چندگاهی [هسته] ی خرما بود که آن را آرد میکردند و میخوردند و میمُردند.چون [هسته] نیز به آخر رسید؛ گرسنگان، نطعهای کهنه و دَلوهای پوسیده و دبّههای دریده، میسوختند و میخوردند و هر روز چند کودک در شهر گم میشدند که گرسنگان، ایشان را به مذبحِ هلاک میبردند و چند کس فرزند خویش طعمه ساخت و بخوُرد. درهمه شهر وُ حومه، یک گربه نماند و…(نگاه کنید به : بدایع الزمان فی وقایع کرمان(تاریخ افضل)، ابوحامدکرمانی ، دانشگاه تهران ،1326، ص 91 و مقایسه کنید با مشاهدات جعفرشهری درقحط وُ غلای تهران (سال های 1917- ۱۹۱۸میلادی): تهران قدیم، ج 1، تهران، 1370، ص 148؛ روزنامۀ شهروند، ۳۱ خرداد 1396).
تداوم اینگونه حوادثِ مرگبار- چنانکه در کتاب ملاحظاتی در تاریخ ایران نشان داده ام – رَوَندِ تکاملیِ جامعۀ ایران را دچار وقفه ها و رکود ساخت به طوری که – بارها – ما مجبورشدیم از« صفر » آغاز کنیم . این امر یکی از علل عدم توسعه و رشدِ جامعۀ مدنی درایران بود…
بهرحال ، مدتی است که این شعرِ شریف سعدی را زمزمه می کنم و آنرا ترجمان حالِ پریشانِ ایرانِ امروز می یابم:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق!
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل!
که لب تر نکردند زرع وُ نخیل
[بخشکید] سرچشمه های قدیم
نماند آب جز آبِ چشمِ یتیم
اگر بَرشدی دودی از روزنی
نبودش به جز آهِ بیوه زنی
نه در کوه؛ سبزی ، نه درباغ ؛ شَخ[شاخه]
ملخ بوستان خورد وُ مردم ملخ
حدیثِ« نویسندۀ کتابِ ماندگار »، شهرام فرهمند
آوریل 12th, 2020۱
وقتی واردِ کتابفروشی می شوم،دوست کتابفروشم کتاب های تازه را به من معرفی می کند.می پرسم:
– حال و روز کتاب دراین ایّامِ «بی کتابی»چگونه است؟
پاسخ می دهد:
– بستگی به نام و اعتبارنویسنده دارد.ما دراینجا- به طنز-کتاب ها را به«کتاب های ماندگار» و «کتاب های غیرِ ماندگار»تقسیم کرده ایم: کتاب های ماندگار، کتاب هائی هستندکه-بعدازماه و سالها روی دست مان می مانند و خاک می خورند.این«آثارماندگار»تنهااهمیّتی که دارنداین است که درقفسه های کتابفروشی مان را پُر می کنند!!.
امادستۀ دیگر،آثاری هستندکه به سابقۀ شهرت و اعتبار نویسنده،فروش می روند،مانندکتاب های سیدجوادطباطبائی،علی میرفطروس ، ماشاالله آجودانی ، عباس میلانی، و….
وقتی به انبوهِ تلنبارشدۀ کتاب«سوداگری باتاریخ»نوشتۀ آقای محمدامینی اشاره می کنم،می گوید:
-اینها جزو« کتاب های ماندگار»است و باوجود سفرهای مُتعدّد و پُرهزینۀ نویسندهء محترمش به شهرها و کشورهای مختلف برای آب کردن کتابش و ایرادسخنرانی درجمع های 20-25نفره،متاسفانه، این کتاب–همچنان-«ماندگار»است!!!،البته،نقددقیق و روشنگرِ آقایانِ حسن اعتمادی ، رحیم حدیدی و خسرو فَرَوهر در«ماندگاری»این کتاب،بی تأثیرنبوده است.
دوست کتابفروشم که انگارسفرۀ دلش را می گشاید،می گوید:
-ببینید!دراین خراب آباد، هرتازه به دوران رسیده ای با اجاره کردنِ این یا آن تلویزیون ، می خواهد حساب حوادث تاریخی و شخصیّت های معاصرایران را در«یک کلمه»تمام کند و بگذرد،درحالیکه هرروزکه می گذرد،باکشف اسنادتازه،زوایای تازه ای ازاین حوادث و شخصیّت ها روشن می شوند.درواقع،پس ازگذشت80-90سال، بررسی منصفانهء زندگی و عملکرد شخصیّت های تاریخ معاصرایران (مانندرضاشاه،محمدرضا شاه،دکترمصدّق،تقی زاده ،فروغی و دیگران) تازه آغازشده است…
برای دیدن کامل،روی عکس کلیک کنید
سخن دوست کتابفروشم مایهء دلگرمی و امیدواری است ولی حالا که از«یک کلمه»صحبت شد خوب است این را هم بگویم که مدّتی پیش یکی ازهمین برنامه ها را می دیدم که طی آن،آقای محمدامینی- باگشاده دستی حیرت انگیزی 57سال سازندگی و شکوفائی ایران مدرن(درزمان رضاشاه و محمدرضاشاه) را با27ماه حکومت پُرآشوب و فقر دکترمصدّق،به اصطلاح«طاق»زده بود آنچنانکه گوئی حتّی عامل کشف حجاب و آزادی زنِ ایرانی (در17دی ماه 1314 )نه رضاشاه،بلکه شخص دیگری بوده است!!!
دربرنامهء دیگری،آقای امینی دراشاره به گذشتۀ سیاسی خود در سرکوب دگراندیشان و حتّی مصدّقی ها،بانوعی «آلزایمرتاریخی»می گوید:
-«من اصلاً یادم نیست که چه گفتم.اصلاً کاره ای نبودم درآن موقع…اصلاً من طرفدارانقلاب نبودم!…من پدرم شهردار دکتر مصدّق بوده..».
نگارنده و آقای حسن اعتمادی – بعنوان دو تن از اعضای کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور – در مقالاتی اشاره کرده ایم که آقای امینی درآن زمان نه تنها«کاره ای» بوده بلکه بعنوان رهبرِ مخوف ترین سازمان مخالفِ شاه – بانام «سازمان احیاء»- درضرب و شتم بسیاری ازمبارزان سیاسی آن دوران(حتّی مصدّقی ها) نقشی «کارساز» داشته است.
این واقعیّت چنان آشکار است که حتّی دکتر احمد شایگان(پسرِ دکترعلی شایگان،از یارانِ وفادار دکترمصدّق و مسئول سازمان جبهۀ ملّی درآمریکا)هم به آن اشاره کرده است.
برای دیدن کامل،روی عکس کلیک کنید
اینکه پدرِ آقای امینی شهردار دکترمصدّق بوده چه ربطی به او دارد؟و بقول معروف:«گیرم پدرِ تو بود فاضل/ازفضل پدر تو را چه حاصل؟».همانطورکه قبلاً گفته ام:به نظرِ من اینگونه «کارنامه سازی»ها و «خرقه پوشی» ها فقط برای مخفی کردن این حقیقت است :
خرقه پوشیِ وی از غایتِ دینداری نیست
جامعه ای برسرِ صدعیبِ نهان پوشیده است
ادامه دارد
شمارۀ تازۀ نشریۀ بخارا( با گزارشی از شب خلیل ملکی ).
آوریل 10th, 2020
بخارا،سال بیست و چهارم ، شمارۀ ۱۳۶، فروردین و اردیبهشت 1399
مدیر مسئول و سردبیر : علی دهباشی
شمارۀ نوروز ۱۳۹۹ مجلۀ بخارا با تصویری از خلیل ملکی، در 576 صفحه منتشر شد. این مجله را در کتابفروشیها و دکههای روزنامهفروشی می توانید خریداری کنید . این شماره با مطالبی ارزشمند از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، دکتر ژاله آموزگار، دکتر انور خامه ای، استاد عبدالله انوار، دکتر هرمز همایون پور، دکتر ابوالفضل خطیبی، دکتر هاشم رجب زاده، دکتر میلاد عظیمی، و گروهی از صاحب قلمان منتشر شده است. برای آگاهی بیشتر از مطالب این شمارۀ مجلۀ بخارا ، فهرست آن را در زیر آورده ایم :
فهرست
دیباچه
دیباچه / محمدرضا شفیعی کدکنی
سودای مشروعیت در حکومت / محمدعلی موحد
بلای آسمانی یا زمینی؟ / سیدمصطفی محقق داماد
اندیشه
جایگاه والای خِرَد / ژاله آموزگار
یادنامه ابوالقاسم لاهوتی
لاهوتیِ کرمانشاهی / محمدرضا شفیعی کدکنی
حکایت ترجمۀ شاهنامۀ فردوسی به زبان روسی / سیسیلیا بانو لاهوتی/ زینب یونسی
نقد شعر معاصر
تغییر جایگاه شاعران در تاریخ ادبیات (۱۳) ـ فروغ فرخزاد / مسعود جعفری جزی
داستان داستان نویسی
داستان داستاننویسی (۶) / حسن میرعابدینی
تاریخ ادبیات داستانی
مقدمه بر ترجمۀ «ترس و لرز» ساعدی به زبان ایتالیایی
میرزا آقا تبریزی
عیش مدام رمان
کوته گویه
کوتهگویه (۱) / بهاءالدین خرمشاهی
یادنامۀ خلیل ملکی
خاندان خلیل ملکی / هوشنگ ساعدلو
با خلیل ملکی، در واپسین سالهای زندگیاش / داریوش آشوری
خلیل ملکی و مسئلۀ آدم غیرعادی / همایون کاتوزیان
خلیل ملکی و انشعاب ۱۳۲۶ از حزب توده / انور خامهای
قضیۀ انشعاب و خلیل ملکی / جلال آل احمد
گزارش شب خلیل ملکی / پریسا احدیان
مردانه ایستاد… / عبدالله انوار
انسانی واقعگرا، بر پایۀ اصول / همایون کاتوزیان
عقلانیت، اعتدال و توجه به توازن قوا / هرمز همایونپور
میراث خلیل ملکی / سعید محبی
یک نام و دو تاریخ / فرزانه ابراهیمزاده
نامهای از خلیل ملکی به دکتر محمد مصدق
نامۀ نوروز ملکی
یادداشت های ادبی و تاریخی
یادداشتهای ادبی و تاریخی (۸) / ابوالفضل خطیبی
آیا افغانستان مهد زبان دری بوده است ؟
کدام ویرایش شاهنامه معتبر است ؟
زمانه یا بهانه ؟ (خوانش و تفسیر دیگری از دو بیت داستان سیاوخش )
کتابی تازه دربارۀ رودکی
چهار کتاب مهم در زمینۀ قصه های عامیانۀ فارسی
خاطرات
مردی از تبار باران (گفتوگو با استاد سایه درباره استاد شفیعی کدکنی)/ معصومه امیرخانلو
آویزه ها
آویزهها (۵۴) / میلاد عظیمی
ژاله رانان
ارزش، میراث صوفیه
خاک مرده بر جایی پاشیدن !
یادی از محمدتقی دانش پژوه
وصیت مولانا و بابا بسکی
گردکردن ریش
عشق در زمان وبا
هفتادسالگی شهرام ناظری
نظر شفیعی کدکنی دربارۀ رابطۀ میان هنر و سیاست
چه غریب ماندی ! درگذشت ابوالحسن خوشرو
سایه سار
سایهسار (۱۱) / سایه اقتصادینیا
آشپزی و واژه گزینی
شعر نو ، آهنگ نو
روانشناسی
ادبیات نجاتبخش انسان عصر حاضر است / پریسا نظری
در حواشی کتاب در ایران
در حواشی کتاب در ایران (۲۴) / محمود آموزگار
سفرنامه
زمینلرزۀ مهیب شیراز / چارلز جیمز ویلس / شفق سعد
شب نلسون ماندلا و ایران
گزارش شب نلسون ماندلا و ایران / پریسا احدیان
پیامآور صلح، دوستی و خردورزی / سیدکاظم موسوی بجنوردی
خصلت آشتیخویی نلسون ماندلا/ هادی خانیکی
عشق در سیاست / محمدجواد کاشی
منشور آزادی آفریقای جنوبی / سیدعلی محمودی
عوامل شکلدهندۀ شخصیت ماندلا / جاوید قربان اوغلی
مسائل امروز
زندگی به وقت مرگاندیشی / سرگه بارسقیان
تاجیکستان
کتابها و نشریاتی از تاجیکستان (۲۵) / مسعود عرفانیان
تاریخ هنر
پژوهش در پیشزمینههای زیبایی ذهنی / بهمن بازرگانی
از چشمۀ خورشید
از چشمۀ خورشید (۵۶) / هاشم رجبزاده
ادای احترام امپراتور تازه برنشسته به زیارتگاه ایسه
عفو عمومی به مناسبت برنشستن امپراتور ژاپن
جشنواره ای برای زوج سلطنتی
نخستین زادروز امپراتور ناروهیتو ، پس از برنشستن
تمبر یادگار برنشستن امپراتور
تمبرهای شادباش و احوالپرسی
جایزۀ نوبل شیمی برای ژاپن در سال برنشستن امپراتور
غبارروبی زیارتگاه ها
غذای نوروز
اقاقیای پیچ یا اقاقیای بنفش
شیمه کازاری
صورتک داروما ، قدیس بودا ، اگر آرزوی دارنده اش را برآورد بینا می شود
جشن آغاز سال تازۀ اقتصادی
نمایش کیمونو در بازار سهام و نبض اقتصاد ژاپن
تقویم سال تازه
کی نکاکوجی
بابادک (تاکو) و نوروز
مسابقه های نوروزی سومو
به میدان آمدن نوروزی و نمادین قهرمان سومو در زیارتگاه بزرگ شینتویی توکیو
نام یا واژۀ سزاوار سال کهنه
آرزوخواستن با « اما » ، لوحۀ چوبین به نام اسب
اومیکوجی ، برگۀ فال سال نو
کارت های تبریک نوروز
امسال عید نداشتیم
یادداشت های نسخه نویس
یادداشتهای نسخهنویس (۴)/ دکتر بابک زمانی
وظیفۀ مقدس تو
فرار رو به جلو
ویروس و دستیاران
ژنرال؛ متخصص عفونی
کرونا و دو توصیه به دولت و منتقدانش
اوراق سنگین
اوراق سنگین (۵)/ عمادالدین شیخالحکمایی
کتیبۀ چوبی مزار بابامنیر شهرستان ممسنی، به تاریخ ۸۶۵ ق
تاریخ هجری سلمانی در کتیبه ای در موزۀ بیشابور
کتیبۀ وقف « سنگ تمیم » امامزاده ابراهیم شیراز ، به تاریخ ۱۳۷۰ قمری
یادداشت های یک کتابدار
یادداشتهای یک کتابدار (۲۶) / یزدان منصوریان
نویسندگی و چیرگی بر تاریکی
از خسارت های خرده خوانی
پنج پیامد منفی خرده خوانی
رنجهای واقعی در دنیای مجازی
ساعت ملی خواندن
آموزش سواد بوم شناختی ( سواد اکولوژیک )
یاد و یادبود
وکیل مدافع صادق هدایت / مهدی بهخیال
ادای دین به یک کارگزار فرهنگی / حسن یوسفی اشکوری
معرفی کتاب
تنیده ز دل / مصطفی حسینی
جامی به روایت الگار/ مسعود فرهمندفر
همایوننامه / ترانه مسکوب
این تنفر نیست، وحشت است / پریسا فرد
گزارش شبهای بخارا
گزارش شبهای بخارا و صبح پنجشنبههای بخارا در سال ۱۳۹۸ / پریسا احدیان
سخنی با آقای کورش زعیم ، فریدون مجلسی
آوریل 5th, 2020
آقای کورش زعیم از رهبران جبهه ملی ایران پیامی بمناسبت 29 اسفند روز ملی کردن صنعت نفت ایران منتشر کردند که ضمن احترام به شخص ایشان و احساسات صمیمانه شان، چون آن پیام را مبالغ آمیز دانستم در باره بند بند آن توضیحاتی نوشتم که تقدیم می شود.
فریدون مجلسی
زعیم:روز 29 اسفند 1329، روز استقلال سياسی و اقتصادی ایران بود. استقلال سیاسی و استقلال اقتصادی جدايی ناپذيرند.
مجلسی:این سخن دوست عزیزمان زعیم مبالغه آمیز است. ایران استقلال داشت. مظفرالدین شاه امتیاز نفت را به دارسی و او آن را به دولت انگلستان داد و آنها با سرمایه گذاری و با ساختن بزرگترین پالایشگاه جهان تا چهل سال از آن بهره برداری کردند و سود بیشتر از انصاف بردند. در زمان امضای قرارداد دکتر مصدق، عموزادۀ مادری مظفرالدین شاه و داماد ناصرالدین شاه، مستوفی ایالت خراسان بود و مخالفتی نکرد. موجب استقلال اقتصادی هم نبود زیرا زندگی ایران فقط متکی به نفت نبود، و میزان تولید و درآمد نفت هم در آن زمان اندک بود هرچند با توجه به فقر کشور برای ایران مهمبود. ایران در اثر بی لیاقتی قاجاریه بنیه اش بسیار ضعیف شده بود که رضاشاه به آن سروصورت داد. جنگ دوم و دوران همکاری دوستان دوران نزدیکی دیکتاتوری رضاشاه با آلمان توسط متین دفتری موجب تحمل زیان از جنگ شد. اما ملی کردن نفت با پشتیبانی مصدق در دولت علا مورد تأیید ملت ایران بوده است.
زعیم:دههها بود كه دولتهای ایران توان اعمال سياست مستقل اقتصادی نداشتند. سیاست اقتصادی كشور با سیاست خارجی درآمیخته بود و در جايی كه برنامه اقتصادی كشور با منافع دو کشور قدرتمند جهان که در نزدیکی ایران مستقر بودند رويارو میشد، دولتمردان بايستی كه عقب نشينی و منافع اقتصادی كشور را فدای بقای حكومت خودشان میكردند. قراردادهای زيانبار در راستای تامين منافع استراتژیک و اقتصادی كشورهای بيگانه قدرتمند در منطقه به ما تحمیل میشد. سیاست خارجی ایران بر پایه «موازنه مثبت» بود، یعنی به هر دو ابرقدرت خارجي امتیاز داده میشد تا هر کدام برای حفظ منافع خودشان هم شده،
کشور را در برابر دیگری حفاظت کند. بهمین دلیل، خواستهايی که از سوی انگلستان يا روسیه میرسید، حتا اگر به زيان منافع ملت ايران بود، كمابيش پذیرفته میشد.
مجلسی:دوران قاجاریه که هرچه بود در زمان رضاخان و رضاشاه برافتاد. از دوران رضاشاه کدام قرارداد زیانبار به ایران تحمیل شد؟ تمدید قرارداد نفت ایران و انگلیس را باید منافع و مضارش را برشمارند. سیاست موازنه مثبت یک شعار است که مصادیق قاجاری داشت. این شعار در زمان خودش کاربرد داشت. در زمان رضاشاه به بعد چه مصادیقی دارد. باید روزی نمونهها ر شمرده شود که ما آگاه شویم. قرارداد 1933 سالانه 700 هزار پوند ثابت و هر تن نفت 4 پنس بدون توجه به سود و زیان شرکت نفت برای ایران داشت که در آن زمان قابل توجه بود. حوزه قرارداد هم بسیار کوچک شد. طولانی شدن مدت قرارداد زیانبخش بود که محمدرضاشاه نیز اذعان کرده است. به همین دلیل هم نفت ملی شد.
زعیم:سیاست موازنه مثبت، همراه با بی لیاقتی و فساد دستگاه حكومتي و بی توجهی به منافع ملي، باعث افزایش چشمگیر نفوذ این دو ابر قدرت و حتا دخالت مستقیم آنها در امور داخلی کشور شده بود.
مجلسی: قاجاریه امری مختومه است، بعد از آن چه شده و این سیاست موازنه مثبت چه مصادیقی داشته که باید ذکر شاود وگرنهه شعار بی محتواست.
زعیم:براي بیش از یک سده، ایران صحنه رقابت انگلستان و روسیه شده بود و دولتهای ایران هیچ تصمیم مستقلی نمیتوانستند بگیرند. ايران در اثر بي لياقتي و فساد و بي اعتنايي حكومتها به منافع ملي، چنان ناتوان و فقير و درمانده شده بود كه اگر دو كشور قدرتمند روياروي يكديگر نبودند، اشغال و مستعمره كردن ايران كار يك روز بود. در جنگ جهاني یکم (18-1914) انگلستان به بهانه جلوگيري از پيشروي ارتش عثماني، در سال 1918 (1298 خورشيدي)، ايران را اشغال كرد. در طي سه سال و نيم كه ايران در اشغال نظامي انگلستان بود، تحقيرآميزترين رفتار را با ما روا داشتند. گراني مواد غذايي به علت جنگ جهاني، خريد گسترده غله و فراوردههاي كشاورزي و مواد خوراكي ايران توسط دولت انگلستان براي ارتش خود، خودداري
انگلستان از وارد كردن غله از هندوستان و ميانرودان، جلوگيري از ورود كمكهاي غذايي امريكا به ايران و خودداري از پرداخت بهاي نفت ايران، باعث شد كه يكي از بزرگترين فاجعههاي انساني، كه ميتوان آن را بزرگترين نسل كشي سده بيستم خواند، در ايران رخ دهد. نبودن غله و مواد خوراكي براي مردم، نبودن پول و اعتبار كافي براي واردات آنها و گراني ناشي از جنگ، قحطي بزرگ و بي سابقه اي را در ايران بوجود آورد كه در مدت دو سال بين 9 تا 10 ميليون تن از جمعيت بیست ميليونی ايران از گرسنگي و بيماري تلف شدند. با وجود اينكه كشور ما را اشغاگران آسيب فراوان زدند و تخريب كردند و بيشترين تلفات و ضايعات هر كشور ديگر در جنگ را تحمل كرديم، به علت حقير و ذليل بودن دولت ايران در آن روزها و سياست بين المللي براي سرپوش گذاشتن بر اين فاجعه بي سابقه، حتي به عنوان يك مظلوم يا قرباني هم شناخته نشديم، هيچكس به ياري ما نيامد و هيچ كشوري به ما غرامتي هم نپرداخت.
مجلسی: این شعارهای مربوط دوران قاجار ربطی به ملی کردن نفت ندارد. فقط حزب توده و عواملش مانند دکتر مجد در کالیفرنیا و عبدالله شهبازی موضوع غیر مستند مرگ 10 میلیون ایرانی در جنگ دوک را مطرح کرده اند که مربوط به شیوع آنفلوآنزای اسپانیایی وارد شده از روسیه است که بین صد یا دویست هزا تلفات داشت. آمار برآورد جمعیت ایران در دویست سال اخیر در مرکز آمار ایران موجود است و ضمنا ربطی به غرب ستیزی مورد حمایت جمهوری اسلامی ندارد. و ربطی هم به ملی شدن صنعت نفت ندارد. انگلیس و روسیه با قراردادی در سال 1907 و 1915 در شمال و جنوب ایران آزادی عمل دارند که در جنوب فرمانفرما والی بود پس از پایان دوره هم آن را تحویل همشیرده زاده خود یعنی مرحوم دکتر مصدق داد و ما از این رجال بهتر و آگاه تر هم نداشتیم. منظور از این ذکر مصیبت قاجاری چیست و چه ربطی به ملی کردن نفت داشت؟
زعیم:سپس، همچنان كه آغاز به خودشناسي كرده بوديم و گامهاي اوليه را برمي داشتيم، جنگ دوم جهاني (45-1939) در گرفت. انگلستان تمامي نفت مصرفی نیروی دریایی خود را بر خلاف پیمان في مابين به رایگان از ايران تامين میکرد. هزینه کارمندان انگلیسی شركت نفت را هم از حساب ایران كسر ميكرد، ايران هيچ كنترلي نسبت به اينكه چقدر نفت از چاههاي ما برداشت مي شود نداشت و هیچ گزارشی هم از اینکه چه مقدار نفت در اسکله تحویل نفتکشها میشود به ایران نمیدادند. در حالیکه ارمندان انگلیسی در شهرک پیشرفته و مدرن آبادان با کولر و باغچه و خیابانهای آسفالته و وسیله نقلیه برای رفت و آمد زندگی میکردند، کارگران ایرانی در زاغههای حلبی در خیابانهای خاکی زندگي ميكردند و پياده سر كار مي رفتند. در روزهای بارانی، یعنی نیمی از سال، تا مچ پاهايشان در گل فرو میرفت. کارگران و خانوادههایشان برای خنک شدن در هوای 50 درجه تابستان در خمرههای آب مینشستند. حمله تحقيرآميز متفقين به ايران در سال 1320، بي اجازه و بي اعتناء به دولت وقت، همه و همه نشانه آن بود كه ما لگد شده زير پاي قدرتمندان بوديم، هيچ اختياري از خود نداشتيم و حس حقارت ملي حاكي از اينكه ما هيچ هستيم، تمام وجود ما را فراگرفته بود: كه هنوز هم در اخلاق سياسي بسياري از ما تاثيرگذار است.
مجلسی:آیا این ادعاها مستند است؟ یا اتهام و شعار است؟ اگر واقعی است چرا لا اقل دولت مصدق تقاضای خسارت دقیق نکرد و شرکت نفت را به اتهام دزدی به دادگاه آبادان نکشید؟. در اینکه انگلیسها به ما اجحاف میکردند تردید نیست و به همین دلیل نفت را ملی کردیم. منظور از کوچه بارانی و گال و این ذکذ مصیبت ها و تبلیغات غرب ستیزانه در ایران چیست؟ میزان تولید نفت ایران جمعا چقدر بود؟ چقدر به ایران میرسید؟ بعد از اصلاح قرارداد در زمان رضاشاه چه تفاوتی حاصل شد؟ حرف مستدل با شعار فرق میکند. شرکت نفت با بی انصافی اداره میشد. از بی سوادی و بی لیاقتی ما سوء استفاده می کردند و ما با وجود آنکه لوله هنگ هم نمیتوانستیم بسازیم همت کردیم و نفت را ملی کردیم. دیگر چه؟ روده و سالامبورمان که دست خودمان بود. ضمناً به دلیل اتحاد رضاشاه و متین دفتری و نزدیکانشان در جنگ جهانی دوم به دلیل اتحاد با آلمان به ما حمله شد. اما رضاشاه عاقلانه تسلیم شد، و محمدعلی فروغی عاقلانه قرارداد سه جانبه با روس و انگلیس بست. ایران به متفقین پیوست و فورا از حالت اشغال خارج شد و به صورت یکی از متفقین درآمد. در نتیجه آنهه ناچار شدند هزینههای اقامت و اقداتشان را به ایران بپردازن و وایران از خطر تجزیه نجات یافت..
زعیم:در تمام این مدت، مردم ایران با این توهم زندگی میكردند که سیاست ایران را باید بیگانگان تعیین کنند، سیاستمداران ایران را بیگانگان برای حفظ منافع خود میگمارند و خود ملت هیچ نقشی در سیاست خارجی و حتی سیاست داخلی کشور ندارد. نماد همه این مسائل روحي، اقتصادي و سياسي، صنعت نفت بود که به عنوان بزرگترین صنعت و فعالیت اقتصادی کشور تامین کننده بخش عمده ای از بودجه کشور بود. قرارداد نفت ايران و انگلستان ادامه زنجیره امتیازدهی به بیگانگان بود بي اینکه منافع چندانی برای اقتصاد کشور، رشد صنعتی، اشتغال و رفاه داشته باشد. منابع ما را میبردند، شرايط شراكت را به ما تحميل ميكردند، در شراکت خود با ما تقلب میکردند، و با دخالت در امور داخلی کشور ما را تحمیق نیز میکردند. همه اینها را مصدق و جبهه ملی ایران سد راه پیشرفت کشور میدید. درآمد ما از نفت آنقدر ناچیز بود که فقط اقتصاد ما را معتاد به خود میکرد بي اینکه تاثیری در رشد صنعتی، تولید ملی و اشتغال داشته باشد. رفتار دولت انگلستان در ایران و نسبت به ایرانیان آنقدر حقیرآمیز بود که اراده ملی و روحیه استقلال طلبی ملت ما را درهم شکسته بود.
مجلسی: این حرفها برخی حقیقت و بقیه شعار و دشنام است. بعد از رضاشاه و در پاین جنگ دوم شوروی آذربایجان را جدا کرد و کشور ضعیف با مشکلات حزب توده مواجه بود. شاه جوان بسیار دموکرات و بی قدرت و تابع مجلس و نخست وزیران از جمله کتر مصدق بود. فقط نفت ایران دست انگلیسیها بود که ملی کردیم. اما نه بلد بودیم و نه توانستیم آن را اداره کنیم. سه سال تعطیل شد تا منجر به برکناری و کودتا شد. دولت زاهدی سریعا قرارداد مناسبی با کنسرسیوم امضا کرده که نسل ما با استفاده از آن فرصت تحصیل وزندگی کردیم وکشور برنامه و اقتصاد پیدا کرد متآسفانه سیاستهای دیکتاتوری شتاب زده توسعه اقتصادی شاه منجر به شکست شد و ما هم تمام مدت به او دشنام میدادیم.
زعیم:مصدق از این ذهنیّت حقارت آمیز و تسلیم در برابر ارادۀ بیگانگان بخوبی آگاه بود و میدانست که برای ایجاد تحول در کشور، نخست باید اعتماد به نفس ملی و تاریخی مردم را باز گرداند و به آنان ثابت کند که میتوان حاکم بر سرنوشت خود بود. برای این کار میبایستی که با قدرتمندترین و بانفوذترین کشوری که عامل ایجاد این عقده حقارت شده بود رویارو شود و آن را شکست بدهد. از اینرو، مصدق برای حفظ منافع ایران، سیاست خارجی «موازنه منفی» را پیش گرفت، یعنی به هیچ کشوری امتیازنمی دهیم، خود سیاست خود را تعیین و خود بر منابع خود مدیریت میکنیم. یک ماده بسیار مهم قانون ملی شدن این بود که اکتشاف، استخراج و بهره برداری و فروش نفت در سراسر ایران با خود ما باشد، یعنی هیچ کشوری نمیتواند ادعایی یا امتیازی داشته باشد.
مجلسی: اینها شعار است. اسطوره سازی و تبلیغ کیش شخصت است.نفت دارایی مهم ما بود، ملی کردیم. برای این کار با پوپولیسم گسترده احساسات ملی ایرانیان بر انگیخته شد. اما برنامه و امکانات اداره آن را نداشتیم. به همه پیشنهادها مخالفت شد بی آنکه پیشنهاد متقابلی وجود داشته باشد.
زعیم:مصدق میخواست ذهنیّت دولتمداران و ملت را که همه سیاستهای ایران، چه در عرصه داخلی و چه در عرصه بین المللی، توسط بيگانگان انجام میگیرد، بشکند. نهضت ملی کردن صنعت نفت، فقط کوتاه کردن دست بیگانگان از منابع نفت کشور نبود، بلکه زمینه را برای استقلال اقتصادی و سیاسی کشور فراهم مینمود. در دوران جنبش ملی کردن صنعت نفت، مصدق برای نخستین بار در تاریخ، کشور را دارای یک دولت ملی و مردمی کرد. او همچنین با ملی کردن صنعت نفت و شکست دادن یک ابرقدرت مدعی، به مردم نشان داد که میتوانند به رای خود و اراده خود اعتماد داشته باشند.
مجلسی: این بخش تکرار شعارهای قبلی است. اسم رأی مردم را آوردند، کدام مجلس نفت را ملی کرد؟ کدام مجلس به نخست وزیری مصدق رأی داد؟ مگر غیر از مجلسی بود که رزم آرا را نخست وزیر کرد؟ مجلسرانتخابی دوران خودشان هم که سر زا رفت. سنا را هم که رچیدند. با کدام رأی و مشروعیت استثنایی؟
زعیم:در زمینه اقتصاد، مصدق سنگ بنای یک اقتصاد وابسته به تولید صنعتی و کشاورزی وصادرات را گذاشت و ثابت کرد که بی درآمد نفت، وقتي كشور از همه جهت تحريم شده بود و نفت ايران مشتري نداشت، هم میشود کشور را بخوبي اداره کرد. اگر همین بی اهمیت شدن درآمد نفت برای هزینههای جاری، و تکیه بر تولید داخلی، ادامه مییافت و از درآمد نفت فقط برای سرمایه گذاری، نه هزینههای جاری، استفاده میشد، کشور ما اکنون شاید یکی از پنج قدرت اقتصادی جهان میبود. این صدها میلیارد دلار درآمد نفت که ما اكنون به آن مي نازيم، ولي آن را به بدترين وجهي غارت و تلف كرده ايم، دستاورد جنبش ملی کردن صنعت نفت و سیاستهای خردمندانه مصدق و دولت اوست. اگر اين نزدیک دو هزار ميليارد دلار بدست آمده در دوران چهار دهه جمهوری سلامی بجاي دزدی، اتلاف یا فرار به کشورهای بیگانه، صرف توسعه صنعت و زیرساختهای این کشور میشد، ما اکنون در کجای نقشه میبودیم؟ ولی همان قدرتهایی که 68 سال پیش ما را از دموکراسی نوپایمان و آزادیهای مدنی و بشری محروم نمودند، چهل سال پیش شرایطی بسیار بدتر و ویرانی اقتصادی و اجتماعی و اخلاقی و بین المللی را بر ما تحمیل کردند. آیا ما بیدار شده ایم که آن ایرانی باشیم که باید باشیم؟
مجلسی: سیاست اقتصادی مصدق؟ صادرات، اقتصاد بدون نفت؟ شوخی میکنید. کدام اقتصاد؟ کدام صادرات؟ صنعت ملی نفت را تبیدیل به مصادره و تعطیل میکنند و اسکناس چاپ میکنند و اسمش را اقتصاد بدون نفت میگذارند. ملی کردن نفت قانونی بود و مصادره کردن یعنی خودداری از قبول غرامت آن قانونی نبود و موجب خودداری دنیا از خرید نفت ایران شد. احساسات روزنامه نگارجوانی که وزارت خارجه و عنان اختیار ایران را به او سپرده بودند و عدم آگاهی مرحوم مصدق از مقتضیات و اصول اقتصادی و سیاسی حاکم بر جهان ما را به این روز انداخت. رهبران جبهه ملی فرصتها را از دست دادند.
این گزافه گوییها به سود محبوبیّت تاریخیِ مصدق نیست. باید به جای شعار و غرب ستیزی که ما را به بن بست کنونی رسانده است به مباحث تحلیلی و تاریخی پرداخت. مصادرۀ نفت بزرگترین اشتباه بود. جداشدن از زاهدی که توفیق جبهه ملی در ورود به مجلس را تضمین کرده بود و اتکا به حزب توده بزرگترین اشتباه بود. همکاری نریمان و فاطمی با فداییان در قتل رزم آرا اشتباه بود.
« یک کلمه » با مُدّعی!، علی میرفطروس
آوریل 3rd, 2020(محمّد امینی و ادعاهایش)
* وظیفۀ روشنفکران واقعی ، برخوردِ متین و متمدّنانه با «اندیشه های دلیر» یا «دلیریِ اندیشه» است.انجام این وظیفه است که صفِ روشنفکرانِ واقعی را از صفِ چُماقداران و سرکوبگرانِ اندیشه متمایز می کند.
* امینی ادعاهائی به من نسبت داده که اساساً در کتاب من نیست!
* کسی که در بارۀ زندگی سیاسی خود دروغ می گوید،چگونه می تواند روایتگرِ صدیق و امینی در بارۀ تاریخ معاصر ایران باشد؟
***
از همه محروم تر خُفّاش بود
کو عدویِ آفتابِ فاش بود
(مثنوی مولوی،دفترسوم)
تاریخِ دگراندیشی در ایران« یکی داستان ست پُرآب چشم ».بیش از چهل سال پیش ( اردیبهشت 1357) در کتابِ کوچکِ حلّاج به نمونه هائی ازسرکوبِ دگراندیشان در نخستین سده های بعد از اسلام اشاره کرده ام. در مقالات« نگاهی به یک عارضۀ تاریخی » و « ما و نفرین شدگان تاریخ » نیز به دشمنی وُ دشنامِ مخالفان در مقابله با دگراندیشان پرداخته ام و ازجمله گفته ام که در کشورهای توسعه نیافته، ما تنها با « تودۀ عوام » روبرو نیستیم بلکه – بدتر از آن- با انبوهی از « روشنفکرانِ عوام » یا «عوامان روشنفکر» مواجه ایم ؛ افرادی که درهیأتِ «موسی چومبه» می کوشند تا «لومومبا»های میهن را با اسیدِ قلم های شان محو وُ نابود کنند.
درچنان جوامعی هیچكس به هیچکس «پاسخگو» نیست ؛ نه دولت وُ دولتیان ، و نه روشنفكران وُ مدّعیان. بر این اساس ، شكست ها وُ اشتباهاتِ خانمانسوزِ رهبران سیاسی و روشنفكران ، جائی مندرج نیست ، كارنامه ای نیست تا ارائه وُ ارزیابی گردد، لذا ، از « رهبَری » تا « رهبُری » راهی نیست و هم از این روست که چماقداران وُ سرکوبگرانِ اندیشه ، یک شَبَه ، به « مدّعیانِ اندیشه » بدَل می شوند و چنگِ بر چهرۀ حقیقت و تیغ بر دیدگانِ دانائی می کشند …و در این میانه كسی نیست كه بپرسد:
–« آقایان! لطفاً كارنامه های تان!».
با فروپاشی استالینیسم و فرو ریختنِ دیوارهای ایدئولوژیک ، « نسبیّت گرائی در تاریخ » اهمیّت بیشتری یافته است، با اینهمه ، هنوز می توان نمونه هائی از « تاریخِ ایدئولوژیک » را در میان برخی افراد یافت ، مقالۀ آقای محمد امینی آخرین تجلّی این مدّعا است.
مقالۀ « نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی » هرچند که با استقبالِ خوانندگان فرهیخته روبرو شده ، ولی نقلِ روایت دکتر امیراصلان افشار(سفیرسابق ایران در آمریکا) در بارۀ رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید به هنگام سفرِ شاه به آمریکا باعث شده تا آقای محمّد امینی-سراسیمه -«نقد»ی برآن بنویسد ؛ « نقد »ی که دلیل های علیل ، استدلال های لال و ادبیّات بی ادب از مشخّصات آن است.
در گذشته نیز آقای امینی با گاف های گزاف به نقدِ کتابِ « آسیب شناسی یک شکست » پرداخته است که برخی منتقدان- به درستی – آنرا « دائرۀ المعارفِ دشنام و جعل و تحریف» نامیده اند.بی شرمی های آقای امینی در آنجا برجسته تر می شود که ادعاهائی به من نسبت داده که -اساساً- در کتاب من نیست.ظاهراً روحِ «رفیق کیانوری» – با حضور یا بی حضورِ حزب توده-هنوز در آقای امینی زنده است! مقالۀ اخیرِ وی نیز یادآورِ اخلاق و شیوۀ نقدِ استالینیست هائی است که در مقالۀ « دست نوشته ها نمی سوزند » از آن یاد کرده ام.
وظیفۀ روشنفکران واقعی ، برخوردِ متین و متمدّنانه با اندیشه های دلیر یا دلیری اندیشه است . انجام این وظیفه است که صفِ روشنفکران واقعی را از صفِ چُماقداران و سرکوبگرانِ اندیشه متمایز می کند.
آقای محمّد امینی با سوء استفاده از بیماریِ مُهلک و سکوت آقای حسین مُهری*(مُجریِ معروف تلویزیونی) ضمن مرورِ «برگی از تاریخ»،ظاهراً مُدّعیِ «پاسداری از راستی و رسوا سازیِ پَلشتی» است !!، در حالیکه وقایع مهمِ تاریخی را با اینگونه ظاهرسازی ها نمی توان فراموش کرد،لذا شایسته است که « برای ثبتِ در تاریخ » وی به پُرسش های مربوط به سابقۀ سیاسی خود پاسخی دقیق و روشن دهد.این پاسخ می تواند « برگی از تاریخ » بشمار آید و به غنای حافظۀ تاریخی جامعه کمک کند چراکه به قول پروین اعتصامی :
حدیثِ نیک وُ بدِ ما نوشته خواهد شد
زمانه را قلم وُ دفتری وُ دیوانی است
خوشبختانه آرای مخالفین مقالۀ آقای امینی مرا از پاسخِ به وی بی نیاز می سازد. این امر نشان می دهد که آگاهیِ تازه ای در ذهنیّتِ فرهنگی و تاریخیِ جامعۀ ما به وجود آمده است. با اینحال اشاره ای کوتاه به بخش اوّل مقالۀ وی نشان خواهد داد که آقای امینی – بارِ دیگر- با «کج» گذاشتنِ اولّین خِشت ادعاهایش « تا به آخر رفته است دیوار کج »:
۱-امینی مدّعی است که « میرفطروس در این تاریخ سازیِ بی مسئولیّت از جمله این سخنِ آقای خامنه ای را تکرار میکند »… دانسته نیست که « تاریخ سازیِ بی مسئولیّت » چگونه است؟ و آیا « تاریخ سازی با مسئولیّت » هم وجود دارد !!؟ ، بااینهمه، خواننده با نگاه به نوشته هایم ملاحظه خواهد کرد که این «سند» ساخته وُ پرداختۀ آقای امینی است و من هیچگاه سخنی را به نقل از آقای خامنه ای تکرار نکرده ام.
۲- آقای امینی مدّعی است:« محمد رضا شاه به اندرزِ پیرامونیانش برانگیخته شد تا یک رهبریِ نیرومندِ دینی … برپا کند. دعوت از قمی نخستین تلاش ناکام او بود».
امینی از« پیرامونیان شاه » نامی نمی برَد، امّا اگر بدانیم که درآن زمان شاخص ترین« پیرامونیانِ شاه » ، شخصیّت های برجسته ای مانند محمدعلی فروغی ، ساعد مراغه ای ، علی اصغر حکمت ،حسین علا، نصرالله انتظام ، سیدحسن تقی زاده و علی سهیلی بودند ، آنگاه بی پایگی ادعای امینی آشکار می شود. این «پیرامونیانِ شاه» – به عنوانِ نمایندگانِ برجستۀ تجدّدگرائیِ دوران رضاشاه – با قدرت گیری و دخالت روحانیون در سیاست و فرهنگ مخالف بودند.
۳- دربارۀ «دعوت شاه از آیت الله قمی » ، من با استناد به منابع معتبر جزئیات سفر آیت الله قُمی به ایران را ارائه کرده ام . طبق این گزارش، وزارت امورخارجۀ دولتِ علی سُهیلی به محضِ آگاهی ازتصمیمِ قمی دستور داده بود تا کنسولگری ایران در کربلا « از دادنِ روادید به آیت الله قمی و همراهان خودداری کند ».این امر نشان می دهد که ادعای « دعوت شاه از آیت الله قُمی» بی اساس است زیرا اگر چنین دعوتی از طرف شاه بود، دولتِ وقت موظّف به دادنِ روادید به آیت الله قُمی و همراهانش می شد. بی اعتنائی های شاه به نامه و تقاضاهای قُمی نیز «دعوتِ شاه» را موردِ تردید قرار می دهد!.
۴- آقای امینی دربارۀ « دعوت شاه از آیت الله قُمی» به مقالۀ زنده یاد داریوش همایون (در سایت بی بی سی) استناد کرده تا با نقل قول از « مردی که به شاه وفادار بود… و همسرش یگانه دختر رهبر ایرانی کودتای بیست و هشت مرداد بود» ، به ادعای بی پایه اش «اعتبار» بخشد. امینی در این باره نیز فردِ امینی نبوده زیرا که داریوش همایون در همان مقاله تصریح کرده که آن سخن را « بنا به پژوهشِ عبّاس میلانی » نقل کرده است!.
۵- آقای امینی شاه را – از آغاز سلطنت اش- «ضدّ مشروطه » و « مستبد » نامیده و لذا، در توجیه مخالفت علی سهیلی( نخست وزیر وقت ) با بازگشت قُمی به ایران ، معتقد است که « چه بسا وی از کوشش شاه برای نزدیک شدن به روحانیان…آگاهی نمیداشته »! ، امّا – بعد – دریک تناقض گوئیِ آشکار می نویسد:
-« در آن دوران، هنوز پایبندیهای تازه یافتهای[ازطرفِ شاه] به قانون اساسی در میان بوده».
همین سخن آقای امینی مبنی بر« پای بندی های شاه به قانون اساسی » و در نتیجه، رعایت تفکیک قوا و عدم دخالت شاهِ مشروطه در امور ، نشانۀ اینست که نخست وزیرِ وقت می توانست از دعوت شاه با خبر باشد و چون – اساساً – چنین «دعوتِ شاهانه » ای درمیان نبود ، لذا، نخست وزیرِ به کنسولگری ایران در کربلا دستور داد تا « از دادنِ روادیدِ به آیت الله قمی و همراهان خودداری کند ».
۶- برخلاف نظر امینی ، روایت دکترمیلانی نیز مؤیّد این است که قُمی – قبل از دیدار با استاندار خراسان – نامه ای به شاه نوشته بود.به روایت میلانی: « چند روزبعد از بازگشت به مشهد ، آیت الله قمی نامه ای به استاندارِ خراسان نوشت و خواستار اقدام فوری درزمینۀ مسائلی شد که [قبلاً] با شاه درمیان گذاشته بود». (نگاهی به شاه، میلانی ، ص115).
از این گذشته، متن تلگراف قمی به نخست وزیر(علی سهیلی) ارسالِ چنین نامه یا تفاضائی را تأئید می کند:
جناب آقای نخست وزیر
به تاریخ14/5/1322 =5 اوت 1943
مُهمّاتی که از اعلیحضرت همایونی توسط جناب استاندار…تقاضاشده تا به حال جوابی نرسیده».
پاسخ علی سهیلی،نخست وزیر به قمی(به تاریخ12/6/1322) نیز وجودِ تقاضای مکتوب قمی را تأئید می کند:
-«حضرت آقای آیت الله قمی
درجواب تلگرافی که ازمشهدمقدّس…مخابره فرموده بودید».
۷- فرصت سوزی و تعلّلِ نخست وزیروقت درانجام تقاضاهای « یکی از نام آورترین آخوندهای شیعی آن زمان » (آیت الله قُمی) ، نمونه ای از« هنرِ سیاست ورزی » درآن دوران آشوب وُ آشفتگی بود ؛ سیاستمدارانی که به قولی :« حفظ آب وُ خاک را- به هرقیمت – واجب می دانستند حتّی اگر به آنها وصلۀ خیانت بچسبانند.نسلِ ایران دوست ها ،نسل مردان با تحمّل وُ پُرحوصله، نسلِ مؤمنین به قانون، نسلِ باورکنندگان عدالت وُ خیر . نسلی که تکرار آن شاید میسّر نباشد».
علی سهیلی یکی ازهمین سیاستمداران بود. او در چهاردورۀ نخست وزیری فروغی، وزیر خارجۀ کابینۀ وی بود و دراین مقام – درسال های اشغال ایران توسط ارتش های بیگانه – خدمات ارزنده ای درحفظِ یکپارچگی و استیفای منافع ملّی ایران انجام داد . دلبستگیِ محمدعلی فروغی به سهیلی چنان بود که وقتی فروغی در سال ۱۳۲۱ استعفاء داد، به توصیّۀ فروغی ، نمایندگان مجلس شورای ملّی با اکثریّت آراء ، به نخست وزیری سهیلی رأی دادند.
علی سهیلی- به عنوان شاگرد و فرزندِ معنوی محمدعلی فروغی– متأثّر ازتجدّدگرائی فروغی و مخالف قدرت گیری روحانیون درعرصۀ سیاست و فرهنگ بود.
هرچند که غائلۀ ورود آیت الله قمی به ایران چند ماه پس از در گذشت فروغی (5 آذر ماه 1321) روی داد ولی تجربه های سیاسی وی می توانست چراغِ راهنمای سهیلی در مقابله با مشکلات باشد. براین اساس بود که نوشته ام : «توصیۀ سیاستمداران برجسته ای مانند محمّدعلی فروغی …موجبِ دلگرمیِ علی سُهیلی برای تعلّل در اجرای تقاضاهای آیت الله قُمی بود».
۸-آقای امینی توقف چند ساعتۀ شاه در قم – در مسیر رفتن به اصفهان(درسال 1322)و دیدارِ وی « با مسئولان اداری، محلّی و نیز گروهی از کشاورزان و استماعِ مشکلات موجود در رابطه با کم آبی رودخانۀ قم » و بعد، دیدار شاهِ جوان با گروهی از روحانیون آن منطقه و تقاضای روحانیونِ قم مبنی بر« تدریس شرعیات و تزریق دیانت در اطفال و جوانان…» را نمونه ای از« اسلام پناهی شاه » قلمداد کرده است!.آقای امینی فراموش کرده که در آن دورانِ دشوار، دیدارِ شاه و خصوصاً دکترمصدّق با روحانیون امری رایج بود. این موضوع در چهارچوبِ ساختار فرهنگی – اجتماعیِ آن عصر قابل درک است. کسانی که محدودیّت های آن دوران را فراموش کرده و از دوران رضا شاه و محمّد رضا شاه یا مصدّق « دموکراسی و حکومت مشروطه ازنوع انگلیس » را طلب می کنند ، در واقع ، آرمان ها و توقّعاتِ خود را بر شخصیّت ها و رویدادهای تاریخی سوار می کنند. من این شیوه را تبلورِ «تاریخ جایگُرین»( Alternate history ) نامیده ام.
۹- امینی انتقاد کرده که چرا من به مقالۀ « دوتن از پژوهش گران جوان » استناد کرده ام. دراین باره باید بگویم که احترام و علاقۀ من به « محقّقان جوان »، متأثّر از اخلاق و منشِ استادم ، دکتر عبّاسِ زریابِ خوئی است.از این گذشته، این « دو پژوهشگرِ جوان » در بابِ تاریخ معاصرایران – و از جمله «تاریخ نویسیِ آقای امینی»- نقد های مستند و مفیدی نوشته اند که خواندنی است .
شاه : بساطِ آخوندها رو به اضمحلال است!
۱۰- من با نشان دادنِ فضای فرهنگی و عموماً سکولارِ جامعۀ ایران در سال های 1340-1350 ، بر اساس یادداشت های عَلم ، نظرات شاه نسبت به روحانیون شیعه را ارائه کرده ام . اهمیّت آن نظرات دراین است که یک سال قبل از انقلاب اسلامی ابراز شده اند. شاه ضمن بی اعتنائی به خواستِ مراجعِ مهم مذهبی در آن زمان معتقد بود: « بساطِ آخوندها رو به اضمحلال است ».
بنابراین، کسی که این باورهای روشن را نادیده می گیرد و با استناد به سخنان شاهِ جوان درسال های1321- 1322 می کوشد تا از محمد رضا شاه یک « شاه سلطان حسین صفوی» معروف به « ملّا حسین » بسازد، بی تردید فردِ امینی نیست. تجربۀ انقلاب مشروطیّت و 40 سال حاکمیّت جمهوری اسلامی محدودیّت ها و ممکناتِ سیاستمدارانِ ترقیخواه ایران در مواجه با ارتجاعِ سیاه را برجسته می کند. محمدعلی فروغی در اشاره به « مخاطرات تدوین قوانین مدنی ایران » و مخالفتِ روحانیّونِ مرتجع می گفت:
-«…تصوّر نکنید این کارها به آسانی انجام گرفت… لطائف الحیل به کار بردیم، با مشکلات و دسیسهها تصادف کردیم… مِن جمله این که مقدّسین[یعنی روحانیون]چماقِ شریعت را نسبت به قوانین بلند کردند و در اِبطال و مخالفت آنها با شرع شریف حرفها زدند و رسالهها نوشتند…».
***
در پیشگفتارِ چاپ پنجمِ کتابِ« آسیب شناسیِ یک شکست » نوشته ام : پژوهش های تاریخی در گذرِ روزگاران تکامل می یابند و مانند هر پدیدۀ اجتماعی، دستخوش تحـّول می شوند. در روندِ این تحوّل و تکمیل است که گفته اند:« هر تاریخی، تاریخ معاصر است ». بر این اساس ، برخی کسانی که تا دیروز« قهرمانان ملّی » و « اسطورۀ شرافت و شهامت » قلمداد می شدند، امروز به صفتِ دیگری نامیده می شوند. نمونه ای از این تغییرِ صفت و ارزیابی، سرنوشتِ خسرو روزبه ( قهرمانِ محبوبِ حزب توده) است که با انتشار اسناد و مدارك مستند، ثابت شده که وی قاتل روزنامه نگار معروف، محمّد مسعود و کسان دیگر بوده است؛ حقیقتی که باعث شد تا احمد شاملو، نامِ خسرو روزبه را از پیشانی شعرِ معروف «خطابۀ تدفین» حذف کند!(1).
سرنوشت جلال آل احمد و احسان طبری – به عنوان معروف ترین و تأثیرگذارترین روشنفکران قبل از انقلاب – جلوۀ دیگری ازاین مدّعا است و باید آقای امینی را در « پیشگاهِ تاریخ » فروتن کند چرا که به قول حافظ :
روزی که پیشگاهِ حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل بر مَجاز کرد
چنانکه گفته ام : ملّتِ ما از دروغ های آگاهانۀ آل احمدها آسیب های فراوان دیده است. بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکرانِ ما تمام هوش وُ استعداد شان را در جهتِ ترویجِ دروغ هایی بکار بردند که نتیجۀ سیاسی آن، گوری برای ملّت ما کَند که همۀ ما درآن خُفتیم ، هم ازاین روست که آنان را « معمارانِ تباهیِ امروز »نامیده اند… براى رهائى از دروغ بزرگى كه ما را در برگرفته، شجاعتِ اخلاقىِ فراوانى لازم است. ما حق داریم که از این یا آن اشتباهِ رضا شاه و محمد رضا شاه انتقاد کنیم، امّا حق نداریم که – باردیگر- به حافظۀ تاریخیِ نسل های حال وُ آینده دروغ بگوئیم. این امر در خدمتِ حقیقت – و خصوصاً حقیقتِ تاریخی – نبوده و نخواهد بود. به قول تولستوی: « ما باید از چیزهائی سخن بگوئیم که همه می دانند ، ولی هر کسی را شهامتِ گفتنِ آن نیست!»… سخنان دکتر هما ناطق و دکترعبّاس میلانی – در انتقاد از گذشتۀ سیاسی خود- نمونه ای از این شجاعت و شهامتِ اخلاقی است.
اشارۀ من به « رویدادِ خونین محوطۀ کاخ سفید » بهنگام سفر شاه به آمریکا ( در14نوامبر 1977 =23 آبان 1356) مبتنی بر روایتِ دکتر امیر اصلان افشار (سفیرِ سابق ایران درآمریکا و شاهد وُ ناظرِ ماجرا ) بود . اهمیّت سیاسی و تاریخیِ آن رویدادِ خونین به این خاطر است که نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد به طوری که سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
دو موضوع مُهم و ملّی!
رویدادِ محوطۀ کاخ سفید نمونۀ دیگری از تلاش های مخالفان شاه در خارج ازکشور بود که ضمن برخورداری از حمایت های مالی دولت های مصر، الجزایر، عراق ، لیبی و…در سودای ترورِ شاه بودند به طوریکه به کوشش کامبیز روستا ( عضو برجستۀ کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور ) قرار بود که در طرحی بنام « برف های خونین » شاه را بهنگام سفرزمستانی اش به سوئیس ترورکنند(2) . نشریات برخی از این سازمان ها به دو زبان عربی و فارسی منتشر می شدند و – عموماً – اعلامیّه های آیت الله خمینی را چاپ و منتشر می کردند.ملاقات هیأت دبیران کنفدراسیونِ دانشجویان ایرانی درخارج با آیت الله خمینی در نجف ( شهریور1348) و پیام های این سازمان مهمِ دانشجوئی خطاب به خمینی و حمایت از شورش15خرداد 42 نشانۀ وحدت سیاسی- ایدئولوژیک با آیت الله خمینی درمبارزه با امپریالیسم ( آمریکا ) و رژیم شاه بود . شعار برخی ازاین گروه ها – از جمله « سازمان احیاء » به رهبری فردی بنام محمّدامینی – دربارۀ « خلیج عربی »( بجای خلیج فارس ) و « کوتاه باد حاکمیّت استعماری و فاشیستی رژیم شاه بر جزایر عربی! »( یعنی جزایرخلیج فارس) ، بیانگرِ وابستگی های نظریِ این گروه ها به دولت های بیگانه بود. یکی از مخالفان برجستۀ شاه در همین دوران می نویسد:
-«درکل حدود هشتصدهزاردلار[ازدولت قذّافی] کمک مالی گرفتیم»(3).
شاه دراین باره می نویسد :
– « برای انحراف و مشوب کردن اذهان جوانان و دانشجویانِ ما، نزدیک به 250میلیون دلار از طرف دولت لیبی تأمین شده بود! »(4).
امروزه به همّت حمید شوکت و پژوهشگران دیگر بسیاری از اسناد و نشریّات مربوط به آن دورانِ حسّاس و سرنوشت ساز در اختیار است و می تواند « آئینۀ عبرت »ی برای « مخالفانِ همیشه طلبکارِ شاه » باشد . با تکیه براین اسناد و با توجّه به وابستگیِ سازمان ها و گروه های مخالفِ شاه به دولت های بیگانه (5) و ضمن اشاره به روایتِ دکتر احمد شایگان ( فرزندِ دکتر علی شایگانِ جبهۀ ملّی ) و دکتر امیر اصلان افشار ( سفیر سابق ایران در آمریکا ) ، پرسش اینست:
1- آقای امینی به عنوان یکی از مخالفانِ سرسخت و سرشناس شاه بهنگام سفرِ شاه به آمریکا چه نقشی در حادثۀ خونینِ محوطۀ کاخ سفید داشت ؟
2- آقای امینی -به عنوان رهبر «سازمان کمونیستیِ احیاء » چه نقشی در رویدادِ خونینِ محوطۀ کاخ سفید -به هنگام سفر شاه به آمریکا-داشت؟
3-آیا « م .الف . جاوید » نام مستعارِ آقای محمد امینی نویسندۀ کتابِ تجزیه طلبانه و ضدِّ مصدّقیِ « دموکراسی ناقص » بود ؟ اگر نه!، وی چه نقش یا مسئولیّتی در انتشارِ آن کتابِ ضدِ ایرانی داشت؟
___________
زیرنویس ها:
*آقای حسین مُهری -بعدها- از این «سکوتِ ناشی از بیماریِ مُهلک و سوء استفادۀ آقای امینی» از من عذر خواسته است.
1-نگاه کنید به: احمد شاملو، مجموعۀ اشعار، انتشارات بامداد ، آلمان، 1989 ، ص1156. برای اعترافات خسرو روزبه و دیگر اعضای حزب توده در قتل مخالفان نگاه کنید به : زیبائی ، علی، کمونیسم در ایران ، نشر کیهان،1343 ، تهران ، صص 427- 555 ).
2-نگاه کنید به :ماسالی ، حسن، نگرشی به گذشته و آینده ، ج1، آلمان ، تابستان 1393، ص402-403 ؛ نگاهی ازدرون به جنبش چپ ایران ، گفتگو با مهدی خانبابا تهرانی ، بکوشش حمید شوکت ، ج2، آلمان ، اردیبهشت1366، صص373- 391.
3-نگاه کنیدبه : ماسالی ، ص393.
4– پاسخ به تاریخ ، ص214.گفتنی است که سخنِ من در رابطه با « وابستگی برخی گروه های ایرانی به دولت های بیگانه »، ناظر بر رهبران فداکار یا اعضای شریفِ کنفدراسیون دانشجویان ایرانی نیست ، بلکه ناظر بر افراد و گروه هائی است که چه بسا با کنفدراسیونِ دانشجویان، پیوندی سازمانی نداشتند.
5-در بارۀ گروه های مستقر در مصر، عراق ، لیبی ، الجزایر، لبنان ، یمن جنوبی ، فلسطین ، چین ، کوبا و…نگاه کنید به خاطرات امیرپیشداد ، خسرو شاکری ، عبّاس معماریان ، حسین حریری و هوشنگ شهابی : اندیشۀ پویا، شمارۀ 22، آذر1393، صص73-89 ؛ ماسالی ، ج1؛ خانبابا تهرانی ، ج1و2. برای آگاهی از برخی نشریات و مواضع سازمان های سیاسی درخارج از کشور، نگاه کنید به : شوکت ، حمید ، کنفدراسیون جهانی محصّلین و دانشجویان ایران (اتحادیۀ ملّی) ، چاپ دوم ، نشرگردون ، آلمان،1377.
فصلنامۀ هوای بیداری،ویژه نامۀ ایرانشناس برجسته ، ارنست هرتسفلد
آوریل 2nd, 2020برای مشاهدۀ کامل،روی عکس کلیک فرمائید
شمارۀ هشتم فصلنامۀ هوای بیداری (ویژه نامۀ ایرانشناس برجسته ارنست هرتسفلد) منتشر شده است.سردبیر نشریه،آقای مجید دهقانی در «سرسخن» این شماره یادآور شده:
فصلنامه هوای بیداری نخستین شماره خود را در بهار 1397 راهی بازار مطبوعات کرد. اما به دلیل آنکه تنها در شیراز پخش می شد، نتوانست آنگونه که شایسته بود، خود را به خوانندگان معرفی کند. محتوای نشریه نیز عمدتاً مسائل تاریخ و فرهنگ فارس و جنوب ایران محدود بود و علاقه مندان خود را نیز در همین بخش می جُست. اکنون این نشریه در جهت رفع کاستی ها و ایرادات از این شماره به صورت کشوری منتشر خواهد شد و طبعاَ از حوزه جنوب کشور به تمام ایران بسط خواهد یافت…
این مجله طی هفت شمارة گذشته، مقالات و ویژه نامه هایی در حوزه های مختلفِ ایرانشناسی منتشر کرده است که انتشار برخی ویژه نامه ها با عنوان ارجنامه در حیات افراد بوده (مانند ویژهنامة استاد احمد اقتداری) و برخی دیگر با عنوان یادنامه، به وفات یافته های حوزۀ ایرانشناسی اختصاص داشت (مانند ویژه نامه دکترشاپور شهبازی).
اکنون نیز به روال گذشته ویژه نامه ای را ترتیب داده ایم تا هم مقام استادی ایرانشناس را ارج نهیم و هم او را به نسل جدیدی که آشنایی چندانی با وی ندارند معرفی کنیم. این یادنامه به پروفسور ارنست هرتسفلد، باستانِ شناسِ شهیر آلمانی که در ابتدای این قرن به ایران آمد تا آثار قرون ِ متمادی پیشین را برای احیای ایران نوین از زیر خاک بیرون آورد تعلق دارد. او در طول مدت اقامت خود در ایران کاوشهای اساسی و اکتشافات بسیار مهمی انجام داد تانسل ِ های بعد اعم از مردم عادی و پژوهشگران تاریخ، زبان و باستانشناسی را برای همیشه مدیون خود کند. درباره این شخصیت تا کنون چندین مقاله و یک کتاب مجزا نوشته شده است و در بخش هایی از چندین کتاب به شخصیت و فعالیت های وی پرداخته اند اما در این باره هنوز سخنان بسیاری است که ناگفته مانده است. در این یادنامه، پنج مقاله و یک یادداشت کوتاه به او اختصاص داده شده است که از این میان، چهار مقاله بر اساس اسناد منتشر نشده است که زوایای تاریک فعالیت های او را بهتر مشخص مینماید و یک مقاله از ریچارد فرای که در واقع تجدید چاپی است پس از هفتاد سال.
فهرست مطالب این شمارۀ هوای بیداری چنین است
فرهنگ و زبان
دربارۀ تلفظ واژۀ »سخن« در شاهنامه / پژمان فیروزبخش
تاریخ
نیم نگاهی به کارنامه ساواک ) با تاکید بر بخش امنیت داخلی( / بهروز حسینی – انتحار فرزند ایرج میرزا / محمدافشین وفایی – جزئیاتی در قتل احمدکسروی و سرگذشت قبر او در مصاحبه با مهین کسروی / مجید دهقانی-
اندیشه- دو تجربه ناکام»گفتگوی تمدنها« در ایران معاصر/ فرهاد سلیمان نژاد
از منظر اسناد(1)
معرفی رونوشتی از «عرضه داشت» دورۀ زندیه بعد از فتح بصره/ نایب شیرازی –
یادنامه ارنست هرتسفلد
به یاد پروفسور هرتسفلد / عباس اقبال آشتیانی، ریچارد فرای –مقدمات قرارداد ارنست هرتسفلد در ایران(بخش اول) / زهرا کوزه گری
یادداشتی بر روند اداری استخدام هرتسفلد در وزارت معارف/ محمدتقی عطایی-سفر گوستاو آدولف ششم به ایران / مجید دهقانی – اسناد و گزارشهای منتشرنشده مصطفوی از کاوش هرتسفلد در شهر استخر / ابراهبم روستایی فارسی – تقی زاده و هرتسفلد در تختجمشید / مجید دهقانی
تاریخ
سودای خنده، خاطره و آزادی(یادی از غالمحسین امامی) / فرشید سادات شریفی
دست نوشته ها نمی سوزند (۲)،علی میرفطروس
مارس 22nd, 2020
*ییلنا(همسرِ بولگاکف) از منتقدانی یاد می کند که « با نقدهای عنادآمیز و رذیلانه » باعثِ لطمات روحیِ بولگاکف شده بودند .
* با اولین طلیعۀ فروپاشیِ شوروی، قدرتِ حقیقتِ بولگاکف، هیاهوی سرکوب گران اندیشه و منتقدانِ بی شرم را چنان درنوَردید که کتاب هایش – با قیمتی 50 برابر- مورد استقبال عظیم مردم روسیه قرارگرفت.
***
دست نوشته ها نمی سوزند!(بخش ۱)
ادبیّات یعنی : عشق!
در هیاهوهای تبلیغاتی«ژدانُف»-نظریّه پردازِ«رئالیسم سوسیالیستی»-بولگاکف وظیفۀ هنر و ادبیّات را نه «مبارزۀ طبقاتی» و ایجادِ «انسان طرازنوین» بلکه تلطیف زندگی و غنای جوهرِ انسانی می دانست.او باتأکید برعشق- بعنوان جوهر وُ جان هنر و ادبیّات – بربسیاری ازارزش ها و اندیشه های ایدئولوژیکِ دوران استالین قلم بطلان می کشید.
عشق پُرشورِ بولگاکف به ییلنا شعلۀ اعتمادِ به نفس و اطمینان به آینده را در وی روشن می ساخت.
ییلنا،هم، یار وُ محبوب بولگاکف بود و هم دستیار وُ مددکارش درطرح وُ تنظیم وُ تایپ نمایشنامه ها، داستان ها و لیبرتوها(متن اُپرا).زنی جذّاب که بولگاکف تا آخرین دقایق زندگی از او به عنوانِ«عزیز ترین کس » و « هلنِ زیبا و قشنگم » یاد کرد که « تنها رؤیای لذّت بخشم ، دیدنِ توست». به عبارت دیگر، ییلنای بولگاکف به سان« آیدا »ی شاملو بود که حضورش « یقینِ یافته »،« فسخِ عزیمتِ جاودانه » و « نبردافزاری » بود « تا با تقدیرِ خویش پنجه درپنجه کند »(6).
ییلنا با نوع آرایش و طرز لباس پوشیدن، مظاهر«حکومت پرولتری» را به چالش می کشید:
-«امشب بعد از خروج از تئاتر، اتفاق ناخوشایندی در تراموا برایم رخ داد. یاروئی که کلاهِ ستارۀ آبی نشان برسرداشت و سیاه مست هم بوده ، می خواست سرِ پالتوی پوستِ خزِ من اَلَم شنگه به پا کند. دو تا زن هم آنجا بودندکه پوزخند می زدند و از سرِ کنجکاوی وُ فضولی مشغولِ تحریکِ یارو بودند. این اولین باری نیست که من به خاطر پالتوی پوستم –اینچنین- موردِ نفرت قرار می گیرم» (ص296) .
ییلنا در یادداشت روز26مارس 1935نیز می نویسد:
-« دیروز من و میخائیل برای شنیدن کنسرت واگنر به سالن بزرگ کنسرواتوار رفتیم . در ردیفِ ششم نشستیم . من پیراهن دکُلتۀ مشکی پوشیده بودم که توجّهات خیلی زیادی را جلب کرد.زنی با غیظ وُ خشم گفت:« ازاین چیزها متنفّرم! »(ص301).
بدین ترتیب ، درآن بی تکیه گاهی های جانکاه ، بولگاکف به ییلنا تکیه کرد. به همّت و هوشیاری ییلنا بود که بسیاری از نامه ها ، یادداشت ها و آثارِ بولگاکف از تاراجِ مأموران استالین محفوظ ماند.
« مرشد و مارگریتا»- در واقع – روایت عشق پُرشور بولگاکف و ییلنا است(7).بولگاکف دراین کتاب ضمن تصویر کردنِ شخصیّت های داستانش در«جهنم »(عصرِ استالین ) با زبانی طنز آمیز،« وزَغ های ادبی » و منتقدانِ مُغرض– مانند « لیتوفسکی » و «برلیوز» – را به صُلّابه می کشد؛ منتقدانی که با « نقدهای شرارت آمیز وُ خبیث » زندگیِ بولگاکف را تباه کرده بودند.
نویسندگان ، « غیب » می شوند!
ارعاب و خشونت سیاسی علیه مخالفان چندان بالا گرفته بود که حتّی یاران و رفقای دیروزِ استالین را در امان نگذاشت به طوری که وقتی بوخارین- نظریه پرداز بزرگ حزب ، به برخی از «رفقای سابق» حمله کرد، استالین با شادمانی وُ شعَفِ فراوان فریاد می زد:
-« آفرین! آفرین! بوخارین استدلال نمی کند، بلکه سلّاخی شان می کند ».
وقتی نمایشنامۀ «روزگارخانوادۀ تورپین» اثر درخشان بولگاکف به مدّت 12سال و بیش از800بار درتئآترهای مسکو اجرا شد ، استالین علاقمند شد تا با استفاده از این استعداد و شهرت شگفتِ بولگاکف ، نوشتنِ زندگینامه اش را به وی بسَپارد. این علاقۀ استالین «حاشیۀ امنی» بود تا بولگاکف – همانند پاسترناک-ازدستگیری ها وُ دادگاه های دوران استالین در امان بماند.این«حاشیۀ امن»هرچند در بهبودزندگیِ هنری ومالیِ بولگاکف تأثیرِ پایداری نداشت ، امّا باعث شده بود تا او با توصیه نامه هائی به مقامات دولت شوروی برای آزادی یا بهبودِ وضع شاعران برجسته ای مانند اُسیپ مندیلشتام بکوشد.(8).وضعیّت گومیلیوف-همسرِآنا آخماتووآ، شاعرۀ بزرگ روس-نمونۀ دیگری دراین باره بود.گومیلیوف به وضع فجیعی تیرباران شده و پسرش نیزبه مدّت 15سال دراردوگاه های کاراجباری،اسیر وُ زندانی شده بود.ییلنا،دریادداشت30 اکتبر1935 می نویسد:
-«طی روز زنگِ درِ آپارتمان به صدا درآمد.در را بازکردم . آخماتووآ بود با یک چهرۀ وحشتناک و به شدّت لاغر،بطوری که من به زحمت شناختمش ؛ میخائیل[بولگاکف]هم همین احساس را داشت.کاشف به عمل آمد که شوهر وُ پسرش ، همزمان دریک شب دستگیر و بازداشت شده اند.آخماتووا تصمیم گرفته نامه ای به جوزف[ استالین] بنویسد.اوکاملاً در وضعیّت روحیِ آشفته قرارداشت و زیرِلب چیزهای نامفهومی زمزمه می کرد»(ص333).
نامه ها و یادداشت های میخائیل بولگاکف و ییلنا،تصویرگرِ شرایط هولناکِ دستگیری ها،قتل ها، خودکُشی ها و محاکمات دوران استالین هستند.دراین میان ، دستگیری « منتقدانِ رذل وُ خبیثِ بولگاکف »(خصوصاً لیتوفسکی و کِرشوُن) هرچند باعث لبخند وُ رضایت ییلنا بود، امّا برای بولگاکف چندان خوشحال کننده نبود، گوئی که او، آنان را نیز« قربانیان استالینیسم» می دانست.هم ازاین روبود که بولگاکف – با وجودفشار و اصرار حکومتی ها- در محاکمۀ آنها شرکت نکرد و از سخنرانی برای بی آبروکردن شان خودداری نموده بود؛درحالیکه بقول ییلنا:« لیتوفسکی و والادیمیر کِرشوُن با نقدهای عنادآمیز و رذیلانۀ خود باعثِ تخریبِ شخصیت و لطمات روحیِ فراوانِ بولگاکف شده بودند».
در شروع بازداشت های گستردۀ استالینی ، ییلنا نوشت:
-«آنها[هواداران استالین] دارند در پراودا مقاله پُشت مقاله علیه این وُ آن چاپ می کنند، و آدم پُشتِ آدم است که دارد به خاک سیاه می نشیند».(ص344).
بولگاکف در22ژوئیۀ 1938 ازدستگیری ها و« غیب شدن »نویسندگان،هنرمندان و شاعران مسکو چنین یاد می کند:
-«باعلاقه وُ توجۀ بسیار رفتم در بحرِتفکر راجع به مسکو.همه چیز در این شهر همانی بود که باید باشد . آدم می تواندبگوید بسیاری ازآدم ها دراین شهر غیب شان زده است…از تلفن هائی که به من می شود پیداست که بسیاری از آدم هائی که دوست شان دارم،اینجا نیستند…»(ص428-429).
همانطورکه بولگاکف می گفت:او درنوشتن یک نمایشنامۀ کمونیستی برای خوشایندِ استالین و دیگر رهبران حزب نمی توانست موفّق باشد،ازاین رو،پس از فشارهای روحی ومالی فراوان ، وقتی درسال1939 بولگاکف مجبوربه نوشتنِ نمایشنامه ای دربارۀ استالین شد،چنین نمایشنامه ای با انتقادات تندِ مقامات شوروی روبروشد.یک ماه پیش ازاین، همسرِهنرمندِ مایرهولد-کارگردان برجستۀ تئآتر مدرن شوروی-با 17ضربه کارد به طرزفجیعی توسط ماموران امنیّتی استالین به قتل رسیده بود و اینک ، شبَحِ مرگ ، بولگاکف وهمسرش را دچارِ ترس وُهراس های ویرانگر ساخته بود. گفتنی است که خودِ مایرهولد نیز درسال 1940تیرباران شد.
***
آگاهی بولگاکف ازادبیّات روسیّه وآشنائی وی با ادبیّات غرب ، نوعی اعتمادبه نفس- همراه با غرور وُ عصبیّت -در بولگاکف به وجودآورده بود که باعث می شد تا وی دربرابربزرگان و برجستگان تئآترشوروی نیز قد عَلَم کند آنچنانکه دربارۀ ایرادات و انتقاداتِ استانیسلافسکی (مدیروقت تئآترهای مسکو) نسبت به نمایش مولیر،نوشت:
-«…خشم همۀ وجودم را فراگرفته بود.برای یک لحظه می خواستم دفترچه ام را به طرف شان پرت کنم و به همۀ آنها بگویم:«شمااگردوست دارید،بروید راجع به نبوغ و غیرنبوغ بنویسید،امّا به من یاد ندهید که چگونه بایدبنویسم…تمام این حرف ها ابتدائی،بی مایه وُ غیرضروری است…من نمی توانم چیزهائی را که استانیسلافسکی خواسته در داخل متن بگنجانم.اعلام جنگ هم باعث نابودی کُلِ کار می شود…امّا زدنِ وصله های سبز به یک کت وُ شلوارِمشکی هم کارِمن نیست…فقط شیطان می داند که من چه باید بکنم؟». (ص299).
امّا با تغییراستانیسلافسکی، نمایشنامۀ مولیرِ بولگاکف به روی صحنه رفت وهفته ها وُ ماه ها مورد استقبال تماشاچیان قرارگرفت بطوری که درهر اجرا، تماشاچیان بیش ازبیست بار بولگاکف ، کارگردان و بازیگران این نمایش را به روی صحنه فراخوانده و آنها را تشویق کردند. با اینهمه ، لیتوفسکی در نقدی عنادآمیز و رذیلانه نوشت : « ازآن ( نمایشنامۀ مولیر) شرارت وُ خباثت می بارید».اینگونه نقدهای شرارت آمیز وُ خبیث، باعث شد تا در9مارس 1936نمایش مولیرِ بولگاکف ازصحنه به پائین کشیده شود.
سانسور، ناامیدی … و خودکُشی!
نابودی نمایش مولیر و سپس ، نابودی نمایش های پرواز، پوشکین ، دون کیشوت ، آپارتمان زویکا ، جزیرۀ ارغوانی، و… تأثیرات مرگباری بر بولگاکف داشت . ییلنا، همسربولگاکف ، در یادداشت 23سپتامبر1937 می نویسد:
-«تلاش های رنج آور برای یافتن راهِ برون رفت از بُن بستِ فعلی: نامه ای به مقامات حکومتی؟ رهاکردن تئآتر؟ تصحیح رُمان[مرشد ومارگریتا] وتحویل آن برای چاپ و انتشار؟.هیچ کاری نیست که ما بتوانیم انجام دهیم . وضعیّت خیلی نومیدکننده است»(ص403).
ییلنا سپس اشاره می کند:
«این مرد[بولگاکف]دوازده نمایشنامه نوشته و با ضربآهنگی تب آلود کارمی کند ، او یک عُمر جان کَنده و چیزی به دست نیاورده جزیک شلوارِپاره پوره»(436).
چنان ناامیدی، درماندگی و فقری باعث شده بود تا ییلنا پیراهنِ دلخواهش را نیز بفروشد:
-«1ژانویۀ1938
پیراهن شب ام …امّا افسوس! من دیگراین پیراهن را نخواهم پوشید چون باید آن را بفروشم» (ص412).
درآن شرایط دشوار، تنها یک دریچه به روی بولگاکف بازمانده بود:خودکُشی. در28دسامبر 1939(دو ماه قبل ازمرگ)، بولگاکف به دوست دوران کودکی اش نوشت:
-«…می پُرسی حالم چطوراست؟ صادقانه وُ محرمانه به توبگویم:«غرق دراین اندیشه ام که به خانه برگشته ام تا بمیرم».مرگ به یک دلیل، مناسبِ من نیست:دردناک ، ملال آور و مبتذل است. همانطورکه می دانی دراینجا تنها یک راهِ خوب و پسندیده برای مُردن وجود دارد که آنهم با کمک گرفتن از سلاح گرم امکان پذیراست ، اما شوربختانه همچین چیزی دراختیارم نیست»(ص454).
بولگاکف در 10 مارس 1940( در سن 48 سالگی) براثرِ بیماری کلیوی چشم ازجهان فرو بست.
خطاب به آیندگان
چنانکه گفتم: بولگاکف ازآغاز با انقلاب بلشویک ها در روسیه مخالف بود. دوسال از انقلاب اکتبر گذشته بود که او در مقالۀ « چشم اندازهای آیندۀ روسیۀ شوروی » خطاب به آیندگان نوشته بود:
-«…ما تأخیرِ وحشتناکی خواهیم داشت…جنونِ حاکم بر دو سالِ گذشته ، ما را به مسیرهولناکی سوق داده است…و ما- نمایندگان یک نسلِ شوربخت که همچون ورشکستگانِ مفلوک خواهیم مُرد- مجبورخواهیم شد به فرزندان مان بگوئیم : شما جبران کنید! شما شرافتمندانه جبرانِ مافات کنید، و هرگزآن انقلاب اجتماعیِ کذائی را از یاد نبرید!»(ص41).
طلوع !
ازصعود وُ سقوط استالین و استالینیسم چه می توان آموخت؟ ، آن « جن زدگی ایدئولوژیک » ، آن «از خودبیگانگی » (aliénation) و بی تفاوتی اخلاقیِ رهبران سیاسی و روشنفکران روسیه در برابر جبّاریّت رو به رُشدِ استالین، یا همصدائی ها وُ همراهی ها وُ حمایت های توده های مردمِ روسیه از«پیشوا» را چگونه می توان توجیه کرد؟
امروزه، درپرتو تحلیل های روشنگرِ« هانا آرنت »-خصوصاً درکتاب« ریشه های توتالیتاریسم »-از بسیاری جزئیّات ، جنبه ها و جلوه های جنون آمیزِ توتالیتاریسم( استالینیسم ، فاشیسم و بنیادگرائیِ اسلامی ) آگاه می شویم . امّا زندگی و سرنوشت بولگاکف این نکته را برجسته می کند که نویسندگان و روشنفکران واقعی نباید مقهورِهیاهوهای تبلیغاتیِ بقول چخوف « وَزَغ های ادبی »،« سوسماران رسانه ای» و «منتقدان بی شرم» شوند چرا که « قدرتِ حقیقت » از« حقیقتِ قدرت »( استالینیسم) نیرومندتر است: 28 سال پس ازمرگ بولگاکف و با اولین طلیعۀ آزادی های نِسبی در شوروی ، قدرتِ حقیقتِ بولگاکف هیاهوی سرکوب گرانِ اندیشه و منتقدانِ بی شرم را چنانِ درنوَردید که کتاب هایش- با قیمتی 50 برابر- مورد استقبال عظیم مردم روسیه قرارگرفت.
***
دستنوشته ها نمی سوزند به همّت جی.ای.ئی.کرتیس تألیف شده و با ترجمۀ بیژن اشتری ازسوی نشرتالث درتهران انتشاریافته است (1390).ازخانم عزّت نحوی که لطف کرده و این کتاب را در اختیارم گذاشته اند ، سپاسگزارم.
فروردین – اردیبهشت1395،پاریس
_________________
پانویس ها:
6-چهارسطرداخل« » ازاحمدشاملو است.
7-کتاب « مرشد و مارگریتا » با ترجمۀ درخشان دکترعباس میلانی، درسال 1362،ازسوی نشرفرهنگ نو درتهران منتشر شده است.
8-مندیلشتام برجسته ترین شاعرمدرن و« شهید ادبی روسیه » بخاطرشعرهجوآمیزی علیه استالین، دستگیر و تبعید شد ولی باتلاش ها وتوصیه های بولگاکف، به مسکو بازگشت.مندیلشتام درسال1938 باردیگر دستگیر و تبعید شد و سرانجام براثرسرما، گرسنگی و بیماری دراردوگاهِ کارِ اجباری «گولاک» درگذشت.« نادژدا »(همسرمندیلشتام) بسیاری از شعرهای وی را از حفظ کرده بود و بعدها موفق به انتشار آنها شد. کتاب « امیدعلیه امید » نوشتۀ « نادژدا مندیلشتام » گوشه ای ازرنج و شکنج های آن دوران دشوار را بازگو می کند.نگاه کنید به: امیدعلیه امید، ترجمۀ بیژن اشتری، نشر ثالث ، تهران، 1394.
فریبرز رئیس دانا درگذشت.
مارس 17th, 2020فریبرز رئیس دانا ،اقتصاددان و عضو فعّال کانون نویسندگان ایران پس از تحمّل یک بیماری طولانی درگذشت.
فریبرز رئیس دانا انسانی شریف و آرمان خواه بود که برای آزادی و عدالت اجتماعی تلاش می کرد. فعالیّت های او در برگزاری مراسمِ ممنوعۀ سالگرد درگذشت احمدشاملو و قربانیان «قتل های زنجیره ای» و پیگیری های او نسبت به مطالبات کارگران ایران نمونه ای ازاین عدالت و آزادیخواهی بود.
فریبرز رئیس دانا صبح ۲۶ اسفند در ۷۱ سالگی در بیمارستان تهرانپارس درگذشت.
ازآثار او می توان از کتاب ها و ترجمه های زیر یادکرد:
کم توسعگی اجتماعی-اقتصادی، تهران: نشر قطره، ۱۳۷۱.
بررسیهایی در آسیبشناسی اجتماعی ایران، تهران: سازمان بهزیستی کشور، دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی، ۱۳۷۹؛ چاپ دوم: دفتر پژوهشهای فرهنگی، ۱۳۸۰.
بررسیهای کاربردی توسعه و اقتصاد ایران (۳ جلد)، تهران: چشمه، ۱۳۸۰.
اقتصاد سیاسی توسعه، تهران: نگاه، ۱۳۸۱.
دموکراسی در برابر بیعدالتی، تهران: علم، ۱۳۸۱.
جهانیسازی قتل عام اقتصادی، تهران: نگاه، ۱۳۸۳.
رویکرد و روش در اقتصاد، تهران: آگاه، ۱۳۸۳.
گفتآمدهایی در شعر معاصر ایران: زمینههای اجتماعی و سیاسی، تهران: دیگر، ۱۳۸۵.
آزادی و سوسیالیسم: چند بحث و نظر، تهران: دیگر، ۱۳۸۵.
گفتآمدهایی در ادبیات، تهران: نگاه، ۱۳۸۶.
چند کاوش در سیاست و جامعه، تهران: گلآذین، ۱۳۹۴.
منش روشنفکری، تهران: گلآذین، ۱۳۹۶.
ترجمه:
اقتصاد سیاسی شهری و منطقهای، نوشتهٔ ماتیو ادل، ترجمه فریبرز رئیسدانا، تهران: نشر قطره، ۱۳۸۰.
بربریت واقعاً موجود (?Violence Today-Actually Existing Barbarism)، ویراسته لئو پانیچ و کالین لیز، ترجمه فریبرز رئیسدانا، تهران: نگاه، ۱۳۹۳.
سه کتاب تازه از انتشارات فروغ
مارس 12th, 2020کسوف،آرتور کستلر
ترجمۀ گلناز غبرائی
آرتور کستلر از نخستین روشنفکرانی بود که درسال1938 علیه استالینیسم به مبارزه پرداخت و این،در شرایطی بود که بسیاری از معروف ترین روشنفکران اروپا جنایات استالین را «توجیه» می کردند.شهامت و شجاعت کستلر باعث شده بود که او آماجِ تیرِ تهمت ها و توهین های منتقدانِ گُستاخ گردد.
کتاب ارتور کستلر روایتی است از تلاش برای آزادیِ عقل وُ اندیشه از اسارت یک ایدئولوژی تمامیّت خواه(استالینیسم) . کستلر که خودش تجربه ی زندان را دارد در مورد اینکه چطور در آن شرایط وحشتناک عقلش را از دست نداد میگوید جوهر کتابهایی را که خوانده بود در خود داشت. او بخشی از رمان «خانواده ی بودنبروک» اثر توماس مان را که در مورد مرگ است، نجات بخش میداند. کستلر پس از آزادی تجربهی زندگی و نجات شعورش را در آن لحظات برای توماس مان نوشت و مان را که بعد از سی و پنج سال همزمان با دریافت نامه ی کستلر دوباره همان بخش رمان را خوانده بود، حیرت زده کرد.
جالب آنکه وقتی یکدیگر را ملاقات کردند، کستلر به این نتیجه رسید که ادبیات میتواند نجات بخش و عامل تغییر جهان باشد، اما ادبیان کله پوک های دیوانهای هستند که ربط چندانی به نوشته هایشان ندارند. کستلر درباره ی مان می نویسد:«او با اینکه اومانیست است، اما حس همدردی ندارد . دوستی با انسان و علاقهی صادقانه به آنها که ضعیف ترند در او نیست.»
قدرت همدردی ، قدرت نجات بخشی که میتواند هر نوع ایدئولوژی را به زانو در آورد و موضوع اصلی کتاب کسوف همین همدردی ست که در نظامی توتالیتر به جای آنکه یک قابلیت باشد تبدیل به باری سنگین میشودو انسان را به نابودي مَي كشاند.
روباشف ، شخصیت اصلی کسوف نمیتواند فراموش کند. او تمام انسانهایی را که در طی زندگی حزبی اش به اشکال مختلف نابود کرده، به خاطر دارد. در ذهن او هنوز ریشارد ناامید و سرخورده بر پله های موزه ایستاده، لووی قوزی بر طنابی که او برگردنش انداخته تاب میخورد و هنوز بوی خواهرانه و سنگین آرلووا مشامش را پرکرده. روباشف نمیتواند از انسانیتی مجرد دفاع کند و انسانها را که به نام عشق به همین انسانیت در حال له شدن هستند، نبیند. او نمیتواند چشم به رنج دهقانی که نگذاشته به بچه هایش واکسن بزنند ولی در حسرت روستای قدیمی و گلهی گوسفندانش در کوهستان است، ببندد و به خود بگوید آیندهای درخشان در انتظار همه ی آنهایی ست که این دوره را پشت سر گذاشتهاند و کستلر آنجایی که قهرمان داستانش حضور ندارد از رنج واسیلی که زمانی در جبهه ی پارتیزان ها می جنگید و حالا از ترس دخترش و اینکه نکند اتاق کوچک سرایداری را هم از دست بدهد، درد میکشد.
من کستلر را آن طور که او مان را تجربه کرده، نمی شناسم. اما گمان نمیکنم آدمی که وقتی خبر قیام در مجارستان را میشنود ،ساعت سه ی نیمه شب چند آجر از اولین خانه ی نیمه تمام برمیدارد و میخواهد به کمک دوستی آنها را به پنجره ی کنسولگری مجارستان در لندن پرتاب کند، با حس همدردی بیگانه باشد.
سالها از انتشار اولین نسخه ی کسوف میگذرد و هنوز آنقدر زنده و تازه است که میشود گمان کرد کسی همین چند هفتۀ پیش آن را نوشته است.
کتاب مرتبط:
اسلام، آیینِ پیشاشهرنشینی
نویسنده: فاضل غیبی
در این کتاب فاضل غیبی به شرح خاستگاه جغرافیایی و نحوه زیست پدیدآورندگان اسلام میپردازد و تاثیر این خاستگاه و چگونگی زیست را در جهانبینی و رفتار اجتماعی و سیاسی گسترشدهندگان آیین نشان میدهد. نویسنده با نگاهی تیزبین و مبتنی بر اطلاعات و دادههایی وسیع و گوناگون تحلیل میکند اسلام چگونه توانست پهنه وسیعی از جهان را از روزگار پیدایش تا کنون به این نحو که امروزه نیز شاهدیم درنوردد…
از فاضل غیبی تا کنون کتابهای متعددی به فارسی منتشر شده است. کتاب ارزنده تاریخی تحلیلیِ “رگ تاک” در دوجلد نیز نوشته فاضل غیبی است که پیشتر توسط انتشارات خاوران با نام دلارام مشهوری منتشر شده بود.
روزگاری که گذشت
عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی
ویرایش: مهدی گنجوی و مهرناز منصوری
کتاب «از روزگاری که گذشت» نخستین بار در سال 1346 منتشر شد. نویسنده کتاب عبدالحسین صنعتیزاده کرمانی متولد 1274 شمسی است. او بدلیل ناشنوایی پدرش علیاکبر صنعتیزاده نقش «دیلماج» را در گفتگوها و مراودات پدر با سران مشروطه از جمله میرزایحیی دولتآبادی بر عهده داشت، از اینرو بسیار زودتر از سنش، از پنج سالگی، داخل و وارد به مسائل مهم اجتماعی و سیاسی دوران زندگیش شد. بدلیل حضور در بین مشروطهخواهان و حلقههای مخفی آنان به کتابهای فراوانی از آثار مشروطه دست پیدا کرد. بعدها یکی از حلقههای واسط ادبیات مشروطه و مدرنیسم ادبی در ایران گردید. با بازخوانی خلاق ادبیات مشروطه بویژه آثار میرزا آقاخان، طالبف و آثاری چون «حاجی بابای اصفهانی» توانست زندگینامه چند نسل از همروزگارانش را در کتاب «روزگاری که گذشت» بازآفرینی کند.
پدر وی حاج علیاکبر صنعتیزاده کرمانی، بنیانگذار «پرورشگاه صنعتی» در کرمان بود که بیشاز سد سال پیش، سال 1295شمسی، با مراراتها و پیگیریهای ستودنی موفق به گشایش آن شد. «دارالایتام صنعتیزاده» نمونه برجستهای از انساندوستی و خیرخواهی است. در این پرورشگاه تا کنون هزاران کودک بیآینده و رنجور شهر کرمان و اطراف سرپرستی شدهاند، بسیاری از آنان در زمینههای علمی، فرهنگی و هنری جزو نامداران ایران گردیدهاند.
شرح زندگی و فعالیتهای پدر آزادیخواه و مشروطهطلب وی هفت فصل از سی و دوفصل کتاب 460 صفحهای را دربرگرفتهاست.
فرزندان عبدالحسین صنعتیزاده هم در فعالیتهای تجددخواهانه اجتماعی و همچنین نویسندگی و مترجمی صاحب ناماند: از جمله مهدخت صنعتیزاده مترجم، نویسنده و بنیانگذار انجمنهای فعال کودکان و زنان است. دیگری همایون صنعتیزاده نویسنده، مترجم و از کارآفرینان بنام و موسس بزرگترین و معتبرترین انتشاراتی ایران، انتشارات فرانکلین، بود. این دو و برادرشان فریدون حاصل ازدواج اول عبدالحسین صنعتیزاده با قمرتاج دولتآبادی، خواهر یحیی دولتآبادی، از زنان بنام بابیه میباشند….
به روایت شیرین صنعتی، دختر دیگر عبدالحسین صنعتیزاده، کتاب «روزگاری که گذشت» “حاصل از نوشتجات صنعتیزاده در تقویمهای خاطرات شخصیاش است که وی آنها را در سال های منتهی به ۱۳۴۶ به قصد این کتاب بر روی کاغذ منعکس کرده است.”
برای دریافت این کتاب ها به نشانی زیر تماس بگیرید:
Forough Publishing
Jahn Str. 24
50676 Koeln
Tel.:0049 221 92 35 707
دست نوشته ها نمی سوزند!(بخش یک)،علی میرفطروس
مارس 10th, 2020برای همسرم ، مینا
*زندگی و سرنوشتِ میخائیل بولگاکف این نکته را برجسته می کند که روشنفکران واقعی نباید مقهورِ هیاهوهای«وَزَغ های ادبی»،«سوسمارانِ رسانه ای» و «منتقدانِ غیرِ امین» شوند.
*ییلنا(همسرِ بولگاکف) از منتقدانی یاد می کند که « با نقدهای عنادآمیز و رذیلانه » باعثِ لطمات روحیِ بولگاکف شده بودند .
* دست نوشته ها نمی سوزند
*میخائیل بولگاکف(1891 – ۱۹۴۰ )
* به همّت جی.ای.ئی.کرتیس
*ترجمۀ بیژن اشتری
*نشرتالث ،تهران ،1390
-«به زودی روسیه درزیرِ بیرقِ آموزش وُ پرورش و هنر وُ اندیشه ای که به بند کشیده شده، زیر فرمان وُ هدایتِ وَزَغ ها وُ سوسمارانی قرار خواهد گرفت که اسپانیا در عصر انگیزیسیون( تفتیش عقاید) نیز نظیرآن را شاهد نبوده است.حوصله کنید! خواهید دید! تنگی وُ حقارتِ روح،ادعاهای بزرگ،خودبزرگ بینی های بیش ازحد، و فقدان تام وُ تمام هرگونه وجدان ادبی و اجتماعی،عواملی خواهند بود که کار را به پایان خواهند بُرد…و حال وُ هوا وُ جوّی چنان خفه کننده پدید خواهند آورد که تمام انسان های سالم را به تهوّع خواهد انداخت»(استالین ، رابرت کانکوئست ، ص311).
این سخنان حیرت انگیز را چخوف سال ها پیش از انقلاب بلشویک ها در روسیه گفته بود. بیست و هشت سال پیش از کودتای کمونیست ها در چکسلواکی(1948) ، کافکا نیز (به سال 1920) بهنگامِ شنیدن سرودِ انترناسیونال در خیابان ها ، تقریباً همین سخنِ چخوف را تکرار کرده بود:
-« من تابِ تحمّل این جنجال های خیابانی را ندارم.در پسِ آنها، وحشتِ جنگ های مذهبیِ جدیدی پنهان است که البّته با خدا سر و کاری ندارند؛ با پرچم وُ سرود وُ موزیک آغاز می شوند و به غارت وُ خونریزی می انجامند…بزودی مراحلِ سلّاخ خانه ها را هم خواهیم دید»( گفتگو با کافکا،گوستاو یانوش، صص68-69).
پیش بینی های داهیانۀ چخوف و کافکا -سال ها پیش از استیلای استالین -نشانۀ شعوری است که شاید بتوان آنرا«شعور نبوّت» نامید(اصطلاح«شعورِ نبوّت» از مهدی اخوان ثالث است).
زندگی و زمانۀ میخائیل بولگاکف، بازتاب این پیش بینی ها است و اگر بدانیم که چخوف در سن 44 سالگی( بر اثر بیماری سل)،کافکا در سن 41 سالگی(بر اثر بیماری سل) و بولگاکف در 49 سالگی (براثر بیماری کُلیوی) درگذشت، آنگاه، شباهت های شخصیّتی آنان برجسته تر می شود. با این شباهت ها است که برخی، بولگاکف را«در حُکم چخوفِ تئآتر در دورۀ شوروی» دانسته اند.وجه اشتراک دیگر بولگاکف با چخوف، پزشک بودنِ او بود. میخائیل بولگاکف در سال ۱۹۰۹ وارد دانشکدۀ پزشکی دانشگاه کی یف گردید و درسال ۱۹۱۶به عنوان «دکتر بولگاکف» از این دانشگاه فارغ التحصیل شده بود.
با فروپاشی اتحاد جماهیرشوروی و بازشدنِ درب آرشیوهای محرمانۀ دولتی و انتشاراسناد،خاطرات و کتاب های متعدّد، چهرۀ یکی از مخوف ترین حکومت های تاریخ معاصر نمایان شد؛چهرۀ مخوفی که حدود 70 سال توسط مشّاطه گران و نویسندگان ایدئولوژیک مخفی و پنهان بود.امروزه به همّت روشنفکران و نویسندگان شجاع آگاهی های ژرفی از آن «دورانِ داس و هراس» در دست است،از جمله آثار زیر:
ذهنِ روسی در نظام شوروی (آیزایا برلین)، ظلمت در نیمروز (آرتور کوستلر)، استالین؛ دربارِ تزارِ سرخ (سایمون مانتیفوری)، استالین (رابرت کانکوئست)، خاطرات مسکو (اِما گرشتین)، میراث مبهم: استالین و استالینیسم (آلن وود)، در دادگاه تاریخ (روی مدودف)، امید علیه امید (نادژدا مندیلشتام) و…
استالین با سودای ایجاد«انسان طرازِ نوین» نه تنها به محدودکردنِ آزادی بلکه به الغای کامل آن پرداخت و از طریق تبلیغات گسترده، تفتیش عقاید، ارعاب و ترورِ جسمی و فکریِ دگراندیشان، کوشید تا پایه های جَبّاریّت خونین خود را تثبیت و تحکیم کند.او نه تنها مدّعی مالکیّت حقیقت بود بلکه- مهم تر- مدّعی مالکیّت مطلقِ و انحصاری حقیقت بود و لذا، به حمایت غیرفعّالِ یا خاموشِ روشنفکران، قانع نبود بلکه می خواست که همۀ نویسندگان و هنرمندان – باشور وُ اشتیاق- در اجرای آرمان های «پیشوا» شرکت کنند.در چنان شرایطی ، نویسندگان یا هنرمندان دگراندیش در چرخۀ هولناکِ تبلیغاتِ منتقدان گُستاخ، فرسوده وُ افسرده وُ نابود می شدند. زندگی و سرنوشت میخائیل بولگاکف روایتی از این فرسودگی و زوال است (در بارۀ استالینیسم و مقایسۀ آن با فاشیسم و بنیادگرائی اسلامی نگاه کنید به: ملاحظاتی در تاریخ ایران).
بولگاکف اگرچه در تصفیه های سیاسی، ترورها و محاکمات فرمایشی دوران استالین نمُرد، امّا، سانسور، محرومیّت از فعالیّت های هنری، نقدهای مشّاطه گران و مخالفانِ گُستاخ، بیماری و فقر -سرانجام – وی را در 49 سالگی از پای درآورد،از این رو می توان بولگاکف را از قربانیان سیاست فرهنگی دوران استالین بشمار آوُرد(در بارۀ قربانیان تصفیه های دوران استالین رقم های متعدّد و گاه اغراق آمیزی منتشرشده ولی طبق آماری که در زمان گورباچف منتشر شد: درسال های 1937 و 1938 حدود 5 میلیون نفر دستگیر و حدود 900 هزار نفر به اعدام محکوم شدند و بسیارانی نیز در اردوگاه های کارِ اجباری – خصوصاً در«مجمع الجزایر گولاگ»- از بیماری وُ گرسنگی مُردند).
در تمام دوران استالین و بعد، بیشترِ آثار بولگاکف دچارِ سانسور و توقیف وُ تحریم بودند ، امّا در فضای تقریباً بازِ سال های 1967-1968 انتشار رُمان جادوئی« مرشد و مارگریتا » ، بولگاکف را در کنار چهره های برجستۀ ادبیّات جهان قرار داد. برخی آثار بولگاکف به فارسی ترجمه شده اند ، از جمله:« مرشد و مارگریتا » ، «قلب سگی»، «یادداشتهای یک پزشک جوان»، «احضار روح» ، «گارد سفید»، نمایشنامۀ «نفوس مُرده»، «برف سیاه» و«تخم مرغهای شوم» و…« دست نوشته ها نمی سوزند».
«دست نوشته ها نمی سوزند» شامل نامه ها و یادداشت های بولگاکف و همسرش- ییلنا- و نیز حاوی نامه های برخی از دوستانش به وی است که طی آن ، حسرت ها وُ حرمان ها وُ حیرانی های آنان در شراطِ دشوارِ دوران استالین بیان می شوند.
میخائیل بولگاکف -از آغاز- باانقلاب کمونیست ها در روسیه مخالف بود.دو برادرِ بولگاکف نیز- به عنوان«ضد انقلاب»- با ارتش سرخ مقابله میکردند.
اندیشیدن به انقلاب و ضرورتِ آن ، دغدغۀ اصلیِ بسیاری از روشنفکران روس بود. دو سال پس از انقلاب ، بولگاکف در 26 نوامبر 1919 نوشت:
-«در این لحظه که سرزمین مادریِ شوربختِ ما خود را در ته چالۀ شرم و مصیبتی می بیند- که انقلاب کبیر وی را در آن انداخته – تنها و تنها یک پُرسش است که بارها و بارها به اذهانِ بسیاری از ما خطور می کند.این پُرسشِ مؤکّد است؛ این پُرسشِ تاریک وُ سیاهی است که در اذهان ما لانه کرده است، و پُرسشی که به طرزِ گریزناپذیری،جواب می خواهد، و این، پُرسشِ ساده ای است: «هم اینک چه دارد بر سرِ ما می رود؟».(ص37).
بولگاکف ضمن اینکه طرح چنین پُرسشی را امری طبیعی می دانست، تأکید می کرد:
-« ما با دقت بسیار زیاد تقریباً هر لحظه ای از دو سال گذشته را بررسی کرده ایم.بسیاری از آدم ها نه فقط این دوسال را بررسی کرده اند بلکه لعن وُ نفرین خود را نثارشان کرده اند».(ص38).
***
در رونق بازار«رئالیسم سوسیالیستی» و رواج ادبیّات و هنر حزبی، طبیعتاً ادبیاتِ نابِ چخوف، داستایوسکی، پاسترناک و بولگاکف، نمی توانست خوشایند تئوریسین ها و منتقدان فرهنگیِ استالین باشد؛ منتقدانِ غیرامینی که در یک «تعطیلیِ فکری» با آزاد اندیشی و تجدیدِ نظرطلبی مخالف بودند و به همین جهت، بولگاکف معتقد بود که این منتقدان به جای انسان های آزاد، «بردگان ، چاپلوسان و غلامان حلقه به گوشِ مرعوب پرورش می دهند و خلاّقیّت های هنری را خفه می کنند».
بولگاکف، مبارزه علیه سانسور را وظیفۀ اساسی یک نویسنده می دانست و بی پروا اعلام می کرد که « طرفداری از آزادی مطبوعات یکی از مشخّصه های آثارِ خلّاقۀ من است».او در اعتراض به سانسور و توقیف آثارش،در نامۀ سرگشادۀ ژوئیۀ 1929 خطاب به استالین و دیگر مسئولان حکومت شوروی نوشت:
-«همۀ کارهایم نقدهای نامطلوب و سُخره آمیز دریافت کرده اند، و نام من نه فقط در مطبوعاتِ ادواری که حتّی درکتاب های دائره المعارف کبیرشوروی و دائره المعارف ادبی شوروی لجن مال شده است…روز به روز نقدهای مطبوعات بی رحمانه تر شده بطوری که الان -خیلی ساده-این نقدها مبدّل شده اند به فحش وُ ناسزاهای عنان گسیخته…من هیچ توانی برای دفاع از خود ندارم…» (ص156).
پس ازمدتی، بولگاکف از تمام جریان های سیاسی دل بُرید و کوشید تا به عنوان یک «نویسندۀ مستقل» باقی بماند.انتشارِکتاب طنزآمیزِ«ابلیس نامه» نام و موقعیّت بولگاکف را درمحافل ادبی روسیّه تثبیت کرد.
بولگاکف در شمارِ نویسندگانی بود که آشنائی و ارتباط با ادبیّات و ُهنرغرب را باعث اعتلای هنر و ادبیّات روسیه می دانست.علاقۀ بولگاکف به ادبیّات غرب ، در وی شوقِ سوزانی برای سفر به پاریس بوجود آورده بود که تاحدّ یک«رؤیا» پیش می رفت. او از اینکه نویسندگان و هنرمندان شوروی در سفرِ به غرب«هیچگونه دستآوردی با خود نیاورده اند»، شِکوه می کرد،با اینحال ، درخواست های او برای اخذ اجازۀ خروج از کشور – حتّی برای یک دورۀ زمانیِ کوتاه – مورد پذیرشِ مقامات شوروی قرارنگرفت، و این در حالی بود که ضمن انتشار و اجرای نمایشنامه هایش در پاریس،حق التألیفِ آثارش نیز توسط افرادی سودجو، حیف وُ میل می شد.
بُخاری و دست نوشته ها!
بولگاکف با تمایل روز افزون« برای گذاشتنِ نقطۀ پایان بر شکنجه هایش به عنوان یک نویسنده»، در نامۀ دیگری به حکومت شوروی(28 مارس 1930)، نمونه هائی از عناد ورزی های منتقدان و مخالفانش را بازگو کرد:
-«وقتی که آلبوم بُریدۀ جرایدم را بررسی و تجزیه وُ تحلیل می کنم ، پی می برم که درمجموع 301 ارجاع به اسم من در مطبوعات شوروی طی ده سال کار در عرصۀ ادبیّات شده است. بین این 301 ارجاع ، سه ارجاع تعریف و 298 ارجاع توهین وُ عناد ورزی بوده است ،این 298 ارجاعِ عناد ورزانه -همچون آینه ای- بازتاب دهندۀ زندگی من به مثابۀ یک نویسنده است…[ارجاعاتی مانند] حرامزاده، کسی که از«خرفتیِ شبه سگی» رنج می برَد،لاشخورِ ادبی، کسی که زباله دانی ها را زیر وُ رو می کند، یکی ازتخم وُ ترکه های بورژوازیِ نوکیسه که آبِ دهان های خصمانه امّا عاجزانۀ خود را برطبقۀ کارگر و آرمان های کمونیستی می اندازد، بیائید و محکم -با یک تشت- برسرِ این بولگاکف بکوبید! بیائید کاری کنیم که این حرامزاده، نه هیچ درآمدی به دست آورَد و نه هیچ موفقیّتی …» (صص171-172).
در همان نامه، بولگاکف از ترفندهای استالینی برای توبه وُ تهدید وُ تطمیع نویسندگان انتقاد کرد و نوشت:
-«پس از سوزاندنِ تمامی کارهایم ، شروع کرده ام به شنیدن صداهائی از بسیاری همشهری های آشنای خودم که جملگی فقط یک توصیه به من می کنند و آن ، این است که من باید یک «نمایش کمونیستی» بنویسم …و باید جدای این کار، ندامت نامه ای هم خطاب به حکومت اتحادِ جماهیر شوروی سوسیالیستی بنویسم و طی آن ، نظرات قبلی ام – که در کارهای ادبی ام ابراز شده – را محکوم کنم و اطمینان دهم که از این پس- مثل سمپاتِ حزب که نسبت به آرمان کمونیسم وفادار است-کارخواهم کرد.هدف از این کار عبارت است از رهائی پیداکردن از آزار وُ اذیّت ها، رهائی پیداکردن از تهیدستی وُ تنگدستی …و از مرگ به مثابۀ یک پایانِ گریزناپذیر…امّا من به این توصیه عمل نخواهم کرد»(صص168-169).
در چنان شرایطی،بولگاکف معتقد بود:
-«بُخاری از مدّت ها پیش، ویراستارِ محبوبم شده است»(ص221).
بدین ترتیب:شاعران، نویسندگان و هنرمندانی که با کارناوالِ استالینیسم همصدا وُ همراه نبودند، یا موردِ تعرّض وُ توهینِ مشّاطه گران و منتقدانِ گُستاخ قرارگرفتند و یا با ترور مأموران حکومتی حذف وُ نابود شدند ؛ ترورهائی که حتّی همسرانِ نویسندگان و روشنفکرانِ مخالف را نیز در امان نگذاشت. ییلنا (همسر وُ همراهِ بولگاکف) کارِ ادبی در آن دوران را « مِثلِ حمل کردنِ صلیب بر دوش » می دانست. (ص314).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:
1-استالین ، رابرت کانکوئست، ترجمۀ مهدی سمسار، تهران، انتشارات نقش جهان ، تهران،1376.
2-گفتگو با کافکا،گوستاو یانوش،ترجمۀ فرامرز بهزاد، انتشارات خوارزمی ، تهران،1389.
3- ملاحظاتی درتاریخ ایران ،علی میرفطروس،چاپ اوّل،1988؛ چاپ چهارم، نشرفرهنگ ، کانادا، 2001.
نوروز : سنگر وُ سایبانِ ملّی،علی میرفطروس
مارس 9th, 2020بازخوانی یک گفتگو *
* درتوفان های سهمگین تاریخی، ما ـ بعنوان ایرانی-تنها در سه چیز خودمان را از مسلمان های دیگر جدا کردیم.
* شاهنامه آئینه ای بود که ایرانیان با نگاه به آن،هویّتِ ملّی و تاریخیِ شان را بخاطر می آوردند.بنابراین،شاهنامه،حافظِ حافظۀ ملّی ما است!
* باوجودتلاش وُ تحمیلِ حکومت ها،شاهنامه های اسلامی-شیعی نتوانستند در میان مردم ما مقام وُ منزلتی بیابند.
***
…هر وقت نوروز می رسد ازخود می پرسم که پس ازآنهمه حملات و هجوم های ویرانگرِ اقوام بیگانه(که فقط یک حملهء آنها می توانست زبان، فرهنگ و تاریخ و تمدّن هرکشورمتمدّنی را برباددهد)،چه رازی درنوروز بوده و هست که به سانِ یک سنگر وُ سایه بان،هماره سر پناهِ ملّت و ملیّتِ مابوده و مارا ازگذشته به حال و ازحال به آینده منتقل کرده و باعث تداوم هویّت ملّی و تاریخیِ ما شده است؟
نوروز-بعنوان یک جشن غیردینی– ازکم نظیرترین جشن ها در میان ملّت های جهان است که در آن زندگی، زایندگی،شادی وشادخواری –مانندیک فریضهء آئینی وایزدی- ستایش شده است و اگربدانیم که مفهوم زن از ریشهء زندگی وُ زایندگی است،متوجه می شویم که در فرهنگ ایران باستان چرا زن آنهمه موردستایش و احترام بوده که حتّی می توانست به پادشاهی سرزمین پهناوری مانندامپراتوری ایران برسد؟ و چرا الههء آب ها،«آناهیتا» نامیده شده است.!
یک اشتباه تاریخی!
…ملّت های تاریخی را بایدبطورتاریخی مورد بحث وُ بررسی قرارداد نه بطور مقطعی و مثلاً بانمونه قراردادن جمهوری اسلامی و تعمیم آن به سراسرتاریخ ایران، نتیجه بگیریم که«جمهوری اسلامی،محصول طبیعی تاریخ وُ فرهنگ مااست»!! ویا:«تاریخ ایران،تاریخ امتناع تفکروُاندیشه بوده است»…اینگونه پرانتزهای سیاه درزندگی همهء ملل متمدّن جهان وجودداشته ،مثلاً چه کسی تصوّرمی کردکه درآلمان(یعنی درسرزمین باخ و بتهون و شوپَن و برامس و واگنر و هگل و کانت و…)هیولائی بنام هیتلر و فاشیسم و نازیسم متولّد خواهدشد؟و یا درفرانسه با ماجرای هولناکِ کشتارِسن بارتلمی(Massacre de la Saint-Barthélemy) هزاران انسان در آتش تعصّبات مذهبی بسوزند و قتل عام شوند؟یا ظهورموسولینی در یکی از مراکز مهم تمدن و رنسانس جهان(ایتالیا)…
شاهنامه،حافظِ حافظۀ ملّی!
سال ها پیش درکتاب «دیدگاه ها»(1993) گفتم:اساساً یکی از ویژگی های ملّت ما – در طول تاریخ- این بوده که هر بار که به شخصیت تاریخی اش، یعنی به هویّت ملّی وُ فرهنگ وُ آئین های ملّی اش حمله شد،مردم ما کوشیدند تا درپناه آئین هائی مانندنوروز، چهارشنبه سوری ،جشن سده و جشن مهرگان و غیره سنگر بگیرد و از این پایگاه و پناهگاه به هستیِ تاریخی خویش ادامه دهد.اصلاً رازِ پیدایش شاهنامه های ابومنصوری،دقیقی توسی و سرانجام،شاهنامۀ ارجمند فردوسی دراین بود که حافظِ حافظۀ تاریخی ایرانیان بودند.این شاهنامه ها- درواقع -آئینه ای بودندکه ایرانیان با نگاه به آنها،هویّت تاریخی و آئین های ملّی شان را بخاطرمی آوردند و یا درشخصیّت هائی مانندفریدون وُ کاوه وُ جمشید وُ رستم، آرزوها وُ امیدهای شان را برای ظهور یک قهرمان دادگر و دادگستر جستجومی کردند.اینکه با وجود تلاش وُ تحمیلِ حکومت های اسلامی،شاهنامه های اسلامی-شیعی،مانندشاهنامهء حیدری(حیدرنامه)خاورنامه و…نتوانستند درمیان مردم ما مقام وُ منزلتی بیابند،بخاطر تعلّق ایرانیان به گذشتۀ باستانی شان بود.
عشق وُ علاقه به آرمان های شریف و عدالتخواهانه است که در طول قرن ها ملّت ما را به قهرمانان شاهنامه پیوند داده است و اگر امروز نیز تعلّق خاطری به شاهنامه فردوسی وجود دارد،نشانهء آرزوی ملّت ما برای استقرارِ داد وُ صلح وُ آزادی است.در واقع، جوهراصلیِ شاهنامه استقرارِ داد است ،پس شگفت نیست که نخستین سلسله درشاهنامۀ فردوسی پیشدادیان نامیده می شود.
همۀ این مفاهیم وقتی باخِرَد ورزی،آزادگی،عدالتجوئی،مُدارا،شادخواری ، اخلاق و فضیلت های انسانی آمیخته می شوند،رنگین کمانی بوجود می آیدکه جهان بینی ایرانی یا ایرانشهری نامیده می شود.
سه ستونِ استوار!
بنابراین، برخلاف بسیاری ازکشورهای مسلمان،اگرما به«اُمّت»تبدیل نشدیم و توانستیم بعنوان یک«ملّت»درعرصهء تاریخ باقی بمانیم به یُمنِ وجودِ همین شاهنامه هابود.اگر مصری ها-باآن تاریخ وُ تمّدن وُ فرهنگِ درخشان شان- دراسلام حل یا مُضمحل شدند،به قول حسنین هیکل-روزنامه نگاربرجستۀ مصری-:«برای این بودکه یک شاهنامه و فردوسی نداشتند».
به عبارت دیگر: در توفان های سهمگین تاریخی، ما ـ بعنوان ایرانی-تنها در سه چیز خودمان را از مسلمان های دیگر جدا کردیم:
1-حفظ زبان فارسی،
2-حفظ و تداوم تاریخ بعنوان آئینۀ حافظۀ ملّی و قومی ما،
3- حفظ و نگهبانی ِآئین های ملی،مانندچهارشنبه سوری ،نوروز ، مهرگان ، جشن سده و غیره…
حتّی در دوره های بسیار دشوار تعصّبات مذهبی- مانند دوران سلاطین صفوی-ما شاهدِ تدوین یکی ازنفیس ترین و زیباترین شاهنامه ها-یعنی شاهنامهء طهماسبی هستیم.معروف است که درزمان شاه عباس کبیر جشن نوروزی با روزِ عاشورا مصادف شد،بااینحال،شاه عباس مراسم نوروزی را تعطیل یا تحریم نکرد بلکه ابتدا آئین نوروزی را به جا آورد و بعد در مراسم عاشورا شرکت کرد.
این نمونه ها نشان می دهندکه فراتر از سلطۀ سلاطین وقت،نوعی حس ملّی یا آگاهی ملّی درملّت ما وجودداشته که موجب تداومِ اندیشه ها و آئین های ایرانی ازگذشته به آینده شده است.
شاید برخی گمان کنندکه این«خودآگاهی تاریخی»یا«حس ملّی» فقط مختصِّ رجال یا «منوّرالفکر»های جامعه بود درحالیکه-مثلاً- گزارش «گوبینو»-سیّاح و دولتمردفرانسوی در سال 1855 (درزمان ناصرالدین شاه) نشان می دهد که مردم عادی هم براین«حس ملّی» یا «آگاهی تاریخی» واقف بودند.«گوبینو»در بیان وجود این«حسِ ملّی» درمیان طبقات فرودست جامعه یاد آور می شود:
-«من انجمن های بسیاری را دیدهام كه گویندگان و شنوندگان آن از عامی ترین گروههای جامعه بودند…در طول چهار ماهی كه من در صحرائی نزدیک تهران در چادری به سر می بردم،خدمتكاران من،هر شب،در چادرِ یكی از پیشخدمتها یا آبدارباشی جمع می شدند و در آنجا كتاب می خواندند و دربارۀ حوادث تاریخ باستان بحث می كردند…».
ایران،هرگزنخواهد مُرد!
گوبینو می نویسد:
-«ایرانیان قومی باستانی اند و چنانكه خود می گویند، شاید،كهنترین ملت جهاناند كه حكومتی منظم داشتهاند و بر روی زمین همچون ملتی بزرگ عمل كردهاند. این حقیقت در ذهن هر خانوادهء ایرانی حضور دارد و تنها گروههای درس خوانده نیستند كه این مطلب را می دانند و آن را بیان می كنند. حتّی مردمان طبقات بسیار پایین نیز همین سخنان را تكرار می كنند و آن را موضوع گفتگوهای خود قرار می دهند. این مطلب، شالودهء استوارِ حس برتری آنان و یكی از اندیشههای عمومی و بخش ارجمندی از میراث معنوی آنان است…روشن است قومی كه تا این اندازه به گذشته بها دهد،از اصلی حیاتبخش و نیرویی بزرگ برخوردار است».
سُنّت دیرپای نقّالی درقهوه خانه ها یا شاهنامه خوانی در زورخانه ها تبلوردیگری ازاین تداوم تاریخی بود. باوجوداین«اصل حیات بخش و نیروی بزرگ»است که به نظر«گوبینو:ایران خواهد ماند و هرگزنخواهد مُرد!
سنگِ خارای ایران!
باتوجه به حملات وُ هجوم های متعدّد ِ اقوام مختلف به ایران،«گوبینو» اصطلاح بسیار زیبائی به کارمی برَد تا رازِ بقا و تداوم تاریخ وُ فرهنگ ایران را بازگو کند: سنگِ خارای ایران….بنظرگوبینو:
-«ایران چونان سنگ خارایی است که موج های دریا آن را به اعماق رانده اند،انقلاباتِ جوّی آن را به خشکی انداخته،رودی آن را با خود برده و فرسوده کرده است،تیزی های آن را گرفته و خراش های بسیاری بر آن وارد آورده، امّا سنگ خارا -که پیوسته همان است که بود-اینک،در وسطِ درّه ای بایر،آرمیده است.زمانی که اوضاع بر وفقِ مراد باشد، آن سنگ خارا گردش از سر خواهد گرفت».
دربارۀ بی تفاوتی مردم ایران نسبت به آمد و رفت حکومت های جبّار و ایران ستیز،«گوبینو»به نکتۀ بسیار مهمّی اشاره می کندکه گوئی خطاب به حاکمان کنونی ایران است:
-«مردم ایران -با بی اعتنایی- به آمد وُ رفتِ حکومت های گوناگون نگاه می کنند، بی آن که به حکومت هایی که از بالای سر شان می گذرند،علاقه ای نشان دهند».
باچنین واقعیّتی است که«گوبینو»-به درستی-معتقداست:
-باوجودِ سرسختی حکومت ها، «سنگ خارای ایران»،پایدار خواهد ماند مگر اینکه این حکومت ها خود را با خواست ها و علایق ملّی ایرانیان سازگار سازند…(۱).
حکایت آن چنگ نوازِ سیستانی
شایسته است که دراینجا به حکایت آن چنگ نوازِسیستانی اشاره کنم که حدود۳۰سال پیش درکتاب دیدگاه ها از او یادکرده ام:
در تواريخ سيستان آمده است:
وقتی که سپاهيان«قُتيبه»(سردارعرب)،سيستان را به خاک وُ خون کشيدند،مردی چنگنواز،در کوی وُ برزنِ شهر – که غرق خون وُ آتش بود-از کشتارها وُ جنايات «قُتيبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونين از ديدگانِ آنانی که باز مانده بودند،جاری میساخت و خود نيز، خون میگريست… و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم
در خانۀ دل
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است».
_____________________
پانویس ها:
* بخشی ازگفتگوی علیرضامیبُدی بانگارنده که درآستانهء نوروزِ 1395 ازشبکۀ جهانی تلویزیون پارس پخش شده است.
۱-جملات مربوط به گوبینو از کتابِ درخشانِ«دیباچه ای برانحطاط ایران»،نوشتۀ سیدجوادطباطبائی نقل شده اند.
دیوار،غزلی از جهانگیر صداقت فر
مارس 5th, 2020حجّت صیحانی،استاد ادبیاتِ دانشگاهِ لنگرود بر اثر ویروس کرونا درگذشت
مارس 3rd, 2020دکترحجت (نورالدین) صیحانی، استاد ادبیات در دانشگاه لنگرود، در ۵۷ سالگی بر اثر ابتلا به ویروس کرونا درگذشت. بهگفته شمس لنگرودی اکنون برادر این استاد دانشگاه نیز به همین علت در بیمارستان بستری است. صیحانی در سال ۱۳۴۱ در لنگرود متولد شد. او دکترای آموزش زبان انگلیسی داشت. از تألیفهای حجت صیحانی میتوان به «برگی برای ترجمه» اشاره کرد. صیحانی در آبان ۱۳۸۶ در گفتوگو با روزنامه ایران از مطالعه نکردن دانشجویان در کشور انتقاد کرد و گفت: «معضلی که الان ما با آن مواجه هستیم، نهادینه نشدن فرهنگ مطالعه و کتابخوانی در میان اغلب دانشجویان، خصوصاً دانشجویان رشته مترجمی است. (…) اغلب دانشجویانی که وارد رشته مترجمی زبان میشوند، متأسفانه بضاعت اندکی دارند یا هیچ بضاعتی ندارند. ما الان در کلاسها با این مشکل مواجهیم که دانشجویان معروفترین نویسندگان جهان را نمیشناسند».
چماقداران سازمان احیا
مارس 3rd, 2020
به روایتِ دکتر امیر اصلان افشار،سفیر سابق ایران در آمریکا و شاهد و ناظر ماجرای حونین محوطۀ کاخ سفید در سفر شاه ( آبان ماه ۱۳۵۶) :
– مهاجمان، اعضای سازمان کمونیستی احیا،به رهبری فردی به نام محمّد امینی بودند.
این رویدادِ خونین و بی سابقه، نقطۀ عطفی در تحوّلات منجر به انقلاب اسلامی بود و سیاست های دولت کارتر علیه شاه را نشان می داد به طوری که سنای آمریکا در نوامبر سال 1977ضمن اعتراض به نحوۀ انجامِ این تظاهراتِ خشونت بار، دولت کارتر را متهم کرد که عَمداً و آگاهانه از تظاهراتِ خشونت بارِ مخالفان جلوگیری نکرد تا شاه را در افکارِ عمومی ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
من و امام موسی صدر(4)،هوشنگ معین زاده
فوریه 29th, 2020
آخرین دیدار من و امام موسی صدر
آخرین دیدار من با امام موسی صدر، یک دیدار تاریخی بود. دیداری که حاصل آن، طرحی شد که به اتفاق هم تهیه کرده بودیم. اگر سازمان اطلاعات و امنیت کشور با طرح ما موافقت کرده بود، چه بسا انقلاب ۱۳۵۷ اتفاق نمیافتاد و اگر هم اتفاق میافتاد، به این شکل و با این شخصیتهائی که گردانندگان آن بودند، نبود. این که میگویند: بعضی از عناصر رژیم گذشته دانسته یا نادانسته در انقلاب ایران نقش داشتند و در ایجاد آن سهیم بودند، بیسبب نیست! با نگاهی دقیق به این مقاله، به خصوص این بخش آن، میتوان سایههائی از نقش آنانی که زمینه ساز انقلاب ۱۳۵۷ ایران بودند، را شناسائی کرد.
***
آخرین دیدار من با امام موسی صدر زمانی بود که میخواست نتیجهٔ گفت و گوهایش را دربارهٔ مصاحبهای که با نشریۀ الحوادث کرده بود، و من آن را به تهران منعکس کرده بودم، بداند. او از من خواسته بود به مرکز بگویم که برای رفع سوءتفاهم دربارهٔ مصاحبهاش با الحوادث، از یک مترجم وارد به زبان عرب بخواهند که گفتههای او را ترجمه کند. وقتی نتیجهٔ درخواست خود را از من شنید که سازمان همان ترجمهٔ مترجم سفارت را قبول کرده بود، با دلتنگی از این خبر، با من به درد دل نشست. دربارهٔ بی توجهی دولتمردان ایران به اوضاع و احوال منطقه و جهان و دشمنتراشیهای بیسبب بعضی مقامات ایران گلهها کرد و با سخنان سنجیده و منطقی خود، مرا نیز به تأثر انداخت، به خصوص این که متاسفانه جواب قانع کنندهای هم برای سخنان او نداشتم.
داستان مصاحبه آقای صدر با “سلیم لوزی” سردبیر الحوادث چیزی نبود که از دید اهل نظر پوشیده بماند. آنهائی که به زبان عرب آشنا بودند، هیچ یک سخنان او را دال بر خلیج عربی نامیدن خلیج فارس نمیدیدند، ولی کسانی که با غرضورزی این مصاحبه را به ایران فرستاده بودند، میدانستند که چرا این کار را کردهاند و برای چه منظوری سخنان او را تحریف نمودهاند.
بگذریم از این که آقای “قدر” با ترجمهٔ نادرست مصاحبه “موسی صدر” با الحوادث، آخرین میخ خود را بر تابوت نیمه جان دور کردن موسی صدر از ایران کوبید و با خیال راحت به دنبال برنامههای خود رفت که ماحصل آن محروم کردن موسی صدر از کمک سخاوتمندانهٔ پادشاه ایران به شیعیان لبنان بود.
گفت و گوی من و موسی صدر، درباره بازگرداندنِ مخالفان به کشور
در آخرین دیداری که با “آقای صدر” داشتم، تحت تأثیر گلههای به حق وی از دولتمردان ایرانی، من هم بی پرده، حرف هائی که میباید پیش یا پس از دیدارش با پادشاه ایران، توسط مقامات سازمان به او گفته میشد که نگفته بودند، به زبان آوردم و گفتم:
– جناب صدر! همان طور که میدانید، آقای قدر پیش از این که یک دیپلمات باشد، یک افسر اطلاعاتی است و مسائل را با دید اطلاعاتی و امنیتی نگاه میکند. در این زمینه او ضمن این که با شخص پادشاه ایران در ارتباط است، با مقامات سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیز رابطهٔ نزدیکی دارد. از اینرو، به خوبی میداند که چه ٔ میکند. در مورد رابطهٔ شما با او نیز، این خود شما هستید که بهانه به دست او دادهاید. بهانهای که نه تنها من، بلکه دست اندرکاران سازمان هم قادر نیستند کاری برای شما انجام دهند. به زبان دیگر، شما دست همه را بستهاید و کسی نمیتواند در این کشمکش از شما حمایت کند.
آقای صدر با شنیدن سخنان صریح و بی پردهٔ من، با تعجب و حیرت پرسید:
– کدام بهانه!؟
گفتم:
– نگاهی به اطراف خود و اطرافیان خود بیندازید و ببینید چه کسانی شما را احاطه کردهاند!؟ مگر نه این که همهمخالفین شاه ایران در حول و حوش شما هستند و دفتر شما محل رفت و آمد همهٔ آنهائی است که به قول خودشان با رژیم ایران مبارزه میکنند.
مگر آقایان “مصطفی چمران”، “صادق قطب زاده”، “ابوالحسن بنی صدر”، “ابراهیم یزدی”، “صادق طباطبائی” و دیگرانی که مرکز فعالیتشان لبنان و محل تجمعشان مجلس اعلی شیعیان لبنان است، دوستان شما نیستند؟! مگر شما در جریان فعالیتهای آنها نیستید؟
بعد بیآن که مجالی برای پاسخگوئی او بدهم افزودم:
– فکر میکنید ما و سازمان از این ماجراها بیاطلاع هستیم؟ فکر میکنید که آقای قدر با جمع شدن دشمنان شاه در اطراف شما، اجازه میدهد من و امثال من بتوانیم از شما دفاع و حمایت کنیم؟
سپس ادامه دادم:
– من تمام سعی خود را کردم که بتوانم رابطهٔ شما با آقای قدر را روبه راه کنم و دیدید که چندین بار هم وسائل دیدار شما را، چه در خانهٔ دوست تاجرم و چه در منزل خودم فراهم ساختم و نظرات شما را هم با حسن نیت به تهران منعکس کردم، ولی در مقابل مشکلاتی که شما دارید، نه من، بلکه هیچ کس دیگر هم قادر نیست به حمایت از شما برخیزد.
آقای صدر پس از یک سکوت طولانی شروع به صحبت کرد و گفت:
– فکر میکنید همهٔ مشکلات من با آقای سفیر مربوط به رفت و آمد این افراد به دفتر من است؟
گفتم:
– یقیناً! و به نظر من عمدهترین مشکل شما با ایران مربوط به ارتباطات شما با آنهائی است که به قول خودشان با حکومت شاه ایران مخالفند و با عوامل دشمنان او مانند “عبدالناصر”، “قذافی”، “صدام حسین”، “فیدل کاسترو” و کشورهای کمونیستی مانند شوروی و چین در ارتباطند. اگر تاکنون کسی این موضوع را به شما نگفته و خودتان هم متوجه نشدهاید، جای تعجب است و من حیرت میکنم!
آقای صدر گفت:
– من فکر نمیکردم رفت و آمد این اشخاص به لبنان و دفتر من، این قدر برای دولت ایران اهمیت داشته باشد، آن هم کسانی که فعالیتشان در حد چهار تا اعلامیه دادن و سخنرانی کردن و برپائی تظاهرات گاه به گاه خلاصه میشود. حالا به نظر شما چه باید بکنم؟
فرصت را غنیمت شمردم و شرح کشافی از اوضاع و احوال سیاسی و اقتصادی و ثبات حکومت ایران بیان کردم و رسیدم به این نکته که:
– مردم ایران همهٔ دست به دست هم داده و با بهره برداری از امنیت و آرامشی که شاه در مملکت به وجود آورده، مشغول سازندگی و جبران عقب ماندگی چند قرن گذشته هستند. در این میان بخشی از نیروهای جوان مملکت که در خارج به سر میبرند، تحت تأثیر القائات دشمنان ایران، از هر نوع همکاری و همیاری در سازندگی کشور کناره گرفته و با مخالفت با شخص شاه که پرچمدار سازندگی و پیشرفت و ترقی کشور است، مشغول تخطئه کردن او و روند پیشرفت مملکت هستند.
بعد هم موضوع را به اشخاصی کشاندم که در حول و حوش او پراکنده هستند و گفتم:
– نگاه کنید به وضعیت دوستانتان! مثلاً “دکتر مصطفی چمران” که مدیر مدرسهٔ حرفهای شما در صور است! مگر نه این که مملکت ما مبالغ زیادی خرج تحصیل او و امثال او کرده تا در بهترین دانشگاههای دنیا تحصیل کنند، بیاموزند، برگردنند و به مردم و مملکت خود خدمت کنند!؟ و آنها به جای برگشت به مملکت خود و شرکت در سازندگی آن، اینجا و آنجا نشستهاند و مشغول توطئه چینی علیه کشورِ خود هستند.
“دکتر مصطفی چمران” مدیریت مدرسهٔ حرفهای شما را بر عهده دارد، کاری که هیچ ربطی به رشتهٔ تحصیلی او ندارد. در حالی که آقای “چمران” در پوشش مدیریت مدرسهٔ حرفهای شما، پایگاه ارتباط مخالفین ایران با سازمانهای تروریستی فلسطینی و غیره است. این اوست که فراهم کنندهٔ امکانات لازم برای مخالفین ایران در جهت دیدن دورههای آموزش جنگهای چریکی علیه ایران است. بیشک مسئولین اطلاعاتی ایران، مانند آقای “قدر” شما را هم که او را در پناه خود گرفتهاید، مقصر میشمارند و حق هم دارند. البته دکتر چمران تنها ایرانی نیست که علیه پیشرفت و ترقی کشور خود، تحت تأثیر بیگانگان فعالیت میکند، دوستان دیگر شما مانند، “صادق قطب زاده”، “ابوالحسن بنی صدر”، “ابراهیم یزدی”، “صادق طباطبائی” و غیره هم هر یک دانسته و یا نادانسته از کشورهای خاصی خط میگیرند و هدف همهٔ آنها هم در قالب ایجاد دمکراسی در ایران، بر هم زدن ثبات و امنیت کشور و ممانعت از پیشرفت و ترقی ایران است.
“آقای صدر” در مقابل سخنان من گفت:
– دوست عزیز، هر یک از این اشخاصی که نام بردید، اگر به ایران برگردند، دستگیر و زندانی و شکنجه و چه بسا محکوم به اعدام میشوند.
گفتم:
– درست میگوئید جناب صدر! وقتی “آقای چمران” برای آموزش جنگهای چریکی، همراه تنی چند از دانشجویان به مصر زمان “عبدالناصر” میرود، دیگری با جمعی راهی چین “مائو” میشوند و گروه بعدی به کوبای “فیدل کاسترو” و یا سازمانهای تروریستی فلسطینی میروند، میخواستید دولت ایران که همهٔ این فریب خوردهها را تحت نظر دارد، آنها را رها کند و بگذارد هر کاری که دشمنان ایران به آنان دیکته میکنند عملی سازند؟
شما اگر در رأس دولت ایران بودید، چنین اجازهای به آنها میداید؟ به کسانی که در کشورهای دشمن ایران آموزش چریکی ببینند و برای براندازی حکومت کشورشان توطئه چینی کنند؟ مسلماً نه! کاری که دولت ایران میکند، کاری است که هر دولت دیگر با این گونه افراد انجام میدهد و فرقی هم نمیکند که آنها در یک کشور آزاد و دمکرات باشند و یا یک کشور غیر آزاد و غیر دمکرات، همهٔ دولتها موظفند جلوی توطئه و تحریکات دشمنان کشورشان را بگیرند.
گفت وگویمان در این باره به درازا کشید. عاقبت گفتم:
– قصد من از باز کردن این موضوع آن بود که بگویم “آقای قدر” به عنوان یک افسر اطلاعاتی میداند چگونه از این نقاط ضعف شما استفاده کند و رابطهٔ شما را با ایران به هم بزند.
گفت:
– تکلیف چیست؟ در مقابل ایشان چه باید کرد؟
گفتم:
– ساده است! بیائید و خود شما پیشقدم شوید! به عنوان یک شخصیت مذهبی و یک مصلح دینی آنها را به ایران برگردانید. برگردند به کشورشان تا مانند بسیاری دیگر در سازندگی و آبادانی مملکت خود شریک شوند. در آن صورت، تحت شرایطی ممکن است از مجازات آنها نیز صرفنظر شود، با این کار، شما هم این جماعت را که عاطل و باطل در کشورهای دیگر پراکنده هستند، به سرزمین مادری خود بر میگردانید و هم به عنون یک مصلح خیراندیش دینی مورد حمایت و پشتیبانی دولت مقتدر شیعهٔ جهان قرار میگیرید.
“آقای صدر” مدتی سکوت کرد و به من هم فرصت داد که در سکوت او کلی از این برنامه سخن بگویم و مزایای آن را برای او و کسانی که گرد او جمع شده بودند، بیان کنم. تا این که سکوت خود را شکست و گفت:
– با توضیحاتی که دادید، در همین فرصت کوتاه به نظرم رسید که نظر مصلحانهٔ شما کاملاً درست است و من هم با این طرز فکر موافقام. منتهی باید با کمک هم این مسأله را به سرانجام برسانیم، زیرا من به تنهائی قادر به انجام آن نیستم. بعد هم همان طور که خودتان گفتید، باید تضمین لازم و کافی برای این آقایان بگیریم که آگر آماده برگشت به ایران و دست برداشتن از فعالیتهای سیاسی شدند، دستگیر و زندانی و شکنجه نشوند.
سپس گفت:
– تنها و بزرگترین شانس ما در این برنامه آن است که دکتر چمران که آدمی منطقی و اصولی است، در اینجاست و ما میتوانیم به راحتی با او به گفتوگو بنشینیم و به توافق برسیم. اگر او را که تئوریسین ملی مذهبیها محسوب میشود و مورد احترام سایر گروهها هم هست، بتوانیم با این برنامه همراه کنیم، همراهی بقیه کسانی که نام بردید، آسان خواهد بود. برای شروع هم من میتوانم از جنبه معنوی و اخلاقی با او صحبت و وی را قانع کنم. اما از جنبههای دیگر و چگونگی انجام کار، شما باید با او صحبت کنید.
گفتم:
– با کمال میل من این کار را خواهم کرد.
“آقای صدر” پرسید:
– کی میخواهید کار را شروع کنیم؟
گفتم:
– اجازه بدهید من قبلاً موضوع را با تهران در میان بگذارم و موافقت آنها را بگیرم، بعد شروع کنیم.
“آقای صدر” با تعجب پرسید:
– مگر این برنامه خواستهٔ تهران نبود؟
گفتم:
– خیر! این ایده و نظر من است. در واقع این من هستم که میخواهم با این برنامه اتهامی که به شما میزنند، از گردنتان بردارم. علاوه بر این با این کار میخواهم بهانهٔ بزرگ “آقای قدر” در دشمنی با شما را هم از دست او بگیرم. وقتی مطمئن شوم که با این برنامه موافقت کردند، تضمین کافی برای دوستان شما را هم خواهم گرفت.
“آقای صدر” نگاه قدرشناسانهای به من انداخت و گفت:
– تشکر میکنم آقای معین زاده! فکر میکردم که این برنامه از طرف تهران رسیده است و افزود: هر موقع موافقت تهران را گرفتید، به من خبر بدهید که شروع کنیم.
با گرفتن موافقت آقای صدر با برنامهام، با خوشحالی برخاستم تا به سفارت برگردم. زیرا، در آن روزها من هم مانند بسیاری از دست اندرکاران مملکت ناظر و شاهد پیکهائی بودم که از ایران به نقاط مختلف جهان اعزام میشدند که با ایرانیان سرشناس و معروف در سرتاسر جهان تماس بگیرند و آنها را برای بازگشت به ایران و شرکت در سازندگی مملکت دعوت کنند. نمونهٔ آن دکتر “هوشنگ نهاوندی” بود که در دعوت ایرانیان تحصیلکرده برای بازگشت به ایران بسیار تلاش میکرد. با توجه به این که، داستان پیشنهاد من به “آقای صدر” نیز در همین راستا بود. کاری که من به فکر انجامش بودم، برگرداندن مخالفین سرشناس رژیم ایران بود که سالیان دراز با حمایت و پشتیبانی کشورهای استعماری و کمک دشمنان ایران، مانند “عبدالناصر” و “قذافی” و غیره بزرگترین صدمات را به مملکت ما زده بودند.
با تشکر از “آقای صدر” در همراهی ایشان با برنامهٔ پیشنهادیام، با او خداحافظی کردم و او مرا تا درب دفترش بدرقه کرد و گفت: منتظر شنیدن خبر از جانب شما هستم.
بازگرداندنِ خمینی به ایران
دفتر “آقای صدر” در مجلس اعلای شیعیان لبنان، در طبقهٔ اول بود و من پس از خروج از دفتر ایشان، چند پله پائین نرفته بودم که ایشان از نو از دفترشان بیرون آمدند و مرا صدا زدند و گفتند: آقای معین زاده، لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید بالا. و من برگشتم و پلهها را طی کردم و به طبقهٔ اول رسیدم. ایشان مجدداً مرا به دفتر خود دعوت و صندلی جلوی میزش را به من تعارف کرد و روبه روی من نشست و گفت:
– با تشکر مجدد از حسن ظن شما، برای این که برنامه پیشنهادیتان بهتر مورد پذیرش تهران قرار بگیرد، من حاضرم کار دیگری را هم در این راستا انجام دهم. کاری که میدانم چقدر به سود مملکت ایران خواهد بود! در ضمن برنامهٔ شما را هم پر بارتر خواهد کرد.
آقای صدر بعد از توضیحات کوتاهی دربارهٔ حرکتهای روحانیون در گذشته گفت:
– اگر تهران موافقت بکند، من حاضرم با همین برنامه، خمینی را هم به ایران بفرستم، با این شرط که از او تعهد بگیریم که هیچ گونه فعالیت سیاسی نکند. برود قم و به کار مرجعیت خود مشغول شود. در این صورت یکی از بزرگترین مخالفین مذهبی شاه، دست از مخالفت برخواهد داشت و به این ترتیب، تلاشهای دیگر روحانیون مخالف در داخل و خارج از کشور نیز برچیده خواهد شد.
پیشنهاد غیره منتظره “آقای صدر” و توضیحاتی که در باره مزایای پیشنهاد خود داد، علاوه این که مرا حیرتزده کرد، در عین حال نیز پی به رابطهٔ او با خمینی نیز بردم. متوجه شدم که “آقای صدر” هم میخواست یکی از روحانیون مخالف و سرشناس شاه را از صحنه سیاسی ایران بیرون کند!
با شنیدن پیشنهاد بسیار جالب و ارزنده اش، از حسن نیّت شان سپاسگزاری نمودم و برخاستم و آنجا را ترک کردم، در حالی که از شادی چنین موقعیتی، آنچنان در هیجان بودم که قابل توصیف نیست. به سفارت برگشتم، به اتاق خود رفتم و بیکمترین تاخیری، شروع به نوشتن گزارش این ملاقات و گفتوگوهایمان کردم و در پایان هم پیشنهاد “موسی صدر” را به تفصیل شرح دادم.
گزارشم را با تجزیه تحلیل دقیق و تحلیل مفصلی از مزایای پیشنهاد من و پذیرفتن و همکاری کردن با آن از جانب “آقای صدر” به پایان بردم و آن را با خوشحالی و دنیائی از امید به ایران ارسال کردم. امیدم این بود که در تهران مسئولین مربوطه با توجه به اهمیت موضوع، آن را عمیقاً بررسی و در اسرع وقت به عرض مقامات مربوطه و چه بسا پادشاه ایران برسانند. تا با تصویب آن، بتوانیم یکی از برنامههای استثنائی سازمان اطلاعات و امنیت کشور را به مرحلهٔ اجرا در آوریم.
در برشمردن امتیازات این برنامه چندین صفحه مطلب نوشته و به مقامات مربوطه یادآور شده بودم که اگر بتوانیم این برنامه را پیاده کنیم، بخش بزرگی از سازمانهای مخالف را خنثی و کسانی را که با کمک بیگانگان در صدد سرنگونی حکومت ایران هستند، از صحنه خارج خواهیم کرد.
در آن زمان، بیشتر مخالفین شاه در احزاب چپ سنتی و گروههای وابسته به آنها گرد آمده بودند. سازمانهای دانشجوئی هم که تحت عنوان کنفدراسیون دانشجویان فعالیت میکردند با انجمنهای اسلامی، اعضاء جبهه ملی، نهضت آزادی و غیره بخش دیگر مخالفین را تشکیل میدادند.
روحانیون به صورت مستقل فعالیت سیاسی چندانی نداشتند. فقط بعدها با هماهنگی با نهضت آزادی در انجمنهای اسلامی وارد فعالیت سیاسی شدند.
گفتنی است که حرکت خشونت بار «فدائیان اسلام »که یک سازمان افراطی تروریستی بود، در یک برهه از زمان، درست در تب و تاب ملی شدن نفت، وارد بازیهای سیاسی ایران شده بودند. آنها پس از گرد و غبار خشونتباری که در کوران ملی شدن نفت به راه انداختند، ماموریتشان به پایان رسید و از میان رفتند. بگذریم از این که بازماندگان دست چندم این حرکت، پس از انقلاب ۵۷ به دروغ ادعا کردند که همیشه در صحنهٔ سیاست ایران حضور داشتند و نمادشان نیز “خمینی” بود که در تبعیدگاه نجف به سر میبرد.
با اوضاع و احوال مخالفین رژیم ایران، اگر مرکز با اجرای برنامهٔ ارائه شده ما موافقت میکرد، به راحتی میتوانستیم هم کنفدراسیون دانشجویان را که بزرگترین نیروی بیرونی مخالفین محسوب میشد، از حرکت باز داریم و هم طرفداران نهضت آزادی، جبههٔ ملی و سازمانهای مذهبی را از صحنه خارج کنیم.
روحانیونی هم که به دنبال بوی کباب بودند، با کنار رفتن خمینی که رهبر نمادین مذهبیون بود، دنبال کسب و کار مذهبی خود میرفتند. و در نتیجه جنب و جوش مخالفین در خارج از کشور فروکش میکرد و کشورهای بیگانه هم نمیتوانستند از این افراد بهره برداری و از دولت ایران هم به بهانه کنترل آنها باج خواهی کنند.
گزارش من درباره مزایای این برنامه آن قدر حساب شده و دقیق و مستند بود که فکر میکردم هیچ کس نمیتواند با آن، مخالفت کند. دلخوشیام هم این بود که با این کار ارتباط “موسی صدر” با ایران هم ترمیم میشود و دشمنی آقای “قدر” با او نیز کاهش مییابد.
دریغ و دردا! که گزارش من به سازمان رفت و یک هفته و دو هفته منتظر پاسخ ماندم و خبری واصل نشد. آقای “صدر” هم که مدام تلفن میزد و از من جویای پاسخ تهران میشد، کم کم دچار یأس و نا امیدی شد و لذا، برای پیگیری موضوع ، با تقاضای چند روز مرخصی به ایران رفتم که حضوراً مسأله را دنبال کنم.
یک پاسخ کوتاه: نه! به یک برنامهی سرنوشت ساز!
در ایران، با مقام ارشد امنیت داخلی که پروندهٔ موسی صدر، خمینی و دیگرانی که در گزارش مربوطه از آنها نام برده شده بود، بر عهدهٔ او بود، ملاقات کردم و در باره برنامهٔ بازگرداندن مخالفین به ایران از ایشان جویا شدم، و او با بیتفاوتی و بیاهمیت جلوه دادن طرح ما، گفت:
– با این برنامه موافق نیستیم، هر یک از این آقایان اگر خواستند! به ایران بیایند، در بدو ورود، دستگیر شده، مورد بازجوئی قرار خواهند گرفت تا شرح تمام فعالیتهای خود و ارتباطشان را بدهند، و ما بر اساس فعالیت آنها در بارهشان اقدام خواهیم کرد! و….
در پاسخ گفتم:
– این آقایان خودشان تقاضای برگشت به ایران را نکردهاند، من این برنامه را برای خنثی کردن فعالیتهای آنها در خارج از کشور تهیه کردهام و با کمک آقای “صدر” میخواهیم آنها را به ایران برگردانیم. بعد هم وقتی این آقایان تعهد دادند که دیگر فعالیت سیاسی نکنند، پس از ورودشان به ایران در اختیار شما هستند و به مرور زمان، میتوان همهٔ این اطلاعات مورد نیاز را از آنها گرفت و افزودم: بگذارید بیایند، دستشان از خارج کوتاه شود و بعد، همهٔ آنها در مملکت و در اختیار ما هستند. با یک روز و دو روز، یک ماه و چند ماه تاخیر، فرقی در اصل قضیه نخواهد کرد و ما میتوانیم هم از شر مخالفت آنان رها شویم، و هم به موقع آنان را تخلیهٔ اطلاعاتی کنیم.
با همهٔ توضیحاتی که دادم، ایشان زیر بار منطق و استدلال من نرفت و با بازگشت آنها به صورتی که پیشنهاد شده بود، مخالفت نمود! و گذاشت که حضرات در خارج از کشور بمانند و مورد بهره برداری کسانی قرار بگیرند که قصد اضمحلال کشورمان را داشتند.
برنامهٔ پیشنهادی من، مربوط به اداره کل سوم (امنیت داخلی) بود. در آن زمان، فکر نمیکردم که مقامات این اداره با آشنائی به سوابق افرادی که از آنها نام برده بودم، با برنامهٔ بازگرداندنشان مخالفت کنند. واقعیت این است که مقام ارشد امنیت داخلی که من با او گفتوگو کردم، با همهٔ سابقهٔ خوب خود در سازمان، نمیبایستی به تنهائی در بارهٔ چنین برنامهٔ کلانی تصمیم گیرنده باشد. من او را متهم نمیکنم که با سوء نیت این کار را کرد، ولی همان طور که پیشاپیش در همین یاداشتها مطرح کردهام، این امر، یکی از اشکالات عمدهٔ سازمان اطلاعات و امنیت ایران بود. به این معنا که حتی در یک امر مهمی مثل برنامهای که ما ارائه داده بودیم، یک شخص به تنهائی تصمیم گیرنده بود. و ما نتیجهٔ این گونه تصمیمگیریهای فردی را در انقلاب ۵۷ مشاهده کردیم!
نگاهی به نام کسانی که آن روز، من و آقای صدر، درصدد فرستادنشان به ایران بودیم، نشان دهندهی آن است که آنها گردانندگان اصلی انقلاب۵۷ ایران بودند! و خمینی تنها یکی از آنها بود.
برداشت نادرست من!
من پس از دیداری که با مقام مسئول اداره کل سوم داشتم و نظر منفی او دربارهٔ برنامه بازگرداندن رهبران مخالف به کشور را شنیدم، در برداشتم نسبت به صلاحیت و کاردانی مقامات ارشد سازمان بیش از پیش به شک و تردید افتادم و در بارهٔ آنان خود را با دو دیدگاه رو به رو دیدم: نخست این که این مقامات، دانش و معرفت کافی و صلاحیت مناصبی را که احراز کرده بودند، نداشتند. دیدگاه دیگرم این بود که آنها دانش و معرفت لازم را داشتند، ولی رفتارشان یا با حب و بغض بود و یا با «سوء نیت».
در آن روز من به عنوان یک افسر جوان و خارج از هر نوع وابستگی به این و آن فقط مصالح و منافع میهنم را در نظر داشتم و در اولویت قرار میدادم. پندارم هم این بود که دیگرانی هم که در این سازمان مهم خدمت میکنند، مانند من هستند، در حالی که چنین نبود! اگر شناخت من از مقامات سازمان غیر از آن بود، شاید به طرز دیگری عمل میکردم. زیرا، من هم با بعضی از شخصیتهای مهم کشورمان آشنائی داشتم و امکان ارتباط با آنان برایم فراهم بود و به راحتی میتوانستم برنامهام را از طریق این شخصیتها، حتی به عرض پادشاه برسانم.
چراهای بی پاسخ تراژدی مصیبت بار کشورمان!
چرا نتوانستیم مانع از وقوع انقلاب ۵۷ بشویم!؟
چنان که در بالا به تفصیل نوشتم، حدود پنج سال پیش از انقلاب ۱۳۵۷، به عنوان رئیس نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت ایران در لبنان، با جلب موافقت “امام موسی صدر”، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، طرحی تهیه کردم که با آن طرح میتوانستیم بخش بزرگی از مخالفین رژیم ایران را با این تعهد که دست از مبارزه سیاسی بردارند، به کشورمان برگردانیم. اما، اداره کل سوم، سازمان اطلاعات و امنیت کشور، با طرح ما مخالفت کرد و اجازه نداد که مخالفین رژیم ایران دست از مبارزه بر دارند و به کشورشان برگردند.
پنج سال بعد از تلاش بیثمر ما، همانهائی که ما در صدد برگرداندنشان به مملکت بودیم، بازیگران اصلی انقلابی بودند که بیگانگان برای ما تدارک دیده بودند. با پیروزی آنها:«نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان».
همه آنانی که مقام امنیتی کشورمان با بازگشت شان به علل نامعلومی مخالفت کرد، به عنوان رهبران اصلی انقلاب، با هواپیمای ارفرانسی که پیش بینیهای لازم را برای به سلامت رسیدن مسافرینش کرده بودند، در میان استقبال پرشور مردم ایران، وارد مملکت شدند و مصیبت بارترین تراژدی تاریخ سرزمین مان را برپا کردند.
اما، خطای بزرگ من!
من به عنوان یک عضو کوچک حکومت ایران که وظیفه داشتم تا از وقوع حوادثی نظیر انقلاب شوم ۵۷ جلوگیری کنم، به صراحت اعتراف میکنم که در آن زمان، «من با خطای بزرگ زندگیام، که ناشی از اطمینانم به حسن نیت مقامات امنیتی کشورم بود، به نوعی به وقوع این تراژدی مصیبتبار کمک کردم». به این معنا که در آن زمان، من خواسته بودم به تنهائی سنگ بزرگ این فرصت استثنائی را به دوش بکشم و به مقصد برسانم. در حالی که در اطراف من شخصیتهائی مهمی بودند که تنها آرزویشان داشتن یک چنین فرصت و شانسی بودند که خودی نشان دهند، ولی به دستشان نمیافتاد. من میبایستی از امکانات آنها بهره میجستم و برنامهام را به ثمر میرساندم.
واقعیت این است که در یک چنین موضوع بسیار مهم و حساسی، من نه تنها به توانائیهای خودم، بلکه به صداقت مقامات سازمان نیز نبایستی اطمینان میکردم. و به جای این که بخواهم شخصاً این کار بزرگ را به ثمر برسانم، آن را با شخصیتهائی، مانند همین آقای «منصور قدر» در میان میگذاشتم و این امتیاز بزرگ و مهم را به او واگذار میکردم تا مستقیماً به عرض پادشاه برساند و موافقت او را برای اجرای این برنامه بگیرد.
من، خودم را به خاطر این خطای بزرگ، هرگز نبخشیدم. ضمن این که این را هم میدانم که در این امر مقصر اصلی من نبودم، تقصیر به گردن تصمیمگیرندگان سازمان بود که درک درستی از اهمیت این برنامه نداشتند و یا داشتند و به دلایلی که من از آن آگاه نیستم، با انجام آن مخالفت کردند.
ماجرای مخالفت سازمان با بازگرداندن مخالفین رژیم به کشور، خطائی بود که نتیجه آن را دیدیم و این همان خطا، یا ندانم کاری و یا سوء نیتی است که در تاریخ کشورمان به کرات اتفاق افتاده و ما از آن به عنوان حلقههای مفقودهٔ تاریخ سرزمینمان یاد میکنیم، مانند رفتار اطرافیان سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه و حمله چنگیز خان مغول به ایران و غیره! در واقع همین خطاها و ندانمکاریها و سوء نیتهاست که باعث رفتن این سلسله و آمدن آن سلسله یا رفتن این حاکم و آمدن آن فرمانروا گردیده که عواقب این جابه جائیها هم همیشه گریبان ملت ایران را گرفته.
پایان مأموریت لبنان
با عدم موافقت سازمان در برنامهٔ بازگرداندن رهبران مخالف رژیم به ایران و آگاهی “آقای قدر” از تلاشهای پنهانی من برای جلوگیری از کارهای نادرست او، رفتار مغرضانهاش نسبت به من شدت گرفت. در همین رابطه او در سفری به ایران، از “ارتشبد نصیری” خواست که مرا از تماس با “موسی صدر” ممنوع کند، به این بهانه که من تحت تأثیر آقای “صدر” هستم. لذا، به تقاضای او، سازمان به من ابلاغ کرد که ارتباطم را با “موسی صدر” قطع کنم.
با شرایطی که برایم به وجود آمده بود، دیگر بودنم در لبنان بیاثر بود. از این رو، طی نامهای از مرکز تقاضای پایان ماموریت خود را کردم که به ایران برگردم. کاری که همهٔ دوستان و آشنایانم را در مرکز به تعجب و حیرت انداخت. چرا که من با درجه سرگردی ریاست یکی از مهمترین نمایندگیهای سازمان اطلاعات و امنیت کشور را در خارج از کشور بر عهده داشتم. پیش از من همهٔ روسای نمایندگی لبنان، افسران و امیران بلند پایهٔ ارتش بودند، لذا تقاضای برکناریام از این سمت را همگی دیوانگی محض دانستند.
از عجایب روزگار این که، وقتی آقای “قدر” از تقاضای رسمی من مبنی بر برگشتم به تهران آگاه شد، به دروغ خود را به حیرتزده نشان داد. از آن تاریخ تا پذیرفته شدن خاتمهٔ خدمت من در لبنان که مدتی به درازا کشید، بدون استثناء نه هر روز، بلکه هفتهای چند روز در ساعت ناهار مرا همراه خود به رزیدانس سفیر میبرد تا با هم ناهار بخوریم و مدام هم از من میخواست که از برگشت به ایران منصرف شوم که البته من زیر بار نرفتم، زیرا میدانستم که خدمت صادقانه با او غیر ممکن است.
در میهمانی که او برای برگشت من به تهران ترتیب داد، از من خواست که لیست میهمانانی که علاقمند بودم در مراسمی که به مناسبت پایان ماموریت من در لبنان برگزار میشد، حضور داشته باشند را، خودم تهیه کنم و در اختیار منشی سفیر قرار دهم تا از طرف او دعوت شوند.
در شب میهمانی وقتی آقای “قدر” میهمانانی را که برای بدرقه من به سفارت آمده بودند، دید، به حیرت افتاد و با تعجب از من پرسید: همهٔ اینها از دوستان تو هستند!؟ زیرا تعداد زیادی از شخصیتهای آن روز لبنان همراه همسرانشان در این میهماتی حضور پیدا کرده بودند تا با من وداع کنند.
موضوع بسیار به یاد ماندنیِ این میهمانی هم این بود که آقای “سالیوان” مدیر و ناظم «امریکن انترناشینال کالج – بیروت» که در زمان خدمت من در لبنان بیشترین تعداد دانش آموز را داشت، در موقع خداحافظی با آقای “قدر” با عصبانیت به او گفت:
– آقای سفیر! میدانید شما به ماموریت چه کسی در لبنان پایان دادید؟ من در طول چندین سالی که مدیریت این کالج را بر عهده دارم، تنها دیپلمات خارجی که از کشورهای آسیائی با کالج تماس دائم داشت، ایشان بود، شما او را با چه کسی میخواهید عوض کنید؟ به جای او چه کسی را خواهید آورد که مثل او به فکر مشکلات دانشجویان ایرانی باشد و به کار آنان برسد ؟ و….
موضوع دیگری که در رابطهٔ من و آقایان “قدر” و “صدر” اتفاق افتاد، ترتیبی بود که من برای دیدار آقای “صدر” با آقای “شاهپور بهرامی”، سفیر ایران در مصر دادم.
در اواخر سال ۱۹۷۷ من و دوست لبنانیام به اتفاق همسرانمان از طریق مصر- قاهره، عازم ایتالیا بودیم، که از تصادف روزگار در زمان اقامت ما در قاهر، آقای “صدر” نیز در مصر بود و هر دو نیز در هتل شرایتون قاهره اقامت داشتیم. در این سفر دوست لبنانی من با توجه به آشنائیاش با آقای “صدر”، وقتی او را در هتل میبیند و ایشان را از حضور من در قاهره مطلع میکند، آقای صدر اظهار علاقه مینماید که مرا ببیند. اما من به دلایلی حاضر به این دیدار نشدم، در عوض با دوست عزیزم، زنده یاد “نوذر رزم آرا “که در آن زمان رئیس نمایندگی ساواک در مصر بود، صحبت کردم و خواهش کردم که ترتیبی بدهد که آقای “صدر” دیداری با جناب “شاهپور بهرامی” که سفیر ایران در مصر بودند، داشته باشد. قصدم از این کار، این بود که شاید با موقعیت خوبی که “شاهپور بهرامی” پیش شاه داشت، بتواند نظرات آِقای “صدر” را بدون سانسور به آگاهی پادشاه برساند که چنین هم شد.
ملاقات “شاهپور بهرامی” با آقای “موسی صدر” انجام گرفت و آقای سفیر، گزارش مفصلی از این ملاقات تهیه و به وزارت خارجه ارسال داشت که توسط زنده یاد “خلعتبری”، وزیر خارجه به شرف عرض میرسد. پادشاه هم با توجه به موضوعاتی که دکتر “شاهپور بهرامی” مطرح کرده بود، دستور میدهد که وزارت خارجه باسازمان اطلاعات و امنیت کشور کمیسیونی تشکیل دهند و به این موضوع رسیدگی کنند.
کمیسیون در وزارت خارجه تشکیل میشود. دکتر “خلعتبری” وزیر خارجه و آقای “منوچهر ظلی” معاون ایشان که قبلاً در سمت سفیر ایران در لبنان خدمت کرده و با امور این کشور و به ویژه شخص آقای “صدر” آشنائی داشت و ارتشبد “نعمت الله نصیری” رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور و آقای “پرویز ثابتی” مدیر کل اداره سوم در آن کمیسیون شرکت میکنند. در آن جلسه بدون توجه به محتوای گزارش سفیر ایران در قاهره، مقامات امنیتی عنوان میکنند که موضوع لبنان و موسی صدر به امنیت کشور مربوط است و بهتر است وزارت خارجه در این مورد دخالت نکند. به عبارتی، نه اهمیتی به دستور پادشاه میدهند که از دو نهاد مهم سیاسی کشور، وزارت خارجه و سازمان امنیت خواسته بود که بنشینند، بررسی کنند و ببینند با گزارش سفیر ایران در مصر چه باید کرد! و نه توجهی به محتوای گزارش سفیر ایران میکنند. بیشک دلیل اصلی اظهارات مقامات امنیتی، همانا حضور مخالفین شاه در اطراف آقای “صدر” بود که شخصیتهای عالیرتبه وزارت خارجه وادار به سکوت و پذیرفتن نظر سازمان امنیت شدند.
با این که من در آن جلسه نبودم و از گفتوگوی شرکت کنندگان فقط با واسطهٔ این و آن جسته و گریخته مطالبی را شنیده بودم، اشاره مقامات سازمان همان موضوعاتی بود که من به استناد آنها، آقای “صدر” را راضی به همکاری برای باز گرداندن مخالفین شاه از جمله “چمران”، “قطب زاده”، “بنی صدر”، “یزدی” و “طباطبائی” کرده بودم که آقای “صدر” هم “خمینی” را به لیست من اضافه کرده بود. ولی سازمان به دلایلی(!)آن را نپذیرفت و به اطلاع پادشاه هم نرساند.
حاصل آن که، برنامهٔ من که در آن برهه از زمان به نظرم راه حلی برای رفع مشکلات آقای موسی صدر بود، بی نتیجه به پایان رسد و آخرین تیر من نیز برای ممانعت از بیتدبیری آقای “قدر” به سنگ خورد. در حالی که پس از انقلاب ۵۷ و دیدن شخصیتهائی که بازیگران اصلی انقلاب بودند، تازه پی به اهمیت برنامهام بردم که اگر در آن سال کذائی سازمان اطلاعات و امنیت کشور، اندکی هوشمندی به خرج داده و با پیشبینی اوضاع و احوال سیاست جهانی آشنائی داشت، با اجرای همین برنامهٔ یکی از کارمندان جوانش، ممکن بود بخشی از مشکلات مملکت را برطرف کنند که نکردند وسزایش را هم دیدند!
بی خبری پادشاه از برنامۀ بازگرداندن مخالفین اش به کشور
در بحبوحۀ انقلاب ۵۷ بار دیگر فیل من یاد هندوستان کرد. در آن زمان توسط برادرم “تیمسار معین زاده “که از زمرهٔ افسرانی بود که با پادشاه در تماس بودند، پیامی فرستادم که اگر ما تلاشی برای یافتن “موسی صدر” بکنیم و او را از دست “قذافی” نجات بدهیم، میتوانیم جلوی بازیهای “خمینی” را بگیریم و به عنوان دلیل هم چکیدهٔ گفتوگوهایم با آقای صدر را که در لبنان انجام داده و گزارش آن را به سازمان فرستاده بودم که نپذیرفتند، برای برادرم شرح دادم که به عرض پادشاه برساند.
برادرم این کار را انجام داد که پادشاه با کمال تأسف گفته بود که:
– هرگز چنین گزارشی را ندیده است. اما در مقابل پیشنهاد من مبنی بر نجات آقای “صدر”، ایشان میگوید: برادرت هنوز جوان است، و نمیداند که رهبر یک کشوری که به صراحت اعلام میکند که فلان کس از کشور من خارج شده است، او را زنده نگاه نمیدارد. بی شک “قذافی” با دیوانگیاش “موسی صدر” را سر به نیست کرده است.
بعد از انقلاب هم توسط یکی از دوستان لبنانیام به دکتر “مصطفی چمران” که او را از لبنان میشناختم، پیام فرستادم که مرا با هیئتی به لیبی بفرستند تا موضوع آقای “صدر” را پیگیری کنم، ولی دکتر “چمران” که به یقین خبر داشت که چه بلائی سر موسی صدر آوردهاند، از این کار طفره رفت. در حالی که میدانست که من دست کم میتوانستم پرده از اسرار پنهانی مفقود شدن موسی صدر بردارم.
***
چند ماه پس از بازگشتم از لبنان بنا به تقاضای شخصی به ماموریت خود در سازمان اطلاعات و امنیت کشور خاتمه دادم و به نیروی دریائی باز گشتم. مدتی پس از آن نیز به تقاضای آقای” پرویز صفاری” مدیر کل بنادر کشور، برای تصدی مدیریت شرکت کشتیرانی مشترک بین ایران و عراق در اروند رود، از ارتش به وزارت راه و سازمان بنادر منتقل شدم.
در گیر و دار برنامهریزی برای تشکیل این شرکت کشتیرانی بودیم که نائرهٔ انقلاب سراسر ایران را فرا گرفت و این بار به خاطر آشنائی با دکتر “منوچهر آزمون”، وزیر مشاور در امور اجرائی کابینهٔ “شریف امامی” که قصد دلجوئی از روحانیت را داشتند، با سابقهٔ خدمتی من در ترکیه و اردن و به خصوص در لبنان و نزدیکی من با طایفهٔ آخوندی، به ویژه با امام “موسی صدر” و اطرافیان او، مرا برای همکاری در وزارت خود به عنوان مدیر کل امور اجرائی و پیگیری وزیر مشاور در امور اجرائی و پیگیری دعوت به همکاری کرد که من پذیرفتم و به نخست وزیری منتقل شدم.
در مدت کوتاهی که در نخست وزیری خدمت کردم، با سه نخست وزیر دوران پایانی رژیم پادشاهی ایران، “مهندس شریف امامی”،” ارتشبد ازهاری” و” دکتر بختیار” همکاری کردم.
و، من آخرین نفری بودم که پس از سقوط دولت “دکتر شاپور بختیار” ساختمان نخست وزیری را ترک کردم!
***
داستان « من و امام موسی صدر» به پایان رسید، ولی داستان «امام موسی صدر» به پایان نرسید. در بخش آخرِ این نوشته، ضمن اشارهٔ مختصری به پایان کار” موسی صدر”، به اختصار نظرم را در بارهٔ موضوع این مقاله و موضوعات مشابه آن شرح خواهم داد تا علاقمندان به پژوهش تاریخ میهنمان، نظر یکی از دست اندرکاران را هم بدانند. باشد که کمکی به شناخت قضایا و اتفاقاتی که در مملکت مان رخ داده، بکند.
پاریس ـ ۱۵ اکتبر ۲۰۱۹
نیم نگاهی به شاهِ دکترعبّاس میلانی( بخشِ پایانی)،علی میرفطروس
فوریه 27th, 2020* دلاوری و دلبستگی شاه به منافع ملّی، باعثِ خشمِ«خدایانِ نفتی» و عامل عُقوبت ها وُ عذاب های آینده بود.
*به قول مهندس عزت الله سحابی: برنامههای شاه به نفع ایران بود و ما متوجه نمی شدیم.
*رویدادهای مهندسی شده ای مانند آتش زدنِ سینما رکس آبادان و کُشتارِ میدان ژاله به شاه نشان داد که دشمنانش برای رسیدن به اهداف خود تا چه حد می توانند دست به جنون وُ جنایت بزنند!
* شاهِ« مُرغدِل »؟ یا « پرومته در زنجیر»؟
***
دربخش گذشته مؤلّفه های غرور شاه را به دست داده ام.دراین بخش به علل سقوط وی اشاره می کنم با این تأکید که مقالۀ حاضر،فقط طرحی اولیّه ولی متفاوت برای بازاندیشی دربارۀ رویدادِ سرنوشت سازی است که بیش از 40 سال، سَیرِطبیعیِ تحوّلات جامعۀ ایران را دچارِ انقطاعِ مرگبار کرده است.
طبق اسناد سازمان برنامه و بودجه( تهران، 1355): شاه می خواست که تا سال 1370 ایران از استانداردهای رفاه اجتماعی،بهداشت ،سطح زندگی و پیشرفتِ کشورهای اروپائی برخوردارشود و تا سال1380 ایران ازنظر صنعتی و رفاه اجتماعی به سطحِ فرانسه،انگلیس و ایتالیا برسد.ازاین رو، توسعۀ زیرساخت های صنعتی وطرح های عظیم اقتصادی واجتماعی دربرنامه های شاه بود، مانند تاسیس کارخانۀ ذوب آهن اصفهان، تراکتورسازی تبریز،ماشین سازی اراک و گسترش تولیدات بخش خصوصی(مانند کارخانه های ایران ناسیونال،ارج، آزمایش و…).
2-درهمین دوران( فروردین ماه 57 ) روزنامه های ایران گزارش دادند که با تلاش های شاه پول ملّی ایران(ریال) درکنارِ دلار و دیگر پول های معتبر جهانی، بعنوان ارزِ بین المللی شناخته شد. ازاین گذشته، خریدِ سهام 135 کمپانی و کارخانۀ اروپائی وامریکائی و همچنین صدورتولیدات صنعتی ایران-ازجمله اتوبوس و اتومبیل – به مصر،کویت،رومانی و کشورهای همسایه ، نظام اقتصادی ومالیِ تازه ای در دنیا به وجودآورده بود که خوشایند دولت های غربی نبود.
مواضعِ تُندِ شاه علیه«چشم آبی ها» و«خدایان نفتی»،نمونۀ درخشانی ازدلاوری و دلبستگی او به منافع ملّی بود؛موضوعی که حتّی مورد قبولِ دشمنانِ دیرین شاه نیزهست چنانکه به قول مهندس عزت الله سحابی: برنامههای شاه به نفع ایران بود و ما متوجه نمی شدیم.
آن دلاوری و دلبستگی به منافع ملّی، باعثِ خشمِ«خدایانِ نفتی» و عامل عُقوبت ها وُ عذاب های آینده بود.
3- شاه -بعدها -دربارۀ مواضع خود علیه کمپانی های نفتی نوشت:
-« شاید اکنون همه دریابند که چرا انقلاب در سال 57 وقوع یافت و همه چیز را متوقّف کرد».( پاسخ به تاریخ،صص 209-210).
4– ملک «فهد»(سلطان عربستان) با وجودِ تظاهر به دوستی و ارادت عمیق به شاه،از اقتدارِ سیاسی و قدرت روزافزونِ نظامی اش درمنطقه نگران بود.در یادداشت های عَلم از صدر اعظم اتریش نقل شده که وقتی از کشورهای عربی بازدید می کرد،صدراعظم اتریش به سفیر ایران گفته بود:
– ترس اعراب از ایران بیش از اسرائیل است (یادداشت های علَم،ج6،ص 82).
دربخش دیگری از یادداشت های علَم می خوانیم:
-شاه پیغام می دهد که به سفیر امریکا بگو:عربستان پنجاه و یکمین ایالت خودِ شما است (همان،ج6،ص 127).
5- درسال 1975شایعه ای مبنی براحتمال اشغال مناطق نفتی عربستان توسط ارتش ایران بر نگرانی های«ملک فهد»(سلطان عربستان)افزود،شایعه ای که چه بسا ازسوی بیل سایمون و تیم او درکاخ سفید بگوش رهبران سعودی رسیده بود. براساس مقالۀ بلومبرگ : سایمون درزمان نیکسون توانسته بود بخش مهمی از دارائی های عربستان سعودی را به خزانۀ آمریکا واریز کند واقتصادِ آمریکا را از ورشکستگی نجات دهد.
کیسینجر معتقد بود که«بیل سایمون خواستار رو در رویی با شاه است[درحالیکه] رویارویی با شاه بر سر قیمتهای نفت ممکن است در عمل به «سرنگونی»او بیانجامد».به نقل ازمقالۀ کوپر
6- دوسال پیش ازحوادث 1357و سقوط شاه ، دراوایل سال 1977کتابِ« سقوط ۷۹ » اثر«پُل-آردمَن»(متخصّص امورمالیِ بین المللی و دلّال کمپانی های نفتی) درآمریکا منتشرشد.شباهت های حیرت انگیزحوادث و قهرمانان اصلی کتاب(یعنی محمدرضاشاه و پادشاه عربستان سعودی)،این نظررا تقویت می کند که این کتاب، به سفارش کمپانی های بزرگ نفتی و به منظور تضعیف روحیه یا مقاومت شاه منتشرشده بود!
7- در 17دسامبر1976=26آذر 1355«کنفرانس دوحه»برای افزایش قیمت نفت تشکیل شد .ذکی یمانی(وزیر نفت عربستان)« با هدف مقابله با ایران به اجلاس اُپک رفته بود»، این جملهای است که یکی از ناظران آمریکایی اظهار داشت.به نظر این ناظر آنچه در ذهنِ یمانی میگذشت این بود:
-« ما به شاه نشان خواهیم داد که رئیسِ اوپک کیست؟».
به نظر می رسد که یکی دیگر از مخاطبان سعودیها، جیمی کارتر، بوده است. یمانی پیش از پرواز از دوحه، بیپرده به خبرنگاران گفت که «ما از غرب،به خصوص از ایالات متحده،انتظار داریم از آنچه انجام دادیم، قدردانی کند».کوپر،به نقل از:
; Oil Price Rise Will Hold “The Strain on OPEC,” Newsweek, January 24, 1977, p. 47
. “at 5%, Saudi Official Says,” The Los Angeles Times, December 18, 1976
درحالیکه شاه – جوانمردانه– معتقد بود که «اگرما زیرِنرخِ تعیین شده ،نفت بفروشیم، به اوپک خیانت کرده ایم و من ازفکرچنین اقدامی اِکراه دارم»،در«کنفرانس دوحه»،عربستان سعودی در اقدامی ناجوانمردانه ضمن توافقِ محرمانه با آمریکا ،در یک کودتای نفتی در مقابل چشمان بهت زدۀ شاه و دیگر اعضای اوپک، اعلام کرد که تولید نفت خود را از هشت میلیون و ششصد هزار بشکه در روز به یازده میلیون و ششصد هزار بشکه افزایش می دهد.
این کودتای نفتیِ ، کاخ آرزوهای شاه را فرو ریخت چراکه به خاطر برنامه های توسعۀ اجتماعی، صنعتی و نظامیِ شاه ،ایران- شدیداً- به درآمدهای های نفتی خود نیازداشت چرا که در بهار ۱۹۷۵ ایران« به مراتب بیشتر از درآمدهای نفتیاش هزینه میکرد به طوری که در برابر ۲۱ میلیارد دلار درآمد ، تعهّدات دولت[شاه] بالغ بر ۳۰ میلیارد دلار بود». کوپر،به نقل از:
Harry B. Ellis, “Iran’s Race to Modernize Before the Oil Runs Out,” Christian Science Monitor, January 2, 1976
با کودتای نفتیِ عربستان، شاه دچاریک شوک عظیم مالی شد بطوری که درگفتگوی 12 دی 1355 با اسدالله عَلم گفت:
-ما ورشکست شده ایم! به نظر می رسدکه همۀ چرخ ها محکوم به توقّف هستند…ضمناً بسیاری از طرح های برنامه ریزی شده باید معوّق بمانند.
این سخن شاه- البّته- به معنای ورشکستی مالی و اقتصادی کامل ایران نبود زیرا -به طوری که گفتم-شاه به کشورهای مختلفی وام داده بود و درصنایع بزرگی(مانندشرکت صنعتی عظیم گروپِ آلمان و خریدِ رآکتوراتمی از فرانسه) سرمایه گذاری کرده و سهام 135کمپانی وکارخانۀ عظیم صنعتی راخریده بود و لذا می توانست، با فروش این سهام ها یا با پس گرفتن این وام ها و سرمایه ها و نیزبا گرفتنِ وام از«صندوق بین المللی پول»، بحران مالی موجود را از سربگذراند،امّا-گویا- در نظرشاه ، پُشتِ «کودتای نفتی عربستان سعودی و آمریکا» طرح دیگری بود که براساس سخنرانی کیسینجر-درسال1974-سرنگونی رژیم شاه را هدف قرار می داد.
8- چنانکه گفتم ،شاه ازحامیان حزب جمهوریخواه و ازدوستان نزدیک«ریچارد نیکسون»بود که گویا درانتخابات ریاست جمهوری آمریکا به ستاد انتخاباتی «نیکسون»کمک های مالی کرده بود. با این«سوء سابقه»، یکی از شعارهای انتخاباتی کارتر،«شاه و مسئلۀ ایران» بود.
براین اساس،کارتر پس از پیروزی به پیام تبریک شاه با«بی تفاوتی و تأخیر»پاسخ داد و چندی بعد، نمایندۀ کارتر در سازمان ملل، شاه را با «آدولف آیشمن» مقایسه کرد.
9- مدّتی بعد، «دعوت گرم کارتر» از شاه برای سفر به آمریکا بسیار سئوآل انگیز بود.این سفر در 23 آبان سال 1356انجام شد و با حوادث عجیب و بی سابقه ای همراه بود به طوری که به روایت دکترامیراصلان افشار(سفیرسابق ایران در واشنگتن و ازهمراهان شاه درسفر به آمریکا):
-«درهیاهوی تبلیغاتی روزنامه ها و رادیو-تلویزیون های غربی و گزارش های اغراق آمیزِ آنها علیه«شاهِ دیوانه و دیکتاتور»، تظاهرات سازمان یافتۀ«کنفدراسیون دانشجویان ایرانی درخارج ازکشور» و مقالات و سخنرانی های تند برخی ازنویسندگان سرشناس ایرانی-خصوصاً دکتررضا براهنی- مواردی بودند که به اقدامات مقامات دولت کارترعلیه شاه،«حقّانیّت»می دادند.حملۀ چماقداران و چاقوکشانِ «سازمان کمونیستی احیاء»به رهبری فردی بنام«محمد.امینی» به صفوف هواداران شاه و انفجار گازهای اشک آور در محوطۀ کاخ سفید نشان داد که دولت کارتر علاقه ای به شاه و ادامۀ حکومت وی ندارد».(گفتگوی نگارنده با امیراصلان افشار، 28می2012، نیس).
سنای آمریکا در نوامبر سال 1977 ضمن اعتراض به نحوۀ انجام این تظاهرات خشونت بار، دولت کارتررا متهم کرد که عمداً و آگاهانه از تظاهرات خشونت بارِمخالفان شاه جلوگیری نکرد تا رژیم شاه را درافکارعمومی، ضعیف و متزلزل جلوه دهد.
10-اشغال افغانستان توسط ارتش سرخِ شوروی و احتمال تغییرات ژئوپولیتیک درمنطقه، موجبِ طرح تازه ای در سیاست های خاورمیانه ای آمریکا شده بود که ایجاد«کمربندِ سبز» می توانست یکی ازآن طرح ها باشد.
11- دولت کارتر-ظاهراً-با تغییر سیاستِ 180 درجه ای،ضمن تشویقِ شاه به «گسترش فضای بازِ سیاسی» و «رعایت حقوق بشر»، کوشید تا به شیوه ای آسان از«شرِّ شاه» خلاص شود. سفرِ کارتر به ایران(۱۰ دی ماه ۱۳۵۶ ) و خصوصاً حضور غیرمنتظره و بی سابقۀ رئیس جمهورآمریکا و همسرش در شبِ سال نو میلادی در ایران و سخنان ستایش آمیزِ کارتر دربارۀ شاه از جمله سیاست های گمراه کنندۀ دولت کارتر در اِغفال یا فریب شاه بود.
12-شاه از«دوستی» و «سیاست های گمراه کنندۀ دولت کارتر» چنان سرمست بود که وقتی طرح سرنگونی او توسط «الکساندر دو مارانش»(رئیس سازمان اطلاعات و امنیّت فرانسه و دوست نزدیک و نیکخواهِ شاه)به آگاهی وی رسید،شاه -در ناباوریِ حیرت انگیزی این طرح را «خیالبافی» دانست بااین توجیه که:«وقتی که من بهترین دوست آمریکا وغرب در منطقۀ استراتژیک خاورمیانه و بهترین سپرِ دفاعی غرب در برابر کمونیسم شوروی هستم، آمریکائی ها چرا میخواهند مرا سرنگون کنند؟». نگاه کنید به:
DANS LE SECRET DES PRINCES, de Christine Ockrent et Alexandre de Marenches,Paris,1986,pp296-297
13- « فضای بازِ سیاسی» موجبِ تشویق وُ ترغیبِ مخالفانِ انقلابی بود و شاه بزودی دریافت که « فکر نمی کردم که رسیدنِ به آزادی اینقدر گران تمام می شود ».با اینهمه،سخنان ستایش آمیز و پُشتگرمی های گمراه کنندۀ کارتر چنان بود که با وجود توصیۀ فرماندهان ارتش و شخصیّت هائی مانند دکترهوشنگ نهاوندی، دکترامیراصلان افشار و دیگران، شاه از اتّخاذِ سیاست های خشن و سرکوبگرایانه در برخورد با موجِ مخالفان پرهیز کرد، موضوعی که-اساساً- در شخصیّت وُ سرشت شاه نیز نبود.شاید همین موضوع است که دکترمیلانی آنرا «مرغدلیِ شاه» نامیده که – گاه -«به تذبذب و تردیدهای فاجعه آفرین ره می بُرد».(ص48).
14- شاه ازنقشه های شومِ«خدایان نفتی» آگاه بود و لذا، در28مردادِ1357 به مردم هشدار داد:
-« ما به شما وعدۀ تمدن بزرگ میدهیم و دیگران به شما وعدۀ وحشت بزرگ می دهند. مقایسه اش با ملت ایران است».
15- «سِر ریدر بولارد»(سفیرکبیرمقتدرِ انگلیس در ایران) درخاطرات و گزارش های محرمانه اش تاکید می کند که با تبلیغاتِ دروغ و پخشِ خبرهای اغراق آمیز ازطریق رادیو بی بی سی و رادیو دهلی «روال عادی حکومتِ رضاشاه را مختل کردند» و درنهایت،باعث سقوطِ وی گردیدند. آیا رویدادهای مهندسی شده ای مانند آتش زدنِ سینما رکسِ آبادان ، آتش زدنِ سینما آریای مشهد، کشتار میدان ژاله ،فاجعۀ بیمارستان سینا، حمله به افسران در پادگانِ لویزان و غیره به منظور«اخلال در روال عادیِ حکومت شاه» بود؟.
16- انتشارِ کتاب« سقوط ۷۹»، فیلم« مردان تأثیر گذار » و «تئوری پروپاگاندا»ی ادوارد بِرنیَز (Edward Bernays)، حمله به لیبی و سرنگون کردن معّمرقذافی و رویدادهای دیگر ساختنِ افکارعمومی به منظورِ ایجادِ کودتا یا انقلاب های مصنوعی را پذیرفتنی می کنند. شاه درهمین باره می گوید:
-«به محض اینکه ایران حاکمیّت مطلقِ ثروت های زمینی خودرا بدست آورد،بعضی ازوسایل ارتباط جمعیِ دنیا مبارزه ای وسیع علیه کشورما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند…رویّۀ بنگاه سخن پراکنی انگلستان(بی بی سی) نیز شگفت انگیز بود.ازآغاز1978برنامه های فارسی این بنگاه (بی بی سی)،صریحاً وعلناً درمخالفت و ضدیّت با من تنظیم می شد،گوئی یک دست نامرئی، همۀ این برنامه ها را تنظیم وُ رهبری می کند».(پاسخ به تاریخ، صص265و212-214. برای آگاهی ازنقش«بی بی سی»درسقوط رضاشاه نگاه کنید به این مقاله ).
17- رویدادهای مهندسی شده ای مانند آتش زدن سینما رکس آبادان و کُشتارِ میدان ژاله به شاه نشان داد که دشمنانش برای رسیدن به اهداف خود تا چه حد می توانند دست به جنون وُ جنایت بزنند.در چنان شرایطی شاه تصمیم گرفت تا با سفربه آمریکا،«وحشت بزرگ»ی که درانتظارِ ایران و کشورهای خاورمیانه بوده را با کارتر و دیگر دولتمردانِ آمریکا در میان بگذارد؛سفری که نوعی«مأموریّت برای وطنم» بود.امیر اصلان افشار(رئیس کُل تشریفات دربار و همراه شاه) در توضیحِ «چرا شاه رفت؟» می گوید:
-«درحالیکه تمام مقدّمات سفرشاه(حتّی تهیّۀ هدایا برای برخی ازدوستان شاه) و برنامۀ ملاقات های وی درآمریکا پیش بینی شده بود، کارتر دریک تماس دوستانۀ تلفنی ازشاه خواست که«درمسیرِآمدن به آمریکا،ابتداء به مصررفته وضمن دیدار با انورسادات، گزارشی ازمذاکرات صلح مصر و اسرائیل-که شاه درتدارک آن نقش فراوان داشت- تهیه کند تا درسفربه آمریکا آنرا به وی(کارتر) ارائه دهد». بدین ترتیب:در26دی ماه 1357 شاه را ازایران به مصر کشاندند ولی پس ازمذاکره با انورسادات، سفیر آمریکا درقاهره ناگهان به شاه و همراهانش خبرداد که«دولت آمریکا،فعلاً ورود شاه به آمریکا را صلاح نمی داند».خبری که باعث حیرت و حیرانی شاه و همراهانش شد».
18-این «دام یا فریب بزرگ» زمانی روی داد که دو هفتۀ پیش ازآن(در4 ژانویه 1979 =14 دی 1357) ژنرال«هایزر»- فرستادۀ مخصوص دولت آمریکا درسفری به تهران- ضمن گفتگو با فرماندهان بلندپایۀ ارتش، آنان را به تسلیم یا انفعال دربرابرحوادث جاری دعوت می کرد، توصیه ای که بزودی، با سفرِ شاه و نبودنِ ستون فقَرات ارتش ، بازگشت آیت الله خمینی به ایران را ممکن ساخت (12بهمن 1357) و رَوَند تظاهرات ضد سلطنتی، تسلیم ارتش و فروپاشی رژیم پادشاهی (22بهمن1357) و سپس، استقرارِ حکومت اسلامی(12فروردین 1358) را تشدید و تسریع کرد.
شاهِ«مُرغدِل»؟ یا «پرومته درزنجیر»؟
به شیوۀ دکترمیلانی اگر مقایسۀ شخصیّت های تاریخی کاری درست وُ روا باشد ، آیا شخصیّتِ شاه را نمی توان با «پرومته درزنجیر» مقایسه کرد؟
نمایشنامۀ«پرومته درزنجیر»،اثرجاویدانِ آشیل،نخستین بارتوسط زنده یاد شاهرخ مسکوب به فارسیِ فاخر ترجمه و منتشرشد(انتشارات اندیشه، تهران، سال۱۳۴۲).
پرومته ازخدایان یونان بود که در برابرِخدای خدایان-زئوس-سرکشی کرد وآتش (نمادِ روشنائی وُ دانایی)را از چنگِ وی ربود و نثارِانسان نمود.عصیان وُ استقلال طلبیِ پرومته موجب خشمِ زئوس وخدایان دیگر شد و لذا،به همین«جُرم»، پرومته را درعقوبتی جانکاه -برفرازِ کوهستانی بلند- به زنجیر کشیدند و…
ازنظرِ«معنا شناسی» یا «نشانه شناسی» تراژدیِ پرومته چه ارتباطی با سرشت وُ سرنوشت شاه دارد؟ و چگونه می توان آنرا تأویل کرد؟.این معناها یا نشانه ها را می توان در مواردِ زیر یافت:
1-زئوس،خدای خدایان=غولِ کمپانی های بزرگ نفتی
2-پرومته=محمدرضاشاه
3-آتش=نفت
4-عاقبت اندیشی
5-عقوبت وعذاب
6- تنهائی ولبخند
پرومته، با ربودنِ آتش ازخدائی خودخواه وُ خودسر(زئوس) و نثارِ آن به انسان ها خواست تا در پرتوِ آتش(روشنائی وُ دانش)، آدمیان رازِ وجودِ خویش بشناسند و از فصلها وُ نسل ها،از شكوفهها وُ شادی ها،ازجوانه ها وُ جوانی ها و…ازهنرها وُ اندیشه ها نگهبانی کنند.پرومته با نثارِ آتشِ آگاهی، به آزادیِ انسان یاری کرد،چراکه آگاهی سرآغازِ آزادی و رهائی است.از اینجا است که انسانِ خودآگاه، خود،خدائی است که به جنگِ خدایانِ دیگر می شتابد.سرانجامِ این مبارزه اگرچه ممکن است شکست باشد،امّا جوهرِ مبارزه به انسان هستی و هویّتی دیگر می دهد.(حلّاج ، علی میرفطروس، تهران، 1357، ص135).
محمد رضا شاه نیز«آتش»(نفت)را ازچنگِ خدایان نفتی گرفت و با افزایشِ هرچه بیشترِ قیمت آن کوشید تا به غارتِ غول های نفتی پایان دهد و آتشِ آگاهی وُعزّت وُ افتخار را نصیب ایرانیان کند: شاه با توسعۀ صنعتی و گسترشِ تجدّدِ ملّی، با تأسیس مدارس وُ دانشگاه های مختلف، تحصیلِ رایگان( تا پایان دورۀ دانشگاه )، با تشکیلِ سپاهِ دانش، سپاهِ بهداشت و سپاهِ ترویج آبادانی وُ مسکن یا با تأسیسِ کانون پرورشِ فکری کودکان و نوجوانان دریچه های نوینی به روی ایرانیان گشود و با اعطای حق رأی به زنان، آنان را ازاسارتِ تاریکخانه های قرون وسطا آزاد کرد. باسهیم کردن کارگران در سودِ کارخانه ها و با طرحِ بهداشت، درمان و دارویِ رایگان و ملّی کردنِ جنگل ها و مراتع و حفظ وُ گسترش فضاهای سبز وُ سالم، هوای تازه ای درکالبدِ فرتوت جامعۀ ایران دمیده بود.
پرومته ازخشمِ خدای خدایان-زئوس-باخبر بود وعاقبتِ هولناكِ خویش را میشناخت:
-«پرومته: … و نصیب من صخرهای باشد تنها وُ دور».
پرومته می دانست که «سزای در پیِ یاری بودن و و دل به دریا زدن»،«آزارِ بسیار وُ ساده لوحیِ تُهی مغزان»است.(مسکوب،صص20 و25).
شاه نیزعاقبت اندیش بود و دربهمن ماهِ 1349هشدار داده بود:«بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی می دهد».
چنانکه گفتم ، زئوس برای مجازات پرومته فرمان داد که وی را برفرازِ پرتگاهی بلند به زنجیرکَشند و او را به زخم وُ زَجر وُ ذلّت بکُشند وعُقابی قوی-هرروز-چنگ برجگرگاهش زَند و…
شاه نیزدربیمارستان های آمریکا،پاناما،مکزیک و مصر گرفتارِ انواعِ جرّاحی های جانکاه بود- با
جرّاحانی که گاه در«حُسن نیّت»شان شک بود.گوئی که «به کُشتنِ چراغ آمده بودند» و چنگ برجگروُ جانِ شاه می کشیدند.
شاهرخ مسکوب دربارۀ تنهاییِ پرومته می نویسد:
-«گناه پرومته آن است كه موهبتِ ایزدان(یعنی آتش) را ربود و نثار انسان كرد.مكافات این سركشی، شكنجهای جاودانی است و رنجی دَمادَم هولناك.امّا سخت تر از دندانهای پولادینِ زنجیر، تنهایی است.برای کسی که بخاطرعشق به انسان ازآسمانِ بلند به زمینِ پَست فروافتاد، چه رنجی دل آزارتر ازآنکه درکرانۀ جهانِ دور از انسانی که محبوب اوست، زمینگیرشود وهرگز آوای آدمیزادی را نشنود!…چه انسان و چه جهانِ سنگدلی است که باچنین مصیبت دیده ای- که درغمِ اوست- همدلی و همزبانی نکند!.»(پرومته درزنجیر،در اسارت و رهایی انسان،ص74).
شاه نیز در آوارگی وُ تبعید، صدائی ازحمایت وُ همدلی نشنید.«انبوهِ ازدحامِ گیجِ خیابان ها» او را مات وُ مبهوت کرده بود و اینهمه،بر اندوه وُ درد وُ دریغِ شاه می افزود و…زنی – ساکت وُ صبور -«در آستانۀ فصلی سرد»- شعرِ فروغ را به یاد می آوُرد:
-«مردابهای الکل
انبوه بیتحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
دیگرکسی به عشق نیاندیشید
دیگرکسی به فتح نیاندیشید
و هیچکس
دیگربه هیچ چیز نیاندیشید
و برفرازِ سرِ دلقکانِ پست
یک هالۀ مقدس نورانی
مانند چترِ مشتعلی می سوخت».
شاه -همانند «پرومته درزنجیر»- می دانست به کدامین «گناه» سوخته است. او می دانست که اگر چه درعرصۀ سیاست به دشمنانِ بی فضیلتِ خود باخته ،امّا مطمئن بود که درعرصۀ تاریخ پیروز خواهد شد. لبخندهای شاه در گفتگو با خبرنگاران خارجی در دورانِ دشوارِ آوارگی – و خصوصاً آخرین مصاحبۀ شاه با دیوید فراست،( ژانویۀ ۱۹۸۰،پاناما )- نشانۀ اطمینان او به این «پیروزی تاریخی» بود.
پایانِ سخن:
چنانکه گفته ام :انقلاب ۵۷ حکایت پایان ناپذیری است که همروزگارانِ ما دربارۀ آن نوشته اند و آیندگان نیز از آن خواهند نوشت.کتاب دکترعبّاس میلانی یکی از این «روایت پایان ناپذیر» است.بررسی انقلاب اسلامی بر بسترِ«اسلامیّتِ جامعۀ ایران» در میان پژوهشگران آمریکائی یک«سُنّتِ مطالعاتی» است. کتاب دکترمیلانی نمونه ای از این تحقیقات است. بر پایۀ تئوری دکترمیلانی: «اسلامگرائی شاه در رابطه با تجدّد» باعثِ«به قدرت رسیدنِ روحانیّون» شده است.در«نیم نگاهی …» کوشیده ام تا بی پایگیِ این مدّعا را نشان دهم.
علاوه برآنچه که دربارۀ پایگاه و جایگاهِ ضعیف روحانیون شیعه و عملکردهای اساساً سکولارِ شاه در عرصۀ فرهنگ وُ هنر وُ اندیشه گفته ام، یادداشت های عَلَم نیز دارای نکات مهمی هستند که در فهم وُ درک مواضع شاه نسبت به روحانیون بسیار مهم اند.این نکات نیز تئوریِ دکترمیلانی مبنی بر «اسلام پناهی» و «به قدرت رساندنِ روحانیّون توسط شاه» را موردِ تردید قرار می دهند.اهمیّتِ مواضع شاه نسبت به روحانیّون شیعه زمانی برجسته می شود که بدانیم این مواضع یک سال قبل از انقلاب اسلامی (درسال1356) ابراز شده اند،ازجمله:
شاه دربارۀ درخواست های مکرّر آیت الله خوئی مبنی بر حمایت از حوزۀ نجف دربرابرِ فشارهای رژیم صدّام حسین:
– عرض کردم آیتالله خویی از نجف اشرف پیغام داده است شاهنشاه ترتیبی بفرمایید که حوزۀ علمیّۀ نجف باقی بماند. فرمودند اقداماتی کرده و میکنم ولی فکر نمیکنم عراقیها زیرِ بار بروند. اصولاً در دنیا بساط آخوند رو به اضمحلال است.(یادداشت های عَلَم،ج6،چاپ آمریکا،2008،ص 43).
بی اعتنائی به «بساط آخوندها» حتّی نسبت به روحانیون میانه رو و مسالمت جوئی مانند آیت الله شریعتمداری نیز جاری و ساری بود.به روایت عَلَم:
-«عرض کردم شریعتمداری از قم عرض میکند سهمیۀ حجِ امسال کم تعیین شده است . اگر قرار باشد بعد اضافه شود مقرر فرمایند همین حالا بشود که کار، صورت بازار سیاه پیدا کرده است. فرمودند: به هیچ وجه، مخصوصاً به دولت بگو سهمیه را زیاد نکنند (یادداشت های عَلَم،ج6،ص 525).
به نظرِ شاه، شیعه یک مفهوم سیاسی بود تا یک مقولۀ مذهبی . وقتی شاه این مسئله را در گفتگو با روزنامۀ عکاظ (چاپ عربستان) مطرح کرد، باعثِ اعتراض عَلَم شد آنچنانکه به شاه گفت:«شما شاهِ یک کشور شیعه هستید».شاه راضی می شود این عبارت را حذف کند اما از تأکیدِ بیشتر روی شیعه خودداری کرد(یادداشت های عَلَم،ج6،ص121).
کتاب میلانی دارای فصل ها و بحث های درخشانی نیزهست که من به خاطر حصر وُ حدودِ «نیم نگاه» به آنها نپرداخته ام، ازجمله، اشارۀ او به توسعۀ صنعتی و اجتماعی دوران شاه و تحلیلِ منصفانۀ وی از ماجرای28مرداد32 به عنوان یک«رویداد» نه«کودتا».
دکترمیلانی ازمعدود روشنفکرانی است که برای دست یافتن به حقیقت و« بخشِ خاکستری تاریخ» کوششِ بسیار کرده است؛ ترجمۀ درخشان«مرشد و مارگاریتا»،اثرِمیخائیل بولگاکف، توتالیتاریسم و خصوصاً کتابِ «تجدّد و تجدّد ستیزی درایران » نمونه هائی ازاین حقیقت جوئی ها و کوشش ها است.بنابراین، امیدوارم که این نقدِ دوستانه نیز بتواند در«نگاهی دیگر به شاه» مفیدِ فایده باشد.
***
انقلاب اسلامی نمونۀ برجسته ای ازیک جنبش پوپولیستی بود که درآن ،عقلِ نقّاد به عقلِ نقّال سقوط کرد و عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ما به جای اندیشیدن، نقل قول می کردند.درچنان سقوطِ اندیشۀ سیاسی، توده های ناآگاه و«ماه زده» پیشآهنگ رهبران سیاسی و روشنفکران شدند.به قول خلیل ملکی:
-«درعصرحاضر قدرت های توتالیتربطورمصنوعی این روح توده ای را به وجود آورده و آن را درخدمت هدف ها و تبلیغات خود قرارداده اند…هرکس وقتی درتوده منحل شود، یک احمق از[او] ساخته می شود».(نامه های خلیل ملکی،صص120و354). انقلاب اسلامی، نمونه ای از زوال عقلِ در یک جنبش پوپولیستی بود.
متأسفانه، نوعی ماهیّت گرائیِ مطلق در ارزیابی رژیم شاه (بعنوان یک رژیم استبدادی، وابسته و دست نشانده) ما را از درکِ تضادهای شاه با دولت های اروپا و آمریکا باز داشت.
چنانکه دربارۀ جلال آل احمد گفته ام ، ملّتِ ما از دروغ های آگاهانۀ بسیاری از رهبران سیاسی و روشنفکران آسیب های فراوان دیده است.ما حق داریم که از این یا آن اشتباهِ رضا شاه و محمدرضا شاه انتقاد کنیم، امّا حق نداریم که – باردیگر- به حافظۀ تاریخیِ نسل های حال وُ آینده دروغ بگوئیم. این امر درخدمتِ حقیقت– و خصوصاً حقیقتِ تاریخی – نبوده و نخواهد بود،چنانکه- باوجودِ تبلیغاتِ دشمنان بی فضیلتِ شاه- نسل های سوختۀ انقلاب اسلامی -اینک- در خیابان های ایران شعارهای دیگر سر می دهند!
نیم نگاهی به شاهِ دکترمیلانی در یوتیوب
تجدّدِ میرزاحسینخانی،فریدون مجلسی
فوریه 26th, 2020میرزا حسینخان سپهسالار و تجدّد
محمد شفیعیمقدم:میرزا حسینخان سپهسالار را که با لقب مشیرالدوله نیز شناخته میشود، باید یکی از معمارهای اصلی تجدد ایرانی بنامیم. او که از کارگزاران با دانش و نوگرای عصر ناصرالدین شاه محسوب میشود، کوشش فراوانی برای تغییر شیوه حکمرانی سنتی و استقرار نظم و قانون در ایران داشت. سپهسالار بهعنوان رهبری عملگرا با اقداماتی نظیر وضع شیوهنامههای قانونی و تأسیس نهادهای نوین ازجمله مجلس تنظیمات حسنه و دارالشورای کبری و مدرسه عالی علوم سیاسی کوشید قدم مؤثری برای نجات ایران از چنگال استبداد عصر قجری بردارد. در گفتوگو با فریدون مجلسی، نویسنده و محقق ایرانی، به ارزیابی کارنامه تجددخواهی او پرداختهایم.
شاخصههای اندیشه تجددخواهانه میرزا حسینخان سپهسالار چه بود؟
میرزا حسینخان سپهسالار یکی از کسانی بود که در آن زمان با دنیای جدید آشنا شده بود و ازآنجاییکه در بالاترین مقامهای دولتی قرار گرفته بود، سعی میکرد بهتدریج ایران را به سوی مدنیتی که در شأن تاریخ این سرزمین و در حد اوضاعی که در جهان بود، برساند. اتفاقا اهمیت کار سپهسالار در این بود که در کنار ننشسته بود که ایراد بگیرد. خودش در متن و در رأس کار بود و میتوانست کارهایی را بهتدریج به شاه قاجار بقبولاند و او را متقاعد کند تا افراد معدودی که درسآموخته علوم جدید بودند و تخصص و تبحری داشتند، برای اداره امور مملکت وارد بازی شوند. بههمیندلیل سپهسالار نقش بسیار مؤثری در توسعه و تجدد ایرانی داشت و یکی از شناختهشدهترین رجال تجددخواه دوره قاجار محسوب میشود. حتی میتوان گفت وقتی خانهاش تبدیل به ساختمان مجلس مشروطه شد، این مسئله به صورت نمادین نشاندهنده اهمیت کاری بود که سپهسالار برای توسعه و ترقی ایران انجام داد.
تحصیل در اروپا و مأموریتهای سیاسی در بمبئی و تفلیس و بهویژه استانبول چه تأثیری بر ذهنیت مشیرالدوله از مدرنیته داشت؟
مشیرالدوله اصولا در یک خاندان فرهنگی بار آمده بود. تجربه مأموریتهای دیپلماتیک و آموختههایش او را متوجه نواقصی کرد که ایران دوره قجر از آن رنج میبرد. او میدید که برای مثال نظام آموزش در ایران تا چه حد بیسامان و غیر سازمانیافته است. اینکه فردی مدتی نزد کسی فلان کتاب را خوانده باشد و بعد فلان مطلب را نزد شخص دیگری بیاموزد، اینها روشهایی سنتی بود که کل نظام آموزش ما را شکل میداد. مشیرالدوله به نکته مهمی پی برده بود. او دریافته بود که تصور ایرانیان که فکر میکردند عقبافتادگی ما در علوم جدید محدود به شناخت علومی مانند طب و مهندسی و نظام است، تصوری ناقص و ناکافی است. البته این آگاهی ناقص از زمان عباسمیرزا آغاز شده بود که بعدها به تأسیس دارالفنون منجر شد. مدرسه دارالفنون درواقع حاصل همان شناختی بود که ایرانیان از ضرورت آموختن علوم پیدا کرده بودند. بنا بر چنین فهمی ایرانیان تجددخواه تصور میکردند اگر چنین علومی را بیاموزند، هم سلامتشان را با پزشکی جدید یافتهاند، هم با علم مهندسی میتوانند کشور را بسازند و هم با دانش نظامی میتوانند سازوکارهای دفاعی کارآمدتری داشته باشند؛ اما این مشیرالدوله بود که در مأموریتهای سیاسیاش در غرب دریافت که دیپلماتها و کارگزاران سیاسی و حقوقی از دانش طبقهبندیشده و نظاممند دیگری برخوردارند و مأموران ما که باید با آنها در تماس باشند، در این زمینه کاملا در موضع ضعف قرار دارند. برای همین ابتدا فرزندان خودش را برای تحصیل به روسیه و فرانسه فرستاد و سپس مدرسه عالی علوم سیاسی را در ایران با کمک استادان فرانسوی پایهگذاری کرد و بهتدریج استادان دانشمند ایرانی را هم در کنار آنها قرار داد. بعدها هم که فرزندانش به ایران بازگشتند، آنها را هم در همین مدرسه به مسئولیت گمارد. بهاینترتیب با دید آگاهانهای دست به اقتباس علوم از غرب زد و این اقتباسی بود که هنوز هم آنچه ما در سازمان علمی کشورمان داریم، یادگار قدم بزرگ و مهمی است که او برداشت.
میرزا حسینخان مشیرالدوله زمانی که به خواست ناصرالدینشاه به ایران برمیگردد به سرعت در سمت وزارت و سپس فرماندهی قشون قرار میگیرد و یکماهو نیم بعد به صدارت میرسد. او در این سمتها برای تحقق نیاتش چه اقداماتی انجام داد؟
ما همیشه به ناصرالدین شاه به واسطه منش مستبد و خشنی که گاه از خود بروز میداد، حمله میکنیم؛ اما باید آن مواردی را که قابل دفاع هست، هم یادآور شد. ناصرالدین شاه که در کنار امیرکبیر پرورش یافته بود، به دقت به نقاط ضعف علمی جامعه ایران واقف بود. باید به یاد داشته باشیم دارالفنون در زمان امیرکبیر افتتاح نشد. اگر چنانچه قرار بود پس از امیرکبیر همه اقداماتی را که برای تأسیس دارالفنون انجام شده بود، کنار بگذارند، اصلا دارالفنونی به وجود نمیآمد. این اراده شخص ناصرالدین شاه بود که باعث شد دنباله کار دارالفنون پی گرفته شود. درواقع این مدرسه که بهنوعی مشروطیت ایران از درون آن موج گرفت و به بار نشست، به خواست ناصرالدین شاه افتتاح شد. ناصرالدین شاه در سفرهای متعددش به خارج از پیشرفتهای آنها آگاهیهایی پیدا کرده بود. البته شاید این آگاهی چندان عمیق نبود که ریشه اصلی را در جنبههای علمی غرب جستوجو کند؛ اما بههرحال شاه قاجاری خواهان این توسعه بود؛ ولی نگرانی او از این بود که با دادن آگاهی به مردم بلافاصله تقاضای آزادی و عدالت مطرح میشود و این درست نقطه مقابل مشی استبداد سلطنتی بود. درواقع ناصرالدین شاه خود را میان یک تضاد در نوسان میدید. او از یک طرف خواهان این بود که پادشاه کشوری باشد؛ مانند کشورهای پیشرفتهای که در فرنگ میدید. از طرف دیگر هم میخواست سران و بزرگان کشور از قبیل وزرا و نظامیان و کسانی که اداره امور واقعی کشور را در دست داشتند همچنان مطیع و گوشبهفرمان خود نگه دارد. میرزا حسینخان سپهسالار توانست با ظرافت در این تضادی که ناصرالدین شاه به آن دچار بود، نفوذ کند. او توانست زمینههایی را آماده کند که پس از ناصرالدین شاه به نتیجه برسد. البته در زمان خود ناصرالدین شاه نمیتوانیم بگوییم توفیق چندانی داشت ولی زمینههایی فراهم کرده بود که بعد از او منجر به توسعه فرهنگی ایران شد. البته توسعه فرهنگی محدودی که فقط در شهرهای بزرگ که کمتر از یکچهارم جمعیت کشور را شامل میشد، جلوهگر شد. آن زمان بیشتر مردم خارج از شهرها سکونت داشتند. شهرهای بزرگ منحصر بود به تهران، تبریز، مشهد، اصفهان، شیراز، رشت و… ولی در همین محدوده زمینههای توسعه فرهنگی فراهم شد که 13 سال پس از مرگ ناصرالدین شاه جنبش مشروطه را رقم زد. آن هم مشروطهای که خواهان قانونمداری در ایران بود. برخی این مسئله را با دموکراسی اشتباه میگیرند. دموکراسی در جامعهای که 95 درصد مردمش بیسواد هستند و اکثرا در روستاهای دورافتاده اقامت دارند و از حکومت و حاکمان و افکار جدید شناختی ندارند، نمیتوانست عملی شود. در هیچ جای دیگر دنیا هم نشده بود. اما همین اندازه که این تفکر در ایران رواج پیدا کرد و قانونمداری را که قدم اول برای دموکراسی است برداشت و اینکه پیش از سایر کشورهای آسیایی در ایران این اقدام صورت گرفت افتخارآمیز است و این دین بزرگی است که سپهسالار بر گردن ما دارد.
خصوصیات این قانونمداری که شما میفرمایید و مشیرالدوله برای دستپیداکردن به آن و برای تغییر شیوه حکمرانی سنتی به تأسیس نهادهای نوین و صدور بخشنامهها یا شیوهنامههای قانونی دست زد، چه بود؟
مهمترین نکته خارجکردن عنان کشور از دست شاه بود و این مهمترین رسالت مشروطیت بود که مالکیت جان و مال و همهچیز که در دست شاه بود، از او ستانده شد. درباره اینکه آن مجالس تا چه اندازه واقعی بود مگر مجلس لردها که در تاریخ انگلیس آغازگر دموکراسی بود؛ از ابتدا یک مجلس منتخب دموکراتیک واقعی بود؟ ولی میبینیم به تدریج که جامعه فرهنگی و مدنی شکل میگرفت، همین مجالس تبدیل به مجالس دموکراتیک شدند. در زمان همان مجالس وقتی مجلس اول شورای ملی قوانینی را به تصویب میرساند، اداره امور کشور در صلاحیت ریشسفیدان و برگزیدگان مردم قرار گرفت. اینکه انتخاب و گزینش این افراد در جایی که 95 درصد مردم بیسواد هستند، چطور صورت میگیرد، در درجه دوم اهمیت قرار دارد. حتی پیش از تشکیل نهاد پارلمان ساختارهای اداری جدید شکل گرفته بود. مثلا تشکیل وزارتخانهها از زمان فتحعلی شاه به تقلید از اروپا که دیدند در آنجا تقسیم کاری صورت گرفته و اداره مملکت پیچیدهتر از آن است که یک نفر بر کرسی قدرت تکیه بزند و روزانه به همه امور رسیدگی کند، از آن زمان آغاز شد. ابتدا وزارت خارجه تأسیس شد بعد سازمانهای دیگری مانند نهاد انتظامی. در واقع تقسیم کاری در دربار پدید آمده بود. همین تقسیم کار وقتی خواست تبدیل به سیستم مدرن شود، قانونمند شد و شکل مدرنیته به خودش گرفت و سالها بعد بر اثر کودتای سوم اسفند وارد مرحلهای شد که ضمن داشتن گونهای از الزام و اجبار و خشونت، قانونمداری و نظام کشوری را در قالب مدرن به صورت جدیتری درآورد و واقعا مدرسه سیاسی مشیرالدوله که بعدها مدرسه حقوق و مدرسه تجارت هم به آن اضافه شد، به همراه دارالفنون نطفه اساسی شکلگیری نظام دانشگاهی ایران را شکل داد.
تحلیل شما درباره گونهشناسی مخالفان سپهسالار چیست؟ چه کسانی مخالف برنامه اصلاحی سپهسالار بودند و علت این مخالفتها چه بود؟
دو گروه مخالف بودند؛ یک گروه با افکار جدید نهضتهایی که انگیزه انقلابی و سوسیالیستی داشتند و در روسیه در حال پیشرفت بودند و در ایران هم نفوذ کرده بودند و مدیرانی که منتقد سیاسی و شکلی حکومت بوده و مایل بودند با سرعت بیشتری به خواستههای دموکراتیک برسند با آن موج انقلابی همراه شده بودند. بدون آنکه جامعه باسوادی با زمینه و قابلیت عمل در یک نظام دموکراتیک را داشته باشد.
گروه دیگر سنتیهایی بودند که نگران این بودند مبادا با این مدرنیسم اصول سنتی در قالب مذهبی و… مورد چالش قرار بگیرد. در این گروه کسانی مثل سیدمحمد طباطبایی با آنکه پدربزرگش سیدمحمد مجاهد یک تجربه تلخ در جنگ ایران و روس داشت، به اصلاحطلبان گرویده و حتی در جایگاه رهبری نشسته بود و به تضعیف گروه دوم یعنی سنتگرایان کمک کرد که همین عاملی مهم در پیروزی نهضت مشروطه بود
درباره قرارداد رویتر یا کلا سیاست خارجی مشیرالدوله مثلا بحثهایی که در حوزه تمامیت ارضی مطرح میشود، فکر نمیکنید اینها به اصلاحات مشیرالدوله ضربه زد و باعث شد برنامه اصلاحیاش زمینگیر شود؟
من چنین تصوری ندارم. در آن مقطع آگاهی عمومی کمتر از این بود و نیازها و ضرورتها بیشتر از آن بود که مانع از چنین امتیازهایی شود. البته مسئولیت اصلی امتیازدادنها و درآمدهای حاصل از امتیازها هم بیشتر متوجه شخص شاه بود. ضمنا قرارداد بارون جولیوس دو رویتر به جز بخشی که بعدها مقدمه امضای قرارداد نفت دارسی شد، به جایی نرسید که بخواهد مورد ایراد باشد. اما سنتگرایان ایرانی که در استقلالطلبی بسیار افراط میکردند، نگران این بودند مبادا با این قرارداد که بسیاری از امور مهم کشور را در اختیار رویتر قرار میداد، استقلال کشور تضعیف شود که عملا این به نتیجه نرسید و آن قرارداد نفت هم که با شرکت نفت منعقد شد که تازه در سال 1913 با افتتاح پالایشگاه نفت آبادان بود، جدی شد و میبینید 40 سال بعد ایرانیان که ناراضی بودند از شرایطی که احساس میکردند مبلغ ناچیزی نصیب ایران میشود، نفت را ملی کردند و قرارداد دارسی هم در قالب شرکت ملی نفت ایران به پیمانکار کنسرسیوم واگذار شد که بعدها آن هم بهتدریج آزاد شد و در یک قالب رایج بینالمللی قرار گرفت و تابع شرایطی شد که سایر کشورها هم به این روش آن را دنبال کردهاند. من قرارداد رویتر را نقطه تاریکی در زندگی مشیرالدوله نمیدانم.
در بحث تجدد آمرانه تا چه حد امثال مشیرالدوله توانستند موفق عمل کنند و دستاوردش برای امروز ما و نسبتی که با شرایط امروز ما دارد، به چه صورتی است؟
تجدد مشیرالدوله را نمیشود خیلی آمرانه تلقی کرد زیرا اصلاحات خودش را با گشایش باب فرهنگی آغاز کرد. باب فرهنگی هم زمان میبرد تا در جامعه تکامل پیدا کند و بیشتر میشود تجدد آمره را به دوره رضاشاه نسبت داد که شتاب او باعث شد این تجدد در ظواهر جلوهگر شود و تأثیراتی هم بگذارد. اما تأثیر اصلیای که برنامه مشیرالدوله گذاشت، در حد همان توسعه فرهنگی و نظام آموزشی و دانشگاهی بود که نسبت به جامعه محدود بود و بلافاصله بعد از رفتن او بسیاری از تلاشهای او برای مدرنیزاسیون آمرانه رنگ باخت. اینکه امروز بیش از 95 درصد مردم ما باسواد و بیش از 80 درصد مردم ما شهرنشین هستند و اعم از اینکه شهرنشین یا غیرشهرنشین باشند، درباره سیستمها و شبکههای اینترنتی و کسب آگاهیهای رسانهای رشدی چشمگیر داریم که خود به خود رخ نمیدهد. این روند طولانی توسعه فرهنگی را طی کرده که امروز زمینه را برای مهمترین هدف آغازگران توسعه و تجدد یعنی دموکراسی آماده کرده است.
منبع:روزنامه شرق/ پنجشنبه 8 اسفند 1398/ صفحه اول
نیم نگاهی به شاهِ میلانی در یوتیوب
فوریه 26th, 2020پرنده،شعری از:گروس عبدالملکیان
فوریه 26th, 2020نیم نگاهی به شاهِ دکتر عبّاس میلانی( بخش۴)،علی میرفطروس
فوریه 19th, 2020
* انقلاب اسلامی، انقلابی نامتعارف، ناهمزمان و معمّا گونه بود و با ساختارِ اساساً سکولارِ جامعۀ ایران تناسبی نداشت.
*طرح سرنگونی شاه، 4 سال پیش از وقایع 1357 کلید خورده بود!
*شاه:« بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی میدهد».
***
خمینی خواستار بازگشت به ایران!
شـورش 15 خرداد42 آیت الله خمینی برای عموم مردم ایران جاذبه ای نداشت و به همین جهت، این شـورش مذهبی در چند روز اوّل، در قم و تهران ومشهد خاموش و فراموش شـد.موقعیّت وُ مقام آیت الله خمینی -حتّی درنجف- چنان ضعیف بودکه بقول دکترابراهیم یزدی:
-«بعد از قیام 15خرداد و تبعید آقای خمینی به ترکیه، نجف حرکت شایسته ای متناسب با مسائل آن روز از خود نشان نداده بود…اعتراضات علمای عراق می توانست در این رابطه موثر باشد، امّا نجف متأسفانه ساکت وُ آرام بود».(یزدی،ج3،ص41).
به روایت سـیروس آموزگار:درسـال 55 یكی از مقامات عالی رتبۀ دولت ایران(ایرج گلسـرخی، مسـئول امور اوقاف و حجّ وُ زیارات) سـفری به عراق داشـت و با اسـتفاده از فرصت به زیارت مرقد امام علی در نجف رفت. بهنگام زیارت، فردی به مقام ایرانی نزدیک شـد و گفت:
-« لطفاً فردا-بهنگام نمازصبح -درحَرَم باشـید،شـخص مهمّی كار واجبی با شـما دارد»…
مقام عالیرُتبۀ ایرانی،سـحرگاه فردا به حرم امام علی رفت و با تعجّب دید که آن شـخصِ مهم،«آیت الله روح الله خمینی» اسـت که آمده بود واز مقام ایرانی می خواسـت که واسـطه شـود تا او در آن سـن وُ سـال پیری،از نجف به ایران برگردد… ( گفتگوی نگارنده با سیروس آموزگار، پاریس، 25 نوامبر 2004).
هوشنگ معین زاده ( نویسنده ومسئول امورامنیّتی سفارت ایران دربیروت) نیز تأئید می کند که درخواسـت بازگشـت خمینی به ایران قبلاً نیز توسـط «امام موسی صدر» و از طریق سـفارت ایران در بیروت به سـاواک گزارش شـده بود، ولی معلوم نیست که چرا ؟ یا چه مقامی به این «درخواستِ بازگشت» توجهی نکرده بود ؟ ( گفتگوی نگارنده باهوشنگ معین زاده، پاریس،30نوامبر 2004).
دکترحسین شهیدزاده، سفیرایران درعراق که بخاطر پیوندهای خانوادگی، روابط نزدیکی باروحانیون داشت، می نویسد:چند ماه قبل از انقلاب، آیت الله خمینی پیغام داده بود تا در آن سـن وُ سـالِ پیری به ایران برگردد.(ره آوردِ روزگار،لوس آنجلس،بی تا،صص350-359).
امیراصلان افشار نیز درگفتگوبا نگارنده،ضمن تأکید بر«منشاء خارجی شلوغی های ایران درسال 1357»می گوید:
-«ازخمینی درآن زمان، اصلاً خبری نبود و حتی درسال 1355 او خواستاربازگشتِ محترمانه به ایران و رفتنِ بی سر وُ صدا به قم شده بود».(خاطرات امیراصلان افشار،صص520-521).
انقلابِ پُر مُعمّا!
انقلاب اسلامی، انقلابی نامتعارف، ناهمزمان(anachronique) و پُرمعمّا بود و با ساختارِاساساً سکولارِ جامعۀ ایران تناسبی نداشت.دکترمیلانی می نویسد:«به گمان من ریشۀ معمّای برآمدنِ آیت الله خمینی را باید دربرخی شگفتی های تاریخ معاصر» و نیز«در ویژگیِ روایت شاه از تجدّد سراغ کرد»(ص546).میلانی از«برخی شگفتی های تاریخ معاصر»سخنی نمی گوید ولی منظورش از «ویژگیِ روایت شاه از تجدّد»، فقدان دموکراسی است که ازنظرمیلانی «با تجدّد ملازم است»،امّا آیا وجود دموکراسیِ موردِ نظرِ دکترمیلانی درآن دورانِ مشخّص و محدود تا چه اندازه ممکن وُ میّسر بود؟ وآیا چنین توقّعی ازچنان شرایطی تبلور دیگری از«تاریخِ جایگُزین»(Alternate history ) نیست؟
به نظرمن وقوع انقلاب اسلامی را باید خارج از چارچوبِ تئوری های رایج بررسی کرد و دربارۀ علل وعواملِ آن- خصوصاً- باید به مسئلۀ نفت و اهمیّتِ استراتژیک آن در تغییر وُ تحوّلات سیاسیِ ایرانِ معاصر توجه نمود،هم از این رو است که در پیشگفتارِ کتاب «آسیب شناسی یک شکست » (ژانویۀ 2008)گفته ام:
-تاریخ معاصر ایران را نمی توان فهمید مگر اینکه ابتدا مسئلۀ نفت و نقش آن در تحوّلات سیاسی ایران(ازسقوط رضاشاه و دکترمصدّق تا سرنگون کردنِ رژیمِ محمد رضاشاه) فهم وُ درک شود. تاریخ معاصرایران با نفت نوشته شده است!
براین اساس،به نظرِ من سرنگونی شاه بیشتراز زاویۀ تقابلِ شاه با کمپانی های نفتی قابل درک است.خوشبختانه تحقیقات پروفسور اسکات کوپر و خصوصاً مقالۀ درخشانِ وی دربارۀ« نفت و کنفرانس دوحه »به تئوری«نفت و سرنگونی شاه» غنای اساسی بخشیده است. کوپر درمقالۀ خود تأکید می کند:
– این اوراق نشاندهندۀ وجود تنشهای حاد بین شاه و کاخ سفید در خصوص قیمتگذاری نفت است و همچنین آشکار میسازد که نارضاییِ کاخ سفید از بابت بیاعتنایی شاه به نگرانیهایی که در باب تهدید اقتصاد جهانی از ناحیۀ بهای بالای نفت وجود داشته است، رو به تزاید بوده است.تصویری که رونوشتِ مذاکرات از شاه ترسیم میکند، بسیار با تصویر «شاهِ امریکا» تفاوت دارد.
غرور و سقوط شاه
چنانکه گفتم،دکترمیلانی باعُمده کردنِ«سیاست های دینی شاه و افزایش شگفت انگیزمساجد»،انقلاب اسلامی و به قدرت رسیدنِ روحانیّون را محصولِ سیاست های شاه می داند،درحالیکه «سر آنتونی پارسونز»،سفیر انگلیس در ایران به هنگام رویدادهای 1357، درفصل ششمِ خاطراتش یادآور شده که اواسطِ سال 57 نیروهای مذهبی فاقد قدرتِ لازم در تغییرِ معادلات سیاسی ایران بودند. در غوغای تظاهرات ضد دولتی به نظر او:«خطری جدّی رژیمِ شاه را تهدید نمیکند و بنظر می رسد که شاه از بحران های موجود عبور خواهد کرد».
«پارسونز» با اشاره به شخصیّت شاه ، نوعی غرور را عامل سقوط شاه دانسته است.
درمقالۀ« نفت، شاه ، انقلاب اسلامی …و دیگر هیچ » به رَوَندِ تدارکِ سرنگونی شاه اشاره کرده ام و اینک – با مدارک و اسنادِ بیشتری- می توان مُنحنیِ این «غرور» و«سقوط» را ترسیم کرد:
1-مانند دکترمصدّق، دکترمظفّر بقائی، خلیل ملکی، حسین مکّی ودیگران، محمدرضاشاه نیز آرزو داشت تا به اجحافاتِ دراز مدّتِ کمپانی های نفتی خاتمه دهد و حاکمیّت مطلق ایران برمنابع و صنایع نفتی را تحقّق بخشد. شاه در«پاسخ به تاریخ»می نویسد:
-«از1337 که شکیبائی من دربرابرتحمیلات و سوءاستفاده های شرکت های بزرگ نفت بپایان رسید و ما در مقامی بودیم که می توانستیم با آنان[کمپانی های نفتی] -جدّاً-به مقابله بپردازیم، اندک اندک حوادث و وقایعی غریب و شگفت انگیز وقوع یافت.به محض اینکه ایران حاکمیّتِ مطلقِ ثروت های زمینی خودرا بدست آورد،بعضی ازوسایل ارتباط جمعیِ دنیا مبارزه ای وسیع علیه کشورما آغاز کردند و مرا پادشاهی مُستبد خواندند…».(پاسخ به تاریخ، صص265و212-214).
2- در 22 اسفند 1347 شاه با دو ماه مهلت به کنسرسیوم نفت، اخطارکرد که « درآمد ایران باید ظرف دو ماهِ آینده به یک میلیارد دلار برسد و گرنه ایران نصف منابع نفتی خود را در اختیار خواهد گرفت»… چندماه قبل ازاین اخطار(درتاریخ 31اردیبهشت 47) شاه پالایشگاه نفت تهران را افتتاح کرده بود.
به دنبال این اخطار، شاه تأکیدکرد:
-« آنچه من می گویم کاملاً روشن است.من می گویم نفت، مال ما است اگر استخراجش نمی کنید ما خودمان آن را استخراج خواهیم کرد».
3- درگفتگو با روزنامه نگاران (5 بهمن 1349) شاه هُشدارداد« بین قدرت های امپریالیستی و ما برخوردی روی میدهد ».
4- چندروزِ بعد(15بهمن49): شاه از اوپک خواست تا روش تازه ای در مقابل کمپانی های نفتی اتّخاذ کند.
براین اساس، روزنامۀ اطلاعات درتاریخ ۲۵ بهمن ماه ۱۳۴۹ خبرداد: درمبارزه با کمپانی های نفتی، اوپک پیروز شد.
5-در14فروردین 1350 نیز روزنامه ها خبردادند: اوپک یک باردیگر بر کمپانیهای نفتی پیروز شد.
6- در تلاش وُ تقابل با کمپانی های نفتی، روزنامۀ اطلاعات در ۱۸ خرداد ماه ۱۳۵۰ خبرداد: دیوار تبلیغات غولهای نفتی فرو ریخت.
7- در 3 بهمن ۱۳۵۱ شاه با لحنی تند و تهدیدآمیز خطاب به کمپانی های بزرگ نفتی اعلام کرد :
-«درسال 1979(= سال1357)قراردادنفت باکنسرسیوم نفت خاتمه پیداخواهدکرد و شرکت های نفتی فعلی در ردیف بلندی خواهندایستاد و بدون هیچ مزایائی،مثل دیگران برای خرید نفت ایران باید
بیایند صف بکشند.درسال1979(یعنی درسال1357) ما قرارداد نفت خودمان با کنسرسیوم را به هیچوجه تمدید نخواهیم کرد ».
این لحنِ تلخ وُ تُند و تأکیدِ شاه بر« به هیچوجه » می توانست نوعی اعلام جنگ آشکار علیه کمپانی های نفتی بشمارآید.
8- در26 اسفند ماه ۱۳۵۱ روزنامه های مهم ایران با دو خبر مهم انتشار یافتند :
الف:ادارۀ کامل نفت به ایران سپرده شد.
ب:عصر آهن و پولاد درایران آغازشد.
شاه در مراسمِ افتتاح کارخانۀ ذوب آهن اصفهان یادآور شد:« اکنون اخذ هر گونه تصمیم و ادارۀ حقیقی و کامل منابع نفت و مالکیت کامل تمام تاسیسات نفت ایران به ایران واگذار خواهد شد و شرکتهای معتبر و مُعظم نفتی خارجی، فقط سفارش کنندۀ مقدار نفتی که ما میتوانیم به آنها تحویل دهیم خواهند بود، و منفعت ما از هر بشکۀ نفت کمتر از هیچ یک از ممالک حوزۀ خلیج فارس نخواهد بود».
9- در 9 مرداد 1352 با تلاش های شاه، ایران به حاکمیّت کامل بر صنایع نفت ایران نائل شد بطوریکه بقولِ دکتر پرویز مینا (کارشناس برجسته و مدیروقتِ اموربین المللی شرکت نفت):
– «با در نظر گرفتن شرایط و اصول مندرج در قرارداد جدیدِ نفت می توان نتیجه گرفت که قانون ملی شدن صنعت نفت -به معنی و مفهوم واقعی- با عقد این قرارداد در سال 1973 به مرحله اجرا گذارده شد»(تحول صنعت نفت ایران؛نگاهی ازدرون،بنیادمطالعات ایران،آمریکا،1377/1998، ص35).
10- با ماجرای «واترگیت» و استعفای نیکسون، دوران طلائی روابط شاه با آمریکا به پایان رسید و جانشین او-جرالدفورد-درسال 1974(1353) با دعوت از شاه کوشید تا برکدورت ها ونگرانی های کمپانی های نفتی ومردم آمریکا دربارۀ افزایش روزافزون قیمت نفت پایان دهد.
11- زمانی که فورد و کیسینجر برای استقبال از شاه انتظار میکشیدند، کیسینجر بار دیگر به رئیس جمهور آمریکا یادآوری کرد که بر سر مسألۀ نفت از شاه انتظار کمک نداشته باشد:« شاه به شما تودهنی خواهد زد».
کوپر،به نقل از:
Memoranda of Conversations, 5/15/75, folder “Ford, Kissinger,” Box 11, National Security Adviser, Gerald R. Ford Library.. به نقل از کوپر
مذاکرات شاه در آمریکا با موفقیّت ها وموافقت های نِسبی همراه بود، امّا درآخرین لحظاتِ اقامت درآمریکا،شاه دریک مصاحبۀ مطبوعاتی باردیگربرافزایش قیمت نفت تا سقف 35% تأکیدکرد.
کوپر، به نقل از:
“New Oil Price Rise Expected By Shah,” The Washington Post, May 18, 1975
سخنان حیرت انگیز شاه باعث شد تاروزنامه های معتبرآمریکا این عنوان را تیترِ نخستِ صفحات خود قراردهند:
-« آمریكا در زمان بازدید شاه ،تسلیم شد!»
کوپر، به نقل از:
“America Bows Low As the Shah Pays a Visit,” The Washington Post, May 22, 1975
12- افزایش بهای نفت به آن اندازه که مدّ نظر شاه بود ، به قول کوپر:میتوانست موجبِ ورشکستگی بریتانیای کبیر، فرانسه و ایتالیا شود،دموکراسیهای نوپا در اسپانیا و پرتقال را فرو پاشد و در ایالات متحده نیز زمینهسازِ یک بحران بانکیِ گسترده شود.اقتصاد جهانی نمیتوانست یک جهش دیگر در قیمتهای نفت را جذب کند.
این موضوع، یادآورِ عدم انعطافِ دکترمصدّق درمذاکرات مربوط به نفت بود که به قول محمدعلی موحّد«نه تنها به بهای فروپاشیِ جبهۀ جهان غرب دربرابرکمونیسم تمام می شد، بلکه ، ساختارِ امتیازات را در سراسرِ جهان متزلزل می ساخت»(خواب آشفتۀ نفت،ج2،صص679 و723-724).
13- ازاین هنگام مخالفان شاه درکاخ سفید- ودر رأس آنها ویلیام سایمون(وزیرِ خزانه داری و انرژی آمریکا)به همراهِ دونالد رامسفلد، وزیردفاعِ جرالدفورد به تلاش های خود برای سرنگون کردنِ شاه افزودند.
سایمون شاه را یک «دیوانه» و «احمق» توصیف می کرد که با سیاست های نفتی خود جهان را به آشوب وُ آشفتگی می کشاند.
دونالد رامسفلد نیزهمان کسی است که بعدها درحمله به عراق و سرنگون کردن صدّام حسین نقش اساسی داشت.چنین ترکیبی ازمخالفان درکاخ سفید، شاه را از اهدافِ شیطانیِ آنان نگران می ساخت و شاید یکی ازدلایل سفرشاه به آمریکا در ناآرامی های سال 57 برای مقابله با همین اهدافِ شوم و شیطانی بود.هنری کیسنجر -نیکدلانه- به دولتمردان آمریکا هشدار می داد:
-« ما داریم با آتش بازی میکنیم. ما ترکیه و اینک ایران را دور انداخته ایم. در هر حال در ایران مسأله دشوارتر خواهد بود. اگر از دست شاه خلاص شویم، با یک رژیم رادیکال مواجه خواهیم شد.». کوپر،به نقل از:
National Security Adviser, Memoranda of Conversations, 8/3/76, folder
“Ford, Kissinger, Scowcroft,” Box 20, Brent Scowcroft Papers, Gerald R. Ford Library.
14- در فوریۀ ۱۹۷۶ شاه از کیسینجر خواست تا دولت فورد بر شرکتهای نفتی امریکایی فشار آورَد تا «نفت خام سنگین بیشتری از ایران خریداری کنند.» او تهدید کرد که اگر معاضدتِ امریکا را به سرعت دریافت نکند،«در سیاست خارجی خود تجدید نظر خواهد کرد».
15- جرالد فورد در نامهای به شاه( به تاریخ ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶) با محکمترین عبارات ممکن به او نسبت به پیامدهای صعود مجدّد قیمت نفت هشدار داد. رئیس جمهور آمریکا استدلال شاه مبنی بر این که قیمتهای نفت بازتاب افزایش تورّم در غرب است را رد کرد. او هشدار داد که ترقیِ دوبارۀ قیمتها ممکن است برای اقتصاد جهان فاجعهبار باشد چرا که «ترازِ پرداختهای بسیاری از کشورها در وضعیت بحرانی قرار دارد، در بسیاری از کشورهای در حال توسعه که انرژی خود را از طریق واردات تأمین میکنند نیز ترازِ پرداختها حقیقتاً وضعیت اسفناکی دارد.بسیاری از کشورها واقعاً به نهایت توانایی استقراض خود رسیده اند».قیمتهای بالاترِ نفت ممکن است موجب «افزایش تنش در سیستم مالی بینالمللی شود» و اقتصاد جهانی را به ورطۀ رکود باز گرداند. فورد به صراحت نشان داد که در بارۀ نگرش قصیالقلبِ شاه کاسۀ صبرش لبریز شده است.
کوپر،به نقل از:
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders:
Iran – The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library
16- درچنان شرایطی بود که درمحافل بالای دولت آمریکا به سرنگونی شاه اشاره می شد چنانکه دریکی از جلساتِ شورای امنیّت ملّی آمریکا درسال1974(1353)«هنری کیسینجر»- به نظرِ برخی دولتمردان آمریکا برای سرنگون کردنِ رژیم شاه اشاره کرد:
-«اگر شاه بخواهد خط مشی کنونی خود را ادامه دهد و سیاستی را که در چهارچوب سازمان کشورهای صادرکنندۀ نفت[اُوپک] اتخاذ کرده،تغییرندهد،ممکن است این تصوّربرایش حاصل شود که نفوذش درمنطقه دائماً افزایش خواهدیافت…تردیدی نیست که شاه اکنون سیاستی اتخاذ کرده که بتواند فشاربیشتری برما واردآورَد،چه بسا ممکن است روزی فرارسد که ما دیگرسیاست شاه را به سودخودتشخیص ندهیم.شاه این سودا را درسردارد که کشورش را به یک قدرت بزرگ تبدیل کند،نه به کمک ما بلکه با استفاده از وسایل دیگری،ازجمله،همکاری بیشتر با همسایگان روس اش…در اینجا[آمریکا]برخی براین عقیده اند که یا باید شاه دست ازسیاست های خود بردارد و یا ما باید او را عوض کنیم».
برای منابع سخن کیسینجر نگاه کنیدبه:
Nahavandi;H:Mohammad Réza Pahlavi : le dernier Shah / 1919-1980,éd Perrin,Paris,201334,p432 ؛ترجمۀ فارسی،ص 635
17– در روز 17 بهمن 1353 شاه در پاسخ به سخنان کیسینجر به تلویزیون آمریکا گفت :
– «چشم آبی ها باید از خوابِ خودپسندی بیدار شوند…من پدرخواندۀ اسرائیل نیستم»!
18- در 25 اردیبهشت 54 شاه ضمن تأکید براینکه«اگرصلح درخاورمیانه برقرارنشود،فاجعه ای رُخ خواهدداد»،دربارۀ فروش نفت به دولت های غربی اخطارکرد:
-«نفتِ ایران به کسی هدیه نمی شود».
لذا، وقتی که جرالد فورد در سپتامبر ۱۹۷۴ علناً خواستار کاهش بهای نفت شد،شاه با این جملۀ به یادماندنی پاسخ داد:
-«هیچ کس نمیتواند چیزی را به ما تحمیل کند، هیچ کس نمیتواند به نشانۀ تهدید انگشتاش را به سوی ما بگرداند، چون ما نیز انگشت خود را به سوی او خواهیم گرداند.».
کوپر، به نقل از:
“Shah Rejects Bid By Ford For Cut In Prices Of Oil,” The New York Times, September 27, 1974.
نامۀ شاه به رئیس جمهورآمریکا این گونه آغاز میشد:«آقای رئیس جمهور عزیز!».
در ادامه ، شاه خطاب به رئیس جمهور امریکا از«اعتیاد ناسالم کشور او به نفت ارزان »سخن راند. او از پذیرش این که مشکلات اقتصادی در غرب ناشی از قیمتهای بالای نفت است، سر باز زد و تأکید کرد که «ناکامی یا ناتوانی» بریتانیای کبیر و فرانسه در«برقراری نظم در خانۀ خود از طریق تلاش برای کسب موفقیّت در اجرای تعدیلهای ضروری در اقتصادشان به واسطۀ اقدامات داخلی» توجیه کنندۀ «اقدام ما به خودکشی» با پایین آوردن قیمتهای نفت نیست . شاه اشاره کرد که برنامۀ خودکفایی انرژی دولت فورد شکست خورده است.او سپس سخنان نسبتاً چشمگیری اظهار میدارد. شاه تهدید نیشداری را خطاب به رئیس جمهور ایالات متحده مطرح میکند. تهدید چنین است:
-«در صورت وجود مخالفت با ایرانِ شکوفا و به لحاظ نظامی قدرتمند در کنگره یا کانونهای دیگر،
باز هم منابع بسیاری برای تأمین احتیاجات ما وجود دارد، و زندگی ما در دستان آنها نیست. اگر این کانونها مسؤولیت خود را نشناسند، مایۀ تأسف است،اما اگر مسؤولیّتشناس باشند، از نگرش خود نسبت به کشور من متأسف خواهند شد.لحن تهدیدآمیز و نگرشِ پدرمآبانۀ این کانونها بیش از هر چیزِ دیگر واکنش ما را برمیانگیزد.».
کوپر،به نقل از:
National Security Adviser, Presidential Correspondence with Foreign Leaders: Iran – The Shah, Box 2, Gerald R. Ford Library.
19- استقلال طلبی ها وسرکشی های شاه باعث شد تا برخی ازدولتمردان آمریکا از«حملۀ نظامی به ایران»سخن بگویند(حمله ای که بعدها برای سرنگون کردن صدّام حسین درعراق و معمّرقذافی در لیبی اتّفاق افتاد)…شاه در پاسخ به تهدیدِ«حملۀ نظامی به ایران» اعلام کرد :
– «هیچ کشوری قدرتِ حمله به ایران را ندارد».
قدرت نمائی های شاه- البّته – بی پایه نبود زیرا که درآن سال ها ارتش ایران نیرومندترین ارتش منطقه بود و می رفت تا به پنجمین ارتش نیرومند جهان تبدیل شود.درواقع،همسایگی با اتحادِجماهیر شوروی و رؤیای دیرینۀ روس ها برای دستیابی به آب های خلیج فارس،حملۀ متفقین به ایران و خلع وخروج رضاشاه از ایران(شهریور1320)،سودای صدّام حسین درحمله به ایران و اشغال«خوزستان عربی»!! و دیگرمسائل استراتژیک منطقه، باعث شده بود تا تجهیز ارتش ایران به مدرن ترین سلاح ها و جنگنده ها و حتّی داشتن رآکتور اتمی بوشهر،ازهدف های اصلی شاه باشد.شاه درپاسخِ به روزنامه نگاربرجستۀ آمریکائی«باربارا والترز»گفته بود:«ایران دوبار،در جنگ های جهانی اول و دوم-با وجودِ بیطرفی-اشغال شده است و او اجازه نخواهد داد چنین اتفاقی باردیگر تکرار شود»…و دیدیم که باهمین سلاح ها و جنگنده ها بود که ارتش ایران توانست دربرابر جنگ 8سالۀ صدّام حسین علیه ایران مقاومت کند.درهمین راستا، «مایک والاس»، روزنامه نگارمعروف تلویزیون آمریکا بهنگام گفتگو با شاه، وقتی از واژه«خلیج» به جای «خلیج فارس» استفاده کرد، شاه با عصبانیّتِ بسیار ازاو انتقاد کرد و«مایک والاس» را وادار نمود تا در برابر دوربین های تلویزیونی اذعان کند که این خلیج، در دوران تحصیل او،«خلیج فارس» بوده و هم اکنون نیز«خلیج فارس» است.
باچنان غروری ،درحالیکه شاه برای تأمین منافع ملّی ایران تهدید می کرد که « برای تصرف جزایر ابوموسی و تُنب به زور متوسل می شود » برخی سازمان های سیاسیِ ایرانی در خارج ازکشور- از جمله «سازمان کمونیستیِ احیا»- شعار می دادند:
-«کوتاه باد حاکمیّت استعماری و فاشیستی رژیم شاه بر جزایرعربی»(یعنی جزایرخلیج فارس).
20- تسلّط ایران بر گلوگاهِ جهانی نفت(تنگۀ هرمز)، ورود ارتش ایران به جزایرمهم و استراتژیک ابوموسی و تُنب های کوچک و بزرگ و تثبیت حاکمیّت ایران برآنها (9آذر1350)، پیروزی ایران درجنگ ظفار(1354)،تحمیل قراردادِ صلح الجزایر به صدّام حسین برسرِ مالکیّت آب های«اروند رود»(اسفند1353) و تحوّلات دیگر، براعتمادِ به نفس و غرورِ ملّی شاه افزوده بود.
ادارۀ کامل نفت به ایران سپرده شد!
فوریه 17th, 2020غزلی از محمدعلی بهمنی
فوریه 17th, 2020
اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
كسي که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري:
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را
اشاره اي كنم ، انگار كوه كن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
كه فكر صافي آبي چنين لجن بودم
غريب بودم ، گشتم غريب تر اما:
دلم خوش است كه در غربتِ وطن بودم
زریاب خویی؛ نمونه افتادگی درخت پربارِ دانش
فوریه 17th, 2020بهنام ناصری
گفتگو با ابوالفضل خطیبی
گشودن مدخلی به گفتوگو درباره عباس زریابخویی، امری سهلوممتنع است. تنوع و گستردگی فعالیتهای او در مقامهایی چون مورخ، ادیب، نسخهشناس، نویسنده، مترجم و مدرس برجسته دانشگاه اگرچه برای معرفی او به قدر كفایت اطلاعات در اختیارت میگذارد اما از نظر آنها كه -چه در كسوت شاگرد و دانشجو و چه به عنوان دوست و همكار- از نزدیك با او محشور بودهاند، این اطلاعات برای پی بردن به حقیقت شخصیت چند بُعدی او كافی نیست. با این استدلال كه شناخت «علامه زریاب» -به تعبیری كه شاگردانش از او یاد میكنند- با اتكا به آثاری كه از او بر جای مانده ممكن نیست. آنها حد دانش زریاب و سخاوت او در عرضه دانستههایش را تنها منحصر به خود او میدانند و تاكید میگذارند بر اینكه اگر بنا باشد واسطههایی شرح پیوند خصایل انسانی و دانش متكثر علامه را بر عهده بگیرند، بیشك نزدیكان و شاگردان بلافصلی كه محضر او را درك كردهاند بهترین روایتگران خواهند بود. زریاب 20 مرداد 1298 در شهر آباییاش خوی به دنیا آمد و 14 بهمن 1373 در تهران از دنیا رفت. پیش از آنكه به واسطه آشناییاش با سیدحسن تقیزاده به آلمان برود و از دانشگاه یوهانس گوتنبرگ آلمان دكترای تاریخ و فلسفه بگیرد، تحصیلات مقدماتی را در خوی و حوزوی را در قم گذرانده بود. او در حوزههای مختلفی كار كرده كه از آن میان میتوان به آثارش در زمینه ادبیات كلاسیك فارسی اشاره كرد. با ابوالفضل خطیبی كه هم شاگرد عباس زریابخویی بوده، هم با او در دایرهالمعارف بزرگ اسلامی سابقه همكاری داشته و هم البته شاهنامهپژوه است و عضو هیات علمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی درباره وجه ادبی و به طور كلی شخصیت استاد فقید گفتوگو كردم.
در مورد زندهیاد زریابخویی گفته میشود، نمیتوان به سطح دانش و حد تبحر ایشان در حوزههای مختلف با اتكا به تالیفاتشان- با وجود همه اهمیتی كه این تالیفات دارند- پی برد. چرا برای شناخت ایشان معمولا به شاگردان و دوستانی مانند شما كه از نزدیك با ایشان سابقه همكاری داشتهاند، حواله میدهند؟
من در اوج جوانی، زمانی كه تازه دست به قلم شده بودم با علامه زریاب خویی در حوزه تحقیق آشنا شدم. آشنایی ما 4 سال ادامه داشت. بین سالهای 69 تا 73 كه سال درگذشت ایشان است. من استادان زیادی در زندگیام دیدهام اما در تجربه آن 4 سال یك ویژگی را در استاد برجسته دیدم كه خاص خودشان بود؛ اینكه دانش و شرافت انسانی طوری در ایشان جمع شده بود كه من در استاد دیگری كمتر دیدم. میزان سواد و معلومات و یگانگی در عرصه تحقیق از یك طرف و شرافت و محبوبیت ناشی از آن شرافت از سوی دیگر. بعد از اینكه من وارد مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی شدم، اولین مقالاتم را در آنجا نوشتم و یكی از آن مقالات مدخل «ابوسعید بهادرخان» در جلد چهارم دایرهالمعارف چاپ شد. افتخار بیشتر من به این خاطر بود كه دكتر زریاب هم در آن جلد مقاله «ابوسعید گوركان» را نوشته بودند. در خوشحالی ناشی از این همنشینی نامم با علامه بودم كه از در اتاقمان در دایرهالمعارف بزرگ اسلامی وارد شدند من و آقایان بهرامیان و سجادی به استقبال ایشان رفتیم. همین كه چشمشان به من افتاد، لبخندی زدند و گفتند: مقالهات خیلی خوب بود. داشتم بال درمیآوردم. یكی از افتخارات من این است كه كیفكش استاد زریاب بودم. بعد از اتمام كار كیفش را از دستش میگرفتم و با او قدمزنان راه میافتادم و تا اتومبیلش همراهی میكردم و همین زمانها فرصتی بود تا با خیال راحت پرسشهایم را با او مطرح كنم.
خود این اعتماد به یك جوان یك جور بدعت بود و در منش اساتید ادبیات دانشگاه نمیگنجید. این طور نیست؟
دقیقا. خیلی از اساتید در آن زمان به ایشان میگفتند چرا به این جوانها مقالات مهم را میدهید. این مقالات باید به قلم افراد كاركشته نوشته شوند. جا دارد كه در اینجا از ریاست مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، جناب آقای موسویبجنوردی تشكر كنم كه همواره و از جمله در آن زمان حامی جوانها بودند.
شما در گروه تاریخ دایرهالمعارف بودید. كارتان در آن مركز دقیقا چه بود؟
من و آقای بهرامیان زیر نظر دكتر زریاب و در واقع زیر نظر دكتر صادق سجادی كار تالیف و ویرایش مقالات را بر عهده داشتیم. آقای سیدعلی آلداوود هم با گروه تاریخ همكاری میكردند. روزی كه دكتر احمد تفضلی جشننامه دكتر زریاب را با نام «یكی قطره باران» جمعآوری و چاپ كرد، دكتر زریاب یك نسخه از آن را امضا و به من اهدا كردند. شعف ناشی از گرفتن آن كتاب هنوز با من است. اصلا جدای از دانش، همین مرام و سلوك پسندیده بود كه زریاب را زریاب كرده است. بیراه نیست كه دكتر شفیعیكدكنی پس از درگذشت او مینویسد:«دریغا زریاب، دریغا فرهنگ ایرانی. در راسته بازار مدركفروشان با ارز شناور، دریغا زریاب، دریغا فرهنگ ایرانی». در دانشگاههای ما كه هم اینك گروهی از استادان كممایه جا خوش كردهاند، آیا میتوان تصور كرد كه زریابها، صادقیها، حدیدیها، آذرنوشها و شفیعیها از آن بیرون بیایند؟ هنگام درگذشت زریاب، زندهیاد احمد تفضلی كه از دوستان بسیار نزدیك ایشان بود در حال گریه میگفت:«با اینهمه پرسش كه یادداشت كرده بودم تا از او بپرسم، چه كنم؟» میدانست بعد از زریاب دیگر كسی نیست كه بتواند پاسخ آن پرسشها را بدهد.
در كارنامه آدمی با این جایگاه، چرا تعداد تالیفها تا این اندازه قلیل است؟ شده بود در این باره از او بپرسید؟
البته آثار قلمی زریاب چندان هم اندك نیست. یك روز جرات كردیم و پرسیدیم. پاسخی دادند كه هر كس میشنود، برایش جذاب است. گفتند: «شما كتابخانه كنگره امریكا را دیدهاید؟ چندین طبقه دارد در مساحتی وسیع كه چندین میلیون جلد كتاب در قفسهها دیده میشود. حالا شما فرض كنید من هم یك جلد كتابم را لابهلای این میلیونها كتاب چپاندم. چه خواهد شد؟»
برداشت شما از این حرف زندهیاد زریاب چیست؟ یعنی چاپ كتاب برایشان بی اهمیت بود؟
نه، من یك انسان آزاداندیش و آزادمنش را پشت این جملات میبینم. كسی كه وقعی به قضاوت دیگران نمیگذارد و نمیخواهد به هر قیمتی كتابسازی كند. دلیل دیگری كه برای كم بودن كتابهای ایشان میتوان متصور بود، وسواس علمی ایشان است. این وسواس را هم میتوان در تالیفات او مانند سیره رسولالله و آیینه جام و مقالههای او دید و هم در ترجمهها و تصحیحات متون قدیمی به قلم او. در مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی در واقع هر مدخل دشواری را كه دیگران یارای نوشتن آن را نداشتند به دكتر زریاب میسپردند.
گویا در دورهای دچار مشكلات معیشتی هم شده بودند. این مشكلات تا چه حد بود؟
یك بار به اتفاق آقای علی بهرامیان به منزل ایشان رفتیم. قبلش به ما گفته بودند دكتر زریاب وضع مالی خوبی ندارد و حتی ممكن است نتواند نسكافه بخرد و از شما پذیرایی كند. با این حال این اتفاق نیفتاد و وقتی ما را به كتابخانه خود دعوت كردند و رفتیم نشستیم و گپوگفتی طولانی بینمان درگرفت، نسكافه هم بود. با این حال مشكلات مالی داشتند و این واقعیت دارد. بعد از اخراج ایشان از دانشگاه، اوضاع مالیشان به هم ریخت. در نامهای دردمندانه كه علامه زریاب به زندهیاد شاهرخ مسكوب نوشته اند و در كتاب خاطرات مسكوب «روزها در راه» به چاپ رسیده. لحن و محتوای آن اندوهناك است. به خصوص آنجا كه به صراحت میگویند «مثل موجوداتی كه جاذبهای بر آنها وارد نیست و در فضا معلق هستند. ما نیز احساس بیچارگی و بیوزنی میكنیم، آنچه معاش است بسته به موئی است كه هر دم، دم تیز شمشیر بازسازی و پاكسازی بر سرش ایستاده است» (تاریخ نامه: 1360). تعجب میكنم از اینكه استادی مانند ایشان را از دانشگاه بیرون میكنند و بعدا در جاهای دیگری مانند مركز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی و بنیاد دایرهالمعارف اسلامی (دانشنامه جهان اسلام) و دایرهالمعارف تشیع به او شغل میدهند. اگر صلاح نیست ایشان در دانشگاه تدریس كنند، چطور در آن مراكز اسلامی میتوانند كار كنند؟به جای استادانی چون زریاب و زرینكوب، استادانی استخدام شدند و میشوند كه برخی سطح معلوماتشان از دانشجویانشان هم پایینتر است ولی با استفاده از مقالههای همان دانشجویان با چند امضا به زودی استادتمام میشوند، تمام!
ایشان شخصیت به اصطلاح چندوجهی بود. از یك طرف تاریخ، از سویی فلسفه، از جهتی فقه و اصول همچنین كار روی متون سایر زبانها اعم از عربی، انگلیسی و عربی در مقام مترجم، تدریس و… این چندوجهی بودن چقدر در هر كدام از حوزههای كاری ایشان پیدا بود؟
كارهای ایشان در همه حوزههای فعالیتشان تاثیرگذار بود. استاد زریاب از همان زمانی كه در حوزه درس میخواند به شهرت رسید. ایشان از دانشهایی كه در سایر حوزهها اعم از فلسفه، كلام، تاریخ، فقه و… داشت در كارهای ادبیشان هم استفاده میكرد. به عقیده من، همه آثار ایشان واقعا خواندنی و دارای مرتبهای رفیع به لحاظ علمی و تحقیقی است. میخواهم تاكید كنم بر ترجمه «تاریخ ایرانیان و عربها» نوشته تئودور نولدكه. من فكر نمیكنم اگر زریاب این كتاب را ترجمه نمیكرد، كس دیگری میتوانست از پس ترجمه آن بربیاید. خوشبختانه فرهنگ ایران این بخت را داشت كه نابغهای چون نولدكه به سمت ایرانشناسی بیاید و دو شاهكار خود، یكی «حماسه ملی ایران» و دیگری «تاریخ ایرانیان و عربها» را بنویسد و بعد كسی مانند علامه زریاب آن را ترجمه كند. ترجمه دو كتاب «تاریخ فلسفه» و «لذات فلسفه» هر دو از ویل دورانت هم به قول بیهقی از لونی دیگر بود. در این دو اثر به ویژه دومی ذوق ادبی او را هم میتوان دید. درباره اعتبار لذات فلسفه از قول دكتر فتحالله مجتبایی نقل میكنند: «پس از انتشار این كتاب من كه میدانستم، نثر انگلیسی آن بسیار دشوار است به قصد نقد ترجمه زریاب شروع كردم به خواندن كتاب ولی هرچه جلوتر رفتم، دیدم این منم كه باید از این ترجمه درس بگیرم.»
كتاب «آیینه جام» زندهیاد زریاب در مورد حافظ است. از نظر شما این كتاب چقدر مهم است؟
من تخصصی در حافظشناسی ندارم ولی به این نابغه دوران سخت علاقهمندم. «آیینه جام» در سال 1368 چاپ شد. پرسش خیلیها شاید این باشد كه آیا حافظ واقعا بادهگسار بوده؟ نظرباز بوده و دل در گرو پریرویان داشته؟ آیا فقیه بوده؟ آیا عارف بوده؟ صوفی بوده؟ پارسا بوده؟ اهل مدرسه بوده؟ در كتاب «آیینه جام» دكتر زریاب با استناد به موارد مختلف معتقد است كه هیچ كدام از این وصلهها به حافظ نمیچسبد! حافظ در جایگاهی به مراتب رفیعتر از همه اینها تكیه زده بود و از بلندای آن جایگاه به قیلوقالها مینگریست و نكته دیگری هم كه در مورد حافظ میگوید و به گمانم خیلی مهم است، این است كه دیوان حافظ را تجلی روح ایرانی میداند. علامه زریاب بر این باور است كه یكی از ویژگیهای منحصر به فرد حافظ بیرون آوردن لباس تقدس از تن بسیاری از اصطلاحات و شخصیتهایی است كه پیش از او مقدس انگاشته میشدهاند. حافظ لباس تقدس حقیقی را بر تن اصطلاحات و شخصیتهای دیگری مانند رند و خراباتی میكند كه اینها در قاموس او ویژگیهای پیرمغان است.
در حالی كه در دوره او، رند بار معنایی بهنجار و پذیرفته شدهای نزد عموم نداشته.
دقیقا. رند دربردارنده مفهوم مثبتی در عصر حافظ و قبل از آن نبوده. در عصر حافظ و دوران بعدی است كه ما میبینیم، حافظ خود مترادف اصطلاح رند انگاشته میشود. یكی از كارهای باز مهم زریاب در این كتاب این است كه او انشاپردازی نمیكند بلكه 112 بیت دشوار و بحثبرانگیز را از دیوان حافظ برمیكشد و درباره آنها بحث میكند. ابیاتی كه برای شارحان و حافظشناسان واقعا مشكلساز بوده. برای هر كدام از آن ابیات یك تا 10 صفحه مینویسد. او گرههای بسیاری را در مورد بیتهای بحثانگیز حافظ میگشاید. كسانی كه با دیوان حافظ كار میكنند، میدانند برای شرح شعر حافظ باید از یك طرف فلسفه و كلام و فقه و تصوف را دانست و از دیگر طرف به زبان و ادبیات فارسی مسلط بود. همچنین باید ادبیات عرب دانست. كسی مانند زریاب با آن شخصیت چندوجهی با معلومات گسترده و عمیق میتوانست چنین گرههایی را بگشاید.
بر شرح زندهیاد زریاب بر آن 112 بیت، نظرات انتقادی هم وجود داشت. مانند آنچه دكتر حمیدیان نوشت یا دكتر رواقی و دیگران. این نقدها از نظر شما آیا وارد نبود؟
بله، در مورد آن 112 بیت، بحثهای بسیاری مطرح و نقدهایی نوشته شد. دكتر حمیدیان هم كار را ستودند و هم نقدهایی به آن وارد كردند؛ اما نقدی كه دكتر علی رواقی نوشت، متاسفانه مثل بسیاری دیگر از نقدهایش، زبان گزندهای داشت. ضمن اینكه از یاد نبریم، كتابی نقد میشود كه ارزش نقد كردن داشته باشد.
شما در محتوای نقد دكتر رواقی هم بحث دارید یا فقط مشكلتان با زبانی است كه ایشان نقدشان را بیان كردند؟
من در محتوای نقد ایشان بحثی ندارم. برخی نقدهای ایشان وارد است و برخی دیگر نه، همانطور كه بخشی از انتقادات دكتر حمیدیان هم وارد است. من در زبان نقد بحث دارم. طبعا كسانی كه هم اكنون درباره حافظ پژوهش میكنند، اصلا نمیتوانند «آیینه جام» را نادیده بگیرند. كتاب دكتر زریاب ورای این پذیرفتنها و نپذیرفتنهاست. او اولین كسی است كه آن ابیات مورد مناقشه را كالبدشكافی میكند.
علامه زریاب درباره شاهنامه هم كار كردند هم تدریس كردهاند و هم درباره فردوسی نوشتهاند. شما به عنوان یك شاهنامهشناس، كار ایشان را چگونه ارزیابی میكنید؟
دكتر زریاب یكی دو ترم در پژوهشگاه علوم انسانی شاهنامه درس میدادند و علاقه عجیبی هم به شاهنامه داشتند. یادم هست كه همیشه یك بیت شاهنامه را كه در وصف فریدون است، زیر لب زمزمه میكردند:«جهان را چو باران به بایستگی/ روان را چو دانش به شایستگی». بسیار به این بیت علاقهمند بودند. انگار این بیت در وصف خود استاد هم بود. جایی در توصیف او نوشتم «زریاب بارانكردار». واقعا مثل باران میبارید و به اطرافیانش سود میرساند. درست مثل فریدون. این بیت همان بیتی است كه میگویند: حبیب یغمایی و محمدعلی فروغی مشغول انتخاب و تدوین گزیدهای از شاهنامه بودند و چون به این بیت رسیدند، فروغی آنقدر گریست كه ناچار كار تعطیل شد. دكتر زریاب یك مقاله اساسی هم درباره شاهنامه نوشت كه در كتابی به كوشش زندهیاد شاهرخ مسكوب با عنوان «تن پهلوان و روان خردمند» به چاپ رسید. آن كتاب حاوی مجموعه مقالاتی است درباره شاهنامه. مقاله استاد زریاب در مورد دیباچه شاهنامه است.
همان كه در آن موضوع مذهب فردوسی مطرح میشود و محل بحث و مناقشه هم هست.
بله. نظری كه در آنجا زریاب برای اولین بار مطرح میكند در مورد مذهب فردوسی است. محیط طباطبایی نظر داده بود كه فردوسی شیعه زیدی است و حافظ شیرانی بیشتر به تسنن فردوسی قائل بود. كسان دیگری مثل دكتر جلال خالقی و دیگران معتقدند، فردوسی شیعه دوازده امامی است. دكتر زریاب برای اولین بار در مقاله یاد شده با استناد به بیتهایی از دیباچه شاهنامه به این نتیجه رسید كه فردوسی بر مذهب اسماعیلیه بوده است. نكته اساسی این است كه اگر فردوسی آن طور كه علامه زریاب میگوید بر مذهب اسماعیلیه بوده، هیچوقت نمیتوانسته در دیباچه شاهنامه نظر خود را ابراز كند، چون در آن زمان ابراز كردن عقیده اسماعیلیه به مرگ صاحب آن عقیده ختم میشد. دكتر زریاب هم براساس اشاراتی كه در دیباچه شاهنامه هست و مقایسه آنها با عقاید اسماعیلیان به این نتیجه رسید. اخیرا یكی از استادان جوان در مقالهای با استناد به برخی شواهد و قراین دیگر و استدلالهایی، نظر دكتر زریاب را تایید كرد. این نشان میدهد كه مقاله دكتر زریاب همچنان محل بحث است. یعنی ممكن است باز هم كسان دیگری بیایند، استدلال كنند و بخواهند رد كنند یا نپذیرند. مهم این است كه این مقاله حاوی یك نظر اساسی و پایهای و بحثانگیز است. خیلیها از من درباره مذهب فردوسی میپرسند. به گمان من او بر مذهب شیعه بوده است ولی در اینكه اسماعیلی بوده یا شیعه دوازده امامی تردید دارم. در آن زمان عناصر فرهنگ ایرانی در مذهب اسماعیلی نفوذ كرده بود و در حقیقت اسماعیلیه یك نهضت انقلابی و روشنفكری محسوب میشد و شاید فردوسی شیفته فرهنگ ایرانی نیز به محافل اسماعیلیان نزدیك شده بود. به نوشته خواجه نظامالملك در سیاستنامه ابومنصور محمد بن عبدالرزاق سپهسالار خراسان و بانی شاهنامه منثور ابومنصوری (منبع شاهنامه فردوسی) هم بر همین مذهب بود.
سخن آخر؟
تا فرهنگ ایرانی هست، زریاب هم هست. او بر قلهای صعود كرد كه هیچكس نتوانست بدان قله نزدیك شود و در آینده هم شاید كس دیگری نتواند بدان قله برسد. زریاب زرِّ ناب بود و خالص و پاك، انسانی به غایت شریف، خوشمشرب و دوست داشتنی و فروتن و باز هم فروتن. زندهیاد احمد تفضلی نقل میكرد: یك روز به منزل زریاب رفتم و دیدم نوجوانی ناشناس در منزل اوست. پرسیدم: كیست؟ زریاب گفت: پسر همسایه است،آمده اشكالات زبان انگلیسیاش را از من بپرسد. تفضلی به او میگوید: استاد! شما وقتتان را بر سر كارهای اساسی بگذارید، بهتر نیست؟! زریاب پاسخ میدهد: چه كنم كه به هیچكس «نه» نمیتوانم بگویم.
روانش به مینو شاد باد.
*با اندک ویرایش در مقدمه و سوالها و برخی حروف اضافه . راهک